انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 24:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  23  24  پسین »

زمستان بی بهار


مرد

 
راننده ای می آید؛ بچه ها دارند از رومن رولان حرف می زنند؛ عده ای معتقدند که رمانش طرح و چار چوب معینی ندارد و اشخاص داستان وظایف خود را تمام نکرده و از صحنه ناپدید می شوند و اغلب دستخوش و بازیچۀ تصادف و تقدیرند. عدا ای بر آنند که رمان نیست، خودِ زندگی است. در زندگی هم پیش می آید که شخصی را در تمام مدت عمر فقط یکبار می بینیم، و از او بسته به موقعیت و سرشت او، یا احساس خودمان، خوش یا بدمان می آید، و می رود و دیگر او را هم نمی بینیم- و چیزهایی از این قبیل. و در این ضمن جناب راننده نشسته است- چه نشستنی، مرده شور ببرد این نشستن را!- و کلمات به گنبد کله اش می خورند و کمانه می کنند، و مغزش از صدای این همه اصوات آشفته کرخ شده است. صحبت ها که تمام می شود، بچه ها از او جویا می شوند که خوب، خوش می گذرد؟ و این بار اوست که رشتۀ سخن را به دست می گیرد: بله با اصغری پشت کمپرسی نشسته بوده و می رفته، به سر پیچ که رسیده یه نیش ترمز زده، یه هو چشت روز بد نبینه، ترمز بی ترمز! تا ته هم می گرفتی قربونش برم، انگار نه انگار! حالا بدشانسی رو می بینی!؟ تو این هیرو و ویرا یه هو سر و کله یه هیژده چرخ ار اون سر پیچ پیداش شده. آقایی که شما باشین، حال و وضعو که اینجور دید اشهدشو گفت و چشاشو هم گذاشته و علی الله زده به کوه! دَرَنگ! مدتی ترسیده چش وا کنه؛ هر طور بوده چش واکرده، و دیده ماشین یه وری شده، و اصغری بی غیرت از حال رفته. اومده پایین؛ اصغری را با هر مکافاتی بوده کشیده پایین؛ سر دست بلندش کرده و بردتش لب جوب: آبی به سر و صورتش زده، بی غیرت چش واکرده، یه غلپ آب خورده، و حالش جا آمده؛ یه دو مشتی هم آب به صر و صورت خودش زده، و اومده لب جاده- خلاصه، به هر جون کندنی ماشینو راست و ریس کرده: سپر قلفتی در اومده بوده، ولی خدا خواستکی موتور عیب نکرده... این که از این. تا اراک رسیده سگ مصب اقل کمش ده بار پنچر کرده، و او اقلاً ده بار جک زده- جک بد مصب هم بازی در می آورده- و همین.» خلاصه کلّی پنچرگیری کردیم تا حسن آقا به سلامت به مقصد رسید!
یادم هست مسافری که از سفر باز می آمد دورش جمع می شدند و از غرائب دنیا و روزگار می پرسیدند و آنچه را می گفت چون نقل و نبات می قاپیدند و دروغ هایی را که تحویل می داد با حسن نیت تحویل می گرفتند. از من به ندرت می پرسیدند چه دیده ام. پیدا است، صحبت صحبتِ مسافر نیست؛ حرف حرفِ خودی و بیگانه است. من مسافر خودی نبودم؛ من بیگانه ای بودم که می رفتم؛ من دیگر به اینجا تعلق نداشتم، در حالی که جذب جاهای دیگر نشده بودم. از آن بیشتر صحبت علم و جهل است: دیکسیونر و بی دیکسیونری. این علم حتی مادر بزرگ را هم نارحت کرده است: دیکسیونر را که می بیند کلی ناراحت می شود. خوشبختانه سه کتاب بیشتر ندیده است: قرآن و یوسف و زلیخای خالو شریف و تورات عمو شلمو- و دیکسیونر من به تورات خیلی شبیه است: آنهم مثل تورات خپله است و از دید او حروفش هم عبری است. « وای خدا مرگم بده، رفتی آنجا تورات بخوانی! اونو دیگه نیار اینجا، برکت خانه را می بره!» در حالی که صبح زود که حیوان ها را به گله می فرستاد به خاله حنیفه می گفت:
« ماشاالله فرنگسه را اونقدر تند حرف می زنه که دختر ها اونطور تخمه نمی شکنند!» خلاصه در شهر کوچک ما با اهل علم بد تا می کنند!
به سراغ اسماعیل می روم. می گویند در مسجد شیخ صلاح درس می خواند: به مسجد می روم کفش هایم را می کنم؛ داخل می شوم؛ شیخ صلاح مشغول است و دارد درس می دهد و چهار پنج نفری که قیافۀ ریزۀ اسماعیل را در تاریک و روشنی مسجد در میانشان باز می شناسم در نیمدایره ای دو زانو در برابرش نشسته اند. می روم،و قدری دور تر، چون طلبه ای محجوب دو زانو می نشینم. شیخ صلاح متوجه می شود: مرا می شناسد؛ حال و احوال می کند، و می گوید جلوتر بروم، می روم در نقطه ای از نیم دایره می نشینم. چه می خوانم؟- فیزیک، شیمی، فرانسه، طبیعی، شیمی! شیمی چیست؟- چیزهایی می گویم؛ شیخ تبسم می کند، ریش بلند و دو فاقش را می لرزاند، چشمخند به چشمان سرمه کشیده اش می آورد و می گوید: «صحیح، پس کیمیا می خوانی!؟» - نمی دانم-«پس انشاالله می خواهی مس را برای ما به طلا مبدل کنی!؟» و باز می خندد و حضرات می خندند، به این که این همه راه رفته ام که عمو شلمو بشوم! «طبیعیات!»
-ای، خدا به ما و همه مسلمین رحم کند!، و قیافه اش در هم می رود. پیداست که به حال و عاقبت من دل می سوزد: واقعاً که خدا رحم کند!
از گوشۀ چشم نگاه اسماعیل می کنم؛ می بینیم که او هم می خندد و زیرزیرکی نگاه می کند. خوشحال می شوم که می بینم شعلۀ دوستی در دلش نمرده است. امّا این حالت لحظه ای بیش نمی پاید و شعلۀ برقی زودگذر است، و علم پردۀ سرد خود را بر هیجانش فرو می کشد و بی درنگ به حرمت علم خود قیافه می گیرد و بیگانگی در میان حائل می شود...
امشب جمعی خانۀ خاله فرشته به شام دعوت اند؛ به من هم گفته اند آنجا شام بخورم. به موقع میروم . بر خلاف پسر های خاله فرشته که همسن و سال من اند و اجازه ندارند در جمع بنشینند با جمع می نشینم و شام می خورم- آخر مهمانم. قیافه ها آشنا است: حاجی فتح الله، خالو شریف، ملا حسن، ملا صادق داماد خاله فرشته. ملا حسن کلّی نو نوار شده است: عبائی نو بر دوش انداخته و عمامۀ سفید تمیزی بر سر نهاده است و چهره اش از سلامت برق می زند: حسابی آب زیر پوستش رفته است. حالا نیمچه قاضی عسکر است: خواندن نماز میّت به اضافۀ یک جیرۀ روزانه غذای مجّانی: عدس پلو، کشمش پلو، آش شله یا آبگوشت. آبگوشتش اصلاً خوردنی نیست، ولی بقیه چرا،«مأکول» است. این زمستان تیفوس در سرباز خانه بیداد کرده و خدمت شایانی به ملا حسن کرده است؛ حالا هم که متأسفانه فصل حصبه است. اظهار تأسفی که علی الرسم از این بابت می کند رگه ای از خوشحالی دارد: خوشحال است از این که خدا را شکر از ابهام در آمده: فکر می کرده که دولت واقعاً به انجام مراسم مذهبی توجه ندارد در صورتی که حالا می بیند از سدر و کافور گرفته تا کفن اعلی همه چیز درست و بقاعده است-آنهم با چه نظم و ترتیبی! آدم تا خودش نبیند باور نمی کند. حقیقت این است که او هم مثل دیگران فکر می کرد رضا شاه می خواهد مذهی آتش پرستی را زنده کند، و هر وقت سرهنگ را می دید از شدت تنفّر به خود می لرزید، ولی آن روز که سلطان حسن خان مرد و او را برای گذاردن نماز بر جنازه و تلقینش بردند دیدند که چه مرد نازنینی است. واقعاً که فقط خداوند از درون مردم آگاه است! یک روز هم یادم هست- پس از بیماری بود- مادر بزرگ ضمن گفتگو از او پرسید: « ملا حسن راست می گویند که شیخ مجید از انگریزی ها پول می گیرد؟ دیشب پسر میرزا رحمان دالاندار می گفت. می گفت قماندار انگریز به او پول می دهد که تکیه راه بیندازد و خانقاه بسازد.»
ملا حسن وقتی در می ماند می گوید: « ما که از درون و نیت مردم خبر نداریم، خدا خودش می داند- شاید هم اینطور نباشد، شاید هم صالح باشند-انشاالله که صالح اند- ظن را باید بر خیر و صلاح گذاشت.» امّا حالا-...نمی دانم.
ملا صادق معتقد است که پزشک یهودی سربازخانه مخصوصاً عالماً و عامداً بچه های مسلمان را می کشد، و این همه سر وصدایی که دربارۀ شپش راه انداخته اند ترّهات است، ما عمری با شپش زندگی کرده ایم و بدی از شپش ندیده ایم؛ و می افزاید در هیچ «تاریخی» نخوانده شپش موجب مرگ کسی بوده باشد. ملا حسن درست نمی داند که شپش می تواند کشنده باشد یا نباشد- به «ضرس قاطع» نمی تواند بگوید؛ امّا می داند که اجل وقتی آمد آمده است و شپش و گرگ و گراز و کرم و من و شما و دیگران وسیله ایم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
البته این حرف های ملا صادق بی مأخذ نبود-ملا حسن هم می دانست: همین چند روز پیش یکی از همین اجباری های بیمار مبتلا به تیفوس را که مرده پنداشته بودند داشتند روی سنگ ها ی کنار حوض مسجد جامع می شستند- با اولین سطل آبی که روش ریختند سرباز مرده از جا برخاست، و مرده شور از هول در حوض افتاد، و کم مانده بود از ترس در آب خفه شود- عاقبت هم سینه پهلو کرد و مرد... همین سرباز که به «حمه مردو»1 معروف شده بود چند ماهی پیش از آمدن روس ها مرخص شد- و پای پیاده به هورامان- زادگاهش- باز رفت... این را همه می دانستند. ملا حسن در ضمن عبای عبای نوش را به دور خود می پیچید و دامنش را که به دامن عبای فرسودۀ ملا صادق تکیه کرده است جمع می کند و زیر کندۀ زانو می برد؛ ملا صادق دمغ می شود.
1-حمه: محمد. مردو: مرده.
حاجی فتح الله می پرسد:« راستی ملا حسن آن وقت هایی که میری، مثل خودمان با دست بسته نماز می خوانی یا مثل آنها؟»
ملا صادق تبسم می کند؛ ملا حسن انگار مورد توهین واقع شده باشد چانه را به سینه تکیه می دهد: یعنی«من»! حاجی فتح الله می گوید:«نه، جدی عرض می کنم.»
ملا حسن به لحنی که می رساند منزّه از این گونه تقیّه ها است می گوید: « نه حاج آقا؛ مثل خودمان -خیلی هم حرمت می کنند- یک وقت بی حرمتی بکنند استغفرالله! حتی جناب سرهنگ دستور داده جیره ای که به من می دهند اختصاصی باشد- نه، شهدالله!»
حاج آقا و حاج آقای دیگر از این حرمتی که به مذهبشان می گذارند خوشحال می شوند. و شام می آورند. ضمن شام خالو شریف به کمک ملّا صادق وارد گود می شود و می گوید:
« من از ملّا حسن تعجب می کنم. اینها دین ندارند که آداب داشته باشند. من خودم صد بار همین سلطان حسن خان را دیده بودم که سر پا به دیوار می شاشید.»
ملا حسن بی آنکه اظهار الزام آوری در این دو نکته ای بکند که خالو شریف عنوان کرد می گوید:« یحتمل، خدا می داند، ولی این که عرض کردم عین واقع است.»
خالو شریف می گوید:«اینی هم که بنده عرض کردم عین واقع بود؛ نه آقا، با این کارشان دارند رنگمان می کنند؛ سرباز را از گشنگی می کشند تقصیرش را میندازند گردن شپش بیچاره؛ شپش مادر مرده که زبان نداره تا بگوید که دروغ می گید؛ بعدش هم برای اینکه سر و صدای مردم در نیاید کفن اعلی هم براش می خرند!»
ملا صادق با بی اعتنایی خطاب به مجمع، می گوید:« البته خدا بهتر می داند، ولی آنچه من دیدم همین بود که عرض کردم. سرباز را هم از گرسنگی نمی کشند. همین جیره ای که به من می دهند به سرباز هم می دهند، که دو نفر هم بخورند سیر سیر می شوند؛ حالا اگه سرباز این همه را می خورد و سیر نمی شود این دیگه موضوع علیحده ای است!» و می خندد.
خالو شریف می گوید:«سگ مذهب زندگی برای مردم نذاشته» سگ مذهب رضا شاه است.
ملا صادق می گوید: «هنوز اول عشق است، خالو..»
ملا حسن می گوید:« البته عقاید مختلف است، ولی به نظر من خوب که نگاه کنی می بینی ایراد چندانی ندارد- خلاف عرض می کنم حاج آقا؟»
حاجی فتح الله می گوید:« درست می فرمایید. خودمانیم- گور پدر رضا شاه- خودمانیم، مردم تکلیفشان معلومه؛ هزار تا آغا بالا سر ندارند. اون کیه؟- اون تفنگچی فلان خانه. اون کیه؟
- اون پیشکار فلان بیگه .اون کیه ؟
-اون ناظر فلان سگه . تو باید به همه باج می دادی . و تازه باز امنیت نداشتی . توی دکانت تمرگیده بودی . یکی تو سر خودت می زدی و دو تا تو سر چرتکه که یک جوری حساب دخل و خرج را راست و ریست کنی که می دیدی سر و کله نوکر فلان سگ پیداش شد و لوله تفنگ را گذاشت رو سینه ات . که الا و للله می کشمت . چیه بابا چی شده چرا ؟
-چرا ؟متقالی که پارسال به من فروختی پوسیده بود و دوام نکرد . حالا یالله پولش را پس بده ؟
-حالا تکلیف معلومه . رییس نظمیه هست و خودش . حق و حساب او را که دادی می توانی کلاهتو یک وری بگذاری و با زن و بچه ات سر احت رو بالش بگذاری
-اون وقت ها مگر می شد
ملاحسن گفت :
-خدا امواتت را بیامرزد چرا دور می روید . ان وقت ها یادتان هست همین شما تجار با چه مکافات چه نذر و نیازهایی دو عدل پارچه را از همین سقز تا این جا می اوردید .حالا شکر خدا امنیت به جایی رسیده که یه الف بچه .(به من اشاره می کرد من کلی دلخور شدم با این عنوان )راه می افتد و از سقز میاد این جا بی سوار و تفنگچی شب را وسط را می خوابد و از گل نازکتر نمی شنود . این کم نعمتی است
حاجی رشید به تایید گفت :
-نه ایناش خوبه . حرف نداره .اگه این شاپکا را نیاورده بود نقص نداشت
حاجی نصرالله گفت :
-ای ای .یعنی ای که گل گفتی :
ملا حسن معتقد است که اصل درون ادمی است و شاپکا تکه نمدی بیش نیست
خالو شریف معتقد است که بت هم یک تکه چوب بیشتر نیست ملاصادق معتقد است که احسنت
مجمعه را بر می دارند حضرات دست و دهن می شویند و از درس و تحصیلم می پرسند . حکیم سینا طبیعی بوده و چیزی نمانده بود ادعای پیغمبری بکند . ملاصادق معتقد است که ادعا را کسی گول نخورده .ملاحسن معتقد است که یحتمل و یحتمل .ان طبیعی ای که من می خوانم همانی نباشد که حکیم سینا می خوانده . خالو شریف معتقد است از ان هم بدتر است اینها می خواهند در کار خدا مداخله کنند و کیمیا به بچه ها یاد بدهند . حاجی رشید معتقد است استغفرالله
مجلس به پایان رسید حضرات بر می خیزند . بچه های خاله فرشته کفش ها را جقت کرده اند . خاله فرشته خود به دالان امده و بچه ها به پستو رفته اند . ملا حسن عبا را به خود می پیچد و چون اسپی رسن گسسته به طرف در خیز بر میدارد اما ملاصادق قبلا دپار گرفته و به خط اخر مسابقه رسیده است . ملاحسن دمغ است اما به روی خود نمی اورد . وانمود کرد مطلبی به ذهنش امده . که می خواهد با صاحبخانه در میان بگذارد . و درنگ می کند . وقتی همه رفتند او هم می رود
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
تا نه تصور کنند که کهر کم از کبود است . یا که ملاصادق شانش اجل از او بوده و توانسته در راه رفتن براو پیشی جوید
انطور که به تدریج و طی عمری رفت و امد دستگیرم شد اقایان و سایر همکارانشان فقط در یک موضوع رسما اتفاق نظر داشتند . به نظر همه اقایان کائنات چیزی بود مثل یک خانه دو طبقه ارض . یک طبقه ملکوت . طبقه اول دارای همه ان چیز هایی بود که بعدها در طبقه دوم عرضه می شدند .
به خدا باید ایمان داشت . خدا را باید دوست داشت . اما برخلاف راه و رسم بشری در ازا این اخلاص توقعی نباید داشت معمولا وقتی یکی را دوست داشته باشی به او ایمان داری و ان کس دیر یا زود نسبت به شما وظیفه ای پیدا می کند . به تدریج داد و ستدی عاطفی بین طرفین در کار می اید . طوری می شود که مثلا ان کس چیزی را از شما دریغ کند یا مطلبی را از شما پوشیده دارد تو ممکن است به او بگویی .
-حق هم داری
-گوش کن دوست عزیز من ترا دوست دارم تو حق نداری این مطلب را از من مخفی کنی . یا حق نداشتی فلان چیز را از من دریغ کنی . در حالی که می دانستی احتیاج داشتم . تو نسبت به من تکلیفی داری
اما خدای اینها این طور نیست . او تکلیفی نسبت به شما ندارد تو هستی که باید بی توقع او را دوست بداری و من نمی دانم که دوستی بی توقع چگونه ممکن است ؟
-نه تنها دوست بداری بلکه پشت سر هم هی امتحان بدهی
-تا اخر عمر -بی هیچ ضرورت -و نشان بدهی که در این دوستی استواری . او هر کار بکند کرده است . ترا ازمایش می کند .
-چرا ؟ان دیگر به خودش مربط است تو نباید لب بترکانی و وظیفه اش را به او یاد اوری کنی اگر کردی نکردی . به علاوه او هم چنان با اشاره و رمز با تو حرف می زند . تو توانستی می فهمی . نتوانستی هیچ .
متاسفانه این طور هم نبود . که خدا ان بالا نشسته باشد .نه همین طور نشسته است و رو به رو را نگاه می کند نه می خندد . نه ابرو در هم می کشد . العیاذ بالله مثل دبیر معزول کمیته مرکزی . انگار جرات ندارد کاری کند که بفهمند راجع به حزب و کمیته مرکزی جدید چه فکر و احساس می کند . نه شوخی اش . نه متلکی ...هیچی ..از طرفی حق هم دارد . به این مردم احمق چه بگوید . مغز داده است که فکر کنی و بعد توی حزب و صف بروی . دیگر نه اینکه هر صفی را دیدی تو یش بچپی . تا بعد بفهمی که صف واجبی است در حالی که تو حنا می خواسته ای برای ریشت ..در دیار ما حتی معنی کردن ایات قران گناه بود ...دیگر تفسیر به کنار


تعطیلات نوروز پایان پذیرفته و فردا عازمم . و سراپای وجودم هیجان است که هر چه زودتر از این شهری که ارزشی برای علم قائل نیست بگریزم و به دارالعلم خود بازگردم . بچه ها به حمام رفته اند . بابا برخلاف معمول با قیافه جدی اغاز به سخن کرد
-با چه کسانی معاشرت می کنم ؟رفقایم کیستند ؟
احساس می کنم چیزهایی شنیده است . احساس می کنم اقای منطقی چیزهایی به او نوشته است . با احتیاط جواب میدهم . بابا هم با احتیاط کلیاتی را عنوان می کند .در این مایه که بزرگ ها با کوچک ها فرق دارند . حالا باید درسم را بخوانم . برای بعضی از کارها زود است . هنوز کو تا ان وقت .وقتش که شد عیب ندارد . اما حالا زود است . اصلا حرفش را نباید بزنیم . باید فکرم را به درسم بدهم . اصلا فکر بعضی کارها را نکنم .
انگار بعضی کارها اصلا وجود ندارند . قسم ایه می خورم که من کجا و بعضی کارها کجا . مرا به چه به بعضی کارها . و تازه وقتش هم باشد من اهل بعضی کارها نیستم ..
ان اخوندی که به بچه گفت :
-من می گم انف تو نگو انف بگو انف .او هم مدام متلک می گفت - همین دیشب پریشب -بود که می گفت بگو انف و حالا که ما خواسته بودیم با دیگران خواسته بودند بگویم انف .ناراحت بود و قیافه می گرفت
قول شرف دادم که کاری به بعضی کارها نخواهم داشت او هم پس از مقادیری نصیحت و این که اقای منطقی و زنش مردمان بسیار خوبی هستند ولی چون بچه ندارند کم حوصله اند ونباید ناراحتشان کنم گفت که این چند ماهه را هر طور هست در انجا باشم تا برای سال تحصیلی اینده فکری برایم بکند ..
سال تحصیلی هم تمام می شود . در شهر کوچک ما خیابان کشیده و در دو حاشیه خیابان درخت بید زده اند . سربازان هنگ سه روزه خیابان را کشیده اند . قیافه شهر تغییر کرده است مردم هم کلی تحول یافته اند . ان وقت ها مادربزرگ به مستها و فاحشه ها و کلایی حسن با قیافه ای نگاه می کرد که انگار انها زنده زنده به سیخ کشیده اند . و کباب می کنند و او شاهد و ناظر سوختن انها ست . حالا مردمی هستند که می ایند و می روند و به کسی کاری ندارند .
-در حالی که مردم با انها خیلی کار دارند . مردم به قیافه انها عادت کرده اند . شهر ارامش یافته است . مردم درد خرابی خانه ها و خیابان کشی را با تمام شدندش فراموش کرده اند . مردم دیگر پول و ثروت خود را مخفی نمی کنند حتی یهودیان با همه احتیاطی که با روحشان عجین است ثروت خود را به رخ می کشند . لباس تمیز می پوشند . حالا دیگر مردم با اوضاع خو گرفته اند . از زیادتی .دولت .ناراحت نیستند .
سربازگیری هم تا حدی امری عادی شده است
ان زمان ها بی تابی در خانه بود همین که اسامی مشمولین را بر سر در مسجد می زدند عده ای که کسی و کاری نداشتند فرار می کردند و به عراق می رفتند . -ان وقت ها هم مثل زمان شاه که شایعه می انداختند که اگر مثلا عضو رستاخیز نشوی اجازه خروج نمی دهند یا از کار اخراجت می کنند یا از پای پله های هواپیما برت می گردانند شایعه می انداختند که اگر کسی فرار کند پدر و برادرش را به جای او می برند . اگر پدر و یا برادر نداشته باشد مادرش را به حبس می اندازند
یکی دو روز مدرسه ما را اشغال کردند . دم در غلغله ای بود . پدر و مادر های پیری که از دهات امده بودند . با بغچه ای و چند قرص نان و احیانا کیسه ای ماست .در حالی که الاغشان را در خرابه های اطراف مدرسه پارک کرده بودند . دم در مدرسه اتراق کرده بودند . استوار نظام اجباری پشت میز می نشست -جوان ها را دید می زد . معاینه به قیافه بود و بستگی به رای شخص خان نایب داشت که ان هم متاثر از خیلی چیز ها بود مردم شهر هم البته مداخله ای در اوضاع می کردند: زنان محل از خانه ها بیرون می آمدند و با مادران همدردی می کردند، برایشان آب و گاه چای می بردند. ضمناً بین حاجی های شهر و سرکار استوار تفاهمی بود؛ همین که می آمدند مادر بیچاره می دوید و به دست و پای حاجی می افتاد که صدقه ی سر بچه هایش حسین یا حسن یا مصطفی یا احمدش را نجات دهد. حاجی می گفت:« خواهر، بگو ایشاالله!» این مادری بود که قبلاً حاجی را دیده بود. مادر می گفت:« ایشالا به کرم خدا- به لطف شما! اوهوهوهو!» و حاجی می رفت؛ همین که با حسن و حسین یا مصطفی یا احمد برمی گشت باز مادر می پرید و به دست و پایش می افتاد و مصطفی یا حسن یا احمدش را که به لطف حاجی معاف شده بودند کشان کشان، و حتی دوان دوان، انگار از وبا دور کند، از صحنه دور می کرد؛ و مادرهای دیگر در حالی که از باز آمدن این فرزند ابراز خوشحالی می کردند گریه کنان به دست و پای حاجی می افتادند که محض رضای خدا برای بچه ی آنها هم کاری بکند:« باز پسرخاله فاطی، شکر خدا، سرحال است؛ بچه ی من دماغشو بگیری جانش در میره!» حاجی می گفت:« خدا صبر بده همشیره- باور کن محل نداره- باور کن از بس به این مرد روانداخته ام خودم هم خجالت می کشم- آخه برای او هم مسئولیت داره- اون بنده ی خدا هم ازش میخوان... خدا صبر بدهد... ناراحت نباشید، خدا کریمه- دعا کنین همین خدا سلامتی بدهد کافی است- چشم به هم بزنی دو سال می گذرد- تحمل داشته باشید- به اون قبله ای که من و شما معتقدیم محل نداره- اگه داشت من که حرفی نداشتم- سنگ مفت گنجشک مفت.» راست هم می گفت محل نداشت، بی محل هم که نمی شد کاری کرد.
دم در مدرسه یک وکیل باشی بود که بچه ها را تو می فرستاد، و اگر کسی پولی داشت می گرفت و مساعدت می کرد و حسین یا عبدالله را برای چند لحظه ای به نزد مادر بازمی گرداند، چون همین که کسی سرباز شناخته می شد دیگر بیرون آمدنی نبود: او را به اتاق دیگری می فرستادند که سربازی تفنگ به دست دم درش نگهبانی می داد. مادرها همچنان چشم به راه می ماندند، و یا دنباله ی لچک شان اشک چشمانشان را می گرفتند. گریه شان به تبعیت از احساس غریزی مادرانه بود، به علاوه می دیدند یا می شنیدند که تیفوس می آمد و بچه های مادران دیگر را مثل برگ خزان بر زمین می ریخت. هر چند گاه کاسه ی صبر مادری لبریز می شد و صدای شیونش به هوا می خاست. سایرمادرها و زنان همسایه بی اختیار با او دم می گرفتند و شیون می کردند، آنقدر که خان نایب از دفترش بیرون می آمد و به سرکار دم در می توپید:« چه خبره؟ مگه اینجا کاروانسرای شاه عباس است.» و سرکار دم در مردم را با خشونت و بی خشونت پراکنده می کرد، و حتی دیگر پول هم نمی گرفت و پی پسر کسی نمی فرستاد: تا نیم ساعت بعد که وضع دوباره«حال عادی» بازمی گشت. فردای عزیمت، مشوملین در ستونی نا منظم، در حالی که دو سرباز تفنگ به دست در اطرافشان راه می رفتند پیاده به راه می افتادند، و مادرها و پدرها و اقوام نزدیک، و ما بچه ها، مثل«اردو بازارچیهای» یهودی که از دنبال اردوبه راه می افتادند، آنها را بدرقه می کردیم. زنان، دم درهای خانه ها می آمدند و دنباله ی لچکشان را به گوشه ی چشم می بردند: از رودخانه می گذشتیم، پسران برای تسکین دل مادرها، با اجازه ی خان نایب که سوار بر اسب بر حاشیه ی ستون راه می پیمود، آواز می خواندند و مادران با چشمان پر از اشک به خاطر دل آنها به رویشان لبخند می زدند، و لک و لک، پا برهنه یا با کلاش(1)(نوعی گیوه ی کردی) کج و کوله راه می آمدند.
عشق در سینه ی مادران می گریست، و با خنده و اشک به هم می آمیخت. خنده مال مادر نبود، خنده را با اشک آمیخته بود به خاطر دل فرزند، که بداند زیاد هم ناراحت نیست... خدا پشت و پناهت... ولی آیا خدا... از کجا معلوم، شاید مقدر نباشد، شاید نخواهد، شاید... وای، مادرت بمیرد! « سرکار دم دری» با اجازه ی خان نایب و وساطت یکی از اقوام که به او نزدیک شده و چیزی در گوشش گفته بود لطف می فرمود و به حسین یا حسن یا احمد اجازه می داد در کنار ستوان با پدر و مادرش راه برود.
ستون منزل به منزل تنک می شد: اول ما بچه ها؛ بعد پدر و مادرها، که بسته به توان تن و مایه ی جیب از دور و نزدیک برمی گشتند، و پسرها بسته به مایه ی جرات و قوت بنیه ضمن راه فرار می کردند...
حالا دیگر این طور نیست: می آیند، و معاینه می کنند، و بچه ها را در کامیون می گذارند و می برند- بچه ها هم اغلب نمی میرند، و گاه برمی گردند.
غزوب ها خیابان را آب پاشی می کنند، سپورها که خود را کارمند دولت می دانند برای آب پاشی دهاتی ها را به کار می گیرند، و دهاتی بیچاره که مرعوب دولت است انگار مورد لطف واقع شده باشد با علاقه ی تمام سطل را از « جناب رئیس» می گیرد و به انجام وظیفه مشغول می شود- تک و توکی، اگر اعتراضی بکنند. مردم همه مرعوب اند، ولی این رعب چون عام است مشهود نیست. گاه در گوشه های جرقه ای می زنند: تنی چند از این رعب می گریزند و به کوه می زنند و آتشی برمی افزونند. امیدهای خفته ناگهان جان می گیرند؛ امنیه و سرباز برای خاموش کردن شعله ی این آتش اعزام می شوند. پچ پچ، در می گیرد؛ نعش ها و زخمیان را شبانه می آورند و شبانه دفن می کنند. کمربند شهر اندکی شل می شود. حتی پاسبان ها گاه به مردم و کسبه سلام هم می کنند؛ مردم بی باورانه جواب می دهند، و گاه از روی بی باوری لبخند هم می زنند. اما سرانجام صبح روزی نعش هایی را در کنار رودخانه به بهانه ی« شستن و غسل دادن» به تماشا می گذارند؛ امیدها می میرند؛ کمربند شهر سفت می شود؛ پاسبان ها قیافه می گیرند و دیگر حتی به سلام کسبه هم جواب نمی دهند

پایان قسمت ۱۰
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
قسمت ۱۱
از ورود حیوانات به شهر جلوگیری شده، رشوه خواری چیزی عادی و پیش پا افتاده است، حیوانات باری را برای بردن زن و بچه ی خان نایب یا سرکار سرگروهبان به پاسگاه به« سخره» می گیرند؛ دهاتی ها را برای تمیز کردن شهربانی و زندان به بیگار می برند؛ از ده تا شهر ده جا آنها را به بهانه های مختلف سرکیسه می کنند: از سربازی فرار کرده ای- آن قندی که در انبات داری عراقی است- قند را برای چته ها می بری- این الاغ را از کجا آورده ای؟- عمداً یک چشمت را کور کرده ای که از سربازی شانه خالی کنی!- و صدها بهانه ی دوران رضا شاهی از این قماش. معروف است می گویند هر دوره ای بینوا را انتخاب می کند تا دق دل خود را بر سر آنها خالی کند. به گمان من در طرف های ما در تمام این ادوار این عده همین روستائیان بوده اند که همیشه ضربگیر حوادث بوده اند. خلاصه، آزادی ها کم شده و میزان تعهدها فزونی پذیرفته است. با این همه به نظر می رسد که کسبه بیشتر پیرو فلسفه ی گوته و طرفدار این اصل اند که« ظلم به بی نظمی» و در سایه ی نظم متکی به ظلم به داد و ستد رونق می دهند: شک و تردید مردم شهر درباره ی تمدن کلاً تخفیف یافته: حالا دیگر نمی گویند خیابان می خواهیم چکار، مگر تا حالا که بی خیابان زندگی کرده ایم چه عیب داشته است!؟...
در دورانی از عمر هستم که در وجود هر کسی دوستی صمیم باز می بینم و هر لبخندی را لبخند محبت می دانم، آن هم من که لبخند کمتر دیده ام، و به صرف یک بلخند آماده ام قول شرف بدهم که تا آخر عمر دوست و دمساز بمانم. این دوران از عمر که ادامه ی دوران کودکی است همه صفا و پاکی است: دورانی از عمر است صفحه ی دل چون سفیدی چشم کودگی آلودگی ندارد: و سفیدی و پاکی چشم صفای دل را بر همگان ارائه می کند. آه، دوستی های برخاسته از این صفا هر چند مدام در معرض تندباد حوادث ناچیز و ماجراهای کودکانه اند چه زیبا و پاک و بی شائبه اند! تا کلک می زنی چشم لو می دهد، لب و دهن تاب بر می دارد، و دست و پا به خامی رازت را بروز می دهند- و تو ناچاری پاک بمانی، چون هنوز فن کلک زدن را نیاموخته ای... من هم دوستانی دارم، و یکی دو دوست برگزیده: اکرم و درویش و محمد: با هم به گردش می رویم؛ از باغ ها، صرفاً به خاطر رنگ ماجرا جویانه اش، دزدی می کنیم، و صاحب باغ را کلافه می کنیم، و مدت ها پس از این که در رفته و آنچه را که به یغما برده دور انداخته ایم، غش غش می خندیم. اگر دعوایی پیش بیاید هوای هم را داریم، و شب ها اگر اجازه بدهند- من اجازه نمی خواهم، آنها هستند که باید اجازه بگیرند- به بهانه ی درس خواندن می نشینیم و کبریت بازی می کنیم، یا در کوچه ها می گردیم و به شیوه ی بزرگترها سیگار می کشیم و دلبران خیالی را به آواز به معاشقه می خوانیم، یا«شر» می فروشیم... به خانه هاشان می روم؛ با مادرها و برادرهاشان سر یک سفره می نشینم؛ خود را در خانه ی خود احساس می کنم وجه مشترکی با مادرشان یافته ام، که دوست داشتن فرزند آنها است، و این که فرزندشان دوستم دارد- در این فصل مشترک به هم رسیده ایم.
حالا که« بزرگ» شده ایم به شیوه ی بزرگسالان از سیاست دم می زنیم. چندی است جانوری که در درون آدمی است- جانور آز و سود شخصی- که خورده و خوابیده در زندگی گروهی خود چاق و فربه شده بود به هدایت مشتی سودجو، با انگیزه های مختلف، رسن گسسته و با شکستن سدهای عرف و قوانین چهره ی کریهش را نموده است. جانور، آزاد شده و موانع را زیر پا گذاشته، و آدمکشی شروع شده است. عفریت مرگ سخت فعال است، و مرگ لحظه به لحظه قلمرو خود را گسترش می دهد. و غرش جنگی که اروپا را لرزانده و دریا و هوا را آشفته( و روح ماجراجوی ما آن را زیبا و خیال انگیز می داند و در آرزوی دیدنش می سوزد) کم کم در دیار ما هم طنین می افکند و بر جو آن تاثیر می گذارد، اما این تاثیرات اگر چه رنگ ماجراجویانه دارند، چون سوز پیش از نزول برف چندش آورند، و زیبا و خیال انگیز نیستند. البته دوایر ناشی از این سنگی که در این استخر جهانی انداخته اند هنوز به شهر ما نرسیده، اما خبر این فاجعه اینک ورد زبان ها است، بخصوص که رئیس امنیه رادیویی با خود از تهران آورده، و« مصدر» ش اطمینان می دهد که از شخص جناب سرهنگ شنیده که آلمان ها همین تا چند روز دیگر کار انگلیس را می سازند، و می آیند- و ما از این خبر و اخبار مشابه آن لذت می بریم. این تفاهیم همیشه اعلام نشده موجود است: ما با آلمان ها متحدیم، ما با آلمان ها از یک نژادیم- و خلاصه ساز نزده می رقصیم. هیچ وقت نمی پرسیم حرف حسابی آلمان ها چیست، هر چه بگویند حسابی است- این دیگر پرسیدن ندارد! اخباری را که از روزنامه های دست دوم با ده دوازده روز فاصله می گیریم یا با واسطه ی رجب مصدر جناب سرهنگ از جناب سرهنگ و لذا از رادیو می شنویم بزرگ می کنیم: از هواپیماهای عجیب الخلقه و زیردریایی های عجیب و مین های وحشتناک و تانک هایی که چون گلوله به آن ها می خورد می غلتند و پس از غل خوردن بلند می شوند و راه می افتند، و سپاه های موتوریزه، طرح های عالی به علاقه مندان ارائه می دهیم، و عجب آنکه میرزا رشید میوه فروش هم علاقه مند است که خط ماژینو هر چه زودتر شکافته شود و کار تمام شود! این همه فس فس برای چه؟ زودترکار انگلیس را یکسره کنید و دنیا را خلاص کنید! ولی عقاید مختلف است: معمران معتقدند که انگلیس حرامزاده ای نیست که کلاه سرش برود، و لاک پشتی نیست که به این آسانی ها پشتش به زمین برسد- بعلاوه روس هم هست، روس بزرگ است و آلمان اگر بخواهد مردمش را یکی یکی مثل گوسفندی که در قصابخانه سر ببد، اوه – ده سال وقت می گیرد! ولی ما عقیدۀ دیگری داریم: ما معتقدیم که کار انگلیس است، روسیه هم کاری ندارد، کار یکی دو روز است و میرزا رشید برای نظر و عقیدۀ ما احترام بسیار قائل است. بعلاوه ارتش های ایران و ترکیه هم هنوز دست نخورده اند. معمران سر تکان می دهند و می گویند: «هه، ارتش های ایران و ترکیه!» یهودیان با الهام از تاریخ و تجربۀ چندین هزار سالۀ خود احساس خطر می کنند: آهسته اما پیوسته به فالبی که بیشتر برازندۀ آنها است عود می کنند: دیر لباس نو نمی پوشند، و وصله ها بر سرداری ها پدید می آید؛ خاکسارانه به مردم تواضع می کنند.
... خلاصه، خوارق است که خلق الله کعل می کنند و به دم هیلتر می بندند!
بله، پادشاه انگلیس و رئیس جمهور فرانسه و هیتلر نشسته بودند و از قدرت کشور های خود حرف می زدند، یکی می گفت کشور من اینطور، یکی می گفت کشور من انطور. هیتلر گفت کاری ندارد، امتحان می کنیم؛ ما اینجا نشسته ایم، بفرستید برلن را بمباران کنند، دستور می دهم به هواپیماهایتان تیراندازی نکنند... هواپیماهای انگلیسی و فرانسوی رفتند و جایی را بمباران کردند، عینا برلن. و برگشتند. هیتلر خندید. گفت: «حالا دیدید؟!» دوائی ریخته بود روی برلن حقیقی، برلن میست شده بود، و بیابانی را به کمک دوا به صورت برلن درآورده بود!
تغییر محسوسی در زندگی من پدید آمده: در محلۀ سربچه اتاقی در خانه ای گرفته ام ماهی به پنج قران. غذای حاضری می خورم: دل و جگر و قلوه – سیخی یک شاهی. دو سیخ جگر و یک دسته سبزی و یک نان، جمعا چهار شاهی. رختخوابم همیشه انداخته است؛ ناهار که می خورم، یا عصر که از مدرسه می آیم، اگر مهمان نداشته باشم – چون گاه رفقا را به میوه دعوت می کنم – بر بستر دختر همسایه، که صاحب خانه هم هست، می آید؛ دم در می ایستد، دوک می ریسد، و از این در و آن در حرف می زند. ناهید خانم دختری است سبزه رو، رسیده، با چشمان سیاه و اندکی ریز، که به یاری سرمه سیاه ترشان کرده است، و چانۀ کوتاه. خندۀ جوانی توی صورتش هست، اما نمی خندد، انگار چیزی مانع است: خنده اش مثل تابش خورشید بهاری ابرآلود است: درختی است جوان، انگار افت زده، با این همه به قول مادربزرگ مثل همۀ فرزندان طبیعت بوی بهار را شنیده است – طبیعت وعده هایی در گوشش زمزمه کرده است... این صحبتِ بعدها است، آن وقت ها در سن و سالی نبودیم که این چیزها را بفهمم، این زمزمه ها را هم نمی شنیدم... اما بعدها می دیدم که کره مادیان ها را که چون به این مرحله از عمر رسیدند چه گونه بعدها است، آن وقت ها در سن و سالی نبودیم که این چیزها را بفهمم، این زمزمه ها را هم نمی شینیدم... اما بعد می دیدم کره مادیان ها را که چون به این مرحله از عمر می رسیدند چگونه تا صدای نریانی را از دور می شنیدند گوش تیز می کردند و شیهه می کشیدند – ریز، نقلی – و طرف را دعوت به همدمی می کردند: «ایهی هی هی هی – اینجا... م!» او هم در این مرحله از عمر گوشش به صدا بود، و من و امثال من درنمی یافتیم. گمان می کنم که اگر هم در می یافتم دست از پا خطا نمی کردم: حرف های بابا تو گوشم تهدید بود: تهدید کرده بود که اگر به سراغ این جور بازی ها بروم تحصیل بی تحصیل، و من با نفرتی از محیط خانه داشتم از چشم انداز چنین واقعه ای دلم می لرزید. از این گذشته نوجوان در این سنین یکپارچه شرم و آزرم، یکپارچه شرف و صفا و صداقت است – آن جور بازی ها را به اندازه ای زشت می داند، که حتی از شنیدنشان از شرم تا بناگوش سرخ می شود – و اصولا مصاحبت پسربچه های همسن و سال خود را بر مصاحبت زنان و دختران ترجیح می دهد، و در گفت و گوی با آنها خود را گم می کند. مضاف بر این، با مردم محل احساس خویشاوندی می کردم – مردم محل به من محبت می کردند، و من همه را عمو صدا می کردم، زن ها همه خاله بودند، و دخترها همه خواهر...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
ناهیدخانم گاه محبت می کند و از چایی که برای خودشان دم می کند استکانی هم برای من می آورد؛ گاه شب ها به اتاقشان می روم، و تا دیرگاه شب با آنها می نشینم. دو برادر دارد – هر دو هم مثل خودم کچل، اما قدری بیشتر. ناهید خانم نامزد دارد – چند خواستگار داشته، که از آن میان یکی را عاشقانه دوست می داشته، اما خانواده نپذیرفته، چرا که از لحظۀ تولد خانواده او را نامزد پسرعمه اش کرده!
من در یک سالی که در میان این خانواده زندی کردم حتی یک بار این پسرعمه را در این خانه ندیدم، لات و بی سروپایی است، بدقیافه، باچشمان دریده، سرِ یکدست کچل، و لباس مندرس، و اطوار مندرس تر، با گیوه های لکنته ای که هنگام راه رفتن چون لاستیک وصله شدۀ ماشین های سواری زمان جنگ شَلَخ شلوخ راه می اندازند؛ ترک پاشنۀ پایش از بیست قدمی به ببیننده دهن کجی می کند. ناهید خانم از او متنفر است. خودش چیزی نمی گوید، ولی همه می دانند. دلمشغول است؛ می آید دَم در اتاق من، می ایستد و دوک می ریسد... رختخواب اتاقم همیشه پهن است... بر پشت خوابیده ام و به سقف اتاق چشم دوخته ام، یعنی که غرق در خیالاتم، مثلا. در حالی که نیم نگاهی به حیاط و در کوچه دارد، می ریسد، جلوتر می آید – اتاق من از کف راهرو بالاتر است... دم یکی دو پلۀ آن ایستاده است، می پرسد چرا ناراحتم، با کسی دعوا کرده ام؟ پاسخ منفی است... به نامزدم فکر می کنم؟ - چیزی نمی گویم – یعنی که بله. می گوید: «آخی، بمیرم برات!... آن دفعه که رفتی براش سوغات چه بردی؟» باز جواب نمی دهم، یعنی که برده ام. اما مقتضی نمی دانم که بگویم چه برده ام...
دل و جگر خریده ام برای ناهار، از دکۀ جگرکی برمی گردم... اسما خانۀ بابا شیخ هستم، که پیشوای طریقت قادری محل است و تکیه دارد، و من شب های جمعه به تکیه می روم و ذکر می کنم... دایه رعنا، همسر شیخ، مادر بسیار مهربانی است – هر دو از همشهریان اند... ولی به هر حال من مستقلم... از جگرکی می آیم، که نامزد لات چاقو ک جلوم را می گیرد، در واقع گوشم را، و در حالی که چشمان دریده اش را چپ کرده است می پرسد: «اونجا چه کار می کنی؟» می گویم: «کجا؟» می گوید: «همونجا که هستی!» و گوشم را می پچاند. می گویم: «کاری نمی کنم...» گوشم را بیشتر می چپاند. می گوید: «اون ختانم چه کار می کنه؟» می گویم: «من چه دانم، از خودش بپرس!» می گوید: «دهه، جواب هم میدی!» می گویم: «خوب، تو پرسیدی من هم جواب دادم.» گوشم را بیشتر می چپاند. کله ام را سویی می راند، با فشار؛ دندان ها را بر هم فشرده، چشم ها را تیز کرده – می گویم: «آخ...!» و کج می شوم... می گوید: «پاتو کج بذاری کله تو می کنم!...» دندان ها را محکم بر هم می فشارد، گردنم را پیچانده«گردنتو جوری می پچانم که راه که میری به جای کله ات کونت جلو جلو راه بیفتد... فهمیدی؟ منو که می شناسی... یادت باشه... یه هو دیدی همچین زدم که خایه هات رفت تو دلت....» و هلم داد.... بیشتر دل و جیگر بینوا از لای نان لغزیده و قاطی خاک ها شده بود.... «برو.... برو نبینم دیگه!» با این نیت که دیگر نبینم، می روم – و آن روز با نان خال سر می کنم. این مصاحبۀ لذت بخش را برای ناهید خانم تعریف نمی کنم – برای هیچ کس.
ناهید خانم همچنان از همسرم می پرسد، و من با اغراقی تصاویری از خاله گلدسته و خورشید خانم را به او ارائه می کنم، و او همچنان دوکش را می رسد، و آه می کشد.... خانوادۀ بیسار خوبی هستند، مادرش زن بسیار مهربانی است، برادر ها هم.
اواخر سال تحصیلی است: کلاس حسینقلی خانی شده است. بیوک آقا، پسر بخشدار صبح ها عرق می خورد و به سر کلاس می آید و دبیر و همه را مسخره می کند. به آقای شفافی می گوی: «مردیکۀ گدا.» آقای شفافی رنش پریده و لبش می لرزید، چیزی نمانده به گریه بیفتند. می روم چیزی از او بپرسم، با صدای خش دار و گریه آلود می گوید: «یونسی، حوصله ندارم، بگذار برای یک وقت دیگر!» سخت ناراحت است، چون زنگ دیگر هم درس او است. دلم می سوزد، می گویم اگر او بخ.اهد کتک می زنم؛ می گوید اگر این کار را بکنم هرگز فراموش نمی کند... زنگ کلاس می خورد؛ در دبیرستان جدید هستم، چسبیده به ابغ حاجی امجذ. دلم می تپد، تصمیمم را گرفته ام. آقای شفافی نشسته است و درس می دهد، بیوک آقا ته کلاس به خودش ور می رود و بازی در می آورد. اگر بابابزرگ بود بی گفتگو این ماجرا را به تفاوت مذهب اسناد می داد، آخر هیچ حیوانی در هیچ طویله ای این کار را نمی کند! آقای شفافی تذکر میدهد، بیوک آقا ناسزاگویان جلو می آید؛ و من معطل نمی کنم و می پرم و بیوک آقا را که مست است و تلو تلو می خورد می زنم؛ بعد، پشت دستم را تیغ می کشم و با آقای شفافی می رویم پیش آقای فرجاد رئیس فرهنگ، به شکایت. بیوک آقا را می آورند سر صف و اخراج می کنند – البته برای حفظ ابرو – چون به آن نشانی که با تمام کودنیش شاگرد اول کلاس ما هم شد – و می پذیرفتن مجددش را مشروط به رضایت آقای شفافی می کنند – و من از همین حالا مطمئنم که قبولم و آقای شفافی هر طور شده در امتحان کمکم می کند...
اواخر سال است؛ کلاس ها تعطیل شده، و بچه ها را آزاد گذاشته اند که خود را برای امتحانات، که نهائی است، و بازرسش را مرکز می آید آماده کنند. شب ها تا دیر گاه با رفقا می نشینیم: کبریت بازی می کنیم. صبح ها دیر از خواب بیدار می شوم – ناهید خانم دلش نمی آید از خواب بیدارم کند – دست و رو نشسته صبحانه نخورده راه می افتم؛ شیمی یا فیزیک یا طبیعی را زیر بغل می زنم و عازم باغ حاجی امجد می شوم. احمد پسر حاجی امجد همکلاس من است؛ باغش سبیل است؛ همه می آیند، و این روزها بیشتر مات دبیرستانی ها، و باغ ما قرق ما است. می روم در کنار حوض بزرگ می نشینم؛ مدتی با ذهن خالی و حالت آلود در فضا خیره می شوم، و دهن دره می کنم. آفتاب بالا آمده است، و گرما فشار می آورد؛ به زیر درختی پناه می برم، و باز مدتی می نشینم، زنبوری وزوزکنان با صدای پیرانه بر فراز سرم چرخ می خورد؛ چرتم پاره می شود؛ دست و بالی تمان می دهم – و کتاب را می گشایم: «آستیلن.» - فرمول را چندین بار می خوانم؛ خسته می شوم؛ به پشت می خوابم – خوابم برد... از صدای وزوز پیرانۀ زنبور که برگرد سرم طواف می کند از خواب می پرم – اوه، از وقت ناهار گذشته است!... تصمیم می گیرم پس از ناهار درس را دنبال کنم. ناهار که خوردم بر بسترم دراز می کشم... باز خوابم می برد – چون بیدار می شوم ناهید خانم از دم در اتاق می بینم...
غروب ها، دوستان را در خیابان که میعاد گاه همیشگی ما است می بینم: آنها هم کاری انجام نداده اند، ولی گویا فلان و فلان کاری صورت داده اند! فلان و فلان، بهمان را به هوای درس حاضر کردن خارج شهر برده و بلایی سرش آورده اند؛ و ازاو حتی مدرک هم گرفته اند: «اینجانب فلان، شهرت فلان، معترفم به این که فلان و فلان با من...» - امضا و تاریخ، و فلان و فلان به هرکس که می رسند مغرورانه مدرک را نشان می دهند – و «بهمان» چند روزی هم آفتابی نمی شود. محل ارائه این گونه مدارک و اظهارنظر دربارۀ اصالت آنها آرایشکاه شاه پرست است، در کنار داروخانه، که صبح های جمعه «عمده» های مدرسه گوش تا گوش در آن می نشینند و با بحث در پیرامون این گونه مسائل اخلاقی مشتریان احتمالی را محفوظ می دارند... عجب مملکتی است!
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
حالا که بزرگ شده ایم و کاری هم نداریم شبی تصمیم می گیریم به قهوه خانۀ ترک ها برویم: اگرچه ماه رمضان نیست، ولی می گویند مرشدی فارس آمده است که شاهنامه می خواند. برویم ببینیم ترک ها شاهنامه را چگونه می خوانند. یکی از بچه ها که رفته تعریف ها می کند، از حرکات مرشد و سواری ها و زانو زدن ها و تیر انداختن ها و شمشیر زدن هایش.
و بعد، «ارکستری» آذربایجانی هم آمده از تبریز. لامپ های آسمان روشن می شوند و خورشید چون دکانداری بی مایه ترازو و دم و دستگاهش را برمی چیند و به خانه می رود؛ من هم به خانه میروم. بنا است پس از شام بچه ها از بزرگتر اجازه بگیرند، و برویم: من اجازه سرِ خودم...
قهوه خانه ترک ها چیزی است مثل قهوه خانه های ما، با یک تفاوت: در قهوه خانه های ما نیمکت هایی است زهوار دررفته با پیشدستی های لق تر و زهوار در رفته تر؛ در قهوه خانۀ ترک ها، که پاتوق فارس ها هم هست، علاوه بر اینها سکویی است مفروش، با زیلو، یا گلیم، و یکی دو منقل که عده ای بر گردشان چندک زده یا دو زانو نشسته اند و تریاک می کشند.
فضای قهوه خانه پر از دود تریاک است، که برخلاف شهرتش بویی است بسیار خوش، که به دل می نشیند. من با این بو آشنا هستم: خالو حسین خان ما هم تریاک می کشد، بابا هم گاهی یکی دو بست می زند. در ضلع غربی قهوه خانه، کنار در، سماور بالنسبه بزرگی بر پایه ای ساخته از آجر غلغل می جوشد؛ چهار پنج قوری بند زده و لب پریده که زردی آهک و سفیدی تخم مرغ محل بندهایشان با سر جوش چای ترکیب شده و رنگ قرمز گونۀ چرکی بر بدنۀ قوری ها پدید آورده، در چار دیوار گلین کوچکی ــ در واقع سه دیواری ــ در سمت چپ سماور، در میان خاکستر بیتوته کرده اند. لگنی به بزرگی طشتکی که بچه را در آن می شویند . پر ار پساب است در زیر سماور، آبی را که فرو می چکد در پساب جمع می کند. دودکش گنده ای با تکه ای سیم به گردن سماور آویخته و به یک طرف شکم برآمده اش تکیه کرده است. همین که وارد می شوی الله وردیخان، قهوه چی، که لنگی را پیش بند کرده و لنگ دیگری را بر شانه افگنده است بی معطّلی چای قند پهلو را می ریزد و می آورد؛ به پیشدستی نزدیک می شود، و به کمک انگشت اشاره و میانه، که نعلبکی را لای آنها گرفته است میلی به نعلبکی می دهد و سپس ــ «شَتَراق» ته استکان را به نعلبکی، ذو تایی را بر پیشدستی می کوبد و می گوید: «خوش اومدین!»
مرشدی نمی بینم. مش صفر و ممد آقا و خداوردی بیگ و اروجعلی خان، سر عمله های طرق، با درویش سپید موی فارسی که پیرهن سفید بلندی به تن دارد پای منقل نشسته اند و عشق می کنند. موی سرِ درویش تا روی شانه ها آمده است. راننده ای فارس قلیان می کشد و با شش دانگ حواسش توی کوک حضرات رفته است؛ به من و درویش و محمد چشمک می زند (اکرم موافق به کسب اجازه نشده است): می گوید وارد سیاست شده اند: «جون تو هنوژ اشلحۀ شرّیشو رو نکرده! گوب لِژ¹ گفته ــ میدونی چی گفته... بدمصب پوره میده... گفته جژیرۀ بریتانیای کبیرو می برم ژیر آب... آتیش اژ این بهتر پیدا نکردی؟» این اروجعلی خان است که در حالی که دانه های عرق چون دانه های آبله از پیشانیش جوشیده و تخم چشمش برق می زند و سر و تنه را در میان دو زانو فرو برده، دست راستش را با بی حالی به نشان تهدید با انبر و آتش تکان می دهد. ممد آقا چندک زده و چشمانش را هم گذاشته، و در حالی که خنده ای در چهره اش دویده به خواب رفته است. با آرنج به پهلوی درویش می زنم، می گویم الئان است که تلنگش دربرود ــ رانندۀ فارس می خندد؛ همه می خندیم. خداوردی بیگ مشغول است؛ انگار طفل شیرخوار گرسنه، لبک و افور را طوری میک می زند که دو رگ دو طرف گردنش ورم می کند: دود را تو می دهد، و باز تو می دهد، سرخ می شود، و همزمان با خارج کردن دود از سینه می گوید: «الله وردیخان... یه چای پررنگ!» و دود با حرکات صوتی، کوتاه و بلند، از دهنش بیرون می زند. و او می گوید: «فیوت!» و بقیۀ دود را آزاد می کند. آتش انبر را با حرکتی مخصوص به خاکستر درون منقل می کوبد، و انبر را رها می کند، با قلمتراش تریاک روی حقه را جمع و جور می کند؛ سپس با گودی کف دست چپ، قاشق آسا، حقه را می گیرد و معاینه می کند: حقّه سرد است. آن را روی آتش می گیرد، و خوب که گرم شد، پس از معاینۀ مجدد، مشغول می شود؛ و میک می زند، و تازه تو رفته است که الله وردیخان می رسد، زاویه ای به نعلبکی می دهد و «شتراق!» چای را می گذارد. ممد آقا و مش صفر از جا می پرند؛ خداوردی بیگ که دو زانو را بغل کرده و آهسته آهسته خود می جنباند از تکان دادن خود باز می ایستد؛ اروجعلی خان با اوقات تلخی انبر و آتش را به منقل تکیه می دهد، بریده بریده دود را بیرون می دهد و می گوید: «مگه میژاره! صد دفعه بهت گفتم، جون داداش اینا را اینطور شتلق به هم نزن... تو که میدونی... جون داداش هر دفعه که این شوخی رو می کنی حال برام نمیژاری، می شاشی تو احوالم ــ تاژه داشتم خودمو می شاختم!» الله وردیخان معذرت می خواهد؛ اروجعلی خان می گوید: «میگی، ولی به دقیقه بعد باژم همین باژی رو درمیاری.» بست را تمام می کند، چای را می خورد؛ درویش با وافور او و ممد آقا با وافور خودش مشغول می شوند... و سرانجام کار «خویشکاری» را به پایان می برند. در این ضمن ارکستر آذربایجانی هم دارد می شود، با دایره و تمبک و تار قفقازی و کمانچه، چایشان را می خورند، سازها را کوک می کنند... و دِ بزن: با این ترجیع بند: «اوچ تلّی؛ دُر تللّی؛ بش تلّی دورنا- سن هارالی سن یارلی دورنا؟»1 چیزی در این حدود- امّا بسیار با حال.
قهوه خانه کم کم پر از جمعیت شده است؛ و ما با قیافۀ جوانان به مردی رسیده نشسته ایم.
دوستان روی سکّو خود را ساخته اند، چندک زده، و دو زانو یا یک زانو به بغل، و سر در شانه ها فرو برده یا به عقب انداخته، با دهان باز یا بسته و چشمان نیم باز و بسته نشسته و در چرت رفته اند. الله وردیخان با لنگی که بر شانه دارد دو سه بار بر سماور سر می کوبد و آن را به زوزه وا می دارد؛ استکانی را بر می دارد و در پساب غسل می دهد و با گوشۀ لنگ خشکش می کند. و صدا می زند: «مرشد حسن، دوستان منتظرند!» درویش پیرهن بلند می گوید: «ای به چشم، جان فدای دوستان!»

مرشد همان درویش تریاکی است. چوبدست به دست از سکو پایین می پرد، رفقا از چرت در آمده اند؛ رانندۀ فارس می گوید: « ناز قدت!» مرشد می گوید: « پیر شی جوون!» مرشد حسن عاقل مردی است بلند بالا، با صورت استخوانی، ته ریشی سفید و موی سر بلند و یکدست سفید: بینی بر آمده و چانۀ تیز و چشمان درشتی که ته رنگشان به زردی می زند، و گیوۀ کرمانشاهی.
یکی دو چرخ در صحن می زند؛ اشعاری در مدح خدا و رسول می خواند، و زمینۀ داستان را به دست می دهد:
افراسیاب نابکار از خاقان چین یاری خواسته و سپاهی گران به میدان آورده و ایرانیان را در تنگنا انداخته است.
« آی ی... همه دشت کشته از ایرانیان تن بی سران و سر بی تنا...ن» «بی تنان» را تا نفس دارد می کشد.
ایرانیان از مقابله با دشمن سر باز می زنند و به دامنۀ کوهی پناه می برند. در سپاه دشمن همه شادمانی است؛ و مرشد حسن به لحنی خمار این شادمانی را منعکس می کند، به لحنی حزین، به آواز:
همه شب از آوای چنگ و رباب سپه را نیامد بر آن دشت خواب
و امّا در سپاه ایران؛
وزین سوی لشکر همه مستمند پدر بر پسر سوگوار و نژند
ممد آقا یک «گند پهلو»2 می خواهد؛ الله وردیخان را قند پهلو را می برد. بیشتر پسران گودرز کشته شده اند؛ طوس می داند که «خیره به کام نهنگ آمده اند.» طوس در میدان جنگ است؛ شیدوش و گستهم و بیژن گرازه از دیر آمدن گیو و طوس نگرانند ( خداوردی بیگ خوشحال است ) نگرانند «شد کارِ پیکارِ سالار دیر.» طوس باز می آید، امّا چه باز آمدنی! چاه را در این می بیند که از شاه یاری بجوید و «گَوِ پیلتن» را به یاری بخواهد... پیکی برِ شاه می فرستند. از این سو پیران ویسه نگران است و می خواهد کار را یکسره کند، و خدمت خاقان می رسد. خاقان از بزرگان ایران می پرسد؛ پیران از سپهدار طوس و گودرز کشوادگان و گیو و رهّام سخن می راند. امّا خاقان درنگ ندارد، می فرماید: «یک روز با کام دل می خوریم غم روز ناآمده نشمردیم.» مرشد حسن می گوید: «بخور، که همین امروز فرصت داری!»
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
و امّا از این سوی، دل طوس و گودرز پرشتاب است، نمی دانند که «امروز ترکان چرا خامُشند؟» اگر دست به پیکار بزنند « تو ایرانیان را همه کشته گیر، و گر زنده از رزم برگشته گیر.»
ظاهراً اروجعلی خان هم موافق است، و با قیافۀ تأیید آمیز خود را می جنباند. گیو او را دلداری می دهد، و می گوید: «چو رستم بیاید بدین رزمگاه بدی ها همه سرآید همه بر سپاه.»
«ها!» این مرشد حسن است که دستی را سایه بان چشم کرده و به نقطه ای دور چشم دوخته است، و در نقش دیدبان ورود رستم اعلام می دارد...
رستم در قلب نبردگاه جای می گیرد، امّا م یگوید چون درنگ نکرده و دو منزل راه را یکی می کرده «کنون سمّ این بارگی کوفتست.» امروز شما جنگ بکنید تا فردا. از سوی کاموس کرد فرمان می دهد کار را بر ایرانیان تنگ کنید، و اشکبوس به میدان می آید.
مرشد، سوار بر چوبدست، رکاب کش به وسط قهوه خانه می آید، و خطاب به ایرانیان، که در اینجا اروجعلی خان و خداوردی بیگ و ممدآقا و مش صفر هستند، شروع به رجز خوانی می کندو هم نبرد می خواهد. رهّام که، با نگاهی که مرشد حسن می کند، خداوردی بیگ است به میدان می آید. خداوردی بیگ که می بیند مرشد حسن ول کن نیست با همان لحن مخصوص اصحاب منقل زیرلبکی خطاب به اروجعلی خان می گوید: « خار کُشته امشب به ما بنده کرده،؛ بشتشو ژده، خوشه!» اروجعلی خان خطاب به اشکبوس می گوید: «عوژی گررفتی داداش.» همه می خندند، اشکبوس هم می خندد.
رهُام بر او تیر می اندازد؛ مرشد حسن جا خالی می کند؛ سپس اشکبوس به گرز گران دست می بَرَد؛ مرشد حسن چوبدست را به بالای سر می گرداند، امّا رهّام تاب مقاومت ندارد و در می رود، مش صفر لبخند زنان می گوید: «دید ژمین شفته، چه کنه بیچاره بندۀ خدا!» و یک « گند پهلو» می خواهد؛ الله وردیخان قند پهلو می برد ولی این بار ته استکان را به نعلبکی نمی زند. رهبام در می رود، و مرشد حسن پشت سرش رجز می خواند، و می زند به میمنۀ سپاه ایران. تهمتن بر آشفته می شود و ره طوس می گوید که «رهّام را جام باده است جفت... به می درهمی تیغ بازی کند میان یلان سرافرازی کند» و مرشد حسن در نقش مفسر بیانات تهمتن می گوید:« حالا اگر عرق بود ته بطری را بالا آورده بود.» و خطاب به طوس که این بار رانندۀ فارس است، می گوید: « تو قلب سپاه را به آئین بدار من اکنون پیاده کنم کارزار» چوب را از لای پای در می آورد آن را چون کمان بر بازو می افکندو می رود جلو سکّو، و می خروشد: «آی، هماوردت آمد مشو باز جای!» اروجعلی خان می گوید: «در خدمتگزاری حاژریم!» همه می خندند، کشانی هم می خندد:« کشانی بخندید و خیره بماند عنان را گران کرد و او را بخواند.» خندید گفت نام تو چیست پهلوان؟ بر این تن بی سرت که خواهد گریست؟ مش صفر زیر لبکی می گوید:« بعداً عرژ می کنم!» همه می خندیم؛ تهمتن هم می خندد، و می گوید: « مرا مادرم نام مرگ تو کرد زمانه مرا پتکِ ترکِ تو کرد.» و چوبدست را محکم، پتک وار، بر لبۀ سکو می کوبد: اروجعلی خان و دوستان یکۀ می خورند. ممد آقا می گوید: « مرد که انگار خایه هاشو می کشند، حالا نیم ساعت دیگه میاد بَشت هم می خواد، خار کشته!» باری، کشانی تهمتن را مسخره می کند و می گوید تو اسب نداری، در سپاه تو یک اسب هم نبود که به تو بدهند؟ و خود رکاب بر اسب می زند، و مرشد حسن چهار نعل در قهوه خانه جولان می دهد، سپس چوب را از لای دو پا در می آورد- پیاده می شود، مرشد حسن نیز چون فنر تا می شود، و کار اسب ساخته می شود. راست می شود کمان را باز بزه می کند، و لرزان لرزان- این بار در نقش اشکبوس چندین تیر به سوی رستم، که رانندۀ فارس باشد، می اندازد. تهمتن به او می گوید: «همی رنجه داری تن خویش را-» این تیر اندازه ها فایده ای ندارد؛ این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست! پس آنگاه دست می برد و از تبیر کمرش یک تیر خدنگ انتخاب می کند، کمتن را می مالد و تیر را در چلّه می گذارد. « ستون کرد چپ را و خم کرد راست- خروش از خم چرخِ چاچی بخاست.» مرشد حسن که چپ را ستون کرده تیر را رها می کند، و دست راست را انگار تیر مرکبی باشد و و آن را راهی می کند بالا می آورد و به دوردست، به بالای سر رانندۀ فارس چشم می دوزد و اثر تیر را نظاره می کند: از قیافۀ مرشد حسن پیدا است که کار «کشانی» ساخته است: «کشانی همان در زمان جان بداد چنان شد که گفتی زمادر نزاد.» رانندۀ فارس با تبختری می گوید: «الله وریدخان، یه چای شیرین بیار!» مرشد حسن، که رستم باشد، خسته است و بیش از این حال جنگیدن ندارد، و گرنه بنابر معمول، باید به قلب سپاه توران می زد... نفسی تازه می کند، به اطاف و مشتریان می نگرد، و می گوید:« بقیۀ داستان برای فردا شب- حق پدر صلوات فرست را بیامرزد!»
جماعت صلوات می فرستد، و او آهسنه و آرام به سوی سپاه ایران، که اروجعلی خان و یاران او باشند به راه می افتد، و همچنان که می رود سفارش یک «تیغ» تریاک به الله وردیخان می دهد.
روی پیشدستی کنار در، سینی کوچکی است، که مشتری ها وقتی می روند حق الزحمۀ مرشد را به فراخور حال و همّت خود در آن می گذارند- ما هم چیزی در آن می اندازیم و می رویم...
جالب است! اصحاب منقل و ما همه ظاهراً رسالتمان لاسیدن و عشق ورزیدن با رسالت رستم ها است: هر جمعی شاهنامه و رستم خود را داریم: رستم یکی هیتلر، آن دیگری چرچیل، آن دیگری استالین و آن یکی مائو است... و بعد هم اگر تریاکی نباشیم و تریاک نکشیم مرشدی را که با چشز دیگری خود را تختیر کرده است می یابیم و می نشینیم و با واسطۀ او با رستم خود لاس می زنیم و «خود را می سازیم». درست هم هست، تا رستمی در شاهنامه هست باید با او لاسید: لاس زنی وقتی پایان می پذیرد که شاهنامه بی رستم باشد: آن وقت هر آدمی چون از رسالت رستم داستانی و عشق ورزی با مراد خود مأیوس شد خود به فکر می افتد و نیمچه رستمی می شود؛ یا وقتی دید مرد میدان نیست دیگر بی جهت گرز و نیزه و شمشیر و کمان ملّت را حرام نمی کند، و خود و دیگران را به مخمصه نمی اندازد. شاهنامۀ بی رستم به خلاف معروف فاجعه نیست: ممکن است کم هیجان باشد، ولی هیجان خشک و خالی، آنهم هیجان به خاطر کار و عمل دیگری، به چه درد من می خورد؟ فاجعه این است که من نشسته ام، و تریاک می کشم، و مرشدم تریاک می کشد، و رستم خیالی در میدان جولان می دهد، و مرشد به جای او قیافه می گیرد، و من به عوض او لذت می برم و باد در غبغب می افکنم- یعنی اگر این «تریاک» سگ مصب که پوست و گوشتم را چزانده است غبغبی برایم گذاشته باشد. آری، فاجعه شاهنامه ای است که رستمی دارد؛ و متأسفانه تا آنجا که من بدانم هر شاهنامه ای رستمی دارد. اگر شاهنامه رستم نداشت، جریان از اساس این فرق می کرد، مردم دیگر آن مردم نبودند، شخصیت ها رشد می کرد، و مردم برای خود کسی می شدند. حالا شده اند بچۀ یه نازپرورده و ننر خانواده، تا بچه ای تو کوچه به او چشم غرّه می رود به جای اینکه بایستد و چشم غرّه را با چشم غرّه پاسخ دهد می گوید:« الئان می رم به آقاجان رستمم می گم- اگه نگفتم!» و بدو می رود پیش آقا جان رستم- آن وقت به نظر تو همچو بچه ای آدم می شود!؟ اگر شاهنامه رستم نداشت آن وقت طوس و گودرز و گیو چون در تنگنا می افتادند پاشنه ها را ور می کشیدند وآستین ها را بالا می زدند و در صدد چاره بر می آمدند، و دیگر دست روی دست نمی گذاشتند و چشم به دوردست نمی دوختند تا ببینند دیده بان مژدۀ ورود آقا جان رستم را کی می دهد؛ و در این ضمن طرف هی به میمنه و میسره و قلب سپاه نمی زد و نمی کشت. به پهلوانان می گفتند: این حال و این حکایت. یا بجنبید یا اینکه می جنبانندنمان- دیگر خود دانید؛ و کار تمام بود. ولی وقتی من پهلوان می دان که رستمی هست و می توان پی اش فرستاد و می آید و وقتی بیاید بدی ها همه بر سپاه سر خواهد آمد، آن و قت خوب معلوم است، خودم را به مخمصه نمی اندازم و می نشینم تا « زمان پهلوان» بیاید... آن وقت وقتی که هوا پس می شود حق دارم بگویم: « به کف شهنامۀ بی رستمم دادی»!... و کسی نیست بپرسد: «خوب، که چه؟ داده که داه! شاهنامه حتماً باید رستم داشته باشد، و رستم نمایش بدهد و تو در حاشیه آفرین بخوانی بر تهمتن دلقکِ مادر مرده!؟ خودت پاشو در گیوه ات را هم بکش، برو میدان سر و گردنی بگیر – اگر لوطیش هستی- اگر نه، در خلوت، ننۀ من هم می تواند رجز بخواند و بسراید... تو هم شدی خاله ربابه، زن خالو شریف آخر شب های زمستان تو خانه شان شاهنامه خوانی بود؛ تا دیده بان مژدۀ پدیدار شدن درفش اژده ها پیکر را نی داد صدا می زد:« معصومه، معصومه...بدو- بدو ننه... رستم داره میاد!...» وانگهی، رستم هم دیگر پیر شده، و کون پیزی یل و یل بازی ندارد...
امّا باز گلی به جمال رستمِ طوس که می آید، ممکن است یک قدری دیر کند ولی به هر حال، می آید. کافی است «پیکی» برِ شاه بفرستی و شاه بگوید و او بیاید. انصافاً گاهی وقت ها به قول خودش دو منزل راه را
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
یکی می کند و خودش را می رساند. اما رستم های ما... این دیگر بسته به میل و رأی خود آنها و شرایط اوضاع زمان است. مرشد ها قول شرف می دهند، ولی تکه پاره ات می کنند و از آنها خبری نمی شود؛ و جناب مرشد هزاران دلیل و برهان سر هم می کند که کون گشادی رستمش را توجیه کند: آخر تو وارد نیستی، رستم نمی توانست بیاید، شرایط عینی موجود نبود- این را به لحنی محرمانه و در حالی که آهنگ صدا را پایین آورده می گوید- صلاح نبود بیاید، اگر می آمد- می دانی چه می شد؟ رستم آن یکی دسنه هم می آمد- اگر او می آمد باز می دانی چه می شد؟... اگر این دو نره خر با هم سرشاخ نمی شدند ما مردم فقیر و بیچاره زیر دست و چا می رفتیم؛ حال آنکه طوری نشده است، شکر خدا هنوز زنده ایم. روزی که صلاح باشد حتماً خواهد آمد... «روزی که خودش بخواهد... بی درخواست من؟» تا این را گفتی... یک هو بَراق می شود و می گوید: «یعنی می خواهی بگویی که رستم دروغ می گوید!؟» - « نه قربان، چه فرمایشی-، می فهمم، متوجهم؛ دروغ نمی گوید، می آید، ولی هر وقت خودش مقتضی بداند- او همیشه مقتضی می داند- هر وقت صلاح من و تو باشد- می فهمی؟...» مفهوم تمام استدلال های جناب مرشد این است که رستم به صلاح و مصلحت تو برای خودش کار می کند، و تو در خدمت این صلاح و مصلحت برای او کار می کنی، ولی مسئول عواقب و عوامل او و خودت تو هستی. اگر با این تفاصیل لب تر نکنی و بگویی پس فایدۀ این آقا بالا سری که به نام رستم به من تحمیل کرده ای و با واسطه او در واقع ذهناً را اخته کرده ای چیست، و بخواهی شانه از ززر تابعیّت چنین رستمی خالی کنی، آن وقت چون خرج سفرۀ «رستمی» جناب مرشد مطرح است دنیا خراب می شود و یک هو بزدل و بی غیرت و – بسته به مورد- بی وطن یا با وطن می شوی و به آنجایی می روی که عرب نی می اندازد: در اذهان یک مشت حاشیه نشینی که بی رستم امزشان نمی گذرد.
امّا...امّا اگر شاهنامه رستم نداشت، طبعاًرستمی نبود که متولیانی پیدا کند که یکایکِ اعمالشان را تفسیر کنند، و تا لب بترکانی از او و اعمالش نقل کنند و شاهد مثال بیاوردند. وای از اینن مرشد های تریکی ریقو که چنان خود را به قالب او نقش می زنند و طوری حرف می زنند که انگار همین دیروز با او نخجیر زده و گرزش را سابیده اند! از دید اینا رستم نمونه است- نمونه ای که با هر معیاری بسنجی تمام است: هر عملش صواب است، و هر چه خلاف آن باشد یا صورتاً با آن نخواند صواب است: چون او فلان کار را به فلان صورت کرده تو هم الاً و للّه باید همان را، در صد یا دویست ی هزار سال بعد- به هممان صوررت بکنی، یعنی اگر جناب مرشد بگذارد از چر درآیی و اصصلاً بخواهی و حالش را داشته باشی که کاری بکنی. دیگر کسی نمی گوید، و جناب مرد هم به سود و صرفه اش نیست بگوید، که مرد حسابی رستم اسبش خسته بود که پیاده یه میدان می رفت و با تیر و کمان جنگید، تو هم جای او بودی همان کار را می کردی- ولی حالا که اسب داری چرا پیاده؟ چون یک وقت رستم پیاده رفته!؟، و بعد به گفتۀ این مرشدهای ریقو رستم هیچ وقت اشتباه نکرد، هیچ وقت زخم برنداشت، هیچ وقت شکست نخورد، هیچ وقت مأیوس نشد! ای اینجای بابای دروغگو! مگر همان رستم نبود که وقتی دو سه تیر حسابی از اسفندیار خورد و دید هوا پس است خواست فرار کند و در غار مخفی شود و جنگ و پهلوانی را ببوسد و بگذارد رو تاقچه؟ حالا می گوییم اسفندیار پیشکش، چون رویین تنی بود و تیر و شمشیری به او کارگر نبود، و باید به حیله و نیرنگ کلکش را می کَند، چون رویین تنی هم حیله و دسیسه بود، ولی سهراب چه؟ مگه همین رستم نبود که سهراب مثل شیر روی سینه اش نشست و به حرمت ریش سفیدش از کشتنش چشم پوشید؟...
آری، به زعم مرشدها، رستم یک انسان به تمام معنی است، اهل زد و بند و سازش و دوز و کلک نیست! باز هم اینجای بابای دروغگو! مگر همین رستم نبود که به سهراب کلک زد؟ این دوز و کلک نبود، این فرصت طلبی نبود که تا او زمین خورد معطل نکرد وشکمش را درید؟ لبته تو مرشد شیره ای که قافیۀ رستم را به خود می گیری و اشکبوس های خیالی را می کشی – در حالی که عملاً قادر به کشتن یک شپش هم نیستی و پق کنند زهره ترک می شوی، زهره ترک هم نشوی با ولی مسئول عواقب اعمال او و خودت توهستی . اگر با این تفاصیل لب تر کنی و بگویی پس فایده ی این آقا بالاسری که به نام رستم بر من تحمیل کرده ای و با واسطه ی او در واقع ذهناً مرا آخته کرده ای چیست، و بخواهی شانه اززیر بار تابعیت چنین رستمی خال کنی، ان وقت چون خرج سفره "رستمی "جناب مرشد مطرح است دنیا خراب میشود و یک هو بُزدل و بی غیرت و-بسته به مورد-بی وطن یا با وطن میشوی و به انجا میروی که عرب نی می اندازد:در اذهان یک مشت حاشیه نشین که بی رستم امرشان نمیگذرد.
امّا...امّا اگر شاهنامه رستم نداشت ، تبعا رستمی نبود که متولیانی پیدا کند که یکایک اعمالش را تفسیر کنند و تا لب بترکانی از او و اعمالش نقل کنند وشاهد و مثال بیاورند. وای از ایین مرشدهای تریاکی ریقو که چنان خود را به غالب او نقش میزنند و طوری حرف مزنند که انگار همین دیروز با او زنجیر زده و گرزش را ساییده اند.از دید این ها رستم نمونه است-نمونه ای که با هر معیار که بسنجی تمام است:هر عملش صواب است، و هر چه خلاف ان باشد یا صورتاً با ان نخواند نا صواب:چون او فلان کار را به فلان صورت کرده تو هم الاّ و لله باید همان را در صد و دویست یا هزار سال بعد- به همان صورت بکنی، یعنی اگر جناب مرشد بگذارد از چرت درآیی واصولاً بخواهی و حالش را داشته باشی که کاری بکنی.دیگر کسی نمیگوید،و جناب مرشد هم به سود و صرفه اش نیست که بگوید،که مرد حسابی رستم اسبش خسته بود که پیاده به میدان رفت و با تیر و کمان جنگید تو هم جای او بودی همین کار را میکردی –ول حالا که اسب دار چرا پیاده؟چون یک وقت رستم پیاده رفته؟ و بعد به گفته ی این مرشدهای ریقو رستم هیچ وقت اشتباه نکرد،هیچ وقت زخم برنداشت،هیچ وقت شکست نخورد،هیچ وقت مأیوس نشد!ای این جای ادم دروغگو!مگر همین رستم نبود که وقتی دو سه تیر حسابی از اسفندیار خورد و دید هوا پس است خواست فرار کند و در غار مخفی شود و جنگ و پهلوانی را ببوسد بگذارد لب تاقچه؟حالا میگوییم اسفندیار پیش کش،چون رویین تن بود و تیر و شمشیری بر او کارگر نبود، و باید با حیله و نیرنگ کلکش را میکند،چون رویین تنی هم حیله و دسیسه بود،ولی سهراب چه؟ مگر همین رستم نبود که سهراب مثل شیر روی سینه اش نشست و به حرمت ریش سفیدش از کشتن چشم پوشید؟...
آری، به زعم مرشدها،رستم یک انسان به تمام معنی است،اهل زد و بند وسازش و دوز و کلک نیست!باز هم این جای بابای دروغگو!مگر همین رستم نبود که به سهراب کلک زد؟این دوز و کلک نبود،فرصت طلبی نبود که تا او زمین خورد معطل نکرد و شکمش را درید؟البته تو مرشد شیره ای که قیافه ی رستم به خود میگیری و اشکبوس های خیالی را میکشی- درحالی که عملاً قادر به کشتن شپش هم نیستی و پق کنند زهره ترک میشوی،زهرترک هم نشوی با یک مثقال شیره هم حالت جا نمیاد-توحق داری حرمت امامزاذه ات را داشته باشی-باید هم داشته باشی.زندگی است،باید زندگی کرد ،باید حساب سینی روی پیشدستی را داشت. تو میدانی چه میکنی،من شیره ای که پای منقل نشسته ام و با گرز رستمت لاس میزنم متوجه نیستم تازه اگر روزی تصادفاً متوجه هم شدم،حرف من شیره ای را چه کسی قبول میکند؟تو رستمت را طوری در دل ما مردم شیره ای جا نکرده ای که از صد من کم تر وزنی روی گرزش بتوان گذاشت.تا لب بترکانم استدلال میکنی و میگویی:"مرد صادق و واجد عقل سلیم را نمیتوان به سهولت فریب داد."در ایین صورت اگر بگویم فریب خورده ام قبول کرده ام که واجد عقل سلیم نیستم،و همین که اعتراف کردم که واجد عقل سلیم نیستم میفرمایید:"خوب،پس خدا عقل بدهد،هر وقت داد در برگشتن یک سری هم به ما بزن.!" در حالی که هر دو میدانیم که گروه ها از این گونه از این گونه اشخاص مثل مرا فرب داده و رنگ کرده ای.عیب کار این است که تازه وقتی هم مثل اروجعلی خان یا خداوردی بیگی متلکی بپرانی باز انچه مسلم است این است که پای منقل و بزم مرشد نشسته ای و در بازی رستمش مشارکت ذهنی کرده ای و بی اختیار چای "گند پهلو" سفارش داده ای. البته از حق هم نباید گذشت که فعالیت اصولاً چیز خسته کننده ای است، چه بهتر که بتوانی طاقباز بخوابی یا پای منقل چندک بزنی، و در عالم خیال در شاهکارهای دیگران مشارکت کنی و بی خسته گی و تحمل رنج به ارزوی دل برسی!...تنها مایه ی موجب تسلا این است که حوزه ی عمل شما مرشدها قهوه خانه است. و اصحاب منقل و مشتی تماشاچی،و قهوه خانه ها و تماشاچی تمام مردم نیستند.
.....بازرس هم از مرکز امد،وباز اضطراب بر همگان مستولی شد و شایعه های دل آزار و جانکاه از خشونت و بی گذشتی آقای...در اطراف به راه افتاد:-که لیسانس ریاضیات است و لیسانس ریاضیات هم البته در طرف های ما آن وقت ها معادل و مشابهی نداشت که بتوان هیبتش را حتی با چند کیلو کم و زیاد سنجید،چون ان وقت ها با ارشمیدس آشنای چندانی نداشتیم.به امید انکه گوشه ای از قیافه خشن و مردم آزار از دور ببینیم علی الرسم غروب ها به خیابان میرویم،اما در محوطه ی دبیرستان افتابی نمیشویم. غروب دو دو ،تک تک،با فواصل،در جهات موافق و مخالف،با دیدگان نگران در خیابان قدم میزنیم، تا دیر وقت میمانیم ، آقای...از خانه ی آقای فرجاد در نمی اید.تلخکام و پریشان میرویم،و با اضطراب میخوابیم، یا با چرت های وپراکنده سر میکنیم.خوب، امدیم و آقای شفایی نتوانست به ما کمک کند!؟ این بازرس ، با این توصیفی که از او میکنند خیلی قهّاراست،نه ، قطعاً اجازه نمیدهد-شاید هم آقای شفایی را اصلاً به جلسه راه ندهد: از مرکز امده است،هر کاری میتواند بکند ،کسی نمیتواند به او ایراد کند...!
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
فردای ان روز در بازار هستم،قید قبولی را زده ام.به درک،باشد،مهم نیست،یک سال هم رد بشوم-آنطور که می گویند،به نسبت سن و سالم جلوم،تازه بهنام و توسلی تا این مرحله هم نیامدند،و ترک تحصیل کرده اند.به این نحو پیش خودم استدلال میکنم که به مغازه پارچه فروشی آقای طلایی میرسم.آقای طلایی با حاجی امجد نشسته اند و چای می خورند.سلام میکنم،حال اگر پولی چیزی،از پنج قران تا دوتومان احتیاج داشته باشم از آقای طلایی میگیرم،که بعد او با بابا حساب کند.تعارفم میکند،بر لبه ی دکان مینشینم،به چیزی احتاج ندارم.اجازه می خواهم بروم،و می خواهم بروم که حاجی امجد می گوید با من کار دارد.با من!بله،مطلب مختصری هست که باید با من در میان بگذارد،نگران می شوم نکند پشت سرم حرفی زده باشند!اما میدانم که اعترافنامه و تعهد نامه ای پیش کسی ندارم!بر می خیزد،کفشش را می پوشد-و راه میفتیم-من به احترام او نیم قدم عقب تر حرکت میکنم،در حالی که سرو بالا تنه ام را جلو برده ام که به مطلبش گوش کنم.میگوید کمی صبر کنم.صبر میکنم،از بازار در می آییم و به میدانگاهی جلو داروخانه و خانه خودش میرسیم.مقدمه میچیند که بله،بخاطر علاقه ای که به بابا و خانواده ی ما داشته دورادور مراقبم بوده،ولی چون بچه سربزیر و مرتبی بودم و کاری به کار کسی نداشتم و درسم را می خوانده ام بحمدالله موجبی برای مداخله نبوده است-نفسی به راحتی میکشم-و حالا که اخر سال است و امتحانات شروع میشود چون بازرس پارسالی ناخن خشکی کرده هم بخاطر احمد پسرش و هم به خاطر دیگران و رضای خدا درصدد برآمده امسال در این زمینه کار اساسی بکند و قدمی اساسی بردارد و لذا پیش آقای فرشاد رفته و ترتیبی داده که اگر والدین پا پیش بگذارند و هریک به فراخور وسع و حال خود چیزی بدهد قال قضیه کنده شود،و سرانجام پس از جر و بحث بسیار قرار شده است هرکس به فراخور وسع و حال و روز خود چیزی بدهد و ترتیبی داده شود که نه سیخ بسوزد نه کباب-سیخ ظاهرا آقای بازرس بود-برای من هم هفتاد تومان قرار داده اند،چون تصدیق میکنید که پسر ایوب کاروانسرا دار یا تدریسی چیزی ندارند که بدهند...آن دوتای دیگر هم یکی اش پسر بخشدار است،آن دیگر پسر سرهنگ..و باید سهمشان را بین دیگران،بخصوص بین امثال ما،یعنی پسر حاجی و من،سرشکن کرد-اینطور نیست؟-چرا،فکر بسیار بقاعده ای است،چه چیزی بقاعده تر از این!خداوند سایه ی شما مردم خیر را از سر من کم نکند:من که هیچوقت جرات و جسارت این را نداشتم که بروم و مثل بابا کنده بنده بزنم و پاکت را جلوی آقای فرشاد و این بازرس ناخن خشک و مردم آزار بگیرم،و گردن کج کنم.انصافا این شهر درهمه ی زمینه ها از شهر کوچک ما جلو است:همه چیزش تکامل یافته است.در مسایل جدی هم کار انفرادی به کار "تیمی" و کار گروهی تکامل یافته است.این را میگویند کار اساسی.هرکسی برای خودش چه فایده دارد؟شاید کسی متوجه نشد،شاید کسی نداشت.طبیعی است اقدام اساسی و دسته جمعی خیلی بهتر است.حاجی میگوید همین حالا بروم تلفن خانه و به بابا تلفن کنم،سلام او را برسانم و بگویم به مصلحت است این پول را هرچه زودتر بفرستد،اگر نه هم یکسال از عمرم تلف میشود و هم باید بیش از اینها خرج کنم و تازه معلوم نیست که سال دیگر ایا بازرسی خواهد امد که آدم حسابی باشد یا نباشد وآیا او یعنی حاجی زنده باشد یا نباشد.حاجی ارزیاب دخانیات است،و مخصوصا تاکید میکند که حتما به بابا بگویم این کار به مصلحت است.
خوشحالم اما سایه تردیدی این خوشحالی را آلوده است:نکند بابا ناخن خشکی به خرج دهد؟هفتاد تومان خیلی پول است!سر و ته حقوق خودش بیست و پنج تومان بیشتر نیست...هرچه باداباد،می روم و در راه برای کت و شلوار خودم به مبلغ مقرر اضافه میکنم:اگر موافقت کند با این ده تومان هم موافقت میکند.یادداشت می دهم،می گویند خط خراب است،ساعت 5 بعداز ظهر.دمغ می شوم.بی قرار و ارام در کوچه ها پرسه میزنم،انگار سگ پاسوخته جایی بند نمیشوم،و هوش و حواس ندارم،کتاب شیمی را در میوه فروشی جا میگذارم-و تازه دو روز بعد میفهمم که در میوه فروشی جا گذاشته ام-آنهم تازه من نمیفهمم،میوه فروش می فهمد...ساعت چهر بعد از ظهر به تلفنخانه میروم،و "متحصن"میشوم،سرانجام در میان دلهره و تشویش بیکران من بانه "جلو"می اید.و مدتی پس از ساعت پنج "طرف"من حاضر می شود.
تلفنکات کبودی است،دو سطل پر از مایع سبز تیره ای که به تالاب تغار صوفی سعید پنبه دوز شبیه اند گذاشته اند،و میله هایی به شکل گوشکوب در درونشان تعبیه کرده و با سیم هایی به گوشی تلفن وصل کردند،باید نعره کشید"الو-الو" صدای بابا را از ان طرف دنیا میشنوم،میشونم که با شش دانگ صدایش فریاد میزند"بله!"سلام میکنم،بابا جیغ کشان میپرسد:جنابعالی؟میگویم :منم بابا –ابراهیم!میگوید پس چرا انقدر صدات خشن شده؟میگویم"من چه میدانم"و بعد عصبانی میشود که این چه وقت تلفن کردن است که او را کشان کشان از صحرا به شهر می کشم؟با رفقا رفته بوده عرق خوری،رفته اند و صدایش کردند.می گویم من از صبح یادداشت داده ام.می گوید بسیار خوب بگو،حرفتو بگو،چه کار داری؟پول زیادی داری تلفن میزنی؟سلام حاجی امجد را می رسانم و حال و حکایت را می گویم، و می گویم گفته اند هرکس پول ندهد رد است،البته من درسم را خوانده ام و ترسی ندارم،ولی اینطور گفته اند.می گوید هشتاد تومان خیلی است،مگر چخبر است؟می گویم مگر من چه تقصیر دارم،سهم مرا اینقدر معین کرده اند،باور نمی کنی از خود حاجی امجد بپرس ،می گوید اشکالی ندارد،فردا یا پس فردا برو از خواجه یونس بگیر،یا نه خودم به خواجه یونس می گویم.خداحافظی میکنم-رییس تلگرف سوالاتی در این زمینه می کند،من ناگریز جواب هایی می دهم...با دمم گردم میشکنم،از بس جیغ کشیده ام عرق کرده ام و صدایم گرفته است.می روم حجره خواجه یونس-هنوز حجره را نبسته است-و ماجرا را تعریف میکنم-و می گویم ده تومانش را برای کت و شلوار میخواهم،و به صوا بدید او از گاباردین های خودش جنس را انتخاب میکنم،بعد می روم سراغ حاجی امجد،سلام بابا را می رسانم،و می گویم که فردا یا پس فردا پول حاضر است..آخیش راحت شدیم!...
فردا صبح امتحان طبیعی است.با خیال راحت می خوابم و به موقع بیدار میشوم،و به مسجد جامع می روم.بچه ها جمع اند،همین که وارد میشوم همه با هم دم میگرند:"هه،هو-هو،هو"این دفعه،حتما ردی-دیگه رد خور نداره-این دفعه حتما ردی!"متوجه نیستم،به ریش نمیگیرم:می دانم که پول داده ام وقبولم.می خنئم:"بخنئ،بعدش باید تو سرت بزنی،آره،جون خودت-امشب هم خودتو بزن به خواب"ین تدریسی است.یعی چه؟!حال و قضیه را می پرسم،معلوم میشود آقای فرشاد دیشب دنبالم فرستاده و تدریسی و قناتی آمدن و در زدند و ناهید خانم رفته و گفته خواب است،و هرچه اصرار کرده اند بیدارم نکرده،رفقا چند سنگی به پنجره پرانده و نلهید خانم به تصور اینکه مزاحم اند و امده اند مرا کتک بزنند کلی بد و بیراه بارشان کرده و حضرات رفته اند!
مغزم سوت میکشد،ای بر ذاتت لعنت ناهید!اخر به تو منو کتک میزنند،دختر فضول!-سنگینی تمام بارهای دنیا را روی دوشم حس میکنم،گوشم وزوز صدا می کند،و خلای به پهنای حیاط مسجد جامع در ذهنم سرباز میکند.چیزی به شروع امتحانات نمانده است...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
در حیاط مسجد جامع هستیم.جلسات امتحان در آنجا برگزار میشود.آقای فرشاد با جناب بازرس وارد میشوند،صدای آقای فرشاد به گوش می رسد:از اقای صدرالاسلامی میپرسد:"عکاس خبر کرده اید؟"آقای فرشاد مری است تنومند،با شکم و صورت گنده،و صدای بمی که به چهره اش می برازد.مردی است خوشرو،اغلب دستی بر شکمش می گذارد،انگار خواهش کند که از این جلوتر نیاید،تا بعد ببیند چطور میشود،فعلا کار دارد...هرطور هست به خودم جرات می دهم،می روم،کلاهم را به احترام بر میدارم،و لرزان لرزان و گمان میکنم با رنگ و روی پریده-می گویم:بنده..بنده-دیشب-نبودم"آقای فرشاد دست چپش را روی شکمش میکشد و می گوید :"اشکالی ندارد..امشب ساعت هشت میای خونه..اشکالی نداره"و مجال نمی دهد و دور می شود.می نشینم،تشریفات مقابله ی عکس و جواز و شماره صندلی و ورقه ی امتحان انجام می شود.
آقای فرشاد پاکت سوالات امتحانی را از زوایا مختلف می گرداند و لاک و مهرش را به علاقه مندان نشان می دهد،دوربین عکاسی "تلیقی"صدا میکند،پاکت گشوده می شود،صورت مجلس تنظیم می شود و سوالات را میخوانند.می نشینم و به هر حال مزخرفاتی را سرهم میکنم-و با دلی گران و پر از شک و بی باوری در حالی که دل از آقای فرشاد نمی کنم و برای اولین بار علاقه ی عجیبی در خود نسبت به او احساس می کنم به خانه می روم،در را از تو میبندم-تا شب-تا شب خدا می داند چه میکشم.یک ساعت به وقت مانده جلوی در خانه ی اقای فرشاد کشیک میکشم.ساعت حوالی هشت است که سر و کله ی حاجی امجد از ته کوچه پیدا میشود،جلو میروم،سلام میکنم.معلوم میشود که مقصدش با من یکی است،دلم قرص میشود دیگر غمی ندارم.
آقای فرشاد و اقای بازرس نشسته اند،مینشینم چای و خربز می آورند؛می خوریم.آقای شفایی و آقای صدرالاسلامی وارد میشوند:اوراق طبیعی را میگیرم و تا بچه ها بیایند با اقای شفایی پر میکنیم:مقرر است به دو سوال و نیم جواب بدهم.اوراقی را که در مسجد نوشته ام همان جا میسوزانم:یعنی اقای فرشاد خودش این زحمت را میکشد.بچه ها می آیند؛مسایل ریاضی زا حل میکنند(چه مسایل دشواری..خود اقای بزرس حلشان میکند)و به فراخور حال و میزان پرداختی تقسیم میکند:سه سوال ریاضی را جواب میدهم.بنا میشود اوراقی را که فردا پر میکنیم فردا شب همین وقت همین جا بسوزانیم(روش کار بسیار خوب و بقاعده است).حاجی امجد و اقای فرشاد نشسته اند وگل می گویند و گل میشنوند:حاجی مردی است اهل بذله و مطایبه،بعلاوه چون ثروتمند است حرفایش همه به دل مینشیند؛اقای فرشاد هم اهل شوخی و مذاح است.مردی است بسیار خوش صحبت.راستی که دنیا دار فانی است!چندی پیش ستون اگهی های فوت روزنامه ی اطلاعات را نگاه می کردم که چشمم به اگهی ختمی افتاد-بی اختیار دستم سست شد:اگهی فوت و مجلس ترحیم اقای فرشاد،خدمتگذار صدیق فرهنگ،که عمری صادقانه به فرهنگ کشور خدمت کرده بود!جدا متاثر شدم.سالها بایدبگذرد تا فرهنگ کشور خدتمتگزاری مانند او بپروراند-هیهات!اعلان را می خوانم و خدمات او را در قالب تصاویر سریع در ذهن میدیدم.با چه علاقه ای می پرسید:عکاس خبر کرده اید؟با چه صمیمیتی میگفت:اشکالی ندارد-اشکالی ندارد،شب میای خونه!و با چه خوش رویی ما را میپذیرفت.این مرد شریف حتی ظرف خربزه هم خودش جلوی ما می گزفت.راستس هم وفا حکم کیمیا پیدا کرده است-من حتی به مجلس ترحیمش هم نرفتم1
امتحانات شفاهی هم به خیر میگذرد.همین که امتحانات تمام میشود احساس می کنیم که گویی با یک جست از کودکی می گذریم و در بلوغ فروود می آییم.کلاه کاسکت را با کلاه کپی عوض میکنیم،یعنی که دیگر در این شهر با هیچ مدرسه ای رابطه ای نداریم و فارغ التحصیل هستیم؛از این پس دهنیات کپی بسرها را پیدا کرده ایم و از دوستان متوقعیم که حدود ذهنیت دارندگان کلاه کپی ها با ما رفتار کنند.همین که کت و شولوار کذایی تمام میشود یک جفت کفش تابستانی رو به باز تسمه ای،که تازه باب شده و در شهر کوچک ما تک خال گنده ای است،می خرم و با واسطه اقای شفایی جواز و کارنامه "قبولی" را زودتر از دیگران می گیرم و با تمام لب و صورت رفقا روبوسی می کنمو با دنگ و فنگ شایسته ی یک فارغ التحصیل جا افتاده و جدی و چین بر ابرو افکنده به شهر کوچکمان می روم.
اما شهر کوچمان همچنان در پذیرفتنم اکراه دارد،و من در اینکه خودم را در سطح عوام الناس پایین بیاورم و فروتنی کنم اکراه دارم؛و بابا مثل هر بابایی که نزد سر وهمسر از نقایص فرزندش کمالات عجیب و غریب می پردازد با این تصدیقی که خریده پز می دهد و در مجالس با مناسب و بی مناسب معلومات خریداری شده ام را به رخ دیگران میکشد:درست مثل صاحب حیوان دست آموزی که بخواهد شیرین کاری های طوطی یا سگش را به مهمانان نشان دهد:"به فرانسه به گیلاس عرق خوری چه میگویند؟-و وقتی میگویند:"گگبه سلامتی"چه میگویند؟-"نوش جان-گوارای وجود!1چه میشود؟" و کلی ناراحت میشود که چرا نمیدانم ؟-"نوش جان-گوارای وجود !چه میشود:انگار گفته به فیدل دست بده و فیدل لج کرده و دست نداده!!
روزها در خانه می مانم؛بنا است مرا به کرمانشاه یا تهران بفرستند-در هردو مقصد،مقصد دبیرستان نظام است:لیکن گاه تردید هایی در ذهن بابا سر بر می اورد:فکر میکند دانشکده حقوق بهتر است:مدعی العموم چیز دیگری است...اما نه،افسری هم با آن فرق ندارد-آن هم مدعی عموم است.خلاصه می روم که افسر بشوم،و برگردم و دست این امنیه های ناکس را از سر ده بابا کوتاه کنم،و در خیابان های کوچک شهر بایستم و با ضربات شلاق بر چکمه ام بنوازم.کافی است برق چکمه ای را ببینند و ماست ها را کیسه کنند.آه چه لذت بخش است که گروهان از عملیات صحرایی یا حمام برگردد و در خیابان به ادم بر بخورد و افراد سر صف جناب سروان را ببینند و حضور او را به سر گروهبان اطلاع بدهند و سرگروهبان"گروهان به جای خود"ی بگوید و خبر دار و نظر به راست بهد و خیابان ناگهان در زیر ضربات قدم های استوار به لرز در بیاید و مردم از دکان های خود سرک بکشند و مقامی را که مورد احترام واقع شده است با چشم جستجو کنند و جناب سروان_که من باشم_پاها و چکمه ها و مهمیز ها را "جرنگ"به هم بکوبد،تعلیمی و دستکش را به دست چپ بدهد و دست راست را بالا بیاورد،و لحظه ای چند گروهان را که دست ها را به هم چسبانده و گردن ها رابه جانب او گردانده با قیافه جدی و این توقع که محکم تر نظاره کند و پس انگاه با صدای متین و امرانه بگوی"آ-زاد" و سرگروهان بگوید:"ازاد فرمودند!" و خیابان به ناگاه در سکوت سقوط میکند!چه لذتی بهتر از این،و چه لحظه ای خوشتر از این در زندگی،و چه خیطی و خفتی بالاتر از این برای معاندان!اما- و این امای بزرگی است: متاسفانه راه آرزو و عمل از روز اول از هم جدا بوده اند...
همانطور که آشفتگی دریا در دور دستا هم تاثیر می گذارد و جاهای دور را هم منقلب می کند توفانی که از اوروپا برخاسته بود در کشور ما هم اثرات خود را ظاهر ساخت.سرانجام دوایر کوچک و ناشی از این سنگی که در این استخر جهانی افگنده بودند به کرانه های کشور ما خوردند...در شهر شایعه افتاد که انگلیس و روس به ایران اعلان جنگ داده اند.این خبر را از قول استاد عباس،معمار پادگان که تهرانی بود نقل می کردند.من استاد عباس را دیده بودم.هنگام کار بر روی دیوارکه بالا می اورد می ایستاد و شعر می خواند،و همچنان که شعر می خواند نیمه و اجری را که از پایین برایش بالا می انداختند در هوا می گرفت،و در فواصل به آهنگ می گفت:"بده بابا!نیمه بده،اجر بده،یاالله بابا!"و در شعرهای قشنگی می خواند و صدای خسته و بسیار دلنشین داشت.می گفتند که امروز استاد عباس شعر که می خوانده اشک می ریخته،و می گفته که ایران و ترکیه و عراق آن قدرت را ندارند که جلو روس و انگلیس بایستند.آن شب خانه ی رییس تامینات شهربانی به شام دعوت بودیم؛بابا و او داشتند تریاک می کشیدند و خود را برای ورود در سیاست می ساختند.آقای زمینی نگاه مرده اش را به سوراخ وافور دوخت و با حرکت ملایم انبر قسمتی از گرمی آتش را از سوراخ به چشمان و صورتش کشید..چشمانش گر گرفت:بوی سوخته ی سوی بی رمق نگاهش را در هوا ول کرد.گاه که نیشه میشد حرف های با مزه ای هم میزد:رو میکرد به عکس اعللحضرت و (به لهجه اهل منقل و لحنی ملتمسانه در حالی که هر دو دست را به سوی عکس پیش برده بود)می گفت:به جقه ی مبارک قسم،ناچارم؛با ماهی پانزده بیست تومان زندگی نمی گذرد...ذات اقدس همایونی هم استحضار دارند..به سر مبارک قسم،جناب رییس هم می دزدد..ناچار است،قربان...اعلیحضرتا،قدر قدرتا،قوی شوکتا...زندگی نمی گذرد..!بابا می خندید و سر فرو می افکند،سپس اقای زمینی ناگهان قیافه جدی به خود می گرفت و به من می گفت:یک وقت این خزعبلات را جایی وا گو نکنی ها!!بابا می گفت:خیر آقامطمین باشید،بچه که نیست!آقای زمینی می گفت:چی بگم والله..پیش ذات همایونی شرمنده ایم(و به لحنی گریه آلود و مسخره)ولی چه میشود کرد...قربان از قدیم و ندیم رسم بوده،خود ذات همایونی آن عهد هم استحضار داشته اند،که می فرمودند خر کریم را نعل کنند_قسمتی هم از نعل و میخ به خودشان می رسید...حالا هم میرسد،قربان خودتان که استحضار دارید..یک بست دیگر هم بچسبانیم...بله؟...بسیار خوب!چند بستی که زدند حقه را خالی کرد و سوخته ها را در قوطی ریخت ؛در حالی که توی حقه را با قلمتراش میتراشید خطاب به من گفت:"بله جناب ابراهیم خان،دولت سرکار برای سه ماهش هم آذوقه ندارد،من برای دو سالم آذوقه ذخیره کرده ام"و به رخشنده خانم گفت آن قوطی ها را بیاورد.ده دوازده قوطی پر سوخته بود،قوطی هایی بود که در آنها "حاجی " منیزی می فروختند."بله جناب ابراهیم خان،حتی دور اندیشی مرا هم نداشته!"بابا گفت شنیده است که آتشبار توپخانه را به اسم عملیات صحرایی به گردنه فرتاده اند.آقای زمینی گفت خبر دارد؛یک گروهان را هم به گردنه ی دیگر فرستاده اند.ظاهرا هیچ وضع خوب نیست،چون دیشب سرهنگ تا دیرگاهد در تلگراف خانه بوده و با تهران تماس داشته است.خدا
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 9 از 24:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  23  24  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

زمستان بی بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA