انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

غزل و آریا


زن

 
.
- خب چیکار کنیم؟
- هیچی آقا پسر، اونقدر خودت بیا به این آقایون سر بزن که همشون بشن استاد گاوبازی و در بنگاهو تخته کنن برن اسپانیا!
آریا با خنده گفت:
- اون خودتی!
- آره راست گفتی، اون خودمم! اگه« گ ا و» نبودم که دنبال تو راه نمی افتادم! کسی که پول نداره، ویلا نمی خره. می گفتی بیشتر برات بفرستن.
- چشم، از این به بعد.
آریا می فهمید که مرتضی خسته شده است:
- ببین همین دو سه تا بنگاه رو می ریم اگه نشد دیگه ولش می کنیم تا بعد.
- باشه. پس من می شینم توی ماشین . خودت برو خبر بگیر.
به این بنگاهها قبلاً سر زده بودند. حالا می خواستند ببینند آیا جائی برایشان پیدا شده است یا نه؟
- نه آقا، نیست. یعنی نشده. یکی روزه که، نمی شه ملک خرید!
لهجه ی بنگاه دار شمالی بود. آنهم شمالی غلیظ. بحدی که بعضی از کلمات برای آریا مفهوم نبود.
آریا اما ناامید نمی شد. بنگاه دار پرسید:
- چرا از اونجا خوشتون نمیاد؟ نمک آبرود یه جای استثنائیه! از وقتی تله کابین زده ن قیمت زمیناش چند برابر شده!
- اینو می دونم. برای همین هم نمی خوام. یکی از دلائلش همین شلوغیشه.
- پس یه شماره تلفن بدین تا اگه پیدا شد خبرتون کنم.
بنگاه دار داشت فکر می کرد و ناگهان با صدای بلند گفت:
- فهمیدم، فهمیدم!
آریا سعی کرد خودش را کنترل کند. خنده اش گرفته بود. درذهنش بین بنگاه دار و نیوتن تشابهی شکل گرفته بود که آریا کلمات فهمیدم، فهمیدم بنگاه دار را یافتم، یافتم نیوتن می دید! بنگاه دار که انتظار داشت مشتری عکس العملی نشان بدهد و حداقل بگوید چه موضوعی را فهمیده، با لحنی که پیدا بود دلخور شده اشت گفت:
- حیف وقت آدم که برای مشتری اینهمه فکر کنه! منتهای مطلب....
- خب منو ببخشید. حواسم نبود، حالا بفرمائین.
ااین عذرخواهی ساده نیم شد بنگاه دار را به حال اول برگرداند، هنوز دلخور بود:
- هیچی. می خواستم بگم شماره تلفن هتل یا هر جائی که شبها اونجا می خوابین رو بدین تا اگه خبری شد بهتون زنگ بزنیم.
چرا خودشان از اول نفهمیده بودند؟!
مرتضی گفت:
- من که کف دستمو بو نکرده بودم که میشه شماره تلفن هتل رو داد!
آریا نگذاشته ادامه بدهد:
- قبول کن که به عقلمان نرسید. یارو حق داشت. بابا قبول کن دیگه.
- خب قبول. نفهمیم! خوب شد؟
آریا خندان گفت:
- آره اما نه تا این حد! یعنی... خب کمی تا قسمتی!
صبح خواب بودند که با زنگ تلفن بیدار شدند. مسئول اطلاعات هتل بود:
- آقای سپهر؟
- بله بفرمائین.

- یک پیغام براتون دارم. آقای شهسواری زنگ زدند و گفتند همین حالا برین بنگاهشون.
آریا می خواست بپرسد آقای شهسواری کیست اما فوراً فهمید و تشکر کرد. آقای شهسواری با خنده به پیشوازشان آمد:
- دیدید گفتم فهمیدم؟ هر چند ما ملت قدرشناس نیستیم اما همان کشف من کار را درست کرد، منتهای مطلب....
مرتضی با شوخ طبعی همیشگی اش حرف بنگاه دار را قطع کرد:
اینو ببخشین آقا، بچه س دیگه! من و شما نباید اهمیت بدیم. بخشش از بزرگتره!
معلوم شد آقای شهسواری هم از جنس خود مرتضاست، چون گفت:
- این درست، اما کی گفت جنابعالی خودتونو قاطی ما بزرگترا کنین؟
جوابش خنده بود، آنهم خنده ی اول صبح. مرتضی اما نمی توانست به قول خودش حرف به خانه ببرد، درحالی که داشتند با هم خوش و بش می کردند گفت:
- یکی طلب نیوتن، منتهاای مطلب...
آقای شهسواری خندید گفت:
- باشه شمام به ما بزن اما اینا مال بعده، حالا تا دیر نشده و دزد سوم نزده و نبرده، بزنین تا بریم ملک رو ببینین. یه ویلاس باب طبع شما! همونیه که دلتون می خواست، منتهای مطلب با یه قیمت پایین! همونی که می خواستین . شما ( مرزن آباد ) رو بلدین؟
هر دو باهم گفتند:
- نه!
- خب پس سوار شین تا بریم. همون طرفاست.
وقتی رسیدند آریا باور نمی کرد آقای شهسواری می خواهد این ویلا را به آنها نشان بدهد:
- ببینم آقای شهسواری شما اشتباه نمی کنین؟
- نه، چطور مگه؟
- هیچی، آخه خودتون که خبر دارین این چند روزه ما بیشتر خونه ها و ویلاهای فروشی این منطقه رو دیدیم و با قیمتها آشنا شدیم.
مرتضی نگذاشت آریا حرفش را تمام کند، رو کرد به آقای شهسواری و گفت:
- منظور دوست من اینه که ما حالا دیگه قیمتها دستمونه. میدونم چی به چیه، این ویلایی که می خوایم ببینیم کم کمش دو برابر اون پولیه که ما داریم!
آقای شهسواری قاه قاه خندید وگفت:
- خب دیگه مام مثه شما شوخیم. فکر کردی فقط خودت میتونی شوخی کنی؟ مام شوخی می کنیم، منتهای مطلب شاید بخواهیم اون اطاق ته باغو بهتون بفروشیم!
هر دو وارفتند. آریا با عصبانیت به مرتضی گفت:
- دیدی گفتم؟ من میدونستم که این ویلا چقدر می ارزه! یعنی بقول آقایون بنگاه دار چند قیمته! دیدی؟
و بعد رو کرد به آقای شهسواری:
- شوخی درست، اما تا این جا؟! دست شما درد نکنه!
آقای شهسواری که همانطور شاد و بشاش مانده بود، دست آریا را گرفت و به طرف ساختمان و یلا راه افتاد:
- زود جوش نیار. منم همه ی اینا رو می دونم. منتهای مطلب این ملک یه اشکال کوچولو داره که بخاطر اون اشکالش با پول شما می خونه. یعنی بحاطر همون اشکال کسی اونجوریا طالبش نیست.
- به به! گامون زائید! حتماً سند نداره یا وقفیه، شایدم...
آقای شهسواری برگشت به طرف مرتضی:
- هیچکدوم از اینا نیست! شما اول خودشو بپسندین تا بعد ببینین اون اشکال کوچیک چیه! ملک تموم این قسمتیه که دورش نرده ی سفید داره، هزار متره بااین ساختمون دویست متری و اون اطاق باغبون یا نگهبان ته باغ. بذارین درو باز کنم بریم توی ساختمون.
ساختمانی دو طبقه بود با شیروانی سفالی سبز رنگ. هر چهار طرف ساختمان پنجره های قدی داشت. نمای ساختمان سنگ سفید بود.
- این ویلا دویست متره اما کلی جا دارهف اطاق خوابها طبق ی دومه، سرویس بهداشتی و...

آریا و مرتضی به حرفهای آقای شهسواری گوش نمی کردند. آنها محو تماشای ساختمان بودند. دکوراسیون داخلی ساختمان بسیار زیبا بود. آریا طاقت نیاورد:
- خیلی عالیه! کار یه آدم هنرمند و با ذوقه!
مرتضی آهسته در گوش آریا زمزمه کرد:
- همه چیزش عالیه! هم بیرونش، هم توش. اینا رو ول کن. بریم سر اون مشکل کوچولو که فکر نکنم همچین کوچولوی کوچولو هم باشه!
گوئی آقای شهسواری حرفهای مرتضی را شنید که با خنده گفت:
- به اونم می رسیم. شما از اونش نترسید. بزرگ نیست. مطمئن باشین. منتهای مطلب یه کمی صبر می خواد.
هر سه خندیدند اما آریا مثل همیشه بی طاقت بود:
- ما خونه رو دیدیم، می دونم که نمی تونیم بخریم. پس بریم سر اون مشکل!
- حالا که پسندیدن، بریم بیرون تا براتون بگم.
جلوی ساختومن ویلا باغچه ی گل بود. هر چند تمام ملک درختکاری شده بود و جا به جا گل کاشته بودند اما این باغچه چیز دیگری بود. دور باغچه پر از گلهای رز بود و بقیه باغچه را گلهای اطلسی و شاه پسند و آهار و جعفری زیبا کرده بودند. خیابانهای داخل باغ تماماً شن ریزی شده بودند. درکنار باغچه ی جلوی ویلا چند تنه ی پنجاه شصت سانتی درخت در زمین قرار داده بودند که به جای صندلی مورد استفاده قرار می گرفت. روی این چوبها نشستند و آقای شهسواری شروع کرد:
- شما بچه های خوبی هستین و من از خدا می خوام اینجا مال شما بشه. صاحب اینجام بهتر از شما نباشه مرد خوبیه. از آدمای معروف اینجاست. منتهای مطلب شما نمی شناسینش. آقای شمس از اون مردای کمیاب قدیمیه، یه آدم درویش مسلک که وضعش خیلی خوبه. منتهای مطلب باید بره پیش بچه هاش،خیلی ساله رفتند خارج و پیرمرد تنها مونده. بخاطر همین داره ملک و املاکشو می فروشه که بره،منـ....
هنوز حرف(مُن) از دهان آقای شهسواری درنیامده بود که مرتضی گفت:
- منتهای مطلب.
خنده آقای شهسواری از آنها بلندتر بود. خوب که خندید گفت:
- باشه، دستت درد نکنه! من خودم می دونم که تکیه کلام دارم، منتهای مطلب....
خودش حرفش را نیمه کاره گذاشت. خنده اش گرفته بود:
- می بینید؟ می خواستم بگم میدونم تکیه کلام دارم که دوباره اون کلمه رو گفتم. خب دیگه پیریه و هزار عیب و علت. حالا بگذریم داره ظهر میشه و هنوز هیچ کاری نکردیم. حرفمو قطع نکنید. صد بارم که گفتم منتهای مطلب، شما هیچی نگین، آره داشتم می گفت. آقای شمس همه چیزاشو فروخته، مونده این، یعنی آخریش! پسرش مهندس نمیدونم... این در و دکور و چیزای داخل خونه س، اونم از ایتالیا! اینجا رو اون درستش کرده. گفتم که بدونین، منتهای مطلب چاره ای نداره باید بفروشه و بره. خوبم مشتری داره، فقط یه مسئله کوچیک داره، میدونین یه نفره به اسم مشد عباس، هم دندون خود حاج آقا شمسه، از بچگی و جوونی برای حاج آقا کار کرده. از خونه شاگردی گرفته تا خدمتکاری و با غبونی، تا حالا، حالا باغبون اینجاس. نه زن گرفته، نه زندگی داره! پیش خودش گفته پهلوی حاج آقام تا بمیرم. حالا که حاج آقا شمس داره می ره، تو کار مشد عباس مونده! هر چی گفته با من بیا اونجا، این گفته نمیام! میگه می خوام تو ولایت خودم سرمو زمین بذارم. حاج آقا شمس هم حرف نداره اینجا رو به نامش کنه...
مرتضی ناگهان گفت:
- آقای شهسواری مردم از حرف نزدن! چه بخواین چه نخواین اینجا جای چیه؟ جای یه منتهای مطلب گفتن!
- باشه، اینم بخاطر تو میگم، بله حاجی حاضره بنامش کنه، منتهای مطلب این مشد عباس می گه نه! حاجی یکی رو می خواد که اینجا رو ازش بخره، بشرطی که مشد عباس هم روش باشه!
آریا بی اراده پرسید:
- یعنی چه؟
- یعنی اینکه توی محضر موقع زدن سند ملک یه تعهد بدین که تا آخر عمر این مشد عباس روی همین ویلا بمونه. اینجا کار کنه، حقوقشو بدین و خلاصه تا آخر عمر نگهش دارین.
آریا باز هم بی اراده گفت:
- اینکه عالیه! من...
اما مرتضی نگذاشت او کار را خراب کند. خودش حرف را ادامه داد:
- البته درظاهر ساده س اما خب خیلی مشکله! کار سختی یه، آخه...
- بله من نمی دونم، حاجی هم میدونه. خیلیها ممکنه تعهد بدن، ویلا رو بخرن و چهارسال بعد هم بفروشن و بزنن به چاک. حاجی حاجی مکه! مشد عباس هم بمونه سفیل و سرگردون! دیروز که یهو گفتم فهمیدم؛ منظورم شماره تلفن هتل نبود، اینجا یادم اومد و با اون حرفایی که از خودتون زده بودین و حرفایی که حاجی زده بدر؛ فهمیدم اینجا انگ شماست! این بود که گفتم فهمیدم. بعد از رفتن شمام با حاجی صحبت کردم و کار تموم کردم. حالا حاجی راضیه. اینجام کم کمش یه تومن زیر فی بازاره! کافیه شما بله رو بدین تا کارو تموم کنیم. اینم از حرفای من بی منتهای مطلب، حالا قبوله؟
آریا می خواست جواب بدهر که مرتضی نگذاشت. شوخی شوخی گفت:
- آقای شهسواری قربون اون منتهای مطلب گفتنت ، قدیما هم موقع بله دادن یه نظر دیدن حلال بود، ما نباید این مشد عباسو ببینیم؟ یه وقت جوری نباشه که این طفلک مجبور باشه بیاد اینجا ازش پرستاری کنه!
آقای شهسواری خندید وگفت:
- نه بابا، اینجوریام نیست، مشد عباس، آهای مشد عباس...
به طرف اتاقک آخر باغ داد می زد. با دوسه بار صدا زدن درباز شد و مشد عباس بیرون آمد:
- بله آقا، آمدم، آمدم.
ویلا خریده شد. آریا واقعاً خوشحال بود. او به آدمی مثل عباس نیاز داشت. هم به عنوان نگهبان و هم به عنوان باغبان. آنهم آدمی که یک عمر صادقانه برای اربابش کار کرده بود. در ماشین نشسته بودند و به طرف تهران می رفتند. مرتضی که چرتی زده بود، با مشت به سینه کوبید و گفت:

- خوب خریدی کردی، خوب!
آریا نگاهی به او کرد:
- ببینم تو خواب نماشدی؟ نکنه توی خواب به این نتایج رسیدی؟
- نه بابا ، قبل از خواب فکر می کردم. هم این مشد عباسه آدم خوبی بوده، هم اون حاجی شمس. خوشحالم که تو اونجارو خریدی. برای مشد عباس خوب شد که آخر عمری دبدر نمی شه. برای تو هم بد نشد. یه آدم کاری و مطمئن گیرت اومد. وقتی نیستیم خیالت از بابت ویلا راحته.
- منم به همین نتیجه رسیدم. دیدی حاجی شمس می گفت هراز گاهی بهم زنگ می زنه تا حال مشد عباسو بپرسه، این میرسونه که چقدر میخوادش! یعنی آدم درستیه.
- گفتی تلفن! یادم اومد بهت بگم حالا که اینجا رو شیرین خریدی، حتماً یه موبایل هم بخر. همچین که رسیدیم تهران، می برمت بخری. لازم می شه.
- اما آخه جواب پدر و مادرمو چی بدم؟
- هیچی بگو از اردو که برگشتیم، اون صاحبای آموزشگاه به این نتیجه رسیدند که باید برای اموزشگاه یه موبایل بخرند که دست ماباشه! آخه این چند روزه از ما بی خبر بوده ن و نتونستن با ما تماس بگیرند، خوبه؟
آریا خندان جواب داد:
- امان از دست تو! حقا که صادقی! یعنی اسمت مرتضای صادقه، اگه اسمت صادق نبود، دیگه چیکار می کردی؟!!
مرتضی که ادای عصبانی شدن را در می آورد گفت:
- بابا به خاطر توه! همش به خاطر تو دروغ مصلحت آمیز می گم! تازه، مگه دروغ گفتم؟! این چند روزه که نبودیم، بچه های آموزشگاه ازمون بیخبر نبوده ن؟!
- تو درست می گی؟
آریا شروع به سوت زدن کرد، آهنگ ملایمی را با سوت می زد، آهنگی که آرامش بخش بود، مرتضی لبخند می زد.
     
  
زن

 
فصل چهاردهم
اول سال تحصیلی بود، پنج ترم را پشت سر گذاشته بودند، ترم ششمی بود که آریا و همکلاسیهایش با هم درس می خواندند، دیگر چند تایی از بچه ها صاحب سفارش شده بودند، نمایشگاه آثارشان را برگزار کرده بودند. فقط غزل بود که علاوه بر نقاشی کار شعر راهم بطور جدی دنبال می کرد، بقیه فقط به نقاشی مشغول بودند. اولین روزهای سال تحصیلی بود و بچه ها چند تا چند تا درفضلی سبز دانشگاه با هم صحبت می کردند. ساعت بعد کار رنگ و روغن داشتند با استاد شکری،پاییز آرام آرام داشت خودش را نشان می داد.
- ببینم مرتضی تو فکر می کنی همه ی بچه ها می خوان نقاش بشن؟
- البته که میخوان و گرنه…
بهار حرفش را قطع کرد:
- نه بعضی هام اسمشو دوست داشتن که اومدن، میخواستن دانشجوی رشته ی هنر باشند، نه علاقه ای توی کار بوده، نه تجربه ای داشتند.
شهریار با آن خنده ی همیشگی اش جواب داد:
- غیر ممکنه، میشه یه مثال بزنین خانم ابدی؟
- والا اونکه کاری نداره، اما نمیخوام.
آریا که حواسش آنجا نبود بطور ناگهانی اظهارنظر کرد:
- این دیگه نشد، یا آره یا نه، اگه هست بگو.
همه ی بچه ها مشتاق شنیدن بودند، شاید هم می دانستند منظور بهار چه کسی است، در هر صورت می خواستند از او بشنوند و او گفت:
- آقای صارمی گل! توی این جمع کسی هست که مخالف این نظر باشه؟
همه ساکت شدند، بهار ادامه داد:
- یا خانم غزل صدر که شاعرند و آمده اند...
صدای اعتراض بچه ها حرفش را قطع کرد. همه مخالف بودند. هرکدام یک چیزی می گفتند، طوری که اصلاً معلوم نبود، کدام حرف مال کدامشان است:
- نه کار اون حرف نداره، غزل...
- بابا ای والله! اصلاً انتظار نداشتم، خانم صدر که طراحی اش...
- چرا طراحی؟ هم آبرنگ و هم رنگ روغن!
بهار مجبور شد داد بزند:
- بابا بس کنین، کشتین منو! ببخشید این یکی رو اشتباه کردم، منظورم این بود که اون بیشتر شاعره تا نقاش!
آریا دخالت کرد:
- ولی تو گفتی که...
- خب ببخشید، اما عادل که درست بود، نبود؟
آریا نمی خواست جواب بدهد. بهتر بود بقیه اظهار نظر می کردند. همه میدانستند که عادل با پارتی قبول شده، آنهم در مرحله ی دوم کنکور یعنی کار عملی و طراحی! خواسته بودند که قبول شود و شده بودهم، این چند ترم را هم به هر شکل گذرانده بود، آریا نباید اظهار نظر می کرد، نکرد هم. از جمع جدا شد.
- هی کجا حضرت آقا؟
مرتضی بود که داشت صدایش می کرد:
- هیچی، همینجام.
- ترسیدی حرفی بزنی بگن به عادل حسودی میکنه؟
- کی؟ من؟ من حسودی میکنم؟ به چی حضرت آقا؟
- به... خب معلومه به دوستی اون با غزل دیگه...
- دست وردار، غزل با هر کی خواست بگرده، به من چه؟
- توگفتی ومنم باور کردم!
ومرتضی کاری کرد که آریا برای مدتها نبخشیدش، داشتند از کنار چند تا از دخترهای کلاس رد می شدند که مرتضی بطور ناگهانی ایستاد و گفت:
- خانم صدر، ببخشین، یه دقیقه میتونم مزاحمتون بشم؟
غزل که تعجب کرده بود از جمع جدا شد و بطرف آنها آمد، رنگش سرخ شده بود، آریا نمیدانست چکار کند، مانده بود، آهسته گفت:
- یعنی چی مرتضی؟
و مرتضی با صدای بلند گفت:
- این آقای سپهر ما خجالتی است، دلش می خواد یکی از شعرهای شما را داشته باشه، اما روش نمی شه، من گفتم اگر ممکنه شما...
هردوشان دستپاچه شده بودند، هم غزل و هم آریا. غزل با دستپاچگی جواب داد:
- والا اونکه، اونکه خب اگه می خواستین خودشون می گفتن...
وناگهان انگار کنترل خودش را به دست آورده باشد ادامه داد:
- میدونین آقای صادق که همه شما را خیلی شوخ می دونن؟ نکنه اینم یه چشمه از کارای شما باشه؟...
آریا حس می کرد که باید دخالت کند، اگر حدس غزل درست از آب در می آمد خیلی بد می شد، شوخی مرتضی بیخ پیدا می کرد. می شد یک توهین به غزل. انگار مسخره اس کرده باشد. اندیشید:
- چرا از من استفاده کرد آخر؟
وگفت:
- نه خانم صدر، یعنی بله، من می خواستم، یعنی گفته بودم، یعنی می خواستم خودم ازشما بگیرم. گفته بودم، ولی... این مرتضی نگذاشت.
ورو کرد به مرتضی:
- تو باید توی هر کاری دخالت کنی؟ خانم صدر اگر ممکنه برام ینویسین.
- باشه ، فردا براتون می آرم.
وبه مجرد رفتن آنها آریا منفجر شد:
- آخر توی این عالم تو برای تو هیچ چیزی جدی نیست؟ عالم و آدم ساخته شده ن برای تو و شوخی های تو؟ تو به چه حقی اینکارو کردی؟ می خواستی منو خراب کنی یا اونو؟ هان؟
- والا منکه.. منکه قصد بدی...
مرتضی به تته پته افتاد، فکر نمی کرد یک شوخی کوچک اینقدر مسئله ساز شود، می خواست یک کار آنچنانی کرده باشد مثلاً! آریا را با غزل همکلام کند، یعنی دوتاشان را میخکوب کند.
غزل از دور نگاه می کرد. زیر چشمی متوجه رفتار و حرکات آن دو بود، می فهمید که دعوایشان شده و آریا دارد سرش داد می زند.
- ازاین به بعد نه من نه تو! تو فکر می کنی همه مسخره ی تو هستند؟ فکر کردی هر کاری خواستی می تونی بکنی به اسم شوخی؟ دیگه حاضر نیستم یه کلمه بات حرف بزنم.
ورفت، آریا رفت ومرتضی مات و مبهوت برجا ماند، می خواست یقه ی خودش را بگیرد و هر چه فحش از دهنش درمی آید نثار خودش کند:
- آخه مرتیکه ی احمق اینم شد کار؟ این چه کاری بود کردی؟
- با خودتون حرف می زنین آقای صادق؟
شیدا بود که می پرسید، آنهم تعجب زده!
- نه، نه خانم قاسمی، چیزی نیس، داشتم یه چیزی رو حفظ می کردم... آره از بر می کردم، یه شعر رو..
- عجب، که اینطور، پس مزاحم نشم...
شیدا وقتی به غزل رسید که می خواست برود سر کلاس. قببل از رفتن، غزل قضیه را برایش گفت:
- اتفاقاً بد هم نشد، بالاخره شما دوتا با هم حرف زدین...
- مجبور شد، می خواست گنده کاری رفیقشو بپوشونه، فکر کرده نفهمیدم، آره براش شعر هم می برم، جون خودش!
- برای کی غزل؟
- هیچی، برای هیشکی. شما گوش ایستادین؟
- نه همینطوری شنیدم، ببخشید. امروز انگار همه یه چیزی شونه....
عادل بیچاره بد موقعی با غزل همکلام شد، تصمیم گرفت بعد از کلاس جبران کنه. که جبران هم کردف غزل را دیوانه کرد با حرفهایش...
دوروز گذشت.
آریا ناراحت بود و نمی خواست با مرتضی هم حرف بزند. آریا آنروز خودش را سبک کرده بود، اما بی نتیجه! غزل شعر را نیاورده بود و اریا داشت کفری می شد:
- گور پدر خودت و شعرت! دختر من بخاطر اینکه تو خراب نشی به گردن گرفتم که شعر می خوام، اونوقت تو نیاوردی، منو آدم به حساب نیاوردی، هان؟
اگه دیگه ترو داخل آدم حساب کردم؟ فکر کردی آدمی هان؟ من احمقو بگو، نشونت می دم، فکر کردی با یه اتول قراضه سوار شدن و چارتا کلمه ردیف کردن شدی داخل آدم؟
غزل فکر می کرد درست ترین کار ممکن را انجام داده:
- اونکه شعر نمی خواست، بخاطر خرابکاری مرتضی گفت میخواد. اگه شعر می خواست که براش کاری نداشت همه ی شعرای من روی میز پدرشه...
شیدا هر چه کرد نتوانست غزل را راضی کند، مرغ یک پا داشت.
- ببین شیدا جون تو دوست منی، درست میگی، اما من اینکارو نمی کنم...
شیدا می دید که روز به روز بین آریا و غزل فاصله زیادتر می شود، ذله شده بود بسکه گفته بود:
- دختر تو با خودت دعوا داری؟ بخدای احد و واحد هم تو، هم آریا دوتاتون به هم علاقه دارین، فقط هر دو تا تون احمقین، دوتا مغرور زبان نفهم.
اما فایده ای نداشت، آریا هم روز به روز بیشتر قیلفه می گرفت.
- دیدی؟ دیدی امروز چه قیافه ای گرفته بود؟ آقا فکر می کنه کیه که اینجوری راه می ره..
- بابا غزل جون، بخدا اون معمولی راه می رفت..
- نه خیر، خیلی هم قیافه گرفته بود، تازه ندیدی با اون بهار خانوم چه جوری گرم گرفته بود؟
- نه بابا اینجوریام نیست، تو فکر می کنی!
و آریا فکر می کرد:
- بخیالش خبریه، همچین راه میره که انگار چیز آسمون باز شده و این خانم افتاده پایین! از بالا نگاه می کنه به ما مورچه ها! انگار نوبرشو آورده! فکر کرده!!
غزل شیدا را داشت که آرامش کند، اما آریا هیچکس را نداشت. حتی قبل از آنکه با مرتضی بهم بزند همپ، کسی را نداشت، می ترسید یک کلمه حرف بزند، مرتضی بزند زیر خنده، مرتضی که همه چیز را به مسخره و شوخی می گرفت. شیدا خسته شد از بس گفت:
- ببین غزل جان، از من گفتن بود، از شما دوتا نشنیدن، یعنی در اصل از تو یکی نشنیدن، شما دوتا دارین روز به روز از هم دورتر می شین، نه خودتون به خودتون کمک می کنین، نه یکی هست که این میونه کوتاه بیاد...
داشته های آریا هم بجای آنکه او را به غزل نزدیکتر کند، دورتر می کرد. آریا خودش نمی فهمید، یعنی حاضر نبود قبئل کند اما ویلا و اتومبیل و آپارتمان باعث می شد که آریا فکر کند دیگران باید آرزو داشته باشند که دوست او باشند!
- خیال کرده! فکر می کنه عالم و آدم باید در خدمت خانوم باشند.
     
  
زن

 
فصل پانزدهم
بهار با لبخند به آریا رو کرد:
- ببینم امروز با هم حرف بزنیم؟
- ما که هر روز با هم حرف می زنیم!
- نه خیرف اگه یادتون باشه، چند روز پیش خدمتتون عرض کردم می خوام باهاتون صحبت کنم…
آریا حرف بهار را قطع کردو گفت:
- من متوجه ی منظورت نشدم بهار جان. چون فکر کردم ما همیشه با هم حرف می زنیم، بنابراین لزومی…
صدای بلند بهار آریا را سرجایش میخکوب کرد! بهار نگذاشت آریا ادامه بدهد! با فریاد گفت:
- گفتم که منظورم این حرفا نبود! حالا وقت داری؟
آریا سادولوحانه جواب داد:
- آره ، خب بفرمایید.
- اینجا؟
- پس کجا؟
- وای که تو گاهی وقتا چقدر... چقدر خنگ می شی! خب بیا.
بهار که کاملاً عصبانی می نمود، راه افتاد. آریا که واقعاً نمی فهمید چرا رفتار بهار اینجوری شده، دنبال او به راه افتاد. بهار به یکی از خیابانهای خلوت دانشکده پیچید. تند می رفت. آریا برای آنکه به او برسد، مجبور شد تند تر قدم بردارد و بالاخره بهار پشت چند درخت کاج پیر ایستاده وگفت:
- خب حالا بفرمایین...
- چی رو؟
- میگی چی رو؟ یعنی تو نمی فهمی؟ نکنه خودتو به اون راه می زنی؟
آریا که دیگرواقعاً داشت عصبانی می شد، با صدای بلند جواب داد:
- کدوم راه؟ به پیر، به پیغمبر نمی فهمم از چی صحبت می کنی!
- خب حالا که خودت نمی خواهی حرف بزنی، من شرع می کنم.
بهار ناگهان ساکت شد. شروع به قدم زدن کرد، انگار داشت تصمیم می گرفت، یا اینکه فکر می کرد چگونه منظورش را به کلام تبدیل کند. درهرحال بعد از دو سه دقیقه راه رفتن روبروی آریا ایستاد و با صدایی آهسته تر، آرام و با طمأنینه گفت:
- خودت مجبورم کردی، من نمی خواستم اما خب دیگه.. شد! ببینم آخرش می خواهی چیکار کنی؟
- چی رو؟
بهار با شنیدن این سؤال آریا یکباره منفجر شد! با صدای بلند داد زد که:
- باز میگه چی رو؟ اگه نمی شناختمت می گفتم واقعاً نمی فهمی از چی حرف می زنم، اما حیف که می شناسمت، چند ساله، چند ترمه که می شناسمت. ببینم هنوز نمی خواهی تکلیف منو روشن کنی؟
- تکلیف تو رو؟
- بله، تکلیف منو! دل منو! عشق منو! تا کی می خوای منو بازی بدی؟ هان؟ کی میخوای بگی؟ اینهمه فرصت بس نیست؟!
دیگر بهار نتوانست خودش را کنترل کند. فرو ریخت. نشست. های های گریه می کرد:
- خسته شدم از بس منتظر موندم! از روز اول گفتی که دوستت دارم اما...
آریا که تازه موضوع را فهمیده بود، بجای یک برخورد عاقلانه و منطقی بطور ناگهانی حرف اورا قطع کرد و پرسید:
- من؟ من گفتم؟
- نه با زبونت، بازبونت نه، اما با کارات، با رفتارت...
- با رفتارم؟ کی من همچین رفتاری داشتم که خودم نفهمیدم؟
- تو نفهمیدی؟ پس برو گوش کن ببین همه بچه ها از چی حرف می زنند؟ از علاقه ی آریا سپهر به بهار ابدی! مثه اینکه نمی فهمی توی این چند ترم چطوری با من رفتار کردی!
- یه رفتار دوستانه. درست همونطوری که با مرتضی یا با... یا با بقیه دوستام رفتار می کردم.
- اما من با مرتضی فرق می کردم! رفتار تو با من
- تو چطوری به خودت وعده دادی که من به تو علاقه دارم؟ من کی همچین حرفی زدم؟ کی؟... خدایا به دادم برس!
دیگر آریا هم داشت عصبانی می شد اما حال بهار طور دیگری بود. از شدت عصبانیت در مرز جنون ایستاده بود:
- خدا به داد من برسه! خدا منو بکشه که بازیچه ی دست تو شدم! تو آدم بی عاطفه..
آریا داشت دیوانه می شد. با مشت به تنه ی درخت کوبید و گفت:
- بابا کی من به تو گفتم دوستت دارم؟ کی؟
- نگفتی اما نشون دادی! در تمام این مدت! کی بود که این همه از غزل بد می گفت؟ تو نبودی؟
- خب این چه ربطی داره؟
- ربطش معلومه! تو از اول فقط با من دوست بودی. فقط من! نه با هیچکس دیگه! من محرم حرفات بودم.
- وای خدای من! تو برای من عین مرتضی بودی. من و تو ومرتضی از اولش با هم دوست شدیم. تو برای من یه دوست بودی، همین! نه کمتر و نه بیشتر!
بهار فقط گریه می کرد! گریه می کرد و حرف می زد. حرفهایش با گریه آمیخته بود و گریه اش با گلایه:
- من احمق رو بگو! خدا من دیگه چطور می تونم بین بچه ها سرمو بلند کنم؟!
- این چه ربطی به بچه ها داره؟
- چه ربطی به بچه ها داره؟ وای نمیدونی چه حرفا می زنن! اما باشه، گور پدر بچه ها! جواب دلمو چی بدم؟
آریا نمی فهمید که رفتارش بی رحمانه است، اما داشت از خودش دفاع می کرد. از رفتارش، از رفتار بی پیرایه اش. نمی فهمید با دل یک دختر چه کاری دارد انجام می دهد! نمی فهمید دارد دل یک دختر را، دل پاک یک دختر را می شکند! تکه تکه می کند!
- به من چه؟ خب می گفتی، یکبار می گفتی که دوستم نداری...
- آخه مگه باید به همه گفت که عاشقشون نیستی؟ من کی گفتم عاشق توام؟
- اما تو.. وقتی از غزل بد می گفتی، وقتی اون دختره ی عوضی هر جایی...
دیگر آریا طاقت نیاورد. نفهمید چطوری می خواست با پشت دست به دهن بهار بکوبد و در نیمه ی راه دستش را نگاه داشت و مشت کرد و به سر خودش کوبید:
- خفه شو! غزل ماهه! من اگه بدشو گفتم، برای اینه که.. برای اینه که... من عاشق اونم! می فهمی عاشق اونم...
سکوت وحشتناکی حاکم شد. آریا باید سکوت را می شکست. سکوتی که فقط باگریه ی بی صدای بهار شکسته می شد. اریا خیلی آرامتر شروع کرد. به طرف بهار برگشت. شانه هایش را گرفت وگفت:
- ببین بهار جان، من از تو عذر می خوام. تو دوست منی. درست عین مرتضی. من هیچوقت کاری نکرده م که بیشتر از این رو نشون بدم. به تموم این مدت فکر کن، تموم کارای منو ببین، ببین اصلاً بوی عاشق بودن می ده؟ من کشته ی غزلم! من عاشق غزلم! اگه از اون بد می گفتم، اگه با اون لجبازی کردم، بخاطر اینه که عاشقشم می فهمی؟ عاشقشم!
بهار سرش را تند و تند به دو طرف تکان داد. با هر حرکت سر یک نه بزرگ را بوجود می آورد، بغض کرده بود:
- خدای من! تو منو کشتی آریا!
صدا آهسته بود اما از اعماق جان بهار بر می آمد:
- برو... از اینجا برو تنهام بگذار... برو! دیگه نمی خوام ببینمت!
- آخه... با اینحالی که تو داری... خواهش می کنم بهار...
- خفه شو... فقط برو، برو. برو که دیگه نبینمت... برو...
کلمه « برو» را آنقدر بلند گفت که آریا به اطراف نگاه کرد. ترسید که صدا به همه ی دانشکده رسیده باشد. اما صدای غار غار کلاغها تمام صداها را در خود خفه می کرد. فقط صدای کلاغها به گوش می رسید. آریا ایستاد اما بهار سرش را روی زانو گذاشته بود. انگار دیگر اینجا نبود!
- واقعاً باید برم اما....
آریا باز هم طاقت نیاورد، با التماس گفت:
- بهار... بهار؟
اما هیچ جوابی نشنید. حال بدی داشت. از اتفاقی که افتاده بود، ناراحت بود اما هیچ کار دیگری از دستش بر نمی آمد! نمی دانست چکار کند! اول آرام آرام راه افتاد. چند باری برگشت و پشت سرش را نگاه کرد اما بعد تند کرد. خیلی تند بطرف دانشکده شان می رفت اما وسط راه بطرف در خروجی پیچید. دلش نمی خواست هیچکس را ببیند.
- باید برم خونه... دارم دیوونه می شم اینجا...
آریا روز بعد را هم به دانشکده نرفت:
- یک روز غیبت اشکالی نداره. اما تعجب می کنم چرا امروز مرتضی زنگ زد! عجبه! باید از من خبر می گرفت! می پرسید چرا امروز نرفته م؟ خب ولش کن...
تمام روز را از اطاقش بیرون نیامد. مهرانگیز خانم صبح را کلاس داشت اما بعد از ناهار تا شب چندین بار به او سر زد:
- انگار امروز پسرم سرحال نیست؟ طوری شده؟ اتفاقی افتاده؟
- نه مادر، همینطوری. از اون ناراحتیهای بی نام و نشانه! خودش تموم می شه.
و همین یک روز در تنهایی اطاق ماندن حالش را اندکی بهتر کرد. تصمیم گرفت روز بعد را به دانشگاه برود:
- مادر صبح زود صدام کنین. ساعت هشت کلاس دارم.

وراه افتاد. جوری که ساعت هشت در دانشکده باشد. مثل همیشه با اتوبوس و کتابی در دست برای خواندن! با دیدن محوطه به خودش نهیب زد:
- چرا اینجا اینقدر خلوته امروز؟
فضای خالی جلوی دانشکده شان یک میدان کوچک داشت که دایره ی وسطش را گل کاشته بودند. یک باغچه پراز گل. بیشتر در این میدانچه جلوی در ورودی دانشکده بچه ها ایستاده بودند به حرف زدن. یکی دوتا، سه تا چهارتا... بعضی ها روی نیمکت های دور میدانچه می نشستند. اما امروز انگار هیچکس نبود!
- نکند دانشکده تعطیل شده؟
وارد میدان شد و به طرف در ورودی دانشکده رفت اما هنوز به در ورودی نرسیده بود که یکی از خدمتگزارهای دانشکده را دید که با دیدن آریا تعجب کرد و از همانجا گفت:
- بچه ها دم در شرقی قرار گذاشتند، مگه خبر نداشتین؟
- نه من دیروز دانشکده نبودم!
- پس تا نرفتن برو. زود باش. قرار ساعت هشت و نیمه، یالا بدو.
آریا برگشت و شروع به دویدن کرد. می خواست به بچه ها برسد. همینطور که می دوید با خودش اندیشید:
- یعنی چه؟ یعنی چه خبره؟ برای چی بچه ها اونجا جمع شده ن؟ خب هر خبری هست، حالا می فهمم. مجبورم برم اونجا. آخه یه خبری، خب مرتضی باید یه زنگی به من می زد. چرا یه اطلاعیه نزده ن دم در دانشکده؟
وناگهان یادش آمد که انگار یک چیزی مثل اعلامیه دیده که دم در ورودی ساختمان نصب شده اما او به آن نرسیده بود تا بخواند!
- کاش رفته بودم و خونده بودم. همینطور به حرف این یارو گوش کردم و برگشتم. خب هنوز چند دقیقه وقت دارم. باید تندتر بروم...
وتندتر دوید. نفس نفس می زد که رسید. بچه ها را دید که بیرون درشرقی جمع شده اند اما بعد... ایستاد. نمی فهمید قضیه از چه قرار است!
- چرا بچه ها سیاه پوشیده اند؟ اون اتوبوس چیه با پارچه ی سیاه؟! یعنی چی شده؟ چرا... خدایا یعنی کسی مرده؟!
هنوز به چند قدمی بچه ها نرسیده بود که شادکام از بقیه جدا شد و به طرف او دوید:
- صبر کن سپهر، آریا وایستا همونجا!
شادکام به آریا رسید. سیاه پوشیده بود. آریا با دلهره پرسید:
- چه خبره؟ چی شده؟ چرا بچه ها...
چشمهای شادکام سرخ بود.
- ببین آریا... صبر کن، بایست تا بهت بگم.
- گفتم چی شده؟
- متأسفم! یکی از بچه های کلاس فوت کرده... میدونی...
آریا داشت سکته می کرد. با فریاد پرسید:
- کی؟ بگو کی؟
- ابدی! بهار ابدی!
آریا نفهمید که چقدر بلند فریاد زد:
- وای خدای کم! خدا... خدا.... خدا..!
صدای فریاد آریا همه ی نگاهها را به طرف او برگرداند، چند تا ار بچه ها با عجله به طرف آریا دویدند. آریا با مشت به سر و صورت خودش می کوبید:
- خدای من آخه چرا... چرا؟ به من بگین چطوری آخه؟ چی شده؟
مرتضی خودش را زودتر از بقیه به او رسانده بود. در حالی که دستهای اورا می گرفت گفت:
- خب دیگه بسه. معلوم هست کدوم گوری هستی؟
- خدای من، بگو چطوری...
صدای یکی از بچه ها به گوش آریا رسید. مثل آنکه علی زارع بود:
- معلوم نیست! شاید سکته کرده... شاید هم... دیروز صبح از خواب بیدار نمی شود. وقتی می روند، می بینند روی تختخوابش...
همه گریه می کردند. صدای گریه آریا در بین صدای بچه ها گم شد. هر چند بلندتر از همه بود:
- خدایا چرا... خاک بر سرمن... تقصیر من بود...
- خفه شو دیگه!
آریا باور نمی کرد درست می شنود! صدا، صدای مرتضی بود. اشتباه نمی کرد.
چشمانش را باز کرد، مرتضی بغلش کرده بود . دستهایش را گرفته بود که توی سر خودش نزند. جوری که هر کس نگاه می کرد، می دید که این دوست دارد دوستش را دلداری می دهد. فکر کرد شاید اشتباه شنیده اما دوباره لبهای مرتضی دم گوش او قرار گرفتند:
- گفتم خفه شو... کثافت قاتل تو دیگه برای چی گریه می کنی؟
مرتضی با صدای بلند گفت:
- دور آریا رو خلوت کنین. بذارین من آرومش می کنم.
آریا را بغل کرد و از بقیه جدایش کرد. چشمهایش مثل دو کاسه خون بودند:
- هر غلطی می خواهی بکن. هر چه می خواهی زر بزن... اما این تغییری در اصل قضیه نمی ده!
و بعد تند و تند درحالی که او را بغل کرده بود و بطرف نرده ها می برد اضافه کرد:
- البته هیچکس نمی دونه. فقط من می دونم که توی کثافت قاتلی! فقط برای من نوشته! قبل از خودکشی... بای پدر و مادرش یه چیز دیگه نوشته. گفته از زندگی خسته شده! همین و همین.... پدر و مادرشم نذاشتن هیشکی بفهمه... به همه گفتن سکته کرده... اینارو می گم که خبر داشته باشی... اما از نظر من تو قاتلی اونی... تو کثافت عوضی... توی یادداشتش برام نوشته... حالا هر چی می خوای زار بزن کثافت....
وبا دیدن غزل و شیدا که نزدیک می شدند، کلمه کثافت را با این کلمات کامل کرد:
- عزیز من کاری از دستت بر نمی آد. قسمت بوده! خواهش می کنم خودتو کنترل کن!
نگاه مرتضی به آریا درست مثل کسی که بود به قاتل عزیزش نگاه می کند اما در همانحال رهایش نمی کرد. بغلش کرده بود و آریا نمی دانست چه جوابی به او بدهد فقط می گفت:
- آخه مرتضی... مرتضی تو که....
و مرتضی که با صدای آهسته و در گوشی او از هیچ توهینی دریغ نمی کرد، جلوی دیگران با صدای بلند به او دلداری می داد:
- آهسته تر پسر، آریا جان بسه دیگه!
غزل هم چشمهایش گریان بود، هم غزل و هم شیدا!
- تسلیت می گویم آقای سپهر.
آریا برگشت و به غزل نگاه می کرد. به چشمهای زیبا اما گریان غزل. نمی دانست چه جوابی به او بدهد! می فهمید که چرا دارد به او تسلیت می گوید. می خواست فریاد بزند:
- اینطوری که تو فکر می کنی نیست. ما عاشق هم نبوده ایم، من عشقم را از دست نداده ام که تو به من تسلیت بگوئی!
اما نمی توانست! نمی شد این حرفها را بزند! و چشمهای گریان غزل به او دوخته شده بود و طوری می گفت تسلیت می گویم، که از هزار تا فحش بدتر بود
     
  
زن

 
!
- منهم به شما تسلیت می گویم آقای سپهر. حیف بهار بود. حیف شد که از دستش دادید!
و آریا فقط توانست بگوید:
- همه مان از دستش دادیم، باید به همه تسلیت گفت.
اما مرتضی یکی از کثیف ترین ترفندهایش را بکار برد. او که از زیر و بالای همه چیز باخبر بود اما معلوم نبود چرا با آریا اینطوری رفتار می کند؛ گفت:
- اما آریا جان قبول کنیم که برای تو از همه سخت تر است، اینجا که غریبه ای نیست حالا، همه خودمانی هستیم...
و آریا طاقت نیاورد. خودش را از آغوش تقلبی مرتضی بیرون کشید و داد زذ:
- خفه شو دیگه؟ بسه! ولم کن!
اما مرتضی با رندی و آهسته رو به غزل و سیدا کرد وگفت:
- طفلکی کنترل خودش را از دست داده، خدا بهش رحم کنه.
آریا نمی توانست چکار کند:
- چرا مرتضی دارد با من اینطوری رفتار می کند؟! مگر من چه کرده ام آخر؟ خدایا به دادم برس.
و( خدایا به دادم برس) را بلندتر گفت. چشمهای غزل و شیدا و مرتضی کارهای او را نگاه می کرد و او داشت عاصی می شد!
- خانمها، آقایون بفرماوین سوار اتوبوس بشین، بفرمائین.
برای مراسم ختم می رفتند. روز قبل مراسم خاکسپاری انجام شده بود. همه غمگین و گرفته بودند. دخترها بدون استثنا گریه می کردند. پسرها هم همینطور، هر چند تک و توک سعی می کردند خودشان را کنترل کنن. آریا مخصوصاً صبر کرد.
بعد از آنکه مرتضی نشست، فوراً خودش را به علی زارع رساند و کنار او نشست.
- عجیبه! ادم نمی تونه باور کنه! همین پریروز بود که با هم بودیم، سر کلاس استاد...
آریا بقیه حرف زارع را نشنید، داشت به مرتضی فکر می کرد و کارهایش:
- آخه چرا با من اینجوری می کنه؟ مگه من چیکار کردم؟ یعنی بهار توی یادداشت وصیت نامه ش چی نوشته؟
- نکنه گفته من باعث خودکشی ش شدم؟ خب حالا گفته باشه هم، مرتضی که منو می شناسه، می دونه که...
آریا نمی فهمید! از طرفی فکر آنکه بهار مرده و دیگر بین آنها نیست دیوانه اش می کرد، گوئی خودش هم احساس تقصیر می کرد:
- شایدم مرتضی درست فکر می کنه! تقصیر منهم هست! اگر اونروز اونجوری باهاش حرف نزده بودن... اما آخه باید چی می گفتم؟.. دروغ می گفتم؟... منکه عاشق اون نبودم... از کجا میدونستم خودکشی می کنه؟!..
صدای هر دوشان سوز داشت. غزل کمتر حرف می زد اما بیشتر گریه می کرد. صدای فین فین هر دوشان مرتب گوش آریا را اذیت می کرد اما او که خودش هم آرام آرام به گریه افتاده بود، بی صدا گریه می کرد و می شنید:
- غزل جون ما خیلی بدیم... یعنی منظورم خودمه... من خیلی سنگدل هستم، خیلی! با بهار بد تا کردم.
- منم همینطور...
- اما آخه آدم از کجا میدونه؟ اگر فکرشو می کردم.... حیف اون قد و بالا نبود...
- شاید سکته نبوده، نکنه خودشو...
- نه غیر ممکنه! آخه به خاطر چی؟ همه چی که روبراه بود! پیدا بود که بهم علاقه... خودت... خودتو چند بار می گفتی که...
- درسته غزل جون، اما من بد کردم... خیلی دلشو سوزوندم... اون متلک هام... خدا منو بکشه....
- من چی ؟ مگه من کم... همش هم بخاطر... ما دخترا بازیچه ی مردائیم... بیخود بخاطر اونا...
- حیف بهار! حیف اون چشما... اون موها...دیده بودی موهاش چقدر...
- ترو بخدا دلمو آتیش نزن شیدا... بسه دیگه...بسه... نگو...
انگار آن دو روضه می خواندند و آریا گریه می کرد! آریا مطمئن بود که آنها نمی دانند او پشت سرشان نشسته. و براستی هم نمی دانستند. فکر می کردند جلوی اتوبوس و کنار مرتضی نشسته است.
- می بینی حال دخترارو؟
با سر جواب مثبت داد. علی زارع دلش می خواست حرف بزند. برای همین هم اینرا گفت اما آریا اصلاً حال حرف زدن نداشت.
- آقای صادق راننده کارتون داره، آدرس دقیقو می خواد.
مرتضی بلند شد و رفت پهلوی راننده. داشت به او آدرس می داد. اولین کسی بود که خبرش کردند. همان دیروز باخبر شده بود. مادر بهار به او تلفن زد و وقتی او رسید، یادداشت را دادند دستش. یادداشتی که برای پدر و مادرش گذاشته بود:
پدر و مادر عزیزم
سلام و خداحافظ. مرا ببخشید که اینطوری بی مقدمه می روم. باور کنید دوستتان دارم و اگر تا حال مانده ام فقط به خاطر شماها بوده اما دیگر طاقت ندارم. این یادداشت را برای شما نوشتم که بدانید هیچکس مسبب این کار من نیست. من فقط خسته شده ام، خسته ی خسته! برای همین سعی می کنم با خوردن این قرصها راه را کوتاه کنم. وقتی این یادداشت را می خوانید که دیگر زنده نیستم. سلام مرا به همه برسانید. همه ی فامیل و دوست و آشنا را همیشه دوست داشته ام. به بچه های کلاس سلام مرا برسانید. مخصوصاً به همکلاسی خوبم آقای مرتضی صادق. همه ی کتابها و نوشته ها وتابلوهای خودم را به او می بخشم. بقیه وسایل خصوصی ام مال شماست، البته منکه چیزی ندارم فقط یک خواهش از شما دارم و آن این است که مرا بخاطر این کارم ببخشید. انشاالله سر شما سلامت باشد و بقیه بچه جای مرا پرکنند. هیچکس در تصمیم گیری من نقشی نداشته و مقصر نیست. علت خودکشی من فقط ناامیدی است. من امیدهای بیهوده ای را مدتها در دلم پرورانده ام و حالا فهمیده ام که همه اش بیهوده بوده است و دیگر دلم نمی خواهد در این دنیا زندگی کنم. می بوسماتن. خدانگهدار شما. دخترتان بهار.
یادداشت دیوانه اش کرد. نمی فهمید چه مسئله ای باعث خودکشی بهار شده است! مادر و پدرش هر دو غش کرده بودند. عمویش همه کاره بود. همو بود که ترتیب پزشکی قانونی و بقیه کارها را داد و بعد اعلام کرد که بهار سکته کرده است.
- در خواب سکته کرده است. آقای دکتر بفرمایید که همه بدانند.
و دکتر پزشکی قانونی که گزارش خودکشی را نوشته و امضاء کرده بود، برای تسلی دل آنان جوری که همه ی همسایه ها و فامیل بشنوند، تأیید کرد:
- بله در خواب تمام کرده است. زندگی است دیگر، سکته...
هم گفته بود و هم نگفته بود! با سیاست کار را تمام کرده و رفت. مرتضی نمی توانست خودش را کنترل کند. پاهایش طاقت کشیدن جسمش را نداشتند اما چاره ای نبود هر طور که بود با خانواده ی بهار همراهی کرد. ووقتی بعد از خاک سپاری جسم نیمه مرده اش را به خانه رساند، مادرش کاغذ را به او داد:
- دیروز عصر آورد. گفت ابدی است، بهار ابدی. همکلاسی تو.
- کو؟ کجاست کاغذ؟
- چه خبرته؟ الان میارم. تو قوطی چرخ خیاطی گذاشتم. حالاست که بیارم. هیچ معلوم هست چته؟
مثل دیوانه ها شده بود. طاقت نداشت صبر کند تا مادرش کاغذ را بیاورد. به طرف چرخ خیاطی دوید. با مادرش با هم رسیدند.
- کجا حالا؟
- میرم توی اطاقم ،همونجا می خونم.
- حالا دیگه ما نامحرم شدیم. نباید بفهمیم چی نوشته توش؟ نکنه خبرائی باشه ایشالا؟ مبارکا باشه برامون و خودمون بی خبر...
مرتضی نماند که بقیه حرف مادر را بشنود. فقط دندانها را با عصبانیت به هم فشرد و داد زد:
- حاج خانم! شما نمی فهمید...
نه، مادرش نمی فهمید! اصلاً متوجه ی حال او نشده بود. فقط کفشهایش را کند و نامه را باز کرد:
سلام مرتضی جان
مرا ببخش که مزاحم تو شدم. میدانم وقتی که این نامه را می خوانی چه حالی داری، اما دلم نیامد بی خبر بروم. مسلماً وقتی نامه را می خوانی که از رفتن من باخبر شده ای. خودم از مادرت خواهش کردم نامه را صبح به تو بدهد. مخصوصاً می خواستم پس از دفن من...
تازه مرتضی بیاد آورد که مادر گفته بود نامه را بهار دیروز عصر آورده. حواسش نبود که بپرسد چرا صبح به او نداده است؟ با غضب شروع به خواندن بقیه ی نامه کرد:
این چند کلمه را بخوانی. مرتضی جان شاید خودت هم از اول متوجه شده بودی که من عاضق آریا شده ام. فکر می کردم که او هم مرا دوست دارد چون رفتار او جز این را نشان نمی داد. اما با کمال بدبختی امروز فهمیدم که قضیه غیر از این است....
مرتضی با خودش زمزمه کرد:
- خب معلومه که غیر ازاین بود. از من می پرسیدی دختر...
دوباره مشغول خواندن شد! انگار لازم بود وسط نامه غیض و عصبانیتش را یک جوری نشان بدهد و سر یکی خالی کند. خواه مادرش، خواه خودش، خواه... آریا...
و او نه تنها عاشق من نیست بلکه هیچ احساسی نسبت به من ندارد. او عاشق غزل است. همان کسی که از روز اول بدش را گفته و می گوید. امروز پرده از رازش برداشت. آریا به دوستی ما خیانت کرد.....
- نه کدام خیانت؟ من میدونستم اون عاشق غزله... این منم که ترو... اما نه نمن عاشق تو نبودم، فقط دوست بودیم. می گفتم شاید یه روزی باهات ازدواج کنم... اما عشق و این حرفا نه... نه من و نه آریا هیچکداممان... ما با هم رفیق بودیم دختر... چرا اینو نفهمیدی؟ خب از من می پرسیدی... بابا یک کلمه دهن باز می کردی و تمام!
اما نپرسیده بوده، بهار از مرتضی نپرسیده بود. خواند:
آریا جوری رفتار می کرد که من فکر می کردم عاشق من است اما امروز فهمیدم که هیهات... چقدر ساده اندیش بوده ام... سرت را درد نیاورم. این حرفها فقط مال خود توست. دلم میخواهد تا وقتی که همدیگر را در آن دنیا می بینیم، به کسی نگوئی. البته آریا خودش می داند چرا من خودم را راحت کرده ام. فقط دلم برای بابا و مامانم می سوزد. راستی برای آنها هم یادداشت نوشته ام اما علت را نگفته ام. ترو بخدا این چند روزه پهلویشان باش. هم خودت و هم بقیه. مرتضی جان حلالم کن. نگذار هیچکس شاد شود. از دشمن شادی بدم می آید. به هیچکس فضیه را نگو.
اگر دلت خواست یادداشت را بسوزان. کتابها و تابلوها و یادداشتها یم مال تو. هر کاری خواستی با آنها بکن. به تو اطمینان دارم. مرا ببخش که بی خبر رفتم. دیگر دنیا برایم تارزشی نداشت. وقتی فهمیدم که عاشق غزل است، متوجه شدم که دیگر کار من تمام است! راستی هم مگر می شد کاری کرد؟ مرا ببخش و برایم دعا کن که خدا مرا ببخشد. تو مؤمنی، دعا فراموشت نشود.بهار

اشکهای مرتضی کاغذ را خیس کردند. دستهایش را خیس کردند. چشمش را خیس کردند، جانش را خیس کردند...
- خدا... آخه چرا؟!
بازهم بلند حرف زده بود. وقتی ناراحت بود، فکرهایش را بلند به زبان می آورد. راننده پرسید:
- چیزی گفتید آقا؟
مرتضی برگشت به فضای اتوبوس! از فضای دیروز و یادداشت و خانه شان برشگت به حالا و اتوبوس و مراسم ختم. گفت:
- همینجاست. اون مسجد، اون طرف خیابون. همونجا نگه دارین.
تنها آریا سیاه نپوشیده بود. آخر او که نمیداسنت! از هم جدا شدند. دخترها از دیگر مسجد وارد قسمت زنانه شدند. اما افسوس که قرار نبود آریا سوز مادر و خواهران بهار را نشنود. پدر بهار که یک مرده متحرک بود. انگار چیزی به سکته کردنش نمانده بود! روی یک صندلی ولو شده بود. بقیه ی فامیل بهار خوش آمد می گفتند.
- خدا چرا ازم گرفتیش؟ از اعماق جان:
- مادر چرا رفتی؟ بهارم، بهار گلم، بهارم مادر چرا رفتی؟ چرا آخر؟ دوستات اومده ن مادر! اومدن به مادرت سر سلامتی بدن! پاشو، پاشو بهشون خوش آمدید بگو.. همکلاسیات اومدن مادر... بهارم...
آنچنان فریاد می زد که زمین و زمان را به آتش می کشید. مادر بهار نه انگار که در مسجد نشسته است، سوزش را فریاد می زد! صدایش به سقف گنبدی مسجد می رسید و پژواکش به سر و صورت همه می ریخت. با اولین کلماتش همه به گریه افتادند. مرد و زن گریه می کردند. آخر مگر می شد گریه نکرد؟! این سوز جان را پطور می شد شنید و نسوخت؟! درست مثل روز عاشورا شده بود. صداهائی دیگر با مادر بهار همراه شدند:

- بهار جان... آخ بهار جان...آریا می فهمید که این صداها از دخترهای کلاس وبقیه ی زنهاست و ناگهان صداها بیشتر شد. پدر بهار هم صدا بلنذ کرد:
- بهارم، دخترم، کجا رفتی؟ بهارم…
وصدای مردها هم به گریه بلند شد. حالا دیگر زن و مرد با هم می گریستند. صداها آنقدر بلند بود که قاری هم میکروفن را خاموش کرد و همراه با بقیه گریست. و بدون میکروفن شروع به خوندن کرد. دم گرفت. دم همراه با سینه زدن
کجا رفتی مگر بد دیدی از ما کجا رفتی مگر رنجیدی از ما
بهار ای درخت با فرهنگ و دانش کجا رفتی چرا نومیدی ازما
معلوم نبود این مثلاً شعر را چند لحظه قبل ساخته که با آوازی حزین می خواند. دستگاه دشتی بود، دشتستانی بود و آریا متوجه شد که قاری کور است. ایستاده و با اشکهای جاری می خواند، انگار او هم سوزی در دل داشت.
- شاید او هم عزیزی از دست داده که اینطور….
مراسم ترحیم مثل شام غریبان روز عاشورا شده بود! هیچکس حال خودش را نمی فهمید، همه از دل می گریستند
     
  
زن

 
فصل شانزدهم
تا مدتها کلاس آنها ان کلاس سابق نبود. روزهای اول صندلی بهار یک دسته گل بود و بعد از ۀن صندلی را خالی نگه داشتند. هیچکس روی آن نمی نشست اما دنیا ادامه داشت، بچه ها جوان بودند و آهسته آهسته غم نبود بهار را به فراموشی سپردند.
- خاک سرده آقای زارع عزیز.
- می دونم شادکام، اما ببین… ببین مهران آخه… نباید یه مراسمی چیزی…
- خب دیگه همون هفته و چهلم که رسم بود، برگزار شد. دیگه باید صبر کرد تا سال. ولی خب…
- در هر صورت دنیا خیلی بی وفاس! خیلی…
- اینو که راس می گی.
آریا تا مراسم هفتم در خانه ماند. نمی دانیت چکار کند. فقط بعد از دوهفته بود که به دانشگاه رفت. دراین مدت اصلاً با مرتضی همکلام نشده بود. نه او جلو رفته بود و نه مرتضی. آنروز وقتی کلاس تمام شد، آریا سرش را زیر انداخت و بیرون رفت.
- آریا… آریا صبر کن.
صدای مرتضی بود. دل آریا هری ریخت پایین. نمی دانست چه جوابی بدهد اما نا خودآگاه جواب داد:
- من با تو کاری ندارم! هر چی باید بگی، قبلاً گفتی! ببینم حرف تازه ای داری؟
مرتضی که هنوز پرده ای از غم بر صورت داشت جواب داد:
- آره هست. باید بشنوی.
- اگه نخوام چی؟
- بازم باید بشنوی. میشه بریم آموزشگاه آپارتمان تو؟ به نماینده گفتم برامون غایب نذاره. استاد رهنمون سخت نمی گیره. می شه بریم؟
به جای جواب ، آریا بطرف در خروجی راه افتاد. مرتضی هم پشت سرش.
- چای می خوری؟
- نه بشین وفقط گوش کن.
روی مبل های هال در طبقه ی دوم آموزشگاه نشستند و مرتضی شروع کرد. یعنی می خواست شروع کند که نتوانست، شروع به گریه کرد.
- اومدی اینجا گریه کنی؟
آریا انرا گفت و احساس کرد بی رحمی کرده، فوراً اضافه کرد:
- عذر می خوام. منو ببخش.
و خودش هم به گریه افتاد. دوتایی سیر گریه کردند و عاقبت مرتضی شروع کرد:
- ببین من خیلی بی رحمی کردم. منو ببخش اما دلم می خواد بدونی که تقصیر نداشتم. هنوزم که یادم می افته، جیگرم آتیش می گیره! حیف بود بهار... حیف، خیلی حیف..
- مگه من اینو نمی دونم، مگه من کم ناراحتم؟ مگه من کم دلم می سوزه؟
آریا با هر جمله برافروخته تر می شد و وقتی جمله ی آخر را تمام کرد، صدایش تمام ساختمان را پرکرده بود:
- اما حرف سراینه که من چه گناهی کرده م؟ هان چه گناهی؟
سؤال آریا طوری دل مرتضی را به درد آورد که از جا بلند شد و بغلش کرد:
- هیچ گناهی، عزیز دلم. هیچ گناهی! منو ببخش، خیلی تحت تأثیر حرفهای بهار قرار گرفتم...
آریا حرف مرتضی را قطع کرد و با تعجب پرسید:
- مگه با تو صحبت کرد؟
- نه، اما یه یادداشت برام نوشته که هیچکس ازش خبر نداره! بیا خودت بگیر بخون...
آریا خواند و خواند. نه یکبار، نه دوبار، که شاید چهار و پنج بار! با هر کلمه گریه کرد. گریه کردند.
- مرتضی بخدا من تقصیری نداشتم!
- میدونم، میدونم.
- اون پیش خودش یه خیالاتی کرده بود و...
- اینو هم می دونم. اما اونروز من تحت تأثیر این حرفاش، این یادداشتش، فکر می کردم تقصیر توه!
- تقصیر من هم هست، من هم مقصرم! باید عاقلانه رففتار می کردم، نباید احساساتشو دست کم می گرفتن، نباید باهاش تندی می کردم. نباید رک و پوست کنده حرف می زدم.
- نه آریا جان تو راستشو گفتی، نمی شد که دروغ بگی. از کجا فکر می کردی که اون خودشو می کشه؟!
- در هر صورت خودمو نمی بخشم! آخه... اما تراهم نمی توانم ببخشم یادته چه حرفهایی به من زدی؟
- دیگه گذشته... راستی میدونی که من حتی پیش خودم فکر کرده بودم بعد از دانشگاه اگر شد، باهاش ازدواج کنم؟
- جدی می گی؟
- آره، نه اینکه عاشقش باشم، اما فکر می کردم چون چهار سال با هم بودیم و به زیر و بم اخلاق همدیگه واردیم، می تونیم یه جفت خوشبخت رو تشکیل بدیم.
- واقعاً متأسفم.
مرتضی زهر خندی زد و گفت:
- نه، تو تقصیری نداشتی، اینو همینطوری گفتم. دلم فقط بخاطر جوونیش می سوزه و پدر و مادرش!
- منم همینطور. باور کن خواب و خوراک ندارم. کم که با هم نبودیم؟ ما سه تا همش با هم بودیم! مگه یادم می ره؟ آخه...
- می فهمم، منم همینطورم.
- تازه عذاب وجدان داره منو می کشه!
- نه، این یکی دیگه اشتباهه! اشتباه محض! من به این فکر افتادم که باید فراموشش کرد. به هر شکل. وگرنه زندگی هر دو تا تون نابود می شه! می فهمی چی می گم؟
- آره.
آریا با سر هم حرفش را تأیید کرد و مرتضی ادامه داد:
- بچه ها فکر می کنند که شما دو تا عاشق هم بودین و تو بخاطر اینه که خیلی ناراحتی، نمی دونن که تو احساس گناه می کنی... احساس تقصیر می کنی... برای همینم من دلم بحال تو بیشتر می سوزه! مخصوصاً خبردارم که غزل و شیدا هم همین فکر رو می کنند! مخصوصاً غزل! عادل هم شده آتیش بیار معرکه! خبرشو دارم.
- از کجا؟
- ژاله! ژاله رفاعی. بعد از بهار اون داره توی دسته مون جای بهار رو می گیره. خبر می آره. از عادل و حرفا و کاراشون! ببین آریا بهار به خاطر عشق تو به غزل خودشو کشت، حالا خیلی زوره که غزل عکس اینو فکر کنه و تو از دستش بدی! می گم...
- نه مرتضی، از دست من هیچکاری بر نمی آد. نه، من که نمی تونم!
- نمی گم خودت برو اعتراف کن. نه، نمیخوام یه کاری بکنم، یعنی اگه اجازه بدی یه کاری بکنم.
- چه کاری؟
- اگه بذاری میرم پیش غزل و همه چی رو می گم! همه چی رو...
- نه نه. بهیج وجه. توی این دنیا که براش کاری نکردم. توی اون دنیا بذار راحت باشه. مگه توی یادداشتش از تو نخواسته که هیچکس نفهمه؟ حالا تو چطوری می خوای به وصیتش گوش ندی؟
مرتضی متفکر و آرام با صدائی آهسته گفت:
- ببین اون دیگه رفته! ترس من بخاطر شماهاس! دوتا آدم زنده! تو و غزل! شما عاشق همدیگه این! هیچ فکر کردی اگه غزل هم راه بهار رو بره چی می شه؟ فکر کنه که تو عاشق بهاری، در صورتی که خودش عاشق توه! اگه این کار رو کرد، اونوقت من چه خاکی به سرم بریزم؟ تو چه خاکی به سرت می ریزی؟ تورو که من می شناسم، دیگه یه

دیگه یه لحظه هم زنده نمی مونی، اونوقت من دوتا آدم رو می کشم، بخاطر اینکه یه رازو حفظ کرده باشم و روح یکی رو شاد نگهدارم! من مطمئنم بهار نمی خواد اینطوری بشه، به حرفم گوش کن آریا...- نه... نه مرتضی. به این قیمت نه... بالاخره یه طوری می شه... می فهمه و...
- نمی فهمه! روز بروز از تو دورتر می شه! فکر می کنه تو عاشق بهار بودی، بذار برم.... ترو بخدا بذار برم باهاش حرف...
- بهیج وجه! مرتضی بهیج وجه حق نداری! من بخاطر غزل باعث مرگ بهار شدم، وقتی فهمید عاشق غزلم، این کار رو کرد. حالا اجازه نمیدم روحش توی اون دنیا ناراحت بشه! من آدمم! بخاطر دل خودم حاضر نیستم روح دوستم عذاب بکشه! نه... نه...
و داد کشید. آریا شروع به داد زدن کرد. به زمین و زمان بد می گفت، به خودش، به مرتضی، به غزل، به شیدا... به همه و همه...
آنروز گذشت و مرتضی و آریا ساعتها گریستند و حرف زدند. در مورد مرگ بهار هر دو احساس گناه می کردند. گوئی آنها مقصر بودند اما در این میانه یک اتفاق دیگر هم افتاده بود که آثارش هنوز ظاهر نشده و ان سردی روابط آریا و مرتضی بود. مرتضی در مراسم ترحیم بهار، تحت تأثیر مرگ او، هر چه به دهانش آمده بود به آریا گفته بود و بعد از گذشت چند روز با حاساس پشیمانی به سراغ آریا آمده بود و دلش را خالی کرده بود، شاید چند بار گفته بود که:
- تو منو بخشیدی آریا؟
- آره که بخشیدم! چرا نبخشم؟ تو اونروز ناراحت بودی، خب عیب نداره...
اما در ته دلش نبخشیده بود! مرتضی احساس آرامش می کرد. فکر می کرد تمام شده، اما آریا اینچنین نبود! با خودش فکر می کرد:
- آیا من مستحق اینهمه توهین بودم؟! مرتضی که منو می شناخت، چطوری دلش اومد اون حرفا رو بزنه؟!
اما آریا اینها را به زبان نمی آورد، اینها در ته دلش انبار شده بود. به ظاهر با مرتضی می گفت و می خندید اما در تنهایی اش دیگر آن احساس قبلی را به مرتضی نداشت! این بود که عجیب احساس تنهایی می کرد:
- من هیچکسوندارم، فکر می کردم یه رفیق دارم که اونم... هی...
ته دل اریا چرکین بود! حتی گاه دلش می خواست این چرک را پاک کند، اما نمی توانست:
- خدایا چیکار کنم؟ به کی بگم؟کاش می شد مثل قبل با مرتضی رو راست باشم، دوستش بدارم، اما...
آریا واقعاً درمانده بود! به ظاهر چون قبل رفتار می کرد. اما در باطن احساس عدم اطمینان به دوست، ازارش می داد:
- کاش می مردم! اون از دوستم مرتضی، اینم از کسی که دوستش دارم.. اما نه من کسی رو دوست ندارم مخصوصاً دخترای مغرور...
آریا با خودش جنگ داشت! جنگی تمام نشدنی. و زمان می گذشت، از آن روز دردناک مدتها می گذشت. دوباره آریا و مرتضی با هم حرف می زدند، هرچند ته دل آریا بخاطر حرفهای آنروز مرتضی هنوز چرکین بود. فقط رفتار ظاهری آریا نسبت به غزل کمی بهتر شده بود. بسکه مرتضی درگوشش خوانده بود:
- ببین عزیزم تو باید بهش نشون بدی که عاشق بهار نبودی! یه کمی محبت! یه ذره محبت، یه لبخند، چند کلمه حرف زدن که چیزی از آدم کم نمی کنه!
- باشه مرتضی جان، سعی می کنم.
وسعی کرده بود اما تیرش به سنگ می خورد.
- آقارو باش! حالا که اصلی رفته، دنبال یدکی می گرده!
آنروز غزل وشیدا روی نیمکت میدانچه روبروی دانشکده نشسته بودند که اریا از سالن بیرون آمد. از آنها خداحافظی کرده بود. با لحنی معمولی، همین و همین . وهنوز نرفته، غزل شروع کرده بود:
- اقا رو باش! حالا که اصلی رفته، دنبال یکی دیگه می گرده، یه یدکی!
شیدا که رفتار متین آریا اندکی نرمش کرده بود، رو به غزل کرد وگفت:
- ببین غزل جون تو فکر نمی کنی یک درصد، حتی یک درصد، ممکنه که ما اشتباه کرده باشیم؟
- چطور مگه؟
- از وقتی بهار رفته همش گفتیم آریا بهار رو از دست داده، عشقشو از دست داده...
غزل با ناراحتی حرف شیدا را قطع کرد:
- مگه همینطور نبود؟ یادته چه گریه ای می کرد؟ چه سوزی؟
- کی نمی کرد؟ هان کی نمی کرد؟ خودتو، من، همه! کی نمی سوخت؟
- درست، این درست، اما گریه های آریا یه جور دیگه بود!
- چرا مرتضی رو نمی گی؟ آقای صادق هم عین آریا می سوخت! بابا با هم دوست بودند چند ترم! با همدیگه بودن! من اگر بمیرم، تو نمی سوزی؟ نه، راستشو بگو، همین صارمی، همین عادل که ازش لجمون می گیره، خدای ناکرده، خدای ناکرده، اگه یه طوری بشه، من و تو چیکار می کنیم؟ کم با هم بودیم؟ کم گفتیم و خندیدیم؟ اونوقت خوبه بقیه بگن، یا اصلاً آریا بگه، ببین غزل صدر چه جوری می سوزه و گریه می کنه؟! حتماً عاشق بوده؟ این درسته؟
غزل که انگار تکان خورده بود، من و من کنان گفت:
- خب اینو که راست می گی، اما...
- ببین راستش این که من خودمو مقصر می دونم! روزای اول من این حرفو زدم، خوب یادمه من قبل از تو گفتم، اما حالا یه مرتبه فکر می کنم اشتباه کردم! اونا فقط دوست بودن، یک دوستی ساده! قبول داری؟
- خب... شاید... شاید تو درست بگی، اما این که دلیل نمی شه! می شه؟
- بخدا قسم غزل این از روز هم روشن تره! من ایمان دارم عاشق توه! همونطوری که ایمان دارم اسمم شیداست، شیدا! می فهمی؟
غزل می فهمید اما غرور کورش کرده بود. شیدا مرتب حرف می زد، پشت سر هم و وقتی عاقبت سکوت ممتد غزل را دید، فکر کرد غزل حرفهای او را قبول کرده است، برای همین دوباره شروع کرد:
- ببین مگه آقای سپهر استاد تو نیست؟ مگه کار شعر کار دل نیست؟ چرا با اون صحبت نمی کنی؟
غزل که از نظر روحی در وضع بدی بود، جواب داد:
- یعنی برم پیش استادم و بگم ببخشید آقای سپهر من عاشق پسر شما شده ام، چیکار کنم؟ هان؟ تو چقدر خنگی دختر! من حتی اگر عاشق اون پسره هم بودم...
شیدا توی حرف او پرید:
- اون پسره یعنی چه؟! بگو آریا، آریا!
- خب آریا!
آریا را با لحنی مسخره و زشت ادا کرد اما شیدا حرفی نزد. منتظر ادامه ی صحبت دوستش بود.
- اگه حتی عاشق آریا هم بودم، نمی رفتم پیش پدرش خودمو سبک کنم! اصلاً من کی عاشق بودم؟ چرا برای من حرف درمیاری؟ تو فکر می کنی هر کس یه کم ناراحت بود، حتماً عاشق شده؟
- تو اسم اینو میذاری یه کم ناراحت بودن؟
صدای غزل آهسته آهسته بلندتر می شد
     
  
زن

 
:
- پس این چیه؟ دیوونه بودن؟ نکنه بیمار عصبی هم شدم و خودم خبر ندارم؟ خودت سخت می گیری! به خودت ظلم می کنی! به خودت و یک نفر دیگه، چرا نمی فهمی؟
- من نمی فهمم؟
بدون آنکه اتفاق خاصی افتاده باشد، با همین چند کلمه بگو مگو، غزل منفجر شد! صورتش سرخ شد و با عصبانیت فریاد زد:
- تو خجالت نمی کشی؟ واقعاً که؟! من... من نمی فهمم؟
شیدا دست پایین را گرفت و گفت:
- ببخشید، من نفهمم!
اما غزل یک نفر دیگر شده بود! با پرخاش گفت:
- داری منو مسخره می کنی؟ اصلاً تو به چه حقی داری تو کارای من دخالت می کنی؟ خیال کردی دوسه سال دوستی به تو حق می ده که تو زندگی من دخالت کنی؟ هر روز هر روز دخالت دخالت! ولم کن!
غزل فریاد می زد و شیدا که اصلاً باور نمی کرد صحبت دوستانه اش به اینجاها بکشد، مات و مبهوت به او نگاه می کرد! فقط توانست بگوید:
- تو داری به من توهین...
- آره که دارم توهین می کنم! چیکار باید بکنم که دست از سرم برداری؟ ولم کن!
ولم کن را آنقدر بلند گفت که یکی دوتا از بچه های دانشکده از ده ها متر آنطرف تر متوجه صدا شدند و به طرف آنها برگشتند!
شیدا دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، در حالیکه اشک می ریخت، گفت:
- خدای من اصلاً باور نمی شه! باشه، باشه...
فقط می گفت: باشه! انگار هیچ حرف دیگری به ذهنش نمی رسید! بعد هم بطور ناگهانی رویش را برگرداند و شروع به دویدن کرد. شیدا به طرف سرویسهای دستشوئی می دوید. غزل همانجا که ایستاده بود با خودش گفت:
- فکر کرده مادرکه! برای ادای بزرگترها را در می آره!
اما احساس کرد باید باز هم حرف بزند، انگار کمش بود:
- خب بره، بره اونور دنیا! به ن چه! اصلاً گور پدر همه کرده! به من چه که رفت...
و دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. سیل اشکهایش جاری شد. او بهترین دوستش را بی دلیل رنجانده بود.
دلش می خواست تنهای تنها باشد که هیچکس نباشد. گریه کنان به وسط محوطه درختکاری شده ی دانشگاه رفت. پشت یک درخت بزرگ نشست. فقط می توانست گریه کند. هیچ کار دیگری از دستش ساخته نبود. صدای گریه اش، با بعضی کلمات قاطی می شد:
- خاک بر سر من که لیاقت هیچکس را ندارم! هیچ دوستی! هیچکس! هیچکس...
نمی توانست از جایش بلند شود. همانجا نشست. حتی یک لحظه هم به کلاسش فکر نکرد...
مگر می شد با این حال به کلاس درس رفت؟
اما شیدا رفت. اول صورتش را شست و برای آنکه بتواند سر کلاس درس حاضر شود، شروع به قدم زدن کرد:
- باید آرام باشم. بعد از کلاس می تونم هر کار خواستم بکنم. حالا باید طبیعی باشم. یالا دختر، یالا بخند! می خوای نخندی، نخند. اما اخمهاتو باز کن. آهان، قدم بزن و فکرای خوب بکن. افرین شیدا... افرین دختر خوب...
شاید یک ربع قدم زد تا توانست خودش را برای کلاس اماده کند.
- چرا نیومد؟
دست خودش نبود، تا آخر کلاس دلواپس بود! دلواپس دوستش غزل!- خانم قاسمی، خانم قاسمی. یه لحظه صبر کنین.
صدای مرتضی بود. مرتضی صادق!
- با من کار داشتین آقای صادق؟
- می تونم چند دقیقه مزاحمتون بشم؟
- خواهش می کنم.
آریا آرام آرام از کلاس بیرون می رفت. گوئی در آن کلاس هیچکس را نمی شناخت. مثل یک غریبه. مرتضی و شیدا هنوز از کریدور بیرون نرفته بودند که عادل خودش را به آنها رساند:
- ببخشید خانم قاسمی شما خانم صدر صدر را ندیدین؟ غزل سر کلاس نبود!
شیدا با اخم جواب داد:
- نه، نمیدونم کجا هستند!
عادل مات و مبهوت بر جا ماند. اما مرتضی طاقت نیاورد. او که متوجه رفتار و لحن غیر عادی شیدا شده بود پرسید:
- طوری شده؟
- نه.
وشیدا هم فوراً رندانه اضافه کرد:
- آقای سپهر را دیدین؟
- بله دیدم. اما این ها چه ربطی به هم دارند؟
- هیچی، هیچ ربطی. خب من در خدمتم.
مرتضی با لحنی خجولانه اضافه کرد:
- اگه می شد قدم بزنیم... اونجوری بهتره، آخه...
یکی از دخترها با صورتی خشمگین به آنها نگاه می کرد. می دید که آنها به طرف خارج دانشکده می روند.
- خیلی عذر می خوام از اینکه مزاحمتون شدم خانم قاسمی .می خواستم در مورد آقای سپهر و خانم صدر صحبت کنم.
شیدا فوراً حرفش را قطع کرد:
- چه صحبتی؟
- هیچی میدونین من فکر می کنم که اونها...
- ببینید آقای صادق. اونعا هیچ ربطی به من ندارند! کار دیگری ندارین؟
صحبت شیدا همراه با لحن عصبی او مرتضی را مات و مبهوت کرد. او می خواست با شیدا درد و دل کند. می خواست دنبال یک راه حل بگردد اما با این برخورد هاج و واج ماند! آنهم از طرف یکی از خوش اخلاق ترین همکلاسی هایش! مرتضی همانطور سرجایش ایستاده بود و شیدا دور می شد. لبخندی برلبهای ژاله نشست و زیر لب زمزمه کرد:
- خب انگار، بوی دماغ سوخته میاد! انگار امروز یه خبرائی هست! باید بفهمم.
- شما خانم صدر را ندیدین؟
عادل بود. دنبال غزل می گشت. ژاله رفاعی جواب داد:
- نه خیر آقای صارمی.
زیر لب زمزمه کرد:
- منهم دارم بدجنس خوبی می شم ها. خودت باش ژاله خانوم! یه وقت خبر می شی...
عادل هم در همان نزدیکی با خودش گفت:
- معلوم نیست امروز توی این دانشکده چه خبره! انگار همه یه جور دیگه ای شده اند!
ژاله جزو هیچکدام از دسته ها نبود. دختری بود نه زشت و نه زیبا. حتی می شد گفت تا اندازه ای زیباست. هیکل کشیده و پوست سفید و صورت خندان و چشمهای باهوش از او آدمی ساخته بود که هر کس از مصاحبتش لذت می برد. اوائل تحصیل هر دو گروه آبی و سرخ سعی کرده بودند او را به خودشان جذب کنند اما او گفته بود:
- ببینین بچه ها من نه آبی ام، نه سرخم. یعنی هم آبیم، هم سرخ! خودتون هم میدونین اینا بهونه س! همه مون دوس داریم خودمونو مطرح کنیم! بنابراین اجازه بدین من با همه باشم.
و با شوخی اضافه کرده بود:
- بابا وقتی دعواتون می شه یه ربط که می خواین؟! یه میانجی! هان؟!
     
  
زن

 
فصل هفدهم
بعد از رفتن بهار تا مدتی فضای دانشکده غمگین بود اما بلاخره همه خودشان را بدست آوردند و دوباره شور زندگی و خون جوانی فضا را شاد کرد. اما اتفاقاتی که در محدوده ی روابط آریا و غزل و شیدا و مرتضی به وقوع پیوسته بود. دوباره کلاس را سرد کرده بود. دوباره قیافه ها درهم رفته بود. دوباره فضای کلاس تیره شده بود. آریا به تازگی نه تنها از مرتضی که از بقیه کناره می گرفت وغزل و شیدا هم با همدیگر حرف نمی زدند. ژاله که همه را دقیق زیر نظر داشت فکر می کرد:
- خب ، داره همه چیز دستگیرم می شه! این میونه طفلک صارمی از همه جا بی خبره! باید برم سراغش، باید ببینم این عاشق چی می گه...
غزل از دست خودش عصبانی بود. نه تنها از دست خودش که از شیدا و فاطمه خانم و پدر و مادرش و همه و همه عصبانی بود! نمی دانست چکند! دلش می خواست می توانست از شیدا عذرخواهی کند اما نمی توانست! و آریا تنهاتر از همیشه بود. مخصوصاً از این کفتر دوبرجه بودن هم خسته شده بود! اصلاً حوصله ی رسیدگی به ویلا را نداشت! حتی به آموزشگاه و خانه ی خودش هم کمتر رفت و آمد می کرد، بیشتر پهلوی پدر و مادرش بود. می رفت توی اطاق خودش، در را قفل می کرد و مثل جغد تنها می نشست! خیلی خسته شده بود، از همه چیز، حتی از دارائی هایش!
غزل هم در خانه دوباره با هیچکس حرف نمی زد.
- دختر گلم می شه به من بگی چی شده؟
- هیچی فاطمه خانم! هیچ خبری نشده!
- انگار خیلی حالت خرابه! ببینم امروز چندمه؟ آهان؟ وقت پریودت هم نیست! خبر تازه ای شده؟ اصلاً میدونی چند وقته سراغ استادت نرفتی؟ نمی خوای به استاد سپهر سر بزنی؟ خیلی وقته برام یه شعر نخوندی مادر!
فاطمه خانم تند و تند حرف می زد. همه ی فکرهائی را که در این چند روزه در سرش پرورانده بود، به زبان می آورد. طفلک فاطمه خانم ساده بود. ساده و بی ریا! سیاست نداشت که فکرهایش را جدا جدا و به موقع به زبان بیاورد! یکباره گفت و غزل هم جواب را یکجا داد:
- من هیچ ناراحتی ندارم فاطمه خانم، به هیچکس هم نمی خوام سربزنم، شمام دست از سرم بردارین!
فاطمه خانم غزل را می شناخت. با آنکه در لحظه ی اول دلش می سوخت، اما زود فراموش می کرد:
- بچه س! بذلر بگه، بذار هر چی می خواد به من بگه! اگر به من نگه، خب به کی بگه؟! به پدر و مادرش؟! به اونایی که اصلاً...
غزل به طرف اطاقش زفت اما از همان لحظه ای که آخرین کلمه را به فاطمه خانم گفت، پشیمان شد:
- خاک توی سرم کنن! اونم ناراحت کردم! آخه چرا؟ چرا من اینجوریم؟
روی تختخوابش افتاد وشروع به گریه کرد. در تنهائی زار می زد. اما بجای آنکه حالش بهتر شود، بدتر می شد.
- همه بدن! هیچکس منو دوست نداره، هیچکس!
و نه تنها غزل با حالی پریشان لحظه ها را می گذارند که آریا هم از او بهتر نبود. در این یکی دوساله که آن دو نفر با خودشان و عشقشان می جنگیدند، وجود دوستانی مثل شیدا و مرتضی برایشان غنیمتی بود، که هیچ چیز نمی توانست جانشین آن شود و حالا آن دو از دوستانشان، از سنگ های صبورشان جدا شده بودند....
- خدایا چیکار کنم؟ کاش با مرتضی اونجوری حرف نزده بودم...
صدای مهرانگیز خانم آریا را از آن حال بیرون کشید، مجبور بود جواب بدهد.
- پسرم، پسرم پاشو بیا غذا بخور. پاشو عزیزم. کیوان جان کار بسه! غذا سرد می شه.
مرتضی و شیدا هم حال بهتری نداشتند، اما آخر آنها تقصیری نداشتند، دراین میانه ژاله با خودش می جنگید:
- اصلاً معلوم هست تو کی هستی؟ دختر مواظب باش پات نلغزه! نکنه طرف یکی رو بگیری؟ نکنه دلت...
خودش به خودش جواب می داد:
- مگه من چیکار کردم؟
- همین! همینکه از بهم خوردن رابطه ی بچه ها خوشحالی! دلیل....
- کی خوشحال بود؟
- تو! خودتو!
- کی من خوشحال بودم؟ من...
- خب اگه ناراحتی، پس یه کاری بکن.
- چیکار کنم؟
- هیچی دست بکار شو. فردا پنج شنبه است و کلاسها تعطیل. یالا شروع کن. به بچه ها زنگ بزن. یه جا جمعشون کن و قال قضیه را بکن. یالا دیگه.
ژاله شروع کرد. بهانه اش یک جشن کوچک خودمانی بود.
- بگم به چه مناسبت؟
- خب بگو جشن تولدته!
- نه نمی شه، بچه ها میدونن تولد من نیست. بهتره بگم به مناسبت... به مناسبت...
- بابا مناسبت نمی خواد! بگو دلت می خواد دور هم جمع بشین.
تلفن ها شروع شد. آریا که حوصله نداشت. نه به ویلا رفته بود و نه به خانه ی خودش، با بی حوصلگی در خانه ی خودشان بود. قبول کرد. هر چند بی حوصله:
- باشه ژاله خانم میام. چشم خانم رفاعی.
مرتضی و شیدا فوراً قبول کردند. فقط غزل بود که به هیچ صراطی مستقیم نبود.
- نه خانم رفاعی، نمی تونم، وقت ندارم.
ژاله می اندیشید:
- وای که این غزل چقدر خودخواهه! چقدر قشنگ میتونه آدما رو برنجونه! بابا یه جور دیگه جواب بده! آخه اینم شد جواب یه دعوت دوستانه؟ وقت ندارم! هوم خیال کرده کیه!وبالاخره عصر پنجشنبه رسید و مهمانها آمدند.
- سلام.
- سلام آریا خان، خوش آمدین.
- به سلام آقا مرتضی، بفرمائین.
- سلام شیدا جان، قربان تو.
- پس غزل کو؟ شما که می گفتین از اونهم دعوت کردین؟
- فقط اون نیومد. خب دیگه.
وآشتی کردند. جمع دوستانه بود و تنها ناراحتی همه غیبت غزل بود. مخصوصاً شیدا، دل توی دلش نبود.
- منو ببخش مرتضی جان، عذر می خوام.
- خواهش می کنم حضرت آریا خان گل گلا. به به، به به عذرخواهی می فرمائین؟
وناگهان بغلش کرد. مرتضی بغلش کرئ و در گوشش زمزمه کرد:
- مرتیکه من دوستت دارم. این کارا چیه می کنی تو؟
- ببخش.
- بابا ول کن دیگه تموم شد. فقط کاش غزل هم...
- آره منم ناراحتم...
دوباره همه چیز مثل قبل شد. فقط دو تفاوت عمده با روزهای قبل داشت که همه متوجه ی آن بودند. یکی جدائی و قهر غزل و شیدا و دیگری نزدیکی بیش از پیش شیدا به گروه مرتضی و اریا! غزل بلند بلند گفته بود:
- خوششون باشه، جمعشون جمع شد!
می خواست به گوش آنها هم برسد که رسید . ودیگر دور دور عادل شد:
- بچه ها آقا مرتضی آقارو ببینید! چه قیافه ای گرفته!
- حق داره آقای صارمی! فقط باید بازوی غزل را هم می گرفت که دیگه فیلم عاشقانه شون کامل کامل بشه!
ژاله در حالیکه با عادل همراهی کرده بود؛ نتلکش را هم گفته بود! هم به غزل متلک گفته بود و هم به خود عادل! غزل دیگر تقریباٌ با هیچکس حرف نمی زد به جز عادل! صبحها یا با ماشین غزل به دانشکده می آمدند یا با ماشین عادل!
- دیگه عینک غزل همیشگی شده! متوجه شدی آریا؟
- آره.
- میخواد دیگه کسی رو نبینه، یعنی ماهارو! کسایی که دوستش دارند!
این راشیدا گفت. نه خوشحال، که با غم گفت! چهره اش سرشار از غم بود!
- میدونین بچه ها، دلم براش می سوزه! اما هیچکاری نمی تونم بکنم! باور کنین ده بار به فاطمه خانوم تلفن زدم.
آریا پرسید:
- فاطمه خانوم کیه؟
- دایه شه. یعنی از پدر و مادر بهش نزدیکتره! میدونین چی می گه؟ می گه با منم قهره.
مرتضی آهسته اضافه کرد:
- دیگه پیش بابای آریا هم نمی ره!
شیدا با تعجب پرسید:
- یعنی ترک استاد رو هم کرده؟
روی حرفش با آریا بود و اریا مجبور شد جواب بدهد. زیر لب گفت:
- آره، نمیاد.
ژاله از جا بلند شد وگفت:
- خودش اینجوری می خواد. مگه من سعی نکردم؟ شیدا هم که می گه تلفن زده، شاید دوست داره اینطوری باشه. با عادل خان و همپالکی هاش...
- نه اون اینطوری نیست.
شیدا از او دفاع می کرد. با حرارت جواب می داد و مرتضی که فضای سنگین صحبت را نمی توانست تحمل کند، سعی کرد حرف را عوض کند:
- چه باشه چه نباشه، فعلاً اینجوری رفتار می کنه. باید ببینیم زمان چیکار می کنه! راستی بچه ها یه نمایشگاه نقاشی افتتاح شده که...
عادل و غزل گرانترین لباسها را می پوشیدند. با ماشینهای آخرین مدل رفت و آمد می کردند و سعی می کردند از گروه آریا خودشان را دور نگه دارند. روزها می گذشت و کلاسها ادامه داشت ترم ششم هم داشت طی می شد. اما نه با فضای جاندار و شاد ترمهای قبل...
- آریا؟
- بله پدر.
- میشه یه دقیقه بیائی بالا تو اتاق من؟ می خوام با هم صحبت کنیم.
مهرانگیز خانم که ازاین لحن شوهرش تعجب کرده بود، از آریا پرسید:
- خبری شده؟ پدرت خیلی رسمی حرف می زد؟
- والا نمیدونم! حالا می فهمم.
آریا فوراًٌ خودش را به اطاق پدرش در طبقه ی دوم رساند.
- خب بشین پسرم.
- ممنون پدر. اینجور که شما صدام کردین، بنظر شما خیلی رسمی نیست؟
استاد سپهر لبخندی از محبت بر لب آورد و گفت:
- ببخش آریا جان. آدم متوجه نیست. گاهی وقتا فکراش روی لحنش اثر می ذاره. در هر صورت... عجب...
- خب پدر بگین.
- والا می خواستم ازت بپرسم تازگیها از خانم صدر خبری داری؟
آریا حرف پدرش را قطع کرد:
- مثه همیشه...
- نه منظورم اینه که... یعنی....
آریا که مستقیماً در چشمهای پدر نگاه می کرد، صبر نکرد که حرف پدرش تمام شود، گفت:
- منظورتون چیه؟
میخوام ببینم تازگیها براش اتفاقی افتاده؟
آریا سرش را زیر انداخت و گفت:
- منکه خبری ندارم! مثله فبله. همونطوری، تازه مگه خودتون نمی تونستید ازش بپرسید؟
- اولاً که اگر هم من ازش نمی پرسیدم، اما مدتهاست ازش خبری ندارم.
- یعنی پیش شما نیومده؟
- تو خبر نداری هان؟ خب اگه میومد که تو هم می دیدی! می فهمیدی!
- گفتم شاید...
- نه، خبر ندارم.
- خب بهش تلفن کنین. اگه اینقدر براتون مهمه...
استاد کیوان از اول صحبت تحمل کرده بود. نیش زبان آریا واقعاً زهر داشت اما دیگر نمی شد ساکت بود و متلک های آریا را تحمل کرد، با لحنی تند و صدایی بلندتر گفت:
- خجالت بکش! اصلاً از تو انتظار نداشتم! اولاً که فکر نمی کردم به پدرت نیش بزنی! دوماً این چه طرز حرف زدنه؟!
- والا من... منکه، منظوری...
- بسه دیگه! هیچ معلوم هست تو با این دختر چه پدر کشتگی ای داری؟ از روز اولی که اینجا دیدیش همینطور نیش زدی! چه خبره؟ نباید من بفهمم؟!
- والا منکه با اون کاری ندارم. اون یه دختر مغرور و پولداره...
- مگه پول داشتن عیبه؟
- نه پول داشتن عیب نیست اما بخاطر پولدار بودن، قیافه گرفتن و دیگران را داخل آدم حساب نکردن عیبه! این خانوم فکر می کنه از دماغ فیل افتاده! تا زگیها با صمیمی ترین دوستش هم بهم زده! خب اگه می خواین بدونین، بفرمائین. غزل خانوم فقط با یه بچه پولدار می پره به اسم عادل!
دیگر استاد کیوان واقعاً عصبانی شده بود:
- این چه طرز حرف زدنه؟! با اون می پره یعنی چه؟ این طرز حرف زدن رومن یادت دادم یا مادرت؟
- والا خب دیگه، می پره یعنی رفت و آمد داره...
- خب بسه دیگه! همه چی دستگیرم شد! تو و غزل یا واقعاً از هم متنفرین، یا اینکه عاشق هم هستید! هر دوتون رو می گم! لجباز و... به زبون خودت بگم کله خرید! هم اون، هم تو! فقط تو یه پدر و مادری داری که می تونی باهاشون حرف بزنی و در ودل کنی، اما اون طفلک از این هم محرومه! می فهمی چی می گم؟! اونوقت تو به جای کمک به اون، یعنی در اصل کمک به خودت و اون، قیافه می گیری و روز به روز اونو به طرف گرداب پرتاب می کنی! می دونی گرداب چیه؟
- نه.
- همون پسر پولداری که می گی! همه تون دارین بهش خیانت می کنید شماها دارین هلش می دین به طرف اون! من همه حرفامو زدم! بسه دیگه، پاشو برو، پاشو!
شاید فریاد زده بود که مهرانگیز خانم با تعجب در را باز کرد:
- چیه کیوان؟ چرا داد می زنی؟ کی پاشه؟
- هیچی عزیزم. بیا تو، بیا. تو هم برو پسرم برو به کارات برس. عذر می خوام که عصبانی شدم.
آریا آرام از اطاق پدرش خارج شد. نمی توانست چکار کند! از دست عالم و آدم عصبانی بود. و بیشتر از همه از دست خودش!
- باید برم، باید چند روزی برم ویلا! از اینجا دور بشم.
مرتضی سعی کرد منصرفش کند.
- ببین پسر حالا که وقت جا زدن نیست! وقت رفتن نیست. رک بگم، من یکی دیوونه می شم وقتی می بینم غزل شونه به شونه ی طرف راه می ره! تو نباید بذاری...
- به من چه؟ خب تو برو بگو راه نره!
- واقعاً که! اینم شد حرف؟ من میدونم، نه تنها من، که همه ی بچه ها میدونن، شما دوتا همدیگه رو...
- مرتضی!
- خب اگه نمی خواهی نمی گم، ولی نرو...
آریا به مرتضی جواب نداد، اما رفت!
- توی این چهر روزه فقط دو سه جلسه کلاس داریم، اگه تونستی یه کاری بکن غیبت نخورم. هر چند خیلی جا دارم تا از این درسا محروم بشم، ولی اگر تونستی... در هر صورت فعلاً خداحافظ.
آریا با عجله به آموزشکده رفت. ماشینش را برداشت و به طرف چالوس حرکت کرد. می خواست با خودش خلوت کند، فکر می کرد اگر چند روزی خودش تنها در...
ویلا بماند، می تواند تصمیم بگیرد. درطول راه مدام در فکر بود:- خدایا چیکار کنم؟! من می پرستمش، اونوقت اون... وقتی با اون عینک آفتابی همیشگی کنار عادل راه می ره، می خوام هر دوشونو بکشم! شکمشون رو پاره کنم! آخه چرا... کاش بایکی دیگه راه می رفت! آخه با عادل؟! یعنی بهتر از اون پیدا نمی کرد؟
     
  
زن

 
فصل هجدهم
- می می وقت دارین؟
- نمی خوام بگم نه، اما باور ندارم! با آرایشگرم قرار دارم. تا همین حالا شم نیم ساعت دیر کردم، تا برگردم هم بچه ها میان و...
- منظورتان از بچه ها دوستان دوره ی پوکرتونه؟
- دوباره شروع نکن غزل جون که حوصله شو ندارم!
- می می؟!
جوری کلمه ی می می را غزل با فریاد گفت، که مادرش مجبور شد بایستد! غزل همانطور که ایستاده بود در چشمهای مادرش زل زد و با عصبانیت گفت:
- میدونستم که وقت ندارین، نه تنها شما که پدر هم وقت نداره! فبل از شما با اون صحبت کردم. تلفنی، میدنین چی می گفت؟ می گفت تا فردا عصر وقت نداره! یعنی از روی لیست کاراشو خوند. برای فردا شب بهم وقت داد! پدر و مادر من برای هر کار مزخرفی وقت دارند، غیر از دخترشون! برای همین هم می خوام راحتتون کنم!
- این چه حرفیه غزل جون، صبر کن از آرایشگاه برگردم، قول می دم قبل از مجلس بیام توی اطاقت و با هم صحبت کنیم.
- لازم نیست، یک جمله س، همین حالا گوش کنین و برین!
- چی؟
- همین که گفتم. من امشب خواستگار دارم. ساعت نه شب میان!
- چی؟ خواستگار؟
- بله، نکنه فکر کردین که هنوز دخترتون بچه س؟ آخه شما سنی ندارین، مگه می شه دختر دم بخت داشته باشین؟ مخصوصاً کنار اون دوستاتون که هجده سال هم ندارین!
- بسه دیگه! تو حق نداری...
- راست می گین حق ندارم راجع به شما قضاوت کنم! اما راجع به خودم که می تونم! به پدر هم گفتم. رأس ساعت نه اونا میان! چه شما باشین، چه نباشین! اگه نباشین، خودم جواب می دم. از حالا بگم که جوابم آره است!
- وای مگه میشه همینطوری؟ بدون...
- لازم نیست شما زحمت بکشین. خودمون همه چیزو میدونم. طرف همونید که شما می خواین. عادله. پسر آقای صارمی. همونی که می گفتین بی نظیره.
- اما تو که از اون بدت می اومد؟ خودت مسخره می کردی؟ وقتی من و پدرت خونواده شو شناختیم و من گفتم...
- بله یادمه. شما گفتین این بهترین شوهره. منم گفتم برای شما شاید، خوب یادمه می می چه حرفایی زدم! اما حالا می خوام با اون ازدواج کنم! می خوام از دست من راحت بشین...
میمنت خانم مادر غزل همیشه آماده گریه کردن بود. شاید بارها گریستن هنر پیشه ها را تمرین کرده بود و پا آن صورت و بدن جوانانه ای که درست کرده بود، هر وقت اراده می کرد می توانست مثل هر هنرپیشه ای که بخواهد گریه کند. به قول آقای صدر همیشه اشکش دم مشگش بود. حتی غش کردنهای زیبائی هم داشت که هر وقت می خواست می توانست برای شوهرش اجرا کند. غزل متوجه بود که امکان دارد مادرش با شنیدن این حرفها هر دو برنامه را با هم اجرا کند. این بود که فرصت نداد و گفت:
- می می نه غش بکنین نه گریه! فقط ساعت نه توی سالن پذیرایی آماده باشید! هر جور خودتون می دونین، برنامه ی دوره تونو بهم بزنین! آنها رأس ساعت 9 اینجا هستند. عادل و پدر و مادرش. یادتون نره.
غزل با گفتن آخرین کلمه به طرف اطاقش راه افتاد. منتظر نماند که عکس العمل مادرش را ببیند. هر چند پس ناله های مادرش را می شنید که با لحنی معترض در فضا رها می شد:
- وای که چه دوره ای شده! فاطمه خانم کجائید؟ می بینید با من چکار می کنه؟! چی می گی! کجائی صدر؟ کجائی ببینی دخترت مادرشو سکه ی یه پول می کنه و می ره! آخ فاطمه خانم کجائی؟! به دادم برس! یه آب قندی... فاطمه خانوم!
- وای فاطمه خانوم چی شده؟
و هنوز فاطمه خانم به او نرسیده بود که آخرین جمله را گفت و غش کرد:
- از دست این دختر، این دختره ی پر رو...
اما تمام اعتراضات باعث بهم خوردن برنامه ی خواستگاری نشد. آنها آمدند و پدر و مادر غزل هم پذیرایی کردند. هر چند هر دو از اینکه برنامه هایشان بهم خورده بود، ناراحت بودند!
- بفرمائین جناب صارمی، تعارف نکنین.
- متشکرم خانم. صرف شد.
مادر عادل خوشحال بنظر نمی رسید:
- بله خانم صدر، داشتم عرض می کردم. مایه عمر آرزو داشتیم. همه ی امکانات رو آماده کرده بودیم. منتظر یک همچین روزی، اما حیف که دیگه دوره دوره ی ....
آقای صارمی حرف زنش را قطع کرد:
- این حرفها رو ول کنید خانم جان. چند بار گفتید؟! مهم اینه که هر دوتاشون انتخاب خوبی کرده اند. حالا هر جور که دلشان می خواد زندگیشون رو شروع کنند.
- آخه آقاجان، این که حرف نشد! بذارین حرفمو بزنم.
و رو به غزل ادامه داد:
- بله خانم صدر، متأسفانه هر دوشون تصمیم گرفته اند هیچ مجلسی نگیرند! همینطور خشک و خالی بروند ماه عسل! می خواهند ماه عسلشان آمریکا باشد.
میمنت خانوم با تعجب حرف مادر عادل را قطع کرد و گفت:
- جدی می فرمائین؟
- بله جدی جدی! مگه شما خبر نداشتین؟
- والا نه اینکه بی خبر بی خبر باشم، اما آخه...
غزل نگذاشت مادرش ادامه بدهد. حرفش را برید:
- نه مادرم خبر ندارن! نه مادرم، نه پدرم! من چیزی از برنامه هام به اونها نگفته ام! حالا عادل سیر تا پیازش را برای شما گفته، نظر خودش بوده...
غزل جوری حرف می زد که همه بفهمند منظورش چیست. او نه تنها پدر و مادر خودش را می کوبید که می فهماند عادل هنوز مثل یک بچه ی لوس و ننر همه ی برنامه هایشان را برای پدر و مادرش شرح داده.
- بله عادل نظر خودش را به شما گفته، اما از نظر من لزومی نداره به کسی جواب پس بدهم...
داشت به آنها می فهماند که حق ندارند در کار عروس آینده شان دخالت کنند! آخر وقتی می گوید که مادر و پدرش هم نباید برنامه هایش را بدانند، پدر شوهر و مادر شوهر، جای خود دارند...
- ما نه تنها برای ماه عسل به آمریکا می ریم، بلکه قراره همونجا زندگی کنیم...
پدر و مادر هر دوشان با این حرف غزل شروع به اعتراض کردند. هر کدام حرفی می زدند:
- آخه پس دانشگاه و درسشون چی می شه؟
- مگه می شه؟ باید پهلوی پدر و مادر...
- ولایت غربت! مگه اینجا برای این دو نفر جانیست که...
- همه چیز شون جوره! برای چی برن...
غزل طاقت نیاورد. می دید که دارد کار به جاهای باریک می رسد، نگاههایش به عادل نتوانسته بودند کاری از پیش ببرند! این بود که خودش شروع کرد:
- ببخشید، ببخشید یک لحظه! یک لحظه اجازه می رین؟
و وقتی همه ساکت شدند گفت:
- عادل چرا حرفی نمی زنی؟ بگو برنامه ی ما چیه؟ اگه یک وقت توی این فاصله نظرت عوض شده بگو! شاید منهم نظرم کلاً...
و عادل فهمید که باید حرف بزند و گرنه ممکن است حتی غزل را از دست بدهد! آخر او باور نمی کرد که غزل با او ازدواج کند! روز قبل خود غزل شروع کرده بود، درست مثل یک معامله:


ببین عادل من حاضرم با تو ازدواج کنم. به شرطی که این ادا اطوار و جشن و عروسی و این حرفها رو ول کنیم و با یه عقد ساده چمدونا رو ببندیم و بریم آمریکا.
- یعنی درس رو ول کنیم؟
- خب آره، اگه دلمون خواست اونجا ادامه می دیم. تو که از نظر مالی امکانشو داری؟
- آره دارم، از اون نظر حرفی نیست. ده سال قبل پدر برام سرمایه گذاری کرده. مشکلی ندارم.
- خب پس اگه قبول داری، شروع کنیم. با خانواده ها صحبت کنیم و....
وشروع کرده بودند، هر دوشان. وحالا که کار به اینجا رسیده بود، نباید عادل کوتاه می آمد، نباید فرصت را از دست می داد، ممکن بود غزل را از دست بدهد! اندیشید:
- شاید غزل دریک بحران روحی این تصمیم را گرفته، نکنه یه وقت بهم بزنه! اگه من...
بنابراین با عجله گفت:
- همینه که غزل میگه! ما تصمیمونو گرفتیم. فردا عقد می کنیم و با اولین پرواز هم می ریم اورپا برای ماه عسل. از آنجا هم می ریم آمریکا. اگر ویزا گرفتیم، شاید از اول بریم آمریکا. تصمیمی ما قطعی است.
خانواده ی هر دوشان تلاش کردند. آن شب تا پاسی از شب رفته با هم صحبت کردند اما فایده ای نداشت! غزل تصمیمش را گرفته بود و عادل هم همان حرف را می زد! عاقبت قبول کردند و کار تمام شد!
میمنت خانم که شوکه شده بود دست به دامان شوهرش شد. هنوز باور نمی کرد که کار تمام شده! یک لبخند بی معنی به مهمانها زد و سرش را به گوشهای آقای صدر نزدیک کرد:
- چرا همنطوری نشستی مرد؟ چرا هیچ کاری نمی کنی؟ یه بچه ی سر به هوا داره همه مونو بازی می ده! چرا متوجه نیستی؟ همه ش زیر سر دخترته! این دختره ی ... دختره نمک نشناس...
آقای صدر درست مثل همسرش با همان صدای در گوشی و زیر دندانی منتها در حالی که لب هم می گزید زمزمه کرد:
- تو بزرگش کردی... یعنی این تحفه ایه که هر دوتامون بار آوردیم! می خواستی چی بشه؟ برو خدا رو شکر کن که خوب جایی خمیر کرده، اگه یه پسر گداگشنه رو ورداشته بود و می گفت یالا، چیکار می کردی؟!
- آخه حرف مردم چی؟ عمه خانوم خواهر خودت! مهندس، دوستام! اصلاً همه و همه! جواب اونارو چی بدم نادر؟!
- خفه شو! فقط خفه شو! همه دارن نیگا می کنن! بسه، آبریروریزی نکن ساکت! میمنت خانم هنوز نمی خواست باور کند که کار تمام شده. شاید هم باور کرده بود اما حاضر نبود تسلیم بشود! بعد از این جواب نادر که شاید در تمام زندگی مشترکشان همتا نداشت؛ دوباره به جمع لبخند زد. از همان لبخندهای لوسی که بارها روبروی آینه تمرین کرده بود. به همه نگاه کرد، پدر و مادر عادل راحت نشسته بودند. اندیشید:
- اونا جنگاشونو کرده ن. باز به این پسره که یه ذره پدر و مادرشو داخل آدم دونسته و زودتر بهشون گفته. اقلاً سنگاشونو واکندن، داداشونو زده ن، دق دلشونو خالی کرده ن که حالا اینجوری راحت نشستن...
هر چند آنها هم راحت ننشته بودند! خون خونشان را می خورد اما چاره ای نداشتند! آنها هم به این دل خوشی کرده بودند که اقلاً دختره مایه آبروریزی نیست! وضع مالی آقای صدر حداقل دلخوشی شان بود. میمنت خانم داشت دیوانه می شد. نگاهش را از خانواده صارمی گرفت. به عادل رسید و غزل که کنار او نشسته بود.
- نیگاش کن! دختره ی پرو رفته اونور نشسته! نکرده اینجا پهلوی ما بشینه! تیر غیب خورده چه کارا ازش میاد!
عادل درست مثل یک آدم بلاتکلیف نشسته بود اما میمنت خانم او را جور دیگری می دید:
- داماد آینده مو! کپی نادر! وای! از همین حالا خودشو داده دست این اختیار سر خود! نه، نمی شه همینطوری بشینم . به اینا نیگا کنم! من نمیذارم! باید یه کاری بکنم.
میمنت خانم غش کرد. اول چند نفس عمیق کشید و سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد و بریده بریده گفت:
- وای... وای، دارم می میرم... وای خدا... یکی به... یکی به دادم...
وغش کرد!
وحشت خانواده ی صارمی و نگرانی آقای صدر و دستپاچگی عادل هیچکدام نتوانستند غزل را از سر جایش تکان بدهند! از همانجا که نشسته بود با صدایی آرام و مطمئن گفت:
- فاطمه خانم. فاطمه خانم. بی زحمت یه لیوان آب قند بیارین. یه کم آب هم بزنین به سر و صورت می می. دوباره حالشون بهم خورد!
اعتماد به نفس و رفتار آرام غزل ترفند میمنت خانم را بی اثر کرد! چاره ای نبود. غزل اینطور می خواست. اینرا آقای صدر با صدای بلند اعلام کرد. آنهم وقتی که فاطمه خانم می می را برای استراحت به اطاقش برده بود:
- خب دیگه. دوره عوض شده. اینام جوونن، باشه، هر طوری که دلشون میخواد وصلت کنن.
او به همان نتیجه ای رسیده بود که پیشتر پدر و مادر عادل رسیده بودند. خواستگاری و مهربران و عقد و عروسی در همین جلسه تمام شد. تنها فاطمه خانم بود که موافق نبود:
- خودشو بدبخت کرد! لجباز! لجباز! از بچگی لجباز بود. از همینش می ترسیدم! از همین که به سرش اومد! بدبخت شد!
فاطمه خانم تمام سعیش را کرد. او از همان لحظه شروع کرد اما فایده ای نداشت. همانطور شد که غزل می خواست!
عقد در دفترخانه انجام شد و آنها فقط با دو چمدان راه افتادند. فردای روز عقدکنان، با ویزای توریستی راهی اورپا شدند.
- خداحافظ همگی.
- خداحافظ، خداحافظ.
غزل فقط با فاطمه خانوم دست و روبوسی کرد:
- فاطمه خانوم، مادرجان خداحافظ. منو ببخش، بخاطر همه چیز! بخاطر همه ی کارام!
فاطمه خانم در حالی که اشک می ریخت، در گوشش زمزمه کرد:
- هنوزم فرصت هست! دست بردار، نکن، ترو بخدا نکن! پس اون چی؟ آریا چی؟
غزل با صدای بلند طوری که همه بشنوند گفت:
- فاطمه خانم گذشته گذشته است! باید ولش کرد!
اما فاطمه خانم دست بردار نبود. دوباره بغلش کرد و به بهانه ی روبوسی وخداحافظی آهسته گفت:
- نکن دخترم! با خودت لجبازی نکن! خودت را بدبخت نکن! نرو دخترم، دختر گلم...
- دیگه بسه فاطمه خانم! حلالم کنید. بخاطر همه ی زحمتهاتون متشکرم.
مادر عادل آهسته می گفت:
- اینا چرا همدیگه رو ول نمی کنن؟ ندیده بودیم با کلفت بیشتر از پدر و مادر گرم بگیرند که خب الحمدالله حالا داریم می بینیم! معلوم نیست دیگه چه ها باید ببینیم! می بینی مرد؟
آقای صارمی آهسته جواب داد:
- بس کن زن! دست بردار، بذار برن. برای این حرفا بعداً فرصت هست.
و خانم صارمی بجای جواب سرش را برگرداند. صدای فاطمه خانوم به گوش می رسید که می گفت:
- فراموش نکنی به زهرا سر بزنی. نامه یادت نره.
- باشه، باشه خداحافظ. خداحافظ همگی. می می، پاپا خداحافظ.
عادل هم خداحافظی کرد. اما خوشحال و شاد.
- خداحافظ ببا، خداحافظ مامان.
- به امید خدا. دست خدا به همراهتون. خداحافظ، خداحافظ...
     
  
زن

 
فصل نوزدهم
خبر مثل بمب ترکید:
- غزل با صارمی ازدواج کرده و رفته اند خارج!
خبر را یککی از بچه ها به ژاله داده بود و ژاله هم به شیدا و مرتضی! مرتضی باور نمی کرد:
- این غیر ممکنه! طرف یا اشتباهی شنیده یا از خودش درآورده!
شیدا اضافه کرد:
- شایدم دروغ گفته! خیلی ها دوست دارند شایغه بسازند.
ژاله ناگهان حرف اورا قطع کرد و با صدایی بلندتر گفت:
- اما بچه ها، اونا همیشه این وقتا پیداشون می شد! دیگه چیزی به شروع کلاس نمونده!
مرتضی ببا عجله راه افتاد و آنها را به ئنبال خودش کشاند!
- برویم آموزش، اگر رفته باشند، یعنی ترک تحصیل کرده باشند، آموزش خبر دارد. من...
ژاله با خنده حرف مرتضی را قطع کرد و گفت:
- بله میدونم میخوای چی بگی، من یه دوست توی آموزش دارم که... بریم سراغ دوستتت. رفتند اما تقریباً شاد برگشتند. دوست مرتضی که کارمند آموزش بود، خبری نداشت:
-هیچکس در این چند روز گذشته ترک تحصیل نکرده!
خب بریم کلاس بچه ها اونام میان خدارو شکر اگه راست بود چی می شد!اریا!من فقط دلواپس تو بودم!
اما عادل و غزل نه تنها در ان ساعت که در هیچکدان از ساعات ان روز و فردا به دانشکده نیامدند و بالاخره خبر تایید شد!فاطمه خانم در جواب سوال تلفنی شیدا گفت"
-اره دختر گلم رفت!نمیدونی چه حالی دارم....
و گریه امانش نداد!شیدا شوکه شد بی اراده اشکهایش جاری شدند دل و جانش از غم پر شد:
-چرا غزل؟چرا اینکارو کردی؟اخه چرا خودتو تو چاه انداختس؟بخاطر چی؟برای چی؟
جمع شدن انها درست مثل مراسم ختم بود!ژاله و شیدا و مرتضی نشسته بودند ساکت و غمگین.
-خدا به داد اریا برسه!
-اقای صادق نگفتید اریا کجاست؟الان چند روزه که غایبه اصلا دانشکده سر نزده!
-یه جایی همین نزدیکی هاست .وضع روحیش خراب بود فرستادمش ییلاق.یعنی ییلاق فکری!یه جایی که از کلاس و دانشگاه و شهر و خونواده و مشکلات دور باشه.
ژابه حرفش رو برید:
-واییییییییییی ترمز کن.تو که هر چی به زبونت اومد شمردی بگو بخاطر غزل و راحتمون کن!
مرتضی که شروع کرده بود جو مجلس رو کمی شاد کنه وا رفت!خودش هم کم غم نداشت اما می خواست حداقل دوستانش زجر نکشند.
-خب نشد.دلم میخواست جو این مجلس عزا بشکنه اما خب دیگه اره.اریا خراب خراب بود.دیگه حالا ما سه تامون خودمونی هستیم باید همه چی رو رو کنیم اونم غزلو دوستش داشت اما خب ظاهرا ازش بدش می اومد!
شیدا اضافه کرد:
-مثه غزل!اگه بدونین چقدر به اریا علاقه داشت؟!اما یک بار حتی یکبار حتی وقتی دو تا مون در صمیمی ترین حال بودیم حاض نشد اعتراف کنه!
ژاله گفت"
-از همون روز اول فهمیدم!حیف که فکر نمی کردم کار به اینجا کشیده بشه!درست عکس این وضعو تحمل می کدم!مشکل از فاصله ی طبقاتی اون دو تا بود!از روز اول هر کدوم برای هم قیافه می کشدننه اینکه حرف بزنن نه غزل با اوردن ماشین اخرین مدل و راننده و اون ادا اطوار باعث می شد ارایا لجش بگیره!×فکر می کرد میخواد خودشو بگیره!خلاثه قورت بندازه.از اون طرف هم اریا داشته های پدر و مادرش رو میخواست به رخ اون بکشه!انگار غزل می گفت من پول دارم تو نداری و اریا می گفت من یکی دنیا معنویت دارم تو نداری!
-در صورتی که هیچکدوم نه همچین فکری داشتند نه همچین غرضی.اونا..
این را مرتضی گفت و شیدا تایید کرد.انها هر کدام یار و یاور و سنگ صبور یکی از انها بودند.خب از اوضاع خبر داشتند.
ژاله با نارااحتی حرفش رو قطع کرد که:
-خب اگه شما اینو می دونستین چرا هیچ کاری نمی کردین؟هم شما هم شیدا؟
شیاد حالتی دفاعی به خودش گرفت
-از کجا میدونی که نکردیم؟منکه تا تونستم تلاشمو کردم.
-منم همینطور اصلا فکر مکی کردم کار به اینجا بکشه!قطع رابطه شیدا باهاش به این قضیه کمک کرد.دیگه کسی رو نداشت باهاش حرف بزنه.این بود که عادل شد یار ع=غارش!
-نه مرتضی جان اشتباه می کنی!من غزلو می شناسم عادل یار غارش نشد.عادل اسلحه غزل شد!غزل با این ازدواج یک اسلحه خرید تا با اون به اریا شلیک کنه!باور کن.
ژاله و مرتضی به فکر فرو رفتیند و عاقبت این ژاله بود که گفت"
-شایدم درست بگی!یعنی شاید که نه واقعا درست می گی.خوب فهمیدی ولی اخه پس چرا اسلحشو برد؟
مرتضی پوزخندی زد:
-نه اسلحشو نبرد رفتن امریکا یعنی اولین شلیک!که اهای بچه بی پول ببین اسلحه من می تونه دو سه روزه منو ببره امریکا کاری که هر کسی نمی تونه بکنه!
-جواب اریا رو چی بدیم؟!
سوال همه شان بود هر چند از زبان شیدا جاری شد و جواب نداشتند.هیچکدام!
-حالا شما می دونین اریا کی بر می گرده؟
مرتضی در جواب ژاله گفت:
-دست خودمه هر وقت بخوام می تونم بهش تلفن کنم که بیاد.اما فکر می کنم اومدنش بدتر از موندنشه!
-اما اگه بهش خبر ندی اونوقت شاید اعتراض کنه که اگه زودخبر می شد شاید یکی کاری می کرد!
-اخه چه کاری؟کدوم کاری از دست یه دانشجوی اس و پاس بر می اد؟
مرتضی طاقت نیاورد انگار بهش توهین شد بدون فکر و با تندی در جواب شیدا گفت"
-کی گفته اریا اسو پاسه؟!اون صد تا عادل و جد و ابادش می خره در راه خدا ازاد می کنه!
مر تضی بی انکه بخواهد جبهه گرفت.جبهه اش نه در مقابل دوستانش که در مقابل عادل و غزل بود!انگار می خواست یه غزل بگوید:
اشتباه کردی !×مفت باختی!اینم که از اون نبود؟حتی اگه کاری به کار دل هم نداشته باشیم!تازه این کی چند برابرشو داشت!
مرتضی شخصا تصمیم گرفت ژاله و شیدا را روشن کند.لزومی نداشت بفهمند از کجا اما باید می فهمیدند که اریا چه امکاناتی دارد.این بود که از جمله اول که وضع اریا و عادل صد پله بهتره.گفت:
-میتونین راز دار باشین؟
-اره...اره!
-تو چی؟ببخشید شما چطور شیدا خانم؟
-منهم همینطور.
-قسم بخورید به خدا.به اسمائ اعظم خدا قسم بخورید که لو ندید؟
-خب قسم می خوریم.به خدا قسم به همه ی اسمهای خدا قسم می خوریم که این

راز را حفظ کنم. خوب شد؟
آنقدر مشتاق بودند که بدون فهمیدن قضیه، قسم خوردند. مرتضی گفت:
- ببین بچه ها آموزشکده ی ما مال آریاست، علاوه بر آن...
بچه ها در یک روز دوبار شوکه شدند! اول از ازدواج غزل و عادل و حالا با شنیدن قضیه آموزشگاه آریا! دهنشان از تعجب باز ماند!
- حالا کو تا ببینین؟ اگه ماشین و ویلاشو ببینین، چی می گین؟
- ماشین و ویلاشو؟
مرتضی گفت. از روز اولی که آریا با خانم شیفته آشنا شده بود، تا حالا که داشت چند روز را به تنهایی در ویلا می گذارند.
- البته خود من ندیدم، اون اولشو خود آریا برام تعریف کرد، اما از لحظه اول خرید با هم بودیم. یعنی آریا اول این ساختمان را برای آموزشگاه خرید و بعد هم دیگه بقیه شو...
ژاله با صورتی سرشار از تعجب پرسید:
- چطوری دلش اومد اینهمه وقت از همه قایم کنه؟ مخصوصاً از پدر و مادرش، از ماها؟ چرا رو نکرد تا عادلو از رو ببره؟ هان؟
- والا منم چند باری ازش پرسیدم. اول از اون که آریا قبول نداره عاشق غزله، یعنی حاشا می کنه، درثانی می گه حتی اگه آدم عاشق یه دختر باشه، باید کاری کنه که اون دختر عاشق خودش بشه! نه عاشق مال و منالش!
شیدا حرف مرتضی را برید:
- اینو که راس می گه. اما آخه اونا دوتایی خیلی بهم میومدن! حاضرم سر هم چیزی که بخواین شرط ببندم که عاشق هم بودن!
- مثه من و... من و کی بگم... مثه من و مثلاً زیباترین دختر دنیا!
ژاله که همیشه جواب شوخیهای مرتضی را می داد گفت:
- آره بخدا، بشرطی که زیباترین دختر چهل سال پیش دنیا باشه؟
- واقعاً که! شما دوتا چطوری می تونین شوخی کنین؟
- اولاً که من شوخی نکردم، جواب مرتضی را دادم، درثانی چیکار کنیم؟ تو میگی چه بکنیم؟
- هیچی، یه فکری کنین که چطوری به آریا بگیم؟ من دلواپسم!
مرتضی که برای یک لحظه درقالب شوخ همیشگی رفته بود، دوباره غمگین شد و با چهره ای گرفته گفت:
- منهم همینطور. می ترسم اگه از بچه های دانشگاه بشنوه، یه طوری بشه! چون من مطمئنم آریا غزلو مال خودش میدونه! منتظره که یه اتفاقی بیفته، یه جوری بشه و بدون اونکه غرور مزخرفش شکسته بشه، اونوقت حالا....
- من میگم کار، کار استاد سپهره!
شیدا ناگهانی گفت و مرتضی با تخعجب پرسید:
- پدر آریا؟ تو از کجا می شناسی شون؟
- از حرفهای غزل. آخه غزل خیلی از استاد سپهر می گفت. نمی دونی چقدر به استاد علاقه داشت! تعجبم چطور تونست بدون خداحافظی از استاد حدا بشه؟! بنظر من استاد سپهر بهترینه....
مرتضی که داشت قدم می زد، زمزمه کرد:
- راست می گی. درسته باید با استاد تماس بگیرم. اما اونوقت یه مشکل... بگیم آریا کجاست؟ فکر می کنند آریا با ماست! خب اونو یه جوری جور می کنیم، می گم این دفعه من نرفتم اردو، فقط باید به آریا زنگ بزنم که... نه لازم نیست، خودش وقتی برگرده، یکراست می ره خونه شون و....
مرتضی ایستاد. قبول کرده بود. قبول کرده بود که از پدر آریا کمک بگیرند:
- باشهف قبول. اما از زندگی آریا چیزی نمی گیم. فقط قضیه ازدواج غزل، قبول؟
ژاله و شیدا با هم گفتند:
- قبول. با استاد تماس بگیر.
     
  
زن

 
فصل بیستم
صدایش می لرزید. با یک دست قلبیش را گرفته بود و با دست دیگر گوشی تلفن را. احساس می کرد درد نامحسوسی در قلبش می پیچد. ضربه فوق العاده بود! نمی شد باور کرد! برای بار دوم پرسید:
- شما مطمئنید آقای صادق؟ وای آقای صادق، مرتضی جان! نمی دونین این خبر چقدر برای من عجیبه! سخته! غریبه! آخر چطور او؟ نه، باور کردنی نیست! شما مطمئنید؟
- بله استاد. تلفن زدیم به دایه اش فاطمه خانم، یعنی خانم شیدا قاسمی تلفن زده! صدرصد درسته!
- خب، متشکرم از اینکه منو انتخاب کردین. یعنی... چطوری بگم، از اینکه مورد اطمینان جوانها واقع شده م، خوشحالم. معلومه که موفق شدم. در هر صورت منو ببخشید. چون حالا وقت این حرفها نیست، حرف زندگی دوتا جوونه که... به هر حال متشکرم، و چشم، خودم باهاش صحبت می کنم.
- خب پس خداحافظ. امری ندارین استاد؟
- نه عزیزم، خدانگهدار.
دستهای استاد سپهر می لرزید. گوشی را گذاشت و همانجا روی مبل ولو شد....
- بچه هام! وای...! زندگی هردوشون خراب شد!... تقصیر منه!... نباید می گذاشتم کار به اینجا برسه! چه آرزوهائی برای اونا داشتم! اونم دخترم بود! وای....
لحظه ها سخت و سنگین می گذشتند. درد با تمام قدرتش به استاد سپهر حمله می کرد. قلبش درد گرفته بود!
- خانم... مهرانگیز... مهرانگیز... مهری... جان.
- چیه؟ چی شده کیوان؟
- قلبم! قلبم!درد... اون قرصهای زیر زبونی منو....
وتا قرصهای قلب استاد کیوان به زیر زبانش برسد، از حال رفت. وقتی اورژانس رسید، به سرعت دست بکار شد. با یکی دوتا تزریق حالش جا آمد و بغد از یکی دوساعت به خانه برگشتند.
- لطفاً حرف نزن کیوان جان، هیچی نگو، چی شد اینجوری شدی آخه؟ آخ ببخشید نگو! چرا مواظب نیستی؟ سیگار زیادی...
- نه موضوع این نیست.... حالم بهتره، می تونم حرف بزنم! اصلاً باید بگم و گرنه توی دلم می مونه! قضیه آریاست، آریا و غزل!
شروع به گفتن کرد. استاد کیوان و همسرش ساعتها حرف زدند.
- خب دیگه کیوان جان. کار از کار گذشته! همه مون مقصریم. وقتی یه طوری می شه، یعنی یه اتفاقی می افته، تازه همه به فکر می افتند که چه کارهایی از دستشون بر می اومده و می تونستند انجام بدن و نداده ن!
- همینطوره عزیزم! حیف... فقط کاش آریا تحمل کنه! ضربه ی سختیه براش! من پسرمو می شناسم.
صبح فردا حال استاد خوب خوب بود. مثل همیشه.
- خب مثه اینکه کار دیگه ای نداریم غیر از انتظار کشیدن!
- میدونی آریا کی میاد؟
- همین امروز و فدا. یعنی دوستش مرتضی اینطوری می گفت. در هر صورت خدا به دادش برسه.
- این آریائی که من می شناسم، در ظاهر سکوت می کنه. انگار نه انگار که علاقه ای در کار بوده، اما در باطن پدر خودشو در می آره!
- ترس منم از همینه! کاش اعتراف می کرد.
مهرانگیز خانم با یک زهر خند حرف شوهرش را برید که:
- اگه اینطوری بود که اصلاً این وضع پیش نمی اومد! حالا دوتاشون با هم نامزد هم شده بودند. حیف که...
- آره راست می گی. وای از این منم! وای ازاین غرور!
- البته غرور غزل را هم فراموش نکن! غرورش و سروضع ظاهرش! اونهمه ادای پولداری...
- نه بی انصافی نکنیم، اون اصلاً اهل قیافه گرفتن و ادای پولدار رو در آوردن نبود!
- اشتباه نکن، ادا در نمی آورد اما همون بنز اسپورتی که سوار می شد، در مقابل آریا که با تاکسی و اتوبوس می رفت و می اومدو ماشین پدرش حتی...
- اینو درست می گی! حق با توست.
استاد کیوان دستش به هیچ کاری نمی رفت. نه خواندن و نه نوشتن و بالاخره زنگ در به صدا در آمد. مهرانگیز خانم قبل از برداشتن آیفون گفت:
- خودشه کیوان! زنگ زدن خودشه!
آریا بود!
- سلام برهمه. سلام مامان. سلام پدر.
- سلام، سلام. به به حضرت آقا! خوش گذشت پدر جان؟
- جای شما خالی، بد نبود. شما چطورین؟ خوبین مادر؟
- الحمدالله. ساکتو بده به من و برو لباس عوض کن.
- نه مادذ، خودم ساکمو باز می کنم و...
- نه، می خوام لباسای کثیفتو بریزم توی ماشین لباسشویی و...
آریا نمی خواست آنها ساکش را باز کنند. می ترسید نشانه ای از زندگی دیگرش در ساک پیدا شود. برای همین ساک را برداشت و در حالی که به طرف اتاقش می رفت، گفت:
- همه ش که نمی شه شما زحمت بکشید. ساک رو خالی می کنم، لباس کثیفارو می یارم.
استاد کیوان لبخند به لب گفت:
- چه عجب! پسرمون به فکر زحمت مادرش افتاده
- بی انصاف نباش مرد! آریا همیشه به فکر من بوده. اصلاً خیلی وقتها لباساشو خودش می شوره. نه تنها لباسای خودشو، که لباسهای همه رو می ریزه توی ماشین و می شوره.
- دستش درد نکنه. خدا به داد همه مون برسه. می گم خیلی بده که آدم یه بچه داشته باشه ها!
- چی شده حالا به این فکر افتادی؟
- وقتی آدم چند تا بچه داشته باشه، هم خود بچه ها ناز پرورده از آب در نمی آیند...
مهرانگیز خانم که مثل شوهرش آهسته حرف می زد، حرف استاد را قطع کرد:
- زیادی بچه چیکار داره به لوسی و ناز پروردگی؟ و اونکه به پدر و مادر بستگی داره و...
- اتفاقاً خیلی هم بستگی داره. بچه ها که زیاد باشند، از همون کوچیکی می زنن تو سر و کله ی هم. این اونو می زنه، اون سر این یکی رو می شکونه. خلاصه همشون همچین آبدیده می شن! اما یه بچه که باشه همیشه پدر و مادر یعنی دونفر، شایدم بیشتر، پدربزرگ و مادربزرگ و اینها مواظبشن، یه مورچه از اونورا رد بشه. مواظبن یک وقت بهش لگد نزنه!
- اینقدرام که دیگه نه!
- چرا، خیلی هم بیشتر. ببین الان چه حالی داریم ما؟ پسرمون بیست سالشه دیگه داره اولین ضربه رو توی زندگی میخوره. چقدر من و تو می ترسیم؟! اگه یکی یه دونه نبود...
- خب اینهم لباسای کثیف من.
صدای آریا باعث شد که استاد سپهر ساکت شود. آریا لباسها را در سبد رختهای چرک ریخت و آمد نشست:
- خب شماها خوبین؟ چه خبرا؟
- هیچی، همه چی رو براهه.
- انگار شما یه چیزیتونه؟
آریا متوجه ی لحن گرفته ی پدر شده بود. حالت چهره ی پدر و سکوت مادر باعث شک او شد:
- اتفاقی افتاده؟
- اتفاق که نه... اما...
دراین فاصله استاد سپهر تصمیم گرفته بود مسئله را مطرح کند اما نه به آن شدت. فکر می کرد اگر همسرش هم باشد، بهتر است:
- والا یه خبر شنیدیم که ناراحتمون کرده من و مادرتو.
- چه خبری؟ کسی طوری شده؟
ذهن آریا همانطور که معمول اینجور وقتهاست، به طرف مرگ و میر رفت.
- آقا بزرگ و مامان بزرگ خوبن؟
قاعدتاً وقتی حرف از خبر بد می شود فوراً ذهن بطرف مرگ نزدیکان می رود و اول از همه به سراغ نزدیکترها و پیرها .آریا دلواپس پدر و مادر مهرانگیز خانم شده بود. پدربزرگ و مادربزرگ مادری اش.
مهرانگیز خانم بسرعت جواب داد:
- خوب خوبن. این چند روزه مرتب سراغ تو را می گرفته اند.
- پس...
استاد سپهر ترسید که کار بدتر شود، زودتر شروع کرد:
- والا از اون خبرا نیست. فقط یه خبر خوبه که برای من خوشایند نیست. یک خواستگاری... میدونی...
آریا که خیالش راحت شده بود، بلند بلند خندید و از جا بلند شد. درحالی که به طرف آشپزخانه و سماور می رفت، گفت:
- حتماً حضرتتون قصد تجدید فراش داشتند ونشده، دختره....
- نه پسرم، شوخی نکن. برای من یکی ناراحت کننده بود. من به شاگردام و سرنوشتشون حساسم...
آریا ایستاد. انگار اتفاق را بو کشید. غزل هم شاگرد پدرش بود. چای نریخته برگشت به طرف پدر، با نگاه می پرسید. استاد سپهر هم جواب داد:
- یک نفر از غزل صدر خواستگاری کرده!
آریا سرخ شده بود اما می خواست روپوشانی کند، شروع کرد به خندیدن:
- اونکه معلومه، صارمی بوده، عادل... حتماً عادل صارمی...
- درست حدس زدی اما ناراحت کننده اینه که غزل جواب مثبت داده، بدون مشورت با من یا دوستاش!
آریا اندیشید:
- پس کار بدتر از اینهاست!
رویش را برگرداند. می خواست خودش را با قوری و سماور و استکان مشغول کند تا پدر و مادر متوجه ی ناراحتی اش نشوند. استاد سپهر به همسرش اشاره کرد. انتظار داشت به کمکش بیاید که آمد:
- تو هم همه چیزو سخت می گیری کیوان. اون غزلی که من می شناسم به این راحتی شکار نمی شه. اونم شکار کسانی مثه... اسمش چی بود؟
- صارمی.
- آره شکار امثال صارمی نمی شه. اما خب تو هم حق داری، باید با تو مشورت می کرد. یعنی تو استاد شعر و به قول خودت استاد زندگی اونا هستی
     
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

غزل و آریا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA