ارسالها: 593
#21
Posted: 21 Nov 2012 17:36
فصل ششم
سرم و بلند کردم. چشمم به مرد جوونی افتاد که روی مبل شاهانه ی طلایی رنگی کنار شومینه نشسته بود. مجسمه های طلایی بالای شومینه با رنگ مبل و رنگ قهوه ای سنگ های شومینه هماهنگی داشت. دیوار اتاق با کاغذ دیواری کرم شیکی پوشیده شده بود. پایین پای مرد فرشی از پوست یه حیوون زبون بسته پهن شده بود. یه لیوان ویسکی دستش بود و به شعله های آتیش نگاه می کرد. اتاق کوچیک تاریک با نور شومینه روشن شده بود. پشت سرم یه میز گرد و چوبی و با صندلی زیبایی قرار داشت. کنج دیوار یه گرامافون بود که روی میزی کوتاه گذاشته شده بود.
مرد کت شلوار سرمه ای به تن داشت. کراوات و بلیزش به رنگ بنفش بود . نگاهی به موهای خوش حالت مشکیش کردم. چشم های مشکی خوش حالتش توی زاویه ی دیدم نبود ولی دلیل نمی شد که به خاطر نیارمش. خوب یادم می اومد که صورت مردونه ای داشت و به نسبت خوش قیافه بود. باورم نمی شد اون بود که حالا روی اون صندلی نشسته بود.
نگاهش و از آتیش گرفت و به صورتم نگاه کرد... با دقت تک تک اجزای صورتم و بررسی کرد. نگاهش روی چشمام ثابت موند. با یه حرکت نرم از روی مبل بلند شد و به سمتم اومد. دستش و جلو اورد و چونه م و گرفت... سرم و به این طرف و اون طرف چرخوند.
در اتاق باز شد و دو دختر جوون وارد شدند. دامن های کوتاه مشکی با تاپ قرمز پوشیده بودند. موهای طلایی رنگشون و اتو کشیده بودند. به سمت میز چوبی و دایره ای شکلی رفتند که پشت سرم قرار داشت. شروع به چیدن میز کردند... وقت شام شده بود.
مرد خندید و گفت:
چهار ساله که همدیگه رو ندیدیم... باورم نمی شه این قدر توی این چهار سال عوض شده باشی... اون موقع ها صورتت بچگونه بود... ولی الان... واقعا جذاب شدی... خیلی خوش قیافه تر از سابق شدی.
با حرکت چشم اشاره ی ظریفی به دخترهای پشت سرم کرد. به سمتشون برگشتم. داشتند میز و می چیدند... تا دیدند که دارم نگاهشون می کنم سرشون و پایین انداختند و نگاهشون و ازم گرفتند.
نگاهی به صورت مرد کردم. اگر بینیش کمی کوچیک تر بود صورتش بی عیب و نقص می شد. پوست سفیدش تضاد جالبی با موهاش داشت. بهش گفتم:
خوب پیشرفت کردی... یادم می یاد دنبال این و اون می دویدی و التماس می کردی که یه کار درست و حسابی تر بهت بدن.
پوزخندی زد و گفت:
بهتر از بعضی ها بودم که جربزه ی هیچ کاری رو نداشتند... راستش و بگو... هنوزم همون جوری شل و ولی؟
جوابش و ندادم... لبخندی زد و گفت:
داداشت کجا مونده؟ چه قدر لفتش داده... هیچ از این بی خیالی و خونسردیش خوشم نمی یاد.
در همین موقع در باز شد و بارمان وارد اتاق شد. با گام های بلندی که بیشتر شبیه جست و خیز می موند به سمتم اومد. با دست محکم توی کمرم زد و گفت:
چطوری؟
با ضربه اش یه خورده سرجام جا به جا شدم... مرد لبخند معنی داری بهم زد... بارمان دستش و روی شونه م انداخت و گفت:
خب... موضوع چیه؟
مرد سیگاری روشن کرد و گفت:
موضوع اینه که داداشت حاضر نیست همکاری کنه... براش توضیح دادی که اگه باهامون کار نکنه همه ی حمایتمون و ازش می گیریم و به جرم قتل عمد اعدام می شه؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
نه... توضیح ندادم.
مرد نیم نگاهی به بارمان کرد... اخم کرد و گفت:
خب... بهتره براش توضیح بدی.
بارمان نگاهی بهم کرد ولی چیزی نگفت. لبخند زد و شونه م و فشرد... نمی تونستم نگاهم و از صورتش بکنم... دنبال بارمانی می گشتم که می شناختم... پیداش نمی کردم... انگار پشت اون صورت تیره و چشم های گود رفته گم شده بود...
دلم گرفته بود... دیگه برام مهم نبود که کجام... چی ازم می خوان... چه بلایی سرم می یاد... حس می کردم آخرین آدمی که توی دنیا بهم اهمیت می داد هم از بین رفته... سرم و پایین انداختم... باورم نمی شد که بارمان این طور غرق بشه... این طور گم بشه... با دیدنش همه ی مرزهای مقاومتم شکسته شده بود... همه ی این سال ها فکر می کردم اون داره سختی می کشه و مقاومت می کنه... باورم نمی شد که خودش هم یکی مثل اونا شده باشه.
بارمان سرش و به سمت مرد چرخوند و گفت:
خب... حالا باید چی کار کنیم؟
مرد شونه بالا انداخت و گفت:
یا خودت به داداشت حالی می کنی که همکاری کنه و جات و پر کنه یا این که می سپریش به من تا حالیش کنم.... حواست با منه بارمان؟
بارمان که داشت دو تا دختر پشت سرمون و دید می زد سرش و به سمت مرد برگردوند و گفت:
هان؟... آهان... باشه... خودم حالیش می کنم.
چینی به بینیش انداخت و لباش و جمع کرد... می دونستم از دخترهای موطلایی خوشش نمی یاد. رو به مرد کردم و گفتم:
من آب از سرم گذشته... هیچ بلایی نیست که بتونی سرم بیاری و راضیم کنی همکاری کنم.
مرد دوباره روی مبل نشست. دعا می کردم یادم بیاد که اسمش چی بود ولی زمانی که با گروه همکاری می کردم اون قدر فرد بی اهمیتی بود که حتی اسمش و نپرسیده بودم.
یکی از دخترها لیوان مرد و پر کرد. راست ایستاد و گفت:
سایه برای دیدنتون اومده...
مرد لبخندی زد و گفت:
چه خوب شد که خودش با پای خودش اومد... خیلی دوست داشتم ببینمش...
دختر سر تکون داد. منم دوست داشتم سایه رو ببینم... دوست داشتم گردنش و بشکنم... دختره ی عفریته! برام پاپوش درست کرده بود... اونم قتل! قتل عمد... قتلی که پشتش یه خروار مدرک و شاهدم بود... خیلی خوب به یاد داشتم که همیشه توی این کار مهارت خاصی داشت. انگار ساخته شده بود تا آدم بکشه و ردپایی از خودش نذاره.
در باز شد و سایه وارد اتاق تاریک شد. بی اختیار دستام و مشت کردم. فکم منقبض شد و دندونام و روی هم فشار دادم... با نفرت چشمم و ازش گرفتم. سرم و به سمت بارمان چرخوندم که دست به سینه ایستاده بود و چشماش و تنگ کرده بود. همون برقی رو توی نگاهش می دیدم که ازش می ترسیدم. لباش و روی هم فشار می داد و به وضوح بلند شدن صدای نفساشو می شنیدم. یه حس مشترک داشتیم... نفرت تا سر حد مرگ!
سایه پوزخندی تحویل من و بارمان داد. سرش و بالا گرفت و جلوی مرد ایستاد و گفت:
هر دو تا کار و تموم کردم.
مرد سر تکون داد و گفت:
می دونم...
انگشتاش و توی هم گره کرد و گفت:
خب... اسم دختری که اوردیش چیه؟
سایه شونه بالا انداخت و گفت:
ازش نپرسیدم.
بارمان پوزخند زد. سایه چشم غره ای بهش رفت و گفت:
تو کار دیگه ای هم جز مسخره کردن بلدی؟
بارمان با لحن کوبنده ای گفت:
تو چی؟ تو کار دیگه ای جز گند زدن بلدی؟
مرد با خشونت داد زد:
بسه!
رو به سایه کرد و گفت:
رویا آمارش و در اورده... اسمش ترلانه... ترلان تاجیک!
قلبم توی سینه فرو ریخت... کجا اورده بودنش؟ دست سایه به اونم رسیده بود؟ باهاش چی کار کرده بودند؟ تونسته بود به باباش خبر بده؟ قلبم محکم توی سینه می تپید. سعی کردم شگفتی و بهتم نشونه ای توی صورتم نذاره. قلبم و توی دهنم احساس می کردم.
مرد گفت:
باباش قاضیه...
خدایا! همه ی درات و روم نبند... یه وقت بلایی سر بابای دختره نیارن!
مرد ادامه داد:
فکر می کنی ارسلان تاجیک نمی تونه دخترش و تبرئه کنه؟
رنگ از صورت سایه پرید. یه قدم به سمت عقب برداشت و تته پته کنان گفت:
من... من... من... نمی دونستم...
مرد داد زد:
معلومه که نمی دونستی! احمق! قبلش نرفتی آمارش و در بیاری؟
سایه با صدایی لرزون گفت:
باور کنید فکرشم نمی کردم که باباش آدم خاصی باشه.
مرد با صدای بلندی گفت:
من بهت مهلت داده بودم که گندهایی که زدی و جبران کنی... نه این که همه مون و بندازی توی دردسر... می دونی چیه سایه؟ مواد مغزت و از بین برده...
سایه به التماس افتاد... اشکاش روی صورتش ریخت و گفت:
نه... باور کنید من به درد می خورم... مهلتی که بهم داده بودید کم بود... آخه توی یه هفته چطور ممکن بود یه نفر که به درد بخوره رو پیدا کنم؟... جبران می کنم... قسم می خورم که جبران کنم... کاری نداره که! دختره رو می کشیم ... می تونیم صحنه سازی کنیم... خودم این کار رو می کنم... نشون می دیم که از ترس به بیابون پناه بردش... چند نفر بهش تجاوز کردند و کشتنش...
چشمام از تعجب گشاد شد... قلبم توی سینه فرو ریخت... دست چپم و محکم روی دست راستم کوبوندم تا لرزشش و متوقف کنم ولی فایده ای نداشت... دو تا دستم با هم به لرزه افتاد.
مرد سر تکون داد و محکم گفت:
من نمی ذارم دستت به ترلان بخوره.
من و بارمان نگاهی معنی دار بهم کردیم... این حرفش یعنی چی؟ هرچی که بود باعث شد دلم یه کم آروم بگیره... دختره ی بدبخت! عجب شانس بدی داشت. همه ش تقصیر من بود. نحسی من اونو هم گرفتار کرده بود.
سایه خودش و به پای مرد انداخت و گفت:
من درستش می کنم... خواهش می کنم... یه بار دیگه بهم فرصت بدید.
زار می زد و می دیدم که از ترس می لرزه... حقش بود... دلم خنک شد. با نفرت نگاهم و ازش گرفتم. مرد با لگدی اونو کنار زد و گفت:
دست بهم نزن آشغال! دیگه به درد نمی خوری. مغزت دیگه کار نمی کنه... بدجوری معتاد شدی...
سایه جیغ زد:
ترک می کنم.... قول می دم ترک کنم.
مرد با سر به دو دختر اشاره کرد که از اتاق بیرون برن. رو به بارمان کرد و گفت:
سایه رو سپردم دست تو... خودت حسابش و برس.
با وحشت به بارمان نگاه کردم. برقی رو توی چشماش می دیدم که برام غریب نبود... برقی شوم از جنس جنون... لبخندی شیطنت آمیز روی لبش نشست. دستش و پشت شلوارش برد و اسلحه ای بیرون کشید. زیرلب گفتم:
بارمان... خواهش می کنم...
بارمان پوزخندی زد و گفت:
لذتی که توی بخششه توی انتقام نیست؟ آره؟
با دست توی پیشونیم زد و گفت:
احمق! اینا مال قصه های شب بچه هاست. اینجا دنیاست... دنیای واقعی... دیگه قصه نیست.
به سمت سایه رفت. سایه جیغی از وحشت کشید. بارمان چنگی به موهای سایه زد. اونو با موهاش بلند کرد و به دیوار کوبوند. سایه جیغ زد:
بارمان... خواهش می کنم... قسمت می دم... تو رو جون مادرت...
بارمان فریاد زد:
اسم مامان منو نیار !
صورتش تیره تر از همیشه شده بود. سایه که عین بید می لرزید و صورتش از اشک خیس شده بود با صدایی جیغ جیغی گفت:
مجبورم کرده بودن... نمی خواستم اون کار و بکنم... تو رو جون رادمان... تو رو خدا!
بارمان دست راستش و بالا اورد. سایه جیغ گوش خراشی کشید. سرم و چرخوندم. صدای شلیک گلوله توی فضا پیچید... جیغ گوش خراش سایه باعث شد گوشم سوت بکشه. سرم و بی اختیار به سمتش چرخوندم. بارمان تیر و توی زانوش زده بود... با خونسردی گفت:
این به خاطر رادمان...
اسلحه رو کمی بالا اورد... با صدای بلندی گفتم:
بارمان تمومش کن...
حتی نگاهم نکرد. شکم سایه رو نشونه گرفت و شلیک کرد... جیغ سایه حالم و بهم می زد... چند قدم به سمت عقب برداشتم... حالت تهوع بهم دست داده بود. بارمان گفت:
این به خاطر مادرم...
سر سایه رو نشونه گرفت... سایه از درد ضعف کرده بود... نگاهی به بارمان کردم و داد زدم:
ولش کن...
بارمان توی چشمای سایه زل زد و گفت:
اینم به خاطر آرمان.
شلیک کرد... نفسم توی سینه حبس شد... جسد سایه روی زمین افتاد...******
توی ون مشکی نشستیم. از سردرد داشتم می مردم... حالم بد بود... سال ها بود که آرزو می کردم مرگ سایه رو به چشم ببینم ولی وقتی باهاش رو به رو شدم فهمیدم که تحملش و ندارم... تحمل این چیزهایی که بارمان با خیال راحت و خونسردی از کنارشون می گذشت و نداشتم...
سرم و توی دستام گرفتم. بارمان دستش و روی شونه م گذاشت و گفت:
تو هنوز هم همون طوری لطیفی؟
سرم و بلند کردم و گفتم:
می دونی از چی می ترسم؟ از این که اون قدر عوض شده باشی که نتونم باهاش کنار بیام.
بارمان سرش و پایین انداخت و گفت:
تو می دونی که من برای چی مجبور شدم این راه و برم...
پوزخندی زدم و گفتم:
می دونستم... دیگه نمی دونم.
بارمان شونه م و فشرد و گفت:
می دونم از چی حرف می زنی... می فهمم... خودت می دونی که چاره ای نداشتم. من به خاطر شماها این کار و کردم... به خاطر تو... رادمان! نگام کن... من به خاطر تو این راه و اومدم...
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
تو شدی مثل خودشون... این دیگه بحث اجبار نبوده... بحث انتخاب بوده.
بارمان روش و برگردوند. دستش و از روی شونه م پایین انداختم و گفتم:
حالا چی می کشی؟ شیشه؟... حشیش؟... کوک؟...
بارمان آهسته گفت:
هروئین...
سرم و دوباره توی دستم گرفتم... احساس می کردم دستام یخ زده... هروئین مصرف می کرد... باورم نمی شد... با خودش چی کار کرده بود؟ اون واقعا برادرم بود؟ همون بارمان شیطون و شر و با انرژی که خونسردی هاش عجیب تر از عصبانیت های انفجار مانندش بود... حس می کردم کنار یه غریبه نشستم... حس می کردم گم شدم... بدون اون منم هیچ بودم... یاد مامانم افتادم که همیشه نگران سیگار کشیدن های او بود... کجا بود که ببینه بارمان از سیگار به هروئین رسیده بود.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#22
Posted: 21 Nov 2012 17:37
همه ی این سال ها به امید دیدنش زندگی کرده بودم... فکر می کردم داره سختی می کشه... مطمئن بودم داره مبارزه می کنه... حتی فکرشم نمی کردم این قدر راحت تسلیم بشه...
بارمان گفت:
رادمان... خیلی چیزها اتفاق افتاده که ازش خبر نداری...زود قضاوت نکن... ولی یه چیزی و بدون...
توی چشمام زل زد و گفت:
اگه کاری که بهت بگن و نکنی آخر و عاقبتت مثل سایه می شه.
با ناباوری بهش نگاه کردم و گفتم:
تو قرار بود من و از این ماجرا دور نگه داری.
بارمان سرش و پایین انداخت... آهسته گفت:
نتونستم...
زیرچشمی نگاهم کرد و گفت:
تلاشم و کردم. باور کن... ولی... دیگه نمی تونم کار سابقم و ادامه بدم... می بینی که! با این سر و وضع...
حرفش و نصفه رها کرد. نگاهی به صورتش کردم... نمی دونم چه بلایی سر ابروش اومده بود... تیغ زده بود یا شکسته بود؟ زیر چشم های آبی رنگش سیاه شده بود... صورتش لاغر و پوستش تیره شده بود. موهای مشکی خوش حالتش و کوتاه کوتاه کرده بود و دو طرف سرش و تراشیده بود... هنوزم شیطنت خاصی توی حرکات و حالات صورتش بود... همین شیطنت ها بهش جذابیت می داد... توی صورتش دقیق شدم... راست می گفت... دیگه نمی تونست کار سابقش و ادامه بده... انگار مواد زیبایی صورتش و تخریب کرده بود... پس برای همین پای من به ماجرا باز شده بود... به خاطر اینکه دیگه بارمان توانایی های سابقش و نداشت... به راحتی می شد با نگاه کردن به صورتش تشخیص داد که معتاده... نمی دونم بارمان چه حسی داشت که منو این طور گرفتار می دید... شرمنده بود؟ باهاشون همکاری کرده بود؟ خوشحال بود؟ اولین بار بود که حس می کردم هیچی ازش نمی دونم... پسری که مطمئن بودم یه روح در دو بدنیم اون قدر ازم دور شده بود که احساس می کردم هیچ وقت نمی شناختمش...
آهی کشیدم... سرم و پایین انداختم و به انگشتام نگاه کردم... همون طور که باهاشون بازی می کردم فکرم به سمت ترلان کشیده شد... الان داشت چی کار می کرد؟ اگه اون مرد ازش دفاع نمی کرد و سایه نقشه ش و عملی می کرد چی؟... تو دلم گفتم:
اگه فاصله م و با اطرافیانم حفظ می کردم این طور نمی شد... اون بنده ی خدا رو هم گرفتار کردم. خدا کنه به باباش خبر داده باشه... اگه نه... دیگه امیدی به نجاتمون نیست...
نیم نگاهی به غریبه ای که کنارم نشسته بود کردم... می دیدم که لرزش دست پیدا کرده... عصبی به نظر می رسید... مرتب بینیش و بالا می کشید... پوزخندی زدم... انگار وقتش شده بود که مصرف کنه.
بارمان لحظه به لحظه عصبی تر می شد.. پاشو با حالتی عصبی تکون می داد... خودش و به این سمت و اون سمت تاب می داد... آب ریزش بینی پیدا کرده بود. از عصبانیت هاش می ترسیدم... می دونستم به راحتی عصبانی نمی شه ولی وقتی عصبی بشه مثل بابا منفجر می شه. سکوت کرده بودم... اگه می خواستم با خودم روراست باشم باید اعتراف می کردم که ازش می ترسیدم.
خوشبختانه خیلی زودتر از اون چیزی که توقع داشتم به مقر گروه رسیدم. بارمان در ون و باز کرد و از ماشین پیاده شد. به سمت یه ساختمون قدیمی رفتیم. در سفید زنگار گرفته ای داشت. بارمان در زد و بعد از چند دقیقه یه پیرزن خمیده با موهای حنایی و بینی عقابی در و باز کرد. زن نگاهی مشکوک به ما کرد. بارمان با بی صبری گفت:
برو کنار دیگه! نمی شناسی منو؟
پیرزن چنگی به عصاش زد و کنار رفت. نگاهی به چادر گلگلی و خال گوشتی روی صورتش کردم. چشم های مشکی و صورتی چروکیده داشت.... او برای چی با این سن و سال با این ها همکاری می کرد؟
جلوی در پرده ای آویزون بود که بیشتر شبیه سفره می موند. بارمان پرده رو با خشونت کنار زد... انگار عجله داشت که سریع تر به زیرزمین برسه. یه حیاط بزرگ با درخت های قدیمی و بلند و حوضی بزرگ رو به رویم بود. نزدیک ساختمون دو تا تخت کنار هم گذاشته شده بودند و روشون فرش کشیده شده بود. یه پلکان با نرده های سفید به ایون خونه می رسید. کنار حوض چند گلدون گذاشته شده بود و یه گوشه ی دیگه ی حیاط یه قفس خالی بود که احتمالا قبلا توش مرغ و جوجه نگه می داشتند.
بارمان به سمت زیرزمین رفت. دنبالش راه افتادم. قبل از این که از پله های زیرزمین پایین برم چشمم به دو مرد افتاد که پرده ها رو کمی کنار زده بودند و از پشت شیشه ی پنجره ی خونه نگاهم می کردند... می دونستم اونجا نگهبان داریم ولی نمی دونستم چند تا...
از پله های کم عرض سنگی پایین رفتیم. بارمان کلید انداخت و قفل در فلزی رو باز کرد. پشت سرش وارد زیرزمین شدم.
سقف زیرزمین نسبتا کوتاه بود و از اون لامپ آویزون شده بود. روی دیوارهای خاکستری و کثیف با اسپری نقاشی کشیده بودند. موکت کف اتاق سرمه ای رنگ بود. گرد و خاک همه جا نشسته بود و بعضی جا تار عنکبوت بسته بود. یه طرف زیرزمین چهار تا اتاق بود و یه طرف دیگه ش حموم و دست شویی قرار داشت. برخلاف چند ساعت پیش که اونجا رو ترک کرده بودم خلوت بود. اونجا طراحی عجیب و غریبی داشت... دیوارها بی حساب و کتاب جلو عقب رفته بودند و فضاهای اتاق مانندی به وجود اومده بود. چند تا تشک این طرف و اون طرف سالن پهن شده بود. یه کیس کامپیوتر که دل و روده ش بیرون ریخته شده بود وسط سالن افتاده بود. همه جا پر از آشغال چیپس ، کاغذ ساندویچ و کاغذ های مچاله شده بود.
بارمان رو بهم کرد و گفت:
الان این زنه می یاد برات غذا می یاره... منم می رم لباسم و عوض کنم.
سر تکون دادم... می خواست بره لباس عوض کنه!!!!
پوفی کردم و یه گوشه روی زمین نشستم... ذهنم درگیر چند مسئله ی مختلف شده بود... آینده ی خودم... وضعیت خانواده م... اعتیاد بارمان... مرد آشنایی که دیده بودم و اسمش و یادم نمی اومد... مرگ سایه... و ترلان...
راستی او کجا بود؟
از جا بلند شدم و به سمت اتاق ها رفتم. اتاقی که درش بسته بود جایی بود که بارمان داشت لباس عوض می کرد! توی یه اتاق دو پسر جوون روی تخت های چوبی خوابیده بودند... توی اتاق دیگه یه میز و چند صندلی چیده شده بود و چند کامپیوتر این طرف و اون طرف قرار داشت و چند نفر داشتند با اونها کار می کردند... در اتاق آخر نیمه باز بود. تقی به در زدم. چند ثانیه بعد در باز شد. یه زن جوون با هدبند و سوئی شرت مشکی در و باز کرده بود. نگاهی به پوست صاف کاراملی و چشم های عسلیش کردم. زن با صدای تو دماغیش گفت:
چی می خوای؟ برو تو اتاق بارمان.
از لحن طلب کارانه ش خوشم نیومد ولی نمی خواستم مستقیما از ترلان حرف بزنم. یه قدم به سمت عقب برداشتم و قبل از این که دهنم و باز کنم و حرف بزنم چشمم به ترلان افتاد. یه متر عقب تر از زن ایستاده بود. با دیدن من سرجاش جا به جا شد... نمی شد حرفی بهش بزنم. نمی خواستم کسی بفهمه با هم در ارتباطیم.. ولی همین که دیدم ظاهرا سالمه خیالم تخت شد. دوست داشتم با او... به عنوان تنها کسی که می دونستم به اندازه ی خودم پاک و بی گناهه ... صحبت کنم. باید منتظر یه فرصت مناسب می موندم... بهتر بود که کسی از ارتباط ما خبردار نشه.
سرم و پایین انداختم و به زن گفتم:
فقط می خواستم ببینم چه خبره.
به سمت اتاق بارمان رفتم... دستم و به سمت دستگیره دراز کردم... دستم توی هوا موند... نمی خواستم بارمان و اون طوری ببینم... دستم و پایین انداختم. یه گوشه ی سالن نشستم و سرم و روی زانوم گذاشتم. همین که چشمم و بستم تصویر سایه جلوی چشمم جون گرفت... سریع چشمم و باز کردم... یه لحظه صدای شلیک اسلحه ی بارمان توی گوشم پیچید... دستی به صورتم کشیدم... شهرام و چه جوری کشته بودند؟
چطور باید همه ی اینا رو تحمل می کردم؟ این بازی کی تموم می شد؟ چی ازم می خواستند؟ تا کجا می تونستم پیش برم؟ دوست نداشتم تسلیم خواسته هاشون بشم ولی مثل هر آدم دیگه ای از مرگ می ترسیدم... مرگ سایه رو به چشم دیده بودم... اگه بارمان این طور بود بقیه چطور بودند؟ نمی تونستم دلم و خوش کنم که بارمان ازم دفاع می کنه و نمی ذاره منو بکشند... تصمیم داشتم بارمان و از اول بشناسم... از برادری که یه روز نزدیک ترین کسم بود فقط لبخند معروفش و برق چشماش باقی مونده بود...
یه ربع بعد پیرزن به همراه زنی حدودا چهل ساله وارد زیرزمین شدند. سریع سفره پهن کردند. بوی غذا که به مشامم خورد تازه فهمیدم چه قدر گرسنه ام. اصلا دوست نداشتم غذا بخورم... دوست داشتم سرم و رو زمین بذارم و از شر این بلاها به خواب پناه ببرم... ولی خب... آدمه و نیازاش... به فکرم رسید که اعتصاب غذا بکنم... کم مونده بود از این فکر خنده م بگیره... اون وقت این آدما ولم می کردند؟
یه دفعه جرقه ای توی ذهنم زده شد... اگه منم جذابیت ظاهریم و از دست می دادم چی؟ شاید اون وقت دست از سرم برمی داشتند... ولی.. اون وقت منو می کشتند یا ولم می کردند؟ مشکل این بود که چند نفرشون و به چهره می شناختم. می دونستند اگه آزاد بشم دادگاهی می شم و اون وقت همه چی رو در مورد سایه و گروه لو می دم... نه! این بار دیگه راهی برای خروج نداشتم...
در اتاق ها یکی یکی باز شد. دختری با موهای طلایی و چشم های سبز که به طرز حیرت انگیزی زیبا بود از اتاقی که میز و صندلی داشت بیرون اومد. تابی به موهاش داد و به سمت سفره رفت. خیلی قشنگ آرایش کرده بود و جذاب بود... می دونستم حضورش توی اون جمع بی ارتباط با زیباییش نیست. پشت سرش یه مرد چهارشونه و قدبلند از اتاق خارج شد... سریع شناختمش... همونی بود که با سایه دیده بودمش... یه پسر ریزه میزه با موهای قرمز و صورت کک مکی هم آخرین کسی بود که از اتاق بیرون اومد.
همشون سر سفره نشستند و در حالی که نگاه های مشکوکی به من می کردند مشغول غذا خوردن شدند.
در اتاق بارمان و ترلان هم زمان باز شد. دختری که هدبند سرش بود از اتاق بیرون اومد. رو به بارمان که دوباره سرحال شده بود گفت:
غذا نمی خوره.
بارمان با بی خیالی شونه بالا انداخت و گفت:
خب نخوره! یه شب غذا نخوره از گرسنگی نمی میره که! از فردا حساب کار دستش می یاد...
نگاهی بهم کرد و چشمکی زد. انگار خیلی خوشحال بود که کمتر از دو ساعت پیش آدم کشته بود. از یه طرف گرسنگی بهم فشار می اورد و از یه طرف اون قدر عصبی بودم که مطمئن نبودم معده م بتونه چیزی رو توی خودش نگه داره. از سردرد داشتم می مردم.
بارمان رو به دختر مو طلایی کرد و گفت:
دو تا بشقاب غذا بکش بیار توی اتاق من.
دختر با بی میلی قاشقش و توی بشقابش انداخت. یه دفعه بارمان داد زد:
زود باش.
دختر از جا پرید. سریع دو تا بشقاب برداشت. بارمان با دست بهم اشاره کرد که به اتاقش برم. ترجیح می دادم از اونجا دور بشم. بلند شدم و به سمت اتاق رفتم.
یه تخت چوبی با ملافه ی مچاله شده و پتوی گلوله شده کنار دیوار بود. یه میز کامپیوتر و یه دراور از وسایل اتاق بودند. اتاق سه در چهاری بود که سقفش کوتاه بود و روی دیوار تصویری مشابه خال کوبی بارمان با اسپری نقاشی شده بود. پوزخند زدم... اینم محل فرمان دهی بارمان!
روی تخت نشستم و بی اختیار گفتم:
هنوزم توی خواب با بالش کشتی می گیری؟
بارمان خندید و روی زمین نشست. دختر موطلایی وارد شد و سینی غذا رو روی زمین گذاشت. بارمان بهش گفت:
در و پشت سرت ببند.
دختر اطاعت کرد. همین که در بسته شد گفتم:
مثل این که رئیس اینجا تویی.
بارمان چند قاشق از خورشت کرفسی که توی بشقاب بود خورد و گفت:
آره.. یه مشت خل و چل هم زیردستمن... این دختره کارش مثل تو اِ. فقط اون پول می گیره و کار می کنه ولی تو فعلا داری سنگ جلوی پامون می اندازی... اسمش راضیه ست... اون یارو گندهه اسمش رحیمه... از قد و هیکلش معلومه چی کاره ست... اون پسر کوچولو اِ وحید اِ... تو کار دزدی و از دیوار بالا رفتن و ایناست... خیلی به درد بخوره... دیگه کی؟ آهان! رویا ! رویا باید برات جالب باشه... تنها کسیه که دیدم توی کامپیوتر این طوری مخه... هر کاری ازش برمی یاد.... همونیه که هدبند می زنه.
تو دلم گفتم:
همونی که آمار ترلان و در اورد.
با لحنی که سعی می کردم عادی باشه گفتم:
اونی که غذا نمی خوره کیه؟
بارمان برای خودش ماست ریخت و گفت:
همون ترلانه...
پرسیدم:
چی کاره ست؟
بارمان خندید و گفت:
شنیدم رانندگیش خیلی خوبه... الان مثل تو داره ناز می کنه ... بیا غذات و بخور... با گرسنگی دادن به خودت هیچی حل نمی شه.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#23
Posted: 21 Nov 2012 17:37
بوی خوب غذا وسوسه م می کرد که شروع به خوردن بکنم. بلند شدم و کنار بارمان نشستم. آهسته گفتم:
راننده برای چی می خواید؟
بارمان بشقاب غذا رو توی دستم گذاشت و گفت:
ما نمی خوایم... برای رئیس می خواستند... الان که فهمیدیم سایه زیاده روی کرده و دختری که خودشم راضی نیست و توی این کار کشیده دیگه هیچی مشخص نیست.
ناخونکی به غذام زد. پشت دستش زدم و گفتم:
هنوزم این عادتات و ترک نکردی؟
بی تعارف یه تیکه گوشت از توی بشقابم برداشت و خورد. ابروی راستش و بالا داد و گفت:
هنوزم جنتلمن و آقایی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
تو خیلی لات و الواتی.
با ژست خاصی دستی به موهاش کشید و گفت:
به خاطر موهامه؟ یادته همیشه دوست داشتم این طوری درستش کنم و مامان اجازه نمی داد؟
خندیدم و گفتم:
بیشتر اون قسمتی رو یادمه که می خواستی موهات و سبز فسفری بکنی.
بارمان پخ زد زیر خنده و گفت:
به جون تو شوخی کرده بودم... بابا چه جدی گرفته بود! می خواست از خونه بیرونم کنه... یادته کلا بابا چه قدر منو از خونه بیرون می کرد؟
گفتم:
یه شب در میون... مامان چه قدر حرص می خورد...
یه لحظه به چشمای هم زل زدیم... خنده ی روی صورتمون کم کم محو شد... ازش یه لبخند کمرنگ باقی موند... سرمون و هم زمان پایین انداختیم و با غذامون ور رفتیم... لبخندمون هم مثل روزهایی که دیگه برنمی گشت از بین رفت... توی سینه م احساس سرما می کردم... چه قدر خوشبخت بودیم... قاشق و توی بشقاب انداختم... من خرابش کرده بودم... من...
بارمان آهسته گفت:
مامان چطوره؟
با خودم کلنجار رفتم... باید بهش می گفتم که کاملا روانش و از دست داده؟ دلم نمی اومد... با این که از دستش شاکی بودم ولی می دونستم اگه بگم از درون خورد می شه... بارمان پرسید:
هنوزم قرص می خوره؟
آهی کشیدم و گفتم:
آره...
نگفتم که کار از قرص و دارو گذشته و به شک دادن رسیده... بارمان گفت:
سامان هنوزم نچسبه؟
بی اختیار لبخند زدم و گفتم:
آره...
بارمان نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
بابا چی؟ هنوزم توی کار از خونه بیرون انداختنه؟
با سر جواب مثبت دادم... بارمان که مشخص بود اشتهاش کور شده با غذاش ور می رفت... آهسته گفت:
دوستتون داشتم که رفتم...
قاشق و توی بشقاب انداخت... احساس کردم اشک توی چشمام جمع شده... دستم و روی شونه ش گذاشتم و گفتم:
می دونم...
بارمان سرش و بیشتر خم کرد و با صدایی که از بغض می لرزید گفت:
دوست نداشتم بلایی سرتون بیارند... نمی خواستم پات به اینجا باز شه... ولی...
نفسش و فوت کرد و ساکت شد... شونه ش و فشار دادم و گفتم:
وقتی توی ون دیدمت نزدیک بود شاخ در بیارم... فکر نمی کردم توی این موقعیت ببینمت...
سرش و بلند کرد و گفت:
می ترسیدم اگه قبول نکنی بلایی سرت بیارن... همیشه منتظر فرصت بودند... خیلی از کسایی که پست گرفتن و می شناختی... نمونه ش همین دانیال.
پس اسم اون مرد دانیال بود... اسمش به نظرم آشنا می اومد. انگار قبلا شنیده بودم که دانیال صداش کنند.
بارمان ادامه داد:
دنبال فرصت بودند که دوباره مجبورت کنند همکاری کنی. راستش... توی کتشون نمی ره که کسی باهاشون همکاری کنه و بعد ول کنه بره... باید تا پای مرگ توی این کار بمونیم... برای همین اعتیاد منو بهونه کردند و گفتند هیچ دختری حاضر نیست این طوری بهم اعتماد کنه... راست و دروغشو دیگه نمی دونم... برای همین فرستادند دنبال تو... راستش وسط یه پروژه ی مهم بودیم... من توی این یه سال خیلی تابلو شدم. دانیال به سایه گفت که تو رو بکشونه توی این کار... باید جای منو پر کنی. هم به خاطر این که شبیه منی... هم به خاطر این که کسی به پای جذابیتت نمی رسه.
گفتم:
دختره شک نمی کنه؟ من و تو کپی برابر اصل نیستیم... صدامون خیلی باهم فرق می کنه.
بارمان گفت:
فقط عکسم و دیده... رابطه مون اینترنتی بود.
با تعجب گفتم:
اینترنتی؟ مگه چند سالشه؟
بارمان نگاهش و ازم دزدید و گفت:
چهارده سال.
دستی به صورتم کشیدم... اعصابم بهم ریخت. معده م تیر کشید... با عصبانیت گفتم:
تو جدا می خوای دختر چهارده ساله رو بکشی؟
بارمان سریع گفت:
من کی گفتم می خوایم بکشیمش؟ فقط می خوایم گروگان بگیریمش برای این که باباش و مجبور کنیم یه کاری بکنه.
با همون عصبانیت و ناراحتی گفتم:
دختر کیه؟
تا بارمان خواست دهنش و باز کنه و حرف بزنه در باز شد. رویا وارد اتاق شد و گفت:
نمی خوای با این دختره حرف بزنی؟
بارمان نچ نچی کرد و گفت:
این احساس مسئولیتت منو کشته! چه قدر نگرانشی! من هنوز نمی دونم باهاش چی کار دارند... اگه راضی نشه که به درد رئیس نمی خوره... راضی کردنش هم کار من نیست. فردا یه کاری براش می کنم.
رویا شونه بالا انداخت و گفت:
فکر کنم تو بهتر می تونی راضیش کنی.
بارمان نیم نگاهی به من کرد. با سر به رویا اشاره کرد که از اتاق بیرون بره. رو بهم کرد و گفت:
بیا بریم...
اخم کردم و گفتم:
من برای چی بیام؟
بارمان از جاش بلند شد و گفت:
خودت می فهمی.
دوست نداشتم جلوی اون با ترلان رو به رو شم. می دونستم بارمان خیلی راحت می تونه احساسات و فکرم و بخونه. دوست نداشتم بفهمه که ترلان و می شناسم. نمی دونستم تا چه حد می شه بهش اعتماد کرد.
از جام بلند شدم و دنبال بارمان رفتم. وارد اتاق ترلان شدیم. ترلان یه گوشه روی زمین نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود. چشمم و دورتا دور اتاق چرخوندم. دیوارهاش و زمینش نسبت به اتاق های دیگه تمیزتر بود. یه تخت مشابه تخت بارمان توی اتاق بود با این تفاوت که کاملا تمیز و مرتب بود. مشخص بود که توی اون اتاق یه دختر زندگی می کنه نه پسر شلخته ای مثل بارمان! یه میز کامپیوتر به نسبت بزرگ توی اتاق بود که روی اون می تونستم دو تا کیس و سه تا مانیتور ببینم... احتمالا مربوط به کارهای رویا بود. از شانس بد من مانیتورها خاموش بودند... دوست داشتم ببینم رویا چه تیپ کاری رو انجام می ده.
بارمان در اتاق و بست. روی زمین و جلوی پای ترلان نشست. من کنار دیوار ایستادم و دست به سینه زدم. سعی می کردم اصلا ترلان و نگاه نکنم. بارمان همون طور که به زمین زل زده بود گفت:
فردا شب می یان که ببیننت... بهت پیشنهاد می کنم باهاشون همکاری کنی. اینجا آدمایی که به درد نخورن و آزاد می کنند... البته با مرگشون.
ترلان هیچ عکس العملی نشون نداد. بارمان با انگشت ضربه ای به گونه ی او زد و گفت:
کری؟ دارم با تو حرف می زنم ها!
ترلان سرش و یه کم بالا اورد. با صدایی گرفته گفت:
شما شغلتون چیه؟ برای چه باندی کار می کنید؟... فقط لطفا نگو که برای ایران هورمون کار می کنید!
بارمان آهسته خندید و گفت:
ایران هورمون چیه دیگه؟
ترلان چپ چپ بهش نگاه کرد. بارمان گفت:
مواد مخدر.
ترلان با لحن کوبنده ای گفت:
تو فکر می کنی من حاضر می شم با کسایی همکاری کنم که می خوان ملت و معتاد و بدبخت کنند؟ آدم هایی که می خوان کسایی مثل تو رو تحویل جامعه بدن؟
بارمان ابروی راستش و بالا انداخت... فک پایینش و کمی جلو داد... فهمیدم بهش برخورده. همون طور که انتظار داشتم لحن حرف زدنش عوض شد و گفت:
خیلی داری تند می ری دختر! حرف اضافه بزنی سوار ماشینت می کنم و می برم تحویل پلیس می دمت! یادت که نرفته! به جرم قتل تحت تعقیبی! فکرم نکن خیلی بچه زرنگی! بهتر از اون چیزی که بتونی تصورش و بکنی بلدیم چطوری خودمون و مخفی کنیم. اون وقت کسی که این وسط ضرر می کنه تویی! چند سال که بیفتی زندون آب خنک بخوری یاد می گیری بلبل زبونی نکنی و درس اخلاق ندی.
چشم های ترلان از وحشت چهار تا شد. یه لحظه نفسم توی سینه حبس شد. به جرم قتل؟ پس این همون پاپوشی بود که سایه برای اونم درست کرده بود... تنها موردی که هیچ جای برگشتی برای آدم نمی ذاره... تنها موردی که بدترین مجازات و داره... چیزی که آدم سعی می کنه تا ابد ازش فرار کنه... جرمی که نه خودش می تونه بپذیرتش نه جرئت می کنه شانسش و برای تبرئه شدن امتحان کنه... تنها کاری که سایه خوب می تونست انجام بده...
بارمان گفت:
خب... خورده فرمایشی در مورد مسائل اخلاقی نداری؟
ترلان سرش و پایین انداخت و چیزی نگفت. بارمان با لحن پیروزمندانه ای گفت:
پس خودتم به این نتیجه رسیدی که نمی تونی سرت و پایین بندازی و راست راست توی خیابون بگردی. احتیاج داری که یکی ازت حمایت کنه. اینو بدون که هیچ کس بهتر از ما نمی تونه این کار رو بکنه. سال هاست که اینجا مخفی موندیم... همه مون هویت جعلی داریم. بهترین راه برای تو اینه که دست از بچه بازی برداری و بری غذات و بخوری... الان همون طوری که تو به ما احتیاج داری ما هم بهت احتیاج داریم.
سرش و به گوش ترلان نزدیک کرد و گفت:
اینایی که فردا می یان ببیننت مثل من مهربون نیستند... یه کلمه حرف اضافی بزنی یه گلوله توی مغزت خالی می کنند.
ترلان سرش و عقب کشید و آهسته گفت:
من ترجیح می دم بمیرم ولی جون آدمای دیگه رو توی خطر نندازم.
بارمان مسخره ش کرد و سوتی کشید. زد زیر خنده و گفت:
از این شعارهای آرمانی و کلیشه ای تحویلم نده... می دونم به محض این که جون خودت وسط بیاد عالم و آدم یادت می ره... مثل همه ی آدم های دیگه که ادعاشون می شه فداکار و اهل ایثارن...
از جاش بلند شد و گفت:
با این رویاهای قشنگ و شکم خالی بگیر بخواب... فردا حساب کار دستت می یاد.
رو به من کرد و گفت:
خب... حالا می رسیم به تو...
فکر کردم می خواد دوباره راضیم کنه که نقشه ی پلیدش و در مورد اون دختر چهارده ساله اجرا کنم. نیم نگاهی به ترلان انداخت و گفت:
شما دو تا همدیگه رو از کجا می شناسید؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... اون از کجا فهمیده بود؟ بارمان با دیدن تغییر اندازه ی مشهود چشم هام پوزخند زد. ترلان سریع سرش و بالا اورد. وحشت زده بهم نگاه کردیم. نگاه بارمان لحظه به لحظه سردتر می شد... به چشم هام زل زد و گفت:
دارم با تو حرف می زنم... از کجا این دختره رو می شناسی؟
من و ترلان دوباره بهم نگاه کردیم... باید براش خالی می بستیم... ممکن بود ترلان به باباش گفته باشه. در این صورت بارمان ممکن بود جلوی بابای ترلان و بگیره.
من و ترلان همزمان دهنمون و باز کردیم که چیزی بگیم... بهم نگاه کردیم... دهنمون و بستیم و سکوت کردیم. بارمان یکی از همون لبخندهای شیطونش و تحویلمون داد و گفت:
عاشق همین هماهنگی های ناخودآگاهتونم.
بازم چیزی نگفتیم... هیچ نظری در مورد این که بارمان چطور متوجه این ارتباط شده نداشتم... یعنی سایه من و ترلان و با هم دیده بود و گزارش داده بود؟ این طوری برای من خیلی بد می شد.
از بارمان نمی ترسیدم... از چیزی که می دونست می ترسیدم. سریع داشتم با خودم فکر می کردم که راستش و بگم یا نگم. چون می دونستم بارمان خیلی راحت تشخیص می ده دارم دروغ می گم یا نه قسمت هایی از واقعیت و حذف کردم و گفتم:
با هم توی یه مهمونی آشنا شدیم... بعد دیدم سایه دنبالشه... کنجکاو شدم که بدونم سایه چی کارش داره... همین...
به چشم های بارمان زل زدم. یه کم چشمش و تنگ کرد و گفت:
توی مهمونی کی؟
ترجیح دادم پای رضا رو به این ماجرا باز نکنم. با خونسردی گفتم:
یکی از بچه های دانشگاه...
بارمان جفت ابروهاشو بالا داد و گفت:
دانشگاه کی؟ من یا تو؟
طوری توی چشمام زل زده بود انگار می تونست جواب و از توشون بخونه... از سوالی که پرسیده بود تعجب کردم. یه حسی بهم می گفت که ماجرا رو می دونه فقط می خواد اسم رضا رو نیاره. کم کم ضربان قلبم داشت بالا می رفت... داشتم کم می اوردم... داشتم خونسردیم و از دست می دادم... سعی کردم همه چیز و با همون لحن آروم پیش ببرم. گفتم:
من...
بارمان سرش و کمی به جلو خم کرد و گفت:
از کی تا حالا رضا دوست دانشگاه تو شده؟
زبونم بند اومد... چه تلاش بی فایده ای... همه چیز و می دونست. بارمان به سردی گفت:
ناامیدم کردی...
رو به ترلان کرد و گفت:
کیه رضا می شی؟
قبل از این که ترلان دهنش و باز کنه و حرف بزنه بارمان شکلکی در اورد و گفت:
صبر کن صبر کن... کجا با این عجله؟ راستش و بگو. یه دروغ دیگه توی این اتاق بشنوم جفتتون و پشیمون می کنم.
ترلان نگاهی به من کرد. با سر علامت نفی دادم... بارمان از کجا می تونست بدونه که آوا کیه؟
ترلان آهسته گفت:
دوست داداشمه.
بارمان پوزخندی زد و گفت:
داداشت کدوم بود؟ همون دختره بود که با هم می رفتید دم خونه ی رضا و با هم برمی گشتید؟
ترلان چیزی نگفت. خواست سرش و پایین بندازه که یه دفعه بارمان داد زد:
سرت و بالا کن!
ترلان از جا پرید. تو دلم دعا می کردم که بارمان جوش نیاره. می دونستم که وقتی عصبانی می شه دیوونه می شه.
بارمان پوفی کرد و گفت:
دوستته یا خواهرته؟
ترلان آهسته گفت:
دوستم.
بارمان با لحن کوبنده ای گفت:
پس حتما خواهرته!
ترلان مظلومانه گفت:
راستش و می گم!
بارمان سرش و به نشانه ی تایید تکون داد و گفت:
برای اولین بار!
سرم و با تاسف این طرف و اون طرف کردم و بعد پایین انداختم. گفتم:
تمام مدت با سایه ما رو دید می زدی... مگه نه؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
فقط گزارشا رو می خوندم. آدرس خونه ی رضا رو که خوندم زیاد شکه نشدم... انتظار داشتم که سراغش بری.
آهی کشید و ادامه داد:
بذارید یه چیزی رو برای شما دو تا روشن کنم... می دونم که باهاتون چی کار می کنند... اول با پاپوش می کشنتون اینجا... طوری که متوجه بشید اینجا براتون یه پناهگاهه... طوری که متوجه بشید خودتون هم خلاف کارید. امروز در واقع روز مرگ شما توی دنیای بیرون بوده... با دنیای بیرون خداحافظی بکنید...
مکثی کرد. من و ترلان متاثر از زندگی خودمون بودیم... سکوت کرده بودیم. راست می گفت... یاد شهرام افتادم... هم ناراحت بودم و هم دلم برای خود بدبختم می سوخت... بارمان ادامه داد:
بعد یه کاری می کنن که خوردتون بکنند...
نگاهی به ترلان انداخت و گفت:
تو این مورد تو موقعیت بدتری نسبت به رادمان داری. خانوما بیشتر از آقایون توی این قضیه ضربه می خورن... بعد از اون پای کسایی که دوستشون دارید وسط می یاد... به احتمال زیاد از رضا شروع می کنند... چون با یه تیر دو نشون می تونند بزنند... بعد می رن سراغ خانواده هاتون... و بعد اگه راضی نشدید...
انگشت اشاره و انگشت وسطش و بهم چسبوند و با دستش شکل یه اسلحه رو درست کرد. اونو کنار شقیقه ش گذاشت و با دهنش صدای شلیک گلوله رو در اورد... دستش و پایین انداخت و ادامه داد:
ما ادامه می دیم... پیش می ریم... ولی سهم شما مردنه... از من گفتن!
شونه بالا انداخت. به سمت در رفت. قبل از این که در و باز کنه گفت:
ترلان لطف کرد و جلوی دوجین آدم ضایع بازی در اورد و اسم رادمان و اورد. مطمئن باشید به گوش بالایی ها می رسه... به نفع هممون بود که این موضوع درز پیدا نمی کرد.
در و باز کرد. بهم اشاره کرد که از اتاق خارج بشم. نگاهی به ترلان کردم... هر دو ناراحت و مضطرب بودیم... هر دو تصمیم داشتیم مقاومت کنیم... و هر دو می دونستیم که مقاومتون یه مرزی داره... یه حدی داره... از شکسته شدن اون مرز می ترسیدیم...
دنبال بارمان رفتم. بارمان بالشش و داد که روی زمین بندازم و استراحت کنم. سرم و روی بالش گذاشتم. بارمان روی تخت دراز کشید و آهسته گفت:
فردا وقتی اینا اومدن در مورد رضا راستش و بگو... خودشون تقریبا ته و توی قضیه رو در اوردن. بی خودی براشون خالی نبند...
منم به تقلید از اون صدام و پایین اوردم و گفتم:
مشکلی برای رضا پیش نمی یاد؟
بارمان ساعد دستش و روی پیشونیش گذاشت و گفت:
فعلا نه...
نفس راحتی کشیدم... حداقل اون در امان بود... بارمان آهسته گفت:
فردا به اینا بگو که راضی شدی.
آهسته گفتم:
که یه دختر چهارده ساله رو گروگان بگیرم؟
بارمان به سمتم چرخید و گفت:
تو فقط باید بکشونیش به سمت اون جایی که مد نظرمونه. بعد چند روز دختره رو آزاد می کنند.
پوزخندی زدم و گفتم:
اون وقت تنها چیزی که دختره یادش می یاد قیافه ی منه... مجبور می شم تا ابد براشون کار کنم. این یه شروعیه که بازگشت نداره... مگه فقط همین مورده؟
بارمان گفت:
باور کن بلایی سرت می یارن که مرغ های آسمون به حالت زار بزنند.
سرم و توی بالش فرو کردم و گفتم:
همین الانشم دارن زار می زنند... دوستم و کشتید... انداختید گردن من... همه ش توی این فکرم که بابا و سامان باید چی کار کنند.
یاد پنهون کاریم افتادم... سریع اصلاحش کردم و گفتم:
از همه بدتر مامان...
حتی توی اون موقعیت هم به فکرش بودم... بارمان ول کن نبود:
از خودت پرسیدی من از کجا شروع کردم... چرا به این روز افتادم؟
چشمام و روی هم گذاشتم و گفتم:
جواب من منفیه بارمان...
بارمان پوفی کرد و ناسزایی بهم داد. چشمام و روی هم فشار دادم... خیلی زود راهی برزخ بین خواب و بیداری شدم... از یه طرف نگرانی ها دنیا رو داشتم... بارمان... ترلان... مرگ شهرام... مرگ سایه... تهدیدی غریب الوقوع... آینده ای مبهم... و از طرف دیگه کابوس هام... مادری که با لباس سفید زیر دستگاه شک می لرزید و ناله می کرد... پسری که در دنیایی سیاه، با رگه های قرمز و آبی که با دو دست توی سرش می زد...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#24
Posted: 21 Nov 2012 17:38
فصل هفتم
چشمام و باز کردم. گردنم خشک شده بود و کمرم درد گرفته بود. همون طور نشسته خوابم برده بود. آهسته خودم و تکون دادم... صدای قار و قور شکمم بلند شده بود؟ آخه چرا این قدر در مقابل گرسنگی ضعیف بودم؟
چشمام و مالیدم... یهو همه چیز یادم افتاد... وا رفتم و دوباره تکیه م و به دیوار دادم... از دیشب اون قدر برای زنی که کشته بودم گریه کرده بودم که چشمام باز نمی شد....
یاد بارمان افتادم... صد در صد برادر رادمان بود... از حرف های دیشبش ترسیده بودم. از خودش زیاد حساب نمی بردم... از حرفاش می ترسیدم... یادم افتاد که چه قدر باهام صمیمی می شد... خوشم نمی اومد که بهم دست می زد.
پوفی کردم... یعنی بابا به رضا زنگ زده بود؟ تنها امیدم بابام بود... یعنی اونا می دونستند که بابام قاضیه؟
دستی به صورتم کشیدم... باید چی کار می کردم؟ اصلا کاری هم بود که از دستم بر بیاد؟ روی زمین دراز کشیدم... سرم درد می کرد... دوست داشتم از درد و بدبختی همون جا بمیرم. در باز شد و اون زنی که خودش و بهم رویا معرفی کرده بود وارد اتاق شد. دستش و توی جیب سوئی شرتش کرد و گفت:
خوب شد اومدی... یه سری اومدن که ببیننت.
یه دفعه از جا پریدم... نکنه همونایی باشند که بارمان حرفشون و زده بود؟ راست سر جام نشستم. رویا به چشم های من که از تعجب گشاد شده بود زل زد و گفت:
بهشون بگو که راضی شدی... همه مثل بارمان بی خیال نیستنا!
واقعا دوست نداشتم باهاشون همکاری کنم... یه عمر توی خونه ی پدری زندگی کرده بودم که با تمام قدرتش با این چیزها مبارزه کرده بود... کسی که عمرش و برای این مبارزه گذاشته بود... حالا چطور می تونستم با کسایی همکاری کنم که یه عمر بدشون و شنیده بودم؟ یعنی واقعا من آدمی بودم که حاضر بشم به معتاد کردن مردم کمک کنم؟ اگه به خاطر جون خودم باهاشون همکاری می کردم می تونستم بقیه ی عمرم و با عذاب وجدان بگذرونم؟ یا می شدم یکی مثل بارمان؟... همون طور بی خیال و خونسرد... کی می دونست؟ شاید اونم یه روز مثل رادمان بود...
دوست نداشتم خودم و گم کنم... بی هدف و انگیزه بودم ولی برای خلاف بی انگیزه تر... این طور بار نیومده بودم که خیلی ساده زیر بار برم... یاد گرفته بودم مقاومت کنم... دوست نداشتم از اون دخترهایی باشم که با یه باد به این طرف و اون طرف کشیده می شن... دوست داشتم مثل حرفی که دیشب به بارمان زده بودم قوی باشم و حاضر بشم بمیرم ولی همکاری نکنم... ولی حرف بارمان توی گوشم بود... یادم افتاد که چه جوری مسخره م کرده بود... راست می گفت... حرفام شعار بود... اون گوشه افتاده بودم و داشتم از گرسنگی به خودم می پیچیدم... از درد کمر و گردنم کلافه شده بودم... چطور ادعا می کردم که حاضرم مرگ و بپذیرم ولی همکاری نکنم؟ اگه واقعا سراغ خانواده م می رفتند چی؟ دوست نداشتم توی دردسر بندازمشون... نگرانشون بودم... می دونستم دل توی دلشون نیست... می تونستم تصور بکنم که بابا توی دلش می گه:
همیشه بهش می گفتم چشم و گوشش و باز کنه... آخرشم خودش و توی دردسر انداخت... آخرشم با ماشین به یکی زد و کشتش...
اصلا نمی خواستم تصور بکنم که مامان توی چه حالیه... اصلا نمی تونستم بهش فکر بکنم... مرتب تصاویری از صورت خیس از اشکش جلوی چشمم می اومد... بهش فکر که می کردم گریه م می گرفت. یاد معین افتادم... حتما عذاب وجدان گرفته بود که روز آخر جلوم و نگرفته بود و همراهیم نکرده بود... بابا راست می گفت... من آخرشم با این رانندگیم یکی و به کشتن داده بودم...
رویا با تعجب گفت:
چته؟
سرم و پایین انداختم. رویا جلوی پام نشست و گفت:
چرا این طوری می کنی با خودت؟ بابا برو بهشون بگو قبوله و تمومش کن... فقط می خوان ماهی یکی دوبار رئیس و این طرف و اون طرف ببری... همین...
یه لحظه خونم به جوش اومد و گفتم:
همین؟ برای همین پاپوش قتل برام درست کردید؟
رویا آهسته گفت:
می خواستن مجبورت کنند که باهاشون همکاری کنی... می خواستن از این کار به عنوان یه اهرم فشار استفاده کنند... برات نقطه ضعف ساختن...
پوزخندی زدم و گفتم:
و باید قبول کنم که بفهمن خودمم اینو نقطه ی ضعفمم می دونم؟
رویا سری تکون داد و گفت:
این وسط چیزی گیر تو نمی یاد... تو از بین می ری و اینا یکی دیگه رو پیدا می کنند.
آهسته گفتم:
تو رو خدا ببین کی داره این حرفا رو می زنه؟ کسی که جزو خودشونه...
در همین موقع در باز شد... وقتی دیدم بارمان وارد شد فهمیدم که دیگه باید از اتاق بیرون برم... باید می دیدم که چی کارم دارند. رویا بلند شد و ایستاد. من شالم و جلو کشیدم و موهام و تو دادم... بارمان به رویا گفت:
بیرون!
رویا بدون هیچ حرفی بیرون رفت... بارمان دستش و توی جیبش کرد... سرم پایین بود... داشتم با ریشه های شالم ور می رفتم... قلبم محکم توی سینه می زد... برای چی این قدر ترسیده بودم؟... چرا این قدر مضطرب بودم؟ چرا یه کم برای قوی بودن تلاش نمی کردم؟
سرم و بلند کردم... صورت بارمان و توی یه سانتی متری صورتم دیدم... جا خوردم و سریع سرم و عقب کشیدم که از پشت به دیوار خورد... آهسته آخی گفتم و خودم و جمع و جور کردم.
بارمان با آهسته ترین صدای ممکن گفت:
شماره ی رادمان و داشتی؟ می گفت که داشتی...
چیزی نگفتم... دوست نداشتم حتی یه کلمه باهاش حرف بزنم... مردک خلاف کار! با اون ابروی شکسته ش!
بارمان با همون صدای آهسته گفت:
به همه بگو که رادمان بهت خبر داد که براش پاپوش قتل درست کردند... ترسیدی و خواستی بری به بابات خبر بدی. دلیل این که سوار ماشین شدی این بود که سایه آدرس خونه ت و می دونست. می ترسیدی که تو رو هم بیهوش کنند... فهمیدی؟ همین و به همه بگو... به همه! حتی به رویا...
آهسته گفتم:
چرا؟
بارمان پوفی کرد و گفت:
شاید خدا تو رو بیشتر از من دوست داشت... همه ی درها رو روی خودت نبند...
راست ایستاد... با سر اشاره ای به سالن کرد و گفت:
بیا کارت دارن...
از جام بلند شدم. ناخودآگاه دستم به شالم رفت و مرتبش کردم... دستام و مشت کردم. دنبال بارمان از اتاق خارج شدم...سرم و پایین انداختم و دنبالش راه افتادم. نفسم و آهسته فوت کردم... سعی کردم خونسردیم و حفظ کنم. ضربان قلبم هر لحظه بالاتر می رفت. بارمان که ایستاد منم ایستادم... انگار سرم سنگین شده بود... نمی تونستم بالا بگیرمش... یه صدایی توی سرم گفت:
قوی باش... اونی که بهش احتیاج دارن تویی... ضعف نشون نده.
نفس عمیقی کشیدم و سرم و بلند کردم... چشمم به مردی افتاد که بین دو تا آدم چهار شونه و قوی هیکل نشسته بود. کت شلوار نوک مدادی پوشیده بود... با چنان ژستی روی صندلی پلاستیکی نشسته بود انگار روی تخت پادشاهی نشسته... توی صورتش دقیق شدم... چه قدر آشنا بود...
یه دفعه قلبم توی سینه فرو ریخت... نفسم توی سینه م حبس شد... صدای آشناش و شنیدم:
ترلان...
با صدای گرفته ای گفتم:
دانیال...
دستم و بیشتر مشت کردم... اینجا چی کار می کرد؟ قلبم توی دهنم بود. یه نگاه به دور و برم کردم... بارمان با دقت به دانیال زل زده بود... رادمان یه گوشه ایستاده بود... صورتش خستگی و فریاد می زد... اخم کرده بود و سرش و تا جایی که می تونست پایین انداخته بود...
بی اختیار یه کم به سمت رادمان رفتم و بهش نزدیک شدم. دانیال با همون نگاه تیزش دنبالم کرد و گفت:
اون پسره خودش الان آخر آدم بدبخته... فکر نکن می تونه برات کاری بکنه.
ولی من کنار رادمان احساس امنیت بیشتری می کردم... حداقل می دونستم تنها کسیه که توی اون جمع مثل خودم می مونه... هرچند که بر خلاف برادرش اصلا جذبه نداشت ولی به هرحال مرد بود...
دانیال انگشت هاشو توی هم گره کرد و گفت:
ترلان... چند تا راه داری... بهترینش اینه که با ما راه بیای... اگه بهمون ثابت بشه که به دردمون نمی خوری مجبور می شیم از سر راه برت داریم... دوستم ندارم که بیشتر از این بهت فشار وارد کنم... مثلا این که خانواده ت و گروگان بگیریم و اینا... واقعا ارزشش و نداره. چون چیزی که زیاده آدمای مثل تو... آدمایی که با جون و دل کار می کنند... فقط یه کم به این موضوع فکر کن وقتی بابات جنازه ت و دم خونه ش ببینه چه حالی می شه...
قلبم توی سینه فرو ریخت. لبام و بهم فشردم. باید یه چیزی می گفتم... ولی چی؟ می گفتم باشه؟ اینایی که خیلی راحت برای رادمان و من پاپوش درست کرده بودند و آدم کشته بودند می تونستند به همین راحتی من و هم بکشند... ترسیده بودم... لرزش دستام هر لحظه بیشتر می شد. پس اون حرف هایی که دیروز زده بودم چی شد؟ تو دلم گفتم:
خدایا! چرا من جرئتش و ندارم که صاف وایستم و بگم هر کاری دوست دارید بکنید؟
دانیال که با انگشت هاش بازی می کرد گفت:
می دونی داریم کجا زندگی می کنیم؟ جامعه مون و می شناسی؟ می دونی دختری مثل تو که فراریه چه قدر آسیب پذیره؟ بابات از دخترهایی که می فرستنشون دوبی برات گفته؟ شاید به درد ما نخوری ولی یه دختر ایرونی همیشه اون طرفا به درد می خوره...
دیگه داشتم با تموم وجود می لرزیدم... یه سری تصویر چندش آور به ذهنم هجوم اورد. سریع توی ذهنم پسشون زدم... می دونستم رنگم پریده و کاملا تابلواِ که چه قدر ترسیدم... نگاهی به اطرافم کردم... به جز دانیال و آدماش فقط بارمان و رادمان توی سالن بودند... یه کم دیگه به سمت رادمان رفتم... آهسته سرش و بالا اورد...
دانیال ادامه داد:
آره... من زیاد رابطه ای با قتل و کشت و کشتار ندارم... همون دوبی بهتره... نظر تو چیه بارمان؟
بارمان یکی از همون لبخندهای شیطونشو زد و گفت:
این و بفرستن دوبی که دو روزه پسش می فرستن... اونا دخترهایی رو می خوان که خوشگل مشگل باشن... نه این که مثل این دختره سوء تغذیه داشته باشن.
دانیال پوزخندی زد و روش و از بارمان برگردوند. رادمان زیرلب گفت:
بگو آره و تمومش کن... ارزش نداره...
انگار منتظر همین حرف بودم... انگار منتظر یه تایید بودم... یه کم دلم آروم گرفت... تو دلم گفتم:
می تونم بگم آره و همه چی رو تموم کنم.
ولی یه لحظه از خودم بدم اومد... یعنی این قدر ضعیف بودم؟ حتی یه روزم از اومدنم به اونجا نگذشته بود... یعنی این قدر پپه بودم که یه روزه خودم و تسلیم کنم؟ ولی تا کجا می تونستم مقاومت کنم؟ دانیال راست می گفت... آدم های زیادی هستند که توی رانندگی مهارت داشته باشند... آدم هایی که به خاطر پول و مقام حاضرند هر کاری بکنند... سایه به خاطر وقت کمی که داشت من و انتخاب کرده بود. صادقانه از خودم پرسیدم:
ارزش داره؟
اون قدر ترسیده بودم که رک و راست به خودم گفتم:
نه!
نمی دونستم کار این باند جدا در مورد مواد مخدره یا نه ولی حرف های دانیال و در مورد دخترهای ایرونی اون طرف مرز قبول داشتم... اگه بابام اینجا بود چی می گفت؟ واقعا هیچ وقت پیش خودش فکر می کرد که ای کاش دخترش حاضر نمی شد با باند مواد مخدر کار کنه و در عوض خودش و اسیر دست های مردهای هرزه ی اون طرف مرز کنه؟... نه! می دونستم که حتی بابا هم این طوری فکر نمی کرد...
یاد روزنامه هایی افتادم که خونده بودم... یاد داستان هایی افتادم که شنیده بودم... داستان هایی در مورد دخترهای که بهشون تجاوز شده بود... خدا می دونست که چه قدر با خوندن این داستان ها گریه کرده بودم... چه قدر زار زده بودم... چه قدر برای اون دخترها دل سوزونده بودم... واقعا تحملش و داشتم که هر روز از این دست به اون دست بشم؟ نمی تونستم حتی برای یه ثانیه به این موضوع فکر کنم... همه ی تمرکزم و روی پس زدن این تصورات گذاشته بودم....
بغضم و فرو دادم... نه... نمی تونستم... رادمان راست می گفت... حقیقتا ارزشش و نداشت... نباید راه بازگشتم و از بین می بردم... اگه توی ایران می موندم شانس بیشتری برای نجات پیدا کردن داشتم.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#25
Posted: 21 Nov 2012 17:39
آهی کشیدم... تو دلم گفتم:
خدایا... منو به خاطر این ضعف ببخش...
آهسته گفتم:
باشه...
دانیال لبخندی زد... کمی به سمت جلو خم شد و گفت:
چی؟ چی باشه؟
صدام و یه کم بالا بردم و گفتم:
باشه... باهاتون همکاری می کنم.
صدام به خاطر بغض توی گلوم می لرزید. سرم و پایین انداختم... از خودم بدم اومده بود... چه قدر ضعیف و بدبخت بودم... به خودم گفتم:
حداقل دیگه جلوشون گریه نکن...
نفس عمیقی کشیدم و به زور جلوی اشکام و گرفتم که روی صورتم نریزند. چطور دانیال به اینجا رسیده بود؟ چطور این قدر پست شده بود؟ همیشه این شکلی بود یا تازگی ها عوض شده بود؟ بابا فهمیده بود که اون این طوریه؟ برای همین پول نداشتنش و بهونه کرد و جواب رد بهش داد؟ باورم نمی شد اون باشه که این حرف ها رو زده باشه... باورم نمی شد...
دانیال لبخندی به بارمان زد و گفت:
حالا فهمیدی چطوری یه دختر و راضی می کنند ؟ شاید خیلی از دخترها جربزه ی این و داشته باشن که وایستن و بگن من از مرگ نمی ترسم ولی هیچ دختری نیست که بگه از این یه مورد نمی ترسه.
بارمان چیزی نگفت. صورتش هیچ احساس خاصی رو منعکس نمی کرد. نیم نگاهی به رادمان کردم... نگاهمون توی هم گره خورد. چشماش و بهم زد... می خواست بهم علامت بده که کار درستی کردم... منم یه مقدار آروم تر شدم... واقعا به کسی احتیاج داشتم که به تصمیمم مهر تایید بزنه.
دانیال رو به رادمان کرد و گفت:
تو هنوز سر حرفت هستی؟
رادمان چیزی نگفت. دانیال پوزخندی زد و من به این موضوع فکر کردم که چه قدر پوزخندهاش برام آشناست... انگار همیشه موقع پوزخند زدن یه خورده سرش و به سمت عقب می برد و حرکتی شبیه به تیک عصبی با صورتش انجام می داد... زیاد نمی شناختمش... نمی دونستم همیشه این طور مغرور بوده یا نه...
دانیال گفت:
دارم تصمیم می گیرم که چطور راضیت کنم... مطمئن بودم داداشت از پس راضی کردنت بر نمی یاد... چطوره یادی از اون دوستت بکنیم... اسمش چی بود؟... رضا؟
رادمان نفسش و با صدا بیرون داد ولی نگاهش و از دانیال نگرفت... دانیال دستی به چونه ش کشید. انگار دنبال چیزی می گشت که بیشتر رادمان و تحت فشار بذاره... چشماش و یه کم تنگ کرد و گفت:
یا مثلا مامانت...
بارمان تکون محسوسی خورد. سر جاش جابه جا شد و چشم غره ای کار ساز به رادمان رفت... رادمان سرش و پایین انداخت. بارمان عصبانی شد و گفت:
چته؟ چرا سرت و پایین می ندازی؟ مگه دیشب بهم نگفتی که راضی شدی؟
رادمان با تعجب سرش و بلند کرد. بارمان که چشماش از عصبانیت گشاد شده بود داشت با چشم و ابرو برای رادمان خط و نشون می کشید. رادمان دهنش و باز کرد که چیزی بگه... دانیال با صدای بلندی گفت:
یا همین الان می گی آره یا تحویل پلیس می دیمت.. برادرت هم می بندیم به تخت و اون قدر می زنمیش تا ترک کنه. اون وقت خودش و می فرستیم پی این ماموریت. جوابت چیه؟ زود باش همین حالا بگو.
رادمان مکثی کرد. دانیال با عصبانیت رو به یکی از مردها کرد و گفت:
ببرش... داره ناز می کنه... ببرش و جلوی کلانتری از ماشین پرتش کن بیرون...
مرد سرش و برای دانیال خم کرد و به سمت رادمان اومد. بارمان داد زد:
یه چیزی بگو دیگه! می خوای اعدامت کنند؟
مرد به رادمان رسید. من و با خشونت کنار زد. قدش نزدیک دو متر بود و شاید دور بازوی عضلانیش فقط چند سانتی متر از دور کمر من کوچیکتر بود! بازوی رادمان و گرفت و به سمت عقب کشیدش. رادمان بالاخره گفت:
خیلی خب... باشه... همکاری می کنم.
دانیال با عصبانیت گفت:
دیگه نمی خوام همکاری کنی... همون بارمان بمونه بهتره. تو از اولشم به درد نمی خوردی.
مرد دستش و دور گردن رادمان انداخت و به سمت در کشوندش. رادمان تقلا کرد که خودش و آزاد کنه. صورتش به خاطر کمبود اکسیژن قرمز شد. دست بارمان به سمت اسلحه ی پشت شلوارش رفت. رادمان چنگی به بازوی مرد انداخت و داد زد:
خیلی خب... خیلی خب... همکاری می کنم... غلط کردم.
دانیال به مرد اشاره کرد که رادمان و ول کنه. همین که مرد بازوش و کنار کشید رادمان ازش دور شد. خم شد و دستش و روی گلوش گذاشت... چند بار نفس عمیق کشید... بارمان دستش و پایین انداخت.
دانیال از جاش بلند شد و به بارمان گفت:
یه دو سه تا ماموریت ساده و آبکی بهشون می دم که ببینم چه قدر سر حرفشون هستند. بعد می فرستمشون سر ماموریت اصلی.
جلو اومد و بهم نزدیک شد و گفت:
تو با من بیا... کارت دارم.
با هم به سمت یه گوشه ی سالن رفتیم. یه لحظه برگشتم و با نگرانی به رادمان نگاه کردم. صاف ایستاده بود ولی دستش هنوز به گلوش بود... سرم و چرخوندم و کنج دیوار ایستادم. دستام و پشتم گذاشتم و پای راستم و جلوی پای چپم اوردم. سرم و پایین انداختم و منتظر موندم که حرف های دانیال رو بشنوم... خدا خدا می کردم که زودتر بره... ای کاش می شد هرچه زودتر به اتاقم برگردم...
دانیال آمرانه گفت:
سرت و بلند کن.
یه کمی سرم و بلند کردم... قدش نسبتا بلند بود. صورتش توی میدون دیدم نبود. فقط تا گره کراواتش و می دیدم... یادم افتاد شبی که خواستگاریم اومده بود یه کت قدیمی نخ نما با شلوار جین پوشیده بود... مامانم با بی رغبتی گل ارزون قیمتش و توی گلدون گذاشته بود... ولی بابا معتقد بود که اون در حد خودش زحمت کشیده... می گفت اگه به جیب این پسر نگاه کنیم می بینیم که خیلی هم برای این خواستگاری خرج کرده... خیلی بیشتر از کسایی که وضع مالیشون خوبه و براشون کاری نداره که یه دست گل درست و حسابی بخرند...
خاطرات اون شب جلوی چشمام می رقصید. هیجان زده بودم... نه برای این که دانیال ازم خواستگاری کرده... برای این که فکر می کردم اون شب شروعی برای دورانی می شه که برخلاف دخترهای دیگه خواستگارها در خونه مون صف می کشند... اون شب فکرم پر از یه مشت رویای دخترونه بود.. رویایی که همه ی دخترها دارند و وقتی به یه سن خاص برسند می بینند هیچکس به این رویا نرسیده...
دانیال گفت:
به چی فکر می کنی؟
بی اختیار نگاهم و از گره کراواتش گرفتم و به چشم های تیره ش دوختم. خوش قیافه بود... یادمه شب خواستگاری با ترانه توی اتاق نشسته بودیم و ترانه اعتراف کرده بود که این پسره هیچی نداره به جز یه قیافه ی خوب!... آوا توی دانشگاه گفته بود که اگه جواب مثبت بدم ژن بچه هامون خوب می شه... از وقتی یادم می اومد آوا فقط به ژن بچه هاش فکر می کرد...
یه حرفی سر زبونم بود ولی نمی تونستم بگم... هی می خواستم بهش بگم ولی نمی شد... حرصم گرفته بود... ولی هنوزم ازش می ترسیدم... دوست داشتم یه جوری تلافی کنم ولی از اون مردهای هیکلی دور و برش می ترسیدم. با این حال دلم و به دریا زدم و گفتم:
به این که چه قدر عوض شدی.
همون طور که انتظار داشتم دانیال پوزخند زد. گفت:
چیه آدم شدم؟
دنبال یه جمله ی به شدت کوبنده گشتم که تحویلش بدم. چیزی پیدا نکردم. اون گفت:
می خواستم بهت بگم که... هرچی که توی گذشته مون بوده رو فراموش کن... همین که من اومدم خواستگاریت و اینا... چون همون روزی که بابات به خاطر جیب خالیم بیرونم کرد احساسم هم از بین رفت... روی من و احساسم هیچ حسابی باز نکن...
این بار من بودم که داشتم پوزخند می زدم. گفتم:
به خاطر همین احساس سطحیت و به خاطر پشتکاری که توی کار خلاف داشتی جواب منفی شنیدی... نه به خاطر جیب خالیت.
دانیال نگاه بدی بهم کرد و گفت:
پشتکار توی کار خلاف... پشتکار... تو فکر می کنی آدما خلاف کار دنیا می یان؟ تو فکر می کنی یه سری ها از بدو تولدشون براشون مقدر می شه که خلاف کار باشن و یه سریه دیگه مثل تو فرشته و پاک و منزه به دنیا می یان؟ دور و بر من هیچکس نبود که دستم و بگیره. هیچ سرمایه ای نداشتم... هر جا می رفتم سابقه کار می خواستن یا حقوقشون پایین بود. منم عجله داشتم... احمق بودم... می خواستم دختری که شرط رسیدنم بهش فقط پول بود و از دست ندم. فقط از یه کار می شه زود پولدار شد... اونم کار خلافه!
ابرو بالا انداختم و گفتم:
آهان! فکر می کردم همون شبی که از خونه مون بیرون رفتی احساست از بین رفت.
دانیال با عصبانیت مشتی به دیوار پشت سرم زد و گفت:
همون روزی که به خاطر تو اومدم خونتون به اندازه ی کافی تحقیر شدم... بهت اجازه نمی دم که یه بار دیگه با حرفات خوردم کنی... فهمیدی؟ هنوزم مثل اون وقتات خودخواهی.
با عصبانیت گفتم:
توام هنوز آشغالی فقط لباس عوض کردی.
دانیال با عصبانیت دستش و مشت کرد و گفت:
مطمئن باش تلافی این حرفا رو سرت در می یارم... آدمت می کنم.
پشتش و بهم کرد و به سمت در رفت. در حد مرگ ازش بدم اومده بود. به خونش تشنه شده بودم... اون خلاف کار شده بود اون وقت بابای منو به خاطر کارش مقصر می دونست... بابام باید چی کار می کرد؟ ته تغاریش و می داد دست آدمی که توی آلونک زندگی می کرد و بعد از ظهرها توی آزمایشگاه کار می کرد و یه حقوق بخور و نمیر می گرفت؟
به خودم اومدم... رفته بودند. من به دیوار چسبیده بودم و ماتم برده بود. از جام تکون خوردم. صدایی توی سرم گفت:
حداقلش اینه که دیگه کسی تهدیدت نمی کنه.
مطمئن نبودم که با خاطره ای که از اون تصادف توی ذهنم مونده بود بازم بتونم مثل قبل پشت فرمون بشینم... صورت اون زن مرتب جلوی چشمم می اومد... آهی کشیدم و به سمت جایی رفتم که رادمان ایستاده بود... ای کاش می شد از شر این واقعیت های دردناک به یه خیال خوش... به یه رویای قشنگ پناه برد... حیف که اصلا امکانش نبود...
رویا سرکی به داخل سالن کشید و گفت:
رفتند؟
بارمان سیگاری روشن کرد و گفت:
اوهوم!
رویا رو به من و رادمان کرد و گفت:
راضی شدید؟
بارمان باز گفت:
اوهوم!
کنار رادمان ایستادم. اخماش توی هم بود. کلی سوال داشتم که ازش بپرسم. متاسفانه برادرش عین کنه بهش چسبیده بود و مهلت نمی داد که حتی برای چند دقیقه باهاش تنها بشم. بارمان به سمت رادمان اومد و گفت:
نگران نباش... یه کار آسون بهت می دن. چیزی نمی شه.
رادمان روش و از بارمان برگردوند. بارمان عصبانی شد و گفت:
چیه؟ مگه تقصیر منه؟
رادمان چیزی نگفت. بارمان یه کم عجیب شده بود... مرتب فین فین می کرد.. دست به صورتش می کشید... بی تاب به نظر می رسید. فکر می کردم آدم خونسرد و بی خیالی باشه ولی عصبی به نظر می رسید. آخرش هم به سمت اتاقش رفت و در و محکم پشت سرش بست.
نگاهم و دور تا دور سالن چرخوندم... کسی توی سالن نبود. فقط من و رادمان بودیم... انگار فرصتی که می خواستم و به دست اورده بودم.نگاه رادمان به در بسته ی اتاق بارمان بود. آهسته گفتم:
من وقت نکردم ماجرا رو برای بابام بگم.
رادمان برگشت و با ناامیدی نگاهم کرد... از ته دلش آه کشید. با دست چشماشو مالید. نگاهش... رفتاراش... اخمش... نشون می داد که خیلی آشفته و نگرانه. به نظرم در مقایسه با یه پسر بیست و پنج شیش ساله ضعیف بود و اون طوری که ازش انتظار داشتم قوی نبود. با این حال توی اون لحظه درکش می کردم. خودمم احساس اونو داشتم. قلبم توی دهنم بود... دستام یخ زده بود... و از این که قبول کرده بودم همکاری کنم پشیمون بودم.رادمان سرش و پایین انداخت و آهسته گفت:
پس دیگه هیچی...
اوج یاس و ناامیدی رو می تونستم از توی صداش تشخیص بدم. اخم کرده بود و چشماش پر از درد و نگرانی بود.
آهسته تر از قبل گفتم:
ولی به برادرم یه چیزهایی گفتم. شماره ی رضا رو بهش دادم و گفتم که اگه اتفاقی افتاد این شماره رو به بابام بده.قبل از این که تصادف کنم و این طور گرفتار بشم به بابام زنگ زدم و بهش گفتم که یه اتفاقی افتاده و دارم می رم تا ببینمش.
رادمان آهسته سرش و بلند کرد. برق امید و می تونستم از توی نگاهش بخونم. به چشم های خوش حالت و خوشرنگش نگاه کردم و گفتم:
مطمئنم بابام با رضا حرف می زنه. می دونم که برای نجات دادنمون هرکاری که بتونه می کنه.
لبخند کمرنگی بهش زدم. رادمان نفسش و با صدا بیرون داد و چیزی نگفت. هنوزم آشفته و ناراحت به نظر می رسید ولی چشماش برقی از امید داشت. دوست داشتم بیشتر باهاش حرف بزنم. اون تنها کسی بود که توی اون جمع می تونستم بهش اعتماد کنم... مثل خودم بود... شرایط منو داشت. از لحن صحبت کردنش که همیشه در نهایت ادب و احترام بود خوشم می اومد. از طرف دیگه من آدم پرحرفی بودم و نمی تونستم همه چی و توی خودم نگه دارم. همیشه مسائلی که پیش می اومد و سریعا به گوش آوا می رسوندم. برای این که مکالمه ای رو که رادمان میلی به ادامه دادنش نداشت و ادامه بدم گفتم:
بارمان برادر بزرگترته؟
رادمان لبخند کمرنگی زد و گفت:
آره... ده دقیقه بزرگ تره.
بی اختیار لبخند زدم... برام جالب بود. توی دوران دبیرستان با دو تا دختر دوقلو همکلاسی بودم. دخترهای کم حرف و گوشه گیری بودند. اصلا نمی تونستم اون دو تا رو از هم تشخیص بدم. تنها راهی که برای تشخیص دادنشون پیدا کردم رنگ متفاوت جامدادی هاشون بود. به شوخی بهشون می گفتم که جامدادی هاشون و با خودشون همه جا ببرن تا من بتونم تشخیصشون بدم... ولی رادمان و بارمان... در عین شباهتی که با هم داشتند خیلی با هم فرق می کردند... زیبایی و جذابیت رادمان خیره کننده بود ولی تنها چیزی که به صورت بارمان جذابیت می داد برق چشمای آبیش بود... آبی نگاه رادمان آدم و بی اختیار آروم می کرد... ولی توی چشمای بارمان همیشه برقی از شیطنت وجود داشت... عین یه وسوسه می موند... بی اختیار ضربان قلب آدم و دستکاری می کرد.
توی سکوت به زیرزمین نگاه می کردم... وقتی یاد حرف های دانیال می افتادم پشتم تیر می کشید. تک تک جمله هایی که گفته بود توی ذهنم بود... چه قدر راحت به خاطر جنسیتم تحقیرم کرده بود... دوست داشتم به چیز دیگه ای فکر کنم... دوست داشتم اون ترس و وحشتی که با وجود رفتن دانیال هنوز توی وجودم بود و دور بریزم... از شانس بدم توی اون لحظه فقط رادمان و داشتم که باهاش حرف بزنم... اونم که ساکت بود... انگار توی فکر بود.
نتونستم جلوی کنجکاویم و بگیرم و از این فرصت به دست اومده استفاده نکنم. پرسیدم:
کارشون چیه؟ مواد مخدر؟
رادمان یه کم فکر کرد... آهسته گفت:
این طور می گن.
فهمیدم که مطمئن نیست. پوزخندی زدم و گفتم:
دانیال مهندسی شیمی خونده... احتمالا همین طوری وارد باندشون شده.
رادمان با کنجکاوی نگاهم کرد. شونه بالا انداختم و گفتم:
هم دانشگاهی بودیم.
رادمان پوزخندی زد و گفت:
این طوری وارد باند نشد. قبلا با ما کار می کرد... بعد دیدند که کارش زیاد خوب نیست و بردنش که توی لابراتور کار کنه.
ابرو بالا انداختم و پرسیدم:
شما چی کار می کردید؟
رادمان دست به سینه زد. سرش و بلند کرد و گفت:
همین کاری که الان باید بکنم.
منتظر نگاهش کردم... امیدوار بودم بالاخره بهم بگه که قبلا چی کار می کرده. رادمان ادامه داد:
ببین ترلان! هدف خودت و مشخص کن. یا باید بمونی و پلیس بازی در بیاری یا باید به فکر فرار باشی. فقط یکی از این دو تا رو می تونی انتخاب کنی. نه جفتش رو!
عصبانی شدم. اخم کردم و گفتم:
اون چیزی که مخفیش می کنی همون چیزیه که غیرمستقیم باعث شد من اینجا گرفتار بشم.
رادمان چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
بهت اطمینان می دم که هیچ ربطی نداره... تو هم به جای فضولی کردن بهتره یه وعده غذا بخوری که اعصابت سر جاش بیاد.
خیلی بهم برخورد. تا حالا ندیده بودم که این طوری صحبت کنه... اون که همیشه مودب بود...
نگاهی تحقیرآمیز بهش کردم و گفتم:
توام اگه فکر نجات دادن خودتی باید یه کم سفت و سخت باشی... خیلی زود به غلط کردن می افتی.
پشتم و بهش کردم و به سمت اتاق رویا رفتم. همین که دستم و به سمت دستگیره دراز کردم در اتاق بارمان باز شد. چشم تو چشم شدیم... دیگه نه فین فین می کردم و نه عصبی به نظر می رسید. با همون نگاه شیطونش سرتا پام و از نظر گذروند و گفت:
فکر کنم از امروز رسما همکار شدیم.
اخم کردم و گفتم:
متاسفانه این طور به نظر می رسه...
چشماشو یه کم تنگ کرد و یه لبخند کمرنگ روی لبش نشست. اون قدر نگاهش بی پروا بود که نتونستم بیشتر از این تحملش کنم. در اتاق رویا رو باز کردم و خودم و توی اتاق انداختم. رویا کلاه سوئی شرتش و از روی سرش انداخته بود و تند تند با کیبورد چیزی رو تایپ می کرد. اصلا نگاهم نکرد. معلوم بود که کار مهمی داره. بدون توجه به اون خودم و روی تخت انداختم.
عصبانی بودم... دوست داشتم گریه کنم... رادمان بهم بی احترامی کرده بود... از بارمان و اون نگاه پر از وسوسه اش وحشت داشتم... دانیال خوردم کرده بود... مجبور به همکاری با این بی همه چیزها شده بودم... وای خدا! چه قدر معده م درد می کرد... چشمام و از دردش بستم... تو دلم گفتم:
ای کاش بارمان جای رادمان بود... این طوری خیلی بهتر بود... اون وقت می تونستم روش حساب کنم... از رادمان هیچ بخاری بلند نمی شه.
توی اون شرایط دنبال کسی می گشتم که بهش تکیه کنم... حداقل کسی و می خواستم که بتونم دو کلمه باهاش حرف بزنم و درد دل کنم و بپرسم حالا باید چی کار کنیم... و امیدوار باشم که جوابی به جز طفره رفتن بشنوم...
یه صدایی توی سرم گفت:
چه نیازی به کس دیگه ای داری؟
چشمام و باز کردم... از خودم پرسیدم واقعا چرا ما دخترهای ایرانی همیشه دنبال یه تکیه گاهیم؟ چرا بهمون بر می خوره که بهمون می گن ضعیف ولی تا توی دردسر می افتیم منتظریم یکی بیاد و دستمون و بگیره؟... چرا؟ خب پس راسته که ضعیفیم... آدم قوی همیشه سعی می کنه خودش خودشو جمع و جور کنه... منم توی اون شرایط ناخودآگاه به سمت رادمان کشیده می شدم... هم مرد بود و هم مشکل مشترکی با من داشت ولی... نباید این کار و می کردم... مگه من چی کم داشتم؟ می تونستم روی پای خودم بایستم... تو دلم گفتم:
احتیاج به هیچکس ندارم... احتیاج به هیچ مردی ندارم... خودم از پس خودم بر می یام... من که سنم کمتره و دخترم خیلی قرص و محکم تر از اون بچه سوسولم...
یاد مهارت خودم توی رانندگی افتادم... زمینه ای که مردها خیلی توش ادعا داشتند... نه... من احتیاجی به کسی نداشتم... به هیچکس...
چشمام و دوباره روی هم گذاشتم... یاد حرف های دانیال افتادم... بغض کردم... چرا باید این قدر ضعیف باشم؟ چرا مجبور شدم تسلیم بشم؟ ولی... باید چی کار می کردم؟ اصلا اعتقاد نداشتم که ما زن ها ضعیف آفریده شدیم... فقط ای کاش مادرهامون به جای سفره آرایی و آشپزی بهمون درس قوی بودن می دادند... درس زن بودن... .
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#26
Posted: 21 Nov 2012 17:39
بارمان سیگاری روشن کرد و گفت:
تو فقط باید رحیم و سوار کنی و دنبال اون ماشین بیفتی. فقط وقتی که ماموریتت تموم شد گیر نیفت. فهمیدی؟ کار سختی نیست.
اخم کردم و گفتم:
یعنی چی؟
بارمان پکی عمیق به سیگارش زد و دودش و بیرون داد. نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
چی یعنی چی؟ تو فقط باید رحیم و برسونی.
پوفی کردم. بارمان یه پوشه بهم داده بود که توش پرینت یه ایمیل بود و نوشته بود که باید چی کار کنم. چند بار خونده بودمش... مشخصات یه پژو پرشیای سفید رنگ و توش نوشته بود. کروکی مسیر رفت و برگشت هم توی ورقه های جداگونه قرار داشت... ولی من گیج شده بودم. زیرچشمی نگاهی به بارمان کردم که روی تخت شلوغ پلوغش لم داده بود و با خونسردی اعصاب خوردکنی سیگار می کشید. اضطراب داشتم و ذهنم درگیر چند تا مسئله بود. تکیه م و به دیواری دادم که روش عکس خال کوبی بارمان حک شده بود. دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم:
همین؟ من و برای همین می خواستین؟ برای این که رحیم و برسونم؟
بارمان روی تخت غلتی زد. دست چپش و تکیه گاه سرش کرد. پوزخندی زد و گفت:
می خوای همین اول کار بفرستنت که رئیس و جا به جا کنی؟ می دونی چه قدر طول می کشه که به یه عضو جدید اعتماد کنند؟ من که چند ساله توی این کارم هنوز حتی اسم رئیس و هم نمی دونم.
با ناباوری نگاهش کردم و گفتم:
آهان! اون وقت برای چی براش دنبال راننده می گشتن؟
رویا با یه سینی شکلات داغ وارد اتاق شد. بوی خوب نوشیدنی لبخندی روی لبم نشوند. رویا سینی رو جلوی بارمان خم کرد. بارمان سیگارش و خاموش کرد و یکی از لیوان ها رو برداشت. منتظر جوابم بودم. بهش زل زده بودم و حتی پلک هم نمی زدم... ولی سکوت بارمان نشون می داد که خیال جواب دادن نداره. رویا سینی رو جلوم گرفت. بدون هیچ حرفی یه لیوان برداشتم. رویا نگاهی به رادمان کرد که اون طرف اتاق روی زمین دمر دراز کشیده بود. یه سری ورق روی زمین پهن کرده بود و در حالی که پوست لبش و با دندون می کند نوشته ها رو می خوند. هر چند دقیقه یه بار با خودکار قرمز دور یه سری چیزها خط می کشید. از تکون های عصبی که به پاش می داد فهمیدم اضطراب داره. بالاخره متوجه نگاه خیره ی رویا شد. با سر اشاره کرد که چیزی نمی خوره.
بارمان روی تخت نیم خیز شد و گفت:
این سوال و باید از اون سایه ی خدا بیامرز بپرسی. قاعدتا باید می رفت سراغ آدم های سابقه دار و یه نفر و متقاعد می کرد که با رئیس همکاری کنه... نه این که بیاد سراغ یه دختر هیفده ساله و به زور مجبورش کنه... کلا سایه توی این مدت همکاریش با ما خیلی گند زد... اینم روش.
من و رویا با تعجب به بارمان زل زدیم. حتی نگاه رادمان هم روی ورق های پخش شده روی زمین ثابت موند. رویا با تعجب گفت:
سایه مرده؟
بارمان لیوان و به سمت دهنش برد و با سر جواب مثبت داد. رویا پرسید:
چطوری؟
رادمان سرش و بلند کرد و به برادرش نگاه کرد. بارمان با خونسردی نوشیدنیش و مزه مزه کرد و گفت:
به خاطر خراب کاریش مجازات شد...این دختر و به این بازی کشوند و گند زد. دانیال هم کشتش.
رادمان سرش و پایین انداخت. نگاهش روی یه نقطه ی ثابت مونده بود. مشخص بود که فکرش مشغول شده. آهی کشیدم. نمی دونستم این که بابت مرگ سایه خوشحال باشم عیبی داره یا نه. هیچ وقت فکر نمی کردم به جایی برسم که مرگ یه آدم خوشحالم کنه. از اون آدم هایی نبودم که تا بگن فلان مجرم و اعدام کردند بگم خدا رو شکر! همیشه سر مجازات اعدام با بابام بحث داشتم. با این حال از شنیدن خبر مرگ سایه یه حس سبکی بهم دست داد. لبخندی زدم و لیوان نوشیدنیم و به سمت دهنم بردم. تصویر سایه جلوی چشمم جون گرفت... با اون موهای مش کرده... و چشم هایی که هیچ وقت نفهمیدم چه رنگیه... صداش توی ذهنم پیچید:
زدی آدم کشتی... می فهمی؟ تو که تصدیق نداری... می دونی یعنی چی؟... یعنی قتل عمد!
یه لحظه به خودم پیچیدم. ازش متنفر بودم... چند نفر و بازی داده بود تا کارش و پیش ببره؟ به زنی فکر کردم که زیر چرخ های ماشینم جون داد... اشتهام کور شد. لیوان و روی زمین گذاشتم. یه بار دیگه تصویر چشم های سیاه زن با اون صورت له شده جلوی چشمام ظاهر شد... سرم و به دیوار تکیه دادم... سعی کردم این افکار و از ذهنم بیرون بریزم... خبر مرگ سایه یه کمی روحم و تسکین داد. زیرلب گفتم:
حقش بود!
بارمان رو به به برادرش کرد و گفت:
متوجه ماجرا شدی؟
رادمان پلک زد. بدون این که سرش و بالا کنه گفت:
تا حدودی!
بارمان از روی تخت بلند شد. کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
بلند شو دیگه... وقت زیادی نداریم.
رادمان ورق ها رو از روی زمین جمع کرد و توی یه پوشه ی آبی رنگ گذاشت. با ناراحتی گفت:
یه روز زمان خیلی کمیه.
بارمان پوزخندی زد و گفت:
اگه جلوی دانیال الکی ناز نمی کردی کار به اینجاها نمی رسید. تو که می دونستی متهم به قتلی و دست و بالت بسته ست چرا الکی مقاومت کردی؟ این طوری بدتر جلوشون خورد شدی... هنوزم پپه ای... یه کم سیاست نداری. کار درست این بود که زودتر جواب مثبت می دادی و در عوض به غلط کردن نمی افتادی.
رادمان از روی زمین بلند شد و گفت:
توی با سیاست هم که فعلا جلوی من نشستی!... می دونی کار درست چی بود؟ این بود که وقتی سایه دنبالم اومد یه راست برم پیش پلیس.
بارمان خندید و چشمم به ردیف دندون هاش افتاد که یه کم به زردی می زد... یه تفاوت دیگه با برادرش! البته خیلی خوب یادم بود که دندون های رادمان هم روکش بود...
بارمان گفت:
آهان! اون وقت به خاطر سابقه ی همکاریت با گروه می انداختنت زندان.
رادمان پوشه رو روی تخت انداخت. شونه بالا انداخت و گفت:
من که نمی دونستم دارم بار کی کار می کنم. فوقش برام یه چند سال حبس می بریدند. می تونستم وثیقه بذارم و بیام بیرون.
خنده ی بارمان شدیدتر شد. گفت:
آره! بابا حتما برات وثیقه می ذاشت!
رادمان یه دفعه عصبانی شد و داد زد:
دلیل این که این کار و نکردم این بود که می ترسیدم تو رو اعدام کنند.
آثار خنده از صورت تیره و شیطون بارمان محو شد. برق شیطون چشماش خاموش شد. هیچی نگفت... به رادمان زل زد. رادمان دستی به صورتش کشید و نفسی عمیق کشید تا به خودش مسلط بشه. بارمان سرش و پایین انداخت. خیلی آروم به سمت در اتاقش رفت. با سر بهم اشاره کرد که خارج بشم. از جام بلند شدم. همین که به سمت در رفتم چشمم به سطل آشغالی که پایین تخت بود افتاد. توی سطل دلایل پرخاش های بارمان و آبریزش بینی های گاه به گاهش چشمک می زد... سطل پر از سرنگ بود. تو دلم گفتم:
چی مصرف می کنه؟
حدس می زدم که معتاد باشه. یه جورایی با همون نگاه اول مطمئن شده بودم که یه چیزی مصرف می کنه. یادم اومد که روز قبل دانیال تهدید کرده بود که اونو به تخت می بنده و مجبورش می کنه که ترک کنه.
از اتاق بیرون اومدم. بارمان بهم اشاره کرد که وارد یکی از اتاق ها بشم. همون اتاقی بود که میز و صندلی داشت و چند مدل کامپیوتر صبح تا شب توش کار می کردند. وارد اتاق شدم. نگاهی به اطراف کردم. یه میز گرد بزرگ با هشت تا صندلی وسط اتاق بود. پشت میز گرد یه میز کامپیوتر عریض قهوه ای سوخته قرار داشت. چهار تا مانیتور روی میز بود و یه تلویزیون ال سی دی هم به دیوار نصب شده بود. روی مانیتورها روکش کشیده بودند ولی صدای ضعیف فن یکی از کیس ها رو می شنیدم. متوجه شدم که موقتا کارشون و به این طریق پنهان کردند.
یه گوشه ی اتاق سه چهار تا صندلی سفید پلاستیکی رو توی هم کرده بودند. دیوار این اتاق برخلاف اتاق های دیگه کاغذ دیواری شده بود. یه گوشه ی دیوار چند تا تیکه ی روزنامه رو بریده بودند و کنار هم چسبونده بودند.
یه دختر قد کوتاه با موهای فرفری مشکی توی اتاق بود. یه سری کاور لباس روی میز پهن کرده بود و با چشم هایی منتظر به بارمان نگاه می کرد که داشت با صندلی ها کلنجار می رفت و می خواست یکی از صندلی های پلاستیکی رو جدا کنه. بالاخره موفق شد. صندلی رو کنار من گذاشت و نشست. پا روی پا انداخت و با ژست خاصی دستش و روی پاهاش گذاشت. وقتی نگاه خیره ی منو دید برگشت و یکی از همون لبخند های معروفش که باعث می شد ابروی سمت راستش یه کم بالا بره تحویلم داد. دوباره چشماش شیطون شده بود... تنها پسری بود که با یه نگاه و با یه لبخند می تونست ضربان قلبم و بالا ببره... حالا این به خاطر چی بود و نمی دونم... اسمش و پیش خودم وسوسه گذاشته بودم... جدا هم شبیه یه وسوسه می موند... با اون ابروی شکسته و مدل موهای عجیبش...
بی اختیار یه کم ازش فاصله گرفتم. زیرچشمی نگاهش کردم. لبخندش به پوزخند تبدیل شد.
رادمان وارد اتاق شد. نگاهی به دور و بر اتاق کرد. نگاهی بی تفاوتی به من که دست به سینه و بلاتکلیف ایستاده بودم کرد. منم زیاد بهش محل نمی دادم. هنوز به خاطر حرف هاش دلخور بودم.
دختر با دیدن رادمان دستاش و بهم زد و گفت:
لباس کار امشبت و انتخاب کن.
لباس کار؟ تصویری از لباس قصاب ها توی ذهنم اومد. انگار رادمان هم تعجب کرده بود چون رو به بارمان کرد و با اشاره ی صورت پرسید این چی می گه؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
من و دانیال همیشه توی روش کارمون اختلاف سلیقه داریم. دانیال معتقده مثل همیشه باید عمل کنی. فکر می کنه این بار هم می تونه از این طریق جواب بگیره.
صدای رادمان و شنیدم که آهسته گفت:
بعید می دونم.
بارمان سرش و به نشونه ی تایید تکون داد و با خنده گفت:
دانیال اگه مسائل زنونه چیزی حالیش می شد که با دوست دخترش مشکل پیدا نمی کرد!
و با سر به من اشاره ای کرد. اخم کردم. مطمئنا با دیدن رفتار مشکوک دانیال به این نتیجه رسیده بودند. هرچند که احتمالا قسمت مربوط به عرب ها رو نشنیده بودند!!!
بارمان گفت:
فعلا طبق خواسته ی دانیال عمل می کنیم... وقتی راه افتادیم و مطمئن شدیم که دستش بهمون نمی رسه کاری و می کنیم که من می گم.
بعد رو به دختر کرد و با لحنی طلب کارانه گفت:
چیه؟ دل تو دلت نیست که این حرف ها رو تحویل دانیال بدی... مگه نه؟ اگه بخوای می تونی تندی بری و یه زنگی بهش بزنی!
دختر چیزی نگفت و در عوض به لباس ها اشاره کرد. زیپ کاورها رو پایین کشید. از بین اون همه لباس بارمان به کت شلوار اشاره کرد و گفت:
کت شلوار؟ شوخی می کنی! اون دخترهای بیست و سه چهار سال به بالا هستن که از مردهای کت شلواری خوششون می یاد نه یه دختر پونزده شونزده ساله.
دختر بدون توجه به بارمان رو به رادمان کرد. لبخندی زد و با ناز و ادا گفت:
خب عزیزم... ببین کدومش و بیشتر دوست داری.
رادمان که اصلا دختره رو نگاه هم نکرد. با همون اخمی که توی صورتش بود به لباس ها نگاه کرد. در عوض بارمان با حالت مسخره ای قری به گردنش داد و گفت:
ایششش!
نتونستم جلوی خنده م و بگیرم و آهسته خندیدم. دختر به ما توجهی نکرد. لباس های مختلف و جلوی رادمان می گرفت و اظهارنظر می کرد. رادمان هم که به هرجایی نگاه می کرد جز صورت دختره که داشت خودش و می کشت. دختر با دست توی بازوی رادمان می زد و می گفت و خودشم می خندید. با لبخند نگاهشون می کردم. رادمان هرچیزی که بود هیز نبود. دیده بودم که خیلی از دخترها برای یه نگاهش خودشون و می کشتند ولی هیچ وقت چشم چرونی نمی کرد و به هیچ کس هم محل نمی داد... برخلاف برادر هیزش که با نگاهش آدم و می خورد...
دختر یه شلوار جین مشکی برداشت که بارمان گفت:
من ازش خوشم نمی یاد.
دختر اخمی کرد و گفت:
قرار نیست تو خوشت بیاد که...
بارمان با بداخلاقی گفت:
ساکت! این قدرم قر و قمیش برای داداشم نیا... می دونی که عصبانی بشم چطوری قاطی می کنم!
دختر پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت. خوشبختانه دست از سر رادمان برداشت ولی هنوزم با اشتیاق نگاهش می کرد و هر چند لحظه یه بار یه نگاه پر از نفرت هم به صورت بارمان می انداخت.
رادمان رو به بارمان کرد و گفت:
بیشتر این لباس ها سایز من نیست.
بارمان با بی خیالی دستی توی هوا تکون داد و گفت:
مهم نیست... فقط یکیش و بردار که دهن دانیال بسته شه.
رادمان بعد از مکثی طولانی یه شلوار جین و یه تی شرت آستین بلند سرمه ای برداشت. با نارضایتی نگاهی به کت های مشکی اسپرت کرد. بارمان گفت:
نظر تو چیه؟
به لباس های توی کاور نگاه می کردم. اکثرا مارک دار و خوش دوخت بودند ولی انگار رادمان مشکل پسند بود. همچین به بینیش چین انداخته بود انگار داشت به لباس بچه گداها نگاه می کرد. یه دفعه بارمان با صدای بلند گفت:
اوی!
سرم و به سمتش چرخوندم و با تعجب گفتم:
با منی؟
بارمان ابرو بالا انداخت و گفت:
کجایی؟ پیش دوست پسر خلاف کار و تازه به دوران رسیده ت؟
دیگه داشت حرصم و در می اورد. بارمان ادامه داد:
این دختری که رادمان قراره ببینتش هم سن و ساله تو اِ. به نظرت این شکلی خوبه؟ به نظر من که دخترهای هم سن و سال تو بیشتر از پسرهای فشن خوششون می یاد. الان به نظرت رادمان به اندازه ی کافی جذاب هست؟
رادمان یه نگاه پر از غرور بهم کرد... نگاهش این معنی رو می داد که " مگه می شه نباشم؟! " چشم غره ای بهش رفتم و یه دفعه از دهنم پرید و گفتم:
من اصلا از پسرهای این تیپی خوشم نمی یاد.
رادمان با تعجب نگاهم کرد. بارمان بلند زیر خنده زد. رنگ به رنگ شدم... آخه این چه حرفی بود که زدم؟ رادمان همین طور بر و بر نگاهم می کرد. ای کاش این نگاه خیره ش و ازم می گرفت. یه کم خجالت کشیدم. حرف نسنجیده ای زده بودم. خوشبختانه بارمان قضیه رو جمع و جور کرد و گفت:
زود باش نظر بده دیگه!
به سمت لباس ها رفتم. نگاه رادمان و روی خودم احساس می کردم. بارمان خنده کنان به برادرش گفت:
خوب زد تو برجکت ها!
گونه هام داغ شد... حالا مگه ول می کردند؟! چشمم به یه شال گردن آبی خوشرنگ افتاد. اونو از بین لباس ها جدا کردم. یه کت مشکی اسپرت هم که جلوش چرم کار شده بود برداشتم و دست رادمان دادم و گفتم:
اینم نظر من!
رادمان لباس ها رو از دستم گرفت. از این پذیرش غیرمنتظره تعجب کردم و سرم و بلند کردم. یه لحظه محو چشم های خوش حالتش شدم. تا حالا صورتش و از اون فاصله ندیده بودم. یه لبخند جذاب و دخترکش زد و آهسته گفت:
اون وقت تو از چه تیپ پسری خوشت می یاد؟
یه لحظه شیطنت و از توی چشماش خوندم... نه! انگار واقعا برادر دوقلوی بارمان بود! من از پسرهای چشم رنگی و مو مشکی خوشم می اومد... یعنی یکی مثل رادمان ولی... نمی شد که بگم! برای همین اولین چیزی که به ذهنم رسید و گفتم:
پسر چشم ابرو مشکی!
رادمان ابرو بالا انداخت و گفت:
آهان! یکی مثل همون دوست پسر سابقت!
با تعجب نگاهش کردم. هیچ وقت از این حرف ها نمی زد. ازش فاصله گرفتم و چشمم و از صورت خوشگلش که با هاله ای از شیطنت جذاب تر هم شده بود گرفتم.
در همین موقع بارمان گفت:
من با ترلان موافقم. به نظرم دخترها پونزده شونزده ساله این طور تیپ ها رو بیشتر دوست دارند.
جا خوردم. پونزده شونزده ساله؟... یادم افتاد که توی اتاقش هم بهم گفته بود دختر هیفده ساله... این جدا فکر کرده بود که من این قدر کوچیکم؟
پوزخندی زدم و سرم و برگردوندم. پشت سر دختر مو مشکی از اتاق خارج شدم. بارمان هم بیرون اومد تا رادمان لباسش و عوض کنه. به دیوار تکیه دادم و داشتم فکر می کردم سرم و کجا گرم کنم که بارمان بهم نزدیک شد. دست راستش و به دیوار تکیه داد و صورتش و جلوی صورتم گرفت و گفت:
سلیقه ت هم که خوبه کوچولو!
دوباره داشت شیطون می شد. اخمی کردم و گفتم:
حالا مثلا تو خیلی بزرگی؟
بارمان شکلکی با صورتش در اورد و گفت:
حداقل نه سال!
پوزخندی زدم و گفتم:
چه قدر از مرحله پرتی!... من بیست و دو سالمه.
بارمان با ناباوری نگاهم کرد. شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم. سرش و جلوتر اورد تا صورتم و از نزدیک ببینه. دوباره ضربان قلبم داشت بالا می رفت. خواستم سرم و عقب تر ببرم که سرم به دیوار خورد. دوباره همون لبخند شیطون روی لب های بارمان جا خوش کرد. صداش و یه کم آهسته کرد و گفت:
چه زود می ترسی!
انگار با چشماش اشعه ی ایکس روی صورتم انداخته بود. همه ی اجزای صورتم و با دقت بررسی کرد. یه صدایی توی سرم گفت:
حالا تو چرا اینجا وایستادی و از جات جم نمی خوری؟ خوشت اومده؟
یه جورایی خشک شده بودم... مسخ وسوسه ی توی چشماش شده بودم... خواستم خودم و کنار بکشم ولی تو دلم گفتم:
نه! باید حالش و بگیرم که این قدر زود پسرخاله نشه.
با لحن بدی بهش گفتم:
چیه؟ بازرسیت تموم شد؟
با همون صدای آهسته گفت:
داشتم از دور نظاره می کردم... به بازرسی بدنی هم می رسیم... هل نشو.
عصبانی شدم. دستم و بالا اوردم که توی صورتش بزنم. دستم و توی هوا چسبید. احساس کردم مچ دستم... از همون جایی که انگشت های بلند بارمان دورش حلقه شده بود گر گرفت و داغ شد. خندید و گفت:
دارم شوخی می کنم باهات... عصبانی نشو.
دوباره صداش و همون طور آهسته کرده بود. انگار می دونست این طور حرف زدن به صدای زخمیش جذابیت می ده. چشمکی زد و گفت:
مردها رو که می شناسی... از این شیطنت های کوچولو دوست دارند.
دستم و از توی دستش بیرون کشیدم. ازش فاصله گرفتم و گفتم:
آره اتفاقا مردها رو خوب می شناسم. از سه نفر، پنج نفرشون مثل تو هرزه ند.
همچین زیر خنده زد که تعجب کردم... چه خوشش هم اومده بود! همون طور که می خندید گفت:
پس ادعا می کنی که مردها رو می شناسی!
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
البته اصولا مردها توی حدس زدن سن خانوما خیلی بهتر از خود خانوما عمل می کنند! نمی دونم چرا در مورد تو صدق نمی کنه!
بارمان ابرو بالا انداخت و گفت:
تو بگو چه کاری رو مردها بهتر از خانوما انجام نمی دن؟
پوزخندی زدم و گفتم:
مثلا رانندگی کردن... کاری که مردها توش ادعا دارن ولی من بهتر از خیلی از مردها انجام می دم.
از این بحث ها متنفر بودم. من نمی دونم استارت برتری مردها از زن ها کجا زده شد!
سوتی زد و گفت:
کم کم داره ازت خوشم می یاد... زبون درازم که هستی... اون طوری که فکر می کردم هم بچه نیستی.
دوباره چشماش پر از شیطنت شد و گفت:
فکر کنم روزهای جالبی توی این زیرزمین در انتظارمون باشه.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
بالاخره یه روز یه سیلی محکم تر از اینی که توی هوا گرفتیش می خوری.
سرش و کج کرد و در جوابم فقط خندید. پشتم و بهش کردم و به سمت اتاق رویا رفتم... دیگه می دونستم که پیش خودم قضاوت نادرست نکردم... اون واقعا می تونست خیلی راحت باعث بشه که صورتم سرخ بشه... ضربان قلبم بالا بره... سر جام خشکم بزنه... اونو خیلی خوب شناخته بودم... با اون نگاه پر از شیطنت و صدای زخمیش... تو دلم یه بار دیگه اسمش و تکرار کردم:
وسوسه!
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#27
Posted: 21 Nov 2012 17:40
فصل هشتم
هنوز با شالی که ترلان انتخاب کرده بود درگیر بودم. یه ربع طول کشید تا تونستم با یه مدل خوب به گردنم ببندمش.
از هیچ جای اون زیرزمین به اندازه ی دستشوییش بدم نمی اومد. فضایی نمور و گرفته داشت و نور لامپش هم خیلی ضعیف بود. کاشی های سفید کف زمین سیاه شده بود. متاسفانه تنها آینه ای که توی اون زیرزمین وجود داشت هم آینه ی دستشویی بود. راضیه و رویا هر کدوم برای خودشون یه آینه ی کوچیک داشتند ولی به درد من که می خواستم صورتم و بعد چند روز اصلاح کنم نمی خورد. بدبختی بزرگتر اصلاح صورت با تیغ بارمان بود!
در حالی که بینیم و چین انداخته بودم تیغ بارمان و از نزدیک از نظر گذروندم. پوفی کردم و برای اولین بار با خودم فکر کردم که ممکنه بارمان ایدز داشته باشه؟ می دونستم که از سرنگ های نو استفاده می کنه ولی اینو مطمئن نبودم که آیا همیشه به این سرنگ ها دسترسی داشته یا ممکنه یه وقت هایی هم از سر بدبختی و بیچارگی از سرنگ مشترک استفاده کرده باشه...
تو دلم گفتم:
ویروس ایدز که زیاد بیرون زنده نمی مونه... می مونه؟ کی بود می گفت بیشتر از بیست دقیقه بیرون بدن زنده نمی مونه؟ شایعه بود یا درست بود؟
نچ نچی کردم و تیغ و برای دهمین بار زیر شیر آب تمیز کردم. دستی به صورتم کشیدم. قبل از این که پام و توی دستشویی بذارم راضیه در حالی که خودش و لوس می کرد و سعی داشت با بهم زدن اون مژه های بلندش برام دلبری کنه گفته بود که ته ریش خیلی بهم می یاد و شاید بهتر باشه که همیشه ته ریش بذارم. بارمان هم با یه توپ و تشر حسابی اونو سرجاش نشونده بود. راضیه هم به حالت قهر به اتاق رویا رفت. همون طور که داشتم صورتم و اصلاح می کردم با خودم فکر کردم که عجب دختر کنه و جلفیه.
یه دفعه دستم لغزید و یه کوچولو صورتم و بریدم. تیغ و پرت کردم و با عصبانیت گفتم:
اَه! همین و کم داشتم! ایدز گرفتن از بارمان!
نگاهی به دور و برم کردم. چنگی زدم و یه کوچولو از دستمال توالت و کندم و روی زخم صورتم گذاشتم. نفسم و با صدا بیرون دادم... ظاهرا اون شب بدشانسی بهم رو کرده بود.
یه ربع بعد کار اصلاح صورتم و تموم کردم. موهامو مرتب کردم و از دستشویی بیرون اومدم. چشمم به بارمان افتاد که به دیوار تکیه داده بود و داشت پوشه ی من و نگاه می کرد. به سمتش رفتم و با بداخلاقی گفتم:
تو که ایدز و از این جور حرفا نداری!
بارمان نگاهی تمسخرآمیز بهم کرد و گفت:
ندارم... لازم نیست نگران باشی. من مثل تو دست و پاچلفتی نیستم که از پس اصلاح صورتمم برنیام. تا حالا صورتم و باهاش نبریدم.
نفس راحتی کشیدم. بارمان سرش و به نشونه ی تاسف تکون داد ولی بهش توجهی نکردم. نگاهی به پوشه کردم و گفتم:
چیه؟ می ترسی گند بزنم که داری ماموریتم و دوره می کنی؟
بارمان سرش و بلند کرد و گفت:
می ترسم؟... یه کم... می دونی اگه گند بزنی و گیر بیفتی چی می شه؟
چیزی نگفتم. بارمان پوشه رو بست و گفت:
بهترین حالتش اینه که کنار هم اعدام می شیم... نظرت چیه؟ باحاله نه؟
و خندید. آهی کشیدم و گفتم:
من نه از این ماموریت می ترسم و نه مثل تو توی موفقیتمون شک دارم... فقط... دلم به این کار راضی نیست. دوست ندارم یه بار دیگه خودم و توی این راه بندازم. خصوصا این که این بار می دونم دارم برای چه کسایی کار می کنم. ماموریت امشب یه شروعه... شروع راهی که دیگه نمی تونم خودم و ازش بیرون بکشم... دارم به اون دختر بدبختی که امشب باید بریم دنبالش فکر می کنم... یه دختر شونزده ساله... بارمان گوشت با منه؟
چشمش و به یه جایی پشت سر من دوخته بود. چرخیدم. فهمیدم داره ترلان و نگاه می کنه که کنار رویا روی زمین نشسته بود و داشت شامش و می خورد. اخم کردم. هیچ خوشم نیومد که بارمان داشت اونو دید می زد. رو به بارمان کردم و گفتم:
تو هنوزم وقتی دخترها رو دید می زنی می ری تو حالت خلسه؟
بارمان به خودش اومد. رو به من کرد و گفت:
هان؟
با عصبانیت گفتم:
زهرمار! دو ساعته که دارم باهات حرف می زنم.
بارمان یه کم به طرف راست خم شد تا ترلان و بهتر ببینه. آهسته گفت:
باورت می شه بیست و دو ساله ش باشه؟ من فکر می کردن نوزده بیست ساله ش باشه. برای همین هی اذیتش می کردم و سنش و می اوردم پایین... ولی بیست و دو... خوبه ها!
با اعصابی بهم ریخته دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
می شه اونو بیخیال شی و منو دریابی؟
با خنده ادامه دادم:
می دونی که از پسرهای این تیپی خوشش نمی یاد! توام تیپ من حساب می شی دیگه!
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
شاید منظورش پسرهای شل و ولی مثل تو بوده!
قبل از این که جوابش و بدم پوشه رو باز کرد... بحث منتفی شد. نگاهی سرسری به نوشته ها کرد و گفت:
خب! کار آسونیه. همه ی تحقیقاتش و بچه های تیم های دیگه کردند... منم از پشت سر هواتو دارم. تو فقط دختره رو سوار ماشین کن و برسونش به انبار. خیلی ساده ست.
گفتم:
دختر بازپرس راشدیه... درست می گم؟
بارمان با بی تفاوتی گفت:
اینجا که این طور نوشته.
پرسیدم:
با اون چی کار دارند؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
حتما می خوان با استفاده از دختره باباهه رو مجبور کنند که توی کار رئیس فضولی نکنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
دختر یه مامور پلیس مسلما کلی از باباش در مورد مسائل توی جامعه نصیحت شنیده. مطمئن باش که به خاطر چشم و ابروی یه پسر سوار ماشینش نمی شه.
بارمان خندید و گفت:
بسپرش به من! یه کاری می کنم که با کله شیرجه بزنه توی ماشینت.
لحظه به لحظه نگران تر می شدم و اضطرابم بیشتر می شد. گفتم:
فکر می کردم این ماموریت منه... نه تو!
بارمان دستش و روی شونه م گذاشت و گفت:
فقط می خوان مطمئن بشن که می تونند بهت اعتماد کنند... همین! براشون مهم نیست که این کار چه جوری انجام بشه... فقط براشون مهمه که انجام بشه.
کم کم ضربان قلبم داشت بالا می رفت. اصلا دلم راضی نبود که یه دختر شونزده ساله رو اسیر این آدم ها کنم... اونم فقط به خاطر اعتیاد برادرم و مسائل شخصی خودم... دوست داشتم دختره رو به یه نحوی نجات بدم... یه جوری که خودمم گیر نیفتم. یه جوری که نفهمند من فراریش دادم... از تهدید دانیال می ترسیدم. دوست نداشتم جون خودم و توی خطر بندازم ولی... نمی خواستم به سر وسط جریانی سقوط کنم که سال ها پیش بهم ثابت شده بود چه قدر می تونه خطرناک باشه.
بارمان نگاهی به ساعتش انداخت. سر تکون داد و گفت:
بریم!
نفسم و بیرون دادم و به خودم گفتم:
باید قبل از این که ماموریت شروع بشه یه کاری بکنم... باید یه فکری بکنم.
نه به فکر نقشه ای بودم که بارمان توی سرش داشت و نه به این فکر می کردم که چطور ماموریت و درست انجام بدم... فقط داشتم به این موضوع فکر می کردم که چطور دختره رو فراری بدم.
دنبال بارمان راه افتادم. ایستاد تا چند تا تذکر به رویا بده. نگاهی به اطراف کردم. ترلان و اون دور و برها نمی دیدم. ظاهرا شامش و تموم کرده بود و رفته بود. تو دلم گفتم:
ای کاش این ماموریت و الان بهم نمی دادند... شاید بابای ترلان کاری کرده باشه. شاید امیدی به بازگشتمون باشه. شاید باباش بتونه ثابت کنه که من شهرام و نکشتم... دوست ندارم همه ی پل های پشت سرم و خراب کنم... ولی... اگه دست گروه رو بشه چی؟ اون وقت بارمان چی می شه؟... نباید دستشون بهش برسه.
بارمان با سر بهم اشاره کرد که حرکت کنیم. به سمت در زیرزمین رفتیم. بارمان قفل در و باز کرد. دستمال و از توی جیبم در اوردم و یه بار دیگه روی جای زخم کشیدم. ظاهرا که زخمش بسته شده بود. دیگه خون نمی اومد.
همین که در باز شد و نسیم خنک به صورتم خورد فکری به ذهنم رسید... قلبم توی سینه فرو ریخت. این کار دیوونگی بود ولی... تنها راه چاره بود. یه لحظه بین خواستن و نخواستن گیر کردم. به خودم گفتم:
واقعا این چیزیه که می خوام؟
تنها چیزی که باعث می شد شک به دلم راه بدم بارمان بود... برادرم... وقتی یادم می افتاد که برای چی این طور سقوط کرده و بین این آدم ها گم شده... ولی... برادرم برام عزیز بود ولی نباید به خاطر اون آدم های دیگه رو به خطر می انداختم... خودم... ترلان... و اون دختر شونزده ساله.
یه دفعه تصمیمم و گرفتم. روی شونه ی بارمان زدم و گفتم:
من می رم دستشویی!
بارمان داد زد:
صبر کن!
توجهی بهش نکردم. با گام هایی بلند به سمت دستشویی رفتم. بچه های دیگه هنوز سر سفره ی شام بودند. دستشویی پشت یکی از دیوارهایی بود که یه بخشی رو از سالن اصلی جدا می کرد. همین که دستم و به سمت دستگیره دراز کردم در خود به خود باز شد. ترلان بود که داشت از دستشویی بیرون می اومد. بلافاصله توی دستشویی هلش دادم و در و از پشت بستم.
ترلان دهنش و باز کرد که بد و بیراه بگه. سریع دستم و روی دهنش گذاشتم. چشماش از تعجب چهار تا شد. چنگی به دستم زد و خواست خودش و جدا کنه. یه کم دیگه هلش دادم و به دیوار چسبوندمش. مچ دستش و چسبیدم و آهسته گفتم:
هیس! کارت دارم.
خواست دستش و آزاد کنه. با ناخون های اون یکی دستش روی دستم که جلوی دهنش بود و چنگ زد. آهسته گفتم:
یه نقشه دارم.
دستش و پایین انداخت. منم دستم و از روی دهنش برداشتم. همچین اخم کرده بود انگار بهش توهین کرده بودم. همون طور که داشتم چند تا دستمال توالت جدا می کردم گفتم:
قبل از این که از در زیرزمین بیرون برم برام یه خودکار بیار... اگه روان نویس باشه که چه بهتر!
ترلان خیلی آهسته ولی با لحنی تمسخرآمیز گفت:
چیز دیگه ای لازم نداری؟!
با عصبانیت به سمتش چرخیدم. بازوش و محکم توی دستم گرفتم. صورتم و به صورتش نزدیک کردم و با عصبانیت ولی به آهستگی گفتم:
می خوای از این جا بیرون بریم یا نه؟ فقط بلدی مسخره کنی و شعار بدی... آره؟ اگه خودت فکری توی سرت نیست حداقل بذار من نقشه ای که دارم و اجرا کنم.
چیزی نگفت. بازوش و ول کردم و گفتم:
قبل از این که از زیرزمین برم بیرون یواشکی بهم یه خودکار برسون. بعد از این که من بیرون رفتم هم از دستشویی بیرون بیا. سریع دستمال و توی جیبم چپوندم و از دستشویی بیرون رفتم. وارد سالن اصلی شدم. راضیه بساط شام و توی سینی گذاشته بود و داشت از در زیرزمین اونو دست پیرزن می داد. صدای خنده های رحیم و کاوه هم از توی یکی از اتاق ها می اومد. فقط رویا توی سالن بود که داشت کیس کامپیوتر و دستکاری می کرد. سرش پایین بود. توجهی بهش نکردم. به سمت بارمان رفتم. کار راضیه هم تموم شد. رو بهم کرد و با لبخند گفت:
امیدوارم موفق باشی.
اصلا نگاهی به صورت عصبانی بارمان نکرد. با دست موهای بلندش و تاب داد و به سمت رویا رفت تا موی دماغ اون بشه. بارمان زیرلب گفت:
آخرش مجبور می شم این دختره رو زیر مشت و لگد بگیرم.
بعد نگاهی بهم کرد و گفت:
نگو که رفته بودی از شدت اضطراب بالا بیاری!
گفتم:
چرت نگو... داشتم زخم روی چونه م و نگاه می کردم.
بارمان به سمت در چرخید. تو دلم گفتم:
بجنب دیگه ترلان!
نفس عمیقی کشیدم. هر ثانیه ای که می گذشت ضربان قلبم بالاتر می رفت. بیرون رفتن بارمان از زیرزمین برام به اندازه ی یه عمر گذشت... آهسته پشت سرش رفتم. وقتم داشت تموم می شد. نقشه م داشت نقش بر آب می شد. در همین موقع ترلان به سمتموم دوید و صدا زد:
رادمان!
با امیدواری به سمتش چرخیدم.بی اختیار به دستاش نگاه کردم. جفت دستاشو و مشت کرده بود. یکی از آستین هاشو توی مشت دستش گرفته بودم. فهمیدم موفق شده و خودکار و اونجا قایم کرده. به سمتم اومد. دستش و به سمت شالم دراز کرد و گفت:
بذار درست ببندمش.
کامل به سمتش چرخیدم. فاصله ش و باهام کم کرد. به چشماش نگاه کردم. نگاهی معنی دار بهم کرد. بارمان با بی قراری گفت:
خب دیگه! نظربازیتون تموم نشد؟
جوابشو ندادیم ولی نگاهمون و ازهم گرفتیم. ترلان شالم و باز کرد و خودکار و یواشکی از درش به یقه م آویزون کرد. دوباره شال و بست. دو تا لبه ی کتم و گرفتم و بهم نزدیکش کردم. زیرلب گفتم:
ممنون!
ترلان ازم فاصله گرفت و گفت:
امیدوارم امشب شانس باهات یار باشه.
پشتش و بهم کرد و رفت. چشمم به راضیه و رویا افتاد که داشتند زیرچشمی نگاهمون می کردند. از اون طرف بارمان هم با شک و تردید نگاهم می کرد... یه جوری به ما زل زده بودند انگار شاهد یه صحنه ی رمانتیک بودند. تو دلم گفتم:
به درک! بذار هرچی می خوان پیش خودشون فکر کنند.
پشت سر بارمان از پله ها بالا رفتم و وارد حیاط شدم. خیالم یه کم راحت شده بود ولی هنوز بین خواستن و نخواستن بودم... نمی دونستم نقشه ی خوبی کشیدم یا نه... اضطراب داشتم... نه به خاطر ماموریتم... به خاطر نقشه ای که داشتم.
وسط حیاط ایستادم و بعد یه روز حبس شدن توی اون زیرزمین کذایی هوای تازه رو با نفسی عمیق به ریه هام کشیدم. هوا سرد بود و خیلی زود نوک بینیم یخ زد. با این حال این سرما و هوای تازه برام خیلی دلنشین تر از فضای دم کرده و خفه ی زیرزمین بود... اونجا برام عین جهنم بود...
بارمان بهم فرصت نداد که بیشتر از این از هوا لذت ببرم. دستش و پشتم گذاشت و گفت:
زود باش دیگه! این آدما بیشتر از هر چیزی از بدقولی و دیر کردن بدشون می یاد.
سری به نشونه ی فهمیدم تکون دادم. دنبال بارمان رفتم. به دستمال توالت و خودکاری که از یقه م آویزون بود فکر کردم... بازم اسیر خواستن یا نخواستن شدم... واقعا این چیزی بود که می خواستم؟
از حیاط گذشتیم. بارمان پرده رو کنار زد و از خونه خارج شدیم. در حالی که دستاش و با نفسش گرم می کرد گفت:
حماقت نکنی ها! مامور برامون گذاشتند و حتی تعداد نفسامون هم می شمرند. فهمیدی؟ اگه خراب کنی بدجوری تنبیه ت می کنند... یه جوری که روزی صد بار آرزوی مرگ کنی.
چیزی نگفتم. اصلا حرفاش و نمی شنیدم. توی نخ نقشه ی خودم بودم... اگه قلبم محکم توی سینه م می زد در ارتباط با دستمال توی جیبم بود... اگه سرمای دستام کاملا با سرمای هوا بی ارتباط بود به خاطر نقشه م بود.
به کوچه ی تاریک نگاه کردم. سر کوچه یه چراغ برق داشت. همه ی خونه های توی کوچه به سبک خونه ای بودند که ما توش ساکن بودیم. کوچه به سمت پایین شیب داشت و از وسطش یه جوی آب رد می شد. کمی اون طرف تر از خونه یه مغازه بود که کرکره شو پایین کشیده بودند.
به سمت بالای کوچه رفتیم. هوا داشت تاریک می شد. کم کم دونه های درشت برف شروع به باریدن کردند. به بخاری که از دهنم خارج می شد نگاه کردم. بینی م کاملا بی حس شده بود. دوست داشتم شال گردن و جلوی دهنم بگیرم... واقعا بهش احتیاج داشتم ولی نمی تونستم ریسک کنم و جای خودکار و لو بدم. توی اون لحظه حتی به بارمان هم اعتماد نداشتم...
وارد خیابونی شدیم که به خاطر سردی هوا و باریدن برف خلوت بود. بیشتر مغازه ها بسته بودند و فقط یه نونوایی که دو سه تا مشتری داشت باز بود. سه چهار تا پسر نوجوون هم به دیوار تکیه داده بودند و سیگار می کشیدند. توی خیابون فقط یه تویوتای قدیمی قهوه ای با یه پیکان سفید رنگ پارک بود. محله ی قدیمی و خلوتی به نظر می رسید.
بارمان آهسته گفت:
آخر این خیابون برات یه ماشین گذاشتند. وقتی به خیابون مورد نظر رسیدیم از ماشین پیاده می شم و سوار موتور می شم ولی حواست باشه که برات مامور گذاشتند و چهار چشمی مراقبتن.
با تعجب گفتم:
موتور؟ تو سوار موتور می شی؟
بارمان حرفم و اصلاح کرد و گفت:
ترک موتور می شینم.
پوزخندی زدم و گفتم:
پس کلاس ملاست چی شد؟
بارمان با صدایی که اوج یاس و دلشکستگیش و نشون می داد گفت:
کلاس! همون موقع که از خونه زدم بیرون همه ش از بین رفت... یه آدم معتاد... اونم از نوع هروئینی... اونم ازنوع تزریقیش مگه کلاس ملاس سرش می شه؟... حداقل اگه آیس یا کُک مصرف می کردم یه چیزی!... ای بابا... هیچی از اون روزها نمونده... اون روزهایی که یه چروک کوچیک روی تی شرتم می افتاد کل خونه رو روی سرم می ذاشتم...
آهی کشید و سکوت کرد... قلبم به درد اومد... با تموم وجودم دوست داشتم به روزهای گذشته برگردم... ولی عجیب بود... عجیب بود که راضی بودم... از این که یه بار دیگه داشتم کنار بارمان راه می رفتم... یه بار دیگه کنار کسی راه می رفتم که برخلاف همه ی آدم های دیگه حرفام و می فهمید... کسی که اگه درد کشیدیم باهم کشیدیم... اگه سختی کشیدیم ، با هم پشت سرش گذاشتیم... دوست داشتم اون خیابون تا ابد ادامه داشته باشه و بتونم کنار بارمان راه برم و باهاش صحبت کنم... حتی اگه زیر اون برف و توی اون سوز و سرما باشه.
دو تا لبه ی کتم و بهم نزدیک کردم و از سرما به خودم لرزیدم. سرم و پایین انداخته بودم تا سوزی که می اومد صورتم و اذیت نکنه... هرچند که کم کم صورتم هم داشت از شدت سرما یخ می زد و بی حس می شد.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#28
Posted: 21 Nov 2012 17:41
نگاهی به چراغ روشن خونه هایی کردم که سر نبش بودند.حس می کردم خانواده هایی خوشبخت توی اون خونه ها زندگی می کنند... حداقلش این بود که پیش هم بودند... مثل من خانواده ای از هم پاشیده نداشتند... مثل منی نبودند که مادرم گوشه ی آسایشگاه افتاده بود، برادر دوقلوم معتاد هروئینی بود و خودم به جرم قتل دوستم تحت تعقیب بودم... با حسرت به اون خونه های کلنگی درب و داغون نگاه کردم و گفتم:
بعضی وقت ها فکر می کنم حق با مامان بود. شاید پول حروم وارد مالمون شد که خانواده مون اون طور از هم پاشید و از اوج خوشبختی به بدبختی رسیدیم.
بارمان خندید و گفت:
همچین اوجی هم نداشت ها! نکنه دلت برای پس سری هایی که تو بچگی از بابا می خوردیم تنگ شده؟
زیرچشمی نگاهش کردم و گفتم:
یادته یه بار همچین زد پس سرم که پیشونیم خورد به شیشه ی ماشین و خون اومد؟
بارمان سیگاری روشن کرد. صورتش و جمع کرد و با غیظ گفت:
از همون روز ازش متنفر شدم... بعد از رفتن منم دست به زن داشت؟
سرم و به نشونه ی نفی تکون دادم و گفتم:
از اون دبدبه و کبکبه دیگه خبری نیست... هنوزم داد بیداد می کنه و گیر می ده ولی دیگه ما هم بزرگ شدیم... یادم نمی یاد از دوره ی دبیرستان به بعد ازش کتک خورده باشیم.
بارمان به ماشینی که چند متر جلوتر پارک بود اشاره کرد و گفت:
سوار شو!
یه پژو 206 سفید صندوق دار بود... ماشینی که خیلی زیاد بود... فکر هوشمندانه ای بود. به سمت ماشین رفتم. دستم و برای گرفتن دستگیره دراز کردم که صدای غیرفعال کردن دزدگیرش بلند شد. سرم و چرخوندم و توی تاریکی دنبال کسی گشتم که دزدگیر و زده بود. از بین دونه های درشت برف چشمم به مردی افتاد که روی یه موتور نشسته بود و به ما نگاه می کرد. بارمان به طرفش رفت و سوئیچ و ازش گرفت. به سمت ماشین برگشت و سوئیچ و برام انداخت و گفت:
بریم!
همین که ماشین و روشن کردم پرسیدم:
باید کجا بریم؟
بارمان با سر به موتور اشاره کرد و گفت:
دنبالش برو.
با کنجکاوی پرسیدم:
کیه؟
بارمان گفت:
اسمش مجیده. از بچه های تیم های بالاتره... می دونی یعنی چی؟ یعنی چاکر و مخلص رئیسه... حواست بهش باشه چون بدجوری حواسش بهمونه.
تو دلم گفتم:
فعلا که پشتش بهمونه.
همون طور که رانندگی می کردم به اطرافم نگاه کردم. پرسیدم:
کجای تهرانه؟
بارمان لبخند زد و گفت:
کی گفته که تهرانه؟
حدس می زدم از شهر خارج شده باشیم. خواستم اطلاعات بیشتری از بارمان بگیرم... دوست نداشتم متوجه بشه برای چی... برای همین با لحنی معمولی گفتم:
یعنی الان باید خیلی بریم تا به تهران برسیم؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
نمی دونم... بستگی به ترافیک داره...
نگاهی به جاده ای کردم که توش وارد شده بودیم. یه لحظه به سرم زد که مستقیما از بارمان بپرسم کجاییم... ولی بعد... پشیمون شدم. هنوز هم بین خواستن و نخواستن بودم... نمی خواستم با دست های خودم بارمان و اسیر کنم... تو دلم گفتم:
خدایا! دستت درد نکنه. مستقیما منو انداختی وسط جهنم!
با این حال به خودم دلداری دادم و گفتم که بهتره بدونم کجای دنیا اسیر شدم. تا خواستم از بارمان چیزی بپرسم گفت:
یادت که نرفته!
نگاهی معنی دار بهم کرد. نمی دونستم منظورش چیه. با سر اشاره کردم که چی می گی؟ فقط به نشونه ی سکوت دستش و روی بینیش کجاست... آهی کشیدم... چرا... یادم بود. فقط امیدوار بودم که این روش عوض شده باشه.
می دونستم توی ماشین میکروفون کار گذاشته ند. دیگه جرئت نداشتم از بارمان سوالی در این مورد بپرسم. برای همین با بی میلی گفتم:
نقشه ت چیه؟
بارمان که از عوض کردن موضوع خوشش اومده بود گفت:
مجید این چند روز دنبال این دختره بوده. الان داره از کلاس زبان برمی گرده. یه مسیر خلوتی رو پیاده می ره. توی یه خیابونیه که بیشتر ساختموناش در حال ساخت هستن و کس زیادی اون دور و بر زندگی نمی کنه. نقشه ی من اینه که من و مجید دقیقا توی همون خیابون براش مزاحمت ایجاد کنیم. تو می تونی سر به زنگاه برسی و تیریپ قهرمان بازی در بیاری... دختره رو نجات بده و سوار ماشین بکنش... می خوام یه جوری باشه که به خاطر در رفتن از دست ما سوار ماشین تو بشه. بعدم به اسم شلوغی خیابون یا درمانگاه... یا هرچیزی که توی اون موقعیت به نظر خودت خوبه سمت آدرسی که توی پوشه خوندیش ببرش. اونجا ما سر می رسیم و دختره رو تحویل می گیریم. همین! کار خیلی آسونیه. فقط می خوان مطمئن بشن که آدم قابل اعتمادی هستی. لطف کن و این موضوع رو بهشون ثابت کن. مقاومت کردن و تسلیم نشدن خوبه ولی رک بهت می گم... تو اصلا توش مهارت نداری.
در همین موقع مجید متوقف شد. منم ماشین و کنار جاده کشیدم. مجید شروع به صحبت کردن با موبایلش کرد. یه لحظه به فکرم رسید که پام و بذارم روی گاز و همراه بارمان فرار کنم. در همین موقع مجید به سمتمون اومد. گوشی موبایل و دست بارمان داد و گفت:
بعدش... گوشی و پیش خودت نگه دار... بارمان! خطش کنترل می شه. در عرض چند ثانیه هم ردیابی می شه. بچه نشی...
بارمان وسط حرفش پرید و با بداخلاقی گفت:
خیلی خب برو پی کارت! خودم همه ی اینا رو می دونم.
شیشه رو بالا داد و گوشی و روی گوشش گذاشت. مجید دوباره سوار موتور شد و به راه افتادیم.
گوشم و برای شنیدن مکالمه ی تلفنی تیز کرده بودم ولی بارمان حرفی نمی زد و فقط گوش می کرد. چشم به جاده دوخته بودم. صدای قیژ قیژ برف پاک کن توی گوشم می پیچید. دونه های درشت برف روی شیشه ی ماشین می نشست و بعد با حرکت برف پاک کن محو می شد. سعی می کردم موتور و گم نکنم و مستقیم دنبالش برم. تلفن بارمان تموم شد. موبایل و توی جیبش انداخت. دست زیر صندلیش کرد جعبه ای رو بیرون اورد. از توی یه جعبه ی سفید رنگ یه شی فلزی در اورد... می شناختمش... ردیاب بود. پوفی کردم و گفتم:
چیه؟ می ترسند در برم؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
برای اطمینان بیشتر.
بدون هیچ حرفی ساعتم و باز کردم و به بارمان دادم. بعد از این که ردیاب و کنار صفحه ی ساعت جاساز کرد بهم پسش داشت. ساعت و دوباره بستم. بارمان تذکر داد:
حواست باشه با ماشین جایی نری که توی برنامه نیست. طبق همون کروکی که برات کشیده بودند برو. فهمیدی؟ اینا منتظر بهونه ن ها!
پوزخندی زدم و گفتم:
یه جوری می گی انگار بار اولمه که قراره از این کارها بکنم.
بارمان شونه بالا انداخت و آهسته گفت:
نگرانی های یه برادر بزرگ تر!
سرم و به سمتش چرخوندم. فقط برای یه لحظه مردی رو کنار دیدم که نه صورتش تیره بود... نه پای چشماش گود افتاده بود... مردی رو دیدم که با هم پا به این دنیا گذاشته بودیم که یه روز خوش بهمون نشون نداده بود... کسی که خنده ها و گریه هامون با هم بود... غم و غصه هامون مشترک بود... هدفامون یکی بود... توی زندگیم هیچ وقت نبودش و احساس نکرده بودم... توی اون بیست و شیش سال هیچ دلخوشی دیگه ای جز هم نداشتیم...
عوض شده بود... ولی هنوز هم حس می کردم نیمه ی دیگه منه... حس می کردم قسمتی از وجود منه که کمتر از این نیمه م برام عزیز نیست...
لبخندی پرمهر بهش زدم و گفتم:
نگران نباش... کارم و بلدم...
و به خودکاری فکر کردم که از یقه ی لباسم آویزون شده بود... دستمالی که توی جیبم مچاله شده بود... هنوز هم بین خواستن و نخواستن دست و پا می زدم...
جاده ی مخصوص رو که شناختم متوجه شدم که نزدیک های کرج هستیم. هرچند از کرج به جز مهرشهر که چند سال پیش چند بار اونجا پارتی رفتیم جای دیگه ای رو بلد نبودم ولی اون جاده رو خوب می شناختم... جدا توی کرج بودیم یا اطرافش؟
به تهران که رسیدیم اسیر ترافیک شدیم. نگاهی به ساعتم کردم و گفتم:
پدری که دخترش و تا این وقت بیرون از خونه بذاره و بهش اجازه بده تنها برگرده حتما خیلی از دخترش مطمئنه.
بارمان سر تکون داد و گفت:
دختر بیست و پنج شیش ساله هم با نقشه ی من به ماشینت پناه می یاره... نگران نباش. فقط یه چیزی یادت باشه... کاری به نظریه ی دانیال نداشته باش... اصلا با این دختره تیک نزن. فقط نقش یه مرد غیرتی و بازی کن. منظورم و متوجه می شی؟
نگرانی هاش کم کم داشت عصبیم می کرد. چرا این قدر بهم بی اعتماد بود؟ با سر جواب مثبت دادم و گفتم:
چته؟ چرا این قدر بهم شک داری؟
بارمان طوری مظلومانه نگاهم کرد که اصلا به قیافه ش شیطونش نمی اومد. گفت:
دوست ندارم جلوی چشمم پرپرت کنند. کارت و درست انجام بده.
در همین موقع موبایلش زنگ زد. از غرغرها و ناسزاهای زیرلب بارمان متوجه شدم که دانیال پشت خطه. بارمان به سوال های دانیال جواب کوتاه می داد. نگاهم به ثانیه شمار چراغ قرمز بود. فکرم پیش نقشه م بود. زیرچشمی به بارمان نگاه کردم... باید چی کار می کردم؟ متوجه شدم که چشم بارمان به ماشین سمت چپمونه. به سمت ماشین چرخیدم. چهار تا دختر جوون و خوش تیپ با موهای تیره و آرایش های چشم گیر کنارمون پارک کرده بودند. دوباره به سمت بارمان چرخیدم. با خنده به یکی از دخترها چشمک زد. صدای الو الو گفتن های دانیال و از اون طرف خط می شنیدم. سقلمه ای به بارمان زدم... حتی توی اون موقعیت هم سر و گوشش می جنبید... بلافاصله به خودش اومد و همون طور که انتظار داشتم گفت:
هان؟
آهسته خندیدم... آخه این پسر چرا این طوری بار اومده بود؟
چند دقیقه ی بعد به خیابون خلوت رسیدیم. نفسم توی سینه حبس شده بود. نگاهی به خیابون کردم. یه مدرسه ی راهنمایی پسرونه اون طرف خیابون بود که اون وقت شب تعطیل بود. چند جای خیابون ساختمون های در حال ساخت قرار داشتند. در این بین خونه هایی هم بودند که چراغ بعضی هاشون روشن بود. نمی دونم از باریدن برف بود یا بدشانسی دختر بازپرس راشدی که پرنده توی خیابون پر نمی زد. شدت بارش برف از کرج کمتر بود ولی توی نور چراغ های روشن خیابون می دیدم که یه جاهایی کنار خیابون نشسته... صدای جریان آب توی جوی آب تنها صدایی بود که اون سکوت و می شکست.
سر یه خیابون فرعی که به اون خیابون ختم می شد نگه داشتم. موبایل بارمان زنگ زد. بعد از یه مکالمه ی چند ثانیه ای از ماشین پیاده شد و گفت:
حواست و جمع کن... تو موفق می شی... می دونم... از پسش بر می یای.
به چشم های نگرانش نگاه کردم. برای این که بهش اطمینان بدم پلکام و روی هم فشردم و گفتم:
نگران نباش.
با بدبینی نگاهی به شالم کرد... ضربان قلبم اوج گرفت. نگاهش روی ساعتم موند. سری تکون داد و در ماشین و بست.
نگاهی به اطراف ماشین کردم. می دونستم میکروفون کار گذاشتند. می ترسیدم به صدای نفس هام که تند شده بود هم دقیق شده باشند. با دست چپم محکم فرمون و گرفتم. نقشه ی خیابون و پیش خودم مرور کردم. هیچ جای امن و شلوغی به نظرم نرسید... به جز... خیابونی که چند دقیقه ازمون فاصله داشت و معمولا توی این ساعت ها شلوغ و پر رفت و آمد بود... باید قبل از این که به اونجا برسیم کار و تموم می کردم... می دونستم توی هوای برفی خیابون ها شلوغ تر می شه و این به نفعم بود.
هر ثانیه ای که می گذشت اضطراب منم بیشتر می شد... ضربان قلبم بالاتر می رفت. دمای دستام پایین تر می اومد و ذهنم کمتر از قبل کار می کرد. دوست داشتم چند بار نفس عمیق بکشم و خودم و آروم کنم ولی دوست نداشتم کسایی که به صدام گوش می کردند این صدا رو بشنود و فکر کنند که دارم به خاطر این ماموریت قبضه روح می شم. زمان به سرعت می گذشت و نقشه ای که پیش خودم کشیده بودم هنوز کامل نشده بود... هنوز تصمیم قطعی نگرفته بودم... با امیدواری به یاد این جمله ی دانیال افتادم که گفته بود بارمان و به تخت می بنده و مجبورش می کنه ترک کنه. یه فکری به شدت آزارم می داد... این که این باند منو بعد از نقشه شون در مورد اون دختر چهارده ساله بازم می خوان یا کلکم و می کنند؟ تصمیم نهایی رو گرفتم... من باید این کار و می کردم.
بارمان و مجید کلاه مشکی رو روی سرشون کشیدند. بارمان ترک موتور نشست. در همین موقع سر و کله ی یه موتور دیگه پیدا شد. کلاه کاسکت قرمز رنگی سر مرد بود. با سر به بارمان و مجید اشاره ای کرد. بعد به سمت خیابون اومد و پشت داربست یکی از ساختمون های در حال ساخت متوقف شد.
بارمان با سر اشاره ای بهم کرد... ماموریت شروع شده بود.
صدای گوشخراش موتور توی کوچه ی فرعی پیچید. چیزی نگذشت که ازم دور شدند و به اون سمت کوچه رفتند.
روی فرمون ضرب گرفته بودم. داشتم توی ذهنم جمله هایی که بهش احتیاج داشتم و ردیف می کردم. نفس عمیقی کشیدم و تو دلم گفتم:
من موفق می شم... می دونم که می شم!
نفهمیدم زمان چطور گذشت. یه لحظه با شنیدن صدای جیغ دختری به خودم اومدم. دوباره صدای موتور بلند شده بود و لحظه به لحظه بهم نزدیک تر می شد. مطمئن شدم که سوژه ی مورد نظرمون نزدیک شده. ماشین و روشن کردم. چشمام و تنگ کردم و به کوچه چشم دوختم... احساس می کردم قلبم توی دهنمه و اگه کاری نکنم ممکنه از دهنم بیرون هم بزنه.
بالاخره دختر بازپرس راشدی توی تیررس نگاهم قرار گرفت. کاپشن سفید و مقنعه ی مشکی داشت. بارمان که ترک موتور نشسته بود چنگی به بازوی دختر زد و اونو سمت خودش کشید. دختر جیغ بلندی زد و خودش و کنار کشید. موتور متوقف شد. بارمان پیاده شد. دختره رو به سمت موتور کشید. مجید دستش و روی دهن دختره گذاشت. حتی از اون فاصله می تونستم حس کنم که دختره داره قبضه روح می شه. داشتند به زور دختره رو سوار می کردند.
سریع از ماشین پیاده شدم و پامو روی آسفالت خیس گذاشتم. با سرعت به سمتشون دویدم و داد زدم:
ولش کنید!
مجید رو به بارمان کرد و گفت:
زود باش! یکی داره می یاد سمتمون.
بارمان دختره رو روی موتور انداخت. همین که برگشت مشت من توی شکمش خورد. از پشت چنگی به کاپشن دختره زدم و کنار کشیدمش. داد زدم:
برو! برو تو ماشینم.
مجید مچ دست دختره رو گرفت. دختر با کیف توی صورت مجید زد و پشتم پناه گرفت. بارمان از روی زمین بلند شد. از توی جیبش چاقوی ضامن داری در اورد و گفت:
برو کنار!
با دیدن چاقو یه گاه به سمت عقب برداشتم. زیرلب به دختر گفتم:
وقتی به سمتش حمله کردم بدو سمت اون 206 سفیده... بشین توش و درش هم قفل کن.
دختر که بی اختیار به بازوم چنگ زده بود عین بید می لرزید. بعید می دونستم از پس این کار بر بیاد. بارمان به سمتم حمله کرد. دستش و توی هوا گرفتم و کشیدم. با زانو لگدی توی شکمش زدم و دستش و پیچوندم. مجید از پشت با دستش و دور گردنم حلقه کرد. دختر جیغی زد و صدای دویدنش روی آسفالت و شنیدم... بالاخره از شک در اومده بود...
عقب عقب رفتم و مجید و به درخت پشت سرمون کوبوندم... دوباره عقب رفتم و محکم تر کوبوندمش... دستش و شل کرد. خودم و کنار کشیدم و مشتی محکم توی صورتش زدم. صدای فریادش بلند شد... دلم خنک شد! آدم های دانیال هرچه قدر بیشتر بخورند بهتره!
بارمان دوباره سر پا شد. خواست مشتی به شکمم بزنه که دستش و توی هوا گرفتم. با دست دیگه م گلوش و گرفتم. صدای آهسته ی بارمان و شنیدم:
دستت و شل کن دیوونه! خفه م کردی!
به عقب هلش دادم. مجید آهسته گفت:
برو تو ماشین!
برگشتم و با حرص یه مشت دیگه توی شکم مجید زدم... عقب عقب رفت و به موتور خورد. موتور کج شد و مجید زمین خورد. بارمان هم داشت فیلم می اومد... افتاده بود روی زمین و سرفه می کرد. همچین به گلوش چنگ زده بود انگار نیم ساعت گلوشو چسبیده بودم.
به سمت ماشین دویدم. دستگیره رو گرفتم... باز نمی شد. مشتی به پنجره زدم و گفتم:
بازش کن!
صدای موتور و از پشت سرم شنیدم. دختر قفلو زد. سریع توی ماشین پریدم و به راه افتادم. یه بار کروکی انبار و سریع توی ذهنم دوره کردم. نفس راحتی کشیدم. تا اینجاش به خیر گذشته بود.
صدای هق هق گریه های دختره فضای ماشین و پر کرده بود. به سمت پایین خیابون روندم و گفتم:
شما حالتون خوبه؟
می دونستم باید مکالمه ی خوبی انجام بدم... حس می کردم گوش چند نفر تیز شده و تک تک کلمه هایی که می گم ثبت و ضبط می شه.
متوجه شدم که هق هق گریه مجال صحبت کردن به دختره نمی ده. زیرچشمی نگاهش کردم. جلوی مقنعه ش خیس شده بود. عین ابر بهاری اشک می ریخت. دلم براش سوخت... فقط شونزده سالش بود. دستش و جلوی دهنش گرفته بود و سعی می کرد صدای گریه شو خفه کنه.
با لحنی آرامش بخش گفتم:
آروم باشید... تموم شد.
نگاهی به آینه کردم. دو تا موتور با فاصله ازمون می اومدند. ضربان قلبم دوباره بالا رفته بود. بهترین فرصت بود... تا دختره گیج و ویج بود باید کارم و شروع می کردم. سریع دستمال و از جیبم بیرون کشیدم. تو ذهنم به میکروفون دهن کجی کردم. خودکار و از یقه م آزاد کردم. دستمال و با دست راستم روی پام پهن کردم و شروع به نوشتن کردم... در عین حال شروع به صحبت کردن کردم تا کسی و مشکوک نکنم:
برای یه دختر خانوم به جوونی شما خوبیت نداره که این وقت شب تنها این طرف و اون طرف بره... ممکن بود خدایی نکرده بلایی سرتون بیارن.
نوشتم:
هیچ حرف مشکوکی نزن! توی ماشین میکروفون کار گذاشتند و به صدامون گوش می کنند. برای بابات نقشه دارند. می خوان گروگان بگیرنت. نترس. من کمکت می کنم. مواظب تک تک کلمه هایی که می گی باش.
دختر آب دهنش و قورت داد و چند بار نفس عمیق کشید. داشت سعی می کرد به خودش مسلط بشه. نگاهی به آینه کردم. فاصله ی موتورها داشت باهام کم شدم. نباید می ذاشتم منو حین نوشتن ببینند. دستم اون قدر می لرزید که به شدت بدخط شده بودم. نوک خودکار هی به دستمال گیر می کرد و یه سری جاها سوراخش کرده بود.
نمی دونم اون شب خدا چه قدرتی بهم داده بود که هم می تونستم حرف بزنم، هم بنویسم و هم رانندگی کنم. هرچند که از نزدیک شدن موتورها فهمیدم که سرعت ماشین زیادی پایین اومده. پامو بیشتر روی پدال گاز گذاشتم.
کف دست راستم عرق کرده بود و خودکار توش لیز می خورد. قلبم محکم به قفسه ی سینه م می زد و آروم نمی گرفت.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#29
Posted: 21 Nov 2012 17:41
دختر با صدایی لرزون گفت:
ببخشید آقا!
چشمم و به مسیری که داشتم توش رانندگی می کردم دوختم و گفتم:
بله؟
با چشم دنبال خیابونی که باید واردش می شدم گشتم... پیداش کردم. دستم و از روی دستمال بلند کردم و سریع پیچیدم. دوباره دستم و روی دستمال گذاشتم و نوشتم:
بگو که دارم مسیر و اشتباه می رم. دعوا کن . به خیابون ... که رسیدیم یه دفعه در و باز کن و پیاده شو. فرار کن. مراقب موتوری ها باش.
دختر گفت:
واقعا ازتون ممنونم.
همونطور که می نوشتم گفتم:
خواهش می کنم. شما هم جای خواهر منید.
نوشتم:
به بابات بگو با ارسلان تاجیک تماس بگیره. بگو دخترش دست مردی به اسم دانیاله که هم دانشگاهی دخترش بوده. بگو ما رو توی یه زیرزمین توی یه محله ی قدیمی توی کرج نگه می دارند.
داشتم کم حرفی می کردم. خطرناک بود. برای همین یه لحظه دست از نوشتن برداشتم و گفتم:
شما زخمی شدید؟
دختر گفت:
نه...
بغضش ترکید و گفت:
می خوام برم خونه مون.
دستمال تموم شده بود. دیگه نمی تونستم چیزی بنویسم. خودکار و سر جاش گذاشتم. توی آینه نگاه کردم. موتورها ازم فاصله گرفته بودند. سرعتم و بیشتر کردم. گفتم:
خب من می رسونمتون. دیگه درست نیست پیاده برید. خانوم خیلی شانس اوردید. معلوم نیست چه بلایی می خواستند سرتون بیارند.
از یه 405 سبقت گرفتم. جلوش در اومدم. دیگه موتورها رو نمی دیدم. دستمال و روی پای دختره انداختم. سریع دستم و به نشونه ی سکوت روی بینیم گذاشتم.
قلبم توی دهنم بود. دختر رو زیرنظر داشتم. چشماش گرد شد... دستاش به لرزه در اومد... حس کردم الان جلو چشمم سکته می کنه... دهنش باز و بسته می شد ولی صدایی از دهنش خارج نمی شد.
حواسم و به مسیر دادم. داشتیم به خیابون می رسیدم. تو دلم گفتم:
بجنب دیگه! به خودت مسلط شو.
دستام یخ زده بود. از شدت هیجان و استرس داشتم می مردم.
دختر دستمال و مچاله کرد و توی جبیش گذاشت. اشکاش دوباره روی صورتش ریخت. دستش و جلوی دهنش گذاشت... یه نفس عمیق کشید. دستش و پایین انداخت و گفت:
آقا! شما دارید کجا می رید؟
نفس راحتی کشیدم. رنگش مثل گچ سفید شده بود. لبش و به دندون گرفت. به آینه نگاه کردم... باز هم موتوری ها!
گفتم:
هیچ جا! بی اختیار اومدم این سمت. نیست که شلوغه... آخه می خواستم از موتوریه دور شم.
با دست به دختر اشاره کردم که ادامه بده. دستاش و دوباره مشت کرد. داشت زهره ترک می شد. چونه ش اون قدر می لرزید که صداش در نمی اومد. نفس عمیقی کشید و گفت:
لطفا دور بزنید... خیلی از خونه مون دور شدید.
به گریه افتاده بود. گفتم:
اینجا که نمی تونم دور بزنم. یه کم جلوتر بریم می اندازم توی فرعی ها و می رسونمتون.
سریع گفت:
ممنون آقا! من همین جا پیاده می شم.
به خیابون مورد نظر رسیده بودیم. شلوغ بود. شانس فرار کردن داشت. سرم و به نشونه ی تایید براش تکون دادم و گفتم:
می خواید که دوباره براتون مشکل پیش بیاد؟ خب من می رسونمتون.
دختر زیر گریه زد و گفت:
آقا نگه دارید!
گفتم:
چرا این طوری می کنی؟ آروم باش... بذار تا ایستگاه تاکسی برسونمت.
چشمم به آینه افتاد. موتور مجید خیلی بهمون نزدیک بود. یه دفعه دختر در و باز کرد. ناخودآگاه روی ترمز زدم . بوق ماشین پشت سری بلند شد. دختر از ماشین بیرون پرید و به سمت لاین مخالف دوید. یه دفعه سر و کله ی دو تا موتور سوار پیدا شد.
از شدت هیجان از ماشین بیرون پریدم. صدای بوق ماشین های پشت سریم بلند شده بود. مجید به سمت دختر روند. صدای فریاد چند نفر از عابرهای پیاده رو شنیدم. بی اختیار یه گام به سمتش برداشتم. یه لحظه فکر کردم می خواد زیرش کنه. مجید چنگ زد و کاپشن دختره و چسبید. دختر جیغی کشید و دنبال موتور روی زمین کشیده شد. مجید موتور و نگه داشت. دختر با زرنگی دستش و از توی آستین کاپشنش در اورد و دوید. مرد موتوری که کلاه کاسکت قرمز داشت به سمتش دوید. دختر خودش و جلوی یکی از ماشین های لاین مخالف انداخت. صدای ترمز توی فضا شنیده شد... قلبم توی سینه فرو ریخت. کاپوت ماشین به پای دختر خورد. دختر چنگی به کاپوت زد و زمین خورد.
راننده پیاده شد. چند نفر از عابرهای پیاده به سمت دختر دویدند. صدای بوق ماشین ها بلند شده بود. کم کم راننده ها داشتند پیاده می دند. احساس خطر کردم. مجید داد زد:
بریم... بریم... کنسل شد.
سریع سوار ماشین شدم.چند نفر به سمت دختر رفتند... یه عده از ماشین پیاده شدند... دو نفر به سمت موتور مجید دویدند...
دنبال مجید به راه افتادم. اولین چیزی که توی آینه دیدم موتور دوم بود که پشت سرم می اومد. یه کم ماشین و به سمت چپ کج کردم... چشمم به آینه بود. دیدم که مردم دور دختر و گرفتند و کمکش کردند که بلند شه... نفس راحتی کشیدم. یه دفعه اون فشار از روم برداشته شد.دوست داشتم با صدای بلند زیر خنده بزنم. به زور لب و لوچه م و کنترل کردم و احساساتم و سرکوب کردم... موفق شده بودم. بالاخره یه راه فرار درست کرده بودم... یه درز کوچیک... یه شکاف!
نفسم و با صدا بیرون دادم. احساس سبکی می کردم. تو دلم به دختر زرنگ بازپرس راشدی احسنت گفتم.
قلبم هنوز محکم به سینه م می زد... ولی از شدت خوشحالی! به خودم گفتم:
می تونم ثابت کنم که بی گناهم. اصلا شاید سایه بلوف زده باشه. شاید شهرام زنده باشه. رضا شاهده که من حاضر نشدم هیچ جوری با سایه کنار بیام. اگه این باند و لو بدم شاید بتونم بی گناهیم و ثابت کنم. اون روز هل شدم و به حرف سایه گوش دادم... امروز نباید بچگی کنم. نباید قاطی جرم و جنایت های این باند بشم... در این صورت هیچ وقت نجات پیدا نمی کنم... غرق می شم.
متوجه شدم که مسیرمون به جاده ی کرج نمی خوره. در عوض به سمت یکی از زمین های خالی و خاکی خارج از شهر رفتیم... زمینی وسیع که پر از درخت های کاج بود. اخم کردم... ماجرا چی بود؟ ماشین و پشت موتور مجید پارک کردم. مجید به زمین خاکی اشاره کرد. پیاده شدم. سرم و در مقابل سوز سردی که می اومد پایین انداختم. دنبال بارمان رفتم. دونه های برف به پیشونی و موهام می خورد. خواستم شالم و جلوی بینیم بکشم که یاد خودکار افتادم. بالاخره مجید ایستاد. مردی که کلاه کاسکت قرمز داشت هم کلاهش و در اورد و کنار مجید ایستاد. رو به بارمان کردم و گفتم:
من خراب کاری نکردم. دختره خل و چل بود. همین که نفسش جا اومد گفت که می خواد پیاده شه.
بارمان با نگرانی گفت:
امیدوارم بقیه هم همین طوری فکر کنند.
شونه بالا انداختم. برخلاف بارمان که مضطرب بود من آروم بودم. کارم و درست انجام داده بودم. باید توی یه فرصت مناسب به بارمان هشدار می دادم که خودش و از این گروه دور کنه. نباید می ذاشتم دست پلیس بهش برسه. بارمان دستش و روی شونه م گذاشت و گفت:
تو هرکاری که می تونستی کردی... برای تو فقط مهم این بود که اعتماد اونا رو جلب کنی که کردی. بقیه ش دیگه به تو مربوط نیست. از این به بعد می تونی با خیال راحت تری نفس بکشی. دیگه کسی اینجا نیست که به خون تو تشنه باشه.
در همین موقع مجید با لحن تمسخرآمیزی گفت:
ببخشید که وسط حرفتون می پرم...
به سمتش چرخیدم. هنوز کاپشن سفید دستش بود. چشمم به دستمال هایی افتاد که توی اون یکی دستش مچاله شده بود. قلبم توی سینه فرو ریخت. احساس کردم چشمم سیاهی رفت... لال شدم... مجید اسلحه ش و در اورد... قلبم و نشونه گرفت و گفت:
بارمان! اسلحه ت و تحویل بده...
احساس کردم بارمان سرجاش خشک شد. با ناباوری به اسلحه ی توی دست مجید نگاه کرد. مجید داد زد:
زود باش!
بارمان دستش و پشت شلوارش برد و اسلحه رو بیرون کشید. قلبم محکم توی سینه می زد... لو رفته بودم... می دونستم... همیشه می دونستم که نحسی دارم... این دفعه هم نحسی من کار و خراب کرده بود... مرد دوم بین من و مجید قرار گرفت و گفت:
تمومش کنید!
مجید با بداخلاقی گفت:
برو کنار!
مرد با لحنی که سعی می کرد آروم باشه گفت:
دانیال باید در مورد این زمینه تصمیم بگیره...
نگاه معنی داری به بارمان کرد و گفت:
می دونی که!
بارمان با اسلحه ش مجید و نشونه گرفت و گفت:
بگیرش کنار! اگه مردی خودم و نشونه بگیر.
مجید پوزخندی زد و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
مرد! حالا یه معتاد عوضی داره به من می گه مرد به کی می گن.
بارمان جلوم ایستاد... هنوز مجید و نشونه گرفته بود. مرد گفت:
تمومش کنید... بارمان اسلحه تو تحویل بده.
بارمان دستش و جلو برد و گفت:
باید ببینم اون دستمال چیه... بعدش تحویلش می دم.
مجید با سر به من اشاره کرد و گفت:
چرا از خودش نمی پرسی؟
بارمان سکوت کرد. مرد دوم اسلحه ی بارمان و مجید از دستشون کشید. مجید و بارمان با نفرت بهم نگاه می کردند.
مرد دستبندی از توی جیبش در اورد و گفت:
دانیال تصمیم می گیره که باهات چی کار کنه.
دستبند و به دستم زد و منو سمت ماشین کشید. مجید موتورها رو توی زمین خاکی کشید و همون جا ولشون کرد. هنوزم کاپشن سفید توی دستش بود. دستمال و توی جیب کاپشن گذاشت. به بارمان اشاره کرد که پشت فرمون بشینه. خودش جلو نشست. مرد دوم هم کنار من نشست...
سرم و به شیشه تکیه دادم...تو دلم خدا رو شکر کردم که بارمان شر به پا نکرده بود. به نظرم اصلا عاقلانه نبود که توی یه زمین خاکی و خالی با دو تا مرد گردن کلفت درگیر بشیم.
تو دلم گفتم:
خدایا! چرا؟... چرا من این قدر بدشانسم؟ حداقل به خاطر ترلانم که شده بهم رحم می کردی... حالا چی کار کنم؟
نفسم و با صدا بیرون دادم... تو دلم گفتم:
یعنی دختره چند درصد اون نوشته ها رو یادش می مونه؟ اصلا پایین های نوشته رو خونده یا وقتی بالاش و خوند هل شد و سریع خواست که پیاده شه؟ از جایی که من نحس و بدشانسم حتما هیچی یادش نمی مونه....
سرم اون قدر درد می کرد که نمی تونستم چشمم و باز نگه دارم. نگاه نگران بارمان و از توی آینه روی خودم احساس می کردم... نه داد می زد و نه عصبی بود... سکوت کرده بود... از سکوتش می ترسیدم... می شناختمش... می دونستم خیلی طول نمی کشه که به حرف بیاد... می دونستم این سکوت ها معمولا مقدمه ی انفجارهای تاریخی بارمان می شن.
نفهمیدم چطور به زیرزمین رسیدیم... فقط می دونستم که قلبم یه لحظه هم آروم نگرفته بود و دستام هم بدجوری می لرزید... باید منتظر مجازاتم می موندم... این تاوانی بود که باید می دادم... ولی عجیب بود که من راضی بودم... جون یه آدم... یه دختر شونزده ساله ... رو نجات داده بودم... هنوزم ته دلم امید داشتم.
******
مجید کاپشن و کنار دست دانیال گذاشت و گفت:
به جز این دستمال ها موبایلش هم توی جیبش بود.
دانیال با بداخلاقی گفت:
بدون خودش موبایلش به چه دردم می خوره؟
مجید گفت:
ولی آقا! خیلی داشت جلب توجه می شد... نمی شد جلوی چشم اون همه آدم سوار موتورش کنیم. من که از اولم گفتم این نقشه خیلی ایراد داره. باید کار خودمون و می کردیم. شما یه دفعه دیروز دستور دادید که نقشه رو عوض کنیم.
دانیال با دست هایی که از عصبانیت می لرزید دستمال و روی پاش پهن کرد و گفت:
الان مشکل ما اینه یا چیز دیگه؟
مجید چیزی نگفت. دانیال به دستمال که خیس و پاره بود خیره شد. دعا می کردم نتونه نوشته ها رو بخونه. سرش و بعد چند دقیقه از روی نوشته ها بلند کرد و گفت:
مجید! موبایل دختره رو منهدم کن... پرونده ی راشدی رو هم بفرست برای تیم فرامرز!
دانیال رو بهم کرد. از عصبانیت نفس نفس می زد... گفت:
جوهرش پخش شده ولی جوری نیست که نشه خوندش... کرج؟ دانیال؟... جدا؟
دستمال و به گوشه ای پرت کرد... چند تا نفس عمیق کشید و گفت:
چه قدرش یادش می مونه؟ شهر کرج جایی نیست که اسمش از ذهن آدم بپره... محله ی قدیمی هم به احتمال زیاد یادش می مونه... اسم دانیال هم که اسم سختی نیست... می دونی چیه رادمان؟ گند زدی به هممون...
نفس عمیقی کشید. دستاش و توی هم گره کرد و سعی کرد ژست خونسرد همیشگیش و دوباره پیدا کنه. نتونست به خودش مسلط بشه. دستی به پیشونیش کشید و بعد از مکثی طولانی گفت:
انگار قراره تاریخ تکرار شه... انگار می خوای تکرار اون یکی قلت باشی... خوب یادم می یاد... یادم می یاد اون روزها که برای اولین بار بارمان و دیدم همیشه محو جذابیت صورتش می شدم... شر بود... شیطون... زبون باز... سرکش... خوش فکر... جذاب... و... موفق! ... یه نگاه به داداشت بکن... هیچ چی جز یه آدم بدبخت که محتاج دست منه تا اون زهرماری و بهش برسونم نیست... تا حالا ازش پرسیدی که اون آدم مقاوم و سرکش چی شد؟ چه جوری شد که جای خودش و به این بره ی مطیع داد؟
نپرسیده بودم... زیرچشمی نگاهی به بارمان کردم... سرش و به دیوار تکیه داد و چشماش و بست... ولی می تونستم حس و حالش و از توی صورتش بخونم... می دونستم اگه چشماش باز بود می تونستم درد و از چشماش بخونم... سرم و پایین انداختم... دانیال گفت:
توی یکی از ماموریت هاش مثل تو یه خراب کاری بزرگ و عمدی کردی... فرستادمش اون جایی که عرب نی انداخت... حالا نگاهش کن... دنبال مردی بگرد که می شناختیش... ببین چی ازش مونده... سایه ای از کسی که عالم و آدم اعتقاد داشتند یه روز مرد بزرگی می شه... دانشجوی پزشکی بهترین دانشگاه سراسری ایران...
سرم و توی دستم گرفتم... احساس کردم مو روی تنم سیخ شده... دانیال به سمتم اومد... دستش و روی شونه م گذاشت و گفت:
نمی خواستم این کار و باهات بکنم... می خواستم باهات راه بیام... من روی تو به عنوان هم تیمی م حساب باز کرده بودم... بد کردی... خودت هم خوب می دونی که وسط بزرگترین ماموریتمون نمی تونیم بی خیالت بشیم... ولی چنان کاری باهات می کنم که دیگه خودت هم خودت و نشناسی.
با پوزخندی ادامه داد:
به غلط کردن افتادنت برای همین بود؟ برای این که سطح توقع منو پایین بیاری؟ فکر می کردم خیلی بدبخت و ضعیفی... نه انگار مرد شدی... ببین که چه طور می خوام این مرد و بشکنم و خوردش کنم... ازم فاصله گرفت. رو به ترلان که با رنگ پریده یه گوشه وایستاده بود کرد و داد زد:
تو هم بخوای جفتک بندازی همین می شه... فهمیدی؟
ترلان چیزی نگفت. رنگش مثل گچ سفید شده بود... انگار من از همه آروم تر بودم... هرچند که حرف های دانیال دلهره ی بدی به دلم می انداخت ولی به خودم گفتم که اگه این بلا سر یه آدم بی گناه می اومد و من باعث و بانیش بودم باید بیشتر عذاب می کشیدم... همون بهتر که دختره رو فراری داده بودم... از کارم پشیمون نبودم... ابدا !... فقط توی شک بدشانسی خودم بودم.
دانیال پشتش و بهم کرد و به سمت در رفت. بارمان با صدایی گرفته گفت:
شما لعنتی ها قول داده بودید که به خانواده م کاری نداشته باشید.
دانیال ایستاد. نیم نگاهی به بارمان کرد و گفت:
تو قرار بود که خودت و دربست در اختیارمون بذاری و خالصانه همکاری کنی. اشتباه تو رادمان و به این جا کشوند... از بین رفتن صورتت... زیباییت... اعتیادت... یه کم توی ذهنت برگرد عقب و ببین همه ی این بازی ها از کی شروع شد... از نافرمانی تو... نتیجه ی نافرمانی تو شکنجه شدن برادرته... آره... بهت قول داده بودند که بذارند داداشت زندگیش و بکنه... ولی... تو دقیقا دلیل اینجا بودنشی...
بارمان به سمت من چرخید. با صدایی گرفته گفت:
توام همین طور فکر می کنی نه؟...
قلبم توی سینه فرو ریخت... به چشماش نگاه کردم. شعله های خشم و می دیدم که آبی چشماش و تیره و تار کرده بود... می دونستم الان منفجر می شه...
آهسته گفتم:
بارمان...
بارمان یه کم صداش و بالا برد و گفت:
جوابم و بده... من مقصرم؟...
سریع گفتم:
من...
بارمان داد زد:
جواب بده!...
سکوت کردم... شاید آره... شاید نه...
بارمان داد زد:
از وقتی اومدی یه جوری نگام می کنی انگار که یه انگلم... دیگه هیچ ذوق و شوقی برای کنار من بودن نداری... می دونی چیه؟ رادمان... اگه می خوای برادرت و پیدا کنی... باید یه سر به قبرستون بزنی... اون بارمان مرد...
رویا دستش و جلوی ترلان گرفت و یه کم عقب کشیدش... احساس خطر کرده بود. بالاخره اون چیزی که ازش می ترسیدیم سرمون اومده بود... بارمان قاطی کرده بود... صندلی ای که تا چند دقیقه ی قبل دانیال روش نشسته بود و برداشت و به دیوار کوبید. فریاد زدی و مشتی به دیوار زد. داد زد:
مُرد... اینی که جلوت وایستاده یه آشغاله... آره بابا... آره... من معتادم... هروئین مصرف می کنم... معتاد تزریقیم... دو روز دیگه م حتما می افتم دنبال کرک و می رم یه راست وسط سینه ی قبرستون... دنیا باشه مال شما آدم خوبا... شما آدم های پاک و منزهی که هیچ وقت از خودتون نپرسیدید این مردک کثیف برای چی می کشه... خورد شدن و له شدنش و دیدید ولی زحمت کنجکاوی کردنم به خودتون ندادید... دانشجوی پزشکی... کسی که مکانیسم تک تک مولکول هایی که می ریزه توی رگش و می دونه... برای چی می کشه؟ اونی که بهتر از همه می دونه داره با خودش چی کار می کنه برای چی مصرف می کنه؟... تا حالا از خودت پرسیدی چرا؟
بارمان لگدی به کیس کامپیوتر رویا که روی زمین بود زد و با صدای بلندی داد زد:
چشمم و که روی هم می ذارم اون گذشته ی لجنم می یاد جلوی چشمم... پدری که همیشه تحقیرمون می کرد... مادری که واکنشش به زندگی لجنمون خوردن قرص اعصاب بود... برادر بزرگتری که انگار از هممون کوچیک تر بود... برادر دو قلویی که به من تکیه داشت ولی روزی صد بار برای حمایت کردنش شکست می خوردم... یه برادر کوچیکتر که وقتی بهش فکر می کنم هیچکس و جز خودم توی بدبختی هاش مقصر نمی دونم... و حالا... حال زندگی من...
با صدایی گرفته ادامه داد:
روزهایی که تکرار سقوطه... تکرار غرق شدنه... تکراری از هر روز بیشتر گم شدن... تا جایی که هر چه قدر سر می چرخونم هیچ امیدی نمی بینم... پایین رفتن آدم هایی و می بینم که نمی تونم براشون کاری بکنم... می بینم برادری که همیشه سعی می کردم با گذشتن از زندگی خودم بهش فرصت زندگی بهتر رو بدم داره به سرنوشت من کشیده می شه... به خاطر اشتباه من... به خاطر اعتیاد من... و نمی تونید بفهمید چه قدر سخته که هیچ چیز ندارم گرو بذارم و بیرون بکشمش... چیزی به اسم آینده م برام وجود نداره که بهش فکر کنم و حدس بزنم چه قدر قراره هر روزش از دیروزش سیاه تر بشه. وقتی نگام می کنید فقط اعتیادم و می بینید... این و نمی بینید که روزی چند بار صورت آدم هایی که کشتم و پیش خودم تصور کنم... چه قدر باید به یاد بیارم... از شب هایی که چشم روی هم می ذارم و چشم های باز غزل و می بینم متنفرم... می دونی چیه؟ تنها دلخوشی من فکر کردن به زندگی آروم تو اِ...
بی اختیار چشمام پر اشک شد... ای کاش تمومش می کرد... داشت قلبم و هزار تیکه می کرد... بارمان یقه م چسبید و داد زد:
بغض نکن عوضی... بغض نکن... من زندگیم به خاطر زندگی دادن به تو باختم... به عشق تو... خانواده م ... لحظه به لحظه ای که توی لجن دست و پا می زدم فکر می کردم می ارزه... فکر می کردم ارزش داره... چون تو داشتی یه جای دیگه ی همین خاک زندگی می کردی... نفس می کشیدی... فکر می کردم اگه من دارم غرق می شم به خوشحالی تو می ارزه... اگه من له می شم تو داری روز به روز خوشبخت تر می شی... فکر می کردم چه اهمیتی داره که یه نیمه فدای اون نیمه بشه...تو به من بگو اگه تو غرق بشی چی برای من می مونه؟ تو بهم بگو برای آدمی که دنیا براش نه توی گذشته جا داره نه توی حال چه دلخوشی دیگه ای می مونه؟
دستش و از یقه م جدا کرد... عقب عقب رفت... تمام بدنش می لرزید... صداش دیگه در نمی اومد... نفس منم بالا نمی اومد... بغض بدی گلوم و بسته بود... بارمان توی چشم هام زل زد... دیگه نه شیطنتی توی چشماش بود... نه پلیدی... نه بدجنسی... چشماش از اشک برق می زد...
با صدایی که به زور در می اومد گفت:
اگه می کشم... برای اینه که می خوام خودم و از روی زمین محو کنم... می خوام خودم و از بین ببرم... می خوام یادم بره که چه قدر توی دانشگاه سرم توی کتاب بود... چه قدر برام مهم بود که یه پزشک خوب بشم... ولی وقتی برادرم توی بغل خودم جون داد نتونستم براش هیچ کاری کنم...
اشک ترلان و رویا هم در اومده بود... بارمان باز عقب عقب رفت... آهسته گفت:
می خوام فقط یه دقیقه... فقط چند ثانیه... توی عالم نئشگی یادم بره که آرمان توی بغل من جون داد...
با تموم وجودش داد زد:
می خوام یادم بره که نفس آخرش و شنیدم... می خوام یادم بره که نتونستم هیچ کاری براش بکنم... می خوام یادم بره... بذارید یادم بره...
بادیگارد دانیال جلو اومد و بارمان و گرفت. اونو به سمت اتاقش کشوند. بارمان تقلا کرد که خودش و آزاد کنه. داد زد:
ولم کن... بس نبود؟ کارهایی که باهام کردید بس نبود که حالا می خواید با برادرم هم همین کار و بکنید؟
بادیگارد دیگه ی دانیال بازوم و گرفت... دستم و از توی دستش بیرون کشیدم... نفس عمیقی کشیدم. محکم گفتم:
خودم می یام.
چشم تو چشم بارمان که دیگه نفسی براش نمونده بود دوختم و گفتم:
من برمی گردم... قول می دم که نشکنم... قول می دم نذارم کسی خوردم کنه.
نفس بارمان بالا نمی اومد... نمی خواستم برای خداحافظی پیشش برم... نمی خواستم کار و سخت تر کنم... سرم و چرخوندم و دنبال دانیال رفتم. آخرین لحظه سرم و به سمت ترلان چرخوندم... به چشم های اشک آلودش نگاه کردم و گفتم:
متاسفم...
چرخیدم و به چشم های بارمان نگاه کردم... هیچ حرفی نبود که بتونه احساسم و بیان کنه... هیچ جمله ای نبود که باهاش بتونم حرف دلمو بزنم... خداحافظیمون فقط با نگاه بود... نگاهی پر از قول و قرار... پر از عهد و پیمان...
در زیرزمین بسته شد... چشمم به در بسته موند... صدای چک چک آب از ناودون گوشم و پر کرد... سوز بدی می اومد... هنوز توی شک بودم... صدای دانیال منو به خودم اورد:
تا حالا توی این بیست و شیش سال زندگیم کسی و ندیدم که قدر کسایی که دوستش دارند و بدونه... از تو ام انتظار ندارم قدر اون داداش آشغال تر از خودت و بدونی.
یه لحظه از عصبانیت خون جلوی چشمام و گرفت. یه دفعه به سمتش چرخیدم و مشت محکمی توی صورتش زدم. دانیال محکم به دیوار پشت سرش خورد. بادیگاردش بلافاصله به سمتم دوید... ولی من پشتم و به دانیال که صدای آخ و واخش بلند شده بود کردم و به سمت ماشینش رفتم... قسم خوردم یه روز... بالاخره یه روز این مرد با دست های خودم بکشم... به جرم خورد کردن بارمان... به جرم همه ی دردهایی که کشید... به جرم همه ی روزهایی که از دست داد... به جرم زندگی ای که به بدترین شکل توش باخت... دستام و مشت کردم... می دونستم بالاخره یه روز به اونجا می رسم...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#30
Posted: 21 Nov 2012 17:42
فصل نهم
نگاهی به بارمان کردم. روی زمین نشسته بود و کف دست راستش و تکیه گاه سرش کرده بود. به نقطه ای روی زمین زل زده بود. آهسته به سمتش رفتم و صداش زدم. به خودش اومد. برخلاف دفعات قبل که با شیطنتی آزاردهنده نگاهم می کرد این بار چنان مظلوم شده بود که یه لحظه دلم به حالش سوخت.
برای دهمین بار توی اون چند روز یاد ماجرای رادمان افتادم... یاد لحظه ی آخری افتادم که بهم گفته بود متاسفم... خدا می دونست توی اون لحظه چه حالی بهم دست داده بود...
حالا این بارمان بود که باید با صداش منو به خودم می اورد:
برو تو اتاق من... این مردک و منتظر نذار.
نمی دونم چرا... ولی بی اراده گفتم:
راستش... من... متاسفم... من... به رادمان کمک کرده بودم.
بارمان پوزخندی زد و گفت:
می دونم... جلوی چشم خودم این کار رو کردی.
قلبم توی سینه فرو ریخت... پس متوجه شده بود! چرا به روی خودش نیورده بود؟ سرم و پایین انداختم. نمی دونم برای چی تاب نیوردم که بیشتر از این کنارش وایستم.
با گام هایی بلند به سمت اتاقش رفتم.
جامون و عوض کرده بودیم. با ون سیاه اومده بودم و نمی دونستم به کدوم شهر منتقل شده ایم. خوشبختانه این بار از زیرزمین خبری نبود. ساکن یه ویلای کوچیک بودیم که چون توی شب به اونجا منتقل شده بودیم چیزی از در و همسایه هاش نمی دونستم.
از در ورودی ویلا که همیشه قفل بود یه راهروی عریض به سمت سالن می خورد. توی راهرو دستشویی قرار داشت که برخلاف دستشویی توی زیرزمین خیلی شیک بود.
کف سالن کیپ به کیپ فرش انداخته شده بود و خبری از مبل و میز نبود. یه آشپزخونه ی اپن پر از وسیله هم اونجا بود که نشون می داد دیگه خبری از غذاهای خونگی دست پخت پیرزن نیست. آشپزی نوبتی شده بود. شبی که نوبت به من رسید همگی دور هم یه نیمروی سوخته نوش جان کردیم و این شد که من از لیست آشپزی حذف شدم... کسی هم نبود که جرئت کنه به بارمان بگه غذا بپزه. در نتیجه بارمان هم آشپزی نمی کرد. در عوض شبی که نوبت رحیم بود یه چلوکباب حسابی خوردیم و اگه رومون می شد اصرار می کردیم که اون هرشب غذا بپزه.
از آشپزخونه یه در به حیاط پشتی می خورد ولی در قفل بود و راهی برای هوا خوردن و قدم زدن توی حیاط نمی موند.
توی طبقه ی اول به جز این ها یه اتاق خواب، که در واقع همون اتاق کار شده بود، قرار داشت. با بالا رفتن از چند پله به طبقه ی دوم می رسیدیم که فقط سه تا اتاق خواب و یه انباری خالی داشت. هال بین اتاق ها هم خالی بود و زمینش با فرش کهنه ای پوشیده شده بود. توی اون خونه فقط من و راضیه تخت نداشتیم. من مجبور بودم توی اتاق رویا و روی زمین بخوابم و راضیه هم چون دوست نداشت با کسی هم اتاق بشه توی اتاق کار می خوابید.
وارد اتاق بارمان شدم. چند روز بیشتر از اومدنمون نمی گذشت ولی بارمان به طرز حیرت انگیزی تونسته بود توی همون مدت کم اتاق و تا جای ممکن به هم بریزه. روی زمین از آشغال چیپس گرفته تا ورق های مچاله شده ریخته شده بود. تخت شلوغ پلوغ بود و چند دست از لباساش روی اون مچاله شده بود. سطل آشغال از آشغال سرنگ و دستمال پر شده بود. کامپیوترش و هنوز از توی جعبه ای که موقع اسباب کشی بهش داده بودند در نیورده بود.
دانیال به دیوار تکیه داده بود. نگاهی به سرتاپاش کردم. شلوار و پلیور مشکی پوشیده بود و دستمال گردن طلایی بسته بود. ساعتش و با لباساش ست کرده بود. یه ساعت به صفحه ی مشکی گرد که دورش طلا کار شده بود به دستش بسته بود. انگار این همه تغییر و تحول هنوز برام جا نیفتاده بود... در کل هنوز نتونسته بودم هیچ کدوم از اتفاق های دور و برم و درک کنم... هنوزم منتظر بودم که از خواب بیدار شم و ببینم که کنار خانواده مم و مشکلم اینه که ماشینم و هنوز از تعمیرگاه نگرفته ام.
پرسید:
برای ماموریت آماده ای؟
شونه م و بالا انداختم. توی نگاهش غرور کمتری نسبت به برخوردهای قبلیمون می دیدم ولی این باعث نمی شد که از نفرتی که بهش داشتم کم بشه.
رو به روم وایستاد. دست به سینه زد و گفت:
توام مثل رادمان نقشه ی فرار داری؟
تو دلم گفتم:
نقشه ش و نه... ولی آرزوش و دارم.
دانیال یه کم دیگه بهم نزدیک شد و گفت:
دیروز یه عده رفته بودند دیدن دوست قدیمیت... اسمش رضا بود درسته؟
قلبم توی سینه فرو ریخت. سریع سرم و بالا اوردم و با چشم هایی که از وحشت گشاد شده بود به دانیال زل زدم. دانیال یکی از پوزخندهای همیشگیش و زد و گفت:
توی گزارش های سایه در موردش خونده بودم... می دونستی قبلا با گروهمون همکاری می کرد؟
می دونستم... مثل رادمان...
دانیال ادامه داد:
کسی خونه ش نبود... به نظر می رسه مدتیه که دیگه اونجا ساکن نیست... نتونستند ردش و هیچ جای دیگه ای بگیرند. می دونی معنیش چیه؟
از کجا باید می دونستم؟ دانیال پوزخندش و جمع و جور کرد و گفت:
معنیش اینه که پلیس فرستادش جایی که دستمون بهش نرسه.
نفس راحتی کشیدم. احساس کردم باری از دوشم برداشته شد. دانیال که با دقت به صورتم زل زده بود گفت:
فکر می کنی این خبر خوبیه؟... رادمان برای چی می خواست منو به بابای تو لو بده؟ حدسش کار مشکلی نیست... ظاهرا سایه بیشتر از این حرفا گند زده... بابات دنبال کارات بوده... با این که اصلا از بابای از خود راضی و مغرورت خوشم نمی یاد ولی تبحر خاصی که توی کارش داره رو انکار نمی کنم. این جوری که بوش می یاد خوبم توی تحقیقاتش پیشرفت کرده بود.
نوری از امید به دلم تابیده شد. دانیال ادامه داد:
فکر می کنی خیلی خوبه که داری می شنوی یه عده دارند می فهمند ما چی کاره ایم؟ می دونی واکنش ما به این اتفاقا معمولا چیه؟
با دست بهم اشاره کرد و گفت:
اینه که عاملی که باعث به وجود اومدن دردسر شده رو حذف کنیم...
قلبم توی سینه فرو ریخت. دستام به لرزه در اومد. دانیال گفت:
رئیس معتقده به درد کارمون نمی خوری. تا دنیا دنیاست رئیس به تو این یکی اعتماد نمی کنه... به دختر تاجیک!... ولی خب... من فکر می کنم شاید بتونی توی زمینه های دیگه به دردمون بخوری. برای همین وساطت کردم که فعلا دست نگه دارند و بهت فرصت بدن که ثابت کنی با رادمان فرق داری و دنبال دردسر نمی گردی... البته دلیل دیگه ش خوش شانسیت بوده... تحقیقات بابات به بن بست خورده... اگه امیدی هم برای ادامه ش داشته باشه از بین می ره... به جایی رسیده که دیگه نمی تونه ادامه بده... این یعنی شاید بتونی رئیس و راضی کنی که بذاره به عنوان یه عضو سطح پایین... مثل الانت... نگهت داریم... واقعا شانس اوردی.
با عصبانیت گفتم:
تو این چیزها رو از بابای من از کجا می دونی؟
دانیال نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:
اگه چند ساله که این باند وجود داره و به کارش ادامه می ده یعنی کسایی که کاره ای هستند می دونند دارند چی کار می کنند... اگه دختر یه قاضی و وارد باند می کنند می دونند که باباش نمی شینه نگاه کنه و دنبال کارهای دخترش و می گیره.
دانیال بازوهام و گرفت و منو به خودش نزدیک کرد. با عصبانیت به عقب هلش دادم ولی اون منو بیشتر به سمت خودش کشید و گفت:
اگه ثابت نکنی به این همه دردسری که برامون درست کردی می ارزی منی که وساطت کردم و زیر سوال می بری. اگه بخوای خودت و توی گروه پایین بکشی منم باهات پایین کشیده می شم... این چیزیه که به هیچ وجه اجازه ش و نمی دم... اگه یه بار... فقط یه بار اشتباه بکنی... دردسر درست کنی ... قبل از این که دستور کشتنت و بدن خودم تک تک اعضای خانوادت و جلوی چشمت می کشم... اون بابای مغرورت که فکر می کرد من گدا گشنه م... اون برادر از خود راضیت که عارش می اومد نگام کنه... اون خواهر عوضیت که تمام مدت اون شب سرش توی گوش تو بود و خوب می دونم که داشت مسخره م می کرد... و مامانت که با اون نگاه های پر از ترحمش حالم و بد می کرد... از همه ی دور و بری هات که تا تونستند تحقیرم کردند متنفرم... نذار که این نفرت کار دستم بده... قدر کاری که می خوام برات بکنم و بدون... مگه نه بعد از دیدن مرگشون می فرستمت همون جایی که قولش و داده بودم.
هلم داد و بعد از این که بهم تنه زد به سمت در رفت. بغضم و فرو دادم... نمی دونستم برای چی این طوری می لرزم... از حقارت؟ از ترس؟... با صدایی که از بغض می لرزید گفتم:
من نمی خوام تو هیچ کاری برام بکنی... ترجیح می دم بذاری بمیرم تا این که این طوری با حرفات تحقیرم کنی. خوشم نمی یاد یه روز چشمم و باز کنم و ببینم این قدر توی این کار فرو رفتم که شدم یکی مثل تو... کسی که باید زور بزنی تا یه ذره انسانیت توش ببینی...
به سمتم برگشت... عصبانی بود... و شاید یه کم کلافه... گفت:
من این کار و به خاطر تو نکردم. به حرمت اون روزهایی این کار و کردم که هر وقت توی چشمات نگاه می کردم قلبم توی سینه م فرو می ریخت.. به حرمت اون روزهایی که ثانیه به ثانیه ش و با رویای رسیدن به تو... به عشق تو می گذروندم... به احترام همون احساسی که فقط یه بار توی زندگیم پیدا کردم ولی نه هیچکس باورش کرد... نه هیچکس درکش کرد... من این کار و به خاطر خودم کردم... تو شاید یادت رفته باشه که من چه حسی بهت داشتم... تو شاید یادت رفته باشه که چه روزهایی رو گذروندم... ولی من تا عمر دارم فراموش نمی کنم...نه اون احساسی رو فراموش می کنم که می دونم پاک بود ولی تو به گندش کشیدی... نه اون حس حقارتی رو یادم می ره که با کارهای خانواده ت و با نگاهاشون بهم دست داد... نمی خوام بابت این نفس هایی که من اجازه ی کشیدنش و بهت دادم ازم تشکر کنی... تو فقط جلوی نیش زبونت و بگیر که بدجوری باعث می شه آدم به خونت تشنه بشه...
در و باز کرد و قبل از این که از اتاق بیرون بره گفت:
برو پیش رویا... کمکت می کنه که حاضر بشی...
همین که دانیال از اتاق بیرون رفت نفس راحتی کشیدم. تو دلم گفتم:
ما اصلا شب خواستگاری به این آدم حرفی زدیم که این قدر براش عقده شده باشه؟ ترانه داشت در گوش من ویز ویز می کرد که پسره خوشگله! خودش برداشت بد کرده...
با ناراحتی از اتاق بارمان بیرون اومدم که چشمم به رویا افتاد. اون روز یه هدبند سرمه ای زده بود و کلاه سوئی شرت سرمه ای رنگش و سرش انداخته بود. با دیدن من گفت:
بیا... یه سری کار هست که باید انجام بدیم.
وارد اتاقمون شدم. یه تخت مرتب با روتختی سفید، یه میز کامپیوتر بزرگ و تجهیزات کامل کامپیوتری توی اتاق بود. رویا گفت:
باید تغییر قیافه بدی.
با تعجب پرسیدم:
برای چی؟
رویا نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:
تو یه مجرم فراری هستی... فکر می کنی می تونی راست راست توی خیابون برای خودت بگردی؟
با این حرفش ناراحت شدم... ای کاش می شد این لکه ی سیاه از سابقه ی من پاک بشه... گفتم:
پس رادمان چرا تغییر قیافه نداد؟
رویا پشتش و بهم کرد و یه سری وسیله روی تخت چید و گفت:
ماموریتتون با هم فرق می کنه... ماموریت رادمان توی یه کوچه ی خلوت بود... مال تو وسط اتوبانه.
پوزخندی زدم و گفتم:
مگه رسوندن رحیم این حرفا رو داره؟
رویا با کلافگی یه کلاه گیس برام انداخت و گفت:
چه قدر حرف می زنی! بیا اینو سرت کن.
کلاه گیس به صورت موهای فر مشکی بود. رویا به ظاهر داشت کمکم می کرد که کلاه گیس رو سرم کنم. بعد از چند دقیقه دستش و کنار زدم و گفتم:
تو کمک نکنی بهتره!
ترانه یه کلاه گیس شرابی خوشگل داشت که توی مهمونی ها سرش می کرد و منم با نگاه کردن بهش یاد گرفته بودم چطور کلاه گیس بذارم. موهامو توی کلاه توری مخصوص پستیژ جمع کردم. کلاه گیس و سر کردم و با چند تا سنجاق روی سرم محکمش کردم. رویا یه لنز مشکی هم بهم داد که بذارم... از این یه مورد سر در نمی اوردم. اون قدر جلوی آینه اشک ریختم تا آخر سر تونستم لنز و بذارم. یه عینک هم روی چشمم گذاشتم.
در همین موقع صدایی از پشت سرم شنیدم:
اَه! چه زشت شدی!
بارمان بود. دست به سینه زده بود و به چهارچوب در تکیه داده بود. اخماش توی هم بود. با نارضایتی چشم از قیافه ی من گرفت. رویا گفت:
هنوز قابل شناساییه.
بارمان جلو اومد. عینک و از روی چشمم برداشت و گفت:
چه عیبی داره؟ تو می خوای کار دانیال بی عیب و نقص انجام بشه؟
و نگاه معنی داری به رویا کرد. رویا شونه بالا انداخت و گفت:
فقط نمی خوام برای این دختره مشکلی به وجود بیاد... بارمان! راستش و بگو! اگه اتفاقی وسط اتوبان بیفته با دوربین کنترل سرعت اون حوالی رو بررسی می کنند... می دونی که ممکنه عکس این دختره رو پیدا کنند و روش زوم کنند. وسط اتوبان قراره چه اتفاقی بیفته؟ کدوم اتوبان مد نظرتونه؟
بارمان پوزخندی زد و گفت:
ببین رویا! قرار مدارهای من و تو همون زمانی که داداشم و بردن به هم خورد... تو زیر قولی که به من داده بودی زدی...
رویا وسط حرف بارمان پرید و گفت:
بارمان تو ماجرا رو می دونی! می دونی که اگه کاری برای برادرت می کردم...
بارمان با عصبانیت داد زد:
من در عوض همه ی کارهایی که کردم فقط ازت یه چیز خواستم!
رویا دستش و روی بینیش گذاشت و گفت:
هیس! چته؟ می خوای صدامون و بشنوند؟
و با عصبانیت به سمت در رفت و اونو بست. بارمان سرش و نزدیک گوشم اورد و گفت:
وسط اتوبان که رسیدید رحیم ماموریتش و انجام می ده. بلافاصله بعد از این که ماموریت انجام شد تو از دستور رحیم سرپیچی کن و یه کم دردسر درست کن... حواست باشه! سرکشی کن... نه اون قدر که سرت و به باد بدی!
با تعجب گفتم:
چی؟
رویا که حرف های بارمان و شنیده بود وحشت زده گفت:
بارمان! می فهمی داری چی می گی؟ اینجا بحث لج و لجبازی با دانیال نیست... بحث انتقام گرفتن نیست... بحث جون ترلانه...
من سریع گفتم:
من توی این یه مورد طرف دانیالم... اون پیش رئیس وساطت کرده و نذاشته منو بکشند... اگه خیط بشه رئیس منو می کشه.
بارمان صداش و پایین اورد و گفت:
می خوای جونت به خطر نیفته؟ اگه این ماموریت و انجام بدی ماموریت دوم رو بهت می دن. این ماموریت ها زنجیروار به هم وصل ند. یه لحظه به خودت می یای و می بینی که تا خرخره توی لجن فرو رفتی... می بینی که هیچ راه چاره ای نداری. اگه غرق بشی دیگه هیچکس نمی تونه نجاتت بده.
با تعجب گفتم:
تو بالاخره کدوم طرفی هستی؟
بارمان پوزخندی زد و گفت:
من فقط اهل با سیاست پیش رفتنم... چیزی که تو رفتار تو و رادمان نمی بینم.
رویا با بداخلاقی گفت:
بسه الان بهمون شک می کنند.
من که کاملا گیج شده بودم به رویا نگاه کردم. بارمان سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
دیدی گفتم فقط شعار می دی! مگه تو نبودی که از جون دیگرون حرف می زدی؟ چی شد؟ تا پای جون خودت وسط اومد بقیه رو فراموش کردی؟
من من کنان گفتم:
خب... ام... نه خب!
بارمان روی شونه م زد و با لبخندی که نشون می داد توی دلش داره مسخره م می کنه گفت:
نمی خواد جمعش کنی!
رویا در اتاق رو باز کرد تا سر و گوشی آب بده. با دست بهم اشاره کرد که از اتاق خارج بشم. نفس عمیقی کشیدم. ضربان قلبم داشت بالا می رفت. به سمت در رفتم. یه دفعه بارمان بازوم و گرفت و منو به سمت خودش کشید. قبل از این که عکس العمل تندی نشون بدم در گوشم گفت:
وقتی از اتوبان کرج خارج می شی حواست باشه که دوربینی که نزدیک شهرک آپاداناست روی سرعت مجاز اتوبان داخل شهر تنظیم شده...
با تعجب نگاهش کردم. نگاهی معنی دار بهم کرد. فرصتی پیدا نکردم که بپرسم منظورش چیه... رویا دستم و گرفت و وارد سالن شدیم.
دانیال نگاهی به صورتم کرد و گفت:
نچ! هنوز قابل شناساییه... یه ماسک و یه عینک طبی لازم داریم... در ضمن! یه مانتوی ساده ی مشکی بپوش و موهاتو مثل همیشه تو بذار. می خوام ظاهر موجهی داشته باشی... قبل از این که رحیم رو برسونی هم عین آدم رانندگی کن. هیچ حرکت مشکوکی انجام نده. چند تا ماشین و برای مراقبت ازت گذاشتم. رحیم هم چهار چشمی مراقبته.
نگاهی به رحیم کردم. خیلی خونسرد به نظر می رسید... درست به خونسردی همون موقعی که داشت کباب ها رو به سیخ می کشید.
نتونستم جلوی زبونم و بگیرم و گفتم:
این یارو با قد دو متریش موجه اِ اون وقت من باید این قدر عوض بشم؟
دانیال با بدجنسی نیشخندی زد و گفت:
این یارو مثل تو جلوی دوجین شاهد آدم نکشته!
قلبم توی سینه فرو ریخت... عجب چیزی رو یادم انداخته بود... با ناراحتی سرم و پایین انداختم.
یه ربع بعد کاملا حاضر شده بودم. ماسکی که روی بینیم بود اذیتم می کرد. به عینک هم عادت نداشتم. با این حال دیگه قابل شناسایی نبودم. یاد حرف رویا در مورد دوربین و زوم کردن افتادم... یعنی قرار بود کاری کنم که منجر به تحقیقات پیشرفته ی پلیس بشه؟ نمی دونستم باید در این مورد چه احساسی داشته باشم... به عنوان یه مجرم از پلیس فراری بودم و به عنوان یه آدم دزدیده شده میل زیادی برای رو به رو شدن با اونا داشتم... این گروه منو محکوم به احساسات متضاد کرده بود.
یه دفعه یاد حرف بارمان افتادم. قلبم توی سینه فرو ریخت... دوربینی که نزدیک شهرک آپادانا بود...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "