انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

Lily of the groom | لیلی هزار داماد


زن

 
حرفی نزدم تا برسم تو خونه. روی مبلش دیگه طاقت نیاوردم و خوابیدم. حالم خیلی بد بود. زدم زیر گریه . مهتاب جلوم رو زمین نشست و گفت: چی شده هما؟ تو که دیشب با یه الف بچه بودی، نباید انقد داغون باشی!
پامو تو دلم جمع کردم تا بلکه از دردم کم کنم. اما بدتر شد . جیغم به هوا رفت و تو همون حال گفتم: یه الف بچههههههههههه؟.. مهتاب چه کردی با من؟... مهتاب این رسمش نبود... ای خدا... مهتاب تو ادعات میشه ساناز اگه همیشه به حرف تو بود کشته نمیشد؟... پس چرا دیشب که من داشتم می مردم همچین حسی نداشتم؟.... مهتاب داغون شدم... مهتاب من دیشب زیر دست و پای دو تا جونور جون دادم اما نمردم... کاش میمردم... زندگی نکبتی من کاش تموم میشد...
بقیه ی اشکامو تو بغل مهتاب میریختم. با مشتای کم جونم به سینه اش میزدم و اونم چیزی نمی گفت. وقتی از حال رفتم ، سرمو گذاشت رو مبل ، دیدم صورتش خیسه. برام عجیب بود، مهتاب گاهی انقد سنگ میشد که من می گفتم هیچ وقت این بشر گریه نکرده.
چیزی نگفت و رفت تو آشپزخونه. کمی بعد با یه لیوان جوشونده برگشت. دستشو گذاشت زیر سرم گفت : اینو بخور برات خوبه، الانم برات گوشت کباب می کنم تا حالت بهتر بشه.
جوشنده رو که خوردم. گفت: بیا برو تو اتاق رو تخت بخواب.
بدنم انقد له بود که نیاز داشتم تو یه جای نرم بخوابم و به حالمم واقعا خوب بود. بوی کبابا که پیچید تو خونه منم گشنم شد.
با یه سینی که چند سیخ لای نون توش بود اومد تو اتاق. خودش لقمه گرفت و گذاشت دهنم. کم کم حالمم بهتر میشد. هنوزم مونده بود ولی سیر شدم. لقمه آخرشو نگرفتم و گفتم: نمیخوام ، بسمه.
خواست حرفی بزنه که گفتم: جواب منو ندادی... چرا دیشب...
نذاشت ادامه بدم و گفتم: به خدا منم نمیدونم، این پسر رو یکی از مشتریا سفارششو کرده بود. گفت یه نفره، من گفته بودم که بیشتر از یه نفر اصلا تو کار ما نیست. انقدر زبون ریخت که خر شدمو باور کردم که یه نفر بیشتر نیست. ببین هما من خودم بیشتر نگران شما هستم ،هم به شما گفتم چیکار کنین یه وقت ایدز و سوزاک و هزار تا مرض دیگه نگیرین همم به اون بی شرفا میگم. من اصلا نمیدونستم دیشب دو نفر قراره بریزن سرت. خودمم به همون طرفی که این آشغال رو معرفی کرده دفعه ی بعدی حالی می کنم. هما ... به خدا ساناز اگه سرخود کاری نمی کرد... الان زنده بود... نمیگم زندگی میکرد ... ولی لاقل خواهر کوچیکشم مثل خودش نمیشد...
مهتاب حرفای آخرشو با ریختن اشکاش میزد. اونم مثل ما بود، اونم یکی بود بیچاره بی راه چاره.
تا ساعتای ده خوابیدم . باید زورتر میرفتم خونه تا الان مامان کلی نگران شده بود. از جام بلند شدم و روسریمو پوشیدم. وضع لبم داغون بود. بازم رژلبمو زدم ولی سعی کردم با دستم محوش کنم تا ضایع نباشه. ولی بازم مامان می فهمید . مهتاب تو در وایساده بود و داشت نگام میکرد و گفت: چته؟ چرا با لبت درگیری؟
با درموندگی گفتم: لبم خیلی ضایع شده، مامان می فهمه.
- برای شبا چه بهونه ای براش تراشیدی؟
- گفتم به خاطر حالش شب کاریا رو برداشتم.
- مگه اون شرکتی که توش کار می کردی شبام کار می کردن؟
- نمیدونم، کارا که به شبم میرسید ولی سفارش شبانه رو نمیدونم.
- خب اگه مامانت پیگیر بشه و بفهمه چی؟
- مامان؟ نه بابا انقد داغونه که حال اینکارو نداره. بی خیال بگو با این لب چه خاکی تو سرم کنم؟
- والا چی بگم؟ بگو موقع کار لیز خوردی و دک و پوزت خوردی زمین!
- باور می کنه؟
- یه کمم دماغتو سرخ کنه فکر کنم باور کنه.
بدم نمی گفت. با چند رنگ سایه دماغمو هم کوفته نشون دادیم و راه افتادم.
با دیدنم مامان رنگش پرید. بیچاره همینجوری داشت به خاطر کار کردنم خودشو زجر میداد وای به حال اینکه بلاییم سرم میومد. به هر حال رفع و رجوع شد. با اینکه دلم میخواست بخوام ولی دیدم بهتره عادی رفتار کنم. صبا هم تعطیل شده بود و کارای خونه رو میکرد فقط باید باهاشون مثل همیشه حرف میزدم و به کارای خودم میرسیدم.
بعد از ناهار میخواستم بخوابم که صبا اومد کنارمو گفت: آجی میشه امروز عصر بریم بیرون؟ پارکی جایی؟
وای نه... امروز اصلا نمیتونستم پیاده روی کنم. خواستم مخالفت کنم ولی دیدم من که فقط امروز مهتاب مرخصیم داده و صبا هم از بس تو خونه بوده پکره، لپشو کشیدمو گفتم: یه چرت میزنم و میریم.
انقدر خوشحال شد که محکم منو فشار داد به خودشو صورتمو غرق بوسه کرد. دردم گرفت ولی انقد کارش برام لذت داشتم که دردو حس نکنم.

دو تا دستامو گذاشتم این ور و اونور چونه امو ، با بی حوصلگی نگاش کردم. خیلی شاد بود انگار. یه لبخند مسخره هم رو لبش بود که پاک نمیشد. یه مشتی از این ور واون ور حرف زد ولی من محلش نذاشتم. با چشمایی که زورم می گرفت باز نگه شون دارم نگاهی به ساعت موبایلم انداختم، یه ساعتی این بساط پهن بود. پرتش کردم ته کیفو بازم شلپ یکی از دستام گذاشتم زیر سرم.
یه لیوان چایی گذاشت جلوم، لاقل تو این حال می چسبید. اِ انگار لبو لوچه شو هم جمع کرده بود و حالا یه اخم رو صورتش داشت. بی صدا نشست و چائیشو مزه مزه کرد. ولی بازم زبونشو به دهن نگرفت و گفت: چته؟ چرا چیزی نمی گی؟
چایی رو هورت کشیدم که صدای بدیم داد و گفتم: مگه نگفتم دیگه نمی خوام بیام اینجا؟
لیوانشو کوبید رو میز و گفت: منم گفتم باید بیای!
- اُهُ، شما حرف زورم بلد بودی ما نمی دونستیم؟
- بله بلدم، الانم بس کن. منو بگو کلی خبر خوب داشتم برات!
- خبر خوب؟ برای من؟
انگار جا خورد. سرشو انداخت زیر و گفت: فکر کردم از موفقیت من خوشحال میشی!
به زور فهمیدم که چی گفته ولی فهمیدم. ابرومو مثلا از تعجب دادم بالا و گفتم: نخیر اشتب فکر کردی جناب امیرپاشا، تو پشیزی برا من ارزش نداری!
چائیشو برداشت و گفت : آره من زیادی خوش باورم!
این حرفو با یه حالتی زد که رفتم تو فکر. من هیچ وقت نتونستم امیر پاشا رو بی تقصیر بدونم هیچ وقتم نتونستم گناهکارش بدونم. اونم تنها بود و از بچگی تو سری خور. من که بدتر از اینا به سرم اومده بود پس چرا انقد بد برخورد کردم باهاش؟ یه آن این فکر به سرم زد که نکنه تکونی به خودش داده باشه و با این رفتار من منصرف بشه. تصمیم گرفتم اگه حرفی زد یه کم بهتر حرف بزنم و لاقل به این امید بدم تا زندگیشو نجات بده.
یه ساعت دیگه گذشت ولی امیرپاشا دیگه حرف نمیزد. برای شام ماکارونی خیلی خوشمزه ای درست کرده بود . برای شروع دوباره حرف زدنش ازش یه تشکر گرم کردم ولی نه این امیرپاشا با اون اول شبی کلی فاصله گرفته بود.
خواستم ظرفا رو بشورم که نذاشت و خودش قبل از من رفت پای ظرفشویی. منم اومدم پای تلوزیون. با اینکه ماهواره هم داشت ولی من همون تلوزیون عادی رو نگاه میکردم . از قضا زدم شبکه چهار!!! و یه فیلم اقتباسی داشت از یه رمان معروف. قشنگ بود ولی من هر بار تو آشپزخونه رو نگاه میکردم تا ببینم کی امیرپاشا میاد بیرون.
اووووووووه چه نازشم زیاد بود، وقتی دیدم نیومد به بهونه آب خوردن رفتم تو آشپزخونه. دم درش موقف شدم، انگار صدای گریه میومد. آهسته رفتم تو. روی یه صندلی نشسته بود و سرشو گذاشته بود رو میز. شونه هاش می لرزید ولی سعی داشت بی صدا گریه کنه. رسیدم بالای سرش که هنوزم متوجه من نشده بود، صندلی رو که عقب کشیدم متوجه شد و از جا پرید.
خدای من یه پسر و انقدر نازک نارنجی؟ مگه میشه؟ هر دو بهم نگاه میکردیم ، من متعجب... اون ناراضی.
به خودم اومدم و گفتم: ببین ... من معذرت میخوام... باور کن اعصاب درست حسابی ندارم!!!
بلند شد و منم چشمام به همراهش بالا رفت. فکر میخواد بره گفتم: کجا؟
بازم حرفی نزد. رفت سمت سینک ظرفشویی و آب رو با فشار باز کرد. چند تا مشت آب به صورتش زد و شیر رو بست. با همون آستین لباسش صورتشو پاک کرد وتکیه داد به کابینت. چشماشو بست و بعد از یه کمی فکر کردن باز کرد. من همچنان داشتم نگاش میکردم. توچشمام نگاه کرد و گفت: من کم آدم بدبختی نبود که با آوردن اون بلا سر تو هر روزم شده جهنم. هما من آدم کاملی نیستم، پر از کمبودم... پر از تنهایی... اونشب که سرم داد زدی و بهم گفتی بی عرضه م ته دلم خوشحال شدم، بالاخره یکی پیدا شده بود که بهم بگه پاشو جمع کن این بساطو. اول از همه رفتم سراغ ورزش که از این به قول تو شلی در بیام. برای روحیه مم خیلی خوب بود تا اینکه باز اونشب که با شهرام اومدی همه چی رو ول کردم. چند روز خودمو حبس کردم تو اتاقم ، شبا حتی چراغا رو هم روشن نمی کردم. تا اینکه دیدم من اگه خیلی بخوام به تو کمک کنم بهتره یه خاکی تو سر زندگی خودم بکنم. شروع کردم از نو ... دوباره ... الانم میخوام درس بخونم رشته حقوق، تا وقتی خودم سر از قانون در نیارم از پس شهرام نمی تونم بر بیام... دانشگاه الکیم نمیخوام وقتمو تلف کنم...
ساکت شد، انگار یه چیزی یادش اومد. سرشو انداخت زیر و نفسشو رها کرد. با صدای گرفته ای گفت: ولی امشب باز من نا امید شدم...
برام خوشایند بود که بالاخره قراره اتفاقی تو زندگیش بیفته پس نباید متوقف میشد. گفتم: بیا بشین.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بی حرف نشست. نگام نمی کرد اما من نگاش کردم و گفتم: نا امید شدی؟ به همین راحتی؟ میدونی چه قدر راه مونده تا به هدفت برسی؟ اگه بخوای همین اول کار با هر چی پیش میاد وایسی که اصلا نباید فکر پیشرفت باشی. گاهی حتی شاید مجبور بشی برا خرج زندگیت بری یه کار نیمه وقت و سخت انجام بدی، فکر می کنی با این روحیه که تا تقی به توقی میخوره ، نا امید میشه بتونی از پسش بر بیای؟ فکر می کنی اگه بخوای بشی یه وکیل که به تمام زیر و بم قانون خبره بشه با این افکارت می تونی؟ من آدمی نیستم که هر روز با لبخند و دلگرمی تو رو همراهی کنم، میدونی که یه وقتا از زندگی میبرم و دوست دارم بمیرم پس به حرفای من بها نده. برو با آدمایی آشنا بشو که یه چیزی دارن برا گفتن یه کاری کردن که بشن الگو، من لیاقت اینو ندارم که به خاطرحرفام نا امید بشی. دست بجنبون و زندگیتو نجات بده.
- این حرفو نزن، من اگر تا اینجام بلند شدم تا کاری بکنم فقط برای حرفای تو و به خاطر تو بوده.
- شاید من تلنگری بهت زده باشم ، ولی یه آدمی که تو این دوره زمونه که همه دانشگاه رفته و تحصیل کردن بی سواد به حساب میاد در ادامه نمی تونه کمکی بهت بکنه. حرفای امشب منو جدی نگیر، من این روزا داغونم، ولی خوشحالم که تو به زندگی خوبت میرسی.
- داغون بودن تو منم داغون می کنه ، من هیچ وقت نه فراموشت می کنم نه رهات می کنم. قول میدم اولین روز زندگی شاد من آخرین روزی زندگی غمگین تو باشه.
خیلی جدی بود. این قیافه ی جدی و عبوس خیلی بهش میومد. حرفاش بهم دلگرمی میداد. شاید دروغ ... شاید رویا و آرزوی محال... ولی خوب بود... شیرین بود ... حتی برای همون یه شب...

صبح خیلی زود از خونه امیرپاشا زدم بیرون. از شنیدن حرفاش و دیدن تغییراتی که تو زندگیش میخواست ایجاد کنه خیلی خوشحال بودم نه اینکه حسی بهش داشته باشم کلا آدمی بودم که از شادی بقیه خوشحال میشدم و از غمشون ، غمگین. حالا هم دلم می خواست امیرپاشا فقط به خاطر خودش و زندگیش موفق بشه نه برای منی که از یه دقیقه بعدمم خبر نداشتم.
هنوز خورشید آنچنان طلوع نکرده بود. هوای اول صبح خنک بود و جون میداد برای پیاده روی. کیفمو کج رو شونه م انداختم و به سرعتم اضافه کردم. وقتی رسیدم خونه خیس عرق شده بودم ولی حال خوبی داشتم. به محض اینکه رسیدم پریدم تو حموم و یه دوش حسابی گرفتم.
همین که اومدم بیرون مامان با یه لبخند عجیب و قریب اومد جلومو گفت: خسته نباشی خانــــوم!!!
موهامو تو حوله چلوندمو و گفتم: ممنون، خبریه؟
لبخندش پر رنگ تر شد و گفت : فعلا صبحونه تو بخور تا بعدا بهت بگم.
حوله رو شوت کردم رو در کمد تا خشک بشه و گفتم: مشکوک میزنیا، بگو چه خبره.
این دفعه چیزی نگفت و من کنجکاو شدم ببینم چه خبره که انقد مامان براش خوشحاله. صبحونه رو تند تند خوردم و پشتشم یه چایی رو داغ داغ دادم بالا. سفره رو فوری بهم پیچیدم و بدو رفتم کنار مامان که داشت برنج پاک میکرد. سینی رو ازش گرفتم و گفتم: بگو.
یه نفس راحتی کشید و گفت : هر مادری آرزو داره دخترشو تو رخت سفید عروسی ببینه، ولی وضع ما هیچ وقت نمی ذاشت به آرزوهام پر و بال بدم. اما بالاخره که چی ، نمیشه تا آخر عمر بشینی ، آخرش باید بری سر خونه و زندگیتو خوشبخت بشی.
مامان هنوزم داشت حرف میزد و من همه ی هیجانم برای شنیدن خبر داغش خاموش شده بود. من باید زندگی مشترک تشکیل میدادم؟؟؟ منو چه به این غلطا... کدوم پسری حاضر بود با من ازدواج کنه ، منی که هر شب تو بغل یکی زندگی مشترک داشتم ... آخی مادر چه خوش خیالی تو!!! به بقیه ی حرفاش گوش دادم که می گفت: پسره خوبیه، من دیدمش. مکانیکه و درآمدشم بد نیس. خونوادشم با خدا و اهل نماز و روزه هستن. من به فاطمه خانوم گفتم که از خدامه ولی خب نظر تو هم شرطه.
ساکت بودم. دستشو گذاشت روی دستمو گفت: خب ، چی میگی ، نظرت چیه؟
تو چشمای مشکیش که امروز قسم میخورم برای اولین بار بود داشت می خندید نگاه کردم و گفتم: من نمی تونم!
انگار ترسیده باشه گفت: چرا آخه؟
- مادر من، زندگی ما همینش می لنگه که من برم شوهر کنم! ول کن تو رو قرآن همینجوریشم کلی بدبختی داریم وای به روزی که خرج جاهاز خریدن و هزار کوفتم اضافه بشه بعدشم بعد من تو صبا چیکار می کنین هان؟
- خودم دندم نرم میرم کار می کنم.
- شما؟ با کدوم حال؟
ناراحت شده بود، چشماش دیگه نمی خندید. سینی رو زمین گذاشتم و دستامو دور شونه ش حلقه کردم. سرشو بوسیدم و گفتم : بزار صبا بزرگ بشه ، خانوم بشه ایشالا برا اون بهترین عروسی رو می گیریم ، بهترین لباس عروس که تو با همونو دیدن به کل آروزت برسی.
- هر گلی یه بویی داره، صبا به وقتش تو هم...
نذاشتم ادامه بده و گفتم: قسمت منم اینه ، به جای غصه خوردن باهاش باید کنار بیایم.
بعدشم خودمو لوس کردمو گفتم: مگه من اصلا چند سالمه که تو میخوای شوهرم بدی؟
دستامو باز کرد و گفت: تو خانوم کوچیکه منی، چی بگم حق با توئه. بمیرم برای تو که اقبال نداری .
- خدا نکنه، این فکرا رو هم بریز دور.
بازم بوسیدمش. رفتم تو آشپزخونه تا ناهار بپزم و یه کم از فکر و خیال بیام بیرون. با اینکه غذای رنگارنگیم نمی پختیم ولی همیشه آشپزی رو دوست داشتم ، بهم آرامش می داد.
اما بازم داشتم فکر میکردم. آرزوی هر دختریم بود که شب عروسیشو ببینه... من مثل همه... ولی آرزوهای من بر باد رفته بود و هیچ وقتم بهشون نمی رسیدم. با شنیدن صدای صبا که تازه از خواب بیدار شده بود گفتم: تنبل خانوم ، لنگ ظهرها.
یه خمیازه ی کوچیک کشید و گفت: اوه مگه ساعت چنده؟ هنوز 9 هم نشده.
بازوشو یه نیشگون آروم گرفتم و گفتم: خیر سرت میخوای دکتر بشی. باید از همین الان درس بخونی.
استکان چائیشو برداشت و یه قند گذاشت تو دهنش. با همون لپای باد کردش گفت: درسای سال دومو که حفظم کتاب دیگه ای هم که ندارم بخونم.
یه دو دو تا چارتا کردم و گفتم : صبحونه تو بخور تا غذامو بپزم و بریم خرید.
- خرید؟ خرید برا چی؟
- کتاب تست و این حرفا.
از جاش پرید و گفت : راست میگی؟
- وا دروغم چیه؟ برو ببین چی میخوای تا اونجا لنگمون نکنی.
خیلی خوشحال بود لپامو طبق معمولم با بوسه هاش پر تف کرد و بدون صبحونه رفت که ببینه چه کتابایی میخواد. با دیدن ذوق و پشتکار صبا خودمو یادم رفت ، بی شک خوشبختی صبا برام خیلی شیرین بود


" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رمان لیلی هزار داماد ۴



- هما یعنی قبول میشم؟
خندم گرفته بود پسره گنده عین چی استرس داشت. از دیدن لبخندم جوش آورد و گفت : چرا می خندی؟ من دارم میمیرم تو عین خیالت نیس.
غش غش خندیدم و گفتم: خب بنده خدا تو که مطمئنی قبول میشی. یادت رفته چقدر زحمت کشیدی و نتیجه ی اولت عالی بوده؟ من میخندم چون شک ندارم دفعه بعد که ببینمت باید یه شیرینی حسابی بهم بدی جناب وکیل.
- خدا از زبونت بشنوه، شیرینی چه قابل داره. هما من اگه موفق بشم فقط به خاطر محبتای تو بوده.
- محبتای من؟ منو سننه ، اونهمه شب و روز خوندن خودت قابل تقدیره.
- شاید ولی میدونی شبایی که تو اینجا بودی و تا نزدیک صبح بیدار میموندی برا من یه دنیا می ارزه، یه حس خوبی بود اینکه یه نفر...
حرفشو نصفه گذاشت خواستم بگم بقیش ولی بی خیال شدم، شاید ته این حرف ختم میشد به داغ دل من. نگاهی به ساعت کردم و گفتم: دلت تنگ نشده برا شبایی که درس میخوندی؟
اینبار اون خندید و گفت: نه عمرا، درس خوندن برا کنکور زجر بزرگیه
- ولی من اگه بودم دلم تنگ میشد!
- برا اینه که هنوز مزه پشت کنکور بودن رو نچشیدی وگرنه این حرفو نمیزدی.
ته دلم غمگین شدم. این مدت که تلاشای صبا رو تو خونه میدیدم و بعضی شبا هم که میومدم پیش امیرپاشا تلاش اونو ، خیلی حسرت به دلم میشد. برای اونا خوشحال بودم ولی یه آدمی مثل من آروز به دل همیشگیه.
امیرپاشا انگار ناراحتیمو فهمید چون ساکت شده بودم. سرمو که بالا گرفتم دیدم بالا سرم وایساده و نمیدونه چی بگه. میدونستم از دست خودش ناراحته . با دیدن نگاه من دستشو برد پس گردنش، یه پوفی کرد و گفت: منظوری نداشتم...
منم دیدم خوابم میاد از جام بلند شدم و گفتم: میدونم، تو چرا همه چی رو به خودت میگیری؟
خیالش بگی نگی راحت شد و من رفتم تو دستشویی. مسواک زرد رنگی رو که امیرپاشا خیلی وقته پیش برام خریده بود رو پر از خمیر دندون کردم و مشغول مسواک زدن شدم. عاشق کف کردن خمیر دوندن بودم. دهنمو قل قلک میداد و باعث میشد با حوصله دندونامو بشورم.
نتیجه ها رو ساعت دوازده به بعد اعلام میکردن. تا اون موقع صبر کردم برای خواب. امیر پاشا ساعت یازده و نیم لپ تاپشو آورد گذاشت رو میزه و جلوش زانو زد. یه مشت وبگردی میکرد و دوباره به سایت سنجش سر میزد. منم مشغول خوندن مجله بودم ولی صدای نچ و نوچش حواسمو پرت میکرد. چیزی نگفتم و بالاخره ساعتای دوازده و نیم با هیجان و داغ گفت: هما زدن ... زدن، زدن.
عین مرغ سرکنده بود، از کاراش خندم گرفت مجله رو رو بستمو رفتم پشت سرش وایسادم م. خم شدم تا بتون ببینم. یه کم سرعتش کم بود و تا اومد باز بشه 5 دقیقه ای طول کشید و البته امیرپاشا هم حسابی روح اموات مسئولین رو مورد رحمت خودش قرار داد. با دیدن اسم امیرپاشا و رشته ی قبولسی و دانشگاه جیغ شادی هر دومون به هوا رفت. دقیقا انتخاب اولشو آورده بود . بلند شد دور خونه جفتک انداختن و شادی کردن. منم سرجام از خوشحالی بالا و پائین می پریدم. شاید بزرگترین قدم براینجات زندگیش همین بود و من با همه ی وجودم خوشحال بودم. بدبختی انقدر بدمزه بود که برای همه طلب خوشبختی بکنم.
بعد از تبریکات هزار باره ی منو تشکرای بی دریغ امیر پاشا، آروم شدیم. اون رفت تو آشپزخونه و من ولو شدم رو مبل. چشمامو بسته بودم که نفسم جا بیاد ، کمی بعد گرمی چیزی رو جلوی صورتم حس کردم. آروم چشمامو باز کردم و چند تا شمع عروسکی رو دیدم که روی یه کیک دارن میسوزن. پشت اونم چهره ی خندون امیرپاشا بود. سرجام نشستم و گفتم: وای چه خشگله، ای کلک پس اونهمه نه نه من غریبه م بازیات الکی بود آره؟
کیک رو روی میز جلوی من گذاشت. روی مبل سه نفره ای نشسته بودم ، امیر پاشا هم رو همون مبل کمی اون طرف تر نشست و گفت: برا قبولی خودم نیس برای تشکر ا زتوئه!
چپ چپ نگاش کردمو گفتم : تو باز چرت گفتی، این کیک شیرینی قبولی شماست وکیل خان!
با خنده گفت: وکیل خان رو خوب اومدی، ببر کیکو که دهنم آب افتاد.
چاقو رو برداشتم و در حالی که میادم دستش گفتم: بریدن این کیک سهم توئه، باور کن منم بیشتر خوشحال میشم.
لبخندی زد و گفت : باشه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
با اینکه آخر شب بود و قاعدتا پرخوری ممنوع ولی هر دو به قدری شاد بودیم و که تا ته کیک رو خوردیم. نزدیکای ساعت دو بود که بالاخره رضایت دادیم بخوابیم. مثل همیشه امیرپاشا آروم به سمت اتاقش رفت و منم رو کاناپه خوابیدم. با اینکه از بس خورده بودم برای خواب اذیت میشدم ولی یکی از شبایی بود که من با لبخند و خیالی آسوده به خواب رفتم.
مهتاب ته مونده سیگارشو تو ظرف کریستال رو میز خاموش کرد. یه مدتی حس میکردم بدنش تحلیل رفته و لاغر شده. گاهی وقتام چشماش خمار میزد. امروزم که من سر زده رسیدم صورتشو برای اولین بار بدون آرایش دیدم و شوکه شدم. پوستش کدر بود و زیر چشماش حلقه های سیاه بود. نذاشت زیاد دیدش بزنم فوری رفت تو اتاقش کمی بعد با آرایش غلیظ برگشت.
یکی دیگه از سفته هامو هم پس گرفتم. گذاشتمش تو کیفم و مهتابم رفت تا چایی بیاره. دو دقیقه بعد با یه چایی پر رنگ برگشت. همین که استکان رو بردم نزدیک لبم تا بخورم، دلم آشوب شد. بدو رفتم سمت دستشویی و هر چی خورده بودمو بالا آوردم. در حالی که هنوزم عق میزدم و چیزه دیگه ای نبود بالا بیارم از جام بلند شدم. جلوی روشویی وایسادم و چند تا مشت آب زدم به صورتم. مهتاب جلوی در دستشویی وایساده بود با دیدن رنگ زرد و حال خرابم ، زیر بغلمو گرفت و گفت: چت شد تو دختر؟
با ناله گفتم: نمی دونم
- چیز ناجوری خوردی؟
- نه...
- کی تا حالا اینجوری هستی؟
همونجور که رو مبل دراز می کشیدم گفتم: چند روزه سرگیجه دارم ولی حالم خیلیم بد نبود.
یه بالش زیر سرم گذاشت و بلند شد رفت تو آشپزخونه. منم چشمامو بستم تا یه کم بهتر بشم. کمی که گذشت باز مهتاب اومدو گفت: غیر سرگیجه ، حال جدید دیگه ای نداشتی مثلا بی نظمی تو عادت ماهانه یا دردی چیزی؟
لحن حرف زدنش جوری بود که نگرانم کرد.چشمامو باز کردم و گفتم : چطور؟
داشت لبشو می جوید و چیزی نگفت. سر جام نشستم و گفتم: یه چند روز عادتم عقب افتاده، ولی...
صدای اصابت کف دستش با پیشونیش نذاشت ادامه بدم. با تعجب نگاش کردم و گفت: بدبخت شدیم، همینو کم داتیم. اَه گند ش بزنن.
دیگه داشتم می لرزیدم. فکم داشت از شدت لرزش از جا در می رفت. مهتاب با دیدن حال و روزم منو تو بغلش گرفت و گفت: چته تو ؟ حلش می کنیم ، سخته ولی هر کاری یه راهی داره.
با صدای لرزون و از پشت دوندنای بهم فشردم گفتم: مهتاب... من که...
دستشو به علامت سکوت گذاشت رو لبمو گفت: هیــس، اتفاقه دیگه، همیشه هم جلوگیری جواب نمیده اونم برا تو که لاقل روزی دوبار روت کار میشه.
گریه م گرفت. من یه بچه تو شکمم داشتم که معلوم نیود باباش کدوم هرزه ایه!
مهتاب سرمو به سینه ش چسبوند و گفت: من خودم تا حالا4 تا سقط کردم ، چون هفته های اوله زیادم سخت نیست.
مهتاب از هر دری می گفت تا آروم بشم ولی به قدری استرس داشتم و زجر می کشیدم که حرفاشو نمی شنیدم. عصبی بودم ، چند تا مشت کوبیدم رو دلم و با غیض گفتم: لعنتی... لعنتی...
مهتاب دستامو گرفت و گفت: هی هی چیکار می کنی؟ دیونه اینجوری فقط حال خودت بدتر میشه.
با جیغ گفتم: به درک... بزار بمیرم... معلوم نیست مال کدوم آشغالیه...
مهتاب محکم تکونم داد و گفت: چی می گی؟ مثلا بدونی مال کدوم خریه، فرقی به حالت می کنه؟ یا اصلا اون بی شرف قبول می کنه که این تخم سگ خودشه؟ آروم بگیر تا من برم حاضر بشم بریم یه جایی.
سرمو بین دستا و زانوم گذاشتم و به گریه و زاریم ادامه دادم. حالت تهوعی که داشتم آتیشم میزد. نمی دونستم چه خاکی باید تو سرم بریزم که مامان و صبا نفهمن.... وای فکرشو هم نمی تونستم بکنم.
چند دقیقه ی بعد مهتاب لباس پوشیده اومد از جا بلندم کرد. روسریمو رو سرم درست کرد و گفت: بریم تا وقت در دسته یه کاری بکنیم.
لبمو گزیدمو گفتم: کجا می ریم؟
- یه آشنا دارم ، بلده بچه رو بندازه فقط دعا کن زندون نباشه!
- زندون؟
- آره دله دزده، هر از گاهی گیر میفته.
کیفمو برداشتم و با مهتاب زدیم بیرون. بهترین کار همین بود که این لکه ننگو سقط کنم. می ترسیدم ولی وقتی خودمو با شکم برجسته مجسم میکردم انقد چندشم میشد که قدمامو محکم تر بردارم. از در خونه که خواستم برم بیرون مهتاب دستمو گرفت و گفت: تا یه مدت که خوب بشی ، کار تعطیله. غصه هم نخور که خودت خوب میدونی آه امثال من و تو به گوش خدا هم نمی رسه چه برسه به بنده ی خدا.
سرمو به علات فهمیدن تکون دادم و راه افتادم. سوار آژانس که شدم رفتم تو فکر. مهتاب راست می گفت، همه ی ما مرده هایی بودیم که نقش آدمای زنده رو بازی می کردیم. برا هیچ کس مهم نبود یه عده زن هستن که خودشونو گذاشتن به حراج. ته این قصه به نابودی جسممون تموم نمیشد این ما بودیم که داغون بودیم ... روانی بودیم .... هزارتا عقده رو دلمون بود... هیچکس دلش به حال هماها نمی سوخت. خود من اونایی که نمی دونستن چیکارم که هیچ نمی خواستنم بدونن اوناییم که میدونستن بازم هیچ... یاد امیرپاشا افتادم.. نمی خواستم بگم بی رحمه یا هر چیزه دیگه ولی الان که فکرشو میکردم اونم یکی بود مثل بقیه. گاهی ابراز محبت می کرد و می گفت مدیون منه ولی همش الفاظ الکی بود. این روزا که می رفت دانشگاه دیگه بین ما صمیمیتی نبود. گرچه مثل گذشته منو به خونه ش میبرد ولی این با هم خوب و یک رنگ بودنمون همونجور که ذره ذره شکل گرفته بود ذره ذره هم داشت از بین میرفت. همش سرش یا تو کتاب بود یا تو نت دیگه درددلای هما تکراری بود و گوش اونم پر از همه ی این حرفا. یادمه یه شب که تلفنی داشت با یکی حرف میزد با شنیدن اسم لیلا چقدر جا خوردم. حس حسادت باعث سرخی صورتم شده بود. اونشب امیرپاشا به راحتی گفت : یکی از همکلاسیامه و دیگه چیزی نگفت. روحیه ش عالی بود ولی من داغون بودم. من یه حس جدید بهش داشتم پیدا میکردم و این فقط خودمو داشت نابود میکرد. من کسی نبودم که روزی امیرپاشا برای ادامه زندگی انتخاب میکرد ، من کسی بودم که اون عارش میشد منو نشون کسی بده و قایمم میکرد ولی با لیلا راحت حرف میزد از دوستای مشترک می گفتن. همون شب یه تو دهنی محکم به ذهنم زدم که راه کج نره ، سر دلم داد زدم که این غلطا به تو نیومده!!!
شدت گریه م بیشتر شد حتی داغ دلم داغ تر. همون موقع تصمیم گرفتم امیرپاشا هم بره جز اونایی که منو میشناختن و به چشم یه فاحشه بهم نگاه میکردن لاقل صادق بودن. صدای گریه مو خفه کردم که مهتاب آهسته گفت: رسیدیم پیاده شو!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رمان لیلی هزار داماد(قسمت آخر)


به در سفید رنگی که چرک بود نگاهی انداختم و بعدم به کل در و دیوارا. جای کثیفی بود و فقر از در و دیوارش میریخت. به همراه مهتاب به یه اتاق تاریک و نمور رفتیم. یه دختر تقریبا شونزده ساله درو برامون باز کرده بود و با چیزی که مهتاب در گوشش گفت ، ما رو به این اتاق راهنمایی کرد ولی خودش غیبش زد. کفشمو آروم در آوردم و همون دم در با مهتاب نشستیم. تو دلم آشوب بود و داشتم می لرزیدم. نقطه نقطه ی اونجا برام ترس داشت. هزار جور فکر به سرم میزد که نمی تونستم از دستشون فرار کنم. چشمامو می بستم تا شاید این فکرا از ذهنم بپره ولی بدتر میشد و توهمایی که به سرم میزد بدترم میکرد وقتیم که چشم باز میکرد دیگه بدتر. با شنیدن صدای زمختی که گفت: به به مهتاب طلا اینوار؟
مهتاب از جاش بلند شد و گفت: انگار آزدی آسی ؟
عین دو تا دوست صمیمی همدیگه رو بغل کردن و بوسیدن. برام عجیب بود تو دنیای خلفکارا هم رفاقت معنی خودشو داشت. آسی و مهتاب نشستن و آسی گفت: همین هفته ی پیش آزاد شدم. گل بگیرن زمونه رو که دست تو جیب هر کیم می کنیم خالیه!
خودشو مهتاب دنبال این حرف غش غش خندیدن ولی من حالم بدتر از این حرفا بود که علت خندشونو بفهمم. مهتاب زود خوشو جمع کرد و گفت: آسی فعلا بی خیال این حرفا، کار واجبت دارم.
آسی که از همون اولم یه جورایی داشت نگاه میکرد گفت: هلوی جدیده؟ اِی بمونه تو حلق اون مرتیکا.
- آره حامله شده. باید تا اولاشه بندازیش.
رنگ من پریده بود ، بدترم شد. هر دقیقه که می گذشت داغونتر میشدم. آسی بازم چشم تو چشم من دوخت و گفت: کی تا حالا؟
نگرفتم چی میگه و نگاش می کردم. مهتاب گفت : منظورش اینه که تقریبا چند وقته حامله ای؟
یه نگاه به مهتاب کردم و یه نگاه به آسی. انگار خاک بر سرم چی میخواستم بگم که انقد می ترسیدم آخر سر خیلی آهسته گفتم: نمیدونم . این ماه فقط عادتم عقب افتاده!
آسی پقی زد زیر خنده و گفت: غصه نخور، کاری نداره الان فقط یه لخته خونه که انداختنش زیادی کار نداره.
بعدشم رو به مهتاب گفت: الان میخوای انجامش بدم؟
- آره وقت ندارم بخوام دوباره بیام.
- خب پس ببرش پشت اون پرده آمادش کن تا من برگردم.
مهتاب کمک کرد از جام بلند بشم. صدای بهم خوردن دندونام به قدری بلند بود که مهتاب جا خورد. چونه امو گرفت و گفت: آروم باش، اینجوری که تو ترسیدی سکته می کنی.
وای فضای پشت پرده دیگه ته مونده ی جراتمم پروند. یه تخت فنری کهنه و زهوار در رفته گوشه ی دیوار بود. یه تشک کثیفم انداخته بودن روی تخت و روی دیوار و پرده هم پر از لکه های خون بود. صدای هق هقم بلند شده بود. اصلا نمی تونستم تصور کنم چی در انتظارمه. مهتابم نگران بود ولی به خاطر اینکه کار تموم بشه هی دلگرمی الکی میداد یا از عاقبتی که در انتظار بچه بود حرف میزد.
با کمک مهتاب آماده شدم ولی رو تخت نخوابیدم. آسی که اومد متوجه حالم بود بی هیچ حرفی منو سمت تخت هل داد و مجبورم کرد بخوابم.
- مهتاب دستاشو بگیر نذار این پائینم نگاه کنه!
اونم بی حرف اومد کنارم. دستامو گرفته و کمی خم شد جلوم تا نبینم چه خبره. با حس کردن یه چیز سرد که به پام میخورد دلم خالی میشد. چیزی طول نکشید که صدای جیغم رفت هوا. درد تو همه ی وجودم می پیچید. مهتاب روسریشو در آرود گذاشت تو دهنم تا شدت دردمو با دندون گرفتن اون خالی کنم.
بگم تو بیست دقیقه ای که کار طول کشید مردم و زنده شدم کمه. هر دقیقه ی این بیست دقیقه تمام اعضای بدنم از درد از هم می پاشید. به قدری جیغ زده بودم و گریه کرده بودم که اندازه تمام عمرم بود. گلوم زخم شده بود ولی برام مهم نبود. بالاخره تموم شد و جنین سقط شد. آسی با دستای خونی رفت بیرون و مهتاب سعی کرد رومو بپوشونه. تمام تنم خیس عرق بود . یه ساعتی بازم با درد گذشت تا مثلا یه کم بهتر بشم و بتونم راه بیفتمو گورمو گم کنم. همراه مهتاب به خونه اش رفتیم. وضعیتم فجیع بود . خونریزی شدید داشتم و مهتاب برام نوارای بزرگ گرفته بود ولی اونا هم جواب نمی داد. تا صبح من گریه میکردم و می نالیدم. حالم هر لحظه بدتر میشد. هر چیم دارو دوا بود مهتاب به خوردم داد ولی فایده نداشت. همین که هوا روشن شد مهتاب گفت: باید بریم بیمارستانی جایی.
ولی خودشم می ترسید احتمال داشت لو بره و گیر بیفته. یه فکری کرد و گفت: بیمارستان که نه یه کم دیگه تحمل کن یه دکتره مشتریمه زنگ میزنم بهش بیاد اینجا.
نزدیکای ساعت هشت بود که مهتاب به طرف زنگ زد. خیلی وعده و وعید داد تا قبول کنه ولی بالاخره راضی شد بیاد.
بعد از قطع کردن تماس مهتاب نفس راحتی کشید و گفت: مرتیکه آشغال برا من وظیفه شناس شده .
بی حال تر ازون بودم که بتونم حرفی بزنمو و فکمو بجنبونم . اینهمه مسکن خورده بودم ولی هیچ اثری نداشت. یه ساعت دیگه هم گذشت که بالاخره آقای دکتر تشریف آورد. مهتاب سراسیمه اونو به اتاق آرود و خلاصه گفت چی شده. دکتره با دیدنم چینی به ابروش افتاد و رو به مهتاب گفت: کجا بریدش که سقط کنه؟
قبل از اینکه مهتاب جواب بده گفت: حتما یه جای غیر بهداشتی.
مهتاب چیزی نگفت و فقط سر تکون داد. دکتر ملحفه رو زد کنار و از دیدن لخته های خون شوکه شد. با داد گفت: احمق این اصلا زنده میمونه؟ بموندم حتما یه بلای جبران نشدنی سرش میاد. عقل تو سر تو نیس؟
صدای التماس مهتاب میومد که گفت: تو رو خدا یه کاری بکن براش، نمی دونستم اینجوری میشه. تو روخدا هر کاری بخوای برات می کنم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
گریه های مهتاب اجازه داد و هوار به دکتر رو نداد. انگاری مجهز اومده بودو سریع یه سرم برام وصل کرد و چند تا آمپول توش تزریق کرد. کم کم دردم ارومتر میشد و من بعد از اونهمه درد به خواب رفتم.
هنوزم گیج خواب بودم ولی با شنیدن صدای اذون چشمامو باز کردم. با دیدن آفتاب فهمیدم اذون ظهره . سر جام نشستم و نالیدم. من الان باید خونه باشم. دردمم شروع شده بود ولی محلش نذاشتم باید هر جوری بود خودمو می رسوندم خونه. لنگون لنگون رفتم سمت لباسام دستام بی حس بود و یه بار مانتوم از دستم افتاد. چندبار دستمو دندن گرفتمو باز و بستش کردم تا یه کم جون پیدا کنه. موفقم شدم و بالاخره مانتومو پوشیدم. شلوارمو پیدا نمی کردم. روسریمو هم سرم کردم و از اتاق اومدم بیرون. راه رفتن برام سخت بود و این فاصله کوتاه چند ثانیه ای رو تو چند دقیقه طی کردم. با باز شدن در اتاق مهتاب جلوم ظاهر شد.
- اِ دختر چرا بلند شدی از سر جات؟
نگاه زردمو بهش دوختمو گفتم : من ... باید... برم .... خونه
گفتن همین چند کلمه هم برام سخت بود. مهتاب بازومو گرفت و در حالی که به سمت اتاق هلم میداد گفت: نگران خونه نباش. مامانت زنگ زد به گوشیت منم گفتم همکارتمو یه کار فوری فوتی پیش اومده کارگرم نبوده اینه که من و تو تا غروب درگیر کار هستیم.
- نگفت چرا خودم جواب نمیدم؟
- چرا ولی گفتم رفتی تو توی حیاط خونه داری کار می کنی دستت بنده بعدا بهشون زنگی میزنی. الانم برو بخواب تا یه چیزی بیارم بخوری یه کم نفست بالا بیاد براش زنگ بزن.
چاره ای نبود ، با این حالم نمی تونستم برم خونه. برگشتم و مثل جنازه افتادم رو تخت.
بعد از خوردن یه مشت قرص و دوا و یه کم کباب می تونستم بهتر حرف بزنم. به مامان زنگ زدم و بازم مثل همیشه کلی غصه خورد . بیچاره چه میدونست چه بلایی سر دخترش اومده وگرنه دیگه بالای کار کردنم غصه نمیخورد!!!!
تا غروب بشه مهتاب سنگ تموم گذاشت. صبح ترسو تو چشماش دیده بودم. اگه بلایی سرم میومد اونم بیچاره میشد. دکتریم که صبح اومده بود بالای سرم عصر بازم اومد و بعد از زدن یه آمپول و دادن یه قرص دیگه سریع رفت. یه ساعتی مونده به اذون مهتاب کمک کرد آماده بشم. شلوارمم شسته بود و حالا اتو و زده مرتب داد دستم. گاهی محبتاشو درک نمی کردم یعنی بهش نمیومد. زنگ زد به آژانس که گفت ده دقیقه ای طول می کشه. نشسته بودیم جلوی تلوزیون ولی حرف نمیزدم من که نای حرف زدن نداشتم مهتابم خیلی خسته بود. همین موقع گوشیش زنگ خورد با دیدن شماره گفت: ذکی مشتری دائمته.
با سر گفتم کی؟
- امیر پاشا!
به تلفنش جواب داد . مهتاب گفت که هما نمی رسه و فعلا وقتش پره ولی از اونطرف امیرپاشا هی اصرار می کرد که حتما باید هما بیاد. نمی دونم چقد گذشت که دیگه مهتاب کلافه و با داد گفت: میگم نمیشه چرا تو سرت نمیره، اینهمه زن خب برو با یکی دیگه!!!
اما بازم فایده نداشت. صدای مهتاب خواست بالا بره که گفتم: گوشیو بده به من!
- چی؟
- گوشیو بده به من.
با تعجب یه نگاه به گوشی کرد و یه نگاه به من و در آخر صدای داد و هوار امیرپاشا باعث شد گوشی رو بده دست من. اون هنوز متوجه نشده بود که من جای مهتاب پشت خطمو داشت ادامه میداد: ببین خانم من مشتری دائمت کاری نکن که...
- یه لحظه ساکت میشی؟!!!
ساکت که چه عرض کنم خفه شد و بعد از کمی مکث گفت: هما خودتی؟
- بله.
- چی میگه این زنه؟ چرا نمیزاره بیای پیش من؟
- چون نمی تونم!
- چرا اینجوری حرف میزنی ؟ مگه اوضاع چه فرقی کرده؟ هما اذیتت میکنن؟
جدا چه سوال مسخره ای. با اشاره ی مهتاب به اومدن ماشین گفتم: نه ولی من تا یه مدت نمی تونم کلا جایی برم . خدافظ.
گوشی رو پرت کردم رو مبل و رفتم بیرون. نمی دونستم دفعه ی بعدی از پشت خط بهش میگم که بره برای همیشه یا رو درو ولی هر جوری بود من دیگه طالب ترحم امیرپاشا نبودم.

در خونه رو که باز کردم خودمو انداختم تو. چند قدمو به بدبختی راه رفتم ولی دیگه نتونستم. سرمو که گیج میرفت بین دستام گرفتم و همونجا روی زمین نشستم.
- یا خدا چه به سرم اومده... همای من چته عمرم؟
با شنیدن صدای مامان سعی کردم چشمامو باز کنم. سراسیمه کنارم نشست، پشت سرشم صبا با نگرانی داشت نگام میکرد.
هر جوری بود نباید میذاشتم از این گند و منجلاب با خبر بشن. لبخند کم جونی زدم و گفتم: چیزی نیست فدات بشم، این چه کاریه آخه؟ برات خوب نیس انقد نگران بشی، یه کم خسته م همین!
کنارم رو زمین نشست. با دستای سردش گونه مو ناز کرد و با بغض گفت: یه کم خسته؟ دیروز تا حالا اصلا چشم رو هم گذاشتی؟ غذای درست و حسابی خوردی؟ مادر فدای مظلومیت تو...
بغضش شکست. با چشمام از صبا خواستم بیاد مامانو آروم کنه. اونم اومد کنار ما دو تا رو زمین نشست. سر مامانو بالا گرفت و گفت: مامان این چه کاریه آخه؟ عوض اینکه بلندش کنی بیاریش تو نشتی این وسط داری گریه می کنی؟ هم خودتو زجر میدی هم...اونو...
تا اومدم امیدوار بشم که صبا کاری از پیش می بره دیدم ای دل غافل اونم زد زیر گریه. منم که هم درد داشت داغونم می کرد همم دیگه طاقت نیاوردم و با دیدن اشک اونا گریه رو سر دادم. سه تایی یه حلقه کوچیک دور هم زده بودیم و شونه هامون از شدت گریه می لرزید.
دلمون گرفته بود... از زندگی... از آدما... از روزگار... از همه چیز و همه کس ...این حق ما نبود... به خدا که این حق ما از زندگی نبود... مامانم حقش نبود یه شبانه روز از جیگر گوشه اش بی خبر باشه و با هزار ترس و لرز سر به بالین بذاره... صبا حقش نبود با دلی پر از هول و هراس سرشو بکنه تو کتابه و اونجور که باید از درسش چیزی نفهمه... این حق من نبود نوزده سالم نشده اندازه یه زن پنجاه ساله هم آغوش مردا باشم و بچه سقط کنم... ای خدا این رسمش نبود...
صدای نفسای کشدار و ترسناک من اوانا رو به خودشون آورد. نفسم پائین میرفت ولی به سختی بالا میومد. ته مونده ی توانم با این گریه کردن پریده بود و خودمم ترسیده بود. مامان به صورتش زد و گفت : یا مهدی بچه ام.... هما ... چی شد؟ وای صبا...
صبا در حالی که روسریمو باز میکرد و با همون بادم میزد به مامان گفت: شلنگو باز کن بیار اینجا، خاک بر سر ما نرسیده از راه نشستیم جلوش آبغوره گرفتن.
مامان تا به شیر آب که فاصله ی دوری هم نبود برسه دو بار زمین خورد. شلنگ رو کنار من آورد و کمی آب تو صورتم پاشید. اولین بار نفسم تو سینه حبس شد و من گفتم دیگه بالا نمیاد ولی نه انگار جواب داد و یه کم بهتر شد. صبا با دست ظریفش کمی آب تو دهنم ریخت و گفت: باید ببریمش بیمارستان. حالش هیچ خوب نیس.
بیمارستان؟؟؟؟ نه ... نه ... نباید میزاشتم کارم به اونجا بکشه ، حتما می فهمیدن قضیه از چه قراره. تو دلم گفتم یــا الله و خودمو تکون دادم. باید بلند میشدم... باید یه کاری می کردم ....سخت بود، زانوهام می لرزید ولی اینم یه اجبار بود مثل بقیه ی اجبارها... لبمو گزیدمو یه دفعه بلند شدم. داشتم کله پا میشدم ولی دستمو گذاشتم رو شونه مامان و خودمو نگه داشتم. با صدایی که تا همین چند لحظه پیش گمش کرده بودم گفتم: من خوبم فقط خسته م. بیاین بریم تو ، من باید بخوابم... فقط خواب.
راه افتادم و قبل از افتادنم صبا از یه طرف زیر بازومو گرفت و مامانم از یه طرف دیگه.
صبا- آجی جونم حالت خوب نیس لجبازی نکن بیا بریم پیش یه دکتر باشه؟
مامن- هما به خدا رنگ به روت نیس بیا بریم بیمارستان.
نگاهی به هردوشون انداختم و گفتم: به خدا فقط مال خستگیه، از بس خوابم میاد اینجوری شدم. مامان جونم تو یه سوپ خوشمزه برام درست کنی که بیدار بشم بخورم مطمئن باش حالم خوب خوب میشه. تازه گفتم یه چند روزیم نمیام تا حسابی حالم جا بیاد. نگران نباشین دیگه.
انقد مفلوک میزدم که حرفامو باور کنن. صبا زودتر رفت تو برام رخت خواب پهن کرد. مامان مانتومو از تنم بیرون آرود و خوابوندم تو جام. قبل از اینکه بیهوش بشم گفت: یه دقیقه صبر کن تا یه چیزی بیارم بخوری اونوقت بخواب.
باشه ی آرومی گفتم ودراز کشیدم. چند دقیقه بعد با یه بشقاب برنج و خورشت قیمه آورد کنارشم یه لیوان چایی نبات و زنجفیل. اول چایی رو خوردم و بعدش نصفی از غذا رو. هر چی مامان اصرار کردم گفتم نمی خوام و بعدا حسابی سوپ میخورم. با رفتن اون از صبا خواستم یه لیوان آب برام بیاره و دور از چشمش قرصامو گذاشتم تو دهنم و قورت داد. سرمو که گذاشتم رو بالش بیهوش شدم.
چند روز بعدی هم تو استراحت گذشت و هر روز حالم بهتر میشد. یه هفته فقط بخور و بخواب داشتم و مامان و صبا مثل پروانه دورم می چرخیدن. ته مونده ی پول اون ماه رو هم داده بودم دست مامن تا هر چی دلش میخواد بخره و شرمنده نباشه.
خلاصه هر جوری بود روزای بیماری گذشت و من دوباره باید میرفتم سر کارم!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مثل همیشه رفتم خونه مهتاب. تو این مدتم چند بار بهم زنگ زده بود و یه توصیه هایی هم بهم کرده بود. با دیدنم منو بوسید!!!
- دختر نصفه عمر کردی منو. بهتری الان؟
بوسه اشو بی جواب نذاشتمو گفتم : آره خوبم، نگران نباش.
- وای که تو این مدت چی کشیدم. ببین اگه فکر می کنی هنوزم نمی تونی بری اصلا مشکلی نیست.
- نه می تونم برم، بسه دیگه تنبلی.
- باشه.
خواست بره تو آشپزخونه اش که گفت: اِ راستی این پسره ، امیرپاشا دیوانه کرد منو. مگه چیکار می کنی که اینجور پروپا قرص وایساده تو براش بری؟
با شنیدن اسمش دلم داغ شد. نمیدونم چرا ولی هر چی بود از تصمیمی که برای همیشه از دست دادنش داشتم غم عالم میومد تو دلم و می خواستم گریه کنم. مهتاب که دید حرف نمیزنم گفت: امشب میتونی بری باهاش؟ گفته حتما هر وقت تونستی بهش خبر بدم!
نفس بلندی کشیدم فکر کنم از سر نا امیدی بود. شاید دلم میخواست یه کم دیرتر این اتفاق بیفته! ولی آخرش که چی ؟ بذار آزادش کنم بره پی زندگیش و بره دنبال دختر آرزوهاش.
مهتاب که از سکوت من گیج شده بود گفت: هی هما فهمیدی چی گفتم؟
همراه با بالا و پائین کردن سرم گفتم: آره... باشه امشب میرم با اون.
- خوبه، رفتار این پسره برام عجیبه، اسم دوست داشتن و اینا رو نمیارم که تو کار ما بی معنیه ولی خب به نتیجه ایم نمی رسم. خودت چی فکر می کنی؟
- نمیدونم، چیز خاصی نیس اونم مثل بقیه اس ، بهش فکر نکن.
شونه ای بالا انداخت و گفت: آره بیخودی دارم خیالبافی می کنم. راستی دکتر یه نسخه برات نوشت رفتم گرفتم. برم برات بیارم که دیگه خوب خوب بشی.
اون رفت ومنم رفتم، اون به اتاقش و من تو فکر! امیرپاشا سهم من از زندگی نبود یعنی نمیخواست باشه یا نمی تونست باشه... من داشتم وابسته می شدم... تحمل این ضربه رو دیگه نداشتم ، هیچ وقت به این چیزا و همچین روابط عاشقانه ای فکر نکرده بودم حالا هم نباید به افکارم و دلم اجازه میداد برا خودشون رویا پردازی کنن... رویا بافتن برا من یه کار ممنوع بود... عشق ممنوع... محبت ممنوع...زندگی ممنوع...
ساعت هفت قرار بود بیاد دنبالم ولی زودتر سید. مهتاب خنده ای سر داد و گفت : این پسره یه چیزیش میشه، بجنب برو که کاسه کوزه منم میریزه بهم.
آماده شدم و رفتم پائین. همزمان با باز کردن در خونه صورتش به سمتم چرخید. هر دو با تعجب بهم نگاه میکردیم. این امیرپاشا بود؟؟؟ صورت ریشو، اندام تحلیل رفته ، چشمای بی روح، لبای غمگین... با صداش به خودم اومدم.
- هما، چه کردی با خودت، چرا انقد ضعیف و رنگ پریده شدی؟
چند بار پلک زدم تا بتونم چشم ازش بردارم. باید خودمو کنترل می کردم و مثل گذشته باهاش حرف نمیزدم. قیافه ی سردی به خودم گرفتم و گفتم : چیزی نیس!
از رفتارم بیشتر تعجب کرد و گفت: چیزی شده؟
به ماشین شهرام اشاره کردم و گفتم: میخوای تا صبح همینجا وایسی؟
با گیجی سرشو تکون داد و گفت: نه... نه ..
درو مثل همیشه برام باز کرد و سوار شدم. وقتی خواست درو ببنده بازم زل زد بهم که با یه سرفه ی الکی حالیش کردم راه بیفته.
من که اصلا دلم نمی خواست حرف بزنم ولی اون گفت: هما میشه بگی این مدت چه اتفاقی افتاده؟ چی شده آخه؟ این قیافه این رفتار، علتش چیه؟
بدون اینکه نگاش کنم گفتم: مگه برا تو مهمه؟ هر چی بوده گذشته!!!
- یعنی چی برا من مهمه؟ تو این مدت بهت ثابت نشده که برام مهمه؟ تو رو خدا درست جواب بده. هیچ میدونی چی به من گذشته؟
دلم آشوب بود، دلم برا نگاه نگرانش ضعف می رفت ولی به خودم نهیب زدم که دلت خوش نباشه همش ترحمه همین و بس.
صورتمو سمت پنجره چرخوندم تا یه وقت نزنم زیر گریه و با بی حالی گفتم: چیزی نشده یه کم مریض بودم.
صداش بلند شد و گفت: خب آخه لعنتی، چت بوده؟ مریض که معلومه یه چیزیت بوده، خودتو تو آینه دیدی؟
نمی خواستم بگم چی شده و نباید امشب پامو تو خونه اش میزاشتم وگرنه معلوم نبود بتونم حرفمو بزنم یا نه. به سمتش چرخیدمو گفتم: ببین من دیگه نمی خوام بیای دنبالم...
صدای کشیده شدن لاستیکا رو زمین نذاشت ادامه بدم. امیرپاشا ترمز کرده بود و منم محکم به جلو پرت شدم. همین بود که فاصله م تا شیشه زیاد بود وگرنه مغزم متلاشی میشد. کمی کمرم درد گرفت ولی چیز مهمی نبود. برگشتم سرش داد بزنم که اون پیش دستی کرد و با داد گفت: چی می گی تو؟ چرا داری هی طفره میری؟ به جای این چرت و پرتا جواب منو بده .
انقد بلند داد و هوار میکرد که دستمو گذاشتم روی گوشام. نتونستم تحمل کنم و گفتم: خفه شو!!!
این صدای بلند مال من بود؟؟؟؟!!!!
ساکت نشست و با دهن باز نگام کرد. منم شروع کردم باید تمومش می کردم.
- تو هم مثل بقیه ای... تو هم مثل همه ی کسایی هستی که براشون مهم نیس هما داره چه جونی میکنی و تموم نمیشه زندگیش... تو هم از من بهتر که دیدی من برات مردم... دوستای جدیدتو که دیدی چشمات باز شد که من چقدر کثیفم... گذشت اون روزا که امیرپاشا برا هما درددلشو می گفت و شرمندش بود... الان تو هم دلت میخواد از شرم راحت بشی ... پس بــــرو بزار منم به درد خودم بمیرم. من نمی خوام سر بار کسی باشم... همون سر بار دنیا بودن برام کافیه... برو پی زندگیت .. پی عشقت... دست از سر هما بردار... من الان آشغالترم شدم... میگی چی شده که انقد ضعیف شدم؟ خیلی دلت میخواد بدنی؟... بچه انداختم... کجا بودی زجر کشیدن منو ببینی...دردی که یه آشغال ریخته بود تو جونمو کی جز من تحمل کرد که حالا برا من دادو هوار می کنی...
سرمو بین دستام گرفتم و بلند ضجه زدم. اشکام بی هیچ کم و کاستی رو صورتم می لغزید. یه دفعه احساس کردم دستی دور شونه ام داره حلقه میشه. امیرپاشا بود که صورتش غرق اشک بود و سر منو به سینه اش فشار میداد. خجالت نکشیدم ، اولین آغوشی بود که انقد گرم بود و انقدر خواستنی. سرمو تو بغلش فرو کردم و گریه کردم. بوسه هایی که به سرم میزد و حس میکردم. ولی یه آن به خودم اومدم و از بغلش اومدم بیرون. نباید این دم آخری میذاشتم شیرینی داشتنش اینجور بره زیر دندونم. دستش سمتم دراز بود ولی بی توجه به اون صورتمو پاک کردم و در رو باز کردم. پامو که گذاشتم بیرون حس کردم صورتم سوخت. امیرپاشا جلوم وایساده بود و بهم سیلی زد. با صدای محکمی گفت: سوار شو!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بی توجه بهش خواستم از کنارش رد بشم که از جا کنده شدمو پرت شدم تو ماشین. در و قفل کرد و بدو سوار شد و راه افتاد. با سرعت سرسام آوری رانندگی می کرد . به حدی که من از ترس گریه کردن و سوزش صورتمو فراموش کردم. وقتی دیدم هر لحظه سرعت داره میره بالاتر جیغ زدم و گفتم: یواش تر برو داری چه غلطی می کنی؟
با چشمای آتیشیش نگام کرد و گفت : میخوام بمیریم، مگه نمی خوای بمیری؟ منم میخوام باهات بمیرم.
ولی کم کم از سرعتش کم شد. به یه جای خارج از شهر راه افتاد. یه جاده بود خلوت و اطرافش پر ازدرخت کاج. ماشین رو نگه داشت . سرشو به صندلی تکیه داد. با ریموت ضبطشو روشن کرد تا یه کم آهنگ گوش بده. میدونستم نا آرومه و الان حرفی نمیزنه. منم ترجیح دادم چشمامو ببندم و به آهنگ گوش بدم.
امشب می خوای بری بدون من
خیسه چشای نیمه جون من
حرفام نمیشه باورت چه کار کنم خدایا
راحت داری میری که بشکنم عشقم
بزار نگات کنم یکم
شاید با هم بمونه دستای ما

به جونه تو دیگه نفس نمونده واسه من
نرو تو هم دلم رو نشکن
دلم جلو چشمات داره میمیره

نگام نکن بزار دلم بمونه روی پاهاش
فقط یه ذره آخه مهربون باش
خدا ببین چه جوری داره میره

آره تو راست میگی که بد شدم
آروم میگی که جون به لب شدم
امشب بمون اگه بری چیزی درست نمیشه

ساده نمیشه بی خبر بری عشقم
بگو نمیشه بگذری از من
بگو کنارمی همیشه

تورو خدا بین چه حالیم نگو که میری
دلم میخواد که دستمو بگیری
نرو بدونه تو شکنجه میشم
پیشم بمون دیگه چیزی نمیگم آخریشه
کسی واسم شبیه تو نمیشه
بمون الهی من واست بمیرم

امیرپاشا بیرون ماشین داشت برای خودش قدم میزد. ترجیح میدادم این درگیریی که با خودش داشت رو نبینم ، به این فکر نکنم که حرفام حرف دلش بوده و حالا داره فکر می کنه که چجوری بیاد بگه آره دمت گرم هما ول کن برو منم خلاص بشم. دلم که محال بود بی خیال بشه ولی داروهایی که خورده بودم موفق شدن با خواب کردنم بهم اجازه دادن بیشتر از این فکر نکنم.
چشمامو باز کردم. همه جا تاریک بود. نمیدونستم کجام . سر جام نشستم و سعی کردم بفهمم کجام. یادم اومد تو ماشین بودم ولی اینجا لاقل این تخت هیچ شبیه صندلی ماشین نبود.
از جام بلند شدم و راه افتادم. به احتمال زیاد خونه امیرپاشا بودم پس تو همون تاریکی به سمت در رفتم. درست بود. در رو که باز کردم بهتر شد. یکی از لامپای کوچیک اپن روشن بود و میشد اطراف رو دید. بین در و دیوار وایسادم و کلی به خودم فحش دادم که چرا خوابم برده. من امشب نباید میومدم اینجا لعنتی!
فکر اینکه امیرپاشا بغلم کرده و آوردتم تو تخت باعث میشد خون به صورتم بدو. دستمو رو گونه ی داغم گذاشتم و زیر لب گفتم: خاک تو سر بی جنبه ت کنم هما، جمع کن حال و هواتو!
در رو آروم بستم ولی آخرش یه صدای کوچیک داد که ترسیدم . ولی خبری نشد و برگشتم سمت تخت. آباژور رو روشن کردم . دیگه خوابم نمیومد. بالش رو پشت سرم درست کردم و چمباتمه زدم. نگاهی به ساعت رو میز کردم ، ساعت از سه گذشته بود. نق نق کردم که : اوه تا صبحم خیلی مونده که...
همین موقع در باز شد. مثل سیخ سر جام نشستم . خودش بود ولی دلم گرفت یه جورایی شده بود همون پسر شل و وارفته ی اوایل. با دیدنم اومد و نزدیکم رو تخت نشست. حرفی نمیزد و فقط نگام میکرد. اون آه می کشید و منم بیخود مشدم. دمای بدنم به وضوح بالا میرفت و نمی تونستم چشم ازش بگیرم. نمیدونم چشمای خودم از داغی همه چی رو سرخ میدید یا که نه صورت اونم گل انداخته بود!!! از یه طرف دلم میخواست تا ابد نگاش کنم و از یه طرفم دلم می خواست این وضع تموم بشه........که شد. صدای آلارم گوشیش بلند شد و تموم شد. سرش که زیر بود آهنگ رو قطع کنه دیگه بالا نیومد. همونجوری گفت: اگه خوابت نمیاد می خوام باهات حرف بزنم.
می خواستم با سرم جواب بدم که دیدم سرش زیره و نمی بینه اینه که گفتم: نه، خوابم نمیاد.
بلند شد و گفت: پس بیا بیرون...
بی صدا دنبالش رفتم. با دیدن کاناپه ی همیشگی دیدم دلتنگ این گوشه ی خونه بودم، دلتنگ شبای آرومم . ناخودآگاه رفتم و روش نشستم. امیر پاشا هم اومد نشست رو همون. برام عجیب بود اینکه همش فاصله رو رعایت می کرد چرا هی امشب میاد زیر بال من میشینه؟
ناراحت نبودم بزار این شب آخری از حضورش کنارم لذت ببرم.
- چایی میخوری؟
- نه، برام خوب نیس.
منتظر فرصت بود چون فوری پرسید: هما... کی این اتفاق افتاد؟
- کدوم؟
با صدای آرومی گفت: همین سقط بچه؟
بی پروا گفتم: همون روز که زنگ زدی به مهتاب و من جوابتو دادم.
- چی؟ پس چرا همون موقع چیزی نگفتی؟
- چه دلیل داشت بگم؟ من خودمم اونموقع نمی دونستم چه بلایی قراره سرم بیاد تازه میخواستم برم سلاخ خونه.
- از چند و چونش خبر نداشتی از آخرش که خبر داشتی، عوض اینکه زرتی قطع کنی و بری دو کلوم حرف میزدی.
- چه گیری دادی تو ، مثلا می خواستی چیکار کنی؟
- خب لااقلش این بود که می بردمت یه جای درست که کمتر زجر بکشی.
- هان نکنه وقتم داشتی به من برسی. بس کن تو رو خدا
- برا تو وقت نداشتم؟
آهی کشیدمو گفتم: دقیقا!!!
سرمو به روزنامه ی روی میز گرم کردم تا دیگه حرف نزنم. ولی خیز برداشت روزنامه رو از زیر دستم کشید و گفت : سر شب تا حالا حرفای جدید میزنی، میشه بگی من چه غلطی کردم که باید جور این سردی تو رو بکشم؟
پامو رو پام گردوندمو گفتم: من دیگه تو زندگی تو جایی ندارم، یعنی از اولم نداشتم تنها بودی یا عذاب وجدان یا هرچی حالا دیگه اثری از هیج کدوم نیس. ماشالا حالا که دوست زیاد داری از ممد و محسن گرفته تا لیلا و زهرا و الی آخر، عذاب وجدانم منم خودم دلیلی براش نمی بینم چه رسد به تو. می بینی حقیقت به همین روشنیه پس خواهشا انکارش نکن. امشبم من نباید میومدم اینجا ولی خب حالا که شده تا صبح صبر می کنم و ...
- صبر می کنی وچی؟
تو چشمش زل زدم و گفتم: میرم ... برای همیشه!
روزنامه رو پرت کرد رو میز . با کلافه گی موهاشو چنگ زد و گفت: باور نمی کنم...
صداش بغض داشت. چیزی نگفتم من حرفامو زده بودم. اتفاقا سبک شده بودم من اگه تنمو می فروختم گدایی نمی کردم حالا هم گدای محبت اون نبودم.
از جام بلند شدم و گفتم: من حالم خوب نیس می خوام بخوام، همین یه شب مهمونتم پس لطفا تحمل کن و برو تو اتاقت.
رفتم سمت دستشویی، باید میرفتم اونجا و بغضم می شکست . شیر آبو باز کردم و شکست... هم من ...هم این بغض ... تموم شد ... من همه چی رو گفتم اون حتی برنگشت بگه اشتباه می کنم... من حرف دل اونو به زبون خودم گفتم و اون حرفی نزد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
از دستشویی که اومدم بیرون نبود! بهتر... معلوم بود گریه کردم و دلم نمی خواست امیرپاشا چیزی بفهمه. وقتی امید آدم از دست بره، نوان آدمم میره. کشون کشون خودمو به کاناپه رسوندم و افتادم روش. خیلی آروم دراز کشیدم. اشکام گوله گوله از همون کنار چشمم میرفت تو موهام. چند بارم پاکشون کردم ولی وقتی دیدم فایده نداره بی خیالش شدم. تا حالا هزار جور مصیبت کشیده بودم... هزار جور درد ... ولی این یکی.. خیلی سخت بود.. از دست دادن کسی که دوستش داری ، کسی که جنس دوست داشتنش از نوعی بود که من برای اولین بار تجربه ش میکردم، خیلی سخت بود... نمیدونم عشقای دیگه چجوری بود و یا اصلا این حس من اسمش عشق بود یا نه ولی هر چی بود امیرپاشا یکی از بزرگترین آرامشای من تو زندگی بود...
میون گریه و ناکامی خوابم برد.
با دیدن آفتاب پهن شده رو زمین آه از نهادم بلند شد. کمِ کمش ساعت 10 باید باشه. سرجام نشستم و دنبال گوشیم گشتم تا ببینم ساعت چنده که یادم اومد دیشب تو اتاق امیرپاشا جا مونده. سریع چشممو به سمت ساعت دیواری حرکت دادم. با دیدنش گفتم: اَه اینم که خوابیده!
- ساعت نه و نیمه خانوم!!!
صد متر به هوا پریدم و یه آخ کشدار گفتم. کم خونی شدید گرفته بودم برا همینم قلبم تند تند میزد. دستمو گذاشتم روش تا آرومتر بشه.
امیرپاشا دست به بغل تو آشپزخونه وایساده بود و با یه لبخند گوشه ی لبش نگام می کرد. با دیدن قیافه ی ریلکسش اخمام رفت تو هم و از جام بلند شدم.
- اوه چه اخمیم می کنه، اصلا مگه ترس داشت؟
بدون اینکه نگاش کنم گفتم: نخیر!
- چه بد اخلاق .
دلم گرفت، چه شارژشده بود که دارم میرم...
خواستم برم تو اتاقش تا کیفم رو بردارم ولی بهتر دیدم اجازه بگیرم. وسط راه وایسادم و گفتم: میشه بری کیفمو بیاری؟
هنوزم نگاش نمی کردم. می ترسیدم ، از دست دلم می ترسیدم!
جوابمو نمی داد و این عذابم میداد. بازم گفتم: اشکالی نداره خودم برم بردارم؟
با دیدن پاهایی که تو دمپایی ابری آبی سیری جلوم وایساد ، یه قدم عقب رفتم و همزمان سرمو هم بالا گرفتم.
امیرپاشا یه قدم دیگه برداشت و گفت: فعلا کیفت پیش من میمونه تا به حرفام گوش بدی، بعدش دیگه خودت می دونی که دلت بخواد بمونی یا... بری!
وجدانا یه حس خوبی افتاد تو دلم ، زیر پوستمم یه جریان گرم راه افتاده بود. ولی چیزی بروز ندادم و گفتم: باشه میشنوم.
لبهای خوش فرمش به لبخند همیشگی نشست و گفت: من گشنمه، اول یه صبحونه بخوریم تا بعد.
حواسم نبود ساعت خوابیده برای همین باز نگاهی به ساعت کردم و با دیدن عقربه های تنبلش اخم ریزی به ابروم دادم و گفتم: ولی من وقت ندارم، باید زودتر برم.
- یادم باشه یه قوه بگیرم برا این فکر کنم دفعه ی بعد که نگاش کنی و وایساده باشه بزنی خردش کنی، هما خانوم به خاطر این مدت که با هم بودیم بزار من حرفامو بزنم!
انقد دلنشین گفت که مگه می تونستم بگم نه پس گفتم: باشه پس بزار به مامان یه زنگ بزنم بگم دیرتر میرم .
عاشق سادگی احساسش بودم مثل بچه ها ذوق کرد و گفت : من میرم تو آشپزخونه تا چایی بریزم اومدیا!
همین که راه افتاد گفتم: اِ ... راستی گوشیم تو اتاقته
برگشت چپ چپ نگام کرد و گفت : خب برو برش دار.
وای قندم نزنه بالا با این قندایی که تو دلم داره آب میشه. زودی به اتاقش پناه بردم تا لبخندمو رها کنم. درو که بستم نیشم همچین باز شد که کم مونده بود صدای ذوقمم بلند بشه. با اینکه مطمئن نبودم چی قراره بشنوم ولی خیلی دلم خوش بود. با ورجه وورجه رفتم سمت گوشیمو شماره خونه رو گرفتم.
- الو سلام مامان.
- سلام هما، کجایی تو ؟ چرا نیومدی خونه؟
- اِ باز تو نگران شدی؟ یه کم کار داشتم تا ظهر خونه م نگران نباش.
- می خواست کار زیادتر قبول نکنی، خیلی ضعیف شدی به خدا جونی نداری که تا ظهر بخوای سر کار باشی.
- باشه همین امروزه ، من برم فعلا کار نداری؟
- نه دخترم، خدا پشت و پناهت باشه. هما تو رو خدا..
پریدم وسط حرفشو گفتم: مامان جونم بی خیال دیگه حالم خوبه تا ظهرم میام خونه شایدم زودتر.
- باشه برو خدافظ قربونت برم.
- خدا نکنه، خدافظ.
همیشه اگه یه ذره شادی داشتم فوری به مامان و صبا می گفتم ولی این یکی هنوز خودمم نمیدنستم الکیه یا واقعی پس باید صبر میکردم. کیفمو برداشتم و با کشیدن چند تا نفس عمیق از اتاق بیرون اومدم.

با دیدنم لبخندی زد و یه صندلی برام عقب کشید. تشکری زیر لب گفتم و نشستم. یه استکان چایی جلوم گذاشت و روی صندلی رو به روی من نشست. کمی از چائیمو خوردم ولی انقد تو دلم حال و هوا قاطی و پاتی بود که نمی تونستم صبحونه بخورم. خدا رو شکر امیرپاشا هم صحبتشو شروع کرد.
- هما ، چقد دیگه به مهتاب بدهکاری؟
تو ذوقم نخورد! این روزا نگرانیم بابت اونم کمتر میشد. حساب سرانگشتیی که هر روز تو سرم میکردم و یه بار دیگه مرور کردم و گفتم: اگه هر روز برم و اتفاقی نیفته کمتر از یه ماه دیگه.
چشماش برقی زد و سر جاش جا به جا شد. آب دهنشو قورت داد و گفت: مهتاب چجور آدمیه؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم: برا چی می پرسی؟
- میخوام بدونم میشه باهاش صحبت کرد یا نه؟ یعنی آدم منطقیی هست ؟
- خب بستگی داره در مورد چی بخوای باهاش حرف بزنی.
- در مورد تو و بدهیت!
- اینا که بین من و خودش حرفاش زده شده، دیگه حرفی نمونده.
- اول بهم بگو تو دلت میخواد از این وضعیت بیرون بیای؟
با این حرفش دلم میخواست انگشتمو بندازم پشت حدقه ی چشمشو ، کورش کنم. چی پیش خودش فکر می کرد؟ معلومه که دلم میخواد این وضع نکبت تموم بشه... اون چه میدونست دارم روز شماری می کنم که برگردم سر همون کلفتی و کارگری خودم؟
دستامو رو پام مشت کردم که یه وقت در نره بخوره تو فکش. یه گره حسابی به ابروم زدم و گفتم: فکر نکنم هیچکی به اندازه من دلش بخواد از اون جهنم خلاص بشه!
صدام عصبی بود و اونم متوجه شد. کمی خودشو جلو کشید و گفت: منظوری نداشتم. سوالمو بد پرسیدم اصلا بی خیال برم سراغ اصل مطلب. چند روز پیش یکی از بچه ها داشت در به در دنبال یه پرستار خانم می گشت برای مراقبت از خواهرش که قطع نخاع شده. قیمت پیشنهادیش بد نیست و منم رفتم ازش پرسیدم که اوضاع از چه قراره. در مورد خونوادشم تحقیقم کردم، آدمای خوب و بی آزاری هستن. حالا اگه مهتاب راضی بشه دست از سرت برداره میخوام تو رو معرفی کنم. به نظر خودت میشه با مهتاب حرف زد؟
رفته بودم تو فکر ... یعنی میشد این زندگی نکبت تموم بشه؟... یعنی میشد شبای آروم منم برسه؟ ...با جون و دل حاضر بودم برم پرستاری کنم ولی مهتاب چی؟... یعنی میشه...
سکوتمو که دید گفت: به چی فکر می کنی؟
- نمی دونم مهتاب راضی بشه یا نه...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- عصری با هم میریم باهاش حرف میزنیم، اگرم قبول نکنه لااقل ما کار خودمونو کردم.
- می ریم؟!!
- آره ، می ریم.... هما؟
دستمو گذاشتم زیر چونه مو گفتم: هوم...
- می خوام یه حرفی بهت بزنم ... که... قول بده دادو هوار راه ندازی، باشه؟
- یه جوری می گی انگار هر وقت با من حرف زدی من توپیدم رو تو!
- نه ولی ، دیشب که برام شمشیر رو از رو بسته بودی...
از لحنش خندم گرفت. مثلا ناراحت شد و گفت: کجاش خنده داشت؟
بی هوا گفتم: خودت میدونی گاهی وقتا چقدر مثل بچه ها حرف میزنی؟ خیلی با مزه میشه قیافه ت!!!
اونم خدا خواسته از دیدن حال خوب من خندید و گفت: دیگه چی؟ مثل اینکه من از تو بزرگترما.
- مگه عقل به سنه؟
- به به کم عقلم شدیم !
- نه کم عقل اونجوری... اصلا تو میخواستی یه چیز دیگه بگی، زودتر بگو که باید برم.
- باشه ولی یکی طلبت.
با انگشت سبابه اش سرشو خاروند و گفت: در مورد آینده میخوام بگم، میدونی هما از همون شب لعنتی خودمو موظف کردم که هر کاری از دستم برمیاد برات بکنم. هر چند خودم انقد گرفتاری داشتم که کار زیادیم نمی تونستم بکنم. .. اگه بگم این مدت منم هر شب زجر می کشیدم دروغ نگفتم... راحتی منم تو این مدت همون شبایی بود که تو خونه من بودی. من هنوزم کاری نمی تونم برات بکنم و خیلی متاسفم ولی...
به حرف زدنش سرعت داد و گفت: با یکی از استادام حرف زدم قراره بهم کمک بکنه تا جریان ارث رو بندازم به دادگاه . هر چند دلم میخواست خودم اینکارو بکنم ولی بهتره زودتر همه چی مشخص بشه خصوصا اینکه شهرام چند روز پیش داشت یه حرفایی از رفتنش به خارج از کشور میزد. استادم خیلی امیدواره و مطمئنه همه چی درست میشه... اما... می مونه یه چیز...
لحظه ای سکوت کرد . بهم چشم دوخت ، می خواستم نگاهمو بدزدم ولی نمی تونستم حتی پلک بزنم چه برسه فرار! تو همون حالت گفت: برای همیشه با من میمونی؟؟؟؟؟؟؟
دهنم باز مونده بود و چند بار پلک زدم و گفتم: چی؟!!!
دستاشو به هم گره کرد و گفت: میدونم الان موقعیتش نیس ولی... خواهش می کنم هما ، قول میدم خوشبختت کنم!
من کجا و اون کجا؟ کی راضی میشد با یه زن ازدواج کنه که قبل از اون تو بغل هزار تا مرد بوده؟ از کجا معلوم دو روز دیگه نگه تو یه آشغالی گم شو از زندگی من بیرون؟ این آرزوم بود... بی شک منم دوستش داشتم ولی ... حالا که می تونستم بهش برسم فکر از دست دادنش نمی ذاشت...
- هما چرا گریه می کنی؟ انقد من عذاب آورم برات؟
قامت خمیدمو پشت میز بلند کردم و گفتم: نه... نه... تو عذاب آور نیستی... من...
رو به روم وایساد و گفت : تو چی؟
- خودت میدونی که من چه کارم ... میدونی که چقد کثیفم...
نتوستم ادامه بدم. زدم بیرون . کیفمو برداشتم و به سمت در راه افتادم ولی انگار کیفم گیر کرد یه جایی برگشتم آزادش کنم که دیدم تو دستای امیر پاشاس. همونجا رو زمین نشستم و شروع کردم زار زدن. دقیقا جایی که یه بار هر دومون نشستیم و گریه کردیم.
من دیگه نمی تونستم خوشبخت باشم... محال بود زندگی دیگه به روی من لبخند بزنه... منو چه به عاشقی... منو چه به آسایش...
مدتی گذشت. باید بلند میشدم میرفتم. از اونم صدایی نمیومد. حتما رفته... سرمو بالا گرفتم ... با دیدن چشمای نازش که رو به روم نشسته بود و زل زده بود بهم آهی کشیدم.
چهار زاونو جلوم نشسته بودو حالش خیلی عادی بود.
- تموم شد؟
فکر کردم منظورش اینه که همه چی بین ما تموم شد؟ گفتم: آره تموم شد!!!
- کو؟ هنوز که داری میباری!
- هان؟!!!!
- میگم گریه کردنت تموم شد، میگی آره. ولی تو که هنوز داری گریه می کنی!
مثل خنگا دستمو کشیدم رو صورتمو و گرفتم جلوم. یه دفعه ی دو تایی زدیم زیر خنده. با مهربونی گفت: پاشویه آبی به صورتت بزن ، من نمی دونم اینهمه اشکو از کجا میاری تو؟
صورتمو با روسریم پاک کردم و گفتم: شستن نمی خواد،
از جام بلند شدم و گفتم: برم دیگه دیرم شد.
همونجوری رو زمین نشسته بود سرشو بالا گرفت و گفت: برای من مهم نیست تو چکاره بودی، خودمم یه آشغال بودم مثل بقیه... هما این تویی که پاکی...تو که بین اینهمه هرزگی روحت هنوزم معصومه... این منم که لیاقت داشتن تو رو ندارم ولی چه کنم... بدجور دلم گیره!!!
بند کیفمو تو دستم چلوندم و گفتم: ولی...
بلند شد و جلوم وایساد.
ولی بی ولی... با من ازدواج می کنی؟؟؟؟


مهتاب نگاهی به من انداخت و نگاهی به امیر پاشا ولی چیزی نمی گفت. خیلی نگران بودم، اگه قبول نمی کرد دق می کردم. امیرپاشا گفت: شما که ازش سفته دارین، چیز زیادیم که از بدهیش نمونده. هما دیگه نمیتونه ادامه بده، می بینی که چه ضعیف شده. یه بار دیگه همچین بلایی سرش بیاد زبونم لال اصلا نمی تونه تحمل کنه.
نگاهها و حرفای امیرپاشا پر از خواهش و التماس بود.
مهتاب کلافه سری تکون داد و گفت: هما ، پاشو بیا اون اتاق کارت دارم.
اون رفت منم بلند شدم برم که امیرپاشا نگران گفت: چیکار میخواد بکنه؟
خم شدم و دم گوشش گفتم: نگران نباش، الان بر می گردم.
رفتم تو اتاق . پشتش به من بود با صدای بسته شدن در اتاق به سمتم برگشت. برخلاف انتظارم خندید و گفت: نگفتم این شازده الکی نیس که فقط تو رو میخواد؟
- ولی من خودمم تا امروز صبح نمی دونستم.
- تو هم دوستش داری؟
از سوالش جا خوردم، خجالت می کشیدم چیزی بگم . چونه مو بالا گرفت و گفت: وقتی تونستی عاشق بشی، یعنی اینکه پلید نشدی. یعنی پاکی جسمت رفته ولی اصل و ذاتت پاک مونده. می تونی بری ، چیزیم به من بدهکار نیستی، یه سفته مونده که الان بهت میدمش.
با تعجب نگاش کردم و گفتم: چرا اینکارو می کنی؟
لبخند تلخی زد و گفت: تو بیشتر از بدهیت برام کارکردی. برو پی زندگیت برو لاقل تو یه نفر از بین اینهمه دختر که بدبخته ، خوشبخت بشی.
- مهتاب...
- هیس... چیزی نگو...
داشت گریه میکرد،گرفتمش تو بغلم. اونم خودداری نکرد و منو به خودش فشرد.
- هما ... منو یادت نره ... وقتی من بمیرم کسی رو ندارم برام دعا کنه... لعن و نفرین خیلیا پشت سرمه.. ولی تو ... منو ببخش ... برای منم دعا کن...
چند دقیقه ای تو بغلم گریه کرد وقتی آروم شد آخرین سفته رو بهم داد. بوسیدمش و از اتاق اومدم بیرون. سفته رو تو کیفم گذاشتم و به امیرپاشا گفتم: بریم.
از خونه که اومدیم بیرون، حتی برنگشتم به پشت سرم نگاه کنم. دلم می خواست پرواز کنم و از اونجا دور بشم. غروب بود و نزدیک اذون.
- میای بریم یه جایی؟
امیرپاشا حسابی تو فکر بود . نگام کرد و گفت: چی؟
- میگم میای بریم یه جایی؟
- کجا؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Lily of the groom | لیلی هزار داماد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA