انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین »

Just for you| فقط به خاطر تو


مرد

 
تیام با خنده به او نگاه کرد و بعد ناگهان جدی شد : فکر می کنی تنهایی تو اون خونه زندگی کردن خیلی راحت تر از زندگی اینجاست؟
قبل از آنکه آیدا جواب بدهد ، صدای در آمد و مادر صدا زد: تیام ، آیدا اومد؟
- بله ، اینجاست!
آیدا با استقبال او رفت : سلام فرشته جون ، ببخشید خبر ندادم!
- من منتظرت موندم با هم بریم بیرون ، که تو نیومدی ، منم به تیام گفتم میرم سوپر خرید کنم تا تو ...
چشمش به ساک کنار پای تیام افتاد : این چیه؟
تیام به آیدا اشاره کرد : مهمونمون می خواد برگرده خونه اشون!
- چرند نگو آیدا ! تازه عیده ، کجا می خوای بری؟
- شما لطف دارین ، من فقط نمی خوام مزاحم باشم!
- کی گفته تو مزاحمی؟
به تیام نگاه کرد.
- من غلط بکنم!
آیدا خندید: کسی نگفته ، به هر حال اینطور بهتره ! فردا می خواین به مهموناتون بگین من کیم؟
تیام با تمسخر گفت : زن من!
آیدا لبش را گزید .
- نخیر ، اذیتش نکن تیام! فکر اونجاشم کردم عزیزم! دوست صمیمی من داره با شوهرش واسه درمان میره آلمان ، البته اونا دختر ندارن ولی ما فرض می کنیم تو دختر اونایی و چون اونا کسی رو تهران ندارن و تو هم اینجا دانشگاه میری ، پیش ما می مونی تا برگردن!
- اونا نمیگن چطور یه دختر غریبه رو آوردین خونه ؟ وقتی که ... خوب یه پسر جوون دارین!
- مگه من لولو خورخوره ام؟
- بس کن تیام ، نه! متاسفانه یا خوشبختانه خانواده من زیاد تو بحر این مسائل نمیرن ! ( زیر چشمی به تیام نگاه کرد) یادته گفتم یه خواهرم شیراز زندگی می کنه؟
- آره!
- خوب اونا قراره یه هفته بیان و اینجا بمونن!
- خدایا نه!
- تیام!
- مامان ، من تحمل عسل رو ندارم!
گوش آیدا تیز شد؛ عسل؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- اون دیگه بزرگ و حانم شده ! تو پارسال با ما نیومدی و ندیدیش ، خیلی تغییر کرده ! آیدا جان ! اگه ایرادی نداره اون با تو هم اتاق بشه!
تیام رویش را به طرف او چرخاند وهشدار داد : همه ی وسایلی که برات اهمیت دارن از جلوی چشم بردار!
- اون که دزد نیست تیام !
- ولی به شدت فضوله ، از همه چی هم باید سر در بیاره!
- فرشته جون ، من هنوز هم میگم بهتره برم خونه امون!
مادر خودش را به مظلومیت زد : می خوای منو تنها بزاری؟ اونم با این همه مهمون؟
- من اصلا قول همکاری نمیدم ! اصلا شاید با بچه ها رفتم سفر!
- تو پاتو از این خونه بیرون نمیزاری ! تازه وقتی با نسترن حرف میزدم عسل گفت بگم دلش خیلی برات تنگ شده!
- دیگه بدتر!
آیدا از ماتم تیام خنده اش گرفته بود ، مادر به هال برگشت : خوب بریم!
- کجا؟
- خرید دیگه ! این مدت به خاطر درستون حرفی نزدم ، ولی عیده و من می خوام هردوتون لباس نو داشته باشین!

تا شب در بازار گشتند ، تیام برای لباس های خودش نظر هیچکس را نمی پرسید ولی برای لباس های آیدا باید نظر می داد : این کوتاهه ، اون بلنده ، این تنگه ، اون بدرنگه!

با هم به یک بوتیک رفته بودند ، تا مادر لباسی را پرو می کرد آیدا خواست تا لباسی را برایش بیاورند ولی تیام پیشدستی کرد : اون نه، خیلی یقه اش بازه ! اینو بدین!
فروشنده به لباس موردنظر تیام اشاره کرد و رو به آیدا گفت : همین رنگش؟
آیدا دست به سینه ایستاد : نمی دونم ، نظر آقا رو بپرسین!
- مسخره بازی در نیار، تو که نمی تونی جلوی پسر دایی و پسر خاله ی من اونو بپوشی!
- جلوی اونا یه لباس دیگه می پوشم ، من اینو دوست دارم خوب!
مادر از اتاق پرو بیرون آمد : چی شده؟
- من اینو میخوام ، این میگه خوب نیست!
تیام به لباس موردنظر خودش اشاره کرد : این بهتر نیست مامان؟
- اخه تیام جان ! آیدا می خواد این لباسو بپوشه ، هرکدومو که می خوای بردار عزیزم!
انگار به تیام سیلی زده بودند ، مات و مبهوت بر جا ماند ، آیدا کلی کیف کرد ، با این حال همان لباسی را که تیام خوشش آمده بود - که انصافا قشنگ بود- برداشت.
لباس را پرو کرد و بیرون آمد : اندازه اش خوبه!
تیام به لباس کذایی اشاره کرد : پس از همین سایز ، سبز اونو هم بدین!
آیدا حیرت کرد : تو که گفتی اون خوب نیست!
- گفتم واسه جلوی فک وفامیل من خوب نیست!
هر دو لباس را به دست او داد : مبارک باشه!
- پس کجا بپوشمش؟
- چه میدونم ، تو مهمونی دوستات البته به شرطی که فقط دخترا باشن!
آیدا لباس سبز را پس داد : من اینو نمی خوام ، 10 تا لباس که لازم ندارم!
تیام لباس را برداشت : این هدیه اس ، من بهت عیدی دادم . از این فرصتا گیرت نمیاد!
آیدا خندید : برو به دوست دخترت عیدی بده!
- به چشم ، فامیلش چی بود؟
آن شب آیدا تاصبح نخوابید ، می خواست از هر لحظه ی تعطیلاتش استفاده کند ، تا صبح اتاقش را مرتب می کرد تا هم جایی برای عسل باز کند و هم به توصیه ی تیام وسایل خصوصیش را بردارد . لباس های عیدش را پوشید و امتحان کرد ، لباسی را که به سلیقه ی تیام خریده بود بیشتر به او می آمد ، موهایش را باز کرد ، مدت ها بود که آنها را کوتاه نکرده بود و تا کمرش می رسید ، رنگ کم نظیر موهایش را از مادرش به ارث برده بود ، طلایی نبود ، قهوه ای هم نبود ، به رنگ کارامل!
موهای تابدارش را بست و بالای سرش جمع کرد ، چقدر ارکیده به موهای او حسادت می کرد و او چقدر در حسرت خانواده ای مثل خانواده ی ارکیده بود ، همین حالا به آن نرسیده بود؟
خانواده ی اندرزگو عین خانواده ی خودش بودند . در واقع یک لحظه هم در آن خانه احساس غربت نکرده بود .
کسی سرفه کرد و به در زد ، تیام بود : دختر خوب بگیر بخواب ، صبح شد!
- ببخشید ، نور چراغ اذیتت می کنه ؟
- نه بابا ، واسه خودت میگم !
- زورم میاد بخوابم ، دلم نمی خواد تعطیلاتمو با خوابیدن حروم کنم!
تیام قهقهه زد : تعطیلی واسه خوابه دیگه ! ( اتاقش را برانداز کرد) واسه عسله ، آره؟ زیاد تحویلش نگیر ، سریش میشه!
خمیازه کشید : اذانو هم گفتن ! بگیر بخواب که مامان کله ی سحر بیدارت میکنه بری کلفتی!
دستش را به کمر گرفت : منم که از سر شب عجیب کمر درد گفتم!
آیدا خندید : به نظرت باور میکنه ؟
- پارسال که باور کرد ، اگه حقه ام نگرفت حرف خارج رفتنمو می زنم کولی بازی در میارم ، همه چی بهم می ریزه ، تو هم خلاص میشی!
آیدا ناراحت شد : به نظرت می ارزه؟
- که با وجود ناراحتی اینا می خوام برم؟ خوب به هر حال من اینجا نمی مونم ، انگیزه ندارم!
- مگه اونجا چه خبره؟
- هر چی هست از اینجا بهتره ! شاید شاه و ملکه رو هم با خودم بردم! تا ببینم! تو هم میای؟
- تو خودت برو ، بعد بقیه رو هم دعوت کن!
تیام دوباره خمیازه کشید : آره راست میگی ! برم نماز بخونم ، تو هم بعد از نماز بخواب کوزتم ! به نفعته!


تحویل سال بعد از ظهر بود ، آیدا از صبح مثل مرغ سرکنده ، سر درگم بود ، تیام متوجه شد : می خوای ببرمت؟

تیام کنارش نشست و فاتحه خواند ، آیدا زانو هایش را در بغل گرفته بود و با آهنگ ملایمی عقب و جلو می رفت . تیام سنگ را با آب شست : چند سالت بود که پدر ومادرت ...
- 14 سالم بود ، تصادف کردن! رفته بودن خونه ی خاله ام تبریز!
- پس یه خاله داری!
اشک از چشم های آیدا پایین آمد: آره ، ولی ایران نیست ، اون موقع هم مامان که از خاله وکالت داشت رفته بودن خونه ی تبریز رو بفروشن!
تیام سنگ را دست کشید .گل نیاورده بودند ، آیدا پولش را به یک دختر بچه داده بود ، تیام با دیدنش کم مانده بود گریه کند : اینا هم آدمن ! مثلا عیده!
و روی پول او پول گذاشته بود ، از دهن آیدا پرید : اینا همیشه هستن ، نه فقط عیدا!
- حالا طعنه نزن !
- ببخشید ، از دهنم پرید ! آدم نمی دونه مقصر کیه!
- مقصر منم که فقط به فکر خودمم!
آیدا در دل حق را به او میداد ؛ تیام واقعا نمی دانست پدر و مادرش چقدر واهمه ی رفتن او را دارند.
تیام به اطرافش نگاه کرد ؛ ساکت و خلوت بود ، به سنگ کناریش دست کشید ، رد انگشت تیام بر جا ماند : ما هم یه روز اینجا می خوابیم!
آیدا خندید : اینجا قبلا پر شده !
- آره خوب ، یه کم اونورتر ، ولی رد خور نداره!
- می ترسی؟
- نه ، ( چنان سریع این را گفت که آیدا تعجب کرد) هر سفری پایان داره ، طبیعیه نه؟
آیدا شانه هایش را بالا انداخت : منم نمی ترسم ، شاید این غیر طبیعیه نه؟
- کسی می ترسه که می دونه خلاف کرده ! می دونه خرابی به بار آورده ، من وتو ... هنوز دل کسی رزو نشکستیم!
- آره ، هنوز ... وقتی تو ...
تیام ناگهان برآشفت : تو کارای من و خانواده ام دخالت نکن!
- یادم نبود غریبه ام!
- در هر حال ، هرچی که اسمشو بزاری ، این قضیه به تو مربوط نیست!
تیام آنقدر جدی بود که آیدا دنبال حرفش را نگیرد ، ولی تیام خودش با ملایمت توضیح داد : این زندگی منه ، بابا و مامان هم زود به نبودن من عادت میکنن ! آینده ی من اینجا نیست ! به خاطرش از همه چی می گذرم!
این حرفش آیدا را لرزاند ، بلند شد و به سمت مزار ایمان رفت ، تیام هم همراهش آمد. ولی تا زمانیکه پایش پیچ خورد و دست های تیام او را نگه داشتند متوجه نشد. آیدا با بی حالی کنار ایمان نشست ، تیام هنوز ننشسته ، اشک می ریخت ، او بر خلاف ظاهر سرد و بی تفاوتش دل نازک و حساس بود و آیدا می دانست که او با همه ی هارت و پورت هایش تحمل دوری پدر ومادرش را ندارد. بی اختیار گفت : وقتی بابا و مامان مردند ، ایمان 19 سالش بود ، سنی نداشت ولی دلش بزرگ بود ، برای من همه چیز شد ، اصلا خودشو کنار گذاشت ، من تمام زندگی اون شده بودم و اونم تمام دنیای من ! اون تمام تلاششو کرد که من تو زندگیم غمی نداشته باشم ، اون به اندازه ی 1000 سال که عمر کنه به من خوبی کرد.
- اون خیلی خوب بود .
آیدا می دانست که تیام معنای حرف او را خوب می فهمد. ایمان به خاطر او از همه چیزش گذشته بود و تیام می خواست به خاطر هیچ چیز از همه چیزش بگذرد . آهی کشید ، گوش تیام بدهکار نبود.
تا قبل از ظهر آنجا ماندند ، آیدا گفت : قبل از تحویل سال خانواده ی من ، بعدش خانواده ی تو ! ولی فرقش اینه که خانواده ی من بازدید ندارن!
بغضش گرفت و تیام دلش سوخت: اونا همیشه به یاد تو هستن!
- منم همینطور!

به نظر آیدا عجیب می آمد ، تحویل سال را در کنار کسانی بود که یکسال پیش آنها را نمی شناخت، واقعا که زندگی عجیب و غیر قابل پیش بینی بود. چه کسی فکرش را می کرد که تا این حد به اندرزگو ها نزدیک شود ؟ لحظه ی تحویل سال چشم های را بست و دعا کرد.
اولین کسی که به خانه ی آنها زنگ زد و تبریک گفت ، تکین بود . بعد سیل تلفن ها و تبریکات. آیدا به موبایل ور می رفت.
- فایده نداره!
سرش را بلند کرد ، تیام با او حرف می زد : الان همه ی خطا اشغاله!
آیدا شانه اش را بالا انداخت : من پیامامو دیشب فرستادم!
تیام نیشخند زد : به عقل تو هم رسید؟
آیدا رویش را برگرداند ، حوصله ی شوخی را نداشت.
- حالا اینقدر زود به دل نگیر!
آیدا بی رمق خندید : به دل نگرفتم!
- منم دیشب به کسایی که مجبور بودم تبریک بگم ، گفتم!
- به همه؟ حتی اونایی که فامیلشون یادت نبود؟
قبل از آنکه تیام جواب دهد ، صدای پدرش آمد : تیام بیا توحید میخواد بهت تبریک بگه!
- کی زنگ زد که من نفهمیدم؟

آیدا با چشم او را تعقیب کرد، دلش می خواست حرف های توحید را بشنود که اینجا اینطور اخم های تیام در هم رفته بود. ولی هیچ حرفی از دهان تیام در نمی آمد ، خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت : به تو هم تبریک گفت آیدا!
- چی می گفت ؟
این را مادر پرسید.
- هیچی ، می گفت اونجا هوا خیلی سرده و اصلا شبیه بهار نیست! همین؟!!!

تیام نشست و به تخم مرغ های رنگی سفره ور رفت، بنابراین اشک چشمان مادرش را ندید ، آیدا در سکوت دستش را به دور شانه ی او انداخت و مادر گفت : جاش خیلی خالیه، تلفنی که فایده نداره!
موقعی که با توحید حرف می زد جلوی خودش را گرفته بود و فقط خندیده بود.
- بچه ام تو یه همچین ساعتی باید تنها باشه؟
تیام هم این را شنید : اگه خدا بخواد سال دیگه تنها نیست !
اشک مادرش شدت پیدا کرد و آیدا با سرزنش به او زل زد .
تیام خندید : خوب منظورم این بود که شاید تا اون موقع زن بگیره ، به هر حال اونجا هم به آدم زن میدن ، نمیدن؟
پدرش هم خندید : به آدم!
تیام قهقهه زد و بعد گفت : آیدا این تخم مرغا رو تو رنگ کردی ؟ این خیلی شبیه منه!
تخم مرغ سبزی را که شکلک روی آن اخمو بود برداشت وکنار صورت خودش نگه داشت.

زنگ در را زدند ، پریا و تکین بودند، پریا با سنگینی راه می رفت ، صورت آیدا را که به استقبالش رفت ، بوسید : بارداری عین درس خوندن می مونه، دقیقا عین سال تحصیلی 9 ماهه ، آخرش از همه سختتره و بعد یه دفه خلاص میشی ! سلام مامان جون ! عیدتون مبارک!
با کلی شوق و ذوق صورتش را بوسید ، فرشته جون خندید : انشاالله بچه ات سالم به دنیا بیاد عزیزم ، خستگیش از تنت در میره!
پریا اندیشناک به قیافه ی تیام که دوباره درهم رفته بود ، نگاه کرد : هی نیوتن!
آیدا زد زیر خنده و همه به او نگاه کردند.
- ببخشید!
صورتش سرخ شده بود ، پریا دستور داد : نمی بخشیم ، باید بگی به چی می خندیدی!
آیدا خودش را جمع و جور کرد و با حالتی عذر خواهانه گفت : من و دوستام هم بین خودمون به تیام می گیم نیوتن!
پریا خندید : اون موقع که تکین هنوز دانشجوی دکترا بود و درس می داد ما بهش می گفتیم « دکتر بعد از این»
آیدا رو کرد به تیام : بدت که نیومد؟
تیام شانه هایش را بالا انداخت و تکین به جای او جواب داد : چرا بدش بیاد؟ ما یه اسمایی رو بقیه می زاشتیم که قبلش باید از بلا نسبت استفاده می شد!
آیدا خندید ، هیچوقت فکر نمی کرد استاد اندرزگو که آنقدر جدی و سختگیر بود تا این حد خونگرم و خاکی باشد!

موبایلش زنگ زد ، ارکیده بود . تا داشت با ارکیده حرف میزد متوجه تکین شد که با اخم هایی درهم با تیام حرف می زد ولی تیام مثل سنگ سخت و غیر قابل نفوذ بود.
تا شب مهمان می آمد و می رفت ، خیلی راحت با آیدا کنار آمدند، هیچکس زیاد در مورد او کنجکاوی نکرد ...

آهی کشید و خودش را روی تخت مچاله کرد ، این وضعیت تا کی ادامه پیدا می کرد؟ تا کی می توانست با خانواده ی اندرزگو زندگی کند؟ تیام هم داشت می رفت، از ظاهر اخمویش معلوم بود. ظاهرا توحید خبر های خوبی داده بود . البته احتمالا تا سال تحصیلی آینده نمی رفت ، یا شاید هم تابستان ...
اگر تیام می رفت ، شاید او برای همیشه در کنار اندرزگو ها می ماند ، دخترشان میشد و آنها هم پدر و مادرش ...
آن ها را دوست داشت و به همین خاطر نمی خواست تیام برود ، او که داغ عزیز دیده بود می دانست چقدر سخت است ، ولی عزیزان او که به خواست خود نرفته بودند ، تیام خودش داشت میرفت ... می رفت و داغ خودش را بر دل آنها می گذاشت!
آیدا نمی دانست چطور می تواند او را نگه دارد و مانعش شود ! اگر محبت و علاقه ی پدر و مادرش او را نگه نداشته بود چه چیز دیگری ...
البته تیام امیدوار بود که بعد از رفتنش پدر ومادرش را هم به آنجا بکشاند . بلند شد و از پنجره بیرون را نگاه کرد ؛ ماه درشت و دوست داشتنی در آسمان می درخشید لبخند زد : سلام دوست من! دعا کن امسال سال خوبی باشه!
     
  
مرد

 
تیام آنقدر از عسل حرف های نگران کننده زده بود که روز اول و دوم را سخت درس خواند از ترس اینکه عسل بیاید و اوضاع ناجور شود. دکتر بزرگمهر هم گفته بود که هفته ی اول بعد از تعطیلات امتحان میانترم می گیرد و تیام می گفت غیر ممکن است که با آمدن خاله و زلزله ای مثل عسل – که روز چهارم می آمدند- بشود درس خواند . آیدا سر در نمی آورد تیام چطور درس می خواند وقتی به اتاقش رفت تا سوال بپرسد ، او را دید که روی زمین دراز کشیده پاهایش را به لبه ی پنجره تکیه داده و موزیک گوش می داد. آیدا که چیزی از آهنگ نمی فهمید.
- هی ...
تیام چرخید : بله ؟ صداش اذیتت می کنه؟
- نه ، سوال دارم!
تیام جواب او را داد ، کامل و بی نقص!
- تو تمومش کردی؟
- آره یکساعت پیش!
- چقدر سریع می خونی ! آفرین!
- من حواسمو جمع می کنم میرم تو بحرش! ( خندید) شماها یه سر دارین و هزار سودا!
جزوه را بست و به آیدا داد: راستی خیلی وقته میخوام بهت بگم هروقت خواستی بیا از کامپیوتر استفاده کن!
- مرسی ، لازم ندارم!
- چرا داری ! من که همیشه خونه نیستم ، در ضمن اصراری هم ندارم تو اتاقم باشم هروقت خواستی بگو ! اینو هم امشب تموم کن که فردا خونه خراب میشیم! راستی ...
کشویش را باز کرد و بسته ی کادو پیچ شده ای را در آورد : این واسه توئه ! از کی خریدم که واسه عید بهت بدم یادم رفت!
آیدا دست هایش را عقب برد : نمی گیرم، مگه اون لباسه عیدی نبود؟
- نخیر ، اون واسه این بود که لباسه رو می خواستی ، من اینو قبلش گرفتم ، بگیر!
- ولی منم واست هیچی نگرفتم !
- آره ، همینم مونده از دختر کادو بگیرم!
آیدا برآشفت : مگه دختر چشه ؟ خوبه با یکیشون نشسته بودی گل می گفتی و گل می شنیدی!
- حرف گل و بلبل نبود ، مساله ی استاتیک بود ! بعدم نمی دونم تو چرا روی اون دختره حساسی ، دخترای کلاس خودمون هم ازم سوال می پرسند!
- تو بچه های مارو با اون مقایسه می کنی؟
- مگه اون چطوری بود؟
- خیلی دلبر بود!
- اوه نه بابا ! همچین آش دهن سوزی هم نبود ! ( وفادارانه اضافه کرد ) به نظر من که تو خیلی از اون عروسک رنگ و وارنگ خوشگلتری!
آیدا سرخ شد : آره ، چون هر جور تو بخوای می پوشم ، زود می تونی خرم کنی ، به نظر تو قشنگی تو حرف گوش کنیه!
- من که نمی فهمم تو چی میگی ( کاغذ کادو را باز کرد) آخه این ادکلن دخترونه اس ، تو نگیری چکارش کنم؟
- بدش به دوست دخترت!
- باشه ، تو تنها دختری هستی که من باهاش دوستم ، بگیر!
آیدا ادکلن را گرفت و بویید ؛ بوی خیلی خوبی داشت ، فوق العاده بود : سلیقه ی کیه؟
- دختره که تو مغازه بود پیشنهاد کرد ، من که نمی دونستم واسه دخترا چی خوبه!
آیدا شانه هایش را بالا انداخت ؛ هدیه دادن تیام هم مثل آدم نبود ، نمی فهمید منظور تیام از این هدیه ها چیست؟ او که اصلا به آیدا اهمیت نمی داد! خواست از اتاق بیرون برود ...
- ببین ، تو می تونی هر جور دوست داری لباس بپوشی ولی من حیفم میاد کسی به خاطر این چیزا به تو توجه بکنه ... تو خیلی بهتر و خانمتر از عروسکایی مثل گلچین هستی که آدم محو رنگ و لعابش بشه ! تو شخصیت داری و اینه که به نظر من قشنگتر از اون میای!
- آره ، متوجهم!
تیام لبخند کجی زد : منظورت اینه که من دارم شعار میدم؟ زیبایی به نظر من یه تله اس! و خوشبختانه من از اون آدمایی هستم که تو این تله ها نمی افتم!
- چرند نگو لطفا ! باور نمی کنم!
تیام از این بحث تفریح می کرد : همین چند دقیقه پیش بهت گفتم که من تو بحر چیزا میرم ، ظاهر زیاد برام اهمیت نداره! اگه یه نفر باطن قابل توجهی نداشته باشه ظاهرش از رنگ و رو میفته!
- با کلاس حرف می زنی!
- یادت رفته منو یه استاد فلسفه بزرگ کرده؟
- تسلیم شدم!
در راباز کرد.
- عیدیتو یادت رفت.
- انگیزه ات از کادو دادن چیه؟
- خصوصیه!

فردا صبح حتی تیام هم برای صبحانه بیدار بود.
- سحر خیز شدی!
تیام عزادارانه گفت : دارم از آخرین دقایق آرامشم استفاده می کنم!
- طفلک عسل که خیلی شیرینه!
- آره اینقدر شیرینه که دل آدمو می زنه ! شیرینی بالا میاری!
- بسه دیگه سر صبحونه! طوفان قبل از ظهر رسید ، آیدا در آشپزخانه سالاد درست می کرد که زنگ در را زدند و تیام در را باز کرد ، همزمان رو به او گفت : وضعیت قرمز ! آماده باش!
کسی دوان دوان پله ها را بالا دوید و وارد شد : خاله جون!
فرشته جون به طرفش رفت و او خودش را در آغوشش انداخت. چشم آیدا به تیام افتاد که لب هایش را جمع کرده بود که بالا نیاورد و به این صحنه نگاه می کند ، عسل از آغوش خاله اش بیرون آمد، با تیام دست داد : عیدت مبارک ای کیو سان!
نگاه تیام به طرف آیدا چرخید که با بلاتکلیفی در آشپزخانه ایستاده بود : هی قند عسل ، ما تو خونه یه مهمون داریم!
آیدا سرخ شد و به روسریش ور رفت – که با ورود آنها پوشیده بود- عسل به سمت او چرخید ، 17 ساله بود و زیبا! آیدا با ناراحتی به او نگاه کرد ، چشمان عسلیش درست همرنگ چشمان تیام بود ، اگر کسی نسبت آنها را نمی دانست فکر می کرد که عسل و تیام خواهر و برادرند! عسل با چشمان درخشانش او را برانداز کرد ، به سمت او دوید : سلام!
آیدا به نرمی خندید : سلام ، سال نوت مبارک!
- برای شما هم ، من عسلم!
تیام پشت سر او ادای عق زدن در آورد.
- اسم من آیداس!
فرشته جون به استقبال خواهرش رفت!

عسل بود و پدر ومادرش و ایلیا ! آیدا در لحظه عاشق ایلیا شد ، او هم با چشمان درشت یشمی رنگش او را برانداز کرد و بعد خودش را در آغوش باز او انداخت . آیدا خندید و گونه اش را به گونه ی نرم ایلیا چسباند . تیام دماغ ایلیا را با دو انگشت گرفت و تکان داد : هرچی اون زلزله اس ، این آقاس ! فسقلی مهمونمونو اذیت نکنی ها !

آقا رضا شوهر خاله نسترن رفت که دوش بگیرد ، و ایلیا هم همانجا روی کاناپه خوابش برد ، آیدا کنار او و در جمع بقیه نشست . از هر دری حرف می زدند و می خندیدند . برخلاف ادعاها و ناله های تیام ، او وعسل خیلی با هم جور بودند.
آن شب را به همراه بقیه برای عید دیدنی به خانه ی دایی رفت ، البته به اصرار تیام و عسل! هرچند تیام در حضور عسل زیاد به او دستور نمی داد وبیشتر خواهش می کرد!
مادر برای نهار فردا همه را دعوت کرد، از همان شب فرشته جون و خاله نسترن و آیدا مشغول شدند ، عسل و تیام بیشتر در دست و پا بودند . تیام درباره ی همه چیز کارشناسانه نظر میداد و عسل هم می خواست کمک کند که کار را خرابتر می کرد . آخر سر ، آیدا ، تیام ، عسل و ایلیا با هم به حیاط رفتند . تیام و عسل حرف می زدند و آیدا درحالیکه به آنها گوش میداد با ایلیا بازی می کرد ، ایلیا واقعا شیرین بود، و در عین تعجب آیدا خیلی زود به او اعتماد کرده و دل بسته بود . آیدا او را که چرت می زد در بغل گرفت و روی تاب نشست ، سر ایلیا روی سینه اش بود دستش را روی سر او گذاشت و موهای نرم و لطیفش را نوازش کرد ، حس عجیبی داشت ، این فقط نوزاد نبود که به مادر احتیاج داشت مادر هم به وابستگی نوزادش ، نیازمند بود. دست کوچک ایلیا را دردست گرفت ، چقدر کوچک بود خدایا ! چطور موجودی به این کوچکی می توانست زندگی کند؟
موبایلش که در جیب شلوارش بود ، زنگ خورد ، تیام که کنار او روی تاب نشسته بود دست دراز کرد و بچه را گرفت ، آیدا بلند شد و گوشی را در آورد ، ارکیده بود ، از عسل و تیام فاصله گرفت .
عسل جای او نشست : یعنی کیه این وقت شب؟
تیام با ایلیا درگیر بود : فضولی موقوف !
- فضولی نمی کنم که ، فقط برام جالبه ، شاید نامزدی ، چیزی داشته باشه!
- نداره!
جواب سریع تیام ، عسل را مشکوک کرد ؛ تیام هم ادامه داد : اون همش بیست سالشه ، اهل دوستی هم نیست!
- به نظر من که خیلی خوشگله ؛ اگه من پسر بودم فورا بهش پیشنهاد می دادم!
- این جمله رو تا حالا خیلی ازت شنیدم عسل! همون بهتر که پسر نشدی ، مردمو بدبخت می کردی! درباره ی آیدا فضولی نکن ، اون فقط چند روز مهمون ماست!
البته خودش می دانست که خیالش از بابت آیدا راحت است وگرنه تا نمی فهمید چه کسی پشت خط است ول کن نبود! عسل و آیدا برای خواب به اتاق آیدا رفتند ، مادر برای خاله نسترن و شوهرش و ایلیا اتاق توحید را آماده کرده بود . آیدا روی زمین جایی انداخت و به عسل گفت روی تخت بخوابد!
- واقعا؟
عسل ذوق زده شده بود! با ترس روی تخت تکین نشست، آیدا با تعجب او را نگاه می کرد .
- تکین نمی زاشت ما بیایم تو اتاقش ، من و تیام دزدکی می اومدیم ! حالا فکر نکن کاری می کردیما ، فقط وایمیسادم به همه چیز زل می زدم انگار که منطقه ممنوعه باشه!
روی تخت دراز کشید.
- تکین که خیلی خوبه!
- آره ولی منم خونه خراب کنم ، به قول مامانم ظلمم!

تا آیدا لباس راحت بپوشد او چند بار در جایش غلت خورد ، آخر بلند شد : ترک عادت موجب مرضه ، من همون رو زمین می خوابم!
با وجود اینکه چند ساعت بود همدیگر را شناخته بودند به خاطر فاصله ی سنی کم ، همینطور خونگرمی عسل و مهربانی آیدا مثل دو دوست صمیمی تا چند ساعت با همدیگر حرف می زدند.

ناسزایی گفت و از جایش بلند شد ، تشنه اش بود ! آرام از اتاق بیرون آمد ، همه جا تاریک بود ، رفت پایین ! چراغ آشپزخانه روشن بود . مادر و خاله اش با هم حرف می زدند و او را ندیدند .
- والله چی بگم؟ شاید نخوان!
- این چه حرفیه؟ خواستگاریه دیگه ! یا می خوان یا نه! حالا تو اول با توحید حرف بزن ، عکسشو هم براش بفرست ، من که میگم خوشش میاد!
- شاید خونواده اش راضی نباشن ما عکس دختشونو ... بزار برگردن!
- مگه چکار می خوای بکنی؟ یه عکس دسته جمعی رو براش می فرستی میگی آیدا کدومه ! دختر خوبیه فرشته جان! دلت نمی خواد توحید برگرده؟
- مگه میشه نخوام؟
- اگه توحید پسندید که من میگم می پسنده با خانواده ی آیدا مطرح کن. ولی از طرف خودت بگو شرطشون اینه که برگرده ایران! اینا هم که نمی خوان دخترشون بره خارج ؟ می خوان ؟

تیام برگشت ، یادش رفته بود تشنه است . خواب از سرش پریده بود ، به حرف های خاله اش فکر می کرد . البته که او از همه ی قضیه با خبر نبود . در واقع او از هیچ چیز خبر نداشت . مگر آیدا عروسک بود که به توحید نشان بدهند که بخواهد یا نه؟ آیدا در دست آنها امانت بود ! می توانستند از یتیمی و بی کسیش به نفع خودشان استفاده کنند؟ تیام مطمئن بود که توحید به خاطر یک دختر بر نمی گردد ولی از فکر این قضیه هم حاش گرفته میشد! که آیدا را طعمه کنند ! ایمان به آنها اعتماد کرده بود!

با این فکرها تا صبح بیدار بود و مثل برج زهر مار سر میز صبحانه نشست! اما آیدا سرحال بود و داشت با ایلیا بازی می کرد ، خندان گونه ای او را بوسید و سرش را بلند کرد و رو به مادر گفت : خیلی جالبه ، رنگ چشمای ایلیا مثل چشمای شماس! ولی پسرای خودتون هیچکدوم به شما نرفتن!
عسل با دهان پر گفت : چرا ، توحیدم چشاش سبزه!
لقمه در دهان تیام ماسید ، به یاد حرف های دیشب افتاد ، مادر حواسش به او بود : حالت خوب نیس؟
- دیشب خوب نخوابیدم!
آیدا عذر خواهانه گفت : نور چراغ ما اذیتت می کرد ؟
باید ناراحتیش را سر کسی خالی می کرد : آره!
- ببخشید ، من و عسل بیدار بودیم و حرف می زدیم!
- برای حرف زدن که چراغ نمی خواستین!
آیدا شرمنده سرش را پایین انداخت .
- تیام ، بسه! حالا یه شبم نخوابیدی ، نمردی که!
- آره ( از جایش بلند شد ) من میرم بیرون!
- واسه ظهر دیر نکنی ها!
به دیدن دوقلوها رفت ، در کنار آنها همه چیز را فراموش می کرد!

مثل مهمان ها ، موقع نهار بود که به خانه رسید ، عسل و بهزاد خانه را روی سرشان گذاشته بودند. بهزاد می خواست او را هم در شیطنت خودشان شریک کند اما تیام سری تکان داد ، تک تک با همه سلام و احوالپرسی کرد ، بعد رفت و کنار تکین نشست ! پریا از آیدا که بغل دستش نشسته بود ، پرسید : نیوتن چشه؟
آیدا که با دیدن اخم های او نگران شده بود ، گفت : خودش میگه چراغ اتاق ما که روشن بوده ، دیشب نتونسته بخوابه ولی بعید می دونم راست بگه چون من خیلی شبا چراغ اتاقمو روشن میزارم ! دیشب خوب بود ، صبح که دیدمش انگار دعوا داشت! هیچوقت اینطور ندیده بودمش!
بلند شد و برای کمک به آشپزخانه رفت . پریا به طرف شوهر و برادر شوهرش چرخید : گل پسر! اوضاع خوبه؟
تیام جوابی نداد و تکین ابروهایش را بالا برد!

تیام برای کمک – البته تظاهر به کمک – به طرف آیدا رفت ، لباسی را که به سلیقه ی تیام خریده بود به تن داشت .
- چطوری؟
آیدا از این سوال متعجب بود ولی جواب داد : خوبم!
- ببین بابت حرفایی که صبح زدم شرمنده ام!
آیدا لبخند زد ، واقعا که تیام با محبت و دل نازک بود .
- خواهش میکنم، این چه حرفیه؟
تیام با اخم های درهم تربچه ای از ظرف سبزی برداشت و به دهان گذاشت : جفنگ می گفتم اول صبحی( صورتش درهم رفت) چه تند بود! آیدا از حضور آن همه غریبه کلافه شده بود ، به هر طرف که می چرخید با قیافه ای غریبه روبه رو میشد ، سرش را انداخته بود پایین و غذایش را می خورد ، سعی می کرد کاری به کار اطرافیانش نداشته باشد. صدای عسل را می شنید که برنامه می ریخت بعد از ظهر بروند بیرون ، خوش به حالش چقدر شاد بود : تو هم میای آیدا؟
سرش را بلند کرد : کجا؟
- خرید!
آیدا فکر کرد ، بد هم نبود ، از خانه ماندن بهتر بود ، خواست جواب بدهد که چشمش به تیام افتاد ، با ابروهایش علامت داد و آیدا در برابر تعجب او قبول کرد : نه، نمی تونم!
- آخه چرا؟
سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول غذایش کرد : یه کارایی دارم واسه دانشگاه ... جزوه ی یکی از دوستامو گرفتم، می خوادش!
عسل راضی شد ولی آیدا نمی دانست چرا تیام خواسته بود که نرود و چرا خودش سریع قبول کرده بود!

چند ساعت بعد در حالیکه عسل برایش حرف می زد شروع به مرتب کردن جزوه هایش کرد درحالیکه واقعا کاری نمی کرد خودش را به عسل مشغول نشان میداد . عسل که به خواب رفت ، آهی کشید و دست زیر سرش گذاشت و دراز کشید . یادش آمد که ظرف ها همه کثیف تلمبار شده اند ، بلند شد و از اتاق بیرون رفت . تیام در راهرو بود : عسل خوابید؟
- آره چطور؟
نگاهی به در بسته ی اتاق کرد : هیچی ، ببین عصری که بچه ها می خوان برن خرید ، من و تو به بهونه اینکه جزوه اتو بدی دوستت میریم بیرون ، خوب؟
- کجا؟
- سینما!
- خوب با بقیه بریم، یه روز دیگه!
- من میخوام چند ساعت از شر عسل خلاص بشم ، اینا هم که حالا حالاها هستن!
- حالا چرا سانس عصر؟
- آخه شب بریم که اینا می فهمن ما با هم بیرون بودیم!
رفتند سینما وبرای اولین بار تیام فیلم را کامل نگاه کرد وچرت نزد . از فیلم خوشش آمده بود ، آیدا هم همینطور ...
تا به خانه برسند ، درباره ی فیلم حرف زدند . آیدا تعجب می کرد ، تیام می توانست با یک نفر دیگر یا حتی تنها برود و فیلم موردعلاقه اش را ببیند ، حتی پیشنهاد نکرد که شام بخورند یا گشتی در خیابان بزنند . واقعا می خواست تا بقیه ی خانواده در مورد غیبت مشترک انها مشکوک نشده اند ، برگردند ، هر دو در فکر بودند که به خانه رسیدند. تا تیام ماشین را بیاورد داخل ، آیدا رفت تو ، همه ی چراغ ها خاموش بود ، برق که نرفته بود، خانه ی همسایه روشن بود! تیام هم از ماشین پیاده شد.
- به نظرت رفتن بیرون؟
تیام شانه هایش را بالا انداخت : بریم تو!
مثل همیشه ایستاد تا آیدا اول برود ، همینکه آیدا در را باز کرد همه ی چراغ ها روشن شد و یک نفر جیغ کشید تولدت مبارک!
هوش از سر آیدا پرید ، واقعا هم فردا روز تولدش بود ، ازکجا می دانستند؟
البته نتوانست زیاد فکر کند ، دورش را گرفتند و تبریک گفتند.
واقعا شب خوبی بود و خوش گذشت . تکین و پریا یک زنجیر و آویزش را به او هدیه دادند ، مادر و پدر یک لباس مجلسی ، خاله نسترن یک کفش و عسل هم یک روسری کادو داد.
آیدا خجالت زده شد : من انتظارشو نداشتم . راضی به زحمت هیچکس نبودم!
ولی بقیه اهمیتی به این حرف نمی دادند حتی خاله نسترن و خانواده اش هم با اینکه از اصل قضیه بی خبر بودند او را دوست داشتند و با او احساس صمیمیت می کردند.

عسل کنارش نشست : حالا چند ساله شدی؟
- 20! دیگه باید به حالم گریست!
- ای بابا ! این حرف 100 سال پیش بود!
آیدا تصنعی گریه کرد : واسه تو که 17 سالته گفتنش آسونه!
تیام کنار عسل نشست: گفتن چی آسونه؟
- آیدا میگه 20 سالش شده و باید به حالش گریست؟
- پس من چند ماه عقب موندم از گریه زاری!
- دیوونه ، به حال دخترا ، نه پسرا !
- چه فرقی داره؟
- میگن دیگه پیر شده و شوهر نکرده!
تیام سوت کشید : چه زود وقت شوهر کردنتون میرسه ، آیدا تو دیگه باید گل طلایی رو بزنی!
آیدا سرخ شد!

مادر به آنها نزدیک شد ، آیدا با قدردانی روکرد به او : واقعا دست شما درد نکنه ، حسابی خجالتم دادین!
مادر شانه ی او را فشرد : این چه حرفیه عزیزم؟ تو هم مثل دختر منی! بالاخره بعد از مدت ها ما هم تو این خونه یه تولد گرفتیم!
- انشاالله تولد نوه اتون!
چشم های مادر برق زد : انشاالله ، راستی آیدا جان این لباسو فرداشب بپوش لطفا!
تیام قبل از او پرسید : فردا شب چه خبره؟
- عروسی سیناس دیگه!
تیام اخم کرد: مگه قرار شد بریم؟
- عمه ات زنگ زد و کلی اصرار کرد ، می دونی که می تونه باباتو راضی کنه ، دیگه از دلش در اورد و ما هم قرار شد بریم! عسلی خاله ! تو که لباس داری؟

تا آنها حرف می زدند ، آیدا با سوال به تیام نگاه کرد و او جواب داد : سینا پسر عمه امه!
عسل به طرف آنها برگشت : لباست خیلی محشره ، کفشه هم که مامان بهت کادو داد باهاش سته!

تیام به او پیام داده بود که وقتی عسل خوابید به اتاقش برود ، او هم رفت . در نزد ، یکراست رفت تو ! تیام دستپاچه بلند شد .
آیدا خندید : ببخشید ، گفتم کسی میاد می بینه!
- آره ، بشین!
آیدا روی تخت او نشست : روز تولدمو از کجا فهمیدین؟
- یادته که رفتم خونه اتون وسایلتو بیارم؟ خوب ، تو شناسنامه ات فضولی کردم!
تیام به طرف کمدش رفت ، بسته ای را در آورد و به طرف او دراز کرد .
- این چی هست؟
- کادوی تولد!
- تو چقدر کادو میدی؟
تیام بی قرار بود : این واسه تولده ، فرق میکنه!
آیدا شانه اش را بالا انداخت ، لج کردن با تیام زیاد هم عاقبت نداشت ، گرفت : مرسی!
- قابل نداره!
آیدا خندید : آره ، مثل قبلیها ! همینکه به یادم بودین ... خوب ، کلی برام ارزش داشت!
- به قول مامان ، تو ... از خودمونی!
- اوه ، مرسی!
حرف دیگری برای گفتن نداشتند ؟
آیدا بلند شد : بازم ، ممنون!
تیام این پا و آن پا کرد : ببین ، خانواده ی پدری من یه جورین ، گفتم که زیاد جا نخوری!
- چه جورین ؟
- خودت می بینی!
آیدا با اتاقش رفت ، چقدر تیام به نظر بقیه اهمیت می داد ، حتی کادویش را هم با بقیه نداده بود . بازش کرد ، ذوق زده شد ، یک دستبند چفتی ساده که اسم" آیدا " را رویش داشت. بر خلاف معمول عسل زودتر از او از خواب بیدار شده و بالای سرش نشسته بود ، آیدا چشم هایش را مالید : چی شده ؟
عسل به وضوح دلواپس بود : نگران عروسی امشبم!
- اوه حالا تا امشب!
- آخه تو که نمی شناسیشون !
آیدا نشست و خمیازه کشید : آدمن دیگه ، نه؟
عسل هم کنار او روی تخت نشست : خانواده ی پدری عمو تورج خیلی پولدارن!
آیدا به یاد ارکیده افتاد : خوب؟
- خوب ، یه جورین!
این را دیشب از تیام هم شنیده بود ، کنجکاو شد : یعنی چی؟
- از اینا که هیچکسو داخل آدم حساب نمی کنن ، فکر می کنن تافته ی جدا بافته هستن ، عمو تورجم که با اونا فرق داره ، رفته فلسفه خونده ، زنشو خودش پیدا کرده ، خلاصه افکارش با اونا جور نیست ! زیاد با هم راه نمیان !
آیدا به یاد آورد که روزهای اول از وضع مالی خانواده ی اندرزگو با توجه به اینکه پدر فقط در دانشگاه تدریس می کرد ، تعجب کرده بود. عسل با انگشت موهایش را شانه زد : مثلا خدا می دونه چه عروسی می خوان واسه پسرشون بگیرن . یادمه واسه عروسی تکین عمه هه چقدر به عمو تورج غر زده بود که باید واسه پسر دکترت اینجوری عروسی بگیری ؟ عمو تورج هم که زیاد با این چیزا موافق نیست ، سر عروسی تکین عمو تورج و خواهرش با هم اختلاف پیدا کردند ، آخه عمه هانیه یه ویلا به تکین کادو داد!
چی ؟؟؟؟؟؟
     
  ویرایش شده توسط: amirrf   
مرد

 
عمو تورج نزاشت قبول کنه ، به عمه اشون برخورد . البته منظورش فخر فروشی نبود ، به قول تیام اصول اونا با اصول ما فرق داره!
آیدا بلند شد و لباسی را که دیشب کادو گرفته بود نگاه کرد ، خیلی شیک و مجلسی بود ، فیروزه ای با سنگدوزی فوق العاده!

خانواده ی نسترن آن روز مهمان یکی از دوستان آقا رضا بودند ولی مادر به خاطر آیدا ، اصرار کرد کرد تا عسل با آنها به عروسی برود . بعد از ظهر پریا که می خواست به آرایشگاه برود ، آمد که آن دو را هم ببرد ، عسل در حمام بود و تیام ابایی از نشان دادن مخالفتش نداشت : نه ، آیدا نمیره!
آیدا از صراحت تیام سرخ شد ، آخر به او چه ربطی داشت؟
- آخه چرا؟
- مادر من ، دلیل نمیشه هرجور اونا بخوان ما بگردیم ، آیدا همینطوری ساده بهتره!
ولی مادر هم اجازه نداد تیام برنده شود : آیدا تو مخالفتی با آرایشگاه داری؟
آیدا شانه هایش را بالا انداخت ؛ او فقط با مالکیت تیام مخالف بود.
- ببین عزیزم ، منم نمیگم باید طبق نظر اونا بگردیم ولی قرار هم نیست اونجا جار بزنیم با اونا مخالفیم! ما مثل یه عروسی معمولی آماده میشیم!
ولی تیام انگار می خواست مچ بگیرد : واسه عروسی خواهر دوستش نرفت آرایشگاه!
- چون اون موقع خانوادگی نبود ( مادر عذرخواهانه به آیدا نگاه کرد ) البته اگر خودش می خواست من حرفی نداشتم ولی خودش نگفت منم اونا رو نمی شناختم ترجیح دادم ساده بره! الانم قرار نیست ببریم یه چیز دیگه ازش درست بکنیم که ...
تیام با خشونت پشتش را به آنها کرد : من که حریف شماها نمیشم!
با عصبانیت به آیدا نگاه کرد و رفت.


پریا اجازه نداد آیدا و عسل را از آن حالت ساده ی دخترانه در آورند ، آیدا از دیدن خودش در آینه خجالت می کشید انگار خودش نبود با آن موهای زیبایی که پشت سرش جمع شده بود و روی کمرش حلقه حلقه تاب می خورد . عسل با شیفتگی یک طره از موهای او را بلند کرد : این موها باید مال من باشه ، به اسم من بیشتر می خوره!
آیدا فقط خندید .
لباسشان را هم همانجا عوض کرده بودند چون قرار بود یکراست به عروسی بروند . تکین به دنبال آنها آمد و آیدا به شدت از روبه رو شدن با او خجالت می کشید و باعث خنده ی پریا میشد!
تکین با دیدن آنها سوتی زد و کلی از همسرش تعریف کرد ، با این حال در آخر گفت : ولی همون مامان کوچولوی خودم بهتره!
- راستی ، مامان اینا رفتن؟
- آره ، اونم با چه اوضاعی!
هرسه کنجکاو شدند و تکین با خنده توضیح داد که تیام راضی نمی شده کت و شلوار بپوشد و می خواسته با لباس اسپرت بیاید.
- مرغ این بشر یه پا داره ! گیر داده بود که اونجوری خودم نیستم! یکی دیگه میشم!
- آخرش چی ؟
- هیچی دیگه ، با خواهش و تمنا و زور و التماس و تهدید و کتک راضی شد عمه پسند بیاد ( خندید) هر چند الانم شده یه برج زهر مار خوش تیپ ! خان می بخشه ، خان قلی نمی بخشه ، بابا راضیه این ساز مخالف می زنه!

آیدا با اینکه شناختی از آنها نداشت قلبش می تپید ، آخر به تو چه دختر ؟ تو فقط مهمانی!
تکین به طرف یک باغ بزرگ رفت و ماشین را همان بیرون نگه داشت ، آیدا از عظمت و زیبایی باغ سرش گیج رفت . عسل هم کمکی به اوضاع نمی کرد : خونه ی خواهر عمو تورجه!
آندو هم پشت سر تکین و پریا رفتند تو! مجلس زنانه داخل بود ، تکین با خنده آنها را به خدا سپرد و تنهایشان گذاشت . پریا دست عسل را گرفت : بریم مامانو پیدا کنیم!
آیدا او را پیدا کرده بود ، کنار خانم دیگری نشسته و غرق صحبت بود ، به طرف آ«ها رفتند ، مادر پریا را به آن خانم معرفی کرد . پریا کنار آنها نشست و ةآیدا و عسل هم جایی در همان نزدیکی نشستند . عسل اطلاعات داد : این خانمه سمیرا خانمه ، دختر عمه ی تیام! واسه عروسی تکین نبودند آخه انگلیس زندگی می کنند.
آیدا دوباره هم او را نگاه کرد ، خوشرو ، مودب و در عین حال شیک بود.
- بهتر نبود پیش فرشته جون می موندیم؟
- جاکه نبود ، در ضمن باید سنگین و رنگین می نشستیم ، اینجوری بهتر ملت رو می بینیم!
یکساعتی به قول عسل ملت را نگاه می کردند واقعا که به قول عسل و تیام یک جوری بودند ، لباس ها گرانقیمت و شیک بود ، رفتارشان خاص بود ، پر از اشرافیت و خودخواهی ! آیدا به چند دختر همسن و سال خودش نگاه می کرد ، اصلا شبیه به او و دوستانش نبودند ، چشمش به دختری افتاد : آه!
- چی شده ؟
- اون کیه عسل؟
عسل صورتش را چرخاند و بلافاصله اخم هایش درهم رفت : آلما!
آیدا در حالیکه چشم از او بر نمی داشت پرسید : کیه؟
- دختر سمیرا خانم ، نوه عمه ی تیام!
قیافه اش به غیر از بقیه بود ، زیبا بود ، در واقع زیبا برای او کم بود. درخشان بود . با آن موهای خرمایی که مثل آبشاری روی کمرش ریخته بود . لباسی به رنگ صورتی پوشیده بود و به نظر آیدا به همه بی اعتنا بود ، صورتش حالت خسته و کسلی داشت . با این حال آیدا نمی توانست از او چشم بردارد. دختر دیگری به او نزدیک شد ، از جا بلندش کرد و با هم رقصیدند .
عسل توضیح داد : اون خواهر بزرگترشه ، آلاله!
انگار آیدا به جز آندو کس دیگری را نمی دید ، هردو زیبا بودند ولی آلاله به نسبت درخشش آلما ، لطافت بیشتری داشت . نرم می رقصید ومی خندید ولی آلما انگار فقط برای جدا کردنش از بقیه می خواست خودش را به رخ بکشد.
آیدا از عسل پرسید : اونا ایران نیستن ، نه؟
عسل با نفرت توضیح داد : نه ، ایران به دنیا اومدن ولی آلما که 8 سالش بود از ایران رفتن ، دو سه سالی یه بار میان ایران ، من از آلاله بدم نمیاد ولی آلما ... اون فارسی می فهمه ولی یک کلمه حرف نمی زنه وانمود می کنه نمی فهمه تو چی می گی! اینطور که شنیدم دختر باهوشی هم هست خلاصه همه چی تمومه فقط اخلاق نداره!
آیدا با اغماض می توانست او را بابت کم محلی اش به بقیه ببخشد ! اگر کسی اینهمه زیبا و فریبنده باشد ... آه کشید.

برای شام باید به حیاط می رفتند و مجلس مختلط میشد . عسل اهمیتی نمی داد ولی آیدا خدا را شکر می کرد که آستین لباسش تقریبا بلند است ، فقط یقه اش کمی باز بود که با پوشیدن شالش جبران شد . عسل با حرفش او را غمگین کرد : جایی که آلما هست کسی منو نمی بینه پس مهم نیست که لباسم آستین نداره!
ولی همان عسل با سرزندگی و حرف هایش درباره ی مهمانها کاری کرد که آلما را فراموش کند و شام بیشتر به او بچسبد ، با خنده داشتند از بشقاب همدیگر غذا می خوردند که آیدا چیزی دید که باعث شد غذا به گلویش بپرد و اشک به چشمش بیاید . کمی جلوتر، آلما وآلاله به همراه تیام ایستاده بودند وشام می خوردند.
پریا هم متوجه شد و لبخند زد : تکین ، برادرت چه خوش سلیقه اس!
تکین سرسری نگاه کرد : برادر من اهل این حرفا نیس ، اونا فامیلن به هر حال!
عسل اخم کرد : خوب منم فامیلشم ، تازه نزدیکتر!
تکین خندید و انگشت روی دماغ او گذاشت : تا حالا که پیش شما بوده ، بزار یه شبم واسه فامیل پدرش باشه ، شامتو بخور شیرین عسل!

ولی آیدا دیگر نمی توانست شام بخورد با این حال همان جا ماند. جای ارکیده و شادی خالی تا نیوتن را حالا ببیند ، مثل اینکه واقعا دست بالای دست بسیار بود ، حالا گلچین اگر می توانست با آلما رقابت بکند. به یاد حرف تیام افتاد ، شبی که به او عیدی داده بود ، پس باطن آلما بهتر از ظاهرش بود که توجه او را جلب کرده بود.
انگار به اندازه ی کافی همه چیز سخت نبود که به طرف میز آنها هم آمدند ، آلاله پریا را بغل گرفت و به فارسی تبریک گفت ، فارسی خوب حرف می زد ، با بقیه هم با محبت حرف زد ولی آلما به زور یک سلام گفت و ساکت شد ، آیدا حضور پر رنگ تیام را با تمام وجود حس می کرد که کت و شلوار سرمه ای تیره با کراوات یاسی پوشیده بود ، فوق العاده شده بود ، می درخشید ، درست مثل دختر عمه اش که به انگلیسی چیزی گفت و تیام و تکین خندیدند ، تکین تعارف کرد که بنشینند ولی از قیافه ی سرد آلما همه چیز مشخص بود ، دو خواهر رفتند ولی تیام ماند و روی صندلی ولو شد. دکمه های کتش را باز کرد و به آیدا نگاه کرد : خوش می گذره؟
چشمش به شال آیدا بود که از سرش به روی شانه هایش افتاده بود ، آیدا تقلایی نکرد که آن را بپوشد ، نفسی کشید و چنگالش را برداشت : بد نیست!
عسل به طعنه گفت : ولی به تو بیشتر خوش می گذره!
چشم های تیام با خشونت به طرف او چرخید : منظورت چیه ؟
قبل از اینکه عسل جواب بدهد ، تکین گفت : بابا بالاخره اومد بیرون ، اونم عمه اس ، پریا تو سخته واسه ات ...
پریا بلند شد : نه ، میام!
تکین به همسرش کمک کرد و باهم رفتند.
تیام چشم هایش را از عسل برنداشته بود : گفتم منظورت چیه ؟
عسل تابی به چشم هایش داد وبا بی قراری گفت : هرکسی امتیاز اینو نداشت که با پرنسس آلما حرف بزنه!
- مزخرف نگو ، اون فامیل منه!
- آره تو یه جمع غریبه آدم خوشحال میشه یه فامیل پیدا کنه!
- تو چته ؟ اگه از آلما خوشت نمیاد به من چه ربطی داره؟ چرا اعصاب منو به هم میریزی؟
بلند شد ، قلب آیدا تیر کشید ؛ حتما می خواست پیش دختر عمه هایش برگردد. آره برو! به هر حال تو هم مثل بقیه ای! واقعا هم نمی تونی جلوی خودت رو بگیری ، کی می تونه؟ آلما نفس آدمو بند میاره! تا آیدا غرق در این فکرها بود تیام با بشقاب غذایش برگشت و کنار او روی صندلی نشست ، شاید به این بهانه که روبه روی عسل نباشد ، هرسه ساکت بودند ، فقط عسل با انگشت هایش روی میز ضرب گرفته بود .
- نکن عسل!
عسل از جا پرید : میرم نوشابه بیارم!
تیام به آیدا نگاه کرد : چرا نمی خوری ؟
آیدا با بی میلی به بشقابش نگاه کرد : سیر شدم!
تیام زیر چشمی او را برانداز کرد : مامان هم خوش سلیقه اس ها !
چشمش روی دستبند آیدا – که خودش کادو داده بود- قفل شد . لبخند به لبش آمد ، در حالیکه به نظر آیدا آن دستبند مثل آهن گداخته اذیتش می کرد .
- نظرت درباره ی فامیل من چیه ؟
- دختر عمه های خوشگلی داری!
نفس تیام بند آمد : همه ی فامیل من که اونا نیستن!
- ولی تا وقتی اونا هستن آدم بقیه رو نمی بینه!
آیدا منظورش به همه بود ولی تیام به خودش گرفت. در همین لحظه عسل برگشت ، فقط دو نوشابه همراهش بود یکی را جلوی آیدا گذاشت و دیگری را محکم در دست گرفت . تیام با نفرت لبهایش را جمع کرد ، بلند شد و رفت سر میز کناری نشست . همه پسر بودند که با سر وصدا از او استقبال کردند . عسل با بی میلی گفت : اونی که تیام نشست پیشش پسر عموشه ، کیارش!

آیدا دیگر علاقه ای به شنیدن نداشت ، حتی خودش هم نمی دانست دردش چیست؟
نوشابه را برداشت ودردست گرفت ؛ از حرارت دستانش می کاست ، لیوانی برداشت و نوشابه ریخت ، آرامتر شده بود : نباید با پسر خاله ات اینطوری می کردی!
عسل پشیمان به نظر می رسید: آره می دونم ، یه لحظه ازش حرصم گرفت. طفلک کاری نکرده بود.
آره ،به نظر تو ! به نظر آیدا که جنایت کرده بود . این که دیگر حل تمرین استاتیک نبود. شالش را برداشت و روی سرش انداخت : تو سردت نیس عسل؟
- نه ( با آیدا نگاه کرد که می لرزید) می خوای بریم تو؟
- نه ، همینجا خوبه ولی میرم مانتومو بیارم!
عسل بلند شد : نه من می خوام یه زنگی به مامان بزنم مانتوی تو رو هم میارم!

چه مرگش بود ؟ چند دقیقه پیش که داشت از حرارت می سوخت . کمی برایش سخت بود پشت آن میز تک و تنها بنشیند ، به اطرافش نگاه کرد ، فرشته جون را دید ولی او متوجه آیدا نشد. دور و برش شلوغ بود ، هنوز کنار مادر آلما و آلاله بود ، سرش را چرخاند ، دزدکی به میز کناری نگاه کرد ، تیام رفته بود . سعی کرد او را در بین جمعیت پیدا کند ولی نتوانست ، بغض گلویش را گرفت ، آره ، ولش نکن ، دلشو بدست بیار واسه فردا که می خوای بری اونور یکی رو پیدا کن ، همیشه می دونستم تو باهوشی ، باهوش و زرنگ ! معلومه که اینجا خودتو اسیر کسی نمی کنی ، به دردسر میفتی ولی حالا ... آلما بهتر از همه اس ، همه چی تمومه و تازه انگلیس هم زندگی می کنه ، فامیلت هم هست ، دیگه چی می خوای؟
صدایی او را از جا پراند ، تیام با یک لیوان چای روی صندلی عسل نشست ، به او که می لرزید نگاه کرد : سردته؟
- مشخص بود!
- چاییمو با نوشابه ات عوض میکنم!
مسخره بود ، یک میز پر از نوشابه آنجا بود ولی چای یک غنیمت به حساب می آمد .
- اینجا پر از نوشابه اس !
- آره ، پس بگو به چی فکر می کردی؟
لیوان چای را به او داد ، آیدا با حق شناسی گرفت و جرعه ای نوشید : نمیگم!
- لیوانو بده!
- دهن زدم!
- برام مهم نیست ، اصلا می ریزمش دور ، بده!
دستش را دراز کرد و آیدا به سرعت گفت : دختر عمه هات!
تیام حرفی نزد و آیدا حواسپرتانه ادامه داد: داشتم فکر می کردم اونا انگلیس چکار می کنن؟
- آلما مدرسه میره ، همسن عسله ولی آلاله دانشجوئه ، همون دانشگاهی که توحید میره!
آیدا با حیرت به اونگاه کرد : پس می بیندش؟
تیام به او خیره شد : پس فکر می کردی درباره ی چی باهاشون حرف می زدم ؟ توحید اونجا خونه اشون هم میره!
- پس همینه که فرشته جون ، سمیرا خانمو ول نمی کنه ، داره از توحید براش میگه!
- دختر عمه امو می شناسی؟ کار ، کار فضول محله اس ، آره؟
با سر به عسل اشاره کرد که به آنها نزدیک میشد . عسل مانتو را به طرف او دراز کرد و نشست. آیدا تشکر کرد ولی دیگر سردش نبود ! پسری با سینی پر از بستنی به طرف آنها آمد و رو به آیدا نشست.
تیام معرفی کرد : پسر عموم کیارش ، این خانم از دوستای ماست کیارش ، آیدا خانم! عسلو هم که می شناسی!
کیارش به آنها بستنی تعارف کرد ، تیام و عسل برداشتند ولی آیدا به لیوان چایش اشاره کرد.
کیارش رو کرد به عسل : عسل خانم چکار می کنید که تیام اصلا طرف ما نمیاد؟ انگار نه انگار که عمه و عمو داره؟
عسل خندید : اختیار دارین ! تیام که امشب حسابی دور و بر فامیل پدرش بوده !
کیارش چشمک زد : آره ، ولی نه هر فامیلی ! ناقلا چطور این دخترو به حرف آوردی؟ دریغ از یک کلمه که با ما حرف بزنه با تو گل می گفت و می خندید.
رنگ از روی آیدا پرید ؛ آره ، حالا حاشا کن ! هی بگو درباره ی توحید حرف میزدی! توحید خنده داره؟
تیام با بی صبری جابه جا شد : من غلط بکنم با کسی گل بگم و بشنوم ، اصلا گردن من از مو باریکتر ، اگه من دیگه با دخترا حرف زدم!
پا شد.
- کجا؟
- گفتم که!
به آیدا و عسل اشاره کرد.
یکی تیام را صدا زد ، هر چهار نفر چرخیدند و آلما را دیدند که با لبخندی جذاب آنجا ایستاده بود. تیام دستی به سرش کشید و جوابش را داد ، بعد رو کرد به بچه ها : بعد می بینمتون!
و با عجله به همراه آلما رفت ، آیدا برای چند ثانیه نفس کشیدن را فراموش کرد.
کیارش هم بلند شد : خوشحال شدم خانما ، بهتره برین داخل ، هوا سرده!
به نظر آیدا ، کیارش خیلی نجیبتر از تیام بود ، چون تیام آندو را با یک پسر غریبه تنها گذاشت ولی پسر غریبه به اندازه ی کافی شعور داشت که از آنجا برود.
عسل هم با خشم بلند شد : بازم معرفت این ، تیام که مارو به یه جادوگر فروخت.
آیدا لبخند تلخی زد ؛ جادوگر؟ چه لقبی برای آلما ! حتی نمی توانست جلوی عسل ناراحتیش را نشان دهد ؛ حتی نمی توانست دردش را به خودش بگوید . انگار اگر با کلمات به آن جان می بخشید ، همه می فهمیدند.
آیدا و عسل نیم ساعتی در باغ قدم زدند و درباره ی همه چیز اظهار نظر کردند وقتی به سالن برگشتند گونه های هردو از آنهمه نور و هیجان می درخشید . آیدا سعی کرد به تیام و آلما و آلاله که گوشه ی سالن نشسته بودند و حرف می زدند توجه نکند. به طرف پریا رفت : چه خبر؟
پریا چشمک زد : خبر این که آقا تیام به جاهای خوش آب و هوا سفر کردند.
نمیشد از چیز دیگری حرف زد؟ هر چیزی به جز تیام و آن جادوگر؟
کنار پریا نشست : خوش به حال تیام!
پریا با دقت او را نگاه کرد ولی چیزی نگفت.

تکین و پریا به خاطر پریا می خواستند زودتر به خانه برگردند ، عسل هم قرار شد به همراه آنها به خانه ی دوست پدرش برود ، آیدا نمی توانست بدون عسل انجا را تحمل کند : فرشته جون! میشه منم برم خونه؟
مادر نمی دانست چکار باید بکند : نمی خوام تو خونه تنها بمونی ، ما معلوم نیس کی برمی گردیم! نمی تونم حالا به هانیه بگم می خوایم بریم!
عسل پیشنهاد داد : خاله ! آیدا می تونه با من بیاد.
ولی آیدا واقعا می خواست تنها بماند : نه من میرم خونه فرشته جون ، از تنهایی نمی ترسم ، تا شما بیاین خوابم برده!
آیدا عجله داشت قبل از آنکه تیام بیاید و درباره ی رفتن او چون و چرا بکند ، برود . ولی تیام اصلا نیامد ، وقتش را نداشت.

تا به خانه رسید ، یکراست به اتاقش رفت ، با ناراحتی لباس هایش را عوض کرد و موهایش را هم شانه کشید. پنجره را باز کرد و روی تخت نشست ؛ خیلی خنده دار بود ، حتی نمی دانست به چه فکر کند ، از چه عصبانی باشد و چه تصمیمی بگیرد. فقط اشک می ریخت ؛ برای تنهایی و وابستگی اش که انگار تمامی نداشت . فکر می کرد بعد از ایمان دیگر به زندگی هیچکس اهمیت نخواهد داد ولی حالا ...
تیام برود به درک ، فقط دلش نمی خواست در حضور او تیام به دختر دیگری توجه کند ، چرایش را خودش هم نمی دانست.
اشکش را با پشت دست پاک کرد و بلند شد ، دیوان حافظش را برداشت ، فاتحه ای فرستاد و صفحه ای را باز کرد، با دیدن فال لبش را گزید : حالا این یعنی چی ؟ چه ربطی داره به من؟

یا رب این شمع دلفروز ز کاشانه ی کیست؟
جان ما سوخت ، بپرسید که جانانه ای کیست؟
حالیا خانه بر انداز دل و دین منست
تا در آغوش که می خسبد و همخانه ی کیست؟
باده ی لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پیمان ده پیمانه ی کیست؟
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
باز پرسید خدا را که به پروانه ی کیست؟
میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه ی کیست
یا رب آن شاه وش ماهرخ زهره جبین
در یکتای که و گوهر یکدانه ی کیست؟
گفتم آه از دل دیوانه ی حافظ بی تو
زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه ی کیست؟

گوشیش زنگ زد ، عسل بود . قرار بود با آن دوستشان فردا بروند کردان ، می خواست او را هم دعوت کند. آیدا خجالت می کشید ولی عسل گفت آنها بچه ندارند و یک زوج خیلی دوست داشتی هستند و آیدا قبول کرد.
تنها خوبی نبودن عسل این بود که می توانست یک دل سیر گریه کند و مجبور نباشد برای کسی توضیح بدهد . چه روز تولدی بود !!!

صبح زود ، مادر او را ازخواب بیدار کرد : اومدن دنبالت!
از جا پرید : عیبی نداره برم فرشته جون؟
مادر لبخند زد : نه ، چه عیبی داره؟ تو و عسل خیلی با هم خوبین ، بر خلاف تبلیغات منفی تیام!
تیام ! دوباره دیشب را به یاد آورد ، تا او را ندیده ، باید می رفت. سریع آماده شد و جیم زد.

با عسل خیلی خوش می گذشت ، آندو تمام باغ آقای وارسته را بالا وپایین کردند ، میوه خوردند و حرف زدند. حدود 11 ظهر بود که تیام زنگ زد ، ترجیح می داد جواب ندهد ولی نمی خواست عسل مشکوک بشود ، بلند شد و جواب داد : بله؟
- سلام!
نفس عمیقی کشید : سلام ، خوبی؟
- ممنون کی برمی گردین؟
- نمی دونم ، هر وقت بقیه خواستند .
- از خواب بیدار شدم ، دیدم نیستی!
- عسل دیشب بم گفت باهاشون برم!
- با عسل خوب جور شدی!
- آره ، فامیل های خیلی خوبی داری!
حرفش دو پهلو بود ؛ فامیل های خیلی خوب ، دختر عمه های خیلی خوب!
- خوبی از خودته! مواظب خودت باش!

آیدا قطع کرد ؛ آره مواظبم ، می ترسی اگه اتفاقی برام بیفته تا آخر عمر عذاب وجدان بگیری؟ نترس! تو وظیفه اتو تمام وکمال انجام میدی ، خیالت راحت!
عسل او را صدا زد و هردو تا زانو در آب رودخانه رفتند. موقع نهار ، مادر تلفن کرد و حالشان را پرسید ، اما تیام دوباره ساعت 6 زنگ زد : هنوز اونجایین؟
صدایش بی قرار بود.
- آره!
- کی می خواین برگردین؟
- احتمالا شب هم بریم خونه ی آقای وارسته ! شاید شب موندم.
-خوش بگذره!
بدون خداحافظی تلفن را قطع کرد . ناراحت شده بود؟ عجله داشت و بی طاقت بود. یعنی خواسته بود که آیدا زودتر به خانه برگردد؟


با وجود اصرار آقا و خانم وارسته ، به خاطر خستگی بیش از حد عسل و آیدا به خانه ی خودشان برگشتند ، آیدا هیجانزده بود و می خواست عکس العمل تیام را بببیند ولی ...
فقط پدر و مادر در خانه بودند ، آیدا صدای خاله نسترن را شنید : تیام کجاست؟
- با بچه های سمیرا رفته بیرون ، برده اشون یه جاهایی رو بهشون نشون بده!
عسل با خواب آلودگی گفت :عمو تورج تو فامیل شما به جز تیام کسی انگلیسی بلد نیست؟ بعید به نظر میرسه!
پدر خندید و حرفی زد که آیدا نشنید . به اتاقش رفت و روی تخت افتاد پس به این خاطر می خواست بداند آنها کی برمی گردند ، حتما وقتی که آیدا گفته بود شب می مانند از خوشحالی قطع کرده ، گوشیش را در آورد و اس ام اس زد : خوش بگذره!
برای شام هم پایین نرفت ، خودش را به خواب زد.
     
  
مرد

 
- فردا صبح سر میز صبحانه ، چشم هایش پف بود ، عسل به او تنه زد : چقدر خوابیدی جیگر!
به سردی جوابش را داد : آره!
بهتر از ین بود که بفهمند گریه کرده ، آن هم گریه ی بی دلیل!
مادر در فکر بود : به نظرت واسه شام چی می تونم درست کنم نسترن؟
- هرچی درست کنی خوبه !
- آخه می خوام چند غذا درست کنم!
- پیچیده اش نکن فرشته جان!
آیدا به مادر نگاه کرد : مهمون دارین؟
مادر با حواسپرتی توضیح داد : آره ، سمیرا اینا رو دعوت کردم!
باز هم باید آنها را می دید ؟ تازه ، آنهم در این خانه که او حکومت می کرد ؟ در این خانه او در مرکز توجه بود، ملکه او بود. نمی توانست در درخشش فریبنده ی جادوگر خرد شود ، با ورود آلما به قلمرو او طلسم شکسته میشد و او همه چیز را از دست میداد ؛ از جایش بلند شد.
- صبحانه اتو نخوردی آیدا !
- میل ندارم !
با حواسپرتی از آشپزخانه خارج می شد که به کسی خورد : اوه ، نه!
تیام بود : سلام ، صبح به خیر!
- سلام !
از کنار او گذشت ، تیام هم به دنبالش رفت : دیروز خوب بود ؟
صدای تیام مثل رادیو قطع و وصل میشد ، درست نمی شنید.
- آره ، بد نبود.
پهلویش محکم به میز خورد و از در دولا شد : آخ !
تیام دستش را به طرف او دراز کرد : چته تو؟
آیدا دست او را پس زد و صاف ایستاد . درد در کمرش پیچید و اشک به چشمش آمد ، به سرعت از پله ها بالا دوید ، باعجله مانتو و شالش را پوشید و از اتاق بیرون رفت ، تیام جلویش را گرفت : کجا؟
اشک روی گونه اش جاری بود و این تیام را کلافه می کرد ، صدایش را بالا برد : مامان بیا!
مادر از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن او تعجب کرد : چی شده ؟
- مامان ، من آیدا رو می برم یه سر به خونه اشون بزنه!
- باشه!
تیام او را تهدید کرد : وایسا تا بیام!

البته نمی خواستند به خانه بروند ، تیام یکراست او را به بهشت زهرا برد ، هردو بالای قبر ایمان رفتند.
آیدا روی زمین نشست : برو!
- کجا؟
- جهنم ، نمی دونم ! فقط اینجا نباش!
تیام رفت و آیدا ضجه زد . هیچ نمی گفت فقط همه ی ناراحتیش را به اشک تبدیل کرد و به پای ایمان ریخت.
هنوز نیم ساعت نشده ، سر وکله ی تیام پیدا شد و کنار او نشست : نمی خوای به من بگی چی شده ؟
- چیزی نشده ، فقط یه کم دلتنگ بودم!
- یه کم نه ، خیلی ! دلتنگی هم نبود. چی بود ؟
- من نمی فهمم چرا اصرارداری بدونی؟
- من نگرانتم!
- مجبور نیستی!
- نه ، کسی مجبورم نکرده ! ما داریم با هم زندگی می کنیم آیدا ، نسبت به هم تعهد داریم ، من واقعا دوست ندارم تو رو اینطور ببینم!
- یکی دو روز بگذره ، خوب میشم!
خودش هم دلیل ناراحتیش را نمی دانست ، به او چه می گفت ؟
توی ماشین به طرف او چرخید : می خوام امروز برم خونه امون!
- باشه می برمت ( به ساعتش نگاه کرد ) تا 12 می تونیم اونجا بمونیم!
- نه ، می خوام تا فردا خونه ی خودمون باشم!
- اونجا هم خونه ی توئه!
- بحث این نیست ، می خوام امروز اونجا باشم!
- ولی ...
- منصرفم نکن!
- آخه ما امشب مهمون داریم!
- متاسفم ، در هر صورت بودن یا نبودن من فرقی نمی کنه!
- شاید ، ولی فکر می کنم مامان به نبودن من اهمیت میده!
- چه ربطی داشت ؟
تیام عاقل اندر سفیهانه به اون نگاه کرد : فکر می کنی میزارم امشب اونجا تنها بمونی؟
- من قبلا هم تو اون خونه تنها بودم ، بچه هم نیستم! در ضمن نمی خوام بعدا منت بزاری که به خاطر من مهمونی نبودی!
تیام حیرتزده ماشین را نگه داشت : چت شده تو ؟ این حرفا چیه؟
- تو می خوای این مهمونی رو بری و حالا فکر می کنی من با این بچه بازیام تو رو به دردسر می اندازم!
- من به تو حق میدم امروز رو بخوای خونه بمونی و بهت قول میدم بابت مهمونی امشب پشیمون نشم!
- لازم نیست تو بیای تیام ؛ من مشکلی ندارم!

تیام به او نگاه کرد ، آیدا دیگر برای او آن رستم پور ساده ی سر به زیر ساکت نبود ، همه چیز فرق کرده بود ، خودش و آیدا ...
ولی نمی دانست آیدا حالا کیست ؟ هر که بود نمی توانست نسبت به او بی تفاوت باشد ، بقیه ی مردم دنیا به او مربوط نبودند ولی آیدا را نمی توانست به حال خود بگذارد ... - من واقعا برام مهم نیست امشب خونه باشم ، من به زور عمه سمیرا و بچه هاشو می شناسم ، دو سه سالی یه بار میان ایران ، اگر به خاطر توحید نبود هیچ حرفی نداشتم باهاشون بزنم! حتی مهمونی امشبم به خاطر توحیده ، چون عمه سمیرا اونو مرتب دعوت میکنه خونه اش ، مامان هم میخواد تشکر کنه! من نمی تونستم امشب تو اون خونه همش به فکر تو باشم که اتفاقی برات نیفتاده باشه!
- من نی نی نیستم!
- آره ، ولی فقط نی نی ها نیستن که براشون اتفاق پیش میاد.
- احتیاجی به لله ندارم!
- من هم لله نیستم ، من امشب فقط یه دوستم!
- امشب نه ، من از همین حالا میخام برم!
- پس باید یه چیزی واسه نهار بگیرم!
دم در آیدا جلوی او را گرفت : لطفا برگرد!
- اجازه نمیدی بیام تو؟ خیلی زشته آیدا!
آیدا بی دفاع شده بود : لطفا تیام! تو خلوت منو به هم می زنی!
- قول میدم بی سر و صدا باشم!
- شاید بخوام داد بزنم!
- گوشامو می گیرم!
- یا چیزی رو بشکنم!
تیام خندید : همه ی اونا مال خودتن ، من اعتراضی نمی کنم!
او رانگاه کرد : برنامه ات چیه ؟
تیام شانه هایش را بالا انداخت : من فقط می خوام تو تنها نباشی !
- مسخره اس ، من اومدم اینجا که تنها باشم!
در واقع آیدا داشت از او فرار می کرد.
- من از 7 سالگی به این ور دردسرساز نبودم!
نبودی ؟ همه ی آتش ها از گور تو بلند میشد.

آیدا با دیدن خانه آه کشید ، او چند سال از عمرش را اینجا گذرانده بود ، با این حال در این چند روز یکبار هم به اینجا فکر نکرده بود. حالا تازه می فهمید که چقدر دلش تنگ شده!
تیام برای تنهایی رفیق خوبی بود ، واقعا ساکت و بی دردسر! چای درست کرد ، یک کتاب برداشت و خودش را مشغول کرد. آیدا نمی توانست ذهن او را بخواند . پریروز بدون توجهی به او تمام شب را با جادوگر و خواهرش گذرانده بود ، دیشب هم با آنها به گردش رفته بود و حالا به جای گذراندن وقت با آنها می خواست در عزاداری او شریک باشد.
به اتاق خودش رفت ، یکی از لباس های قدیمیش را پوشید ، نارنجی با گل های زرد . موزیک گذاشت و سعی کرد تیام را فراموش کند.
تیام در زد.
- بیا تو!
به آرامی آمد اخل : ببخشید که مزاحمتون میشم پرنسس ولی ...
با دیدن اتاق ساکت شد ، آیدا داشت آتجا را تمیز می کرد ، نکند دوباره خیال برگشتن داشت ؟
- چکار داری میکنی؟
عرق پیشانیش را با دست گرفت : کمکم می کنه فکر و خیال نکنم ، چی شده؟
- من خیلی گرسنمه!
- غذا که خریدی!
- تنهایی نمی خورم ، باید بیای!
- قرار بود کاری به کارم نداشته باشی!
- فقط 10 دقیقه! تنهایی غذا خوردن باعث میشه آدم سرطان بگیره من ترجیح میدم غرق بشم یا آتیش بگیرم ، یا سقوط کنم تا از سرطان بمیرم!
- مزخرف نگو!
او گرسنه نبود ولی اشتها و ذوق و شوق تیام او را وادار به خوردن کرد ، به فکر فرو رفت ؛ تیام هیچوقت کاری نکرده بود که آیدا فکری بکند ، او فقط به قولی که به ایمان داده بود عمل می کرد ؛ تعهدی نداشت که به دختران دیگر اهمیتی ندهد.
آیدا منصفانه می دانست که تیام هیچ کوتاهی در حق او نکرده است ، این حق تیام بود که به آلما توجه کند.
- من واقعا با تنهایی مشکلی ندارم ، تو می تونی بری خونه ، مامان به کمک تو احتیاج داره!
- نه نداره ، اونم گفت تو رو تنها نزارم!
- دختر عمه هات برمی گردن و ممکنه چند سال اونا رو نبینی!
- هیچوقت دلم براشون تنگ نمیشه!
- ولی اونا خیلی دوست داشتنی هستن!
- تو دنیا خیلی چیزای دوست داشتنی هست ، آدم نمی تونه همه رو تو دلش جا بده! ( غرق در فکر ادامه داد) البته نمی تونم بگم از بودن اونا ناراضیم ، خیلی خوبه که توحید کسی رو اونجا داره ، بودن اونا تو انگلیس موهبته!
- همینطور برای تو ، وقتی رفتی!
- آره ، هرچند توحید هم هست و من امیدوارم بتونم مامان و بابا رو راضی کنم بیان!
- به نظرت راضی میشن؟
- نه ، یه بار که اشاره کردم بابا گفت ریشه های اونا اینجاست و اگه جابه جاش کنیم خشک میشن ، من اونا رو نمی فهمم ، هیچ تعلق خاطری ندارم!
این حرف یعنی چه آیدا؟ به چه زبانی باید بگوید به خاطر هیچکس نمی ماند؟ اگر قرار باشد 2 سال بعد تو را رها کند و برود اجازه بده همین حالا برود ، تا جای پایش را سفت نکرده ، اجازه بده از زندگی تو بیرون برود ، او می توانست برای آلما باشد ، اجازه بده حداقل آنجا کسی را داشته باشد که غربتش را کم کند ؛ شاید اینطور بهتر بود ، بهتر می توانست نبودن او را تاب بیاورد .
به که دل می بست؟ به مسافری که پل پشت سرش را خراب می کرد؟ این دیوانگی بود . بلند شد.
- تو که چیزی نخوردی!
- چرا عالی بود.
به اتاقش رفت و مانتویش را پوشید ، تیام با دیدن او تعجب کرد : جایی میری؟
- برگردیم خونه ، فرشته جون به کمک احتیاج داره ، من یه روز دیگه میام به خونه سر می زنم!
- اگه حالت خوب نیس مجبور نیسی این مهمونی رو تحمل کنی ، باور کن منم حوصله ی این مهمونی رو ندارم!
- به خاطر تو نیست ، به خاطر عسله ! اگه با جادوگر تنهاش بزارم هیچوقت منو نمی بخشه!
- جادوگر؟
آیدا لبش را گزید.
- منظورت آلماس؟ اون اینقدر ها هم بد نیست ، چون فارسی حرف نمی زنه بقیه فکر می کنن قیافه می گیره ولی اگه باهاش حرف بزنی می بینی دختر خوب و باهوشیه!
آیدا لبخند زد ، حداقل رقیبش از خودش بهتر بود ، هرچند ، واقعا رقابتی در بین بود؟ با وجود حساسیت تیام به نظر نمی رسید که تیام فکر خاصی درباره ی آلما داشته باشد . به نظرش تیام هنوز به دخترها جور دیگری نگاه نکرده بود ...

آیدا نمی دانست تنها دختری است که برای تیام اهمیت دارد ، البته نه اینکه عاشق او شده باشد ... تیام عشق را نمی شناخت . می دانست که به آیدا اهمیت می دهد و نبودن او آزارش می داد ولی علت آن را نمی دانست ، تیام خیلی بی تجربه بود!

عسل و مادر با دیدن او کلی ذوق کردند ، فرشته جون پرسید : به خونه سر زدی ؟
- آره دیگه ، گلدونا رو آب دادم ، پنجره رو باز کردم هوای خونه عوض بشه ...
با رغبت دروغ می گفت ؛ کاش واقعا اینطور بود.
آیدا ساده لباس پوشید ، شلوار جین آبی کم رنگ و لباس سفید آستین سه ربع ، با یک شال فیروزه ای! عسل مصر بود موهای او را درست کند ، به او یاد آوری کرد : به هر حال من شال می پوشم!
- باشه ، فقط صافش می کنم!
خودش را به او سپرد.

واقعا هم مادر با او کاری نداشت ؛ آیدا و عسل توی هال با ایلیا بازی می کردند ، آیدا از دیدن ایلیا که با اشتیاق تاتی می کرد و خودش را به آغوش او می انداخت ، بال در آورده بود. تیام به هال آمد و به آنها نگاه کرد ، او ایلیا را دوست داشت ولی علاقه ی آیدا به نظرش غریب می آمد ، آنطور که او ایلیا را در آغوش می گرفت و می بوسید برای تیام تازگی داشت. به یاد روز جشن افتاده بود که آیدا خودش را در آغوش ایمان انداخت ، اینطور نشان دادن احساسات برای تیام ناشناخته بود ، حتی بوسیدن مادرش برای او سخت بود.

پارسا به او زنگ زد ؛ پدر ومادرش می رفتند بیرون و او تنها بود ، می خواست بداند می توانند با هم بروند بیرون؟
تیام گوشی را کمی دور گرفت : مامان به پارسا بگم امشب بیاد اینجا؟
مادر 100 % موافق بود .
- بیا خونه امون!
- فقط خودتون هستین؟
- آره ، ما وتکین اینا و خاله اینا و دختر عمه ام و خانواده اش!
- دیگه بگو همه ی فامیلمون!
عسل به آیدا نگاه کرد: هیشکی نیست بخوای بری پیششون عید دیدنی؟
آیدا لبخند تلخی زد : اگه داشتم که اصلا اینجا نبودم!
تیام صدای اورا شنیده بود : انگار خیلی از اینجا بودن ناراحتی!
آیدا با حق شناسی به او نگاه کرد : نه ، اینطور نیست! من فقط تو جمع خانوادگیتون خجالت می کشم!
عسل بلند شد و ایلیا را پیش مادرش برد .
تیام زمزمه کرد : تو کی می خوای قبول کنی که جزو خانواده ی ما هستی؟
- خوب می دونی که من جزو خانواده ی شما نیستم ، هیچ نسبتی باهاتون ندارم!
تیام غرغر کرد : لازم نیس برای اینکه جزو ما باشی دختر خاله ی من باشی!

تیام حتی نمی توانست روزهایی را که آیدا با آنها زندگی نمی کرده به یاد آورد . انگار او همیشه در اتاق تکین بوده ...
آیدا غرق در فکر بود ، دلش می خواست می توانست دو سه روزی در تنهایی بگذراند ، در خانه ی خودشان! او هنوز هم احساس می کرد این حس حسادت از احساس مالکیت او نسبت به تیام سرچشمه می گیرد نه علاقه ... نمی توانست قبول کند که ناگهان به تیام علاقه مند شده باشد ؛ توجه بیش از حد تیام در این مدت او را حسود کرده بود وگرنه هیچ علاقه ای در بین نبود. او آنقدر تیام را متوجه خودش دیده بود که نمی توانست او را باکس دیگری قسمت کند . در یک تنهایی چند روزه می توانست با خودش کنار بیاید.

پارسا آمد ، آیدا آن دو را باهم تنها گذاشت و به آشپز خانه رفت. مادر با مهربانی به او نگاه کرد : خوشحال شدم برگشتی ، بدون تو خونه دلگیره!
- حتما! اونم با وجود عسل!
هردو خندیدند.

قبل از آمدن مهمان ها آیدا تصمیم گرفت در رفتار تیام با الما دقیق شود تا سر از احساس او در آورد ولی بر خلاف انتظار او تیام تمام شب را با پارسا و تکین گذراند و دختر عمه هایش را به حال خودشان گذاشت. پریا که به خوبی او انگلیسی حرف می زد با آلما و آلاله مشغول صحبت شد . آیدا هم برای پذیرایی در رفت و آمد بود . وقتی به آلما چای تعارف کرد او لبخند زد و تشکر کرد. در هر صورت ... آیدا نمی توانست از او متنفر باشد ، او آنقدر زیبا بود که آیدا به راحتی او را می بخشید ، البته تا زمانی که پای تیام در بین نبود.

آیدا نمی دانست نیت تیام چه بود در هر صورت در آن مهمانی اتفاقی نیفتاد که آیدا را برنجاند یا حداقل قلقلک دهد . شاید واقعا علاقه ای در بین نبود و تیام در شب عروسی فقط رسم ادب را به جا آورده بود.

آنها به این بهانه که شب تا دیروقت بیدار نمی مانند ، زود رفتند ولی پارسا ماند ، او بود که پیشنهاد شمال را داد ، تیام قبول کرد و به سرعت با دوقلوها مطرح کردند و 10 دقیقه نشده بود که برنامه را برای فردا و به مدت 3 روز ریختند.

صبح که آیدا بیدار شد 2 ساعتی از رفتن تیام می گذشت ، مادر و خاله نسترن هم می خواستند به دیدن خاله شان بروند ، عسل نمی رفت و آنها هم بعد از کلی سفارش ایلیا را هم گذاشتند و رفتند. در هال مشغول بازی با ایلیا و صحبت بودند که تلفن زنگ زد ، عسل که نزدیکتر بود ، جواب داد ولی چون صدایی نشنید قطع کرد ، بعد از چند دقیقه موذیانه رو به او کرد : یه نقشه دارم!
- چه نقشه ای؟
- بیا بریم تو اتاق تیام!
آیدا با تعجب به او نگاه کرد : تو اتاق تیام چه خبره؟
عسل با بی تابی چشم هایش را باز و بسته کرد : همین دیگه بریم ببینیم چه خبره!
آیدا به شدت مخالفت کرد : این درست نیس!
- نمی خوایم چیزی برداریم که! فقط می خوام بدونم. اون یه دفتر خاطرات داره آخه!
- اون احمق نیست که دفترشو دم دست بزاره ، در ضمن تیام آدمی نیست که از احساساتش بنویسه ، لابد فقط لیست کاراشو داره ، گذشته از اینا خوندن دفتر یه نفر دیگه خیلی ... بده!
نمی توانست کلمه ای پیدا کند که حق مطلب ادا شود. از تصور اینکه کسی دفتر خودش را بخواند ، دیوانه میشد. او واقعا دفترش را در احساساتش شریک می کرد و خواندن آن توسط دیگران برای او فاجعه بود.
ولی شیطان حسابی در جلد عسل رفته بود : یه نگاه کوچولو!
- نه عسل ، من نیستم!
- پس قول بده به تیام چیزی نگی!
- نکن عسل ، خواهش میکنم!
- دارم از فضولی می میرم ، میخوام بدونم خبری از کسی نیست!
آیدا خندید : اگه منظورت عشق و عاشقیه ، باید تو موبایلش بگردی ، تیام اهل نامه نگاری و چیزای دیگه نیست.
- قول میدی به تیام چیزی نگی؟
- اگه خودش نفهمه من تو رو لو نمیدم!
عسل با عجله به طبقه ی بالا رفت ، شاید می ترسید نظر او عوض شود ، آیدا هر دو دست ایلیا را گرفت و به چشمان او خیره شد : عسل ول معطله ، تیام به اندازه ی کافی اونو می شناسه که نزاره از چیزی سر در بیاره ، اگه واقعا هم چیزی باشه تو هفت سوراخ قایمش کرده!
عسل به دنبال چه بود؟ اگر می خواست رابطه ای بین تیام و یک دختر پیدا کند گشتن اتاق او فایده نداشت شاید بهتر بود اتاق آیدا را می گشت هرچند آن هم نشانی از یک رابطه نبود ، تیام و آیدا در زمین و هوا معلق بودند، هیچ چیزی بین آنها نبود ، شاید مسافرت تیام بهترین فرصت بود که او درباره ی خودش و تیام فکر کند و جای او را در زندگیش و جای خودش را در زندگی تیام پیدا کند. آیدا احساس می کرد برای تیام مثل یک یادگاری با ارزش است که او آن رادر یک صندوقچه ی امن گذاشته و به فراموشی سپرده ، اهی کشید و ایلیا را بغل کرد .

تلفن زنگ زد ؛ تیام بود.
- بهتری؟
منظور تیام را خوب می فهمید ، او خوب بود چون تیام در حضور او به آلما توجهی نکرده بود.
تیام سراغ مادرش را گرفت و او گفت که کجا رفته اند.
- پس با عسل تنهایی؟
- آره!
- زیاد به فضولیاش بها نده ، در ضمن بهش بگو تو اتاق من وقتشو تلف نکنه ، چیزی نیست!
آیدا نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و تیام با تاسف گفت : الان اونجاست ، نه؟ این دختر ذاتش خرابه ، بهت که گفته بودم ، یه کم نصیحتش کن آیدا ، کاری با من نداری؟
- مواظب خودتون باشین!
- چشم ، خداحافظ!
آیدا گوشی را گذاشت و لبخند زد ، شاید اگر عسل اینجا مانده بود چیز بهتری گیرش می آمد ، هر دو تلفن از تیام بود البته او ادعا می کرد در تماس قبلی ، عسل صدای او را نمی شنیده!

البته عسل در اتاق تیام هم بالاخره چیزی پیدا کرده بود ؛ با پیروزی جزوه ی آبی رنگی را بالای سرش گرفته بود ، آیدا با دیدن جزوه ی استاتیک خودش که برای کلاس حل تمرین به تیام قرض داده بود ، لبخند زد : خوب؟
- مال یه دختره ، البته اسم نداره ولی ...
- پس از کجا معلومه مال یه دختره؟
عسل با چشم های گشاد به او خیره شد : اولش یه برچسب از سفید برفی زده ، به نظرت امکان داره پسر باشه؟
آیدا خندید : نه ، حق با توئه ، این دفتر منه!
- واقعا؟
- آره چون به نظرش از مال خودش مرتب تره از من قرض گرفت.
عسل ول کن نبود : اینو چی میگی؟
آیدا نگاه کرد ، شعر بود ؛ به خط تیام:

من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان
که من ان را از توان دیدن و گفتن نتوان

به نظر آیدا بی ربط می آمد : منم تو دفترم شعر می نویسم ، دلیل نمیشه ، شاید به نظرش جالب بوده!
عسل موافق بود ، با این حال گفت : من خسته نمیشم ، بالاخره پیدا می کنم!
- چرا فکر می کنی باید چیزی باشه؟
- برای اینکه در غیر این صورت آدم نیست ، بالاخره باید به یه دختر توجه داشته باشه!
- نکنه انتظار داری درشت تو دفترش نوشته باشه من امروز به فلانی توجه کردم؟ توجه تیام به یه دختر که دیدنی نیست!
عسل به او نگاه کرد : من احمق نیستم آیدا ، اون خیلی حواسش به توئه!
این دیگر مزخرف بود : آره ، تو هم فهمیدی؟ حتما شب عروسی سینا که یه لحظه منو ول نمی کرد متوجه شدی ... اون سرش به کار خودشه و هیچ دختری تو زندگیش نیست ( به تلخی اضافه کرد) اگر آلما رو در نظر نگیریم!
آیدا از دیدن مخالفت قاطع عسل تعجب کرد : آلما نیس ، مطمئنم! اگه خاله نگفته بود اون حتی نمی دونست عروسی سیناس چه برسه به اینکه اونا اومدن! راستی ، تو دفترش اسم یه ادکلن زنونه رو نوشته بود!
آیدا به این فکر افتاد که ادکلن عیدی تیام را از جلوی چشم عسل نجات دهد : مسخره اس عسل ، به هر چیزی چنگ نزن!
- اگه واقعا اینطور باشه چی؟
- چطور باشه؟
- که عاشق یه دختره ، همونی که ادکلنو بش داده!
عالی بود ، فوق العاده میشد!
- بازم به ما مربوط نیست عسل ، تیام هم حق داره به یکی علاقه مند باشه!
البته ترجیحا آن یکی آلما نباشد.
عسل غرغر کرد : من نگفتم حق نداره ، فقط میخوام بدونم کیه؟
آیدا هم همینطور!
     
  
مرد

 
بعد از ظهر با مادر و خاله و عسل و ایلیا برای خرید رفتند ، با وجود اصرار مادر ، آیدا به چیزی احتیاج نداشت ولی هوس کرد و یک کیف پول مردانه خرید ؛ برای عسل توضیح داد : برای باباس!
حرف تیام را به یاد داشت که کادو گرفتن از یک دختر را مسخره می کرد ولی حالا او این کیف را خریده بود ، بالاخره یک کاریش می کرد . شام را مهمان خاله نسترن ، بیرون خوردند و وقتی به خانه برگشتند آقا رضا و عمو تورج از شدت گرسنگی رو به موت بودند ، مامان کلی غر زد که مردها از پس هیچ کاری بر نمی آیند و برای آنها سریع شام آماده کرد.


مادر می خواست به دیدن پریا برود که به خانه ی پدرش رفته بود ، چون دیگر آخر بارداریش بود و تکین از ترس او را به پدر و مادرش سپرده بود ، ولی آیدا علیرغم تمایلش نمی خواست برود.
- آخه چرا؟
خجالت زده بود : می ترسم دکتر بزرگمهرو ببینم ، یه جوری میشم ، راحت نیستم!
مادر رفت ، خانواده ی خاله هم نهار مهمان بودند ، آیدا در خانه تنها بود . به ارکیده زنگ زد و از هر دری حرف زدند. نمی توانست برای ارکیده از آلما و حسادتش حرفی بزند ، چون برای خودش هم قضیه ی تیام حل نشده بود . ارکیده تعریف کرد که در مراسم عروسی دختر عمه اش ، در حالیکه می رقصیده ، سروش فلاحت را هم در جمع مهمانان دیده!
- باورت نمیشه آیدا ، داشتم از خجالت می مردم ، نمی دونستم چطوری فرار کنم؟ خیلی خنده داره ، انگار فقط اون یه نفر مرد و غریبه بود ، دیگه تا آخرش رفتم مثل خانما یه گوشه نشستم و نرقصیدم!
آهی کشید و آیدا خندید .
- نیوتن خوبه؟
- آره ، رفتن شمال!
- با اراذل و اوباش؟
آیدا با خنده تایید کرد.

همینکه تلفن را قطع کرد ، زنگ خورد ؛ تیام بود.
- با کسی حرف می زدی؟
- علیک سلام!
- سلام ، با کی حرف می زدی؟
- خیلی ممنون ، شما چطورین؟
- دردت می گیره جواب منو بدی؟
- احوالپرسی به نظرت کاملا بیهوده اس ، آره؟
- نخیر اتفاقا ، پس واسه چی زنگ زدم؟
- که بازجویی کنی!
- ناراحت شدی؟ ببخشید!
تماس را قطع کرد ، این دیگر چه جورش بود؟
دوباره زنگ زد : سلام خانم ، روزتون به خیر ، حال شما؟
آیدا خندید : عالی!
- خدا رو شکر! همه چی مرتبه؟
تا 10 دقیقه فقط تعارف می کردند و این مایه ی تفریح آیدا شده بود ، ولی حوصله ی تیام سر رفت : بالاخره می تونم بپرسم کی بود ؟
- البته ، ارکیده بود!
هر دو خندیدند ، از لابه لایش فهمید که تیام خبر داشته مادر به خانه ی بزرگمهر رفته است ، پس زنگ بوده که ...

آیدا نمی خواست تیام را کوچک کند ولی به هر حال تیام کم سن و سال و بی تجربه بود ، بعید به نظر می رسید احساس جدی داشته باشد ، به نظر آیدا همیشه در مقایسه ی یک دختر و پسر همسن ، دختر عاقلتر بود . با وجود اینکه تیام 2 ماه از او بزرگتر بود ، می دانست وابستگی جدی او به تیام خطرناک است . تیام هنوز خیلی چیزها را نمی فهمید و از همه مهمتر او داشت می رفت ، آیدا می دانست که تیام می تواند به راحتی قید او را بزند ، اگر رابطه ای به وجود می آمد فقط برای آیدا سخت می شد ... به هر حال هنوز که چیزی نبود !!!
آیدا انتظار داشت همه چیز مثل قصه ها باشد ، نمی دانست که در بیشتر مواقع ، عشق آرام و آهسته بدون ساز و دهل می آمد و جا خوش می کرد، مثل رشد یک درخت ... با یک جوانه شروع میشد و بعد آرام و به کندی رشد می کرد ، کم کم ریشه اش را سفت می کرد ...
رفت بالا ، از جلوی اتاق تیام گذاشت ، او به هیچ وجه مثل عسل کنجکاو نبود ولی در را باز کرد و رفت تو ! اتاقش هم مثل خودش صمیمی وگرم بود ، به ردیف لباس های او نگاه کرد ، بیشتر سفید و رنگ های روشن!
این چیزی بود که از تیام همیشه در ذهنش شکل می گرفت ، شلوار طوسی و یک تی شرت دو رنگ سفید و آبی! جلوی موهایش را به بالا شانه می زد ، بیشتر از همه مژه هایش به نظر می آمد که برای یک پسر زیادی بود هر چند به او حالت دخترانه نمی داد و چشم های عسلیش که جدی و نافذ بود و خنده های بی نظیرش! عاشق خنده های تیام بود. به یاد روزهای اول افتاد ، آن روز که حواس تکین را از تقلب آنها پرت کرد ، آن موقع از بی تفاوتی او خوشش آمده بود ولی حالا این بی تفاوتی آزارش میداد.

عکسی از بچگی تیام به دیوار بود ، با دیدن آن لبخند به لبش آمد ، تیام با آن لباس سرهمی سفید و بادکنک های رنگی اصلا به تیام حالا شباهت نداشت ، این پسر جدی بی احساس ... آیدا بلند شد و رو به عکس ایستاد . کاش تیام همین قدری مانده بود ، می دانست که این کودک را دوست دارد ولی تیام بزرگسال؟!
شاید واقعا عوض نشده باشد؟! شاید فقط ظاهر او تغییر کرده و بزرگ شده ، آیدا به ردیف کتاب های کتابخانه ی تیام نگاه کرد ، همه جور کتابی داشت ، حتی کتاب های بچگانه! جلو رفت و به کتاب ها دست کشید . کتاب کوچک و باریکی توجهش را جلب کرد « جیم دگم» او هم این کتاب را خوانده بود ، وقتی 10 سال داشت. لبخند زد و کتاب را بیرون کشید و ورق زد، با دیدن چیزی درون آن بر جا خشکید ، مغزش به سرعت به کار افتاد ، این عکس اینجا چکار می کرد؟ عکس بچگی او بود ، با آن لبخند گشاد و دو دندان درشت جلویش ، بله ، مطمئنا عکس او بود ، نکند عسل هم آنرا دیده باشد ؟ ولی اشاره ای نکرده بود ، در هر حال چرا این عکس باید اینجا و در اتاق تیام باشد ؟ بدون فکر عکس را برداشت و به اتاق خودش رفت ... مغزش خالی و پوچ بود ، این عکس به چه درد تیام می خورد؟ چرا باید آن را دربین وسایلش گذاشته باشد؟ نمی فهمید ... می دانست که علاقه ای در بین نیست. تیام او را با سنگ و آجر یکی می دانست . او فقط یک یادگاری گران قیمت و با ارزش بود ، همین ...

آن شب همگی به پارک رفتند ، به آیدا خیلی خوش گذشت ، می دید که در آن خانواده اصلا احساس غریبی نمی کند انگار که همیشه با آنها زندگی می کرده ، می دید که چقدر به آنها علاقه مند است انگار که دقیقا دخترشان باشد ... بودن یا نبودن تیام فرقی نمی کرد او به آن خانواده تعلق داشت ولی ته دلش احساس می کرد نبودن تیام خلا بزرگی به وجود خواهد آورد، دلش برای اوتنگ شده بود ، خدایا ! این دیگر چه حسی بود؟
بالاخره با اصرار بیش از حد ارکیده با اجازه ی مادر برای نهار به خانه ی آنها رفت و انقدر خوش گذشت که زنگ زد و گفت تا بعد از ظهر می ماند ، ارکیده در مورد تیام خیلی کنجکاوی می کرد ولی آیدا از احساسات تازه اش چیزی به او نمی گفت . تصمیمش را گرفته بود ، اگر تیام حرفی نمی زد او چیزی بروز نمی داد ؛ اجازه نمی داد این احساسات قوت بگیرد . حالا دیگر می دانست که خودش را به نفهمیدن می زده ، می دید که برای دیدن تیام بی تاب است ، به او وابسته شده بود ، به دیدنش نیاز داشت ، به حمایتش ... ولی نمی توانست خودش را تقدیم کند ، باید از او مطمئن میشد.
6 بعد از ظهر بود ، با ارکیده روی تاب توی حیاط نشسته بودند و بلند بلند آواز می خواندند که زنگ در را زدند ، ارکیده رفت در را باز کرد و با دستپاچگی برگشت : تیام اومده دنبالت!
قلب آیدا فرو ریخت ، قرار نبود تا فردا بیاید ، بلند شد و به سمت در رفت ، با حیرت او را دید که به ماشینش تکیه داده بود : سلام ، اتفاقی افتاده؟
تیام لبخند زد : نه ، چطور؟
- آخه قرار بود فردا بیای؟
- اگه ناراحتی ، برگردم!
آیدا خندید : این چه حرفیه؟
- لباس بپوش بریم!
ارکیده اعتراض کرد ولی تیام اصرار داشت که بروند ، آیدا چیزی در چشم های او می دید که نمی توانست با خواسته اش مخالفت کند ، آماده شد و با او رفت!

تیام در ماشین رو کرد به طرف او : خوش گذشت؟
آیدا خندید : این سوالو من باید بپرسم!
- خوب ، تو که نپرسیدی ، به من خوش گذشت!
- پس چرا بیشتر نموندی؟
تیام دنده عوض کرد : عیدو آدم باید با خونواده اش بگذرونه!

نگفت که به خاطر اصرار بیش از حد و بی قراری او بچه ها قبول کرده بودند زودتر برگردند ، خودش هم نمی دانست چه مرگش است . مثل مرغ سرکنده بود ، حالا هم که برگشته بود آنقدر خانه به نظرش خالی می آمد که شال و کلاه کرده و آمده بود آیدا را ببرد. نمی توانست نبودن او را درخانه تحمل کند . وقتی به خانه رسید و او را ندید ، خوشحالیش دود شد و رفت هوا ، ناراحتیش را به این نسبت می داد که ایمان دوست نداشت آیدا به خانه ی ارکیده برود ، هر چند که ته قلبش می دانست برایش مهم نبوده آیدا کجاست ، فقط می خواست آیدا را ببیند ، با وجودی که حاضر نبود اعتراف کند دلش برای او تنگ شده ، در واقع اصلا نمی دانست دلتنگی چیست ، نمی توانست علت کلافگی اش را بیابد ، تیام هنوز از احساساتش سر در نمی آورد.

- نگفتی ، امروز خوش گذشت؟
آیدا ذوق کرد : آره ، خیلی ، کلی با ارکیده حرف زدیم و بازی کردیم و خلاصه حال داد .
تیام نگاهش را از او می دزدید : بهتر نیس خونه ی ارکیده نری؟
- چرا؟
- خوب ، به خاطر برادرش ! به هر حال یه پسر مجرده!
آیدا از این اشاره ی تیام سرخ شد ولی جوابش را داد : مثل تو!
به تیام برخورد ، انگار که آیدا او را گاز گرفته باشد : من و تو محرمیم!
- درسته ، ولی دلیل نمیشه ، چون راه من و تو جداست . این محرمیت تاریخ انقضا داره ، نه؟
تیام با عصبانیت رویش را برگرداند.

تا خانه دیگر حرفی نزدند ، هر دو در فکر بودند . آیدا از این ناراحت بود که تیام مثل پرستار بچه هوایش را دارد و امر و نهیش می کند و تیام در فکر اینکه آیدا چقدر راحت از رفتن او حرف می زند ، انگار که در انتظار رفتن او لحظه شماری می کند و دلگیر شد.
آیدا نمی دانست باید به تیام اجازه دهد این حس جدید و نا شناخته را کشف کند و با آن کنار بیاید ، هیچکدام اینقدر تجربه را نداشتند ، به خصوص که تیام اصلا در این حال و هوا نبود. او نمی توانست این وابستگیش به آیدا را درک کند ، می دید که در هر لحظه ی این سفر به فکر آیدا بوده ، الان چه می کند؟ کجاست؟ حالش خوب است؟
همه ی اینها را به قولش به ایمان ربط میداد ، او مواظب آیدا بود فقط چون ایمان اینطور خواسته بود ، البته خودش اینطور فکر می کرد ...

وقتی به خانه برگشتند ، آیدا صاف به اتاقش رفت ، مادر منتظر آنها بود و با دیدن شان یخ کرد . ظهر که تیام با بی قراری سراغ آیدا را گرفت و بعد هم رفت دنبالش ، جرقه ای در ذهنش زده شد اما حالا که آندو را اینطور می دید ناامید شد . نه ، تیام بی عرضه تر از این حر فها بود ولی رفتار ظهرش چه معنی داشت؟ نا آرام بود و مثل کودکی که برای دیدن مادرش بی تابی می کند بهانه می گرفت . در آخر هم بلند شد و گفت بهتر است برود هوا بخورد و شاید دنبال آیدا هم برود ، به خیالش مادرش را دور میزد ...

آیدا به کیف پولی که به هوای تیام خریده بود خیره شد ، بهتر نبود از یاد ببرد آن را به چه منظور خریده؟ نه ، نمی توانست ، آن هدیه فقط مال تیام بود ، بلند شد ودر نتیجه ی یک فکر آنی عکسی را که در اتاق تیام پیدا کرده بود در کیف گذاشت و کیف را کادو گرفت با یک جمله : عیدت مبارک!
حتی خودش هم باور نمی کرد به یک پسربچه که فقط 2 ماه از خودش بزرگتر است علاقه مند شده! چطور به او دلبسته شده بود؟ به او که اینهمه بی اعتنا بود. قطره ی اشکی از چشمش چکید، تقاص چه گناهی را پس می داد؟
به اندازه ی کافی در زندگیش شکست نخورده بود؟ که حالا باید دل از کف می داد و منتظر می ماند که دلبر با بی رحمی او را بگذارد و برود! واقعا که مسخره بود ، با حرص کادو را برداشت و به اتاق او رفت ، تیام روی تختش دراز کشیده و در فکر بود ، از بعد از ظهر او را ندیده بود و حالا می دید که چقدر به او علاقه مند است با آن تی شرت سفید و شلوار گرمکن مشکی واقعا که بچه بود ، یک پسربچه ی یکدنده و لجوج و البته خواستنی!
تیام با دیدن او بلند شد و نشست ولی چیزی نگفت . آیدا کادو را به طرف او دراز کرد و انتظار کشید. حالا کادو را می گرفت و دو سه تا حرف کلفت بار همدیگر می کردند و همه چیز تمام میشد . تیام با حیرت به او و کادو نگاه کرد : این چیه؟
- هدیه!
خوب ، شروع کن ، طعنه بزن!
ولی لب تیام به خنده باز شد : جدی ؟ بده ببینم!
کادو را گرفت ، از تماس دستش آیدا لرزید ولی او سرگرم کادویش بود ، آن را با دقت و ظرافت- بدون آنکه کاغذش پاره شود- باز کرد و در مقابل چشمان حیرتزده ی آیدا ذوق کرد : مرسی ، هرچند که راضی به زحمتت نبودم!
هدیه را گرفته بود ، حرف مفت که نزده بود هیچ ، خوشحال هم شد . آیدا هاج و واج ماند و تیام هم کیف را باز کرد و با دیدن عکس جا خورد و حیرتزده بر جای ماند : این چیه؟
- تو نمی دونی؟
تیام با چشم های گناهکارانه به او نگاه کرد و حرفی نزد.
آیدا دروغ گفت : عسل تو اتاقت پیداش کرد ( با دیدن عصبانیت تیام ادامه داد) البته نشناخت!
- خدا رو شکر! ولی چطور نشناخت ، تابلوئه!
- بحث رو عوض نکن!
- مگه بحث چی بود؟
آیدا با دهان باز بر جا ماند، واقعا چه نتیجه ای می خواست بگیرد؟ چرا کار را به اینجا کشانده بود؟ شانه هایش را بالا انداخت : لطفا دیگه از این کارا نکن ، ممکن بود عسل بفهمه عکس منه و اینجوری بیخود و بی جهت مشکوک میشد ، اون که نمی دونست تو چه منظوری داشتی!
حتی خود تیام هم منظور خودش را از برداشتن این عکس نمی دانست ، واقعا که ! شورش را در آورده بودند.
تیام برای عوض کردن حال و هوا کیف پول قبلیش را در آورد و همه چیز را در این کیف گذاشت ، عکس آیدا را هم در کیف جا داد.
- عکسو پس بده!
- مگه جزو هدیه نبود؟ نمیدم!
- تو که گفته بودی از دختر جماعت کادو نمی گیری!
- بستگی به دخترش داره ، تو دوست منی!
باز دل ایدا گرفت ؛ فقط دوستش بود؟ نه چیز دیگری؟

عسل از خانه ی خاله ی دیگرش برگشت و کلی غر زد ، آبش با بهاره خواهر بهزاد به یک جو نمی رفت با اینکه تقریبا همسن و سال بودند ، سرش را روی پای آیدا گذاشت : این چه مصیبتیه که بهاره تنها دختر خاله ی منه؟ کاش تو دختر خاله ام بودی!
آیدا خندید و موهای خرمایی رنگ او را نوازش کرد ، چقدر به عسل احساس نزدیکی می کرد و او را دوست داشت ، عسل ادامه داد: وقتی مامانت اینا بیان تو میری خونه ، آره؟
- آره دیگه!
خدایا ! کاش این جواب حقیقت داشت ، کاش پدر و مادرش می توانستند برگردند ...
- شماره ی خونه اتون رو بم بده که برات زنگ بزنم!
آیدا به تقلا افتاد : داریم خونه امون رو عوض می کنیم شماره ی اون خونه رو ندارم!
عسل ناامید شد : خوب ، موبایلتو که دارم ، شماره ی خونه امون رو هم بت میدم ، نکنه برم فراموشم کنی ها؟
- مگه می تونم؟
بالاخره یک حرف راست زده بود!

تا کی می توانستند این دروغ ها راتحویل بقیه بدهند؟ شاید عسل و خانواده اش دوباره می آمدند یا اصلا تا ابد که پدر ومادر تخیلی او خارج نمی ماندند ، بر می گشتند! فرشته جون تا کی می خواست این داستان را ادامه دهد؟


13 فروردین بود ، آیدا ترجیح می داد نرود چون شنیده بود به باغ عمه هانیه می روند و آیدا نمی خواست نحسی روزش را با دیدن آلما بدتر کند و تصمیم گرفته بود به همراه پریا و تکین در خانه بماند چون پریا حال مساعدی نداشت و بهتر می دید در خانه بماند. آیدا به بقیه گفت پیش پریا می ماند تا تکین هم چند ساعتی را بیرون برود ولی تکین اصرار داشت پیش پریا بماند و مادر و عسل اصرار داشتند آیدا با آنها برود ، فقط تیام بود که حرفی نمی زد و آیدا آنقدر چشمان او را می شناخت که بفهمد او هم می خواهد آیدا نرود.
بالاخره پدر هم به حرف آمد و آیدا به خاطر عمو تورج قبول کرد ، هرچند که می دانست اگر تیام یک اشاره کرده بود او زودتر از همه راه افتاده بود، این دیوانگی تا کی ادامه داشت؟

آیدا به خاطر عسل با ماشین آنها رفت و تیام را دید که روی صندلی پشت ماشین پدرش دراز کشید و خوابید.
جای بسیار با صفایی بود ، در نزدیکی اش رودخانه داشت و هوایش هم سرد بود ، فورا کفش هایش را درآورد و با عسل به آب زدند. تیام غر زد : سرده ، مریض میشین!
در حالی که خودش یک تی شرت بهاره و نازک به تن داشت. چقدر رنگ سفید به او می آمد ، آیدا با دیدن او از اینکه مانتوی سفید پوشیده بود به خودش فحش داد ، یقینا او جلوه ی تیام را نداشت ، سفید ، رنگ تیام بود.
تیام بالش را برداشت و دراز کشید. عسل به طرف آیدا برگشت : از یه خرس هم بیشتر می خوابه!
آیدا خندید و به سنگ های زیبای کف آب نگاه کرد . آب فقط تا زیر زانویش را پر می کرد و آنقدر شفاف و تمیز بود که آیدا حظ می کرد : عسل بیا ببین ، خرچنگه!
عسل به طرف او آمد ، ناگهان تعادلش را ازدست داد و به آیدا برخورد ، آیدا در آب افتاد ولی عسل خودش را کنترل کرد . تیام از صدای جیغ آنها از جا پرید و به این طرف آمد ، به آب زد و دست آیدا را گرفت و او را که خیس آب بود از جا بلند کرد : چیزیت نشد؟
آیدا به کمرش که محکم به سنگ ها خورده بود ، دست کشید : نه ، فقط خیس شدم!
تیام با عصبانیت به طرف عسل برگشت : تو که رو زمین صاف هم بلد نیستی راه بری ...
- عیبی نداره تیام!
عسل خودش هم خجالت زده بود . او فقط تا زانویش خیس شده و کمی آب از افتادن آیدا به او پاشیده بود اما آیدا خیس خیس بود و دندان هایش از سرما به هم می خورد ، تیام با غیظ به عسل نگاه کرد و به آیدا گفت : بیا تا سرما نخوردی یه فکری برات بکنیم!
تیام یک شلوار جین در ماشین داشت ، آیدا شلوارش را با آن عوض کرد و به جای مانتویش هم پلور تیام را پوشید ، تیام هم سرگرم درست کردن آتش شد و در همان حال دائم به عسل غر می زد. بالاخره حوصله ی عسل سر رفت : بابا صد دفعه گفتم ببخشید ، آیدا که حرفی نمی زنه ، خان می بخشه خان قلی نمی بخشه!
- حالا چون آیدا حرفی نمی زنه یعنی کار تو درست بوده؟ اگه سینه پهلو بکنه چی؟
آیدا خندید : چه خبره بابا؟ لباسامو عوض کردم که!
ولی تیام خر خودش را سوار بود : آب یخ بود ، موهاتم که هنوز خیسه ! می خوای برم از عمه اینا سشوار بگیرم؟
- نه ، خشک میشه!
با حرف تیام حواسش پرت شد ، فقط آنها 3 نفر در محوطه باغ بودند ، بقیه برای دیدن خانواده ی عمه به باغ رفته بودند داخل ویلا! عسل بازوی او را کشید : نکنه واقعا سرما بخوری؟ بزار تیام بره سشوار بیاره!
او به چه فکر می کرد و عسل در چه فکری بود؟ خدایا ! چرا اینقدر روی آلما و تیام حساس بود؟
شاید به این خاطر که تا حالا توجه تیام را به هیچ دختری ندیده بود ، آیدا به یاد داشت اوایل تیام خیلی چشم دخترها را گرفته بود ، پرستو مدام دور و برش می پلکید ولی تیام هیچ اهمیتی به او نمیداد. هرچند به نظر آیدا عمدی نبود ، تیام واقعا به دخترها اهمیتی نمی داد ته دلش می دانست که خودش هم از تیام خوشش آمده بود به خصوص که با شخصیت و موقر بود ولی وقتی بی توجهی او به خودش را دید ، ناراحت شد و وقتی هم با ایمان صمیمی شد و به خاطر ایمان او را تحویل می گرفت کینه اش را به دل گرفت. وقتی که از طرف روزبه از او خواستگاری کرد می خواست او را آتش بزند ، از دستش کفری شده بود ، روزبه پسر خوب و محترمی بود و می ترسید اگر ایمان از پیشنهاد او با خبر شود برای این ازدواج اصرار کند و چون ایمان از آینده اش می ترسید و می خواست قبل از رفتن از جانب او مطمئن باشد. اگر روزبه خودش گفته بود آیدا سریع او را می پیچاند ولی از بد حادثه روزبه به تیام گفته بود و او می ترسید تیام هم به ایمان بگوید ، ایمان اگر می فهمید حتما اصرار می کرد آیدا جدی درباره ی روزبه فکر کند و شاید حتی آیدا به خاطر ایمان مجبور میشد قبول کند ، چون او راه خر کردن آیدا را خوب بلد بود . چقدر آن روز گریه کرده بود ، از دست تیام عصبانی بود که با بی تفاوتی آمده بود و برای کس دیگری به او پیشنهاد میداد . از آن شب می خواست دیگر سر به تن تیام نباشد .
صدایی او را از جا پراند : سلام عمه سمیرا!
با دستپاچگی بلند شد ، سمیرا خانم و دختر هایش به همراه بقیه به محوطه باغ آمده بودند ، سمیرا به تیام گله کرد که به دیدن آنها نرفته و تیام ماجرای افتادن آیدا در آب را گفت ، آلاله چشمش به لباس های آیدا افتاد و خندید : اینا همون لباساییه که اون روز وقتی افتادی تو آب ، تنت بود.
از چه حرف می زد؟
آلاله ادامه داد: اون روز که آلما هلت داد تو آب ، گفتی درس عبرتی شد که همیشه لباس بزاری تو ماشین واسه احتیاط!
تیام اجبارا خندید ، چشمش به آیدا که گیج شده بود افتاد . آیدا تازه به صرافت افتاده بود که مادر گفت: تیام نگفتی شمال که رفتین عمه سمیرا رو هم دیدین؟
تیام خودش را به آن راه زد :فکر کردم گفتم!

دنیا جلوی چشم آیدا سیاهی رفت ، پس آن شب می دانست که دلدارش را در سفر می بیند که زیاد با او گرم نگرفت ، برای خر کردن او بود ، می خواست او را دور بزند ... آیدا احساس کرد دنیا ناگهان کوچک و خفه شد ، انگار که وزنه ی بزرگی روی قلبش گذاشته باشند ، نفسش در نمی آمد ، سینه اش یخزده بود ...

جلوتر رفت و خودش را به آتش نزدیک کرد ، دستش را دور زانو ها حلقه کرد و چانه اش را هم روی زانوها گذاشت ، بوی ادکلن تیام در دماغش پیچید ، از خودش هم متنفر شد ، لباس های آن خائن دو رو را پوشیده بود . بوی آن موجود نفرت انگیز دروغگو را میداد ! ریاکار عوضی! با آنها به شمال می رفت بعد زودتر بر می گشت و می گفت به خاطر خانواده بوده! متظاهر پست! اصلا به او تعارف نمی کرد با آنها به 13 به در برود بعد می خواست سرعسل را به خاطر به آب افتادن او بکند.
مادر به طرفش آمد : خوبی عزیزم؟
چه جوابی باید میداد؟ راستش را می گفت؟ اعتراف می کرد ؟
لبخند تلخی زد : خوبم ، فقط خیس شدم!
مادر به گونه ی او دست کشید که کمی از پوستش کنده شده بود : موهاتم که هنوز خیسه! هوا هم سرده ، می خوای بریم داخل ویلا؟
- نه ، همینجا می مونم ، اونجا راحت نیستم!
- باشه ، پس ...
بلند شد و به سمت تیام رفت ، تیام به همراه آلما به طرف ویلا رفتند ، آیدا دیگر اهمیتی نمی داد که او را دوشادوش آلما ببیند فقط جلوی چشم او نیاید ...
به خودش نهیب زد ! چرا تا این حد به تیام اهمیت می داد؟ او هم مثل هر پسر دیگری بود! دروغگو وفرصت طلب !!!

عسل با دلواپسی به طرف او آمد : بهتری؟
جوابش را نداد ، می ترسید با حرف زدن به گریه بیفتد.
عسل کنارش نشست : نگفته بود جادوگرو شمال دیده!
نه ، چرا باید می گفت؟
- من نمیدونم این جادوگر چی تو تیام دیده که بش چسبیده؟
بیچاره خبر نداشت آیدا هم بدون اینکه چیزی در تیام ببیند به او چسبیده بود ، شانه هایش را بالا انداخت : به ما چه؟
- آخه یعنی نمی فهمه تیام از اون خوشش نمیاد؟
- کی گفته خوشش نمیاد؟
عسل عاقل اندر سفیه به او نگاه کرد : به قول مادربزرگم تو مو میبینی و من پیچش مو ! من تیام رو می شناسم اون آلما رو دوست نداره تو رو دوست داره!
آیدا خندید : تنهایی به این نتیجه رسیدی؟
رویش را برگرداند وبه آتش خیره شد.
- پس چی بود وقتی افتادی تو آب می خواست منو بکشه؟ به خاطر چی بود؟
- من مهمون اونا هستم عسل! خیلی حواسشون به من هست گلم ، همین!
- باشه ، باور نکن، من صبرم زیاده ! من تیام رو می شناسم ، تو تنها دختری هستی که حواسش بت هست
     
  
مرد

 
طفلک عسل از هیچ چیز خبر نداشت ، نمی دانست بین او و تیام روح ایمان حاکم است ، تیام به خاطر ایمان او را روی تخم چشمش نگه می داشت.
تیام و آلما برگشتند و تیام سشواری را به دست آیدا داد و اورا مجبور کرد که به سرویس بهداشتی باغ که در همان نزدیکی بود برود و موهایش را خشک کند. عسل هم با او رفت چون حوصله ی جادوگر رانداشت.
آیدا موهایش را خشک کرد ولی حوصله نداشت پیش بقیه برگردد ، با عسل مشغول گشت زدن در باغ شدند . همینطور در آن باغ بزرگ راه افتادند و از هر دری حرف زدند . بیشتر عسل حرف می زد و آیدا فقط جواب می داد. ولی خدا رو شکر که تنها نبود ، اگر عسل آنجا نبود ، آیدا دق می کرد.
گرسنه که شدند تصمیم گرفتند برگردند ، ولی راه را گم کرده بودند - از باغ بیرون زده بودند- آیدا به طرف عسل برگشت : اصلا یادم نمیاد از کدوم مسیر اومدیم!
- تلفنت همرات نیس؟
- نه قبل از اینکه بریم تو آب ، گذاشتمش تو ماشین!
با نا امیدی نیم ساعتی گشتند ولی انگار گم وگورتر شدند از فرط سر در گمی به خنده افتاده بودند که صدایی آنها را از جا پراند: عسل خانم!
هردو برگشتند و پسر عموی تیام – کیارش – را دیدند که دست به کمر و با ابروهای درهم ایستاده بود : 2 ساعته ما دنبال شما می گردیم بعدش شما مشغول خنده این؟
- ببخشید ، ما هم داشتیم بر می گشتیم منتهی راهو پیدا نمی کردیم!
- پس خنده اش چی بود؟
- گیر دادین ها! اگه گریه می کردیم که بازم می گفتین گریه اش چی بود؟

کیارش دیگر حرفی نزد و با هم به باغ برگشتند . کیارش به تیام زنگ زد که آنها را دیده است و وقتی رسیدند تیام مثل ترقه منفجر شد : خیلی اینجا رو بلدین راه میفتین میرین بیرون؟
مادر دست تیام را کشید : به تو مربوط نیست!
آقا رضا عسل را بازخواست کرد و آیدا به خجالت افتاد ، فرشته جون و عمو تورج هیچ حرفی به او نزده بودند ، فقط فرشته جون تذکر داد : بهتر بود از باغ خارج نمی شدین ، کار درستی نکردین!
- ببخشید فرشته جون!
- عزیزم ، تو رو به ما سپردن ، عسل هم که مهمون ماست می دونی اگه اتفاقی براتون می افتاد من شرمنده چند نفر میشدم؟

آیدا به او حق می داد ، از بقیه هم که در نبود آنها تعدادشان زیادتر شده بود معذرت خواهی کرد و رفت گوشه ای نشست. با آن پلوور طوسی رنگ و شلوار تیام که به پایش گشاد بود خیلی مظلوم شده بود ، آلما از او عکس گرفت و حرفی زد ؛ تیام لبخند زد و رو به آیدا گفت : آلما میگه تو خیلی بی گناه و معصوم به نظر می رسی!
آیدا زورکی لبخند زد و چیزی نگفت . آلما سرگرم عکس گرفتن از بقیه شد و تیام به طرف او رفت : بر خلاف نظر مامان هر مسئله ای در مورد تو به من مربوطه!
آیدا پوزخند زد.
- من از تو بیشتر از اینا انتظار داشتم ، عسل از تو کوچیکتره ، تو باید حواست بیشتر جمع باشه ، باید به من می گفتی می خواین برین بیرون!
- نمی دونم تا کی باید واسه هر کاری از تو اجازه بگیرم؟
- نگفتم اجازه بگیری ، منظورم این بود که خودم هم باهات بیام!
- تو مگه پاسبان منی؟ یا فرشته ی نگهبان؟
- یا سرخر؟
آیدا از لحن طلبکارانه ی خودش و جواب ناراحت کننده ی تیام به خود آمد : ببخشید ولی قبول کن که نمی تونم و نمیشه همیشه واسه هر کاری به تو جواب پس بدم، منم می خوام زندگی خودمو داشته باشم! مگه تو به من گفتی با فک و فامیلت میری شمال؟ من ساده که حرفتو باور کردم( ادای او را درآورد) باور کن منم حوصله ی این مهمونی رو ندارم!
تیام زمزمه کرد : من نمیدونستم اونا هم میان شمال!
- آره منم باور کردم نه که دیروز به دنیا اومدم!
- بس کن آیدا، نمی فهمم تو چرا بند کردی به این قضیه؟ من میگم تو اینجا رو نمی شناسی نباید میزدی بیرون میگی من دارم بازخواستت میکنم، من واسه خودت میگم ، اصلا ...
- اصلا برم به درک ، همینو میخوای بگی؟
- الله اکبر ، حرف میزاری دهن من؟ راست میگه مامان ، به من مربوط نیست تو کجا میری ولی دفعه ی دیگه وقتی تصمیم گرفتین تنها باشین لطفا موبایلتونو هم همراتون ببرین که بقیه نگران نشن!
با تمسخر گفت : متاسفم که نگرانتون کردم!
تیام جوابش را نداد ولی همانجا نشست . آیدا هم با بی توجهی به او پشت کرد و به آتش خیره شد . به یاد 13 بدر پارسال و سال های پیشش افتاد ، او و ایمان آخر شب بیرون می رفتند و هر بار آیدا به گریه می افتاد ، دلش هوای پدر و مادرش را می کرد ، وقتی بقیه را همراه خانواده شان می دید دلش می خواست دنیا را به هم بریزد ، تمام شب 13 فروردین را گریه می کرد ، طفلک ایمان ، چقدر آیدا خون به جگرش کرده بود ...
به گریه افتاد ، اول آرام اشک می ریخت ولی شدت گرفت ، شانه هایش هم می لرزید و نفسش در نمی آمد . تیام متوجه شد : چت شده؟
آیدا بلند شد و به طرف دستشویی رفت تا کسی گریه اش را نبیند ، پشت دیوار دستشویی توی باغ نشست و سیر گریه کرد ، این چه سرنوشتی بود؟ چرا او نباید با خانواده ی خودش به تفریح می رفت؟ باید با اینها می آمد که اینطور احساس غربت و ناراحتی بکند. دلش از همه و همه جا گرفته بود.

سر وکله ی عسل پیدا شد ، با خجالت به طرف او آمد : مزاحم نیستم؟
آیدا با آن صورت خیس لبخند زد: نه ، از کجا فهمیدی اینجام؟
عسل کنار او نشست :تیام بم گفت ، من که بابام داشت دعوام می کرد تو رو ندیدم کجا رفتی ، تیام صدا کرد گفت بیام ببینم بهتری؟
نمی توانست خودش بیاید؟ ولی نه ، اینطور بهتر بود ، اگر خودش می آمد به قضیه مشکوک میشدند.
- اونجا چه خبره؟
- هیچی ، هرکی به یه کاری مشغوله ، یه چشمه این نزدیکیا هست بچه ها میخوان برن ببینن ، میای ما هم بریم؟
آیدا قبول کرد و بلند شدند.
خوشبختانه صورت آیدا هیچ نشانی از گریه نداشت و به جز عسل و تیام کسی خبر نداشت که او زار میزده است. تیام به او نگاه کرد و آیدا رویش را برگرداند. دیگر نمی خواست خودش را درگیر تیام بکند ، راه آنها از هم جدا بود!

او و عسل پشت سر بقیه می رفتند ، تیام هم که گوشی در گوشش بود و حواسش پرت ، پشت سر آنها راه می رفت. بعد از مدتی کیارش هم به او پیوست : تنهایی ، چه خبره؟
- خبری نیس ، فقط نمی خوام خودمو به خطر بندازم!
- چه خطری؟
- حرف و حدیث ، تهمت بیجا!
این را با صدای بلند گفت که آیدا بشنود که او هم اهمیتی نداد.

کمی از مسیر صخره بود و گذشتن از آن سخت ، تیام خودش رابه آنها رساند و با بدبینی به کفش های آیدا نگاه کرد : می خواین کمکتون کنم؟
روی صحبتش مستقیم به آیدا بود ولی آیدا محل نگذاشت و عسل تشکر کرد . آیدا تمام سعیش را کرد که به سلامت از آنجا بگذرد و موفق شد ، دیگر حوصله ی تذکر ها و تر وخشک کردن تیام را نداشت. تیام هم از رفتار او رنجیده بود ، از آنها فاصله گرفت و با کیارش حرف زد.
عسل و آیدا به طرف چشمه رفتند ، تیام داد زد : عسل ، تو آب نری ها!
عسل سری تکان داد و با هم روی تخته سنگی نشستند.
- دیدی چقدر حواسش به تو هست؟
- از کی تا حالا من شدم عسل؟
- اوه ، تو که برج زهرماری ، نمیشه باهات حرف زد ، دهن پسر خاله امو سرویس کردی!
- بمیرم واسه پسر خاله ات!
تیام که از کنار آنها می گذشت ، تصادفی صدای او را شنید : می خواین پشت سرم غیبت نکنین؟
- میشه لطفا به حرفامون گوش ندین؟ از کجا منظور ما شما بودین؟
این را آیدا به تلخی گفت و تیام رنجید : ما رو ببین با کی اومدیم 13 به در! اینقدر بداخلاقی نکن!
راست می گفت ، از اول صبح نحس شده بود : ببخشید ، دست خودم نیس ، دلم گرفته!
عسل با مهربانی گفت : عزیزم ، انشالله زود بر می گردن!
ولی تیام حرفی نزد ، کسی نبود که برگردد ، کسی بود که داشت میرفت ...

تیام هم کنار آنها نشست و عسل از جا بلند شد ، به آب زد و تیام هیچ حرفی نزد . آیدا به او تذکر داد : عسل بیا بیرون!
ولی تیام بلند گفت : نه ، عیبی نداره ، کم عمقه!
- چی بود پس گفتی عسل تو آب نرو!
تیام با بی خیالی جواب داد : منظورم تو بودی!
- من چه فرقی با عسل دارم؟ چلاقم؟
- نخیر ، همین حالاشم می ترسم تو سرما خورده باشی!
- آره ، نه اینکه هر کس سرما خورده ، دو روز بعد مرده!
خواست بلند شود.
- بشین ، خواهش میکنم!
- چیه؟
- چرا اینقدر با من بد تا می کنی؟ چه اتفاقی افتاده ؟ کار بدی کردم؟
انگار بچه ای که از مادرش می پرسید ، آیدا لبخند زد : نه ، مسئله این نیست!
- میشه بهم بگی چیه؟ من اصلا دوس ندارم تو رو اینطور ببینم! دلم نمی خواد من باعث شده باشم تو اینطور گرفته باشی!
- ناراحت نباش ، ایمان می فهمه مسئله ناراحتی من تو نیستی!
تیام کلافه شد : چرا پای ایمانو می کشی وسط ؟ بحث اون نیست! من نمی تونم این ناراحتی تو رو تحمل کنم!
- می تونی نگام نکنی!
- آیدا!
کاش باز هم او راصدا میزد ، بدبخت بیچاره!
- چیه؟
- من نمی دونم به چه زبونی باید با تو حرف بزنم که بفهمی!
- من فارسی می فهمم ؛ ولی متاسفانه انگلیسیم زیاد جالب نیس!
تیام دست هایش را در موهای خوش حالتش فرو برد : چه غلطی کردیم اومدیم اینجا! من که انتظار این بساطو داشتم ، به خدا اینا دو روز دیگه میرن و تاصد سال دیگه نمیان!
- به من چه ربطی داره؟
- می خوام بگم خبری نیس!
- لازم نیس اونا بیان ، تو که میری!
- می خوای برات قسم بخورم از آلما خوشم نمیاد؟
- به من چه که خوشت میاد یا نه؟
- نمی دونم والله ، هر چی فکر می کنم عقلم به جایی قد نمیده!
قطره اشکی از چشم آیدا چکید.
- تو رو به روح ایمان گریه نکن!
- قسمم نده!
تیام التماس کرد : نمی دونم چطور آرومت کنم! چرا نمیگی چته؟
- همه چیزو که نمیشه گفت.
تیام با این حرف به فکر فرو رفت و حرفی نزد.

عسل با دیدن ساکت شدن آنها از آب بیرون آمد و کنارشان نشست. موقع برگشتن تیام و آیدا هر دو ساکت بودند ، عسل نمی دانست بین آنها چه گذشته که اینطور در خود فرو رفته اند.آیدا به این فکر می کرد که چرا تیام این همه به احساسات او اهمیت می دهد و تیام در فکر ناراحتی او بود ، کاش علت آن را می دانست واقعا نمی توانست ناراحتی و غم چشمان آیدا را تحمل کند. برای خودش هم عجیب بود ، اولین بار بود که به کسی به جز پدر و مادر و برادرانش تا این حد اهمیت میداد . ترجیح می داد خودش درد بکشد تا آیدا را آنقدر غمگین و ناراحت ببیند ، می دانست که هیچ ربطی به ایمان ندارد ، تماما به خودش مربوط بود ، ولی آیدا این را نمی دانست.
وقتی پیش بقیه برگشتند ، تیام درهای ماشینش را باز گذاشت و صدای ضبط را بلند کرد ، آهنگ مورد علاقه ی آیدا را گذاشته بود:
تو معنای یه احساس قشنگی
مثه گرمی عشق و شوق دیدار
مثه حس قشنگ دل سپردن
مثه بی تابی دل برای دلدار
این باعث بهتر شدن روحیه ی آیدا شد ، با عسل نشسته بودند و حرف می زدند که ایلیا شادی کنان خودش را روی پشت آیدا انداخت ، آیدا هول شد، لیوان چایش افتاد و چای داغ روی پایش ریخت. صدای آخ همه را از جا پراند. تیام این بار نمی توانست با کسی دعوا کند ، با عصبانیت ساختگی به ایلیا تشر زد : حواست کجاست وروجک؟
و صبر کرد تا مادرش سراغ آیدا برود ، فرشته جون ساق ملتهب آیدا را بررسی کرد و با نگرانی رو به عمه گفت : هانیه خانم ، اینجا پماد سوختگی دارین؟
عمه هانیه زنگ زد تا بیاورند و مادر شلوار آیدا راتا زد ، آیداخجالت می کشید .
- نه بزار هوا بخوره!

آیدا پشت به بقیه کرد تا پایش در دید نباشد ، نگاه تیام را روی خودش حس می کرد که بالاخره طاقت نیاورد و به بهانه ی شوخی با عسل به طرف آنها آمد .
- چیزیت نشد ؟
- نه ، یه سوختگی ساده اس!
پایش به اندازه ی یک نعلبکی سوخته بود ، سوختگی ساده؟
تیام آرام با آرنج به عسل زد : اگه شماها گذاشتین امانت مردمو سالم تحویل خانواده اش بدیم؟!
آیدا و عسل خندیدند و تیام با نگرانی گفت : مطمئنی چیزیت نیس؟ چاییت داغ بودها!
آیدا خندید : عیبی نداره ، از صبح که افتادم تو آب ، بدنم سرد بود داغی چای زیاد اذیتم نکرد.
- چه دلیل و منطقی ، کاش به اندازه ی دختر و پسر خاله ام هوای مارو هم داشتی!
این جمله را آرام گفت و آیدا جوابی برایش نداشت.

بعد از نهار تیام و کیارش- که برق خوانده بود وداشت فوق مدیدیت می گرفت - درباره ی ادامه تحصیل بحث می کردند ، از نظر کیارش اینجا و خارج از کشور خیلی فرقی نداشت ولی تیام حرف دیگری می زد : اصلا مسئله ادامه ی تحصیل نیست ، من نمی خوام اینجا زندگی کنم!
- مگه اینجا چه عیبی داره؟
- نمی تونم توضیح بدم ، به هر حال از وضعیت زندگی اونا بیشتر خوشم میاد ، همین! رفاه وآسایش زندگیشون بیشتره!
آیدا بی مقدمه گفت : تا آسایشو تو چی ببینی!
کیارش تایید کرد ولی دل تیام گرفت ، خدایا چرا این دختر باید خانواده اش را از دست میداد؟ چه گناهی کرده بود؟
نمی دانست به چه دلیل دلش می خواست می توانست کاری بکند که او غم از دست دادن خانواده اش را فراموش بکند ...

کیارش به طرف آیدا برگشت : شما هم دانشجویین؟
- مکانیک می خونم!
ابروهای کیارش بالا رفت : این رشته رو دوست داشتین ؟
- راستش بیشتر معماری رو دوست داشتم ولی وقتی رتبه ام خوب شد گفتند حیفه و مکانیک رشته ی خوبیه و از این حرفا ... خیلی هم دنبال معماری نبودم ، یعنی تو اون شرایط زیاد بهش فکر نکردم ولی حالا ...
ادامه نداد ولی با این وضعیت پیش آمده ، آرزو می کرد که کاش معماری انتخاب کرده بود ، البته این تغییری در وضعیت ایمان پدید نمی آورد ولی حال و روز الان خودش اینطور نمیشد ، اینطور گرفتار و بیچاره ...
بر عکس او ، تیام کاملا از اینکه آیدا معماری را انتخاب نکرده بود ، راضی می نمود ، در آن صورت چطور می توانست او را ببیند؟ اصلا نمی توانست زندگی بدون آیدا را تصور کند : خوب کاری کردی ، معماری هم شد رشته؟ همش نقاشیه!
ولی کیارش با او موافق نبود : این چه حرفیه؟ به نظر منم معماری بهتره ( عذر خواهانه گفت) منظورم این نیست که رشته های مهندسی فقط واسه پسراست ولی خوب به هر حال از نظر کاری ، معماری امنیت بیشتری برای خانما داره ، هیچ فکر کردین با این مدرک کجا می خواین کار کنین؟
آیدا خندید و دل تیام لرزید : موقع انتخاب رشته به اینش فکر نکردم ، رشته ی باکلاس ، دانشگاه خوب و ... همین دیگه ، احمق بودم!
به تیام برخورد : هیچم اینطور نیس ، خودم برات کار پیدا می کنم!
- آره ، تو انگلیس دیگه؟
تیام عقب نشست ولی ساکت نشد : خوب کیارش از طرف من یه کار خوب برات پیدا می کنه ، مگه نه؟
- خیلی ممنون ، راضی به زحمت کسی نیستم!
بلند شد ، شلوارش به جای سوختگی خورد ، از درد صورتش در هم رفت .
تیام با نگرانی گفت : اذیتت می کنه؟
چرا مثل یک بچه هوایش را داشت ؟
حالش از این رفتار پرستارانه ی تیام به هم میخورد ولی نمی خواست جلوی کیارش به او دهن کجی بکند : نه ، خوبه!
برگشت که برود .
تیام فورا پرسید : کجا میری؟
- همین دور و برام!

رفت کنار رودخانه و پایش را تا زانو در آب گذاشت . تیام با دیدن این کارش عصبانی شد ، نمی توانست او را مجبور کند بیرون بیاید ، عسل را صدا زد : تو چه جور دوستی هستی؟ چرا حواست بش نیست؟
- مگه بچه اس؟
- با من یکی به دو نکن عسلی ، برو بش بگو از آب بیاد بیرون ! سرما می خوره!
عسل به طرف آیدا رفت ، خودش هم نشست و پایش را در آب فرو برد : منو فرستادن از آب بیارمت بیرون!
- کی ؟ فرشته جون؟
- نه ، آقا زاده اشون!
- دیوونه اس! انگار من نمی تونم مواظب خودم باشم!
- دیگه مطمئن شدم نمی تونی!
هردو برگشتند ، تیام بود.
با عصبانیت به عسل نگاه کرد : من بت چی گفتم؟
- آخه آیدا که بچه نیست!
تیام واقعا عصبانی بود : خیلی هم بچه است، رفتار جفتتون بچگانه است . خسته شدم از دستت آیدا! با من لج کردی از جون خودت که سیر نشدی ، دفعه ی آخر بود که بت گفتم تو آب نرو!
آیدا نمی خواست از حرف او اطاعت کند ولی تیام با جدیت به او دستور می داد . مادر ، آیدا وعسل را صدا زد و آیدا به این بهانه از آب بیرون آمد.

تیام بعد از نهار دراز کشید و با کیارش مشغول حرف زدن شد ، آیدا که لباس های خودش خشک شده بود ، لباس های تیام را در آورد ولی به بهانه ی سرما ، پلور را به تن کشید . به تلخی فکر کرد ؛ این همون با دست پس زدن ، با پا پیش کشیدنه! انصافا سردش شده بود ولی به روی خودش نیاورد ، توی آفتاب نشسته و دست هایش را روی سینه جمع کرده بود ، احساس می کرد از درون یخ زده است . عسل با نگرانی به طرفش آمد : انگار خوب نیستی!
دندان هایش را کنترل کرد : خوبم ، ولی یه باد سردی میاد.
البته عسل با آن مانتوی نازک سردش نبود ولی حرفی نزد ، تیام هم بی حرف جلو آمد و مشغول درست کردن آتش شد. از حرف ها و رفتار آیدا دلخور بود ولی راضی به مریضیش نبود ، نشسته بود و غرق در فکر و خیال تکه های چوب را جابه جا می کرد که آیدا کنارش نشست . تیام متوجه شد ولی حرفی نزد ، آیدا خودش شروع کرد : معذرت می خوام!
- نیازی به عذر خواهی نیست ، من می فهمم که تو از یه چیزی ناراحتی ولی نمی دونم چرا ناراحتیتو سر من خالی می کنی ، من میخوام علت ناراحتی تو رو بفهمم ولی تو ...
- بت پارس می کنم!
- این حرفو نزن ! ببین دختر خوب ، یه وقعی من به خاطر قولی که به برادرت داده بودم نمی خواستم خار به پای تو بره ولی الان و بعد از این همه مدت . خوب ، به هر حال ، تو یکی از اعضای خانواده ی من هستی ، شادی و ناراحتی و سلامتی تو برای من مهمه ، خیلی مهمه! تو دیگه خواهر دوست من نیستی ، تو خودت دوست منی و من به دوستام خیلی اهمیت میدم.
دوست ؟ فقط یک دوست؟ بد نبود ولی آیدا این را نمی خواست ، او می خواست محبوب او باشد . از این فکر سرخ شد . حتی از خودش هم خجالت می کشید ولی آنقدر صادق بود که اعتراف کند که به توجه هیچ کس دیگری اهمیت نمی دهد ولی برای توجه و علاقه ی تیام حاضر است جان بدهد . تیام نمی توانست بفهمد که آیدا از علاقه ی او به خودش مطمئن نیست که بتواند حضور تابان و درخشنده ی آلما را تاب بیاورد. در هر لحظه او را با خودش مقایسه می کرد و صادقانه حق را به تیام می داد که او را بیشتر بخواهد .
او سر سوزنی زیبایی و جذابیت آلما را نداشت. آیدا که یک دختر بود با دیدن موهای زیبای آلما حواسش پرت میشد چه برسد به تیام!
بدون اینکه به تیام نگاه کند گفت : نمی خواستم ناراحتیمو سر تو خالی کنم ولی تو خیلی سر به سر من می گذاشتی و بهم گیر دادی!
- من نگران تو بودم!
- من بچه نیستم تیام ، می تونم مراقب خودم باشم .
تیام به تلخی گفت : نخیر قضیه اصلا این نیست. امروز تو کلا حوصله ی منو نداشتی ولی نمی دونم چرا؟ ( با خجالت اضافه کرد)خودت هم که میگی به آلما مربوط نیست . هرچند هم به نظر خودم هم نباید به آلما ربطی داشته باشه ، تو با عسل گرم گرفتی با این همه فضولی و آزارش ، پس نباید با آلما که کاری به کارت نداره مشکلی داشته باشی!
واقعا تیام نمی فهمید یا خودش را به نفهمیدن میزد؟
آیدا لبخند زد : چه جور دختریه؟
- معمولی ، مثل بقیه ! مثل همه ی دخترها!
- آلما چطور معمولیه؟با همه ی دخترایی که دیدم فرق داره ! شبیه هیچ کس نیست ! خدایی تو دلت نمی خواد با یکی به این زیبایی ازدواج کنی؟
سعی کرد لحنش را کنترل کند و موفق شد.
تیام قهقهه زد : ازدواج؟ من عقلم به این چیزا قد نمیده!
- مسخره نکن ، نگو تا حالا بهش فکر نکردی!
- ولی من واقعا تا حالا به ازدواج فکر نکردم ولی با اطمینان بت میگم معیار من برای ازدواج زیبایی نیست!
- باز شعار دادی!
تیام شدیدا مخالفت کرد: نخیر ، قبلا هم بت گفتم زیبایی افسون کننده اس ، تسخیرت می کنه مگه اینکه برات اهمیتی نداشته باشه. زیبایی گذراست ، نباید به یه چیز گذرا دل بست.
- همه چی می گذره!
- منظورمو نفهمیدی ، میگم اگه من عاشق تو بشم ( آیدا تکان خورد) چون زیبایی ، 10 سال بعد اگه زیباییت از دست رفت ، عشق من هم تموم میشه . من دنبال چیز پایدارتری هستم.
- ولی عشق منطق نداره!
- دقیقا ، به همین دلیل بیشتر اوقات این زیبایی نیست که توی عشق حرف اولو می زنه ، وگرنه آدم باید با دیدن یه چهره ی زیباتر عشقشو بفروشه ( خندید) از این بحثا خوشم نمیاد . به هر حال باید بگم که من تا حالا عاشق نشدم بنابرایم نمی تونم با قطعیت حرف بزنم!
این را بزرگ مابانه گفت ولی آیدا اصرار کرد : باور نمی کنم ، مگه میشه از هیشکی خوشت نیومده باشه ، به هر حالا همه از این جو گیری ها داشتند!
- ای بابا ! گیر دادی ها! من با بقیه فرق دارم ، یه کم کورم
     
  
مرد

 
آیدا با این یکی موافق بود . ولی تیام خیلی هم راست نمی گفت ، خودش هم می دانست آیدا جایگاه دیگری برای او پیدا کرده ولی این جایگاه هنوز برایش تعریف نشده بود ، موقتا اسم دوستی رویش گذاشته بود خودش هم با همه ی نادانی حس می کرد که در جمع فامیل فقط به آیدا توجه دارد و بالاخره درک کرده بود که این قضیه به قول و قرارش با ایمان ربطی ندارد وقتی موقع نهار کیارش جلوی آیدا نشسته بود ، تیام اینقدر آفتاب و چیزهای دیگر را بهانه کرد تا کیارش از همه جا بی خبر پیشنهاد بدهد جایشان را با هم عوض کنند ، نمی دانست چرا بودن آیدا جلوی کیارش او را آزار می دهد . نمی توانست حساسیتش روی آیدا را درک کند.
برای تمام کردن بحث زیر لب شروع به زمزمه کرد : من نیازم تو رو هر روز دیدنه ...

آیدا با صدای او غرق لذت شد ، اهمیتی نداشت که تیام به چه منظوری می خواند ولی آیدا می توانست فرض کند که برای او می خواند. عسل از دور آنها را دید و لبخند زد ، با همه ی انکار آیدا عسل می توانست علاقه ی آنها را حس کند ، علاقه ای نرم و خجول!

بعد از ظهر همگی به جز آیدا که پایش تحمل نداشت ، مشغول بازی والیبال شدند . آیدا کنار آتش نشسته و به بازی تیام نگاه کرد ، تیام در همه چیز خوب بود به جز اینکه به قول خودش کور بود . آیدا ته دلش از حرف تیام – که گفته بود تا حالا عاشق نشده- خوشحال شده بود ولی با آلما چکار می کرد؟ نمی توانست باور کند تیام به او توجهی ندارد . زانوهایش را در شکم جمع کرد و چانه اش را روی آن گذاشت ، نگاهش را به تیام دوخت و زمزمه کرد : دوست دارم!
آخ که طفلک آیدا چقدر مظلوم بود. او واقعا به محبت تیام احتیاج داشت و تیام نمی فهمید.

تیام چشمش به او افتاد و لبخند زد ، آیدا آه کشید. این نهایت لطف تیام بود. پیش بقیه رفت و ایلیا را بغل گرفت.

آیدا حواسش نبود و متوجه نشد بازی تمام شده و تیام و کیارش بیرون رفته اند. چند لحظه بعد عسل آمد و خیس عرق کنار او نشست. نفس نفس می زد ، شروع به قلقلک ایلیا کرد و ایلیا هم خودش را بیشتر در آغوش آیدا فرو می برد ، این حرکتش آیدا را شاد کرد ، خدای بزرگ! او چقدر کمبود محبت داشت . خانواده ی تیام به او محبت می کردند ولی او بدون اینکه خودش بداند کسی را می خواست که بتواند به همان اندازه به او محبت کند . در یک لحظه ی گذرا دلش خواست مادر شود ، کودکی متعلق به خودش ، از خودش و محتاج به او! در این فکر بود که صدای عسل او را از رویا در آورد : آخ جون!
آیدا رویش را برگرداند ، تیام و کیارش پفک و آلوچه خریده بودند . عسل ذوق زده بسته ی پفک را ازتیام گرفت ولی چشمش دنبال چیز دیگری بود : من چیپس می خوام!
تیام طفره رفت : تو سهمتو گرفتی !
و قبل از ادعای عسل ، چیپس را به آیدا داد . چیپس پیاز وجعفری ، البته که تیام می دانست آیدا چقدر دوست دارد . آیدا ذوق کرد و عسل کنارش نشست : خدا بده شانس!
- آی ، شلوغش نکنی ها!
- بعد بگو حواسش به من نیست ، پس چرا فقط یه بسته خرید/ اونم فقط واسه تو!
آیدا جوابش را نداد ، بسته را باز کرد و بینشان گذاشت : بخور ، حرف نزن!

فرشته جون به آیدا نزدیک شد : پات که اذیتت نمی کنه؟
- نه بابا ، چیزی نشده بود!
- خوب خدا رو شکر ، پس پاشو سبزه گره بزن!
آیدا و عسل خندیدند.
- خنده نداره که ، همه ی سبزه گره زدنا که واسه شوهر نیس ، برین آرزوهای خوب بکنین!
- چه آرزوهایی؟
مادر نشست و مشغول گره زدن شد : سلامتی ، خوشبختی.
آیدا با ملایمت گفت : شما چه آرزوهایی دارین؟
مادر آه کشید : سلامتی همه ، عاقبت به خیری بچه ها ، تیام فکر رفتنو از سرش بیرون کنه ، توحیدم برگرده ( اینها رابه زمزمه گفت و بعد کمی صدایش را بالاتر برد) تو عروس بشی عزیزکم ، گره بزن و آرزوی سلامتی بکن!
آیدا گره زد ولی فقط به آرزوی نرفتن تیام! با رفتن تیام چیزی از قلب و روح او باقی نمی اند.

عسل بنای گریه گذاشت و او را ازفکر و خیال در آورد : چی شده؟
- میگن باید بریم!
- الان؟
- آره ، مامان همه ی وسایلو جمع کرده گذاشته تو صندوق ، بابا هم فردا می خواد بره سرکار.
- خوب عزیزم تو هم که باید بری مدرسه!
- دلم برات تنگ میشه!
آیدا خندید ، واقعا در این مدت تا این حد به او علاقه مند شده بود؟!
- منم دلم تنگ میشه!
- راست میگی؟
- آره مگه من دختر خاله ات نیستم؟

بعد از رفتن عسل و خانواده اش ، آیدا بیشتر از قبل احساس ناراحتی می کرد ، دلش هوای ایمان را کرده بود، ایمان عزیز او ...
به یاد تمام سال هایی که ایمان تنها کسش بود و همه ی غم او را به دوش می کشید ، به گریه افتاد.
تیام بی صبرانه به طرفش رفت : چی شد باز؟
چرا این گریه ها تمامی نداشت؟ چرا چشمه ی اشک او خشک نمی شد؟
کاش می توانست غصه هایش را به آسمان فوت بکند . قلبش را پر از شادی بکند.
- هیچی(تمایل شدیدی داشت که راستش را به تیام بگوید) دلم برای ایمان تنگ شده!
- ایمان خیلی خوب بود ، ولی میشه فعلا به چیزهای شاد فکر کنی؟ مردم بس که امروز اشک تو رو دیدم!
- دست من نیست!
- چرا اتفاقا دست خودته!
موبایلش را درآورد و هر چه جوک در آن بود ، برایش خواند ، با شلیک اولین خنده ی آنها بقیه هم به طرفشان آمدند.

کمی بعد از غروب خداحافظی کردند و سوار ماشین شدند ، آیدا با این امید که آخرین بار است آلما را می بیند با او دست داد.
تیام خندید و رو کرد به او : خدا رو شکر که فردا صبح زود کلاس نداریم ، می خوابیم تخت!
- نه که تو این تعطیلات کم خوابیدی!
- تعطیلی واسه خوابه دیگه!
روز 14 فروردین آیدا با شوق و ذوق به دانشگاه رفت که دوستانش را ببیند ولی تیام از حرص و طمع کلاسش را نیامد تا بیشتر بخوابد ، شاید اینطور بهتر بود . آیدا تازه با ارکیده به راهروی کلاس ها رفته بود که کسی صدایش زد . برگشت و سروش را دید ؛ ارکیده زود جیم شد و آیدا به طرف او رفت ، باز چه خبر شده بود؟
این بار وحشتناک بود ، سروش بعد از کلی مقدمه چینی و تبریک عید و فلان و بیسار بسته ای از جیبش در آورد و به طرف او گرفت، سر آیدا به دوران افتاد، خدای بزرگ به کجا پناه ببرد؟
به سردی گفت : این چیه آقای فلاحت؟
- نا قابله ، بگیرین!
- خیلی ممنون ، ولی لزومی نداره بگیرم!
- خواهش میکنم، این یه هدیه اس به مناسبت سال نو ، میشه قبول کنین؟
- اصلا!
آیدا با عصبانیت به او پشت کرد و به کلاس رفت ،این پسر و کادویش را کجای دلش بگذارد؟ خدارا شکر که تیام نیامده بود و گرنه باز الم شنگه داشتند.
تازه داشت آرام میشد که شادی به کلاس آمد : آیدا مثل اینکه این مال توئه!
آیدا داشت منفجر میشد : چرا گرفتی؟
شادی گیج بود : چرا نباید می گرفتم؟ گفتن حواست نبوده از کیفت افتاده!
- کی بهت داد؟
- یکی از دخترهای شیمی!
شادی بیچاره مقصر نبود ، آیدا بسته را با حرص گرفت. خدایا دل او جای دیگری اسیر بود و تمنای نگاه محبت آمیزش را داشت و این یکی بی دریغ با او هدیه می داد آنهم یک ...
- گوشواره ی طلا!
این را شادی با حیرت گفت ، علیرغم مخالفت آیدا ، شادی بسته را باز کرده بود . گوشواره ها را درآورد ، فوق العاده زیبا بودند ، دو قلب نگین دار! ارکیده گوشواره را روی انگشت گذاشت : چه کرده ؟طلا!
آیدا با بی طاقتی گوشواره را گرفت و در جعبه گذاشت : چی فکر کرده که من اینطوری خر بشم و به ساز اون برقصم؟
ارکیده دستش را گرفت : جنگ راه نندازی؟ صبر کن آروم بشی!
اینطور بهتر بود ...

اما نه ، این کار اوضاع را بدتر کرد . در فاصله ی زمانی دو کلاس ، آیدا سروش را نگه داشت و با نهایت اخم و ناراحتی جعبه را برگرداند : آقای فلاحت انتظار نداشتم با کلک ، به زور به من کادو بدین!
- شما نگرفتین ، گفتم اینطور ...
- اقای محترم ، کادو دادن شما به من هیچ مناسبتی نداره ، اونم ...
حرف در دهانش ماسید ، در دو متری او تیام با شعله هایی در چشمانش ایستاده و به او خیره شده بود . این دیگر از کجا نازل شد؟
آیدا دست وپایش را گم کرد ، بسته را روی لبه ی نرده گذاشت و در رفت ، انتظار دیدن تیام را نداشت ، یا خدا!
گوشیش را درآورد و شماره ی او را گرفت.
- بله؟
از صدایش عصبانیت می بارید.
- سلام ، کجایی؟
- کجا می خوای باشم؟
- سر کلاس ، لطفا تیام! هیچ کاری نکن ، همه چی رو برات توضیح میدم!
- چی رو توضیح میدی؟ که جلوی من این پسره رو سنگ رو یخ می کنی و پشت سرم ...
- گفتم که توضیح میدم ، صداتو بیار پایین!
- تلافی می کنم ، من نمیزارم که ...
حرفش را خورد.
- مگه چکار کرده که تلافی کنی؟ نکنه تو هم می خوای بهش هدیه بدی؟
- من غلط بکنم ،حالی ازش بگیرم ...
- مثلا به چه دلیل؟
- مزاحمت برای ناموس مردم!
آیدا به کلمه ی ناموس حساسیت داشت : از کی تا حالا هدیه دادن شده مزاحمت؟
- خوشت اومده مثل اینکه!
قبل از اینکه به حرفش فکر کند ، گفت : کی تا حالا از هدیه اونم طلا بدش اومده؟
مکث و تماس قطع شد.

هر چقدر دوباره شماره را گرفت ، جواب نداد. به کلاس هم نیامد. آیدا دلشوره داشت . از سر کلاس بیرون آمد و به محوطه رفت ، ماشین تیام در پارکینگ بود ، گشت و صاحبش را زیر درختی در حالیکه به شدت اخم کرده بود پیدا کرد. دور و برش را نگاه کرد و با دو دلی به طرف او رفت .
- چرا سر کلاس نیومدی؟
جوابش را نداد.
- خواهش می کنم اینطوری نکن ، پاشو بیا!
تکان نخورد.
- تیام ، زشته من اینجا وایسم!
- حرف زدن و هدیه گرفتن از بقیه زشت نیست ، فقط حرف زدن با من زشته؟
- من غلط کردم باهاش حرف زدم ، تو از این پسره خوشت نمیاد من این وسط چه گناهی کردم؟می تونم از همه فرار کنم؟ پاشو قربونت برم!
عبارت آخر مثل تیر از ته دل آیدا رها شد و او را خجالت زده کرد. ولی تیام متوجه نبود ، او نمی خواست و نمی توانست اظهار محبت پسر دیگری به آیدا را تحمل بکند . هیچکس به جز او حق نداشت به آیدا هدیه بدهد. او به زور لباس و ادکلن را به آیدا هدیه داده بود و حالا آیدا کادوی طلای سروش را به رخش می کشید.
- تو به من چکار داری؟ سروش جونت که سر کلاسه!
این حرف به آیدا برخورد ، برگشت و به کلاس رفت.

ساعت 5 بود ولی آسمان به شدت ابری و تاریک شده بود ، باران شدیدی در راه بود و باز هم ارکیده ماشین نداشت.
آیدا بسم الله گویان از دانشگاه خارج شد و تیام را منتظر خودش دید ، ته دلش قند آب کردند . دست ارکیده را کشید و به طرف ماشین رفتند.
- چته اینقدر هولی؟ اون دفعه که با هزار التماس سوار ماشین سروش شدی!
- اون سروش بود این ...
- نامزدته!
- زهر مار!
ولی کاش واقعا بود!
هر دو عقب نشستند و ارکیده عمدا رو به آیدا کرد و گفت : یه کم حفظ ظاهر هم خوبه ، باید صبر می کردی بهت تعارف کنن!
تیام که به جز سلام و احواپرسی حرف دیگری نزده بود اعتنا نکرد و آیدا هم که از ظهر هنوز دلخور بود به او سیخونک زد.
تازه در ماشین نشسته بودند که باران شروع به باریدن کرد ، هیچکس حرفی نمی زد و * نیاز* فروغی همه را به جای دیگری برده بود.
ارکیده را جلوی خانه پیاده کردند و آیدا رفت جلو نشست.به تیام نگاه کرد که مثل برج زهرمار به جلو خیره شده بود . با ناراحتی گفت : همین تو نبودی که دیروز ادعا می کردی نمی تونی ناراحتی منو ببینی؟ باور کنم؟
- مگه حالا ناراحتی؟ کسی از هدیه گرفتن ناراحت میشه؟
- نه ، ولی از تهمت بیجا و حرف بیمورد ناراحت میشه!
- من که یادم نمیاد تهمت زده باشم یا اعتراض کرده باشم!
- حرفی نزدی ولی رفتارت همین معنی رو میده!
تیام ماشین را نگه داشت و سرش را به فرمان تکیه داد. چند دقیقه به همین منوال گذشت و بعد سرش را بلند کرد : باشه ، حق با توئه ! تو هیچ کار اشتباهی نکردی!
- نخیر ، درستش اینه ، من بابت توجه دیگران مقصر نیستم!
- آره ، راست میگی!
خواست راه بیفتد که آیدا دستش را روی دست او روی دنده گذاشت : ببین، من به فلاحت گفتم که قصد ازدواج ندارم ولی مثل اینکه اون نفهمیده ، امروز هم بهش فهموندم که نباید این کارو می کرد ، ولی تو دیگه شلوغش کردی!
تیام دستش را حرکت نداد : دست خودم نبود!
دنده را جابه جا کرد و آیدا دستش را برداشت.
تیام توضیح نداد که نمی تواند توجه دیگری به آیدا را تاب بیاورد. آیدا مال او بود و هیچکس نباید به او نزدیک میشد.
- می خوای باهاش صحبت کنم بی خیال بشه؟
- همون قضیه حال گیری دیگه؟
تیام خندید و دل آیدا ضعف رفت .
- راضی به زحمتت نیستم ، کم کم پس می کشه! به هر حال من ازش خوشم نمیاد بنابراین هیچ خطری وجود نداره!


امتحان سیالات خیلی سخت بود ، استاد تا ته مطلب را خواسته بود. بچه ها همه ناراضی بودند به جز تیام!
- تو خوب دادی؟
- بد نبود! به هر حال همه بد دادند ، بنا براین مشکلی نیست!
آیدا با پریشانی سر تکان داد : من افتضاح دادم!
- آره ، منم باور کردم ، اینو همیشه میگی!
- هی اندرزگو ! منو مسخره نکن!
کوسن را به سمت او پرتاب کرد و تیام کوسن را گرفت.
- پرتابت اصلا جالب نیس!
- دلم نیومد ناقص بشی!
- آره ، حتما!
تلفن زنگ زد و تیام جواب داد. از سلام و احوالپرسی او ؛ آیدا متوجه شد عسل پشت خط است . در جواب سوال عسل ، تیام گفت : آره ، هنوز اینجاست ، پدر ومادرش نیومدن!
گوشی را به سمت او گرفت.
عسل با سر و صدا حرف زد و حالش را پرسید ، کلی با هم حرف زدند و خندیدند.
- تا کی اونجایی؟
تا هر وقت که تیام باشد ...
- معلوم نیس!
- چه خبر؟
- خبرا رو که گفتم!
- نزن علی چپ ، از تیام چه خبر؟
- منظور؟
- حرفی نزده؟
- درباره ی چی؟
- درباره ی من! معلومه دیگه ، علاقه و از این مزخرفات!
- اونا که رفتن!
- ای بابا! تو کی می خوای بفهمی؟ اون از تو خوشش میاد.
- خواب دیدی خیر باشه!
- شب دراز است و قلندر بیدار! گفتم که صبرم زیاده!
- می ترسم لبریز بشه!
- نخیر ، من خیلی امیدوار و خوش بینم!
- توهمه!
- تو اینجور فکر کن!
خدا از زبانت بشنود.

خیلی سریع 1 ماه از سال جدید هم گذشت ، وقت زایمان پریا بود و همه منتظر ، پریا را آن شب به بیمارستان بردند ولی تا صبح که آیدا و تیام به دانشگاه رفتند خبری نشده بود.
دقیقا همان روز دکتر بزرگمهر نمره های میان ترم را اعلام کرد ، واقعا افتضاح بود. تیام کامل شده بود ، پارسا و آیدا و معین و یکی از دختر ها هم نمره ی خوبی داشتند و بقیه گند زده بودند. همه جمیعا اصرار می کردند تا استاد یک امتحان دیگر بگیرد.
دکتر بزرگمهر مخالف بود : بعضیا خوب دادند ، شاید راضی نباشند مثلا آقای اندرزگو!
تیام فوق العاده بود : استاد ، من برام فرقی نمی کنه! اگه بچه ها بخوان دوباره امتحان میدم!
ولی این فقط بهانه بود ، دکتر بزرگمهر واقعا راضی به تکرار امتحان نبود. تا بقیه داشتند بحث می کردند و تاثیری در دکتر نداشت آیدا از کلاس بیرون آمد و به مادر زنگ زد : چه خبر؟
مادر ذوق زده بود : به سلامتی فارغ شد! یه دختر سالم و خوشگل!
آیدا از ذوقش جیغ زد : تبریک میگم ، به پریا و تکین هم تبریک بگین!
قطع که کرد به تیام SMS زد : تبریک میگم عمو جان! یه دختر کوچولوی خوشگل!
به کلاس برگشت ؛ از دیدن شادی تیام لبخند زد ، تیام هم به پارسا گفته بود و پارسا تحت تاثیر یک فکر بکر به طرف پدرش رفت و به او خبر داد . صورت دکتر بزرگمهر از خوشحالی شکفت : عالیه ، عالیه!
بلند شد که از کلاس بیرون برود ، صدای اعتراض و التماس به هوا رفت : استاد!
در آخرین لحظه برگشت : یه امتحان دیگه می گیرم ، اگه کسی نمره ی این امتحانش خوب شده می تونه دومی رو نده!
آیدا صدای تیام را شنید : هی پارسا برو قیافه تو درست کن بشه دایی صدات کرد.

آیدا با بچه ها به دیدن نوزاد رفت . هرچند به نظر آیدا فوق العاده بود در نظر تیام و پارسا خیلی قابل توجه نبود. تیام با شک و تردید به او نگاه می کرد ، انگار که در آدمیت او شک داشت.
- هی نیوتن ! اینطور به بچه ام نگاه نکن!
همه به طرف تیام برگشتند و او خودش را جمع و جور کرد : این چرا اینقدر کوچیکه؟
مادر خندید : عزیزم ، مگه نوزاد باید چقدر باشه؟
- در این مورد اطلاعات ندارم!
موبایلش را در آورد و از او عکس گرفت : کوچولو اسمت چیه؟
تکین با علاقه به مادر نگاه کرد : فرشته!
مادر خندید و با محبت رو به پریا گفت : این نظر لطفتونه ، ولی بهتره اسمی که دوست داشتی بزارین!
- من این اسمو دوس دارم!
- ولی من دلم می خواد این بچه رو طنین صدا کنم!
تیام دوباره موبایلش را به سمت نوزاد گرفت : طنین جان ، بخند!

تمام آن روزها را حضور کوچک طنین پر می کرد ، او و پارسا و تیام که نمی خواستند امتحان سیالات بدهند وقتشان را با طنین کوچولو می گذراندند. آیدا عمیقا به او علاقه مند شده بود ، انگار که برادر زاده ی خودش باشد.

اوضاع به همان منوال همیشگی می گذشت ، سروش دو سه باری کاسه ی صبر تیام را رو به انفجار برده بود ، عسل زنگ می زد و آیدا پریشان خاطر از دروغ درباره ی خانواده اش با او حرف می زد ، تمام اوقات بیکاریش را با طنین می گذراند و تمام خواب هایش با رفتن تیام گره خورده بود.

آن روز از دانشگاه یکراست به خانه ی تکین رفته بود و تا ساعت 8 هنوز نیامده بود ، تیام سعی می کرد جلوی مادرش به روی خودش نیاورد ولی از خونسردی و بی تفاوتی مادرش تعجب می کرد ، مادر مشغول کار خودش بود و سراغ آیدا را نمی گرفت. کم کم که تیام خواست اشاره ای به نیامدن آیدا بکند در باز شد و آیدا خوشحال و شاد آمد داخل : سلام فرشته جون، سلام نیوتن!
این بار به تیام برخورد : نیوتن خودتی! این چه وقت اومدنه؟
آیدا هاج و واج ماند : مگه چی شده؟
- والله منم که مردم ، سر شب میام خونه چه برسه به تو! فکر نمی کنی تنهایی این وقت شب مشکلی برات درست میشه؟
- من که تنها نبودم، با پارسا اومدم!
- پارسا؟
قبل از آیدا ، مادر جواب داد: آره ، آیدا زنگ زد و گفت که پارسا اونجاست ، می رسوندش ، یه کم بیشتر می مونه ...
تیام همین حالا هم مشکل داشت ولی جلوی مادر اعتراض نکرد ، بلند شد و با حالت قهر به اتاقش رفت ، چیزی از درون قلقلکش میداد ، خوشش نیامده بود که پارسا آیدا را به خانه رسانده بود . زنگ می زد ، گردن تیام خرد ، خودش می رفت دنبالش ، سوار ماشین هر کسی نمی شد ، به خودش نهیب زد : خاک بر سرت ، پارسا دوستته!
هر چی ، به هر حال غریبه بود ، اصلا چه معنی داشت آیدا با بودن پارسا هنوز آنجا می ماند یاید موقعی که پارسا به خانه ی خواهرش رفته بود آیدا دیگر آنجا نمی ماند!
واقعا که تیام داشت احساسات جدیدی در وجودش کشف می کرد . خودش هم نمی توانست درک کند چرا از این کار آیدا ناراحت است ؟ ولی می فهمید که نمی تواند رابطه ی آیدا را با هر پسر دیگری تحمل بکند!
چه معنی داشت؟ آیدا مال آنها بود ... آن شب اتفاقی افتاد که همه چیز را بدتر کرد ، اوضاع را رو به وخامت برد . تیام همچنان برزخ در هال نشسته بود و فوتبال تماشا می کرد ، پدر و مادرش هم کمی آنطرف تر مشغول چای خوردن و حرف زدن بودند و آیدا در حمام بود. مادر به تیام نگاه کرد که غرق در فوتبال بود و بعد به آقای اندرزگو گفت : سیده خانم زنگ زد ...
معمولا این از آن چیزهایی نبود که پدر باید در جریان قرار می گفت ، سیده خانم زیاد به آنجا زنگ می زد .
- خوب؟
     
  
مرد

 
مادر تیام را زیر نظر گرفت : می خواست آیدا رو برای کیارش خواستگاری کنه!
انگار به تیام سیلی زده بودند ، با بهت زدگی صورتش را چرخاند ، نگاهش گیج و خیره بود ، حتی پدر هم تعجب کرده بود : شوخی می کنی؟
- این قضیه شوخی برمیداره؟ می دونی که سیده خانم اصرار داشت که کیارش زن بگیره ولی اون قبول نمی کرد ؛ اما انگار از آیدا بدش نیومده!
جملات مادر مثل پتک به سر تیام می خورد ، انگار به او علنا توهین می کرد ، در لحظه کیارش به نظرش پلید و جنایتکار آمد ولی این فکر را از سرش بیرون انداخت : اونا که نمی دونن آیدا واقعا کیه!
ولی آن روز, عجیب ترین چیرها در راه بود : چرا می دونن ، همون روز اول به سیده خانم گفتم! بالاخره باید با یکی مشورت می کردم ، کی بهتر از اون؟
تیام جرات نداشت جلوی پدرش قال بکند با بی صبری منتظر حرف او ماند.
- والله ، نمی دونم باید چکار کنیم؟ ما که از هر نظر کیارشو تایید می کنیم ولی نظر آیدا شرطه ، شاید نخواد این مسئله اصلا مطرح بشه ، اول به خودش بگو!
تیام خودش را روی مبل رها کرد ، خیالش راحت شد ، آیدا قبول نمی کرد ...


آیدا قبول نکرد : فرشته جون ، من که حالا حالاها قصد ازدواج ندارم ، دلم نمی خواد الکی علاف بشن.
ولی مادر موافق نبود : چرا که نه؟ عزیزم ، کیارش خیلی پسر خوبیه! مادر فوق العاده ای داره ، همه چی تمومه! آخه کی بهتر از اون؟
تیام بهتر از کیارش نبود ، ولی خواست دل آیدا بود ...
مادر اصرار کرد : بزار بیان ، باهاش حرف بزن ، شاید قسمت هم باشین، من اگه دختر داشتم از پیشنهاد کیارش بال در می آوردم!
هر دو خندیدند.
- باشه ، من فکرامو می کنم!

این حرف را همین طوری زده بود! مسلما او به هیچ کس فکر نمی کرد ، یک نفر تمام فکر و خیال او را پر کرده بود ، جا برای هیچکس دیگر نبود ...
ساعت 2 نیمه شب بود ، آیدا بی خواب شده بود ، بلند شد و به دستشویی رفت ، جلوی اتاق تیام صدایی شنید ، ناخود آگاه ایستاد ، تیام داشت با کسی حرف می زد ، چند دقیقه ای همانجا بی حرکت ماند و گوش داد ...
حرف های تیام دنیا را به نظر او تنگ ، تاریک و خفه کرد . به اتق برگشت و روی تخت افتاد . ذهنش به سرعت کار می کرد. تیام هیچوقت با توحید تلفنی حرف نمی زد بیشتر به هم میل می زدند و تیام هیچ از برنامه هایش بر زبان نمی آورد و آیدا امیدوار شده بود که کم کم فراموش کند ولی حالا با شنیدن مکالمه ی او و توحید همه چیز روشن شده بود.

تیام داشت می رفت ، بدون اینکه ذره ای به فکر آیدا یا هر کس دیگر باشد. آیدا احساس می کرد در دره ای در حال سقوط است بالاخره دستاویزش رها شده بود ... به پتویش چنگ زد ، انگار که واقعا زیر پایش خالی شده باشد.
تیام داشت می رفت ، این عبارت مدام در ذهنش تکرار میشد بدون اینکه دیگر معنایی داشته باشد . بی محابا و پیوسته اشک می ریخت. او دیگر در دنیا هیچ چیز نداشت ، تازه می فهمید که چقدر علاقه اش به تیام او را امیدوار کرده بود ، دنیا را به نظرش زیباتر جلوه داده بود ، او را دیوانه کرده بود و حالا رها می کرد ...
آیدا حتی نمی دانست این علاقه از کجا شروع شده بود ؟ فقط می دانست که تحمل رفتن و نبودن تیام را ندارد.
ولی او داشت می رفت ، بدون اینکه به فکر قلب کوچک و تنهای آیدا باشد، واقعا که آیدا با چه سرعتی دل از کف داده بود و با چه سرعتی داشت عشقش را می باخت. حتی نمی توانست تیام را از این بابت مقصر بداند ، او بود که دل داده بود به مسافر ...
کاش می توانست او را نگه دارد ، ولی با چه وسیله ای؟ او فقط برای تیام یک مهمان عزیز بود یا به قول خودش یک دوست ...
او حتی به خاطر پدر ومادرش نمی ماند چه برسد به دوست ...
در حالی که نفس نفس می زد پنجره را باز کرد ، هوای خنک بهار اتاقش را پر کرد ، گونه ی داغش را به لبه ی پنجره تکیه داد ، این تقدیر ابدی بود ، نمی توانست دل ببندد ، اگر دل می بست ، از دست میداد ...
تا صبح یک لحظه هم چشم بر هم نگذاشت.

آیدا تحمل دیدن تیام را نداشت که دست جلوی پایش سبز شد : سلام!
به زور جوابش را داد و خواست برود.
- صبر کن!
تیام این پا و آن پا کرد: مامان بهت گفت؟ ... درباره ی کیارش؟
- آره گفت!
- خوب؟
- خوب چی ؟
- چی گفتی؟
آیدا بی هوا جواب داد : گفتم می تونن بیان!
چشم های تیام گشاد شد : چی؟
- نشنیدی؟ تصمیم گرفت بگم بیان خواستگاری؟ عیبی داره؟
درست مثل این بود که آیدا به صورتش تف انداخته باشد : نه ، چه عیبی ؟ کی از کیارش بهتر؟

به آیدا پشت کرد و رفت آیدا نزدیک بود از غصه بمیرد ، حالا تیام با خیال راحت که آیدا را به صاحبش سپرده می تواند برود پی عشقش!
و تیام عصبانی که که آیدا را متفاوت از بقیه دخترها می دانسته !

علیرغم ناراحتیش او را به دانشگاه رساند ولی مثل همیشه چند خیابان جلوتر نگه داشت و آیدا پیاده شد.
آیدا منتظر ماند تا تیام دور شود بعد خلاف مسیر را در پیش گرفت. موبایلش را هم خاموش کرد.حوصله ی هیچ کلاس ، استاد و درسی را نداشت ، رفت به جایی که عزیزانش در آرامش بودند . در کنار ایمان نشست و زار زد . تا توانست از ایمان ، رفتنش و دوستش شکایت کرد . از زمین و زمان گله کرد . آنقدر اشک ریخت و گلایه کرد که همانجا روی سنگ مزار ایمان خوابش برد. ناگهان با وحشت از خواب پرید ، کسی جلویش نشسته بود ، تصویر تیام را فورا شناخت : اینجا هم ولم نمی کنی؟
- واقعا نظر لطفتونه! میشه بگی چرا اینقدر از دیدنم خوشحال شدی؟
خواب از سرش پرید ، توهم نبود ، واقعا تیام بود.
نشست و خاک لباسش را تکاند ، به تلخی گفت : تو اینجا چکار می کنی؟
تیام هم تلخ بود و هم عصبانی : فکر نمی کنی این سوالو من باید بپرسم؟ پیاده میشی میری طرف دانشگاه ، ولی دانشگاه نمیای ، موبایلت خاموشه ، به نظرت کارت درسته؟
- تو هیچوقت معنی تنهایی رو فهمیدی؟
- آره فهمیدم ، می تونستی یه SMS بزنی بگی کجا میری ، نه اینکه سرتو بندازی پایین و بری ، منم بشینم فکر کنم که نکنه ماشین بهت زده یا یه بلای دیگه سرت اومده!
آیدا رویش را برگرداند : حالا که می بینی ، چیزی نشده!
- هیچوقت تا حالا به خودخواهی فکر کردی؟
- کم نه!
تیام گیر کرده بود ، دلش نمی آمد عصبانیتش را حالا و در این وضعیت خالی کند ، می دید که آیدا غمگین بوده ولی دلیل آن را نمی دانست ، نکند به خاطر کیارش بود؟ نکند فکر کرده ...
- اگه نمی خوای لازم نیس بگی کیارش بیاد خواستگاری!
آیدا سرش را بلند کرد : بله؟
تیام هم کنار او نشست : من نمی دونم تو چرا فکر می کنی ممکنه تو خونه ی ما مزاحم باشی! اگه مامان هم اصرار کرده فکر کنی برای اینه که کیارش واقعا پسر خوبیه ، هیچ دلیل دیگه ای نداره!
- همه ی اینا رو می دونم !
- پس این اشکا واسه چیه؟
آیدا به این فکر بود ، وقتی خودت نمی فهمی من چطور بت بگم!
شانه هایش را بالا انداخت.
آیدا برای تیام از هر مسئله ای سخت تر بود ، پیچیده وبدون اطلاعات کافی ...
تیام به قبر ایمان نگاه کرد : من واقعا سعی کردم اونطور که ایمان می خواست تو زندگی کنی ولی مثل اینکه موفق نبودم ، کاش حداقل می گفتی مشکلت چیه؟ شاید من بتونم یه ذره کمکت کنم!
یک ذره ؟ تو می توانی تمام مشکل را حل کنی! فقط بمان و نرو! همین!
باز هم آیدا ساکت بود. اگر تیام خودش نمی فهمید آیدا هیچوقت حرفی نمی زد!

نزدیک 2 ساعت همان جا نشستند ، هیچکدام حرفی از رفتن نمی زدند ، اصلا حرفی نمی زدند ، هر دو در خود بودند و فکر می کردند ! اینقدر نزدیک و اینقدر دور!
بالاخره تیام بلند شد: پاشو تا بریم!

در نهایت تعجب آیدا بلند شد، او دیگر در آنجا کاری نداشت ، تصمیمش را گرفته بود ، اگر قضیه ی خواستگاری کیارش را جدی می کرد شاید می توانست از احساس واقعی تیام نسبت به خودش باخبر شود ، بالاخره یا زنگی زنگ یا رومی روم!
آن روز هر دو کلاس های صبح را دور زده بودند ، برگشتند تا حداقل کلاس بعد از ظهر را از دست ندهند. ولی آیدا حوصله نداشت و چیزی نمی نوشت ، همینطور زل زده بود به نقطه ای از تخته! گلریز – استاد حل تمرین سیالات - متوجه شد : خانم رستم پور! حواستون اینجاست؟
آیدا با بی حالی به طرف او چرخید : بله!
- می تونین این مسئله رو حل کنین؟
تیام صدایش زد : این مسئله از لحاظ ...
چنان او را با سوال های بی ربط و با ربط مشغول کرد که گلریز فراموش کرد از آیدا چه خواسته!
شادی با آرنج به پهلویش کوبید : قضیه چیه؟
- چی ؟
- تو همی! اصلا اینجا نیستی!
- نه ، اینطور نیست!
شادی خندید : گلریز فهمید ، حتی تیام هم از اون فاصله فهمید ، نمی خوای بگی؟
- پسر عموی تیام ازم خواستگاری کرده!
- پس تیام چی؟
- منظورت چیه؟
- رابطه ات با تیام چی میشه؟
- چه رابطه ای؟
- منو احمق فرض نکن آیدا ، می خوای بگی تو و تیام عین خواهر برادرین؟ هیچ علاقه ای بینتون نیست؟ باور نمی کنم! امروز خیره شده بود به در تا تو بیای ، حواسم بش بود ، بالاخره اومد طرف من و پرسید تو رو ندیدم! وقتی گفتم نه ، از کلاس رفت بیرون و نیومد تا حالا!
آیدا زهر خند زد : تو هم مثل عسل فکر می کنی ، ولی اینطور نیست! اون لله ی منه ! آقا بالا سر!
صدای گلریز هردو را از جا پراند: خانم رستم پور، امروز که آقای اندزگو مانع شدند ، این مسئله رو هفته ی آینده بیاین حل کنین!
شادی پشت سرش غر زد : دیوونه ی از خود راضی!
آیدا شانه هایش را بالا انداخت : نیوتن برام حلش میکنه ، مهم نیست!
تیام از کنارش گذشت و خندید.
قلب آیدا از خنده ی او لبریز شادی شد ، بدبخت! یک خنده ی او ، تو را خوشبخت می کند و یک اخمش بدبخت!
کاش تیام همه ی این ها را می دانست!

از کلاس داشت بیرون می رفت که سروش را پشت در منتظر دید ، زیاد به خودش زحمت نداد ، تیام با آن لباس چهار خانه اش چند قدم آن طرفتر ایستاده بود. ضایع تابلوی احمق!
آیدا سرش را پایین انداخت و راهش را گرفت که برود.
- خانم رستم پور!
آیدا ایستاد ولی برنگشت ، سروش با خجالت رو به رویش ایستاد : می خواستم حالتون رو بپرسم!
- خیلی ممنون ، خوبم!
آیدا عین لیمو شیرین تلخ بود.
- مشکلی داشتین که صبح نیومدین؟
- نخیر ، خواب موندم!
تازگیا به راحتی دروغ می گفت. سروش این پا و آن پا کرد.
- ببخشید آقای فلاحت من باید برم!
بدون اینکه منتظر جواب او بماند ، کیفش راروی شانه جا به جا کرد و رفت. دیگر حوصله ی هیچ کس را نداشت.
تیام از پشت سرخودش را به او رساند : خانم رستم پور!
آیدا ایستاد : فقط حالمو پرسید ، همین! می خواست مطمئن بشه صبح مرضی نداشتم که غیبت کردم .
به راه افتاد .
- خانم رستم پور!
آیدا زیر لب غرید : زهرمار و خانم رستم پور!
و به راهش ادامه داد. مادر برای پنج شنبه با خانواده ی عموی تیام قرار گذاشته بود ، آیدا فکر نمی کرد اینقدر زود بتواند با کیارش رو به رو شود با این حال مخالفت نکرد . تیام وقتی این خبر را از مادر شنید مثل برج زهر مار از خانه بیرون رفت. بی هدف در خیابان راه افتاد و ناگهان دید سر از خانه ی آیدا و ایمان در آورد ، کلید ان خانه همیشه همراهش بود – که اگر آیدا بخواهد فورا او را به آنجا برساند- کلید را درقفل انداخت وارد شد. آن خانه فقط ایمان را به یاد او می آورد. از آیدا در این خانه چیزی به یاد نداشت ، وقتی سعی میکرد آیدای آن موقع را به یاد بیاورد ، یک غریبه به ذهنش می آمد . آیدای او نبود ، آیدای او ...
به اتاق آیدا رفت و روی تخت دراز کشید ، روی دیوار با نوک تیز چیزی کلمه ی مادر را تراشیده بودند ، بغضی گلویش را گرفت ، آیدای طفلکی او ...
کاش می توانست تمام شادی های دنیا را به پای او بریزد ولی آیدا با کیارش خوشبخت نمی شد ، آیدا مال او بود ، تیام هنوز معنای این خواستن را درک نمی کرد ولی می دانست که نمی خواهد آیدا را متعلق به دیگری ببیند ، آیدا فقط برای او بود.

آیدا می دانست که فقط برای جز دادن تیام ، با آمدن کیارش موافقت کرده است وگرنه نمی توانست حتی برای یک لحظه کسی را به جز تیام در قلبش راه دهد ، همین تیام آزار دهنده ی زورگو را برای همیشه می خواست.
تیام بسیار با محبت و دلرحم بود و همین ویژگیش آیدا را پایبند کرده بود ، آیدا را که اینهمه نیاز به محبت داشت . تیام بی دریغ و بدون انتظار محبت می کرد ، روزهای اول آیدا به این فکر که تیام به خاطر ایمان به او محبت می کند حالش از او به هم می خورد ولی حالا می دید که محبت تیام از جای دیگری آب می خورد ، حتی تیام هم ناخود آگاه دلبسته بود.
آیدا می توانست بفهمد که این خودش است که محبت تیام را برمی انگیزد نه یاد ایمان ولی می دید که تیام نه تنها علاقه اش را ابراز نمی کند بلکه از آن خبر ندارد ، و آیدا می ترسید.
می ترسید که تیام باخبر شود ولی به آن بها ندهد ، آن را مثل همه ی چیزها بگذارد و برود. می دانست که ترجیح می دهد تیام نداند و برود تا دانسته و آگاه بر این علاقه او را تنها بگذارد. این کار آیدا را نابود می کرد.

تیام به خانه برگشت ، بی حرف به اتاقش رفت . متفکر و گرفته بود ، برای شام هم بیرون نیامد.

پنج شنبه مثل برق از راه رسید ، یِدا مضطرب و پریشان بود. شادی به شدت نگران تیام بود.
- قراره واسه من خواستگار بیاد ، تو واسه تیام ضجه میزنی؟
- تو که بدت نیومده ، اون بچه اس که داره از پشت خنجر می خوره!
آیدا شکلک در آورد : اون بچه عین خیالشم نیست!
تیام چند صندلی آنطرفتر داشت به ادا و اطوار دوقلوها می خندید ، یک لحظه نگاهشان به هم افتاد و اخم های تیام در هم رفت و آیدا رویش را برگرداند .
- این چند روزه هیچی نگفته؟
- نه ، فقط چپ رفته راست اومده ، غر زده و ایراد گرفته!
- بچه ام نمی تونه به کسی شکایت کنه ، از درون می سوزه!
- بمیرم الهی ، پس چرا کاری نمی کنه؟
شادی با چشم های گشاد به او خیره شد : مثلا چکار؟
- چه میدونم؟ یه کاری بکنه که نشون بده ...
یکی به میان حرفش پرید : خانم رستم پور!
برگشت ، تیام رو به روی او بود. با خونسردی برگه ای را به سمت او گرفت : این همون حل مسئله ی سیالاته!
آیدا گیج شده بود ولی برگه را گرفت : خیلی ممنون!
تیام سری تکان داد و رفت!

آیدا با حیرت به برگه خیره شد ، یک نامه بود ؛ درست همان لحن خشن تیام را داشت. حتی از خط های نامه هم عصبانیت و دلخوری اش مشخص بود ، گفته بود که نمی داند چرا ولی نسبت به خواستگاری کیارش نظر خوبی ندارد و بهتر است آیدا همه چیز را فیصله دهد وتمام کند . آیدا نامه را مچاله کرد و در کیفش انداخت ؛ این هم شد حرف؟ نمی داند چرا؟
چشم های شادی برق زد : اینم چیزی که می خواستی!
- به همین خیال باشه ، آقا بم دستور داده همه چیز رو تموم کنم فکر کرده کیه؟
شادی حیرتزده گفت : چی داری میگی؟
آیدا روی جزوه ی او نوشت : باید دقیقا بگه چرا نمی خواد من با کس دیگه ای ازدواج کنم!
- تو دیگه کی هستی!
- من نمی تونم به خاطر حرف تو و عسل ، زندگیمو از کف بدم ! باید به غلط کردن بیفته!
- اگه بر عکس عمل کرد چی؟
آیدا اندوهگین به طرف او برگشت : اونوقت همه چی خود به خود تموم میشه!

تیام آن روز بعد از ظهر را به خانه نیامد ،مادر زنگ زد و تهدید کرد که شب حتما باید بیاید. شب ، تیام تقریبا با مهمان ها به خانه رسید . در ظاهر خوب و خوش اخلاق بود . ولی اصلا به آیدا که لباس مورد پسند او را پوشیده بود ، نگاه نکرد!
به نظر آیدا عجیب و غربت زده می امد که همراه محبوبش ، منتظر خواستگاری دیگری باشد . دلش تنگ و نفسش گرفته بود و همه ی اینها را تقصیر تیام می دانست. تیام که دور از او و در کنار کیارش نشسته بود.
آن شب حرف زیادی زده نشد ، به جز اینکه پدر گفت هرچه آیدا بخواهد و آیدا هم از آنجا که شناختی از کیارش نداشت ، قرار شد چند جلسه ای با هم ملاقات کنند. در این بین تیام یک کلمه هم حرف نزده بود.
و آیدا آرزو می کرد هیچوقت با آمدن کیارش موافقت نکرده بود . عجب دردسری درست شده بود ، او چه حرفی برای زدن به کیارش داشت؟ او تیام را می خواست ... حتی اگر تیام اینقدر سنگ و سرد باشد و او را نخواهد.
در تمام مدت مجلس خواستگاری حواسش به تیام بود که پاهایش را روی هم انداخته و دست به سینه نشسته بود . حتی یک لحظه هم به کیارش فکر نکرده بود.

قرار شد یکشنبه ظهر برای نهار با کیارش بیرون برود ! خدای بزرگ ! این دیگر چه مصیبتی بود؟
     
  
مرد

 
آن ها رفتند و آیدا ماند با تیام که دیواری به اندازه ی تمام دنیا بینشان بود. به قول شادی ، حیله ی آیدا بر عکس عمل کرده بود ، به جای اینکه داد تیام را در آورد ، او را ساکت کرده بود.

روز جمعه ، تیام تا نهار از اتاقش بیرون نیامد ، برای نهار هم یک عالمه غر زد - مرغ بود - و چند قاشق بیشتر نخورد . بعد از نهار گفت می خواهد به دیدن طنین برود وقتی مادر گفت آیدا هم می خواهد برود و با هم بروند ، بلافاصله نظرش را عوض کرد : نه ، درس دارم!
- باشه ، پس آیدا رو برسون و برگرد!
گیر افتاده بود ، قبول کرد وبا هم رفتند.

تیام حتی یک کلمه هم با او حرف نمی زد ، واین دل آیدا را می سوزاند، ولی حرفی نزد . این قضیه را باید تیام تمام می کرد.
به اسم طنین رفته بودند ، ولی تیام مشغول حرف زدن با تکین شد و آیدا و پریا خودشان را با طنین سرگرم کردند که او هم زود خوابید ، در آغوش آیدا خوابش برد. آیدا به آن موجود نحیف آسیب پذیر نگاه کرد ، دلش پر کشید. او کسی را می خواست که به او محبت کند ، محبت زیادی در قلب آیدا بی استفاده افتاده بود . کاش تیام می فهمید.
تیام برای آیدا درست مثل طنین بود ، محبت آیدا را بر می انگیخت ، عین بچه ای که با دیدنش دلت می خواست لپ هایش را بکشی ،او عین یک بچه صاف ، ساده و پاک بود . آیدا هم عاشق همین پاکیش بود. او زلال و بی حیله بود.
آیدا هیچوقت از او کینه و نفرتی ندیده بود به جز حساسیتی که روی سروش داشت . چطور می توانست تیام را کنار بزند و با کیارش درباره ی آینده حرف بزند؟ تیام یواش یواش جایش را درقلب او باز کرده بود ولی صاحب قلبش شده بود.

نزدیک به 2 ساعت آن جا بودند که تیام بلند شد و به او هم گفت آماده شود که بروند.
در ماشین بالاخره به حرف آمد : نظرت درباره ی کیارش چیه؟
لبخند به لب آیدا آمد : چیز زیادی ازش نمی دونم!
- پسر خوبیه ، یعنی خیلی خوبه! البته خودت می فهمی ، وقتی باهاش حرف بزنی!
لحنش خاص بود انگار داشت چیز تلخی را به زور می جوید.

با اینکه برای هردو توضیح داده بود مجبور شد مو به مو جریانات خواستگاری را تعریف کند ، شادی حامی وفادار تیام بود ولی ارکیده عقیده داشت آیدا به این ترتیب می تواند تیام را ادب کند، حالا دیگر هر دو دوستش از علاقه ی او به تیام خبر داشتند و آیدا به اندازه ی قبل احساس شکست و ناکامی نمی کرد چون هر دو به او امیدواری می دادند.
ولی شخص موردنظر هیچ پالس مثبتی نمی فرستاد ، سفت و سخت وبی حرف باقی مانده بود ولی سر هر کلاسی استاد به او تذکر می داد که حواسش را به کلاس جمع کند.

روز یکشنبه آیدا منظم و آراسته به دانشگاه رفت ، قرار بود کیارش بیاید دانشگاه به دنبال او! آیدا زیاد از این بابت ناراحت نبود هم تیام بیشتر می سوخت و هم سروش را عقب می زد.

ظهر که داشت از کلاس بیرون می رفت نگاه محکوم کننده ی تیام را روی خودش احساس کرد. شادی و ارکیده بیشتر از او استرس داشتند ولی آیدا کاملا آرام بود : کیارش پسر خوبیه ، یه جورایی حس می کنم می شناسمش!
شادی ماتم زده گفت : دیگه بگو داری میری که جواب مثبت بدی!
- یه چیزی تو همین مایه ها!
- آیدا اگه این کارو بکنی( انگشتش را تهدید کنان به سمتش گرفت) دعا می کنم بمیری!
تیام از کنارشان سلانه سلانه می گذشت ، برگشت و با عصبانیت به شادی نگاه کرد. شادی جا خورد : خدا بده شانس!
قبل از آنکه کیارش بیاید ، تیام رفته بود.
آیدا زیاد منتظر کیارش نماند ، خیلی به موقع آمد.

کیارش او را به جای خلوت و مناسبی برد. آنقدر مودب و با احترام رفتار می کرد که آیدا خجالت زده شد.اگر کیارش می فهمید او فقط طعمه ای است برای گیر انداختن تیام ، چه می کرد؟!
کیارش اجازه داد او با آرامش نهارش را بخورد ، فقط درباره ی درس و دانشگاه سوال می کرد . ولی نهار که تمام شد آیدا با اضطراب چشم به دهان او دوخت . کیارش با دیدن رنگ پریدگی او لبخند زد ، از این دختر خوشش آمده بود، ولی ... نه برای ازدواج! چیزی ته ذهنش را قلقلک می داد ، ولی اول باید مطمئن میشد.
- اول شما صحبت می کنید یا من شروع کنم؟
آیدا شانه هایش را بالا انداخت: من حرفی برای گفتن ندارم!
- پس من شروع می کنم ( سینه اش را صاف کرد) راستش آیدا خانم، من اصلا قصد ازدواج ندارم ولی به خاطر مادرم ... ( تمام حواسش را روی حرکات آیدا متمرکز کرده بود) مادرم خیلی اصرار داره که من ازدواج کنم- در واقع ... منم قصد دارم ولی... ببینید من به یه نفر علاقه دارم!
نفس راحتی کشید و متوجه آرام شدن آیدا و لبخند او شد ، ادامه داد: ولی فعلا شرایط مطرح کردنش رو ندارم ، تا الان هم مادرم روی هر کسی انگشت می گذاشت یه ایراد می گرفتم ولی خوب از شما ...
با لبخند به آیدا نگاه کرد که صورتش شکفته بود ، پس حدس درستی زده بود.
- البته معذرت می خوام که با این وضعیت به شما پیشنهاد دادم ، ولی گفتم که می تونم باهاتون حرف بزنم و دلایلم رو بگم!
- البته ، من کاملا متوجهم!
این را آیدا خیلی سریع گفت و کیارش تعجب کرد. مثل اینکه قضیه جدی بود ، قبل از اینکه چیزی بگوید ، آیدا با شیطنت پرسید: طرفتون آشناس؟
کیارش هنوز در فکر بود : نه ، غریبه اس ، همکلاسیمه!
- امیدوارم به هم برسین و خوشبخت بشین!
نکند او را به زور فرستاده بودند؟!
- خیلی سریع کنار اومدین، از من ناراحت نیستین؟
- نه ، کاملا به شما حق میدم ، تازه من که این وسط یه نهار هم خوردم!
او واقعا شاد وشنگول شده بود!
کیارش خندید : راستشو بگو ، زن عمو ازت خواست قبول کنی من بیام خواستگاری؟
- نه ، اصلا ، فرشته جون اصرار داشت که شما خیلی خوبین ولی منو مجبور نکرد ، منم به خاطر ایشون و همینطور احترامی که برای شما قائل بودم قبول کردم ، اون موقع که نمی دونستم شما مایل نیستین!
کیارش حرفی نزد و منتظر ماند چون مشخص بود که آیدا قصد دارد حرفی بزند ولی نمی توانست.
- خوب؟
- بله؟
- من خیلی راحت حرفمو زدم ، چرا شما حرفتونو نمی زنین؟
- راستش می خواستم خواهش کنم به بقیه نگیم همه چی تموم شده!
- بله؟
- توضیح میدم ، من که از وضعیت شما خبر دارم ، قول هم میدم که مشکلی براتون درست نکنم ولی اینطوری بهتره ، دیگه زورکی نمیرین خواستگاری منم به هدفم میرسم!
- میشه منم در جریان هدف شما قرار بگیرم؟
آیدا سرخ شد : خیلی خصوصیه ، شرمنده ام!
کیارش با متانت گفت : من هم فکر می کنم تنها چیزی که باعث میشه تیام ایران بمونه تویی ، سعیتو بکن!
زبان آیدا بند آمده بود. کیارش لبخند زد : آدم وقتی واقعا هدفش خواستگاری نباشه می تونه خیلی چیزا بفهمه ، من تیام رو خیلی خوب می شناسم اون شب کاملا از رفتارش مشخص بود که به شما اهمیت میده ، از رفتار شما هم ... بنابراین قبول می کنم ، کی می تونیم دوباره همدیگه رو ببینیم؟
آیدا خندید ؛ بر خلاف تصورش از اینکه کیارش رازش را فهمیده بود زیاد ناراحت نشد. شاید به این وسیله می توانست تیام را تکان دهد.

کیارش او را به خانه رساند ، با هم صمیمی شده بودند ، تیام هیچوقت نتوانسته بود جای ایمان را برای او بگیرد ولی آیدا نسبت به کیارش حس برادرانه ای داشت.
تیام مثل همه ی لحظات خاص طوفانیش توی هال داشت تلویزیون می دید ، به سردی جواب سلام او را داد.
مادر با ذوق گفت : خوب؟
آیدا با دیدن شور و شوق او خندید : هیچی نهار خوردیم.
- چی گفتین؟
- قرار شد الان که درس داریم زیاد همدیگه رو نبینیم ، گفتم بم وقت بده تا این ترم تموم بشه!
- به نظرت چطور پسری بود؟
آیدا حقیقت را گفت :آقا و مودب ، خیلی خوب بود.
- پس جوابت 50% مثبته؟
- حتی اگه خواستگارم هم نبود همین نظرو درباره اش داشتم! بنابراین فعلا نمی تونیم نتیجه ای بگیریم. در هر حال فرشته جون ، به نظرم ازدواج واسه من زوده!
لبخند تیام از چشم او دور نماند. لبخند تیام- حتی کمرنگ هم- او را شاد می کرد.

آن روز برای اولین بار بعد از مرگ ایمان ، ساز زد و تا توانست اشک ریخت. خودش هم از hحساسش بی خبر بود.
تیام در اتاقش را زد ، آیدا دوست نداشت او چشم های گریانش را ببیند ، جواب نداد ولی تیام آمد داخل ، آیدا از این حرکت او جا خورد ، از تیام بعید بود. فورا چشم های خیس او توجهش را جلب کرد : چیزی شده؟
آیدا رویش را برگرداند : نه!
- من دختر نیستم ، ولی می دونم حتی دخترا هم بی دلیل گریه نمی کنند.
- من با بقیه فرق دارم!
تیام آمد جلوتر و رو به روی او روی تختش نشست : می دونم ولی بازم واسه اشک ریختن دلیل می خوای!
- بی خیال ، دخترونه بود.
- چقدر شما دخترا پیچیده این!
هردو خندیدند و آیدا پرسید : کاری داشتی؟
- دیدم بعد از مدتها داری ساز میزنی خواستم ببینم چه دلیل مبارکی داره؟
داشت طعنه میزد؟ به قضیه ی کیارش؟ باید حالش را می گرفت.
- تو تا حالا از کسی خوشت اومده؟ منظورم دختره!
تیام به سرعت جواب داد : خوب آره!
ضربان قلب آیدا بالا رفت: خوب؟
- خوب چی؟
- بعد چه اتفاقی افتاد؟
- قرار بود چه اتفاقی بیفته؟
- تیام دیوونه! تو و اون چیکار کردین؟
تیام گیج بود.
- یعنی برای ازدواج واین چیزا . ..
- نه بابا ، منظورم تو و پریا بودین.
آیدا با عصبانیت به او نگاه کرد : منو سرکار گذاشتی؟
- نه ، کاملا جدی بودم!
آیدا با تاسف سرش را تکان داد ، این پسر در دنیای دیگری سیر می کرد.
- منظورت از این سوال چی بود؟
- می خواستم ببینم می تونی منو درک کنی؟
این بار دو زاری تیام سریع افتاد و اخم هایش درهم رفت ؛ بلند شد که برود بیرون ولی آیدا نمی خواست او برود.
- بمون، می خوام ساز بزنم اگه تنها باشم گریه می کنم!
این حرف بهانه بود، می خواست فقط برای تیام بزند، فقط وفقط برای او ...

وقتی برای شادی و ارکیده تعریف کرد بین او و کیارش چه گذشته ، دهان هر دو باز ماند.
- میگم نکنه تیام به او حرفی زده؟
کاش اینطور بود: نه بابا ، وگرنه اصلا پا پیش نمیزاشت.
- حالا این همه نقشه تاثیری هم داشته؟
- فقط کم حرفتر شده!

روزها همینطور می گذشت ، آیدا منتظر نشانه ای از پایان صبر تیام بود ولی خبری نمیشد. یکبار دیگر با کیارش بیرون رفت که کیارش او را به یک نمایشگاه نقاشی برد ، آیدا با دیدن یکی از نقاشی ها خیلی تعریف و تمجید کرد و نقاش که دوست کیارش بود تابلو را به او هدیه داد ، با وجود مخالفت شدید آیدا ، آن را پس نگرفت.

وقتی برمی گشتند ، کیارش از او درباره ی تیام سوال کرد ، آیدا سرخ شد ولی کیارش مثل برادرش بود.
- هیچی ، اون هنوزم می خواد بره!
- تعجب می کنم ، من تو این چند برخورد کم احساس کردم به شما علاقه داره!
آیدا با خجالت در جایش جا به جا شد.
- البته تیام یه کم با بقیه متفاوته ، خیلی اهل نشون دادن احساسات نیست ، این چیزا براش تعریف نشده اس! بیچاره شاید حتی خودشم متوجه حسش نیست ، هر چند نمی تونه کنترلش کنه ، به هر حال باید بهش فرصت داد.
- فکر میکنم. یعنی به نظر میاد براش مهم نیس ، تا حالا همیشه گفته هیچی نمی تونه اونو از تصمیمش منصرف کنه!
- اون خیلی جوون و بی تجربه اس! خیلی راحت تصمیم می گیره کم کم می فهمه نباید اینقدر قاطع نظر بده!
- نمی دونم ، شاید! ولی تیام خیلی مصممه ، من بودم جلوی فرشته جون کم می آوردم ولی اون عین خیالشم نیس!
- چون هنوز قضیه جدی نشده ، صبر کن وقتی امکان رفتنش پیش اومد ببین چطور پای رفتنش سست میشه!
کاش اینطور بود که او می گفت.

تیام تابلو را دردست او دید و ابروهایش را بالا برد.
- رفته بودیم نمایشگاه نقاشی ، نقاش دوست کیارش خان بود اینو بم هدیه داد.
تیام با تمسخر گفت : کاش ما رو هم قد تو می خواستن!
با این حرف ، انگار به دل آیدا چنگ زده بود.

نمره های میان ترم ترمو دینامیک را زدند ، برخلاف تصور همه ، تیام بالاترین نمره را که نیاورده بود هیچ ، جزو نمره های متوسط بود . شادی محکم زد پس گردن آیدا : همش تقصیر توئه!
آیدا حرفی برای گفتن نداشت. البته تیام عین خیالش نبود و این آیدا را غمگینتر می کرد او هیچوقت برای نمره هایش پشیزی ، ارزش قائل نبود.از ناراحتی اشک به چشمش آمد ، این روزها بی بهانه اشک می ریخت. شادی دست انداخت دور گردن او : چیه؟
- همش واسه اینه که داره میره!

رفتند و توی محوطه نشستند ، آیدا سرش را روی شانه ی شادی گذاشت : اگه بره من می میرم!
- واقعا اینقدر دوستش داری؟ پس چرا کاری نمی کنی؟
- من نمی تونم پا پیش بزارم! اگه بی تفاوتی کنه نابود میشم!
- ولی به نظر من ارزششو داره که تو حرف بزنی ... ممکنه بره و پشیمون بشی!
گریه ی آیدا شدت گرفت ، در همین گیر و ویر تیام با دوقلوها از آنجا می گذشت ، متوجه او شد و ایستاد، رنگ آیدا پرید ، نکند او بخواهد به طرفش بیاید؟ جلو ی همه علت گریه اش را بپرسد؟نه! نمی آمد!

ولی آمد، از دوقلوها فاصله گرفت و به طرف آنها آمد: ببخشید خانمها ! شما مشکلی ندارین اگه کلاس فوق العاده ی ریاضی مهندسی به جای چهارشنبه ، یکشنبه هفته ی آینده باشه؟
هیچکدام مخالف نبودند ، تیام رو کرد به شادی : خانم بهرامی ! میشه شما با بقیه خانما هماهنگ کنین؟
شادی قبول کرد وبلند شد . آیدا هم بلند شد که با او برود ولی تیام اشاره کرد که بماند. آیدا ماند وبه رفتن شادی خیره شد.
- باز چی شده؟
- میگم چرا اشک های من اینقدر برای تو مهمه ؟ به قول یک شیمیدان اشک ماده ی مهمی نیست ، آب و کمی نمک ...
- مسخره بازی در نیار آیدا ! تو تمام مدتی که ایمان بیمارستان بود من اشک تو روندیدم حالا بدون اینکه مشکلی داشته هر روز داری گریه میکنی! چرا نمی تونی به من بگی؟
- چرا نمره ی ترموت اینقدر کم شده؟
شانه هایش را بالا انداخت : چه اهمیتی داره؟
- نمره اهمیتی نداره ، ولی برای من مهمه که چی باعث شده تو امتحانت رو بد بدی!
هردو می دانستند ، میانترم ترمو بعد از خواستگاری کیارش بود.
تیام به درخت رو به رویش نگاه کرد : تو واقعا از کیارش خوشت میاد؟
- اون پسر خوبیه!
- یعنی می خوای جواب مثبت بدی؟
- فکر نمی کنی کار درستی باشه؟
تیام ساکت بود و آیدا منتظر ؛ بگو! لطفا بگو ! بگو و تمام کن! خواهش میکنم!
- صلاح مملکت خویش خسروان دانند ، به هر حال برای مشکلاتت روی من حساب کن! هر مشکلی رو میشه حل کرد ولی با اشک و زاری نمیشه چیزی رو درست کرد دختر خوب!
از او فاصله گرفت و رفت.
آیدا دلش می خواست سرش را به درخت بکوبد.

از حرصش کلاس بعدی را نرفت و پیاده به طرف خانه به راه افتاد ، می خواست فکر کند و تصمیم بگیرد ولی یک نفر این وسط مزاحم بود . زیاد از دانشگاه دور نشده بود که ماشینی بوق زد ، اهمیتی نداد تا یک نفر او را به اسم صدا زد.
برگشت و ماشین تیام را دید؛ نفس عمیقی کشید وبه طرف او رفت : تو کار و زندگی نداری؟
تیام جدی و سخت بود : فکر می کنم الان هم مشغول زندگیم هستم ، غیر از اینه؟
- تو مجبور نیستی پرستار من باشی اندرزگو! برگرد سر کلاست!
- تو مهمتر از کلاسی! سوار شو!
- خیلی ممنون ، من می خوام پیاده برم!
ماشین تیام به راه افتاد ، کاش تنهایش نمی گذاشت. در همین فکر بود که او را دید ، تنها و بدون ماشین ...
متعجب پرسید : ماشینت کو؟
- گذاشتمش پارکینگ!
- تیام ممکنه دست از سر کچل من برداری و اجازه بدی تنها باشم؟
- باور کنم مزاحم نمیشم!

بی حرف در کنار هم راه افتادند ، آیدا آرزو می کرد این لحظه تا ابد ادامه می یافت. تیام با هیچکدام از آرزوها یا حتی معیار های او همخوانی نداشت ولی چه کند که دلش تیام را می خواست؟ همین تیام را که غرق در فکر قدم هایش را با او هماهنگ می کرد ، زیر چشمی او را پایید ، چقدر خواستنی و محبوب بود!
- نگو که فقط اومدی با من قدم بزنی !
- اتفاقا تجربه ی خوبیه ؛ خیلی وقته که پیاده روی نکردم!
- تمومش کن تیام! برگرد و برو ! من واقعا معنی سماجت تو رو نمی فهمم!
-منم لجبازی های تو رو نمیفهمم! تو هیچوقت بیخود و بی جهت غیبت نمی کنی چه برسه با اینکه کلاستو نری و بخوای تو خیابون قدم بزنی!
آیدا دست هایش را درجیب مانتو فرو کرد : من احتیاج داشتم فکر کنم و تصمیم بگیرم!
- مگه قرار نشد بعد از این ترم جواب کیارش رو بدی؟
آیدا حوصله ی خراب کردن این لحظات را نداشت : فکرام ربطی به کیارش نداشت!
- نکنه دوباره این فلاحت خر یه کاری کرده؟
- تیام ، اصلا به اونا مربوط نیست!
پس دیگر برای تیام مهم نبود.
- آخه عقل من به جایی قد نمیده! مشکلت چیه؟ آیدا! تو خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی برای من مهمی!
این آیدا را خوشحال نمی کرد.
با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت : اگه تو بتونی مشکلمو حل کنی بهت میگم!
تیام با خودش درگیر بود : میگم نکنه یکی رو دوست داری؟ یکی به جز کیارش و سروش؟
ضربان قلب آیدا بالا رفت ، برگشت و به چشم های او خیره شد : چرا این حرفو می زنی؟
- از رفتارات اینطور حس کردم نکنه تو عاشق ...
ساکت شد.
قلب آیدا به شدت به قفسه ی سینه اش می کوبید : کی؟
سعی کرد صدایش تمسخر آمیز باشد.
- چیز .... پارسا!
مغز آیدا سوت کشید ، همینطور گیج و بهتزده ماند ، آخر این چه حرفی بود؟
تیام زمزمه کرد : درست حدس زدم؟
آیدا از بهت در آمد ، کاش دیواری پیدا میشد که سرش را به آن بکوبد!
راه افتاد و جواب او را نداد ، تیام دنبالش آمد : نگفتی!
- اندرزگو به نظر من تو اصلا حدس نزن!
- باشه، حدسم درباره پارسا توهم بود ولی حرفی که اول زدم نه!
صدایش جدی بود.
- کدوم حرف؟
     
  
مرد

 
صدایش می لرزید.
- از این خبرا نیست!
- خودتو به اون راه نزن ، من احمق نیستم!
آیدا ایستاد ، سرتا پایش می لرزید:احمق نیستی؟ اگه احمق نبودی که می فهمیدی!
قبل از آنکه تیام به خود بیاید از پیاده رو بیرون پرید و ماشین گرفت.

ولی به خانه نرفت ، به دانشگاه برگشت، نیم ساعت از کلاس گذشته بود ، با این حال رفت سر کلاس ، ولی آنقدر حواسش پرت بود که صدای اعتراض استاد درآمد.

با شادی از کلاس بیرون آمدند.
- چرا دیر اومدی سر کلاس؟
تا برای شادی داشت تعریف می کرد قدم زنان از سالن بیرون آمدند ، شادی هنوز هم اصرار داشت آیدا رک و پوس کنده حرفش را بزند و آیدا عقیده داشت اگر تیام واقعا تا این حد احمق باشد ترجیح می دهد اصلا اتفاقی نیفتد.

- خودتم می دونی که حماقت تیام فقط تو این زمینه اس! مثل من که حماقتم فقط تو سیالاته!
با چشم اطراف را جستوجو کرد.
- دنبال چی می گردی؟
- این دیوونه گلریز!
آیدا با بدخلقی دستش را از دست او بیرون کشید : پس من برم!
- چی ؟ کجا؟ فکر می کنی من تنها با این داغون حرف می زنم؟ باید وایسی ، جم نخوری ها! اوناهاش!
آیدا تقریبا به آندو پشت کرده بود و به بخت بد خودش فکر می کرد که شادی صدایش زد : بریم آیدا!
صدای گلریز در آمد : نه ، اگه میشه من با شما کار داشتم خانم رستم پور!
آیدا رو ترش کرد : چه کاری؟
- درباره ی یه مسئله ای ( با پر رویی رو به شادی کرد) سوال دیگه ای ندارین خانم بهرامی؟
شادی با بهت و حیرت به آیدا نگاه کرد ورفت. گلریز برای اولین بار نمی دانست چه بگوید ، آیدا منتظر بود او حرفش را بزند و گورش را گم بکند : بفرمایید آقای گلریز!
گلریز به حرف آمد و چه حرف زدنی ، آیدا لحظه به لحظه بیشتر رنگ می باخت دلش می خواست محکم به شکم گلریز بکوبد بلکه ساکت شود ولی مزخرف گویی او ، تمامی نداشت.
همینکه آیدا خواست جیغ بزند ، صدایی او را به خود آورد : ببخشید آقای گلریز کی وقت دارین سوال بپرسم؟
گلریز چنان به تیام نگاه کرد که انگار یک مگس مزاحم است : همین الان ، خانم رستم پور داشتند می رفتند.
رو کرد به آیدا و با پررویی گفت :متوجه شدین؟
همینکه از تیام و گلریز فاصله گرفت ، شادی خودش را به او رساند: چی می گفت؟
- میگن از هرچی بدم میاد سرم میادها ! این از خود راضی هم عاشق من شده! جون باباش! مثل اینکه تو پیشونی من نوشته لطفا خواستگاری کنین!
شادی قهقهه زد : ولی تیام یه چیز دیگه تو پیشونی تو خونده لطفا مرا نجات دهید! دیدمش که این دختره گلچین گرفته بودش به حرف ، وقتی دید صحبت تو و گلریز طولانی شد اینقدر ساعتش رو نگاه کرد که طرف کوتاه اومد و رفت ، تیام هم ...
- خانم رستم پور!
آیدا برنگشت ولی رو به شادی گفت : برو بهش بگو خانم رستم پور مرده!
شادی شانه هایش را بالا انداخت و به طرف تیام رفت.

کلاس آیدا تمام شده بود ولی به خانه نرفت ، به مادر زنگ زد و گفت به خانه ی تکین می رود.
پریا و تکین در یک شرکت کار می کردند ولی حالا که طنین کوچک بود ، پریا کارهایش را در خانه انجام می داد و آیدا هر وقت که می توانست آنجا می رفت که در نگهداری طنین کمک کند. در آن موقع از روز پریا انتظار دیدن او را نداشت با این حال خیلی خوشحال شد . آیدا به اتاق سرک کشید : طنین خوابه؟
- آره ، الان دیگه بیدار میشه، بشین!
پریا برای خودش و او چای ریخت : مامان یه چیزایی درباره ی کیارش می گفت.
به صورت رنگپریده و پر از اندوه او نگاه کرد که با بی توجهی گفت : آره ، ازم خواستگاری کرده!
- خوب ؛ جوابشو چی میدی؟
آیدا دست هایش را روی سینه جمع کرد : نمی خوام ازدواج کنم!
پریا خودش را روی مبل رها کرد : اوه ، پس تیام هنوز وقت داره ، حالا تا سر عقل بیاد ...
- اون هیچوقت سر عقل نمیاد.
پریا به لحن ناراحت او هنگام گفتن این جمله توجه کرد ، آیدا به تیام علاقه داشت؟! با شیطنت به او نگاه کرد : ای کلک! نکنه می خوای برادر شوهر منو هم مثل پسر عموش سنگ رو یخ بکنی؟
آیدا با چشمانی سرد به او نگاه کرد و حرفی نزد ، چیزی برای گفتن نداشت.

ولی پریا فهمید پشت این سکوت یک عالمه حرف هست . به او نگاه کرد که مشغول در آوردن مقنعه اش بود ، نکند اتفاقی افتاده باشد؟
پریا آیدا را مثل خواهرش دوست داشت ، همیشه در مورد زندگی او نگران بود با همه ی محبت پدر و مادر شوهرش می دانست که زندگی آیدا کامل نیست ، ولی او دختری نبود که حرفی بزند با این حال نسبت به روزهای اولی که او را دیده بود تغییری در او حس می کرد ، تو دارتر و غمگینتر شده بود ، کاش میشد حالش را عوض کرد.
- برای یه ماموریت 2 روز دارم میرم شیراز ، می تونی باهام بیای؟ به کمکت احتیاج دارم!
- کی میری؟
- چهارشنبه شب میرم ، جمعه برمی گردم!
می توانست برنامه اش را ردیف کند ، هرچند ، دیگر برایش اهمیتی نداشت ... به یک سفر احتیاج داشت.
تمام روزش را با طنین و پریا سر کرد ، بعد از ظهر با هم بیرون رفتند و به اصرار پریا یک شال خرید.
می خواست از راه بازار به خانه برگردد ولی پریا او را به خانه برد : تکین تو رو می بره!
ولی آیدا مطمئن بود تیام خواهد آمد.

تیام درست با تکین به خانه رسید. به سردی به آیدا سلام کرد و طنین را از بغل او گرفت.
پریا متوجه هر حرکت آنها بود ، پس ناراحتی آیدا هر چه که بود از تیام ناشی میشد . از او بعید بود که با حرکت ناشایستی موجب آزار آیدا شده باشد ، تیام با همه ی تلخی و سردی اش مودب و بی آزار بود. پس چه دلیلی داشت؟
موقع شام پریا رو کرد به تکین : مشکل شیراز هم حل شد ، آیدا باهام میاد.
به جای تکین ، تیام جواب داد :کی؟
- چهارشنبه تا جمعه!
- ولی ما که میان ترم مقاومت داریم!
آیدا پوزخند زد ، علت دروغ او را می دانست ، نمی توانست جلوی پریا و تکین علنا مخالفت کند ، به این وسیله می خواست بگوید که او راضی نیست ، ولی آیدا نمی خواست مطیع او باشد : نه ، اون دو هفته ی دیگه اس!
تیام با عصبانیت به او چشم غره رفت و به غذا خوردن ادامه داد ، تکین به طرف آیدا چرخید و با مهربانی گفت : اگه درس داری پریا نمیره ، راضی به زحمت تو نیستیم!
- نه ، من کاری ندارم!
به جز موقع شام ، تیام دیگر با او حرف نزد ، طنین را بغل گرفته و با او بازی می کرد . پریا فنجان چای را جلوی او گذاشت : دعا می کنم خدا بهت دختر بده!
- نه ، من دختر نمی خوام!
- چرا؟
- چون اخلاقش به مادرش میره!
با این حرف او تکین و پریا قهقهه زدند ولی آیدا حتی لبخند نزد.
تیام طنین را به پریا داد : بریم آیدا!
- چاییتو نخوردی!
- تا آیدا آماده بشه می خورم!
آیدا رفت و مانتویش را پوشید ، بالاخره در ماشین تنها میشدند ، اهمیتی نداشت.

ولی تیام یک کلمه در ماشین حرف نزد ، در تمام طول راه ، آهنگ ای ساربان- محسن نامجو را گذاشته بود و هربار که به آخر آن می رسید آن را به اول برمی گرداند و این آیدا را دیوانه می کرد با این حال حرفی نزد. مشخص بود که تیام حواسش جای دیگری است.
به خانه که رسیدند آیدا پیاده شد در را باز کند ولی تیام مانع شد ، دست او را گرفت و به آرامی گفت : هر جور دلت می خواد درباره ی من فکر کن ولی من احمق نیستم!
آیدا برگشت و با حیرت در چشم های او خیره شد، نه ؛ مطمئنا تیام احمق نبود. دستش را از دست او بیرون کشید و پیاده شد ، در را باز کرد و بدون اینکه منتظر او بماند رفت داخل!

پس تیام همه چیز را می دانست ، یا حداقل حالا فهمیده بود ، به جهنم ... این را گفت و بالشش را به دیوار کوبید.
ولی به همین راحتی نبود ، این یعنی تیام به سادگی از کنار عشق و علاقه ی آیدا گذشته بود ، مثل یک رهگذر از کنار یک تابلو!
این از حد تحمل آیدا خارج بود ، تیام او را دور انداخته بود ... این فکر داشت آیدا را دیوانه می کرد ، حتی چشمه ی اشکش هم خشک شده بود ؛ اشک ریختن دیگر فایده نداشت، او را نخواسته بودند ...
مادر با اتاقش آمد ، با مهربانی پرسید : اتفاقی افتاده؟
اتفاق؟ نه ، بلا و مصیبت بود!
- نه فرشته جون ! من خوبم!
کنار او روی تخت نشست : من همیشه دلم می خواست تو تو این خونه و با ما احساس راحتی کنی ، من و تورج رو مثل پدر و مادرت بدونی! البته می دونم که نمیشه ولی سعیمو کردم ... اما تو اصلا پیش ما زندگی خوبی نداری !
او در آن خانه بهشت و جهنم را با هم داشت ، در حالیکه خوشبختی در کنارش بود ، در آتش می سوخت .
- شما خیلی خوبین فرشته جون!
مادر به تعارف او اهمیتی نداد : من قبل از تکین یه دختر داشتم ، تو نمی دونستی نه؟ ( آیدا تایید کرد) اسمش ترمه بود. تکین رو باردار بودم که ترمه ی دو ساله مریض شد و یه هفته بعد مرد . من سه بچه ی دیگه هم دارم ولی هیچکدوم جای ترمه رو پر نکردند. من همیشه یه دختر می خواستم ، پریا خیلی خوبه ولی اون عروس منه ، تو اومدی تو این خونه انگار که واقعا دختر منی ! خیلی دوست دارم تو برام از هر چیزی که تو دلته حرف بزنی ، البته به تو حق میدم، ولی می خواستم بدونی این خونه مال توئه ، تو عضوی از این خانواده ی منی ! ما همه دوستت داریم پس لطفا نگران چیزی نباش!
نه ، او دیگر نگران چیزی نبود ، تکلیفش معلوم شده بود : فرشته جون ، لطفا بگین که جواب من به کیارش منفیه!
– چرا؟ به نظرم رسید که رابطه ی شما با هم خوبه!
البته ، آن یک نقشه بود.
- ایشون خیلی خوبن ولی من فعلا اصلا آمادگی ازدواج ندارم!
نمایش او و کیارش هم تمام شد ، بازی او فقط یک بازنده داشت و آن هم آیدا بود.

آن روز برای نهار همه بودند ، آیدا با حوصله و بی میل سر میز نشسته و مشغول غذایش بود ، مادر او را مخاطب قرار داد : وقتی به سیده خانم گفتم خیلی ناراحت شد !
- از طرف من معذرت خواهی می کردین!
- نه ، دلگیر نشد فقط فکر می کرد تو و کیارش با هم خوب پیش رفتین !
تیام در جایش تکان خورد ولی حرفی نزد . آیدا هم به جویدن غذایش ادامه داد .
- آخه تا حالا کیارش اصلا قبول نمی کرد حتی بره خواستگاری چه برسه به اینکه باهاش حرف بزنه !
آیدا باز هم جواب نداد ولی تیام به نظر می رسید به زور دهانش را بسته نگه داشته . آیدا به زور لقمه ی غذایش را فرو برد : کیارش برای من مثل یه برادر بزرگتر بود ، من با ایشون خیلی راحت بودم ولی واقعا فعلا قصد ازدواج ندارم!
بعد از چند لحظه سکوت پدر به حرف آمد : به نظر من تصمیم عاقلانه ای گرفتی ، البته کیارش از هر جهت مورد تاییده ولی خوب به نظرم تو برای کیارش کم سن و سالی!
بالاخره زبان تیام باز شد : مامان ، خیلی خوشمزه اس!
آیدا دلش می خواست ظرف ماست را روی موهای سیاه و براق او بریزد تا دلش خنک شود . پسره ی گوش دراز خودخواه از خود راضی وحشی ...


آن روز آیدا با اینکه از صبح کلاس نداشت ، به این خاطر که مجبور نباشد با تیام برود به بهانه ی پروژه از صبح به دانشگاه رفت. بدون توجه به کسی در سالن مطالعه نشسته و به کارش مشغول شد. حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس را نداشت ، غرق در فکر و خیال بود که کسی صدایش زد ، سرش را بالا برد ، فرزانه یکی از همکلاسیهایش بود که سوال داشت ، تا آیدا روی سوال فکر کند فرزانه توضیح داد : دیدم کار داری ، نخواستم مزاحمت بشم ، رفتم از اندرزگو بپرسم ولی حواسش خیلی پرت بود فکر کنم عاشق شده!
آیدا ابروهایش را بالا برد.
فرزانه خندید : آخه هر دختری که از کنارمون می گذشت سرشو می برد بالا نگاش می کرد ، آخرش که هیچی از حرفاش نفهمیدم ازم پرسید خانم بهرامی رو ندیدین منم گفتم شادی اصلا نیومده دانشگاه ، بم گفت حواسش پرته و نمی تونه جوابمو بده!
- لابد جزوه اش پیش شادیه اونم می ترسه بخورتش!
- حتما همینطوره وگرنه به قیافه اندرزگو می خوره عاشق بشه؟

به قیافه ی اندرزگو نمی خورد ولی آیدا می دانست درد تیام جزوه نیست! فرزانه که رفت موبایلش را در آورد و نگاه کرد ، 7 میس کال داشت ،2 تا کیارش و 5 تا تیام! با بی حالی از جا بلند شد و از سالن بیرون رفت همینطور بی هدف در دانشگاه راه رفت که بالاخره طرف او را دید : خانم رستم پور!
ایستاد و به طرف او برگشت : بله آقای اندرزگو؟
چشم های تیام شعله می کشید : پروژه اتون چطور پیش میره؟
آیدا صورتش را از او برگرداند : عالی!
- مشخصه ، اینطور که شما از صبح بش ور رفتین!
- کاری داشتین آقای اندرزگو؟
- نه ،اصلا! فقط می خواستم بگم که درست نیست آدم تا این حد خودخواه باشه!
و آیدا هم با همان لحن آرام او جواب داد : دیگ به دیگ میگه روت سیاه! با اجازه!

چند قدم که از او دور شد موبایلش زنگ خورد ، تیام بود ، جوابش را داد: چته حالا اینقدر عنقی؟
- خجالتم چیز خوبیه! از صبح چند بار بت زنگ زدم ، می میری یه فوت بکنی که من بدونم زنده ای؟
- ببخشید حوصله نداشتم!
- مثل اینکه تو فقط برای من حوصله نداری!
- چطور؟
- کیارش بم زنگ زد که می خواد باهات حرف بزنه و تو جوابشو نمیدی. ببینم چی به کیارش گفتی که دل نمیکنه؟ گیر داده به تو!
رنجش از صدایش مشخص بود ، حسادت ، حس مالکیت، طعنه و کنایه ... همه چیز به جز عشقی که آیدا می خواست.
- بش زنگ میزنم ببینم چیکار داره!
هر دو با هم قطع کردند ، تفاهم آنها فقط در رنجیدنشان از یکدیگر بود!

آیدا به کیارش زنگ زد : معذرت می خوام ، متوجه تماستون نشدم.
- خواهش می کنم ، راستش می خواستم بپرسم نقشه اتون گرفت؟
آیدا با نوک کفش به درخت کوبید : نه!
- حدس میزدم ، به تیام هم که زنگ زدم حالش چیزی نبود که انتظار می رفت ، پس چرا نخواستین ادامه بدیم؟
آیدا از گوشه ی چشم تیام را دید که او را می پایید : فایده نداره ، بیخود شما رو علاف کردم!
- بالاخره من خودم قبول کرده بودم ، اعتراضی نداشتم.
شما لطف دارین ولی این کار اعصاب می خواست که من نداشتم! تیام به او SMS زد : حل سیالات نیا!
آیدا خودش هم می خواست این کار را بکند ولی از لج تیام به کلاس رفت ، هرچند این وسط خودش مجبور به تحمل نگاه های مغرورانه ی گلریز شد. احمق از خود راضی! در تمام مدت کلاس خودش را به نوشتن جزوه مشغول کرد و زیاد به گلریز اهمیت نداد.
بعد از کلاس ، داشت وسایلش را جمع می کرد که ارکیده برگه ای را با چند اسم به او داد.
- این چیه؟
- جمعه می خوایم بریم کوه ، اسمتو بنویس!
- کی برنامه اشو ریخته؟
- بک استریت بویز!
آیدا کیفش را روی شانه انداخت و کاغذ را به او برگرداند : من نمیام!
- چرا؟ خیلی عالیه ، همه میان!
- خوش بگذره ، من با پریا می خوام برم مسافرت ، جمعه نیستم!
ارکیده با ناراحتی کاغذ را تا کرد : چه حیف!

کاغذ را برداشت و به طرف پسرهارفت ، تیام کاغذ را از او گرفت و بعد از دندان قروچه ، خودکارش را برداشت و اسم خودش را هم خط زد .
- چی شد؟
- یادم افتاد یه کاری دارم نمی تونم بیام!
- تا 2 دقیقه پیش که کاری نداشتی!
- یادم افتاد که میان ترم مقاومت داریم!
- یه دفه یادت افتاد؟ از صبح تا حالا می گفتی فقط همین جمعه می توی بیای و لا غیر!
- با من بحث نکن متین ! نمی خوام بیام!
- باشه ، اصلا می زاریمش بعد از امتحان مقاومت ، بهتر هم هست!
متین دوباره غر زد : ما که از صبح همینو می گفتیم، آقای «وقت ندارم» قبول نمی کرد.
- متین!
- باشه بابا ، اعصابش خرافه!

یعنی تیام فکر می کرد او به خاطر برنامه ی کوه مسافرتش با پریا را به هم می زند؟ اصلا چرا این کار را بکند؟ چرا تیام با سفر او مخالف بود؟ با بی حوصلگی به آمدن بچه ها نگاه می کرد که ارکیده کنارش نشست : کوه دو هفته افتاد عقب! حالا می تونی بیای، آره؟
- آره ، می تونم!
شادی آمد و صندلی دیگری کنار آیدا نشست : سلام!
- سلام، چرا حل سیالات نیومدی؟
- بره به جهنم ، رفتم خرید ( چشم هایش برق زد) امشب می خوام تولد بگیرم ، میاین؟
ارکیده زد پس گردن او : حالا میگی؟
- تو که تولدت 2 هفته ی دیگه اس!
- آره خوب ولی به خاطر امتحان مقاومت می خوام امروز بگیرم ، فردا هم که درس نداریم ، میاین؟
- من میام!
هر دو به ارکیده نگاه کردند.
- چه ساعتیه؟
- تا5 که کلاس داریم، بعدش هم تابریم کارا رو بکنیم 7 شده ، همون حدودا دیگه ، در ضمن بعد از 8 نمیزارن شما از خوابگاه برین بیرون ، امشبو باید بمونین!
ارکیده با تاسف سر تکان داد : عمرا بتونم امشب بمونم، ارشیا تو خونه تنهاس!
- پس میزارم فرداشب!
- تا آخر این هفته نمی تونم، همین امشب بگیر عزیزم ، بهتون خوش بگذره!


آیدا با عجله دوش گرفت و آماده شد ، تیام او را دید که حاضر و آماده داشت پایین می رفت : به سلامتی کجا؟
- تولد شادیه ، میرم خوابگاه اونا!
تیام به ساعتش نگاه کرد : بله ، بعد انشالله ساعت چند برمی گردین؟
آیدا شالش را جلوی آینه مرتب کرد : امشب نمیام ، فردا یه سره میرم دانشگاه!
- با اجازه ی کی؟
این دیگر از آن حرفها بود، با عصبانیت به طرف تیام برگشت : بله؟
تیام کوتاه آمد ولی خود را نباخت: منظورم اینه که نباید به ما بگی؟
- به مادرت گفتم و اجازه داد ، تو این وسط چه کاریه؟
از نظر تیام که همه کاره، با این حال نظرش را بر زبان نیاورد : وایسا تا آماده بشم ببرمت!
- خیلی ممنون، همین مونده با تو برم!
- چه عیبی دارم؟
- نکنه یادت رفته کجا دارم میرم؟ کافیه یکی منو با توی پیشونی سفید ببینه مثل بمب تو دانشگاه می ترکونه!
- گاوم شدیم دیگه، نه؟
- در مثل مناقشه نیست ، برو اون ور!
ولی تیام حاضر نبود به این سادگیها میدان را خالی کند : کادو نمی خوای بخری؟
- چرا اول میرم خرید!
- پس من می برمت کادو بخری ، بعد خودت برو خوابگاه!
بد فکری نبود : باشه ، ولی زود حاضر شو
     
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Just for you| فقط به خاطر تو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA