ارسالها: 2557
#81
Posted: 27 Nov 2012 10:51
بعضی وقتها از اولین خداحافظی مون ده دقیقه میگذشت اما هنوز قطع نشده بود بس که مهران آخر کاری یکی یکی چیزا یادش میومد. سرآخرم مجبور میشدم با حرص و عصبانیت داد بزنم «مهران» اونوقت بود که مهران میخندید و مجبوری ول میکرد و من گوشی رو قطع میکردم.
سه شنبه بود و من فرداش امتحان میان ترم داشتم. از یه هفته قبل جزوه هامو آورده بودم تو شرکتو اونجا وقتی که بی کار می شدمیا وقتی که بابک کارم نداشت خلاصه هر وقتی که گیر میاوردم جزوه امو باز میکردم و میخوندم. شاید برای بار چهارم بود که جزوه رو می خوندم اما چون اولین امتحانی بود که تو مقطع فوق لیسانس می دادم واسه همین استرس گرفته بودتمو همش حس میکردم چیزی بلد نیستم. سرم تو جزوه بود و داشتم درس می خوندم که بابک با تلفن صدام کرد که برم پیشش که کارم داره. یه نگاه سریع به جزوه ام کردم و بلند شدم رفتم ببینم چی کارم داره.
در زدم و وارد شدم. رفتم کنار میزشایستادم و گفتم: با من امری داشتین؟
یه پوشه رو به طرفم گرفت و گفت: لطف کنید این پرونده رو بررسی کنید و ببینید مدارک لازمو داشته باشن. اگه کامل بود بفرستید آدرسی که توش نوشته.
چشمی گفتم و برگشتم که از اتاقبرم بیرون. یه قدم که برداشتم دوباره صدام کرد و گفت: خانم آریا مدارک شرکت سهند رو آماده کردید؟
من: بله همش آمادست.
بابک: نقشه هاشم دقیقه؟
من: بله دادم مهندس شهبازی چکشون کرده کامل بودن.
بابک: خوبه، بفرمائید.
دوباره دو قدم که رفتم طرف در صدام کرد و گفت: خانم لطف کنید به مهندس اخوان بگید نامهای که بهشون گفتم رو تا ساعتدو حاضر کنن.
دوباره چشمی گفتم و برگشتم کهبرم. دوباره صدام کرد و یه چیزی گفت بازم گفتم چشم و برگشتمیه دو دفعه دیگه ام صدام کرد و یهکار دیگه بهم داد. بار آخر که صدام کرد حسابی عصبی شدم و استرس امتحانم مزید بر علت شد و باعث شد بی هوا و با تحکم و اعتراض بگم: "مهراننننننننننننننننن"
وقتی این اسمو بلند گفتم خودمم تعجب کردم. چشمای من و بابک به یه اندازه گشاد شده بود. منتها من از ترس و تعجب به این روز افتادم و بابک از کنجکاوی و تعجب. سریع دستمو گذاشتم جلوی دهنم و گفتم: ببخشید جناب رئیساز دهنم در رفت.
بدون اینکه اجازه بدم بابک حرف یا سؤالی بپرسه دوویدم اومدم بیرون. رفتم سمت دست شویی و یه مشت آب پاشیدم به صورتم تا آروم بشم. به تصویر خودم توآینه نگاه کردم وآروم گفتم: سوگند تو کی می خوای مهران روفراموش کنی.
و خودم به تصویرم جواب دادم: هیچ وقت.مهران فراموش شدنی نیست.
اما بابک مهران نیست. اون فقط یه صداست.
دوباره تو جواب خودم به آینه گفتم: مهرانم اولش یه صدا بود.
از دست خودم عصبانی بودم. مهرانیکی بود و برای همیشه رفته این و یادت باشه.
با حرص و عصبانیت یه مشت آب به تصویر خودم تو آینه پاشیدم بلکم آروم شم . اما آتیشی که تو دلم بعد مهران روشن شده بود خاموش شدنی نبود.
امتحانات ترم رسید. برای اینکه بهتر درس بخونم چند روز مرخصی گرفتم و نشستم تو خونه حسابی درس خوندم. تو زندگی هر آدمی ممکنه آدمهای زیادی وجود داشته باشن اما فقط یه دوست فوق العاده و همیشگی داری. فقط یکیکه حاضره تو تمام شرایط پیشت باشه. برای منم مهسا هموندوست بود. تو تمام لحظاتم باهام بود. چه اون موقع که به خاطر مرگ مهران افسرده کنج خونه افتاده بودم چه الان که کیلومتر ها باهاش فاصله داشتم. تقریباً یه روز در میون بهم زنگ میزد و تو جریان کامل کارام بود. همه چیزو براش تعریف میکردم
تنها چیزی که ازش پنهان کرده بودم شباهت زیاد صدای بابک با مهران بود. نمی دونم یه حسی داشتم که دلم می خواست این و مثلراز پیش خودم نگه دارم و به هیچپی نگم.
تو دوره ی امتحانات هم که سرم سوت میکشید از درس خوندن زیاد بهم دلداری می داد و میگفت: تو می تونی. تا حالا هر کاری که خواستی رو انجام دادی اینم خوب پیش میره.
خلاصه با تلاش خودم و تشویقای مهسا حسابی درس خوندم و امتحانا رو عالی دادم. بعد حدود دو هفته برای رفع خستگی گفتم یه دو روزی برم خونه امون و یه سری به مامانم اینا بزنم. از وقتی اومده بودم تهران به خاطر کارم اصلاً وقت نمی کردم برم خونه. چون سه روز از مرخصیم مونده بود رفتم خونه.خانوادم از دیدنم خیلی خوشحال شدن و حسابی تحویلم گرفتن. مامانم کلی خوشحال بود. مدام برام غذاهایی که دوست داشتم می پخت پسرهام کلی تحویلم میگرفتن باهام خوب رفتار می کردن. روز بعد زنگ زدم به دوستامو یه قرار گذاشتم که باهمبریم بیرون. قرار شد همه با هم ناهار بریم بیرون. با اینکه همه توی یک شهر نبودیم اما شهرهامون بهم نزدیک بود مشکلی نبود.
مهسا و مریم که از یه شهر با هممی یومدن و روجا یه 45ً طول میکشید تا برسه.
خلاصه سر ساعت 12 ظهر همه با هم تو کافی شاپ مهتاب که پاتوق همیشگیمون بود همدیگر رو دیدیم دلم خیلی براشون تنگ شدهبود. بغلشون کردم؛ کلی ذوق داشتم. تا نشستیم شروع کردیم به حرف زدن. حال واحوال و اینکه چی کار میکردن و تو این مدت چهاتفاقاتی افتاد و از این حرفها. مریم داشت درس می خوند و خودش رو برای کنکور آماده کرده بود. ظاهراً سر عقل اومده بود و بی خیال یه سری کارا شده بود. هنوزم کم حرف بود.
مهسا هم دنبال کار میگشت چند جا به عنوان منشی رفته بود اما از محیطش خوشش نیومده بود. یکی از آشناهاش قول یه کار مناسب رشته اش رو بهش داده بود. الانم مهسا منتظر بود تا اون آشناشون خبرش کنه.
من: خوب همه گفتن چی کار کردن و می خوان چی کار کنن غیر روجا. تو چی کار کردی؟
همه با لبخند به من نگاه می کردن اما کسی حرفی نمی زد. باشک به تک تکشون نگاه کردم. خیلی عجیب رفتار میکردن.
من: چیه؟ چی شده؟ چرا مشکوک میزنید؟ اه چقدر لوسید. می دونید من فضولمو بازم این اداها رو درمیارید؟
من: واه چرا حرف نمی زنید؟ مهسا چی شده؟ چرا می خندی؟ مریم؟ روجا تو بگو.
مهسا: خب روجا هنوز کار زیادی نکرده ولی قراره بکنه.
من: چی؟ چی کار کنه.
مریم: از جمع خارج شه.
من: خارج شه؟ مگه کجا می ره؟ می خواین خونه تون رو عوض کنید؟
روجا: نه بابا. جایی نمی خوام برم اینا خودشونو لوس کردن.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#82
Posted: 27 Nov 2012 10:53
مهسا: ما خودمونو لوس کردیم یا توی آب زیرکاه؟
من: سردر نمیارم چی میگید. تو رو خدا یکی درست حرف بزنه ببینم چی شده.
مهسا: هیچی روجا خانم پرید. یعنی پروندنش.
با چشمای گرد به روجا نگاه کردم.
من: راست میگه روجا؟ کی؟ با کی؟ چه طور؟ چرا یهو؟ بی خبر؟
مهسا: همچینم یهو و بی خبر نیست. بی معرفت خانم گذاشتن همه چیز که تموم شد بهمون گفتن.
من: یعنی چی همه چیز تموم شد؟یعنی اگه من نمی اومدم هیچکی هیچی بهم نمی گفت؟ واقعاً که؟
روجا: نه به خدا چی چی تموم شد؟ هنوز اتفاقی نیوفتاده.
با بی صبری گفتم: زود باش از اول برام بگو چی شده زود.
روجا با خجالت سرش رو انداخت پائین و شروع کرد به تعریف کردن.
روجا: راستش پسر یکی از آشناهایدوست بابامه. دوست بابام یه چندباری گفت تا اینکه بالاخره بابامرضایت داد یه روز بیان تا همدیگر رو ببینیم. قرار بود فقط دو طرف همو ببینن اما بعد که اومدن دیدیم با دسته گل و شیرینی اومدن. من که از همه جا بی خبر بودم فکر می کردم قراره دوست بابام بیاد واسه خودم داشتم فیلم میدیدم که یهو مامانم اومد گفت حاضر شو. گفتم حوصلهندارم بیرون نمی یام.
دو دستی زد تو صورتش و گفت: وای خاک بر سرم. اومدن خواستگاری بعد تو از اتاق بیروننیای مگه میشه.
قلبم ریخت وقتی مامان گفت خواستگاری. ماتم برده بود اگه مامان کمکم نمی کرد تا حاضر شم فکرکنم تو شوک
می موندم.خلاصه حاضر شدم و دستپاچه رفتم بیرون. دیدم دوست بابام با زنش و یه پسر جوون و یه دختر جوون اومدن.یه خانمی هم همراهشونه.رفتم شربت آوردم و نشستم کنارشون شباهتی به جلسه ی خواستگاری نداشت چون هر حرفی زدن غیر از خواستگاری.منم زل زل پسره رو نگاه میکردم.بعد یه ساعت بدون مقدمه دوست بابام گفت دختر و پسر برن با هم حرف بزنن. ماتم برده بود.همه چیز خیلی سریع اتفاقافتاد.
ظاهراً دوست بابام همه چیزو برنامه ریزی کرده بود و هم ما و هماونا غافل گیر شده بودیم.یکم باپسره حرف زدم.پسر خوبی بود.مثل خودم بود شاد و شوخ.مثلمنم مدام می خندید.اسمش سامان،پدرش چند سال پیش مرده و مادرش هم ازدواج کرده و با شوهرش زندگی میکنه. سامان و خواهرش سحر با هم توی خونه ی پدریش زندگی میکنن.27 سالشه و چهار تا بچه ان دو تا پسر،دو تادختر.اون دو تای دیگه ازدواج کردن.خودش تو بانک کار میکنهو خونه و ماشینم داره.بعد چند بار که اومدن و بیشتر آشنا شدیم ازش خوشم اومدبهش جواب مثبت دادم.حالا قراره تو عید مراسم نامزدی بگیریم.روجا اولش که شروع به تعریف کردن کرد صداش آروم و خجل بود کم کم صداش بلند تر و هیجانی تر شد.چشماش برق می زد و با هیجانجزئیات رو تعریف میکرد حتی حرفایی که موقع خواستگاری با سامان گفته هم مو به مو برامون تعریف کرد.کاملاً پیدا بود که حسابی از طرف خوشش اومده وآماده است که تا یه ماه دیگه شایدم کمتر عاشق بشه. براش خیلی خوشحال بودم. اما با دلخوری گفتم: مبارکه،یه بارکی می ذاشتی بچه دار می شدی بعد بهم خبر می دادی اون جوری بیشترسورپرایز می شدم.اما جدی خیلی برات خوشحالم پیداست که خیلی دوستش داری همچین با ذوق ازش حرف می زنی که نگو.
یه یک ربعی با بچه ها سر به سرش گذاشتیم و خندیدیم.روز خیلی خوبی بود.دیدن دوباره ی دوستام بعد مدتها هیجان زیادی داشت مخصوصاً که می دیدم دارن زندگیجدیدی رو با یه هدف تازه شروع میکنن.منم از خودم و کارم و دانشگاهم گفتم و بعد سه ساعت از هم خداحافظی کردیم و هرکس رفت خونه و شهر خودش.
دو روز مثل برق و باد گذشت و وقت برگشتن بود. از قدیم گفتندوری و دوستی واقعاً راست گفتن. من به وضوح می دیدم که دوری من باعث شده که برادرام در نظر اول که منو میبینن خیلی خوب رفتار کنن و هر کاری بخوام برام بکنن اما یکم که بیشتر بمونیدوباره روز از نو و روزی از نو. دوباره دعواها شروع میشه.
خلاصه بعد دو روز برگشتم خونه ی خودم دلم واسه ی خونه ام تنگ شده بود. شب زود خوابیدم که صبح زود پاشم چون مرخصیم تموم شده بود و باید میرفتم شرکت.
صبح زود بیدار شدمو صبحونه خوردم و راهی شرکت شدم. غیر ازچند تا از بچه ها هنوز کسی نیومده بود. زود رسیده بودم. با بچه ها سلام و احوال پرسی کردم ورفتم سر میز خودم نشستم. وای کهچقدر دلم برای میز و کارم تنگ شده بود. حسابی به شرکت عادت کرده بودم. نیم ساعت بعددر باز شد و یکی سوت زنان واردشد. سرمو بلند کردم دیدم مانی. سوتی زد و گفت: به به خانم آریا.چه عجب ما شما رو دیدیم. فکر کردیم تعطیلات خوش گذشته موندگار شدید. اما نه انگار بهتونساخته رنگ و روتون باز شده بزنمبه تخته خوشگل تر شدید.
همون جور که می خندیدم تشکر کردم. یهو مانی یه قیافه ی ناراحت به خودش گرفت و گفت:
_: اما جدی خیلی ازتون ناراحتم. خیلی بی معرفتی، درسته که مرخصی داشتی، درس و امتحان داشتی، نمی گم به ما یه سر میزدی ما به یه تلفنم راضی بودیم. بابا دلمون تنگید براتون. جای برادری حق دارم گله کنم یا نه؟
خندیدم و شرمنده گفتم: بله حق با شماست کوتاهی از من بود حاضرم هر جور که بخواید جبران کنم.
مانی یه فکری کرد و گفت: باشه قبوله جبران کن. یادته بهتبستنی رشوه دادم. خب الان برای جبران باید منو ببری و بهم بستنی بدی.
_:ما هم بستنی می خوایم.
بابک و رعنا پشت مانی بودن و بالبخند به ما نگاه می کردن. اصلاً نفهمیده بودم کی اومدن. سلام علیکی کردیم و رعنا رو بغل کردم.
مانی: دائی جون زشته، آدم خودشو دعوت نمی کنه.
بابک: من خودمو دعوت نکردم، خانم آریا دعوتم کردن مگه نه خانم آریا؟
خندیدم و گفتم: مگه من جرأت دارموقتی رئیسم می خواد دعوتش نکنم.قدم شما هام سرچشمم.
بابک شکلکی برای مانی در آورد و گفت: حسود خان دیدی؟
مانی: فقط چون رئیسی ازت ترسید و گرنه دعوتت نمی کرد. بابا تو هنوز مثل بچه ها تا می فهمی یه جا بستنی میدن می دویی میری. کی می خوای عاقل شی.
بابک: این موضوع ربطی به عقل نداره. به دل بستگی داره. این دل و شکمم که عاشق بستنیه حالا حرف نزن دیگه می گم تو رو نبریم ها می دونی که من رئیسم و رو حرفم حرف نمی زنند.
مانی: بس که پر رویی تو.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#83
Posted: 27 Nov 2012 10:54
من و رعنا فقط وایساده بودیم و به این دو تا نگاه میکردیم و می خندیدیم. خلاصه قرار شد ظهر موقع استراحت بریم کافی شاپ جلوی شرکت و بستنی بخوریم.
ظهر ساعت 12 مانی اومد و بس نشست کنار من و هی غر زد که «چرا نمی ریم؟ بیا دو تایی بریماینا رو قال بزاریم. اصلاً چرا خودشونو دعوت کردن. من بستنی بدنم کم شده و...»
مثل یه پسر بچه ی شیطون به همه چیز غرمیزد. یه بارم گفت: من گرمم بستنی می خوام.
همون جور که می خندیدم از دستشگفتم: حواست هست که الان بهمن و وسط زمستون؟ تو این سرما چه جوری گرمت شده.
جوابمو نداد فقط روشو کرد اون طرف و به یه چیزدیگه گیر داد. نیم ساعت بعد بابک و رعنا جونم اومدن.
بابک: مانی تو، تو این شرکت کارم میکنی؟ نیم ساعته که داری غر میزنی سرمو از تو اتاق بردی. چقدرم صدات بلنده کل ساختمونفهمیدن می خوای یه بستنی بخوری.
مانی: به تو چه دوست دارم همه بدونن.
خلاصه با کل کل این دو تا بلند شدیم و رفتیم کافی شاپ روبروی شرکت. یه جای تمیز و زیبا بود. موزیک ملایمی هم گذاشته بودن که به آدم آرامش میداد. یه میز یهگوشه ی دنج پیدا کردیم و رفتیم نشستیم. اومدم صندلی رو بکشم وبنشینم که بابک قبل من صندلی رو برام عقب کشید و تعارف کردبنشینم. تشکر کردم و نشستم. منو رعنا کنار هم و مانی و بابک رو به رومون پشت میز نشستن. یه پسر جوونی اومد تا سفارش بگیره.
مانی با ذوق گفت: من بستنی میوه ای می خوام.
رعنا: بستنی سنتی.
من و بابک با هم گفتیم: شکلاتی.
بهم نگاه کردیم و به خاطر تفاهممون بهم لبخند زدیم.
رعنا: مانی چته؟ روی جوجه تیغی نشستی؟
برگشتیم دیدم مانی هی از جایی که نشسته یکم خودشو میکشه بالا و از بالای سر من و رعنا سرک میکشه و مدام این طرف و اون طرفرو نگاه میکنه. با تعجب به کاراش نگاه میکردیم که بابک زد پس کله ی مانی . مانی آخی گفت و دستشو گذاشت پس کله اش و با عصبانیت گفت: دیوونه ای؟ چته تو؟ وحشی.
بابک: مانی تو آدم بشو نیستی.
بعد با ابرو به من و رعنا اشاره کردو گفت: خجالت بکش. یکم مراعات کن.
برگشتم دیدم رعنا به مانی چشم غره میره.
رعنا: واقعاً که مانی خیلی بی ادبی.با دوتا خانم اومدی بیرون و بازم چشمت دنبال بقیه است.
مانی: خب شما جای خودتون بقیه هم جای خودشون.
رعنا: مردشورتو ببرن که اینقدر هیزی.
یه دفعه مانی صاف نشست و خیلی جدی گفت: هیچ ربطی به هیزی نداره. دیگه این حرفو نزن که خیلیناراحت شدم. ببین عزیزم اومدیمو دختر رویاهای من همین الان تو این کافی شاپ بود باید یه نگاهیبندازم ببینم کی می تونه باشه یا نه .
بعد دوباره به پشت سر ما نگاه کرد و به بابک گفت: خدا چه هنری داره این همه دختر خوشگل و خانم رو آفرید. ماها باید یه بهره ای ببریم دیگه.
رعنا: آره جون خودت تو گفتی و من هم باور کردم. دختر رویاها ... هه چه خیالاتی، سوگند و دیدی اومدی یه چیز بگی گند کاریتو بپوشونه. آقا به تعداد موهای سرشون دوست دختر دارن. هنوزم دله است و بیشتر می خواد.
تازه فهمیدم موضوع چیه. زیر زیرکی خندیدم. شیطونی این پسر هم خیلی عجیب بود. بعد دو دقیقه مانی گفت: من برم یه لیوان آب بیارم.
و سریع از جاش بلند شد و رفت. رعنا با چشم تعقیبش کرد و گفت:این مانی هم معلوم نیست کی می خواد سر عقل بیاد و دست از شیطونی برداره.
بابک: مانی خیلی پسر خوبیه. شیطون هست اما تو دلش هیچی نیست. آخر معرفت و مرامه. محال یکی بهش احتیاج داشته باشه و مانی نره کمکش. من که خیلی دوسش دارم.
رعنا: منم دوسش دارم. من مثل خواهرشم، دلم می خواد مانی یه دختر خوب پیدا کنه و سروسامون بگیره. می دونم هیچ کدوم از این دختر ها رو واقعاً دوست نداره.
بابک: نگران نباش. مانی هر وقت دختری رو که بخواد پیدا کنه دست از این کاراش بر میداره و عاقل میشه. فقط هنوز کسی رو که بتونه عاشقش بشه پیدا نکرده.
داشتم به حرفاشون گوش میدادم و با خودم گفتم: از کجا معلوم که بعد از پیدا کردن از دستش ندی؟
رعنا: بحث به اینجا کشید بزار بپرسم بابک خان شما دقیقاً با یلدا چه سروسری داری.
بابک: سروسر چی؟ من اصلاً با یلدا کاری ندارم.
رعنا: کاری نداری و این دختره هر روز تو شرکت پلاسه؟
بابک کلافه دستی به موهاش کشیدو گفت: به خدا خسته شدم رعنا. نمی دونم باهاش چی کار کنم. دمبه دقیقه می آد سراغم یا شرکت یا خونه. دیگه از دستش دارم دیوونه میشم. حرف آدمم که نمی فهمه.
ادامه دارد ...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ویرایش شده توسط: rezassi7
ارسالها: 2557
#84
Posted: 27 Nov 2012 10:58
یک اس ام اس (9)
رعنا: اگه نمی خوایش چرا کاری نمی کنی؟ چرا به خودش نمی گی. بابک بهت می گم که اصلاً خوب نیست که این دختره مدام میاد شرکت. همین الانشم کلی حرف پشت سرتونه.
بابک: فکر کردی خودم نمی دونم؟ آخه چی کار کنم؟ تا بهشمیگم دیگه نیا شرکت همچین میره رو اعصابم که دیگه نمی تونم کار کنم. فکر کردی نفهمیدم چه جوریاست که همه ی منشی ها یکی یکی استعفا میدن ومیرن؟ تا یه دختری نزدیکم میبینه همچین با حرفها و کاراش رواعصابش میره که دختره خودش در میره. به خاطر رفت و آمد خانوادگیمونم نمی تونم چیزی بگم.
رعنا: پس می خوای چی کارکنی؟ ببینم نظر خاله اینا چیه راجع به یلدا؟
بابک: مامان اینا اصلاً تو کارا و مسائل خصوصی من دخالت نمی کنن. انتخاب رو گذاشتن به عهده ی خودم. هر چی باشه زندگی و آینده ی منه. این دختره اگه یکم شعور داشت می فهمید که اصلاً ازاون تیپ دختر هایی نیست که من خوشم بیاد.
هرچی فکر کردم دیدم به نظر من یلدا همچینم بد نیست. خوشگل و خوش تیپ بود و خانواده ی خوبی هم داشت. از رفتارشبا خودم که می گذشتم همچین هم بد نبود. با کنجکاوی گفتم: چرا؟ مگه چشه؟ به نظر من که خوشگله.
بابک درست تو چشمام نگاه کرد و گفت: همه چیز که خوشگلی نیست. مهم اخلاق آدمه. من یکی و می خوام که من و به خاطر خودم بخواد به خاطر شخصیتم نه به خاطر پول و موقعیت خانواده ام. من باید یه کسی رو پیدا کنم که دوستش داشته باشم و مطمئن باشم که اونم منو از ته دلش دوستداره.
کاملاً درک میکردم. خب منم این جوری بودم. اما اگه بابک چنین نظری داشت باید به یلدا همه چیزو میگفت نباید اونو سر می دواند. باید درست و حسابی باهاش حرف میزد.
من: من کاملاً باهاتون موافقم. ببخشید که فضولی میکنم اما فکر نمی کنید بهتره که اول تکلیفتون رو با یلدا خانم روشن کنید؟ من میدونم که ایشون شما رونامزدش میدونه چون به منم گفته نامزد شماست در صورتی که شما تأیید نمی کنید. به خاطر همین هم در برابر دختر های دورو برتون کهبهش احساس خطر میدن موضع میگیره و سعی میکنه که اونا رو هر طور که شده ازتون درو کنه تا نکنه ازچنگش برید. شما باید بهش توضیح بدید که چه حسی دارید اینو بهش بدهکارید. یه جوری حس میکنم شما زیادم از اینکه یلدا دورو برتون باشه ناراضی نیستید.
بابک با اعتراض گفت: چه طور می تونی یه همچین حرفی بزنی؟ همین الان گفتم که حسی بهش ندارم.
من: ولی کاراتون یه چیز دیگه رو میگه. شما به ما گفتید که چی می خواید نه به یلدا. من که فکر می کنم شما یلدا رو گذاشتیدتو آب نمک تا اگه اونی که می خواید رو پیدا نکردید برید سراغ یلدا.
بابک معترض گفت: نه اصلاً این جور نیست. من نمی خوام کسی روتو آب نمک بزارم. من فقط نمی تونم بهش بگم نمی خوامش چون ... چون خب .... ام ...
من: دیدید دلیلی ندارید که بگید. این نشون میده که کوتاهی از خودتون بوده نه از یلدا. اون دختری که من دیدم فکر نمی کنم وقتی بفهمه شما نمی خوایدش بازم دنبالتون بیاد و بخواد زورکی باهاتون باشه. اون به غرورش احترام میزاره.
رعنا که تا این لحظه ساکت نشسته بود و به حرفهام گوش می داد سری تکون داد و گفت: من با سوگند موافقم. تو خودت اجازه دادی که یلدا تا اینجا ها پیش بره. اون با دخترهایی که نزدیکتن بد رفتار میکنه انگار که دوشمنشن کاملاً پیداست که حرف سوگند درسته و اون تو رو شوهرش میدونه واسه همین پاچه ی همه ی دخترها رو میگیره.
بابک با اعتراض گفت: نه با همه اینجور رفتار نمی کنه. اون با تو و سوگند خانم کاری نداره.
من: خب بله چون رعنا شوهر داره و دیگه خطری محسوب نمی شه. در مورد منم؛ کی به یه عتیقه ی منگل توجه میکنه.
رعنا با دهنی باز گفت: چی داری می گی ؟ عتیقه ی منگل یعنی چی؟
یه نگاه به بابک کردم که دیدم اونم متعجب نگاه میکنه. دستمو تو هوا تکون دادم و با اعتراض گفتم: وای بی خیال چرا یه جوری رفتار می کنید که انگار بار اولتونهکه این حرف رو شنیدید، چون باورنمی کنم. خودم وقتی یلدا داشت بهتون میگفت که این منشی عتیقه و منگل رو از کجا آوردی شنیدم. فکرم نمی کنم که از این حرف چندان بدتون اومده باشه چون نشنیدم که اعتراضی بکنید.
بابک تند تند شروع کرد به حرف زدن که یه جورایی قضیه رو درست کنه.
بابک: نه این چه حرفیه. من اصلاً خوشم نیومد که بهتون گفت عتیقه و منگل بعداً اعتراض کردم وگفتم حق نداره به بقیه توهین کنه.
دوباره همون حس عصبانیت و نارضایتی اون روز و داشتم. سرمو انداختم پائین.
رعنا: اون دختره چه طور جرأت کرده؟ وای که حسابی کفریم میکنه. وای ...
بابک خم شد جلو و دستش رو گذاشت رو میز و اومد طرفم و با ناراحتی گفت: باور کن خودمم ناراحت شدم. اصلاً نمی خوام فکر کنی بهت بی احترامی کردم. نمی خوام ناراحت شی.
تو همین لحظه مانی با سروصدا اومد نشست. سرمو بلند کردم که مانی و ببینم که دیدم بابک با چشمای ناراحت بهم نگاه میکنه. رعنا داشت با مانی دعوا میکرد که کجا مارو قال گذاشته ورفته. بابک خیلی آروم جوری که فقط خودم بشنوم گفت: اگه ناراحتت کردم معذرت می خوام. اصلاً همچین قصدی نداشتم. سرش رو خم کرد یه طرف و یه مدل عجیب نگام کرد و آروم گفت: منو میبخشی؟
اه وا این چرا همچین می کرد؟ منظورش چیه نمی خواد ناراحت بشم؟
نمی دونم چرا ولی یه حس عجیب داشتم دلم یه جوری شده بود کاملاً حس میکردم که ناراحته. دوست نداشتم حس بدی داشته باشه همون جور که تو چشماش خیره شده بودم و داشتم فکرمیکردم که چرا تا حالا متوجه ی سیاهی چشماش نشدم. گفتم: مهم نیست.
بابک: چرا مهمه می خوام که منو ببخشی و اون حرف رو فراموش کنی.
من: باشه، من چیزی نشنیدم.
یه لبخند قشنگ زد و ازم تشکر کرد.به خودم اومدم و دیدم دو دقیقه است دارم زل زل تو چشماش نگاه میکنم اونم بدون اعتراض و با لبخند نشسته بود و به چشمام نگاه میکرد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#85
Posted: 27 Nov 2012 11:01
سریع رومو برگردوندم سمت رعنا و مانی که داشتن دعوا میکردن. گویا مانی آخر کار خودش رو کرده و رفته با دختری که 2 تا میز جلوتر نشسته حرف زده و شماره اشو گرفته. رعنا هم داشت باهاش دعوا میکرد که چرا وقتی ما اونجا بودیماین کارو کرده باید بهمون احتراممیزاشت و به خاطر همراه بودن 2 تا خانم آروم می نشست سر جاش.
مانی: خب اگه الان نمی رفتم سراغدختره دیگه پیداش نمی کردم.
خلاصه رعنا اعتراض میکرد و مانی سعی میکرد با زبون چربش اونو نرم کنه. بالاخره با رسیدن بستنی هامون این دو تا آتش بس دادن. موقع خوردن بستنی تا سرمو بلند میکردم دو تا چشم سیاه می دیدم که بهم نگاه میکنن. نمی فهمیدم چرا این جوری نگام میکنه راستش یه جورایی معذب شده بودم. این پسره چرا امروز این جوری می کرد؟
خلاصه بستنی اون روز حسابی چسبید موقع حساب کردن که شد رفتم حساب کنم که گفتن یه آقایی قبلاً حساب کرده با تعجب گفتم: کی؟
دیدم بابک اومده کنارم و گفت: شما بفرمائید من حساب میکنم.
من: اما ظاهراً یکی قبلاً حساب کرده.
بابک: جدی؟ کی این کارو کرده؟
من: نمی دونم انگار یه آقایی بوده.
به فروشنده گفتم کی حساب کرده اونم گفت: همون آقایی که همراتونه همون اول اومدن حساب کردن. من تعجب کرده بودم و بابک می خندید.
بابک: جونور من فکر کردم رفته دختره رو تور کنه نگو دختره بهانه بود که بیاد زودتر حساب کنه.
من با تعجب گفتم: آخه چرا؟ قراربود من حساب کنم. اصلاً اومدیم که مهمون من باشین.
بابک: درسته که به اسم تو اومدیمولی خوب نیست تا آقایون هستن خانمها دست تو جیبشون کنن. اینو یادت باشه. مانی هم بستنی رو بهانه کرد تا دور هم باشیم.
حسابی گیج شده بودم و سر از کار این دائی و خواهرزاده درنمی آوردم.
چند وقتی بود که تو شرکت همه همه بود پیش هر کی می رفتی در مورد قرار داد جدید میشنیدی. ظاهرا" قرار بود که یه شهرک ساحلی تو شمال ساخته شه که یه پروژه ی بزگ و سود آور بود همه در تکاپو بودن که کار به نحو احسنت پیش بره و نظر مشتری جلب شه که قرار داد وبه ما بدن. همه شبانه روز کار می کردن و مشغول بودن . یادم نمیره روزی که مانی و بابک خوشحال و سرمست وارد شرکت شدن و خبر بستن قرار داد بزرگ واعلام کردن. صدای سوت و دست بود که کل شرکت و پر کرده بود. همه می خندیدن و به هم تبریک می گفتن. تو این هاگیر واگیر یه دفعه مانی با صدای بلند شروع کرد به ساکت کردن بچه ها و گفت همه ساکت می خوام یه چیزی بگم. وقتی همه ساکت شدن یه نگاه به اطراف کرد و یه صندلی ورداشت رفت بالاش ایستاد و بلند رو به همه گفت: بچه ها ممنون از زحمات شبانه روزی همه تون و تبریک بهخاطر این قرار داد بزرگ. با اینکه بستن این قرار داد یعنی کار بیشترو خستگی و سفرهای کاری بیشتراما برای اینکه هم خستگی این چندوقته از تنتون در بره هم برای گرفتن نیرو و انرژی برای ادامه ی کار بابک همه تون و به مهمونی بزرگ تو خونه اشون دعوت میکنه. همه ی همکارا جمعه شب منزل مهندس شایان دعوتید.
یه هو صدای هورای بچه ها از همه جا بلند شد و همه دست زدن. بابک بیچاره هم که انگاری غافلگیر شده بود در جواب دست دادن و تشکر همکارا با بهت لبخند می زد و سر تکون می داد.
بعد چند دقیقه همه برگشتن سر کار خودشون و بابک و رعنا و مانی هم با هم به سمت دفتر بابک حرکت کردن من که نزدیک میزم ایستاده بودم میدیدم که بابک با اخم داره یه چیزی به مانی میگه ورعنا هم با لبخند نگاهشون میکنه.
بابک: آخه پسر تو کی می خوای آدم بشی. دفعه ی چندمته که از اینکارا میکنی؟ هزار بار بهت گفتمقبلش یه هماهنگی با من بکن.
مانی: خوب حالا دایی جان ناپلئون ناراحت فرمودن. حالا که دعوتشون کردم. چی شده مگه.
بابک که حرص می خورد یه هو توجاش ایستاد و رو به مانی گفت: آخهچی بگم به تو؟ مگه تو نمیدونی که مامان جمعه مهمونی گرفته و کل فامیل و دعوت کرده.
مانی خیلی خونسرد رو به بابک گفت: خوب .
بابک : خوب و زهر مار. من همکاراروکجا ببرم واسه جشن؟ خونه که غرق مامانه.
مانی: واسه این داری خودکشان راه می ندازی؟ خدا بزاره مامان فریماه و کم که نمیزاره تو مهمونیهاش 20 ، 30 نفر اضافه تر مشکلی براش ایجاد نمیکنه. می تونی دو تا جشن و با هم بگیری اگه بد میگم بگو بد میگی.
رعنا: آره مانی راست میگه این جوریخیلی بهتره. مهمونی که آماده است فقط تعداد مهمونا بیشتر میشه.
بابک که تو فکر فرو رفته بودآروم گفت: باید به مامان بگم ببینم موافقه یا نه.
نیش رعنا و مانی تا بنا گوش باز شده بود. خوشحال و شاد بابک و تا دفترش با چشماشون بدرقه کردن. در دفتر که بسته شد مانی رو به من گفت: تو هم که میای؟
من: من ... من ... نمی دونم ..... بیام؟
مانی یه اخمی کرد و گفت: نه پس نیا. دختر مگه تو جزو کارمندای شرکت نیستی؟ پس باید بیای حتما".
رعنا: یعنی چی نمیدونم. باید بیای.
مانی یه فکری کرد و گفت: اصلا" خودم میام دنبالت به تو اعتباری نیست میزاری لحظه ی آخر جا میزنی نمیای.
من دهنم باز مونده بود چون دقیقا" قصد داشتم همین کارو بکنم که بگم میرم اما نرم. فقط و فقط برای بستن دهن مانیو رعنا. خلاصه مانی به زور آدرس خونه مو گرفت که جمعه بیاد دنبالم.
***
ساعت 7:30 بود و من حاضر و آماده منتظر مانی که بیاد دنبالم. قرار شده بود 7:30 اینجا باشه. داشتم فکر میکردم شاید دیر بیاد که صدای زنگ آیفون بلند شد. رفتم گوشی و برداشتم.
من: کیه؟
-: خانم آریا؟
من: بله.
-: از آژانش مزاحم میشم یه آقایی زنگ زدن آدرس دادن گفتن ماشین می خواین.
تعجب کردم. من که زنگ نزده بودم آژانس. شاید اشتباه اومده باشه.اما نه فامیل من و گفت.
من: ببخشید اون آقا که زنگ زدن اسمشون و نگفتن؟
-: آقای شهبازی.
اه این که مانیه نکنه اون نتونسته بیاد دنبالم زنگ زده آژانس برام خوب پس چرا به خودم زنگ نزد بگه؟
گیج گفتم: صبر کنید الان میام پایین.
شالمو رو سرم گذاشتم و کلید خونهرو برداشتم و اومدم پایین. از در بیرون رفتم و با چشم دنبال آژانس می گشتم اما هیچ ماشین آژانسی نمیدیدم.
-: وا این ماشینه کجا رفت؟ 20 ثانیه ام طول نکشید تا بیام پایین. این چرا یهو غیب شد؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#86
Posted: 27 Nov 2012 11:03
داشتم زیز لبی غرغر میکردم که صدای یه صوت بلند شنیدم. برگشتم و با کما تعجب مانی و خیلی شیک جلوی خودم دیدم.
-: اوا این چه خوشتیب شده. یه شلوار لی روشن با یه بلوز سفیدو یه کت اسپرت سفیدم روش پوشیده بود. چه هیکل خوبی داری پسر ایول داری. مات داشتم نگاهش می کردم که گفت: چه خوشکل شدی.
به خودم اومدم و گیج یه نگاه بهخودم کردم.
من خوشگل شدم؟ من که کاری نکرده بودم. یکم آرایش کردم. نه که همش من و مقنعه به سر و سیاه پوش با یه رژ کمرنگ دیده حالا این خط چشم و سایه نصفه ی دودی و رژ گونه و رژ ملایم صورتی خیلی چشمش و گرفته.
من: مرسی. تو اینجا چی کار میکنی؟
مانی: خوب اومدم دنبالت.
من : ام مگه زنگ نزدی آژانس؟ الان یه آقای ...
با گیجی داشتم توضیح میدادم که 2 دقیقه ی قبل یه آقایی زنگ زده گفته آژانسه که دیدم مانی با نیشباز با لحجه راننده آژانسه گفت: خانم دیر کردین رفت.
من: تو بودی؟ ای خدا بگم چی کارت بکنه که من و دست انداختی. واقعا" که.
مانی با نیش بسیار گشوده: حالا خانم افتخار میدن تشریف بیارن؟ من راننده شون بشم؟
بعد با احترام رفت کنار یه آزارای مشکی و در جلو رو با احترام باز کرد و با دست من و دعوت به نشستن کرد. خنده ام گرفته بود از کاراش. با اون کفشای پاشنه بلند تق تق کنون و آروم رفتم سمت ماشین و نشستم توش. مانی در و بست و خودشم رفت پشت فرمون نشست و راه افتاد تا برسیم در خونه ی بابک اینا این مانیکلی چیز میز خنده دار تعریف کردکه من روده بر شدم از خنده. اونقدم به خودم فشار میاوردم که اشکم از زور خنده در نیاد که نکنهاین ریملم برزه پاییش و نرسیده به مهمونی مجبور شم برگردم خونه. آخرش دیگه طاقت نیاوردم و گفتم: مهندس جون هر کی دوست دارید بس کنید دارم میمیرم بس که خندیدم. بابا من برای این صورت وقت گداشتم که این شکلی شه یکم دیگه حرف بزنید اشکم در میاد و کل آرایشم بهم میریزه اونوقت نمیام مهمونیا.
مانی با یه لبخند بدجنس گفت: به یه شرط بس میکنم.
من: چه شرطی؟
مانی: باید قبول کنی وگرنه اونقدر می خندونمت که آرایشت بهم برزه و از اونجا که زورم زیاده همون شکلی میبرمت مهمونی. اوکی؟
من: خوب آخه چه شرطی؟
مانی: تو بگو باشه بهت میگم.
من: خوب باشه.
مانی: دیگه به من نگو مهندس و آقای شهبازی. من اسم دارم اسمم هم مانی. اسم به این قشنگی و راحتی مثل فرنی میمونه تو دهن میپیچه خوب اسممو صدا کن.
من: آخه.
مانی: ببین قول دادی آخه و اگه نداره . باشه؟
من که برام فرقی نمی کرد اما خداییش صدا کردن اسمش راحتتر از فامیلیش و مهندس بود. خوب منم مهندس بودم اما همه من و خانم آریاصدا می کردن.
من: باشه هر جور راحتید.
مانی: خوبه منم سوکند صدات میکنم.
بعد یه لبخندی زد و دیگه تا خونه ی بابک آروم نشست.
دم یه در بزگ آهنی نگه داشت. ماشین و جلوش که نگه داشت درهخودش باز شد. هی من نگاه کردم ببینم آدم میبینم که در و باز کرده باشه. اما دریغ از آدم. بعد من خنگ فهمیدم دره از این خودکارای خود به خودیه. در که باز شد دهن منم یه متر باز شدو چشام از کاسه اش داشت میزد بیرون.
وای خدا اینجا کجاست چه خوشگله. یه راهروی بزرگ ماشین رو که دو طرفش درخت کاشته شده بودن و انتهای راهرو یه خونه ی بزرگ تقریبا" چهار برابر خونه ی خودمون.یعنی فقط ساختمونش چهار برابر کل خونه ی ما با حیاطش بود. چقدرم خوشگل بود جلوی ساختمونم یه میدونک گرد بود کهوسطش یه فواره ی خوشگل بود که هی آب میپاشید. خلاصه اینکه یه خونه وسط یه باغ بود. منم کهعاشق سبزی و درخت و آب، یاد وطن افتاده بودم . چشمام و بستم و یه نفش عمیق کشیدم. چه بویی بوی سبزه ی آب خورده به آدم روح می داد. مانی ماشین و نگه داشت و اومد در سمت من و باز کرد. کلید ماشینم داد یکی پارککنه.
مانی: بفرمایید سوگند خانم خوش اومدید.
من کنار مانی راه افتادم برم تو ساختمون. از در که وارد شدیم یه آقایی اومد جلو و پالتو شالمو ازم گرفت.
حالا من روم نمیشد جلوی مانی شالمو در بیارم. به زور پالتو و شالمو دادم به آقاهه یعنی در واقع آقاهه شالمو یه جورایی کشید از دستم چون ولش نمی کردم. یه نگاه به خودم کردم. موهامو که تا آرنجم بود کج آورده بودم رو شونه ی راستم ریخته بودم و با یهگیره جمع کرده بودم که تو یه خط صاف وایسه و پخش نشه.
یه پیراهن کوتاه مشکی تا دو انگشت بالای زانو پوشیده بودم که از دو طرف با کش جمع میشد و رو لباس خط چین های ریز می انداخت. یه جوراب شلواری پوشیده بودم که پاهام لخت نباشه لباس آستین حلقه ای بود و روش یه کت کوتاه داشت.
خلاصه تا جایی که میتونستم حجاباسلامی رو رعایت کرده بودم. حالا نه که خیلی مومن باشم نه. ولی اینجا با حضور همکارا حسابی معذب بودم.
خلاصه دوتایی وارد شدیم و از همون دم در مانی یکی یکی با همه سلام علیک می کرد و منم که همراهش بودم به بقیه معرفی میکرد.
مانی: خانم آریا از همکارای شرکت.
من که تو پررویی لنگه نداشتم دیگه کم کم داشتم خجالت میکشیدم. حالا خوب بود کفش پاشنه بلندامو پوشیده بودم و گرنه اگه اسپرت و بی پاشنه بود که همه میگفتن مانی با بچه اش اومده. نه که من قد کوتاه باشم مانی زیادی بلند بود. در این حالت یه سر و گردن بلند تر بود. آروم آروم با کفشا راه می رفتماز ترس اینکه نکنه کله پا شم و با مخ بیام زمین آخه به این کفشا عادت نداشتم.
مانی که دید من مثل مورچه راه میرم یه نگاه کرد و گفت: خاله سوسکه کمک نمی خوای؟
من: نه ممنون خودم میام.
مانی: می دونم خودت میای. می خوام تو رو به مامانم و مامان بزرگم آشنا کنم اما این جوری که تو میای فکر کنم فردا هم بهشون نرسیم.
من: خوب مانی هولم نکن می خورم زمین آبروت میره ها.
مانی: خوب خاله سوسکه آروم بیا. فقط سالم بیا.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#87
Posted: 27 Nov 2012 11:05
بالاخره رسیدیم پیش خانواده مانی و من دوتا خانم و جلوم دیدم که از شباهتشون پیدا بود که با هم نسبت دارن. مامان مانی یه زن چهلپنجاه ساله ی خوش پوش بود و مامان بابکم دست کمی نداشت شصت هفتاد ساله بود به گمانم اما یکی میدید فکر می کرد این دو تا خانم کم کم ده سال جون تر از سن واقعیشون باشن . هر دو خیلی مهربون و خنده رو بودن. یه حس خوبی به آدم می دادن که نگو.
خلاصه به مامانا معرفی شدم و بعد چند تا تعارف تیکه پاره کردن یه با اجازه ای گفتیم و رفتیم سمت یه میز که بشینیم.
مانی: بیا بریم اونجا پیش رعنا اینا بشینیم. نمیدونم این بابک کجاست که پیداش نیست.
با مانی سمت میزی که رعنا با یهپسر و یه دختر جوون نشسته بودیمرفتیم. رعنا با دیدن من لبخندی زد واز جاش بلند شد و بغلم کرد.
رعنا: وای عزیزم چه خوشگل شدی. خوش اومدی. بیا که می خوام تو رو به بچه ها معرفی کنم.
دست من و گرفت و به دختر و پسری که کنارش بودن اشاره کردو گفت: این آقا خوش تیپه شوهر بنده پیمان. این خانم خوشگل هم خواهر مانی، مهناز. خدارو شکر اصلاً به مانی نرفته و خیلی ماهه.
با لبخند اعلام خوشبختی کردم و با تعارف رعنا کنارشون نشستم.
مانی: چه طوری پیمان؟ تو که هنوز زنده ای. گفتم تا حالا این رعنای گودزیلا خوردتت.
رعنا محکم زد پس کله ی مانی. مانی هم آخی گفت و با دستش کله اش و گرفت.
مانی: چته رم کردی دوباره.
رعنا: درست صحبت کن مانی وگرنه من می دونم و تو.
مانی: خوب همین کارا رو میکنی که بهت میگم گودزیلا دیگه.
رعنا خیز برداشت که دوباره بزنه پس کله ی مانی که مانی از جاش پرید و در رفت. بعدم یکی صداشکرد و رفت ببینه چی کارش دارن.ما دیگه مرده بودیم از خنده.
صدای آهنگ و موزیک کل ساختمونو برداشته بود کلی دختر و پسر جوونم وسط سالن مشغول رقص بودن. یه پسره اومد و دست مهناز و گرفت و بردش وسط.
رعنا رو به من گفت: سوگند جون تو نمی رقصی؟
وای همین یک کارم مونده بود کهبا این کفشا بیام مثل غازم برقصم.لبخندی زدم و گفتم: نه عزیزم شما بفرما ممنون.
رعنا هم وقتی بعد کلی اصرار دید من برقص نیستم دست پیمان و گرفت و رفتن وسط.
داشتم رقص مهمونا رو نگاه می کردم که یه صدایی از پشتم سلام کرد.
-: سلام خوش اومدین.
برگشتم و با دیدن بابک خشکم زد.
نفس کم آورده بودم. خیلی خوشتیپ شده بود. یه شلوار لی تیره با یه پیراهن مردونه ی سرمه ای آستیناشم تا کرده بود تا آرنج بر عکس مانی کروات نزده بود و دوتا دکمه ی بالای پیراهنش باز بود. عضلات برجسته ی بازو و سینه اش از رو لباسم پیدا بود.
همین جور مات داشتم نگاهش می کردم. اونم مات خیره شده بود به من که یه دفعه صدای مانی ما رو به خودمون آورد. نفسم برگشت و ریه هام بالاخره هوا پیدا کردن.
مانی: اه بابک تو اینجایی یه ساعت دنبالت می گردم. سوگند و آوردم به زور.
یه ابروی بابک با شنیدن اسمم از دهن مانی بالا رفت.
مانی: اگه نمی رفتم دنبالش می خواست جیم بزنه. وای اینجا چقدر گزمه پختم.
مانی کتش و در آورد و گذاشت پشت صندلی.بابک اخم کرده بود. مانی رو به من گفت: بیا بریم برقصیم.
تا خواستم مخالفت کنم دیدم دستم کشیده شد و من تقریبا" پرت شدم وسط جمعیت. یاد این تام و جری افتادم که یه هو دست تام کشیده میشه و دو متر میره جلو اما بدنش سر جاشه بعد با سرعت نور بدنش پرت میشه میرسه به دستش. منم همون شکلی بودم.
به زور خودم و رو اون کفشا نگه داشتم و با مانی رقصیدم. مانی با آهنگ می خوند و خیلی هم قشنگ می رقصید من ضایع هم بیشتر درجا می زدم و دستمو تکون میدادم. یه لحظه چشمم افتاد به کنارم دیدم بابک داره با یلدا میرقصه اما حواسش به یلدا نیست. یلدا هم نامردی نمی کرد همچین دست انداخته بود دور گردن و کمر بابک و با هر حرکتش خودش و می چسبوند به بابک که من جای بابک میخ رقص و حرکات ماری یلدا شدم.
یه دور که رقصیدیم به مانی گفتم بسه من میرم بشینم. تا خواست مخالفت کنه یکی صداش زد و مانی هم دیگه چیزی نگفت.
منم خوشحال و شاد و خندون رفتم روصندلیم نشستم. پام درد گرفته بود نه که عادت به این کفشا نداشتم اذیتم می کرد. داشتم با دست زانوهامو ماساژ می دادم که حس کردم یکی کنارم نشسته. سرمو بلند کردم ببینم کیه که دیدم بابک اومده نشسته کنارم و با اخم زل زل نگام میکنه.
اونقدر هول شدم که نگو هم از اخمش هم از جذبه ی نگاهش. دستپاچه و بی اختیار از جام بلند شدم و گفتم: سلام مهندس شایان.
اخمش عمیق تر شد. این چرا امروز انقده بد اخم شده؟
بابک: علیک سلام. خوش اومدین. چراایستادین؟
من: همین جوری ... بشینم؟
وای خدا من چقدر خنگ شدم نمی دونم اینا چه دری وریه که من میگم.اما انگار خنگ بازی من تاثیر داشت بابک اخمش کم شد و یه نیمچه لبخند زد. از جاش بلند شد وجلوم ایستاد و گفت: حالا که وایسادین افتخار یه دور رقص و بهممی دین؟
من عین گیجا: من .... رقص ... چرا؟؟؟
ای دختر چرا هم شد سوال؟ برای اینکه دور هم باشیم خوب. خدا جون قربونت باز این بد اخم نشه.
بابک یه ابروش و داد بالا و گفت: برای اینکه برقصیم.
بعد با یه لبخند گفت: برای مجلس گرم کنی.
وا ... بابک داره شوخی میکنه؟ گوشام درست شنیده؟ چشام درست دیده؟ نکنه یکی دیگه باشه خودش و جای بابک جا زده باشه . آخه نه که بابک معمولا" جدیه و اونی که شوخی میکنه مانیه اصلا" باورم نمیشد که بابکم بتونه شوخی کنه.
بابک که دید من مبهوتم خودش دستم و گرفت و بردم وسط منم مثل یه بره دنبالش رفتم. راستش انقدر بابک چشمم و گرفته بود با اون تیپش که نگو. علاوه بر اون از شوخی کردنش تعجب کرده بودم که اصلا" نمی دونستم دارم چی کار می کنم.
یه آن به خودم اومدم دیدم بابک دستهاش و انداخته دور کمرم و دستهای منم گذاشته رو شونه اش و آروم آروم من و خودش و به چپ و راست تکون میده.
وا این چرا همچین میکنه چرا پس نمیرقصیم؟
یه نگاه به دور و برم کردم دیدم همه جا پره از دختر پسرایی که زوج شدن و دارن همین مدلی میرقصن. رعنا و پیمان هم بودن. مانی هم دست یه دختره رو گرفته بود داشت میرقصید. تازه دوزاری قابلمه ی من افتاد که داریم تانگو می رقصیم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#88
Posted: 27 Nov 2012 11:08
واه چه غلطا از کی تا حالا من با مهندس بابک شایان این جوری صمیمی شدم که بیام تو بغلشاین مدلی برقصم؟
یه لحظه سختم شد. خجالت کشیدمخواستم خودم و از بین دستای بابکعقب بکشم و برم سر جام بشینم اما تا یه تکون خوردم انگاری بابک فهمید می خوام چیکار بکنم که دستش و دور کمرممحکم تر کرد و آروم دم گوشم گفت: کجا رقصمون هنوز تموم نشده. خسته شدی؟
دیدم بهترین راه برای خلاصی از دستش اینه که تایید کنم خسته شدم واسه همینم گفتم: آره خسته شدم.
حس کردم عضله هاش منقبض شدن و دستش که دور کمرم بود مشت شده. سرمو بلند کردم به صورتش نگاه کنم دیدم با اخم داره نگاهم میکنه آروم گفت: چطور با مانی که میرقصی خسته نمیشی؟ یعنی من انقدر خسته کنندم برات؟
من مات: مهندس شایان این چه حرفیه ؟ مانی ...
بابک: مهندس شایان؟ چرا من مهندس شایانم اما مانی همون مانی؟ مگه من اسم ندارم سوگند؟ مگه بابک چشه ؟
ای خدا به دادم برس این پسره چرا همچین می کرد. منم که کلا" امشب از دنیا غافل بودم. خدایی یکی من و نمیشناخت فکر می کرد سکته ایم که با دهن باز مدام زل می زنم به بابک. اما نمی دونم وقتی این حرفا رو می زد چرا گرم میشدم. انگار خوشم میومد.حتی دیگه از این که دارم این جوریمی رقصم هم خجالت نمیکشیدم.
بابک: من آدم حسودی نیستم اونم حسودی به مانی که خیلی دوسش دارم. اما نمی دونم چرا وقتی میبینم اون با تو اینقدر راحته و نزدیک و من انقدر ازت دورم کفری میشم. میتونی منم به اسم کوچیک صدا کنی؟ می تونم سوگند صدات کنم؟
همچین این حرفا رو میزد که دلم نمیومد بگم نه ولی آخه چطور میشد؟ اون رئیس بود و من کارمندش.
من: آخه شما رئیسمین این اصلا" درست نیست.
بابک چشماش و بست و یه نفس کشید و آروم چشماش و باز کرد و تو چشمام نگاه کرد و گفت: باشه تو شرکت مهندس شایام صدام کن اما پامون و که از شرکت بیرون گذاشتیم من میشم بابک باشه؟
تو چشماش نگاه می کردم و به صدایی که به همه ی وجودم رخنه میکرد گوش میدادم. دوست داشتم میشد و اون هیچ وقت حرف زدن و تموم نمیکرد و من میتونستم همیشهو همیشه به صداش گوش بدم.
فقط تونسته ام یه کله تکون بدم که یعنی باشه. یهو اخمای عمیق بابک باز شد و جاش و به یه لبخد خیلی قشنگ داد. داشتم زل زل بهش نگاه میکردم.
آخه چرا من نمیتونم به این آدم نه بگم؟ چرا نمیتونم در برابر صداشمقاومت کنم؟
بابک حلقه ی دستاش و دورم تنگ تر کرد و من و بیشتر به سمت خودش کشوند. نمی خواستم انقدر نزدیکش باشم امشب به اندازه ی کافی سه کرده بودم همش مثل مه و ماتا بهش نگاه میکردم. سرم و آوردم پایین که به چشماشکه میخندید نگاه نکنم، چشمم افتاد تو یقه ی بازش. ایول عضله. چی ساخته. همین جور میخ سر و سینه ی بابک شده بودم که آهنگ تموم شد.
خدا جون شکرت به موقع بود حسابی. برای فرار از دست بابک و این حس کنه ای که تو وجودم بود و اصلا" نمی دونستم چیه سریع با آخرین سرعت رفتم سر جام نشستم. تا اومدم تو جام جا به جا بشم دیدم که بابکم اومده کنارم نشسته.
اه این کی اومد من تند تند اومدم این چه جوری به من رسید؟ چه حرفی میزنم منا معلومه که این بابک با این لنگای درازش ده قدم من و با دو قدم طی میکنه. قدش یه چند سانت ناقابل بلند تر از مانی بود اما زیاد پیدا نبود.
خدا رو شکر اومد کنارمو بدون حرف به رقص مهمونای وسط سالننگاه کرد.
داشتم به رقص مهمونا نگاه می کردم که یلدا از بین جمعیت اومدو یه نگاه تحقیر آمیز به من انداخت و با عشوه و ناز دست بابک گرفت کشید و گفت: بابک جون عزیزم چرا نشستی بیا بریم برقصیم با هم.
بابک: نه تو برو من خسته ام می خوام یکم بشینم.
یلدا: اه بابک خودت و لوس نکن پاشو دیگه.
هی این یلدا با تمام زورش دستبابک و می کشید اما دریغ از اینکه بابک یه میلیمتر از جاش تکون بخوره. یلدا که دید زورش به بابک نمی رسه صداش و یکم پایین آورد اما نه اونقدری که من نشنوم. با یه نگاه بد به من اشاره کرد و رو به بابک گفت: به خاطر این منشیه عتیقه نمی خوایبیای؟
بابک عصبانی یه چشم غره به یلدارفت و با حرص به یلدا گفت: یلدا بسه دیگه گفتم نمی خوام برقصم تو هم ادامه اش نده و برو.
اونقدر بابک محکم این حرف و زد که من جای یلدا خودمو جمع و جورکردم. یلدا هم که ناراحت شد بود یه چشم غره به من رفت و راش و گشید رفت وسط جمعیت.
منم از ترسم آروم سر جام نشسته بودم و هیچی نمیگفتم.
یه دور دیگه ی رقص تموم شد و یه آهنگ دیگه زدن که همه دوباره به ورجه وورجه افتادن. موزیکش خیلی قشنگ بود محو آهنگ شده بودم. هم زمان با خوندن خواننده بابکم زیر لبی شروع به زمزمه یآهنگ با همون ریتم خواننده کرد. خیلی قشنگ میخوند.
هم پرسه ی خاطراتم
من مثل قدیم پابه پاتم
هواتو داره باز این دل تنها
این لحظه ها خالی از منه
می پرسی چرا عاری از منه
نداره ارزشی بی تو این دنیااااااااااااااا
چشمای تو همه رویام
نباشی پیش من بی تو تنهام
نزار از دست بره توی غم این مااااااااااااااااااا
می تونی که بگیری دستای عاشقمو تا بگذره از چشام رد غمو
دوباره بیااااااااااااااا
می تونی که بتابی، رو تن این شب سرد ، رد بشیم از این پاییز خسته و زرد
تا اوج بهارررررررررر
با من بمون تا همیشه
نزار ویرون بشم مثل شیشه
تمام قصه رو به دلت بسپار
بر گرد از این غم ممتد،
نذار بگن عاشقش دیگه جا زد،
نذار بشه خاطره آخرین دیداررررررررررر
می تونی که بگیری دستای عاشقم و تا بگذره از چشام رد غمو
دوباره بیااااااااااااااااا
می تونی که بتابی، رو تن این شب سرد، رد بشیم از این پاییز خسته و زرد
تا اوج بهاررررررررررررررررر
می تونی که بتابی، رو تن این شب سرد، رد بشیم از این پاییز خسته و سرد
بریم تا اوج بهاررررررررررررررررر
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#89
Posted: 27 Nov 2012 13:06
آهنگش با آدم حرف می زد. نمی دونم کی اشکام در اومد نمی دونم از کی به صورت بابک نگاه می کردم. اما اون لحظه بابک و نمی دیدم صدای مهران و میشنیدم که این آهنگ و زمزمه میکنه. مثل یه پیغام بود یه دل نوشته. نمی دونم چقدر گریه کردم. بابک روش به سمت سالن بود و متوجه ی مننبود. نفس کم آوردم ریه هام اکسیژن می خواست برای پیدا کردن اکسیژن چند تا نفس عمیق و صدا دار کشیدم که بابک و متوجه من کرد. تا برگشت من وبا اون حال دید دست پاچه شد وتندی نزدیکم شد و با نگرانی گفت: سوگند، سوگند چی شده؟ نفس بکش، نفس بکش، یه دفعه چی شد تو که خوب بودی؟
بابک زیر بغلم و گرفت و بلندم کرد و همون جوری که من و از سالن بیرون می برد آروم گفت: بیا بریم بیرون تو هوای تازه شاید بهتر نفس بکشی. اینجا هواش خفه است.
نرسیده به در سالن بودیم که مانی خودش و به ما رسوند. با نگرانی رو به بابک کرد و گفت:بابک چی شده؟ سوگند چته؟ حالتخوب نیست؟
چشمش افتاد به صورت اشکی من.
مانی: بابک این دختره چرا گریه میکنه؟ باز تو چیزی گفتی؟ کاری کردی؟
بابک: نه بابا من کاری نکردم داشتم آهنگ می خوندم که دیدم زل زده بهم و گریه میکنه.
از سالن بیرون اومدیم و بابک من برد سمت میز و صندلی که رو تراس بود نشوند و خودشم کنارم نشست و رو به مانی گفت: مانی برو براش یه لیوان آب بیار.
مانی هم تندی رفت که آب بیاره.
بابک: سوگند چی تو رو انقدر ناراحت کرده ؟ کاش به من میگفتی. کاش دلیل غم تو نگاهتو بهم میگفتی. کاش سر سوزن بهم اعتماد داشتی که باهامدرددل کنی.
بابک کلافه بود و تند تند حرف میزد و دست تو موهاش میکشید. اومد نزدیکم و با دست پشتم و ماساژ داد تا نفس کشیدنم بهتر بشه.
من که تو عالم خودم بودم اصلا" بابک و نمی دیدم. تو خاطرات و رویاهام غرق بودم زمان و مکان و یادم رفته بود. وقتی بابک اون حرفارو زد بهش نگاه کردم اما بابک و ندیدم جلوم مهران نشسته بود که با چشمای نگران ازم سوال میپرسید و می خواست علت ناراحتیمو بدونه. دلم براش تنگ شده بود به تعداد تمام شبایی که تنهایی اشک ریخته بودم به تعداد تمام روزایی که بی اون سرکرده بودم به تعداد تمام دلتنگیام و حرفهای نگفته که تو خودم دفن کرده بودم دلتنگش بودم. طاقتم تموم شده بود این دوری و نمی خواستم. نمی خواستم تنها بمونم . نمی خواستم حرفامو قورت بدم.
با بغض و چشمای گریون رو به مهران گفتم: یعنی تو نمیدونی؟ تو که بهتر از همه باید بدونی. چرا تنهام گذاشتی؟ چرا رفتی؟ چرا روز آخر به خدا گفتی دیگه عمری نمی خوام؟ تو که هم پرسه ی خاطراتم بودی کجایی که هوامو داشته باشی؟ همه ی این روزا و لحظه ها بدون تو و حضور توئه.دیگه تنهای تنهام دیگه رویایی ندارم دیگه آرزویی نمونده همه ی روزام سرد و پاییزیه همیشه برگریزونه برام.
داغون شدم . چرا رفتی؟ چرا نموندی؟ چرا تحمل نکردی؟ چرا جا زدی و تنهام گذاشتی؟ بهترین خاطره ی عمرم آخرین دیدارمون بود. می خواستی کاری کنی که همیشه یادت باشم؟ که بی تونتونم زندگی کنم؟ به من نگاه کن دیگه چیزی ازم نمونده همش تویی دیگه سوگندی نمونده. چرا این کارو باهام کردی؟ چرا؟
دستامو مشت کردم و به خیالم بهسینه ی مهران میکوبیدم و مدام میگفتم چرا؟ چرا؟
وقتی به هق هق افتادمو دیگه جونیبرای مشت زدن نداشتم آروم سرمو رو سینه ی مهران گذاشتم و سعی کردم عطر تنش و حس کنم.
بابک متعجب از کارای من و متاثر از حرفا و حال زار من مات مونده بود وهیچی نمیگفت حتی وقتی با مشت به سینه اش می کوبیدم هم فقط با چشمای ناراحت و نگران بهم نگاه می کرد. سرمو که گذاشتم رو سینه اش آروم دستاش و دورم انداخت. موهام و نازکرد و آرومدم گوشم گفت: چه دل پری داریسوگند. کی این بلا رو سرت آورده؟ آخه کی دلش اومد تنهات بزاره و بره؟
بابک آروم آروم حرف میزد و سعی میکرد آرومم کنه. نمی دونم چقدر تو بغلش بودم. صدای مانی و شنیدم که از بابک می پرسید حالمچه طوره؟ بابکم گفت: آروم تر شده.
یه دفعه با یه صدای جیغی هر سه تامون تو جامون خشک شدیم. یلدااز پشت مانی به سمتمون میومد و عصبانی و ناراحت داد می زد و میگفت: چشمم روشن سرتون این بیرون گرم منشی جونتونه. من و بگو که 2 ساعته کل ساختمون و دنبال شما گشتم. بابک خان خجالت بگش من و تو سالن تنها گذاشتی اومدی این بیرون دنبال عشق و حال اضافیت؟ این دخترهرو بگو که چه خوب خودش و مزلوم و خنگ نشون داده بود اصلا"فکر نمیکردم انقدر زرنگ باشه که بتونه دو تاتون و تو تور بندازه.
با چیغ چیغای یلدا یکم به خودم اومدم. تازه فهمیدم تو بغل بابکم. از یلدا و عصبانیتش ترسیدم.از اینکه تو بغل بابکم بودم خجالت کشیدم. اومدم خودمو بکشم بیرون از تو بغلش که بابک کمرمو سفت تر گرفت و من و به سمت خودش کشید و سرمم با دستش تو سینه اش فروکرد. صدای قلبش و می شنیدم که تند تند میزد. یعنی قلبش به خاطر نگرانی برای من تند میزد یا اونم از جیغای یلدا ترسیده بود.
بابک یه چشم غره ی اساسی به یلدا رفت که یلدا صداش در جا ساکت شد. بابک خیلی جدی و سرد گفت: یلدا برو تو سالن لزومی نمیبینم تو اینجا باشی. کارای من و مانی و سوگندم به تو هیچ ربزی نداره. پس تا چیزی نگفتم و کاری نکردم که از اومدنبه مهمونی پشیمون بشی بی سر و صدا و حرف اضافه برگرد تو سالن.
آخ که چقدر دلم خنک شد وقتی بابک این حرف و زد. انگار با یه سوزن باد یلدا رو خالی کرده باشن. پاشو کوبید به زمین و با قر روش و برگردوند و به حالت قهر رفت تو سالن.
بابک آروم سرمو از رو سینه اش بلند کرد و گفت: سوگند جان پاشو آب بخور یکم حالت جابیاد.
لیوان و به لبام نزدیک کرد و کمکم کرد یکم آب بخورم. حالم یکم بهتر شد و آروم شدم. نمی خواستم برگردم توی سالن. از بابک و مانی هم خجالت می کشیدم که من و تو اون حال دیدن.دوست داشتم برگردم خونه و تنهاباشم. از طرفی هم مطمئن بودم بااین همه گریه حتما" تمام آرایشم ریخته و صورتم افتضاح شده. بابک انگار فکرمو خوند. رو به مانی کرد و گفت: مانی تو برو تو حواست به مامان اینا باشه. منم سوگند و میرسونم خونه اش. با این حالش بره خونه و استراحت کنه بهتره.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#90
Posted: 27 Nov 2012 13:07
مانی یه نگاه به من انداخت که با سر حرفای بابک و تایید می کردم. رو به من گفت : تو حالتخوبه؟ مطمئن؟
من: آره الان خوبم ببخشید ناراحتتون کردم.
مانی: نه بابا این چه حرفیه. پس برو خونه و حسابی استراحت کن. تو شرکت می بینمت.
با مانی خدا حافظی کردم و بابک رفت تو سالن و لباسا و کیفمو برام آورد و سوار ماشینش شدیم و رسوندم خونه. در تمام طول راه حسمی کردم که دلش می خواد یه چیزی بگه و یه سوالی بپرسه اما خودش و کنترل کرده که نکنهمن دباره حالم بد بشه و من چقدر به خاطر این کارش ممنون بودم چون آخرین کاری که اون شب دلم می خواست انجام بدم توضیح در مورد رفتارم بود. دم در خونه با کلی سفارش و نگاه های نگران بدرقه ام کرد که برم تو خونه و بعد خودش رفت. وارد خوه که شدم فقط لباسام و عوض کردم و تا 2 ساعت یه سره اشک ریختم و نمی دونم کی خوابم برد.
از اول صبح کلی ذوق و شوق داشتم و دل تو دلم نبود. مهسا دو روز پیش زنگ زده بود و گفته بود به خاطر یه کاری باید بیاد تهران. می خواست بره خونه ی دائیش و یه سر بیاد منو ببنه اما من گفتم حتماً باید یک شب پیشم بمونه. اما راضی نمیشد. بعدکلی اصرار بالاخره قبول کرد کهتو این دو روزی که میاد تهران یه شب بیاد خونه ی من و یه شبم بره خونه ی دائیش ...
قراربود صبح جمعه حرکت کنه و تا ظهر میرسید. بهش گفتم میام ترمینال. دنبالش اما گفت: تو که ماشین نداری برای چی باید بیایترمینال می تونم تاکسی بگیرمبیام خونه ات. آدرس دقیق خونه رو بهش دادم و از صبح بلند شدم همهجارو تمیز کردم. یه ناهارخوشمزههم پخته بودم و بعد رفتم دوش گرفتم.
تروتمیز و خوشگل مشگل منتظر بودم تا برسه. یه آهنگم گذاشته بودم و حسابی خوش به حالم شده بود. چشمامو بسته بودم و از فضالذت میبردم که زنگ زدن. رفتم آیفون و ورداشتم دیدم مهساست. یه جیغی کشیدم و با ذوق گفتم بیاد تو. تندی رفتم درو باز کردم و منتظربودم تا تو پله ها دیدمش. با یه صدا که از هیجان و ذوق جیغ جیغی شده بود سلام کردم و رفتم جلو و سفت بغلش کردم. دلم حسابی براش تنگ شده بود مهسا هم خوشحال از دیدنم هی فشارم میداد و میزد پشتم. بعد دو دقیقه که حسابی ذوق مرگ شدیم دعوتش کردم که بیاد تو.
مهسا وارد شد و یه سوتی زد و گفت: وای چه خونه ی کوچولو موچولو و جمع و جوری داری چقدرم تمیز، از تو بعیده این همه تمیزی.
یه چشمکی زدم و گفتم: از تو چه پنهون که از صبح تا حالا پدرم دراومد تا اینجا رو تمیز کردم. ولیخودمونیم ثواب کردی اینجا شده بود بازار شام کلی از وسایلی که گم کرده بودم و پیدا کردم. هر دو خندیدم. مهسا رو بردم و نشوندمش و وسایلش و بردم توی اتاق گذاشتم یه گوشه و گفتم: اولچایی می خوری خستگیت در بره یا یه دفعه ناهار رو بیارم.
مهسا: نه ناهار زوده گشنم نیست. چایی بهتره. فقط دستشویی کجاست؟ برم دستامو بشورم و لباسامو عوض کنم.
دستشویی رو نشونش دادم و خودم رفتم چایی ریختم. یه دقیقه بعدش مهسا لباس عوض کرده بود و اومد پیش من. همون جوری که چایی رو برمی داشت گفت: چه خبر خانم مهندس چی کارا می کنی؟ اوضاع و درس و شرکت چه طوره؟
من: وای که چقدر دلم تنگ شده بود یکی مهندس صدام کنه. نه که تو شرکت همه همدیگرو مهندس صدا میکنن الا منو دیگه عقده ای شده بودم. همه یا بهم میگن خانم منشی یا خانم آریا. کم کم از فامیلیم بدم اومد بس که مدام شنیدمش.
مهسا: دیوونه.
مهسا: یالا تعریف کن ببینم چی کارا می کنی؟
من: چی رو تعریف کنم؟ مثل اینکه من بهت ثانیه ای خبر میدمیادت رفته؟ دو سه بارم این مهندسشهبازی ...
مهسا: مانی؟؟؟
من: چه صمیمی اسمشم میگه. آره همون مانی غافلگیرم کرد. میومد نمی دونم از کجای حرفامون گوش وایمیستاد و آخرش که تلفن رو قطع میکردم میومد جلو و هر جا رو که نفهمیده بود می پرسید.
مهسا ترکیده بود از خنده.
مهسا: چه آدمیه این پسره. خوشم اومد. سوگند رو دستت بلند شده. رقیب پیدا کردی این یکی دست تو رو از پشت بسته تو فضولی.
من: بلا به دور من کجام این قد فضوله من اصلاً فال گوش وانمی ایستم. فقط بعضی حرفارو اتفاقی میشنوم.
من تعریف میکردم و مهسا میخندید. یه یک ساعت یک ساعت و نیم بعد رفتم ناهار آوردم وخوردیم و بعد مهسا برام از کاراشگفت و اینکه اگه خدا بخواد تا یک هفته ی دیگه میره سر کار و از این یکنواختی درمیاد.
کلی حرف داشتیم که بزنیم از هرکسی که می شناختیم گفتیم و گفتیم و گفتیم تاشب. ساعت دو بود که قصد کردیم بخوابیم چون من صبح باید میرفتم شرکت و مهسا هم باید میرفت دنبال کاراش و بعدم خونه ی دائیش. دو تا تشک پهن کردم کنار هم و هردو دراز کشیدیم اما هیچ کدوم خوابموننمی برد. تو جام نیم خیز شدم و به مهسا نگاه کردم.
من: مهسا بیداری؟
مهسا: آره بیدارم.
من: مهسا یه سؤالی ازت بپرسم قول می دی جوابمو بدی؟
مهسا که کنجکاو شده بود سرش و بلند کرد و بهم گفت: چی؟
من: مهسا من از اون اردوی فارغ التحصیلی یعنی از زمانی که مهرانرو بردیم بیمارستان دیگه چیزی یادم نمی یاد. خیلی دلم می خواد بدونم چی شد.
مهسا آروم دراز کشید و طاق باز خوابید و به سقف خیره شد. انگار داشت خاطراتش رو به عقب به زمانی که اون اتفاق افتاده بود برمیگردوند. بعد یه آهی کشید و گفت: حق داری یادت نیاد .تو اصلاً حالت خوب نبود مدام بیهوش میشدی یا اگرم بهوش بودی اونقدر شوکه بودی که چیزی نمی فهمیدی. چه روزای بدی بود. از روجا شنیدم وقتی مهران حالش بد شد و بردیمش بیمارستان تا یک ساعت بعد همه شوکه بودن و نمی فهمیدن چی شده. بعدشم که همه مدام در مورد مهران و تو حرف میزدن و هر کسیه چیزی میگفت. خب تو، تو حال خودت نبودی. وقتی مهران افتاد تو بدون توجه به بقیه خودتو رسوندی بهش. اون جور که بغلش کرده بودی و صداش میکردی و اشک میریختی همه فکر کردن یه چیزی بین شما دو تا هست. بد برداشت کردن. روجا و مریم حسابی حال همشون رو گرفتن و اجازه ندادن کسی پشتت صفحه بزاره.
روزگار غریبی ست نازنین ...