ارسالها: 2557
#101
Posted: 27 Nov 2012 13:55
من: اِه پس بازی شروع شده؟ اماآقا مانی نامردی زدی حواست باشه چون تلافی میکنم. سریع خم شدم و یه گلوله برفی درست کردم و پرت کردم طرف مانی . مانی جا خالی داد و گلوله برفی خورد به پیمان که نشسته بود.
پیمان یه نگاهی بهم کرد و گفت: داشتیم سوگند خانم؟
شرمنده عذرخواهی کردم. گلوله ی دوم مانی هم خورد به کتفم. پیمان و بی خیال شدم و یه گلولهی دیگه درست کردم و پرت کردم سمت مانی که داشت به مهناز و رعنا برف پرت میکرد. گلوله برفیم خورد تو سر مانی. ذوق زده پریدم بالا و به خودم گفتم: ای ول .
بازی شروع شده بود حتی پیمان هم وارد بازی شده بود. گلوله های مانی درست می خورد به هدف اما ماها که گلوله پرت میکردیم مانی یا جا خالی میداد یا گلوله نمی خورد بهش. همه به هم برف میپاشیدن. بابک کنارم بود و به مهناز گلوله پرت میکرد. یه دفعه دلم خواست اذیتش کنم. یه مشت برف برداشتم و رفتم پشتش و صداش کردم. تا برگشت برفها رو کوبیدم به صورتش حسابی غافلگیر شده بود. آروم چشماش رو باز کرد و با یه لبخند گفت: هر چه از دوست رسد نیکوست.
بعد به تلافی برفی که تو دستش بود و کوبید به صورتم. یه جیغ کشیدم و فرار کردم. من نشونه گیریم اصلاً خوب نبود و گلوله هام به هدف نمی خورد مثلاً اگه رعنا رو هدف میگرفتم احتمال اینکه گلوله ام به مانی که4 متر با اون فاصله داشت بخوره بیشتر بود تا رعنا واسه همین بی خیال پرتاپ برف شدم. با دست برف بر می داشتم و میرفتم نزدیکطرف و میکوبیدم بهش.
مانی حسابی لجم و درآورده بود همه از دستش عاصی شده بودن بدبختی گلوله هامون بهش نمی خورد. دستمو پر برف کردم و رفتم پشتش و ریختم تو یقه اش. یه دادی کشید و یکم لباسش و تکون داد تا برفها از تو لباسش خارج شن من که از کارم راضی بودم. همون جا وایساده بودم و می خندیدم. مانی برگشت و منو دید و این بار منو هدف گرفت در عرض 30 ثانیه 3و 4 تا گلوله ی برفی بزرگ به سر و بدنم خورد. اومدم از دست مانی فرار کنم ولی مگه میشد دنبالم کرده بود و برف میپاشید بهم. یه لحظه گیر کردمبه برفها و افتادم زمین. تنها کاری که تونستم بکنم این بودکه وقتی برگشتم دیدم مانی داره با دستای پر برف میاد طرفم دستامو بزارم جلوی صورتم تا صورتم برفی نشه.
مانی جلوم زانو زده بود و هر چی برف تو دستش میومد می پاشید روم. فقط جیغ میکشیدم و میگفتم بسه. بعد دو دقیقه که سر تا پا برفی افتاده بودم و با برف تقریباً خاک شده بودم دیدم مانی دیگه برف نمی پاشه. چشمامو باز کردم دیدم بابک پشتم ایستاده و به مانی گلوله پرت میکنه نمی دونم چقدر برف پاشید به صورت مانی تا تونست مانی و از جاش بلند کنه و فراریش بده. بچه ها که حسابی از مانی لجشون گرفته بود به تلافی تمام برفهایی که مانی روشون ریخته بوددنبالش کرده بودن و با تمام قدرت هر چی گلوله میتونستن به مانی می زدن.
بابک کمکم کرد که از زیر برف بیرون بیام و وایستم و لباسامو بتکونم. با سرو صدای بچه ها حواسمون بهشون جمع شد. مهناز و رعنا و پیمان دور مانی جمع شده بودن و با صدای بلند حرف میزدنو به مانی یه چیزایی میگفتن. دقت که کردم رنگم پرید. مثل اینکه یه گلوله برفی محکم کوبیده بود به صورت مانی که باعث شده بود خون از دماغ مانی جاری شه. یه دفعه تمام تنم یخ کرد و احساس کردم خون دیگه تورگهام جریان نداره. سرم گیج رفت و تنم بی حس شد و غش کردم. تو زمین و هوا بودم که دوتا دست قدرتمند کمرم و گرفت و مانع واژگون شدنم شد. همون دستکمکم کرد و منو برد یه گوشه و نشوند. یکی به زور سعی داشت یه مایعی و به خوردم بده. چشمام و آروم باز کردم . دیدم همه نگران دروره ام کردن. با گیجی گفتم چی شده؟
رعنا: هیچی یه گلوله برف خورد به مانی و خون دماغ شد. حواسمون به مانی بود که یه دفعه دیدیم دویید سمت تو انگار حالت بد شد و بیهوش شدی شانس آوردی بابک تو هوا گرفتت وگرنه بدجوری می خوردی زمین. حالا چرا حالت بد شد؟
تازه یادم افتاد چی شده. وقتی که مانی و با صورت خونی دیدم یه لحظه احساس کردم مهران جلوم ایستاده و تمام صورتش پر خونه. یاد صحنه ای افتادم که با صورت غرق خون زمین خورد بغض کرده بودم و به سؤالات بچه ها جواب نمی دادم.
رعنا: چرا حالت بد شد؟
مانی: سوگند از خون می ترسی؟
مهناز: چی میگی مسخره کی از خون میترسه؟
پیمان: آخه وقتی مانی و اون شکلی دید حالش بد شد.
رعنا: شاید از قیافه ی وحشتناک مانی ترسیده.
بابک: بچه ها، بچه ها آروم باشید این جوری حالش و بدتر میکنید.
بغض داشت خفه ام میکرد و چشمام از اشک می سوخت اما نمی خواستم جلوی اونا گریه کنم. اما راه فراری نداشتم. با التماس به بابک که کنارم نشسته بود نگاه کردم. متوجه ی نگاهم شد و فهمید چی می خوام. بلند شد و شروع کرد به هول دادن بچه ها.
ادامه دارد ...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#102
Posted: 27 Nov 2012 13:59
یک اس ام اس (پايانى)
بابک: خیله خب نظراتتون و واسه خودتون نگه دارید سوگند باید تنها باشه. آخه چه جوری حالش بهتر شه وقتی شما مدام بالای سرش حرف میزنید.
مانی: مارو داری دک می کنی؟ چرا خودت نمی ری.
بابک: مانی...
مانی: چون دائیمی بهم زور میگی.
بابک مانی و کنار کشید و یه چیزیدر گوشش گفت. مانی برگشت و به من نگاه کرد و سرش و تکون داد. بعد مانی رفت سمت بچه ها و رفتن اون طرف و بابک هم اومد پیش من نشست. سپاس گزار نگاهش کردم. با لبخند جوابم و داد.
اشکم آروم سر خورد رو گونه ام. رومو برگردوندم که اشکامو نبینه و سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم اما دست خودم نبود بی اختیار اشک میریختم. مهران و میدیدم که با صورت خورده زمین و همه جاش خونیه. گریه ی بی صدام تبدیل به هق هق شد. بابک آروم دستش و دور شونه ام انداخت و من وسمت خودش کشید و سرمو گذاشت رو سینه اش.
دوباره همون حس امنیت تو تنک پیچید. بابک با دست آروم پشتمو میمالید. برای اینکه راحت باشم حرف نمی زد و هیچی نمی پرسید. یکم که آروم تر شدم و هق هقم کم شد. آروم صورتموبه سمت خودش بالا برد. ناراحتی و غم تو صورتش پیدا بود. دستش وبالا آورد و اشکامو پاک کرد.
آروم گفت: دوست داری حرف بزنی؟ شاید سبک شی.
نگاهش کردم. دوباره گفت: می دونم که از خون نمی ترسی. چوناون بار که خون دماغ شدم کمکم کردی و صورتمو پاک کردی. اما نمی دونم که چرا با دیدن خون حالت بد میشه.
آروم گفتم: خون نیست که ازش می ترسم.
بابک: پس از چی میترسی؟
حرفی نزدم. دوباره گفت: نمی خوای بهم بگی؟
چیزی نگفتم. آهی کشید و گفت: خیلی دلم می خواد بدونم که چی این قدر اذیتت میکنه و چی تو رو به این حال انداخته. اما حیف که تو لب باز نمی کنی. شاید بتونم کمکت کنم. سوگند تو برام یه معمایی. یه مسئله ی حل نشده ی شیرین و جذاب که من دارم ...
تو چشمام نگاه کرد و از ته دلش گفت: سوگند من بهت فکر میکنم خیلی بیشتر از چیزی که تصورش و بکنی. نگرانتم. با تمام وجود آرزو داشتم که بهم اعتماد میکردی و بهم میگفتی چیاین قدر ناراحتت می کنه. کاش حالمو درک میکردی.
سرمو انداختم پائین. نمی دونستم درست شنیدم یا نه. درست فهمیده بودم؟ گفت بهم فکر میکنه؟ یعنی فقط من نبودم که تصویر بابک تو ذهنم بود. اونم همون جور بهم فکر میکرد. خیلی وقت بود که وقتی نزدیکشبودم احساس آرامش و امنیت می کردم. نمی خواستم باور کنم.
ولی همون حسی که یه روزی به مهران داشتم الان با شدت بیشتری در مورد بابک داشتم. دقیقاً همون احساس نبود چون احساسم به مهران همراه با یه ترس و دلهره ی همیشگی بود ولی کنار بابک امنیتو احساس میکردم.
اصلا" کی من به بابک حس پیداکردم که خودم نفهمیدم؟ اولش فقط به خاطر شباهت صداش با مهران بود که جذبش شدم. اما کم کم وقتی بیشتر شناختمش، اول با روحیه آروم و ساکتش آشنا شدم. بعدش یه پسر بچه ی شیطون و دیدم. بعد اون کم کم حس مهربونیش تو وجودم رخنه کرد. حس حمایت حس اینکه یکیبه فکرمه نگرانمه کسی که نیازی نیست هر لحطه نگرانش باشم. تو مهمونی وقتی حالم بد شد و بابک کمکم کرد. وقتی با مهران اشتباه گرفتمش و همه ی حرفای رو دلمو بهش گفتم و اون آروم نشسته بود تا من به آرامشبرسم. یه آدم صبور که می تونم جلوش ضعیف باشم و مطمئن باشم اون قویه و حمایتم میکنه. کسی که به اشتباهام میخنده. ناراحتیهام و درک میکنه. کسی که از پیشم نمیره. برای کنارم موندنتلاش میکنه و کلی احساسای دیگه که هیچ وقت با مهران نداشتم. بابابک مجبور نبودم نگران این باشمکه چقدر زمان برای با هم بودن داریم بابک مثل یه بمب ساعتی نبود ک دقیقه هاش رو به اتمام باشه. بابک یه آدم بود، مقاوم، پا برجا، محکم. کسی که می تونستم بهش تکیه کنم. کسی که یه حس عجیبی توم ایجاد می کرد و من و به سمت خودش می کشید بدون اینکه خودم بخوام.
حرفهای بابک تن یخ کردمو گرم کرد. اما نه، نباید بهش فکر میکردم. نمی تونستم. بابکهیچ چیزی در مورد من نمی دونست. شاید اگه در مورد مهران می دونست احساسش عوض میشد. نه نمی تونستم بهش فکر کنم.
بابک که حال خراب منو دید. دستامو تو دستاش گرفت و مجبورم کرد کهتو چشماش نگاه کنم. سعی میکردم از نگاه کردن به چشماش دوری کنم. بابکم اینو فهمیده بود.
بابک: سوگند بهم نگاه کن. چرا سرتو انداختی پائین. خواهش میکنم. تو چشمام نگاه کن.
هنوزم مصر بودم که بهش نگاه نکنم سرمو انداخته بودم پائین و به برفها نگاه میکردم. دستش و آورد و چونه امو گرفت و صورتمو به سمت خودش چرخوند. نمی خواستم نگاهش کنم. اما چیزی گفت که دلمو لرزوند.
بابک با بغض گفت: یعنی اینقدر ازم بدت میاد که حتی حاضر نیستی بهم نگاه کنی.
نه این حقیقت نداشت. من ازش متنفرنبودم. میترسیدم. میترسیدم که از چشمام بفهمه که منم بهش فکر می کنم. دلم نمی خواست ناراحت باشه. سرمو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم. بهم خندید. چشماشم می خندید.
بابک: خودت می دونی چقدر بهت فکر میکنم؟ می دونی چقدر برام مهمی، که تحمل ناراحتیتو ندارم.نمی تونم ببینم این جوری غمگین باشی. سوگند من واقعاً دوست....
پریدم تو حرفش و گفتم: نه.
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: چی نه؟
کلافه بودم نمی دونستم چی بگم: ببین این درست نیست. یعنی ممکنه الان تحت تأثیر شرایط فکر کنی که یه حسی داری اما بعداً بفهمی که درست نبوده. یعنی اون چیزی که تو حسکردی نبوده.
بابک با دلخوری گفت: یعنی فکر میکنی اونقدر بچه ام که نمی فهمم چه حسی بهت دارم.
کلافه گفتم: نه منظورم این نبود.
خیلی بهش برخورده بود حسابی رنجیده بود. با ناراحتی دستامو ولکرد من و از خودش جدا کرد و بلند شد. باید یه چیزی میگفتم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بابک...
برگشت و بهم نگاه کرد.
من: من به احساست احترام میزارم. ولی تو چیزی در مورد من نمی دونی و اصلاً منو نمی شناسی.
با ناراحتی گفت: به قدر کافی میشناسمت.
من: تو چیزی در مورد گذشته ام نمی دونی.
بابک: نمی خوام بدونم. مگه چه اتفاق مهمی افتاده که...
وسط حرفش پریدم و گفتم: ولی من می خوام. می خوام که تو در مورد همه چیز بدونی. بعد اگه هنوزم همون حسو بهم داشتی...
سریع جلوی پام زانو زد و دستامو گرفت و گفت: اگه حسم عوض نشد چی؟ قبولش میکنی سوگند؟
بهش نگاه کردم و سرمو تکون دادم. خوشحال از جاش بلند شد. مدام تشکر می کرد. نمی دونستمچی میشه ولی برای سبک شدن خودمم که شده باید با کسی حرف میزدم و همه چیزو براش میگفتم. از خودم ، از مهران، از حسیکه بهش داشتم از ترسهام. از همهچی...
من: بهتره بریم پیش بچه ها.
بابک: موافقم.
کمکم کرد که بلند شم. کمرمو گرفت و بلندم کرد. تو جام ایستادم و کوله ام و پشتم گرفتم. وقتی داشتم راه می افتادم، به بابک که کنارم ایستاده بود گفتم: بابک...
بابک: جانم...
من: من از خون نمی ترسم... نمی... نمی تونم ببینم از بینی کسی خون میاد.
بابک با گیجی و تعجب بهم نگاه کرد. متوجه بودم که کلی سؤال داره اما نمی خواستم الان چیزی بگم. باید صبر می کرد به وقتش. رومو از بابک برگردوندم و به طرف بچه ها رفتم. چند قدم که رفتم بابک خودشو بهم رسوند و گفت: سوگند کی از گذشتت برام میگی؟
بهش خندیدم و گفتم: کنجکاوی؟
جدی گفت: دارم میمیرم از فضول.
با صدا خندیدم.
بابکم با خنده گفت: اگه یه کم هم مانی روم تأثیر گذاشته باشه باید بدونی که چقدر فضولم.
من: به وقتش میگم.
با بی صبری گفت: وقتش کیه؟
یه فکری کردم و گفتم: چهارشنبهی هفته ی بعد ساعت 4 عصر بیا دنبالم. باید بریم یه جایی.
بابک: کلاس نداری؟
من: نگران نباش کلاس ندارم، بچه ها تعطیل کردن.
با ذوق خندید و گفت: چه جوری تا چهارشنبه دووم بیارم؟
رسیدیم به بچه ها که مانی اومد وگفت: سوگند بهتر شدی؟
من: آره ،ممنون تو چی؟ بینیت درد میکنه؟
مانی: ببین همش به خاطر تو بود، همچین آه کشیدی که خونم ریخته شد.
من: دیوونه من کی می خواستم تو اینجوری بشی.
رعنا: ما تلافی برفایی که روی توریخت رو درآوردیم.
مهناز: یادش رفته چقدر به ما برف پاشید.
پیمان: مانی جان چیزی که عوض داره گله نداره.
مانی: انگار هنوز راضی نشدید، اگه دماغم کم بود بیاید سرمم بشکنید که دلتون خنک شه.
رعنا: آره والله.خوبه.
بعد نیم خیز شد که بلند شه که مانی تندی گفت: نه نه تو نه غلط کردم، تو اگه بلند شی تا ضربه مغزیم نکنی ول کن نیستی.
همه به حرف مانی خندیدم. از کوه بالا اومدن و بازی کردن همهرو گرسنه کرده بود، نشستیمو بساط ناهاررو پهن کردیم و غذا خوردیم. یه ساعت بعدش پا شدیم که برگردیم پائین.آفتاب در اومده بود و برفا رو آب کرده بود و حالا سردی هوا اونها رو تبدیلبه یخ کرده بود هر قدم که بر می داشتم لیز می خوردم سردی و خستگی با یخ،همه دست به دست هم داده بودن و من نمی تونستم قدم از قدم بردارم.پاهام مثل بید می لرزید و مدام روی یخها لیز می خوردم. بابک اومد کنارم و گفت: دستتو بده به من،من می برمت پائین.
وقت ناز و تعارف نبود، رو در وایسی رو کنار گذاشتم دستمو دادم بهش، محکم دستمو گرفت و بامنهم قدم شد. خدایی بود که دستبابک رو سفت چسبیده بودم وگرنهحتماً سقوط می کردم. با اینکه بابک مواظبم بود چهار پنج بار لیز خوردم. به هر جون کندنی بودرفتی م پائین و خودمونو رسوندیم به ماشین. مانی کشو قوسی به خودش داد و گفت: آخیش چه روز خوبی بود. به من که خیلی خوشگذشت بچه ها از همه تون ممنونم.
همه حرف مانی رو تأیید کردیم و به خاطر روز خوبی که داشتیم تشکر کردیم. مانی برگشت سمت من و بابک و گفت: اما دائی جون انگاری شما زیادی خوشبه حالتون بود. حیف که تموم شد. دوست نداشتی روز تموم شه نه؟
بابک: آره ، واقعاً حیف که باید بریم خونه.
مانی :آره خیلی حیف چون دیگه کسی نیست که تحویلت بگیرهو دل به دلت بده.
بابک با تعجب: دل به دلم بده؟ چی میگی درست حرف بزن.
مانی اشاره ای به بابک کرد و گفت دوست داری ول کنی ؟ کندهشد.
تازه متوجه شدیم که بابک هنوز دستمو ول نکرده.سریع دستمو از تو دستش کشیدم بیرون. صورتم سرخ شده بود از خجالت.
مانی اومد کنارم و گفت: سوگند جون تو خودتو ناراحت نکن. من این دائیم رو می شناسم می دونم چقدر پلیده، حتماً اغفالت کرده. دائی خجالت بکش.
بابک: خفه شو مانی می زنم تو سرتا.
بعد اومد سمت مانی که بزنتش که یهو مانی مثل جت پرید و در رفت. همه به حرکت مانی خندیدیمو با شوخی و خنده سوار ماشین شدیم. اول رعنا و پیمان رو رسوندیم و بعد منو بردن دم خونه. پیاده شدم و مهناز رو بغل کرد و ازش تشکر کردم و گفتم: خوش حالم که دیدمت ممنون، امروز روز خیلی خوبی داشتم.
از بچه ها هم خداحافظی کردم ، همهسوار ماشین شدن غیر بابک.آروم جوری که فقط من بشنوم گفت: فردا می بینمت، خوب بخوابی، بی صبرانه منتظر چهارشنبه ام.
بهش لبخند زدم و تشکر کردم. مانی از تو ماشین بابک رو صدا کرد و بابک به زور سوار ماشین شد و برام دست تکون داد. منم ایستادمو دست تکون دادمو تا سرکوچه با چشم تعقیبشون کردم.
بعد سریع درو باز کردم و از پله ها رفتم بالا و رفتم تو خونه. حس خیلی خوبی داشتم. بعد مدت ها حس عالی داشتم همون موقع زنگ زدم به مهسا و همه چیز رو براش تعریف کردم.
دو هفته مونده بود به عید. بچه هاتک و توک میومدن دانشگاه. یه روز همه جمع شدن و با هم قرار گذاشتن که این دو هفته ی آخر و نیان کلاس چون راه خیلی از دانشجوها دور بود و فقط دو روز آخر هفته به خاطر کلاسها می یومدن تهران و با این سرما و برف جاده ها شرایط مناسبی نداشتن و رفت وآمد خطرناک بود به خاطر همین استادها هم قبول کرده بودن.
همه رفته بودن خونه هاشون و من مجبور بودم بمونم. به خاطر کارهای شرکت نمی تونستم برم خونه باید تا دو روز قبل عید میموندم. همه ی کارمندا روز 7 سال برمیگشتن سرکارشون اما بابک بهشون گفته بود که اگه بتونن کارها ی مهمشون و تو خونه انجام بدن و بعد تحویل شرکت بدن می تونن تا بعد از 13 مرخصی باشن. به من اجازه داده بود که عید و کامل پیش خانوادم باشم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#103
Posted: 27 Nov 2012 14:04
دلم برای خونه و مامانم اینا تنگ شده بود. دلم می خواست هر چه زودتر برم خونه. نمی دونم چه جوری یه زمانی فکر میکردم دوربودن از خانواده ام می تونه خوب باشه. درسته که به شرایطم عادت کرده بودم و دیگه مثل اوایل اذیتنمی شدم اما هنوز دلم می خواست زود زود ببینمشون. واقعاً یه وقتهایی هست که هیچ کس و هیچ چیز مثل محیط خانواده بهت آرامش نمی ده.
در هر حال این دو هفته رو باید دندونسر جیگر می ذاشتم واقعاً کار سختی بود مخصوصاً با حرفهایی که بابک بهم زده بود. یاد حرفهاش و نگاهش که می افتادم تنم داغ میشد و یه حس شیرین تمام وجودم رو پر میکرد. حرفاش باعث شده بود که وقتی چشمم بهش میوفتاد خجالت بکشم. اما چون کلا" و ذاتن آدم پررویی بودمخجالت مجالت تو کارم نبود. در کل رو اعصابم مصلت بودم و دستپاچه و هول نمیشدم. هر چند وقتی یاد کوه رفتنمون و آغوش گرم بابک میوفتادم یه حسی پیدامیکردم که یه جورایی دلم می خواست دوباره تجربه اش کنم. با اینکه بار دوم بود که تو کوه بغلم می کرد. تو مهمونی هم بغلم کرده بود اما تو مهمونی حسی که الان داشتمو نداشتم. از اینکه بابک بغلم کرده بود حس آرامش می کردم اما چون فکر میکردم اون شب به خاطر حال بدمبابک فقط می خواست کمکم کنهحسم نمود پیدا نمی کرد. بابکمهیچ وقت به روی خودش نیاورد که تو مهمونی چه حرفایی بهش زدم و تو بغلش چقدر گریه کردم.منم که خدای تسلط بودم کوچکترین عکس العملی نشون نمی دادم. ما الان بعد کوه هر بار که بابک من و میدید یه لبخند مهربون می زد که خیلی هولم می کرد. از خدام بود که تو شرکتبه روی خودش نیاره. این جوری راحتتر بودم. اما بابک تا من و می دید لبخند می زد و هر بار یه اشاره به چهار شنبه می کرد که بدتر دلشوره می گرفتم. خودمو کشته بودم بس که رو کارام تمرکز کرده بودم که گند نزنم. واسه همین سعی میکردم زیاد نزدیک بابک نشم.
واسه چهارشنبه استرس داشتم اما تصمیمم و گرفته بودم. خیلی از رفتارهای الانم به خاطر خاطراتیه که با مهران داشتم پس اگه قراربود کس دیگه ای وارد قلبم بشه باید مهران و می شناخت. نمی تونستم تا آخر عمر این راز و تو دلمنگه دارم. شاید غیر از خودم فقط مهسا از کل ماجرای منو مهران خبر داشت. دلم می خواست یه بار و برای آخرین بار با صدای بلند در مورد مهران حرف بزنم و بگم چه حسی داشتم و چه روزهای سختیبود.
چون دو هفته کلاس نداشتم قرار شده بود کل هفته رو برم شرکت این جوری می تونستم تا سیزدهم خونه بمونم. نمی دونم چهجوری روزها میگذشت تمام حواسمبه چهارشنبه بود و چیزایی که می خواستم به بابک بگم مخصوصاً که بابکم با نگاه ها و اشارات گاه و بیگاهش دستپاچه ام میکرد.یکی دو دفعه مانی متوجه ی ما شد و یه لبخند خاص زد. مطمئن بودم که بابک همه چیز و به مانیمیگه. اونا اسمن دائی و خواهرزاده بودن اما از دو تا دوست و برادر نزدیکتر بودن. آب می خوردن اون یکی خبردار میشد.
بابک مدام راه میرفت و میگفت: چهارشنبه یادت نره.دیگه عصبیم کرده بود. بار آخر کفری بهش گفتم: یه بار دیگه تأکید کنی بی خیالش میشم و قرار بهم میخوره.
همچین ترسید که دیگه حتی اشاره ای هم بهش نکرد.
چهارشنبه از صبح بی تاب و بیقرار بودم. برام سخت بود که در مورد مهران حرف بزنم. خودمو آماده کرده بودم و تمرین کرده بودم که چی بگم اما مطمئن بودم که موقع تعریف کردن که برسه همه چی یادم میره. دلم نمی خواست شرکت برم اما مجبور بودم. از صبح همه ی سعی خودمو کرده بودم که از بابک فرار کنم و بهش نگاه نکنم تازه به این فکر افتادم که شاید زوده واسه تعریف گذشته ام. اما دیگه دیر شده بود بابک رو نمی تونستم آروم نگه دارم. سر ساعت چهار عصر حاضر و آماده و شیک اومد کنار میزم و گفت: من حاضرم.
سرمو بلند کردم و ناچاراً نگاهشکردم. مجبوری بلند شدم و کیفم رو برداشتم و از شرکت زدیم بیرون. تو ماشین کنارش نشسته بودم و به موزیک ملایمی که فضارو پر کرده بود گوش میدادم. اینآهنگ آروم بهم آرامش میداد. کلی تو دلم به خاطر انتخاب اون آهنگ و موزیک از بابک تشکر کردم.فقط فکرش رو بکن اگهاز اون آهنگهای اعصاب خورد کن که هیچی غیر از صدای بلند موزیک و دوف دوفش نمی فهمیدی می زاشت احتمالاً تشنج می کردم.
یکم که گذشت بابک یه نگاهی بهم کرد و گفت: خب کجا بریم.
آروم گفتم: بهشت زهرا.
با تعجب بهم نگاه کرد. شاید فکر میکرد اشتباه شنیده وقتی قیافه ی جدی من رو دید گفت: داریجدی میگی؟
خیلی جدی و خونسرد گفتم: آره بریم بهشت زهرا.
با اینکه قیافه اش شکل یه علامتسؤال بزرگ شده بود اما به زور جلوی خودش و گرفت که چیزی نپرسه.
یه ساعت بعد رسیدیم.
گفتم: هر جا که جای پارک پیدا کردی پارک کن.
گوش کرد و ماشین و یه جا پارک کرد. پیاده شدم و رفتم سمت قبرها. بدون حرف دنبالم راه افتاد. میون قبرها راه میرفتم و به سنگها نگاه می کردم یعنی اینایی که اینجا خوابیدن آرومن؟ یعنی مهرانم الان آرومه؟ جاش راحته؟
کنار یه قبر نشستم و تکیه امو دادم به درختی که اونجا بود و زانوهامو گرفتم تو بغلم. بغض کرده بودم.
بابک اومد کنارم ایستاد و با کنجکاوی گفت: صاحب این قبرو می شناسی؟
گفتم: نه.
گیج پرسید: پس چرا اینجا نشستید؟
من: همین جوری. من هیچ کدوم از این آدمهایی که اینجان و نمی شناسم اما هر وقت که بتونم چهارشنبه ها میام اینجا. اینجا بهم آرامش میده.
با تعجب نگاهم کرد. اما چیزی نپرسید. کنارم زانو زد و گفت: چرا اومدیم اینجا؟
نگاهش کردم و گفتم: نمی شینی؟
یه نگاهی کرد و روبروم نشست. دوباره سؤالش رو تکرار کرد. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: اومدیم تا از خودم برات بگم. می دونم که تعجب کردی و گیج شدی. حتماً با خودت میگی جا از اینجا بهتر گیر نیاوردم؟ اما بهت میگم اینجا خیلی خوبه. همه آرومن و هیچکی حرف نمی زنه. می تونی تا دلت می خواد حرف بزنیو کسی نیست که وسط حرفت بپره و ساکتت کنه. حتماً خیلی کنجکاوی که بدونی چی می خوام بهت بگم.
با سر تأیید کرد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#105
Posted: 27 Nov 2012 14:07
دوست داری بدونی که چرا وقتی یکی خون دماغ میشه حالم بد میشه؟ حتماً اون شبی که در خورد تو صورتت از کارام تعجب کردی.ازم پرسیدی که چرا من و مهسا وقتی تو رو دیدیم اشکمون در اومد.می خوام همه چیزو برات تعریف کنم. نمی خوام چیزی رو تو دلم نگه دارم.
یه نفس گرفتم و بغضمو فرو دادم . آهی کشیدم و شروع کردم.
_: همه چیز از یه sms شروع شد یه sms که هنوزم مطمئن نیستم که اشتباه رسیده بود بهم یا سرنوشت بود. تو یه شب زمستونی تو اتاقم بود. نصفه های شب بود که با یه sms بیدار شدم....
و گفتم و گفتم و گفتم. همه چیزو تعریف کردم. از sms هامون. از گم شدنم تو بارون و کمک مهران که با اینکه توی یه شهر دیگهبود نجاتم داد. از مسافرتش، از خانواداش از مریضیش از رفتنش. از استادی که یه دفعه اومد تو دانشگاه از احساس عجیبم از صدای آشناش. از همه چی گفتم. از اینکه فهمیدم استاد معینی مهرانه و هنوز مریضه. حرف می زدم و اشک می ریختم. یادآوری خاطراتی که همه یتلاشمو کرده بود تا لحظات تلخش و فراموش کنم خیلی سختبود. انگار همین دیروز بود. قلبم هنوز درد می گرفت. وقتی از اردویفارغ التحصیلی گفتم، وقتی از زمین خوردن و بیهوشی مهران گفتم نفسم بند اومده بود. به خس خسافتاده بودم اما هنوز می خواستم ادامه بدم. باید تحمل میکردم. ازمرگ ناگهانی مهران، از حال بد خودم. از مهسا که تنهام نزاشت ازخانواده ام که تازه میفهمیدم چقدر خوبن. از پدر و مادرم که احساس میکردم چقدر عوض شدن اما انگاری همیشه همین جوری بودن منتها من نفهمیده بودم. از قبولیم تو کنکور که به خاطر تلاش مهران میسر شد. از اومدنم به این شهر و کار کردن توی شرکت. ازاولین باری که بابک و دیدم. هق هق میکردم.
_: روز اولی که دیدمت یادته؟ پشتم بهت بود. ازم پرسیدی منشی جدید منم؟ اون موقع قلبم وایساده بود. یادته برگشتم و با بهت بهت نگاه کردم؟
بابک با صدایی گرفته گفت: یادمه که اشک ریختی.
من: آره، گریه کردم. سخت بود که قبول کنم صدای دو نفر این قدر شبیه همه. بهت گفته بودم که صدات عین صدای مهرانه. تو لحظه ی اول فکر کردم مهران پشتمه. اما تو بودی. اون شبی که برگشتم شرکت و در خورد بهت و دماغت خون اومد.
بابک انگار داشت یه خاطره رو از نزدیک می دید آروم و شمرد گفت: حالت خیلی بد بود اما کمکم کردی جلوی خونریزی و بگیرم و صورتمو پاک کنم. اون شب یه حسی بهم میگفت متوجه نیستی داری چی کار می کنی . انگار منو نمی دیدی.
_: آره اون شب احساس کردم مهرانه که دوباره خونریزی کرده. مهران و دیدم که بیهوش افتاده. می تونی تصور کنی که چقدر سخته که مدام این صحنه بیاد تو ذهنت؟
وقتی مهران زنده بود خیلی تلاش کرد کاری کنه که فراموشش کنم اما نتونست. فکر میکنم بعد مرگش می خواست کارش و تموم کنه. واسه همین کاری کرد که تو رو ببینم. اوایل صدات بود که برام جالب بود. اما بعداً این خودت بودی که مهم شدی مدام تو ذهنم بودی و بهت فکر میکردم. نمی خواستم باور کنم که غیر از مهران به کس دیگه ای فکر میکنم اما نمی تونستم. احساسم برای خودمم عجیببود. با احساسی که به مهران داشتم فرق میکرد. حست آرامش دهنده بود فکرت آروم آروم وارد زندگیم شد. نمی خواستم بهت فکر کنم چون تو یلدا رو داشتی وباور نمی کردم به من توجهی داشته باشی. فکر میکردم مثل مانی منو مثل خواهرت می بینی. کارهات، نگاهت و حرفهات گیجممیکرد. احساسمو باور نداشتم تا هفته ی پیش توی کوه که بهم گفتی تو هم بهم فکر میکنی. با تمام وجودم خوشحال بودم. اما نمی خواستم قبل از اینکهاز زندگیم و احساسم تو گذشته بدونی هیچ تصمیمی بگیرم.
از سرما و فشار عصبی تمام بدنم یخ کرده بود اشکامم که مثل رود جاری بود. بابک جلو اومدو با دست اشک روی گونه هامو پاک کرد. دستامو تو دستاش گرفت و تو چشمام نگاه کرد.
بابک: سوگند، قبلاً هم گفته بودمکه گذشته ات تأثیری روی نظرم نسبت به تو نداره. من تو رو به خاطر خودت به خاطر شخصیتتو وجودت دوست دارم. از حق نگذریم چشمای غمگین تو برام مثل یه معما شده بود. خیلی دوست داشتم بدونم چی این قدر آزارت میده. سوگند تو قلب بزرگی داری. می تونم تصور کنم که چه درد و رنجی رو تحمل کردی. دلم می خواد کمکت کنم تا غمها تو فراموش کنی. بهم اجازه بده تا کنارت باشم و بهت آرامش بدم. من خیلی خوشحالم که تو رو پیدا کردم. تو با اون دل مهربونت اگه بتونیعشق و دوست داشتن منو قبول کنیمن خوشبخت ترین آدم دنیا میشم. سوگند فکر میکنی بتونی منو همون اندازه که مهران و دوست داشتی دوست داشته باشی؟ من همیه تلاشم و می کنم که خوشبختت کنم.
حرفاش آرامش دهنده بود. یه لبخندی محوی زدم اما قبل از اینکه بتونم هیچ جوابی بهش بدم بدنم شروع کرد به لرزیدن. سرما تو تمام جونم نفوذ کرده بود و من و به لرزه انداخته بود. گریه ی زیاد وفشار عصبی هم بدترش کرده بود.مثل بید میلرزیدم.
بابک نگران و دستپاچه بهم نگاه میکرد. نمی دونست چی کار کنه.محکم بغلم کرد تا از لرزشم کم شه اما وقتی دید تأثیر نداره بلندم کرد و منو برد تو ماشین. پالتوش و درآورد و کشید روم. بخاری ماشین و هم تا ته روشن کرد. تندی ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. توی راه به مانی همزنگ زد. نمی دونستم مانی چی میگه اما بابک بهش گفت که منو میبره به بیمارستان... و اونم خودش و برسونه.
نیم ساعت بعد جلوی بیمارستان بودیم. بابک ماشین و پارک کرد و سریع پیاده شد و کمکم کرد تا پیاده شدم. زیر بغلم و گرفت و بردم توی بیمارستان. از لرزش تنم کم شده بود چون بابک به توصیه ی مانی یه شکلات بهم داده بود. اما هنوز بدنم یخ بود وسرم گیج میرفت.
دکتر معاینه ام کرد و گفت: فشارش خیلی پائینه سریع بهش سرم وصل کنید.
بابک رفت که داروها رو بخره وقتی برگشت مانی باهاش بود منم زیرسرم. سرم سرد که وارد رگهام میشد سرمای بدنم بیشتر میشد و دندونام از سرما بهم میخورد. بابک از روی تخت بغل یه پتوی اضافه برداشت و کشید روم. مانی بر خلاف همیشه ساکت بود و نگران نگاهم می کرد. به زور سلام کردم.
خندید و گفت: سلام بهتری؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#106
Posted: 27 Nov 2012 14:14
با سر جوابش رو دادم. چشمام تار میدید. پلکامو رو هم گذاشتم یکم بهتر شدم. بابک آروم به مانی گفت: بزار یکم تنها باشه. الان خوابش میبره بیا بریم بیرون.
مانی : آخه چی شد یه دفعه؟ اصلاً شماها کجا رفتید؟ چی کارش کردیکه دختره مثل بید میلرزه؟
بابک: بیا بریم بیرون. من کاری نکردم بریم برات تعریف میکنم.
نیم ساعت بعد آروم تر شده بودم. چشمام هنوز بسته بود که بازم در باز شد و یکی وارد شد. صدای بابک و مانی بود که باهمحرف میزدن.
مانی: بیچاره چه دوران سختی داشت. دیدن مرگ یه نفر جلوی چشم آدم همین جوریش وحشتناکه چهبرسه به این که یه حسی هم به طرف داشته باشی. پس برای همینه که چشماش این قدر غمگینه. اما دختر مقاوم و صبوریه. خیلی خوب خودش و با شرایط وفقداده. همیشه مثل مهناز دوسش داشتم و نگرانش بودم دلم می خواست خوشحال باشه.
بابک کنارم اومد و دستمو تو دستشگرفت. فکر میکرد خوابم. صداشو شنیدم که میگفت: خوشحال میشه. از این به بعد خودم مواظبشم نمی زارم دیگه ناراحتی ببینه.
مانی: حالا تو از احساست نسبت بهش مطمئنی؟ مطمئنی تحت تأثیر گذشته و غمهای اون قرار نگرفتی؟
صدای بابک عصبانی بود: تو منو این جوری شناختی؟ یعنی فکر می کنی آدمیم که بدون مطمئن بودن از احساسم حرفی بزنم؟ بهشقول دادم که کنارش باشم و تنهاش نزارم و سر قولم هستم. قبلاز اینکه درباره اش بدونم دوستش دارشتم الان عاشقشم. مطمئنم لیاقتعشقو داره. اون آدم فداکاریه. کسیکه می تونه از خودش بگدره تایکی دیگه رو به زندگی امیدوار کنه لیاقت خوشبختی و عشق و داره.اون لایق اینه که یکی عاشقش باشه، که براش جونشم بزاره. آرزومیکنم یه روزی مهران رو به خاطره هاش بسپره و عاشق من بشه. من به یه همچین دختری با این احساسات پاک نیاز دارم. من براش هر کاری میکنم. مانی نمی تونی درک کنی که وقتی این جور مریض تو بیمارستان میبینمش چه دردی میکشم. عذاب میبینم. می خوام هر کاری در توان دارم انجام بدم تا دیگه غمگین و ناراحت نشه.
صداش با بغض تو گوشم پیچید: مانی ... اون تنها دختریه که تونسته با نگاهش قلبمو بلرزونه.
حرفهاش تنم و گرم میکرد و به دلم شوق و امید میداد. بودن بابککنارم آرامش و امنیت می بخشید. با آرامش به خواب رفتم. یه خواب عجیب دیدم. توی یه جای تاریک بودم هیچ چیزی دیده نمی شد. یه دفعه یه نوری دیدم به طرف نور دویدم. یه مردی اونجا توی نور ایستاده بود. خیلی ترسیده بودم از اینکه توی اون جای تاریک تنها نیستم خوشحال شدم. مردو صدا کردم. مرد برگشت؛ مهران بود. سالم و سرحال و خوشحال بهملبخند میزد.
بهش گفتم: اینجا کجاست؟ من از تاریکی میترسم. خوبه که تو پیشمی.
دوباره بهم خندید. دستش رو دراز کرد به طرفم. دستمو گذاشتم توی دستش و رفتم کنارش. بغلم کرد و سرم و گذاشت رو سینه اش.با صدای آرومی گفت: نترس من پیشتم هیچ وقت تنهات نمی زارم. دیگه از تاریکی نمی ترسیدم.
سرمو بلند کردم تا تو چشماش نگاه کنم، اما نگاهم به جای مهران تو چشمای بابک خیره موند. بابک کنارم بود و من تو بغلش به آرامش رسیده بودم. بهمخندید و دوباره بغلم کرد و من دیگه توی اون تاریکی از هیچ چیز نترسیدم.
با یه تکون از خواب بیدار شدم. چشمامو باز کردم. توی بیمارستان بودم و سرم به دستم وصل بود. بابک کنار تختم نشسته بود و دستمو تو دستاش گرفته بود. چشمش به من افتاد که بیدار شدم. لبخند شادی زد و با مهر نگام کرد و با مهربونی گفت: سلام عزیزم. بهتری؟ حسابی منو ترسوندی.
فشارت خیلی پائین بود. نزدیک بود یه کار بزرگ دست خودت بدی.
با صدایی که به زور در میومد گفتم: ببخشید حسابی اذیتت کردم.از کار و زندگی انداختمت.
بابک: این چه حرفیه؟ اذیت کدومه؟ کار و زندگیم تویی سوگند کجا باشم که بهتر از در کنار تو بودن باشه؟
لپام سرخ شد. دختر خجالتی نبودم اما این همه محبت اونم از کسی که تا دو ساعت قبل رئیسم بود خب تو این چند وقته عادت کرده بودم که تو ذهنم دوستش داشته باشم اما حالا بودن اون در کنارم و گفتناین حرفها که سرتا پام و پر شوق میکرد باعث میشد خون به صورتم هجوم بیاره.
بابک: خانم خوشگل ما سرخ شدن. یعنی خجالت کشیدی؟ از کی از من؟ از حرفهام؟ دیگه باید کم کمبه حرفهام عادت کنی چون می خوام روزی هزار بار بگم« عزیزم، گلم؛ دوستت دارم»
یه لحظه نفسم بند اومد. چه بی مقدمه گفت دوستت دارم. از ذوق به سکسکه افتادم.
بابک با چشمای گرد بهم نگاه کرد و بعد پقی با صدای بلند زد زیر خنده.
بابک: وای خدا تو خیلی معرکه ای. از حرفم شوکه شدی؟
با سرتأیید کردم. با بدجنسی خندید و گفت: خب پس اگه بگم توهمین عید با خانواده ام میام خونه اتون واسه ی خواستگاری چی میگی؟
قلبم اونقدر تند میزد که میترسیدم بترکه. سکسکه ام هم شدت گرفته بود و نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. بابکم که فقط نشسته بود و به من و عکس العمل عجیب و غریبم می خندید. بهزور جلوی سکسکه امو گرفتم و گفتم: عید؟ چرا این قدر زود؟
بابک همون جور که می خندید با قیافه ی حق به جانبی گفت: همچینم زود نیست. من بیست و نه سالمه. خانواده ام آرزو دارن منو تو لباس دامادی ببینن باید از هم سن بودن من و مانی فهمیده باشی که پدر و مادرم خیلی پیرن.هر چند خوب موندن. اما من خودم دیگه طاقت ندارم. دوست دارم هر چه زودتر مطمئن شم که تو مال منی و کسی نمی تونه تو رو ازمبدزده. من آدم کم طاقتیم.
_: سوگند...
همچین صدام کرد که بی اختیار گفتم: جانم.
خندید و گفت: جانت بی بلا. سوگند می تونم امیدوار باشم که تو هم منو دوست داری.
بهش خندیدم. با ذوق گفت: واقعاً...واقعاً دوستم داری؟
دلم می خواد از زبونت بشنوم.
بعد با التماس گفت: میشه بهم بگی دوستم داری؟
واقعا" دوسش داشتم. اولین کسی نبود که عاشقش شده بودم اما این عشق کجا و اون کجا. این عشق ابدی بود و برای خودم. بدون نگرانی و دلواپسی. بدون تایم معکوس. با لبخند گفتم: دوستت دارم.
همچین ذوق کرد که از جاش پرید. گفتم یکم اذیتش کنم. بلافاصله گفتم.
_: دوستت دارم رئیس.
یه دفعه تو جاش ثابت شد. با دلخوری برگشت و به صورت خندون من نگاه کرد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#107
Posted: 27 Nov 2012 14:16
بابک: رئیس، دیگه نباید رئیس صدام کنی. بهم باید بگی بابک جان؛ نه بگو عزیزم؛ عزیزم خوبه. مخصوصاً وقتی تو بگی عزیزم. یه بار شنیدم به رعناگفتی عزیزم کلی حسودیم شد.
با صدا خندیدم. مثل بچه ها بود.
حالا می دونم که بابک هدیه ای بود که مهران بهم داد. اون کمکم کرد تا تو مسیری قرار بگیرم که با بابک آشنا شم. عشقزندگیم.
بابک به حرفش عمل کرد و روز دوم عید با خانواده اش به خواستگاریم اومد. برعکس اینکه فکر میکردم بابام مخالفت کنه از اینکه خودم یکی رو انتخاب کردم و بهشون معرفی کردم اما با کمال تعجب دیدم که بابام با روی باز به بابک و خانواده اش خوش آمد گفت.
بابک و پدر و مادرش و خواهر و برادرش. بابک بچه ی آخر بود ظاهراً دیر بدنیا اومد. مامان بابک خیلی جوون بود که با پدرش ازدواج کرد و خواهر و برادر بابک خیلی زود بدنیا اومدن. خواهر بابکم زود ازدواج کرده بود. زیباییبابک به مادرش رفته بود. زن زیبا ومهربونی بود و پدرش هم مهربونو محترم.
جلسه ی خواستگاری بیشتر شبیه مهمونی خانوادگی بود. با اینکه دو تا خانواده دفعه ی اولی بود کههمدیگر رو میدیدند اما خیلی زود با هم اخت شدن. شاید به خاطر شوخی های مانی بود که پدرم رو وادار کرده بود بلند بلند بخنده.بابک بعداً بهم گفت: هر چی خواهرش به مانی گفت پسر مجردتو مراسم خواستگاری نباید بیاد گوش نداد و یه جورایی زوری خودش و انداخت وسط خواستگاری. آخرای مجلس خانواده ها یه نیم نگاهی هم به ما کردن و در مورد اصل قضیه که خواستگاری بود صحبت کردن و خیلی زود به توافق رسیدن و قرار شد مراسم عقد و روز دوازدهم فروردین برگزار کنن و عروسی هم موکول شد به تابستون همون سال.
خودمم باورم نمی شد به این زودی کارها پیش بره و پدر بهاین سرعت بابک و به عنوان داماد قبول کنه. اونقدر هول بودم که نمی تونستم کاری بکنم. آخر شب زنگ زدم به مهسا و همه چیزو براش گفتم. فرداش مهسا و روجا و مریم صبح اومدن خونه امون. هر سه خوشحال بودن.
روجا به شوخی بهم گفت: ناقلا چه زبون سفتی داری اصلاً لو ندادی. دیدی عقد تو زودتر از من شده.
به کمک دوستام تونستم به کارهام سرو سامون بدم واقعاً اگه اونها نبودن نمی دونم چی کارمیکردم. زندگیم خیلی زود تغیر کرد.
قرار شد مراسم عقد و شمال بگیریم برای مهمونایی هم که از تهران میومدن ویلا گرفتیم که راحت باشن. برای مراسم یه باغبزگ کرایه کردیم چون مهمونا خیلی زیاد بودن. من معمولا تو مراسم عزا و عروسی زیاد حواسم به دور و بر نیست. اونشبم که مهمترین شب زندگیم بود اصلا" جایی رو ندیدم فقط یادمه که همهچیز خیلی سریع انجام شد و اینکه باغش خیلی سبز بود و حس خوبی بهم میداد.
سر سفره ی عقد وقتی بله رو گفتمو بابک انگشتر و تو انگشتم گذاشت و با تمام عشقش بهم نگاه کرد گفت:
_: سوگند با تمام وجود دوستت دارم و قول میدم خوشبختت کنم.
من: منم دوستت دارم و قول میدم همیشه کنارت بمونم.
اون لحظه بهترین لحظه ی عمرم بود. کسی که دوستش داشتم کنارم بود و به تمام آرزوهام رسیده بودم.
با لبخند و عشق به بابک نگاه کردم و تا خواستم چیزی بگم مامان من و مامان بابک سر رسیدنو دیگه حرفامون نصفه موند.
بعد از اینک همه یکی یکی اومدنو تبریک گفتن و هدیه دادن صدای موسیقی بلند شدو مانی اومد و دست من و بابک و کشید و برد وسط و گفت رقص اول و عروس داماد باید شروع کنن.
به افتخار ما یه آهنگ ملایم زدن و بابک اومد جلو کمرمو گرفت منم دستم و گداشتم رو شونه اش. یاد رقصیدنمون تو مهمونی افتادم بیاختیار لبخند زدم. بابک با
لبخند و کنجکاوی آروم پرسید: بهچی می خندی؟
سرمو بلند گردم و تو چشماش زلزدم و گفتم: به مهمونی خونه ی شما. اون موقع اصلا" فکر نمی کردم که ممکنه یه همچین روزی بیاد.
بابک با یه لبخند عمیق گفت: اما اونشب من تمام آرزوم این بود کهیه همچین روزی بیاد و من ببینم.
چشمام گرد شد.
من: واقعا" یعنی تو از اون موقع ...
بابک: نه از خیلی قبل تر از اون موقع بود. اولین باری که اومدم شرکت و یه دختر ظریف و کوچولودیدم که پشتش به منه خیلی کنجکاو شدم بدونم کی می تونه باشه. حدس زدم منشی شرکته که من هنوز ندیدمش. وقتی روتو برگردوندی و چشمای متعجبتوبهم دوختی انگار صاعقه بهم زده باشن خشکم زد. نگاهت ... نگاهت خاص بود. یه جورایی آشنا اما در عین حال کاملا" غربیه. اول فکر کردم شاید قبلا" دیدمت و میشناسمت که برام انقدر آشنایی اما وقتی خودتو معرفی کردی فهمیدم که آشناعیتی در کار نیست. اما پس چرا با دیدنم اونقدر متعجب و هول شدی؟ اشگ گوشه ی چشمات، غم نگاهت چی بود؟ چرااینقدر نسبت بهت حس نزدیکی می کردم؟
لبخند رو لباش عمیق تر شد.
اوایل خنگ بازیات برام جالب بود. یه دختر کوچولوی بی حواس که مدام به در و دیوار می خورد. اون روز که کامپیوترم و درست کردی و بد سرت خورد به در گیس یه لحطه حس کردم سر خودم خورده به کیس. همون قدر دردم گرفت. بعدم که تمام لباسات و کثیف کردی. دوست داشتم بیام جلو خودم لباسات و تمیز کنم. اما به زور جلوی خودمو گرفتم. نمی دونم چرا این احساس و داشتم حسم به تو برای خودمم عجیب بود.
اون روز که در و کوبوندی تو صورتم و خون دماغ شدم. کارات عجیب بود. انگار بی اختیار این کارها رو می کردی. نمی دونستم یاد چی افتادی که انقدر منقلبت کرده و غم چشمات هزار برابر شده. کدوم خاطره چشماتو این چور طوفانی کرده بود. خواستم بغلت کنم و آرومت کنم اما یه دفعه رفتی.
تو شوک رفتارت و رفتنت بودم. تو فکر احساسی بودم که نزدیک بودن به تو توم ایجاد می کرد. وقتی به خودم اومدم و از شرکت زدم بیرون صدات و از تو پله ها شنیدم. وقتی گریه می کردی دلم ریش می شد. وقتی ضعف کردی و نمی تونستی بلند بشی از خدام بود که بغلت کنم و تا تو ماشین ببرمت اما به زور جلوی خودمو گرفتم و فقط به گرفتن و کمک کردن جزئی اکتفا کردم. دلم می خواست ازت بپرسم. چرا این جوری بودی؟ چرا غمگین بودی؟ یه حس مسئولیت نسبت بهت داشتم. حس می کردم باید ازت حمایت کنم.
نمی دونم از کی احساسم بهت شروع شد، شاید از روز اول بهت حس داشتم با نگاه اول تونسته بودی که ته دلم و خالی کنی.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#108
Posted: 27 Nov 2012 14:17
اون روز که اومدی دفترم پرونده ها رو گرفتی و وقتی داشتی میرفتی بیرون اونقدر صدات کردم که عصبی شدی و یه دفعه گفتی مهران. خشکم زد. مهران دیگه کی بود؟ یعنی کسی تو زندگیت بود؟ چرا مدام این اسم و تکرار می کردم شاید برای تردیدام جواب پیدا می شد.
وجود یلدام یه مانع بود البته نه ازطرف من بلکه می ترسیدم تو برداشت بدی بکنی وگرنه یلدا اصلا تو زندگی من نقشی نداشت.اون روزو یادته که رفتیم بستنی بخوریم؟ از حرفای یلدا ناراحت بودی. از ناراحتیت کلافه بودم کاش می تونستم دستت و بگیرمو ازت بخوام من و ببخشی. همه یپشیمونیم و تو نگاه و صدام جمع کردم و ازت خواستم من و ببخشی و با کمال تعجب تو هم قبول کردی.
به مانی حسودیم میشد اون خیلی راحت بهت نزدیک شده بود و باهات صحبت می کردو هر وقت کنار اون بودی می خندیدی و شاد بودی. برعکس وقتایی که پیش من بودی، همش ناراحت و غمگینبودی.
شب مهمونی وقتی دیدمت انگار فلج شده بودم. تو این مدت با اینکه هر روز می دیدمت اما انگار فقط چشمات جلو روم بود و من عاشق چشمات شده بودم اما او روز وقتی تو اون لباسا دیدمت دلم به معنای واقعی لرزید و دل خالیم یه همخونه ی معرکه پیدا کرد. می خواستم بهت بگم که چقدر خوشگل شدی اما باز مانی سر رسید و خیلی راحت تو رو به اسم صدا کرد و دستتو کشید و بردت. داشتم منفجر میشدم. تو کی با مانی اینقدر صمیمی شده بودی که همدیگرو به اسم کوچیک صدامی کردین؟ نکنه مانی هم تو رو دوست داره؟ اگه میفهمیدم مانی هم تو رو می خواد با همه ی علاقه ام به تو خودم و می گشیدم کنار. مانی خیلی برام عزیزه. عصبی بودم از اینکه تو اینقدر به مانی نزدیکی و از من اینقدر دور.
اون شب وقتی باهات رقصیدم دلم نمیومد ازت جدا شم اما انگار تو برعکس من همش دلت می خواست ازم فرار کنی و تا جای ممکن ازم فاصله بگیری.
اون شب درک نمی کردم که چرا وقتی اون آهنگ و شنیدی حالت اونقدر بد شد. با دیدن حال و روزت داشتم سکته می کردم. به زور بلندت کردم و بردمت بیرون از سالن. طاقتم تموم شده بود تحمل ناراحتی و عذاب کشیدنت و نداشتم. باید می فهمیدم که چرا همیشه غمگینی. چرا یه آهنگ به این روزت انداخت.زبون که باز کردی و اون حرفا رو زدی برق گرفتتم. می فهمیدم که منظورت من نیستم اما مهران کی بود؟ اشکات داشت دیوونم می کرد. جلوم همه ی زندگیم نشسته بود گریون و شکننده. داشتی جلوی چشمای من می شکستی و خورد می شدی و من نمی خواستم این وببینم؟
اون موقع فهمیدم اسم احساسم بهت چیه؟ بدون اینکه خودم بخوام و بفهمم عاشق یه دخنر با چشمای غمگین شده بودم که هیچی ازش نمی دونستم.
اونقدر نگرانت بودم که می خواستم خودمو بکشم تا آروم شی. مشتای کوچولوت و گره کردهبودی و می کوبیدی بهم و مدام می گفتی چرا؟ من جواب چی و باید می دادم؟ خودمم نمی دونستم چرا؟ می خواستم آرومت کنم می خواستم بگم که کنارتم و ازت مراقبت می کنم. وقتی سرت و رو سینه ام گذاشتی از شوک در اومدم دستمو دورت حلقه کردم سعی کردم حس آرامشی که ازت می گرفتم و بهت منتقل کنم. شاید آروم بشی. وقتی تو بغلم آروم شدی انگار دنیا رو بهم دادن. دلم نمی خواست هیچ وقت از خودم جدات کنم حتی وقتی یلدای مزاحم اومد نمی خواستم خوشی من و آرامش تو رو که به زور داشتی پیدا می کردی و بهم بزنه. مثل ماده شیری بودم که دشمن می خواست بچه اش و اذیت کنه. با تمام وجود جلوی هر کسی که می خواست آسیبی بهت برسونه وای میستادم. می خواستم حامیت باشم. می خواستم تکیه گاهت باشم.
وقتی خواستی ازم جدا شی سعی کردم بیشتر پیش خودم نگهت دارم و با تمام وجودم حست کنم جوری که تا مدتها تو ذهنم بمونه.
چقدر اون شب خودمو کنترل کردمکه ازت چیزی نپرسم. تا صبح خوابم نبرد همش تن لرزون و چشمای گریونت جلوم بود. با خودم عهد بستم که نذارم هیچ وقت دوباره به این حال بیوفتی. نمی خواستم موذب باشی واسه همین بعد مهمونی سعی کردم عادی رفتار کنم و به روی خودم نیارم که چه اتفاقی افتاده. تو هم بدتر از من اصلا" انگار نه انگار.
تو کوه هم وقتی دیدی مانی خونریزی داره و تو ضعف کردی دیگه طاقتم تموم شده باید می فهمیدم که چته و ناراحتیت چیه. باید در مورد خودم و احساسم بهت می گفتم. اما وقتی تو گفتی تا وقتی که در مورد گذشته ام ندونی جوابی بهت نمی دم با اینکه داشتم می مردم که بدونم چه اتفاقی برات افتاده که غم مهمون همیشگی چشماته اما از تر ازدستدادنت حاضر بودم بیخیال گذشته بشم.
بقیه اش و هم که خودت می دونی. وقتی همه چیزو فهمیدم نه تنها سرد نشدم بلکه آتیش عشقم بیشترم شده بود. یه جورایی مدیون مهران بودم که تو رو بهمن داد. اگه مهران بود من هیچ وقت تو رو بدست نمیاوردم یا اگه مهران و تشابه صداهامون نبود شاید تو هیچ وقت یه نیم نگاهم به من نمی کردی.
سوگندم عاشقتم و ممنونم که بهماجازه دادی کنارت باشم. می خوام آرامش و امنیت و بهت بدم. قول می دم همیشه کنارت بمونم.
حرفاش منقلبم کرده بود. چه دل بزرگی داشت بابک. واقعا" عاشقش بودم. بابک حمایتگر من بود. تنها کسی که می تونستم بهش تکیه کنم و اون مثل مهران شونه خالی نمی کرد. تنهام نمی زاشت.
با تمام عشقم تو چشماش نگاه کردم. با لبخند بهم نگاه می کرد. صورتش با صورتم شاید 5 سانتیمتر فاصله داشت. فوران احساسات و تو وجود جفتمون حس میکردم.
نگاهش از چشمام به لبهام رسید. منم به لبهاش خیره شدم. یه حسی خاص و شیرین داشتم. یه حستوام با شرم و حیا.
حواسمون به اطراف نبود اونقدر غرق حرف زدن شده بودیم که اصلا" نفهمیدیم کی بقیه مهمونا زوج زوج اومدن وسط و کنارمون میرقصیدن.
تو عالم خودمون بودیم. تنها چیزی که تو اون لحظه بهش فکر می کردم لبهای بابک بود. دلم می خواست حسش کنم. می خواستم طعم لبهاش و بچشم. بابکم بی طاقت بود. سرامون بهم نزدیک تر شده بود. از هیجان چشمام و بستم.
-: خونه خالی بدم خدمتتون؟
سلام دوستای عزیز.
من همین الان اینجا کلی چیز نوشتم تا اومدم بفرستم همش پرید کلی عصبی شدم.
دیگه آخره داستان و وقت خداحافظیه.ممنون از همتون که همراهم بودین.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#109
Posted: 27 Nov 2012 14:19
یه سری از دوستان لطف داشتن و گفتن قسمت های مربوط به مهران خیلی واقعی و قابل لمس بود.
دوستای گلم هر داستانی که نوشته میشه همیشه زاده ی تخیل نویسندهنیست. خیلی ها هم مخلوطی از زندگی واقعی و رویاست.
همیشه مهران هایی هستم که دنبال یه امیدن. همیشه سوگند هایی هستم که امید یه زندگی میشن و از خودشون می گذرن. دعا میکنم همیشه بابک هایی هم باشن که قدر سوگندها رو بدونن و مرهمی رو دل غمگینشون باشن. چون واقعن عشق مرهم هر دردیه.
مهران اگه صدای سوگند و شنیدی از اون بالا ها یا هر جایی بدون برای سوگند خیلی مهم بودی.
این داستان ادای دینی بوده به مهران. بالاخره دل سوگند آروم شد چون به قولش به مهران عملکرد.
اس ام اس های مهران و سوگند تماما" واقعی و برگرفته از متن اصلی بودن من چشمام در اومد موقع نوشتن اینا.
من خودم موقع مرگ مهران تا صبح گریه کردم. خیلی سخته گرفتن یه زندگی و حذف یه آدم برای همیشه از یه داستان و یا زندگی.
-: خونه خالی بدم خدمتتون؟
انگار از یه کره ی دیگه به زور با یه دست قدرتمند کشیده باشن و پرتم کرده باشن رو زمین. یه هو چشمامو باز کردم و مانی و چسبیده به خودمون دیدم. کنارمونسیخ ایستاده بود و زل زل نگامون می کرد.
بابک با اخم: تو اینجا چی کار میکنی؟
مانی: می خوام با سوگند برقصم.
بابک: بیخود. سوگند دیگه شوهر داره. فقطم با شوهرش میرقصه. نه با یالغوزی مثل تو.
مانی یه چشم غره ای به بابک رفت و همون جور که سعی می کرد به زور دست بابک و از کمرم جدا کنه گفتک برو بابا حالا نمی خواد واسه من غیرتی بشیو من از خودتونم. مانیم دیگه ...
همچین مانی و گشیده بود که منو بابک برده بودیم از خنده. همون جور که مانی بابک و هل می داد عقب و خودش جای بابک و می گرفت گفت: اگه یکم به فکر من بودین واسم آستین بالا می زدین و منم از یالغوزی در میومدم.
بابک همون جور که عقب می رفت و جاش و به مانی می داد گفت نهانگار داری آدم میشی.
مانی: حالا تو بو با مامانت برقص منم دست به دامن سوگند می شم بلکم همین امشب از یالغوزی در اومدم.
من و بابک مرده بودیم از خنده. با حسرت به هم نگاه کردیم و بابک با یه لبخند رفت. یکم از دست مانی ناراحت بودم که بد موقع مزاحم شده و نزاشته من شوهرم و ببوسم. اوه چه شوهر شوهری هم می کردم.
مانی: خوب حالا نمی خواد زیاد به بابک فکر کنی اگه کار من و راهبندازی قول می دم خودم جور کنم براتون که کاره نا تمومتون و تموم کنید.
بعد یه چشمک به من زد و گفت: البته از بی ارزگی بابکه که تا حالا حتی نتونسته یه ماچ خشک و خالیم ازت بگیره. با خنده یه مشت آروم زدم به شونه ی مانی و گفتم : ساکت مانی.
مانی: خوب من ساکت. سوگند جوننننننن .... زن دائی گلمممممممممم ....
مانی همچین جون و گلم و کشید که ترکیدم از خنده.
من: چیه مانی؟ چی می خوای که زن دایی صدام میکنی ؟
مانی: اه فهمیدی چیزی می خوام؟
من: سلام گرگ بی طمع نیست. تابلوئه.
مانی: من گرگم؟؟؟ خدایش خیلی تابلو بود؟؟؟
من با خنده: آره خیلی. حالا چی ازم می خوای؟
مانی قیافش و مزلوم کرد و گفت: حالا که تو بابک به سلامتی سرو سامون گرفتین و به هم رسیدین من موندم و حوضم تنها. دلتونبرام نمی سوزه؟ نمیگید مانی بی سامون مونده؟ نمی خواید منم بیام قاطی مرغا؟
من با خنده: مانی جان شما بس که قاطی مرغا بودین خودتون شدین یه پا مرغ.
بعد جدی شدم و گفتم: حالا منظورتاز این حرفا چیه؟
مانی: سوگندی یه دختره است از سر شب رفته رو مخم هی دلم می خواد برم نزدیک دیدش بزنم اما نمی دونم چه جوری برم جلو سر صحبت و باهاش باز کنم.
مرده بودم از خنده.
من: مانی چاخان نکن یعنی توی پررو چلو یکی کم آوردی؟ منظورت اینه نمی تونی مخ بزنی؟
مانی: نه جان تو این دختره فرق داره بد جوری چشمم و گرفته. خیلی خوشم اومده ازش. خیلی خانم میزنه.
من: حالا کی هست این دختره که با یه نظر دل مانی شیطون و برده؟
مانی با سر به یه نقطه اشاره کرد و گفت اونجاست اون لباش قرمزه.
برگشتم به جایی کهه مانی اشاره میکرد نگاه کردم. با دیدن دختر لبخندم عمیقتر شد.
من: بیا مانی بیا بریم معرفیت کنم. دست رو چه کسی هم گذاشتی. فقط یادت باشه که اگه فکر پلیدی داشته باشی خودم خدمتت میرسم.
مانی: نه به جون خودم این یکی فرق میکنه می خوام بشم مثل تو بابک. عاشق و معشوق لیلی و مجنون. خل و چل...
یه چشم غره بهش رفتم که ساکت شد. دیگه رسیده بودیم به اون دختره. سلام کردم و گفتم: سلام بچه ها خیلی خوش اومدین خیلی خوشحالم کردین.
مهسا: خودتم می کشتی نمیتونستیماها رو دک کنی ما آویزونت بودیممحال بود عروسیت نیایم.
مریم: دیر گفتی اما به موقع گفتی.
روجا:عروسی تو اومدن داشت.
مهسا: نکنه فکر کردی بعد اونهمه کاری که ازمون کشیدی عروسیتم نمیایم؟ یه شام امشب و به ما ببین خواهشن.
داشتیم می خندیدیم که با سقلمه ی مانی به خودم اومدم.تازه یادم افتاد واسه ی چی اومده بودم پیش بچه ها. یه اشاره ای به مانی کردم و گفتم.
-: بچه ها این مانی خواهرزاده ی بابکه البته مثل داداشن باهم منم مثل داداشم دوسش دارم. مانی اینام دوستای جون جونی من به ترتیب مهسا، روجا اینم مریمه.
مانی: به به خانم ها از دیدنتون خوشحالم زحمت کشیدید تشریف آوردید قدم رنجه فرمودید منت رو تخم چشمای ما گذاشتین ...
محکم زدم تو پهلوی مانی که ساکت شد. مهسا بهم اشاره کرد و آروم دم گوشم گفت: خدایی این مانی بانمکه. چه جیگریم هست.
منم آروم دم گوشش گفتم: به نظر مانی تو هم جیگری.
مهسا گیج من و نگاه کرد که من آروم به مانی اشاره کردم و گفتم: مانی از تو خوشش اومده.
مهسا یهو سیخ وایساد و یکم سرخ و سفید شد و سر شو انداخت پایین. خنده ام گرفته بود.
آروم به مانی گه داشت با روجا و مریم حرف میزد گفتم: حواست کجاست مگه نمی خواستی با مهسا حرف بزنی؟
مانی: الان که دارم با این دو تا حرف میزنم.
مجکم با حرص زدم تو پهلوش که به خاطر ضربه قرمز شد و آروم گفت: چشم پهلومو سوراخ نکن الان میرم حرف میزنم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#110
Posted: 27 Nov 2012 14:22
مانی رفت سمت مهسا و منم با روجا و مریم مشغول صحبت شدم. یکم بعد دیدم یه دستی دور بازوم پیچید یه نگاه کردم دیدم بابکه یه لبخند بهش زدمو از بچه ها جدا شدم و با بابک رفتیم اون طرف سالن.
بابک: مانی چی کارت داشت؟
با لبخند: از مهسا خوشش اومده بودمنم آشناشون کردم.
بابک: پس بگو دیدم یهو مانی با بابک اومدن وسط تعجب کردم.
جشن فوق العاده بود. اونقدر رقصیدیم که حسابی پا درد گرفتم.موقع شام یهو مانی آروم اومد کنارمون و دستمون و کشید و ماها رو دنبال خودش برد. هر چی من و بابک می پرسیدیم کجا میبری ماها رو جواب نمی داد فقط میگفت دنبالم بیاید بد نمیبینید.
خلاصه ماها رو برداشت برد اون ته مهای باغ. یکم که بیشتر رفتیم یهو یه نوری دیدیم جلو که رفتیم دیدیم یه میز شام دو نفره جلومونه که روش پر غذاست و رو میزم شمع گداشتن و به شکل یه دایره اطراف میزم رو زمین شمع های خوشگلی چیده بودن. فقط یه قسمت این دایره شمع نداشت که بتونیم از اونجا بریم به میز برسیم. کلی دوغ زده شدم خیلی رمانتیک بود. یه نگاه به بابک انداختم دیدم اونم تعجب کرده.
مانی: این برای تشکر و تلافی کار سوکند بود. برای آشنا کردنم با مهساو اگه بونید براتون چه نقشه ای کشیده بودن دعا به جونم می کنید. می خواستن شماها رو مثل میمونای سیرک بزارن جلوی دوربین غذا بخورین. خوب دیگه من برم.
یه قدم برداشت و دوباره برگشتسمت ما و با یه چشمک گفت: می تونید اون حرکت ناتمومتونم تموم کنید.
بابک: مانی برو پروو نشو.
مانی رفت و ماها با لبخند بدرقه اش کردیم.
داشتم به مسیری که مانی میرفت نگاه میکردم. پسره ی دیوونه درست بشو نیست. خندیدم و سرمو برگردوندم یهو چشمم افتاد به بابک که داشت با عشق و لبخند نگاهم می کرد. بهش لبخند زدم. یکم اومد نزدیکتر و گفت: سوگند هنوز باورم نمیشه که الان اینجام و تو کنارمی. باورم نمیشه که تو دیگه مال منیبرای همیشه و دیگه کسی نمیتونه تور و ازم بگیره.
دستش و انداخت دور کمرم و با یهفشار من و به خودش چسبوند. سرم تا روی سینه اش می رسید برای اینکه ببینمش باید کامل سرمو بالا می گرفتم. بابک همن جور که تو چشمام نگاه می کرد سرشو آورد پایین. چشمام و بستم و تو یه لحظه داغی لبهاش و رو لبهام حس کردم. انگار خون تو رگهام سرعتش بیشتر شد. داغ شدم و یه حس شیرین همراه با جریان خونم تو کل بدنم پخش شد. ناخودآگاهدستام بالا اومد و دور گردنش حلقه شدو سرش و بیشتر به سمت خودم کشیدم. حلقه ی دستای بابکم دور کمرم سفت تر شد و با یه حرکت من و از زمین بلند کرد و با خودش برد تا کنار میز.هنوز لبهامون از هم جدا نشده بودیه لحظه از هم جدا شدیم که یکم نفس بگیریم. بابک با یه دستشصندلی پشت میز و عقب کشید و روش نشست و من و رو پاش نشوند. تو چشماش نگاه کردم . پر بود از عشق و محبت، تمنا و خواستن. دوباره لبهامون همو پیدا کردن. یه دستم دور گردنش بود ویه دستم تو موهاش. بابکم دستاشرو کمرم می چرخید.
چه بوسه ای بود چه حس عجیبی داشت . دیگه از او حس مبهم ترس و تنهایی که موقه بوسیدن مهرانبهم دست داده بود خبری نبود. اینیه حس شیرین بود حس یکی شدن تا ابدیت حس حمایت، امنیت حس بدست آوردن و داشتن یه چیزی واسه همیشه.
بعد مدتی که نمی دونم چقدر گذشت بالاخره به خودمون اومدیم و رضایت دادیم که بی خیالشیم الان و شام بخوریم. خواستم از روی پای بابک بلند شم برم روصندلی بشینم که کمرمو گرفت و نذاشت تکون بخورم. با یه اخم کوچیک بهم نگاه کرد و گفت: کجا؟
من: خوب می خوام برم جام بشینم شام بخوریم.
بابک: از الان جات همین جاست.
با دست پاش و نشون داد. با لبخند و یه کوچولو خجالت بهش نگاه کردمو آروم سرمو رو گودی گردنش گذاشتم.
بالاخره رضایت دادیم که شام بخوریم. دو تا لقمه بیشتر نخوردهبودیم که با شنیدن صدای پایی از جامون پریدیم . بابک بلند شد و من و هم رو زمین گذاشت. به تاریکی چشم دوختیم که دیدیم مانیاز بین درختا داره میاد سمتمون.
بابک با حرص گفت : بر خر مگس معرکه لعنت. پسر تو کار و زندگی نداری مدام دنبال ما راه افتادی؟
مانی چشم غره ای به بابک رفت وگفت: بیا و خوبی کن. تقصیر منه که اومدم خبرتون کنم تا غافلگیر نشید.
بابک: خبر چی؟
مانی: هیچی لو رفتین فهمیدن که شما جیم شدین دارن در به در دنبالتون می گردن اومدم خبر بدم که خودتون سنگین و رنگین برگردید اونجا تا نیومدن کت بسته نبردنتون.
خلاصه با خنده و شوخی دنبال مانیراه افتادیم. و تا فیلمبردار و مامان اینا ماها رو دیدن کلی دعوامون کردن که بی خبر کجا رفتیم و بعدم فیلم بردار مثل اینکه دزد گرفته باشه ماها رو برد سمت میز برگ شام و به قول مانی مجبورمون کرد مثل میمونای سیرکادا در بیاریم موقع غذا خوردن. آخرشم اون شب نتونستیم دو تا لقمه غذای درست و حسابی بخوریم چه برسه به شام رمانتیک.
اون شب مانی و مهسا حسابی به هم نزدیک شدن و من خوشحال و امیدوار از اینکه شاید یه اتفاقی بینشون بیوفته و من بتونم دینم و به این دوتا عزیز ادا کنم.
اون شب بهترین شب زندگیم بود چون بعد مدتها دربه دری روحیبه جا و کسی رسیده بودم که تکیه گاهم و آرامش بخشم بود.
***
الان چهار سال از اون روزا میگذره. مانی و مهسا هم تابستون همون سال با هم ازدواج کردن. و من خوشحال از شادی دو تا عزیزی که خیلی تو زندگیم نقش داشتن و برام مهم بودن.
الان می فهمم که خدا چه هدیه ی بزرگی بهم داد. با تمام وجود از مهران ممنونم و دعا میکنم که خدا روحش و در کنار خانوادش غرین رحمت قرار بده. من الان عشق تمام زندگیم و شریک شادی ها و غمهام و دارم کسی که نفس هاش امید بخشمه.
الان مهران جزویی از خاطرات گذشتمه که خیلی برام عزیز و محترمه. دیگه به گذشته نگاه نمی کنم بلکه نگاهم به آینده است آینده ای که می خوام در کنار همسر عزیزم بابک و پسر شیرینم که به یاد مهران و اولین اسمی که بهش گفتم و دوسش داشت ، اسمشو گذاشتیم سپند ، با تلاش خودمون و لطف خدا روشن بسازیمش.
من در کنار بابک و پسر یکساله ام که همه ی هستی من و پدرشه خوشبختم.
هم پرسه ی خاطراتم
من مثل قدیم پابه پاتم
هواتو داره باز این دل تنها
این لحظه ها خالی از منه
می پرسی چرا عاری از منه
نداره ارزشی بی تو این دنیااااااااااااااا
چشمای تو همه رویام
نباشی پیش من بی تو تنهام
نزار از دست بره توی غم این مااااااااااااااااااا
می تونی که بگیری دستای عاشقمو تا بگذره از چشام رد غمو
دوباره بیااااااااااااااا
می تونی که بتابی، رو تن این شب سرد ، رد بشیم از این پاییز خسته و زرد
تا اوج بهارررررررررر
با من بمون تا همیشه
نزار ویرون بشم مثل شیشه
تمام قصه رو به دلت بسپار
بر گرد از این غم ممتد،
نذار بگن عاشقش دیگه جا زد،
نذار بشه خاطره آخرین دیداررررررررررر
می تونی که بگیری دستای عاشقم و تا بگذره از چشام رد غمو
دوباره بیااااااااااااااااا
می تونی که بتابی، رو تن این شب سرد، رد بشیم از این پاییز خسته و زرد
تا اوج بهاررررررررررررررررر
می تونی که بتابی، رو تن این شب سرد، رد بشیم از این پاییز خسته و سرد
بریم تا اوج بهاررررررررررررررررر
پایان
روزگار غریبی ست نازنین ...