پای کی در میونه؟!- 100% ! مگه من دخترم؟آیدا برای شادی کتاب خرید ؛ گفت و گوهای تنهایی از دکتر شریعتی!- به نظرت واسه کادوی تولد مناسبه؟- مهم نیست، اون خوشش میاد ، مطمئنم دیگه برو تیام ، ممنون!- ببین تا نزدیکای خوابگاه می برمت خوب؟- باشه ولی فقط تا نزدیکش ها، نری دم در خوابگاه!آیدا همیشه دوست داشت حداقل یک شب را درخوابگاه بگذراند ولی تا الان شرایطش پیش نیامده بود ، شادی با 5 نفر دیگر هم اتاق بود که آیدا سه نفرشان را می شناخت. جو عجیبی بود پر از سر وصدا و شلوغی! همه ی دختر هایی را که تا الان با مانتو ومقنعه یا چادر دیده بود با لباس راحت می دید. از دیدن بعضیها تعجب می کرد. مثل حدیث که یکسال از آنها بالاتر بود و عمران می خواند. همیشه او را با چادر وحجاب کامل دیده بود، از دیدن موهای بلند وزیبای او با آن لباس شیک فیروزه ای شاخ در آورده بود. خیلی خوش گذشت، تا ساعت 10.5 زدند و رقصیدند ، بعد هر کس به اتاق خودش رفت. آیدا ماند و هم اتاقی های شادی که که تا ساعت 12 غیبت کردند ، همه ی دانشگاه را شست و شو دادند و آویزان کردند. هیچکس را بی نصیب نگذاشتند. از همه چیز و همه جا خبر داشتند ، آیدا فقط می خندید ، تازه می فهمید که وقتی شادی می گوید برای درس خواندن وقت ندارد ، منظورش چیست؟!ساعت 12.5 بود که تیام زنگ زد ، آیدا برای اینکه مزاحم بقیه نباشد از اتاق بیرون رفت . در حیاط خوابگاه چند نفر دیگر هم در حال پیاده روی و فک زدن بودند.- سلام!- سلام، تولد خوش گذشت؟- آره ، خیلی ، ببخشید که نمی تونم بگم جات خالی بود ، آخه حسابی دخترونه بود.- زنگ زدم بگم فردا ساعت 8 ترمو داریم ، یادتون نره ها!- این تویی که همیشه یادت میره حضرت آقا ، نه من!تیام خودش را از تک و تا نینداخت: در هر صورت، خواب نمونی یه وقت، راحتی اونجا؟- زندان که نیست ، مردم دارن اینجا زندگی می کنن!- چه جایی باید باشه ،هفصد هشصد دختر!- هزارتا!- پناه بر خدا ، فکرشم نمی تونم بکنم، کاری نداری؟- نه، شبت به خیر!- شب شما هم به خیر! هنوز آیدا به اتاق برنگشته بود که دوباره زنگ زد : ببین جزوه ی ترموت کجاست؟- بهت که گفتم فردا از اینجا میرم دانشگاه ، باهام آوردمش!- من میخوام ترمو بخونم ، خودم که جزوه ندارم!- حسنی به مکتب نمی رفت، وقتی می رفت ... بگیر بخواب بچه!- خوابم نمیاد ، برو جزوه اتو بیار ، بگو درس جلسه ی پیش چی بوده؟- دیوونه شدی؟ برو کتابو بخون!- کتاب خیلی زیاده ، تازه خط تو بهتره!آیدا خنده اش گرفت : به این میگن بهونه ی بنی اسرائیلی! تو همیشه ساعت 12 خواب 5 پادشاه رو رد کردی ، چطور امشب بیداری؟- چه میدونم؟ زده به سرم! یه کم حرف بزن تا من خوابم بگیره!- مگه من رادیوام؟ کتاب بخون!- خوندم ، بدتر بیدار شدم!- چی خوندی حالا؟- کوری!- قحطی کتاب بود؟ برو فیلم ببین!- فیلم جدید هیچی ندارمف یه چیز دیگه بگو!- جدول حل کن!- هر چی سودوکو داشتم حل کردم!- نه بابا حسابی زده به سرت!10 دقیقه ای از این ور و آن ور حرف زدند.- پول تلفنت زیاد شد ، اگه اون دو شبی که می خوام برم شیراز ، تو خوابت نبره حسابی خرجت زیاد میشه!- میشه نری؟- به خاطر قبض موبایل تو؟- نه ، جدی! نرو!- آخه چرا؟ فکر نکن نفهمیدم برنامه ی کوه هم به همین خاطر بود.- وقتی تو نیستی خونه یه جوریه!چقدر تیام بچه بود.آیدا خندید : چه جوریه مثلا؟- خالیه ، حوصله ام سر میره!آیدا زهرش را ریخت : به اون وقتی که رفتی فکر کن که هیشکس دور و برت نیست ، تمرین میشه برات!تیام تلفن را قطع کرد.آیدا آه کشید و گوشی را در جیب گذاشت ؛ اخیرا هیچ تماسی با خداحافظی تمام نشده بود.شادی هم به حیاط آمده و روی نیمکت نشسته بود : همونی بود که من فکر می کنم؟آیدا کنارش نشست : آره!- چش بود؟ دلش تنگ شده بود؟- اینو که نمیگه ، می گفت خوابش نمی بره!- من نمی فهمم ، این یا تو رو دوست داره یا نه ، اگه دوست داره چرا پس می زنه و نمیگه؟ اگرم نه ، چرا اینجوری نازتو می کشه؟- ایشون خودشون هم هنوز بلاتکلیفن ، تو می خوای بفهمی؟به حدیث نگاه کرد که تلفنش را بست و با لبخند به طرف آنها آمد .شادی با شیطنت گفت : آقا فرید خوابش گرفت؟( رو به آیدا کرد ) آدم اینجا دلش می گیره ، همه یکی رو دارن باهاش درد و دل کنن به جز من !آیدا فکر می کرد اگر درد دل آدم همان یک نفر باشد چه؟ آهی کشید که حدیث متوجه شد : چی شده کوچولو؟ چرا ناراحتی؟شادی بزرگ منشانه گفت : درد عشقی کشیده ام که مپرس!حدیث کنار آنها نشست : واقعا؟- آره بابا! بچه امون دلشو با سر قفلی و حق آب و برق اجاره داده به ... یکی! البته اجاره که چه عرض کنم ؟ رهن دائم!تلفن شادی زنگ خورد ، ارکیده بود : حالا زنگ زده ببینه چه خبره!بلند شد تا تلفن او را جواب دهد.- مشکلتون چیه؟- مشکلمون اینه که ایشون اصلا اهمیتی به این موضوع نمیدن!- یعنی چی؟- می فهمم دوستم داره ، براش مهم هستم ، ولی خودش نمی خواد قبول کنه، اینقدر میشناسمش که بدونم با این وجود خیلی راحت می تونه منو بزاره و بره!- به این راحتیا هم نیست! اگه واقعا دوست داشته باشه به این آسونی دل نمی کنه!حدیث داستان خودش را تعریف کرد ، از پسر عمه اش فرید گفت که او را می خواست ولی حدیث به خاطر اختلاف عقیده او را چند بار رد کرده بود . تا جایی که عمه اش دیگر به خانه ی آنها نمی آمد.- مثل ما نبود ، راحت می گشت .پسر خوبی بود ولی به خیلی چیزها عقیده نداشت . فکر می کردم اینکه مثلا با دختر عموهاش دست میده و بگو بخند راه میندازه ، خیلی بده! ولی اینا همش ظاهر بود. برام خواستگار اومده بود ، به نظرم از جنس خودم بود ،مذهبی و معتقد ، نامزد کردیم ، خانواده ی عمه ام هیچکدوم برای نامزدی نیومدن ، قرار عقدو برای 2 ماه بعد گذاشته بودیم ، یه صیغه محرمیت خوندیم تا باهم راحت باشیم ، باورت نمیشه آیدا ، تو دو هفته دیوونه ام کرد. از همه چیزم ایراد می گرفت ، از منی که به نظر خودم از لحاظ ظاهر عیبی نداشتم ، کم مونده بود بگه اصلا از خونه نیا بیرون ، معتقد بود زن از خونه که بیرون میاد مرتکب گناه میشه ، نامزدی رو به هم زدم! من چادر سر می کردم که بتونم تو اجتماع زندگی کنم نه اینکه خودمو قایم کنم. بعد از به هم خوردن نامزدیم یه مدت بعد شنیدم عمه ام می خواد برای فرید بره خواستگاری! ته دلم یه چیزی چنگ میزد . نمی تونستم باور کنم حسادته ، من که هیچوقت علاقه ای به فرید نداشتم ، ولی نمی تونستم تحمل کنم کس دیگه ای رو با اون ببینم. انگار که اون باید تا ابد به پای من می نشست و اشک می ریخت. فکرشو کن آیدا ! اون روزی که به بابام زنگ زد که برای شب قرار رفتنو بزاره من افتادم به پای خدا، خودمم باور نمی کردم. من خواستگار ندیده نبودم ، وقتی حمید خاله ازدواج کرد کلی هم خوشحال بودم که منو گذاشت کنار ولی تحمل نداشتم کسی جای منو برای فرید بگیره ! بابا داشت آماده میشد که بره ، فرید بهم زنگ زد ، زبونم قفل شده بود. پرسید اگه یه بار دیگه شانسشو امتحان کنه چه جوابی میدم؟ هیچ جوابی نداشتم بدم ، دلم راضی بود ولی زبونم کار نمی کرد ، گفت اگه من یه اشاره بکنم قرارو به هم میزنه ، من فورا گفتم بهم بزن! و قطع کردم!نمی دونی چه اوضاعی شد، عمه ام واقعا عصبانی شده بود ، چند وقت بعد که آبها از آسیاب افتاد دوباره اومدند خواستگاری ! هر شرطی گذاشتم فرید قبول کرد.آیدا به او نگاه کرد که چشم هایش می درخشید : خوش به حالت!- کار تو هم درست میشه انشالله !یه تلنگر کافیه!شادی قسمت آخر حرف او را شنید : در مورد طرف ایشون تلنگر کافی نیست ، احتیاج به کتک هست.هرسه خندیدند.برای آیداجالب بود ، صبح همه با هم آماده شوند و به طرف سرویس بدوند ، وقتی داشتند به طرف کلاس می رفتند شادی گفت : بد که نگذشت؟- نه ، عالی بود! به فکرم رسید وقتی نیوتن مارو گذاشت و رفت بیام خوابگاه زندگی کنم!- حالا جو گیر نشو! شبای امتحان رو که یه وجب جا گیر نمیاری درستو بخونی و می خوای بری حمام ، حمام خالی نیست و اینکه بیشتر از 8 شب نمی تونی بیرون باشی و هزار ویک چیز دیگه هم هست.آیدا ، تیام را منتظر خودش دید ،لبخند زد و نشست! شادی برگشت و چهره ی خندان تیام را هم دید ، با تاسف سر تکان داد و گفت : دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.آیدا با این حرف او چنان خندید که همه ی بچه های کلاس به طرف او برگشتند. شادی او را نیشگون گرفت : چه خبرته؟ تا دیروز که برج زهر مار بودی، خوابگاه اینقدر بت ساخته؟نه ، او تصمیمش را گرفته بود ، کیارش برای تیام کافی نبود ، چون هنوز آیدا را دور و بر خودش می دید. او به نقشه ی جدیدی فکر می کرد. بر خلاف میل تیام ، آیدا با پریا به شیراز رفت و کلی خوش گذراند . هر شب هم از ساعت 9 موبایلش را خاموش می کرد تا تیام درمان دیگری برای بی خوابیش پیدا کند.وقتی شب به خانه رسید ، مادر در آشپز خانه بود . بیرون آمد و او را در آغوش کشید : چقدر این دو روز جات خالی بود.آیدا خندید ، حتی خودش هم باورش نمیشد تا این حد دلش تنگ شده باشد ، برای این خانه ، پدر ، مادر و ...- تیام!تیام غلتی زد وبیدار شد : چیه؟آیدا ساکش را زمین گذاشت و پتو را از سر تیام کنار زد : چرا اینجا خوابیدی؟تیام روی تخت او خوابیده بود ، با پر رویی پتو را از دست آیدا بیرون کشید : نخوردمش که گدا!آیدا به سر و وضع اتاقش نگاه کرد که همه چیز سر جایش بود به جز کتاب شرلوک هلمزش که نیمه باز زیر بالش داشت خفه میشد ، سعی کرد آن را بیرون بکشد.تیام غرید : اگه گذاشتی یه دقه بخوابم!- برو سر جای خودت بخواب بچه پررو!تیام بلند شد ونشست ، آیدا هم کتاب را بیرون کشید و با سرزنش به تیام نگاه کرد .- به خدا نیم ساعت هم نشده اینجا خوابیدم!- تو مگه خودت جای خواب نداری؟تیام متفکرانه گفت : می خواستم حال و هوای اتاق تکین رو تجربه کنم ؛ اون خیلی با من و توحید فرق داشت ، گفتم شاید به اتاقش مربوط باشه ، آخه تو هم این دو روز رفتارت تکینانه بود.آیدا نتوانست لبخندش را پنهان کند ولی تیام با جدیت گفت :آره ، بخند که منو سر کار گذاشتی ولی باور کن اگه خیالم راحت نبود که با پریا هستی به این آسونیا موبایل خاموشت رو تحمل نمی کردم.این را تهدید کنان گفت و بالش گل منگولی اش را برداشت که به قول خودش برود کپه ی مرگش را بگذارد.- حالا چرا بالش خودتو آوردی؟قیافه ی تیام درهم رفت : دیگه چی؟ سرمو می زاشتم روی بالش تو؟آیدا منفجر شد : تخت من و ملافه ی من و پتوی من بد نیست ،فقط بالشم اخه؟تیام بالشش را به عنوان سپر در مقابلش گرفت : خیلی خوب ، ببخشید ، غلط کردم!صدای گرمپی از کمد اتاق آمد ، آیدا با تعجب به آن سمت چرخید : چی بود؟- چیزی نیست ، خیلی ورجه ورجه می کرد نمیزاشت بخوابم ، گذاشتمش این تو!او داشت از چه حرف میزد؟تیام در کمد را باز کرد و قفسی بیرون آورد. آیدا با چشم های گشاد به آن خیره شد : این چیه؟- همستر ، به خاله سلام کن عزیزم!آیدا با احتیاط به او نزدیک شد : خاله خودتی!ولی واقعا حیوان زیبایی بود ، ظریف و دوست داشتنی!- اینو از کجا آوردی؟- خریدمش!- خیلی خوشگله ،اسمش چیه؟- همستر!- می دونم ، چی صداش می کردی؟- خواهر زاده ی آیدا!- تیام!- چرا بدت میاد؟ تو بش بگو خواهر زاده ی تیام!آیدا خندید و با شگفتی به او نگاه کرد : می خوای چکارش کنی؟- قراره چکارش کنم؟ خریدمش واسه تو که از تنهایی درت بیاره! وقتی من رفتم!آیدا زهر خند زد : پس صداش می کنم تیام2!- اینم فکر خوبیه ، رفع زحمت می کنیم! دست و دل آیدا به درس خواندن نمی رفت ، از میان کتاب های تیام کتاب « هیچکاک و آغاباجی» را بیرون کشید و مشغول خواندن شد ، سراسر کتاب غش غش می خندید تا به آخرش رسید ، آخر کتاب اشکش در آمد . رویایی دست نیافتنی که واقعی شده بود . آرزویی که لباس حقیقت به تن کرده بود . ولی چه فایده؟ چه اهمیتی داشت؟ یادش به غم خود آمد ؟ چه فایده که تیام می ماند ولی او را نمی خواست؟ چه فایده که تیام او را می خواست ولی نمی ماند؟ او خواستن و ماندن تیام را با هم می خواست. ولی تیام نمی خواست بماند او رفتنی بود . او می خواست به هر قیمتی برود. آیدا می دانست که تحمل آن را ندارد. تحمل دور انداخته شدن را ندارد ، اول او انتخاب می کرد نه تیام ... او بود که راهشان را از هم جدا می کرد . با عصبانیت به همستر تیام نگاه کرد که با چشم های درشت او را برانداز می کرد .- حالا می بینی، حسابتو می رسم!جانور با تاسف سر تکان داد.یک روز مانده به اولین امتحان پایان ترم ، غوغایی در خانه به راه افتاد. از بخت بد تیام از اداره ی گذرنامه با خانه تماس گرفتند و در خانه قیامت شد. ولی تیام مثل سنگ ایستاد و هیچ نگفت. آخر سر هم کتاب و لباس هایش را برداشت و ازخانه بیرون زد. البته یکراست به خانه ی تکین رفت و تهدید کرد که اگر او را پس بفرستند ، توی خیابان می خوابد. یکماه بیشتر به رفتنش نمانده بود و به هیچ چیز اهمیتی نمی داد.آیدا گیج و بهتزده بود ، این حرکت آخر تیام او را فلج کرده بود. انتظار نداشت به این سرعت زمان رفتن تیام برسد. ولی مثل اینکه بالاخره رسیده بود. مثل وقت اعدام ... حکم آخر قاضی ... نفس آخر ... قدم بعدی و سقوط ... ناگهان زیر پایش خالی شده بود و طناب دور گلویش داشت او را خفه می کرد.در ذهنش فقط تاریکی بود و سکوت ، خلا بود و ترس!غذا از گلویش پایین نمی رفت ولی به زور جلوی پدر ومادر غذا می خورد. رنگش پریده بود و می لرزید. مثل بچه ای که در برف و سرما مانده باشد ، مادر بیشتر از تیام نگران او بود ولی آیدا هیچ نمی گفت ...تیام که با پدر و مادر در قهر بود به او زنگ می زد ولی آیدا جواب نمی داد. تیام دیگر فقط چهار حرف عذاب آور و یاد آور خاطره ای غم انگیز بود ، یادگار زیبایی و درد ...اولین امتحان«ترمودینامیک» بود ، تیام به جای اینکه حواسش به امتحان باشد، متوجه آیدا بود که هیچ نگاهی به او نکرده و حالا هم رنگ پریده و لاغر به برگه اش فقط چشم دوخته بود و چیزی نمی نوشت. نگران او بود. در این دو روز بر سر الهه ی کوچک او چه آمده بود؟ قبل از امتحان و درشلوغی جرات نکرده بود به طرفش برود ولی حالا نمی توانست به جز او بر چیز دیگری تمرکز کند ، حتی استاد هم متوجه آیدا شد ، به طرفش رفت و حالش را پرسید. آیدا با بی حالی سر تکان داد و استاد او را با چند کلمه راضی کرد بیرون برود ، کسی را صدا زد و همراه او فرستاد. تیام هم از جایش بلند شد ، خانم نادری جلوی او را گرفت : کجا؟برگه اش را به سمت او گرفت ، سفید وبی لک!- تو که هیچی ننوشتی بچه!تیام می خواست او را از سر خود باز کند ، دیگر نتیجه ی امتحانات چه اهمیتی داشت: بلد نیستم!خانم نادری او را برانداز کرد و بعد به زور برد نشاند ، زیر گوشش زمزمه کرد: کی بلده ازش بگیرم برات بیارم؟تیام با ناباوری به او نگاه کرد : بی خیال خانم نادری ، می خوام برگه امو بدم!- زهرمار ، تو فقط بگو کی بیشتر بلده؟خانم نادری مسئول آموزش بود و همه ی بچه ها را به اسم کوچک هم می شناخت ... وقتی تیام دوباره خواست بلند شود گفت : می شینی یا برم بزرگترتو بیارم؟تیام به یاد تکین افتاد : چرا مساله رو خانوادگی می کنین؟بزارین برگه امو بدم!قبل از اینکه خانم نادری به تکین زنگ بزند ، در باز شد و آیدا به کلاس برگشت. تیام و خانم نادری به او نگاه کردند ، بی حال و رنگپریده بود ولی همراهش برای خانم نادری توضیح داد خودش خواست به کلاس برگردد ، تیام به او نگاه کرد ؛ آرزو می کرد نگاهش قدرت داشت سر آیدا را بلند کند و به طرف او برگرداند ، بالاخره همانطور که تیام بی توجه به تمام دنیا به زل زده بود ، آیدا سرش را به طرف او چرخاند و زیرلب گفت : خوبم بنویس!البته تیام تا این حد شعور داشت که او خوب نیست با این حال حداقل زنده بودو حرف میزد ...تیام هم سرگرم نوشتن شد. به محض اینکه آیدا برگه اش را داد ، او هم بلند شد و برگه اش را داد.- خانم رستم پور!آیدا با بی حالی ایستاد.- چت بود؟- هیچی ، حالت تهوع داشتم!تیام به رنگ زرد و چشم های گود رفته ی او نگاه کرد : تو اصلا دیروز چیزی خوردی؟ حتما من باید سفارش تو رو بکنم؟چقدر خودش را تحویل می گرفت ! آیدا می خواست برود!- صبر کن می رسونمت!- مگه از ما قهر نکردی؟- نخیر ، حوصله دعوا نداشتم ، مثل اینکه مامان اصلا حواسش به تو نیست ، نمی دونه به تو باید به زور غذا داد؟چنان حرف میزد که انگار آیدا 5 ساله و او پرستارش است. آیدا مخالفتی نکرد و تیام او را به درمانگاه برد ، تا سرم آیدا تمام شود به مادرش زنگ زد تا بیاید. مادر سراسیمه به آنجا آمد : چی شده؟تیام طلبکارانه گفت : با امانت مردم اینطوری تا می کنن؟- چی شده؟- این اصلا دیروز غذا خورده؟از نظر آیدا ، رفتار تیام وقعا بی انصافی بود.- بس کن تیام ، من فشارم افتاده فرشته جون ، به خاطر استرسه، همش به خاطر استرسه!صدایش به زمزمه شبیه بود، مادر با ناراحتی دست آیدا را گرفت : الهی بمیرم، این بچه با رفتار احمقانه اش چی به سرت آورد؟- رفتار احمقانه ی من چه ربطی داره به آیدا؟- همه که مثل تو از سنگ درست نشدند!تیام کفری شد : خوبه خودتون میگین احمقانه بوده ، پس از بابت چی نگرانین؟- رفتار عاقلانه که ناراحتی نداره!- اگه بگم غلط کردم خوب میشه؟ چه احمقانه ، چه عاقلانه این تصمیم منه ( سوییچ ماشینش را روی میز گذاشت) لطفا مواظبش باشین . امروز یه لحظه ترسیدم از دست بره!مادر به آرامی گفت : نمیای خونه؟
حوصله ی جنگ اعصاب ندارم ، نه!آیدا با سرزنش به او نگاه کرد، اگر برایش اهمیتی داشت چرا تنهایش می گذاشت؟ چرا او را در این دنیا به امان خدا رها می کرد و می رفت؟ لب های آیدا لرزید و اشک از چشم هایش فرو چکید، تیام نگاهش را از او می دزدید ولی پای رفتن نداشت . وقتی مادر رفت به پرستاربگوید سرم آیدا تمام شده ، تیام برای یک لحظه دست او را گرفت ولی حرفی بر زبانش نیامد ، بالاخره با تقلا گفت : تو رو خدا دیگه اینطوری نشو!آیدا دستش را بیرون کشید : برو به جهنم!تیام رفت و آیدا زار زد ، حداقل ایمان ناخواسته او را تنها گذاشته بود ...آیدا اصلا نمی فهمید امتحان هایش را چطور می دهد ! از تمام امتحان هایش آن دو چشم عسلی را که همه جا با او بود را به یاد داشت ، چشم هایی که کم کم به خاطره تبدیل می شدند.روز آخرین امتحان بود ، وقتی صندلیش را پیدا کرد دنیا بر سرش خراب شد ، تیام با یک صندلی فاصله کنار او می نشست. نیش تیام باز شد : سلام!سلام کرد و پشت به او نشست ، خدایا! چرا باید دقیقا امروز کنار تیام می نشست؟ مراقب برگه ی او را داد.آیدا التماس کنان گفت : میشه جامو عوض کنم؟- نه ، درست بشین!آیدادرست نشست ولی حواسش مدام پرت میشد ، به مچبند تیام در دست چپش ، به بوی دیوانه کننده ی ادکلنش، به حرکت ریتمیک پاهایش ...- میشه اینقدر پاهاتو تکون ندی؟- باشه، ببخشید!دیگر پاهایش را تکان نداد ولی مدام با انگشت های باریکش ، موهایش را چنگ میزد و به هم می ریخت . این پسر برای آدم اعصاب نمی گذاشت.تیام برگه اش را که داد ، موبایلش را درآورد و شماره ی آیدا را گرفت که قبل از او بلند شده بود ، طبق معمول جواب نداد، هرچه چشم چشم کرد ، او را ندید ، می خواست او را برای نهار مهمان کند ولی خبری از او نشد . با دوستانش به تریا رفت که شادی و ارکیده را هم آنجا دید ، به ملاحظه ی بقیه گفت: ببخشید خانم رستم پورو ندیدین؟ می خواستم خودکارشونو پس بدم!- رفته خونه!تیام خودکارش را درجیب گذاشت و رفت، آیدا چه زود به خانه رفته بود! نمی خواست کمی بیشتر با دوستانش بماند؟- هی تیام! بیا بریم نهار،مهمون من!شانه هایش را بالا انداخت و با آنها رفت ، ولی هنوز در فکر آیدا بود.از بچه ها فاصله گرفت و به خانه زنگ زد: سلام!- سلام حالت چطوره؟صدای مادرش سرد و دلگیر بود.- خوبم، مامان! آیدا اونجانیست؟-نه!با دلخوری قطع کرد. برگشت به جایی که قبلا شادی و ارکیده را دیده بود ولی رفته بودند . همکلاسی هایش گفتند آیدا با آنها نبوده، با التماس فرزانه را راضی کرد به آیدا زنگ بزند ، ولی او هم بی جواب ماند. تا فرزانه برود نمازخانه و سرویس بهداشتی را بگردد به خانه ی تکین زنگ زد ، آیدا آنجا هم نبود. فرزانه برگشت ، آیدا هیچ جا نبود.بعد از اینکه به خانه ی ایمان و بهشت زهرا سر زد، سرخورده و عصبی به خانه رفت، مادر در آشپزخانه مشغول بود ، یک ذره هم نگرانی نداشت.- آیدا اومده؟-نه!تیام با تعجب به او نگاه کرد :مامان!- چیه؟- اصلا نگران نیستین؟- چرا نگران باشم؟ رفته خونه ی دوستش!- کدوم دوستش؟- نمی دونم ، گفت به استراحت احتیاج داره و یه مدت میره پیش دوستش!- چرا گذاشتین بره؟مادر عاقل اندر سفیه به او نگاه کرد :من جلوی بچه ی خودم رو نتونستم بگیرم ، چطور جلوی اونو می گرفتم؟- مامان اون امانته!- جاش امنه!- کجاست؟- به من نگفت کجا میره!با توجه به ظاهر آسوده اش بعید به نظر می رسید.تیام به اتاق آیدا رفت تا نشانی یا شماره تلفنی پیدا کند ، روی میز یک برگه و یک گوی بلورین بود. برگه ی کاغذ را برداشت ، نامه بود ، برای او ... بدون سلام و احوالپرسی ...« نمی خواستم اینجوری بشه ، که یه روز یه دفه بیای خونه و ببینی که من نیستم ... ولی تو راهی جز این نزاشتی ... دیگه نفسم تو این خونه تنگ میشه ، می خوام یه مدت از همه چیزایی که به تو ربط دارن دور بشم ، شاید وقتی دیگه تو رفتی و من تونستم با این واقعیت کنار بیام ، به اون خونه برگردم ، ولی حالانه ... اصلا تحمل یه لحظه موندن اونجا رو ندارم. لطفا دنبالم نگرد تیام ، نمی تونی پیدام کنی ، نمی زارم پیدام کنی ، خودتو اذیت نکن! امیدوارم به خاطر همه ی چیزایی که به خاطرشون داری از «همه چیزت» می گذری ، برسی! تلاشتو بکن و ناامید نشو! تو به خاطر آرزوهات خیلی چیزا رو زیر پا میزاری و میری ، امیدوارم ارزششو داشته باشه!به خاطر همه چیز ممنونم ، به خاطر دردسرهایی که برات درست کردم متاسفم ؛ بابت همه ی روزایی که تو رو از زندگی انداختم ، معذرت می خوام! تو خیلی خوب بودی ... خیلی ... ولی کاش هیچوقت ندیده بودمت! »نامه همانطور که بدون سلام شروع شده بود امضایی هم نداشت ، ولی با خودکار قرمز یک خط دیگر اضافه شده بود : این گوی رو و قتی 5 ساله بودم کادو گرفتم ؛ میدمش به تو ! لطفا هیچوقت منو فراموش نکن!تیام گیج و منگ گوی بلورین را برداشت ، مجسمه ی دختر بچه ای که با تکان دادن گوی ، برف بر سرش می بارید ...گوی را بالا پایین کرد ، برف بیشتری بارید ، حس کرد دختر بچه می خندد!خدایا! آیدا کجا بود؟این موضوع برای پدر ، مادر ،تکین و پریا اصلا اهمیتی نداشت ولی تیام نمی خواست بی خیال شود. تا خانه ی ارکیده رفت ولی ارکیده می گفت آیدا به تلفن های او جواب نمی دهد. شادی هم به خانه رفته بود و خبری از آیدا نداشت.تیام داشت از بی خبری دیوانه میشد. ساعت ها بر مزار ایمان می نشست و بعد می گفت شاید به خانه رفته باشد ، به آنجا می رفت و فکر می کرد شاید به دانشگاه رفته باشد ... آواره شده بود.- مامان خواهش میکنم به من بگین کجاست؟- عزیزم برای بار 100 بهت میگم به من گفت میره خونه ی دوستش که چند روز از اینجا دور باشه!- کدوم دوستش؟- به من نگفت!- آخه شما نگرانش نیستین؟- نه ، اون سالم و خوشحاله!- چطور ازش خبر دارین؟- امروز زنگ زد!- چرا من نفهمیدم؟مادر شمرده گفت : چون تو اینجا نبودی!- با چه شماره ای زنگ زد؟مادر خندید : از تلفن عمومی! چقدر سوال می پرسی؟- خیلی نگرانشم ، من نمی فهمم شما اونو مثل دختر خودتون دوست داشتین چطور اجازه دادین همینطوری بزاره و بره؟مادر متفکرانه به او نگاه کرد : به نظرت تو بهتر ازهمه جواب این سوالو نمی دونی؟- شرایط من فرق می کنه!- همه ی شما فکر می کنین صلاح خودتونو بهتر از هر کس می دونین!بحث با مادر فایده نداشت ، او از جانب آیدا خاطر جمع بود و می خواست این وسط از آب گل آلود ماهی بگیرد. تیام نمی توانست جای خالی آیدا رادر خانه تاب بیاورد با این حال هر وقت که در خانه بود به اتاق او می رفت و با همستر که موجود صبوری بود درددل می کرد ، انتظار داشت دل حیوان به رحم بیاید و به او بگوید آیدا کجاست؟آن روز صبح به دانشگاه رفته بود ، شاید آیدا را آنجا ببیند. ارکیده او را از دور دید ، بر عکس همیشه ته ریش داشت و بی حوصله و غمگین بود . جلوی آب سردکن به هم رسیدند: سلام آقای اندرزگو ، خوبین شما؟- خبری از آیدا ندارین؟ارکیده بی رحمانه گفت : ترمو شده 12! شما چند شدین؟قیافه ی تیام درهم رفت : نمی دونستم نمره ها رو زدن!ارکیده می دانست تیام 14 شده ولی حرفی نزد.- با اجازه آقای اندرزگو!- خانم هاشمی!- بله؟- به دوستتون بگین دوستی رو در حق من تموم کرد ، دستش درد نکنه!- من ازش خبر ندارم!- به قول خودش منم دیروز به دنیا اومدم!با پارسا بر سر مزار ایمان رفته بودند.- آخه چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی؟ وقتی می دونی سالمه و مشکلی نداره ، نگران چی هستی؟- اون حق نداشت منو بی خبر بزاره بره ! حق نداره با من اینطور بکنه!- چطور تو حق داری با بقیه اینکارو بکنی؟- من؟- مگه تو هم هفته ی دیگه قرار نیست بری؟- من فرق می کنم!- چه فرقی؟ تو رو خدا بگو چه فرقی؟ اصلا بگو ببینم تو چه حقی گردن اون داری؟ اگه تو می تونی پشت سرتو نگاه نکنی و بری اونم می تونه تو رو بی خبر بزاره و بره!- فقط منو؟- فکر نمی کنی می خواد چیزی رو به تو ثابت کنه؟تیام خسته و غمزده به خانه برگشت ، همه آنجا بودند ؛ پدر ،مادر ، تکین ، پریا وطنین ... با امیدواری دوباره نگاه کرد. نه ، آیدا در آن جمع نبود. حوصله ی هیچکس را نداشت ، خواست به اتاقش برود که تلفن زنگ زد ، گوشی را برداشت ، عسل بود ، عسل هم او را به یاد آیدا می انداخت.- داری میری ، آره؟- آره!- مثل اینکه واقعا حق با آیدا بود ، تو آدم بشو نیستی!- نظر لطفتونه ، زنگ زدی همینو بگی؟- نه ، آیدا اونجاست؟- نه!کاش جواب دیگری داشت.- رفته خونه اشون؟- آره!- ولی موبایلشو جواب نمیده، شماره خونه اشونو بم میدی؟- فعلا تلفن ندارن!- واقعا؟( آه کشید) عیبی نداره ، هفته ی دیگه که اومدیم تهران اونو هم می بینم ، روزای آخرو خوش بگذرون نیوتن!به اتاق آیدا رفت. روی تخت افتاد و زیر پتو مچاله شد. لبه تیز چیزی به دستش خورد ، آن را پیدا کرد و بیرون کشید. گل سر آیدا بود . با دیدن آن بغضش ترکید. آن را به گوشه ی اتاق پرت کرد و از جا پرید. در اتاق را قفل و چراغ را خاموش کرد. نمی خواست کسی مزاحمش بشود. نمی دانست گریه اش از چیست؟ سینه اش سرد و دردناک بود ، در قلبش احساس فشار می کرد ، انگار کسی قلبش را در چنگال گرفته بود و می فشرد. تازه معنی دلتنگی را می فهمید.موبایلش را برداشت و برای تلفنی که هیچوقت جواب او را نمی داد پیام داد : تو رو خدا ، تو رو به روح ایمان جواب بده!شماره را گرفت ولی باز هم جوابش خاموشی بود.مادر واقعا نگران تیام شده بود. می دانست که تیام بالاخره میرود ، دلش نمی آمد تیام هفته ی آخر را اینطور بگذراند.- مامان جان توکه چیزی نخوردی!- سیر شدم!- با همین دو قاشق؟ اینقدر خودتو اذیت نکن تیام!- این شمایین که منو اذیت می کنین ، اگه فقط می گفتین کجاست؟- چه فرقی می کنه؟ همین که بدونی سالمه ، کافی نیست؟- من می خوام ببینمش!- باید به تصمیم اون احترام بزاریم!به هر حال اینجا هیچوقت خونه ی اون نبوده ! شاید واقعا هیچوقت از اینجا بودن خوشحال نبوده ، دختر طفلکی من!این حرفا از حد تحمل تیام خارج بود : ما دوستش داشتیم!- ولی خانواده ی اون نبودیم، نه؟ تو بدون در نظر گرفتن اون داری میری و ما هم اینقدر درگیر تو بودیم که به اون اهمیتی نمی دادیم،ما فقط تظاهر می کردیم اون جزو خانواده ی ماست! اون بیشتر از اینا به محبت ما احتیاج داشت. نه ما جای پدر و مادرشو گرفتیم نه تو تونستی جای برادرشو پر کنی!نه ، تیام نتوانست جای خالی ایمان را پر کند ، ایمان را که تا لحظه ی مرگش به یاد آیدا بود. ولی تیام می خواست یرود. می خواست او را به حال خود بگذارد و برود ، به خاطر زندگی آینده اش! آینده ی او در مقابل زندگی آیدا چه اهمیتی داشت؟ او به ایمان قول داده بود. ولی چقدر به عهدش وفا کرده بود؟ چه کاری برای آیدا کرده بود؟ جز اینکه غم بیشتری برای قلبش و اشک ناتمامی برای چشم هایش هدیه داده بود؟تمام رویاهاو آرزوهایش پوچ و بی معنی به نظر می رسید ، آن خواب های رنگینش از رونق افتادند.تازه می فهمید چه قولی به ایمان داده ، ایمان برای آیدا خانه ، غذا و پوشاک نخواسته بود ، ایمان شادی و عشق را برای آیدا خواسته بود. او از تیام خواسته بود که برای خواهرش تکیه گاه باشد نه به قول آیدا پاسبان!علاقه ی او را برانگیزد نه بیزاری اش را ... ولی او که با رفتنش نمی توانست این کارها را برای آیدا بکند ، بالاخره باید تکلیفش را مشخص می کرد ، سنگ هایش را با خودشواکند ... یا خدا یا خرما ... فقط به یک نفر اعتماد داشت ... شماره ی کیارش را گرفت. - تو که باز تو آشپز خونه ای!آیدا دست هایش را خشک کرد : حداقل اینطوری از خجالتت در میام!ارکیده شکلک در آورد : از خجالت کی؟ من و ارشیا ؟ از فردا این بچه پررو دیگه دست پخت منو نمی خوره! خونه اس؟- نه ، رفته خونه ی همسایه، پیش «مانی»!ارکیده خندید : همونی که عاشق تو شده؟- آره ، بین خواستگارام فقط 13 ساله کم داشتم!- فقط 7 سال اختلاف سن دارین ، چیزی نیست که!هر دو با هم خندیدند.- برای تولدش تو رو هم دعوت کرده!- آره ، صبح برام گل آورده بود.به گل های روی میز اشاره کرد ، یک رز زرد ، یک نارنجی ، یک صورتی و یک قرمز!- چه خوش سلیقه!- بازم معرفت این!هر دو ساکت شدند.- دانشگاه چه خبر بود؟- نمره های سیالات رو زدند .5/16 شدی ، من 14 شادی هم 13 شده!- کی max شده؟- اندرزگو 18 شده بود ، بزرگمهر 5/17 !آیدا به تلخی گفت : حالا باید سرشو بتراشه!-چی؟- با پارسا شرط بسته بودند هر کدوم max شد، سرشو بتراشه ! هر چند دیگه چه اهمیتی داره؟ارکیده گل های مانی را بویید: به نظرم همین روزا مامانشو بفرسته خواستگاری!لب ها آیدا به خنده باز شد : اتفاقا دیروز که مامانش زنگ زده بود بگه بفرستمش خونه ، گفت یه کم نصیحتش کنم ، بگم مودب تر باشه ، شیطنت نکنه و از این حرفا ... دیگه بش نگفتم من عرضه ندارم از پسرا بخوام کاری برام انجام بدن!ارکیده خواست قضیه را منحرف کند : اختیار دارین خانم! شما عرضه تون خیلی بیشتر از این حرفاس! هر جا میرین دل مردمو اسیر می کنین! همین مانی خودمون! همین فلاحت بیچاره! امروز اومده میگه اگه منو تو هم مهمونی تیام می ریم اون بیاد ...ترق! لیوانی که گل های مانی در آن بود روی زمین افتاد و شکست ، آب آن فرش را خیس کرد ، آیدا مات لکه ای بود که بزرگ و بزرگتر میشد.ارکیده به خودش لعنت فرستاد و با احتیاط گفت : آیدا!- تیام می خواد مهمونی بگیره؟- آره ، میگم این فلاحت خیلی پرروئه ها، صاف صاف اومده میگه ...- به چه مناسبت؟- لابد به این مناسبت که max سیالات شده!نگاهش را از آیدا می دزدید.- مسخره بازی در نیار ارکیده! بگو ببینم امروز چه خبر بود؟- هیچی ، امروز اومده بود دانشگاه ، مثل اینکه به پسرا قبلا گفته بود ، منو هم دعوت کرد و گفت به بقیه هم بگم ، البته بچه های شهرستان که گمون نکنم بیان ، به سروش گفتم من و تو هم نمیریم. می گفت حالا یه تماس با خانم رستم پور بگیرین ! کم مونده بود بگه شماره اشو بده خودم زنگ بزنم!- ارکیده!- بله؟مثل اینکه نمی توانست قضیه را با پرت و پلا فیصله دهد.- مهمونی واسه چیه؟- واسه اینکه می خواد بره ، مهمونی خداحافظیه!- حالش چطور بود؟صدایش می لرزید.ارکیده خیلی آرام گفت: سرحال بود ، داشت برای متین تعریف می کرد که بالاخره خانواده اش کوتاه اومدند.آیدا از صندلی پایین آمد ، خم شد که لیوان شکسته را جمع کند.- صبر کن جارو بیارم ...تا ارکیده بلند شود ؛- آخ!تکه ای از شیشه دست آیدا را بریده بود . ارکیده کنارش روی زمین نشست : چی شدی؟بغض آیدا ترکید ، گریه اش غریب و دردناک بود ، ارکیده با ناراحتی او را در آغوش گرفت: عزیزم!- مطمئنی می خوای بری؟آیدا موهایش را زیر شال مرتب کرد ، ولی فایده ای نداشت : آره ، دلم واسه طنین تنگ شده!- شاید تیام خونه ی اونا باشه!- رسیدیم ، دوباره به پریا زنگ می زنم ببنم اونجاست یا نه! این دور وبر ندیدیش؟- نه ؛ دیگه نمیاد ، از پریروز نیومده!- پس باید برم!- هر جور میلته ، ارشیا حاضر شدی؟- مزاحم شما نمیشم ، با آژانس میرم!- ما هم می خوایم بریم واسه مانی کادو بگیریم!ارکیده جلوی خانه ی تکین نگه داشت : حیف که با د کتر اندرزگو فقط فیزیک1 داشتیم وگرنه اگه بلایی سرمون می آورد می اومدیم شیشه خونه اشو می شکستیم!آیدا در حال مرتب کردن شالش بود : دنبال شر می گردی؟از ماشین پیاده شد : راستی از طرف منم واسه مانی یه چیزی بگیرین
چی مثلا؟- چه میدونم؟ مثلا تی شرت !( رو کرد به ارشیا) چه رنگی دوست داره؟- سفید!- نه!ارکیده و ارشیا هردو با تعجب به او نگاه کردند، نه ... سفید رنگ تیام بود ، نه!- کتاب بخر، «مجموعه ی کارآگاهان- سری شرلوک هلمز» ! خوب؟- باشه ، هروقت خواستی برگردی بم خبر بده بیام دنبالت ، با این جغله بریم شام بخوریم!پریا از دیدن او کلی خوشحال شد ، از طنین هم که کسی انتظار نداشت!!- تیام جدی جدی داره میره؟- آره ، گوشش به حرف هیچکس بدهکار نیست ، هرکی باهاش حرف میزنه ، قشنگ گوش میده ، هیچی نمیگه ولی بعد می بینی نه، مرغ آقا یه پا داره!با تاسف سرش را تکان داد : اصلا دلم نمی خواد بره ، مثل برادرم دوسش دارم ، نمی دونم اونجا دنبال چی می گرده؟آیدا جواب او را نداد ، با طنین مشغول بازی شد ولی حتی الامکان به چشم های او نگاه نمی کرد ، لعنت به این چشم های عسلی!نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که زنگ در را زدند ، پریا رفت آیفون را بردارد و آیدا گوش به زنگ ایستاد.- بیا تو تیام!آیدا با عجله کیف و مانتویش را برداشت تا به اتاق فرار کند ، شال از دستش به زمین افتاد. نمی توانست برگردد و آن را بردارد ، بی خیال شد و در را بست. تیام « یاالله » گویان آمد داخل و نشست ، جواب احوالپرسی پریا را داد و طنین را در آغوش گرفت : سلام عمو!آیدا فکرش را هم نمی کرد تا این حد دلتنگ صدای او شده باشد ، اشک از چشمانش پایین آمد ؛ خاک بر سرت! خلایق هر چه لایق!- مهمون داشتین زن داداش؟- یکی از همسایه ها اومده بود.تیام به طعنه گفت : انگار با عجله رفته ، سیبشو پوست گرفته ولی نخورده!- بچه اش گریه می کرد!تیام سیب را برداشت و گاز زد ، کوفتت بشه!تیام مشغول قلقلک دادن تیام شد ، صدای خنده ی طنین به هوا رفت.- عزیز دلم ! از حالا ناراحتم که اینجا نیستم حرف زدن تو رو ببینم!انگار کسی قلب آیدا را زیر پا گرفته بود.- کسی مجبورت نکرده بری!- لطفا در این مورد بحث نکنیم زن داداش! دیگه همه چی تموم شده! ولی شما باید قول بدین زود به زود از طنین برام عکس و فیلم بفرستین!چند دقیه ای با طنین سرگرم شد و بعد با جدیت گفت : زن داداش! یه چیزی ازتون بخوام نه نمیگین؟- اگه بتونم حتما انجام میدم!- میشه به آیدا بگین میخوام ببینمش؟پاهای آیدا تحمل وزن او را نداشت ، سر خورد و روی زمین نشست.پریا شمرده گفت : من از آیدا خبر ندارم! - اینو 1000 بار ازهمه اتون شنیدم ولی همه می دونن تنها کسی که نمی دون آیدا کجاست منم! نمی خوام بهش بگین بیاد خونه ، برای همکلاسیام یه مهمونی گرفتم ، اونم بیاد اونجا ، قول میدم اذیتش نکنم فقط می خوام ببینمش!پریا با ناراحتی گفت : باور کن اگه می تونستم ...- خواهش می کنم پریا ! نمی تونم بدون دیدن آیدا از اینجا برم!آیدا جلوی دهانش را گرفته بود که کسی صدای گریه اش را نشنود ، قلبش داشت منفجر میشد ...- تیام ، من ...- اگه فقط جواب تلفنمو می داد ، اگه فقط گوش می کرد ، بهش التماس می کردم ، فقط می خوام ببینمش و مطمئن باشم سالمه ، حالش خوبه! اینجوری بی خبر نمی تونم برم!تیام واقعا داشت التماس می کرد ولی فایده ای نداشت. آنطور همه چیز به نفع تیام تمام میشد ولی او هم باید درد می کشید. هر چیزی تاوانی داشت ، باید او هم کمی از بار غم بقیه را به دوش م ی کشید ...- اون در هر حال نمیاد تیام! اون برای تو فقط یه همکلاسی نیست که مثل اونا با یه مهمونی با تو خداحافظی کنه! رابطه ی تو و آیدا تعریف نشده اس! تو به اندازه ی آیدا وابسته نبودی به همین خاطر ناراحتی نداری ولی آیدا یه بار با تو خداحافظی کرده ، نزار زخمش دوباره سرباز کنه!- ما با هم زندگی کردیم ، به این اندازه حق ندارم که بخوام یه بار دیگه ببینمش؟- اینو باید آیدا تشخیص بده! ولی از حالا مطمئنم جوابش منفیه!- بهش میگین؟- یه بار دیدنش چه فایده ای داره؟ به جز اینکه یه خاطره ی غم انگیز میشه؟- آیدا الان برای من یه خاطره ی ناتمامه!- ولی اون پرونده ی تورو بسته تیام!تیام بلند شد : اینطور نیست ، حاضرم سر هر چی شرط ببندم که اینطور نیست! بهش بگین این رسمش نبود . من نفهم و احمق ! ولی اینطوری برای کسی مسئله حل نمی کنن!تا چند دقیقه بعد از رفتن تیام ، او هنوز در تاریکی نشسته بود و گریه می کرد . پریا آمد ؛ کلید برق را زدو کنار او روی زمین نشست. چشم های او هم خیس بود ، آیدا را در بغل گرفت و هردو با هم زار زدند ...نگاه منجمدش را نگاه می کردم تنم از این همه سردی به خویش می پیچید دلم از این همه بیگانگی ، فرو پاشید .نگاه منجمدش را نگاه می کردمچگونه آن همه پیوند را ز خاطر برد ؟چگونه آن همه احساس را به هیچ شمرد ؟ چگونه آنهمه خورشید را به خاک سپرد ؟ درین نگاه ،درین منجمد ، درین بی درد ، مگر چه بود ، که پای مرا به سنگ آورد ؟ مگر چه بود که روح مرا پریشان کرد ؟ به خویش می گفتم :چگونه می برد از راه یک نگاه تو را ؟چگونه دل به کسانی سپرده ای ، که به قهر رها کنند و بسوزند بی گناه تو را ؟پریا راست می گفت ، او پرونده ی تیام را بسته بود . به ارکیده زنگ زد و از پریا خداحافظی کرد.با ارکیده و ارشیا رفتند و شام خوردند ، تمام شب را چرخیدند وخوش گذراندند ، تیام دیگر به پس زمینه رفته بود. هر چند ، در زمینه هم چیزی نبود ... آیدا خالی و سرد شده بود.هردو لباس می پوشیدند که به تولد مانی بروند .- فکرشو بکن ، داریم میریم جشن تولد دوست پسر تو! اگه به شادی بگم از خنده پس میفته!- آره ، شما هم اوقات فراغتتون رو با خواستگار های محترم من پر کنید ، خاک بر سرت ، خودت همینم نداری!- قابش کن بزنش به دیوار! تابره دانشگاه ، سربازی و کار پیدا کنه موهات رنگ دندونات شده! البته اگه مویی برات مونده باشه!دستش را زیر خرمن موهای زیبای آیدا برد و آنها را به هم ریخت.به جز آنها یک عالم دختر و پسر دیگر هم مهمان بودند . مامان مانی به دختر های همسن آنها ، آیدا را به عنوان نامزد مانی معرفی کرد که کلی باعث خجالت مانی و تفریح بقیه شد.مشغول خوردن شام بودند که ارکیده با ملایمت گفت : به نظرت کیا میرن مهمونی تیام؟- لابد پسرا همه میرن ، همه اشون باهاش خوب بودند . امشبه ، آره؟- آره، الان ، رستوران کارون!یکبار قبلا آیدا را به آنجا برده بود.- نمی دونم کی پرواز داره!- چهارشنبه ساعت 9 ، اون روز داشت به فتح اللهی می گفت.آیدا شانه هایش را بالا انداخت ، چه فرقی می کرد؟ سه شنبه یا چهار شنبه
...ارکیده رفته بود ارشیا را از کلاس زبان بیاورد ، وقتی برگشتند هردو از تاریکی خانه جا خوردند ...- مگه آیدا خونه نیست؟- نگفته بود جایی میره!با عجله به طبقه ی بالا دوید و در اتاقش را باز کرد ، در تاریکی هیچ نمی دید فقط صدای هق هق ضعیفی از گوشه ی اتاق می آمد ، کلید را زد. آیدا بیشتر در خودش مچاله شد. ارکیده به طرف او رفت : عزیزکم!آیدا هق هق کنان گفت : دلم گرفته ...ارکیده هیکل ظریف او را در اغوش گرفت : اینقدر گریه نکن ، کور شدی!آیدا در میان گریه خندید : کار دیگه ای ازم بر نمیاد.ارکیده را پس زد و بلند شد ، چشمش به ساعت افتاد : خدای من!- چی شده؟- یعتی 2 ساعت دیگه میره؟ارکیده هم به ساعت نگاه کرد، 7 بود.قبل از آنکه او چیزی بگوید ، آیدا به طرف کمد رفت و مانتویش را پوشید . ارکیده هاج و واج ماند : کجا؟- میرم فرودگاه!- چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟- نمی خوام باهاش حرف بزنم ، فقط می خوام ببینمش!ارکیده بازوی او را محکم گرفت : نه، نمی زارم!- باید برم ، وگرنه نابود میشم!- اگه بری نابود میشی! همین حالاشم ذره ذره داری آب میشی! فرض کن رفته!- نرفته ، ارکیده! خواهش میکنم ! باید ببینمش! دیگه هیچوقت برنمی گرده!- نه، تحملشو نداری!آیدا دندان هایش را به هم فشار داد : فقط یه فرصت دیگه دارم! اگه پیاده برم فرودگاه ، میرم!آیدا با احتیاط به سالن فرودگاه رفت : یه گوشه باشیم که اندرزگو ها نبیننمون!- دیگه چه فرقی می کنه؟ تیام نباید تو رو ببینه که رفته ...- هنوز نرفته!این را با التماس گفت ، خودش را به شیشه چسباند و در میان مسافران جست و جو کرد ، تمام وجودش چشم شده بود : نیست ارکیده ، نیست!ارکیده از حال پریشان او جا خورد : چرا ، هست ! هنوز خیلی زوده که بره!ولی آیدا وحشتزده شده بود : نیستش ، بیا ببین ، نیست! ارکیده با دقت همه ی مسافران را از نظر گذراند ؛ نه واقعا تیام نبود.جوی اشک آیدا از گونه اش هم گذشته بود : رفت؟ یعنی واقعا رفت؟ به همین سادگی؟زانو هایش دولا شد و روی زمین نشست ، ارکیده بی هوا گفت : دیدمش!پاشو بیا ! ببین!آیدا از جا پرید و دوباره به مسافران زل زد : کو؟- نگاه کن! تی شرت طوسی پوشیده!تا آیدا می گشت ، ارکیده مضطرب به اطرافش نگاه کرد ، چکار می کرد؟ اگر آیدا از حال می رفت چه؟دختر نوجوانی با شگفتی به آن دو زل زده بود. ارکیده به طرف او رفت : مواظب دوست من باش تا بیام! ( بازوی او را گرفت) تو رو خدا مواظبش باش!به آن سمتی که خانواده ی اندرزگو ایستاده بودند ، دوید. آیدا که با تمام وجود می لرزید زمزمه کرد : نیست ، رفته ، برای همیشه! بی معرفت!قبل از آنکه از حال برود دو دست روی چشم هایش را گرفت. این دیگر از آن کارها بود. این کدام دلقکی بود؟ دستش را گرفت که از روی چشمش پس بزند : نکن!این دست ارکیده نبود ، دست هیچ دختری نبود ...با بی تابی تکرار کرد : نکن ،تو کی هستی؟یک نفر ... فقط یک نفر همچین شوخی ای با او می کرد . امکان نداشت ... ولی این بوی آشنای او بود : تیام!دست ها از روی چشمش کنار رفتند و شانه های او را گرفتند و آیدا را چرخاند : فکر کردی بدون اینکه تو رو ببینم ، میرم؟آیدا در میان دست های تیام می لرزید ، تلاش کرد خودش را برهاند ، باز هم او باخته بود : ولم کن!حالا که اینقدر به او نزدیک بود ، دیگر نمی خواست او را ببیند ، از خودش و ضعفش بدش آمده بود ، باز هم او بود که به دنبال تیام آمده بود ، دلش می خواست سقف فرودگاه را بر سر او خراب کند.تیام را کنار زد و عقب رفت : دیدی؟ دیگه برو!تیام تکرار کرد : آره ، گفته بودم تا تو رو ندیدم ، نمیرم! یادته؟به شال آیدا اشاره کرد ؛ پس آن روز متوجه شده بود! ادامه داد : گفته بودم که احمق نیستم!- می دونستم که نیستی!تیام لبخند زد : ولی گفته بودم که کورم ، نه؟آیدا مثل طوطی تکرار کرد : گفته بودی!و تیام مثل معلمی که درسی برای چندمین بار برای شاگرد کودنش توضیح می دهد ، گفت : هر چقدر هم که باهوش باشی وقتی نمی بینی فایده نداره ، نه؟آیدا فقط می خواست از شر او خلاص شود ، از شر او و خاطره ها و عشقش ...- تیام! خفه شو و برو!- کجا؟- همون قبرستونی که می خواستی بری!- اون قبرستون بلیت می خواد که من ندارم!آیدا گیج و مات به او نگاه کرد ، تیام لبخند زد. از آن لبخند های دلبر که همه چیز را از یاد آدم می برد ، اشک و غصه و ماتم و بدبختی ...تیام دستش را جلو برد و موهای وحشی آیدا را زیر شال هل داد و مرتب کرد و با ملایمت توضیح داد : من پسر خوبی شدم و میخوام بمونم ، فقط به خاطر تو !این حرکتش آیدا را به یاد ایمان انداخت ، از دسترس تیام عقب رفت : دروغگو به خاطر من نیست ، به خاطر ایمانه ...تیام نفس عمیقی کشید .- لازم نکرده به من ترحم کنی ، من بدون تو هم می تونم زندگی کنم ! - ولی من نمی تونم !این را تیام پرخاش کنان گفت و قبل از آنکه آیدا حرفی بزند ادامه داد : تو راست میگی ، من به خاطر تو نموندم ... من ... به خاطر خودم موندم ، چون می دیدم با اینکه همه هستن چقدر جای خالی تو عذابم میده ، من نمی تونستم بدون تو زندگی کنم ، هر لحظه از این دو هفته توی فکر تو بودم ، همین دو هفته کافی بود تا بفهمم نبود من چقدر ممکنه بقیه رو اذیت کنه ( شانه هایش را بالا انداخت ) البته بعید می دونم به اندازه ای که من دلم برای تو تنگ شده کسی دلتنگ من بشه !اشک از چشم آیدا به راه افتاد ... امکان داشت تیام درد او را در این چند روز درک کند ؟!تیام مچ او را محکم گرفت ، او را به طرف خودش کشید و به راه افتاد : پس بیخود پای ایمانو وسط نکش ! همه اش تقصیر خودته ! تقصیر توئه که من دو هفته اس هروقت می خوابم خواب تو رو می بینم ! همین الانم که اون گوشه وایساده بودم یه لحظه فک کردم تو رو دارم خواب می بینم !آیدا رویش را به سمت او کرد : اگه من نیومده بودم چکار می کردی ؟ تیام از گوشه ی چشم او را نگاه کرد : می اومدم به زور از خونه ای ارکیده درت می آوردم ؛ من به هر حال نمی رفتم ، اینکه این نقشه رو ریختم بیشتر به این خاطر بود که از طرف تو مطمئن بشم ، مطمئن بشم که تو ... ( سینه اش را صاف کرد ) اصلا به نیومدن تو فکر نمی کردم ، اینقدری که من به خدا التماس کردم ... ( صورتش خشن شد ) ولی وقتی دیدمت اصلا خوشحال نشدم ! انگار یک سطل آب سرد روی آیدا ریختند : چرا ؟ - آخه این چه قیافه ایه ؟ حتما به خانم هاشمی گله می کنم ؛ نمی تونست یه کم بیشتر به تو برسه ؟ صورتت شده دو بند انگشت ! چشمات زده بیرون ، رنگت زرده ، عین جسد شدی !دهان آیدا از این همه تعریف بازماند . این دیگر چه جورش بود ؟با عصبانیت سعی کرد مچش را آزاد کند ، ولی تیام محکم مچ او را چسبیده بود و بی خیال نمیشد . - ولم کن ! مگه دزد گرفتی ؟ تیام نتوانست لبخندش را پنهان کند : یه چیزی تو همین مایه ها!- اینطوریاس ؟ اگه من دزدم تو چی هستی ؟ داروغه ؟- نه ، مالباخته !- نه بابا ! حالا چی باختی ؟ تیام با حالت غمزده ای گفت : دلمو جناب !آیدا حس می کرد صورتش در حرارت می سوزد ، با دستپاچگی گفت : باشه ، پس بگیر !- نمی تونم ، باید مجازات بشی ، حبس ابد ! دیگه حق نداری بدون اجازه ی من جایی بری !- باشه ، تیام ، ولم کن ! همه دیدنمون !نیش تیام باز شد : آره ، فک همه اشون افتاد ! اگه بعد از چند سال برمی گشتم اینقدر ذوق زده نمی شدن ! فقط کیارش خبر داشت که تیام نمی رود ، او چند لحظه حواس بقیه را پرت کرده و تیام جیم زده بود . حالا که بقیه این نمایش را شروع کرده بودند ، او آن را به پایان می برد . تلافی بی خبری او از آیدا وقتی بقیه می دانستند.آن شب وقتی تیام به همراه آیدا پیش بقیه برگشت جای شاخ روی سر همه خالی بود! هر چند عسل با اعتماد به نفس موهای آیدا را کشید : چی گفته بودم؟ شب دراز است و قلندر بیدار!آیدا خندید، هیچ حرفی نداشت بزند ولی می توانست بخندد.چند دقیقه همه داشتند با هم حرف می زدند و هیچکس متوجه نبود دیگری چه می گوید ...بالاخره این پدر بود که به بحث خاتمه داد : بریم خونه دیگه ! این بچه حسابی همه رو سر کار گذاشت !تیام خندید و تکین با آرنج زد توی پهلویش : نصفه شبی زابه راهمون کرده ، کیفم می کنه !نیش تیام آن شب بسته نمیشد : تازه سر شبه برادر ، برنامه داریم شبو همینجا بمونیم ...- به همین خیال باش مهندس ، اگه من بابای تو بودم ، یه آشی برات می پختم که ...پریا به بازوی او ضربه زد : تکین بسه ، بریم !- تیام فردا باهات صحبت می کنم !تیام خوشحالتر از آن بود که از تهدید تکین بترسد : باش تا صبح دولتت بدمد !با سر خوشی به طرف دخترها برگشت : مرسی خانم هاشمی ، تشریف بیارین در خدمتتون باشیم . ارکیده و آیدا به همدیگر نگاه کردند و آیدا این پا و آن پا کرد : تیام ، من نمیام خونه !ارکیده از آنها فاصله گرفت؟ و آیدا قبل از آنکه تیام چیزی بگوید اضافه کرد : من خسته ام تیام ... بزار امشبم برم اونجا ...- ولی ... هنوز ازم دلخوری ؟آیدا حس می کرد دیگر نمی تواند سر پا بایستد ، انرژی نداشت : فردا ... بعدا ... حرفشو بزنیم !- ولی ( تیام به ارکیده نگاه کرد که حواسش جای دیگری ود ) من دلم میخواد برگردی خونه !- فقط امشب ... باشه ؟ارکیده به طرف آنها نگاهی انداخت و تیام گفت : باشه ، پس می رسونمت ! - مرسی ، ولی ارکیده اینطوری تنها می مونه !ارکیده به این طرف آمد و تیام با بی طاقتی هر دو آنها را نگاه کرد . ارکیده از آینه ی جلو تیام را نگاه کرد که با ماشین پشت سر آنها می آمد : چرا باهاشون نرفتی ؟آیدا سرش را که به پشتی صندلی تکیه داده بود ، به طرف او چرخاند : ازم خسته شدی ؟ ارکیده شکلکی در آورد : آره ... نگو که دلت واسه اون و خانواده اش تنگ نشده !آیدا چشم هایش را بست : ازش خجالت می کشم ...- چی ؟- تمام انرژیمو تو فرودگاه از دست دادم ... یه حس بدی داشتم ... انگار خیلی سخت بود باهاشون برم خونه و بعد بگم شب به خیر ، برم اتاقم بخوابم ، تیام منو راحت نمیزاشت ... و ...- و چی ؟ آیدا نفس عمیقی کشید : اون مونده ، ولی هنوزم معلوم نیس میخواد چکار کنه ؟ من نمی تونم برگردم تو اون خونه و به راحتی قبلا زندگی کنم . همه الان فهمیدن که ..- تو دوسش داری !آیدا به تلخی تایید کرد : آره !آیدا برای تیام دست تکان داد و در پارکینگ را باز کرد که ارکیده ماشین را ببرد داخل !ولی وقتی می خواست در را ببندد متوجه تیام شد که از ماشین پیاده شده و منتظر ایستاده است ، با ارکیده به طرف او رفتند .- مرسی تیام ، زحمت کشیدی !ارکیده گفت : بفرمایین تو !- نه ، دیگه دیروقته !وقتی متوجه شد هر دو منتظر رفتن او هستند ، نفس عمیقی کشید : آیدا میخوام باهات حرف بزنم !ارکیده به آیدا نگاه کرد و بعد به تیام : خوب بیاین داخل !- نه ، نمیخوام مزاحم بشم !ارکیده شانه ای بالا انداخت و رفت ولی در را پشت سرش باز گذاشت ...آیدا او را برانداز کرد : خوب ، بگو ، چی کارم داری ؟ تیام زل زده بود به ریشه های شال آیدا : دلم برات تنگ شده بود ... خیلی ... چطور تونستی همچین کاری با من بکنی ؟آیدا ترجیح می داد به بقیه ی جمله ی او کاری نداشته باشد : واقعاِ واقعا دلت برام تنگ شده بود ؟ تیام سرش را بالا آورد و زل زد به چشم های تیره ی آیدا : واقعا ... مگه تو دلت تنگ نشده بود ؟ چشم های آیدا لبریز از اشک شد و بعد جوی باریکی از چشمش راه افتاد ؛ چطور می توانست دلتنگیش برای تیام را در قالب کلمات جا بدهد ؟ تیام دستش را جلو برد ، صورت آیدا را در دست گرفت و با انگشت شست اشک هایش را پاک کرد : هیچ وقت فکر نمیکردم تو بیست سالگی زن بگیرم !آیدا خندید : خوب مگه حالا گرفتی ؟ - فردا میام دنبالت و تو باید می گردی خونه !- به زحمت میفتی سرورم ! من خودم با اتوبوس میام !تیام با سرخوشی خندید : اینم فکر خوبیه ! فردا میای خونه دیگه ؟ چشم های تیام واقعا مشتاق بود ولی آیدا به هیچ وجه اینطور نبود : من هنوز میخوام اینجا بمونم !اخم های تیام در هم رفت : نمی تونم اجازه بدم !- من از تو اجازه نخواستم !- من به خاطر توموندم ایران !- می خوای اینو تا ابد بزنی تو سر من ؟ همین یه ساعت پیش گفتی به خاطر خودت بوده !ارکیده در حیاط را باز کرد : صداتونو بیارین پایین ، مردم خوابن !هر دو به سمت او برگشتند و تیام گفت : گوش وایساده بودی ؟ - پس فک کردی من میزارم دوستم این وقت شب با یه پسر وایسه دم در ، خودم برم تو خونه ؟- انگار ما دوتا 8 ماه توی یه خونه زندگی کردیما !ارکیده نیشخند زد : لابد یه کاری کردی که از اون خونه فراری شده !- ارکیده !ارکیده شانه هایش را بالا انداخت : دیگه داد و فریاد نکنینا !برگشت و رفت داخل !آیدا با دلجویی گفت : شوخی می کنه !تیام جلو رفت و کنار دیوار روی زمین نشست . آیدا چند لحظه مکث کرد و بعد کنار او نشست . تیام سرش را بالا نیاورد : واقعا میخوای اینجا بمونی ؟ - فقط چند روز !- اینجا ... راحتی ؟ از خونه ی ما بیشتر ؟ آیدا دستش را روی شانه ی او گذاشت : مسئله این نیست تیام ، من به قول خودت 8 ماه خونه ی شما بودم اگه راحت نبودم که می موندم !- پس راحت نبودی وگرنه به قول ارکیده فرار نمی کردی !- من از دست تو فرار کردم تیام ، حالا هم به خاطر تو برنمی گردم خونه !تیام به تلخی گفت : اگه یکی اینا رو بشنوه چه فکرا که پیش خودش نمی کنه !صدایی از بالای سرشان آمد : واقعا !آیدا از جا پرید : ارکیده !ظاهرا ارکیده از آیفون به صحبت آنها گوش می داد . - تو نباید به حرف های ما گوش بدی !- هر وقت پای این پسر وسط بوده اشک تو در اومده و قاطی کردی ، من وظیفه ی خودم میدونم به کارتون نظارت کنم که وقتی لازم شد وارد عمل بشم . تیام بلند شد : خیلی ممنون خانم هاشمی ، بنده رفع زحمت می کنم ، شما هم برین راحت بخوابین !- لطف می کنین ، آیدا بیا داخل !- الان میام !صدای تقی آمد و تیام به آیدا نگاه کرد : الان منو بخشیدی دیگه ، آره ؟ - تیام من خیلی خوشحالم ، خیلی !وقتی در را پشت سر تیام بست ، یک دور توی حیاط رقصید ، بعد نشست روی پله و گریه کرد . چشم هایش را که باز کرد بی دلیل احساس سرخوشی می کرد ولی با به یادآوردن اتفاقات دیشب علت خوشحالیش را فهمید و لبخند زد . کش و قوسی به خودش داد و در جایش نشست می خواست قبل از آنکه ارکیده و ارشیا بیدار شوند ، برای آنان صبحانه ی مفصلی آماده کند . همینکه برای خرید نان پایش را از خانه بیرون گذاشت ، ماشین آشنایی را آن ور کوچه دید ، نفس عمیقی کشید و منتظر ماند ، تیام از ماشین پیاده شد : سلام ، صبح به خیر !آیدا نتوانست لبخندش را پنهان کند : راه گم کردی صبح به این زودی اومدی اینجا ؟ - نه اتفاقا پیدا کردم !تیام خودش را به او رساند و با او هم قدم شد: کجا داری میری ؟ - میرم نون بخرم ! ( قبل از آنکه تیام بهانه ی دیگری برای دلخوری از ارکیده پیدا کند گفت ) همیشه ارشیا میخره ولی من امروز چون زود بیدار شدم میخوام یه صبحونه حسابی براشون آماده کنم . - خیلی خوب بیا تا نونوایی می برمت !آیدا شانه بالا انداخت و سوار شد .- دیشب اینجا راحت خوابیدی ؟- من دو هفته اس اینجا می خوابم ، خیلی راحتم ... وایسا تیام ، همینجاس !- باشه ، بشین من میرم ، چن تا بخرم ؟ آیدا آهی کشید و کف دستش را روی پیشانی گذاشت ، نمی دانست باید با او چطور رفتار کند ، با توجه به اتفاقات اخیر باید منتظر می ماند بقیه تصمیم بگیرند یا دوباره خودش باید دست به کار میشد ؟ موبایلش زنگ خورد ، که صدای آن برایش غریبه بود ...تمام این دو هفته گوشیش خاموش بود و دیشب که روشنش کرد ، با سیل پیام ها از طرف تیام رو به رو شد . تمام پیام هایی که در این مدت فرستاده بود ، پر از رنجش ، دلتنگی و التماس ...ناگهان به خود آمد و جواب داد . مادر تیام بود ، می دانست که تیام پیش اوست ولی می خواست بداند آیدا آمادگی عقد دائم را دارد یا نه ؟ !آیدا برای چند ثانیه لال مانده بود ، نه فقط زبانش که مغزش هم از کار افتاده بود ! چه جوابی باید می داد ؟ - من نمی دونم ...- عزیزدلم ، فقط میخوام روش فکر کنی ... بعدا می بینمت !آیدا گوشی را پرت کرد توی کیفش و به تیام نگاه کرد که که پشتش به او بود ، شکی نداشت که این پسر را با آن تی شرت سفید و کلاه لبه دارش که تا روی چشمش کشیده و با متانت منتظر نوبتش است ، دوست دارد . ولی او و تیام فقط بیست سال داشتند و آیدا به هیچ وجه از احساسات واقعی تیام خبر نداشت ...در ماشین باز شد و تیام نشست : خدمت شما ... حالا میریم خونه ، نونا رو میزاری و میای ، باشه ؟آیدا جواب او را نداد ، آن « نه » می توانست تا خانه منتظر بماند . دنیای وارونه ، اینو خوب می دونه که من دیوونه تو رو دوست دارم اون همه بدیات ، دوباره با صدات گم میشه میره زود از یادم
ولی فرق می کرد ، آن شب برای آیدا آخر دنیا بود . ثانیه ها کش می آمدند و روز تمامی نداشت دلش نمی خواست در چشم های تیام دلسوزی و ترحم ببیند ، او عشق تیام را می خواست ...خودش هم می دانست خواستن چنین چیزی از تیام ، توقع زیادی است ، تیام نه سن و سال مناسب زندگی مشترک را داشت و نه آمادگیش را ...آن همه اصرار و بدبختی برای نگه داشتن تیام حالا بی فایده به نظر می رسید ، حتی به او پیشنهاد ازدواج هم شده بود ، ولی آیدا احساس شکست می کرد ... احساس می کرد فقط سایه ی تیام را دارد و نه خودش را ، نمی خواست تیام را زندانی خودش کند ؛ آهی کشید و از ماشین پیاده شد ...- نونا رو بزار داخل و بیا ، باشه ؟آیدا سری تکان داد و در را بست . مانی را در چند قدمیش دید که به درختی لگد می زد ، لابد از چیزی ناراحت بود : سلام مانی ، صبح به خیر !مانی جوابش را نداد و این عجیب بود ، به طرف او رفت : چیزی شده مانی ؟- نه ! ... آره ! ... تو با اون پسر بیرون بودی ؟ آیدا هاج و واج ماند ولی قبل از آنکه چیزی بگوید مانی خودش ادامه داد : نگو نه ، که خودم دیدم سوار ماشینش شدی ، دوست پسرته ، آره ؟آیدا از بخت خودش خنده اش گرفته بود ، یک پسر 13 ساله که هیچ ربطی هم به او نداشت بازجوییش می کرد و او گوش می داد ، با این حال جواب مانی را می داد ، نمی خواست او را برنجاند ...- نه ... معلومه که نه !تیام هم از ماشین پیاده شد ولی از کنار ماشین جم نخورد .مانی با بغضی در گلو پرسید : می خوای باهاش عروسی کنی ؟ آیدا نمی دانست برای این وضعیت باید بخندد یا گریه کند ، با این حال لبخند تلخی زد : نمی دونم مانی ... هنوز نمی دونم !اشک چشم های مانی را پر کرد : دوسش داری ؟ این خنده دارترین وضعیت غم انگیزی بود که آیدا درگیرش شده بود ، با این حال باز هم جواب داد ، انگار نمی توانست از سوال های این پسر معصوم فرار کند : آره !مانی بغضش را قورت داد : اونم دوستت داره ؟آیدا صدای قدمهای تیام را شنید که به این طرف می امد ، شانه هایش را بالا انداخت : نمی دونم ...اشک از چشم های آیدا پایین آمد ، این روزها چقدر زود چشمه ی اشکش سر باز می کرد ...قلبش پر از غم و غصه بود و چشمانش با کوچکترین اشاره ای می بارید ... جوی اشک از چشمانش راه افتاد و تا روی چانه اش آمد ، مانی با ناراحتی جلو آمد : ببخشید ... غلط کردم ... خوبه ؟تیام ولی حرفی نزد ، آیدا هم سرش را تکان داد : تقصیر تو نیست !مانی با عصبانیت به تیام نگاه کرد : به خاطر تو داره گریه می کنه ، اگه دوسش داری چرا بهش نمی گی ؟ اگه دوسش نداری ، چرا ولش نمی کنی بری ؟تیام حیرتزده گفت : ببخشید ؟مانی گفت : صب که از خونه اومد بیرون ، خوشحال بود ، بعد با تو رفت ، حالا که برگشت ناراحته ، لابد اذیتش کردی دیگه !- آیدا ! من اصلا چیزی به تو گفتم ؟آیدا دماغش را کشید بالا ، لابد از اینکه حرفی زده نشده بود ، اینقدر غصه می خورد ! کاش تیام خودش به او می گفت ، خودش به جای مادرش می گفت که می خواهد زندگیش را با آیدا شریک بشود ، نه اینکه فقط تمام عمر مراقبش باشد . - نه چیزی نگفتی !کلید را در قفل انداخت و چرخاند ، هنوز می توانست نگاه دلسوز مانی را روی خودش حس کند ...ارکیده و ارشیا هنوز بیدار نشده بودند ، دو تا از نان ها را لای سفره روی اپن و بقیه را در یخچال گذاشت ، تکه ای از نان توی سفره کند و به دهان گذاشت ، با این حال نتوانست آن را فرو دهد ، بغض بزرگی که راه گلویش را سد کرده بود جلوی هر چیزی را می گرفت . روی مبل نشست و جلوی دهانش را گرفت تا بغضش را بالا نیاورد ولی نتوانست خودش را کنترل کند و زار زد ...شالش را گرفته بود جلوی دهانش تا صدای گریه اش کسی را بیدار نکند ...زنگ در را زدند ، بلند شد و جلو رفت ، اول فقط یک گل را دید ، بعد گل کنار رفت و صورت پشیمان تیام جای آن را گرفت : بیا دم در !نباید می رفت ، باید می ماند و محلش نمی گذاشت ، ولی تجربه ثابت کرده بود او هرگز تیام را منتظر نگذاشته ...در را باز کرد و تیام را دید ، که باد موهایش را پریشان کرده و توی صورتش ریخته بود ، تیام گل را به سمت او گرفت . یک غنچه ی رز نارنجی بود ، از همان ها که مانی در باغچه داشت ، با چشم مانی را جستجو کرد و تیام گفت : رفت ! ( آیدا به او نگاه کرد و تیام توضیح داد ) راضی شد کلامو عوض این گل بگیره !آیدا تازه متوجه نبود کلاه سفید تیام شد ، با گیجی تکرار کرد : کلاه ؟ عوض گل ؟تیام موهایش را کنار زد و با صبوری توضیح داد : درسش اینه که کلاه رو عوض تو برداشت ، من فهمیدم اونم تو رو دوست داره ، قرار شد اون کلاه منو برداره و تو مال من بمونی !- ببخشید ؟- البته اون کلاه خیلی می ارزید ، مارک دار بود ، خیلی دوسش داشتم ( با عطوفت اضافه کرد ) ولی تو هم خیلی می ارزی آیدا !آیدا سعی کرد در را ببندد : خل !تیام پایش را لای در گذاشت ، آیدا سرش را بالا آورد و متوجه شد چشم های عسلی رنگ جدیت گرفته اند . تیام به تندی گفت : کدومش سختتره ؟ حرفاتو به من بزنی یا به پسر بچه ی همسایه ؟آیدا ناخودآگاه گفت : اون 13 سالشه !- من 7 سال بزرگترم ، قول میدم بیشتر از اون بفهمم . آیدا لال شده بود .- یاالله، شروع کن !اینقدر سخته ؟- من ... حرفی ندارم !بغش را قورت داد ولی اشکی از چشمش راه افتاد که تیام آن را با انگشت اشاره اش گرفت : چطور نداری ؟ همینا حرفه که میریزی تو خودت بعد سیل میشه از چشات راه میفته !دستش را پایین آورد هر دو دست آیدا را گرفت : تو هیچوقت به من نگفته بودی حافظه ات 24 ساعته اس !- چی ؟- اگه نبود که حرفای دیشب منو یادت نمیرفت !دوزاری آیدا افتاد : یادم نرفت ... فقط ... جدیشون نگرفتم !تیام دست های او را فشرد : ببین من می فهمم ... نمی تونی منو زیاد جدی بگیری ... نمی تونی زیاد روم حساب کنی ...- تیام !تیام انگشتش را بالا آورد و اشاره به سکوت کرد : ولی لطفا سعی کن ! منم تلاش میکنم محکمتر از اینی باشم که هستم ، قابل اعتمادتر و بهتر ! آیدا من میخوام تو رو توی تمام آینده سهیم کنم . مجبور نیستم ، به خدا ، مجبور نیستم فقط میخوام ... از ته دلم اینو میخوام ... می خوام تو خوشی هام ، تو لحظات خوبم ، توی زندگی ، همیشه باشی ... می خوام با تو تقسیمش کنم ، می خوام کنارم باشی ... می دونم بچگونه اس ولی جدیه آیدا ! خواهش میکنم مسخره ام نکن ! هیچ آدم عاقلی تو بیست سالگی زن نمی گیره ولی من اگه بخوام پیش تو باشم چاره ای جز این ندارم !- من نمیخوام تو بعدا پشیمون بشی !- چرا پشیمون بشم ؟ آدما از پنج شیش سالگی با یکی دوست میشن تا آخر عمر ، من و تو تازه مثلا عاقل و بالغیم ! (خندید ) البته خودمون اینطور فکر می کنیم ! با خاله بازی چطوری ؟ دخترا که این بازی رو دوس دارن ! چون قراره تو همبازی من باشی ، منم باهاش کنار میام !آیدا خندید و تیام نفس راحتی کشید : بریم بیرون ؟- الان بیرونیم تیام !تیام دست او را گرفت و از خانه بیرون کشید و در را بست !هردو به پشت روی چمن دراز کشیده بودند و زل زده بودند به آسمان آبی و ابرهایش ...آن وقت روز هیچکس دیگری آنجا نبود که ببیندشان ...آیدا نفس عمیقی کشید : چه حسی داری ؟- دلم پشمک میخواد !آیدا محکم روی دست تیام که نزدیکش بود کوبید و تیام انگشتانش را در آنگشتان آیدا قفل کرد و آن را محکم نگه داشت .- ولم کن اندرزگو !- نه ، تو خیلی انرژی داری ! یه کاری دستم میدی !- یه چیزی برات دارم ، دستمو ول کن ، اینطوری که نمیشه ...تیام به آرامی انگشتانش را رها کرد و آیدا فورا دستش را پس کشید .- باشه ، حقه باز ! منم که ساده !آیدا از ته دل خندید : نه به خدا ، راست گفتم ! دستش را برد زیر شالش و زنجیر نقره اش را باز کرد ، آن را جلو آورد و بالای سر تیام گرفت ، تیام چند بار پلک زد تا توانست ، پلاک نقره و « وان یکاد » ش را ببیند : خوب ؟آیدا آن را روی سینه ی تیام رها کرد و خودش دوباره به پشت دراز کشید تا چشم در چشم تیام نباشد : مال ایمانه ، روز تولدت می خواستم بهت بدمش ولی خوب ... مواظبش باش !بغضش شکست ، اشک از چشمانش راه افتاد ، از صورتش پایین افتاد و لای چمن گم شد ...تیام دوباره دستش را در دست گرفت و این بار محکمتر نگه داشت ... تن من ، جسم تو یکی نبودن ... اما یه جون زیر آفتاب جدا ، اما ... یکی سایه هاشون پایان