انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 3:  1  2  3  پسین »

Music Banned | رمان موسیقی ممنوع


زن

 
رمان موسیقی ممنوع|Music banned




  • نوشته:

doni.m +FoolaD + sadaf.a کاربران انجمن نودوهشتیا
۸فصــــــــــــــــــل

خلاصه ی این داستان...
دختری هم نسل ما؛ دختری از جنس ما؛ دختری که مثل همه ی ما پر از آرزو های رنگینه، اما یکی از اون آرزو هاست که این داستان رو رقم می زنه... موسیقی.... لفظی که زندگیِ این دختر رو به بازی می گیره!


کلمات کلیدی:رمان/رمان ایرانی/رمان موسیقی ممنوع/موسیقی ممنوع/داستان موسیقی ممنوع/داستان/نوشته صدف
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
موسیقی ممنوع(1)


- آخ جون... اصلا فکرشم نمي کردم...
لبخند مهربوني زد و گفت:
- تازه کجاشو ديدي؟بيا عزيزم...اين يکي هم هست...
نگاهي به جعبه ي توي دستش کردم..واي باورم نمي شد...در جعبه رو با کردم..مارکش اپل بود...جيغ زدم:
- واي...سپهر..
اخم کرد و گفت:
- سپهر کيه...؟
خنديدم و گفتم:
- همون باباييه ديگه... چه فرقي داره...
بغلم کرد و توي هوا تابم داد..خنديدم و گفتم:
- بزارم زمين ديگه...واي مامان الان ميفتم...
به گوشي آيفون و لپ تاب اپل نگاه کردم که عمو آرش گفت:
- اينم از کادوي ما!
و جعبه ي کادو شده ي کوچيکي به دستم داد. لبخندي زدم و گفتم:
- مرسي...
جعبه رو که باز کردم با ديدن ربع سکه گفتم:
- واي چرا زحمت کشيديد عمو جون؟ دستتون درد نکنه!
خاله سپيده اومد و گونمو بوسيد و گفت:
- تولدت مبارک عزيزم..
بعد از اونا مهيار با لبخند اومد جلو و گفت:
- کادوي من مونده ها!
هول شده بودم... تو دلم عروسي بود.. اينم يه يادگاري از مهيار! يه گردنبد سيلور که پلاکش اسمم به انگليسي بود.. بهار..
- دستت درد نکنه...
- نميزاريش گردنت؟
اومد پشتم ايستاد و گردنبند رو برام بست و گفت:
- تولدت مبارک!
دوباره تشکر کردم... دلم داشت قيلي ويلي مي رفت... اين کارا از مهيار بعيد بود... اما خب خيلي خوب بود...
با چاقويي که مامان به دستم داد کيک رو بريدم که صداي دست ها بلند شد...
بعد از تقسيم کردن کيک مامان براي همه کيک آورد.. بابا گفت:
- بيا بشين پيشم عزيزم..
رفتم کنارش که کشيدم توي بغلش و گفت:
- از کادوت خوشت اومد؟
- اوهوم.. مرسي خيلي خوب بود...
گونمو بوسيد و گفت:
- قابل دخملمو نداشت که!
خنديدم و همون طوري توي بغلش مشغول خوردن کيک شدم... حدود نيم ساعتي هر کس مشغول حرف زدن با يکي ديگه بود و منم بي هيچ حرفي نشسته بودم.. به مهيار نگاهي کردم که داشت با عمو آرش و بابا حرف مي زد... بعد از چند دقيقه گوشيش زنگ خورد.. با ديدن شماره لبخندي زد و از جمع معذرت خواست... رفت به سمت حياط.. دلم گرفت.. مطمئن بودم با کسي دوسته اما خب... دوست داشتم خودم رو قانع کنم که با بقيه فرق داره!
خودم خواستم تولدم ساده باشه...براي همين هم بابا فقط خانواده ي عمو آرش رو دعوت کرده بود... و اين يعني نهايت خوشبختي براي من.. آخه پارسال شمال نبودن و تولدم نيومدن.... براي همين هم گند ترين تولدم بود...
با صداي مامان که گفت:
- بياين براي شام!
همه از جا بلند شدن و رفتن توي سالن غذاخوري...
داشتيم شام مي خورديم که عمو گفت:
- سپهر جان شما براي تابستون برنامه اي دارين؟
پريدم وسط و گفتم:
- بابا قول داده بريم تهران..
بابا گفت:
- معلوم نيست.. چطور مگه؟ بهار اصرار داره بريم تهران.. ولي بايد ببينم مرخصي ميدن بهم يا نه..
- آخه ما براي مشهد و شيراز برنامه ريختيم.. گفتم با هم بريم.. يه ماشينه صفا نداره..
بابا با خنده گفت:
- زحمت راضي کردن اين دختر خانم با شماست...
من اخمي کردم و گفتم:
- من دلم براي ماماني و بابايي تنگ شده!
مامان به پيروي از من گفت:
- راست مي گه سپهر... از پارسال تابستون نرفتيم تهران... عيد هم که اونا اومدن..
عمو آرش رو به خانومش سپيده گفت:
- البته تهران هم خوبه.. مي تونيم هم تهران بريم بعدش هم بريم يه شهر ديگه..
- آره به نظر منم که خوبه..
اما من دوست داشتم تمام تابستون رو تهران بمونم...هم اينکه دلم براي ماماني و بابايي يعني پدر و مادربزرگم تنگ شده بود و هم اين که به فواد قول داده بودم!
اون شب هم به خوبي گذشت و من تمام ذهنم درگير مهماني و کادوي مهيار و سفر بود..
روي تخت دراز کشيده بودم و لپ تاب اپل که بابام تازه خريده بود هم جلو بود... وارد اينترنت شدم و همين طور که توي سايت هاي مختلف چرخ مي زدم به چيز هاي مختلف فکر مي کردم...

سوم دبيرستان داشت با تمام خاطره هاي قشنگش تموم مي شد و سال ديگه قرار بود بريم چهارم... از امسال ديگه پيش دانشگاهي نبود..
امروز يازده خرداد تولدم بود... از ده روز ديگه امتحانات ترم دوم شروع مي شه و من هيچي بارم نيست..
رشته م رياضي فيزيکه.. خودم هيچ علاقه اي بهش ندارم... بابا و مامان به خودم واگذار کرده بودن بين تجربي و رياضي يکي رو انتخاب کنم.. چه انتخابي هم.. از اون جا که از خون و دکتر بودن و امثال اين ها حالم بهم مي خورد رفتم رياضي.. باز سر و کله زدن با چهار تا معادله آسون تر از حفظ کردن چهارصد صفحه زيست بود...
گوشيم زنگ خورد..بر داشتمش و با ديدن اسم فرناز گوشي رو برداشتم.. اسم فواد رو فرناز سيو کرده بودم..
- اولين کسي که به گوشي جديدم زنگ زدي!
خنديد و گفت:
- کي برات گوشي خريده؟ مدلش چيه؟
با هيجان گفتم:
- بابا.. هموني که دوستش داشتم... آيفون.. رنگشم مشکيه!
- مبارک... کي بشه بياي تهران و منم کادومو بهت بدم...
از جا بلند شدم و لپ تابم رو هل دادم زير تخت.. بعد از پشت پريدم روي تخت و گفتم:
- امروز بحث سر همين بود.. بعد از تموم شدن امتحانات احتمالا اول ميايم تهران... بعدش هم مي ريم شيراز يا مشهد...
- اي بابا اون جا برا چي ديگه؟ خب راضيشون کن همين تهران بمونيد..
- خب نمي شه چه کار کنم؟ عمو آرش و خانوادش هم باهامون ميان.. اونا هم هستن.. بعدش ديگه بابا تصميم گرفته.. نميشه که مخالفت کنم!
با بدبيني گفت:
- اون پسرش هم باهاتون مياد؟
يکي دو بار بين صحبتام گفته بودم که عمو آرش يه پسر به اسم مهيار داره که بيست و سه سالشه.. فواد هم که غيرتي...
- چه مي دونم...
خوشبختانه نمي دونست من مهيار رو دوست دارم.. وگرنه معلوم نبود چه کار مي کرد...
نيم ساعتي با هم حرف زديم و بعد قطع کردم..
عمو آرش بهترين دوست بابام بود.. يعني از وقتي يادمه با بابا دوست بودن و براي همين هم من بهش مي گفتم عمو..تخصص مغز و اعصاب داشت و با بابام که پزشک بود همکار بودن و توي يه بيمارستان کار مي کردن....
مهيار رو از سه سال پيش تا حالا دوست دارم.. دقيقا از سني که فهميدم عشق چيه و دوست داشتن چيه حس کردم مهيار رو دوست دارم. و کم کم اين حس قوي تر شد...
خودم نه عمه داشتم نه عمو نه خاله نه دايي... البته مامان بزرگ و دو تا بابا بزرگام تهران زندگي مي کردن...
بابا بهم گفته بود يه عمه داشتم که وقتي خيلي جوون بود بر اثر سرطان فوت کرده... عکسش هم بهم نشون داده بود.. با ديدنش هيچ حس خاصي بهم دست نداد چون هيچ وقت نديده بودمش اما بابا هر بار که سر خاکش مي ريم تا دو سه روز سر درد داره و دپرسه.. مامان هم همين طور...
سرکي به بيرون از اتاق کشيدم تا ببينم کسي پشت در نباشه که فهميدم مامان و بابا خوابن...
اووووف فردا بايد مي رفتيم مدرسه... ساعت دوازده و نيم بود... يه ظرف ميوه از آشپزخونه برداشتم و رفتم نشستم پاي نت...
ساعت حدوداي دو و نيم بود که ديگه چشمام با کبريت هم باز نمي موندن..خميازه اي کشيدم و ناچار از ياهو زدم بيرون و بعد از خاموش کردن لپ تاب و بردن ظرف ميوه به آشپزخونه توي رخت خوابم خزيدم...
ساعت هفت صبح ، باصداي زنگ ساعت ، به زور از خواب بيدار شدم ، با يه حساب سرانگشتي ، فقط چهارساعت و خرده اي خوابيده بودم ، دست و صورتم رو چند بار با آب سرد شستم تا خواب از سرم بپره ... آماده رفتن به مدرسه شده بودم ، كوله م رو انداختم رو كولم تا راهي مدرسه بشم كه بابام من رو ديد :
- صبح بخير ، خانوم !
دست از بستن بندهاي كفشم برداشتم :
- سلام بابا ...
يه آهي كه دل بابام واسم بسوزه كشيدم و گفتم :
- مگه به غير از مدرسه جاي ديگه اي هم دارم ؟
بابام لقمه اي رو كه تو دهنش بود ، قورت داد و با خنده گفت :
- دختر لوس بابا ! نمي خواد واسه من قيافه بگيري ! الانم پاشو بيا صبحانه ت رو بخور ، خودم مي رسونمت مدرسه ...
مامان در حالي که چاي مي ريخت گفت:
- الحق که دختر باباشه.. هميشه از صبحانه فراريه!
بابا اومد اعتراض کنه که گفتم:
- ممکنه ديرم بشه آخه...
با اينكه اصلا اشتهاي صبحانه نداشتم ، اما براي اينكه امروز با خيال راحت مي تونستم برم مدرسه رفتم پاي سفره صبحانه و دو لقمه نون و پنير ، به زور يه ليوان چاي خوردم .
*****
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
توي كلاس نشسته بودم و داشتم فكر مي كردم چجوري بايد بشينم و اين همه درس رو واسه امتحان بخونم ، فقط كاش برنامه امتحانا جوري باشه كه بينشون بتونم استراحت كنم ... با صداي جيغ کيانا و النا از فكر و خيال اومدم بيرون .
النا : خانومو نگاه ! ديشب تولدش بوده ، معلوم نيست ديشب چي بهش دادن كه از اول صبح خودشو واسه ما مي گيره !
کيانا سري به نشونه ي موافقت حرف النا تکون داد و گفت:
- تازه بگذريم از اينكه واسه جشن تولدت يه بفرما هم نزدي!
با خنده گفتم :
- اولا بازم سلام يادت رفت ، دوما من كي خودمو گرفتم ؟! شمما از صبح تحويل نمي گيري و هي سرتون رو با اينور و اونور گرم كردين ...
النا خنديد:
- آخه مي خواستيم امتحانت كنيم ببينيم بعد از تولدت مارو يادت مياد يا نه !
بعد با يه جهش ، پريد و روي نيمكت ، كنارم نشست و با لحن آرومي گفت :
- خوب حالا راستشو بگو ، كادو چي گرفتي ؟
ديدم زيادي مشتاقه ، گفتم يه كم سر به سرش بذارم ، براي همين خنده بدجنسي كردم و گفتم :
- حدس بزن !
کيانا هم که مثل النا كه دلش ميخواست سريع بفهمه جوابمو شروع كرد به حدس زدن :
- جون داره ؟
با خنده ابروهام رو دادم بالا .
النا : تو جيب جا مي گيره ؟
چشمام رو به معني آره ، رو هم گذاشتم .
کيانا : آيفونه ؟
يه لحظه موندم ، با تعجب گفتم :
- از كجا حدس زدي؟
کيانا خنده پيروزمندانه اي كرد و گفت :
- از بس كه خنگي ! فقط خواجه حافظ شيرازي نمي دونه كه چند وقته آرزوي آيفون داري .
النا: خوب ديگه چي برات آوردن ؟
اومدم باز مسابقه بيست سوالي بذارم كه بچه ها ، همه اومدن تو كلاس و ديگه بحثمون قطع شد ... بعد از اومدن بچه ها ، خانم معاوني ، معاون دبيرستان اومد داخل كلاس و بعد از كلي نصيحت در مورد آمادگي واسه امتحان ، شروع كرد به پخش كردن برنامه امتحانات ... برنامه ، خيلي با اون چيزي كه مي خواستم ، فرق مي كرد ،
فيزيك اولين امتحان بود و با فاصله كمي هم گسسته ، دو تا درسي كه ازشون مي ترسيدم ، افتاده بودند پشت هم ...
ناراحت رفتم خونه ، بابام زود تر از روزاي قبل اومده بود ،اما مامان تا عصر مطب بود... روان شناس بود...
بابا تا قيافه در همم رو ديد با خنده گفت :
- باز چي شده بهار خانوم ابري شده اخلاقش ؟
لب ورچيدم و برنامه امتحانام رو دادم بهش :
- واسه اين امتحاناست ، فيزيك و حسابان رو گذاشتن پشت سرهم ، فك كنم امسال به جاي پيش دانشگاهي مجبور بشم اين دو تا درسو بخونم .
بابا : بهار خانوم مارو باش ! به اين زودي نا اميد شدي؟!
-: خوب چيكار كنم ؟ مخم نمي تونه زو تا امتحان سنگين رو جواب بده .
بابام رفت تو فكر و بعد از اينكه چيزي به ذهنش رسيد گفت :
- اصلا يه كاري مي كنيم ! مي خواي برات معلم بگيرم ؟
جا خوردم ، بابا كسي نبود كه اهل معلم خصوصي گرفتن واسه دخترش باشه ، همين دوسال پيش واسه رياضي مي خواستم معلم بگيره برام ، اصلا نذاشت و گفت بايد خودم درسمو بخونم ...

با همون حالت تعجبم گفتم :
- معلم خصوصي؟!!
بابا خنديد ، فكر كنم اونم فهميده بود واسه چي تعجب كردم ، چون گفت :
- غريبه نيست ... مهيارو ميگم .
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- چي؟
بابا خنديد و گفت:
- خب تغييرعقيده دادم.. فکر کردم اگه بگم خودت درس بخون واقعا مي خوني.. اما با ديدن معدل پارسالت به کل ازت نا اميد شدم...
بعد با لحن بامزه اي ادامه داد:
- آخه دختر تو به کي رفتي اين قدر تنبلي؟ نه من نه مامانت اين جوري نبوديم!
مقنعه م رو از سرم در آوردم و در حالي که خودم رو باد مي زدم گفتم:
- به قول مامان همه چيزم سر خودتون رفته...
بعد هم پريدم بغلش که بوسيدم و گفت:
- برو لباساتو عوض کن... منم يه زنگ بزنم با مهيار هماهنگ کنم.. يه وقت ديدي اون وقت نداشت...
از بغلش اومدم بيرون و در حالي که زير لب شعر مي خوندم رفتم توي اتاقم..
طبق معمول هميشه تا به اتاق رسيدم شلوار و مانتومو يه گوشه پرت کردم و پريدم روي تخت.. بعد گوشيمو از روي عسلي برداشتم... با تعجب ديدم سه تا اس ام اس دارم...
بعيد بود فواد بهم اس ام اس بده.. چون مي دونست مدرسه ام و ممکنه که يه وقت بابام گوشي رو ببينه...مسيج ها رو يکي يکي باز کردم... اولي فواد بود که نوشته بود:
- من دارم مي رم خارج از شهر.. اگه يه وقت گوشيم خط نداد نگران نشي.. بوس!
در حالي که زير لب داشتم غر مي زدم که دوباره داره ميره بيرون شهر اس ام اس هاي بعدي رو باز کردم که از همراه اول بودن.. طبق معمول شارژم داشت تموم مي شد و همراه اول داشت آژير مي کشيد
فواد نوزده سالش بود و به اصرار باباش گاهي اوقات براي انجام کاراي کوچيک شرکت کمکش مي کرد... اين بيرون شهر رفتناشم براي همين بود...
يه تاپ و شلوارک گشاد که مخصوص خواب بود پوشيدم و رفتم تا دست و صورتم رو بشورم... بعد از اون رفتم آشپرخونه و در همون حال گفتم:
- بابا... بابايي...
در همون حال در قابلمه رو باز کردم و با ديدن ماکاروني اخمامو توي هم کشيدم و گفتم:
- بازم؟
از ماکاروني بيزار بودم... مامان هم که انگاري باهام لج کرده هفته اي يه بار ماکاروني درست مي کنه مي ريزه تو حلق من بدبخت.. روي کاناپه جلوي تلويزيون لم دادم و در حالي که داشتم فکر مي کردم بابا چرا جوابم رو نمي ده يه بار ديگه صدا زدم:
- سپهر کجايي؟
همون موقع بابا از اتاقش بيرون اومد و با اخم گفت:
- صد بار گفتم نگو سپهر.. من باباتم دختر!
- بي خيال ددي... کجا بودي که جوابم رو نمي دادي؟
بعد در حالي که تلويزيون رو روشن کردم با لبخند گشادي گفتم:
- نکنه داشتي با جي افت مي حرفيدي؟
بابا چهل سالش بيشتر نبود و چهره اش نسبت به سنش جوون تر مي زد.. از طرفي هم من خيلي باهاش صميمي بودم.. براي همين هم از اين که اين طوري راحت باهاش حرف مي زدم ناراحت نمي شد...
گوشمو گرفت و گفت:
- چي گفتي؟
در حالي که جيغ مي کشيدم گفتم:
- ولم کــــن!
با خنده گوشم رو ول کرد و گفت:
- نبينم ديگه اين حرفا رو بزني ها! مخصوصا جلوي دريا.. مي دوني که حساسه!
بحثو عوض کردم و گفتم:
- داشتي تلفن حرف مي زدي؟
نشست روي مبل و گفت:
- آره.. با مهيار هماهنگ کردم.. گفت مشکلي نداره و هر روزي که خواستي مي توني بري خونشون..
با ناراحتي گفتم:
- نمي شه اون بياد اين جا؟
- بهار اون داره بهت لطف مي کنه و مي خواد کمکت کنه.. نمي شه که بهش دستور بديم بياد.. اگه مي خواست خودش مي گفت.. حتما اين جا راحت نيست..
سيبي از روي ميز برداشتم و در همون حالي که گاز مي زدم گفتم:
- باشه بابايي جونم.. راستي چرا اين قدر زود اومدي؟
- چند شب پيش رو يادته که شيفت موندم به جاي يکي از همکارا؟ امروز جاي من موند و من اومدم خونه.. راستي امشب دعوتيم خونه ي عمو آرش.. گندم هم هستش
با تعجب گفتم:
- مگه از تهران اومد؟
- آره صبح رسيد..
خيلي خوشحال شدم.. گندم خواهر مهيار بود... حدود بيست سالش بود.. خيلي دوست و مشاور خوبي بود.. يه شخصيت لطيف و قشنگ داشت و هميشه موقع هايي که کمک مي خواستم کمکم مي کرد..تهران درس مي خوند و براي همين کم مي ديدمش... حتما الان هم بين فرجه هاي امتحانيش بود که اومده....
دراز کشيدم روي کاناپه.. همون طوري که تلويزيون مي ديم کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد....
صداي مامان از خواب ناز بيدارم کرد:
-بسه ديگه چقدر مي خوابي بلند شو ساعت پنج عصره
از خواب بيدار شدم و با غرغر به سمت دستشويي رفتم و صورتمو شستم...اين مامان ما هم هميشه غر غر مي کنه فقط.... هر چقدر بابام خندون بود و کاريم نداشت مامانم همش راه به راه بهم گير مي داد...
به سمت اتاقم به راه افتادم رفتم و جلوي اينه موهامو شونه کردم و يه برق لب زدم و رفتم سمت قفسه ي کتابام که وسايلمو بردارم و برم درس بخونم....
حال درس خوندن نداشتم.... البته من هميشه حال درس خوندن ندارم ...يه مساله ي سخت توي کتاب رياضيمون بود که هيچ جوره حل نمي شد... هر چي اول سال به بابا التماس کرده بودم برام منتشران بخره تا جوابا رو داشته باشم راضي نشد که نشد... مي گه اين چيزا تنبلت مي کنه.. نه که من خيلي زرنگم...
يه خورده درس خوندم ....ديدم خسته شدم بيخال درس خوندن شدم و رفتم تو هال...
مامان داشت با تلفن صبحت مي کرد که البته کار هميشه ش بود.. تا از مطبش ميومد گوشي تلفن رو بر مي داشت و مي نشست به تلفن حرف زدن... سپهر هم داشت با بي حوصلگي کانال رو هي عوض مي کرد، بدون توجه به اونا رفتم به سمت اشپزخونه تا يه چيزي بخورم در فريزرو باز کردم و بستني در اوردم و براي خودم و سپهر هم ريختم..هر وقت براي مامان بستني مي بردم مي گفت تو مي خواي منو چاق کني و نمي خورد... عاشق بستني کاکائويي بودم ظرف ها رو گذاشتم تو سيني و رفتم پيش سپهر و گفتم:
- بفرماييد آقا سپهر
بابا- هزار بار بهت گفتم منو سپهر صدا نکن
با ناز لب برچيدم و گفتم:
- دوست دارم
بابا- پس چرا دريا رو مامان صدا مي زني؟
- بازم دوست دارم
ظرف بستنيشو برداشت و گفت:
- بيدار شدي که مثلا درس بخوني؟
اخمامو تو هم کشيدم و گفتم:
- خب به من چه، سخت بود نتونستم بخونم...
بابا خنديد و گفت:
- چي سخت بود؟
- رياضي!
- خب کتابتو بردار امشب خونه ي عمو آرش از مهيار بپرس... قول داده کمکت کنه!
اومدم جواب بدم که مامان همون موقع تلفن رو قطع کرد و با غر غر گفت:
- پس چرا براي من بستني نياوردي؟
-چون مي دونستم اگه مي آوردم مي گفتي نمي خورم حالا که نياوردم ميگي مي خورم !
بابا رو به مامان گفت:
- بيا بشين پيشم خودم بهت مي دم...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مامان هم که انگار منتظر همين حرف بود رفت پيش بابا نشست و سپهر يه قاشق از بستني خودشو بهش داد، من الکي گفتم:
-اه حالم بهم خورد اين کارا چيه جلو بچه مي کنيد؟
مامان گفت:
- آخه تو بچه اي؟
- آره
بابا گفت:
- بهار زود بلند شو برو آماده شود حال ندارم تا سه ساعت ديگه منتظر تو باشم
- من کجا دير آماده مي شم؟
بابا با لحن تمسخر آميزي گفت:
نه عزيز بابايي کي گفته تو دير آماده مي شي؟ تو خيلي زود اماده ميشي برو باباجون آماده شو.
با حالت قهر به سمت اتاقم رفتم البته با بستنيم، نمي دونستم چي بپوشم بستنيمو خوردم و به سمت کمد لباسيم رفتم و يه تي شرت ابي هندونه با يه جين يخي در آوردم و پوشيدم ، رفتم روي صندلي ميز آرايشيم نشستم و شروع کردم به آرايش کردن ؛
کرم نزدن چون پوستم نياز به کرم نداشت... پوست سفيدي داشتم.. خيلي خيلي سفيد بود.. بابام مي گفت تنها چيزيت که به مامانت رفته پوست سفيدته.. چشمام عسلي بود و بيني متوسط و لباي کوچولو.. هميشه از اين که لبام اين قدر کوچيک بودن غر مي زدم..
يه رژ گونه گلبهي زدم وبعد از نيم ساعت ريمل زدن به چشمام خط چشم مشکي تو چششم کشيدم با يه برق لب..
موهاي قهوه اي روشنم رو هم شونه کردم و همين طوري دورم گذاشتم خودشون صاف بودن نياز نداشتن اتو کنم.. همين صاف بودنشون روي مخ بود چون هيچ حالتي نمي گرفتن و هيچ وقت نمي شد فرشون کنم..
حالا مي رسيديم به سخت ترين کار دنيا...يک ساعت نشستم لاک زدم و تمام حواسم رو به اين جمع کردم که از ناخنام نزنه بيرون... خيلي روي لاک حساس بودم.. يه لاک سرمه اي به دست و پام زدم و و مانتوي سفيد نخي و بلندي که تازه مد شده بود رو پوشيدم.... قد بلندي داشتم و کمر باريکم توي اين مانتو فوق العاده قشنگ نشون داده مي شد... شال سرمه ايمو هم برداشتم و همون طور باز روي سرم گذاشتم.. کتاب رياضي مو هم توي يفم گذاشتم و با برداشتن آيفون نانازم از اتاق زدم بيرون و داد زدم:
- من آماده ام!
از ماشين که پياده شديم ، يه دفعه تمام وجودم پر از هيجان شد ... قلبم شروع کرد به تند تند زدن ، نا خودآگاه دستم رو بردم سمت گردنبندي که مهيار برام گرفته بود ، آوردمش بيرون تا قشنگ توي ديد باشه .. دوست داشتم بهش بفهمونم که کادوش برام خيلي مهمه
رسيديم جلوي در خونه شون ، بابام زنگ آيفونشون رو زد ... نمي دونم توي اين مدت چي از خودم نشون داده بودم که مامانم گفت :
- سپهر اين دخترت چرا انقدر با دمبش گردو مي شکنه ؟ چيزي شده ؟
بابا خنديد و با قيافه حق به جانبي گفت :
- خوب معلومه ! بعد از چند وقت داره گندم جونش رو مي بينه !
از اينکه خوشحاليم بابت ديدن مهيار ، لو نرفته بود و بابا نجاتم داده بود نفس راحتي کشيدم ... همين موقع با صداي تق ، در باز شد و سه نفري وارد حياط خونه شون شديم ... خونه شون حياط بزرگي داشت ! سمت چپ و راستمون که همه ش درخت و چمن بود ، با کلي چراغ رنگارنگ...
جلوي خونه که رسيديم ، درباز بود ، عمو آرش و خانمش سپيده جلوش وايساده بودند ، با خوشامد گويي به داخل راهنماييمون کردند ... وارد شديم ، اما خبري از مهيار نبود .. ذوقم يهو فروکش کرد ... ناراحت سرم رو اندختم پايين و روي نزديک ترين مبل نشستم ، نگاهم به گردنبندم افتاد که رفته بود زير لباسم ... ديگه مهم نبود ديده بشه ، قرار بود مهيار ببيندش که اونم ...
- سلام !
با شنيدن صداي مهيار ناخودآگاه گردنبند رو درست کردم و از جام بلند شدم ، پشت سرش هم گندم اومد ... انقدر از ديدن مهيار خوشحال بودم که اگر گندم رو نبود ، همون وسط بغلش مي کردم !با ديدن گندم ، جيغي از خوشحالي زدم و پريدم بغلش ... بيچاره خود گندم هم از اين همه ابراز محبت يک جام جا خورده بود !
بقيه هم مي دونستند که دل تنگ گندم بودم ، اما نه تا اين حد ! براي همين وقتي نگاه هاي تعجب آميزشون رو ديدم احساساتم رو کنترل کردم ، گندم بي نوا رو ول !
بعد هم سنگين رنگين و بدون توجه به اينکه انگار اتفاقي افتاده باشه ، رفتم و سرجام نشستم ...
بابا ها با هم و مامانا هم باهم شروع کردند به صحبت کردن ، من و گندم و مهيار هم سکوت کرده بوديم که گندم بلند شد و اومد پيش من :
- بهار ، يه دقيقه مياي تو اتاق من ؟
بهش گفتم آره و از جام بلند شدم ... با هم به سمت اتاق گندم مي رفتيم که مهيار گفت :
- کجا ؟
گندم پشت چشمي نازک کرد و گفت :
- تو اتاقم .
مهيار از روي مبل نيم خيز شد و گفت :
- منم بيام ؟
اين رو که گفت دلم غش رفت ... کاش بياد تو اتاق ...
گندم با همون حالت قبليش گفت :
- نچ ! يه کار خصوصيه و البته دخترونه .
مهيار بلند شد و گفت :
- پس مشکل حله ، اگه کار خصوصيه که حتما مي خواي لوازم آرايشت رو نشونش بدي ... . اگه دخترونه ست که تابلوئه ! مي خواين يکيو بکنين سوژه و شروع کنين به غيبت کردن در موردش ...
گندم با حرص گفت :
- نخير ! اصلا هم اينطور نيست .
مهيار که ديگه کاملا از جاش بلند شده بود و روبرومون وايساده بود ، گفت :
- اگه اينا نيست پس چرا نمي ذاري بيام تو اتاق ؟
مهيار هميشه همين طور بود.. با گندم خيلي شوخي مي کرد و سر به سرش مي زاشت.. اما فقط با گندم! نه با هيچ کس ديگه..
گندم ، کلافه ، نفسش رو با حرص بيرون داد و گفت :
- باشه ، بيا تو ، تا بهت اثبات بشه که هيچ کدوم از حدسات درست نيست !
منم که از موافقت گندم کلي ذوق کرده بودم ، يه دفه اي احساساتي شدم و پريدم يه ماچ گنده ازش کردم
گندم متعجب برگشت سمتم ، پرسيد:
- چي شد يه دفه ؟
خنديدم و گفتم :
- هيچي ! يه دفه دلم برات تنگ شد !
مهيار زودتر از ما رفت تو اتاق گندم و جلو در وايساد:
- خوب گندم خانم زودي کارت رو بگو که کلي کار دارم.
گندم اخمي کرد و گفت :
- کسي مجبورت نکرده بود که بياي ! اگه عجله داري ، برو بيرون
مهيار خنديد و گفت :
- اين فکرو که بخواي منو بپيچوني از ذهنت بيرون کن ! من تا کار خصوصيت رو نفهمم از اين اتاق نمي رم بيرون
منم نشسته بودم يه گوشه و فقط با ديدن مهيار و صحبتاش غش و ضعف مي کردم .
گندم که ديد مهيار داره خيلي شلوغ بازي در مياره ، بلند شد در گوشش يه چيزي گفت
مهيار يه دفعه آروم شد و گفت :
- خوب اينو زودتر مي گفتي
گندم : خوب حالا که فهميدي قضيه چيه ميري بيرون ؟
مهيار قيافه ش رو بدجنس کرد و گفت :
- عمرا !
گندم ايشي کرد و رفت سمت کمد اتاقش ، يه بسته کادو شده دراورد و داد به من :
- اينم از کادوي من بابت تولدت ، ببخش اگه يه چند روز دير شد
خوشحال کادو رو گرفتم :
- واااي دستت درد نکنه ، گندم جون ... چرا زحمت کشيدي ؟
بازش کردم يه دست بند بود ، يه دست بند مثل گردنبندي که مهيار بهم داده بود حرف اول اسمم روي يه قسمتش حک شده بود ... واسه تشکر پريدم و گندم رو بغل کردم ، که خاله سپيده همه مون رو واسه شام صدا کرد ..
بعد از شام نشستم روي يکي از مبل هاي تک نفره که بابا رو به مهيار گفت:
- مهيار جان اين دختر ما يه مشکل درسي داره.. ميشه کمکش کني؟
بعد رو به من ادامه داد:
- کتابت رو آوردي عزيزم؟
- بله بابا...
مهيار گفت:
- به چشم.. کتابتو بردار بيا اتاقم..
به اتاق گندم رفتم و کتاب رو از کيفم در آوردم و در حالي که سعي کردم لرزش خفيف دستم رو پنهون کنم رفتم اتاق مهيار.. تقه اي به در زدم که صداش اومد:
- يه لحظه گوشي... بفرما تو...
درو باز کردم و رفتم داخل که ديدم داره تلفن حرف مي زنه..
- باشه.. باشه... بعدا صحبت مي کنيم..
صداش عصبي مي زد.. گوشي قطع کرد و انداخت روي تخت و در حالي که به صندلي کناريش اشاره مي کرد گفت:
- بيا بشين..
روي صندلي نشستم که گفت:
- خب چه مشکلي داري؟
همون صفحه اي رو که تا کرده بودم در آوردم و گفتم:
- اين صفحه.. مسئله ي سوم.
نگاهي به مسئله انداخت و گفت:
- خودت فکر مي کني چي باشه جوابش؟
چند تا راه که احتمال مي دادم رو نوشتم و در آخر به يه جواب کسري رسيدم که سري از روي تاسف تکون داد و گفت:
- واقعا هفته ي ديگه امتحان داري؟
اون لحظه از يادم رفت که اين مهيار همونيه که خيلي دوسش دارم و نبايد فول دستش بدم..سرمو پايين انداختم و با تاسف گفتم:
- اوهوم.. هيچي بلد نيستم!
خنديد و گفت:
- حالا نمي خواد غمبرک بزني.. بيا نگاه کن..
با ديدن خنده ش دلم قيلي ويلي شد.. همون موقع به خودم فحش دادم خاک تو سرت مثلا بي اف داري...مهيار برگه اي از کشوي ميزش در آورد و با آرامش شروع به توضيح دادن کرد...بعد از ده دقيقه بهم نگاه کرد و گفت:
- فهميديش؟
- آره.. مرسي..
- پس بقيه رو خودت حل کن...
زير نگاه ميکروسکوپيش چند تا سوال باقي مونده رو حل کردم و کتاب رو به دستش دادم. نگاه کرد و با حالت عاقل اندر سفيهي گفت:
- خوبه..همون قدر که بلد نيستي زودم ياد مي گيري... استعدادت خوبه..
خواستم با ذوق بگم مگه ميشه تو درس بدي و ياد نگيرم که جلوي دهنم رو گرفتم و بلند شدم:
- دستت درد نکنه...
- خواهش ميشه...
از اتاقش اومدم بيرون و در حالي که از خوشحالي داشتم غش مي کردم رفتم اتاق گندم و کتاب رو توي کيف گذاشتم و گوشيم رو در آوردم.. اس ام اس و چند ميس کال با تعجب اس ام اس رو باز کردم که ديدم فواد بود:
- کجايي؟چرا گوشيو جواب نمي دي؟
حتما فواد آتيشي شده بود.. همون موقع زنگ زدم که تا گوشي رو برداشت صداي دادش توي گوشم پيچيد:
- کدوم گوري هستي؟
با صداي آرومي گفتم:
- چي شده فواد؟ چرا داد مي زني؟
با همون صداي بلند جواب داد:
- اين همه زنگ زدم چرا جوب ندادي؟
از اين خصوصيتش بيزار بودم... تا يه لحظه از گوشيم غافل مي شدم همين آش و همين کاسه بود..
- اي بابا گوشيم سايلنت بود، داشتم شام مي خوردم.. بعدشم مگه تو نگفتي که ميري بيرون شهر؟ من فکر کردم تا فردا نمياي!
با صداي عصبي در حالي که آروم تر شده بود گفت:
- الان کجايي؟
- اومديم خونه ي عمو آرش...
زهرخندي زد و گفت:
- آهان پس بگو... اون جايي که جواب منو نمي دي؟
روي تخت نشستم و گفتم:
- بس کن فواد، خفم کردي ديگه به خدا!
بعد هم گوشي رو با عصبانيت قطع کردم و پشت بندش غر زدم:
- برو بابا...
منو فواد به واسطه ي يکي از دوستاي فواد و النا با هم دوست شديم، النا و اون دوست فواد که اسمش پوريا بود با هم دوست بودن و منو فواد رو با هم آشنا کردن.. حدود چهار ماه بود که با هم بوديم و فقط يه بار اومده بود شمال که من ديده بودمش... بقيه ش يا توي فيس بوک يا از طريق گوشي با هم حرف مي زديم..البته پوريا هم همين شمال زندگي مي کرد...
توي همين فکرا بودم و با حرص ناخونامو مي جويدم که تقه اي به در خورد.. با فکر اين که گندمه از روي تخت بلند شدم و گفتم:
- بيا تو عزيزم!
اما با مهيار مواجه شدم... ابرويي بالا داد و گفت:
- گندم هوس بستني کرده... گفتم بريم بستني فروشي و بيايم... گفت بيام صدات کنم..
هول شده بودم در حد تيم ملي... سعي کردم صدام نلرزه و به زور لبخندي زدم:
- باشه.. الان مي پوشم..
مبعدش سريع مانتوم رو از روي تخت برداشتم و شالم هم سرم زدم و با برداشتن کيفم پشت سر مهيار راه افتادم... توي هال رو به گندم که حاضر بود با تعجب گفتم:
- تو چطوري آماده شدي؟
- مانتوم روي چوب لباسي همين جا بود.. شلوار لي هم که پام بود..
رو به بابا گفتم:
- بابايي من با بچه ها برم؟
بابا سپهر که داشت با عمو آرش صحبت مي کرد حرفش رو قطع کرد و گفت:
- برو عزيز دلم.. فقط مهيار جان بي زحمت بعدش بهارو برسون خونه. ما هم از داريم مي ريم خونه ديگه..
عمو آرش اعتراض کرد:
- يعني چي سپهر؟ تازه سر شبه که!
بابا: آخه بهار فردا مدرسه داره و منو دريا هم بايد بريم سر کار...
با سپيده و عمو آرش خداحافظي کردم و پشت سر مهيار و گندم راه افتادم

ادامــــه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
موسیقی ممنوع(2)


مهيار دويست و شش نقرابي رنگش رو گوشه اي پارک کرد و گفت:
- بريزين پايين تا بيام...
منو گندم هم همونطور که حرف مي زديم از ماشين پياده شديم... گندم داشت راجع به هم اتاقيش توي تهران حرف مي زد...وقتي حرفاش تموم شد با حالت بامزه اي گفتم:
- خوش به حالت... منم دوست دارم تهران درس بخونم!
همون موقع مهيار بهمون رسيد .... قدم قدم باهامون راه مي اومد... گندم در جوابم گفت:
- تهران هيچي نداره که اين جا نداشته باشه عزيزم.... توي شهر کوچيک زندگي ها راحت ترن.
- اما خب اون جا خيلي بهتر اين جاس... مثلا من دوست دارم حرفه اي گيتار کار کنم اما خب اين جا اون قدري که تهران ميشه اين کارو کنم نمي تونم...
مهيار پريد وسط حرفمون و گفت:
- بريد سفارش بستني هاتون رو بديد بعد بشينيد حرف بزنيد...
و به بستني فروشي اشاره کرد.. آخ جون.. اومده بوديم بستني فروشي هميشگي... هميشه با النا و کيانا ميومديم اين جا بستني مي خورديم.. البته منظورم از هر روز، روزايي بود که بابا از دنده ي کاملا راست بلند مي شد و ميزاشت من دو دقه از خونه تنها بزنم بيرون...به سمت حسابدار رفتيم.. اول گندم سفارشش رو داد و رفت کنار.. بعدش من رفتم جلو و گفتم:
- يه قيفي چهار اسکپي...
فروشنده که منو مي شناخت به شوخي گفت:
- دوستات کجان پس؟
اومدم جوابش رو بدم که مهيار با عصبانيت گفت:
- زود باش ديگه بهار...
فروشنده هم فهميد که بايد زيپ رو بکشه بي هيچ حرفي سفارش مهيار رو هم گرفت و بهمون فيش داد.. بعد از اين که بستنيمون رو هم حساب کرديم به سمت ميزي رفتيم و نشستيم... داشتم با لذت بستني مي خوردم که گندم گفت:
- داشتي مي گفتي... عزيزم تو خودت هم مي دوني که بابات زياد با گيتار کار کردنت موافق نيست... اون بيشتر دوست داره به درست توجه کني تا چيزاي متفرقه... تو سال ديگه کنکور داري... تازه امسال هم خوب بود که آزمايشي بدي که متاسفانه هيچي نخوندي...
با کلافگي حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- گندمي تو رو خدا بيخيال شو... من گيتار و نقاشي و اين حرفا رو دوست دارم.. به درس و حفظ کردن علاقه اي ندارم... تا تو خونه ام مامان دست از سرم بر نمي داره حالا هم که تو...
دستش رو جلوم گرفت و گفت:
- چشم عزيزم.. هر چي تو بگي... اصلا راجع بهش حرف نمي زنيم... ديگه بگو... چه خبرا؟
مشغول حرف زدن شديم و گهگاهي هم مهيار اظهار نظر مي کرد... وقتي بستنيمون رو خورديم مهيار گفت:
- پاشين که دير شده سپهر منو مي کشه...
مهيار و بابا خيلي صميمي بودن.. هميشه به بابا مي گفت سپهر... بابا هم کاريش نداشت.. اما من که مي گفتم دعوا مي کرد...
با اين که دير وقت بود اما خيابونا خيلي شلوغ بود.. مهيار در حالي که از ترافيک کلافه شده بود گفت:
- بهار بيا اين گوشي رو بگير و زنگ بزن بابات... بگو ترافيکه و يکم دير مي رسيم..
و همزمان با گفتن اين حرف گوشيشو به سمتم گرفت... اومدم گوشيو ازش بگيرم که دستم به دستش خورد.. جريان برق که نه... انگار دکل بهم وصل کردن.. با اين که قبلا هم براي سلام کردن گاهي دست مي داديم اما اين بار يه جورايي غير منتظره بود و حس شيريني داشت.. با همون حس شيرين شماره ي بابا رو گرفتم...با سومين بوق جواب داد:
- جانم مهيار؟
- بابايي منم...
بابا که انگار از اين تماس ترسيده بود گفت:
- چيزي شده عزيزم؟
- نه سپهري جونم... هيچي نشده.. ترافيکه ممکنه کمي دير برسيم...
نفس راحتي کشيد و گفت:
- زودتر زنگ مي زدي دختر...
خودمو براش ناز کردم و گفتم:
- تا چند دقيقه ديگه ميام خونه قربونت برم... باباي فعلا..
بابا خنديد و گفت:
- وروجک بابايي... خدافظ!
گوشيو قطع کردم و به سمت مهيار گرفتم که با حالت خاصي گفت:
- هميشه با بابات اينقدر راحتي؟
اوهومي گفتم و اونم گوشيرو از دستم گرفت.. گندم گفت:
- نگرانت شده بودن؟
- آره.. گفت زودتر زنگ مي زدي..
خلاصه بعد از يه ساعت علاف شدن به خونه رسيديم و بعد از خدافظي رفتم توي خونه...
اولين كاري كه كردم ، رفتم سراغ لپ تاپم ، روشنش كردم و رفتم تو ياهو مسنجرم ، با لبخند نشستم جلوي سيستم تا ساين اين بشم و ببينم ايندفعه فواد برام چه پيغامايي گذاشته ، كلا اين پيغاماي فواد هم شده بود يه جور دلگرمي واسه شبام .
بالاخره ، ساين اين شدم ، اما خبري از آف هاي هرشبي فواد نشد ، يه چند دقيقه صبر كردم اما نه چراغش روشن شد ، نه پيامي اومد برام ... براي اينكه مطمئن بشم ، يه بار خارج شدم و دوباره وارد شدم ... اما نه ! انگار نه انگار ... هيچ خبري ازش نبود ، حالا كه اون قرار هر شبي رو فراموش كرده بود ، واسه چي بايد منتظرش مي موندم ؟
لپتاپ رو خاموش كردم و رو تختم دراز كشيدم ، يه دفه دلم شور افتاد ... اگه اتفاقي براش افتاده باشه چي؟
سريع خزيدم سمت گوشيم ، بايد غرور و اين حرفا رو مي ذاشتم كنار و بهش زنگ مي زدم تا حالش رو بپرسم ...
هنوز سلام رو درست ننوشته بودم كه گوشيم تو دستم لرزيد ... يه نفس راحت كشيدم ، حتما حس كرده نگرانشم ، پيش دستي كرده و برام پيام داده ...
اس ام اس رو با شوق باز كردم ، اما ،
فواد نبود ، شماره ناشناس بود ، با كنجكاوي شروع كردم به خوندنش :

(سلام بهار
ببين من فردا بعدازظهر برنامه م خاليه
دفتر دستكت يادت نره
مهيار)

با ديدن اسم مهيار ، پايين اس ام اس دلم قيلي ويلي رفت ، اولين بار بود كه با مهيار ارتباط اس ام اسي داشتيم ...
يه لحظه نبود و تاخير فواد فراموشم شد ، ديگه وقت نگراني نبود ... وقت فكر كردن به مهيار ، فردا و كلاسهايي بود كه با هم ديگه دو نفري داشتيم ، گوشيم رو انداختم يه گوشه و دراز كشيدم ، به اتفاقايي كه قرار بود فردا بيفتن فكر كردم ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
نفهميدم مدرسه رو چطوري گذروندم، دو سه بار دبير ادبياتمون گير داد که حواست نيست و معلوم نيست کجايي... تمام فکر و ذکرم مشغول قرار امروز بعد از ظهر بود.. ديشب اصلا نخوابيدم... الان هم با وجود بي خوابي اصلا خسته نبودم... چه کار کنيم ديگه.. عاشقيم...
با خوردن زنگ مدرسه انگار که از قفس آزاد شدم... سريع کتابا و وسايلم رو ريختم توي کيف که همون موقع صداي النا در اومد:
- با سرويس مياي ديگه؟
خونه ي من و النا نزديک هم بود و با يه سرويس مي رفتيم..
- نه، بابا مياد دنبالم؛ نميرم خونه امروز...
کيانا با کنجکاوي گفت:
- کدوم گوري ميري ورپريده؟
ابرويي بالا انداختم و با غرور گفتم:
- پيش آقامون!
دوتاشون داد زدن:
- مهيار؟؟؟؟؟؟؟؟ نه!!
بعد به حالت غش خودشون رو روي نيمکت انداختن.. صبر کردن رو جايز ندونستم و با سرعت از کلاس زدم بيرون..
داشتم دنبال ماشين شاسي بلند بابا مي گشتم که با ديدن دويست و شش نقرابي و پسري که بهش تکيه داده بود ماتم برد....
چرا مهيار اومده بود دنبالم؟ مگه بابا نگفت خودم ميام و مي برمت خونشون؟ با تعجب جلو رفتم.. سيل اشاره ها رو به مهيار بود.. بي توجه به همه عينک آفتابي به چشم زده بود و به ماشين تکيه داده بود.. وقتي بهش رسيدم گفتم:
- سلام، تو اين جا چه کار مي کني؟
- سلام.. بابات يه کاري براش پيش اومد من اومدم.. سوار شو بريم!
داشتم به سمت در شاگرد مي رفتم که با ديدن خانم صفري ناظم مدرسمون از حرکن ايستادم.. اين اومده بود بيرون چه کار؟ داشت به سمت ما مي اومد.. واي خدا... حالا مي کشه منو که!
جلوي مهيار ايستاد و گفت:
- سلام آقا! ميشه بفرماييد اين جا چه کار مي کنيد؟
خانم صفري يکي از بداخلاق ترين ناظم هاي دنيا بود... اونقدري که حتي بابا هم مي گفت ازش مي ترسم...!!
مهيار خيلي خونسرد گفت:
- سلام خانم! اومدم بهار رو ببرم..
خانم صفري نگاهي به من انداخت و گفت:
- بيا اين جا ببينم...
و بعد رو به مهيار ادامه داد:
- شما بفرماييد داخل تا تکليفتون روشن بشه.
در حالي که داشتم از ترس سکته رو مي زدم دنبال مهيار و خانم صفري راه افتادم سمت دفتر.. نمي دونم چرا مي ترسيدم.. من که کار بدي نکرده بودم.. الان هم صفري ضايع ميشد مطمئنا.. پس چرا مي ترسيدم؟ سعي کردم آرامش خودم رو با زدن اين حرفا به خودم به دست بيارم... همه ي بچه ها از توي پنجره ي سرويس ها و بعضي که توي خيابون بودن داشتن به اين صحنه نگاه مي کردن...
با رد کردن راهرويي وارد دفتر شديم... صفري بعد از اينکه روي صندلي مخصوصي که بچه ها بهش مي گفتن تخت سلطنتي نشست رو به مهيار گفت:
- گفتيد اومدين دنبال بهار نه؟
- بله!
- چرا بهار با سرويسش نمي ره خونه؟
- چون که قرار بود امروز بعد از مدرسه بياد خونه ي ما تا توي درسا کمکش کنم.
- و چه نسبتي با ايشون داريد؟
مهيار خيلي محترمانه گفت:
- پسر دوست پدرشون هستم. پدرشون کار داشتن قرار شد من بيام دنبالش
خانم صفري که مشخص بود حرفاي مهيار رو باور نکرده رو به من گفت:
- بيا شماره ي بابات رو بگير.
به سمت تلفن رفتم و شماره ي همراه بابا رو گرفتم... بعد از چند بوق صداي بابا توي دستگاه پيچيد...گوشي رو به دست صفري دادم که گفت:
- سلام آقاي حسام! من صفري هستم ناظم مدرسه ي دخترتون.
- ...
- بله.. بله... ببخشيد مزاحمتون شدم. يه آقايي اومدن اين جا مي گن که پسر دوستتون هستن و شما بهشون گفتيد بيان دنبال بهار...
- ...
- بله.. ممنون، چشم!
- ...
- معذرت مي خوام.خدانگه دارتون!
گوشي رو قطع کرد و گفت:
- مي تونيد بريد.. دفعه ي بعد اگه خواستيد بيايد دنبال دختري اونم در مدرسه حتما بايد بيايد و از مديريت مدرسه اجازه بگيريد آقا!
مهيار: چشم..
و بعد از اين که من خداحافظي کردم از دفتر خارج شديم.. تقريبا مدرسه و خيابون خلوت شده بودن... به سمت ماشين مهيار رفتيم و سوار شديم..مهيار در حالي که داشت ماشين رو روشن مي کرد گفت:
- چيه چرا مي خندي؟
در حالي که سعي داشتم خندمو پنهون کنم گفتم:
- آخه بدجور حال اين صفري گرفته شد!
مهيار هم که از اين حالت خبيثانه ي من خندش گرفت گفت:
- هميشه اينقدر بداخلاقه؟ داشتم از ترس پس ميفتادم!
ابرويي بالا دادم و گفتم:
- اوهوم.. بالاخره بايد مراقب ما دختر خانوما باشه يه وقت اتفاقي برامون نيفته...
مهيار ديگه چيزي نگفت.. تازه داشتم مکان و زمان رو درک مي کردم.. من .. بعد از مدرسه.. با مهيار.. توي ماشينش..کنار دستش..
واي خداي من.. منو اين همه خوشبختي محاله!
يه دفعه اعصابم خورد شد، من با تيپ مدرسه با يه مانتو شلوار سرمه اي و مقنعه ي مشکي جفتش نشستم !! اي خدا حالا منو سوژه مي کنه... خدا بگم چه کار کنه اون کسي که اين فرم بد قيافه ي منو دوخته...البته چندان اشکالي نداشت لباس با خودم اورده بودم.. يه لحظه خودم خندم گرفت... به خودم گير مي دم و خودم هم جواب مي دم و خودمو توجيه مي کنم.. من ديگه کيم!
در طول راه مهيار ازم در مورد درس خوندنمو اين چيزا مي پرسيد منم با خوشحالي و کمي اضطراب جوابش رو مي دادم ... کم مونده بود بپرم ماچش کنم بي شعورو... خودش خوشگل بود يه تيپي هم زده بود که نگو... شلوار کتون سفيد پوشيده بود با تي شرت جذب مشکي.. عينک آفتابي پليسش چشماي مشکي و وحشيش رو پنهون کرده بود.. ابروهاش تقريبا هشتي بودن و و لب و دهن معمولي داشت... ولي يه جذبه ي خاصي داشت که همه با ديدنش متوجهش مي شدن... قد بلند بود و هيکل ورزشکاري داشت...
بالاخره رسيديم؛ نمي دونم چرا اين راه اين قدر نزديک شده بود.. تقريبا از مدرسه ي ما تا خونه ي عمو آرش راه طولاني بود اما خب اين بار چون با مهيار بودم انگار خيلي زود گذشت...
افکارم رو کار زدم و زودتر از مهيار پياده شدم و زنگ خونه رو زدم که گندم درو باز کرد... داشتم به سمت خونه مي رفتم که با صداي مهيار که مي گفت :
- وايسا با هم بريم ؛
... سر جام ايستادم، يه دو سه دقيقه معطل اقا بودم تا اومد...بعدش با هم رفتيم داخل خونه، من مونده بودم اين چه کرمش بود باهم بريم حالا جدا مي رفتيم چي مي شد؟
خاله با ديدنم گفت:
- واي ببين کي اين جاست! دختر خوشگلم... چقدر با اين لباسا ناز شدي قربونت برم... من برم يه اسفندي برات دود کنم چشم نخوري يه وقت...
گندم با اعتراض جالبي گفت:
- اه مامان پس من چي؟ اون موقع ها که من مي رفتم مدرسه مهيار و مامان هميشه تو فرم مدرسه مسخرم مي کردن و مي گفتن زشت مي شي.. حالا به تو که رسيد..
خاله سپيده حرفش رو قطع کرد و گفت:
- عزيزم بهار يه چيز ديگه اس
بعد رو به من با لبخند ادامه داد:
- خاله جون برو تو اتاق گندم لباساتو عوض کن تا من غذا بکشم
- باشه نمي خواد زحمت بکشيد
- نه عزيزم زحمت چيه!
به سمت اتاق گندم رفتم و اولين کاري که کردم مقنعه مو در اوردم و گذاشتم رو تخت بعد مانتو و بعد شلوارمو در آوردم... لباسامو پوشيدم موهامم با کليپس پشت سرم جمع کردم يه برق لب هم زدم... يه تونيک سفيد سياه با ساپورت پوشيده بودم از اتاق رفتم بيرون و به سمت دستشويي رفتم و دستامو شستم و بعدش به سمت اشپزخونه رفتم خاله سپيده داشت نوشابه رو از يخچال بيرون مي آورد با ديدن خاله يه لبخند زدم خيلي دوستش داشتم
***
ناهار رو با کلي شوخي خنده و حرف زدن خورديم... واقعا ناهار خوشمزه اي بود، دستپخت خاله حرف نداشت ... برنج و قرمه سبزي درست کرده بود هر چي به خاله اصرار کردم بزاره کمکش کنم در جوابم يه جمله رو گفت:
- نه گندم کمکم مي کنه تو برو استراحت کن که يکي دو ساعت ديگه بايد درس بخوني
ناچار به سمت اتاق گندم رفتم و رو تختش دراز کشيدم ... بعد از ده دقيقه ديگه متوجه ي چيزي نشدم و به خواب عميقي رفتم...
با صداي مهيار که بالاي سرم داشت غر مي زد چشمامو باز کردم :
مهيار- چقدر مي خوابي؟ مگه نمي خواي درس بخوني؟
با کلمه ي درس زود سر جام نشستم اه هيچي بلد نبودم..
مهيار - ميرم تو اتاقم توهم تا يه ده دقيقه ديگه بيا
سريع رفتم موهامو درست کردم و کتابامو برداشتم و به سمت اتاق مهيار رفتم...
جلوي در اتاقش که رسيدم ، درش بسته بود ... با حرص نفسم رو دادم بيرون ، آخه وقتي مي دوني من يه دقيقه بعد قراره بيام تو اتاقت ، آخه چرا درو مي بندي !
اومدم درو باز کنم و برم داخل ، اما يه لحظه گفتم شايد داره لباس عوض مي کنه و براي همين در رو بسته ... دستم رو به جاي دستگيره ، سمت در بردم و سه بار زدم به در ، يه نفس عميق کشيدم و منتظر جوابش شدم .
- بفرمايين .
خودمو مرتب کردم و با لبخند وارد اتاقش شدم ، دکوراسيونش رو عوض کرده بود اونم به خاطر من ! تختش رو که وسط اتاق بود گذاشته بود کنار ديوار و ميز تحريرش رو گذاشته بود جاي تختش ، دو طرفش رو هم صندلي گذاشته بود ، يکي واسه خودش ، يکي هم واسه من .
با ذوق رفتم جلو تا روي صندلي روبروي مهيار بشينم دفتر دستکم رو گذاشتم روي ميز که گفت :
- کسي اجازه داد بياين داخل ؟
لبخندم که داشت تبديل مي شد به خنده ، رو صورتم ماسيد ، با همون خنده ماسيده کنار صندلي وايسادم و به سختي گفتم :
- خوب ، خودت گفتي بفرمايين .
مهيار اخمي کرد و جدي گفت :
- اولا ، خودتون گفتين ... دوما منظورم از اون بفرمايين اين بود که يعني کارتون ؟ چيکار داري؟
بعد اخماش بيشتر رفت تو هم و گفت :
- بعدشم ، مي بينم که داشتي بدون اجازه مي نشستي ! کسي اجازه داد بشيني ؟
نمي دونم چرا انقدر حالم بد شد ، بغضي رو که سعي داشت به زور بترکه قورتش دادم ، اما آروم آروم اشک از چشمام سرازير شد
چي فکر مي کردم و چي شد ... چه روياهايي واسه خودم ديده بودم ، چه پزهايي که به دوستام داده بودم ، چه قولهايي که نداده بودم !
خير سرم قرار بود فرداي هر روزي که با مهيار کلاس دارم گزارش کامل اون جلسه رو همراه با جزييات واسه النا و کيانا تعريف کنم ، اشک هامو سريع پاک کردم ، کتاب و جزوه هام رو از روي ميز برداشتم ، بدون اينکه تو صورتش نگاه کنم سمت در اتاق رفتم که کلمه " کجا؟ !"
... منصرفم کرد ، حتما مي خواست الان يه جور ديگه اذيتم کنه ، اصلا چرا اين مهيار از ديشب تا حالا انقدر اخلاقش عوض شده بود ! خدا رو شکر که معلم نيست ، وگرنه بيچاره شاگرداش ... چي مي کشيدن ازش ؛ اما هنوزم دير نيست ، مهيار که سني نداره ، خدا رو چه ديدي ، شايد با اين يکي دو ساعت درس دادن به من تشويق شد واسه معلم شدن ، آخ ! بيچاره شاگرداش ... از همين الان دلم واسه شاگرداي آينده ش مي سوخت !
حس کردم زيادي جواب دادنش رو لفت دادم ، فکر و خيال رو گذاشتم کنار و با صدايي که از ته چاه ميومد بيرون گفتم :
- خونه !
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مهيار از جاش بلند شد و اومد نزديک :
- تو که هنوز چيزي ياد نگرفتي !
ناراحت سرم رو آوردم بالا و تو چشماش نگاه کردم ، چه نگاه هاي دوست داشتني اي داشت ! دلم مي خواست همين جوري وايسم و غرق نگاهش بشم ، اما الان وقتش نبود ... زودي چشمم رو ازش گرفتم و گفتم :
- آخه مثل اينکه امروز حالت ... ببخشين حالتون همچين خوب نيست ...
بعد پشتم رو بهش کردم و داشتم از اتاق خارج مي شدم که صداي قهقهه ش براي بار دوم نذاشت که از اتاق برم بيرون ... فکر کنم امروز يه چيزيش مي شد اين مهيار ، با تعجب برگشتم سمتش ، جدي جدي وايساده بود و مي خنديد !
منم با لبخندي که از خنده غير منتظره و بي دليل مهيار رو صورتم نشسته بود پرسيدم :
- چيزي شده ؟
مهيار خنده ش رو به سختي کنترل کرد و گفت :
- فکر نمي کردم انقدر زود ، باور کني اخلاق جديدم رو ! آخه من کي تا حالا با تو اينجوري برخورد کرده بودم که اين دفعه دومم باشه ؟ فقط مي خواستم چند نوع اخلاق معلمي واست رو کنم ، ببينم کدومشون رو مي پسندي که با همون اخلاق بهت درس بدم ... بعد رفت پشت ميزش نشست و گفت :
- بيا بشين که درس رو شروع کنيم .
من که ديگه حال و هواي همين چند دقيقه قبل رو فراموش کرده بودم با خوشحالي رفتم و نشستم روبروي مهيار ، تا اولين جلسه رسمي کلاس ، با معلمي مهيار رو شروع کنيم ، اونم با اخلاق خودش نه اخلاق هاي جورواجور و گريه درآر !

***
بعد از يک ساعت و نيم بي وقفه ، فيزيک خوندن مهيار ، يک ربع استراحت داد ، خودش رفت بيرون ، منم همينجور روي ميز نشسته بودم و داشتم به ماجراي امروز که قرار بود فردا واسه النا و کيانا تعريف کنم فکر مي کردم ، که برام اس ام اس اومد ،
با ديدن اسم فواد ، روي گوشيم ، دلم ريخت ...از خودم بدم اومد ، من الان نشستم با مهيار درس مي خونم ، از کنارش بودن لذت مي برم اما ، چند وقته که درست حسابي به فواد فکر نمي کنم ، اصلا من چم شده ؟ چرا اينجوري شدم ؟ چرا تکليفم با خودم مشخص نيست ؟ چرا اسم مهيار رو که مي شنوم دلم مي ريزه ، با فواد که حرف مي زنم خوشحالم ؟
با تکرار صداي زنگ اس ام اس که بهم يادآوري مي کرد اس ام اس چند دقيقه پيش رو هنوز نخوندم ، دست از کلنجار رفتن با خودم برداشتم و رفتم سراغ گوشيم ، تا ببينم چه اس ام اسي داده بهم .
" عزيزم واقعا شرمنده م ، مي دونم ديروز اومدي و ديدي من نيستم
راستش اول شب مسموم شده بودم ، تا همين چند ساعت پيش هم تو بيمارستان بودم
اما همه ش فکرم مشغول تو بود که يه وقت نگرانم نباشي ، راستش برنامه ت چي شد ؟
مگه قرار نبود بياي تهران ؟ منتظرتم ها !"
پس الکي نبود که ديشب دلم شور مي زد ، کاش همون ديشب بهش يه اس ام اس مي زدم تا پيش خودش فکر نکنه بي معرفتم ، داشتم جوابش رو مي نوشتم و اينکه حداقل بايد تا تموم شدن امتحانام صبر کنه ، واسه اومدنم به تهران که مهيار با يه سيني پر از ميوه و چاي و شيريني اومد داخل ، با اومدن مهيار بي خيال جواب دادن به فواد شدم و سريع گوشيم رو انداختم روي ميز ، خودمم نفهميدم چرا با ديدن مهيار اين کارو کردم ...مهيار سيني رو گذاشت روي ميز و گفت :
- بشين تجديد قوا کم که مي خوايم وارد بحث سنگيني بشيم ..
منم با تشکر ازش شروع کردم به قول مهيار ، به تجديد قوا !
ديگه واقعا توان درس خوندن نداشتم.. تاريخ معاصر آخرين امتحان و صدالبته مزخرفترين امتحانم بود...اونقدري که اين درس برام سخت بود فيزيک و حسابان سخت نبودن!
کتاب رو روي سرم کوبيدم و داد زدم:
- يه کمکي به اين فقير بي نوا نمي کنيد؟
صداي مامان از بيرون اومد:
- باز چي شده بهار؟
همونطوري که کتاب رو توي دستم لوله کرده بودم رفتم بيرون و گفتم:
- بلد نيستم.. هيچي بلد نيستم... به من چه اون با اين قهره.. اين با اون دعوا کرد.. اون با اين جنگيد...
مامان خنديد و گفت:
- همين يکي هم بخون ديگه تموم شد.. بعدش سه ماه تابستون جبران اين دو هفته درس خوندن رو مي کني..
با غيض گفتم:
- دو هفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بابا که تازه از حمام در اومده بود گفت:
- باز چي شده دختر؟
با اخم گفتم:
- هيچي نشده... فقط مي خوام برم بيرون..
بابا: نميشه عزيزم... همين امروز رو تحمل کن تو خونه از فردا مي برمت بيرون.. خوبه؟
به حالت قهر بلند شدم و به اتاقم رفتم... دراز کشيدم روي تخت و به فکر فرو رفتم...
بعد از دو سه جلسه اي که با مهيار کلاس داشتم گفتم که بقيه درسامو خودم مي خونم و ديگه مزاحمت نميشم.. اما حالا مثه خر تو گل گير کرده بودم... فيزيک يکي از همون درسايي بود که قرار بود خودم بخونمش.... اون روز از صبح داشتم به اين فکر مي کردم که چطوري اين امتحان رو پاس کنم... مطمئن بودم اگه کم بگيرم بابا براي اين تصميمم باهام دعوا مي کنه.... طرفاي ساعت سه بعد از ظهر بود که غرور رو کنار گذاشتم و ناچار به بابا گفتم:
- سپهر؟؟؟؟؟
بابا نگاهم کرد و در حالي که سعي مي کرد خودش رو عصباني نشون بده گفت:
- اين هزار و يک بار... بابا... سپهر چيه؟
پريدم توي بغلش و گفتم:
- چرا مهيار بهت مي گه سپهر اونوقت من نگم؟
- مهيار فرق داره..
بي خيال اين بحث شدم و گفتم:
- ميشه منو ببري پيش مهيار باهام کار کنه؟
- مگه نگفتي خودت مي توني اين درس رو بخوني؟
سرم رو انداختم پايين و با قيافه مظلومي گفتم:
- نشد به جون تو!
بابا خنديد و گفت:
- بدو آماده شو دخملي...آخ که تو چقدر دردسر داري!
با خوشحالي به اتاقم رفتم و آماده شدم... يه تي شرت قهوه اي با شلوار جين مشکي لوله تفنگي پوشيدم و مانتوي کرمي رنگي هم تنم کردم... موهامو معمولي بستم و کيف و کتابم رو برداشتم و به هال رفتم...آماده شدنم حدود نيم ساعت طول کشيد.. اين براي من يعني نهايت سرعت عمل.... داد زدم:
- ددي؟ کجايي؟
صداي مهيار اومد که گفت:
- چقدر داد مي زني دختر!
يادمه که اون روز با شنيدن صداي مهيار دقيقا همون حالي بهم دست داد که وقتي بيرون مدرسه ديدمش پيدا کردم... با تعجب نگاهش کردم که گفت:
- همين اطراف بودم بابات گفت بيام ببرمت خونمون...
بعد نگاه نافذي بهم انداخت که باعث شد سرم رو بندازم پايين.. ادامه داد:
- تو که برات سخت بود اين درس رو بخوني چرا گفتي ديگه نميام؟
هيچ جوابي براي اين سوالش نداشتم.. واقعا شرمنده بودم.. حالا فکر مي کرد من دوست ندارم باهاش درس بخونم...
بعد از اينکه با مامان و بابا خداحافظي کردم با هم از خونه خارج شديم... يه حس عجيبي داشتم... اون روز روز سومي بود که از فواد خبر نداشتم.. بهم گفته بود ميره سفر کاري.. اما نگفته بود کجا و منم نپرسيده بودم.. نمي دونم چرا برام مهم نبود.. لذت حرف زدن باهاش داشت کم و کمتر مي شد.. قبلا براي خريد شارژ و حرف زدن باهاش به هر دري مي زدم اما حالا ديگه حتي براي رفتن به تهران ديگه هيچ ذوقي نداشتم...با صداي مهيار به خودم اومدم:
- پيده شو رسيديم..
يه جوري داشت نگاهم مي کرد.. انگار اونم فهميده بود ذهنم حسابي درگيره... از ماشين پياده شدم...
خاله سپيده دمه در خونه منتظرم بود.. با ذوق خنديد و گفت:
- مگر اين که تو درسات مشکل داشته باشي که ما ببينيمت..
زورکي خنديدم و گفتم:
- اين چه حرفيه خاله جون!
گونمو بوسيد و گفت:
- مي دونم وقتت کمه و درست زياد.. مزاحمت نمي شم.. برو به درست برس..
مهيار از پشت سرم گفت:
- برو اتاقم تا من بيام..
زير لب چشمي گفتم و به اتاقش رفتم.. گندم برگشته بود تهران...توي اتاقش مانتومو روي چوب رختي آويزون کردم و کتابامو روي ميز گذاشتم..اون دفعه برعکس دفعات قبل هيچ ذوقي نداشتم.. انگار هورمون احساساتم به کل نابود شده بود.. ذهنم درگير بود.. درگير بين عشق مهيار و دوستي با فواد.. فواد منو دوست داشت و من مهيار رو.. البته تا چند وقت پيش فواد رو هم دوست داشتم.. نمي دونم.. بايد سر فرصت به اين چيزا فکر مي کردم... الان فکرم رو روي درس متمرکز مي کنم...
با صداي مهيار به خودم اومدم:
- حالت خوبه؟
نگاهي بهش کردم.. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- آره... شروع کنيم؟
مکثي کرد و گفت:
- باشه....
اون روز حين درس چندين بار حواسم پرت شد... عکس العمل مهيار هم عادي بود.. انگار فهميده بود نبايد چيزي بگه.. اما تمام سعيم رو کردم که درس رو ياد بگيرم تا نمره ي خوبي از اين درس بگيرم... حدود ساعت نه شب شده بود و تقريبا درس داشت تموم مي شد... مهيار از جا بلند شد و گفت:
- خسته شدي؟
بدون هيچ روربايسي گفتم:
- اوهوم..
خنديد و گفت:
- خوبه که حرفت رو مي زني و صادقي.... ديگه تموم شد... مي توني بالاي پونزده بگيري...
جمله ي آخرش رو به شوخي گفته بود... منم در جوابش به لبخندي اکتفا کردم و وسايلم رو جمع کردم.. بعد از يه ساعت هم بابا اومد دنبالم و رفتم خونه...
با صداي در از فکر اون روز خارج شدم.... مامان بود.. توي دستش هم يه کاسه ي بستني بود...اومد داخل و گفت:
- بفرماييد... اينم براي اين که خستگي از تنت در بياد عزيز مامان!
گونمو بوسيد و با مهربوني گفت:
- همين يه روز رو تحمل کن... بابا مي خواست اين خبر رو بهت نده تا بعد امتحانات.. اما براي اين که حالا انرژي بگيري بهت مي گم.. قراره هفته ي آينده بريم تهران!
خنديدم و گفتم:
- آخ جون!
بستني رو روي ميز گذاشت و گفت:
- حالا بشين دور درست...
********
******
امتحان که تموم شد يه دور چک کردم و به مراقب مربوطه دادمش... چند قدم مونده به در سالن رو آروم گذروندم و وقتي به در سالن رسيدم با دو به بيرون دويدم... النا که زودتر از من بيرون اومده بود داد زد:
- آزااااااااااادي!!
منم همون طور که به سمتش مي دويدم گفتم:
- تموم شد.. باورت مي شه؟ ديگه تموم شد.... راحت شديم!
همون موقع کيانا هم بهمون پيوست و شروع کرديم به جيغ و داد.. يکي از بچه هاي کلاس اومد پيشمون و گفت:
- بچه ها اسپيکر آوردن.. مي خوايم اونور بريم برقصيم... پايه ايد؟
منظور از اونور.. يه حياط کوچولو پشت حياط اصلي مدرسه بود که از دفتر هيچ ديدي به اونجا وجود نداشت.. همه براي انجام کار هاي خلاف مي رفتن اونجا... از روي نيمکت پريديم پايين و من گفتم:
- سه پايه... بريم...
رفتيم همون مکان خلاف خودمون و با گذاشتن آهنگ تتلو شروع کرديم به زدن و رقصيدن.. خدايي هيچي بعد از اون همه درس خوندن به اندازه ي رقصيدن حال نمي داد... بعد از دو سه تا آهنگ اسپيکر ها رو خاموش کردم و گفتم:
- حالا وقت چيه؟
همه با هم داد زدن:
- آتيش بازي!
يکي از عادت هاي ما اين بود که بعد از امتحان ترم دوم کتاب هايي که ازشون متنفر بوديم رو آتيش بزنيم.. همه کتاب هاي تاريخ رو در آوردن و روي هم گذاشتن...يکي از بچه ها کبريتي در آورد و گفت:
- اينو از آقاي مولايي گرفتم..
آقا مولايي باباي مدرسه مون بود و خيلي مرد خوبي بود.. هميشه هر چي مي خواستيم بهمون مي داد...
آتيش شعله ور شد و توي چند دقيقه همه ي کتاب ها سوختن... يکي بطري آب معدنيشو در آورد و آتيش رو خاموش کرد.. بعد خاکستر ها رو کنار زديم و با سرخوشي از مخفيگاهمون زديم بيرون... ديگه آزادي مطلق داشتيم... بعد از ماچ و بوسه و خدافظي و قول اينکه سال ديگه هم همين مدرسه باشيم به دفتر رفتيم و با همه خداحافظي کرديم... همون موقع گفتن که سرويس ها اومدن و بايد بريم...
با تک تک بچه ها خداحافظي کردم همشون داشتن گريه مي کردن... منم مي خواستم گريه کنم ولي هر کاري کردم گريه م نمي گرفت... خلاصه بعد از کلي ماچ و بوسه ي مجدد وارد سرويس شدم...
تو سرويس داشتم با النا راجع به سفرمون و اينکه مهيار هم هست حرف مي زدم که به سوپر سرکوچمون رسيديم... رو به راننده گفتم:
- آقاي ساکيان، ببخشيد ميشه همين جا نگه داريد ؟
- اين جا ؟ دخترم مگه تو خونه ت خيابون بعدي نيست؟
- بله ولي بايد برم سوپري کار دارم
سرويس که ايستاد رو به النا گفتم:
- مي بينمت... فعلا کاري نداري؟
اونم با دست برام بوسي فرستاد و گفت:
- نه برو... فعلا!
منم رفتم سمت سوپري که شارژ بگيريم ..... بعد از اينکه دو تا شارژ 5 توماني گرفتم براي اينکه دليل داشته باشم که رفتم سوپر يه عالمه چيپس و پفک و لواشک هم خريدم و به سمت خونه راه افتادم...اگه مامان مي فهميد شارژ گرفتم حتما بهم شک مي کرد آخه هفته ي پيش برام يه ده تومني گرفته بود..
به سرکوچه که رسيدم باز همون پسر همسايمون رو ديدم.... اه ازش بدم ميومد هر روز که از مدرسه ميومدم همين جا ايستاده بود و بدون اينکه حرفي بزنه تا برسم به سمت خونه نگاهم مي کرد از جفتش که رد شدم گفتم:
- اه اينم که انگار کار و زندگي نداره... هر روز همين جا مي ايسته
البته زير لب جوري گفتم که نشنوه... و خوشبختانه فکر نکنم چيزي شنيد...
*****
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
يه هفته اي گذشت... امروز صبح قراره ساعت 10 به سمت تهران حرکت کنيم از ساعت 8 صبح تا حالا بيدارم...وقتي به فواد خبر دادم که مي خوايم بيايم تهران خيلي خوشحال شد و بهم گفت که برام سوپرايز هاي زيادي داره... از همين حالا به فکر اي بودم که تهران که رفتيم به چه بهونه اي برم بيرون و با فواد قرار بزارم...
به زور مامان که مي گفت ممکنه توي راه ضعف کني شيرکاکائو و يه تيکه کيک شکلاتي که خود مامان درست کرده بود خوردم و رفتم که آماده بشم...
يه شلوار سفيد با مانتوي سفيد و شال سفيد و کيف سفيدمو برداشتم و موهامم بستم و بالاي سرم گوجه کردم که توي راه نريزن توي صورتم...
با صداي زنگ خونه از اتاق رفتم بيرون عمو آرش اومده بود که با هم حرکت کنيم بريم تهران ...
اصلا باورم نمي شد با مهيار مي خوام برم مسافرت چه سفري شود اين سفر ... هم اين که با مهيار هستم هم اين که فواد رو مي ديدم... واي چه شود.. البته هنوز هم احساساتم بين اين دو نفر درگير بود اما به خودم قول داده بودم که طي زماني که تهران هستيم تکليف اين احساسات رو روشن کنم.. يا براي هميشه با فواد دوست باشم و بيخيال مهيار بشم يا اينکه فواد رو ول کنم و بچسبم به عشق مهيار...
بعد از نيم ساعت حرف زدن و جمع و جور کردم وسايل از خونه زديم بيرون...
تو حياط بوديم که عمو ارش رو به همه گفت:
- خب يه نفر بايد با مهيار بره...
بابا با تعجب گفت:
- مگه مهيار با خودتون نيومده؟
عمو آرش به مهيار نگاهي کرد و رو به بابا گفت:
- نه.. آقا گفتن من تهران مي خوام برم اينور و اونور بگردم بايد ماشينم باهام باشه... الانم که نميشه تنها توي راه بياد يه وقت خوابش مي گيره...
خاله سپيده رو به من گفت:
- بهار جون عزيزم تو با مهيار مياي؟
منم که از خدام بود سعي کردم هيجانم رو پنهان کنم... با توجه به اين که توي اين کار استعداد داشتم گفتم:
- برام فرقي نداره...
بعد هم قرار بر اين شد که من با مهيار برم و بابا و مامان با ماشين بابا و خاله سپيده و عمو آرش هم با ماشين خودشون بيان....
مامان اينا نيم ساعتي بود که راه افتاده بودند ، منم تو خونه ، آماده منتظر اومدن مهيار بودم که برام اس ام اس اومد .
مهيار بود ، اين دفعه شماره ش ديگه برام نا آشنا نبود ، چون سري پيش شماره ش رو تو گوشيم سيو کرده بودم ... با ذوق شروع کردن به خوندنش :
" بيا پايين .... مهيار "
نمي دونم چرا اصرار داشت اس ام اس بزنه به من ، خوب يه زنگ مي زدي و بهم مي گفتي بيام پايين .. ايـــــــــش !
با حرص گوشيم رو گذاشتم تو کيفم و رفتم پايين با دويست و شش نقرابيش جلوي در خونمون وايساده بود . رفتم جلو تا چشمش به من افتاد ، اخمهاي پر از جذبه ش از هم باز شد و با سر به در کناريش اشاره کرد ، منم با ذوق پريدم درو باز کردم و سوار شدم و با ذوق شروع کردم به صحبت :
- سلام ! آقا معلم خوبي ؟
مهيار استارت رو زد و راه افتاد :
- عليک سلام بر شاگرد خودمان ... امتحانات چطور بودند .
من که همينجوري در حال ذوق مرگ شدن بودم ، با ديدن گرم حال و احوال کردنش تا دم مرگ رفتم تا تونستم جوابشو بدم :
- امتحانا که عالي ! مخصوصا حسابان و فيزيک ... خيلي خوب دادم.
مهيار : کارنامه ت رو نگرفتي ؟
- نه هنوز ... قراره هفته ديگه بدن .
مهيار خنديد و گفت :
- خوبه ! پس گذاشتن بعد از سفر نمره هات رو بدن !
بعد رو کرد به من و گفت :
- اون داشبورد رو باز کن ... توش کلي سي دي هست... هر سي دي اي رو که خواستي انتخاب کن بذار تو ضبط .
واي که اين مهيار وقتي مهربون بود ، چقدر خواستني مي شد !
از توي داشبورد سي دي عارف رو پيدا کردم و گذاشتم توي ضبط ... خواننده که شروع کرد به خوندن آهنگ عشق تو نمي مي ميرد ، لبخندي روي لباي مهيار نشست که دلم رو ريخت پايين .
مهيار : نه ! خوش سليقه هم که هستي ! فکر نمي کردم از اين خواننده خوشت بياد .
من که کلي اعتماد به نفس پيدا کرده بودم از تعريف مهيار ، خوشحال گفتم :
- من کلا عاشق موسيقي ام ! مخصوصا عارف...اگه مشکل خاصي پيش نياد حتما توي تابستون کلاساشو ميرم .
مهيار : آفرين ! کار خوبي مي کني ....
کم کم داشت بحثمون گل مي انداخت که گوشيم زنگ خورد .... فواد بود ... با شک و ترديد يه نگاه به مهيار انداختم ، حواسش رو داده بود به جاده ، آروم گوشي رو جواب دادم :
- الو ؟
فواد : سلاااااام بر عشق ناديده خودمان ! خوبي ؟
با ترس و لرز دستم رو گذاشتم جلوي دهنم و گفتم :
- سلام ، مرسي .
فواد که از انرژي اوليه ش کم شده بود آروم گفت :
- چيه ؟ پيش مامان باباتي ؟ نمي توني حرف بزني ؟
منم از خدا خواسته گفتم :
- نه .
فواد که بد جوري حالش گرفته شده بود گفت :
- پس هروقت موقعيتت خوب بود تماس بگير .
گفتم باشه و سريع گوشي رو قطع کردم و يه نگاه به مهيار انداختم ، با اخم سکوت کرده بود و جاده رو نگاه مي کرد .
اومدم صداي ضبط رو که مهيار يواش کرده بود بلند کنم که صداي مهيار نذاشت .
مهيار : کي بود ؟
يه لحظه موندم ، سرم رو با ترس آوردم بالا و نگاهش کردم .... داشت به من نگاه مي کرد ، تا حالا اينجور مهيار رو عصبي نديده بودم .
- هيشکي .
خنديد و گفت :
- خوبه ! از کي تا حالا دوست پسر آدم شده هيشکي ؟!!!
واي خدا... اين از کجا فهميد؟ نمي دونستم چي جوابشو بدم.. ناخود آگاه گفتم:
- تو از کجا مي دوني دوست پسرمه؟ اصلا از کجا فکر مي کني من دوست پسر دارم؟
همون جوري هيستيريک خنديد و گفت:
- چون دختراي نوجوون رو مي شناسم...طرز رفتارت اين چيزا رو مشخص مي کنه..
با حرص گفتم:
- به کسي تهمت نزن...
مهيار در حالي که هنوز عصباني بود گفت:
- اگه دوست داري طرز فکرم رو برگردوني مي توني همين الان به شماره اي که آخرين بار روي گوشيت تماس گرفته زنگ بزني و بزاري کنار گوشم!
در حالي که به شدت توي تنگنا بودم گفتم:
- دليلي براي اين کار نيست... زندگي خصوصي من به تو ربطي نداره...
بهم نگاهي کرد و گفت:
- به پدرت هم ربط نداره؟
با وحشت بهش نگاه کردم.. اين همون مهيار ده دقيقه پيش بود؟ داشت منو تهديد مي کرد..
آب دهنم رو قورت دادم و آهسته گفتم:
- تو.. تو...
هيچ کلمه اي نبود که بتونم به زبون بيارم... عصبي گفت:
- بس کن بهار... خيلي خوب خودت رو نشون دادي...
چند بار روي فرمون کوبيد و گفت:
- بيچاره سپهر... بيچاره سپهر و دريا.. نمي دونن...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
- نمي دونن چي؟ لابد چون با يه نفر تلفني حرف مي زنم و تا حالا يه بارم باهاش قرار نزاشتم خرابم آره؟
هنوز حرفم از توي دهنم خارج نشده بود که به شدت ترمز کرد و به سمتم برگشت... اومدم توي چشماش زل بزنم و بقيه ي حرفم رو بزنم که دستش توي صورتم فرود اومد:
- خفه... اين براي اين نبود که بگم تو خراب نيستي.. براي اين بود که تربيت سپهر و دريا رو زير سوال نبري...
با بهت بهش نگاه کردم... من تربيت سپهر و دريا رو زير سوال مي بردم؟
پوزخندي زدم و در حالي که گونمو فشار مي دادم از پنجره به بيرون خيره شدم... عارف ديگه نمي خوند و بعد از چند دقيقه ماشين به حرکت در اومد...
اينم از اولين خاطره ي سفر با مهيار...
***
بابا زنگ زده بود و گفت وقتي رسيديم تهران بريم خونه ي مامان بزرگ... توي اون چند ساعتي که توي راه بوديم حتي يه کلمه هم با هم حرف نزديم...استرس شديدي داشتم.. اگه يه وقت مهيار به بابا مي گفت آبروم مي رفت.. ديگه نمي تونستم تو روي بابا نگاه کنم... چه آرزوهايي داشتم... قرار بود از بابا بخوام بفرستم کلاس گيتار.... اگه مهيار بگه عمرا بابا قبول کنه.. خدايا.. خودت درستش کن..
با صداي عصبي مهيار به خودم اومدم:
- رسيديم.. پياده شو...
از ماشين پياده شدم و تمام سعيم رو کردم که درو بهم نکوبم... يه حس انزجار نسبت بهش پيدا کرده بودم.. دوست نداشتم بياد اين جا خونه ي مامان بزرگ اينا بمونه... اصلا انگار اون عشقم با تهديدش از بين رفته بود.. گيج بودم.. نمي خواستم ببينمش.. دوست داشتم بره.. فقط بره... همون موقع فهميدم که فواد برام خيلي بهتر از مهياره....
مهيار با قدم هاي سريع از جفتم رد شد منم خيلي اروم شروع کردم به راه رفتن...
خونه ي مامان بزرگم حياط خيلي بزرگي داشت عاشق خونشون بودم نزديکاي در خونه بودم که با جيغ يکي از جا پريدم:
مامان بزرگ- واي عزيزم بهارم چقدر بزرگ شدي!
و دويد به سمت و منو تو اغوشش گرفت.. خندم گرفت.. همين عيد پيشمون بودن... هنوز سه ماه نگذشته بود ميگن بزرگ شدي...گفتم:
- سلام
- سلام دخترم ، سلام نوه ي گلم
صداي بابا بزرگ اومد:
- نمي خواي به ما هم يه سلام کني؟
به سمت پدربزرگم رفتم و بعد از اينکه کلي خودمو پيشش لوس کردم به سمت بابايي رفتم.. منظور از بابايي باباي سپهر بود... براي اين که قاطي نشن بهش مي گفتم بابايي..
بعد از اينکه کلي بابايي رو بوس کردم به سمت خونه رفتيم... داخل که رفتيم همگي با خستگي خودشونو پرت کردند روي مبل ولي من اصلا خسته نبودم يه حال عجيبي داشتم خوشحال بودم از اين که اومديم تهران.....و همين طور هم استرس داشتم از اينکه مهيار به سپهر بگه اون موقع ديگه سپهر حتي بهم نگاه نمي کرد من بابامو خوب مي شناختم... بايد در اولين فرصت قبل از اينکه مهيار بخواد به بابا چيزي بگه برم يه چيزي بهش بگم..
رفتم روي دسته ي مبل نشستم که مامان گفت:
- بهار برو کمک مادربزرگت کن
- اه مامان تو هي از من مايه بزار
شالمو پرت کردم رو دسته ي مبل و به سمت اشپزخونه رفتم ماماني داشت شربت رو ميذاشت تو سيني که رفتم يه ليوان اب پرتغال برداشتم و سرش کشيدم ليوان گذاشتم سر ميز و گفتم :
- ماماني تو برو بشين من خودم ميارم
- نه خودم ميارم تو تازه از راه رسيدي خسته اي
- نه تو برو پيش دخترت و مهمونات بشين...
- باشه عزيزم
از اشپزخونه رفت بيرون منم سيني شربتا رو برداشتم و از اشپزخونه زدم بيرون به همه تعارف کردم فقط مهيار مونده بود که ديدم شربت نيست بهش بدم
رو به ماماني کردم گفتم:
- ماماني يه ليوان که کم ريختي
- واي ببخشيد
خواست بلند شه که گفتم:
- خودم مي ريزم براش ميارم
مهيار گفت:
- نمي خواد من نمي خورم
بدون توجه به حرف مهيار به سمت اشپزخونه رفتم و پارچ شربتو از تو يخچال در اوردم که ديدم مهيار تو چارچوب در ايستاده و با اخم نگام مي کنه خواستم الان موضوع بهش بگم که ديدم الان وقتش نيست...
در کابينت پايين رو باز کردم که ديدم فقط بشقاب و اين چيزا توشه نمي دونستم ليوانا رو کجا ميزاره کابينت بالايي رو که باز کردم ديدم ليوان ها اون جان... دستمو دراز کردم که از ته کابينت يه ليوان بيارم که دستم نرسيد.... يه دفعه ديدم دستي از پشت سرم ليوان رو برداشت...
برگشتم مهيار بود سه چهار سانتي متر بيشتر با هم فاصله نداشتم تا حالا اين قدر بهش نزديک نبودم... با استرس بهش چشم دوختم...

ادامــــــه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ر مان موسیقی ممنوع(3)

تنها چيزي که مي شنيدم ، صداي نفس هاي تند من و مهيار بود ، براي اينکه متوجه حالم نشه نفسم رو تو سينه حبس کردم ، يه لبخند بي روح بابت تشکر ، زدم و ليوان رو خواستم ازش بگيرم ... اما اون رو محکم تو دستاش گرفته بود و ول نمي کرد ، چند بار تلاش کردم اما نتونستم ازش بگيرم .
تو دلم با حرص گفتم به جهنم ! پشتم رو بهش کردم و باز رفتم سراغ کابينت ، خودم بر مي داشتم و نيازي هم به مهيار نبود .
با هزار بدبختي و کلي تلاش بالاخره دستم به ليوان رسيد ، پنجه هاي پام ، از بس که روشون وايساده بودم بي حس شده بود
يه کم ديگه تلاش مي کردم ليوان تو دستم بود ، با نوک انگشتام کشيدمش جلو ، اومدم با اون يکي دستم بگيرمش که از دستم افتاد و هزار تيکه شد .
مات داشتم به خرده شيشه ها نگاه مي کردم که صداي مهيار منو به خودم آورد :
مي دونه که انقدر دست و پا چلفتي اي ؟!
با حرص از اينکه اين همه مدت شاهد تلاش من بوده و به روي خودش نياورده گفتم : کي ؟
خنده مسخره اي کرد و گفت : اون بي اف جونت ديگه ...
بعد هم بدون اينکه منتظر جوابم باشه ، پيروزمندانه به سمت در آشپزخونه رفت ..اما برگشت ، شايد مي خواست بابت رفتارش ازم عذر خواهي کنه و بياد کمکم تا با هم اين خرده شيشه هاي ليوان روجمع کنيم ... لبخندي روي لبام نشست ، وايسادم و منتظر شدم ببينم که چي کار مي کنه ...
خونسرد اومد سمت کابينت و گفت : اين رو يادم رفت بذارم اينجا ! ليواني رو که بهم نداده بود گذاشت روي کابينت
زهي خيال باطل ! چه خوش خيال بودم من ...
و بدون هيچ حرفي خارج شد .
ناراحت داشتم آشپزخونه رو تميز مي کردم که ديدم سپهر صدام مي کنه
بهار بيا گوشيت داره زنگ مي خوره ... سريع از اونجا پريدم بيرون و رفتم کيفم رو برداشتم و رفتم تو اتاق ، تا به گوشيم جواب بدم ... فواد بود .
_ سلام عزيزم !
فواد : سلااام خانوم خانوما ... کجايي الان ؟
_ همونجايي که بايد باشم ، تهران .
صداي شاد فواد پيچيد تو گوشي : جدي مي گي ؟ مي گفتي يه گاوي ، شتري چيزي واست مي کشتيم .
خنديدم و گفتم الانم دير نيست .. خواستي بکش.
فواد : نه ديگه ، مزه ش به همون لحظه وروده ! ... مکثي کرد و گفت : برنامه ت واسه امشب چيه ؟
_ امشب که همه فاميل واسه شام دور هم جمعيم ، چطور ؟
فواد : پس ، فردا شب هيچ جا قرار نذار که شام مهمون مني !
با ذوق گفتم : باشه ، تمام سعيم رو مي کنم ... اومدم قطع کنم تلفن رو که ديدم مهيار داره از جلوي اتاق رد مي شه و تو خودشه
منم فرصت رو غنيمت دونستم و به جاي خداحافظي صحبتم رو ادامه دادم : يه چيزيو مي دونستي ؟
فواد با تعجب گفت : نه !
_ اينکه عشق اول و آخر مني ! خيلي دوستت دارم عشقم !
فواد بدبخت که تا حالا انقدر ابراز محبت ازم نديده بود با تعجب گفت : منم همين طور عزيزم
مهيار داشت بهم نگاه مي کرد.
راست راست تو چشماش نگاه کردم و گفتم : پس تا فردا شب عشقم .
تلفن رو قطع کردم و مهيار هم همون موقع از اونجا دور شد .
که همه صدام کردند واسه شام
بعد از شام به دليل اين که همه خسته بودن نيم ساعتي نشستن و بعد رفتن که بخوابن... مامان و بابا اينقدر به عمو آرش و خاله سپيده اصرار کردن تا قرار شد اونا هم اين جا بمونن...چون بابا بزرگام برادر بودن خونه هاشون يه جا بود... من تصميم گرفتم برم خونه ي بابايي بمونم.. رفتم پيش سپهر و گفتم:
- بابا جونم؟
بابا که داشت با مامان حرف مي زد حرفش رو قطع کرد و گفت:
- جان بابا؟
- من ميرم خونه ي بابايي...
- باشه عزيزم برو..
به همه شب بخير گفتم و به خونه ي بابايي رفتم.. يکي از اتاق هاي بالا رو انتخاب کردم و لپ تابم رو روي تخت گذاشتم... مجبور بودم با دايل آپ وصل بشم به اينترنت.... رفتم سيم تلفن پيدا کردم و اومدم وصل کردم به لپ تاب... بعد از کلي معطلي ياهو رو برام باز کرد.. فواد آنلاين بود... تا ديد آن شدم پيام داد:
- سلام.. چطوري آنلاين شدي؟
- با دايل آپ
بعد هم آيکون خنده براش گذاشتم که گفت:
- به بابات براي فردا گفتي؟
- نه هنوز...
- به چه بهونه اي مي خواي بياي بيرون؟
هنوز خودم هم بهش فکر نکرده بودم... من اين جا دوستي نداشتم...بعد از کلي فکر کردن ياد ساره افتادم... دو سال پيش که اومده بوديم تهران براي سرگرمي مي رفتم استخر که باهاش آشنا شدم.. يه بار هم اومده بود اين جا و مامان مي شناختش...
- يه دوستي اين جا دارم... شايد تونستم به بهونه ي اون بيام بيرون..
- اوکي.. ديگه چه خبر؟
نمي دونستم بايد بگم مهيار فهميده يا نه.. اما بعد به اين نتيجه رسيدم که دونستن اين موضوع براي فواد هيچ فايده اي نداره و هيچ کمکي نمي تونه بهم کنه.. براي همين هم بيخيال شدم و گفتم:
- هيچي... نت سرعت نداره.. من برم بخوابم.. کاري نداري؟
- نه برو خانومي... دوست دارم.. فعلا
آيکون خداحافظي فرستادم و ديسکانکت شدم...بعد هم لپ تاب رو خاموش کردم و به زير پتو خزيدم....
***
- بابي جون؟ تو رو خدا...
- بهار عزيزم.. من که گفتم.. نميشه.. تو مي گي دوسال پيش باهاش دوست بودي... من چطوري اعتماد کنم و الان بفرستمت خونشون؟
- بابايي بدبين نباش ديگه... تازه گفتم که خونشون نميرم.. قراره با هم بريم کافي شاپ.. چند روز پيش اتفاقي بهم اس ام اس داده بود و وقتي فهميد دارم ميام تهران ازم خواست همو ببينيم... همين..
مامان هم دخالت کرد و گفت:
- هر چند که موافق نيستم.. اما ساره رو يکي دو بار ديدم سپهر جان.. به نظرم دختر بدي نبود..
خوشحال از اين که براي يه بار توي زندگي مامان پشتم رو خالي نکرد رو به بابا گفتم:
- ببين؟ مامان هم تاييدش کرد ديگه...
- اما نميشه...
همون موقع صداي مهيار اومد:
- سپهر جان مي خواي من باهاش برم؟
با تعجب و بهت برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم.. چي گفت اين؟
بابا گفت:
- تو خودت کاري نداري؟
- نه... من هم بيکارم.. مي برمش کافي شاپ و خودم اونور تر منتظرش مي شم تا دوستشو ببينه.. خوبه؟
بابا رو به من گفت:
- اگه مهيار باهات باشه موردي نداره.. مي توني بري...
پکر شدم.. مهيار اگه بياد که... اما فکري به ذهنم رسيد.. اونقدرا هم بد نيست.. به هر حال مهيار که فهميد با فواد دوستم...
- باشه... هر چي شما بگيد.. مرسي بابايي...
بعد پريدم بغلش و بوسيدمش که با خنده کنارم زد.. مامان رو هم براي اين که ازم حمايت کرد بوسيدم و رفتم تا يه دوش حسابي بگيرم و خودم رو براي قرار امشب آماده کنم...
بدون اينکه موهامو سشوار بکشم ، شال سرخابي رنگم رو انداختم رو سرم و بعد از اينکه از تيپم راضي شدم رفتم پيش مهيار که دم در منتظر وايساده بود .
مهيار تا من رو ديد خنديد گفت :
- چه عجب خانم افتخار دادن !
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بدون اينکه نگاهش کنم از در رفتم بيرون ، مهيارم دنبالم اومد و ماشين رو روشن کرد و راه افتاديم .
چند دقيقه اي بينمون سکوت بود که مهيار شکستش :
- چند سالشه ؟
با تعجب گفتم :
- کي ؟
- هموني که الان داري ببينيش .
با حرص گفتم :
- سن دوستاي من به چه دردت مي خوره آخه ؟
مهيار : دوستاي عاديت آره ، به دردم نمي خورن ... اما ايشون بي افتون هستن ناسلامتي !
نمي دونم چرا به اين قضيه من و فواد گير داده ، يکي نيست بکه آخه به توچه ؟ تو هم برو واسه خودت جي اف پيدا کن ، اصلا شايدم داره .. ولي کسي نمي دونه
- مگه من سن جي اف تو رو مي دونم که تو مي خواي سن بي افم رو بدوني ؟
مهيار يه لبخند تلخي زد و گفت :
- من جي اف ندارم ، اما اگه يه روز جي اف دار شدم ، چشم ، بهت مي گم !
- نوزده سالشه
مهيار : خوبه ! فنچ هم که هست .
ديگه داشت با توهين به فواد مي رفت رو اعصابم .. با عصبانيت گفتم:
- در مرود فواد درست صحبت کن .
مهيار خنده بدجنسانه اي کرد و گفت :
- خوبه ! پس اسمشم فواده ... حالا چند بار ديديش ؟
با بي تفاوتي گفتم :
- بار اولمه که مي بينمش .
مهيار : پس از اين دوست مجازيا بوده .... حالا چقدر بهش اعتماد داري که اين موقع شب توي يه شهر غريب باهاش قرار گذاشتي ؟ اگه به بهونه دوستي بلايي سرت آورد چي ؟ اگه رفتي ديدي اون جوري که توي چت خودشو بهت معرفي کرده ، نبود چي ؟ مي دوني چه ضربه اي مي خوري ؟ مي دوني تعطيلات تابستوني زهرت مي شه ؟
ديگه از نصيحتاش حوصله م سر رفته بود ، صدا مو بردم بالا و گفتم :
- بسه .
يه دفه مهيار ساکت شد و با تعجب نگاهم کرد .
شرمنده از اينکه صدام رو بردم بالا ، سرم رو انداختم پايين و گفتم :
- ببخشيد ...
مهيار : خواهش مي کنم ...
ماشين رو پارک کرد و گفت :
- رسيديم ، پياده شو ...
مهيارم همراهم پياده شد .
با تعجب بهش گفتم :
- مگه تو هم مياي ؟
انتظار چنين برخوردي رو ازم نداشت ، يه لحظه سر جاش وايساد و گفت :
- آره خوب .
با لحن آرومي گفتم :
- خواهش مي کنم مهيار .... بذار خودم تنها برم .
مهيار که نمي دونست چه جوابمو بده گفت :
- آخه من به بابات قول دادم...
پريدم وسط حرفش :
- خواهش مي کنم مهيار ، بابا متوجه نمي شه که نبودي
مهيار کوتاه اومد بر گشت سمت ماشين و گفت :
- پس هروقت کارت تموم شد ، بهم زنگ بزن بيام دنبالت ...
بدون اينکه منتظر جوابم بشه سوار شد و دور شد ...
با رفتن مهيار يه دفه استرس گرفتم ، اگه حرفاش درست بود چي ؟ ..اااخ بگم خدا چيکارت نکنه مهيار که اينجوري فکرمو ريختي به هم .
با هر فکر و خيالي که بود رفتم داخل کافي شاپ ، دنبال کسي مي گشتم مشخصات فواد رو داشته باشه ، در حقيقت به طور رسمي براي بار اول مي ديدمش.. فقط يه بار از دور ديدمش.. که اونم اومده بود دمه مدرسه و تا اومدم صورتشو ببينم اينقدر بچه ها داد و بي داد کردن که ترسيدم و بيخيال شدم.. يادمه بعدش هم چقدر غر زد که اومد تا شمال و نتونست منو ببينه.. پشت چند تا ميز دو سه تا پسر تنها بودند که هر کدومشون مي تونست فواد باشه ،داشتم دونه دونه پسرا رو نگاه مي کردم که صدايي من رو از اين کار بازداشت .
- بهار ؟
فواد بود که پست سرم وايساده بود ، يه پسر قد بلند و خوش پوش که بيشتر از سنش مي زد ، چشماي قهوه اي و نافذي داشت...
با لبخند گفتم :
- فواد !
فواد خنديد و گفت :
- خوشحالم از نزديک مي بينمت ...
من رو راهنمايي کرد که پشت کدوم ميز بايد بشينيم...
روي ميز نشسته بودم و دستامو توي هم قفل کرده بودم... فواد گفت:
- حالت خوبه؟
سرم رو به نشونه ي مثبت تکون دادم...
فواد: نمي دوني وقتي گفتي بابات راضي شده که بياي چقدر خوشحال شدم...
اومدم جواب بدم که گارسن اومد و منو رو به دستمون داد ... فواد از جاش بلند شد و اومد صندلي کناريم نشست... بعد هم در حالي که با حالت بامزه اي به منوي توي دستم نگاه مي کرد گفت:
- چي مي خوري خانوم؟
از لفظ خانوم که هر چند يه بار بهم مي گفت دلم قيلي ويلي رفت.... يه جوري شده بودم.. حس مي کردم خيلي دوسش دارم..
به منو نگاهي کردم و بعد از کلي گشت زدن توي اسامي با ديدن غذاي محبوبم گفتم:
- شاه ميگو...
رو به گارسن که منتظر بود دو پرس از همون غذايي که من گفته بودم سفارش داد.. اونم بعد از نوشتن و برداشتن منو ها رفت... فواد سعي داشت بحث رو باز کنه.. از اين که کنارم نشسته بود و فاصلمون اينقدر کم بود استرس عجيبي داشتم...
فواد: برنامه ت براي اين تابستون چيه عزيزم؟
سعي کردم هيجانم رو پنهون کنم و گفتم:
- نمي دونم.. دوست دارم تهران بمونم اما بابا به احتمال زياد مي خواد با عمو آرش بره شيراز... ولي من نمي خوام برم..
- يادته گفته بودي دوست داري بري کلاس موسيقي؟
اوهومي کردم که ادامه داد:
- يکي از دوستاي صميميم توي آموزشگاه ...... کار مي کنه.. کارش خيلي خوبه... مي خواي بهش بگم که اگه وقت داشت بري پيشش کلاس گيتار؟
کمي فکر کردم و گفتم:
- بابا رو بايد راضي کنم... با اين چيزا زياد موافق نيست.. اصرار داره درسامو بخونم بيشتر تا اين که به اين چيزا بها بدم... مي گه درست مهم تره...
- درسته که درس مهمه اما زماني که خودت هم بخواي.. حالا تو باهاش حرف بزن شايد راضي بشه... راستي نگفتي چطوري راضيش کردي بياي؟
- بهش گفتم مي خوام يکي از دوستامو که تهران زندگي مي کنه ببينم...
دوست نداشتم فواد بفهمه که مهيار آوردم تا اين جا و منتظر مونده تا کارم تموم بشه.. اصلا نمي خواستم فواد چيزي راجع به مهيار بدونه يا بپرسه. مي دونستم خيلي حساسه...
بعد از شام داشتيم راجع به مسائل مختلف حرف مي زديم که گوشيم زنگ خورد... ببخشيدي گفتم و گوشيم رو از توي کيف در آوردم ... رو به فواد گفتم:
- بزار ببينم کيه..
شماره ي مهيار بود.. تا برداشتم گفت:
- بيرون منتظرم...
دلم نمي خواست به اين زودي ها برگردم.. بعد از اين همه مدت فواد رو ديده بودم... صدام رو آوردم پايين و جوري که فواد نشنوه گفتم:
- نيم ساعت ديگه ميام...
- بابات گفته يه ساعت... مي دوني چقدره تو رستوران نشستي؟
بعد زهرخندي زد و ادامه داد:
- البته تو الان تو ابرايي.. حساب زمان دستت نيست که...
با کلافگي گفتم:
- نيم ساعت ديگه ميام...
با صداي خشمگيني جوابمو داد:
- يا همين حالا از اون جا مياي بيرون يا ميارمت بيرون... فهميدي؟
مي دونستم از اين غلطا نمي کنه.. براي همين گفتم:
- نيم ساعت.. باي
گوشي رو قطع کردم و با خيال راحت از اين که تا نيم ساعت ديگه مي تونم بمونم به سوال فواد که گفت:
- کي بود؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 1 از 3:  1  2  3  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Music Banned | رمان موسیقی ممنوع


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA