انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین »

غزل و آریا


زن

 
درووود
درخواست ایجاد تاپیک با عنوان(رمان غزل و آریا)در قسمت خاطرات و داستان های ادبی تقاضامند هستم.
اطلاعات:
نام کتاب : غزل و آریا
نويسنده : جمشید طاهری
قسمت : ۲۸فصل
     
  ویرایش شده توسط: shirin2520   
زن

 
فصل اول
- خدایا چیکارکنم؟ به کی بگم؟ اصلا...چرا اینطوری شد؟چرا گذاشتم اینجوری بشه؟یعنی کاری ازدستم برمی اومد ونکردم؟کی فکرشو می کرد اینطوزی بشه؟
آریا داشت خرد می شد.زمان ایستاده بود.مگر ساعت پیش می رفت؟هرلحظه مثل یک سال بود!شاید برای هزارمین بار بود که داشت ازخودش می پرسید:
- چرا همه چی بهم ریخت؟چرااینطوری شد؟
جوابی به ذهنش نمی رسید.دراین مدت نصف شده بود،هیچ غذایی ازگلویش پایین نمی رفت.با خودش فکر می کرد:
- کاش می شد آدم هیچی نخوره!
هیچ چیز ازگلویش پایین نمی رفت.بعضی وقتها حتی آب هم درگلویش گره می خورد!مثل یک تکه سنگ سخت! نه بالا می رفت ونه پایین می آمد!
- فکرشم نمی کردم!ازکجا میدونستم اینطوری می شه؟
بامشت به پیشانی خودش کوبید.دلش می خواست یک کاری بکند،یک جوری دق دلش راسر خودش خای کند اما غیر ازمشت کوبیدن به دیوار وسرخودش کاری ازدستش برنمی آمد.صدای هق هق گریه رادرگلو خفه کرد.دوباره شروع به قدم زدن کرد.فقط چندقدم!ازاین طرف اطاق به آن طرف اطاق.
- مثه زندان می مونه!هیچ فکر نمی کردم یه روزی اطاقم برام مثل یه زندون بشه!
خدایا کمکم کن.
دراین بیست ویک سالی که زندگی کرده بود،سابقه نداشت دراطاقش را به روی دیگران ببندد.اما حالا بسته بود، آنهم نه به روی پدر ومادر خودش،به روی عزیزترین کسانش بسته بود.دوهفته بود خودش را دراطاقش حبس کرده بود.حتی سرکلاس هم نمی رفت.فقط بخاطر مادرش سرسفره حاضر می شد!هر چند تازگیها برای آنکه اردست دلسوزیهای مادرش نجات پیدا کند،بشقابش رابرمی داشت ومی آمد توی اطاقش!اینجوری راحت تربود.می توانست بی آنکه غرولند بشنود،غذایش رانجورد.بغض گلویش رافشار می داد.
- چرااینطوری شدم؟!حالا که همه چیز روبراه شده،به همه ی چیزهایی که می خواستم،به همه آروزهام رسیدم...حالا چرا باید اینطوری بشه؟
یادحرفهای دوستش مرتضی افتاد ولبخند تلخی زد.روزهای اولی که آریا به همه چیز رسیده بود،مرتضی چه ها که نمی گفت،با شادی ادا درمی آورد:
- خب دیگه بعضی ها مارو تحویل نمی گیرن،خب حق هم دارن،اونارو چه به ما فقیر فقرا؟
رومی کرد به طرف دیگر وبه آدمی خیالی می گفت:
- آقا شما این رفیق مارو می شناسین؟میگن وضعش توپ توپ شده!دیگه هیچی کم کسر نداره شده"رجل".
وبعد با یک اخم مصنوعی به آریا می گفت:
- بابا یه نیگا هم به زیر پات بنداز مرد!
مرتضی اینجور وقتها درست مثل کلاه مخملی های فیلم های قدیمی حرف می زد وپشت بندش می زد زیر خنده!حالا بخند وکی نخند!درحالی که با دست به پشت آریا می کوبید،با لحن معمولی خودش ادامه می داد:
- راستی آریا جان تو این آریا را می شناسی؟گمون نکنم!آخه می کن(راک فلر) دانشکده شده،زده رو دست همه بچه پولدارای دانشکده،حتی رو دست(صدرها) و(صارمی ها)! می گن گنج پیدا کرده!
طنین صدای خودش را می شنید که با لحنی شاد جواب مرتضی را می داد:
- بس کن مرد!من ازکجا بشناسمش!من چه میدونم این آریایی که تو میگی کیه وچیکاره س!
وبعد هر دو قاه قاه می خندیدند.به یادآوردن آن خنده ها حالا برایش دردناک بود.انگار یک نوع خیانت به موجودیت خودش بود!مثل اینکه داشت زندگی خودش را مسخره می کرد.
- ازخودم بدم میاد!
اگر یک سال قبل به او می گفتند که سال آینده به چه حالی می افتد،زمین وزمان را به هم می ریخت که:
- مگه می شه!من؟! آریا؟ اونم بخاطر...
به آنهایی که این حرفها را می زدند می خندید.اما حالا؟! وای که چه حالی داشت!
دراین چند روز بسکه گریه کرده بود پلکهایش پف کرده وچشمهایش سرخ سرخ شده بودند.
- اصلا دیگه اشکم خشکیده انگار!چرا گریه م نمیاد؟چرا چرا؟آخه چرا؟
ازخودش خجالت می کشید!پدرومادرش تا توانسته بودند خودشان را کنار کشیده بودند.نه اینکه بی تفاوت باشند اما می خواستند اذیتش نکنند.صدای پدرش را می شنید:
- خانم باید بهش فرصت داد.ما نباید دخالت کنیم.آریا باید بتونه این شرایط رو تحمل کنه،باید بتونه بگذره،باید...
می دید که پدرو مادرش چه حالی دارند.ازناراحتی دق مرگ شده بودند اما نشان نمی دادند.کنار ایستاده بودند اما دلیل نمی شد که زجر نمی کشند:
- کیوان ،دارم دیوانه می شم،بچه م داره خودشو می کشه،اینجوری که پیش میره...
- طاقت بیار عزیزم.اون یه مرده،باید تحمل کنه.باید خودش یه راهی پیدا کنه که...
آریا نه تنها حرفهایشان را می شنید ،بلکه با دیدن چهره ونگاهشان می فهمید که آنها هم همدرد او هستند،با او درد می کشند ولی ساکتند.
- چه کاری از دست اونا بر می آد؟
نمی دانست چند روز است دانشکده نرفته،به تلفن های هیچکس هم جواب نداده بود.حتی به تلفن های مرتضی!می فهمید که مرتضی تلفن می زند وبا پدر ومادرش حرف می زند اما محل نمی گذاشت:
- بذار هر چی می خوان با هم بگن!
آخرین روزی که دانشکده رفت با استد رهنمون درس داشتند.همان اولهای ساعت بود که ازجا بلند شده بود:
- استاد اجازه هست؟
- طوری شده آقای سپهر؟
- نه استاد،حالم،حالم کمی بده.میخواستم اگر ممکنه...
- بفرمائین
وهنوز کلاس تمام نشده ،مرتضی بالای سرش حاضر شده بود:
- هیچ معلوم هست چیکار میکنی؟آخه چت شده؟ معلوم هست چه مرگته؟ من نباید بدونم؟
- حالم خوب نیست مرتضی جان...حوصله کلاس واین حرفارو ندارم....
وتازه این قبل از یقین پیدا کردن بود.یادش نبود چند روز قبل از آن بود که کلاس را رها کرد وروزها را اینجا وآنجا گذارند.با پدر ومادرش ،درطبقه ی دوم آموزشگاه، ویلا، وبعد...شنیدن آن شایعه هم ازجا به درش برده بود، آخرین ضربه را وقتی خورد که دانست شایعه ای درکار نبوده وهمه چیز واقعی است.
آنروزها آریا می دانست که هیچکس باور نمی کند !حتی اگر اقرار کند، اعتراف کند، فریاد بزند، هیچکس باورش نمی شود!نه، هیچکس باور نمی کرد؟! او طوری رفار کرده بود که همه جور دیگری فکر کنند!تازه همه ی اینها قبل از آن اتفاق بود ،قبل ازآنکه همه چیز به هم بریزد.قبل ازآن هم هیچکس باور نمی کرد.البته غیر از پدرو مادرش .آریا آنها را می شناخت.درست مثل خودش.نگاههای استاد سپهر یک دنیا حرف با او داشتند.حتی حرفهای دلسوزانه ی مادرش فریاد می زدند که می داند چه خبر است!
- مادر جان خیلی لاغر شدی!چرا اشتها نداری؟نمی خواهی برای مادرت درد دل کنی؟
لبخندی زورکی برلبهایش می نشست:
- نکنه فکر می کنی دبیرای فیزیک شیمی خیلی خشکند؟! هان؟ با دل و این جور حرفها غریبه اند؟آره مادر؟
- نه مادر جان.
- پس چیه؟
- هیچی.
این مادرش بود که می خواست به حرفش بیاوردف با زبان حرف بزند، پدرش اما همان زبان نگاه را کافی می دانست.استاد سپهر،استاد ادبیات، این شاعر آشنای دلها با نگاه حرف می زد.سعی نمی کرد پسرش را اسیر کلمات کند. با نگاه می گفت که درد او را می داند.خوب هم می داند. تازه همه ی این حرفها مال قبل بود. وقتی که آوار فاجعه روی او ریخت،دیگر همه حرف زدند.اصلا پدر و مادرش بودند که پیغام آور فاجعه شدند.نه ،او دیگر طاقت نگاه های پدر و دلسوزیهای مادر را نداشت .دلش می خواست تنها باشد .تنهای تنها!حتی تنها تر از حالا در اطاق دربسته اش!
- مادر من چند روزی می روم مسافرت.
تا حالا سابقه نداشت با مادرش اینطوری حرف زده باشد.اینطور سربسته وغریبانه! آنها همیشه ازهمه چیز همدیگر خبر داشتند. سه نفر که بیشتر نبودند!پدر ومائر و آریا. مگر می شد یکی آز آنها همینطوری به دیگری بگوید:
- من چند روزی می روم مسافرت؟!
آخر کجا؟ چطوری؟ با کدام پول؟ با کدام وسیله؟ وسط ترم؟ اما این سوالها که هر وقت دیگری بود پرسیده
می شدند،حالا به زبان نیامدند!
- باشه مادر،برو، به امید خدا. فقط به من زنگ بزن.
واز داخل آشپزخانه ادامه داده بود:
- راستی امروز صبح پدرت گفت اگر جایی رفتی مواظب خودت باش .مارو هم بی خبر نگذار.
وبعد مادر آمده داخل اطاقش ،روبرویش ایستاده بود:
- مطمئنی به چیزی احتیاج نداری؟
- نه مادر.
انگار خجالت می کشید بپرسد،اما سرانجام دل به دریا زد وپرسید:
- منظورم پولی،چیزی...
- نه مادر،خیالتان راحت.
وازخانه زده بود بیرون.بایک ساک دستی کوچک.باید می رفت به استراحتگاهش.نه برای استراحت،برای فکرکردن!هیچ جا بهتر ازآن جای خلوت نبود.جائی که آرزو داشت پدرومادرش هم درآن استراحت کنند!اما هیهات که نشده بود!همه چیز بهم ریخته بود.یکباره ،یکباره وناگهانی!
اولین تاکسی را نگه داشت .نرخ را چند برابر گفت وبی حرف اضافه سوار شد.وارد آپارتمانش درطبقه دوم آموزشگاه شد.سوئیچ ماشین را برداشت.چمدان راپرکرد.هرچه دم دستش آمد وفکر کرد لازم است،ریخت توی چمدان.ساک دستی کوچکش راهم انداخت داخلش وبعد او بود وجاده!نفهمید کی رسید.انگار بجای رانندگی فقط فکر کرده بود.راه پنج شش ساعته را چهار ساعته رفت!دم ویلا نگه داشت.کلید داشت اما زنگ زد.مشد عباس دررا باز کرد وجا خورد:
- شما آقا؟ چه بی خبر؟منو باش! آقا ببخشید ،بفرمائین تو،بفرمائین.
- حمام گرمه مشد عباس؟
- بله، بله.گرم وتمیز آقا.
خستگی رانندگی ازتنش رفته بود، حمام به جسم خسته اش آرامش بخشیده بود اما جانش چه؟! غم جان راکه نمی شود باآب شست!ازساختمان ویلا خارج شد وبه طرف درختهای آخر باغ رفت،روی شنهای کنا جوی آب نشست.
حالا دیگر او بود وتنهایی !خودش را به دست لحظه ها سپرد.دیگر او با خودش بود.تنها خودش.یکوقت متوجه شد که هیچکدامشان نمی مانند،حتی یک لحظه!چوبی را که ناخودآگاه دردست گرفته بود وخرد می کرد وذره ذره درآبی که بی صدا وآرام درجوی روبرویش جاری بود می انداخت،نمی ماند!ذرات چوب با آب می رفتند.
- چه سرعتی دارد این آب آرام؟
وانگار این ذرات چوب یک لحظه ویک ساعت نه،یک روز عمر آدم بودند که می گذشتند.
- چه زود گذشتند این سالها؟!
به راستی که روزهای این چند سال چه زود گذشته بودند!درست برعکس ثانیه های این یک ماهه که انگار نمی گذشتند ،له می کردند ورد می شدند.نمی شد گفت ماه ،انگار ثانیه به ثانیه اش به زور می گذشت.ضربه می زد ومی رفت.بافشار،مثل یک جسم سنگین ازروی جسم وجان او می گذشتند.برعکس آن سالها که تند وشاد وسبک می گذشتند....
لبخندی لبهایش را روشن کرد.
فکرش رفت به چهار سال قبل......
     
  
زن

 
فصل دوم
خب پسرجان فکرهاتوکردی؟
- خیلی .اما نفهمیدم ،یعنی نمی فهم!
اوائل اسفند ماه بود.آخرین اسفندی که آریا دردبیرستان درس می خواند.امسال او پیش دانشگاهی را تمام می کرد.بیشتر از سه چهار ماه به کنکور نمانده بود وآریا با رشته ریاضی فیزیک هنوز نمی دانست چه رشته ای را برای کنکور انتخاب کند وحالا پدر حرفش را پیش کشیده بود.موضوعی که آریا ازآن فرار می کرد،آخر نمی دانست چکار کند!
- چیکارکنم؟!
آریا همیشه پدرش راتحسین می کرد.مردی که ازنظر او کاملترین مرد دنیا بود.قدش زیاد بلند نبود اما اندامی متناسب داشت وهنوز این تناسب را حفظ کرده بود.صورتش گیرا بود.نمی شد گفت زیباست ،هرچند زشت هم نبود،اما گیرایی چهره اش ورای این حرفها بود.نگاهش به آدم آرامش می بخشید،نگاهی که ازچشمهائی قهوه ای
برمی خاست.لبهایش نازک نبود اما با بینی بزرگش به هم می آمد.چانه ای شکیل داشت بایک چال قشنگ که موقع خندیدن پیدا می شد.لب بالائی درزیر سبیل کلفت پنهان بود.سبیلی پرپشت که هنوز تک وتوک موهای سیاه درآن بچشم می خورد اما برموهایش هرچند نه بهنگام ،گرد پیری نشسته بود.شقیقه ها خالی شده بودند اما زیاد بچشم نمی آمدند،چرا که موهایش بیش ازحد معمول بلند بودند.آریا این چهره ی دلنشین رابیش ازاندازه دوست می داشت وحالا دوباره محو اوشده بود.صدای پدر او رابه خود آورد:
- خب من راهشو نشونت می دم.برای اینکه آدم بفهمه به چی علاقه منده،باید نگاه کنه ببینه موقع بیکاری دوست داره چیکارکنه !یا اینکه چه کاری را بدون اجبار ،دقت کن بابا ،بدون اجبار انجام می ده وخسته نمی شه،هرچی هم انجام بده خسته نمی شه!
- مثه خوندن ونوشتن شما.
- اما هیچ کاری نیست که برای مثه خوندن ونوشتن شما باشه!
- خب راه داره.
صدای ظریف مادش بلند شد:
- چی می گین پدر وپسر؟ مثلا قرار بوده امروز ناهار با شما باشه؟ رفتین اون بالا به گپ زدن؟!
آقای سپهر درجواب همسرش که ازطبقه پائین صدایشان می کرد،گفت:
- اومدم ،اومدم مهری جان.
- لازم نیست بیایی پایین .آریا رابفرست بیاد وجوجه ها رابیاره بالا کباب کنین.
خودم سیخ کردم.
آقای سپهر جواب همسرش راکه غرولند می کرد.نداد،بجایش رو کرد به آریا:
- آریا به پائین پله ها نگاه کرد.مادرش منتظر بود.سیخهای گوجه را کنار جوجه ها چیده بود.آریا به سینی ای که دردستهایش بود نگاه کرد واندیشید:
- همیشه منظم ومرتب!چقدر قشنگ این سیخها راچیده!
مهرانگیز خانم همیشه منظم بود.می شد گفت آفریده شده تا همه ی محیط اطرافش راتمیز ومرتب وزیبا کند!
- چقدر مادرم زیباست!ظریف وزیبا!
براستی مهرانگیز خانم ظریف بود.اندام لاغرش درعین ظرافت وتناسب زیبا بود.همه اجزای صورتش به قاعده بود ،ازابروهای باریک وکشیده اش گرفته تا چشمان درشت سیاهش!موهایش به نرمی ابریشم بودند وبه سیاهی شبق.بلند وصاف.بینی کوچک وظریفی داشت که با لبهای نازکش به هم می آمدند.خانم مهرانگیز ربیعی دبیر شیمی بود،حیف که گاه محیط خانه را با مدرسه اشتباه می گرفت.
آریا با یادآوری این نکته لبخند زد،لبخندی که زبان مادرش را باز کرد:
- چیه اون بالای پله ها وایسادی لبخند میزنی؟چرا نمی یای اینارو از دست من بگیری؟مثلا یه امروز قرار بود شما ها ناهار درست کنین!یعنی امروز به اصطلاح روز جمعه س؟! دستم افتاد،د بیا.
آریا با عجله ازپله ها پائین رفت وسینی را ازمادرش گرفت.زیر لب زمزمه کرد:
دوستت داریم مادر.براستی که مادرش کدبانو بود.خانه کوچکشان داد می زد که یک زن کدبانو دارد.
خانه شان کوچک بود.سر تا تهش هفتاد متر نمی شد.اما برای خودش قصه ای داشت.آریا یادش بود وقتی اسباب کشی می کردند ،خانه فقط دو تا اطاق داشت و آشپزخانه وسرویس با یک حیاط نقلی و دو باغچه ی نقلی تر.ازهمه جالب تر در ورودی خونه بود!در را باز می کردی ،وارد یک راهرو سقف دار طولانی می شدی.این راهرو هفت هشت متری طول داشت وبعد وارد حیاط می شدی.حیاطی پنج در چهار با یک ایوان کوچک و دو باغچه کوچک تر در دو طرفش اما از همه چیز جالب تر داربست تاک حیاط بود.گوشه حیاط ،درست روبروی راهرو،یک درخت موی سرسبز به چشم می خورد.
پدرش با خنده به آریا که دلیل خرید خانه راپرسیده بود ،گفته بود:
- باور می کنی به خاطر همین درخت این خونه را خریدم؟
آریا با تعجب پرسیده بود:
- بخاطر درخت؟
- آره پدرجان.با این پولی که ما داشتیم فقط خونه ی کوچیک گیرمان می آمد اما همه ی خونه های کوچیکی که می دیدم،دلگیر بودند وبسته .منی که دریک خونه ی بزرگ بدنیا اومده بودم واطرافم همیشه باز بود، نمی تونستم توی این خونه ها زندگی کنم.
و پدر با لبخندی شیرین رفته بود توی بچگی های خودش:
- من وقتی بچه بودم فقط یه فضای دویست متری داشتم برای حیوونهام!
- دویست متر؟برای حیوونهاتون؟
- آره درست شنیدی بابا.یک قلعه بی استفاده داشتیم که من حیوونهام رو توش نگه می داشتم .خرگوش ،لاک پشت،بره،گربه...،ای ای بچگی!
همیشه وقتی حرف درخت وسبزه یا حیوانات می شد،می رفت به دوران بچگی اش.درشهر کوچکی بدنیا آمده بود زمین آنچنان قیمتی نداشته.آنهم آن سالها و او درست مثل آریا بچه ای یکی یکدانه بوده وهمه گوش به فرمانش.او هم که عاشق حیوان وسبزه وگل وگیاه.
مادر همیشه می گفت:
- یعنی همه ی شاعرا عاشق حیوون واین حرفها هستند؟!
مادر خودش هم از دار ودرخت خوشش می آمد.هرچند زاده ی تهران بود وبا آسفالت وآهن بزرگ شده بود اما گل وباغچه دوست می داشت.آریا همه ی مراحل تکمیل خانه را بخاطر داشت.اول تابستان خانه را خریدند وقبل از اسباب کشی پدر دست به کار شد.دو اطاق خانه را دست نزد. اما داخل خانه را ازنو ساخت.بعد ازتمام شدن کار بود که آریا یک روز مادرش را درحال نگاه به آجرهای دیوار گریان دید!
- چیه مادر؟
- هیچی دلم برای پدرت می سوزه!درسته خودش خونه رو نساخته اما هیچ قسمتی که دستای اون بهش نخورده باشه.
استاد سپهر می گفت:
- آدم خفه می شه .مگه می شه بدون گل،بدون سبزه نفس کشید!
آریا خودش اشک پدر را موقع کندن درخت مو دیده بود وحالا آنچه او می خواست ساخته می شد.طبقه اول یک آپارتمان دو خوابه شد،نقلی اما زیبا وصمیمی.طبقه بالا هم یک خانه مجزا شد.دو اطاق کار برای خودش و آریا ساخت با یک باغچه ی قشنگ سه چهار متری. دورش را هم دیوار کشید.طبقه ی بالا واقعا جالب شده بود.یک حیاط کوچک با دو اطاق ویک باغچه.از در ورودی منزل که وارد می شدی ،یک راهرو بود.دراتهای راهرو دری به هال طبقه اول باز می شد وراه پله ای به طبقه بالا راه داشت.استاد سپهر صاحب یک اطاق کار شده بود. کلاسهای خصوصی اش را هم همانجا تشکیل می داد.کارگاه شهر وداستان!می شد گفت بالا مستقل است.اطاق استاد روبروی باغچه بود.اطاقی جمع وجور.یک کتابخانه ومیز تحریر وکامپیوتر وسماوری برقی درگوشه اش.استاد فضا راسنتی آراسته بود.یک صندوق قدیمی کارکمد را می کرد.اطاق آریا کنار اطاق پدرش بود البته باصد هزار رنگ. ازدروشیشه گرفته تا دیوارها وسقف اطاقش را رنگ و وارنگ کرده بود.
بی قاعده ودرهم ،شلوغ وپرفریاد! گوئی صدای اعتراض رنگها، صدای اعتراض جوانی بود. فریاد جوانی!
- آریا اون سیخ کناری سوخت.برش گردان.کجائی تو؟
- ببخشین پدر ،رفته بودم تو فکر این خونه وساختش!
استاد سپهر هم خندید. درحالی که منقل کبابی را باد می زد گفت:
- زندگی اینه دیگه!من ومادرت چهل سال تدریس کردیم .سهممون اینه! البته پشیمون نیستم.
- (من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می اندیشم
این تسلیم دردآلود)
آریا ناگهانی شعر را خواند.خودش هم نفهمید ازکجا یادش آمده!
- بارک الله به پسرم! شعر هم می خونه!
- همینطوری ، یکهو یادم اومد.
هردو خندیدند.پدر وپسر هرکدام دریک جای ذهنشان قدم می زدند.اول استاد سپهر برگشت:
- خب داشتیم می گفتیم.. یه کاغذ برمی داری کارهای یک هفته تو می نویسی ،آنوقت می آری پیش من تا با هم بفهمیم به چی علاقه داری.
- جدی می گین؟
- آره. حالا می بینی.
- درطول یک هفته،هرروز بیشتر ازسه چهار ساعت کاریکاتور کشیده بود ومجسمه ی سرآدمهای غیرمعمولی ساخته بود.
- واقعا تعجب می کنم!آریا تو چطور نمی دونستی به چی علاقه داری؟
واو من ومن کرده بود که:
- خب آخه اینها....
- می خوای بگی نقاشی نیست؟اما هست! توعاشق نقاشی ومجسمه سازی هستی اما بیشتر جنبه کمدی اونو پرورش دادی.آدمیزاد پیچیده است، شاید می خواستی علاقه ی خودت روهم به مسخره بگیری!آدم چی می دونه؟!
آریا ته دلش تایید کرده بود. به این دو رشته واقعا علاقه داشت.کاری هم نمی شد کرد.اعتراف کرد.درست مثل یک مجرم:
- منکه رشته م ریاضی یه! حالا چیکار کنم؟
- هیچی باید دررشته هنر کنکور بدی.
- چطوری؟
- چطوری نداره.میری کلاس کنکور هنر.
ورفته بود. واقعا چه پدر ومادری داشت!رشته تحصیلی بیشتر دوستها وهمکلاسی هایش را پدر ومادرشان تعیین کرده بودند اما او...
سرانجام عشق وعلاقه او وفضای دوستانه خانه به ثمر نشسته بود واو سد کنکور را درهم شکست.
- ممنون پدر، مامان ممنونم.
- ما باید ازتو ممنون باشیم پسر.سرافرازمون کردی تو.اما تا یادم نرفته، چرا اسم ماهارو قاطی می کنی؟
تعجب کرده بود:
- قاطی؟!
- آره قاطی.نه اینکه به من بگی مامان وبه مادرت بگی پدر.نه ،گاهی به من می گی پدر، گاهب بابا. به مادرت هم بعضی وقتها می گی مامان، پاری وقتها مادر!
- خودم هم نمی دونستم!
- باز تو همه چیزو باهم قاطی کردی کیوان؟اینه مزد قبولی پسرت تو کنکور؟این چه حرفائیه می زنی!
قبول شده بود.رشته نقاشی آنهم درشهر خودشان ،درتهران!فقط مانده بود یک امتحان عملی.
- من مطمئنم قبول می شی مادر. تو نقاشی هات ماهه!
- خداکنه مامان ،خدا کنه.
وسرانجام دعاهای مادرش وزحمتهای خودش به ثمر رسید. او قبول شده بود وثبت نام هم کرده بود.کلاسهایشان از بهمن ماه شروع می شد. نیمه دوم سال.
- عیب نداره. یک ترم عقب افتادن چیزی نیست. توی زندگی آنقدر وقت داری که زیاد هم می آد.
وپدرش راست می گفت.او وقت داشت وخیلی هم وقت داشت
     
  
زن

 
فصل سوم
ازثبت نام آریا دردانشکده هنر چند هفته گذشته بود. چون ترم اول بود تمام واحدهای ارائه شده را انتخاب کرده بود.کالسها تشکیل شده بودند وآریا عملا دانشجو شده بود واز سال بالائی ها متلک شنیده بود:
- این جوجه ها سال اولیند؟
- نه بابا همچین جوجه ی جوجه هم نیستند،ولی خب هر چی باشه سال اولیند.
روزهای اول همه چیز دانشگاه برای او تازه بود.ازرفتار بچه ها ونوع لباس پوشیدنشان گرفته تا آزادیهائی که در دبیرستان ازآنها خبری نبود.آریا گاه خوشحال می شد وگاه ناراحت. لباسها وسر صورت دانشجوها برایش تازگی داشت.بعضی از پسرها مخصوصا طوری لباس می پوشیدند که عالم وآدم بدانند آنها دانشجوی رشته هنر هستند!یکی با موهای ژولیده وشلوار جین وگیوه ،دیگری با ریش پروفسوری وموهای تراشیده بوم نقاشی دردست ویکی دیگر با ریشهایی بلند در حالی که تسبیحی را مثل گردنبد دور گردن انداخته ،جلیقه وشلواری پوشیده که جا به جا لکه های رنگ هنرمند بودنش را داد می زنند!دخترهایی باآرایشهای جورواجور ومانتوهای رنگ به رنگ ، برای آریا تازگی داشتند واین تازه جدای از رفتارشان بود! رفتاری که به قصد ابراز وجود بود، نوعی ابراز وجود هنرمندانه! آریا اندیشیده بود:
- خب شاید یه روزی ماهم همینطور بشیم، معلوم نیست. اما انگار اینجام اینجوری که فکر می کردم نیست،هر چند تازه اولشه!
اداهای روشنفکرانه ی بعضی ازدانشجویان برایش خنده دار بود.هرچند سعی می کرد نخندد اما روزهای بعد برایش لحظه هایی پیش آمد که بیش ازآنها به خنده اش انداخت. لحظه هائی که شادیشان را مدیون مرتضی بودند. دوستی که ازهمان موقع ثبت نام پیدا کرد. با مرتضی درروزثبت نام وانتخاب واحد آشنا شد.
داشت فرم ثبت نام را پرمی کرد، نوشته بود سال اخذ دیپلم؟
آریا منظور این سوال رانمی فهمید!
- یعنی منظورش همون سال دیپلمه یا سال پیش دانشگاهی؟
ازاولین نفری که کناردستش بود پرسید:
- ببخشید خانوم شما میدونین که
او نمی دانست اما گفت:
- یه نفر رفته ازمسئول آموزش بپرسه، الان میاد.
آن یک نفر مرتضی بود.
- سلام. اسم من مرتضاست، مرتضی صادق!
بچه ی بی شیله پیله ای بود.آریا آنروز فقط با همین دو نفر صحبت کرد:بهار ابدی ومرتضی صادق. بعد هم با هر دوشان دوست شد.مرتضی شوخ ترین آدمی بود که در تمام زندگیش دیده بود اما درعین حال وبا آنکه نشان نمی داد،خیلی معتقد بود. او پاک وساده بود وآریا می اندیشید:
- مثه بچه ها ساده س،مثه آب پاکه!فقط حیف که با این همه شوخ طبعی بیخود با دیگرون درمی افته!
مرتضی طاقت زور شنیدن نداشت!دراین زمینه باآریا خیلی فرق داشت. آریا درمقابل زورجاخالی می داد ورد می شد اما مرتضی می ایستاد.
هنوز درست جا نیفتاده بودند که یک حادثه ی پیش پا افتاده باعث دودستگی شد.
یعنی عملا بچه ها رادودسته کرد.شاید یکی دوهفته ازکلاسها گذشته بود که اریا وارد کلاس شد.آنروز زودآمده بود.
- این مرتضی هم که نیومد، میرم کلاس تا بیاد.
اما به محض ورود باصحنه ای روبرو شد که برای لحظه ای فکر کرد کلاس را اشتباهی آمده!
- این اداها چیه؟بچه بازیه! اما به چه حقی به مردم توهین کرده؟
بر روی تابلوشعاری نوشته شده بود وبه یک تیم فوتبال توهین شده بود، به طرفداران این تیم.درست مثل شعارهایی که روی دیوار خرابه ها می نویسند! آریا درنگ نکرد. فوراٌ اسم تیم راپاک کرد ونام تیم حریفش رانوشت. باید هر کس شعار رانوشته بود، تنبیه می شد! هنوز هیچ کس درکلاس نبود. صندلی ای راانتخاب کرد ونشست.منتظر آمدن مرتضی.
- چشممون به این شعار توی دانشگاه هم روشن!
آریا طرفدار متعصب فوتبال نبود اما ازاین شعار نویسی ها برروی درودیوار بدش می آمد. معنی نداشت که به انسانها توهین شود! حالا طرفدار هرتیم یا باشگاهی که باشند، در درجه ی اول انسانند! داشت فکر می کرد که اولین اظهارنظر را شنید ودیگر پشت سرهم بچه ها وارد شدند وبا دیدن تابلو اظهارنظر کردند:
- به به اینجا هم از این حرفاس؟!
- دمش گرم، راست گفته!
- چی رو راست گفته، این تیم سوراخه.
- دانشگاه روچه به این حرفا؟ این بچه بازیا؟
- یعنی دور از جون دانشجوی رشته ی هنر هم هستید!
آریا می شنید وحرفی نمی زد تا آنکه مرتضی کنارش نشست:
- قضیه چیه؟
آریا با صائی آهسته جواب داد:
- کارمنه، یکی قبلاً نوشته بود، من اسم تیمو عوض کردم.می خوام ببینم کارکی بوده...
مرتضی حرفش رابرید وبا خوشحای گفت:
- ای کلک!زدی توخال! خوب کاری کردی. اینجوری طرف خودشو نشون می ده!
مشغول صحبت بودند که یک نفر با صدای بلند وتوپ پر گفت:
می شه بپرسم کی توی این دست بده؟!
بچه ها تقریباً ساکت شدند. عادل صارمی جلوی تابلو ایستاده بود وبه بچه ها نگاه می کرد. عادل یکی ازبچه پولدارهای کلاس بود که فکر می کرد عالم و آدم باید منتشو بکشن .لباسهای گران قیمت می پوشید وماشینهای مدل بالا سوار می شد. قدبلندی داشت، بلند ولاغر.موهایش قهوه ای باز بود وپوستی سفید داشت با ابروهای بور وصورتی کشیده که به چانه ای تیز ختم می شد. همان روزهای اول مرتضی گفته بود:
- صورتش مثه اسب می مونه اما ماشین سوار می شه ،اونم ماشینای ازما بهترون رو! واقعاً زمین باید افتخار کنه که این آقای اسب روش راه می ره!
آریا می دانست که مرتضی ازخدا می خواهد با عادل درگیر شود وحالا آن موقعیت پیش آمده بود. عادل طوری داد زده بود وبه همه نگاه کرده بود که گوئی دارد نسق می گیرد! مرتضی ازجا بلند شد وگفت:
- ببینم مگه چیز دیگه ای بوده؟ اینجور که من می بینم به طرفداری یه تیم یه چیزایی گفته...
عادل با عصبانیت حرف مرتضی راقطع کرد وگفت:
- پرسیدم کی عوضش کرده؟
مرتضی با حالتی آرام وبی خیال جواب داد:
- فرض کنیم من کردم، امری بود؟
ودیگر کلاس به هم ریخت. صدای بچه ها بلند شد. هرکس به طرفداری یکی ازآنها حرفی می زد واظهارنظری می کرد. آریا ومرتضی با اضافه شدن بهار سه نفر شدند. بچه های کلاس تقریباً دو دسته شدند. دسته ای طرفدار عادل و دسته ای طرفدار مرتضی. اما آنچه آریا رابرجا میخکوب کرد، طرفداری غزل صدر از عادل بود!
یعنی اوهم؟! باورش نمی شد، خصوصاً که شیدا دوست غزل هم به دسته ی آنها پیوست. آریا یک لحظه اندیشید:
- بایدم غزل ازاون طرفداری کنه! آخه هردوشون ازیه آخور می خورن! هردو بچه پولدارن دیگه!
اما توی دلش حرف خودش را رد کرد.دلش نم خواست غزل مثل عادل باشد ونبود هم. غزل زیباترین دختر دانشکده بود.
- لامصب حتی اسمشم زیباست!
این را مرتضی گفته بود آنهم اولین باری که غزل وارد کلاسشان شد. اوقبولی دانشگاه تهران نبود اما یک آگهی ساده کارها را درست کرده بود:
جابه جایی
یک دانشچوی ترم اول نقاشی دانشگاه کرمان
(قبولی نیمسال دوم)متقاضی جابجائب با
دانشجوی دانشگاه تهران می باشد. هدیه ای
ارزشمند تقدیم خواهد شد!تلفن تماس.....
بهار می گفت:
- آگهی را همه جای دانشگاه زده بوده، نمیدونین چقدر تلاش کرده،
- حالا چقدر بوده این هدیه؟!
-پنج میلیون تومان! من دیدمش، پسر معصومی بود!
- خانم ابدی شما از کجا پی به معصومیتش بردین؟
بهار درجواب مرتضی گفته بود:
- باور کنید آقای صادق، ازسر تا پاش معصومیت می بارید! پیدا بود، خودتون میدونین، منتها می خواین شوخی کنین.
- درست می گین. ببخشین، جدی شوخی کردم!
غزل صدر اینطوری همکلایشان شده بود! با یک جابجایی ساده! او آمده بود تهران وپسرک با گرفتن پنج میلیون تومان رفته بود کرمان!
- طفلکی !چقدر آتیش می گیرم وقتی این تفاوتها را می بینم! یکی اونقدر داره که نمی دونه چیکارش کنهف اونوقت یه نفر بخاطر چند میلیون تومان مجبور می شه خونواده وفامیل وشهرش جدابشه، بره اونور ایران! فقط بخاطر احتیاج!
- غصه نخور آریا جان، لاغر می شی!
آریا ناراحت شده بود، جای شوخی نبود! اما چه می شد کرد، مرتضی دوستش بود و آریا دوستش می داشت. به هر حال غزل اینگونه در کلاس آنها نشسته بود وآریا بعد ازمدتی به خودش گفته بود:
- نه فقط قشنگ ترین دختر دانشکده س، که فکر می کنم قشنگ ترین دختر دانشگاه هم باشه!
وحالا این دختر زیبا ازعادل طرفداری کرده بود. آریا نظر خودش را درمورد عادل می دانست اما درمورد غزل گیج شده بودک
- مگه می شه اون از عادل لق لقو خوشش بیاد؟!
غزل علاوه برزیبایی، درست مثل بهار متین وموقر بود، بهار هم دختر خوبی بود، هم به دوستی وهم پاک وخوش فکر. منتها بهار کجا وغزل کجا؟! غزل را انگار تراشیده بودند! یک مجسمه ساز از مرمر تراشیده بودش انگاری! اندامی بقاعده وزیبا با صورتی زیباتر:
- وای که چقدر قشنگه این دختر1 یعنی قشنگ تر ازاین هم میشه؟! اون واقعاً ونوسه!
آریا دردل معترف به زیبایی او بود. موهایی بلوند اما بلوند تیره که درزیر روسری ومقنعه پنهان شده بودند. هر چند گاه تارهای نافرمانی می کردند واز زیر روسری بیرون می زدند، می آمدند به تماشای پیشانی! پیشانی ای زیبا! نه بلند ونه کوتاه! به قاعده ی به قاعده وابروان خرمائی کمانی! قوسهائی به کمال زیبائی ودرزیر این ابروها چشمهائی درشت که گاه قهوه ای مایل به سیاه بودند وگاه قهوه ای باز! هرچه بودند زیبا بودند.مژه ها بلند وخمیده، صورت نه گرد کامل و نه کشیده اما گردن تا بخواهی کشیده! گردنی بلند ومرمرین! پوستس مهتابی داشت که با رنگ صورتی لبهای زیبایش کاملاً همخوانی داشت. بینی اش را معلوم بود عمل نکرده، چرا که خداوند زیبا آفریده بود. غزل زیبا بود وزیبا رفتار می کرد. ظرافت رفتارش زبانزد بچه ها شده بود وحالا آریا مانده بود که چرا!؟
- چرا غزل از اون دفاع کرد؟ جرا با اونا جور شد؟
وجه مشترک غزل وعادل داشته هایشان بود. هر دو از خانواده هائی ثروتمند بودند. غزل صدر وعادل صارمی!
مرتضی می گفت:
- من فکر می کنم نوکراشونم مرسدس بنز سوار می شن!
وبیراه هم نمی گفت! درست که غلو می کرد اما آریا تا حالا دو سه بار غزل را دیده بود که ازماشینهای آخرین مدل آنهم ازنوع اسپورتشان پیاده می شد وراننده ی همه شان راننده ی همیشگی غزل بود. هرچند عادل خودش رانندگی می کرد.
مرتضی می گفت:
- پول لباسشون بیشتر از قیمت زندگی بعضی هاست!
آریا ام ازآنروز غزل را طور دیگری دید، ازآنروز بذری در درونش کاشته شد:
- اینا همین طورن! بایدم می رفت توی دسته ی عادل! خیلی مغروره. همه رو از اون بالا بالاها می بینه!
گذشت روزها این دسته بندی را ازیادها برد. یعنی بیشتر بچه های کلاس اصلاً یادشان رفت. غیر از چندنفر! غیر از دومثلث آریا، مرتضی، بهار وعادل،غزل،شیدا!
آریا سعی می کرد به خودش بقبولاند که ازغزل خوشش نمی آید، درصورتیکه حتی تنفس بوی او آشفته اش می کرد!در درون او مبارزه ای شروع شد که روزبروز داغ تر می شد! مبارزه ای که گاه جلوه هائی در بیرون پیدا می کرد. بعضی وقتها که کلاس تمام می شد، هر گروه به گروه دیگر طعنه ای می زد یا متلکی می گفت:
- هان بعضی ها اصلاً قابل نیستن!
- حالا حالاها وقت هست، شاهنومه آخرش خوشه!
- بله، جوجه ها رو آخر پائیز می شمرن، صبرکنین!
بعضی از دخترها نه تنها با فوتبال میانه ای نداشتند، که اصلا اهل این حرفها نبودند اما مبارزه شان با گروه مقابل باقی ماند. هر چند گاه وقتی تنها بودند وبا یکی از بچه های آن گروه روبرو می شدند، سلام وعلیک هم می کردند اما موقعی که با هم بودند، سهم دیگری متلک بود وطعنه!
گاه شیدا زمزمه می کرد:
- اصلاً چرا ما این کارارو می کنیم؟
وبهار می گفت:
- حیف غزل! برای چی رفت با اون بچه پولدار ازخود راضی؟
زمان کینه ی آنچنانی به جا گذاشته بود اما آن حادثه رابطه ی آریا وغزل را که می توانست حداقل معمولی باشد، تیره کرد. هر دو زیر لب برای خودشان زمزمه می کردند:
- ازاین آریای مغرور خوشم نمیاد!
-این غزل چه غروری داره!
اما آریا ازعادل واقعاًبدش می آمد وبه زبان هم می آورد. عنی از گفتنش پروائی نداشت:
- معلوم نیست این طرف برای چی اومده دانشکده ی هنر؟ نه چیزی سرش می شه، نه علاقه ای داره. یکی بگه برای چی جای یه نفر دیگه رو پر کردی؟ تو که نمی دونی نقاشی خوردنیه یا پوشیدنی!

ومرتضی می خندید ومی گفت:
- همینه دیگه. برای قیافه گرفتن خوبه.(زنانه ولوس ادامه می داد) پسرم عادل نقاشی می خونه!
هر دو خنده شان می گرفت. یک روز که از دانشکده برمی گشتند، آریا با دیدن غزل طاقت نیاورد وگفت:
- مرتضی این غزل واقعاً غزاله. ازحق نمی شه گذشت. حیف که از اون پسره ی ق لقو طرفداری می کنه وگرنه دختر قشنگی بود. خیلی قشنگ با یه زیبایی خدادای!
مرتضی فوراً گفته بود:
- بابا تو خودتم خوش تیپی، هیچ به خودت نیگا کردی؟ ماشاالله هیچی ازاون کم نداری.
وآریا به خودش نگاه کرده بود. آن شب درخانه روبروی آیینه ایستاده بود وبه خودش دقیق شده بود.
مرتضی راست می گفت. آریا هم زیبا بود. منتها یک زیبایی مردانه داشت، چشمهای درشت سیاه با ابروهای مشکی پرپشت وموهائی به سیاهی شب! قد بلندی داشت. تقریباً چهارشانه بود. سالها والیبال اندام اورا متناسب کرده بود. رنگ پوستش سبزه ی مایل به سفید بود. با بینی ای نه به بزرگی پدر ونه به کوچکی مادر!چانه اش به پدرش رفته بود که به صورت کشیده اش می آمد. او یک مرد زیبا بود، جوانی زیبا وخوش اندام.
برای اولین با برق غرور درچشمهایش درخشید، خودش را با خیلی ازپسرهای دانشگاه مقایسه کرد وزیر لب گفت:
- حق با مرتضی بود، من خوش تیپم.
آریا متوجه ی غرور خودش نشد، غروری که موقع زمزمه کردن به او دست داده بود.
با خودش گفت:
- این غزل هم خیلی از خود راضی ومغروره!مخصوصاً با اون همدسته ش، با اون عادل قرتی! من نمی فهمم چرا
     
  
زن

 
فصل جهارم
روزهای آخر ترم بود.موقع امتحانات. آریا بیشتر به درسها می رسید تا کارهای دیگر. هرچند ساعات بیکاری بین کلاسهای پر بود ازشوخی های مرتضی.آنروز امتحان تاریخ هنر داشتند، اولین امتحان.
- شوخیهای تو تعطیلی نداره؟ مثلاً موقع امتحانای آخر ترم هم نمی خوای جدی بشی ویه کم به درسات برسی؟
- چه بخوام چه نخوام درسا به من میرسن. حالا چرا من دیگه وقت خودمو تلف کنم به درسا برسم؟ مانمی رسیم، با سرعت هزار کیلومترم به درسا نمی رسیم!
- بابا منظور من از رسیدن، توجه بود نه اینکه تو می گی!
خودش هم از توضیحش خنده اش گرفت. بهار که تازه به آنها رسیده بود، بدون مقدمه گفت:
- میان ماه من با ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است. خب چی می گفتین؟
مرتضی خندید وگفت:
- اینو باش، شعر شاهد هم خونده، حال می گه چی می گفتین! بابا قضیه چراغونیهای پارساله!
- ولش کن خانم ابدی. مرتضی حالش خرابه! آموزش چه خبر بود؟
- برای امتحانها شماره صندلی معلوم کردند. برین شماره ها تونو ببینین، پشت شیشه زدن.
بهار اینرا گفت ورفت. مرتضی گفت:
- امروز بهار یه چیزیش بود تو متوجه شدی؟ چرا شماره های مارو یادداشت نکرده بود؟
- نمیدونم. بریم سراغ شماره ها. دیگه همچین وقتی نمونده.
شماره ها را دیدند.آریا که انتظار داشت کنار مرتضی وبهار بنشیند، حالا با ترتیب دیگری مواجه می شد. در جا خشکش زد!
- واقعاً که؟
مرتضی درحالی که می خندید و پشت سرآریا می دوید، سعی می کرد خودش را به او برساند:
- بابا حالا چرا ناراحت شدی؟ گفتم دعاهات نتیجه داد، بد گفتم؟
- ازشوخیهات خسته شدم مرتضی! کی من آرزو کردم کنار خانم صدر بنشینم؟
- شوخی کردم! بابا منم ناراحت شدم. من باید پهلوی تو می نشستم. فامیل من صادقه، فامیل اون صدر. هردو تایی مون صاد داریم اما قسمته! کار دیگه ای نمیشه کرد. ونوس پهلوی تو می نشینه. می خواستی اول فامیلتو سین نذاری! عوض کنی بذاری....بذاری الف وصاد که پهلوی بهار ابدی و مرتضی صادق گل بشینی.
دیگر مرتضی به آریا رسیده بود وداشت کنار او راه می رفت اما آریا به حرفهایش جواب نمی داد!ناراحت بود.
- مار از پونه بدش می یاد دم خونه ش سبز می شه!
نزدیک سالن امتحانات رسیده بودند. از پیچ راهرو پیچیدند، وشنیدند! عادل بود که داشت با غزل حرف می زد. آریا و مرتضی فهمیدند عادل درمورد چی صحبت می کند. قدمهایشان را آهسته کردند. آریا دلش می خواست جواب غزل را بشنود اما انگار غزل جوابی نداد مرتضی آهسته گفت:
- ونوس جوابشو نداد!
- شاید سر تکون داده یعنی آره!
- الله اعلم!
غزل سری تکان داد که می شد هم به معنای آره گرفت وهم به معنای نه. اما عادل که فقط به پیشداوریهای خودش فکر می کرد، ادامه داد:
- کاش می شد سیم گوشی موبایل رو از زیر پیراهن رد کرد وجوری روی گوش گذاشت که موها روشو بپوشونه!
- چه فکرهائی می کنید آقای صارمی! مگه درس نخوندین؟
- چرا اونکه چرا. گفتم برای مشورت!
خنده ی غزل نشان می داد که حرف عادل را باور نکرده. آریا ومرتضی ازکنارشان رد شدند. صندلیهایشان را پیدا کردند و نشستند. بهار روی اولین صندلی نشسته بود. سرش هنوز روی کتاب بود. با اینکه صدای مرتضی وآریا راشنید اما حتی سرش را بلند نکرد.
آریا گفت:
- فهمیدم چرا بهار ناراحته. می خواسته با هم باشیم .انگار من مخصوصاً جای غزل رو کنار خودم تععین کردم!
- بی خیال ! بزرگ می شه یادش می ره. اما حیف، حیف!
- حیف چی؟
- اون همه چیزیش ابدیه می ترسم ناراحتی هاش هم ابدی باشه!
آریا خنده اش گرفت:
- امان از دست تو!
- فعلاً امان از دست استاد وسوالات!
عدل بالای سر غزل ایستاده بود واز روی کتاب باز غزل چیزی می خواند. آریا سرجایش نشست. صندلی مرتضی یکی بعد ازغزل بود. سوالها توزیع شد. آریا با اولین نگاه خیالش راحت شد. سوالی نبئود که او جوابش را نداند. شروع به نوشتن کرد. شاید نیم ساعت هم طول نکشید که سوالات تمام شد. نیم ساعت وقت اضافه داشت. سرش را بلند کرد .غزل مشغول نوشتن بود. انگشتان ظریف غزل نگاههای آریا را به خودشان جذب کردند. حرکت انگشتان او همراه با اخم نامحسوسی که ابروان زیبای اورا به هم نزدیک کرده بود، دل آریا را به طپش واداشت.اندیشید:
- چرا اینجوری شدم؟ منکه اصلاً از اون خوشم نمیاد! حتی بدمم میاد!
آریا نمی دانست به خودش راست می گوید یا نه! او به همه ی سوالات جواب داده بود ونیم ساعت وقت داشت که هر چه دلش می خواهد غزل را نگاه کند!
با خودش گفت:
- باید برگه روبدم وبرم بیرون.
اما نرفت، نتوانسته بود برود، ازسرجایش تکان نخورد! زیرچشمی نگاه کرد، غزل هنوز مشغول نوشتن بود.مزه های بلندش دل می برد.
- چه مژگانی؟ چه انحنای قشنگی دارند این نوکهایشان که به بالا برگشته اند....
خدایا چطوری همه ی اینارو توی یه صورت جمع کردی؟ چطوری چند تا دونه مو می تونن اینقدرقشنگ باشند!
آریا داشت فکر می کرد که چرا شکل این موها درنظر او اینقدر زیبا جلوه می کند!
به خودش نهیب زد:
- چه فکرها می کنم من؟قشنگه! زیباست. هیچ کاری هم نمی شه کرد! خدایا آخه چرا؟ چرا اون اینقدر قشنگه؟! چرا من اینقدر ازاین خوشم می آد؟!
خیلی دلش می خواست این علاقه راحمل بر نقاش بودن یا میل طبیعی آدم به زیبائی بکند، اما نمی شد!
- آدم به خودش که نمی تونه دروغ بگه!
غزل سرش را بلند کرد. حالا داشت فکر می کرد وته مدادش را می جوید.
- اما نه، من از اون بدم می آد. مغروره! فکر می کنه با پولاش می تونه دنیا رو بخره!تازه دوست عادله، این آدم عوضی! نه من از اون خوشم نمیاد.یعنی حتی بدم هم می آد.
غزل فقط یک اشکال داشت، یک سوال نیم نمره ای! جوابی که تا آخر وقت امتحان یادش نیامد. آریا اما تا آخرین ثانیه ها هم نشست. نگاهش درظاهر به برگه بود اما داشت به غرزل نگاه می کرد. نگاه وفکرش هر دو مشغول این صنم زیبای دانشکده بود. امتحانها یکی بعد از دیگری برگزار شدند. آریا تمام درسها را با بهترین نمره ها پاس کرد. غزل هم همینطور. منتها نه به خوبی او. نمره های او درحد مرتضی وبهار بود. کلاس بیست وپنج نفره شان همگی موفق بودند. هیچکس حتی از یک درس نیفتاد. واقعاً شروع خوبی بود.
- برای ترم اول بد نبود.
چرا میگی بد نبود. خوب بود مرتضی جان. خوب خوب.
بهار حرف آریا را قطع کرد:
- برای شما بله، اما برای بعضیها نه! همچین زیاد هم خوب نبود!
- از این حرفها بگذریم، میاین عمومی ها را تابستان بگیریم؟
پیشنهاد مرتضی بجا بود. می شد چند تا از درسهای عمومی را در تابستان پاس کرد. سه تایی نفری شش واحد گرفتند. دیگه لازم نبود برای دو سه ماه از همدیگر خداحافظی کنند. اما با خیلی از بچه ها خداحافظی کردند. حتی مجبور شدند با عادل و غزل هم خداحافظی کنند.
- اشکالی نداره جوون. مرد برای همینه. برای همین بدنیا اومده، اومده که از دست زن جماعت مرارت بکشه . حالا عیب نداره.
آریا با آنکه عصبانی بود وعصبانی تر هم شد اما جواب داد:
- درست می فرمائین آقا مرتضی!
غزل خیلی خونسرد جواب آریا را داده بود وهمین باعث شد که مرتضی به آریا متلک بگوید.
غزل مثل همیشه سوار مرسدس بنز سبز رنگی شد که راننده شان برای او نگه داشته بود. ازداخل ماشین با عادل خداحافظی کرد. عادل خودش پشت رل ماشینشان نشسته بود. شیشه بغل دست را پائین کشیده بود وبلند بلند و با خنده از غزل خداحافظی می کرد. مخصوصاً نمایشی رفتار می کرد. می خواست همه روابط گرم اورا با زیباترین دختر دانشکده شان ببینند. حتی دربین دخترهای ترم های بالاتر و رشته های دیگر هم به زیبایی غزل نبود! غزل واقعاً تک بود! آریا درظاهر خونسرد و بی تفاوت نگاه می کرد اما درباطن؟! درباطن خودش هم نمی دانست چه حالی دارد! هرچه بود نباید نشان می داد.
غزل داشت فکر می کرد:
- خوب سرجاش نشوندمش !فکر کرده با اون نمره هاش باید قربونش رفت! بهش تعظیم کرد! موقع خداحافظی دستاشو بوسید! پسره ی مغرور!
سرش را بلند کرد و به شیدا که پهلویش نشسته بود گفت:
- دیدی چطوری سرجاش نشوندمش؟
شیدا می دانست غزل از کی صحبت می کند اما گفت:
- کی رو؟
- سپهرو! آیا سپهر رو می گم! همچی سرد باهاش خداحافظی کردم که جلوی همه کنف بشه!
- حقشه پسره ی مغرور! همچی قیافه می گیره انگار(آلن دلونه)!
- نه فکر می کنه پیکاسوه!
اولین ترم تحصیلی تمام شد. آریا با دوستانش برای ثبت نام ترم تابستانه قرار گذاشت.
- فعلاً خداحافظ مرتضی.
- خداحافظ. تلفن یادت نره.
- خانم ابدی خداحافظ. بچه ها همگی خداحافظ تا بعد.
- خداحافظ آقای سپهر. خداحافظ آریا.
آریا راه افتاد. حالا با خودش تنها بود. می خواست بر عکس هر روز پیاده برگردد خانه. می خواست ذر راه فکر کند. خوشحال نبود. پیش ازآن برای تعطیلی تابستانش نقشه ها کشیده بود
     
  
زن

 
فصل پنجم
پدرآریا همیشه چند تائی شاگرد خصوصی داشت. جوانانی که به خانه شان می آمدند. به اتاق کارآقای سپهر درطبقه دوم. بیشترشان شاعرهای جوانی بودند که می خواستند یک روزی شاعر بزرگی شوند!از لیسانسه های ادبیات که می خواستند مشق ادبیات واقعی بکنند گرفته تا جوانهای هیجده نوزده ساله ای که در ذهنشان پشت جلد کتابی را می دیدند که درآینده خواهند داشت! ازلیسانسه های ادبیات که می خواستند مشق ادبیات واقعی بکنند گرفته تا جوانهای هجده ساله ای که دربودنشان فرقی نمی کرد. یکی معرفی شان کرده بود. یا یک ناشری یا استاد ادبیاتی، یا آشنایی ویا یکی از شاگردهای قبلی. استاد سپهر همه را تا جایی که همه را تا جایی که وقتش اجازه می داد می پذیرفت. واینگونه بود که همیشه چند تایی شاگرد داشت. آنها با آریا و مادرش سلام وعلیک پیدا می کردند وگاه حتی کار به رفت وآمد خانوادگی می کشید. مهرانگیز خانم همه شان را با محبت وآغوش باز می پذیرفت. باآنکه این آموزش رایگان بود اما برای استاد سپهر یک سرمایه گذاری بود.
خودش می گفت:
- اینها سرمایه های آینده این کشورند! یکی باید باشد که به حرفشان گوش کند و راهنمائئ شان کند!
آریا به نگرانی به پدرش نگاه می کرد:
- چرا شما آخر؟ یعنی وقت شما اینقدر بی ارزشه؟ میدونین چند وقته یه سفر نرفتیم؟ میدونین روزی چند دقیقه با ما حرف می زنین؟
- اینارو درست می گی پسرم. حق با توه. اما باور کن اینام حق دارن. قبول کن.
آریا قبول نداشت، اما می ساخت. تا به حال با هیچکدامشان، حتی همسالهایش دوست صمیمی نشده اما دشمن هم نبود. بگذریم که به پدرش ایراد می گرفت.
آنروز عصراز منزل پدربزرگش برمی گشت. قرار نبود به آن زودی برگردد اما حوصله اش سر رفته بود. چند تائی طرح زده بود و راضی اش نکرده بود! باید برمی گشت خانه خودشان، وقتی دم در رسید کلید درقفل در انداخت در را باز کرد و وارد راهرو شد لحظه ای برجا خشک شد:
- نه این غیر ممکنه ! اون کجا اینجا کجا؟!
اما سلام او فرصت فکر کردن به آریا نداد. سرجایش میخکوب شده بود. قلبش می کوبید. انگار می خواست ازسینه بیرون بزند. خیلی ساده گفت:
- سلام.
- س...سلام...سلام!
دستپاچه شده بود.دوبار جواب سلام را تکرار کرد و همین دستپاچگی انگار گریبان اورا هم گرفت. گریبان اورا که تا این لحظه آرام می نمود.
- شما؟ اینجا؟
- من....مدتیه خدمت استاد می رسم.پدرتون درحق من لطف دارن، آقای سپهر....
آریا خودش هم نفهمید این چند کلمه ی ساده چطور زیر ورویش کرد! او که شوکه شده بود وحتی سلام راسه چهار بار تکرار کرده بود، با همین یکی دو جمله عوض شد! انگار خودش را پیدا کرد، آریای دانشکه را! محکم ایستاد! لحنش تمسخرآمیز شد. درست مثل کلاس! انگار می خواست غزل را بکوبد، سرخایش بنشاند! جواب آن خداحافظی آخر ترمش را بدهد. هنوز دو ماه بیشتر از آن روز نگذشته بود. لحنی کاملاً استهزاآمیز به خودش گرفت و گفت:
- لطفشون مستدام خانم صدر! ایشون همیشه لطف دارن!
غزل هم عوض شد! همان غزل همیشگی! درحالی که از کنار او رد می شد، خیلی سرد خداحافظی کرد! مثل همانظور!
- ببخشید آقای سپهرخداحافظ تان!
ورفت. غزل رفت وآریا سرجایش ماند! نفهمید چقدر وسط راهرو ایستاده؟! با صدای مادرش به خود آمد:
- تو اینجائی مادر؟ کی اومدی؟
مادرش بود. مادر همیشه خوبش. مهرانگیز خانمی که برای او همیشه مادر بود. خانم ربیعی، دبیرشیمی جدی ای که با متانت و رفتار خشکش همه یدخترها راسر کلاس ساکت وآرام می نشاند، برای او مادری مهربان وخندان بود. بحدی که شوهرش گاه گلایه می کرد که:
- مهری جان، تو انقدر که با پسرت شاد برخورد می کنی، با شوهر بیچاره ات نمی کنی!آرزو بدلم موند که یه بار، فقط یه بار، مثه وقتی که آریا رو می بینی، تو روی من بخندی! همیشه جدی، همیشه جدی! انگار اینجا کلاسه ومن دربدر شاگرد سرکارخانم!
هر چند مهرانگیز خانم با شوخی سروته قضیه را خم می آورد وبا یک کیوان جانم دا شوهر را بدست می آورد اما استاد کیوان سپهر راست می گفت. حق داشت! مهرانگیز بیشتر وقتها جدی بود. حتی موقع گفتن وخندیدن! استاد سپهر از همان روزهای اول اسمش را مخفف کرده بود و مهری صدایش می کرد. منظور داشت دراین اسم خلاصه، می گفت:
- می دونی عزیزم تو مهرانگیزی، درست، قبول. اما برای دل من تو مهری، مهر ومحبت! بذار مهری صدات کنم.
زندگیشان با عشق شروع شده بود. کیوان تازه استخدام شده بود. درآوزش و پرورش وبعنوان دبیر ادبیات. آنوقتها تازه لیسانسش را گرفته بود. سربازی را معاف شده بود. بیست وچهار پنج سالی داشت. شاید دو سه سال سابقه داشت که با مهرانگیز آشنا شد. خیلی اتفاقی .خاله ی کیوان تلفن نداشت . این بود که شماره تلفن همسایه شان را داده بوده بود به خواهر ها وپسرخواهرهایش. تلفن آقای ربیعی را.آقای ربیعی همسایه ی بازنشته شان مردی بود کاری وجدی. ترکه ای وسبزه ی سبز. هیچوقت جیزی به اسم خنده روی لبهایش نمی نشست. کوچه شان بن بست بود با سه چهار خانه. دو تا همسایه اصلاً با بقیه رفت وآمد نداشتند وفقط به یک سلام و علیک خشک وخالی اکتفا می کردند. اما خانواده ی آقای ربیعی و همسایه ی بغلی دستی شان اقای مظاهری شوهرخاله ی کیوان بود. اصلاً پیش خودش فکر می کرد آقای ربیعی همسایه ی خاله اش فقط یک دختر دارد! دختر که چند باری دیده بودمش وبا هم سلا وعلیک هم کرده وبودند. آنروز می خواست با خاله اش درمورد یک مهمانی صحبت کند. شماره ی آقای ربیعی همسایه شان را گرفت. زنگ سوم یا چهارم بود که گوشی را برداشتند:
- الو بفرمایین.
صدا دخترانه بود. دخترانه ومعصومانه. اما چیزی دراین صدا بود که کیوان سپهر را تکان اد! نتوانست جواب بدهد. ساکت ماند وصدا دوباره پرسید:
- آقا چرا مزاحم می شی؟
نفهمید چرا به جای آنکه عذر بخواهد و بگوید با خاله اش کار دارد، و اگر ممکن است صدایش کنند، گفت:
- ازکجا فهمیدین مردم که می گین آقا؟
- به اونش کاری نداشته باشین، دیدین که درست گفتم؟!
حرفش رابرید:
- بله، قسمت اولش را درست حدس زدید. مرد هستم اما فکر نمی کنم قسمت دومش درست باشه.
- یعنی مزاحم نیستید؟
- نه که نیستم، مگه بی کارم؟
حالا کیوان می فهمید آن حالتی که درصداست ومحسورش کرده شنگی و شوخی دخترانه ای است که درلایه ی صدا موج می زند. دلش نیامد با فردوس خانم همسایه تان کار دارم، کیوان هستم پسر خواهرشون، نمی خواست صحبتشان قطع شود. از خدا می خواست با او حرف بزند . با یان دختری که نمی شناختش. اینرا می دانست که صدا، صدای دختر آقای ربیعی نیست. با او حرف زده بودف صدایش را می شناخت. هر که بود، کیوان خواهان شنیدن صدایش بود! درحالی که خدا خدا می کرد طرف قطع نکند، گفت:
- ببینین خانم، من دبیرم. دبیر ادبیات دبیرستان.اهل این حرفها نیستم.
- فکرکنم راست بگین. ازصداتون پیداست که مسن هم هستید.
کیوان ازاین حرف خوشش نیامد اما ادامه داد:
- چند ساله ام یعنی؟
- ای همچین سی...چهل... همین حدوداً دیگه.
وفوراً با لحنی که آشکار شوخ می نمود، پرسید:
- درست گفتم؟
- نمرت بیسته، تقریباً.
- نه از تقریباً خوشم نمیاد.
- خب راستش.....
دختر حرفش را قطع کرد:
- یعنی راست راستش؟
- خب حالا که اینو گفتی، دیگه نمی گم، بگذریم....
و یکوقت متوجه شد که بدون آنکه حتی اسم همدیگر را بدانند، دارند ازمدرسه حرف می زنند وکلاس ورابطه ی محصل ها ودبیرها:
- یه خانم زبان داشتیم همه ش می گفت ( ایزتریبلی) یعنی وحشتناکه!با یه حالی می گفت اینو که نگو! راجع به همه چی همینو می گفت!
شاید نیم ساعتی حرف زدند. هردوتاشان از صحبت با همدیگر خوششان آمد وکیوان نیمچه قراری گذاشت برای تماس تلفنی بعدی....
دیگر همدیگر را به اسم می شناختند وبه رسم. کاری به فامیل همدیگر نداشتند. کیوان هم اسمی از خاله و این حرفها به میان نیاورد. گفت که شماره را شانسی گرفته وبالاخره.....
قبل از دیدار خیلی چیزها از هم می دانستند. کلی با هم حرف زده بودند. کیوان به غیر از قضیه خاله و همسایگی همه چیز را راست گفته بود. مهرانگیز که حتی این استثنا را هم نداشت. همه ی حرفهایش راست بود غیر از یک حرف که کیوان باور نمی کرد:
- ما دو خواهریم، من وروح انگیز!
و روح انگیز را که توصیف کرده بود، کیوان شناخته بود.
- این که همان دختر آقای ربیعی است!
اما دختر دوم را نه، باور نمی کرد! فکر می کرد این دختر از فامیلهای نزدیک آقای ربیعی است. مثلاً دختر برادر یا خواهر مرد خانه یا زن خانه. از خاله اش هم نپرسید. تاآن روز، روز دیدار.
دختر همانی بود که او می خواست. سال آخر دبیرستان. تو دل برو وبلا! اما این دختر جدی بود. رفتارش با آن دختر شوخ پشت تلفن زمین تا آسمان فرق داشت! آن دختر شوخ بلا کجا واین دختر متین جدی کجا؟
مهرانگیز بعدها اعتراف کرد:
- باورم نمی شد اینقدر جوون باشی! صدات خیلی پیرتر نشان می داد! همینطور هم به این خوش تیپی!
- اما منکه ترا خوشکل و تو دل برو می دونستم. همه چیزات همونجورائی بود که من فکر می کردم. غیر از این قیافه ی جدی اخموت!
وعاقبت کیوان مجبور شد همان یک نکته ناگفته را هم رو کند! قضیه خاله فرودسش را که همسایه آنها بود. آخر چاره ای نداشت، می خواست از خواستگاری حرف بزند. مجبور بود.
- پس حضرت آقا با برنامه تلفن زدند نه تصادفی واتفاقی!؟ ادای کیوان را درمی آورد:
- باور کن همینطوری پیش اومد، بیکار نشسته بودم گفتم یه تلفن بزنم. همینطوری شانسی شماره گرفتم تا اینکه....
ونامزد شدند. از روز نامزدی به بعد دیگر نتوانستند ازهم جدا شوند! چاره ای نبود باید عقد می کردند. همه اش به سه ماه نکشید! حتی عروسی شان! دیگر کیوان شد داماد خانواده ی ربیعی. هر چند باز هم یک لبخند روی لبهای پدرزنش ندید. بعد از عروسی بود که مهرانگیز به دانشگاه رفت و بعد استخدام شد وکیوان هم فوق لیسانسش را گرفت ومنتقل شد به وزرات علوم آموزش عالی وشد دانشیار وبعد استادیار ودوسه سال پیش بالاخره کرسی استادی را اشغال کرد. استاد تمام وقت و عضو هیئت علمی دانشکده ی ادبیات.
وقتی آریا به دنیا آمد، هر دوشان تدریس می کردند. به قول کیوان:
- شدیم مثه گربه! همینطور بچه رو به دندون گرفتیم، ازاین جا به اون جا!
آریا تا کوچک بود، مادر مهرانگیز نگهش می داشت وبعدهم مهدکودک شد مادرش! مهرانگیز سعی می کرد زیاد کلاس نگیرد وحداقل نصفه روز بیکار باشد تا بچه بدون محبت مادری بزرگ نشود. کم کم آریا به پنج شش سالگی رسید و حرفهای خانم جان مادر مهرانگیز. هم رنگ دیگری گرفتند:
- مامان من به بچه عادت کرده ام! دیگه وقتشه که یه دختر گیس گلابتون پیدا کنی! آریا خواهر می خواد!
مهرانگیز وکیوان هر دو مخالف بودند. از هر دو طرف مادربزرگها فشار می آوردند. مادرکیوان پسر می خواست، می گفت:
- وا مگه می شه؟ فقط یه بچه؟ بچه م پشت می خواد! پسر بی برادر، بی پشت وپناهه!
ومادر مهرانگیز که دختر می خواست می گفت:
- دور از جون، دور از جون، آدم گریه کن می خواد مادر! دور از جونت صد سال دیگه، خدا نکرده اگر طوری شدی، یه گریه کن نمی خوای؟ تازه، بچه م خواهر می خواد! خواهر یه چیز دیگه س!
اما کیوان ومهرانگیز سفت ایستادند که نه! مهر انگیز می گفت:
- ما اگه بتونیم همین یه بچه رو درست تربیت کنیم، شاهکار کردیم! چیه همینطور بچه بریزی دورت؟ که چی آخه؟
وکیوان ادیبانه می گفت:
- بله خواهی که به یادگار فرزند نهی، تو خود چه...هی که یادگارت باشد! اگه قرار باشه جانشین از خودمون باقی بذاریم همین یکی بسه! اگرهم منظور ادامه نسل آدم باشه، ماشاالله هزار ماشاالله اونقدر هسن که ما توش گمیم. اونقدر سمن هست که یاسمن توش گمه!
وآریا بزرگ شد. تنها بود اما لوس نبود. بچه ی خوبی بود وپسر خوبی شد وحالا باید مرد خوبی هم می شد.
مهرانگیز خانم با وجود تدریس وکار خانه به واقع برایش مادری کرده بود. آریا مهربانی را با او معنی می کرد وحالا این مادر، این مهربان، داشت از او سوال می کرد که چرا وسط راهرو ایستاده؟ در جواب مادر باید چه می گفت؟ مگر می شد جز راست گفت؟!
- هیچی مادر، یک نفرو اینجا دیدم که باورم نمی شد هیچوقت اینجا و توی خونه خودمون ببینمش!
- نکنه منظورت صدره؟ غزلو می گی؟ دختر ماهیه. چطور تا حالا ندیده بودمش؟! د. سه هفته ایه که میاد پیش پدرت.
- عجب!
آریا اینرا گفت و وارد هال شد اما مادر که احساس کرده بود این برخورد جور دیگری است. با بقیه فرق می کند و حتماً دراین میانه خبرهادی هست، سعی می کرد ادامه بدهد. سیل اطلاعات بود که می ریخت وآریا هر چند نشان می داد که بی تفاوت است و برایش فرقی نمی کند. اما دلش مثل سیر وسرکه می جوشید. می خواست همه چیز را بداند، هر چه که به غزل مربوط می شود، کی آمده؟ چه کرده؟ مادرچه ها از او می داند؟ وگلاً هر چیز دیگری را، حتی اگر کوچک باشد. مادر درحالی که استکان چای را جلو آریا می گذاشت، ادامه داد:
- با استعداده. یکی دو تا از کارشو پدرت برام خونده. بد نبوده. می شه گفت حتی خوب هم هست. هم شعر کهن می گه، هم نو. از قضا غزل هم می گه، غزلهای عاشقانه….
مهرانگیز خانم ازغزل چیزهائی درمورد دانشگاه شنیده بود. می دانست که با پسرش همکلاسی است اما یک چیز را نمی دانست وآن اینکه آنها مثل جن وبسم الله هستند. یک لجبازی کودکانه که حالا رنگی از کینه گرفته است. مهرانگیز خانم حتی از دخترک خوشش آمده بود:
- زیباست، موقر، باادب، خوش صحبت! کاش می دانستم نظرش راجع به پسر من چیه؟
وحالا آریا داشت می گفت که چقدر از این دختر بدش می آید:
- عالم وآدم نووکر خودش می دونه! فکر می کنه همه خریدنی هستند! بایکی دوتا از پولدارای دیگه کلاس دوسته وخدارو بنده نیست.
- یعنی شما با آنکه همکلاسید، باهم خوب نیستید؟
- کاش خوب نبودیم، دشمنیم! دشمن! می فهمی مادر دشمن!
آریا درحالیکه خم شده بود ودستش را روی دسته ی مبل مادرش گذاشته بود از دانشگاه وهمکلاسی هایش می گفت وجای غزل را درمجموعه ی ارتباطهایش معین می کرد. مجبور شد حتی روغن داغش را هم زیادتر کند:
- بله مادر. ماها، یعنی مرتضی وبهار و چندتای دیگه از بچه ها گروه اونارو اوت کردیم! یعنی می کنیم. نقشه ها داریم برای ترم بعدشون!
مادر می فهمید. مهرانگیز خودش عاشق شده بود، این افراط را می فهمید! می دانست این غلو کردن ها راه را به کجا می براند. تصمیم گرفت خودش را همانطوری نشان بدهد که آریا می طلبد. البته درظاهر. دردلش خندید وگفت:
- که اینطور؟! پس اینطوریه؟دختره ی…..دختره ی….
به ظاهر دنبال یک صفت برای غزل می گشت که پیدا کرد:
- دختره ی عوضی قرتی!
- آریا برفروخت:
- نه عوضی که نیست اما…. ای همچین…خب دیگه، توی گروه دشمنه!
آریا طاقت نیاورد بشنود که غزل را عوضی وقرتی بخوانند! مهرانگیز دردل بیشتر می خندید. اخمها را درهم کشیده بود یعنی که متفکر است وحرفهای پسرش را باور کرده اما در درون به رفتارپسرش می خندید! می اندیشید:
- حتی یه دقیقه طاقت نیاورد! خراب کرد! طفلکی بچه م! طاقت نیاورد بدشو بشنوه! بمیرم براش! بچه مو بگو، طفلکی…..
جواب داد:
- که اینطور؟!
وآریا گفت وگفت. از روز اول آمدن غزل تاآن روز. ازهمه کارهایش و مهرانگیز خانم گوش می کرد. مادرانه وبا حوصله گوش می کرد ومی اندیشید:
- الهی قربونت برم مادر، چه حالی داری! می فهمم، بگو. هرچی دلت می خواد بگو. بدش رو بگو، منکه می دونم توی دلت چی می گذره بگو مادر، هرچی می خوای بگو
     
  
زن

 
فصل ششم
چطوره پدر؟
- قشنگه! واقعاً قشنگه! بیار جلوتر ببینم، خیلی خوب شده، چه پرتره ای!
- اینو برای شما کشیدم. یعنی بخاطر شما، ببینید زیرش چی نوشته م.
- آهان... اهوم.... آفرین.
استاد سپهر نوشته ی گوشه ی نقاشی سیاه قلم را خواند:
تنها صداست که می ماند.
(فروغ فرخزاد)
برای پدرم که به زیبائیها عشق می ورزد. کاش توانسته باشم صاحب صدایی را که ماندگار شده، زیبا ترسیم کنم.
- شاعرانه است! شعر است اصلاً! آفرین پسر جان! هم نقاشیت شعره، هم اینهائی که نوشتی!
- میدونین پدر همیشه دلم می خواست پرتره خانم شیفته روبکشم. می دونستم چقدر به صداش علاقه دارین!
اشک در چشمهای استاد سپهر جوشیده بود. نمی دانست به پسرش چه بگوید. این مهر ورزیدن را نمی دانست چطور سپاس گزار باشد! چقدر آریا را دوست داشت!درآغوشش گرفت.
سرش به شانه فرزند سائید. قطره های داغ اشکهایش برشانه ی فرزند داغ زدند. داغ مهر، داغ عشق. می گریست ودردل می گفت:
- به قرار باشی پسرم. خیلی دوستت دارم آریا، خیلی.....
به زبان هم آورد:
- آریا تو منو.... تو منو شاد کردی. هم شاد، هم روسپید.
- روسپید ؟! درمقابل کی؟
- درمقابل هستی روسپیدم کردی! نشون دادی که زحمت هام بیخودی نبوده، نتیجه داده. اونم درجهتی که آرزشو داشتم، درعرصه ی هنر.
آریا جوابی نداشت. یعنی نمی دانست چه بگوید! می دانست که با کار، کاربیشتر می تواند از پدرش تشکر کند. برای کشیدن آن پرتره ازیکی ازعکسهای ساده و غمگین خانم شیفته الهام گرفته بود که سالها قبل از انقلاب پشت جلد مجله ها چاپ می شد. پدرش به صدای او علاقه مند بود. می گفت از جوانی صدایش را دوست می داشته. همیشه ناراحت بود که چرا دیگر نمی خواند.
- شاید رفته خارج ازکشور واصلاً خوندن رو ول کرده!
شیفته نه تنها قشنگ می خواند بلکه شعر ترانه را کاملاً می فهمید ومهان فهم را به شونده منتقل می کرد. آریا هم تازگیها به نوارهایش گوش می داد. داشت از او خوشش می آمد. صدایش مثل امواج دریاها بود. بعد تصمیم گرفت چند تایی نقاشی از او بکشد وهمه شان را هم به پدرش تقدیم کند.
- باید یه نقاشی بی نظیر بشه.....
ومشغول کار شد.بیش از آنکه بعنوان یک دانشجوی رشته نقاشی باید کار کند، کارکرد. تابلوهائی که می آفرید، به دلش آرامش می بخشید اما احساس می کرد که این آرامش هنوز برایش کافی نیست.
آریا به تصویری که کشیده بود، نگاه کرد. به چهره ای که نه تنها جذاب جلوه می کرد، بلکه صمیمی ومهربان هم بود. انگار با آدم حرف می زد!
- من که نمی فهمم چطوری می شه یه نفر با هر لباس وهر مدل مویی زیبا باشه؟!
عکسهایی که آریا از خانم شیفته دیده بود، اورا با حالتهای متفاوت نشان می دادند. بعضی از این عکسها درست برعکس هم بودند! یک تصویر موهائی بلند داشت ودیگری موهایش کوتاه وپسرانه بودند.آریا تابلو را کمی عقب برد وبا خودش گفت:
- زیباست دیگه! چه صورت گردی! چه چشمهای درشتی! چه لبهایی!
آریا به فکر فرو رفت:
- یعنی حالا چطوریه؟ چند سالشه؟ اصلاً کجای دنیاست؟ حتماً تا حالا پیر شده! اینهمه سال؟!
آریا تابلو را زمین گذاشت. فکر کردن به خانم شیفته واینکه حالا او کجا زندگی می کند، ذهن اورا به جاهای دیگر کشاند:
- دنیا چقدر بزرگه! چه جاهائی داره؟ کاش می تونستم به همه جای دنیا سفر کنم! اینهمه کوه، جنگل، دریا! آخ چقدر بده آدم بمیره ودنیا رو ندیده باشه! چشمهای آریا پر ازاشک شد احساس کرد بغض گلویش را گرفته:
- کاش می شد یه جایی می رفتم!سربه صحرا وبه بیابان می ذاشتم....
شقایق های سرخ دربرابر چشمانش شکل گرفتند. شقایق هائی که دردشت دیده بود. صدای شرشر آب درگوشهایش پیچید.
- دلم می خواد...دلم می خواد می زدم بیرون. می رفتم تا هر جا که دلم می خواد اما حیف... حیف که ماشین ندارم... یعنی... پولم ندارم...
تنها غصه ای که آریا داشت، آنهم نه همیشه بلکه گاهی وقتها، غم نداشتن بود، می شد گفت غم کم داشتن! آریا دلش می خواست مثل بعضی از همسن وسالهایش ماشینهای آخرین مدل سوار شود، موبایل بغل دستش باشد. نه اینکه برای یک تلفن زدن سرتاسر دانشگاه رو گز کند تا یک باجه تلفن گیر بیاورد. می خواست خانه شان بزرگ باشد. ویلائی باشد. تعطیلات را ئر ویلای خودشان بگذراند. کنار دریا روی یک صندلی راحتی بنشیند، به صدای امواج گوش کند وطرح بزند. نقاشی بکشد. ا. خیلی چیزها می خواست اما درعین حال حاضر نبود بخاطر همه ی این چیزها خودش را بکشند یا پدر ومادرش کوچکترین تحقیری را تحمل کنند! حتی دلش نمی خواست پدر ومادر دیگری داشته باشد. او همین پدر ومادر را می خواست، منتها با توانائی مادی، با همه ی چیزهائی که آرزویش را داشت. حیف که ممکن نبود! آریا روی تلاشهای خودش می توانست حساب کند:
- یه تابلوهایی می کشم که هر کومشون چند میلیون تومن خریدار داشته باشند، اونوقت....
بالاخره روزهای بلند تابستانی سپری شدند. روزهائی که گاه یک سال طول می کشیدند. کلاسها خسته کننده بودند. همه ی بچه هائی که چند واحد عمومی گرفته بودند، پشیمان بودند:
- بابا این چه وضعیه؟! آدم همش سر کلاس چرت می زنه! هیچی کاری نمی شد کرد چون تعطیلات تابستان تمام شده بود.
چند روزی بود که کلاسها شروع شده بود. همه از دیدن دوباره ی همکلاسی ها خوشحال بودند. اول ترم بود وکار زیادی هم نداشتند.آن روزها همه ی بچه های کلاس غزل را دیدند که پاکت هائی را دردست گرفته وفقط به دخترهای کلاس یکی یک پاکت می دهد. همه دلشان می خواست بدانند توی پاکتها چیه و می دانستند که به زودی خواهند فهمید. شاید باید یک ساعتی صبر می کردند.
- حتماً کارت دعوت عروسیشه!
- دختر جماعت حرف توی دهنشون نمی خیسه! می فهمیم، یه کم صبر کن.
آریا درجواب مرتضی گفت.
- ما که کاری با اونها نداریم. صبر کن بهار خانم خودمون بیاد. اگه به اونم بده، اونوقت می فهمیم قضیه چیه!
وبهار آمد. غزل به اوهم یک پاکت داد. آریا ومرتضی منتظر بودند که در اولین فرصت جوری که بقیه متوجه نشوند، قضیه را ازبهار ابدی بپرسند واین فرصت بعد از تمام شدن کلاس دست داد.
بهار با خنده، ادای غزل را درآورد:
- خانم ابدی امیدوارم تشریف بیارین.
نمیدونین با چه نازی اینو گفت وپاکت رو بهم داد.بیاین ببینین، یه دعوتنامه س برای یک جشن، حالا مناسبتش چیه، نمی دونم.
آریا حرفش راقطع کرد:
- مناسبتش که معلومه، خانم می خوان پز خونه و زندگیشون رو بدن!
- بابا تو هم که همش همینو میگی. قبول که اینا از ما بهترونند اما خب صبر کن ببینیم توش چی نوشته طفلک، آریا باور کن روز قیامت این غزل دامنتو، ببخشید لبه ی کتتو می گیره ومی کشونه می بره حقشو ازت می گیره. پسر چقدر تو با اون بدی؟! چقدر پشت سرش حرف می زنی؟!
- آقا رو باش! نیست خودش هیچی نمی گه؟! فقط حرفهای منو می شنوه! دستت درد نکنه آقا مرتضی!
- قابلی نداشت، حالا میذاری بخونیم؟
خیلی ساده وصمیمی از آنها دعوت شده بود در یک مهمانی به مناسبت شروع سال تحصیلی جدید شرکت کنند. نوشته بود مهمانها فقط دختران همکلاسی او هستند و هیچ غریبه ای در این مهمانی نیست.
- حالا تو میری بهار؟
آریا پرسید وبهار هم مخصوصاً با لحنی حق به جانب گفت:
- چرا نرم؟ خب معلومه که میرم.
مرتضی فوراً حرف بهار هم مخصوصاً با لحنی حق به جانب گفت:
- چرا نرم؟ خب معلومه که میرم.
مرتضی فوراً حرف بهار را دنبال کرد ورو به آریا گفت:
- راس می گه. دنیای دیده بهتر از ندیده س!
بعد لحنش را عوض کرد وادامه داد:
- آفرین دخترم، برو دست و روتو خوب بشور، لباس های عیدتو بپوش و برو. مواظب باش جلوی لباستو کثیف نکنی، یه وقت غذا وشیرینی نریزی رو لباست ها! با رک الله دختر خوب!
اینها را مرتضی با لحنی بچگانه می گفت وآریا می خندید اما بهار عصبانی شد، اخم کرد و بی خداحافظی رفت. مرتضی که تعجب کرده بود، پرسید:
- دِ چرا اینجوری کرد؟ چه لوس!
آریا جواب داد:
- دخترن دیگه! گاهی وقتها اینطوری میشن. شما ببخشید استاد
وخندید. مرتضی هم با او همراه شد. هر دو منتظر برپائی مهمانی و شنیدن خبرهای آنجا بودند. هر چند بفهمی نفهمی ناراحت هم شده بودند. یعنی بیشترپسرهای کلاس ناراحت شده بودند که چرا این مهمانی فقط زنانه است. می گفتند:
- به این میگن تعصب بی جا روی جنسیت!
- زن سالاری افراطی!
- نه بابا، فمنیسم ایجاب می کنه!
وعاقبت انتظارشان به سر آمد. خبرها رسید. بهار که اول چیزی نمی گفت، انگارناز می کرد برای گفتن. ولی هنوز یک روز نشده، خبر بین همه ی بچه ها پیچید:
- نمیدونین چه خونه ای داشتن!؟ خونه که نه، قصر بود! یه قصر درست و حساب توی استخرش می شد قایق سواری کرد!
- چی کم داه این دختر؟ از طبیعت که هر چی می خواسته گرفته! اسب، باغ، ویلا. دنیا هم که کمش نذاشته، بنز آخرین مدلی که قیمتش از خونه ی ما بیشتره با هزار کوفت و زهرمار دیگه براش مهیا کردن!
- والا من که می گم شیر مرغ وجون آدمیزاد هم بخواد، تهیه می شه!
- ولی ببین با این همه چیز چقدر ساده س! هر کی دیگه جای اون بود نه تنها خودشو گم کرده بود، که خدا رو هم بنده نبود!
- راستی بدم نمی گی ها، ولی چرا اینجا مونده؟
- کی می گه مونده؟ چند سال آمریکا و اورپا بوده. سال آخر دبیرستان برگشته تهران.
- عجب!
- بله، اینجور یاس!
ودوستان غزل دو دسته شدند. بعد از آن مهمانی دخترهای کلاس دو دسته شدند: عده ای با او صمیمی تر شدند وعده ای هم به او پشت کردند.
- منکه می گم حسودیشون می شه! مگه نه؟
- والا چی بگم؟
بهار درجواب مرتضی همین را گفت وبس. خوشحال بود که ازقبل هم با غزل صدر رابطه ی خوبی نداشته که حالا برایش حرف دربیاورند. بهار می گفت موقع برگشتن از مهمانی، عادل را دیده که زیر درختهای پشت ساختمان قدم می زده اما از کس دیگری نشنیدند.
- من می گم بهار از خودش درآورده! هم برای اینکه عکس العمل تورو ببینه وهم برای اینکه لج ترا دربیاره! بله آریا جان.
- فکر نمی کنم. آخه ماکه نباید بین خودمون هم اختلاف داشته باشیم! مرتضی تو تازگیها با بهار یه ور نزدی؟ من فکر می کنم....
- بیخود فکر می کنی. اون رفتارش عوض شده! هم با تو،هم با من.
- شاید، خدا میدونه. البته یه مقداری که بله...
- خب خدارا شکر که حضرت آقا تا اینجای کار را قبولیدی!
- چکنیم دیگه! گاه درحق حضرات دوستان لطف می کنیم! علی الخصوص درحق آقای مرتضای گل بلبل سنبل!
- خیلی سرحالی امروز؟ زدی به دنده ی بیعاری؟ آره؟ باشه، عیب نداره، دنیا مال شماس، شما. بی خیال ها!
آریا خندید و با دست به پشت مرتضی کوفت:
- ترا بخدا بس کن. منکه از پس زبون تو برنمیام. اگرم یه مزه ای بندازم، از خود تو یاد گرفتم. یادته که ترم قبل من هیچی بلد نبودم!
- بله دیگه، کلاس مفتی برای طنزآموزی! طنزآموزی رایگان دریک ترم! بشتابید به سوی دانشکده ی هنر، ایها الناس ارزان کردم، خونه دار وبچه دار زنبیلو وردار بیار، به شرط چاقو، حراج کردم مسلمونا...
مرتضی صدایش را بلند کرده بود وبا هر جمله بلندتر هم می شد، طوری که چند تایی از بچه های دانشکده های دیگر که اورا نمی شناختند چپ چپ نگاهش می کردند. آریا هم فرصت را مناسب دید که جواب حرفهای آخری مرتضی رابدهد:
- ببین مردم چطوری نگات می کنن؟! بچه های دانشکده ی خودمون که می شناسنت، حتی سال چهارمی ها! اما این بیچاره ها که خبر ندارند....
وبا دست به پیشانی اش زد، یعنی که کم دارد وپا به فرار گذاشت. میدانست به شوخی هم که باشد چند تائی مشت از مرتضی نوش جان خواهد کرد. می خندید و فرار می کرد، مرتضی هم به دنبالش.
- بابا بگیرینش. یکی اینو بگیره. اگه هاری گرفتین به خودتون مربوطه ها! یکی اینو بگیره. آی مسلمونا....
آریا داشت از خنده روده بر می شد اما می دوید
     
  
زن

 
فصل هفتم
بالاخره می ریم یا نه ؟
-اونکخ رو شاخشه.باید بریم .سالهای قبل بچه ها همون ترم اول دو سه تائی اردو رفته بودن.حالا ما ترم دومیم و هنوز هیچ چی.
مرتضی جدی حرف می زد.بچه ها هر کدوم یه چیزی می گفتند.اریا اما ساکت بود.نمی خواست قاطی صحبت بچه ها بشود.نگاهش غمگین می نمود.
-ببینم پس نیس؟تو دیگه ادم می شی؟
جواب مرتضی را طلبکارانه داد:
-یعنی چه ادم شی؟
-اخه چند وقت حضرت اقامثه بوف کور شدن!گفتم شاید تصمیم گرفته باشی دوباره تغییر ماهیت بدی و از عالم پرندگان برگردی به عالم انسانیت!بابا بخند حرف بزن بگو و بخند تا دنیا برویت بخند.
مرتضی جمله ی اخر را فیلسوفانه گفت و اریا هم ادای خندیدن در اورد و از جمع جدا شد.در همان حال صدای عادل صارمی را شنید:
-بچه ها درست شد.همین پنجشنبه می ریم.
عادل از اموزش دانشکده بر می گشت.
بهار پرسید:
-کجا بالاخره؟
-والا توی همین تهرون بزرگ.
-یعنی چی؟
-همین که شنیدی.برای اینا همه چی میشه .قراره بریم سربند.از طبیعت طرح بزنیم و تا عصر از اب و هوا لذت ببریم.
عادل با طعنه حر ف می زد.طوری حرفهای مسئولین دانشکده رو نقل می کرد که معلوم بود مسخره می کند!با خبری که او اورده بود سر و صدای بچه ها بلند شد:
-بابا این که نشد رادو !قرار بود چند روز بریم خارج از شهر!
مدتی بود که صحبت اردوی چند روزه بود اما حالا به یک روز دربند رفتن کار ختم شده بود.اری هیچ میلی به این رادوی یک روزه نداشت.اما باید می رفت .شادکام که از بچه های خوب کلاس بود اریا را صدا کرد و گفت:
-انگار حالت خوب نیست؟!می فهمم.ادم بعضی وقتا با خودش قهره حتی خوصله ی خودشم نداره اما جه میشه کرد توی محیط اجتماعی مثه کلاس و دانشگاه و اینجور جاها مجبوره تحمل کنه.اونوقت تا حالا حرفای تو و مرتضی را شنیدم .مرضی دوست داره اریا بی خیال شو .بالاخره دیگه باید ساخت.....
یکی از مینی بوسهای دانشگاه که ارم وزارت علوم و اموزش عالی داشت منتظر انها بود.25 نفر بودند.ژاله رفاعی اولین نفری بود که اتوبوس را دید:
-ترا بخدا نیگا یعنی ما قابل یه اتوبوس نبودیم؟
وبعد رو کرد به بهار که پشت سرش بود و پرسید:
-مینی بوس چند تا جا داره!تو میدونی؟
-والا دقیق که نه شاید 20 تا!باید صندلیهاش رو فشرد.
صدای شیطنت امیز مرتضی حرف انها را قطع کرد.
-بهار خانم اون جمله رو خوندین؟استفاده خصوصی ممنوع.حالا این که مینی بوسه اما هر ماشین شخصی ای با این ارم دیدم داشته می رفته خونه خاله یا عمه!
-بابا ول کن تو هم بریم سوار شیم.
عادل گفت و خودش در را باز کرد.
اریا و غزل جزو اخرین نفراتی بودند که سوار شدند.برای همین مجبور شدند بایستند.همه صندلیها پر بود.یکی دو تا از بچه ها تعارف کردند اما غزل رد کرد و ایستاد و یکوقت اریا متوجه شد که پشت به پشت هم ایستادند.هر کدام از شیشه ی روبرویشان بیرون را نگاه می کردند.یک میل مهارشدنی اریا را عذاب می داد.
-یعنی چه؟اخه چرا اینجوری شدم من؟
دلش می خواست برگرده و کنار غزل بایستد.به همان جایی که او نگاه می کند!اما مقاومت می کرد چند لحظه بعد تکانهای مینی بوس مقاومتش را شکست.غزل با انکه دسته صندلی کناری اش را گرفته بود سر یک پیچ نتوانست خودش را نگه دارد و تعادلش را از دست داد . افتاد روی اریا!
اریا در یک لحظه فشار جسم اورا حس کردشاید یک لحظه هم نشد.چون مینی بوس از پیچ گذشت و غزل دوباره تنوانست خودش را سرپا نگه دارد!
صدای شرم زده اش بلند شد:
-می بخشید اقای سپهر.
-خواهش می کنم خانم صدر.
اریا برای جواب مجبور شد به طرف غزل برگردد و دیگر همانجا ایستاد.دلش نیامد برگردد.همان یک لحظه تماس کار خودش را کرده بود!صورت هر دوشان سرخ شده بود.اریا نمی فهمید چرا اینطوری شده.قبلا چند باری موقع رد شدن از کنار غزل بوی عطر او را به مشام کشیده بود.بوئی که مستش کرده بود .اما حالا می فهمید این بوی عطر نیست بوی تن اوست!
-وای خدای من یعنی ممکنه؟ادم تو کتابا می خونه که بوی تن فلانی مثل بوی گله اما راستی راستی یعنی ممکنه؟
بوی تن غزل لرده بودش به میان گلهای وحشی کوهستان!
انگار داشت عطر گلهای وحشی را می بوئید!
-کاش می شد بو را توضیح داد!
اریا داشت بیرون را نگاه می کرد اما در اصل جائی را نمی دید .فقط عمیقا نفس می کشید و می بوئید!می خواست همه ی هوای کنارش را ببلعد و غافل بود که این حال باعث شده با دهان باز نفس بکشد.طوری که ادم وقتی اکسیژن کم دارد نفس می کشد!
-چی شده اقای سپهر؟نفستان گرفته؟طوری شده؟حالتون خوبه؟غزل فکر کرده بود تو نفس تنگی پیدا کرده است.پرسیدنش رنگی از یک نگرانی عمیق و واقعی داشت.نه چیزی مثل یک تعارف یا پرسش ساده.
-نه!نه چیزی نیست یعنی...یعنی طوریم نیست چطور مگه؟
-خدا را شکر.اخه طوری نفس می کشیدین که...
-نگران شدیم.
جمله غزل را یکی از همکلاسیها تمام کرد.علی زارع که روی صندلی تک نفره روبروی انها نشسته بود .علی با خنده ادامه داد:
-درسته که مینی بوس تو سر بالائیه اما تو طوری داری نفس می کشی که انگار تو داری ماشین بالا می بری !چه خبرته؟خانم صدر حق داشتند.
اریا لبخندی زد و حرف را عوض کرد.صحبت چند نفره شد و ادامه پیدا کرد اما نگاه نگران غزل وقتی از او پرسید حالتون خوبه در دل اریا نشسته بود .چشمهای درشتش واقعا نگرتن بود و نه فقط اریا که غزل هم داشت از خودش می پرسید:
-اخه یعنی چه؟این چه حالیه من دارم؟منکه از ان خوشم نمیاد!منکه نسبت به اون بی تفاوتم.پس چرا....چرا پس...
ان لحظات خاص گذشته بود ان لحظاتی که اریا و غزل خودشان نبودند!دوباره برگشتند به قالب همیشگی سان.غزل می اندیشد .یعنی سعی می کد بیندیشد:
-واقعا که!ادم باور نمی کنه که این اریا پسر اون پدر باشه!فکر می نه در اسمون باز شده و حضرت اقا افتادن پایین!
داشت به خودش تلقین می کرد که از اریا خوشش نمی اید!
اریا هم می اندیشید:
-بچه پولدار!احوالپرسیش هم مثه صدقه دادنه!از اون بالا به ادم نیگاه می کنه!از بوی عطرشم خوشم نمیاد.کدوم بوی تن؟بوی عطر و ادکلنشه!منکه ازش خوشم نمیاد!بره نگران عدل جونش باشه!اصلا اون چیکار به من داره!
زارع داشت شاخ در می اورد.داشت با اریا و غزل صحبت می کرد که انها بدون مقدمه رویشان را برگرداند.هر کدام به طرفی !زارع نمی دانست که انها دوباره با غرورشان اشتی کرده اند.زیر لب زمزمه کرد:
-چی شد؟یهو اتفاقی افتاد؟!
وبعد بلندتر پرسید:
-بچه ها طوری شده یکهو؟
غزل جوابی نداد اما اریا گفت:
-نه علی جان یهویه منظره ای دیدم اونجا رو نیگا...
و انروز شاید یک از بدترین روزهای زندگی هردوشان بشد!هر دوشان از دست خودشان عصبانی بودند و این عصبانیت بیشتر بدقلقشان کرده بود.
-بابا این اریام معلوم نیست چه صیغه ایه!یعنی اومدیم اردو>؟یعنی ناسلاتی رفیقیم!روزمونو خراب کرد!
شیدا به رک گوئی مرتضی نبود که همین حرفها را در مورد مرتضی بگوید اما سعی کرد یک جوری به غزل بفهماند که رفتارش مناسب نبوده است:
-غزل جان بنظر تو اب و هوای اینجا بهتر از کلاس درس نیست؟
-اوهوم.
-حیف نیست توی این هوای به این خوبی ادم اینجوری اخم کنه و...
-دست بردار شیدا جان!بذار تو حال خودم باشم دست خودم که نیست...
به راستی که ادمها را نمی شود شناخت اگر می شد ته دل هر دونفرشان را دید هم اریا هم غزل از هم شدیدا خوششان می امد.شاید در لحظه های خلوتشان از خدا می خواستند یک روز مثل امروز با هم باشند انهم به دور از کلاس و درس ودر اب و هوائی به این خوبس در فضایی پر از صمیمیت که از شادگی و مهربانی همکلاسیهایشان رنگ گرفته بود.اما حیف که هر دو مرور بودند.مرتضی طاقت نیاورد هنوز از مینی بوس پیاده نشده بودند که خودش را به اریا رساند و در گوشش زمزمه کرد:
-از قدیم و ندیم گفته زن و شوهر باید یکیشون سنگ نیم من باشه!نمی شه ه هر دوشون سنگ یک من باشند!یکی باید کوتاه بیاد خودشو کوچیک کنه تا...
اریا با عصبانیت بازویش را از دست مرتضی در اورد و در حالی که خودش را به نفهمی می زد گفت:-منو که می بینی از حرفات سر در تمی ارم مثل هم سرم نمی شه!اینجام زن
شوهر واز این حرفا نداریم، درضمن بیا یه امروز مردونگی کن و دست از سرم وردار!بذار راحت باشم. معما و اینجور چیزام....
- چشم! به چشم آقا پسر، هرچی شما بگین.
بهار درست پشت سرشان راه می رفت. به محض آنکه آریا ازمرتضی جداشد، خودش را به کنار مرتضی رساند وگفت:
- منکه سردر نمیارم آقای صادق. نه به اون شاخ وشونه کشیدنتون که با یه کلمه به هر بیچاره ای می پرین، نه به این طاقتتون! چیه هی لی لی به لالاش می ذارین؟ آریا لوسه! یعنی گاهی وقتا خیلی لوس می شه، اونوقت شما....
- نه خانم ابدی، اشتباه می کنین.
مرتضی ناراحت شده بود. برای لحظه ای حتی دلش هم سوخته بود اما او می فهمید قضیه از چه قرار است، او مشکل آریا را می فهمید، حتی بهتر از خود آریا آن را حس می کرد وبخاطر همین هم از دست او ناراحت نمی شد، طاقت می آورد، درست مثل یک برادر بزرگ. اما اینها را که نمی شد به بهار گفت.
- آریا بچه بدی نیست، منتها گاهی وقتا مثه حالا بد قلق می شه. ولی مطمئن باشین به نیم ساعت نمی کشه که برمی گرده وعذرخواهی می کنه. می گین نه، نیگا کنین.
مرتضی راست می گفت. هنوز بچه ها سرجاهایشان ننشسته بودند و کوله پشتی ها باز نشده بود که آریا برگشت:
- ببین مرتضی... من... می دونی من یعنی...
کمی من من کرد وعاقبت در چشمهای مرتضی خیره شد:
- منو ببخش، معذرت می خوام!
- ول کن مرد، برای چی؟ یالا، یالا زودتر سه پایه رو علم کن ببینم امروز چی می کشی؟
بهار می دید. هم چند دقیقه قبل را دیده بود وحالا را می دید!
- عجیبه! عینهو یه مادر براش دل می سوزونه!
بهار حال خودش را نمی فهمید! آیا به دوستی آریا ومرتضی حسادت می کرد؟ آریا داش می خواست خود او به جای مرتضی بود وبا آریا مادرانه می ساخت، جورش را می کشید، حرفهای درشتش را تحمل می کرد وبعد اینجور دوستانه عذرخواهی اش را قبول می کرد؟!
- خدایا منکه نمی فهمم تو دلم چه خبره! نکنه من....
آریا از دست خودش عاصی شده بود. از رفتار خودش ذله شده بود:
- آخه چرا هر دقیقه به یه رنگی در می آم؟ چه مرگمه؟! اون از غزل ، اینم از مرتضی! مگه غزل چیکار کرده بود که من یهو اونجوری شدم؟ یا مرتضی طفلک چی گفت که اینجوری زدم توی ذوقش؟!
او منظور مرتضی را خوب خوب فهمیده بود اما خودش را به آن راه زده بود.
- منکه فهمیدم چی می گفت، وقتی از زن وشوهر گفت و سنگ نیم من و این حرفا، یعنی می گفت که باید یکی از ماها کوتاه بیایم، آره مرتضی حتماً می فهمه که ما از هم خوشمون می آد... اما نه، از کجا که غزل هم از من خوشش بیاد... تازه چه معلوم که من از اون خوشم بیاد تا اونوقت یکی سنگ نیم من بشه و....
آریا دلش می خواست سرش را به سنگ بکوبد.
- بد جوری توهمی سپهر؟ چته؟ رنگت شده سیاه سیاه! چرا اینجوری دستاتو فشار می دی؟ اا نیگا؟ چته؟ طوری شده؟
زارع راست می گفت ودوستانه می پرسید. آریا به زور لبخند زد:
- هیچی، هیچی. چیزیم نیست. داشتم به یه موضوع ناراحت کننده فکر می کردم، اونوقت...
- بابا حالا چه وقت این حرفاس؟ پاشو بریم پیش بچه ها. پاشو دیگه.
دست آریا را گرفت تا کنار بچه ها بروند. اکثر بچه ها در یک حلقه دورهم نشسته بودند. بعضی سه پایه جلویشان بود وبعضی ها تخته شاسی را روی زانو گذاشته بودند. هر چند هنوز کسی کار را شوع نکرده بود. مرتضی و بهار تازه نشسته بودند که آریا وزارع هم رسیدند.
ذهن مرتضی آزاد وراحت بود. بخاطر همین خوب می توانست بخند و بخنداند. بهار اما نمی دانست چه حالی دارد و چه می واهد. آریا با خودش جدال داشت، همان جدالی که در گوشه ای دیگر گونه های غزل را سرخ کرده بود.
- خب، بالاخره نگفتی چرا از من عذرخواهی می کنی؟
شیدا داشت از غزل می پرسید. واقعاً نمی فهمید غزل برای چه از او عذرخواهی می کند! آنها نیم ساعتی بود کنار هم نشسته بودند. شیدا فراموش کرده بود که در مینی بوس غزل با چه لحن تندی با او حرف زده. او حرف زده. او همان لحظه بخشیده بودش. اما غزل حالا می خواست دل دوستش را دوباره بدست بیاورد:
- بخاطر اون حرفام توی مینی بوش.
- اینو باش! ول کن دختر. ببین چی می گن؟
- کی؟ چی؟
- خب استاد دیگه، مثه اینکه یه چیزی می گفتند.
- منکه نفهمیدم.
غزل حق داشت نفهمد! فکر او که آنجا نبود! فکر غزل درست به روبروی جائی بود که استاد نشسته بود! آریا روبروی استاد رهنمون نشسته بود وبه حرف های استاد گوش می کرد:
- من نمی فهمم برای چی می گن طبیعت بی جان؟! طبیعت نه تنها بیجان نیست، بلکه با گذشت هر لحظه چیز دیگری است! نمی دونم تونستم منظورمو برسونم...
شیدا که از اول گوش کرده بود، حرف استاد را برید:
- نه استاد، من یکی که نفهمیدم!
- خیلی ساده س دخترم، این آبی که تو می بینی، همون آبی نیس که یک دقیقه پیش بده یا اون پروانه ی روی علفهای کنار جوی، قبلاً نبوده! اگه تو یه دقیقه پیش این جوی آبو می کشیدی، یه تابلوی دیگه بود و اگه حالا بکشی، یه چیز دیگه س! منظورم اینه که زمان تاثیر گذاره... لحظه، دم، بچه ها قدر هر لحظه رو بدونین...
آریا سرش را بلند کرد:
- خدای من! چه چشمایی...
مژه های بلند وخمیده غزل مثل یک سایه بان زیبا نگاهش را زیباتر می کردند، غزل داشت به آریا نگاه می کرد، به چشمهای آریا:
- خدای من! این پسر چه نگاهی داره...
نگاهشان برای یک لحظه به هم گره خورد. آمیزشی که اگر بیشتر طول می کشید معلوم نبود چه اتفاقی بیفتد! شاید از جا بلند می شدند وفریاد می زدند! اما بیشتر طول نکشید، هر دو رویشان را برگرداندند. درحالی که یک فکر آسوده شان نمی گذاشت:
- این نیگا چه معنی ای می داد؟ یعنی... یعنی دوستم داره؟ نه، فکر نمی کنم. اگه دوستم می داشت که باهام اینجوری رفتار نمی کرد!
دو نفر این گره نگاهها را دیده بودند، بهار ومرتضی! شیدا که اصلاً حواسش به آنها نبود، او داشت به حرفهای استاد فکر می کرد. این بهار و مرتضی بودند که هر دو دیدند و ای کاش بچای بهار مرتضی با آریا حرف زده بود.
- آقای سپهر؟
- چیه خانم ابدی؟
بهار آهسته طوری که دیگران نشوند زمزمه کرد:
- چقدر این غزل خودشو می گیره! متوجه نگاهش شدید؟ انگار می خواد بگه نیگا کنین منم دختر شاه پریان! چقدرم با شما...
آریا با دلهره پرسیده بود:
- هان؟ با من چی؟
- متوجه نشدین؟ برق نگاهشو ندیدین؟ چقدر با شما بده! انگار باهاتون پدر کشتگی داره! بعضی ها چقدر از خود راضین!
- درست می گین خانم ابدی.
آریا آهی کشیده بود. دلش می خواست حرفهای بهار را قبول نکند اما معلوم نبود چه نیروئی در کار بود که باعث می شد آریا این حرفها را باور کند! مرتضی حرفهای آهسته ی آن دو را نشنید. داشت با خودش فکر می کرد:
- چقدر به هم می یان! هر دوشون ماشا الله تکن، هر دو شون! به هم که نیگا می کردن از چشماشون محبت می بارید! کاش یکی شون پاپیش می ذاشت و...
مرتضی می خواست همین ها را به آریا بگوید که آریا گفت:
- این وسائل من پهلوی شماها باشه. من یه قدمی می زنم و برمی گردم.
مرتضی هاج و واج ماند. دوباره آریا ناراحت بود. او می خواست ازدوست داشتن با آریا حرف بزند اما قیافه ی آریا طوری درهم بود که او را وادار به سکوت کرد. با خودش گفت:
- معلوم نیست چه سر یه که نمی شه اینارو به هم جوش داد!
صدای بهار او را به خود آورد:
- بیاین یه طرحی بزنیم آقای صادق.
- باشه، باشه.
مرتضی هیچ فکر نمی کرد یک چنین روزی را درپیش داشته باشد! روزی که قرار بود خوش بگذزانند، شروع خوشی نداشت!
آن شب آریا و غزل درحالی به رختخواب رفتند که فکر می کردند دیگری مغرورترین آدم روی زمین است:
- چقدر مغرور؟! فکر می کنه تو دنی
     
  
زن

 
فصل هشتم
شیدا واقعا دلواپس غزل شده بود .سه روز بود که غزل دانشکده نیامده بود هرچه هم به او تلفم زده بود یک جوری دست به سرش کرده بودند.هر بار یک جوابی داده بودند.هم پدر ومادرش و هم خدمتکارشان:
-خانم قاسمی می بخشینا غزل حالش خوب نیس خوابیده.
-شیدا جون فدات شم دخترم غزل خونه نیس.رفته بیرون.
-ببخشید خانوم.من نمی دونم.به من گفتن هی کی تلفن زد بگو نیستند.
-رفته خونه خاله ش.
-با عمه خانوم رفته گردش.
-رفته نیست.خوابیده.اخه اینم شد حرف؟اینم شد جواب؟من دوست غزلم دلواپس حالشم چی شده؟سه روزه سر کلاس نیومده!اخه چه اتفاقی افتاده؟
پدرش سکوت کرده بود و بعد جواب داده بود:
-امروز عصر بیاین اینجا شاید شما از خر شیطون پیاده ش کردین.
وشیدا رفته بود.خدمتکار او را به اطاق پذیرایی راهنمائی کرده بود.
گفته بود که اقا و خانم خانه نیستند!
-فقط غزل توی خونه س!اونم در اتاق رو روی خودش بسته و به هیچکس جواب نمی ده!
شیدا منتظر نشسته بود.صدای جر وبحث خدمتکارشان را با غزل می شنید.خدمتکارشان صورت مهربانی داشت.مهربان اما پر چین و چروکگ.سن و سالی از او گذشته بود با این وجود غزل اصلا ملاحضه ی سن و سالش را نمی کرد.با او بیپروا صحبت می کرد .شیدا متوجه شده بود که اسمش فاطمه خانم است.فاطمه خانم سعی می کرد اهسته حرف بزند اما شیدا صدایش را می شنید:
-غزل جون دختر گلم زشته!بده!همکلاسیتهخ یه دقه بیا بیرون مادر.
اما غزل با حالتی عصبی داد زد:
-من همکلاسی ندارم.اثلا هیچکس را ندارم.نه پدر نه مادر نه همکلاسی!با هیچکسم کاری ندارم.اصلا برین!همه تون همه تون برین برین.
شیدا حتی یک"گم شین"هم شنید!اولشم شنید!می خواست بلند شود و چارتا کلفت و گنده بار غزل کند و برود می خواست بلند بلند بگوید:
-دختره ی پر رو!انگار نوبرشو اورده!همکلاسی نداری که نداری!گور پدر خودتو و همکلاسی تو وهرکی با تو کار داره!
اما با ورود فاطمه خانم نا امید شد.هم از ان حرفها هم از رفتن.سر جایش نشست.
-بشین دخترم ناراحت نشو.میدونم شنیدی.بشین عزیزم.
چه صدای ارامشبخشی داشت این زن!این زن میان سالی که هنوز از زیبایی جوانی نشانه هایی داشت.چه صدای مهربانی داشت و چه نگاه دوستانه ای!نگاهش به دل می نشست!ادم با او احساس صمیمیت می کرد.با انکه بار اولی بود که شیدا اور را می دید از او خوشش امده بود!انگار او تنها کسی بود که در این خانه می شد دوستش داشت.شیدا از همه چیز این خانه لجش گرفته بود از بنز اسپورتی که در زیر سایه بان پارک شده بود از سنگهای مرمر یزدی پله ها از در ودیوار از دکوراسیون تماما ایتالیایی خانه از مبلهای مدل لوئی شانزدهم در اتاق پذیایی از پیانوی بزرگی که در یک گوشه سالن پذیرایی نشسته بود-مثل ادم چاقی که توی مبل گنده ای نشسته باشد-به هر جا نگاه می کرد به نظرش مصنوعی می مد.حتی فریاد های غزل هم انگار مصنوعی بودند!تنها وجود فاطمه خانم بود که طبیعی بود!
-بشین دخترم میدونم چه حالی داری!اما چند دقیقه بشین بعد برو.
-چشم خانوم بفرمایین.
-ممنون دختر گلم نمی دونی اینجا چه خبره!تو فقط ظاهرو می بینی.بجون خودت این بچه حق داره که اینجوری شده.این دختر چه زندگی ای داره.اینا رو به تو میگم که دوستشی.شیدا جون تو کمکش کن.
شیدا مانده بود که چه جوابی بدهد اصلا گیج شده بود!ساکت ماند.منتظر بود ببیند فاطمه خانم از او چه می خواهد.
-ببین دختر جون این غزلومن بزرگ کردم.دریست مثه دختر خودم!من دتر خودمو بزرگ کردم با نون زحمتکشی به سامون رسوندم میدونی حالا چیکاره س؟
-نه.
-توی دانشگاه درس میده توی امریکا!اگه بدونی چقدر التماس می کنه برم پیشش اما من موندم.فقط به خاطر غزل!اره دختر جون هیچوقت نیگا به ظاهر ادما نکن طفلکی غزل چند روزه حالش خیلی بده!من می خوام یه کاری بکنم.اما نمی دونم درسته یا نه!می ترسم یه کاری دست خودش بده.این دو سه روز که شما تلفن می زدین خیلی فکر کردم.شاید شما بتونین کمکش کنین.می تونین؟
-والا نمیدونم چیکار باید بکنم!چه کمکی؟
-ببین تازگی چه دردیشه؟
-اخه من از کجا...
-حوصله کن من بهت می گم.
فاطمه خانم انگار که از قبل حرفهایش را اما ده کرده باشد!با مهربانی به شیدا نزدیکتر شد و با صدایی اهشته ادامه داد:
-غزل یه دفتر داره بقول خودش دفتر خاطرات!همه ی حرفاشو اون تو می نویسه.اون دفتر پیش منه!اخه طفلکی اینجا به هیچکس اطمینان نداره !دفترو گذشته پیش من.شیدا منظور او را فهمید:
-منظورتون اینه که...
-اره دختر گلم درست فهمیدی.من اون دفتر رو بهت می دم بهت تا بخونب.خدا شاهده که فقط به خاطر خودش اینکارو می کنم!طاقت ندارم این حالشو ببینم راستش می ترسم می ترسم یه کاری دست خ.دش بده!
-اخه مگه اتفاقی افتاده؟
-خب ما هم می خوایم همینو بفهمیم!تا این سن و سال هر جوری بوده کمکش کدم بیشترها هر طوری می شد خودش به من می گفت خب منم یه جوری کارها رو راست و ریس می کردم نازشو می کشیدم باهاش یکی به دو می کردم خلاصه هرجوری بود نمی داشتم به این حال و روز برسه.اما تازگیها نمی فهمم نمی فهمم چش شده!خودشم که هیچی نمی گه!برای همین نمی دونم چیکار کنم!درد تازه شو نمی دونم!
-باشه اگه شما فکر می کنین فایده داره من حرفی ندارم
-فقط یه شرط داره دخترم قول بده وقتی دفتر ور خودنی حرفاش پیش خودت بمونه به هیچکس نگی.بعدشم دفتر رو به من برگردونیو کمکش کن قول می دی!
صدای فاطمه خانم پر از خواهش بود.شیدا در برابر ش زنی را می دید که می خواهد به هر قیمتی که شده به غزل کمک کند.وقتی که یک خدمتکار برای کمک به غزل اینجور به اب و اتش می زد درست نبود دوستش بی تفاوت بماند!
شیدا سعی کد با اطمینان به او جواب بدهد:
-قول می دم.
خودش هم مانده بود که ایا کاری از دست او بر می اید یا نه!
فاطمه خانم تا دم در دنبالش امد:
-ببین دخترم من غزلو دوس دارم.بخاطر اونه که توی این خونه موندم.اونم اینجا فقط منو داره.وقتی دفترو بخونی می فهمی.حالا بخاطر منم شده سعی خودنو بکن.
-چشم مادر سعی می کنم
شیدا خودش هم نفهمید چرا گفت مادر!نگفت خانم!اما دیگر دیر گفته بود.در حالی که برگشته بود وبه او نگاه می کرد که دم در خانه ایستاده و با نگاه اورا دنبال می کند گفت:
-خب اونم مادر دیگه!
دفتر توی کیفش بود.ی خواست هر چه زودتر انرا بخواند.
وقتی به خانه رسید در اتاقش را بست و دفتر را باز کرد .خط ظریف و زیبای غزل جلوی چشمش به رقص در امد....
***
تمام لحظه های من از انتظار تو پرست
و شوق دیدن او
ان کسی که می اید
کسی که زندگیم را
بهار خواهد کرد
کسی که با سحر از راه می رسد
اما سیاهی شب من را
سفید خواهد کرد
کسی که دست دلم را بدست بگیرد
و می برد به بهاران
به عشق بیداری
به روشنی به سحر
روی بام روشن صبح
کسی که منتظرم
تا....
سلام به سفیدی دل تو.سلام به تو که فقط یک رو داری.سلام دفتر تنهاییم.سلام به تنها دوستم
میدانی که جز تو کسی را ندارم.اگر خسته ات می کنم مرا ببخش.راستی برای انکه بی انصافی نکرده باشم باید بگویم جز تو و فاطمه خانم کسی را
ندارم اما فاطمه خانم معنی کینه را نمی فهمد دشمنی
را نمی فهمد این زن یکپارچه مهربانی و عشق است!
گئی حتی دشمنانش را هم دوست می دارد!حرفهائی
هست که به او هم نمی وانم بزنم.از نظر او هیچکس
گناهکار نیست.حتی پدرومادر من!از نظر او ادمها
فقط اشتباه می کنند!خدایا تو چه ادمهائی را افریده ای؟!

یکی می شود مثل فاطمه خانم من ویکی می شود می می؟ کسی که حتی حاضر نیست به او مامان بگویم! برای من از اول او می می بوده و پدر نادر! وای که چقدر آرزو داشتم یکبار، ختی یکبار، مامان
خطابش کنم ! چقدر حسرت خورده ام وقتی که مادرها وپدرخا با فرزندانشان حرف می زده اند! مرا ببخش از
اینکه قاتی پاتی می نویسم. آخر دلم پراست! آنقدر پراست که باور نمی کنی! از امروز تصمیم گرفتم با تو درد دل کنم. یعنی نه اینکه خاطرات بنویسم، نه، می خواهم تو، هم دفتر شعرم باشی، هم سنگ صبورم. انگار شعرهایم به تنهایی راضی ام نمی کنند! برای من کم است، می خواهم حرف بزنم. اما با کی؟ فقط فاطمه خانم را دارم! که او هم هنوز زبان باز نکرده، شروع می کند به پند و اندرز دادن:
- نه دختر گلم، اینطوریام نیست. تو اشتباه می کنی. به هر حال پدر مادرت هستن.
- نه غزل جون، نه مادر، اونا دوستت دارن. منتها شاید خجالت می کشن بهت بگن. احترام اونا برتو واجبه!
- نه عزیز دل مادر، وقت نمی کنن، فرصت ندارند. وگرنه من حتم دارم از خدا می خوان با تو باشن! تو هم بیخودی غصه نخور، یک کمی زیادی حساسی!
باور کن گاهی وقتها از او هم لجم می گیرد! او که در حقیقت مادر واقعی منست! او که مرا بزرگ کرده، او که با مهربانیهایش تسکینم داده! باور می کنی که گاهی فکر می کنم اگر او نبود، من یک بمب دشمنی و کینه می شدم؟!
بعضی وقتها آرزو می کنم چشمامو ببندم و وقتی باز می کنم، مادر و پدرم عوض شده باشند. با اینکه خیلی دوستشان دارم اما از دستشان عاصیم! جوری رفتار می کنند که انگار اصلاً من نیستم! فقط خودشان مهمند و کارهایشان! می می با اینکه سن وسالی ازش گذشته انگار با من رقابت می کند. هر روز موهایش را به رنگی در می آورد. گاهی یادم می رود رنگ اصلی موهایش چیست؟ صورتش همیشه زیر یک عالمه کرم وپودر وسایه و رژ لب گم شده، دلم هوای صورت واقعی اش را می کند. اما اگر لب تر کنم اعصابش مثل همیشه بهم می ریزد و ساعتها در اتاق تاریکش، استراحت می کند تا سردرد خیالی اش خوب شود. تازگی ها به من هم اصرار می کند آرایش کنم. چند روز پیش مهمان داشت. لباس سفید وبلندی که از ایتالیا آورده بودم پوشیدم. اما تا چشمش به من افتاد، لب برچید. ابروهای نازک و خالکوبی شده اش را بالا انداخت و گفت:
- تو می خواهی آبروی منو ببری؟
پرسیدم: من؟ آخه چطوری؟
با آن لباس تنگ و کوتاه قرمزش، سری تکان داد و گفت:
- میگه چطوری؟! ناسلامتی تو بزرگ شدی، دانشجوی هنر هستی، چرا انقدر بی سلیقه لباس می پوشی؟ زیر این سرافون سفید که دیگه بلوز نمی پوشن! اونهم با اون پوست مهتابی که تو داری... موها تو هم مثل راهبه ها پشت سرت بستی، دل آدم می گیره. موهای تو خودش فر داره یک کم کتیرا بهش بزن حال بیاد، بریز رو شونه هات! یک ریمل و خط چشم هم به اون چشمات بکش، با یه رژ لب زرشکی و رژگونه ی قهوه ای. اگه بد شدی با من!
دلگیر به اتاقم برگشتم و تا وقتی مهمانهایش نرفتند بیرون نیامدم. طبق معمول، فاطمه خانم آمد سراغم، می خواست ازم دلجویی کند، بغلم کرد وگفت:
- ناراحت نشو عزیزم، تو همینطوری هم مثل گل می مونی، خوشگل ونازی!
اما میدونی فردا صبحش چه شد؟ تا چشم می می به من افتاد، اخم کرد و گفت: خاک بر سرت غزل، آقا و خانم قاجار، از اون پولدارای حسابی بودن، تنها پسرشون کامبیز هم الان داره امریکا واسه خودش خدایی می کنه، می خواستن تورو ببینن تا بلکه برای پسرشون زن بگیرن. اما تو مثل عروس غربتی ها هی ناز کن و برو تو اتاقت غمبرک بزن! می ترشی، بیخ ریشم می مونی ها!
دلم می خواست کنارش می نشستم و می گفتم: اگر با نشان دادن تن و بدن و صورت نقاشی شده ام می خواهی برایم شوهر پیدا کنی، همان بهتر که بیخ ریشت بمونم!
اما نشد، نتوانستم بغض راه گلویم را گرفت و بی حرف و ساکت به اتاقم پناه آوردم.
خوب دیگه، انگار صدام می کنند باید برم! منو ببخش که خسته ت کرده م، فعلاً خداحافظ
عطر نگاه مهر
چه خوبست!
مهربان برخیز
گیسوی مهر برافشان
با باد زمزمه کن
شاید
بوی نگاه مهربان تو را باد
اینجا بیاورد
من انتظار می کشم
ای خوب انتظار
سلا دوست سفیدم!
مرا ببخش که دفعه قبل با عجله تنهات گذاشتم. هنوز شروع نکرده مجبور شدم برم. آخه دوباره می می مهمان داشت. نوبت او بود. دوره ی پوکرش را می گویم. هر چند بقیه شبها هم با این شب فرقی ندارد اما این شب یک بدی دارد که تا موقع شام مجبورم تحملشان کنم! بعد از شام پوکرشان شروع می شود. می می لباسی پوشیده بود که آدم خجالت می کشید نگاهش کند! هم پیش سینه وهم پشت پیراهن باز بود! بخدا آب می شوم وقتی اینجور لباس پوشیدنش را می بینم! نادر که اصلاً عار ندارد، پدرم را می گویم. او که بنظرش هر عیبی را با پول می شود پوشاند! نادر دوره ی مخصوص خودش را دارد، پنجشنبه ها! در دوره ی پوکر مادر بخاطر حفظ ظاهر شرکت می کند. یکی دو ساعت از شام نگذشته هم خمیازه هایش شروع می شود. یک شب پیش خودم فکر کردم او از کجا اینهمه پس انداز کرده؟ می می طبق معمول بعد از یکی دوبار دهن دره کردن پدر می گوید:
- نادرجان مثل اینکه تو خسته ای. می خوای برو استراحت کن.
وپدر راحت می شود. می رود که تخت بگیرد بخوابد! آخر بنظر او دوستان دوره ی پوکر مامان هم دندان او نیستند، یعنی درحد او نیستند:
- حتی یکی شون استعداد اقتصادی نداره! شم اقتصادی ندارند! یکی نیست بگه بابا اینا کین دور خودت جمع کردی؟ اون یکی دکتر نمی دونم چی چی! این یکی نقاش سبک چی چیسم! هوم آقای مهندس بفرمائین، استاد بنشینید، دکتر، مهندس، دکتر، مهندس....
اینجور مواقع نادر ادای مامان را در می آورد که به دوستانش تعارف می کند. هر چند دوستان خود پدر هم تحفه ای نیستن! اونا هم چند تا بساز بفروش و بنگاهی و تازه بدوران رسیده اند! دراصل همه شان یکیند! بی هویت! چه دوستان مامان که تحصیل کرده ن و می خوان با پولدارا رفت و اومد کنن وچه دوستای بابا که تازه به پول رسیده ن و می خوان پز مال و منالشون رو بدن! همه شون انگار اصل ندارن! ریشه ندارن! بی هویتی محض! وای منو ببخش. خسته ت کرده م. باور کن برام سخته بگم مامان یا مادر یا پدر! آخه به گفتن می می و نادر عادت کرده ام. آره دیشب وفتی مجبور شدم از تو جدا بشم، دو ساعت تمام شکنجه کشیدم!نمی دونی این دکتر نظری با چه قیافه ای پز کلکسیون پیپش رو می داد!

می می هم انگار توی دنیا فقط پیپ های دکتر نظری براش مهمه! عشوه می اومد و گوش می داد! باور کن خجالت می کشم. اما چاره ای نیست باید بگم. می می مثه یه دختر شونزده ساله عشوه می یاد!
منو ببخش دوست سفیدم. اما رفتار اون باعث می شه این فکرها روبکنم. هر چند فاطمه خانم می گه غیبت بده. تازه:
- ببین دختر گلم، هرکسی رو توی یه قبر جداگونه می ذارن!
بخدا از دست فاطمه خانم هم ذله شده م! گاهی فکر می کنم دیوانه است! آدم مومن باشه، احتیاج هم نداشته باشه، اونوقت وسط اینهمه آدم بی همه چی طاقت بیاره؟! اونم کسانی که حیا رو خوردن وادبو قورت داده ن! من که سر از کارش درنمیارم!آخه آخر هرماه حقوقشو می گیره راه می افته بطرف خانه ی گلها. کلی میوه وگل می خره و می ره ملاقات سالمندان! من مطمئنم که حقوقشو به دفتر خانه ی گلها میده! خودش می گه:
- آره دختر گلم. اینها هر کدوم یه زمانی برای خودشون روزگاری داشتن! نیگا به حالشون نکن! حالا که مریض وبیچاره اون گوشه افتاده ن! مصیبت بود پیری ونیستی!
دوست سفیدم، گاهی وقتا به اونم شک می کنم! به همه ی عالم شک می کنم! اما بعد توی دلم ازش عذرخواهی می کنم.آخر این مادر من بخشیدن داره؟ کاش بودی و می دیدی دیشب چه جوری پیزرلای پالون مهندس یاور واستاد فرخی می گذاشت! یه استاد ومهندسی می گفت، صدتا از دهنش می ریخت! اونوقت فاطمه خانم همه ی اینارو می بینه وباز هم ازش دفاع می کنه، می خواد ببخشمش! اونوقت همین زن که برای دوستانش اینجوری سرودست می شکنه، اصلاً نمیدونه من کجا درس میخونم، یا اصلاً چه رشته ای!
خیالش سوئیچ بنز برای تولد هدیه دادن، جای همه چی رو می گیره! بنزش توی سرش بخوره. برای مامان، منهم مثه فلان لباسشم که از ایتالیا خریده! فقط بدرد اون میخورم که باهام پز بده:
- این غزل دخترمه. یه هنرمند واقعی. هم به اومانیسم معتقده هم به نمینیسم!
درحالی که میدونم اصلاً معنی اومانیسم یا فمینیسم را نمیدونه! یه چیزی شنیده، حفظ کرده و حالا همونطور که شنیده، بکار می بره. باور می کنی که گاهی وقتها فکر می کنم این زن به شوهرشم خیانت می کنه؟! به اینجا که می رسم کله ام داغ می شه اما بخودم می گم غیر ممکنه:
- نه غیرممکنه! آخه مگه می شه؟ تازه پدرم چی؟ مگه می شه اون چشمشو هم بذاره؟!
اما رفتار اون... وای بخدا دیوونه می شم وقتی فکرشو می کنم... نه من اشتباه می کنم، منی که خودمم نمی شناسم، چه برسه به دیگرون! نمی دونم چرا اینقدر کم حرف ونجوش هستم، با اینکه برای داشتن یک دوست صمیمی و یک محبت واقعی پرپر می زنم، قیافه و حرکاتم ناخودآگاه طوری است که بچه های دانشگاه زیاد به طرفم نمی آیند.
امروز دوباره دلم خیلی گرفته، از دست خودم عصبانی ام! حق داری ندونی، آخه تا بحال چیزی بهت نگفته بودم. تو کلاسمون، یه پسر هست به اسم آریا که از همون اول ازش خوشم اومد. روزهای اول، به رفتارش دقت کردم و خیلی لذت می بردم. نجیب ومحجوب بود. سرش را پایین می انداخت و مثل اکثر پسرها با چشمای هیز و حریص، دخترها رو نگاه نمی کرد. یک روز که روی پله های دانشکده نشسته بود از پنجره کتابخانه به دقت نگاهش کردم. صورتش مثل نقاشی های بیزانس می مونه، مثل مجسمه هایی که میکل آنژ می تراشیده، یک هیکل پر وعضلانی! موهای مشکی و چشم وابروی مردونه، چشماش یک کم خماره، همون حالتی که من در مردها خیلی می پسندم. صداش هم زیباست، گرم و پرطنین!
امروز بین اون و عادل درگیری لفظی پیش اومد. عادل هم تو کلاس ماست. پراز تکبر و غروره، با پولهاش حسابی جولان می ده، خودم دیدم که تو نخ همه ی دخترای دانشگاه هست، از اخلاقش که مثل اطرفیان خودم، بوی گند عیاشی وفساد رو می ده حالم بهم می خوره، اما امروز نمی دونم چی باعث شد طرفداری اونو بکنم:
نگاه پر خشم آریا، همون پسری که بهت گفتم یا نگاه دستپاچه و نگران عادل!؟ درهر حال، همه بچه های کلاس دو دسته شدند و منهم خواه ناخواه در دسته ی عادل هستم. شاید هم همه ی این چیزها یک برخورد بچه گانه باشد که تا چند روز دیگر هیچکس به یادش نمانده باشد. نمیدانم....
باور کنم که مهر
از راه می رسد؟
باور کنم بهار
پایان بهمن است؟
باور کنم که عشق
یک چیز واقعی است؟
مهری وجود دارد و
قلبی است می طپد؟
سلام عزیزم! سلام سنگ صبورم! سلام دوست خوب سفیدم
اول بگم که دوست ندارم خداحافظی کنم. همینطور قطع می کنم، جدا می شم ازت. من در دو حال از تو جدا می شم، یه بار وقتی سرم سوت می کشه و می خوام دیوونه بشم از ناراحتی، یه بارم وقتی که مجبورم توی جمع باشم، از پیشت برم. بگذریم.
حالت چطوره؟ تو خوبی؟ منکه مثل همیشه. انگاری خدا برای من خوشی نخواسته! دلمو خوش کرده بودم به دانشگاه، که اونم چنگی به دلم نزد! انگار همه جا مثل همه! اونجا هم تظاهر و دورنگی! درست مثل مامان وبابا! می بینی بسکه پدر ومادر صداشون نکرده م، هر بار یه چیزی خطابشون می کنم! اون چیزائی که شنیدم دیگران به پدر و مادرشون می گن: پدر، مادر، بابا، مامان! در هر صورت ببخش. بیرون یه جور دیگه،توی خونه یه جور دیگه! توی خونه هر نوع نوشیدنی میل می کنن از دست ساز گرفته تا قوطی ای، اینا اسمائیه که از خودشون شنیدم البته، اما بیرون ابدا! دو روئی و تظاهر مثه مرض همه گیر شده انگار! بگذریم می خواستم برات درد ودل کنم که هنوز نکرده م. میدونی دوست خوبم، همه فکر می کنند من خوشبختم! اما از من بدبخت تر توی دنیا پیدا نمی شه! کاش دختر یه حمال بودم اما شب که پدرم خسته از سرکار می اومد، بغلم می کرد، می بوسیدم و می گفت:
- بیا بابا جون، بیا این سیب رو بگیر بخور.
آره به جای پول وسفر خارج وماشین، از توی جیبش یه سیب در می آورد و میداد دستم. می گفت بخور دخترم. اونوقت نگام می کرد و از خوردنم لذت می برد. دوستم می داشت. بعد می گفت زن، اون شامو بیار که خیلی خسته م. اونوقت مادرم یه سفره می انداخت که توش نون بود و ماست با یه ظرف آبگوشت. اما می گفت:
- غزل جون، مادر، اون سبزی خوردنو بذار توی سفره.
وای که چقدر حسرت دارم! چقدر آرزو دارم! وقتی بچه بودم، نداشتن پدر ومادر را حسمی کردم اما نمی تونستم به زبون بیارم. آخه من که پدر و مادر داشتم، اصلاً همه چیز داشتم! ماشین، راننده شخصی، همه چیز و همه چیز. اما یه چیز نداشتم:
محبت پدر و مادری!من اصلاً بچه ی فاطمه خانمم! اون بود که منو بزرگ کرد. اونوقتا سرم نمی شد، فقط اینو می فهمیدم که دلم می خواد شبانه روز توی خونه ی سرایداری باشم، پهلوی فاطمه خانم و آبجی زهرا! آخ که چقدر دلم هوای آبجی زهرا رو کرده. وقتی می می برای اولین بار شنید که گفتم آبجی زهرا، همچین زد در دهنم که از درد می خواستم بترکم! چه دست چوبی ای داشت می می!

خیلی دردم اومد. اما حالا که فکر می کنم از این دردم نیومد، گریه م برای این نبود، برای اون بود که گفت:
- آبجی زهرا یعنی چه؟ دیگه نبینم این اسمو به زبون بیاری! دختر کلفت شده آبجی دختر بنده! چشمم روشن!
-همش تقصیر فاطمه خانومه. البته خانوم شمام مقصرین که این بچه رو همش می فرستین پیش فاطمه خانوم!
- آخه چیکار کنم نادر جان؟ کار دارم، نمی رم.
وای چه روزای خوبی بود. اگه آبجی زهرا نبود، کی توی درسام کمکم می کرد؟ اما حیف که اونم رفت. اونروزا نمی فهمیدم خارج یعنی چه! آمریکا کجاست! فقط می دیدم فاطمه خانم هم خوشحاله، هم ناراحت. نمی فهمیدم چرا وبعد هم آبجی زهرا رفت. حالا استاد دانشگاهه، اونم توی آمریکا. اما ما چی؟ پدر ومادر من چی؟ بگذریم، دوست سفیدم.
تا یادم می آد گولم زده ن! یه چیزی برام خریدن و دست به سرم کرده ن! تا بچه بودم، با اسباب بازی، حالا که بزرگ شدم با ماشین و لباس و کامپیوتر! اما آخه ماشین مادر می شه؟! کامپیوتر جای محبت پدری رو می گیره؟!
     
  
زن

 
٭٭٭به انتظار بگو باش
وقت رفتن نیست!
به انتظار بگو
دست می کشم از تو
ولی زمان دیدن مهتاب، مهر، نورامید
زمان دیدن گلبرگهای عاطفه
گلواره های مهر
به انتظار بگو
دست می کشم از تو!
ولی زمان...
سلام دفتر گلم! دفتر خوبم!
امروز مثه فاطمه خانوم صدات کرده م. همیشه بهم می گه دختر گلم، دختر خوبم، غزل جونم! وای که اگه اون نبود، چیکار می کردم؟! خودمم نمیدونم! مامان دوباره رفته امریکا،برای پوست کشی پیش بهترین جراحهای پلاستیک! دفعه قبل کلی از پولاشو بالا کشیدن. اما به قول خودش صورتشو خراب کردند:
- طرف وارد نبود. بیخود اسم پروفسور رو یدک می کشید! پوست صورت ماهمو کشید، اما برد پشت گوشام. اصلاً همچین چروکی ام نداشت صورتم! از اون به بعد دیگه مجبور شدم موهامو بذارم روی گوشام! دستش بشکنه! چه زجری کشیدم! قربون دکترای خودمونه دکتر ایرانیه تو لوس آنجلس، دکتر مفاخری، همچین عمل می کنه که آدم اصلاً نمی فهمه! نه جای بخیه، نه دوره ی نقاهت!
این دفعه معلوم نیست چطوری برمی گرده! فاطمه خانومو با خودش برده به بهانه ی اینکه:
- تو که همراهم نمیای نادر. من تنها اونجا چیکار کنم؟ کی ساکمو بیاره، کی کمکم کنه؟ حالا باز این بنده ی خدا می یاد، هم کمک حال منه، هم یه سری به دخترش می زنه. تازه بعد از عمل برای دوره ی نقاهتم توی هتل، یکی رو می خوام ازم پرستاری کنه!
از حق نگذریم فاطمه خانوم هم دلش پر می کشید برای دیدن دخترش زهرا. فقط غصه ی منو داشت:
- تو چیکار می کنی دختر گلم؟ غزل جون تنهائی چیکار میکنی؟
چی باید می گفتم؟ باید می گفتم نرین؟ گفتم:
- شما برین، فکر من نباشین. بس نیست هجده سال؟ بذارین چند روز هم روپای خودم باشم! آخه تا کی شما باید پاسوز من بشین؟!
- وای خدا مرگم بده! کی گفته من پاسوز تو شده م؟ من خودم دوست دارم پیشت باشم، از خدامه.
میدونستم که دوستم داره و راست می گه. اما بیشتر برای این پیش من مونده که می دونه تنهام. نه پدر دارم، نه مادر! یک شب که درد ودل می کرد، وسط حرفاش از ذهنش در رفت:
- ایشالا وقتی دست دختر گلمو گذاشتم تو دست اون مردی که بهش مطمئن باشن، با خیال راحت می رم پیش زهرا. بعد هم یه سفر مکه و انشاالله دیگه سفر آخرت، هر وقت خدا بخواد. اصل اونه که خیالم از بابت تو راحت بشه!
بهش گفته بودم که:
- این چه حرفائیه فاطمه خانوم؟!
اما میدونستم حرف دلشه. راستی چرا فاطمه خانومو مادر صدا نمی کنم؟
مادر واقعی من اونه! کاش زودتر برگردند. فاطمه خانوم که طفلکی رفتن و اومدنش دست خودش نیست! تا مامان نخواد برنمی گردن! اونم تا آمریکا دلشو نزنه بر نمی گرده! بگذریم باید صبر کنم و دعا کنم که خدا به دل می می بندازه که زودتر برگردن. دلم تنگ شده برای فاطمه خانوم، بگذریم....
کلاسمون بد نیست، بچه ها هم بد نیستن.
من بلد نستم بگو و بخند وصمیمی باشم. بلد نیستم دوست داشته باشم و محبت کنم!خوب از کجا باید یاد می گرفتم؟ اینه که همیشه تنهام، فقط عادل هی دورد برم می پلکه! اونهم به خاطر اینه که می دونه پولدارم وگرنه به خاطر خودم نیست. اون دنبال همه ی دخترها موس موس می کنه بلکه بتونه چند وقتی سرش را گرم کنه! منهم با اینکه می دانم منظورش چیه، باهاش صحبت می کنم، فقط به خاطر اونکه به آریا لج کرده باشم! شیدا هم دختر خوبیه اما اونم از دست لوس بازی ها واداهای من، خسته شده، طفلک نمی دونه که با چه دختری دوست شده! یک دختر تنها وبی کس که هیچوقت رنگ محبت رو ندیده! آریا ومرتضی وبهار هم دیگه واقعا با من دشمن شده اند! دایم بهم طعنه می زنند و می خندند. بغض گلویم را می گیرد، تنها کاری که از دستم برمی آید کم محلی به آنهاست. به جهنم! آنها هم متلک بگویند و به من بخندند، برایم مهم نیست!
اصلاً هیچکس برایم مهم نیست، بود ونبود هیشکی برام مهم نیست، اصلاً با تو هم دلم نمی خواد حرف بزنم. برعکس همیشه از تو هم خداحافظی می کنم.
خداحافظ

راستی عشق چه رنگی دارد؟
سرخ سرخ است و
یا
آبی آبی؟ آبی؟
این چه رازی است نهان
درگره خوردن اندیشه
گره خوردن دل؟
برق یک تیغ نگاه
برگلوگاه نگاهی دیگر!
راستی عشق چه رنگی دارد؟
عشق آیا خوب است؟
عشق آیا زیباست؟
سلام دوست سفیدم!
منو ببخش که باهت خداحافظی کردم. دوباره سلام!
اول فکر می کردم خودش است، خود خودش! همان که یک عمر منتظرش بوده ام. همان دوستی که می تواند تا ابدیت همراهم باشد. اما حیف، یعنی نه اینکه حیف باشد، اشتباه می کردم. اصلاً ولش کن. بذار از کارام بگم. تازگیها بنظرم رسیده بود که باید یه نفرو پیدا کنم که شعرهامو براش بخونم و اون برایم عیبها شو بگه. به هر دری زدم هیچ شاعری حاضر نشد حتی به من جواب بدهد. یعنی اصلاً با هیچکدامشان نتوانستم تماس بگیرم! از روی کتابهای شعر به ناشرها زنگ زدم اما هیچ ناشری کمک نکرد. یعنی می گفتند شماره بدهید تا بدهیم به استاد. اگر خواستند، با شما تماس می گیرند اما انگار هیچکدام نخواستند! تا اینکه تصادف به کمک آمد. یکی از بچه های انجمن شعر از استاد سپهر گفت. می گفت به بچه هائی که استعداد نوشتن دارند، کمک می کند. نعمتی بود اما....
اما باورت می شد پدر اوبود؟! این استاد سپهر پدرآریا بود! همان همکلاسی ام. باور می کنی؟ در خانه اشان بودم که بهم برخوردیم. آن روز، داشتم می رفتم که در راهرو بهم برخوردیم. وای! نمی دونی دلم چه جوری می طپید، طوری که می ترسیدم صداش به گوش پدر ومادر آریا هم برسد. اونم مات مونده بود. برای یک لحظه باور کردم که از من متنفر نیست. اما با کنایه ای که موقع خداحافظی زد، فهمیدم اشتباه کرده ام. حس کردم صورتم از خجالت سرخ شده، هر جوری بود جلوی گریه ام را گرفتم وبه سردی خداحافظی کردم. خدایا! چرا انقدر بدبختم؟ من عاشق پدر ومادرآریا هستم. پدرش، استاد سپهر تقریبا هم سن وسال نادره، اما با یک دنیا مهربانی و فهم ودرک! با مهربانی غلط هایم را گوشزد می کند و به شعرهایم گوش می دهد و تشویقم می کند. مثل یک پدر واقعی! مادرش هم زن ماهی است. آرایش نمی کند، اما زیباست. زن فوق العاده مهربان و خونگرمی است. هر بار برایم چای می آورد، صورتم را می بوسد واحوالم را می پرسد. پس چرا پسرشان آنقدر مغروره و متکبره؟
خداحافظ دوست خوب سفیدم
!

شاید تعجب کنی که چرا بدون شعر شروع کردم وتازه چرا خداحافظی، آنهم بدون سلام؟ منکه همیشه از خداحافظی بدم می اومد! حق داری. اصلاً همه حق دارند. عالم وآدم حق دارند. میدونی چند وقته با تو حرف نزدم؟ چهار ماهه! مامان برگشت. فاطمه خانم هم برگشت. زندگی من شد همون کثافتی که بود. اصلاً هیچ وقت هیچ فرقی نمی کنه. یعنی قرار نیست بکنه! من احمق را بگو که امید بستم به........
خاک برسرم کنند که هنوز ساده ام! هنوز فکر میکنم خوبی هست! عشق هست! آدمیت هست! اما نیست! باور کن نیست! دیگه خسته شدم. آره خسته ی خسته! دیگه بسمه. دیگه قدرت تحمل شکست را ندارم. همه فکر می کنن من خوشبختم، هیچی کم ندارم. اصلاً همین باعث شده که با من یه جور دیگه رفتار کنن. مثه، مثه... مثه یه لباس توی ویترین! نه لباسی که می شه پوشیدش... لباسی که فقط باید نگاش کرد! خاک برسرم با این مثال زدنم! اما واقعیت همینه! همیشه یه دیوار شیشه ای بین من ودیگران بوده. یه دیوار که نمی شه خرابش کرد. دیوار داشتن، پولدار بودن! چقدر تلاش کردم خردش کنم اما نشد! فقط کسانی می تونن بیان اینور دیوار که مثل خودم پولدارن! مثه اون پسره ی عوضی که باورش شده بهش علاقه دارم! تا حالا باهات زیاد از اون حرفی نزدم. میدونم، قابل نبود که ازش حرف بزنم. بذار راستشو بگم. بخاطر همون همکلاسیم، همون آریا، با عادل حف زدم! گرم گرفتم. چه کارها که نکردم، دست خودم نبود، می خواستم تحریکش کنم اما کارو بدتر کردم! انگار قراره من همیشه کارها رو خراب کنم! اصلاً بمب بخوره توی این دل احمق من! کارد بخوره توی این قلب که نمی فهمه چه کسی رو باید دوست داشت وچه کسی رو نباید! پدر اینجوری، اما پسر اینجوری! باور کن تا حالا چند دفعه می خواستم بزنم توی گوشش. بعدشم پشیمون شده م از اینکه نزدم! اما خوب که فکر می کنم می بینم اون تقصیری نداشته! مقصر خود منم! شاید اصلاً اون به هیچکس علاقه نداشته باشه! شایدم از بهار خوشش بیاد. همونی که بیشتر وقتا باهاشه. اصلاً از لج اونا رفتم توی باند سرخا. بچه های پرسپولیسی رو می گم. وگرنه منو چه به پرسپولیس واستقلالی! از لج اون رفتم! اون که با اون رفیق بی مزه ش رفدار آبی بودند، تو نمی شناسی ش. اسمش مرتضاست، رفیق آریاست. اون و بهار، دوتائی شون باهاشن. منکه از هرسه تاشون لجم می گیره. اصلاً نمی خوام سر به تن هیچکومشون باشه. اما نه اون دوتا که تقصیری ندارن. همه ی تقصیرها به گردن آریاست. نمیدونم! شادیم نباشه!
داشت باورم می شد، باور میکنی که اون، اون آریای مغرور داشت منو بو می کشید؟ طوری نفس می کشید که انگار می خواست همه ی هوائی که بوی منو می ده تنفس کنه! می فهمیدم. من یه زنم! هر چی باشم، آخرش زنم! می فهمم. پهلوی هم ایستاده بودیم، وقتی سرپیچ از پشت افتادم روی اون، آرزو می کردم توی بغلش بیفتم. اما اونم پشتش به من بود. وقتی برگشت وکنارم ایستاد، از چشماش معصومیت می بارید. می خواستم یهو بغلش کنم! توی دلم فشارش بدم وداد بزنم عاشقشم! می خوامش! می پرستمش! اما یکهو نفهمیدم چطور شد! یهو شد همون آریای همیشگی! همونی که یه جوری از کنار من رد می شه که انگار مواظبه یه وقت از وجود کثافت من نجس نشه! آره بخدا باور نمی کنی! همینطوری از کنارم رد می شه! انگار می گه پیف! انگار ازمن متنفره! اونوقت به همه ی بچه ها، باور می کنی با همه ی همه ی بچه ها خوبه! مهربونه! دوستشون داره! یا چشمهای خودم دیدم. حتی با مستخدمهای دانشگاه هم مهربونه. صلاً عالم وآدم دوست داره غیرمن! از من یکی متنفره! منم ازش متنفرم! تو نمیدونی چه مادر ماهی داره! خانوم! یکپارچه خانوم! پدرش هم یکپارچه آقا! اصلاً فضای خونه شون پر از مهر و عاطفه س، پر از محبته! وقتی آدم اونجا نفس می کشه احساس آرامش می کنه. اوناهم مثل فاطمه خانم هستن. بوی اونو میدن. تو نمیدونی چه خونه ای دارن! یه آرامشکده س! چشماشون مهربونه. نگاهشون، کاراشون، اما آریا، وای خدایا، چقدر از اون بدم میاد! چقدر دوستش دارم! نه، اون مثل پدر ومادرش نیست! غرور داره اونو می کشه! تا قبل از اردو بود ونبودش برای من فرقی نمی کرد. یعنی.... یعنی نه اینکه فرقی نکنه اما اونروز تحقیرم کرد! خردم کرد! من با نگاه بهش محبت کردم. دلم می خواست باهاش آشتی کنم، ولی اون از صبح تا شب با رفتارش، با نگاش مسخره م کرد، خردم کرد. نه دوست من دیگه بسه. باید یک جوری تمومش کرد. زندگیمو می گم، دیگه بسمه! دیگه هیچ امیدی ندارم. بذار می می و نادر برای خودشون چراکنن و به فکر خودشون خوش باشن! بذار هر کسی هر کاری دلش می خواد بکنه. اما من دیگه بسمه. دیگه بسمه! دیگه با تو هم حرف نمی زنم، نمی خوام حرف بزنم! حتی می خوام توی گوش تو هم بزنم! خط خطی ت کنم! پاره ت کنم! سرت داد بزنم! از تو هم خسته شدم، از همه چیز وهمه کس!

شیدا داشت شاخ درمی آورد. باورش نمی شد که زندگی غزل یک چنین زندگی ای باشد! دختری به ظاهر شاد وشنگ، پولدار وزیبا وخوش پوش اینقدر بدبخت باشد! نمی دانست چکار کند! باید کاری می کرد. هرچه زودتر!
- فاطمه خانم شما می گین چیکار کنیم؟
شیدا فهمیده بود که هر کاری بخواهد بکند، باید به کمک فاطمه خانوم باشد. این بود که به سراغ او آمده بود. جواب فاطمه خانم باعث شد بیشتر احساس تنهائی بکند. خودش به تنهایی باید با غزل کلنجار می رفت!
- دختر جان اگه کاری از دست من برمی اومد که حالا این دختر گل توی قفس پرپر نمی زد! نتونستم خانم! نتونستم دختر جان!
- باشه، پس باید منم تلاشمو بکنم. راستی فاطمه خانوم کسی خونه هست؟
- نه دختر گلم. هیچکس خونه نیست. سهراب خان پسر عمه ی غزل اینجا بود که رفت. یعنی یک دو ساعتی تنها نشست و دید فایده ای نداره، پاشد رفت. خود مونیم و خودمون!
- خب چه بهتر! پس با اجازه تون من میرم دم اتاقش.
- دست خدا بهمراهت دخترم. منم همین دور وبرام. کاری داشتی صدام کن. برو عزیزم. الهی پیرشی دخترم.
شیدا آخرین دعای فاطمه خانم را با خودش زمزمه کرد:
- الهی پیرشی؟! دعاشونم فرق میکنه! اصلاً همه چیز قدیمیا با ما فرق داره. اما با اون چیکار کنم حالا؟ با این دختره ی لجباز....
وناگهان ذهنش باز شد! انگار جرقه ای در مغزش زده شد! کلمه لجباز برایش راهگشا شد.
- باید لجباز بود. مثل خودش! آره برای شکستن سنگ، باید سنگ بود. اگر نرم برخورد کنم، بیشتر می تازه! باید اول از اطاق بکشونمش بیرون.آره....
- از اینجا برو!
شیدا با خودش گفت:
- اینم جواب سلاممون! عیب نداره.
با خشونت در را کوبید:
- هی! چه خبره؟ این چه بساطیه راه انداختی؟ این ادا اطوار چیه درآوردی؟ چند روزه این پیرزن بیچاره رو عذاب می دی؟ بسش نیست؟ از دست عالم وآدم می کشه، حالا تو هم گذاشتی رو دنده ی لج؟
جوابش سکوت بود. اندیشید:
- انگار روی خوب جائی دست گذاشتم!
- ادامه داد:
- ببین خانوم خانوما، فاطمه خانوم دفتر تو داد به من، همه شو خوندم. همه چی رو می دونم. اینکه اینهمه ادا اطوار نداره!
غزل انگار از جایش بلند شده بود، با آنکه دراطاق بسته بود، به نظر می آمد غزل به در نزدیک شده. صدا بلندتر شده بود. نگذاشت شیدا حرفش را ادامه بدهد:
- به اجازه ی کی داده؟ اون حق نداشته! آخه به چه حقی....
- صبر کن. پیاده شو با هم بریم. حالا دیگه اونم بدشد؟ حتماً اونم مثه پدر و مادرته، نه؟ خجالت نکش، بگو.
جوابی داده نشد. شیدا فهمید درست عمل می کند. ادامه داد:
- پس چرا ساکت شدی؟
جوابی نیامد.
- واقعاً که؟! آدم از بعضی ها انتظار نداره! پسره ی عوضی قیافه گرفته که گرفته! داخل آدم! اون اصلاً آدمه که تو حرفشو بزنی؟
میدانست که علاقه غزل نمی گذارد که او بی تفاوت بماند. باید روغن داغش را بیشتر می کرد با لحنی عصبانی ادامه داد:
- من اصلاً فکرشو نمی کردم تو اونو داخل آدم بدونی! وقتی همه ی پسرای دانشکده دور وبرت موس موس می کنند، تو نباید به اون محل بذاری! تازه، تو یه نفرو داری که برات جون میده، اونم کسی که چشم خیلی از دخترا رو گرفته، من که موندم! آدم یه نفر مثل عادل داشته باشه، اونوقت این یارو رو آدم حساب بکنه! آخه شلغم کی میوه بو؟! اینم شنیده خبرائیه! اشتباه شنیده! فکر می کنه بخاطر باباش باید حلوا حلواش کنن، بذارنش روسرشون! بوی کباب شنیده اما غافله که خر داغ می کنن! ذاخل آدم؟! بقول یکی ازبچه ها باباش یه مزخرفاتی می نویسه که یعنی شعر! غافل که (معر) می فرمان حضرت استادف نه شعر!
- خفه! بی شعور! کی از شعر حرف می زنه؟! غلط کرده، هم اون گفته، هم تو که تکرارش می کنی!
شیدا خوشحال بود. کارش به نتیجه رسیده بود! فریاد بلند و عصبانی غزل علامت موفقیت بود. باید نمی گذاشت این آتش سرد شود:
- بابا تو هم! انگار به ایب شاه گفتم یابو!
- شیدا داری دیوونم می کنی ها! آخه....
ودیگر همراه با صدای غزل صدای کلید می آمد که درقفل در می چرخید. غزل به فریاد از پشت در راضی نبود! می خواست رو در رو با شیدا بجنگد! موهایش پریشان و رنگ ورویش زرد زرد بود. چشمهایش پف کرده بود و همه ی اینها به عصبانیت او یک حالت توحش می بخشید که آدم را می ترساند! شیدا اندیشید:
- دیگر پشت در نیست که مرا بنبیند. باید قافیه را نبازم!
شیدا ابروها را درهم کشید. صورتش را هم باید درهم می کشید، با صورتی سرشار از عصبانیت گفت:
- اینا چیه می گی؟! مزخرفات!
غزل طاقت نیاورده بود از آریا بد بشنود! با هردو دست بازوهای شیدا را گرفت. درحالی که تکانش می داد، با دهان کف کرده ادامه داد:
- بله مزخرفاته! اما از نظر کی؟ هان از نظر آدمایی که هیچی نمی فهمن! در تعجبم چطوری دیپلم گرفته ن و دانشگاه اومدن؟! بایدم اینارو بگن! بیچاره استاد! حقشه!
آرامتر شده بود. آخرهای حرفش بازوهای شیدا را ول کرده بود. جمله ی آخرش را با پوزخند گفت:
- واقعاً شیدا خانم چه خوب خودتونو رو کردین! شما بودین که دم از هنر می زدین! از شعر وادبیات!
- حالا هم می زنم. اما گفتم که... یعنی حرف من نبود، حرف یکی از بچه ها بود. منکه شعرهای استاد را نخوندم.
شیدا می فهمید که باید دست پائین را بگیرد، از اطاق بیرونش کشیده بود، پس موفق شده بود و دیگر موضوع اصلی فراموش شد! ذهن غزل را بجای قهر و دربستن و آرزوی مردن، فکر اثبات حقانیت استادش پر کرده بود. او باید ثابت می کرد استادش خوب شعر می گوید. نه تنها خوب، که عالی می گوید! با عجله به اتاقش دوید وبا یک دفتر بیرون آمد. جنگ گونه ای بود به اضافه ی کارهای تمرینی خودش و اصلاحات استاد. وقتی فاطمه خانم چای آورد، هر دو روی مبل های پذیرائی نشسته بودند و مشغول بحث ادبی بودند. فاطمه خانم هم به روی خودش نیاورد. فقط موقع تعارف چای به شیدا چشمکی زد که با یک چشمک جواب گرفت.
موفق شده بود! یعنی موفق شده بودند! شام را سه تایی خوردند. لبخند مهمان لبهای غزل شده بود. به هر دوشان لبخند می زد:
- اما تو هم خیلی کلکی شیدا! فکرشو نمی کردم! فاطمه خانوم هم بعله! آب نیست و گرنه شناگر قابلین!
- قابلی نداره خانوم خانوما!
شیدا جواب داد. دیگر تمام حرفهایش را زده بود. راستش را گفته بود که چرا جبهه گرفته. مهم نجات غزل از آن حال بود. موفق شده بودند او را آرام کنند. نه تنها غزل که بقیه هم نمی خواستند اسمی از آریا به میان بیاورند. آنچه که باعث عکس العمل غزل شده بود، علاقه او به آریا بود! طاقت نیاورده بود شیدا از آریا بد بگوید! آنهم نه کم که بسیار! هر چند غزل وانمود می کرد که از توهین به پدر آریا عصبانی شده اما یک توافق درونی بین هر سه شان شکل گرفته بود که فاطمه خانوم با ساده ترین شکل به زبانش آورد. آنهم آخر کار:
- یک نفرو داشتیم از نون خامه ای بدش می اومد، اگر کسی اسم نون خامه ای رو می آورد، واویلا بود! اما خوشمزه این بود که بعد ازکلی داد وبیداد می گفت: آخه بی انصاف این چه کاریه؟ هی می گی نون خامه ای، نون خامه ای! اسمشو نیار، خودشو بیار! حالا شده حکایت ما وغزل! دخترها با صدای بلند خندیدند. شیدا حرف فاطمه خانوم را ادامه داد:
- راست می گه فاطمه خانوم. اسمشو نیار، خودشو بیار! وای به حال کسی که بگه.... بگه...
ادای جبهه گرفتن را درآورد. گوئی از جمله ی غزل می ترسد و غزل هم برای تکمیل نمایش، ادای حمله را درآورد و صورتش را جلو آورد وگفت:
- هان بگو، اگه جرئت داری بگو!
- بله، وای به حال کسی که بگه....
ازجا بلند شد و درحال فرار گفت:
- آریا... آریا...
غزل دنبالش می دوید وگفت:
- دعا کن نگیرمت دختر....
فاطمه خانم خوشحال بود. نذر دو دور تسبیح صلوات کرده بود. تسبیحش را که همیشه بجای گردنبند به گردن می انداخت درآورد که نذرش را ادا کند. به آرزویش رسیده بود. غزل با خودش آشتی کرده بود. آنهم با حرفهائی که هرسه شان آن شب از دل زده بودند. شیدا می گفت:
- کی میدونه توی دل اون پسر چیه؟ بخدا اگر از من بپرسین، اونم همین حالو داره! منتها تظاهر می کنه! باید صبر کنی! حتماً یه روز کارا درست میشه، دستشو رو می کنه!
- منم مطمئنم دختر گلم. شیدا خانم راست می گه.
- بگین شیدا فاطمه خانوم. نه اصلاً بگین دختر گلم، تا... تا...
با خجالت اضافه کرد:
- منم بگم بله مادر!
- فاطمه خانوم یه عالمه مادره! مادره! مادر من یکی که هست، تورو نمی دونم!
این را غزل از ته دل گفت. مادر داشت اما رفتار مادرانه ی فاطمه خانم دل اورا هم برده بود. فاطمه خانم آنقدر بی ریا و دوستانه برخورد می کرد که با وجود احساس مادرانه، حس دوستی را هم برمی انگیخت. شیدا گفت:
- خوش بحال دخترشون! فاطمه خانوم انگار هم مادر آدمند، هم دوست آدم!
     
  
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

غزل و آریا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA