انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

Lily of the groom | لیلی هزار داماد


زن

 
خرد و خاکشیر شده بودم. هنوزم تو هچل بودم. با دیدن ساعت رو میزی که ساعت 6 رو نشون میداد آه از نهادم بلند شد . باید زودتر خلاص میشدم و میرفتم خونه . صدای خرناس جلال تو گوشم پیچیده بود و نمی تونستم جم بخورم. هر چی تکونش دادم فایده نداشت . یه بارم که خواستم هر جوریه خودمو بکشم بیرون ، حس کردم بدتر گیرم انداخت. کمرم از فشار زیاد درد گرفته بود به حدی که نمی تونستم تحمل کنم و می خواستم بزنم زیر گریه. از بوی بدنای بهم پیچیدمون حالم بهم خورد. بوی کثافت میداد، بوی پوسیدگی محض! لبمو گزیدم و آرزو کردم که زودتر بلند بشه ولی زهی خیال باطل تا ساعت 7 همین بساط بود که آلارم گوشیش بلند شد. دست دراز کرد و خاموشش کرد. تکونی خورد و باز خوابید.
دیدم وقت مناسبیه و نجنبم می پره، گفتم: بیدار نمی شی؟ من باید برم...
چشماشو باز کرد و سرشو رو به روی من بالا گرفت. یه نگاه بهم انداخت و بالاخره رضایت داد بلند بشه که البته با کرم ریختن. از تخت بلند شد و گفت: حیف که کله صبحی باید برم سر کار وگرنه ولت نمی کردم. عجب خوش دستی هما!
جوابشو ندادم، یه جورایی گفتم زیاده از کپنش داره مصرف می کنه. اونم دیگه وقتشو نداشت و رفت حموم.
لباسامو که پوشیدم ، زدم بیرون. وسط سالن بودم که صدای آهنگ ضعیفی اومد برگشتم نگاهی به اطراف کردم ولی چیزی ندیدم. بی خیال راه افتادم برم که بازم صدا اومد. سر جام وایسادم، صدای یه آهنگ بچه گونه میومد. معلوم بود از یه عروسکی چیزیه که باتریشم ضعیف شده. مونده بودم که چه خبره ، یعنی کسی جز جلال و من تو ون خونه بود؟ جلالم که الان رفت تو حموم و اصلا چه معنی داره اینکارا برا مرد گنده!
صدا رو دنبال کردم و به یه اتاق که کنار دست اتاق خواب دیشبی بود رسیدم. درش نیمه باز بود. رنگ صورتی در و دیوار اتاق از همین دورم تو چشم بود. یادم نیومدکه دیشب اصلا در این اتاق باز بوده یا نه. سرکی توش کشیدم. پر بود از دنیای کودکانه، پرده ی صورتی با شکلکای عروسکی، کمد صورتی کمرنگ و پر رنگ که پر بود از اسباب بازی و عروسک، تخت یاسی رنگ با رو تختی صورتی و سفید و یه پتوی نرم با طرح سیندرلا که وقتی خواستم چشم ازش بردارم دیدم لرزید. صدای آهنگ هم از اون زیر میومد و الان میتونستم بفهمم که میگه:
یه روز آقا خرگوشه
رفته دنبال بچه موشه
بچه موشه رفت تو سوراخ
خرگوشه گفت آخ....
صدای آهنگ تو گوشم گم میشد. بی شک زیر اون پتوی سرخ و صورتی یه بچه ی کوچولو بود، یه بچه ای که دیشب شاید بیدار بوده بوده به آه و ناله من و خنده های مستانه ی ..... پدرش؟؟؟ باباش بود جلال؟؟؟
نفهمیدم کی پتو رو از روش کشیدم کنار و هر دو بهم زل زدیم. دخترک قشنگی بود نهایت 4 سال داشت. حالم بد بود، خدایا یه بچه تو این سن شبا با لالی باید بخوابه ، دور و برش ساکت باشه تا از خواب نپره و ناپرهیزی نکنه، نه اینکه با صدای زجر کشیدن یه خاک بر سری مثل من شبو صبح کنه. داشتم دستمو به سمتش می بردم که جلال یکی خوابوند تو گوشم. کشون کشون تا تو سالن منو برد و هلم داد رو زمین. دستم رو صورتم بود و ولو شده بودم.
-زنیکه ی هرزه توی اتاق دختر من چه غلطی می کنی؟؟ پای نجستو گذاشتی اون تو چیکار؟ گمشو برو بیرون پاپتی حروم زاده.
تو شوک بودم. اینا رو به من می گفت؟ من نجس بودم؟؟ آره آره من نجس بودم منو نجس کردن... کی پاکتر از هما بود؟ کی به پای معصومیت من، همای پاک و دست نخورده می رسید؟... من حرومزاده بودم؟؟؟ ... نه این یکی دیگه نه، من بدبخت بودم... من فقیر بودم و بی کس... من بابای بی غیرت داشتم ولی حروم زاده نبودم... مامان منم مثل گل بود، پاک و ساده... من اگه الان دست و پا میزنم تو کثافتی که از یه لحظه شم راضی و شاد نیستم مگه دست خودم بوده؟؟... مجبور بودم... خدیایا خودت گواهی که بی کسیم... منم و دو تا آدم بی دست و پا تر از خودم... خدایا به کی رو میزدم که پول عملو جور کنم؟... نه فامیلی ، نه دوستی ... خدایا تو که میدونی دکتر مامان چه فخر فروخت که همینشم از سر ما زیاده که با گدا گول بودنمون داره مریضمونو عمل میکنه و حتی اجازه نداد التماسش کنم... حالا من هرزه بودم؟؟؟... من انقدر پست به حساب میم که نباید پا تو حریم مقدس یه بچه بزارم؟... هه طفلی اون بچه، چی میخواد بشه با این لالایهای دلنشین؟... عجب پدر وظیف شناسی... اصلا مامانش کدوم گوری بود...
یه وقت به خودم اومدم که جلال چارچنگولی از در خونه اش پرتم کرد بیرون و یه تفم انداخت روم. خرد بودم، به قدر تمام دنیا گریه داشتم ولی اشک نریختم. نشسته از پله ها اومدم پائین . تو طبقه ی بعدی یادم به آسانسور افتاد. به هر جون کندنی بود از جام بلند شدم. دم پهلوم تیر می کشید ، این درد از صبح نبود یعنی جلال ... اره دم آخری یه لگد کوبوند تو پهلوم. دستمو گذاشتم روش که آسانسور باز شد. یه زنه توش بود که با دیدنم وا رفت. میدونستم حالم خرابه گرچه صورتم آسیبی ندیده بود ولی از درد داشتم میردم و از صورتم که چروک شده بود معلوم بود. یه کم پا به پا شد و گفت: حالتون خوبه؟
به طبقه همکف رسیدیم، وقتی دید جواب نمیدم بی خیال ازم رد شد و رفت.
نمیدونم چی بود که روزگار بالاخره دلش یه جا به حال منم سوخت و همین که رفتم بیرون یه تاکسی جلوم نگه داشت. وقتی پول رو حساب کردم ، دیدم چیز زیادی ته کیفم نمونده. دیگه جونی نمونده بود برام که برم کلفتی باید با مهتاب حرف میزدم تا ببینم چیکار می کنه.
به خونه که رسیم بازم این تنهایی غنیمتی بود. زدم زیر گریه. با همون لباسا رفتم تو حموم. گرچه این هم آغوشیا تفریحی و برای الواتی خودم نبود ولی به هر حال هوسمو قل قلک میداد و منم اویلن کارم این بود که برم حموم و لاقل جسمم رو پاک کنم .
زیادی له بودم که بخوام بشینم تو حموم به کیسه کشی، گربه شور کردم و واومدم بیرون. جلوی تلوزیون دراز کشیدم و تو فکر این بودم که به مهتاب زنگ بزنم، ولی نفهمیدم کی خوابم برد.
یه ماهی گذشت. برای تامین مخارج درمان و زندگی تقریبا روزی دو نوبت کار می کردم، عصرا و شبا. خدا رو شکر برو بیای عیادت از مریضو نداریم، شایدم خدا رو شکری اینجا کفر به حساب بیاد و یا شاید اگه داشتیم این وضع ما نبود. مامان و صبا هم باور کردن که برای مراقبت مامان خواستم از شرکت شبکاریا رو بهم بدن که صبحا که صبامدرسه اس من خونه باشم.
بعد از مدتها یه دستی به سر و روی خونه کشیدم. با اینکه زمستون بود ولی دلم هوا کرد حیاط رو آب و جارو کنم. بوی خاک دیوونه م میکنه همیشه. عاشق باغچه ی نیم متر در دو مترمون بودم. حیاط بزرگی که نداشتیم این باغچه رو هم نمیدونم موزائیک کم آوردن ولش کردن یا نه واقعا بنای اون موقع خونه ای بگی نگی یه کم ذوق و شوق داشته. به هر حال اسفند که میمومد ، همون دو وجب باغچه رو پر می کردم از گل و گیاه. یه درخت خرمالو هم توش بود که کم بار بود ولی خیلی تو پائیز می چسبید که دست دراز کنی و میوه رو بچینی و همونجا بخوریش.
همه جا که تمیز شد تکیه دادم به دیوار و کمی تو آفتاب نیم جون زمستون وایسادم. این رو هم دوست داشتم از یه طرف آدم سردش می شد و از یه طرف یه خرده آفتاب گرمی میداد به صورتم . تو فکر بودم که چی برای ناهار بپزم دیدم مامانم اومد تو حیاط.
-هما بیا یه زیرانداز بنداز یه دقه بشینم تو حیاط، هوای تو خفه اس.
-سرده ها لباس گرم بپوش تا من حصیر رو پهن کنم.
نگاهی به ژاکت نازکش کرد و برگشت تو. رفتم تو اتاقک کوچیک گوشه ی حیاط حصیر رو از زیر هزار مَن اثاث برون کشیدم و انداختم جلوی در هال. مامانم یه کاپشن پوشید و اومد. رفتم تو دو تا بالشم آوردم گذاشتم پشتش.
-خیر ببینی دختر نازم.
-زیاد نمیشینیا در حد یه حال و هوا عوض کردن.
-باشه. یه کم نفسم جا بیاد میریم تو.
نمیدونم چرا انقد نگام میکرد و منم هی خودمو میزدم به اون راه. تو این مدت هر وقت خواسته بود راجع به پول حرف بزنه منحرفش کردم به سمت دیگه. اونم وقتی دید گیریم دونست چجوری دارم پولو پس میدم مثلا می خواست چیکار کنه، دیگه نمی پرسید یا لاقل میدید من کلا میریزم بهم ترجیح میداد سکوت کنه. ولی این چند روز هی قد و بالام نگاه می کنه. هی ترس برم میداره که اندامم نریخته باشه بهم و مامان بفهمه ، آخه شنیدم میشه از رو راه رفتن خانما فهمید کی زنه کی دختر. با این فکرا داشتم عصبی میشدم و دلم نمی خواست اینجوری بشه.
-هما، چرا انقد رنگت پریده؟
چی میگفتم؟ رنگم که صبح تو دستشویی نگاهی به خودم تو آینه انداخته بودم خوب بود که. دستمو به گونه ام کشیدمو گفتم: رنگم؟؟؟
-آره ، خیلی پژمرده شدی، اکثر اوقاتم که تو فکری... خیلی داری سختی می کشی... یه تنه و خرج زندگی، شرمندم ...
-باز که تو از این حرفا زدی. خوب هنوز عادت ندارم که شبا بیدار باشم و روزا بخوابم. ریخته بهم اوضام ولی درست میشه. بعدشم زندگی خرج داره و باید کار کرد حالا که من میتونم باید خدا رو شکر کنیم نه اینکه غصه بخوریم!
-هی زمونه چه کردی با من و نور چشمام... اون روز که پامو کردم تو یه کفش که الا و بلا من می خوام زن قاسم بشم، عموم می گفت این پسره اهل هزار فرقه وکار خرابه، شراب خواره، به نه نه ی خودش رحم نکرده و ولش کرده به امون خدا تو رو که دو روز باهات خوش بود فردا روز دلشو زدی میندازتت دور و میره، من اما دیگه تحمل اون زندگی رو نداشتم. زن عموم که خدا خواسته هی بهم سیخک میزد که نکنه بگی نه برو پی زندگیت بزار بعد عمری نفس بکشم، چی میخوای از جون من و بچه هام. هی امان از یتیمی ، یتیمی درد بی درمون یتیمی ، یتمی خاری دورون تیمی . دیدم دیگه جام تواون خونه نیس هر وقتم پامو بزارم بیرون قاسم میاد قربون صدقم میره که تو بیا زن من بشو دنیا رو به پات میریزم. عمو هم راضی شد و همینجور بقچه بندیلمو زدن زیر بغلمو فرستادنم خونه شوهر. نه یه جهازی نه چیزی خب معلومه مهرمم چیزی نبود یه جلد قرآن که به حکم مسلمونی نوشتن و صد تومن مثلا نقدینگی. اومدیم تو خونه خرابه ی قاسم گفتم مهم نیس ، عوضش قاسم عاشقمه، همون شب زفافم از بس از هیچی سر در نمیاوردم تو رو حامله شدم. یه دختر 13 ساله بودم و نادون، چه میدونستم چه خبره. با هزار مشکل به دنیا اومدی. قاسمم بد نبود. لاقل تو روز که هیچکی نبود هی دلمو آتیش بزنه شبم کتک رو میخوردم و می خوابیدم و به همینم راضی بودم. تو که اومدی یه حال خوبی داشتم، تنها نبودم، سکوت خونه شکسته شده بود. باباتم مهرت به دلش بود و یه کم خوش خلقتر شده بود. درمونگاهی که تو رو برای وزنه و واکسن میبردم حالیم کردن که جلوگیری کنم ، تا فعلا بچه دارنشم. زندگی میگذشت تا اینکه بعد سه سال هوای پسر داشتن زد به سر قاسم. از قرص خوردن من خبر نداشت و فکر میکرد دیگه بچه دار نمیشم. نمی خواستم زیر بار برم ولی دیدم زمزمه ی زن گرفتنه آقا بلند شده، اینه که صبا رو حامله شدم. آخی بچم هر چی زجر بود سر اون کشیدم. فهمیدیم دختره و هر بار میخواست که برم بندازمش. ما خیلیم مال قدیم نبودیم ولی نمیدونم کی کرده بود تو سر قاسم که پسر یه چیز دیگه اس. به هر بدبختی بود صبا رو نگه داشتم. قاسم یه نیم نگاهم به بچم نکرد. دو سه ماهشم بود که گفتن قاسم زن گرفته، کی بود حالا یه زنیکه ی بی همه چیز، اولاش یه سری بهمون میزد ولی همونم تموم شد و اصلا دیگه رفتن که برن. من موندم و دو تا بچه کسی رو هم نداشتم. به عموم خبر دادم، کلی شماتتم کرد ولی هی گاهی دلش می سوخت یه پولی میذاشت کف دستم، اونم عمرش به دنیا نبود و مرد. تو روتنها میذاشتم خونه و صبا رو هم میبستم و یه شیشه شیر خشک میدادم دستت که هی بهش بدی ،تا شب به امون خدا ولتون میکردم. وقتی بر می گشتم، تو از گشنگی بی هوش بودی صبا که دیگه هیچی یه بچه شیر خواره که داشت جون میداد . نمیدونم خدا چه جونی به شما داد که زنده موندین. بزرگتر که شدی غمم به خونه نبود و کار میکردم اما امان از آدم فلک زده، مریض شدم و تو جورکش ما شدی.
این قصه ای بود که بارها شنیده بودم ولی بازم گوش دادم ، انگار مامان با گفتنش آروم میشد . دستاشو گرفتم سرد بود. زیر بغلشو گرفتمو گفتم: بیاین برم تو دیگه، غذا هم نپختم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مامانو بردم تو اتاق و گرفت خوابید. یه سوپ ساده پختم . مدام این فکر تو سرم بود که ببینم تغییری کردم یا نه اما آینه ی قدی نداشتیم. عصری همین که رسیدم خونه ی مهتاب رفتم جلوی در حمومش که سراسر آینه بود. از جمیع جهات خودمو نگاه کردم . به نظرم تغییر نکرده بود. مهتاب با تعجب نگاه کرد و گفت: خل شدی؟
از کنارش رد و شدمو رفتم تو هال. ولی باز به سمتش برگشتم و گفتم: به نظرت اندام من تغییر کرده؟
-والا چی بگم، نه چون کلا لاغری تغییری نکردی، حالا چرا می پرسی؟
-مامان چند روزه بدجور نگام می کنه، میترسم لو برم.
-نمیدونم خب اون مادره و تیز تر، لباسای گشاد بپوش به هر حال بی تغییرم نبودی ولی همون یه کم آزادتر لباسات باشه کسی نمی فهمه.
با دیدن ساعت 4 بلند شدم برم آماده بشم. یه دختره دیگه هم بود که اسمش مریم بود. سبزه رو بود و با نمک. ساناز می گفت از خونه فرار کرده و از همون اول اینکاره بوده. ولی من کلا دیگه دلم به حال همکارام می سوخت!!!!!!!!!!!!!!!!
با خوردن زنگ خونه، مهتاب مریم رو راهی کرد . چیزی نگذشت که به من گفت: هما تو برو به این آدرسه ، یه پراید سفید منتظرته.
آدرسو گرفتم و بلند شدم. مهتاب جهت رعایت امنیت یکی در میون بعضیا رو از همون خونه می گفت بیان ببرن و بعضایا رو هم یه جای دیگه قرار میزاشت و هر بارم یه جای جدید. کفشمو که پوشیدم گفت : راستی امشب پستت با یه آشناس.
-آشنا؟؟؟
-آره یکی که قبلا باهاش بودی و انگار زیادی بهش مزه کردی!
-کی؟ هر چند یادمم نیس کی بودن و کدوم گوری بوده.
-این یکی گمونم فرق داره، برادر زاده ی شهرام همون که....
کیفم از دستم افتاد. وسط حرفش پریدمو گفتم: کی؟؟؟
-دارم میگم که ، نفر اولی که باهاش رفتی.
-امیر پاشا؟
-آره گمونم اسمش همینه.
ماتم برده بود. شاید دیگه برام مهم نبود طرفم کی باشه ولی امیر پاشا فرق داشت، اون بود که اولین نفر بهم حمله کرد، اون بود که اولین ضربه رو بهم زد، اون بود... لعنت به اون. اشک تمساح میریخت اون شب، نگو می خواسته خرم کنه. کثافت عوضی.
-چند روزه شهرامو دیوونه کرده که حتما باید هما رو براش ردیف کنه. الانم برو و سر ساعت برگرد.
پسره ی عوضی آشغال، همه ی مردایی که من باهاشون بود رذل و پست بودن ولی امثال امیر پاشا که مظلوم نمایی در میارن لایق مردنن. با اعصابی خراب زدم بیرون و رفتم سر قرار.

نمیدونم چند بار عرض اتاق رو بالا و پائین کردم ولی همین بود که آروم و قرار نداشتم. شاید برای من نباید فرقی بین امیرپاشا و بقیه ی مردا می بود، ولی خودم یه حس دیگه داشتم. بی حد ازش متنفر بودم. ترس شبی که با اون بودم هنوزم پشتم رو می لرزوند. کلافه تر میشدم زمانی که یاد گریه هاش می افتادم. اصلا سر در نمیاوردم که اونهمه نه نه من غریبم بازی برا چی بود.
مهتاب هر چی اصرار کرد که شام بخورم نتونستم. بعد از اونهمه خودداری برای گریه نکردن ، امشب دلم میخواست زار بزنم. یاد اولین شب افتاده بودم ، یاد شروع این زندگی کثیف. قلبم تیر می کشید و از دوباره بودن با امیرپاشا هراسون بودم. اولین قطره های اشک که رو صورتم نشست ، به دستشویی پناه بردم و با چند تا مشت آب سرد نذاشتم بیشتر بشن.
آماده شدم و منتظر نشستم. ده دقیقه از ساعت 9 که موقع قرار بود گذشت. یه خوشی زد به دلم که پشیمون شده اما چیزی طول نکشید که زنگ خونه زده شد.
از جام بلند شدم و زیر لب گفتم: هما خیلی خر و ساده ای.
قبل از اینکه مهتاب بگه برو ، زدم بیرون. همون ماشین مشکی که حالا میدونستم سوزوکیه ، جلوی در بود. امیر پاشا اونطرف پشت به من تکیه داده بود به ماشین. سرش زیر بود ، تو دلم گفتم: آخی چه مظلوم، پسره ی آشغال!
وقتی دیدم حرکتی نمی کنه سرفه ای کردم . به خودش اومد و برگشت . اصلا به اون شب شباهتی نداشت. چهر ه اش خیلی آروم بود. چشماش و لباش به شکل خنده بود ولی مردمک چشماش غمگین بود.
- سلام ، خوبی؟
جوابشو ندادم. صداشم با اونشب فرق داشت، هر چند دو کلمه بیشتر حرف نزد ولی احتمال دادم خیلی شل و آهسته حرف میزنه.
به سمتم اومد و در ماشین رو باز کرد . سرشو تکون داد و گفت : بفرما سوار شو.
چه محترمانه! اینکارا برا یه زن مثل من؟؟؟؟؟؟؟ زیاده از حدم نبود؟
قبل از اینکه در رو ببندم خودش بست و ماشین رو دور زد و سوار شد. خیلی یواشم رانندگی می کرد انگار عجله ای نداشت. چند دقیقه ای ساکت بودیم که من طاقت نیاوردم سوالی که داشت تو سرم رژه میرفت رو پرسیدم.
- پس چی شد؟ اشک ندامت ریختنت همون اشک تمساح بود؟ ... همه تون از یه قماشین ، آشغال و عوضی!
ماشین رو یه گوشه نگه داشت. به سمتم برگشت و گفت: من شرمندتم هما، کاریم از دستم برنمیاد برات بکنم. ولی تو این یه ماه خیلی فکر کردم... من هیچی ندارم یا اگرم دارم دست خودم نیست... یعنی یه آدم آسمون جلم ولی دیدم می تونم حتی شده برا یه شب کاری کنم تو هم آروم سرتو بزاری زمینو بخوابی. ... از شهرام خواستم هر جوری شده تو رو یه شب... اجاره کنه. به خدا هدفم همینه... از این بیشتر در توانم نیست خدا رو شاهد میگیرم اگه بود کوتاهی نمی کردم!
باید باور میکردم؟ جایی برای باور نکردن بود؟
اما باور نکردم و گفتم: دلیل نداره دلت برا من بسوزه.
روشو از م گرفت و گفت: دلیل از این محکم تر که من اون بلا رو سرت آوردم؟
آهی کشیدمو سرمو تکیه دادم به صندلی. چشمامو بستمو گفتم: تو نمیاوردی یکی دیگه میاورد. دنیا برای امثال شما مردا همینه، چه ارزشی داره که یه دختر بی عفت بشه؟
- همه ی مردا مثل هم نیستن.
- بودن و نبودنش فرقی به حال من نداره، سر کار من با همین قشره و اموراتم با اونا میگذره.
- نمی گم منو ببخش، نمیگم حق نداری ولی لاقل باور کن من پشیمونم هر چند سودی نداشته باشه ولی با خودم عهد کردم هر چند شب که بتونم مثل امشب برات جور کنم.
نمیدونستم امشب چجور می گذره که بخوام به خاطرش خوشحال باشم. حرفی نزدم و راه افتاد. به سمت خونه ی خودش می رفت . اگه حرفش راست بود ولم میکرد برم خونه ی خودم. لبخند کج و حرصیی زدم و گفتم: ذکی ...
- چرا؟
- داری میری خونه ی خودت که.
- خب آره ، شهرام نباید بویی از قضیه ببره. اگه نریم اونجا شک می کنه و دیگه نمیزاره.
- آهان اون وقت تو هم انقد آقایی که تا صبح دلت پر نکشه و نیای سراغم؟
- امتحانش که ضرر نداره.
دیدم برا من که فرقی نداره، ساکت شدم. با دیدن خونه ، لرزیدم و پوستم دون دون شد. جلوی خونه شهرام که رسیدیم وایسادم. صدای خنده ی یه زن با صدای شهرام قاطی شده بود و پیچده بود تو فضا.
دلم ریش شد. حتما اونم یکی بود مثل من. ولی من هیچ وقت قهقه نمیزدم ، خندهای کوچیک و اجباری محض نگه داشتن مشتری تنها روی خوشم بود. یه لحظه خواستم از اون زن بدم بیاد ولی پشیمون شدم. هر کی ندونه من که میدونم این هم آغوشیا چه سخته. امیر پاشا نگاهی به در بسته کرد و گفت: هر شب از این بساطا هست.
با قدمایی که رو زمین کشیده میشد به دنبال امیر پاشا رفتم بالا. پاگرد اول بودیم که صدای شهرام اومد: خوش اومدی هما خانوم. خوب حال دادی بهش که نرفته هواتو کرده ها.
به جای من امیر پاشا گفت: شهرام وقتمونو تلف نکن، تو که میدونی چقدر گشنه ی همام.
خنده ی شهرام تو فضای راه پله پیچید. امیرپاشا دستمو گرفت و به سرعت از بقیه پله ها بالا رفت. وقتی صدای در پائین اومد ، دستمو ول کرد و گفت: ببخشید، مجبور بودم اونجوری بگم.
در خونه رو باز کرد. جلوتر رفت تو و لامپ رو روشن کرد بعدش کنار کشید و گفت : بفرما.
اولین نگاهم به در اتاق خواب افتاد. انگار همه ی بغضایی که تو این یه ماه خفه کرده بودم حالا جون می گرفت، همه ی اشکایی که خشکشون کرده بودم حالا از چشمه ی چشمم می جشوید. همون جلوی در نشستم رو زمین. سرمو تو بغلم گرفتم و شروع کردم گریه کردن.
دلم به حال خودم می سوخت. این حق من نبود از زندگی، منم مثل همه ی دخترا عاشق این بودم که گریه هامو ببرم تو اغوش گرم یه پدر.. هر شب تو بغل یه مرد بودم ولی پر بودم از بغضای رها نشده، پر بودم از حسرت یه پناهگاه محکم. سهم من از خوشبختی نباید انقد کم باشه... اصلا مگه من خوشبخت بودم که کم و زیادشو چونه میزدم؟... منم دلم میخواست تو این سن اول چل چلیم باشه، اول موفقیتای بزرگ...دوست داشتم عاشق باشم ،یکی از یه جنس مخصوص دوستم داشته باشه... ولی الان چی بودم؟ یه زن هجده ساله که هنوز اول این راه شوم بود... خدایا این حق من نیست... خدایا هر ثانیه از زندگیمو بهم بدهکاری... کفره؟ بی چشم و روییه؟ ... هر چی که هست من از زندگی ، از تو خیلی طلبکارم خیلی!
آستین مانتوم خیس شده بود. سر برداشتم تا با روسریم یه کم صورتمو پاک کنم. امیر پاشا رو به روم روی زمین نشسته بود. زانوهاشو تو بغل داشت و سرشو بین دستاش مخفی کرده بود. شونه هاش می لرزید، داشت گریه می کرد.
با چمای خیسم نگاش میکردم. نمیدونم دنبال چی میگشتم تو وجودش، می خواستم علت اینهمه گریه رو بدونم.
نفهمیدم چقدر گذشت ولی اونم سر بلند کرده بود با چشمای بارونی منو نگاه میکرد. دسشتو به دندون گرفته بود و هق هق می کرد.
ازش متنفر بودم ولی دلمم به حالش سوخت، آدم سرخوش اینجوری گریه رو سر نمیده.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 

- پاشو دست و روتو بشور، اینجام هم سرده پاشو.
راست میگفت ، یخ کرده بودم. از جام بلند شدم و رفتم با آب گرم صورتمو شستم. خیلی آروم شده بودم انگار اشکا سنگینی میکرد تو وجودم و باید میرختمشون دور. رو یه مبل نزدیک شومینه نشستم. خیلی خسته بودم، تازه امشب یادم افتاده بود که چقدر این مدت بهم سخت گذشته. چشمام می سوخت برای همین بستمش تا آرومتر بشه ولی خوابم برد.
نمیدونستم چقدر گذشته ولی حال بهتری داشتم ، گرم بودم و یه پتو هم روم بود. خمیازه ای کشیدم و پتو رو کنار زدم. لامپ سالن خاموش بود ولی آشپزخونه روشن بود. تلوزیونم روشن بود هر چند صداش درنمیومد. امیرپاشا رو نمی دیدم، دنبالشم نگشتم. صدای قار و قور شکمم بلند شده بود. مونده بودم چیکار کنم. یه نیم ساعتی رو تحمل کردم ولی دیدم نمیتونم دارم ضعف می کنم. بی صدا از جام بلند شدم و پاورچین پاورچین رفتم سمت آشپزخونه. در یخچال رو باز کردم. سرمو چند بار بالا و پائین کردم تا نون رو پیدا کنم ولی نبود. یه سیب برداشتم شروع کردم خوردن. صداش خرش خرشش بدجور می پیچید ، سعی میکردم آروم بخورم ولی آخرش صدای خودشو میداد. سیب که تموم شد دیدم ای وای، بدتر گشنم شده. باز در یخچال رو باز کردم و گفتم: پس این نونش کجاست؟
- نون تو فریزره؛ الان برات گرمش میکنم.
قلبم وایساد. بلند حرف زده بودم مگه؟
در یخچال رو بستم و به شکمم که قار و قورش به هوا بود یه دو تا فحش مفهومی نثار کردم.
امیرپاشا یه لبخند محوی رو لبش اومد که حکایت از این داشت که اونم صدا رو شنیده. ولی چیزی نگفت. از تو فریزر یه نون بیرون آورد. چند تا تخم مرغم از یخچال برداشت و رفت سمت گاز. بوی نیمرو دیوونم میکرد. ولی فس فس میکرد، دلم میخواست بلند بشم و خودم زودتر سر وتهش به هم بیارم ولی تحمل کردم. بالاخره اومد. نون رو با همون شعله گاز داغ کرد. انقد گرسنه بودم که همین که گفت: بفرما بی تعارف نشستم به خوردن. تند تند لقمه ها رو نجویده قورت میدادم.
با یه تکه نون ته ماهی تابه رو هم پاک کردم و بعد از خوردنش چشمام و بستم و یه آخیش تو دلم گفتم.
- بازم میخوای درست کنم؟
لای چشمامو باز کردم،تازه یادم اومد اینم بوده. همچین داش مشتی وارم ولو بودم رو صندلی، که انگار چه خبره. خودمو جمع کردم و گفتم: نه ... یعنی شام نخورده بودم... گشنم بود... یعنی شد... الان سیرم... یعنی سیر شدم...
خندش گرفت و گفت: خدا رو شکر. یه جوری خوردی منم هوس کردم.
- اصلا یادم رفت تعارف کنم، شرمنده.
- دشمنت، چایی میخوری یا نه میخوای بخوابی؟
دلم بدجور چایی میخواست یه مِن مِنی کردم که بلند شد کتری رو آب کرد و گذاشت رو اجاق.
- اتفاقا خودمم چایی میخوام، ولی تنهایی نمی چسبیدکه بخوام درست کنم.
یه ظرف میوه هم از تو یخچال گذاشت رو میز. یه بشقاب و چاقو آورد و شروع کرد سیب پوست کندن. خیلی حرکتاش آروم بود و شایدم بی حال. یاد گریه هاش افتادم و دلم میخواست ازش بپرسم ولی ترجیح دادم از یه در دیگه وارد بشم تا مستقیم. چشممو رو نمکدونی که باهاش بازی میکردم دوختم و گفتم: نمیدونم اینهمه گریه ی سر شب از کجا اومد.
دست از کارش نکشید و گفت: طبیعیه، اینجا برات ترسناکه.
- اون اولش بود ولی بعدش ، میدونی تو این مدت هر وقت خواستم گریه کنم جلوی خودمو گرفتم یه جورایی حق خودم نمی دونستم که بخوام گریه کنم.
- هر کسی حق داره هر وقت خواست گریه کنه، مرد و زنم نداره. مسخره اس که میگن مرد نباید گریه کنه.
- آره امشب دیدم چقدر احتیاج داشتم که خودمو خالی کنم.
- ولی من هر شب گریه می کنم.
تعجب کردم ، یه پسر جوون که کلی امکانات داره هر شب برای چی باید گریه کنه؟ انگار فهمید و گفت: تو از زندگی من هیچی نمیدونی.
سر درد دلش انگار می خواست باز بشه پس گفتم: خب بخوای میشنوم.
سیب رو قاچ کرد و گذاشت جلوی من. لبخندی زد و گفت: تو خودت کم سختی می کشی که بخوای به درد دل منم گوش کنی؟
- مهم نیست دلت بخواد برا من فرقی نمی کنه.
آب جوش اومد. همونجور که بلند میشد تا چایی رو درست کنه گفت: خب پس بزار چایی رو دم کنم بریم تو سالن بشینیم، این حرفا رو به کسی نزدم نمیدونم چجوری اصلا درد دل می کنن.
چقدر این بی کس بود، پس این خونه و دم و دستگاه چی میگفت این وسط؟
ده دقیقه بعد هر کدوم رو یه مبل فرو رفته بودیم و یه استکان چایی هم تو دست داشتیم. منتظر بودم حرف بزنه که دیدم نخیر نمیدونه چیکار کنه. به جلو خم شدم و گفت: مامان و بابات کجان؟
هر چند میدونستم.
- بابام خیلی سال پیش فوت شده... مامانمم همون خیلی سال پیش ازدواج کرده.
- چند سالت بود که بابات رفت؟
- 9 سال، بابامو خیلی دوست داشتم. مهربونیاش هنوزم یادمه. چه روزایی داشتیم، خیلی جوون بود فاصله سنیمون به 20 سالم نمیرسید. زود ازدواج کرده بودن زودم بچه دار شدن. مامان و بابا هم سال بودن، مامانم خشگل بوده و بابا هم یه دل نه صد عاشقش میشه. ولی مامانم نه ، هیچ وقت قدر اونهمه عشق و محبت بابا رو ندونست گمونم از بی لیاقتیشم خدا انقد زود بابا رو برد.
- چرا اینجوری میگی؟
- حقیقته، مامان من دنبال مال و منال دنیا بود علت ازدواجش با بابا و شوهر بعدیش هر دوتاش پول بود. حتی یه سالم نذاشت که از مرگ بابا بگذره ، تنهایی و افسردگی رو بهونه کرد و با یه مرد 15 سال از خودش بزرگتر ازدواج کرد.
- تو رو ول کرد؟
- نه منم با خودش برد خونه شوهر.
- پس الان چرا اینجایی ، تنها؟
- وقتی بابا رفت من داغون شدم، می گفتن بچه اس و نمی فهمه ولی اینجوری نبود. من رفیقمو همه ی زندگیمو از دست داده بودم مگه می شد نفهمم. خلا به اون بزرگی رو مگه میشد حس نکرد. هنوز تو بهت و ناباوری مرگ بابا بودم که دیدم زیر دست یه ناپدریم. همش میگن نامادری داشتن سخته ولی هیچ وقت کسی نیست بگه ناپدریم اگه طرف مرد نباشه، بدتر از نا مادریه. مامانمو غرق کرده بود تو زر و زیور و مثلا تادیب و تنبیه منو دست خودش گرفته بود. اوایلش نازمو کشید ولی رفته رفته این ناز کشیدنا شد کمربندایی که رو بدن من فرود میومد. یکی دو بارم مامان اعتراض کرد ولی باز خاموش شد، ناگفته نمونه یه بارم کتکت خورد که شاید اونم می ترسید حرف بزنه. خلاصه تا 12 سالم شد دیگه یه مرده متحرک بودم. خالی از هر شوق و ذوقی. درسام ضعیف بود و یکی از دلایل کتکای شبونه ی من. سال اول راهنمایی رو رفوزه شدم، نمرهام همش یک و دو بود و هر چیم کتکم زدن یا معلم گرفتن فایده نداشت چون خودم نمی خواستم. دستک و دنبک برداشتن که امیر پاشا افسرده شده و باید بره دکتر و خلاصه هر جوری بود منو راهی آسایشگاه کردن. جای آرومی بود ولی افسرده تر شدم. کسایی که دور رو برم بودن واقعا مشکل داشتن ولی من چی؟ من فقط محبت ندیده بودم، اگه یه نفر یه قطره مهر و عشق می ریخت پام جون می گرفتم ولی همه فراموشم کردن. دو ماهی به همین منوال گذشت که یه روز یه ملاقاتی سوای ملاقاتیای تکراری مامان و شوهرش داشتم. شهرام بود. از بعد ازدواج مامان همه ی فامیلای بابا تردمون کرده بودن و هیچ کدومو ندیده بودم، شهرامم نمیدونم برای چی بعد اینهمه وقت سراغمو گرفته بود. خلاصه شروع کرد به برو بیا و که من یه برادر زاده داشتم ، نفرین به زمین و زمان که باعث جدایی شده، هر جوری بود مامان رو راضی کردکه منو ببره پش خودش زندگی کنم. از آساشگاه خلاصم کرد و مستقیم بردم خونه ی خودش. گرچه زیادی دست نوازش به سرم می کشید ولی دیگه برام بی مزه بود این رفتارا. سرم تو لاک خودم بود و مهر شهرام به دلم نیفتاد. بعدها فهمیدم شهرامم گرگی بوده تو لباس میش. قیمم شده تا با ثروتی که بهم رسیده خودشو بکشه بالا. همه ی دم و دستک الانش صدقه سری منه.
- خب چرا الان زیر دستشی، مگه به سن قانونی نرسیدی؟
- آره بیست سالمه ولی هیچ عرضه ای به تنم نیس. هما همه منو سوزوندن، ریشه مو خشک کردن، نفسیم اگه میکشم از سر اجبار عمره، وگرنه...
- درسم نخوندی؟
- یه دیپلم به هزار بدبختی، پارسال تموم شد درسم. تو چی درس نخوندی؟
- تا دوم دبیرسان، نمی تونستم هم کار کنم هم درس بخونم.
- قبل از اینکه بیای تو این کار چه کار میکردی؟
- کلفتی
- اصلا چرا مجبوری کار کنی؟
- خرج زندگی و بدبختی.
- بابات چیکار می کنه؟
- نمیدونم.
- نمیدونی؟
- آره خیلی ساله بی خبرم ازش.
انگار هر دو خوابمون گرفته بود. امیرپاشا بلند شد و گفت: یه شب دیگه تو از زندگیت بگو، البته اگه قابل بدونی.
باشه ای گفتم و همونجا رو مبل خوابیدم. خجالتم نکشیدم ، ترسمم ریخته بود. زندگی فعلا رسیده بود به پوچ.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- اینم اولین سفته
بالاخره یه کم از بدهیم تصفیه شد. هر چند هنوزم خیلی دیگه مونده ولی خب خودش یه قدم بود دیگه.
آخرای سال بود. امروز می خواستم دستی به روی خونه بکشم. صبا هم دیگه تعطیل شده بود و کمک می کرد. برگشته بودیم به روزای بچگی، کلی آب بازی کردیم و مسخره بازی درآوردیم. تقریبا نصفی از کارا تموم شد و بقیشو گذاشتیم برای فردا. چون آشپزخونه رو کلا بهم ریخته بودیم. ناهار یا بهتره بگم عصرونه نون و پنیر خوردیم. خیلی خسته بودم ولی باید زودتر راه می افتادم.
دیگه خونه ی مهتاب نرفتم، آدرس جایی که قرار بود برم تا کسی بیاد دنبالمو گرفتم و راه افتادم. یه پارک بزرگ بود تقریبا بالای شهر. از بس عجله کردم نیم ساعتی زودتر رسیدم. ترجیح دادم برم تو پارک یه قدمی بزنم تا خوابم از سرم بپره. یه ده دقیقه که گذشت دیدم خسته تر از اونیم که بخوام راهم برم. رو یه نیمکت جلوی یه حوضچه نشستم. دستمو گذاشتم زیر چونه م و داشتم میرفتم تو فاز خواب. ولی هر جوری بود چشمامو باز نگه داشتم. چند دقیقه که گذشت دیدم یکی کنارم نشست. فکر کردم خانم باشه ولی وقتی برگشتم سمتش دیدم یه پسره. تعجب کردم یا نکردم یادم نیس یعنی نذاشت چون سریع گفت: چقد مایه میزاری؟ زیر سیصد باشه کارت راه نمیفته.
ابروهامو از تعجب رفت بالا و گفتم: چی می گی؟
عینک آفتابیشو از چشماش برداشت و گذاشت رو موهاش. تقریبا یه بیست و دو سالی میزد داشته باشه. یه نگاه بهم انداخت و گفت: مگه مشتری نیستی؟
- مشتری چی؟
- ای بابا تو سه ساعت زل زدی به من، مثل همه ی مشتریام.
با لحنی کاملا نادون گفتم: مگه تو چی می فروشی؟
- برو بابا، من خودم هفت خطم. تو دیگه می خوای منو رنگ کنی!
یه لحظه گفتم شاید منظورش مواد و ایناس ، اصلا آره تو پارکا بیشترشون بساط دارن.
از جام بلند شدم و گفتم: اشتباه گرفتی ، معتادا که از صد فرسخی داد میزنن ، چجور ساقیی هستی که انقد نمی تونی مشتریتو تشخیص بدی؟
نمیدونم چرا نمی ترسیدم. ولی اون ترسید و گفت: نه من مواد فروش نیستم.
تو دلم خندم گرفته بود. یارو فکر میکرد، من برم لوش بدم. ولی گیج شده بودم. پس منظورش از خرید و فروش چی بود؟ نگاهی به ساعت موبایلم کردم و گفتم: ما که نفهمیدیم تو چی خرید و فروش می کنی ولی من الان باید برم به کاسبیم برسم.
- کاسبی؟ چیکاره ای مگه؟
چی میگفتم الان؟ مثلا یه دستی بهش زدم و گفتم:
- مگه تو آخرش گفتی چیکاره ای؟
- فکر کنم بدونی، اصلا تابلوئه مشتری هستی، سر قیمت میخوای چونه بزنه این راهش نیس.
- ای بابا، عجب گیری افتادیما، من اصلا پول ندارم که بخوام چیزی بخرم، زدی به کاهدون.
- ما رو گرفتی، دیشب خودت به ندا گفته بودی اینجا قرار بذاره ، حالا یعنی چی واقعا؟
- اولا اینکه پس شما قرار داری، همچین دنبال مشتریم نبودی دوما ندا کیه؟
اوفی کرد و سرشو یه چند بار به زمین و یه چند بارم به من انداخت و گفت: تو مگه برا امشب نمی خواستی با من بریم خونه خالی؟!!!!!
- چی؟؟؟؟؟؟؟ من؟؟؟؟
شاخ داشتم درمیاوردم، یعنی اینم همکار ما بود ولی از یه جنس دیگه؟
- من که کلا گیج شدیم رفت، آره من تن فروشم حالا چرا اینجوری نگاه می کنی؟ مگه چیه مجبورم... هر چی گشتم دنبال کار گفتن پارتی گفتن سهمیه گفتن کوفت و زهرمار. چیکار می کردم با بدبختیام؟
نه انگار اینم سر درددلش باز شد. خیلی قیافه اش گرفته شد. از طرفیم من هنوز گیج بودم، همیشه فکر می کردم فقط دخترا اینکارن ولی حالا یه پسر داشت می گفت اونم مجبوره چنین کاری رو بکنه.
تو همین فکرا بودم که یه پیر دختر زشت ولی هم تیپ و قیافه ی من کمی انطرفتر پیداش شد. پسره که دیدیش گفت: فکر کنم اونه، راستش تعجبم کردم تو رو دیدم. مشتری تو سن و سال تو نداشتم تا حالا و البته به زیبایی تو...
کلافه بود ، خواست راه بیفته که گفتم: درکت می کنم.
سری تکون داد و گفت: شرایط من چیز الکیی نیست که تو درکش کنی!
وقتم تموم بود همونجور که روم بهش بود عقب عقب می رفتم و گفتم : منم اینکارم!
قیافه شو ندیدم شاید اونم مثل من یه دفعه برق گرفتش یا شایدم انقد سرد و گرم زمونه رو چشیده که تعجب نکرد.
ولی من خودم تمام فکرم شده بود اون. هیچ وقت فکر نمی کردم یکی از جنس مخالفم تن فروشی کنه. یا اصلا خانومایی که پول بدن برای یه پسر وجود داشته باشن. یاد قیمتی که گفت افتادم. خیلی بیشتر از چیزی بود که بابت من میدادن.!!!!
هر چی بود تا ابد اون پسره یادم نمیره ، در نوع خودش جای شگفتی داشت.
هفته ی آخر اسفند بود. مهتاب ناپرهیزی کرد و بیشتر بهم پول داد. کلی برنامه داشتم براش. باید برای صبا و مامان کلی چیز میخریدم. هر دو خیلی وقت بود نه کفشی نه لباسی هیچی نخریده بودن.
از اونجایی که عصرا وقت نداشتم ، صبح زدیم بیرون. حال و هوای قشنگی بود. بعد از مدتها بود که به هیچی فکر نمی کردم و مثل همه ی آدمای عادی لذت میبردم از زندگیم . برای دلم خودم ، برای دل مامان و صبا ، اون روز تا ساعت نزدیکای 2 ، سعی کردم به همه مون خوش بگذره. یه کفش خشگل اسپرت سفید برا صبا خریدم، یه کفش مشکی ورنی ملوس برا مامان. یه مانتو مشکی عروسکی صبا با ذوق برداشت و یه مانتوی مشکی زنونه و شیکم مامان. میگفتن مشکی هم رنگ شادیه هم عزا، بهتره حالا که دارن میخرن یه چیز باشه که همه جا بشه بپوشیش. به سلیقه ی خودم یه شال آبی با طرح های فیروزه ای برای صبا خریدم و یه روسری چهارگوش ساتن کرمی قهوهای برای مامان. وقتی دیدم هر دو انگار دنبال اینن که بگن پس خودت چی ، دست کردم یه شال سفیدم برا خودم خریدم.
ناهارم بردمشون یه ساندویچی ، که واقعا چسبید. خودم که دیگه باید میرفتم ولی دیدم مامان خسته اس یه دربستم براشون گرفتمو راهیشون کردم خونه. ماشین که دور میشد لبخند منم پر رنگ تر. خوشحال بودم که امروز بهشمون خوش گذشت. خوشحال بودم یه روز متفاوت تو زندگیمون اتفاق افتاده.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
در خونه مهتاب مثل همیشه باز بود. برای آماده کردن یه زن جدید خواسته بود کمکش کنم، ساناز مدتی بود که ناپدید شده بود و خبری ازش نبود. همین که در وبستم صدای یه پسر بچه به گوشم رسید. تعجب کردم، به طرف صدا رفتم. درست بود یه پسر بچه ی تقریبا 13 ساله روی زمین جلوی پای مهتاب نشسته بود.
- خانوم تو رو خدا، اون نباید اینکارو بکنه، من به بدبختی شما رو پیدا کردم که بگم ولش کنین... خانوم مامان من شبا توی حموم انقد گریه می کنه که از حال میره... من طاقت ندارم...
مهتاب عصبی بود و داد زد: ولم کن بچه، برو پی کارت. اصلا من چیکارم این وسط؟
پاشوبیرون کشید و پسرک و پرت کرد اونطرف.
مهتاب از اتاق زد بیرون انگار منم ندید . همه ی حواسم پیش پسر لاغر و کوچولویی بود که حالا رو زمین سرشو رو دستاش گذاشته بود و گریه می کرد. دلم ریش ریش شد. به سمتش رفتم ، کنارش رو زمین نشستم و دستمو یواش روی سرش کشیدم. گمونم فکر کرد مهتابم که با فوری سرشو بلند کرد. با دیدن من بازم نا امید نشد و شروع کرد التماس کردن: خانم شما بهش بگو، تو رو خدا...
از تو کیفم یه دستمال کاغذی بیرون آوردم و دادم دستش. گفتم: آروم باش، من اصلا نمیدونم تو چته و چی می گی، اول بگو قضیه چیه.
اشکاشو پاک کرد و چهار زانو نشست. نگاهش رو گلای قالی چرخ میزد، انگار نمی خواست چیزی بگه. دوباره سرشو نوازش کردم و گفتم : نمیخوای بگی چی شده؟
نگاه غمگینش رو به من دوخت و گفت: چند وقت پیشا یه روز مامان سر سجاده نشست و کلی گریه کرد. نماز خوند و ضجه زد. نمی دونستم چشه، گذاشتم راحت باشه. سختی زیادی می کشید . منم خواهر کوچولومو برداشتم و آرومش کردم تا مامان به حال خودش باشه. اون روز ما یه لقمه نونم تو خونه نداشتیم. خیلی گشنم بود ولی چیزی نگفتم . دم دمای غروب که شد مامان آماده شد، یه کمی به خودش رسید و ازم خواست مواظب خودم و خواهرم باشم تا برگرده. رفت و وقتی میخواست بره چشماش پر از اشک شد. چند ساعتی از شب گذشت ، خواهرم خوابید ولی من منتظر اومدن مامان شدم. تا اینکه خودمم خوابم برد. ساعتای دوازده بود که صدای بسته شدن در خونه اومد. مامان خسته و کوفته برگشت خونه. خسته تر از روزای دیگه. بی اینکه حرفی بزنه رفت تو حموم. از همون لحظه ی ورودش یه بوی نا آشنا خورد زیر دماغم ، بوی سیگار میداد. تو فکر بودم که صدای شکستن بغضش از تو حموم به گوشم رسید.
اینجای حرفش که رسید دوباره زد زیر گریه. سرشو تو بغلم گرفتم تو همون حالت ادامه داد: اونشب هر جوری بود از مامان خواستم بهم بگه چی شده، از بس زجر کشیده بود بهم گفت، دو تا نامرد عوضی بهش پول داده بودن و با هم ریخته بودن سرش. مامان می گفت مست بودن اون عوضیا، ... دست و پاش سیاه شده بود... هیچ مرهمی نبود که از دردش کم کنه...
پس این بود قضیه. سرشو از رو سینه م برداشتم و گفتم: الان چی؟
- شنیدم با این زنه آشنا شده و دیگه سر راه نمیره واسته و این براش قرارا رو جور می کنه. اگه مامان من بخواد ایونجوری خودشو بفروشه من خودم حاضرم تک تک اعضای بدنمو در بیارن بهم پول بدن ولی مامانم اینکار رو نکنه... اما بدبختی همینکه می بینن فروشنده کلیه یه پسره کوچیکه پا پس می کشن و نمیان جلو... ولی من آخرش اینکارو می کنم ولی مامان دیگه نباید بیاد اینجا، نباید دیگه اینکارو بکنه... من دیگه نمی تونم ببینم مامان خرد شده بیاد خونه و خواهرمو زیر باد کتک بگیره که آروم بشه...
چی می تونستم بهش بگم؟ بگم مامانت مجبوره؟... مثل من... مثل همه ی کسایی که میان خونه ی مهتاب..... ای خدا چرا؟... خدایا روز ی که بغض امثال این پسر امثال من و مامانش به حدی برسه که که شکستنش گوش فلک رو کر کنه، دنیا چی داره جواب ما رو بده؟... خدایا این بچه میخواد تن فروشی کنه ولی از یه جنس دیگه ... می بینی همه ی ما جز این بدن چیزی نداریم من اینجوری می فرشمش ... پسره ی تو پارک اونجوری... یکی مثل این پسرم میخواد خودش نابود بشه ولی زندگی خونوادشو نجات بده...
صدای گریه ی منم بلند شده بود. اینبار اون بود که سرمو تو بغل نحیفش گرفته بود و با صدای آرومش می گفت: تو هم مثل مامان منی... تو هم انقد زجر کشیدی که هر چیم گریه کنی آروم نمی شی... تو و مامان من فرشته این ... فرشته های معصومی که نباید میومدن رو زمین..
خودمو جمع کردم، چقدر قشنگ حرف میزد... اشکامو پاک کردم و گفتم: منم نمی تونم کمکی بهت بکنم...
از جاش بلند شد و گفت : ولی من آخرش یه راهی پیدا می کنم.
قامت کوچیکش از جلوی چشمام دور شد و رفت. راست می گفت، هر چیم که گریه میکردم آروم نمی شدم. از جام بلند شدم و یه آبی به دست و صورتم زدم انگار مهتاب اون خانومی رو هم که می خواست آماده کنه رو فرستاده بود بره. حال مهتابم خراب بود. یه قرص خورد و با چشمای بسته گفت: امشب با امیر پاشایی..
رفت تو اتاق و درشو هم بست.

امیر پاشا بدون ماشین بود.با سری که مثل همیشه زیر بود سلام کردو گفت: شرمنده شهرام امروز خودش ماشین لازم بود. - مهم نیست، دلم میخواد یه کم راه برم.
- شاید سوالم بی جا باشه، ولی حالت خوب نیست درسته؟
- اصلا خوب نیست، طاقتم ته کشیده.
جلوتر راه افتادم. خودم کم به روزگار سیاهم فکر نمی کردم که دیدن امثال این پسر بچه هم نمک بپاشه به زخمم. از نظر یه بچه بی خبر از همه جا من و مامانش فرشته بودیم ولی از نظر بقیه چی؟ ... جز یه فاحشه... جز یه آشغال... جز یکی که لایق فرشته بودن نیست...
هوای اوایل بهار دلچسب بود. چند تا نفس عمیق کشیدم ولی حالم جا نیومد. جو روحم نامساعد تر از این حرفا بود که با چند تا دم و بازدم بهاری اثری رو حال و هوای ابریش داشته باشه.
دلم برای مادر اون بچه می سوخت، لاقل من انقدر خود دار بودم که تو خونه همون همای همیشگی باشم ولی اون چی؟ ... انقدر دق به دلش بوده که با یه بچه 13 ساله حرف به اون وحشتناکی رو در میون گذاشته. چقدر داغونه که وقتی میره خونه تحمل یه ذره نق نق کردن دختر کوچولوشو نداره و نمی تونه نازشو بکشه... وای دخترش چجوری بزرگ بشه؟ محبتی نمی بینه که بخواد درست بزرگ بشه ... خانوم بشه...
کلا فراموش کرده بودم کجام. سر جام وایسادم به این فکر می کردم که این موقع وسط خیابون چیکار می کنم. یه چرخی دور خودم زدم که با دیدن امیر پاشا یادم اومد چی به چیه. داشت یه سنگ رو قل میداد و دنبالم میومد. تا برسه بهم نگاش کردم. همیشه حس می کردم یه جورایی شل و وارفته اس، از حرکات دست وراه رفتنش بگیر تا حرف زدنش. همچین بی روح جمله ها رو می گفت که آدم یاد قبرستون می افتاد انگاری جدی جدی از زندگی بریده بود.
انقد تو فکر بود که متوجه من نشد و از کنارم گذشت. پوزخندی زدم و اینبار من دنبال اون راه افتادم. عجب همراهایی بودیم ما، اگه یکیمون رو می دزدین محال بود با خبر بشیم. یه ده دقیقه به همین منوال گذشت تا اینکه سنگش قل خورد رفت تو یه باغچه ی کوچیک که جلوی یه مغازه بود. با پاش چند بار خواست درش بیاره که نشد . بی خیالش شد و راه افتاد ولی یه دفعه وایساد. به چپ و راستش نگاه کرد و قدم تند کرد. حدس زدم تازه یادش اومده منم بودم. هی سرک می کشید ببینه جلوتر هستم یا نه وقتی دید اثری نمیبینه پا گذاشت بدو. دیدم ندوم از جلو چشمام غیب میشه ، کیفمو از رو شونه م گرفتم تو دستم و منم شروع کردم دویدن. خندم گرفته بود و به سرعتم داشت ازم دورمی شد. یه چند بار صداش زدم انگار نه انگار. مثل اینکه توی دوی ماراتن شرکت کرده . هر چی زور میزدم تا یه کم فاصله رو کوتاه کنم نمیشد. به نفس نفس افتاده بودم که انگار یه شیب جلوش بود رو ندید و خورد زمین. دست خودم نبود ولی گفتم : آخیش.... وایسا پدرم در اومد...
از جاش بلند شد و خواست دوباره شروع کنه که تقریبا داد زدم: هوی .. وایسا ببینم... چته بنده خدا ؟ ... رم کردی چرا یه دفعه؟
همونجور که زانوشو تو دست داشت و از درد صورتش تو هم کشیده میشد گفت: کجای تو، سکته کردم..
چند تا نفس عمیق کشیدم و با هن هن گفتم : ای بابا تو سرتو انداختی زیر داری میری.
یاد چهار نعل دوئیدنش که افتادم بی هوا زدم زیر خنده.
اشاره کرد راه بیفتیم و گفت: خنده داره؟ تو مگه جلوی من نمیرفتی؟
- میرفتم ولی تو انقد تو فکر بودی که ازم زدی جلو بعدشم دِ برو.
- خب صدام میزدی.
- والا زدم اما تو همچین عین....
- عین خر!!!!
اینبار اونم همراه من از خنده غش کرد. به بدبختی گفتم : حرف تو دهنم میزاری منظورم اون نبود.
- بودم دیگه ، انقد هول شدم که به مغزم نرسید شاید عقب باشی. چقدر دویدم به عمرم اینهمه تلاش نکرده بودم.
- به هر حال منظور من اون نبود.
- بی خیال... هما من دوست ندارم الان بریم خونه. یعنی شهرام دیر میاد. موافقی بریم شام بخوریم بعد بریم؟
- اگه اینجوریه که آره، شبم راه نمیفتم تو یخچالت فضولی!
- این چه حرفیه، خونه خودته.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
هر دو از این حرف جا خوردیم. من حرفی نزدم اونم سعی نکرد رفع و رجوع کنه. خندمون ماسید. بی صدا راه رفتیم تا رسیدیم به یه رستوران سنتی. وایساد و گفت: من که اصلا میلی به فست فود ندارم ، دلم یه غذای گرم ایرونی میخواد.
- اوهوم ، برا من فرقی نداره.
جای قشنگی بود. یه اهنگ سنتیم پخش میشد که عجیب آرامش میداد. جوجه کباب خوردیم ، خیلی چسبید.
من اما بازم تو فکر بودم. چرا با امیر پاشا انقدر راحت بودم؟ جز این بود که یه روزی ازش متنفر بودم؟ ولی حالا محبتاش به دلم می نشست... شاید چون هیچکی تا حالا باهام از این برخوردا نداشته. یاد خندش افتادم که چقدر به دلم نشست. همون لحظه به این فکر کرده بودم که این خنده از بچگی حبس شده که انقدر بی ریا و شاده. یه لحظه می خواستم اخم و تَخم کنم و ازش بی زار باشم ولی دیدم چه سود. لاقل این از کاری که کرده بود پشیمون بود ولی مردای دیگه چی؟ ککشونم نمی گزید با چندتا بریزن رو هم.
از رستوران یه راست رفتیم خونه. نگرانی از چهره ی امیر پاشا می ریخت. رفتاراش هیچ به سنش نمی خورد. البته می دونستم چرا نگرانه من خودمم دلشوره داشتم ولی وقتی رسیدیم و دیدم خبری از شهرام نیس خیالمون راحت شد. اونو نمیدونم ترس بزرگش چی بود ولی من راحتی اون شب برام انقد ارزش داشت که نخوام شبای بعدی رو از دست بدم.
مثل اون دفعه همینکه لامپ رو روشن کرد گفت : بفرما.
اینبار حسم بهتر بود. اینجا ... این خونه... حالا شاید امن ترین جایی بود که شبا من می تونستم توش بگذرونم...
تقریبا یه 10 دقیقه بعد از ما شهرام هم رسید.
- هما برو تو اتاق ، منم یه کم ظاهرمو عوض کنم که میرم دم در شک نکنه.
- یعنی میخوای بگی میاد چک می کنه؟
- تو هنوز این جونور رو نشناختی. نمیزارم بیاد تو فقط تو سالن نباش، بقیش حله.
یه جورایی اعصابم از اینهمه زیر سلطه بودن امیر پاشا بهم ریخته بود. با حرص از جام بلند شدم و به اتاق خواب رفتم.
- اَه هر چیم این خونه برام آرومبخش باشه ولی این اتاق هرگز برام عادی نمی شه!
چیزی نگذشت که زنگ در خونه به صدا دراومد. ولی طول کشید در باز بشه و اونم هی زنگ رو فشار میداد. به خدا اگه قدرت داشتم میرفتم هر چی از دهنم درمیومد نثارش میکردم مرتیکه هیز.
بالاخره امیرپاشا در رو باز کرد و همزمان هجوم این کلمات
- کجایی تو ؟ سه ساعته دارم زنگ میزنم؟ پسره ی احمق مگه چه غلطی داری می کنی؟ نگاه ریختشو ، اومدیم یکی دیگه دم در بود باید لخت بپری در رو باز کنی!!!!
امیرپاشا با یه لحن دیگه بیش از حد بی حال گفت: دلم میخواد!
- گمشو کنار ببینم چی کوفت کردی...
اینبار شک کردم این عربده از حلقوم امیرپاشا بیرون اومد که گفت: برو گمشو بیرون عوضی... به تو چه که اومدی مزاحم عشق و حال من میشی، امشب مگه یه زنیکه رو با خودت نیاوردی ، خب برو با همون مزاحم من نشووووووووووووووو.
دیگه حرفی رد و بدل نشد و صدای بهم خوردن محکم در اومد. خواستم برم بیرون که یادم اومد یه چیزی شنیدم مبنی بر لخت بودن امیر پاشا، سرجام نشستم تا خودش پیداش بشه.
با تاخیر که داشت دیدم خوب شد نرفتم بیرونا. خودش اومد و مثل قبل بود. نمیدونم چرا توقع یه آدم عصبی رو داشتم .
- بیا بیرون، رفت.
- چرا اینجوری می کنه؟ دلش برات میسوزه؟
همونجور که آستین بلوز اسپورت آبی سیری که تنش بود رو میزد بالا پوزخند زد و گفت : آره چجورم!!!! نه بابا همین که مطمئن بشه من به اینکارا تن دادم راضیه، دلسوزیش از این نوعه نه اونی که تو فکر می کنی.
رفت تو آشپزخونه و گفت: چایی میخوری یا قهوه ؟
- چایی... میخوای بشین من درست می کنم!
چه رو پیدا کرده بودم واقعا. اونم گفت : آب رو میزارم جوش اومد بقیش با تو! اونم چه رویی پیدا کرده بود واقعا.
لباس راحتی تنش بود. اگه از این شل و وارفتگی درمیومد ، فکر کنم پسر جذابی میشد. موهاشم زیادی کوتاه بود اگه یه کم بلندتر میشد ، فکر کنم با نمکتر میشد. دیگه اگه چشماش یه ذره شاد میشد ، فکر کنم خیلی دوست داشتنی میشد. همه ی این فکرا رو تا بیاد از در آشپزخونه بیاد بیرون و رو مبل اونطرفی من بشینه به سرم زد، پشت بندشم داشتم از این همه چشم چرونی خودم لبخند میزدم که مچمو گرفتو گفت: انقد خنده دارم؟
- چی؟ ... نه .... چرا اینجوری میگی؟
لم داد رو مبل و گفت: والا منو کلی برانداز کردی و بعدش خندیدی، حتما خنده دار بودم دیگه.
- نه ، یعنی ...
نمی دونستم چی بگم ، لبمو گزیدمو گفتم: هیچی!
- اما من خیلی کنجکاوم بدونم چرا خندیدی!
اوه عجب گیری افتادما، خاک بر سرم که درد عالمم به دلم باشه این لبخنده زرتی میشینه رو لبم. ناچار بودم یه چیزی بگم. تغییر حالت دادم و پای راستمو انداختم رو پای چپم ، یه قیافه ی راحت به خودم گرفتم و گفتم: تو چرا نمیری یه کلاس ورزش توپ؟
- کلاس ورزش؟ دلت خوشه ها
- چرا ؟
- کی دل و دماغشو داره؟
- اصلا تو از صبح تا شب چیکار می کنی؟
- هیچی ، خواب ، برنامه ی ماهواره رو دنبال کردن، اگه یادم باشه خوردن ، همینا دیگه
- عجب مفید واقعا!
- بی خیال
- بی خیال چی؟ میدونی چیه تو آدم ناشکری هستی.
- بی خیال
همین یه کلمه کافی بود که مثل انبار باروت بترکم. صاف نشستم و گفتم: بی خیال و زهرمار، مثل کبک سرتو کردی زیر برف و مثلا بی خیالی. میدونی ادمی مثل تو که میذاره حقشو انقد مفت بخورن نه این دنیا رو داره نه اون دنیا رو . فکر کردی وقتی مردی ، خدا و حوریای بهشتی میان دورت و میگن که به به چه چه آدم مظلومی بودی تو آخی بیا بریم طبقه اول با هم بگیم و بخندیم؟ نه داداش با یه اردنگی پرتت می کنن تو جهنم و میگن بتمرگ همینجا که عرضه ی اینکه از حقت دفاع کنی رو نداشتی و چه بسا به اونهمه راه خراب نمیرفتی، که مثل آدم زندگی می کردی. .. یه پسری به سن تو نباید از یه صبح تا شبش این باشه می فهمی... سختی نکشیدی که تو... فکر کردی چارتا نازتو نکشیدن خیلی دیگه ظلم شده در حقت؟ اگه بابای تو نه ساگیت مرد و تنهات گذاشت امثال من که اصلا باباشون یادشون نیست چی بگن ؟ تازه یه دلخوشیه که بابای آدم بمیره نه اینکه به یه دلیل مزخرف ولت کرده باشه و رفته باشه. خیلی حق نشناسی خیلی!!!!
دستام می لرزید، نمیدونم چم شد یه دفعه،. وقتی دیدم امیرپاشا میتونه با یه کم جنم مردونه به کلی ثروت برسه ولی من باید اینهمه خفت رو تحمل کنم که وام ده میلیونیمو پس بدم و یه نون بخور نمیر، بدجور آمپر چسبوندم. حالم بد بود، اونم حرفی نمیزد.
کنترل تلوزیون که تو دستم بود رو پرت کردم رو میز ، صدای بدی داد. اونم شوکه شده بود انگار مثل مجسمه با چشمای گرد نگام میکرد.
سوت کتری بلند شد که یعنی آب جوشه. از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه. اول یه آبی به صورتم زدم تا حالم بهتر بشه. زیر کتری آب رو خاموش کردم . در چند تا کابینت رو باز کردم ولی چایی رو پیدا نکردم. دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم ولی گفتم: چایی کجاست؟
خودش اومد داد دستمو باز رفت بیرون. نمی دونستم چقدر باید دم کنم، یه قاشق پر ریختم و چایی رو دم کردم. خدا نصیب نکنه شده بود رنگ زغال! دو تا لیوان رو تا نصفه آب جوش ریختم یه ذره چایی هم ریختم توش، این خوشرنگ شد.
سینی به دست برگشتم و سر جام نشستم. اونم همونجا بود. بی هیچ حرفی لیان خودمو برداشتم تا یخ نشده بخورمش. دیدم نمیخوره و ساکت نشسته دلم سوخت گفتم : چرا نمیخوری یخ کرد!
یه نگاهی بهم کرد ولی حرف نزد . لیوان رو برداشت و یه قلپ خورد که اوخش رفت هوا.
- این چقد داغه... سوختم ...اَه.... چجوری داری تند تند میخوری؟
یه قلپ پر و پیمون خوردم و گفتم: داغ که نیس، گرمه. چایی یخ که مزه نمیده انگار آب زیپو داری میخوری!
با دست دهنش رو باد میزد مثلا خنک بشه همونجوری با ها و هو گفت: جدی این برات داغ نیس؟
لیوان خالی چائیمو گذاشتم رو میز و گفتم : نه... خیلی خوب بود!
خواست بازم باور نکنه ولی ته لیوان خالیمو که دید چیزی نگفت. بال بال زدنش تموم که شد چائیشم خنک شده بود و خوردش. سکوت بدی بینمون بود تو دلم گفتم کاش لاقل میرفت تا کپه مرگمو بزارم!
انگار فهمید چون بلند شد و چند قدم به سمت اتاق رفت ولی برگشت و باز نشست.
منم دیگه نیم ولو رو مبل باز سر جام نشستم. ..
- راستش در مورد حرفات
- کدومش؟
- همونا که قبل از چایی گفتی.
- خب.
- نمیدونم چی باید بگم.
- نیازی نیس چیزی بگی، به من مربوط نیس. هر گلی بزنی به سر خودت زدی منم مهمون امروز و فردام اصلا معلوم نیس فردا هم زنده باشم یا نه.
- میدونی ، من هیچکی رو ندارم... هیچ وقت کسی بهم نگفته بود انقد بی عرضه م.
- بی عرضگی قابل درمانه به شرطی که خودت بخوای .
- فکر می کنی کلاس ورزش چیزی رو حل بکنه؟
- نه اون جوری که کلید همه مشکلات باشه ولی خب لاقل از این شل و وارفتگی که بیرونت میاره!!!!!!
از حرفی که زده بودم به وضوح جا خوردم، بیچاره یه نگاهی به بازواش انداخت و گفت: واقعا شله!
من فقط سرمو تکون دادم ، چون با این طرز حرف زدنم بیچاره می خواست یه کاریم بکنه ولش می کرد.
بلند شد رفت و هی تو راه مثلا فیگور می گرفت و چون میدید هیچ اثر قابل مشهودی تو عضلاتش ایجاد نمیشه ، سرشو به معنی تاسف تکون میداد. خندم گرفت، واقعا بچه بود.


ادامـــه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رمان لیلی هزار داماد(3)



روزها و شبای من می گذشت و هر روز تکرار کاری که راهی برای فرار از اون نداشتم. پنج شنبه بود، گاهی به امام زاده سر میزدم و گاهی هم وقت نمی کردم. اما امروز نمیدونم چم بود،یه حال بدی داشتم. از خودم بدم میومد. بعد از ناهار، ظرفا رو شستم و رفتم کنار مامان نشستم. این روزا یه کم رنگ ورفته میزد. باید میبردمش دکتر. سرشو بوسیدمو گفتم: میخوام برم امامزاده.
- کاش میشد منم بیام.
- هوا گرمه ، اذیت میشی.
- اما یه روز باید برم، خیلی دلم هواشو کرده.
- باشه یه روز خودم میبرمت.
از جام بلند شدم. یه دوش گرفتم و آماده شدم. وقتی رسیدم، پام پیش نمی رفت برم تو. خجالت می کشیدم. یه کم این پا و اون پا کردم و نمیدونستم چیکار کنم. می خواستم برگردم که یه پیرزنه پشت سرم گفت: دخترم ، کمک می کنی این بسته های شکلات رو پخش کنم، نفسم بالا نمیاد.
قامت خمیده ای داشت ، از این مامان بزرگای دوست داشتنی بود. سبد کوچیکی که دستش بود رو گرفتم و گفتم: کجا ببرم؟
- برو تو ، پیر بشی دخترم.
یه نگاهی به در هلالی و شیشه های رنگی امام زاد کردم. نفسمو فوت کردم و کفشم رو بیرون آوردم. از همون جلوی در به هر کی رسیدم یه بسته شکلات دادم. شلوغ بود و بعضیام دو تا بر می داشتن. تا برسم به ضریح سبد خالی شد. یه چادر رنگ و رو رفته ای رو پوشیدم. موقع خوندن دعای زیارت اشکم سرازیر شد . دور مرقد که می گشتم هیچی برای گفتن نداشتم ولی دم آخر گفتم: مواظبم باش!
اومدم بیرون تا سبد پیرزن رو بهش بدم ولی ندیدمش. سرکی کشیدم دور و برم که دیدم سر یه قبر نشسته. رفتم کنارش و یه فاتحه خوندم. نگاه مهربونشو بهم دوخته بود. یه بسته شکلات داد دستمو گفت: مشکل گشا بود، ایشالا تو هم هر مشکلی داری حل بشه. نمیدونی غم چشات چقدر سنگینه که از وقتی دیدمت تو دلم سنگینی می کنه.
آهی کشیدم و گفتم : ممنون.
زیر لب خدافظی کردم و اومدم بیرون. آروم بودم ولی نه مثل همیشه.
وقتی رسیدم مهتاب حال خوبی نداشت. من خودمم نگران بودم. ساناز غیب شده بود و موبایلشم خاموش بود. آخرین قراری که رفته بود دو هفته پیش بود . یه ترسی به جونم افتاده بود. یه احتمال این بود که خودش رفته یه جایی و گم و گور شده ولی یه طرف دیگه این بود که بلایی سرش آوردن. مهتاب که از آخرین تماسشم هیچی دستگیرش نشد ، گوشیشو پرت کرد که از هم پاشید و هر تیکه اش یه جا افتاد. با ترس و لرز گفتم: شاید خودش رفته...
- خودش جایی نداره بره، بدبخت تر از این حرفاس.
- پس چی شده؟
- نمیدونم، خدا کنه سرخود نرفته باشه سوار یه ماشین بشه.
- قبلا اینکارو کرده؟
- آره... هر وقت اون بابای بی شرفش کم میاره این مجبوره جورشو بکشه.
- یعنی چه بلایی ممکنه سرش اومده باشه؟
- چه میدونم... نمیشه به یه جاییم سر زد لو میریم.
- خونشونم رفتی؟
- الان سپردم یکی از بچه ها بره.
از اونجایی که زود رسیده بودم. نشستم تا ببینم خبری میشه یا نه. نیم ساعتی با بی خبری گذشت. مهتاب موبایلشو راست و ریس کرد ، مثل اینکه به این ضربه ها عادت داشت که دوباره داشت کار می کرد. صدای زنگ موبایل که بلند شد مهتاب فوری جواب داد.
- چی شد؟
- چی؟
- کی؟
- وای نه...
- از کی پرسیدی؟
- لعنتی...
با بدنی پر لرز مهتاب رو که گریه میکرد ، نگاه میکردم. تماس قطع شده بود و صدای گریه مهتاب شروع شده بود. می ترسیدم بدونم چی شده... سخت بود عاقبت ساناز رو شنیدن... عاقبتی که شاید... شاید یه روز سر خودم میومد... با این فکر سرمو تو دستام گرفتمو و با صدایی که به سختی از گلوم بیرون میومد گفتم: چی شده؟
- نمیدونم، ممد میگه دم خونشون شلوغه و پلیسم وایساده.
مهتاب بی صدا اشک می ریخت و چیزی از حدسیاتش بهم نمی گفت . منم سوالای بیشمارمو نگه داشتم. حالم خراب بود خرابترم شد.
نمیدونستم چیکار کنم ، یه کمی راه میرفتم ، یه کیم مینشستم . یه نگاهی به مهتاب میکردم، یه نگاهی به ساعت. نمیدونم چقدر گذشت که دوباره گوشی مهتاب زنگ خورد. بدون حرف دیگه ای گفت: چی شد؟
دیگه هم چیزی نگفت و بعد از اینکه طرف پشت خط حرفشو زد ، با چشای گرد شده و دهن باز مونده تماس رو قطع کرد.
تو این فکر بودم که چی شده دیدم مهتاب زد زیر گریه. بلند بلند زار میزد . دیگه جونی برام نمونده بو، ته این حال مهتاب چیز امیدوار کننده ای نبود.
مدتی گذشت...گریه مهتاب قطع شده بود و به یه گوشه خیره نگاه میکرد. یه لیوان آب دادم دستش. کمی از اون رو خورد و گفت: معلوم نیس کدوم بی شرفی بوده که این بلا رو سرش آورده.
- میشه بگی چی شده؟
- ممد رفته دم خونه ی ساناز تا ببینه دورادور چیزی میفهمه یا نه. ولی همین که میرسه صدای گریه و شیون از خونه شون میومده. می گفت شلوغ بود و پلیسم جلو در خونشون بود. خلاصه از این و اون می پرسه که می فهمه جنازشو چند شب پیش بیرون شهر پیدا کردن. ....
- جنازشو؟؟؟!!!
مهتاب سرشو تو بغلش فرو کرد و گفت: آره... کشتنش... سرشو گوش تا گوش بریدن...
چه مرگ وحشتناکی... تصورش هم برام سخت بود انقد سخت که منم همراه مهتاب ناله و گریه رو سر دادم.
ترس که زیاد بشه ،جرات آدم کم میشه. شاید تو این مدت هر جوری بود با قضیه کنار اومده بودم ولی بعد از مرگ تلخ ساناز همیشه دلم می لرزید. تصور اینکه یه روز این بلا سر منم بیاد چنان هر روز قوی تر میشد که گاهی یه گوشه کز میکردم و نمی تونستم کاری انجام بدم. این وضع وقتی بدتر شد و بهش دامن زده شده که یه روز مثل همیشه وقتی رسیدم خونه ی مهتاب، بهم گفت: امشب باید سنگ تموم بزاری.
خیلی از وقتا این حرفو میزد و به اصطلاح مشتری مدار بود ولی پرسیدم: مگه طرف کیه؟
- شهرامه، عموی همون پسره. مشتریت شدن دو تایی!
فقط خشک و سرد گفتم: کی؟
- شهرام دیگه همون که اولین شب...
دستمو گذاشتم جلو دهنش که دیگه ادامه نده. من بازم باید به اون خونه میرفتم ، جایی که فکر میکردم دیگه خطری برام نداره و توش آرومم. ولی امروز دوباره باید میرفتم اونجا برای یه شب مزخرف... از امیرپاشا هم بدم اومد... انقدر بی عرضه بوده که نتوسته جلوی شهرام رو بگیره یا لاقل بره سراغ یکی دیگه. زیادی بهش امید بسته بودم، آخه پسری که انقد داغونه و حال و حوصله زندگی کردنم نداره چجوری میتونست به منم کمک کنه... یاد نگاههای شهرام افتادم که انقدر وقیحانه بود، طوری که آدمو معذب میکرد.
نفهمیدم کی اومده تو خونه ی مهتاب. توان هیچ حرکتی رو نداشتم، مهتاب زیر بغلمو گرفت و دم گوشم گفت: چته تو؟... پاشو دیگه.
انگار یکی پرتم کرد بیرون و در پشت سرم بسته شد. شهرام دستاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت: چقدر ساکتی... بلبل زبونیت فقط برای امیرپاشاس؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
تا بیاد مغزم فرمون بده که جواب بدم یا نه، لبامو بوسید و من همون بهتر دیدم خفه خون بگیرم. دوباره تو اون ماشین مشکی منفور بودم اینبار هم مثل اولین بار کنار شهرام ولی مقصد یه طبقه پائین تر بود.
دستام تو دست شهرام بود و دنبالش کشیده میشدم. از اونهمه وراجی که میکرد چیزی نمی فهمیدم. گاهی از سر اجبار منم یه حرفی میزدم ولی بیشتر ساکت بودم. دم خونه ی شهرام تا کلید تو در بچرخه و باز بشه صدای قدمای تندی که داشت پله ها رو پائین میومد ناخودآگاه سرمو به سمت بالا چرخوند.
چند ثانیه هر دو بهم زل زده بودیم... نگاه من نا امید... نگاه اون گیج... دلم میخواست بلند بگم خیلی بی شرفی، ولی وقت نکردم و کشیده شدم تو خونه. اما شهرام برگشت بیرون و به امیرپاشا گفت: داری میری باشگاه؟
نمیدونم چرا با تعلل جواب داد: آره.
- پس چرا نشستی پاشو برو دیگه.
- میرم هنوز زوده.
- زوده، پس چرا زدی بیرون؟
صدای قدمایی که آهسته چند تا پله رو پائین اومد و جلوی در گفت: من رفتم...
دیگه حرفی نزد... رفت... به همین راحتی... منو با عموش تنها گذاشتو رفت... به همین سادگی...
شهرام همین که از رفتن امیرپاشا مطمئن شد به سمتم حمله ور شد. وسط سالن منو انداخته بود رو زمین و وحشیانه منو بوس می کرد. در گوشم با صدای ملتهب و دیوانه ای می گفت: میدونی چند وقته خرابتم؟... میدونی چقدر منتظر امشب بودم؟... وای از همون روز اولی که دیدمت میخواستم برا همیشه بشی برای خودم... اما این پسره الدنگ دیونه بازی سرم درآورد... خواستنی تر از تو ندیدم تا حالا...
بعد از یه مدت بلند شد و گفت: بقیش باشه برا تو اتاق، تا حاضر بشی منم بساط یه عیش و نوش حسابی رو آماده می کنم.
جسم پهن شدمو به هر بدبختی بود جمع کردم و مونده بودم کجا برم. نقشه اش تقریبا با طبقه ی بالا یکی بود به سمت یکی از اتاقا رفتم که دیدم نذاشت و گفت : اونجا نه عزیزم، اون یکی اتاق خوابه!
رامو کج کردمو به سمت اتاق دیگه. اتاق خواب امیرپپاشا با اونهمه امکانات نسبت به این هیچ بود. رو تخت نشستم ، دو نفره که چه عرض کنم، چهار نفرم به راحتی توش جا میشد. دستمو تکیه گاه سرم کردم که گیج میرفت و نمی ذاشت رو پا بند بشم. باید بلند میشدم و لباسمو عوض میکردم ولی چندبار که بلند شدم باز نتونستم و نشستم. شهرام با یه شیشه شراب و دو تا جام اومد تو و البته خیلی راحت بدون لباس! وقتی دید همونجور نشستم گفت: پس چرا حاضر نیستی؟
نخواستم آتو دستش بدم بلند شدم ولی اینبار دیگه کف اتاق ولو شدم. ترسیده بود اومد کنارم نشستو گفت: چت شده تو؟
- نمیدونم، یکی از جاما رو برداشت و پرش کرد. سرمو تو بغلش گرفت و جام رو گرفت دم دهنم. عقم گرفته بود. عمرا اگه میخوردم. دهنمو حکم بسته بودم .
- بخور دیگه، برات خوبه.
تا خواستم بگم نمیخوام و دهنم باز شد ریخت تو دهنم. به سرفه افتادم و گلوم می سوخت. دستشو پس زدم و گفتم : نمی خوام، این آشغالا رو نمی خورم... ولم کن...
- من امشب بعد از اونهمه انتظار نیاوردمت که غش و ضعفتو ببینم، پس بخور.
خودمو عقب کشیدم و گفتم: نمی خورم...
به سمتم اومد و باز گرفتش دم دهنمو گفت: میگم بخور...
دستمو بالا آوردم که بزنم زیرش ولی مچم محکم گرفت جوری که از دردش جون به لب شدم ولی چیزی نگفتم و همونطور سمج نگاش میکردم. بازم با تحکم گفت : بخور
دستمو ول کرد و فوری چنگ انداخت تو موهام. محکم کشیدشون و به دنبالش سرمم رفت عقب. ایندفعه دیگه از درد دهنم به آخ گفتن باز شد و پشت بندش دهنم پر شد از اون مشروب لعنتی. به طرز افتضاحی از دهنمو دماغم زد بیرون کمی هم رفت تو حلقم که بدجور گلوم سوخت. شروع کردم جیغ زدن و گفتم : ولم کن، نمی خوام... من حالم خوبه....
اما چونه مو گرفت و بازم ریخت تو دهنم. کم کم داشتم تو سرم یه حالت سبکی احساس می کردم،كشون كشون منو برد يه سمت . احساس گرمي ميكردم . انگار داشتم تو تب ميسوختم حالم دست خودم نبودو متوجه نميشدم اين هيولامنو كجا داره ميبره . احساس خواستن تو وجودم شعله ور شده بود، پرتم کرد و گفت:حالا که حالت خوبه یالا آماده شو
با نگاه موذیش صورتشو نزدیک صورتمو آورد و گفت: یا شایدم دلت میخواد من آمادت کنم ، هان؟
با این حرفش دندونام روی هم سائیدم و مانتومو کندم و پرت کردم یه گوشه. آدم پستی بود خیلی پست...



نمیدونم از مستی بود، از حرصی که به دلم بود یا هر چیزه دیگه، اونشب بی تفاوت تر از همیشه برام گذشت.
روز بعد همین که از حموم بیرون اومدم از سر درد یه کله تا ظهر خوابیدم. مامان خودش ناهار پخت و تا اومدن صبا منم صدا نزد. بعد از ناهار یه کمی حالم بهتر بود و اولین فکری که به سرم زد این بود که با مهتاب حرف بزنم دیگه برام با شهرام قرار نذاره. علتش این بود که شهرام انقد کار کشته بود تا طرفشو هم قاطی بازی کنه و بزار توی ااپلذت بردن همراهش باشه. گرچه شب گذشته حالم دست خودم نبود ولی حال که فکرشو می کردم، بهتر از همه ی شبا بود و من این رو نمی خواستم. خواستم دوباره بخوابم که مامان گفت: هما ، پاشو نمازت رو بخون ، خواب بسه.
نماز.... ترکش نکرده بودم ، گرچه خیلی مسخره به نظر میومد ولی هم اینکه باید مثل همیشه رفتار میکردم و هم اینکه.... نمیدونم علت دیگه اش چی بود خودمم نمی دونستم.
بعد از اونم یه چایی خوردم ولی هنوزم وقت داشت اینه که دوباره متکا رو زیر سرم گذاشتم. خواستم تلوزیون نگاه کنم ولی بی خیال شدم. نگاهی به صبا کردم که با چه علاقه ای داشت درس میخوند، دلم یه حالی شدد. نه اینکه حسودی کنم نه، ولی منم عاشق درس خوندن بودم چه آرزوهایی که نداشتم و به باد رفته بود. صبا متوجه شد و داشت نگاه میکرد. بهش لبخند زدم و گفتم: خوب درس بخونیا، ایشالا بشی یه خانم دکتر حسابی.
چشمای ناز قهوای شو به همراه یه لبخند باز و بسته کرد و گفت: حتما ، چاکر آجی جونمم هستم.
میدونستم داره تلاش می کنه و تصمیم داشتم یه پولی جمع کنم بدم برا کتاب و کلاس کنکور. از همین حالا باید شروع میکرد تا یه رشته خوب قبول بشه. از تصورش تو لباس سفید دکترا دلم قنج رفت. یعنی میشه که لاقل یکی از ما مثل آدم زندگی کنه؟... حتما شوهرشم دکتر از آب دمیاد ، یه پسر خوشتیپ و با اخلاق، چه زندگیی شیرینی دارن...
یه نفس عمیق کشیدم ، انگار این رویاهای شاد تاثیرش خوب بود.
بلند شدم موهامو یه شونه زدم و یه کم وقت کشی کردم، چون میخواستم با مهتاب حرف بزنم یه کم زودتر راه فتادم. وقتی رسیدم یه کم از این ور و اونور گفتم تا برم سر اصل مطلب، چون مهتاب بعد از مرگ ساناز اعصاب درستی نداشت و خیلی باید باهاش محتاطانه حرف میزدی.
- میگما این شهرامه، هر شب کارشه؟
- تقریبا، چطور؟
- تو براش انتخاب می کنی یا خودش دید میزنه و میگه اینو میخوام؟
- دنبال تر گل ورگلاس، دیگه میدونم چی میخواد خودم براش ردیف می کنم.
- منو چطور؟
- تو که از همون اول خودش می خواست ولی هر بار که می گفت بفرستمت پیشش ، پشیمون میشد و می ذاشت برا دفعه ی دیگه.
- میشه یه خواهشی بکنم؟
نگاهی بهم کرد و گفت : نکنه بهت ساخته ، بازم میخوای باهاش باشی؟
دستامو تو هم قفل کردم و گفتم: برعکس
- یعنی چی؟
- یعنی دیگه من و با اون نفرست.
- نمی تونم، اگه بازم تو رو خواست باید بری.
- ببین مهتاب ، این به صلاح نیست... چجوری بگم آخه؟
- چت شده تو؟ برات مگه فرقیم می کنه؟
- اون دیشب به زور شراب ریخت تو حلقم... یه کاری کرد که منم لذت ببرم...من... من اینو نمی خوام!
- خلی دختر، همه عاشق اینن که با اون باشن دقیقا به خاطر همین چیزاش.
- ولی من نمیخوام.
- اوف هما داری چرت می گی.
- تو رو خدا مهتاب...نمی خوام از اینکار لذت ببرم... ترجیح میدم شکنجه بشم تا اینکه...
- تا ببینم چی میشه، ولی قول نمیدم.
- بخوای می تونی، باشه؟
- میگم که ببینم چی تو بساطم هست که دهنشو ببنده یا نه!
- هست، بگردی پیدا می کنی.
- باشه، پاشو زودتر راه بیفت که دیرت نشه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بعد از اون هر جوری بود مهتاب شهرام رو دست به سر میکرد و هزار جور دختر بیچاره ی تازه کار و دستش می سپرد تا بلکه راضی بشه. منم بی هیچ حرفی به بقیه ی موارد میرسیدم و نق نمیزدم. سختی کشیدن بهتر از این بود که یه روز یه درصد به این فکر کنم که خودمم له له میزنم برای هم آغوشی با یه عوضی. سه هفته ای به همین منوال گذشت تا اینکه یه روز مهتاب گفت: امشب با امیرپاشایی!
- چقدر آشغاله این بشر دیگه اَه.
- چی؟
ناخونمو جویدمو گفتم: نمیشه دست به سرش کنی؟
یه نگاه خصمانه بهم انداخت و گفت: چی فکر کردی پیش خودت؟ شهرامم به زور، ناز اومدن که نداره. نخیر هیچ راهی نداره امشب میری.
راست می گفت چه توقع بی جایی بود. ساکت شدم و یه فکریم کردم دیدم بدم نیست ، لاقل میرفتم چاراتا لیچار بارش میکردم و حس بشر دوستانه شو خفه می کردم. لجم می گرفت انقدر پخمه اس. خدا خر دیده شاخش نداده حکایت اینه. همون بهتر اونهمه مال و منال دست خود بی جربزه اش نیست وگرنه سر سه صوت به فنا میداد همه چی رو.


- خفه شو، نمی خوام صداتو بشنوم!
- ولی...
نگاه تندی بهش انداختم که دیگه چیزی نگفت. اصلا جواب سلامشم ندادم. به این حال و هوا دیگه نمیگن مظلوم میگن احمق!
روی کاناپه نشستم و بی خیال امیرپاشا تلوزیون رو روشن کردم، از قضا یه فیلم سینمایی داشت که زوم کردم روش و تا تهشو نگاه کردم. امیرپاشا هم بی صدا یه بار میوه میاورد، یه بار چایی، یه بار بلند میشد یه چرخی میزد ،دوباره می نشست. منم با اینکه همون اول اصلا فیلمه رو نپسندیدم و دلم میخواست تلوزیون رو خاموش کنم ولی با سماجت تمام نشستم به دیدن. هر چیم که گذاشت جلوم خوردم یه قلپ آبم روش. یه دو ساعتی به همین منوال گذشت تا اینکه بالاخره فیلمه که نه سر داشت نه ته و به قول اهل هنر از این معناگراها بود ، تموم شد. زدم یه کانال دیگه که مستند حیات وحش داشت. تا خواستم تمرکز کنم ببینم این جک و جونورا مال کدوم کشورن و چی میخورن و چیکار می کنن، کنترل از دستم کشیده شده و به دنبالش صفحه ی بزرگ ال سی دی خاموش شد. نگاه تندی بهش انداختم و گفت: چیکار می کنی؟
رو همون کاناپه کمی اونطرفتر از من نشست. هنوز ننشسته بود که پاهاشم شروع کرد تکون دادن. یه نگاهی به من که منتظر نگاش می کردم انداخت و گفت : میخوام باهات حرف بزنم!
- ما با هم حرفی نداریم.
- چرا من دارم ، ببین اونشب من اصلا خبر نداشتم شهرام قراره تو رو...
- نکنه خبرم داشتی ، می خواستی تکون بدی خودتو!
- به خدا من تو این مدت همش تهدیدش می کردم که حق نداره به تو دست بزنه، میدونی بهش گفتم تو حق منی پس...
- آهان ، من حق تو ام ، که اینطور. همون دیگه کی دنبال حقت بودی که دفعه ی دومت باشه؟ درثانی من حقی نمی بینم که به گردنم داشته باشی بی جا کردی همچین حرفی زدی.
- میدونم میدونم که حقی ندارم و تا عمر دارم بهت بدهکارم، ولی هما فکر کردی تو این مدت چرا شهرام نیومد دنبالت؟ همون فردا شب که برای اولین بار اومدی تو خونه ی ما میخواست برت گردونه. هر چی بی عرضه هم باشم ادای دیوونه ها رو خوب بلدم در بیارم تا طرف بترسه. اونشبم نمیدونم چی شد و اصلا ...
- ببین کاملا معلومه
صدامو بردم بالا و ادامه دادم: چرا زر زیادی میزنی ، تو عین یه خاک بر سر سرتو انداختی زیر و در رفتی، حالا برا من تریپ ناجی برداشتی که چی بشه؟
- هما آروم باش، چیکار می کردم وقتی تو رو برد تو خونه و درروت قفل کرد؟ من تا وقتی شهرام اون کار رو نکرده بود می تونستم جلوشو بگرم ولی وقتی کار از کار گذشته بود چیکار می کردم؟ نهایت درگیر میشدیم که من زورم به هیکل گنده ی اون نمی رسید!
پامو انداختم رو هم و از شدت عصبانیت چنا تکونی بهش میدادم که هر لحظه امکان داشت قطع بشه. به گلدون رو میز زل زدم و گفتم:
- هه همون دیگه، انقدر ....
یه پوفی کشیدم و گفتم : به هر حال، من هر جوری بود مهتاب رو راضی کردم که دیگه با شهرام نباشم، تو هم امشب دفعه ی آخرته که میای دنبال من. حالم از این خونه و آدماش بهم میخوره.
- هما به خدا اونشب من تو حیاط مردم از دلشوره و نگرانی، من ضعیفم و به خاطر حرفای تو رفتم باشگاه. هر چی باشه منم یه پسرم وبهم برخورد که یکی بهم بگه شل. ولی چیکار کنم اونشب کاری از دستم برنمیومد.
- بازوییم که کلفت بشه و به درد نخواد بخوره همون بهتر شل بمونه. بعدشم برا چی داری اینا رو می گی ؟ شهرامم مثل هزار تا مرد دیگه ، برای تو که فرقی نمی کنه چون...
- دِ لعنتی فرق می کنه، من قول دادم هر وقت میای تو این خونه بی هیچ ترس و نگرانی و به صبح برسونی نه اینکه بری تو بغل یه آشغال و هزار بلا سرت بیاد.
از دادی که میزد ترسیدم ولی نذاشتم بفهمه و گفتم : صداتو برا من نبر بالا، کی باشی که اینجور هوارهوار راه انداختی برا من؟ حالا که نتونستی این خونه رو برام مثل بهشت بکنی دیگه چته که زور الکی میزنی؟
- هما به خدا بلند میشم... الله اکبر... چرا حرف تو سرت نمیره تو؟
- حرف مفت نمیره.
- حرفای من مفته؟
- یه سورم به حرف مفت زدی تازه.
خندید و گفت : عجب، به هر حال من قول میدم دیگه این اتفاق نیفته.
- اینکارو که خودم کردم ، لازم نکرده شما زحمت بکشی.
- شهرامو نشناختی پس. ولی خب تو فکر کن خودت از پسش براومدی منم از اینور کار خودمو می کنم.
- آهان یعنی شما تو این مدت نذاشتی من باز بیام اینجا... بله واقعا چقدرم باور پذیر!!!
- تو باور نکن، در ضمن من هنوزم شبایی که بتونم میارمت اینجا. فکر کنم مجبورم هستی بیای.
از جام پریدم و گفتم: ببین لازم نکرده دلت به حال من بسوزه، من نمیخوام دیگه بیام تو این خونه ، می فهمی؟
اینبار اون خیلی راحت گفت : به هر حال ، من منصرف نمیشم تو هم زور بی خودی نزن.
با همون حالت تهاجمی گفتم: چیو میخوای ثابت کنی؟ اصلا به کی می خوای ثابت کنی؟
- فکر کن خودمو و بازم فکر کن به تو.
- چه کار بیهوده ایه.
- چرا؟
- چون خودتو باید به خودت ثابت کنی نه من.
- در راستای همن ، فرقی نمی کنه که.
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم و گفتم: پاشو برو میخوام بخوابم. اینقدرم چرت به من تحویل نده. بذار شب آخری کپه مرگو بزارم پاشو.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- شب آخری؟ باشه با خیال راحت بخواب.
از جاش بلند شد و یکی یکی چراغا رو خاموش کرد. با صدای بسته شدن دراتاقش منم دراز کشیدم. وقتی داشت میر فت نگاش کردم، انگاری ورزشه کار خودشو کرده بود همچین یه نموره مقاوم تر راه میرفت. نمی دونستم بهش حق بدم یا نه، یه جورایی برام فرق نمی کرد یعنی خیلی وقت بود که دیگه آدما برام مهم نبودن.
اولالا این ماشین بود یا سیب سرخ حوا؟؟؟؟
با اینکه تو این مدت انواع و اقسام ماشینا رو دیده بودم ولی این دیگه آخرش بود. یه ماشین قرمز ملوس که در باز شدنشم مثل آدم نبود. همین که در رو بستم و طرف فهمید شخص موردن نظر بنده هستم، درو باز کرد و چشمای منم همزمان با در که بالا میرفت ، رفت بالا.
زیر لب گفتم : جلل الخالق!
از بس تو کف ماشینه بودم یادم رفت اصلا باید سوار بشم. یه کله ی سیخ سیخی اومد جلو و گفت: قورتش دادی، سوار شو دیگه.
یه اِهمی کردم و بالاخره سوار شدم. وووووووووووی چه نرم و باحال ، همچین به پروازم در اومد که اصلا آدم حس نمی کرد تو ماشینه. توشم که دیگه 5 تا چشم می طلبید که قشنگ برا آدم جا بیفته چی به چیه و به قول یارو بخوری.
اوه یاد یارو نکرده بودم هنوز. با دیدن یه بچه با اون ژست مغرور نزدیک بود بزنم زیر خنده. یا از من کوچیکتر بود یا نهایت همسن و سال خودم. لب و لوچه شم البته با دیدن من آویزون بود. هی یه نگاه به جلو میکرد و یه نگاه به من ، بزرگ بشه چی میشه یه آدم خوار یا بهتر بگم جنس لطیف خوار قالتاق.
کنجکاو بودم ببینم این فنقل چند سالشه. یه لبخند نشوندم رو لبمو پرو پرو گفتم: اسمت چیه؟
تو دلم یه جوجه هم آخرش اضافه کردم! اونم خر کیف یه ذوقی کرد و گفت: بهبود، تو چی نفس؟
- نفس نه هما!
یه خنده ی مضحک کرد و گفت: نفسمی هما جون جونم!
ایش چه جلف و حال بهم زن بود مرتیکه چلغوز. هنوز به هدفم نرسیده بود و پرسیدم: چند سالته بهبودی؟
- 18 سالمه نفسی!
- هااااان؟
- چطور مگه؟
- هیچی ، متولد چه ماهی هستی؟
- دی فضول خانوم.
سوال آخریو نمی پرسیدم می مردم اینه که بدو گفتم: چه روزی؟
بازم یه خنده ی بی حد لوس کرد و گفت: دهم...
دیگه داشت رو سرم چنار سبز میشد و ناخواسته گفتم : عججججججب!
اونم انگار دید این سوالا و جوابا باعث تعجبم شد گفت : تو چند سالته؟
- 18
- چه ماهی؟
- دی
- چه روزی؟
- دهم!!!!!
با تعجب نگاهم کرد و به دنبالش عرعر الاغی خندش بلند شد. با دستای ظریفش که بیشتر دخترونه بود تا پسرونه لپمو کشید و گفت : ای ول، ولی مامانم منو صبح زود زائیده، فکر کنم یه چند ساعتی بزرگتر باشم. تو ساعت چند به دنیا اومدی؟
چه وقیح بود، بی خیال گفتم : نمیدونم.
- چرا؟ مگه مراحل شیرین به دنیا اومدنتو بهت نگفتن؟ من که از شب بسته شدن نطفه مو تا بیرون اومدنم از رحم مامانمو میدونم!!!
مونده بودم بابا و مامان این دیگه کین؟ چجوری اینقدر بی شرم و بی حیا از همچین چیزی برا بچه شون حرف زده بودن؟ اصلا براشون مهم بود که پسرشون الان داره چه غلطی می کنه؟ آهی کشیدمو تو دلم گفتم : خدایا مذهبتو شکر، آخه این انصافه من که.... بی خیال، هر چی فکر میکردم فقط خودم داغون میشدم.
این بهبودم انگار فکش راه افتاده بود که داشت یه ریز حرف میزد. صحبتاشم پیرامون نه نه و باباش و پس انداختن خود انترش بود. حرفی نمی زدم و گاهی فقط یه بله و نه بی ربط تحویلش می دادم.
یه جای پرت از شهر می رفت. وقتی رسیدم دیدم اونطرفا خیلی خلوته. جلوی یه در سفید بزرگ نگه داشت و چند تا بوق زد.
جا خوردم. مگه کسی جز ما هم بود؟ اصلا نوکرشون ، این یعنی خجالت نمی کشید یا اصلا نمی ترسید یکی راپرتشو به خونوادش بده؟
تو همین فکرا بودم که در باز شد و یه پسره که تقریبا میزد همسن ما باشه ولی هیکلش بزرگتر بود جلوی در ظاهر شد. ماشین راه افتاد. به وضوح رنگم از فکری که تو سرم چرخ میزد پریده بود. ولی گفتم شاید اونم یکی رو با خودش آورده ولی بازم پرسیدم: اون کیه؟
بدون این که نگام کنه گفت: ساسانه، عشقمه.
- اینجا چیکار می کنه؟
- همون کاری که من می کنم.
ماشین رو جلوی ساختمون که رنگ و روی کهنگیم داشت نگه داشت . موبایلشو برداشت و خواست پیاده بشه که بازوشو گرفتمو گفتم: میشه واضحتر حرف بزنی؟
یه نگاهی به دستم که رو بازوش بود انداخت و بعدش زل زد تو چشمام. با یه لحن بد ذاتی گفت: خودت می فهمی، پیاده شو.
شکم ذره ذره به یقین تبدیل میشد ولی هر بار میگفتم محاله مهتاب اینکارو بکنه. به دنبالش من پیاده شدم. ساسانم رسید به ما. بهبود سمت راستم قرار داشت و با هم جلوتر از ساسان راه افتادیم. ولی اونم از پشت سر اومد طرف چپم قرار گرفت. زیر چشمی هر دوتاشون می پائیدم. دستای بهبود دور کمرم حلقه شد و چسبید بهم. تا اومد خیالم راحت بشه که اشتباه می کردم، ساسانم از اون طرف بهم چسبید و دستاشو دورم حلقه کرد.
قلبم از کار وایساد و منم سرجام استپ کردم. هلشون دادم عقبو گفتم: چه خبره اینجا؟
با قیافه های مسخرشون منو بین دستای قفل شدشون گیر انداختن و با هم گفتن: یه عشق و حال سه نفره!!!
هر چند فایده نداشت ولی بازم یه هلیشون دادمو گفتم: چه غلطا، قرار ما این نبود!
بهبود گفت: ساسان می شنفی، هما از قرار حرف میزنه. بعدشم دهنشو نزدیک گوشم کرد و گفت : آخه تو خر کی باشی که کسی پابند قرار مدارش با تو باشه؟
ساسانم شنید و هر دو زدن زیر خنده. قلبم مثل گنجشک میزد . مهتاب چجوری راضی شده بود منو به این فلاکت بندازه؟
نمیدونم اشکم کی سرازیر شد و کی شروع کرده بودم به تقلا برا فرار... ولی هر چی بود ساسان مجبور شد با یه دست دم دهنمو بگیره و به کمک بهبود منو ببرن تو خونه.
تا دستشو از جلوی دهنم برداشت دوباره شروع کردم جیغ زدن.
- کثافتااااااااااا ولم کنین ..... آشغالای عوضی
یه طناب و دستمال گوشه ی سالن بود. ساسان دستامو با طناب می بست و بهبودم با دستمال دهنمو. صدام خفه شده بود ولی بازم زور خودمو میزدم. کاری از دستم برنمیومد. همونجا رو زمین نشستم. قیافه ی ساناز میومد جلوم... قیافه ی پسر بچه ای که از تلخی همچین خاطره ای که مامانش داشت برام می گفت... به سرم اومد... آخرش منم قربانی همیچن بلاهایی شدم...
دو تایی با وقاحت تمام برهنه شدن.ساسان صدای ضبطو تا آخر باز کرد و با بهبود اومدن سراغم . دستامو باز کردن و از رو زمین بلندم کردن. بهبود منو تو بغلش کشید و گفت: می خوایم بریم حموم هما جون جونم!
ولم کرد و ساسان گرفتم تو بغلشو گفت : نترس نمیزاریم بد بگذره بهت.
هر کدوم یکی از دستامو گرفت و کشون کشون بردن سمت حموم. تو بخار و داغی اونجا ، هر لحظه وجود منم آتیش میگرفت و ذوب میشد.
زجر اونشب یادم نمیره..... زجر اونشب یادم نمیره...

نزدیکای اذون صبح بود که کنار یه خیابون تقریبا جنازمو انداختن و رفتن. بگم بیهوش بودم نبودم ولی توان حرکت کردن و راه افتادن رو هم نداشتم. سینه خیز رفتم کنار پیاده رو. به یه درخت تکیه دادم و از حال رفتم.
وقتی چشمامو باز کردم هوا روشن شده بود ولی هنوزم خیابون خلوت بود. دستمو رو تنه درخت گذاشتم تا بتونم سرپا بشم. با اینکه تموم جونم خرد بود و توانی نداشتم ولی باید راه می افتادم. باید میرفتم پیش مهتاب. خودمو به دیوار رسوندم. دستمو بهش گرفتم و به هزار جون کندن راه افتادم. با هر قدم انگار یه تیغ رو بدنم می کشیدن. درد داشتم و دلم هوای جیغ زدن داشت. یه چند متر که رفتم دیدم نمی تونم باید ماشین می گرفتم. از تو کیفم آینه مو بیرون آرودم و نگاهی به قیافه م انداختم. اتفاق بدی براش نیفتاده بود به جز لبم که پاره و کبود شده بود بقیش مشکلی نداشت. یه رژ صورتی مایع زدم روشو حسابی برقش انداختم . در کیفمو بستم و به سمت خیابون راه افتادم. قامت خمیدمو هم یه کم راست کردم . چند دقیقه گذشت که یه تاکسی اومد. با بی حالی گفتم دربست. آدرسو گفتم و دیگه ولو شدم رو صندلی عقب. دستگیره در رو گرفته بودم که درازکش نشم.
با دیدن خونه مهتاب ، میخواستم از شدت عصبانیت منفجر بشم. زنگ رو فشار دادم وقتی دیدم در باز نشد، انگشت سبابه مو گذاشتم رو زنگ و دیگه برنداشتم. از شدت فشاری که میدادم سر انگشتم سفیده شده بود. این کار جواب داد و در باز شد. برخلاف همیشه که در باز بود و هیشکی نبود، این بار مهتاب تو در خونه با قیافه ی وحشت زده وایساده بود. قیافه ی بهم ریخته ای داشت و معلوم بود خواب بوده. تو پاگرد وایسادم و به پله های باقیمونده واون نگاهی انداختم. وقتی دیدم با تعجب داره نگام میکنه که نرده ها رو بغل کردم و چشمام نیمه بازه ، گفتم: بیا کمک...
انگار نفهمید چی گفتم: صدامو بلندتر کردمو گفتم : مگه کری ؟ ...بیا کمکم کن... نمی تونم بیام بالا...
خودشو تکون داد و از پله ها سرازیرشد . زیر بغلمو گرفت و گفت : چی شده؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Lily of the groom | لیلی هزار داماد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA