ارسالها: 2557
#91
Posted: 27 Nov 2012 13:14
اما فرداش که مهران تموم کرد. دیگه هیچ کس به خودش اجازه نداد حرفی بزنه. یعنی کسی باورش نمی شد مهران به فاصله یک شبانه روز از بین بره و دیگه زنده نباشه. همه غم باد گرفته بودن. مهران خیلی بین بچه ها محبوب بود و همه دوسش داشتن. ازپسر و دختر گرفته تا استادا همه ناراحت بودن و اشک می ریختن از همه بدتر وقتی بود که تو رو مثل یه مرده ی متحرک دیدن. حال همه بدتر شد. هیچ کس به خودش اجازه نداد در مورد تو فکربد کنه حال خراب تو نشون میداد که رابطه ی تو و مهران یه رابطه ی سطحی و معمولی نبود. از طرفیمهران مجرد بود و موردی نداشت که عاشق بشه. و حال بد تو نشون میداد که شما واقعاً همدیگرودوست داشتین. دانشگاه تا دو ماه تو عزا بود و پارچه ی سیاه زده بودن خیلی بد بود. سوگند مهران واسه همه عزیز بود همه بهخاطر مرگ ناگهانیش عزادار شدن. خدایا دلم نمی خواد به اون روزا برگردم. مخصوصاً اینکه تو بعدش امید به زندگیتو از دست دادی. الان خیلی خوشحالم می بینم حالت خوبه و شدی همون سوگند شاد قبل.
فقط با سر حرفش رو تأیید کردم و تو جام دراز کشیدم. مهسا نمی دونست تو قلبم چی میگذره. نمی دونست هنوزم مهران تو قلبم زنده است و همیشه همراه منه. و بدتر از اون من هر روز پام و جایی می زارم و پیش آدمی کار میکنم که صداش برام قشنگترین موسیقیه
صبح روز بعد زودی از خواب بیدارشدم و تا قبل از اینکه مهسا رو بیدار کنم صبحونه رو حاضر کردم وبعد مهسا رو صدا کردم تا بره دست و صورتش رو بشوره. سر صبحانه با لبخند بهم گفت: سوگند فکر نمی کردم هیچ وقتاین جوری ببینمت. واسه خودت یهکدبانو شدی دختر.
خوشحال از تعریفش نیشم تا بناگوش باز شد. بعد صبحانه هر دوحاضر شدیم و از خونه زدیم بیرون. مهسا یه سری مدارک داشتکه داد دست من و منم گذاشتم تو کیفم. چون کیف مهسا خیلی کوچیک بود و اون مدارک رو نمی شد نه تو کیف نه تو کوله جا کرد. تا یه مسیری با هم رفتیم و بعد مهسا رفت دنبال کاری که داشت و منم رفتم شرکت.
حدود ساعت 11 بود که موبایلم زنگ خورد. گوشی رو برداشتم. مهسا بود. تند تند حرف میزد و مدام به حواس پرتش گله میکرد.نگو صبح هردو مدارک و فراموش کرده بودیم. من یادم رفت که مدارک رو به مهسا بدم و مهسا همیادش رفت که اونا رو ازم بگیره. خلاصه بعد کلی غرغر کردن قرار شد من مدارک رو براش ببرم. گفتم: یه مرخصی میگیرم و مدارکرو بهت می رسونم و زودی برمیگردم شرکت.
تلفن رو که قطع کردم، استرس گرفتم آخه دفعه ی اولم بود که می خواستم در طول روز یه مرخصیبگیرم. غیراز زمان امتحانات دیگه مرخصی نگرفته بودم از طرفی هممهسا به مدارک احتیاج داشت. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم دم دفتر رئیس و در زدم. صداشو شنیدم که گفت بفرمائید. درو باز کردم و رفتم تو. سلام کردم و رفتم کنار میزش ایستادم. سرش هنوز پائین بود و کار میکرد. وقتی دید چیزی نمیگم سرش رو بلند کرد و با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: کاری داشتید؟
با من من گفتم: بله ... راستش می خواستم 2 ساعت مرخصی بگیرم.
ابروی سمت چپش بالا رفت: برایکی؟
من: همین الان.
بابک: چرا یه دفعه؟
من: کاری برام پیش اومد که باید دو ساعت برم بیرون اما برمیگردم.
تو جاش صاف نشست و تکیه داد به صندلی و همون جور که بهم نگاه میکرد گفت: متأسفم نمی تونم بهتون مرخصی بدم.
من با ناله گفتم: آخه چرا؟
بابک: خب به خاطر اینکه من برای یه پروژه باید برم یکی رو ببینم و به حضور شما نیاز دارم. چون شما باید باشید که مدارک رو خودتون تحویل بگیرید و در جریان کارها باشید تا برای مرتب کردن شون دوچار مشکل نشید.
آهم در اومده بود حالا با مهسا باید چی کار می کردم طفلی تو سرما منتظرم بود تا من مدارکش رو براش ببرم. فکر کنم قیافه ام خیلی شبیه ناله بود چون بابکیه نگاه به من کرد و یه فکریکرد و بعد گفت: خب شما میتونید بعد از کارمون برید به کارتون برسید. اصلاً من خودم میبرمتون تا از کارتون جا نمونید. کار ماهم زیاد طول نمی کشه.
خوشحال از اینکه مشکلم داشت حل میشد گفتم: راضی به زحمتتون نیستم دستتون درد نکنه.
بابک یه لبخند زد و گفت: زحمتی نیست خودم می خوام این کارو بکنم.
بهش خندیدم و بعد از تشکر حرکت کردم که بیام بیرون از اتاق که صدام کرد و گفت: حاضر باشم که تا دو دقیقه ی دیگه راه می افتیم. چشمی گفتم و اومدم بیرون. زودی وسایلمو جمع کردم و حاضر و آماده منتظر رئیس شدم. دقیقاً دو دقیقه بعد کیف به دستاومد بیرون و وقتی منو دید که حاضر و آماده سرپا منتظرش ایستادم لبخندی زد و گفت: حاضرید؟ پس بریم.
دوتایی از شرکت بیرون اومدیم و رفتیم سوار ماشین بابک شدیم. یه 10 دقیقه بعد رسیدیم به شرکت سهند و رفتیم بالا. تو کمتراز 15 دقیقه کارمون تموم شد و دوباره سوار ماشین شدیم.
بابک رو به من کرد و گفت: خب خانم من در خدمتم کجا باید بریم؟
یکم خجالت کشیدم آخه ناسلامتی رئیسم بود و من داشتم ازش به عنوان راننده ی شخصی استفاده می کردم. برای اینکه یه چیزی گفتهباشم که بعداً پیش خودش نگه این دختره پررو و سوء استفاده گره گفتم: من می تونم خودم برم و شما رو تو زحمت نندازم.
بابک لبخندی زد و گفت: شما رحمتید تا باشه از این زحمتها بودن با شما می ارزه به این کار.
این پسره هم یه چیزیش میشدا این چه حرفی بود زد. از حرفش یکم سرخ شدم و گفتم: شما لطف دارید.
بعدم قبل از اینکه فرصت کنه که پشیمون بشه سریع آدرس رو دادم و اونم راه افتاد. راستش اصلاً حسش نبود تو این سرما با تاکسی و اتوبوس برم. ترجیح میدادم پررویی به خرج بدم اما توی یک ماشین گرم و راحت برم و سرما رو به خودم نبینم.
نزدیک جایی که قرار گذاشته بودیم رسیدیم و از دور مهسا رو دیدم. یه دفعه از این که با بابک اومدم پشیمون شدم. تو دلم گفتم: کاش تنها اومده بودم الان مهسا واسه خودش یه فکرایی میکنه. اما کار از کار گذشته بود و دیگه رسیده بودیم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#92
Posted: 27 Nov 2012 13:17
رو به بابک کردم و بهش گفتم:لطفاً اون جلو نگه دارید. چشمی گفت و درست همون جایی که گفته بودم؛ دقیقاً جلوی پای مهساترمز کرد. تشکر کردم و سریع پیاده شدم. مهسا تا چشمش به منافتاد که از یه همچین ماشین گرونی پیاده شدم چشماش گرد شد. حتی جواب سلامم نداد. همون جور با تعجب و کنجکاوی به ماشین نگاه میکرد.
مهسا: سوگند این ماشین کیه؟ اون پسره کیه توش نشسته؟
من: مهسا اون جوری نگاه نکن زشته. رئیسمه.
مهسا با چشمای گرد منو نگاه کرد و گفت: اون چرا اومده؟ نکنه شما ...
من: اه ساکت شو توهم. باید میرفتیم یه جایی بعدش لطف کرد و منو رسوند که بیام مدارکتوبدم.
مهسا: این همون بابکه که تعریفش رو میکردی.
با دندونهای بهم فشرده گفتم:آره.جون مادرت تابلو نکن.
اما مهسا اصلاً به حرفم توجهی نمی کرد همون جور از پشت سر من زل زل زوم کرده بود توی ماشین و بابک رو نگاه میکرد آخرم اون قدر نگاه کرد که بابکمتوجه شد.
مهسا: وای سوگند فکر کنم فهمید دارم نگاش میکنم. اِه، اِه ...داره پیاده میشه. داره میاد جلو هه چقدر خوش تیپه. چه قد بلنده. وای چه رئیس توپی. سوگند، سوگند نگاه کن دیگه بهمون رسید.
رومو برگردوندم و دیدم بابک بهدو قدمی ما رسیده. بس که مهسا تابلو نگاه کرده بود طفلی پسرهاز روی ادب پیاده شده بود که سلام کنه. از همون دور سلام کرد. خدا خدا می کردم که این کارو نکنه.
بابک: سلام حالتون خوبه؟
برگشتم دیدم مهسا انگاری بهش برق وصل کرده باشن بی حرکت ایستاده. دیگه از ورجه ورجه و پرحرفی های چند دقیقه قبلش خبری نبود .مات و مبهوت وایساده بود و به بابک نگاه می کرد. حتی مژه هم نمی زد مجبوری یه سقلمه به پهلوش زدم یه تکونی خورد و با بهت گفت: سَ ... سلام ممنون شما خوب هستید؟
بابک که از رفتار مهسا تعجب کرده بود یه لبخند زد و گفت: ممنون خودم شخصاً اومدم تا بابت تأخیرمون عذر خواهی کنم.یه کار فوری پیش اومد کهمن به کمک سوگند خانم احتیاج داشتم این شد که دیر سر قرارشون رسیدن.
هر چی بابک بیشتر حرف میزد حال مهسا خرابتر می شد. کاملاً درکش میکردم می دونستم چه حسی داره. منم دفعه ی اول که صدای مهران رو با صورت بابک دیم همین حال رو پیدا کردم. اشک تو چشمای مهسا جمع شد.
با لکنت گفت: اختیار دارید. شما ببخشید که من تو ساعت اداری مزاحم کارتون شدم.
بابک دوباره خندید و چند تا تعاروف دیگه پروند و بعد یه با اجازه گفت و رفت کنار ماشین ایستاد مهسا همون طور مبهوت بهش نگاه میکرد و با چشم حرکاتش رو دنبال می کرد. وقتی بابک ازمون دور شد مهسا با چشمای اشکی بهم نگاه کرد و گفت: سوگند این ... این ...
یه لبخند کم رنگ و ناراحت زدم و تو ادامه ی حرفش گفتم: صدای مهران.
با سر جواب مثبت داد. انگار زبونش قفل شده بود شایدم چیزی به ذهنش نمی یومد که بگه همون جور که ناراحتی صورتش بیشتر می شد پرید بغلم کرد. منم بغض کرده بودم. مطمئناً اگه یکی احساس منو درک کنه اون یکنفر مهساست و حالا کاملاً پیدا بود که داره با تمام وجود درکم میکنه و می خواد آرومم کنه. اما من تو این چهار پنج ماه به بابک با صدای مهران عادت کرده بودم اما مهسا هنوز تو شوک بود. یکم تو بغلش موندم و بعد خداحافظی کردم و رفتم سمت ماشین. بابک درو برام باز کرد ومن رفتم نشستم تو. بابکم رفت نشست پشت فرمون. از شیشه به مهسا که هنوز گیج بود نگاه کردم و لبخند زدم اونم خندید و برام دست تکون داد. بابک ماشینرو روشن کرد و حرکت کردیم. توافکارم غرق بودم که صدای بابک منو به خودم آورد.
بابک: شما حالت خوبه؟
سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم. بغضمو قورت دادم و گفتم: بله ممنون.
بابک: فضولی نباشه اما میشه یه سؤالی بکنم؟
من: بفرمائید.
بابک: اتفاقی افتاد؟ دوستت حرفی زدهکه ناراحتت کرده؟
من: نه چیزی نشده.
بابک:اما خیلی ناراحت به نظر می آی.
لبخندی زدم و گفتم: نه مشکلی نیست.
بابک دوباره گفت: می تونم یه سؤال دیگه بپرسم؟
من: بله بفرمائید.
بابک: قول می دی جواب بدی؟
من: البته.
بابک: از دست من ناراحتید
من: چرا این فکر روکردید؟
بابک با کلافگی دستی تو موهاشکشید و گفت: آخه احساس میکنم وقتی دوستتون منو دید ناراحت شد. داشتم از توی ماشین می دیدمتون. قبلش داشتیم حرف میزدین و دوستت می خندید اما تا منو دید ساکت و ناراحت شد. حتی حس کردم اشک تو چشماش جمع شده، مثل ... یکممکث کرد و بعد دوباره گفت: مثل تو که بار اول منو دیدی. اونروز تو هم گریه کردی. خودم اشکاتو دیدم. نمی دونم چی کار کردم که باعث ناراحتیتون میشه.
اصلاً فکر نمی کردم بابک متوجه شده باشه نه اشکای روز اول من و نه گریه ی مهسا رو.
نمی دونستم چی بگم اما باید یهچیزی میگفتم چون بابک بدون اینکه تقصیر داشته باشه خودش رو مقصر ناراحتی ما می دونست و ناراحت بود. واسه همین گفتم: اصلاًربطی به شما نداره. یعنی شما کاری نکردین.
بابک: پس چرا وقتی منو میبینید این حال بهتون دست میده.
کلافه شده بودم باید بهش میگفتم تا الان خیلی آقایی کرده بود که به خاطر کارهای عجیب و غریبم ازم هیچ سؤالی نکرده بود.
من: راستش مشکل شما نیستید، بلکه...
بابک: چی...؟
من: صداتون، اونه که باعث میشه هم من وهم دوستم این جور متأثر بشیم.
بابک با گیجی بهم نگاه کرد کاملاً پیدا بود که چیزی نفهمیده.
بابک: چرا صدام اذیتتون میکنه؟
من: اذیتمون نمی کنه فقط مارو یاد یه کسی می ندازه.
بابک: نمی شه بپرسم کی؟
کلافه گفتم: استادمون.
ابروی چپ بابک از تعجب بالا رفت.
_: اما چرا صدای استادتون باعث میشه شماها ناراحت بشید.
بابک ول کن نبود تا از کل ماجرا خبردار نمی شد ول نمی کرد.
بابک: دوسش داشتین.
من: کیو دوست داشتم؟
بابک: استادتون و یا باید خیلی دوستش داشته باشید یا خیلی ازش ناراحت باشید که شنیدن صداش باعث اشک ریختنتون بشه. من فکر میکنم که دوسش دارید چون یه جور خاصی به من نگاه می کردین هر دو تاتون انگار یه جورایی... غمگین بودین.
خیلی خلاصه برای اینکه از فکر وخیال راحتش کنم گفتم: مرده.
بابک ناباور گفت: کی؟ چی؟
من: استادم مرده.
بابک با ناراحتی گفت: متأسفم. اما بازم درک نمی کنم که چرا باید اینقدر ناراحت بشید.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#93
Posted: 27 Nov 2012 13:20
عصبی با چشمایی که از اشک پر شده بود بهش نگاه کردم و داد زدم و گفتم: استادم جوون بود. اون فقط بیست و هشت سالش بود هنوز چیزی از زندگیش نفهمیده بود و اون نباید میمرد. نباید.
بعد کمی آروم تر گفتم: می دونی بدترین قسمتش کجاست؟ این که جلوی ما مرد. نمی تونی تصور کنی که دیدن مرگ یه آدم جلوی چشمات چقدر وحشتناکه.
دیگه طاقت نیاوردم؛ نمی تونستم ادامه بدم نفس کم آورده بودم. به هق هق افتاده بودم و با صدا هوارو به داخل ریه هام میکشیدم. بابک با دیدن من دستپاچه ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کرد بعد منو به صندلی تکیه داد و از ماشین پیاده شد. از دکه ی بقل پیاده رو یه بطری آب معدنی گرفت و اومد در سمت منو باز کرد و آروم آروم آب رو به خوردم داد.
یکم که آب خوردم حالم بهتر شد.نفس کشیدن آسونتر شد. اما هنوز چشمام از اشک می سوخت. با چشمایی که به خاطر اشک تار میدید به بابک نگاه می کردم. طفلی هم ترسیده بود و هم نگرانشده بود. با صدایی که به زور در می اومد گفتم: ببخشید. نگرانت کردم. ترسیدی؟
یه لبخند قشنگ زد که آرومم کرد.
بابک: اعتراف میکنم که خیلی ترسیدم. معذرت می خوام نباید با سؤالام اذیتت میکردم. واقعاً شرمندهام.
من: مهم نیست حق داشتی کنجکاو شی. تو این مدت مدام دربرابر کارهای عجیبم سکوت کردی. ازت ممنونم.
بابک: تشکر لازم نیست سوگند. من میرسونمت خونه. تو باید استراحت کنی. نمی خواد برگردی شرکت.
سریع گفتم: نه میام شرکت. حالم خوبه. نمی خوام تو خونه تنها باشم. تو شرکت آروم ترم.
یه لبخندی زد و گفت: هر جور راحتی.
اونقدر استرس و نگرانی داشتیم که اصلاً حواسمون نبود که چقدر راحتمثل دو تا دوستداریم با هم صحبتمی کنیم. بابک یکم دیگه صبر کرد تا حالم بهتر شد و بعد سوار شد و رفتیم شرکت. دیگه ام در مورد مهران ازم سؤال نپرسید.
دانشگاه طبق معمول آخر هفته ها برپا بود. از صبح میرفتم دانشگاه و شب برمیگشتم. یه درس داشتیم که هم سنگین بود و هم مطالب درسیش زیاد. به خاطر همین استادمون به خاطر راحتی ما و برای اینکه پایان ترم بتونیم نمره ی خوب بگیریم گفته بود که دو سه تا میان ترم میگیره و بعد اون قسمت مطالبی که امتحان دادیم و حذف میکنه.
چهارشنبه بود و قرار بود اولین میان ارم رو بدیم. کلی درس خوندهبودیم و حسابی آماده بودیم. تو دانشگاهم با درنا و بیتا کلی درسخونده بودیم. ساعت امتحان با استرس رفتیم سر جلسه نشستیم. استاد یه پیرمرده با مزه بود با اینکه قیافه اش جدی بود اما مهربون به نظر می اومد. اومد و گفت: هر کس هر جا دلش می خواد بشینه لازم نیست صندلی هاتون رو تکون بدید. من بهتون اطمینا دارمکه تقلب نمی کنید.
منو بیتا و درنا کنار هم نشستیم. ردیف کناریمون هم آقای مهدوی و موسوی و یه پسر دیگه نشسته بودن. ما ردیف آخر بودیم و جلومونرو بچه ها گرفته بودن. استاداومد و سؤالها رو داد و امتحان شروع شد.دو دقیقه بعد استاد واسه ی خودش هی میرفت بیرون و پنج دقیقه بعد اومد. استاد مارو به حال خودمون گذاشته بود.
داشتم تند تند سؤالا رو جواب میدادم که این پسره مهدوی شروعکرد. سؤال دو جوابش چی میشه؟ سؤال 6،سؤال 7.
همین جور یکی یکی سؤالا رو ازم می پرسید. بس که دم گوشموزوز میکرد تمرکزم بهم خورده بودم و جوابا یادم میرفت.
مهدوی: خانم آریا، آریا، سوگند، 4 چی میشه.
حسابی کفرم رو درآورده بود. برگشتم با عصبانیت نگاش کردمو آروم و با حرص گفتم: این قدر منو صدا مکنید تمرکزم بهم می خوره. اجازه بدید من جوابا رو بنویسم بعد شما از روی دستم ببینید. رو اعصاب نرید لطفاً صمیمی هم نشید.
همون جور عصبانی رومو برگردوندم و دوباره شروع کردم به جواب دادن سؤالا. دیگه ساکت شده بود اما کامل روی برگه مندراز کشیده بود. دلم می خواست یه کتک حسابی بهش بزنمش.
تا جوابا رو تموم کردم و کامل نوشتم از حرصم بلند شدم تندی برگه امو دادم به استاد میترسیدم یکم بیشتر بشینم جدی جدی کنترولمو از دست بدم و این پسرهی پررو رو ناکار کنم.
اومدم و ایستادم دم در کلاس منتظر که بیتا و درنا بیان بیرون. اول بیتا اومد پشتش مهدوی بعدشم درنا.
اصلاً دلم نمی خواست دوباره چشممبه این پسره ی رودار بیوفته. پرو اومد صاف صاف جلوی من ایستاد وبا نیش باز گفت: دستتون دردنکنهخانم آریا، اما چرا این قدر زودبلند شدید؟ مجبور شدم بقیه ی سؤالا رواز روی جزوه بنویسم.
پسره ی پررو چه گله هم میکرد. تحویلش نگرفتم حتی جوابشو ندادمرومو کردم سمت بیتا و با اون حرف زدم. مهدوی هم وقتی دید جوابش رو نمی دم رفت با درنا حرف زد.
آروم به بیتا گفتم: بیتا ترو خدا زود از اینجا بریم دیگه تحمل این پسره ی مسخره رو ندارم. حالم داره بهم میخوره از لوس بازیش.
بیتا با خنده و تعجب گفت: چرا؟ مگه چی شده.
من: اول بریم از اینجا بعد برات تعریف میکنم.
بیتا یه نگاهی به من کرد و فهمید جدی حالم بده. رفت کنار درنا و مهدوی ویه ببخشید گفت و دست درنا رو کشید و با خودش آورد. از ساختمون که بیرون اومدیمیه نفس راحت کشیدم و رفتم روی یه صندلی نشستم. بیتا اومد کنارمو نشست و گفت: حالا زود بگو چی شده که مردم از فضولی. تو با این مهدوی چه مشکلی داری؟
من: هیچی فقط نمی خوام ببینمش تحملش رو ندارم.
بعد مجبور شدم کل داستان رو براشون تعریف کنم. بیتا و درنا دلشون رو گرفته بودن و می خندیدن. منم حرص می خوردم نمی فهمیدم کجای چیزی که تعریف کردم خنده داره.
بیتا با دست منو نشون داد و گفت: وای سوگند اگه می تونستی الان قیافه تو ببینی.معرکه است. انگار داری منفجر میشی.
درنا: مثل آتشفشان شدی.
من: یعنی این قدر تابلوئه؟
بیتا: خیلی. خوب شد آوردیمت بیرون وگرنه پسره رو می کشتی جدی. الان که داری تعریف میکنی این قدر حرص می خوری پس ببین سر جلسه چه حالی داشتی. دختر تو چه جوری امتحان دادی.
بعد اینکه بیتا و درنا حسابی بهم خندیدن جوری که خودمم خنده ام گرفت رفتیم یه چایی بخوریم.
ادامه دارد ...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#94
Posted: 27 Nov 2012 13:31
یک اس ام اس (10)
هفته ی بعد درنا اومد نشست کنارمون و با آب وتاب برامون تعریف کرد که بعد امتحان که می خواست بره کرمان، این پسره مهدوی با یکی از همکلاسیهامون که یه مرد چهل و پنج شش ساله بود با ماشین مهدوی می خواستن برن کرمان گویا مهدوی اونجا کار داشت این آقای رحمتی رو هم با خودش میرسوند شهرشون؛ انگاری فهمیده بود درنا هم میره کرمان اومد و بهش گفت که من میرسونمتون کرمان نمی خواد با اتوبوس برید.
درنا یکم تعارف کرد و بعد از خداخواسته سوار ماشین مهدوی شد چون اصلاً دوست نداشت سه ساعت وایسه تو ترمینال تا زمان حرکت اتوبوس کرمان بشه.
توی راه هم این آقای رحمتی و مهدویمدام از درنا در مورد بچه های کلاسسؤال میپرسن و این درنا هم که دهنش چفت و بست نداره هر چی راجع به هرکی می دونه میگه.
تا اینکه مهدوی بر میگرده میگه: این دوستتون خانم بد اخلاقه چرا با همه دعوا داره؟
درنا هم میگه: با همه دعوا نداره فقط با شما این جوریه.
درنا هم برای اینکه مهدوی رو ساکت کنه میگه: سوگندو بی خیال اون عاشقه واسه همین این جوریه.
وای که چقدر اون روز از دست درنا حرص خوردم. آخه یکی نبود به این دختر بگه تو چرا بی اجازه در مورد بقیه حرف میزنی. شاید یکی دوست نداشته باشه پشت سرش شایعه درست کنید. از بچه هاشنیده بودم که این مهدوی برای همه از دختر و پسر گرفته تا استادا اسم گذاشته و این جور که درنامیگفت اسم منم «بد اخلاق» بود.
یه حسی بهم میگفت برم این مهدوی رو بزنم له و لوردش کنم اما باز جلوی خودمو گرفتم. گفتم این پسره ارزش وقت گذاشتن نداره.
کاملاً متوجه بودم که مهدوی زاغسیامو چوب میزنه تا سر از کارم دربیاره اما توجهی بهش نداشتم. مدام سعی میکرد خودش رو بهم نزدیک کنه و سر حرف رو باز کنهاما بهش رو نمی دادم.
پنج شنبه بود و دم غروب حدود ساعت پنج اینا بود تقریباً کلاسمون تموم شده بود و با بیتا و درنا قدم زنان راه میرفتیم که دیدم موبایلم زنگ میخوره. شماره ناآشنا بود با کنجکاوی گوشی روبرداشتم.
_: الو سلام.
صدا: سلام خانم آریا حالتون خوبه؟ ببخشید مزاحم شدم. شماره تون رواز مانی گرفتم. کار مهمی داشتم باهاتون.
بابک بود تعجب کرده بودم کهچرا زنگ زده بود و باهام چی کار داره.
من: خواهش میکنم، بفرمائید. مشکلی نیست.
بابک: خانم من به کمکتون نیاز دارم. دنبال یه پرونده میگردم که سه شنبه بهتون داده بودم امروز بهش نیاز دارم اما هرچی میگردیم پیداش نمی کنیم. این بود که ناچاراً مزاحم شما شدم. میشه لطفکنید و بیاید شرکت و پرونده روپیدا کنید؟
من: بله، حتماً، اما کی؟ الان؟
بابک: بله اگه میشه همین امشب، پرونده ی مهمیه؛ امشب باید روش کار کنم فردا صبح باید برم شمال. می دونستم امروز دانشگاهید. می تونید بیاید؟
من: بله، بله، وقتی این قدر پرونده مهمه حتماً میام.
بابک: ممنون میشم من تا پنج دقیقه ی دیگه جلوی در دانشگاهتونم. میام دنبالتون که زیاد تو زحمت نیوفتید. یه جوری جبران محبتتون رو بکنم.
من: ممنون، راضی به زحمتتون نیستم خودم میام شرکت.
بابک: دیگه دیره نزدیک دانشگاهم، پس فعلاً، میبینمتون.
من: باشه خداحافظ .
گوشی رو قطع کردم. بیتا و درنا ایستاده بودن و برو بر بهم نگاه میکردن.
بیتا: کی بود؟ کجا باید بری؟
درنا: کی می خواد بیاد دنبالت؟
من: رئیسم بود. باید برم شرکت یه پرونده رو پیدا کنم. فردا صبح می خواد بره شمال پرونده رو لازم داره.
بیتا: جدی؟ کجا می یاد؟ دم دانشگاه؟
من: آره گفت تا 5 دقیقه دیگه می رسه.
درنا: اه پس چرا وایسادی؟ بریم کهالان دو دقیقه اش گذشته.
بعد دستمو کشید و منو برد سمت ورودی دانشگاه. با تعجب به ایندو تا که از من بیشتر عجله داشتننگاه کردم.
من: حالا شما چرا اینقدر عجله دارید؟
بیتا: تو هم خنگی دیگه. می خوایم رئیستو ببینیم.
من: می خواین با من بیاید؟
درنا: نه ما دم دانشگاه وایمیستیم و ازدور نگاه میکنیم. نگران نباش.
من: باشه خوبه.
رسیدیم دم دانشگاه، یه نگاهی بهاطراف کردم و بابک رو دیدم که ایستاده کنار ماشین و تکیه اش رو داده بود به در ماشینش. به بیتا اشاره کردم.
رسیدیم دم دانشگاه، یه نگاهی بهاطراف کردم و بابک رو دیدم که ایستاده کنار ماشین و تکیه اش رو داده بود به در ماشینش. به بیتا اشاره کردم.
_: اوناهاش اونجاست. همونیه که کنار ماشین سیاهه ایستاده.
بیتا: کدوم، کدوم، وای همون که کت شلواریه؟
درنا: عجب تیکه ای چه خوش تیپ و خوشگله.
بیتا: کوفتت بشه رئیس به این خوبی.
از حرفاشون خنده ام گرفت. همون جور که می خندیدم باهاشون خداحافظی کردم و رفتم سمت بابک. مهدوی کنار ماشینش ایستاده بود ماشینش فاصله ی زیادی تا ماشین بابک نداشت.
مهدوی: خانم آریا کجا تشریف می برید؟ می تونم برسونمتون.
خیلی سرد ازش تشکر کردم و به راهم ادامه دادم. بابک که از دورمنو دید یه لبخندی زد و برام دست تکون داد منم تو جوابش دست تکون دادم. این همون لحظه ای بود که از جلوی مهدوی رد شدم. اونم با تعجب مسیر نگاهمودنبال کرد و بابک رو دید. از فضولی همون جا ایستاد تا سر در بیاره بابک کیه.
منم از قصد رفتم کنار بابک و بیش از حد خودمو بهش چسبوندم که مهدوی الاغ ببینه ما به هم خیلیییییییییی نزدیکیم. با لبخند خیلی صمیمی به بابک گفتم: سلام خوبی؟ کی رسیدی؟ خیلی وقته منتظری ببخشید دیر کردم.
بابک که یکم گیج شده بود خندید و گفت: نه الان رسیدم. ببخشید...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#95
Posted: 27 Nov 2012 13:33
سریع پریدم تو حرفش تا یه وقت گند نزنه به نقشه ام. و با رسمی حرف زدن بند و آب بده. می دونستم که مهدوی پشت سرمحرف درآورده که من یکی رو دارمکه این جوری سردم. می خواستم حالا که داره شایعه درست میکنه و منم نمی تونم جلوش رو بگیرم با نشون دادن بابک که از نظر تیپ و قیافه و دک و پوز صد تا بهتر از مهدوی و نوچه های حرف درآر دروبرشه یه تو دهنی بهش زده باشم.
ببینم حالا که فکر میکنه بابک دوستمه بازم خودشیرینی میکنه یا نه. خدایش بابک با این تیپ و قیافه و کلاس و استیل سنگین با اون ماشین مدل بالاش تو دهنی خوبی برای مهدوی بود.
من: خیلی خوب بریم دیگه.
بابک لبخندی زد و درو برام باز کرد و بعد از اینکه نشستم و درو بست و رفتم از اون طرف سوار ماشین شد. لحظه ی آخر یه نگاه به مهدوی کردم که با دهن باز ومتعجب به من و بابک نگاه میکرد.دلم خنک شده بود. مطمئنن دیگه جرأت نمی کرد پشت سرم حرف درآره.اون جلوی بابک جوجه بود. بابک با اون قد و هیکل ساخته شده 10 تا مثل مهدوی رو هم زمان حریف بود.
یه لبخند رضایت آمیز زدم و برگشتم سمت بابک که داشت به من و لبخند شادم نگاه میکرد.همون جور که ماشین و راه می نداخت گفت: خیلی خوشحالید. نمی دونم چرا ولی احساس میکنم همین الان یکی و سرجاش نشوندید. اون لبخند روی صورتتون لبخند پیروزیه.
خیلی پسر زرنگی بود و حس قوی داشت. قبلاً هم چند باری بدون اینکه حرفی بزنم حدسای دقیقی زده بود از حرفش تعجب نکردم فقط لبخندم عمیق تر و گشاد تر شد.
بعد یادم اومد که چه جوری خوشحال واسه خودم باهاش صمیمی حرف زدم و خودمو بهش چسبوندم. اونم آقایی کرد و به روم نیاورد. یکم خجالت کشیدم و لبخندم رو جمع و جور کردم. اما خوشحالی تو صدام پیدا بود. با اینکه سعی کردم خودم رو شرمندهنشون بدم اما نمی شد.
من: شرمندتونم.
بابک: برای چی؟
منک برای چند دقیقه پیش... می دونید.... اون موقع که دیدمتون... اونجوری... اون جوری سلام علیک کردم...
بابک با شیطنت خندید و گفت: سلامت چه جوری بود؟ زیاد پشیمون نشون نمیدی.
زیرچشمی نگاهش کردم. داشت لذت می برد. کامل برگشتم طرفش و بهش نگاه کردم. رو صندلیم یکم کج شدم و تکیه امرو به در دادم تا کامل رو به رومباشه. بعد گفتم: می تونم باهاتون راحت حرف بزنم.
با لبخند گفت: البته چرا که نه.
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ممنونم. هم به خاطر اینکه اجازه دادید راحت حرف بزنم هم به خاطر کمکی که امروز بهم کردین. بدون اینکه خودتون بدونید یه لطف بزرگ در حق من کردین که تا عمر دارم ازتون ممنونم. شما کمکم کردید که یه درس حسابی به یه آدم مزخرف بدم. حالا دیگه دهن گشادش رو میبنده و برای کسی حرف در نمی آره. پسره ی دلقک، کودن. احتیاج داشت که یکی سرجاش بنشوندش. بابت چند دقیقه ی قبل هم ازتون ممنونم. ببخشید که باهاتون صمیمی حرف زدم ولی لازم بود که یکی فکر کنه ما بهم نزدیکیم تا از شما بترسه و حساب کار دستش بیاد. اصلاً قصد نداشتم ازتون سوء استفاده کنم.حاضرم محبتی که به من کردید رو هر جوری که بخواید جبران کنم.
حرفم که تموم شد یه نفس راحت کشیدم و آروم نشستم و به بابک نگاه کردم. بدون اینکه بخوام به عادت قدیمی تند تند وبدون نفس گیری حرف زده بودم و هرچی تو فکرم بود رو به زبون آورده بودم. یه لحظه نگرانشدم که نکنه حرف بدی زده باشم، اما صورت و نگاه خندان بابک نشون میداد که گند نزدم.بابک همون جور که می خندیدگفت: چه طور این همه حرف رو اینقدر تند گفتید؟ خیلی جالب بود.
شانه بالا انداختم و گفتم: خب وقتی عصبی میشم حرفها همین جوری از دهنم میاد بیرون.
بابک: آهان خوبه. خوب در مورد حرفات. فکر کنم می خواستی بهیه پسر درس بدی همون که با چشمهای گرد و دهنی باز کنار 206 ایستاده بود. خب من میگم کارت خوب بود چون با قیافه ی وارفته ای که من دیدم مطمئناً دیگه کارت نداره و شما می تونی، راحت باشی. در مورد کاری که گفتی من برات کردم باید بگم که خوشحال میشم اگه بتونم کمکی بهت بکنم. پس نمی خواد ازم تشکر کنی.
بعد یه فکری کردو گفت: در مورد مدل حرف زدنت. انگار تو هنوز با من راحت نیستی. یکی درمیون شما میگی و فعل ها رو جمع می بندی. بابا خودتو راحت کن و شما و جمع و بیخییال شو. من خودم آدم راحتی هستم و زیاد رسمی حرف زدن رو دوست ندارم اما تو محیط اداری اونم تو شرکت ما که همه با هم دوست و فامیل هستن باید یه رسمیتی به کار ببریم تا کارا بهتر پیش بره. البته همه با دل و جون کار میکنن.آقا و خانم گفتن فقط تو شرکته، بیرون شرکت دیگه لازمبه رسمی حرف زدن نیست. الان اینجا نه من رئیس ام نه تو منشی پس موردی نداره که بیرون از شرکت غیر رسمی حرف بزنیم و همدیگر رو با اسم کوچیک و تو خطاب کنیم. یادت رفته سوگند تو بهم قول دادی.
با اینکه خودمم از این همه آقا و خانم گفتن خسته شده بودم و از خدام بود که یکم حرف زدنم راحت کنماما گفتم اگه همین اول قبول کنم شاید بگه چقدر پرروام و منتظر بودم واسه همینو با اینکه قول داده بودم اما هنوز ازش یکم خجالت می کشیدم خوب. گفتم:
" ولی آخه شما رئیس شرکتید و خب این یه ذره..."
بابک: یه ذره چی ؟ وقتی خودم میگم راحت باش تو چرا سختش میکنی؟ من که دیگه رسمی صدات نمی کنم تو اگه دوست داری رسمی باش. تو هر دفعه باید این بحث و پیش بکشی؟
وای خدا آق گربه هه عصبانی شد الانه که پنجول بکشه. یه فکری کردم دیدم عمراً من خودم اند راحتی و کوتاه کردنم حتی سر امتحانم واسه استاد تلگرافی و تیتر وار می نویسم حالا اینجا بیام اینهمه پسوند و پیش وند به حرفام اضافه کنم و حرف دوکلمه ای رو تو دو تا جمله بگم؟ هیچ وقت.
سریع از ترس اینکه پشیمون بشه و یا بازم قاطی کنه گفتم: نه،نه قبوله رسمی حرف زدن کنسل.
بابک: حالا می تونیم راحت باشیم. ببین سوگند بدون تعارف میگم اگه اون پسره بازم دردسر درست کرد حتماً بهم بگو یه کاری میکنم که دیگه به فکر اذیت کردن نیفته.
من: نه بابا فکر نمی کنم دیگه جرأت کنه. خودم اصلاً تحویلش نمی گیرم واسه همین حسابی سوخته امروزم که تو رو دیده با این قدو قواره خب دیگه..
یکی من و بگیره در عرض دو سوت پسر خاله شدم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#96
Posted: 27 Nov 2012 13:35
بابک خندید و گفت: پس این قدو قواره یه جا به درد خورد.
خلاصه رسیدیم شرکت و رفتم پرونده رو پیدا کردم و دادم به بابک می خواستم برم که بابک گفت صبر کنم منو میرسونه خونه هرچی گفتم خودم میرم گوش نکرد. منم شاد از این که راحت در خونه میرسم قبول کردم. منو برد دم خونه رسوند و بازم به خاطر پرونده تشکر کرد و رفت.
از اون روز به بعد مهدوی دیگه حرفی نزد و سعی میکرد کمترم دم پر من بیاد. این راحتی و آرامشرو از بابک داشتم.
چند وقتی بود که وقتی می خواستمبه مهران فکر کنم باید خیلی به مغزم فشار می آوردم تا قیافه اش تو ذهنم می اومد. وقتی هم که بعد کلی فکر کردن میومد تو ذهنم انگار که چهره اش توی مه باشه یه جورایی محو بود.
هنوزم چهارشنبه هام مال مهران بود. براش فاتحه می خوندم و دعا میکردم. برای اون و خانوادش. کلی برای مهران درد ودل میکردم. از اتفاقات روزانه ام براش میگفتم. حتی بعضی وقتها میدیدمش که بهم جواب میده.
یکدفعه که طبق عادت داشتم با مهران دردو دل میکردم و تو ذهنم صداش رو می شنیدم و خودش رو میدیدم که جلوم ایستاده و به حرفمگوش میده و جوابمو می ده. بعد کلی حرف و درددل صداش تو سرم پیچید که باهام حرف میزد اما با کمال تعجب چهره ای که می دیدم مهران نبود بلکه بابک بود.
از تصویری که تو ذهنم اومد حسابی جا خوردم. نمی دونستم چرا باید بابک رو ببینم. بعد به خودمجواب دادم که چون صدای هردو یکجوره خیلی اتفاقی به جای صورت مهران، بابک رو دیدم. اما بار آخری نبود که این اتفاق افتاد. به مرور چهره ی مهران محو میشد و صدای مهران با قیافه ی بابک بهم جواب میداد. خیلی سعی کردم تصویر ذهنمو عوض کنم اما انگار مهران نمی خواست خودش رو نشون بده. حتی صورتش به طور کامل تو ذهنم نمی اومد.
هر بار که این اتفاق می افتاد بعدش گریه میکردم. حس میکردم که مهران ازم دور میشه. انگار می خواست یه کاری بکنه که فراموشش کنم. داشت کمکم می کرد که قولی رو که نتونستم بهش عمل کنم رو انجام بدم. مهران بارها ازم قول گرفت که وقتی مرد فراموشش کنم اما هیچ وقت سعی در فراموشی اون نکردم. حالا داشت مانع فکر کردنم می شد و این موضوع ناراحتم میکرد. دیدن بابک تو تصوراتم باعث میشد که تو شرکت راحت باهاش برخورد نکنم. تا می دیدمش تصویر تو ذهنم شروع به حرف زدن میکرد وباعث سردردم میشد. برای اینکه دیگه سردرد نگیرم تصمیم گرفتم که دیگه نه با مهران و نه با تصویر توی ذهنم حرف نزنم. بعد چند روز صداها کم شد وبه یه آرامش نسبی رسیدم.
***
از صبح کلی کار رو سرم ریخته بود و وقت سر خاروندن نداشتم. مسئله این بود که بابک خیلی دقیق بود و دوست داشت کارها منظم و بدون اشتباه انجام بشه واسه همین دقت و تمرکز زیادی روکارها لازم بود و حسابی انرژی آدمرو میگرفت. ساعت نزدیک شش بود و من حتی صبحونه ی درست و حسابی نخورده بودم واسه یناهارم که اصلاً وقت نداشتم. انرژیم ته کشیده بود و به زور سرپا ایستاده بودم.
تلفنم زنگ زد و گوشی رو برداشتم.بابک بود که ازم می خواست چند تا پرونده رو ببرم توی اتاقش. پرونده ها رو برداشتم و از جام بلند شدم. یه لحظه چشمام سیاهی رفت. یکم صبر کردم تا حالم بهتر شد. بعد رفتم و در زدم و وارد اتاق بابک شدم. در و بستم و رفتم جلو که پرونده ها رو بدم بهش. نمی دونم چی شد، اونقدر عجله داشتم و خسته بودم این سرگیجه ی لعنتی هم مزید بر علت شد کهیه دفعه پام محکم خورد به پایه ی صندلی و آنچنان دردی تو پام پیچید که نگو. به خاطر برخوردمتعادلم رو از دست دادم و پرونده ها ریختن زمین و خودم هم افتادم زمین.
بابک با صدای ضربه ی پام به صندلی سرش رو بلند کرد و وقتی دید افتادم تندی خودش رو رسوند بهم و زیز بغلم و گرفت و کمک کرد که بنشینم و تکیه بدم به دیوار.
با نگرانی و هول گفت: چی شد که افتادی؟ حالت خوبه؟ جایت درد نمی کنه؟ طوریت که نشد.
نمی تونستم حرف بزنم فقط با دستم پامو گرفتم و چشمهام و بستم. از درد پا و گشنگی و خستگی تحملم رو از دست داده بودم و بی اختیار اشکم دراومد.
بابک با دیدن اشک من دستپاچه شد و گفت: چی شده؟ کجات درد میکنه؟ چرا گریه می کنی؟
فقط تونستم به زور بگم پام.
بابک یه نگاهی کرد و متوجه ی پام شد. پامو با دستاش گرفت و شروع کرد به ماساژ دادن تا دردشکمتر بشه بعد چند دقیقه دردش کمتر شد و آروم تر شدم.
بابک: پات بهتر شده یا هنوز دردمیکنه.
آروم چشمامو که از درد بسته شدهبود رو باز کردم. بابک به فاصله ی چند cm ازم نشسته بود و پامو ماساژ می داد و سرش پایین بود وبه پام نگاه می کرد. سرش با صورتم چند cm بیشتر فاصله نداشت. داشتم نگاهش می کردم که یهو سرش و بلند کرد و چشمتو چشم شدیم. چشماش نگران و صداش لرزون بود.
یه لبخند محو زدم و گفتم: ممنون بهترم. نگران نباشید.
تو چشمام نگاه کرد و گفت: پساین اشکا برای چیه؟ می دونم خیلیدرد کشیدی.
دستش رو آورد جلو و اشکامو از روی گونه هام پاک کرد. از تماس انگشتای سردش با صورتم تنم گر گرفت. احساس میکردم از صورتم آتیش میزنه بیرون، می دونستم لپام قرمز شده. به ندرتخجالت می کشیدم و وقتی هم که خجالت زده میشدم سریع سرخ می شدم. بابک دست یخ کرده از ترسش رو رو صورتم کشید. اونقدر بهم نزدیک بود که گرمای نفس هاشو رو صورتم حس میکردم. قلبمتالاپ تولوپ میکرد. متعجب از صدای قلبم نگاهمو از نگاهش جداکردم و سرمو انداختم پائین.
بابک: سوگند.
قلبم افتاد پائین نمی دونستم این چه حسیه که پیدا کردم. چرا این مدلی صدام می کرد؟ چقدر قشنگ میگه سوگند. دلم می خواست پاشم و از جلوش فرار کنم. تحمل این همه نزدیکی بهش و نداشتم. تحمل گرمای نسها و نگاه تو چشماش و نداشتم. اومدم پاشم که یه دفعه در باز شد از صدای در که محکم به دیوار خورد هردو حسابی ترسیدیم.
مات به در بودیم که یلدا رو دیدم که با عصبانیت و نفرت بهم نگاه میکنه. سعی کردم از جام بلند شم اما بابک مانع شد. خودش بلند شد و ایستاد و مستقیم به یلدا نگاه کرد.
بابک: تو اینجا چی کار میکنی؟ نمی دونی قبل از وارد شدن باید دربزنی؟ هنوز یاد نگرفتی؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#97
Posted: 27 Nov 2012 13:37
یلدا با نفرت به بابک نگاه کرد و با داد گفت: چشمم روشن. تو خجالت نمی کشی پشت من با این دختره ی عوضی رو هم ریختی و به من خیانت می کنی؟ واقعاً که آدمی پست تر از تو ندیدم. چه طور تونستی یه دختره ی غربتی منگل رو به من ترجیح بدی؟ تو مهمونی دیدم بغلش کردی و از کنارش تکون نمی خوری گفتم واسه سرگرمیه. اما دیگه تحمل این کارات و ندارم.
دیدم یلدا حسابی دوچار سوء تفاهمشده بلند شدم آشی نخورده بودم که الان داشتم جیغ و توهین میشنیدم. خواستم توضیح بدم.
من: خانم شما اشتباه می کنید. سوءتفاهم شده موضوع اصلاً چیزی نیست که شما فکر می کنید.
با نفرت و عصبانیت بهم نگاه کرد و سرم جیغ کشید: تو دیگه خفه شو دختره ی هرزه. فکر کردی من شما آشغالارو نمی شناسم همه تون دنبال یه پسر ساده ی احمق پولدارید که خرش کنید و حسابی تیغش بزنید. اگه ادم درستی بودی که با شوهر یکی دیگه رو هم نمی ریختی و نمی دزدیدیش.
حرفاش مثل پتک تو سرم کوبیده می شد بی اختیار اشکام سرازیر شد هیچ تلاشی برای مهارش نکردم اونقدر غرورم خورده شده بود که دلم می خواست بمیرم. آخهمن کی بابک و اغفال کردم؟ کی خواستم بدزدمش؟ اصلا" من کاری کرده بودم که حالا بخوام این حرفا رو بشنوم؟
بابکم با بهت وایساده بود و بهیلدا نگاه میکرد. چرا هیچی نمی گفت؟ چرا خشکش زده؟ چرا نمیگه چیزی نبوده؟ چرا جلوی یلدارو نمی گیره که بیشتر از این باتوهیناش خوردم نکنه؟
از اونم بدم اومد. دیگه تحمل اونجاموندن رو نداشتم. از کنارشون دویدماومدم بیرون. صدای بلند یلدا رو میشنیدم: آره آشغال فرار کن همتونتا گیر میوفتین فرار می کنید.
یه دفعه بابک انگار منفجر شده باشه با صدای بلند داد زد: خفه شو یلدا. تو به چه حقی این حرفهارو می زنی؟ کی بهت اجازه میده تو مسائل خصوصی من دخالت کنی؟ اصلاً تو کی هستی؟ اون دختر هیچ گناهی نکرده بهتره دهنتو ببندی...
نمی خواستم به حرفاشون گوش بدم. همون جور که گریه میکردم وسایلمو برداشتم که برم یه دفعهدر باز شد و مانی اومد تو. متعجببه صورت سرخ از گریه ی من نگاه کرد و گفت چی شده؟ اینجا چه خبره؟ تو چرا گریه می کنی؟
با هق هق گفتم: هیچی. چیزی نشده.
اما لازم نبود من چیزی بگم. حرفهای بابک و یلدا توضیح کاملی به سؤالش داده بود از عصبانیت صورتش سرخ شده بود.
با دندونای فشرده گفت: دیوونه ها...
یه دفعه با عصبانیت رفت سمت دفتر بابک و داد زد: خفه شید با هردوتونم. اگه با هم مشکلی داریدبرید بیرون حلش کنید. اینجا جای این حرفها نیست. شما به چه حقیبه خودتون اجازه دادید که با اون دختر بیچاره این جور رفتار کنید؟ یلدا هر کاری کردی هیچی بهت نگفتم اما اگه بخوای سوگند و اذیت کنی با من طرفی فهمیدی....
دیگه بقیه ی حرفاشون و نشنیدم کیفمو برداشتم و دویدم بیرون. منتظر آسانسور نموندم گریه کنون از پله ها اومدم پائین. می خواستمبرم خونه. می خواستم تنها باشم. آخه به جرم کدوم گناه باید اینقدرتوهین میشدم. به حالت دو از ساختمون اومدم بیرون که یکی دستمو کشید و نگهم داشت. برگشتم دیدم مانی دنبالم اومده.
آروم گفت: با این حال خرابت تنها نری بهتره بیا سوار شو من می برمت.
اونقدر خسته و بی انرژی بودم کهتوان بحث کردن نداشتم مثل یه بچه ی حرف شنو دنبالش تا کنار ماشینش رفتم سوار شدم و مانی هم سوار شد و ماشین رو روشن کرد. نمی دونستم کجا میریم نمی خواستم هم بدونم. فقط کافی بودکه از شرکت و یلدا دور بشم.
سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمهام و بستم. مانی آروم گفت: بهتری؟ من به جای اونا ازت معذرت می خوام. یلدا نمی فهمهچی میگه، همش تقصیره بابکه هزار بار بهش گفتم که وقتی دختره رو نمی خواد درست و حسابیجوابش کنه که دل سرد شه اما اینپسره ی احمق هی امروز و فردا کرد. حتماً باید یه گندی بالا می یومد تا اون یه فکری بکنه.
آروم گفتم: خواهش میکنم الان در موردش حرف نزنیم.
مانی: باشه هرجور که راحتی. بعداً صحبت می کنیم.
از خستگی و فشار عصبی و گشنگی فشارم پائین اومده بود و سرم گیج میرفت. چشمام بسته بود و قدرت انجام کاری رو نداشتم احساس تهوع میکردم. دستمو دراز کردم و بازوی مانی رو گرفتم و بریده بریده گفتم:
_: وایسا... ماشین رو نگه دار ... آب میوه... باید یه چیز شیرین بخورم.
ماشین و به سرعت متوقف کرد و خودش پیاده شد کمتر از یک دقیقه بعد اومد. برام یه آب میوه و چند تا شکلات آورد و داد به خوردم. اب میوه رو تا ته خوردم و یکی از شکلات ها رو هم گذاشتم دهنم. یکم حالم بهتر شد لااقل سرگیجه نداشتم اما هنوز ضعف کرده بودم. به مانی که با چشمای نگران بهم نگاه میکرد خندیدم و گفتم: چرا اون جوری نگام میکنی.
مانی: رنگت مثل گچ دیوار شده دور از جون عین میت شدی.
خندیدم و گفتم: نترس هنوز زندم و وبالت. ممنونم که نذاشتی تنها برم نمی دونم اگه تنها بودم چه طور میشد.
مانی: شرمنده ام نکن. سوگند؛ تو کی غذا خوردی؟ حسابی رنگت پریده.
سرمو انداختم پائین و با خجالت گفتم: دیشب.
با چشمای گرد بهم نگاه کرد و گفت: یعنی از دیشب تا حالا چیزینخوردی؟ آخه چرا؟
من: خب اصلاً وقت نکردم. امروز سرم خیلی شلوغ بود حتی نتونستمیه چایی بخورم یعنی رئیسم چیزینخوردن.
مانی زیر لب گفت: این بابک می خواد تورو بکشه؟
بعد ماشین و روشن کرد و راه افتاد.
مانی: اول میریم یه جایی یه چیزی می خوری تا فشارت بیاد بالا بعد میریم شام مهمون من.
من: خجالت میکشم تا الانم خیلی پرویی کردم.
مانی: دیگه این حرف و نزن تو مثل خواهرمی نمی خوام مریض بشی.
ته دلم حس خوبی پیدا کردم. منم مانی رو مثل برادرم دوست داشتم همون برادری که آرزوش و داشتم. همیشه وقتی عصبانی و ناراحت بودم کنارم ظاهر میشد و با شوخیهاش حالمو بهتر میکرد. باهاش احساس راحتی میکردم. دیگه چیزی نگفتم. مانی بردم یه کافی شاپ و یه بستنی شکلاتی با کیک شکلاتی برام سفارش داد و برای خودشم بستنی میوه ای.
مانی: تو این یخبندون و هوای سردبستنی حال میده.ب خوری تمام وجودت یخ کنه.
بهش خندیدم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#98
Posted: 27 Nov 2012 13:39
بستنی رو که آوردن یه جورایی افتادم سرش. اصلاً نمی دونم چه جوری خوردمش. همچین با ولع بستنی و کیک و می خوردم که انگار تا حالا تو زندگیم همچین چیزایی ندیدم. هر لقمه ای رو که قورت می دادم تنم گرمتر میشد و چشمام بازتر کم کم تصاویر اطرافم از توی مه بیرون اومدن و رنگ گرفتن. تازه می فهمیدم دنیاچقدر قشنگه. یهو به خودم اومدمدیدم مانی هم تند تند داره بستنیو کیکش رو می خوره. اصلاً نمی فهمید تو دهنش میزاره یا تو چشماش. مات مونده بودم بهش که متوجه ی من شد. با دهنی پرگفت: چرا نمی خوری؟
من: تو کی غذا خوردی؟ فکر نمی کردم تو هم این قدر گرسنه باشی. مگه ناهار نخوردی.
مانی دست از خوردن کشید و گفت:چرا ناهار خوردم اما خب عصبی شدم گشنه ام شد. اشتهامم تحریکشد. تو هم یه جوری بستنی و کیکتو می خوردی که فکر کردم مسابقه است و خر کی زود تر تموم کنه برنده است..
خنده ام گرفته بود. مانی درست مثل یه پسر کوچیک مهربون بود.
من: بخور نوش جونت.
مانی: تو نمی خوری؟ اگه تو نخوری اصلاً بهم نمی چسبه.
خندیدم و بستنی و کیکم رو تا ته خوردم. تلفن مانی زنگ زد. گوشی رو از جیبش درآورد و یه نگاه بهش کرد و یه ببخشید گفت و از جاش بلند شد.
مانی: به به حال شما می ذاشتید یه سال دیگه زنگ میزدید الان زوده.
نمی دونستم مانی داره با کی حرف میزنه چون ازم فاصله گرفته بود و صداش رو نمی شنیدم فقط حالت صورتش بود که مدام عوض می شد. نمی دونم چی میگفت که حسابی عصبانی شد. یه چیزاییگفت و بعد ساکت شد. یکم بعد آرومتر شده بود. یه چیزی گفت و تلفن رو قطع کرد و اومد نشست رو صندلیش.
یه نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت: بستنیت تموم شد؟ حالت بهتره؟
با لبخند سرمو تکون دادم.
مانی: خوبه حالا بریم یه جای خوبشام بخوریم.
دلم نمی خواست برم خونه. می دونستم به محض اینکه تنها بشماتفاقات امروز میاد جلوی چشمم. نمی خواستم بهش فکر کنم برای همین با مانی موافقت کردم. رفتیم و سوار ماشین شدیم بیست دقیقه بعد دم یه رستوران ایستادیم.
مانی: اینجا غذاهاش خیلی خوبه. من تضمین می کنم. باید یکم به خواهرم برسم که دیگه حالش مثل عصری بد نشه.
برای تشکر لبخندی زدم و هر دو پیاده شدیم. رفتیم ته رستوران یه گوشه دنج پشت یه میز نشستیم. گارسون اومد و سفارش دادیم. مانی دست دست میکرد یه چیزی بهم بگه. تعجب میکردم. چون مانی آدم کم رویی نبود. خواستم کمکشکنم واسه همین ازش پرسیدم : مانیچیزی شده؟ چیزی می خوای بگی؟ آخه خیلی کلافه ای.
با خوشحالی بهم نگاه کرد و گفت: خوبه خودت فهمیدی مونده بودم چه طور بهت بگم. راستش تو کافی شاپ بابک زنگ زد. اصرارداشت تو رو ببینه. گفتم وقت مناسبی نیست اما خیلی اصرار کرد که همین امشب باهات حرف بزنه. آخرش مجبور شدم بهش بگم کجا می خوایم شام بخوریم. سوگند از دستم ناراحت نشو اما فکر می کنم اگه امشب باهم حرف بزنید بهتر از فرداست. لااقل مشکلتون زودتر حل میشه.
با کلافگی گفتم: نه اصلاً دلم نمی خواد امشب ببینمش. آمادگیش و ندارم. ای کاش میزاشتیبرای فردا. باید آروم بشم و قضیهرو یه جوری درک کنم. تو نمی فهمی خیلی بهم برخورده. یلدا حرفهای بدی بهم زد چیزایی که هیچ وقت تصورش و نمی کردم که یه روز از دهن یکی بشنوم.
اشک تو چشمام جمع شده بود. به مانی نگاه کردم و با بغض گفتم: نمی تونی حالمو درک کنی. نمی تونی بفهمی که چقدر دردناکه که کسی تهمت کاری رو که نکردی بهت بزنه از همه بدتر که چیزی هم نمی تونستم بگم چون اصلاً اجازه ی حرف زدن بهم نمی داد. نمی خوام دائیتو ببینم نمی خوام چون اونم مثل یلدا فکرمیکنه چون توجواب یلدا حرفی نزد...
بغض تو گلوم دیگه اجازه ادامه دان رو بهم نداد. یه هو دیدم بابک از پشت مانی داره میاد سمتمون با عصبانیت به بابک و بعد به مانی نگاه کردم. کیفم و برداشتم و به مانی گفتم: بابت کمک امروزت ممنونم. نمی خوام با رئیسم رو به روشم من میرم.
مانی: حالا که اومده بزار حرفش و بزنه خواهش میکنم.
بدون اینکه جوابشو بدم از کنارش رد شدم و رفتم. برای اینکه از رستوران بیرون برم باید از کنار بابک که به سمتم می اومد می گذشتم. سعی کردم نگاهش نکنم و از کنارش رد شم. بابک که از دور منو دید وقتی به دو قدمیم رسید ایستاد.
بابک: سوگند، سوگند کجا می ری. چند دقیقه صبر کن باید باهات حرف بزنم. یه لحظه وایسا سوگند...
قبل از اینکه از رستوران بیرون بیام بازوم و کشید و متوقفم کرد.
با عصبانیت برگشتم و گفتم: به من دست نزن، فهمیدی؟ نمی خوام بقیه دچار سوء تفاهم بشن.
بازمو کشیدم عقب واز در رستوران بیرون اومدم. بابک هم دنبالم می یومد و التماس میکرد.
بابک: سوگند خواهش میکنم. باید به حرفهام گوش بدی. به خاطر حرفای یلدا متأسفم. اون عصبانی بود نمی فهمید چی داره می گه. خواهش میکنم ببخشش.
خیلی عصبانی بودم دلم می خواست قدرتش رو داشتم و بابک و می زدم. نمی دونم از چی بیشتر ناراحت بودم. از حرفهای یلدا که غرورم و خورد کرد یا از بابک که طرف یلدا رو گرفته بود و اومده بود التماس میکرد که یلدا رو ببخشم. با عصبانیت و نفرت برگشتم بهش نگاه کردم. از نگاهم ترسید و ایستاد.
_: جناب مهندس شایان اگه به خاطر نامزدتون اومدید که من ببخشمش باید بهتون بگم که من به حرفهای مزخرف دختر احمقی مثل اون اصلاً توجهی نمیکنم. نه شما و نه نامزدتون برام مهم نیستید. برامم فرقی نمی کنه که درباره ی من چه فکری می کنید. من به خودم مطمئنم و بهتون اجازه نمی دم بهم تهمت بزنید.
بابک: تو اشتباه می کنی سوگند من نیومدم که کار یلدا رو توجیه کنم. به خدا من فکر بدی در موردت نکردم باور کن. من بهت ایمان دارم.
من: جدی به خاطر همین وقتی نامزدتون هر چی از دهنش دراومد و بهم گفت ساکت موندید؟
بابک: نه سوگند من ساکت نموندم فقط شوکه شده بودم. قدرت حرکت کردن نداشتم. وقتی اشکاتو دیدم به خودم اومدم. تو رفتی ولی خدا شاهده که من ازت دفاع کردم. با یلدا دعوا کردم و اونو از شرکت و زندگیم بیرون کردم. اون دیگه جرأت نداره بهم نزدیک بشه. سوگند...
من: حرفاتون اصلاً برام مهم نیست.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#99
Posted: 27 Nov 2012 13:44
اینو گفتم و دوییدم تو اولین کوچه ای که سر راهم بود. می خواستم برم یه جایی که بابک نتونهببندم، باید فکر می کردم باید تنها می بودم تا باور کنم که بابک راست میگه تا بتونم ببخشمش. داشتم می دوییدم که دستی از پشت بازومو کشید. با چنان سرعتی چرخیدم که اصلاً نفهمیدم چی شد بعد محکم به جسم سختی برخورد کردم. از ترس چشمامو بستم. با صدای نفسهای کسی آروم چشمامو باز کردم و سرمو بلند کردم. رو بروم تو تاریکی شب و اون کوچه، چشمای سیاه بابک بود که با التماس به چشمام نگاه میکرد. جسم سختی که بهش برخورده بودم سینه ی بابک بود.با دو دست بازوهامو گرفته بود و بهم اجازه ی تکون خوردن نمی داد. هم ترسیده بودم هم یه حس عجیب داشتم مثل آرامش. برق نگاهش، گرمای نفس هاش و ضربان قلبش آرومم می کرد. گرم شده بودم و این حس برای خودمم عجیب بود. چون یه حسه کاملا" جدید بود. حتی وقتی مهران بغلم می کرد هم یه همچین حسی رو تجربه نکرده بودم.
بابک: سوگند نرو خواهش میکنم. منو ببخش.
ناراحتی، پشیمونی و التماس تو صداش موج میزد. اونقدر مبهوت چشماش و حس امنیت و آرامش آغوشش شده بودم که نمی دونم کی گفتم: باشه.
بابک با خوشحالی نگاهم کرد. عجیب بود که حتی چشماشم میخندید. با تمام وجود و از ته دلگفت: ممنونم، ممنونم.
دستش دور کمرم انداخت و من و بیشتر تو آغوشش فرو کرد. من نباید اینجا باشم تو بغل بابک. این چه حسی که دست از سرم بر نمی داره. چرا خودم و نمی کشم عقب چرا فرار نمی کنم؟ با یه حرکت کمی خودم و عقب کشیدم سرم و بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم. می خواستم بفهمم معنی این کاراش چیه؟
بابک با یه نگاه خاص تو چشمامزل زد. با اینکه معنی نگاهش رو نمی فهمیدم اما حس کردم دیگه واقعا" باید ازش فرار کنم. نباید دیگه اینجا می موندم. با فشار خودمو ازش جدا کردم و یه قدم عقب رفتم. با عجله و دستپاچه گفتم: باید برم.
اومدم برگردم که بازومو گرفتو گفت: لطفاً نرو. مانی منتظرمونه. برامون شام سفارش داده. میشه اونو به عنوان شیرینی آشتی کنون قبول کنی؟ لطفاً.
حوصله ی مخالفت کردن نداشتم. با سر تأیید کردم و با هم راه افتادیم سمت رستوران.
مانی که ما رو با هم دید یه لبخندگشاد زد و گفت: خوب خدا رو شکر. پس آشتی کردین.
بعد چشمکی به من زد و گفت: چرا زود قبول کردی؟ کادوی آشتی کنون چی داد بهت؟
فقط بهش خندیدم. مانی که دید منحرفی نمی زنم از بابک پرسید. بابکم با لبخند گفت: شامی که تو حساب میکنی کادوی آشتی کنونه.
مانی با دست محکم زد تو سر خودش و گفت: خاک بر سر من که از عصر تا حالا وردل سوگند بودم و کادوی آشتی کنون هم خودم باید بدم. پس بابک به چه دردیمی خوره؟ خودم دختر به این خوبیرو قر میزدم.
بابک یکی زد تو سر مانی و گفت: دهنتو ببند و دری وری نگو.
بعد با ابرو به من اشاره کرد و مانی دیگه چیزی نگفت. با شوخی های بابک و مانی با خنده شام خوردیم و بعد شام بابک به مانی گفت: خب دیگه شما مرخصید من خودم خانمو می رسونم.
مانی یه نگاهی به بابک کرد وبعد خیلی جدی گفت: مواظبش باش اگه بازم اشکشو دربیاری خودم به خدمتت میرسم.
بعد رو به من کرد و گفت: اگه اذیتت کرد به من بگو. اصلاً مهم هم نیست رئیسته.
بهش خندیدم و خداحافظی کردیم و مانی رفت سوار ماشین خودش شد وما هم با ماشین بابک رفتیم. بابکمنو رسوند دم خونه و وقتی داشتم پیاده می شدم گفت: بازم ممنون که منو بخشیدی.
لبخندی زدم و خداحافظی کردم.
اون شب تا نزدیکیهای صبح بیدار بودم و به بابک و اتفاقات اون روز فکر میکردم و نفهمیدم کی خوابم برد.
سه شنبه بود و صبح زود بیدار شده بودم و طبق معمول به موقع رسیدم شرکت. اما چند روزی بود که حسابی حالم گرفته بود. حوصله ام سر رفته بود. تو این چند ماهی که تو این شهر به اینبزرگی تنها زندگی می کردم همه ی دلخوشیم این بود که صبحها زودی بیدارشم برم شرکت. عصری پاشم بیام خونه. یه چیزی بخورم و بخوابم و دوباره فردا روز از نو روزی هم از نو. آخر هفته هام برم دانشگاه و بنشینم سر کلاس و به درس دادن مداوم و تموم نشدنی استادا گوش بدم. نه خودش و نه سرگرمی و نه دوست صمیمی ببینمش و یکم حرف بزنیم یا بریم بیرون یه هوایی بخوریم، یه خریدی بکنیم و خلاصهخوش بگذرونیم. تنهای تنها بودم. خیلی کار میکردم هر دو هفته یه بار که جمعه کارای خونه ام کمتر بود میرفتم یه سری به خاله ام میزدم. اما اونم هیجانی نداشت. همه چیز یکنواخت و کسلکننده بود اگه بیتا و درنا نبودن که تو دانشگاه با هم یکم شیطونی کنیم و بخندیدم یا اگه مانی نبود که تو شرکت سربه سرم بزاره و بخندونم دلم از قصه و تنهایی میمرد.
پشت میزم نشسته بودم و با کامپیوتر بازی میکردم. اما بی حوصله از کارهای مداوم هر روزه کهتمومی نداشت. تو این هوای سرد و برفی که من عاشقش بودم چقدر حیف و کسل کننده بود که باید می نشستم یه جا و از پشت پنجره یه آسمون نگاه میکردم. دست از بازی کردن کشیدم. دستمو گذاشتم زیر چونه ام و با بغض به بیرون نگاه کردم. بازم داشت برف میومد و طبق معمول من از پشت پنجره باید نگاهش میکردم. چقدر دلم می خواست می رفتم بیرون زیر بارش برفها راه میرفتم. برف بازی میکردم و سرمای هوا رو تا مغز استخونام حس میکردم. از ته دل آهی کشیدم. کار چند روز اخیرم شده بود. مدام آه می کشیدم شاید این تنهایی و کسالت ازم دور شه. داشتم دوباره آه میکشیدم که در باز شد و مانی و رعنا پر سرو صدا وارد شدن.
مانی: خانم خانما آه واسه چی ؟
من: واسه همه چی.
سرش رو آورد جلو و تو چشمام نگاه کرد و گفت: مثلاً..
رعنا هم به تبعیت از مانی اومد جلوو با دست چونه ام و گرفت و صورتمو سمت خودش چرخوند و به چشمام نگاه کرد. چشماش و ریزکرد سعی کرد به صداش یه حس عجیب بده. مثل این فالگیر ها شده بود که می خوان پیشونی آدمو بخونن.
رعنا: این چشما، چشمای یه دختر خسته است. از چیزی ناراحتی؟ دلت گرفته؟ دلت تنگ شده؟ مامانتو می خوای؟
مانی زد رودستش و دستش و از چونه ام جدا کرد و گفت: برو بابا این که تابلوئه. تو هر روز مامانتو میبینی و بازم هی مامان مامان میکنی. این طفلی از وقتی اومده اینجا فقط یه بار رفته خونه اشون همشم تنهاست. ببینم سوگند تو اصلاً اینجا دوستی، فامیلی چیزی داری.
غمگین سرمو تکون دادم و گفتم:نه، فقط یه خاله دارم.
دوباره چشمم به برفها که به پنجره می خوردن و آب میشدن افتاد. مانی نگاهمو دنبال کرد وگفت:
_: برف دوست داری؟
من: آره ؛ عاشق زمستونم.
مانی یکم نگاه کرد و بعداً انگار چیزی به ذهنش اومده باشه با خوشحالی صاف ایستاد و دستاش و محکم به هم کوبید و گفت: فهمیدم. فهمیدم چی کار کنیم.
رعنا که از حرکت ناگهانی مانی حسابی ترسیده بود گفت: کوفتو فهمیدم. حالا نمی شد آرومتر می فهمیدی؟ ماها رو سکته دادی.حالا چی فهمیدی؟
مانی نیشش باز شد و گفت: جمعه بریم کوه.
رعنا هم سریع گفت: وای چه عالی. من پایه ام. پیمانم راضیه.
تو دلم داشتم بهشون حسودی میکردم که می خوان برن کوه و من بدبخت هم باید تو خونه تنهایی سر کنم و از صبح پاشم خونه رو بسابم.
مانی: منم مهناز و میارم. البته می خواستم دوست دختر جدیدم و بیارم اما گفتم به تو اعتباری نیست میزنی دختره رو ناکار میکنی می گرخه دیگه نگاهمم نمی کنه.
رعنا دست به کمر شد و گفت: بله که این کارو میکردم پس چی؟100 بار بهت گفتم این دخترها روجلوی من نیار خوشم نمی یاد. همون خواهرت مهناز و بیاری بهتره. خب...
مانی: خب...
داشتم نگاهشون میکردم که دیدم یه دفعه هر دو ساکت شدن و به من نگاه میکنن. با تعجب بهشون نگاه کردم دیدم با ابرو و چشم بهم اشاره میکنن. متعجب گفتم: خب...
رعنا: وای دختر خنگ بازی چرا درمیآری؟ خب تو چی؟ موافقی؟
با تعجب گفتم: مگه قراره منم بیام.
مانی با دست زد به پیشونیش و گفت: وای که تو منو میکشی. فکر کردی من بیکارم که پاشمبرم کوه اونم با کی این رعنا؟ اون همه دختر خوشگلو اون بیرون ول کردم بعد بیام با این رعنا که کل هفته مجبورم قیافه اش و تحملکنم برم کوه؟ نذر دارم؟ به خاطر تو دارم رعنا رو تحمل میکنمکه بیای کوه دلت بازشه.
مانی داشت شوخی میکرد، یه دفعهرعنا عصبانی یه پرونده رو لوله کرد و دوید دنبال مانی تا بزنتش مدام میگفت: مانی به نفعته خودت وایسی تا بزنمت اگه خودمبگیرمت میکشمت.
مانی: مگه عقلم کمه؟ در هر حال تو منو میکشی. حاضر نیستم تو تله ی تو آدم پلید گرفتاربشم.
دلمو گرفته بودم و به این دو تا می خندیدم که در دفتر بابک باز شد و بابک اومد بیرون با تعجببه رعنا و بابک نگاه کرد و بعد به من گفت: اینجا چه خبره؟
همون جور که سعی میکردم جلوی خودمو بگیرم تا نخندم ایستادم و گفتم: رعنا می خواد مانی وبکشه چون...
حرفم تموم نشده بود که مانی رفت و پشت بابک قایم شد و بابک و مثل سپر جلوی خودش گرفت رعنا هم هی پرونده ی لوله شده رو حوالی مانی می داد که چونبابک جلوی مانی بود همه ش قسمت بابک می شد. بابکم دستاشو بالاآورده بود تا از شدت ضربات رعنا کم کنه و مدام میگفت: صبر کن. چی شده؟ رعنا داری منو میزنی. مانی برو اون ور این منو کشت.
مانی: دائی جون این قاتل پلید میخواد خواهرزاده ی عزیزتو بکشه نجاتم بده دائی جون.
بابک: حالا تو هیچ وقت منو به دائی بودن قبول نداری وقت کتک خوردن که رسید شدم دائی جون؟
مانی: تو همیشه دائی جون بودی حالا یه وقتهایی کمتر یه وقتهایی بیشتر.
یکی از ضربات رعنا محکم خورد تو فرق سر بابک. صدای بابک بلند شد و با عصبانیت پرونده رو از تو دستای رعنا بیرون کشید. پیدا بود که حسابی دردش گرفته چون با چنان عصبانیتی نگاه میکرد که رعنا و مانی حساب کار دستشون اومد و هر دو آروم اومدن کنار میز من ایستادن و هیچی نگفتن. منم به زور دهنم جمع کردم که نخندم.
بابک: حالا یکی بگه این جا چه خبره؟
مانی و رعنا شروع کردن به تعریف کردن ماجرا. اونقدر تند تندو توهم توهم حرف میزدن که من که تو جریان همه ی وقایع بودم چیز زیادی نمی فهمیدم چه برسه به بابک. فقط چند تا کلمه اش پیدا بود. جمعه، کوه، رعنا، پیمان، سوگند؛ مانی، مهناز، وحشی، پررو...
بابک: بسه بسه هردو تا تون ساکت دیگه نمی خواد چیزی بگید. خودم می پرسم.
هردو ساکت شدن.
بابک: خب می خواین جمعه برین کوه؟
مانی و رعنا به نشانه ی بله سرشون و تکون دادن.
بابک: مانی و رعنا می خوان با هم برن؟
هر دو: بله...
بابک: رعنا و پیمان و مانی و مهناز؟
هر دو: بله...
بابک: رعنا وحشی؟
مانی: بله
بابک: مانی پررو؟
رعنا: بله.
بابک: دیگه کی میاد؟ چون باور نمی کنم که شما دو تا با هم جایی برید چون از بچگی هیچ کس جرأت نکرده شما دو تا رو با هم و تنها جایی بفرسته چون همدیگر رو میکشید.
انگار به رگ غیرتشون برخورده بود که هر دو باهم گفتن: نخیر کی گفته ما با هم خیلی هم خوبیم.
مانی: رعنا مثل خواهرمه و من دوسشدارم.
رعنا: منم مانی رو مثل داداشم دوسش دارم.
بابک: در این که شما همدیگر رو دوست دارید شکی نیست اما چون هر دو قُد تشریف دارید به صلاح نیست که تنهایی جایی برید. مانی یه کاری میکنه که رعناناراحت میشه، رعنا هم از کوره در میره مانی رو میکشه. حالا بگید با کیا می خواستید برید؟
مانی: با مهناز، پیمان و این خانم...
رعنا و مانی با دست به من اشاره کردن.
رعنا: سوگند اینجا تنهاست دلش گرفته گفتیم ببریمش کوه برف بازی یکم شاد شه.
بابک: چقدر خوب منم میام. هرچی شلوغ تر باشه بیشتر خوش میگذره.
مانی: آره راست میگه پس منم دو تا از دوست دخترامو میارم.
رعنا محکم زد تو سر مانی. مانی همون جور که سرش رو می مالید گفت: مانی غلط میکنه جمع خانوادگی و ناموسیه غریبه نباید بیاد. البته به جز سوگند که از خودمونه و برگ سبز داره.
بعد به رعنا نگاه کرد و گفت: مگه نه؟
رعنا لبخند گشادی زد و گفت: تازه داری آدم میشی پسر خوب.
خلاصه قرار شد جمعه صبح ساعت هفت حرکت کینم و بریم پارک جمشیدیه. قرار شد رعنا و پیمان بیان دنبالم که مانی گفت: نمی خواد شما ماشین بیارید. با یه ماشین میریم.
رعنا نمی شه شش نفریم جا نمی شیم توی یه ماشین.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#100
Posted: 27 Nov 2012 13:47
مانی: چرا جا نمی شیم شوهر شماکه لاغرن و جای زیادی نمی گیرن،تو و مهناز و سوگندم رو هم بزاریمقد یه صندلی جا نمی خواین. پسشما چهار تا پشت می شینین.
بعد آروم به رعنا گفت: خوبه خوشم میاد دختر حسابگری هستی. به شوهرت جای غذا حرص میدی که چاق نشه و بتونی همه جا ببریش.
رعنا: دوباره میزنمتا.
مانی: باشه باشه ببخشید.
دو روز بعدش اونقدر خوشحال بودمکه حد نداشت. طاقت صبر کردن نداشتم. دلم می خواست چشمامو ببندم و باز کنم ببینم جمعه است.حالا خوب بود که مجبور بودم برم دانشگاه اگه می خواستم تو خونه بمونم دیونه می شدم. با اینکه تو شهر خودمون برف نمی اومد اما من عاشق برف و برف بازی بودم. همیشه زمستونها دعا میکردم برف بیاد اما تعداد دفعاتی که من تو زندگیم برف دیدم خیلی کم بود واسه همین همیشه آرزوی برف داشتم.
به هر جون کندنی بود جمعه رسید. شب قبلش از ذوق خوابم نمی برد.همه ی وسایل آماده بود. فلاسک چای و یه بطری آب و کتلتی که واسه ناهار درست کرده بودم. همهرو هم ساندویج کرده بودم که حملش و خوردنش راحت تر باشه. ترجیح میدادم غذای سالم خونه رو بخورم تا ساندویچ های آماده ی بیرونو. دوست نداشتم تو این شرایط تنهایی مریض شم چون هیچ کس نبود ازم مراقبت کنه. نه اینکه تو خونه وقتی مریض میشدم کسی ازم مواظبت می کرد نه. اما چون اینجا تنها بودم اگه می خواستم مریض بشم دلتنگی میکشدتم. این که احساس کنم کسی و ندارم تا حالمو بپرسه حالمو بدتر میکرد. خلاصه به زور خوابم برد و صبح زود بیدار شدم.خیلی زودتر از اونچه که باید حاضر شدم ومنتظر موندم.کلی لباس گرمپوشیده بودم. پولیور گرم و پالتوی کلفت و شال گردن و دستکش و خلاصه مجهز و آماده بودم. شاید دوبار بیشتر نرفته بودم کوه. هیچ وقتم تو هوای برفی کوه نرفته بودم. سر ساعت7 زنگ زدن. آیفون و ورداشتم. صدای رعنا بود.
رعنا: سلام سوگند حاضری؟
من: آره الان میام پائین.
اومدم آیفون و بزارم که یه دفعه یادم اومد اصلاً به رعنا تعارف نکردم بیاد بالا. دوباره آیفون و برداشتم و گفتم: رعنا جون بفرمایید بالا.
رعنا: نه عزیزم همه منتظرن تو بیاپائین. انشاا...یه روز دیگه میام خونهات. دیگه آدرسش و یاد گرفتم.
من: باشه هرجور راحتید. الان میام.
کوله امو برداشتم و سریع رفتم پائین. همه از ماشین پیاده شده بودن و باهم حرف میزدن. بلند سلام کردم. بابک و مانی به گرمی جواب سلاممو دادن و بقیه هم با لبخند جواب دادن.
رعنا اومد جلو و دستش و گذاشت پشت کمرم وگفت: اینم از سوگند جون.
خندیدم و دوبار ه به همه سلام کردم.
بابک: چاق سلامتی بسه دیگه سوارشید بقیه باشه برای توی ماشین.
سریع سوار شدیم. چهار نفری راحتپشت نشستیم. بابک برگشت یهنگاهی به ما کرد و گفت:شما راحتید؟ جاتون تنگ نیست.
رعنا: نه جامون خوبه. بابا سه تا خانم مانکن همراهتونه امروز حسابی خوش به حالتون دیگه.
مانی: بکنش چهار تا پیمان رو حساب نکردی.
رعنا از پشت زد تو سر مانی.
مانی: اِه پیمان جلوی زنتو بگیر دستش حسابی هرز رفته. بخواد این جوری کنه حواسم پرت میشه میریمتو باقالی ها. پیمان فقط می خندید.
پیمان: من تو مسائل شما دو تا دخالت نمی کنم. خودتون حلش کنید.
مانی: خاک بر سر بی غیرت زن زلیلت بکنن.
رعنا دوباره زد تو سر مانی. و ما همگی به این کارش و مانی کهجیغ جیغ میکرد خندیدیم.
با شوخی های بچه ها و کل کل و جدل مانی و رعنا رسیدیم پارک جمشیدیه.
ماشین رو یه جا پارک کردیم و وارد پارک شدیم. من این پارک رو خیلی دوست داشتم مخصوصاً تو زمستون که همه جا سفید میشه منظره ی خیلی قشنگی پیدا میکنه.
همه وسایلمون رو برداشتیم و هر کی با یه کوله پشتی رو کولشرا افتاد. رعنا جلوتر از همه می رفت و ماهام دنبالش. یکم که رفتیم متوجهشدیم به سمت بالای کوه نمی ریم بلکه داریم یه خط و تا آخر میریم. من که کلاً مسیر رو بلد نبودم واسه همین تعجب نکردم. اما مانی طاقت نیاورد.
مانی: میشه یکی بگه ما کجا داریم میریم؟
رعنا از همون جلو داد زد: یه جای خوب.
یکم بعد رعنا وایساد و پیمان رو صدا کرد. پیمانم رفت جلو و رعنا کوله اش و داد به پیمان و منو مهناز و صدا کرد. رفتیم جلو گفت:بچه ها تا مانی متوجه نشده و غرغراش رو شروع نکرد زودی با من بیاید.
مهناز: کجا می خوای بری؟
رعنا: بابا دستشویی دو ساعته خودمونگه داشتم از دست این مانی اگه بریم بالا دیگه تا عصر نمی تونید برید.
خنده ام گرفته بود. سه تایی رفتیم دستشویی و برگشتیم. مانی انگار دزد گرفته باشه تا مارو دید گفت:
_: آهان خائن ها رو پیدا کردم. اگه کاری داشتید باید میگفتید. دو ساعته مارو معطل خودتون کردید. منمی دونستم با این رعنا نمی شه بیرون رفت با کش بستش به دستشویی. صبحم کلی منتظر خانم شدیم دم خونه تا خانم به کارشون برسن. از الان گفته باشم توقفگاه بعدی بالای کوه.
اینو گفت و یه ابروش و بالا برد وسرش و بالا کرد و بدون اینکه به ما نگاه کنه راهشو کشید و رفت.
رعنا: آقا رو باش انگار شاه تشریف دارن چه با ابهتم راه میره.
بابک و پیمانم که اصلاً حرف نمیزدن فقط به کارهای مانی می خندیدن. دنبال مانی راه افتادیم یکم که رفتیم دیدم از مانی خبری نیست.برای اینکه مردم راحت بتونن از کوه بالا برن راه رو پله پله کرده بودن که حرکت راحت ترباشه. بالای پله ها که رسیدیم کنار یه درخت وایسادیم با تعجبدنبال مانی میگشتیم که یه دفعه دیدیم کلی برف رو سرمون ریخت. رعنا ومهناز با یه جیغ خودشون و کنار کشیدن. بابک و پیمان هم یه دادی زدن و پیمان هم خودشو از زیر بارون برف کنار کشید. نگو این مانی رفته بود پشت یه درخت که بلند بود و برگهاش پر برف بود و تا رویپله ها کشیده شده بود و تا دیده ما داریم میایم درخت و تکون داده و هر چی برف رو شاخه ها بود ریخت روی کله ی ماها. مهناز و رعناو پیمان چون تو مسیر برفها و درخت نبودن زیاد برفی نشدن منمنصف تنم برفی شده بود اما بابک بدبخت که درست زیر شاخه ها بود برف کل هیکلش و سفیدکرده بود. چشماش و بسته بود تا برف توشون نره. رو موهاش پر برف بود انگار بیست سال پیرتر شده. شکل و قیافه ی برفیبابک اونقدر جالب و خنده دار بود که همه بدون استثنا شروع کردن به خندیدن و هیچکی یادش نبود که به بابک کمک کنه. حدود دوسه دقیقه داشتیم می خندیدیم و مانی و رعنا قیافه ی بابک و مسخره میکردن و بهش میگفتن آدم برفی و غول برفی.
دلم برای بابک سوخت که داره تنهایی برفها رو از رو سر وکله اشپاک میکنه و زیر لب بد و بیراه نثار مانی میکنه. رفتم جلو و کمکش کردم تا برفها رو از سرو شانه اش پاک کنه. برگشت و با یه نگاه قدر شناسانه ازم تشکر کرد.
بهش لبخند زدم و گفتم: کاری نمی کنم هر چی باشه رئیسمی و باید هواتو داشته باشم.
خندید و گفت: پس یادم بنداز آخرماه بهت تشویقی بدم.
من: حتماً.
دوتایی خندیدیم. یکم بعد راه افتادیم. همون جور که پیش میرفتیمراه سخت تر میشد. رعنا و پیمان وبابک جلو بودن و بعد من و پشتسرم مانی و مهناز میومدن. یه جاییبود که برف آب شده بود و یخ زده بود. خیلی سرد بود. بی هوا پام و گذاشتم روش که سر خوردم وداشتم از پشت می افتادم که مانی که پشتم بود نگهم داشت.
مانی: خوبی؟ بیشتر مواظب باش باید درست نگاه کنی پاتو کجا می زاری.
من: باشه بیشتر دقت میکنم. ممنون که کمکم کردی وگرنه فکر کنم همین جور تا ته پله لیز می خوردم.
مانی: قابل نداره.
بابک که لیز خوردن منو دیده بود خودش و عقب کشید و اومد کنارمون و گفت: حواست کجا بود مانی این دخترا اصلاً حواسشون نیست. رعنا هم اون جلو داشت سُر می خورد شانس آورده بود پیمان دستش و گرفته بود. من مواظب سوگند هستم تو حواست به مهناز باشه. می دونم که زیاد میاد کوه اما باید مراقبش باشی.
مانی سری تکون داد و رفت پیش مهناز که مواظبش باشه. بابک به من اشاره کرد که جلوتر از اون حرکت کنم و خودش مواظبم بود. بعد یکساعت و نیم رسیدیم بالای کوه یه جایی که سطح تقریباً صافی داشت و همه جاش برفی بود. مانی اعلام کرد که همین جا می شینیم.
همه موافقت کردن. رو برفها نشستم که مانی اومد و گفت: سعیکن یه چیزی بزاری زیرت تا یخنکنی.
با خودم فکر کردم آخه این بالای کوه من چی پیدا کنم که بزارم واسه همین بی توجه رو برفها ولو شدم. بعداً وقتی داشتیم برمیگشتیم متوجه ی منظور مانی شدم. اون قسمت از پالتوم که در تماس با برفها بود کاملاً یخ زده بود و وقتی مینشستم احساس میکردم رو یه تیکه یخ نشستم.
خلاصه رو برفها نشستیم و مهناز گفت: خوب الان وقتشه که یه چیزی بخوریم.
مانی: من نمی فهمم یه ذره معدهی تو چقدر جا داره که مدام چیز توش میریزی. موقع بالا اومدن هم مدام چیپس و پفک دستت بود داشتی می خوردی.
مهناز: خب من معده ام رو تقسیم بندی کردم که برای همه چیز جا داشته باشه.
رعنا چند تا بسته چیپس و پفک و تخمه از تو کولش درآورد و بین همه تقسیم کرد. یادم افتاد که چایی آوردم. فلاسک چای و چند تا بسته بیسکوئیت و قند آوردم و گفتم: کسی چایی می خواد؟
یه دفعه همه افتادن رو سرمو هی چایی چایی کردن. یکی یه دونه لیوان چایی برای هر کدومشون ریختم و دادم دستشون. انصافاً که توی هوای سرد هیچی بیشتر ازیه چایی داغ نمی چسبه. همراه های من هم همه چایی خور.
رعنا و مانی مدام سربه سر هم میزاشتن و با هم کل کل میکردن.مهنازم از رعنا دفاع میکرد و خوشحالاز اینکه یکی از پس مانی برمیاد. پیمان هم نشسته بود و فتنه به پا میکرد. یه موقع پشت مانی بود و از اون دفاع میکردو مانی رو در برابر رعنا میشوروند و یه موقع اوضاع برعکس میشد.
من و بابکم نشسته بودیم و به اونا نگاه میکردیم و می خندیدیم.
رو به بابک کردم و گفتم: پیمان چرا به جای اینکه جلوی این دو تا رو بگیره برعکس آتیش بیار معرکه شده؟
بابک همون جور که می خندید گفت: تو اصلاً به پیمان توجه کردی ببینی چی کار میکنه.
متوجه ی منظورش نشده بودم. گیج نگاهش میکردم که یه اشاره بهم کرد که یعنی به پیمان نگاه کن. برگشتم به پیمان نگاه کردم که دیدم پیمان واسه خودش شاد نشسته جلوشم پربود از پفک و چیپس و تخمه حواسشم به پائین کوه بود و اصلاً به مانی و رعنا نگاه نمی کرد و همون جور که خوراکی می خورد یه بار میگفت: حق با مانیه. یه بارم میگفت: مانی حرفت خیلی زشت بود رعنا ناراحتمیشه. من که بودم بهم برمیخورد.
دیدم این اصلاً حواسش به بحث این دو تا نیست فقط همین جوری یه چیزی میپرونه. پقی زدم زیر خنده. چه آدم خونسردی. واسه خودش آروم نشسته بود و بقیه رو به جون هم می انداخت. خندیدنم که تموم شد برگشتم دیدم بابک داره نگاهم میکنه و بهم لبخند میزنه. راستش اونقدر با آرامش نگاهم میکرد که انگار داره یه فیلم زیبانگاه میکنه. از نگاهش دستپاچه شدم و پفکی که گذاشته بودم تو دهنم پرید تو گلوم. به سرفه افتادم. بابک خودش و بهم نزدیک کرد و آروم با دست زد به پشتم.این کارش بیشتر هولم کرد. اومدم یه جوری از اونجا برم ، یه ببخشید گفتم و پا شدم که صدای مانی و شنیدم که صدام میکرد. برگشتم ببینم چی کارم داره که یه دفعه یه گلوله برفی خورد تو صورتم. تمام تنم یخ کرد. صورتمو پاک کردم که دیدم مانی ایستاده و بهم میخنده.
روزگار غریبی ست نازنین ...