ارسالها: 2557
#51
Posted: 26 Nov 2012 21:30
ابروهاش از تعجب به طرف بالا رفت و با یه خنده که شیطنت ازش میریخت بهم زل زد.
داشتم به چشماش نگاه می کردم یه حسی داشتم یه احساس قشنگ. یه نگاه شیطون با یه لبخند شادجلوم بود. یه بوی خوبم از لباسش می یومد. واقعاً ادکلنش خیلی خوشبو بود. دلم می خواست می تونستم همون جا نگهش دارم تا بوی ادکلنش همش توبینیم باشه اما نمی شد.
همه ی این اتفاقا شاید سرجمع دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید اما وقتی از کنارم بلند شد و داشت می رفت فکر می کردم. انگار یک ساعته که زل زدم تو چشماش.
وقتی دوباره برگشت و یه نگاه بهم کرد تازه به خودم اومدم و سرمو انداختم پائین و رو امتحانم تمرکز کردم.
مامانم همیشه میگه موقع امتحان سعی کن که برگه تو تاآخر جلسه ندی. سعی کردم به حرف مامانم گوش بدم و تقریباً تا آخرامتحان سر جلسه نشسته بودم.
مراقبها که گفتن «وقت تمومه» بلند شدم و برگمو دادم. از ساختمون اومدم بیرون.
مهسا و روجا و مریم منتظرم ایستاده بودن و با هم حرف میزدن.
مهسا تا چشمش به من افتاد سریع گفت: چی شد سوگند چرا اینقدر طولش دادی؟
من: هیچی نشستم شاید یه چیزایی یادم بیاد بنویسم. اما تا لحظه ی آخر سعی میکردم بارم سؤالایی که مطمئن بودم درسته رو حسابکنم ببینم 10 میشم یا نه.
روجا: خب؟....
من: آره خدا رو شکر 10 میشم. البته بیشتر نوشتم اما مطمئن نیستم درست باشه.
مریم اومد یه چیزی بگه که فوراً دستهامو بردم بالا و با خستگی گفتم: تورو خدا فقط راجبه امتحان حرف نزنید. دیگه کشش ندارم.
کلی چهار نفری نشستیم و در موردامتحان غرغر کردیم و دلمون که سبک شد رفتم ماشین گرفتم بریم توی شهر و از اونجام هر کسی رفت خونه ی خودش .
یک هفته ی بعد کنکور داشتیم و صبح زود از خواب بیدار شدم چون همه ی دخترا توی یک شهر و یک دانشگاه جمع میشدند و واسه امتحان و پسرهام یه شهر دیگه. مامانم اینا منو بردن واسه امتحانو خودشون توی شهر گشت زدن تاامتحانم تموم بشه. با این که خیلی خونده بودم اما سر جلسه اشکم داشت در می اومد. به نظر سؤالات خیلی عجیب غریب بود. اصلاً نمی دونستم از کجا و کدوم کتابها سؤال دادن.
وقت که تموم شد و برگه ها رو ازمون گرفتن مطمئن بودم که قبول نمیشم و کلی غصه دار بودم. تقریباً همه ی همکلاسی هام توی سالنی بودن که من بودم این که همه با هم یه جا بودیم یه ذره قوت قلب بود چون دیدن قیافه های اشنا به آدم امید می داد.
از حرفهای بچه ها پیدا بود که اونام اصلاً راضی نبودن و همه گله داشتن که خیلی سخت بود. از دانشگاه اومدم بیرون و دیدم مامان اینا منتظرم هستن. با بچه ها خداحافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم و تو جواب مامان که پرسیده«چه طور بود » فقط گفتم: افتضاح.
مامان سعی کرد دلداریم بده واسه همین گفت: غصه نخور. من دلم روشنه که تو قبول میشی. خیلی درس خوندی. الان هم ولش کن دیگه.
دیگه حرفی نزد و گذاشت تا خونه تو حال خودم باشم.
***
ترم دوم سال تحصیلی همیشه زود میگذره تا میاد شروع بشه اسفند تموم شده و عید اومده ونصفی از فروردین گذشته که باید دوباره بریم دانشگاه. امتحانات پایان ترم هم تو خرداد شروع میشه و بچه ها از اول خرداد کلاسها رو تعطیل میکنن و میرن واسه فرجه ها. واسه همین استادها سعی میکردن از تموم وقتشون استفاده کنن تا عقب نیوفتن.
بعد کنکور یه روز با بچه ها قرار گذاشتم تا بریم بیرون و حال و هوامون عوض بشه. خیلی خوب بود. از حالت دپرسی بعد امتحان و کنکور دراومدیم.
این ترم هم یه درس با استاد معینی داشتیم. هنوز نمره ی درسها به طور کامل داده نشده بود. اما استاد معینی نمره ها رو رد کرده بود. روزی که با ترس و لرز رفتم توی سایت دانشگاه تا نمره ام رو ببینم داشتم از ترس سکته می کردم. همش به خودم میگفتم: من سعی خودمو کردم پس مهم نیست که چند شدم.
ادامه دارد ...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#52
Posted: 26 Nov 2012 21:37
یک اس ام اس (6)
اما وقتی نمره ها بالا اومد و دیدم درس استاد معینی رو شدم 15:5 کلی ذوق کردم. داشتم بال در می اوردم.کلی قربون صدقه ی استاد رفتم که این قدر خوب نمره داده بود. اما یکی از استادایی که واقعاً انتظار داشتم بهم نمره ی خوبی بده منو با 10 پاس کرده بود. دهنم از تعجب بازمونده بود چون امتحانش رو خیلی خوب داده بودم.
عجیب بود چون این استاد که استاد تقریباً پیری هم بود منو دوستامو خیلی دوست داشت .معمولاً توی کلاس وقتی می خواست از کسی تعریف کنه از ما چهار نفر تعریف میکرد و به بچه های دیگه میگفت از ماها یاد بگیرید. حالا چه تو زمینه ی درسی چه رفتار چه تیپ و قیافه.
جالب اینجا بود که وقتی با بچه ها حرف زدم فهمیدیم فقط به ما چهار نفر این نمره رو داده و بقیه بچه ها نمره های خوبی گرفتن و کلی هم بهشون ارفاق کرده. وقتی رفتیم پیش استاد تا ببینیم موضوع از چه قراره فقط گفت: اعتراض وارد نیست. نمره ی شما همینه.
بعد با یه اخم و کنایه رو کرد بهمون و گفت: شنیدم دوست پسردارید. برا همین به درستون نمی رسیدو حواس پرتید. من از این کارهاخوشم نمی یاد. واسه همین نمره تون اینقدر شده. تا یاد بگیرید دنبال این کارا نباشید و سرتون و به درستون گرم کنید.
دهنمون از تعجب بازمونده بود این دیگه چی میگه. حالا بیا با قسم و آیه بگو نه ما دوست پسر نداریم مگه باورش می شد.
خلاصه سوژه شده بودیم واسه بچه ها و همه برامون دست گرفته بودن. موضوع اونقدر غیر قابل باور بود که ما به جای ناراحتی همش بهش می خندیدیم. آخه خودمونم باورمون نمی شد که کشکی کشکی یه همچین نمره ای گرفتهباشیم. آش نخورده و دهن سوخته.
قبل از عید فقط سه هفته رفتیم کلاس و بعد دانشگاه تعطیل شده. همه ی استادها عیدو پیشاپیش تبریک گفتن و استاد معینی علاوه بر تبریک گفت: امید وارم این عید باعث نشه از درساتون جا بمونید. شما هنوز یه کنکور دیگه دارید. مخصوصاً اونایی که از کنکور سراسری راضی نبودن باید بیشتر تلاش کنن تا کنکور آزاد و با موفقیت بگذرونن. امیدوارم به نصیحتم گوش بدید.
خلاصه تعطیلات شروع شد و من به شخصه تو تعطیلات همه کاریکردم غیر از درس خوندن. البته فکر نکنم کار زیادی هم کرده باشم چون بیشتر وقتم صرف خوابیدن شده بود. دوست داشتم هر چه زودتر عید تموم بشه و برگردم دانشگاه. حوصله ام حسابی سر رفته بود. البته عید یه خوبی هایی هم داشت. وقتی همه دور هم جمع میشدیم خیلی خوب بود. یه دفعه در خونه باز میشد و دو سه تاخانواده میومدن خانه امون. دیگه بچه هام بزرگ شدن و یه دفعه میدیدی تو خونه پر شده از دختر وپسر جوون. همه با هم از هر دری حرف میزدن. دلم واسه ی عیدای بچگیم تنگ شده بود. اون موقع همش دلم می خواست بریم مهمونی چون هر جا که می رفتیم بهمون عیدی میدادن و ما به عشق عیدی گرفتن دوست داشتیم هی بریم مهمونی. آخر عید که میشد کلی پول جمع کرده بودیم. اما الان از وقتی که به این سن رسیدیمدیگه هیجان عیدی و عید دیدنی خیلیکم شده.
در هر حال عید هم گذشت. روز سیزده به در از اول صبح که از خواب بیدار شده بودم می خواستموقتی رفتیم توی جنگل برای برآورده شدن آرزوهام سبزه گره بزنم.
هر سال صبح روز سیزده به در یادمه که این کارو بکنم اما شب وقتی میام خونه می بینم یادم رفته این کارو بکنم. اون روزم طبق معمول یادم رفت سبزه گره بزنمو کلی ناراحت شدم بعد یادم اومد که نمی دونم چه آرزویی بایدمیکردم به خاطر همین زودی بی خیالش شدم.
صبح روز بعد با هیجان از خواب بیدار شدم و زودی حاضر شدم رفتم دانشگاه. مهسا اومده بود. با دیدنش کلی خوشحال شدم. قدمهامو تند کردم که زودتر بهش برسم و تا رسیدم بهش بغلش کردم. کلی دلم براش تنگشده بود.
یه ربع بعد روجا و مریم هم اومدن و بعد از چهارده، پانزده روز که از هم دور بودیم کلی حرف داشتیم که باهم بزنیم. تا شروع کلاسها حرف زدیم و پنج دقیقه مونده به شروع شدن کلاس خودمونو رسوندیم.
استادا میومدن کلاس و عید و تبریکمیگفتن و سال خوبی برامون آرزو می کردن و شروع میکردن به درس دادن.
ترم آخر بودیم و بیشتر سعی میکردیم با دوستامون باشیم. چونفقط یکی، دو ماه وقت داشتیم که پیش هم باشیم. بعد از تموم شدندرسمون هر کسی میرفت شهر خودش و شاید دیگه هیچ وقت پیشنمی یومد که این جوری با هم باشیم واسه همین سعی میکردیم از تموم وقتمون برای با هم بودن استفاده کنیم. حتی اگر می خواستیمدرس بخونیم سعی میکردیم با همبخونیم.
چند تا از استادها سعی میکردن کمکمون کنن و مجبورمون کنن تا کنکور آزاد و هم به اندازه ی سراسری جدی بگیریم.
اما من چندان امیدی نداشتم. آخه واسه سراسری کلی خونده بودم و از بهترین جزوه ها استفاده کردم اماامیدی به قبولی نداشتم. دیگه آزادکه جای خود دارد.
خیلی سر به هوا شده بودم و گاهی یادم میرفت درس بخونم و سر کلاس مدام حواسم پرت میشد یه بار سر کلاس استاد معینی وسط درس یه چیزی یادم اومد که همونلحظه رومو کردم طرف روجا تا بهش بگم. داشتم زیرزیرکی با روجا حرف میزدم و اون گوش میداد که یه دفعه دیدم استاد بالا سرم ایستاده و بهم چشم غره میره.
هم خجالت کشیدم هم ترسیدم. آروم بهم گفت: بعد کلاس بیا دفترم.
فقط همین، هیچ توضیح بیشتری همنداد.
اونقدر ترسیدم که تا آخر کلاس اصلاً تکون نخوردم و فقط به استاد نگاه کردم و به درس گوشدادم.
بعد کلاس با کلی ترس و لرز رفتم دم دفتر استاد معینی. بچه ها تو راه کلی دلداریم داده بودن و سعی میکردن آمادم کنن تا اگه استاد حسابی دعوام کرد اشکم در نیاد. یا اگه خودم عصبانی شدم البته به خاطر دعواهای استاد مثل دخترای خیره زل نزنم تو چشمای استاد که استادم لج کنه و ترم آخری منو بندازه و بدبختم کنه.
دم در اتاق یه نفس عمیق کشیدم ودر زدم. با شنیدن صدای بفرمائید استاد رفتم تو. استاد سرشرو برگه بود و حتی برای جواب سلام دادن به من سرش و بلند نکرد.
پیدا بود خیلی از دستم عصبانیه اما خونسرد نشون می داد. بعد از دو، سه دقیقه که برام مثل دو، سه سال گذشت سرش رو از روی برگه هاش برداشت و به پشتی صندلیش تکیه داد و دقیق به من نگاه کرد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#53
Posted: 26 Nov 2012 21:39
نفس کشیدن زیر اون نگاه پرجذبه برام سخت بود به زور آب دهنم وقورت دادم.
عصبانیتش کاملاً قابل لمس بود چون معمولاً با لبخند جواب سلامومیداد و تعارف میکرد که بشینم.
اما حالا... نه تعارفم کرد و نه تحویلم گرفت، خیلی جدی زل زد به من. بعد با یه صدای محکم گفت: خب خانم آریا بفرمائید مشکل کجاست؟
من که گیج شده بودم با من منگفتم: ببخشید استاد... کدوم مشکل؟
یکی از ابروهاشو به نشانه ی تعجب بالا رفت؛ خودشو جلو کشید به سمت میزش و گفت: مشکل شما... مشکل نمره هاتون... مشکل کم حواسی و بی توجهی تو کلاس... و خیلی چیزهای دیگه. بازم بگم...
با خجالت سرمو انداختم پائین چیزی نداشتم که بگم. آخه چی میگفتم؟ میگفتم حوصله و حس درس خوندن ندارم؟
سکوت من بیشتر عصبانیش کرد با صدایی که سعی میکرد به زورعادی جلوش بده گفت: چرا چیزی نمی گید؟ حرفی نداری؟... باشه. حتماً استاد امیری راست میگن.
با تعجب نگاهش کردم. گوشام تیز شد . استاد امیری چی میگه؟
خیلی جدی بهم نگاه کرد و گفت: خانم آریا شما دوست پسر دارید؟
من که از تعجب دهنم باز مونده بود فقط تونستم با چشمای گشادنگاهش کنم چون زبونم بند اومده بود.
صورت استاد از عصبانیت سرخ شدهبود. با عصبانیت از جاش بلند شد و ایستاد و دستهاش رو کوبید روی میز و با صدایی که داشت بالا می رفت
گفت: خانم چرا ساکتید و فقط به من نگاه میکنید؟ چرا جوابمو نمی دید؟ پرسیدم آیا شما دوست پسر دارید؟ همین موضوع باعث افتتحصیلیتون شده؟ به درس بی توجهید؟
اگه بازم ساکت می موندم حتماً منفجر میشد. با ترس و تعجب برای دفاع از خودم خیلی تند تند شروع کردم به حرف زدن«حتی یادم رفته بود دارم با کی حرف میزنم فقط می خواستم از خودم دفاع کنم»
:نه استاد، آخه این چه حرفیه؟ دوست پسر کیلویی چنده؟ منو چه به این کارها. من اصلاً خوشم نمی یاد. نمی دونم استاد امیری چرا این حرفو زده و اصلاً از کجا یه همچین برداشتی کرده و به این نتیجه رسیده. ترم قبل هم به خاطر همینموضوع کلی از نمره ی امتحانم کم کردن و حتی نذاشتن توضیح بدم و از خودم دفاع کنم. به خدا استاد من اصلاً اهل این کارا نیستم اونم تو این شرایط که ترم آخرمو کنکور هم دارم.
اگه نمره هام کم شده به خاطر اینه که درس نخوندم. سرم شلوغ نبود فقط تنبلی کردم. بعد کنکور انگیزمو از دست دادم. فکر میکنم هر چه قدر هم تلاش کنم به نتیجه ای که می خوام نمی رسم. اصلاً نمی دونم چی کار باید بکنم.
اینا رو پشت سر هم بدون حتی نفس گرفتن گفتم و خودمم نفهمیدم چه طور تونستم همه ی اینارو با این سرعت اونم به استاد معینی بگم. حتی یادم نمی یومد درست حرف زدم یا بازم از اون کلمات مخفف و اصطلاحات کوچه و بازاری که بین دوستامون استفاده میکنم به کار بردم. نفسم بند اومده بود. یه نفس گرفتم و به استاد نگاه کردم.
دیگه عصبانی نبود. حتی سعی نمی کرد جدی باشه. آروم بود و خیلی راحت. می خندید و بهم نگاه میکرد از تنگ روی میزش یهلیوان آب پر کرد و بهم داد و خیلی مهربون گفت: بیا بگیر بخورش. یکم آروم باش و نفس بگیر. در ضمن هیچ وقت تلاشهای آدم بی نتیجه نمی مونه. باید قول بدی که از الان بچسبی به درست و واسه کنکور حسابی بخونی. من مطئن هستم که تو قبول میشی.
همون طور که آبو قورت میدادم با سر حرفاشو تأیید کردم و قول دادم. هنوز داشت میخندید. با یه مهربونی که تا حالا ندیده بودم بهم نگاه میکرد. اما انگار حواسش پرت بود. به من نگاه میکرد اما فکرش یه جای دیگه بود. انگار داشت یه خاطره ای رو زنده می دید.
استاد: حرف زدنت واقعاً خاصه. یکریز و پشت هم و بدون نفس کشیدن. دفاع کردن، سفارش کردن، توصیه کردن.
تنم داغ شد« سفارش کردن» یه صدا تو سرم می پیچید. « مهران میخوام بهت سفارش کنم پس خوب گوش کن و تا حرفم تموم نشده جواب نده. باشه؟ آفرین.
مواظب خودت باش. داری از خیابونرد میشی این ورو اون ورتو نگاه کن. نبینم فکر مردن تو سرت باشه ها. رفتی اونجا قلیون نکش بابچه ها خوش باش. نکنه زیادی با این دخترا گرم بگیری ها خوشم نمی یاد من و فراموش میکنی...»
منو فراموش میکنی. ناخودآگاه این جمله رو بلند گفتم. استاد با شنیدن این جمله یه هو به خودش اومد و با تعجب و یکم استرس بهم نگاه کرد و گفت:چیزی گفتی؟
دهنم خشک شده بود. میخواستم بپرسم. بپرسم منظورش از حرفش چی بود چرا گفت: حرف زدنم خاصه؟ همین که دهنمو باز کردم که یه چیزی بگم تو جام خشگم زد و چشمام از تعجب گشادگشاد شده بود جوری که حس میکردم الانه که چشمم از حدقه بزنه بیرون.چیزی گه می دیدمو باور نمی کردم.
استاد که دید دارم سکته میکنم بانگرانی گفت: چیه؟ چی شده؟
فقط تونستم با دست به صورتشاشاره کنم. با گنگی دستشو به طرف صورتش برد و یه دفعه انگار فهمید چی شده سریع یه دستمال از رو میز برداشت و پشتش رو کرد به من و تقریباً دادزد و گفت: برو بیرون. از اتاق برو بیرون.
نفسم بند اومده بود نمی دونم چهجوری از دفترش اومدم بیرون. فقطتونستم خودمو کشون کشون تا وسط سالن برسونم و روی اولین پله ای که دیدم ولو شدم. صورتمو با دستهام پوشونده بودم و مدام صحنه ی چند لحظه قبل جلوی چشمم ظاهر میشد.
هنوزم باورم نمی شد. تا اومده بودم حرف بزنم یه دفعه یه چیز قرمز از بینی استاد آروم آروم سرازیرشد. چند ثانیه ای طول کشید تا مغزم بفهمه چی شده. خدایا از بینی استاد خون اومده بود و اون نمی خواست من اونجا باشم و اونو تو اون وضعیت ببینم واسه همین منو از اتاق بیرون کرد.
فقط یه فکر تو سرم بود.
«اون مهرانه».
اگه شک داشتم الان یه حس خیلی قوی بهم می گفت اون مرد خود مهرانیه که من میشناسم. اون خودشه. با تمام وجود حس میکردم. صداش، نگاه مهربونی که هر چند وقت یه بار تو چشماش میدیدم و حالا این خون دماغ شدش. نمی دونم چقدر اونجا نشسته بودم که دیدم مهسا با نگرانی داره تکونم میده.
مهسا: سوگند، سوگند... حالت خوبه؟ چرا اینجایی؟ چی شده؟ چرا ماتت برده.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#54
Posted: 26 Nov 2012 21:43
خودمو انداختم تو بغل مهسا و آروم آروم اشکم سرازیر شد. مهسا با نگرانی سرمو نوازش میکرد و سعی میکرد آرومم کنه مدام میپرسید: چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ استاد دعوات کرده؟ مگه بچه شدی که این جوری گریه میکنی؟
فقط تونستم یه لحظه سرمو بلندکنم و بگم :مهسا، اون مهرانه...
مهسا: حالت خوبه؟ چی گفتی؟ کیکیه؟ مهرانه یعنی چی؟ چی؟ مهران...
انگار تازه فهمیده بود چی میگم. من رو از خودش جدا کرد و مجبورم کرد تمام ماجرا رو براش تعریف کنم. منو از جا بلند کرد و مثل یه مادر کمکم کرد و بردم توی حیاط تا نفس بکشم.
بعد خیلی آروم گفت: ببین سوگند عزیزم شاید اشتباه میکنی. خیلی ها خون دماغ میشن. یکیش خود من، توی بهار خیلی ها به خاطر حساسیت و چیزای دیگه این مشکلو دارن یا اصلاً دختر خاله ی من به خاطر انحراف بینی که داره معمولاًخون دماغ میشه.
بعدشم تند تند حرف زدن تو برای خیلی ها جالبه. شاید استاد از حرفی که زد منظوری نداشت.
من: صداش چی؟ صداش که دیگه دروغ نیست.
مهسا: نه دروغ نیست اما شاید توهم باشه. شاید چون تو دوست داری که استاد معینی همون مهران باشه فکر میکنی که صداشون یکیه. تازشم تو صدای مهرانو فقط از پشت تلفن شنیدی نه از نزدیک و رو در رو.
مهسا هر چی دلش می خواست می تونست بگه من مطمئن بودم که معینی همون مهرانه. فقط نمیتونستم ثابتش کنم.
مهسا به زور مجبورم کرد که برم خونه و استراحت کنم. شایدم حق داشت حسابی ترسیده بود. رنگم مثل گچ سفید شده بود و دستام میلرزید. فشارمم افتاده بود. به زور منو سوار ماشین کرد تا برم خونه.
به خونه که رسیدم خدارو شکر کسی نبود واسه همین مجبور نشدم به خاطر حال بدم به کسی توضیح بدم. سریع رفتم تو اتاقم و گرفتم خوابیدم.
چند روز از اون ماجرا گذشته بود و من به خاطر تلقین های مهسا باورم شده بود که همه ی اتفاقاتی که افتاده بود فقط به خاطر توهمی بوده که من داشتم و اصلاً مسئله ی جدی نبود و وقتی استاد معینی رو دیدم که خیلی عادی و طبیعی انگار نه انگار که اتفاقی افتاده رفتار میکرد به حرفهای مهسا ایمان آوردم و باورم شد که من فقط به خاطر این که دوست دارم مهران رو ببینم اون تصورات و خیالات رو کردم.
خلاصه ماجرا رو کلاً فراموش کردم. با توصیه و راهنمایی استاد معینی و به خاطر قولی که بهشدادم هر روز کلی درس میخوندم و با تموم شدن هر جزوه تستهای مربوط به اون درس رو می زدم. اوایل خیلی سخت بود. اما کم کمرا افتادم. استاد شیوه ی درست درس خوندن و تست زدن و بهم یاد داد.
اون موقع بود که تازه فهمیدم تا حالا چقدر عقب بودم و صرفاً داشتن جزوه های خوب ملاکی بر قبولی توی کنکور نیست.
برای کنکور دادن باید میرفتم تهران چون ارشد رشته ی مارو فقط توی دانشگاه تهران تدرس میکردن و اونجا نزدیک ترین شهربه ما بود. روز قبل از امتحان با پدرم رفتیم تهران و شبو خونه ی خالم اینا بودیم و صبح با کلی امید و ارزو رفتم سر جلسه ی امتحان.با اینکه سؤالات خیلی مجهول بود و بیشتر وقتم صرف فهمیدن سؤالات میشد اما به نظر جواب دادن بهشون ساده و راحت بود.
وقتی از جلسه ی امتحان خارج میشدماز خودم و امتحانم راضی بودم و مطمئن بودم که قبول میشم. کلی ذوق زده بودم و کلی ممنون استاد معینی که مجبورم کرد درس بخونم. دلم می خواست برم حسابی ماچش کنم.
اگه قبول میشدم همش به خاطر زحمتها و کمکها و فشارهای استادمعینی بود. دوست داشتم زودتر برم دانشگاه و این خبرو به استاد معینی بدم.
وقتی پدرمو دیدم با خوشحالی توجوابش که پرسید چه طور بود فقط گفتم: عالی بود. حتماً قبول میشم.
بابام هم با ذوق گفت: من مطمئن هستم که قبول میشی.
همون شب حرکت کردیم و برگشتیم خونه چون روز بعد کلاسداشتم. از خستگی زودی خوابم برد و صبح با تکونهای مامان از خواب بیدار شدم. سریع آماده شدمو بدون صبحانه خوردن رفتم دانشگاه.
یه ده دقیقه یه ربعی صبر کردم تادوستام اومدن. با هیجان براشون تعریف کردم که امتحان چه طور بود و با حسرت گفتم: اگه شما همکنکور می دادید می تونستیم باز هم تو ارشد با هم همکلاسی باشیم.
خلاصه بعد از کلی حرف رفتیم سرکلاس تا ظهر یکسره کلاس داشتیم. موقع ظهر مریم و روجا رفتن سلف که ناهار بخورن. من و مهساهم که قصد ناهار خوردن نداشتیم.در واقع من نمی خواستم ناهار بخورم. مهسا هم ناهار اون روز و دوست نداشت. واسه همین با هم رفتیم پشت ساختمون گروه که چهار تا درخت داشت تا زیر درختها بنشینیم و حرف بزنیم.
بیشتر بچه ها رفته بودن سلف و بوفه واسه ی ناهار. تکو توک بچه ها تو حیاط بودن. استادهام یا سمت دفترشون میرفتن یا میرفتن سلف.
سر راه، مهسا یکی از دوستاش رو دید وایساد تا باهاش حرف بزنه. من یه سلامی کردم و یکم ازشون فاصله گرفتم تا راحت حرفاشونو بزنن. به سمت جلو میرفتم اما هر چند ثانیه یه بار برمیگشتم ببینم مهسا حرف زدنش تموم شده یا نه. از دور استاد معینی رو دیدم که داشت به سمت ساختمون میومد. هیچ وقت ندیده بودم تو سلف ناهار بخوره. سعی کردم حواسم هم به مهسا باشه هم منتظر استاد باشم تا بهش بگم امتحان چه طور بود.
زل زده بودم به استاد که داشت بهم نزدیک میشد تو سه قدمیم بود که بهش سلام کردم و استاد با لبخند جوابمو داد. یه قدم مونده بود بهم برسه و درست کنارم وایسه. خیلی سریع یه نگاه به پشتم کردم که ببینم مهسا در چه حاله. همون لحظه شنیدم یکی دارهاز دور کسی و صدا میکنه: مهران...مهران.
همیشه فضول بودم واسه همین حواسم به همه جا بود. درآن واحد هم می خواستم به مهسا نگاه کنم هم به استاد هم بفهمم کی با مهران که نمی دونم کیه کار داره که یهو همه چی بهم ریخت.چشمم به مهسا بود که شنیدم استاد که بهم رسیده بود تقریباً با یه صدای رسا تو جواب کسی که مهران رو صدا میکرد گفت: بله...
تو همون لحظه اومدم برگردم ببینم درست شنیدم یا نه که نمیدونم چی شد یهو محکم با زانو و دو دست افتادم زمین. ضربه ی خیلی بدی بود. زانوهام و دستهام حسابی درد گرفته بود و دستهام میسوخت.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#55
Posted: 26 Nov 2012 21:45
استادم که برگشته بود ببینه کی کارش داره از صدای افتادن منبرگشت و وقتی دید افتادم یهو با نگرانی نشست رو زمینو گفت: چیشده؟ حالت خوبه؟ سعی کرد بهم کمک کنه و زیر بقلمو بگیره تا پاشم.
انگار اصلاً یادش رفته بود کجاست و این کارش چقدر میتونه براش بد باشه. با ترس و لرز سریع گفتم: خوبم.
و سعی کردم دستشو کنار بزنم. همون لحظه به طور هم زمان مهسا و استاد حمیدی بهمون رسیدن.
ظاهراً مهسا از دور افتادنمو میبینه و خودشو برای کمک میرسونه. و استاد حمیدی همون کسی بود که مهران رو صدا میکرد. در واقع استادمعینی رو به اسم کوچیک صدا میکرد.
به من که رسید گفت: خانم آریا حالتون خوبه؟
من که سعی میکردم بلند بشم در همون حالت گفتم: بله استاد.
استاد معینی هم که دید مهسا اومده کمکم قبل از اینکه از جاش بلند بشه گفت: خانم محمدی خانم آریا رو ببرید توی دفتر من تا بیام. بعد برگشت ایستاد تا ببینه استاد حمیدی چی کارش داره. اما هر چند دقیقه یه بار با نگرانی به من نگاه میکرد و سعی میکرد خیلی سریع مکالمه اش رو تموم کنه.
با کمک مهسا از جام بلند شدم و لنگ لنگان شروع کردم به راه رفتن. هنوز از شوک چیزی که شنیده بودم و کشف کرده بودم در نیومده بودم واسه همین با تعجب و گنگی برمیگشتم و به استاد معینی نگاه میکردم.
قلبم داشت وامیستاد. مهسا منو برد دم دفتر استاد معینی و با کلیدی که استاد بهش تو لحظه ی آخر داده بود درو باز کرد و منو روی اولین صندلی کنار در نشوند.
دستام خراشیده شده بود و ازشون خون میومد. زانوهام هم سائیده شدهو درد میکرد.
مهسا سعی داشت به دستهام نگاه کنه که از شدت درد ناله م دراومد. با بی تابی گفتم: مهسا دست نزن خیلی میسوزه و درد میکنه.
مهسا: آخه دختر حواست کجاست ببین با خودت چی کار کردی.
داشتم ناله میکردم که در باز شد و استاد با نگرانی وارد اتاق شد و به من نگاه کرد وخطاب به مهساگفت: چی شد خانم محمدی؟
مهسا: پاش که انگار ضرب دیده اما دستش بدجوری خراشیده داره خون میاد.
استاد کت و کیفش و روی اولین صندلی سر راهش انداخت و اومد بالای سر مو یه نگاه به دستهام کرد و بعد به مهسا گفت شما لطفاً برید بهداری چند تا گاز استریل بگیرید بیاید من بتادین دارم تا زخمشونو ضد عفونی کنیم.
مهسا چشمی گفت و خیلی سریع ازاتاق بیرون رفت. استادم با دستپاچگی به طرف کمدش رفت و یه بطری آب و بتادین و بسته ی دستمال کاغذی رو با خودش آورد. کنارم زانو زد و رو دستم خم شد.
چند تا دستمالو با آب خیس کرد دستمو تو دستش گرفت تا تمیزش کنه. از تماس دستهای یخ کردش با دستهای خودم که مثل گوله ی آتیش بود تکونی خوردم انگار جریان الکتریسیته بهم وصل کرده باشن. استاد متوجه شد. سرشو بلند کرد و با نگرانی و مهربونی به چشمام نگاه کرد و دلسوزانه گفت: درد میکنه؟
با سر جواب مثبت دادم.
چند ثانیه تو چشمام زل زد و بعد سرشو انداخت پائینو شروع کرد به تمیز کردن دستهام بعد از تمیز کردنشون چند تا دستمال دستش گرفت و گذاشت زیر دستمو یکم بتادین ریخت روی زخمهام. به خاطر سوزش دستم سعی کردم دستامو عقب بکشم اما اون محکم دستهامو گرفته بود.
خیلی آروم گفت: می دونم میسوزه. خواهش میکنم تحمل کن عزیزم.
داغ کردم. این الان چی گفت؟ عزیزم؟ دوباره اون حس آشنای لعنتی اومده بود سراغم. داشتم به سرشنگاه میکردم. انگار تو حال خودشبود. آروم آروم زیر لبی می گفت: با خودت چی کار کردی سوگند؟ این جوری می خواستی مراقب خودتباشی؟ این جوری قول داده بودی؟
بغض داشت خفم میکرد. به زور نفس میکشیدم. اشکی که مدتها تو چشمام جمع شده بود دیگه طاقت نیاورد و سرازیر شد.
فقط تونستم از بین لبهای بهم فشردم با ناله و بغض بگم: مهران...
مهران یه تکونی خورد و انگار خشک شده باشه بی حرکت ثابت موند.
به خودم جرأت دادم و دوباره گفتم: تو مهرانی مگه نه؟...
دستمو ول کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه از جاش بلند شد و رفت پشت پنجره. پشتش به من بود و من صورتشو نمی دیدم.
نمی دونستم این کار یعنی چی؟ یعنی آره. اون مهرانه یا یعنی نه. مهران نیست.
نمی دونستم چی بگم. اومدم دوباره صداش کنم که دیدم در میزنن و مهسا وارد شد. تو دستش چند تا گاز استریل بود. ای بمیری مهسا که همیشه خروس بیمحلی. مهران با دیدن مهسا جلو اومد و گازها رو ازش گرفت و بدون نگاه کردن به من شروع کرد به بستن دستهام.
کارش که تموم شد از جاش بلندشد و گفت: خانم آریا سعی کنید یهمدت به دستتون استراحت بدید تا زودتر خوب بشه. بیشتر هم مراقب خودتون باشید.
اصلاً به من نگاه نمی کرد. با اینکه با من حرف میزد اما به هم جا غیر از من نگاه کرده بود. عصبانی ومتعجب بودم. استاد یه سری سفارشم به مهسا کرد و مهسا هم جای من از استاد تشکر کرد و بعد اومد زیر بغلمو گرفتو کمکم کرد تا از دفتر استاد بیرون بیام لجم گرفته بود از اینکه نه استاد جوابمو داده بود و نه اینکه دیگه بهم نگاه کرده بود.
با اینکه داشتم خفه میشدم تا با یکی حرف بزنم اما نمی خواستم چیزی به مهسا بگم چون باور نمی کرد. می دونستم بازم میگه خیالاتی شدم و اشتباه میکنم. واسه همین دهنمو بستم و ساکت موندم.
سعی کردم بهش فکر نکنم چون از دست استادم عصبانی بودم. خلاصه با هر زحمتی بود تا عصر که کلاسام تموم میشد دوم آوردم وبا دستهای باند پیچی شده سر کردم. بعد کلاسها خیلی زود سوار سرویس شدیم و رفتیم تو شهر و از اونجا هر کسی رفت سمت خونه ی خودش.
به خونه که رسیدم قبل از اینکه بتونم برم توی اتاق خودم مجبور شدم برای مامان توضیح بدم که چی شده. البته با یکم سانسور.
فقط بهش گفتم: زمین خوردم اونم تو حیاط دانشگاه. بعدم یکم آه و ناله که وای آبروم رفت جلوی اون همه آدم افتادم و از این حرفها تا مامان دلش برام بسوزه و به خاطر دستو پا چلفتی بودن دعوام نکنه.
بعد از خلاصی از دست مامان زودی رفتم تو اتاقم و تا شب و موقع شام بیرون نیومدم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#56
Posted: 26 Nov 2012 21:50
خیلی داغون بودم. نمی تونستم روچیزی تمرکز کنم. هر وقت میومدم کاری انجام بدم یه دفعه چشمای مهران میومد تو ذهنم و قدرت هر کاری رو ازم میگرفت. حسابی گیج بودم.با اینکه مطمئن بودم مهرانه اما نمی تونستم حرفی بزنم. چون هر چی میگفتم کسی باور نمی کرد. مهران هم هیچ عکس العمل خاصی نشون نمی داد.
بعد از قضیه دفترش خیلی ناراحت و افسرده شده بودم. همش با خودم فکر میکردم که چرا مهران چیزی نمیگه. چرا حتی به روش نمیاره که منو میشناسه! اونم وقتی این قدر بهم نزدیکه؟ یعنی منو فراموش کرده؟ به همین راحتی؟ نه نمی تونستم باور کنم که من و از یاد برده ... نه نمی تونستم باور کنم... نه این امکان نداشت. نگاه هایگرمی که هر چند وقت یه بار بهم میکرد اینو ثابت میکرد. اما چرا چیزی نمی گفت؟ هم عصبانی بودم هم ناراحت.
کم حرف شده بودم و گوشه گیر. رفتارم کاملاً نشون میداد که از چیزی ناراحتم. هر چی بچه ها اصرار میکردن که بگم « چمه» با یه لبخند زورکی میگفتم: بابا چیزیم نیست فقط چند وقته که مریضم. مریضی رو بهانه میکردم تا راحتم بزارن و دست از سرم وردارن.
خسته شده بودم. دلم نمی خواستبا کسی حرف بزنم و براش توضیح بدم. تو خونه هم مامانم میگفت: سوگند تو چند وقته یه چیزیت هست. اما زبون وا نمیکنی بگی چی شده. من که سر از کار تو یکی در نمی آرم.
چیزی نداشتم که بگم. حرفی نبود که بزنم.
چیزی که بیشتر آتیشم میزد رفتار عادی و طبیعی استاد معینی بود. هنوزم سر کلاسها کاملاً جدی ودقیق بود. یه غرور و جدیتی تو کاراش بود که همه رو وادار به احترام گذاشتن میکرد. دلم نمی خواست بهش نگاه کنم. اگه دست خودم بود حتی نمی خواستم صداشو بشنوم. خیلی از دستش ناراحت و دلگیر بودم و دوست داشتم که اونم متوجه ی ناراحتیم بشه. اما اون انگار نه انگار که چیزی میفهمه.
سر کلاسش سعی میکردم بهش نگاه نکنم. چیزی هم نمی نوشتم. تمام مدت سرمو می انداختم پائینو به دستم که روی میز بود نگاهمیکردم.
یه بار مهسا اعتراض کردو گفت: سوگند تو چته؟ معلومه چه مرگته؟ سر کلاس استاد معینی انگار یه چیزیت میشه. حتی استادم ناراحته از دستت. تمام مدت آروم نشستی و به میز نگاه میکنی حتی وقتی اسمتو میخونه سرتو بلندنمیکنی تا جواب بدی فقط دستتو میاری بالا. دیروز استاد همچینبا ناراحتی نگاهت کرد که من قلبم وایساد. گفتم الانه که یه چیزیبهت بگه. خیلی مرد بود که جلوی خودشو گرفت. اگه من بودمهمچین محکم میزدم تو سرت که با صورت بخوری به میزی که این قدر دوسش داری و نگاش میکنی. آخه تو چته سوگند؟
هیچی نگفتم. فقط رومو برگردوندم و یه طرف دیگه که بچه ها ایستاده بودنو نگاه کردم سکوت من کفر مهسا رو در آورد.
با حرص گفت: واقعاً که لج درآری سوگند. تو دیگه شورشو در آوردی.
ته دلم خوشحال بودم که استاد متوجه ی ناراحتیم شده و فهمیده دارم بهش بی محلی میکنم. حقش بود تا اون باشه که منو نادیده نگیره.
اون روز باید یه کاری انجام میدادم.باید از یکی از استادام برای یک کاری یه نامه میگرفتم.از صبح دنبالش بودم. همه ی کارهای نامه رو کرده بودم و امضای همه رو هم گرفته بودم فقط مونده بود امضای مهندس علوی.
مشکل هم همین بود. هر جا که میرفتم میگفتن پنج دقیقه زودتر اومده بودی مهندس بود. یه بار میگفتن رفته سر کلاس. یه بار میگفتن جلسه داره. یه با میگفتنکارداشت از دانشگاه خارج شده تا یه ساعت دیگه برمیگرده.
خلاصه این دویدن ها تا عصری طول کشید. ظاهراً استاد ساعت آخر کلاس داشت و بعد کلاسش با یکی از اساتید کار داشت و یه بیست دقیقه هم اینجا طولش داد تا بیاد و خلاصه کلی منو کاشته بود.
مهسا و روجا و مریم هم که کلاس هاشون تموم شده بود و دیگه کاری نداشت دو ساعت قبل رفته بودن خونه هاشون.
دانشگاه هم دیگه کم کم داشت تعطیل می شد. تقریباً همه رفته بودن. فقط چهارتا مستخدم و نگهبان مونده بودن و من بدبختکه باید حتماً همون روز امضا می گرفتم. خیلی عصبی شده بودم. دیرم شده بود. همه رفته بودن و من تنها مونده بودم اونجا منتظر. با ناراحتی به آخرین سرویسی که دانشگاه و ترک میکرد نگاه کردم و تو دلم کلی بد و بیراه نثار استاد محترم کردم که یکجا بند نیست و اینقدر منو علاف خودش کرده بود.
به ساعتم نگاه کردم از هفت و نیمگذشته بود. خدایا چی کار میکنه این استاد.
همون جور زیر لب غرغر میکردم که دیدم استاد داره میاد. ذوق زده از همون فاصله سلام کردم و رفتم جلو. براش توضیح دادم که من احتیاج به امضای ایشون دارم.
نامه رو از دستم گرفت و یه نگاه به کل صفحه کرد و امضاهاش و دید و وقتی دید مشکلی نداره با منت خودکارش رو درآورد و یه امضای ناقابل پای نامه ام کرد و برگه رو داد دستم. خیالم راحت شده بود که حداقل زحمتم هدر نرفت و بالاخره امضا رو گرفتم.
با خوشحالی برگه رو گرفتم و از دفترش اومدم بیرون. یه نگاهی به ساعتم کردم وآهم در اومد. خدایا چقدر دیر شده بود. دیگه ماشینی هم نبود. ماشین گرفتن تو این جاده ی دانشگاه هم خیلی خطرناک بود. اما چی کار می تونستم بکنم.
با دو خودمو به در دانشگاه رسوندم و بقل جاده ایستادم تا ماشین بگیرم. ماشین مناسبی برام نمی ایستاد. همش ماشین های شخصی بود و آدمهایی که من اصلاً جرأت سوار شدن تو ماشینشونو نداشتم.
با ناامیدی منتظر تاکسی بودم که دیدم یه ماشینی از پشتم بوقمیزنه. برگشتم دیدم یه ماکسیمای مشکی پشتمه و با بوق بهم اشاره میکنه.
فکر کردم میخواد بره تو جاده و من سر راهشم واسه همین خودمو کشیدم کنار تا بتونه راحت رد بشه . اما انگار قصد رفتن نداشت. دوباره بوق زد.
فکر کردم مزاحمه واسه همین رومو کردم اون ور و بهش توجهی نکردم. اما دست بردار نبود. ماشینو یکم تکون داد و اومد کنارم ایستاد و گفت:خانم مهندس بفرمائید سوار شید من میرسونمتون به شهر.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#57
Posted: 26 Nov 2012 21:52
تعجب کردم. برگشتم دیدم استاد معینی تو ماشین نشسته. شیشه ی سمت راننده رو داده پائین و به من نگاه میکنه. هم تعجب کرده بودم هم یه حس عجیبی داشتم. بعداون همه موش و گربه بازی کردن و اوقات تلخی و دلخوری می خواست بهم کمک کنه. اما من که هنوز از دستش ناراحت بودم قصد سوار شدن نداشتم واسه همین گفتم: ممنون استاد مزاحمتون نمیشم. با تاکسی میرم.
عصبانی شده بود. با عصبانیت گفت: این ساعت تو این جاده تاکسی پیدا نمی شه. سوار شو گفتم میرسونمت.
خیلی عصبانی بود و با صدای محکمی حرف میزد که راستش منو حسابی ترسوند. زیر چشمینگاهش کردم دیدم دستهاشو رو فرمون مشت کرده و چشماش و بسته که خودشو کنترل کنه.
خواستم یه چیزی بگم و سوار نشم: مرسی خودم می...
حرفمو قطع کرد و تقریباً داد زد: سوار شو.
از صدای بلندش ترسیدم. گفتم یه ذره دیگه وایسم منفجر میشه. بدون حرف اضافه رفتم که سوار ماشین بشم. در عقب و باز کردم که استاد خیلی جدی و در عین حال عصبانی گفت: من رانندتون نیستم خانم. جلو بنشینید.
خجالت کشیدم و یکم بهم برخورد آخه همش سرم داد میکشید. اما چیزی نگفتم و در و بستم و در جلو رو باز کردم و رفتم نشستم تو ماشین.
همچین گاز داد که ماشین از جاش کنده شد. سرعت ماشین انقدر زیاد بود که به پشتی صندلی چسبیدهبودم حتی فرصت نکرده بودم کمربندم و ببندم. با ترس دستامو که میلرزید سمت کمربند بردمو کمربندمو بستم و برای اینکه حرفی زده باشم با ترس گفتم: سلام.
یه نیم نگاهی بهم کرد و دید دارم از ترس سکته می کنم و الانهکه بمیرم بیوفتم رو دستش.
سرعت ماشینو یکم کم کرد و آرومتر شد و آروم گفت: علیک سلام. اینو می تونستی همون اول بگی خانم نه اینکه بزاری حسابی عصبانی بشم بعد بگی.
سرمو انداختم پائین و برای اینکه صلحو برقرار کنم گفتم: ببخشید.
یه خنده ای کرد و گفت: بخشیدم.
دوباره یه نگاهی بهم کرد و گفت: حالا خانم میشه بگید چرا تا حالا دانشگاه بودید؟ فکر کنم دانشجوها خیلی وقته که رفتن.
خیلی کوتاه گفتم: کار داشتم.
ابروش رو بالا انداخت و با یه شیطنتی تو صداش دوباره پرسید: خب چه کاری داشتین؟ اونم تا این موقع. میشه به منم بگید؟ آخه دارم از فضولی میمیرم.
از لحن حرف زدنش خندم گرفته بود .یه نگاه بهش کردم. الان که کنارش نشسته بودم و از نزدیک میدیدمش بیشتر حس میکرمکه یه پسر جوون و شیطونه نه یه استاد جدی. با اون هیبت و جدیتیکه تو کلاس داره آدم فراموش میکنه که اختلاف سنی زیادی باهاش نداره. فکر میکنی با یه مرده چهل ساله طرفی. اما الان مثل یه پسر بچه ی شیطون و در عین حال فضول شده بود.
منم که خسته بودم و سردرد و دلمباز شده بود بدون اینکه بفهمم با کی دارم حرف میزنم مثل اینکه دارم با صمیمی ترین دوستم دردودل می کنم تند تند شروع کردم به حرف زدن:
چه می دونم والله ... از صبح تا حالالنگه یه نامه و یه امضام. از صبحدنبال مهندس علوی دارم میدوام. اما نیست. یا جلسه، یا کلاس، یا بیرون، خلاصه منو کشته تا بیستدقیقه ی پیش منتظرش بودم که آقا تشریف بیارن. آقا مثل علی بی غم شاد و خوشحال سلانه سلانه راه میرفتن انگار نه انگار که من بدبخت از صبح تا حالا مثل سگ پا سوخته وایسادم سرپا منتظر ایشون اومدن و بعد کلی منت و چشم و ابرو اومدن نامه رو امضا کردن. بعد هم همچین نگاهم کرد انگار واسم کوه کنده. کفرمو در آورده بود. اگه یکم بیشتر تو دفتر میموندم حتماً خفش میکردم.
حرفم که تموم شد از سر آسودگی یه نفس بلند کشیدم. یه دفعه به خودم اومدم دیدم استاد بلند بلند و از ته دلش داره میخنده.تازه یادم اومد این حرفا رو به کی زدم. سکته کردم. با دست محکمجلوی دهنم و گرفتم که چیز اضافه تری نگم و کارو از این خرابتر نکنم.
برای اینکه یه جوری قضیه رو ماست مالی کنم به خودم فشار آوردم و به زور گفتم: وای استاد ببخشید اصلاً حواسم نبود که دارم با شما حرف میزنم. تورو خدا هر چی گفتمو فراموش کنید.
همون جور که میخندید با بدجنسی گفت: چی رو فراموش کنم؟ این که می خواستی مهندس علوی رو خفه کنی؟
من: وای استاد خواهش میکنم.
داشتم قبض روح میشدم اگه بدجنسی می کرد و میرفت حرفامو به استاد علوی می زد بدبخت بودمترم آخری اخراج می شدم. هرچی نباشه اینا همکار بودن . همکاره رو ول نمی کرد بیاد من دانشجوی بیچاره رو بچسبه که. از ترس داشتم می لرزیدم و مثل گچ سفید شده بودم. معینی همون جور که می خندید یه نگاه بهم کرد و وقتی رنگ و روم و لرزش بدنمو دید با تعجب و دستپاچه و هول گفت:
استاد: خواهش برای چی؟ چرا این شکلی شدی. دختر آروم باش الان سکته می کنی ها. باشه باشه منچیزی به کسی نمی گم. اصلاً انگار نه انگار که این حرفها رو شنیدم.
من: واقعا" ؟
استاد : آره بابا نمیگم.
من که خیالم راحت شده بود یه نفس بلند کشیدم و آروم تو جام نشستم.
استاد:اما جدی خیلی با حال بود. خوشم اومد و کلی هم خندیدم.
خیلم راحت شده بود. داشتم به استاد نگاه میکردم که داشت از ته دلش می خندید. یه دفعه شروع کرد به سرفه کردن. اونقدر سرفهکرد که قرمز شد. ماشینو یه گوشه پارک کرد. سرفه اش بند نمیومد. با ترس بهش نگاه میکردم و نمی دونستم چی کار کنم می ترسیدم از سرفه ی زیادی خدایی نکرده خفه بشه. کاملاً به سمت استاد برگشته بودم و با نگرانی نگاهش میکردم. یه دفعه دیدم داره از بینی اش خون میاد. خودش اصلاً نفهمید یعنی اینسرفه ی لعنتی نمی گذاشت چیزی حالیش بشه ...
نمی دونستم چی کار کنم. یه نگاه به دورو برم کردم و جعبه ی دستمال کاغذیو روی داشبورت دیدم. با عجله یه چند تا دستمال از توش ورداشتم. یه نگاه به مهران کردم. سرفه اش بند اومده بود اما هنوز دستش جلوی دهنش بودو خم شده بود. داشت سعی میکرد نفس بگیره.
با احتیاط خودمو کشیدم جلو خیلی آروم گفتم: مهران اجازه میدی؟
با چشمای بی رمقش یه نگاهی به من کرد و هیچی نگفت. کمکش کردم تا به صندلی تکیه بده و سرش و با دست بالا گرفتم و آروم آروم با دستمالها سعی کردم خون های رو صورتشو پاک کنم اما نمی شد. خون ریزی هنوز بند نیومده بود. اگه همین جوری پیش می رفت تمام لباسش هم خونی میشد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#58
Posted: 26 Nov 2012 21:54
چند تا دستمال دیگه برداشتم و گذاشتم روی بینیشو نگه داشتم. دستمالها از خون پر شده بود. یهدو سه دقیقه بعد دستمو برداشتم دیدم خونریرزی بند اومده. یه نگاهی به داخل ماشین کردم و یهبطری آب معدنی دیدم. درشو باز کردم و به مهران کمک کردم یکم ازش بخوره. مثل یه پسر بچه ی حرف گوش کن به حرفهامگوش میکرد. شایدم جونی براش نمونده بود که مقاومت کنه.
با چند تا دستمال که با آب خیسشون کرده بودم شروع کردم به پاک کردن صورتش. وقتی تو اون حال دیدمش دلم ریش ریش شد. خیلی سعی کردم خودمو مقاوم و قوی نشون بدم اما دیگه نمی تونستم. همون جور که صورتشو پاک میکردم ریز ریز اشکام سرازیر میشد.
مهران با چشمهای ناراحت بهم نگاه میکرد. به خودم اومدم دیدم مهران دستشو گذاشته روی دستمو وبا دست دیگش اشکامو پاک می کنه.
با صدای ضعیفی گفت: گریه نکن سوگند. خواهش میکنم. گریهنکن. هیچ وقت دلم نمی خواست ناراحتت کنم. اما همیشه باعث میشم اشکت در بیاد.
خدایا داشت اعتراف میکرد. بعد این همه مدت داشت قبول میکرد که من راست میگم. اون مهران بود. مهران من. با اینکه خیلی سعی کرده بود اما نتونسته بود گولم بزنه. تو چشماش نگاه کردم تا شاید بفهمم علت این همه پنهان کاری چیه؟ اما وقتی چیزی دستگیرمنشد با بغض گفتم:
"چرا مهران؟ چرا؟ چرا هیچی نگفتی؟ چرا با اینکه پیشم بودی سعی میکردی خودتو ازم دور کنی؟ چرا سعی میکردی بهم بقبولونی که اشتباه میکنم و حسم غلطه؟ چرا؟"
بغضی که گلومو فشار می داد دیگه اجازه نداد بیشتر از این ادامه بدم. فقط با چشمای اشکی بهشخیره شده بودم. همون جور آروم بهم نگاه میکرد وصورتمو ناز میکرد.
مهران: به خاطر خودت. نمی خواستم اذیت بشی. بهت گفته بودم فراموشم کن. اما خودم نتونستم فراموشت کنم. وقتی از آلمان برگشتم می دونستم وقت زیادی ندارم. دکتر های اونجام نتونستن برام کاری بکنن. نمی خواستم برگردم و دوباره باعث رنجت بشم. اما هیچ وقت صدات و نگاهتو از یادم نمی رفت. تنها دلیلی که می تونست سرپا نگهمداره تو بودی سوگند. واسه همیناومدم اینجا تا کنارت باشم و مراقبت. می خواستم کمکت کنم تا به چیزایی که می خوای برسی.اومدم و شدم استادت. بهت سختمیگرفتم تا بیشتر درس بخونی. می دونستم که باید حس درس خوندنت بیاد تا بری سراغش واسه همین سعی کردم با سخت گیری هام مجبورت کنم. دعوات میکردم و می خواستم با جری کردنت باعث شم درس بخونی. فکرم کنم موفق شدم. تو عالی بودی سوگند. می دونم همه ی تلاشتو کردی. حالا احساس میکنم بی استفاده نبودم و زنده موندنم حتیبرای یه مدت کوتاه بی دلیل و انگیزه نبوده. با اینکه همه ی تلاشمو کردم که تو منو نشناسی اما تو زرنگ تر از اون چیزی بودی که فکرشو میکردم. وقتی بار اول تو دفترم منو به اسم صدا کردی خشکم زد. می خواستم خودمو لو بدم و با صدای بلند بگم «آره. آره عزیزم منم مهران» اگه خانم محمدی یکم دیرتر سر می رسد حتماً خودمو لو میدادم. اما خدارو شکر به موقع اومد و منم دهنمو بستم. نمی خواستم عذابت بدم. این که نزدیکت باشم ولی ازدور نگاهت کنم خیلی زجر آور بود ولی به خاطر تو تحمل کردنش شیرین میشد. فقط می خواستم نزدیکت باشم. نمی خواستم عذاب بکشی. من این حقو نداشتم تو رو تو دردام سهیم کنم."
صورت هر جفتمون از اشک خیس شده بود. دلم می خواست فقط نگاهش کنم. نمی خواسم چیزی بگم. همین که کنارش بودم آروم بودم. نمی دونم چقدر طول کشید تا به خودمون اومدیم. هوا تاریک شده بود و ما نزدیک شهر کنار جاده بودیم.
مهران انرژیشو بدست آورده بود و حالش بهتر شده بود. یه لبخند شیرین بهم زد و گفت: فکر کنمدیگه باید بریم حتماً مامانت کلی نگرانت شده. ساعت از هشتونیم گذشته.
با تعجب یه نگاه به ساعت کردم و دیدم راست میگه. نمی دونستم چه جوری زمان به این سرعت گذشته. مهران با دستمال صورتشو تمیز کرد و خون و اشکهارو پاک کرد. یه دستمالم سمت من گرفت و گفت:
بیا بگیر.صورتتو پاک کن سوگند نمی دونی چقدر خنده دار شدی.
با تعجب بهش نگاه کردم و چیزی از حرفش نفهمیدم.
یه نگاه به آینه ی ماشین کردم و از چیزی که می دیدم ترسیدم. به خاطر گریه هایی که کرده بودم تمام آرایشم بهم ریخته بود. پای چشمم سیاه شده بود و بس که دماغمو بالا کشیده بودم دماغم قرمز شده بود. حالا تصور کنید دو تا چشم و یه دماغ قرمز یه صورت راه راه سیاه شده با یه لب رنگ پریده چه قیافه ای میشه.
تند تند صورتمو تا جایی که میشد پاک کردم و زیر لب همش غر میزدم.
من: وای خدا چرا این شکلی شدم. آقا مهران شما که منو نگاه میکردین یه لطفی میکردین یه ندا میدادین من صورتمو پاک میکردم الان مثل اژدها نمی شدم. آخه من که نمی تونستم خودمو ببینم بفهمم چه ریختی شدم. اصلاً من نمی دونم تو دوساعته به من خیره شدی و داری این قیافه ی راه راه قرمز مشکی رو نگاه میکنی.
مهران یه خنده ای از ته دلش کردو گفت: اتفاقاً خیلی جالب بود تا حالا تورو شکل اژدها و پاندا ندیده بودم که الان دیدم. اگه زودتر میگفتم مزش میرفت.
همون جور که من حرص میخوردم مهران سرشو آورد نزدیک گوشمو خیلی آروم گفت: من این صورت اژدهایی رو هم دوست دارم.
تنم داغ شد و صورتم گُر گرفت.می دونستم لپام گل انداخته.سعی کردم خودمو بزنم به نشنیدن. مهران هم متوجه شده بود واسه همین حرفی نزد و فقط با لبخند بهم نگاه می کرد. کارم که تموم شد و یکم قیافه ام مثل آدمیزاد شد مهران گفت: بریم سوگند خانم.
منم طبق عادت گفتم: بفرمائید استاد.
یهو یادم اومد که لازم نیست الن بهش بگم استاد یه نگاه بهش کردم و دوتایی زدیم زیر خنده.
همون جور که مهران ماشین رو روشن میکرد گفت: مهران. اینجا بهم بگو مهران. استاد فقط مال دانشگاه و جلوی بچه هاست.
یه چشم بلند گفتم و راه افتادم. مهران منو تا سر کوچه امون رسوند. ازش تشکر کردم و پیاده شدم. درو که بستم. مهران شیشه رو پائین کشید و گفت:خانم مهندس.
سرمو خم کردم تا درست ببینمشو گفتم: بله؟
مهران: میشه موبایلتون رو ببینم؟
با گیجی گفتم: موبایل؟ ... بله.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#59
Posted: 26 Nov 2012 21:57
موبایلمو از توی کیفم در آوردم و دادم دستش. یه نگاه به گوشیم کرد و یه شماره گرفت و گوشی و گذاشت دم گوشش دیدم یه صدای زنگی از تو ماشین میاد.
مهران موبایلش و از جیبش در آورد و یه الو گفت و گوشی و قطع کرد. بعد هم موبایل منو بهم پس داد و با لبخند گفت: مواظب خودت باشسوگند.
همون جوری که دنده رو عوض میکرد گوشیشو تو هوا یه تکونداد و گفت: بهت زنگ میزنم.
منم مات مونده بودم و رفتنش رو نگاه میکردم وقتی حسابی دور شد تازه فهمیدم منظورش چی بود و یه ذوقی کردم و گوشی مو به خودم چسبوندم. بعد با عجله و بادو خودمو رسوندم به خونه. مامانمخیلی نگرانم شده بود. منم گفتم کارم طول کشید و مجبور شدم تا کلی وایستم تا یه تاکسی پیدا کنم.
خلاصه قضیه رو یه جوری ماست مالی کردم رفت.
یه ساعت بعد بابام اومد خونه و همه با هم شام خوردیم و من زودیکارامو کردم و اومدم تو اتاقم بس نشستم و زل زدم به گوشیم. همون جور که تو فکر بودم دیدم گوشیم زنگ می خوره با عجله گوشی و برداشتم و گفتم : الو، سلام...
مهران: باز رفت رو پیغام گیر. بابا تو نمی خوای جمله اتو عوض کنی؟
با بدجنسی گفتم: نه نمی خوام همین جمله باعث شد کشفت کنم آقا.
مهران: منو کشف کنی؟
من: آره همون روز که با مهسا تودفترت بودم و موبایلم زنگ خورد. همون جا که فهمیدم جناب استاد معینی محترم همون مهران جونی خودمه. آخه اون روزم گفتی رفتم رو پیغام گیر.
خندید. یه خنده از ته دلش.
مهران: واسه همینه که میگم جمله اتو عوض کن که خودم و لو نرم.
من: خب چی بگم.
مهران: بگو.« الو سلام عزیزم.»
خودش بلند خندید.
منم از رو بدجنسی گفتم: یعنی هرکسی زنگ زد بدون اینکه ببینم کیه بگم «الو سلام عزیزم؟» اومدیدم و یه آدم ناشناس غریبه بود؟ اونوقت چی؟
یکم ساکت شد و بعد گفت: نمی خواد تو همون جمله ی خودتو بگو فقط به من بگو «سلام عزیزم.»
بلند خندیدم و یه چشم بلند گفتم.
یه یه ساعتی با هم حرف زدیم و بعد قطع کردیم که بگیریم بخوابیم. به زور چشمامو بستم اما به خاطر گریه ای که کرده بودم چشمام خسته بود و زود خوابم برد و یه کله تا صبح خوابیدم.
صبح با انرژی و هیجان از خواب بیدار شدم. وقتی به روز قبل فکر می کردم ناخواسته لبخند رویلبهام میومد. خیلی سر حال از جام بلند شدم و حاضر و آماده و صبحانه خورده منتظر بقیه شدم. هیچی نمی تونست حال خوبمو خراب کنه. نه دیر کردن داداشام. نه حتیدعوای معمول بابام.
دم سرویس که رسیدم دیدم مهسا و روجا وایسادن. مریم معمولاً دیر میرسید به سرویس و مجبور می شد تاکسی بگیره تا دانشگاه. خوشحال جلو رفتم و با لبخند بهشون سلام کردم. سعی میکردم آروم باشم اما نمی شد. با این رازی که تو دلم بود چه جوری می تونستم خودمو کنترول کنم که چیزی بهشون نگم. اگه به خاطر قولی که به مهران داده بودم نبود همون دیروز زنگ می زدم و همه چی رو براشون تعریف میکردم. اما مهران که از فضولی ذاتی من خبر داشت به زور ازم قولگرفته بود که فعلنه به کسی چیزی نگم. دوست نداشت تو محیط دانشگاه انگش نما بشیم. البته بیشتر به خاطر من میگفت.
منم زورکی جلوی خودمو گرفته بودم. فکر اینکه یه راز دارم که کسی چیزی ازش نمی دونه و نباید بدونه داشت خفم میکرد. واسه همین تند تند حرف میزدم و هر چی به ذهنم می یومد تعریف میکردم که فکر راز و این حرفها رو از خودم دور کنم.
سرویس بعد ده دقیقه اومد و ماها سوار شدیم یه بیست دقیقه بعد رسیدیم دانشگاه.
دم در دانشگاه پیاده شدیم و سلانه سلانه وارد دانشگاه شدیم و به سمت ساختمون ها حرکت کردیم.همون جور در حین حرکت راه میرفتیم که دیدم از پشت سرمون ماشین داره میاد. یکی دوتا از استاد ها و کارمند های دانشگاه باهم وارد شده بودن البته با ماشینمنتها با وجود اون همه دانشجوی پیاده. سر راهشون مثل مورچهحرکت میکردن. بین اون ماشین هاماشین مشکی مهران هم دیده میشد. دلم تاپ تاپ میکرد و احساس سرخی تو صورتم میکردم. فکر کردم الانه که با رفتارم تابلو کنم که یه خبری هست.
همه ی بچه ها سرک میکشیدند و به ماشین ها نگاه میکردن. چشمم به مهران بود که احساس کردم باچشماش از زیر عینک دودیش به من خیره شده. به نشانه ی سلام سرمو یکم خم کردم و اونم یه لبخند محو زد و سرش و کمی خم کرد تا زیاد تابلو نشه.
اما نمی دونم این مهسای فضول تر از من از کجا متوجه ی مهران شدکه یه دفعه با هیجان و کنجکاویگفت: دیدید بچه ها ... استاد معینی به ما نگاه میکرد. اگه اشتباه نکنم سلام هم کرد. انگاری استاد اخلاقش بهتر شده.
منم خودمو زدم به اون راه و گفتم:جدی به ما سلام کرد؟ تو چه چشمی داری دختر من که چیزی ندیدم.
خلاصه یکم پشت سر مهران غیبت کردیم یعنی من بیشتر شنونده بودم و بچه ها غیبتشو میکردن. تا به در کلاس رسیدیم. اون روز ساعت اول کارگاه داشتیم. همه ی بچه ها تو کارگاه جمع بودیم و هر کس سرش به کار خودش بود در واقع هر کی هر کاری دوست داشت میکرد. هم همه ای بود تو کارگاه صدا به صدانمی رسید. یه دفعه همه ساکت و آروم شدن. یعنی بچه های جلوی در ساکت شدن و این سکوت مثل موج پیش رفت تا به ته کلاس رسید. ما که اون ته های کارگاه بودیم اصلاً نمی دونستیم چرا ساکت شدیم فقط به تبعیت از بقیه این کارو کردیم. مثل بقیه هم زل زدیم به در اونجا بود که فهمیدیم موضوع از چه قراره.
معمولاً استاد کارگاهمون آقای اسدی بود اما ظاهراً اون روز مشکلی براش پیش اومده بود و از استاد معینی خواسته بود به جاشبیاد سر کلاس.
بچه ها وقتی استاد و دیدن همه دمق شدن. با اینکه استاد و همه دوست داشتن اما دلشون نمی خواست که مسئول کارگاه باشه. چون کلاسهای کارگاه بیشتر یه جور تفریح بود. هر کسی هر کاری دوست داشت میکرد. کل کاری که باید انجام میدادیم توی یک ربع، نیم ساعت تموم میشد و بقیه ی ساعت همه واسه خودشون خوش بودن. اما با شناختی که از استاد معینی داشتن فکر نمی کردن بتونن یه همچین کاری و با اون انجام بدن. در واقع تفریح بی تفریح. واسه همین حال همه گرفته شده بود.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#60
Posted: 26 Nov 2012 21:58
موبایلمو از توی کیفم در آوردم و دادم دستش. یه نگاه به گوشیم کرد و یه شماره گرفت و گوشی و گذاشت دم گوشش دیدم یه صدای زنگی از تو ماشین میاد.
مهران موبایلش و از جیبش در آورد و یه الو گفت و گوشی و قطع کرد. بعد هم موبایل منو بهم پس داد و با لبخند گفت: مواظب خودت باشسوگند.
همون جوری که دنده رو عوض میکرد گوشیشو تو هوا یه تکونداد و گفت: بهت زنگ میزنم.
منم مات مونده بودم و رفتنش رو نگاه میکردم وقتی حسابی دور شد تازه فهمیدم منظورش چی بود و یه ذوقی کردم و گوشی مو به خودم چسبوندم. بعد با عجله و بادو خودمو رسوندم به خونه. مامانمخیلی نگرانم شده بود. منم گفتم کارم طول کشید و مجبور شدم تا کلی وایستم تا یه تاکسی پیدا کنم.
خلاصه قضیه رو یه جوری ماست مالی کردم رفت.
یه ساعت بعد بابام اومد خونه و همه با هم شام خوردیم و من زودیکارامو کردم و اومدم تو اتاقم بس نشستم و زل زدم به گوشیم. همون جور که تو فکر بودم دیدم گوشیم زنگ می خوره با عجله گوشی و برداشتم و گفتم : الو، سلام...
مهران: باز رفت رو پیغام گیر. بابا تو نمی خوای جمله اتو عوض کنی؟
با بدجنسی گفتم: نه نمی خوام همین جمله باعث شد کشفت کنم آقا.
مهران: منو کشف کنی؟
من: آره همون روز که با مهسا تودفترت بودم و موبایلم زنگ خورد. همون جا که فهمیدم جناب استاد معینی محترم همون مهران جونی خودمه. آخه اون روزم گفتی رفتم رو پیغام گیر.
خندید. یه خنده از ته دلش.
مهران: واسه همینه که میگم جمله اتو عوض کن که خودم و لو نرم.
من: خب چی بگم.
مهران: بگو.« الو سلام عزیزم.»
خودش بلند خندید.
منم از رو بدجنسی گفتم: یعنی هرکسی زنگ زد بدون اینکه ببینم کیه بگم «الو سلام عزیزم؟» اومدیدم و یه آدم ناشناس غریبه بود؟ اونوقت چی؟
یکم ساکت شد و بعد گفت: نمی خواد تو همون جمله ی خودتو بگو فقط به من بگو «سلام عزیزم.»
بلند خندیدم و یه چشم بلند گفتم.
یه یه ساعتی با هم حرف زدیم و بعد قطع کردیم که بگیریم بخوابیم. به زور چشمامو بستم اما به خاطر گریه ای که کرده بودم چشمام خسته بود و زود خوابم برد و یه کله تا صبح خوابیدم.
صبح با انرژی و هیجان از خواب بیدار شدم. وقتی به روز قبل فکر می کردم ناخواسته لبخند رویلبهام میومد. خیلی سر حال از جام بلند شدم و حاضر و آماده و صبحانه خورده منتظر بقیه شدم. هیچی نمی تونست حال خوبمو خراب کنه. نه دیر کردن داداشام. نه حتیدعوای معمول بابام.
دم سرویس که رسیدم دیدم مهسا و روجا وایسادن. مریم معمولاً دیر میرسید به سرویس و مجبور می شد تاکسی بگیره تا دانشگاه. خوشحال جلو رفتم و با لبخند بهشون سلام کردم. سعی میکردم آروم باشم اما نمی شد. با این رازی که تو دلم بود چه جوری می تونستم خودمو کنترول کنم که چیزی بهشون نگم. اگه به خاطر قولی که به مهران داده بودم نبود همون دیروز زنگ می زدم و همه چی رو براشون تعریف میکردم. اما مهران که از فضولی ذاتی من خبر داشت به زور ازم قولگرفته بود که فعلنه به کسی چیزی نگم. دوست نداشت تو محیط دانشگاه انگش نما بشیم. البته بیشتر به خاطر من میگفت.
منم زورکی جلوی خودمو گرفته بودم. فکر اینکه یه راز دارم که کسی چیزی ازش نمی دونه و نباید بدونه داشت خفم میکرد. واسه همین تند تند حرف میزدم و هر چی به ذهنم می یومد تعریف میکردم که فکر راز و این حرفها رو از خودم دور کنم.
سرویس بعد ده دقیقه اومد و ماها سوار شدیم یه بیست دقیقه بعد رسیدیم دانشگاه.
دم در دانشگاه پیاده شدیم و سلانه سلانه وارد دانشگاه شدیم و به سمت ساختمون ها حرکت کردیم.همون جور در حین حرکت راه میرفتیم که دیدم از پشت سرمون ماشین داره میاد. یکی دوتا از استاد ها و کارمند های دانشگاه باهم وارد شده بودن البته با ماشینمنتها با وجود اون همه دانشجوی پیاده. سر راهشون مثل مورچهحرکت میکردن. بین اون ماشین هاماشین مشکی مهران هم دیده میشد. دلم تاپ تاپ میکرد و احساس سرخی تو صورتم میکردم. فکر کردم الانه که با رفتارم تابلو کنم که یه خبری هست.
همه ی بچه ها سرک میکشیدند و به ماشین ها نگاه میکردن. چشمم به مهران بود که احساس کردم باچشماش از زیر عینک دودیش به من خیره شده. به نشانه ی سلام سرمو یکم خم کردم و اونم یه لبخند محو زد و سرش و کمی خم کرد تا زیاد تابلو نشه.
اما نمی دونم این مهسای فضول تر از من از کجا متوجه ی مهران شدکه یه دفعه با هیجان و کنجکاویگفت: دیدید بچه ها ... استاد معینی به ما نگاه میکرد. اگه اشتباه نکنم سلام هم کرد. انگاری استاد اخلاقش بهتر شده.
منم خودمو زدم به اون راه و گفتم:جدی به ما سلام کرد؟ تو چه چشمی داری دختر من که چیزی ندیدم.
خلاصه یکم پشت سر مهران غیبت کردیم یعنی من بیشتر شنونده بودم و بچه ها غیبتشو میکردن. تا به در کلاس رسیدیم. اون روز ساعت اول کارگاه داشتیم. همه ی بچه ها تو کارگاه جمع بودیم و هر کس سرش به کار خودش بود در واقع هر کی هر کاری دوست داشت میکرد. هم همه ای بود تو کارگاه صدا به صدانمی رسید. یه دفعه همه ساکت و آروم شدن. یعنی بچه های جلوی در ساکت شدن و این سکوت مثل موج پیش رفت تا به ته کلاس رسید. ما که اون ته های کارگاه بودیم اصلاً نمی دونستیم چرا ساکت شدیم فقط به تبعیت از بقیه این کارو کردیم. مثل بقیه هم زل زدیم به در اونجا بود که فهمیدیم موضوع از چه قراره.
معمولاً استاد کارگاهمون آقای اسدی بود اما ظاهراً اون روز مشکلی براش پیش اومده بود و از استاد معینی خواسته بود به جاشبیاد سر کلاس.
بچه ها وقتی استاد و دیدن همه دمق شدن. با اینکه استاد و همه دوست داشتن اما دلشون نمی خواست که مسئول کارگاه باشه. چون کلاسهای کارگاه بیشتر یه جور تفریح بود. هر کسی هر کاری دوست داشت میکرد. کل کاری که باید انجام میدادیم توی یک ربع، نیم ساعت تموم میشد و بقیه ی ساعت همه واسه خودشون خوش بودن. اما با شناختی که از استاد معینی داشتن فکر نمی کردن بتونن یه همچین کاری و با اون انجام بدن. در واقع تفریح بی تفریح. واسه همین حال همه گرفته شده بود.
روزگار غریبی ست نازنین ...