ارسالها: 593
#31
Posted: 21 Nov 2012 17:42
سرکشی کردن... زیاد پیش نرفتن... تازه داشتم متوجه حرفاش می شدم. اون ازم می خواست که با سرعت غیر مجاز از جلوی دوربین رد بشم؟... ولی... برای چی؟
دانیال به رحیم گفت:
می دونی که باید چی کار کنی!
رحیم با صدای کلفت و خشنش گفت:
بله آقا!
دانیال بازوم و گرفت و همون طور که منو به سمت در ویلا می کشوند گفت:
همه ی حرفایی که بهت زدم و پیش خودت دوره کن... کاری نکن که بعدا پشیمون بشی. اگه این کار و خراب بکنی من خراب نمی شم... تو خراب می شی! فهمیدی؟
بعد اون یکی بازوم و گرفت و منو به سمت خودش چرخوند. آهسته گفت:
من دوست داشتم که تو الان توی خونه و پیش خانواده ت باشی... نمی خواستم درگیر این ماجرا بشی... سایه با حماقتش تو رو وارد این قضیه کرد ولی حالا که اینجایی باید تغییرات و قبول کنی و سعی کنی باهاش کنار بیای... من و تو اینجا دشمن نیستیم... ما با هم همکاریم. فهمیدی؟
دشمن نیستیم؟ یاد حرفهاش در مورد عرب ها افتادم. دوست داشتم یه سیلی محکم توی صورتش بزنم... ولی اگه حرفاش در مورد رئیس درست بود این عکس العمل خیلی منطقی به حساب نمی اومد.
دانیال در ویلا رو باز کرد. برگشتم و با چشم دنبال رویا گشتم. در عوض با بارمان چشم تو چشم شدم. دست راستش و پایین انداخت و روی رون پاش با انگشت عدد صد و بیست رو نوشت...
به چشم هاش نگاه کردم... یه لحظه همون بارمان قدیمی رو دیدم... با همون شیطنت همیشگیش بهم چشمک زد... چشم های آبیش برقی داشت که بی اختیار آدم و برای شیطنت وسوسه می کرد... شیطنتی که بی ارتباط با عدد صد و بیست نبود...******
وقتی به کرج رسیدیم از ون سیاه پیاده شدیم. رحیم سوئیچ یه مزدا 3 ی سفید و بهم داد. ماشین بابام هم مزدا 3 بود. برای همین باهاش راحت بودم. سوار شدیم و طبق دستور رحیم به سمت اتوبان کرج رفتیم. بعد از دو دقیقه رحیم گفت:
مطمئنی تو با کسی عوض نشدی؟
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
چطور؟
نیازی به جواب اون نبود. نمی تونستم درست و حسابی رانندگی کنم. به فرمون چنگ زده بودم و دستام به لرزه در اومده بود. هر بار که فرمون و یه کم تکون می دادم صورت زنی که کشته بودم جلوی چشمم جون می گرفت. بغض کرده بودم و اشک توی چشمام جمع شده بود. دیگه علاقه ای به رانندگی کردن نداشتم. دیگه صدای موتور ماشین بهم آرامش نمی داد. لبمو به دندون گرفتم. فرمون ماشین و محکم تر توی دستم گرفتم تا لرزش دستم کمتر بشه. مرتب دچار توهم می شد و فکر می کردم هر لحظه ممکنه زنی با چادر سیاه جلوی ماشین ظاهر بشه.
توی اتوبان بودیم... کم کم داشتم به رانندگی عادت می کردم. گاز دادن و پیچوندن فرمون رو دست ضمیر ناخودآگاهم سپرده بودم و سعی می کردم با خودآگاهم فقط به حرف های بارمان فکر کنم... هنوز نفهمیده بودم برای چی باید این کار رو بکنم. برای چی باید سرکشی می کردم؟ چرا دوربین باید از ماشین عکس می گرفت؟
رحیم خیلی آروم با موبایلش حرف می زد. وسط مکالمه ش با لحنی آمرانه گفت:
سرعتتو کم کن... داریم جلو می زنیم.
پرسیدم:
از چی؟
رحیم جوابم و نداد و به مکالمه ی تلفنیش ادامه داد. توهم هام برام فرصتی نمی ذاشت که روی مکالمه ی رحیم دقیق بشم. وارد لاین وسط شدم. سرعتم و یه کم پایین اوردم. نگاهی به ماشین های اطرافم کردم... مردهای تنها... خانواده های پر جمعیت... سه تا دختر دانشجو... ماکسیما... پراید... اتوبوس شرکت واحد... چه قدر همه چیز برام گنگ بود... انگار این ماشین ها و آدم هاشون از یه دنیای دیگه بودند... انگار همون زمانی که اون زن رو کشتم از این دنیا طرد شدم. صدای بارمان توی گوشم پیچید:
امروز روز مرگ شما توی اون دنیا بود...
حق با اون بود. ترلانی که متعلق به این دنیا و خیابوناش بود مرده بود... دختری که پشت این ماسک و عینک قایم شده بود ترلان نبود... خیلی وقت بود که خودم و گم کردم... خودم و یه جایی دور و بر همون خیابونی که توش تصادف کردم جا گذاشته بودم...
ترلانی که خانواده م... مدرسه م... دانشگاهم... ساخته بودند اون قدر ضعیف و تو خالی بود که با یه تلنگر از هم پاشید...
پلک زدم و با یه دید دیگه به اتوبان نگاه کردم... این آخرین فرصتم بود... یا باید به توصیه ی بارمان گوش می دادم و خودمو نجات می دادم یا برای همیشه غرق می شدم. نفس عمیقی کشیدم. تو دلم گفتم:
من می تونم.
تصویر چشم های سیاه زن از جلوی چشمام محو شد. هیجان داشتم ولی اضطراب نه!...
رحیم گفت:
ماشینو گوشه ی اتوبان بکش و خیلی آروم برو.
گفتم:
چرا؟
صدام قوی تر از چند لحظه ی پیش شده بود. رحیم با بداخلاقی گفت:
کاری که بهت گفتم و بکن!
کاری رو انجام دادم که بهم گفته بود... می خواستم پیش خودم نقشه بکشم ولی می دونستم که موفق نمی شم. یه جای کار ایراد داشت... این که من نمی دونستم دقیقا قراره با چی رو به رو بشم. انتظار داشتم رحیم از ماشین پیاده بشه ولی وقتی دیدم که هنوز نشسته و بدون این که حرف بزنه گوشی رو به گوشش چسبونده ، فهمیدم که ماجرا چیز دیگه ایه. فقط یه راه داشتم... اونم این بود که خوب عکس العمل نشون بدم... مثل همیشه!
از توی آینه یه پراید سفید رنگ رو دیدم که با فاصله ازمون می اومد. حدس می زدم که مراقبمون باشه. ماسک و روی صورتم جا به جا کردم. کش ماسک روی بینیم رد انداخته بود و اذیتم می کرد. عینک رو یه کم بالاتر دادم. خیلی با این ظاهر مبدل ناراحت بودم. نگاهی به ماشین های اطرافم کردم. شش دونگ حواسم و جمع کرده بودم. حرف های بارمان و مرتب تکرار می کردم تا ملکه ی ذهنم بشه... نمی دونم چرا میل عجیبی داشتم که به این وسوسه تن بدم... یه جورایی از اون لبخند شیطانی لحظه ی آخرش خوشم اومده بود... لبخندی که برای اولین بار بعد از رفتن برادرش روی صورتش نشسته بود.
کم کم هوا تاریک شد و اتوبان کمی شلوغ تر شد.
بالاخره رحیم گفت:
سرعتتو بیشتر کن.
به لاین وسط برگشتم. رحیم اشاره ای به پرشیای سفید رو به رومون کرد و گفت:
دنبالش برو.
نگاهی به پلاک ماشین کردم و توی ذهنم ثبتش کردم. بعد اجازه دادم که یه ماشین بینمون فاصله بندازه.
رحیم بهم هشدار داد:
گمش نکن! فاصله ت و باهاش کم کن.
به سردی گفتم:
کارم و بلدم... تو حواست به کار خودت باشه.
از اون فاصله توی نخ مردی که راننده ی پرشیا بود رفتم. چیز زیادی ازش نمی دیدم... فقط متوجه شدم که مردی با موهای خاکستریه.
ارتباط این مرد رو با کارمون درک نمی کردم... باید تعقیبش می کردیم؟ باید غافل گیرش می کردیم؟ ما با این مرد چی کار داشتیم؟
رحیم آهسته گفت:
وقتی بهت گفتم از سمت چپ پرشیا سبقت بگیر و کنارش حرکت کن... بعد وقتی بهت گفتم گاز بده و با آخرین سرعت برو.
من که گیج شده بودم فقط سر تکون دادم. از گوشه ی چشمم دیدم که رحیم آهسته اسلحه ای بیرون اورد. قلبم توی سینه فرو ریخت. رحیم اسلحه رو به سمت من گرفت و گفت:
حالا!
از سمت چپ ماشین جلوییم سبقت گرفتم و وارد لاین سوم شدم. سپر به سپر پرشیا روندم. رحیم شیشه رو پایین داد. دو زاریم افتاد. تازه فهمیدم که می خواد چی کار کنه. با وحشت به مرد مو خاکستری که شیشه رو پایین داده بود و سیگار می کشید نگاه کردم. داد زدم:
چی کار می کنی؟
صدای شلیک گلوله توی فضا پیچید. جیغی زدم. خون از شقیقه ی مرد فواره زد. روی فرمون افتاد. ماشین کج شد و یه وانت از پشت بهش زد. سمندی که توی لاین اول بود ترمز دستی رو کشید تا به کاپوت پرشیا نخوره... ماشینش کج شد و کنترل ماشین و از دست داد. عرض اتوبان و طی کرد و به ماشین پشت سریم خورد. صدای برخورد پیاپی ماشین ها رو به هم شنیدم... اتوبان بسته شد.
به خودم اومدم. پام رو گاز بود... داشتم پرواز می کردم. قلبم چرا این قدر محکم می زد؟ دستام چرا سر شده بود؟ چرا یادم رفته بود نفس بکشم؟
دیگه هیچ ماشینی پشت سرم نبود. بی اختیار از یه تاکسی سبقت گرفتم. صدای بوق چند تا ماشین از پشت سرم بلند شد. با یه حرکت مارپیچی چند تا ماشین و پست سر گذاشتم. دیگه نمی تونستم از توی آینه صحنه ی تصادف و ببینم... لال شده بودم... تمام بدنم سر شده بود. چطوری داشتم هنوز رانندگی می کردم؟
یه دفعه حرکت دست بارمان روی پاش و به خاطر اوردم... انگار تازه خون به دستام پمپ شده بود... دستام گرم شد... چشمم به ساختمون های شهرک اکباتان افتاد... صد و بیست... نگاهی به عقربه ها کردم... یه کم بیشتر از صد تا بود... شاید صد و ده تا... پام و روی گاز گذاشتم. آب دهنم و قورت دادم. یه سبقت سریع... عقربه ها... صد و بیست تا... لایی کشیدم... رحیم دستش و به داشبورد گرفت و داد زد:
مواظب باش.
سبقت از سمت راست... عقربه ها... صد و سی تا... تو دلم گفتم:
بیشتر... بیشتر...
صدای بارمان توی گوشم پیچید:
سرکشی کن... نه اون قدر که سرت و به باد بدی...
رحیم داد زد:
چه غلطی می کنی؟ سرعتت و بیار پایین.
به حرفش گوش ندادم... تو دلم گفتم:
پس این دوربین لعنتی کجاست؟
هر چه قدر که جلوتر می رفتیم تعداد ماشین ها بیشتر می شد. رحیم بلندتر داد زد:
بهت می گم کمش کن.
از یه 206 سبقت گرفتم. از فاصله ی کم بین دو تا تاکسی گذشتم. وارد لاین سرعت شدم... صدای بارمان توی گوشم بود:
یه کم دردسر درست کن.
نگاهی به عقربه ها کردم... صد و چهل تا....
بوق زدم... نور بالا زدم... هیوندای رو به روم کنار کشید... ازش جلو زدم... یه بار دیگه شیطنت چشم های بارمان و به خاطر اوردم... عقربه ها... صد و شصت تا... دست بارمان و توی ذهنم عدد صد و بیست تا رو می کشید... بیشتر از صد و بیست بودم...
ماشین های جلوم هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد... دیگه نمی دونستم کجای تهرانم... فقط داشتم گاز می دادم. نذاشتم سرعتم کم شه... بیشتر گاز دادم... چشم های آبی بارمان جلوی چشمم اومد... صدای زخمی و جذابش نیروی بیشتری بهم داد... عقربه ها.... صد و هشتاد تا... رحیم اسلحه شو بیرون کشید و گفت:
اگه سرعتت و کم نکنی شلیک می کنم.
تو دلم گفتم:
پس این دوربین کجاست؟
یه دفعه صدای شلیک گلوله رو شنیدم... جیغی زدم... دودی از داشبورد بلند شد... کنترل ماشین از دستم خارج شد... ماشین به سمت راست متمایل شد. رحیم به سمت فرمون حمله کرد و اونو به سمت چپ کشید. دو دستی فرمون و گرفتم و چرخوندم. پام و بیشتر روی گاز فشار دادم... رحیم در گوشم داد زد:
نگهش دار تا تیر بعدی رو توی پات نزدم...
در همین موقع نور فلش مانندی توی فضا پیچید... چشمم روی عقربه ها سر خورد... صد و چهل تا... نفس راحتی کشیدم. پام و از روی گاز برداشتم. رحیم و کنار زدم. فرمون و چرخوندم. از فاصله ی چند سانتی متری سوناتا رد شدم... ماشین صاف شد. عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. نفس نفس می زدم... رحیم صاف نشست... داد زد:
چه غلطی کردی؟
اومدم تته پته کنان یه چیزی بگم که چشمم به نور قرمز و آبی توی آینه افتاد... آهسته گفتم:
پلیس دنبالمون بود...
رحیم با تعجب داد زد:
چی؟
به خودم اومدم و داد زد:
پلیس دنبالمونه.پامو روی گاز گذاشتم. صدای آژیر پلیس و می شنیدم... آخه با مزدا چطور از دست بنز در برم؟ رحیم به سمت پشت برگشت. سریع با موبایلش شماره ای گرفت. داد زد:
اینا از کجا پیداشون شد؟ ...نباید دستشون بهمون برسه... حالیته؟
نیازی به داد و فریاد اون نبود... من یه نفر و کشته بودم... توی قتل یه نفر دیگه هم همکاری کرده بودم... شاید ترور... اصلا دلم نمی خواست گیر پلیس بیفتم... ولی آخه...
رحیم چند کلمه پای تلفن حرف زد. فاصله مون با پلیس بیشتر شد... پام روی گاز بود و همین طور سبقت می گرفتم... باید از اتوبان خارج می شدم... هر لحظه ممکن بود ماشین های بیشتری پیدا بشن... ولی باید کجا می رفتم؟
رحیم به دادم رسید و گفت:
برو سمت گیشا.
با تعجب گفتم:
اونجا الان خیلی شلوغه!
رحیم خنده ای عصبی کرد و گفت:
هنوز خیلی چیزها مونده که یاد بگیری... برای همین می گم اون طرفی برو.
آب دهنم و قورت دادم... صدای آژیر ماشین پلیس و می شنیدم. فاصله ش ازمون زیاد بود. شاید نمی خواست تنهایی بهمون نزدیک بشه... این یعنی ماشین های دیگه هم توی راه بودند.
رحیم زیرلب چیزی گفت. شیشه رو پایین داد و گفت:
این طوری نمی شه... بکشونش یه جای خلوت.
خواست بالا تنه ش و از پنجره بیرون ببره که جیغ زدم:
نه! یه وقت تیراندازی نکنی! تحریکشون نکن.
رحیم داد زد:
سرت به کار خودت باشه.
سریع به سمت چپ پیچیدم. رحیم به طرفم پرت شد. داد زدم:
به حرفم گوش کن... اینا ما رو نمی کشن... تو بدتر تحریکشون می کنی.
پامو رو گاز گذاشتم... دیگه به عقربه ها نگاه نمی کردم. صدای آژیر پلیس و می شنیدم که هر لحظه بهمون نزدیک تر می شد. پامو روی گاز گذاشتم ولی... ماشین ما کجا و ماشین اون کجا...
نمی تونستم توی یه مسیر صاف رانندگی کنم... راه به نسبت شلوغ بود و این به نفع منی بود که ماشینم از شتاب و سرعت کم می اورد... همون بهتر که بین ماشین ها گرفتار شده بودیم و مرتب مجبور بودم سبقت بگیرم...
صدای آژیر توی مخم بود. قلبم توی دهنم بود... دیگه خبری از هیجان نبود... همه ش اضطراب بود... فاصله مون به سه تا ماشین رسیده بود... توی دلم گفتم:
خدایا... تو می دونی من بی گناهم... نذار دستشون بهم برسه...
آب دهنم و قورت دادم... انگار خودمم توی دلم خودم و مقصر می دونستم... برای همین از پلیس می ترسیدم. صدای آژیرش عصبیم کرده بود...
داشتیم به خیابون گیشا نزدیک می شدیم. می دونستم که یه ترافیک سنگین انتظارمون و می کشه. رحیم گفت:
برو وسط ماشینا... برو وسط ماشینا بعد ماشین و ول کن و بدو سمت پاساژ نصر... من پشتتم... یه قدم اشتباه برداری از پشت با تیر می زنمت. زود باش.
سرعتم و پایین اوردم... از بین ماشین ها گذشتم... به صدای آژیر گوش دادم... به نظرم اومد تبدیل به آژیر دو تا ماشین شده بود... به زودی می شد سه تا... بعد چهار تا...
تا رو به روی پاساژ رسیدیم روی ترمز زدم. صدای بوق ماشین های پشت سرم بلند شد. سریع از ماشین پیاده شدم. با تمام سرعت به اون سمت خیابون دویدم. صدای بوق ماشین و به دنبالش صدای بلند ترمز به گوشم رسید. سرعتم و بیشتر کردم و ماشین از چند سانتی متریم گذشت. دوان دوان خودم و توی پاساژ انداختم. نفس راحتی کشیدم. صدای آژیر پلیس بلندتر شد... داشتند بهمون می رسیدند. یه دفعه یکی از پشت دستم و چسبید. جیغی کشیدم... برگشتم و رحیم و دیدم. خیالم راحت شد...
دستم و کشید و در حالی که با اون هیکل گنده ش به مردم تنه می زد از راهروی تنگ پاساژ به سمت اولین خروجی دوید. دستم و کشید و سریع از پله ها پایین رفتیم. به یه مشت پسر نوجون که پایین پله ها بودند تنه زد و پرتشون کرد. دوان دوان به سمت یه مورانوی مشکی دویدیم. من و پشت ماشین سوار کرد و خودش کنارم نشست. قبل از این که در بسته بشه صدای تیک آف ماشین بلند شد و با سرعت به راه افتاد... صدایی از سمت راستم شنیدم:
کارت و خوب انجام دادی.
یه دفعه با عصبانیت به سمت دانیال که سمت راستم نشسته بود برگشتم و با مشت توی سینه ش زدم. با تعجب گفت:
چرا وحشی شدی؟
جیغ زدم:
توی آشغال بهم نگفته بودی که باید آدم بکشیم.
نفهمیدم اشکام کی روی صورتم ریخت. با دست صورتم و پوشوندم. صدای بادیگارد نحس دانیال و شنیدم که گفت:
چه نازک نارنجی هم هست!
و خندید. از شدت گریه نفسم بالا نمی اومد... تازه داشتم می فهمیدم که چی کار کردم. دانیال دستش و روی شونه م گذاشت ولی با خشونت دستش و پس زدم و گفتم:
دست بهم نزن عوضی!
دانیال بهم هشدار داد:
پرو نشو... از حدت هم خارج نشو... می خوای بندازمت جلوی پلیس ها؟
با عصبانیت گفتم:
آره... اصلا همین و می خوام.
اون قدر عصبی و ناراحت بودم که یادم رفته بود تا چند دقیقه ی پیش چطور داشتم از دستشون در می رفتم. دانیال پوزخندی زد و گفت:
باشه... اصلا همون کاری رو می کنیم که تو بخوای... فقط بهت پیشنهاد می کنم بذاری من یه تلفن بزنم بعد اگه خواستی جلوی کلانتری پیدات می کنیم.
موبایلش و از جیبش بیرون اورد. یه شی استوانه ای فلزی به پایین موبایلش وصل بود... نمی دونم برای چی بود... شاید برای این که روی صداش نویز بندازه ... شاید برای این که تماسش ردیابی نشه... نمی دونستم به چه دردی می خوره. شماره ای گرفت و بعد از وصل شدن ارتباط با خونسردی گفت:
اون از دخترت... این از سروان... می خوام بدونم تا کجا می تونی پیش بری... یه کم دور و برت و نگاه کن... دوست دارم حدس بزنی که نفر بعدی کیه...
لبخندی روی لبش نشست. تماس و قطع کرد. شی استوانه ای رو از انتهای گوشیش کند. دستمالی از جیبش در اورد و گوشی رو باهاش تمیز کرد... پنجره رو پایین داد و گوشی و از پنجره بیرون انداخت...
دانیال رو بهم کرد و با پوزخندی گفت:
چیه؟ هنوزم دوست داری برسونمت کلانتری؟
نفسم توی سینه حبس شده بود... جدا طرف سروان بود؟ ماتم برده بود... لال شده بودم... دوست داشتم چشمام و روی هم بذارم و ببینم که همه ش خوابه... سرم گیج می رفت.
رحیم آهسته گفت:
آقا کار درستی نکردید که خودتون اومدید.
سرم و با دستام گرفتم. دانیال گفت:
دنبال شما نبودم ولی خب... دیدم که بهترین راه نجاتتون فعلا ماییم... ماشین و چی کار کردید؟
رحیم سرش و پایین انداخت و گفت:
مجبور شدیم ولش کنیم...
دانیال نوچ نوچی کرد و گفت:
اصلا خوب نیست... اگه اثر انگشت روی فرمون و چک کنند...
رحیم گفت:
روی فرمون یه عالمه اثر انگشت مونده... دیده بودید که چند هزارتا رفته بود... احتمال این که بتونند اثر انگشت و پیدا کنند کمه... آقا... یه چیز دیگه م هست... دوربین نزدیک آپادانا از ماشین عکس گرفت.
دانیال داد زد:
چی؟
از جا پریدم. دانیال بازوم و گرفت و داد زد:
تو چه غلطی کردی؟
تته پته کنان گفتم:
من... خب... چیزه... پلیس دنبالمون بود.
آب دهنم و قورت دادم و به خودم گفتم:
این همون دانیاله... اصلا نباید ازش بترسی...
اخم کردم. توی جلد همون ترلان همیشگی رفتم و گفتم:
پلیس دنبالمون بود... اگه گاز نمی دادم الان جفتمون گوشه ی بازداشتگاه بودیم.
تو دلم گفتم:
الهی این بارمان روز خوش نبینه... اگه پلیس نمی رسید باید چه بهونه ای می اوردم؟ تا من باشم با حرف های این پسره ی شیطون صفت وسوسه نشم.
دانیال با دست پیشونیش و گرفت و گفت:
وای... چرا نمی شه یه ماموریت... فقط یه ماموریت بدون خراب کاری انجام بشه.
اعتراض کردم:
من که کارم و درست انجام دادم...
رحیم گفت:
آقا مهم اینه که ماموریت انجام شد...
دانیال سر تکون داد و گفت:
مهم این نیست که انجام شد... مهم اینه که چطور انجام شد... اون از ماشین که وسط خیابون ول شد... اینم از عکسی که ازتون گرفته شد... خوب شد این دختره تغییر قیافه داده بود...
ماشین یه جای خلوت متوقف شد. ون سیاه منتظرمون بود. از این که قرار بود از شر دانیال خلاص بشم خوشحال بودم... سوار ون شدم و چشمام و تا رسیدن به مقصد بستم... توی وجود خودم دنبال چیزی گشتم که به خاطر همکاری توی قتل سروان تسکینم بده... چیزی پیدا نکردم... بغضم توی گلوم شکست...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#32
Posted: 21 Nov 2012 17:44
بارمان سیگاری آتیش زد و گفت:
صد و چهل تا؟
سر تکون دادم و گفتم:
فکر کنم همین حدودا باشه...
بارمان مکثی کرد و پکی به سیگارش زد. آهسته گفت:
خیلی خوب نیست... خیلی ها دم اون دوربین گیر می افتن به خاطر این که فکر می کنند هنوز توی محدوده ی خارج شهرند. برای همین مشکوک نبود که با صد و بیست تا از جلوش رد بشی... صد و چهل هم بدک نیست... ولی اگه بیشتر بود خیلی بهتر می شد.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
همه ی اینا رو باید از حرکت دست تو می فهمیدم؟
خندید... با دیدن خنده ش بی اختیار لبخند زدم... در کمال شگفتی متوجه شدم که دوست ندارم ناراحتیش و ببینم. با وجود همه ی رفتارهای آزاردهنده ای که داشت ، شیطنت هاش آدم و از حال و هوای بدی که توی اون فضا وجود داشت در می اورد... خیلی احتیاج داشتم کنار بارمان قدیمی باشم... دوست نداشتم تنها باشم... دوست نداشتم صحنه ی مرگ سروان و یه بار دیگه پیش خودم دوره کنم.
این اولین خنده ی بارمان بعد از رفتن رادمان بود. بارمان پرسید:
گفتی یه تیر توی داشبور ماشین خورده بود؟ ماشین و ول کردید؟
با سر جواب مثبت دادم. بارمان لبخند زد و گفت:
خیلی خوبه...
من که یه کم گیج شده بودم گفتم:
من نمی فهمم این کارها برای چیه؟
بارمان پکی به سیگارش زد و گفت:
تو داستان زندگی منو نمی دونی... این گروه زندگیمو سیاه کرد... الانم بدشون نمی یاد مثل یه آشغال منو کنار بندازند... ولی خب... هنوزم منو به خاطر طرز تفکرم و نقشه هام می خوان... چیزی که نمی دونند اینه که آدم وقتی خوش فکر باشه توی همه ی زمینه ها خوش فکره...
و نگاه معنی داری بهم کرد. با تعجب گفتم:
یعنی براشون نقشه داری؟
بارمان با همون شیطنت همیشگیش چشمکی بهم زد. آرامش خاصی پیدا کردم... نفس راحتی کشیدم. نور امید به دلم تابید...
ولی... چند ثانیه بعد با نگرانی پرسیدم:
تو مطمئنی منو نمی کشند؟
بارمان گفت:
کشتن تو پاک کردن صورت مسئله ست... آسون ترین ولی احمقانه ترین کاریه که می شه کرد... اگه بکشنت تحقیقات پلیس ادامه پیدا می کنه... احتمال خیلی زیادی وجود داره که به شک و تردید های پلیس مهر تایید بخوره... اونا هنوز هیچ مدرکی ندارند که این گروه وجود داره و تو هم عضوشی. کشتن تو بدترین ردیه که می تونند از خودشون بذارند... در عوض توی نگه داشتنت خیلی حسن وجود داره. اولا اگه خیلی سقوط کنی و بشی مثل خودشون... کاری که مطمئن باش سعی می کنند باهات بکنند... احتمال زیادی وجود داره که بابات کنار بکشه و برای حفظ جون دخترش که این دفعه از طرف پلیس و قانون تهدید می شه، سکوت کنه و همه ی تحقیقاتش و کنار بذاره... این طوری یکی از دشمن هاشون و ساکت کردند... از طرف دیگه! جون تو چیز بی ارزشی نیست! دختر یه قاضیه کار کشتیه ای... در نتیجه توی شرایط بحرانی با تهدید جون تو و حتی با گروگان گیری می تونند شرایط و به نفع خودشون تغییر بدن... تو می تونی براشون حکم یه برگ برنده توی شرایط بحرانی رو داشته باشی... حالا تو بهم بگو! کشتن تو چه نفعی می تونه براشون داشته باشه؟ جز اینه که پلیس و مشکوک می کنه و شک و تردیدهای بابات و مامورهایی که روی این پرونده کار می کنند شدت می گیره... از طرفی! خیلی طبیعیه که بابات بعد از رو به رو شدن با این مسئله توی کارش مصمم تر بشه. این چیزیه که خیلی وقت ها شاهدش بودیم...
یه کم دلم به حرفاش گرم شد... رویا در زد و وارد شد. آهسته گفت:
دانیال اومده.
بارمان زیرلب ناسزایی گفت. پوفی کردم و از جام بلند شدم. بارمان گفت:
حتما می خواد ترلان و ببینه!
رو به من کرد و گفت:
این چرا این قدر دور و بر تو می گرده؟
دوست نداشتم بهش بگم که دانیال قبلا خواستگارم بوده. با شناختی که از بارمان داشتم می دونستم که این موضوع رو توی سر دانیال می کوبه. دوست نداشتم برای این آدم کینه ای دوباره عقده تراشی بکنم. برای همین چیزی نگفتم.
شالم و روی سرم مرتب کردم. دانیال با دیدن من پوزخندی زد و گفت:
هنوزم این لچک و از سرت برنمی داری؟ یادم نمی یاد که خیلی به این چیزها پایبند بوده باشی.
راست می گفت... نبودم ولی این طوری جلوی اون مردهای غریبه احساس راحتی بیشتری می کردم. به سردی گفتم:
کارت و بگو.
راضیه همون طور که خرامان جلو می اومد از اتاق کار یه صندلی برای دانیال اورد. دانیال بدون این که نگاهش کنه با دست بهش اشاره کرد که سالن و ترک کنه. نشست. بعد لبخندی بهم زد و گفت:
نظرت راجع به یه ماموریت مشترک چیه؟ من... تو ... رادمان... راضیه...
ابرو بالا انداختم و گفتم:
رادمان؟
دانیال خندید و گفت:
اوه... مطمئن باش من نمی کشمش... حیف صورت به اون خوشگلیه که به این زودی ها زیر خاک بره. فعلا کارش دارم...
خیلی خوب معنی فعلا ی که گفته بود و می دونستم. پوزخندی زدم و آهسته گفتم:
همه ی خرخونیات توی دانشگاه برای همین بود؟ برای این که با علمت زندگی مردم و سیاه کنی؟
دانیال هم در جوابم پوزخند زد و گفت:
تو با علمت چی کار کردی؟ آمارتو دارم... می دونم همین علمی که ازش حرف می زنی و بردی ور دل مامانت و خونه نشین شدی. خوشم می یاد... خوب شعار می دی...
چیزی نگفتم... دانیال کت قهوه ای رنگش و مرتب کرد و گفت:
ببین ترلان! هرکسی رو برای یه کاری ساختن... هرکسی روحیات خاص خودش و داره... مثلا تو رو اصلا برای خون و خون ریزی و خشونت نساختن... تو به درد این کارها نمی خوری... منم می خوام یه لطفی بهت کنم و به جای این که دنبال کارهای آزاردهنده بفرستمت، با خودم همراهت کنم که هم حواسم بهت باشه و هم یه سری کار سطح بالاتر و لطیف تر انجام بدی... نظرت چیه؟
با عصبانیت گفتم:
از کی تا حالا تحمل کردن تو شده لطف؟
دانیال عصبانی شد و صداش و بالا برد:
بالاخره خودم یه روز اون زبونت و قیچی می کنم... لیاقت تو همون خورده کاری هاست. ترجیح می دی با من بیای مهمونی یا راننده ی شخصی رحیم باشی ؟
خب مسلما بودن با اونو ترجیح می دادم ولی لزومی نمی دیدم که جلوش به این قضیه اعتراف کنم. دانیال از جاش بلند شد و گفت:
اعصابم و بهم می ریزی...
یه قدم به سمتم برداشت و گفت:
این ماموریت یه خورده مقدمه چینی لازم داره... برای مقدمه چینیش هم تو باید کنارم باشی... اگه یه بار... فقط یه بار شاهد سرپیچی کردنت باشم همه ی حمایتم و ازت می گیرم. حیف که رادمان و این چند روز ندیدی که ببینی چطور حساب کار دستش اومده!
قلبم توی سینه فرو ریخت... پسره ی بدبخت... دانیال به طرف در رفت و گفت:
برای پس فردا آماده شو.
قبل از این که روشو ازم برگردونه بهش پشت کردم و از پله ها بالا رفتم. صدای بهم کوبیده شدن در و شنیدم. بالای پله بارمان و دیدم که به دیوار تکیه داده بود و دست به سینه زده بود. همون لبخند پر از شیطنتش هم روی لبش بود. نگاه عجیبی بهم کرد... دوباره چشماش شیطون شده بود... دوباره می خواست با چشماش من و به چه کاری وسوسه کنه؟
دست پیش گرفتم و گفتم:
اصلا فکرش و نکن که این کار و برای دانیال بکنم!
سر تکون داد. نچ نچی کرد و گفت:
بی سیاستی! این جور پیش بری نه آزاد می شی... نه نجات پیدا می کنی و نه می تونی دست این آدما رو رو کنی...
تکیه ش و از دیوار برداشت. به سمتم اومد... بازوهام و گرفت و صورتش و نزدیک کرد. چشماش دوباره یه برق عجیبی پیدا کرده بود. لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
یه کم مثل من شیطون صفت باش... وقتی جای مانور دادن نداری سکوت کن... وقتی موقعیت مناسب برای ضربه زدن نداری اطاعت کن... بعد توی یه فرصت مناسب... درست زمانی که هیچ کس انتظارش و نداره ضربه ای بزن که دیگه طرف مقابلت نتونه بلند شه...
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
جریان همون عدد صد و بیسته که باید یه عدد و کلی پیش خودم تجزیه تحلیل می کردم؟
دستش و صمیمانه به صورتم کشید... خندید و گفت:
نترس! استاد اینجا وایستاده تا مسئله رو برات حل کنه.
و خدا می دونست که چه قدر به این استاد شیطون صفت... با اون لبخند وسوسه کننده... با اون چشم های براق پر از شیطنت... احتیاج داشتم... خدا می دونست چه قدر ازش خوشم می یاد...******
رحیم ترفیع گرفت و برای همیشه گروه ما رو ترک کرد. رویا می گفت به یه گروه با درجه ی بالاتر منتقلش می کنند. تازه متوجه شدم که اینجا اگه ماموریتی رو درست انجام بدی ترفیع می گیری و اگه ماموریتی رو خراب کنی تنبیه می شی.
از رویا بیشتر از بقیه ی بچه های گروه خوشم می اومد. اگه دم به دقیقه با کامپیوتر ور نمی رفت و با جون و دل با این خلاف کارها همکاری نمی کرد می گفتم که دختر خوبیه.
از راضیه بدم می اومد... آویزون همه ی پسرها بود. یه پسر دیگه م به اسم کاوه باهامون همکاری می کرد که استاد دزدی کردن و قفل باز کردن بود. خیلی پسر خنثی و ساکتی بود. خوشبختانه زیاد باهاش رو به رو نشده بودم و شاید عجیب باشه که بگم حتی یه بار هم باهاش حرف نزده بودم.
و بارمان... انگار یه چیزی توی وجودش آدم و به سمتش جذب می کرد. یه حس عجیبی که توی خودم کشف کرده بودم این بود که جدیدا از صمیمیت و جیک تو جیک بودن رویا و بارمان بدم اومده بود. بچه نبودم... می دونستم معنی این حس چیه... فقط سعی داشتم انکارش کنم و مدام به خودم یادآوری کنم که اون یه معتاده... خلاف کاره... ولی بعد... یادم می اومد که شاید خیلی آدم خوبی به نظر نرسه ولی اون قدرها هم که به نظر می رسید بد نبود! به اینجا که می رسیدم تو دلم می گفتم:
خب این حرف یعنی چی؟
دیگه دستم خودم نبود... بی اختیار هر وقت که صورت بارمان و شیطون می دیدم لبخند می زدم... ولی مرتب سعی می کردم به خودم یادآوری کنم که تمام وجود این آدم مثل یه وسوسه می مونه... دوست نداشتم بهش نزدیک بشم... فقط می خواستم از حرف ها و توصیه هاش استفاده کنم...
ولی فرصتی برای تجزیه تحلیل این احساس مسخره ی بی موقع نداشتم. به اندازه کافی ذهنم درگیر صحنه ی تیر خوردن سروان بود... به اندازه ی کافی بابت کند بودن و دیر عکس العمل نشون دادن خودم درگیر بودم... فرصتی برای یه احساس جدید نداشتم... تمام وجودم از عذاب وجدان پر شده بود... مرتب به خودم می گفتم سروان بچه داره؟ زن داره؟ الان اونا چه حالی دارند؟ آخه این چه غلطی بود که کردم؟ و زیر گریه می زدم.
علاوه بر این همه ی اعضای گروه برای یه چیز دیگه هم نگران بودند... رادمان! هر ساعتی که می گذشت براش نگران تر می شدیم... نمی دونستیم چه بلایی دارند سرش می یارن... هرچی که بود خیلی خوشایند به نظر نمی رسید... مرتب خودم و سرزنش می کردم که نباید اون خودکار رو بهش می رسوندم... ولی باید اعتراف می کردم که توی دلم تحسینش می کردم. خودم توی شرایط این ماموریت ها بودم و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که فرار کنم ولی اون نقشه کشید و حتی نقشه ش و با موفقیت اجرا کرد... دلم براش شور می زد... نگران بودم... شایدم دلتنگ... دلتنگ برای یه دوست...
دختری که موهای مشکی فرفری داشت وارد اتاقم شد. رویا توی اتاق کار بود و اون قدر سرش شلوغ بود که عصبی شده بود و هیچکس جرئت نداشت بهش نزدیک بشه. دختر مو فرفری که فهمیده بودم اسمش هدا ست، با دست پر و کلی لباس اومده بود.
هدا یه دامن نباتی با یه تاپ سفید که کمربند خیلی شیکی داشت دستم داد. با عصبانیت گفتم:
من هیچ وقت حاضر نیستم این شکلی لباس بپوشم.
درسته که جلوی نامحرم روسری سر نمی کردم ولی هیچ وقت هم تاپ و دامن... اونم دامن کوتاه!... نمی پوشیدم. البته از وقتی که با اون مردها هم خونه شده بودم جرئت نکرده بودم که شال و از سرم در بیارم.
هدا با بداخلاقی گفت:
نمی شه که عین امل ها بری.
با صدای بلندی گفتم:
آهان! اون وقت هرچی لباس لختی تر باشه شیک تره... آره؟
هدا یه دامن سفید با یه تاپ پشت گردنی مشکی نشونم داد و گفت:
حداقل این و بپوش.
داد زدم:
این که از اونم بدتره.
یه دفعه هدا از کوره در رفت و داد زد:
من دیگه نمی دونم چی بدم به تو! دختره ی بد سلیقه ی دیوونه! نمی دونم دانیال چه اصراری داره که با تو بره مهمونی.
دیگه خبری از اون دختر پر ناز و عشوه ای که با رادمان هر و کر می کرد نبود. صدای داد و بیدادمون کل ویلا رو برداشته بود. هدا که از دست من به ستوه اومده بود، با موبایلش شماره ی دانیال و گرفت و بلافاصله شروع به شکایت کردن کرد:
_ این دختره ی امل عقب افتاده رو از کجا گیر اوردی؟
_ هرچی لباس بهش نشون می دم نه می یاره.
_ ولش کنم با مانتو روسری می یاد وسط مهمونی.
_ آخه من که دستم به جایی بند نیست.
_ گوشی! بیا با خودش حرف بزن.
با بی میلی موبایل و از دستش گرفتم. بلافاصله صدای عصبانی دانیال و شنیدم:
چرا به حرف هدا گوش نمی دی؟
با ناراحتی گفتم:
من از این لباس نمی پوشم.
دانیال_ ما با هم حرف زده بودیم ترلان... مگه نه؟ آدم بعضی وقت ها برای رسیدن به هدفهاش باید نقش بازی کنه... توام امشب نقش دختری رو بازی کن که از این لباسا می پوشه.
_ آخه... من نمی تونم.
دانیال با عصبانیت داد زد:
یعنی چی که نمی تونی؟ تو منو مسخره کردی؟ ترلان می دونی که اگه به دردمون نخوری مجبور می شیم حذفت کنیم.
منم صدامو بلند کردم و گفتم:
این چه ربطی به لباس پوشیدن داره؟
دانیال_ باید بریم فیلم بازی کنیم. باید نقش آدم هایی مثل خودشون و بازی کنیم. لباس مناسب اولین قدمه. متوجه می شی یا باز لج کردی؟
با سماجت گفتم:
من از این لباسا نمی پوشم. فهمیدی؟ من قرار بود که راننده باشم. به اندازه ی کافی هم سر این قضیه تحقیرم کردی. حق نداری روی من به عنوان عروسک خیمه شب بازی حساب باز کنی.
دانیال حرف آخرش و زد:
من تا یه ساعت دیگه اونجام. اگه لباس پوشیده بودی که هیچ! اگه نه می فرستمت اونجایی که رادمان و فرستادم... شیر فهم شد؟
تماس و قطع کرد. بغض کرده بودم ولی از شدت عصبانیت! دوست داشتم دانیال دم دستم بود تا با دستای خودم خفه ش کنم. هدی لبخندی پیروزمندانه به منی که جلوش وایستاده بودم و از عصبانیت می لرزیدم زد و گفت:
چی شد؟ زبونت و قیچی کرد؟
در همین موقع بارمان وارد اتاق شد. از قیافه ش معلوم بود که تازه از خواب بلند شده. ژولیده بود و با اخم و تخم نگاهمون می کرد. خودش و روی تخت رویا انداخت و گفت:
چه خبر شده؟ این سر و صداها برای چیه؟
صداش گرفته بود. هدا دست به سینه زد و گفت:
نمی خواد لباسی که بهش دادم و بپوشه.
و دامن نباتی رو نشون بارمان داد. بارمان صداش و صاف کرد و گفت:
بندازش کنار. از رنگش خوشم نمی یاد.
حالا من بودم که داشتم به هدا لبخند پیروزمندانه می زدم. بارمان با بی حوصلگی لباس ها رو بهم ریخت. یه شلوار جین مشکی چسبون با سمتم انداخت. هدا اخم کرد. بارمان دوباره لباس ها رو بهم ریخت. یه تاپ مشکی که لبه های جلویش بلندتر از لبه های پشتیش بود و کمربندی با سگک دایره ای شکل داشت دستم داد... این دفعه اخم های من توی هم رفت. بعد یه شال بافتنی خاکستری که روش گل و برگ های کوچیکی بافته شده بود به سمتم گرفت و گفت:
مشکلت با این حل می شه؟
می تونستم شال و یه جوری بندازم که جلوی یقه و قسمتی از بازوهام و بپوشونه. بالاخره بارمان تونست کاری بکنه که با انتخابش هم دهن من و ببنده هم دهن هدا رو! هدی کوتاه گفت:
تنت کن و دوباره بیا.
وارد انباری خالی شدم که به خاطر نبودن وسیله خیلی سرد بود. سریع لباس رو پوشیدم و به اتاق رویا برگشتم. هدا مشغول آماده کردن لوازم آرایش بود و بارمان هم توی اتاق نبود. هدا با وسواس خاصی لباسم و بررسی کرد و یه جفت بوت پاشنه بلند خاکستری برام کنار گذاشت. موهامو فقط اتو زد. یه درگیری دیگه هم سر آرایش صورتم داشتیم. اگه جلوشو نمی گرفتم صد قلم صورتم و آرایش می کرد. خلاصه بعد از کلی دعوا کردن و بد و بیراه گفتن من آماده شدم و هدی هم که سردرد گرفته بود سریع وسایلش و جمع کرد و رفت.
با آینه ی رویا به صورتم نگاه کردم. با دست یه کم سایه ی دودی پشت چشمم و پاک کردم... چشمام با اون سایه و خط چشم و ریمل جلوه ی دیگه ای پیدا کرده بود... شاید هر دختر دیگه ای جای من بود با دیدن اون همه تغییر ذوق می کرد ولی جایی گیر افتاده بودم که این چیزها معنی و مفهومش و برام از دست داده بود.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#33
Posted: 21 Nov 2012 17:44
به دلم بد اومده بود... همه ی اینا برای مقدمه چینی یه عملیات بود یا دانیال قصد دیگه ای داشت؟ ... همون روز اول بهم گفته بود که از احساسش چیزی باقی نمونده... ولی... حرفاش و کارهاش چیز دیگه ای رو نشون می داد... ضربان قلبم بالا رفت... دستام و مشت کردم... نکنه برام نقشه ای داشته باشه؟
_ چیه؟ این قدر خوشت اومده که نمی تونی چشم از آینه برداری؟
سرم و چرخوندم. بارمان به چهارچوب در تکیه داده بود. گفتم:
باز تو زبون دراز شدی؟
یکی از همون لبخندهای شیطونش و زد. آهسته تکیه ش و از چهارچوب برداشت... در و بست و به سمتم اومد.
درست رو به روم... روی زمین نشست. آینه رو روی تخت انداختم و گفتم:
اصلا دوست ندارم اینجا برم.
بارمان دستش و دور زانوهاش حلقه کرد و گفت:
چرا... می ری...
آهی کشیدم و گفتم:
آخه... من دوست ندارم زیاد دور و بر دانیال باشم.
پرسید:
چیزی قبلا بینتون بوده؟ نمی خوای بگی که واقعا دوست پسرت بوده!
تیزتر از اون چیزی بود که فکر می کردم... مکثی کردم و گفتم:
نه... فقط... ازم خوشش می اومد... روز اول که اینجا دیدمش بهم گفت که از احساسش نسبت بهم چیزی باقی نمونده... ازم کینه به دل گرفته... فکر می کنه که تحقیرش کردم.
گفت:
جدا تحقیرش کردی؟ من می شناختمش... از سر و وضعش مشخص بود که وضع مالیش خوب نیست... تو رو هم یه جورایی شناختم... اون پالتو مشکیه که همیشه تنته رو دیدم... با چشمم می شد تشخیص داد که مارک داره... اونم از نوع اصلش! کار سختی نیست که حدس بزنم بینتون اختلاف طبقاتی بوده.
سر تکون دادم و گفتم:
تحقیرش نکردم ولی پسش زدم...
بارمان حرفم و قطع کرد و گفت:
اون الان همه چی داره... پول ... مقام... قدرت... ولی آدم به هر جایی که برسه نمی تونه چیزی که گذرونده رو فراموش کنه... اونم نمی تونه فراموش کنه که چه وضعی داشته. حالا که هرچیزی می خواسته رو به دست اورده یه حسرت ته دلش مونده... تنها چیزی که نتونسته به دست بیاره... یعنی تو... این معنی علاقه داشتن نمی ده... این فقط یه حسرته... اون آدم جاه طلب و مغروریه... مطمئن باش هرکاری می کنه که یا تو رو خورد کنه یا به دستت بیاره... به دست اوردن تو یعنی به دست اوردن همه ی چیزهایی که حسرتش و می خورده... وقتی تو رو به دست بیاره می فهمه که این چیزی نیست که غرورش و ارضا کنه... چون اونم مثل بقیه ی آدم ها نمی تونه گذشته ش و پاک کنه... اینه که کنارت می زنه...
با تعجب پرسیدم:
این یعنی چی؟
بارمان لبخند تلخی زد و گفت:
یعنی این که هر کاری می تونی بکن ولی تسلیمش نشو.
با ناراحتی گفتم:
ولی من همین الان دارم باهاش می رم مهمونی...
دستش و با آرامش تکون داد و گفت:
مهم نیست... یادته در مورد سکوت کردن و ضربه زدن چی بهت گفتم... حالا خوب گوش کن ببین چی بهت می گم... یه کاری کن که هم برای باند مهم باشی هم برای پلیس... توی این موقعیت هر کدوم از این دو تا رو که از دست بدی سقوط می کنی. نذار آدم های این باند فکر کنند که تاریخ مصرف داری. نذار فکر کنند که بعد از یه مدت دیگه به دردشون نمی خوری و می تونند حذفت کنند... می دونی اگه پلیس دستش بهت برسه اولین جایی که می برنت کجاست؟
با سر جواب منفی دادم. بارمان ادامه داد:
اتاق بازجویی... ترلان! آخر آخرش اون چیزی که برای آدم می مونه چیزیه که اینجاشه!
و به سرش اشاره کرد. لبخندی زد و گفت:
اگه از ریخت و قیافه بیفتی یا دستت بشکنه و نتونی رانندگی کنی این باند حاضره نگهت داره... به شرط این که مغزت خوب کار کنه... پلیس هم حاضره بهت تخفیف بده و باهات معامله کنه... به شرط این که اطلاعات خوبی داشته باشی. تا جایی که می تونی اطلاعات جمع کن.
گیج شده بودم. گفتم:
رادمان دقیقا نظر عکس این و داشت. می گفت یا باید فضولی کنی یا باید در بری.
بارمان لبخند زد... نه با شیطنت... و نه با منظور... حتی شاید یه کم پدرانه... گفت:
داداش من فقط دو روز جلوترش و می بینه... ولی من همیشه به فکر سال های بعدم. رادمان دنبال راه فراره من به فکر زندگی بعد فرارتونم. یادت که نرفته! تو یه مجرمی... نذار محکوم شی... تا جایی که می تونی سیاست به خرج بده... فیلم بازی کن... گوشات و تیز کن... هرچی می شنوی و پیش خودت ثبت و ضبط کن... روزی که توی اتاق بازجویی و جلوی بازپرس نشستی به حرف من می رسی....******
دانیال یه پلیور شیک سرمه ای پوشیده بود و کراوات خاکستری زده بود. یه بارونی کوتاه سرمه ای هم تیپ خوبش و تکمیل می کرد. اون دو مرد هیکلی هم جلو نشسته بودند و یکی از اونا رانندگی می کرد.
انگشتام و توی هم گره کرده بودم. سرم از فکر کردن به مسائل مختلف درد گرفته بود... حرف های بارمان به نظرم منطقی می اومد. تو دلم آرزو می کردم که عرضه ی اجرا کردن این نصیحت ها و پیشنهادها رو داشته باشم.
تصویر زنی که با ماشین زیر کرده بودم... و از اون بدتر... مردی که شاهد مرگش بودم یه گوشه ی ذهنم مونده بود و تا از فکر کردن به چیزهای دیگه فارق می شدم به مغزم هجوم می اوردند.
و در آخر... رادمان... یه جورایی دلتنگش بودم... اونو دوست خودم می دونستم... تنها دوستی که داشتم... تنها همدردی که توی اون شرایط برام وجود داشت... یعنی چه بلایی سرش اورده بودند؟ ... نگرانش بودم.
با صدای دانیال به خودم اومدم:
عوض شدی!
نیم نگاهی بهش کردم. دیگه اونو پیش خودم به عنوان یه فرد جدید می شناختم و هرچه قدر تلاش می کردم نمی تونستم اون دانیال درس خون توی دانشگاه و به خاطر بیارم. با این حال پوزخندی زدم و گفتم:
توام... خیلی زیاد!
سر تکون داد و گفت:
منظورم این بود که خوشگل شدی.
جوابش و ندادم. اگه در شرایط دیگه ای بودم و یه پسر خوش تیپ و آراسته بهم می گفت که خوشگل شدم تحت تاثیر قرار می گرفتم ولی... من یه نفر و کشته بودم و توی قتل سروان هم ناخواسته شریک شده بودم... دیگه این طور مسائل اهمیتش و برام از دست داده بود. این افکار و احساسات دخترونه مال ترلان خوشبختی بود که توی خونه ور دل مامانش نشسته بود و اون قدر بی کار بود که می تونست با هر حرفی برای خودش رویاپردازی کنه.
به جاده نگاه کردم. همیشه دوست داشتم بدونم میگون کجاست که آوا با خانواده ی عموش آخر هفته ها به اونجا می ره. حالا توی شرایط و موقعیتی که اصلا انتظارش رو نداشتم راهی میگون شده بودم... برای دیدن مرد دیوانه ای که از سرمای تهران برفی فرار کرده بود و به یه جای سردتر پناه اورده بود. از جاده ی اصلی خارج شدیم. وارد یه راه خاکی شدیم که به ویلاهای بالای تپه منتهی می شد.
دانیال گفت:
اسم این مردی که داریم می ریم پیشش استاد پژمان اِ... یعنی همه استاد صداش می کنند.
با بی علاقگی گفتم:
به من چه؟ نقش من این وسط چیه؟
یه دفعه یاد توصیه ی بارمان افتادم. سر جام جا به جا شدم. حق با اون بود. نباید این طوری حرف می زدم. باید اطلاعات جمع می کردم.
دانیال گفت:
تو امشب فقط وظیفه داری که با من کل کل نکنی و ادای یه دوست دختر خوب و در بیاری.
نتونستم جلوی خودم و بگیرم و با صدای بلندی گفتم:
چی؟
دانیال لبخند پلیدی بهم زد و گفت:
چی؟ عارت می یاد دو ساعت این نقش و بازی کنی؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
من قرار بود اینجا راننده باشم... نه چیز دیگه!
دانیال با قاطعیت گفت:
اون قول و قرارها بهم خورد. تو رو نمی شه کنترل کرد. از این به بعد خودم می خوام دور و برت باشم. فهمیدی؟ باید جلوی چشمم باشی. اگه بهم ثابت بشه که به درد این کار نمی خوری می دم شرت و بکنند.
چیزی نگفتم. تو دلم گفتم:
شاید این طوری بهتر باشه...
با لحن معمولی پرسیدم:
این یارو چی کاره ست؟
دانیال گفت:
یکی که خیلی توی کارمون بهش احتیاج داریم... می دونی! اگه همیشه بخوای از روش های معمول استفاده کنی خیلی زود شکست می خوری. پژمان می تونه کمکمون کنه که پیشرفت کنیم... فقط مشکل اینه که ایشون یه مقدار دارن طاقچه بالا می ذارن... بوی پول به مشامش خورده... برای همین فعلا ادعای انسانیت می کنه و حاضر نمی شه کمکمون کنه.
جلوی در یه آپارتمان چهار طبقه ی شیک متوقف شدیم. یکی از بادیگاردهای دانیال گفت:
صبر کنید ماشین و پارک کنیم و ...
دانیال وسط حرفش پرید و گفت:
شما دو تا توی ماشین بمونید... این یه مهمونی دوستانه ست.
خشاب اسلحه ش و چک کرد و گفت:
می تونم مراقب خودم باشم.
اسلحه رو توی جیب داخلی بارونیش گذاشت.
وارد حیاط شدیم. تعداد زیادی پله ی سنگی رو باید بالا می رفتیم تا به در ورودی برسیم. باغچه ی شیک سه طبقه ای دو طرف پله ها قرار داشت. وسط باغچه چراغ هایی به شکل فانوس قرار داشت. می تونستم حدس بزنم توی بهار این باغچه ی قشنگ با گل های رنگارنگ چه قدر دیدنی می شه.
طبقه ی اول رو باشگاه و استخر سرپوشیده تشکیل داده بود. به طبقه ی دوم رسیدیم. در باز بود و یه مرد میانسال دم در ایستاده بود. شلوار و جلیقه ی سفید با پیرهان آبی پوشیده بود. موهای کم پشت جوگندمی و چشم های تیره داشت. چهارشونه و خوش اندام بود. با دیدن دانیال خندید و گفت:
پس محبی فهمیده رگ خواب من دست تو اِ... بیا تو دانیال!
دانیال نیم نگاهی بهم کرد و با پژمان دست داد. سریع مغزم به کار افتاد و اسم محبی رو ذخیره کرد... ذهنم شروع به پردازش اطلاعات کرد... پژمان حاضر نبود با این مبلغ به این باند همکاری کنه... شخصی به اسم محبی دانیال و فرستاده بود که اونو راضی کنه... یعنی امکان داشت که محبی همون رئیس باشه؟
دانیال دستش و روی شونه م گذاشت و گفت:
اینم دوست دخترم... باران!
باران؟ خب چرا از قبل با من هماهنگ نکرد؟ من با باران راحت نبودم... حداقل ای کاش یه اسمی می ذاشت که به اسم خودم نزدیک تر باشه. پژمان دستش و جلو اورد... دانیال با نگرانی نگاهم کرد ولی برخلاف انتظارش با خوش رویی با پژمان دست دادم و گفتم:
وای بالاخره تونستم شما رو ببینم. دانیال خیلی از شما برام گفته بود.
دانیال خیلی سریع تونست خودش و جمع و جور کنه و حیرت زدگیش و پشت چهره ی سردش قایم کنه. اون شب اصلا قصد نداشتم سرکشی کنم. حرف های بارمان توی گوشم بود. می دونستم جای خوبی برای کسب اطلاعات اومدم. همین طور داشتم برای پژمان زبون می ریختم:
وای چه خونه ی قشنگی!... چه باغچه ی خوشگلی هم داشت... منم هی به دانیال می گم آخر هفته ها من و بیار این دور و برها که آب و هواش خوبه ولی نمی دونم آخر هفته ها کجا سرش و گرم می کنه که یاد هرچیزی می افته جز من!
کم مونده بود دهن دانیال از تعجب باز بمونه. پژمان بلند خندید و گفت:
راستش دانیال اولش خیلی تعجب کردم وقتی فهمیدم بالاخره اسیر یه دختر شدی ولی الان می فهمم که حق داشتی!
دستش و روی شونه م گذاشت و موهام و بوسید. اخمام توی هم رفت. با این که سن و سال بابام و داشت ولی چندشم شد. اگه دست خودم بود جای بوسه شو با دست پاک می کردم. یه صدایی توی سرم گفت:
حقته! تا تو باشی این قدر وراجی نکنی.
سمت چپ در ورودی راهرویی بود که در هر سه اتاق خواب خانه به اون باز می شد. دو تا پنجره با کرکره های زرد توی راهرو بود. انتهای راهرو هم حموم و دستشویی قرار داشت.
من و دانیال وارد یکی از اتاق ها شدیم. اتاق به نسبت خالی بود. فقط یه فرش ماشینی و یه مبل لیمویی رنگ رنگ اتاق بود. پالتوهامون و در اوردیم. در کمد نیمه باز بود. متوجه شدم که قسمت داخلی در و یه آینه ی بزرگ تشکیل داده. همون طور که داشتم جلوی آینه موهامو مرتب می کردم حرکات دانیال رو هم زیر نظر داشتم. پشتم ایستاد و دستش و دور کمرم حلقه کرد. آهسته گفتم:
پررو نشو... مثل این که جدی گرفتی ها!
از توی آینه دیدم که همون پوزخند مغرورانه روی صورتشه. سرشو نزدیک گوشم اورد و گفت:
چی تو سرته؟
از این که نفسش به گوشم می خورد خوشم نمی اومد. سرم و به سمتش چرخوندم و گفتم:
دارم کاری که گفتی و می کنم. چیه؟ خوشت اومده؟
نگاه معنی داری بهم کرد و گفت:
همچین بدم هم نیومده.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#34
Posted: 21 Nov 2012 17:45
قلبم توی سینه فرو ریخت. زیرلب گفتم:
عوضی!
قبل از این که بیشتر از این پررو بشه بهش تنه زدم و از اتاق بیرون رفتم.
سمت راست در ورودی سالن قرار داشت. کنار کمدی که ابتدای سالن بود دری به بالکن باز می شد. انتهای سالن هم یه آشپزخونه ی اپن جمع و جور بود. یه دست مبل نارنجی خوشرنگ توی سالن چیده شده بود که با رنگ زرد پرده ها هماهنگی داشت. اولین چیزی که به نظرم اومد این بود که این خونه تلویزیون نداره. کار سختی نبود که تشخیص بدم خونه رو تازه گرفتند و هنوز پرش نکردند. یه صدایی توی سرم گفت:
این دقتی که الان داری به خرج می دی و اگه اون موقع که رانندگی می کردی داشتی الان اینجا نبودی!
توی ذهنم به صدای توی سرم گفتم:
می ذاری گندی که زدم و جمع و جور کنم یا نه؟
دانیال کنارم نشست و دستش و روی شونه م گذاشت. توی اون لحظه چپ چپ نگاه کردن های من و لبخند زدن دانیال که از روی بدجنسی بود واقعا دیدنی بود. پژمان با یه بطری مشروب و سه تا گیلاس از آشپزخونه خارج شد. تو دلم گفتم:
همین و کم داشتم!
پژمان روی مبل لم داد و کوسن ها رو دور و برش گذاشت. به دانیال گفت:
زحمتش و می کشی؟
تو دلم گفتم:
خدایا! این و کجای دلم بذارم؟ حداقل ای کاش اولش یه کم قیافه می گرفتم و الکی صمیمیت نشون نمی دادم که این طوری گیر نکنم.
دانیال شروع به باز کردن بطری کرد. پژمان داشت احوال پرسی می کرد و گوش های منم تیز شده بود:
محبی چطوره؟ شنیدم بیماریش جدیه! هنوز ایرانه؟ راهی پیدا نکرده که خارج بشه؟
جواب دانیال یه جمله بود:
خیلی وقته باهاش تماس نگرفتم.
پژمان گیلاسی رو که دانیال براش پر کرده بود برداشت و گفت:
پس حتما خیلی بهت اعتماد داره که همه ی کارها رو دست خودت سپرده.
دیگه مطمئن شده بودم که محبی اسم رئیسه. قلبم از هیجان محکم توی سینه می زد. دانیال گیلاسی دستم داد و گفت:
خانوم بچه های تو چطورن؟ ایران بیا نیستن؟
پژمان کمی از نوشیدنیش و با لذت مزه مزه کرد و گفت:
اتفاقا دخترم بهار امسال می یاد ایران. می خوام به افتخارش یه مهمونی بدم... یه مهمونی که همه ی دوست و آشناها رو دعوت کنم... دوست دارم تو و باران هم باشید. خیلی ها هستند که می خوام نشونت بدم.
به وضوح دیدم که چشم های دانیال برق زد ولی گفت:
راستش... مطمئن نیستم که بتونم بیام.
نگاهی معنی دار بهم کرد و به پژمان گفت:
برادر باران هم بهار امسال می یاد ایران. قراره یه مدت با هم بریم مسافرت... راستش به باران قول دادم که اون چند وقت و با اونو برادرش باشم.
پژمان اخم کرد و گفت:
خیلی بد شد... دوست داشتم سبزواری رو نشونت بدم.
دانیال پوزخندی زد و گفت:
اتفاقا خیلی مشتاقم که از نزدیک ببینمش... ولی... دیدی که... دل باران از دست من پره. مرتب بهم می گه که براش وقت نمی ذارم.
دانیال دوباره یه نگاه معنی دار بهم کرد. متوجه شدم منتظره تا منم یه چیزی بگم. به ناچار دوباره شروع به زبون ریختن کردم:
آخه دانیال همه ی وقتش و با کار و همکاراش پر می کنه. دفعه ی پیش هم که برادرم اومده بود ایران دانیال حتی یه بارم برای دیدنش نرفت و برادرم واقعا ناراحت شد... وقتی هم که بهش می گم هیچ وقت برای من وقت نداره و بهم اهمیت نمی ده، می گه که پر توقعم!
با ناز و ادا برای دانیال پشت چشمی نازک کردم. پژمان غش غش خندید و گفت:
اینم از عوارض کارهای پر زحمته دیگه!... راستش و بگید! کجا باهم آشنا شدید؟ ظاهرا خیلی وقته همدیگه رو می شناسید.
دانیال دستش و دور کمرم انداخت و گفت:
آره. من و باران چند ساله که همدیگه رو می شناسیم... آشناییمون به پارتی های دوران دانشجویی برمی گرده ولی تازگی ها به این نتیجه رسیدیم که بهتره روابطمون و با هم صمیمانه تر کنیم.
رو بهم کرد و با لبخند گفت:
مگه نه عزیزم؟
در جوابش لبخندی زدم که بیشتر شبیه دهن کجی می موند.
گیلاس های دانیال و پژمان خالی شده بود ولی من حتی برای فیلم بازی کردن هم حاضر نشده بودم گیلاس و به سمت دهنم ببرم. دانیال که می ترسید پژمان شک بکنه درست زمانی که پژمان داشت تلفن جواب می داد گیلاس رو از دست من گرفت و با گیلاس خالی خودش عوض کرد.
وقتی تلفن پژمان تموم شد دانیال پرسید:
خب... کار و بارت چطوره؟
پژمان کمی دیگر برای خودش نوشیدنی ریخت و گفت:
بدک نیست... چند تایی شاگرد خصوصی دارم.
تو دلم گفتم:
مسلما معلم پیانو نیست!... هیکلش که ورزشکاریه... شاید برای تمرین دادن برای یه ورزش خاص می خوانش... شاید برای دفاع شخصی یا کیک بوکسینگ و اینا!
کم کم قضیه داشت برام روشن می شد... پس می خواستند با کمک پژمان نیروهاشون و ورزیده تر بکنند. تو دلم گفتم:
اینا هیچ ربطی به مواد مخدر نداره... دیگه مطمئنم بارمان دروغ گفته که ماجرا در مورد مواده. دستم بهش برسه می کشمش... بهم اطلاعات غلط می ده بعد می گه روزی که بشینی جلوی میز بازپرس این حرف ها به دردت می خوره. منو مسخره ی خودش کرده.
دانیال گفت:
هنوز سر حرفت هستی؟ نمی خوای قبول کنی که باهامون همکاری کنی؟
پژمان گیلاسش و روی میز گذاشت و گفت:
قبول کن که کار کردن با شماها خیلی زحمت داره و در عین حال خطرناکه... باید در عوضش یه چیزی بگیرم که ارزشش و داشته باشه. بهت برنخوره ها! تو پسر خیلی خوبی هستی ولی قیمتی که پیشنهاد می کنی... نمی ارزه... یعنی به ریسکش نمی ارزه.
دانیال چیزی نگفت. پکر شده بود. پژمان دستاش و بهم کوبید و گفت:
خب! نظرت در مورد آب تنی چیه؟ تازه جکوزی و روشن کردم.
دانیال سریع توی جلد همون پسر خوش اخلاق رفت و گفت:
من که موافقم!
پژمان بهم نگاه کرد. تو دلم گفتم:
جانم؟ یعنی قراره منم باهاشون آب تنی کنم؟ خدایا! غلط کردم که اومدم!
دوباره از در شوخی و خنده در اومدم و گفتم:
شما که می دونید خانوم ها چه قدر به آرایش و موهاشون حساسند. نمی تونم بیام... ممکنه همه ش به هم بخوره.
پژمان با بی خیالی گفت:
ای بابا! فقط می خوایم توی جکوزی بشینیم.
تو دلم گفتم:
خدایا! منو بکش!
دانیال که می دونست در مورد این یه مسئله کوتاه نمی یام گفت:
این خانوم ما خیلی حساسه! می ترسه آب به موهاش بخوره و اتوی موهاش خراب شه.
پژمان دیگه اصرار نکرد. خوشبختانه از اون آدم های تعارفی نبود. به سمت اتاقش رفت تا بساط استخر و آماده کنه. من و دانیال توی سالن تنها شدیم. نفس راحتی کشیدم. حتی فکر کردن به ماجرای جکوزی هم حالم و بد می کرد.
دانیال سرش و به گوشم نزدیک کرد. سریع سرم و کنار کشیدم و گفتم:
دانیال! می زنم تو صورتت ها!
پوزخندی زد. کم کم داشتم به این پوزخندهای مغرورانه ش حساسیت پیدا می کردم. گفت:
می خوام یه چیزی در گوشت بگم. اجازه هست؟
دوباره سرش و به گوشم نزدیک کرد و گفت:
یه کاری کن که راضی شه من و تو با برادرت توی مهمونی دخترش حاضر شیم.
با تعجب گفتم:
برادرم؟
دانیال ابرو بالا انداخت و آهسته گفت:
رادمان!
سوتی زدم. پس قرار بود اون شب بلیط ورودمون به مهمونی رو بگیریم. با تعجب گفتم:
ماجرای دخترش رو می دونستی؟
دانیال پوزخندی زد و گفت:
تو ما رو دست کم گرفتی ها! معلومه که می دونستم... اصلا برای همین تو رو هم با خودم اوردم.
نفسم و با صدا بیرون دادم و چیزی نگفتم. پژمان یه مایو به دانیال داد. منم از زیر میز چند تا روزنامه و مجله در اوردم و تا اون پایین بیکار نباشم. دانیال با ملایمتی که از صد تا فحش و ناسزا بدتر بود گفت:
عزیزم! اینا رو کجا می یاری؟
منم با لحنی مشابه لحن خودش گفتم:
عزیزم می دونی که دوست دارم خبرها رو دنبال کنم.
دانیال لبخندی زد. روزنامه رو آهسته از دستم کشید و گفت:
از کی تا حالا؟
منم مثل خودش لبخند ملیحی زدم و گفتم:
از دیروز تا حالا!
روزنامه رو از دستش بیرون کشیدم و قبل از این که حرفی بزنه دنبال پژمان راه افتادم و به طبقه ی پایین رفتم. می دونستم دانیال دوست نداره خیلی در جریان ماجراهایی باشم که دور و برم وجود داره. این موضوع بیشتر وسوسه ام می کرد که روزنامه رو بخونم و ببینم چه چیزی اون تو نوشته شده.
روی یه صندلی نشستم و صدای پژمان و از توی رختکن شنیدم که به دانیال می گفت با مایوی مهمون مشکل داره یا نه... داشت توضیح می داد که نو اِ و هیچکس تا حالا نپوشیدتش. تو دلم گفتم:
نمی دونه که دانیال برای انجام دادن ماموریتش هر کاری حاضره بکنه... پوشیدن مایو که سهله!
اون دو نفر وارد جکوزی شدند و منم سرم و به روزنامه گرم کردم تا مجبور نباشم به دو تا مرد نیمه برهنه که یکیشون هم دانیال بود! نگاه کنم.
سریع صفحه ی حوادث رو باز کردم. با دیدن اولین خبر قلبم توی سینه فرو ریخت. خبر در مورد کشته شدن ناوسروان راشدی در اتوبان کرج بود. دستم به لرزه در اومد... دهنم خشک شد. لبم و گزیدم... نمی تونستم چشمامو روی متن متمرکز کنم... چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم... چند بار این کار و تکرار کردم. آروم تر شدم. چشمامو باز کردم. متن رو با سرعت از نظر گذروندم... متوجه شدم که ناوسروان راشدی عضو نیروی دریایی ارتش بوده. تو دلم گفتم:
اینا با نیروی دریایی چی کار دارند؟ ... می خوان از طریق دریا مواد جا به جا کنند؟
یه صدایی توی سرم گفت:
تو که داشتی به این نتیجه می رسیدی که این چیزها ربطی به مواد مخدر نداره!
اون قدر عصبی شدم که نتونستم بقیه ی اخبار رو دنبال کنم. روزنامه ای که توی دستم مچاله شده بود رو پایین اوردم. احتمالا قیافه م خیلی تابلو شده بود چون پژمان پرسید:
چیزی شده؟
بی اختیار نگاهم روی روزنامه سر خورد. چشمم به صفحه ی ورزش که کنار صفحه ی حوادث بود افتاد. لبخندی تصنعی زدم و گفتم:
منچستر یونایتد... فکر کنم قراره شرطو به دانیال ببازم.
دانیال که بدجوری توی نخ من بود گفت:
فکر نکن عزیزم... مطمئن باش.
بعد رو به پژمان کرد و گفت:
باران از دوره ی نوجوونیش به سر الکس فرگوسن ارادت خاصی داشت. منم طرفدار چلسیم. چند وقتی می شه که سر مسابقه های لیگ باهم شرط بندی می کنیم.
یاد چند سال قبل افتادم که همیشه بی خودی از منچستر یونایتد طرفداری می کردم تا حرص معین و در بیارم... احساس می کردم این خاطرات مال آدم دیگه ایه... روز به روز بیشتر به حرف بارمان می رسیدم... من توی دنیای بیرون مرده بودم... .
حتی وقتی پژمان و دانیال لباس عوض کردند و وارد خونه شدیم هم از فکر ناوسروان بیرون نیومدم.
دانیال سشوآر و دستم داد تا موهاش و خشک کنم. نتونستم زیر نگاه پژمان حال دانیال و که اون شب رسما داشت سوء استفاده می کرد بگیرم. سشوآر و به سر دانیال نزدیک کردم و با بدجنسی تو دلم خندیدم. دانیال سشوآر و از دستم گرفت و با لبخندی تصنعی گفت:
باران جان! عزیزم!... سرم و سوزوندی.
شونه بالا انداختم و گفتم:
می دونی که کار آرایشگریم زیاد خوب نیست.
و سشوآر و دست خودش دادم. پژمان که داشت موهای کم پشتش و با حوله خشک می کرد گفت:
چه دختر شیطونی هم هست!
دانیال لپم و با انگشت اشاره و انگشت وسطش کشید و گفت:
همین چیزها شیرینش کرده دیگه!
تو دلم گفتم:
به موقعش همچین شیرینی نشونت بدم که حظ کنی... صبر کن! بهم می رسیم.
دانیال بهم اشاره کرد که دنبال پژمان برم. واقعا نمی دونستم باید چطوری راضیش کنم. حداقل اگه دلم می خواست که راضیش کنم یه چیزی!
پژمان تازه وارد آشپزخونه شده بود و داشت با قهوه جوش سر و کله می زد. دستم و توی جیب پشت شلوارم کردم و کنارش ایستادم. پژمان گفت:
خبرها رو خونده بودی که اون طور رنگت پریده بود... آره؟
پس فهمیده بود. با حالتی پدرانه شونه م و نوازش کرد و گفت:
نگران دانیالی؟
تو دلم گفتم:
آره... نگرانم قسمت نشه با دست های خودم خفه ش کنم.
آهسته گفتم:
کارهای خطرناکی می کنه.
پژمان با سر جواب مثبت داد. چیزی به فکرم رسید و گفتم:
برادرم خیلی نگرانه. دوست نداره با دانیال بمونم. دانیالم متوجه نیست که باید اعتمادش و جلب کنه. دفعه ی پیش بهم گفته بودم که برادرم و دعوت کنه و دوستاش و نشونش بده که بفهمه دوستاش هم آدم های قابل اعتمادین... نمی دونم... می ترسم دانیال همه چی رو خراب کنه.
پژمان چیزی نگفت. سه فنجون قهوه ریخت و وارد سالن شدیم. بعد از این که قهوه مون و خوردیم و پژمان و دانیال چند دست تخته بازی کردند وقت رفتن رسید. پژمان لحظه ی آخر دوباره ماجرای مهمونی دخترش و پیش کشید و گفت:
پس برای مهمونی باهاتون تماس بگیرم؟
دانیال نگاهی بهم کرد و گفت:
نمی دونم... باران! چه کاره ایم؟
کمی فکر کردم. چی باید می گفتم؟.. بعد از مکثی گفتم:
اگه تونستم برادرم و تنها بذارم می یام.
چه جلمه ی بی معنی! خوشبختانه دانیال سریع دنباله ی حرفم و گرفت و گفت:
آخه برادر باران هر وقت می یاد ایران می یاد خونه ی باران. زشته باران بره جایی و اونو تو خونه تنها بذاره. خصوصا این که برادرش فقط برای دیدن باران ایران می یاد.
تو دلم گفتم:
ایول! چه سرعتی توی خالی بستن داره!
پژمان گفت:
خب چرا ایشونم با خودتون نمی یارید؟
لبخند کمرنگی روی لب های دانیال نشست. دوباره نگاهی بهم کرد و گفت:
نظرت چیه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
فکر کنم قبول کنه!
اضطراب به جونم افتاد... امشب ماموریت بعدی رو برای خودم و رادمان جور کرده بودم... فقط یه چیز بود که آرومم می کرد... این بود که این برنامه ی جدید بهم امید می داد که رادمان به زودی آزاد می شه.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#35
Posted: 22 Nov 2012 01:09
فصل دهم
_ یه روز از اینجا می ریم... نمی دونم کجا... شاید جایی که هیچکس زبونمون و نفهمه تا بتونیم خودمون و گول بزنیم و بگیم برای همینه که دردمون و درک نمی کنند... یه جایی که اون قدر دور باشه که دلتنگی نذاره یادمون بیاد توی سایه ی حمایت!! آدمی به اسم پدر چه قدر بی پناه بودیم... یه روز بالاخره می ریم... می ریم جایی که... نمی دونم کجا... ولی می ریم...
نور خورشید از لابه لای تخته های کوبیده شده به پنجره روی صورتم افتاد. صدای بارمان توی گوشم خاموش شد و از خواب پریدم... چشمام و آهسته باز کردم... باز توی همون اتاق بودم... توی اون اتاق با اون دیوارهای زرد... سقف بلند و ترک خورده... و پنجره ی کوچیک تخته کوب شده ای که نزدیک سقف بود ... و چند حرف بی معنی انگلیسی که با فاصله از هم روی دیوار کنده شده بود:
A S K R O B S
روی تخت جا به جا شدم. درد توی کمر و گردنم پیچید... دستم و کشیدم... به امید این که اون روز، روز آزادیم باشه... ولی... سردی دستبند فلزی روی مچم قلبم و مچاله کرد... خیلی تلاش کردم... خیلی سخت... تا جلوی شکسته شدن بغضم رو بگیرم. زیرلب گفتم:
خدایا!... ازت آزاد شدن و نمی خوام... فقط منو بکش و همه چیز و تموم کن.
نگاهی به اطرافم کردم. سینی صبحونه م درست همون جایی بود که دیشب سینی دست نخورده ی شامم قرار داشت... روی یه میز مستطیلی کوتاه و چوبی! درد معده م داشت دیوونه م می کرد. خدا می دونست این چندمین سینی غذایی بود که بهم چشمک می زد ولی من تسلیمش نمی شدم.
مدتی بود که توی اون اتاق تاریک و کثیف زندونی شده بودم... اتاقی با دیوارهای بلند که کنج دیوارهاش تار عنکبوت بسته بود و روی موکت سبز رنگش گرد و خاک نشسته بود. توی اتاق فقط یه میز کوتاه چوبی و یه تخت فلزی با تشک نازک وجود داشت... دیگه یادم نمی اومد چند روز بود که به اون تخت بسته شده بودم.
نگاهم دوباره روی سینی صبحونه لغزید... صدای معده م بلند شد... احساس کردم آب دهنم راه افتاد... تا به اون روز حس نکرده بودم که پنیر با نون لواش بیات و یه لیوان شیر چه قدر می تونه اشتهاآور باشه... مست بوی پنیر شده بودم... ولی... می دونستم اگه به غذا لب بزنم برگشتنم با خداست.
دستم و به سمت نون دراز کردم... تو دلم گفتم:
فقط یه تیکه ی کوچولو!
ولی... دستم توی هوا متوقف شد... چهره ی اون نیمه ی دیگه م جلوی صورتم جون گرفت... تنها چهره ای توی دنیا که به اندازه ی تصویر توی آینه بهم شبیه بود... مردی با چشم های آبی که کنار چشم هاش چین و چروک ظریفی افتاده بود و پایین چشمهاش سیاه شده بود... با پوست تیره و لب هایی که کمی به کبودی می زد... ابروی شکسته و بینی خوش تراش... و اون قد بلند و اندام لاغر...
یه دفعه با دست سینی رو هل دادم... سینی روی زمین افتاد و شیر روی موکت اتاق ریخت... سرم و به سمت دیگه ای چرخوندم تا چشمم به پنیری که حتی از روی زمین بهم چشمک می زد نیفته... به خودم دلداری دادم:
بالاخره تموم شد.
در باز شد. قلبم توی سینه فرو ریخت. بی اختیار خودم و روی تخت مچاله کردم. صدای ضمخت و نحس شکنجه گرم و شنیدم:
باز سینی و انداختی زمین؟
چشمم و بستم تا نگاهم به سیبیل پرپشت مشکی رنگش نیفته. می دونستم مثل همیشه یه بلیز با یقه ی بار پوشیده که موهای سینه ش و به طرز چندش آوری نشون می ده. دست زبرش و روی مچ دستم احساس کردم. در کمال تعجب صدای باز شدن قفل دستبند رو شنیدم. چشمام و باز کردم... نگاهی به دستم کردم... آزاد شده بودم.
نیروم و جمع کردم و روی تخت نشستم. سرم گیج رفت. با دست به تشک چنگ زدم ... می ترسیدم که بیفتم. نفس عمیقی کشیدم... سعی کردم آبریزش بینیم و نادیده بگیرم... تمام بدنم می لرزید... آهسته از تخت پایین اومدم... ضعیف شده بودم... پاهام تحمل وزنم و نداشت. روی زانو افتادم... دستای لرزونم و روی زمین گذاشتم... سرم و بلند کردم... دردی توی گردن خشکم پیچید... خودم و به سمت در کشیدم... نوری که از در نیمه باز بیرون می اومد نوید ورود به بهشت رو بهم می داد.. ضربان قلبم بالا رفت... دهنم خشک شده بود... سعی کردم وایستم... نمی تونستم... خودم و به سمت در کشیدم... صدای نفسام توی گوشم می پیچید... یه کم دیگه به سمت در رفتم... چشمام سیاهی می رفت... تو دلم گفتم:
خدایا! بذار به در برسم... بعد غش کنم.
یه کم دیگه خودم و به سمت در کشیدم... دستم و دارز کردم. نوک انگشت وسطم چوب در رو لمس کرد... و...
مرد دستم و توی هوا گرفت و خندید. صداش مو به تنم راست کرد:
ولت نکردم که بری... می خواستم اون یکی دستت و به تخت ببندم.
دنیا پیش چشمم سیاه شد... به خودم که اومدم دوباره روی تخت بودم... نگاهی به دست چپم با اون لکه های آبی و سیاه روی بازوم و مچ بسته شده به تخت کردم... حتی نا نداشتم که خدا رو صدا کنم...
******
آبریزش بینی داشتم... سرم درد می کرد... عصبی و کلافه بودم... حرکات عصبی پام کاملا بی اراده بود... تمام بدنم می لرزید. زیرلب گفتم:
پس چرا نمی یاد؟... چرا نمی یاد؟
دست چپم و کشیدم... محکم به تخت بسته شده بود. مشتی به تشک زدم. چنگی به قفسه ی سینه م زدم.نفس عمیقی کشیدم... اضطراب داشتم... شاید به خاطر این که سه روز بود شکنجه گرم بهم سر نزده بود... شاید به خاطر این که می ترسیدم تا ابد به موندن توی اون سوراخ محکوم شده باشم... ولی... راستش دلیل اضطرابم هیچ کدوم از اینا نبود... دست لرزونم و به پیشونیم کشیدم... عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود... مو روی بدنم راست شده بود...
مشت دیگه ای به تشک زدم. دست چپم و محکم کشیدم ولی فایده ای جز دردی که توی مچم پیچید نداشت. خودم و دلداری دادم و گفتم:
می یاد... می یاد... الان می یاد.
طاقت نیوردم و داد زدم:
پس کدوم گوری موندی؟
کم مونده بود به گریه بیفتم... داشتم از گرسنگی می مردم ولی دردم این نبود... تموم استخون های بدنم درد می کرد... درد توی همه ی اجزای بدنم پیچیده بود... صدای داد و بیدادم بلند شد:
یکی به دادم برسه.
دوست داشتم سرم و به تخت بکوبونم... خودم و روی تخت جمع کردم... ضربان قلبم بالا رفته بود... از درد به خودم پیچیدم... دیگه نمی تونستم خودم و آروم کنم... صدای ناله ها و داد و بیدادم کل اتاق رو برداشته بود. انگار هیچکس صدام و نمی شنید. چنگی به بازوی دست چپم انداختم. دیگه قدرت هیچ کاری رو نداشتم... نه می تونستم خوددار باشم و نه می تونستم تحمل کنم... یه ساعت... دو ساعت... سه ساعت...
کم کم خورشید غروب کرد. خبری از کسی نبود. به خودم دلداری دادم:
شاید می خوان ترکم بدن!
ولی این چیزی نبود که آرومم کنه. بیشتر به خودم پیچیدم... بدنم می لرزید... حالت تهوع داشتم... دوست داشتم توی اون تاریکی که کم کم اتاق و پر می کرد گم بشم...
******
یه قاشق از پوره ی سیب زمینی توی دهنم گذاشتم. فقط می خواستم معده م و ساکت کنم. قاشق چهارم و توی دهنم گذاشتم... اصلا میلی به غذا نداشتم... حالت تهوع داشتم.
سینی رو از روی تخت پرت کردم پایین... این چیزی نبود که من می خواستم... چنگی به بازوی چپم زدم... غذا نمی تونست درد استخون هام و آروم کنه... پنچ روز بود که چیزی بهم تزریق نکرده بودند... با بی قراری خودم و از روی تخت پایین کشیدم. تا جایی که دست بسته م اجازه می داد از تخت فاصله گرفتم... با دست آزادم تخت و بهم ریختم... بالش و تشک و زیر و رو کردم. عرق از روی پیشونیم پایین می چکید... به همه جا دست می کشیدم تا چیزی که این قدر بی قرارش بودم و پیدا کنم... چشمام سیاهی می رفت... سرم سنگین شده بود... دیگه جونی برای تکون دادن بالش نداشتم... از حال رفتم.
******
صدای شکنجه گرم توی گوشم پیچید:
از نبودن من این قدر ناراحت شده بودی؟ ولی از داداشت مردتری... اون خیلی سر و صدا راه می انداخت...
کر کر خندید و گفت:
نمی دونی چه فحش هایی بهم می داد.
سرم و از دستم جدا کرد. چشمم و باز کردم. مرد نچ نچی کرد و گفت:
هنوز توی اعتصاب غذایی؟... فایده نداره...
سرم گیج می رفت. به شدت بی حال بودم. با صدایی که از ته چاه در می اومد آهسته گفتم:
ولم... کنید.
خندید و گفت:
نگران نباش... بالاخره ولت می کنیم.
بوی لیمو توی بینیم پیچید... سرم اون قدر گیج می رفت که نمی تونستم بچرخونمش ولی می دونستم که داره مثل همیشه هروئین و با آب لیمو قاطی می کنه...
سوزشی توی دستم احساس کردم... آهی کشیدم... شکنجه گرم گفت:
اینم اون چیزی که این قدر بی خاطرش داد و بیداد کردی.
چند ثانیه ی بعد یه حس سرخوشی عجیب بهم دست داد... کم کم سر گیجه م برطرف شد... نفهمیدم کی شکنجه گرم اتاق و ترک کرد... یه مقدار حالت تهوع داشتم... ولی آرامشی عجیب بهم دست داده بود... دیگه نه اضطراب داشتم نه دردی حس می کردم... دیگه برام مهم نبود A S K R O B S روی دیوار چه معنی می ده... بی اختیار یه لبخند روی لبم نشست... آخ که چه قدر این حس خوب بود... فارق از دنیا... فارق از درد و نگرانی... آرامش... آرامش...
******
نمی دونستم چند روز گذشته...
نمی تونستم به اعتصاب غذام ادامه بدم... از طرفی معده م تحمل غذا رو نداشت. با پوره ی سیب زمینی و سرم زنده بودم... ولی مشکل من این نبود... درد من اون روزهایی بود که بهم تزریق نمی کردند... درست زمانی که بدنم شروع به ترک این ماده می کرد دوباره بهم تزریق می کردند... از تکرار نئشگی و خماری می ترسیدم... رو به تنها روزنه ای که به دنیای بیرون باز بود کردم... به اون پنجره ی تخت کوب شده... اشکام روی گونه هام ریخت... کم کم داشتم توی ذهنم مفهوم آزادی رو گم می کردم... چیزی از دنیای بیرون یادم نمی اومد..
نگاهی به A S K R O B S روی دیوار کردم... بی اختیار قاشق رو برداشتم و با تهش بعد از آخرین S روی دیوار حرف R رو رسم کردم...
******
به مرد خوش قیافه ای که رو به روم بود نگاه کردم... با اون کت شلوار خوش دوخت و کراوات خاکستری... موهای مشکی و چشم های تیره ش و به خاطر می اوردم... الهه ی عذاب من سر رسیده بود... دانیال برای چی اینجا اومده بود؟به مرد خوش قیافه ای که رو به روم بود نگاه کردم... با اون کت شلوار خوش دوخت و کراوات خاکستری... موهای مشکی و چشم های تیره ش و به خاطر می اوردم... الهه ی عذاب من سر رسیده بود... دانیال برای چی اینجا اومده بود؟
دانیال نگاهی به صورتم کرد. با عصبانیت به شکنجه گرم گفت:
این که پوست استخوون شده.
مرد شونه بالا انداخت و گفت:
اعتصاب غذا کرده بود.
دانیال با ناباوری نگاهش کرد و گفت:
چی؟ اعتصاب غذا؟ چرا بهم تلفن نزدی و خبر بدی؟
مرد خندید و گفت:
آقا خام این فیلم بازی کردن ها نشید. من این مارمولک ها رو می شناسم.
دانیال با دست صورتم و بررسی کرد و بهم گفت:
اگه از ریخت بیفتی دیگه به دردم نمی خوری. داداشت رو هم به زور نگه داشتم. تو رو دیگه این شکلی نگه نمی دارم. از همین الان می شینی عین بچه ی آدم غذات و می خوری.
مرد گفت:
نمی تونه آقا! معده ش تحمل نمی کنه.
دانیال با بداخلاقی داد زد:
گندت بزنن. چه غلطی کردی؟ من این پسره رو لازم دارم.
مرد چشمکی زد و گفت:
هنوز این قدرها خوشگل هست که بتونید ازش استفاده کنید.
دانیال با شک و تردید نگاهی بهم کرد و پرسید:
اعتیادش تا تیر تابلو می شه؟
مرد خنده ی کریهی کرد و گفت:
تا تیر که چه عرض کنم! تا اردیبهشت از دور داد می زنه!
دانیال پوفی کرد. مرد گفت:
می خواید نگهش دارم و ترکش بدم؟
من که به خاطر خماری یه کم خواب آلود بودم بی توجه به صحبت های اونا نگاهی به دیوار کردم و سعی کردم مسئله ی A S K R O B S رو پیش خودم حل کنم.
دانیال دستی به صورتش کشید و گفت:
بعد از این که جون گرفت ترکش می دیم.
مرد شونه بالا انداخت و گفت:
هرچه قدر بگذره سخت تره می شه...
دانیال بدون توجه به اون صورتم و بین دستاش گرفت و گفت:
داریم برمی گردیم... می ریم پیش برادرت... پیش بارمان!
فقط نگاهش کردم. حال نداشتم دهنم و باز کنم. به زور صداش و می شنیدم. دانیال با حالی آشفته رو به مرد کرد و گفت:
بهت گفتم تند نرو!
مرد گفت:
کار نکردم... فیلمشه آقا... داداشش هم دست خودم بود.
دانیال از جاش بلند شد و گفت:
این مثل داداشش نیست... داداشش هنوزم که هنوزه جفتک می ندازه... این از اولش هم جون نداشت.
چشمام و روی هم گذشتم. دست چپم و باز کردند... هیچ واکنشی نشون ندادم... برگشتن به اون زیرزمین هیچ امیدی بهم نمی داد... دوست داشتم مرگ به سراغم بیاد... از گذشته فقط یه چیز به خاطر می اوردم... نورهای قرمز و آبی... پسری که با دست توی سرش می زد... فقط خدا می دونست چه قدر دوست داشتم توی اون سایه های قرمز و آبی محو تو تاریکی گم بشم... جزیی از اون بشم...
******
سرم و روی بالش جا به جا کردم. چشمام و باز کردم. چشمم به دختری با چشم های آبی و موهای قهوه ای لخت افتاد که شال مشکی رنگی سر کرده بود. سفیدی بیش از حد صورتش چهره اش رو بی روح کرده بود. با اون چشم های بی حالت نگاهم می کرد. تا دید چشم هام و باز کردم لبخند زد. با صدایی که بعد از چند روز سکوت در می اومد گفتم:
ترلان...
لبخندش عمیق تر شد. با لحنی پر انرژی گفت:
چطوری؟
نمی تونستم جوابش و بدم. حرف زدن خیلی ازم انرژی می گرفت.
ترلان به ظرف سوپی که توی دستش بود اشاره کرد و گفت:
باید بخوری.
ناله کردم:
نمی تونم... .
ترلان موهامو از روی پیشونیم کنار زد و گفت:
معده ت داغون شده... چطور تونستی بیشتر از یه ماه هیچی نخوری؟ شانس اوری زنده موندی. بارمان می گه که معجزه شده...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
کجاست؟
ترلان دوباره لبخند زد و گفت:
رفته دنبال کاری... همین جاست... نگرانش نباش.
سوپ و هم زد و گفت:
فقط یه قاشق...
دهنم و باز کردم... قاشق دوم و که خوردم حالم بد شد... نمی تونستم چیزی بخورم... و جالب تر این که میلی برای خوردن نداشتم... انگار دوست داشتم با آغوش باز به استقبال مرگ برم که سایه ش و بالای سرم احساس می کردم.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#36
Posted: 22 Nov 2012 01:09
به سرمی که به دستم وصل بود نگاه کردم. معده دردم اون قدر شدید بود که نمی ذاشت به هیچی فکر کنم. بدجور بی قرار شده بودم. مرتب از این دنده به اون دنده می شدم. احساس می کردم خون توی رگام یخ زده... دوباره داشتم می لرزیدم. تپش قلب پیدا کرده بودم. با ترس پیش خودم گفتم:
دوباره شروع شد!
تازه چشمم به ترلان افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد. بدون این که چیزی بگه از اتاق بیرون رفت و شنیدم که بارمان و صدا زد. دوست داشتم دست بندازم و سرم و از دستم بیرون بکشم... تاب و تحمل هیچی رو نداشتم. می ترسیدم... از این که درد استخوون و عضله های بدنم شروع بشه می ترسیدم.
چشمم به برادرم افتاد که دم در ایستاده بود. اخماش اون قدر توی هم بود که شکستگی ابروش معلوم نمی شد. تو دلم گفتم:
یعنی منم این شکلی شدم؟
به لکه های آبی و سیاه روی بازوش نگاه کردم که کمی بالاتر از خالکوبی عجیبش بود... درست مثل لکه هایی بود که روی دست من بود. کنارم روی تخت نشست. پارچه ای سیاه رنگ رو کمی بالاتر از آرنجم گره زد. سرنگی که توی دستش بود و بالا اورد... با انگشتاش دنبال رگ گشت... رومو برگردوندم. سوزشی توی دستم احساس کردم.... و بعد... ضربان قلبم پایین اومد... بی اختیار چشمام و بستم... حسی از آرامش به قلبم نفوذ کرد... یادم رفت کجا دراز کشیده بودم... کنار کی نشسته بودم... حس می کردم اگه دستم و دراز کنم می تونم با لکه های قرمز و آبی شناور توی تاریکی بازی کنم... خیلی آروم بودم... دردی نداشتم... دیگه معده م اذیتم نمی کرد... بارمان راست می گفت... یادم رفته بود که آرمان جلوی چشمم پرپر شد... یادم رفت مامانم وقتی جسد آرمان و توی پزشکی قانونی دید غش کرد... یادم رفت دیگه هیچ وقت مثل قبل نشد... یادم رفت توی بیمارستان روانی بستری شده بود... و توی رقص لکه های قرمز و آبی من بی گناه و فراموشکار بودم... من توی خونه مون بیهوش نشده بودم و با دیدن شواهد قتل شهرام محکوم نشده بودم... شاهرگ صدف و جلوی چشمم نزده بودند... خونش روی صورت و دستام نریخته بود... من توی اون دنیای بی وزنی از یه بچه هم معصوم تر و فراموش کار تر بودم... نمی خواستم از این دنیا جدا شم... دنیایی که با هر بار تزریق کوتاهتر می شد...
چشمام و باز کردم... صدای خفه ی هق هق کسی رو شنیدم... توی آخرین تلاش های خورشید وقت غروب برای روشن کردن اتاق چشمم به اون نیمه ی دیگه م افتاد... با موهایی که از دو طرف تراشیده شده بود و پوستی تیره... دستش و روی پیشونیش گذاشته بود... شونه هاش می لرزید... قطره های اشکش و دیدم که روی شلوار جینش می چکید... بغض گلومو فشرد... روی تخت نیم خیز شدم. سرم گیج رفت... قبل از این که روی تخت ولو شم خودم و کنترل کردم و شونه ی بارمان و گرفتم. سرم و روی بازوش گذاشتم و گفتم:
منو ببخش...
با دستش دستم و گرفت... دستش یخ کرده بود. خیلی آهسته ... با صدایی که به اندازه ی تمام سال های جوونیمون بغض داشت گفت:
تو منو ببخش... اگه...
آهی کشید و ساکت شد... بین اشک ریختن هاش پوزخندی زد و گفت:
فکر می کنم پس سری هایی که از بابا می خوردیم به این بدبختی شرف داشت... حداقلش این بود که به خاطر سر و صدا کردن سر ظهر یا نمره ی هیفده گرفتن بود... به این شکنجه هایی که در جواب انسانیت گرفتیم شرف داشت.
با صدایی گرفته گفتم:
یه روز معلم بودیم... یادت می یاد؟ ساعتی چهار هزار تومن... همه ش و ورمی داشتیم می رفتیم فست فود سر کوچه و هات داگ می خوردیم... با خودمون فکر می کردیم رضا چه خوش بخته که خونه مجردی داره...
دستم و محکم تو دستش فشرد و گفت:
پنج سالمون بود که تو گوشه ی حیاط نشسته بودی و بغض کرده بودی... نه برای این که از دوچرخه افتاده بودی... نه برای این که توپ پلاستیکیت پاره شده بود... نه برای داشتن یه ساعت... برای داشتن یه خانواده ی بهتر... همون موقع جلوت روی زمین زانو زدم...
اشکم روی گونه هام ریخت. ادامه داد:
قول دادم که تا ابد مراقبت باشم... قول دادم نه بذارم بابا روت دست بلند کنه ... نه گنده لات محل چپ نگاهت کنه... نه معلم مهدکودک بهت بگه بالا چشمت ابرو اِ
شونه هام و گرفت. با چشم های خیس از اشکش توی چشمام زل زد و گفت:
توی پنج سالگی مردونه ترین قول زندگیم و بهت دادم... به حرمت اون ده دقیقه... و الان توی سن بیست و شیش سالگی خودم و می بینم که از پنج سالگیم هم کمترم.
خنده ای عصبی کردم و گفتم:
تو هرکاری می تونستی کردی... همه ی اون کارهایی که هیچ وقت نتونستم جبرانش کنم... تو زندگیت و به خاطر من ول کردی...
دستم و دو طرف صورتش گذاشتم و گفتم:
راست می گفتی... آدم یادش می ره... توی اون سرخوشی و آرامش آدم یادش می ره که چه چیزهایی دیده.
منو تو بغل خودش کشید و گفت:
گولش و نخور... این سرخوشی لعنتی روز به روز کوتاهتر می شه... می رسی به یه جایی که براش له له می زنی... می شه قد یه ثانیه... یه چشم به هم گذاشتن... معتادها بهش می گن فلش... بعد می شنوی که یه چیزی هست که این سرخوشی و بهت برمی گردونه... بهش می گن کرک... بعد این سرخوشی اجازه نمی ده فکر کنی که همه ی بدنت داره کرم می زنه... بعد... به جایی می رسی که بعدی نمی مونه... می رسی جایی که اسیر می شی و توی زندگیت هیچ سرخوشی نیست که وسوسه ی این سرخوشی و کمرنگ کنه... باید مرد باشی که از این فراموش کردن و آرامش صرف نظر کنی ... باید مرد باشی که سرت و بالا بگیری و وسوسه نشی که خودت و توی این سرخوشی گم کنی... برگشتن به دنیای درد و بدنامی مردونگی می خواد... می خوام یه اعترافی کنم... غرق شدم ... چون... من مردش نبودم.
شونه هام و فشرد... چشمام و روی هم گذاشتم... بغضم و فرو دادم و گفتم:
من مردشم...******
طبق روال اون چند روز تا چشم باز کردم ترلان و دیدم. همون طور که انتظار داشتم یه سینی غذا پایین تخت گذاشته بود و منتظر بود. بی اختیار با دیدنش لبخند زدم و با صدایی گرفته گفتم:
هر وقت چشمم و باز می کنم می بینمت.
به سمتم چرخید. لبخند قشنگی زد که به صورت بی روحش طراوت خاصی داد. گفت:
می دونم منظره ی ناراحت کننده ایه!
چشمکی زد.... خندیدم... و بعد... خنده از روی لبم محو شد. با تردید پرسیدم:
می ترسی بمیرم؟ برای همین تنهام نمی ذاری؟
ترلان نگاهش و ازم دزدید و گفت:
نه بابا!... برای چی بمیری؟
می دونستم حرف دلش این نیست.
بحث و عوض کرد. سینی غذا رو روی تخت گذاشت و گفت:
بیا... آقای دکتر برات فعلا همین پوره ی سیب زمینی رو تجویز کرده... ظاهرا معده ت فقط با همین مشکل نداره.
تو دلم گفتم:
حالم داره از این غذا بهم می خوره.
ترلان ادامه داد:
رویا هم داره برای شب مرغ درست می کنه... آب مرغم برات خوبه.
پرسیدم:
دکتر کیه؟ نگو که دانیال شلوغش کرده و دکتر خبر کرده!
ترلان گفت:
نه بابا! بارمان و می گم...
کمی از غذام خوردم. خیلی بیشتر از دفعه های پیش می تونستم بخورم. حالم بهتر شده بود... یه جورایی می شد گفت که جون گرفته بودم. نمی تونستم حدس بزنم که ترک کردن و مصرف کردن های پشت سرهم بیشتر بهم ضربه زده بود یا اعتصاب غذام... ولی می دونستم آزادی زودهنگامم به خاطر اعتصاب غذام بود... اگه نه حالا حالا ها توی اون اتاق کثیف بودم.
همون طور که غذا می خوردم ترلان گفت:
می خوان ازت توی یه ماموریت استفاده کنند... اوایل بهار یه مهمونیه که باید توش شرکت کنیم... من و تو و دانیال و راضیه... دانیال می گه فقط یه مهمونیه ولی به دل من بد اومده.
آهی کشید و ادامه داد:
تو که نبودی مجبورم کردند توی قتل یکی از درجه دارهای نیروی دریایی همکاری کنم... اونم درست وسط اتوبان...
سرش و پایین انداخت... ادامه نداد. می دونستم خیلی حرف توی دلش مونده و می خواد با کسی درد و دل کنه. گفتم:
بالاخره یه راهی برای رفتن پیدا می کنیم.
ترلان زیرچشمی نگاهم کرد و گفت:
اینا به خاطر مواد نیست... هست؟ خیلی راحت آدم می کشند... اونم وسط اتوبان! خیلی راه های دیگه برای کشتن اون آدم وجود داشت... اون قدرها بچه نیستم که نفهمم این کارشون از روی قصد و غرض بوده. شاید می خواستند با این کارشون پیامی بدن...
پوزخندی زدم و گفتم:
کسی که این کار و می کنه یا خیلی احمقه یا یه نقشه ی حساب شده داره... و شجاعت زیاد برای اجرای این نقشه.
ترلان گفت:
تو قبلا باهاشون همکاری می کردی... مگه نه؟ یعنی هنوز نمی دونی برای کی کار می کنی؟
گفتم:
حاضرم شرط ببندم که حتی خود دانیال نمی دونه دقیقا برای کی کار می کنه... من که هیچ!
سکوتی بینمون برقرار شد. به اندازه ی ظرفیت معده ی دردناکم غذا خوردم و سینی رو کنار زدم. بین مطرح کردن اون چیزی که توی ذهنم بود و نگه داشتنش تردید داشتم... کسی رو جز ترلان نمی شناختم که قابل اعتماد باشه... ولی... یعنی از پسش بر می اومد؟
دل و به دریا زدم و گفتم:
می خوام ترک کنم.
ترلان نگاهم کرد... با ناباوری! ترجیح دادم نگاهم و ازش بگیرم تا توی تصمیمم سست نشم. ادامه دادم:
هرچه قدر که بگذره بیشتر به مواد وابسته می شم... ترک کردنش سخت تر می شه. الان که درد و خاطره ی خماری هام دقیقا توی ذهنمه بهترین فرصت برای کنار گذاشتن همه چیزه.
ترلان سر تکون داد و گفت:
می دونم... قبول دارم... بارمانم گفته بود که می خوای ترک کنی ولی...
مکثی کرد و ادامه داد:
بهتره الان این کار و نکنی... بارمان می گه ترک کردن هروئین برای کسایی که سوء تغذیه دارن حتی می تونه خطر مرگ داشته باشه. با این بلایی که سرت اومده هم این ریسک خیلی بالاییه. دانیال هم برای همین آزادت کرد... می ترسید نتونی تحمل کنی. تو الان باید استراحت کنی... بیشتر از یه ماه اعتصاب غذا کردی. مواد نذاشت متوجه درد بشی... نذاشت متوجه بشی چه بلایی سر خودت اوردی... برات خیلی خطر داره... من فکر می کنم بهتره بذاریش برای بعد...
با تاسف سر تکون دادم و گفتم:
ای کاش شما آدم های دور و بر من دست از این فاز منفی دادن برمی داشتید... این قدر بهم نگید نمی تونم.
ترلان گفت:
قضیه مربوط به اراده و قصد و نیتت نیست... مربوط به وضعیت جسمیته... می فهمی خطر مرگ یعنی چی؟
خیلی رک گفتم:
ترجیح می دم به این دلیل بمیرم تا این که چند ماه ازم سوء استفاده کنند و بعد بکشنم... چیه؟ نکنه فکر کردی به منی که ثابت کردم بهشون وفادار نیستم پست بالاتری می دن... حداقل تو یه نفر بذار که من شانسم و امتحان کنم... بارمان عین این مادرهایی می مونه که نمی ذارن بچه شون رژیم بگیره چون می ترسن ضعف کنه... حسش به من همینه. تو تنها کسی هستی که اینجا با من دوسته و می تونه کمکم کنه.
ترلان سکوت کرد. داشتم ازش ناامید می شدم که گفت:
باشه... ولی... اگه حالت بد بشه همه ش منتفیه ها!
لبخندی زدم و گفتم:
باشه...
ترلان با نگرانی ادامه داد:
این کار خیلی سختیه ها! توی مراکز ترک اعتیاد با چند نوع آرام بخش و داروی دیگه معتادها رو ترک می دن. تو اینجا دستت به هیچی بند نیست.
کوتاه گفتم:
می دونم...
ترلان که زیاد موافق این برنامه به نظر نمی رسید گفت:
ولی باید بذاریش برای فردا شب... فردا بارمان برای یه ماموریت چند روزه می ره... راستش و بخوای ازش حساب می برم... می ترسم بعدا منو بازخواست کنه... حوصله ی بحث و دعوا ندارم.
فردای اون روز درست وقتی که بارمان ویلا رو ترک کرد وارد انباری خالی شدم. کلید انباری پشت در بود. توی اون اتاق هیچی نبود. کف زمین به جز جایی که لوله ی شوفاژ رد می شد یخ بود. یه دست رختخواب توی اتاق گذاشتیم و ترلان قول داد که به جز مواقعی که می خواستم دستشویی برم در و روم باز نکنه... بهش هشدار دادم که موقع ترک کردن این حالت زیاد اتفاق می افته و آمادگیش و داشته باشه.
ترلان از من مضطرب تر به نظر می رسید. نمی دونم چی پیش خودش فکر می کرد... این که من از پس کنار گذاشتن مواد بر نمی یام... یا این که خودش نمی تونه از پس مراقبت از من بر بیاد.
راضیه که مثل همیشه بیشتر وقتش و جلوی آینه می گذروند و با ما کاری نداشت... کاوه که از همه سر به زیرتر بود و صدا ازش در نمی اومد... فقط رویا بود که با نگرانی کار ما رو از دور نظاره می کرد.
کلید اتاق رو به ترلان دادم و سفارش های آخر رو کردم:
هرچه قدر داد و بیداد کردم و فحش دادم در و باز نکن... فهمیدی؟ بعد یکی دو روز دیگه هیچی نمی فهمم. صد در صد از این تصمیمم پشیمون می شم... امکان نداره درد و عذاب ترک رو بتونم تحمل کنم و سر حرفم بمونم. تو نباید بهم اجازه بدی که دوباره سمت مواد برم... ترلان... اگه کمکم نکنی برای همیشه از دست می رم ها!
ترلان که یه مقدار عصبی به نظر می رسید گفت:
خیلی خب! چه قدر می گی؟ فهمیدم دیگه!
کنار شوفاژ نشستم و به در و دیوار سفید اتاق نگاه کردم. می دونستم کمتر از دوازده ساعت دیگه این اتاق برام یه شکنجه گاه دیگه می شه.
ترلان گفت:
بار اولی که با اینا همکاری می کردی فکر می کردی که کارت به اینجا برسه؟
یاد بار اول افتادم... بدون توجه به نیشی که توی لحن ترلان بود آهسته گفتم:
اون موقع هیچ فکری نمی کردم.
ترلان گفت:
مگه بهت نگفته بودن که کارشون مواده؟ نمی دونستی داری عین این بلا رو سر بچه های مردم می یاری؟
با ناراحتی گفتم:
ترلان دوباره شروع کردی؟
تو دلم گفتم:
واقعا دوست دارم باباش و ببینم... عین این بیست و دو سال و وقت گذاشته و جمله های قلنبه سلنبه به بچه ش یاد داده!
گفتم:
نمی دونستم اینا چی کاره ن... اگه می دونستم که خودم و بدبخت نمی کردم... وقتی برای اولین بار سراغ یکی از ماموریت ها رفتم اصلا نمی دونستم اینایی که دارم باهاشون همکاری می کنم گروه یا باندن... فکر می کردم دارم به یه بچه پولدار تازه به دوران رسیده لطف می کنم.
نفسم و با صدا بیرون دادم... گفتم:
ببین ترلان... اگه کنجکاوی... اگه می خوای بدونی توی گذشته ی من چی بوده حق داری ولی لزومی نداره با این حرفا زیر زبون منو بکشی...
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
من نمی خوام گذشته م با خودم بره زیر خاک.
ترلان کاملا تغییر موضع داد و گفت:
این چه حرفیه؟ ببین... خیلی به حرف بارمان توجه نکن. تو الان خیلی قوی تر شدی. یه عالمه سرم بهت زدن و معده ت هم بهتره. این موضوع تو رو نمی کشه...
گفتم:
می دونم... فقط... توی این روزها آدم نمی دونه چه بلایی قراره سرش بیاد... شاید حرف هایی که پیش خودم نگه داشتم یه روز به دردت بخوره.
ترلان که مشخص بود از حرف هایی که زده بود پشیمون شده بود گفت:
من اصلا منظورم...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
می دونم...
برای چند ثانیه سکوت بینمون برقرار شد. نفسی عمیق کشیدم و سکوت رو شکستم:
ما چهار تا برادر بودیم... سامان برادر بزرگترمه... آرمان برادر کوچیکترم بود... بابا بزرگم یه کارخونه دار بود که کارخونه ش و به تنها پسرش... یعنی بابای من... بخشید. تقریبا می شه گفت همیشه وضعمون خوب بود. یعنی همیشه بهترین غذاها رو می خوردیم، بهترین لباس ها رو می پوشیدیم و توی بهترین مدرسه ها ثبت نام می شدیم...نمی دونم این که می گن پول خوشبختی نمی یاره راسته یا دروغ... به هر حال زندگی بدون پول هم خیلی سخته. مسلما این که آدم همیشه حسرت چیزهای نداشته رو بخوره چیز جالبی نیست و نمی شه اسمش و خوشبختی گذاشت... به هرحال ما برای خوشبخت شدن به چیز دیگه ای به جز پول هم احتیاج داشتیم. همه چیز زندگیمون خوب بود به جز اخلاق بابام... بی اندازه عصبی و بی صبر و تحمل بود... تا تقی به توقی می خورد جوش می اورد و عصبانی می شد... دست به زن هم داشت... دوست ندارم در مورد یه بزرگ تر... اونم بابام... این طوری حرف بزنم ولی مشخص بود که بابای من تعادل روانی نداره... نمی دونم... شاید هم از ما خوشش نمی اومد... شاید به خاطر علاقه ای که به مامانم داشت نمی تونست ببینه که مامانم به ما محبت می کنه... شنیده بودم بعضی از مردها به بچه های خودشون که تازه به دنیا اومدن حسادت می کنند ولی هیچ وقت نشنیدم که این حسادت بیست سال طول بکشه... این طوری نبود که به ما علاقه نداشته باشه... بذار این طوری بهت بگم! خیلی حوصله مون و نداشت... نه حوصله ی حرف هایی که می زدیم... نه حوصله ی تربیت کردن ما رو... نه حوصله داشت که برای نشون دادن راه و چاه برامون وقت بذاره... هر وقتم یه اشتباهی از سر ندونم کاری و بچگی می کردیم بدجوری جوابمون و می داد...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#37
Posted: 22 Nov 2012 01:10
آهی کشیدم و ادامه دادم:
خیلی شنیدم که می گن آدم ضعیفی هستم... اگه غیر از این بود تعجب می کردم. حس می کنم تمام شخصیتم توی دوران بچگی خورد شد... هرپسربچه ای احتیاج به پدر داره... کسی که قهرمانش باشه... کسی که بتونه بهش تکیه کنه... برای من پدر فقط مفهوم احتیاط کردن داشت... از همون بچگی فقط یه تکیه گاه داشتم که اون بارمان بود. شروع حمایت هایش از من از یه حس بچگونه شروع شد... این که ده دقیقه ازم بزرگتره... این حس با خودمون بزرگ شد... هنوزم ادامه داره. وقتی آرمان به دنیا اومد هر دومون با هم تلاش کردیم ازش پشتیبانی کنیم... ازش حمایت کنیم... ته تغاری بود و برای همه خیلی عزیز بود... حتی برای بابام.
با به یاد اوردن دوران گذشته اخمام توی هم رفت... مکثی کردم و گفتم:
راستش... وقتی توی زندگیت یه اتفاقی می افته خیلی سخته که برگردی عقب و توی ذهنت دنبال این بگردی که این اتفاق از کجا شروع شد... ولی من هرچی عقب برمی گردم فقط به یه نقطه می رسم... به زمانی که ما پیش دانشگاهی بودیم و یکی از دوستای قدیمی بابام بهش خیانت کرد. ضرر خیلی بزرگی بهمون زد. بابام خیلی عصبی شده بود... غیرقابل کنترل شده بود... نمی دونی چطور ازش می ترسیدیم... سعی می کردیم اصلا جلوش ظاهر نشیم... همون موقع بود که بابام پولی رو نزول کرد و کارهاشو راست و ریس کرد... مامانم خیلی مخالف این کارش بود. روزی نبود که توی خونه داد و بیداد نداشته باشیم. نمی تونی بفهمی چه قدر دلمون می خواست از اون خونه و اون دعواها دور بشیم. با بارمان قرار گذاشتیم که فقط دانشگاه های شهرستان و انتخاب کنیم تا از شر اون خونه خلاص شیم... حالا بماند که آرمان وقتی فهمید چه قدر بهونه می گرفت. دوست نداشت که تنهاش بذاریم. از یه طرف دلمون برای این برادر کوچیکه می سوخت از طرف دیگه طاقتمون واقعا طاق شده بود. خلاصه اون سال تا می تونستیم درس خوندیم. من نرم افزار قبول شدم و بارمان که رشته ش تجربی بود پزشکی قبول شد... راستش و بخوای اشتباهمون از اینجا شروع شد... گول رتبه های خوبمون و خوردیم و گفتیم حیفه که با این رتبه یه دانشگاه پایین تر و انتخاب کنیم... اون زمان هم مثل همه ی بچه کنکورهای دیگه فکر می کردیم توی دانشگاه های تهران چه خبره... این شد که به هوای آرمان و به خاطر جوگرفتگی همین تهران و انتخاب کردیم... می دونی... آدم ها تو دوران دبیرستان فکر می کنند همه ی سختی هاشون بعد از کنکور از بین می ره و همه ی آرزوهاشون با دانشگاه رفتن برآورده می شه... می دونی سرخوردگی توی دانشگاه از کجا شروع می شه؟ از اون جا که همون ترم اول می فهمی همه ش یه سراب بود...
ترلان پوزخندی زد و گفت:
می دونم چی می گی... منم همین حس و داشتم... خیلی برای دوران دانشگاه رویاپردازی کرده بودم... دانشگاه خیلی با رویاهام فاصله داشت... ترم اول افسردگی گرفته بودم... بعدش فهمیدم که آدم نباید تو زندگیش از رویاها و خواب و خیالاش توقع آن چنانی داشته باشه...
با تکون دادن سر حرفش و تایید کردم و گفتم:
با این که من و بارمان با هم هم رشته نبودیم ولی صمیمیتمون و حفظ کردیم. بارمان توی دانشگاه با رضا که همکلاسیش بود آشنا شد... می دونی که! مامان و بابای رضا وضع مالی خوبی دارند و شهرستان زندگی می کنند. رضا هم توی تهران خونه مجردی داشت... من با دوست های بارمان خیلی جور بودم... خصوصا با رضا... ما سه تا همون سال اول دانشگاه کلی با هم صمیمی شدیم. راستش... تا بیست سالگی همه چیز و تحمل کردیم... حتی اخلاق های بابام رو... بزرگ شده بودیم و یاد گرفته بودیم باهاش چطور رفتار کنیم که زیاد اذیتمون نکنه... یاد گرفته بودیم تحمل کنیم تا آرمان هم کمتر ضربه بخوره... وقتی بیست سالمون شد کم کم یه مقدار از جو خرخونی و جوگرفتگی اول دانشگاه خارج شدیم. راستش و بخوای یه کم هم تفریح لازم داشتیم... البته اعتراف می کنم راه های خوبی برای تفریح کردن انتخاب نکردیم.
سری به نشونه ی تاسف تکون دادم. ترلان دستش و زیر چونه ش زده بود و در سکوت منو نگاه می کرد و گوش می کرد. خوشحال بودم یه گوش شنوا پیدا کردم. ادامه دادم:
کم کم شیطنت های سه نفرمون اوج گرفت. کم کم پامون به مهمونی های مختلف باز شد... بعضی وقت ها مهمونی های دانشگاه که خب اکثرا جوش خیلی خوب و سالم بود ولی بیشتر وقت ها مهمونی هایی می رفتیم که جوش اصلا خوب نبود. رضا از ما دو تا مثبت تر بود... رعایت خیلی چیزها رو می کرد. بارمان هم که اون موقع ها عجوبه ای بود... دختری نبود که ببینه باهاش تیک نزنه.
بی اختیار لبخند زدم... مکثی کردم و یه لحظه تصاویری از اون دوران برام زنده شد... ادامه دادم:
می دونی... درسته بابام اخلاق های خوبی نداشت ولی خب به هر حال پدر بود. من و بارمان کلی نقشه برای خودمون داشتیم ولی همیشه بابام و یه سدی برای رسیدن به این نقشه ها می دیدیم. بابام خیلی مخالف عیاشی ها من و بارمان بود. از وقتی شروع به مهمونی رفتن کردیم بابام بیشتر از قبل گیر می داد... نمی دونی چه قدر از رضا بدش می اومد... دیدی که! وقتی بچه ها یه خطایی می کنند پدر و مادرها همیشه دنبال کسی می گردند که تقصیرها رو بندازن گردنش... هیچ وقت قبول نمی کنند که این خطاها و اشتباه ها رو بچه های خودشون با اراده ی خودشون انجام دادند. بابام هم دیواری کوتاه تر از رضا گیر نیورده بود... دیدی که توی این جور مواقع هم بچه ها لج می کنند و بیشتر به اون چیزی که باباشون بهش حساس شده گیر می دن! من و بارمان هم به رضا و برنامه هامون گیر داده بودیم... مشکل اینجا بود که چون همیشه بابام باهامون دعوا می کرد باورمون نمی شد که این دفعه واقعا خیر و صلاحمون و می خواد.
ترلان سری تکون داد و نشون داد که متوجه حرف هایی که می زنم هست. گفتم:
این اختلاف ها ادامه پیدا کرد تا این که من و بارمان تصمیم گرفتیم خونه مجردی بگیریم. بابام هم که ماجرا رو فهمیده بود خیلی مراقب پولی که کف دستمون می ذاشت بود. با پول تو جیبیمون نمی شد خونه مجردی گرفت. خصوصا این که ما دو تا خیلی بریز و بپاش داشتیم... تصمیم گرفتیم که بریم سر کار... اولش از سالم ترین کار شروع کردیم. معلم سرخونه! بارمان زیست کنکور درس می داد و منم excel و access درس می دادم... نمی دونی درآمدمون چه قدر پایین بود! معلم زیست دبیرستان بارمان بهش می گفت که اگه صبر و تحمل داشته باشه بعد از یه مدت می تونه اسم در کنه و درآمد خوبی پیدا کنه ولی من و بارمان عجول بودیم. می خواستیم همون سال از اون خونه بریم... نه تو سن بیست و شیش هفت سالگی... این شد که خیلی زود از اون کار زده شدیم... انصافا کار سختی هم بود... صبر و حوصله می خواست... مطالعه می خواست... باید برایش وقت می ذاشتی... این شد که بارمان خیلی زود بی خیالش شد... بعد تصمیم گرفت که توی آزمایشگاه دانشگاهشون کار کنه..
خنده م گرفت... ادامه دادم:
یادمه مسئول آزمایشگاه میکروبیولوژی بهش گفت که چون تقاضا زیاده می تونه توی آزمایشگاه کار کنه ولی حقوقی بهش نمی دن... از طرفی چون باید بیشتر روزهای هفته دانشگاه می رفتیم نمی تونستیم دنبال کارهای دیگه بگردیم... یادش بخیر... بارمان صفحه ی روزنامه رو باز می کرد و با خنده بهم می گفت که حتی پیک موتوری رو هم با موتور می خوان که ما نداریم... آره ! کارهایی مثل ظرف شستن و گارسون بودن هم وجود داشت ولی توی ایران بیکار بودن و پول بابا رو خوردن به اندازه ی کارهای سطح پایین قبیح نیست... ما هم بالاخره داشتیم توی همین اجتماع زندگی می کردیم... اسم یه سری از کارها رو که توی خونه می اوردیم سریع داد مامان و بابامون بلند می شد که شما می خواید آبروی ما رو ببرید... خلاصه ش می کنم! آخرین کاری که سراغش رفتیم این بود که پشتیبان آموزشگاه های کنکور بشیم... که خب... ظرفیت اونام تکمیل بود و به نیروی جدید احتیاج نداشتند.
آهی کشیدم و گفتم:
نمی تونی بفهمی که چه قدر دوست داشتیم از اون خونه بریم... از اون خونه و جنگ و دعواهاش دور شیم... بریم یه جایی که خبری از داد و بیداد نباشه... یه جایی که وقتی خسته و کوفته از دانشگاه برمی گردی و می خوای توش استراحت کنی غم عالم توی دلت نریزه... ولی کار پیدا نمی شد... برای دو تا پسر دانشجوی بیست ساله هیچ کاری نبود... هرچند ماه یه بار یه شاگردی رو دوست و آشنا برامون پیدا می کرد که همون پولی که ازشون می گرفتیم و همون شب تموم می کردیم... می دونی... همه ش این نبود... یکی من و بارمان که با معلمی جون کندیم و هیچی کف دستمون و نمی گرفت، یکی مثل یه پسره توی دانشگاهمون که افتاد توی کار گلد کوئست و از این نمی دونم شرکت های هرمی و خیلی زود یه خونه توی قیطریه خرید و یه ماشین زانتیا هم انداخت زیر پاش... هر وقت اسمش و ربط و بی ربط جلوی بارمان می اوردم سریع می گفت خاک تو سر من و تو...
پوزخندی زدم و گفتم:
با این حال تفریح ما هنوزم مهمونی رفتن بود... بعضی وقت ها هم با یکی دوست می شدیم و چند هفته ای با هم بودیم ولی بعد بهم می زدیم... هر وقت قرار بود ما مهمونی بگیریم هم توی خونه ی رضا برگزارش می کردیم. همه جا هم مهمونی می رفتیم... از مهرشهر کرج گرفته تا شمیران... نمی دونم چی شد که سایه توی جمع ما بر خورد.چشم های ترلان از تعجب گرد شد. ادامه دادم:
اون وقت ها ریخت و قیافه ش این شکلی نبود... یا معتاد نبود یا اوایل کشیدنش بود و ضایع نشده بود. خلاصه توی چند تا از مهمونی هامون شرکت کرد و توی جمعمون جا افتاد. یه چیز عجیب در مورد اون برام وجود داشت... این که اون یه دختره دیپلمه بود که با مامان و باباش اختلاف داشت و تنها زندگی می کرد... ولی هم ماشین داشت... هم خونه... هم خوب لباس می پوشید... هم خوب خرج می کرد.
پوزخندی زدم... به افکار گذشته م... گفتم:
من خیلی دور و برش می پلکیدم. دوست داشتم سر از کارش در بیارم. اون موقع ها فکرم درگیر کار و پول در اوردن بود و برای همین توجهم به این قضیه جلب شده بود. تا اینکه خودش هم متوجه کنجکاوی های من شد. بهم گفت اگه بخوام می تونه یه کاری برای منم جور کنه. منم از خدا خواسته قبول کردم. تو دلم گفتم فوقش اگه از این کار خوشم نیومد می تونم ولش کنم... بارمان هم گفت تو برو سر این کار و منم هواتو دارم. این شد که یه ماه بعد سایه یه کار عجیب بهم پیشنهاد کرد. بهم گفت تنها کاری که باید بکنم اینه که توی یه مهمونی شرکت کنم. بهم گفت خیلی تیپ بزنم و به هر دختری که بهم چراغ سبز نشون داد کم محلی کنم. واقعا به نظرم کار مسخره ای بود. بارمان گیر داده بود که اونم باید باهام بیاد... شک و تردیدمون به این کار زمانی بیشتر شد که سایه قبول نکرد. بعدها فهمیدم که نمی خواست دو تا مهره ای که انتخاب کرده بود و یه جا اکران کنه... منم به دلم بد اومده بود. دوست نداشتم تنها برم اونجا. رضا پیشنهاد داد که باهام بیاد. سایه هم حرفی نداشت. این شد که با رضا رفتم.
از حالت چهره ی ترلان فهمیدم که با شنیدن اسم رضا کنجکاوتر شده. ادامه دادم:
هیچ کار خاصی اونجا نکردیم... یه مهمونی بود مثل مهمونی های دیگه. اونجا برای اولین بار دانیال و چند تا از پسرهای دیگه که مثل خودم مهره های تازه وارد و بی اهمیت بودن و دیدم.
ترلان وسط حرفم پرید و گفت:
گفتی بیست سالت بود؟ دانیالم بود؟ شما دو تا هم سنید؟
با سوء ظن نگاهش کردم و گفتم:
آره... بیست سالمون بود. چطور؟
ترلان گفت:
هیچی... ولش کن... می گفتی!
گفتم:
می گفتم... هیچ کار خاصی نکردیم... فقط آخرش با سایه رقص اختصاصی کردم و تموم! آخر مهمونی سایه پونصد هزار تومن بهم پول داد... اصلا باورم نمی شد. فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسه ست. بارمانم که قضیه رو فهمید مثل من شک کرد و گفت دیگه حق ندارم سراغ این آدما برم. خودمم موافق بودم. دیگه توی اون سن بهم ثابت شده بود که از هیچ کاری به اندازه ی کار خلاف نمی شه یه شبه این قدر پول در اورد. حرف های مامانم که خیلی به حلال و حروم معتقد بود هم توی گوشم بود. برای همین خواستم از این کار کنار بکشم... سایه خیلی باهام حرف زد. می گفت این پول، پول حروم نیست... پول مفته. می گفت بعضی ها هستن که پول زیادی دارن ولی آشنای خاصی ندارن و با یه سری چشم و هم چشمی دارن. می گفت این آدمها خیلی دوست دارند که مهمونی های خوب بگیرن و کلاس بذارن. برای همین به یه سری مثل من پول می دن که توی مهمونیشون شرکت کنیم و اونا هم به همه بگن آره ما خیلی دوست و آشنای خفن داریم. منطقی نبود ولی همه ی چیزهای این دنیا روی منطق نمی چرخه... مسخره بود. راستش توی این چند وقت که مهمونی می رفتم دیده بودم که واقعا برای گرفتن مهمونی بهتر چشم و هم چشمی وجود داره. یه چیزی شبیه به این و در مورد دخترهای یه مهمونی شنیده بودم... ولی خب... قضیه ی اونا فرق می کرد. بارمان به این قضیه گیر داده بود و می گفت اونا هم تو رو برای همین موضوع می خوان... می گفت نمی فهمی خوشگلی و خاصی... خلاصه از این جور حرف ها... ولی من دختر نبودم که سریع تو دلم خالی شه... در عین حال یه حس کنجکاوی مسخره هم داشتم. دوست داشتم بدونم قضیه واقعا چیه... اگه راستش و بخوای بعد از همه ی این حرفا باید اعتراف کنم اون پونصد تومن مفت هم خیلی بهم چسبیده بود... فکر کن یه مهمونی بری و خوش بگذرونی و آخرشم بهت پول بدن... اینو بذار کنار کار معلمی که باید جون بکنی و آخر سر فقط خرج رفت و آمدت و در بیاری.
ترلان گفت:
دیگه این جوریام نیست... من شنیدم خیلی از معلم های کنکور خوب پول در می یارن.
با سر جواب مثبت دادم و گفتم:
درسته... ولی دست توی این کار زیاده. برای کسی که صفر کیلومتره دستمزد بالایی وجود نداره... گفته بودم که! با چند سال صبر کردن می شد پول خوبی از همون کار در اورد ولی من و بارمان عجول بودیم.
نفسی عمیق کشیدم و ادامه دادم:
دو تا مهمونی دیگه هم به همین صورت گذشت. تا این که سایه بهم گفت به یکی از دوستاش که دور و برم می پلکه محل بدم و کم کم باهاش دوست بشم. گفت هرکاری می خوای بکن فقط باهاش بهم نزن و سعی کن اعتمادش و جلب کنی. منم کاری که گفته بود و انجام دادم. به خاطر سفارش های سایه هر طوری بود دختره رو تحمل کردم. توی اون دوران سایه ازم فاصله گرفت. فهمیدم که نمی خواد دختره بفهمه صمیمیتی بین من و سایه ست. بعد یه مدت سایه بهم گفت که توی فلان روز دختره رو بکشونم به خونه ای که خارج شهر بود... همین! بعد از این که این پروژه تموم شد دوباره یه پول خوبی از سایه گرفتم. متوجه شدم که دیگه اون دختره بهم زنگ نمی زنه. وقتی سراغش و از سایه گرفتم گفت که دوست پسر این دختر ازش کینه به دل گرفته بود و می خواست انتقام بگیره. برای همین این نقشه رو کشید. راستش و بخوای باور نکردم.هیچ پسر با عقل و شعوری همچین کاری نمی کنه. دست کم اگه حرفش راست بود نشون می داد که پسره یه روانی به تمام معنا بود. رضا می گفت که خیلی در این مورد کنجکاوی نکنم ولی من به این موضوع مشکوک شده بودم. خیلی راه های دیگه بود که پسره می تونست انتخاب کنه و عجیبترینش همینی بود که سایه ازش حرف می زد. فقط این وسط رضا بود که یه حرفی زد و تونست این قضیه رو برام توجیه کنه... این که شاید دوست پسر دختره می خواست یه بهونه ای برای بهم زدن با دختره پیدا کنه و برای همین با نقشه منو سر راه دختره قرار داد. بعد هم به دختره گفته که دلیل این کارهام و بهم زدنم خیانت تو بوده. باز این حرف به نظرم یه کم منطقی تر بود. با این حال از این کار خوشم نیومد... تصمیم گرفتم کنار بکشم.
دوباره داشتم آبریزش بینی پیدا می کردم. می دونستم مهلتم برای حرف زدن داره تموم می شه. برای همین ادامه دادم:
از سایه و پروژه های عجیب و غریبش فاصله گرفتم... بارمان که از اولش هم خیلی از سایه خوشش نمی اومد با این کارم کلی خوشحال شد. تا این که یه اتفاقی افتاد که همه چیز و تغییر داد... یکی از همسایه های دهن لقمون به مامان و بابام گفت که بارمان و دیده که هفته ی پیش دختر خونه اورده. بابام و بارمان هم دعوای بدی سر این قضیه با هم کردند... بارمان هم وسایلش و جمع کرد و به نشونه ی اعتراض و قهر از خونه رفت. یه مدت خونه ی رضا موند... ولی خب... تا ابد که نمی تونست اونجا بمونه. ای شد که تصمیممون برای گرفتن خونه مجردی محکم تر شد. از طرف دیگه کم کم پولی که بارمان داشت ته کشید. غرورش اجازه نمی داد که برگرده خونه و معذرت خواهی کنه. بابام هم که می دونست بارمان خونه ی رضاست و بهش بد نمی گذره به التماس های مامانم که می گفت برای آشتی کردن پیش قدم بشه اهمیت نمی داد. جو خونه مون حسابی بهم ریخته بود. مامانم بدجوری نگران آرمان بود که تازه وارد دبیرستان شده بود و نمره هاش بد می شد. می گفت جو خونه اجازه نمی ده این بچه درس بخونه... من به بارمان پیشنهاد دادم که فعلا با همون پولی که از سایه گرفته بودم بسازه ولی بارمان دست به اون پول نمی زد و می گفت ترجیح می ده سوء تغذیه بگیره و بمیره ولی حداقل یه دقیقه رنگ در و دیوار خونه مجردیمون و ببینه. این شد که فشار و عجله ای که داشتیم باعث شد دوباره به سمت سایه کشیده بشیم...
مکثی کردم. کم کم داشتم حالت تهوع پیدا می کردم. می دونستم زمانم داره تموم می شه. دستی به سرم که هر لحظه دردش بیشتر می شد کشیدم و گفتم:
سایه نقشش و در مورد ما خیلی حرفه ای بازی کرد. اولش با پول خوب و ماموریت آسون باعث شد مزه ی این پول بره زیر دندونمون... می دید که من مثل پسرهای دیگه ای مثل دانیال بدبخت و بیچاره و محتاج دستش نیستم برای همین ماموریت های آسون بهم می داد... بعد که دید پول لازم شدم از در دیگه ای وارد شد... گفت اگه بخوام می تونم دست داداشم و بگیرم و اونم وارد این کار کنم. این طوری به قول اون می تونستیم دو برابر این درآمد و داشته باشیم. این شد که بارمان هم وارد این کار شد... ماموریت های عجیبی بهمون می داد... مثلا می گفت که با فلان دختر دوست شو... ازش فاصله بگیر... بهم بزن... برو خونه ش... توی فلان مهمونی فلان کار و بکن... از این جور کارها... باید اعتراف کنم با اومدن بارمان خیلی بیشتر از قبل بهم خوش می گذشت. توی بعضی از مهمونی ها که می شد رضا رو می بردیم...
بی اختیار به خنده افتادم و گفتم:
سوژه ی خنده مون هم همیشه دانیال و یکی دو تا از پسرهای دیگه بودن که مثل اون بودن... خصوصا بارمان خیلی دانیال و اذیت می کرد. اونا هم هیچ از ما خوششون نمی اومد. خب بین ما خیلی فاصله و اختلاف بود... من و بارمان غرور اصالت خانواده ی به ناممون و پول بابامون که هیچیش بهمون نمی رسید و داشتیم... البته باید اعتراف کنم که اونا خیلی از ما زرنگ تر بودن. مرتب سعی می کردن پروژه ی بیشتر بگیرن و خودشون و به سایه نزدیک کنن. دانیال عین چی جلوی چشم ما داشت پیشرفت می کرد. با این حال ما خیلی اهمیت نمی دادیم... چیزی که مهم بود این بود که آخرش ماموریت های مهم مال من و بارمان بود... این وسط چیزی که اهمیت داشت قیافه و تیپ بود با سرزبون و مهارت توی رفتار کردن با دخترها که توی این زمینه هم تجربه ی من و بارمان بیشتر از اونا بود.
آبریزش بینیم شدید شده بود... کم کم حس کلافگی داشت اذیتم می کرد. دوست داشتم سریع تر این ماجرا را به جایی برسونم برای همین سرعت بیشتری به لحن و کلامم دادم:
با بامان تصمیم گرفتیم که پپه نباشیم و نذاریم این آدما یه وقت ازمون سوء استفاده کنند. برای همین خیلی کنجکاوی می کردیم. مثلا یه بار که طبق دستور سایه با یکی از دخترها رفته بودیم بیرون قشنگ دیدم که یه نفر از دور ازمون عکس گرفت. همه ی اینا رو توی ذهنمون ثبت و ضبط کرده بودیم و دنبال جواب براش بودیم... تا این که توی اولین ماموریت رسمیم یا به قول سایه حرفه ایم اتفاقی افتاد... اون روز یه ماشین بهم دادن که توش دوربین کار گذاشته بودن... میکروفون و ردیاب به خودم و لباسام وصل کردن... یه ماشین و یه موتور سوار هم سایه به سایه ی ماشینی که سوارش بودیم می اومدن... باید برای دیدن دختری که چند وقتی بود با راهنمایی سایه به صورت اینترنتی باهاش در ارتباط بودم برم. سایه گفته بودم بعد از گشت و گذار برم خونه ی دختره و... خلاصه نصفه شب که دختره خواب خواب بود فلان اطلاعات و از توی لپ تاپ بابای دختره بردارم. می دونستم این ماموریت خیلی مهمه. سایه یه پیشنهاد رویایی برای موفقیت توی این ماموریت بهم داده بود. فقط یه اشکالی توی کار بود که من به هیچکس هم در موردش چیزی نگفتم... صدف دختر خوبی به نظر می رسید... به نظر منی که توی ارتباط با دخترها کم تجربه نبودم صدف یه دختر خوب بود که داشت ادای دخترهای آن چنانی رو در می اورد... برای همین خیلی ته دلم رضایت نداشتم که بازیش بدم. با این حال برای انجام دادن این ماموریت آماده شدم... ولی اتفاق بدی افتاد... نمی دونم یه دفعه چی شد... دختره رو ترس برداشته بود... تا وسط خیابون چشمش به یه ماشین پلیس افتاد خودش و از ماشین بیرون انداخت. من اصلا نفهمیدم چی شد... موتوریه که پشت سرم بود سریع خودش و رسوند و دختره رو توی ماشین انداخت. من شکه شده بودم... با تهدید و زور و اسلحه به راه افتادم و طبق آدرسی که بهم دادن به یه انبار رفتیم. با شکنجه و هزار تا راه و روش تهوع آور از دختره حرف کشیدن... انتظار داشتن که اعتراف کنه با پلیس همکاری کرده ولی دختره فقط گفت که اولین بار بوده که می خواسته با یه پسر بیرون بره و تا همین جاش هم به تحریک دوستاش این کار و انجام داده ولی چون باباش توی کار واردات لوازم الکترونیکی و برقی و نمی دونم از این چیزها بوده چشمش به یکی از دوربین های مخفی که مدل های جدیدترش و باباش وارد کرده بوده افتاده و ترسیده... این شد که از ماشین بیرون پرید... دیگه به این ماموریت گند زده شده بود... نمی شد با اون کارهایی که با دختره کرده بودن ولش کنند... این شد که صحنه سازی آدم ربایی و دزدی رو ترتیب دادن و ... یه چاقو رو... زدن توی شاهرگ گردن صدف... اونم جلوی چشم من...
دست از حرف زدن کشیدم... حس می کردم یه بار دیگه توی انبار برگشتم... انگار همین دیروز بود که داشتم با دست جلوی خونریزی صدف و می گرفتم... نگاهی به دستام کردم... دستایی که ناخواسته صدف و به قتل گاه کشونده بود... دستایی که نتونست جلوی مرگش و بگیره... دستام و پایین انداختم... ازشون بدم می اومد... از خودم بدم می اومد... از صورتم... صورتی که همه چیز با زیبایی شومش شروع شد... لعنت به زیبایی... لعنت به من... لعنت به حرصی که توی گناه و کار خلاف بود...
فقط یه راه برای خلاصی از این سیاهی ها وجود داشت... این که ترک کردن این اعتیاد ناخواسته جونم هم ازم بگیره... و مرگ... یه آرزوی دست یافتنی بود... اگه فقط بخت و اقبال باهام یار می شد...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#38
Posted: 22 Nov 2012 01:11
فصل یازدهم
سرم و به در تکیه داده بودم. صدای ناله هاش و می شنیدم. اعصابم ضعیف شده بود... صدای راه رفتن هاش... صدای زمزمه هاش... صدای ناسزا دادنشان... همه توی گوشم بود. هیچ کاری نمی تونستم بکنم. جز این که از پشت در بگم: طاقت بیار! هر وقت که صدایی از انبار نمی شنیدم می فهمیدم که دوباره ضعف کرده و ساکت شده. بلافاصله سینی غذاش و براش می اوردم... خیلی کم غذا می خورد... هر روز کمتر از روز قبل... نمی دونم معده ش تا کجا می تونست تحمل کنه. هر بار که برای چند دقیقه از انباری بیرون می اومد از دیدن رنگ و روی پریده ش و بدن عرق کرده ش وحشت می کردم. توی همون دو روز حسابی لاغر شده بود. آخرین باری که از اتاق بیرون اومد مجبور بود برای راه رفتن دستش و به دیوار بگیره... فکر می کردم یه معتاد هروئینی که می خواد ترک کنه کلی دردسر داشته باشه و مرتب بخواد دنبال مواد بگرده... ولی وضعیت رادمان فرق می کرد. اعتصاب غذای یه ماهش ضعیفش کرده بود... و بعد هم ترک کردن هروئین... باورم نمی شد این رادمان بود که داشت این طور مقاومت می کرد... از اون پسرهایی نبود که کنارش احساس امنیت کنی... نه خیلی قوی و هیکلی بود و نه خیلی شجاع... ولی انگار مقاوم تر از اون چیزی بود که فکرش و می کردم... وقتی به صورتش نگاه می کردم زیبایی خاصش و می دیدم که روز به روز بیشتر از قبل زیر این فشار محو می شد... ولی مصمم بودنش وادارم می کرد توی دلم کنار ترسی که بابت سلامتیش داشتم ، تحسینش کنم. متوجه شدم که دوباره صداش در نمی یاد. از جا پریدم و بدو بدو به طبقه ی پایین رفتم. رویا داشت تند و با عجله غذا رو سرهم بندی می کرد تا سر کارش برگرده. کاوه پوشه هایی که روی زمین پخش کرده بود و مرتب می کرد. راضیه هم داشت ناخوناش و لاک می زد. سریع یه سینی برداشتم و رویا رو کنار زدم. یه کم برنج از توی قابلمه توی بشقاب ریختم و با ماست توی سینی گذاشتم. از پله ها بالا رفتم. کلید و از جیب پشت شلوارم بیرون اوردم و در و آهسته باز کردم. چشمم به رادمان افتاد که دو زانو روی زمین نشسته بود و با دستش شکمش و گرفته بود. سینی رو جلوش روی زمین گذاشتم و گفتم: تا غذات و نخوری هیچ جا نمی رم... باید همه شو بخوری. دست چپش که روی زانوش بود به شدت می لرزید. شونه هاش خم شده بود. سر و گردنش خیس عرق شده بود. خودش و آهسته تاب می داد. چشماش و از درد بسته بود. با دیدن حال و احوالش معده ی خودمم تیر کشید. با تاثر نگاهش کردم و گفتم: رادمان... بی خیالش شو... شاید بعدا که یه کم قوی تر شدی تونستی این کار و ادامه بدی. پوزخندی زد و با صدایی گرفته گفت: اگه کار امروزت و بذاری برای فردا هیچ وقت انجامش نمی دی... یا الان... یا هیچ وقت دیگه! نمی دونم چرا بی اختیار این حرف و زدم: به بارمان نگاه کن! این قضیه اون قدرها هم بد نیست! یه دفعه چشماش و باز کرد. صداش و بالا برد و داد زد: بد نیست؟ تو داداش منو قبل از اعتیادش دیده بودی؟ نه! دیده بودی؟ خوردش کردن... با همین مواد لهش کردن... می دونی چیه؟ تو نمی فهمی... دوباره چشماش و بست. بی نهایت عصبی و پرخاشگر شده بود. جونی توی بدنش نمونده بود مگه نه بعید نبود ازش کتک هم بخورم. چنگی به بازوهاش زد و ناله کرد: پس کی تموم می شه؟ ... خدایا... چرا تموم نمی شه؟ دستش و به لوله ی شوفاژ گرفت و خم شد. سرش و روی شوفاژ گذاشت... بی قرار بود... بدنش می لرزید... با دست دیگه ش به زمین چنگ می زد. واقعا دیدنش توی این وضعیت دیوونه م می کرد... دوست داشتم هرکاری بکنم که دیگه این طوری نبینمش... خواستم چیزی بگم که یه دفعه رویا وارد اتاق شد و با لحنی پرشتاب گفت: دانیال اومده! قلبم توی سینه فرو ریخت. چشمام از ترس چهارتا شد. رویا گفت: هنوز نفهمیده ولی مطمئن باش می یاد سراغ رادمان و می فهمه. از جا پریدم. از اتاق بیرون رفتم و در انبار و قفل کردم. کلیدش و توی جیب پشت شلوارم گذاشتم. آب دهنم و قورت دادم و سعی کردم به خودم مسلط بشم. یه دقیقه ی بعد دانیال که عین گرگ زخم خورده می موند ، با دست هایی مشت کرده سریع از پله ها بالا اومد. بدون این که نگاهم کنه به سمت انباری رفت. قلبم توی دهنم بود... دستگیره رو کشید... در باز نشد... مشت به در زد و گفت: بازش کن لعنتی! می خوای خودت و به کشتن بدی؟ جوابی نشنید. آهسته از اونجا فاصله گرفتم. قلبم به شدت توی سینه می زد. اگه دانیال می فهمید کلید دست منه... در همین موقع راضیه خرامان جلو اومد و گفت: کلید دست دختره ست... با ناباوری نگاهش کردم... لبخندی موزیانه روی لباش نشسته بود. دوست داشتم با دستای خودم خفه ش کنم. سر جام خشک شده بودم... نمی تونستم جم بخورم. دانیال به سمتم چرخید. با لحنی که نشون دهنده ی آرامش قبل از طوفان بود گفت: کلید و بده به من! سعی کردم اعتماد به نفسم و از دست ندم. گفتم: مگه اونو به خاطر قیافه ش نمی خوای؟ منم می خوام یه کاری برات بکنم که قیافه ش خراب نشه. بده؟ دانیال گامی به سمتم برداشت. از ترس یه قدم به سمت عقب رفتم. دانیال فاصله ش و باهام کمتر کرد. با صدایی که از عصبانیت می لرزید گفت: اون کلید و بده به من... توی کارم دخالت نکن. به سمت در رفتم. جلوش وایستادم و گفتم: نه! دست از سرش بردار... به اندازه ی کافی زندگیش و خراب کردی. صورتش از عصبانیت قرمز شده بود. گفت: با زبون خوش از جلوی در برو کنار. سرم و به طرفین تکون دادم و گفتم: نه! یه سمتم حمله کرد. دست چپم و کشید. خواستم دستم و بیرون بکشم که منو به سمت خودش کشید و محکم توی صورتم زد... برق از سرم پرید... از شدت ضربه محکم به در خوردم. زانوهام سست شد و به سمت پایین لیز خوردم. قبل از اینکه روی زمین ولو بشم گلوم و گرفت و محکم منو به در چسبوند... چشم راستم سیاهی می رفت... طرف راست صورتم می سوخت... نفسم توی گلوم حبس شد. داد زد: کلید و بده من! این پسره بمیره هممون و می کشن. به دستش چنگ زدم... داشت خفه م می کرد. دستش و شل کرد... نفس صداداری کشیدم... چشمام بهتر می دید... با نفرت نگاهش کردم و گفتم: برو بمیر! دستش و ول کرد و قبل از این که بجنبم سیلی دوم محکم توی صورتم خورد. سرم چرخید. پیشونیم به چارچوب در خورد. روی زمین ولو شدم. صدای وحشت زده ی راضیه رو شنیدم: چی کار می کنی؟ چرا وحشی شدی؟ دانیال داد زد: گمشو پایین! چشمام و باز کردم. چشم راستم هیچ جا رو نمی دید. چی بود که توی گلوم گیر کرده بود؟ قلبم بود یا... بغصم بود؟ دانیال دستم و کشید و از روی زمین بلندم کرد. دستم و پشتم پیچوند. داد زدم: آشغال ولم کن! دستم و محکم تر پیچوند. ناله ای کردم. ترسیدم اگه تکون بخورم دستم بشکنه. دستش و توی جیبم کرد. چیزی پیدا نکرد. خواست جیب های پشتیم و بگرده که طاقت نیوردم و داد زدم: بهم دست نزن! عصبانی تر شد. هلم داد. محکم به در خوردم. خودم و روی زمین انداختم. کلید و از جیبم در اوردم. دانیال دستش و جلو اورد و با هیجان گفت: آفرین دختر خوب! بدش به من! کلید و روی زمین گذاشتم و دستم و روش... یه دفعه کلید از زیر در به اون طرف پرت کردم. دانیال از عصبانیت مشتی به دیوار زد و داد زد: خسرو!... بیا بالا! از ترس نفس نفس می زدم. استخون گونه م خیلی درد می کرد. یکی از بادیگاردهای دانیال به سرعت از پله ها بالا اومد. دانیال به در اشاره کرد و گفت: بکشنش! داد زدم: نه! خسرو دستم و کشید و با یه حرکت منو کنار کشید. دوباره خودم و جلوی در انداختم و گفتم: ولم کن وحشی! خسرو دوباره به سمتم یورش اورد که صدایی از طرف چپمون شنیدیم: بهش دست بزنی روزگارت و سیاه می کنم! هر سه نفر به سمت صدا چرخیدیم... با دیدن صورت آشنا و تیره ش نوری از امید به قلبم تابیده شد... با بغض... خیلی آهسته... صداش کردم: بارمان... دستش و پشت شلوارش برد. اسلحه رو بیرون کشید. بلافاصله دانیال دست توی جیب داخلی کتش کرد. بارمان اسلحه رو پایین اورد و گفت: تکون بخوری می ترکونمش... نگاه هممون روی هارد کامپیوتری که روی زمین بود سر خورد. بارمان با همون صدای زخمی و لحن پرتمسخرش گفت: اطلاعاتی که از بانک مرکزی می خواستی... اطلاعاتی که از دختر مردانی داریم... فایل هایی که دو ساله داریم از پرونده های سردار بیرون می کشیم... همه ش توی هارد رویاست که الان زیر پای من افتاده... خوب فکر کن! ببین معتاد نگه داشتن داداش من به خیط شدن جلوی محبی می ارزه یا نه! لگدی آهسته به هارد زد. دانیال تکون محسوسی خورد. بلافاصله به خودش اومد و گفت: مطمئن باش این سرکشی هات و گزارش می دم. بارمان با خونسردی سر تکون داد و گفت: مطمئن باش خسرو هم گزارش می ده که داری دو تا ماموریت و با هم خراب می کنی. فکر کردی فقط کنارت وای می ایسته که نذاره گدا گدوره هایی مثل ما به لباس های خوشگلت چنگ بندازیم؟ باورم نمی شد. توی اون موقعیت هم داشت با بدجنسی می خندید. ادامه داد: برای این از کنارت جم نمی خورده که هرکاری که می کنی و هرچی می گی رو گزارش بده. رو به خسرو کرد. برق آشنای وسوسه به صورتش شیطنت داد. با لحنی خاصی گفت: می دونی چیه؟ اگه اون در و باز کنی دانیال داداش منو معتاد می کنه... دختر مردانی هم تا تابستون نمی یاد ایران... صورت داداش من تا تابستون خراب می شه... اون وقت دیگه نه منو دارید نه اونو... خسرو و دانیال همزمان نگاه مشکوکی بهم کردند. بارمان لبخندی پر از شیطنت زد و گفت: تو که دوست نداری محبی مواخذه ت کنه که چرا وایستادی و بر و بر دانیال و نگاه کردی و گذاشتی همه چیز و خراب کنه! داشت با اون لبخند و لحن سرزنش آمیزش خسرو رو وسوسه می کرد. لحن سوزناکی به کلامش داد و گفت: اون وقت به جای این که یه روز کنار خود محبی... یا شایدم رئیس وایستی مجبور می شی بری دنبال خوردکاری هایی که مال امثال رحیمه... فقط به خاطر این مردیکه ی روانی عقده ای. خسرو با سوء ظن به دانیال نگاه کرد. دانیال که مشخص بود با حرف های بارمان ته دل خودش هم خالی شده تغییر موضع داد و گفت: چشمم بهته بارمان! امروز برای خودت دشمن تراشیدی. نمی ذارم همین طوری برای خودت جولون بدی. پشتش و بهمون کرد و با سرعت از پله ها پایین رفت. صدای خنده ی بارمان بدرقه ی راهش شد. خسرو با اخم نگاهی به بارمان کرد و گفت: توی شیطون صفت پتانسیلش و داری که این باند و که چه عرض کنم... کل دنیا رو بهم بریزی. بارمان هارد و از روی زمین برداشت. پوزخندی زد و چیزی نگفت. خسرو به دنبال دانیال از ویلا خارج شد. بارمان به سمتم اومد. دو زانو جلوم نشست و گفت: بذار صورتت و ببینم. دستم و روی جای سیلی دانیال گذاشتم و سرم و پایین انداختم. انگشتش و زیر چونه م گذاشت... سرم و آهسته بالا اورد و با لحن مهربونی که صد و هشتاد درجه با لحن صحبت کردن چند دقیقه قبلش فرق داشت گفت: نمی خوای به عمو دکتر جایی که درد می کنه رو نشون بدی؟ نمی دونم چرا قلبم عین گنجیشک توی سینه می زد. دستش و روی دستم گذاشت. آهسته دستم و پایین اورد. با پشت دستش صورتم و نوازش کرد... _ خدایا... چرا دستش و پس نمی زدم؟... چرا قلبم این طور می زد؟... چرا دوست داشتم زمان وایسته؟ کف دستش و روی صورتم گذاشت... آهسته گفت: دیگه نمی ذارم دستش بهت بخوره... نه تا وقتی که من پیشتم... نه تا وقتی من نفس می کشم... _ چرا بغض کردم؟ ... چرا اشک توی چشمم حلقه زده؟... چرا حرفاش این طور آرومم می کنه؟ با دو تا دستش صورتم و قاب کرد ... این همه مهربونی به آقای وسوسه نمی اومد... عجیب بود ولی... خیلی دوست داشتنی بود... صورتم و با انگشت های شستش نوازش کرد... به آبی چشماش نگاه کردم به جای برق شیطنت، محبت توش موج می زد... _ خدایا... چرا الان؟ ... چرا بعد بیست و دو سال توی همیچین موقعیتی باید این اتفاق بیفته؟ منو به سمت خودش کشید... قلبم آروم و قرار نداشت... خودم و عقب کشیدم. آروم تر از قبل گفت: نترس... اذیتت نمی کنم... فقط... دوست ندارم این بی پناهیت و ببینم... دستش و گذاشت زیر بازومو منو به سمت خودش کشید. می ترسیدم اگه بهش نزدیک بشم ضربان بالای قلبم و حس کنه... می ترسیدم اگه بهش نزدیک بشم تا ابد گرفتارش بشم... می ترسیدم دیگه نبینم که چطور سقوط کرده... می ترسیدم... از چیزی که اتفاق افتاده بود و نمی خواستم پیش خودم بهش اعتراف کنم می ترسیدم... دستام می لرزید... بازوش و گرفتم... و آهسته سرم و روی شونه گذاشتم. خیلی آروم پشتم و نوازش کرد... چشمام و بستم... یه قطره اشک مژه هام و تر کرد... قلبم آروم گرفت... نمی خواستم همه چی و با اشک و آه خراب کنم... همه چی تموم شده بود... جایی رو پیدا کرده بودم که همه چیز و برام دلنشین می کرد... حتی جای سوزش یه سیلی بی رحمانه رو... جایی که هیچ جای دنیا مثل اون نیست... دستی رو روی صورتم حس کرده بودم که زبری مردونه ش روحم و با لطافتی رویایی نوازش کرده بود... دستی که هیچ دستی مثل اون روحم و به بازی نگرفته بود... خواستم بگم خدایا... الان نه... ولی... همه چی تموم شده بود... بارمان بین هیاهوی بی رحمی و اضطراب برام شده بود نیمه ی گمشده ای که بین خواب های شیرین... رویاهای دخترونه... دنبالش می گشتم ولی توی تلخی حقیقت ... با بغضی ناشی از کینه ای سخت... پیداش کردم... تو نیمه ی سیاه و شوم این دنیا... خودم و به نوازش آروم دستی سپردم که تمام زندگیم و آهسته زیر و رو کرد... ****** با صدای باز شدن قفل در به خودمون اومدیم. سریع از هم جدا شدیم. بلند شدم و بارمان در اتاق و باز کرد. وقتی بارمان وارد اتاق شد قلبم توی سینه فرو ریخت... اون نمی دونست که رادمان داره ترک می کنه... و اگه هم می فهمید... مسلما موافق نبود. آب دهنم و قورت دادم و وارد اتاق شدم. رادمان به دیوار تکیه داده بود و پاشو و با حرکتی عصبی تکون می داد. بارمان بازوهاشو گرفت و با صدایی بلند گفت: داری با خودت چی کار می کنی؟ ولش کن! نمی خوام ترک کنی! معلوم بود با دیدن صورت رنگ پریده ی رادمان وحشت کرده. رادمان چنگی به دست برادرش زد و گفت: نمی خوام به خاطر مواد رام این آدما بشم... نمی خوام یه برگ برنده تو دستشون داشته باشن. بارمان با عصبانیت گفت: می دونی ترک هروئین برای کسایی مثل تو که این طور ضعف کردن چه قدر می تونه خطرناک باشه؟ رادمان پوزخندی زد. سرش و با حرکتی عصبی تکون داد و گفت: خطرش چیه؟ مرگ؟ کی گفته مرگ بهتر از این زندگی کوفتی نیست؟ روی زمین نشست و سرش و بین دستاش گرفت. دوباره داشت خودش و آهسته تاب می داد. بارمان که لحظه به لحظه عصبی تر می شد صداش و بالا برد و گفت: دیگه هیچ وقت جلوی من از این حرفا نزن! فهمیدی؟ من زندگی خودم و از بین نبردم که تو بیای برای من از مردن حرف بزنی. رادمان که آروم و قرار نداشت دستش و توی موهاش کرد... زیرلب با خودش حرف می زد. بعید می دونستم توی اون شرایط درست و حسابی متوجه حرف های برادرش بشه. نزدیک بارمان ایستادم و گفتم: بیا بریم بیرون... بذار به حال خودش باشه. چند روز طاقت بیاره همه چی تموم می شه. بارمان سر تکون داد و آهسته گفت: تو نمی فهمی... با حرص گفتم: آره... راستش و بخوای نمی فهمم... نمی فهمم چرا جلوی دانیال اون طوری فیلم اومدی ولی الان داری همون کاری رو می کنی که اون می خواست بکنه. نفسم و با صدا بیرون دادم. با لحن آروم تری گفتم: منم اولش دلم نمی خواست کمکش کنم ولی بعد دیدم داره خوب تحمل می کنه... حیفه... بذار داداشت به زندگی طبیعیش برگرده. بارمان رو بهم کرد و گفت: نمی خواستم دست دانیال بهش بخوره. ترلان! الان همه ی استخون ها و عضله هایش درد می کنه... نمی تونی بفهمی چه عذابیه... نمی دونی چه دردیه... نمی فهمی وقتی خون تو رگ آدم یخ می زنه چه حس بدی بهت می ده... یه دفعه رادمان سرش و بلند کرد و با بداخلاقی داد زد: آره! نمی فهمه... تویی هم که زدی و سرحالی نمی فهمی... برید بیرون... هر دو تاتون... با کلافگی از جاش بلند شد. دوباره کنج دیوار روی دوتا زانوهاش نشست. درد و از چشم های بارمان می خوندم. نمی تونست از جاش تکون بخوره. می دونستم تحمل نداره رادمان و این طور ببینه. با صدای رویا به خودمون اومدیم: بارمان! بیا اینجا ببینم چه گندی زدی! بارمان به سمتش چرخید و با بی علاقگی گفت: چی شده؟ رویا گفت: زود باش! بیا ببینم! نگران داداشت نباش... داره همون کاری و می کنه که تو عرضه شو نداشتی! و از اتاق بیرون رفت. اخم های بارمان توی هم رفت. سرش و پایین انداخت و آهسته به سمت در رفت. انگار حرف رویا باعث شده بود به غرورش بربخوره. دم در دوباره ایستاد. با تردید به رادمان نگاه کرد. گفتم: اگه حالش خیلی بد شد قول می دم که قضیه رو منتفی کنم. نگاهش و به چشم هام دوخت. چند ثانیه بهم نگاه کردیم... و بعد پشتش کرد و از اتاق بیرون رفت. صدای رویا رو شنیدم: بار آخرت باشه که می بینم با وسایل من کسی و تهدید می کنی! می دونستی اگه بلایی سر هارد می یومد اینا منو می کشتن؟ کلافگی توی لحن بارمان موج می زد: چی کار می کردم؟ باید مجبورشون می کردم توی یه ثانیه از کارشون منصرف شن... اینجا چیز با ارزشتری جز این نیست. در اتاق و قفل کردم و کلید و توی جیبم گذاشتم. احساس کردم بارمان هم داره مثل برادرش پاشو با حالت عصبی تکون می ده. رویا پوزخندی زد. با سر به اتاق بارمان اشاره کرد و گفت: برو یه نفسی تازه کن بعد با هم حرف می زنیم... و به سمت طبقه ی پایین رفت. بارمان وارد اتاقش شد و در و محکم بست. دوست داشتم برم پیشش و بهش بگم که نگران رادمان نباشه... می خواستم بهش بگم که رادمان تواناییش و داره که همه چی رو کتار بذاره. دستم و دراز کردم ولی قبل از این که در و باز کنم متوجه حرف رویا شدم: نفس تازه کردن! دستم و پایین انداختم. روی زمین نشستم... سرم و به دیوار تکیه دادم... انگار اتفاقات چند دقیقه ی پیش توی خواب برام پیش اومده بود... به در انباری نگاه کردم... به آرامش بی نظیری که اون لحظه کنار اون در داشتم فکر کردم... و حالا... این طرف راهرو... درست رو به روی در انباری نشسته بودم و داشتم نیمه ی دیگه ی حقیقت و می دیدم... این که مردی که توی اتاق پشت سرم بود معتاد بود... دستام و دور زانوهام حلقه کردم... یه صدایی توی سرم گفت: چه قدر بدبختی... مرد رویاهات معتاده... تازه این یه چشمه از هنرهاشه!
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#39
Posted: 22 Nov 2012 01:12
در زدم. صدای زخمی بارمان و شنیدم که کاملا نشون می داد بی حوصله ست: کیه؟ آهسته در و باز کردم و وارد اتاق شدم. پنجره ی اتاقش و مثل اتاق های دیگه با رنگ قرمز پوشونده بودند. نور خورشید که به پنجره می خورد رنگ اتاق سایه ای از قرمزی می گرفت. گفتم: می شه بیام تو؟ روی تخت دراز کشیده بود و سیگار می کشید. نیم خیز شد و گفت: والا تو همین الانش هم توی اتاقی! چیزی نگفتم. نگاهی به در و دیوار اتاقش کردم. کامپیوترش و روی زمین بود و معلوم بود از زمان اسباب کشی تا به اون روز دست نخورده. اتاقش مثل همیشه شلوغ و بهم ریخته بود. سیگارش و خاموش کرد. از روز قبل تا به اون موقع با هم حرف نزده بودیم. گفتم: خواستم بگم رادمان حالش بهتره... و... نیازی نیست نگرانش باشی. روی تخت نشست. دستی به گردنش کشید و گفت: برای چی کمکش می کنی؟ شونه بالا انداختم و گفتم: خب... اون کس دیگه ای رو نداره... از طرفی... دلم براش می سوزه که این طوری معتادش کردن. بارمان سر تکون داد ولی چیزی نگفت. نمی دونستم چطور باید سوالی که عین خوره به جونم افتاده بود و می پرسیدم... من منی کردم و گفتم: راستش... دیروز از یکی حرف زدی به اسم محبی... بارمان گفت: رئیس دانیاله... آهسته گفتم: فکر می کردم رئیس بانده... نگاهی بهم کرد. گفت: چرا عین طلب کارها بالای سرم وایستادی؟ بیا بشین! با فاصله ازش روی تخت نشستم. در حالی که با ته مونده های سیگار توی جاسیگاری بازی می کرد گفت: ساختار این باند مثل یه هرم می مونه... یه نفر توی قله ست که عقل کله. با زیرکی خاصی همه چیز و مرتب کرده. همه به اسم رئیس می شناسنش... شرط می بندم دانیال که چه عرض کنم! محبی هم تا حالا ندیدتش.... گروه ما تو قاعده ی این هرمه... چند تا گروه دیگه مثل ما هم هستن که این جایگاه و دارن. رئیس ما دانیاله... رئیس دانیال محبیه... می فهمی چطوریه؟ خیلی از کسایی که با اینا همکاری می کنند در واقع آزمایشی هستن یا برای یه دوره ی کوتاه مدت باهاشون همکاری دارند. سایه یه کسی بود مثل الان من... همچین جایگاهی داشت. متوجه شد که زیبایی رادمان می تونه برای یه سری از ماموریت ها به دردش بخوره. برای همین آزمایشش کرد... بعد قبول کرد که منم وارد ماجرا بشم... اون زمان دانیال همکار ما بود... سایه رئیسمون بود و رئیس اونم محبی بود... یعنی محبی سمت الان دانیال و داشت. با اطمینان گفتم: و اینا هیچ کدوم هیچ ربطی به مواد مخدر نداره! بارمان با سر جواب مثبت داد و گفت: درسته! ولی اون روزی که بحث مواد و پیش کشیدم قصدم این نبود که بهت دروغ بگم... باند ما شناخته شده ست ... ولی نه به کار اصلیشون... به قاچاق مواد... سال هاست پشت نقاب مواد مخدر قایم شدن. اگه به پلیس در مورد همکاری اجباریت با باند مواد مخدر بگی و مشخصات این گروه و بدی باورت می کنند ولی بعید می دونم تونسته باشند چیزی در مورد کار اصلی گروه فهمیده باشند. گیج شده بودم. پرسیدم: برای چی ازم خواستن که توی قتل یکی از درجه دارهای نیروی دریایی کمک کنم؟ من فکر می کردم می خوان از راه دریا مواد قاچاق کنند. بارمان شونه بالا انداخت و گفت: نمی دونم.... با بی قراری پرسید: پس چرا نظرشون عوض شده و دیگه نمی خوان که راننده شون باشم؟ بارمان دوباره گفت: نمی دونم... پرسیدم: پس از رادمان چی می خوان؟ بارمان لبخند تلخی زد و گفت: بزرگترین ماموریتی که داشتن رو! قلبم از هیجان به تپش در اومد. پرسیدم: و اون ماموریت چیه؟ بارمان به چشمام نگاه کرد... بدون هیچ شیطنتی... بدون هیچ وسوسه ای... کمی با نگرانی... آهسته گفت: این که به وسیله ی اون جنگ داخلی راه بندازن! نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم. با ناباوری گفتم: نه!... یعنی چی؟ دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم: من گیج شدم... بارمان که داشت با ته مونده های سیگار بازی می کرد گفت: می دونی مزدور به کی می گن؟ شونه بالا انداختم و به حالت پرسشی گفتم: کسی که پول می گیره تا یه کار نادرست انجام بده؟ بارمان با سر جواب مثبت داد و گفت: کار ما اینه... هیچی نگفتم... فقط بهش زل زدم. تو ذهنم گفتم: مواد این وسط چی بود؟ بارمان گفت: وقتی کسی می خواد به خاطر اهداف یا اختلاف ها و مشکلاتش یه کسی رو از سر راهش برداره به باند ما پول می ده تا این کار و براش بکنیم... به دلایل مختلف... از سیاست گرفته تا مسائل شخصی... پرسیدم: چرا خودشون و پشت یه باند مواد مخدر قایم کردن؟ بارمان اخم کرد و گفت: مطمئن نیستم... رویا می گفت اون اوایل کارشون مربوط به مواد بود... یه گروه کوچیک داشتن که اونا سر مخالف هاشون و آدم هایی که براشون خطرساز بودن و زیر آب می کردن. جرقه ی تغییر کارشون زمانی خورد که یه باند قاچاق کالا بهشون پول زیادی داد تا یکی از رقیب های چندین و چند سالشون و حذف کنند... بعد یه مدت این شد کار اصلیشون... می دونی... آدم کشتن... ترور کردن... مثل خرید و فروش مواد مخدر نیست... خیلی زود توی این کار لو می ری... این باند هم به خاطر مخفی کاری های حرفه ایش تا حالا دووم اورده... هیچ کدوم از اعضای رده پایین گروه... مثل اون وقت های من و رادمان... نمی دونند دارند برای کی کار می کنند. یه مشت دروغ در مورد همون باند قدیمی مواد به خوردشون دادند. برای همین اگه گیر پلیس بیفتن، چیزی دستگیر پلیس نمی شه... از طرف دیگه... مهارت خوبی توی جمع کردن اطلاعات دارند... جاسوس های زیادی دارند... کم کم داشتم احساس سردرد می کردم. دستم و بالا اوردم و بارمان ساکت شد... چشمام و بستم و گفتم: می خوای بگی اون قدر حرفه ای هستن که هنوز کسی درست و حسابی از کارشون خبر نداره؟ بارمان خنده ی تلخی کرد و گفت: من چند ساله این جا برده و اسیرم... از دنیای بیرون چیزی نمی دونم... ولی... این طور حدس می زنم. سرم و پایین انداختم. یه لحظه یاس و ناامیدی تمام وجودم و گرفت. بارمان متوجه شد و آهسته گفت: ناامید شدی... نه؟ آهی کشیدم و گفتم: توی این که تا ابد کارشون ادامه پیدا نمی کنه شکی نیست... ولی می ترسم مجبور شم تمام دوران جوونیم و اینجا بگذرونم... سعی کردم فکر خودم و منحرف کنم. با لحنی که غم و ناراحتی ازش می بارید گفتم: خب... می گفتی... ماجرای جنگ چیه؟ شما از کجا در موردش فهمیدید؟ چه ربطی به رادمان داره؟ بارمان با دقت به صورتم نگاه کرد... انگار می خواست احساساتم و از توی صورتم بخونه. منم بی اختیار نگاهم و ازش دزدیدم. گفت: یه حدسه... نفس راحتی کشیدم... پس فقط حدس بود... توی قلبم یه حس آرامش خیلی خوب حس کردم. بارمان ادامه داد: یه حدس که پشتش یه کم مدرک وجود داره. بلافاصله اون حس خوب پودر شد... بارمان گفت: رویا قبلا برای گروه های بالاتر کار می کرد... می گفت که مامور بوده یه سری اطلاعات در مورد M4 carbine و نمی دونم MK43 و FN SCAR و M4E2 و AT -4 و FN 303 و M590 و MP4N در بیاره... وسط حرفش پریدم و گفتم: می شه یه جوری حرف بزنی که منم سر در بیارم؟ اینایی که می گی چی هست؟ مدل گوشیه؟ بارمان زیر خنده زد و گفت: مدل گوشی؟ اینا اسلحه ست. قلبم توی سینه فرو ریخت. بارمان خنده ش و جمع کرد و گفت: ولی یه اتفاقی برای رویا افتاد و منتقلش کردن به گروه ما... با کنجکاوی پرسیدم: چی؟ بارمان گفت: اینجا هرکسی که بهش تهمت بخوره رو می اندازن گروه های پایین... به رویا هم تهمت جاسوسی زدند... هرچند که نتونستند دلیلی برایش بیارن... این موضوع فقط باعث شد که حذفش نکنند... انداختنش این پایین که برای یه گروه بی اهمیت مثل ما کار کنه. با ناراحتی گفتم: پس یعنی می خوان اسلحه وارد کنند؟ برای چی باید بخوان همچین کاری بکنند؟ چی بهشون می رسه. بارمان نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت: خیلی چیزها! وقتی یه جنگ توی یه کشور راه بیفته به نفع خیلی ها می شه... محتکرها... قاچاق چی های کالا... قاچاق چی های سوخت... حتی توی اوضاع جنگ و اون شلوغ پلوغی کار و بار قاچاق چی های انسان هم بهتر می شه. توی جنگ یه سری آدم از خود گذشته جونشون و وسط می ذارن که من و تو بهتر زندگی کنیم... یه سری هم هستند که از شلوغی ها برای تلکه کردن مردم و پول در اوردن استفاده می کنند... طوری که نمی تونی پیش خودت تصمیم بگیری این آدم های سوء استفاده چی بدترند یا آدم هایی که به سرزمینت حمله کردند... این وسط خیلی چیزها به نفع خیلی ها می شن... و اون خیلی ها به این باند قدرت می دن تا این زمینه رو به وجود بیارند. تازه یه چیزهایی داشت برایم روشن می شد. سر تکون دادم و گفتم: برای همین به پژمان هم احتیاج دارند... حالا... رادمان این وسط چی کاره ست؟ بارمان سرش و پایین انداخت... سکوتش طولانی شد... با کنجکاوی نگاهش کردم... آهسته گفت: این باند برای وارد کردن اسلحه هایی که لازم داشت تونست رد یه سری از قاچاق چی های اسلحه رو بگیره ولی نتونست راضیشون کنه که همکاری کنند... این وسط با سرویس های اطلاعاتی خوبی که داشتند متوجه شدند که یکی از این آدم ها یه زن ایرانی و یه دختر داشته که چند ساله ازشون فاصله گرفته ولی با کارهایی که غیر مستقیم برای دخترش می کنه و پول هایی که به حسابش می رسه نشون می ده که همچین هم بهش بی علاقه نیست... ایران زندگی نمی کنند ولی هرچند وقت یه بار برای سرکشی به اموال و دیدن فامیل هاشون این طرفا می یان... یه مشکل بزرگ که داشتند این بود که چند سال پیش یه سری پسر جوون توی ایران که دیده بودند این مادر و دختر وضع مالی خوبی دارند، براشون نقشه کشیدن که ازشون اخاذی کنند. برای همین دختره رو می دزدن و خدا می دونه چه بلاهایی سرش اوردند که دختره از اون به بعد از هرچی پسر ایرانیه فاصله گرفت و متنفر شد. با این که فقط چهارده سالشه و آمارش و دارند که خیلی هم سربه راه نیست ولی محل به پسرهای ایرانی نمی ذاره. راستش یکی از روش های گروه ما اینه که وقتی با بابای کسی کار دارند برن سراغ دخترش... یه پسری رو از گروه بفرستن که با دختره دوست شه و کار گروه و پیش ببره... از گروگان گیری گرفته تا دزدیدن... هرچی... این نقشه رو برای تینا... همین دختره کشیدن ولی مشکلشون این بود که تینا یا فکر می کرد چون توی ایران زندگی نمی کنه خیلی باکلاس و خاصه و پسرهای ایرانی در حدش نیستن... یا از اون ماجرا خاطره ی بدی داشت. برای همین هرکاری کردند نتونستند هیچ کدوم از پسرهای مورد نظرشون که بهشون اعتماد داشتند و بهش نزدیک کنند... پیدا کردن یه آدم خارجی و انجام دادن این کار توی خارج کشور هم به این آسونی نیست چون این باند این ارتباطاتی که توی ایران داره رو توی خارج نداره. این شد که شانسشون و با من امتحان کردند که اون موقع توی همین گروه بودم و یه روز خودم و خالصانه بهشون سپرده بودم... منی که کلی هم برای تحت فشار گذاشتنم وسیله داشتند... برای همین خیلی ساده دختره رو توی ف.ی.س.ب.و.ک. با یه اکانت جعلی از من اَد کردند... و از شانس بد من ظاهرا دختره ازم خوشش اومد. پوفی کرد... سری به نشونه ی تاسف تکون داد و ادامه داد: رابطه مون تحت نظر رئیس گروه به صورت اینترنتی ادامه پیدا کرد... از این رابطه ی اینترنتی فهمیدند که می تونند از من استفاده کنند که توی یه موقعیت مناسب از نزدیکی من به دختره استفاده کنند و باباش و تحت فشار بذارند. دوباره گیج شده بودم. پرسیدم: چرا لقمه رو دور دهن می پیچن؟ خب گروگان بگیرنش و کار و تموم کنند. چرا حتما باید یه پسر با دخترهایی که مد نظرشونه دوست بشه؟ بارمان لبخندی زد و گفت: اگه این گروه می خواست این قدر بی احتیاط باشه که الان از هم پاشیده بود. پوزخندی زدم و گفتم: یادت رفته وسط خیابون و جلوی چشم اون همه آدم سروان و کشتند؟ به نظرم خیلی بی احتیاط تر از این حرف ها هستند. بارمان شونه بالا انداخت و گفت: نمی دونم منظورشون از این کار چی بوده ولی... مطمئن باش می خواستند یه پیامی بفرستند.... اما در مورد چیزی که پرسیدی... وقتی یه دختر با یه پسر دوست می شه... اونم یه دختر کم سن و سال... سعی می کنه این موضوع رو از خیلی ها مخفی کنه... مسلما نمی ره به مامانش بگه امشب دارم با دوست پسر جدیدم بیرون می رم. در عوض یه چیزی می گه که مامانش و بپیچونه. بعضی وقت ها کیس هایی که مد نظرمون هستن خیلی ازشون محافظت و مراقبت می شه. خودشون هم اینو می دونند... ولی وسوسه ی دوست شدن با یه پسر خوش قیافه باعث می شه خودشون این مرزهای محافظتی و دور بزنند. این طوری طعمه ناخودآگاه با ما همکاری می کنه... خودش سعی می کنه پنهون کاری کنه... خودش سعی می کنه یه سری چیزها رو مخفی کنه... کاری که در غیر این صورت کار ما می شه. در ضمن این طوری اون پسری که از گروه مامور شده این کار و بکنه می تونه اطلاعاتی رو از خانواده ی دختره به دست بیاره... حتی ممکنه پاش به خونه شون هم باز شه. این که کسی رو با دوز و کلک و همکاری خودش بکشونی به محلی که می خوای زندانیش کنی خیلی حرفه ای تره تا این که جلوی چشم مردم به زور سوار ماشینش کنی یا سر راه مدرسه بدزدیش... گفتم: ولی ممکنه پلیس بعدا بتونه رد این دوستی و بگیره و اون پسره رو پیدا کنه. بارمان لبخندی زد و گفت: توی این مورد دو تا حالت داریم. یا کسی که مد نظرمونه که خانواده ی خودش سابقه ی خرابی دارند جلوی پلیس... مثل تینا که باباش اون طوریه... یا کسی که مثلا باباش وکیله یا پلیسه و باند می خواد باهاشون مبارزه کنه که در اون صورت از این روش استفاده نمی کنند و با سیاست بیشتری پیش می رن... یادمه که در مورد یکی از پسرهای همین گروه یه چیزی شبیه این موردی که گفتی پیش اومد... دوست های دختره در مورد این پسره به پلیس گفتند... یادته بهت گفتم که این گروه سرویس های اطلاعاتی خوبی داره؟ قبل از این که دست پلیس به پسره برسه خودشون کلکش و کندند. یه چیزی رو در مورد این باند یادت باشه... این آدم ها هیچ وقت احتیاط و کنار نمی ذارن... وقتی به کسی اجازه می دن که باهاشون همکاری کنه حتما ازش آتو می گیرن... یا این که آدم های خودشون و دور و بر طرف می ذارن... کسایی که اون آدم نمی تونه هیچ وقت فکرش رو بکنه که بهش خیانت کنند... مثل راضیه و کاوه که مثل دستگاه ضبط و پخش می مونند. و با صورتش شکلکی در اورد. داشتم از کنجکاوی می مردم. برای همین دوباره گفتم: ماجرای رادمان چیه؟ بارمان گفت: می گم بهت... می دونی... من آدم خوبی نیستم... حتی قبل از این که وارد این گروه بشم هم خوب نبودم... ولی این قدرها هم بی شرف نیستم که جون یه عالمه آدم و به خاطر منافع دیگرون به خطر بندازم... من نمی خواستم باعث و بانی این جنگ باشم... قبل از ماموریت اصلیم که در مورد تینا بود یه ماموریت فرعی ولی مهم بهم دادند. چند وقتی بود با پسر یکی از درجه دارهای ارتش دوست شده بودم و مثلا رفیقش بودم. مخصوصا اون ماموریت و خراب کردم تا بی اعتمادشون کنم... خودم و برای همه چیز هم آماده کردم... حتی برای مردن... ولی... اونا منو انداختن توی یه اتاق و برای یه مدت نگهم داشتند...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#40
Posted: 22 Nov 2012 01:14
بهم هروئین تزریق کردند... می دونی... شصت میلی گرم هروئین در روز می تونه آدم و در عرض دو هفته معتاد کنه... نشونه های ترکش هم بعد از مصرف نکردن بعد از چهل و هشت ساعت شروع می شه و تا ده روز طول می کشه... بهم تزریق می کردند... سه چهار روز بدون مواد ولم می کردند... خوردم کردند... بعد هم با این اعتیاد ولم کردند.... به چیزی که می خواستند رسیدند... کسی که هروئین مصرف می کنه تا وقتی مواد بهش برسه رام و مطیعه... اونا منو با این کارشون از بین بردند... بعد سراغ برادرم رفتند... کسی که قبلا هم باهاشون همکاری می کرد... کسی که از منم خوش قیافه تر بود... سیگاری روشن کرد... فهمیدم عصبی شده. پکی عمیق به سیگارش زد و گفت: می دونستم اگه تسلیم سایه نشه می کشنش... همیشه دنبال یه فرصت بودند که حذفش کنند... اون منو می شناخت... سایه و دانیال و می شناخت... محبی رو می شناخت... سال ها قبل هم ثابت کرده بود که هیچ رقمه حاضر به همکاری خالصانه باهاشون نیست. دیگه نمی دونستم باید نگران برادرم باشم یا کشورم... من کنار کشیدم که اون آدمی نباشم که این کارو می کنه ولی اونا با انتخاب برادرم بیچاره م کردند... با این حال دعا می کردم که سایه بتونه رادمان و متقاعد کنه که با ما همکاری کنه... که خوشبختانه با اون ذات پلیدش و تبحر خاصش توی صحنه سازی قتل تونست رادمان و بکشونه اینجا... با این که فکر می کردم این حرف ممکنه احساسات بارمان جریحه دار کنه پرسیدم: چرا تو رو نکشتند؟ بارمان پوزخندی زد و گفت: شنیدی اون روز دانیال چی گفت که! من این جا زاپاسم... اگه رادمان بلایی سرش اومد از من استفاده می کنند... احتمالا نتونستند یه جانشین مورد اعتمادتر پیدا کنند. اینم از مزایای مشکل پسندی تینا خانومه. سرش و بلند کرد و گفت: تو چی؟ تو یه کم از خودت بگو... بی اختیار لبخندی زدم... سرم و پایین انداختم... به انگشت هام نگاه کردم. آهسته گفتم: من چیزی ندارم که بگم... یه عالمه چیزهای معمولی... بارمان اخم مصنوعی و بامزه ای کرد و گفت: من این همه حرف زدم... تو نمی خوای هیچی بگی؟... من منتظر شنیدن همون چیزهای معمولیم... شونه بالا انداختم و گفتم: یه زندگی ساده... به اندازه یه زندگی معمولی بی هیجان... اون قدری که به خاطر یه خورده آدرنالین بدون تصدیق پامو روی گاز می ذاشتم و ویراژ می دادم... یه زندگی بی دردسر... یه آدم خوشبخت که هیچ مسئولیتی نداشت... زندگی من مثل مال تو تعریف کردنی نیست... بارمان لبخندی زد و گفت: آره... خوشبختی رو که تعریف نمی کنند... همه ی داستان ها در مورد بدبختی هاست... مثل داستان زندگی من... توی سکوت نگاهش کردم... خیلی با دقت... چین های ریز کنار چشماش و تو دلم شمردم... محو شکستگی ابروش شدم... همه چیزهایی که هر روزی که می گذشت بیشتر از قبل برام عزیز می شد... نگاهم روی دستش سر خورد... دستایی با اون انگشت های کشیده که لرزش خفیفش و نمی تونست ازم مخفی کنه... و اون خال کوبی که معنیش و نمی فهمیدم... و... جای لکه های سیاه و آبی روی بازوش... چیزی که منو از خواب و رویا بیرون می اورد... لکه هایی که قلبم و می فشرد... یادم می اورد کسی که جلوم نشسته کیه... آهسته گفت: برو... سرم و بلند کردم... خواستم چیزی بگم که متوجه شدم دوباره داره به فین فین می افته... قلبم از درد مچاله شد... رویای نیمه ی گمشده م توی ذهنم شکست و هزار تیکه شد... مردی که جلوی من نشسته بود معتاد بود... کسی که به خاطر دو گرم پودر سفید می تونست همه چیز و فراموش کنه... خودشو... منو... از جام بلند شدم... با ناراحتی وصف ناپذیری که هر لحظه بیشتر می شد به سمت در رفتم... دستگیره رو تو دستم گرفتم... مکثی کردم و به سمتش برگشتم... توی هاله ای از نور قرمز اتاق نگاهش کردم... سرش و بیین دستاش گرفته بود... بعد با بی قراری دستی به قسمت تراشیده ی سرش کشید... گفتم: به خاطر دو دقیقه ی فراموشی خودت و از بین می بری؟ ... بارمان... این فقط یه خوشی کوتاه مدته... یه چیزهایی هستن که تا ابد با آدم می مونن و آروم آروم روحش و آزار می دن... بعضی دردها هیچ وقت قرار نیست آروم بگیرن... مثل درد از دست دادن یه برادر... سری تکون داد و گفت: همه ش به خاطر اون نیست... به خاطر اینه که... می خوام خودم و فراموش کنم... خودم و از بین ببرم... من یه آدم معتاد خلاف کار اضافیم... هر شب پیش خودم تصمیم می گیرم که خودم و از دیدن فردا محروم کنم و شر خودم و بکنم... ولی وقتی که جرئتش و پیدا می کنم یه چیزی تو زندگیم پیدا می شه که دلم و به این دنیا خوش می کنه... یه چیزی که منو به این دنیا وصل می کنه... فکر کردم منظورش رادمانه... آهسته گفتم: رادمان خوب می شه... نگران نباش... از همون فاصله به چشمام زل زد و گفت: من از رادمان حرف نمی زدم... چیزی توی نگاهش بود که نه رنگی از اون وسوسه داشت و نه نشونی از اون شیطنت... چیزی که سرخی چشماش و آبریزش بینیش کم رنگش می کرد ولی محوش نمی کرد... چیزی که می دونستم اگه به زبون بیاره تمام مرزهای مقاومت و تحملم و از بین می بره... آهسته گفت: برو... سرم و پایین انداختم... بیرون رفتم و در اتاق و بستم... نمی دونم چرا بغض کرده بودم... چشمام و روی حسی که روز به روز اوج می گرفت بسته بودم... نمی خواستم مردی رو ببینم که پشت سیاست هاش ناامیدی از خودش ، پشت حرف های مقتدارنه ش ضعف و پشت سایه ی حمایتش فقط و فقط سیاهی بود... آره... من دوست داشتم چشمام و ببندم... می خواستم با چشم های بسته اسیر وسوسه ی نگاهی بشم که دوست داشتم فقط شیطنتش و ببینم... ****** صدای محکم تق تقی رو که به در می خورد شنیدم. پرسیدم: چی شده؟ رادمان با بداخلاقی گفت: باز کن این درو! می خوام بیام بیرون. پرسیدم: کجا؟ رادمان با عصبانیت گفت: دستشویی رفتن هم جرمه؟ درو باز کردم. چشمم به ظاهر آشفته ی رادمان افتاد. موهاش به هم ریخته بود. همون جایی که وایستاده بود به خودش می پیچید. دستاش می لرزید و پاهاشو به شدت با حالت عصبی تکون می داد. تا چشمش بهم افتاد با صدای بلند گفت: چیه؟ چرا داری این طوری نگاهم می کنی؟ اگه حالت ازم بهم می خوره نگاه نکن... کی ازت خواسته وایستی اینجا کیشیک بدی؟ برو رد کارت! می دونستم عصبیه ولی با این حال بهم برخورد. چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: برو... زودم بیا! سریع به راه افتاد و تنه ای بهم زد. سعی کردم عصبانیتمو کنترل کنم. دیدم بارمان داره از دور نگاهم می کنه. سری به نشونه ی تاسف تکون داد. بهم نزدیک شد و گفت: بهت گفتم نمی تونه... آخه دختر! توی کلینیک ترک اعتیاد با کلی قرص و دارو و مراقبت اینا رو ترک می دن تازه بعد چند ماه دوباره شروع می کنند به مصرف کردن... فکر می کنی هروئین مثل نقل و نباته که دو روز بندازیش تو دهنت و بگی به به چه چه! و فردا هم بندازیش کنار؟ ابرو بالا انداختم و گفتم: خودتو توجیه نکن!... می تونه... چهار روز گذشته... باید این چند روزی که مونده رو هم دووم بیاره. رویا به سمتمون اومد و گفت: ماجرا چیه؟ و با حالتی مشکوک به من و بارمان نگاه کرد. با سر به انباری اشاره کردم و گفتم: ترک کردن رادمان! بارمان گفت: به خدا اگه بلایی سر داداشم بیاد... . رویا گفت: اگه ترک نکنه ممکنه سرش بلا بیاد... یه کم منطقی باش... این قدر احساساتی نباش... ترک کردن به نفعشه... یادته چه قدر تصمیمش برای ترک کردن قرص و محکم بود؟ حتی یادمه وقتی حالت های خماریش شروع شده بود بازم سر حرفش بود. اگه برای نجات برادرت کاری نمی کنی حداقل بذار خودش یه کاری کنه. بارمان پوزخندی زد و گفت: شما دو نفر متوجه نمی شید که چطور استخوون درد آدمو از زندگی سیر می کنه... انگار همه ی عضلات بدنتونو آتیش می زنن... آدم از کلافگی و درد نمی دونه باید چی کار کنه... اصلا درک نمی کنید چه قدر سخته. رویا همون طور که به سمت پله ها می رفت گفت: اونی که متوجه نمی شه تویی... یه جوری توی اون دوران ترسوندنت که جرئت نداری به ترک کردن فکر کنی. بارمان یه دفعه صداشو بلند کرد و گفت: کی؟ من؟ من ترسیدم؟ رویا به چشم های بارمان زل زد و گفت: دروغ می گم؟ با کلافگی سرمو چرخوندم... در دستشویی باز بود. قلبم توی سینه فرو ریخت. سریع به سمت دستشویی دویدم. درو تا ته باز کردم و سرک کشیدم. خبری از رادمان نبود. قلبم توی دهنم اومده بود. یه لحظه ترسیدم... کجا رفته بود؟ نکنه بلایی سر خودش بیاره! هل کردم. دوباره توی دستشویی سرک کشیدم. با صدای بلند گفتم: نیست! بارمان و رویا هنوز داشتند بحث می کردند: _ تو می خوای اونم مثل خودت معتاد و بدبخت نگه داری. _ به تو مربوط نیست... تویی که تجربه ش نکردی نمی فهمی. _ داری دستی دستی برادرتو می ندازی تو چاه. _ من فقط نمی خوام آسیب ببینه... می فهمی این طوری ترک کردن چه قدر خطرناکه؟ _ اون وقتی مواد مصرف نمی کرد و عقلش سر جاش بود این ریسکو قبول کرده بود. خودم و بهشون رسوندم و داد زدم: نیست... رادمان نیست! یه لحظه هر دو تا با تعجب نگاهم کردند. بلافاصله بارمان به خودش اومد و به سمت انبار دوید. رویا به سمت اتاق خودش رفت و من به سمت اتاق بارمان دویدم. چشمم به رادمان افتاد و نفس راحتی کشیدم. یه دفعه متوجه شدم داره چی کار می کنه. داشت زیر تشکو می گشت. از خشم دستامو مشت کردم و به سمتش رفتم. بازوشو کشیدم و گفتم: چی کار داری می کنی؟ این بود ترک کردنت؟ دستشو محکم از دستم بیرون کشید و با صدای بلندی گفت: دست بهم نزن... به تو ربطی نداره... هر غلطی که بخوام می کنم. بلند صدا زدم: بارمان! رویا... بیاید اینجاست! بارمان سریع خودشو به ما رسوند. با تعجب به رادمان که با عصبانیت به هر سوراخ سنبه ای سرک می کشید نگاه کرد و گفت: داری چی کار می کنی؟ رادمان از روی تشک پایین اومد و با اخم های توی هم گفت: سهم من کو؟ بارمان با خنده گفت: کشیدم همشو! یه دفعه رادمان داد زد: تو غلط کردی! بارمان خنده شو جمع کرد و گفت: یه کم برات کنار گذاشتم... بیا بریم توی انبار... اونجا دور از چشم این دوتا فوضول بهت می دمش... . من و رویا که تازه از راه رسیده بود بهش چشم غره رفتیم. بارمان بازوی رادمان و گرفت و گفت: بیا بریم داداش گلم. رادمان دستشو از دست بارمان بیرون کشید و گفت: همین جا! بیارش اینجا...من توی اون سوراخ برنمی گردم. بارمان دوباره بازوی رادمان و گرفت و گفت: بیا بریم اونجا... . رادمان محکم دستشو کشید و با عصبانیت داد زد: این قدر بهم دست نزن... خودت کشیدی حالیت نیست من چه حالی دارم. گفتم: ببین... فردا روز پنجمه... زمان ترک بین پنج تا ده روزه... شاید فردا همه ش تموم شه... یه کم دیگه طاقت بیار. یه دفعه به سمتم خیز برداشت و داد زد: منو ببین! به نظرت من تا فردا خوب می شم؟ آره؟ فکر می کنی بچه م که با دو تا جمله ی قشنگ و وعده وعید خام شم؟ یه گام به سمتم برداشت و انگشت اشاره شو به سمتم گرفت و گفت: دست از سرم بردار... فهمیدی؟ ولم کن... . یه آن ازش ترسیدم. عقب عقب رفتم و با التماس به بارمان نگاه کردم. بارمان دوباره بازوی رادمان و کشید. یه دفعه رادمان قاطی کرد. برگشت و با مشت توی سینه ی بارمان زد و داد زد: دست از سرم بردار. بارمان عقب عقب رفت. با تعجب به جای مشت رادمان نگاه کرد... سرشو بلند کرد و با ناباوری به رادمان زل زد. کم کم شعله ی خشم تو چشماش زبونه کشید. صداشو بالا برد و گفت: منو می زنی؟ چته؟ وحشی شدی! چنگی به یقه ی رادمان زد و گفت: بیا برو تو همون اتاق... اون قدر اونجا می مونی تا آدم بشی... رو من دست بلند می کنی؟ رادمان برادرشو هل داد و گفت: تا بیشتر از این وحشی نشدم سهم منو بده. بارمان کمرشو گرفت و اونو از اتاق بیرون کشید. رادمان تقلا کرد که خودشو آزاد کنه. من یه گوشه وایستاده بودم و با تاثر نگاهشون می کردم. رادمان داد زد: ولم کن... عوضی... خودت می کشی و بساطت به راهه اون وقت جلوی منو می گیری؟ بارمان برادرشو به سمت انبار هل داد و گفت: آره... من این شکلیم... خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی عوضیم... سهمتم می خوام بالا بکشم... برو توی اون انبار تا اون رومو بالا نیوردی... جنبه ی کشیدن و نداری. رادمان به سمت بارمان حمله کرد. بارمان محکم به سمت عقب هلش داد و سریع در انبار و بست. دستگیره رو محکم به سمت بیرون نگه داشت و داد زد: ترلان ... بجنب! به خودم اومدم. سریع کلیدو در اوردم و درو قفل کردم. رادمان محکم به در می زد و ناسزا می داد. بارمان که به شدت عصبی به نظر می رسید دستی به پیشونیش کشید و گفت: یعنی می تونه دووم بیاره؟ رویا پوزخندی زد و گفت: به نظر من که حالش خوبه... زیادی هم خوبه... . بارمان با انگشت به سرش زد و گفت: اینجا رو از دست داده! من با امیدواری گفتم: شیش روز دیگه تموم می شه. رادمان هنوز داشت از اون طرف فحشمون می داد. بارمان با عصبانیت لگدی به در زد و گفت: ساکت! اگه بیشتر از این حرف بزنی از غذا هم خبری نیست! یه کم فکر کرد و گفت: از دستشویی هم همین طور! و با اعصاب خوردی به سمت طبقه ی پایین رفت. من و رویا نگاهی بهم کردیم. شونه بالا انداختم و خواستم به سمت طبقه ی پایین برم که رویا دستم و گرفت و گفت: یه لحظه بیا... کارت دارم. دنبالش رفتم و وارد اتاق خودمون شدیم. در و بست و گفت: دیدی؟ با ناراحتی گفتم: نکنه توام نمی خوای بذاری رادمان ترک کنه! رویا سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت: من دقیقا می خوام بذارم رادمان ترک کنه... ولی... اون چیزی که الان دیدی اون روی یه آدم معتاد بود... یه قدم به سمتم برداشت.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "