ارسالها: 2557
#21
Posted: 26 Nov 2012 13:49
برگشت گفت: تو نه گریه کردن و ناراحت شدنت شبیه آدمیزاده نه درس خوندنت. همیشه میگی نخوندم اما نمره هات خوب میشه. همچین گریه کردی که گفتم حالا حالا ها اشک داری. دیونه می خواستی منو اذیت کنی؟
بهش خندیدم. دستشو گرفتم و بلندش کردم.رفتیم سر جلسه. وقتی امتحانم تومو شد از جام بلند شدم. همون جور نشستم و به قیافه ی بقیه فکر می کردم.هر کدوم از این آدمها برای خودشون یه قصه دارن یه چیزی مثل زندگی خودم.مثل زندگی مهران. شاید باورکردنی نباشه. مثل زندگی مهران که کسی باور نمی کنه. داشتم به مهران فکر می کردم. چرا اومده بود؟ چرا رفت؟ چرا بایداون شب sms اشتباه اون به من میرسید؟ چرا من باید جواب میدادم؟ چرا فردا صبحش باید برام sms می زد. چرا من باید حرفاشو باور می کردم. چرا باید گریه می کردم؟ چرا نتونستم حتی ارزش بخوام که نره.چرا اصلاً باید می رفت مسافرت؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ این چرا ها تو سرم فریاد می زد اما براشون جوابی نداشتم. شاید مهران اومده بود تا به من، به من همیشه شاکی بگه قدر زندگیمو بدونم. قدر خونوادمو بدونم. نا شکری نکنم. نگم بدبختم. نگم خدا یاد من نیست. خدا دوستم داره وهیچ وقت تنهام نمی زاره. هیچ وقت.
پاشدم برگمو دادم. وسایلمو جمع کردم و منتظر بچه ها شدم. اون روز خیلی آروم بودم.فکر مهران یه لحظه ولم نمی کرد. سعی کردم حواسمو جمع بکنم اما اروم بودن من چیز عادی و معمولی نبود. همه فهمیده بودن که یه چیزیم هست. یه وقت می اومدن تو اتاق می دین دارم اشکامو پاک می کنم. می پرسیدن چی شده میگفتم هیچی. با خودم حساب می کردم میگفتم الان مهران رسیده به مقصد. دیگه رفتن خونه و جاگیر شدن. شاید شب شام برن بیرون.یعنی کنار ساحل رفته؟ الان داره چیکار میکنه؟ بهش خوش میگذره؟
ادامه دارد ...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#22
Posted: 26 Nov 2012 13:56
یک اس ام اس (3)
هر روز برام یه سال بود. همش روز شماری میکردم تا 30 روز تموم بشه. تو این سه روزی که رفته بود 2 تا sms براش فرستادم اما هیچ کدوم بهش نرسید.
دو روز از رفتنش گذشته بود. هر کاری میکردم از ذهنم خارج نمی شد. جا خوش کرده بود. چند باری وقتی داشتم داداشمو صدا می کردم ناخوداگاه گفتم مهران. شانس آوردمکه نفهمید. روز سوم بعدازظهر تو اتاقم نشسته بودم و درس می خوندم، یکم فکر می کردم. مشغول بودم که دیدم برام sms اومده. گفتم حتماً بچه هان استرس امتحان گرفتتشون. رفتم سراغ گوشی. اما وقتی به شماره نگاه کردم نزدیک بود سکته کنم. مهران بود. خودش بود. باورم نمی شد. فکرشم نمی کردم smsبده.
مهران:" سلام سوگند خوبی؟ من خیلی داغونم ای کاش که پیشم بودی. دارم از تنهایی دق میکنم. دارم از قولی که بهت دادم پشیمون میشم. میخوام بمیرم. بمیرم. آخه این چه سرنوشتیه که واسم رقم می خوره همه چیزو تحمل کردم. هر بلایی که سرم اومد و تحمل کردم اما تهمت هرگز،هرگز.فقط می خوام نباشم.دعا کن بتونم خودمو راحت کنم."
یعنی چی شده بود؟ مهران چی میگفت. هم خوشحال بودم هم ناراحت.
_" سلام خوبی عزیزم؟ مهران خواهش میکنم تو به من قول دادی یعنی چی که میخوای خودتو بکشی؟چی شده آخه؟ یکم تحملکن. چند روز دیگه بر می گردی. لطفاً"
مهران:" من برگشتم."
چی برگشته بود؟کی؟ چرا؟ هنوزنرفته بود،سه روز نمی شد. چی شده که برگشته این قدر زود.اونم این جوری؟ به قول خودش داغون؟
_" کی برگشتی؟ مهران چی شده؟ میشه بهم بگی؟ قلبم داره میاد توی دهنم. نمی دونی این چندروز من چی کشیدم. بهم میگی چی شده؟"
_"مهران می تونم باهات صحبتکنم؟ میخوام ببینم چی شده."
_" مهران خواهش میکنم جواب بده. دوباره گوشیت و دست کاری کردی؟ تو شبکه نیست خواهش می کنم دارم از نگرانی میمیرم. چرا جواب نمی دی؟ مهران یه چیزی بگو."
نمی دونستم چی کار باید بکنم. مهران جواب نمی داد. گوشیشم تو شبکه نبود. از هیچ راهی نمی تونستم باهاش تماس بگیرم جز sms دادن کاری ازم بر نمی اومد. چند تا sms پشت سر هم فرستادم تا جوابمو داد.
مهران:"آره. من از فرودگاه دارم میرم خونه رسیدم حتماً میزنگم."
_" پس من منتظرم. تا خونه چشماتو روی هم بزار تا آرامش پیدا کنی.فکرتم خالی کن. کی میرسی خونه؟"
مهران:"چشمامو ببندم تو میای رانندگی کنی؟"
اصلاً حواسم نبود. فکر میکردم آژانس گرفته. یادم نبود که ماشینش تو فرودگاه مونده.
_" وای ببخشید حواسم نبود پشترولی شرمنده. منظورم این بود حواست به رانندگیت باشهok؟دقت کن."
دیگه جوابمو نداد. منتظر بودم کهبرسه خونه تا بفهمم داستان چی بوده و چی شده. یه بیست دقیقه بعد sms داد. Sms که چه عرض کنم. تا ته وجودمو سوزوند. نیاز به آرامش و اطمینان داشت.
مهران:" هنوز دوستم داری؟ اصلاً میخوام بپرسم تو که یه دختری چرازود به این نتیجه رسیدی؟ اونایی که ادعا میکردن خواهرم، مادرم،برادرم هستن از 100 تا دشمن بدتر شدن. دیگه نمی تونم به کسی اعتماد کنم.آخه از جون من چی می خوان."
_" مهران چی شده؟ اونجا چی به سرت آوردن که تو این جوری شدی؟ مهران خواهش میکنم بهم بگو. خواهش میکنم."
_" مهران جان خواهش میکنم بهم بگو چی شده. پس کی میرسی خونه من که نصف عمر شدم. چه بلایی سرت آوردن؟ ای کاش هیچوقت باهاشون نمی رفتی."
دلم میخواست میتونستم برم ایمان وخونوادشو یکی یکی با دستام خفه کنم. مهرانو سپردم دست اونا تا شاید یکم روحیشو عوض کنن. اما اونا چی کار کرده بودن. مهرانبا اون روحیه خرابش دیگه چیزی ازشنمونده. یعنی اونا چه بلایی سرش آورده بودن؟
_" مهران دوست داشتن چیزی نیست که آدم به نتیجه برسه. یهاحساسه. وقتی که احساس کردی کهطرفت برات مهمه و نمی تونی ناراحتیشو ببینی این که می خوای همیشه خوشحال باشه این که وقتیگریه میکنه می خوای باهاش گریه کنی. این که برات مهمه که سلامت باشه. میفهمی برات ارزش داره و دوسش داری."
مهران جوابمو نمی داد. هم بهم برخورده بود و هم از بی تفوتیش داشتم دیونه میشدم.
_" اگه از دیوار این همه خواهش کرده بودم جواب میداد و شروع به حرف زدن میکرد. میشه یه چیزی بگی؟ لااقل من بفهمم که اونجا هستی؟"
مهران:"دلم میخواست وقتی بهت گفتم پاهام میلرزه و نمی خوام به این مسافرت برم. فقط میگفتینرو. وقتی گفتم ازشون متنفرم میگفتی خب نرو میگفتی دلم نمی خواد بری اما حیف کسی رو نداشتم که دلش بخواد بمونم."
_" مهران می خوام باهات حرف بزنم میشه؟ باید یه چیزایی بهت بگم دیگه ازت خواهش نمی کنم چون فکر می کنم برات ارزش ندارم."
مهران جوابمو نداد. دیگه از خواهشکردن خسته شده بودم. ولی باید میدونست که چرا بهش نگفتم نرو. یه بار وقتی میخواست بره تهران بهش گفتم دوست ندارم بری. ایکاش نمی رفتی. اما اون جوابی بهم نداد انگار که اصلاً نشنیده. وقتی آخر حرفاش دوباره گفتم چرا باید فردا زود بری تهران فقط گفت با وکیلم قرار دارم باید هفت اونجا باشم.
دیگه بهش نگفتم نره سفر چونفکر می کردم مثل اون بار یا جوابمو نمی ده یا میگه به تو چه ربطی داره. من به خودم این اجازه رو نمی دادم که ازش بخوام نرهو اما با تمام وجودم فریاد میزدم مهران تنهام نزار. اما حیف که نفهمید و نشنید، هیچ وقت. نه اون شب نه شبای دیگه.
_" مهران اگه اون موقع بهت نگفتم نرو چون فکر می کردم این حق رو ندارم که ازت این خواهشو بکنم چون فکر میکردمبرات ارزشی ندارم مثل الان."
مهران:" دلم خیلی گرفته. الان میخوام باهات صحبت کنم ولی این بغض لعنتی نمی زاره.میخوام گریه کنم اما اشکام باهام یار نیست. دارم به وجود خدا شک میکنم. فکر میکنم وجود نداره. دلم میخواست الام مادرم پیشم بود.میرفتم تو آغوشش گریه میکردم. اینقدر که بمیرم. حتی پدرم نیست که دست روی سرم بکشه بگه آخه پسر مگه ما مردیم که تو این جوری میکنی. دیگه هیچی برام مهم نیست. میخوام این بغضو بشکونم حتی بدون مادر."
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#23
Posted: 26 Nov 2012 13:58
نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم.داشتم گریه می کردم .واسه مهران، واسه تنهایش، واسه مشکلاتش واسه ی خودم که یکی مثل مهران و دوست داشتم، واسه اینکه مطمئن نبودم که دوستم داره، واسه این که نمی تونستم الان که بهم احتیاج داره پیشش باشم و واسه خیلی چیزای دیگه...
اشکام سیل شده بود و روی گونههام سر می خورد نمی تونستم جلوشونو بگیرم. هر چی هم به مهران زنگ میزدم همون پیغام مسخره که مشترک در شبکه نیست رو میداد. یه بار بهش گفتم گوشیش این پیغامو میده. بهم گفت خودم کاری میکنم که نتونن باهام تماس بگیرن هر کس کارم داره میتونه sms بده. مثل تو اگه بخوام جوابشو می دم.می خوای گوشیمو درست کنم ببینی؟ بعد گوشیش رو قطع کرد. 30 ثانیه بعد بهش زنگ زدم بوق آزاد می خورد. دیگه اون پیغام نمی یومد اما جواب گوشیمو نمی داد یعنی گوشیشو برنمداشت. گوشی که قطع شد. خودش زنگ زد.گفتم چرا گوشی رو برنداشتی. گفت اگه بر می داشتم که میرفت تو پاچت. دلم می خواستالان گوشیش درست بود اصلاً مهم نبود که آخر ماه که پول تلفنم زیاد بیاد. باباهه دمار از روزگارم درمیاره. فقط میخواستم باهاش حرف بزنم. همین.
_" مهران میخوام حرف بزنم میشه گوشیتو درست کنی؟ اگه سر سوزن برات ارزش دارم نگو نه منم باهات گریه میکنم فقط باهام حرف بزن."
مهران:" اگه میشه فراموشم کن."
فراموشم کن چه جمله راحتی. اما برام قابل هضم نبود. بعد ها خیلی سعی کردم که به حرفش گوش کنم. خیلی سعی کردم که فراموشش کنم اما... همیشه به یادش بودم.سعی میکردم انکارش کنم سعی میکردم به خودم بگم همش یه بازی بود اما مهران برام واقعی تر از هر چیزی بود. اما حیف، حیف که هیچ وقت اینو نفهمید یا نخواست که بفهمه.
_"نمی شه،نمی شه،نمی تونم. میدونی اون شب چی به روز من آوردی؟ تا صبح اشک ریختم.صبح چشمام باز نمی شد. فکر نمی کردم برگردی. ولی هر روز یه sms میزدم برات. فکر نمی کنمهیچ کدومشون بهت رسیده باشه. هیچ وقت واسه کسی این قدر زار نزده بودم. مهران. لطفاً میخوام باهات صحبت کنم. الان."
مهران برام زنگ زد. زنگ زد و با هم حرف زدیم. صداش خسته بود. خیلی خسته. من از اون بدتر بودم.هنوز صدای ضبط شدش تو گوشیم هست. هر وقت که دلم خیلیبراش تنگ میشه میزارم گوش میکنمعین حرفای اون روزشو می نویسم. بهم گفت که اون اول گفت دوستم داره. حیف که هیچ وقت نفهمید که چقدر این کلمه برام ارزش داشت. حیف که هیچ وقت نفهمید چقدر در حسرت این کلمش بودم.همیشه میگفت که ازکارام باید بفهمی برام ارزش داری، برام مهمی، که دوست دارم.اما اون چرا نفهمید؟ چرا نفهمید که من یه دخترم، یه دختر حتی اگه از عشق کسی مطمئن باشه به این که از دهنش بشنوه که دوسش داره نیاز داره. یه زن حتی اگه بدونه شوهرش عاشقشه دلش میخواد که همیشه و هر روز بهش بگه که دوسش داره. اما اون نمی دونست . هیچ وقتم نفهمید که چقدربه این کلمش و اطمینانی که این کلمش بهم میداد نیاز داشتم. به اعتماد بنفسی که این کلمه بهم میداد نیاز داشتم. به این که بدونمبراش مهمم نیاز داشتم اما هیچ وقت نفهمید.هیچ وقت.
زنگ زد
_"الو سلام خوبی؟"
مهران:" سلام نه. من همین جوری هستم. خب"
_" اگه نمی خوای بگی چی شده اشکالی نداره"
یه آه کشید که دلم آتیش گرفت.
مهران:" چی بگم؟ بگم که چیشده؟"
_"آره"
مهران:" که برگشتم؟ خب دلم تنگ شده برگشتم."
یه خنده ی تلخ کردم.
_" برای چی می خوای خودتو بکشی؟"
مهران:" من؟ من یه همچین حرفی زدم؟"
_"آره"
مهران:" من گفتم می خوام خودمو بکشم؟ فکر نکنم."
_" نگفتی می خوام خودمو بکشم گفتی می خوام بمیرم."
خندید. ولی من داشتم گریه می کردم. به فین فین افتاده بودم.
مهران:" چیه؟ مریضی؟"
_" نه مریض نیستم."
مهران:" چرا داری سرما می خوری. مریضی."
_"نیستم. الان نیستم. حالت خوبه؟
مهران:"چند بار سؤال می کنی؟"
_" نمی دونم همیشه همین جوریم. هر وقت که نمی دونم چی بگم باید بگم می گم حالت خوبه؟" خندید
مهران:" حالت خوبه؟
_"مرسی"
یکم صبرکردم بعد یه دفعه گفتم: اون شب چت بود؟.
مهران:" کدوم شب؟"
_" یه مسافر، دم رفتنی، اون جوری صحبت میکنه؟ یا sms میده؟"
مهران:" خب دلم نمی یومد برم."
_"خب نمی رفتی."
مهران:" خب دیگه اونام اصرار داشتن که بیام،بریم. از این طرفم کسی نبود که بگه نرو."
_" کی باید بگه نرو،خودت باید میگفتی."
مهران:آخان. خب درسته.نبود دیگه."
داشتم گریه میکردم. بغضم ترکیده بود. گفتم: ای کاش نمی رفتی."
مهران:" چی؟"
_" میگم ای کاش نمی رفتی. تا الان به خاطر حرف کسی اینقدر ناراحت نشده بودم. که اون شب ناراحت شدم. تا صبح، اصلاً نتونستم بخوابم."
مهران:" من چه حرفی زده بودم؟ که ناراحت شدی؟"
_" به خاطر خودم که ناراحت نشده بودم که"
مهران:"خب چی گفتم بگو."
_" ولش کن. همیشه همین جوری. باید داروی تقوبت حافظه بخوری. همه چیزو فراموش میکنی."
مهران:" نه فراموش نمی کنم.الان این قدر چیز تو مغزمه که یادم نمی یاد چی گفتم."
_" هیچی ولش کن"
مهران:"چرا ولش کن؟"
فکر کرئم گفته چی رو ولش کن واسه همین گفتم: این که گفتی رو ولش کن."
مهران:"خب می دونم میگم چرا ولش کن."
_" این که نمی خواستی بری. این که رفتی بهشت زهرا. اینا مهم بود. یعنی اینا باعث شد که تا صبح بیدار بمونم."
مهران:"چرا مگه اولین بار بود منکه هر چهارشنبه می رفتم که."
_"بهشت زهرا آره ولی این که نمی تونستی بری و میترسیدی خیلی مهم بود."
مهران:"آره میترسیدم. البته خب شاکی هم نیستم. چند وقت پیش از دست خدا شاکی شدم البته این ترس و تو وجودم آورده بود یا یه دلهره رو داشتم که نرم به خاطر همین می تونستم نرم."
_"چرا رفتی؟"
مهران:"خب دیگه"
_"چرا؟ اینقدر مهم بودن؟"
مهران:"گور پدرشونم کردن. اینا این قدر مهم بودن؟ خب به خاطراینکه خودت گفتی،گفتی برو خوش بگذره."
احساس گناه می کردم یعنی واقعاً به خاطر حرف من رفته بود. من چه می دونستم اینا این جورین چه می دونستم یه بلایی که نمی دونم چیه سرش میارن.
_"فکر کردم خوب..."
مهران:"نه ببین خودت گفتی."
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#24
Posted: 26 Nov 2012 14:01
_"خب فکر کردم باهاشون راحتی.فکر کردم بهت خوش میگذره فکر کردم اگه بری حال و هوات عوض میشه فکر کردم اگه بری بهتر میشی فکر کردم روحیت عوض میشه. من چه می دونستم."
مهران:"منم نمی دونستم."
_"ببخشید شاید باید بهت می گفتم نرو ولی فکر کردم اصلاً مهم نیست که بهت بگم نرو."
مهران:"چرا؟اول دوست داشتنو مثل اینکه من گفتم."
_"فکر کردم شاید این قدر مهم نباشم که بهت بگم نرو."
مهران:"نه بیشتر به خاطر چیز بود..."
_" به خاطر چیز بود؟"
مهران:"همون مادرش خوب،خوب رفت همه ی کارا رو خودش انجام داد،خودش بلیط گرفت خب اگه دم فرودگاه بهش میگفتم نه دیگه..."
_" دیدی فایده نداشت."
مهران:"نه فایده،چرا نداشت.بهانه ای نداشتم که نرم،اگه به فرض میگفتی نرو می تونستم بگم همون موقع یکی زنگ زد، خب زتگ می زدی میگفتم یکم صحبت کن بعد میگفتم چی شده، چی شده، وای وای چه اتفاقی افتاده؟ باشه خودمو می رسونم."
خندم گرفت چه داستان جالبی،درستکرده بود. ولی ای کاش بهش عمل میکردیم اما حیف حیف که درحد یه داستان مونده بود.
_"ببخشید پس تقصیر من شد."
مهران:"که چی؟ نه بابا.خب دیگه خواستن توانستنه."
مهران:" به نظرت یه چیزی بگم؟"
_"بگو"
مهران:" نه میترسم ناراحت بشی."
_" بگو ناراحت نمی شم. قول میدم که ناراحت نشم."
مهران:" اون موقع که بهت گفتم فراموش کن چرا فراموش نکردی؟ تو مگه منو دیدی؟"
_"نه"
مهران:"خب ندیدی دیگه."
_"فکر نمی کنم این قدر..."
مهران:" این قدر چی؟"
_"نمی دونم شاید من با بقیه فرق دارم. شاید هر کس دیگه جای من بود این قدر بهش فکر نمی کرد.ولی من نمی تونستم بی تفاوت باشم."
مهران:" من می دونم فکرت چیه؟"
_"چی؟"
مهران:" من می دونم فکرت چیه؟"
_"فکرم چیه؟"
مهران:"فکرت اینه که مثلاً اگه بخوای منو تنها بزاری.مثلاً من کاری دست خودم میدم."
خندم گرفته بود. چه فکر مسخرهای میکرد. دیونه هنوز نفهمیده بوددوسش دارم. فکر میکرد دارم ترحم میکنم بهش.احمق. حرصم گرفته بود. با لبخند بهش گفتم
_"یعنی این قدر بچه ای؟"
مهران:"خب صبر کن. نه. بچه که بهش نمی گن. یا اینکه بخوای به یکی کمک کنی خب..."
_" به کی کمک کنم؟"
مهران:" نه مثلاً می خوای بهم کمک کنی به یک دلیلی تصورت فقط همینه. پشت تلفن یا با sms یا با صحبت می خوای مثلاً منو به زندگی امیدوار کنی. زندگی کنم.آره."
دیگه داشتم بلند بلند میخندیدم.واقعاً که.اگه تمام حرفاشم راست بود باید میفهمید،باید میفهمید که اگه دلم می خواد زنده باشه و زندگی کنه.اگه دلم میخواد به زندگی امیدوار بشه به خاطر علاقه ایه کهبهش دارم.زنده بودن ولذت بردن از زندگی آرزویی بود که براش داشتم.از ته قلبم."
مهران:"الان تو داری میخندی یا داری گریه میکنی؟"
_"فرقی نداره"مهران:"آخه یاد یه فیلمی افتادم."
_" میگه خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است راست میگن."
مهران:" دیدی فیلمرو پسره میخنده بعد میگه نه دارم گریه میکنم."
_" تا حالا برات پیش نیومده یکی این جوری برای کسی مهم بشه؟"
مهران:" ام....نه."
_" خب من اولیشم."
مهران:" اولیشی؟"
_"آره خیلی خنگ بازیه؟"
مهران:"یه چیز بگم؟"
_"بگو"
مهران:" این حرفو یه نفر بهم گفته بود."
_"که چی؟"
مهران:" همین حرفو."
_"که خیلی خنگ بازیه؟"
مهران:"نه"
_" که یه نفر این جوری مهم بشه؟"
مهران:"آره"
_"نمی خوای بگی کی؟"
مهران:"چرا؟"
_"کی؟"
مهران:"همون کسی که به خاطرش پا شدم اومدم"
_"به خاطر کی اومدی؟"
مهران:"خب خودت اولین بار این حرفو زدی دیگه."
خندیدم و گفتم: خب چرا اینقدر میپیچونیش."
مهران:" می پیچونم؟"
_"آره"
مهران:"خب خودت گفتی.خوشت می یومد که همه رو بزاری سرکار."
_" دیگه خوشم نمیاد."
مهران:"دیگه خوشت نمی یاد؟ چرا؟"
_" درس عبرت شده برام. دست بالای دست زیاده."
زد زیر خنده و گفت" هنوز به درجهاستادی نرسیدی."
_"آره"
یه دفعه دو تایی با هم و ناخودآگاهآه کشیدیم.
مهران:" تو چرا آه می کشی؟"
_"چیه من نمی تونم از زندگی شاکی باشم؟ تو چرا آه می کشی."
مهران:"خب آه کشیدن واسه ما به قول معروف دیگه عادت شده مثل نفس کشیدن."
_" گفتم بهت میخوام خواهرت باشم گفتی نمی خوام.گفتی نه خواهر می خوام نه مادر می خوام، نه برادر و نه پدر."
مهران:"خب"
_" الان می خوام دوستت بشم. می خوام بهت کمک کنم. نه نمی خوام بهت کمک کنم میخوام تو به من کمک کنی."
مهران:"چه کمکی از دست من برمیاد؟فقط کمکی که از دستم برمیاد واسه تو انجام بدم میدونی چیه؟"
_" چیه؟"
مهران:"خب به خاطر این که فهمیدم تو این مدت خیلی داغون شدی. ناخواسته یا خواسته اتفاقاتی پیش اومده که الان فکرتم مشغول شده. واسه کسی ناراحت میشی،نگران میشی. می تونم همهی این چیزا رو از سرت رفع کنم."
_"نه"
مهران:"چی؟"
_" نه"
مهران:"مگه قرار نیست که بهت کمک کنم."
_" نه ببین..."
مهران:" تو مگه،غیر از من ناراحتی داشتی؟ نداشتی که."
_"چرا داشتم"
مهران:"اونایی که تو گفتی تو همه ی زندگی هاست."
_"نه تو می تونی... نمی دونم. شاید تو بیشتر بتونی به من کمک کنی."
مهران:"گفتم که کمک من اینه دیگه..."
_"نه. اصلاً نمی خوام بهم کمککنی."
مهران:"چرا می خوام کمک کنم."
_" نمی خوام"
داشت لج می کرد باهام. جملشو با یه لجاجت بچه گانه می گفت هر چی هم می گفتم نمی خوام دوباره می گفت: می خوام کمک کنم. مثل این بچه ها که بهشون میگی نمی خواد تو تمیز کردن اتاق کمکم کنی. اما اون با اصرار میگه می خوام کمک کنم. حالا کمکی هم نمی تونه بکنه ها فقط بیشتر اتاقو بهم میریزه.مهران درست مثل اون بچه شده بود.
خندم گرفت. زدم زیر خنده. اونم نتونست جلوی خودشو بگیره.شروع کرد به خندیدن. ای کاش می فهمید که چقدر خنده هاشو دوست دارم. ای کاش می فهمید که خنده هاش چقدر بهم آرامش می داد. ای کاش..."
مهران: "پس تو بهم کمک کن."
_"چی کارکنم؟ از سرت رفع شم؟"
آروم شد. بعد با یه حالتی گفت:نه.
یه دفعه گفت: رفتی دیدی اون آهنگی رو که بهت گفتم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#25
Posted: 26 Nov 2012 14:03
یادم اومد. منظورش رو فهمیدم. اون شبی که داشت میرفت. بهم گفت یه خواننده هست که شبیه منه. اگر خواستی قیافه ی منو تجسم کنی برو فلان آهنگو ببین. خوانندش شبیه منه. اون شب ندیدم. اما فرداش دیدم. قیافش جالب بود البته همچین تمیز و مرتب ابروهاشو ورداشته بود که من در تمام طول اهنگ فقط محو ابروهاش شده بودم. یه چیز دیگه فهمیدم. یارو قدش 70/1 و 75/1 بود اما مهران گفته بود که قدش 80/1 ،85/1 میشه.
_"آره. دیدمش."
مهران: "خب قیافمو تصور کردی؟"
خواستم شوخی کنم: پسره قدش کوتاه بود."
مهران: "خب قدش کوتاه بود. قیافشو گفتم، نگفتم تیپش."
_"آره آخه همش داشت ناله میکرد آهنگش غمگین بود. واسه همین زیاد قیافش معلوم نبود و توجه نکردم."
مهران: "فقط به قدش توجه کردی."
_"چرا به ابروهاشم که چقدر خوشگل برداشته بود..."
مهران: "ابروهاشو برداشته بود اونجوریه. ابروهای من که برنداشتم خوشگل تره."
_"آره خب"
مهران:"خب دیگه. خب داشتی میگفتی..."
داشتم میخندیدم .دوباره خودش گفت:"چی کار باید بکنم که کمکت کنم؟"
_"نمی دونم. میشه وقتی از زندگی سیر شدم منو به زندگی امیدوار کنی؟ چون از اون آدمایی هستم که خیلی تلقینیم."
مهران خنیدید و گفت: وای پس بدتر از منی. آره؟"
_"شاید."
دوباره آه کشید. شاید آه کشیدن گاه و بیگاهمو از اون یاد گرفتم. نمی دونم. اما الان وقتی از ته دل آه میکشم انگار سبک میشم. انگار غصه هام کمتر میشه. نمی دونم شاید مهرانم آه میکشید تا شاید یکم از درد دلش کم بشه.
_"بدتر از خودت ندیده بودی."
مهران:"نه"
_"حالا میبینی."
مهران:"سعی میکنم نبینم. می شنوم."
_"میشنوم. خوبه."
مهران: چرا نباید به زندگی امیدوارباشی شما؟ هان؟"
_"خب دیگه."
یه دفعه داداشم اومد پشت در اتاق و درزد. گفتم گوشی. بعد رفتم با کلی قربون صدقه رفتن دکش کردم بره کلی عزیزم، قربونت برم گفتم تا خر شد بره بیرون.وقتی گوشی رو برداشتم گفتم:الو،الو،ببخشید.
مهران:"یه جوری باهاش برخورد میکنی که انگار بچه ست."
_"خب بچه هست دیگه. مگه فکر کردی چند سالشه؟"
مهران:"واسه خودش مردیه دیگه."
_"کلاس پنجمه."
مهران:"داداشته؟"
_"آره،پس پسر همسایه ست اوده دم اتاقم؟"
مهران:" میگم این جوری صحبت کردنا مال بچه ی یک ساله ، دو سالست نه پنجم."
_"نه با اینم باید این جوری صحبت کنی وگرنه آروم نمیشه."
مهران:"خب، می فرمودید."
_"خب چی میگفتم."
مهران:"ببین، این تماسی که گرفتم فقط به خاطر این بود کهخودت خواستی."
_"آره فهمیدم."
مهران:"گفتم قبل از اینکه برم مسافرت."
_"خب"
مهران:"صدامو بشنوی نگی مهران چقدر بی معرفت بود."
یه چیزی مثل پتک خورد تو سرم. یعنی می خواست دوباره بره مسافرت؟ یعنی بازم؟ این دفعه کجا؟ چرا اومده بود که بخواد بره؟ باورم نمی شد. با یه حالتناباورانه و ناراحت و گرفته گفتم: تو می خوای بری مسافرت؟
مهران:آره"
_"کجا؟"
مهران:"همون جا"
_"همون جا کجاست؟"
مهران:"مسافرت مگه تا حالا نرفتی مسافرت؟"
_"چرا ولی کجا؟"
یه دفعه به خودم اومدم. احساس کردم نباید ازش سؤال کنم. من زیادی داشتم تو کاراش دخالت میکردم. اون وظیفه نداشت که بهمن بگه که اصلاً میخواد بره مسافرت چه برسه به این که بگه کجا. واسه همین گفتم"ببخشید که سؤال کردم. به من ربطی نداره.
مهران:"چرا؟به تو ربطی نداره نمی گم بهت دیگه."
یه جوری گفت که انگار از اینکه گفتم به من ربطی نداره ناراحت شده منم بهش گفتم
_" همینه که نمی گی کجا.یعنی به من ربطی نداره.
مهران:"میگم ربطی نداره که نمی گم بهت. تو نزاشتی بگمدیگه."
_"یعنی می خوای بگی؟"
مهران: "نگم؟"
_"میشه بگی؟"
با یه حالت که از ته دلم میومد بهش گفتم میشه بگی؟ فکر می کنم کاملاً فهمید که چقدر دلم میخواد بدونم واسه همین خندید.
مهران:"بگم بهت؟"
_"آره اگه میشه؟"
مهران:"همون جا."
_"همون جا کجاست؟ می خوای برگردی؟ می خوای برگردی پیش اونا؟"
مهران:"اونا؟ پیش اونا؟"
کلافه شده بودم داشت منو میپیچوند با یه حالت گریه ای گفتم: پس کجا می خوای بری."
مهران:"می خوام برم پیش خونواده ام. خودت گفتی بگو."
گیج شده بودم. با یه حالت خنگی گفتم:"کجا می خوای بری؟
مهران:" می خوام برم پیش خونوادم.
_"خونوادت کجان؟"
سؤالم همچین بهش برخورد که با یه حالت تحکم گفت: خونوادم کجان؟ یعنی تو واقعاً نمی دونی خونوادم کجان؟"
ساکت شدم. میدونستم که اونا کجان.اما اونا که مرده بودن. منظورش چی بود یعنی می خواست بمیره؟ چون این تنها راهی بود که می تونست بره پیش خونوادش. گفتم:"یعنی چی اینحرف؟
مهران:"ببینم واقعاً نمی دونی خونوادم کجان؟"
با یه حالت تمسخر گفتم:اطراف شهر؟"
مهران:"خب اطراف شهر که هستن.خب."
_"یعنی چی که این حرف که داری میزنی؟"
مهران:"ام.. نمی دونم."
_"یعنی چی تو غیر از این قضیه به چیز دیگه ای فکر نمی کنی؟"
مهران:"چرا فکر نباید بکنم؟ببین خودت خواستی بگم."
می خواستم خفش کنم. داشتم منفجرمی شدم. با یه صدای یکم بلندتر اما عصبانی و محکم گفتم: یعنی چی؟
چرا تا یه چیزی میشه میگی می خوام برم پیش خونوادم؟ فکر کردی چیزی درست میشه؟
مهران:"ام... بمونم اینجا که چی بشه؟"
_" نه بری اونجا که چی بشه؟"
مهران:" چی بشه؟ ببین اون کسایی که ادعا می کردن واسه من،خب، یعنی واقعاً..."
_"ببخشید اون کسایی که ادعا میکردن که واسشون مهمی یعنی تو براشون مهمی، ببخشید نمی خوام توهین کرده باشم ولی فکر نمی کردم براشون اون قدر ها هم مهم باشی. اون جور که باهات رفتار میکردن."
مهران یه پوزخند زد و گفت: هه نمی دونی دیگه چی کار کردن ."
_"آره تو هم که نمی گی."
خندید و گفت: میگم بهت. یه کاری بکن."
_"چی؟"
مهران:"میام اونجا. اونجا که نه. از همین جا کل چیزایی که اتفاق افتاده خوب برات مینویسم."
_"برام می نویسی؟"
مهران:"آره"
_"خب"
مهران:"می نویسم که خودتم حق می دی.خب"
_"چه جوری می نویسی یعنی sms میکنی برام؟"
مهران:"نه"
_"پس چی؟"
مهران:"برات مینویسم دیگه."
_"چه جوری؟"
مهران:"نامه، نامه مینویسم برات."
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#26
Posted: 26 Nov 2012 14:07
_"می خوای برام نامه بنویسی؟"
مهران:" نه دیگه یه چیزایی تو نامه مینویسم بعدشم که دیگه باید سعی کنی، سعی کنی همه چیزو فراموش کنی. فکرتم آزاد باشه."
_"ببین..."
مهران:"چشماتو می بندی خوب، می خوابی..."
دیگه کنترلمو از دست دادم، می خواستم سرش داد بکشم، فریاد بزنم: آهان می خوابم، بیدار میشم، بعد میگم هیچی نشده، من هیچی نمی دونم،اصلاً هیچ کسی برام مهم نیست، اصلاً اتفاقی نیوفتاده، زنده باشه، مرده باشه، اصلاً هیچی نیست...."
من داشتم منفجر می شدم اما اون خیلی آروم وسط حرفام میگفت:آره، اهوم، آفرین. بعدشم گفت: اصلاٌ می تونم با تو خیلی راحت صحبت کنم خیلی زود می فهمی.
دیگه حسابی عصبانی شده بودم.به عبارت ساده تر قاط زده بودم. بلند داد زدم: نه من خیلی خنگم، هیچی نمی فهمم.
من خودم حرص می خوردم. هر لحظه هم بیشتر می شد. اخه مهراناون سمت خط داشت می خندید و می گفت هر کس دیگه ای بود باید کلی براش توضیح می دادم.
منم با لجاجت گفتم: من هیچی نفهمیدم. می خوام خنگ باشم.
آروم شد و یه جورایی مثل یه آدم منطقی که می خواد یه چیز ساده رو تو کله پوک یه بچه نفهم بچپونه گفت: چرا باید خنگ باشی؟"
اما من با اصرا گفتم: نه می خوام خنگ باشم.
مهران:خنگی؟ خب من برات توضیح می دم. می نویسم برات.
نه این جوری نمی شد. باید یاد حرفاش میوفتاد باید یاد کارهایی میفتاد که می خواست انجام بده
_"مهران مگه تو نرفته بودی بچه ها رو ندیده بودی؟ مگه نمی خواستی براشون خونه بسازی بهشون کمک کنی؟ پس چی شد؟اگه خودتو بکشی که نمیشه."
مهران:گمونم همه ی کارها رو کردم. پولشون حاضره، دولت خودش همه کارها رو میکنه."
_"چرا؟ آخه چرا می خوای این کارو بکنی؟"
مهران:" ولش کن چون می خواستی بدونی بهت گفتم. راستی من برات سوغاتی آوردم."
_"چی؟ چی آوردی؟"
مهران:"سوغاتی برات عروسک گرفتم."
اصلاً باورم نمی شد. من ازش سوغاتی نخواسته بودم. مگه اون چند وقت بود که منو میشناخت؟ چه دلیلی داشت برام سوغاتی بگیره. از همه مهمتر اون دو روز بیشتر دبی نبود. کی وقت کرد بره بازار که برام سوغاتی بیاره.چیزی که برام اهمیت داشت این بود که به یادم بود اونم جایی که اصلاً فکرشو نمی کردم.
مهران:" با ماشین می فرستم برات.فقط باید بری ترمینال بگیریش."
_"من ترمینال نمیرم."
مهران:"چرا؟ خب میارم دم دانشگاه. می دم با آژانس برات بیارن."
_" من سوغاتی نمی خوام. یعنی این جوری نمی خوام. چرا خودت بهم نمی دی؟ هرکی خریدش ًخودشم باید بهم بده."
مهران:" من برات نمی یارم. من می خوام امشب برم ویلامون، اونجا نمی یام. اما با ماشین می فرستمش به یکی از دوستام میگمبره ترمینال بگیرتش بعد با آژانس برات بفرسته میگم سر ظهر بعد از امتحانت بیارش اونجایی که همیشه ماشین میگیری برای دانشگاه. باشه؟"
_"مهران، نمی خوام. می خوام اگه قراره کادویی ازت بگیرم خودت بهم بدیش."
مهران:" سوگند خواهش میکنم. نمی خوام بیام ببینمت. برام سختش نکن. دیگه به کسی اعتماد ندارم بعد از اون ماجرا دیگه نمی خوام کسی رو ببینم."
_"مهران لااقل بهم بگو. اونجا چی شده؟ چه اتفاقی افتاده که تو این جوری شدی؟ چه بلایی سرت آوردن؟"
مهران:"خیلی دوست داری بدونی؟"
_"آره می خوام بدونم."
مهران:"باشه بهت میگم."
یه آه عمیق کشید. یکم فکر کرد. بعد شروع کرد به تعریفکردن.
مهران:"از اینجا که حرکت کردیم صبح رسیدیم دبی. حدود ساعت 10 بود که رفتیم بازار یعنی تقریباً از فرودگاه یه راست رفتیم بازار.همون روز برات سوغاتی ها رو خریدم. بعد رفتیم خونه ی ایمان اینا.اونا همش میرفتن بیرون.اما من ترجیح می دادم که توی خونه بمونم.تنهایی راحت تر بودم.تا این که یه بعدازظهر وقتی همه داشتن می رفتن بیرون خواهر کوچیکه الهه رو میگم گفت من نمی یام می خوام بمونم خونه چه می دونم می خوام فلان سریال و نگاه کنم.اونام یکم اصرار کردن اما دیدن که نه واقعاً می خواد بمونه خونه.اونام گفتن باشه.
_"یعنی تو با اون موندین تو خونه؟نتها؟"
مهران:"آره بابا. دفعه ی اول که نبود یعنی قبلاً وقتی اونجا بودم یه دفعه ایمان اینا با کل خونوادش اومدن شمال خونه ی من. یه هفته موندن.این الهه امتحان داشت.بعد ازیه هفته اومد.اونام می خواستن برگردن تهران.گفتن الهه یه هفتهبمونه خونه ی من بعد از یه هفته که حال و هواش عوض شد بیاد تهران.من گفتم:بله. الهه خانم تنها تو خونه ی من؟ گفتم:بفرمائید این کلید خونه.اینم ایخچال پر.هر چی می خواید هست تو خونه من شما میام تهران.بهشون برخورد گفت اگه تو راحت نیستی ما الهه رو نمی زاریم اینجا مجبوری گفتم باشه بمونه منم می مونم پیشش.اما صبحبه صبح می رفتم بیرون و شبم به بهانه ی این که شرکت کار دارم یا شرکت می خوابیدم یا خونه ی دوستام.هر روز بهش سر می زدم که اگه کاری داره یا خریدی چیزی می خواد انجام بدم براش.
خلاصه می خوام بگم که اینا از اینحرفا ندارن.
اون روزم بعد از اینکه ایمان اینا رفتن بیرون من رفتم تو اتاقم که بخوابم. چشمامو هم گذاشته بودم که دیدم الهه اومد تو اتاقم. نمیدونستم باری چی اومده بود گفتم شاید باهام کار داره. باهام کار داشت اما چه کاری.اومده بود و چرت و پرت میگفت.چیزایی میگفت که حامو بهم می زد. فقط بهش گفتم: الهه خجالت بکش. تو خواهر ایمانی مثل خواهر خود من می مونی.یعنی چی این حرفا.اما اون اصرار داشت.
یه دفعه زد زیر خنده.گفت سوگند می یدونی به من چی میگه. دیونه میگه دست منو بگیرو فشار بده. یعنی چی؟ مگه مرده من دست شو بگیرم و فشار بدم. برگشته میگه من دوست دارم بیا با هم باشیم.هر چی بهش گفتم خجالت بکش از رو نرفت منم خوب جوابشو دادم.همچین زدم تو صورتش که یه متر باد کرد.بعدم گفتم: از اتاقم گم شو بیرون رومو کردم اون ورو خوابیدم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#27
Posted: 26 Nov 2012 14:10
عصری که ایمان و مامانشو خواهراش اومدن دختره ی... رفته همه چیزو برعکس تعریف کرده.تو این مدت که من خواب بودم. رفته یه تیغ برداشته دستشو یکم زخمی کرده که مثلاً من به اون پیشتهاد ناجور دادم و اونم گفته اگهبه من دست بزنی من خودمو میکشم و از این حرفا. البته قبلش تهدیدم کرده بود.گفته بود که یا به حرفم گوش میکنی و عمل میکنی یا من آبروتو می برم. مامانش اینام که اومدن حرفشو باورکردن.
ایمان بهم گفت: نامرد خجالت نمی کشی تو مثل برادرم بودی.این جوری دست مزدمو دادی؟
مامانشم اومد زد تو صورتمو گفت: گمشو برو بیرون.
خواهراشم هر کدوم یه چیزی بهم گفتن و خلاصه حسابی بهم حمله کردن.
خیلی ناراحت شدم.اشکم داشت در می یومد.نه به خاطر کاراشون به خاطر اینکه یه وقتی فکر میکردم اینا مثل خونواده منن،از خودم بدم اومد.
تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که وسایلمو جمع کنم و برم دفتر هواپیمایی و با اولین پروازبرگردم ایران. داستان این بود سوگند خانم. حالا راحت شدی؟"
نمی دونستم چی بگم یعنی واقغاً حرفی برای گفتن نداشتم.از الهه بدم میومد.از ایمان و مامانش بدم میومد.از هر کسی که زود قضاوت میکردم بدم میومد.اما خب اونا حقداشتن در یه همچین مواردی هیچ وقت حقو به پسر نمی دن مخصوصاً اگه دختر خود آدم تو قضیه باشه اونا حق داشتن که حرفالهه رو باور کنن. اما الهه چرا یه همچین کاری کرد. چرا خواست مهرانو خورد کنه؟مگه مهران چی کارش کرده بود.می دونم مهران به خواستش عمل نکرده بود یه جورایی ضایعش کرده بود و روشو کم کرد.خندم گرفته بود.
کاری که مهران کرده بود برام جالب بود.کم پسری پیدا می شد که تو یه همچین وضعیتی قرار بگیره و دست رد به سینه یدختره بزنه.الان تو این جامعه که پسرا یعنی بیشتر پسرا از رابطه بر قرار کردن با دخترا فقط یه هدف دارن خیلی عجیب بود که یه پسر به یه دختر همچین جوابیبده. من فکر میکردم که همه ی پسرا دله و هیزن اما انگار استثنا هم وجود داره.
داشتم بلند بلند می خندیدم که مهران گفت:سوگند چته؟ چرا می خندی؟
_"یکم به اینایی که گفتی فکر کن آخه پسره ی ببو، تو توی خونه ی خالی با یه دختر که دخترم راضی،همه چیز جور،کسی هم نبود یقه ات رو بگیره بگه چرا این کارو کردی عوض اینکه یه بلایی سر دختره بیاری برگشتی واسه اینکه بلایی سرش نیاری زدیتو صورتش؟ آخه آدم حسابی کدوم پسری یه همچینکاری رو می کرد که تو کردی. خب دختره رو جریش کردی.اونم اومد تلافی کنه.واسه همین خندم گرفته. دختره نمی دونست که تو ببویی وگرنهاز تو یه همچین چیزی رو نمی خواست."
مهرانم زد زیر خنده.گفت:آره من ببوئم اونم از نوع ببو گلابی.راستمیگی هیچ کس کاری رو که من کردم نمی کرد.الهه می خواست من مثل این آدمای جواد تازه به دوران رسیده ی بی عرضه برگردم بگم "اوا عزیزم کجا بودی تا حالا، من منتظرت بودم بیا بغلم عزیزم."
سوگند اگه یک صدم درصد هم شیطون تو جلد من می رفت الان من اینجا نبودم و الهه هم اون کار رونمی کرد. اون موقع من به حرفش گوش میکردم و تو هم به من نمی گفتی ببو. می دونی می خوامیعنی با خدا حرف زدم بهش گفتم: خدایا جون من و بگیر یا پام برسه به ایران از همه ی دخترا انتقام میگیرم."
این حرفا رو جدی میگفت و خط و نشون میکشید. یه دفعه ته دلم خالی شد.ازش ترسیدم.یعنی واقعاً می خواست از همه انتقام بگیره؟دلم می خواست همین جوری بمونه. بهش گفتم: نه مهران تو خوبی. ببو هم نیستی من داشتم شوخی میکردم.خواهش میکنم از اینحرفا نزن.داری منو میترسونی.
ساکت شد. بعد با صدای آرومی گفت: سوگند،ازم ترسیدی؟من که با تو کاری ندارم. منظورم که به تو نبود."
_"می دونم مهران، ولی نمی خوام که به خاطر کار اشتباه یه دختر دیدت نسبت به همه ی بد بشه.خواهش میکنم خودت باش.مناون مهرانو دوست دارم. مهران ببو رو"
ساکت شد و چیزی نگفت، یه دفعه مامان صدام کرد و گفت تلفن کارم داره. به مهران گفتم می رم تلفن رو جواب بدم. تو هم لطفاً گوشیت رو درست کن. گفت: نه،تلفنت که تموم شد برام sms بده. من زنگ می زنم برات.گفتم باشه.
رفتم تلفن و جواب دادم یکی از دوستام بود.یه سؤال درسی ازم پرسیده بود جوابشو دادم.یکم وایسادم پیش مامانم آخه داشت باهام حرف می زد.حرفش که تمومشد برگشتم تو اتاقم.گوشیمو برداشتم و برای مهران sms زدم.
_"سلام خوبی؟ من اومدم.نه که من شاگرد اولم با معدل«A» بچه ها ازم اشکال می پرسن.گوشیتم درست کن لطفاً."
این sms مو چند بار فرستادم اما نمی رسید گفتم یه sms دیگه بدم.
_" یکی بود یکی نبود... اون که بود تو بودی،اون که تو قلب تو نبود من بودم....
یکی داشت یکی نداشت...اون کهداشت تو بودی،اون که جز تو کسی رو نداشت من بودم....
یکی خواست یکی نخواست...اون که خواست تو بودی،اون که نخواست از تو جدا بشه من بودم...
یکی رفت یکی نرفت...اون که رفت تو بودی،اون که به جز تو دنبال هیچکی نرفت من بودم..."
_"سلام مهران،تمنا می کنم گوشیتو درست کن. Sms هام send نمی شه گوشیت هم که خارج شبکه است.چی کار کنم؟"
فکر کردم شاید ازم ناراحت باشه که رفتم واسه همینه که جوابمو نمی ده.
_"مهران ازم ناراحتی؟ چرا جوابمو نمی دی؟گوشیتو چرا دست کاری کردی؟ دیگه sms هام بهت نمی رسه.مهران..."
_"مهران کجایی؟ sms ام بهت نمی رسه"
هر کدوم از sms هامو چند بار فرستادم. یک ساعت بعد،برام زنگ زد.داشتم سکته می کردم.کلی نگران شده بودم گفتم نکنه زده به سرش بی خبر یه بلایی سر خودش آورده.از مهران هر کاری بگی بر می یاد.
_"الو سلام کجا بودی.چرا جواب sms هامو ندادی؟گوشیتو چرا درست نکردی؟"
مهران:"سلام.صبر کن تا بگم.جایی نبودم.گوشیم خاموش شده بود.همین الان یه نگاه بهش کردم.دیدم sms ندادی گفتم حتماً کارت طول کشید منم وسایلمو جمع کردم راه افتادم برم بابلسر ویلامون.الانم تو راهم.گوشیم خاموش شده بود.چون دو کفه ای هست نفهمیدم.گفتم چرا sms ندادی.گوشیمو که وا کردم دیدم خاموش شده.روشن کردم هفت،هشت تا sms با هم اومد.نصفشم تکراری بود."
_"کلی نگران شدم.چه قدر زود یاد گوشیت افتادی."
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#28
Posted: 26 Nov 2012 14:12
یکم با هم حرف زدیم.گفت گشنمه وسط راه وایساد تا هم یه چیزی بخوره هم قلیون بکشه قرار شد بعد از غذا خوردن بهم زنگ بزنه.داشتم درس میخوندم که دیدم sms داده.
مهران:"میگم تو نباید منو دوست داشته باشی.میفهمی من یه آدم ببوئم."
_"خب من ببوها رو دوست دارم.دلشون صاف تر از بقیه است.ادبشون هم بیشتره."
مهران:"آخه من اون ببو نیستم من از نوع گلابیم."
_"بهتر من گلابی دوست دارم.میوهبه این خوشمزه گی دلتم بخواد گلابی باشی."
مهران:"آخه من باید چی باشم کهازم بدت بیاد."
مهران:"خوابیدی؟"
اولش فکر میکردم داره خودشو لوس میکنه که من نازشو بکشم.اما sms آخرش بهم برخورد.احساس کردم می خواد منو ازسرش وا کنه.احساس کردم که دارم زیادی خودمو بهش می چسبونم.یهاحساس بد. خیلی ناراحت شده بودم.براش sms زدم و گفتم:
_"مهران اولاً گوشیتو درست کن.دوماًمجبور نیستی که برای اینکه از شرم خلاص بشی این قدر به خودت توهین کنی و تبدیل به میوه بشی. اگه می خوای برم و دیگه خوشت نمی یاد مزاحمت بشم فقط کافی بود بهم بگی.من دیگه زجرت نمی دادم. ولی بدون آقا مهران دلمو شکستی."
انتظار داشتم یه عکس العملی نشون بده اما هیچی.
_"یادم رفت اینو بگم.امیدوارم هر جا که هستی با هر کس که هستیهمیشه شاد و خوشحال باشی.من همیشه برای خوشبختیت دعا میکنم. ولی این انصاف نبود."
نمی دونم شاید هر پسر دیگه ای جای مهران بود می فهمید که ناراحت شدم و باید از دلم در بیارهاما نمی دونم. مهران یا نمیفهمید یا نمی خواست که بفهمه.
_"مهران...حرفی که زدی جدی بود؟یعنی تو واقعاً...مهران دلم شکست خیلی. اگه ارزشی برات نداشتم چرا..لااقل میتونی جوابمو بدی که چرا؟؟؟"
_"فقط بدون جواب sms مثل سلام واجبه.این smsخودته من شخصیتتو دوست داشتم که خیلی مقاوم بود اما ظاهراً بد شناختمت."
_"مهران جوابمو بده باهات کار دارم.این توهینه که من 10تا sms بدم و تو یکیشم جواب ندی.مهران می خوام حرف بزنم. لااقل اونایی که تو دلمه بگم."
خیلی شاکی بودم.خسته بودم.داشتم باور می کردم که براش مهم نیستم. میخواستم همه ی شکایتمو با یه sms نشون بدم.براش نوشتم:پازل دل یکی رو بهم ریختن هنر نیست...هر وقت با تیکه های دل یه نفر یه پازل جدید براش ساختی هنر کردی."
بالاخره جوابمو داد اما انگار جاها عوض شده بود.اون شاکی تر بود.
مهران:"یعنی چی این حرفا میفهمی؟سرت به جایی نخورده یعنی این همه حرف فقط به خاطر گلابی بود؟ نمیفهمم چی میگی اگه اینا بهانست که ازم راحت شی خب باشه من که گفتم منو فراموش کن.منم نمی بخشمت دلمو شکستی آخه دختر نمی دونم کی هستی از یه طرف امیدوارم میکنی از یه طرف ...باشه بهت قول میدم که نه دیگه صدای کثیفمو بشنوی و نه حتی sms از من به دستت برسه بعد از این sms دیگه sms نده که جواب نمیدم. خداحافظ سوگند."
هنوزم بعد مدتها وقتی به این smsو حرفاش فکر میکنم سرم درد میگیره. بعضی وقتها از کارامون خندم میگیره.واقعاً همه ی این دعوا هاسر یه سوء تفاهم. اگه مهران جواب sms اولمو می داد و می گفتکه منظورش اونی نبوده که من فهمیدم همه چیز حل میشد یا اگه من اون sms رو پای شوخی میزاشتم همه چیز حل بود.
گریم گرفته بود.من همیشه حرفایمهران رو باور میکردم.این حرفشم باور کردم.داشتم دیونه می شدم یعنی دیگه جوابمو نمی داد.می خواستم زار بزنم.شاید اگه این قدر حساس نبودم. شاید اگه این قدر بهش توجه نمی کردم اوضاع یه جور دیگه بود. اما اونقدر برام مهم بود که حتی حاضر نبودم یهلحظه از من ناراحت بشه چه برسه به این که خداحافظی کنه و بخواد برای همیشه بره.
_"مهران من فکر کردم تو دیگه نمی خوای صدامو بشنوی.خواهش میکنم.من دارم دیونه می شم.لطفاً دیگه از این حرفا نزن.من معذرت میخوام.متأسفم."
نمی دونم.واقعاً نمی دونم من مهرانو دوست داشتم و حاظر نبودم یه لحظه ناراحت باشه. اما آیا اونم منو دوست داشت؟ پس چه طور می تونست ناراحتیمو ببینه و هیچی نگه.چه طور می تونست خودش کاری بکنه که من در حد جنون ناراحت بشم.همیشه کاراش منو بهمرز جنون میکشوند.
اما اونقدر روش اثر نداشتم که بتونم جلوی این کارشو بگیرم. نمی دونم شاید از این که من تو اینوضعیت باشم لذت می برد. شاید فقط با من این رفتارو می کرد. نمی دونم.
_"بچه ها شوخی شوخی به گنجشک ها سنگ می زنند اما گنجشک ها جدی جدی میمیرند.
آدما شوخی شوخی به هم زخم زبون میزنند ولی دل ها جدی جدی مشکنند.
تو شوخی شوخی لبخند زدی ولی من جدی جدی عاشقت شدم."
Sms هایی که برای مهران میفرستادم با دقت انتخاب میکردم جوری که دقیقاً شرح حال خودم بود.اما اون هیچ کدومشونو باور نکرد.
_" مهران اگه می خوای تنبیهم کنی لطفاً بسه تنبیه شدم.دیگهزود برداشت نمیکنم. من نمی فهمم تو کی شوخی میکنی و کی جدی هستی.همران بی تفاوتنباش تحملشو ندارم.بهم گفتی نمی خوای ناراحت باشم.الان از ناراحتی گذشته نزار اشکام دربیاد.چیزی بگو لطفاً.خیلی تنهام پوچم."
_"مهران فکر نمی کردم اینقدر سنگ دل باشی.اگه دلتو شکستم معذرت میخوام اما تو این کارو نکن.مگه من جز تو کسی رو دارم.دیگه دارم خون گریه میکنم."
مطمئنن این حرفا رو به هر کسی می زدم حتی اگه منو نمی شناختیهsms یک کلمه ای می فرستاد تا لااقل آروم بشم اما جواب همه ی sms های من یه sms خالی بود.
از خودم متنفر بودم.چرا؟آخه چرا مهران باید اینقدر برام مهم باشه.هیچوقت یادم نمی یاد که در برابر کسی اینقدر کوتاه اومده باشم یا از کسی اینقدر خواهش کنم. همیشه این بقیه هستن که کوتاه میان نه من. من در برابر مهران اند کوتاه اومدن بودم.همران دلمو شکوند اما من ازش معذرت خواهی کردم.بعضی وقتها فکر می کردم که جای من و اون عوض شده یعنی من پسرم واون دختر.همیشه این من بودم که نازشو میکشیدم و منت کشی می کردم. اون همیشه سنگ بود.برای خودمم این همه اصرار غیرقابل درک بود اما نمی دونم.دست خودم نبود.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#29
Posted: 26 Nov 2012 14:15
_"مهران:" sms خالی یعنی چی؟ مهران باورم نمیشه که هیچ ارزشی برات نداشته باشم.باورم نمی شه که بتونی این همه ناراحتیمو ببینی و بی تفاوت باشی.من که تحمل یه لحظه ناراحتیتو ندارم. پس همه ی حرفات دروغ بود.که برات ارزش دارم و...می دونستم که سادم اما نه اینقدر.درس تلخی بود."
سرمو گذاشته بودم رو پاهام و بادستام سرمو گرفته بودم. داشت ازدرد می ترکید.یه دفعه دیدم مهران زنگ زده.گوشی رو برداشتمو گفتم: الو،سلام.
با صدای سردی گفت:علیک سلام حالت خوبه؟ سرت به جایی خورده.هیچ معلوم هست که چی داری میگی؟"
_"من آره.اما تو چی؟sms خالی یعنی چی؟"
مهران:"یعنی حرفی برای گفتن ندارم."
_"مهران همین. حرفی برای گفتن نداری؟بابا من هنوز نمی فهمم که تو کی شوخی می کنی کیجدی حرف میزنی.من هنوز نفهمیدم که تو از چی ناراحت میشی از چیناراحت نمی شی.مهران میترسم حرف بزنم.می ترسم یه چیزی بگم که تو ناراحت بشی بدون این که خودم بخوام یا حتی بفهمم.هر دفعه که قطع میکنی مطمئن نیستم که دفعه دیگه صداتو بشنوم. مهران خواهش میکنم با من این کارو نکن.تحملشو ندارم.داغون میشم."
مهران:"باشه.حالا چرا اینقدر ناراحتمیشی.سوگند راه ها بستست شایدمن مجبور بشم برگردم تهران.حالا این قدر ناراحت نباش."
همین.با همین چند تا کلمه آروم شدم.یکم با هم حرف زدیم.بعد گفت خیلی خستم. می خوام همین جا توی ماشین بخوابم.کلی سفارش کردم که مواظب خودش باشه.آخرشم گفتم: خوب بخوابی.خداحافظی کردمو رفتم سر درسم.شبم ساعت 11:5 خوابیدم. چندشب بود که شام نمی خوردم یعنی اشتها نداشتم.صبح هم بدون صبحانه می رفتم دانشگاه.ناهارم کههیچی.تمام غذام شده بود عصرکه می اومدم خونه یه عصرونهای بخورم.فقط همین.خلاصه گرفتم خوابیدم.اما ساعت 12:5 با صدای sms بیدار شدم.مهران بود. وقتی به گوشی نگاه کردم دیدم این sms سومین sms بود که بهمداده بود و من تازه متوجه شده بودم.
مهران:"نمی دونم چرا؟ ولی می خوام کمکت کنم اما فکر میکنمبیشتر عذابت میدم و من اینو نمی خوام.فقط دارم به مشکلاتت اضافهمیکنم. می دونم الان میگی که مندوست دارم آخه پیشت شرممه. به خدا می دونم دارم یکی دیگه رومثل خودم داغون میکنم. ترو خدا اگه میشه منو فراموش کن آخه مناینجوری فقط به خاطرت عذاب میکشم."
مهران:"خوابیدی سوگند؟"
مهران:"باشه سوگند جوابمو نده منم منتظر نمی مونم."
_" سلام مهران خوبی؟ من تازه متوجه sms هات شدم آخه یه کوچولو خواب بودم.تو که باز از این حرفای بد زدی.چی کار کنم که این حرفا رو ترک کنی تو؟"
_"مهران جان فکر میکردم الان خوابی.چرا فکر تو مشغول میکنیجانم. تو خسته ای و من پر رو تر از این حرفام که این جوری کوتاه بیام. بزار دوستت باشم. حتی صدام."مهران:" آخی شرمنده. نمی دونستم خوابی. فردا امتحان داری. بگیر بخواب ولی رو حرفم فکر کن."
_" نوچ فکر نمی کنم.تا فردام یادم میره. ببینم بهت یاد ندادن اصرار بیخود نکنی؟ هر بار که میگی احساس میکنم که خودمو چسبوندم بهت. میشه نگیدیگه؟"
مهران:"نوچ، این منم که مشکلاتمو،بدبختیمو،غمموچسبوندم بهت.آخه به چه زبونی بگم؟ میشه بگی؟ آخه من ببو گلابیم."
_"باز گفت گلابی.حالا من نصف شبی هوس گلابی کنم کی جواب میده؟ هان؟ بابا من گلابی دوست دارم. غم و مشکل دوست دارم. ببو و مهران دوست دارم.میفهمی؟"
مهران:" نوچ. من هیچی نیستم هیچی میفهمی؟ نمی خوام تکیه به دیواری کنی که زیر بناش سسته که هر لحظه امکان ریزش داره. آخه تو هم داغون میشی عزیزم.نه میزاری خودم خرابش کنم نه این که میگم تکیه نده گوش میکنی."
_"مهران قرار شد دیگه از این حرفا نزنی.بچه تو حرف خوب بلد نیستی آدمو امیدوار کنی؟ باید همش آدمو بچزونی؟ من ستونت میشم تا محکم باشی.ok ؟"
_" مهران تو الان کجایی؟ احتمالا پشت رول و در حین رانندگی که نیستی؟ در ضمن بی تعارف این دفعه بگی گلابی هستی صدات میکنم مهران گلابی تا اعصابت خورد بشه."
مهران:"گلابی"
بچه پررو از رو نمی رفت که. تازه خوشش اومده بود.
_" حالا که اینجوریه نمی گم مهران گلابی تا بیشتر بسوزی. خوبت شد؟ مهران کجایی؟"
مهران:" دارم میرم خونه"
_" تو که از 9 داشتی میرفتی خونه.چه جوریاست که رفتنش بیشتر از برگشتنش طول میکشه؟ داری میریتهران دیگه؟ باز تو پشت رول sms بازی میکنی. میکشی منو."
مهران:" بهت که گفتم خوابیدم بیدار شدم دارم میرم ویلای بابلسر."
_"مواظب باش مهران حواستو جمعکن. رسیدی خبرم کن باشه. من که هر چی میگم بر عکس میکنی انصافاً sms نزن این جوری خطرناکه. گوشیتو توقیف میکنما."
مهران:"چشم خانمی تو هم بخوابشب بخیر."
اون شب با یه لبخند شیرین خوابیدم.مهران چه مهربون شده بود. خیلی کم پیش میومد که مهران این قدر مهربون بشه. کم پیش میومد که ازم تعریف کنه. چه برسه بهم بگه خانمی. مثل بچه عقده ای ها شده بودم. از بس مهران ناز میکرد و من نازشو میکشیدم. یه کلمه ی خانمی و عزیزم برام خیلی مهم جلوه میکرد.خلاصه اون شب خوشحال خوابیدم. صبح زود مامانم بیدارم کرد. سریع حاظر شدم رفتم دانشگاه. ساعت 10:5 امتحان داشتیم. داشتم تند تند با بچه ها مسئله کار میکردیم. اما همه ی فرمولها یادم رفته بود. همه ی حواسم پیش مهران بود. قرار بود وقتی رسید خونه بهم smsبده اما این کارو نکرده بود. پنج دقیقه مونده بود به امتحانم که تند تند براش 2 تا sms دادم.
_"سلام.اگه خوابی ببخشید. اخه قرار بود وقتی رسیدی خبرم کنی.Sms ندادی خودم زدم. بگیر راحت بخواب که به استراحت خیلی احتیاج داری. خوب بخوابی."
جوابمو نداد گفتم خواب. اما خیلی بهش حسودیم شد.
_" سلام خوبی؟ خوابی تنبل؟ ای کاش منم الان خواب بودم. 10 دقیقهی دیگه امتحان دارم و همه ی فرمولها یادم رفته و تبدیل واحدم افتضاح. برام دعا کن. لطفاً."
امتحانم خیلی سخت بود تا ساعت12:45ً طول کشید وقتی از سر جلسه بلند شدم اومدم بیرون دیدم مهران sms داده و گفته: سلام می دونم هنوز دانشگاهی. خب امتحان چه طور بود؟ رو حرفم فکر کردی؟ می خوام زود جواب بدی."
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#30
Posted: 26 Nov 2012 14:16
مهران این sms رو ساعت 11:20ً داده بود و چیزی حدود 20ً ازش میگذشت. می خواستم گریه کنم. امتحانمو افتضاح داده بودم.اصلاً امیدی نداشتم که قبول بشم. احتیاج به دلداری و روحیه داشتم. دلممیخواست با مهران حرف بزنم تاآرومم کنه.
_" مهران میخوام باهات حرف بزنم. احتیاج به دلداری دارم. امتحانمو گند زدم میفتم بد رقمه."
یه ده دقیقه بعد مهران زنگ زد داشت می خندید. سلام کردمو گفتم: چرا می خندی؟
مهران:"امتحانتو خراب کردی؟"
با یه حالت گریه ای گفتم: آره.."
من ادمی بودم که همیشه هر وقت ناراحت میشدم برعکس عمل میکردم. یعنی هر وقت که خیلی ناراحت میشدم بیشتر شلوغ بازی در میاوردم و سروصدا میکردم. اما یه وقتایی بود که با این که خیلیخوشحال و راضی بودم. خیلی آروم بودم و فقط فکر میکردم.
الان هم همون موقع بود. دلم میخواست گریه کنم. اما نمی کردم. با یه حالتی که اگه کسیمی دید بیشتراز اینکه ناراحت بشه خندش میگرفت. داشتم ناله و نفرین میکردم و هی زوزه میکشیدم.
دوستام یکی یکی پیداشون میشدو می خندیدن. یکیشون که میگفت آسون بود اون یکی میگفت من که کلی فرمول نوشتم برای استاد. هر چی بلد بودم ریختم رو برگه. من از خودم راضیم. اونام که اینارو میگفتن بیشتر دلم میسوخت من چقدر خنگم که امتحانمو خراب کردم. مهران همین جور داشت می خندید. حرصم گرفت گفتم: مرسی از این همه دلداری. آخر ماه باید یه پولی به من بدی که اینقدر خندوندمت و دلتو شاد کردم.
مثلاً میخواست دلداریم بده. برگشت گفت: خب اشکال نداره. اگه افتادی ترم بعد میگیری دوباره.
اگه جلوم بود با یه چیزی میزدم تو سرش.
_" مرسی که گفتی من که خودم نمی دونستم.بابا معلومه که میفتم هیچی تو برگه ننوشتم."
مهران:" منم یه بار همین جوری امتحان دادم.هیچی تو برگه ننوشتم. می دونی چند شدم؟ شدم 17. تو هم نگران نباش. من برات دعا میکنم.باشه؟"
خندم گرفته بود.دلداری دادنشم بهورش خودش بود.آخه وقتی چیزی ننوشتم استاد چه جوری می خواد نمره بده. اصلاً به چی می خواد نمره بده. گفتم : باشه.
مهران:" ببین سوگند من کادوتو با ماشین فرستادم اونجا گفتم یکیبره بگیرتش با آژانس بیاره همون جایی که گفتی. فقط تو تا نیم ساعت دیگه اونجا باش."
ادامه دارد ...
روزگار غریبی ست نازنین ...