ارسالها: 2557
#61
Posted: 26 Nov 2012 22:09
اما در کمال تعجب دیدیم استاد شاد و با لبخند گفت: خب همه می تونن آزاد باشن و هر کس با هر چی خواست میتونه کار کنه.
در واقع این حرف یه جور حال دادن عظیم به بچه ها بود همه یه هورایی کشیدن و هر کس مشغول کار خودش شد. استاد همون جا وایساد و مثل یه مبصر به همه نگاه میکردو واسه خودش اون وسط قدم میزد.
مهسا: بچه ها استاد انگار عوض شده. خیلی مهربون و خوش اخلاق شده. حالا خیلی بیشتر دوستش دارم. اون اولا ازش میترسیدم خیلی جدی بود. اما الان یخش آب شده.
همچین با ذوق اینا رو میگفت و لبخند میزد که داشتم میترکیدم از خنده آخه قیافه اش خیلی با مزه شده بود. تازه مهران اگه این ها رو میشنید چقدر حال میکرد.
طبق معمول همیشه تو کارگاه من و مریم و مهسا و روجا با هم توی یک گروه جمع میشدیم و به جای کار کردن یکریز حرف میزدیم اینبار هم همین کارو کردیم. من از همهشون شیطون تر بودم.
مریم کلاً دختر آرومی بود و عکس العملش خیلی کند بود. روجا هم همیشه سعی میکرد نقش خانم ها رو بازی کنه. اما مهسا باهام میومد. با این که همیشه مثل دختر خوبها بود اما همیشه هم پایه بود.اگه میخواستم کاری بکنم باهام بود و نه تو کار نمی آورد.
دور هم جمع شدیم و یه نیم دایره تشکیل دادیم. بدون اینکه کسی بفهمه موبایلمو در آوردم و شروع کردم یکی یکی به بچه ها تک زنگ زدن. یکسری که موبایلشونو خاموش کرده بودن. یهعده هم رو حالت سکوت و توی کیفشون گذاشته بودن. اما نه همه.
اونایی که موبایلشون رو زنگ بود یه دفعه میدیدن موبایلشون شروع کرده به زنگ زدن سریع میرفتن سراغ موبایلشون تا خفه اش کنن اماهمین که پیداش میکردن قبل از اینکه بلایی سر موبایل بیارن من تماس و قطع میکردم. اونام عصبانییه نگاه به شماره میکردن و یه چشم غره با لبخند و نگرانی به من میرفتن.
آخه همه می دونستن که مهران در واقع استاد معینی خیلی به زنگ وموبایل سر کلاس حساسه اما نمی دونستن تو کارگاه چه جوریه. اما ظاهراً که مهران خودشو زده بود به نشنیدن و به روی خودش نمی آورد که چیزی فهمیده .
تو حال خودمون بودیم و زیرزیرکیمیخندیدیم که یه دفعه روجا گفت: بچه ها سرتونو به کار گرم کنید معینی داره میاد.
همه تو جمع خودشون استاد ها رو بدون پسوند و پیشوند و فقط با اسم فامیلی صدا میکردن. تا روجااینو گفت یهو هر چهار نفرمون پراکنده شدیم و از هم فاصله گرفتیم و خودمونو به کاری مشغول کردیم که یعنی ما کاره ای نیستیم و از اول سرمون تو لاک خودمون بود.
مهران هم قدم زنان و نرم نرمک اومد کنار ماها و سر راهش یکی دو ثانیه کنار هر نفر وامیستاد و نگاه میکرد که چی کار میکنه. همون جور اومد بالای سر مهسا و روجا و مریم و یه نگاهی بهشون کرد و بدون حرف ازشون گذشت و اومد ته کارگاه که من بودم وکلمو کرده بودم تو یه مدار و مثلاً باهاش ور میرفتم.
اومدو آروم کنارم واستاد و همون جورکه به بچه ها نگاه میکرد خیلیآروم گفت: داری آتیش میسوزونی؟ سرمو بلند کردم و یه نگاهی به پشت سرم کردم. بچه ها سرشون به کارخودشون بود و حواسشون به ما نبود. منم تو جوابش همون جور آروم گفتم: من؟ من دارم کارمو انجام میدم استاد.
استاد و همچین با منظور یکم کشیدم.
مهران دوباره به من نگاه کرد و گفت: به خاطر همینه که همه بهت چپ چپ نگاه می کنن و زیرلبی غر می زنن.
یکم به طرفش چرخیدم و گفتم: نمی دونم استاد.
مهران: سر کلاس من شیطونی نکن مجبور میشم توبیخت کنم.
تو چشماش نگاه کردم. شیطنت و خنده از توش میبارید. هیچی نگفتم فقط با لبخند و عشق تو چشماش نگاه کردم. نگاه شیطونش رنگ محبت گرفت اما نمی خواست کمبیاره واسه همین تندی گفت: اون نگاهتم نظرمنو عوض نمی کنه.
وبلافاصله روش رو برگردوند و ازم دور شد. خنده ام گرفته بود. دلم غش رفت براش. یه نگاه به بچه ها کردم غرق کار خودشون بودن. آروم موبایلمو آوردم و یه پیامبهش دادم: « خیلی ماهی».
اینو فرستادم و کامل برگشتم تاببینم عکس العملش چیه. گوشیش رو سکوت بود چون هیچ صدای زنگی بلند نشد. اما دستش سمت جیبش رفت و گوشیشو درآورد. یه نگاهی بهش کرد و یه لبخند خیلی قشنگ رو لبش اومد. با همون لبخند بهم نگاه کرد. منمتو جوابش لبخند زدم. اما از ترس اینکه یکی ببینه زودی سرمو انداختم پائین و مشغول کارم شدم.
دیگه ترم داشت تموم میشد.کلاس ها یکی یکی تموم میشد اما ماها کماکان به دانشگاهرفتنمون ادامه میدادیم.من که شخصاً تو خونه نمی تونم درستدرس بخونم.اون قدر چیزای جورواجور واسه انجام دادن هست که اصلاً سمت کتاب و جزوه نمی رم.اما دانشگاه وقتی با دوستامم بهتره.با اینکه از هر یک ساعت فقط نیم ساعت درس میخونیم ولی بازم بهتر از هیچیه.
چهارنفری دور هم می نشستیم ودرسمیخوندیم و به هم کمک میکردیم تا پروژه ها رو راست وریست کنیم و برای تحویل دادن به استاد آمادش کنیم.
با بچه ها توی سالن مطالعه نشسته بودیم و مشغول درس خوندن.گوشیم رفت رو ویبره.گوشیمو برداشتم و یه نگاهکردم.برام پیام اومده بود مهرانبود گفته بود:کجایی؟چی کار میکنی؟
من:دانشگاهم،سالن مطالعه، تقریباً درس میخونم.
مهران:تقریباً یعنی چی؟
من: یعنی درس میخونم.اما حسش رفته و مخم هنگیده.دیگه چیزی تو کلم نمیره.
مهران:دوست داری بیام دنبالت ببرمت یکم هوا بخوری؟
با ذوق گفتم: آره.کجا می بریم.
مهران:نمی دونم دوست داری کجا بری؟
یکم فکر کردم وبعد نوشتم:دوست دارم تو بگی کجا بریم.
مهران:پس آماده باش تا یه ربع دیگه روبه روی دانشگاه منتظرتم.
کلی ذوق کردم:خب کجا میریم؟
مهران: سورپرایزه.
من: میمیرم تا بفهمم.
مهران: زودی میفهمی.
من: پس منتظرم.
مهران: میبینمت.
همون جور گوشی تو دستم بود وبهش نگاه میکردم و نیشم تا بناگوش باز شده بود.
روجا: چته؟ذوق مرگ شدی؟
همون جور که دندونامو بهش نشون می دادم گفتم: تو فضولی؟
بعد براش زبون درآوردم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم.مهسا با اعتراض گفت: خانم کجا میرن؟ هنوز دو ساعت مونده تا آخرین سرویس.
همون جور که قند تو دلم آب میکردن و قلبم تالاپ تلوپ میزد از هیجان گفتم: حوصله ندارم.می خوام برم خونه یکم بخوابم حالم جا بیاد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#62
Posted: 26 Nov 2012 22:13
مریم: ماهام گوشامون درازه دیگه.تو با این ذوقزدگی می خوای بری خونه؟ ما خودمون این کاره ایم سوگند خانم. کجا می خوای جیم شی؟
مهسا و روجا مات و با تعجب بهم نگاه میکردن.برای اینکه خودمو لو ندم رو به مریم گفتم: بله خانم شما گرگ باروندیده اید اما ما گرگچه نیستیم. بابا دارم میرم خونه.
روجا:گرگچه نه و بچه گرگ.جدیمی خوای بری خونه سوگند؟
با این که دوست نداشتم دروغ بگم اما به خاطر قولم به مهران مجبور بودم:آره عزیزم حالا چرا بغض کردی میدونم دوستم داری و طاقت دوریمم نداری. زودی میام پیشت عزیزم ...
روجا: اه ... لوس. چه خودتم تحویل میگیری. برو بابا بهتر همش حرف میزدی و نمی زاشتی ماهام درس بخونیم. برو بای بای.
مهسا: ماشین میگیری؟ مواظب باش. سعی کن با خطی ها بری.
من: چشم مامان جون. کاری ندارید. بوس بوس. بای بای.
همون جور که عقب عقبکی میرفتم براشون ماچ تو هوا میفرستادم. با قدمهای تند خودموبه در دانشگاه رسوندم. از رو پل هوایی رد شدم و رفتم اون طرف خیابون. دیدم مهران یکم جلوتر منتظرم نشسته. تندی خودمو به ماشین رسوندم. درو باز کردم و نشستم. بس که تند تند اومده بودم نفس نفس میزدم همون جور بریده بریده گفتم: سلام خوبی. خیلی معطل شدی؟
مهران: سلام تو خوبی؟ نه زیاد. چرا عجله کردی. ببین نفست گرفت.
من: خب نمی خواستم منتظر بمونی.
مهران با لبخند گفت: حالا دو دقیقه منتظر میموندم چی میشد؟ وظیفم بود عزیزم.
با لبخند بهش نگاه کردم. بعد یه دفعه یاد یه چیزی افتادم: راستی مهران کجا میریم؟
همون جور که ماشین رو روشن میکرد با یه لبخند شیطانی گفت: می خوام بدزدمت.
پقی زدم زیر خنده و گفتم: وای خدا ترسیدم.
مهران با تعجب بهم نگاه کردو گفت: واقعاً نمی ترسی بدزدمت؟
من: اگه عرضشو داشتی هم خوب بود. این که همش حرفه.
مهران با یه لبخند شوخ گفت: یعنی دوست داری بدزدمت؟ منظورت چی بود؟ فکر میکنی عرضه اشو ندارم؟
یه لبخند پت و پهن زدم و ابروموچند بار بالا انداختم و گفتم: نه جونم نداری مثل اینکه یادت رفته شما ببو گلابی هستی عزیز دلم. تو اگه از این کارها بلد بودی کهخواهر دوستت ... ام ... اسمش چی بود؟ ... یادم نمی یاد ولش کن که همون دختره اون بلا رو سرت نمی آورد. به خواسته ی قلبش می رسید. تو هم الان پیش اونا بودی. حالا دیدی من مهران خودمو می شناسم.
با صدای بلند خندیدو گفت: تو هیچی رو فراموش نمی کنی نه؟حالا گلابی دوست داری؟
تند تند سرمو به نشونه ی آره تکون دادم.
مهران: ببو گلابی چی؟
من: خیلی دوست دارم.
مهران با بدجنسی گفت: منو چی؟ مهران گلابی؟
خنده ام عمیق تر شد و چشمامو ریز کردم و با شیطنت گفتم: خباونو باید فکر کنم. الان نمی دونم.
دوباره با صدا خندید و دستشو جلو آورد و آروم لپمو کشید و گفت: توچقدر زبون داری دختر.
منم خندیدم و گفتم: استادم خوبه. ماهه.
مهران:دختره ی بلا. خب بلا خانم رسیدیم.
با تعجب به دورو برم نگاه کردم. اون قدر غرق حرف زدن بودم که اصلاً متوجه ی مسیر نشدم.یه نگاه انداختم و دهنم باز موند. ذوق زده گفتم: وای مهران. منو آوردی دریا؟ از کجا فهمیدی که دلم لک زده بود واسه دیدن دریا.
با لبخند گفت: خب من شما رو نشناسم کی باید بشناسه خانم خانما.
با عشق نگاهش کردم به این امیدکه تشکرمو از نگاهم بفهمه. وفهمید و با یه لبخند عمیق بهم جواب داد.
با ذوق از ماشین پیاده شدم و به سمت دریا دوییدم. تو اون ساعت روز غیر از چند تا مغازه دار کس دیگه ای اونجا نبود. رفتم کنار آب وسعی کردم کف کفشمو به آب برسونم اما موجها اجازه نمی دادن. تا نزدیک آب میشدم یک موج بزرگ باعث عقب نشینیم میشد. جوری شده بود که اگه یکی منو میدید فکر میکرد دارم دنبال آب میدوام. مهران کنارم اومد و با خنده گفت: مثل بچه ها بازی میکنی.
من: بازی نمی کنم می خوام آبو حس کنم اما نمیشه.
با صدای پر از خنده گفت: این جوری؟
یه نگاه با تعجب به خودم کردم و گفتم: پس چه جوری؟ مگه چیه؟
مهران: دختر بگو چش نیست. آخهکی با کفش آبو حس میکنه.
من: خب چیکار کنم؟
مهران جوابمو نداد. خم شد و پای راستمو بلند کرد. داشتم تعادلم رو از دست میدادم. به زور خودمو رو یه پا نگه داشتم. همون جور که برای حفظ تعادلم دستهامو تو هوا تکون میدادم با اعتراض گفتم: مهران چی کار میکنی؟ دارم میوفتم. دیوونه الان با مغز میام پائین.
مهران: یه دقیقه آروم بگیر ببین چی میشه.
مهران پامو بلند کرد و کفشمو بعد جورابمو از پام درآورد. همون جور آروم پامو گذاشت روی زمین واون یکی پامو بلند کرد و کفشو جورابمو درآورد و وقتی کارش تموم شد. بلند شد و گفت: خب خانم جیغ جیغو حالا می تونید برید آبو حس کنید.
یه چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:تنهایی نمی رم.
با صدا خندید و گفت: خب حالا قهرنکن بیا با هم بریم. بعد دوباره خم شد و کفش خودشو هم درآورد و بعد از تموم شدن کارش رفت وسطآب وایساد و دستاشو باز کرد.
وای خدا چه حسی داره. مدتها بود که اینقدر دریا رو دوست نداشتم.
بعد دویید طرف من و دستمو کشید وبرد تو آب. یه جیغی کشیدم و چشمامو بستم اما کار از کار گذشته بود احساس میکردم تا زانو خیس شدم. آروم، چشمامو باز کردم و خودمو وسط آب دیدم. مهران کنارم ایستاده بود و می خندید. هم خنده ام گرفته بود و هم لجم در اومده بود. یه نگاهی به آب کردم و برای تلافی با پا به سمتش آب پاشیدم.
چند قدمی عقب رفت و بعد اونم به جبران کارم شروع کرد به آب پاشیدن به من. جیغ می زدم و فرارمی کردم اما مهران دست بردار نبود. برای مقابله با اون ایستادم و با پا و دست و هر جوری که میشد آب بیشتری پخش کرد آب پاشیدم به سمتش. مهران دستش و جلوی صورتش گرفته بود و آروم آروم میومد سمتم و مدام میگفت : نکن سوگند به خدا تلافی میکنم بد می بینی ها.
اما کو گوش شنوا. با ذوق بهش آب می پاشیدم . یه هو با یه حرکت خودش و رسوند به من و دستامو محکم گرفت و کشیدم تو بغلش. چون بی هوا این کار و کرد تعادلم و از دست دادم و تقریبا" پرت شدم تو سینه اش. یه جیغ کوتاه از ترس کشیدم و چشمامو بستم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#63
Posted: 26 Nov 2012 22:19
صدای نفس نفس زدن مهران میشنیدم . نفسای داغش به صورت خیسم می خورد و مور مورم میکرد. یه حس عجیبی داشتم. تازه یادم افتاد تو بغل مهرانم. وقتی منو به سمت خودش کشید از ترس اینکه نکنه بیفتم تو آب و کل بدنم خیس بشه دستمو به کمر مهران گرفتم که تعادلمو حفظ کنم. تازه حواسم جمع شده بود دستم هنوز دور کمر مهران حلقه بود. مهرانم یه دستش دور کمر من بود و یه دستش دور شونه هام پیچیده شده بود و من و محکم بخ خودش فشار میداد. قند تو دلم آب می کردن. مدتها بود که آرزوم بود یه بارم شده بتونم مهران و بغل کنم. حس فوق العاده ای بود. سرم و رو سینه اش بود. با نفس های عمیق بوش می کردم . وای خدا چرا این جوری شده بودم . چه بی آبرو شدم من انگار نه انگار که اینجا مثلا" دریاست و یه مکان عمومی و هر آن ممکنه یکی از راه برسه و ماها رو ببینه و بعدش خر بیار و باقالی بار کن. نمی دونم چقدر تو بغلش بودم که به خودمون اومدیم و یکم از هم جدا شدیم.
یه کوچولو خجالت می کشیدم اما فقط یه کوچولو. حس خوبی که اینبغل بهم داده بود بیشتر خجالتمو رفع کرده بود. اما خوب یکم حجب و حیام بد نبود. سرمو انداختم پایین و آروم فاصله ام و از مهران بیشتر کردم و اومدم از آب بیام بیرون که دیدم دستم کشیده شده. برگشتم دیدم مهران دستم و میکشه. با گنگی و تعجب به چشماش نگاه کردم. چشماش و صورتش می خندید. اومد کنارم و دستم و محکم تو دستش گرفت و آروم به سمت ساحل حرکت کرد.
وای یعنی دلش نمیومد یه لحظه ام ازم جدا بشه؟ بسه سوگند چقدر خودت و تحویل می گیری. نه خوب پس این کارش یعنی چی؟
ادامه دارد ...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ویرایش شده توسط: rezassi7
ارسالها: 2557
#64
Posted: 27 Nov 2012 10:07
یک اس ام اس (7)
آروم از آب بیرون اومدیم. قیافه هامون حسابی دیدنی شده بود. هر دو خیس از آب بودیم و آب از سرورومون می چکید.
من: استاد معینی نمی ترسید یکی از شاگرداتون شما رو به اینشکل و شمایل ببینه؟
مهران: نه، مگه من آدم نیستم؟ منم آب دوست دارم. بعدشم من میتونم توبیخشون کنم که الان نزدیک امتحاناست به جای درس خوندن اینجا چی کار می کنن؟
من: تو روت خیلی زیاده.
با شیطنت بهم خندید. یکم نشستیم تا خشک بشیم و بعد مهران رفت تا دوتا آبمیوه بگیره. رفتم جلوی دریا ایستادم و زل زدم به آبی بی انتها. اون قدر محو دریا و افکارم بودم که اصلاً متوجه ی اومدن مهران نشدم.
مهران: به چی اینقدر دقیق نگاه میکنی؟
با صدای مهران یه تکونی خوردمو برگشتم بهش لبخند زدم و گفتم: به خاطره ها، به آرزوها، رویاها و ...
مهران با گنگی سرشو تکون داد.
من: می دونی چقدر آرزو داشتم با تو بیام اینجا؟ با تو به دریا نگاه کنم؟ تموم اون شبا و روزاییکه میومدی اینجا دوست داشتم کنارت باشم، که بگم همیشه باهاتم که تنهات نمی زارم که دریا اونقدر ها هم بد نیست. شاید غم اون بیشتر از ماها باشه. فکر میکنی دریا دوست داره جون آدما روبگیره؟
مهران: نمی دونم ... منو که نخواست.
بهش نگاه کردم. تو خاطره هاش غرق بود و چشم دوخته بود به دریا. یه غمی تو صورتش نشسته بود.
من: من که ازش ممنونم.
مهران با تعجب برگشت و بهم نگاه کرد و همون جور با گیجی گفت: از دریا؟ چرا؟
بهش نزدیک شدم و درست تو چشماش نگاه کردم و گفتم: چون تو رو به من داد. چون اجازه داد باشی و من پیدات کنم. چون الان پیش منی.
تو چشماش محبت و غم و شادی با هم بود. چشمای عجیبی داشت همهی احساسات با هم و کنار هم تو چشمای اون جمع بودن. دستشو درازکرد و دستمو گرفت. همون جور که بهم نگاه میکرد خیلی آروم گفت: قدم بزنیم؟
با لبخند جواب مثبت دادم و دوتایی با هم کنار ساحل قدم زدیم. دستم هنوز تو دستش بود. شاید اون روزیکی از قشنگترین روزای زندگیم بود که برای همیشه برام موند.
هنوزم با بیاد آوردن اون روز تنم گرم میشه و خون تو رگهام جریانپیدا میکنه.
کلاسها تعطیل شده بود و همه درتب و تاب آخرین امتحانای ترم بودن. آخرین امتحانایی که توی این دانشگاه داشتیم.دیگه داشت تموم میشد و تا یک ماه دیگه تمام چهار سال عمری که توی دانشگاهگذروندیم به خاطره ها پیوست.همه تلاش میکردن حسابی درس بخونن و این ترم آخر معدلشونو بالا بیارن.منم به زور مهران یه کله میخوندم.برام برنامه ریخته بود و مجبورم میکرد که از برنامه اش پیروی کنم.اگهکاری رو که گفته بودم انجام نمی دادم کلی ناراحت میشد و حسابی دعوام میکرد و من از ترس دعوا کردنش حسابی درس میخوندم.وقتهای بیکاریم.بهم زنگ میزد و کلی باهام حرف میزد و منو میخندوند و بهم انرژی میداد تا برای ادامه ی درس خوندن آماده بشم.
به لطف مهران برای اولین بار تو تمام زندگیم تمام درسها مو تو فرجه ها خوندم و برای امتحان آماده شدم.روز امتحان رسید و من مطمئن سر جلسه رفتم.قبل از امتحان مهران بهم پیام داده بود تاآروم شم و گفته بود برات دعا میکنم.بی نگرانی برو سر جلسه. من کنارتم.
هیچ چیز به اندازه ی دیدن مهران سر جلسه امتحان بهم آرامش نمی داد. این که بدونم کنارمه و نگرانمه خیلی معرکه بود. با یه لبخند شیرین دعوت به آرامشم میکرد و من با اعتماد به نفس و بی نگرانی امتحان رو برگزار می کردم.
امتحانا یکی یکی برگزار میشد و من برخلاف ترم های قبل شاد وخندان از سر جلسه بیرون میومدم. لبخند امید بخش مهران و دعاهاش و برنامه ی فوق العادش جواب داده بود و من از همه ی امتحانا راضی بودم و نمره ها هم نشون می داد که تلاش ما بی نتیجه نبود.با تمام وجود از مهران ممنون بودم.عشق و محبت زیادش که هر لحظه با تمام سلولهام حسش می کردم زندگیمو رویایی کرده بود. و من به خاطر این همه شادی از خداممنون بودم.
روزهام با بودن مهران شیرین ترشده بود.هر روز چند ساعت با هم حرف میزدیم و اگه دانشگاه بودیم سعی میکردیم از دور هم که شده همو ببینیم.دوست نداشتم اون لحظه ها ی خوب هیچ وقت تموم بشه.اما می دونستم که وقت زیادی نداریم.وضیعت جسمی مهران خوب نبود.نسبت به بار اولی که دیده بودمش خیلی لاغرتر شده بود.خوندماغ شدنش هم بیشتر و شدیدتر شده بود و سرفه های وحشتناکی میکرد جوری که حس میکردم هرآن ممکنه حنجرش پار هبشه.
مهران دوست نداشت من مریضیش رو ببینم.هر بار که جلوی من خوندماغ میشد خیلی سریع روشو ازم برمیگردوند و سعی میکرد تنهاییجلوی خونریزی رو بگیره.از این کارش دلم میگرفت دوست نداشتم تنهایی زجر بکشه.دوست داشتم کنارش باشم و بهش دلداری بدمو آرومش کنم.بگم خدا بزرگه.اما می دونستم آدمی تو شرایط اون به هیچ کدوم از این حرفها اعتقادی نداره.همیشه میگفت از این که عمرم داره تموم میشه خوشحالم چون میرم پیش خانوادم.ولی عذاب میکشم که تورو ناراحت میکنم.می دونم به خاطر من خیلی اذیت شدی و میشی.حاضر بودم هرچی دارم بدمتا تو یه جوری فراموشم کنی. اما نمی دونم چرا نمی شه. خودت نمی خوای و این تنها دلیل عذاب وجدان داشتن منه.
با این حرفهاش به دلم آتیش میزد.بغض میکردم و اشکم در میاومد. خیلی دل نازک شده بودم.طاقت عذاب کشیدنش رو نداشتم اما طاقت دوری و بی خبری رو هم نداشتم.حاضر بودم واسه همیشه عذاب بکشم اما یک لحظه ازش بی خبر نباشم. مهران شده بود همه ی دنیای من و خودش اینو نفهمیده بود.
بازم هر چند وقت یکبار بهم میگفت: سوگند هنوزم دیر نشده بیا و همه چیز رو فراموش کن فراموش کن که مهرانی بوده.
منم با سماجت و بغضی که تو گلوم گیر کرده بود و داشت خفم میکرد
می گفتم: نه، نه، نه. چه طور فراموشت کنم؟ چه طور مهران، استاد معینی و تمام خاطره ها و لحظه هامو فراموش کنم؟ اگه تموم دانشجوهایی که باهات بودن تونستن خاطره ی استاد معینی رو فراموش کنن منم می تونم مهران معینی رو فراموش کنم.
دوست داشتم جیغ بکشم و مهران ووادار کنم که دیگه در مورد این موضوع حرف نزنه اما چند وقت بعد که دوباره جلوی من حالش بد میشد بازم این بحث مسخره رو پیش میکشید.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#65
Posted: 27 Nov 2012 10:09
شبا تو تاریکی اتاقم براش دعا میکردم. نمی دونستم چه دعایی باید بکنم.بگم «ای خدا مهرانم روشفا بده» می دونستم که خودش نمی خواد.مدتها بود که امید به زندگی درش مرده بود و امیدی به بهبودیش نداشت فقط معجزه می تونست شفابخش باشه.خودشهمیشه به شوخی میگفت: من کوپنم رو برای یکی دیگه خرج کردم.خدا دیگه بهم کوپن شفا نمی ده.
و بعد خودش با صدای بلند می خندید.تنها امیدش رفتن و رسیدن به خانوادش بود.
فقط می تونستم دعا کنم« خدایا بهش آرامش بده»
دلم می خواست گریه کنم زار بزنم برای مهران،برای خانوادش، برای جونیش،برای دل خودم.برای خودم که می دونستم وارد چه بازیشدم و بازم پیش می رفتم.می دونستم آخر این ماجرا اونی که همه چیزش و می بازه منم.من می مونم و کلی خاطره که هیچ وقت پاک نمیشه.
دانشگاه تموم شد و یه دوره ی خیلی مهم زندگیم به آخر رسید.دل کندن از دانشگاه و مخصوصاً بچه هایی که چهار سال هر روز با هم بودیم خیلی سخت بود.برای همینبچه ها تصمیم گرفتن برای به یاد ماندنی کردن دوره ی دانشگاهمون یه سفر دو روزه با همکلاسی ها بریم و از چند تا از استادام هم دعوت کرده بودن که همراهمون بیان.مهران هم جزویی از اونها بود.
پدرم کلاً با اردوی دانشجویی راحتنبود و خوشش نمی یاد.دفعه ی اولیکه موضوع رو بهش گفتم خیلی جدی گفت: نه .
و بعد بدون اینکه اجازه بده من چیزی بگم گذاشت و رفت.
یادمه دوروز تموم گریه کردم و به هرکس که می تونستم متوسل شدم که بابا رو راضی کنه.این وسط مهران دلداریم می داد و میگفت: خب پدرته.حق داره نگرانت میشه.ازش ناراحت نباش.
اما من اصلاً دلم نمی خواست این آخرین لحظات بودن تو جمع دانشجویی رو از دست بدم خلاصه بعد از دو روز اشک و آه . زاری بابا با کلی نارضایتی و اوقات تلخی رضایت داد. اما حتی صبح روز حرکتم خون به جیگرم کرد که«من راضی نیستم تو بری.اما خودت خودسر شدی و می خوای بری.و این جوری ماها رو اذیت میکنی.»
با اشکی که تو چشمام جمع شده بود سوار اتوبوس شدم و کنار مهسا نشستم و مهسا با دیدن حالم دلداریم می داد و بغلم میکرد و سعی در آروم کردنم داشت.یه ساعتی بعد همه چیزو فراموش کرده بودم و تو جمع بچه ها شاد می خندیدم.
چند ساعتی تو راه بودیم تا رسیدیم به نور.یکی از بچه ها که خودش اهل نور بود راهنمامونشد و آدرس داد اتوبوس بچه ها و ماشین استادها همه گوش بفرمان همون پسر که اسمش اردلان احمدی بود داده بودند و دنبال اون راه افتاده بودن.
بعد از یک ربع رسیدیم به یه ویلایبزرگ کنار جنگل.گویا ویلای یکیاز آشناهای آقای احمدی بود و ایشون زحمت کشیده بودن و دو روز ازشون ویلا رو اجاره کردن.
بچه ها یکی یکی با شور وهیجان وسروصدا از اتوبوس پیاده می شدند و با دیدن مناظر اطراف ذوق زده هر کدوم به سمتی می رفتن.
با اینکه خودم یچه ی جنگل و دریا بودم اما باز هم با دیدن سبزی جنگل به هیجان می یومدم جو بچه ها هم مزید بر علت شده بود که از ته دلم احساس شادی کنم.واقعاً دو روز اشک ریخن به بودن تو یه همچین جایی می ارزید.
مهران: خوش میگذره.
از جام یه متر پریدم هوا و با حالت شوک زده برگشتم دیدم مهران داره بهم می خنده.
خندیدم و گفتم: خیلی،حیف بود نمی اومدم اینجا.
چشمکی زدم و رفتم وسایلمو از ماشین بیرون بیارم.
ویلا دو طبقه بود و طبقه ی دوم دوتا راه ورودی داشت یه راه از بیرون ساختمون که پله می خورد و میرفت به طبقه ی دوم و یکی از داخلی سالن ویلا.
آقای لرستانی که مسئولیت این لردوی دو روزه رو قبول کرده بود بچه ها رو تقسیم بندی کرد و قرارشد که خانم ها طبقه ی بالا باشن وآقایون طبقه ی پائین.جلوی ورودیسالن هم یک پرده زده بودیم که دو تا طبقه کاملاً از هم جدا بشن.
با سروصدا وسایلمونو بردیم تو ویلاو توی سه تا اتاق تقسیم شدیم.من و مهسا و روجا و مریم و هنگامه و الناز با هم توی یه اتاق جا گرفتیم.
سریع وسایلمونو یه گوشه ای گذاشتیم و اومدیم یرون تا یه قدمی تو جنگل بزنیم.دوربین رو برداشته بودیم و تند تند در مدلهاو ژست های مختلف از خودمون عکس میگرفتیم.یکم بعد دیدم بقیه ی بچه ها از دختر و پسر گرفته تا استادا از ویلا بیرون اومدن و دسته دسته تقسیم شدن و هر کدوم از یه طرف وارد جنگل شدن.به زور و خواهش قبل رفتنشون نگهشون داشتیم تا چند تا عکس بگیریم.وقتی می خواستیمبا مهران و استاد حمیدی و استاد امیری عکس بگیریم مهران اشاره ای بهم کرد که یعنی کنار من وایستا.زیرزیرکی بهش خندیدم و وقتی همه جمع شدن دور استادا آروم رفتم و کنار مهران خودمو جا کردم.یه چند نفر این طرف و اون طرف سه تا استادا ایستادن و چند نفرم خم شدن ونشستن تا عکس بگیریم.پسری که پشت دوربین بود مدام میگفت:" بچه ها بخندید و آماده باشید الان عکس میگیرم" اما هر بار یکی از بچه ها می گفت:نه، نه صبر کن.بعد خودشو مرتب میکرد.خلاصه یه دو دقیقه طول کشید تا بتونیم عکس بگیریم.همه آماده چشمون به دوربین بود و لبخند رو لبام بو که یه حسی مثل جریان الکتریسیتهبه بدنم وصل شد.
مهران از فرصت استفاده کرده بود و وقتی دیده بود همه چشمشون به دوربینه دستشو انداخته بود دور کمرم و منو به خودش نزدیکتر کرده بود.
از خجالت و ترس اینکه یکی ماهارو ببینه صورتم سرخ شده بود. اما از ترس چیزی نگفتم. عکسو که گرفتیم همه خندیدن و از استادا تشکر کردن منم سریع خودمو کشیدم کنار.تو یه لحظه که بقیه حواسشون نبود خیلی آروم به مهران گفتم: شیطونیت گرفته؟ دم آخری می خوای تابلو بشیم اونم جلوی این همه آدم؟
فقط خندید و نگاه شیطونشو بهم دوخت.دیگه هیچی نتونستم بگم.مهسا اومد و دستمو کشید و منو با خودش برد.مهرانم رفت پیشاستادای دیگه.
خلاصه تا ظهر راه رفتیم و عکس گرفتیم.وقتی حسابی گشنمون شد برگشتیم سمت ویلا.دیدیم یکی دوتا از پسرها با یکی از استادا رفتن برامون ناهار گرفتن همه با خوشحالی یه هورا براشون کشیدیم و رفتیم توی ساختمون و بساط ناهار رو پهن کردیم.
بعد ناهار خانم ها و آقایون هر کدوم رفتن تو طبقه و اتاق خودشون تا یکم استراحت کنن.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#66
Posted: 27 Nov 2012 10:12
نیم ساعتی بود که تو اتاق بودم.همه خوابیده بودن اما من از زور شیطونی و انرژی زیاد خوابم نمی برد.خیلی سعی کرده بودم با اذیت کردن مهسا و ورجا و مریم نگذارم اونام بخوابن اما نشد.تنها دراز کشیده بودم و به سقف نگاه میکردم که احساس کردم گوشیم لرزیده.سریع خوابیدم رو گوشی و یه نگاه کردم دیدم مهران پیام داده که: بیداری؟ من دلم می خواد تو جنگل قدم بزنم اگه تو هم میای تا پنج دقیقه ی دیگه کنار اتوبوس می بینمت.
ذوقی کردم و سریع پاشدم و لباسپوشیدم و یواش یواش از بین بچهها گذشتم و با کمترین صدایی که می تونستم درو باز کردم و اومدم بیرون.تندی از پله ها پائین اومدم و رفتم سمت اتوبوس دیدم مهران یه تیپ اسپرت قشنگزده و ایستاده کنار اتوبوس. بس کهمرتب و با کت و شلوار دیده بودمش. تیپ جدیدش برام تازگی داشت.یه سوتی کشیدم و گفتم: چه ماه شدید استاد.خندید و گفت:ماهی از خودتون خانم. حالا بیا زودتر بریم توجنگل تا کسی ما دو تا رو با هم ندید.بعد همون جور لبخند زنان دو تایی رفتیم تو جنگل.همون جور که می رفتیم جلو باهم حرف می زدیم.
مهران خوشحال بود که تونسته بود با دانشجوهاش بیاد مسافرت دوروزه می گفت: خیلی وقت بود که توی یه جمع شاد و صمیمی نبوده.
همون جور داشتیم راه میرفتیم و حرف می زدیم که یه دفعه دیدم مهران خم شد و شروع کرد به سرفه کردن. با اینکه بار اولی نبود که سرفه کردنش رو میدیدم اما بازم مثل همیشه ترسیدم. تنهاچیزی بود که نمی تونستم بهش عادت کنم.
آروم پشتشو مالیدم تا سرفه اش کمتر بشه اصلاً نمی دونستم چی کار کنم حتی نمی دونستم کاری که می کنم تأثیر داره یا نه. با نگرانی بهش نگاه کردم که دیدم در حین سرفه کردن اخم کرده. دستی که جلوی دهنش بود سریع رفت بالا و جلوی بینیش رو گرفت یه دفعه صاف ایستاد و سرش و بالا گرفت دوباره خون دماغ شده بود. هر بار شدیدتر از دفعه ی قبل بود. دست بردم تو جیبم و چند تا دستمالی که توش بود و درآوردم و گذاشتم رو بینی مهران. بازوش و گرفتم و گفتم: بیا اینجا کنار این درخت بشین. زودی بند میاد.
با این که خودمم به حرفی که میزدم ایمان نداشتم. فقط گفتم تاحرفی زده باشم. مهران و بردم سمت یه درخت و نشوندمش. خودمهم جلوش زانو زدم وسرشو بالا گرفتم تا خون ریزیش بند بیاد. مهران چشماشو بسته بود.
یکم که گذشت خونریرزی بند اومد. با دستمالهای تمیز باقی مونده تو جیبم صورتشو پاک کردم. یه دفعه مهران دستمو که رو صورتش بود و گرفت و آروم چشماشو باز کرد. با نگاهی که توش ناراحتی موج میزد بهم زل زدوگفت: سوگند تا کی می خوای این کارو بکنی؟ خسته نشدی؟ منبه جای تو خسته ام دیگه تحملم تموم شده. خدایا زودتر تمومش کن. دیگه طاقت عذاب کشیدنو ندارم سوگند. هر بار که این جوریمیشم می فهمم که چه زجری میکشی. خدایا کاش به حرفم گوش می دادی. سوگند دلم نمیخواد منو این جوری ببینی. بیا تمومش کنیم.
بی تفاوت دستمو از تو دستش بیرون کشیدم و دوباره مشغول پاک کردن خونها روی صورتش شدم. هربار که این حرفو میزد دلم آتیش میگرفت و بی اختیار بغض میکردم و اشک تو چشمام جمع می شد .آروم آروم شروع کردم بهزمزمه کردن یه شعری. که همیشه این موقع ها یادم میومد وقتی مهران حرف از جدایی می زد.
عطش بودن با تو،تو دلم کاشتهجوونه
چشم من مرگ دلم رو از تو چشم تو خونده
ترو از من،من و از تو اگه آسمون بگیره
توی دشت خشک سینم عشق پاک نمیمیره
بیا تا برای غم جایی نباشه
شاید امروز بره فردایی نباشه
بیا تا برای غم جایی نباشه
شاید امروز بره فردایی نباشه
التهاب و تشنه مردن رسم این دنیا همینه
تا بجنبی جای قلبت خالی مونده توی سینه
نداره طاقت و تاقی گلی که ندارهگلدون
آخه آرزوی آدم آخ چه آسون میشه ویرون.
بیا تا برای غم جایی نباشه
شاید امروز بره فردایی نباشه
با بغض رو به مهران گفتم: مهران شاید دیگه فردایی نباشه. خواهش می کنم.
دیگه اشکم داشت در می اومد. کنترولی روی اشکام نداشتم. قطرهقطره اومده بود روی گونه هام. مهران دستشو دراز کرد و اشکامو یکی یکی پاک کرد و بعد چیزی و گفت که با تمام وجود می خواستم از دهنش بشنوم.
مهران: دوستت دارم. مهم نیست که چقدر سعی کردم جلوش و بگیرم و ازت دور باشم اما نشد. سوگند من جسارت کردم و عاشقت شدم. اعتراف می کنم از همون روز اولی که دور میدون با دوستت دیدمت عاشقت شدم و قتی داشتی دورو برت و نگاه می کردی و دنبال ماشینی که قرار بود کادو هاتو بیاری می گشتی. همون موقعکه کادو به دست بی تفاوت از کنارم رد شدی و سوار تاکسی شدی. نمی دونی اون موقع چه حالیداشتم. چقدر خودمو کنترل کردم که جلو نیام و خودمو نشندم. دوست داشتم همون موقع بیام و بگم سوگندم من مهرانم. دوست داشتم بغلت کنم سفت فشارت بدم شاید زندگی تموم شدم بر می گشت. شاید خدا به خاطر ما ازمن می گذشت. اما نمی تونستم. تو هیچی از من نمی دونستی تو باید می فهمیدی که من موندنی نیستم. من یه مسافرم که لیاقت باتو بودن و ندارم یعنی اصلا" زمانش و ندارم. نباید تو رو وارد زندگی پر از عذاب خودم می کردم. همه ی امیدم این بود که تو بعد خوندن نامه ام دیگه جوابموندی دیگه نخوای حتی صدامو بشنوی اما وقتی زنگ زدی وقتی گفتی می خوای امیدم بشی وقتی می خوای کنارم باشی تا با هم بجنگیم انگار دنیا رو بهم دادن اما وقتی یادم اومد که فقط باعث عذابتم خواستم خودم تموم کنمو اما نشد خواستم به خاطر تو درمان شم اما نشد دیگه راهی برای با تو بودن نبود. اما من می خواستم تو رو ببینم حتی اگه تو هیچ وقتمن و نمی دیدی. می خواستم کنارت باشم حتی اگه تو هیچ وقت نمی فهمیدی. می خواستم تو موفقیتت سهمی داشته باشم حتی اگه شده به عنوان یه استاد جدی. اما تو، بازم تو سوگند بااین دقتت با این چشمات و با این حافطت من و شناختی اونم وقتی که تمام سعیم و می کردم که کنارت باشم اما دور از تو. دفعه ی اول که تو دانشگاه پشتت به من بود و داشتی واسه انتخاب واحد با دوستات بحث می کردی شناختمت. از حرف زدنت. از دور شناختمت. تو تنها کسی بودی که من حتی از فاصله ی هزار متری حتی از پشت بدون اینکه مستقیم ببینمت می شناختمت. می تونسم حست كنم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#67
Posted: 27 Nov 2012 10:14
وای اون لحظه ای که شک زده با نگاه متعجبت ماتت برده بود و حتی نفهمیدی چی ازت پرسیدم دوست داشتم بپرم و ماچت کنم بس که خواستنی شده بودی. اونقدر دلتنگت بودم که هیچی برام مهم نبود نه اینکه تو هنوز من و نمیشناختی نه اینکه اینجا دانشگاهه نه اینکه سه تا دوستت دارن باتعجب نگاهم می کنن. چقدر سخت بود که راحت از کنارت رد شم و نگاهت و پشت سر خودم حس کنم. بماند که سر کلاسا چه عذابی می کشیدم. سوگندم اگه تا الان دووم آوردم فقط و فقط به امید تو بود به خاطر حضور تو به خاطر با تو بودن.
تنم گرم شده بود صورتم داغ کرده بود. شنیدن این حرفها از مهران این همه اعترافات. زبونم بند اومده بود. یه جرقه تو ذهنم اومد،مهران من و دیده بود مدتها قبل، بدون اینکه من بفهمم. و من تماماین مدت با یه صدا زندگی می کردم بدون تجسم یه آدم. با دلخوری به مهران نگاه کردم و با ناراحتی گفتم: مهران خیلی بی انصافی خیلی... تو من و دیدی اما من ... خیلی بدی ...
با ناراحتی و یکمم عصبانیت مشتهای گره کردمو به سینه ی مهران می کوبیدم تا شاید این بی انصافی یکم جبران بشه اما وقتی لبخند خوشحال مهران و دیدم عصبانیتم دوبرابر شد به صدای جیغی گفتم: مهران خیلی بی انصافی ... خیلی ... من ... من ...
دنبال یه کلمه ی مناسب برای توصیف این بی عدالتی می گشتم که یهو مهران باهمون لبخندش دستام و که به سینش مشت می کوبیدم و گرفت و با یه حرکت من و به سمت خودش کشید و ...
فقط تونستم چشمامو ببندم و داغیلبهاش و رو لبهام حس کنم. خدایا این چه حس لذت بخشی بود. یهحس شیرین همراه با یه ترس و نگرانی. نگرانی برای از دستدادن مهران برای اینکه ممکنه این اولین و آخرین بوسه ی ما باشه. بااین فکر ناخوداگاه دستام بالا اومد و رو صورت مهران قرار گرفت دستم و تو موهاش بردم و دلم نمی خواست ازش جدا شم. انگار مهرانم همین فکر و حس و داشت چون اونم با یه حرکت کمرمو گرفت و بیشتر به سمتخودش کشید. نمی دونم چقدر طول کشید فقط می دونم که دیگه نفس کم آوردیم . آروم از هم جدا شدیم. خجالت می کشیدم بهش نگاه کنم. سرمو انداخته بودم پایین هنوز تو بغل مهران بودم. مهران آروم چونه امو گرفت و سرمو بالا آورد.
مهران: سوگندم به من نگاه کن.
تو چشماش نگاه کردم. یه نگاه مهربون با کلی محبت و عشق.
مهران بالبخند عمیقی تو چشمام زل زده بود.
مهران: سوگندم ازت ممنونم. تو من و به تنها آرزوم رسوندی. دیگه بوسیدن و بغل کردنت برام تبدیل شده بود به یه رویا یه آرزو، حتی اگه همین الانم خدا جونم و بخواد با تمام وجود تقدیمش می کنم.
سرش و به سمت آسمون برد و گفت: خدایا بنده ی ناشکری بودم اما الان میفهمم که من و یادت نرفته بود، با همه ی لج کردنای من تو لج نکردی و آرزومو براورده کردی. ممنونم خداجون.
صورتم از خوشحالی و خجالت سرخ شده بود.مهران آروم منو جلو کشیدو سرم و گذاشت رو سینه اش و همون جور سرمو ناز کرد. هیچ چیزی نمی خواستم. دوست داشتم تا همیشه تو همین حالت بمونم. جام خوب بود و گرمای محبت و عشق و حس میکردم.
یه یک ساعتی تو جنگل موندیم و بعد هر کدوم جدا رفتیم سمت ویلا تا کسی نفهمه ما با هم بودیم به ویلا که رسیدم سریع از پله ها رفتم بالا و پاورچین پاورچین رفتمتو اتاق و لباسمو عوض کردم. سعیمیکردم هیچ گونه صدایی ایجاد نکنم که بچه ها بیدار نشن. رفتمکنار مهسا دراز کشیدم و چشمام و بستم و به مهران فکر کردم. نیم ساعت بعد حس کردم یکی داره تکونم میده. خیلی خسته بودم واسه همین توجه نکردم.
اما تکون ها نه تنها قطع نشد بلکه شدیدتر هم شد. مجبوری چشمامو باز کردم. تو عالم خواب و بیداری زمان و مکان رو گم کرده بودم .فکر میکردم خونه ی خودمونم و داداشم داره تکونم میده.
به زور و با عصبانیت چشمامو باز کردم که سرش یه داد بکشم امابا دیدن مهسا که بالا سرم نشسته و تکونم میده تعجب کردم. متعجب تو جام نشستم و دورو برم و نگاه کردم بعد سی ثانیه یادم اومد کجام.
مهسا: چته تو؟ چقدر می خوابی؟ زود باش پاشو ببینم پاشو کارت دارم.
چشمامو با دستهام مالیدم تا خوابو از خودم دور کنم. با گیجی به مهسا نگاه کردم و گفتم:تو خوبی؟ چی داری میگی واسه خودت؟ آخه چی کارم داری؟ من خوابم می آد.
مهسا: بله دیگه منم همه رو خواب کنم و جیم بزنم و بعد دو ساعت برگردم خسته و کوفته می شم و دلم نمی خواد از جام پاشم.
من: چی؟ مثلاً باید بفهمم چی میگی؟
مهسا: زود باش پاشو ببینم. تو خیلی مشکوکی. نزاشتم روجا و مریم بفهمن. اومدم از خودت بپرسم کجا رفته بودی.
من: مهسا جون قربونت برم الان خسته ام بزار برم صورتمو بشورم بعد حرف میزنم.
برای راضی کردن مهسا یه ماچی ازلپش کردم وسریع پا شدم رفتم صورتمو بشورم. وقتی دوباره اومدم توی اتاق دیدم همه در حال حاضر شدن هستن. با تعجب نگاهشون کردم و گفتم: کجا میرید؟ چرا لباس پوشیدید؟
مریم: زود باش لباستو بپوش قراره بریم دریا.
خوشحال دوییدم سمت لباسامو زودی حاضر شدم. یکی از بچه ها که مسئول شده بود همه رو جمع کرد و سوار اتوبوس کرد و مواظب بود کسی جا نمونه. یه ده دقیقه بعدش رسیدیم به ساحل و پیاده شدیم.
ذوق زده تا پامو از اتوبوس بیرون گذاشتم شروع کردم به عکس گرفتن از همه جا و همه کس عکس میگرفتم. باید تمام این لحظات این سفر رو ثبت می کردم. بچه ها رو جمع کردم و عکسای دسته جمعی و تکی گرفتیم.
رفتیم کنار آب و گوش ماهی جمع کردیم. یه سری از بچه ها با چوب روی ماسه ها شکلک میکشیدن و بعضی هام پاهاشون وبرده بودن توی آب.
بعد کلی ورجه وورجه رفتم یه گوشه و ایستادمو زل زدم به دریا. بازم آبی دریا جذبم کرده بود جوری که نمی تونستم چشم ازش بردارم.
_: به چی این قدر عمیق نگاه میکنی.
دیگه عادت کرده بودم با لبخند برگشتم و مهرانو کنار خودم دیدم. با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: خانم کوچولوی ما شجاع شده. گفتم الان نیم متر میپری تو هوا.
من: دیگه حنات رنگی نداره آقا. عادت کردم که تو بترسونیم واسه همین دیگه نمی ترسم. ابروهاش و بالا انداخت و گفت: جداً؟ می خوای ثابت کنم که راست نمی گی؟
مبارزه طلبانه گفتم: می تونی ثابت کن.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#68
Posted: 27 Nov 2012 10:16
یه لبخند شیطانی زد و زوم کرد توچشمام. یه دفعه داغ شدم. مهران بدون توجه به اطرافش دست دراز کرد و دستمو گرفت. از ترس رنگم پرید. وای اگه یکی میدید چی میشد؟ بازار شایعه راه می افتاد.
سریع دستمو عقب کشیدم اما مهراندستمو محکم گرفته بود و ول نمی کرد. داشتم سکته می کردم. همون جور با ترس گفتم: مهران دستمو ول کن الان یکی میبینه.
با بدجنسی خندید و گفت: خب ببینه. تو که گفتی نمی ترسی.
من: نمی ترسم ولی ...
ابروهای مهران بالا رفت و گوشه یلبش پائین اومد: تا اعتراف نکنیترسیدی ولت نمی کنم.
نمی خواستم کم بیارم واسه همین سعی کردم با بی تفاوتی بگم:نه اصلاً نمی ترس ...
اما تا خواستم جمله ام رو تموم کنم دیدم مهسا و روجا و مریم دارن از پشت مهران سمت ما میان. رنگصورتم که پریده بود بدتر شد.
سریع گفتم: مهران جون میترسم دستمو ول کن زود خواهش میکنم.
مهران که حسابی خندش گرفته بود با خنده ای که روی صداشم تأثیر گذاشته بود گفت: اااااا ... چه زود تغیر عقیده دادی.
من: مهران قربونت برم الان ول کن ترو خدا الان مهسا اینا می رسنبهمون میبیننمون.
دوباره مهران با خنده بهم نگاه کرد و بعد خیلی آروم دستمو ول کرد. از رو دستپاچگی ناخودآگاه دستامو پشت سرم قایم کردم. دیگه مهران به زور جلو خنده اش رو گرفته بود.
مهران: حالا چرا دستاتو قایم میکنی.
با گیجی چشم از مهسا اینا برداشتم و به مهران نگاه کردم و گفتم: چی؟
با ابرو به دستام اشاره کرد. یه نگاه کردم دیدم دستامو پشتم قایمکردم. خدایا اصلاً نفهمیدم کی اینکاروکردم و چرا؟ همون جور گیج گفتم: نمی دونم .... دستامو چرا پشتم قایم کردم؟ ...
مهران دیگه نتونست خودشو کنترول کنه و با صدای بلند خندید و گفت: وقتی گیج می شی خیلی بامزه میشی. مثل دختر بچه های ناز و خوردنی و یکمی خنگ.
اصلاً نمی دونستم چه عکس العملینشون بدم. بس که نگران برداشت دوستام بودم که حالا دیگهبه ما رسیده بودن بودم که با تعجب به مهران نگاه می کردن که با صدای بلند می خندید. روجابا اشاره ازم پرسید چی شده که منخودمو زدم به نفهمی و جوابشو ندادم. اما مهسا طاقت نیاورد. وقتی سلام کردنشون تموم شد سریع گفت: استاد معینی به چی این جوری می خندید؟ راستش اونقدر جالب می خندید که آدم دلش می خواد همین جوری بخنده. یعنی از خنده ی شما خندش میگیره.
مهران یه نگاهی به من کرد و گفت: خانم آریا یه جوک خیلی بامزه تعریف کردن منم خندم گرفت.
مهسا این بار به من نگاه کرد و گفت: جدی؟ سوگند تعریف کن ما هم بخندیدم باید خیلی جالب باشه.
مونده بودم که چی بگم. هیچ چیز جالبی یادم نمی اومد اونایی همکه یادم می اومد عمراً برای مهران تعریف میکردم که این جوری بخنده. از رو ناچاری گفتم: یادم رفته چی تعریف کردم. مهراندوباره با صدای بلند خندید. این بار منم از خندیدنش خندم گرفته بود. دو ساعتی تو ساحل موندیم و وقتی هوا تاریک شد همون جا کنار ساحل آتیش روشن کردیم و چند تا از بچه ها رفتن شام گرفتن و همونجا کنار ساحل شام خوردیم. حدود ساعت یازده بود که برگشتیم ویلا و اونقدر خسته بودیم که تا رسیدیم توی اتاق فقط تونستیم لباسامونو عوض کنیم و پنج دقیقه بعد صدا از کسی در نمی اومد.
صبح ساعت 7 شیپور بیدار باش وزدن. همه تند و تند با سرو صدا دست و صورتشونو شستن و همه ی دخترا رفتیم طبقه ی پائین که بساط صبحونه پهن بود و مهمون آقایون صبحونه خوردیم.
بعد صبحانه همه تو حیاط جمع شدیم همه دسته دسته مشغول کاری شدن. یه سری رفتن تو جنگل یهسری رفتن فوتبال بازی میکردن. یه سری هم دور هم نشسته بودن و حرف میزدن. یکی از پسرام بایه توپ والیبال اومد و گفت: خانم ها وآقایون هر کی می خواد بازی کنه بیاد جلو باید یه تیم تشکیل بدیم. به زور بچه ها رو بلند کردم و رفتیم که والیبال بازی کنیم.
چندتا از پسرهام بلند شدن و مهران و استاد حمیدی هم گفتن که بازی میکنن.
قرار شد که دخترها توی یه تیم و آقایون تو تیم بعدی باشن. دسته بندی کردیم و هر کس رفت جای خودش ایستاد. به جای تورم یه طناب به دو تا درخت بستم و بازی شروع شد. تیم آقایون قد شون بلند تر و بازیشون بهتر بود اما ماهام کم نمی آوردیم بعد 20 دقیقه بازی هنوز امتیاز ها برابر بود و هیچ تیمی نمی تونست بیشتر از دو دقیقه امتیاز بالارو داشته باشه چون تیم مقابل بلافاصله تو کمتر از دو دقیقه امتیاز میگرفت.
توپ یکی از بچه ها بیرون رفت و تیم آقایون بازی رو باید شروع میکردن. مهران رفت که سرویس وبزنه چشمم به مهران بود مهران توپو که زد همه ی حواسا رفت سمت توپ یه لحظه نگاه کردمدیدم مهران هنوز سر جاش ایستاده. یه حس عجیبی داشتم. بدون توجه به بازی به مهران نگاه می کردم . همه ی حواسم به مهران بود که دیدم حالش عجیبه و انگار گیج میزنه. نمی تونست روی پاهاش وایسته و تعادلش و حفظ کنهیه دفعه دیدم خون از دماغش مثل رود پائین اومد. اما مهران هیچ تلاشی برای مهارش نکرد. تنم یخ کردهبود و قلبم اومده بود توی دهنم. یه دفعه جلوی چشمای مبهوت من مهران با زانو خورد زمین و نقش زمین شد. فقط تونستم جیغ بکشم و با صدای بلند اسمشو صدا کنم.
من: مهراننننننننننننننننننننن ننننننننن...
اصلاً نمی فهمیدم چی کار میکنم. با جیغ من همه دست از بازی کشیدن و با تعجب به من نگاه کردن. اما من بی توجه به اطراف و اون همه چشمی که به من نگاه میکردن. دویدم سمت مهران و سعی کردم برش گردونم. سرش رو پاهام بود و صورتش غرق خون بود همه مات مونده بودن به من انگار هنوز موضوع رو درک نکرده بودن. یه دفعه انگاری متوجه ماجرا شده باشن همه اومدن دورم و شروع کردن به پرسیدن: چی شده؟
_چرا صورت استاد خونیه؟
_: چی شد که افتاد؟
_: چه اتفاقی براش افتاده؟
به پهنای صورتم اشک می ریختم و مهران و صدا میکردم: مهران ... مهران ... چشماتو باز کن. مهران... پاشو ...
اما فایده نداشت. حال مهران خرابتر از چیزی بود که فکر میکردم. با چشمای خیس به بچه ها که دورم کرده بودن نگاه کردم. دنبال بزرگتری میگشتم که کمکم کنه. اون میون چشمم به استاد احمدی افتاد که کنار مهران زانو زده بود. با التماس گفتم:
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#69
Posted: 27 Nov 2012 10:18
استاد ترو خدا. یه کاری کنید. باید ببریمش بیمارستان. مهران حالش خوب نیست.
استاد با سر حرفمو تأیید کرد و با کمک چند تا از بچه ها مهران وسوار ماشین کردن. خودمو به استاد رسوندمو گفتم: منم میام.
استاد که حال خراب منو دیده بود با نگرانی گفت: بهتره شما اینجا بمونید. حالتون خوب نیست.
با شدت سرمو تکون دادمو گفتم:نه منم باید بیام. من اینجا نمی مونم. من میدونم مهران چشه.
هم همه ای بین بچه ها افتاد. همه متعجب از حال و روز من و اینکه چهطوری من از حال استاد معینی خبر دارم و مهمتر از همه چرا من استاد و به اسم کوچیک صدا میکنم.
مهسا جلو اومد و سعی کرد مانعم بشه اما من بی توجه به اون بازم به استاد حمیدی التماس کردم.
استاد که حال زار منو دید دیگه مقاومت نکرد و گفت: باشه بیاید. بعد رو به مهسا گفت: شمام بیاید ایشون حالشون خوب نیست..
مهسا با سر چشمی گفت و رفتیم تو ماشین استاد نشستیم. من پشت پیش جسم بی هوش مهران نشستم و مهسا هم صندلی جلو. گویا چند تا از پسرهای همکلاسی هم تو ماشین استاد امیری نشستن و دنبال مابه سمت بیمارستان حرکت کردن.
به بیمارستان که رسیدیم سریع چندتا پرستار خبر کردیم. مهرانو روی تخت گذاشتن و بردنش توی بیمارستان. دکتر کشیک اومد ازمون پرسید مریضیتون سابقه ی بیماری خاصی ندارن؟
استاد امیری: ما بی اطلاعیم آقای دکتر. ما ...
من که تا اون لحظه تو بغل مهسا گریه میکردم همون جور که مهسا زیر بغلمو گرفته بود تا نیوفتم خودمو به دکتر رسوندم و گفتم: آقای دکتر مهران سرطان خون داره.
تقریباً همه ی کسانی که با ما بهبیمارستان اومده بودن منجمله خود دکتر با چشمای گشاد از تعجب به من نگاه کردن. شاید تو سلامت عقل من شک داشتن.
دکتر مشکوک گفت: شما مطمئنید خانم.
من: بله مطمئنم.
دکتر: چند وقته این بیماری رو دارن؟
من: خیلی وقته آقای دکتر این اواخر حالش مدام بد میشد. حسابی ضعیفشده بود و مدام خون دماغ میشد.
همه با تعجب و گیجی به توضیحات من گوش میدادن. دکتر سری تکون داد و ازم تشکر کردو رفت سمت اتاقی که مهران و توش برده بودن.
من به بازوی مهسا آویزون بودم اما حس میکردم اونم به خاطر شوکی که بهش وارد شده توانش و از دست داده، بهم کمک کرد و بردم رو یک صندلی نشوند.
استاد حمیدی و بقیه دور من حلقه زده بودن و با تعجب بهم نگاه می کردن. خوب میدونستم کهخیلی سؤالا دارن که می خواستن منجوابشونو بدم.
استاد حمیدی: خانم آریا شما از کجا می دونید که مهران چه مریضی داره؟ شما مطمئن هستید؟
به زور به استاد نگاه کردم. تو دلم آرزو میکردم کاش مهران این بیماری رو نداشت.
من: بله استاد مطمئن هستم. ایشونفکر کنم ... حدود دو سالی میشه که بیمارن ...
استاد امیری: اصلاً امروز چه اتفاقی افتاد؟
من: وقتی داشتیم والیبال بازی میکردیم که دیدم مهران حالش خوب نیست. بعد از اینکه سرویسو زد خون دماغ شد و بعد بیهوش افتاد رو زمین.
استاد حمیدی: خانم آریا، ببخشید ولیمیتونم بپرسم شما اینا رو یعنی در مورد بیماری مهران از کجا می دونید؟
سرم درد میکرد. کاش سؤال کردنوتموم میکردن. کاش میزاشتن به حال خودم باشم و برای مهران گریه کنم. با دست سرمو فشار دادم تا از دردش کم کنم.
من: من ... من از قبل مهرانو می شناختم ... از یک سال پیش. قبل از اینکه استاد دانشگاهمون بشه. خودش ... خودش موضوع بیماریش رو بهم گفت. فکر کنم خیلی پیشرفت کرده ... من ....
دیگه نمی تونستم ادامه بدم. ظاهراً قیافم کاملاً از حال خرابم خبر می داد چون دیگه کسی چیزی ازم نپرسید و از دورم پراکنده شدن.
مهسا: سوگند ... تو راست میگفتی؟ ... اون ... استاد ... همون مهرانه؟ استاد معینی مهرانه سوگند؟ چرا بهم نگفتی؟ چند وقته که می دونی؟
من: گفتنش چه فایده ای داشت؟ تو باور نمی کردی ...
بغض گلومو گرفته بود. مهسا با چشمای خیس بهم نگاه کرد و بعد محکم بغلم کرد و سرمو رو سینه اش فشارداد. چقدر به آرامش احتیاج داشتم. چقدر دلم می خواست در باز میشد و مهران سر حال و سر پا می یومد جلوم. بهم می خندید و میگفت: من خوبم. چرا ترسیدی؟
اما حس بدی داشتم. خیلی بد. انگار یکی بهم میگفت چه خیالات دست نیافتنی. یکی بهم میگفت: باید بترسم. باید .... چقدر خسته بودم ... چقدر داغون بودم ... دلم می خواست چشمام و ببندم و ببینم همه چی یخ خواب بوده .
منگ بودم و نگران حال مهران. مدام یه آهنگ تو سرم می پیچید.
(( شاید امروز بره فردایی نباشه ))
نمی خواستم بهش فکر کنم.
نه ... مهران خوب میشه. بازم تو چشمام نگاه میکنه و به این همه نگرانیم می خنده. نه من بهش احتیاج دارم اون نمی تونه تنهام بزاره. نه .... نه ....
نمیدونم چه مدت گذشته. اونقدر گریه کردم تا همون جا روی صندلی بیمارستان خوابم برد. چه کابوسایی دیدم. چشمامو که باز کردم. دیدم ممسا کنارم نشسته. یهلبخند کمرنگ بهم زد و گفت: بیدارشدی عزیزم؟ سه ساعته که خوابی. فکر کنم بیهوش بودی.
سعی کردم بخندم اما نشد.
من: مهسا چی شده؟ مهران چه طوره؟
مهسا: زیاد حالش خوب نیست. استاد حمیدی یه تماس گرفت و دو ساعت بعد به آقایی اومد که انگاروکیل مهران بود. مدارک پزشکیش رو آورد. سوگند فکر کنم ...
به دهنش زل زده بودم و سعی میکردم حرفاشو بفهمم اما چیزی درک نمی کردم.
مهسا: سوگند فکر کنم حال مهران اصلاً خوب نیست. راستش ...دکترا گفتن رفته تو کما و علائم حیاتیش هم ....
نه .... نه ... نمی خواستم بشنوم. دستامو گذاشتم رو گوشام تا چیزی نشنوم. یعنی عمر خوشی من این قدر کوتاه بود. خدایا چرا؟ چرا؟
« بیا تا برای غم جایی نباشه
شاید امروز بره فردایی نباشه»
خدایا...مهرانمو ازم نگیر. می دونم بزرگی. می دونم برای هر کاری که میکنی دلیل داری. خدایا الان خیلی زوده ... الان نبرش.
با زاری به مهسا نگاه کردم و گفتم: مهران خوب میشه. اون طوریش نمی شه. اون هنوز وقت داره. خیلی وقت داره. دکترا گفتن سه سال. هنوز یه سالش مونده. اون خوب میشه. باید خوب بشه.
مثل دیوونه ها واسه خودم حرف میزدم و دلیل می آوردم. اشکای مهسا سرازیر شده بود. محکم بغلم کرد و منو به خودش فشار داد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#70
Posted: 27 Nov 2012 10:20
مهسا: آروم باش سوگند جون. عزیزم آروم باش. هر چی خدا بخوادهمون میشه.
باورم نمی شد. مهران، مهران من، اون که تا دیروز حالش خوب بود و سرپا. الان چرا به این حال افتاد؟ چرا همه ازش قطع امید کردن. یعنی زندگی این قدر کوتاهه؟ واقعاًاین که میگن زندگی به مویی بسته است راست میگن.
شب هر چی استاد حمیدی اصرار کردکه برگردم ویلا قبول نکردم. بااصرار و زور گفتم: می مونم من پیش مهران می مونم. مهسا هم به خاطر من موند. استاد حمیدی و وکیلمهران هم بودن.
دکتر گفته بود: فکر نمی کنم تا صبح دووم بیاره. نمی دونم چه جوری این همه مدت دردو تحمل کرده بود اما انگار دیگه طاقت درد کشیدن نداره.
با شنیدن این حرف حس کردم روح از بدنم جدا شده. چشمام تار شد و دیگه چیزی نفهمیدم. چشمامو که باز کردم روی تخت بیمارستان بودم و تو دستم سرم بود. مهسا کنارم ایستاده بود و نگران نگاهم میکرد. من اینجا چی کار میکردم؟ من باید کنار مهران می بودم. خدایا نه،نه چه جوری باید تحمل کنم. با یاد آوری مهران غم عالم تو دلم نشست یاد این اواخر افتادم. خدایا چه طور توجه نکرده بودم. مهران حسابی لاغر و رنگ پریده شده بود اما همش میگفت حالش خوبه. چرا زودتر نفهمیدم که چه عذابی میکشه.
من: مهسا مهران خوشحاله. می دونم خوشحاله که داره میره پیش خانوادش. حتماً خیلی منتظرش بودن. می دونم که دلش برای همه اشون تنگ شده. حتماً شاده که بعد مدتها تو آغوش خانواده اش جا میگیره. مادرش بالاخره پسرشو میبینه. مهران همینو می خواست. دوست داشت زودتر بره. واسه همینطاقت نیاورد یکسال دیگه صبر کنه.
بالاخره با خدا لج کرد و زودتر رفت. به چیزی که می خواست رسید. حالا من موندم و عروسکهاش ومهر مشهدش و یه عالمه خاطره.
یاد آهنگی افتادم که گاهی براش می خوندم.
« اگه حتی بین ما فاصه یک نفسه، نفس منو بگیر.
برای یکی شدن،اگه مرگ من بسه،نفس منو بگیر.
ای تو هم سقف عزیز،ای تو هم گریه ی من
گریه هم فاصله بود،گریه آخرما
آخر بازی عشق ختم این قافله بود.
ترس گر گرفتن عشق،در تنور هر نفس
غم نه اما کم که نیست،هم شب تازه ی تو.
ترکش خودتیر عشق،سنگ سنگر هم که نیست
خوبه دیروز و هنوز طرحی از من برصلیب روی تن پوشت بدوز
وقت عریانی عشق با همین طرح حقیر در حریق تن بسوز
پلک تو فاصله ی،دست کاغذوغزل من وعاشقانه بود
رفتی از پیله ی خاک،ای کلید قفل شعر خواب شاعرانه بود.
« اگه حتی بین ما فاصه یک نفسه، نفس منو بگیر.
برای یکی شدن،اگه مرگ من بسه، نفس منو بگیر.
از ته جام سکوت تا بلندای صدات
یار ما بودی عزیز در تمام طول راه
با من عاشق ترین هم صدا بودی عزیز
هر سه رو گردان شدن از من و همراه ما
باور بی یاوری روز انکار نفر روز میلاد تو بود
مرگ این خوش باوری خوب دیروزو هنوز
« اگه حتی بین ما فاصه یک نفسه، نفس منو بگیر.
برای یکی شدن،اگه مرگ من بسه، نفس منو بگیر.»
مهران تا صبح دووم نیاورد.
رفت.
برای همیشه تنهام گذاشت.
رفت و به آغوش خانوادش پیوست
از اون روزا چیز زیادی یادم نیست. یکسری تصاویر محو، همه غمگین،همه ناراحت، همه ناباور خیلی ها گریه میکردن. کسی باورش نمیشد.
همه چیزهایی که یادمه مثل قطعههای فیلم بریده بریده بود. قیافه های ناراحت. مهسا که گریه میکرد روجا که بغلم میکرد و دلداریم میداد استادا ناراحت. آمبولانسی که برای حمل جسد مهران عزیز اومده بود. خیلی چیزا یادم نیست. بعدها مهسا بهم گفت وقتی فهمیدم مهران مرده تو یه حالتی از شوک و بیهوشی بودم. حتی یادم نمیاد چه جوری به خونه برگشتم .
خانوادم با دیدن حال من رو به موت بودن. مامانم گریه میکرد و بابام مدام میگفت: نباید میزاشتم بره. اولش همه فکر میکردن که من به خاطر دیدن مرگ استادم دچارشوک شدم و به این حال افتادم. اما بعداً مهسا به مادرم گفت: ماجرا چه جوری بوده که مهران برام بیشتر از یه استاد بود. حدود دو ماه از زندگیم بعد از مهران به بی خبری گذشت. دچار افسردگی شدیدشده بودم.
دوست داشتم تو اتاق تاریکم بمونم و به مهران فکر کنم.عروسک مهران گلابی رو بغلمیکردم و باهاش حرف میزدم. مادرم رو می دیدم که با محبت بهم نگاه میکنه و باهام حرف میزنه. پدرمو می دیدم که از غصه ی من پیر شده. برادرامو می دیدمکه به خاطر من سعی میکردن هیچ سروصدایی نکنن با نگرانی بهم نگاه میکردن و لبخند میزدن.
شاید اون روزها بود که می فهمیدم مهران چی میگه. وقتی میگه کانون گرم خانواده یعنی چی. وقتی میگفت: اگه همه ی دنیا بهت سخت گرفت برو پیش خانوادت. مطمئن باش که آرومت میکنن.
واقعاً راست میگفت. تو اون شرایط اگه به خاطرخانواده و دوستام نبود شاید هیچ وقت به زندگی بر نمیگشتم. مهسا تقریباً هر روز بهم سر میزد و کلی باهام حرف میزد. با این که بیشتر حرفاشو نمی شنیدم اما حضورش تأثیر زیادی تو بهبودی حالم داشت. بعد دو ماه کمکم به خودم اومدم. یاد قولی کهبه مهران داده بودم افتادم.
مهران: سوگند قول بده که بعدمن به زندگیت ادامه می دی. نگذار بعد مرگم به خاطر زندگیتو عذاب بکشم و تو آتیش جهنم بسوزم.
و بازم این مهران و یاد اون بود که منو به زندگی برگردوند. به کمک مهسا سعی کردم به روال عادی زندگیم برگردم. روزها یه ادم معمولی بودم و شبها توی خلوت اتاقم با مهران و خاطره هاش سر میکردم.
روزی که جواب کنکور اومد رو یادمه. مهسا با ذوق اومد خونمون و از دم در به همه تبریک گفت.
وارد اتاق من که شد پرید و گونه هامو بوسید و یه ریز گفت: مبارکه؛ مبارکه، مبارکه.
با تعجب بهش نگاه کردم: چی مبارکه؟
با یه فکری چشمام گرد شد و گفتم : می خوای ازدواج کنی؟
نیش مهسا بسته شد و پشت چشمی برام نازک کرد و گفت: ازدواج من چه ربطی به تو داره که بگم مبارکه؟
شونه بالا انداختم و گفتم: پس چی مبارکه؟
مهسا دوباره ذوقی کرد و با هیجان گفت: اول مشتولوق.
من: خبرو بده بد بهت یه چیزی میدم.
مهسا: خیلی گدایی. ولی خوب خودم دیگه طاقت ندارم.
بعد جیغ بلندی کشید و گفت: سوگند قبول شدی. تو ارشد قبول شدی.
روزگار غریبی ست نازنین ...