انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

آن نیمه دیگر...


مرد

 
آوا اصرار داشت که ظرف های ناهارو خودش بشوره. مامانم تعارف می کرد و می گفت نه! شما مهمونید... منم روی صندلی نشسته بودم و با بی تفاوتی نگاهشون می کردم... از کار خونه بدم می اومد... از کار بیرون هم بدم می اومد... کلا از کار کردن بدم می اومد!
مامانم بالاخره تونست آوا رو منصرف کنه و خودش دست به کار شد. من و آوا روی صندلی های توی آشپزخونه نشستیم. مامانم بهم اشاره کرد که چای دم کنم. از جا بلند شدم و قوری رو برداشتم. یه قاشق چای توش ریختم و زیر شیر کتری گرفتم تا آب جوش توش بریزم. مامانم پرسید:
خب آوا جون! ایشالا کارهاتون و برای عروسی کردید؟
آوا گفت:
بله تا حدودی!
مامانم گفت:
باید سخت باشه دست تنها! خانواده ی آقای دکتر تهران نیستند... نه؟
تو دلم گفتم:
آقای دکتر؟ آهان! رضا رو می گه... اون که هنوز دانشجو اِ بابا!
آوا گفت:
مامان و باباش اصفهان زندگی می کنند. رضا وقتی دانشگاه قبول شد اومد تهران. الان چند سالی هست که تنها زندگی می کنه.
مامان پرسید:
عروسی رو اصفهان می گیرید یا تهران؟
آوا لبخند زد و گفت:
هنوز داریم در موردش حرف می زنیم.
خندیدم و تو دلم گفتم:
صحبت؟ منظور همون دعواهای تاریخیشونه؟
در همین موقع آب جوش روی زمین ریخت. از جا پریدم. سریع شیر کتری رو بستم. آوا سریع بلند شد و قوری رو از دستم گرفت و گفت:
خب این جوری که تو کجش کردی چای از لوله ش می ریزه بیرون دیگه!
مامانم که داشت حرص می خورد گفت:
یعنی تو چای هم نمی تونی دم کنی؟
خنده کنان گفتم:
چرا شلوغش می کنید؟ خب حواسم به حرفاتون پرت شد... خدایی هرچی بلد نباشم چای دم کردن که بلدم.
آوا زیرلب گفت:
از اون چای های کمرنگی که هر دفعه می ذاری جلوم مشخصه چه قدر بلدی!
نیشگونی از بازوش گرفتم. آوا قوری رو روی کتری گذاشت.
پنج دقیقه ی بعد به اتاقم رفتیم. آوا روی تخت دراز کشید و من روی صندلی میز آرایشم نشستم. آوا که داشت با ناخوناش ور می رفت گفت:
امروز رفتم دیدن رضا!
گفتم:
چیز جدیدی نیست! هر روز می ری دیگه! خوب چشم مامان باباها رو دور دیدید. این مامان اینای تو نمی خوان از مسافرت برگردن و جمعت کنند؟
آوا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
بذار حرف بزنم! وسط حرفم نپر.
سر تکون دادم. آوا آهی کشید و گفت:
تو فکر می کنی من خیلی تند رفتم؟ از دیشب تا حالا یه کم عذاب وجدان گرفتم. با این که اصلا از رادمان خوشم نمی یاد ولی دلم براش می سوزه. خانواده شون کاملا از هم پاشیده ست. خودش هم یه جورایی افسرده ست. رضا می گه هیچ دوستی نداره که باهاش صمیمی باشه. فکر می کنم یه کم بدجنسی کردم که نذاشتم با رضا راحت باشه... از طرفی نگرانم.
با دلخوری به آوا نگاه کردم و گفتم:
تو که ماجرا رو به من نمی گی... انتظار داری چطور راهنماییت کنم؟
آوا دست هاشو پایین انداخت و گفت:
اگه یه درصد فکر می کردم درک می کنی می گفتم... اگه بهت بگم دیگه نمی تونی دیدت رو به رضا عوض کنی.
ابرو بالا انداختم و گفتم:
مگه چی کار می کردن؟ تو که می گفتی رضا اهل دوست دختر بازی هم نبود.
آوا گفت:
اگه بابات بفهمه... ازم ناامید می شه... آخه همیشه امید داره که من تو رو عاقل کنم.
پوزخندی زدم و گفتم:
نه بابا! خیلی وقته ناامید شده... فهمیده تو از این عرضه ها نداری.
آوا بالش و از زیر سرش برداشت و به سمتم پرت کرد. بالشو توی هوا گرفتم و خنده کنان گفتم:
خب راست می گم دیگه!
آوا با عصبانیت گفت:
من دارم درد و دل می کنم توی نامرد داری مسخره می کنی. بابا سه ماه دیگه عروسیمه. تازه دارم به این نتیجه می رسم که چه قدر با احساس جلو رفتم... تازه دارم می فهمم اصلا پشت تصمیم هام منطق نبوده. رضا خانواده ی خوبی داره... خوش اخلاقه... صادق و روراسته... وضع مالیش خوبه... تحصیلاتش خوبه... باهوشه... قیافه ش خوبه... ولی وقتی برای درس خوندن اومد تهران... به عنوان یه پسر هجده نوزده ساله خیلی خودشو گم کرد... دیگه خانواده بالای سرش نبودن و نمی دونم... شاید دوست های ناباب کشوندنش سمت پارتی رفتن و اینا. خودش می گه هیچ وقت دوست دختر نداشته... منم باور می کنم. می دونم که راست می گه ولی از طرف دیگه به این موضوع فکر می کنم که اگه قبل از ازدواج نتونسته خودشو جمع و جور کنه هیچ دلیلی نداره که بعد از ازدواجم آدم بشه... اونم توی ایران که خیلی از مردها تازه بعد از ازدواج یادشون می افته جوونی نکردن و ... تازه موضوع خانواده ش هم هستن که خیلی اذیت می کنند... تازه دارم به این موضوع فکر می کنم که ازدواج کردن با پزشکی که باید چند شب توی هفته کشیک باشه خیلی سخته... این فکرم مثل خوره افتاده به جونم که یه وقت نکنه رضا همه ی ماجرا رو بهم نگفته باشه...
آوا آهی کشید و حرفشو قطع کرد. سرتکون دادم و گفتم:
آره... می دونم... ممکنه بعضی از مردها بعد از ازدواج یه سری کارها رو بکنند ولی نه مردهایی مثل رضا که هفت سال تنهایی توی یه شهر دیگه و دور از خانواده هاشون زندگی کردند. اون مال کسایی هستنش که توی خانواده های متعصبی بزرگ شدن و پشت خودداری هاشون اعتقاد نبوده... اجبار بوده. بعد از ازدواج که این اجبار برداشته می شه خیلی کارها می کنند. تو از این لحاظ نگران رضا نباش.
تو دلم گفتم:
ظاهرا هر غلطی می خواسته توی دوران قبل از ازدواج کرده!
ادامه دادم:
نگرانی هاتو درک می کنم... ولی بد موقعی به شک افتادی.
آوا پوزخندی زد و گفت:
برای این که رادمان بدموقع سرو کله ش پیدا شده. رضا قسم خورده بود دیگه باهاش نمی گرده ولی دیروز توی خونه ش جوری رادمان و نگاه می کرد انگار داره برادر کوچیکه شو نگاه می کنه.
پرسیدم:
برادر کوچیکه؟ مگه چند سالشه؟
آوا اون قدر بد نگاهم کرد که سرمو پایین انداختم. گفتم:
تو تو مغزت گیر دادی به این که من به این یارو نظر دارم. من از مردهای خوشگل خوشم نمی یاد... مرد خوشگل مال دیگرونه!
آوا خندید و گفت:
پس دردت اینه که شوهر زشت می خوای! حالا ریخت شوهرتو شاید یه جوری بتونی تحمل کنی... بنده ی خدا ژنش به بچه هاتم می رسه. بچه هاتو می خوای چی کار کنی؟
بعد از دو ساعت شوخی و خنده آوا رفت. برام عجیب بود که آخرش هم ماجرای رضا رو بهم نگفت. به نظرم موضوع مهمی نمی اومد و بیشتر چیزی بود که آوا خجالت می کشید مطرحش کنه. تصمیم گرفتم آوا رو بیشتر از این اذیت نکنم و دیگه در این مورد ازش چیزی نپرسم.
عصر بود که از اتاقم بیرون اومدم. معین روی مبل نیم خیز شده بود و همون طور که تخمه می خورد به تلویزیون زل زده بود. چشماش گشاد شده بود و هر لحظه به حالت ایستاده نزدیک تر می شد... داشت فوتبال نگاه می کرد. آهسته وارد هال شدم. کنترلو از روی مبل برداشتم. به صفحه ی تلویزیون نگاه کردم. فوتبالیست توپو شوت کرد... معین از جا پرید... دکمه رو زدم و تلویزیون و خاموش کردم. معین با ناباوری به صفحه ی خاموش تلویزیون نگاه کرد... تازه فهمید که چی شد... با خشم به سمتم برگشت. کنترلو روی مبل انداختم و با خونسردی به سمت آشپزخونه رفتم. معین داد زد:
کجا؟ داری می ری پشت مامان قایم بشی؟
توی آشپزخونه بابا رو دیدم که داشت برای خودش چای می ریخت. با خونسردی رو به معین کردم و گفتم:
مامانو پیدا نکردم... اومدم پشت بابا قایم شم.
بابام آهسته خندید. معین گفت:
این کار مسخره ت یعنی چی؟
گفتم:
صبح داشتم سریال دانلود می کردم قطعش کردی. یادت رفته؟ نود و هفت درصد دانلود شده بود.
معین کنترلو برداشت و تلویزیون و روشن کرد و گفت:
بذار فوتبال تموم شه بهت می گم! نشونت می دم! تازگی ها خیلی پررو شدی.
دنبال بابا از آشپزخونه بیرون اومدم و گفتم:
نه همچین هم تازه نیست!
بابا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
بسه!
معین چشم غره ای بهم رفت و با اعصاب خوردی دوباره به تلویزیون زل زد. بابا روزنامه رو برداشت و صفحه ی حوادثو باز کرد. پوفی کردم و تو دلم گفتم:
عاشق خبرهای این طوریه! انگار سرکار به اندازه ی کافی از این چیزها نمی بینه!
بابام با دیدن تیتر درشت صفحه ی حوادث نچ نچی کرد و گفت:
ترلان بیا اینو بخون! ببین با چه روش هایی مواد مخدر وارد می کنند.
با بی حوصلگی گفتم:
بابا تو رو خدا بی خیال! از بچگی منو به جای قصه های خوب برای بچه های خوب با صفحه حوادث روزنامه بزرگ کردید.
یادم اومد که از سن ده یازده سالگی صفحه ی حوادث روزنامه رو می خوندم. دیگه برای خوندنش اشتیاقی نداشتم.
تصمیم گرفتم بیرون برم و با ماشین عزیزم که تازه معین از تعمیرگاه اورده بودش یه دوری بزنم. طبق معمول همون پالتوی مشکی رو پوشیدم و شال آبی سر کردم و از خونه خارج شدم.
با ذوق و شوق دستی به فرمون ماشینم کشیدم و از پارکینگ بیرون اوردمش. با سرعت کمی به راه افتادم... دوست داشتم از صدای موتور ماشینم لذت ببرم... آخیش! از شر ماشین بابا خلاص شدم!
توی خیابون اصلی پیچیدم. همون طور که داشتم رانندگی می کردم و برای خودم شعر می خوندم آینه رو تنظیم کردم.یه دفعه چشمم به یه مزدای سفید افتاد. قلبم توی سینه فرو ریخت. اینجا چی کار می کرد؟
خواستم پامو روی گاز بذارم و ناپدید بشم ولی بعد پشیمون شدم. نمی خواستم دوباره ماجرای دیشب پیش بیاد. دوباره از توی آینه به پشت سرم نگاه کردم. یعنی همون ماشین دیشبی بود؟ بعله! خودش بود! کاپوت ماشین جمع شده بود و چراغاش شکسته بود... قلبم تند تند می زد... حتما اومده بود حالمو بگیره.
ماشینو یه گوشه پارک کردم... تو دلم گفتم:
بذار همین جا وسط خیابون که شلوغ پلوغه با هم برخورد کنیم... اگه دوباره کورس بذاریم ممکنه یه بلای دیگه سرش بیاد... ظاهرا خونه مون هم یاد گرفته... ممکنه برام شر شه.
قفل فرمونو دم دستم گذاشتم. از توی کیفم یه چاقوی جیبی بیرون اوردم و توی جیبم گذاشتم. مزدای سفید پشت ماشینم پارک کرد. از توی آینه دیدم که راننده از ماشین پیاده شد. موهای مش کرده ی فرق کجشو شناختم. یه شال قهوه ای روشن سر کرده بود. پالتوی قهوه ای کوتاه و تنگی پوشیده بود که بیشتر شبیه به کت بود. شلوار جین مشکی لوله تفنگی پوشیده بود و کفش های پاشنه ده سانتی مشکی پاش بود. با دست به شیشه ی ماشینم زد. چشمم به صورتش افتاد... یا خدا! لب های پروتز کرده، بینی عمل کرده، گونه های کاشته شده، ابرو های تاتو شده، لنز رنگی... چی از توی صورتش مال خودش بود رو خدا می دونه!
در ماشینو باز کردم و پیاده شدم. دختر خندید و گفت:
به به! راننده ی حرفه ای دیشبی... چه اتفاقی! دوباره دیدمت!
نگاهی به ماشینش کردم... اوه اوه! درب و داغون شده بود. باید خسارت سمند رو هم می داد... پس برای چی داشت می خندید؟
دقیق تر نگاهش کردم... نه! انگار اصلا ناراحت نبود.
دستشو جلو اورد و با لبخند دوستانه ای گفت:
اسم من سایه ست!

نگاهی به دستش کردم... دوباره نگاهم روی ماشینش سر خورد. می دونستم هیچ آدم عاقلی با کسی که باعث تصادف کردنش شده دست نمی ده و بهش لبخند نمی زنه. دوباره نگاهی به دست سایه کردم... نه! یه کاسه ای زیر نیم کاسه بود. دستمو توی جیب پالتوم کردم... دست راستمو بی اختیار دور چاقوی جیبی حلقه کردم... آرزو کردم که ای کاش توی ماشین مونده بودم.
سایه دستشو پایین اورد ولی هنوز داشت لبخند می زد. ابرو بالا انداخت و گفت:
بهت نمی یاد کم رو باشی... .
شونه بالا انداختم... باید زودتر می رفتم... حس خوبی نسبت بهش نداشتم. نکنه لبخندهاش نشون دهنده ی آرامش قبل از توفان باشه؟ شاید می خواست یه گوشمالی حسابی بهم بده... من باعث و بانی اون تصادف بودم. سایه هم مقصر بود... خسارت سمند رو باید می داد... ماشین خودش هم هرگز مثل روز اول نمی شد. پس برای چی وایستاده بود و با اون لبخند مسخره نگاهم می کرد؟
سایه گفت:
می یای بریم یه جایی مثل کافی شاپ ؟
نگاهی به سرتاپاش کردم و گفتم:
چی باعث شده فکر کنی خوشم می یاد بیشتر باهات آشنا شم؟
سایه لبخند کجی زد و گفت:
من نمی خوام بیشتر باهات آشنا شم... برات یه پیشنهاد دارم.
بدون ذره ای کنجکاوی گفتم:
خب... می شنوم!
سایه لبخند دیگه ای زد... از لبخندهاش خوشم نمی اومد. انگار فقط دو طرف لباشو کش می داد... پشت لبخندهاش هیچ روحی نبود... همین مسئله باعث می شد به این موضوع فکر کنم که می خواد در یه فرصت مناسب... شاید توی یه خیابون خلوت تر... حسابی حالمو بگیره.
سایه گفت:
اینجا که نمی شه.
یه گام به سمت عقب برداشتم و گفتم:
داری وقتمو می گیری.
یه قدم به سمتم برداشت و گفت:
چرا نمی خوای به حرفام گوش بدی؟ ببین!
با دست چپش به ماشینش اشاره کرد و گفت:
ماشینمو داغون کردی... باعث شدی وسط خیابون کلی از راننده ی سمند فحش بخورم... باید خسارتم بدم. خودتم می دونی که تو باعث شدی تصادف کنم... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
برو شکایت کن... برو ثابت کن که تقصیر من بوده.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
دیگه کاسه ی صبرم داشت سرریز می شد. این آدم عجیب و غریب از کجا پیداش شده بود؟... دوباره داشت لبخند می زد... گفت:
اگه پی شکایت کردن و اینا بودم اینجا نمی اومدم... خواستم بگم یه پیشنهاد مهم دارم که در عوضش دارم از همه ی این مسائل می گذرم... نمی خوای بشنویش؟ باور کن شانس اوردی که به تور من خوردی. نه تنها شاکی نشدم و دنبال انتقام نیومدم، بلکه اومدم بهت پیشنهاد کار بدم.
اخم کردم و گفتم:
کار؟
فاصله شو باهام کمتر کرد و گفت:
کمتر کسی و دیدم که عکس العمل هاش به اندازه ی تو سریع باشه. رانندگیت حرف نداره... از دیشب تا حالا دارم پیش خودم تحسینت می کنم. تا حالا دختری رو ندیده بودم که بتونه مثل تو رانندگی کنه. واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم.
کوتاه گفتم:
مرسی.
ناخودآگاه در مقابلش حالت دفاعی داشتم. ازش خوشم نمی اومد و حرفاش به نظرم بودار بود. اگه یه آدم عاقل و طبیعی جای اون بود پوستمو می کند نه این که ازم تعریف کنه. نیاز به هوش زیادی نداشت که تشخیص بدم یه جای کار می لنگه. همین که خونه مونو پیدا کرده بود و دنبالم اومده بود نشون می داد که خودمو توی دردسر انداختم. اضطراب پیدا کردم... حالا باید چطوری می پیچوندمش؟ مسلما راه درست این نبود که باهاش به کافی شاپ برم. همون جا... وسط خیابون بهترین نقطه بود. شلوغی خیابون و جمعیتی که از پیاده رو رد می شدند بهم احساس امنیت می دادند.
سعی کردم خودمو بی حوصله نشون بدم. دستمو روی دستگیره ی در گذاشتم و گفتم:
من کلی کار برای انجام دادن دارم... اگه حرف خاصی نداری برم.
سایه با خوش رویی آزاردهنده ای گفت:
می تونم توی ماشینت بشینم و باهات صحبت کنم؟
خیلی رک گفتم:
نه!
لبخند سایه محو شد. کمی چشماشو تنگ کرد و گفت:
پیشنهادی که می خوام بهت بدم اول از همه به نفع خودته.
سر تکون دادم و گفتم:
پس زودتر بگو و بعد برو.
شونه بالا انداخت و گفت:
فکر می کنم باید آدم بدبینی باشی... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
نذار بگم فکر می کنم از کدوم قماشی... .
با صدای بلند زیر خنده زد و گفت:
پس رکم هستی! خوشم اومد.
در ماشینو باز کردم و گفتم:
ولی من اصلا خوشم نیومد... خداحافظ!
سایه با صدای بلندی گفت:
می خوام بهت کار پیشنهاد کنم... یه کاری که خیلی استعداد خوبی توش داری... مربوط به همین رانندگیه. نظرت چیه؟
بی اختیار متوقف شدم... اولین چیزی که توی ذهنم اومد بابام بود... امکان نداشت که موافقت کنه. سایه از مکث چند ثانیه ایم استفاده کرد و ادامه داد:
رئیسم یه راننده ی خوب می خواد... زیاد وقت ندارم که کسی رو پیدا کنم که بتونه نظرشو جلب کنه... وقتی تو رو دیدم که اون طوری سبقت می گرفتی و گاز می دادی فهمیدم همونی هستی که به درد رئیسم می خوره.
به عنوان یه دختر بیست و دو ساله ی تحصیل کرده خیلی سریع متوجه شدم که این کار نمی تونه کار خوب و درستی باشه. برای همین رو به سایه کردم و گفتم:
رئیست چی کاره ست؟
سایه که فکر کرده بود کنجکاو شدم گفت:
این و دیگه باید بیای کافی شاپ تا بفهمی.
پوزخندی زدم و گفتم:
اگه فهمیدنش خالی از اشکال نبود خیلی راحت می گفتی مدیر فلان جاست... یا رئیس فلان شرکته... این که داری این طوری منو می پیچونی نشون می ده که داری از چه تیپ آدمی صحبت می کنی.
سایه مسخره م کرد و گفت:
چه تیپ آدمی؟
گفتم:
به احتمال خیلی زیاد خلاف کار!
سایه خندید و گفت:
اوه! چه بدبین! رئیسم یه شرکت داروسازی داره. خیالت راحت شد؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:
کدوم شرکت؟
گفت:
ایران هورمون!
سر تکون دادم و گفتم:
رئیس یه شرکت معتبر چه احتیاجی به یه راننده ی دختر داره؟ اونم راننده ای که گواهینامه نداره؟
سایه گفت:
پس گواهینامه م نداری... باید در موردش حرف بزنیم.
خیلی رک گفتم:
من اصلا از پیشنهادت خوشم نیومده...
در ماشینو باز کردم و خواستم سوار شم که سایه با خشونت غیر منتظره ای درو محکم بست. بی اختیار دستمو توی جیبم کردم و چاقو رو لمس کردم... دیگه لبخند نمی زد. با عصبانیت گفت:
گوش کن ببین چی بهت می گم! من دو روز بهت وقت می دم که در موردش فکر کنی. مهلت خودم داره تموم می شه... خوشم نمی یاد بچه پررویی مثل تو منو توی دردسر بندازه. بهش فکر کن! فهمیدی؟ دو روز دیگه می یام سراغت. به این فکر کن که با همین رانندگی دیوونه وار و با همین ویراژ دادن ها که مشخصه چه قدر ازش لذت می بری می تونی ماهی چند میلیون درآمد داشته باشی.
سر تکون دادم و گفتم:
من اهل کار خلاف نیستم.
سایه که هر لحظه عصبانی تر می شد گفت:
من کی گفتم خلافه؟
صدامو کمی بالا بردم و گفتم:
تو فکر می کنی من خرم؟ آدمی که خلاف کار نباشه ماهی چند میلیون به دختری که گواهینامه هم نداره نمی ده. فکر می کنی از پشت کوه اومدم؟ آخه کسی که رئیس شرکت ایران هورمون باشه نیازی به آدمی با ریخت و قیافه ی تو نداره که براش دنبال راننده بگرده.
سایه هم صداشو بالا برد و گفت:
خیلی داری روتو زیاد می کنی. از این بلبل زبونی هات خوشم نمی یاد. دو روز دیگه می یام سراغت. بشین قشنگ فکرات و بکن... هفته ای یکی دوبار رئیسمو می بری این ور و اون ور در عوض ماهی چند میلیون می گیری... اصلا هم نیاز نیست که کسی با خبر بشه... هیچکس نمی فهمه... تو هم می تونی پول خوبی در بیاری... پشتت به کجا گرمه که این قدر راحت می گی نه؟ می دونی ملت برای دو قرون بیشتر آدم می کشن؟ تو مگه کجا کار می کنی؟ مگه چه قدر می گیری؟
پوزخندی زدم و گفتم:
من پشتم به یه بابای پولدار گرمه... بهترین شغل دنیام داشتن یه بابای پولداره.
سایه پوفی کرد. کلافه شده بود... منم که دیگه مطمئن شده بودم داره از کار خلاف حرف می زنه کمی ترسیده بودم. سعی می کردم به روی خودم نیارم... خیلی خوشحال بودم که ظاهرا در این زمینه موفق بودم. زبونم که کلا افسارش دست ضمیرناخودآگاهم بود و بی اختیار برای خودش نطق می کرد، به کمکم اومده بود.
سایه گفت:
می دونم تا حالا شده پیش خودت آرزو کنی که ای کاش کار داشتی و حقوق خودتو داشتی. آدم وقتی از باباش پول بگیره مجبوره ازش اطاعتم بکنه... مجبوره هرچی می گن بذاره روی چشمش... برای این که محتاجه ولی اگه روی پای خودش وایسته می تونه هرکای دوست داره بکنه. مطمئنم این موضوع به فکر خودتم رسیده.
این فکر به ذهنم رسیده بود ولی لزومی نداشت که سایه هم در جریان قرار بگیره. در ماشینو باز کردم و گفتم:
من حرفمو زدم... علاقه ای ندارم که با کسی مثل تو همکاری کنم... خداحافظ!
سایه گفت:
دو روز دیگه می یام سراغت... به نفع خودته که از خر شیطون پایین بیای.
بدون توجه بهش درو بستم و ماشینو روشن کردم. گازشو گرفتم و به راه افتادم... قلبم محکم توی سینه می زد. یه حسی بهم می گفت که این تازه شروع ماجرا ست. ناخودآگاه چشمم توی آینه دنبال مزدای سفید می گشت ولی انگار دیگه تعقیبم نمی کرد. با این حال خودمو مخصوصا اسیر ترافیک کردم. این طوری احساس امنیت می کردم. نفس عمیقی کشیدم. یه بار دیگه حرف های سایه رو توی ذهنم دنبال هم ردیف کردم... رئیس... مهلت... راننده... چند میلیون... دو روز دیگه... هیچکس هم نمی فهمه... .
چند سال بود که روزنامه ی حوادث می خوندم... بابایی داشتم که خودش قاضی بود و هر روز در مورد پرونده هاش توی خونه صحبت می کرد. خودم آدم عاقل و بالغی بودم و چشم و گوشم بسته نبودم... می تونستم به راحتی تشخیص بدم که سایه از کار خلاف حرف می زنه. این موضوع مضطربم می کرد... قرار بود دو روز دیگه سراغم بیاد... یعنی اگه می گفتم نه ولم می کرد و می رفت؟ یا بدتر سه پیچ می شد؟ باید چی کار می کردم؟
یاد دروغی افتادم که سایه گفته بود... شرکت ایران هورمون... می دونستم با تیزهوشی می شه رگه هایی از حقیقت و توی دروغ تشخیص داد... سایه هم آدم باهوشی به نظر نمی رسید. دست کم در مورد مطرح کردن پیشنهادش با من که هوش زیادی به کار نبرده بود. شاید اگه کنترل بهتری روی اعصابش و مهارت بیشتری توی زبون ریختن داشت می تونست همین قضیه رو طوری مطرح کنه که جذب این کار بشم... شاید ناخودآگاه یه دروغ کاملا غیرحرفه ای گفته بود... شرکت داروسازی! نکنه منظورش به مواد مخدر بود؟
یاد حرف چند ساعت پیش بابام افتادم:
ترلان بیا اینو بخون! ببین با چه روش هایی مواد مخدر وارد می کنند.
اگه می فهمید من به خاطر کل کل و روکم کنی با همچین آدمی طرف شده بودم پیش خودش چه فکری می کرد؟ عقل حکم می کرد که ماجرا رو بهش بگم ولی از نصیحت هایی که می تونستم تک تکشون رو پیش بینی کنم می ترسیدم... از نگاه پر از سرزنش بابام... می دونستم باید موضوع رو بهش بگم... دلم راضی نمی شد... شاید داشتم الکی شلوغش می کردم... شاید سایه با شنیدن جواب نه دیگه سراغم نمی اومد... احتیاط حکم می کرد که عاقلانه تر فکر کنم ولی ترس از سرزنش ، نصیحت ، نگاه های ناراضی بابام و محدودیت هایی که بعد از مطرح کردن این موضوع در انتظارم بود روی تصمیم هام اثر می ذاشت... بهتر بود که اول با آوا صحبت می کردم... آره! این بهتر بود!
سعی کردم اضطرابی که داشتم و نادیده بگیرم... خودمو برای اولین بار به دست های امن ترافیک سپردم... آرزو کردم زمان وایسته و هرگز دو روز دیگه فرا نرسه.
صدای آوا توی گوشی تلفن پیچید:
می دونستم حتی برای یه ساعت نمی تونی دوریمو تحمل بکنی.
در حالی که پامو بی اختیار با حالتی عصبی تکون می دادم گفتم:
باید باهات حرف بزنم... یه اتفاق خیلی بد افتاده.
آوا هل کرد و گفت:
چی شده؟... الان کجایی؟ صدای ماشین و بوق و اینا می یاد.
_ توی خیابونم. ماشینو زدم کنار.
آوا : نگو که تصادف کردی!
_ نه بابا! فکر کردی همه مثل خودتن؟ همه ش ماشین و می زنن این ور و اون ور؟
آوا: باز تو شروع کردی؟
_ بگو کی رو الان دیدم!
آوا داد زد:
رادمان!
با عصبانیت سرمو توی دستم گرفتم... چطوری فکرش به اون رسیده بود؟ انگار مغزش فقط تو این زمینه کار می کرد.
_ آوا خودتو یه جا نشون بده... دیگه شورشو در اوردی... نه بابا!
آوا : پس کی؟
_ اون دختره دیروزیه که سوار مزدا بود.
آوا: اوه اوه اوه! آخه چه جوری پیدات کرد؟ پیدات کرد یا اتفاقی دیدیش؟
_ نمی دونم... آوا می ترسم.
آوا: مگه چی شده؟ دعوا شد؟
_ خیلی بدتر از این حرفا... باید ببینمت.
آوا: آخه الان رضا می یاد خونمون.
_ اَه! تو و رضا یه روز نمی تونید بدون هم باشید؟
آوا: خب شوهرمه! چشم مامان و بابام هم دور دیدیم.
آهسته خندید. پوفی کردم و گفتم:
کی می یاد؟ واقعا کارم واجبه.
آوا: حالا مگه رضا نامحرمه؟
_ نه محرمه!!!
آوا: یعنی این قدر خصوصیه حرفات که رضا نباید بفهمه؟
_ آخه دلیلی نداره بفهمه.
آوا: من معمولا حرف هایی که بینمون رد و بدل می شه رو بهش می گم... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
تو خیلی لطف داری!
دودل بودم. دوست نداشتم رضا رو در جریان قرار بدم... خیلی باهاش جور نبودم. از طرفی به نظرم اون عاقل تر و منطقی تر از آوا بود. چه عیبی داشت که اونم خبردار شه؟ ولی نه! حس بدی داشتم... دوست نداشتم رضا پیش خودش فکر کنه که ماجرا رو بزرگ کردم.
آوا: زنده ای؟ چرا حرف نمی زنی؟ خب از پشت تلفن بگو.
_ حالا نمی شه رضا نیاد؟
آوا: اگه بهش بگم نیاد که بیشتر کنجکاو می شه.
پوفی کردم. حالا مگه رضا کی بود که بخواد پیش خودش فکر کنه من ترسو ام؟ حتما اونم تا حالا فهمیده بود که من هرچی باشم آدم ترسویی نیستم... دست کم با رانندگی کردنم به همه ثابت کرده بودم که چه تیپ آدمی هستم. آهسته گفتم:
خیلی خب! فقط... هیچی.
آوا: خب بگو... .
_ هیچی. خواستم شرط و شروط بذارم چیزی به ذهنم نرسید... می یام الان اونجا.
تماسو قطع کردم. با بدبینی از توی آینه پشت سرمو نگاه کردم. خبری از مزدای سفید تصادف کرده با یه راننده ی عصبانی نبود. نفس راحتی کشیدم. هنوز اضطراب داشتم و کف دستم یخ کرده بود. ماشینو روشن کردم و با سرعت کمی به سمت خونه ی آوا رفتم. مرتب از توی آینه پشت سرمو چک می کردم. توهم اینو داشتم که سایه داره سایه به سایه م می یاد! نمی دونم چرا این قدر هل کرده بودم... از لحن عصبیش بیشتر ترسیده بودم یا از لبخندهای مرموزش؟ کاملا از ظاهر و لحن کلامش می تونستم حدس بزنم که خیلی با یه آدم عادی فاصله داره. تا حالا توی زندگیم با یه خلاف کار رو به رو نشده بودم... همه ی حرف های بابام در مورد باندهای مختلف توی ذهنم اومد... قاچاق دخترها و زن ها... قاچاق اعضای بدن... مور مور شدم. از ته دل گفتم:
خدایا! خودت کمکم کن... دیشب عجب حماقتی کردم. بچه بازی در اوردم و گرفتار شدم... قول می دم دیگه از این غلطا نکنم.
از این قول ها به خدا زیاد داده بودم! اولین باری که به خاطر یه حرکت نمایشی گواهینامه م پانچ شد، شب خوابم نبرد. تا صبح توی رختخواب با خدا حرف زدم و دویست بار قسم خوردم که عین آدم رانندگی کنم. سه روز بعدش به خاطر سرعت دویست و ده کیلومتر در ساعت توی اتوبان گرفتنم و دوباره گواهینامه م پانچ شد.... دقیقا سه روز بعد!
ترم اول دانشگاه هم وقتی معدلم پونزده شد پیش خودم قسم خوردم که از ترم بعد به نیت هفده به بالا بخونم... بگذریم که هر ترم بدتر از ترم قبل شد... از این توبه ها زیاد کرده بودم... زندگیم تکرار قسم خوردن هایی بود که دو روز بعد کاملا فراموششون کرده بودم.
ماشینو توی کوچه پارک کردم. چشمم به اسپورتیج قرمز رضا افتاد... زودتر از من رسیده بود. آهی کشیدم. زنگو زدم و سعی کردم خیلی خودمو مضطرب نشون ندم. خوشم نمی اومد که دیگرون فکر کنند آدم ضعیفی هستم.
خونه ی آوا طبقه ی دوم یه آپارتمان قدیمی و سه طبقه بود. از پله ها بالا رفتم و چشمم به آوا و رضا افتاد که برای استقبال دم در اومده بودند. رضا با دیدنم خندید و مثل همیشه بدون سلام کردن گفت:
چه گندی زدی؟
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
چپ چپ به آوا نگاه کردم. آوا خنده کنان به رضا گفت:
اذیتش نکن... بذار برسه بعد حسابی حالشو می گیریم.
بوتم و در اوردم و روی زمین انداختم. گفتم:
به اندازه کافی حالم گرفته شده. نیازی نیست که تو خودت و توی زحمت بندازی.
آوا خندید و از جلوی در کنار رفت. خونه ی سه خوابه با طرح و مدل قدیمی داشتند. یکی از اتاق ها اتاق مهمان بود که هر وقت شب اونجا می موندم روی تختش می خوابیدم. توی هال یه دست کاناپه ی سفید چرم بود. برعکس خونه ی ما که روی زمین فرش زیادی انداخته نشده بود، خونه ی آوا اینا پر از فرش های نفیس بود. وسایل خونه شون جدیدتر از خونه ی ما بود ولی طرح و نقشه ی خونه شون خیلی قدیمی بود و در نگاه اول توی ذوق می زد. بدترین خصوصیت خونه شون این بود که در دستشویی توی هال باز می شد... من همیشه با این موضوع مشکل داشتم... مجبور می شدم صبر کنم همه از هال بیرون برن بعد از دستشویی استفاده می کردم. بین هال و پذیرایی یه پاسیو پر از گل و گیاه قرار داشت. یه دست مبل شیک توی پذیرایی بود که در اون لحظه رومبلی ها رنگ زیبای طلایی مبل و پنهان کرده بود.
روی مبل نشستم. آوا برام یه لیوان چای اورد. بدم نمی اومد محض خنده و شوخی یه تیکه در مورد رادمان بندازم و این دو نفر و به جون هم بندازم. بعد بی خیال شدم... اصلا وقت شوخی و مسخره بازی نبود.
آوا رو به رضا کرد و گفت:
فهمیدی چی شد؟ دیشب ترلان با یه مزدا کورس گذاشت و باعث شد طرف یه تصادف خفن بکنه که توش مقصرم هست... امروز یه دفعه ای یارو رو توی خیابون دیده.
رضا با تعجب گفت:
نه بابا!
گفتم:
آره بابا!... آوا قندونت کو؟ بعد به من می گی خونه داری بلد نیستم.
آوا ابرو بالا انداخت و گفت:
روی میزه... خونه داری من و زیر سوال نبر! در حدش نیستی.
و خندید. راست می گفت. قندون و یه ظرف پولکی روی میز بود. یه جرعه از چای خوردم و شروع به تعریف کردن کردم... ماجرا رو کامل تعریف کردم. اصلا به رضا نگاه نمی کردم. امیدوار بودم متوجه بشه که روی صحبتم با ان نیست و نباید خودشو توی این مساله قاطی بکنه. وقتی اسم سایه رو بردم به وضوح دیدم که رضا روی مبل جا به جا شد... آوا روی حرفام تمرکز کرده بود ولی رضا همچین با تعجب نگاهم می کرد که معذبم می کرد. دیگه نمی تونستم بی توجه باشم و نگاهش نکنم... هرچند لحظه یه بار نگاهش می کردم... تغییر حالت هاش برام سوال شده بود... اول تعجب کرد... بعد سعی کرد خودشو جمع و جور کنه... آخرش به یه اخم عمیق ختم شد.
وقتی حرفام تموم شد آوا نگاهی به رضا کرد و گفت:
حالا باید چی کار کنیم؟
انگار آوا هم مثل من ترسیده بود و استرس پیدا کرده بود. گفت:
به نظرم باید به بابات بگی. اگه نمی تونی بگی من می گم.
با ناراحتی گفتم:
به خدا می ترسم نذاره پشت ماشین بشینم... تو که می دونی من یه روز پشت ماشینم نشینم می میرم. دوباره شروع می شه... بشین روزنامه بخون... چهار جا برو... دنیا رو ببین... با مردم رفت و آمد کن... اینجا ایرانه! باید بدونی داری کجا زندگی می کنی... هزار تا گرگ توی این خیابونا هستش... تو دختری... کم سن و سالی... زود گول می خوری... پشت ماشین نشین... شب قبل تاریک شدن هوا برگرد... به هرکسی اعتماد نکن... این لباس و نپوش... بشین آشپزی یاد بگیر... پذیرایی یاد بگیر... درس بخون... سربه راه شو... خودتو با این کارهات بدبخت نکن... بی خیال آوا... حوصله ندارم این جمله ها رو برای بار هزار و دویستم بشنوم.
برخلاف انتظارم رضا طرفمو گرفت و گفت:
به نظرم نباید فعلا به بابات چیزی بگی.
با تعجب نگاهش کردم. رضا گفت:
تنها کاری که بابات می تونه بکنه اینه که کارو از طریق قانون پیش ببره... ولی اولین کسی که قانونو زیر پاش گذاشته تویی و بعد بابات... تو گواهینامه نداری... اصلا نباید پشت رل می شستی. برای همین ممکنه با پیگیری این قضیه اول از همه خودت گرفتار بشی. این طوری ممکنه اعتبار بابات هم زیر سوال بره. پس فعلا صبر کن.
با این که باهاش موافق بودم گفتم:
گفت که فقط دو روز وقت دارم... یعنی بسط بشینم توی خونه این دو روز و؟
رضا شونه بالا انداخت و گفت:
شاید بعد دو روز با کینه و کدورت برگرده... شاید عصبی تر شه... شاید بیشتر تهدید کنه. مطمئن باش اونم وقتی گفته دو روز می دونسته که ممکنه تو خودتو قایم کنی.
راست می گفت... نظرم عوض شد... چه قدر خوب بود که رضا اونجا نشسته بود... این آوا که انگار لال شده بود. هیچ نظری نداشت. فقط با حرکت سر حرف های رضا رو تایید می کرد.
رضا ادامه داد:
کاری که باید بکنی اینه... تو شماره ت و به من بده... شماره ی منم توی گوشیت سیو کن. نذار فکر کنه تنهایی... هر وقت احساس خطر کردی یا حس کردی که دنبالته بهم زنگ بزن... روی من به عنوان یه برادر حساب کن. مطمئنم با معین زیاد راحت نیستی.
یاد ماجرای دانلود کردن سریال و خاموش کردن تلویزیون افتادم... می دونستم معین آماده ست که برم خونه تا کله م و بکنه.
صادقانه گفتم:
واقعا بهم امید دادی رضا... دستت درد نکنه... آره فکر کنم این طوری بهتر باشه.
رضا سر تکون داد و گفت:
باید ببینیم بعد این دو روز چی می گه... اون وقت شاید لازم باشه ماجرا رو با بابات در میون بذاری.
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم. نیم ساعت اونجا نشستم و با همدلی و حرف های رضا و آوا انرژی گرفتم. بعد از اون احساس کردم که بهتره برم و بیشتر از این مزاحم اونا نشم. آوا نگران بود و اصرار داشت که با رضا برم... می ترسید سایه بلایی سرم بیاره. رضا خنده کنان گفت:
نگران ترلان نباش... تا وقتی توی ماشین باشه جاش امنه... هیچ خطری اون تو تهدیدش نمی کنه. به محض این که پیاده شه باید چهارچشمی مراقبش باشی.
رو به آوا کردم و گفتم:
بهتره تنها برم... نمی خوام اگه دنبالم باشه منو با کس دیگه ای ببینه. نمی خوام فکر کنه ترسیدم... دوست ندارم نقطه ضعف دستش بدم.
آوا هنوز دل نگرون بود. رضا دست شو دور شونه ش انداخت و گفت:
چیزی نمی شه... نگران نباش.
آوا دستمو فشرد و گفت:
تو رو خدا عاقلانه رفتار کن... عین آدم رانندگی کن... چشماتو خوب باز کن و حواستو جمع کن. باشه؟ بهت زنگ می زنم که مطمئن شم رسیدی خونه... اگه جواب ندی یه راست می رم پیش بابات.
حرف های آوا بیشتر به جای این که دل گرمم کنه نگرانم کرد... یعنی قضیه این قدر جدی بود؟
خداحافظی کردم و در حالی که سعی می کردم تپش قلبمو نادیده بگیرم از خونه خارج شدم. در حیاط و باز کردم و با ترس و وحشت دو طرف کوچه رو بررسی کردم... پرنده پر نمی زد... چشمم به یه مزدای سفید افتاد. جیغ کوتاهی کشیدم و خودم و توی خونه پرت کردم. درو پشت سرم بستم و دستمو روی قلبم گذاشتم. چشمامو بستم و چند بار نفس عمیق کشیدم. یه صدایی توی سرم گفت:
حقته! وقتی پاتو روی گاز می ذاشتی باید به اینجاهاش هم فکر می کردی.
چشمامو باز کردم... خودمو دعوا کردم:
یعنی چی؟ مگه هر مزدای سفیدی مال سایه ست؟
تمام شجاعتم و جمع کردم. آهسته درو باز کردم. دستم می لرزید... نگاهی به کوچه انداختم... نه! مزدا تصادف نکرده بود. نفس راحتی کشیدم... از دست خودم حرص می خوردم. چه قدر احمق شده بودم!
بدو بدو خودمو به ماشینم رسوندم.
همین که توی ماشین نشستم و درو قفل کردم احساس امنیت کردم. ماشینو روشن کردم و به راه افتادم... توی مسیر مراقب بودم که کسی دنبالم می یاد یا نه... هر وقت که چشمم به یه مزدای سفید می افتاد قلبم توی سینه فرو می ریخت و حالم بد می شد... خدا رو شکر اون شبم هرچی مزدای سفید توی شهر بود توی مسیرم قرار می گرفت.
بالاخره به خونه رسیدم. ماشینو توی پارکینگ پارک کردم. خیالم راحت شده بود و ضربان قلبم به حالت عادی برگشته بود. داشتم قفل فرمونو برای احتیاط می بستم که موبایلم زنگ زد. تو دلم گفتم:
آواست... بنده خدا چه قدر نگران شده بود!
گوشی رو برداشتم... نه! آوا نبود... شماره ناآشنا بود. یه دفعه قلبم توی سینه فرو ریخت... نکنه سایه باشه!
جواب دادم:
بفرمائید!
صدای مردونه ی بم و گیرایی توی گوشی پیچید:
سلام . رادمان هستم.
با تعجب گفتم:
بله؟
رادمان سریع گفت:
باید باهات حرف بزنم...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
فصل چهارم

در حیاط و باز کردم. نگاهی به کوچه کردم. خبری از سایه نبود. ترلان توی ماشین نشسته بود و چپ چپ نگاهم می کرد. با گام های بلند خودمو به ماشین رسوندم و سوار شدم. سلام کردم. ترلان آهسته جوابم و داد و گفت:
خب!
چه بی مقدمه! گفتم:
می شه یه کم از این جا دور شیم؟
ترلان چیزی نگفت. نگاهی به لباسم کرد... لباس خونه تنم بود... پوزخندی زد... تو دلم گفتم:
خب چیه؟ انتظار داشت براش تیپ بزنم؟
نگاهی به صورتش کردم... قیافه ش خوب بود. فقط خیلی ساده تر از اون چیزی بود که من بتونم بپسندم. به قول بارمان بی رنگ و رو بود.
ترلان پاشو روی گاز گذاشت و با سرعتی که یه مقدار برای حالت عادی رانندگی کردن زیاد بود از کوچه خارج شد. توی دلم گفتم:
حتما اضطراب داره به خاطر سایه... حالا خوبه سایه چیزی بهش نگفته و این طوری می کنه! بچه سوسول به همین می گن ها!
در همین موقع با سرعت از سمت راست یه پرادو سبقت گرفت. چشمم به پیکانی افتاد که چند متر جلوتر ماشین رو کنار زده بود و پارک کرده بود... عین موشک داشتیم به سمتش می رفتیم. ترلان عین دیوونه ها به جای این که ترمز بکنه پاشو بیشتر روی گاز گذاشت. صدامو بلند کردم و گفتم:
چی کار می کنی؟
ترلان با سرعت جلوی پرادو در اومد و از چند سانتی متری پیکان رد شد. نفس راحتی کشیدم. قلبم محکم به سینه م می زد. با تعجب بهش نگاه کردم. کاملا خونسرد بود. صورتش مثل همیشه بی حالت بود. من تقریبا سکته کرده بودم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
شما همیشه این طوری رانندگی می کنید؟
ترلان به سمتم برگشت و با تعجب گفت:
چطوری؟
با یه حرکت مارپیچی آخرین لحظه وارد بریدگی شد و صدای بوق ماشین های پشت سرمون بلند شد... جوابمو گرفتم... کلا همین شکلی رانندگی می کرد!
آهسته گفتم:
من عجله ای ندارم.
ترلان با تعجب گفت:
بله؟ منم عجله ندارم.
رک گفتم:
خیلی بد رانندگی می کنید.
یه دفعه صدایش و بلند کرد و گفت:
چی؟ من بد رانندگی می کنم؟ هرچی باشه از رانندگی شما بهتره.
من که از عصبانیت غیر منتظره ش خنده ام گرفته بود گفتم:
قصد توهین نداشتم.
دوباره یه سبقت خطرناک دیگه!... انگار مشکل روانی داشت! با صدای بلندی گفتم:
خانوم لطفا یه جا پارک کنید... با این رانندگیتون دارین اعصابمو بهم می ریزید.
ترلان نچ نچی کرد و گفت:
چه قدر شما زود می ترسید.
من که واقعا می ترسیدم با این رانندگیش سرمو به باد بده لبخند زدم و گفتم:
والا همچین زودم نبود.
ماشینو گوشه ی خیابون پارک کرد و گفت:
رنگتون پریده... معلومه حسابی ترسیدید... یه فکر به حال این روحیه ی لطیفتون بکنید.
توی دلم گفتم:
دیوونه ی روانی! باید توی تیمارستان بستریش کنند.
با حرص گفتم:
حیف که وقتش نیست. مگه نه تیکه ای که انداختین و بی جواب نمی ذاشتم.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
خب! می شه بگید با من چی کار دارید؟ رضا اصلا کار درستی نکرد شماره ی منو به شما داد.
ضربان قلبم به حالت عادی برگشت... این دیگه کی بود! صورت و نگاه سردش اصلا با رانندگی پر شر و شورش جور در نمی اومد. آهسته نفسمو بیرون دادم و گفتم:
می تونید بعدا رضا رو به خاطر این کارش بازخواست کنید. من که ازش نخواستم این کار و بکنه. نگرانتون بود.
ترلان که مشخص بود عصبیه سرشو تکون داد و گفت:
خب! حالا چی می خواید بهم بگید؟ من باید سریع برم.
آهی کشیدم... این دختر اصلا هیچ نظری در مورد این که سایه کی بود داشت؟ می دونست چه خطری داره تهدیدش می کنه؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:
زیر بار پیشنهاد سایه نرید.
ترلان خنده ای عصبی کرد و گفت:
حرف مهمتون همین بود؟
گفتم:
سایه چند روز مهلت داره که کسایی که می خواد و پیدا کنه. خودش به شدت تحت فشاره. اگه جایگزینی برای شما پیدا نکنه ممکنه دست به هر کاری بزنه. ظاهرا رانندگی کردنتون چشمشو گرفته... مواظب خودتون باشید... اگه به هر طریقی تسلیم سایه بشید و کارشو قبول کنید برگشتنتون با خداست.
ترلان با تعجب ابروهاشو بالا داد و گفت:
منظورتون چیه؟ اون بهم گفت که پول خوبی بهم می ده و طوری صحبت می کرد انگار می تونم برگردم خونه و در عین حال کار اونم راه بندازم.
سرمو پایین انداختم... یه لحظه زمان و گم کردم... یادم رفت کجا نشستم... صدای ترلان توی سرم انعکاس پیدا کرد:
اون بهم گفت که پول خوبی بهم می ده و طوری صحبت می کرد انگار می تونم برگردم خونه و در عین حال کار اونم راه بندازم.
سرم گیج رفت... چشمام سیاهی رفت... دستمو جلوی چشمام گرفتم... همه جا برام سیاه شد... سیاه... سیاه ِ سیاه...
بین سیاهی رگه هایی از نور قرمز می دیدم... اون رگه ها منو از سیاهی نجات داد... کم کم رگه هایی از رنگ آبی هم اضافه شد... قلبم محکم به سینه می زد... کم کم سیاهی کمرنگ شد... آدم هایی رو می دیدم که بالا و پایین می پریدند... دستام شروع به لرزیدن کرد... دهنم خشک شده بود... توی اون گرما سردم شده بود...
صدای ترلان توی گوشم پیچید:
شما حالتون خوبه؟
چشمامو باز کردم... دستمو پایین اوردم... نه از رگه های قرمز خبری بود و نه از آدمایی که بالا و پایین می پریدند...
سرمو به شدت تکون دادم و گفتم:
خوبم... خوبم...
ترلان با تعجب بهم نگاه می کرد... کمی فکر کردم... داشتیم راجع به چی حرف می زدیم؟... یادم اومد... سایه!
رو به ترلان کردم و گفتم:
متوجه حرفام شدید؟
ترلان سر تکون داد و گفت:
بله! می شه پنهون کاری و تموم کنید؟ این ماجرا چه ربطی به شما و رضا داره؟ می شه بگید که سایه کیه و چی می خواد؟
رک گفتم:
نه! نمی شه.
ترلان صداشو بالا برد و گفت:
منم ناخواسته دارم درگیر این ماجرا می شم.
رو بهش کردم و گفتم:
من فقط می تونم بهتون بگم که قبول کردن پیشنها سایه... به هر طریقی... به هر دلیلی... تا ابد گرفتارتون می کنه... هرکاری که می تونید بکنید ولی تسلیم نشید... امیدوار باشید سایه توی این چند روز برای شما یه جایگزین پیدا کنه و ... .
ترلان وسط حرفم پرید و گفت:
شما منو می ترسونید... بابای من قاضیه... دوستای زیادی داره که پلیس اند... من ماجرا رو بهش می گم. شما هم بهتره همکاری کنید...
دستامو مشت کردم... سایه ی احمق! بابای دختره قاضی بود! قلبم توی سینه فرو ریخت... نه! نباید ماجرا رو به باباش می گفت. ضربان قلبم بالا رفت... اگه دست پلیس به اون می رسید من دیگه چطور می تونستم به زندگیم ادامه بدم؟
رو به ترلان کردم. گفتم:
شما نمی تونید منو مجبور به همکاری کردن بکنید...
ترلان سر تکون داد و گفت:
حالا می بینید!
قلبم توی سینه فرو ریخت... دوست داشتم این دختر و خفه کنم! سایه عجب حماقتی کرده بود! فقط رانندگیشو دیده بود و پیشنهاد داده بود... پنجه م و توی موهام کردم... باید چی کار می کردم؟ آینده و زندگی این دختر توی خطر بود... به نفعش بود که به باباش خبر بده. باید این کار رو می کرد... ولی... من نمی تونستم شاهد مراسم اعدام باشم... نمی تونستم... اگه پای پلیس به این ماجرا باز می شد... عجب اشتباهی کردم که به ترلان زنگ زدم... ای کاش این ته مونده ی مردونگی و انسان دوستیم هم از بین می رفت... توی ذهنم بود که به ترلان بگم به خاطر من سایه اونو پیدا کرده... می دونستم سایه همه جا دنبالم می اومد. حتما اون روز که جلوی خونه ی رضا دیدمش ترلان و دید و دنبالش رفت.... ولی با این وضعیت دیگه نمی تونستم چیزی از این ماجرا بروز بدم.
سرمو پایین انداختم و گفتم:
منو برسونید خونه...
ترلان با عصبانیت گفت:
همین؟
راست می گفت... توی ذهنم خیلی حرف ها بود که می دونستم باید بهش بگم ولی نمی شد... باباش قاضی بود... باید سکوت می کردم... .
ترلان پوفی کرد و سر تکون داد... ای کاش زودتر مهلت سایه تموم می شد و دست از سرمون برمی داشت. نگاهمو به بیرون از ماشین دوختم... باباش قاضی بود... شاید اگه منو می بردن می تونست کمکم کنه... رو به ترلان کردم و گفتم:
سایه دنبال منم هست... به منم پیشنهاد داد که پول خوبی بهم می ده... قبول نکردم... تهدیدم کرده... من خیلی شرایط بدی دارم. می دونم که خیلی راحت می تونه مجبورم کنه باهاش برم... .
ترلان دستشو از روی سوئیچ ماشین برداشت و نگاهم کرد... سرمای غیرمنتظره ای رو اطرافم احساس کردم... تصوراتم به رفتن با سایه محدود می شد... بعد از اون دیگه چیزی نمی دیدم... انگار بعد از اون زندگیم به پایان می رسید...
آهسته گفتم:
نقطه ضعف دستش ندید... هیچی بروز ندید... بذارید مهلتش تموم شه... ولی... اگه... اگه از رضا شنیدید که...
حرفمو نیمه تموم گذاشتم... چه قدر سخت بود که از یه غریبه همچین تقاضایی بکنم... ولی چاره ای نداشتم... نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
اگه شنیدید که منو برده... بدونید که خوشحال می شم ماجرا رو به باباتون بگید.
ترلان ماشین و روشن کرد. اخم کرد بود... بهش حق می دادم... گیج شده بود. گفت:
چرا الان نباید بگم ولی بعدا باید بگم؟
گفتم:
اگه پلیس الان دست به کار بشه و رد گروهی که سایه براشون کار می کنه رو بگیرن کسی و اعدام می کنند که اگه بمیره منم دیگه نمی تونم توی این دنیا زندگی کنم... ولی اگه سایه منو ببره شاید این فرصت و داشته باشم که به اون خبر بدم و از این ماجرا دورش کنم.
احساس کردم ترلان هر لحظه بیشتر ازم متنفر می شه... چشم غره ای بهم رفت و گفت:
جدا؟ باید برای نجات دادن جون کسی تلاش کنم که معلوم نیست چی کار کرده که به اعدام محکومه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
این دیگه برمی گرده به احساسات لحظه ای و مقطعی... مثل احساسی که بعد از تماس رضا بهم دست داد... منم دلیلی برای هشدار دادن به شما نداشتم... ظاهرا همین الان احساس کردید که بیشتر از اون چیزی که فکرشو می کردید توی خطرید و باید به باباتون خبر بدید. من که شما دخترهای امروزی رو می شناسم... آخرین جایی که مشکلاتتون و می برید خانواده هاتونه. منم می تونستم ساکت بمونم و چیزی نگم... شما هم توی اون زمان اگه یه لحظه دچار شک و تردید شدید... به این موضوع فکر کنید که امید یه بنده خدایی مثل من فقط به شماست.
دیگه حرف نزدم... ترلان ماشینو روشن کرد... آهسته تر از همیشه رانندگی می کرد... انگار توی فکر رفته بود... حالات و احساساتشو می شد از روی رانندگی کردنش تشخیص داد... وقتی دنبالم اومد مضطرب بود و تند و بی پروا رانندگی می کرد... حالا که توی فکر بود آهسته رانندگی می کرد.
سرمو به شیشه تکیه دادم... توی ذهنم به دنبال امید گشتم... دنبال رویا... خیلی وقت بود که هیچ رویایی نداشتم... آدم بدون رویا هم هیچی نداره... هیچ امیدی به روزهای خوش نداشتم... به آینده فکر نمی کردم... توی گذشته ی نحس و شومم دست و پا می زدم... توی روزهایی که تخت توی اتاقم خالی نبود...
ترلان ماشینو رو به روی خونمون پارک کرد... آهسته خداحافظی گفتم و به سمت خونه رفتم... وقتی در خونه رو پشت سرم بستم صدای ماشینشو شنیدم که به همون آهستگی دور می شد... دستامو توی جیبم کردم و وارد خونه شدم.
فضای تاریک خونه حالمو بدتر کرد. سامان با تعجب پرسید:
این دختره کی بود؟
اشاره ای به دمپایی و لباس توی خونه م کردم و گفتم:
مطمئنا دوست دخترم نبود! خیالت راحت!
چپ چپ نگاهش کردم... انگار منتظر بود پای من یه بار دیگه بلغزه و بهم سرکوفت بزنه. به سمت اتاقم رفتم. خودمو روی تخت انداختم.
توی مغزم پر از فکرهای مختلف بود... ذهنم به سمت اشتباه هایی کشیده می شد که برای آدم راه جبران کردن نمی ذاشتند... اشتباه هایی که تا آخر اثراتشون می مونه... به مادری فکر کردم که بیرون اون اتاق توی جنون و دیوونگی دست و پا می زد... به پدری که کنترل اعصابش و کامل از دست داده بود... به برادری که به این زندگی پر از بی انگیزگی محکومش کرده بودم... نگاهم روی تخت خالی توی اتاقم سر خورد... .
و حالا اون دختر... ترلان... می دونستم اون روز سایه منو تا خونه ی رضا تعقیب کرده بود... حتما ترلان و اونجا دیده بود... وقتی که آوا توی ماشین بود... بعد امتحانش کرد... و بعد انتخاب کرد... انگار نحسی من ترلان و هم گرفتار کرده بود... و من فقط روی تخت دراز کشیده بودم... دستم به هیچ جا نمی رسید... مغزم دیگه کار نمی کرد... دیگه ظرفیت نداشتم... .
سرم درد می کرد... فکرم به سمت وان حموم و تیغ پر کشید... نحسی ها با رفتنم تموم می شد... اگه مرد بودم خیلی وقت پیش توی اون حموم کار خودمو تموم می کردم... اگه مرد بودم... .
چشمامو بستم... همه جا برام سیاه شد... سیاه ... سیاه ِ سیاه... توی سیاهی گم شدم... سرم گیج می رفت... قلبم محکم توی سینه می زد... توی اون گرما سردم شده بود... دستام می لرزید... کم کم رگه های قرمز توی سیاهی ظاهر شد... اون رگه ها منو از سیاهی نجات دادند... دهنم خشک شده بود... لرزش دستم به بازوهام رسید... کف دستم دیگه از شدت سردی حس نداشت... قلبم محکم به قفسه ی سینه م می زد... دنیا توی همون سیاهی دور سرم می چرخید... کم کم رگه های آبی هم اضافه شدند... سیاهی کمرنگ شد... آدم هایی رو دیدم که بالا و پایین می پریدند... دخترهایی که با دو تا پسر می رقصیدند... پسرهایی که بین سه چهار تا دختر نشسته بودند و سیگاری می کشیدند... دخترهایی که به دیوار تکیه داده بودند و با تعجب به کسایی که با بی خیالی اون وسط می قرصیدند نگاه می کردند... کسایی که چشماشون و بسته بودند و با صدای ضرب موزیک بالا و پایین می پریدند... صدای بلند موزیک زمین زیر پام و می لرزوند... لرزش بازوهام به شونه هام رسید... قفسه ی سینه م زیر ضربه های بی امون قلبم بود. چرخیدم... پس او کجا بود؟
چشمم به چند نفر خورد که روی زمین نشسته بودند... خیلی دورتر از آدم های بی خیالی که فقط می رقصیدند و من و نمی دیدند... به سمت اون آدم ها رفتم... دو زانو روی زمین نشسته بودند... چشمم به پسری بود که پشتش بهم بود... پاهام می لرزید... نمی تونستم جلوتر برم... دست های پسر و دیدم که بالا رفت... دو دستی توی سر خودش زد... با زانو زمین خوردم... قلبم هزار تیکه شد... لرزش به همه ی بدنم سرایت کرد... سرم سنگین شده بود... دست های پسر یه بار دیگه بالا رفت... با دست هاش محکم توی سر خودش زد... سرم عین یه وزنه شده بود... دیگه گردنم نمی تونست وزنش و تحمل کنه... رگه های آبی ناپدید شد... با سر زمین اومدم... رگه های قرمز محو شد... فقط سیاهی بود... سیاه... سیاه ِ سیاه... .
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
در با شدت باز شد. از خواب پریدم. همه جا تاریک بود. با صدایی گرفته گفتم:
کیه؟
چراغ روشن شد... نور چشممو زد. دستمو جلوی چشمام گرفتم. صدای بابا رو شنیدم:
این دختره کی بود که اومده بود دم در؟
تو دلم گفتم:
بسم الله! فهمید! بدبخت شدم.
دستمو پایین اوردم. چشمامو تنگ کردم... خودم هم نفهمیده بودم که کی خوابم برده بود. از روی تخت بلند شدم. چند ثانیه طول کشید تا بتونم درست و حسابی روی پام وایستم. سرمو بلند کردم و به بابا نگاه کردم. کت و شلوار سرمه ای پوشیده بود و یه کراوات سرمه ای با خط های اریب آبی روشن زده بود. بهم نزدیک شد. ابروهاشو با یه اخم پایین انداخته بود. سینه به سینه م ایستاد و گفت:
کجا رفته بودی؟
سعی کردم با خونسردی جواب بدم. گفتم:
یکی از انترن های بیمارستان بود. اومده بود دم در... می خواست لپ تاپش و درست کنم.
بابام چشماشو تنگ کرد و گفت:
دم در؟ انترن؟ چرا اومده بود سراغ تو؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
کسی دیگه ای و نمی شناخت. می گفت اینایی که بیرون کامپیوتر درست می کنند سواد درست و حسابی ندارن.
بابا با لحن توهین آمیزی گفت:
اون وقت تو داری؟
اخم کردم و گفتم:
حالا مشکل چیه؟ مشکل دختر بودنشه؟
بابام انگشت اشاره ش و جلوی صورتم گرفت و گفت:
دست از پا خطا کنی جات بیرون این خونه ست... فهمیدی؟ بهت اجازه نمی دم یه بار دیگه این خونه رو بهم بریزی.
با صدای بلندی گفت:
فهمیدی؟
سرمو به نشونه ی جواب مثبت تکون دادم. در همین موقع موبایلم زنگ زد. قلبم توی سینه فرو ریخت. دعا کردم که شهرام یا ریحانه پشت خط باشند... دستم و به سمت موبایلم دراز کردم که بابام پیش دستی کرد و موبایلم و برداشت. چشمم به صفحه ی موبایل افتاد. سرم گیج رفت... رضا بود... .
بابا با چشم هایی که از عصبانیت گشاد شده بود به صفحه ی موبایلم زل زد. صدای نفس های بلندشو می شنیدم. نزدیک بود از خشم و عصبانیت منفجر بشه. دستاش از عصبانیت می لرزید. می دونستم عصبانیت هایش غیر قابل کنترله. آب دهنمو قورت دادم و منتظر عکس العملش شدم. یه دفعه دستش و بالا برد. سریع جا خالی دادم که سیلی محکمش توی گوشم نخوره. موبایلو توی سینه م کوبید و گفت:
پسره ی نمک به حروم!
پشتشو بهم کرد و از اتاق بیرون رفت. در و محکم بهم کوبید. نفس راحتی کشیدم. خیلی بهتر از اون چیزی بود که انتظارش و داشتم. جواب دادم:
الو؟
رضا : الو رادمان؟ سلام. چطوری؟
_ سلام. مرسی تو چطوری؟ آوا رفت؟
رضا: منم خوبم... آره همین الان رفت. چی شد؟ ترلان و دیدی؟
_ آره... چیز زیادی نتونستم بهش بگم... تو می دونستی باباش قاضیه؟
رضا: آره! برای همین تعجب کردم که سایه اونو انتخاب کرده.
_ سایه اگه معرفیش کنه گور خودشو کنده.
رضا: ای کاش بهش می گفتی که با باباش صحبت کنه.
_ رضا... یه بار دیگه م بهت گفتم.
رضا صداشو بالا برد و گفت:
اونم این قدر به فکر تواِ؟ آره؟ اونی که ولت کرد و رفت! به فکر زندگی خودت باش... به فکر اون چیزی باش که برای خودت بهتره. یه کم واقع گرا باش.
_ اگه واقع گرا بودم الان مثل مامانم دیوونه شده بودم... تو متوجه نمی شی... زندگیم جهنم شده. سامان حالم و بهم می زنه... بابام روز به روز شکاک تر و بدبین تر و عصبی تر می شه. داره کم کم یه دیوونه ی به تمام معنا می شه... مامانم که... خودت می دونی چه جوری شده. این زندگی چی داره؟ تو به من بگو چه جوری ممکنه که همه چی درست شه؟ رضا! حالم از این واقعیت بهم می خوره. بعضی وقت ها آرزو می کنم ای کاش من جای مامانم بودم... دیوونگی و جنونم توی این موقعیت نعمتیه.
رضا: می دونم... ولی راهش این نیست که بذاری هر بلایی که می خوان سرت بیارن. یه چند روز از تهران برو. بذار آبا از آسیاب بیفته.
_ امشب مامانمو می برن...
رضا سکوت کرد... ادامه دادم:
می برن که بستریش کنند... نمی شه که نباشم...
رضا باز چیزی نگفت... بحث و عوض کردم. گفتم:
سایه چطوری ترلان و انتخاب کرد؟می دونستم دنبال منه. احتمالا اون روز دم در خونه ی شما ترلان و دید. از این دختری که من دیدم بعید نیست که یه سری حرکت انجام داده باشه که توجه سایه رو جلب کنه.
رضا: احتمالا همین طور بوده. همون شب ترلان و آوا با هم رفتن خرید. توی راه سایه باهاشون یه مسابقه ی مسخره گذاشت ولی خودش تصادف کرد... .
بی اختیار لبخند زدم.
رضا: امروزم دوباره رفت سراغ ترلان... .
_ چه جوری پیداش کرد؟
رضا: آوا امروز صبح اومده بود خونه م. احتمالا سایه دم خونه ی من کشیک می داد. تنها سرنخی که از ترلان داشت خونه ی من بود. حتما آوا که از خونه م رفت سایه دنبالش رفت. به هر حال دیروز توی ماشین ترلان دیده بودش. از شانس بد ترلان آوا هم مستقیما رفته بود خونه ی اونا. سایه هم تمام مدت دنبال آوا بوده دیگه.
آهی کشیدم و چیزی نگفتم... انگار سایه روی دور خوش شانسی افتاده بود... نحسی و بدشانسی هم از وقتی یادمه از رفیق های صمیمی من بودند.
رضا: چی کار می کنی؟
_ هیچی... سعی می کنم مقاومت کنم تا مهلت سایه تموم شه. راهی جز این ندارم. نه می تونم در برم نه می تونم به پلیس خبر بدم. گیر افتادم... .
سامان از پایین صدام کرد. سریع گفتم:
رضا! سامان صدام می کنه. فکر کنم مامانم از خواب بیدار شده. من برم... بعدا حرف می زنیم.
رضا: مراقب باش... رادمان این چند روز و دووم بیار... .
_ برام دعا کن.
تماس و قطع کردم و پایین رفتم. سامان توی هال نشسته بود و کتاب های زبانش جلوش باز بود. مثل همیشه نگاهش به جای کتاب به تلویزیون بود. بابام کتش و در اورده بود و کراواتش و شل کرده بود. داشت توی هال قدم می زد.
مامان روی مبل دراز کشیده بود و خوابیده بود. خونه از همیشه شلوغ تر بود. خورده های شکسته ی ظرف روی زمین ریخته بود. احتمالا توی همون یه ساعتی که با ترلان بیرون رفته بودم مامان حسابی توی خونه دردسر درست کرده بود.
سامان مضطرب و عصبی به نظر می رسید. احتمالا می ترسید که من و بابا باهم درگیر بشیم. با دست جلوی دهنشو گرفته بود و پاشو با حالتی عصبی تکون می داد. بابا نشست و سرشو بین دستاش گرفت. قبل از این که بابا شروع کنه گفتم:
بابا! شما که می دونی رضا بی تقصیرترین آدم دنیاست... من و بارمان پای اشتباهمون وایستادیم... ما دو نفر مقصر بودیم. می دونم که برای پدر و مادر سخته که قبول کنند بچه شون اشتباهی به اون بزرگی کرده... ولی رضا پسر خوبیه... الانم داره ازدواج می کنه.
بابا سرش و بالا اورد و گفت:
نمی خوام بشنوم.
متوجه شدم خیلی عصبانیه ولی داره جلوی خودش و می گیره تا به جونم نیفته. ساکت شدم. سامان بحث و عوض کرد و گفت:
تا یکی دو ساعت دیگه می یان تا مامان و ببرن. اگه می خوای خداحافظی بکنی... .
ادامه نداد... سرشو پایین انداخت. معده م تیر کشید. نمی دونم چرا یهو سرم سنگین شد. نتونستم سرم و بالا نگه دارم... بی اختیار سرمو دوباره پایین انداختم... می دونستم که نمی تونیم نگهش داریم ولی نمی تونستم دوریش و تحمل کنم... یه قطره اشک از چشمم پایین چکید... نمی تونستم بدون اون توی اون خونه نفس بکشم... به خودم یادآوری کردم که از قبل می دونستم این روز می رسه... می دونستم این طوری برای مامان بهتره... این که منو یادش نمی اومد به اندازه ی کافی عذاب آور بود ولی این که از عطر تنشم محروم بشم و نمی تونستم تحمل کنم... .
پایین مبل نشستم... دستی به صورت شکسته ش کشیدم... موهای نرمشو نوازش کردم... دیگه برام اهمیتی نداشت که اشک هام روی گونه هام بریزن... نمی خواستم باور کنم شب آخریه که دارم صورتشو می بینم... اشک توی چشمام حلقه زده بود... نمی تونستم خوب ببینمش... دستاشو بوسیدم... بغلش کردم تا روی تخت بذارمش... اون قدر لاغر شده بود که به زحمت به پنجاه کیلو می رسید... از پله ها بالا رفتم. در اتاق مشترک مامان و بابا رو باز کردم. مثل همه جای دیگه ی خونه به هم ریخته بود. روی میز آرایش ظرف های دست نخورده ی ناهار مامان قرار داشت. صندلی میز آرایش یه طرف واژگون شده بود. روتختی یه گوشه ی تخت مچاله شده بود و دو سه دست از کت شلوارهای بابا روی تخت پرت شده بود. مامان و یه طرف تخت گذاشتم. کت شلوارهای بابا رو توی کمد آویزون کردم... روتختی و صاف کردم و کنار مامان نشستم... دستشو بوسیدم... زیرلب گفتم:
منو ببخش... همه ش تقصیره منه...
پیشونی مامانمو بوسیدم... دستشو نوازش کردم... سرمو کنارش روی تخت گذاشتم... عطر تنشو برای آخرین بار حس کردم... دوست داشتم همون جا همه چیز تموم شه... دیگه نمی تونستم ادامه بدم... آهسته گفتم:
منو ببخش...
چشمامو روی هم گذاشتم... تصویر پسری که دو دستی توی سر خودش می زد جلوی چشمم اومد... تصویر مامانم... بابام... سامان... ترلان... .
سرمو توی بالش فرو کردم... توی اشتباه هایی غرق شده بودم که برای آدم راه بازگشت نمی ذارند. قلبم فشرده شد... بدون مامان باید چی کار می کردم؟
******
چشمامو باز کردم. هوا کاملا روشن شده بود. چند ثانیه طول کشید تا مغزم به کار افتاد. نگاهی به ساعت کردم... نه بود! از جا پریدم. دیرم شده بود. احساس می کردم توی خونه ی مرده ها نفس می کشم... مامان دیگه توی اون خونه زندگی نمی کرد...
سریع به سمت کمد لباسام رفتم. یه شلوار جین و یه پلیور برداشتم و پوشیدم. جلوی آینه دستی به موهام کشیدم. چرا همیشه برای سر کار رفتن مجبور می شدم هول هولکی حاضر بشم؟
نگاهی به شلوارم کردم. یه کمی زانو انداخته بود... نه! نمی تونستم بپوشمش. در کمد و باز کردم. شلوار جین مشکی... نه! به لباسم نمی اومد... شلوار جین سرمه ای... کثیف بود... شلوار جین آبی... اینم زانو انداخته بود.
نگاهی به سمت دیگه ی کمد انداختم... لباس های بارمان!
دستم و دراز کردم و یه شلوار جین خوشرنگ برداشتم... دودل بودم... باید می پوشیدمش یا نه؟
یاد مامانم افتادم... چه قدر روی مرتب و تمیز بودن ما تاکید داشت... یه بار دیگه قلبم فشرده شد... شلوار بارمان و روی تخت انداختم. بدون این که دیگه به لباسام فکر کنم از اتاق بیرون رفتم. نه بابا خونه بود و نه سامان... نفس راحتی کشیدم... بهتر! بدون مامان نمی تونستم هیچ کدوم از اونا رو تحمل کنم. با شونه هایی خم شده از خونه بیرون رفتم. به خودم دلداری می دادم که این طوری برای مامان بهتره و شاید خوب بشه و برگرده... .
نفس عمیقی کشیدم... زندگی ادامه داشت... باید باهاش کنار می اومدم... آخر هفته می تونستم برای دیدن مامان برم... شاید اون طوری منو یادش می اومد.
نگاهی به حیاط کردم... اه! سامان ماشین و برده بود. مجبور بودم با آژانس برم. پوفی کردم. هر وقت صبح دیر بلند می شدم سامان ماشین و برمی داشت.
در حیاط و باز کردم تا سر کوچه برم و آژانس بگیرم. یه دفعه چشمم به ماشین سایه افتاد. قلبم توی سینه فرو ریخت. نفسم توی سینه حبس شد... خشک شده بودم. نمی تونستم تکون بخورم. سایه سرشو به سمتم چرخوند. پوزخندی زد. به صندلی شاگرد اشاره کرد... چی کار می تونستم بکنم؟ باید حرفاشو می شنیدم... نمی خواستم تا بیمارستان دنبالم راه بیفته.
به سمت ماشینش رفتم. قلبم محکم توی سینه می زد. نگاهی به ماشین کردم. تصادف کرده بود و کاپوتش جمع شده بود... دم ترلان گرم! این عفریته رو سر جاش نشونده بود! نمی دونم چرا با اوردن اسم ترلان یه کم دل گرم شدم.
توی ماشین نشستم. سایه ابرو بالا انداخت و گفت:
راضی شدی؟
رک گفتم:
نه!
پوزخندی زد و گفت:
که این طور!
موبایلشو در اورد. دیدم که یه تک زنگ زد. قلبم محکم توی سینه می زد. دلم گواهی می داد که به زودی یه اتفاق بد می افته. سایه ماشینو روشن کرد و گفت:
می رسونمت.
در ماشینو باز کردم و گفتم:
برو بابا!
قلبم توی دهنم بود. می دونستم که تماس سایه به من مربوط می شه. با این حال نمی خواستم خودمو ضعیف نشون بدم. قبل از این که درو ببندم سایه گفت:
رادمان! نمی خواستم این طوری پاتو به این کار باز کنم. خودت خواستی.دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. نمی دونستم چی در انتظارمه. وارد اتاق شدم و با اخم و تخم به ریحانه و شهرام سلام کردم. روی صندلی نشستم. ریحانه با خنده گفت:
چی شد رادمان؟ چرا دیر کردی؟ شب جایی تشریف داشتید؟
جوابشو ندادم. شهرام به ریحانه اعتراض کرد:
یعنی چی؟ این چه حرفیه؟
ریحانه گفت:
چیزی نگفتم که!
باز بحث کردن های اون دو تا شروع شده بود. کامپیوتر و روشن کردم. موبایلمو روی میز گذاشتم... یه لحظه با شک و تردید به صفحه ش نگاه کردم... یه حسی بهم می گفت که باید به ترلان خبر بدم... باید بهش می گفتم که با باباش حرف بزنه ولی... .
نتونستم... چشممو از صفحه ی موبایلم گرفتم. ریحانه از جاش بلند شد تا سر کارش بره. کلاسی گذاشته بود تا به بعضی از دکترها و انترن ها یه سری از برنامه های خاص رو آموزش بده. قبل از این که پاشو از در بیرون بذاره شهرام گفت:
اون روسری رو یه کم جلو بکش.
پوزخندی زدم... شهرام واقعا یه چیزیش می شد! وقتی ریحانه با اخم و تخم اتاقو ترک کرد گفتم:
این قدر گیر نده بهش... .
شهرام چشم غره ای بهم رفت و گفت:
تو چی کار داری؟
شونه بالا انداختم. راست می گفت... به من چه؟
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
دل شوره داشتم... نمی دونستم باید چی کار کنم. به نظرم احمقانه ترین کار این بود که همون جا بشینم و به صفحه ی مانیتور زل بزنم... بدبختی این بود که کار دیگه ای هم نمی تونستم انجام بدم.
شهرام موبایلشو جواب داد... اخم کرد و از اتاق بیرون رفت... گوشیمو با شک و تردید برداشتم... باید به رضا یا ترلان خبر می دادم؟ خوش به حال ترلان... دلش به باباش گرم بود. من بودم که هیچکس و توی دنیا نداشتم... نه برادر... نه پدر و نه مادر... .
آهی کشیدم... دو به شک بودم. نمی دونستم باید چی کار کنم... در همین موقع در با شدت باز شد و شهرام عین یه گرگ زخم خورده به سمتم اومد. با دیدنش قلبم توی سینه فرو ریخت. پاکتی رو روی میز انداخت. یقه م و گرفت و منو محکم به دیوار کوبوند. صورتش از خشم قرمز شده بود. داد زد:
عوضی آشغال... می دونستم... می دونستم یه چیزی بینتونه... من خر و بگو که به تو اعتماد کرده بود.
قبل از این که به خودم بیام مشت محکم شهرام توی صورتم خورد. دنیا دور سرم چرخید. سرم به دیوار خورد و یه لحظه چشمم سیاهی رفت. تلو تلو خوران خودمو ازش دور کردم. یکی از پرستارها وارد اتاق شد و گفت:
چه خبر شده؟
مشت دوم شهرام توی شکمم خورد. از درد خم شدم و چشممو بستم. قبل از این که به خودم بیام مشت سوم توی صورتم خورد. محکم به دیوار خوردم. یه لحظه از عصبانیت دیوونه شدم. به سمت شهرام حمله کردم و محکم هلش دادم. شهرام به میز خورد و کیس کامپیوتر و گرفت تا تعادلش و حفظ کنه... موفق نشد و زمین خورد. خون روی لبم و پاک کردم و داد زدم:
چته؟ دیوونه شدی؟
یه پرستار دیگه وارد اتاق شد و گفت:
تمومش کنید... ناسلامتی اینجا بیمارستانه.
شهرام بلند شد و دوباره به سمتم حمله کرد. مشتشو توی هوا گرفتم و دستشو پیچوندم. به سمت میز هلش دادم. با شکم توی میز خورد. بلافاصله چرخید. آماده شدم که با مشت توی صورتش بزنم که پاکت و برداشت وتوی صورتم کوبوند. داد زد:
این چیه؟ هان؟ این چیه؟
با آستین خون روی لبمو پاک کردم. قلبم محکم توی سینه می زد. تو دلم گفتم:
از طرف سایه نباشه... خدایا... از طرف سایه نباشه.
آب دهنمو قورت داد. با دست لرزون کاغذهایی که توی پاکت بود و بیرون کشیدم. با دیدن عکس های توی پاکت سرم گیج رفت. دهنم از تعجب باز مونده بود... لرزش دستم بیشتر شد... نمی دونستم باید چی کار کنم... سایه با من چی کار کرده بود؟ منظورش از این کار بچگونه چی بود؟
رو به شهرام کردم و تته پته کنان گفتم:
اینا... اینا همه ش دروغه... .
شهرام که از عصبانیت دیوونه شده بود داد زد:
چی دروغه؟ هان؟ همیشه می دونستم یه چیزی بین شما دوتاست... همه ی حرفاتون بودار بود... .
در حالی که از عصبانیت می لرزید گامی به سمتم برداشت و گفت:
برای همین طرفشو می گرفتی... آره؟ برای این که کثافت کاری های خودتو بپوشونی... عوضی... تو دوستم بودی.
با عصبانیت گفتم:
این قدر چرت و پرت نگو... تو خجالت نمی کشی؟ تو مهندس کامپیوتری. اینا همه ش فتوشاپه... عکس ها ادیت شده... اگه منو نمی شناسی زنتو که می شناسی.
شهرام داد زد:
چون می شناسم می گم!
دوست داشتم اون قدر بزنمش تا بفهمه چی داره می گه. از اون مرد مریض بعید نبود که همچین چیزی رو باور کنه. انگار سایه می دونست داره کی رو بازی می ده. در همین موقع دو تا از پزشک هایی که می شناختم وارد اتاق شدند. کاغذها رو توی پاکت چپوندم. نمی خواستم جلوی اون همه آدم بی آبرو شم. رو به شهرام کردم. چشماش از عصبانیت قرمز شده بود. دستاشو مشت کرده بود و صدای نفس های بلندش و به وضوح می شنیدم. آهسته گفتم:
شهرام عاقل باش... یه بار دیگه این عکس ها رو ببین. به خدا همه ش فتوشاپه... نذار تویی که مهندس کامپیوتری رو به همین راحتی خر کنند.
شهرام دوباره بهم حمله کرد. یکی از پزشک ها سریع بینمون پرید و نذاشت که دست شهرام بهم برسه. یکی از پرستارها گفت:
صلوات بفرستید... خجالت بکشید. ناسلامتی شما مهندس های این مملکتید. بشینید قشنگ با هم حرف بزنید ببینید ماجرا چیه.
پزشک شهرام رو روی صندلی نشوند . شهرام با دست های لرزانش سرشو گرفت... می ترسیدم سکته کنه. همون جا ایستاده بودم و پاکت و توی دستم گرفته بودم... اگه دستم به سایه می رسید زنده نمی ذاشتمش... خیلی بچه بود... فکر می کرد با بی آبرو کردن من می تونه وادارم کنه کاری که می خواد و بکنم؟
روی صندلی نشستم... دست های منم می لرزید. قلبم محکم توی سینه می زد. احساس می کردم حرارت از صورتم بیرون می زنه. دیگه چطوری می تونستم سرمو توی بیمارستان بالا نگه دارم؟ احتمالا اون پرستارها حرفامون و شنیده بودند و فهمیده بودند که ماجرا از چه قراره...
یاد عکس های توی پاکت که می افتادم دوست داشتم بزنم زیر خنده... دیوونگی محض بود ولی واقعا خنده م می گرفت... تو دلم گفتم:
سایه اگه احمق نبود که دنبال من راه نمی افتاد.
می دونستم تا عمر دارم نمی تونم توی صورت ریحانه نگاه کنم... سایه چطور تونسته بود با آبروی زن نجیبی مثل اون بازی کنه؟ دستی به صورتم کشیدم... اونجا موندن فایده ای نداشت. از جا بلند شدم. کیفمو برداشتم. پاکتو روی پای شهرام انداختم و گفتم:
تو که عقلت به چشمته... حداقل اون چشماتو باز کن و درست ببین. من این قدر احمق نیستم که سراغ یه زن شوهردار برم.
سعی کردم جلوی خودم و بگیرم و اون جمله رو نگم ولی نتونستم:
چیزی که زیاده دختر... مگه خرم که سراغ زن تحفه ی تو برم؟
پشتمو بهش کردم و از اتاق بیرون رفتم. نگاه پرستارها رو احساس می کردم. زیرلب چیزی بهم می گفتند. از خجالت صورتم سرخ شد. سرمو پایین انداختم و سریع از بیمارستان بیرون رفتم.
هوای سرد که به صورتم خورد حالم بهتر شد. نمی دونستم باید چی کار کنم... باید کجا می رفتم؟ چی کار باید می کردم؟ یه چیزی رو خوب می دونستم... این که سایه نمی تونه از این قضیه استفاده کنه و منو مجبور کنه به خواسته هاش تن بدم.
نفس عمیقی کشیدم و برای گرفتن آژانس به راه افتادم... هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که صدای بوق ماشینی رو شنیدم. برگشتم و چشمم به سایه افتاد. بی اراده به سمتش رفتم... می خواستم یه کتک حسابی بهش بزنم... احتمالا سایه هم حدس زده بود که می خوام این کار رو بکنم. با یه مرد چهارشونه با بازوهای عضلانی اومده بود. مرد عینک دودی زده بود و دست به سینه نشسته بود. بی خیال زدن سایه شدم... نمی خواستم کتک بخورم... صورتم هنوز به خاطر مشت های شهرام درد می کرد.
سایه با لبخند گفت:
خب! چی شد ؟
پوزخندی زدم و گفتم:
خیلی بچه ای! فکر کردی این طوری می تونی مجبورم کنی؟
سایه شونه بالا انداخت و گفت:
هنوز می خوای ادامه بدی؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
فکر کردی این قدر ضعیفم که به این زودی تسلیم شم؟
سایه سر تکون داد و گفت:
ضعیف نیستی... لجبازی... یه کمی هم احمقی... بازی ادامه داره!
لبخند مسخره ای زد... یه حسی بهم می گفت که سایه خوب می دونه که چطور باید بازی کنه.
پشتمو بهش کردم. گاز داد و با سرعت دور شد. باید زودتر به خونه می رفتم. آژانس گرفتم. همین که توی ماشین نشستم شماره ی ترلان و گرفتم... از شانس من گوشی رو برنمی داشت... دوباره زنگ زدم... نه! برنمی داشت... قلبم توی سینه فرو ریخت... نکنه بلایی سرش اومده باشه! برای بار سوم زنگ زدم... از اضطراب سرجام بند نمی شدم... چرا جواب نمی داد؟ ای کاش همون دیروز بهش می گفتم که به باباش خبر بده... .
نمی دونستم باید براش اس ام اس بزنم یا نه... می ترسیدم گیر سایه افتاده باشه... این طوری می فهمیدند که باباش قاضیه و کار هر جفتمون تموم می شد. نمی دونستم باید چی کار کنم... باید به پلیس خبر می دادم؟
شک داشتم... ممکن بود خودمم زندانی بشم... از طرف دیگه... اگه اونو اعدام می کردند... می دونستم که اگه اون بمیره منم می میرم... توی تموم این سال ها قلبم به عشقش تپیده بود... علاقه ای که بهش داشتم منو به این دنیا امیدوار کرده بود... یاد حرف رضا افتادم که می گفت:
به فکر خودت باش... .
ولی نمی تونستم شاهد مرگش باشم... نمی تونستم... گوشی و توی جیبم گذاشتم... .
به خونه رسیدم. کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. کلید انداختم و در رو باز کردم. یه راست به سمت اتاقم رفتم. لباسمو عوض کردم و خودمو روی تخت انداختم... سرم از درد داشت منفجر می شد. تصویر عکس هایی که دیده بودم جلوی صورتم بود... چشمامو بستم و با دست فشار دادم... فایده ای نداشت. عکس ها توی مغزم می چرخید. باید چی کار می کردم؟
در همین موقع موبایلم زنگ زد. از جا پریدم. با دیدن شماره ی ترلان نفس راحتی کشیدم... یه جورایی خوشحالم شدم.
_ الو؟ ترلان؟
مردی با صدایی کاملا ناآشنا جواب داد:
الو؟ شما کی هستید؟

اخم کردم و سعی کردم تپش قلبمو نادیده بگیرم. گفتم:
شما زنگ زدید آقا! از من می پرسید کیم؟
پسر: شما چند بار به این شماره زنگ زده بودید.
برای این که قال قضیه رو بکنم گفتم:
اشتباه گرفته بودم.
پسر: اشتباه گرفته بودی؟ آره؟ پس چرا اولش گفتی ترلان؟
ای خاک بر سر من کنند با این سوتیام! من من کنان گفتم:
شما؟
پسر: من برادرشم.
همینو این وسط کم داشتم.
وقتی برای جر و بحث نداشتم. تو دلم گفتم:
همین که ترلان ماجرا رو به باباش بگه همه چی روشن می شه.
برای همین گفتم:
گوشی و بده به ترلان. اگه می خواستم با تو حرف بزنم به گوشی خودت زنگ می زدم.
پسر صداشو بالا برد و گفت:
چه رویی هم داری!
_ بهت می گم گوشی و بده بهش! کارم واجبه.
پسر: حمومه... بذار از حموم بیاد... تکلیفمو باهاش روشن می کنم.
_ هر کاری می خوای بکنی بکن... .
تماسو قطع کردم... روی دور بدشانسی افتاده بودم. این پسره این وسط از کجا پیداش شده بود؟ پوفی کردم و گوشی رو روی تخت انداختم... باید چی کار می کردم؟ باید می رفتم با شهرام حرف می زدم؟ باید به رضا می گفتم؟ خدا رو شکر کردم که سایه سراغ خانواده م نرفته بود... واقعا شانس اورده بودم که از مامانم به عنوان طعمه استفاده کرده بود... زندگی مشترک شهرام و ریحانه رو با این کارش زیر سوال برده بود. با این حال خوش بین بودم... شاید خدا کمکم می کرد و این ماجرا هم ختم به خیر می شد.
موبایلم زنگ زد... شهرام بود. نفس عمیقی کشیدم و زیرلب گفت:
بسم الله!
_ الو؟ از خر شیطون پیاده شدی؟
شهرام: کی می خواسته این طور با آبروی ما بازی کنه؟
_ پس پیاده شدی!
شهرام: جواب منو بده!
_ من از کجا بدونم؟
شهرام: چه جوری دستش به عکس خصوصی زن من رسیده بود؟
_ هنوز که داری می گی عکس خصوصی!
شهرام: به هر حال سرشو از یه جا کات کرده بود که تونسته بود بذارتش توی عکس!
_ باور کن نمی دونم.
شهرام: عکس تو رو از کجا اورده بود؟
_ من اصلا نمی دونم کی این کار رو کرده!
شهرام: آبروی منو با این کارش توی بیمارستان برده!
_ اگه داد و بیداد نمی کردی آبروریزی نمی شد... دیگه هیچ کدوممون نمی تونیم توی اون بیمارستان کار کنیم.
خواستم حال و احوال ریحانه رو بپرسم ولی جلوی زبونمو گرفتم. همین و کم داشتم که شهرام دوباره جوش بیاره... تازه داشت سر عقل می اومد.
_ الان کجایی؟
شهرام: دارم می رم خونه... نمی تونم اونجا رو تحمل کنم.
_ کی به گوشیت زنگ زد و خبر داد؟
شهرام: حراست!
_ جدی؟ ندیده بودن کی بسته رو اورده بود؟
شهرام: می گفتن پیک بود.
_ پی اش و بگیر.
شهرام: باشه...
_ دیگه مشکلی با من نداری؟
شهرام: نه... ولی دیگه نمی خوام ببینمت... دیگه نمی خوام دور و بر ریحانه ببینمت.
چشمامو از عصبانیت بستم. سعی کردم لحن کلاممو کنترل کنم . با این حال وقتی شروع به صحبت کردم صدام از خشم می لرزید:
ببین مرد حسابی! من با زن تو هیچ کاری ندارم! فهمیدی؟ اگه بخوای هم دیگه طرف شما دو تا نمی یام. اونی که آبروی زن تو رو برده آبروی منم برده.
شهرام: شما دو تا همیشه مشکوک رفتار می کردید.
_ تو رو هم باید ببرن پیش مامان من بستری کنند.
شهرام: حرف دهنتو بفهم.
_ مریضی داری... راست می گم... شکاک و بدبینی... .
شهرام: رادمان احترام خودت و نگه دار!
_ نیست که تو احترام نگه می داری!
شهرام: دوباره شروع نکن!
_ بسه! نمی خوام صداتو بشنوم... از این به بعد قبل از این که مشت بزنی چشماتو باز کن... .
تماسو قطع کردم و گوشی رو با حرص روی تخت کوبوندم! پسره ی روانی!
حس می کردم اگه بیشتر از این توی خونه بمونم دیوونه می شم. کسی رو هم نداشتم که بهش سر بزنم. به فکرم رسید که پیش رضا برم. دوست نداشتم با آوا رو به رو شم ولی چاره ی دیگه ای هم نداشتم. می دونستم توی این موقعیت سکوت کردن و پنهان کردن حقیقت بدترین کاره. باید یه نفر در جریان قرار می گرفت... .
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
از جام بلند شدم. کمدو باز کردم و اولین لباسی که دم دستم بود و برداشتم و پوشیدم. شلوار بارمان و توی کمد آویزون کردم و شلوار جین مشکی برداشتم. نگاهی به ساعت کردم... خدا رو شکر دو سه ساعتی تا اومدن سامان و بابا وقت داشتم. موبایلمو توی جیبم گذاشتم و به سمت طبقه ی پایین رفتم. با شنیدن صدای تق تق ظریفی سر جام متوقف شدم... سرمو چرخوندم... کسی و ندیدم... خونه ی شلوغ و تاریکمون مثل وقت هایی که مامان می خوابید کاملا ساکت بود.
سرمو به سمت در چرخوندم. یه دفعه دستی از پشت سرم با دستمال جلوی دهنمو گرفت. فریادی زدم که زیر فشار قوی دست های مردونه خفه شد. سعی کردم خودمو آزاد کنم... ماده ی سرد و فراری توی دهن و بینیم پیچید... نفسمو حبس کردم... خودمو کنار کشیدم ولی مردی از پشت محکم منو چسبیده بود. بازوشو دور گلوم پیچید... با دست دیگه ش دستمالو محکم روی دهنم می فشرد. پیچ تاب می خوردم و تقلا می کردم که خودمو آزاد کنم. بی اختیار نفس عمیقی کشیدم. سرم گیج رفت... به دست های مرد چنگ زدم... فریاد آخر و زدم و بعد همه جا سیاه شد... سیاه... سیاه ِ سیاه... .

صدای زنگ موبایلم بلند شده بود... چشمامو باز کردم... اول همه جا سیاه بود... چند بار پلک زدم... کم کم فضا برام روشن شد. پایه ی میز تلویزیون و تشخیص دادم... سرم از درد داشت منفجر می شد... زنگ موبایلم قطع شد... آرنجمو روی زمین گذاشتم و نیم خیز شدم... سرم گیج می رفت. احساس می کردم دنیا داره دور سرم می چرخه... گلوم می سوخت... آب دهنمو چند بار قورت دادم... بدتر شد... سرم سنگین شده بود و نمی تونستم بالا نگهش دارم. با دست چپم سرمو گرفتم... وزنمو روی دست راستم انداختم. چند بار نفس عمیق کشیدم... دستی به پیشونیم کشیدم... ای کاش این سر درد تموم می شد. دستی به شقیقه هام کشیدم... صدای زنگ موبایلم دوباره بلند شد... توی همون حال و هوای گیج گیجی گفتم:
سایه... نه... سایه نباشه... .
گوشی رو برداشتم... با دیدن اسم ترلان جون گرفتم... احساس کردم سیاهی های جلوی چشمم از بین رفت... نوری از امید به قلبم تابیده شد... امیدی جز اون نداشتم.
_ الو... بگو که خودتی ترلان... .
صدای طلب کارشو شنیدم:
مگه قرار کی باشه؟
_ چند ساعت پیش... نمی دونم... شاید یه ساعت پیش.... شاید کمتر... ساعت چنده؟
ترلان: چی می گی؟
_ دفعه ی قبل که زنگ زدم داداشت گوشی و برداشت.
ترلان با صدای بلندی گفت:
دروغ می گی! چی بهش گفتی؟
_ گوش کن... به بابات همه چیز و بگو... هرچی بهت گفتم و فراموش کن... همه چی رو به بابات بگو... بگو که... .
توی همون حالت گیج و ویج هم فقط به اون فکر می کردم... شک و تردید و کنار گذاشتم... سعی کردم ذهنو قلبمو روی همه چی ببندم. سعی کردم به زبونم اجازه بدم که بدون اختیار حرف بزنه... .
_ به بابات بگو که سایه تهدیدت کرده... صبح برای من پاپوش درست کرده بود... اومدم خونه... تازه به هوش اومدم... بیهوشم کرده بودن... نمی دونم وقتی پاشم با چی رو به رو می شم... ترلان... می شنوی؟
جرئت نداشتم بلند بشم... چی کار کرده بودند که مجبور بودند قبلش منو بیهوش کنند؟
ترلان: چه پاپوشی؟
_ یه سری عکس مستهجن و ادیت کرده بودن... عکس من و زن یکی از همکارام که خیلی هم غیرتی و دیوونه ست.
ترلان: خب این چه ربطی داره؟
_ اینا رو از من نپرس...
ترلان: مطمئنی بیهوشت کردن؟
عصبانی شدم و داد زدم:
این قدر خنگ نباش... خواب که نبودم! مطمئنم...
صدامو پایین اوردم و گفتم:
به بابات بگو همه چی رو از رضا بپرسه... من مطمئن نیستم چی برام پیش می یاد... ترلان... آوا نفهمه... رضا بی گناهه... .
ترلان: رادمان... .
صدای بوق بلند شد... لعنتی... پشت خطی داشتم. باید چی کار می کردم؟ اگه سایه بود چی؟ نباید می فهمید که داشتم با ترلان حرف می زدم. سریع گفتم:
ترلان... شاید آخرین بار باشه که حرف می زنیم.
ترلان: این طوری نگو... .
_ من چند سال پیش با سایه کار می کردم... نمی ذاره با اون چیزهایی که ازشون می دونم زنده برگردم... .
ترلان: چه چیزهایی؟
_ رضا برات می گه... منو ببخش... خداحافظ.
ترلان: رادمان... .
تماس و قطع کردم.. حدسم درست بود... سایه پشت خط بود.
سایه: پس بهوش اومدی!
_ چه غلطی کردی عوضی؟
سایه: هنوز نرفتی توی اتاقت؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... نتونستم هیچ حرفی بزنم... از جام بلند شدم... گوشی رو پایین اوردم و به سمت پله ها رفتم. سرم گیج می رفت... نمی تونستم درست و حسابی راه برم... دستمو به نرده گرفتم و خودمو به زور بالا کشیدم... هرچه قدر بالاتر می رفتم ضربان قلبم هم بیشتر می شد... صدای نفس هام بلندتر می شد... دمای دستم پایین تر می اومد... .
در اتاقو باز کردم. تو نگاه اول هیچ چیز مشکوکی ندیدم. نفس راحتی کشیدم ولی بعد جلوتر رفتم... چشمم به لباسی که صبح پوشیده بودم افتاد... قلبم یه بار دیگه توی سینه فرو ریخت. به خون خشک شده ی روی لباس نگاه کردم... لباس غرق خون بود... یه لحظه حالت تهوع بهم دست داد... دستام به لرزه در اومد... چرخیدم... چشمم به چاقویی که روی میز کامپیوتر بود افتاد... ناخودآگاه دستمو به سمتش دراز کردم... سریع جلوی خودم و گرفتم... نباید اثر انگشتم روش می موند... .
وا رفتم... به دیوار تکیه دادم و سر خوردم... داشتم سکته می کردم... نفسم بالا نمی اومد... سایه چی کار کرده بود؟
صداشو می شنیدم که صدام می زد. گوشی رو با دستی لرزون دم گوشم اوردم. سایه گفت:
چی شد؟ دیدی؟
تته پته کنان گفتم:
می ... می ... می کشمت... .
با خونسردی خندید و گفت:
رادمان... پلیس توی راهه... دارن می یان سمت تنها مظنون پرونده... بیا سر کوچه... یه ون سیاه منتظرته.
سرمو به شدت تکون دادم... سایه منو نابود کرده بود... با صدایی لرزان گفتم:
نه!
سایه: خریت نکن... اعدامت می کنند.
_ تو... تو... چی کار کردی؟
سایه: من کاری نکردم... تو شهرام و کشتی.
بی اختیار فریادی کشیدم... قلبم دیوانه وار به سینه م می کوبید... سرمو از پشت محکم به دیوار کوبوندم. خودمو جمع کردم و داد زدم:
امکان نداره... .
سایه: همه چی علیه تواِ... مطمئن باش من کارمو خوب بلدم... توی بیمارستان دیدن که باهم درگیر شدید...چهار نفر شاهد دارند... الانم شواهدی توی خونه تون گذاشتم که نمی تونی خوابشم ببینی... رادمان... بار اولم نیست که این کارو می کنم... اعدامت می کنند... به بابات فکر کن... به سامان... بعد آرمان و بارمان می تونند رفتن تو رو هم تحمل کنند؟
رعشه ای به بدنم افتاده بود... مغزم کار نمی کرد... فشار عصبی اون قدر روم زیاد بود که نمی تونستم تحملش کنم.
سایه: یه ون سیاه سر کوچه منتظرته... فکر می کنم پلیس تا دو سه دقیقه ی دیگه برسه... رادمان... چیز زیادی ازت نمی خوایم... مطمئن باش زندگیت بهتر از این جهنمی می شه که داری توش دست و پا می زنی.
تماسو قطع کرد... دستمو به دیوار گرفتم و بلند شدم... پاهام می لرزید... یعنی واقعا سایه شهرام و کشته بود؟ مگه از من چی می خواست که این قدر مهم بود که به خاطرش حاضر بشه آدم بکشه؟ اگه شهرام مرده بود... اولین کسی که مظنون شناخته می شد من بودم... جلوی چشم چهار نفر شاهد درگیر شده بودیم... چاقو و لباس خونی هم جلوی صورتم بود... حتما چیزهایی دیگه ای هم جاهای دیگه ی خونه مخفی شده بود... باید چی کار می کردم؟
بدون لحظه ای فکر کردن به سمت دستشویی رفتم. گوشی موبایلم و برداشتم و توی چاه دستشویی انداختم. نه می خواستم کسی از رضا چیزی بفهمه و نه می خواستم آدمای سایه از ارتباط من و ترلان سردر بیارن... .
دو به شک بودم که چاقو رو بردارم یا نه... نمی خواستم اثر انگشتم روش بیفته... قلبم محکم توی سینه می زد... خدایا به دادم برس... .
دور و بر اتاق چرخیدم... به بن بست رسیده بودم... امیدم به ترلان و باباش بود... باید می رفتم... اگه می موندم و نمی تونستم ثابت کنم که شهرام و نکشتم اعدام می شدم... باید می رفتم.
دوان دوان از خونه خارج شدم... کم مونده بود قلبم از سینه م بیرون بجهه. بدنم می لرزید... کاملا گیج شده بودم... شکه شده بودم... نگاهی به سر کوچه کردم... یه ون سیاه منتظرم بود. به سمت ماشین ون دویدم. در پشت از داخل باز شد.
نفس عمیقی کشیدم... به سمت ون رفتم. آب دهنمو قورت دادم و سوار شدم... در پشت سرم بسته شد... سرمو چرخوندم... صدای آشنایی شنیدم:
بالاخره مغزتو به کار انداختی!
نفسم توی سینه حبس شد... به سمت صدا برگشتم... با ناباوری گفتم:
تو... !
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
فصل پنجم

دستام می لرزید... یعنی چی شده بود؟ چرا دوست داشتم پیش خودم فکر کنم که همه ی اینا یه بازی کثیفه؟ چرا دوست داشتم فکر کنم که همه ی اینا یه شوخیه؟
قلبم محکم توی سینه م می زد. روی تخت نشسته بودم و به ساعت دیواری زل زده بودم. چرا بابا این قدر دیر کرده بود؟
دستام یخ زده بود... نمی دونستم باید چی کار کنم... حرف های رادمان توی سرم می پیچید... یاد صدای بم و گیراش افتادم... می لرزید... انگار ترسیده بود... چی شده بود؟ چرا باید این بار آخرین بار می شد؟
سرمو به دیوار تکیه دادم... همه ی ترس ها ... همه ی شک ها... تردید ها... رو کنار گذاشتم. می دونستم اگه به بابا نگم نه تنها خودم بلکه رادمان رو هم نابود می کنم.
یاد اولین باری افتادم که دیده بودمش... یاد چشم های خوشرنگ و صورت زیباش افتادم... شاید سایه اونو به خاطر همین زیبایی می خواست... یاد حرفش افتادم که گفته بود قبلا با سایه کار می کرده ... و رضا... .
قلبم محکم توی سینه می زد. از شدت اضطراب مغزم از کار افتاده بود. فقط منتظر اومدن بابا بودم... همیشه این قدر دیر می کرد؟ یا امروز که بهش بیشتر از همیشه احتیاج داشتم متوجه شده بودم که چه قدر دیر به خونه می یاد...
در اتاق باز شد. با هیجان از جام بلند شدم... با دیدن معین وا رفتم... آخرین آدمی بود که توی اون شرایط می خواستم ببینم. خودمو دوباره روی تخت انداختم. آهی کشیدم... ضربان قلبم که یه دفعه از شدت شور و شوق بالا رفته بود دوباره به حالت نرمال برگشت.
معین درو بست و وارد اتاق شد... اخم کرده بود و عصبانی به نظر می رسید. قلبم توی سینه فرو ریخت... یادم افتاد که گوشیمو برداشته بود... خیالم از بابت رادمان راحت بود. پسر مودب و محترمی بود. معین دست به سینه زد و گفت:
این پسره ی پررو و بی ادب کی بود که زنگ زده بود؟
جان؟ رادمان؟ پوفی کردم... انگار دقیقا همون روزی تصمیم گرفته بود بی تربیت بشه که نباید! حالا معین و باید کجای دلم می ذاشتم؟ گفتم:
دوست رضاست.
معین که انگار بعد سال ها یادی از غیرت و تعصب کرده بود با اخم و تخم گفت:
با تو چی کار داشت؟
چی باید می گفتم؟ راستشو ؟ دروغ؟ می دونستم دروغ توی این موقعیت بدترین انتخابه. برای همین گفتم:
معین... یه اتفاق بد افتاده... من باید با بابا صحبت کنم. در مورد همین پسره ست.
معین سریع گفت:
چی کارت کرده؟
با عصبانیت گفتم:
یه کم از این موضع شک و تردیدت بیا پایین! من باید با بابا صحبت کنم. این پسره افتاده توی دردسر... از من خواسته بود با بابا در موردش حرف بزنم... .
معین چینی به بینیش انداخت و گفت:
به صداش نمی اومد که آدم تو دردسر افتاده ای باشه!
با تعجب گفتم:
چی می گی؟ مگه چی گفته؟ مگه به صدا اِ؟... بابا کی می یاد؟
معین شونه بالا انداخت و گفت:
رفته خونه ی عمه... مگه نمی دونستی؟
احساس کردم قلبم یه لحظه از حرکت وایستاد. با دهن باز به معین زل زدم و گفتم:
نه!
معین روی صندلی نشست و گفت:
آهان یادم نبود! اون روز که عمه اومده بود اینجا نبودی. مامانم این قدر سرش به دعوا کردنت گرم بود که یادش رفت بهت بگه... امروز خواستگار برای ژیلا اومده... بابا هم به عنوان بزرگ فامیل رفته اونجا.
با کف دست توی پیشونیم زدم. آخه امروز؟ امروز؟ خدایا! چرا این قدر من بدشانسم؟ حالا سی سال بود که کسی در خونه ی عمه رو نزده بودها! همین امشب که من با بابا کار داشتم ژیلا داشت راهی خونه ی بخت می شد! بخت مردم چه بد موقع هم باز می شه!
معین با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت:
رنگت چرا پریده؟ حالت خوبه؟
خدا رو شکر اون روز روی دور اذیت کردن نبود. دستمو پایین انداختم و گفتم:
نه!... گوش کن معین! باید یه چیزی بهت بگم... نه... ولش کن.
آخه معین از این چیزها چی می فهمید؟ از جا بلند شدم و گفتم:
من می رم دم خونه ی عمه! یه پنج دقیقه که بابا می تونه بیاد دم در!
به سمت کمد رفتم. معین گفت:
خب بهش تلفن بزن اگه این قدر واجبه! ... اصلا بی خیال! صبر کن تا سه چهار ساعت دیگه بابا می یاد.
یاد حرف رادمان افتادم که می گفت براش پاپوش درست کرده بودند... یعنی برای منم همین کار رو می کردند؟ اصلا نمی تونستم صبر کنم. نمی تونستم یه جا بند بشم. می ترسیدماگه بیشتر از این لفتش بدم بیشتر گرفتار بشم.
رو به معین کردم و گفتم:
سه چهار ساعت دیگه خیلی دیره... .
معین که با دیدن حال و احوالم هل کرده بود گفت:
خب زنگ بزن بهش... .
سر تکون دادم و گفتم:
توی راه می زنم.
معین از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت تا شلوارمو عوض کنم. بعد از یه دقیقه دوباره درو باز کرد و داخل شد. گفت:
حالا ماجرا در مورد چی هست؟
همون پالتوی مشکی رو پوشیدم و شال آبیمو روی سرم انداختم. سوئیچ ماشینو برداشتم و گفتم:
برای این پسره پاپوش درست کردند و انداختنش توی دردسر... .
معین اخم کرد و گفت:
چه پاپوشی؟ چه دردسری؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
باور کن خودمم نمی دونم.
معین با شک و تردید ابرو بالا انداخت و گفت:
حالا این پسره کی هست که این قدر برات مهم شده؟
نمی تونستم بگم برای خودم نگرانم! برای همین گفتم:
بهم گفته بود که به بابا بگم... ولی ... من غفلت کردم... .
معین که خیالش تا حدودی راحت شده بود گفت:
خیلی خب... حالا اگه خیلی کارت ضروری نیست نرو اونجا... مجلس رسمیه. ضایع بازی در نیار.
چشم غره ای بهش رفتم... می دید که حالم خوب نیست و رنگم عین گچ شده ها!
در خونه رو باز کردم و خواستم پامو بیرون بذارم که چیزی به فکرم رسید... نباید همه ی درها رو پشت سرم می بستم... باید یه قدم جلوتر از سایه حرکت می کردم. به سمت معین چرخیدم و گفتم:
معین... رضا رو می شناسی دیگه! شماره ش و بهت می دم... اون از رادمان ... همین پسره که زنگ زده بود... خبر داره... رادمان رحیمی... باشه؟ یادت نمی ره؟
معین اخم کرد و گفت:
چرا شماره شو بهم می دی؟
موبایلمو دراوردم و نگاهی به شماره ی رضا کردم... خوب شد اون روز توی خونه ی آوا شماره شو بهم داده بود... نمی خواستم کسی از آوا شماره ی رضا رو بگیره و اونو به ماجرا مشکوک کنه. اصلا دوست نداشتم پای آوا هم این وسط کشیده بشه. طبق یه قرارداد نامرئی من، رادمان و رضا عهد کرده بودیم که آوا رو از این قضیه دور نگه داریم... به خودم قول دادم به محض تموم شدن ماجرا جیک و پوک رضا و رادمان و در بیارم و کف دست آوا بذارم.
شماره رو روی کاغذ نوشتم و گفتم:
هیچی... همین جوری... یه نفر دیگه هم به جز من توی جریان باشه بد نیست.
معین اخم کرد. در خونه رو بست و گفت:
نمی خواد بری... خیلی مشکوک می زنی. صبر کن بابا بیاد... اصلا از همین جا زنگ بزن.
نچ نچی کردم و گفتم:
گیر نده معین! باید برم.
معین صداش و بلند کرد و گفت:
داری شماره ی رضا رو بهم می دی که اگه یه وقت بلایی سرت اومد بتونیم بفهمیم ماجرا چیه... فکر کردی نمی فهمم خودتم توی دردسر افتادی؟ این پسره کیه؟ دوست پسرته؟ این همه مدت که می گفتی می ری پیش آوا پیش این مرتیکه بودی؟
تو چشماش زل زدم و گفتم:
می دونی چیه معین؟ خیلی خوب شد که رفتی سراغ حسابداری... تو واقعا حس ششم ضعیفی داری... همون بهتر که به حرف بابا گوش ندادی و حقوق نخوندی.
معین با عصبانیت گفت:
باز پررو شدی؟
حالا این وسط داشتیم دعوا می کردیم! در خونه رو باز کردم و گفتم:
یه امروز آدم باش! من زود می یام.
درو پشت سرم بستم. با سرعت به سمت ماشینم رفتم. توی ماشین نشستم و کمربندمو بستم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اضطرابی که داشتم و کنار بزنم. همون طور که داشتم قفل فرمونو باز می کردم با موبایلم به بابا زنگ زدم... یه بوق... دو بوق... سه بوق... بر نمی داشت! مشتی به فرمون ماشین زدم و داد زدم:
آه! نمی گه شاید یه کی کار واجب داشته باشه!
می دونستم موبایل بابا اکثرا روی سایلنته. دوباره زنگ زدم... جواب نمی داد... سری به نشونه ی تاسف تکون دادم... براش اس ام اس زدم:
بابایی... بهم زنگ بزن... یه کار فوق واجب دارم... .
شماره ی مامان و گرفتم... می دونستم فایده ای نداره... مامان همیشه موبایلشو می ذاشت توی کیفش و اکثرا صداشو نمی شنید... همون طور که انتظار داشتم گوشی رو جواب نداد. پوفی کردم و ماشینو روشن کردم.
همون طور که با سرعت به سمت خونه ی عمه می رفتم به رضا فکر می کردم... باید بهش زنگ می زدم؟ یا باید می ذاشتم بابا سر فرصت درست و حسابی ازش حرف بکشه؟ مشخص بود که اون و رادمان هیچ میلی به حرف زدن ندارند. معلوم نبود چی کار کرده بودند... هر چند ثانیه یه بار جمله های رادمان توی ذهنم می یومد... با سایه همکار بود... خدای من! گیر چه کسایی افتاده بودم!
ناخودآگاه با یه حرکت مارپیچی از سمت راست به سمت چپ اتوبان رفتم... چشمم به یه زانتیای سفید افتاد... قلبم توی سینه فرو ریخت... نکنه پلیس نامحسوس باشه؟ یه کم سرعتمو کم کردم. قلبم محکم توی سینه می زد. زیرلب گفتم:
خدا غلط کردم... .
زانتیا از کنارم رد شد... نفس راحتی کشیدم... ماشین معمولی بود. چشمم به آینه افتاد... یه مزدای سفید با کاپوت جمع شده پشتم بود... نفسم توی سینه حبس شد... سایه دنبالم بود!

پامو روی گاز گذاشتم... این کارو کاملا بی اراده انجام دادم. چند بار پشت سر هم سبقت گرفتم و سعی کردم جلو بزنم و سایه رو جا بذارم ولی گمم نمی کرد... شیطونه می گفت دوباره باعث بشم تصادف کنه... .
یه صدایی توی سرم گفت:
حالا چرا این قدر تند می ری؟ می خوای خونه ی عمه رو یاد بگیره؟ می خوای باباتو ببینه؟
چی کار باید می کردم؟ بعد از کاری که با رادمان کرده بود بیشتر از قبل ازش ترسیده بودم. قلبم محکم توی سینه می زد. هیچ جوری نمی تونستم به خودم دلداری و امید بدم... یعنی باهام چی کار داشت؟
ترافیک! همینو کم داشتم. با مشت به فرمون زدم. لعنتی! حالا باید چی کار می کردم؟ سایه بهم رسید. کنار ماشینم متوقف شد. نگاهش نمی کردم. صدای تالاپ و تلوپ قلبمو می شنیدم. صدای بوق ماشین سایه رو که کنارم بود شنیدم... توجهی بهش نکردم. می خواست چی کار کنه؟ مجبورم کنه که باهاش حرف بزنم؟ شاید بهتر بود که راهمو به سمت خونه کج می کردم... به هر حال تا شب می تونستم بابا رو ببینم. می ترسیدم اگه این طور پیش برم هیچ وقت نتونم ماجرا رو با بابا درمیون بذارم... اگه سایه همین جا کارو تموم می کرد و منو مجبور می کرد که باهاش برم چی؟ مگه چه قدر طول کشیده بود که رادمان و توی دردسر بندازه؟
سایه یه بوق ممتد زد. بی اختیار سرم به سمتش چرخید. عصبانی به نظر می رسید. داد زد:
هنوز سر حرفت هستی؟
دستمو توی کیفم کردم و موبایلمو در اوردم. شیشه ی رو پایین دادم. گوشی رو نشونش دادم و گفتم:
یا راهتو بکش و برو یا به پلیس زنگ می زنم.
سایه پوزخندی زد و گفت:
پس راضی نشدی! باشه... خودت خواستی!
قلبم توی سینه فرو ریخت. اگه ماجرای رادمان نبود این تهدیدشو جدی نمی گرفتم ولی با این حرفش بدجوری نگران شدم. شیشه رو بالا دادم. سایه هم همین کار و کرد. نگاهشو به جلو دوخت... دیگه نگاهم نمی کرد... یه لحظه به فکرم رسید که یه کاری کنم تصادف کنه و توی همین تصادف زخمی بشه... یه تصادف شدید! هرچند که می دونستم سوار ماشین ایمن و محکمیه ولی اگه می تونستم یه تصادف شدید پیش بیارم شاید خدا کمک می کرد و سایه رو برای چند روز راهی بیمارستان می کردم... بد فکری به نظر نمی رسید ولی چطوری می تونستم همچین موقعیتی رو پیش بیارم؟ سایه که احمق نبود... عمرا دنبالم راه نمی افتاد. با کلافگی دستی به پیشونیم کشیدم... .
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
دوباره شماره ی بابا رو گرفتم... یه بوق ... دو بوق ... با کلافگی پوفی کردم. در همین موقع بابا گوشی رو برداشت. از شدت هیجان از جا پریدم. سریع گفتم:
بابا! الو؟
بابا که صداشو پایین اورده بود گفت:
جانم بابا؟
نیم نگاهی به سایه کردم که با حالت مشکوکی نگاهم می کرد.
_ بابا! باید باهاتون حرف بزنم. الان می یام دم خونه ی عمه... تا بیست دقیقه دیگه می رسم.
بابا : چیزی شده؟ خیلی واجبه؟
_ آره خیلی واجبه.
بابا: در مورد چیه؟
_ راستش چند روز پیش یه اتفاقی افتاد که من بهتون خبر ندادم... همون روز که با آوا برای خرید رفتم.
بابا: چه اتفاقی؟ داری نگرانم می کنی!
_ نگران نباشید... ولی می یام دم خونه ی عمه که با هم حرف بزنیم.
بابا: با ماشین به کسی زدی؟
چشمامو بستم و دستی به صورتم کشیدم... همیشه می ترسید که من یکی رو با این رانندگیم به کشتن بدم.
_ نه!
بابا: پس چی؟
_ می یام می گم دیگه!
بابا: خیلی خب... منتظرتم... خب الان دل شوره گرفتم. حداقل بگو در مورد چیه؟
_ یکی یه کاری بهم پیشنهاد داده بود که به نظرم خلاف می اومد. پیشنهادشو رد کردم ولی نگرانم.
بابا یه کمی هل کرد و گفت:
چه کاری؟
_ شغل رانندگی! ولی فهمیدم کار درستی نیست. رد کردم بابا... فقط می خواستم بهتون بگم.
بابا: تا بیست دقیقه ی دیگه اینجا باشی ها! مراقب باش... تند نرو.
_ چشم!
بابا: دیدی آخر سر با این رانندگیت کار دست خودت دادی!
_ می دونید چرا از اول بهتون نگفتم؟ برای این که از همین حرفاتون می ترسیدم.
بابا: یعنی چی؟
_ هیچی... تا بیست دقیقه ی دیگه اونجام... خداحافظ.
بابا: خیلی مراقب باش بابا... مرتب بهت زنگ می زنم... تند نرو... سبقتم نگیر... آروم رانندگی کن...
_ چشم!
تماسو قطع کردم. نفس راحتی کشیدم. احساس امنیت بیشتری می کردم ولی هنوزم قلبم محکم تو سینه می زد. به خودم دلداری دادم:
فقط بیست دقیقه... فقط بیست دقیقه مونده.
می دونستم که قبلش باید سایه رو بپیچونم ولی توی اون ترافیک... .
بالاخره بعد از ده دقیقه از اتوبان خارج شدم. وارد یه خیابون به نسبت شلوغ شدم. مثل هر وقت دیگه ای که توی ترافیک گیر می کردم سرم درد گرفته بود. اعصابم تحریک شده بود و بهم ریخته بود. اصلا حواسم به رانندگیم نبود. مرتب به آینه نگاه می کردم تا ببینم سایه کجاست... بعد از چند دقیقه دیگه اونو پشت سرم ندیدم... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت... نمی دونستم سایه برای چی دست از تعقیب کردنم برداشته. به دلم بد اومده بود... نکنه رفته بود تا نقشه ای که برام کشیده بود رو عملی کنه؟
چشمم به ماشینی افتاد که داشت از رو به رو می اومد. صدای بوقش بلند شد. سریع توی لاین دیگه رفتم. نزدیک بود بهش بزنم... حواسم به کلی پرت شده بود. اصولا آدم مضطربی نبودم... حتی برای کنکور هم اضطراب نداشتم ولی تلفن رادمان بدجوری منو بهم ریخته بود.
سعی کردم خونسرد باشم... چند بار نفس عمیق کشیدم... تو دلم گفتم:
درست می شه... دستشون بهت نمی رسه... بابا الان منتظره... به معین هم که سرنخ دادی... رادمان از اولش هم بی عرضه بود. یادت نیست چه شل وایستاد و اجازه داد کیفشو بزنند؟ روحیاتش همین طوریه! زود تسلیم می شه.
یه کمی حالم بهتر شد... انگار هرچه قدر پیش خودم توی سر رادمان می زدم سرحال تر می شدم... مدام به خودم می گفتم تو مثل اون نیستی!
کم کم سردردم از بین رفت. ضربان قلبم به حالت عادی برگشت... هرچند که کف دستام یخ زده بود و چشمام بی اراده به سمت آینه می چرخید.
در همین موقع صدای بلند موتوری رو از کنارم شنیدم... داشت کنار ماشینم می اومد. توجهی بهش نکردم. یه دفعه به ماشین نزدیک شد و به شیشه زد. از جا پریدم. با وحشت نگاهش کردم... دو نفر روی موتور نشسته بودند. اولی کلاه کاسکت سرش بود ولی دومی نه. مرد دوم بهم اشاره کرد که ماشینو کنار بزنم... تو دلم گفتم:
حتما!
با دست اشاره کردم که چی کار داری؟ مرد دوم باتومی رو از دست چپ به دست راست داد... قلبم توی سینه فرو ریخت... یه دفعه موتوری به سمت ماشینم پیچید... مرد دوم با باتوم محکم توی شیشه زد... .جیغی زدم و یه لحظه کنترل ماشینو از دست دادم... سریع فرمونو چرخوندم و کنترل ماشینو یه بار دیگه توی دستام گرفتم. موتوری به ماشین نزدیک شد. بهش فرصت ندادم که ضربه ی دومو بزنه. به سمت موتور پیچیدم... سرعتشو کم کرد... جلوی موتور پیچیدم و پامو روی گاز گذاشتم که... چشمم به ماشین هایی افتاد که توی راه بندون انتهای خیابون متوقف شده بودند. سریع توی اولین کوچه ی فرعی که دیدم پیچیدم... ضربان قلبم دوباره اوج گرفته بود. زیرلب گفتم:
بن بست نباشه... خدایا بن بست نباشه.
ولی بود... قلبم دوباره توی سینه م فرو ریخت. هینی گفتم و سریع پیچیدم... از شانس من توی کوچه پرنده پر نمی زد. صدای موتورو می شنیدم که هر لحظه بهم نزدیک تر می شد. ماشینو صاف کردم و پامو روی گاز گذاشتم. با سرعت به سمت موتور رفتم... نه اون از سر راه کنار می رفت و نه من... بوق زدم... نور بالا زدم... آخرین لحظه از کنارش پیچیدم و رد شدم. قلبم توی دهنم بود. کف دستام عرق کرده بود و روی فرمون سر می خورد. احساس می کردم تمام بدنم از ترس می لرزه... این دیوونه از کجا پیداش شده بود؟ به سمت خیابون اصلی رفتم. چشمم به ماشین هایی افتاد که پشت سر هم متوقف می شدند... یه حسی بهم می گفت که یه نفر مخصوصا راه و بند اورده... با سرعت از فرعی توی خیابون اصلی انداختم. توی لاین مخالف شروع به رانندگی کردم. صدای بوق ماشین ها... ناسزای راننده ها... توی گوشم بود... نوربالا می زدند و نزدیک بود کورم بکنند... تعداد ماشین ها زیاد بود و نمی تونستم با سرعت برونم. صدای موتور رو شنیدم... قلبم دوباره به تپش در اومد. زیرلب گفتم:
خدایا! کمکم کن.. این دیوونه چی از جونم می خواد؟
دوست داشتم با ماشین بهش بزنم... یا بلایی رو که سر سایه اوردم سرش بیارم ولی نمی شد... موتور بود! می ترسیدم توی تصادف بمیره!
موتور دوباره بهم رسید. قلبم اون قدر محکم می زد که دیوونه م کرده بود. دستام به لرزه در اومده بود. دوباره موتور به شیشه ی ماشین نزدیک شد. کسی که ترک موتور نشسته بود دستشو بالا برد و باتوم و یه بار دیگه به شیشه زد... جیغ زدم... چرا هیچکس توی خیابون به اون شلوغی به دادم نمی رسید؟
سرعت ماشینو بیشتر کردم... خیلی داشتم خطرناک رانندگی می کردم... سرعتم بیشتر از اونی بود که بتونم با وجود مهارتم توی اون خیابون شلوغ رانندگی کنم... مرتب سبقت می گرفتم ولی موتور به راحتی از بین ماشین ها رد می شد و دوباره خودشو بهم می رسوند.
تقریبا به سر خیابون رسیده بودیم. گاز دادم... موتور هم همین طور.... یه دفعه عین دیوونه ها جلوم پیچید... سریع فرمونو به سمت چپ کج کردم. یه ماکسیما از رو به رو داشت می اومد. فرمون و بیشتر کج کردم تا شاخ به شاخ نشم... ماشینم آخرین لحظه بهش مالیده شد... تعادل ماشین بهم خورد و برای کثری از ثانیه کنترل ماشینو از دست دادم... فرمونو به چپ پیچوندم... به راست پیچوندم... پامو از روی گاز برداشتم... چشمم به زنی با چادر مشکی افتاد که جلوی ماشین بود.
محکم روی ترمز زدم. فرمونو به سمت راست کج کردم... و ... .
صدای بلند برخورد کردن جسمی با شیشه ی ماشینو شنیدم... سر زن محکم توی شیشه خورد و بعد از یه دور غلت خوردن روی کاپوت به زمین افتاد... رد خون روی شیشه ی ماشین موند... .
ثانیه ای بعد ماشینی محکم به ماشینم کوبید و روی صندلی شاگرد پرت شدم. صدای بلند بوق ماشین ها رو شنیدم... دست چپم از درد داشت منفجر می شد... یه ماشین به در زده بود و ضربه ی محکمش طرف چپ بدنمو سر کرده بود... .
یه لحظه چشمم سیاهی رفت. صدای بلند فریاد مردم و جیغ یه زنو می شنیدم... تمام بدنم می لرزید... سرم گیج می رفت... صدای دور شدن موتورو شنیدم... وظیفه ش و انجام داده بود... .
در مچاله شده بود ولی خوشبختانه تونستم پاهامو بیرون بکشم... حالت تهوع داشتم... سعی می کردم به شیشه ی خونی نگاه نکنم. صدای برخورد سر زن با شیشه ی ماشین هنوز توی گوشم بود... حالت تهوعم بیشتر شد. دستمو روی دهنم گذاشتم... تمام بدنم می لرزید... یخ زده بودم... دستام اون قدر می لرزید که نمی تونستم بهشون نگاه کنم... نفسم بالا نمی اومد... چی کار کرده بودم؟
چشمم به چند نفر افتاد که دور ماشین جمع شده بودند... راننده ی پیکانی که بهم زده بود هم پیاده شده بود و سر خونیشو با دست گرفته بود... انگار سرش به فرمون خورده بود... نگاهی به مردم کردم... چشماشون چهار تا شده بود... بعضی ها مثل من دستشونو جلوی دهنشون گرفته بودند. چند نفر روشونو از اون منظره برگردونده بودند... از همه بدتر کسی بود که داشت با هیجان با موبایلش حرف می زد... می دونستم داره به پلیس خبر می ده... .
یه صدایی توی سرم گفت:
گند زدی دختر! تصدیقم نداری!
با همون حال خراب خودمو به در شاگرد رسوندم... درو باز کردم. قبل از این که پامو روی زمین بذارم سرمو پایین انداختم... چشمم به یه جفت چشم سیاه باز و یه صورت خونی و له شده افتاد... جیغی بلند زدم... خودمو به عقب پرت کردم... زن چادری دقیقا زیر ماشین افتاده بود... .
جیغ های هیستریک و پیاپی ام ادامه پیاده کرد... از پشت به در مچاله شده ی راننده خوردم... دستم عین بیمارهای عصبی می لرزید و نمی تونستم کنترلشون کنم... چشمامو بستم و از ته دل جیغ زدم... صورت زن با چشم های باز مشکی... پیشونی شکافته ... بینی شکسته... لب های پاره شده... و صورتی غرق خون پیش چشمم جون گرفت... وحشت زده چشمامو با دست گرفتم و جیغ زدم:
نه... نه ... نه!
خودمو پیچ و تاب می دادم و نمی تونستم آروم بگیرم... ولی باید بیرون می رفتم... نمی تونستم توی اون فضایی بسته بمونم... نمی تونستم نفس بکشم... .
دستمو به صندلی گرفتم و پشت ماشین رفتم. در پشتو باز کردم و با زانوهایی که از شدت لرزش نمی تونستند وزنمو تحمل کنند ایستادم... به ماشین تکیه دادم... سعی کردم به زنی که زیر ماشین افتاده بود نگاه نکنم... .
زانوهام اون قدر می لرزید که نزدیک بود زمین بخورم. تمام صورتم از اشک خیس شده بود... چه غلطی کرده بودم؟ نکنه اون زن مرده باشه؟
عقب عقب رفتم... از ماشین دور شدم... مردم هر لحظه به ماشین نزدیک تر می شدند... یه لاین خیابون کاملا بند اومده بود... راننده ی پیکان لب جوی آب نشسته بود و سرشو با دستمال چسبیده بود. یکی از مردها به سمتم اومد و گفت:
چی کار کردی دختر؟ مگه دیوونه شدی؟ می بینی چه غلطی کردی؟
یه پسر بازوی اون مردو گرفت و گفت:
یه موتوری داشت اذیتش می کرد... من دیدم... با باتوم توی شیشه ی ماشینش زد... ترسید و کنترل ماشینو از دست داد...
روی زمین نشستم... نفسم بالا نمی اومد... قلبمو کاملا توی گلوم حس می کردم... معده م پیچ می خورد... اگه اون زن مرده باشه... .
به هق هق افتاده بودم... گریه های عصبیم بند نمی اومد... مردم هر لحظه بهم نزدیک تر می شدند... اون قدر حالم خراب بود که جرئت نمی کردند بهم کاملا نزدیک بشن... در گوش هم یه چیزهایی می گفتند... صداهاشونو از بین هق هق گریه هام می شنیدم:
_زن رو کشت... وای خدا... زیرش کرد... .
_ کم سن و سالم هست... حتما تازه تصدیق گرفته.
_ دیوونه! داشت خلاف جهت می اومد... .
_بذارید آمبولانس و پلیس بیان ببینیم چی می شه... .
پلیس هم تو راه بود! بدبخت شدم... یه لحظه مردم از جلوی چشمم کنار رفتند و چشمم به جنازه ی زن افتاد... دستاش به طرفین باز بود و سرش به سمت بالا بود... دهنش نیمه باز بود و از همون فاصله می تونستم صورت خونی و له شده ش و ببینم... من کشته بودمش... من! توی شب تا آخرین لحظه نتونسته بودم اونو با چادر مشکی تشخیص بدم... .
راننده ی پیکان داد می زد و ناسزا می داد:
هی می گم این زنا نباید پشت رل بشینند... نگاه کن این دختر چی کار کرد! هم ماشین منو داغون کرد هم زن مردمو به کشتن داد... این زن حتما بچه داره... شوهر داره... آخه دختر چرا نشستی پشت ماشین وقتی نمی تونی رانندگی کنی؟ جواب بچه های یتیم این زنو چی می خوای بدی؟
هق هق گریه هام شدت گرفت... یه دفعه از جام بلند شدم و به سمت جوی آب رفتم. همه ی محتویات معده مو برگردوندم... لب جوی آب ولو شدم... چشمم سیاهی می رفت... رعشه به بدنم افتاده بود... تمام بدنم عرق کرده بود... قلبم اون قدر محکم می زد که می ترسیدم از سینه م بیرون بجهه.
صدای مردم توی گوشم می پیچید:
_ یه موتوری داشت اذیتش می کرد... داشت از دست اون در می رفت.
_ دختر به این جوونی پشت رل می شینه همین می شه دیگه! این جامعه م پر از گرگ... .
_ خدا به خانواده ی این زن صبر بده... .
_ چرا پلیس نمی رسه؟
دستامو روی گوشام گذاشتم و از ته دل جیغ زدم... یه بار... دوبار... سه بار... .
دستامو پایین اوردم... سرمو روی جدول گذاشتم و زدم زیر گریه... نمی تونستم خودمو جمع و جور کنم... داشتم از ترس... اضطراب و وحشت می مردم.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
یه دفعه صدای ترمز بلند یه ماشینو شنیدم... بی اختیار سرم به سمت ماشین چرخید... مزدای سفید!
سایه درو باز کرد و دوان دوان به سمتم اومد... حتی نیم نگاهی هم به صحنه ی تصادف ننداخت. بازومو گرفت و در گوشم گفت:
بلند شو... زود باش.
شال صورتی رنگ از سرش افتاده بود و موهای مش کرده اش دور و برش رها شده بود... هیجان زده به نظر می رسید. بازومو از توی دستش در اوردم... هق هق گریه بهم اجازه نمی داد که صحبت کنم. سایه کنارم نشست و آهسته گفت:
زدی آدم کشتی... می فهمی؟ تو که تصدیق نداری... می دونی یعنی چی؟
توی چشماش زل زدم... اون شب لنز آبی گذاشته بود... جمله ای رو گفت که تا آخرین روز زندگیم فراموش نمی کنم:
یعنی قتل عمد!
قلبم توی سینه فرو ریخت... سرم گیج رفت و یه لحظه نزدیک بود غش کنم... راست می گفت... گواهینامه م باطل شده بود... خلاف جهت رانندگی کرده بودم... و آدم کشته بودم!
چشمام سیاهی می رفت... سایه دستمو کشید و گفت:
بجنب! مردم زنگ می زنند به پلیس... قبل از این که شانس فرارو ازت بگیرن بیا بریم... آدم کشتی! می فهمی؟
دستمو کشید و از زمین بلندم کرد. زیرلب گفت:
بدو... زود باش...
دوباره دستمو کشید و به سمت ماشینش دوید... از جا کنده شدم و تمام انرژیم و توی پاهای لرزانم ریختم. با سرعت به سمت ماشین دویدیم... صدای مردم از پشت سرمون بلند شد:
_کجا؟
_ داره در می ره... .
_ بدو آقا!
_ بگیرش... داره در می ره.
سریع درو باز کردم و خودمو توی ماشین انداختم. سایه سوار شد و قفل مرکزی رو زد. چند نفر از مردها بهمون رسیدند. با دست به شیشه ی ماشین زدند.
_ باز کن درو... .
_ وایستا ببینم.
_ کجا داری می ری آدم کش؟
سایه پاشو روی گاز گذاشت و ماشین از جاش کنده شد... سرمو به پشتی تکیه دادم و بعد انرژیم ته کشید... چشمام سیاهی می رفت... حسی بین بیهوشی و هوشیاری داشتم... زنی رو پشت سر گذاشته بودیم که من کشته بودمش... من آدم کشته بودم... .سایه سرعت ماشینو بیشتر کرد... نمی تونستم سر دردناکمو تکون بدم... بدنم در اثر تصادف کوفته شده بود... ناله ای کردم و گفتم:
می خوام برم پیش بابام.
سایه لبخند کمرنگی زد و گفت:
بابات؟ بابات چی کار می تونه برات بکنه؟ آدم کشتی... .
اشکام دوباره روی گونه هام ریخت. بغضم و فرو دادم و گفتم:
تو اون موتوریه رو فرستاده بودی... اگه اون نبود من هیچ وقت به زنه نمی زدم... شاهدم دارم... مردم دیدند.
سایه سر تکون داد و گفت:
خب... ولی می دونی اولین چیزی که توی دادگاه ازت می پرسن چیه؟ اینه که با توجه به این که به سابقه ی خراب رانندگیت و باطل شدن گواهینامه ت برای چی توی وهله ی اول پشت فرمون نشسته بودی؟
سرمو به سمت پنجره چرخوندم... راست می گفت... من اصلا نباید پشت فرمون می نشستم... آهسته گفتم:
برای این که تو منو ترسونده بودی.
سایه خندید و گفت:
چند سالته دختر؟ واقعا فکر کردی کسی برای این حرفات توی دادگاه ارزش قائل می شه؟ فکر می کنی قانون به احساس ترس تو اهمیتی می ده؟
سرمو با دست گرفتم و با صدایی که به زور در می اومد گفتم:
به خلاف کار بودن تو که می ده.
سایه ابرو بالا انداخت و گفت:
اهمیت می ده ولی سر جفتمون با هم بالای دار می ره... اون وقت بابا جونت چه احساسی بهش دست می ده؟ هان؟
می دونستم الان یه سری جمله ردیف می کنه که با احساساتم بازی کنه... می دونستم می گه که مامانت چه احساسی پیدا می کنه... بابات چی فکر می کنه... خانواده تو اذیت نکن... و ... .
داشتم به پهنای صورتم اشک می ریختم ولی تسلیم نمی شدم... می دونستم اگه باهاش برم از چاله در می یام و توی چاه می افتم... شاید بابام می تونست بی گناهیم و ثابت کنه... هرچند که حق با سایه بود... من در وهله ی اول اصلا نباید سوار ماشین می شدم و رانندگی می کردم... چند سال حبس بهم می خورد؟ یه سال؟... دو سال؟... پنج سال؟... ده سال؟ نمی خواستم به خانواده م فکر کنم... می دونستم اگه شروع به فکر کردن در مورد اونا کنم خودمو تسلیم سایه می کنم... یاد حرف رادمان افتادم که می گفت نقطه ضعف دست سایه نده... من احمق همون بار اول نقطه ضعفمو رو کرده بودم... گفته بودم که گواهینامه م باطل شده... چشمامو بستم... باید چی کار می کردم؟ فقط یه چیزو خوب می دونستم... نباید برم... نباید با سایه همراه بشم... .
سرمو بالا اوردم و گفتم:
منو همین کنار پیاده کن.
سایه با صدای بلند خندید و گفت:
فکر کردی من راننده تم؟ سوار شدنت یعنی این که قبول کردی باهام همکاری کنی.
با عصبانیت گفتم:
سوار شدنم یعنی این که فقط می خواستم از اونجا دور بشم.
سایه سعی کرد با لحنی منطقی حرف بزنه. گفت:
عاقل باش... تو آدم کشتی.
پامو به کف ماشین کوبوندم و داد زدم:
تو تهدیدم کرده بودی... ازم دعوت کرده بودی که توی یه کار خلاف باهات همکاری کنم... یه موتور و فرستاده بودی که تمرکزمو توی رانندگی بهم بزنه... .
سایه پوزخندی زد و گفت:
مدرکشو رو کن!
این بار من بودم که داشتم پوزخند می زدم. سر تکون دادم و گفتم:
مدرکم دارم... نگران نباش!
سایه ابرو بالا انداخت و گفت:
جدا؟
قلبم محکم توی سینه می تپید... هم از ترس و هم از عصبانیت می لرزیدم. اون قدرها هم کم عقل نبودم که صاف بیام در مورد رضا و رادمان جلوی سایه حرف بزنم... می دونستم نباید بفهمه بابام چی کاره ست. برای همین زبون به جیگر گرفتم و رومو برگردوندم.
سایه با زیرکی به صورتم نگاه کرد و گفت:
خب! پس مدرکت چیه؟ بلوف زدی یا نمی خوای برای من روش کنی؟
زیرلب ناسزایی بهش گفتم... تو دلم گفتم:
خدایا کمکم کن! چی کار کنم؟
قلبم توی دهنم بود... لرزش دستام از وقتی که ماجرای رادمان رو شنیده بودم حتی برای یه ثانیه هم قطع نشده بود... سعی کردم مغزمو به کار بگیرم. همه ی احتمالاتو پیش خودم بررسی کردم. چند لحظه به کارهایی که کرده بودم فکر کردم. ماشین و کیف و موبایلم و توی صحنه ی جرم جا گذاشته بودم! حداقل خوبیش به این بود که دست سایه به موبایلم نمی رسید. اصلا دوست نداشتم آخرین تماسم... که تماس با بابا بود... رو چک کنه. اگه می فهمید بابام کیه کارم تموم بود!
سعی کردم همه ی حرفایی رو که بابا در مورد باندهای مختلف و خلافکارها بهم زده بود به یاد بیارم... ولی هرچی توی ذهنم بیشتر می گشتم کمتر موفق می شدم. انگار همه ی این اطلاعات از ذهنم پر کشیده بود... مغزم فقط به یه چیز فرمان می داد... به نافرمانی!
رو به سایه کردم و گفتم:
یا می ذاری برم یا از بردنم پشیمون می شی.
سایه با تعجب گفت:
جدا؟ هنوزم می خوای سمج بازی در بیاری؟ ببین! فقط ماییم که می تونیم ازت محافظت کنیم. می فهمی؟ تو آدم کشتی! خیلی شانس بیاری برای ده سال می افتی زندان... ما می تونیم ازت محافظت کنیم. برات هویت جعلی درست می کنیم.... نمی ذاریم دست پلیس بهت برسه. در ازاش باید باهامون همکاری کنی.
هر بار که می گفت تو آدم کشتی چشمه ی اشکم از نو می جوشید... ای کاش دیگه تکرارش نمی کرد... دوباره داشتم به گریه می افتادم... گفتم:
آخه شماها چی کاره اید؟
سایه که کم کم داشت بداخلاق می شد گفت:
چه قدر حرف می زنی! می ریم اونجا خودت می فهمی دیگه!
ماشینو وارد یه کوچه ی خلوت کرد. چشمم به یه مرد چهارشونه و قد بلند افتاد که وسط کوچه ایستاده بود. سایه ماشینو کنار مرد نگه داشت. مرد سوار شد و پشتم نشست. سایه دوباره به راه افتاد. مرد پرسید:
راضی شد که همکاری کنه؟
سایه به بداخالاقی گفت:
نه! هنوز حالیش نیست چی کار کرده!
مرد با همون صدای خشن و بمش گفت:
می خوای بهش فرصت بدی؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... چه فرصتی؟ نکنه اگه راضی نشم منو بکشن؟ قلبم به تپش در اومد. سایه نگاه خصمانه ای بهم کرد و گفت:
نه!
از جا پریدم و گفتم:
از چی حرف می زنید؟
یه دفعه مرد از پشت دستمالی رو روی دهنم فشرد... جیغی زدم و به دست های مرد چنگ زدم. ماده ای فرار توی دهن و بینیم پیچید... سرم گیج رفت... دست و پا زدم... با ناخون هام دست مرد رو چنگ زدم... چشمام سیاهی رفت و بعد همه جا تاریک شد...
******
چشمامو باز کردم. از سردرد داشتم می مردم. دستی به پیشونیم کشیدم... متوجه شدم که روی یه تشک نازک دراز کشیده ام... بدنم هنوز کوفته بود. خواستم از جام بلند شم که سرم گیج رفت و دوباره روی تشک افتادم. چشمامو بستم و آهسته ناله ای کردم... یه دفعه صورت خونی یه زن با چشمای سیاه باز جلوی چشمام جون گرفت... به خودم لرزیدم. اشکام روی صورتم ریخت... عجب کاری کرده بودم... چطوری می تونستم خودمو تا آخر عمر ببخشم؟ یه چیزی توی وجودم بود که نمی خواست قبول کنه اون زن مرده... مرتب بهم امید می داد... مرتب بهم می گفت شاید اون زن زنده باشه... ولی... می دونستم که کار تموم شده بود... بدن بی حرکت و چشمای بازش همه چیزو روشن می کرد... مرده بود... هرچند که نمی تونستم قبول کنم که یه آدم به همین راحتی ممکنه بمیره... .
به خودم اومدم... راستی من کجا بودم؟ دوباره سعی کردم بلند شم... وزنمو روی دستام انداختم و از جا بلند شدم. سرم گیج رفت. دستمو به دیوار گرفتم... چشمم به زن جوونی افتاد که رو به روم روی زمین نشسته بود. پوست کاراملی و چشم های عسلی داشت... چشماش درشت و بینی ش پهن بود. پیشونی بلندی داشت و یه هد بند مشکی به سرش زده بود. سوئی شرت مشکی و شلوار جین مشکی پوشیده بود. کلاه سوئی شرتشو روی هدبندش انداخته بود.
یه دفعه متوجه اطرافم شدم... قلبم توی سینه فرو ریخت... منو کجا اورده بودند؟ دستی به لباسام کشیدم و خودمو چک کردم... این از ترس و دلهره ای ناشی می شد که هر دختری داشت... این که بهش دست درازی نکنند... ولی نه! انگار منو برای این چیزها نمی خواستند... .
چشمم به در و دیوار خونه ای افتاد که توش بودم. بعضی جاها با اسپری شکل و جمله های مختلف روی دیوار نوشته شده بود. دیوارها کثیف بود و بعضی جاها تار عنکبوت بسته بود. به جای لوستر از سقف لامپ آویزون شده بود. دستی به سرم کشیدم... یه سالن با سقف به نسبت کوتاه رو به روم بود. کسایی رو می دیدم که بدون توجه به من این طرف و اون طرف می رفتند. زمین موکت سرمه ای رنگی داشت و هیچ جای اون فرش دیده نمی شد. همه با کفش روی موکت راه می رفتند.
قلبم محکم توی سینه می زد... راستی راستی توی دردسر افتاده بودم. آب دهنمو قورت دادم... وحشت زده به این طرف و اون طرف نگاه کردم.
سرمو به سمت زن جوون چرخوندم. چند ثانیه توی چشمام زل زد... بعد سرشو به سمت سالن چرخوند و با صدایی تو دماغی داد زد:
بیا! دختره به هوش اومد.
چند نفر به سمتمون چرخیدند... رد نگاه زنو گرفتم... داشت به مردی نگاه می کرد که وسط سالن ایستاده بود و پشتش به ما بود. داشت با یه دختر آهسته صحبت می کرد. با کنجکاوی به مرد نگاه کردم... از همون زاویه هم برایم بی نهایت آشنا بود. موهای مشکی کوتاهش و از پشت می دیدم. دو طرف سرشو تراشیده بود. پوست تیره ای داشت. قد بلند و لاغر اندام بود... مطمئن بودم که هیچ وقت اونو ندیده بودم ولی تیپ هیکلش منو یاد کسی می انداخت... قلبم محکم توی سینه می زد... یه حسی بهم می گفت که اون مرد خیلی هم با من غریبه نیست!
دختری که با مرد حرف می زد سرشو به نشونه ی فهمیدن تکون داد و به سرعت دور شد... مرد به سمتم چرخید... نفسم بند اومد... قلبم توی سینه فرو ریخت. لرزش دستام برگشت... .
باورم نمی شد... به چشم های آبی خوشرنگش نگاه کردم... بینی و لب های خوش فرمش... ولی... چه قدر عوض شده بود... زیر چشماش سیاه شده بود... ابروی سمت چپش و تیغ انداخته بود. آستین های تی شرت مشکی چسبونشو بالا زده بود... روی ساعد دست راستش تصویر وحشتناک مردی با دندون های نیش بلند خال کوبی شده بود.
آهسته به سمتش رفتم... قلبم محکم توی سینه می زد... تته پته کنان گفتم:
رادمان... چه... چه ... چه بلایی سرت اوردن؟
لبخند زد... لبخندش شیطنت خاصی داشت... چشماش برقی داشت که قبلا ندیده بودم... حس می کردم به یه آدم دیگه تبدیل شده... آدمی که به سختی می شد گفت که زیباست... هرچند که از پشت صورت تیره ش آثاری از زیبایی دیده می شد... صورتش لاغرتر و تیره تر از قبل شده بود.
جلوش وایستادم... متوجه شدم که با خونسردی داره آدامس می جوه... نه!... باور نمی کردم... انگار اصلا از دیدنم شکه نشده بود... انگار اصلا نگران نبود... انگار همه چیز زیر سر خودش بود.
با ناباوری گفتم:
همه ش نقشه ی تو بود؟
همون لبخند شیطونشو تحویلم داد... موقع لبخند زدن لبشو به طرف چپ کج می کرد و ابروی راستشو یه کم بالا می داد... .
داشت توی صورتم نگاه می کرد و لبخند می زد... خون تو رگام به جوش اومد. یه دفعه به سمتش حمله کردم. یقه ش و چسبیدم و داد زدم:
عوضی! آشغال عوضی! من داشتم بهت اعتماد می کردم... همه ش زیر سر خودت بود! بهم دروغ گفتی! خیلی پستی... خیلی... .
دستامو از ساعد چسبید و با قدرت دستامو از یقه ش جدا کرد. ساعد هر دو دستمو محکم توی انگشت های بلندش فشار داد. دستامو به دو طرف باز کرد و منو به سمت خودش کشید. به سینه ش خوردم. صورتشو جلو اورد و گفت:
من رادمان نیستم... .
ضربان قلبم اوج گرفت... محو آبی نگاهش شدم... نه... اون رادمان نبود... صدای کشدار و زخمیش هیچ شباهتی به صدای بم و گیرای رادمان نداشت. توی چشمام زل زد... لبخند شیطونشو تحویلم داد و گفت:
اسم من بارمانه!
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
صفحه  صفحه 2 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

آن نیمه دیگر...


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA