انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 3:  « پیشین  1  2  3

Music Banned | رمان موسیقی ممنوع


زن

 
رمان موسیقی ممنوع(7)


کنار رستوراني ماشين رو پارک کرد و گفت:
- بفرماييد .. !
از اين خوش اخلاقيش و مهربونيش متعجب بودم ... قبلا ها اين قدر باهام صميمي نبود .. حتي قبل از اين که بفهمه با فواد دوستم ...
چه مي دونم .. جديدا همه چيز توي زندگيم برعکس شده ... جاي اين که بعد از فهميدن اين که من دوست پسر دارم باهام بد بشه ، دعوتم مي کنه براي ناهار بيرون ....
البته شايد حسي بهم نداشته باشه .. براي همين هم هست که براش مهم نيست من با کسي دوستم يا نه ...
با اين فکر يه حس بد سراغم اومد ....
- بشين ديگه بهار ...
متوجه موقعيتم شدم ... کنار ميزي ايستاده بوديم .. نشستم که گفت :
- چي مي خوري ؟
منو رو نگاهي کردم و سفارشم رو بهش گفتم ... گارسن به سمتمون اومد و مهيار بهش ليست رو داد ...
با خودم فکر کردم حالا مثل فيلما مهيار هر چي من سفارش دادم رو سفارش مي ده .. اما بر خلاف تصورم يه چيز ديگه سفارش داد ...
با اين اتفاق پوزخندي روي صورتم نقش بست که نشون دهنده ي اين حرف به خودم بود :
« کور خوندي بهار خانوم ... هم مهيار هم فواد ؟ خيلي زرنگي .. ! »
مهيار گفت :
- از درسات چه خبر ؟ کلاسا چطوره ؟
اه ... اين جا هم دست از سرم بر نمي دارن .. همش راجع به درس مي پرسن .. يکي نگفت بهار خودت حالت خوبه يا نه .. همه ميگن درساي کوفتي چه طورن ...
با صداي خسته اي گفتم :
- خوبن .. سلامت خدمت همتون مي رسونن .. !
متوجه تيکه ي کلامم شد و با تعجب گفت :
- چرا اين طوري حرف مي زني ؟
تصميم گرفتم حرفم رو بزنم .. به هر حال چيزي بود که توي دلم مونده بود :
- خسته شدم ديگه .. هر کي مي بينم مي گه درسا چطوره ؟ هيچ کس حال خودم رو نمي پرسه ...
- بهار ... اتفاقا مي خواستم راجع به همين موضوع باهات حرف بزنم ...
ابروهامو با کنجکاوي بالا دادم و گفتم :
- چه موضوعي ؟
- همين ديگه .. درس و اينا .. ببين .. بابات گفته جديدا افت داشتي ... مي خواد بدونه چرا ؟ گفت ديگه باهاش صميمي نيستي ... عزيزم پدر و مادرت خيلي راحت تغييرات تو رو حس مي کنن ... نمي توني چيزي رو ازشون پنهون کني !
با پوزخند گفتم :
- تا حالا که تونستم ... بعدشم ؛ چرا از مني که تا پارسال با تک ماده قبول مي شدم انتظارات بي جا داريد ؟
با آرامش خاصي که توي صداش بود گفت :
- ببين بهار .. تو تا پارسال هيچ کلاس خصوصي نمي رفتي .. بابات خوشش نمي اومد ... توي شهر کوچيک و کم امکانات بودي .. هميشه هم از اين موضوع مي ناليدي .. يادته ؟
اوهومي گفتم که اون ادامه داد :
- خب بابات با هزار بدبختي رئيسش رو راضي کرد که انتقالش بدن تهران .. به خاطر تو به شهري اومد که اصلا دوست نداشت حتي براي تعطيلات توش بمونه .... به خاطرت روي افکارش پا گذاشت و فرستادت انواع و اقسام کلاس هاي خصوصي ... اينا براي نشون دادن علاقه ش به تو کافي نبود ؟
با عصبانيت گفتم :
- نه ... چون اين ها همه براي اينه که پس فردا بگه دختري که من تربيت کردم و تحويل جامعه دادم ، خيلي درسخون بود و مهندس شده ...
- خب مسلمه .. هر کسي دوست داره از دست پروردش تعريف و تمجيد کنه .. !
- اگه دست پروردش نخواد ازش تعريف بشه چي ؟ آقا من نمي خوام .. زوريه ؟
غذا رو آوردن و مهيار هم ديگه بحث رو ادامه نداد .. بي هيچ حرفي به غذا خوردن پرداختيم .. مهيار با غذاش بازي مي کرد اما من کامل خوردمش ..
خيلي گرسنه بودم و اين بحث هاي هميشگي و الکي ديگه باعث غذا نخوردنم نمي شد .. !
بعد از غذا مهيار دوباره شروع کرد :
- بهار من بهتر از هر کسي مي دونم چرا درسات افت کرده ...
ابرويي بالا دادم و گفتم :
- چرا ؟
- به خاطر اون پسره اس .. چي بود اسمش ؟
خنديدم و گفتم :
- چرا اين فکر رو مي کني ؟ در ضمن اسمش فواد بود !
- همون ... مسلمه .. تمام دخترايي که توي اين سن دوست پسر دارن درسشون افت مي کنه ...
دوست داشتم بگم توهين نکن . من براي هدف هاي بزرگم درسم رو بيخيال شدم ..
اما نمي شد ..
حيف که نمي شد بگم ...
- تو اين طوري فکر کن ....
ديگه ادامه نداد و از گارسن خواست تا حسابمون رو بياره .. بعد از تصفيه از جاش بلند شد و با هم از رستوران زديم بيرون ...
توي ماشين دوباره روز از نو ؛ روزي از نو... !
مهيار : بهار تو داري به خانوادت ظلم مي کني !
- کدوم خانواده ؟ همونا که معلوم نيست منو از کدوم گوري برداشتن ؟
با صداي بلندي گفت :
- اين طوري حرف نزن .. خيلي سعي مي کنم هيچي بهت نگم ...
منم داد زدم :
- تو حق نداري چيزي بگي .. يادت باشه کي هستي .. تو هيچ نسبتي با من نداري و حق نداري به من دستور بدي ...
بعد از اين حرف سرم رو برگردوندم به سمت شيشه ...
سرم درد گرفته بود ..
متعجب بودم ...
اين حرفا، حرفاي بهار پارسال بود ؟
هموني که چندين سال پي يه نگاه از مهيار بود ؟
کجاست اون بهار ؟
کجاست ... ؟
مهيار ماشين رو روشن کرد و صداي آهنگش توي فضا نشست ...
***
زمستون بود و خونه خيلي سرد !!! همون روز بعد از دعوا با مهيار ، فواد بهم زنگ زد و ازم خواست که به زير زمين برم .. خوشحال شدم .. دلم براي موسيقي و بچه ها و از همه مهمتر فواد تنگ شده بود ..
ميهار با کار ها و زخم زبون هاش ثابت کرده بود حتي يه درصد هم منو نمي خواد ..
حق هم داشت ..
به قول خودم زوري که نيست !
اسم فواد روي گوشي ظاهر شد .. با خنده جواب دادم :
- بله ؟
- فواد فدات بشه .. بيا اين جا .. دلم هواتو کرده عسلم ...!
خنديدم و با صداي شادي گفتم :
- اتفاقا منم همين طور .. هم هواي تو ؛ هم قرصاي معجزه گرت !
بي حال قهقهه سر داد ....
فواد : پس بيا که فواد دلتنگته !
- اومدم ! تا نيم ساعت ديگه اونجام ..
گوشي رو قطع کردم ... ساعت پنج و نيم بود .. داشت شب مي شد ... رفتم توي هال و به بابا گفتم :
- بابا ميشه برم خونه ي دوستم درس بخونم ؟
- باشه عزيزم .. ولي بايد زود برگردي .. مي بيني که .. همين الان هم هوا تاريکه ...
پريدم گونشو بوسيدم و گفتم :
- چشم ددي .. !
خيلي وقت بود لاي کتاب ها رو باز نمي کردم .. نرگس و يکي ديگه از بچه هاي خرخون کلاسمون به اسم ترگل بهم تقلب مي دادن و من نمره هام اکثرا بالا بودن .. همين هم بابا رو خوشحال کرده بود ... امتحان هاي ترمم هم ، همه با نمره ي خوب گذرونده بودم ...
البته با تقلب !
پريدم توي اتاق و مشغول آماده شدن ، شدم .... يه کت بافتني نوک مدادي رو با شلوار جين پاچه گشاد مشکي و شال و کلاه صورتي ست کردم .. کمي آرايش کردم و کيف و کفش صورتي آديداسم رو هم برداشتم .. چند تا کتاب توي کيف ريختم و با عجله از اتاق زدم بيرون ...
دم ِ استوديو از تاکسي پياده شدم و به سمتش رفتم .... به محض رسيدنم در باز شد و مهرداد توي درگاه ظاهر شد ...
با ديدنش گفتم :
- سلام خوبي ؟
- سلام .. مرسي خوبم ... بدو داخل که خيلي کار داريم .. من برم جايي زود برمي گردم ...
با تعجب گفتم :
- چه خبره ؟ کجا ميري ؟ مگه تمرين نداريم ؟
خنديد و گفت:
- نه ديگه تمرينا تموم شده .. امشب سوپرايز داريم !
بعد هم به سرعت از کنارم گذشت ... متعجب به داخل رفتم .. اولين کسي رو که ديدم فواد بود ...
با خنده به سمتم اومد و دستش رو پشت گردنم حلقه کرد:
- چطوري پرنسسم ؟
گونشو بوسيدم و گفتم :
- خوب ِ خوب ... فقط يکم محتاج اون قرص هاي خوشگل ِ تو !
از جيبش بسته اي قرص در آورد و گفت :
- بفرما بانو .. اينم قرص .. ديگه چي ؟
گيج مي زد ...بهش گفتم:
- جريان چيه ؟ مهرداد مي گفت سوپرايز داريم ..
با خنده ادامه دادم :
- دوباره !
اونم بي حال خنديد و گفت :
- آره .. بيا بريم داخل اتاق .. بچه ها همه مشغولن ...
دست تو دست به سمت يکي از اتاق ها رفتيم .. اتاق که نه .. تقريبا يه سالن خيلي بزرگ بود ... با ورود به اونجا ديدم بچه ها مشغول نصب کردن چراغ و رقص نور و ساز ها هستن ...
با تعجبي که هر لحظه بيشتر مي شد پرسيدم :
- اين جا چه خبره ؟؟
ساره با خنده جلو اومد و گفت :
- قراره امشب بترکونيم .. يه مهماني شيک ، همراه با گروه نوا !
قهقهه اي سر دادم و گفتم:
- شوخي مي کني ؟ اين جا ؟ گروه نوا ؟
فواد دستم رو فشار داد و گفت:
- شوخي چيه عسلم ؟ امشب قراره يه شب شيک و رويايي بشه !
ساره گفت :
- عشقولانه بازي هاتون رو بزاريد بعدا .. وقت نداريم .. بايد اين جا رو جمع و جور کنيم ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دستمالي که به سرم بسته بودم رو باز کردم و با بي حالي رو به ساره و مهرداد و احسان گفتم :
- فواد و شراره کجان ؟
احسان با پوزخند گفت :
- دارن تمرين مي کنن .. براي همخواني امشبشون .. يه تيکه از آهنگ مال ِ اوناس !
ساره رو بهم گفت :
- اونا رو بيخي .. بيا بريم يه دستي به اين صورتامون بکشيم ...
دستمو گرفت و به سمت اتاقي که تا حالا توش نرفته بودم کشوندم .... يه اتاق خالي از وسيله که توش يه در و يه آينه بود ... يه سمت اتاق هم چند تا پاکت قرار داشت ...
ساره به سمت پاکت ها رفت و گفت :
- تا تو يه دوش بگيري من وسايلو بچينم که زود آماده شيم .. مهماني ساعت ده شروع ميشه !
به ساعت نگاهي کردم .. هشت و ربع بود .. با نگراني گفتم :
- بابام چي ؟
هولم داد به سمت در سفيد رنگ که گوشه ي اتاق بود و گفت :
- زنگ مي زني يه بخونه مياري ...
با عجله درو باز کرد و هولم داد داخل ..
ساره : زود باش وقت نداريم ..!
***
از زير آب بيرون اومدم و حوله اي که ساره بهم داد رو دور خودم پيچيدم ..درو باز کردم که ساره گفت :
- بدو بيا گوشيت صد بار زنگ خورد ... تا من برم حموم و بيام يه بلايي سر موهات بيار .. لباس هم چند دست توي ساک هست .. يکيش رو بردار بپوش !
مهلت نداد حرف بزنم .. سمت گوشيم رفتم که ديدم چند ميس کال از بابا دارم .. بهش زنگ زدم و با التماس خواهش کردم که شب رو پيش نرگس بمونم تا بتونيم بيشتر درس بخونيم . اول موافقت نکرد اما با ديدن اصرار من بالاخره راضي شد !
موهامو سريع خشک کردم و با اتو مو صافشون کردم و دورم باز گذاشتمشون ... لباس قهوه اي تيره اي که بلنديش تا روي زانوم بود و از بالا توي گردن بسته مي شد در آوردم و تنم کردم .. سايزم با سايه تقريبا يکي بود و لباس هم فيت تنم شده بود ... لبخندي توي آينه به خودم زدم که ساره رسيد .. با ديدنم سوتي کشيد و گفت :
- مي بينم که بهترين لباس رو برداشتي !
خنديدم و گفتم :
- مي خواستي خودت بپوشيش ؟
- نه بابا ... شوخي کردم ..
چيزي نگفتم و مشغول آرايش کردم شدم ... بايد امشب در نظر فواد بهترين دختر جشن مي شدم ...
****
دو تا قرص رو با هم دادم بالا و بطري آب رو پشتش سر کشيدم ...
فواد با خنده گفت :
- ببين چه کرديم !
قهقهه اي سر دادم و گفتم :
- خيلي خوب شده فواد ... بهترين مهماني عمرمه ..!
به دختر پسرايي که توي هم مي لوليدن نگاه کردم ..
اول برام تعجب برانگيز و مزخرف بود .. اما کم کم اين مهموني ها عادي و حتي گاهي هيجان انگيز و زيبا بودن ..
واقعا اين همه تغيير توي عقيده هام از کجا حاصل شده بودن ؟
فواد توي مايک گفت :
- خب ... حالا يه آهنگ لايت داريم و بعدش هم سوپرايز اصلي !
***
از روي استيجي که براي خودمون آماده کرده بوديم پايين اومد و بهم گفت :
- من برم يه دقه با شراره کار دارم .. ميام زود !
- اوکي هاني ..
ساره و مهرداد مشغول شدن ...
همه ي کسايي که داشتن تا حالا بريک مي زدن مشغول دنس لايت بودن ..!
نمي دونستم شب رو کجا برم ... خونه که نمي شد برم چون به بابا گفته بودم که خونه ي نرگس مي مونم ..
نرگس هم گوشيشو جواب نمي داد ... هيچ کاري نمي تونستم بکنم ..
ناچار شماره ي فواد رو گرفتم ....
با بوق سوم جواب داد و گفت :
- جانم عسلم ؟
با اين که از دستش ناراحت بودم اما نمي شد چيزي بگم .. با ناراحتي گفتم :
- فواد من شب کجا برم ؟ به بابا گفتم ميمونم خونه ي دوستم ... اما کدوم دوست ؟
فواد مکثي کرد .. انگار داشت فکر مي کرد .. بعد از چند لحظه گفت :
- خب مي خواي بياي اين جا ؟
با کنجکاوي پرسيدم :
- کجايي تو الان ؟
- منو شراره و مهرداد مونديم استوديو .. امشب رو اين جاييم ..
با خوشحالي گفتم :
- عاليه ... مياي دنبالم ؟
- کجايي ؟
به اطرافم نگاهي کردم ... توي خيابون بودم ... ساعت يک شب بود ...
- توي خيابون ... ــم الان !
- پس صبر کن تا يه ربع ديگه اونجام !
***
با ديدن ماشين فواد با سرعت به سمتش رفتم و سوار شدم .... پوفي کشيدم و گفتم :
- هوا خيلي سرده ..
دستمو توي دستاش گرفت و گفت :
- چرا همون موقع که از مهموني رفتي نگفتي جايي نداري بري ؟
- فکر کردم ميشه يواشکي برم خونه ي نرگس اينا .. اما بهش که زنگ زدم جواب نداد .. خواب بود فکر کنم ..
دستمو به صورتش نزديک کرد و ها کرد .. با اين کارش گرم شدم .. خنديد و گفت :
- اشکال نداره .. يه شب هم با ما بگذرون .. مگه بده ؟
منم خنديدم و هيچي نگفتم .. راستش از اين که امشب با فواد بودم يکم استرس داشتم ... اما دليلش رو نمي دونستم ..
***
صبح با صداي دعوا از جام بلند شدم .... خيلي راحت خوابيده بودم .. فواد اولش که رسيديم زيرزمين يکم شيطنت کرد اما بعدش با درخواست من بيخيال شد و اجازه داد راحت بخوابم .... با کنجکاوي از روي تشکي که روي زمين پهن شده بود بلند شدم ....
صدا از توي اتاقي مي اومد که ديروز با ساره براي آماده شدن ازش استفاده کرديم مي اومد ...
با کنجکاوي به سمت اتاق رفتم .. پشت در که ايستادم صداي عصباني شراره به گوشم خورد :
- فواد داري شورش رو در مياري .. قرار شد فقط يه مدت کوتاه باشه .. نه اين که بياريش اين جا بمونه ..
حدس زدم که روي صحبتشون با من باشه ... با کنجکاوي منتظر جواب فواد موندم :
فواد : عزيز دل من ... بابا مگه چي شد که اين جا موند ؟ وقتي به من زنگ ميزنه مگه مي تونم بگم نميام دنبالت ؟ اين طوري که نميشه به هدفمون برسيم ...
شراره فرياد زد :
- هدفمون رو بيخيال شدم ديگه .. بسه ديگه فواد .. قرار شد چند تا آهنگ بديم بيرون و بعد از اون بريم خارج .. قرار نشد خودمون رو درگير آدمايي مثل احسان و ساره و بهار کنيم .. مي فهمي ؟ قرارمون اين بود سه تايي بريم ! نه اين که يه تا سر خر به گروهمون اضافه کنيم ...
فواد : هيسسس .. آروم باش .. حالا بهار بيدار ميشه .. بعدشم ما نياز داشتيم به چند نفر که چند تا ساز ديگه هم بلد باشن .. ما سه تا نمي تونستيم از پس همه چيز بر بيايم ...
- حالا احسان و ساره هيچي .. اين دختره ي ايکپيري ِ فسقلي رو نمي تونم هيچ جوره تحمل کنم !
- عزيز ِ من .. خوبه ميگي فسقلي .. من کيو بهتر از بهار پيدا مي کردم که هم ساده و خر باشه هم اين که بتونه توي مدت کوتاه با علاقه ي هيستريکي که به موسيقي داره کل گيتار زدن رو ياد بگيره ، پيدا کنم ؟
بي حال کنار در افتادم ... اين حرف ها .. حرف هاي فواد بود ؟
ناگهان چهره ي شخصي رو پشت پرده ي اشکم ديدم ... مهرداد بود که با نگراني بهم نگاه مي کرد . کنارم زانو زد و گفت :
- چت شده بهار ؟ چرا افتادي اين جا ؟
پلکامو روي هم فشار دادم ... قطره هاي اشک به سرعت پايين ريختن ... يه دفعه عصباني شدم .. اين همه مدت .. من ... بازيچه ...
خدايا ... اين امکان نداره .. فواد عاشق من بود !
چطور ميشه اين حرفا رو بزنه ؟
با سرعت از جام بلند شدم ... مهرداد متعجب نگاهم مي کرد .. هيچ توجهي بهش نکردم و محکم توي در کوبيدم ...
در قفل بود ..
جيغ زدم :
- باز کن اين لعنتي رو .. باز کن پست فطرت !
با مشت به در مي کوبيدم که صداي در حياط باز شد .... برگشتم به عقب نگاه کردم ... احسان و ساره بودن ... با ديدنشون پوزخندي زدم ...
اونا هم بازيچه بودن ..
جيغ کشيدم :
- بيايد .. بيايد ببينيد چيا شنيدم ... بيايد ..!
سه تاشون با تعجب بهم نگاه مي کردن .. دوباره به سمت در اتاق رفتم و اين دفعه با پا ضربه اي زدم :
- اگه مردي درو باز کن ...
يه دفعه در با شدت باز شد .... فواد با چهره ي طلبکاري بهم خيره شد ... با ديدنش اختيار از کف دادم ... اشکام دوباره شروع به پايين اومدن کردن ... آروم گفتم :
- چرا ؟
فواد زد روي سينه م ... پرت شدم به عقب ...
خودم رو کنترل کردم تا روي زمين نيفتم ...
- چرا فال گوش وايميسي ؟ بهت جا و مکان مي دم تا اين کارا رو کني؟ ها ؟
با پوزخندي حاکي از اين که چه زود از متهم به طلبکار تبديل شد گفتم :
- خيلي آشغالي .. اون همه عشقت ... دروغ بود همش ؟
با جيغ ادامه دادم :
- چرا بازيچه م کردي .. چرا ؟
همه ي حرکات فواد جلوي چشمام بود .. از اولي .. وقتي اومديم زيرمين ... رفتارش با شراره .. خر کردن هاي من ... غر زدناش .. دعوا هاش سر گيتار خريدن ... فحش هايي که بهم مي داد .. بچه خطاب کردناي من ... ياد بدترينش افتادم ..
قرص ها !
خداي من .. اين يکي رو چه کار مي کردم ؟
- اون قرصاي روان گردان ديگه چي بود ؟ چرا بدبختم کردي ؟
فواد پوزخند عصبي زد و گفت :
- همش يه جواب داره ... چون تو بدبخت بودي .. از اولش .. تو ساده بودي .. ساده که نه .. تو خر بودي بهار ! يه خر به تمام معنا ... هر آدمي ، چه عاقل چه نفهم با ديدن رفتار من بايد بفهمه همه چيزو .. اين قدر خر بودي که بعد چند وقت تازه فهميدي معتاد شدي !
با شنيدن اين حرفاش اختيار از کف دادم ... رفتم جلو و محکم توي صورتش کوبيدم .... به ثانيه نکشيد که به شدت روي زمين پرت شدم ... چشمام سياهي رفت ...
شراره گوشه اي ايستاده بود و بهم پوزخند مي زد ... احسان و ساره توي جاشون خشک شده بودن .. مهرداد هم که همه چيزو مي دونست، گوشه اي ايستاده بود ...
صداي آژير مي اومد ... اشکام روي گونه هام مي ريخت ... گرمي خون رو روي صورتم حس مي کردم ....
فواد با شنيدن صداي آژير ترس برش داشت و به سمتم اومد ..
داد زد :
- کثافت آشغال تو پليس خبر کردي ؟ ها ؟
بي حال بودم .. سرم درد مي کرد .... آروم سرم رو تکون دادم .. گريه م اوج گرفته بود .. اگه پليس منو اين جا مي ديد چي ؟
سرم با شدت روي زمين کوبيده شد .. متعجب به کسي که اين کارو کرد خيره شدم ...
فواد بود ..
چشمام کم کم بسته مي شد و صداي ماشين پليس لحظه به لحظه نزديک تر مي شد .
چشمامو آروم باز کردم .. سر و صدا مي اومد .. دو سه تا خانوم با لباس سبز تيره رو مي ديدم ... چشمامو بيشتر باز کردم ... مهيار بالاي سرم بود .. با ديدن چشماي بازم با نگراني گفت :
- حالت خوبه ؟
اصلا توان باز کردن چشمامو نداشتم ... حس توي بدنم نبود ... خواستم دوباره چشمامو ببندم که گفت :
- نه بهار .. نبند چشماتو .. بهار جون مامانت .. چشماتو نبند عزيزم .. نخواب بهار ...
حس مي کردم يه نفر موهاي سرم رو با شدت مي کشه ... انگار سرم رو گذاشته بودن زير چرخ ماشين ... خيلي درد مي کرد ...
يادم افتاد چي شده ... ضربه اي که فواد به سرم زد .. بي هوش شدنم .. صداي ماشين پليس .. حالا مهيار ..
اين جا چه خبر بود ؟
با چشماي نيمه بازم به اطرافم نگاه کردم ... توي يه ماشين بودم ... صداي يه خانومي توي سرم بود :
- خانوم با من بحث نکن . برو توي ماشين پاسگاه همه چيز روشن مي شه ..
صداي داد فواد بلند شد :
- بهار مي کشمت .. همين طور اون بچه اي که دنبال خودت راه انداختي ... باور کن مي کشمتون .. براي من مامور مياري بچه ؟
گيج بودم .. مامورا رو کي خبر کرده بود ؟ من که کاري نکرده بودم ...
ماموري که پشت سر فواد بود هولش داد توي ماشين پليس .. بعد به سمت آمبولانسي که من توش بودم اومد و گفت :
- فورا انتقالش بديد به بيمارستان ..
بعد رو به يکي از مامورا گفت :
- حسيني تو هم باهاشون برو !
اون ماموره هم اومد سوار آمبولانس شد و ماشين به سرعت راه افتاد ...
يه نفر بالاي سرم بود و داشت مايعي توي سرم مي ريخت ... از سرم بي زار بودم . حالا بايد تحملش مي کردم ..
اما حالا وقت اين چيزا نبود ... حس و حال هيچي نداشتم .. به مهيار خيره شدم ... يعني اون با پليسا بود ؟
اون قدر سرم درد مي کرد که نمي تونستم به اين چيزا فکر کنم .. آروم چشمامو بستم ....
***
نور سفيدي توي چشمم مي خورد و اذيتم مي کرد ... سر دردم بهتر شده بود ... چشمامو آروم باز کردم که نور باعث شد دوباره ببندمشون ... بعد از چند لحظه دوباره بازشون کردم ... مهيار روي صندلي کنارم نشسته بود و نگاهش به قطره هاي سرم بود ..
با ديدنم که به هوش اومدم گفت :
- خوبي؟
سرم رو به نشونه ي اوهوم تکون دادم که به شدت تير کشيد ...
علاوه بر درد سرم، احساس نياز شديد به قرص داشتم ... همون قرص هاي فواد ... فواد .. واي فواد لعنتي ...
فواد سگ صفت ..
اون منو به اين روز آورد .. اون باعث اين حالم شده ...
اما يه سوال .. چرا ؟
چرا اين طور شد ؟
مهيار گفت :
- به بابابزرگت خبر دادم که حالت بد شده اوردنت بيمارستان .. بيچاره اين قدر هول شد که نپرسيد تو از کجا فهميدي .. دارن ميان بيمارستان .. قرار شد خودش به بابات و مامانت بگه !
با اين حرف از ترس لرزيدم ...
اگه بابا مي فهميد ...؟
اگه بابا مي فهميد چي مي شد ؟؟
خدايا نه .. من جوابشو چي مي دادم ...؟ دعا مي کردم دير تر بيان ...
رو مو کردم به مهيار که روي صندلي کنار تختم نشسته بود.... گفتم:
- مهيار؟؟
- بله؟
- تو از کجا اومدي استوديو ؟ پليسا رو کي خبر کرده بود ؟ تو ؟
مهيار صورتش قرمز شد . حس کردم خيلي عصباني شده .. اما خودش رو کنترل کرد و گفت :
- بهار فعلا حالت خوب نيست ... بعدا در مورد اين موضوع با هم حرف ميزنيم !
اين جمله که از دهن مهيار اومد بيرون در به شدت باز شد...
سپهر نفر اولي بود که وارد شد... واي خدا چه جوابي بهش ميدادم ؟
اومد سمتم ... خجالت مي کشيدم تو روش نگاه کنم ... اون برام مثل يه دوست بود نه يه پدر ... البته قبلنا.... اين چند وقت همه چيز بهم ريخته بود .. همه چيز .. حتي رابطه م با بابام ..
سپهر با نگراني گفت:
- بهارم چي شده ؟ چرا سرتو بستن؟ هان؟
پرستار اومد داخل گفت:
- اقاي حسام لطفا اروم تر !
و از اتاق رفت بيرون ... چشمم خورد به مامان و بابايي و مامان بزرگ که داشتند ميومدن سمتم ...
مامان با گريه تو آغوشم کشيد گفت:
-عزيزم دخترگلم ... چه بلايي سرت اومده؟
مهيار به جاي من جواب داد:
- چيز مهمي نيست .... سرش بعد از يکي دو هفته خوب ميشه ... سرمش هم که تموم بشه مي تونيم ببريمش !
بابا رو به مهيار گفت:
- راستي تو از کجا فهميدي ؟ بهار که مدرسه بود؟
مهيار: الان مناسب اين حرفا نيست بعدا برات ميگم ...
مامان و بابا هي سيم جينم مي کردن که موضوع چيه ....
ولي مهيار در جواب همه ي اين سوال ها گفت:
- بزاريد سرمش که تموم شد مي ريم خونه .. تو خونه براتون ميگه...
مامان و بابا هم ديگه حرفي نزدند ... همه با نگراني منتظر تموم شدن سرم بودن ...
از سرم هميشه متنفر بودم ولي در اون زمان اصلا دوست نداشتم سرم تموم بشه که برم خونه ... !
***
بالاخره زمان اعتراف کردنم فرار رسيده بود .... تو خونه ي بابايي بوديم ... همه ي اعضاي خانواده بودند .... به علاوه ي مهيار....
جرات نداشتم حرف بزنم ...
بابا با بي تابي گفت :
بگو ديگه دختر جون به سرمون کردي؟
زدم زير گريه و گفتم:
- نميــ ... تونم بهــ ... خدا نمي تونمــ ...
سپهر با عصبانيت گفت؟
- چه کار کردي که نمي توني در موردش حرف بزني ؟
ملتمس به مهيار نگاه کردم ..مهيار عصبي دست مشت شدشو روي پاش مي کوبيد ..
بعد از چند لحظه گفت :
- بهار تو برو تو اتاقت من براشون ميگم ...
تو اون لحظه تمام دلخوشيم به مهيار بود... انگار اون يه فرشته بود که خدا براي کمک بهم فرستاده بود...
سريع به سمت اتاقم رفتم و درو بستم ... صدا از هيچکس در نميومد ...
سکوت بدي بود ... با استرس داشتم طول اتاقمو راه مي رفتم ... امشب اگه سکته نکنم خوب بود.... سرم خيلي درد مي کرد .. قرص مي خواستم . تمام بدنم مي لرزيد و همه چيز جلوي چشمام تار بود .. جعبه ي قرصا رو ب همراه کيفم جا گذاشته بودم توي استوديو .. پول هايي که براي خريد گيتار دادم ...
از همه مهمتر زندگيم ..
زندگيم رو هم توي استوديو جا گذاشته بودم .. !
با نفرت به گيتار کنار تختم نگاه کردم ... اي خدا لعنتت کنه فواد که اين بلا رو سرم آوردي ...
همين طور که داشتم طول اتاقو طي مي کردم ، يه دفعه در اتاق باز شد و سپهر با قيافه ي وحشتناک وارد اتاق شد .. چهره ش سرخ سرخ بود ...
بعدش مهيار اومد داخل و بعدشم مامان،
سپهر يه دادي کشيد که حس کردم الانِ که پرده ي گوشم پاره بشه .... ولي من خودمو براي بيشتر از اينا آماده کرده بودم ...
يعني بيشتر از اينا حقم بود .. هر کاري مي کردن بهشون حق مي دادم ... من بهشون بد کرده بودم ...
سپهر: بهار بگو اين حرفايي که مهيار ميزنه دروغه بگــــــــــــــــو ... بگو دروغه لامصب ..
زير لب گفتم:
- نه همشون راسته ...
با صداي سيلي که به سمت راست صورتم خورد به خودم اومدم .... صورتم پر از اشک بود .. هق هقم گلوم رو مي سوزوند .. بابا دستشو برد بالا و اين بار سمت چپ صورتم زد .. گريه م اوج گرفت و آخي گفتم ..
اومد دوباره بزنه که يه دفعه صداي داد بابايي اومد :
- دريا دخترم چي شده؟
مامان دستش رو قلبش بود ... يه دفعه چشماش بسته شد و داشت مي افتاد ... مهيار پشت سر مامان بود .. سريع توي هوا گرفتش ...سپهر دويد سمت مامان ...
خداي من . مامانم چش شده بود ؟
يه دفعه جلو چشمام سياهي رفت .... چشمامو بستم و باز کردم ...
خدايا يعني من مسبب همه ي اين اتفاقات بودم؟
صداي آژير اورژانس اومد .. مامان توي بغل سپهر بود ... با شنيدن صداي آژير سپهر با حالت دو به سمت در خونه رفت .. همه داشتيم سکته مي کرديم ...
روم نمي شد توي صورت هيچ کس نگاه کنم .. اگه بلايي سر مامانم مي اومد خودم رو مي کشتم .. مطمئن بودم ... با ترس به سمت در ِ خونه رفتم که مهيار جلومو گرفت و گفت :
- تو خونه مي موني ..
ملتمس نگاهش کردم که ادامه داد :
- تو اين وضعيت جلوي چشم بابات نباشي بهتره ... بمون خونه ..
اومدم چيزي بگم که صداي آقايي اومد .. رو به مهيار گفت :
- پسرم تو هم بمون خونه ... ما مي ريم ..
مهيار هم انگار چاره اي نداشت ... با سر موافقتش رو قبول کرد و ماماني و بابابزرگ و بابايي سوار ماشين بابابزرگ شدن تا دنبال آمبولانس برن ..
در خونه که بسته شد سکوت تموم خونه رو فرا گرفت ... از شدت اضطراب دستامو توي هم قفل کرده بودم ... خيلي عصبي بودم ... سرم درد مي کرد .. کلافه بودم .. اصلا نمي تونستم صبر کنم تا ببينم چي ميشه ..
****
دور خونه راه مي رفتم و گريه مي کردم ... دو ساعتي گذشته بود اما هيچ خبري بهمون نداده بودن ... مهيار سعي داشت با موبايل بابا تماس بگيره اما امکان پذير نبود ... بقيه هم مبايلاشون رو جا گذاشته بودن ..
ناچار رو بهم گفت :
- بهار من ميرم بيمارستان ... نمي شه اين طوري بي خبر اين جا بمونيم .. تو خونه بمون .. بهت زنگ مي زنم .. باشه ؟
قطره ي اشکم رو کنار زدم و گفتم :
- من مي ترسم .. تو رو خدا بزار منم بيام ..
بهم نزديک شد و شونه هامو با دو دستش گرفت و گفت :
- نگران نباش .. تا رسيدم خبر مي گيرم و ميام ... باشه ؟
خودم هم دلواپس بودم تا ببينم چه خبره ... براي همين بر خلاف ميلم سري تکون دادم ...
مهيار منو روي مبل نشوند و خودش با سرعت به بيرون رفت ... هوا ابري بود و مدام رعد و برق مي زد ...
همه چيز بهم ريخته بود ... نمي دونستم چطوري ذهنم رو از اين همه بدبياري منحرف کنم ... امروز خيلي اذيت شده بودم ...
ناگهان وجدانم سرم داد زد :
کي باعثش بود بهار ؟ کي باعث اين همه عذاب براي خودت و خانوادت شد ؟ خودت ... !!!
انگار وجدان و عقلم بعد از ماه ها بيدار شده بودن ... تازه يادم اومده بود که اين مدت چقدر به خودم و بابا و مامانم ظلم کردم ...
هيچ راهي براي جبران نبود .. هيچ راهي براي برگشت نبود ... هيچ راهي نبود .. بايد مي سوختم و مي ساختم ...
فواد خدا لعنتت کنه ..
***
با صداي زنگ در ، با دو به سمت آيفون رفتم و در رو باز کردم ... بعدش هم به سمت در رفتم و منتظر شدم تا مهيار بياد .. مهيار اومد داخل .. چهره ش يخي بود . هيچي نمي شد ازش فهميد ..
اين چهره ي يخي بيشتر مي ترسوندم ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
- چه خبر بود ؟
مهيار به چشمام زل زده بود .. انگار مي خواست چيزي رو بهم بفهمونه .. چشمامو بستم ... نفس عميقي کشيدم ..
ناگهان منفجر شدم و داد زدم :
- چرا خفه خون گرفتي ؟ چه بلايي سر مامانم اومده ؟
مهيار به سمتم اومد و دستم رو گرفت .. گفت :
- آروم باش عزيزم .. هيچي نيست ... نگاه کن رنگت چطوري پريده .. بيا بشين تا برات تعريف کنم ..
دستش رو پس زدم و با گريه گفتم :
- بگو چي شده مهيار .. جون به لبم کردي ..
- هيچي به جون خودت ... سکته کرده بود که خوشبختانه به خير گذشت ...
با شنيدن کلمه ي « سکته » انگار برق بهم وصل کردن ... سرم رو توي دستام گرفتم و با شدت بيشتري گريه کردم .. من مسبب همه ي اينا بودم ...
من ...
مهيار دستام رو گرفت و منو به سمت مبلي توي هال هدايت کرد ... با مهربوني سرم رو توي آغوشش کشيد و گفت :
- گريه نکن .. هيسسس .. آروم باش ... آروم باش عزيزم ...
بين گريه هام نفس عميقي کشيدم و گفتم :
- من چطوري تو روي مامان و بابا نگاه کنم مهيار ؟
دستي به سرم کشيد و روي موهام رو نوازش کرد ...
با صداي آرامش بخشش گفت :
- مي توني .. يعني بايد بتوني ... بايد براشون جبران کني .. هوم ؟
- آخه چطوري ؟ کاري که من کردم جبران نميشه ..
از آغوشش کشيدم بيرون و گفت :
- مي شه .. منم کمکت مي کنم که جبران کني .. از همين فردا شروع مي کنيم .. هوم ؟
چيزي نگفتم که شونه م رو فشار داد و گفت :
- حاضري بهار ؟
با کلافگي گفتم :
- آخه چطوري جبران کنم ؟
- خيلي راحت .. اولين چيزي که مي توني باهاش رضايت بابات رو جلب کني درس خوندنته .. بايد کنکور قبول بشي ...
دستم رو به سرم گرفتم و به پشتي ِ مبل تکيه دادم ... آروم گفتم :
- دل خوشي داريا ... عمرا قبول بشم .. من هيچي نخوندم ...
- اما هنوز وقت داري ...
از دستش کلافه شدم .. چه انتظاراتي داشت ..
- آخه مگه ميشه توي چند ماه ؟
دستم رو گرفت و از روي مبل بلندم کرد ... گفت :
- آره ميشه . به شرطي که بخواي و يه معلم خوب مثل من داشته باشي .. حالا بدو برو صورتت رو بشور و برو بخواب .. فردا بايد بريم بيمارستان که مامانت رو ببيني ...
با ترس گفتم :
- من روم نميشه برم اون جا ..
هولم داد به سمت دستشويي و گفت :
- راه ديگه اي نداري ..
بعد با لحن شوخي ادامه داد :
- ببينم تو اصلا مي خواي براي بابات و مامانت جبران کني ؟
- آره خب ..
- پس فعلا هر چي که من ميگم رو گوش مي کني .. باشه ؟
ناچار سرم رو به نشونه ي مثبت تکون دادم و رفتم توي دستشويي..
مهيار هم بابا رو خوب مي شناخت هم تا حالا کاري نکرده بود که بعدش پشيموني به بار بياره ... يعني من نديده بودم همچين کاري کنه .. به جز اون ، ازش معلوم بود که واقعا مي خواد کمکم کنه ..
اما هنوز نفهميده بودم که چطوري پليسا ريختن اون جا .... و چطوري مهيار هم اون جا بود ... بايد در اولين فرصت ازش مي پرسيدم ..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رمان موسیقی ممنوع(قسمت اخر)


از دستشويي اومدم بيرون و به سمت اتاقم حرکت کردم ... وقتي وارد اتاقم شدم ، ديدم که مهيار کنار تختم نشسته .. با ديدنم لبخندي زد و گفت :
- مي دونستم هزار تا سوال داري .. اومدم جواب بدم و برم ..
خوشحال شدم که خودش سر صحبت رو باز کرد ..

روي تختم نشستم و گفتم :
- خب .. خوبه که خودت مي دوني .. پس ميشه دليل اون اتفاقات رو بگي ؟
- چند وقتي بود مشکوک شده بودي .. يه دوره ي درس خوندن داشتي .. به ظاهر مي رفتي کلاس و سرت به درست گرم بود .. منم اون موقع شمال بودم ... سپهر مي گفت خيلي ازت راضيه ... بعد از يه مدت افت کردي .. وقتي فهميدي بچه ي واقعي ِ پدر و مادرت نيستي بد خلقيتو پاي اون نوشتن و بهت حق دادن .. درس نمي خوندي .. کلاس ها رو تفنني مي رفتي ... بد اخلاق بودي ... ديگه با بابات صميمي نبودي ..

مکثي کرد و بهم نگاهي کرد .. سرم رو پايين انداختم .. ادامه داد :

من اومدم .. بابات ناراحت بود و ازم خواست که باهات حرف بزنم .. گفت شايد چون اختلاف سنيمون کمه بتوني به من بگي چته ... من اول خواستم به گندم بگم تا باهات حرف بزنه ... اما بهتر دونستم که خودم بگم .. اون بيچاره هم درگير درساش بود و نمي خواستم با گفتن اين حرف ها بهش ، ناراحتش کنم ... براي همين خودم دست به کار شدم .. وقتي طفره رفتي دنبالت کردم .. چند وقتي مد نظرت داشتم .. پارتي رفتنات .. قرار هات .. رفتن به اون استوديو ي کذايي ... همه رو مي ديدم ... دنبال يه موقعيت مناسب بودم ... که ديروز صبح متوجه شدم يکي از بچه هاي گروهتون با بطري هاي مشروب و يه سري بسته ي مشکوک وارد استوديو شد ..

ترس برم داشت .. شب قبلش هم دير وقت رفته بودي استوديو .. ترجيح دادم به پليس ها بگم .. واقعا هم خوب موقعي بود .. بعدش هم که مي دوني ...
اشکام روي گونه هام سر مي خورد ..

بريده بريده گفتم :
- من نمي .. خواسـ تم اين طور .. بشه ... من .. فقط .. مي خواستـ .. م .. موسيقــ ي .. کار .. کنم !
لبخندي زد و گفت :
- مي دونم .. با اين که از دستت عصباني بودم اما بعد بيشتر فکر کردم ، بهت حق دادم ... دست خودت نبود ... اما از اين جا به بعدش دست توئه .. بايد از نو زندگيتو بسازي .. اين بار بدون فواد .. بدون موسيقي ... بدون خاطره هاي تلخ .. با درس و پشتکار بيشتر .. هوم ؟
سرمو به نشونه ي مثبت تکون دادم و گفتم :
- از هر چي آهنگ و موسيقيِ ، بيزار شدم ... بيزار !
مهيار مکثي کرد و گفت :
- هيچ مي دوني توي اون گروه آهنگ هاي سياسي مي ساختن ؟
با اين حرفش بهت زده بهش خيره شدم ..
امکان نداشت .. يعني چي ..
آهنگ سياسي ديگه چه کوفتي بود ؟
با ديدن سکوت و تعجبم ادامه داد :
- قصدشون از اول همين بوده که با چند تا از آدماي ساده کار کنن و بعد از کشور خارج بشن .. درست معلوم نيست چه کار مي کردن .. اينا رو پليس بايد مشخص کنه .. اما تعدادي آهنگ سياسي که ساخت خودشون بوده رو توي استوديو پيدا کردن !
نفس عميقي کشيدم ..

خودم کردم که لعنت بر خودم باد ..



****
بعد از ملاقات مامانم از اتاقش خارج شدم .. مامان با گريه فقط نگاهم مي کرد .... هيچي نگفت . ازش خواستم که ببخشم ... در جوابم سري تکون داد و دستم رو بوسيد ...

با اين کارش بيشتر شرمنده شدم ..
اما هنوز با بابا مواجه نشده بودم ... مي ترسيدم که ببينمش ..
کنار مهيار توي راهروي بيمارستان راه مي رفتيم که بابا رو ديدم ... با ترس بهش خيره شدم ..
با ديدنم ، با عصبانيت به سمتم اومد ... انتظار هر رفتاري رو ازش داشتم ... بايد قبول مي کردم که هر چيزي بگه ، حقمه !
بهمون نزديک شد و رو به مهيار گفت :
- چرا آورديش ؟
مهيار سرش رو پايين انداخت و گفت :
- آوردمش که مامانشو ببينـ ...
بابا حرفش رو قطع کرد ... بهم نگاه کرد و گفت :
- بعد از اين همه گند کاري ، خيلي پررويي که اومدي بيمارستان ...
از چشماي عصبانيش که بهم زل زده بود مي ترسيدم ... حق داشت . کارم بد بود ..بد که نه ...

فاجعه بود ...
رو به مهيار گفت :
- ببرش .. نمي خوام ببينمش ..
با اين حرفاش زدم زير گريه و شروع کردم به دويدن ...
بابا نمي خواست منو ببينه .. سپهر .. کسي که همه ي زندگي من بود ... بابايي که با تمام وجود مي پرستيدمش .. بُتم بود .. فقط برام پدر نبود .. يه برادر بود .. يه حامي ... يه دوست .. اما من همش رو نابود کرده بودم .. ديگه کسي نبود تا ازم حمايت کنه .. کسي نبود تا وقتي نمره ي کم مي گيرم بخنده و بگه

« ديگه طبيعي شده ! » ...
من ديگه براي بابا مرده بودم ... اين موضوع رو با تک تک سلول هاي بدنم حس مي کردم
مهيار با عجله از بيمارستان خارج شد و به سمتم اومد .. وقتي بهم رسيد شروع کرد به نفس نفس زدن ...
مهيار : ترسيدم خودت بري ... بيا سوار ماشين شو برسونمت خونه ..
بدون حرفي و با اشکايي که هنوز جاري بودن به سمت دويست و شيشش رفتم و درو باز کردم ... توي ماشين نشستم و توي خودم جمع شدم .. هوا سرد و برفي بود ...
مهيار سوار شد و سريع بخاري رو زد ...
سعي داشت ذهن منو از اين اتفاق دور کنه ..

با هيجان گفت :
- امروز خيلي سرده .. با يه شيرکاکائوي داغ موافقي ؟
نگاه خسته اي بهش انداختم و هيچي نگفتم ..
يه دفعه اي دستام رو گرفت و گفت :
- بهار اين قدر خودت رو اذيت نکن .. خواهش مي کنم .. قول ميدم همه چيز حل بشه .. کافيه به بابات زمان بدي ..
با گريه گفتم :
- بابا گفت نمي خواد منو ببينه ... مي فهمي مهيار ؟
سرشو چند بار بالا و پايين کرد و گفت :
- شنيدم عزيزم .. ولي مي گم که .. بايد بهش زمان بدي تا دوباره باهات آشتي کنه ... منم کمکتون مي کنم ..
سرم رو به شيشه چسبوندم ..

سرماش به استخونم رسيد ... دلم هم يخ زده بود ..
همه چيز بهم ريخته بود .. نه من بهار سابق بودم .. نه سپهر ، باباي سابق .. نه مهيار ، مهيار مغرور و قديمي !
مهيار ليوان شير کاکائو رو به دستم داد و گفت :
- سر حالت مياره ...
زير لب گفتم :
- هيچي منو سر حال نمياره .. هيچي ..
ليوان رو از دستش گرفتم و شير کاکائو رو مزه کردم ... خيلي خوشمزه بود ...داغ بود و دلچسب ...
همون طور داغ سرش کشيدم .. مهيار با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :
- خوب که دوست نداشتي و اين طوري مي خوري ...
هيچي نگفتم .. حتي يه لبخند خشک و خالي هم نزدم .. حوصله ي هيچ چيز و هيچ کس رو نداشتم ..
فقط مي خواستم برم خونه و استراحت کنم ..


به خونه که رسيديم خواستم برم داخل که مهيار گفت :
- چند دقيقه صبر کن ...

با تعجب گفتم :
- توي اين سرما ؟
- چند دقيقه بيشتر طول نمي کشه بابا ..
به سرعت رفت داخل ... توي خودم جمع شدم و منتظر ايستادم ... خيلي سرد بود .. بعد از چند دقيقه بي خيال شدم و خواستم برم داخل که مهيار با گيتار و يه سري کاغذ و آت و آشغال اومد بيرون ...

با لبخند بهم خيره شده بود .. منتظر بود تا کارش رو تاييد کنم ..

فهميدم مي خواد چه کار کنه ... مي خواست خاطراتي رو که اذيتم مي کنه از بين ببره .. !

خودم هم دوست داشتم تمام خاطرات موسيقي و اون فواد لعنتي رو نابود کنم .. مهيار کارم رو راحت تر کرده بود ..
توي اين مورد ازش ممنون بودم ..
لبخندي زدم و گفتم :
- صبر کن .. يه مقدار ديگه هم توي کمدا هست ..
رفتم داخل اتاقم و هر چي کادو و يادگاري و گل خشک و نت از فواد داشتم برداشتم و توي کيسه ي زباله ريختم ... به حياط برگشتم و همه رو وسط حياط خالي کردم ... رو به مهيار لبخند خسته اي زدم و گفتم :
- همه رو بسوزون ...
مهيار سرخوش خنديد و با فندکي که توي دست داشت زير کاغذ ها و گيتار رو آتيش زد ..
به خاطر وجود بنزين ، برگه هاي نت و گيتار و کادو هايي که مهيار بهم داده بود ، همه به سرعت شروع به سوختن کردن ..
بعد از اين که همشون سوختن و خاکستر شدن ، انگار بار سنگيني رو بعد از يه سال از روي دوشم برداشتن .. توي اين مدت خيلي اذيت شده بودم .. حالا که همه چيز تموم شده بود داشتم اين رو حس مي کردم ...
اين مدت به جز عذاب دادن خودم و بهم ريختن روح و روانم هيچ کاري نکرده بودم ..
ولي عذاب وجدانم از بين نرفته بود ... توي اين سن کم آلوده شده بودم ..آلوده به اذيت کردن خانوادم .. آلوده به کارهايي که نبايد مي کردم و کردم ... آلوده به پنهون کاري ..
به چيز هايي که تا قبل از فواد هيچ کدوم رو انجام نمي دادم ....
سر درد هام رو هم داشتم .. نياز به قرص .. به اون قرص هايي که فواد بهم مي داد ..
اين سخت ترين قسمتش بود .. اين که چطور بايد قرص ها رو ترک کنم ...
مهيار گفت :
- حالا ديگه راحت شدي ؟
لبخندي زدم و گفتم :
- آره .. ممنونم مهيار .. خيلي ممنونم ... انگار اين خاطرات راه نفسم رو بسته بودن .. اين گيتار حکم مرگ رو برام داشت .. ديگه ازش بيزارم .. بيزار !
مهيار بهم نزديک شد و گفت :
- نبايد بيزار باشي .. بايد درس بگيري .. بايد ياد بگيري تا بعد از اين ساده نباشي ..
بعد مکثي کرد و با لحن آروم تري ادامه داد :
- بهار يا نبايد خودت رو قاطي ِ افراد جامعه مون کني .. يا اگه قاطي شدي نبايد ساده باشي ... بايد حواست به خودت باشه .. توي اين جامعه يه دختر جوون و خوب مثل تو خيلي اذيت مي شه .. خيلي خطر توي راهش داره .. بايد بتوني ازشون بگذري ... اونم با موفقيت .. تو بايد از اين اتفاقات درس بگيري تا بتوني از اين به بعد بهتر تصميم بگيري ...
لبخندي زدم ... حرفاش آرامش بخش بود .. ديگه از نصيحت هاش ناراحت نمي شدم ..
من بايد عوض مي شدم .. بايد مي شدم همون بهار سابق منتها با يه تغيير بزرگ ...
بايد تبديل به يه دختر قوي مي شدم ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
جعبه ي شيريني رو توي دست گرفتم و با خنده رفتم داخل خونه ... مامان و ماماني توي آشپزخونه بودن .. بابا امروز تعطيل بود .. داشت روزنامه مي خوند .. بابابزرگ و بابايي هم مشغول تلويزيون ديدن بودن ..
با خنده و جيغ گفتم :
- مژده بديد !
بابا مثل هميشه سر سنگين بود ..
اما بابا بزرگ با خنده گفت :
- چي شده دخترم ؟
رفتم روي مبل نشستم و گفتم :
- اول بايد همه جمع بشين بعد بگم ..
بعدش با صداي بلند گفتم :
- مامان .. ماماني بيايد کارتون دارم ..
همون موقع مهيار هم با چهره ي شادي اومد داخل .. سلام بلندي کرد و اومد کنارم نشست ..
همه با کنجکاوي نگاهم کردن و منتظر بودن تا حرف بزنم ...
بابايي گفت :
- بگو ديگه دختر ..
ابرويي بالا دادم و گفتم :
- اول بايد حدس بزنيد ..
بابا حتي نگاهش رو از روي روزنامه برنداشته بود ..

دلخور بودم که اين طوري رفتار مي کرد اما مي دونستم که با اين خبر حتما دلخوري ها برطرف ميشه ...
مامان گفت :
- بگو ديگه بهار ..
مهيار هم خنديد و گفت :
- بهار دارن از کنجکاوي خفه مي شن ... بهشون بگو !
لبخند گنده اي روي صورتم نشست و گفتم :
- بهار خانوم قراره مهندس بشه !
همه با تعجب بهم نگاه کردن .. بابا هم بهم نگاه مي کرد ..
با خنده ادامه دادم :
- کنکور قبول شدم ..تازه . يه چيز ديگه هم هست .. دانشگاه شمال در اومدم ...!
يه دفعه صداي دست کسي بلند شد .. برگشتم سمت صدا .. مهيار بود .. بعد از اون مامان و ماماني با خوشحالي شروع کردن به دست زدن ..
چند لحظه بعد بابابزرگ و بابايي هم بهشون پيوستن ...
فقط مونده بود بابا .. رفتم کنار مبلش زانو زدم ..
در جعبه ي شيريني رو باز کردم و چشماي پر احساسم رو بهش دوختم :
- شيريني قبوليمو مي خوري سپهر؟
بابا متعجب بود ..بيشتر از همه ... روزنامه رو کنار زد .. توي چشمام خيره شد ... هر لحظه منتظر بودم تا دستم رو پس بزنه و بگه پاشو ...
اما در کمال تعجبم دستش رو جلو آورد و گونمو لمس کرد ... اشک شوق توي چشمام نشسته بود ...
بابا لبخندي زد و گفت:
- سپهر نه و بابا .. اين هزار و دو مرتبه !
بعد هم دستش رو توي جعبه کرد و گفت:
- مبارکت باشه خانوم مهندسم !
مهيار بلند شد و جعبه رو از دستم گرفت ... سرم رو روي زانوي بابا گذاشتم .. بعد از چندين ماه ...
بابا موهام رو نوازش کرد ... سرش رو پايين آورد و گونه م رو بوسيد ..
با خنده گفت :
- پاشو که مامانت داره لحظه شماري مي کنه که بغلت کنه ..
با خنده از جا بلند شدم و پريدم توي بغل مامان ...
***
اين همه موفقيت رو مديون مهيار بودم .. توي اين شش ، هفت ماه با تمام توانش کمکم کرده بود ..

هم مهيار و هم گندم ..
هم توي درسم هم توي ترک کردن اون قرصا .. با چندين دکتر مشورت کرد و با توضيح دادن وضعيتم روش هايي رو براي ترک کردنشون بهم دادن که برام سخت نباشه .. از فرداي روزي که براي ملاقات مامان رفتم مشغول درس خوندن شدم .. اونم به طور فشرده .. هم درساي چهارم دبيرستان رو از اول شروع کرده بودم هم براي کنکور تست مي زدم .. مهيار شبي دو ساعت باهام کار مي کرد و گندم هم هفته اي يه بار مي اومد و مشکلامو بر طرف مي کرد و مي بردم بيرون تا هوايي عوض کنم ...
خلاصه از اون روز به بعد همه چيز تغيير کرد .. فواد و گروهش تا يه مدتي زندان بودن .. اونم براي آهنگ هاي سياسي که مي خوندن .. نمي دونم مدت حبسشون چقدر بود .. نمي خواستم هم که بدونم .. ديگه برام مهم نبود ..
داشتم روي خودم کار مي کردم تا همه چيز رو فراموش کنم .. کمي هم موفق شده بودم ...
ناهارمون رو که خورديم به هال رفتيم و مشغول حرف زدن شديم .. بعدش هم بزرگترا براي استراحت رفتن و من و مهيار هم مشغول تلويزيون ديدن شديم . واقعا خوشحال بودم ... قرار بود برم دانشگاه ... مهندس بشم ...
ساعت طرفاي شش عصر بود که مهيار پيشنهاد داد بخاطر قبول شدنم توي کنکور شام دعوتم کنه .. منم از بابا اجازه گرفتم و با خوشحالي مشغول آماده شدن شدم ..


***

توي رستوران نشسته بوديم و منتظر اومدن غذامون بوديم ... مهيار هول بود .. انگار مي خواست يه چيزي بگه که گفتنش براش سخت بود ...
بعد از چند دقيقه سکوت گفت :
- بهار .. يه چيزي مي خوام بگم .. فقط قبلش بايد بگم که خوب فکر کن ... بعدش جواب بده !
متعجب و کنجکاو شدم...
- باشه .. حالا چي هست ؟
مهيار من و مني کرد ...داشتم کلافه مي شدم .. بالاخره گفت:
- با بابات هم صحبت کردم .. مي خوام ببينم ميشه آخر هفته مامان اينا بيان تهران ؟
با خنده گفتم :
- مهيار حالت خوبه ؟ داري براي مامان و بابات از من اجازه مي گيري ؟
- آخه .. چيزه .. مي دوني .. ميخوان آخر هفته بيان خونه ي شما ..
اين دفعه با صداي بلند خنديدم و گفتم :
- خب چه ربطي به اجازه ي من داره .. فکر کردي من اجازه نمي دم که بيان ؟
مهيار با کلافگي و من من گفت :
- خب مي خوان بيان که ... مي خوان براي خواستگاري بيان ...
بعدش نفس رو فوت کرد بيرون .. بهت زده بودم ... چشمام چهار تا شده بود ..
مهيار چي مي گفت ... ؟
با ديدن چشماي از حدقه در اومدم گفت :
- بهار خوب فکر کن .. باشه ؟ قرار نيست حالا جواب بدي ..
چشمامو باز و بسته کردم ... نه .. باورم نمي شد ... اين همه اتفاق خوب توي يک روز امکان نداشت .. من خواب بودم ...
مهيار خنديد و گفت :
- عاشقتم بهار .. خواب نيستي .. بيدار ِ بيداري !
واي خداي من .. آبروم رفت .. مثل اين که جمله ي آخر رو بلند گفته بودم ...
مهيار دستش رو آورد جلو و دستم رو گرفت :
- خيلي دوستت دارم بهار .. خيلي ..



***
با صداي عاقد از خلسه اي که توش فرو رفته بودم در اومدم و گفتم :
- با اجازه ي پدر و مادرم ... بله !
صداي دست و سوت بلند شد .. دستي دستم رو گرفت ...
توي گوشم زمزمه کرد :
- خوشبختت مي کنم ..
دو هفته از خواستگاري مهيار مي گذره .. قرار شد که يه صيغه ي محرميت بينمون بخونن تا من يکي دو ترم اول دانشگاه رو بگذرونم ...
گندم به سمتم اومد و با خنده بهم تبريک گفت و صورتم رو بوسيد ..

زير گوشم گفت :
- اي شيطون ..بالاخره داداشم رو تور کرديا !
با ذوق خنديدم که گندم گفت :
- بقيه خواهر شوهر بازيامو بعدا انجام مي دم .. حالا حالا باهات کار دارم !
گندم کنار رفت و مامان و بابا و بعد عمو آرش و خاله سپيده يکي يکي به سمتم اومدن و کادوهاشون رو دادن .. بابا برامون ماشين خريده بود و عمو آرش هم يه سرويس طلا ...
بعد از اونا بابابزرگ ، بابايي و ماماني هم اومدن و بهم تبريک گفتن .. ماماني آروم آروم اشک مي ريخت .. لبخندي زدم و توي آغوشم کشيدمش ..
توي گوشم گفت :
- خوشبخت بشي دختر قشنگم !
النا و کيانا هم اومده بودن ... دوتاييشون با هم ديگه يه گردنبند طلا برام خريده بودن ..
دو تاشون با خنده برام آهنگ بادا بادا مبارک بادا مي خوندن .. منم فقط به مسخره بازياشون مي خنديدم ..
بابا کارش رو برگردونده بود شمال .. ما هم بار کرديم و اومديم شمال .. قرار بود همين جا زندگي کنيم ... منم مثل بابا ، ديگه از تهران خوشم نمي اومد ..

شهر خودمون رو بهش ترجيح مي دادم .. !
مهيار دستم رو گرفت و به بابا اشاره اي کرد ، بابا گفت :
- خب ديگه بريم که حاج آقا هم کار داره .. امشب همه خونه ي ما دعوتيد !
همه موافقت کردن و از محضر خارج شديم ..
با مهيار به سمت ماشين رفتيم و داخل ماشين نشستيم ..

مهيار با بدجنسي گفت :
- ديگه مال ِ خودم شدي !
با ذوق خنديدم .. دستم رو گرفت و بوسيد ..
مهيار : با لب دريا موافقي ؟
با تعجب گفتم :
- مهيار بايد بريم خونه ها .. بابا اينا دارن به هواي ما ميرن خونه !
استارت زد و گفت :
- نه بابا .. کسي منتظر ما نيست .. اون محفل مخصوص اوناست ..
لبخندي زدم که گفت :
- قربون خنده هات !
مهيار هموني بود که مي خواست کمکم مي کنه .. ميخواست خوشبختم کنه .. هموني بود که بعد از بابا حاميم شد ..

موفقيت هامو مديونش بودم ..
مهيار هموني بود که اين همه سال عاشقش بودم ...
مهيار عشقم بود .. عشق اول و آخرم ..
منم عشقش بودم ....

عشق اول و آخرش .. !
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
تورو با تموم خوبي و بدي
تورو با هرچي که هستي دوست دارم

توي لحظه هاي بيداري و خواب
توي هوشياري و مستي دوست دارم

حتي وقتي ميگي دوستم نداري
تورو با يه دنيا غصه دوست دارم

حتي وقتايي که شيرين نميشي
من تورو قصه به قصه دوست دارم

تورو با تموم شادي و غمت
حالا از هميشه بيشتر ميخوامت

تورو تا وقتي نفس تو سينه هست
تورو تا لحظه ي آخر ميخوامت

تورو حتي وقتي بي محبتي
حتي وقتي مثه سنگي دوست دارم

ديگه تنهام نميذاري وقتي که
من تورو به اين قشنگي دوست دارم

من تورو به اين قشنگي دوست دارم

تورو با تموم شادي و غمت

حالا از هميشه بيشتر ميخوامت
تورو تا وقتي نفس تو سينه هست

تورو تا لحظه ي آخر ميخوامت
تورو حتي وقتي بي محبتي

حتي وقتي مثه سنگي دوست دارم
ديگه تنهام نميذاري وقتي که

من تورو به اين قشنگي دوست دارم
من تورو به اين قشنگي دوست دارم


پايان
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 3 از 3:  « پیشین  1  2  3 
خاطرات و داستان های ادبی

Music Banned | رمان موسیقی ممنوع


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA