ارسالها: 593
#51
Posted: 29 Nov 2012 00:27
مغزم به سرعت به کار افتاد... راهی به ذهنم نمی رسید که آتوسا رو منصرف کنم... دو دقیقه گوش کردن به آهنگ که این حرف ها رو نداشت... بارمان تکرار کرد:
نرو سمت پارک... پلیس توی پارکه...
چه جوری می تونستم بهش بگم فقط می خوایم از جلوش رد شیم؟ یه دفعه چشمم افتاد به ماموری که داشت توی پارک گشت می زد... پشتش به ما بود و خیلی باهامون فاصله داشت. گفتم:
آتوسا!
به سمتم چرخید... فهمیدم بدون هیچ پسوند و پیشوندی صداش کردم... عیبی نداشت... آسمون که به زمین نمی اومد...
با سر به مامور اشاره کردم و گفتم:
می خوای اون طرفی نریم؟ شنیدم جدیدا خیلی گیر می دن.
آتوسا گفت:
چرا؟ ما که ظاهر موجهی داریم... کاری هم نمی کنیم که!
شونه بالا انداختم و گفتم:
می دونم... ولی بعضی وقت ها گیر دادنشون بی حساب کتابه.
آتوسا با حالت خیلی ملوسی مژه هاش رو بهم زد و گفت:
فقط یه دقیقه... باشه؟
مگه می شد به این حالت جواب منفی داد؟ چیزی نگفتم. زیرچشمی اون طرف خیابون رو نگاه کردم... پس مجید کجا بود؟ سرم و به اون سمت چرخوندم... مجید نبود... قلبم توی سینه فرو ریخت... یه کم عقب تر رو نگاه کردم... خبری از موتوری ها نبود... دختری که توی کافی شاپ مراقبمون بود رو دیدم... همون طور که نگاهش بهم بود داشت سوار ماشینش می شد... یه دفعه صدای موتور رو از رو به روم شنیدم. سرم و چرخوندم...
موتور با سرعت به سمت آتوسا کج شد... داد زدم:
مواظب باش...
دیر شده بود... به سمت آتوسا دویدم.... و لحظه ای بعد... صدای جیغ بلندی به گوش رسید و مجید با سرعت از کنارم رد شد...
قلبم توی سینه فرو ریخت. چند رهگذر به سمت آتوسا دویدند. مجید از پشت سرم گفت:
خراب کاریت و جمع کن!
با حرص نفسمو بیرون دادم و گفتم:
حساب تو رو هم می رسم.
روی زمین و کنار آتوسا زانو زدم. صورتش از درد توی هم رفته بود. زانوش رو چسبید. صدای آه و ناله اش بلند شد. از بین دو سه نفری که دورمون جمع شده بودند سرک کشیدم. خبری از اون مامور پلیس نبود. با این حال استرس پیدا کرده بودم. سریع زیربغل آتوسا رو گرفتم و گفتم:
بیا بریم درمانگاه!
بارمان توی گوشم گفت:
گندت بزنن رادمان! پاتو توی درمانگاه نمی ذاری! فهمیدی؟
به آتوسا کمک کردم که بلند شه. خواست ازم فاصله بگیره ولی نتونست تعادلش رو حفظ کنه و به دستم چنگ زد. بازوی چپش رو با دست گرفتم. دست راستم رو دور کمرش انداختم و در حالی که با نگرانی اطرافم رو نگاه می کردم آتوسا رو پشت ماشین سوار کردم.
سریع سوار شدم و پامو روی گاز گذاشتم. بارمان گفت:
رادمان خودم کله ت و می کنم! داری کدوم گوری می ری؟
بدون توجه به بارمان عینک دودیم و زدم و موهام و روی گوشم ریختم... بی فایده بود... موهام به زحمت تا وسط لاله ی گوشم می رسید.
به آتوسا گفتم:
نگران نباش... الان می رسیم.
بارمان با عصبانیت گفت:
رادمان حالیته که به جرم قتل عمد تحت تعقیبی؟ داری چه غلطی می کنی؟
سرمو به سمت آتوسا چرخوندم و گفتم:
می ریم درمانگاه... الان می رسیم.
بارمان دیگه داشت داد می زد:
ای درد و درمانگاه! ای مرض! پسره ی نفهم! مجبورم نکن که بگم همین الان از ماشین پیاده ت کنند!
از توی آینه به آتوسا نگاه کردم. موهاش توی صورتش ریخته بود. زانوی شلوارش از خونش خیس شده بود. لب هاشو گاز می گرفت که صدای آه و ناله ش بلند نشه. چشم هاشو بهم فشار می داد و مشخص بود که درد وحشتناکی داره... بارمان هم عین شیطان رجیم در گوشم حرف می زد و وسوسه م می کرد که بی خیال رسوندن آتوسا بشم.
_ برادر من... عزیز من... نکن... این کارو با خودت نکن!
_ می گیرن می برن اعدامت می کنند...
_ این دختره ی ( ... ) رو ول کن... کاری که بهت می گم و بکن!
_ یه کلمه حرف بزن ببینم اصلا صدام و می شنوی؟
_ حالا یه امروز باید دهقان فداکار می شدی؟
یه فحش ناجور نثارم کرد... نمی دونم حواسش بود که مادر و خواهر نداشته ی من مادر و خواهر نداشته ی خودش هم می شه یا نه؟!
رو به آتوسا کردم و گفتم:
شماره ی بابات و بده... باید باهاش حرف بزنم... می خوام آدرس اینجا رو بدم.
آتوسا سریع گفت:
نه! نه... بابام نمی تونه بیاد!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
یعنی چی که نمی تونه؟ گوشیتو بده که بهش زنگ بزنم.
آتوسا پاشو محکم تر فشار داد. رد اشک رو توی صورتش می دیدم... با صدایی لرزون گفت:
آخه بابام... نمی تونه.
کیفش رو بدون اجازه برداشتم و گفتم:
منم نمی تونم بیام تو... اینجا ایرانه! بیام تو بگم باهات چه نسبتی دارم؟
بارمان گفت:
نه بابا! توی مطب و درمانگاه که هرکی به هرکیه!
پامو از کنار پدال ترمز برداشتم و با حرص کف ماشین کوبوندم و به حالت اولیه برگردوندم... چرا بارمان خفه نمی شد؟
چشمم به تابلوی یه درمانگاه افتاد. سریع کنار زدم. شماره ی پژمان رو گرفتم. نگاهی به دور و برم کردم. پارک ممنوع بود! اینم بهونه ای برای پیچوندن!
از آه و ناله های کوتاه آتوسا به نفع خودم استفاده کردم. شالم رو بالاتر اوردم و گفتم:
بارمان! دو دقیقه صبر کن الان حلش می کنم!
بارمان با عصبانیت گفت:
اگه حلش کردی که هیچ! نکردی پدرت و خودم در می یارم!
تو دلم گفتم:
اینم که جو ریاست گرفتتش!
آدرس درمانگاه رو به پژمان دادم. از ماشین پیاده شدم. شال آتوسا رو روی سرش مرتب کردم. موهاش رو از روی پیشونیش جمع کردم و گفتم:
بابات می یاد... باشه؟ فقط چند دقیقه صبر کن. یه کم تحمل کن.
سرم رو بلند کردم. مجید یه کم دورتر آماده باش وایستاده بود. فهمیدم اگه پامو توی درمانگاه بذارم می شه آخرین کاری که توی زندگیم کردم. بارمان توی گوشم گفت:
یه افسر پلیس توی این خیابون هست... تکون بده اون ماشینو! وای خدا! همون بهتر که اونجا نیستم... به خدا دلم می خواد خفه ت کنم.
دوباره سوار ماشین شدم و گفتم:
آتوسا باید راه بیفتیم... اینجا پارک ممنوعه!
آتوسا سرش رو روی پاش گذاشت و گفت:
خیلی هم حالم بد نیست... انداختمت توی دردسر!
این دختره این وسط چی می گفت؟ توی این وضعیت هم تعارف می کرد؟!
ماشینو اون طرف خیابون کشیدم و پارک کردم. تابلوهای آتوسا رو به جلوی ماشین منتقل کردم و کنارش نشستم. با دستمال کف دستاش و پاک کردم. قلبم از شدت استرس آروم و قرار نداشت. بارمان که با دوربین داشت همه چیز رو نگاه می کرد گفت:
بدم نمی گذره ها! حالا دارم می فهمم چرا نمی تونی دل بکنی و بیای... ببینم جنمش و داری که کار و به ناز و نوازش هم گسترش بدی؟!
نمی دونم کدوم آدم احمقی بارمان و برای ریاست این پروژه انتخاب کرده بود؟! بارمان و مسخره بازی های بی جاش بدترین گزینه برای رهبری کردن همچین عملیات هایی بود. آتوسا دستمو گرفت و گفت:
بردیا... خوبم... این قدر نگران نباش.
سرمو بلند کردم و به چشم های اشک آلودش نگاه کردم. دستمو فشار داد و گفت:
می تونم تحمل کنم... فقط بدجوری زمین خوردم.
در همین موقع نفسش از درد بند اومد. بی اختیار با دست کمرش رو چسبید.
طولی نکشید که سر و کله ی پژمان هم پیدا شد. با دیدنش نفس راحتی کشیدم.
مشخص بود حسابی هل کرده. انگار اصلا منو ندید. سریع به سمت ماشین رفت. دست آتوسا رو گرفت و کمکش کرد که پیاده شه. بعد تازه متوجه من شد. با حالتی گیج و ویج جلو اومد و دستم رو فشرد و گفت:
خدا تو رو رسوند بردیا جان... پسرم خیلی لطف کردی... اجازه بده من آتوسا رو ببرم درمانگاه بعد می یام پیشت...
سریع گفتم:
نه نه! من دیگه دارم می رم. شما زودتر آتوسا خانوم رو برسونید... منم نه تصدیق دارم نه کارت ماشین. بهتره زودتر برم.
با پژمان دست دادم ولی فقط تونستم با نگاه با آتوسا خداحافظی بکنم... هنوزم داشت تلاش می کرد که درد کشیدنش توی ظاهرش تاثیری نذاره.
رفتنشون رو نگاه کردم... پژمان هم مثل من هل کرده بود... انگار آتوسا از همه خونسردتر بود... نمی دونم چند ثانیه همون طور مات و مبهوت مونده بودم که با دیدن افسری که اون طرف خیابون ایستاده بود به خودم اومدم. سریع سوار ماشین شدم و از اون خیابون دور شدم.
نفس راحتی کشیدم. قلبم آروم گرفت. نگاهی به آینه کردم. مجید و یکی از ماشین ها پشت سرم می اومدند. طولی نکشید که یه ماشین دیگه هم جلوم قرار گرفت و به سمت خارج شهر رفتیم.
دستی به موهام کشیدم ... یه دفعه یاد یه چیزی افتادم... تابلوهای آتوسا!...
تا اومدم به بارمان گزارش بدم منصرف شدم... چه بهتر! یه دلیل دیگه برای دیدن آتوسا جور شده بود. شاید به این بهونه می تونستم به عیادتش بروم... حالا برای چی من داشتم برای دیدن آتوسا نقشه می کشیدم؟ اصلا برای چی این طور هل کردم؟ من چه مرگم بود؟
به خودم اومدم. با بداخلاقی گفتم:
بارمان! تابلوهای آتوسا تو ماشینم جا موند. دو سه روز دیگه به بهانه ی پس دادنش می رم خونه شون. اوکی؟
بارمان گفت:
عاشقتم که توی بهونه جور کردن استادی!
جوابش رو ندادم. این ماموریت مسخره حالم رو بهم زده بود... فقط اگه دستم به مجید می رسید... مرتیکه عوضی! می دونستم حرکتش نافرمانی محض بود! بعد بهم گفته بود خراب کاریت و جمع کن! انگار تقصیر من بود!
یه ساعت بعد از شهر خارج شدیم. کنار یه زمین که دو تا ساختمون خرابه توش بود متوقف شدیم. چند تا سگ ولگرد توی زمین خاکی با علف های هرز می پلکیدند و پوزه شون رو توی کیسه نایلون های خالی می کردند و دنبال غذا می گشتند. تا چشم کار می کرد علف هرز و آشغال دیده می شد.
از ماشین پیاده شدم. مجید پشت سرم متوقف شد. دستش رو دراز کرد تا سوئیچ رو بگیره... نمی دونم چرا یه دفعه قاطی کردم.
دستش رو گرفتم و پشتش پیچوندم. در گوشش داد زدم:
منظورت چی بود که این کارو کردی؟ می خواستی منو خراب کنی؟
سعی کرد خودش رو آزاد کنه. دستش رو محکم تر پیچوندم. آخ آخی کرد و گفت:
چته عوضی؟ چرا رم می کنی؟ ول کن بابا!
دختری که توی کافی شاپ مراقبمون بود از ماشین پیاده شد و به سمتمون دوید. بارمان گفت:
چه خبر شده؟
مجید رو به سمت ماشین هل دادم. محکم به ماشین خورد. به سمتم برگشت و داد زد:
چته دیوونه؟ خوب کردم! حقته! من نبودم با این دختره به هیچ جا نمی رسیدی! بده که باعث شدم دست بندازی دور کمر دختره؟
احساس کردم از سرم داره دود بلند می شه. مثل خودش داد زدم:
مگه مثل تو عقده ایم؟ ... تویی که نگران مامور توی پارک بودی برای چی این طوری جلب توجه کردی؟
پوزخند زد. عصبانی تر شدم:
می خواستی منو خراب کنی؟
مجید با نیش و کنایه گفت:
تو اگه قرار بود خراب بشی همون بار اول می شدی... این طور که بوش می یاد ریختت پیش هم جنسات هم طرفدارهای خاص داره.
احساس کردم از صورتم داره حرارت بیرون می زنه. در همین موقع ون سیاه سر رسید. قبل از این که کنترلم رو از دست بدم و بزنم مجید و ناکار کنم به سمت ون رفتم.
توی ون که نشستم متوجه شدم بی اختیار دستام و مشت کردم. بارمان توی گوشم گفت:
چرا دهن به دهن یه مشت لات و الوات می ذاری که همچین چیزی بشنوی؟
با عصبانیت گفتم:
من با تو حرف دارم! صبر کن! بهت می گم!
دستگاه پخش رو از توی گوشم در اوردم و یه گوشه انداختم. شالم و با خشونت از گردنم باز کردم و روی صندلی انداختم. سرمو توی دستم گرفتم... یاد گرفته بودم به قول بارمان دهن به دهن آدم های لات و الوات نذارم... این دفعه که قاطی کرده بودم جوابش رو گرفته بودم... احساس می کردم تا گردنم قرمز شده... ای تف به ذات این صورت من... این شانس گند من... این نحسی من...
شاید اگه به جای یه ویلای بالاشهر یه جای دیگه زندگی می کردم و به جای این که یاد بگیرم احترام بذارم و شخصیت خودم رو توی هر حالتی حفظ کنم این طور عروسک خیمه شب بازی این آدم ها نمی شدم... یا شاید باید مثل همیشه ساکت می موندم... مثل همیشه خاموش می موندم... آدمی که همیشه بره بوده باید بین یه مشت گرگ چطور رفتار کنه؟ وقت هایی که بارمان نبود که ازم دفاع کنه باید چطور گلیم خودمو از آب بیرون می کشیدم؟ ... راستی... بارمان چرا ساکت موند و گذاشت مجید این کار و بکنه؟ بارمان هرچی بود این قدرم بی غیرت و بی بخار نبود که بذاره مجید برای مشکلات شخصیش با یه دختر همچین کاری بکنه... راستی... بارمان یه کم عوض نشده بود؟
******
به کاغذ دیواری کرم اتاق نگاه کردم... شومینه ای که این بار خاموش بود ولی نور خورشید از پنجره ای که پرده های حریر کرمش کنار زده شده بود همه جا رو روشن می کرد... مجسمه های طلایی بالای شومینه در نور خورشید می درخشید... صندلی شاهانه سر جاش بود... پوست اون حیوون بدبخت هم هنوز روی زمین بود... فقط خبری از اون مرد مغرور کت شلواری نبود. به جای اون برادر من با لباس اسپرت مشکی به دیوار تکیه داده بود و سیگار می کشید. با لبخندی به لباس خودش و من اشاره کرد و گفت:
ست کردیم.
با جدیت نگاهش کردم. به سمتم اومد. پاکت سیگارش رو جلوم گرفت و گفت:
می کشی؟
با عصبانیت پاکت رو از دستش گرفتم و روی میز انداختم. با تحکم گفتم:
نه!
با تعجب به صورت عصبانیم نگاه کرد و گفت:
آخه از هیفده سالگی پا به پای هم کشیدیم... حواسم نیست... هی یادم می ره.
اجازه ندادم خاطرات سیگار کشیدن های قایمکی توی اتاق مشترکمون به مغزم هجوم بیاره... همون شب هایی که پنجره رو باز می ذاشتیم و روی تخت دراز می کشیدم... سیگار می کشیدیم و عین احمق ها سعی می کردیم دودش رو به شکل قلب و حلقه بیرون بدیم... همون شب هایی که بعدش بساط خالی کردن عطر و ادکلن توی اتاق داشتیم... و جالب این که همیشه هم لو می رفتیم... کی بود که نمی خواست بذاره این چیزها به مغزش هجوم بیاره؟
گفتم:
مجید الان زیر دست تو حساب می شه دیگه... آره؟
بارمان بعد از مکثی چند ثانیه ای گفت:
آره... چطور؟
سر تکون دادم و گفتم:
دقیقا قراره چطور به خاطر کارش تنبیه بشه؟
بارمان یه قدم جلو اومد و گفت:
رادمان گوش کن...
حدس می زدم... نمی دونم چرا... ولی ته دلم می دونستم این جواب رو می شنوم. با ناشکیبایی گفتم:
تنبیه نمی شه... نه؟
بارمان گفت:
من کارشو تایید نمی کنم... ولی کارش بدم نبود... این موضوع باعث می شه هم پژمان هم آتوسا یه توجه ویژه بهت بکنند.
با ناباوری به بارمان نگاه کردم و گفتم:
باورم نمی شه داری این حرف رو می زنی... اگه بلایی سر پای این دختر بیاد و دیگه نتونه راه بره چی؟
بارمان دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
تو می دونی بابای این دختر تا حالا چند تا دختر رو ناکار کرده؟
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#52
Posted: 29 Nov 2012 00:48
صدام و بالا بردم و گفتم:
خودش چی؟
بارمانم صداش رو بلند کرد و گفت:
رادمان این چیزها رو بذار کنار... بین یه گله خلافکار نمی تونی این طوری دووم بیاری... دیدی مجید امروز چی بهت گفت؟ این آدما از زور فقر و بدبختی اومدن دنبال این کار... آدم هایی که به تو و موقعیت و ثروتی که داشتی در حد مرگ حسودی می کنند. منتظرن که فرصتی برای عقده فشانی پیدا کنند...
با عصبانیت گفتم:
آخه اونا از کجا می دونند؟
بارمان با دست به هیکلم اشاره کرد و گفت:
سرتا پات داد می زنه... همین جنتملن بودنت می شه برات دردسر... همین عقده ای نبودنت... همین کارهات... نجابت های اضافیت... حرف زدن های مودبانه ت...
داد زدم:
یعنی بشم مثل تو؟ یادم بره که از کجا اومدم و کی بودم؟ خودمو گم کنم که دووم بیارم؟ این قدر پست بشم که یه دختر رو زیر بگیرم؟
یه دفعه ابروهای بارمان بالا رفت. چشماش گشاد شد و گفت:
همه ی اینها به خاطر دختره ست؟ آره...
قبل از این که جوابی بدم سیگارش رو یه گوشه پرت کرد. تا اومدم بجنبم یقه م رو چسبید و گفت:
هیچ وقت به خاطر یه دختر با من درگیر نشو... به خاطر یه دختر برادریمون و از بین نبر... حالیت شد؟
دستش رو چسبیدم و گفتم:
چته؟ چرا قاطی می کنی؟
بارمان با صدای بلند گفت:
خوش ندارم بعد این همه سال برادری مثال زدنی یه دختر بیاد و دو روزه قاپ داداشم و بزنه... حالا اون دختر هر خری که می خواد باشه!
دستش و از یقه م باز کردم و گفتم:
به خاطر دختره نیست... فقط حرفات زور داره.
یه کم آروم تر شد... چشم غره ای بهم رفت و گفت:
برادر ساده ی من... من می دونم دارم چی کار می کنم... با این آدم ها دهن به دهن نشو... بذار من با سیاست خودم باهاشون رفتار کنم... همه چیز خیلی زود تموم می شه... خیلی زود...
پشتش رو بهم کرد. پوشه ای که روی میز بود رو برداشت... گفت:
فقط شاید اون طوری که مد نظرمونه تموم نشه...
پوشه رو دستم داد. یه دستمال کاغذی از جیبش در اورد. خودکاری که روی میز بود رو برداشت و چیزی نوشت... نگاهم به پوشه بود. پرسیدم:
چی هست؟ ماموریت جدید؟
بارمان همون طور که داشت می نوشت گفت:
تینا خانوم یه کم زود تشریف اوردن ایران...
احساس کردم خون توی رگ هام یخ زد... نمی دونم توهم زدم که حس کردم قلبم تیر می کشه یا واقعا قلبم تحمل شنیدن این خبر رو نداشت...
بارمان آهی کشید و گفت:
می دونی که معنیش چیه؟
به اون چشم های آبیش که برخلاف پوست سیاه زیرچشمش زندگی توش موج می زد نگاه کردم... یه لحظه همه چیز رو فراموش کردم... تینا... تابستون... تینا قرار بود تیر بیاد... این چی می گفت؟
با ناباوری گفتم:
نه!
بارمان سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد... دستمال رو توی مشتم گذاشت... دستم رو فشار داد... فشاری که یه بار دیگه منو یاد خاطرات پنج شیش سالگیم انداخت... یاد گوشه ی حیاطمون... یاد قولی که بهم داد...
منو یاد زمانی انداخت که برای این که من یه زندگی عادی داشته باشم از همه چیز گذشت و برای همیشه خودش رو به این آدم ها فروخت... به قیمت نفس های آزادانه ی من...
و من هنوز محو اون چشم های آبی بودم... چشم هایی که بیست و شیش سال نگران تر و با محبت ترین نگاه های زندگیم رو نثارم کرده بودند...
فشار دستش رو بیشتر کرد... چرا سرش داد زدم؟... چرا اون حرف ها رو زدم؟... چطور فکر کردم با آزار دادن نیمه ی دیگه م آروم می شم؟
بارمان سرش رو پایین انداخت... مشتمو باز کردم و به دستمال نگاه کردم...
خیلی آهسته... یه کم با شرمندگی... با لحنی مشابه لحن پدری که برای بچه ش کم گذاشته باشه... گفت:
باید از هم جدا شیم...
عباسیان با سر بهم اشاره کرد و گفت:
زود بیا که تینا آن لاین شده.
دستامو از جیبم در اوردم. آهسته پشت کامپیوتر نشستم. نیم نگاهی به مانیتور کناریم انداختم... معلوم نبود مانیتور کی بود که داشت چک می شد. منشی کچل عباسیان همین طور که داشت چای و بیسکوئیت می خورد به مانیتور زل زده بود.
نگاهمو به یاهو مسنجر دادم. نفس عمیقی کشیدم... عباسیان با لحن آرومی گفت:
فقط دعوتش می کنی که برید بیرون... اصرار می کنی حتما سفره خونه ی (...) باشه... جای دیگه رو قبول نکن.
نگاهم به آی دی تینا بود که تند تند داشت عکس و استاتوس عوض می کرد. گفتم:
چهارده سالشه...
عباسیان اصلاح کرد:
پونزده سال!
بدون اهمیت به حرفش گفتم:
یه دختر با این سن هرجایی نمی تونه بیاد.
عباسیان شونه بالا انداخت و گفت:
امیدوارم این قدر براش جذابیت داشته باشی که به خاطرت هرکاری بکنه.
تو دلم گفتم:
چه منطق عجیبی! واقعا که!
تینا پیچیده نبود... خیلی قابل پیش بینی بود. از اون دخترهایی بود که هر لحظه می تونستی حدس بزنی توی دلش چی می گذره... با خودم گفتم:
حالا اگه ماهان مغرور که همیشه تو قالب شوخی تینا رو مسخره می کرده و خودشو براش می گرفته این بار تحویلش بگیره چی می شه؟
سرمو پایین انداختم. نمی دونم چرا یه لحظه آرزو کردم ای کاش بارمان کنارم بود... یاد دستمالی افتادم که بهم داده بود... نه! الان وقتش نبود...
سرمو بلند کردم. برای اولین بار خودم به تینا پی ام دادم:
عکس قبلیه رو بذار... از اون بیشتر خوشم می اومد ( ایکون نیشخند)
تینا_ چه عجب! از این طرفا!
ماهان_ می دونی که! زیاد با نت حال نمی کنم...
تینا_ آره... منم زیاد حال نمی کنم...
تو دلم گفتم:
حالا بیست و چهار ساعته آن لاینه ها!
ظاهرا عباسیان که به مانیتور زل زده بود هم همین طور فکر می کرد:
مثل این که می تونیم به رابطه تون امیدوار باشیم!
تینا_ تو نمی خوای این عکس کنار آی دیتو عوض کنی؟
ماهان_ نه!
تینا_ همین یه عکسو داری؟
ماهان_ آره!
تینا_ عکس خودته؟
ماهان_ نه! عکس شوهر عمه م اِ !
تینا_ (آیکون خنده)
تینا_ آخه اینایی که یه عکس دارن معمولا عکساشونو از یه جایی کش می رن!
ماهان_ اگه شک داری فردا می یام دنبالت بریم بیرون که منو ببینی
تینا_ اگه شبیه این عکس نبودی چی؟
ماهان_ اگه شبیه ش بودم چی؟
تینا_ خب اون وقت شاید دعوتت کنم که بعدش بیای خونه مون!
عباسیان گفت:
خوبه! همین طور پیش برو.
ماهان_ آدرستو بده!
تینا_ نمی خوای اولش شماره بگیری؟
ماهان_ نه! می خوام این بار استثنا اولش آدرس بگیرم
تینا_ خب من فردا که نمی تونم بیام
ماهان_ چرا ؟
تینا_ پنجشنبه می یام.
ماهان_ من پنجشنبه دارم می رم شمال
عباسیان گفت:
خیلی بهش سخت نگیر!
مخالفت کردم و گفتم:
یا فردا می یاد... یا تا ابد می پیچونتمون!
تینا_ آخه فردا می خوام برم مهمونی.
تینا_ گفتم که از مدرسه اخراج شدم.
تینا_ مامانم خیلی شاکیه
تینا_ فردا باهاش نرم شاکی تر می شه ( آیکون ناراحت )
یه دفعه یه جرقه ای توی مغزم زده شد... پس مامانش داشت می رفت مهمونی... خدایا... سر این عباسیان رو یه جایی گرم کن!
ماهان_ اوکی
ماهان_ پس زود بدو برو پیش مامانت تا شاکی تر از این نشده
ماهان_ بهت گفته بودم از بچه مثبت ها خوشم نمی یاد
حالا نگفته بودم ها! ولی مطمئن بودم حرفم شدیدا تاثیرگذاره!
صفحه ی چتمون رو بستم. عباسیان چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
متوجه هستی که ما این دختر رو احتیاج داریم؟
در حالی که سعی می کردم نفرت و عصبانیتم رو نسبت بهش کنترل کنم گفتم:
بین این همه پسر خوش قیافه گشتی و منو پیدا کردی! گیر دادی به من! به برادرم! همه ش بحث قیافه بود یا تو دلت به این قضیه که یه نیمچه استعدادی هم داریم معتقد بودی؟
عباسیان لبخند زد. لبخندهاش عصبیم می کرد. دوست داشتم با مشت توی صورتش بزنم... اصلا چرا بلند نمی شدم و خفه ش نمی کردم؟ برای چی نمی کشتمش؟ اون وقت همه چیز تموم می شد... اصلا مهم نبود که بعدش منشیش منو بکشه... وقتی این مرد رو نگاه می کردم یاد خون صدف می افتادم که روی دستم ریخت... یاد اون لحظه ای می افتادم که آرمان توی بغل بارمان...
تازه داشتم می فهمیدم عباسیان چرا بارمان رو کنار گذاشته... آخه اگه بارمان بود بدون ذره ای فکر کردن همین کار رو عملی می کرد... ولی من... من کی از این کارها کرده بودم که بار دومم باشه؟
تینا پی ام داد. نگاه معنی داری به عباسیان کردم. گفت:
می خوای راستشو بدونی؟
به پی ام تینا نگاه کردم که نوشته بود:
خب حالا چرا شاکی می شی؟
عباسیان ادامه داد:
من همیشه به بارمان اعتقاد داشتم... ولی تو یه ذره آقامنشی... نمی گم که بده... ولی به درد من نمی خوری... می دونستی که فقط این جایی چون شبیه بارمانی؟
جوابش رو ندادم... نگاهی بهش کردم... با اون قیافه ی افسرده و پژمرده ش! انگار از سر مزار عزیزترین کسش بلندش کرده بودند و اینجا اورده بودنش.
عباسیان گفت:
دوست داشتم کس دیگه ای رو جای بارمان بذارم... کسی که یه ذره حرف شنوتر باشه... نه مثل بارمان افسار گسیخته و یاقی! ولی خب... توی باند آدمی مثل اون نداشتم... ریسک بزرگی بود اگه به کس دیگه ای اعتماد می کردم...
تو دلم گفتم:
بارمان هم که به خاطر من مجبور بود همه کاری برای شماها بکنه!
تینا دوباره پی ام داد:
هستی؟
ماهان_ اوهوم
تینا_ خیلی زود قهر می کنی ها!
ماهان_ قهر نمی کنم
ماهان_ فقط حوصله ی بچه بازی ندارم
تینا_ حالا کجا بریم؟
ماهان_ می یام دنبالت بریم یه دور بزنیم
ماهان_ بعدش تصمیم می گیریم کجا بریم
ماهان_ یه کافی شاپی رستورانی چیزی همون نزدیکی ها می ریم
تینا_ اوکی
آدرس رو گرفتم. با راهنمایی عباسیان ساعت هفت قرار گذاشتیم. وقتی از یاهو مسنجر بیرون اومدم عباسیان روی شونه م زد و گفت:
کارت حرف نداشت! آفرین! اگه کارتون برای فردا خوب پیش رفت فقط یه بار دیگه می ری دیدنش و می بریش اونجایی که بهت می گیم... بعد هم می ری اون ور آب و خلاص می شی!
از جام بلند شدم. دستامو دوباره توی جیبم کردم. به سمت اتاق خودم رفتم.
خودمو روی تخت انداختم. چشمامو بستم... فکرم به سمت دستمالی که بارمان بهم داده بود پر کشید... باید چی کار می کردم؟
یه جورایی مطمئن بودم تنها راهی که دارم چیه ولی مشکل اینجا بود که من توانایی عملی کردنش رو نداشتم... بعضی راه حل ها... بعضی راه های نجات با خوبی کردن و خوب موندن عملی نمی شن...
عباسیان در زد. به مردی که داشت کشورش رو اسیر جنگ می کرد ولی اصرار داشت مودب و صمیمی به نظر برسه پوزخند زدم...
لبه ی تخت نشست و گفت:
رادمان... می دونی... من اگه فقط یه نفر از اعضای باند رو خوب بشناسم اون یه نفر تویی...
تو دلم گفتم:
شک دارم...
یکی از همون لبخندهای غمگینش رو تحویلم داد و گفت:
دختر راشدی رو فراری داری... تو پروژه ی آتوسا هم کم نافرمانی نکردی... حتی توی مهمونی پژمان بدون این که لزومی داشته باشه به ترلان کمک کردی...
نگاه معنی داری بهم کرد و ادامه داد:
همیشه با ادب و احترام با خانوم ها رفتار می کنی... حتی قبل از این که باند رو ترک کنی... همون چند سال قبل رو می گم... اون موقع هم همین طور بودی...
با لحنی که سعی می کرد پدرانه باشه گفت:
می دونم این دفعه هم سعی می کنی یه جوری به تینا لطف کنی... برای همین بذار برات یه چیزی رو روشن کنم! یه آدم حرفه ای همیشه یه نقشه ی دوم داره که اگه نقشه ی اول عملی نشد نقشه ی دوم رو اجرا کنه... امیدوارم متوجه باشی که با نافرمانی کردن فقط خودت رو از بین می بری... من دقیقا می دونم چطور این کار رو پیش ببرم... خودتو بی دلیل فنا نکن... من این دفعه در مقابل نافرمانی هات هیچ گذشتی نشون نمی دم...
با نگرانی نگاهم کرد...
شاید از توی چشمام می تونست بخونه که رویا برام روی کاغذ چیزی نوشته...
شاید نقشه ای که توان اجرا کردنش رو نداشتم رو می تونست پیش بینی کنه...
شاید متوجه دستمالی که بارمان بهم داده بود شده بود...
می دونستم... می دونستم حتی اگه همه چیزو بدونه من باید کار خودمو بکنم... به بهاش فکر نمی کردم... به این فکر می کردم که اگه دست روی دست بذارم و کاری نکنم تا ابد نمی تونم خودمو ببخشم...
عباسیان از جاش بلند شد و گفت:
نمی خواستم بذارم این اتفاق بیفته... به شدت مخالف بودم ولی... گفتم شاید این طوری متوجه موقعیتت بشی... شاید این طوری متوجه بشی که ارسلان تاجیک هیچ کاری نمی تونه بکنه... شاید با ناامید شدن امیدهای واهیت متوجه بشی که تنها راهی که برای نجات خودت و برادرت وجود داره راهیه که من جلوی پات می ذارم...
دوباره اون لبخند معروفش رو تحویلم داد و گفت:
هیچکس اون بیرون منتظر اومدنت نیست... اون بیرون جز چوبه ی دار چیزی برات نداره... ریسک نکن... عاقل باش...
از اتاق بیرون رفت. روی تخت دراز کشیدم... چی می گفت؟ یعنی چی که ارسلان تاجیک نمی تونست کاری بکنه؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... یه لحظه به ذهنم رسید که می خواد جسد بابای ترلان رو نشونم بده... قلبم اومد توی دهنم... بی اختیار نیم خیز شدم... چی کار کرده بودند؟
صدای پاهایی رو از بیرون اتاق شنیدم. عباسیان داشت می گفت:
می تونی ببینیش...
ضربان قلبم اوج گرفت... یه حسی بهم می گفت که قراره یه آشنا رو ببینم... قلبم محکم تر توی سینه زد... احساس می کردم دلم داره پیچ می خوره... صدای عباسیان توی ذهنم تکرار شد:
شاید با ناامید شدن امیدهای واهیت متوجه بشی که تنها راهی که برای نجات خودت و برادرت وجود داره راهیه که من جلوی پات می ذارم...
امید واهی...
سرمو بلند کردم و به مرد جوونی که دم در ایستاده بود نگاه کردم... مردی با قد متوسط... چشم و ابروی مشکی... موهای خرمایی تیره...
تمام تنم یخ زد... دستام بی اختیار مشت شد... با صدایی که به زور در می اومد گفتم:
رضا...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#53
Posted: 29 Nov 2012 00:49
لبخندی زد و با لحنی پر انرژی گفت:
چطوری پسر؟
وارد اتاق شد... من کی از روی تخت بلند شده بودم و وایستاده بودم؟ رضا رو به روم وایستاد. با سر به بیرون اتاق اشاره کرد و گفت:
دلش مثل سیر و سرکه می جوشید... فکر می کرد اگه منو ببینی داغون می شی...
نگاهی به صورتش کردم. دنبال آثاری از شکنجه می گشتم... حس می کردم باید حسابی کبود و زخمی شده باشه... ولی... چرا این قدر خوشحال بودم؟ قلبم چرا درد می کرد؟
یه قدم به سمت عقب برداشتم. صدام به زور از حنجره م در می اومد:
باورم نمی شه...
رضا دستاشو از هم باز کرد و گفت:
چرا؟ مگه با هم شروع نکردیم؟ فقط شما جا زدید من خودمو بینشون جا انداختم...
دیگه مطمئن شدم... عقب عقب رفتم و تکیه مو به دیوار دادم. می ترسیدم زانوهام سست شه رو روی زمین بیفتم... قلبم دیوونه وار توی سینه م می زد... سرمو پایین انداختم... رضا... نه... باورم نمی شد...
با صدایی که می لرزید گفتم:
اونا برادر منو کشتن...
سرمو بلند کردم... به چشم هاش نگاه کردم... چرا این قدر خونسرد بود؟
خودم جواب خودمو دادم:
آره... حق داری... برادر تو رو که نکشتن...
شونه بالا انداخت. سرمو بین دستام گرفتم. روی تخت نشستم. رضا بعد از مکثی کنارم نشست و گفت:
می دونم سخته که آدم یه عمر روی دوستش یه حساب دیگه باز کنه و بعد بفهمه ماجرا یه چیز دیگه بوده...
با عصبانیت سرمو بلند کردم و داد زدم:
می دونی؟... واقعا؟... رضا تو بهترین دوستمون بودی...
رضا سر تکون داد و گفت:
بذار این طوری برات بگم که چون شما فکر می کردید بهترین دوستتونم اینجام... برای همین توی این جایگاهم...
قلبم به درد اومده بود... رضا... یعنی واقعا این رضا همون رضا بود؟
همونی که حتی شب عید حاضر بودیم به خاطر دیدنش بی خیال خانواده بشیم که باهاش بریم دور دور...
همونی که اولین و بهترین دوست بارمان بود...
همونی که برای من عزیزتر از همه ی هم کلاسی هام بود...
این رضا همون رضایی بود که هروقت از خونه ی خودمون به تنگ می اومدیم به خونه ش پناه می بردیم؟
همون رضایی که وقتی بابا بارمان رو از خونه بیرون کرد چند ماه مهمونش بود؟
سرمو پایین انداختم... از چی حرف می زدم؟ به چی فکر می کردم؟ همه ی اون فکرها... همه ی اون برداشت ها یه توهم بود...
تو دلم گفتم:
سرتو بلند کن... رضا رو ببین... دوستی که براش جون می دادی... نگاهش کن...
نیم نگاهی بهش کردم... آهسته گفتم:
تو کسی بودی که ما رو به سایه معرفی کردی...
آره... خودش بود... سایه تصادفی وارد گروه ما نشده بود... رضا شونه بالا انداخت و گفت:
خب آره...
با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
تو دوستاتو فروختی عوضی!
رضا لبخندی زد و گفت:
من هیچ دلیلی نداشتم که پا پیش بذارم و با بارمانی که از دماغ فیل افتاده بود دوست بشم... با شما دوتا بچه پولدار از خود راضی که فکر می کردید از ما بهترونید... من کسی رو نفروختم... به خاطر این که احساس می کردم به درد کارمون می خوره باهاش دوست شدم...
سرم گیج می رفت... نمی تونستم بالا نگهش دارم... دلم بیشتر از قبل پیچ می خورد... شکسته تر از اونی شده بودم که توان بلند شدن و زدن رضا رو داشته باشم... قلبم شکسته شده بود... احساس می کردم خورد شدم... قلبم با درد به قفسه ی سینه م می کوبید... گلوم خشک شده بود... انگشت هام بی اختیار کف دستم خم می شد...
رضا با خنده گفت:
چرا این قدر بهم ریختی؟ مگه چه عیبی داره؟ آدمی که همیشه چترتونو تو خونه ش باز می کردید تو زرد از آب در اومده؟
سرمو بلند کردم... دوست داشتم این همه خونسردی رو با یه مشت از هم بپاشونم...
دوست داشتم کینه و نفرت همه ی این سال ها رو با ضرب و شتم این چهره ی بی خیال خالی کنم...
دوست داشتم دردی رو که قلبمو فلج می کرد توی صورت مردی بپاشونم که لقب بهترین دوستم رو چند سال... خدای من... هفت سال... یدک کشیده بود... هفت سال...
از بین دندون هایی که از عصبانیت روی هم کلید شده بود گفتم:
برای این که به آدمی که بیشتر از همه اعتماد داشتم بی اعتماد شدم...
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
برای چی؟... چرا؟... تو چی کم داشتی؟... دانشجوی خوبی بودی... پول داشتی... خانواده داشتی... می دونی چیه؟ تو حریص بودی... بیشترش رو می خواستی...
پوزخندی زد و گفت:
فکر می کنی همین که یه خونه و ماشین بهت بدن خوشبخت ترین آدم دنیا می شی؟... نه... هر روز بیشترش رو می خوای... یه ماشین مدل بالاتر... امروز اسپورتیج... فردا بی ام و و بنز... امروز خونه تو شهرک غرب... فردا تو الهیه...
با نفرت نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
نمی فهمت...
ابرو بالا انداخت و گفت:
مگه خودت همین شکلی نبودی؟... مگه بچه مایدار نبودی؟ مگه آدمی نبودی که همه چی داشتی ولی بیشترش رو می خواستی؟...
آهسته گفتم:
حالمو بهم می زنی...
یه دفعه صدامو بالا بردم و گفتم:
آخه تو مثلا پزشک این مملکتی؟ آره؟ تویی که می خواستی به خاطر پول با جون آدما بازی کنی؟
با بی خیالی شونه بالا انداخت و گفت:
اینم برای این که تا ابد بشی مایه ی افتخار مامان و بابایی که فقط به همین شرط اجازه می دادن از جلوی چشمشون دور بشی...
از جام بلند شدم... با عصبانیت اتاق رو بالا و پایین رفتم... دست توی موهام کردم... قلبم... قلبم درد می کرد... از صورتم حرارت بیرون می زد... دستام مشت می شد... یه دفعه با مشت محکم به در کمد زدم... رضا با صدای بلند گفت:
چته راد؟
داد زدم:
نگو راد! فهمیدی؟ نگو راد!
رضا هم از جاش بلند شد و گفت:
دنیا همینه... بابای تو کسیه که بی پناهت می کنه و از خونه بیرونت می کنه... دوستت هم از پشت بهت خنجر می زنه... دنیا همینه... هرچند... برای آدم هایی مثل شما دو تا بچه سوسول این چیزها می شه همه چیز دنیا... می شه غم و غصه...
با ناباوری سر تکون دادم و گفتم:
تو این همه بغض و کینه نسبت به ما داشتی و من نمی دونستم؟
دوباره داشت پوزخند می زد. گفت:
کی از دو تا آدم مغرور و از خود راضی خوشش می یاد؟ فکر می کردید چه خری هستید برای خودتون! من حالم از شما دو تا بهم می خورد... کار سختی داشتم... صمیمی بودن با آدم هایی که به زور می تونستم تحملشون کنم... چند ماه میزبان بارمان و اون اخلاقیات شازده وارش بودم... فکر می کردید کی هستید؟ فکر می کردید چون بابای قالتاقتون خونه ی دوبلکس داره ماها پیشتون دهاتی هستیم؟ یا مثلا چون چشماتون آبیه خیلی خوش قیافه اید؟ حالم از این همه غرورتون بهم می خورد... اصلا متاسفم نشدم که غرورتون شکسته شد... بارمان که همیشه طوری حرف می زد که انگار مسئول آموزش روش رفتار با دخترهاست و منم یه شاگرد احمقم... تو هم که همچین خودتو می گرفتی انگار همه ی دخترهای این مملکت برای خوشگلیت حاضرن جون بدن...
عصبی شده بودم و پلکم بی اختیار می پرید... دست های مشت شده م و پشتم قایم کردم... گفتم:
برای آخرین بار اومدی دیدنم... توی بدترین شرایط... که بگی همیشه در حال خیانت کردن بودی؟... که بگی چه قدر آدم پست و آشغالی بودی؟ که بهم بگی تو ما رو به سایه معرفی کردی و پامون و به باند باز کردی؟... که بگی اگه می خوایم دنبال مقصر بگردیم لازم نیست راه دور بریم؟
لبخندی زد و گفت:
من فقط برای این اومدم که بگم من چیزی به تاجیک نگفتم... تو به خاطر کشتن شهرام تحت تعقیب هستی... اومدم بهت بگم کارت رو درست انجام بده تا بتونی برای همیشه از جایی که بهترین دوستت بزرگترین دشمنته بری...
بسته ی سیگار رو از جیبش در اورد... نگاهی به موهای خرمایی رنگش کردم... چه قدر این آدم برام غریبه بود...
یاد شب تولدش افتادم که بعد از چند سال دیدمش... یادم اومد اشک توی چشممون حلقه زده بود... همه با دیدن دوباره بهم رسیدن این دوست های اساطیری متاثر شده بودند... من این مرد رو نمی شناختم...
یادم افتاد که آوا چه قدر نگران رابطه ی من و اون بود... و من برای ترلان قسم خورده بودم که رضا بی گناهه...
یه دفعه قلبم توی سینه فرو ریخت... آوا زن رضا بود... آوا بهترین دوست ترلان بود...
و دانیال... بارمان می گفت خواستگار ترلان بود...
سرم به دوران افتاد... احساس کردم کمرم تیر کشید... ترلان هم دختر تاجیک بود...
یعنی وقتی موفق نشدند دانیال رو وارد بازی کنند دست به دامن رضایی شدند که ثابت کرده بود می تونه خیلی خوب آدم ها رو فریب بده...
یادم اومد که حساب کار من و بارمان رو با کشتن آرمان دستمون داده بودند... یکی از اعضای خانواده مون... اگه رانندگی یه بهونه باشه و ترلان فقط به خاطر ساکت نگه داشتن تاجیک پیش ما باشه چی؟
خون توی رگم یخ زد... این آدما داشتند چی کار می کردند؟ ترلان رو مجبور کرده بودند تا توی قتل برادر بازپرس راشدی همکاری کنه... برای این که به تاجیک ثابت کنند هیچ راه برگشتی برای دخترش نیست...
تاجیک هیچ کاری نمی تونست بکنه...
من به جرم قتل شهرام باید به اعدام محکوم می شدم...
و ترلان... وقتی دوست باباش رو دیده بود وا رفت... حتما همین رو بهش گفته بود... این که اوضاع خرابه...
کم کم همه چیز داشت برام روشن می شد... فقط یه بار از استعداد ترلان استفاده کرده بودند... بعد اونو کنار گذاشته بودند... چرا اصلا باید بین همه ی دخترها و پسرهای این شهر سایه دست روی کسی می ذاشت که باباش قاضی بود؟ ... فقط یه چیزی به ذهنم می رسید... این که ترلان مهم بود... خیلی... انگار خیلی چیزها به تاجیک بستگی داشت...
حالا باید چی کار می کردم؟ مسلما نباید دست روی دست می ذاشتم... با تکیه کردن به کمد این اتاق و دست های مشت شده به جایی نمی رسیدیم...
رضا بسته ی سیگار رو جلوم گرفت و گفت:
بکش اعصابت بیاد سر جاش...
مثل همیشه سیگارش مارلبورو منتول بود... نگاهی به رضا کردم... مردی که می شناختم... مردی که نمی شناختم...
نگاهی به بسته ی سیگار کردم... یاد رادمانی افتادم که از هیفده سالگی سیگار می کشید... رادمانی که قبل از صدف با مهارت هر دختری رو خام می کرد... رادمانی که شاید یه کم مثل بارمان رنگ آبی چشماش به شیطنت و سیاهی می زد...
ولی این رادمان یه رادمان دیگه بود...
همون رادمانی که با خدا شرط نبست که اگه آرمان آسیبی نبینه برای همیشه آدم می شه... همون رادمانی که وقتی همه چیزش رو از دست داد تازه به خدا نزدیک شد و قسم خورد خودش رو از سیاهی بیرون بکشه... بی عوض... بدون شرط... بی گلایه...
سیگاری از توی پاکت در اوردم... رضا فندک رو دستم داد و گفت:
قربون آدم چیزفهم و باهوش...
سیگار رو روشن کردم... فندک رو توی بغل رضا انداختم...
پکی عمیق به سیگار زدم...
فقط یه کم می خوام مثل الان بارمان سیاه بشم...
دود رو به عمق ریه هام کشیدم...
یه کم می خوام مثل بیست سالگیم بشم...
سرمو رو به سقف گرفتم. مثل قدیم ها... همون موقع هایی که با بارمان روی تخت دراز می کشیدم... سعی کردم با دود یه حلقه درست کنم...
یه کم می خوام از رادمان بودن... از رادمنش بودن خارج بشم...
پکی عمیق تر از قبلی به سیگارم زدم...
یه کم... خیلی کوچیک می خوام نامرد بشم... ناجوانمرد بشم...
دود رو با یه بازدم عمیق... مثل عمق همه ی نامردی ها... خیانت ها... بیرون دادم...
فقط یه کم می خوام مثل آن نیمه ی دیگرم بشم...
******
بعضی وقت ها یه اتفاقاتی می افته که دوست داری سر به بیابون بذاری... دوست داری خودتو گم کنی... خیانت... از هر سمتی... از هر دیدی کثیف ترینه... آمیزه ای از دروغ... پستی... دورویی...
بعضی وقت ها شوک یه سری اتفاقات اون قدر شدیده که نمی تونی هیچ واکنشی نسبت بهشون نشون بدی... نه اشک تو چشمات جمع می شه... نه می تونی یه خنده ی عصبی سر بدی... فقط توی ذهنت دنبال چرا ها می گردی... مثلا این که من چرا زودتر نفهمیدم که رضا خائنه؟ این سخت نیست... من خیلی احمق و ساده ام...
بارمان چرا نفهمید؟... دلیل مجسمش جلوی چشمم نشسته بود و داشت یه لبخند پر از تمسخر به صورتم می پاشید... این قدر باهوش و زیرک بود که تونسته بود این قدر زود خودشو توی دل رئیس جا کنه.. والا با این استعدادی که داشت منم تحت تاثیر قرار گرفتم... رئیس که جای خود داشت...
این فیلم بازی کردن هاش به بازی دادن من و بارمان ختم نمی شد... آوا و خانواده ش رو هم فریب داده بود... آفرین... نه جدا! این همه مهارت ایول داره...
جالب بود... هیچکس تا به اون روز با خودش فکر نکرده بود رادمانی که سال اول کنکور تونسته بود با یه رتبه ی خوب نرم افزار یکی از بهترین دانشگاه های تهران قبول شه به جز قیافه ممکنه یه خورده مغزم داشته باشه...
تا یه جاهایی خوش قیافه بودن به آدم غرور می ده... اعتماد به نفس می ده... از یه جایی به بعد کم کم این حس رو بهت می ده که هیچ هنر دیگه ای نداری...
مردی که از پنجره به طبیعت زل زده بود و دستاش رو پشتش حلقه کرده بود هم جزو همین آدما بود... جزو کسایی بود که ادعا می کردند منو خیلی خوب می شناسن ولی شناختشون توی ظاهرم خلاصه می شد... بذار این آدم... این نامرد... پیش خودش فکر کنه که منو خوب می شناسه... بذار فکر کنه من یه آدم احمق ولی خوش قیافه م... بذار مثل بقیه ی آدما نفهمه که یه مهندس شبکه رو نباید دست کم بگیره...
مثل بارمان شده بودم... آدما رو پیش خودم تحلیل می کردم... فقط اون نقطه ضعف ها رو به دست می اورد که آدما رو اذیت کنه... من نقطه ضعف ها رو به دست می اوردم تا ازش یه وسیله ای برای فرار بسازم...
به چیزهایی که می دونستم فکر کردم... به نوشته ی رویا...
به مردی که رو به روم بود... عباسیان... به حلقه ی کوچیک نزدیک ترین یارانش نگاه کردم... منشیش و رضا... مردی که از خیانت واسطه ها می ترسید... مردی که از خیانت می ترسید... این مرد توی مهمترین ماموریتش ریسک نمی کرد... می دونستم اون مردی که پشت کامپیوتر نشسته تنها کسیه که زیر نگاه تیزبین عباسیان ماموریت رو کنترل می کنه...
باقیش شانس بود... همون چیزی که من نداشتم...
عباسیان نگاه غمگینش رو از پنجره گرفت. چشم های تیره ش از همیشه تیره تر به نظر می رسید... موهاش از همیشه سفیدتر... بهتر نبود این آدم از موهای سفیدش خجالت می کشید؟... بهتر نبود رضا به اون چیزهایی که داشت رضایت می داد؟...
عباسیان با سر اشاره ای به مانیتورها کرد و گفت:
خودت می دونی تحت نظر داریمت... می دونی که بدون مراقب نمی ذارمت... چند نفر هم حواسشون به ماشین و مسیری که می ری هست... نه مثل مجید!
و نگاه معنی داری بهم کرد... کم کم داشتم به این نگاه های معنی دارش حساسیت پیدا می کردم... نگاهی به مانیتوری که منشی چکش می کرد انداختم... هر چند لحظه یه بار مانیتور بقیه ی اعضای باند رو چک می کرد... شاید اگه یه کم دردسر درست می کردم حواسشون از چک کردن مانیتورها پرت می شد...
من فقط به احتیاج به یه چیز داشتم... خونه ی تینا... خونه ای که هیچ کدوم از افراد عباسیان بهش وارد نمی شن... خونه ای پر از وسایل ارتباطی... و وسیله ی رسیدن به این خونه...
لبخندی زدم... آخرش به یه چیز می رسیدم... شانس!
اگه فقط برای یه بار شانس می اوردم... فقط یه بار...
عباسیان سوئیچ رو به سمتم گرفت و گفت:
بی خودی فکر فرار به سرت نزنه... توی اون ماشین فقط به اندازه ی فاصله ی خونه ی تینا تا سفره خونه بنزینه... رادمان... برای آخرین بار می گم... تنها شانسی که داری رو از بین نبر...
و من می خواستم این تنها شانسم رو به بدترین نحو ممکن خراب کنم... به بدترین نحو...ساعت هفت و نیم بود. جلوی کوچه ماشین رو نگه داشتم... نگاهی به ساعتم کردم... نمی دونستم چی بهش وصله... ولی باید حواسمو جمع می کردم...
یه پلاک به گردنم آویزون بود که نمی دونستم چرا پشتش برجسته تر از روشه... حواسم بهش بود...
خوبیش این بود که توی گوشم چیزی نذاشته بودند... احتیاط کرده بودند... احتیاط بیشتر... نقطه ضعف بیشتر...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#54
Posted: 29 Nov 2012 00:51
سرمو چرخوندم... به دختری نگاه کردم که به سمت ماشین می اومد. جلوی موهاش رو با اسپری قرمز کرده بود... یه مانتوی کوتاه و چسبون قرمز آتیشی و شلوار مشکی چسبون پوشیده بود. شال مشکی رنگی هم با وضع عجیب غریبی روی سرش انداخته بود. به جز یه آرایش غلیظ چشم آرایش دیگه ای نداشت... واقعا بهش می خورد حداقل هیفده ساله ش باشه...
تینا سوار ماشین شد و با لحنی پر انرژی و شیطون بدون سلام علیک گفت:
بکن اون عینکتو ببینم!
لبخندی زدم که بی شباهت به لبخندهای پر از شیطنت بارمان نبود... گفتم:
لطفا ش رو بذار اولش!
با مشت به بازوم زد و گفت:
لوس نشو... بکن ببینم چشماتو!
خندیدم... عجب دیوونه ای بود! عینکم رو در اوردم... رومو به تینا کردم که داشت با خنده نگاهم می کرد... یه دفعه از جاش بلند شد و دست دور گردنم انداخت و در گوشم داد زد:
خودتی! واقعا خودتی!
خندیدم و نگاهی به دور و بر ماشین کردم... راستی! این دوربین کجا بود که من نمی دیدمش؟ یعنی این قدر ریز میزه بود؟
احساس کردم گوشم از صدای بلند تینا سوت کشید... خوب فارسی حرف می زد ولی یه کم لهجه داشت.
خودمو از تینا جدا کردم و گفتم:
خب دیگه آروم بگیر!
تینا زل زد توی چشمام و گفت:
لنزه؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:
حرف دهنتو بفهم!
خندید ولی من جدا بهم برخورده بود!
یاد حرف رضا افتادم... ته دلم خالی شد...
_ یا مثلا چون چشماتون آبیه خیلی خوش قیافه اید؟ حالم از این همه غرورتون بهم می خورد... تو هم که همچین خودتو می گرفتی انگار همه ی دخترهای این مملکت برای خوشگلیت حاضرن جون بدن...
راست می گفت... من و بارمان یه کم زیادی به رنگ چشممون می بالیدیم... شاید یه کم زیادی جلوی رضا به این موضوع افتخار می کردیم... خب این یه حقیقت بود که همیشه خودمونو یه سر و گردن بالاتر از رضا می دونستیم ولی... این قدر شعور داشتیم که جلوی رضا چیزی بروز ندیم... البته... یه وقت هایی هم شدیدا بیشعور می شدیم... یعنی... خیلی وقت ها...
تینا سر تکون داد و با خنده گفت:
تا آخرین لحظه مطمئن بودم که سر کارم گذاشتی و عکس خودت نیست!
پوزخندی زدم و گفتم:
ضایع شدی دیگه... مگه چند بار رفته بودی سر قرار و این بلا سرت اومده بود که بدبین شده بودی؟
می خواستم ببینم چه قدر ساده و زود باوره... تینا کمربندش رو بست و گفت:
هیچ وقت... سر دوستام این بلا اومده بود... رفته بودند دیدند طرف اصلا یکی دیگه ست... چند بار هم سر قرار فهمیدند عکس های طرف فوتوشاپ بوده ... یعنی به جای یه پسر با پوست برنزه و بینی قلمی یه پسر زردنبو با بینی عقابی دیدن... فکر کن! ... ولی من تا حالا با پسرهای ایرانی بیرون نرفته بودم... خوشم نمی یاد ازشون!
آخ خدا! فکر همه جا رو کرده بودم جز چطور تحمل کردن این دختره!... در عرض دو دقیقه روی اعصابم رفته بود. ماشینو روشن کردم و گفتم:
لیاقت پسرهای ایرانی رو نداری... برو پیش همون پسرهای ...
آخرین لحظه جلوی حرف نسنجیده مو گرفتم...
خدایا! من همیشه این جوری حرف می زدم؟ این قدر نژادپرستانه؟
رضا با حرفاش اعصاب برام نذاشته بود... نمی تونستم از ذهنم بیرونش کنم... مرتب تو خودم دنبال چیزی می گشتم که بتونم حرف های رضا رو توجیه کنم... بدبختیم این بود که استرس داشتم و این موضوع ضعف اعصابمو تشدید می کرد...
سعی کردم یه کم باشعور و با شخصیت باشم. گفتم:
همه جای دنیا آدم خوش قیافه و زشت داریم...
تو دلم گفتم:
آفرین پسر خوب و منطقی! آفرین... همین طوری خوبه...
تینا گفت:
منظورم این نبود! من فقط خاطره ی خوبی از این موضوع ندارم... همین... بیشتر دوران زندگیم هم توی آمریکا گذشته... فکر کنم طبیعی باشه که تجربه ی بیرون رفتن با پسرهای ایرانی رو نداشته باشم...
سر تکون دادم و گفتم:
خب حالا پسرهای ایرانی چطورین؟
یه دفعه به شوخی محکم توی بازوم زد و گفت:
خوشگل!
کم کم داشتم قاطی می کردم... شیطونه می گفت بلند شم و اون قدر بزنمش که...
تو دلم گفتم:
من چرا این قدر عصبیم؟اگه فرمون ماشین زیر فشار انگشتام کج و کوله می شد تعجب نمی کردم... میل شدیدی برای خورد کردن شیشه های ماشین با قفل فرمون داشتم... دیدن رضا... آخرین ماموریتم... بدشانسی هام که نمی دونم از چند سالگی گریبانگیرم شده بود... اگه می تونستم خونسرد بمونم جای تعجب داشت...
دستم درد گرفته بود... ولی می ترسیدم انشگتامو شل کنم و اون وقت لرزش دستم لو بره...
به راه افتادیم. یه پراید آلبالویی جلوم بود که طبق دستور عباسیان باید دنبالش می رفتم... به نظرم انتخاب عاقلانه ای بود. آتوسا دختری بود که همیشه فاصله ش رو با آدم حفظ می کرد... ولی این تینا عجوبه ای بود... مرتب توی سر و کله ی من می زد... لباسمو می کشید... دست دور گردنم می انداخت... با این وضعیت اصلا نمی شد به تجهیزات قبلی که زیر شالم قایم می کردم فکر کرد... انگار عباسیان هم این دختره رو خوب می شناخت.
کم کم طاقتم داشت طاق می شد... به تینا گفتم:
به موهام دست نزن... حساسم.
دستشو توی موهام کرد و عمدا بهمش ریخت... بهش گفتم:
تو صورتم نزن... خوشم نمی یاد...
همین طور که آروم توی صورتم سیلی می زد با خنده گفت:
من از ته ریش خوشم می یاد... مثل اون عکست... چرا صورتتو این طوری سه تیغ کردی؟
کفرمو داشت در می اورد... فکر کن عصبی و مضطرب باشی یه نفر هم روی اعصابت پیاده روی کنه!...
گفتم:
آروم بگیر دیگه...
با صدای بلندی گفت:
اوه! چه بداخلاق!
با حرص گفتم:
همین کارها رو کردی که از مدرسه اخراجت کردن!
پوزخند زد و گفت:
برای این کارها کسی رو بیرون نمی کنند!
گفتم:
دختر خوبی باشی بهت یه کادوی خوب می دم ها!
چشماشو تنگ کرد و گفت:
مثلا چی؟
سر تکون دادم و گفتم:
آبنباتی چیزی... یه چیز که به درد دختربچه ها بخوره!
با مشت محکم توی بازوم زد... خدایا بهم صبر بده!
پراید اون طرف خیابون متوقف شد. نگاهی به دور و برم کردم. به سفره خونه رسیده بودیم... گفتم:
می یای بریم قلیون بکشیم؟
با سر جواب مثبت داد و گفت:
آره... بریم.
وارد سفره خونه شدیم. روی یکی از تخت ها نشستیم و سفارشمونو دادیم. تینا این دفعه به بازوی سمت چپم زد و گفت:
خب بگو ببینم... شغلت چیه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
شغل؟ شغل دیگه چیه؟! هیچی! بی کار!
تینا خندید و گفت:
جدی؟
یه استکان چای برداشتم و نبات رو توش زدم. یه شکلات خرمایی برای تینا انداختم و گفتم:
آره...
قلیونو به سمت خودم کشیدم و گفتم:
فقط برای تو نگرفتما! بچه پررو!
جیغ کوتاهی کشید و نذاشت منم بکشم... حالا ما یه شب به دود و دم رو اورده بودیم ها!
تکیه م رو به پشتی دادم. پوفی کردم... دیگه وقتش بود... نمی تونستم ازش فرار کنم... من باید وارد خونه ی این دختره می شدم... مامانش هم اون شب خونه نبود... من باید این کار رو می کردم...
پشت گوشام داغ شده بود... احساس آدمی رو داشتم که خجالت می کشه... نمی دونستم از کی... نمی دونستم از چی... ولی یه چیزی وجود داشت که من ازش خجالت می کشیدم... سعی کردم یه بار دیگه به خاطر بیارم پررویی یعنی چی... قبح یه سری چیزها رو شکستن یعنی چی... من باید اون روز آدم بدی می شدم... یه عمر رادمنش بودن کافی بود... می خواستم یه کم بد باشم... یه کم نامرد... یه کم پست... یا شاید یه کم بیشتر از یه کم...
دستم رو از پشت دور شونه ی تینا انداختم و گفتم:
خب بگو... از خودت بگو...
تینا گفت:
چی بگم؟ مرتیکه چند ماهه منو می شناسی دیگه... همه چی رو بهت گفتم...
زل زدم توی چشم های تیلی اش... یه لحظه هوس کردم دستمو از روی شونه ش بردارم و محکم با پشت دست توی دهنش بزنم ولی... مثل همیشه خودمو کنترل کردم...
خودمو به سمتش کشیدم... خودشو پس نکشید... یه رشته از موهاش رو دور انگشتم پیچیدم... انگشتمو کشیدم... سرش به سمت چپ خم شد و با خنده گفت:
آی! دردم اومد...
در گوشش آهسته گفتم:
اینم برای این که یاد بگیری با من چطوری حرف بزنی...
و در گوشش آهسته خندیدم... کمی به سبک بارمان... به جای صدای بم خودم با یه صدای زخمی...
موهاشو دور انگشتم شل کردم ولی ول نکردم... با خنده گفت:
موهامو ول کن دیگه...
نچ نچی کردم و گفتم:
نه... خوشم اومده...
با مشت آهسته به پام زد و گفت:
داری اذیتم می کنی...
به لبخند روی لبش نگاه کردم و گفتم:
نیست که توام بدت می یاد!
موهاشو از دور انگشتم باز کردم... دستمو روی شونه ش و نزدیک گردنش گذاشتم... انگشت اشاره م و بلند کردم و آهسته پایین فکش رو نوازش کردم. لبخندی زد. منم یه چشمک بهش زدم... به سبک ماهان سکوت کردم... یه سکوت با غرور... یه خرده بهش کم محلی کردم... سرمو این طرف و اون طرف کردم... مردم رو نگاه کردم... به یه دختر خوشگل لبخند زدم... تینا حرف زد نگاهش نکردم... تینا داشت بر و بر نگاهم می کرد... شاید داشت پیش خودش فکر می کردن چطور ماهان رو راضی کنه که یه کم باهاش راه بیاد و صمیمی تر شه... ولی نمی دونست من توی جلد ماهان بدجوری دلم می خواد باهاش صمیمی باشم... خیلی صمیمی... این قدری که پام به خونه ش باز شه... یه خونه پر از وسایل ارتباطی... موبایل... تلفن ... اینترنت... خونه ای که درش روی تیم عباسیان بسته بود... و بعد من باشم و چیزی که رویا برام روی کاغذ نوشت...تینا از توی کیفش یه پاکت سیگار بیرون کشید. بهم تعارف کرد و گفت:
می کشی؟
یادم اومد که بارمان می گفت Esse برای مردها خوب نیست... لبخندی زدم و گفتم:
من از این سیگارهای زنونه نمی کشم!
ابرو بالا انداخت و خودش یه نخ بیرون کشید و گفت:
فقط منو ضایع کن!
انگشتمو پایین تر اوردم . حالا داشتم پایین چونه ش و نوازش می کردم... اونم که بدش نمی اومد...
لبخندی بهش زدم و گفتم:
بلد نیستم جور دیگه رفتار کنم... می تونی وقت بذاری و یادم بدی...
دود سیگارش رو بیرون داد و گفت:
زیاد کار می بره...
ابرو بالا انداختم و گفتم:
پس از امشب شروع کن.
خندید... منم... هرچند به نظرم اصلا خنده دار نبود...
گفتم:
تا ساعت چند وقت داری؟
یه لبخند شیطون بهم زد و گفت:
اگه همین طور مهربون باشی تا نصفه شب...
خنده م گرفت. گفتم:
منظورم اینه که مامانت کی می یاد؟
سیگارشو روشن کرد و گفت:
از اون لحاظ؟... شما پسرها هنر دیگه ای ندارید؟
گفتم:
هنر که زیاد داریم... از هر انگشتمون هزار تا هنر می ریزه... ولی تو هم حتما یه دلیلی داشتی که می خواستی منو ببنی...
چشمکی بهش زدم و گفتم:
زیادم که ایران نمی مونی...
دستمو بالاتر بردم... حالا داشتم موهاشو نوازش می کردم. گفتم:
از پسرهای ایرانی هم که خوشت نمی یاد...
دستمو گرفت و از دور شونه هاش پایین انداخت ولی ولش نکرد... با خنده گفت:
به دل گرفتی ها... من از تو خوشم می یاد...
محو صورتش شدم... می خواستم بفهمه که دارم بهش خیره نگاه می کنم... با سر به قلیون اشاره کرد و گفت:
نمی کشی؟
بدون این که نگاهمو ازش بکنم گفتم:
نه...
لبخندی روش لبش نشست... نگاهمو ازش گرفتم... سرمو چرخوندم... حالا تینا داشت خیره نگاهم می کرد... از گوشه ی چشمم می دیدمش...
چشم به یه دختر و پسر افتاد که دو تا تخت اون طرف تر نشسته بودند. دختره پشتش به ما بود ولی آینه دستش بود و داشت از توی آینه نگاهم می کرد... آینه رو پایین اورد... تو دلم گفتم:
پس مامور عباسیان اینه...
نمی خواستم بحث خونه رو توی سفره خونه باز کنم... ممکن بود مامور عباسیان جلوی رفتنمونو بگیره...
رو به تینا کردم. سریع نگاهشو ازم گرفت... نخو گرفته بود... فقط یه کم شانس...
گفتم:
بریم؟
تینا سیگارشو خاموش کرد و گفت:
بریم...
از سفره خونه بیرون اومدیم. سوار ماشین شدیم. تینا گفت:
بریم یه دور بزنیم؟
به عقربه ها اشاره کردم و گفتم:
زیاد بنزین ندارم ...
تینا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
به اندازه ی خونه تون که بنزین داری؟ هان؟
گفتم:
آره فکر کنم... اگه تموم شد هم تو وای می ایستی سر خیابون از این گالن ها توی هوا تکون می دی دیگه...
تینا محکم توی بازوم زد و گفت:
بیشعور!
تازه متوجه حرفی که زده بود شدم... خونه تون! اوه اوه! قضیه برعکس شد چرا؟خودمو نباختم... گفتم:
از کدوم طرف باید بریم سمت خونه تون؟
کم نیورد و گفت:
به اونش بعدا فکر می کنیم... آخه الان که داریم می ریم خونه ی شما!
گفتم:
یادم نمی یاد از این قرارها با هم گذاشته باشیم؟
تینا گفت:
اون وقت قرار خونه ی ما رو کی گذاشتیم؟
خندیدم و گفتم:
موقع چت کردن... گفتی اگه عکس خودم بود دعوتم می کنی...
تینا زبون درازی کرد و گفت:
نگفتم امشب دعوتت می کنم!
راستش... جدی جدی برام گرون تموم شد که کسی که یازده سال از خودم کوچیک تره این طوری باهام رفتار کنه. یه نگاه پر غرور و عصبی بهش کردم. حساب کار دستش اومد... دوباره شدم همون ماهان مغرور... تینا گفت:
چرا این جوری نگاه می کنی؟ آدم می ترسه...
چیزی نگفتم... یه چیزی به فکرم رسید... اگه حالشو می گرفتم چی؟ اون وقت کوتاه می اومد؟
نگاهی تحقیرآمیز بهش کردم و گفتم:
موقع چت کردن بیشتر نشون می دادی ها!
گفت:
چی رو بیشتر نشون می دادم؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:
سن!
اخم کرد و چیزی نگفت. تو دلم گفتم:
یعنی اگه گند زده باشم خودمو قبل از رسیدن پیش عباسیان دار می زنم...
تینا یه کم من من کرد و گفت:
راستش... ما یه خورده تو خونمه مون مسائل امنیتی داریم... دوربین مداربسته... نگهبان...
با تعجب نگاهش کردم... یه تعجب واقعی... گفتم:
اون وقت چرا؟
تینا گفت:
مگه دوربین مداربسته چیز عجیبیه؟
ژست خاصی به خودش گرفت و گفت:
الان دیگه هر خونه ی بزرگ و درست و حسابی برای خودش دوربین داره...
گفتم:
نگهبان چی؟
دوباره همون حالت فخرفروشانه رو به خودش گرفت و گفت:
فکر کن یه خورده پولداریم و باید مواظب مال و اموالمون باشیم...
اشاره ای به ماشینم کردم و گفتم:
ببخشید که ما گدا گشنه ایم!
خندید و گفت:
پس اگه نیستید این چیزها رو می دونید دیگه!
لبخندی زدم و گفتم:
آهان! مامان و بابات چی کاره ن؟
مکثی کرد... سرش رو به طرف پنجره چرخوند و گفت:
خب یه کمش به خاطر بابام اِ...
دیگه نخواستم وارد جزئیات بشم... مطمئن نبودم اصلا تینا در جریان کارهای باباش باشه. یه کم دلم براش سوخت... همون موقعی که من و من کرد... دختر ساده ای بود... ادای کسایی رو در می اورد که خیلی پسرباز و واردن ولی خودش خیلی قابل پیش بینی بود... از اون دخترهایی بود که اگه گیر یه پسر سوءاستفاده چی که تو جامعه زیادن می افتاد کارش تموم بود... یعنی... یکی مثل من!
به سمت خونه شون روندم. نگاهی به آینه کردم. پراید پشت سرم بود. اینم نشونه ی اول برای مخالفت عباسیان! پراید برام نور بالا زد. برای این که شر گیر دادن های پراید رو بکنم گفتم:
بالاخره که باید برسونمت خونه... آدرس می دی؟
آدرس رو بلد بودم. فقط می خواستم عباسیان این رو بشنوه. نگاهی به تینا کردم. سرشو پایین انداخته بود... با تعجب پرسیدم:
ناراحت شدی؟
سرشو بلند کرد و گفت:
هان؟... نه!
دستمو انداختم دور گردنشو به سمت خودم کشوندمش و گفتم:
کوچولوی من از من ناراحت نشو...
اینم که منتظر یه اشاره بود... خودشو لوس کرد و گفت:
ناراحت نشدم هانی...
موهاشو نوازش کردم و دستمو برداشتم که بیشتر از این پررو نشه. اونم که کم کم داشت می فهمید باید باهام چطوری رفتار کنه صاف نشست.
جلوی خونه شون متوقف شدم. به ساعت نگاه کردم... نه و نیم بود. لبخندی زدم و گفتم:
خوش گذشت...
تینا با خنده گفت:
آره خیلی خوب بود... کی از شمال می یای؟
گفتم:
شنبه یکشنبه ی دیگه تهرانم...
تو دلم گفتم:
امیدوارم عباسیان با این قضیه مشکلی نداشته باشه!
نگاهی به تینا کردم... داشتم لبخند می زدم ولی قلبم توی دهنم بود. داشتم سکته می کردم... اگه دعوتم نمی کرد چی؟ اگه مجبور می شدم ماموریت رو درست انجام بدم... این روز... امروز... آخرین فرصتم بود... اگه نه... کارم تموم بود... هم کار من... هم ترلان... هم باباش که صد در صد حسابی تحت فشار بود...
یه بار دیگه یاد رضا افتادم... پس بابای ترلان هیچی نمی دونست... چون رضایی نبود که بهش خبر بده... حتما باباش فکر می کردم دخترش بعد این که تصادف کرده و باعث مرگ کسی شده پا به فرار گذاشته... دوست بابای ترلان هم که به ترلان یه خبر بد داده بود...
ترلان باید زودتر می رفت... قبل از این که اون استفاده ای که می خواستن رو ازش بکنند...
رویا باید زودتر می رفت... باید اطلاعاتش رو به مافوقش می رسوند... قبل از این که دیر بشه باید جلوی این آدما رو می گرفت...
بارمان باید زودتر می رفت... بارمان... برادر من حقش بود که بعد از یه زندگی سخت یه کم رنگ آرامش رو می دید... و من...
من برای چی برم؟ من چی دارم که به خاطرش برگردم؟ مادری که منو فراموش کرده... برادری که به زور تحملم می کنه... پدری که ازم متنفره... تنها چیزی که زندگیمو ارزش مند می کرد این بود که بارمان ادامه ش رو بهم هدیه داده بود...
به رفتن فکر نمی کردم... به سیاهی های خفته ی توی وجودم فکر می کردم... خیلی طول کشید تا ساکتش کنم... محوش کنم... کمرنگش کنم... ولی امشب... می خوام آزادش کنم...
گفتم:
با این که با دوست پسرت بیرون بری مشکلی داری؟
پوفی کرد و گفت:
اینجا آره... آمریکا نه...
گفتم:
آهان...
پراید با فاصله از ما پارک کرده بود. گفتم:
پس باید خداحافظی کنیم... آن که می شی؟ می تونیم با هم چت کنیم و اگه شد قرار بعدی رو می ذاریم... اگه نه هم که می ری آمریکا و بهت خوش می گذره...
تینا با دیدن این خونسردی و بی خیالی من کپ کرد!
دستم رو برای دست دادن جلو بردم. تو دلم گفتم:
یه امشب بی خیال مردونگی... می ریم تو فاز نامردی...
تینا دستش رو جلو اورد که دست بده. یه دفعه دستش رو کشیدم و به سمت خودم کشیدمش... لبشو بوسیدم... خیلی طولانی... دستش رو نوازش کردم و بعد آهسته ازش جدا شدم... به چشمام زل زد... یه لحظه برگشت و با استرس به باغ خونه شون نگاه کرد. سرش رو پایین انداخت و لبش رو تر کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
می یای بالا؟
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#55
Posted: 29 Nov 2012 00:53
لبخندی زدم و گفتم:
بدم نمی یاد...
انگشت اشاره ش رو با حالت تهدید آمیزی تکون داد و گفت:
اومدی کامپیوترم رو درست کنی... باشه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
باشه...
لبخندی زد و در رو باز کرد. آخرین نگاه رو از توی آینه به پراید کردم. قلبم محکم توی سینه می زد. راننده از ماشین پیاده شد. توی دلم گفتم:
باید بجنبم تا دوباره بدشانسی نیوردم.
سریع از ماشین پیاده شدم و کنار تینا قرار گرفتم. استرسم هر لحظه اوج می گرفت. قلبم محکم به قفسه ی سینه م می کوبید.
تینا زنگ زد. نگاهی به در ویلا کردم. یه در زرد رنگ با حاشیه ی مشکی... آهسته به سمت عقب نگاه کردم. یه هیوندا کوپه ی خوشگل زرد رنگ پشتم بود که راننده ش داشت از ماشین پیاده می شد. یه مرد چهارشونه و عضلانی بود... با اخم بهم خیره شد. سرم رو چرخوندم...
پس حتما از آدم های عباسیان بود... صدای گام های کسی که از پشتم می اومد رو حس می کردم... راننده ی هیوندا بود یا پراید؟... سرمو آهسته چرخوندم... کفش های مردونه ای رو دیدم که هر لحظه بهم نزدیک تر می شد... حدودا چهارمتر باهام فاصله داشت... قلبم توی سینه فرو ریخت...
تینا دوباره زنگ زد. به سمتم چرخید... با شیطنت بهم چشمک زد... دوباره نیم نگاهی به کفش ها کردم... حدودا دو متر...احساس کردم قلبم توی دهنم اومد...
یه دفعه در باز شد...
تینا درو باز کرد. سریع وارد ویلا شدم و نفس راحتی کشیدم. قلبم آروم گرفت... تا خواستم آب دهنمو قورت بدم متوجه شدم که دهنم کاملا خشک شده...
چشمم به دو مرد افتاد که توی باغ ایستاده بودند. یه نفرشون ظاهرا باغبون بود. داشت پای بید مجنون کود می ریخت...
یه نفر دیگه شون با حالتی مشکوک بهم نگاه می کرد. احتمالا نگهبانی چیزی بود.
نگاهی به باغ کردم. این قدر دلشوره داشتم که چیزهایی که می دیدم هیچ انعکاسی توی مغزم پیدا نمی کرد ولی به نظر می اومد که تازه مشغول درست کردن باغ شده باشند. بعضی از درخت ها قدیمی و خشکیده بود. جلوی درخت های گلکاری شده بود ولی خاک پای گل ها تازه به نظر می رسید.
نگهبان با اخم و تخم نگاهی بهم کرد و رو به تینا گفت:
خانوم تینا...
تینا با لبخند گفت:
ایشون آقای محمدی هستن... اومدن کامپیوترم رو درست کنن...
نگهبان با تعجب بهم نگاه کرد... باورش نشده بود... مشخص بود... البته به من ربطی نداشت... این دیگه مشکل تینا بود...
از پله های نیم دایره و کوتاه بالا رفتیم و به دری رسیدیم که نیمه باز بود. دنبال تینا راه افتادم.
خونه ی شلوغی بود. وسایل زیادی نداشت ولی جعبه های مختلفی این طرف و اون طرف خونه دیده می شد که یا نیمه باز بود یا اصلا باز نشده بود. چشمم به زنی افتاد که مشغول باز کردن یکی از جعبه ها بود. تینا با صدای بلند گفت:
مه لقا جون...
زن سرش رو بلند کرد و با دیدن من چشمهاش چهار تا شد. تینا گفت:
برای آقای محمدی شربت می یارید؟
تو دلم گفتم:
شربت دیگه چیه این وسط؟
تینا نگاه معنی داری به مه لقا کرد... یاد نگاه های عباسیان افتادم. نمی دونم چرا یه دفعه ترس به دلم وارد شد. نکنه فهمیده باشن من از طرف عباسیانم و همه ش نقشه برای حرف کشیدن از من باشه؟
سرمو یه کوچولو تکون دادم و سعی کردم این فکر مسخره رو از ذهنم بیرون کنم.
از پله ها بالا رفتیم و وارد اتاق تینا شدیم.
اولین چیزی که به چشمم اومد پوسترهای بزرگی بود که به دیوار بود. تصاویری از خواننده هایی بود که نمی شناختم.
میز کامپیوتر نزدیک در بود. روی صندلی رو به روی میز نشستم و گفتم:
اینو باید درست کنم دیگه؟
و لبخند زدم. یه لحظه توی سکوت به تینا زل زدم... لبخندمو روی صورتم محو کردم... به چشماش زل زدم... یه لبخند کم رنگ روی لبم نشوندم... و بعد سرمو انداختم پایین و به اتاقش خیره شدم. تختخوابش نزدیک پنجره بود. کمی اون طرف تر میز آرایشش بود که روش پر از خرت و پرت بود. یه کم اتاقش بهم ریخته بود... روی تختش چند دست لباس مچاله شده بود. معلوم بود سر انتخاب لباس حسابی درگیری داشته... ترجیح دادم چشم از لباس های روی تخت بگیرم... شلوغی های روی تخت بیشتر روی اعصابم می رفت...
نگاه تینا هنوز روی من بود... این شیوه ی نخو بده ول کن مخصوص خودم بود... روش های بارمان توی مهارت هایی که توی حرف زدن داشت خلاصه می شد...
با پا به دکمه ی کیس زدم و روشنش کردم. دستامو توی هم قلاب کردم. حالا باید چه جوری جلوی چشم تینا کارمو می کردم؟
با چشم دنبال دوربین گشتم... اگه توی اتاقش دوربین باشه... آخه کدوم دیوونه ای توی اتاق خواب دوربین می ذاره؟
دوست نداشتم جلوی دوربین این کار رو بکنم. از عباسیان بعید نبود که بتونه یه راهی برای دسترسی به دوربین پیدا کنه. نمی خواستم هیچ سند و مدرکیی از خودم به جا بذارم...
تقه ای به در خورد و مه لقا وارد شد. نگاهی به کامپیوتر کرد. روشن بود... یه نگاه به تینا کرد. تینا لبخندی زد و گفت:
دستت درد نکنه مه لقا جون...
سینی رو از دستش گرفت و بعد چیزی زیرلب زمزمه کرد که نفهمیدم... دوباره اون فکر مسخره توی ذهنم شروع به بالا و پایین پریدن کرد... قلبم هم به دنبال اون فکر شروع به جست و خیز توی قفسه ی سینه م کرد... تینا و مه لقا مشکوک می زدند.
تینا یه لیوان شربت دستم داد... منم که به دلم بد اومده بود! حاضر نشدم به شربت لب بزنم.
تینا گفت:
چند دقیقه صبر کن...
روی تخت نشست. لبخند زد. گفتم:
پسوردت چیه؟
تینا گفت:
جدی گرفتی ها!
تو دلم گفتم:
به درک! انگار برای من کاری داره بدون پسورد وارد شم.
به سمتش چرخیدم. چشمم افتاد به یه دوربین کوچولو و نحس که قشنگ توی زاویه ای بود که کامپیوتر رو هم شامل می شد... لبخند تلخی زدم... چه انتظاری از شانس خودم داشتم؟ آخه من کی توی زندگیم شانس اورده بودم؟
تقه ای به در خورد. تینا از جاش پرید و به سمتم اومد با هیجان گفت:
خب اینم از دوربین!
با تعجب گفتم:
چی؟
تینا لیوان شربتش رو روی میز گذاشت و گفت:
بابام یه کم به رفت و آمدم با ایرانی های غریبه حساس شده...
من که تو دلم جشن و عروسی به پا شده بود گفتم:
خیلی تابلو اِ این طوری که!
تینا با خنده گفت:
مامانم چند وقتیه فکر می کنه مشکلی برای دوربین های خونه پیش اومده... آخه هر چند وقت یه بار قطع می شه... راستشو بخوای براش زیاد مهم نیست... مامانم زیاد به این دوربین ها اهمیت نمی ده و معتقده این طوری خیلی معذب شدیم... اصرارهای بی خود بابامه...
چشمکی بهم زد و گفت:
چند وقت پیش مه لقا داشت یه کم تو وسایل مامانم سرک می کشید... منم دیدمش... از اون روز به بعد هرکاری بگم می کنه... ماجرای دوربین خاموش کردن هام زیر سر ماست.
تو دلم گفتم:
یعنی منم که دارم شانس می یارم؟ ... من؟
خدایا... من دارم برای اولین بار توی زندگیم شانس می یارم... شرمنده تم که می خوام اوج سوءاستفاده رو از این یه بار بکنم... می خوام یه کار خیلی بد بکنم... ولی... تنها راه چاره مه... یه کار بد با یه نیت خیر...
یه دفعه یه حس آزاردهنده ای سراغم اومد... این شیوه ی عباسیان بود... این که از پسرها استفاده کنه تا یه دختر رو به خودشون علاقه مند کنند... اون وقت اون دختر حاضر می شد به خاطر با اون پسر بودن هرکاری بکنه... خودش نگهبان ها رو بپیچونه... خودش دوربین رو خاموش کنه...
قلبم توی سینه فرو ریخت... عباسیان این روزها رو دیده بود...
چه قدر خوب اینو می دونست... در مورد من چی می دونست؟ یه لحظه ترس برم داشت... گفته بود اگه فقط یه نفر رو خوب بشناسه اون یه نفر منم...
لبخندی به تینا زدم... ولی اصلا حواسم بهش نبود. هرچند... دیگه توی موقعیتی نبودم که راه برگشتی داشته باشم...
به ساعت و پلاکی که به گردنم آویزون بود فکر کردم. داشت همه چیز رو می شنید... انگار اون صورت غمگین و افسرده ش رو می دیدم... با اون چشم های نمدار... مرد غمگین و باهوش... سنگینی نگاه های معنی دارش رو از روی پلاک حس می کردم... اون منو می شناخت ولی...
شاید می تونستم دروش بزنم... اگه تبدیل به آدمی به جز رادمان می شدم...
حس کردم خون توی رگام یخ زد... لبم به لبخندی کج باز شد... ابروی راستم بی اختیار یه کم بالا رفت... شاید کمی پوستم داشت به سیاهی می زد... شاید آبی چشم هام داشت شیطنت رو داد می زد...
دیگه شلوغی های روی تخت حالمو بد نمی کرد... من عاشق شلختگی بودم...
انگار تینا هم وسوسه رو از توی صورتم خوند که اون طور لبخند زد.
بلند شدم و به سمتش رفتم... لبمو به گوشش نزدیک کردم و گفتم:
مه لقا که عادت نداره یهو بپره توی اتاق؟
تینا خندید... منتظر جوابش نشدم...
*****
سرمو چرخوندم. نفس عمیقی کشیدم و غلت زدم. چشم های تینا بسته بود... نفس هاش عمیق و آروم بود... خوابیده بود...
روی تخت نشستم. نگاهی به اطرافم کردم. توی اون بند و بساط اولین کاری که کردم این بود که ساعت رو از دستم باز کنم... ولی پلاک هنوز به گردنم آویزون بود.
آروم از روی تخت پایین اومدم. تی شرتم رو از روی زمین برداشتم. دستمو روی پلاک گذاشتم و دعا کردم که تاثیری توی کم کردن صدا داشته باشه...
آهسته روی صندلی نشستم. کامپیوتر هنوز روشن بود. آب دهنمو قورت دادم. قلبم به تپش در اومد... نگاهی پر استرس به تینا کردم... خیالم تخت شد که خوابیده...
تی شرت رو روی کیبورد انداختم... این فقط برای احتیاط بود... نمی خواستم هیچ ردی از خودم بذارم... حتی اثر انگشت... این طوری صدای تایپ کردنم هم کم می شد... نتونسته بودم اون پلاک لعنتی رو توی اون گیر و دار باز کنم... زنجیرش کوتاه بود و به این راحتی ها از گردن در نمی اومد...
چون سکوت همه جا رو گرفته بود می ترسیدم عباسیان صداهای مشکوکی بشنوه و بفهمه که دارم با کامپیوتر کار می کنم...
یه کم دستم رو روی کیبورد تکون دادم... خوشبختانه صفحه کلید رو حفظ بودم...
تو دلم گفتم:
خدا کنه اینترت رویا وصل باشه... خدا کنه... مگه نه همه ی کارهام توی سایه ی بدشانسیم از بین می ره...
یه صفحه ی ورد باز کردم. شروع به نوشتن کردم... مجبور شدم چند بار تی شرت رو آهسته کنار بزنم و حروف رو از زیرش پیدا کنم... حالا بماند که قلبم توی دهنم بود و دستم می لرزید...
نوشتم:
رادمانم... سریع از اونجا برید... همین امروز... توی اولین فرصت...
به پیغامم نگاه کردم... دستم رفت تا بنویسم ترلان باید زودتر از اونجا بره ولی منصرف شدم... موقع فرار کردن به اندازه ی کافی دچار استرس می شدند.. نباید ذهنشون رو پر از سوال های جدید و اضطراب اضافی می کردم...
نوشتم:
رضا تمام مدت داشت...
لبمو به دندونم گرفتم. قلبم محکم توی سینه می زد... نه! پاکش کردم... می دونستم بارمان اگه این رو بخونه حسابی به هم می ریزه. می دونستم قاطی می کنه... نه... اونا باید فرار می کردند... نباید عصبیشون می کردم... بعدا ماجرا رو می شد... نمی دونم چطور... ولی بالاخره می شد...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#56
Posted: 29 Nov 2012 00:53
به پیغام یه خطیم نگاه کردم... نوشتم:
اسم رئیس عباسیانه...
پاک کردم... اگه اسم تقلبی بود چی؟ بدتر گمراه می شدند...
چشمامو مالیدم. خواستم نفس عمیقی بکشم ولی می ترسیدم عباسیان بفهمه... احساس می کردم کنارم حضور داره... نگاه غمگینش رو روی خودم حس می کردم... با بدبینی چرخیدم و اطرافم رو نگاه کردم... هرچی فکر احمقانه تو دنیا وجود داشت اون شب به ذهنم سرازیر شده بود...
_ نکنه صدای بلند ضربان قلبمو بشنوه...
_ نکنه خودشون توی اتاق دوربین گذاشته باشن...
_نکنه مه لقا جاسوسشون باشه...
_ نکنه ...
تو دلم گفتم:
اه! زهرمار!
چشمامو بهم فشار دادم و سعی کردم خونسرد باشم... سعی کردم به این فکر نکنم که ممکنه منشی عباسیان این فایل رو ببینه... باید این کار رو می کردم... به محض این که نقشه ی بعدیم اجرا می شد همه چیز بهم می ریخت... ممکن بود به بارمان فشار بیارند و شانس فرار کردنش رو از بین ببرند...
چشمامو باز کردم. فایل رو به چه اسمی بفرستم؟ پامو با حالتی عصبی تکون دادم... اسم... یه اسم خاص... یه اسم بی مفهوم ولی خاص...
سرمو پایین انداختم... به دستام خیره شدم... انگشتامو بالای کیبورد نگه داشته بودم... می لرزیدند...
سرمو به دستم تکیه دادم... پامو با شدت بیشتری تکون دادم... چشمم به لکه های روی دستم افتاد... یادگار اعتیادم... یاد عذاب هایی که توی اون اتاق کشیدم افتادم... با اون پنجره ی تخت کوب شده ی نزدیک به سقف... سقف ترک خورده... دیوارهای زرد... و اونS A S K R O B لعنتی روی دیوار...
سرمو بلند کردم... جرقه ای توی مغزم زده شد... S A S K R O B... B برای بارمان بود... و اون مرد که بهم هروئین تزریق می کرد به این موضوع که بارمان رو دیده اشاره کرده بود... بارمان این حروف رو می شناخت...
اسم فایل رو گذاشتمA S K R O B... می دونستم اگه بارمان اینو ببینه حتما می فهمه که باید بازش کنه... قلبم از شدت هیجان محکم به قفسه ی سینه م می کوبید...
یاد روزی افتادم که توی کامپیوتر رویا فضولی کرده بودم... اطلاعاتی که برداشته بودم... تو دلم گفتم:
خدایا... اینترنت وصل باشه...
لبام رو بهم فشار دادم... اگه می تونستم یه شبکه بین کامپیوتر خودم و رویا ایجاد کنم...
قلبم توی سینه فرو ریخت... این بار از هیجان... اینترنت رویا وصل بود...
یه دفعه صدایی از طبقه ی پایین اومد... از جا پریدم...
صدای زنی رو شنیدم:
تینا اومد خونه؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... مامان تینا بود...
نگاهی به مانیتور کردم... گوشامو تیز کردم... مامان تینا داشت از پله ها بالا می اومد. باید سریع تر کار رو تموم می کردم.
سریع توی فایل های رویا گشتم... چند تا فایل برای کارهای روزانه ش توی درایو دی بود... چندتاش رو پاک کردم تا توجهش رو به فایل جدید جلب کنم. فایلم رو تغییر فرمت دادم و براش فرستادم...
نقشه ی دومم هنوز مونده بود. صدای مامان تینا رو شنیدم:
مه لقا... یه لیوان شربت برام بیار... نفسم بالا نمی یاد...
فرصتم داشت تموم می شد... یاد نوشته ی رویا افتادم... باید برای مافوقش ای میل می زدم.
سریع یه ای میل جدید ساختم. آدرس ای میلی که رویا بهم داده بود رو وارد کردم و مشغول نوشتن متن شدم. مراقب بودم موقع کنار زدن تی شرت دستم به کیبور نخوره... اون قدر دستم می لرزید که واقعا کار سختی بود...
احساس می کردم دیگه قلبم تحمل این همه هیجان و استرس رو نداره... سعی می کردم آروم و آهسته دکمه های کیبورد رو فشار بدم که صدا نکنند... هرچند که تی شرتم به خوبی داشت جلوی صدا رو می گرفت...
آدرس خونه ی تینا رو نوشتم... از نقشه ی عباسیان و تیمش نوشتم... گفتم که خونه رو تحت نظر بگیرن... اطلاع دادم که به زودی این دختر رو یه پسر چشم آبی با موهای مشکی از طرف تیم می دزده...
آخرش نوشتم که آمنه سالمه و به زودی فرار می کنه...
نفس راحتی کشیدم. متن رو فرستادم. معده م تیر می کشید... باید هرچه زودتر هیستوری کامپیوتر رو دستکاری می کردم.
تا خواستم صفحه رو ببندم چشمم به ای میل جدیدی که اومده بود افتاد... قلبم توی سینه فرو ریخت... failure notice ....
چشمام از تعجب گشاد شد... معده م با حالتی عصبی تیر کشید... چشمامو یه لحظه از شدت دردش بستم...
آب دهنمو قورت دادم... ای میل رو باز کردم:
Sorry, we were unable to deliver your message to the following address.
امکان نداشت... یه بار دیگه آدرس ای میل رو چک کردم... آدرس درست بود... همونی بود که رویا برام نوشته بود... چشمامو مالیدم. تو دلم گفتم:
فکر کن... فکر کن... آدرس درست چی بود؟
همین بود... حافظه م توی این چیزها خوب بود... یعنی عالی بود... نوشته ی رویا عین یه فیلم جلوی چشمم بود... همین بود... یعنی چی؟ نکنه رویا مخصوصا یه آدرس غلط بهم داده باشه؟
خواستم یه بار دیگه کامپیوترم رو باهاش شبکه کنم ...
صدای مامان تینا بلند شد:
پس چرا این دختر پایین نمی یاد؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... دیگه وقت نداشتم... هنوز نتونسته بودم کاری که می خواستم رو بکنم... دوباره بدشانس شده بودم... هنوز نتونسته بودم ماموریت رو خراب کنم... فقط حکم مرگ خودم رو با سرپیچی امضا کرده بودم...
منظور رویا از دادن ای میل اشتباه چی بود؟ یادش رفته بود؟... عمرا!
مخصوصا این کار رو کرده بود چون بهم اعتماد نداشت؟... شاید!
یا شاید کسی که صاحب این آدرس بود بعد از این که ارتباطش با رویا قطع شد برای از بین بردن ردش یه بلایی سر آدرس ای میلش اورده بود؟ ... این احتمالش بیشتر بود...
لبمو تر کردم... باید چی کار می کردم؟ باید یه جوری این خبر رو به گوش پلیس می رسوندم... ولی چطوری؟
باید به کی ای میل می زدم؟ قلبم دوباره داشت محکم توی سینه م می زد... ای میل کی رو داشتم؟ مال کی رو حفظ بودم؟ کی ای میلش رو زود زود چک می کرد؟
یه دفعه به یه حقیقت دردناک رسیدم... من هیچ دوستی نداشتم که بهش ای میل بزنم...
هیچ آشنایی نداشتم که ای میلش رو حفظ باشم...
بابا چی؟ شاید کمکم کنه... اون هر روز ای میلش رو چک می کنه... ولی... بابایی که بعد از رفتن بارمان دیگه حاضر نشد اسمش رو توی خونه بیاره... این پدر چطور حاضر می شد به پسر بدنام و قاتلش کمک کنه؟...
سامان چی؟ شاید هنوز این قدر مهر برادری توی خونش مونده باشه که حاضر شه کمک کنه... حاضر شده بود ماشینش رو بهم بده... هروقت سر صبح بدون اجازه برش می داشتم هیچی بهم نمی گفت... شبی که برای تولد رضا رفته بودم حاضر شده بود به خاطر من به بابا دروغ بگه... ولی... اونم از بارمان متنفر شده بود... با رفتن من مطمئنا حاضر نمی شد اسمی ازم بیاره... اونم چه رفتنی!
دلم گرفت... توی اوج استرس و هیجان دلم از این همه تنهایی گرفت... سرمو پایین انداختم... چشمامو بستم... مامان تینا تلویزیون رو روشن کرده بود...
نفس عمیقی کشیدم... نه... سامان و بابا کیس های مناسبی نبودند... عباسیان مسلما به فکرش می رسید که بعد از خرابکاری امشبم سرک بکشه و ببینه با خانواده م ارتباط برقرار کردم یا نه... من یه راه بهتر می خواستم... یه چیزی که به فکر عباسیان نرسه... یه ای میل که حفظش باشم...
رضا... که خیانت کرده بود...
قلبم فشرده شد...
امیر... از وقتی فارغ التحصیل شده بودم بهش زنگ نزده بودم... حتما فکر می کرد می خوام سر کارش بذارم...
قلبم به تپش در اومد....
شهرام... که مرده بود...
قلبم به درد اومد...
ریحانه... که من قاتل شوهرش بودم...
...
ریحانه!.... آره... ریحانه... به فکر هیچکس نمی رسید که من به زن شهرام ای میل بزنم... هیچکس! هیچ دیوونه ای حاضر نمی شد این کار رو بکنه...
سریع صاف سرجان نشستم... دستم از شدت هیجان داشت روی کیبورد پرواز می کرد ولی سعی کردم هیجاناتم و کنترل کنم و آروم تایپ کنم... تی شرت که سر خورده بود رو دوباره صاف کردم... نوشتم:
اگه نشونی از قاتل شوهرت رادمان رحیمی می خوای توی این هفته می ره به این آدرس... با یه باندی همکاری می کنه که می خوان یه دختری رو بدزدن و از باباش باج بگیرن... به بازپرس راشدی خبر بده... می دونه ماجرا چیه...
آدرس خونه ی تینا رو نوشتم...
یه نقشه ی عالی و فوق العاده نبود... ولی... تنها راهی بود که داشتم... شاید ریحانه اون قدر وحشت زده می شد که به پلیس خبر بده... اگه فقط یه کم دیگه توی زندیگم شانس می اوردم...
ای میل رو فرستادم... کارم تموم شده بود. هیستوری کامپیوتر رو دستکاری کردم. صدای مامان تینا رو شنیدم:
کجایی تینا؟
یا خدا! چرا این قدر صداش نزدیک شده بود؟ داشت می اومد بالا...
سریع تی شرت رو از روی کیبورد برداشتم. پاورچین پاورچین به تخت نزدیک شدم. آهسته روش نشستم... گفتم:
تینا پاشو... مامانت اومد.
یه دفعه چشماش باز شد. از جا پرید... زهره ترک شده بود. آهسته گفت:
اوه اوه! زود باش... اوضاع خراب شد...
لباسامو پوشیدم. ساعتمو از روی تخت برداشتم . دوست داشتم یه جمله ای بگم که در اومدن ساعت رو بندازم گردن تینا ولی از حاضرجوابیش می ترسیدم...
تینا گفت:
حالا چی کار کنیم؟
پوزخندی زدم و گفتم:
اون قیافه ی ضایعت رو درست کن... داد می زنه داشتی چه غلطی می کردی...
یه دفعه یادم اومد که موس رو با دستم گرفتم... اثر انگشتم روی موس بود... وای به این حماقت من!
سریع از جام بلند شدم و گفتم:
دارم کامپیوترت رو درست می کنم دیگه!
موس رو گرفتم دستم و گفتم:
وانمود می کنم داشتم ویندوزت رو عوض می کردم...
تینا با عجله از این طرف اتاق به اون طرف اتاق می رفت و سعی می کرد خودش رو مرتب کنه...
صد در صد مامان تینا منو می دید... باورش هم نمی شد که اومدم کامپیوتر تینا رو درست کنم... به درک!
خندیدم... به خونسردی خودم... از اون خونسردی هایی که از جنس خونسردی های من نبود...
یه دفعه خنده روی لبم خشک شد... ممکن بود همین که از خونه بیرون اومدم راننده ی هیوندا یا پراید منو ببرن خارج شهر و با یه تیر خلاصم کنند...
قلبم توی سینه فرو ریخت... یعنی با این سرپیچی جون سالم به در می بردم؟...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#57
Posted: 30 Nov 2012 14:09
فصل پانزدهم
بارمان گفت:
قهوه م بلد نیستی درست کنی؟
با سر جواب منفی دادم. بارمان با تعجب نگاهم کرد و گفت:
جدی؟ دو روز تنهات بذارن از گرسنگی می میری... آره؟
خندیدم. یه دفعه بارمان بداخلاق شد. رو به کاوه تشر زد:
چرا اینجا وایستادی؟ برو تو اتاقت ببینم! زود باش!
وقتی از رفتن کاوه مطمئن شد رو بهم کرد... دوباره مهربون شد. لبخند زد و گفت:
خب... شر همه ی سرخرها رو کندیم.
در حالی که با استرس ناخنم رو می جویدم گفتم:
ما بریم رادمان چی کار می کنه؟
بارمان که توی کابینت دنبال قهوه می گشت گفت:
یه کاریش می کنه... نگران نباش...
پرسیدم:
راضیه رو پیدا کردید؟
بارمان خندید و گفت:
آب شده رفته تو زمین... عجب کاری کرد این دختر!
وقتی چیزی توی کابینت ها پیدا نکرد روی صندلی نشست. گفتم:
ولی آخه چرا؟ من همیشه فکر می کردم اون خیلی وفاداره...
بارمان گفت:
ببین... معمولا این طور باندها به خاطر عقاید مذهبی و سیاسی دور هم جمع می شن... نقطه ی قوتشون اینه که همه ی اعضای گروه به خاطر عقایدشون به کارهای گروه تن می دن... نقطه ی ضعف این گروه اینه که اعضاش یا به خاطر پول دور هم جمع شدن یا به زور... خیلی طبیعی بود که راضیه بره... اینجا می خواست به چی برسه؟ پول؟ سبزواری بیشترش رو به پاش می ریزه...
خواستم چیزی بپرسم که بارمان گفت:
حالا نمی شه این دو دقیقه ی تنهایمون رو با حرف های کاری پر نکنی؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:
خب پس چی کار کنیم؟ از چی بگیم؟
بارمان خندید و گفت:
نمی دونم... از گلی بلبلی... چیزی بگیم...
با تعجب گفتم:
چی؟ گل و بلبل چیه؟
بارمان گفت:
منظورم حرف های لطیف و شاعرانه ست...
خنده م گرفت و گفتم:
دیوونه!
آثار خنده رو از صورتم محو کردم و گفتم:
ما حرفامونو زدیم بارمان... مگه نه؟
بارمان صاف نشست و گفت:
ببین ترلان... من قبول دارم آدمی که با اعتیاد خونه و کاشانه ی خودش رو بهم می ریزه مریض و بیمار نیست... مقصره... ولی خودت می دونی ماجرای من فرق می کنه...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
آره رادمان هم معتاد بود... اونی که قضیه ش فرق می کنه رادمانه... اونم ماجراش مثل تو بود... مگه نه؟ ... ولی تو حاضر نیستی ترک کنی... اون ماده ای که اون آدم ها رو مجبور می کنه خودشونو به خاطر چند گرم مواد تحقیر کنند و اونا رو از پیش خانواده هاشون به دره ها می کشه و وادارشون می کنه با فلاکت زندگی کنند و نفهمند که دارند خودشونو بدبخت می کنند همین ماده ای که هر روز بیشتر از قبل تو رو ضعیف می کنه... چرا نمی تونی اراده کنی و بذاریش کنار؟
سرشو پایین انداخت و گفت:
شمایی که یه عادت رو... حتی خوراکی محبوبتون رو نمی تونید کنار بذارید چرا این قدر راحت در مورد ترک هروئین حرف می زنید؟
با عصبانیت گفتم:
خودتو توجیه نکن...
سکوت بینمون برقرار شد... به دست های بارمان نگاه کردم که داشت با زیردیگی روی میز بازی می کرد.
بالاخره سکوت رو شکست و گفت:
بگذریم از اون روزهایی که هنوز درگیر باند نشده بودم... آدم حسابی بودم... بیا در مورد اون روزها حرف نزنیم که همه چی داشتم... رشته مو عاشقانه دوست داشتم... برادرمو... خانواده مو البته به جز بابام... اون روزهایی که قیافه داشتم... خوش تیپ بودم.. پولدار بودیم... اون روزهایی که هنوز مواد منو به خاک سیاه نشونده بود... همون روزهایی که رک بهت می گم کلی دختر دور و برم بود... دخترهایی که هیچ علاقه ای بهشون نداشتم... آدم هایی که ظاهرمو می خواستن... بیا اصلا در موردش حرف نزنیم... ولی... فقط... می خواستم بهت بگم محبی وقتی ماجرای تینا رو برام تعریف کرد گفت که رئیس بعدش منو از کشور خارج می کنه... بهم یه هویت جعلی می ده... می تونستم برم رشته ی مورد علاقه م رو ادامه بدم... حتی بهم قول دادند که بعد چند سال رادمان رو هم پیش خودم بیارم... در عوض من گند زدم به ماموریتم...
نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
بعد از این که معتاد شدم... اون اوایل... چون با میل و اراده ی خودم به سمتش نرفته بودم احساس می کردم توانش رو دارم که ترکش کنم... ولی... ترسیدم دوباره روی فرم بیام و مجبورم کنند براشون کار کنم... برای همین خودمو از بین بردم... هیچ راهی هم برای برگشتن برای خودم نذاشتم...
سرشو بلند کرد و گفت:
توی اوج زشتی... کثیفی... بدنامی... ضعف... بدبختی... دختری سر راهم قرار گرفت که سعی می کرد از بین این همه سیاهی توی من خوبی ها رو پیدا کنه... پیش خودش بزرگشون کنه... و ... دوستشون داشته باشه... اگه می دونستم... اگه می دونستم یه روز سر راهم قرار می گیری شاید یه راه برگشت برای خودم می ذاشتم... شاید یه کم خودخواهی می کردم... ولی... دیر رسیدی... وقتی اومدی که همه ی آدمیتم تباه شد... دیر رسیدی ترلان... سکوت بینمون برقرار شد. بارمان هنوز داشت با انگشت های بلند و تیره رنگش با زیردیگی ور می رفت. منم با انگشت با دونه های ریز شکر که روی میز ریخته بود بازی می کردم... اخم های جفتمون توی هم بود...
در همین موقع رویا وارد آشپزخونه شد. وحشت زده نگاهی به ما کرد و گفت:
بارمان یه اتفاق بد افتاده.
بارمان با بی علاقگی آشکاری گفت:
چی؟
رویا گفت:
بیا ببین... فایل های کامپیوترم پاک شده.
بارمان سرشو بلند کرد و گفت:
نکنه می خوای من بگردم دنبالشون؟
رویا با صدای بلند گفت:
یکی به کامپیوترم دست زده!
نگاه مشکوکی بهم کرد. با تعجب گفتم:
من؟ آخه من مگه مریضم فایل های تو رو پاک کنم؟
بارمان گفت:
کار من این نیست که دنبال خورده کاری های تو باشم رویا... گندی که زدی و جمع کن...
رویا با عصبانیت گفت:
فکر نمی کنم هیچ لطفی توی تو دردسر افتادن من باشه... مگه نه بارمان؟!
و با جدیت به بارمان زل زد. بارمان پوفی کرد و از جاش بلند شد. گفت:
اگه رادمان اینجا بود یه چیزی... من چیز زیادی از کامپیوتر و این جور چیزها سر در نمی یارم.
بارمان و رویا از آشپزخونه بیرون رفتند. چند دقیقه ای به صدای آهسته ی موتور یخچال گوش دادم و با آشغال های کوچیک روی میز بازی کردم. یه بار دیگه حرف های بارمان رو پیش خودم مرور کردم... لبخندی روی لبم نشست... یاد اون روزی افتادم که ماجرای گذشته ی رضا برام لو رفته بود و داشتم با لحنی سرزنش آمیز به آوا می گفتم چرا با کسی داره ازدواج می کنه که گذشته ی سیاهی داشته... حالا خودم... عاشق یکی بدتر از رضا شده بودم...
از جام بلند شدم تا ببینم ماجرای رویا به کجا رسید. همین که چرخیدم و به سمت در رفتم چشمم به دانیال افتاد که به چهارچوب در تکیه داده بود و نگاهم می کرد.
قلبم توی سینه فرو ریخت... یه پوزخند نحس هم روی لبش بود... نمی دونم چرا سر جام خشکم زد... دانیال هم فهمید. با بدجنسی لبخندی زد و آهسته گفت:
این ترسی که تو چشماته رو دوست دارم ترلان...
با نفرت بهش زل زدم. پوزخندی زد و از آشپزخونه خارج شد. سریع به سمت طبقه ی بالا رفتم... یه حسی بهم می گفت که دانیال یه نقشه ای داره... و من از این حس بیشتر از هرچیز دیگه ای توی اون لحظه می ترسیدم...
همین که وارد اتاق شدم چشمم به بارمان افتاد که با حالتی عصبی دستی به صورتش کشید. با بی قراری از این طرف به اون طرف می رفت... وقتی می ایستاد پاش رو به حالت عصبی تکون می داد... ترس هام جای خودشون رو به دلخوری دادند... باز این پسر باید می رفت و تزریق می کرد...
رویا گفت:
نمی دونم این فایله چیه...
بارمان گفت:
پاکش نکن... اسکن کردی ببینی ویروس داری یا نه؟
رویا گفت:
این فولدر رو اسکن کردم... الان زدم که کل کامپیوتر رو اسکن کنه.
بارمان گفت:
هرچی هست به اون فایل نمی دونم چی چی برمی گرده... اسمش معنی خاصی نداره؟
رویا شونه بالا انداخت و گفت:
اگه داره هم من نمی دونم...
بارمان مشتی روی میز زد و با صدایی بلند و با لحنی عصبی گفت:
نمی دونم... من نمی دونم...
رویا با عصبانیت گفت:
برو... برو به خودت برس...
بارمان تنه ای بهم زد و به سمت اتاقش رفت. در اتاقش با صدای بلندی بسته شد.
رویا پوفی کرد. چشماش رو مالید... روی تخت نشستم... با این هیجان و جوی که توی خونه بود نمی تونستم بخوابم... مجبور بودم پا به پای رویا و بارمان بیدار بمونم...
رویا دستی به پیشونیش کشید و زیرلب گفت:
آخه چی شد یه دفعه؟... کی بهش دست زد؟
چشماشو تنگ کرد و گفت:
به نظرت کار دانیال نیست؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
برای چی باید این کار رو بکنه؟
رویا گفت:
شاید ناخواسته باهاش بدرفتاری کردم و خواسته تلافی کنه... شاید چیزی در مورد من فهمیده...
یه دفعه ساکت شد... به دیوار رو به روش زل زد و گفت:
اوه... شاید... کار دانیاله... آره... احتمالش هست.
با هیجان صاف سرجام نشستم و گفتم:
الانم پایین داشت چرت و پرت بهم می گفت... می گفت این ترسی که توی چشماته رو دوست دارم... حتما فکر کرده بود به خاطر کاری که با تو کرده ترسیدم... من از خودش ترسیده بودم...
رویا به سمتم چرخید و گفت:
آره... کار خودشه... باید به بارمان بگیم که حالشو جا بیاره.
یه دفعه بارمان با سرعت وارد اتاق شد. رویا اعتراض کرد:
بارمان!
تازه متوجه سرنگ و گاروی توی دست بارمان شدم... داد زدم:
بارمان! اَه!
بارمان گفت:
بازش کن... از طرف رادمانه... می دونم معنی اون کلمه رو... صد در صد از طرف رادمانه...
رویا نگاهش رو از سوزن خونی سرنگ گرفت و گفت:
چی رو باز کنم؟
بارمان گفت:
یا فایله ورده یا نوته...
رویا مشغول تغییر فرمت فایل شد. بارمان به خودش اومد. سرنگ رو توی سطل انداخت. رویا هیجان زده گفت:
درست شد.
با هیجان از جام پریدم و به سمت کامپیوتر رفتم. نگاهی به صفحه ی ورد کردم:
رادمانم... سریع از اونجا برید... همین امروز... توی اولین فرصت...
قلبم توی سینه فرو ریخت... یعنی چی شده بود؟ چی می دونست؟ چه جوری به کامپیوتر دسترسی پیدا کرده بود؟
به سمت رویا چرخیدم... دهنش باز مونده بود... به خودش اومد. سریع مشغول پاک کردن فایل و مرتب کردن اوضاع شد...به بارمان نگاه کردم... با صورتی بی حالت به مانیتور زل زده بود... چشم های شیطونش برق عجیبی داشت...
صاف وایستاد. رویا آهسته گفت:
چی کار کنیم؟
بارمان موبایلش رو در اورد و شماره گرفت. پرسیدم:
چی کار می کنی؟
قلبم توی دهنم بود ولی بارمان کاملا خونسردی به نظر می رسید. من و رویا بهش زل زده بودیم. بارمان گفت:
الو... خسرو... بیا بالا... همین الان!
دستش رو پشت شلوارش برد. اسلحه ش رو بیرون کشید. رویا رو نشونه گرفت. چشم های رویا گرد شد. نفس توی سینه م حبس شد. این دیوونه داشت چی کار می کرد؟ قلبم توی دهنم اومد...
بارمان ادامه داد:
یه جاسوس داریم!رویا با عصبانیت گفت:
چه غلطی می کنی؟
بارمان گفت:
حرف نزن!
رویا گفت:
بارمان می فهمی چی می گی؟
خواستم به طرف در برم که بارمان با صدای بلندی گفت:
تکون نخور! همون جا وایستا!
من و رویا سر جامون خشک شده بودیم. طولی نکشید که خسرو دم در ظاهر شد. نگاهی به رویا کرد. بارمان آمرانه گفت:
ببرش توی ماشین... یه راست می ریم پیش محبی!
خسرو نگاهی مشکوک به رویا کرد و گفت:
نباید قبل از مطمئن شدن شلوغش کنی!
بارمان با صدای بلند گفت:
بادیگارد گوش می ده و هرچی بهش می گن و انجام می ده. فهمیدی؟ بار آخر باشه که صداتو می شنوم!
نگاهی بهم کرد... هیچ وقت تا اون موقع این طور وحشتناک نگاهم نکرده بود... با اخم و تخم... با چشم هایی که تیره تر از همیشه به نظر می رسید...
گفت:
این یکی رو هم ببر... هم دستشه...
قلبم دوباره توی سینه فرو ریخت... احساس کردم یه لحظه از شدت این شوک چشمم سیاهی رفت. خسرو هنوز داشت با شک و تردید نگاهمون می کرد. بارمان اسلحه ش رو پایین اورد. همین طور که از اتاق خارج می شد نگاه معنی داری به خسرو کرد و گفت:
فکر نمی کنم جاسوس وزارت اطلاعات کم چیزی باشه!
خسرو لبخند کمرنگی زد. با ناباوری به بارمان نگاه کردم... فیلمش بود یا تا حالا فیلممون کرده بود؟ این سیاستش بود یا تا قبل از این؟ چی راست بود چی دروغ؟
بارمان با صدای بلند گفت:
دانیال... جمع کن... داریم می ریم!
قلبم برای بار سوم توی سینه فرو ریخت. خسرو با یه دست بازوی رویا رو گرفت. همین که جرقه هایی از روش های مختلف فرار توی ذهنم زده شد بادیگارد دوم بارمان هم وارد اتاق شد. بازومو گرفت و به سمت طبقه ی پایین رفتیم. با خودم فکر کردم صد در صد این نقشه ی فرارشه... ولی... راستی بارمان چطوری رئیس شده بود؟ این طوری؟ نکنه تمام مدت داشت راپورت رویا رو می داد؟!... چرا همیشه ماموریت هاشو درست انجام می داد؟... اصلا آدمی که کلکی توی کارش نباشه چرا الان جلوی چشم من داره با لبخند با دانیال حرف می زنه؟
رویا با عصبانیت به بارمان گفت:
منم خیلی حرف ها برای زدن دارم... فکر نکن ساکت می شینم!
خسرو رویا رو دنبال خودش کشید. رویا نیروشو جمع کرد. خودش رو به سمت بارمان کشید و گفت:
خصوصا در مورد برادرت!
بارمان لبخندی زد و گفت:
همه شو برای محبی بگو... همه ش رو!
تو دلم گفتم:
امکان نداره بارمان در مورد رادمان این طوری حرف بزنه... امکان نداره... این یه نقشه ست برای فرار...
رویا هنوز داشت تقلا می کرد. بعد انگار اونم یه چیزی فهمید... کم کم ساکت شد... دوزاری اونم مثل من تازه افتاده بود... داشتیم فرار می کردیم... با تعجب نگاهی به دور و بر خونه کردم... این بار آخر بود که اینجا رو می دیدم... داشتیم می رفتیم... برای همیشه... داشتم برمی گشتم پیش خانواده م...سوار ون شدیم... من، رویا و دانیال پشت نشستیم. بارمان گفت:
ببندشون...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#58
Posted: 30 Nov 2012 14:10
رو به خسرو کرد:
صبر کن... من می رم وسایلو بیارم.
بعد رو به اون یکی بادیگاردش کرد و گفت:
تو بمون... من و دانیال و خسرو باهاشون می ریم.
از فرصت استفاده کردم. رو به رویا کردم و آهسته گفت:
ماجرا چیه؟
دانیال آهسته لگدی به پام زد و گفت:
هیس!
من نمی فهمیدم دانیال کجای این برنامه جا داره؟
از جاش بلند شد. با بداخلاقی گفت:
پشت کنید بهم!
دست های من و رویا رو بهم بست. چسب روی دهنمون زد. پوزخندی به رویا زد و با بدجنسی گفت:
داری سکته می کنی؟ خیلی زود می فهمی هیچ کس منتظرت نیست!
اخم های من توی هم رفت. چی می گفتند؟
در ون بسته شد. قلبم از هیجان محکم توی سینه می زد. توی هاله ای از شک و تردید شناور شده بودم... ما داشتیم فرار می کردیم... می دونستم... ولی دانیال چرا داشت با ما می اومد؟ امکان نداشت با بارمان دست به یکی کرده باشه... خصوصا بعد کاری که با رادمان کرد... این دو نفر رسما دشمن بودند... اگه با ما بود چرا داشت چرت و پرت به رویا می گفت؟ اگه داشتیم فرار می کردیم رویا چرا خیلی آروم داشت تلاش می کرد طناب رو باز کنه؟ این چسب لعنتی چی بود روی دهنم؟
ون به راه افتاد. با اخم و تخم نگاهی به دانیال کردم. نگاهم نمی کرد... داشتم از کنجکاوی می مردم... دانیال سیگاری گوشه ی لبش گذاشت... نگاهی به لباساش کردم... شبیه اون موقعی به نظر می رسید که اومده بود خواستگاریم... دیگه خبری از کت شلوار و این جور چیزها نبود... یاد حرف هایی افتادم که روز مهمونی آتوسا بهم زده بود... حاضر نبودم این آدم رو هیچ جوری ببخشم...
به ساعت مچی دانیال نگاه کردم... ده و نیم شب بود... سعی کردم سرعت ون رو پیش خودم تخمین بزدم... چشمام رو بستم... نمی تونستم... ولی به نظر نمی رسید از شصت تا بیشتر داشته باشه... صدایی که از زیر ماشین می اومد نشون می داد که در حال حرکت توی یه زمین سنگی هستیم... ماشین بعضی وقت ها تکون های شدیدی می خورد و این فرضیه رو پیشم اثبات می کرد...
دانیال با صدای بلندی گفت:
تکون نخور!
رویا داشت به کارش ادامه می داد... دانیال لگدی به پای رویا زد و گفت:
به هر حال همین که از ماشین پیاده شیم دهنت سرویسه... تقلای بیخودی نکن!
رویا از کارش دست کشید.
چسب بدجوری اذیتم می کرد.... قلبم محکم توی سینه می زد... هیجان زده بودم و دست و پا و دهن بسته نمی ذاشت هیچ جوری ابرازش کنم... داشتم خفه می شدم.
نگاهی به ساعت دانیال کردم... یازده و ده دقیقه... چهل دقیقه با سرعت شصت تا یا کمتر داشتیم می رفتیم...
احساس کردم حالا داریم روی آسفالت حرکت می کنیم...
چشمامو بستم... داشتم برمی گشتم... بعد از چند ماه داشتم پیش مامان و بابام برمی گشتم... و معین... و شاید ترانه...
برمی گشتم تا به زندگی یه آدم عادی ادامه بدم... یه دختر معمولی درس نخون و عاشق رانندگی که مامانش از دستش حرص می خوره و باباش مجبورش می کنه ماجراهای توی روزنامه حوادث رو مرور کنه... با معین سر حجم اینترنت دعوا داره و بعضی اوقات حوصله نداره با ترانه تلفنی حرف بزنه و برای هزارمین بار در این چند سال بگه هیچ خبری نیست ولی باید با حرکات چشم و ابروی مادرش این انسجام زوری خانوادگی رو از راه دور با یه تلفن حفظ کنه... با اون فامیل هایی که همه دکتر و مهندس هستند و بعضی وقت ها توی مهمونی ها این قدر قلنبه سلنبه حرف می زنند که هیچکس هیچی از حرفاشون سر در نمی یاره... و... یه دوست خیلی خوب به اسم آوا و شوهر دوست داشتنیش رضا...
ولی... من از اون شهر می ترسیدم... از شهری که آدم هایش هرگز فراموش نمی کردند دختر تاجیک یه زن رو با ماشین زیر گرفت و توی قتل سروان راشدی همکاری کرد...
از شهری که منو تا ابد به سرزنش های مامان و نگاه های ناامید بابا محکوم می کرد...
شهری که شاید... احتمالا... به احتمال خیلی قوی... نه!... صد در صد!... با فاصله و اختلاف من و بارمان رو از همه جدا می کرد...
و حرف های آقای فارسی که مهر تاییدی به همه ی این ها بود...
نگاهم به ساعت دانیال افتاد... یازده و نیم!
دانیال هم نگاهی به ساعتش کرد... نگاهی به شیشه ی سیاهی که بین ما و قسمت راننده بود کرد. سرشو چرخوند. نفس عمیقی کشید... یه دفعه با لگد محکم به در ون زد. من و رویا از جا پریدم... دوباره محکم لگد زد... سرعت ماشین کم شد. صدای بارمان از جلو اومد:
چه خبر شده؟...
دانیال جوابی نداد... دوباره لگدی به در زد. بارمان بلند گفت:
دانیال!... دانیال!... خسرو بزن کنار!
لحن پراسترس بارمان دلمو شور انداخت... نکنه دانیال نقشه ی شومی داشته باشه؟
ماشین متوقف شد. چیزی نگذشت که در باز شد. خسرو با تعجب بهمون نگاه کرد و گفت:
چی شده؟ چه خبره؟
صدای بارمان از پشت سرش اومد:
تکون نخور!... دستهاتو ببر بالا!
چشم های خسرو از تعجب چهار تا شد... اون قدر هیکل خسرو گنده بود که بارمان رو از پشت سرش نمی دیدم. فقط دستش رو دیدم که اسلحه ی خسرو رو از پشتش در اورد. گفت:
دانیال! دست اون دو تا رو باز کن!
دانیال دست و دهن ما رو باز کرد. از ون پیاده شد و مشغول بستن دست و پای خسرو شد. من و رویا از ماشین پیاده شدیم. خسرو گفت:
می خواید فرار کنید؟ هنوز رئیس رو نشناختی بارمان! به یه کیلومتری اینجا نرسیده پیداتون می کنه!
بارمان گفت:
باشه... تو راست می گی... حالا دهنتو ببند!
دانیال کار بستن دست و پای خسرو رو تموم کرد. خواست دهنش رو با چسب ببنده که بارمان گفت:
صبر کن!
رو به رویا کرد و گفت:
توی داشبورد ماشین یه شیشه اتر و دستماله... ورش دار بیار!
همین که رویا ماشین رو دور زد تا اتر رو بیاره دانیال گفت:
بارمان... باید یه چیزی بهت بگم!
بارمان گفت:
بذارش برای بعد...
دانیال با عصبانیت گفت:
همین الان!
بارمان گفت:
بهت می گم باشه برای بعد!
خسرو که خونسرد به نظر می رسید با خنده گفت:
خیلی زود بهم می رسیم بارمان... این قدر زود توی دام می افتی که جایی برای تعجب و شوکه شدن نمی مونه... قبل از این که به خودت بیای یه گلوله توی سرت خالی می کنند...
دانیال بدون توجه به خسرو آهسته گفت:
تو همه ی ماجرا رو نمی دونی!
در همین موقع رویا سر رسید. دانیال با عصبانیت سنگ روی زمین رو شوت کرد و زیرلب گفت:
احمق!
اتر و دستمال رو از دست رویا گرفت. بارمان بهم گفت:
بشین جلو!
رویا اعتراض کرد:
پس این دختره به چه دردی می خوره؟ مگه رانندگیش خوب نیست؟
سعی کردم لحن بد رویا رو نادیده بگیرم. گفتم:
من می شینم پشت فرمون!
پشت فرمون نشستم... دستی به سرم کشیدم... از درد داشت می ترکید... قلبم توی سینه به شدت می زد و مطمئن بودم تا ماجرا ختم به خیر نشه با همین هیجان می زنه و آروم نمی گیره...
از توی آینه بغل دیدم که بارمان و دانیال خسروی بیهوش رو با زور و زحمت به گوشه ی جاده کشوندند... صدای دانیال رو شنیدم:
زورت اندازه ی یه دختربچه ی چهار ساله ست... بلند کن اون پاشو دیگه...
بارمان داد زد:
اون موقعی که منو فرستادی تا معتادم کنن باید فکر اینجاشم می کردی...
دانیال هم با صدای بلند گفت:
تو حقت بود!
رویا به کمک بارمان رفت. منم از ماشین پیاده شدم... هرچند می دونستم زور من از یه دختربچه ی چهارساله هم کمتره...
تا ماشین رو دور زدم و بهشون رسیدم خسرو رو توی حاشیه ی جاده ول کردند...
نگاهی به اطرافم کردم. یه جاده ی یه بانده با آسفالتی قدیمی و پر تپه چاله بود. تا جایی که چشم کار می کرد خبری از تیر چراغ برق نبود... دور و بر جاده رو گیاه های بلندی گرفته بود. نگاهی به آسمون کردم... سیاه سیاه بود و ابرهایی که سرمه ای تیره به نظر می رسیدند از جلوی هلال ماه رد می شدند... توی زندگیم این همه ستاره رو با هم توی آسمون ندیده بودم... توی آسمون تهران به زور دو سه تا ستاره پیدا می شد...
هوا مرطوبش سوزی داشت که یه کم برای اردیبهشت عجیب و غریب به نظر می رسید... سرمو پایین انداختم. بارمان، رویا و دانیال وارد جاده شدند. بارمان که نفسش به زور بالا می اومد دوباره اسلحه ش رو بیرون کشید و گفت:
خب دانیال! حالا برو توی ون و بذار رویا دست و پات رو ببنده!
رویا گفت:
همین جا کنار خسرو ولش کن دیگه!
بارمان با بدجنسی گفت:
هرجایی می تونم ولش کنم... ولی می خوام اول بفهمم اون نصف دیگه ی ماجرا چیه!
دانیال پوزخندی زد و گفت:
یه جورایی ته دلم مطمئن بودم دوباره بهم خیانت می کنی!
بارمان گفت:
راستش می ترسم از اون خیانت اول کینه به دل گرفته باشی... برای همین پیشدستی کردم. تجربه نشون می ده بدجوری کینه ای هستی...
و با سر منو به دانیال نشون داد. دانیال دوباره پوزخند زد و گفت:
آهان! باشه... دیر یا زود می فهمی که چه غلطی کردی!
بارمان گفت:
ترلان سوار شو! زود باش!
آخرین چیزی که دیدم صحنه ای بود که رویا داشت دست و پای دانیال رو می بست.
گیج شده بودم... نمی دونستم چه خبره... یه آدم گیج و ویج بودم و قلبمم آروم نمی گرفت... بارمان دانیال رو با خودش دزدیده بود که ازش حرف بکشه؟ فکر خوبی بود... ولی ماجرای خیانت چی بود؟ خیانت اول... کینه ی دانیال... چرا من هیچی نمی دونستم؟
بارمان جلو نشست. سرحال و پر انرژی به نظر می رسید. گفت:
خب... بریم ببینیم این خانوم ما چطوریه رانندگیش!
با تعجب گفتم:
با ون؟
خندید و گفت:
ببخشید که در حدت نیست!
چند دقیقه ی بعد صدای بسته شدن در پشتی ون رو شنیدم. رویا هم سوار شده بود. رو به بارمان کردم و گفتم:
کمربندت رو بستی؟
بارمان گفت:
نگران نباش... امکان نداره سوار ماشین یه خانوم بشم و کمربندم رو نبندم!
چشم غره ای بهش رفتم. با صدای بلند تیک آف ماشین از جاش کنده شد. بارمان داشبورد رو گرفت و گفت:
هل نشو... بذار پنج دقیقه بگذره بعد ضایع نکن!
با مشت به پهلوش زدم و گفتم:
مسخره م نکن نامرد!
خندید... سکوت بینمون برقرار شد... جاده ی داغون! و قشنگی بود... آسفالتش اون قدر داغون بود که انگار داشتم روی یه راه شوسه ای رانندگی می کردم... بارمان داشت به آسمون نگاه می کرد. گفتم:
یه لحظه فکر کردم داری ما رو می فروشی! چرا جدی جدی رویا رو لو دادی؟
نمی دونم رویا با چی به شیشه زد. از جا پریدم. رویا گفت:
راست می گه! چرا منو لو دادی؟
بارمان خندید و گفت:
من خیلی وقته که تو رو لو دادم!
رویا با تعجب گفت:
چی؟
صداش ضعیف بود ولی تعجب و وحشت رو می شد از توش خوند. بارمان گفت:
فکر می کنی چه جوری رئیس شدم؟... حالا الان ولش کن... بعدا براتون می گم!
رویا ول کن نبود:
یعنی چی؟ تو منو فروختی؟
بارمان گفت:
می خواستم پست بگیرم... با اون پستی که داشتم هیچ وقت نمی تونستیم فرار کنیم! اطلاعات خوب بهشون دادم... اونام در عوضش بهم پست دادن... بده؟ اگه این کار رو نمی کردم الان در حال فرار کردن نبودیم!
پرسیدم:
پس چطور رویا رو نبردن ازش حرف بکشن؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
از این طور آدما به این راحتی نمی شه حرف کشید... اونام اینو خوب می دونستند... برای همین احتمالا گذاشتند رویا با ما بمونه تا شاید ردی از مافوقش بگیرن یا اطلاعات بیشتری جمع کنند...
با تعجب پرسیدم:
مطمئنی؟
بارمان با خنده گفت:
نه!
گفتم:
اگه یه وقت می کشتنش یا می بردنش چی؟
بارمان نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:
گروهی که به جای این که آدم هایی که مد نظرشونه رو بدزده از طریق دوستی وارد می شه هیچ وقت نمی یاد تو سر یه جاسوس تیر خلاص خالی کنه... اساس کارشون سیاسته... این قدرها باهاشون کار کردم که بتونم کارهاشون رو پیشبینی کنم.
رویا داشت یه چیزی اون پشت می گفت که درست نمی شنیدم... احتمالا فحشی ناسزایی چیزی بود...
یه ساعت بعد آدرنالین توی خونم ته کشید و کم کم خوابم گرفت... داشتم مرتب خمیازه می کشیدم که جاده تموم شد. بارمان گفت:
ماشین رو نگه دار... با این ماشین لو می ریم...
با تعجب پرسیدم:
پس چی کار کنیم؟
بارمان گفت:
نزدیکی های اینجا یه آبادیه... می ریم اونجا. صبح که شد یه کاریش می کنیم.
از شدت تعجب داد زدم:
یه کاریش می کنیم؟ این یعنی چی؟ هیچ نقشه ای نداری؟
بارمان با خونسردی اعصاب خوردکنش گفت:
عیبی نداره... نقشه هم پیدا می کنیم...
ماشین رو کنار زدم. با ناباوری نگاهش کردم... همون لحظه به این نتیجه رسیدم که چه خریتی کردم جونمو وسط گذاشتم... بارمان یه تخته ش کم بود... بدون نقشه می خواست این گروه رو دور بزنه؟
نمی دونم یه دفعه این فکر از کجا به ذهنم رسید که اگه همه ش نقشه باشه چی؟ نمی دونم چه نقشه ای ... ولی دوستیش با من... عشق و احساسش... ماجرای رویا... اصلا نکنه یه دفعه یه بلایی سر من و رویا بیاره، دست های دانیال رو باز کنه و همه چی بهم بریزه؟!...
احساسات متضادی نسبت بهش تو وجودم شکل گرفت... نسبت به این مرد خونسردی که با همه ی سیاست هاش ادعا می کرد نقشه ای نداره... می ترسیدم... از این مرد و چشم های وسوسه برانگیزش می ترسیدم... آقای وسوسه... با شیطنتی که از پشت آبی نگاهش آدمو اغوا می کرد... می ترسیدم این شیطنت دامن زندگیم رو بگیره و توی اوج امیدواری با ناامیدی و خیانت ضربه ی آخر رو بهم بزنه...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#59
Posted: 30 Nov 2012 14:11
بارمان دستور داده بود پای دانیال باز شه... دانیال جلوتر می رفت و بارمان با فاصله پشت سرش می اومد. من هم گام با بارمان و رویا هم گام با دانیال بود. کل ون رو برای پیدا کردن وسایل به درد بخور بهم ریخته بودیم. ولی چیز به درد بخوری پیدا نکردیم. از قضا رویا در شیشه ی اتر رو خوب نبسته بود و بیشترش پریده بود. بارمان هم به باقی مونده ی اتر توی شیشه نگاه کرده بود و گفته بود که به درد بیهوش کردن مگس هم نمی خوره...
راهمون رو از بین گیاه هایی که تا ساق پامون بود و خارهای تیزشون توی پاهامون فرو می رفت باز می کردیم. رویا رو به بارمان کرد و گفت:
این ماشینی که سر جاده ول کردیم لومون می ده.
بارمان گفت:
نه بابا... صبح می ریم... به اونجاها نمی کشه.
رویا گفت:
محبی تا صبح به این قضیه که چرا هنوز پیشش نرسیدیم مشکوک می شه.
بارمان نگاهی به اطراف کرد. مکثی کرد و گفت:
بهت که گفتم صبح از این جا می ریم.
رویا دهنش رو باز کرد تا مخالفت کنه. اعتراض کردم:
بسه دیگه! اگه ناراحتی برگرد پیش ماشین و از این جا دورش کن.
رویا سرشو به سمت جلو چرخوند و چیزی نگفت. بارمان گفت:
نکنه انتظار داری من برم این کارو بکنم؟
رویا نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
همینمون مونده بود که ترلان هم طرف بارمان رو بگیره!
کمی که بین گیاه های خشک کنار جاده پیش رفتیم به یه سراشیبی رسیدیم... پایین سراشیبی یه آبادی بود... بارمان نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
زود باشید دیگه... هوا که روشن شد خودمونو با یه وسیله می رسونیم شهر...
دانیال با دهن بسته صدایی در اورد. بارمان صداش رو بالا برد و گفت:
آره.. شهر! می ریم تهران! چیه؟ حرفی داری؟
دانیال سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد... هنوز مشکوک می زد... این که بدون دردسر درست کردن داشت جلومون راه می رفت و سرکشی نمی کرد عجیب بود... هر لحظه انتظار داشتم که با یه کلکی قشقرق به پا کنه... هنوز ازش می ترسیدم... بیشتر از قبل...
صدای زوزه ای شبیه به زوزه ی شغال بلند شد... نگاهی با ترس به اطرافم کردم. همه جا تاریک بود تنها منبع نور، نور ماهی بود که نیمی از اون زیر ابرهای سرمه ای پنهان شده بود. قلبم محکم توی سینه می زد... از این شرایط نمی ترسیدم... اعتماد به نفس کاذب بارمان به منم سرایت کرده بود. فقط اضطراب داشتم... اضطراب شدید...
چشمم به خونه هایی افتاد که زیر پام بود. خونه ها به صورت نامرتب و با فاصله های مختلف از یه خیابون گلی قرار گرفته بودند... خیلی محقر به نظر می رسیدند. سقف هاشون از جنس شاخ و برگ درخت و دیوارهاشون گلی بود. ابتدای آبادی یه مخزن بزرگ آب بود که از شیرهاش آب چکه می کرد. دور و برش یکی دو تا دبه ی خالی آب افتاده بود. زمین کنار مخزن به لجنزاری متعفن تبدیل شده بود. رویا آهسته گفت:
خب حالا چی کار کنیم؟
من که با بینی چین خورده به وضع تاسف بار آبادی نگاه می کردم گفتم:
شاید قبول کنند در ازای پول یه شب بهمون جا بدن!
بارمان پوزخندی زد. نگاهی به کوله پشتی بارمان کردم و با شک و تردید گفتم:
چیه؟ ... آهان! راستی ما پول نداریم...
بارمان گفت:
نه... یه اسکناس هم ندارم...
رویا اخم کرد و گفت:
یعنی چی مگه تو رئیس نبودی؟ بهت هیچ پولی نمی دادن؟
بارمان لبخندی زد و گفت:
همه شو خرج کردم...
رویا با تعجب پرسید:
خرج چی؟... تو که مثل این بابا اهل لباس خریدن نبودی!
به صورت دانیال نگاه کردم. احتمالا اگه دهنش با چسب بسته نشده بود پوزخندی تحویلمون می داد. بارمان گفت:
بعدا بهت می گم!
دستی به چونه ش کشید. لبخندی روی لبش نشست. گفتم:
نقشه ای داری؟
بارمان خندید و گفت:
یکی هم نه... دوتا...
رویا لبخندی زد و گفت:
مثل یه خلافکار حرفه ای!
بارمان خشاب اسلحه ش رو چک کرد و گفت:
باید واقع بین باشیم... متاسفانه من یه خلافکار حرفه ایم... یه خلافکار حرفه ای هم همیشه یه نقشه ی دوم داره که اگه نقشه ی اول اجرا نشد نقشه ی دوم رو اجرا کنه... .
******
بارمان در زد. رویا و بارمان دو طرف دانیال وایستاده بودند... من پشتشون وایستاده بودم ولی حدس می زدم قیافه ی دانیال دیدنی شده باشه... احتمالا داشت به شدت حرص می خورد. بارمان با مشت به در کوبید... دیگه توی شهرم این ساعت همه خواب بودند چه برسه به اونجا...
زنی با چادر سفید در رو باز کرد. با دیدن اسلحه ی توی دست بارمان که به طرف دانیال نشونه گرفته شده بود هینی گفت و دستش رو روی قبلش گذاشت. بارمان گفت:
خانوم برو تو... سریع باش...
زن با صدایی لرزون گفت:
چه خبر شده؟
بارمان گفت:
من مامور پلیس هستم... خانوم عجله کن... الان براتون توضیح می دم...
رویا گفت:
بفرمایید تو... سریع باشید...
بدون این که منتظر تعارف زدن زن بشیم وارد خونه شدیم. زن گفت:
چه خبر شده؟ شما نباید بدون اجازه وارد خونه شید.
لهجه ش نشون می داد شمالیه... پس شمال کشور بودیم... باید از هوای مرطوبش این حدس رو می زدم . بارمان گفت:
خانوم من مامور پلیسم... این مرد مجرمه... همدست هاش ممکنه کمین کرده باشن... صبح نیروی کمکی می رسه و از این جا می ریم...
زن انگشت اشاره ش رو گزید. با وجود اون تاریکی می تونستم برق ترس رو توی چشم های تیره ش ببینم. زن گفت:
سرکار... ما رو توی دردسر نندازید... من بچه ی کوچیک دارم...
زیرلب به رویا گفتم:
اَی بمیری!
رویا حدس زده بود چون دیوارهای خونه خیلی وقته تعمیر نشده خونه مال یه پیرزنه ولی ظاهرا خونه مال یه زن تنها بود...
زن با ترس و لرز به سمت در خونه رفت و گفت:
من... من برم دادشمو صدا کنم...
بارمان با تحکم گفت:
لطفا همین جا بمونید! این که کسی خبردار نشه به نفع خودتونه...
یه لحظه سکوت توی خونه برقرار شد... احساس کردم بارمان یه کم گند زد... شاید باید می گفت به صلاح یا به خاطر امنیت خودتونه... با اضطراب به زن نگاه کردم... یه دفعه زن به طرف در دوید. سریع به طرف در رفتم و خودمو جلوش انداختم. اینم از نقشه ی اول بارمان!
بارمان دانیال و کنار زد. اسلحه رو به سمت زن گرفت و با اون خونسردی همیشگیش گفت:
نمی خواستم این طوری شه... اشتباه کردی... نمی خواد نگران باشی. کسی برای تو و بچه ی کوچیکت مشکلی به وجود نمی یاره. صبح از این جا می ریم.
زن روی زمین نشست. سرش رو با دست گرفت و جیغ کوتاهی زد. بارمان با تحکم گفت:
صدات در نمی یاد... فهمیدی... مگه نه حرفمو پس می گیرم.
رو به رویا کرد و گفت:
یه ملافه ای چیزی پیدا کن دست و دهنش رو ببند... بذار پیش بچه ش باشه که خیالش راحت تر باشه.
رویا زن رو از روی زمین بلند کرد. با تاثر به ناله و گریه هاش نگاه کردم.. عین بید می لرزید... نگاهم توی اون تاریکی اون قدر به اتاق موند تا صدای گریه های زن ساکت شد... احتمالا ناله و زاری هاش توی دستمالی که به دهنش بسته شده بود خفه شد...
بارمان نگاهی به فانوس نفتی که روی زمین بود کرد و گفت:
برق ندارن...
گفتم:
اگه شوهرش بیاد چی کار کنیم؟
بارمان گفت:
گفت داداشم... حرفی از شوهرش نزد...
چشمامو تنگ کردم و توی تاریکی نگاهی به دور و بر اتاق کردم. روی زمین یه قالی کهنه پهن بود. یه طرف شیشه هایی شبیه به شیشه ی مربا کنار هم چیده شده بودند. بساط خیاطی زن هم یه طرف دیگه ی خونه قرار داشت. اضطرابم دود شد و از بین رفت... بارمان داشت سعی می کرد فانوس رو روشن کنه... گفتم:
ولش کن... ما حق نداریم از وسایلشون استفاده کنیم... معلوم نیست به خاطر همین یه ذره نفت چه قدر زحمت می کشه.
رویا از توی اتاق بیرون اومد و گفت:
بستمش... بارمان... بچه ش شیرخواره...
قلبم توی سینه فرو ریخت. بارمان گفت:
فعلا که بچه ش خوابه... اگه بیدار شد یه فکری می کنیم.
اخم کردم. گفتم:
بسه... نمی خواد این قدر ادای آدم های خلاف کار و بد رو در بیاری...
بارمان از جاش بلند شد. رو به روم ایستاد. صورتمو بین دستاش گرفت و گفت:
من ادا درنمی یارم ترلان...
به چشم هاش نگاه کردم... انگار تنها چیز رنگی توی اون تاریکی و ظلمات چشم های بارمان بود... یخ زدم... بارمان از کنار من رد شد. روی زمین دراز کشید و گفت:
دانیال جون بشین... تعارف نکن پسرم...
رویا دم در اتاق نشست. مشخص بود مضطربه... ناخون هاش رو می جوید... منم کنار فانوس نشستم. همین که به دیوار تکیه دادم یخ کردم و ازش فاصله گرفتم. دانیال گوشه ی دیگه ای نشست...
نگاهم رو از فضای محقر خونه گرفتم... نمی دونم از چی ناراحت بودم... از حرف بارمان یا فقری که توی خونه ی اون زن تنها موج می زد... نگاهی به بارمان کردم... چه قدر همه چیز آروم تر و بی دردسرتر می شد اگه عاشقش نمی شدم... ولی...
اون وقت دووم نمی اوردم... می دونستم... همه ی اون چیزی که منو تا اون لحظه نگه داشته بود احساسم به بارمان بود... تنها چیزی که نمی ذاشت بین سیاهی های اطرافم خودمو به جنون و دیوونگی تسلیم کنم وسوسه ی توی نگاه بارمان بود...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#60
Posted: 30 Nov 2012 14:13
نمی دونم چه قدر سکوت بینمون حکمرانی کرد که رویا اونو شکست:
خب بارمان... پولهاتو خرج چی کردی؟
بارمان گفت:
خرج فرار...
رویا گفت:
آره... می بینم که توی یه هتل پنج ستاره کنار استخر نشستیم و داریم آفتاب می گیریم... دستت درد نکنه... توی زحمت افتادی!
بارمان گفت:
رویا... ولش کن... نمی خوای بشنویش...
رویا گفت:
چرا... اتفاقا این اون چیزیه که می خوام بشنوم.
بارمان پوفی کرد... دوباره سکوت بینمون برقرار شد. تنها صدایی که می اومد صدای زوزه های شغال بود. بارمان گفت:
رویا... من باهاتون نمی یام.
از جا پریدم و گفتم:
چی داری می گی؟
رویا گفت:
ما قول و قرار داشتیم بارمان!
بارمان صاف نشست و گفت:
خب... راستش... من یه خورده فکر کردم و دیدم مشکلات من از حوزه ی اختیارات تو خارجه رویا... من اگه پام به کلانتری برسه سرم می ره بالا چوبه ی دار...
رویا گفت:
بهت که گفتم... بهشون می گم که مقصر نیستی.
بارمان هر دو آرنجش رو تکیه گاه بدنش کرد و نیم خیز شد. گفت:
حتی چیزهایی که مربوط به کار باند نیست؟
رویا گفت:
منظورت چیه؟
بارمان مکثی کرد. سر دانیال بالا اومد و به بارمان نگاه کرد... هر سه تامون بهش زل زده بودیم. بارمان گفت:
من پام به خاطر یه جرم بزرگ گیره... چیزی که ربطی به باند نداره... من ... من اون کار رو نکردم ولی... همه ی شواهد علیه منه... من مدرکی برای بی گناهیم ندارم و این موضوع هیچ ربطی به ماجرای باند نداره...
احساس کردم به سختی می تونم نفس بکشم... بارمان داشت چی می گفت؟
رویا گفت:
جرمت چی بوده؟
بارمان دوباره دراز کشید و گفت:
نمی خوام در موردش حرف بزنم.
گفتم:
بارمان... بابای من قاضیه... می تونه کمکت کنه ثابت کنی بیگناهی...
بارمان خندید... احساس کردم خنده اش عصبیه... بالاخره سد اون خونسردی اغراق آمیز و اعصاب خورد کن شکسته شده بود... گفت:
تو مطمئنی بابات به یه آدم معتاد و خلاف کار احساس ترحم نشون می ده؟
با عصبانیت گفتم:
چرا همه ش می خوای خودتو یه آدم بد و مزخرف نشون بدی؟ که وقتی من و رویا رو تنها گذاشتی و رفتی ازت متنفر بشم؟ که فراموشت کنم؟ که بدی هاتو ببینم و بی خیالت بشم؟
بارمان گفت:
آره... فقط مشکل من اینه که تو نمی خوای واقع بین باشی. اگه باهاتون بیام و بابات قبول نکنه کمکم کنه یا نتونه چی؟ دوست داری وایستی و اعدام شدن عشقت رو ببینی؟
این تصور رو از ذهنم پس زدم. سعی کردم نذارم با فکر کردن بهش یه بغض گنده راه گلوم رو ببنده. رویا گفت:
بگو جرمت چیه بارمان... شاید تونستیم یه کاریش کنیم.
بارمان آهسته گفت:
هیچی... ولش کن...
گفتم:
من به عنوان دختر یه قاضی فقط می تونم یه چیزی بهت بگم بارمان... خیلی وقت ها ترس از جرم انجام نداده می تونه خطرناک تر از عذاب وجدان جرم انجام داده باشه... اگه این کار رو نکردی باید پاش وایستی و از حقت دفاع کنی... این که فرار کنی بدترین انتخابه... انتخاب آدم های ترسو...
رویا با لحنی پر از تمسخر گفت:
آهان! تازه داره یه چیزهایی دستگیرم می شه... برای همین به این باند پناه اوردی... آره؟ ماجرای رادمان همه ش بلوف بود... فهمیدم.
بارمان یه دفعه بلند شد و نشست. با عصبانیت گفت:
ساکت شو... مسئله ی من و رادمان به تو هیچ ربطی نداره! حالیت شد؟ حق نداری رابطه ی ما دو تا رو زیر سوال ببری! من این کار رو بعد از ماجرای ترک کردن زندگی عادیم انجام دادم! همین الان این بحث رو تموم می کنید... تو و ترلان از اینجا می رید... بعد من تصمیم می گیرم می خوام دانیال رو هم با خودم ببرم یا نه...
دوباره دراز کشید... باز هم سکوت... بارمان دوباره نشست و گفت:
آی! رویا!... ترلان می گه قبل از رفتن رادمان باهاش خصوصی حرف زده بودی... چی ازت خواسته بود؟
احساس کردم رویا از جاش بلند شد و به سمت در رفت. لباساش کاملا سیاه بود و فقط با صدای فش فش شلوار جینش می تونستم موقعیتش رو تشخیص بدم. گفت:
چیز خاصی نبود. می خواست در مورد نحوه ی کارکرد کامپیوترهای باند ازم بپرسه... خیالش رو جمع کردم که نمی شه بهشون نفوذ کرد... همین!
بارمان چیزی نگفت... رویا گفت:
من می رم بیرون یه سر و گوشی آب بدم.
بارمان گفت:
اصلا فکر خوبی نیست.
رویا گفت:
چرا اتفاقا فکر خوبیه... می خوام این جاده ها رو بررسی کنم ببینم چی به چی ان... اگه یه دفعه ریختن توی خونه و سورپرایزمون کردن چی؟ باید بدونیم کدوم سمت می خوایم بریم. تو روز روشن هم که نمی تونیم راه بیفتیم و بریم این ور و اون ور... زود می یام...
دانیال با دهن بسته صداهای عجیب و غریبی در اورد. بارمان گفت:
چیه؟ توام می خوای بری هواخوری؟
دانیال خواست از جاش بلند شه که بارمان گفت:
بشین!
رویا گفت:
دانیال اگه بچه بازیات تموم شده من برم!
صدای باز شدن در اومد. توی نور ماه صورت در هم رویا رو دیدم. رویا در رو بست و دوباره توی تاریکی غرق شدیم.
دراز کشیدم... دانیال هنوز داشت تقلا می کرد. بارمان با بداخلاقی گفت:
اَه! خفه شو دیگه!
ولی گوش دانیال بدهکار نبود... احساس می کردم قلبم درد می کنه... من فرار بدون بارمان رو نمی خواستم... چرا؟ چرا مثل همه ی آدم های دیگه نخواستم عاشق یه آدم پولدار و خوش قیافه با ماشین بنز یا پورشه بشم؟ آخر سنت شکنی چی بود که تن به این دیوونگی دادم؟
به چشم های آبی همیشه نگران بابام فکر کردم... محبت های بی دریغ مامانم... رابطه ی خواهرانه ی تلفنی با ترانه... دعوا با معین... دلم براشون تنگ شده بود... ولی بارمان هم... خدایا...
نفهمیدم کی چشمام گرم شد... یه دفعه از خواب پریدم... از دور دست ها صدای اذان می اومد... چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم... قلبم آروم گرفت...
غلتی زدم و چشمامو باز کردم. بارمان رو دیدم که با سرعت از این طرف به اون طرف اتاق می رفت... مثل یه آدم مضطرب... با صدایی گرفته گفتم:
بارمان...
یه دفعه وایستاد. نگاهم کرد و گفت:
بیداری؟
گفتم:
چرا نخوابیدی؟
بارمان گفت:
ولش کن...
با عصبانیت گفتم:
چرا هی می گی ولش کن؟ ماجرا چیه؟؟
آهی کشید و گفت:
نگران رادمانم... هی می خوام این مسئله رو پیش خودم بزرگ نکنم... هی می خوام بهش فکر نکنم... نمی شه... رادمان خودش رو انداخته تو دردسر... نمی تونم بیشتر از این نقش یه آدم خونسرد رو بازی کنم... ترلان... من اگه خونسردیم رو از دست بدم همه چی رو خراب می کنم...
از جام بلند شدم. کنارش ایستادم... دستش رو گرفتم... دستاش یخ کرده بود. ترسیدم... از ترس این آدم خونسرد و بی خیال ترسیدم. گفتم:
از چی می ترسی؟
بارمان آهی کشید و گفت:
وقتی اول دبیرستان بودم با رادمان همکلاسی بودم... زیست من خوب بود... رادمان ریاضیش خوب بود... همون موقع بود که کشف کردیم بهترین وسیله برای تقلب دستمال کاغذیه... خصوصا دستمال توالت... نه پاره می شه... نه توی جیب مثل کاغذ فش فش می کنه... نه جوهرش پخش می شه... این جوری بهم تقلب می رسوندیم...
آهسته گفتم:
مثل دستمالی که رادمان برای دختر راشدی نوشت...
بارمان سر تکون داد و گفت:
آره... راستش... روزی که رادمان برای دیدن من اومد دفترم... مطمئن نبودم که چه قدر می تونم به امن بودن اتاقم فکر کنم.... برای همین روی دستمال چیزی برای رادمان نوشتم...
اخم کردم و گفتم:
چی؟
بارمان گفت:
بهش گفتم ماموریت رو درست انجام بده که رئیس بفرستتش اون ور مرز...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "