ارسالها: 593
#41
Posted: 22 Nov 2012 01:14
صداش و پایین اورد و گفت: می فهمم که از بارمان خوشت اومده... ولی... یادت نره که اون یه آدم هروئینیه... گول این حرفا رو که می گن معتاد یه بیماره رو نخور... این بیمار وقتی بهش نرسه دیگه نه خانواده حالیش می شه... نه احترام... و نه حتی عشق! قلبم توی سینه فرو ریخت. رویا نگاه معنی داری بهم کرد و گفت: چشمات و باز کن... قشنگ ببین داری با سر وسط کدوم ماجرا می ری... آخه دختر تو توی بارمان چی دیدی؟ سریع انکار کردم و گفتم: چی داری برای خودت می گی؟ نمی دونم چرا قلبم به تپش در اومده بود. رویا چپ چپ نگاهم کرد و گفت: یعنی این قدر شوتم که از حواس پرتی هات و نگاه هایی که زیرزیرکی به بارمان می کنی نفهمم؟ ترلان! لیاقت تو این بود؟ یه مرد معتاد؟ یه خلاف کار؟ یادت رفته از کدوم خانواده می یای؟ بابات قاضی بود... مگه نه؟ حد تو این بود؟ شونه بالا انداختم و گفتم: می دونی چیه؟ شرایط آدم ها و احساساتشون و می سازه... منم الان توی این شرایط یه آدمیم که مرتکب قتل شدم... منم خلاف کارم. رویا با ناباوری سر تکون داد و گفت: یعنی این قدر زود می خوای عقل و منطق و بذاری کنار؟ چرا بی خودی از بارمان طرفداری می کردم؟ رویا راست می گفت... اگه به بارمان هم مواد نمی رسید می شد عین رادمان... همون طور پرخاش گر و عصبی... اگه رادمانی که اون قدر با شخصیت و مودب بود این طوری شده بود بارمان که از اون هم بدتر بود! حرف های رویا بدجور اذیتم می کرد. رویا گفت: قبل از این که بهش وابسته بشی ولش کن... خوب تو چشماش نگاه کن... به جای این که جادوی چشماش بشی چین و چروک و سیاهی دور چشمش و ببین... رنگ تیره ی پوستش و ببین... یه کم به زخم های کوچیک روی دستش نگاه کن... حد تو این نیست ترلان. یادت رفته چطوری بار اومدی؟ متوجه هستی طرفی که مقابلته یه آدم معتاده؟ سرم و بالا گرفتم و گفتم: آره... من این طوری بار اومدم که از معتادها بترسم... مثل همه ی دخترهای دیگه... به نظر منم آدمی که با انتخاب خودش معتاد می شه و زندگی خودش و خانواده ش و به باد می ده بیمار نیست... آدم گناهکار و خطاکاریه... ولی خیلی بی انصافیه که داری بارمان و با اونا یکی می کنی... بارمان به خاطر این که وارد اون ماموریت نشه معتاد شد... اونم نه به اختیار خودش... رویا سر تکوت داد و گفت: آره... این حرفا همه ش درست... ولی آخرش به یه جا ختم می شه... به این که همین آدمی که دم از عشق و عاشقی می زنه اگه دو روز بهش مواد نرسه همه چی یادش می ره و حاضره به خاطر یه بار کیف خودش گردنتم بشکنه... رویا گفت: آدمی که معتاده نمی تونه عاشق بشه... و هیچ دختری نمی تونه عشق یه طرفه رو تحمل کنه... یادت نره که دخترها وقتی یه نفر و بخوان همه چیش و می خوان... خودش و ... توجهش و ... وابستگیش و... حالا تو داری خودت و جلوی آدمی می ندازی که خودش و توجهش و وابستگیش فقط به اون زهرماریه... تو توی دنیای این آدم هیچ جایی نداره... احساساتم داشت با این حرف ها جریحه دار می شد. دهنم باز مونده بود و دیگه نمی تونستم جوابش و بدم. قلبم داشت از دهنم بیرون می زد. رویا به سمت در رفت و گفت: اون آدم های خمار کنار خیابون و دیدی که اسفند دود می کنند؟ حتما همیشه با ترحم نگاهشون می کردی... بارمان فقط فرقش اینه که چشماش آبیه... بلده خوب حرف بزنه... بلد با نگاهش وسوسه ت کنه... بلده چطوری دل یه دختر و بلرزونه... آخر آخرش وقت خماری درست مثل هموناست... حالا چه معتاد شده باشه چه معتادش کرده باشن... اون چیزی که برای تو می مونه نتیجه شه. اشک تو چشمم حلقه زد. رویا در و باز کرد و گفت: ببخشید... من خیلی آدم رکیم... فقط فکر می کنم تو از اون دخترهایی هستی که اگه سایه ی مامان و بابا بالا سرشون نباشه خیلی زود علی رغم همه ی ادعاهاشون سر خودشون و به باد می دن... دلم سوخت که یه آدم تحصیل کرده از یه خانواده ی خوب که اتفاقی اینجا اسیر شده دستی دستی خودش و گرفتار آدمی کنه که قبل از اعتیادش هم سربه راه و با لیاقت نبوده. نگاه معنی داری بهم کرد... از اتاق بیرون رفت و در و بست. زانوهام سست شد. خودم و روی تخت انداختم. قلبم داشت از سینه م بیرون می جهید... دستام یخ کرده بود.. بهتر از این نمی تونست واقعیت و توی فرق سرم بکوبونه... بغضم تو گلوم گیر کرده بود... مرتب به خودم تلنگر می زدم: حق نداری گریه کنی... حق نداری... خودتو جمع کن. لبامو گاز گرفتم. دستام و مشت کردم... به سختی این بغض لعنتی رو فرو دادم. صدای گام های کسی رو می شنیدم که به سمت اتاقم می اومد. تو دلم گفتم: الان نه... خواهش می کنم الان نه... . ولی... صدای بارمان و از توی راهرو شنیدم: ترلان! بیا شام... دست پخت این دختره راضیه خوبه. بچه ها هیچی برات نمی ذارن ها! یه دفعه داد زد: تمومش کن دیگه رادمان... هنوزم ازت شاکیم... می یام با دست های خودم خفه ت می کنم ها. در و باز کرد و گفت: بجنب دیگه! با دیدن صورتم جا خورد. گفت: چی شده؟ خواست به سمتم بیاد که با صدای بلند گفتم: از این جا برو... . سرجاش وایستاد و گفت: حالت خوبه؟ اشکم داشت در می اومد... با صدایی بلندتر گفتم: آره... بهت یاد ندادن وقتی می خوای بیای توی اتاق یه خانوم اول باید در بزنی؟ بارمان با حالتی خیلی عادی گفت: راستشو بخوای... نه... این یه مورد و وقت نکردن یادم بدن. پامو با عصبانیت به زمین کوبوندم و گفتم: خواهش می کنم تنهام بذار... . بارمان سر تکون داد و گفت: آهان این شد! و به سمت در رفت. قبل از این که بیرون بره برگشت و با کنجکاوی نگاهم کرد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: چیزیم نیست... فقط می خوام یه کم تنها باشم... همین! سرشو پایین انداخت و گفت: مطمئنی؟ نبودم... ولی سر تکون دادم و گفتم: آره... این طوری بهتره. در و بست و رفت... چشمامو روی هم گذاشتم... عقل می گفت حق با رویاست... ولی احساس که نمی دونم چرا این قدر قوی بود می گفت که این موضوع فقط به خودم ربط داره... متوجه بودم که دارم با سر سقوط می کنم... ولی... توی این سقوط حس لذت بخشی بود... هرچند آخرش تاریک و مبهم به نظر می رسید ولی... وسوسه ی چشمای بارمان وادارم می کرد خودم و به دست این لذت بسپرم... به لذت و خوشی توی سقوط... و این عذابم می داد که می دونستم آخر این سقوط... آخر این حس بی نظیر با سر زمین خوردنه... .ظرف غذای رادمان و توی سینی گذاشتم و دم در اتاقش ایستادم. یه بند داشت غرغر می کرد و حرف می زد: این درو باز کنید دیگه! پوسیدم به خدا! می خوام یه دوش بگیرم... باور کنید از دیروز تا حالا علایمم از بین رفته. چرا حرفم و باور نمی کنید؟ در و باز کردم و وارد شدم. رادمان کنار در نشسته بود و با حالتی کاملا خصمانه نگاهم می کرد. سینی رو روی زمین گذاشتم و با دقت به صورتش نگاه کردم... راست می گفت... دیگه توی صورتش نه از درد و رنج خبری بود و نه به خودش می پیچید... هرچند که به شدت بداخلاق به نظر می رسید. توی اون چند روز کاملا به یه رادمان دیگه تبدیل شده بود. رنگ صورتش پریده بود و لباش ترک خورده بود. پای چشماش گود رفته بود و خیلی لاغر شده بود... جالب این بود که جذابیت ظاهریش و کنار همه ی اینا حفظ کرده بود... برعکس بارمان که توی صورتش اثری از زیبایی نبود و تنها چیزی که جذابش می کرد اون نگاه خاص و شیطونش بود. از جام بلند شدم و گفتم: بارمان گفته هرچه قدر بیشتر اینجا بمونی بهتره. می گه کسایی که ترک می کنند تا چند ماه به مواد کشش دارند. می دونی که! چون خودش مصرف می کنه و همه ی بساطش آماده ست ممکنه وسوسه شی. با کلافگی دست توی موهای مشکیش که به اندازه ی قبل خوش حالت به نظر نمی رسید کرد و گفت: این پسره هم دو ترم دانشگاه رفته و فکر کرده پزشک متخصص شده. شونه بالا انداختم و گفتم: پدرکشتگی که باهات نداره. حالا که دیده تونستی طاقت بیاری و ترک کنی می خواد کمکت کنه که به سمتش برنگردی. رادمان سرش و به دیوار پشتش تکیه داد و گفت: ای کاش زودتر سر و کله ی دانیال پیدا شه و منو از دست شماها نجات بده... ولتون کنند تا چهار پنج ماه من و این تو نگه می دارید. چپ چپ نگاهم کرد و گفت: کارت و خوب جدی گرفتی ها! به روحیاتت می یاد که از این کارها بکنی... به همین شعار دادنت هات... وسط حرفش پریدم و با عصبانیت گفتم: اگه حرف های الانت و می شنیدم هیچ وقت برات این کارها رو نمی کردم. حیف که پسری که اون لحظه جلوم نشسته بود توی ده روز با اراده و بدون هیچ قرص و آرامبخشی هروئین و ترک کرده بود... اگه نه همون افکار و برداشت های قدیمیم و توی سرش می کوبوندم. در اتاق و روش قفل کردم. همین که سرم و بلند کردم کاوه رو دیدم. اخم کردم و گفتم: اینجا چی کار می کنی؟ با همون مظلومیت و کم رویی همیشگیش آهسته گفت: هیچی... سرش و پایین انداخت و سریع رفت. با سوء ظن نگاهش کردم. می دونستم که به قول بارمان مثل دستگاه ضبط و پخش می مونه... تو دلم گفتم: باید بیشتر از این مراقبش باشیم. همون طور که به سمت طبقه ی پایین می رفتیم تو دلم گفتم: چه قدر یه آدم باید بدبخت شده باشه که به خاطر نجات پیدا کردن دست به دامن دانیال شه. و به دعایی که رادمان کرده بود پوزخندی زدم... ولی ... وقتی سر و کله ی دانیال پیدا شد فهمیدم این دعا خیلی زودتر از اون چیزی که انتظارش و داشتم مستجاب شده... ****** یه پیرهن سرمه ای با کمربند سفید پوشیده بودم. هدا نمی تونست تصمیم بگیره که کفش سرمه ای مناسب تره یا سفید... خودم کفش سرمه ای رو ترجیح می دادم. هرچند که توی سن بیست و دو سالگی همچنان با پاشنه های بلند مشکل داشتم. هدا موهام و بابلیس پیچیده بود و به صورت کج روی یکی از شونه هام ریخت... داشت صورتم و آرایش می کرد که یه دفعه با عصبانیت گفت: ین پسره چرا این قدر می یاد و می ره؟ خودم هم متوجه بودم که بارمان به بهونه های مختلف از دم در اتاق رد می شه. هدا با عصبانیت در اتاق و بهم کوبید و با اخم و تخم به سمتم اومد. کار آرایشم که تموم شد هدا به طبقه ی پایین رفت تا ببینه راضیه چیزی احتیاج داره یا نه. منم مانتوم و پوشیدم و شالم و سر کردم. از اتاق خارج می شدم. می خواستم به رادمان سر بزنم و ببینم حال و احوالش چطوره. سه روز بود که طبق دعای خالصانه اش! به دستور دانیال از اتاق بیرون اومده بود. دانیال شخصا روی کارهاش نظارت می کرد. سفارش غذاهای مخصوص می داد و برایش محصولات بهداشتی مختلف می اورد که پوستش و تقویت کنه. از اضطرابی که توی کارهای دانیال بود مشخص بود که خودش هم می دونه در مورد رادمان زیاده روی کرده. با وجود تلاش های دانیال رادمان کاملا شبیه به آدمی می موند که بعد از یه مریضی سخت در حال گذروندن دوران نقاهت باشه... هرچند که به نظر من مشکل اصلی این بود که نمی تونست خیلی غذا بخوره و احتمالا این موضوع توی مهمونی بدجوری ضایع می شد. قبل از این که به اتاق رادمان برسم بارمان و توی راهرو دیدم. با دیدن من تعظیم کوتاهی کرد و گفت: به به! ترلان خانوم!... خانوم! برای ما هم از این تیپا بزن. گفتم: گمشو! پررو! ولی بی اختیار خنده م گرفت. بارمان ابرو بالا انداخت و گفت: امشب خوش به حال دوست پسر بعضی هاست. متوجه نیش کلامش شدم.. دوباره داشت بحث دوست پسر و پیش می کشید. با حرص گفتم: چند بار باید بهت بگم این یارو دوست پسر من نیست؟ بارمان شونه بالا انداخت. باز چشماش شیطون شده بود. گفت: چی کار کنم؟ حرفات متقاعدم نمی کنه... شاید اگه دقیقا بگی قبلا رابطه تون چه شکلی بوده متقاعد بشم. یه صدایی بهم گفت: مرگ یه بار شیون هم یه بار! بگو و همه چیز و تموم کن! آهی کشیدم. گوشام و تیز کردم. در اتاق بارمان بسته بود ولی صدای دانیال می اومد که داشت با رادمان سر لباس جر و بحث می کرد. صدامو پایین اوردم و گفتم: هم دانشگاهیم بود... اومد خواستگاریم ولی جواب رد بهش دادم. بارمان سوتی زد و گفت: که این طور! نیشش باز شد... این همون چیزی بود که ازش می ترسیدم. نیش باز و قیافه ی ذوق زده ی بارمان نشون می داد که توی اولین فرصت از این موضوع علیه دانیال استفاده می کنه. اخم کردم و گفتم: بهش نگی ها! بارمان با خنده گفت: مطمئن باش این حرف ها همین جا می مونه. زیرلب گفت: از قیافه ی پلیدش معلومه که داره عین چی دروغ می گه! بارمان جدی شد و گفت: ترلان! یادت نره چی بهت گفته بودم ها! مواظب باش. نذار تلافی خورد شدن غرورش و ازت بگیره. بازیچه ش نشو. در همین موقع در اتاق باز شد و دانیال بیرون اومد. اخماش توی هم بود. موهاش مشکی رنگش و عقب داده بود. مثل همیشه یه کت شلوار شیک به تن داشت. کت شلوار و کراوات خاکستری با پیرهن مشکی! انصافا خوش تیپ شده بود ولی اون ترکیب رنگ به نظر من حالت خبیثانه ای به ظاهرش داده بود که الحق هم برازنده ش بود. رادمان تیپ اسپرت زده بود و رنگ سرمه ای و مشکی لباساش با رنگ آبی چشماش و موهای مشکیش ست شده بود. با این که مارک و دوخت لباسش در حد لباس های دانیال نبود بی نهایت جذاب تر بود... اون چشم های خوشگل و خوش حالت چیزی نبود که یه دختر به آسونی بتونه ازش بگذره. دانیال با دلخوری گفت: لیاقت نداری رادمان! رو به بارمان کرد و گفت: هرکاری کردم این داداش عقب مونده ت کت شلوار نپوشید. بارمان نیشخندی زد. با نگرانی توی دلم گفتم: خل نشه در مورد خواستگاری چیزی بگه! بارمان با لحن پر از شیطنتی گفت: همه مثل شما نیستن که از بچگی با پاپیون و کراوات بزرگ شده باشن و به جای قنداق توی کت و شلوار گذاشته باشنشون. بلافاصله متوجه شدم که داره به وضع مالی بد دانیال توی گذشته تیکه می ندازه. رادمان پشت سر دانیال از زور خنده رنگ عوض کرده بود. دانیال به زحمت خودش و کنترل می کرد که چیزی نگه. روشو از بارمان برگردوند. چشمش به من افتاد. یه لحظه جا خورد. بعد یه لبخند کمرنگ روی لبش نشست.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#42
Posted: 22 Nov 2012 01:15
بارمان با دیدن لبخند دانیال به من نیشش و بست و اخم کرد. دانیال با همون لحن مغرور همیشگیش گفت: پایین منتظرتم. وقتی از پله ها پایین رفت رادمان به برادرش گفت: خیلی تمیز حالش و گرفتی. کف دستشون و بهم زدند و بارمان گفت: چاکریم! به همراه دو برادر به سمت طبقه ی پایین رفتم. هنوز به پایین پله ها نرسیده بودیم که راضیه از اتاقش بیرون اومد. با دیدنش بی اختیار از حرکت ایستادم. یه پیرهن دکلته ی سبز پوشیده بود که با چشم های خوشرنگش هماهنگ شده بود. موهاش بلند و طلایی ش و سشوآر کشیده بود و دورش ریخته بود. زیبایی خیره کننده ش با اون آرایش نفس گیر شده بود. یه خودم اومدم. به دنبال بارمان از پله ها پایین رفتم. وقتی متوجه شدم که بارمان حتی نیم نگاهی هم به راضیه ننداخته خوشحال شدم. آهسته بهش گفتم: آفرین پسر نجیب و سر به زیر! صورتش و کج و کوله کرد و گفت: من از دخترهای مو طلایی خوشم نمی یاد. انتظار داشتم جمله ی دلنشین تری ازش بشنوم. هنوز این فکر از ذهنم بیرون نرفته بود که بارمان چشمکی بهم زد و گفت: در عوض ارادت خاصی به خانوم های چشم آبی و مو قهوه ای دارم. تازه داشتم می فهمیدم معنی قند تو دل آب کردن یعنی چی. رادمان با لحن طلب کارانه ای گفت: ببخشید! منم اینجا وایستادم ها! گفتم یه یادآوری کرده باشم. بارمان گفت: همیشه سرخری. رادمان پوزخندی زد و گفت: بدیش اینه که نمی تونی دکم کنی. به سمت رویا رفتم که یه گوشه ی سالن ایستاده بود و دو تا برادر و که داشتن کل کل می کردند تنها گذاشتم. رویا داشت چپ چپ نگاهم می کرد. با این که کنارش ایستاده بودم بهش نگاه نمی کردم. بعد از حرف هایی که بهم زد تلاش کرده بودم که حدم و در رابطه با بارمان بدونم ولی مشکل اینجا بود که من هرلحظه و هر روز بارمان و می دیدم... همیشه جلوی چشمم بود... و این کار و برای از اون گذشتن سخت می کرد... دانیال با صدای بلند گفت: همه حواستون و به من بدید! یه بار دیگه دوره می کنیم! راضیه! تو دنیایی... خواهر ناتنی منی. حواست باشه که برای خوش گذرونی نمی ریم. یه راست می ری سراغ سبزواری. یادت باشه که امشب حداقل باید ازش آدرس یا شماره تلفن بگیری... رادمان! زرنگ بازی در بیاری وسط مهمونی اسلحه رو بیرون می کشم و یه تیر حرومت می کنم! ... جدی می گم! تو باید بری سراغ دختر پژمان! من بهت نشونش می دم... خودت که بلدی چطور باهاش صمیمی بشی. اگه بتونی شماره ای چیزی ازش بگیری عالی می شه. اسمت هم می ذاریم بردیا... رو به من کرد و گفت: ترلان! می دونی که امشب اسمت باران اِ... تو امشب هیچ وظیفه ای نداری جز این که از کنار من جم نخوری و با منم کل کل نکنی. رادمان پوزخندی زد و از اون طرف سالن گفت: باور کن سخت ترین وظیفه رو تو داری. حرفش و قبول داشتم. تحمل کردن دانیال واقعا سخت بود... به سمت در ویلا رفتیم. وقتی در باز شد دانیال دستش و پشت کمرم گذاشت و به سمت جلو هلم داد. با بداخلاقی گفتم: از الان صمیمی نشو که اعصابم ضعیف می شه. چشم غره ای بهش رفتم. آخرین لحظه بی اختیار سرم و به سمت بارمان چرخوندم که برخلاف چند دقیقه پیش کلافه و ناراحت به نظر می رسید. اونم سرش و بلند کرد و بهم نگاه کرد. لبخندی زدم... یه دفعه صورتش باز شد و اونم لبخند زد... یه لحظه از ذهنم گذشت: ای کاش اونم امشب با ما می اومد. ****** مهمونی توی یکی از ویلاهای مهرشهر بود. تا نزدیکی های مهرشهر با ون رفتیم. بعد از اون سوار ماشینی شدیم که دانیال راننده ش بود. من جلو نشستم و راضیه و رادمان عقب نشستند. دو تا ماشین هم مراقبمون بودند... یکی از جلو... یکی از پشت... تو دلم داشتم برای دانیال نقشه می کشیدم. اگه رادمان سریع جلو می پرید و دستش و دور گردن دانیال حلقه می کرد و خفه ش می کرد همه چی تموم می شد. منم سریع پشت فرمون می نشستم و اون دو تا ماشین و توی یه چشم به هم زدن جا می ذاشتم. یه مشکل کوچولو به اسم راضیه هم بود که حل کردنش کار سختی نبود. می شد خیلی راحت از پنجره پرتش کرد بیرون... ولی... باید بعدش کجا می رفتیم؟ ما دو تا قاتل بودیم... توی دنیای بیرون چه جایی داشتیم؟ وقتی دانیال به سمت در ویلا رفت یکی از مردهایی که دم در بود با دقت صورت دانیال نگاه کرد. بعد تصویر دانیال و توی تبلتی که توی دستش بود چک کرد. با سر بهمون اشاره کرد که وارد شدیم. باید یه مسافتی رو پیاده می رفتیم تا به باغی که با چراغ های سفید و پایه بلندی روشن شده بود می رسیدیم. کف باغ سنگ های ریز مشکی، سفید و قرمز ریخته شده بود و روی اون سنگ ریزه ها سنگ های مربی شکل سفید بزرگی بود که باید پا رو روی آنها می گذاشتیم و راه می رفتیم. دو طرف این راه درخت های بلندی بود که بین اونا صندلی و میز قرمز خوشرنگی گذاشته بودند. به نظرم هوا سردتر از اونی بود که بشه از باغ این طور استفاده کرد. صدای راضیه رو از پشت سرم می شنیدم که با لحنی سرزنش آمیز به رادمان می گفت: لباست اصلا امشب مناسب این جمع نیست... رادمان با بی حوصلگی گفت: آره! می دونم چشم شما دخترها فقط به لباس و ماشین پسرهاست ولی تو نگران نباش... من با همین لباسم کارم و بهتر از تو انجام می دم. دانیال گفت: بس کنید! هر دو نفر ساکت شدند. دانیال گفت: متوجه هستید که اینجا ما مهمونیم و نباید از این حرف های مشکوک بزنیم؟ پوفی کرد و به سمت ویلای بزرگی که رو به رومون بود رفتیم. سالن بزرگی پیش روم بود. صدای موزیک ملایمی از روی سن می اومد... صدای پیانو فضا رو پر کرده بود. تا چشم کار می کرد مردهای کت شلوار پوشیده و زن هایی با لباس های شب آن چنانی دیده می شد. دانیال با دیدن فضای اونجا ناسزایی به رادمان داد که حاضر نشده بود با زبون خوش کت شلوار بپوشه. از جایی که مریض احوال و ضعیف بود دانیال جرئت نکرده بود تهدیدش کنه. چشمم به پژمان افتاد که داشت به استقالمون می اومد. اونم مثل مهموناش کت شلوار پوشیده بود و کراوات زده بود. رادمان با اون لباس اون وسط چراغ می زد. نمی دونم پشت این انتخابش سیاست بود یا لجبازی... پژمان با من دست داد و گفت: خیلی خوشحالم کردی که اومدی باران جان... و بعد چشمش به رادمان افتاد. با تعجب به صورت رادمان زل زد... من و دانیال با تعجب نگاهی رد و بدل کردیم... دقیقا به چی زل زده بود؟ به خوشگلیش یا مریضیش؟ قبل از این که دانیال چیزی بگه پژمان لبخندی زد و گفت: شما باید برادر باران باشید! و با خوشحالی دست رادمان و فشرد. راضیه تابی به موهاش داد و گفت: من شاهرخ و جایی نمی بینم... دانیال اخمی کرد که سریع متوجه شدم قسمتی از فیلمشه. پژمان نگاه معنی داری به دانیال کرد و به راضیه گفت: آخر سالن نشسته... راضیه بدون توجه به ما به اون سمت رفت. دانیال با تعجب راضیه رو صدا زد: دنیا! ولی راضیه نگاهش هم نکرد. یه خانومی با کت و دامن مشکی که ظاهرا خدمتکاری چیزی بود مانتو و روسری رو ازم گرفت. دانیال دوباره دستش و پشت کمرم گذاشت... تو دلم گفتم: تحمل کردن دانیال بهتر از رانندگی کردن و همکاری توی قتله؟ متاسفانه فقط به اندازه ی سرسوزنی بهتر بود. سنگ سفید کف سالن اون قدر براق بود که مثل آینه تصویر و منعکس می کرد. لوسترهای باشکوه طلایی رنگی از سقف بلند آویزون شده بود. سالن غرق نور و درخشش جواهرات خانوم ها بود. اطراف سالن میزهایی چیده شده بود که انواع و اقسام غذاها و نوشیدنی ها روی اون موجود بود. جای جای سالن میزهای گردی دیده می شد که دورش صندلی های چرمی چیده شده بود. کسایی که دور میز نشسته بودند اکثرا مشغول بازی با ورق بودند. دود سیگار بعضی ها توی فضا پیچیده بود. دانیال من و به سمت میزی کشوند که یه سری مرد مسن سر اون نشسته بودند. وقتی مردها رو بهم معرفی کرد زیاد گوش ندادم. کنارش نشستم و رادمان هم کنارم نشست. دانیال داشت سر می چرخوند که زودتر دختر پژمان و پیدا کنه و رادمان و دک کنه. چون موفق نشد مشغول صحبت کردن با مردی شد که سیگار برگ می کشید. رادمان با بی حوصلگی اطرافش رو نگاه می کرد. چند تا دختر جوون همین طور که از کنار میزمون می گذشتند برگشتند و رادمان و نگاه کردند. زیرلب چیزی بهم گفتند. از خنده ی روی لب ها و برق چشماشون معلوم بود که دارند چی بهم می گن. رادمان سرشو برگردوند و ترجیح اصلا روشو به اونا نکنه. من با چشم دنبال راضیه می گشتم... بالاخره پیداش کردم. خیلی از ما دور نبود. کنار مردی نشسته بود که چاق و چله بود و سرش و تراشیده بود. ریش پرفسوری خاکستری رنگ داشت. دستش و پشت کمر راضیه گذاشته بود. نگاهی به مردهایی کردم که دور و برش بودند. مشخص بود که دو تا از اون مردهای قدبلند و چهارشونه ای که کنارش بودند بادیگاردش هستند. تو دلم گفتم: پس معلومه برای آدم کله گنده ای نقشه دارند. چشمم و چرخوندم که بقیه ی کسایی که دور میز اون مرد نشسته بودند و ببینم. نگاهم روی کسی که سر اون میز نشسته بود ثابت موند... قلبم توی سینه فرو ریخت. چشم های تیره و کشیده ش و به من دوخته بود. احساس کردم قلبم تیر کشید. با دهن باز بهش خیره شده بودم... لال شده بودم. صدای رادمان و شنیدم: چیزی شده؟ دهنم خشک شده بود. دستم به لرزش افتاد... قلبم تند تند توی سینه می زد. رادمان رد نگاهم و گرفت و گفت: اون مرده کیه... به سختی تونستم صدامو و پیدا کنم: اون... رادمان گفت: خب... بهم زل زده بود و مشخص بود که اونم تعجب کرده. رادمان آهسته به دستم زد و گفت: حالت خوبه... با صدایی لرزون گفتم:
اون مرد... بهترین دوست بابامه... رادمان سرک کشید تا دوست بابام و بهتر ببینه. آهسته گفتم: اینجا چی کار می کنه؟ در همین موقع دانیال به سمتمون چرخید و گفت: دنبال کسی می گردید؟ بلافاصله ساکت شدم. رادمان خیلی مظلومانه به پشتی صندلیش تکیه داد. دانیال با حالتی مشکوک بهمون نگاه کرد. خوشبختانه سر و کله ی پژمان پیدا شد. روی یکی از صندلی های خالی نشست و رو به دانیال گفت: سبزواری و دیدی؟ دانیال با لحنی عجیب گفت: دارم می بینم... مردی که سیگار برگ می کشید با خنده گفت: بدش نمی یاد خواهرت و با یه حرکت یه لقمه ی چپ کنه. و همه زیر خنده زدند. لبخند دانیال شاید به نظر همه لبخند تلخ می اومد ولی از نظر منی که ماجرای نقشه ی راضیه رو می دونستم این لبخند بیشتر شبیه یه پوزخند بود. دوباره به میز سبزواری نگاه کردم. با دوست بابام چشم تو چشم شدم... نه! خودش بود... چشم های تیره و کشیده، موهای قهوه ای رنگی که جلوش خالی شده بود و جای سوختگی روی شقیقه ش... چطور ممکن بود آقای فارسی رو نشناسم؟ اونم به نشونه ی آشنایی برام سر تکون داد و بعد دستش و به نشونه ی سکوت روی بینیش گذاشت. نوری از امید به قلبم تابیده شد... یعنی ممکن بود به بابام خبر بده که من اینجام؟ ممکنه کمکم کنه تا از این جا فرار کنم؟ قلبم از هیجان داشت از دهنم بیرون می پرید... نباید دانیال چیزی از این ماجرا می فهمید... خدایا! شکرت... خدایا... مرسی که بالاخره یه کورسوی امید به این زندگی من باز کردی... دانیال یه کم این طرف و اون طرف و نگاه کرد و چون دختر پژمان و پیدا نکرد گفت: پژمان! دخترت و هیچ جا نمی بینم... فکر می کردم مهمونی برای اون باشه. پژمان نگاهی به اطرافش کرد و گفت: نمی دونم کجا نشسته... راستشو بخوای فکر نکنم این مهمونی زیاد خوشحالش کرده باشه... آخرین باری که دیدمش توی باغ بود. و خندید. آقای فارسی نزدیک یه میز بزرگ ناهارخوری ایستاده بود و داشت از سینی مزه برای خودش یه چیزهایی برمی داشت... لبخندی زدم و رو به دانیال گفتم: بذار برات چیپس بیارم... می دونم دلت می خواد... از جام بلند شدم... صدای پر نیش و کنایه ی دانیال و از پشت سرم شنیدم: آره... تو همیشه خوب می تونی حدس بزنی دل من چی می خواد! آهسته به سمت میز ناهارخوری رفتم. کنار آقای فارسی ایستادم... نگاهی به ظرف کوچیک چیپس کردم... متوجه شدم نیم نگاهی بهم کرد... قلبم محکم توی سینه می زد. آهسته گفتم: ماجرای منو می دونید؟ بدون این که سرشو بچرخونه نگاهم کرد و خیلی آهسته گفت: همین جایی که هستی بمون! قلبم توی سینه فرو ریخت. نفسم بند اومد. با ناباوری گفتم: چی؟ آهسته گفت: دل بابات به این خوشه که تو اینجایی... خدایا! چرا نفس کشیدن یادم رفت؟ آهسته گفتم: یعنی این قدر وضعم اون بیرون خرابه؟ آقای فارسی نگاهی پر از دلسوزی بهم کرد و گفت: اون بیرون چیزهای خوبی منتظرت نیست... بشقابش و برداشت و رفت... نگاهی به دستام می کنم. ظرف چیپی توی دستمه... رادمان با حالتی مشکوک نگاهم می کنه. دانیال ظرف و ازم می گیره و روی میز می ذاره... من کی اومدم سر جام نشستم؟ دمای دستم چرا این قدر پایین اومده؟ نفس عمیقی کشیدم... چرا فکر می کردم دنیا برای یه قاتل جایی داره؟ بعد چند دقیقه یکی از خدمتکارها خوش خدمتی کرد و برای همه نوشیدنی اورد. من نمی دونستم باید با لیوان توی دستم چی کار کنم... رادمانم داشت لیوان و توی دستش می چرخوند و به نظر می رسید توی فکر باشه... سر دانیال با اون مردها گرم بود که کم کم معشوقه های جوونشون سر می رسیدند و کنارشون می نشستند. جو مهمونی خیلی بد نبود ولی اصلا نمی تونستم ازش لذت ببرم... به نظرم اگه توی ویلا می موندم و رویا غذا درست می کرد و بارمان طبق عادتش مثل پسربچه های سه چهار ساله شیطونی می کرد بیشتر بهم خوش می گذشت... یا حداقل اگه آقای فارسی در گوشم می گفت که همین امشب از این جا منو بیرون می بره... لیوان ها دوباره پر شد... شروع به بازی با ورق کرده بودند... نمی دونستم بازیشون چیه... یه کم سرک کشیدم و نگاه کردم... چون پول وسط می ذاشتند فهمیدم که از اون تیپ بازی هایی نیست که من بلدم. از حواس پرتی دانیال و پژمان استفاده کردم و دوباره آقای فارسی رو دید زدم. کنار یه خانوم به نسبت جوون با لباس شب چسبون مشکی ایستاده بود... تو همون نگاه اول فهمیدم که زنش نیست... و ماجرا وقتی عجیب تر شد که دستش و دور کمر اون خانوم گذاشت و برای رقص وسط رفتند. چشم هام از تعجب چهار تا شده بود... گیلاس ها برای بار سوم پر شد... دعا می کردم ظرفیت دانیال بالاتر از این حرف ها باشه... ظاهرا بازیشون خیلی هیجان انگیز بود... دخترهایی که دور مردها نشسته بودند با هیجان می گفتند و می خندیدند... این وسط منی که تقریبا پشتم و به دانیال کرده بودم خیلی تابلو بودم ولی برام مهم نبود... تا اینکه دانیال سیخونکی به کمرم زد و مجبور شدم به طرفش بچرخم. دانیال رو به رادمان کرد و گفت: می خوای یه دوری بزنی و هوایی تازه کنی؟ اینجا باغ قشنگی داره ها... و نگاه معنی داری به رادمان کرد. رادمان بهم نگاه کرد... انگار زیاد دوست نداشت از اونجا بره... لحن دانیال یه کم دستوری شد: برو دیگه... بعد رو به جمع دوستاش کرد و گفت: راستش حال بردیا یه کم امشب نامساعده ... یکی از دخترها که روی دسته ی مبل و کنار مردی که سیگار برگ می کشید نشسته بود گفت: شانس بد ماست... و خنده ی جلفی کرد. رادمان دوباره نگاهی عجیب بهم کرد... تو دلم گفتم: چه قدر لفتش می دی! نگاه دانیال کم کم داشت تهدیدآمیز می شد. رادمان از جاش بلند شد و آهسته به سمت باغ رفت. با چشم رفتنش و دنبال کردم... دیدم مردی که کنار در ایستاده بود آهسته دنبالش رفت... ظاهرا اینجا هم مراقب داشتیم... پژمان می دونست؟ می دونست چند نفر از زیر دست مردی که تصاویر و چک می کرد در رفته ند؟ یا چند نفر که بهش اعتماد داره دستششون با دانیال توی یه کاسه ست؟... نه! پژمانی که چشماش کم کم داشت سرخ می شد هیچی نمی دونست... بار چهارم بود که گیلاس ها پر می شد... چرا صدای خنده های دانیال این قدر داشت بلند می شد؟ ... بارمان چی گفته بود؟... در مورد این که دانیال ممکنه انتقام غرور خورد شده ش و ازم بگیره... پیرهن من یه کم زیادی کوتاه نبود؟... چرا تا حالا متوجه نشده بودم که پاهام زیادی سفید و خوش فرمه؟... دانیال چرا کم کم داره بهم نزدیک می شه؟... اصلا از این که دستش و دور بازوم حلقه کرده خوشم نمی یاد... چرا وقتی کارت و وسط میز می انداخت گیلاسش و برمی داشت و همین طور که از اون زهرماری می خورد یه نگاه عجیبم به من می کرد؟... بارمان دیگه چیا گفته بود؟... الان چرا فاصله ی من و دانیال این قدر کم شده؟... یا خدا! تاره داشتم می فهمیدم که نگاه های رادمان معنی نگرانی می داد... تازه داشتم می فهمیدم که دانیال کم کم داره مست می شه! دستش و انداخت دور کمرم و صورتش و نزدیک گوشم اورد و گفت: چرا نمی یای مثل یه دختر خوب روی دسته ی مبل من بشینی؟ دستم که از آرنج خم شده بود تنها مانعی بود که نمی ذاشت دانیال بیشتر از این بهم بچسبه... اون قدر بهم نزدیک بود که نوک بینیش به لاله ی گوشم بخوره... صدای نحسش و تا به اون لحظه از این فاصله نشنیده بودم: اگه بیای روی پام بشینی می ذارم توی هفته دوبار توی حیاط برای خودت بچرخی... شایدم بعضی وقت ها بتونی بری دور دور... چیزی که فکر کنم توی دنیا بیشتر از همه دوستش داری... از حرص دندونام و بهم فشار دادم و گفتم: از همین جا هم بوی گند دهنت و کثیفی ذاتیت و خیلی خوب حس می کنم... لازم نیست برای این که بیشتر ملتفت بشم بهت بچسبم. صورتش و به سمت صورتم چرخوند. دستم با سرعت نور به حرکت در اومد و بی اراده ی دور گلوش حلقه شد... خم به ابرو نیورد... انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه در ادامه ی حرفش گفت: ولی اگه به این سرکشی و کم محلی هات ادامه بدی روزگارت و سیاه می کنم... یکی از دخترها از اون طرف گفت: دانیال موش و گربه بازی رو دوست داره... می بینم بالاخره یه دختری رو پیدا کرده که خوب قاعده ی بازی و بلده... آره... به چشم اونا بازی ما موش و گربه بازیه... به چشم ما اون قدر این بازی خشنه که قاعده ش و هیچکس جز آدما بلد نیست... از اون بازی های کثیفی که فقط خودمون از پسش برمی یایم... نه یه موش... نه یه گربه... غریزه پیش این بازی ها کم می یاره... این بازی ها فقط از نیمه ی سیاه آدمها برمی اومد... اشک تو چشمام حلقه زد... نیمه ی سفید من همیشه پیش این بازی ها کم می اورد... دانیال سرش و جلوتر اورد... گردن من بیشتر از این نمی تونست سرم و عقب بکشه... فاصله مون شد سه سانتی متر... یه صدایی شبیه صدای مادرم بهم گفت: بلند شو... بزن تو صورتش... برو سمت در... ولی من بازی با دانیال و به بازی با جون آدم ها ترجیح می دادم... قلبم محکم توی سینه می زد... کم مونده بود اشکم روی گونه م بچکه... فاصله مون فقط دو سانتی متر بود... صدای بارمان و از عمق وجودم شنیدم: _ این فقط یه حسرته... اون آدم جاه طلب و مغروریه... مطمئن باش هرکاری می کنه که یا تو رو خورد کنه یا به دستت بیاره... به دست اوردن تو یعنی به دست اوردن همه ی چیزهایی که حسرتش و می خورده... وقتی تو رو به دست بیاره می فهمه که این چیزی نیست که غرورش و ارضا کنه... چون اونم مثل بقیه ی آدم ها نمی تونه گذشته ش و پاک کنه... اینه که کنارت می زنه... قلبم توی دهنمه... فاصله مون یه سانتی متره شده... کف دستام عرق کرده... انگار ترانه سرش و دوباره نزدیک گوشم اورده و می گه: هرچی نباشه خوش قیافه هستش... آوا با خنده داره می گه: قیاقه ش و نگاه کن! ژن خوبی داره ها... بچه هاتون خوشگل می شن... اشکم روی گونه م ریخت... معین سرش و اون طرف کرده و حاضر نیست حتی دانیال و نگاه کنه... مامانم با حالتی تحقیرآمیز به دست گل نگاه می کنه و توی گلدون می ذارتش... دستام داره می لرزه... یه قطره اشک دیگه روی گونه م می چکه... آره گناه من بزرگ بود... من یه زنو با ماشین زیر کردم... چشم های سیاه و صورت له شده ش هرشب مهمون خواب و رویام می شه... ولی چرا این شکلی باید تاوان بدم؟ من دوست دارم زیر چرخ های یه ماشین له بشم... ولی این طوری به خاطر جنسیتم تحقیر نشم... بابام و با اون چشم های آبی آرومش می بینم... صداش و می شنوم: در حد خودش دست گل خیلی خوبی خریده... کارش خیلی بیشتر از آدم هایی که دستشون به دهنشون می رسه می ارزه... و حالا دیگه فاصله ای نمونده... دستی روی شونه م خورد. از جا پریدم... قلبم توی سینه فرو ریخت... دانیال سریع سرش و عقب کشید... با همون چشم های آبی خوشگلش مثل همیشه مهربون نگاهم کرد... روی دسته ی مبل نشسته بود و بدون هیچ حرکت و هیچ تلاشی همه ی نگاه ها رو به خودش می کشید... با یه نگاه... از پشت پرده ی لرزون اشک... از فرشته ی نجاتم تشکر می کنم... رادمان با صدای بم و گیراش گفت: می یای با این آهنگ برقصیم؟ خیلی قشنگه ها...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#43
Posted: 22 Nov 2012 01:17
فصل دوازدهم
دانیال با تعجب نگاهم کرد... کم کم نگاهش رنگ سرزنش گرفت و بعد... خشم توی چشمامش زبونه کشید. پوزخندی بهش زدم. دست ترلان و گرفتم و به سمت وسط سالن رفتم... کف دستش یخ کرده بود... سرش و پایین انداخته بود... متوجه شدم که صورتش سرخ شده. وسط سالن ایستادیم... ترلان که گیج به نظر می رسید سرش و بالا اورد و نگاهی به اطرافش کرد... آهسته گفت: من که بلد نیستم برقصم... دستش و روی شونه م گذاشتم و گفتم: فقط پاتو جای پای من بذار... سرش و دوباره پایین انداخت. صدای گوش نواز پیانو خیلی ها رو برای رقص وسط سالن اورده بود... خیلی آروم با ترلان می رقصیدم... حواسش به گام هاش نبود... منم توی رقص تانگو استاد نبودم. بیشتر خاطراتم از تانگو به زمانی برمی گشت که دخترعموهام از فرانسه اومده بودند و توی عروسی پسرعمه م با هم تانگو می رقصیدیم... یاد بارمان افتادم که یه دفعه از پشت بهمون تنه می زد و ما رو توی بغل هم می انداخت. با دقت نگاهی به صورت ترلان کردم. آهسته گفتم: تو برای چی خجالت می کشی؟ معلوم بود که خیلی عذاب می کشه. آهسته گفت: ولش کن... دست یخ کرده ش که توی دستم بود و فشار دادم و گفتم: تو اونی نیستی که باید خجالت بکشه... از بالای سر ترلان نگاهی به دانیال کردم که هنوز ورق دستش بود ولی بدون توجه به بازی با حرص نگاهمون می کرد. پوزخندی به صورت عصبانیش زدم... هرچند که حقش بود به خاطر این دختری که نزدیکم وایستاده بود و عین بید می لرزید یه کتک اساسی بهش بزنم. ترلان پاشو روی پام گذاشت.. به روی خودم نیوردم... می دونستم حواسش جای دیگه ست. این قدر همدیگه رو نمی شناختیم که بتونم حرفی بزنم و ذهنش و به سمت دیگه ای منحرف کنم... ولی اون قدر به هم تعهد داشتیم که اون کمکم کنه که اعتیاد و کنار بذارم و منم از دست دانیال نجاتش بدم. آهنگ تموم شد... ترلان با نگرانی نگاهم کرد... یه آهنگ دیگه شروع شد. می دونستم حالا حالاها دوست نداره پیش دانیال برگرده... چشمکی بهش زدم و گفتم: این یکی قشنگ تره ها! لبخندی روش لبش نشست. یه دفعه چشمم به مردی افتاد که نزدیک جمعیتی که وسط سالن می رقصیدند ایستاده بود و با اون چشم های تیره و شقیقه ی زخمی نگاهمون می کرد... دوست بابای ترلان! خواستم بحث رو به سمت دوست باباش بکشم ولی ترسیدم که حال ترلان بدتر از این بشه... سرم و پایین انداختم... هیچ کاری نمی تونستم بکنم... آهنگ دوم که تموم شد ترلان گفت: رادمان... می دونی که اگه امشب سراغ اون دختره نری دوباره یه بلایی سرت می یارن! برو... من حالم خوبه. نگاهی دقیق به صورتش کردم. یه کم رنگ پریده به نظر می رسید ولی بهتر بود... تونسته بود خودش و پیدا کنه. با این حال گفتم: حالا به اونم می رسیم. ترلان لبخند کمرنگی زد و گفت: هنوز معده دردت خوب نشده... می خوای بازم سرت بلا بیارن؟ شونه بالا انداختم و گفتم: این چیزی بود که خودم انتخاب کردم... نه اونا! ترلان دستش و از روی شونه م پایین انداخت و گفت: ممنونم... و آهسته به سمت دانیال رفت. منم دنبالش رفتم. نمی دونستم باید چی کار کنم که امنیت ترلان و توی مهمونی تضمین کنم... ترلان با فاصله از دانیال نشست. دانیال داشت چپ چپ نگاهش می کرد. کنار ترلان نشستم. دانیال گفت: چی شد؟ از باغ خوشت نیومد؟ نگاه معنی داری بهش کردم و گفتم: چرا! اتفاقا خوب بود که چند دقیقه تنها توی فضای باز نفسی تازه کنم. امیدوار بودم متوجه شده باشه که کسی رو توی باغ ندیده بودم. ظاهرا متوجه شده بود. رو به ترلان کرد و گفت: باران! امشب مثل همیشه نیستی ها! ترلان با صدایی ضعیف و خشک گفت: راستش به خاطر دعوتی که خود استاد شخصا ازم کرده بودن اومدم... می دونی که زیاد حالم خوب نبود. پژمان با حالتی مشکوک به من و ترلان نگاه کرد و گفت: چی شده که شما دو نفر باهم دیگه ناخوش شدید؟ اولین چیزی که به ذهنم رسید و گفتم: یه جورایی مسموم شدیم... آخه دست پخت دانیال و امتحان کردیم. صدای شلیک خنده ی مهمونا تو فضا پیچید. حتی ترلانم زیر خنده زد. دانیال از عصبانیت دندون هاش و روی هم می سابید. لبخندی زدم... حقش بود... زیادی امشب دور برداشته بود. در همین موقع صدایی رو از سمت راستم شنیدم: بابا! می شه برای من ماشین بگیرید که برم؟ به سمت راست چرخیدم. پژمان گفت: چرا؟ بهت خوش نمی گذره؟ چشمم به دختری با قد متوسط افتاد که یه پیرهن ساده ی مشکی تا روی زانو پوشیده بود. موهای مجعد و پرپشت قهوه ای تیره ش که تا کمرش می رسید و باز دورش ریخته بود. گونه های برجسته ، چشم های خوش حالت مشکی و ابروهای کمونیش صورتش و بانمک و خوشگل کرده بود. برخلاف دخترهای توی مهمونی آرایش نکرده بود و لباس آن چنانی هم نپوشیده بود. تو دلم گفتم: یعنی دختر پژمان اینه؟ سرم و به سمت دانیال چرخوندم. دیدم دانیال داره با چشم و ابرو به اون دختر اشاره می کنه... پس خودش بود! یه کم با دیدن تیپ لباس پوشیدنش جا خوردم. انتظار داشتم طور دیگه ای باشه. پژمان آهسته گفت: زشته دخترم... یه کم دیگه که بگذره مهمونی هم تموم می شه. دختر چیزی نگفت. آهسته به سمت یکی از میزهای ناهارخوری رفت. یه دقیقه ی بعد دانیال با چشم و ابرو به ظرف چیپس و ترلان اشاره کرد. متوجه منظورش شدم. رو به ترلان کردم و گفتم: باران! چیپس می خوری؟ ترلان نگاهی به دانیال کرد و به من گفت: اگه بیاری. پژمان کاسه کوزه مون و بهم ریخت: چرا بردیا جان زحمت بکشن؟ و یکی از خدمتکارها رو صدا زد. دانیال با اعصاب خوردی یه کم دیگه از نوشیدنیش خورد. ترلان طاقت نیورد و گفت: دانیال جان امشب باید رانندگی هم بکنی دیگه! یه کم رعایت کن. دانیال پوزخندی زد و گفت: نترس... من بیشتر از این حرفا جا دارم. ولی به نظرم دانیال دیگه جا نداشت. مطمئن بودم آخرش مجبور می شیم زیربغلش و بگیریم و از سالن بیرون ببریمش... با این حال جای تحسین داشت که هنوزم حواسش به ماموریتش بود... هرچند که بعد یه مدت متوجه شدم دیگه روی این موضوع هم نمی تونه تمرکز کنه... اکثر کسایی که دور میز نشسته بودند مست شده بودند. دانیال با خنده ادامه داد: اگه هم نتونستم رانندگی کنم پژمان امشب یه اتاق بهمون می ده. دهن ترلان که چه عرض کنم! دهن منم از این همه وقاحت باز مونده بود. در همین موقع چشمم به دختر پژمان افتاد که داشت از سالن خارج می شد. با سر به ترلان اشاره کردم که به حیاط بریم. ترلان با تعجب پرسید: منم بیام؟ مجبور شدم بلند حرف بزنم: بیا یه هوایی بخوریم. دانیال با تحکم اعتراض کرد: بردیا! خودت نمی تونی یه جا بند بشی لازم نیست باران هم دنبال خودت راه بندازی! از جام بلند شدم. نگاهی به چشم های سرخ دانیال کردم و گفتم: تو یه آبی به صورتت بزنی بد نیست. چپ چپ نگاهش کردم. ترلان که بلند شد به سمت باغ رفتیم. همین که پامون و از در بیرون گذاشتیم نفس راحتی کشیدیم. ترلان آهسته گفت: تو رو خدا کار و یه سره کن که از اینجا بریم... دوست دارم دانیال و با دست خود م خفه کنم... حالا این که منم اینجام مشکلی درست نمی کنه؟ لبخندی زدم و گفتم: چرا... با تعجب نگاهم کرد. گفتم: ببین! دختر پژمان روی اون صندلیه نشسته... به نظر می رسه حوصله ش سر رفته باشه. می ریم سمتش... همین طور که داریم آروم راه می ریم از دانیال و مهمونی یه کم بد می گیم. باید یه جوری جلوش تابلو کنیم که خواهر و برادریم. بعد دو تایی باهاش سر یه میز می شینیم و یه کم حرف می زنیم. بعد چند دقیقه تو بلند شو و به هوای قدم زدن از ما دور شو... باشه؟ ترلان سر تکون داد و گفت: باشه! قدم زنان به سمت جایی رفتیم که دختر پژمان نشسته بود. همین که یه کم نزدیک شدیم بحث و شروع کردیم. ترلان: دانیال امشب شورش و در اورده. اصلا از این دوستاش خوشم نمی یاد... از استاد انتظار دیگه ای داشتم. _ صد بار بهت نگفتم که این پسره در حدت نیست؟ با این وضعی که امشب درست کرده آبرومون و برد. ترلان: نمی دونم چرا امشب این طوری شده! _ جو این مهمونی داره خسته م می کنه. ترلان: دانیال نگفته بود این طوریه اینجا... فکر می کردم جو صمیمانه تری داشته باشه. دنیا هم که تا اومد رفت دنبال اون مردک! فکر کنم دانیال برای همین این قدر شاکیه... شاید برای همین امشب این قدر مشروب خورد. _ بی خود کارش و توجیح نکن... اگه روی حرف من به عنوان یه برادر بزرگ تر یه کم حساب باز می کردی این طوری نمی شد. هنوزم دیر نشده. به نظرم بهتره این دوستی مسخره تون و هرچه زودتر تموم کنید. صدای قدم هایی رو از پشت سرمون شنیدیم. سریع به سمت عقب برگشتیم. چشمم به مرد چهار شونه ای افتاد که با چهره ای خشک و جدی بهمون زل زده بود و آروم دنبالمون می اومد. من و ترلان با تعجب به هم نگاه کردیم. ترلان پرسید: ماجرای این یارو چیه؟ چرا دنبالمون می یاد؟ به طرز غیرمنتظره ای دختر پژمان گفت: مراقبه پشت سر اونی که داشتید حرف می زدید، حرف نزنید!
و خندید. به سمتش چرخیدیم. روی یکی از صندلی های قرمز رنگ نشسته بود. آرنج دست راستش و روی میز گذاشته بود و سرش و به دستش تکیه داده بود. من و ترلان نگاهی بهم کردیم... بازی شروع شده بود. همون طور قدم زنان به سمت میزی که دختر پژمان پشت اون نشسته بود رفتیم. لبخندی زدم و گفتم: ظاهرا یه نفر دیگه م به جز ما از مهمونی ناراضیه... خود صاحب مهمونی! دختر پژمان لبخندی زد و گفت: من نمی تونم بین دوستای بابام خوش بگذرونم و خوشحال باشم. به صورتش نگاه کردم... چه قدر ساده بود... به جز یه رژ محو آرایش دیگه ای نداشت. ترلان مودبانه گفت: می تونیم بشینیم؟ دوباره یه لبخند دلنشین زد و گفت: بفرمایید. مرد چهارشونه کمی از ما فاصله گرفت ولی هنوز توی میدون دیدم بود. با فاصله از ما ایستاده بود و موشکافانه نگاهمون می کرد. ترلان منتظر نگاهم می کرد. متوجه شدم خودم باید سر صحبت و باز کنم. قبل از این که دهنم و باز کنم دختر پژمان گفت: چی باعث شده یه آقایی مثل شما امشب هوس کنه این قدر متفاوت باشه؟ لبخندی روی لب ترلان نشست. نگاه متعجب دختر پژمان به لباس هایم بود. شونه بالا انداختم و گفتم: دلیلی نمی دیدم که خودم و همرنگ جماعتی کنم که برای یه بار افتخار آشنایی باهاشون و داشتم. ترلان در سکوت نگاهمون می کرد. از زیر میز آهسته لگدی به زیر کفشش زدم. به خودش اومد و گفت: بردیا زیاد تو قید و بند تشریفات و اینا نیست... دانیال هم زیاد توضیح نداده بود که چه جور جایی قراره بریم. چند سال هم ایران نبوده و زیاد با جو مهمونی های اینجا آشنا نیست. تو دلم گفتم: آفرین دختر! دختر ابروهاش و بالا داد و گفت: جدا؟ ایران زندگی نمی کنید؟ کدوم کشور هستید؟ از جایی که توی زندگیم فقط دوبی رو دیده بودم گفتم: راستش... چند ساله که دوبی زندگی می کنم. دختر پرسید: راضی هستید؟ به صورتش نگاه کردم. این دختر از زندگی توی خارج راضی بود؟ از برگشتن به ایران چطور؟ خوندن اون صورت ساده و بانمک کار سختی به نظر نمی رسید... می تونستم از توی صورتش این و بخونم که از چیزی ناراحته... شاید از برگشتن به ایران... ولی... به دستبند و گردنبندی نگاه کردم که انداخته بود... بدلیجات به سبک کاملا ایرانی... نظر این دختر در مورد ایران چی بود؟ آهسته گفتم: راستش... نمی دونم... کارم و دوست دارم... ولی دلبستگی های زیادی اینجا دارم. پرسید: می تونم بپرسم کارتون چیه؟ ترجیح دادم خیلی از واقعیت دور نشم که بعدا ضایع نشم. گفتم: توی یکی از بیمارستان ها مهندس شبکه م... و شما؟ لبخندی زد و گفت: فرانسه زندگی می کردم... دانشجوی نقاشی بودم. لبخندی زدم و گفتم: پس برگشتید ایران! لباش و بهم فشار داد و با سر حرفم و تایید کرد. در همین موقع دانیال رو دیدم که با گام های بلند به سمتمون می اومد. مرد چهارشونه براش سر تکون داد. تعجب می کردم که چطور هنوز سرپاست. لبخندی تصنعی زد و گفت: باران جان! می شه بیای توی سالن؟ همه سراغت و ازم می گیرن. ترلان نگاهی بهم کرد. ترجیح می دادم یه جوری دانیال و دست به سر کنه ولی از جاش بلند شد و همراه اون رفت. چند لحظه مات رفتنشون شدم... ترلان چرا رفت؟ برای ماموریت من؟ سرم و پایین انداختم... حتما از اعتیاد و حال و هوای من ترسیده بود... به خودم اومدم. سرم و به سمت دختر پژمان برگردوندم. از پژمان توی نگاه اول خوشم نیومده بود ولی نسبت به دخترش این حس و نداشتم. دختر خوبی به نظر می رسید. گفت: فکر کنم زیاد از این آقای دانیال... درست می گم؟ ... خوشتون نمی یاد! لبخندی زدم و گفتم: اصلا خوشم نمی یاد. سکوتی بینمون برقرار شد. از اون دخترهایی بود که سخت می شد باهاشون ارتباط برقرار کرد. ادامه دادم: راستش... مردهای ایرانی یه تعصب خاص روی خواهراشون دارند... فکر نمی کنم بتونند خیلی راحت با دوست پسر خواهرشون کنار بیان. سر تکون داد و گفت: دفعه ی پیش که برگشتم ایران دنبال همین اومدم... دنبال اخلاق خاص مردم ایران... دنبال جایی که روی شرم و حیات اسم بچه مثبت بودن نذارن... جایی که مردهاش همین غیرت و تعصبی که شما می گید و داشته باشن... من این سنت ها و اخلاقیات مردم ایران و دوست داشتم... ولی... حرفش و نصفه نیمه گذاشت... پس کم کم داشتیم به دلیل این که چرا این قدر ناراحت و غمگینه می رسیدیم. گفتم: از برگشتن خوشحال نیستید، نه؟ دوباره دستش و زیر چونه زد. لبخند روی لبش به نظر می رسید به خاطر رعایت ادب باشه با این حال نمی تونست سایه ی غم و از صورتش پاک کنه. شونه بالا انداخت و گفت: راستش... اونجا خیلی چیزها برام غریبه ست... اونا با این همه تفاوت نمی تونند منو از خودشون بدونند... این غریبی خیلی اذیتم می کرد... حتما اینو می دونید که کسی که خارج کشور و برای زندگی انتخاب می کنه باید اینو بدونه که هیچ وقت نمی تونه مثل اونا بشه... باید قبول کنه که به عنوان یه غریبه اونجا زندگی کنه... هرچند وقت یه بار برمی گشتم ایران و به خودم می گفتم قید درس و می زنم... ولی... اینجا آشناها... دوستها... برام غریبه ترن... من نه می تونم مثل فرانسوی ها اونجایی بشم و نه می تونم این آدمها... اشاره ای به ویلا کرد و ادامه داد: رو تحمل کنم. از زندگی تو ایران راضی نیستم... از زندگی تو فرانسه هم راضی نیستم... پدرم برام خیلی عزیزه ولی نمی تونم باهاش کنار بیام... دوستام عوض شدند... دیگه فکر و ذهنشون مثل دوران راهنمایی و دبیرستان پاک نیست...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#44
Posted: 22 Nov 2012 01:18
نمی تونم آدم هایی که می شناختم و پیدا کنم... تنها شدم... دنبال یه جا می گردم که بتونم خودم باشم... برای همین یه جا بند نمی شم... هی از این طرف به اون طرف می رم... هیچ جا آروم و قرار ندارم... می دونید...داستان زندگی من همیشه سفر از غربتی به غربت دیگه بوده... یه لحظه سکوت کردم... یاد دورانی افتادم که پشت سر گذاشته بودم... درست قبل از این که سایه منو به جای یه مجرم جا بزنه... دنیایی رو به یاد اوردم که توش جایی نداشتم... یاد اون روزها افتادم که همه ی دنیا برام غریب و بیگانه بود... خیلی خوب می تونستم منظورش و بفهمم. سر تکون دادم و گفتم: می فهمم. از جاش بلند شد و گفت: ببخشید که پرحرفی کردم... بعضی وقت ها حرف زدن برای غریبه ها... کسایی که هیچ ذهنیتی از آدم ندارن آسون تره... شکایت از آشناها رو نمی شه پیش یه دوست و آشنا برد... اشاره ای به لباسام کرد و گفت: فقط یه لحظه با دیدن این همه تفاوت یاد خودم افتادم... برام جالب بود که این همه با بقیه فرق داشتید ولی کاملا با اعتماد به نفس به نظر می رسیدید... منم همیشه با همه فرق داشتم... ولی ... همیشه این فرق داشتن باعث می شد خودم و کمتر از بقیه بدونم... خواست به راهش ادامه بده که گفتم: فکر نمی کنم دختری که چند سال خارج کشور زندگی کنه ولی با دستبند و گردنبند ایرانی توی مهمونی حاضر بشه دلیلی برای خودکم بینی داشته باشه. سرش و پایین انداخت. لبخندی زد که خوب می دونستم بی اراده ست. موهاش و پشت گوشش زد. یه کم صورتش سرخ شده بود... آهسته ازم دور شد... نگاهم بهش خیره موند... خیلی ساده تر و شاید بهتره بگم... خیلی پاک تر از اونی بود که توقع داشتم. به ویلا نگاه کردم... باید برمی گشتم ... از جام بلند شدم. دستام و توی جیبم کردم و وارد ویلا شدم. چشمام و چرخوندم و مهمونا رو از نظر گذروندم. راضیه رو دیدم که دیگه رسما روی پای سبزواری نشسته بود... تو دلم گفتم: پیرمرد داره از ذوق سکته می کنه! پوزخندی زدم. دنبال ترلان گشتم. پیداش نمی کردم. یه کم نگران شدم... دانیال اون شب زیادی پررو شده بود. یه کم جلوتر رفتم و وحشت زده دنبالش گشتم. چشمم به دانیال افتاد که دستش و دور کمر یه دختر انداخته بود و در گوشش چیزی می گفت. نفس راحتی کشیدم. تو دلم گفتم: لیاقتت از این جور دخترهاست... بالاخره ترلان و یه کم اون ورتر پیدا کردم. داشت برای خودش ول می چرخید. به سمتش رفتم. با دیدنم لبخندی زد. بهش که رسیدم گفتم: چی شد؟ دانیال و پیچوندی؟ پوزخندی زد و گفت: خیلی بچه ست... فکر می کنه اگه بره سمت دخترهای دیگه می تونه توجه من و جلب کنه. آهی کشید و ادامه داد: می شه بهم بگی چطور می تونم با یه آدم روانی و عقده ای درست رفتار کنم؟ شونه بالا انداختم و گفتم: من خودمم توی این یه مورد موندم... ترلان گفت: خب... چی شد؟ گفتم: هیچی... حرف زدیم... خوب پیش رفت... ولی فکر کنم یه مقدار دردسر داشته باشیم... این از اون تیپ دخترهایی نیست که حاضر شه همین جوری توی خیابون با یه پسر این ور اون ور بره. ترلان شونه بالا انداخت و گفت: خب... چند سال خارج بوده... مسلما خیلی براش مسئله ای نیست که با یه پسر بیرون بره. یه تای ابروم و بالا دادم و گفتم: کی گفته که هر دختری که خارج می ره و برمی گرده باید حتما ول بشه؟ با سر به مهمونایی که پشت سرم بودند اشاره کردم و گفتم: مگه نمی بینی این ایرانیا از هرچی خارجیه، خارجی ترن. و پوزخندی زدم. سرم و چرخوندم و چشمم به دختر پژمان افتاد که یه گوشه نشسته بود. وقتی چشم تو چشم شدیم لبخند زد. منم بی اختیار لبخندش و با لبخند جواب دادم. ترلان با بی قراری گفت: برو کار و یه سره کن دیگه! بعد یه علامت به دانیال بده که بریم. سرم و به سمتش برگردوندم و گفتم: تو دخترها رو نمی شناسی؟ نمی دونی چه موجوداتین؟ وقتی می خوای بری سمتشون می شن قطب هم نام آهنربا... وقتی می خوای از دستشون فرار کنی می شن قطب غیرهمنام آهنربا... ترلان اخم کرد و گفت: اینی که می گی پسرها نیستند؟ سرم و بالا گرفتم و محکم گفتم: نه! دارم در مورد دخترها حرف می زنم... یواش یواش باید پیش بری... باید یه کوچولو باهاشون حرف بزنی... بعد یه کم ازشون فاصله بگیری و فرصت بدی که به حرفات فکر کنند... بعد اون فرصت کوچیک باید هی جلوی چشمشون رژه بری و دقیق بررسی کنی و ببینی چطوری نگاهت می کنند... اون وقت می فهمی نتیجه ی فکر کردناشون چیه... بعد دوباره یه کم می ری پیششون و باهاشون حرف می زنی... نباید بری از همون اول یه بند همه ی حرف ها رو بزنی... آخه خدا وکیلی اگه یه پسر با تو این شکلی رفتار کنه تو ازش خوشت می یاد؟ نه! می خوام بدونم خوشت می یاد؟ ترلان با حالت مسخره ای برام دست زد و گفت: آفرین... خوب بلدی... پوفی کردم و سرم و با تاسف تکون دادم. ترلان چشماش و تنگ کرد و گفت: چند سال براشون کار می کردی؟ حرفه ای شدی! سرم و به سمتش برگردوندم و گفتم: حرفه ای بودم... بازنشسته شده بودم. ترلان نگاهی به پشت سرم کرد و گفت: اوه اوه! دانیال داره می یاد... من می رم خودم و بین جمعیت گم و گور کنم... زیرلب گفتم: قطبی همنام آهن ربا... ترلان چیزی نگفت و به سرعت ازم دور شد. کمتر از یه دقیقه ی بعد دست دانیال روی شونه م خورد. گفت: مثل این که یادت رفته برنامه ی امشب چی بود! قرار بود با دختر پژمان گرم بگیری نه ترلان! و نگاه بدی به صورتم کرد. دست زیر چونه م زد و گفت: به خاطر رحم و شفقت من یه خورده از این خوشگلیت برات مونده که دخترها دورت و بگیرن... فهمیدی؟ تو دلم گفتم: رحم و شفقت؟! یا ترس از خراب کردن یه ماموریت؟ دانیال پرسید: من الان مرتبم؟ نگاهی به گره کراواتش کردم که یه کم کج شده بود. موهاش یه کم آشفته شده بود. با تیزبینی می شد جای رژ قرمز روی لبه ی کت و گردنش و دید. لبه های کتش و بهم نزدیک کردم و با لبخند گفتم: آره مرتبی! دانیال با اعتماد به نفس به سمت پژمان رفت. از این همه اعتماد به نفس خنده م می گرفت. روی صندلی نشستم و دنبال دختر پژمان گشتم. نزدیک یکی از میزها ایستاده بود و کسایی که وسط سالن می رقصیدند و نگاه می کرد... هیچکس و توی مهمونی ندیدم که به اندازه ی این دختر احساس تنهایی بکنه... به سمتش رفتم و گفتم: پس حوصله ی صاحب مهمونی هم سر رفته... خندید و گفت: آره... هیچی رو بیشتر از این دوست ندارم که یه ماشین بگیرم و برم خونه. شونه بالا انداختم و گفتم: حیف که ماشین ندارم ... اگه نه هم شما رو می رسوندم هم خودم می رفتم خونه. چشمم به دانیال افتاد که گرم صحبت کردن با پژمان شده بود. آهسته به طرف ما می اومدند. سرم و به سمتش چرخوندم و گفتم: راستش من اسم شما رو نمی دونم... لبخندی زد و گفت: آتوسا هستم. منم لبخند زدم و گفتم: بردیا هستم... خوشبختم. در همین موقع دانیال و پژمان به ما رسیدند. پژمان اشاره کرد که سر میزی بشینیم که کنارش ایستاده بودیم. دانیال زیرلب ازم پرسید: پس این دختره کجا غیب شد؟ ترلان و دیدم که یه گوشه نشسته بود و با حالتی عصبی پاشو تکون می داد. با سر ترلان و نشون دانیال دادم. دانیال گفت: اون یکی رو می گم. به جایی نگاه کردم که چند دقیقه ی پیش دیده بودمش... اونجا نبود. شونه بالا انداختم و اظهار بی اطلاعی کردم. دانیال سری به نشونه ی تاسف تکون داد. رو به پژمان کرد و گفت: راستش... فکر کنم بهتره که ما دیگه بریم... دیگه نمی تونم دنیا رو کنترل کنم... بارانم که امشب یه کم رفتارش عجیب غریب شده... ولی می خواستم دعوتتون کنم که برای هفته ی بعد بیاید خونه ی من... پژمان دستی به سرش کشید و گفت: هفته ی بعد... هرچه قدر فکر می کنم برنامه مو یادم نمی یاد. آتوسا که دید حال و احوال باباش زیاد خوش نیست با ناراحتی سرش و پایین انداخت. دانیال هم متوجه شد که پژمان توی موقعیتی نیست که جوابی بده. برای همین دستی به شونه ش زد و گفت: بهتون زنگ می زنم و هماهنگ می کنم... بعد رو آتوسا کرد و گفت: شما هم حتما تشریف بیارید... باران خوشحال می شه ببینتتون. با سر بهم اشاره کرد که بلند شم. با آتوسا و پژمان خداحافظی کردیم. من دنبال ترلان رفتم و دانیال رفت تا راضیه رو پیدا کنه. وقتی ترلان فهمید که داریم می ریم از خوشحالی از جا پرید و گفت: وای خدا! دعام چه زود مستجاب شد. نفس راحتی کشید و دنبالم راه افتاد. یکی از خدمتکارها مانتو و شالش و اورد. لحظه ی آخر ترلان برگشت و متوجه شدم که دنبال دوست باباش می گرده... یه امید خاصی توی چشماش بود که باعث شد دلم براش بسوزه. آهسته گفتم: ترلان... بیا بریم... سرش و پایین انداخت. دست توی جیب مانتوش کرد و جلوتر از من به راه افتاد. دانیال و راضیه هم سر رسیدند. راضیه خوشحال و شاد به نظر می رسید. برعکس دانیال که اخماش توی هم بود. قبل از رفتن برگشتم و نگاهی به میزی کردم که چند دقیقه ی پیش سرش نشسته بودم. آتوسا دوباره دست زیر چونه زده بود و با لبخندی محزون نگاهم می کرد. بهش لبخند زدم و تو دلم گفتم: این یه خداحافظی نیست... این یه شروعه... دانیال داشت از سردرد می مرد. معلوم نبود چطور هنوز می تونه رانندگی کنه. راضیه با خنده گفت: تا خرخره خوردی ها! با صدایی نچندان آهسته گفتم: ترسید دیگه گیرش نیاد. دانیال با عصبانیت گفت: مستم ... ولی کر نیستم... پوزخندی زدم... با بداخلاقی گفت: راضیه! چی کار کردی امشب؟ برای چی از جلوی چشمم دور شدی؟ بهت گفته بودم که توی محدوده ی دیدم باشی. راضیه با خنده و عشوه ی حال بهم زنی گفت: همین جوری خشک و خالی که نمی شد ازش شماره بگیرم. تو دلم گفتم: چندش! دانیال یه دفعه سر حال اومد و گفت: ازش شماره گرفتی؟ راضیه خندید و گفت: بهتر از اون! دعوتم کرد که برم خونه ش. دانیال آهی کشید و گفت: پس بالاخره یه چیزی امشب درست از آب در اومد! بعد از توی آینه نگاهی بهم کرد و گفت: تونستی با آتوسا ارتباط برقرار کنی؟ سر تکون دادم و گفتم: برای شروع خوب بود. دستی به پیشونیش کشید و گفت: خوبه... دعوتش می کنیم خونه ی من... سعی کن اونجا با آتوسا صمیمی تر بشی. بعد رو به ترلان کرد و گفت: می رسیم به تو! با عصبانیت صداش و بالا برد و گفت: مگه من به تو نگفتم از کنار من جم نخوری! این چه غلطی بود که امشب کردی؟ همه فکر کردند با هم مشکل داریم... ترلان با بی حوصلگی گفت: فکر نمی کنم نقش من اهمیت خاصی داشته باشه... گفته بودی نقش دوست دخترت و بازی کنم... نه کسی که عاشق چشم و ابروته. دانیال با کلافگی سری تکون داد و گفت: دوست دختر کسی بودن فقط معنیش این نیست که بیای کنار طرف بشینی. خیلی کارهای دیگه هم باید بکنی... می فهمی که چی می گم! ترلان روش و برگردوند. سعی کردم فکرش و بخونم ولی... این بار نتونستم بفهمم تو دلش چی می گذره... ترلان دختر پیچیده ای نبود ولی... برای فهمیدن یه سری دردها باید یه زن بود... ****** _ بلند کن اون هیکلت و! کلی کار داریم. چشمام و باز کردم. نور قرمز اتاق چشمم و زد. چشمام و سریع بستم و غلتی زدم. صدای خش دار و آشنای بارمان و شنیدم: روزی که آدم با صدای دل انگیز دانیال از خواب بلند شه چه روزی می شه! چشمام و باز کردم. دانیال مثل شمر بالای سرم وایستاده بود و با اخم و تخم نگاهم می کرد. بارمان به چهارچوب در تکیه داد بود و سیگار می کشید. دانیال دستم و گرفت از جا بلندم کرد. با صدایی گرفته گفتم: چه خبر شده؟ دانیال بسته ای رو روی پام انداخت و گفت: اینو رئیس خودش شخصا برات فرستاده! به بسته ی مستطیلی و نازکی که روی پام افتاده بود نگاه کردم. بسته رو توی دستم زیر و رو کردم ولی بازش نکردم. دانیال گفت: حواست به کارهایی که با کامپیوتر می کنی باشه... به بسته اشاره کرد و گفت: توی روزهایی که اجازه ی استفاده ازش و داری خود رئیس شخصا مانیتورت و نگاه می کنه آقای مهندس شبکه! سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت: هرچند که به نظر من داره اشتباه می کنه که به همچین مار خوش خط و خالی اعتماد می کنه. رو به بارمان کرد و گفت: امشب هدا می یاد اینجا که راضیه رو برای قرارش آماده کنه. کمکش کن ... و بعد از اتاق خارج شد. منتظر موندم تا صدای بسته شدن در ویلا رو بشنوم. بعد رو به بارمان کردم و با ناباوری گفتم: باورم نمی شه... اینجا اینترنت دارید و تا حالا به من نگفته بودی؟! بارمان با سر جواب مثبت داد و پکی به سیگارش زد. از جا پریدم. بارمان سریع به سمتم اومد. با دست به قفسه ی سینه م زد و منو روی تخت انداخت. گفت: مثلا می خوای چی کار کنی؟.. هان؟ می خوای به بابای خوش اخلاقمون ایمیل بزنی یا وال فیسبوکت و چک کنی؟ تو یادت رفته که زندگی عادی نداری؟ عادت رفته که مجرمی؟ با عصبانیت گفتم: یعنی داری می گی قراره تا آخر عمر همین جا بمونم؟ بارمان گفت: صبور باش... بیرون رفتن از اینجا مهم نیست... کی بیرون رفتن مهم تره... اگه الان پاتو از این جا بیرون بذاری فقط چوبه ی دار منتظرته... می دونم که زمانش می رسه... باور کن اگه دور و بر کامپیوتر رویا ببینمت اول از همه خودم قلم پاتو و می شکنم... مانیتور این کامپیوتر هم چک می شه. فکر نکن همین طوری به حال خودمون ولمون کردند. اشاره ای به بسته کرد و گفت: بازش کن ببینم جریان چیه؟.. هرچند که حدس می زنم چه خبر باشه. بسته رو باز کردم. یه پوشه ی آبی رنگ توی بسته بود. بارمان نچ نچی کرد و گفت: کارت در اومد... تینا! پوشه رو باز کردم و پرسیدم: همون دختره؟ بارمان هومی کرد و کنارم روی تخت نشست. مشغول خوندن متن تایپ شده ی توی پوشه شدم... یه یاهو آی دی، یه اکانت فیسبوک، کلی دستور العمل، یه خروار خط و نشون... سرم و بلند کردم و به چشم های بارمان نگاه کردم. پرسیدم: من جدا باید این کار و انجام بدم؟ بارمان دوباره هومی کرد و گفت: نگران نباش... بعدش همه چی اون قدر بهم می ریزه که اصلا دلت نمی خواد از این جا بری. پرسیدم: نقشه ت چیه؟ بارمان پوزخندی زد و گفت: باورت می شه هیچی تو مغزم نیست؟ نمی خوام بهت بگم این کار و خراب کن... چون جونت گروی این کاره... نمی خوام هم بگم این کار و انجام بده... چون جون خیلی ها به خطر می افته. نگاهی به متن کردم و گفتم: بابای دختره چی کاره ست؟ بارمان گفت: قاچاقچی اسلحه... با ناباوری گفتم: تو چطوری این قدر خونسرد اینجا نشستی؟ بارمان چپ چپ نگاهم کرد و گفت: برات پشتک بزنم خوشحال می شی؟ چی کار می تونم بکنم؟ یه دقیقه... فقط یه دقیقه فکر کن و ببین اصلا کاری وجود داره که ما بتونیم انجام بدیم؟ یه راه حل بده. راست می گفت. سرم و بین دستام گرفتم... واقعا هم عجب روزی بود! مغزم با سرعت به کار افتاده بود... میل عجیبی برای سرکشی کردن داشتم... به عاقبتش فکر نمی کردم... می دونستم که در نهایت تسلیم این خواسته شون نمی شم. ****** بارمان با کلافگی گفت: نمی شه توام یه نظری در مورد لباس راضیه بدی؟ زیرلب گفتم: همین جوری هم پررو و آویزونه... نمی خوام بهش رو بدم! راضیه داشت با صدای بلند با هدا جر و بحث می کرد. هدا: این لباس و بذار برای یه شب دیگه. راضیه: خودم بهتر شاهرخ و می شناسم. هدا: بهترین لباس و نگه دار برای آخرین شب. راضیه: این دیگه مشکل شماهاست... برید یه لباس بهترین از این برام پیدا کنید که اون شب بپوشم. راضیه در اتاق و باز کرد و بیرون اومد. خیلی محکم گفت: من امشب همینو می پوشم. یه پیرهن دکلته تا بالای زانو به رنگ قرمز جیغ پوشیده بود. دهن من و بارمان از تعجب باز موند. نمی دونم چرا رویا اون طرف از خنده روده بر شده بود. هدا عصبانی و برافروخته پشت سر راضیه ایستاده بود. کاوه از آشپزخونه بیرون اومد و به راضیه زل زد. هدا داد زد: دختر می خوای پیرمرد و امشب قبضه روح کنی؟ پیرمرده! می فهمی؟ پیره! قلبش می گیره یهو همچین چیزی و جلوش ببینه! بارمان به لباس راضیه اشاره کرد و گفت: یعنی این لباس و ببینه از شدت ذوق و شوق سکته می کنه؟ هدا که متوجه منظور بارمان نشده بود گفت: چی؟ بارمان گفت: همین و بپوش! همین خوبه! خنده کنان سر تکون دادم و به سمت پله ها رفتم. هدا هنوز داشت در مورد اهمیت این لباس می گفت. راضیه هم با حرف بارمان شیر شده بود و دیگه کوتاه نمی اومد. بالای پله ها که رسیدیم چشمم به ترلان افتاد که روی بالاترین پله نشسته بود. با دیدن صورت گرفته ش پرسیدم: چیه؟ شونه بالا انداخت و گفت: هیچی... از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت. با تعجب نگاهش کردم... این چش بود؟ سر جاش متوقف شد. به سمتم برگشت و گفت: یه چیزی ازت بپرسم باز بهم فضول نمی گی؟ با تعجب گفتم: بپرس... شاید گفتم. آهسته گفت: این شاهرخ سبزواری چی کاره ست؟ مثل اون صدام و پایین اوردم و گفتم: از کله گنده های قاچاق کالا! پرسید: چی کارش دارند؟ شونه بالا انداختم و گفتم: می خوان بکشنش... با تعجب پرسید: برای چی؟ ماجرا رو تعریف کن دیگه! یاد حرف هایی که دیروز بارمان در این زمینه بهم زده بود افتادم و گفتم: یه جورایی خورده حساب شخصی باهاش دارند. یکی از رقیباش پول خوبی داده که بکشنش...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#45
Posted: 22 Nov 2012 01:20
رویا به بارمان گفته بود چند سال قبل محموله ی مواد همین باند رو هم لو داده بود و بدجوری به رئیس ضرر رسونده بود. این شد که هم به خاطر انتقام هم پول می خوان بفرستنش سینه ی قبرستون. سری تکون داد و گفت: از دوستای پژمان به نظر می رسید... اگه بمیره پژمان شاکی نمی شه؟ شونه بالا انداختم و گفتم: بارمان می گفت پژمان فقط محض چاپلوسی به اون مردک چسبیده... حالا برای چی می خوای اینا رو بدونی؟ گفت: بارمان می گفت باید از همه چیز اطلاعات داشته باشم ... می گفت شاید یه روز همین اطلاعات بشه راه نجاتم. یه لحظه مکث کردم... پس برای همین ساکت مونده بود که سر فرصت با دست پر فرار کنه؟ مسلما ماجرا به همین سادگی ها نبود. نگاهی به دور و برم کردم. رویا هنوز پایین بود. به ترلان گفتم: حواست باشه... هر وقت کسی از پله ها بالا اومد خبرم کن! به سرعت وارد اتاق رویا و ترلان شدم. موس کامپیوتر رویا رو تکون دادم. یه لحظه به تصویر مانیتور نگاه کردم. ترلان آهسته گفت: داری چی کار می کنی؟ گفتم: مگه اطلاعات نمی خواستی؟ شواهد نشون می داد کامپیوتر بیست دقیقه بود که در حال پردازش اطلاعات بود... عددها توی سه تا ستون به سرعت عوض می شدند... تو دلم گفتم: کدوم آدم بیکاری بیست دقیقه پشت مانیتور می شینه و اینو چک می کنه؟ می یاد ده دقیقه ی دیگه نتیجه شو می بینه دیگه... دل و به دریا زدم. ترلان گفت: می فهمه به کامپیوترش دست زدی. کمتر از یه دقیقه دست از کنکاش کامپیوتر برداشتم و گفتم: کاری نکردم که بفهمه. دوست داشتم یه سری به برنامه های کامپیوتر بزنم ولی به نظرم خیلی تابلو می شد. برای همین از اتاق بیرون اومدم. ترلان دنبالم راه افتاد و گفت: چی کار کردی؟ شروع به حفظ کردن اطلاعاتی که برداشته بودم کردم و گفتم: هیچی... ترلان با سوء ظن نگاهم کرد... یه بار دیگه اطلاعات و توی مغزم مرور کردم. به خاطر شغلم اون قدر اطلاعات و کد و پسورد به ذهنم سپرده بودم که توی این کار مهارت پیدا کرده بودم. خیلی زود همه چیز ملکه ی ذهنم شد. ترلان هنوز داشت با تعجب نگاهم می کرد. خواست از اتاق بیرون بره... ولی منصرف شد و ایستاد. به سمتم اومد و گفت: یه چیزی بگم... راستش... چه جوری باهاش کنار اومدی؟ ... با مرگ صدف... اولش جوابی ندادم. تو سکوت به صدای ضعیف جر و بحثی که از طبقه ی پایین می اومد گوش دادم. آهسته گفتم: کنار نیومدم... هیچ وقت نیومدم... شاید برای همین هیچ جوری نمی تونم خودم و راضی کنم که باهاشون همکاری کنم. ترلان گفت: پس بعدش چه جوری راضی شدی که باهاشون همکاری کنی؟ سری تکون دادم و گفتم: دیگه باهاشون همکاری نکردم... همه چی رو تموم کردم. بهشون گفتم که دیگه اسمشون رو هم نمی یارم ولی اونا از چیزهایی که من می دونستم می ترسیدند... موندم توی خونه ... مامانم قرص اعصاب می خورد و کارش گریه کردن بود... طاقت دوری بارمان و نداشت. بابام هم که آدمی نبود که سراغ بارمان بره و از خر شیطون پایین بیارتش... این وسط آرمان و شیطنت های دوره ی نوجوونیش هم قوز بالا قوز شده بود. همسایه ی روبه رویمون آدم فضولی بود و نصف عمرش و پشت پنجره می گذروند. بدون این که مراعات حال و احوال خراب مامان منو بکنه بهش گفت که یه روز که خونه نبودیم آرمان دوست دخترش و اورده خونه... مامانم داشت دق می کرد... لباس های آرمان بوی سیگار می داد... شب ها تا صبح پای تلفن بود. مامانم همه ش می گفت که آرمان داره راه کج من و بارمان و می ره... می گفت حتما پول حروم وارد مالمون شده که همه ی بچه هاش دارن از راه منحرف می شن... روز به روز اعصابش بیشتر از قبل خورد می شد. منم برای این که به آرمان هشدار بدم که مراقب مامان باشه و یه کم مراعات کنه سر صحبت رو باهاش باز کردم و ازش در مورد دوست دخترش پرسیدم. ترلان روی زمین نشست. ادامه دادم: می گفت اسمش غزله... باهم توی مهمونی آشنا شده بودند... تا اون موقع اصلا نمی دونستم که آرمان مهمونی و اینا هم می ره. فهمیدم قضیه جدیه... می دونی... پوزخندی زدم و گفتم: من از اون برادرها بودم که خودم هرکاری دوست داشتم می کردم ولی به برادر کوچیکم سخت می گرفتم... از اون برادر بزرگ های حال بهم زن! خودم این راه و تا آخر رفته بودم و می دونستم تهش هیچی نیست. با این حال یه کم سیاست به خرج دادم و چیزی به آرمان نگفتم که اگه بعدا هم مسئله ای پیش اومد بیاد پیشم و با من قضیه رو در میون بذاره... ولی خیلی فرصت پیدا نکردم که نگران این چیزها باشم... دوباره سر و کله ی سایه پیدا شد. با به یاد اوردن اون روز یه لحظه سرم و به دیوار تکیه دادم و سکوت کردم... ادامه دادم: بهم هشدار داد... بهم گفت که برگردم سر کارم... بهم گفت که اوضاع بدتر از اونیه که فکرش و می کنم. گفت فقط با مرگ می تونم از این کار جدا بشم... تهدیدم کرد... جدی نگرفتم... زندگیم و به باد داد... هاله ای از تاریکی پیش چشمم ظاهر شد... گفتم: یه شب خونه بودم که یه دختری به خط اتاقم زنگ زد... از صداهایی که از اون ور خط می اومد معلوم بود که وسط یه مهمونیه... بهم گفت اسمش غزله... گفت که سریع خودم و برسونم... گفت حال آرمان بد شده... خیلی ترسیدم. از صدای دختره معلوم بود که داره قبضه روح می شه. سریع از جام بلند شدم و به بارمان زنگ زدم. آدرسی که غزل داده بود و دادم. به سمت جایی رفتیم که ظاهرا یه مهمونی بود... توی تاریکی هاله ای از نور قرمز و آبی رو می دیدم که بهم چشمک می زد... احساس کردم قلبم فشرده شد... یه بار دیگه مثل اون شب خون توی رگم یخ زد... حس کردم بغض گلوم و گرفت... گفتم: مهمونی شلوغ پلوغ بود... هرچه قدر این طرف و اون طرف سرک می کشیدم کسی رو جز جمعیتی که می رقصیدند و بالا و پایین می پریدند نمی دیدم... یه لحظه سرم و چرخوندم... از دور... بین اون دود... بین نورهای قرمز و آبی رقص نورها ... مردی رو دیدم که دو دستی توی سرش می زد... پسری رو دیدم که جلوی پاش روی زمین افتاده بود... بارمان خیلی دیر بالای سر آرمان رسیده بود... تموم کرده بود... چشمام و بستم... همه جا برام سیاه شد... سیاه ... سیاه ِ سیاه... توی سیاهی گم شدم... سرم گیج می رفت... قلبم محکم توی سینه می زد... توی اون گرما سردم شده بود... دستام می لرزید... کم کم رگه های قرمز توی سیاهی ظاهر شد... اون رگه ها من و از سیاهی نجات دادند... دهنم خشک شده بود... لرزش دستم به بازوهام رسید... کف دستم دیگه از شدت سردی حس نداشت... قلبم محکم به قفسه ی سینه م می زد... دنیا توی همون سیاهی دور سرم می چرخید... کم کم رگه های آبی هم اضافه شدند... سیاهی کمرنگ شد... آدم هایی رو دیدم که بالا و پایین می پریدند... دخترهایی که با دو تا پسر می رقصیدند... پسرهایی که بین سه چهار تا دختر نشسته بودند و سیگاری می کشیدند... دخترهایی که به دیوار تکیه داده بودند و با تعجب به کسایی که با بی خیالی اون وسط می رقصیدند نگاه می کردند... کسایی که چشماشون و بسته بودند و با صدای ضرب موزیک بالا و پایین می پریدند... صدای بلند موزیک زمین زیر پام و می لرزوند... لرزش بازوهام به شونه هام رسید... قفسه ی سینه م زیر ضربه های بی امون قلبم بود. چرخیدم... چشمم به چند نفر خورد که روی زمین نشسته بودند... خیلی دورتر از آدم های بی خیالی که فقط می رقصیدند و من و نمی دیدند... به سمت اون آدم ها رفتم... دو زانو روی زمین نشسته بودند... چشمم به پسری بود که پشتش بهم بود... پاهام می لرزید... نمی تونستم جلوتر برم... دست های پسر و دیدم که بالا رفت... دو دستی توی سر خودش زد... با زانو زمین خوردم... قلبم هزار تیکه شد... لرزش به همه ی بدنم سرایت کرد... سرم سنگین شده بود... دست های پسر یه بار دیگه بالا رفت... با دست هاش محکم توی سر خودش زد... سرم عین یه وزنه شده بود... دیگه گردنم نمی تونست وزنش و تحمل کنه... رگه های آبی ناپدید شد... با سر زمین اومدم... رگه های قرمز محو شد... فقط سیاهی بود... سیاه... سیاه ِ سیاه... ترلان دستش و روی شونه م گذاشت... صداشو شنیدم: رادمان... حالت خوبه؟ نفس عمیقی کشیدم... بغض توی گلوم و پایین دادم و گفتم: برادرم و کشتن... ترلان بازوم و گرفت و با ناباوری نگاهم کرد... چشماش از تعجب گشاد شده بود... رنگش پریده بود... قلبم محکم توی سینه می زد. ترلان گفت: برادرت... آرمانو؟ نفس عمیقی کشیدم. یه لحظه زمان بین اون تاریکی ایستاد... بین اون سیاهی... همون موقعی که صدای ضجه های غزل بلند شد... همون وقتی که یه نفر توی صورتم آب پاشید و واقعیت مرگ برادرم و توی سرم کوبید... ادامه دادم: غزل می گفت که چند وقتی بود که توی مهمونی قرص بالا می انداختند... آرمان بار اولش نبود که اون طور توی بغل بارمان سنگ کپ کنه... غزل می گفت اون شب یه دختری بهشون قرص فروخته... خیلی ارزون... دختری که برای اولین و آخرین بار دیدنش... رد دختره رو زدیم... وقتی پیداش کردیم فهمیدیم سایه باهامون چی کار کرده... و یه لحظه صحنه ای از گذشته ای نه چندان دور جلوی چشمم اومد... بارمان توی چشمای سایه زل زد و گفت: اینم به خاطر آرمان. شلیک کرد... جسد سایه روی زمین افتاد... یه نفس عمیق دیگه... گفتم: بارمان وسط یکی از ماموریت هاش بود... چند نفر که پست داشتند و می شناختیم... این طوری ساکتمون کردند... و بدتر از اون... نابودمون کردند... مامانم وقتی جسد آرمان و توی پزشکی قانونی دید کلا به سرش زد... حالت جنون بهش دست داد... دیگه هیچ وقت مثل قبلش نشد... ترلان سرش و پایین انداخت... بهتر... مجبور نبودم نگاه پر از ترحمش و تحمل کنم... ادامه دادم: به بارمان چیزی نگفتم... دوست نداشتم بفهمه که مامان این طوری شده... می دونستم دیر یا زود می فهمه ... منتظر بودم که هرلحظه برگرده خونه... اون وقت می تونستیم فکرامون و روی هم بریزیم و یه کاری کنیم... سایه هم از اون طرف مرتب تهدیدمون می کرد که اگه به حرفش گوش نکنیم بقیه ی اعضای خانواده مون و هدف قرار می ده... دیگه مثل روز برامون روشن شده بود که سایه یه قرص دستکاری شده با دز بالا به آرمان داده بود... ولی... بارمان نیومد... کم کم دیگه از سایه هم خبری نشد... رفتم سراغ رضا... رضا گفت که بارمان بساطش و جمع کرده و رفته... لبخندی تلخی زدم و گفتم: به سایه قول داده بود که تا آخر عمر براشون خالصانه کار کنه... در عوض اونا دور من و خانواده مون و خط بکشند... اونا هم این معامله رو قبول کرده بودند... برای کارشون فقط به یه نیمه از دوقلوهای رحیمی احتیاج داشتند... یه بار دیگه بارمان شد حامی من... مثل یه برادر بزرگ تر واقعی... در عوض زندگی خودش بهم زندگی داد... اشک تو چشمم حلقه زد. گفتم: کاری رو برام کرد که تا عمر دارم نمی تونم جبران کنم... هرچند که زندگیم سخت شد... مجبور شدم ماجرا رو دست و پا شکسته برای بابا و سامان بگم... و خب... همه منو مقصر می دونستند... من در واقع از زندگیشون طرد شده بودم... لطف سامان به من در حدی بود که ماشینش و بعضی وقت ها بهم قرض بده... لطف بابا در این حد بود که بذاره توی اون خونه زندگی کنم... این که خرج و مخارجم و نمی دادند مسئله ای نبود... می دونستم می ترسند... می ترسیدند دوباره راهم کج بشه... مجبور شدم دور همه ی دوست و رفیقام و خط بکشم... به همه چیز شک داشتند... می ترسیدند زندگیشون و از اینی که هست بدتر بکنم... اگه یه ساعت دیر می کردم فکر می کردند که دوباره برگشتم سمت اون کار... باورشون نمی شد یه نفر دیگه م هست که از خودشون ناراحت تره... نمی تونستند عمق پشیمونی منو بخونند... ولی... هرچی که بود... آزادی برام عزیز بود... بهاش زندگی بارمان بود... ترلان آهسته گفت: به خاطر تو حاضر شد باهاشون همکاری کنه؟ خودش و فدا کرد؟ صدای بارمان من و ترلان و به خودمون اورد: کی خودش و فدا کرده؟ بسته ی سیگارش و برداشت. ترلان از جاش بلند شد و گفت: هیچی... معنی لبخندی رو که روی لب ترلان نقش بسته بود نفهمیدم... انگار حال و هواش عوض شده بود... سریع از اتاق بیرون رفت... بارمان سیگارش و آتیش زد. زانوش و خم کرد و روی تخت گذاشت. یه کم به سمتم خم شد و گفت: چی شده؟ دختره ی پلید اشکت و در اورد و خودش با خنده بیرون رفت! خندیدم و گفتم: اشک من؟ به شوخی در گوشم زد و گفت: گمشو! من و خر نکن عوضی! اشک تو چشمات حلقه زده. اگه اذیتت کرده بگو برم گیساش و بچینم. خندیدم. کنارم نشست و سیگار بهم تعارف کرد. رد کردم و گفتم: خیلی وقته نکشیدم. بارمان با خنده گفت: بی شرف! همه چی رو هم ترک کرده... چه پسر نجیبی شدی... آقا شدی... باید کم کم برات آستین بالا بزنیم... حالا کی رو برات بگیریم و بدبختش کنیم؟ با سر به سمت پایین اشاره کرد و گفت: می خوای این راضیه رو برات بگیرم؟ خوب چیزی شده بود موقع رفتن ها! اخم کردم و گفتم: تو که از دخترهای بور بدت می اومد! بارمان پکی به سیگارش زد و گفت: چون بدم می یاد می گم دیگه! اگه خوشم می اومد که نمی دادمش به تو. بعد با سوءظن نگاهم کرد و گفت: داشتی چی چی به این دختره می گفتی؟ این دهقان فداکاری که داشتی ازش حرف می زدی کی بود؟ گفتم: یاد قدیم افتاده بودم... با تعجب نگاهم کرد و گفت: داشتی پته مته ی منو روی آب می ریختی؟ خندیدم و گفتم: داشتم ازت تعریف می کردم بی لیاقت! سرش و روی پام گذاشت و گفت: هان! آفرین... برادر با مرام خودمی... برای همین اشک تو چشمات حلقه زده بود؟ خاک تو سر احساساتیت کنند... فقط بهش لبخند زدم... اون همیشه یه گوشه از زندگیم بود... یه گوشه ی خیلی بزرگ... از نصف بیشتر... همون گوشه ای که اگه از اخلاق بابام به تنگ می اومدم بهش پناه می بردم... اگه زندگیم تو خطر می افتاد یه دفعه پیداش می شد و نجاتم می داد... تنها کسی که همیشه من براش اولویت بودم... صدف مرد و خونش روی دستام ریخت... آرمان جلوی چشمم پرپر شد... حالت جنون به مادرم دست داد... و همه ی اینا رو فقط کنار اون می شد تحمل کرد... کنار کسی که اگه کم می اوردم دستش و می ذاشت روی شونه م و به خاطرم زندگیش و وسط می ذاشت... به چشم های شیطون و آبیش نگاه کردم... یه دفعه دود سیگار و توی چشمم فوت کرد. چشمم سوخت و صدای آخ و اوخم بلند شد. کورمال کورمال مشتی بهش زدم که فکر کنم به چونه ش خورد. داد زدم: چشمم و داغون کردی بیشعور! صدای خنده ش بلند شد... نیمه ی دیگه ی من هیچ وقت آدم نمی شد! بادیگارد دانیال برام سر تکون داد. نفس عمیقی کشیدم و به سمت در رفتم. کلید انداختم و در خونه رو باز کردم. چشمم به خونه ای با سبک مدرن ولی به طرز حیرت انگیزی خالی افتاد... خبری از فرش و تابلو نبود. سفیدی یکنواخت در و دیوار خونه با مبل های قرمز کمتر به چشم می اومد. نگاهم به سمت سالن کشیده شد. دانیال و پژمان بیلیارد بازی می کردند. ترلان و آتوسا مشغول تماشای تلویزیون بودند. در و با صدا بستم. دانیال سرش و بلند کرد و گفت: چه عجب! فکر کردم نمی یای! همون جوابی رو دادم که بهم یاد داده بودند: خواب بودم... جلو رفتم و با پژمان دست دادم. به سمت آتوسا رفتم. یه شوار جین مشکی با تاپ خوشرنگ بنفش و سفید پوشیده بود. روی اون کت کوتاه مشکی رنگی به تن داشت. گوشواره هاش از اون سبک گوشواره هایی بود که بارمان سال آخر دبیرستان توی اردوی اصفهان برای مادرم خریده بود... همونایی که مادرم عاشقش بود... آتوسا مثل شب مهمونی ساده و ملیح به نظر می رسید. فقط نگاهش رنگی از آشنایی گرفته بود. دانیال توی صورت آتوسا دقیق شده بود. وقتی آتوسا سر جایش نشست رو به من کرد و با سر جواب منفی داد... امیدوار بود بتونه از توی صورت آتوسا علاقه رو بخونه ولی... هیچ نشونه ای از علاقه و نگاه های خاص توی صورت آتوسا نبود. به برنامه ای نگاه کردم که از تلویزیون پخش می شد. ظاهرا در مورد نقاشی هایی توی یه سبک خاص بود. آتوسا با هیجان برای ترلان در مورد تابلوها توضیح اضافی می داد و ترلان هم... کاملا مشخص بود که هیچ علاقه ای به این موضوع نداشت... کلا ترلان با هنر میونه ای نداشت... این رو از استعداد افتضاحش تو آشپزی می شد تشخیص داد. پژمان کمی از نوشیدنیش خورد و گفت: راستش اولش زیاد خوشبین نبودم که آتوسا توی نقاشی چیزی بشه... ولی بهم ثابت کرد که اشتباه می کنم... آتوسا برای باران از آخرین نقاشیت گفتی؟ آتوسا با فروتنی سرش و پایین انداخت و چیزی نگفت. پژمان با غرور خاصی گفت: آخرین نقاشیش به خاطر خلاقیت خاص آتوسا توی نورپردازی... درست می گم آتوسا؟... جایزه گرفت. دانیال با چشم و ابرو اشاره کرد چیزی بگم... آخه چی بگم؟ خدایا چرا نقاشی؟ دانیال دوباره از پشت سر پژمان بهم اشاره کرد که یه چیزی بگم... لبخندی به حرص خوردنش زدم و صبر کردم تا آتوسا به آشپزخانه برود. از جایم بلند شدم و به همون سمت رفتم. آتوسا ظرف خالی پفیلا رو روی میز آشپزخونه گذاشت... که احتمالا این کار توی شرح وظایف ترلان بود! مودبانه پرسیدم: بازم براتون بریزم؟ سر تکون داد و گفت: نه ممنون... تنها سوالی که در مورد نقاشی به ذهنم می رسید رو پرسیدم: با رنگ روغن کار می کنید؟ لبخندی زد و گفت: با مداد رنگی! سر تکون دادم و گفتم: چرا یه نمایشگاه نمی زنید؟ فکر می کنم توی ایران حوصله تون سر رفته باشه...این طوری سرتون حسابی گرم می شه. آتوسا گفت: آخه من اینجاها رو خوب نمی شناسم و خب... کسی رو هم ندارم که کمکم کنه. تو دلم گفتم: این تنها راهه. گفتم: اگه بخواید می تونم به یکی از دوستام بسپرم که کمکتون کنه. با تعجب گفت: جدا؟ تو دلم گفتم: ای ول! کلکم گرفت! سر تکون دادم و گفتم: آره... اگه بخواید همین امشب بهش زنگ می زنم. خیلی معصومانه و مودبانه گفت: زحمتتون نیست؟ بی اختیار لبخندی زدم و گفتم: این حرفا چیه؟ درست بعد از تموم شدن بازی بیلیارد پژمان و دانیال مشغول پچ پچ کردن شدند. من و ترلان با نگرانی بهم نگاه می کردیم. نگرانیمون وقتی شدت گرفت که پژمان ورقه ای رو امضا کرد و دست دانیال رو خیلی محکم توی دست فشرد. من و ترلان شکه شدیم. پس بالاخره پژمان قبول کرد با اونا همکاری کنه... و این طور که بوش می اومد تینا هم تابستون به ایران برمی گشت... چه قدر همه چیز سریع پیش رفته بود! وقتمون داشت تموم می شد... باید چی کار می کردیم؟ قلبم توی سینه فرو ریخت... اگه موفق نمی شدیم کاری بکنیم چی؟ فرصت بیشتری برای فکر کردن به این قضیه پیدا نکردم... بعد از رفتن پژمان و آتوسا دانیال رو به روم ایستاد... با حالت خاصی نگاهم کرد... حرص خوردنش رو نمی تونست پشت این ظاهر خاص مخفی کنه. دندون هاش و از عصبانیت روی هم سابید و گفت: این چه کاری بود که کردی؟ داد زد: هان؟ این چه کاری بود که سرخود کردی؟ شونه بالا انداختم و گفتم: تو از من می خواستی به این دختره نزدیک بشم منم بهترین راه رو انتخاب کردم. اگه می خواستیم با روش های تو پیش بریم هیچ وقت نمی تونستم به این دختره نزدیک بشم... ببین دانیال! من قبول دارم که خیلی از دخترها به ظاهر مردها توجه دارند ولی دلیل نمی شه همشون به خاطر چشم و ابروی یه مرد هرکاری بکنند... این خیلی تابلو اِ که آتوسا از اون دخترهایی نیست که شیفته ی این چیزها بشه... تنها راهی که برای نزدیک شدن بهش دارم اینه که مثل یه دوست کنارش باشم... تو که ندیدی وقتی بهش گفتم برای قضیه ی نمایشگاه آشنا دارم چه ذوقی کرد... دانیال صداش و پایین اورد و گفت: یه راه دیگه پیدا کن... ولی یه راهی که یه خورده عقل و منطق پشتش باشه... نه این! تو پیش خودت چه فکری کردی؟ ما یه گروه خلافکاریم... نمی تونیم توی خیابون راه بیفتیم و برای کسی نمایشگاه بزنیم. گفتم: خب این دیگه مشکل شماست... فکر نمی کنم برای آدم هایی که وسط خیابون آدم می کشند کار سختی باشه که یه نمایشگاه بزنند... از جام بلند شدم. خواستم بی اعتنا به دانیال به سمت در برم که شونه م و گرفت. من و به سمت خودش برگردوند و گفت: می دونم برای چی این طوری سرخود شدی... فهمیدی که به خاطر قضیه ی تینا چه قدر برامون مهمی... می دونی که نمی تونیم خیلی بهت سخت بگیریم... ولی یه چیزی رو یادت باشه... بعد از تینا هیچ احتیاجی بهت نداریم... منم کسی نیستم که دور خودم آشغال جمع کنم. برق کینه رو توی نگاهش خوندم... خودش هم می دونست با این حرف چه استرسی به جونم انداخت... و من فقط به این فکر می کردم که چه قدر زمان داره زود می گذره...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#46
Posted: 28 Nov 2012 19:43
فصل سیزدهم
بارمان به زور رادمان و توی آشپزخونه کرده بود تا غذا درست کنه. خودش اون طرف سالن نشسته بود. منتظر بود راضیه رو برای آخرین ملاقاتش با سبزواری راهی کنه. منم یه طرف دیگه ی سالن نشسته بودم. خیلی سخت بود که از این طرف سالن خودم و کنترل کنم و به موجودی پر از شیطنت و وسوسه که اون طرف سالن نشسته بود نگاه نکنم. تا اون روز یه چیزی بهم ثابت شده بود... این که هر وقت می خوای روی یه احساس سرپوش بذاری و دورش و خط بکشی با شدت بیشتری توی وجودت اوج می گیره...
کم کم گردنم به صورت غیرارادی داشت بالا می اومد... تو دلم گفتم:
فقط یه نگاه!
با بارمان چشم تو چشم شدم... مثل همیشه نگاهش شیطون و پلید بود. عمق نگاه آبی رنگش به وضوح سیاهی می زد... به بدبختی... به تاریکی... و می دونستم تا ابد هیچکس نمی فهمه وسوسه ی غرق شدن توی این سیاهی چه قدر هر روز توی من شدت می گیره...
از جا پریدم... به خودم اومدم و دیدم ایستادم! بله! اینم واکنش عقلم نسبت به این نگاه پر وسوسه که با نوری نامرئی قلب آدم و دستکاری می کرد... نمی دونم چطور این عقل کم عقل من فکر می کرد با این چیزها می تونه جلوی وسوسه ی شدیدی که هر لحظه از سمت بارمان ساطع می شد رو بگیره.
یه صدایی توی سرم گفت:
پژمان قرارداد رو با دانیال بست... این دختره تینا هم که داره از خارج می یاد... همه ی کارهای باند هم که داره طبق نقشه شون پیش می ره... از بابا و مامانت هم که خبر نداری... رضا رو هم که توی دردسر انداختی... خاک توی سرت که وسط این همه استرس و بدبختی عاشق شدی!
آهان! این حس تاسف خوب بود... باز ایول به مرام این صدای توی سر من که چه قدرم شبیه سرزنش های مادرم بود. این عقل عقب افتاده ی من اگه عرضه داشت منو از این بدبختی بیرون می کشید.
از پله ها بالا رفتم و خودم و روی تخت خالی رویا انداختم. ای کاش حداقل یه کاری بهم می دادند که از بیکاری به این پسره ی معتاد فکر نمی کردم... کم کم دلم شروع به حرف زدن کرد:
_ خب چه عیبی داره که معتاد باشه؟
_ حالا اینایی که معتاد نبودند چه گلی به سرت زدند؟
_ خب شاید ترک کنه...
_ اون که خودش نخواسته معتاد شه... به زور معتادش کردند... ببین چه پسر خوبی بوده که ترجیح داده معتاد شه ولی به مردم خیانت نکنه.
رو به عقل ناقصم کردم و گفتم:
ببین چه حرف خوبی می زنه! توی ابله فقط بلدی آدم و از جا بپرونی. عرضه نداری دیگه!
دلم دوباره داشت سخنرانی می کرد:
_ ببین چه قدر ازت حمایت می کنه! اگه اون نبود تو توی قتل سروان مجرم شناخته می شدی بدون این که مدرکی برای بیگناهیت باشه...
_ پاشو... پاشو برو طبقه ی پایین و بی خودی پسر مردم و متهم نکن!
یه تای ابروم رو بالا دادم و به دلم گفتم:
پررو شدی ها! زیادی داری حرف می زنی.
بعد یه دفعه به خودم اومدم... من نه عاشق شده بودم و نه احمق! من دیوونه شده بودم!
خوشبختانه همون موقع راضیه وارد اتاق شد و من و از جنون نجات داد.
_ می شه باهات حرف بزنم؟
لباس بیرون پوشیده بود. بوی خوب عطرش از همون فاصله توی بینیم پیچیده بود. آرایش غلیظی کرده بود و به نظرم می اومد که یه خورده مضطرب باشه.
با بی علاقگی گفتم:
چی می خوای بگی؟
به کفش پاشنه بلند سفیدش نگاه کردم. چطوری با این کفش ها راه می رفت؟ کنارم نشست و گفت:
من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم.
با تعجب فکر کردم چرا؟! راضیه ادامه داد:
بابت رفتاری که دانیال باهات داشت...
صورتم جمع شد و تو دلم گفتم:
دختره ی پرروی پاچه خوار! عمرا ببخشمت...
راضیه سرش و پایین انداخت و گفت:
راستش... ترلان... من پشیمون شدم... فقط بابت رفتاری که دانیال باهات داشت... من هرچی که باشم تحمل این رو ندارم که یه مرد جلوی چشم من یه زن و بزنه... یه عمر بابام این رفتار رو با من و مامانم داشت... بعد بابام هم شوهرم... راستش... شاید اگه اینو بگم از من بیشتر از این بدت بیاد ... ولی... یه بار توی دعواهام با شوهرم کنترلم و از دست دادم و با مجسمه ی تزئینی توی سرش زدم... اون قدر زدم که دیدم دیگه نفس نمی کشه... بعدش هم آواره ی خیابون شدم... تا این که یکی از اعضای گروه منو کشوند اینجا...
نیم نگاهی بهم کرد که بهت زده بهش زل زده بودم. گفت:
متاسفم...
با تعجب گفتم:
چرا اینا رو داری بهم می گی؟
نگاهی دقیق به صورتش کردم و گفتم:
استرس داری؟
جوابم و نداد... در عوض گفت:
معذرت خواهی من به کارت نمی یاد ولی... من این قدری که توی گوش وایستادن و خبرچینی کردن استعداد دارم توی هیچ کار دیگه ای ندارم... برای همین از من به تو نصیحت که همیشه همه چیز اون طوری که به نظر می یاد نیست!
و نگاه معنی داری بهم کرد که نمی دونم چرا توی ذهنم حک شد. از جاش بلند شد و منو تنها گذاشت... حالا استرسش به منم منتقل شده بود... چه چیزی اون طوری که به نظر می اومد نبود؟
******
خواب بودم که یهو با صدای بلندی از خواب پریدم. رویا سرش رو از روی کیبورد بلند کرد... اونم پای کامپیوتر خوابش برده بود. گیج بودم. صدای زمزمه هایی از طبقه ی پایین می اومد... یه دفعه صدای یه نفر اوج گرفت و گفت:
بهش بگو بیاد پایین!
رویا تلو تلوخوران به سمت چراغ رفت و روشنش کرد. نور چشمم و زد. تا رویا در و باز کرد چشمم به بارمان افتاد که با اخم و تخم داشت به اون سمت راهرو می رفت. نگاهی به رویا کرد و گفت:
در و ببند!
صدای مردی رو از طبقه ی پایین شنیدم که از خشم دورگه شده بود:
بارمان! بیا اینجا ببینم.
رویا با تعجب زمزمه کرد:
محبی اینجا چی کار می کنه؟
بعد یه کم صداش و بالا برد و گفت:
چی کار کردی بارمان؟
بارمان با تحکم گفت:
بهت گفتم در و ببند!
به سمت طبقه ی پایین رفت. نمی دونم چرا قلبم این قدر محکم می زد... اون صدای بلندی که اومد برای چی بود؟ بارمان کاری کرده بود؟ محبی اومده بود اینجا؟
آروم و قرار نداشتم. از جام بلند شدم و دنبال رویا پاورچین پاورچین به سمت پله ها رفتم. خیلی آروم از نرده آویزون شدم ولی توی اون تاریکی چیزی رو نمی دیدم. صدای پایی از پشت سرم شنیدم. از جا پریدم. رادمان آهسته گفت:
چته؟ منم!
اونم کنارم وایستاد و روی نرده خم شد... صدای محبی رو شنیدیم و هممون سر جامون خشک شدیم:
شماها اینجا چه غلطی می کردید؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... چی به گوشش رسیده بود؟ ترک کردن رادمان؟... گشتی که رادمان توی کامپیوتر رویا زد؟
صدای محبی بلند شد:
دختره در رفته!
ناباوری توی صدای بارمان موج می زد:
راضیه؟
خون توی رگم یخ زد! راضیه؟ در رفته بود؟ یعنی چی؟
صدای محبی لحظه به لحظه اوج می گرفت:
آدم های سبزواری همه ی مامورهایی که مراقب ماموریت بودن و کشتن! خودش با دختره فراری شده! کی وقت کردند همچین نقشه ای با هم بکشند؟
پس برای همین راضیه معذرت خواهی کرده بود... برای همین اضطراب داشت... قلبم محکم توی سینه می زد... عجب جرئتی داشت این دختر!
بارمان با لحن تمسخرآمیزی که برام آشنا بود گفت:
چرا نمی ری اینا رو از رئیسم بپرسی! اون بی عرضه مسئول این ماموریت بود.
محبی گفت:
دیگه نیست... از فردا تو رئیسی!
دهن هر سه نفرمون از تعجب باز موند. قلبم دیوانه وار توی سینه می زد. انگار بارمان هم شکه شده بود... هیچی نگفت. محبی گفت:
فردا وسایلش و جمع می کنه می یاد اینجا... اگه دست از پا خطا کرد بفرستش به درک!
صدای بلند بسته شدن در ما رو از شک در اورد. رادمان با لحنی پر از شیطنت که بی شباهت به لحن بارمان نبود گفت:
پس از فردا مهمون داریم!
******
تا صبح توی تاریکی از این پهلو به اون پهلو شدم. نور مانیتور صورت رویا رو نشون می داد که اخم کرده بود و شدیدا توی فکر بود. صدای پچ پچ های بارمان و رادمان می اومد ولی نمی فهمیدم چی می گن. خوشحال بودم؟... نمی دونم... مضطرب بودم؟... بدون شک!
از این که دیگه مجبور نبودم نقش دوست دختر دانیال رو بازی کنم خوشحال بودم... هرچند که یه چیزی خیلی اذیتم می کرد. این که پروژه ی پژمان هنوز ادامه داشت و متاسفانه رابط پژمان با باند دانیال بود و می ترسیدم که علی رغم این جا به جایی مجبور باشم به نقش بازی کردن ادامه بدم.
ولی مشکل من این نبود... نمی خواستم پیش خودم اعتراف کنم ولی... درد من یه چیز دیگه بود. یاد موقعیت دانیال افتادم... دو تا بادیگارد... لباس های مارک دار و گرون قیمت... سرسپردگیش به باند...
محبی توی بارمان چی دیده بود که اونو به عنوان جانشین دانیال انتخاب کرده بود؟ اصلا چرا بارمان همه ی ماموریت هایش رو بی عیب و نقص انجام می داد؟ ته دلم از ترس خالی شد... اگه همه ی حرف های بارمان دروغ باشه چی؟ اعتیاد ناخواسته ش و می تونستم یه کاریش بکنم ولی خیانت!... هرگز!... با حرص مشتی به بالشم زدم و زیرلب با حرص گفتم:
مرتیکه ی عوضی!
متوجه شدم سر رویا به سمتم چرخید. نتونستم زبونم و کنترل کنم و آهسته گفتم:
چرا اون؟
توی نور مانیتور به چهره ی متفکر رویا نگاه کردم. آهسته گفت:
مطمئن نیستم... شاید به بهونه ی این که این دو تا برادر رو از هم جدا کنند... شاید برای این که از اینجا دورش کنند...
سرم و به نشونه ی منفی تکون دادم و گفتم:
فکر نمی کنم... اگه نقشه شون این بود به بارمان پست نمی دادن... فقط منتقلش می کردن... من که می گم اون یه آدم خائن و دور رو اِ.
رویا پوزخندی زد و گفت:
تو نمی خواد به این چیزها فکر کنی... فردا مردی می یاد اینجا که پستش رو به خاطر سه نفر از اعضای این گروه از دست داده... به خاطر این که رادمان اون دختره رو فراری داد... از ماشینی که تو راننده ش بودی عکس گرفتند... و این که راضیه نقشه ی قتل سبزواری رو لو داد و با هم فرار کردند... این مرد پر از بغض و کینه ست... اون کاوه نیست که بخاری ازش بلند نشه... رادمان نیست که از وقتی چشم باز کرده به خاطر خوشگلیش یه عالمه دختر دورش جمع شدند... بارمان نیست که هروئین مصرف کنه و تمایلش به جنس مخالف کم بشه... این همون کسیه که ازت خواست دوست دخترش باشی... حواست به خودت باشه ترلان... دانیال بزرگ ترین تهدیدیه که تا حالا توی زندگیت داشتی.
دست این زن درد نکنه... خیلی راحت با دو کلمه حرف می تونست کاری کنه که از شدت اضطراب دلم پیچ بخوره و نفسم توی سینه حبس بشه... من باید با دانیال چی کار می کردم؟ خدایا این همه بدبختی بس نیست؟
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#47
Posted: 28 Nov 2012 19:44
از کنار اتاق بارمان رد شدم. توی یه نگاه دیدمش که اخم هاش توی هم بود و داشت وسایلش رو جمع می کرد. شاید توی هر موقعیتی که بود قلبم با دیدن این صحنه فشرده می شد، بغض می کردم و دلتنگش می شدم ولی... از نظر من اون یه خائن بود.
یه لیوان چای برای خودم ریختم و به رادمان نگاه کردم که داشت لقمه های کوچیک نون و مربا برای خودش درست می کرد. معده ی داغون رادمان هم برای ما بساطی شده بود. از یه طرف وضعیت معده ش باعث می شد بیشتر از قبل بفهمم برای معتاد نشدن چه تلاشی کرده... و بلافاصله توی ذهنم می اومد که چرا بارمان این کار رو نکرده... از طرف دیگه می دیدم با این که رادمان دست کم ده کیلو وزن کم کرده بود هنوز جذابیتش رو حفظ کرده بود... و از جایی که بارمان قل رادمان بود و یه درصد از زیبایی رادمان رو نداشت به این نتیجه می رسیدم که هروئین با یه آدم چی کار می کنه... تو دلم گفتم:
مردک هروئینی خائن!
عاقل شده بودم! دیگه دلم بلبل زبونی نمی کرد. رویا و بارمان هم زمان وارد آشپزخونه شدند. اصلا دوست نداشتم ببینم که بارمان خوشحاله... اگه خوشحالیش رو می دیدم ممکن بود کنترلم رو از دست بدم و اون قدر بزنمش که کار دست خودم بدم.
بارمان گفت:
ترلان یه چای برای من بریز!
اگه می خواستم مخالفت کنم باید باهاش حرف می زدم... و من اصلا دوست نداشتم حتی یه کلمه باهاش صحبت کنم. یه چای ریختم و جلوش گذاشتم. سعی کردم به چشم های شیطون و صورت پر از وسوسه ش نگاه نکنم... و این کار عجیب سخت بود... چرا... چرا این پسر این قدر وسوسه برانگیز بود؟ چرا با اون لبخندهای کج و کوله ش و چشم های گود افتاده این قدر جذاب بود؟ هرچه قدر که توی صورت برادرش ملاحت و آرامش بود توی صورت این یکی شیطنت و پلیدی بود... واقعا این دو تا چطوری دو قلو بودند؟
بارمان با صدای بلندی گفت:
این دیگه چیه؟
بی اختیار سرم و بلند کردم و به چشم هاش نگاه کردم... این که رنگ قشنگی داشت مهم نبود... اون حس پشت این چشم ها ضربان قلبم و بالا می برد...
صدایی توی سرم گفت:
ترلان! دختر عاقل! خانوم مهندس! این قدر بدبختی که یه جفت چشم دیوونه ت کنه؟ آره؟
با بی اعتنایی روم و برگردوندم. چشم آبی که چیز خاصی نبود... خودمم داشتم! ... مردک خائن!
بارمان لیوان چای و بالا گرفت و گفت:
این چای چرا رنگ زهرماره؟
رادمان گفت:
بخور این قدر غر نزن... جو ریاست گرفتت ها!
بارمان نون رو به سمت خودش کشید و با خنده گفت:
نمی ذاری حس بگیرم که!
رویا وسط حرفشون پرید و گفت:
کی می ری؟
بارمان با تعجب گفت:
کجا؟
رویا گفت:
وقتی قرار باشه جای دانیال رو بگیری فقط مسئول این گروه نیستی... مسئول گروه های دیگه هم هستی... پس مسلما از این جای می ری.
بارمان گفت:
فعلا قراره درگیر مسئله ی تینا خانوم بشیم... باید همین جا باشم و به رادمان خط بدم... فعلا از شرم خلاص نمی شید.
رویا اخم کرد و گفت:
پس چرا داشتی وسایلت و جمع می کردی؟
رادمان پوزخندی زد و گفت:
این قدر از بارمان بعیده که اتاق رو جمع و جور کنه همه فکر کردند داره جمع می کنه که بره.
بارمان گفت:
از بس تو همه جا رو بهم می ریزی... اون وقت من مجبور می شم اتاق و مرتب کنم.
واقعا که! پوزخندی زدم... بارمان آخر آدم شلخته بود! مگه کسی هم پیدا می شد از اون بدتر باشه؟
ابروهای رادمان بالا رفت و گفت:
من؟ من همه جا رو بهم می ریزم؟ تو که...
بارمان وسط حرفش پرید. به شوخی پس سر برادرش زد و گفت:
رو حرف رئیست حرف نزن.
شوخی شوخی دعوای فیزیکیشون بالا گرفت. این می زد توی صورت اون... اون می زد توی بازوی این... نمی دونم چرا رو به رادمان کردم و بلند گفتم:
خب دیگه! نزن بابا! این معتاده جونش در می ره ها!
یه دفعه جفتشون ساکت شدند. دو جفت چشم آبی همرنگ گشاد شده بهم خیره شد. پشتم و بهشون کردم و به سمت اتاق مشترکم با رویا رفتم ولی هنوز سنگینی نگاهشون رو حس می کردم.
وارد اتاق شدم و در رو بستم. روی تخت نشستم و زانوم رو توی بغلم گرفتم...
آره... معتاد بود... جونش زود در می رفت...
آره... معتاد بود... زندگیش چرخه ی بین دوره ی خماری و نئشگی بود... من توی این چرخه چه جایی داشتم؟
چرا این قدر پناه و بدبخت بودم که به اون پناه بردم... به تکیه گاهی که این قدر سست بود... به مردی که این قدر پست بود...
در باز شد... می دونستم خودشه... در و بست و جلوم وایستاد... سرم به سمت پنجره بود. بارمان گفت:
از صبح تا حالا چرا این شکلی شدی؟ از چی ناراحتی؟
چرا نباید بهش می گفتم؟ چرا باید عین موش خودم و پشت یه مشت بهونه ی نداشته قایم می کردم؟ شاید از پس هرکاری برنمی اومدم ولی زبونم برای زدن هرحرفی خوب می چرخید... رو بهش کردم و گفتم:
نمی دونم... از صبح تا حالا دارم به این فکر می کنم که از چیه تو بیشتر بدم می یاد... از این که معتادی و عرضه نداری ترک کنی و این قدر ادعا داری... یا این که رئیس شدی و تمام این مدت چرت و پرت در گوشم می خوندی... یه مشت حرف قشنگ که من احمق هم فریبش رو خوردم.
دست به سینه زد. اخم کرد. سر تکون داد و گفت:
تو رو نمی دونم... ولی من از اون مسئله ی اولی که گفتی بیشتر رنجیدم... نظرت چیه که اونو انتخاب کنی؟ امیدوارم تونسته باشم توی انتخابت بهت کمک کرده باشم.
شکلکی در اوردم و گفتم:
ممنون! الان که بهش فکر می کنم می بینم استثنا این دفعه حق با تواِ.
یه دفعه داد زد:
بچه شدی! چرا این شکلی می کنی؟
سرجام صاف نشستم و گفتم:
حد خودت و بدون! من به هیچکس اجازه نمی دم سر من داد و بیداد کنه. از مردهایی که هنرشون توی قدرت حنجره و بازوشونه متنفرم...
پوزخندی زد و گفت:
باشه... تو راست می گی... من از اولش هم در موردت اشتباه کردم... فکر می کردم رویاهام به واقعیت تبدیل شده... این که بالاخره آدمی پیدا شده که وقتی صورتم و نگاه می کنه منو ببینه! نه یه معتاد اجباری رو... تنها آدمی که بفهمه بارمان به جز نیمه ی سیاه و معتادش یه نیمه ی دیگه م داره که حالا نمی گم خیلی معصوم و پاکه ولی حداقل به بدی اون یکی نیمه ش نیست.
یه زانوش رو روی تخت گذاشت و به سمتم خم شد. گفت:
تو فکر می کنی من خوشم می یاد پام و بذارم جایی که امثال دانیال اونجا جولون می دادند؟ تو فکر می کنی من خوشحالم که قراره بیشتر از این مجبورم کنند جرم و جنایت کنم؟ واقعا فکر می کنی خوشم می یاد توی کثافت کاری های اون بالا بالایی ها غرق بشم؟
بازوم و گرفت و گفت:
آره؟ این طوری فکر می کنی؟ من خودم و این طور به تو شناسوندم؟ من اگه می خوام برم... اگه قبول کردم که تو و برادرم و اینجا پیش دانیال بذارم و پشت میز کثیف ریاست بشینم برای این بود که تو رو از اینجا ببرم...
سرش و با یاس و ناامیدی تکون داد و گفت:
تنها چیزی که وقتی خماری بهم فشار می اورد بهم امید می داد این بود که اگه دارم خودم و از بین می برم در عوض دارم جون خیلی ها رو نجات می دم... این چیزیه که تا آخر دنیا هیچکس نمی فهمه... تنها رویای من این بود که فقط یه نفر... یه نفر پیدا شه که منو این قدر بدبخت نبینه... وقتی دیدم منو نگاه می کنی و به جای این که صورتت و از نفرت جمع کنی می خندی... وقتی دیدم به جای این که ازم دور شی بهم تکیه می کنی... فکر کردم تو همون آدمی... فکر کردم به عنوان کسی که هیچ وقت آرزوهاش توی این دنیا براورده نشد توی بدترین موقعیت زندگیم تنها رویام و دارم به عینیت می بینم... چه قدر اشتباه کردم...
دستش و پایین انداخت. از اتاق بیرون رفت. اعصابم بهم ریخته بود. نمی دونستم چرا ولی نمی تونستم یه جا بند شم. قبول داشتم که یه خورده گند زده بودم و تند رفته بودم. بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم... این دفعه جدی جدی داشت وسایلش رو جمع می کرد... این بار قلبم با دیدن این صحنه تو سینه فرو ریخت... دوباره دلم هوایی شده بود... توی نور قرمز برای چند ثانیه بارمان رو نگاه کردم که داشت وسایلش رو توی ساک می چپوند. گفتم:
حالا تویی که بچه شدی.
با کلافگی گفت:
هرچی!
گفتم:
تو که گفتی نمی ری!
ساک روی روی تخت انداخت و گفت:
بهونه تینا رو اوردم که بمونم و نذارم دانیال اذیتت کنه... ولی دیدم اشتباه کردم. تو با این نیش زبونت از پس خودت برمی یای.
دستی به سرم کشیدم که کم کم داشت درد می گرفت. وارد اتاقش شدم و گفتم:
خب من... من فقط تعجب کردم که چرا تو رو به عنوان رئیس انتخاب کردند... تو از ماموریت مهمی سرپیچی کرده بودی... منطقی نبود تویی که ثابت کرده بودی بهشون وفادار نیستی رو برای این پست انتخاب کنند.
پوزخندی زد و گفت:
از وفاداریم نبود... توی این موقعیت اونا فقط به یه نفر احتیاج داشتند که یه مقدار با سیاست تر از دانیال پیش بره. اونا منو شناختند... تو نشناختی... اونا فهمیدند که کارهای من از روی سیاسته... تو همه ی کارهای منو به حساب فریبکاری گذاشتی.
با بداخلاقی سرش و بلند کرد و گفت:
برای چی اینجا وایستادی؟... حرفات تموم نشد؟ عیبی نداره... با نصف حرفات اون اثری که می خواستی و گذاشتی...
شونه بالا انداختم و گفتم:
دیروز... قبل از این که راضیه بره اومد پیشم و گفت که همیشه همه چیز اون طوری که به نظر می رسه نیست... منم به همه چیز بدبین شدم.
سرش و به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:
درست می گه... حالا دیدی که ماجرای منم اون طوری که به نظر می رسید نبود؟
به سمتش رفتم و آهسته گفتم:
معذرت می خوام...
خواست زیپ ساک رو ببنده که ساک رو کنار کشیدم و گفتم:
می شه نری؟
کمرش و راست کرد و با حالت طلب کارانه ای نگاهم کرد. خجالت زده گفتم:
خب... معذرت خواستم دیگه!
با لحنی که رنجیدگی ازش می بارید گفت:
تو به خاطر حرف راضیه به من شک کردی؟... راضیه؟؟؟!!!
گفتم:
خب... آخه... حتما منظور خاصی داشت که قبل از رفتن و فرار کردن اومد و این حرف رو بهم زد. ازم بابت کارهایی که کرده بود معذرت خواهی کرد و این جمله رو گفت. منم ناخودآگاه به همه چیز مشکوک شدم. همون شب هم یه دفعه سر و کله ی محبی پیدا شد و جای تو رو با دانیال عوض کرد.
چیزی نگفت... سکوت بارمانی که هیچ حرفی رو بی جواب نمی ذاشت خیلی معنی داشت. گفتم:
نمی ری؟
انتظار هرچیزی رو داشتم جز این که... یه دفعه تغییر موضع بده و لبخند بزنه...
لبخندی پر از شیطنت زد و گفت:
آخه اگه نرم ابهتم زیر سوال می ره... پیش خودت فکر می کنی با یه حرف می تونی رفتن و نرفتن منو تعیین کنی.
ابرو بالا انداختم و با تقلید از لحن شیطنت آمیزش گفتم:
با یه حرف داشتم مجبورت می کردم بری... حالا نمی شه با یه حرفم بمونی؟
ساک و برداشت و گفت:
اگه اون یه حرف (( معذرت می خوام )) باشه... نه... نمی شه... با یه حرف بهتر چرا...
می دونستم دوباره شیطونیش گل کرده و دلش می خواد بهش ابراز علاقه کنم... ولی عمرا! اصلا روم نمی شد زل بزنم توی چشم یه پسر... اونم پسری به پررویی بارمان... و بگم دوستت دارم... عمرا!
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#48
Posted: 28 Nov 2012 19:44
پشتم و بهش کردم و در حالی که به سمت در می رفتم گفتم:
من حرف بهتری نمی شناسم.
همین که پام و از در بیرون گذاشتم گفت:
ترلان! گفتی راضیه چی گفت؟
به سمتمش برگشتم و دوباره تکرار کردم:
گفت همیشه همه چیز اون طوری که به نظر می رسند نیستند...
بهت زده بهم زل زد. قلبم توی سینه فرو ریخت. دوباره وارد اتاق شدم و گفتم:
این یعنی چی؟
ماتش برده بود... یه دفعه به خودش اومد و روی تخت نشست. اضطراب به جونم افتاد. گفتم:
بگو دیگه بارمان!
سری تکون داد و گفت:
همیشه این موضوع یه گوشه ی ذهنم بود ولی به خودم می گفتم شاید اشتباه می کنم... ولی نه... دیگه مطمئن شدم که اشتباه نیست...
قبل از این که چیزی بگم دستم و گرفت و گفت:
ما از این جا می ریم... باشه؟ خیلی زود... خیلی زودتر از اونی که فکرش رو بکنی.
دستم و فشرد. یه لحظه سکوت بینمون برقرار شد... به چشم های هم نگاه کردیم... دست من داغ شده بود یا اون؟... ضربان قلب اونم مثل من بالا رفته بود؟
آهسته گفت:
این قدر وحشتناکم؟ از من بدت می یاد چون معتادم؟
خواستم بگم اگه معتاد نبودی به خاطرت همه ی حد و مرزها رو زیر پا می ذاشتم ولی... زبونم نچرخید... چند دقیقه از اون لحظه ای که پیش خودم گفتم زبون من برای زدن هر حرفی می چرخه می گذشت؟ پس چرا لال شده بودم؟
دستمو به سمت خودش کشید و یه کم بهم نزدیک شدیم... آهسته گفت:
من حاضرم خیلی کارها به خاطرت بکنم ولی... نمی شه این بدی رو کنار همه ی این کارها از من قبول کنی؟
مثل خودش آهسته گفتم:
چرا نمی شه ترک کنی؟ ... چرا نمی شه بین اون کارهایی که حاضری برام بکنی این کار رو هم جا بدی؟
چیزی نگفت... تو ذهنم دنبال دلیلی برای سکوتش گشتم... منو به سمت خودش کشید. بی اختیار خودم و عقب کشیدم... دیگه نتونستم سرم و بالا بگیرم. دستم و از دستش بیرون کشیدم و به سمت در رفتم. قبل از اینکه وارد راهرو بشم به سمتش چرخیدم. کنار پنجره وایستاده بود و به رنگ قرمز پخش شده روی پنجره زل زده بود. نور قرمز روی صورتش افتاده بود... نمی دونم چرا... ولی یه لحظه نه اون سیاهی های زیرچشمش و دیدم... نه جای لکه های روی بازوش رو... مردی رو دیدم که خیلی شبیه رادمان بود... اشک توی چشمم حلقه زد... زیبایی صورتش مثل زیبایی صورت رادمان بود...
ولی... دست های مرد من می لرزید... انگشت هاش و توی هم گره کرد... نمی فهمید با این بی قراری هاش چطور قلبم و ریش می کنه...
دستش و توی موهاش کرد... نمی فهمید کنار از بین بردن خودش منم نابود می کنه...
نمی فهمید وقتی از درد به بازوهاش چنگ می زنه رویاهای دخترونه م و با بی رحمی به آرزوهای محال تبدیل می کنه....
نمی فهمید دردی که توی بدنش می پیچیه در مقابل دردی که قلبم و فلج می کنه هیچه...
نمی فهمید آرامش و لذت چند دقیقه ایه بعد از این عذابش... همون وقتی که توی اون حس خوش عالم و آدم و فراموش می کنه... برای اون پایانه ولی برای من شروع آه و حسرته...
اشکم روی گونه هام ریخت... من کنارش درد می کشیدم... اون بین دردهای خودش منو گم می کرد... من عذاب می کشیدم... اون بین رنج های خودش منو فراموش می کرد... می دونستم همون وقتی که من توی رویای روزهایی ام که اون ترک کرده، اون توی سرخوشی منطقه ی فلشه ( فلش اصطلاحیه که معتادها برای توصیف دقیقه هایی به کار می برن که حس سرخوشی بعد از مصرف توشون اوج می گیره... )
من نمی تونستم کنار دردهای اون بی تفاوت بشینم... آروم به سمتم برگشت... حالا خودش و می دیدم... مردی که من و عاشق کرد... مردی که آرزومندم کرد... مردی که رویاهام و با حقیقت آتیش زد...
با صدایی که از بغض می لرزید گفتم:
من... نمی تونم... نمی تونم از کنارش رد شم...
آهسته به سمتش رفتم... بی اختیار بودم... دیگه دلم حرف نمی زد...ولی اون بود که به جای مغزم به پاهام دستور می داد که راه برم...
کنارش ایستادم... دیگه اراده ای نداشتم... دستم و دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
کسی رو ندارم که دردم و پیشش برم... ناچارم از تو به خودت پناه بیارم...
دستش و دور کمرم حلقه کرد... سکوت کنارمون مویه می کرد و بیشتر دلم و می فشرد... منو محکمتر توی بغلش کشید... آروم توی بغلش تابم می داد... دست نوازش پشتم می کشید... که گریه نکنم... به خاطر بدی های اون اشک نریزم...
نه... نمی تونستم از بدی هایش بگذرم.... نمی تونستم خودم و به سیاهی هاش بسپرم... من تحمل غرق شدن توی سیاهی ها رو نداشتم...
چشمام و روی هم گذاشتم... توی دنیایی غرق شدم که اون از گذشته اومده بود و حد و مرزی برای دوست داشتن نبود... سدی برای دلدادگی نبود... ولی قرمزیه نوری که از پنجره روی چشمام می تابید حتی از پشت پلک های بسته یادم می انداخت که این رویا هم مثل رویاهای دیگه کنار اعتیاد اون به باد می ره... به باد...
******
در ویلا باز شد. دزدکی از بالای پله ها به اون سمت نگاه کردم. دانیال با شلوار جین و تی شرت سرمه ای دم در ایستاده بود. با قیافه ای پکر و اخمی غلیظ وارد خونه شد. کوله پشتیش رو روی شونه ش جا به جا کرد. بارمان با لحنی پرتمسخر گفت:
ا؟ پس کت شلوارت کو؟
صدای خنده ی آهسته ی رادمان رو شنیدم. از پله ها پایین رفتم. دانیال نگاهی بی حالت حواله ی منی کرد که با کنجکاوی بهش زل زده بودم. بارمان جدی شد و گفت:
اتاق کنفرانس مال تواِ. تخت و اینا نداره... عیبی نداره که؟ می دونم از اول زندگیت روی تشک پر قو بزرگ شدی ولی دیگه باید ببخشید که اینجا از این خبرها نیست.
دانیال چیزی نگفت... ای کاش بارمان دست از تحقیر کردن برمی داشت. از این همه دشمنی خسته شده بودم.
دانیال خواست به سمت اتاقش بره که بارمان گفت:
یه لحظه صبر کن!
رو به همه ی اعضای گروه کرد و گفت:
مسئولیت همه اینجا تعریف شده ست... کاوه! همون دله دزدی که بود باقی می مونه... رویا! به کارهای کامپیوتریش ادامه می ده... رادمان رو هم همه می دونند به خاطر خوشگلیش اینجاست...
رو کرد به من و گفت:
تو هم توی پست راننده باقی می مونی...
نمی دونستم باید نفس راحتی بکشم یا نه. بارمان به سمت دانیال چرخید و گفت:
از دیشب تا حالا دارم به این موضوع فکر می کنم که تو چه استعداد خاصی داری... متاسفانه به هیچ نتیجه ای نرسیدم... برای همین فعلا کارهای آشپزی رو انجام بده تا کشف استعداد بشی.
دانیال فقط سکوت کرد... ولی حالت مرموز چهره ش و خونسردی اغراق آمیزش منو می ترسوند.
بارمان با سر به رادمان اشاره کرد و گفت:
می ریم سراغ کامپیوتر رویا! بجنب که تینا خانوم منتظره.
دوتایی از پله ها بالا رفتند. من و رویا هم از پله ها بالا رفتیم. حضور دانیال باعث شده بود دلهره و اضطراب شدیدی پیدا کنم. با این حال سعی می کردم دلم رو به حضور بارمان خوش کنم.
رویا به سمت اتاق بارمان رفت. منم دم اتاق خودمون ایستادم و به صفحه ی کامپیوتر زل زدم. بارمان داشت می گفت:
حواست باشه... همین الان مانیتورو چک می کنند. به سرت نزنه که کاری کنی ها!
رادمان گفت:
خب بابا! بالا سرم وایستادی دیگه! چی کار کنم؟ من اصلا این دختره رو نمی شناسم.
بارمان خندید و گفت:
عیب نداره... استاد همین جا وایستاده.
احساس کردم حوصله ی دنبال کردن ماجرای چت کردن تینا و رادمان رو ندارم. به سمت اتاق بارمان رفتم. همین که سرم و بلند کردم رویا رو دیدم و جا خوردم.
هدبندش رو دراورده بود و داشت با شونه موهای بلند و مواجش رو شونه می کرد. موهاش خیلی بلند بود... و خیلی کم پشت... پایین موهایش به رنگ طلایی و جلوی موهاش مشکی بود... درست مثل کسی که سال ها بود موهایش رو رنگ نکرده بود... به رنگ طلایی کدر موهایش نگاه کردم... از همون طیف رنگی بود که عمدتا خانوم هایی که ازدواج می کردند انتخابش می کردند...
نمی دونم چرا این بعد از زندگی رویا توی ذهنم نمی گنجید... رویای چند سال پیش... بیشتر از پنج یا شش سال پیش موهای کوتاه طلایی داشت... چرا من این رویا رو نمی فهمیدم؟
به سمتمچرخید. با دیدن من جا خورد. شونه رو کناری گذاشت و سریع موهاش و با چند تا کش و یه تل جمع و جور کرد. لبخند زدم و گفتم:
من که نامحرم نیستم.
هدبندش رو روی سرش گذاشت و کلاه تی شرت آستین بلندش رو روی سرش کشید. گفتم:
برات مهمه... نه؟ حجاب رو می گم!
رویا لباسش رو مرتب کرد و گفت:
عجیبه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
کم نه... فکر می کنم یه زن... توی سن تو... دیگه حجاب براش به معنی اجبار نیست... به معنی عادت هم نیست... پشتش باید یه اعتقاد باشه.... یه دلیل...
رویا گفت:
هیچ چیزی بی دلیل نیست.
سرم و به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم:
آره... ولی من نمی تونم آدم خلاف کاری که حجاب براش مهمه ولی جون آدم ها برایش مهم نیست رو درک کنم.
با بی اعتنایی از کنارم رد شد و گفت:
منم نمی تونم یه دختر عاقل و بالغ رو که عاشق یه معتاد شده رو درک کنم.
پوزخندی زدم... تازه داشتم عمق حرف راضیه رو می فهمیدم... انگار هیچ چیز اون طوری که به نظر می اومد نبود! تو دلم گفتم:
ته و توی کار تو این یکی رو هم در می یارم.
******
_ خاک تو سرت با این غذا درست کردنت!
دانیال بازم هیچی نگفت. بارمان ظرف غذا رو پس زد و گفت:
مخصوصا به مرغ نمک اینا نزدی آره؟
دانیال برای اولین بار بعد از ورودش به ویلا حرف زد:
اگه ناراحتی برو تو قرارگاهت... لازم نیست اینجا بمونی.
بارمان با لحن تندی گفت:
تو توی موقعیتی نیستی که برای من تعیین تکلیف کنی.
دانیال آهسته گفت:
چه جوری تو رو انتخاب کردند؟!
بارمان پوزخندی زد و گفت:
ولی اصلا این که تو رو کنار زدند جای تعجب نداره!
دانیال با حرص نفسش و بیرون داد و گفت:
نصفش برمی گرده به داداش تو! بقیه ش هم برمی گرده به راضیه ای که زیر دست تو بوده. همه ی این آتیش ها از گور تو بلند می شه.
بارمان ابروش رو بالا داد و گفت:
حواست هست خسرویی که یه روز زور بازوش و به رخمون می کشیدی الان زیر دست منه؟
دانیال ساکت شد. عصبی شده بودم. از جام بلند شدم. به اندازه ی کافی شاهد دشمنی و کینه بودم. دست پخت دانیال هم که از من بدتر بود... دست کم من می دونستم اگه ادویه ی درست و حسابی به مرغ نزنی هم بوش هم مزه ش غیر قابل تحمل می شه.
عصر بود. تازه از وظیفه ی جان کاه! تمیز کردن آشپزخونه مرخص شده بودم که رادمان هم با یه بغل کرم و لوسیون از دستشویی بیرون اومد... من نمی فهمیدم آدمی به خوشگلی اون مگه نیازی هم به خوشگل تر شدن داشت؟
همگام با هم از پله ها بالا رفتیم و من گفتم:
حالا این کرم ها اثری هم داره؟
رادمان ابرو بالا انداخت و با لحن بامزه ای گفت:
نمی بینی مثل ماه شب چهارده شدم؟!
خندیدم و گفتم:
اون به خاطر اینه که دو پرس غذا خوردی!
به بالای پله ها رسیدیم. صدای پچ پچی از انباری به گوشمون رسید. یه کم دقت کردیم. بارمان و رویا بودند. نگاه مشکوکی بهم کردیم. صدای پچ پچ قطع شد.
رادمان چشمکی بهم زد. با سر به اتاق خودشون اشاره کرد. متوجه منظورش نشدم ولی رادمان با لحنی معمولی مکالمه مون رو ادامه داد:
منظورت اینه که آب رفته زیر پوستم؟
و به سمت اتاقش رفت. حالا متوجه منظورش شده بودم. دنبالش رفتم و گفتم:
معده ت چطوره؟ بهتره؟
رادمان گفت:
آره... خیلی بهتر شده... بعضی وقت ها اذیت می کنه ولی دیگه مثل سابق نیست.
وارد اتاق شدیم و بعد دوباره گوشمون و تیز کردیم. پچ پچ ها از سر گرفته شده بود. رادمان با سر اشاره کرد که به سمت انباری بریم. پاورچین پاورچین و بی صدا به اون سمت رفتیم و گوش وایستادیم. بارمان داشت می گفت:
رویا... خیلی تند داریم پیش می ریم... زودتر از اون چیزی که پیش بینیش و کرده بودیم داریم به موضوع نزدیک می شیم.
رویا هم مثل بارمان آهسته گفت:
تو که موقعیتت خوبه... فقط داری این دست و اون دست می کنی... از موقعیتت استفاده کن! این داداشت چشم و گوش بسته به نظر نمی یاد... خودش از پس تینا برمی یاد.
بارمان گفت:
مشکلم این نیست.
لحن رویا حالتی تهدیدآمیز به خودش گرفت:
این دفعه نوبت منه که بهت یادآوری کنم اگه بزنی زیر همه چی منم می زنم زیر همه چی؟ حواست هست بیرون این دیوارها چی منتظرته؟ می خوای با یه پرونده ی سنگین و اعتیاد کجا بری؟ تو کسی رو جز من نداری.
بارمان پوزخندی زد و گفت:
اگه من نبودم تو باید تا ابد اینجا می پوسیدی... من نبودم تا ابد باید براشون کار می کردی. من امیدتم... تنها امیدت!
رویا گفت:
قبل از اومدن این دختره همه چی داشت درست پیش می رفت. تو نمی فهمی که باید ول کنی و بری دنبال کارت؟ می دونم به خاطر این دختر موندی.
لحن بارمان کمی عصبی شد:
بذارمش پیش دانیال و برم؟
ضربان قلبم بالا رفت. رویا هم عصبانی شد:
پس من اینجا چی کاره م؟
بارمان گفت:
دلم آروم نمی گیره.
من چرا داشتم با دمم گردو می شکستم؟ رویا با حرص گفت:
احمق نشو... این پست رو خدا برامون رسوند. بارمان! برو... مگه نه بعد رفتن رادمان و ماجرای تینا کار هممون تموم می شه. دارم بهت اخطار می دم... اگه این دختره رو ول کردی که هیچ! اگه نه همه ی قرار مدارهامون به هم می خوره. تویی که یه روز به خاطر مردمت اعتیاد رو انتخاب کردی چطور نمی تونی به همین خاطر از یه هوس بگذری؟
بارمان یه کم صداش و بالا برد و گفت:
هوس؟... هوس؟... تو به منی که یه عمر دنبال این چیزها بودم داری یاد می دی هوس به چی می گن؟ تو فکر می کنی من الان دنبال هوس بازیم؟ رویا داری همه ی احترامی که بینمون بوده رو از بین می بری! متوجهی؟ تو همیشه سرت توی کار خودت بوده ولی...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#49
Posted: 28 Nov 2012 19:46
رادمان با سر بهم اشاره کرد که وارد اتاق بشیم. چشمام از تعجب گشاد شد. سرم و به نشونه ی نه تکون دادم. رادمان بازوم و گرفت و یه دفعه دوتایی وارد شدیم. بلافاصله بارمان و رویا ساکت شدند. رادمان در و پشت سرش بست و گفت:
فکر می کنم شما دو تا یه توضیح به ما بدهکارید!
رویا خیلی خشک و جدی گفت:
برو از جلوی در کنار!
رادمان گفت:
نوچ!
بارمان با نگرانی گفت:
الان نه! دانیال و کاوه می فهمند.
رادمان گفت:
فکر نمی کنم که قرار باشه شما دو تا باهم فرار کنید و ما رو اینجا قال بذارید!
گفتم:
در ضمن! من و رادمان توی سن و سالی نیستیم که دیگرون مثل بچه ها باهامون رفتار کنند و بخوان برامون قهرمان بازی در بیارن! ... بارمان برای رادمان توضیح می ده و رویا برای من!
و طلب کارانه به رویا نگاه کردم. رویا پوفی کرد و دست به کمر زد. محکم گفت:
نه!
بارمان رو به رویا کرد و گفت:
آخرش که چی؟ باید بهشون می گفتیم دیگه!
رویا بازم گفت:
نه!
بارمان تغییر موضع داد. اخم کرد و با تحکم گفت:
برو پایین و سر اون دو تا سرخر و گرم کن!
رویا چشم غره ای به بارمان رفت. بارمان با بداخلاقی گفت:
زود باش!
رویا گفت:
بارمان این قرار ما نبود!
بارمان گفت:
ورود برادر منم به اینجا توی قرارمون نبود! قرار بود ازش محافظت کنی.
رویا عصبانی شد و گفت:
بی انصاف! می دونی که هیچ جوری نمی تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم... در ضمن! سروان راشدی هم توی برنامه مون نبود... خیلی چیزها از کنترل خارج شد.
بارمان با سر به در اشاره کرد و گفت:
پس برو تا بقیه ی چیزها هم از کنترل خارج نشده!
رویا تسلیم شد. با اخم و تخم از انباری خارج شد و در رو بهم کوبید. بارمان رو به ما کرد و گفت:
خب...
با دست چشماش و مالید و گفت:
من و رویا با هم یه قرار مدارهایی داشتیم.
وسط حرفش پریدم و گفتم:
بهتر نیست از اول بگی؟ از اونجایی که رویا از پست بالاتر به اینجا رسید؟
بارمان دستش رو پایین انداخت و گفت:
اسم این زن رویا نیست...
نمی دونم چرا قلبم توی سینه فرو ریخت. من و رادمان سر و پا گوش شدیم. بارمان ادامه داد:
اسمش آمنه ست... خلاف کار هم نیست... جاسوس وزارت اطلاعاته...دهن من و رادمان از تعجب باز مونده بود. من با ناباوری گفتم:
نه!
رادمان گفت:
اینجا چی کار می کنه؟
بارمان گفت:
جاسوسی می کنه... سوال هایی می پرسی ها!
گفتم:
پس چرا جلوی این ماجرا رو نمی گیره؟
بارمان گفت:
چطوری بگیره؟
رادمان گفت:
از اول توضیح بده ببینیم ماجرا چیه.
بارمان گفت:
زبون به جیگر بگیرید تا بگم!
من و رادمان مثل بچه های حرف گوش کن ساکت شدیم و به بارمان زل زدیم. بارمان با لحنی آهسته گفت:
همون موقعی که اوایل تغییر کار باند بود آمنه وارد ماجرا شد... من ازش خیلی نمی دونم... مسلما قضیه این بود که به عنوان عامل نفوذی وارد باند شد... ولی یه چیزی رو خوب می دونم... این که آمنه تازه کار بود.... شاید بدون هیچ سابقه ای ... هیچ کدوم از اعضای باند نتونستن با وجود سرویس های اطلاعاتی قویشون از این آدم چیزی در بیارن.
رادمان پرسید:
چه جوری تونست وارد بشه؟
بارمان گفت:
به خاطر مهارتش توی کارهای کامپیوتری... می گفت با هماهنگی و طبق نقشه یکی از سایت های مهم اطلاعاتی رو حک کرد. بعد از اون براش یه پرونده ی جعلی درست کردن و فرستادنش زندان.
با تعجب گفتم:
نه بابا!
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
در جریان جزئیاتش نیستم... ولی وقتی از زندان در اومد و طبق نقشه سر راه یکی از مهره های باند که عضو جمع می کرد قرار گرفت همه اونو به عنوان زنی شناختند که به خاطر جرم بزرگ اینترنتی زندان رفته بود. این شد که وارد باند شد.
بارمان پاشو خم کرد و به دیوار پشت سرش چسبوند. سیگارش رو از جیبش در اورد و گفت:
خیلی زود تونست به خاطر آشناییش با سرویس های اطلاعاتی و مهارتش پیشرفت کنه. اوایل همه چیز خوب پیش می رفت. کارهای باند و با در نظر گرفتن هماهنگی و نقشه های قبلی تا حدودی پیش می برد... همه چیز رو هم گزارش می داد... کم کم داشت وارد گروه های بالاتر می شد که کار خراب شد.
سیگارشو روشن کرد و ادامه داد:
بهش شک کردند... شانس اورد مدرکی پیدا نکردند که ثابت کنند داشته به مافوقش گزارش می داده... خودش می گفت یکی از هم تیمی هاش محض خودشیرینی لو دادش... به هر حال... فقط می تونم بگم شانس اورد... ولی... همین شک باعث شد که اونو بندازن توی یه گروه سطح پایین...
پکی به سیگارش زد... دود سیگارش کم کم بین فضا اتاق محو شد ولی بوش به مشامم می رسید. بارمان گفت:
از اون به بعد مجبور شد که آسه بره و بیاد... مانیتورش کنترل می شه... همه ی کارهاش چک می شه... توی ساعت های خاصی بهش اینترنت می دن... توی یه جمله بهت بگم! دسترسیش به همه چی قطع شده... سال هاست با مافوقش ارتباطی نداشته... تا این که تونستیم همدیگه رو کشف کنیم... هم من به اون و کارهاش شک کردم... هم اون متوجه شد که دل من با این آدمها یکی نیست... با هم قول و قراری گذاشتیم... این که یه روز بالاخره از این جا بیرون بریم... به شرط این که من از اون محافظت کنم و اون از من... من قول دادم که رازش رو نگه دارم... تا جایی که می تونم بهش اطلاعات بدم... از این جا بیرون ببرمش. اونم قول داد که توی دنیای واقعی مراقب من باشه و شهادت بده تا رفع اتهام ازم بشه.
رادمان گفت:
ماجرای سروان و من چی بود؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
ببین رادمان... خیلی سخته که ببینی و بدونی که قراره یه آدم رو بکشن ولی کاری از دستت برنیاد... اگه رویا یا من اقدامی برای نجات دادن جون سروان می کردیم گیر می افتادیم... گیر افتادن ما به معنی به باد رفتن اطلاعات چندین و چند ساله بود... از طرفی... ما می دونستیم دارن تو رو هم وارد می کنند... نمی تونستیم جلوشون رو بگیریم. راهی برای ارتباط با تو یا با پلیس نداشتیم...
گفتم:
پس این ماموری که اینجا گیر افتاده و دستش به هیچ جا بند نیست به چه درد ما می خوره؟
بارمان گفت:
این مامور فقط بیرون این دیوارها به دردمون می خوره... وقتی پامون و توی کلانتری گذاشتیم.
صداش رو پایین تر اورد و گفت:
حواستون باشه... جلوش حرفی نزنید که باعث بشه مجرم جلوه کنید... اگه توی دادگاه شهادت بده می تونه خیلی برامون تخفیف بگیره.
لبخندی روی لبم نشست... انگار بارمان دقیقا می دونست داره چی کار می کنه... فیلم بازی می کرد... اطلاعات جمع می کرد... با رویا دوست بود... نقشه ی فرار داشت... دلم گرم شد... خوشحال بودم که تکیه م رو به این آدم دادم.
بارمان تکیه ش رو از دیوار برداشت و گفت:
اگه کسی وجود داشته باشه که بتونه شماها رو از این جا بیرون ببره خودمم... ما چهارتا بیرون می ریم و بقیه ش با آمنه ست...
رادمان سر تکون داد و گفت:
کم کم دارم امیدوار می شم...
منم همین طور... منم داشتم امیدوار می شدم...
امیدوار شدم که یه بار دیگه مامانم و ببینم... و بابا رو... حتی معین رو... شاید ترانه رو... و آوا...
یه بار دیگه می تونستم توی اتاق خودم خلوت کنم... با ماشین خودم رانندگی کنم...
یه بار دیگه می تونستم بیرون این دیوارها برای خودم کسی بشم... توی این راه اول امیدم به بارمان بود... بعد به آمنه... فقط این وسط یه چیزهایی مشکل ساز بود... یعنی خیلی چیزها... دانیال... کاوه... این تشکیلات... راستی بارمان دقیقا چطور می خواست ما رو بیرون ببره؟
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#50
Posted: 29 Nov 2012 00:25
فصل چهاردهم
به ورودی دانشکده ی هنر زل زدم. با خودم فکر کردم کی بهار شده بود و من نفهمیده بودم؟ کی به وسط اردیبهشت رسیده بودیم؟ چرا زمان این قدر زود می گذشت؟ عید نوروز کی شروع و تموم شده بود؟ چی کار کرده بودیم؟ اصلا بهم تبریک گفته بودیم؟ یاد آخرین عید نوروزی که همه ی خانواده دور هم جمع شده بودیم افتادم...
چند سال پیش بود؟ شیش سال؟ هفت؟...
همون موقعی که سامان سکوت کرده بود ولی با حالتی عصبی پاشو زیر میز تکون می داد... بارمان دست زیر چونه زده بود و از زیر میز داشت با دوست دخترش اس ام اس بازی می کرد... آرمان سرشو روی میز گذاشته بود و با یه نگاه بی حالت به سفره ی هفت سین زل زده بود... بابا داشت با صدای بلند پای تلفن جر و بحث می کرد... مامان داشت از این طرف به اون طرف می دوید و سعی می کرد اعضای خانواده رو دور هم جمع کنه... منم که منتظر بودم... منتظر بودم هرچه زودتر از شر این گردهمایی اجباری خلاص بشم و با بارمان و رضا برم مهمونی...
خوب یادمه وقتی که سال تحویل شد بابا هنوز داشت با تلفن حرف می زد و به حسابدارش ناسزا می داد... مامان صورت بارمان و بوسید و گفت:
سال نو مبارک باشه آقای دکتر آینده...
و بعد نوبت من بود:
سال نوی تو ام مبارک پسر خوشگلم...
و بعد شوخی های بارمان که می گفت مامان بین ما دو تا فرق می ذاره و همیشه صفت خوشگل رو به من می ده... می دونستم این شوخی هایش از کجا می یاد... همه می دونستند مامان چه قدر به این که بارمان دانشجوی پزشکیه افتخار می کنه... و برای این که به منم جمله ی محبت آمیزی بگه می گه پسر خوشگلم... بارمان هم همیشه این موضوع رو بزرگ می کرد... مخصوصا این طور می گفت که من فکر کنم مامان منو بیشتر دوست داره...
و حالا اواسط اردیبهشت هوس عید اون سال هایی رو کرده بودم که دیگه برنمی گشت... همون موقع هایی که روز اول عید من و بارمان از خونه جیم می شدیم و حتی به فکرمون نمی رسید که یه روز فقط خودمون دو تا می مونیم و سخت دلتنگ اون روزها می شیم... روزهایی که هیچ جوری تکرار نمی شدند... دیگه آرمان نبود... مامان الان یه گوشه ی آسایشگاه روانی بود... بابا دیگه ما رو آدم حساب نمی کرد... سامان ازمون متنفر شده بود... این خوشگلی برای من مایه نحسی و بدشانسی شده بود... حالا آقای دکتر معتاد شده بود...
سرمو از روی پشتی صندلی برداشتم... چشمم به دختری افتاد که یه مانتوی سرمه ای سنتی پوشیده بود که یه آستینش معمولی بود و آستین سمت چپش خفاشی بود. داشت عینک دودیشو از توی کیف طرح سنتیش در می اورد. موهای تیره و خوش حالتش از زیر شال مشکی رنگش بیرون ریخته بود. بی اختیار لبخند زدم... علاقه ش به ایران و سنت یه حالت احترام توی وجود آدم به وجود می اورد... آره... آتوسا برای من این بود... یه دختر قابل ستایش و محترم...
از ماشین پیاده شدم. عینک دودیم و بالا زدم تا منو بشناسه... سرشو پایین انداخته بود و با یه بغل تابلو و قاب به سمت انتهای خیابون می رفت. جلو رفتم و گفتم:
آتوسا خانوم...
سرش و بلند کرد. با دیدن من لبخندی زد و گفت:
سلام... شمایید؟ انتظار نداشتم اینجا ببینمتون...
منم لبخندی زدم و گفتم:
سلام... آقای صدرا بهم زنگ زدند و گفتند که امروز برای دیدن استاد کاویانی می رید.
صدرا یکی از دانشجوهای سابق کاویانی بود. یکی از اعضای تیم های بالاتر تونسته بود باهاش ارتباط برقرار کنه و با دادن پول و رشوه راضیش کنه که واسطه بشه و کار آتوسا رو راه بندازه... همه ی این زحمت ها هم به خاطر حرف من بود... خب! می خواستند توی دستورالعملشون دقیقا بگن که من باید چی کار کنم! من چاره ای نداشتم جز این که برای نزدیکی به این دختر سرخود عمل کنم.
آتوسا به دانشکده اشاره کرد و گفت:
بله! از اونجا می یام.
نگاهی به لباس هایم کرد. تی شرت و جین مشکی پوشیده بودم و یه شال قرمز رو به صورت خیلی هنری به گردنم بسته بودم... احتمالا اون داشت پیش خودش فکر می کرد که چرا توی این گرما شال گردنم انداختم... نمی دونست که به شالم چه تجهیزاتی وصل کرده اند...
اشاره ای به ماشین کردم و گفتم:
بفرمایید برسونمتون... امروز ماشین بارانو اوردم.
همون طور که انتظار داشتم آتوسا گفت:
ممنون... مزاحمتون نمی شم.
گفتم:
چه مزاحمتی؟ من که بیکارم... ماشینم که هست...
دستمو دراز کردم و چند تا از قاب ها رو از دستش گرفتم. در ماشینو براش باز کردم. قاب ها رو روی صندلی عقب گذاشتم و سوار شدم.
سرمو به سمتش چرخوندم. داشت با یه لبخند محو به دانشجوهایی نگاه می کرد که از کنار ماشین رد می شدند و با یه لبخند یا بهتره بگم با نیش باز یه نگاه معنی داری هم به من می کردند...
بدون توجه به این چیزها ماشین رو روشن کردم. بارمان توی برنامه چی رو برام تنظیم کرده بود؟ کافی شاپ!
نگاهی به آینه کردم. مجید با موتور دنبالم بود. تحت نظر دو تا ماشین بودیم... از ماجرای دختر راشدی به این ور تصویب شده بود که توی ماشین دوربین هم بذارند. حساب کار رو دفعه ی پیش دستشون داده بودم... ولی نمی دونستند سرکشی و لجبازی تو پوست و استخوون من و بارمانه... من با این چیزها تسلیم نمی شدم... هولم نمی شدم...
صدای بارمانو از توی دستگاه کوچیک پخشی که توی گوشم بود شنیدم:
از راه اصلی خارج شو... برو توی کوچه های فرعی... یه ماشین پلیس اون طرفا ست.
اینم از مشکلات استفاده کردن از یه قاتل فراری برای زدن مخ یه دختر بود! آخه این دختر که اهمیتی به من و قیافه م نمی داد... می ذاشتند برم پی کارم و یه آدم دیگه رو جام می ذاشتند...
نگاهی به صورت آتوسا کردم. با شوق و ذوق خاصی خیابون ها رو نگاه می کرد. حدس می زدم که دوست نداشته باشه حالا حالاها خونه بره. گفتم:
با کافی شاپ موافقید؟
شونه بالا انداخت و گفت:
باشه... اگه جایی رو می شناسید...
سر تکون دادم و گفتم:
می شناسم... همین دو رو برها یه جای خوب هست.
آره! یه جای خوب! یه جایی که قشنگ تحت کنترل نیروهای باند باشه...
به کافی شاپ رسیدیم. یه کافی شاپ کوچیک بود که نورپردازی خاصش فضا رو تاریک کرده بود. این موضوع علاوه بر این که به نفع دختر و پسرهایی شده بود که دوست داشتند یه کم با هم صمیمی بشن به نفع یه مجرم فراری که توی روز روشن داشت ول می چرخید هم شده بود.
صندلی های قهوه ای رنگ با میزهای شیشه ای دایره ای شکل دور تا دور کافی شاپ چیده شده بود. فضای تاریک که با چراغ های رنگی زرد رنگ روشن شده بود باعث می شد دیوارها زرد به نظر بیایند. چند تابلوی کوچیک هم به دیوار آویزون شده بود.
دو تا میلک شیک قهوه سفارش دادم. برای آتوسا سفارش یه برش کیک شکلاتی دادم. وقتی سفارشمون رو اوردند آتوسا با تعجب پرسید:
پس شما چی؟ رژیمید؟
با خنده اضافه کرد:
فکر نمی کنم شما احتیاجی به رژیم داشته باشید!
آخه این دختر که از وضعیت معده ی من خبر نداشت... حساسیتش کم شده بود ولی گنجایشش اندازه ی معده ی نوزاد شده بود!
گفتم:
رژیم نیستم... باران استثنا امروز یه صبحونه ی مفصل درست کرده بود.
تو دلم گفتم:
چه قدرم که به ترلان می یاد از این کارها بکنه!
با چشم به دو دختری که میز رو به روییمون و اشغال کرده بودند نگاه کردم. با تکون دادن سر بهم اشاره کردند که دارم خوب پیش می رم... می دونستم محبی سفارش این همه نیرو رو به بارمان کرده. حسابی دور و برم رو شلوغ کرده بود.
آتوسا دوباره داشت به شالم نگاه می کرد... خدا! این دختر چرا به این شال گیر داده بود؟ شاید حق با ترلان بود و رنگ جیغ قرمز خیلی جلف بود... شاید باید شال آبی می بستم... از رنگ آبی خسته شده بودم... از وقتی به دنیا اومده بودم خودمو توی لباس های آبی دیده بودم.
آتوسا گفت:
می شه این مدل شال بستنو به منم یاد بدید؟
نه! نگاهی به گره شال کردم... آخه این دختر نمی دونست که زیر این شال و لابه لاش چه دم و دستگاهیه... به جای این که مضطرب بشم خنده م گرفت. لبخندی زدم و گفتم:
خودم نبستم آخه... کار بارانه...
دستشو زیر چونه ش گذاشت و گفت:
آهان! جالبه مدلش...
بارمان توی گوشم گفت:
چه قدر لفتش می دی! من جای تو بودم تا حالا سه دور با دختره دوست شده بودم و بهم زده بودم.
تو دلم گفتم:
شما بله!
بی اختیار یه کم موهامو روی گوشم ریختم. آتوسا نگاهی به دخترهایی که یکی از میزهای کافی شاپ رو اشغال کرده بودند کرد و گفت:
بعضی وقت ها فکر می کنم متوجه چیزهایی که کنارتون اتفاق می افته نمی شید!
صدای پچ پچ دخترها رو می شنیدم. با کنجکاوی نگاهی به میزشون کردم. سه جفت چشم به صورتم خیره شده بود. سرمو به سمت آتوسا چرخوندم و گفتم:
چرا؟ چون عکس العملی نشون نمی دم؟
آتوسا لبخندی زد و گفت:
آخه از مردها بعیده که این قدر نسبت به این حرکت های دور و برشون بی تفاوت باشند... توی مهمونیم هم این رفتارتون خیلی توی چشم بود.
با خنده گفتم:
شما کلا به مردها لطف دارید.
اونم خندید و گفت:
نمی خواستم توهین کنم... ببخشید... ولی... خیلی هاشون این شکلین...
شونه بالا انداختم و گفتم:
آخه فکر نمی کنم کار درستی باشه که سر آدم مرتب سمت خانوم ها بچرخه...
بارمان توی گوشم گفت:
آره جون عمه ت!
خنده م گرفت ولی جلوی خودمو گرفتم و به یه لبخند تبدیلش کردم. موضوع رو عوض کردم و پرسیدم:
راستی کارهاتون خوب پیش رفت؟
لبخندی زد و گفت:
بله... آقای صدرا خیلی کمک کردند... امروز هم استاد نمونه کارهامو نگاه کردند و بهم قول دادند که منو چند جا معرفی کنند و توی کار نمایشگاه هم کمکم کنند... واقعا ممنونم که آقای صدرا رو معرفی کردید. سرم این چند وقت خوب گرم شد... واقعا به این موضوع احتیاج داشتم.
سر تکون دادم و مودبانه گفتم:
خوشحالم تونستم کاری انجام بدم.
آتوسا کمی از کیکش خورد و گفت:
ولی برام جای سواله که چرا بهم کمک کردید... آخه ما که خیلی همدیگه رو نمی شناسیم...
نگاهش روی لیوانم که هنوز محتویاتش به نصف هم نرسیده بود موند... برام سنگین بود... ای کاش به جاش یه قهوه سفارش می دادم...
شونه بالا انداختم و گفتم:
راستش... چطوری بگم؟ علاقه ی شما به نقاشی منو یاد علاقه ی خودم به چیزهایی می اندازه که اون قدر شجاعت نداشتم که برای به دست اوردنش تلاش کنم... من دوست داشتم تربیت بدنی بخونم... عاشق ورزش کردن بودم ولی... محکوم شغل های از پیش تعریف شده ی این جامعه شدم... دکتر شدن ... مهندس شدن... محکوم آرزوهای مادرانه و افتخارهای پدرانه...
متوجه شدم ناخودآگاه به جای این که برای آتوسا خالی ببندم این بار راستشو گفتم. آره... این حقیقت بود... دوست داشتم برای به دست اوردن دل مادری که همیشه توی خونه غرق رنج و عذاب مردهای دور و برش بود... شوهر و پسرهاش... سراغ رشته ای برم که توی لیست علایقم دوم بود...
آتوسا پرسید:
یعنی علاقه ای به کارتون ندارید؟
به چشم های تیره و خوش حالتش نگاه کردم... توی وجودش فقط ملاحت بود... بی اختیار آدمو وادار به لبخند زدن می کرد... گفتم:
ازش بدم نمی یاد ولی...
یاد شغلم توی بیماریستان افتادم و گفتم:
اگه هر روز قرار باشه صبح پاشی و بری سر کاری که توی دلت عشقی نسبت بهش احساس نمی کنی کم کم برات خسته کننده و عذاب آور می شه...
سعی کردم خیلی توی ذهنم به گذشته برنگردم... به اندازه ی کافی (( حال )) برایم پیچیده شده بود... نیازی نبود که غصه های گذشته رو توی دلم زنده کنم. گفتم:
از این جهت بهتون غبطه می خورم... کنار همه ی مشکلاتی که توی زندگی هرکسی وجود داره شغلی دارید که می تونید با انجام دادنش خیلی چیزها رو فراموش کنید.
آتوسا لبخندی زد و گفت:
منم به شما غبطه می خورم... بابت این که خواهری دارید که همیشه کنارتونه... اینکه خانواده دارید... هرچند کوچیک... این چیزی بوده که من همیشه دنبالش بودم ولی توانایی به دست اوردنش رو نداشتم.
تو دلم گفتم:
ای بابا! کدوم خانواده؟!
شونه بالا انداختم و گفتم:
آدم ها همیشه از چیزی که دارن شاکین و چشمشون دنبال چیزهاییه که دیگرون دارند.
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
لیوان هامون خالی شده بود... آتوسا کیکش رو خورده بود و باقی موندش هم با چنگال خورد کرده بود. دیگه وقت رفتن رسیده بود...
بلند شدیم و از کافی شاپ بیرون رفتیم. کمی دورتر از کافی شاپ یه پارک کوچیک بود. مردی رو دیدم که ماسک زده بود و روی زمین نشسته بود و تار می زد. آتوسا داشت با علاقه ی خاصی به این منظره نگاه می کرد. به سمتم برگشت و گفت:
بریم اون سمت؟
نمی تونستم نه بیارم. با سر جواب مثبت دادم. آتوسا جلوتر راه افتاد. چشمم به مجید افتاد که از اون طرف خیابون بهمون خیره شده بود. با سر به پارک اشاره کردم. مجید با سر جواب منفی داد. قلبم توی سینه فرو ریخت... مجید دوباره سرش رو به نشونه ی نفی تکون داد. مشتش رو جلوی دهنش اورد و فهمیدم که داره گزارش می ده. منم آهسته داشتم دنبال آتوسا می رفتم... چند ثانیه بعد بارمان توی گوشم گفت:
نرو سمت پارک...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "