انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین »

Music Banned | رمان موسیقی ممنوع


زن

 
... جواب دادم:
- بابا ... مي خواست ببينه کي ميام...
داشتيم حرف مي زديم که با کشيده شدن دستم به خودم اومدم... يه نفر از پشت دستم رو کشيده بود... صداي عصبي فواد بلند شد که گفت:
- چه غلطي مي کني ؟
به عقب برگشتم و با ديدن مهيار که از عصبانيت در حال انفجار بود برق سه فاز از کله م پريد....
مهيار: وقتي مي گم بيا بيرون بايد گوش بدي فهميدي؟
فواد که گيج شده بود و سعي داشت بازوي منو از دست مهيار بکشه بيرون گفت:
- مي گم تو کي هستي يارو؟ ها؟
مهيار منو ول کرد و يقه ي فواد رو گرفت.. با ترس بهشون خيره شده بودم... همه ي مردم تو رستوران داشتن نگاهمون مي کردن...
مهيار: گنده تر از دهنت حرف مي زني شاسکول... به تو ربطي نداره من کيم... شير فهم شد؟
بعد هم با يه حرکت پرتش کرد روي صندلي و دست من رو به شدت کشيد و به سمت در رستوران برد.. منم بي هيچ حرفي در حالي که به شدت ترسيده بودم دنبالش راه افتادم...
پرتم کرد توي ماشين و خودش از در کناري سوار شد.... بيچاره فواد ...
چند دقيقه بي هيچ حرفي بهم نگاه کرد و بعد منفجر شد:
- مگه بهت نگفتم بيا بيرون هان؟گفتم يا نه؟
هم تو شوک رفتار غير منتظره مهيار بودم ، هم از دستش ناراحت ، آبروم رو جلوي فواد برده بود ، اون بيچاره مگه چيکار کرده بود ... فقط مودب ازش چند تا سوال کرد ...
- مي گم مگه بهت نگفتم بيا بيرون هان؟گفتم يا نه؟
جواب سوال تکراريش رو ندادم و روم رو کردم سمت شيشه پنجره ماشين ، مي ترسيدم بغضم بترکه و اون وسط گريه کنم .
مهيار : باشه ، جواب نده ...
پاش رو همچين گذاشت رو گاز که از شدت سرعت چسبيدم به صندلي ... مي خواست صدام در بياد و بهش بگم چرا تند مي ري ... اما کور خونده بود ، من رو زد ، بخشيدمش ولي اين کارش اصلا قابل بخشش نبود ... براي اينکه متوجه سرعت زيادش نشم ، چشمامو بستم و به اون چند دقيقه اي که با فواد بودم فکر کردم ، بايد تا فردا سپهرو راضي مي کردم تا اسمم رو تو کلاس موسيقي بنويسم ، اينجوري با يه تير دو نشون مي زدم ، هم اوقات فراغتم رو با چيزي که خيلي دوست داشتم پر مي کردم ، هم نزديک فواد بودم و هروقت که اراده مي کردم مي تونستم ببينمش و چي از اين بهتر ؟!
اگه بر مي گشتم مجبور بودم کل تابستون رو بشينم کنج خونه و منتظر تموم شدن تابستون مي شدم .
داشتم يه کلاس موسيقي و ديدن هر روزه فواد فکر مي کردم که ماشين وايساد ، اما چشمامو باز نکردم ، حتما زده کنار تا من چشمامو باز کنم و ببينم چه خبره اونم از اينکه گولم زده ذوق کنه .
چند دقيقه اي گذشت اما ديدم خبري نشد ، ديگه از روي کنجکاوي مجبور شدم چشمامو باز کنم ، رسيده بوديم جلوي خونه و مهيار به در سمت من تکيه داده بود ، داشت آسمونو نگاه مي کرد ، منم بهترين فرصت ديدم که در رو محکم باز کنم و يه کم از کار زشتي که کرده بود رو جواب بدم ، هر چي زور داشتم تو دستم جمع کردم و دستگيره در رو کشيدم ، اما در باز نشد ، قفل شده بود .. از صداي تقلاي من حواس مهيار جمع شد در روباز کرد تا پياده شم ، منم بدون اينکه نگاهش کنم پياده شدم که گفت :
-رو دست خوردي نه ؟ مي خواستي تا حواسم نيست در رو باز کني و منو ناکار !
اگه من امثال تو رو نشناسم که به درد لا جرز ديوار مي خورم ... وقتي مطمئن شد که در رو محکم بستم ، قفل کرد و جلوتر از من راه افتاد .
******
صبح که از خواب بيدار شدم ديدم چند تا ميس کال و يه اس ام اس از فواد دارم ، خوندمش ، بالاخره بعد از کلي اصرار عذرخواهيم رو قبول کرده بود و قرار شد بعد از نهار برم موسسه ي دوستش تا تو کاراي ثبت نام کمکم کنه .
چاره اين کار هم راضي کردن بابا بود ، براي همين شاد و پر انرژي بلند شدم و بعد از اينکه دست و صورتم رو شستم رفتم پيش بقيه که مشغول صبحانه بودند .
خبري هم از مهيار و خانوادش نبود ... از مامان که پرسيدم گفت رفتن خونه ي يکي از اقوامشون ...
خوب بهتر ! پسره پررو .... همون بهتر که رفت .
بعد از اينکه به همه صبح بخير گفتم ، صبحانه رو کامل خوردم و رفتم پيش بابا که نشست بود جلوي تلويزيون نشستم ... بهترين موقع اجرا ي نقشه بود.
-بابا !
بابا با خنده چشم از تلويزيون برداشت و گفت :
- جان بابا ! چي شده ؟، که من سپهر نيستم و شدم بابا ! باز چي مي خواي از من؟
منم با خنده گفتم :
- شما هميشه بابا سپهر مني ! الان فقط يه پيشنهاد داشتم .
بابا : خوب بگو پيشنهادت رو .
- بابا ! نظرت چيه که من کل تابستون رو همينجا بمونم ؟
بابا : خوب من که حرفي ندارم ، ولي حوصله ت سر مي ره .
- نه ! اصلا حوصله م سر نمي ره .... ميرم کلاس
بابا خونسرد گفت :
- خوب مگه تو شهر خودمون کلاس قحطه ؟
با من و من گفتم :
- آره .. اين کلاسي که اينجا هست ، تو شهرمون نيست .
بابا : چه کلاسيه مگه ؟
هرچي اعتماد به نفس داشتم تو خودم جمع کردم و گفتم :
- کلاس موسيقي ...
بابا- مگه شهر خودمون کلاس موسيقي نداره که ميخواي اينجا بري کلاس؟
-اره داره ولي استاداي اين جا بهترن ... بابا توروخدا بزار بمونم اين جا.
بابا- من مي زارم بموني اين جا ولي براي کلاس رفتن نه !
- اخه چرا؟
- رو حرف من حرف نزن بهار برو تا دعوامون نشده
- خوب اگه من برم کلاس چي مي شه؟هان؟
بابا- بهار برو اعصابمو خورد نکن
همون موقع يه فکري به سرم زدم... تنها راه راضي کردن بابا، مامان بود.. اگه مامان راضي مي شد شايد بابا هم مي تونست راضي کنه..
با حالت قهر به سمت يکي از اتاقا رفتم و خودمو پرت کردم رو تخت حوصلم سر رفته بود خير سرم اومده بودم مسافرت.....
داشتم به فواد فکر مي کردم که ديگه نفهميدم چي شد و خوابم برد با صداي اس ام اس موبايلم از خواب بلند شدم ... نفهميدم کجام......
يه خرده فکر کردم يادم اومد... داشتم فکر مي کردم که خوابم برد...موبايلمو از تو جيب شلوارم در اوردم ،اول ساعتو نگاه کردم ساعت ده دقيقه مونده به يک بود... اس ام اس رو باز کردم که فواد بود... پرسيده بود کجايي... يکي نيست بگه خنگ خدا ساعت يک ظهر من کجا باشم خوبه؟
بهش جواب دادم «خونه» و از جا بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه.... مامان بزرگ رو ديدم که داره ميزو ميچينه با صداي بلند سلامي گفتم که مامان بزرگ با خنده گفت:
- چه خبرت بود بازم گرفتي خوابيدي؟
- نمي دونم چه جور خوابم برد
به سمت قابلمه رفتم و درشو باز کردم... پلو عدس و کشمش درست کرده بود دوست داشتم ...
مامان با صداي بلند گفت:
- سپهر بيا ناهار
سپهر- اومدم
يه صندلي براي خودم جلو کشيدم و نشستم... اول سالاد خوردم و بعدش يه خورده غذا کشيدم... اولش ميل نداشتم سپهرم که اخماش تو هم بود نمي دونم با ديدن اخماي سپهر بود که يه دفعه اي اشتهام باز شد يا چيز ديگه اي بود..
به همين ترتيب مني که ميل نداشتم دو بشقاب پر غذا خوردم .... وقتي داشتيم غذا مي خورديم هيچ کس حرفي نزد رو کردم به مامان بزرگ و گفتم:
- خيلي خوشمزه بود مرسي
-خواهش مي کنم عزيزم
بعد رو به بابا ادامه داد:
- سپهر نمي خواي دخترمو شب ببري بيرون خسته شده همش تو خونه
با خوشحالي به مامان بزرگ نگاه کردم و رو به بابا ادامه دادم:
- راست مي گه سپهر به خدا صولم خيلي سر رفته...
بابا نگاه خطرناکي بهم انداخت که فکر مي کنم براي اين بود که جلوي همه بهش گفتم سپهر.... و رو به مامان بزرگ گفت:
سپهر- فردا مي برمش
ماماني- چرا فردا خب همين امروز ببرش
سپهر- باشه مرسي بابت غذا... من ميرم تو باغ
- نوش جان عزيزم
مامان به مامان بزرگ گفت که بره استراحت کنه و خودش ظرفا رو مي شوره.. مامان بزرگ هم رو به من گفت:
- من ميرم ميخوابم تو هم يه نيم ساعت ديگه بيا بيدارم کن بشينيم عکساي بچگي دريا و سپهرو نگاه کنيم..
- باشه
واقعا حوصلم سر رفته بود تو خونه... رفتم تو حياط... حياط خيلي خوشکلي بود يه ده دقيقه الکي برا خودم تاب خوردم و بعدش رفتم داخل ...
به سمت اشپزخونه رفتم مي خواستم ژله درست کنم اخه ديدم که ژله دارن... يه ژله ي پرتقال و يه ژله ي توت فرنگي درست کردم و گذاشتم تو يخچال و بعدش ظرفارو شستم... داشتم به سمت اتاقم مي رفتم که صداي سپهرو شنيدم :
- تا ساعت 7 اماده باش ميخوايم بريم بيرون
- کجا؟
سپهر با جديت گفت:
- يه جايي ميريم در ضمن عمو ارش هم مياد
و به سمت در خونه رفت و باز رفت بيرون... نمي دونم چرا اينقدر از دستم ناراحت بود... خب من که چيزي نگفته بودم فقط گفتم مي خوام برم کلاس موسيقي....
داشتم مي رفتم داخل اتاق که يادم افتاد بايد مامان بزرگ رو بيدار کنم...
بعد از اين که بيدارش کردم منو نشوند کنار خودش و آلبوم عکساي بچگي مامان و بابا رو در آورد.. با ديدن عکسا خيلي ذوق کردم... دو تاشون خيلي ناز بودن... بعد از نيم ساعت که داشتيم عکسا رو نگاه مي کرديم مامان بزرگ گفت:
-شب مي خوام برم خونه افسانه خانم همسايمون تو هم بيا با هم بريم
- براي چي مي خواي بري اونجا؟
- حالش خوب نيست برم بهش سر بزنم
با ناراحتي گفتم:
- اه ماماني نميشه يه روز ديگه بري ؟ بيا امشب بريم بيرون !
- نه دخترم اصرار نکن با همسايه ها قرار گذاشتيم امشب بريم شما ها بريد خوش باشيد يه روز ديگه منم باهاتون ميام
ديگه نمي شد چيزي بگم.. رفتم تو اتاق خونه ي بابايي آخه چمدونم اونجا بود.. لباسايي که مي خواستم از تو چمدونم در اوردم بايد سر وقت ميزاشتمشون تو کشو... اتو رو برداشتم و شال و مانتومو اتو کردم ...
ساعت 5 بود که اتو کردنم تموم شد اينقدر لباسا رو اتو کرده بودم که مانتوم داشت مي سوخت.. بيکاري هم بدبختي بود براي خودش.... رفتم تو اتاق و شروع کردم به ارايش کردن زياد اهل ارايش نبودم يا ارايش مي کردم يا ارايش نمي کردم ولي اگه مي خواستم ارايش کنم قشنگ آرايش مي کردم.... نه اونقدر غليظ ولي وقتي ارايش مي کردم به قول سپهر خيلي تو چشم بودم و نمي زاشت زياد ارايش کنم منم امروز تصميم گرفتم نه کم ارايش کنم نه زياد ........
کرم پودري که سه چهار درجه از پوست خودم تيره تر بود برداشتم و ازش زدم و يه رژگونه اجري زدم... يه رژقرمز قرمز زدم رو لبام ...رژقرمز خيلي خيلي بهم ميومد.... يه خط چشم مشکي هم توي چشمام کشيدم و سايه ي مشکي هم زدم پشت چشمام...
ريملم زدم موهامم مدل باز و بسته درست کردم مي دونستم بابا نمي زاره با اين تيپ پامو از خونه بزارم بيرون اما مي خواستم عکس العمل مهيار وقتي منو با اين قيافه و تيپ مي بينه ببينم ...تا حالا جلوش اينطوري نرفته بودم...مانتو ي مشکي استين کيمونو ام رو پوشيدم و شال قرمز و شلوارمم پوشيدم کفشاي قرمز پاشنه ده سانتيمم برداشتم و کيفمم گذاشتم رو شونم و از اتاق زدم بيرون....
ساعت حدود شش نيم بود داخل هال کسي نبود يه دفعه با صداي داد بابا به خودم اومدم...با حالت عصباني رو بهم گفت:
- اين چه وضعيه بهار؟
با ترس بهش نگاه کردم و هيچي نگفتم... بابا يا عصباني نمي شد يا اگه عصباني مي شد هيچ کس نمي تونست جلوش حرفي بزنه... صداي دادش بلند تر شد:
- ميگم اين چه وضعيه؟ اينطوري مي خواي بري بيرون؟
سعي کردم اعتماد به نفسم رو حفظ کنم و خودم رو لوس کنم تا شايد باهام نرم بشه...
- بابايي... چرا داد مي زني؟
هميشه وقتي با اين لحن بغض دار با بابا حرف مي زدم آروم مي شد اما اين بار نه....
همون موقع مامان بزرگ و مامان و بابايي که تازه از بيرون اومده بود اومدن تو هال... بابايي رو به سپهر گفت:
- چي شده پسر؟ چرا سر بهار داد مي زني؟
بابا رو به بابايي گفت:
- بابا خواهشا صبر کنيد من بايد اين دختر رو ادب کنم...
مامان گفت:
- سپهر بسه... چرا يه دفعه عصباني شدي آخه؟
با بغض نظاره گر اين بحث ها بودم که بابا داد زد:
- پاشو برو اين لباسا رو عوض کن اين صورتتم پاک کن.... زود باش...
آروم و زير لب گفتم:
- بابا..
داد زد:
- ميگم زود باش!
همون موقع صداي مامان بزرگ اومد که گفت:
- سپهر بس کن سر بچه داد نزن..
اما من اصلا گوش ندادم و با بغض به اتاقم رفتم و لباسارو از تنم در آوردم و پرت کردم پشت تخت... بعد هم شير پاک کن رو برداشتم و چشمام رو بستم... درش رو باز کردم و ريختم روي صورتم... شايد نصف شير پاک کن رو ريخته بودم روي صورتم.. نمي دونم با صورت بيچاره ي خودم چه کار داشتم.... دستمالي برداشتم و صورتم رو خشک کردم.. چشمام رو باز کردم..تمام آرايش صورتم قاطي شده بود و خيلي زشت شده بودم... دوباره با دقت بيشتري شير پاک کن رو به دستمال زدم و صورتم رو پاک کردم.... لباس راحتي هم تنم کردم و در اتاق رو قفل کردم.... بابا حق نداشت به خاطر چيزاي پيش پا افتاده اين طوري باهام رفتار کنه!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
چند ساعت بعد صداي در اتاق باعث شد از روي تخت بلند بشم..
- بله؟
صداي بابا اومد که گفت:
- بهار عزيزم در رو باز کن!
توجهي نکردم که دوباره گفت:
- دخترم... باز کن درو خانومي...
دوست نداشتم بابا غرورشو بشکنه و بهم التماس کنه.. درو باز کردم و به سمت تخت رفتم و روش نشستم.. اومد کنارم و گفت:
- از دستم ناراحتي؟
سرمو انداختم پايين و با مظلوميت گفتم:
- آره...
- عزيزم اون تيپ و اين کارا مناسب تو نيست... تو با شخصيت تر از اوني هستي که بخواي اين طوري لباس بپوشي عزيزم... اگه خودت توي خيابون يه همچين دختري رو ببيني چه فکري راجع بهش مي کني؟
حرفاش درست بودن... چيزي نگفتم که در آغوشم کشيد و گفت:
- عزيز بابا... من نمي تونم کل تابستون رو اين جا بمونم... اينطوري که از بيمارستان اخراج مي شم و ديگه پول ندارم تو بري کلاس موسيقي...
جمله ي آخرش رو با لحني بامزه گفت که باعث شد بخندم...ادامه داد:
- از طرفي هم نمي تونم تو رو تنها اين جا بزارم.. به اين فکر کردي که چطوري بري کلاس و بياي؟هوم؟من و مامانت اون جا تمام فکرمون درگير تو ميشه... اما..
با اميدواري گوشام رو تيز کردم که گفت:
- اما اگه رفتيم و آموزشگاه مطمئني پيدا کرديم و براي رفت و آمدت هم راهي پيدا کردم ميزارم بموني.... به شرطي که حواست به خودت باشه و نزاري اعتمادي که بهت مي کنم خراب بشه! باشه؟
اون موقع نفهميدم شرط بابا چي بود و من داشتم بهش خيانت مي کردم... با خوشحالي گفتم:
- باشه... باشه بابايي جونم... مرسي..
******
به مامان و بابا نگاه کردم... اميدوار بودم قبول کنن... به منشي آموزشگاه گفته بودم چون فقط دو ماه تهرانم مي خوام تند تند ياد بگيرم تا پيشرفت کنم.... اونم اين راه حل رو داده بود:
- هر ده جلسه يک ترمه و اگه بخوايد مي تونيد کلاس فشرده بگيريد.. هفته اي سه جلسه براتون مي زارم که هر جلسه يک ساعت باشه.. اينطوري توي دو ماه مي تونيد پيشرفت خوبي داشته باشيد...
بابا رو به منشي گفت:
- پس اسمشو بنويسيد...
با خوشحالي رو به بابا آروم گفتم:
- مرسي بابا جونم...
بابا رو بهم چشمکي زد و يه کارت از منشي گرفت تا بريم از همون جايي که باهاشون قرار داد بستن گيتار بخريم..
منشي رو بهم با لبخند گفت:
- از سه شنبه مي توني بياي کلاس... استادت هم آقاي امير وزيري...
از فکر اين که از پس فردا ميومدم کلاس گيتار توي آسمونا بودم.... برنامه ي کلاسيم شد شنبه ها و سه شنبه ها و پنج شنبه ها.. با اين که ممکن بود اذيت بشم اما خيلي خوشحال بودم و مطمئن بودم با اين همه شوق مي تونم از پسش بر بيام....
با ذوق وشوق کيف گيتارم رو انداخته بودم رو دوشم و بي توجه به سنگينيش راهي آموزشگاه شدم ... راهش انقدر دور نبود که بخوام با وسيله برم ، دو تا کوچه بالا تر از خونه بابايي بود و مي شد گفت يکي از دلايل کوتاه اومدن بابا واسه موندنم و رفتنشون اول صبح امروز ، همين نزديکي آموزشگاه بود که پياده بيشتر از 10 دقيقه نمي شد ..
اول قرار بود با عمو آرش برن شيراز عمو چون براي عمو آرش کاري پيش اومد و مجبور شد برگرده شمال بابا اينا هم برگشتن... آخه اصلا بيشتر از اين مرخصي نداشت و دوستش هم نمي تونست به جاش بمونه.... مامان بزرگ هم کلي از دستش گله کرد....
کلاسم از ساعت پنج بعد از ظهر تا 8 شب بود ، يعني روزي دو تا کلاس يک ساعت و ربعه ، با نيم ساعت استراحت بين دو کلاس ...
وقتي وارد آموزشگاه شدم ، يه نگاه به ساعتم انداختم بيست دقيقه به 5 بود ، خنده م گرفت ! انقدر واسه کلاس هيجان زده بودم که نزديک نيم ساعت زودتر راه افتادم !
براي گذشتن اين بيست دقيقه رفتم روي يکي از صندلي ها نشستم و گيتارم رو هم گذاشتم رو صندلي بغلي ، حالا بايد زنگ مي زدم به فواد و خبر ثبت نامم رو بهش مي دادم ، بنده خدا از اون موقعي که پيشنهاد ثبت نام رو بهم داده بود ، تا الان چند بار ازم پرسيده بود که ثبت نام کرده م يا نه ، اما من بهش گفته بودم نه ، دلم مي خواست وقتي همه کارام قطعي شد ،از ثبت نامم با خبر بشه و الان وقتش بود ...
با ذوق گوشيم رو از تو کيفم دراوردم و گرفتمش ...
چند تا بوق خورد و قطع شد ، يه بار ديگه گرفتمش ، بعد از سه تا بوق ريجکتم کرد ... يعني چي ؟
چرا جوابو نمي ده ؟ چرا ريجکتم مي کنه ؟
با حرص براي بار سوم گرفتمش ، وا رفتم ....
گوشيش رو خاموش کرده بود ... چه شده بود ؟ سرش شلوغ بوده يا منو داره مي پيچونه ؟ ...
نکنه سرش با يه دختر ديگه گرمه ؟ ....
خوب باشه ، ما که چيزي بينمون نبوده ... دوستاي اينترنتي بوديم که حالا يه دفعه هم همديگرو ديديم ... اما نه ، خودمو نمي تونستم گول بزنم که ، بهش وابسته شده بودم ، اونو دوستم مي دونستم .
پس بيخود مي کنه که سرش با يکي ديگه گرم باشه ، به اميد اينکه اين دفعه جوابمو ميده بازم گرفتمش و دوباره صداي ضبط شده روي اعصابم رفت:
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش مي باشد.
گوشيم رو انداختم توي کيفم ، من خوش خيالو باش که مي خواستم خبر موافقم بابام رو بهش بدم ...
بي لياقت ...
نا خودآگاه نگاهم به ساعتم افتاد ، پنج شده بود ... گيتارم رو برداشتم و راهي کلاسي که بهمون گفته بودند شدم .
کلاس نسبتا کوچيک و خلوتي بود ، کلا شش تا ميز تو سه رديف دوتايي چيده شده بودند ، منم رفتم پشت ميز رديف اول نشستم ، ميزي که درست روبروي جاي استاد بود .
از اين کارم خنده م گرفت ، حالا اگه درسهاي مدرسه بود مي رفتم آخرين رديفا !
خوب اين کلاسو دوست داشتم واسه چي ميرفتم عقب مي شستم ؟ مي خواستم همه چيزو بدون اينکه از قلم بيفته ياد بگيرم .
ده دقيقه از شروع کلاس گذشته بود و استاد هنوز نيومده بود ،
منم از فرصت استفاده کردم و داشتم گيتار و از تو کيفم در مياوردم که همه کلاس ساکت شدند ، استاد خوشامد گويي کرد و من هنوز درگير گيتارم بودم .
حالا خواست خودش رو معرفي کنه :
- من شکيبا هستم ، استاد کلاس گيتارتون
دست از گيتارم کشيدم و ولش کردم ؛ اين چي مي گفت ؟ اسم استادمون که وزيري بود ، چرا مي گفت شکيبا ؟
صداي همه ي بچه ها بلند شده بود... فکر کنم همه مثل من به اين فکر مي کردن که چطوري استادمون از وزيري به شکيبا تغيير کرده....
سرم رو آوردم بالا تا بگم پس وزيري کيه .... که چشمم به چشماي نافذ فواد افتاد ...
تعجب کردم فواد چرا اينجا بود مگه وزيري استادمون نبود؟ پس چرا اين ميگه استادمونه؟
فواد شروع به صحبت کرد:
- بخاطر مشکلاتي که اقاي وزيري داشتند اين ترم نتونستند بيان و من رو به جاي خودشون فرستادند....من خودمو معرفي کردم حالا شما هم خودتونو معرفي کنيد...
کلاسمون ده نفري بود... به خاطر اين که من همون اول نشسته بودم اولين نفري که بايد خودش رو معرفي مي کرد من بودم...
با صداي رسايي گفتم:
- منم بهار حسام هستم از اشنايي با همه ي شما خوشحال شدم ...
همه ي بچه ها به ترتيب خودشون رو معرفي کردن.. چهار تا پسر و شش تا دختر بوديم.... بعد از معرفي فواد شروع کرد به توضيح دادن...
اول از همه راجع به نت ها و پرده و فرت بندي توضيح داد... بعدش شروع به توضيح انواع نت يعني نت گرد و دو ضربي و يه ضربي کرد....
بعد درس اصلي رو شروع کرد.... نام سه نت اول سيم اول گيتار رو گفت و بهمون گفت که يادداشتشون کنيم...
فواد تند تند توضيح مي داد و ما مي نوشتيم.. بعد ازمون خواست که تمرين اول کتاب رو اجرا کنيم.... يکي يک بالاي سرمون مي اومد و ازمون مي خواست در حالي که با پا ضرب مي گيريم ، تمرين رو اجرا کنيم.... به بالاي سر من که رسيد با لحن معمولي گفت:
- شروع کن...
آروم آروم با پا ضرب گرفتم و دو تا نت اول تمرين رو زدم که با زدن ت سوم صداي عجيبي از گيتار در اومد....
فواد دست چپم رو توي دستش گرفت و به ناخنام نگاه کرد و بعد به صورتم... با تماس دستش به دستم يه حس خاص پيدا کردم ... اونم سعي داشت مثل يه استاد رفتار کنه اما موفق نشد...
رو به بچه ها گفت:
- بچه ها ناخن هاي دست چپتون بايد کوتاه باشه تا موقع گيتار زدن مشکلي پيدا نکنيد....
همه باشه اي گفتن و به کارشون مشغول شدن...در حالي که گيتارمو تو دستم جابه جا مي کردم ديدم که فواد رفت پشت سرم و جوري که ديگران متوجه نشن آروم توي گوشم گفت:
- اخر کلاس با هم حرف مي زنيم اوکي؟
آب دهنم رو قورت دادم و مثل خودش زيرلب گفتم:
- باشه
پشيمون شدم که اينقدر عجله اي اومدم کلاس... بايد بيشتر تحقيق مي کردم.. فکر مي کردم گيتار خيلي آسونه اما خيلي سخت بود....حالا ديگه کاري بود که کرده بودم بايد تا تهش مي رفتم مي دونستم بعد از رفتن چند جلسه ديگه مي مودم خوشم ميومد... الان چون بار اولم بود که تمرين مي کردم اينقدر برام سخت بود.... مسلما دفعات بعد بهتر مي شد....
دو پارت کلاس تموم شده بود و بچه ها داشتند از کلاس خارج مي شدند منم يواش يواش داشتم وسايلامو جمع مي کردم.... کلاس خالي شد که فواد اومد جلو و گفت:
- سلام خانوم خانوما
هنوز بابت خاموش کردن گوشيش ازش دلخور بودم... با لحن تندي گفتم:
- سلام چرا تو اومدي به جاي وزيري؟
- ناراحتي ؟
چيزي نگفتم که ادامه داد:
- به همون دليلي که اول کلاس گفتم عزيزم...
کيف گيتار رو روي شونم گذاشتم و گفتم:
- اهان، باشه... من مي خوام برم... خداحافظ
جلومو گرفت و گفت:
- بيرون منتظر باش تا چند دقيقه ديگه ميام...
- مي خوام برم خونه نگرانم مي شن...
- منم مي خوام برسونمت....
با لجبازي گفتم:
- خودم ميرم...
- اه بهار بحث نکن ديگه موضوع مهمي رو مي خوام بهت بگم..
با شنيدن اين حرفش کنجکاو شدم و باشه اي گفتم... بعد از خداحافظي با منشي آموزشگاه رفتم پايين و منتظر اومدن فواد شدم....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رمان موسیقی ممنوع(4)

وقتي اومد پايين نگاهي به اطراف کرد و با ديدن من لبخندي زد و اومد سمتم.... فکر کردم الان مي خواد ماشين بياره اما در کمال تعجبم گفت:
- بريم عزيزم؟
با تعجب گفتم:
- کجا؟
- مگه نگفتي خونه ي پدربزرگت نزديکه؟ مي خوام تا اون جا رو قدم زنون با هم بريم...
چيزي نگفتم و همراهش راه افتادم... هنوز خيلي از راه رفتنمون نگذشته بود که گفت:
- بريم شام بخوريم؟
خيلي دوست داشتم بگم آره.... اما اگه مي رفتم خونه و مي گفتم شام خوردم مسلما بقيه شک مي کردن براي همين گفتم:
- نه ممکنه دير برسم شک کنن...
- تو که بابات رفته ديگه...
- اما خب به گوشش مي رسه... از صبح تا حالا هم بيست بار زنگ زده و اخبار رو گرفته... نمي خوام همين اول کاري بياد دنبالم...
دستمو توي دستش گرفت.. اين بار سوم بود که دستم رو مي گرفت...با لبخند گفت:
- باشه عزيزم هر چي تو بگي... خواستم با ماشين بيام اما گفتم قدم زدن بهتره...
منم با لبخند حرفش رو تاييد کردم که گفت:
- بهار؟
هيچ وقت اينطوري صدام نکرده بود... با شنيدن لحن قشنگش بي اختيار گفتم:
- جونم؟
دستم رو محکم فشار داد و گفت:
- جانت بي بلا گل من... خيلي دوستت دارم!
خواستم منم بهش جواب بدم اما پشيمون شدم و چيزي نگفتم....ياد قطع کردنش افتادم... دوباره ناراحت شدم... با لحن غمگيني گفتم:
- چرا گوشي رو قطع کردي وقتي زنگ زدم؟ چرا خاموش کردي؟ کجا بودي؟
نگاهي بهم کرد و خنديد ... بعد از چند دقيقه خندشو خورد و گفت:
- براي اين ناراحت بودي؟ پيش مدير آموزشگاه بودم عزيز دل فواد... نميشد گوشي رو جواب بدم...
از اين که اين قدر زود قضاوت کردم از دست خودم عصباني شدم....
گفتم:
- گفتي يه چيز مهم مي خواي بگي؟ چي بود؟
- هيچي عزيزم... مي خواستم باهات قدم بزنم .. باهم باشيم.. چي از اين مهمتر خانومي؟
لبخندي زدم و چيزي نگفتم ....
***
وقتي رسيديم به کوچه به فواد گفتم:
- بقيه راه رو خودم ميرم ممکنه يکي ببينمون..
- باشه عزيزم... منتظرم تا پنج شنبه ببينمت دوباره.. خوب تمرين کن باشه؟
- باشه .. خداحافظ..
***
وقتي به خونه رسيدم با دو تا بابابزرگا و مامان جون شام خورديم و من رفتم اتاقم تا گيتار تمرين کنم..
داشتم براي بار دهم تمريني که فواد بهمون داده بود رو مي زدم که گوشيم زنگ خورد.. با فکر اين که فواد پشت خطه سريع جواب دادم:
- سلام!
اما صداي مامان پيچيد توي گوشي که گفت:
- سلام عزيز دلم.. خوبي؟
شانس آوردم اسم فواد رو نياوردم وگرنه اشهدم رو بايد مي خوندم... گيتار رو کنار گذاشتم و گفتم:
- مرسي.. شما چطورين؟
- ما هم خوبيم.. کلاس چطور بود؟
- عالي بود ماماني.. الان هم داشتم تمرين مي کردم!
صداي بابا اومد که با خنده گفت:
- بپا يه وقت پرده ي گوش اون بيچاره ها پاره نشه...
منم خنديدم و گفتم:
- دلم براتون تنگ شده!
هر دو باهم گفتن:
- ما هم همين طور....
خلاصه يه ربعي حرف زديم .... بعد از قطع کردن گوشي کمي نت گردي کردم و به فواد اس ام اس دادم...
ساعت طرفاي دو بود که خوابم گرفت ....
چقدر زمان دير مي گذشت ! يه نگاهم به ساعت بود ، يه نگاهمم به در خونه ، فقط منتظر بودم ساعت چهار و نيم بشه تا راهي کلاس بشم .
نمي دونم چقدر طول کشيد تا بالاخره ساعت رضايت داد و يه کم حرکت کرد و اومد روي چهار و نيم وايساد ...
با ذوق کيفم رو برداشتم ، از بابايي که مشغول ديدن تلويزيون بود خداحافظي کردم و اومدم بيرون .
سر کوچه مون که رسيدم ، ديديم يه نفر ، آروم صدام مي کنه ... وايسادم و دور وبرم رو نگاه کردم ... خبري نبود ، پشت سرم رو هم نگاه کردم ..بازم خبري نبود ، حتما خيالاتي شده بودم !
آخه توي اين شهر غريب ، کي منو مي شناخت که تازه صدام هم بکنه ، به تخيلاتم خنديدم و خواستم راهم رو ادامه بدم که با يه پسر سينه به سينه شدم ، قلبم وايساد ... با ترس و لرز سرم رو آوردم بالا ببينم کيه ،با ديدن فواد که دست به سينه روبروم وايساده بود ، با ديدن قيافه وحشت زده م يه دفه زد زير خنده و گفت : تو چرا اين ريختي شدي ؟!
منم که تازه به خودم اومده بودم ، اخم زورکي کردم و گفتم : چي شکلي شدم مگه ؟
فواد چشماش چپ کرد و با دهن کج ، گفت : اينجوري !
خنديدم : بي مزه ! خوب ترسيده بودم ... گفتم کيه که داره منو صدا مي کنه ... تازه يادم اومد سوال اصلي رو ازش بپرسم : راستي ! اصلا تو سر کوچه ما چيکار مي کني ؟!
فواد يه لبخند مهربون زد و گفت : خوب معلومه ، اومئم دنبال بهترين شاگرد کلاسم ، تا بيشتر ببينمش .
تو دلم قند آب کردند با اين حرفش! بي اختيار ياد رفتارهاي مهيار افتادم ، دقيقا برعکس کاراي فواد بود ، من اين همه از ديدنش ذوق کردم ولي اون هيچ چيزي از خودش نشون نداد ، اما فواد فقط بعد از چند روز داره حرفايي رو بهم مي زنه که خيلي وقت بود منتظر بودم که اين مهيار بي لياقت بهم بگه .
نکنه ناراحت شدي اومدم دنبالت ؟
از فکر و خيال اومدم بيرون و به فواد که مظلومانه نگاهم مي کرد لبخندزدم ، بيچاره فکر ميکرد ناراحتم کرده : نه اصلا .... اتفاقا خيلي هم خوشحال شدم وقتي ديدم اومدي دنبالم ، کي بدش مياد که استاد موسيقيش بخواد باهاش هم مسير بشه ؟
فواد خنديد و گفت : اما از دست زبونت !
جلوي آموزشگاه که رسيديم ، فواد وايساد و رو کرد به من : ببين تو همينجا بمون ، من که رفتم داخل ، بيا دنبالم ... دوست ندارم بچه هاي کلاس از رابطه مون خبر دار بشن و بخوان اذيتت کنند
گفتم باشه ، اونم رفت .. چند دقيقه اي صبر کردم و قاطي چند تا از بچه ها که داشتند وارد آموزشگاه مي شدند ، راهي کلاسمون شدم .
همه بچه ها اومده بودند و سر جاهاي قبليشون نشسته بودند ، ولي هنوز فواد نيومده بود ، استاد بود ديگه ! بايد يه چند دقيقه اي تاخير مي کرد تا پرستيژش به هم نخوره ! منم طبق معمول جلسه هاي پيش رفتم و روبروي استاد فواد ! نشستم .
همون موقع فواد با قيافه اي جدي و يه اخم کوچيک که مخصوص استاديش بود اومد داخل کلاس
کلاس ها رنگ و بوي جديت گرفته بودن .. تقريبا همه فقط به يادگرفتن فکر مي کردن و کاري به کار هم نداشتيم ... فواد هم فقط درس مي داد و مي رفت ... زياد شوخي نمي کرد و کلاس جوي جدي داشت ... توي اين مدت هر بار بعد از کلاس فواد منو مي رسوند خونه و گاهي هم قبل از کلاس مي اومد دنبالم ... تقريبا هر روز با بابا حرف مي زدم و گزارش کار مي دادم ... البته مامان بزرگ هم توي اين کار دست داشت ...
تقريبا سه ترم رو فشرده پشت سر گذاشتيم ... ديگه يه جورايي بلد بودم بزنم و آهنگ هايي مثل جان مريم يا سلطان قلبها و کي اشکاتو پاک مي کنه و حدود ده بيست تا آهنگ ديگه که فواد نت هاشون رو در اختيارمون مي زاشت بزنم... البته نت هاي ساده رو بهمون مي داد...
امروز با اصرار زياد فواد قبول کردم که بعد از کلاس براي شام با هم باشيم... چون آخرين جلسه از کلاسمون بود...به رستوران نزديک آموزگاه رفتيم ...
به مامان بزرگ زنگ زدم تا خبر بدم که دير تر ميام ... طبق معمول گوشي رو سريع جواب داد و گفت:
- جانم دخترم؟
- سلام مامان جونم .. خوبي؟
- ممنون عزيز دلم.. چيزي شده؟ چرا نيومدي خونه؟
- ماماني کلاسم يه ذره دير شروع شد براي همين طولاني شده... حدود نيم ساعت دير تر ميام خونه .. خواستم بگم که نگران نشي يه وقت..
- باشه عزيزم... مراقب خودت باش ... منتظرتيم!
- قربونت برم .. باي باي
شام سفارش داديم و شروع کرديم به حرف زدن ... فواد داشت از آرزوهاش مي گفت .. از اين که يه گروه موسيقي بزنه و موسيقي کار کنه .... از اين که با هم بمونيم و از آينده مون ...
بعد از شام مغزم بالاخره فرمان داد که بايد برم خونه ... نمي خواستم اين آخر کاري همه چيز رو خراب کنم ... از طرفي هم ممکن بود نگرانم شده باشن .... رو به فواد گفتم:
- عزيزم من بايد برم ديگه !
صورت فواد از اراحتي جمع شد و با اخم گفت:
- نميشه يکم ديگه هم بموني؟ حالا که بري ديگه معلوم نيست کي ببينمت !
يادم افتاد که مدارس باز ميشه و بايد برم شمال ... دوباره غصه به دلم نشست ... چيزي نگفتم .. آهي کشيد و با ناراحتي گفت:
- تا خونه مي رسونمت ...
موافقت کردم و با هم ، هم قدم شديم ... بي حرف راه مي رفتيم که دستمو گرفت و به گوشه اي هولم داد .. به اطراف نگاه کردم .. تاريک و ساکت ... سر کوچه ي خونمون بوديم .... با ترس گفتم:
- چه کار مي کني؟
به چشمام خيره شد و گفت:
- طاقت دوريتو ندارم بهار ..
خواستم بگم منم همينطور که مهر سکوت به لبام نشست ... چشمام از تعجب گرد شده بودن و وحشت زده شده بودم ... بعد از چند دقيقه لبهاشو از روي لبام برداشت.. نفس هاش به صورتم مي خورد ... چيزي نداشتم که بگم ... آروم گفت:
- دوستت دارم خانومم ...
سرمو پايين انداختم که خنديد و گفت:
- خجالتي شدي دختر کوچولو! بدو برو خونه که يه وقت دير نکني !
بازم هيچي نگفتم .... بدجور توي خلسه فرو رفته بودم.. شيرين نبود ولي... تلخ هم نبود ... يه حالي داشتم .. يه حال عجيب ...
به قلبم دروغ مي گفتم که عاشق مهيار نيستم در حالي که داشتم از نديدنش ديوونه مي شدم .... به خودم مي گفتم فواد جاشو گرفته در حالي که فقط صورت مسئله رو پاک مي کردم ... فواد رو دوست داشتم اما مهيار عشق اولم بود .. شايد تا ابد هم عشق اول و آخر مي موند ....
ساعت طرفاي نه بود که پاورچين پاورچين وارد خونه شدم ... با ناراحتي در رو باز کردم و طبق معمول هميشه بلند گفتم:
- من اومدم! سلام...
از اون جا به خونه ي بابايي رفتم.. از همون موقع که وسايلم رو اون جا گذاشته بودم ديگه جابه جاشون نکردم ... بعد از عوض کردن لباس هام و شستن صورتم گوشيمو برداشتم تا برم اون خونه ....
از در هال که وارد شدم هيچ کس نبود .. مامان بزرگ و بابا بزرگ اکثر مواقع توي هال بودن ... با تعجب وارد پذيرايي شدم که چشمم به کيک روي ميز و چشماي شاد مامان و بابا افتاد......
يه دفه هر چي غم و غصه بود ، از دلم پريد ، تازه يادم اومد که چقدر دلتنگشون بودم ... چشمامو بستم و خودمو پروندم بغل بابا
بابا که از اين کارم خنده ش گرفته بود ، درحاليکه موهامو نوازش مي کرد گفت :
- دختر لوس بابا رو نگاه ! همچين پريد بغلم که فکر کردم ده بيست سالي ميشه که نديديمت !خوبه فقط دو ماه از هم دور بوديما !
از تو بغلش اومدم بيرون ، لب ورچيدم و گفتم :
- خوب دلم براتون تنگ شده بود ... چي کار مي کردم ؟!!!
همين موقع مامان هم اومد و بغلم کرد ، يه چند دقيقه اي چشمامو بستم ...چقدر دلم واسه بغلش تنگ شده بود .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مامان که ديد ديگه خيلي دارم خودمو لوس مي کنم من رو از بغلش کشيد بيرون و گفت :
- ديگه بسه ! بيا بريم سراغ کيک...
تازه يادم افتاد ...
رو کردم به بابا و گفتم :
- سپهر ! ميشه بگي مناسبت اين کيک چيه ؟!
بابا يه نگاه مهربون بهم کرد و آروم گفت :
- آخ که چقدر دلم واسه سپهر گفتنات تنگ شده بود !
منم تو جوابش گفتم :
- منم دلم واسه سپهر نه ! بگو بابا ... گفتنات تنگ شده بود !
دوباره منو کشيد تو بغلش و آروم گونمو بوسيد ... انگار بهم آرامش تزريق کرده بودن... هيچ آغوشي رو به آغوش بابام نمي فروختم .... وقتي بابا کنارم بود از هيچي نمي ترسيدم ووو
وقتي همه دور ميز کيک جمع شديم .. بابا ، بابايي اينا رو هم صدا کرد و بعدش شروع کرد به سخنراني کردن :
- حتما خيلي تعجب کردين که چرا يه دفه اي و بي خبر پا شديم اومديم تهران ... نه؟! ... مي دونم که پيش خودتون مي پرسين چي شده که يه هفته زودتر از روزي که قرار بود بياييم دنبال بهار اومديم ؟ ...
دليش بي ربط به اين کيک نيست ... من از همينجا اعلام مي کنم که براي مدت چند سال به يکي از بيمارستاناي تهران منتقل شدم و تا چند وقت مزاحمتون خواهيم بود ! ...
همه شروع کردن به سوت و کف زدن ... منم که حال مخصوص خودمو داشتم ..
يه حس خوب ! حس اينکه ديگه مجبور نيستم غصه دور بودن از فوادو بخورم ... مي تونستم هروقت که دلم مي خواد ببينمش .. باهاش صحبت کنم ..از خودم بگم ..اون از خودش بگه ..
وااااي که چقدر خوب مي شد !
با خوشحالي تکه کيکي رو که تو بشقابم گذاشته بودند خوردم که بابا رو کرد به من و گفت :
- راستي بهار .. فردا اول صبح بايد بريم دنبال پيش دانشگاهي ها ! مي خوام يه رتبه عالي تو کنکور بياري .
من که بلند شده بودم تا بشقابم رو توي آشپزخونه بذارم .. رفتم پيشش ، بوسيدمش و گقتم :
- خيالت راحت بابا سپهر !
حالا وقت اعلام اين خبر خيلي خوب به فواد بود ، بيچاره حتما خيلي داره غصه مي خوره ، بايد هر چه زودتر بهش بگم ، با يه تشکر بابت کيک ، خودم رو به اتاق رسوندم ...
فواد رو گرفتم .. بعد از چند تا بوق با صداي نگران جواب داد :
- الو سلام ، بهار .. چيزي شده ؟
خنديدم ، بيچاره فکر کرده بود اتفاق بدي افتاده ... ولي براي اذيت کردنش ادامه دادم :
- آره فواد ... من ، من قراره ..
فواد با دلهره پريد وسط حرفم :
- نکنه داري از ايران ميريد ؟
- نه فواد يه چيزي بد تر از اونه ...
فواد : خوب بگو جون به لبم کردي دختر ... دارم سکته مي کنم
تو دلم گفتم خدا نکنه ... ديگه بسش بود ، يه دفعه لحنم رو عوض کردم و زدم زير خنده :
- فواد ما قراره تا چند وقت تهران زندگي کنيم !
صحبتاي فواد رو از سر و صداي خوشحالي اي که راه انداخته بود اصلا نشنيدم ....
صبح با صداي مامان بزرگ چشمامو باز کردم :
- پاشو دختر خوب بابات منتظرته ! بايد بريد دنبال کاراي مدرسه ت!
با لذت و انرژي مثبتي که از خبر ديشب به دست آورده بودم از جام بلند شدم و به سمت دستشويي رفتم ... تصميم گرفتم بابا رو هر طوري شده راضي نگه دارم تا بتونم از موندنم توي تهران به بهترين نحو استفاده کنم ...
بعد از خوردن صبحانه به اتاقم برگشتم تا آماده بشم .. طبق حرف مامان که گفته بود لباس درست و ساده بپوش يه مانتوي مشکي ساده تا روي زانو با مقنعه پوشيدم و شلوار لي آبي رنگي هم پام کردم ... آرايش هم نکردم که يه وقت ايرادي بهم نگيرن ... از اين که کسي از ظاهرم ايراد بگيره متنفر بودم.... براي همين براي رفتن به مدرسه و جاهاي امثال اون نهايت ساده بودم ...
صداي بابا بلند شد که گفت:
- بهار کشتي منو ... بيا ديگه!
خنديدم و گوشميمو توي جيبم گذاشتم و رفتم بيرون .. با همه خداحافظي کردم و با بابا رفتيم تا سوار ماشين بشيم ....
توي ماشين به فواد اس ام اس دادم و گفتم که دارم ميرم دنبال مدرسه ... خواستم گوشي رو بزارم توي جيبم که زنگ خورد .. ترسيدم .. فکر کردم فواد باشه ... نگاهي به شماره انداختم و با ديدن اسم النا با خوشحالي برداشتم:
- بنال؟
النا با خنده گفت:
- مرض کاري ! تو مگه بيداري؟ چرا اينقدر خوشحالي؟ گفتم حالا تازه از خواب بيدار ميشي يکم به صداي نعشه ت بخنديم ...
صداي خنده اي بلند شد ... گفتم:
- کيانا پيشته؟
- آره .. تا حالا بيدار بوديم .. الان خواستيم بخوابيم که گفتم يکم اذيتت کنيم .. اما مثل اين که بيدار بودي ... کجايي؟
با خوشحالي گفتم:
- دارم ميرم دنبال ثبت نام براي مدرسه ....
صداي کيانا اومد که با تعجب گفت:
- مگه همون مدرسه ي قديم نمي موني؟
- نه ... بابا منتقل شده تهران ... براي همين هم تا چند سال اين جا مي مونيم ..
النا با جيغ گفت:
- بي شعور چرا زودتر نگفتي؟
- به جون تو بابا ديشب اين خبر رو داد بهمون ... خواستم امروز بهت زنگ بزنم و بگم ...
دوتاشون ناراحت شده بودن .. منم تنها ناراحتيم جدايي از اونا و بقيه ي بچه ها بود ...به غير از اين موضوع همه چيز عالي بود..
يکم ديگه هم حرف زديم و بعد قطع کردم ...
به ساعت نگاهي کردم .. هشت صبح بود .. ديوونه ها تا حالا بيدار بودن و طبق معمول داشتن غيبت مي کردن!
بعد از قطع کردن گوشي بابا گفت:
- ناراحت شدن که رفتي؟
- اوهوم... خودم هم ناراحتم که ديگه نمي بينمشون ..
بابا با بدجنسي پرسيد:
- مي خواي برگرديم شمال؟
جيغ کشيدم :
- نه خيرم... خودم رو کشتم بيارينم تهران .. حالا دوباره برگرديم؟ عمرا!
بابا خنديد و چيزي نگفت ... سوالي به ذهنم رسيد .. پرسيدم:
- بابايي؟
- جان بابايي؟
- مگه تو و مامان قبلا تهران نبوديد؟ چي شد که رفتيم شمال زندگي کرديم؟ قبل از به دنيا اومدن من رفتيم؟
بابا چند لحظه چيزي نگفت .... انگار داشت خاطرات بد رو مرور مي کرد .. بعد از چند ثانيه گفت:
- آره قبل از به دنيا اومدنت بود .. براي کار رفتيم و هم اين که مامانت بنابر دلايلي دوست نداشت توي تهران بمونه !
چيزي نگفتم ... حس کردم بابا ناراحته ... ترجيح دادم ديگه حرفي نزنم....
بعد از رسيدن به دبيرستان مورد نظر بابا از ماشين پياده شديم و به سمت مدرسه رفتيم .. از فکر دوباره درس خوندن و سر و کله زدن با مدير و ناظم و دبير سرم سوت مي کشيد .. حوصله ي اين کارا رو نداشتم... من هدفم چيز ديگه اي بود .. دوست داشتم توي گيتار و موسيقي پيشرفت کنم...
بابا با مدير مدرسه صحبت کرد و پرونده و کارنامه هاي سال قبلم رو نشونش داد ... چون نمراتم زياد خوب نبود راحت ثبت نام نشدم ... اما چون ظرفيت داشتن قبول کردن که ثبت نامم کنن ... و البته قول گرفتن که بيشتر درس بخونم ... منم مثل هميشه فقط گفتم باشه ... ولي خودم هم مي دونستم که از درس خوندن بيزارم و آدمش نيستم...
بعد از پر کردن کلي فرم و دادن کلي تعهد بنابر پوشش و اين جور چيزا پرونده م رو درست کردن و نکات لازم رو هم گفتن .... بعد که خيالمون از بابت مدرسه راحت شد بابا راجع به کلاس هاي فوق برنامه و کنکور پرسيد و مدير در جوابش گفت که خود مدرسه کلاس ميزاره و اسم چند تا آموزشگاه خوب هم بهمون داد ....
بعد از مدرسه بابا به زور بردم کتاب فروشي و کلي کتاب درسي و تست و اين جور چيزا برام خريد .. شايد حدود پنجاه تا کتاب خريد و گفت که اينا براي ترم اول هستن و بعدش هم دوباره ميايم تا کتاب هاي جديد تري رو بگيريم... اصلا دوست نداشتم به اين فکر کنم که بايد همه ي اين کتاب ها رو بخونم و تست بزنم ... اه اه ...
ساعت طرفاي يک و نيم بود که همه ي کار ها رو کرده بوديم و توي يکي از آموزشگاه هايي که بهمون معرفي کرده بودن هم ثبت نام شدم ... قرار شد که از نيمه ي دوم مهر ماه برم سر کلاس ..
با اين برنامه هايي که بابا ريخته بود فکر نکنم بتونم برم کلاس گيتار....
به خونه که رسيديم با خشتگي خودم رو روي مبل پرت کردم و کل کار هايي که انجام داديم رو براي مامان و مامان بزرگ تعريف کردم ... اونا هم به بي حوصلگي هاي من براي درس خوندن مي خنديدن ....
سر ناهار مامان متعجب از بابا پرسيد:
- سپهر تو که با کلاس فوق العاده مخالف بودي چي شد بهارو بستي به هزار تا کلاس ؟
بابا خنديد و گفت:
- اين کلاس ها فرق دارن ... مي خوام دخترم خانوم مهندس بشه .. براي همين هم ثبت نامش کردم که اشتياق پيدا کنه و خوب درس بخونه ...
با بدعنقي گفتم:
- من توي صد تا کلاس ديگه هم ثبت نام بشم بازم هموني هستم که بودم ...
همه خنديدن و بابا گفت:
- ديگه نميزارم امسال از زير درس در بري ....
بعد از ناهار تصميم گرفتم گشتي توي باغ بزنم ... همه خواب بودن و بيرون هم هوا گرم بود ... با اين که اواخر شهريور بود اما هنوز گرماي هوا کاملا از بين نرفته بود .. ناچارا به خونه برگشتم ... اين بار به اتاق قديمي بابا رفتم ... توي اتاقش گشتي زدم ... اتاق ساده اي داشت ....
تمام اتاقش رو يه کمد لباسي و يه تخت يه نفره و يه ميز تحرير به همراه چند قاب عکس روي ميز تشکيل مي داد .. به قاب عکس ها نزديک شدم .... متعجب بودم که چرا تا حالا به اتاقش نيومده بودم .. تصوير اول يه پسر کوچولوي ناز با چشماي خاکستري بود که دستش توي ظرف غذا بود و تمام صورتش کثيف بود ... از رنگ چشماش فهميدم باباست..
لبخندي زدم و عکس هاي بعدي رو ديدم ... دو تا عکس از يه دختر ... تصوير دختر آشنا بود .. کمي فکر کردم .. اين عکس رو سه سال پيش ديده بودم .. توي آلبوم ... سارا بود .. عمه ي فوت شده ام ...
يعني بابا اين قدر خواهرش رو دوست داشت که عکساش توي اتاقش بودن.... چرا هيچ عکسي از مامان نبود؟ بابا هميشه از عشق زيادش به مامان حرف مي زد اما هيچ عکسي ازش توي اتاقش نداشت ...
بيخيال اين ماجرا شدم و به اتاق مامان رفتم ... شده بودم مثل کارگاه ها ... اتاق مامان هم چيز خاصي نداشت .. چيزي که توي اتاقش خيلي کنجکاوم کرد يه کشوي قفلي بود ... کمي گشتم تا کليدش رو پيدا کنم ... کليدش رو لابلاي يکي از کتاب هاي توي کتابخونه پيدا کردم و درش رو باز کردم ... داخل کشو چند تا عکس و يه دفتر بود ... يه دفتر سيمي که شبيه دفتر مشق بود .... بازش کردم ... تنها فکري که نمي کردم اينه که دفتر خاطرات باشه اما همون بود .... دفتر خاطرات مامان....
لبخند گنده اي روي صورتم نشست .. اين همون چيزي بود که مي تونست سرگرمم کنه ... دفتر خاطرات .. اونم مال مامان .. داستان عشق مامان .... عشق اون و بابا که هيچ وقت برام تعريف نکردن ..
چند صفحه ي اول هيچي نداشت .. خاطرات روز مره اش بود با دوستش ساحل ... وحيد .. اين اسم برام آشنا نبود ... يادمه مامان گفته بود ساحل برادر داره .. اما هيچ وقت اسمش رو نشنيده بودم ...
چند صفحه که خوندم خندم گرفته بود .. شيطنتم رو از مامان به ارث برده بودم .... اونم مثل من هميشه دنبال يه راه بود تا باباش رو راضي کنه با ساحل برن بيرون ....
به گوشه اي تکيه دادم و غرق خاطرات شدم ...
*****
صداي بابا مي اومد ... داشت صدام مي کرد ... دفتر رو توي دستام فشار دادم ...دستام خيس خيس بودن ...با دستاي خيسم به صورتم کشيدم .... صورتم هم خيس بود .. من کي اين همه گريه کرده بودم؟ کي اين همه اشک ريختم ؟ يعني حقيقت داشت ؟ يعني اينا خاطرت زندگي پدر و مادر من بودن؟
صداي بابا نزديک تر مي شد .. بابا ... سپهر .. قهرمان من بود ... الگوم توي زندگي .... داشت برام کمرنگ مي شد ... بابا با زندگي مامان چه کار کرده بود؟ خدايا ...
صورت بابا جلوي روم تار بود .... چشمامو باز و بسته مي کردم تا بلکه بتونم واضح تر ببينمش ... باورم نمي شد ... يعني اين سپهر توي دفتر همين باباي من بود ؟ يعني من ....
با کشيده اي که به صورتم فرود اومد به خودم اومدم .. دوباره وارد خاطرات شدم ... مامان هم بعد از شک مرگ سارا همين طوري کشيده خورد ... اونماز دست سپهر کشيده خورد تا به خودش بياد ... حالا من هم صورتم مي سوخت .. مثل مامان ... دلم سوخته بود .. اما نه از مرگ سارا .. نه از مرگ عمه ي ناتني م .... از حقيقتي که تا حالا پنهانش کرده بودن ..
- بهارم ... دختر گلم ... حرف بزن عزيزم ...
صداي بابا بود ... بغض داشت .... چشمام سرخ شده بودن .. انگار فهميده بود که من همه چيز رو فهميدم .. انگار درک مي کرد که چقدر برام سخته .... سارا ... من هم به سرنوشت سارا دچار شده بودم .. من هم مثل سارا شده بودم ... يعني ممکنه منم از اين شک به کما برم ؟
سنگيني نگاه يه نفر باعث شد چشمامو باز کنم ... کجا بودم؟ کمي از بين پلکاي نيمه بازم دورم رو نگاه کردم .. توي اتاقم بودم ... نگاه نگران مامان و بابا و پشت سر اونا مامان بزرگ و دو تا بابابزرگا روي تک تک اجزاي صورتم سنگيني مي کرد .... چرا اين طوري بهم زل زده بودن؟ چرا راحتم نمي زاشتن؟ اينا کي بودن ؟ اينا با من هيچ نسبتي نداشتن .. اينا خانواده ي من نبودن ...
با جمله ي آخري که توي ذهنم نقش بست شروع به خنده کردم .. هيستريک مي خنديدم ... خنده اي که شوري اشک رو هم مي شد همراهش حس کرد ... خنده ي تلخ تر از زهر ...
بابا با مهربوني توي آغوش گرفتم .... دوست داشتم مثل تمام وقتايي که گريه مي کردم و آغوشش آرومم مي کرد سرم رو روي شونه ش تکيه بدم و براش درد و دل کنم ... اما الان نوبت من نبود که حرف بزنم ... نوبت بابا بود ... بابا بايد درد و دل مي کرد ... بايد مي گفت که من توي اين زندگي چي بودم ؟ کي بودم ؟
همه رفتن بيرون .. صداي بسته شدن در به گوشم رسيد .. حالا من بودم و پدري که بايد حرف مي زد .. بايد توضيح مي داد .. بايد منو قانع مي کرد ...
- دو سال بود که عاشقش بودم .. عاشق دختري که توي پاکي و سادگي حرف اول و آخر رو مي زد ... عشق توي دلم چيزي نبود که بشه مخفيش کرد ... دوستاي نزديکم خيلي زود فهميدن که من ديگه اون سپهر قديمي نيستم ... به خودم گفتم من که هم مدرک دارم هم کار هم پول براي ساختن يه زندگي ... هيچ مشکلي هم ندارم .. ميرم خواستگاريش ... حتما قبولم مي کنن .. چون تا حالا هيچ کس ازم بدي نديده ... رفتم ... با بابا صحبت کردم ... بابا منفجر شد ... هيچ وقت سرم داد نزده بود .. داد زد .. زد تو صورتم ... گفت نميشه ... نبايد اين اتفاق بيفته ... چرا ؟ چراشو عمو بهم گفت .. گفت سارا خواهرته .. حتما خودت خوندي که چي شده بود... وقتي سارا به دنيا اومد مامان فوت کرد ... بابا داغون شد.. کمرش شکست .. بعد از مرگ مامان بابا سارا رو قبول نکرد ..حس کرد اون باعث مرگ مامان شده ... خاله سارا رو بزرگ کرد ... من عاشقش شدم .. عاشق خواهرم .. عشقم ممنوع بود .. اون خواهرم بود ... سارا فوت کرد ... بر اثر اين شوک ... مرگ مغزي شد .... دريا قلبش مشکل داشت ... بايد پيوند انجام مي داد وگرنه احتمال زنده موندش ده درصد بود ... اون هيجده سالش بود ... بچه بود ... زود بود که بميره .. همون طور که براي سارا زود بود ... اما نمي شد هم سارا رو فدا کرد هم دريا .. قلب سارا رو به دريا دادن ... سارا رفت ... کلبه اي که براش ساخته بودم تا با هم توش زندگي کنيم رو نديد و رفت .... بعدش هم مريض شدم ... در اثر مرگ سارا ... بدي هاي پدرم که خواسته يا ناخواسته بهمون کرد .. رفتم دکتر .. تنها رفتم .. هيچ کس رو نداشتم .. به معناي واقعي کلمه ديوانه شده بودم ... خوندي که چه بلايي سر مادرت آوردم ... منم مثل تو تمام دفتر مادرت رو خوندم ... وقتي که بچه ي منو سقط کرد چون احتمال مرگش بود .... نه مي شد ملامتش کرد .. نه تشويق ... اون بچه ي من بود .. اما حروم بود .. ما به هم محرم نبوديم ... از طرفي هم نگه داريش باعث مرگ دريا مي شد .... دريا بههيچ وجه نمي شد حامله بشه .... کوچکترين اتفاقي ممکن بود دوباره مشکل حادش بياد سراغش .... رفتم تا از اين زندگي خلاص بشم .. توي همون کلبه ي سارا .. با عکسا و يادگاري هاي سارا .. خواستم خودم رو بسوزونم که نه يادي از من بمونه نه کلبه و نه سارا و عشق ممنوعمون ... اما نشد .. يه نفر خواست نجاتم بده که خودش اسير آتش شد و فوت کرد .. من دوباره حالم بد شد ... بعد از يه ماه فرار کردن بالاخره برگشتم و خودم رو معرفي کردم .. من بعد سارا عاشق دريا شده بودم اما کاري که کردم باهاش و زجرهايي که کشيد رو نتونستم براش جبران کنم .. اما بعد برگشتنم ديدم اونم انتظار ديدنم رو مي کشه ... اونم چيزايي که من از روي عذاب وجدانم نوشته بودم توي يه دفتر رو خونده بود ... اومديم شمال تا زندگي کنيم .. از وحيدي که بعد از ازدواج هم خواستگار مامانت بود ... از اين زندگي ... از اون همه سختي خسته بوديم .. هر دومون .. براي همين هم رفتيم شمال .. دريا بعد از مدتي افسرده شد ... مي گفت تو ازم خسته اي من نمي تونم بچه دار بشم ... اما اين طور نبود .. يه روز اتفاقي توي بيمارستاني که کار مي کردم يه خانواده رو آوردن .... تصادف کرده بودن ... يه بچه ي سه سال و نيمه و يه پدر و مادر .. پدر و مادر هر دو در جا مرده بودن .. دختر کوچيکشون حافظه ش رو از دست داده بود ... نمي تونستم بزارم ببرنش پرورشگاه ... چشماي عسلي رنگش که بعد از بهوش اومدنش با اشک بهم زل زده بود تا هفته ها توي يادم بود ... خيلي روم تاثير گذاشته بود .. بعد از اين که بهوش اومد دنبال مامانش مي گشت .. اما يادش نمي اومد مامانش کيه .... بهار نتونستم بزارم ببرنت .. کاراتو درست کردم تا بيارمت پيش خودمون .. تو شدي زندگيمون .. تو شدي شروع دوبارمون ... تو شدي همه ي هستي من و دريا ...
بعد از اينکه صحبتاي سپهر تموم شد ، تمام وجودم لمس بود ، بدون اينکه خودم بخوام ، ناخوداگاه رفتم سمت اتاقم ،يه دفعه پاهام هم بي حس شد و خوردم زمين ، يه نفر دستم رو گرفت ، برگشتم ببينم کيه ، بابا نه ، سپهر بود ، مردي که تا همين چند دقيقه پيش بابام بود ، عشقم بود ، همه کسم بود ...اما الان ديگه هيچ کسيم نبود ، فقط يه مرد غريبه بود ،غريبه اي که هفده سال بهم دروغ گفت ، با نفرت تو صورتش نگاه کردم و دستش رو پس زدم : به من دست نزنين آقا .... خوبه يکي به دختر شما دست بزنه ؟...هرچند ..شما که دختر نداري !
صورتم رو ازش گرفتم و خودم ازجام بلند شدم ... هيچ چي تو اختيار خودم نبود ، وارد اتاقم که شدم ..دستم رفت سمت کليد و در رو قفل کرد ...بعد رفتم به سمت کمد وسايلم ، همه رو ريختم تو ساک ، غير از آلبومي که با سپهر و اون زن دروغ گوش داشتم ، لباسامو پوشيدم و ساک به دست رفتم از اتاق بيرون ، سپهر داشت متعجب نگاهم مي کرد ، اومد سمتم : بهار جان ، دختر گلم ...کجا ميري ؟
نمي دونستم دارم کجا مي رم ..فقط مي دونستم دارم مي رم ، بدون اينکه نگاهش کنم گفتم نمي دونم ...
سريع سوييچش رو برداشت و گفت پس صبر کن بيام برسونمت ...مکث کرد و ادامه داد : هرجا که خواستي ، هرجاکه حالتو خوب بکنه .
پوزخندي زدم و بدون توجه به اصرار هاش از خونه زدم بيرون ، رفتم و رفتم و همين جوري اشک مي ريختم ، هيچ چيز در اختيار خودن نبود ..نه رفتنم ...نه اشکام ... خودمو سپرده بودم به پاهام که ببينم کجا مي برنم .... رفتم و رفتم تا رسيدم به يه پارک ...تا روي نيمکت نشستم ... آخم دراومد .... از بس که راه رفته بودم ، تا وايسادم ، درد پا ، همه وجودمو گرفت ... حالا داشتم به خودم ميومدم ، ديگه بي اختيار نبودم .....خودم گريه کردم ...انقدر گريه کردم تا سبک شدم ، حالا مي تونستم فکر کنم ... بايد براي ادامه زندگيم يه فکري مي کردم ، اما قبلش بايد خودمو خالي مي کردم ، شماره فواد رو گرفتم ، زنگ سوم که خورد جواب داد : جانم بهار ؟
صداش رو که شنيدم يه دفه گريه م گرفت ، من که اشکم تموم شده بود ، پس اينا داشتند از کجا ميومدند ...اه .... به زور فقط گفتم سلام ... حالم بده فواد ، خيلي بد
فواد : الان کجايي بهار ؟ بگو تا بيام پيشت
با گريه دور وبرم رو نگاه کردم ، نمي دونستم کجام .... گفتم نمي دونم فواد .. فقط مي دونم تو يه پارکم که تا خونمون پياده نزديک نيم ساعت راهه ...همين .
فواد که صداش نگران شده بود گفت : بهار از جات تکون نخور تا بيام پيدات کنم ببينم چي شدي ؟
فکر اينکه الان يه نفر مياد پيشم تا تمام حرف دلم رو بهش بگم .... آرومم مي کرد ، چشمامو بستم ..يه نفس عميق کشيدم حالم خيلي بهتر شده بود ... نمي دونم چقدر منتظر بودم که فواد جلوم سبز شد : پاشو بيا تو ماشين
بدون مقاومتي رفتم تو ماشين نشستم
فواد : خوب بگو چي تو رو ريخته بهم تا بريزمش بهم ؟ هان ؟
باز داشت گريه م ميگرفت ، به زور جلوش رو گرفتم و شروع کردم به تعريف ماجرا ....فواد فقط نگاهم مي کرد ، حرفام که تموم شد سرش رو به نشونه تاسف انداخت پايين و گفت : واقعا نمي دونم چي بگم بهار ، فقط اينو بگم که زود تصميم نگير ، ببين پدر و مادري به به دنيا آوردن که نيست ، به تربيت و بزرگ کردنه ، انصاف داشته باش بهار ، اين بنده خدا ها چيزي برات کم گذاشتند ؟ بد کردنت بهت : بالاتر از گل چيزي بهت گفتند ؟ هيچ وقت حس کردي که بچه شون نيستي ؟ .. . بشين چند دقيقه فقط به اين سوالا فکر کن ، مي دوني چند نفر مثل تو از پدر ومادرشون دلخور شدند از خونه زدند بيرون .اما يا جوني واسه برگشتن نداشتن و نه رويي ؟ فکر کن بهار ..خيلي فکر کن ، احساسي تصميم نگير ..... اگه جوابات نشون دادند که پيششون راحت نبودي ..هر جا که دلت خواست برو ...باشه ؟
لبخندي زورکي زدم و گفتم باشه
فواد خنديد زد رو نوک دماغم و گفت : قربون آدم چيز فهم ! پس تا تو داري تفکر ميکني ، من برم دو تا معجون بگيرم بزنيم تو رگ ..
فواد که رفت نشستم فکر کردم به تمام وقتايي که با خانوادم بودند ، خداييش هيچ چيز برام کم نذاشته بودند ، به نظرم زود قضاوت کرده بودم ... بهترين تصميم اين بود که برگردم خونه و حالا فقط يه کم باهاشون سرد برخورد کنم تا بفهمن دروغ کار بديه ....
همون موقع فواد با دو ليوان معجون اومد تو ماشين ، وقتي با هم خورديمش ... رفت سر اصل مطلب و گفت : خوب ..خانم کجا تشريف مي برن ؟
منم با خنده گفتم : خونمون ...
فواد خنده اي از سر رضايت کرد و گفت : اينــــــــــــــــه !
با هم سمت خونه راه افتاديم
فواد براي اينکه ممکن بود کسي من رو جلوي خونه ببينه ، سرکوچه پياده م کرد و رفت ، هنوز دلم نمي خواست ببينمشون ، هنوز به چشمم يه دروغگوي بزرگ بودند ، اما هرچي بود بزرگم کرده بودند و کلي به گردنم حق داشتند ، پس مي شد گفت اين دروغ به اون کارايي که برام انجام دادند در !
چقدر خوب بود که فواد بود ، اگه فواد رو نداشتم معلوم نبود بعد از اون اتفاق چه بلايي سرم ميومد و الان کجا بودم .
خودم از اين که اين قدر زود عکس العمل نشون دادم متعجب بودم .. انگار من همون بهاري نبودم که نيم ساعت پيش با گريه از خونه خارج شدم و نمي خواستم ببينمشون .... نمي دونم چرا ... اما حس مي کردم تاثير فواد روي من خيلي بيشتر از اون چيزي که بايد باشه هست .... هر چيزي که مي گفت به نظرم درست بود .. هر کاري که مي کرد کار درستي بود ... ولي خودم نمي دونستم که چرا مثل يه متحرک بي اختيار تمام کارهايي که فواد مي گه رو انجام مي دادم ... ولي از طرفي هم به خودم مي گفتم همه ي حرفاش درست و از سر خير خواهي و دوست داشتنه ....
جلوي در خونه که رسيدم يه نفس عميق کشيدم و زنگ خونه رو زدم ، بعد از چند لحظه صداي بابايي رو شنيدم که گفت:
- بله ؟
صدامو صاف کردم و گفتم :
- منم ، بهار
بابايي :بهار؟ تويي باباجون ؟ بيا تو بيا تو ببينم .
وارد خونه که شدم اولين نفر مامان پريد و بغلم کرد ، انقدر گريه کرد که منم گريه م گرفت ... بعد از اينکه واسه همه توضيح دادم کجا بودم ، مامان تازه چيزي يادش افتاد و رفت سراغ تلفن ....
همون طوري که تند تند شماره مي گرفت گفت:
- از بس حواسمون پرت بود يادم رفت به سپهر بنده خدا خبر پيدا شدنت رو بدم !
سريع شماره سپهر رو گرفت :
- الو سپهر کجايي ؟ ...... نه ديگه لازم نيست ...... آره ! ...خودش اومد ...... نه نپرسيديم ؛ گفتم تو هم بياي واسه همه مون بگه .
مامان گوشي رو قطع کرد و گقت :
- بيچاره خيلي خوشحال شد .
چند دقيقه بعد سپهر نفس زنان وارد خونه شد و با خشم اومد سمت من ، دستش رو برد بالا ، چشمامو بستم و منت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رمان موسیقی ممنوع(5)



پول تاکسي حساب کردم و از تاکسي زدم بيرون.... همون موقع گوشيمو در اوردم و يه زنگ به مامان زدم .... با دومين بوق برداشت:
- بله؟
- مامان رسيدم
- باشه عزيزم درسات هر وقت تموم شد زنگ بزن بيام دنبالت
- باشه
- باي باي
- خداحافظ
فکري به ذهنم رسيد ... با گوشيم زنگي به نرگس زدم .. نرگس تنها کسي بود که توي اين مدت باهاش يه مقداري صميمي شده بودم ... بعد از النا و کيانا نمي تونستم با هيچ کس اونقدري که با اونا صميمي بودم ، صميمي بشم ... نرگس هم از بقيه بهتر بود و براي همين شده بود تنها دوستم .. بعد از چند بوق جواب داد:
- سلام بهاري چطوري؟
- سلام نرگس جون خوبي؟
- آره چه خبرا ؟
- هيچي ... يه زحمتي برات داشتم .. ببين من شب طرفاي نه ميام در خونتون ....
با تعجب گفت:
- باشه .. اما چيزي شده ؟
- نه ... راستش من اومدم بيرون .. ولي به مامانم گفتم که ميرم خونه ي دوستم درس بخونم ...
اونم که انگار فهميد قضيه چيه گفت:
- باشه عزيزم .. فقط قبل اومدنت زنگ بزن..
لبخندي زدم و گفتم:
- اوکي هاني .. مرسي .. فعلا
- باي
وارد کافي شاب شدم ... بيشتر موقع ها با فواد ميومديم اين جا.. چون بيشتر اوقات خلوت بود....
رفتم سمت جاي هميشگي... فواد پشتش به من بود منم يواش رفتم و تو گوشش گفتم :
- جاي کسيه؟
فواد با لبخند سرش رو برگردوند و گفت:
- آره عزيزم جاي خودته خانمي من
نارحت مي زد ... رفتم نشستم روبروش و دوتامون قهوه با کيک شکلاتي سفارش داديم ... فواد هيچي نمي گفت .. کلافه شدم و گفتم:
- فواد اون موضوعي که ناراحتت کرده چيه؟
فواد من و مني کرد و بالاخره گفت:
فواد- بهار آوا تو کلاس گيتار يادته ؟
يه خورده فکر کردم... آوا...
- اهان اون دختر بوره؟
فواد- آره
- خب؟
- يه اتفاقي براش افتاده ..
با تعجب گفتم :
- چي شده ؟
- خودکشي کرده
بهت زده پرسيدم :
- چرا ؟ کي؟
فواد با ناراحتي گفت:
- آوا خيلي به موسيقي علاقه داشت ... تا اونجايي که من ميدونم پدرش مخالف اين کارش بود ولي مادرشم مثل خودش موسيقي دوست داشت ، آوا به دور از چشم پدرش با يه گروه کار مي کرد وبعد از کلي سعي کردن و تلاش شبانه روزي به خاطر اينکه کارش مجوز نگرفت ...
يه لحظه داغون شدم .. باورم نمي شد .. آوا خيلي دختر خوبي بود .. يکي دوبار باهاش هم کلام شده بودم ... با بغض گفتم:
- خودکشي ؟ زنده اس ؟
فواد با ناراحتي گفت:
- نه دير رسيدن...
ناراحت شده بودم ... هزار تا چرا توي ذهنم بود .. عصبي بودم .. آخه چرا بايد به خاطر همچين چيزي جون يه آدم گرفته بشه ؟
رو به فواد گفتم:
- فواد تو حالا اين موضوع از کجا ميدوني؟
فواد : آوا دوست دختر يکي از دوستاي صميميم بود... دوستم حالش خيلي بد بود .. برام درد و دل کرد ....
بقيه ي قرارمون به همين حرفا گذشت .. اون قدر دوتامون ناراحت بوديم که هيچي از گلومون پايين نمي رفت ... بعد از يه ساعت از جا بلند شدم و باهاش خداحافظي کردم .. با تاکسي رفتم در خونه ي نرگس اينا و به مامان زنگ زدم تا بياد دنبالم ...
چشمامو بستم و گيتار رو توي دستم گرفته بودم .... با صداي بلند همراه آهنگ مي خوندم ...
كي اشكاتو پاك ميكنه
شبها كه غصه داري
دست رو موهات كي ميكشه
وقتي منو نداري؟
شونه كي مرهم هق هقت ميشه دوباره
از كي بهونه ميگيري شباي بي ستاره
برگ ريزوناي پاييز كي چشم به رات نشسته؟
از جلو پات جمع ميكنه برگهاي زرد و خسته؟
كي منتظر ميمونه حتي شباي يلدا
تا خنده رو لبات بياد
شب برسه به فردا
كي از سرود بارون
قصه برات ميسازه
از عاشقي ميخونه
وقتي كه راه درازه
كي از ستاره بارون
چشماشو هم ميذاره
نكنه ستاره يي بياد
ياد تو رو نياره
با صداي دست زدن به خودم اومدم .. به درگاه اتاقم نگاه کردم که ديدم مامان و مامان بزرگ و بابا و بابايي و بابابزرگ در اتاقم ايستادن .. خنديدم و گفتم:
- بدون بليط مياين کنسرت ؟
بابا گفت:
- بهار خيلي خوب زدي .. پيشرفتت قابل تقديره ... فکر نمي کردم اين قدر علاقه داشته باشي که تو ياين مدت کم بتوني اين قدر پيشرفت کني ...
بقيه هم حرفش رو تاييد کردن ... چيزي نگفتم .. آره .. خيلي استعداد داشتم .. خيلي هم مشتاق يادگيري بيشتر بودم ... به پيشنهاد فواد خودم کم کم جلو مي رفتم و درساي جلوتر کتابي که داشتم رو تمرين مي کردم .. هر زماني که رو که بيکار بود و وقت استراحتم بين درس خوندن بود گيتار مي زدم .. خودم هم از اين همه پيشرفت متعجب بودم .. هر مشکلي هم که توي درساي جديد پيدا مي کردم از فواد مي پرسيدم ...
گيتار رو گوشه اي گذاشتم .. درسم رو خونده بودم و يه مقداري هم تست زده بودم .. با اين که اول سال مي گفتم عمرا درس بخونم و حال تست زدن داشته باشم اما مي خوندم .. نه خيلي ... اما از پارسال بهتر شده بودم .. دوست داشتم رضايت بابا رو داشته باشم تا بعد از کنکور با خيال راحت برم کلاس گيتارم رو ادامه بدم ...
گوشيمو برداشتم تا چکش کنم ... فواد زنگ نزده بود ... چون مي دونست تا ساعت شش عصر دور درسا و تمرين هستم زياد زنگ نمي زد ... شمارشو گرفتم و منتظر شدم .. بعد از چند ثانيه صداش توي دستگاه پيچيد ...
- سلام به خانوم خودم ...
- سلام خوبي؟
- مگه ميشه بد باشم وقتي تو رو دارم قشنگم ؟
به اين حرفاش عادت کرده بودم ... ادامه داد:
- درسات رو خوندي؟
- آره ..
- تمريناي جديدت رو زدي؟
- آره ... اما ..
- چي شده ؟ مشکلي پيدا کردي؟
- نه .. فواد مي دوني .. حس ميکنم مني که اين قدر دارم سعي مي کنم ياد بگيرم آخرش چي مي شم ؟ اين همه خودم رو به آب و آتيش بزنم و تمرين کنم آخرش به دو راه مي رسم .. يا بايد سالي يه بار توي مهموني ها يه آهنگ بزنم و چهار تا آدم برام دست بزنن يا اين که يکي بشم مثل آوا که اون طوري بي گناه ...
فواد حرفم رو قطع کرد و گفت:
- شايد راه هاي ديگه اي هم باشه .. کافيه يکم فکر کني تا بتوني از هنرت استفاده کني ..
با کنجکاوي پرسيدم :
- مثلا چه استفاده اي ميشه ازش کرد؟
فواد بعد از مکثي نسبتا طولاني گفت:
- واقعا بگم ؟
- آره .. خيلي مشتاقم بدونم ...
- مثلا اين که بري توي يه گروه موسيقي و مثل بقيه زيرزميني کار کني ..
خنديدم و گفتم:
- شوخي مي کني ؟
فواد پوفي کشيد و جواب داد:
- ديدي گفتم؟ تو براي اين کار ساخته نشدي .. چون فکري مي کني شوخيه .. به نظرم همون سالي يه بار توي فاميل آهنگ بزني و چهار نفر تشويقت کنن بهتره ...
با حرفاش به فکر فرو رفتم ... واقعا همچين چيزي امکان داشت .. با کلافگي پرسيدم:
- اصلا همچين گروهي از کجا پيدا کنم آخه ؟
خنديد و گفت:
- فکرت رو مشغول کرده نه ؟
- اوهوم ...
- نگران نباش .. يه راهي هست .... ما مي تونيم خودمون يه گروه درست کنيم ..!
ناباورانه گفتم :
- شوخي مي کني فواد ؟
فواد خنديد و گفت :
- چه شوخي اي عزيزم ؟ راستشو بخواي من بدجوري درگير تشکيل يه گروه موسيقي ام و چون خودم خواننده شم ، يه گيتاريست درست و حسابي مي خوام واسه گروه ، چه کسي بهتر از عشقم ؟!
با هيجان گفتم :
- اين ديگه شوخي بود فواد ...نه ؟
فواد بلند تر خنديد و گفت :
- اي بابا ! من که مي دونم روي موسيقي و آينده کاريت حساسي ، اگه بخوام شوخي کنم سر يه موضوعهاي ديگه شوخي مي کنم نه اين !
- چرا تا حالا نگفته بودي ؟
- فکر نمي کردم تو هم بخواي بياي تو گروهمون ...
ديگه باورم شده بود ! پرسيدم :
- حالا اسم گروهت چيه ؟
فواد : نوا ! ... ولي اگه نپسنديش مي تونم بذارم بهار !
با ذوق گفتم :
- نه ديگه زيادي ذوق مرگ ميشم ! همين نوا خوبه .
فواد : خوب به سلامتي ! حالا افتخار مي دين به گروهمون بپيوندين ؟
خودمو لوس کردم و گفتم :
- با اجازه بزرگترا ...بله !
فواد از خوشحالي هورايي کشيد و گفت :
- خوب از کي همکاريت رو شروع مي کني ؟
اين رو که گفت بين دو راهي گير کردم ، بين چيزي که دوستش داشتم : موسيقي ، و چيزي که بايد براي حفظ آبروم هم شده ، توش موفق مي شدم : کنکور .
فواد که از سکوتم نگران شده بود ، گفت :
- چي شد بهار ؟ نکنه پشيمون شدي ؟
به خودم اومد و گفتم :
- نه ! اصلا ... اينکه از خدامه با شماها کار کنم ، فقط اين کنکور لعنتي ...
فواد : اووووه ! کو تا کنکور ؟ تازه ... همه ش که تو گروه نيستي ....وقتايي که خاليه بشين درست رو بخون اينجوري هم تو موسيقي يه چيزي ميشي هم تو کنکور .
- حالا از کي کار شروع ميشه ؟ به نظرت مامان بابامو چي کار کنم ؟
فواد : کار که از شنبه هفته بعد شروع ميشه ... خوشبختانه با اومدن تو تيممون تکميل شد ! در مورد مامان بابات هم خوب بگو کلاس هاي فوق العاده تست زني واست گذاشتن و از اينجور حرفا .
- فکر بدي نيست ! حالا تا شنبه ببينم مي تونم با همين حرفا رضايتشون رو واسه دير اومدن بگيرم يا نه ...
ميون حرفم يه دفعه در اتاقم باز شد و مامان با چهره اي گرفته اومد داخل ، منم آروم به فواد گفتم :
- بعدا باهات تماس مي گيرم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
... و قطع کردم ... رو کردم به مامان و براي اينکه دلخوريم رو ازش نشون بدم يه اخم کوچيک کردم و گفتم :
- چيزي شده ؟
مامان با همون حالتش گفت :
- اومدم بگم شام آماده ست ... مياي بيرون با هم بخوريم ؟ يا باز مي خواي تو اتاقت ...
همين موقع نگاهم به نگاهش افتاد ، هيچي جز مهربوني ديده نمي شد توش ، يه لحظه دلم سوخت ، واسه خودم سوخت که اين دو سه ماه خودم رو از نگاههاي مهربونش از آغوش گرمش از دردو دل کردن باهاش محروم کرده بودم ... ديگه دو ماه تک و تنها شام و نهار خوردن بس بود ، با اخم تو چهره شون نگاه کردن بس بود ، خسته شدم از بس حرف دلم رو ريختم تو خودم ، حرفاي دلم انقدر زياد بودند که اگه فواد نبود حتما دق مي کردم ...
بغض و کينه و ناراحتي رو گذاشتم کنار و پريدم تو بغلش ، در حاليکه گريه مي کردم گفتم :
- ميام بيرون مامانم ، ميام بيرون
با صداي مامان از خواب بيدار شدم:
- بهاري پاشو ديگه ... همه منتظر تو نشستيم !
با غر گفتم:
- يه روزم که جمعه اس نمي زاري بخوابيم !
مامان- بهار بيدار شو ديگه ميخوايم ناهار بخوريم بابات بايد بره سرکار ..
با غرغر از جام بلند شدم و به سمت دستشويي رفتم ... صورتمو شستم و مسواک زدم ... بعدش رفتم تو اتاق موهامم شونه کردم و به سمت اشپزخونه رفتم که ديدم مامان ،سپهر ،بابابزرگ، بابايي ،ماماني هم تو اشپزخونه بودن ..
با صداي بلند سلام کردم و صندلي که جفت سپهر بود کشيدم جلو و نشستم.... مامان و ماماني هم مشغول کشيدن غذا بودن ...
بابا گفت:
- چقدر مي خوابي دختر ! مگه فردا مدرسه نداري ؟
با تعجب گفتم :
- فردا شنبه س بابايي .. مدرسه کجا بود ؟
بابا : آخ اصلا يادم نبود ... مگه حواس مي زاري براي آدم ؟
- شما برنامه ي دخترت يادت ميره من مقصرم سپهر خان ؟
بابا خنديد و لپم رو کشيد ... روزاي شنبه و دوشنبه تعطيل بوديم ...
بعد از اينکه غذا خوردم از همه عذر خواهي کردم و با بابا خداحافظي کردم که برم تو اتاقم که يه خورده درس بخونم....
کتاب ها رو پهن کردم روي زمين .. حالا اگه مامان ببينه دوباره شروع مي کنه غر زدن که چرا پهن زمين ميشي درس مي خوني .... درس خوندن فقط راز کشيده مي چسبيد .. هر چند که کلا درس خوندن نمي چسبه اما خب دراز کشيده يه نمه چسبناک ميشه ....
بعد از يه ساعت درس خوندن خسته شدم و کتابارو جمع کردم که صداي تلفن بلند شد ... چون احتمال مي دادم همه خواب باشن رفتم تو هال تا تلفن رو جواب بدم ....
- بله ؟
صداي مهيار توي دستگاه پيچيد :
- سلام بهار .. خوبي؟
با تته پته گفتم:
- سلام .. مرسي ...
متعجب بودم .. مهيار توي اين مدت يه بار هم زنگ نزده بود ... کم کم داشتم فراموشش مي کردم که با شنيدن صداش دوباره هوايي شدم ...
مهيار: بابات خونه س؟
- نه ... بيمارستانه ...
- آهان .. پس زنگ مي زنم به گوشيش .. کاري نداري؟
ناخودآگاه دوست داشتم بيشتر باهاش حرف بزنم .. اما چاره اي نبود .. بايد قطع مي کردم :
- نه .. به خاله سپيده و عمو سلام برسون .. خداحافظ
- خداحافظ!
با يه حس دوگانگي به اتاقم برگشتم و گيتارمو از روي پايه ش برداشتم و دو سه تا از اهنگايي که فواد بهم ياد داده بوده تمرين کردم
يه ساعتي گذشته بود و من هنوز داشتم تمرين ميکردم که با صداي زنگ موبايلم گيتارو گذاشتم رو تخت و بلند شدم موبايلمو برداشتم ....
فواد بود ، يه خورده با هم صبحت کرديم و و در آخر گفت:
- به مامانت براي فردا گفتي؟
- آخ اصلا يادم رفت ... من برم بهش بگم ... مطمئنم وقتي بگم فوق برنامه داريم راضي ميشه ...
- اوکي .. پس خبرش رو بهم بده ..
- باشه فعلا ..
از اتاق رفتم بيرون بايد مامانمو راضي مي کردم ، اين کار بدجوري ذهنم رو درگير کرده بود ...مامان توهال نشسته بود و داشت تلفن حرف مي زد... وقتي منو ديد اشاره داد بشينم.... بعد از ربع علاف کردنم راضي شد تلفن رو قطع کنه !
- کي بود؟
- يکي از دوستام....حالا چکار داري بهارم؟
- مامان جونم ...خوشگلم
مامان- خر شدم کارتو بگو
با دلخوري گفتم :
- مامان کي خواست خرت کنه ؟ اصلا منو بگو که براي اين کنکور لعنتي دارم به آب و آتيش مي زنم !
اوه اوه ... چه دروغگويي بودم و خودم خبر نداشتم ...
مامان: چي شده مگه ؟
- هيچي... از طرف مدرسه بهمون گفته بودن که يه سري کلاس فوق العاده تست زني و اين جور چيزا قراره بزارن ... امروز نرگس بهم يادآوردي کرد که فردا عصر کلاس داريم .... تنها چيزي هم که لازم داره يه رضايت نامه ي وليِ ...
- بايد با بابات صحبت کنم !
با غر گفتم:
- حالا خوبه واسه کنکور دارم ميرم کلاس .. بازم اين همه بُر و بيا داريم ؟
مامان : دختر نميشه که بدون اجازه بابات بري کلاس .. بهش مي گم .. اونم مطمئنا قبول مي کنه !
باشه اي گفتم و بلند شدم تا برم به فواد خبر بدم ...
ابا نرگس منتظر اومدن فواد بوديم.. به ساعت نگاهي کردم ... تقريبا نيم ساعت بود که بيرون کافي شاپ منتظرش بوديم ... گوشيمو برداشتم تا بهش زنگ بزنم ..
بوق اول .. بوق دوم ...
- مشترک مورد نظر در حال مکالمه مي باشد ، لطفا منتظر باشيد يا بعدا تماس بگيريد !
با عصبانيت گوشي رو توي کيفم انداختم که نرگس گفت:
- چي شد ؟
- قطع کرد !
- شايد کاري براش پيش اومده ..
- نه بابا .. خودش برنامه ي امروز رو ريخت !
با صداي بوق ماشين به خودم اومدم ... هاچ بک مشکي رنگ فواد بود .... دست نرگس رو کشيدم و با هم به سمت ماشينش رفتيم .. نرگس در عقب رو باز کرد و منم با قهر جلو نشستم و رومو برگردوندم ...
فواد با خنده گفت:
- سلام بهار خانوم .. معرفي نمي کني؟
نرگس خودش گفت:
- سلام آقا فواد .. نرگس هستم دوست بهار !
خودم به نرگس گفته بودم بياد .. تا حدودي ماجراي ما رو مي دونست ...
فواد: خوشبختم .. اين دوستتون چرا باز قهر کرده ؟
نرگس با خنده گفت:
- نيم ساعته منتظريم !
فواد دستم رو گرفت و روي فرمون گذاشت ... خواستم بکشمش که گفت:
- نبينم قهر باشي .. بهار يادت نرفته که ! اين جا تهرانه ... تهرانم به ترافيکش تهرانه !
- نبايد يه زنگ بزني؟
- پشت فرمون بودم ! ميخواي جريمه بشم ؟ اون وقت ديگه پشت گوشم رو ببينم ماشين هم ببينم !
- خب ميشد يه اس ام اس بدي..
- ميگم پشت فرمون بودم عسلم ... اگه مي شد جوابتو ميدادم !
ديگه چيزي نگفتم .. فواد پخش رو روشن کرد ....
****
بالاي کوه تو ولنجک
يه خونه ي عجيبي ميشناسم
بوي شب با نور شهر
فقط اونو مي خوام توي جمع
مي کشه سيگار رولي مي زنه گيتار کولي
توي مي خواي چيکارش کني؟ توي مي خواي چيکارش کني؟
پوستش سبزه تره نگاش جذب منه
کاش لبخند بزنه کاش لبخند بزنه
اولين باري که ديدمش با يه بطري ويسکي بود
گفتم اروم تر پسر گفت حالا تو بگو ويسکيت کو
مي کشه سيگار رولي مي زنه گيتار کولي
توي مي خواي چيکارش کني؟ توي مي خواي چيکارش کني
پوستش سبزه تره نگاش جذب منه
کاش لبخند بزنه کاش لبخند بزنه
يه جوري نيگا مي کنه انگار دوست پسر سياه داره بيا اره
Machos Gracias Mamma
بيا با ما اينجا داره
گ گ گ گرم ميشه سونا بخار 2 تا خمار
مي تونن همو ببينن کجا 2 بار
مي دوني که ديوونتم مي دونم که دير اومدم
مي دوني تيکولا زدم ميده بوي ليمو تنم
4 تا خط 5 تا شات و 6 تا سيم
آهنگايي برات مي زنم که ميشناسي
چيکا چيکا چيکا چيکا مي کني اينجا بيکار چيکار؟
دورتو نيگا آمبيانس پورتو ريکو تو قرتو بيا (چا چا)
بکوب پاتو روي زمين که زود *****
يه گوشه با نور کميم مي خوايم تا صبح خونه نريم
مثه دو تا کرم ابريشم که رو هم ول يکم ميشن
شيطوني ولي کرم من بيشتر آره ليوانا سرو از ديشب
پس زود برو بالا که دلم مي خواد خوب تو رو حالا
اين موزيکه داستان ماهاست مياد اون دورا گوش کن و بايلا
مي کشه سيگار رولي مي زنه گيتار کولي
توي مي خواي چيکارش کني؟ توي مي خواي چيکارش کني؟
پوستش سبزه تره نگاش جذب منه
کاش لبخند بزنه کاش لبخند بزنه
***
بعد از تموم شدن آهنگ فواد لبخندي زد و گفت:
- به اين ميگن سبک !
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:
- آخه پاپ هم شد سبک ؟ من اين سبکا رو دوست دارم ...
شونه اي بالا انداختم و گفتم:
- ولي من اصلا اين سبکا رو دوست ندارم !
**
با رسيدن به محل مورد نظر فواد گفت:
- بريزين پايين !!
با نرگس پياده شديم .. نرگس توي گوشم گفت:
- عجب شانسي داري دختر ... چي تور کردي؟
خنديدم و منم مثل خودش تو گوش گفتم:
- شاه ماهي !
فواد رسيد بهمون و دستم رو گرفت .. دوست نداشتم جلوي نرگس هي دستم رو بگيره .. اما اگه چيزي مي گفتم ناراحت مي شد ... تقريبا دورمون خونه اي چيزي نبود .. مثه خرابه بود ... من که با فواد بود و نمي ترسيدم ... اما نرگس يکمي ترسيده بود که اين جا کجاست ..
وارد به خونه ي تقريبا قديمي شديم .... حدود بيست تا پله مي خورد رو به پايين .... همه جا تاريک بود ... نرگس بازوم رو فشار مي داد .. فواد يکم ازمون دور شد .. رو به نرگس گفتم:
- نترس بابا .. فواد باهامونه ها !
نرگس: بابا تو چه دلي داريا ... مي خواستي تنهاي بياي اين جا ؟
شونه اي بالا انداختم و گفتم:
- من به فواد اعتماد دارم ..
سر و صدا بلند شد و چراغ ها روشن شدن .... فواد اومد و گفت:
- بچه ها منتظرن .. بريم تو ..!
يه درو باز کرد ... اوه .... تشکيلاتو ... دهنم از شوق سه متر باز شده بود ... اين جا کجا بود ديگه ؟؟؟؟؟
يکي از پسرا که موهاي بلندي داشت و از پشت بسته بودشون جلو اومد ... از تيپش خوشم اومد .. شبيه خواننده هاي راک لباس پوشيده بود .. يه تي شرت گشاد با گردنبد گنده ... يه مداد هم روي گوشش گذاشته بود .. روبروم ايستاد و گفت:
- احسان هستم !الکترونيک مي زنم ...حتما تو هم بهاري آره ؟
خنديدم و گفتم:
- آره .. خوشبختم . اينم دوستمه .. اسمش نرگسه ..
با نرگس هم سلام و احوال پرسي کرد ... يکي ديگه از پسرا هم اومد جلو و گفت:
- سلام بهار خانم .. منم مهرداد هستم ! کيبورد!
لبخندي زدم که همون موقع دختري از آشپزخونه اومد بيرون .. همون طوري که داشت مي اومد داد زد:
- گيتاريستمونه ؟
فواد گفت :
- آره .. بهار !
دختره گفت:
- خوشبختم ... من ساره هستم ! درامز...
با ساره دست دادم و گفتم : خوشبختم !
چه گروه تکميلي بود انصافا !
با هم دور ميزي که روش پر از خوراکي بود نشستيم که صدايي توجه همه رو سمت آشپزخونه جلب کرد : مي بينم که به جاي يه نفر دو نفرو آوردي عزيزم !
يه دختر بلند قد ، با موهاي بلوند و چشماي رنگي ، که سرتا پا صورتي پشده بود به سختي با اون کفشهاي پاشنه بلندش خودشو رسوند به ما و اومد دستش رو سمتم آورد ، لبخند سردي زد و گفت : خوش اومدي عزيزم ! من هم که محو پوشش و استايلش شده بودم با لبخندي جوابش رو دادم .
دختر يه نگاه به نرگس انداخت و يکي به من و گفت : حالا کدومتون دل اين آقا فواد مارو برده ؟
با اين جمله ش از خجالت سرم رو انداختم پايين .
دختر خنديد و گفت : اوا ! چه خجالتي هم هست اين بهار خانم !
سرم رو آوردم بالا ، دختر يه نگاه مهربون بهم کرد و گفت : از آشناييت خوشبختم بهار جان ، منم شراره م .
بعد رو کرد به نرگس و گفت شما هم حتما دوستشي ؟ نه ؟
نرگس آروم سرش رو تکون داد
شراره با خنده رفت سمت صندلي کنار فواد و با کلي اطوار نشست و رو به فواد گفت : ماشالا هر دو تا دوست خجالتي اند !
بعد دستش رو گذاشت رو پاي فواد ... با ديدن اين حرکت شراره جا خوردم ، سريع روم رو ازش برکردوندم تا بيشتر از اين حرص نخورم ... به فواد گفت : خوب عزيزم همه رو معرفي کردي ؟
فواد هم که انگار زياد از حرکت شراره همچين بدش نيومده بود گفت : آره ! همه به هم معرفي شدند ، فقط مونده سمت تو .
شراره خنده اي با عشوه کرد و گفت : پس آخر شدم ! راستش من ترانه سرا و هم خوان فواد جونم .
دختره ي جلف ! چه خودشو مي چسبونه به اين فواد ... ايــــش ! فواد جون و کوفت !
فواد بعد از معرفي شراره از جاش بلند شد و گفت : خوب حالا بياين بريم تو اتاق تمرين .
فواد بلند شد و رفت سمت يکي از اتاقا ، ماهم به دنبالش ، يه اتاق بزرگ بود که يه سکو داشت و روي اون ، تمام وسايل موسيقي گروه اماده بود و فقط بايد هرکس مي رفت پشت اون وسيله مخصوص خودش و کارش رو بکنه .
همه رفتيم سرجاهامون نشستيم و فقط نرگس روي يکي از صندلي هايي که واسه تماشاچياي مجازي گذاشته بودند نشست و مشغول تماشا شد .
بعد ، شراره اومد و گفت : خوب من يه شعر آماده کردم که براتون مي خونمش ، شما هم با علامت هاي فواد مي نوازين ، وقتي هم که هرکس فهميد نقشش رو به صورت جدي کا رو شروع ميکنيم .
نميدونم چند ساعت طول کشيد ، انقدر غرق کار بودم که متوجه گذر زمان نبودم ، فقط چشم و ابروهاي نگران نرگس بهم فهموند که حتما از ساعت مقرر خيلي خيلي گذشته ، دلم به شور افتاد ، چون تمرين امروز تقريبا تموم شده بود با نرگس از همه خداحافظي کرديم و فواد با اصرار من و نرگس رو رسوند خونه .
کليدو از تو کيفم در اوردم و در خونه رو باز کردم ...رفتم خونه ي بابايي... ما از وقتي اومده بوديم خونه مامان اينا بوديم و بيشتر بابايي هم اونجا بود .... من يه اتاق اونجا داشتم و يه اتاق خونه ي مامان اينا ولي بيشتر اين جا بودم اخه بابايي تنها بود.....
سرکي به اطراف کشيدم ....هيچ کس خونه نبود.... لباسامو عوض کردم و رفتم خونه ي مامان اينا،
* * *
يه هفته از اون روزي که فواد اومده دنبالم گذشته بود ... تو هفته گذشته سه بار رفتم زير زمين البته تنها .... نرگس ديگه نتونست .. البته فکر هم نکنم که علاقه اي به اين کار داشت ... همون يه بار هم که اومد کلي ترسيد و به من هم پيشنهاد مي داد که نرم ... اما من با فواد بودم و بهش اعتماد داشتم ... براي همين هم با خيال راحت مي رفتم و مي اومدم...
رابطم با فواد هم روز به روز صميمي تر مي شد .... ديگه برناممون اين شده بود بابا ميبردم در آموزشگاهي که مثلا کلاس گذاشته بود، پياده م مي کرد و من هم برگشتن ها با فواد تا اونجا مي رفتم و اون جا مي ايستادم تا بياد دنبالم ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ديگه نمي تونستم تمرکزي رو درس کنم ... خيلي افت کرده بودم تو درسم و خودمم خيلي از دست خودمم عصباني بودم .... مطمئنا با اين روشي که در پيش گرفته بودم کنکور قبول نمي شدم ...
مامان اينا فکر مي کردن من هر روز بعد از مدرسه تا شب توي اتاقم مشغول تست زدنم ... اما برگه هاي نت بين کتاب هاي تست چيز ديگه اي رو نشون مي داد ....
آکورد ها رو ياد گرفته بودم و همين هم نوشتن نت آهنگ هاي مورد علاقه م ..... تقريبا سه کتاب رو کامل پشت سر گذاشته بودم ... گاهي اوقات که بابايي مي رفت اونور يا مي رفت بيرون مي رفتم خونه ش و توي اتاق آخري گيتار تمرين مي کردم .... چون اين طوري صدا به جايي نمي رسيد .. تقريبا ديگه مي تونستم وقتي آهنگي رو گوش ميدم نتش رو بنويسم .... خيلي پيشرفتم چشم گير بود ....
مثل معتادا ديگه فقط منتظر روزاي زوج بودم که برم زير زمين ....اونجا خيلي بهم خوش مي گذشت البته به جز مورد شراره که با فواد چند بار سر اين موضوع دعوامون شد..... هر فقط مي رفتيم زير زمين شراره با همون لباساي مسخره ش ميومد کنار فواد مي نشست و قربون صدقه ش مي رفت .... کلا خيلي با هم راحت وصميمي بودند ..
وقتي هم به فواد گفتم گفت:
- بهار فکر نمي کردم اين قدر بچه باشي ... صد بار بهت گفتم شراره دختر عمه ي منه ... براي همين باهاش صميميم ... من و شراره از بچگي با هم بزرگ شديم و اين چيزا طبيعيه ...
امروز چهارشنبه بود و کلاس داشتم ... بابا زنگ زد و گفت نمي تونه بياد دنبالم .... مامان هم که چند وقتي بود مطبي زده بود و کارش رو شروع کرده بود ... براي همين هم اکثرا تا ساعت هفت و هشت شب توي مطبش بود ....
بابايي اصرار کرد برسونم که گفتم با تاکسي ميرم .... اماده شدم و قبل از رفتن به فواد زنگ زدم ... با سومين بوق برداشت :
فواد- جانم
- سلام
- سلام خانوم خانوما
- فواد امروز بابا نمياد دنبالم ، بيام کافي شاپ با هم بريم؟
-اره عزيزم .. ولي چرا کافي شاپ ؟ ميخواي بيام دنبالت سرکوچه ؟
براي اين که مي ترسيدم کسي ببينمون گفتم:
- نه فواد خودم ميام
فواد- پس ميبينمت
- باشه
- باباي
- باي
بابايي برام زنگ زد به آژانس و تا دم در همراهيم کرد و تا سوار اژانس نشدم نرفت داخل ....
دم در کافي شاپ ايستادم و فواد هم طبق معمول با کمي تاخير اومد دنبالم ....
تو راه داشتيم باهم حرف مي زديم .... اين قدر درباره موسيقي و اين چيزا حرف زديم که نفهميدم کي به زير زمين رسيديم ....
با بچه ها سلام و احوال پرسي کردم و شالمو دراوردم گذاشتم سر صندلي و منتظر ايستاديم تا شراره بياد ... شراره همخوان فواد بود .... و واقعا نمي شد صداي قشنگش رو موقع خوندن آهنگ انکار کرد ...
مهرداد گفت :
- شراره يه مشکلي داشته .... براي همين ديرتر مياد .. بهار مي خواي تو به جاش يه دور تمريني همخواني کني ؟
مردد بودم که فواد گفت :
- اوکي .. يه دور ببا بهار مي ريم ... شري ديگه پيداش مي شه !
يه دور تمرين کرديم ... بعد از تمرين احسان و ساره و مهرداد با لبخند برام دست زدن .. احسان که از همون اول رفتارش با بقيه با من فرق داشت با لحن خاصي گفت :
- صدات خيلي قشنگه ..
چيزي نگفتم ... بر خلاف انتظارم که فکر مي کردم الان فواد غيرتي مي شه ، خنديد و گفت:
- بله ديگه ... عشق منه !
*****
بعد از نيم ساعت شراره خانم اومدن و با همه سلام روبوسي کرد .... وقتي به من رسيد فقط گفت :
- سلام
منم با لحن سردتر از خودش جوابشو دادم ....
شروع به کار کرديم .. جلسه ي اول و دوم فقط تفنني مي زديم اما از بعدش که اومدم يه سري متن و نت بهم دادن .. تا جايي که فهميدم مهرداد و ساره آهنگ و ملودي ها رو مي نوشتن .... الحق هم اين آهنگي که ساخته بودن خيلي قشنگ بود ... يه چيزي توي مايه هاي راک ... اون روز من به فواد گفتم از اين سبک خوشم نمياد اما واقعا خوشم اومده بود .... واقعا جالب بود ... آدم وقتي خودش يه آهنگي رو بزنه و باهاش بخونه مي تونه درک کنه که واقعا آهنگ قشنگه يا نه ...
با صداي عصبي فواد به خودم اومدم :
- بهار کجا ميري؟
اوه .. حواسم نبود ... اينا کي قطع کردن ... فواد وقتي ديد هيچي نمي گم گفت :
- بهار حواست رو جمع کن .. وقت چنداني نداريم بخوايم اين طوري کند پيش بريم !
از لحنش ناراحت شدم و بغض کردم ... سري تکون دادم و در حالي که سعي کردم بغضم رو پنهون کنم ، گفتم :
- باشه .. ببخشيد .. بريم !
با چهار تا ضربه اي که ساره زد شروع کرديم .....
*****
توي راه برگشت بوديم .. طبق معمول بايد مي رفتم نزديک آموزشگاه مي ايستادم تا بابا مي اومد .. فواد حتي يه معذرت خواهي هم نکرد بابت اين که جلوي دوستاش اون طوري باهام حرف زد .. منم هيچي نگفتم ... اگه بهش بگم دوباره شروع مي کنه به غر زدن که تو بچه اي و لوسي و اين حرفا ... من ِ احمق هم مثل هميشه ساکت مي مونم ...
نزديک آموزشگاه ترمز کرد و به سمتم برگشت ... اومدم خداحافظي کنم که گفت :
- بهار !
بهش نگاه کردم .. مطمئن بودم مي خواد از دلم در بياره .... لبخندي زدم و گفتم :
- جانم ؟
با لحن جدي ادامه داد :
- تو که مي دوني .. اين گيتاري که باهاش کار مي کني مال رفيقمه ... بچه ها هر کدوم يه ساز مي زنن .. گيتار ندارن هيچ کدوم .... رفيقم گيتارش رو مي خواد .. بايد يه گيتار براي تمرينت جور کني !
با تعجب بهش نگاه کردم ... اون مي دونست من به بهونه ي کلاس کنکور ميام بيرون .. ازم مي خواست گيتارم رو با خودم بيارم ؟
- من که نمي تونم گيتارم رو ببرم کلاس ِ مثلا کنکور !
- خب مي توني يه پولي جور کني يه دست دومش رو بخري ؟
ذهنم شروع به فعاليت کرد ... گيتار دست اول براي تمرين ، کم ِ کمش سيصد بود ... دست دومش مي شه صد و خورده اي دويست تومن ...
- من توي حسابم صد تومن دارم .. پول توجيبيمه که بابام مي ريزه به حسابم ... بيشتر از اون ميشه ؟
فواد نگاه خسته اي بهم انداخت و گفت:
- باهاش بستني عروسکي هم نميدن که ... تو گيتار مي خواي؟
عصباني شدم ... چه انتظاراتي داشت ازم ... با ناراحتي گفتم:
- ديگه فکري به ذهنم نمي رسه !
بعد هم درو باز کردم که برم ... فواد گفت :
- يه کاريش کن !
انتظار داشتم بگه نرو ...مثل هميشه قبل رفتن دستم رو بگيره و بگه فعلا ... مثل هميشه بگه مي بينمت .... براي امتحان کردنش گفتم:
- خداحافظ
اما بر خلاف تصورم هيچي نگفت .. به محض اينکه صداي بهم خوردن در بلند شد ، جيغ لاستيک ها در اومد
با صداي ساعت گوشيم از خواب بيدار شدم ، ساعت هفت صبح بود .
خميازه اي کشيدم و به سختي از جام بلند شدم ، کلا صبح زود بيدار شدن خيلي سخت بود ، ديگه چه برسه به اينکه اون صبح زود جمعه باشه !
اما چاره اي نبود ، هر چيزي رو که مي تونستم بپيچونم ، اين آزمون آزمايشي هاي قلم چي هيچ رقمه قابل پيچوندن نبودند ، چون تاريخ هاي امتحانام دست سپهر بود .
کشون کشون خودم رو به دستشويي رسوندم و يه آبي به دست و صورتم زدم .
رفتم سمت آشپزخونه تا با بابايي اينا سلام کنم ، چون همه شون سحرخيز بودند و قبل از هفت صبح مي رفتند صبحانه مي خوردند ، جمعه و غير جمعه هم نداشت .
وارد که شدم ديدم حدسم درسته ! به همه سلام کردم و سپهر تا من رو ديد لقمه ش رو قورت داد و گفت :
- بيا صبحانه ت رو بخور تا من لباسامو بپوشم ...
بلند شد و رفت ، منم نشستم جاش ، اما اصلا اشتهاي صبحانه خوردن نداشتم ، فقط مي خواستم برم توي اتاقم و تا ظهر بخوابم .
مامان که ديد همينجوري نشستم و صبحانه نمي خورم ، سريع يه نون بربري برداشت و روش کره و عسل ماليد و داد بهم :
- بيا اينو بخور تا توي امتحان جون داشته باشي ... يهو حالت بد نشه .
صورتم رو کشيدم کنار و گفتم :
- مامــــــان ! اين خيليه ... ازگلوم پايين نمي ره
بابايي يه ليوان چاي ريخت برام وگفت :
- با چاي بخور .
به زور لقمه هايي رو که مامان برام درست کرده بود خوردم ، بعد از اينکه آماده شدم با سپهر رفتم دانشگاه علم و صنعت که آزمون اونجا برگزار مي شد .
سر امتحان ، هر چي به سوالا نگاه ميکردم برام آشنا نبودند ، اصلا هم حل نمي شدند ، چند بار دفترچه سوالا رو از اول تا آخر و از آخر تا اول چک کردم .
غير از چند تا سوال ساده تخصصي ، ديگه چيزي رو نتونستم حل کنم ، درساي عمومي هم به لطف حافظه م تونستم جواب بدم ، چون اصلا لاي کتاباي عموميم رو باز نکرده بودم .
افتضاح ترين امتحاني بود که تابه حال داده بودم ، بيمارستان سپهر نزديک بود ، براي همين بهش زنگ زدم تا بياد دنبالم .
منتظر سپهر بودم که فواد زنگ زد ، به خاطر برخورداي اخيرش ، خواستم ريجکتش کنم ولي اين دل لعنتي نذاشت ، سعي کردم لحنم سرد باشه .
- بله؟
فواد :سلام عشقم ، چطوري ؟
-خوبم ...کاري داري ؟
فواد : از من دلخوري عزيزم؟
نتونستم دروغ بگم ... آروم گفتم :
- اوهوم
فواد :خوب واسه همين زنگ زدم تا ازت معذرت خواهي کنم .... اصلا ميخواي بيام دنبالت يه دوري تو خيابونا بزنيم تا حالت بياد سرجاش ؟
خيلي دلم ميخواست اون روزاي با هم بودنمون تکرار بشه ، اما نمي تونستم قبول کنم ، چون قرار بود سپهر هر لحظه سر برسه
گفتم :
- خيلي دلم مي خواد قبول کنم فواد ، اما الان سپهر مياد دنبالم
فواد : کجايي مگه؟
- جلو دانشگاه ، آزمون قلم چي داشتم .
فواد : حتما رتبه اول رو مياري ؟ نه ؟
ناراحت گفتم :
- نه بابا ، امتحانم افتضاح بود ؛ نمي دونم کارنامه م که اومد با چه رويي به سپهر نشونش بدم .
فواد با لحن مهربوني گفت :
- اين که ناراحتي نداره عزيز دلم ، تو اصلا وايسا کارنامه ت بياد ، ايشالا که رتبه ت خوبه ، اما اگه ديدي بد شده ، بيارش پيش من ، يه نفرو سراغ دارم که مي تونه رتبه ت رو تغيير بده .
منظورش رو نفهميدم ، پرسيدم :
- چطوري اونوقت ؟
فواد : الان زوده عشقم ، تو کارنامه ت روبيار ، اون موقع بهت مي گم .
خوشحال از اينکه مشکل اين آزمونم حل شده ، اومدم ازش تشکر کنم که سپهر روبروم وايساد ، سريع با فواد خداحافظي کردم و سوار ماشين شدم .
يکشنبه با کلي استرس رفتم مدرسه ، چون قرار بود کارنامه هاي آزمون جمعه رو بهمون بدن ، توي کلاس نشسته بوديم که يکي از بچه هاي با کارنامه ها اومد توي کلاس و همه شون رو پخش کرد ... کارنامه م رو از دستش قاپيدم و رفتم سراغ رتبه م ... واقعا گند زده بودم ، فقط منتظر تموم شدن کلاس بودم تا بتونم به فواد زنگ بزنم و باهاش قرار بذارم تا کارنامه م رو درست کنه .
وقتي زنگ آخرين کلاس خورد مثل اينکه يه کوه رو از دوشم برداشته باشند از مدرسه زدم بيرون و زنگ زدم فواد .
چند تا بوق خورد ، ديگه داشتم قطع مي کردم که صداي سرد فواد پيچيد تو گوشي ...
- بله ؟
با هيجان و بي توجه به سردي لحنش گفتم :
- سلام فواد ، من مي خواستم ....
فواد پريد ميون حرفم و گفت :
- به يه شرطي کارنامه ت رو درست مي کنم .
جا خوردم ، من و فوادتا حالا با هم شرطي نذاشته بوديم ... گفتم:
- چه شرطي ؟
با همون لحنش گفت :
- اين که فردا با گيتار خودت بياي .
از زورگوييش حرصم گرفت ، جمعه خوب شده بودا ! اما جلسه تمرين ديروز ، درگيري من با شراره و نداشتن گيتار ، باعث شده بود باز باهام سرد بشه.
با حرص گفتم :
- اصلا نمي خوام ، کارنامه م رو مي برم نشون سپهر مي دم فوقش مي زنه تو گوشم ، نمي کشه که .
قطع کردم و گريون رفتم خونه .
بدون اينکه کسي بفهمه رقتم توي اتاقم و اشکامو پاک کردم ... بعد رفتم با همه سلام عليک کردم ، سپهر پيش پاي من رسيده بود خونه .
تا من رو ديد گفت :
- خوب ..کارنامه آزمونت رو بيار ببينم.
با ترس رفتم کارنامه رو آوردم و دادم بهش .
يه چند ثانيه اي رو کارنامه مکث کرد ، اومدم در برم که صدام کرد :
- بهار ؟
برگشتم سمتش ، سرم رو انداختم پايين و گفتم :
- بله ؟
صداش رو برد بالا و گفت :
- اين چيه ؟؟؟ هان ؟
سرم هنوز پايين بود ... اما سپهر همچنان ادامه مي داد .
- مي گم اين چه رتبه ايه ؟ هان ؟.. به من نگاه کن ...
ناخودآگاه سرم رو آوردم بالا .
سپهر : تو خجالت نمي کشي ؟ بعد از چند ماه درس خوندن و تست و آزمون ...همچيني رتبه اي رو مياري ؟ اصلا معلوم هست تو چه غلطي ميکني ؟
بعد کارنامه رو پرت کرد تو صورتم و گفت :
- به نمک نشناسي تو جايي نديده بودم .
همينجور که اشک مي ريختم رفتم تو اتاقم ، نهار و شامم نخوردم .
صبح بدون اينکه به کسي حرف بزنم خودم پاشدم رفتم مدرسه ، اما بدجوري سرم درد مي کرد ، هيچي از درس نفهميدم ....
سر درد داشت ديوونه م مي کرد ، باعث اون اتفاقاي ديروز بود ، بايد مي رفتم خونه يه کم مي خوابيدم ، شايد بهتر مي شدم .
به خونه نرسيده بودم که برام اس ام اس اومد ..از طرف فواد بود :
" گفتم شايد قهر باشي جواب زنگم رو ندي ، اس ام اس زدم ، ميخواستم بگم امروز منتظرتيم ، گيتارم نيوردي نيوردي "
اصلا حوصله تمرين و شراره و اون برخورداي عجيب غريب فواد تو جمع رو نداشتم ، سرم هم که درد مي کرد ، چند بار اس ام اس دادم که نمي تونم بيام ، اما ارور مي داد .
مجبور شدم بهش زنگ بزنم ، زنگ اول جواب داد ...
فواد : سلام بهار ... نگو که نمياي.
- سلام ، اتفاقا مي خواسم همينو بگم
فواد : از برخورداي من ناراحتي ؟آخه باور کن فشار کاري خيلي روم زياده برا همينه که کنترلم رو از دست مي دم و عصبي ميشم ، ببخش منو بهار.
با اين حرفاش يه کم آروم شدم و گفتم :
- نه به خاطر اين اتفاقا نيست ، سرم درد مي کنه .
فواد : خوب يه قرص بخور وبيا .
- نمي شه ، چون اصلا تو خونمون قرصاي مسکن نداريم ....سپهر مي گه واسه سر درد نبايد الکي قرص بخوريم ، مي گه دراز بکشيم خوب مي شيم .
فواد يه کم مکث کرد و گفت :
- ولي من دارم ، بيا اينجا تا خوبت کنم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رمان موسیقی ممنوع(6)


لباسامو پوشيدم و خواستم برم بيرون ....توي راهرو بودم که سپهرو جلوم ديدم ....
گفت:
- کجا بهار خانم؟
- ميخوام برم کلاس
سپهر- باشه برو کلاس که دفعه ي بعد رتبه ات پايين تر بشه !
-چرا طعنه ميزني ؟
سپهر : تو چرا اين جوري جواب اون همه اعتماد رو دادي ؟
بغض داشت خفه م مي کرد :
- من کي از اعتمادت سواستفاده کردم ؟
صداي دادش بلند شد :
- کي سو استفاده نکردي ؟ اينو بگو !
اشکم روي گونه م ريخت ... مثل هميشه با ديدن اشکام کلافه پوفي کشيد و گفت :
- بس کن .. اين حرفا رو مي زنم تا ياد بگيري از امکاناتي که داري نهايت استفاده رو کني ... نه اين که اين طوري جوابم رو بدي !
خواستم جواب بدم که صداي بابايي اومد که گفت:
- ولش کن اين دخترمو چرا اين قدر اذيتش مي کني؟
سپهر رو به من گفت :
- الان اماده ميشم مي برمت
با بابايي خدافظي کردم و رفتم سمت در و کفشامو پوشيدم که بابايي با يه ليوان اب پرتقال اومد و گفت:
- اين رو بخور عزيزم ...
- براي چي؟
- همينجوري بخور... براي خودت اب گرفتم
لبخندي زدم و گفتم :
- مرسي بابايي جونم !
آب پرتقال خوردم و از بابايي دوباره تشکر کردم و بعد به سمت حياط رفتم تا سپهر پيداش بشه ...
بالاخره اومد و سوار ماشين شديم ....
تو طول راه نه سپهرحرف ميزد نه من ... وقتي رسيديم با گفتن خدافظ از ماشين پياده شدم و سپهرم رفت ....
دور و برم نگاه کردم ماشين فواد ديدم که اونور خيابون پارک شده بود به سمتش رفت و در جلو رو باز کردم و نشستم ...
- سلام
فواد- سلام... عشقم چطوره؟
- بد نيستم تو خوبي؟
- منم خوبم ...هنوز سرت درد ميکنه ؟
- اره ....فواد قرص چيزي داري من بخورم؟
- فواد- اره
- خوب بده بخورم سرم داره ميترکه!
- صبرکن برم مغازه برات اب بگيرم
و از ماشين پياده شد ....
بعد از ده دقيقه فواد با يه بطري اب معدني اومد و سوار ماشين شد .... در بطري باز کرد و دادش دستم و يه قرص هم بهم داد
- فواد اين چه قرصيه ...
فواد: مسکنه خيلي قويه ...
بعد از اين حرفش قرصو خوردم و يکمي اب خوردم ....
فواد گفت :
- همه ي آب رو پشتش بخور ...
ناچار دوباره بطري رو به لبم نزديک کردم و سرش کشيدم ....
فواد: يکمي استراحت کن تا برسيم
انگارمنتظر همين جمله از فواد بودم که چشمامو بستم و نفهميدم کي خوابم برد ...
با صداي فواد که ميگفت:
-بهار خانمي بلند شو رسيديم ....
از خواب بيدار شدم... با هم از ماشين پياده شديم.... قرص کار خودش رو کرده بود ...ديگه سرم درد نمي کرد ....خيلي حالم بهتر شده بود!
فواد- سرت بهتر شد؟
- اره فواد اصلا ديگه سرم درد نمي کنه ...
بعد ياد يه چيزي افتادم :
- اسم قرصه چي بود؟
فواد- نمي دونم يه مسکن خيلي قويه اسمش سخته
بيخيالش شدم و با هم رفتيم تو زيرزمين ....
بعد از سلام و احوال پرسي کردن با بچه ها هر کدوممون به کار خودمون مشغول شديم تا يه ده دقيقه هر کس داشت براي خودش تمرين مي کرد که يه دفعه موبايلم زنگ خورد...
يعني کي بود ؟
مامان و بابا که مي دونستن کلاسم زنگ نمي زدند.... فواد هم که اين جا بود ... رو مو کردم به سمت بچه ها و گفتم:
- بچه ها يه لحظه .. گوشيم داره زنگ مي خوره ..
همه مي دونستن من پنهاني ميام ... براي همين همه ساکت شدن و من به سمت کيفم رفتم و موبايلمو از توش دراوردم که ديديم يه شماره ناشناسه ..
هيچ وقت شماره هاي ناشناس رو جواب نمي دادم .... خيالم راحت شد که بابا نبود وبر گشتم سر تمرينم ...
همراه بچه ها يه خورده تمرين کرديم ....
امروز زود تر از بقيه روزها کارمونو تموم کرديم چون امروز مهرداد کار داشت .... فواد اصلا بهم محل نمي داد و همش پيش شراره بود ....
داشتم شالمو مي زدم که فواد گفت :
- بهار برو تو ماشين کارت دارم
با بچه ها خدافظي کردم و سوار ماشين شدم فواد بعد از چند دقيقه اومد تو ماشين گفت:
- بهار ديگه داري اعصابمو خورد مي کني ... مهرداد گفته کار بدون گيتار نمي شه .... فردا بايد گيتار رو پس بدم .. مگه بهت نگفتم يه گيتار بخر؟
رو مو کردم بهش هر طوري که مي خواستم خونسرديه خودمو حفظ کنم نمي شد .... بهش گفم:
-فواد چرا درک نمي کني من نمي تونم گيتارمو با خودم بيارم ...پولم ندارم گيتار بخرم...چکارکنم؟
فواد پاشو گذاشت رو پدال گاز و گفت:
- مشکلات تو به من ربطي نداره بهار.......
تعجب کردم اين فواد بود که اين جوري داشت باهام حرف ميزد ...؟
توي راه با هم حرف نزديم .... سرکوچه پياده م کرد...
رفتم خونه مامان اينا به سمت اشپزخونه رفتم که بابا رو ديدم که گفت:
- چرا اين همه زوداومدي؟
- کلاسم زودترتموم شد
- اها !
از تو فيريزر بستني برداشتم و گفتم:
- مامان و ماماني کجان؟
- بيرونن
- من ميرم خونه پيش بابايي
- باشه
رفتم اونجا يه ده دقيقه اي پيش بابايي نشستم و رفتم تو اتاقم...فواد اين چند روزه يه جوري شده بود ....
با افکار مغشوش و هزار و يک فکر و چاره براي برگردوندن فواد سابق به خواب رفتم .... به شکل عجيبي خسته بودم ....
******
از خوب پريدم .. سر درد عجيبي که گربان گيرم شده بود حتي توي خواب هم اذيتم مي کرد .. دستي به پيشونيم کشيدم .... خيس خيس بود ..
لباس هام به تنم چسبيده بودن ... کلافه بود .... حس مي کردم يه نفر داره قلبم رو از جا در مياره ... ضربان قلبم رفته بود بالا .... عصبي بودم .... از روي تخت پا شدم . روبروي آينه رفتم .. چشماي عسلي رنگم ، سرخ سرخ بودن ... موهاي به سرم چسبيده بودم . صورتم قرمز شده بود ...
انگار تب داشتم .. تمام تنم از شدت داغي مي سوخت .. اما از درون سرد بودم .... تصميم گرفتم يه دوش آب يخ بگيرم .. حدس زدم دليلش فشار عصبي اين مدت باشه ....
رفتم توي حمام .. ساعت دوازده و نيم شب بود .. خوبيش اين بود که مامان اينا توي خونه ي اونوري بودن و اتاق بابايي هم طبقه ي پايين بود ... براي همين زياد صدا نمي رفت ... فکر کنم طرفاي ساعت نه بود که خوابيدم .. حتما مامان اينا هم ديدن از کلاس اومدم و خسته م ديگه بيدارم نکردن ...
با فکر کردن به اين که فردا بايد برم مدرسه آهي از ته دل کشيدم ... حوصله نداشتم ... سردردم هم هر لحظه بيشتر مي شد ...
***
- بهار بابا بيدار شو .. دير ميشه مدرسه ت !
زير چشمي به سپهر نگاه کردم .. چي شد که دايه مهربون تر از مادر شده دوباره ؟ اين هموني نبود که ديشب سرم داد مي زد ؟
اخمامو توي هم کشيدم و گفتم :
- نميرم مدرسه .. خسته م .. سرم درد مي کنه !
پتو رو از روم کشيد و گفت :
- بيدار شو تنبل ... بايد بري .. مگه الکيه ؟
سر دردم هنوز خوب نشده بود .. بدبختي اين جا بود که هيچ قرصي هم توي خونه نداشتيم ... کاش جعبه ي قرص رو ديروز از فواد مي گرفتم تا حالا يه چيزي باشه که خوبم کنه .. ديروز که واقعا خوب شده بودم ....
بايد در اولين فرصت اسم قرص رو از فواد بپرسم ...
لباسامو تنم کردم و سرسري مقنعه سر کردم .. بدون خوردن صبحانه و با بدعنقي بدتر از هميشه ،راهي مدرسه شدم ....
***
به برگه ي سوالات نگاه کردم . عصبي پوفي کشيدم و زير لب فحشي به دبير فيزيکمون دادم ...
- مرتيکه اينا چين ؟
اين صداي جفت دستيم بود که اونم انگاري مثل من هيچي بلد نبود .... کلا اين دبير فيزيکمون يه مرد ريشوي بد اخلاق بود که خيلي هم بد درس مي داد و همش هم امتحان مي گرفت .. براي همين هم هيچ کس ازش خوشش که نميومد هيچ ؛ همه هم ازش متنفر بوديم !
نه ... حتي جواب يکي از سوال ها رو هم بلد نبودم .. امتحان از درساي آخر بود .. يعني دقيقا همون درسايي که من حتي نگاه هم بهشون نکردم ... بايد برگه رو سفيد مي دادم .. که اگر خبرش به گوش بابا مي رسيد حتما حلق آويزم مي کرد ...
نرگس از کنارم رد شد تا بره برگه ش رو بده ... با حسرت به برگه ش که تقريبا پر بود نگاه کردم که تکه اي کاغذ روي ميزم افتاد ...
دمت گرم ... امداد هاي غيبي ... با خوشحالي تقلب اهدايي نرگس رو باز کردم . جوري که جلب توجه نکنم شروع به نوشتن کردم ... درسته که قر و قاطي بودن اما بهتر از هيچي بود ..
نرگس مي دونست که اين مدت سرم گرم موسيقي شده ... دائم هم بهم مي گفت بيخيال شو اما من زير بار نمي رفتم .. حتي النا و کيانا هم نصيحتم مي کردن ..
اما هيچ کدوم نمي فهميدن که موسيقي همه ي زندگي من بود ... !
شاد و سرحال ، از اينكه با نتايج اين امتحان دوباره مي تونم اعتماد سپهرو جلب كنم ، رفتم خونه ...
يه لحظه جا خوردم ! همه جاي خونه از تميزي برق مي زد ، ميز نهار هم با چند جور غذا چيده شده بود ، حتما مهمون داشتيم ! بدون اينكه سراغ بقيه رو بگيرم رفتم به اتاقم و يه تي شرت سرخابي با شلوارک تا سر زانوي ستش پوشيدم و رفتم به آشپزخونه ، مامان و سپهر مشغول درست كردن سالاد بودند ، براي غافلگير كردنشون پريدم تو و گفتم:
- سلام !
هر دوشون جا خوردن و برگشتن سمتم .
سپهر كه قلبش رو گرفته بود گفت :
- سكته مون دادي دختر ! امتحانت چطور بود؟
خنديدم و گفتم :
- عااالي !
بعد رفتم سراغ اصل مطلب :
- مهمون داريم ؟
مامان گفت :
- آره .
گفتم :
- كي ميان؟
سپهر كه كارش تموم شده بود اومد سمتم و گفت :
- اومده !
با تعجب گفتم :
- اومده ؟! پس چرا من نديدمش ؟
با شنيدن صداي باز و بسته شدن دري ، سپهر خنديد و گفت :
- نديديش چون رفته بود دستاشو بشوره كه الان اومد بيرون !
با هيجان از آشپزخونه رفتم بيرون كه چشمم به مهيار افتاد ، داشت آستين هاش رو مي داد پايين ، زبونم از كار افتاده بود ، فقط داشتم نگاهش مي كردم .
- سلام ....
بدون اينكه جوابشو بدم فقط نگاهش كردم
مهيار يه اخمي كرد و با خنده گفت :
- چيه؟! موشاي تهران زبونتو خوردن ؟!!
تازه متوجه حالم شدم ، تمام نيروم رو تو زبونم جمع كردم و گفتم:
- سلام .
بعد سرم رو انداختم پايين و سريع رفتم به اتاقم و در رو پشت سرم بستم ، همينجور كه به در تكيه داده بودم ، به خودم لعنت فرستادم ، چم شده بود من ؟! چرا با ديدن مهيار تپش قلب گرفتم ؟ چرا انقدر هيجان زده م؟
هر چي که بود ؛ نبايد کسي از حال غير عاديم باخبر مي شد ، يه کم که نفسم اومد سرجاش ، از اتاق زدم بيرون ، همه سر ميز نهار نشسته بودند و منتظر من ، با اومدن من همه شروع کردن به خوردن .
من که نمي فهميدم چي دارم مي خورم ، فکرم خيلي مشغول بود ، اون حس عجيب و غريب که بعد از رفتن مهيار از بين رفته بود دوباره افتاده بود به جونم ... خيلي دلم مي خواست بدونم دليل اومدن مهيار ، اونم تک و تنها ، به خونه ما چه دليلي داشت ... پس چرا کسي از دليل اومدنش حرف نمي زد ؟
بعد از نهار مهيار يه ساعتي نشست و با سپهر صحبت کرد ، بعد خداحافظي کرد و رفت .
داشتم از کنجکاوي مي مردم ، رفتم پيش سپهر و گفتم :
- اين واسه چي اومده بود ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
سپهر خنديد و گفت :
- از کي تاحالا مهيار شده اين ؟! ... واسه کار اومده بود ، يه شرکت با دوستش زده قراره باهم اداره ش کنند ... امروزم اومده بود واسه تشکر ، آخه ماه پيش زتگ زده بود به من و ازم خواسته بود واسش يه خونه پيدا کنم .
پس مهيارم اينجا موندني شده بود ! چقدر خوش بحالم مي شد !!!
بعد از اين فکر از خودم خجالت کشيدم و به بهونه درس رفتم تو اتاقم ، پس بگو ماه پيش که زنگ زده بود خونه و با بابا رو مي خواست واسه خونه بوده .
کتابامو باز کردمو تا کمي درس بخونم ... خيلي تو درسام افت کرده بودم..... از طرفي هم اصلا نمي تونستم ذهنم رو روي درس متمرکز کنم ....
بعد از يه ساعت از روي کتابام بلند شدمو رفتم آشپرخونه تا يه چيزي بخورم ...
از کيکايي که مامان درست کرده بود يه تيکه برداشتم و براي خودم نسکافه درست کردم .... يه خورده سرم درد مي کرد... تو اين فکر بودم ببينم اسم قرص ِ چي بود که فواد بهم داد ...
بايد ازش مي پرسيدم ...
به سمت اتاقم رفتم و شماره فواد رو گرفتم ... مشغول بود ... ده دقيقه بعدش زنگ زدم بازم مشغول بود !
يعني داشت با کي حرف مي زد... ؟ اونم اينقدر زياد...
بي خيالش شدم .... خواستم ببينم خودش کي زنگ ميزنه ... داشتم اتاقم رو مرتب مي کردم که ديدم موبايلم زنگ خورد ... فواد بود...
سريع برداشتم که گفت:
- سلام خانم خانوما چه کارا مي کردي؟
- سلام خوبي عزيزم ؟ هيچي .... داشتم اتاقمو مرتب مي کردم
- اهان ، امروز مياي بريم بيرون ؟
- نه فکر نکنم بتونم مامانمو راضي کنم ... فردا هم ديگرو مي بينم ديگه !
لحن صداش عوض شد و با عصبانيت گفت :
- بهار ميگه تو بچه اي ؟ مامانت نمي زاره بياي بيرون به من چه ؟ من هر وقت بخوام تو رو ببينم بايد کلي دردسر بکشم ...خسته شدم از اين بچه بازيا !
دهنم باز موند ... تا حالا نديده بودم فواد اين طوري باهام حرف بزنه .. اين چند وقت هر روز يه چيز جديد مي گفت و يه بهونه ي جديد مي آورد ..
ديگه داشتم خسته مي شدم ...
گفتم:
- هرچي از دهنت در اومد بهم گفتي ...
صدام ناخودآگاه بغض داشت ...
گوشي رو قطع کردم ...
تا قبل از اين موضوعات هيچ کس باهام بد حرف نزده بود .. اما از وقتي که اومديم تهران هم رفتار بابا و هم فواد تغيير کرده بود .. بابا حق داشت .. از پارسال و سالاي قبل خيلي پس رفت کرده بود توي درسام .. اونم توي سالي که آينده م رقم مي خورد ....
اما فواد اين حق رو نداشت ..
من به خاطر اون قيد درس و همه چيزم رو زده بودم ....
منتظر بودم زنگ بزنه ولي زنگ نزد ...
اعصابم خورد بود ؛ يکي از فواد..... يکي هم از اينکه اتاقمو ريختم بهم حال تميز کردنشو نشدم ... گاهي اوقات يه کارهايي مي کنم که خودم هم توش مي مونم !
به زور اتاقمو مرتب کردم و بعد از اينکه يه خورده گيتار تمرين کردم رفتم تو هال پيش بابايي و يه خورده باهاش حرف زدم ... يه دفعه يه تصميم گرفتم . با خوشحالي رو به بابايي گفتم :
- بابايي مي خوام خودم شام درست کنم .. ميشه ؟
بابايي خنديد و گفت :
- مگه درس نداري دخترم ؟
- نه بابايي .. درسامو خوندم !
- باشه عزيزم ...
حالا نه که من خيلي هنرمندم ! ماکاروني مدل دارا رو برداشتم و گذاشتمتمشون تو ابجوش.... ميخواستم سالاد ماکاراني درست کنم .... به همراه پاستا .... به جز اين ها زياد غذا بلد نبودم ....
رفتم سراغ بابايي و گفتم :
- بابا ميري مغازه سر کوچه کالباس و نوشابه بگيري ؟
- باشه فقط همينا رو ميخواي؟
-اره؛ مرسي !
بعد از چند دقيقه بابا رفت و منم مشغول کارا شدم .... گذر زمان رو حس نمي کردم .. اين بهتر بود .. حداقل حواسم از فواد و رفتار زشت اين چند وقته اش پرت شده بود ...
بالاخره بابا اومد منم پاستام ديگه کارش تموم شده بود ... بعدش هم سالاد ماکاروني رو آماده کردم و گذاشتمش تو يخچال تا سرد بشه و ميز رو هم چيدم ....
به بابايي گفته بودم به سپهر و مامان و ماماني و بابابزرگم بگه بياد آخه خيلي درست کرده بودم ...
فقط کاش خوشمزه شده باشن
خوشبختانه غذا خوشمزه شده بود و همه تعريف کردن .. خيالم راحت شد .. اولين تجربه ي آشپزي رو به خوبي پشت سر گذاشته بودم !

********
گوشيم زنگ خورد .. فواد بود .. بعد از يه روز زنگ زده بود .. با اشتياق برداشتم که بدون هيچ سلامي گفت :
- بهار داري حوصلمو سر مي بري ديگه .... اون گيتار کوفتي تو بردار بيار .. وگرنه ديگه پاتو زير زمين نزار ..
خنده از روي لبام خشکيد و با ناراحتي گفتم :
- آخه چطوري ؟
يه دفعه داد کشيد :
- اونش به من هيچ ربطي نداره ... هر گهي مي خواي بخوري به من مربوط نيست ... اين حرف آخره منه ... يا گيتار مياري يا بيخيال اين کارا مي شي .. اين کارا مال ِ بزرگتراس .. نه مال ِ تو که هنوز براي بيرون رفتنت بايد ناز باباتو بکشي .. برو هر وقت بزرگ شدي برگرد .. باشه دختر کوچولو ؟
بعد پوزخند صدا داري زد و گفت :
- از اول هم نبايد اجازه ي دخالت توي اين کارا رو بهت مي دادم .. آخه بگو بچه و چه به موسيقي !
بعد هم قطع کرد .. اصلا نزاشت حرف بزنم .... يه دفعه گوشي رو پرت کردم روي زمين و با سر رفتم توي بالش .... صداي جيغ هاي پي در پي ام رو توي بالش خفه کردم ...
اينقدر گريه کردم که چشمام باز نمي شد ... فواد داشت خيلي اذيتم مي کرد .. حرفاش برام گرون تموم مي شد ....
اما براي اين که نشون بدم بچه نيستم از جام بلند شدم ... به سمت حمام رفتم و يه دوش حسابي گرفتم ...
از حمام اومدم بيرون .. چشمام کمي سرخ شده بودن ... بعد از اون همه گريه بايدم سرخ بشن ....
با اين حال بازم بي خيال نشدم ... جين چسبون و جديدي پام کردم . يه مانتوي طلايي رنگ خوشگل و بلند تا روي مچم پوشيدم ... موهامو خيس و خيس بالاي سرم بستم ... هميشه وقتي اين طوري مي بستمشون و بعد خشک مي شدن خيلي ناز مي شدن ... وسايل آرايشم رو توي کيفم ريختم . يه تاپ آستين حلقه اي چسبون هم توي کيفم گذاشتم ... به سکت کشوي قفليم رفتم .. درش رو باز کردم .. دستم رفت به جعبه اي که طلاهام توش بودن ....
دستبند طلام رو برداشتم ... زياد ازش استفاده نمي کردم .. از اول هم زياد دوستش نداشتم .. شايد اگه فروخته مي شد هيچ کس نمي فهميد ..
با همون جعبه انداختمش توي کيفم .. عينک آفتابيمو هم برداشتم و روي موهام گذاشتم ... شالي روي سرم انداختم و از اتاق خارج شدم ...
مامان و بابا سر کار بودن .. به مامان بزرگ گفتم که ميرم کلاس و از خونه زدم بيرون ..
سر کوچه براي اولين تاکسي دست بلند کردم و آدرس يه طلا فروشي رو دادم ...
****
از مغازه زدم بيرون ... سنگيني کيف گيتار رو روي شونه م حس مي کردم ... يه حس تلخ داشتم همراه با لذتي وصف نشدني ... ناراحت از اين که اعتماد بابا و مامان رو کامل زير پا گذاشته بودم و خوشحال از اين که ثابت مي کنم بچه نيستم ...
مادامي که بين اين دو حس متفاوت در جدال بودم سوار تاکسي شدم و به سمت زير زمين راه افتادم ....
بهار بايدد خودش رو ثابت مي کرد ...
****
- سلام ...
با صداي بلندي جواب همه رو دادم ...
فواد يه گوشه با اخم نشسته بود . شراره هم کنارش .. داشتن با هم تمرين مي کردن ... به سمت احسان رفتم .. با لبخند خاصي داشت نگاهم مي کرد .. بدون رودروايسي گفت :
- خوشگل کردي خانومي ! گيتارتم که باهاته
خنديدم ... احسان زود باهام صميمي شده بود ... با همون خنده گفتم :
- چشات قشنگ مي بينه !آره تازه خريدم .... امروز برنامه چيه ؟
گيتارش رو کنارش گذاشت و گفت :
- والا فواد يه تستينگ گذاشته .. من زياد موافق نبودم .. اما مثل اين که قراره بريم تولد يکي از بچه ها ... مثل اين که دوست فواده يارو .. براي اجرا مي ريم !
شکه شدم .. اجرا .. اونم توي تولد ؟؟ خواستم سوالام رو از احسان بپرسم که صداي عصبي فواد رو شنيدم :
- اومدي که ... مگه حرفامو نزدم ؟
به سمتش برگشتم .. نبايد مي زاشتم غرورم رو خورد کنه ... اما نمي شد ... چي مي گفتم .. فقط اين حرف از دهنم خارج شد :
- گيتار آوردم ...
دستش رو آورد جلو و گيتار رو از روي شونه م کشيد پايين .. کتفم تير کشيد .. هيچي نگفتم .. در کيف رو باز کرد .... گيتار رو در آورد .. توي دستش گرفت ...
داد زد :
- مهرداد اون گيتارو بيار ...
گيتار رو تنظيم کرد ... يه دور باهاش يه آهنگ زد .. وقتي مطمئن شد تنظيم شده دادش دستم و گفت :
- شروع کن با احسان و ساره يه تمرين برو .. حتما احسان بهت گفته برنامه چيه ! يه ساعت ديگه بايد بريم ... بجمب !
بي هيچ حرفي رفتم سمت احسان و ساره و شروع به تمرين کرديم ...
****
صدا به صدا نمي رسيد ... صداي فواد و شراره طنين انداز همه جا شده بود ....
تولد که نه .. يه جورايي پارتي بود ..
پر از دختراي رنگارنگ و روغن کاري شده و پسرايي با چشماي هرز ....
که البته کمتر کسي هرز بودن اون چشما رو مي فهميد ..
و منم اون موقع اين موضوع رو درک نمي کردم ... !!!
رقص نور ها چشم رو مي زد و همزمان با اذيت کردن چشم يه حس جالب رو به آدم القا مي کرد .. حسي که دوست داشتي بري وسط جمعيت و همراهشون برقصي و شاد باشي ...
واقعا چقدر بده فقط مجبوري نظاره گر اين حمع پر شور باشي و خودم اصلا نري بينشون ...
شراره داشت حنجره ي خودش رو پاره مي کرد .. اين تيکه ي آهنگ مال اون بود .. فواد با مايکش به سمتم اومد .. پست يسرم قرار گرفت .. هول شدم .. ترسيدم ريتم از دستم بره .. توي گوشم گفت :
- عروسکمي !
خنديدم ... فواد مهربون شده بود .... آهنگ تموم شد .. شراره سوتي زد توي مايک و گفت :
- وقت ِ شامه !
بچه ها همه خسته نباشيدي گفتن و فواد گفت :
- بريم شام ...
پارسا ، صاحب مهماني و دوست فواد اومد نزديکمون و گفت :
- بچه ها يه اتاق بالا هست .. سمت چپ اتاق وسطي ... اگه خواستيد استراحت کنيد توي اين زمان شام بريد اونجا !
فواد اوکي داد و بچه ها تصميم گرفتن برن شام بخورن .. رو به من گفت :
- مياي بريم بالا يکم استراحت کنيم ؟
ترديد داشتم ..من تا حالا بار ها توي زير زمين با فواد تنها بودم .. اما هيچ باري، هيچ کاري نکرده بود .. براي همين هم سعي کردم استرس و دودلي رو کنار بزارم .. با لبخند گفتم :
- بريم .. منم فعلا گرسنه م نيست ..!
دستمو گرفت و همون طوري که منو توي بغلش کشيد به سمت بالا رفتيم .. در اتاق وسطي رو باز کرد و رفتيم داخل ... توي اتاق يه تخت يه نفره و دو تا کاناپه بود ..
همين ...
البته يه در هم داشت که احتمال مي دادم سرويس بهداشتي باشه ...
فواد روي مبل لم داد و به کنارش اشاره کرد :
- بيا اين جا خانومم ...
رفتم کنارش نشستم .. به خودم فحش دادم که اين چه تاپي بود من پوشيدم .. يقه اش خيلي باز بود ..
فواد بهم نزديک شد . با لحن خاصي گفت :
- از من ناراحتي نه ؟
لحنم ناخود آگاه دلخور شد .. سرم رو پايين انداختم و گفتم:
- اوهوم .. اين چند وقته خيلي اذيتم مي کني ...
سرش رو توي يک آن ، پايين آورد .. لباشو وحشيانه روي لبام فشار داد ... اين بار دوم بود ..
يه حس تلخ ، يعني همون حس له کردن اعتماد .. همراه با حس شيرين بوسيدن کسي که دوستش داشتم ..کسي که داشت کم کم بخشي از وجودم مي شد ....
فواد دستامو گرفت توي دستش و روي خم شد .... وحشيانه مي بوسيد و منم هيچ مخالفتي نمي کردم .. انگار مغزم قفل بود و بهش اجازه ي هر کاري رو مي داد ...
خم شد ... خم شد ... خم شد تا زماني که متوجه شدم کاملا دراز کشيديم روي مبل ....
سرش رو برد عقب ... با صداي آرومي گفت :
- خيلي مي خوامت بهار !
تقه اي به در خورد و در باز شد .. اين اتفاق اونقدر سريع رخ داد که حتي وقت نشد ما از جامون بلند بشيم ... پشت در شراره و احسان بودن ... فواد از روم بلند شد ..
نمي دونستم از شرمندگي چه کار کنم .. سرم پايين بود ... فواد به سمت شراره رفت و گفت :
- شام تموم شد ؟
- آره .. قراره يه ربعي استراحت کنيم بعد بريم براي بعد ِ شام ... تازه قراره مهموني ِ اصلي شروع بشه ...
دوباره مهموني شروع شد .. اين بار فقط گيتار الکتريک مي زدن به همراه کيبورد و شراره هم مي خوند ... منو فواد هم تقريبا بي کار بوديم ... فواد دستمو کشيد و گفت :
-پايه ي يه دور رقص هستي خانوم خوشگله ؟
با ناز خنديدم و گفتم:
-آره!
فواد دستاشو دورم حلقه کرد و همون طوري که داشت با آهنگ خودش رو تنظيم مي کرد گفت :
-داشتيم فيض مي برديم اين دو تا مزاحما نزاشتن ...
خنديدم و گفتم:
-يعني شراره مزاحمه ؟
لباش رو به گوشم نزديک کرد و کنار گوشم رو بوسيد ... مثل هميشه هول شدم و بدنم لرزش خفيفي کرد ... آروم گفت:
-تو اين شرايط آره ... همه مزاحمن ...
نتونستم هيچ برداشتي از حرفش داشته باشم .. ترجيح دادم بهش فکر نکنم .. مهم اين بود که شراره رو مزاحم من و خودش مي دونست ..
فواد محکم منو گرفته بود و باهام مي رقصيد .. بعد از دو دور رقص از پيست خارج شديم ... سرم درد گرفته بود .. رقص نور ها داشت چشمم رو مي زد ... فضا پر از دود بود و همين باعث مي شد آدم حس کنه سرش داره منفجر مي شه ... دست فواد رو گرفتم و سرم رو روي شونه ش گذاشتم ... با بيحالي گفتم:
-فواد سرم داره مي ترکه .. چيکار کنم ؟
فواد با صداي بلند خنديد .. تعجب کردم ... چرا مي خنديد ؟ به درد کشيدن من مي خنديد؟
با همون لحني که خنده توش موج مي زد گفت:
-دوات پيش منه خانومي ... کافيه يکي از اون قرصا بدي بالا ...
خوشحال شدم .. اون بار هم که خوردم زود خوب شدم ... با لحن شاد گفتم:
-دستت درد نکنه .. بهم مي دي؟
فواد ابروهاشو بالا داد و گفت:
-بهار هيچ مي دوني اون قرصا که اين قدر راحت مي گي بهم بده چقدر پولشه ؟
تعجبم هر لحظه بيشتر مي شد ...
-مثلا چقدر ؟
-قدر ِ پول خونت ..!
-يعني چي؟
-يعني همين .. اون قرصا همين طوري پيدا نميشن .. بايد ماني داشته باشه عسلم....!
هيچي نگفتم ... مسلما پولي نبود که بخوام بدم به فواد تا بهم قرص بده ...
فواد که ديد جواب نمي دم گفت:
-ولي اينجا پر از همين قرصاست ... کسايي که اين جا مي بيني مثل خودت از اين قرصا مي خوان .. تو هم مي توني به دست بياري .. مثل همه ي کسايي که اين جا هستن ...
- آخه چطوري؟ مگه نميگي گرون ِ ؟
فواد به بالا اشاره کرد و گفت:
-راهش اونجاست ...
گيج شدم ... گفتم:
-يعني چي؟
سرش رو آورد جلو و گوشه ي لبم رو بوسيد:
-اينطوري ... !
منظورش رو کاملا فهميدم ... سرم رو عقب کشيدم .. ديگه اينقدر بچه نبودم که بزارم اين طوري ازم سو استفاده بشه ... با بغض و عصبانيت گفتم:
-خيلي کثيفي .. فواد ازت انتظار نداشتم ..
بعد هم بدون اين که بزارم چيزي بگه راهمو کشيدم و به سمت اتاق هاي بالا رفتم .. توي راه چند تا پسر مست رو ديدم .. واقعا اينا چه کار مي کردن .. اين جا چه خبر بود ؟ اينا کي بودن ؟
قسم مي خورم هممون توي مهموني زير بيست و دو سال بوديم ...
به سمت اتاقي که مانتو و شالم اونجا بود رفتم و فوري تنم کردمشون ... بعد هم اومدم پايين .. حالا تازه توي اين فکر بودم که چطوري برم خونه ..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بدون توجه به فواد که دنبالم مي دويد و بقيه ي بچه ها ، گيتارم رو به ساره سپردم تا ببرش خونشون و از مهماني زدم بيرون ..
****
يه ساعت و خورده اي از زماني که هميشه مي رسيدم خونه گذشته بود... با ترس وارد حياط شدم و درو بستم . شانس آوردم سپهر شيفت بود ..
فکري به ذهنم رسيد .. اين ساعت هميشه بابايي اون ور بود ... سرکي توي اون خونه کشيدم . نبودش .. با عجله وارد خونه ي بابايي شدم ...
خدا رو شکر هيچ کس نبود .. سريع لباسام رو در آوردم و زير پتو خزيدم .. اين طوري هر کسي که مي اومد فکر مي کرد من سر وقت رسيدم و گرفتم خوابيدم .. اگه هم چيزي گفتن مي گم که سرم درد مي کرد و نتونستم بيام اونور ...
با صداي زنگ موبايلم از خواب پريدم ...
فواد که امکان نداشت زنگ بزنه .. توي اين يه هفته اصلا زنگ نزده بود ....
پس کي بود ؟ اونم اين وقت صبح روز جمعه ؟
موبايلمو برداشتم و بدون نگاه کردن به صفحه اش با صداي خواب آلودي جواب دادم:
- بله؟
صداي شاد کيانا تو گوشم پيچيد:
- واي بهار خواب بودي ؟
با شنيدن صداش خواب از سرم پريد ...خيلي وقت بود باهاش تماس نداشتم ... نمي دونم چرا دوستامو فراموش کرده بودم . سر موضوع فواد يکم دعوامون شده بود .. بعدش ديگه زنگ نزدم بهشون ..
- نه بابا عزيزم .. خواب چيه ؟
- ببخشيد نمي خواستيم بيدارت کنم اما حالا که بيدار شدي اشکال نداره ….
من که با صداي کيانا ذوق کرده بودم گفتم:
- اي نامردا حتما الان اون الناي بي شعور هم پيشته...
خنده ي ريزي کرد و گفت:
- آره اتفاقا
- مي دونم الاان کجاييد !
کيانا: کجا؟
هميشه روزاي تعطيل مي رفتن خونه ي پيرزن بيچاره و به بهونه ي درس خوندن مي رفتن بيرون .. مادربزرگش هم که حواس درست و حسابي نداشت ...
- خونه ي مادربزرگ النا، خوش ميگذره؟
- اره خوبه جات خالي ...
بعد از مکثي کوتاه با خنده ادامه داد:
- نمياي اين ور دختر تهراني؟
- خيلي دوست دارم بيام ...دلم تنگ شده براي بستني فروشي و پاتوق هامون ... اگه شد تو تعطيلات ميام !
يه ده دقيقه با کيانا و بعدش هم با النا حرف زدم .. هيچ کدوممون از اون دعوا و دلخوري هيچي نگفتيم .. خوشحال بودم که به روم نياوردن ...
طرفاي ساعت يازده بود .... خونه ي بابايي کسي نبود .. حتما مثل بقيه ي روزاي تعطيل همه اون ور رفتن ...
رفتم يه دوش گرفتم و يه شلوارک مشکي چسبون يا يه بلوز استين کوتاه جذب مشکي پوشيدم و موهامم دم اسبي جمع کردم و به سمت خونه ماماني راه افتادم ….
واي.....
خدا چي ميديدم.... ؟
از خوشحالي نمي دونستم چه کار کنم .. يه حس خوب به همراه يه حس بد توي دلم نشست ....
ماشين مهيار تو پارکينگ بود ....
يعني مهيار الان اونجا بود ؟
از آخرين ديدارمون مدتي مي گذشت ... هر بار وقتي نمي ديدمش به خودم مي گفتم عشقم تموم شده اما وقتي مي ديدمش يا بهش فکر مي کردم باز هم اون احساس قديمي سراغم مي اومد ....
دو سه دقيقه اي صبر کردم تا استرسم کمتر بشه و بعد به سمت خونه رفتم ...
وارد خونه شدم و با سر و صدا و پر انرژي گفتم:
-سلام به همگي .. صبح جمعه ي همگي بخير !
همه با لبخند جوابم رو دادن ... تنها مبلي که خالي بود ، مبل کنار مهيار بود....
رفتم نشستم پيشش که مهيار گفت:
- کم پيدايي!
تمام تلاشم رو کردم تا آرامشم رو حفظ کنم .. با صدايي که کمي لرزش توش بود ، گفتم:
- شما کم پيدايي آقا مهيار ... ما همين جاييم ... !
- حالت خوبه؟ درسا خوبن؟
- اره مرسي، درسا هم اي بد نيستن …
کمي اين پا و اون پا کرد ... انگار مي خواست يه چيزي بگه که مردد بود ...
به اطراف نگاهي کردم .. بابا غرق تماشاي تلويزيون بود و بابايي و بابا بزرگ هم با هم مشغول حرف زدن بود ...
مامان و ماماني هم که حتما توي آشپزخونه بودن ...
مهيار بالاخره به حرف اومد :
- بهار يه ساعت ديگه مياي بريم رستوران ؟ به بابات هم گفتم قبول کرده ...
در حالي که از خوشحال رو به موت بودم ، گفتم :
- باشه ولي به چه مناسبت ؟
- تو فکر کن شيريني اولين حقوقمه ... !
از ته دل خنديدم .. اما سعي کردم زياد خوشحاليمو نشون ندم ...
- باشه .. ولي بعدش بستني هم مي خوام !
به اتاقم رفتم و با عجله مشغول لباس پوشيدن شدم .. يه مانتوي مشکي که بلنديش تا سر مچ پام بود رو به همراه شلوار جذب سفيد پوشيدم و يه شال سفيد مشکي هم روي سرم انداختم ....
به سرم زد يکم آرايش کنم ... براي همين هم در کشوي لوازم آرايشيمو باز کردم و با ذوق مشغول آرايش کردن شدم ..
توي اين يه هفته اي که فواد بهم زنگ نزده بود ، زياد دل و دماغ اين کارا رو نداشتم .. اما حالا با ديدن مهيار انرژي گرفته بودم ...
زير لب غر غر کردم :
- خاک تو سرت کنن بهار . معلوم نيس بالاخره فواد رو دوست داري يا مهيار رو ... انگار دلت کارواش ِ هر دقه يکي مياد و ميره ...
واقعا خودم هم از دست خودم عصباني بودم ..
گاهي به سرم مي زد رابطه م رو به کلي با فواد قطع کنم ... اما با فکر کردن به اين که ديگه براي هميشه نمي تونستم برم زيرزمين کلافه مي شدم ...
من تمام زندگيم رو اين چند وقته صرف استوديو کردم .. نميشه بي خيالش بشم ..
يعني نمي تونم بيخيالش بشم .. !
در ِ برق لبي که به تازگي خريده بودم رو بستم و انداختمش داخل کيفم ...
موبايلمو هم برداشتم و چند پيس عطر هم زدم ....
وقتي از تيپ و قيافم مطمئن شدم از اتاقم خارج شدم و به حياط رفتم ....
مهيار کنار ماشينش منتظر ايستاده بود ..
با ديدنش لبخندي که روي صورتم جا خشک کرده بود رو کنار زدم و گفتم:
- من برم با بابا اينا خداحافظي کنم و ميام .. تا ماشين رو ببري بيرون من اومدم .. !
مهيار باشه اي گفت و منم به سمت خونه ماماني راه افتادم ... نمي دونم چم شده بود کفش پاشنه بلند پوشيدم ... لابد مي خواستم زياد با مهيار اختلاف قد نداشته باشم ..
به اين افکار خودم خنديدم و گفتم:
- انگار نه انگار من دختر افسرده ي ديروزم ... !
از همون بيرون داد زدم:
- جميعا خداحافظ .. من دارم ميرم ...
صداي بابا بلند شد :
- صبر کن بهار ..
با تعجب منتظر ايستادم تا ببينم چه کارم داره ... اومد نزديکم و آروم گونمو بوسيد ...
آروم توي گوشم گفت :
- خوشحالم بالاخره از اون اتاق لعنتي زدي بيرون ...
بعد با خنده اضافه کرد :
- بايد به مهيار يه چيزي بابت اين کارش بدم ..
خنديدم ...
از اين که مي ديدم بابا اين قدر برام ارزش قائل ميشه و اين قدر به فکرمه هم خوشحال بودم هم پر از عذاب وجدان ..
بابا : برو عزيزم .. مهيار منتظره ..
- چشم .. فعلا !
با سرعت از خونه خارج شدم و سوار ماشين مهيار شدم ...
مهيار هم به محض سوار شدن من استارت ماشين رو زد ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Music Banned | رمان موسیقی ممنوع


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA