ارسالها: 2557
#41
Posted: 26 Nov 2012 21:05
زنگی میگذشت بدون اینکه من بفهمم.بدون هیچ هیجانی.بدون هیچ اتفاق خاصی.هنوزم می رفتم دانشگاه.هنوزم با دوستام تا وقت گیر میاوردیم شیطونی می کردیم.خودمون با خودمون خوش بودیم.مریم همیشه ی خدا مشکل عشقی داشت. با یکی دوست میشد و دو روزه بهم می زد چون یارو آدم درستی نبود.اما یه چند ماهی طول میکشید تا یارو رو فراموش کنه و دست از سرش برداره.چون بهم زدنش عادی بود اما بعدش همش تو فکر این بود که یه جورایی حال طرف و بگیره اما چون هیچ شناختی نداشت تو این زمینه همیشه یه جورایی خودشو ضایع می کرد.مثلاً هی زنگ می زد به یارو حرف نمی زد.یا یکی یکی ماها رو مجبور می کرد زنگ بزنیم به طرف و یه فامیلی اشتباهبگیم و طرفم که کرم داشت دوبارهخودش زنگ می زد به ماها و ما باید میپیچوندیمش.
وقتی زیر بار این کارا نمی رفتیم خودش یواشکی موبایلمونو بر می داشت و واسه یارو، یه تک زنگ می زد و یارو هم بعد یه چند دقیقهزنگ می زد و می گفت:خانم کاری داشتین تماس گرفتین؟
ماهام بدبختا از همه جا بی خبر درتعجب به سر می بردیم اما وقتی قیافه ی مریمو می دیدیم شصتمون خبر دار می شد که قضیه از کجا آب می خورد.بعد مجبور بودیم بگیم:ببخشید آقا این بچه ی ما یکم بی تربیته دست زده به موبایلما و شمارو گرفته.
یا اینکه:ببخشید موبایلم دست دوستم بود و من نمی دونم که آیا با شما تماس گرفته یا نه.
همیشه ی خدا از دست مریم با این کاراش شاکی بودیم چون همیشه دردسر درست می کرد.
مهسا هم که هر ده روز یه دفعه یهخواستگار براش می یومد و اونم ندیده ردش می کرد می رفت.ماهام حرص می خوردیم که آخه چه طور ندیده رد می کنی شاید مورد خوبی بود.
اونم می گفت:آخه من الان قصد ازدواج ندارم.مهسا دختر خوشگل ونازی بود.قد بلند و لاغر و مهربونی بود واخلاق خوبش زیباترو دوست داشتنیش می کرد اما دلیل نمی شه همه رو رد کنه.
ماهام در عجب بودیم که پس کی قصد ازدواج پیدا می کنه.آخه مهسا یه سال و نیمی از ماها بزرگتر بود و توی یکی از شهرهای همسایه زندگی می کرد و شهر چندان بزرگی هم نبود و ما همش به این فکر می کردیم که آخه یه شهر چقدر پسر جوون واجد شرایط ازدواج داره که این نصف بیشتر شون و رد کرده و آیا دیگه پسر جونی توی شهر باقی مونده یا نه؟
روجاهم توی خوابگاه زندگی می کرد و همیشه خبرای دست اول از کل دانشگاه و اون به ما می داد.اصولاً بچه های خوابگاهی هم کل بچه های دانشگاه و با اسم و مشخصات می شناسن هم خبرا اول به اونا می رسه بعد به ماها.
علاوه بر خبر های دانشگاه هر وقت که روجا می رفت شهرشون و برمی گشت در مورد پسر یکی از همکارای مامانش می گفت:که این مامانم یواشکی یه خوابایی برام دیده و برای اینکه نکنه من مخالفت کنم به من نمی گه اما زیرزیرکی یه کارایی میکنه و خواهر کوچیکم مراقبشه و تا اتفاق تازه ای میوفته بهم خبر میده.منم پسره رو خیلی اتفاقی دیدم و ای پسربدی نیست و از نظر تحصیلات و کار وخانواده هم خوبه و در حد ماهاست.
جالبه چون روجا از سال دوم دانشگاه در مورد این کیس که یه جورایی پنهان بود حرف می زد و تقریباً کل کسایی که روجا رو می شناختن در موردش می دونستن و نکته اینجاست که ما هیچ حرکتی ازطرف مادر روجا یا خانواده ی پسر دال بر نظر داشتنشون به روجا نمی دیدیم یه جورایی بیشتر فکرمی کردیم که روجا تمایل بیشتری به ازدواج با اون پسرداره تا اون خانواده به روجا.در هر حال همیشه سعی می کردیم جلوی خیال پردازیشو بگیریم.
منم که از هر چی ازدواج و این حرفا بود بدم میومد.راستش کلی خانوادههای قدیمی و جدید دور و اطرافم دیده بودم که عاقبت خوبی نداشتن و به نظر من تا آدم کسیو درست و کامل نشناخته نباید خودش و اسیر کنه و شناخت کاملم هیچ وقت امکان پذیر نمیشه.در هر حال دوست نداشتم تا درسم تموم نشده هیچ مشغولیت ذهنی پیدا کنم و تصمیم هم داشتم کم کم تا ارشد به درس خوندنم ادامه بدم.
خلاصه زندگی با همه ی این اتفاقای معمولی و همیشگیش میگذشت موقع امتحانات ترم دوم چه وقتی مشغول درس خوندن بودم چه موقع امتحان دادن یاد مهران یک لحظه ولم نمی کرد.همش یاد ترم قبل و امتحاناش بودم.یاد مهران که برام دعا میکرد. هیچ وقت عادت نکردم درسامو در طول ترم بخونم همیشه شب امتحان درس می خوندم.یاد حرف مهران افتادم.« تو فقط به خاطر من درس بخون.» و من خوندم.نمره هام از همیشه بیشتر شد و معدلم بهتر از ترمای قبل
ادامه دارد ...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#42
Posted: 26 Nov 2012 21:09
یک اس ام اس (5)
همش هم به خاطر حرف مهران بود.بهش قول داده بودم که درس بخونم و این تنها کاری بودکه می تونستم انجام بدم.نگفته بودم که مهران از دبی دوتا عروسک برام آورده بود.هر دو سگ بودن اما یکی دختر بود با روبان و سنجاق روی گوشاش و یک کلاه به دستش و یکی یک سگ گوش کوتاه،پسر تنبل،درازکش که آدم فکر می کرد همیشه خوابش می یاد و در حال چرت زدنه.
مهران خودش براشون اسم انتخاب کرده بود برای پسره مهران گلابی و برای دختره سوگند.گفتهبود می خواستم دختره رو برای نگه دارم اما دلم نیومد جداشون کنم گفتم بهتره که مهران و سوگند هردو کناره هم و پیش تو باشند.
جای سوگند همیشه بالای تختم بود و با اون چشماش زل میزد به من و مهران گلابی همیشه روی تختم ولو بود و با اون چشمای خمار از خوابش نای هیچ کاری و نداشت وقتی دلم می گرفت با مهران گلابی حرف می زدم و درددل می کردم.احساساتم بهم میگفت به حرفام گوش میده.انگارخود مهران می دونست که چقدر تنهام و واسه همین اونو بهم داد تا بتونی راحت حرفای دلم و بهش بگم.
درسته که دوستای زیادی داشتم و همیشه هروقت که بهم احتیاج داشتن سعی کردم کنارشون باشم و دلداریشون بدم.اما معمولاً وقتی به کسی احتیاج پیدا می کنم هیچ کس دورو برم نیست تا به حرفام گوش کنه.
مهران گلابی بهترین همدمم بود.همیشه حاضر و همیشه مشتاق برای شنیدن گلایه های هرروزه و بی پایان من از زندگی.
تابستونا رو دوست داشتم اما همیشه کسل می شدم.با وجود هوای گرم و رطوبت زیاد و شرجی بودن این شهر نفس کشیدن برام سخت میشد.حتی میلی به بیرون رفتن از خونه نداشتم.دوست داشتم ساعتها تو اتاقم و روی تختم زیر باد مستقیم پنکم دراز بکشم و فقطکتاب بخونم.
البته اونقدرهام بیکار نبودم.مشغولجمع کردن جزوه ها و کتابهای مختلف برای کنکور ارشد بودم.فقط یک سال از درسم مونده بود و فکر اینکه بعد از تموم شدن درس باید تو خونه بشینم وردل مامانم و داداشام دیوونم میکرد.
تاآخر تابستون کلی جزوه و کتاب جمع کرده بودم و فقط یه کوچولو از اونا رو خونده بودم در حد یکی یا دو جزوه.اصولاً تا جوزده نمی شدم درس نمی خوندم.
تابستونم با تمام روزای بلندش تموم شد و بازم اول مهرو بازم درس و دانشگاه.جالبه که آدم همیشهحسرت چیزایی رو که نداره می خوره.وقتی دانشگاهی و در حال درسخوندن حسرت تابستون و روزای تعطیل و بیکاری و می خوری.
وقتی تابستون و تعطیل دلت میگیره از این همه بی کاری و بی هدف.دلت هدف می خواد و یه امید و هیجان و انگیزه برای زود بیدار شدن توصبح.وقتی تابستونه و هواگرمه دلت سرمای زمستون و می خواد و برعکس.
البته من همیشه سرما رو بیشتر از گرما دوست داشتم عاشق برف و بارون هستم شاید به خاطر اینکه خودم تو زمستون به دنیا اومدم.
چند روز قبل از شروع ترم با بچه ها رفتیم دانشگاه و انتخاب واحد کردیم همیشه با هم و دسته جمعی انتخاب واحد میکردیم که همه مون توی یک گروه و یک ساعت بیوفتیم و باری این کار باید زودتر از بقیه اقدام میکردیم چون همکلاسی های دیگمون هم دوست داشتن با دوستای صمیمیشون توی یک کلاس باشن.
با مهسا و روجا و مریم توی سالن روی یه پله نشسته بودیم و داشتیم سردرسا بحث می کردیم که کدوم درس و چه ساعتی و چه روز بگیریم بهتره تا هم همه ی روزای هفته مون پر نشه و هم کلاسا پشت هم باشه که مجبور بشیم کلی بین کلاسا معطل باشیم وم علاف.
من:نه مهسا این درس و دوشنبه بگیریم بهتره.
مهسا:آخه چرا؟ 3_1 ساعت خیلی بدیه من همیشه خوابم میگیره و هیچی از درس نمی فهمم این جوری نه می تونم به درس گوشبدم نه جزوه بنویسم.
برای اینکه بهتر توضیح بدم از جام بلند شدم و جلوی بچه ها وایستادم و سعی کردم مثل یک معلم خوب که سعی میکنه یک مسئله ی خیلی راحت تو کله ی چند تا بچه ی خنگ فر کنه توضیح بدم.
من:ببین عزیزم اگه این درس و دوشنبه 3_1 بگیریم بهتره هم اونساعت الکی علاف نیستم چون در حال باید تا 3 که کلاس بعد بمونیم تو دانشگاه هم اینکه بی خودی به خاطر این درس آخر هفته پا نمیشیم بیایم دانشگاه آخه کی دوست داره آخر هفته 4 ساعت بی خودی بیاد دانشگاه اونم این همه راهرو بعدم...
تا اومدم بقیه رو بگم دیدم این سه تا اصلاً به من نگاه و توجه نمی کنن زل زدن به پشت سرم و مات نگاه می کنن و با تعجبو دهن باز مونده بودن.
کفرم دراومد من داشتم واسه اینا گلومو پاره می کردم تا اینا بفهمن.بعد اصلاً به من نگاهم نمی کنن ولی چرا اینقدر تعجب کرده بودن؟ همه ی اینا توی یکثانیه تو ذهنم اومد بود عصبانی شدم و کفری گفتم:چتونه شما جن دیدید؟ من دارم با شماها حرف می زنما.هی...به کجا نگاه می کنید؟
یه دفعه یه صدای آشنا از پشت سرم گفت:ببخشید اتاق مهندس امینی کجاست؟ هم ترسیده بودم هم جاخورده بودم. با یه حالت منگی برگشتم پشت سرمو نگاه کردم. یه پسر جوون 27_26 ساله با قد بلند و خوش تیپ با یه کت وشلوار مشکی و خوش دوخت جلوم وایساده بود.بوی ادکلنش آدمو مست میکرد.دوست داشتی همچین بهش بچسبی تا بوشو به خودت بگیری.
موهاشو همچین خوش حالت و قشنگشونه کرده بود و فرم داده بود که آدم دوست داشت یه دستی به موهاش بکشه.چشم و ابرو و موهایمشکی وچشمای دقیق با یه حالتخاص توی چشماش که همین نگاهخاص جذابیت صورتشو بیشتر می کرد با یه قیافه یی که وقتی با کل تیپ و هیکل و قیافه کنار هم می زاشتی خیلی جذاب می شد و آدمو به سمت خودش می کشید.
با اینکه تو لحظه ی اول فکر کردم صداش آشناست اما هر چی به قیافش نگاه کردم هیچ آشنائیتیتوش نمی دیدم.اشتباه کردم دفعه یاولم بود که این پسرو می دیدم.هممون زل زده بودیم به این پسره و هیچ کدوم جواب نمی دادیم اونم که دید ما جواب نمی دیم فکر کرد سؤالشو نشنیدم.
من:ببخشید؟؟؟
پسر:اتاق مهندس امینی؟
با دست به انتهای سالن اشاره کردم.قد یه ثانیه یا کمتر تو چشمام نگاه کرد.یه جور عجیبی بود. بعد به سمت انتهای راهرو و اتاق مهندس امینی رفت.
همون جور که رفتنشو نگاه می کردم نشستم سرجام بین بچه ها.پاهام سر شده بود.همه مون داشتیم از فضولی می مردیم که بفهمیم این پسره کی بوده.از حق نگذریم خوش تیپ و خوش قیافه بود.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#43
Posted: 26 Nov 2012 21:10
مهسا:این کی بود بچه ها؟
همه ی سرها به علامت نمی دونم تکون خورد.هنوز هیچکی چشمشو از ته سالن برنداشته بودبا اینکه پسره رفته بود تو اتاق ولی ما کماکان زل زده بودیم به سالن.
روجا:فکر می کنید دانشجو بوده؟
مریم: نه بابا دانشجو چیه؟بهش می خورد ترم یکی باشه؟
مهسا:شاید درسش تموم شده؟
من:یعنی اگر ترم بالائیمون بود ما یادمون نمی یومد؟این یارودفعه ی اولشه اومده اینجا نمی بینید آدرس اتاقا رو از ما پرسید.
دوباره سرها به نشانه ی آره تکون خورد.برگشتم نگاهشون کردم دیدم تو عالم خودشونن و زل زدن به سالنیکی یه دونه زدم توسرشون تا به خودشون اومدن.
من:ندید بدید بازی چرا در می یارید شما؟ مگه تا حالا پسر ندیده بودید؟
مهسا:چرا دیده بودیم اما این از همه شون بهتره.نمی دونم یه حس عجیبی میده.
مریم:آره حسش عجیبه اما کی گفته از همه بهتره؟تو دانشگاه خودمونم کلی پسر خوب داریم.
بعد شروع کردن حرف زدن پشت سر دانشجوها.خلاصه بعد 3 ساعت تونستیم انتخاب واحد کنیم و بریم سر خونه زندگیمون.
مهیشه هفته ی اول شروع ترم کلاسا تق و لقه اما نه برای دانشگاه ما.انگار همه ی بچه ها چه اونایی که تو همین شهر زندگی می کنن چه کسایی که از شهر های دیگه میان و خوابگاهی هستند قسم خوردن سر همه ی کلاسها حاضر باشند و حتی یک دونشونم جانندازند.البته شاید هم حق داشته باشند.سال دوم که بودیم می خواستیم مثلاً نشون بدیم که دانشجو هستیم و بزرگ شدیم و دیگه لازم نیست از اولین روز شروع کلاسها بریم سر جلسه تا آخرین روزش.گفتم هفته ی اول که معمولاً یه سری از بچه ها نمی یان دانشگاه با هم هماهنگ کنیم و یک روزی که فقط یک کلاس داشتیم هیچ کدوممون نیایم کلاس.استادم ببینه هیچ کسی نیومده کلاسو تعطیل می کنه و بی خیال میشه.اما استاد بی خیال نشد.برای تلافی کار ما به همه ی بچه های کلاس یه غیبت خوشگل داد و گفت اگه دوباره دست جمعی کلاسو تعطیل کنید بهتره برید این درسو حذف کنید.
از اون روز به بعد هیچکی جرأت نداره با هماهنگی قبلی نیاد سر کلاس چون این استادا هر کاری از دستشون برمیاد.
هفته ی اول و کلاً جلسه ی اول بیشتر وقت کلاس مربوط میشه به معرفی استاد و دانشجوها و نحوه ی تدریس منابع مورد استفاده و چگونگی امتحان و تقسیم نمره های امتحانی و...اما ماها که سال آخربودیم تقریباً همه ی استادامونو می شناختیم.استادها هم بعد چهار سال چه به قیافه چه اسم هممون رومی شناختن.
اما کلاسهای اختیاری معمولاً استادهای جدیدی داشت که یا مال گروه های دیگه بودن یا از دانشگاه های دیگه اومده بودن. وسط هفته بود و ساعت دوم کلاسها.یه درس اختیاری بود.اختیاری که چه عرض کنم همچین اختیاری هم در کار نبود.دانشگاه درسو پیشنهاد می ده و ما باید این درسو بگیریم چون هیچ درسی اختیاری دیگه ای غیر از اونی که دانشگاه موظفمون کرده بگیریم وجود نداره.در واقع یه جورایی میشه گفت «درس اجباری».خلاصه سر کلاس نشسته بودیم و همه داشتن با هم حرف می زدند. هم همه ای راه افتاده بود تو کلاس.من معمولاً همه ی جزوه ها رومی نویسم با این که سعی می کنم تند تند بنویسم و به خاطر همین خرچنگ وقورباغه می نویسم اما بازم جا می مونم.
مهسا خیلی آروم آروم جزوه می نویسه اما کم پیش می یاد که جا بمونه و معمولاًجزوش از همه مون کاملتره.ساعت قبل هم من سر جزوه نویسی یه چند جایی رو جا مونده بودم و به خاطر همین جزوهی مهسا رو گرفته بودم که تا قبل از ورود استاد جدید به کلاس قسمتهایی که ننوشته بودمو پیداکنم وبنویسم.انقدر سرم گرم کار خودم بود که نفهمیدم کلاس ساکت شده و یکی دو نفر دارن سلام می کنن.حتی به سقلمه های مهسا که پهلومو داشت سوراخ می کرد توجهی نداشتم.اما یه دفعه با شنیدن یه صدایی منجمد شدم.
_:سلام من معینی هستم.استاد این درستون.با اینکه درستون اختیاریه اما خیلی مهمه.امیدوارم که همه سرکلاسها به صورت منظم و کامل شرکت کنند و استفاده ی کافی رو از کلاس ببرن.خوب...اسمها رو بر طبق لیستی که آموزش به من داده می خونم تا با قیافه و اسامی آشنا بشم."
سرمو بلند کرده بودم و زل زده بودم به استاد معینی.صدا خیلی آشنابود اما قیافه...
استاد معینی همون پسری بود که تو سالن ازمون آدرس گرفته بود وما مثل خنگا رفتار کرده بودیم.وای چه گند عظیمی.کاش یکم معقولانه تر عمل کرده بودیم.
یه آن به خودم اومدم دیدم سقلمه ی مهسا دیگه از پهلو گذشته و رسیده به دل و رودم.همچین درد گرفته بود که نگو.با عصبانیت برگشتم یه چشم غره بهش رفتم می خواستم یه چیزی بهش بگمکه دیدم،با چشم داره بهم اشاره می کنه و زیر لبی میگه:بگو بله..بگو بله..اسم توروخونده...
یه نگاه به دورو برم کردم و دیدم همه دارن به من نگاه می کنن و منتظرن.تازه دوزاریم افتاده بود.یه نگاه به استاد کردم دیدم خیلی آروم داره بهم نگاه میکنه ومنتظره.
توجام صاف نشستم و دستمو بردم بالا یعنی «بله».
استاد همون جور که بهم نگاه میکرد با یه لبخند محو گفت:خانم سوگند آریا؟
_:بله استاد.
یه ثانیه دیگه بهم نگاه کرد و بعد رفت سرغ اسم بعدی. منم برگشتم به مهسا گفتم: چی میشد زودتر بهم میگفتی تا آبروم نره؟
مهسا:بابا رو توبرم آرنجم درد گرفت بس که کوبیدم بهت.
روجا:بسه دیگه. ساکت استاد داره نگاهمون میکنه.
آروم نشستن سر کلاس خیلی سخته مخصوصاً که باید ساکت بشینی و توکل کلاس فقط یک نفر حرف بزنه. معمولاً خونه ی پرش یک ساعت اول شروع کلاس آدم بتونه خودش و نگه داره و بهزورم که شده به حرفهای استاد گوش کنه اما از یک ساعت که گذشت دیگه این فکر آدم به همه جا کشیده می شه به غیر از درس و کلاس.
من معمولاً سریع خوابم میگیره. سرم سنگین میشه و چشام قیلی ویلی میره و پلکام هی میوفته روی هم و سرم خم میشه. این همیشه یه مصیبت عظیمه. واسه همین سعی میکنم سر کلاسا همیشه عینک طبیمو بزارم رو چشمام که حالت خواب آلودگی چشمام کمتر پیدا باشه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#44
Posted: 26 Nov 2012 21:15
کلاسهای استاد معین هم مستثنا نبودن. یک ساعت اول که گذشت دیگه حواسم به درس نبود همش داشتم چرت می زدم. خب بعد 3 ماهتعطیلی و صبح تا شب تو خونه خوابیدن خیلی سخت بود که بتونم 4 ساعت کامل تو کلاس بشینم و به درس گوش بدم.
قبل این کلاسم یه کلاس دیگه بود که مجبور شدم 2 ساعت تمومسرکلاس بشینم. استادش از 8 صبح که کلاس شروع می شد شروع میکرد به درس دادن تا 9:55ً بهطور کامل و یکریز درس می داد و ماهام باید تند تند جزوه می نوشتیم.
دیگه مخم هنگ کرده بود و نمی کشید.عینکمو چشمم گذاشتم و سعی کردم زیادی تابلو نباشم.اصلاًحواسم نبود همه ی تمرکزمو گذاشته بودم رو اینکه کسی نفهمه دارم چرت می زنم. بدبختی اینکه من چه 2 دقیقه چه 2 ساعت چشمامو میبستم فرقی نمی کرد. سریع خوابم می گرفت و حتی بیشتر وقتها خوابم می دیدم. ساعت از11 گذشته بود حدوداً یا 11:9،ً11:8 بود که استاد گفت: برای امروز درس کافیه. چون جلسه ی اوله بعد از تابستونه بهتون ارفاق می کنم و کلاسو زود تعطیلمی کنم.
می بینم که خیلی هاتون خوابتون گرفته و بیشتر از این نمی تونید به درس توجه کنید.
من که با حرف استاد تازه هوشیار شده بودم سعی کردم صاف بشینم و زل بزنم به استاد که یعنی همه ی حواسم به درس بود. اما با نگاهی که استاد معینی بهم کرد اونقدر خجالت کشیدم که حد نداره. یه نگاه سرزنش کننده و گله گزار بود. با تأسف سرشو تکون داد و رو به بچه ها گفت: از جلسه ی بعد هر کسی نمی تونه سر کلاس بشینه به خودش زحمت نده بیاد تو کلاس.
بعد هم وسایلشو جمع کرد و از کلاسخارج شد. همه نفس راحتی کشیدن و شروع کردن به حرف زدن باهم و نظر دادن.
مهسا:اوف... راحت شدم. وای خدا کی فکر می کرد یه همچین استاد جوونی اینقدر جذبه داشته باشه. از دختر و پسر هیچکدوم جرأت نمی کردن حتی نفس بکشن چه برسه به اینکه حرف بزنن.
مریم:این استاده چه با سواد بود با چه هیجانی درس می داد انگار عاشق این درسه.
مریم معمولاً زیاد حرف نمی زنه اماهر چند وقت یکدفعه که حرف می زنه اگه از روی عقل بگه به نکته ی مهمی اشاره می کنه.
حق با مریم بود. اون یک ساعتی که داشتیم به درس گوش میکردمفهمیدم که بار علمیش بالاست سعی می کرد همه چیزو ساده و روان و در عین حال دقیق و کامل بگه تا همین جا سر کلاس کل درسو بفهمیم.
استاد معینی شده بود سوژه ی کلدانشکده. در واقع هر کسی که باهاش درس داشت و اونایی هم که درس نداشتن و فقط دیده بودنش در موردش صحبت می کردن. یک استاد جوون و فوق لیسانس با معدل A.
معمولاً به استادهای فوق لیسانسخیلی سخت کلاس واسه تدریس می دن. اما این استاد فرق می کرد.معدلش A بود و شاگرد اول. ظاهراًاز دانشگاه سراسری فارغ التحصیل شده بود و همون جا می خواستن واسه دکتری بهش سهمیه بدن اما خودش نخواست که بخونه. هیچکس اطلاعات درستی ازش نداشت.
خیلی سنگین می یومد سر کلاس و درس می داد و سنگین می رفت تو دفترش می نشست. هیچ کسحرف و حدیثی پشت سرش نشنیدهبود.
یه استاد داشتیم به اسم استاد حمیدی. استاد خوبی بود. هر درسی که خالی میشد و استاد نداشت چه تخصصش بود یا نبود می دادن به این استاد. معمولاً خوش تیپ و تر وتمیز بود. سی و چند ساله بود. بچه ها میگفتن یه زن خیلی خانم و خوشگل داره. همیشه خیلی به خودش می رسید. یه جورایی خوشتیپ ترین استاد دانشگاه بود. بوی عطرش خیلی خوب بود. همه دوست داشتیم بدونیم از چه عطری استفاده می کنه.
یه سه هفته ای از شروع ترم می گذشت با بچه ها توی حیاط نشسته بودیم که دیدیم استاد معینیو استاد حمیدی با هم دارن قدم می زنن و حرف زنان می رن سمت ساختمان گروه.
مهسا:چه با هم مچ شدن. البته حق هم دارن. تقریباً جوان ترین استادای گروهمون هستند. باید باهم دوست بشن.
من: آره با هم جورن. اما فکر کنماستاد حمیدی رقیب پیدا کرده. از حق نگذریم. مهندس معینی هم جوون تره و هم خوش قیافه تره. هیچ سوء پیشینه ای هم نداره.
روجا: آره گفتی سوء پیشینه یادم افتاد یه چیزی براتون تعریف کنم. ریحانه رو که می شناسید؟ همه با سر تأیید کردیم.
مریم: نه! ریحانه کیه؟
من: اَه... مریم تو هم که همیشه از همه چیز عقبی. ریحانه همون دختره ترم بالائیس دیگه.
[وقتی ما سال اول بودیم ریحانه سال آخر بود. یه دختر چشم و ابرو مشکی. از نظر قیافه دختر زیبایی بود. اما از نظر رفتاری چندان تعریفی نداشت. از بچه های ترم بالایی شنیده بودیم که ریحانه وقتیترم آخر بود با استاد حمیدی دوست شده بود و سروسری با همداشتند.
حتی گفته بودند ریحانه به استاد حمیدی فشار می آره تا استاد زنشو طلاق بده و با اون ازدواج کنه. اما چون زن استاد یک زن زیبا و کامل بود ظاهراً استاد بهانه ای برای جدایی از اون نداشت. البته ریحانه هم بیکار ننشسته بود گفته بودند که اون هم با یه پسر جوون و پولدار دوسته و ترجیح می ده که با اون ازدواج کنه. اما اگه اون نشد استاد حمیدی مورد مناسبی برای ازدواج بود. در هر حال همیشه از این حرفها بود وما فقط اونها رو از بچه های ترم بالایی شنیده بودیم.درسته که از قیافه ی استاد پیدا بود که وقتی جوون بود شیطون بوده اما ما توی دانشگاه چیزی ازشندیده بودیم.
ما حداقل ترمی یک درس با اون داشتیم اما هیچ حرکت ناجوری از این استاد ندیده بودیم. تنها چیز بدی که وجود داشت همین شایعاتی بود که در این مورد می گفتند.
مریم: آهان یادم اومد.حالا ریحانه چیشده؟
روجا: خسته نباشید بعد یک ساعت تازه یادت اومد؟ داشتم می گفتم. بچه ها میگن یکشنبه ریحانه اومده بود دانشگاه. مهنا اولین نفری بود که اونو دیده. از همون در دانشگاه sms میزنه به هرکسی که میشناخته و میگه ریحانه نامی وارد دانشگاه شده. همه ی بچه هام خبر و پخش میکنن. ریحانه که وارد دانشگاه میشه هر جامیره چند تا چشم دنبالشن.
من: واقعاً؟ اه... چه حیف شد خیلی دلم می خواست منم ببینمش.
روجا: آره حیف شد. اما می دونید نکته ی جالبش چیه؟
مهسا: نه چیه؟...
روجا نگاهی به اطرافش کرد و سرش و جلو اورد ما هم برای اینکه صداشو بهتر بشنویم خم شدیم جلو.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#45
Posted: 26 Nov 2012 21:17
روجا صداشو پائین آورد وآروم گفت: جالبش اینجاست که با اینکه یکشنبه روز کاریه مهندس حمیدی بود اما هیچ کس از صبح اون و ندیده. ریحانه هم عصبانی دربه در دنبالش می گشت.
من: وای یعنی استاد کلاساشو کنسل کرده؟ پس شایعه ها درسته چون استاد حمیدی آدمی نیست که بی خودی سر کلاس نیاد. وای... ای کاش منم بودمو صحنه رو می دیدم.
مهسا: حتماًخیلی هیجان انگیز بود. منم بودم فرار می کردم. اگه اینجا بود و ریحانه رو می دید خیلی ضایع می شد.
یکم پشت سر استاد و ریحانه حرفزدیم و بعد رفتیم سر کلاس. دانشگاه با اینکه همه ی انرژی آدم و میگیره. اما به آدم انرژی هم میدهاینکه یه هدفی داری. در ضمن بودن پیش دوستام خیلی عالیه. هر روز توی یه جمع صمیمی و هم سن با اینکه کلی حرف می زنیم اما بازم وقت کم می یاریم. هیچ جا برای فراموش کردن زمان بهتر از جمع دوستان نیست.
استاد معینی روش خاص خودشو برای تدریس داشت.دو جلسه درس می داد وجلسه ی بعد یک امتحان از قسمتهای تدریس شده می گرفت. به نظر کار خوبی بود چون هیچ مدلی نمی شد بچه ها رومجبور کرد که درسو در طول ترم بخونن.
امتحاناش هم همیشه یه شیوه ی خاص داشت سری اول سؤالات تستی بود و سری دوم سؤالات تشریحی .
استاد معینی برام مثل یه معما بود. به نظر صداشو خودش آشنا بود اما هر چی فکر می کردم یادم نمی یومد که کجا دیدمش همین موضوع گیجم می کرد. با اینکه کل ساعت کلاسشو درس میداد اما بازم وقت کم می آورد و مجبور بود کلاسهای فوق العاده بگذاره.
سعی می کرد از دانشجوها کار بکشه تا مطمئن باشه درسی رو که داده به طور کامل درک شده. برای همین هم به طور مداوم به بچه ها پروژه می داد و امتحان می گرفت. سعی می کرد همه رو برای کنکور ارشد آماده کنه.
می گفت:مهم نیست که شما قصد دارید برای ارشد بخونید یا نه در هر حال همه تون اون امتحان رو می دید.این امتحان می تونه به عنوان محکی باشه برای شما کهبدونید توی این چهار سال که درسخوندید چی یاد گرفتید و چی حالیتونه.
سه شنبه بود وهمه تو دانشگاه دور هم جمع شده بودیم.8 صبح کلاس داشتیم و بعد از 1:45ً استاد ولمون کرده بود. درسا هم سنگینبودن هم زیاد. از طرفی استرس کنکور هم بود. تکلیفمون معلومنبود. نمی دونستی باید درسای سخت ترمتو بخونی یا باید درسایی که تو کنکور میاد و بخونی. آدم حسابی گیج می شد.
استاد معینی کلاس فوق العاده گذاشته بود.معمولاً ساعت کلاس و روزش رو تعیین می کرد. اما شماره ی کلاس رو نه. می یومد ببینه کدوم کلاس خالیه تا ازش استفاده کنه.
همه ی بچه ها دم ساختمان جمع شده بودن و منتظر استاد که بیاد و بگه کدوم کلاس باید بریم. یکی از بچه ها از دور استاد و دید و به بقیه خبر داد.
_: بچه ها استاد اومد.
همه خودشونو جمع وجور کردن مرتب وایسادن تا استاد بهمون رسید. همه یکی یکی سلام میکردن و استادم با حوصله جواب سلام همه رو می داد.
به نظر رابطه ی خوبی با بچه ها داشت. همه دوسش داشتن و هیچ کسجرأت نمی کرد پشت سرش بد بگه. با اینکه تو درس سختگیر وحساس بود هیچ کس گله ای نداشت.
استاد: خب بچه ها کسی نرفته دنبال کلاس؟
یکی از پسرهای کلاس که سرزبون دار تر از بقیه بود گفت:استاد ما جسارت نمی کنیم تو کارشما دخالت کنیم. اما همین جوری گذری از کنار کلاسها رد می شدیمدیدیم همه جا پره و همه کلاس داشتن.
استاد: یعنی هیچ کلاسی خالی نبود.
_:چرا استاد یه جا خالی بود منتها آزمایشگاه بود. به نظر تنها جای خالی تو طبقه بود. دیگه جاهای دیگه رو نگشتیم.
استاد: باشه، خوبه بریم تو همون آزمایشگاه. یکم هم حال و هوای کلاس از شکل رسمی در می آد و اونقدر ها کسل کننده نیست.
بعد با یه لبخند شیطنت آمیز گفت: قابل توجه اون دانشجوهایی که سر کلاس دائم چرت میزنن بعد یه نگاه گذری به جمع ما چهار نفر کرد و به آقای اکبری همونی که آزمایشگاهو بلد بود گفت: لطفاً نشونمون بدید.
به خاطر حرف استاد کلی خجالت کشیدم. نمی دونستم می فهمید که خوابم میگیره یا نه. اما هیچ وقت به روی خودش نیاورده بود. من خوش خیالو بگو فکر می کردم با وجود عینک کسی متوجه ی چشمای چپ شده از خواب من نمی شه.
سعی کردم خودمو پشت بچه ها قایم کنم و وقتی وارد آزمایشگاه شدیم روی اولین صندلی خالی کنار دوستام نشستم.
آزمایشگاه پر بود از وسایل شیشه ای و دستگاه های مختلف و محلولها و ترازو ها با اندازه و دقت های مختلف. وسط آزمایشگاه یه میز بزرگ بود. میز که چه عرض کنم بیشتر شکل یه سکوی سرامیکی یا کاشی کاری شده بود که به صورت U انگلیسی بود.
در واقع یه مربع که یه ضلع نداشت و روبروش یه تخته بود. همه ی صندلی ها هم دور تادور اینمربع توخالی چیده شده بود. وسطمیزها یعنی وسط مربع خالی یه صندلی بود که پیدا بود برای نشستن استاد یا مسئول آزمایشگاه بود.
همه دور تا دور میز نشستیم و استادم صندلیش و کشید عقب و روش نشست. یه نگاهی به تخته کرد و بعد خطاب به آقای اکبری گفت: خوب آقای اکبری حالاکه زحمت پیدا کردن جارو کشیدید لطفاً زحمت اوردن ماژیک وهم بکشید برید آموزش یه ماژیک بگیرید بیارید تا درس رو شروع کنیم.
آقای اکبری هم یه چشمی گفت و از جاش بلند شد تا بره دنبال ماژیک.
جلسه ی قبل که کلاس داشتیم استاد امتحان گرفته بود و قرار بود جلسه ی بعد هم امتحان بگیره. بچه ها هم شروع کرده بودن با استاد در مورد امتحان صحبت کردن.
استاد از بچه ها پرسید امتحان جلسه ی قبل چه طور بود و همه میگفتن: استاد خیلی عالی بود. ما راضی بودیم.امتحان راحتی بود.
جالب اینجا بود که به نظر من خیلی هم سخت بود و من فکر می کردم جوابهای ناجوری به سؤالات دادم. برگشتم یه نگاه به مهسا کردم دیدم اونم با من موافقه. بهش گفتم:
من: کجای امتحان آسون بود؟ من که خراب کردم. پس این سؤالایی که اینا میگن کجا بود که ما ندیدیم؟
مهسا: آره منم افتضاح نوشتم. به نظر منم سخت بود.
هر دو با تعجب و لبخند داشتیم با هم پچ پچ می کردیم چون یا ما امتحان و حسابی خراب کرده بودیم یا بچه ها و به خاطر همین موضوع خندمون گرفته بود.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#46
Posted: 26 Nov 2012 21:18
منو مهسا دقیقاً رو به روی استاد معینی نشسته بودیم و در تیر رسنگاه استاد بودیم. استاد حواسش بهما بود. ما که به خیال خودمون داشتیم یواشکی حرف می زدیم و میخندیدیم یه دفعه با صدای استاد خشک شدیم و خندمون رو صورتمونماسید.
استاد: مشکلی پیش اومده خانم اریا؟
من: نه ... نه استاد چه مشکلی؟
استاد: پس میشه بگید به چی می خندید تا ما هم بخندیدم؟
هم خجالت کشیده بودم هم نمی دونستم چی بگم اونم جلوی کل بچه های کلاس از دختر و پسر بگم ما گند زدیم به امتحانمون واسه همین می خندیدیم؟ نمی گه شما خلید آخه؟
با تته پته و بریده بریده گفتم: راستش استاد ... چیزه ... یعنی امتحانجلسه ی قبل ... خوب ...
استاد که منتظر بود من حرفمو کامل کنم با بی صبری گفت: خوب ...
دلمو زدم به دریا و مستقیم به استاد نگاه کردم و گفتم: خوب ما خراب کردیم.
بعد که دیدم ابروهای استاد از تعجب بالا رفت برای تصیح حرفم گفتم: یعنی خوب به نظر ما امتحان سختی بود. (( با دست خودم و مهسا رو نشون دادم.)) اما باتوجه به اینکه تقریباً اکثریت کلاس میگه امتحان آسونی بود پس حتماً ما امتحانمون خراب شده که یه همچین احساسی داریم.
از خجالت جرأت نمی کردم غیر از استاد به کس دیگه ای نگاه کنم.چون با تموم شدن حرفم بچه ها شروع کرده بودن به پچ پچ کردن. واسه همین هم تغیر حالت صورت استاد و کاملاً درک کردم. تو چشماش خنده بود و گوشه ی لبش جمع شده بود. پیدا بود کهداره جلوی خودشو میگیره که نخنده.
استاد یه سرفه کرد و روشو برگردوند طرف یکی از دخترها که ازش سؤال کرده بود. منم یه نفس راحت کشیدم.
چون استاد معینی جوون بود نمی خواست به بچه ها رو بده. همین جوری هم نمیشه از پس دانشجوها براومد چه برسه به اینکه لیلی به لالاشون بذاره. به خاطر همین سعی میکرد جلوی بچه ها مخصوصاً دختر ها نخنده. حقم داشت. بچه ها می خواستن در مورد امتحان جلسه ی بعد یه چیزایی بدونن و سعی می کردن با سؤال کردن زیاد از زیر زبون استاد حرف بکشن هر کسی یه سؤال می کرد.
_: استاد امتحان سخته؟
+: اگه مثل این دفعه سؤال بدید خیلی خوبه؟
*: استاد نمره ی این امتحانا چقدر تأثیر داره تو نمره ی پایان ترم؟
استاد با یه لبخند به بچه ها نگاه می کرد. انگار کیف میکرد که میدید بچه ها سعی میکنن ازشحرف بکشن. جوری نگاه می کرد که انگار منظره ی هیجان انگیزی جلوشه.
مهسا محو استاد شده بود. یکم صداشو نازک کرد و با عشوه ای که همیشه تو صداش بود گفت: استاد نمیشه سؤالات رو یکم سادهتر بگیرید؟ آخه خیلی سخته.
داشتم از دست مهسا حرص می خوردم. زیر لبی گفتم: مهسا نمی بینی استاد چه جوری می خنده؟ عمراً به حرف ماها گوش کنه. مطمئنن کار خودشو میکنه. این جوری فقط خودمونو ضایع می کنیم. نمی خواد چیزی بگی.
اما مهسا اصلاً به من توجهی نمی کرد.ظاهراً اصلاً صدای منو نمی شنید. دوباره مهسا اومد خودشو لوس کنه واسه همین گفت: استاد نمیشه همه ی سؤالا تستی باشه؟
می خواستم مهسا رو ساکت کنم تا کمتر خودشو ضایع کنه واسه همین با پام کوبیدم به ساق پاش. فکر کنم یکم محکم کوبیدم چون بی هوا یه آخی گفت که خدا رو شکر تو سروصداهای بچه ها گم شد و کسی غیر از من نشنید. بعد با دست پاشو گرفت و به من چشم غره رفت. سرمو بلند کردم که ببینم کسی متوجه شده یا نه. تا سرمو بلند کردم استاد و دیدم که از رو به رو متوجه ی ماهاست از روی لبخندی که زورکی سعی میکرد جلوشو بگیره فهمیدم که همه چیزو دیده. وای خدا از خجالت سرخ شدم. از طرفی هم کاری که کرده بودم و قیافه ی استاد اونقدر خنده دار بود که نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. برگشتم به مهسا نگاه کردم اونماستاد و دیده بود.
دیگه نمی تونستم خودمو کنترولکنم. سرمو گذاشتم روی میز و از خنده ای که سعی میکردم بی صدا باشه کبود شده بودم. مهسا هم دسته کمی از من نداشت. هر وقت خندش شروع میشد دیگه تمومی نداشت. همچین می خندید که تمام تنش تکون می خورد. هر وقت این حالتی می شد ما میگفتیم مهسا رفته رو ویبره. این ویبره ی مهسام مزید بر علت شده بود که خندم بیشتر بشه. فقط یه لحظه سرمو بلند کردم دیدم استاد چشمش به ماست و اونم نمیتونه جلوی خندش رو بگیره. از طرفی یکی از بچه ها ازش سؤال پرسیده بود و منتظر جواب بود اما استاد به جای جواب دادن کبود شده بود.
یه دفعه شروع کرد به خندیدن و برای توجیح خندش فقط گفت: بچه ها من از اینجا پاهاتونو می بینم ...
بچه ها از این حرف استاد خیلی تعجب کردند اما از اونجایی که استادچشمش به ما بود و من و مهسا همسرمون رو میز بود و داشتیم می خندیدیم، شصتمون خبردار شد که هر چی هست مربوط به ماست و مایه کاری کردیم. اصلاً یادم نیست بقیه ی کلاس چه جوری گذشت چون هر وقت سرمو بلند می کردمتا چشمم به استاد یا مهسا می افتادناخودآگاه خندم می گرفت و برای جلوگیری از خندیدن دوباره اصلاً جرأت نکردم تا آخر کلاس سرمو از رو میز بلند کنم. در طول کلاس زل زده بودم به برگه ی جلوی روم.
بعد کلاس همه ی بچه ها دور من و مهسا جمع شدند تا ببینن موضوع به طور کامل چی بوده.
منم که اصلاً حوصله ی توضیح دادن نداشتم.از طرفی هم بس که خندم رو قورت داده بودم دل درد گرفته بودم. سریع وسایلمو جمع کردم تا از کلاس برم بیرون گذاشتم مهسا داستانو برای بچه های کنجکاو تعریف کنه.
از کلاس که بیرون اومدم چشم تو چشم استاد شدم ناخودآگاه گفتم:ببخشید.
استاد با یه لبخند شیطنت آمیز گفت: واسه چی؟ برای اینکه ززدیپای دوستتو ناکار کردی ؟؟؟ یا واسه اینکه من پاهاتون رو دیدم؟؟؟ خب حیف بود یه همچین صحنه ای رو از دست بدم.
از خجالت سرخ شده بودم از طرفی دهنمم یه متر باز مونده بود (( یعنی این همون استاد معینی عصا قورت داده است که داره باهام شوخی می کنه؟؟؟ ) نمی دونستم چی بگم واسه همین دوباره گفتم: ببخشید.
استاد دقیق بهم نگاه کرد و گفت: اشکالی نداره. خودتو اذیت نکن.
بعد راشو کج کرد و از سالن خارج شد.
منم تا میتونستم به خودم بد و بیراه گفتم که چرا نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خودمو ضایع کردم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#47
Posted: 26 Nov 2012 21:21
معمولاً سر کلاسها بچه ها موبایلشونو خاموش نمی کنن میزارن رو حالت سکوت و ویبره که اگه تلفن شون زنگ خوردبفهمن و از کلاس برن بیرون و جواب بدن.
معمولاً هم مشکلی پیش نمی یاد.تقریباً همه همین کارو میکنن.استاد معینی زیاد خوشش نمی یومد کسی سر کلاسش از جاش بلند شه و بره بیرون.
همیشه میگفت:حواسم پرت میشه و رشته ی کلام از دستم در میره.
سر یه جلسه یکی از بچه های کلاس که موبایلش رو ویبره بود گوشیشو دستش میگیره و از کلاس میره بیرون که جواب بده.کلاس،کلاس استاد معینی بود.
همیشه بچه ها گوشیشون و میزاشتن توی جیبشون تا استاد نبینه و به هوای دستشویی رفتن میرفتن بیرون از کلاس و برای اینکه تابلو نشه میزاشتن کامل از کلاس برن بیرون و یه چند قدم دور از کلاس به موبایلشون جواب میدادن.
اما اون جلسه اون دختر موبایلشو تو دستش گرفته بود و هنوز کاملاً از کلاس بیرون نرفته گوشیشو جوابداد و مشغول حرف زدن شد.استاد معینی هم در حین درس دادن بود و داشت روی تخته یه نکاتی رو مینوشت، وقتی این دختر از جاش بلند شد حواس استادم پرت اون شد و از لحظه ای که دختره از جاش بلند شد تا لحظه ای که از کلاس خارج بشه چشم استاد بهش بود.
اون دختر هنوز به طور کامل از کلاس خارج نشده بود که تلفنشوجواب داد.همه ی بچه ها دهنشون از این کار و دل و جرأت اون دختره باز مونده بود.
همه یه نگاه به دختره می کردن ویه نگاه به استاد.نارضایتیاز چهره ی استاد پیدا بود.استاد معینی از اینکه اون دختر همکلاسیم وسط حرف استاد از جاش بلند شد ومی خواست کلاسو ترک کنه به اندازه ی کافی عصبانی بود وقتی که دید دختره داره با تلفن حرف می زنه خونش به جوش اومد.
پشت سر دختره رفت ودرو باز کردوبا عصبانیت گفت:خانم بفرمائید توی کلاس.
دختره چشماش از تعجب گشاد شده بود و اونقدر از کار استاد شوک زده بود که نمی تونست تکون بخوره.استاد با عصبانیت زیاد دوباره تکرار کرد:تلفن تونرو قطع کنید بفرمائید سر کلاس.
بعد استاد درو باز گذاشت و تکیه داد به در تا دختره که خیلی ترسیده بود بیاد توی کلاس.بعداستاد با چشماش اونو تعقیب کرد تا سر جاش نشست.استاد چشماشو بست ویه نفس بلند کشید تا عصبانیتش کمتر بشه.بعد با صدایی که عصبانیت درش دیده می شدگفت:از این به بعد حق ندارید سر کلاس من با تلفن روشن بیاید.اگه تلفنی زنگ بزنه یا کسی از جاش بلند شه بره بیرون تا تلفنشو جواب بده،بهتره دیگه تو کلاس برنگرده و از همون طرف بره درسشو حذف کنه.
همه ی بچه ها حسابی ترسیده بودن.هیچ کس استادو تا به حال اونقدر عصبانی ندیده بود.هیچ کسهم جرأت حرف زدن نداشت.
از اون روز به بعد هیچ احدالناسی جرأت نداشت جلوی استاد معینی بهگوشیش حتی نگاه کنه چه برسهبه اینکه دستش بگیره.
لینک نقد کتاب یک اس ام اس
استاد معینی خیلی جذبه داشت.با اینکه جوون بود و به خاطر همین باید حرف زدن باهاش خیلی راحت تر از استاد های دیگه بود اما به خاطر جدیتی که استاد داشت هیچ کس از دختر و پسر جرأت نداشت تنهایی باهاش حرف بزنه.
همیشه هر کس با استاد کار داشتسعی میکرد کم کم یه نفرو با خودش ببره تا تنها نباشه.
مهسا با پروژه ای که استاد معینیبهش داده بود مشکل داشت و از صبح که اومده بود دانشگاه یکریز غر زده بود و گله کرده بود.دیگه حسابیروی اعصاب بود.
من:وای مهسا کشتی منو آخه تو مشکلت چیه دختر؟
مهسا:نمی فهمم.اصلاً نمی دونم اینی که استاد بهم گفته یعنی چی اصلاً نمی دونم چی کار باید بکنم.
من: خب چرا از صبح نشستی وردل منو غر می زنی. برو از استاد بپرس چکار باید بکنی.
مهسا به نشانه ی نه دستاشو تو هوا تکان داد و با ترس گفت: نه، نه، نه مگه خل شدم. هنوز جوونم از جونم سیر نشدم. من اصلاً جرأت ندارم برم پیش استاد معینی.
باکلافگی گفتم: آخه چرا؟ مگه استاد می خوردت؟
مهسا: نه منو میکشه.
با عصبانیت گفتم: دیوونه ای؟ آخه کی تا به حال به خاطر سؤال پرسیدن کسی رو کشته که استاد معینی دومین نفرش باشه؟
مهسا: خب نمی دونم شاید اولین نفرش باشه. در هر صورت من میترسم تنهایی برم پیشش. سوگند جونم میشه تو هم بیای؟
من: من؟ من بیام بگم چی؟ آخه من که کاری ندارم.
مهسا قد پنج دقیقه رو مخم راه رفت و حرف زد تا راضیم کرد باهم بریم پیش استاد. تا گفتم: باشه بریم .
سریع از جاش پاشد ودستمو کشید ویه جورایی کشون کشون منو برد دم اتاق استاد معینی.
دم دفتر استاد که رسیدیم تازه فهمیدم می خوام چی کار کنم یه آن به خاطر تعریفهای مهسا از استاد ترسیدم. آخه واقعاً این موضوع به من هیچ ربطی نداشت و من نخودآش شده بودم. اما تا اومدم به خودم بجنبم مهسا در اتاق رو زده بود.
استاد از داخل اتاقش گفت: بفرمائید. مهسا هم درو باز کرد و اول خودش رفت تو و بعد منو کشید تو اتاق.
استاد پشت میزش نشسته بود و وقتی ما وارد شدیم سرش رو از روی برگه های جلوش برداشت و به ما نگاه کرد. هر دو تا سلام کردیم و استاد با لبخند جواب سلاممونو داد و بعد گفت:ب فرمائید با من کاری داشتید؟
مهسا: بله استاد. راستش در مورد پروژه ام می خواستم کمکم کنید. اصلاً نمی فهممش.
استاد با لبخند گفت: کدوم قسمتشو نمی فهمید؟
مهسا برگه هاشو از توی کیفش در اورد و داد دست استاد. استاد معینی هم همون جور که برگه ها رو از مهسا می گرفت گفت: خب شماها بنشینید تا من ببینم مشکل از کجاست؟ بفرمائید.
یه نگاه به دورو برم کردم. یه صندلی جلوی میز استاد بود که چسبیده بود به میز ، مهسا برای اینکه به استاد نزدیکتر باشه و روی برگه ها مسلط باشه اونجا نشست. یه صندلی هم روبروی میز استاد بود که چسبیده بود به دیوار من رفتم روی اون نشستم. داشتم با کنجکاوی به دفتر نگاه می کردم. اتاق چندان بزرگی نبود اما ظاهراً وسایل لازم و داشت. یه کتابخونه که توش پر بود از کتابهای درسی و علمی. یه میز و صندلی برای استاد که روش کامپیوتر و وسایل جانبیش بودن ،یه فایل برای ورقه ها و مدارک. یه جا لباسی برای لباسها که یه کت و یه پالتو روش آویزون بود. چند تا صندلی برای نشستن مراجعه کننده ها.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#48
Posted: 26 Nov 2012 21:24
داشتم به دورو بر اتاق نگاه می کردم که دیدم استاد متوجه منه. یهلبخندی بهم زد و گفت: حوصله تون سر رفته؟ خیلی آروم نشستید. بفرمائید شکلات بر دارید تعارفنکنید.
به یه ظرف پر از شکلات روی میز اشاره کرد و با اصرا مجبورمونکرد که یکی یه دونه شکلات ورداریم. استاد مشغول توضیح دادن مشکل مهسا بود و سعی میکرد موضوع رو ساده بیان کنه تا مهسا کاملاً درکش کنه.
منم تو عالم خودم بودم که یه دفعه دیدم از یه جایی یه صدای آهنگ میاد. همه مون با تعجب بهم نگاه کردیم تا ببینیم این صدا از کجا میاد. یه دفعه رنگ و روم سفید شد و دستم شروع کرد به لرزیدن. تازه فهمیده بودم این صدا، صدای زنگ گوشی منه که به کل یادم رفته بود. بس که مهسا هولم کرده بود یادم رفته بود گوشیمو خاموش کنم. یاد عصبانیت اون روز استاد تو کلاس افتادم. با دست لرزون زیپ کیفمو باز کردم و گوشیمو درآوردم و با منگی فقط بهش زل زدم که با صدای استاد به خودم اومدم.ب ا لبخند داشت بهم نگاه می کردو میگفت: نمی خوایجواب بدی؟ گوشیت داره مترکه بس که زنگ خورد.
با گیجی و ترس به خودم اومدم ودکمه ی وصل موبایلو فشار دادم و طبق عادت گفتم:الو سلام .
اما صدا نیومد.
دوباره گفتم:الو..الو...
دیدم صدا نمی یاد تلفنو قطع کردم. یه نگاه به استاد کردم ببینم چقدر عصبانیه اما با تعجب دیدم نه نتها عصبانی نیست بلکه یه لبخند هم رو لبشه و داره به برگه های توی دستش نگاه میکنه.
رو صورت استاد زوم کرده بودم که دوباره گوشیم زنگ خورد. برایاینکه زودتر خفش کنم سریع برشداشتم و گفتم:الو...سلام.
اما یخ کردم از چیزی که شنیدم یخ کردم.
+:دوباره رفت رو منشی تلفنی.
وای خدا ... این صدا ... این جمله ... مگه یادم میره ...
هیچ صدایی نمی شنیدم حتی نفهمیده بودم این صدا رو از تو گوشی شنیدم یانه. به خودم اومدم دیدم گوشی دستمه و روجا پشته خطه و هی الو الو میکنه. با منگی جوابشو دادم. اصلاً نفهمیدم چی گفت و من چی حواب دادم.
حال عجیبی داشتم مطمئن بودم که اون صدا و اون جمله ی آشنا رو شنیده بودم اما کی؟ کی می تونست اون حرفو زده باشه؟ بغض کرده بودم. برای اینکه آروم شم چشمامو بستم.
صدایی که می شنیدم همون صدا بود. همون صدایی که خیلی منتظر شنیدنش بودم. همونی که حاضر بودم هرچی دارمو بدم تا یه بار دیگه بشنومش.
جرأت نمی کردم چشمامو باز کنم می ترسیدم وقتی چشممو بازکنم ببینم صدا رفته. خیلی آروم چشماموباز کردم.
اولین چیزی که جلوم بود استاد معینی بود. به دهنش خیره شده بودم. بعد از یکماه و نیم تازه فهمیده بودم که چرا هر وقت استادحرف میزد به نظرم اینقدر آشنا بود.
اشتباه نمی کردم. این صدا صدای مهران بود. خودش بود. چند دقیقه ای طول کشید تا صدا و قیافه رو از هم جدا کنم. اما حاضر بودم قسم بخورم که صدای مهران بودکه داشت برای مهسا توضیح میداد. بغض گلومو فشار میداد و داشتم خفه میشدم. تو چشمام اشک جمع شده بود و با همون چشما زل زده بودم به استاد. انگار دفعه ی اول بود که استاد و می دیدم.
استاد بعد از کلی توضیح به مهسا گفت: خب حالا فهمیدی چیشد؟
مهسا با لبخند: بله استاد خیلی ممنون که راهنمائیم کردین.
استاد خندید: خواهش میکنم وظیفه امه بازم اگه مشکلی داشتی بهمبگو.
مهسا: چشم استاد.
استاد: خوبه.
سرشو بلند کرد و دید دارم نگاهشمیکنم. یه دفعه چشم تو چشم شدیم. نگاهش عجیب بود انگار توش نگرانی بود.
استاد: خانم آریا حالتون خوبه؟
یه دفعه به خودم اومدم دیدم با چشمای اشکی زل زدم به استاد. سرمو پائین انداختم و گفتم: بله استاد خدا رو شکر.
از جام بلند شدم و با مهسا از اتاق استاد بیرون اومدیم. هنوز گیج بودم. نمی دونستم حدسم درست بوده یا نه. اما یه احساسی بهم میگفت استاد معینی همون مهرانیه که من میشناسم.
صدا که همون صدا بود. اما من هیچ وقت مهرانو ندیده بودم. من حتی نمی دونستم اسم استاد معینی چیه؟ بدبختی اینکه هیچ وقت فامیلی مهرانو نپرسیده بودم.
خیلی گیج بودم. نمی دونستم چیکار کنم. داشتم از فضولی می مردم اما راهی برای فهمیدن موضوع نبود. مهسا هم تو عالم خودش بود. باذوق میگفت: خب شد رفتیم پیش استاد الان کاملاً میدونم چی کار کنم. اما راستی اونجوریام که از استاد تعریف میکنن نیست. بیچاره خیلی خوش اخلاقه.
حوصله ی حرفای مهسا رو نداشتم. حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم. دلممی خواست الان خونه بودم. تو اتاقم، روی تخت راحت دراز می کشیدم و به امروز فکر میکردم.
یه هفته ی تموم کارم این شده بود که از هر کسی که می شناختمدر مورد استاد معینی بپرسم.اما هیچ کس اونو درست نمی شناخت.
کارم شده بود به استاد فکر کردن سعی می کردم که صداش و قیافه اش و با حرفهایی که ازش شنیده بودم مچ کنم ببینم که ایناستاد همون مهران هست یا نه؟ اما همیشه یه جای شکی وجود داشت.هیچ وقت با اطمینان نمی تونستم بگم که مهران هست یا نیست. دیگه بی خیال موضوع شده بودم. چون اونقدر بهش فکر کرده بودم که از کارو زندگی افتاده بودم و مغزم دیگه کشش فشار بیشترو نداشت.
***
تو حیاط دانشکده با بچه ها نشسته بودیم داشتیم صحبت می کردیم. صحبت که چه عرض کنم داشتیم دعوا و بحث میکردیم. دعوا سر این بود که کدوم یکیمون بره از روی برگه هایی که از یکی از بچه ها گرفته بودیم فتوکنه.
هیچ کس از این کار خوشش نمی یومد. چون همیشه دم انتشارات یک صف طولانی بود و همیشه ی خدا همه با هم سر اینکه نوبت کدومشون بود دعوا میکردن در واقع یه جنگ حسابی بود.
در هر حال هر کسی میرفت دم انتشارات زودتر از یک ساعت برنمیگشت حالا از اعصاب خوردیش بگذریم.
من: من نمی رم. چرا همیشه شما کارای سختو میدید به من؟ میریم بیرون من مامان میشم میرم سفارش میدم وحساب میکنم. سؤال دارید من میرم بپرسم. خسته شدم. یه دفعه هم شما یه کاری انجام بدید. من اعصاب ندارم برم اونجا صف وایسم.
مهسا: سوگند جون تو که می دونی من خیلی ضعیفم و زود خسته میشم. نرفته پشیمون میشم بر میگردم اونوقت کارمون لنگ میمونه.
مریم: منم که اصلاً این برگه هارو نمی خوام.
روجا: منم که گفتم بدید من برای خودم از روش می نویسم نمی خوام کپیش کنم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#49
Posted: 26 Nov 2012 21:26
من: اه... شمام که خیلی لوسید. یکیتون یه کار درست انجام نمی دید. بعد با عصبانیت از جام بلند شدم و برگه ها رو از دست مهسا کشیدم و همون جوری که می رفتم سمت انتشارات رومو برگردوندم سمت بچه ها و گفتم: اما یادتون باشه این دفعه ی آخره که من واستونکار انجام می دم. لطفاً یکم بزرگ شید.
اینو گفتم و پیچیدم پشت ساختمون که میون بر بزنم تا زودتر برسم به انتشارات یه دفعه چشمام سیاهی رفت و محکم خوردمبه یه چیز سفت.
خیلی دردم گرفته بود. سرمو گرفته بودم و همون جوری که میمالیدم نگاه کردم ببینم به چی خوردم یه هویی. وای خدا از این بدتر نمی شد. جلوم استاد معینی واستاده بود و با لبخند بهم نگاه میکرد. با همون خنده ی توی صداش گفت: خانم آریا کجا می رفتید با این عجله که حتی بهجلوتونم نگاه نمی کردید؟
با شرمندگی گفتم: ببخشید استاد. واقعاً شرمنده. اصلاً ندیدمتون. ببخشید.
داشتم از خجالت آب می شدم. اما استاد انگاری خوششم اومده بود . با لبخند و یه نگاه مهربون نگام می کرد.
استاد: بله کاملاً پیداست که حواستون نبود وگرنه من آدمی نیستم که دیده نشم.
با استفهام و تعجب نگاهی به استاد کردم که یعنی منظورت چیه؟
استاد یه اشاره به خودش کرد و گفت: طبیعتاً هیچ کس نمی تونهیه همچین قد و قواره ای رو ندیده بگیره.
راست می گفت. آخه کی غیر از منخنگ اون قد بلند و اون هیکلو نمی دید جز من کور؟
من: شرمنده استاد. معذرت می خوام.
استاد لبخندی زد و گفت: بی خیالنمی خواد خودتون رو ناراحت کنید. اصلاً مهم نیست. خوب بفرمائید به کارتون برسید ظاهراً عجله دارید. خداحافظ. راستی مراقب باشید.اینو گفت و همون جور که می خندید رفت. منم سر جام وایساده بودمو از پشت رفتنش رو نگاه میکردم.
یهو دیدم مهسا و مریم و روجا سه تایی ریختن روسرمو هی میگفتن: چی گفت؟ چی گفت؟
هولشون دادم کنار و گفتم: اه... ولمکنید... کی چی گفت؟
روجا: استاد چی میگفت؟ دعوات کرد؟
مریم: نه بابا دعوا چیه مگه ندیدیداشت میخندید.
مهسا: ما دیدیم در حال غرغر کردن رفتی تو شکم استاد. خیلی صحنه ی جالبی بود.اگه یکی نمی دونست میگفت استاد بغلت کرده.
من: اه خفه شید شماهام. تا یه چیزی میبینن سوژه میکنن.
مهسا: کاش من اونجوری رفته بودمتو شکمش.
من: مهسا ساکت میشی یا نه؟ چی شده. خانم والاها از جاشون بلندشدند؟ شماها که سیل میومد از جاتون تکون نمی خوردید؟ حالا که پا شدید بیاید همه با هم بریم انتشارات.
مریم: گفتم همون جا بشینم به خودم زحمت بلند شدن ندما. اه...
خلاصه زوری زوری همه رو با خودم بردم دم انتشارات و یه 45ً بعد تونستیم بعد کلی چونه زدن برگه هامون رو فتو کنیم.
***
امتحانای ترم نزدیک شده بود و همه ی بچه ها استرس داشتن چون هم باید درسهای ترمشون رو می خوندن و برای امتحانای ترم آماده میشدن و هم چند روز بعد از تموم شدن امتحانا کنکور ارشد برای تمام رشته ها شروع میشد. همه ی بچه ها کلافه بودن. واقعاً سر در گمی چیز بدیه.برای امتحانا یه هفته فورجه داشتم اما چه هفته ای. من خودم به شخصه وقتی استرسم زیاد میشه گیج می زنم و نمی دونم چی کار باید بکنم. یکم از امتحان میخوندم یکم جزوه هایی که برای کنکور بود. بیشتر وقتم هم صرف ناله کردن بود که«وای خدا چی کار کنم».
همش خودمو نفرین میکردم که چرا زودتر درس خوندنو شروع نکردم. اما واقعاً کارها پیش نمی رفت. بیشتر از هزار بار به خودم قول داده بودم که درسها رو بخونم اما همین که میرفتم سر کتاب و جزوه هزارتا فکر میومد تو سرم. از اتفاقاتی که تور روز تو خونه، دانشگاه افتاده گرفته تا کارهایی که قبلاً انجام دادم یا بعداً می خواستم انجام بدم.
خلاصه هر کاری میکردم غیر از درس خوندن. فکر کردن به امتحانم بیشتر حالمو بد میکرد. همش تلفن دستم بود و به اینو اون زنگ میزدم تا ببینم حال بقیهچه طوره و اونا چی کار میکنن.
اما انگار این مشکل فراگیر بود وهمه دوچارش شده بودن. همه با هم هم دردی میکردیم و بهم دلداری میدادیم.
بالاخره یه هفته ی پر استرس گذشت و امتحانا شروع شد. با بیشتر استادامون قبلاً درس داشتیم و تقریباً می دونستیم که چه جوری سؤال میدن و چه جوری نمره میدن. استادایی که هم مال گروه خودمون نبودن هم مشکلی نبود چون همیشه یه عده ای بودن که در موردشون بدونن. سیستم اطلاع رسانی توی دانشگاه خیلی قوی بود. همه دنبالبچه هایی بودن که با اون استاد مورد نظر قبلاً کلاس داشتن و زیر وبم کارها رو در می آوردن. اینا هیچ کدوم مشکل نبود.
اما همه ی بچه ها از درس استاد معینی میترسیدن چون اولین سالی بود که تدریس میکرد و قبلاً هم کسی با اون کلاس نداشت و نمی دونست چه جوری نمره یا سؤال میده. اما چون در طول ترم کلی امتحان ازمون گرفته بود تا حدودی به نحوه ی سؤال دادنش آشنا شده بودیم. تقریباً همه ی امتحاناش تستی و تشریحی با هم بود. اما برای این که بتونی به سؤالاتش جواب بدی باید درسو خیلی کامل و دقیق می خوندی و هیچ نکته ای رو از قلم نمی انداختی.
مهسا به خاطر پروژه ای که با استاد معینی داشت باید مرتب می رفت دفترش و ازش سؤال میکرد و هیچ وقتم جرأت نمی کرد تنهایی بره وهمیشه منو هم دنبالش میکشید میبرد.
هر کاری میکردم نمی تونستم ازدست مهسا خلاص شم. بعد اون روزی که تو دفترش بودیم و حس کردم که معینی همون مهران دیگه جرأت نمی کردم مستقیم جلوش قرار بگیرم هر چند تلاشم بی فایده بود و خیلی نا خواسته باهاش رودر رو میشدم ولی با این حال تمام سعیمو میکردم که نبینمش و لااقل تنها نبینمش. اما خب مگه این مهسا میزاشت به زور منو با خودش میبرد.
اون روزم منو با خودش برد البته به زور.هر چی بهش گفتم: مسا بزار من تو نماز خونه بمونم به خدا هیچی نخوندم. یه ساعت دیگه باید بریم سر جلسه.
مهسا: نه باید بیای. از صبح تا حالا دارم دنبال استاد میگردم. تازه اومده تو دفترش میترسم اگه الان نبینمش بعد امتحان دیگه نتونم پیداش کنم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#50
Posted: 26 Nov 2012 21:28
خلاصه منو کشید و برد دم دفتر استاد.یه در کوچیک زد و بعد از شنیدن صدای استاد وارد دفترش شدیم. بعد از گذشت یه ترم یخش آب شده بود دیگه استاد مثل اون اوایل عصا قورت داده و جدی نبود. البته سر کلاس هنوز همون جوری بود و به کسی رو نمی داد اما وقتی کارش داشتیم و ازش سؤال میکردیم با لبخند و مهربونیجوابمونو میداد.
رفتیم تو دفتر و استاد مارو که دید یه لبخند زد و جواب سلاممونو داد وتعارف کرد بنشینیم.
من روی یه صندلی کنار میز استاد نشستم اما مهسا چون باید برگه هاشو نشون میداد همون جا ایستاد و برگه هاشو داد به استاد.
استادم با دقت به حرفهای مهسا گوش داد و براش رفع اشکال کرد.مهسا کارش که تموم شد من از استاد پرسیدم: استاد سؤالای امتحانو طرح کردین؟
مهسا: استاد ما خیلی نگرانیم.همه ازامتحان میترسن. مثل همیشه سؤال میدید؟
استاد با لبخند: نه هنوز سؤالات رو طرح نکردم. آره ممکنه مثل قبل سؤال بدم ولی شما خوب بخونید. نمی خواد نگران باشید. خلاصه استاد داشت یه جورایی مارو میپیچوند و هیچ جواب درستی به ما نداد.
کارمون که تموم شد تشکر کردیم و از دفتر استاد اومدیم بیرون. تا امتحان نیم ساعت بیشترنمونده بود و تازه استرس امتحان اومده بود سراغم. چزومو باز کردم و سعی کردم تو این دقیقه های آخر یه چیزایی بخونم.
همیشه دقیقه های آخر بهترین کارایی رو داره هر چی تو اون دقیقهها می خونم خیلی خوب تو ذهنم می مونه.
با کلی استرس رفتیم سر جلسه.امتحان چندان سختم نبود. تند تند جوابارو نوشتم و منتظر موندم. وقتی دیدم مهسا از جاش بلند شد منم پا شدم و برگمو دادم و با هم اومدیدم بیرون سالن.
همه ی بچه ها دور هم جمع شده بودن و یکی یکی جوابای سؤالا رو می گفتن یکی خوشحال میشد که جواب درستو نوشته یکی هم میزد تو سرش که وای اشتباه نوشتم.
مهسا هم رفته بود وسط جمعشون و هی سؤال میپرسید. روجا اومد کنارمو گفت:
_اینا چه دل خوشی دارن ها. من فقطخوشحالم که امتحان تموم شد. حالاهر جور که می خواد باشه. دیگه نمی خوام به سؤالا و جواباشون فکر کنم. پس فردا امتحان داریم و من هیچی نخوندم. همین جوری مخم کار نمی کنه دیگه نمی خوام به امتحانایی که گند زدم فکر کنم.
با روجا موافق بودم. همین که یه بار سؤالا رو خوندم و جواب دادم کافی بود دیگه نمی خواستم دوباره این کارو بکنم. رفتم جلو و دست مهسا رو کشیدم و به زور آوردمش که بریم خونه. تا تو ماشین همش غر زد که شماها نذاشتین من ببینم امتحانو چی کار کردم.
به زور ساکتش کردیم.
به شهر که رسیدیم هر کدوم را خودمون رو رفتیم. دو روز امتحان استاد معینی وقت داشتیم. با این استاد رودروایستی داشتم و اصلاً دلم نمی خواست امتحانو خراب کنم.
برای اولین دفعه تو زندگیم تمام جزوه و کتاب و خط به خط و کامل خوندم. مطمئن نبودم چه جوری سؤال بده واسه همین سعی کردم یه جوری بخونم که اگه از یک کلمه توی یک صفحه ی جزوه پرسید بتونم کل صفحه رو توضیح بدم. یه پنج صفحه ی آخرجزوه مونده بود که دیگه هنگ کردم و گفتم بابا تستی هم سؤال میده و اون پنج صفحه رو بهصورت تستی خوندم.
خلاصه دو روز مثل باد گذشت و روز امتحان رسید. همه ی بچه ها باکلی استرس رفتیم سر جلسه. برایاینکه استرسم کم بشه و از خدا کمک بگیرم پنج بار حمد و سوره رو خوندم و چشمام و بستم تا برگه ها رو پخش کردن بین بچه ها. وقتی مراقبا گفتن می تونیدشروع کنید چشمامو باز کردم.
وای خدا جون چی می دیدم. نصف صفحه از سؤال پر بود. ده تا سؤال همه شونم تشریحی برگه رو برگردوندم ببینم اونورش سؤال نیست دیگه. و با کمال تعجب دیدم امتحان همون ده تا سؤاله که ظاهراً هر کدوم قد نصف صفحه جواب داشت و یه جورایی کل جزوه رو با ده تا سؤال ازمون می خواست و ما باید تمام جزوه رو کامل می نوشتیم. یهنگاه به دورو برم کردم دیدم بقیه هم مثل من گیج شدن و مات به برگه اشون نگاه میکنند.ب عدپنج دقیقه به خودم اومدم و شروع کردم به جواب دادن سؤالات.
نیم ساعت از امتحان گذشته بود که دیدم سروصدا شده. سرمو بلند کردم دیدم استاد اومده و همه یبچه ها دستشون و بلند کردن که استاد بیاد پیششون و ازش سؤال بپرسن.
بیشتر بچه ها معمولاً سؤال خاصی ندارن بیشتر استاد و میکشن بالای سرشون وازش می خوان در مورد سؤالی که جوابشو بلد نیستی توضیح بده. معمولاً هم استاد یه جوری توضیح میده تا اونا بتونن جواب سؤال و بفهمن حتی بعضی از استادا وقتی توضیح می دن و می بینن دانشجو هنوز جوابو یادش نیومده یه مقدار از جواب یاد دانشجو بیاد.
مهسا همیشه از استادا سؤال میپرسه و استادها هم کلی کمکش میکنن. اما من هیچ وقت نفهمیدم چه جوریمیشه بدون ضایع شدن از استاد سؤال پرسید.
خیلی دلم می خواست مثل مهسا بودم. این جوری آدم کلی جلو می یوفتاد. اما اصلاً از پس سؤال کردنبر نمی اومدم واسه همین بی خیالسؤال کردن شده بودم.
داشتم فکر می کردم که جواب یکی از سؤالا یادم بیاد. همون جورکه فکر می کردم خیره شدم به جلوم. یه دفعه یه صدایی کنار گوشم گفت: سؤال داری؟
داشتم سکته می کردم خیلی ترسیده بودم. حسابی تو فکرم غرق شده بودم که اون صدا روشنیدم. برگشتم دیدم استاد معینی خم شده کنار گوشم و زل زل بهم نگاه میکنه.
دستم ناخودآگاه رفته بود رو قلبم و رنگ از روم پریده بود. انگار استادم فهمیده بود ترسیدم.
یه لبخند شیطنت آمیز رو لباش اومدو آروم گفت: ترسیدی؟
با سر جواب مثبت دادم.
استاد: دیدم داری جلوتو نگاه میکنی فکر کردم سؤال داری.
من: نه سؤال ندارم.
یه نگاه به برگه ام کرد تا ببینه چی نوشتم. منم که نمی خواستم برگه ام رو ببینه چون خیلی خرچنگ قورباغه نوشته بودم دستمو که رو برگم بود باز کردم که استاد نتونه چیزی ببینه. استادم متوجه شد. با یه لبخند از ته دلش گفت: خانم مهندس سؤالا چه طوره؟
فهمیدم منظورش چیه. از قصد سؤال کرده بود می خواست لج منو دربیاره یه جورایی فکر می کردم از عمد این مدلی سؤال داده که ما هارو حرص بده چون خوب می دونست که بچه ها چقدر به خاطر این امتحان استرس و نگرانی داشتن. فقط تونستم بگم: خب خوبه.
استاد: سؤالا همین جوریه که انتظار داشتی.
من: تقریباً.
روزگار غریبی ست نازنین ...