ارسالها: 593
#61
Posted: 30 Nov 2012 14:14
گفتم:
خب ... این یعنی...
بارمان سرش رو پایین انداخت و گفت:
یعنی رادمان به حرفم گوش نداده... همه ی شانس خودش رو از بین برده...
چرا صدای بارمان می لرزید؟ ادامه داد:
می خواستم... یعنی... من همه ی پولی که داشت رو به یه سری قاچاقچی دادم که از این ور مرز ردم کنند... می خواستم اون ور مرز پیداش کنم... ترلان... برام مهم نیست که اون ور مرز نبینمش... ولی برام مهمه که سالم باشه... توی این دنیا راحت زندگی کنه... برادرم عشق منه... پاره ی تن منه...
چشماش براق شده بود... یعنی اشک توی چشمش جمع شده بود؟ گفت:
از وقتی به دنیا اومدم پیشم بود... به جای مادری که از پس شوهر و بچه هاش برنمی اومد اون بود که منو آروم می کرد... بهترین دوستم بود... کارهایی براش کردم که شاید برای بچه م نکنم... از هرکسی که اذیتش کرد متنفر شدم... به هرکسی که کمکش کرد علاقه مند شدم... ترلان... با عشق ... با میل... با رضایت... زندگیم رو به خاطرش دادم... همیشه فکر می کردم این بهترین کاری بوده که توی زندگیم انجام دادم...این بهترین فایده ای بوده که این زندگی برام داشته... من نمی تونم دنیا رو بدون رادمان تحمل کنم... نمی تونم ترلان...
دستاش رو رها کردم. بازوهاش رو نوازش کردم... سرش رو روی شونه م گذاشت... پشتش رو نوازش کردم... من عادت نداشتم تکیه گاه باشم... من به تکیه دادن عادت داشتم...
آهسته گفتم:
امید داشته باش... می ریم پیش پلیس... همه چی درست می شه... به موقع می تونیم پیداشون کنیم و نجاتش بدیم... شاید فهمیده که خبری از خارج رفتن نیست و خواسته از این طریق وارد شه... یه کم خوش بین باش... چیزی نمی شه... شانس می یاره... می دونم...
بارمان عصبی خندید و گفت:
رادمان؟... رادمان بدشانس ترین آدم روی زمینه...
از آغوشم بیرون اومد. دوباره توی جلد یه آدم خونسرد رفت. کوله پشتیش رو باز کرد. یه بسته سیگار در اورد و گفت:
باور کن... باور کن اگه بلایی سر داداشم بیاد همه ی ایران رو روی سرشون خراب می کنم... به هر قیمتی که شده... به هر بهایی...
لبخند زدم... به احساسی که عشق من به عشقش داشت... و وقتی یاد رادمان می افتادم... با اون آرامش... با اون ادب و احترام... احساس می کردم با وجود این همه تفاوت با برادر بزرگترش لایق این عشق و علاقه ست...
بارمان سیگارش رو آتیش زد... صورت تیره ش توی نور فندک روشن و بعد مهو شد... با نور ضعیف آتیش سیگارش دودی که توی فضا پخش می شد رو می دیدم... بی اختیار گفتم:
نمی تونی منو از خودت متنفر کنی...
بار دیگر سکوت... صدای شغال... آتیش سیگار...
خوب نمی دیدمش... ولی با تموم وجود حسش می کردم... چشمم بهش بود... بارمان گفت:
من همیشه این طور نبودم ترلان... من همیشه پست و سیاه نبودم... روش من این نبود... راستش... این اشتباهه که بگم زندگیم رو به رادمان دادم... من روحمو فداش کردم...
گامی به سمتم برداشت و گفت:
تا حالا داستان کسایی رو شنیدی که اون قدر توی نفرت و انتقام فرو می رن که یه کارهای عجیب و باورنکردنی ازشون سر می زنه؟ آدم همیشه این جور وقت ها از خودش می پرسه چی می شه که یه آدم به اینجاها می رسه... بذار من بهت بگم... یه چیزی توی وجود همه ی ما هست که دعوتمون می کنه تن به سیاهی بدیم... اون نیمه ی دیگه ی همه ی ما... فقط مال شماها ساکت و خاموشه... و من مدت هاست که غرق این نیمه شدم... وقتی اسیر این نیمه و سیاهی هاش بشی... خیلی سخته بذاریش کنار و یه بار دیگه آدم بشی...
پکی عمیق به سیگارش زد و گفت:
اون شبی که آرمان مرد... پر از بغض و کینه بودم... یه حس عجیبی اون شب بهم دست داد... حس کردم از درون یخ کردم... حس می کردم دارم بی دلیل لبخند می زنم... رادمان بعدها بهم گفت اون شب فکر کرده بود من خل شدم... اون شب هزار هزار راه برای انتقام به سرم زد... و من الان تماما خودمو به این حس سپردم...
سیگارش رو خاموش کرد. به طرفم اومد و گفت:
هر وقت خواستی منو به خاطر کارهام محکوم کنی... به امشب فکر کن... منم یه روز مثل تو بودم... این آدما... این روزگار... این زندگی... این بلاها... منو اسیر خودم کرد...
لبخندش رو حتی توی تاریکی هم تشخیص می دادم. گفت:
اسیر آن نیمه دیگر م...
سری تکون دادم و گفتم:
نمی فهممت...
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
باور کن دوست دارم هیچ وقت نفهمی...
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
رویا دیر کرده...
دانیال با دهن بسته خندید. به سمتش چرخیدم. فکر می کردم خوابیده... بارمان گفت:
چته؟ به چی می خندی؟
اخم کردم و گفتم:
چرا نمی ذاری حرف بزنه؟ می ترسی چیزی رو پیش من لو بده؟
بارمان گفت:
باور کن همین الانم به زور اعصاب بهم ریخته م رو کنترل می کنم. اگه این مردک هم بخواد ادا اصول در بیاره و چرت و پرت بگه کار دستش می دم.
گفتم:
خب تو برو دنبال رویا... من به حرفاش گوش می دم.
بارمان با صدای بلند و لحن معترضی گفت:
ترلان!
بدون توجه بهش به سمت دانیال رفتم. چسب رو از دهنش کندم و گفتم:
چی می گی؟ چرا می خندی؟
هوا هنوز تاریک بود و به زحمت می تونستم هاله ای از دانیال رو ببینم... آهسته خندید و گفت:
هیچی... داشتم تصور می کردم در حالی که شما دو تا دل و قلوه می دید و بهم چرت و پرت می گید رویا داره کیلومترها از اینجا دور می شه.
بارمان گفت:
ببند دهنشو...
با تعجب پرسیدم:
چی داری می گی؟
دانیال گفت:
رویا فرار کرد... همین!
بارمان گفت:
می دونی رویا کیه؟
دانیال با خنده گفت:
آمنه! جاسوس وزارت اطلاعات با اسم مستعار رویا؟
خنده ش شدیدتر شد. قلبم توی سینه فرو ریخت. چی داشت می گفت؟
دانیال گفت:
آره می دونم چیا بهت گفته... خودم با همین گوشهام شنیدم و کلی به خریتت خندیدم.
چشمامو روی هم گذاشتم... قلبم محکم توی سینه می زد... یه حس بدی بهم دست داد... یخ زدم... احساس کردم لرزش خفیفی همه ی بدنم رو گرفت.
بارمان با بداخلاقی گفت:
عین آدم حرف بزن ببینم چی داری می گی؟
دانیال گفت:
توی زیرزمین یه سری میکروفون و وسایل جاسوسی کار گذاشته بودند... یه نفر مسئول گزارش دادن این اطلاعات بود که از قضا توی تیمی بود که زیردست من بودند. همه ی خالی بندی ها رویا رو شنیدم. خودم پی اش رو گرفتم که ببینم اگه واقعا رویا جاسوسه لوش بدم و یه پاداش خوب بگیرم... دنبال همه ی حرفاش رفتم... همه ش دروغ بود... ولی یه سری اطلاعات خوب پیدا کردم. چند وقت پیش یه خبرچین اطلاعاتی از باند رو پیش یه نفر می بره و لو می ده. بعد پیگیری متوجه شدند که سهل انگاری رویا باعث لو رفتن یه سری از این اطلاعات شده. برای همین تحت نظر گرفتنش... ظاهرا رویا مقصر بوده... خودش هم خودشو مقصر می دونسته... رویا یه آدم معمولی بوده که می خواسته فرار کنه چون از بلایی که ممکن بود باند سرش بیاره می ترسید. می ترسید این موضوع که خیلی به باند وفادار نیست رو بشه... وقتی داشتم در موردش اطلاعات جمع می کردم دیدم چند سال قبل که کارمون به مواد مخدر نزدیک بود یه مبلغ زیادی پول به حساب شوهرش ریخته شده... همون موقع هایی که یکی از محموله هامون لو رفت... می دونستیم یه نفر ما رو به رقیبمون فروخته... احتمال دادم کار رویا بوده. خیلی کارها کرده بود که به ضرر باند تموم شده بود. همیشه تحت نظر بود... یا به این دلایل یا به دلایلی دیگه و شاید خیانت های دیگه از این باند می ترسید. دنبال راه فرار بود. چون دید تو مغزت خوب کار می کنه گفت ازت برای فرار استفاده کنه. برای همین برات خالی بست.
بارمان گفت:
خیلی خب... بسه... چرت نگو... اگه اینی که می گی بود من هیچ وقت جای تو رئیس نمی شدم. میکروفون؟ وسایل جاسوسی؟ ! مسخره ست...
دانیال گفت:
من گزارش هایی که توی این زمینه گرفتمو رد نکردم...
ابروهام از شدت تعجب بی اختیار بالا رفت. بارمان سکوت کرد... امکان نداشت... امکان نداشت دانیال به بارمان لطف کنه. بارمان بعد از مکثی طولانی با لحنی که ناباوری توش موج می زد گفت:
ولی... چرا؟ ازم نخواه باور کنم که این لطف رو بهم کردی.
دانیال گفت:
من بهت لطف نکردم... فقط نمی خواستم تنها برم... توی لو دادن توام هیچ سودی برای من نبود... من کاری که توش سودی برای من نباشه رو انجام نمی دم. اگه می گفتم جاسوس پیدا کردم خیلی به نفعم می شد ولی لو دادن یه آدم معتاد دردسرساز خیلی چیز خاصی نبود. ترجیح می دادم نقشه مونو با هم اجرا کنیم تا پولی رو به عنوان پاداش بگیرم که نمی تونم درست و حسابی خرجش کنم.
سریع پرسیدم:
ماجرا چیه؟ یکی به منم بگه چه خبره؟ شما دو تا چه برنامه ای با هم ریخته بودید؟ می خواستید با هم فرار کنید؟ آره؟ بعد بارمان خیانت کرد؟
بارمان بدون توجه به سوال من گفت:
یعنی در رفت؟
دانیال گفت:
به محض این که پاتون به تهران می رسید تو می فهمیدی که رویا خالی بسته. برای همین فرار کرد... ازت سوء استفاده کرد و بعد رفت.
بارمان گفت:
نمی تونم باور کنم...
یه لحظه سکوت بینمون برقرار شد. دانیال با بدجنسی گفت:
چیه؟ فکر نمی کردی گول بخوری بچه زرنگ؟
بارمان باز هم سکوت کرد... احتمالا شوکه شده بود و زبونش بند اومده بود. دانیال گفت:
به نظرم کار عاقلانه ای کرد... خوب شناخته بودت... اگه می فهمیدی می کشتیش... حتما برای همین در شیشه ی اتر رو باز گذاشت... که اگه بهش شک کردید نتونید بیهوشش کنید. احتمالا فرصت نکرد... مگه نه شاید از ترس این که بلایی سرش بیاری اون یه بلایی سرتون می اورد...
با تعجب گفتم:
و تو همه ی این کارها رو به خاطر چی کردی؟
یه دفعه بارمان گفت:
می رم دنبالش... اگه پیدا شد یعنی دانیال دروغ گفته.. اگه پیداش نشد یعنی راست گفته...
در خونه رو باز کرد. دانیال گفت:
رفته دیگه... بی خودی وقتتو تلف نکن! باید زودتر از اینجا بریم...
بارمان توجهی نکرد و از خونه خارج شد. دانیال پوفی کرد. با عصبانیت گفتم:
جواب منو بده... برای چی این کارو کردید؟ ماجرای خیانت بارمان چیه؟ یا همه شو می گی یا دهنتو یه بار دیگه می بندم!
کم کم خورشید داشت طلوع می کرد و اتاق داشت روشن می شد. توی روشنی نسبی اتاق تونستم پوزخند روی لب دانیال رو ببینم. صاف نشست و گفت:
من به خاطر پول با این آدما همکاری کردم... ولی زندگی عادیم رو از دست دادم... پول داشتم ولی چون زندگی نداشتم نمی تونستم ازش استفاده ای بکنم... کم کم شدم قاتل... جانی... خلافکار... همه ی زندگیم برای هیچ و پوچ از بین رفت... راه برگشتی نداشتم... نمی تونستم از گروهشون جدا شم... برای همین تصمیم گرفتم فرار کنم. چند وقت پیش یه ماموریت به من و بارمان داده شد که برای بستن قرارداد پیش یه سری قاچاقچی بریم... قرار بود محموله ای که مد نظر رئیس بود رو از مرز رد کنند و به ما برسونن... ولی با قاچاقچی ها به توافق نرسیدیم. می گفتن که فقط توی جدیدا فقط آدما رو از این ور مرز می فرستند اون ور... راستش... خب من دیدم این همون چیزیه که من می خوام... حتما این قدر کارشون خوب بوده که رئیس اونا رو برای کارش انتخاب کرده.... فقط مشکل اینجا بود که نمی خواستم تنها برم... به هزار تا دلیل... دلیل اولش این که حتما رئیس روشون شناخت داشت که انتخابشون کرد. می ترسیدم موقع خروج از کشور پیش رئیس لو برم و شرمو بکنند... یکی از دلیل های دیگه م هم این بود که کلا خارج شدن از کشور به تنهایی کار خطرناکیه... این بود که تصمیم گرفتم یه آدم پر دل و جرئت رو با خودم همراه کنم که اگه مشکلاتم حل نمی شه حداقل کم بشه... این شد که در گوش بارمان خوندم که با من از کشور خارج شه...
با تعجب پرسیدم:
چرا بارمان؟
دانیال لبخندی زد و گفت:
نمی دونی چی از این باند می دونی ولی حتما اینو فهمیدی که پایه و اساس این باند خشونت نیست... سیاسته... تنها آدمی که دور و بر خودم می شناختم که یه کم توی رفتارش سیاست داشت بارمان بود. از طرفی محبی همیشه حواسش به بارمان بود و بین صحبت هاش می فهمیدم که اونم همین حساب رو روی بارمان داره. اصلا برای همین برای قرارداد بستن با قاچاقچی ها بارمان رو با من فرستاد... می گفت سریع تر از من آدم ها رو می شناسه... وقتی هم که آدم ها رو می شناسه خوب بلده چطور بهشون ضربه بزنه... این خیلی شبیه کاریه که رئیس می کنه... دقت کردی؟ البته نمی دونم چه قدر از این باند می دونی...
گفتم:
خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی... حالا معنی این حرف چیه؟ بارمان و رئیس همدیگه رو می شناسن؟
دانیال گفت:
فکر نمی کنی برای شنیدن بقیه ی حرف ها بهتره دستامو باز کنی؟
با بداخلاقی گفتم:
دستات وقتی باز می شه که بتونی اعتمادمو جلب کنی.
دانیال آهی کشید. مکثی کرد. نگاهی به دور و برش کرد. انگار فهمید چاره ای نداره. گفت:
من نمی دونم رئیس کیه که بهت بگم بارمان می شناسدش یا نه... ولی مهم اینه که خیلی زیاد شبیه به هم فکر می کنند... برای همین می تونند همدیگه رو پیش بینی کنند همین... من برای همین می خواستم بارمان رو با خودم ببرم... احساس می کردم اگه نقشه ای برامون پیاده شه بارمان می تونه جلوش رو بگیره... خیلی هم ساپورتش کردم... توی یه سری جاهای زیرزمین و ویلا میکروفون بود... صداهاشون ضبط می شد... به بچه های تیمم پول دادم که این موضوع رو فاش نکنند که بارمان توی دردسر نیفته... اوایل مشکلم با بارمان این بود که نمی خواست از ایران بره چون می ترسید سر خانواده ش بلایی بیارن. راضیش کردم که اگه بریم و خبری ازمون نشه رئیس نمی یاد خودشوبرای هیچ و پوچ توی زحمت بندازه و سراغ خانواده ش بره... این شد که بارمان قبول کرد همراهیم کنه. تا این که سر و کله ی این دختره رویا پیدا شد. مخ بارمان رو زد. می دونی بارمان برای چی گول خورد؟ چون همیشه منتظر این فرصت بود... که یکی پیدا شه و بهش بگه همه چی حل می شه و می تونه به زندگی عادی برگرده... این شد که بهم پشت کرد... از اون به بعد لج شدیم با هم... منم حالشو سر قضیه ی معتاد کردن رادمان گرفتم... راستشو بخوای پشیمون هم نیستم...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#62
Posted: 30 Nov 2012 14:17
پوزخندی زدم و گفتم:
حالا بارمان می ترسه که تو انتقام بگیری؟
دانیال شونه بالا انداخت و گفت:
من نه فرصتی برای انتقام گیری دارم نه انگیزه ش رو... حالا دستامو باز کن...
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:
خب... من هنوز دلیلی برای این که دستات رو باز کنم ندارم.
دانیال با حرص گفت:
می خوام برم بارمان و پیدا کنم و مجبورش کنم برگرده... تو رو راهی می کنیم و خودمون می ریم آذربایجان... قسط قاچاقچی ها رو دادیم... فقط باید تا شهریور صبر کنیم.
یه لحظه احساس سرما کردم... گفتم:
پس برای همین برای فرار کردن عجله ای نداشت... از اولش هم توی ذهنش بود که ما رو می فرسته تهران و خودش می ره سمت آذربایجان...
دانیال گفت:
پس چرا منو پیچوند؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
احتمالا اولش دلش خوش بود که رویا می تونه نجاتش بده... بعد که ذوق و شوقش فروکش کرد فهمید که گناهش بزرگتر از اونیه که رویا بتونه تبرعه ش کنه... برای همین دوباره به فرار فکر کرد... و تو رو هم با خودش اورد...
دانیال که سعی می کرد طناب دور دستش رو باز کنه گفت:
شایدم می خواست منو بکشه که ردی از فرارش نمونه...
چشم غره ای بهش رفتم. دانیال خندید و گفت:
چیه؟ باورش سخته که عشقت آدم بکشه؟ نکنه فکر کردی اسلحه ی توی دستش اسباب بازیه؟
کلمه ی " عشقت " رو با لحنی پرتمسخر گفت. دانیال با عصبانیت گفت:
بازم کن دیگه...
گفتم:
می خوای بری باهاش حرف بزنی یا در بری؟
دانیال گفت:
می رم باهاش حرف بزنم و راضیش کنم که دو تایی بریم... می خوام برم از خر شیطون پیاده ش کنم... رویا رو که نمی تونه پیدا کنه... داره وقت رو هدر می ده.
گفتم:
بازت نمی کنم...
دانیال به دیوار تکیه داد. یکی از همون پوزخندهای همیشگیش رو بهم زد و گفت:
اگه بهت بگم برای چی اینجا هستی چی؟
با تعجب گفتم:
چی؟
دانیال با خنده گفت:
تو که فکر نکردی ما این قدر خنگ و ساده ایم که دختر تاجیک... قاضی معروف رو به خاطر استعداد نصفه نیمه ش توی رانندگی بکشونیم اینجا؟قلبم توی سینه فرو ریخت. رو به روش وایستادم. اتاق تقریبا روشن شده بود... دیگه می تونستم صورتش رو ببینم... و البته پوزخند پر از تمسخرش رو... گفتم:
حرف بزن... بعدش بازت می کنم... قول می دم...
دانیال گفت:
اول بازم کن بعد می گم...
داد زدم:
حرف بزن!
دانیال خندید و گفت:
اوه چه عصبانی!... باشه... می گم... ولی هرچی که می دونم می گم... شاید خیلی چیزها باشه که من ندونم... من فقط می دونم تاجیک، راشدی و دو نفر دیگه با هم متحد شدن تا جلوی کار باند رو بگیرن... تصورشون این بود که کار باند قاچاق مواد مخدره... رئیس تصمیم گرفت بهشون نزدیک بشه و بفهمه چه قدر از ماجرا می دونند. اول از همه یکی از بچه های باند با برادرت دوست شد... ولی ظاهرا برادرت اهل این نبود که دوستاش رو خونه بیاره یا خبری از خونه برای دوستاش ببره... محبی می گفت بابات قبل از ازدواج وضع مالی خوبی نداشت... تازه دانشگاه رو تموم کرده بود و خواستگار مادرت بود که از لحاظ سطح خانوادگی ازش بالاتر بود. احتمال داد که اگه شخصی با این موقعیت خواستگاری دخترش بیاد به هوای تجربیات خودش قبول کنه... این شد که منی که هم دانشگاهی و هم رشته ت بودم رو مامور کردند که خواستگاریت بیام...
اخمام توی هم رفت. گفتم:
پس قبل از ماجرای من هم با باند همکاری می کردی... همه ی حرفایی که در مورد تحقیر کردنت زدی هم چرت و پرت بود!
نگاه دانیال ترسناک شد. گفت:
حرفام راست بود... چون شما منو دیدید و اون رفتار رو نشون دادید... به من جواب منفی دادید! هیچ فیلمی هم براتون بازی نکرده بودم... خیلی زور داشت بابات که خودش این طوری بود منو تحقیر کنه.
با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
بابای من تنها کسی توی خونه بود که سعی می کرد به وضع بد مالیت با دید مثبت نگاه کنه...
یه لحظه سکوت بینمون برقرار شد... دانیال سکوت رو شکست و ادامه داد:
خلاصه... بعد از من به این نتیجه رسیدند که وارد کردن جاسوس توی خانواده ی تاجیک خیلی کار سختیه... برای همین ماجرا منتفی شد... تا این که یه خبرچین اطلاعاتی از باند رو در اختیار بابات گذاشت. نمی دونم خبرچین کی بود و چی گفت ولی رئیس تصمیم گرفت که بابات رو ساکت نگه داره. برای همین به من دستور داد که به سایه بگم سراغ دختری بگرده که رانندگیش خوب باشه و اونو به هر طریقی که می تونه وارد باند کنه. این ماموریت در واقع دست تیم های بالاتر از من بود ولی نمی خواستند سایه دقیقا بفهمه داره چی کار می کنه. نمی دونم چی شد که سایه دقیقا سراغ تو اومد... احتمالا یه نفر بهش خط داد که بیاد سراغ تو... منم مسئول بودم جلوی هم تیمی های سایه یعنی راضیه، رویا، بارمان و کاوه فیلم بازی کنم. رویا رو مسئول کردم که آمارت رو دربیاره. همه فکر کردند که ماجرای بابات یه اتفاق بوده و اعضای باند اصلا نمی خواستند سایه دست روی همچین دختری بذاره. این طوری تو ام از ماجرا خبردار نمی شدی... این طوری خودت رو محکوم به موندن و همکاری کردن می دونستی... اگه می فهمیدی که ماجرا در مورد باباته ممکن بود ماموریت رو درست انجام ندی... بهت احتیاج داشتند...
یه لحظه چشمامو بستم. دستی به پیشونیم کشیدم. سرم درد گرفته بود... مغزم داشت منفجر می شد. با خودم گفتم:
پس حتما منظور راضیه این بود... این که همیشه همه چیز اون طور که به نظر می رسه نیست...
چشمامو باز کردم و گفتم:
منو برای چی احتیاج داشتند؟
دانیال گفت:
اگه بگم شاید دیگه دستامو باز نکنی...
و با بدجنسی خندید. با عصبانیت و حرص دستامو مشت کردم و گفتم:
می گی یا دهنتو با چسب ببندم؟
دانیال گفت:
خب... ماموریت هایی که برات در نظر گرفته بودند کاملا بر طبق یه برنامه بود... ماجرا از جایی شروع شد که رئیس یه نفر رو اجیر کرد که یه سری اطلاعات غلط در مورد باند به راشدی بده. دیدیم که راشدی داره با جدیت دنبال این سرنخ می ره... تصمیم گرفتیم تشویقش کنیم که این کارو ادامه بده. اول ماجرای دخترش رو پیاده کردیم... ولی رادمان بدجوری کارو خراب کرد. بدترین کاری که کرد این بود که از بابات اسم برد. ما می خواستیم اتحاد بازپرس راشدی رو با تاجیک از بین ببریم ولی رادمان بدتر به هم ربطشون داد... یه سرنخ ناخواسته بهشون داد که برای به باند رسیدن باید متحد شن... این شد که نقشه ی دوم رو اجرا کردند... این که از دختر تاجیک علیه راشدی استفاده کنند... همکاری توی قتل برادرش... اونم وسط خیابون... همچین قتلی شتاب زده به نظر می رسه. به نظر می رسه کسی که این کار رو کرده عجله داشته... استرس داشته... این موضوع باعث می شد راشدی برای پیگیری سرنخ غلط بیشتر راغب بشه. شواهد بعدی نشون داد که راشدی همچنان سر همون سرنخه... فکر کرده بود حالا که ما این طور شدید عکس العمل نشون دادیم حتما این سرنخ به جواب درستی می رسه.
با تعجب گفتم:
ولی من که قیافه ی مبدل داشتم...
دانیال گفت:
می خواستیم آدم های زرنگی رو گول بزنیم. می خواستیم وانمود کنیم که نمی خوایم بفهمن راننده کی بوده. از طرفی... این امکان وجود داشت که تو قبل از ماجرای تصادفت به یه نفر در مورد ماجرای سایه خبر داده باشی. می خواستیم یه مهر تایید به این موضوع بزنیم که تو رو برای رانندگی می خوایم... قرار بود ماشین رو یه جا ول کنیم تا اثر انگشتت رو روی فرمون پیدا کنند.
دوباره مخم داشت سوت می کشید. گفتم:
ولی رحیم گفته بود ماشین چند هزارتا رفته بود و روی فرمونش یه عالمه اثر انگشت بود... قشنگ یادمه!
دانیال لبخند زد و گفت:
حرفی که بهت زدم و یادت رفت؟ من برای رحیم این بهونه رو اوردم که فکر نکنه می خوایم تو رو تابلو کنیم... می خواستیم ماجرای تو رو مثل یه راز نگه داریم... گفتم... که تو نفهمی... ولی این نقشه مون هم خراب شد. رحیم یه گلوله توی داشبورد خالی کرد و شما مجبور شدید ماشین رو وسط خیابون ول کنید... ماشین که بررسی بشه جای گلوله هم پیدا می شه. اثر انگشتت رو پیدا می کنند و پیش خودشون این احتمال رو می دن که به زور مجبورت کرده بودند این کارو بکنی.
نفس راحتی کشیدم... بعد چند ماه به معنی واقعی کلمه احساس آسودگی کردم... پس امکانش بود بی گناهیم ثابت شه....
دانیال گفت:
اگه نقشه مون کامل اجرا می شد بابات به خاطر تو حاضر نمی شد هیچی از اطلاعاتی که به دستش رسیده بود بگه... و بدتر از همه این که قبل از آخرین نقشه فرار کردی...
گفتم:
آخرین نقشه چی بود؟
دانیال گفت:
دستمو باز کن...
نچ نچی کردم... پام رو با حالتی عصبی تکون دادم... اگه بازش نمی کردم... اگه بارمان منو راهی تهران می کرد با دانیال چی کار می کرد؟ دانیالی که رادمان رو معتاد کرده بود... عذابش داده بود... یه حسی بهم می گفت بارمان این مرد رو زنده نمی ذاشت... اصلا برای همین اینجا کشونده بودش... که هیچ ردی از فرارش نذاره... هیچ دلیلی نداشت که دانیال رو با خودش ببره... می خواست از دانیال حرف بکشه و بعد... بکشتش...
به سمت دانیال رفتم. ضربان قلبم هر لحظه بالاتر می رفت. دست های دانیال رو باز کردم و گفتم:
این کارو به خاطر تو نکردم... به خاطر این که دست های بارمان به خونت آلوده نشه دارم آزادت می کنم... نمی خوام به خاطر آدمی مثل تو گناه به اون بزرگی بکنه...
دانیال پوزخندی زد. طناب رو کامل باز کردم. رد طناب روی دستاش مونده بود. یه کم جای رد طناب روی مچش رو مالید و گفت:
آخرین کاری که می خواستند باهات بکنند این بود که به هوای تو بابات رو بکشونند توی تشکیلات... ازش حرف بکشند و بعد جفتتون رو خلاص کنند.
قلبم توی سینه فرو ریخت. زبونم بند اومد... دانیال گفت:
منتها بعد از رسیدن محموله هایی که مد نظرشون بود... شانس اوردی دختر...
لبخندی زد و گفت:
مواظب باش دستشون بهت نرسه...
از جاش بلند شد و به سمت در رفت. گفتم:
می ری با بارمان حرف بزنی؟
خندید و گفت:
مگه عقلم کمه؟ اونو بهت گفتم که دستامو باز کنی... مجبورم تنهایی برم آذربایجان... فکر می کنم اوضاع اون قدر بهم ریخته که حواس همه از فرارم پرت شه...
تو دلم گفتم:
اگه اون زودتر بره و به قاچاقچی ها برسه بارمان دیگه نمی تونه این طوری از کشور خارج شه... می تونم راضیش کنم پای کاری که کرده وایسته... و مطمئنم بابا هم کمکش می کنه...
سرمو بلند کردم و گفتم:
از کجا باید مطمئن باشم اشتباه نکردی؟ در مورد رویا... در مورد من؟... اصلا چرا باید آدمی که این همه اطلاعات داره رو این قدر سقوطش بدن؟
دانیال گفت:
ترلان... من رئیس شدم چون توی یه زمینه استعداد داشتم... استعدادم توی فال گوش وایستادن و جاسوسی کردن حرف نداره... برای همین من مامور شدم که خانواده ی تو رو تحت نظر بگیرم... به خاطر همین استعدادم پست گرفتم که بتونم زیردستامو خوب تحت نظر بگیرم... محبی نمی دونه من این چیزها رو می دونم... خیلی هاش رو با جاسوسی کردن به دست اوردم... برای همین پستم رو ازم گرفتند و نزدیک به یه ماموریت مهم... یعنی ماجرای تو و بابات... منو اوردند توی اون خونه... که زاغ سیاه شماها رو چوب بزنم... به بارمان هم پست دادند و از اینجا دورش کردند که یه وقت دردسر درست نکنه... من قرار بود جاسوس باشم... فقط مشکل اینجا بود که نفهمیدند دیگه تحمل این شغل رو ندارم... من به خاطر پول در اوردن خیلی کارها حاضر بودم بکنم... ولی آدم کشتن نه...
دانیال در خونه رو باز کرد. آخرین لحظه رو بهم کرد و گفت:
یه پیشنهاد بهت بدم؟ در عوض این که آزادم کردی!... اگه دستشون بهت رسید ... به هر دلیلی... صبر نکن... وقت رو هدر نده... خودتو خلاص کن...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#63
Posted: 30 Nov 2012 14:18
فصل شانزدهم
عباسیان خم شده بود و با اخم و تخم به مانیتور نگاه می کرد. توی نیم رخش که نمی تونستم اثری از غم و اندوه همیشگی ببینم. وقتی صاف وایستاد و به چشمام زل زد مطمئن شدم که خبری از اون مرد افسرده ی همیشگی نیست...
با عصبانیت گفت:
این چه غلطی بود که کردی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
گفتید...
عباسیان بهم مهلت نداد و گفت:
ساکت!
منشی عباسیان با تعجب بهش نگاه کرد... انگار اونم هیچ وقت عباسیان رو این طوری ندیده بود. عباسیان با صدای بلند گفت:
بهت گفته بودم که اگه خراب کنی چه بلایی سرت می یاد... هان؟
منم صدامو بالا بردم و گفتم:
گفتی اعتمادش رو جلب کنم! فقط دو سه ساعت بهم وقت دادی! منم کاری کردم که دنبالم راه بیفته...
تا دهنش رو باز کرد که جوابمو بده گفتم:
یادت می یاد سر چت کردن هم بهم اعتماد نداشتی ولی بهت ثابت شد می دونم دارم چی کار می کنم؟
عباسیان صداش رو بالاتر برد... رسما داشت سرم داد می زد:
بسه! فکر کردی با کی طرفی؟ یه پسر چهارده ساله؟ چطور فکر کردی منی که یه باند رو چند سال روی انگشتم چرخوندم و هیچ ردی از خودم نذاشتم گول تو رو می خورم؟ مادر دختره دیدت! قرار ما این نبود که خودتو نشون کسی بدی! وقتی دختره دزدیده بشه اولین کسی که بهش مشکوک می شن تویی!
منم داد زدم:
فکر می کنی دخترها برای دوستاشون از پسرهایی که باهاشون می رن سر قرار حرف نمی زنن؟ به هر حال دوستاش به پلیس می گفتند که با همچین پسری بیرون رفته. ممکن بود توی کامپیوترهاشون عکسمو داشته باشن... با یه چهره نگاری ساده هم تابلو می شد. تازه مامان تینا فکر می کنه رفتم کامپیوترش رو درست کنم.
منشی عباسیان پوزخندی زد و گفت:
با اون ماشین و اون لباسا؟!!!
عباسیان رو به منشیش کرد و گفت:
بگو کاوه بره خونه ی اون دختره... موبایل... وسیله ی ارتباطی... لپ تاپ... هرچی... حتی فیلم های دوربین... همه رو بدزده ببره برای بررسی... بگو کیبورد و هارد کامپیوترها رو هم برداره... برای این که مشکوک به نظر نرسه بگو یه خورده طلا جواهر هم برداره و گاوصندوق رو هم خالی کنه. می تونی رد تلفن خونه شون رو بگیری؟
منشی به سمت کامپیوتر چرخید و گفت:
یه ساعت پیش چکش کردم... هیچ تماسی اون موقع گرفته نشده بود.
عباسیان اخم کرد و گفت:
اگه برای دختره یادداشت گذاشته باشه چی؟
خنده م گرفت. اون هیچ نظری در مورد این که چه قدر از رادمان قدیمی فاصله گرفتم نداشت... اون قدرها احمق نبودم که یه روش رو دوباره اجرا کنم... متوجه شدم عباسیان به صورتم زل زده. گفت:
به چی می خندی؟
سعی کردم خنده م رو جمع و جور کنم. با این حال هنوز گوشه ی لبم یه چیزی شبیه به پوزخند جا خوش کرده بود. گفتم:
به مردی که چند ساله خودش رو از ترس دنیایی که داره آتیشش می زنه توی یه خونه حبس کرده و هیچی از دخترها نمی دونه.
عباسیان چشماش رو تنگ کرد. همون طور که با گام های کوتاه بهش نزدیک می شدم گفتم:
صدامون رو گوش می کردی... مگه نه؟ شنیدی که چه اتفاقی افتاد! بذار یه چیزی بهت یاد بدم...
جلوش وایستادم... ازم کوتاه تر بود... فقط تا شونه هام بود. گفتم:
بذار بهت یاد بدم چطور یه دختر رو دنبال خودت راه بندازی... همین که باهاش رابطه داشته باشی و چند روز غیبت بزنه و خبری ازت نشه با خودش فکر می کنه حتما منو برای همین می خواسته... دلشوره می گیره... مرتب دنبالت می گرده... عصبی می شه... استرس پیدا می کنه... و وقتی بعد چند روز یه دفعه پیدات بشه ممکنه یه کم بداخلاقی کنه ولی یه ترس پنهان از این که دوباره بذاری و بری داره... برای همین به پیشنهادت برای بیرون رفتن نه نمی گه... خصوصا اگه این دختر سنش کم باشه خیلی راحت می تونی این طوری کنترلش کنی.
عباسیان بعد از مکثی جلو اومد. توی چشمام زل زد و گفت:
گول حرفات که صد در صد درسته رو نمی خورم... یه کاری کردی... راستی... از برادرت خبر داری؟
ظاهرم رو حفظ کردم ولی ضربان قلبم یه دفعه اوج گرفت. با یه خونسردی عجیب که از جنس خونسردی های نادر خودم نبود گفتم:
فکر کنم خبرها دست تو باشه...
عباسیان گفت:
حالا بذار من یه چیزی بهت یاد بدم... ترس و هیجانات روحی بخشی از اعصاب رو تحریک می کنه که باعث می شه ضربان قلب آدم بالا بره و مردمک چشمش گشاد بشه... می دونستی؟
گفتم:
نه... رشته م ریاضی بود... هیچی از این چیزهایی که می گی نمی دونم...
عباسیان گفت:
شاید اون قدرها گوشم تیز نباشه که صدای بالا رفتن ضربان قلبت رو بشنوم ولی اون قدرها تجربه دارم که گول ظاهر خونسردت رو نخورم... می دونی... همه ی احساسات شما چشم رنگی ها رو می شه از چشماتون خوند...
لبخندی زد و گفت:
هیچ نظری در مورد این که چطور با اومدن اسم برادرت مردمک چشمت گشاد شد نداری... اینم حسن چشم های روشن...
صورتش پیش چشمم تغییر حالت پیدا کرد. هیجان و خشم به طور کامل از صورتش محو شد... بی تفاوت شد و بعد... دوباره تو جلد اون آدم غمگین و پژمرده رفت. آهسته گفت:
سعی کن آدمی که یه عمر پشت نقاب بی تفاوتی بدترین چیزها رو تحمل کرد با چیز دیگه ای گول بزنی...
پشتش رو بهم کرد. رو به منشیش کرد و گفت:
هرچی هست مربوط به کامپیوتر تینا می شه... روشنم بود... حتما یه ربطی بین رفتن بارمان و ماموریت برادرش هست... بگرد ببین چی پیدا می کنی.
در ویلا باز شد و یه مرد قدبلند و هیکلی وارد سالن شد. عباسیان گفت:
مواظب پسره باش...
قبل از این که مرد بازوم رو بگیره به عباسیان گفتم:
شک داری... مگه نه؟ اگه نه تا حالا منو کشته بودی...
یه گام به سمتش برداشتم و گفتم:
ولی اگه چیزی ازم پیدا نکردی... بهتره بلیط پروازمون روی میزت باشه! ... من و بارمان!
عباسیان لبخندی عجیب بهم زد و گفت:
باشه...
سرش رو آهسته تکون داد و گفت:
هم تو... هم بارمان! به محض این که دستم بهش برسه هر جفتتون رو می فرستم جایی که همه ی آرزوهاتون براورده شه... درستون رو بخونید... کار کنید... دوست دخترهاتون مثل حوری های بهشتی دور و برتون بچرخن... مادرتون هم می فرستم پیشتون... می دونی به همچین جایی چی می گن؟ بهشت!... البته مطمئن نیستم که وجود داشته باشه... یا دست کم اگه وجود داشته بشه بارمان لیاقتش رو داشته باشه... متاسفم که قسمت شما دو تا برادر حتی توی اون دنیا هم کنار هم بودن نیست...
و من تازه داشتم معنی پروازی که قولش رو داده بود می فهمیدم...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#64
Posted: 30 Nov 2012 14:21
فصل هفدهم
_ خانوم از جون ما چی می خواید؟
اخمام توی هم بود. گفتم:
دستتو باز کردم که بچه ت رو شیر بدی... همین! زیاد وقت نداری... می خوام دوباره دستت رو ببندم.
زن که به گریه افتاده بود بچه ش رو بغل کرد. دم در اتاق وایستاده بودم. چوبی که احتمالا زن برای محافظت از خودش گوشه ی اتاق گذاشته بود حالا توی دست من بود. صدای گریه ی بچه ش عصبیم می کرد. حرف های دانیال اذیتم می کرد... این که وجود داشتنم چه خطر بزرگی برای بابام بود... مگه بابام چی می دونست؟ حتما چیز مهمی بود... باید زودتر خودمو به یه جای امن می رسوندم... این طوری امنیت بابام هم تضمین می شد...
کسی با مشت به در زد. از جا پریدم. نگاه مشکوکی به زن کردم. رنگ از صورتش پریده بود. زیرلب داشت دعا می کرد... تو دلم گفتم:
فقط برادرش نباشه!
با بداخلاقی بهش گفتم:
فقط صدات در نیاد! فهمیدی؟
به سمت در رفتم. کسی از پشت در گفت:
ترلان! هستی؟
با تعجب درو باز کردم. با دیدن کسی که پشت در بود. نفس توی سینه م حبس شد. قلبم توی سینه فرو ریخت... با ناباوری نگاهی به سر تا پاش کردم. موهای خرمایی تیره ش... قد متوسط و صورت جذابش... با صدایی لرزون گفتم:
رضا!...
از شدت بهت و حیرت صدامو گم کردم... دهنم رو بدون این که صدایی ازش خارج شه باز و بسته کردم... قلبم دیوونه وار تو سینه می زد... نگاهی به سر تا پاش کردم... نه... خودش بود...
دوباره صدام رو پیدا کردم و گفتم:
تو... اینجا... اینجا چی کار می کنی؟
نگاهی به پهلوش کردم... زخمی شده بود. خونریزی داشت. به سمتش رفتم و گفتم:
خدای من... چی شده؟ زخمی شدی... داره ازت خون می ره...
صورتش از درد تو هم جمع شده بود. با دست چپ زخمش رو گرفته بود. با دست راست مچ دستم رو گرفت و گفت:
باید از اینجا بریم... زود باش...
دستمو پس کشیدم و گفتم:
نمی تونم... الان نه... بارمان هرلحظه ممکنه بیاد... رضا چی شده؟
رضا دوباره دستمو گرفت. منو از خونه بیرون کشید. زخمش رو گرفت و صورتش دوباره از درد توی هم رفت.
هنوز باورم نشده بود رضا رو به روم وایستاده... با همون بهت و حیرت گفتم:
تو اینجا چی کار می کنی؟
رضا نفس عمیقی کشید... مکثی کرد... گفت:
بارمان نمی یاد اینجا... دیدمش... بارمان رو فرستادم چند تا ده بالاتر... باید از اینجا بریم...
اخم کردم و گفتم:
چی داری می گی رضا؟
یه نگاه به سر تا پاش کردم. قلبم هنوز از شدت هیجان داشت محکم توی سینه می زد... آخه رضا این جا چی کار می کرد؟ چطور ممکن بود؟ رضا گفت:
من هرچی می دونستم به بابات و برادرت گفتم... بعدش...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
دانیال می گفت ردی ازت پیدا نکردن...
رضا با اون صورت در هم رفته اخمی کرد و گفت:
دانیال؟ دانیال کیه؟ ...
صورتش دوباره جمع شد. چنگی به زخمش زد. تا کمر خم شد. قلبم توی سینه فرو ریخت. بازوشو چسبیدم و گفتم:
رضا... حالت خوبه؟
رضا چنگی به دستم زد و گفت:
آره... آره... باید از اینجا بریم... باید بریم پیش بارمان... زخمی شده... حالش خرابه...
احساس کردم یه لحظه چشمام سیاهی رفت... معده م به شدت تیر کشید. کل بدنم به لرزه در اومد. رضا ادامه داد:
پلیس منو اینجا قایم کرده بود که دست باند بهم نرسه... یه ساعت پیش یه عده ناشناس حمله کردند...
سرشو بالا اورد... اشک توی چشماش جمع شده بود... نمی دونم از درد بود یا از حرفی که می خواست بزنه... صورتش خاکی و خونی شده بود... قلبم به درد اومد... ادامه داد:
محافظام رو کشتن... آخرین لحظه خیلی اتفاقی بارمان منو پیدا کرد و کمکم کرد... بدجوری زخمی شده... با ماشین یکی از اهالی ده فرستادمش یه جای دیگه... باید بریم... باید بریم پیشش...آخ....
دستش رو دوباره روی زخمش گذاشت. دور و بر خودم چرخیدم. باید چی کار می کردم؟ قلبم توی دهنم بود... رضا گفت:
بارمان گفت اینجایی... زود باش... باید بریم...
شک داشتم... رضا برای چی اینجا قایم شده بود؟ چرا همه چی یه دفعه ای شده بود؟ بارمان... بارمان زخمی شده بود... قلبم درد گرفت... معده م تیر می کشید... رضا به دست های یخ زده م چنگ زد و گفت:
ترلان... باورم نمی کنی؟ اگه... اگه دست بارمان به رادمان نمی رسید به کی اعتماد می کرد تا به تو خبر بده؟ هان؟....
به چشم های تیره ش نگاه کردم... و صورت خاکی و خونیش... دست هاش می لرزید... دهنم خشک شده بود... قلبم اون قدر محکم می زد انگار که می خواست سینه مو بشکافه و خودشو به بارمان زخمی برسونه... سرم گیج رفت... نه... بارمان....
گفتم:
معلومه... به تو می گفت...
فشاری به دستم وارد کرد و گفت:
پس باهام بیا...
دستمو کشید... به سمت یه پیکان خاکستری قدیمی رفتیم... دست و پام از شدت هیجان می لرزید...
" بارمان طاقت بیار... من دارم می یام... "
******
سوار ماشین شدم. دستم رو به سمت سوئیچ دراز کردم... سوئیچ نبود... قلبم توی سینه فرو ریخت. سرمو به سمت رضا چرخوندم. سوار شد و درو بست. گفتم:
رضا... سوئیچ...
یه دفعه ضربان قلبم بالا رفت... انگار از جواب نداده ی رضا هول برم داشت... رضا گفت:
سوئیچ نداره... اون دو تا سیم پایین فرمون رو بهم بزن روشن می شه...
به صندلی تکیه دادم... قلبم توی سینه فرو ریخت... خیلی آهسته دستامو از روی پام برداشتم. یه دفعه به سمت دستگیره ی در چرخیدم. رضا داد زد:
تکون نخور!
سرجام خشک شدم... قلبم محکم تر از چند دقیقه ی قبل شروع به زدن کرد... صدای دانیال توی ذهنم پیچید:
یه پیشنهاد بهت بدم؟ در عوض این که آزادم کردی!... اگه دستشون بهت رسید ... به هر دلیلی... صبر نکن... وقت رو هدر نده... خودتو خلاص کن...
دستام یخ کرد... چه قدر زود به حرفش رسیده بودم...
به سمت رضا چرخیدم. اسلحه ش رو به سمتم گرفته بود. چشمم رو به چشمش دوختم. زبونم بند اومد... رضا... چرا رضا؟... با صدای ضعیفی گفتم:
رضا... توام؟
با جدیت گفت:
روشنش کن... زود باش.
یه دستش هنوز روی زخمش بود... احساس کردم که پرده ی اشک جلوی چشمام رو گرفت. نفسم بالا نمی اومد... دوست داشتم خودمو از ارتفاع پرت کنم پایین و همه چیزو تموم کنم...
سیم ها رو توی دستم گرفتم... چند بار بهم زدمشون... ماشین روشن شد... نفس عمیقی کشیدم... قلبم از نفرت پر شد... با صدایی لرزون گفتم:
اگه بهم می گفتند معین خائنه بیشتر باورم می شد تا تو...
رضا با تحکم گفت:
دهنتو ببند... راه بیفت... فرمون رو برخلاف حرف من بچرخونی راهی اون دنیات می کنم...
با ناباوری نگاهش کردم... خشک شده بودم... نمی تونستم هیچ کاری بکنم... نمی تونستم پامو روی پدال فشار بدم... بغض راه گلوم رو بسته بود... من برای چی می خواستم برگردم؟ که ببینم آدم هایی که دوستشون دارم خائنن؟
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#65
Posted: 30 Nov 2012 14:23
رضا گفت:
راه بیفت...
یه دفعه داد زد:
زود باش...
پدال گاز رو فشار دادم. احساس کردم قلبم دیگه نمی زنه... سرم گیج می رفت... من از این دنیا متنفر بودم...
دنده رو به سختی عوض کردم. وارد راه اصلی شدم... نگاهی به ونی که سر جاده ولش کرده بودیم افتاد... احتمالا همین ون جامون رو لو داد... اگه رویا فرار نمی کرد... اگه زودتر می رفتیم...
صدای تو ذهنم گفت:
اما و اگر بسه! یه فکری کن...
دستام می لرزید... چشمام خوب نمی دید... صورتم کم کم از اشک خیس می شد... من این دنیا رو نمی خواستم... رضا گفت:
بی خودی اشک نریز... هیچ بلایی سرت نمی یاد. چند روز خوب می خوری و می خوابی... استراحت می کنی. بعد هم ولت می کنیم... حالا یه کم بیشتر گاز بده...
پدال گاز رو فشار دادم... صدای اگزوز درب و داغون ماشین بلند شد... توی جاده ی زیبا و سرسبز پیش رفتیم... جاده ای با آسفالتی کهنه و گیاهان بلندی در حاشیه ش... و درخت های سبز و قدیمی که روی کوه های رو به رومون رشد کرده بود.
رضا به کوه ها اشاره کرد و گفت:
برو توی اون جاده...
از راه اصلی خارج شدیم... وارد گل و لای حاشیه ی جاده شدیم... از سربلایی گذشتیم و به سمت جاده ی کوهستانی رفتیم... این جاده ها برام آشنا بود... پیچ های تند... آسفالت هایی که چندان جالب نبود... سنگ هایی در یه طرف جاده... و کوهی پوشیده شده از درخت در طرف دیگه... مثل خیلی از راه های شمال کشور...
یه بار دیگه صدای دانیال توی ذهنم طنین انداخت:
یه پیشنهاد بهت بدم؟ در عوض این که آزادم کردی!... اگه دستشون بهت رسید ... به هر دلیلی... صبر نکن... وقت رو هدر نده... خودتو خلاص کن...
ولی من یه فکر بهتر داشتم... فکری که اشک رو توی چشمم خشک کرد... لرزش دست هام رو متوقف کرد...
نیم نگاهی به مردی که کنارم نشسته بود کردم... یه دستش روی زخمش بود... بدنش به صورت غیرعادی خم شده بود... صدای نفس هاش به صورت غیرطبیعی بلند بود... خون روی بلیزش هنوز خشک نشده بود... یه مرد زخمی...
فرمون ماشین هم که توی دست من بود... اگه اراده می کردم می تونستم هرکاری بکنم...
و یه جاده در جوار دره ای مرگبار هم پیش روم بود...
پیش به سوی مرگ!
فرصت فکر کردن به چیزهای خوب رو نداشتم... فرصت دوره کردن اون چیزهایی که دوستشون داشتمو نداشتم...
یا باید حواسمو به کارم می دادم یا طعمه ای برای به دام انداختن بابام می شدم...
جاده کمی رو به بالا شیب داشت... لبمو تر کردم... نگاهی به حاشیه ی جاده کردم... با تخته سنگ پوشیده شده بود... هنوز باید پیش می رفتم... یه کم دیگه...
قلبم محکم توی سینه می زد... برای آخرین بار... آخرین دفعاتی بود که توی سینه می زد...
رضا گفت:
همین طور برو بالا... وقتی رسیدی سر دو راهی برو سمت راست...
نه... پس باید زودتر تمومش می کردم... پامو روی گاز گذاشتم... رضا خندید و گفت:
جدی جدی ساکت شدی... خوبه که با سوالات دیوونه م نمی کنی...
نفس عمیقی کشیدم. تپش دیوونه وار قلبم داشت کنترل همه چیز رو از دستم خارج می کرد... رو به رضا کردم و گفتم:
داستان تکراری آدم هایی که به خاطر پول و مقام خودشون و اطرافیانشون و عشقشون رو فدا می کنن... از داستان های تکراری بدم می یاد... دیگه نمی خوام چیزی بشنوم...
رضا گفت:
عشقشون؟ ... اتفاقا آوا دختر خوبیه... بعد از عقدمون بهش علاقه مند شدم... هیچ دلیلی نداره از عشقم دست بکشم...
وسط حرفش پریدم و با خشم گفتم:
متاسفم که دیگه فرصتی برای عشق و عاشقی برات نمی مونه...
یه دفعه به سمتش هجوم بردم. با مشت محکم به زخمش زدم. صدای فریادش به هوا رفت و خم شد. با آرنج محکم به صورتش زدم. سرش کج شد و به شیشه خورد. سریع خودشو جمع کرد. با ساعد دستش محکم به قفسه ی سینه م زد. نفسم تو سینه حبس شد. مشتم رو روی زخمش فشار دادم. ماشینو به سمت چپ کج کردم. پامو روی گاز گذاشت و یه دفعه به سمت تخته سنگ های سمت راست پیچیدم. پهلوی ماشین محکم به سنگ ها خورد. رضا خودش رو به سمت مخالف پرت کرد. فرمون رو گرفت و به سمت چپ پیچوند. با شونه م به سمت راست هلش دادم. زورش بیشتر بود. با شونه ضربه ی محکمی به قفسه ی سینه م زد. درد یه لحظه فلجم کرد. رضا گفت:
ترلان... آروم بگیر... باور کن شلیک می کنم...
آروم گرفتم. تا سر جاش راست شد فرمون رو به سمت راست پیچوندم. محکم به با پهلو به سنگ بعدی خوردیم... ماشین منحرف شد. فرمون رو به سمت مخالف پیچوندم... ماشین صاف شد. رضا خودشو صاف نگه داشت. اسلحه رو روی سرم گذاشت و گفت:
شلیک می کنم...
فرمونو یه دفعه پیچوندم... ماشین کج شد. رضا کج شد. با مشت به ساعدش زدم... اسلحه ول نشد. با آرنج محکم توی صورتم زد... سرم به شیشه خورد... مزه ی خون توی دهنم پیچید... درد توی صورتم پیچید... رضا فرمونو پیچوند... ماشین توی جاده از این طرف به اون طرف کج می شد... صدای جیر جیر لاستیک ها توی فضا می پیچید...
رضا داد زد:
تا تیکه تیکه ت نکردم آدم شو... باور کن زنده به گورت می کنم...
جیغ زدم:
فرصتشو بهت نمی دم...
رضا داد زد:
خفه شو...
ماشینو این دفعه به سمت کوه منحرف کردم... از دره ی پر دار و درخت فاصله گرفتم. رضا فرمونو به سمت خودش پیچوند... دست چپمو از فرمون آزاد کردم. با مشت توی صورتش زدم. دستاش ول شد. صورتش رو چسبید...
گاز دادم... لعنت به این پیکان و شتابش... قلبم توی دهنم بود... آدرنالین توی بدنم هر لحظه بیشتر می شد... دست های سردمو گرم می کرد...
تخته سنگ ها تموم شدند... ماشینو به سمت گارد ریل ها منحرف کردم و پلهوی ماشینو بهشون مالیدم. جرقه های نارنجی توی فضا پخش شد... صدای ساییدگی فلز جیغ خودمم در اورد. رضا داد زد:
ترلان... آروم بگیرم.
صدای شلیک گلوله توی فضا پیچید... جیغ زدم... یه لحظه بی اختیار فرمونو ول کردم... قلبم توی دهنم اومد... سریع به خودم اومدم. به فرمون چنگ زدم. بی اختیار ماشینو به سمت چپ کشوندم. یه بار دیگه دود از داشبورد بلند شد... مثل ماموریتم... یاد حرکت دست بارمان افتادم... صد و بیست تا... چشم های آبی بارمان... قلبم یه دفعه ایستاد... بارمان... سست شدم... ولی... نباید می ذاشتم رضا بعد من سراغ اون بره... نباید اونم گول بزنه... من باید رضا رو هم با خودم بکشم... من باید بمیرم... من باید بمیرم... این نفس های تند و سرکش نفس های آخره... این تپش بی امون قلبم تپش آخره...
رضا داد زد:
گلوله ی بعدی رو توی مغزت خالی می کنم...
داد زدم:
منم همینو می خوام...
گاز دادم. رضا ترمز دستی رو کشید. ماشین کج شد. منم فرمونو پیچوندم که بیشتر کج شه... رضا با مشت توی صورتم زد. دنیا پیش چشمم چرخید... رضا دستی رو خوابوند... فرمون رو چرخوند... چشمم سیاهی رفت. پدال گاز رو یه لحظه ول کردم... دوباره دنیا جلوی چشمم روشن شد... گاز دادم... صورتم از شدت ضربه سر شد... یه چشمم نمی دید...
فریادی از خشم زدم...
با آرنج محکم به زخم رضا زدم. صدای فریادش بلند شد... خم شد. فرمون رو پیچوندم... مستقیم به سمت جایی رفتم که گارد ریل تموم شده بود... دنده رو عوض کردم و تا ته پامو روی پدال گاز گذاشتم. رضا به سمت فرمون حمله کرد. جفت دستمو محکم به فرمون قفل کردم و سفت چسبیدمش... رضا داد زد:
ترلان... نه!
در ماشین رو باز کردم... ماشین از جاده خارج شد... توی فضای خالی برای ثانیه ای به پرواز در اومد... صدای فریاد رضا محو شد... دستم از فرمون جدا شد... ماشین توی هوا کج شد... با پهلوی سمت راست فرود اومد... محکم به زمین خوردیم. سرم به فرمون خورد...
ماشین به پهلو چپ شد... محکم به درخت توی دره خوردیم... متوقف شدیم...
خون روی صورت بی حسم ریخت... همه جا تاریک شد... تاریک تر... صداها خاموش تر... دردها ساکت تر... قلبم آروم گرفت... تاریکی همه جا حاکم شد...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#66
Posted: 30 Nov 2012 14:45
فصل هجدهم
صداهایی از بیرون می اومد. گوشامو تیز کردم. به نظر می رسید مردی که داره صحبت می کنه هیجان زده باشه:
اندرسون داره اون سلاح ها رو معامله می کنه...
صدای خونسرد و پر از حزن و اندوه عباسیان رو شنیدم:
بعد از این که دخترش دست ما افتاد دوباره همه ی این سلاح ها رو جور می کنه.
مرد با هیجانی که هر لحظه توی صداش اوج می گرفت گفت:
آره ولی چند ماه طول می کشه... اگه این قاضیه مدارک رو تا اون موقع رو کنه چی؟ احتمال سقوطمون زیاد می شه. هنوز نمی دونیم چی دقیقا لو رفته...
برخلاف عباسیان با صدایی سرد و ضعیف گفت:
آدم عاقل بدترین شرایط رو در نظر می گیره... پیش خودمون فرض می کنیم که همه ش لو رفته...
مرد که حالا یه کم عصبانیت هم توی صداش موج می زد گفت:
وقت نداریم... شنیدم دختره هم در رفته...
عباسیان با خونسردی گفت:
بسه!
مرد ساکت شد. صورت افسرده ی عباسیان رو می تونستم پیش خودم تصور کنم. صداشون به زمزمه تبدیل شد. حتما عباسیان نزدیک پنجره وایستاده بود و دستاش رو از پشت توی هم قلاب کرده بود. از روی تخت بلند شدم. آهسته و پاورچین به سمت در رفتم. دوباره گوشامو تیز کردم. صدای مرد رو شنیدم:
نقشه ی اول رو هنوز می شه ادامه داد... من روی کیبور اثر انگشت پسره رو ندیدم...
عباسیان وسط حرفش پرید و گفت:
ولی روی موس بود...
مرد گفت:
با موس که کاری نمی تونه بکنه...
عباسیان گفت:
مثلا ممکنه on screen keyboard رو باز کرده باشه و یه نامه ی بلند و بالا برای پلیس نوشته باشه...
با دست آهسته توی پیشونیم زدم... چرا به فکر خودم نرسیده بود؟
مرد گفت:
هیستوری کامپیوتر چک شده... چیز مشکوکی ندیدم.
عباسیان با خنده گفت:
فکر می کنم دانشگاه تهران هیچی هم یاد دانشجوهاش نده اینو یادشون می ده که چطور هیستوری کامپیوترشون رو دست کاری کنند...
مرد گفت:
من خودم شخصا بررسی کردم و دیدم به هیچ کدوم از اطرافیانش خبر نداده بود...
عباسیان گفت:
پسره رو دست کم گرفتی! خودش مهندس شبکه ست...
یه لحظه سکوت بینشون برقرار شد... عباسیان سکوت رو شکست و گفت:
یه بار دست کم گرفتمش... گول اون چشم های مظلومش رو خوردم... این شد که گند زده شد به همه چی... اینم مثل برادرش خطرناکه...
گوشمو به در چسبوندم. مرد گفت:
حالا باید چی کار کنیم؟
عباسیان بعد از مکثی گفت:
نقشه ی اول از دست رفته... می ریم سراغ نقشه ی دوم...
مرد گفت:
ولی... نقشه ی اول خیلی حساب شده تر بود تا این یکی...
عباسیان گفت:
چاره ای نداریم... نقشه ی اول از دست رفته... احیا کردنش حماقت محضه...
مرد گفت:
پس پسره رو برای چی نگه داشتی؟
عباسیان گفت:
برای نقشه ی دوم...
******
رو به مرد درشت اندامی که با چشم های کشیده ی تیره ش بهم زل زده بود کردم و گفتم:
اینجا محله ی تینا ایناست...
مرد گفت:
درسته...
با تعجب بهش خیره شدم... گفتم:
ولی...
مرد بازومو گرفت و گفت:
راه بیفت.
منو به سمت ماشین کشوند و گفت:
سوار شو...
با تعجب گفتم:
باید چی کار کنم؟
مرد گفت:
تینا رو سوار کن... دنبال پراید برو. همین!
تو دلم گفتم:
ولی این که نقشه ی اول بود...
در ماشین رو باز کردم و گفتم:
ولی من با تینا قراری نذاشتم...
مرد لبخندی زد و گفت:
تو نذاشتی... ما گذاشتیم!
قلبم محکم توی سینه می زد. یه جای کار اشکال داشت... نمی دونم کجا... فقط این روند... این نقشه... درست به نظر نمی رسید.
آب دهنمو قورت دادم. در ماشینو بستم. با استرس نفس عمیقی کشیدم. به آینه ی ماشین زل زدم. رنگم یه کم پریده بود. مرد از بیرون ماشین گفت:
ماشینو روشن می کنی یا همین جا خلاصت کنم؟
چشمامو روی هم گذاشتم. مگه چاره ی دیگه ای داشتم؟ مرد گفت:
اگه فقط یه حرکت... فقط یه حرکت اضافی انجام بدی... مثل این که پاتو بذاری روی گاز... یا این که از ماشین پیاده شی ، تک تیرانداز می زندت... فهمیدی؟
سرمو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم... به دلم بد اومده بود... پس نقشه ی دوم چی بود؟
یه دفعه نوری از امید به قلبم تابیده شد... یعنی امکانش بود که ریحانه به پلیس خبر داده باشه؟ یعنی امکانش بود که یه بار توی زندگیم شانس بیارم؟
نفس عمیقی کشیدم... سعی کردم به پلاک گردنم و ساعت مچی روی دستم فکر نکنم... همه ی این ها به محض این که دم خونه ی تینا برسم تموم می شد... احتمالا تک تیرانداز هم با وجود پلیس تیراندازی نمی کرد... آره... برگ برنده ی من پلیس بود... اگه که ریحانه خبرشون می کرد... اگه...
ماشینو روشن کردم. با سرعت کم به راه افتادم. جلوم هیچ ماشینی نبود. احتمالا بعد از سوار کردن تینا پراید رو به روم قرار می گرفت. سر کوچه ماشینو پارک کردم. چشمم به تینا افتاد. با گام های بلند به سمتم اومد.
با بدبینی نگاهی به خونه های اطراف انداختم. انتظار داشتم یه تک تیرانداز روی بالکن یا پشت بومشون ببینم. نفهمیدم تینا کی در ماشینو باز کرد و خودشو روی صندلی انداخت. با صدای عصبیش به خودم اومدم:
معلوم هست کدوم گوری بودی؟... انگار راسته می گن پسرهای ایرانی جز این چیزها به چیز دیگه ای فکر نمی کنند! کارتو کردی و بعدم زدی به چاک؟
با عصبانیت گفتم:
چی می گی؟ باز شروع کردی؟ پسر ایرانی پسر ایرانی! یادش رفته چه جوری داشت خودشو برای همین پسر ایرانی می کشت!
تینا صداشو بالا برد و گفت:
کی؟ من؟ من داشتم خودمو برای تو می کشتم؟
گفتم:
خیلی خب... بسه... خوبه می دونی این چند روز تهران نبودم! اگه می خواستم دورت بزنم اینجا نمی اومدم. لطفا تمومش کن.
تینا چشم غره ای بهم رفت و سرشو به سمت دیگه چرخوند. پوفی کردم. یه دفعه چشمم به بنزینی که داشتم افتاد... باک کاملا پر بود. یه دفعه یه چیزی به ذهنم رسید... باید پامو روی گاز می ذاشتم و برای همیشه ناپدید می شدم... شاید این بهترین انتخاب بود...
قلبم توی سینه فرو ریخت. تا خواستم تصمیم بگیرم باید چی کار کنم صدای بلند کشیده شدن لاستیک روی آسفالت رو شنیدم. از جا پریدم. سرم با سرعت بالا اومد... صدای آژیر ماشین پلیس توی فضا پیچید.
چشمم به دو تا ماشین پلیس افتاد که خیابون رو از جلو بسته بودند... از توی آینه دو تا ماشین پلیس رو دیدم که خیابون رو از پشت سرم بستند... از شدت هیجان نفس توی سینه م حبس شد.
دستم بی اختیار به سمت دستگیره رفت. چند نفر مامور مسلح آهسته و با آرایش منظم به سمتمون اومدند. تینا با صدایی که به زور در می اومد گفت:
اینجا... اینجا... چه خبر شده؟
صدایی از توی بلندگو اعلام کرد که خودمو تسلیم کنم. لبخندی روی لبم نشست... قلبم بعد چند ماه آروم گرفت. همه چی تموم شده بود... دیگه خبری از پرواز نبود...
از بین آژیر ماشین های پلیس صدایی از توی بلندگو با لحنی محکم گفت:
دستاتو بذار روی سرتو پیاده شو...
لبخندی به تینا زدم. رنگش پریده بود... گفت:
تو... با تو اند؟
با خوشحالی گفتم:
تموم شد... پیاده شو تینا...
مامورهایی با لباس سیاه و کلاه های کج به سمتم می اومدند. نور رقصان قرمز و آبی ماشین های پلیس توی خیابون پخش شده بود. دو نفر از مامورها بهمون نزدیک شدند. نگاهی به خونه های اطراف کردم. همسایه ها سرشون رو از پنجره بیرون کرده بودند و همه با اضطراب به ما نگاه می کردند. زن های بی حجاب سعی می کردند خودشون رو پشت پرده قایم کنند... مردها با اضطراب پنجره ها رو می بستند ...
در ماشینو باز کردم. یکی از مامورها اسلحه ش رو پایین اورد. از ماشین پیاده شدم. سریع به سمتم اومد. با تحکم گفت:
دستاتو بذار پشت سرت...
دستامو پشت سرم گذاشتم. چرخیدم و پشتمو به مامور کردم. مامور دوم با اسلحه منو نشونه گرفته بود. دستمو از پشت دستبند زدند. برام مهم نبود... نگاهم هنوز به پشت بوم و بالکن خونه ها بود ... خبری از تک تیرانداز نبود... قلبم محکم توی سینه می زد. تینا در ماشینو باز کرد و پیاده شد. گفت:
اینجا چه خبر شده؟
صدای آژیر پلیس قطع شد. نفس راحتی کشیدم. لبخندی از روی آسودگی روی لبم نشست. مامور دست دستبند زده شده ام رو گرفت و گفت:
راه بیفت...
یه دفعه صدای مهیب انفجار شنیده شد... شعله های آتیش پیش چشمم قد کشید... موج انفجار پرتم کرد... سرم به ماشین پشت سرم خورد... درد مجالی برای حبس کردن نفسم پیدا نکرد... بین سرخی آتیش به تاریکی رسیدم... به پرواز...
همه جا برام سیاه شد... سیاه ... سیاه ِ سیاه... توی سیاهی گم شدم... سرم گیج می رفت... قلبم محکم توی سینه می زد... توی اون گرما سردم شده بود... دستام می لرزید... کم کم رگه های قرمز توی سیاهی ظاهر شد... اون رگه ها منو از سیاهی نجات دادند... دهنم خشک شده بود... لرزش دستم به بازوهام رسید... کف دستم دیگه از شدت سردی حس نداشت... قلبم محکم به قفسه ی سینه م می زد... دنیا توی همون سیاهی دور سرم می چرخید... کم کم رگه های آبی هم اضافه شدند... سیاهی کمرنگ شد...
چشم چپمو باز کردم... تصویر گنگ و لرزونی پیش چشمم جون گرفت... انگار صدای فریاد مامورها از فرسخ ها دورتر می اومد... درد نفسمو بند اورد... نور قرمز و آبی ماشین های پلیس روی دیوار خونه ها و آسفالت خیابون می رقصید... شعله های آتیش رو از گوشه ی چشم می دیدم... درد شدیدی که توی بدنم می پیچید فلجم کرد... تصاویر کم کم محو می شد... فقط نورهای رقصان قرمز و آبی رو می دیدم... کم کم نورهای آبی ناپدید شد... قلبم از درد و رنج مچاله شد... نورهای قرمز محو شد... توی ذهنم پسری رو در نزدیکی خودم حس می کردم که روی زمین دو زانو نشسته بود و دو دستی به سرش می زد...
و بعد فقط سیاهی بود... سیاه... سیاه ِ سیاه...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#67
Posted: 30 Nov 2012 14:48
فصل نوزدهم
سوزش خفیفی رو احساس کردم... همه ی نیروم رو جمع کردم و پلکامو باز کردم. همه جا تار بود... چیزی نمی دیدم... پلکامو بستم...
این بار سوزش شدیدتری روی پوست صورتم حس کردم... چشمامو باز کردم. کسی صورتمو بالا گرفت و گفت:
ترلان... ترلان... می شنوی؟
ناله ای کردم. مرد با استرس گفت:
می ریم... از اینجا می ریم...
چشمامو باریک کردم... کم کم تصاویر واضح می شدند... نور خورشید از بین شاخ و برگ درخت ها به زمینی که از گل و برگ درخت ها پوشیده شده بود می رسید...
چشمم به مردی که بالای سرم زانو زده بود افتاد... با دیدن چشم های آبی و موهای مشکی رنگش که از دو طرف تراشیده شده بود لبخندی زدم... اینجا بهشت بود... و بارمان هم پیشم بود...
درد توی بدنم پیچید... تازه متوجه درد عذاب آور دستم شده بودم...
نفس توی سینه م حبس شد. چشمامو از درد بستم... قطره اشکی از چشمم به سمت شقیقه هام جاری شد... داشتم از درد می مردم...
یه دفعه صدای خش خش و به دنبال اون ناله ای رو شنیدم. هوشیار شدم... ضربان قلبم بالا رفت... چشمام بی اختیار باز شد... احساس خطر می کردم. لب های خشکیده م و باز کردم و با زحمت گفتم:
ر... ر... رض...رضا... رضا...
بارمان اخم کرد و گفت:
چی؟
یه دفعه به سمت ماشین برگشت. تلاش کردم که سرمو بلند کنم... نتونستم... دست چپم از درد داشت می ترکید. دست راستم رو تکیه گاه بدنم کردم و یه کم خودمو بلند کردم. رضا رو دیدم که یه دستش رو توی شکمش جمع کرده بود... یه دستشو به ماشین گرفته بود و لنگان لنگان به سمتون می اومد...
به نفس نفس افتادم... بی اختیار سعی کردم خودمو به سمت عقب بکشم... نتونستم...
رضا تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد... فریاد کوتاهی از درد کشید... چند بار نفس عمیقی کشید و با صدای لرزانی گفت:
بارمان... کمکم ... کن... باید... باید... ترلانو از این جا ببریم...
یه لحظه دردی رو که توی دست و سرم پیچیده بود فراموش کردم... ناله ای کردم و گفتم:
نه... نه... خائن...
بارمان از جاش بلند شد... با وحشت به رضا نگاه کردم. صورتش از خون خیس شده بود. دستش رو به ماشین گرفت و سعی کرد بلند شه. بارمان رو به روش وایستاد. رضا که با هر نفس ناله می کرد گفت:
کمکم... کن...
بارمان خم شد. گلوی رضا رو محکم گرفت. رضا با دست های خونیش چنگی به دست بارمان زد. نفسش بند اومده بود... خواستم بارمان رو صدا کنم... توانی نداشتم... چشمام سیاهی می رفت... درد پیشونی و دستم داشت بیهوشم می کرد... سرم گیج رفت... صدای فریاد بارمان هوشیارم کرد:
پس تو ما رو به سایه فروختی... آره؟ ... همین طور ترلان رو... سایه گزارش داده بود که ترلان رو دم خونه ی تو اولین بار دیده بود... تو بهش خط داده بودی...
گلوی رضا رو ول کرد. رضا به سرفه افتاد. خم شد و چنگی به قفسه ی سینه ش زد. بارمان گفت:
رادمان کجاست؟
رضا نفس نفس می زد... سری تکون داد و گفت:
نمی... نمی دونم...
بارمان از پشت شلوارش اسلحه ش رو در اورد و گفت:
پس به دردم نمی خوری.
همین که رضا رو نشونه گرفت همزمان داد زدم:
نه... !
قلبم محکم توی سینه می زد... نمی خواستم همچین چیزی رو ببینم... بارمان هیچ وقت نباید جلوی من این کار رو می کرد... هیچ وقت...
رضا دست خونیش رو بالا اورد و گفت:
نه... می گم... .
بارمان اسلحه رو پایین نیورد... در همون حال گفت:
خب... می شنوم.
رضا دستشو پایین اورد و گفت:
پیش... پیش رئیسه.
بارمان گفت:
خب... رئیس کیه؟ اسمش چیه؟ کجاست؟
رضا گفت:
نمی دونم...
بارمان گفت:
می دونستم به درد نمی خوری.
رضا توانش رو جمع کرد و با صدای بلندی گفت:
چه فایده ای داره که بهت بگم؟ ... اون وقت تو منو نمی کشی و اونا می کشن...
بارمان گفت:
خداحافظ رضا...
من و رضا همزمان داد زدیم:
نه!
نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که به زور در می اومد گفتم:
خواهش... می کنم... نه...
قلبم محکم توی سینه می زد. اصلا تحمل این رو که بارمان جلوی من آدم بکشه نداشتم... حتی اگه اون آدم رضایی باشه که چشم دیدنش رو نداشتم...
بارمان نگاهی بهم کرد. التماس کردم:
ولش ... کن...
بارمان اسلحه ش رو پایین اورد. رضا نفس راحتی کشید... دستش رو دوباره روی زخمش گذاشت. بارمان دستی به سرش کشید. سعی کردم فریاد دردآلودمو خفه کنم ولی نتونستم و ناله ای کردم... دندونام رو بهم فشار دادم... دیگه تحمل درد رو نداشتم. یه لحظه چشم باز کردم و بارمان رو دیدم که با اسلحه محکم پس گردن رضا زد. چشمام بسته شد... همه جا دوباره داشت سیاه می شد. صدای بارمان رو شنیدم:
بیا... کمک کن بذارمش توی ون...
صدای آشنایی رو شنیدم:
یه مار خوش خط و خاله... گولشو نخور...
صدای بارمان لحظه به لحظه برام ضعیف تر می شد:
من نمی تونم ازش حرف بکشم... اونم جلوی ترلان... ولی به حرف می یاد...
دوباره صداها خاموش شد...
******
صدای موتور ماشین و گفتگوی بارمان با همون مرد رو شنیدم. بارمان داشت می گفت:
... مطمئنی؟
صدای مرد خیلی ضعیف بود. نشنیدم چی گفت. احساس کردم ماشین از حرکت ایستاد. تمام توانمو جمع کردم و چشمامو باز کردم. بارمان داشت از ماشین پیاده می شد. دستمو بالا اوردم و پیشونیم رو لمس کردم. به شدت می سوخت. خون روی صورتم خشک شده بود. دنیا دور سرم می چرخید...
سعی کردم روی صدای بارمان تمرکز کنم. داشت می گفت:
... لوش دادی ولی دارم این پول رو بهت می دم که بری خودتو گم و گور کنی که دیگه هیچ وقت چشمم بهت نیفته.
همین که مرد شروع به صحبت کردن کرد شناختمش... دانیال بود... گفت:
من لوش ندادم... اگه داده بودم این قدر هالو نبودم که بیام پیدات کنم و ماجرا رو بهت بگم. همین که دو متر از خونه دور شدم منو گیر انداخت... فهمید که توی اون خونه ایم... برای تو که بد نشد! شاید این طوری از سر تقصیراتت بگذرن...
سرمو به پشتی ماشین تکیه دادم... ادامه ی گفتگوشون رو نشنیدم... بیهوشی نعمتی بود که می تونست منو از این درد و عذاب نجات بده.... همین که خواستم یه بار دیگه خودمو دستش بسپرم بارمان سوار ماشین شد و گفت:
بهوشی؟
ناله ای کردم. بارمان ماشینو روشن کرد و گفت:
الان می رسیم... نگران نباش...
چشمام سیاهی می رفت. با صدایی ضعیف و لرزون گفتم:
تو... توام ... می یای؟
از بین پلک های نیمه بازم نگاهش کردم... دنیا دور سرم می چرخید... چشمام رو به سیاهی می رفت... دست های گرمش رو روی دستم احساس کردم. بین درد و تاریکی لبخندش رو دیدم... گفت:
منم باهات می یام...
نمی دونم درد دستم بود که اشک به چشمم اورد یا چیز دیگه... گفتم:
تو... باید... فرار می کردی...
اشکام روی گونه های ورم کرده م ریخت... گفتم:
نمی خوام ... اعدامت... کنند...
فشار دستشو روی دستم بیشتر کرد و گفت:
منم نمی خوام این طوری ببینمت... نمی تونم بذارمت برم...
صورتم از درد توی هم رفت... دستام بی اختیار مشت شد... ناخونام رو به کف دستم فشار دادم و گفتم:
برو... من... برو...
سرش رو به سمت جاده برگردوند و گفت:
چیزی نمی شه... نترس...
نگاهی به اطرافش کرد. اخماش توی هم رفت و گفت:
لعنتی... عوارضی... پلیس...
با استرس نگاهی بهم کرد و گفت:
ترلان شالت رو بکش روی صورتت...
دستم راستم رو به سمت شالم دراز کردم. بارمان گفت:
فایده نداره... باید دور بزنیم و راه اومده رو برگردیم...
چشمامو تنگ کردم... تصاویر برام مات بود... با این حال ردیف ماشین هایی رو که جلوی عوارضی صف کشیده بودند تشخیص دادم...
نگاهی به دور و برم کردم... سوار همون ون مشکی بودیم... یه ون مشکی... یه راننده ی معتاد... یه زن زخمی... صد در صد متوقفمون می کردند.
صاف نشستم... با دست راست دست چپ دردناکمو گرفتم. بریده بریده گفتم:
پیاده... شو... بارمان... نگهمون... می دارند...
بارمان آهسته گفت:
دیر شده...
تصاویر دوباره برام مات شد... چشمام سیاهی رفت... سرم پایین افتاد...
دنیا توی همون سیاهی دور سرم می چرخید... درد لحظه ای قطع نمی شد. صداهایی دور و برم می شنیدم. به خودم نهیب زدم:
بلند شو... چشماتو باز کن... بارمان... به خاطر بارمان...
بین هوشیاری و بیهوشی دست و پا می زدم... همه ی توانمو جمع کردم و چشمامو باز کردم... تصاویر سیاه و گنگ بود... چشمامو باریک کرد... بارمان کنارم نبود...
قلبم به درد اومد... ناله ای کردم. انگار قلبم هزار تیکه شد... کم کم تصاویر واضح شدند. بارمان رو دیدم که بیرون و نزدیک ماشین ایستاده بود. مامور پلیس دست های بارمان رو دستبند زد و گفت:
همه چی معلوم می شه.
بارمان با خونسردی گفت:
زنگ بزن به بازپرس راشدی. بگو رحیمی خیلی زود باید ببینتش... بگو دختر تاجیک هم باهاشه... و یه نفر که باید ازش بازجویی شه...
خواستم حرفی بزنم ... چیزی بگم... ولی دوباره داشتم از حال می رفتم. مامور پلیس بازوی بارمان رو گرفت و خواست از اونجا ببرتش... ناله ای کردم... چشم بارمان بهم افتاد... چشماشو روی هم گذاشت و با لبخند بهم گفت:
همه چیز درست می شه... نگران نباش... الان جات امنه...
رو به مامور پلیس کرد و گفت:
روی این ماشین احتمالا ردیابی چیزی وجود داره... نباید به این زودی پیدامون کنند...
سعی کردم دستمو بالا بیارم و به سمتش دراز کنم ولی دستام مثل وزنه های صد کیلویی سنگین شده بودند... مامور اونو دنبال خودش کشوند... بارمان گفت:
همه چی تموم شد ترلان... دیگه خطری تهدیدت نمی کنه...
اشک توی چشمم حلقه زد... نباید از من جداش می کردند... داشتند کجا می بردنش؟ ... قلبم دیگه تحمل نداشت... دوباره داشتم از حال می رفتم... نگاهی به صورتش کردم... لحظه به لحظه ازم دورتر می شد... داشت لبخند می زد...
صورتش رو جلو اورد... توی چشمام زل زده بود ... با شیطنت لبخندی زد و گفت:
من رادمان نیستم... اسم من بارمانه...
دوباره همه جا تاریک شد... احساس کردم کسی منو تاب می ده...
انگار هنوز توی اون اتاق با نور قرمز بودم... بارمان رو بغل کرده بودم و اون منو توی بغلش تاب می داد...
دردی رو احساس کردم... صورتم می سوخت...
انگار دانیال بود که محکم توی صورتم زده بود... جلوی در انبار... سرم به چهارچوب در خورده بود... دهنم مزه ی خون می داد... عیبی نداشت... می دونستم بعدش بارمان می یاد و آرومم می کنه... می دونم با مهربوی می گه " نمی خوای به عمو دکتر جایی که درد می کنه رو نشون بدی؟ "
کسی صدام می زد:
ترلان... ترلان...
صدای بارمان توی سرم پیچید:
دیر رسیدی ترلان...
می خواستم صداش کنم... صدام در نمی اومد... همه جا تاریک بود... هیچی نمی دیدم... صداش رو می شنیدم:
دوست داری وایستی و اعدام شدن عشقت رو ببینی؟
ببین سیاهی ها سقوط کردم... ای کاش برای همیشه بیهوش می موندم...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#68
Posted: 30 Nov 2012 14:48
احساس کردم کسی داره صورتمو نوازش می کنه. لبخندی زدم... خجالت نمی کشید که جلوی چشم رویا اومده بود توی اتاقو داشت صورتمو نوازش می کرد؟ این پسر هیچی از ملاحظه و خجالت سرش نمی شد...
چشمامو آهسته باز کردم و گفتم:
دیوونه...
لبخند روی لبم خشک شد... چشمم به در و دیوار سفید اتاق افتاد... روی تخت بیمارستان خوابیده بودم. صداهایی از بیرون می اومد. بهشون دقیق شدم. صدای معین بود... قلبم توی سینه فرو ریخت...
احساس کردم بغض راه گلوم رو بست. اشک تو چشمام حلقه زد... معین بود... مطمئن بودم...
صدای زنی رو شنیدم با گریه و زاری چیزی می گفت... با شنیدن صدای پر از بغضش مو به تنم راست شد... مامان...
احساس می کردم نفس کشیدن برام سخت شده. تمام توانمو جمع کردم و سعی کردم بلند شم. همین که آرنج دست راستم رو تکیه گاه بدنم کردم و خودمو بالا کشیدم سرم گیج رفت و دوباره روی تخت افتادم. دست چپم سوزش خفیفی داشت... یه سرم هم به دست راستم وصل بود.
چند بار نفس عمیق کشیدم و خواستم دوباره بلند شم که در باز شد و یه پرستار با لبخند وارد اتاق شد. در فاصله ی باز و بسته شدن در صدای بلند معین رو شنیدم:
فقط دو دقیقه طول می کشه...
همین که در بسته شد صدا هم قطع شد... آب دهنمو قورت دادم و با صدایی گرفته گفتم:
می خوام ببینمشون...
پرستار سرمم رو بررسی کرد و گفت:
الان به هیچ وجه امکانش نیست...
گفتم:
چرا؟ ... من خوبم... باور کنید...
با التماس گفتم:
می خوام مامانمو ببینم...
پرستار با دلسوزی نگاهم کرد و گفت:
مامورهایی که دم در وایستادن دستور دارن که کسی رو راه ندن...
با عصبانیت گفتم:
ولی آخه...
و بعد متوجه شدم... آهی کشیدم... درسته... من قاتل بودم... یادم رفته بود... چشمامو روی هم گذاشتم. احتمالا اجازه ی ملاقات و این چیزها رو نداشتم...
همین که پرستار به سمت در رفت گفتم:
بابام هم هست؟
پرستار به سمتم برگشت و گفت:
فقط سه تا خانوم و یه آقای جوون هستند...
قلبم توی سینه فرو ریخت... پس بابام کجا بود؟ نکنه بلایی سرش اومده باشه؟! به شدت اضطراب داشتم... می دونستم دل توی دل مامانم هم نیست... فقط به اندازه ی چند متر با هم فاصله داشتیم و نمی تونستیم همدیگه رو ببینیم... قلبم داشت از سینه م بیرون می جهید... دلم براشون پر می کشید... .
پس بابام کجا بود؟ چرا نیومده بود؟ خدا می دونست چه قدر دلم می خواست ببینمش... می دونستم اگه اونم اینجا بود حتما یه راهی برای دیدن من پیدا می کرد...
گوشامو تیز کردم تا حداقل صدای خانواده م رو بشنوم... سه تا خانوم...یکی که مامانم بود... دو تای دیگه کی بودند؟ شاید خاله... احتمالا ترانه...
نفس عمیقی کشیدم. باید یه راهی پیدا می کردم... باید!
پرستار گفت:
حالا که می گی حالت خوبه فکر کنم بتونی بازپرس رو ببینی!
اخم کردم و گفتم:
چی؟ نه... نمی خوام ببینمش... من می خوام خانواده م رو ببینم...
پرستار چیزی نگفت و از اتاق خارج شد. عصبانی بودم... سرگیجه داشتم و تمام بدنم سنگین شده بود... احساس می کردم همه جای بدنم کوفته و کبود شده. یاد رضا افتادم... کسی که به خاطر مرگش همه ی اینا رو به جون خریده بودم...
بارمان به مامور پلیس گفته بود یه نفر رو باید برای بازجویی ببرن... حتما رضا بود... پشت ون گذاشته بود و اورده بودش... ای کاش بعد بازجویی این موجود خائن رو دار می زدند...
راستی بارمان... وای خدا... چرا این کار رو کرده بود؟ چرا منو اورده بود؟ چرا فرار نکرده بود؟ اگه بابام نتونه براش کاری بکنه چی؟
اون قدر فکر کردم که سردرد گرفتم... همین که چشمام رو بستم کسی وارد اتاق شد.
چشمامو باز کردم. مردی با ابروهای پیوسته و ریش و موی مرتب مشکی دم در ایستاده بود. با تعجب نگاهش کردم... بعد دوزاریم افتاد... بازپرس بود! ضربان قلبم بالا رفت... وقت جواب پس دادن بود... قبلا همه ی فکر و ذکرم درگیر فرار کردن بود... به این فکر نکرده بودم که جواب پس دادن هم می تونه خیلی سخت باشه... و تعیین کننده ی آینده م... ضربان قلبم بالاتر رفت...
مرد نزدیک تختم ایستاد و گفت:
خانوم تاجیک متاسفم که این موقعیت رو برای بازجویی انتخاب کردم. ترجیح می دادم بعد از بهبودی کاملتون این سوال ها رو ازتون بپرسم ولی باید هرچه زودتر وارد عمل بشیم... ظاهرا زمان زیادی برامون نمونده... من راشدی هستم...
راشدی دوست بابام بود... حتما از بابام خبر داشت. خواستم نیم خیز شم که یاد سرگیجه هام افتادم. هیجان زده گفتم:
شما از بابام خبر دارید؟ می دونم که با هم دوست بودید!
اخمی کرد و گفت:
می دونستید؟
دوزاریم افتاد... حتما یه مسئله ی سری بود... به قیافه ش می خورد که مایل نباشه در مورد بابام حرف بزنه.
راشدی گفت:
می تونم ازتون بپرسم روزی که با عجله سوار ماشین شدید و به سمت خونه ی خانم تاجیک... عمه تون... حرکت کردید چه چیزی رو می خواستید به گوش پدرتون برسونید؟
ضربان قلبم بالا رفت. لبمو تر کردم و گفتم:
خب... ام... چند روز قبل دختری به اسم سایه بهم پیشنهاد کار داده بود. گفته بود که باید رئیسش رو جا به جا کنم و ماهی چند میلیون بهم پول می ده. وقتی بهش گفتم که گواهی نامه ندارم گفت که مشکلی نیست و برای همین مطمئن شدم که کاری که منو براش در نظر گرفته خلافه... از طرفی دوست نامزد دوستم... رادمان رحیمی... رو دیدم و ایشون بهم گفتن که زیربار نرم. دقیق یادم نمی یاد... گفتن که سایه چند روز فرصت داره که کسایی که می خواد رو پیدا کنه و خودش شدیدا تحت فشاره. اون روزی که سوار ماشین شدم و به سمت خونه ی عمه م رفتم آقای رحیمی باهام تماس گرفته بودند. گفتن که همه چیز رو به بابام بگم... گفتن که براش پاپوش درست کردن... منم ترسیدم و برای دیدن بابام رفتم.
نفس عمیقی کشیدم و با استرس شدیدی گفتم:
وقتی سوار ماشین بودم یه موتور برام مزاحمت ایجاد کرد و... من نمی خواستم اون زن رو زیر بگیرم... چاره ای نداشتم... ترسیده بودم... مجبور شدم سوار ماشین بشم... می دونم که...
راشدی دست هاش رو بالا اورد و منو به سکوت دعوت کرد. نفس عمیقی دیگه ای کشیدم. قلبم هنوز محکم توی سینه م می زد. راشدی گفت:
من می خوام در مورد این باند بدونم... مسائل مربوط به تصادف اولویت ما نیست... بعد از این که از بیمارستان مرخص شدید می تونیم در این مورد صحبت کنیم.
با عصبانیت گفتم:
جدا؟ برای همین مامورها دم در اتاق وایستادن و نمی ذارن خانواده م رو ببینم؟
راشدی گفت:
توی این مورد که شما تصدیق نداشتید و سوار ماشین شدید که شکی نیست!
با صدای بلند گفتم:
ترسیده بودم!
راشدی گفت:
چون ماجرای سایه رو نه با پلیس در میون گذاشتید و نه به خانواده تون اطلاع دادید. چرا به پلیس خبر ندادید؟ همون طور که گفتید توی برخورد اول متوجه شدید که سایه خلاف کاره!
یادم اومد که چه قدر دو دل بودم... این که به بابام بگم یا نگم... چرا نگفتم؟ یادم اومد... رفته بودم خونه ی آوا... رضا باهام حرف زده بود... متقاعدم کرده بود که چیزی به کسی نگم...
آهی کشیدم و گفتم:
رضا نامزد دوستم بود... بهم گفت که هر مسئله ای پیش اومد اونو خبر کنم... اون متقاعدم کرد که چیزی نگم... ولی ظاهرا با این باند همکاری می کرد... گولم زد...
راشدی گفت:
بسیار خب... تکلیف این قضیه بعدا مشخص می شه... در نظر می گیریم که چیزی از این باند نمی دونستید و سایه شما رو وارد باند کرد... چرا برای قتل ناوسروان راشدی باهاشون همکاری کردید؟
یاد حرکت دست بارمان و چشم های شیطونش افتادم... قلبم توی سینه فرو ریخت... یادم اومد بهم گفته بود:
تو یه مجرمی... نذار محکوم شی... تا جایی که می تونی سیاست به خرج بده... فیلم بازی کن... گوشات و تیز کن... هرچی می شنوی و پیش خودت ثبت و ضبط کن... روزی که توی اتاق بازجویی و جلوی بازپرس نشستی به حرف من می رسی....
اون این روزها رو دیده بود... به چشم های بازپرس راشدی نگاه کردم. گفتم:
بابت برادرتون متاسفم... خدا بیامرزتشون... من واقعا متاسفم... من... من اصلا نمی دونستم ماموریت چیه... مجبورم کردند... بهم گفتند اگه کاری رو که بهم می گن انجام ندن منو می فرستن...
مکثی کردم... خاطره ی تهدیدهای دانیال هنوز آزارم می داد... یادم اومد بارمان گذاشته بود بره تا بتونه قاچاقی از مرز خارج شه... آهی کشدیم و گفتم:
تهدیدم کردند... تا وقتی رحیم شلیک نکرده بود نمی دونستم ماجرا چیه...
به صورت راشدی نگاه کردم. اخم کرده بود ولی مسلط به نظر می رسید. ناراحت شدم... حتما خیلی سخت بود که در مورد قتل برادرش از کسی که به قاتل کمک کرده بود سوال بپرسه... کسی که ماشین رو می روند... سخت بود خونسردی خودش رو حفظ کنه... بیشتر از هر زمان دیگه ای بابت این کارم عذاب وجدان داشتم... برام عجیب بود چطور تونسته بودم با این عذاب وجدان زندگی کنم...
سعی کردم بهتر توضیح بدم. هرچیزی که دانیال بهم گفته بود رو بهشون گفتم... ماجرای ماشین رو... این که بارمان در مورد دوربین و سرعت بالای صد و بیست بهم گفت... و این که چطور این نقشه رو عملی کردم و بعد رحیم یه گلوله توی داشبورد خالی کرد...
بعد از این که سکوت کردم راشدی گفت:
در مورد باند چی می دونید؟
ساکت موندم... یه حسی بهم می گفت که نباید همه ی ماجرا رو توی این موقعیت شرح بدم... دوست نداشتم همه چیز رو در اختیارشون بذارم... یه حسی وسوسه م می کرد که اول مطمئن بشم که از همه چیز تبرعه می شم بعد اطلاعات بدم... خب این کاری بود که خلاف کارها می کردند... باج می گرفتند... و من می ترسیدم که تنها راهی که داشته باشم این باشه که مثل یه خلاف کار واقعی عمل کنم... من از زندان رفتن می ترسیدم...
آهی کشیدم و گفتم:
من باید بابام رو ببینم...
ناشکیبایی چاشنی لحن جدی راشدی شد:
خانوم تاجیک ما وقت زیادی نداریم.
گفتم:
نه... من باید خانواده م رو ببینم... از نظر مامانم اینا من یه قاتلم که فرار کردم... مطمئنا ناراحت و عصبین... خواهش می کنم...
راشدی چند ثانیه خیره بهم نگاه کرد و گفت:
خانواده تون تا حدودی در جریان هستن... دوستتون بهشون گفتند که چند روز قبل از تصادف کسی به اسم سایه تهدیدتون کرد... برادرتون هم دید که خیلی سراسیمه و آشفته خونه رو ترک کردید... تلاش کردند تا با نامزد دوستتون تماس بگیرن ولی ظاهرا دیگه کسی از اون تاریخ به بعد نتونست ردی ازش پیدا کنه... خانوم تاجیک... خانواده تون با خانواده ی مقتول صحبت کردند... منطقی به نظر می یان... مسئله ی شما حل می شه... ما سعی می کنیم شما رو کمک کنیم... شما هم سعی کنید ما رو کمک کنید...
با این جملات یه کم دلم گرم شد. نفس راحتی کشیدم. انگار راشدی هم فهمید که یه کم نرم شدم. گفت:
در مورد بارمان رحیمی چی می تونید به ما بگید؟
نفس توی سینه م حبس شد... از آدمی می پرسید که خیلی چیزها داشتم که ازش بگم و در عین حال چیزی هم برای گفتن نداشتم... اون قدر ذهنم از بارمان پر شده بود که دیگه چیزی برای گفتن به نظرم نمی رسید... آهی کشیدم و گفتم:
نمی دونم دقیقا چی باید بگم...
راشدی دوباره اخم کرد... گفت:
مثل این که توی باند مسئول چه کاری بود... و این که فکر می کنید چه قدر به رئیس باند نزدیک بود...
گفتم:
بله... متوجه شدم... خب... راستش...
نمی دونم چرا هل کرده بودم... حرف زدن از بارمان برام آسون نبود... می ترسیدم که دیگرون متوجه علاقه ای که بهش دارم بشن... قبل از این در مورد نشون دادن علاقه م بی پروا بودم ولی دنیای واقعی با دنیای عجیبی که چند ماه گرفتارش شده بودم فرق داشت...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
بارمان یکی از کسایی بود که توی گروه ما بود... خانواده ش رو تهدید کرده بودند و برای همین حاضر شده بود باهاشون همکاری کنه...
راشدی دست به سینه زد... دور تخت چرخید و گفت:
چه قدر بهشون وفادار بود؟ ماموریت هاش چی بود؟
استرس پیدا کرده بودم... ای کاش در مورد خودم سوال می پرسید... می ترسیدم چیزی بگم که بارمان رو بیشتر توی دردسر بندازه... گفتم:
خب ... به نظر من آدم زرنگیه... تمام مدت کاری کرد که اونا فکر کنند طرفشونه ولی در واقع نبود... من ندیدم که بهش ماموریتی بدن... بیشتر وظیفه ی کنترل ماموریت ها رو بهش می دادن...
داشتم از به زبون اوردن کلم ی رئیس طفره می رفتم. می دونستم همین یه کلمه می تونه بارمان رو حسابی توی دردسر بندازه. ادامه دادم:
مثلا ایده ی تند رفتن با ماشین و ماجرای دوربین نزدیک شهرک آپادانا رو اون بهم گفت. در آخرم کمکم کرد که فرار کنم... آدم خوبیه... اعضای باند خیلی بلا سرش اوردن ولی حاضر نشد خالصانه براشون کار کنه.
راشدی این بار طرف چپم ایستاد و گفت:
نظری در مورد این که این آدم خوب چرا حاضر نیست با ما همکاری کنه داری؟
اخم کردم و گفتم:
منظورتون چیه؟
راشدی گفت:
حاضر نیست صحبت کنه... شرط و شروط گذاشته. امیدوار بودیم شما بتونید به ما کمک کنید.
هیجان زده گفتم:
چه شرطی؟ وکیل می خواد؟ خب فکر کنم این حق رو از لحاظ قانونی داشته باشه...
راشدی لبخند کمرنگی زد و گفت:
نه... وکیل نمی خواد... زرنگ تر از این حرف هاست... سه تا شرط گذاشته... عین جمله هایی که گفته رو تکرار می کنم... این که دستش رو باز کنیم... برادرش رو پیدا کنیم و تبرعه کنیم... خودش رو از کلیه ی اتهامات تبرعه کنیم... .
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#69
Posted: 30 Nov 2012 14:53
بی اختیار لبخندی زدم. راشدی با تعجب گفت:
چیز خنده داری گفتم؟
لبخندم رو جمع و جور کردم و گفتم:
نه... اگه غیر از این بود تعجب می کردم... راستش همین انتظار رو ازش داشتم. خب چرا این کار رو نمی کنید؟ مطمئن باشید اطلاعاتی داره که به دردتون می خوره. به نظرم می ارزه...
راشدی گفت:
یکی از شرط هایی که ایشون گذاشته قابل اجرا نیست.
اخم کردم... یعنی چی؟ مطمئنا منظورشون این بود که نمی تونند تبرئه ش کنند. لبمو گزیدم... دستامو مشت کردم. گفتم:
مسلما منظورتون به شرط اولش نیست! این که دستاش رو باز کنید! راستش... شاید حرفی که می زنم عجیب باشه... ولی... رئیس گروه ما اسمش دانیال بود... بابام می شناسدش... فکر کنم شما هم در موردش بدونید... رادمان رحیمی یه یادداشت برای دخترتون نوشته بود که توش از دانیال اسم برده بود.
راشدی سر تکون داد و گفت:
درسته... می شناسمش...
گفتم:
اون می گفت که اعضای باند فکر می کنند که بارمان شبیه رئیس فکر می کنه و عمل می کنه. خودش می گفت که احتمالش هست که بارمان بتونه یه سری از کارهای رئیس رو پیش بینی کنه... به جز اطلاعاتی که از باند داره به نظرم می تونید از این موضوع هم استفاده کنید تا رئیس رو پیدا کنید. نمی دونم چیزی که می گم چه قدر ممکنه درست باشه...
راشدی گفت:
کشش خلاف کارها به کارهای خلاف یه سری تعریف های مشخص داره. یه مامور پلیس بعد چند سال می تونه انگیزه ی آدم ها رو از کار خلاف تشخیص بده... احساسات مختلف مثل طمع... انتقام... حرص... خیلی از خلاف کارها مثل هم عمل می کنند... یا دست کم الگوی رفتاری یکسانی دارن... با این اطلاعات نمی تونم قضاوت کنم که حرف شما درست و ممکنه یا نه ولی به یه گوشه ی ذهنم نگهش می دارم. البته من در جایگاهی نیستم که بتونم در مورد شرط سوم بارمان تصمیم بگیرم... منظور من بیشتر به شرط دومش بود...
چشمام از تعجب چهار تا شد. با صدای بلندی تند تند گفتم:
چی؟ رادمان... به خاطر قتلیه که مرتکب شده؟ ولی رادمان کسی رو نکشته... باور کنید پسر خوبیه... این یکی رو جدی می گم... اگه بخوام به خوب بودن یه نفر اعتراف کنم اون کسی جز رادمان نیست. اون دخترتون رو نجات داد! اگه رادمان نبود دخترتون و شاید خودتون زنده نمی موندید. بعد از ماجرای دخترتون برای این که مجازاتش کنند معتادش کردند... شکنجه کردنش... ولی با وجود اون همه بدبختی و ضعف ترک کرد. بعد برای ماموریت بردنش پیش رئیس... ظاهرا اونجا هم دوباره ماموریت رو خراب کرده.. اون بود که به ما خبر داد که فرار کنیم... باور کنید هیچکس به اندازه ی رادمان لایق این که تبرئه بشه نیست.
راشدی دستاش رو بالا اورد و گفت:
لطفا آروم باشید خانوم... منظور من این نبود... من چیزی که می گید رو قبول دارم. به خاطر ماجرای دخترم همیشه یه حس احترام بهش داشتم... رادمان هیچ وقت محکوم نشد که بخوایم تبرئه ش کنیم... ما هم مثل شما فکر می کنیم قاتل شهرام رادمان نبود.
با تعجب گفتم:
جدی؟ ولی... چطور؟
راشدی گفت:
قبل از کشف جنازه همسایه ی رو به رویی آقای رحیمی به پلیس زنگ زد و گزارش داد که ظاهرا چند نفر به طور مشکوک وارد خونه شدند... ایشون فکر کرده بودند که دزدن... برای همین مجرم بودن یا نبودن آقای رحیمی هنوز در حال بررسیه... ما هم شواهدی به دست اوردیم که ثابت می کنه برای آقای رحیمی پاپوش درست کردند...
با تعجب گفتم:
پس حتما پیداش نکردید که نمی تونید شرط دوم رو اجرا کنید... خب...
راشدی سرشو پایین انداخت و گفت:
پیداش کردیم... پیش ماست.
یه دفعه از شدت هیجان از جام بلند شدم. سرم گیج رفت و به زور تونستم تعادلم رو در حالت نشسته حفظ کنم. راشدی سریع گفت:
خانوم تاجیک! لطفا رعایت کنید.
دستی به سرم کشیدم. چشمام یه کم سیاهی رفت. توجهی نکردم و گفتم:
چرا به بارمان نگفتید؟ همین که بفهمه برادرش رو پیدا کردید همه چیز رو بهتون می گه.
راشدی لبخندی زد و گفت:
گفتیم... باورش نشد... گفت که باید برادرش رو بیاریم تا ببینه.
گفتم:
خب ببرید تا ببینه!
راشدی فقط نگاهم کرد... احساس کردم دیگه خیلی دارم پررو بازی در می یارم. خواستم دوباره دراز بکشم ولی پشیمون شدم... تازه موفق شده بودم در یک عملیات انتحاری! بشینم. تصمیم نداشتم به همین زودی ها به وضعیت قبلی برگردم. راشدی گفت:
وضعیت جسمی آقای رحیمی خوب نیست... ایشون توی بیمارستان بستری هستند...
با ناراحتی گفتم:
چی شده؟ حالش خوبه؟ چطور پیداش کردید؟
راشدی جدی تر از قبل شد و گفت:
من اینجا اومدم که از شما سوال بپرسم نه شما از من!
نوکمو با این حرف چید. ساکت شدم. گفت:
در مورد این باند چی می دونید؟ هنوز به این سوالم جواب ندادید!
آهی کشیدم... سرمو پایین انداختم. ملافه رو با دست سالمم مچاله کردم. ماجرای من به احتمال زیاد به خیر و خوشی تموم می شد. بابا می تونست ثابت کنه که توی وضعیت بدی قرار داشتم. خانواده ی مقتول هم که منطقی بودند... خود بازپرس گفته بود... پس لازم نبود من اطلاعاتی بهشون بدم... اگه این اطلاعات رو بارمان بهشون می داد شاید باعث می شد تخفیف بگیره ... پس بهتر بود من دهنم رو ببندم و هیچی نگم!
شونه بالا انداختم و گفتم:
من چیز درستی نمی دونم... این رو باید از خود آقای رحیمی بپرسید. اون همه چی رو می دونه...
یه دفعه یه فکری به ذهنم رسید. سعی کردم هیجان زده و مشتاق به نظر نرسم. گفتم:
اگه بخواید می تونم کمکتون کنم... می تونم با آقای رحیمی صحبت کنم و متقاعدش کنم که باهاتون همکاری کنه!
در اتاق باز شد. فکر کردم پرستار وارد شده. توجهی نکردم. احساس کردم کسی کنار تختم ایستاد. به فکرم رسید که بپرسم کی بازپرس راشدی دنبالم می یاد. سرمو چرخوندم و ...
یه دفعه از جا پریدم و داد زدم:
بابا!
با اون چشم های آبیش با محبت بهم نگاه کرد. دستی به پیشونیم کشید و گفت:
ترلان...
صداش می لرزید... بغضی که نمی دونم از کی توی گلوم بود ترکید. دستامو از هم باز کردم و بغلش کردم... محکم فشارش دادم... بینیم رو از عطرش پر کرد... عطر پدر... عطر حمایت... محبت...
اشک هام روی کت خاکستریش ریخت. نمی تونستم هیچی بگم... لال شده بودم... چشمامو روی هم گذاشتم... می خواستم برای همیشه تو آغوشش بمونم...
دستی به موهام کشید... پیشونیمو بوسید و گفت:
بعد این همه وقت... نزدیک پنج ماه...
منو از خودش جدا کرد. به چشمام نگاه کرد و لبخندی زد که می تونستم سایه ی غم رو پشتش ببینم... منم از بین اشک هام و گریه ای که نفسم رو بند اورده بود بهش لبخند زدم... آهسته گفتم:
پس مامان کو؟
بابا دستمو فشار داد و گفت:
دکتر گفت بهتره همه با هم وارد اتاقت نشیم...
دستمو بوسید... اشکامو پاک کردم و به صورتش نگاه کردم... امکان نداشت جزئیات صورتش رو فراموش کنم... ولی... یا من یادم رفته بود صورت بابا دقیقا چه شکلی بود یا واقعا شکسته شده بود...
آهسته گفتم:
ببخشید...
سرشو بلند کرد... مکثی کرد و لباش رو بهم فشار داد... موجی از گرما و اطمینان به قلبم سرازیر شده بود... انتظارم به پایان رسیده بود...
می تونستم منظم تر نفس بکشم... به خودم مسلط شده بودم. بابا گفت:
چرا فرار کردی؟
سرمو پایین انداختم. شرم زده گفتم:
ترسیدم...
دوباره دستمو فشار داد. سرمو بلند کردم. گفت:
مگه بهت نگفته بودم پای کاری که کردی وایستا؟ فرار کردن هیچی رو درست نمی کنه. فقط باعث می شه روزی که برگردی همه چی بدتر از قبل شده باشه...
دوباره سرمو پایین انداختم. با دست چپم داشتم ملافه رو مچاله می کردم. گفتم:
بازپرس راشدی می گفت خانواده ی اون خانوم منطقی به نظر می رسن...
بابا سر تکون داد و گفت:
می دونستن که یه موتور برات مزاحمت ایجاد کرد... براشون گفتیم توی چه شرایطی خونه رو ترک کردی... می دونن که چند ماه گرفتار شدی... اونم گرفتار چه باندی... درسته بابا... منطقی ان... البته منطقی بودنشون چیزی از غصه دار بودنشون کم نمی کنه. چرا صبر نکردی تا مشکلاتت رو حل کنی؟ من فکر نمی کردم اهل شونه خالی کردن باشی...
پوزخندی زدم... سری تکون دادم و گفتم:
آدم تا وقتی توی خونه و پیش مامان و باباشه خیلی چیزها در مورد خودش فکر می کنه. وقتی توی شرایط ناجور قرار می گیره مشخص می شه چند مرده حلاجه... آدم یه سری چیزها رو با توی خونه نشستن و داستان خوندن یاد نمی گیره.
سکوت بینمون برقرار شد. نگاه دقیق بابا رو روی صورتم احساس می کردم. به دستاش زل زده بودم... گرمایی که از دستش به دستم منتقل می شد رو دوست داشتم... می پرستیدم...
پشیونیم رو بوسید و گفت:
خدا رو شکر... انتظار از این بدترهاش رو داشتم... به نظرم هنوز قوی و سالم می یای...
خندیدم... به دست چپم اشاره کردم و گفتم:
سالم؟
خندید... حتی به نظرم خنده ش هم پر از درد می اومد... انگار همه چیز برایش با درد آمیخته شده بود.
گفتم:
شانس اوردم کسی رو داشتم که مراقبم باشه.
با تعجب پرسید:
کی؟
یه لحظه بین گفتن و نگفتن موندم... ولی... یه روزگاری بارمان ازم محافظت کرد... امروز نوبت من بود که این کار رو براش بکنم. گفتم:
بارمان رحیمی... .
نگاهمو تند از بابا دزدیدم و سرمو پایین انداختم. ضربان قلبم بالا رفته بود. اکثر پدرهای ایرانی طوری بودند که نمی شد توی چشماشون زل زد و گفت من به فلانی علاقه دارم... بابای من هم جزو همون دسته ی اکثریت بود...
سریع بحث رو عوض کردم... می دونستم همین یه جمله م یه گوشه ی ذهن بابا می مونه. گفتم:
وضعیتم چه طوریه؟ امکانش هست که تبرئه بشم؟
بابا مکثی کرد... به موهای سفیدش نگاه کردم... هیچ وقت سفیدی موهاش باعث نمی شد که پیر به نظر برسه... به قول آوا خوش تیپ ترش می کرد ولی با وجود چین و چروک های جدید توی صورتش پیرتر از سنش به نظر می رسید.
گفت:
رضایت خانواده ی مقتول... شرایط خاصی که توش بودی... اگه شانس بیاری و بتونی به پلیس کمک هم بکنی... آره بابا... تبرئه می شی.
لبخند بی رمقی زد. ادامه داد:
شنیدم می خوای بهشون کمک کنی.
نفس عمیقی کشیدم. انگار بارمان یه موضوعی بود که نمی شد بهش نپرداخت. می خواستم یه جمله بگم... به طرز احمقانه ای مونده بودم که باید جمله م رو بارمان شروع کنم یا با آقای رحیمی... بعد یه دقیقه دست دست کردن گفتم:
همه فکر می کنند کار این باند مواد مخدره... ولی نیست... تو این چند وقتی که اونجا بودیم هیچ نشونه ای از این که این چیزها به مواد مخدر ربط داره پیدا نکردیم... تنها کسی که می تونه در این زمینه کمکتون کنه رحیمیه... فکر کنم بتونم راضیش کنم که با پلیس همکاری کنه... البته به شرط این که بدونم واقعا برادرش بیمارستانه یا نه...
بابا لبخندی زد و گفت:
آره بابا... بیمارستانه...
نفس راحتی کشیدم. خواستم از حال و احوالش بپرسم که بابا پرسید:
کی این بلا رو سرت اورده؟
خندیدم... به سبک خود بابا... دردناک... گفتم:
باورت نمی شه...
دست و پا شکسته براش از هرچیزی که به ذهنم می رسید گفتم... از این که هویت واقعی دانیال چی بود... از این که چه چیزهایی بهم گفته بود... این که چرا می خواست فرار کنه... از این که رضا واقعا کی بود... و این که به خاطر حرف دانیال ماشین رو توی دره انداختم...
خواستم در مورد این که چطور بارمان منو پیدا کرد هم صحبت کنم که موبایل بابا زنگ زد. سکوت کردم. امیدوار بودم که مامان پشت خط باشه و بگه که می خواد برای دیدنم بیاد ولی بابا تماس رو قطع کرد و گفت:
وقتشه ترلان... باید بریم دیدن رحیمی.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#70
Posted: 30 Nov 2012 14:54
توی یه اتاق کنار بابا وایستاده بودم. رو به رومون شیشه ای مستطیلی بود که از پشتش می تونستیم بارمان رو ببینیم و بارمان نمی تونست ما رو ببینه. یه میز توی اتاق بود که روش یه کامپیوتر بود و دو مرد پشت کامپیوتر نشسته بودند... ولی نگاه من به از شیشه به اتاق رو به روم دوخته شده بود.
دو طرف اتاق دوربین گذاشته بودند... بارمان روی صندلی نشسته بود. به دستاش دستبند زده بودند. دستاش رو روی میز گذاشته بود و بهم گره کرده بود. پاش رو با حالتی عصبی تکون می داد... مدام دست به صورتش می کشید... لباس آبی رنگی پوشیده بود و صورتش اصلاح نشده بود... ولی هنوز بارمان من بود... با اون مدل موهای عجیبش... خال کوبی نامفهومش... و من می دونستم پشت اون ظاهر ناآروم یه دنیا سیاست خوابیده...
بابا با تعجب گفت:
یه مقدار غیر طبیعی به نظر می رسه.
متوجه منظورش شدم. آهسته گفتم:
معتاده... مسلما بهش هروئین نمی دن!
بابا زیرلب چیزی گفت که نفهمیدم. احتمالا ابراز تاسف بود... احساس می کردم که به بارمان آرام بخشی چیزی زده بودند. مسلط تر از رادمان به نظر می رسید... یه دفعه یاد ترک کردن رادمان افتادم... چه بلاهایی که این باند سرمون نیورده بودند... .
در اتاق بازجویی باز شد. چشمم به بازپرس راشدی توی لباس فرم افتاد. دو تا پوشه دستش بود. پوشه ها رو روی میز گذاشت. روی صندلی رو به روی بارمان نشست. پوشه ی آبی رو باز کرد. راشدی به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت:
بارمان رحیمی... بیست و شیش ساله... فرزند سوم... دانشجوی انصرافی پزشکی دانشگاه ( ... ) ... این عکسیه که روی کارت دانشجوییت بود؟
عکسی رو از توی پوشه در اورد و نشون بارمان داد. بارمان بدون این که عکس رو نگاه کنه با بی حوصلگی گفت:
آره...
دستاش رو دوباره توی هم گره کرد... چند ثانیه بعد دست توی موهاش کرد... احساس کردم دستاش می لرزه... راشدی گفت:
پدرت مدیرعامل شرکت ( ... ) و یکی از سهام دارهای کارخونه ی (... ) اِ. مادرت کارمند بازنشسته ست... درست می گم؟ خونه تون در حال حاضر خیابون خوارزمه... معدل آخرین نیم سال تحصیلیت 16.58 و نیم سال قبلش 17.95 اِ که فکر کنم برای پزشکی یه معدل عالی به حساب بیاد... می گفتن توی اکثر همایش ها و سمینارها شرکت می کردی... می دونی بارمان... وقتی به گذشته ت نگاه می کنم همه ی اون چیزهایی رو می بینم که هر جوونی آرزوش رو داره... بارمان چند سال پیش رو یه پسر باهوش و خوش قیافه از خانواده ای ثروتمند می بینم... متوجه نمی شم چرا الان باید یه پسر معتاد که به جرم همکاری با یکی از قدیمی ترین باندهای مواد مخدر رو به روم نشسته باشه... کسی که تنها مظنون پرونده ی غزل سحری اِ. چرا برامون نمی گی سر بارمانی که رتبه ی 73 کنکور بود چی اومد؟ کسی که سرمایه ی این ممکلت بود؟ چی شد که به این بارمان تبدیل شد؟
قلبم محکم توی سینه می زد... دهنم خشک شده بود... تنها مظنون پرونده ی غزل سحری؟!!
بارمان سرشو بلند کرد. با لحنی طلب کار گفت:
می تونم بپرسم توی این مملکت چرا برای سرمایه هاتون کار نیست؟ برای کسی با رتبه ی 73 کار پیدا نمی شه... چرا آقای سهام دار و مدیرعامل جواب شیطنت های طبیعی پسربچه هاش رو با پس گردنی می ده؟ و چرا جایی پیدا نمی شه که از این آقا بشه بهش شکایت کرد؟
بازپرس آهی کشید و سکوت کرد... بارمان گفت:
ببینید... اون بارمان تموم شد و رفت... مرد... باشه؟ من دیگه هیچ وقت نمی تونم اون آدم به ظاهر خوشبخت باشم... مهم نیست که این همه ی اون چیزیه که می خوام... مهم اینه که دیگه امکانش نیست... برام مهم نیست که آخرش چی می شه... اون روزی که از خونه رفتم دور زندگی و خوشبختی رو خط کشیدم. همه چی همون موقع تموم شد... تنها چیزی که به خاطرش حاضرم پشت این میز بشینم و باهاتون صحبت کنم برادرمه... پس به جای این که یه پوشه جلوی من بذارید و یه سری اتفاقات مرده و پوسیده رو بررسی کنید برید دنبال برادرم بگردید.
راشدی پوشه رو بست و گفت:
برادرت پیش ماست... کار این باند چیه؟ گفتی بودی که مواد مخدر نیست! پس چیه؟
بارمان گفت:
برادرم جون دخترتون رو نجات داد... فکر کنم هر وقت که توی صورت دخترتون نگاه می کنید صورت برادرم پیش چشمتون بیاد... جونش توی خطره. به این فکر کنید که توی توانتون بوده ولی نتونستید زنده نگهش دارید.
بی اختیار لبخند زدم. تو دلم گفتم:
به جای این که بازپرس مخ بارمانو به کار بگیره بارمان داره این کارو می کنه.
راشدی بی توجه به حرف بارمان گفت:
سه تا شرط برای اطلاعاتی که شاید منبع و سند درستی هم براش نباشه زیاده بارمان. قول می دم اگه قرار باشه فقط یکی از شرط هات عملی بشه شرط دومت باشه.
بارمان به در اشاره کرد و گفت:
پس بفرمائید دنبالش بگردید!
راشدی گفت:
برادرت پیش ماست... متاسفانه توی بیمارستان بستری.
بارمان سرجاش جا به جا شد. یه دفعه به سمت بازپرس خم شد و گفت:
زنده ست؟
راشدی گفت:
بیمارستان جای آدم های زنده ست!
بارمان سر تکون داد و گفت:
باشه... پس هر وقت رادمان رو دیدم... حکم مهر و موم شده ی تبرئه ی خودم و رادمان رو دیدم باهاتون همکاری می کنم.
راشدی با خونسردی گفت:
در مورد خانوم سحری بگو. چرا برای دیدنش رفته بودید؟
بارمان گفت:
راستش برادر من در کل سه تا ماموریت داشت... هر سه تاش رو هم خراب کرد تا جون آدم های بی گناه رو نجات بده. وعده وعیدهای خوبی هم بهش داده بودن. فکر کنم اگه ازش تقدیر نمی کنید کمترین کاری که می تونید بکنید اینه که پیداش کنید.
راشدی به بارمان زل زد... بعد از یه دقیقه سکوت گفت:
ترک کردن هروئین باید سخت باشه... اونم روز پنجم... با اون دوز آرام بخشی هم که بهت زدن فکر کنم یه کم گیج باشی. با این حال خوب بلدی ما رو بازی بدی. این وقت تلف کردنات می تونه به حساب زمان خریدن برای باندی که باهاشون همکاری کردی تموم بشه.
بارمان گفت:
بذارید یه چیزی رو رک بگم! من هیچ شانسی برای زندگی نرمال ندارم. حتی اگه از همه چی تبرئه بشم مردم تا آخر به چشم یه معتاد خلاف کار آدم کش نگاهم می کنند. تنها دلیلی که باعث شده حاضر شم این جا بیام و همین قدرم صحبت کنم همون دلیلیه که به خاطرش زندگی خوبمو فدا کردم... برادرم. تا وقتی به چشم خودم نبینمش بهتون هیچی نمی گم... .
راشدی از جاش بلند شد. بابا گفت:
سرسخته.
شونه بالا انداختم و گفتم:
باید فقط برادرش رو نشونش بدید... باور کنید بعدش هر کاری بگید می کنه.
بابا چیزی نگفت. راشدی از اتاق بازجویی خارج شد. به سمت ما اومد. اخم کرده بود. پوفی کرد و گفت:
از اون موردهایی اِ که هر بازپرسی آرزو می کنه به تورش نخوره!
نگاهی بهم کرد و گفت:
فعلا همه چیز به تو بستگی داره... .
سر تکون دادم و گفتم:
من تلاشمو می کنم... ولی اگه برادرش توی بیمارستانه... .
راشدی به چشمام نگاه کرد و گفت:
برادرش توی کماست... .
قلبم توی سینه فرو ریخت... دهنم باز موند... نه حرف هایی که می خواستم بزنم هیچ وقت ازش خارج نشد و نه آهی که می خواستم بکشم... با ناباوری به بازپرس نگاه کردم. ادامه داد:
سوختگی هفتاد درصد... ریه هاش دیگه کار نمی کنند... دکترها مجبور شدن با دارو ببرنش توی کما... خیلی دوست داشتم آدمی که جون دخترمو نجات داد از نزدیک ببینم... دستشو فشار بدم... بهش بگم که چه قدر بهش احساس دین می کنم... چه قدر ممنونشم... و این که هرکاری که بتونم براش می کنم... برادرش راست می گه... هر وقت دخترمو می بینم چهره ی رادمان پیش چشمم می یاد... خدا می دونه چه قدر دنبالش گشتم... دعا کردم که زنده باشه... دعا کردم زنده بذارنش... برای منم سخته ببینم وقتی پیداش کردم که دیگه هیچکس هیچ کاری نمی تونه براش بکنه... این عذاب وجدان همیشه با منه... این که هیچ کاری نتونستم براش بکنم... اگه بهش اهمیت می دی... دعا کن که بیشتر از این با این درد و عذاب توی این دنیا نمونه... .
تکیه مو به دیوار دادم... سرمو پایین انداختم... بغضم ترکید... اشکام روی مانتوم ریخت... باورم نمی شد... رادمان... خدای من... .
یاد چشم های مهربون و آبیش افتادم... آرامشی داشت... لحن مودب و محترمش... صورتش که مثل فرشته ها قشنگ و مهربون بود... همیشه فکر می کردم گرفتار و اسیر شدن سخته... اون روز فهمیدم آزاد موندن و شاهد رفتن دیگرون بودن چه قدر سخت تره... .
یادم اومد منو از دست دانیال نجات داد... فرشته ی نجاتم شد... با صدای بمش با چه محبتی بهم پیشنهاد رقص داده بود... .
بغض داشت خفه م می کرد. دیگه اهمیتی ندادم که کی جلوم وایستاده و کجام... متاثر بودم... برای از دست دادنش... برای دیگه ندیدنش... برای این که سهم آدم های خوب همیشه رفتن و ترک کردنه... و سهم آدم هایی مثل من موندن و عذاب کشیدن... .
و خیلی بیشتر متاثر بودم بابت این که رادمان همه چیز داشت و هیچی نداشت... هرچی بیشتر برای داشتن تلاش می کرد بیشتر از دست می داد... آرمان... مادرش... بارمان... .
خیلی سخته یه نفر پیش آدم اسطوره ای از زیبایی باشه و با سوختگی و نابودی عمرش تموم شه... .
می دونستم هنوز پیش ماست... توی کما بود... زنده بود و نبود... این که بدونم هیچ کاری نمی تونم براش بکنم دیوونه م می کرد... .
به مردی فکر می کردم که پشت سرم توی اتاق بازجویی بود... کسی که دوست داشتم شیطنت رو توی خنده هاش ببینم... وسوسه رو توی چشماش بخونم... می دونستم همین که این خبر پخش شه اون مرد تموم می شه... .
زندگیش برادرش بود... و حالا زندگیش آخرین نفس هاش رو می کشید... .
بابا دست روی شونه هام گذاشت و گفت:
ترلان... .
سرمو بلند کردم و با صدایی لرزون و پر از بغض گفتم:
خیلی آدم خوبی بود بابا... خیلی... حقش این نبود... .
بابا شونه م رو فشار داد و گفت:
ترلان هرکسی که این کارو کرده هنوز اون بیرونه... باید کمک کنید که پیداش کنیم... .
رو به راشدی کردم. به زمین نگاه می کرد. اخم هاش توی هم بود... صورتش درست مثل اون موقعی شده بود که در موردش برادرش حرف زدم... از دورن متاثر... از بیرون به ظاهر خونسرد... .
گفتم:
ولی... آخه... چطور؟
راشدی سرشو بلند کرد و گفت:
چند روز قبل از حادثه بهمون خبر دادن که رادمان قراره به آدرسی که بهمون داده شده بره. یه تیم آماده کردیم و اونجا رو محاصره کردیم... همین که بهشون نزدیک شدیم ماشینی که سوارش بود رو منفجر کردن... یه نفر از مامورهامون و دختری که با رادمان توی ماشین بود کشته شدند... مامور دیگه مون به شدت زخمی شد.
بابا شونه م رو نوازش کرد و گفت:
ترلان... ما باید این آدما رو پیدا کنیم... باید بهمون کمک کنی.
به سمت شیشه برگشتم... به بارمان نگاه کردم... بارمان کلافه و عصبی... یادم اومد تحمل مرگ آرمان چه قدر براش سخت بود... به خاطر این رنج که فراتر از تحملش بود با اعتیادش کنار اومده بود... و حالا رادمان... اگه می فهمید هیچی ازش باقی نمی موند... بدون بارمان چی از من باقی می موند؟
اشکام رو پاک کردم... بغضمو فرو دادم... نفس عمیقی کشیدم. زندگی همه ی ما با رسیدن به اون زیرزمین تموم شد... عوض نشد... تموم شد... ادامه دادن بدون روح، امید و آینده ی خوش فرقی با یه اتمام پر از رنج و سیاهی نداره... من از ادامه دادن خسته بودم... فکر این که ای کاش من به جای اون زن زیر لاستیک ماشین بودم رو هر لحظه توی این چند ماه پس زده بودم و اون روز دیگه توانی برای نادیده گرفتنش نداشتم... .
تنها کسی که برام بین بیچارگی تنها راه چاره شد کسی بود که پشت اون شیشه بود... کسی که باید پیشش می رفتم ... جلوش می نشستم... زل می زدم به چشم های آبیش... می گفتم کسی که نفست بهش بنده داره آخرین نفس هاش رو می کشه... .
سرمو به شیشه تکیه دادم... دوباره چشمام پر از اشک شد... .
نفس عمیقی کشیدم. دستگیره رو گرفتم. یه نفس عمیق دیگه...
" این درد با این نفس ها آروم نمی شد "
وارد اتاق شدم. بارمان سرشو بلند کرد. با دیدنم لبخندی زد و گفت:
ببین کی رو فرستادن تا منو راضی کنه! من تو رو راضی نکنم خیلیه!
نگاهی به دست و سرم کرد و گفت:
نگاهش کن! قیافه شو! آخی! درد داره؟
با خنده گفت:
بیا برو دختر... بیا برو... به خدا نه اعصاب دارم نه حال درست و حسابی... می دونی که من از خر شیطون پیاده نمی شم.
رو به روش نشستم... نگاهی به دور و بر اتاق دلگیر بازجویی کردم... نگاهمو ازش دزدیدم... بارمان گفت:
چی شده؟ چرا گریه کردی؟
جدی شده بود... نمی تونستم نگاهش کنم... اشکامو بیشتر از این نمی تونستم نگه دارم... دیگه نمی تونستم... روی گونه هام ریختن... سرمو به سمت بارمان چرخوندم... با تعجب بهم نگاه می کرد... زبونش بند اومده بود... بغضم ترکید و گفت:
هرچی می خوان بهشون بگو... نذار اون آدما هر کاری می خوان بکنن... .
موجی از هیجان و اضطراب رو توی صدای بارمان حس کردم:
چی کارت کردند؟ برای چی گریه می کنی؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:
رادمان... رادمان... .
سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم... نتونستم حرفمو تموم کنم... سرمو بلند کردم... .
به چشم دیدم... مهم نیست که از پشت پرده ی اشک بود... ولی دیدم که چطور برق چشماش برای همیشه از بین رفت... چطور لب هایش از بهت و تعجب از هم فاصله گرفت... فریادش توی گلو خفه شد... چطور نگاه وسوسه گرش برای همیشه خاموش شد...
من پایان اون مرد رو به چشم دیدم... .
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "