انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 4:  1  2  3  4  پسین »

My Lonely Exile | رمان غربت غریبانه ی من


زن

 

رمان غربت غریبانه ی من|My lonely exile




به قلم: Tikooli کاربر انجمن ۹۸یا
*****
۷فصــــــــــــــــل


کلمات کلیدی:رمان غربت غریبانه ی من/رمان/رمان تیکولی/غربت غریبانه ی من
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
غربت غریبانه ی من(۱)



بســم الله ارحمـــن الرحیـــــم


سرم درد میکرد و به شدت سنگین بود ..اما به سنگینیه چشمام نبود...یه حالت گنگی داشتم...احساس میکردم رو هوام...سرگیجه ی شدید امانم رو بریده بود....
چند بار خواستم نفس عمیق بکشم نتونستم ...انگار یه وزنه ی چند کیلویی رو بستن بهم !
یه جوری بودم ...سرگیجم بد تر شد...سعی کردم چشمام رو باز کنم...ولی هر کاری میکردم حتی تکون نمیخورد..
تمام انرژیم رو جمع کردم...چه فایده ..!پلکام یه تکون خفیف خورد ...
امیدم رو از دست ندادم !
باز سعی کردم...دوباره پلکام یه تکون خیلی کم خورد.اما بیشتر از قبل..کلافه شدم..اشک تو چشمام جمع شده بود ..!
چرا نمیتونستم هیچ کاری بکنم !؟
اشکی که گوشه ی چشمام جمع شده بود.از روی گونه ام سر خورد...
گوشم شروع کرد سوت کشیدن...چشمام رو جمع کردم....صدا های مبهمی رو میشنیدم.
-آقای....دک ..تر.به .هوش اومد...
"داشت از چی حرف میزد؟"
صدا ها کم کم داشت واضح میشد
صدای یه مرد توجهم رو به خودش جلب کرد ..
خانم...براش مرفین بزنید......
بعد بلند داد زد این خانم به بخش منتقل میشه ....
دوباره گنگی قبل اومد سراغم....سوت کشیدن گوشام شروع شد ...پلکام هر لحظه سنگین تر از قبل میشد ...
اونقدر سنگین که باز منو به دنیای تاریکی قبل فرو برد .....

*****************
دید ..دید ..دید ...
با صدای مکرری که سکوت اتاق رو شکسته بود چشمام رو باز کردم....
نور زیادی تو اتاق بود که باعث شد چشمام رو جمع کنم ...
یکم که به نور عادت کردم....تونستم کامل چشمام رو باز کنم...
یه پسری با قد نسبتا بلند و چشم ابرو مشکی و قیافه ی ایرانی اصیل بالا سرم وایساده بود ....
لباس آبی رنگی پوشیده بود از روپوش سفیدی که روش پوشیده بود و داشت توی دفتری که دستش بود یه چیزایی مینوشت ...تشخیص دادم که دکتره...
نوشتنش تموم شد ...چشمش به من خورد که چشمام رو باز کرده بودم و داشتم با تعجب نگاهش میکردم ....
_به به سلام ...
"در حالی که دفترچه ی دستش رو روی میز میذارشت گفت"
_بخواب بخواب ..آخه میدونی خییییلییی کم خوابیدی تا الان ..!
"نمیدونستم چی بگم ....همینطوری نگاهش کردم ...:"
دوباره اون گفت :"
_خوبی؟
"نگاهش کردم:"
_سرت درد نمیکنه ؟!
"یه حالت منگی داشتم ...اما درد نمیکرد ..:"
"سرم رو به سمت بالا تکون دادم که یعنی نه ..."
"با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:"
_چه عجب ...!
"بعد به حالت شوخی دستش رو گذاشت روی قلبش و گفت:"
_داشتم سکته میکردم...گفتم لال شدی ..! کـَر شدی ..! بیا درست کن ...
اومد بالا سرم در حالی که داشت معاینه ام میکرد گفتم:"
_من کجام ؟!
"تعجب کردم چقدر صدام گرفته بود ...:"
"کلافه شدم ...اشک تو چشمام جمع شد ...:"
"لبخندی زد که تمام دندون های ردیفش رو نشون داد ..." گفت :"
_پس حرف هم میزنی ...چه خوب ...!
"بعد یکم بهم نگاه کرد و گفت :"
_گریه هم که میکنی !!! چه عالی ...!
حوصله ی شوخی کردن نداشتم ....
دوباره گفتم..:""
_من کجام ؟ ؟!
"قیافه اش جدی شد !!
پرستار رو صدا کرد ...
پرستار اومد ..کمک کرد یکم تختم رو آورد بالا ....
خم شد و گفت :"
_خب حالا ..اسمت چیه ؟!
_اسمم؟؟
"سرش رو تکون داد ..."
"هر چی فکر میکردم ..هیچی یادم نمی اومد ..!"
"ذهنم خالی از هر کلمه ای بود ..:"
"قطره قطره اشک از چشمام پایین میریخت ...:"
"بهش ذل زدم و گفتم:"
_یادم نمیاد .....
_یکم فکر کن ..!
"دوباره فکر کردم......هیچی ...هیچی یادنم نمی اومد ..!"
"در باز شد ...یه پرستار اومد تو ..
پرستار _ آقای دکتر ..
دکتر _ بله ؟!
پرستار _خانوادشون اصرار دارن بیان تو ..!
"دکتره که کنار من بود سرش رو تکون داد و گفت :"
_بیان ..!
"پرستار سرش رو تکون داد از اتاق بیرون رفت ..!"
بعد دو تا ضربه به در خورد....
خانم و آقای میانسالی وارد اتاق شدن...
"دکتر به سمت من برگشت :"
_میشناسیشون ؟!
"قیافه هاشون برام آشنا بود ..!"
"چشمام رو بستم ..."
"صحنه ها سریع از جلوی چشمام رد شد .."
"مادرم ...!
مادرم بود ..:"
"چشمام رو باز کردم و به سمت مادرم اشاره کردم و گفتم ...:"
_مادرمه ..!
"دکتر سرش رو تکون داد و گفت :"
_خوبه ..!
"صدای پدرم تو اتاق پیچید ..!
_آقای دکتر ...چقدر از گذشته رو یادشه ؟
"دکتره یکم سرش رو تکون داد و گفت :"
_میتونم بیرون باهاتون صحبت کنم ؟!
"پدرم سرش رو تکون داد و گفت :"
_البته ...
"تا از اتاق رفتن بیرون ...مادرم سمت من اومد ...
سرم رو به سینه اش فشرد و گفت :"
_تو آخه چی شدی یهو دخترم..!
"حسی بهش نداشتم...
فقط چند تا صحنه ازش یادم می اومد ...که مادرمه ...ولی هنوز عشق و علاقه ام نسبت به مادرم یادم نیومده بود ..!
"همونطوری که در اغوشش بودم ....گفتم:"
_چند وقته اینجام ؟!
چرا اینجام ...
"بغض گلوم رو گرفت :"
_چرا چیزی یادم نمیاد ..!؟
"سرم خیس شد .!"
فهمیدم داره گریه میکنه ...!
با صدای گریونش گفت :"
_خیلی وقته بیهوشی ..!
"سریع صورتش رو پاک کرد و گفت :"
_ولی شکر خدا به هوش اومدی ..!
در باز شد و پدرم به همراه دکتر وارد شد ...کمی بعد..هم یه پسر بور با قد متوسط وارد شد ...
"احساس کرذم قیافه اش برام آشناست ...:"
"دکتره شروع کرد به حرف زدن ...:"
"خیلی چیزا رو یادش اومده ...ولی بعضی از چیزا رو ..نه این که یادش نیاد ...
کم یادش میاد ...ایشالا .. که یه مدت گذشت ..همه چیز رو به یاد میاره..ولی اون یه مدت به خودش مربوطه ...!"
"چشم از پسره بر نمی داشتم..من کجا دیده بودمش ؟!"
"به سمت مادرم برگشتم و پسره رو نشون دادم و گفتم:"
_اون کیه ؟!
"پسره به سمت من نگاه کرد ..:"
"پدرم با صدای لرزون گفت :"
_دخترم مهران رو یادت نمیاد ؟!
"پسره صداش رو صاف کرد و گفت:"
_رها جان....نمیدونم چرا این طوری شد ...ولی من ازت عذر میخوام...برای وقتی که همه چی یادت اومد .... امیدوارم من رو ببخشید ...من سعی کردم پیشت بمونم ...ولی نشد ..:"
برگشت سمت پدرم و گفت:"
_آقای وزیری ..!
"پدرم لبخندی زد و گفت:"
_مهران جان...حتما قسمت نبوده ...
مهران_میخواستم عذر خواهی ک...
پدرم وسط حرفش پرید و گفت :"
_گفتم که قسمت نبوده ...
"بعد رفت دوتا زد پشتت و گفت :"
_برو خونه آقا داماد ...
حتما خانواده خیرت رو خواستن ..!
"مهران با قدم های شل به طرف در اتاق راه افتاد ..."
به در که رسید ..برگشت سمت مادرم ...
مادرم گفت:"
_برو مهران جان .مادرت و عروس خانم تو خونه منتظرتن ....خداحافظ ...
مهران ..ببخشید خانم وزیری ..!
"در اتاق رو باز کرد و به سرعت از اتاق رفت بیرون ..."
سکوت اتاق رو من شکستم...:"
_کی بود مامان ..!
مادرم _یه مدت با هم نامزد بودین ...
"زیر لب زمزه کردم :"
_نامزد ؟!
"صدای مهران تو گوشام پیچید ..:"
هیچ صحنه ای رو به یاد نمیاوردم...:"
فقط صدا بود ..:"
مهران _رها ...ببخش ...مادرم ...
صدا ها مبهم میشد ...
"دو تا دستام رو روی گوشام گرفتم ....دوست نداشتم صدا ها رو بشنوم ...آخرین صدا رو زمزمه کردم...:"
_مادرم نمیخواست ..من و تو ...با هم ....
"دستم رو از روی گوشام کشید ...:"
چشمام رو باز کردم ...دکتره جلوم وایساده بود ...و دستام رو گرفته بود ..:"
_چی شد ..؟
"با بغض بهش نگاه کردم ...:"
_چرا هیچی کامل یادم نمیاد ؟!
"دکتره با مهربونی گفت :"
_یادت میاد ..باید به خودت فرصت بدی ...!
"سرم رو انداختم پایین "
دکتر _ خب ؟؟!
"چشمام رو به نشانه ی تاکید روی هم گذاشتم ..:"
"کمکم کرد که دراز بکشم ..:"
"در حالی که تو سرمم یه چیزی تزریق میکرد گفت :"
_دیگه چیزی رو به رها توضیح ندین ...خودش یادش بیاره بهتره :"
"چشمام داشت سنگین میشد ..:"
"صدا ها داشت ضعیف تر میشد ..:"
"تو دلم گفتم ..:"
"رها ..!!!!..:"
زانو هام رو بغل کرده بودم و از پنجره به بیرون خیره شده بودم...
محوطه ی بیمارستان..خیلی سر سبز و با نشاط بود ..از نگاه کردن بهش خسته نمیشدم ...!
تو این چند روز که به هوش اومده بودم تا الان ...هیچی رو به یاد نیاورده بودم ...وقتی هم که خیلی از دست خودم کلافه میشدم ..صدا های مبهم از مهران تو گوشم میپیچید .!
تو همین فکرا بودم که یه چیز محکم خورد به بازوم ...!
برگشتم دیدم دکتره است ...و با تفکر داره به مهرش نگاه میکنه ..!
"دستم انگار یکم خیس بود ...نگاهی بهش انداختم ..."
"دکتر علیرضا امجد "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
یکم بهش خیره شدم و گفتم :"
_چرا روی دستم مهر زدین ؟!
"همینطوری که به مهرش خیره شده بود گفت :"
_هوم؟ !
"با لحن جدی تری گفتم:"
_چرا مهرتون رو روی دست من امتحان کردین ؟!
علیرضا _ آخه میدونی چیه ؟! روی ورق نمیزد ... گفتم شاید به یه دیوار بزنم درست شه ..
بعد مهر رو روی برگه ی جلوش زد و با شیطنت به من خیره شد و گفت :"
_آهان ..ببین درست شد ..!
"دستم رو محکم مالیدم که رنگ مهر بره ...و گفتم:"
_من دیوار نیستم ...
"دستم رو گرفت و کمکم کرد به دراز بکشم ...در همون حال گفت :"
_چرا اتفاقا !
روی دستم یکم الکن زد که صدای اعتراض من بلند شد ..!
_نههه دیگه .!
علیرضا_چی ؟!
_سرم نمیخوام !
علیرضا _دیگه تشخیص اون با منه ..!
"با کمی مکث گفت :"
_و این که
"خندید و گفت :"
_دیوار هستی یا نه ..!
"در همون حال داشت سرم رو میزد ..:"
تا سوزن به پوستم خورد صدای آخم بلند شد ...دکتر با تعجب به من نگاه کرد و گفت :"
_ببین هنوز نزدم ...
"با اضطراب گفتم :"
_میخواید بزنید که ......!
"خندید و گفت :"
_آهان این برای بعدش بود ..!
"خب روت رو بکن اون ور..!
دوباره مشغول شد که بزنه ...که زیر چشمی نگاهش کردم ...:"
"نچی گفت و بهم خیره نگاه کرد ...:"
"ابرو هام رو بالا بردم و گفتم ":
_هوم ؟!
دکتر _میدونی اولین کسی هستی که از سرم میترسی ؟!
_نچ .!
دکتر _پس بدون !
"بعد سرم رو به من زد که من دوباره شروع کردم :"
_آخ آخ آخ ..!
"اشک تو چشمام جمع شد ..."
دو تا ضربه به در خورد ..:"
"دکتره برگشت سمت من و گفت :"
_اشکات رو پاک کن ...فکر نکنن اینجا میزنمت ..!
"به زور اشکام رو پاک کردم و روم رو به طرف دیگه برگردوندم ..."
دکتر بلند گفت :"
_بفرمایید !
"مادرم همراه با یه خانومی که تو چند روز گذشته هم بهم سر زده بود وارد شد ..!:"
اون روز اول هم که دیده بودمش برام آشنا بود ..:"
ولی خب یادم نمی اومد ...:"
"این سری پیش دستی کردم ..:"
بلند گفتم :"
"سلام خاااله !!:"
"خاله ام به سمت من برگشت و گفت:"
_سلام به روی ماهت .! بهتری خاله ..؟!
"سرم رو تکون دادم که مادرم گفت:"
_علیرضا جان این بچه چرا چشماش قرمزه ..؟!
"دکتره یکم خندید و گفت :"
_خانم دکتر ...راستش !!
"به مادرم نگاه کرد و ادامه داد :"
_نه این که از سرم بترسه ها ...
"مادرم بلند بلند خندید و گفت :"
_وای قبلا هم از سرم میترسید ..امکان نداشت بذاره بهش سرم بزنیم..!
"حرف گذشته هایی که من یادم نمی اومد بین مادرم و خاله ام سر گرفت .:"
"دکتر هم با ذوق و شوق به حرفاشون گوش میکرد ..:"
"به حرفاشون گوش نمیدادم ...علیرضا هم شروع کرد چک کردم دستگاه هایی که دور و برم بود ..
صدای آروم مادرم توجه من رو نسبت به خودش جلب کرد ..:"
_پسره که گذاشته رفته ...من نمیدونم چیکار کنم...؟
"خاله ام کلافه گفت :"
_به فکر چی هستی تو ؟به همه بگو نشد ..!
_آبرومون میره ..!
خاله ام _چه آبرویی ؟! خب گفتید که عروسی رهاست ..! حالا بگید نشد ..!
_بابا مردم مسخره ی ما نیستند ...الان همه منتظر دو هفته دیگه اند ..!
خاله ام _خب مگه منتظر فردان؟!
اصلا مگه کارت عروسی ها رو چاپ کردین ؟!
مادرم _نه گفتیم فعلا چاپ نکنن.!
خاله ام _حالا تا دو هفته دیگه خدا بزرگه ....شاید یه اتفاقی افتاد..!
"مادرم سرش رو با نگرانی تکون داد و گفت :"
_چی بگم ؟!
برگشت سمت دکتر و گفت :"
_علیرضا اگه خسته ای برو من خودم بالا سرش میمونم ..!
دکتر _نه خانم دکتر من هستم ..!
"مادرم و خاله ام به سمت در راه افتادن که مادرم گفت :"
_خسته شدی من رو صدا کن ..!
"از اتاق بیرون رفتن ..به سمت دکتر برگشتم و گفتم :"
_شما چرا انقدر با خانواده ی من صمیمی هستین ؟!
"داشت روی برگه ها مینوشت که گفت :"
_پدرت تو دانشگاه استاد منه ..!
مادرت هم تو بیمارستان خیلی کمکم میکنه ..!
"سرم رو تکون دادم و روم رو برگردوندم..!
"نگاه سنگینش رو روی خودم حس کردم ..:"
برگشتم سمتش :
دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود و با خنده نگاهم میکرد
گفتم:"
_بله ..
"آروم و با لبخند گفت :"
_هیچی ..!
"خندم گرفته بود روم رو باز برگردوندم و گفتم :"
_باشه ....
سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه داده بودم و به بیرون چشم دوخته بودم ....
کوچه ها و خیابون ها از جلوی چشمم رد میشد ..بدون این که هیچ چیزی رو به یاد بیارم ..!
تو یه خیابون پیچیدیم...
دو طرف درختای بلند بود ....
طوری که هوای ابری بالا سرمون رو ابری تر نشون می داد ...
وارد کوچه ی فرعی شدیم...
انگار پام رو تو بهشت گذاشته بودم ...!
پر درختای بلند و سبز ...یه عالمه بوته و درخت هایی که تازه شکوفه کرده بود ...
پدرم جلوی یه خونه ی ویلایی خیلی شیک نگه داشت.!
از ماشین پیاده شدیم....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
نفس عمیق کشیدم ...بوی بارون رو به ته ریه هام فرستادم و به همراه مادرم وارد خونه شدیم ...
حیاط بینهایت بزرگ و سرسبز تر از بیرون بود !
یه استخر خیلی بزرگ وسط حیاط ؛ که دورش رو هم میله کشیده بودن ...
کف حیاط چمن بود و روی اونا سنگ های تیکه تیکه بود که به طرف ساختمون میرفت ...
دست مادرم رو گرفته بودم و پله ها رو میرفتم بالا ...!
هر گوشه رو نگاه میکردم ...دوباره انگار صدا می اومد ...
"دست مادرم رو فشار دادم...:"
"صدا مادرم کم میشد ..."
مادرم_رها چی ...!
"چشمام رو بستم ..."
روی پله ای که وایساده بودم نشستم..:"
صدای مهران دوباره تو گوشام پیچید ..!
"رها ....
دوستت دارم ...
ولی ..
نمیشه ..."
با تکون های محکمی که میخوردم چشم باز کردم ...:"
مادرم کنارم نشسته بود و دستام رو تکون میداد ...
پدرمم روی زانوهاش روبه روم نشسته بود ...
"نفس عمیقی کشیدم و گفتم:"
_چی شده ؟!
"مادرم بغض کرد و دستش رو جلو دهنش گذاشت و به پدرم خیره شد ....پدرم بلند شد و گفت :"
_به دکترش زنگ میزنم....
مادرم برای تاکید حرف پدرم گفت :"
_علیرضا که قرار بود بیاد ..بهش بگو زود تر بیاد ..!
"پدرم سرش رو تکون داد و تلفنش رو از تو جیبش در آورد ...!
مادرم کمکم کرد بلند شم ..:"
دستم رو گرفت اون یکی دستش رو دور شونه ام انداخت ..:"
گفتم :
_مامان من برای چی بیهوش شدم ؟!
_من و پدرت که از صبح تا شب تو بیمارستانیم ...
مهران آوردتت بیمارستان...
میگفت تو حیاط داشتین حرف میزدین که انگار از حال رفتی ... سرت خورده به یه جایی ..!
"داشتم به حرفای مادرم فکر میکردم که گفتم:"
_امشب دکتر برای چی میخواست بیاد ..:"
"مادرم شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:"
_چند روزه تو بیمارستان کار داره باهامون ...نمیتونست بگه ...
گفتیم بیاد خونه ..!
"سرم رو تکون دادم ...:"
"وارد خونه شدیم ....توش هم مثل بیرونش بزرگ و قشنگ بود ...
چند دست مبل ...!
مجستمه های قدیمی گوشه به گوشه ی خونه به چشم میخورد ..:"
"وسط خونه وایساده بودم و این ور و اون ور رو نگاه میکردم ...:"
"این سری صحنه ی مبهمی هم جلوی چشمم اومد ..:"
"مهران تو هال جلوم وایساده بود :"
مهران _میشه بیرون قدم بزنیم ...:"
"دیگه چیزی یادم نیومد ...:"
"چشمام رو باز کردم و به مادرم که داشت با من صحبت میکرد نگاه کردم..:"
_بله ؟!
مادرم یکم نگاهم کرد و گفت:"
_گفتم علیرضا تا چند دقیقه دیگه میرسه ...تو هم برو تو اتاقت استراحت کن ..!

"موهایی که تو صورتم ریخته بود رو پشت گوشم جمع کردم و گفتم:"
_من خوبم ...
مادرم _خب برو استراحت کن .!
"سرم رو انداختم پایین !و آروم گفتم"
_کجا ..!
"مادرم لباش رو گاز گرفت و به سمت من اومد ...دستم رو گرفت و به سمت پله ها راه افتاد ..از پله ها بالا رفتیم..
منو به گوشه ای از سالن برد ...
در یه اتاقی رو باز کرد و چراغش رو روشن کرد و اومد کنار ...
وارد اتاق شدم ...
اتاق نه بزرگ بود نه کوچیک ...
تختم نزدیک به پنجره و یه کتاب خونه ی بزرگ هم بغل دستش ..چند تا صندلی هم کنار کتاب خونه بود ...
رو به روی تختمم یه میز و کامپیوتر که روش پر عروسک های رنگی رنگی...!
خندیدم و به سمتشون رفتم ...
یکشون رو برداشتم و با خنده بهش خیره شدم ...
"صدای مادرم باعث شد که به طرفش برگردم ...
اونم لبخندی بر لب داشت و دست به سینه به چهارچوب در تکیه داده بود ..!"
مادرم_عاشق اون عروسکی بودی که دستته ..!
"خندیدم و باز به عروسکه چشم دوختم:"
"صدای زنگ باعث شد که مادرم تکیه اش رو از روی چهار چوب برداره ...به طرف من برگشت و گفت :"
_خب رها جان دراز بکش الان دکتر هم میاد ..
"مادرم رفت پایین ....خود منم به سمت تختم رفتم...وقتی داشتم از کنار آینه رد میشدم ..
برگشتم و به خودم نگاه کردم...چشمای رنگیم و موهای روشنم که کلاه مشکی و بافتنی شلی که روش بود به چشم میخورد ..!"
به سمت تختم رفتم و روش دراز کشیدم...
ضربه ای به در خورد ..:"
"به سمت در برگشتم:"
_بفرمایید ..!
"در باز شد و علیرضا با لبخند همیشگیش وارد شد ..:"
اومد سمتم و صندلی کامپیوتر رو کشید کنار تختم و روش نشست ..
دستم رو گرفت و گفت :"
_خوبی ؟! شنیدم باز یکم به هم ریختی !
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :"
_بعضی وقتا یه صدا هایی میشنوم ..!
"یه صحنه هایی میاد جلوی چشمم !"
"ولی سریع میره ..:"
"با دقت به حرفام گوش میداد و بعضی وقتا حرفم رو تاکید میکرد "
یکم که باهاش حرف زدم خوابم گرفت :"
"بهم نگاه کرد و گفت :"
_خب استراحت کنی بهتره ..!
من میرم پایین با خانوادت حرف بزنم ...
کاری داشتی صدام کن..
چشمام رو روی هم گذاشتم ...
دکتر وسایلش رو جمع کرد و وقتی داشت از در اتاق میرفت بیرون صداش کردم:"
_دکتر ...
"برگشت سمتم :"
_بله ؟!
_با خانوادم درباره ی من میخواید حرف بزنید ؟!
"یکم مکث کرد و گفت :"
_آره !
_میشه به ..!
"پرید وسط حرفم !"
"درباره ی مریضیت نیست !"
"از جام نیم خیز شدم و گفتم :"
_پس چی ؟!
"لبخندی زد و گفت :"
_اگر خودشون خواستند بهت میگن !!
حالا هم استراحت کن !
"دوباره سرم رو گذاشتم روی بالش ..."
دکتر از اتاق خارج شد ..."
روم رو به سمت پنجره کردم ...
"تو دلم گفتم:"
_یعنی چی میخواد بگه؟!
"چشمام رو روی هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم ..!"
ولی ذهنم اجازه ی خواب رو بهم نمیداد ...
بلند شدم و لباسام رو عوض کردم ..
جلوی آینه وایسادم و موهام رو ریختم یه طرف و از پایین بستمشون ..!
دوباره برگشتم سمت تختم ...ولی هر کاری میکردم ...نمیتونستم سمت تختم برم...
یه حس کنجکاوی تو وجودم بود ..!ولی ترس هم داشتم
ته دلم گفتم :"
_کاری نمیکنی که چرا میترسی؟!
کفش هام رو درآوردم تا روی پارکت صدا نکنه
"آروم آروم به طرف در اتاق راه افتادم ...صدای ضربان قلبم رو توی گوشام میشنیدم ..:"
دوباره به این فکر کردم که اگر دیدنم چی ؟!
"باز خودم جواب خودم رو دادم :"
_میگم اومدم آب بخورم ..!
در اتاقم رو باز کردم و به سمت پله ها راه افتادم ..
نزدیک پله ها که رسیدم صداشون رو شنیدم ...
نشستم همون جا و شروع کردم به گوش دادن !!!
"دکتر داشت حرف میزد"
_خب خانوم وزیری ..!مگه مشکل شما تا همین دو دقیقه پیش عروسی رها نبود ...:"
مادرم _خب چرا !
دکتر _ چرا حالا که داماد پیدا شده .مشکل رها رو پیش کشیدین !
_خب رها یادش بیاد....
"دوباره صدای دکتر اومد :"
_اگه یادش بیاد هم مهران مگه برمیگرده ؟!
امشب عروسیشه !
مگه یادتون رفته ...
"پدرم خنده ای کرد و گفت:"
_علیرضا جان ...ما هی بخوایم طوری تو رو به قولی بپیچونیم تو هی دلیل بیار ...
اصلا شاید خانواده ی تو بهتر برات بخوان .!
"دوباره دکتر حرف زد "
_اونا هم قبول کردن !
"پدرم باز خندید و گفت :"
_مشکل رها رو ...
"دوباره علیرضا پرید وسط حرف پدرم :"
_بله آقای وزیری میدونن !
"بعد با یکم مکث ادامه داد "
_آقای وزیری ...خواهش کردم ازتون ...!
"پدرم گفت :"
_من حرفی ندارم ....از همه نظر خوبی ! با این وضع رها ؛ کی بهتر از تو که میشناسیمش...
"صدای مادرم تو سالن پیچید "
_رها خودش قبول نکنه چی ؟!
رها الان تو زندگیش سر در گمه !
علیرضا _خانم وزیری اجازه بدین خودم راضیش میکنم ..!
خب البته حق دارید ..سر در گم هست !
وقتی هم یادش بیاد ...
شما خودتون چی فکر میکنید ؟!
بهتره تو کدوم شرایط باشه ..!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
"سکوت سالن رو پر کرد !"
مادرم باز گفت :"
_علیرضا جان ....راضی کردنش با خودت !
"صدای آروم علیرضا اومد ...."
_مرسی....!
"بیشتر از این صلاح نبود اونجا بشینم بلند شدم و به سمت اتاقم راه افتادم ..!
وارد اتاقم شدم ..روی تختم نشستم و به موضوع پیش اومده فکر کردم !!!
یعنی چی قرار بود سر من بیاد ؟!
روی تختم نشسته بودم و کلافه به موضوع پیش اومده فکر میکردم ....
دوتا ضربه به در خورد ...
به در نگاه کردم و گفتم:"
_بفرمایید
"دکتر آروم در اتاق رو باز کرد .و وارد شد ...:"
چشمام رو بستم و سرم رو بین دوتا دستام گرفتم...
اومد کنارم و روی صندلی نشست !
_خوبی ؟
سرم رو تکون دادم و گفتم
_خوبم !
مچ دستم رو گرفت و گفت :
_رها کارت دارم !
بهش نگاه کردم و گفتم :"
_بفرمایید !
"اب دهنشو رو قورت داد ...یکم هول کرده بود. ...
شروع کرد مقدمه چینی کردن :
"میدونستم میخواد چی بگه ...ولی برای چی من رو راضی کنه !؟
مگه میخوام عروسی کنم ؟!"
"تا فکر عروسی رو کردم ...دوباره چند تا صدا تو گوشم اومد ...
باز مهران بود :"
_رها ...
عروسی رو باید ..!:"
"صدای دکتر منو از گذشته درآورد ..:"
"دستم رو گرفته بود و با نگرانی بهم نگاه میکرد ..
بهش خیره شدم و گفتم:"
_بله ؟!
دکتر _ رها الان چرا داشتی چشمات رو فشار میدادی ؟!
بغض کردم و گفتم :
_دوباره صحنه اومد جلوی چشمم...
کمکم کرد دراز بکشم ...
وقتی دراز کشیدم گفتم
_من چرا خوب نمیشم ؟!
لبخندی زد و گفت :"
_چرا خوب میشی ...
فقط یکم به خودت فرصت بده ...
"بهش نگاه کردم و گفتم:"
_کارم داشتی؟!
"یکم مِن من کرد و گفت :"
_رها میخوام یه کمکی کنید .....
هم به خودت ...هم به خانوادت ...
"دوباره مکث کردو نفس عمیقی کشید و ادامه داد :"
_هم به من
"یکم فکر کردم و گفتم:"
_چه کمکی .!
"دستاش رو به هم قلاب کرد و گفت :"
_رها من اصلا بلد نیستم مقدمه چینی کنم !
"پریدم وسط حرفش و گفتم :"
_من خوشم نمیاد ...!
علیرضا _خب خیلی خوبه ..کارم رو آسون کردی !!
"سرش رو انداخت پایین"
باز گفتم:"
_منتظرم ...
"با چشمای مشکی و جذابش بهم خیره شد و گفت :"
_با من ازدواج میکنی ؟!
داشت از چی حرف میزد ؟!
چه دلیلی داشت باهاش ازدواج کنم !!

یکم با گیجی نگاهش کردم و گفتم:"
_چرا؟
"تک خنده ای کرد و گفت :"
_چطوری بگم ؟!
"با یکم مکث شروع کرد به توضیح که من تا چند وقت قبل از این که فراموشی بگیرم ...قرار بوده با کسی ازدواج کنم...خانواده ی من ...تدارک دیدن ..اما وقتی فرصت کمی تا وقت عروسی مونده بود ...برنامه ها به هم میریزه ....
مشکل من پیش میاد و خانواده ی داماد اون رو بهونه میکنند و کنار میکشند...
حالا خانواده ی من موندن و کلی مهمون که منتظر عروسی منن ..."
یکم به علیرضا نگاه کردم و گفتم:
_خب من الان باید چیکار کنم ؟!
علیرضا یکم فکر کرد و گفت:"
_با من ازدواج کن ...!
کلافه نگاهش کردم...
معنی حرفش رو نمیفهمیدم...!
تو اون لحظه هیچی تو ذهنم نبود...
گفتم:
_برای چی؟!
"خندید و گفت:"
_برای این که کمک کنی هم به خانوادت ...هم به خودت ...هم به من...
یکم فکر کردم و گفتم:
_چرا به خودم ؟!
کلافه ادامه دادم :"
_چرا به تو ؟!
"دستم و گرفت و گفت:"
_اول انقدر کلافه نباش ...تا خود صبح هم باشه اینجا میشینم و برات توضیح میدم...بعدش این که کمک میکنه خودت خوب شی !
"سرم رو تکون دادم و به فکر فرو رفتم
"علیرضا تا دید وضع آرومه یکم برام از وضع پیش اومده گفت و دلایل این که چرا باهاش ازدواج کنم...:"
وقتی حرفاش تموم شد ...بلند شد بره ...بهم با ناراحتی نگاه کرد و گفت :
_البته مجبور نیستی !!
دوست نداری !!!
اجبار نمیکنیم ..!
نه من ..نه خانواده ات ..!
"دستش رو گرفتم و با نگرانی نگاهش کردم وگفتم :
_تا فردا بهت خبر میدم ...
"چشماش رو روی هم گذاشت و گفت :
_باشه !
وقتی داشت از در اتاق بیرون میرفت یه چیزی روی برگه نوشت و گذاشت روی میز کامپیوتر و گفت :"
_شماره ام رو گذاشتم اینجا ....
حالت بد شد ...بهم زنگ بزن ...
و با تاکید ادامه داد :
_هر وقت از شبانه روز ...!
"سرم رو تکون دادم ...:"
"یکم بهم نگاه کرد و از اتاق خارج شد .!"
"از پنجره به بیرون خیره شدم ...
یکم به درخت های حیاط نگاه کردم ...
تنها فکری که به ذهنم رسید این بود...
بلند شدم تو کتاب خونه دنبال یه سر نخ گشتم برای تلنگر به ذهنم برای گذشته ...
کلافه همه کتاب ها رو میگشتم ...
رسیدم به یه دفتر ...
تا بازش کردم ...بوی عطر فضای اتاق رو پر کرد ...
"بوش آشنا بود ...!
اما چیزی رو به یاد نمیاوردم ..!
هر صفحه رو که ورق میزدم ...
نوشته ها ...
خط به خط آشنا بود...
اما چیزی یادم نمی اومد...
کلافه دفتر رو روی میز پرت کردم ...و خسته به سمت تختم رفتم
خیره به دفتر خاطراتم نگاه میکردم و به این فکر میکردم که چطوری تصمیم بگیرم...درباره ی کسی که چیزی ازش نمیدونم...
درباره ی موضوعی که یه عمر زندگی من رو به خودش مربوط میکرد...
برای خودمم خنده دار بود... هیچی نمیدونستم ...فقط باید نقش بازی میکردم...
حس یه عروسک خیمه شب بازی رو داشتم....
با صدای زنگ در خونه از جا پریدم....
دفترم رو روی میز گذاشتم و از اتاقم خارج شدم و از پله ها رفتم پایین...
صدای قلبم تو گوشم میزد...
به آیفون نگاه کردم...علیرضا بود...
نفس عمیق کشیدم و آیفون رو برداشتم :"
_بفرمایید...
"به تصویر نگاه کردم ..مثل این که داشت در رو هول میداد...
صدا های مبهم تو ذهنم پیچید ...
چشمام رو بستم ...
جلوی در خونه وایساده بودم...
در رو به زور باز کردم و اومدم تو خونه ...
صدای خودم اومد....
_این در کی قراره درست شه معلوم نیست ..."
چشمام رو باز کردم...و یادم اومد در خرابه ...و به صفحه ی آیفون نگاه کردم..سریع گوشی رو برداشتم و گفتم:"
_الان میام دم در..
"کسی خونه نبود...صبح که مادرم داشت میرفت ...تصمیم رو بر عهده ی خودم گذاشته بود...:"
برای سوالم که گفته بودم خودت بودی چیکار میکردی...گفته بود قبول میکردم...
تصمیمم رو گرفتم....
بالاخره مادرم بود....بهترین رو برام میخواست...!
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم..!
علیرضا با لبخند همیشگیش پشت در وایساده بود ...
یکم بهم با ذوق نگاه کرد و گفت :
_سلام...
"نمیخواستم روحیه ی بد خودم رو که به خاطر فراموشیم پیدا کرده بودم روبهش نشون بدم ...منم لبخند زدم و جواب سلامش رو دادم و اون رو به داخل دعوت کردم...وارد حیاط که شد...دست گل رز رو که خیلی زیبا تزئین شده بود به به سمتم گرفت ...تشکر کردم و ازش گرفتم ...با هم به سمت خونه حرکت کردیم ...
هیچکدوم حرف نمیزدیم ...
سکوت بینمون رو اون شکست ..:
_ خانم و آقای دکتر خونه اند ؟!
"در حالی که با گل ها بازی میکردم گفتم:
_نه
"گل ها رو به سمت صورتم بردم و نفس عمیقی کشیدم ...:"
دوباره یه حسی بهم دست داد...
چیزی رو به یاد نمیاوردم...
انگار یه جای کار میلنگید ...
با صدای علیرضا چشمام رو باز کردم..
جلوم وایساده بود و دستاش رو روی شونه ی من گذاشته بود ...
یکم که بهش با تعجب نگاه کردم ...خندید و گفت:
_خوبی؟!
"سرم رو به نشانه ی تاکید تکون دادم...:"
علیرضا_پس چرا یهو وایسادی؟
"به گل ها خیره شدم و گفتم...بعضی وقتا چیزی انگار میخواد یادم بیاد ....
ولی ...
"لب هام رو روی هم فشار دادم و گفتم:"
_گیر داره ..میدونی ...!
یادم نمیاد...
دستم رو گرفت و با خنده گفت:"
_خب نباید به خودت فشار بیاری ...! گیرش هم کم کم رفع میشه ...دو هفته بیشتر نیست به هوش اومدی. ... از خودت چه انتظاری داری !!
"روی تاب زیر درخت بیدمجنون نشستیم ...که من گفتم:"
_خب ..خب چرا خیلی چیزا یادم نیس ...
"با کلافه گی بهش چشم دوختم و گفتم"
_چرا اون چیزایی که تو زندگیم لازمه رو فراموش کردم؟!
"یه ابروش رو داد بالا و با شیطنت گفت :"
_خب چی رو فراموش کردی ؟!
"چشمام پر شد ...و با عصبانیت تقریبا فریاد زدم "
_همه چی ی ی ی ی ی
"به تاب تکه داد و آروم با پاهاش اون رو تکون داد و گفت :"
_یه عالمه آدم آرزوشونه جای تو باشن ....دوست دارن هیچی از گذشته یادشون نیاد ...بعد تو اینطوری میکنی ..!؟
زیاد خودت رو عصبانی نکن ...سعی نکن چیزی رو به یاد بیاری ...اون وقت بد تر پازلی که جلوت داره درست میشه رو به هم میریزی !
رها ...
ازت خواهش میکنم ...خودت رو این طوری عصبی نکن ...
شاید خیر تو این بوده که گذشته رو فراموش کنی ....
هر دومون سکوت کرده بودیم ...
علیرضا این سکوت رو شکست ...
_حالا هم اشکات رو پاک کن...
اشکام رو از روی صورتم پاک کردم و بهش نگاه کردم ...سعی کردم لبخند بزنم ..
"دستش رو گذاشت پشت صندلی تاب و گفت ....
_خب حالا دیگه چه خبر ....
"منظورش رو فهمیدم....
به خاطر طرز بیانش برای به یاد آوردن چیزی که به خاطرش اومده بود خندم گرفت ..:"
به تاب تکه دادم و گفتم:"
_نمیدونم آقای دکتر ...
"در حالی که روی موهام دست میکشید گفت :"
_رها من اسمم علیرضاست ...نه دکتر...
بهم بگو علیرضا ...
خب ؟!
"نگاهش کردم...با مهربونی نگاهم میکرد....لبخندی زدم و گفتم ...:"
_باشه !
"دوباره گفت :"
_خب داشتی میگفتی ...!
"به زمین چشم دوختم و گفتم..:"
_قبول میکنم ..! ولی ...
"بهش باز نگاه کردم ...داشت نگاهم میکرد ..لبخندی زد و گفت :
_ولی ..؟!!!
"با من من ادامه دادم..."
_تا عروسی ...بذار یکم بشناسمت ....
"چشماش رو روی هم گذاتشت و گفت"
_روی چشم ....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غربت غریبانه ی من(2)


لبخند زدم و به غروب آفتاب چشم دوختم....
صدای علیرضا من رو از دنیای خودم بیرون آورد....
_خب از چی بگم رها خانوم..
"نفس عمیقی کشیدم و به سمتش برگشتم..."
"نمیدونستم چی بگم....حتما این بی حرفیم به خاطر فراموشیم بود .....با یادآوری موضوع..دلم گرفت ..بغض کردم و دوباره به غروب چشم دوختم و گفتم...:"
_نمیدونم ...هرچی دوست دارید...
خم شد جلو و آرنجش رو روی زانو هاش گذاشت و مستقیم بهم چشم دوخت ..:
"زیر سنگینی نگاهش ...یجورایی خجالت میکشدم...همینطوری که سرم پایین بود ...تند تند اشکایی که سد نگاهم شده بود رو پاک کردم و زیر چشمی نگاهش کردم...
همونطوری با لبخند نگاهش روم ثابت بود....
منم خندم گرفت...لبخندی زدم و گفتم:"
_بله ؟!
علیرضا_میتونم دلیل گریه ات رو بپرسم...
"لبخندم پر رنگ تر شد و گفتم:"
_دلم هی میگیره....
علیرضا_برای چی ؟!
_فراموشیم...
علیرضا _الان چرا ناراحت شدی ؟!
_هیچی ندارم بگم !!
علیرضا خنده ای کردو پشت دستش رو روی صورت گشید و گفت :"
_مگه تو میخوای حرف بزنی ...
فعلا نوبت منه رها خانوم ...
"به تاب تکه داد ..منم همراه با خودش به عقب کشید ...دستش رو روی شونه هام گذاشت ...ناخوداگاه سرم رو روی شونه هاش گذاشتم....
علیرضا شروع کرد به حرف زدن ...
علیرضا _خیلی چیزا رو ..من خودم نمیتونم ..بگم...خودت باید ببینی ..!
خب فرصت هم کافی هست ...
تاعروسی ...
خب بالاخره بعد اون هم میشه شناخت ...
ولی درباره ی خودم...
از اول اول میگم...انگار اصلا من رو نمیشناسی ...
با لحن طنز ادامه داد
"خانوم اجازه ...؟"
"این صداش انگار تو سرم پیچید ...
چرا چیزی یادم نمیاد؟
توجهی نکردم...دوباره به علیرضا گوش دادم...
علیرضا امجد 2سالمه ...ولی نمیدونم چرا همه اسرار دادن بگو 28 سالته ..!
تک فرزندم... پدر و مادرم مثل پدرو مادر تو پزشک هستند ...
تخصص هاشون فرق داره ...
خودمم پزشکی میخونم...تازه عمومی رو تموم کردم...دارم خودم رو آماده میکنم برای تخصص ..
نفسش رو داد بیرون و ادامه داد...
"وضعت مالی هم تقریبا مثل هم ...!
"برگشت به طرف من و گفت:"
_من جز اینا چیز دیگه ای درباره ی خودم نمیدونم...
بعد خیسی اشکی که هنوز روی صورتم مونده بود رو با سر انگشتاش پاک کرد و گفت :"
_دیگه نبینم گریه کنی ها.!!
بعد از مکث ادامه داد
اگر سوالی چیزی خواستی پبرس جوابت رو میدم...
لبخند زد و بهم خیره شد ...
هیچ سوالی نداشتم..
نمیدونم...رفتارش برام جالب بود ...یه جورایی داشت به دلم میشست ...
لحن شوخش ... شخصیت جالبش ..همه چیز برام تازه و نو بود !
یهو یه سوال ذهنم رو مشغول کرد ...
همونطوری که سرم رو شونه اش بود گفتم:"
_دوستم داری؟
چند دقیقه گذشت ...اما هیچی صدایی نیومد...سرم رو از روی شونه اش بلند کردم نگاهش کردم...
خیره به زمین چشم دوخته بود...
برگشت سمتم و تو چشمام ذل زد ...با خنده گفت:"
_چرا این سوال رو میپرسی ؟!
"واقعا چرا پرسیدم ...؟"
"یه جوری احساس میکردم ..دلش برام میسوزه...:"
"بهش نگاه کردم...با مهربونی بهم چشم دوخته بود.."
"اگر واقعا دوستم داشت چی ؟"
نخواستم دلش رو بشکنم...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم..:"
_همینطوری...
"بلخند مرموزی زد و یه ابروش رو داد بالا و گفت :"
_یه همچین سوالی ...با رفتارت و وضعیتت جور در نمیاد ..!
"تو چشمام ذل زد ...
سرم رو انداختم پایین ...
نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم..."
"صداش سکوت رو شکست :"
_چون میدونی چشمات همه چی رو لو میده ..تو چشمام نگاه نمیکنی ؟!
"نه ای زیر لبی گفتم و تو ذهنم کلمات رو حلاجی کردم...."
"شمرده شمرده و آروم گفتم:"
_دلت برام نمیسوزه ؟!
"خنده ای کرد و گفت :"
_برای چی دلم بسوزه ؟!
"بهش نگاه کردم و گفتم:"
_خب ...به خاطر وضعم ...!
علیرضا _ چیه مگه ؟!
رها ..
"برگشت سمتم..."
_تو خیلی هم وضعت خوبه !
چیش بده ها ؟!
چه دلیل داره دلم برات بسوزه ؟!
"حرفی نداشتم..."
"برگشتم سمتش و گفتم:"
_خب حالا بر فرض همین باشه که میگی ...
"پرید وسط حرفم و گفت:"
علیرضا_که همینطوره ..!
_خب ...دوستم داری ...
"به زمین چشم دوخت...
سکوت فضای بینمون رو گرفته بود ..:"
"جز پرنده ها و آب استخر....صدای چیزی نمی اومد ..."
_آره ...خیلی زیاد ..
صدای علیرضا باعث شد که به طرفش برگردم...."
"همونطوری سرش پایین بود و داشت زمین رو نگاه میکرد ادامه داد.."
_نمیدونم....
حسم رو درک مکنی یا نه ..
ولی...
"برگشت سمتم..."
بخوام بگم طولانیه !
یک کلام..
آره ...
خیلی !
ماله این چند وقت نیست که به هوش اومدی...
خیلی وقته !
"ابروهام رو دادم بالا و گفتم .."
_آخه چطوری !؟
"خندید و گفت:"
_خب دیگه ...دختر استادم بودی و....
بعد آروم و با لحن شوخی ادامه داد:"
_زاغ سیاه و ...
"دستش رو روی هوا تکون داد و گفت:"
_بالاخره ...!
"خنده ای کردم و گفتم:"
_چطوری آخه ؟!
_خب دیگه ..!
"رفتم تو فکر...."
دنیای گذشته ام چطوری بوده ؟!
من هم کسی رو دوست داشتم ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
چطوری ؟!"
"به علیرضا نگاه کردم...
داشت با سنگ جلوی پاش بازی میکرد ..."
_علیرضا ...
"برگشت سمتم..."
_جانـَم ؟!
_من چی ؟!
به آسمون نگاه کردم و گفتم...:"
_نمیدونی من هم کسی رو دوست داشتم یا نه ؟!
"نفس رو بیرون داد و سنگ جلوی پاش رو پرت کرد و آروم گفت:"
_نمیدونم ...
"بهم با مهربونی چشم دوخت و گفت:"
_ولی رها ...حالا هم میشه ..کسی رو دوست داشته باشی ...
"رفتم تو فکر ...یعنی چطوری ؟!"
نگاه ثابت علیرضا منو از دنیای خودم کشوند بیرون ...:"
علیرضا _خب ؟!
"با دو دلی نگاهش کردم و گفتم:"
_باشه ....سعی میکنم...
علیرضا _رها ..
"بهش نگاه کردم و گفتم:"
_بله ؟!
_چه حسی نسبت به من داری ؟!
"نمیدونستم...
هیچی هیچی نبود ...یه جوری بی حس بودم ...نه تنها به اون ...نسبت به همه"
"بهش نگاه کردم و گفت:"
_نمیدونم...
"سرش رو انداخت پایین و گفت ..."
_از کدوم خصوصیتم تا الان خوشت اومده ؟!
"لبخندی زدم و گفتم:"
_مهربونیت ...
"خندید "
علیرضا _من رو میبینی یاد چیزی نمی افتی؟
"یکم فکر کردم و گفتم"
_چرا ..سرم و دارو ...
"تا این حرف رو زدم ...انگار چیزی یادش اومده ..ساعتش رو نگاه کرد و گفت:"
_آخ آخ ..ولی خوب موقع یاد آوری کردی...
دارو هات مونده ...
_ای وای ...نه...
علیرضا _چی چی و نه ...بیا ببینم...
دستم رو گرفت و به سمت خونه برد ...
من باید میخوندم ...
تنها چیزی که تو غروب پنج شنبه از ذهنم دور نمیشد این بود...
تنها و کلافه روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم به صدای تیک تاک ساعت گوش میدادم...
با صدای در به سمتش برگشم ...
_بفرمایید
"مادرم بود ...:"

"با نگاه مهربونش وارد اتاق شد ..."
مادرم_ چیه ؟! چرا انقدر اخمو ؟!
"خندیدم و گفتم...:"
_کجام اخموِ ؟!
مادرم_پس چرا مثل هر روز سر حال نیستی ؟!
بلند شدم و پنجره ی اتاقم رو باز کردم ...در همون حال گفتم:"
_نمیدونم حوصله ام سر رفته !!
مامان ..
"برگشتم سمتش ...
به در اتاق تکیه داده بود ...
مادرم_جانم...؟!
"سرم رو انداختم پایین و ادامه دادم"
_وقتی من ...اینطوری ...
"نمیدونستم چطوری بگم که مادرم رو ناراحت نکنم...:"
مادرم_چطوری ؟!
"با من من ادامه دادم:"
_اینطوری نشده بودم ....خونه چیکار میکردم ؟!
تنها بودم ...یا ..
"سرم رو بلند کردم و به چهره ی مادرم نگاه کردم..:"
"دوباره غم تو چشمایی مهربونش نشست ...:"
"سرش رو تکون داد و گفت...:"
"بعد دانشگاه ...جا برای رفتن زیاد داشتی...:"
دیگه حوصله ات سر نمیرفت...
"به کتابخونه ام اشاره کرد و ادامه داد:"
_میتونی کتاب بخونی...
"لبخند مصنوعی زد ..و دستش رو روی هوا تکون داد "
_یا این که..چه میدونم..؟!
یه جوری خودت رو سرگرم کن دیگه...
علیرضا هم که تلفنی نمیدونم با خودت حرف زده یا نه !
ولی به من زنگ زد...
گفت اگر سرش تو بیمارستان خلوت شد پیشت میاد....
"سرم رو تکون دادم و گفتم:"
_آره گفت...
"مادرم در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت :"
_خب دیگه منم میرم بیمارستان...کاری داشتی بهم زنگ بزن ...
"به نشانه ی تایید چشمام رو روی هم گذاشتم ..."
"مادرم در اتاق رو که بست..دوباره سکوت اتاقم رو گرفت...:"
"روی تختم دراز کشیدم و به صدای پرنده ها گوش میدادم...
صدای در حیاط که اومد چشمام رو باز کردم ...
باد ؛پرده ی اتاق رو به بازی گرفته بود...
چشم ازش گرفتم و به کتابخونه خیره شدم...:"
"باید میخوندش...:"
"دوباره تو ذهنم تکرار شد ...
از روی تختم بلند شدم و به طرف کتاب خونه رفتم..
چشمم روی کتاب ها میچرخید ..
ولی...
نمیدونم...
انگار مغزم فقط دستور میداد برم سمت اون دفتر...
میترسیدم...
جرئت نداشتم دست بهش بزنم..
همینطوری که چشمام روی کتاب ها میچرخید ..
نگاهم روی یه کتاب زبان خیره موند...
باز صدا های مبهم...
باز ..
گوشام شروع کرد به سوت کشیدن...
دستم رو گذاشتم روی گوشام...
شلوغ بود..
صدای بچه می اومد..
خاله ..
رها جون...
چشمام رو بستم...
دورو برم پر بچه بود..
"تصویر ها تیکه تیکه بود...:"
"برگه دستم بود.."
انگار یه نامه بود..
روی پاکت ...یه نوار صورتی رنگ بود..
"انگار کمبود نفس پیدا کردم..:"
چشمام رو باز کردم و نفس عمیق کشیدم...
کتاب رو باز کردم..
صفحاتش رو ورق میزدم...
هیچی برگه ای بین صفحاتش نبود...
کتاب رو بستم و سرم رو به کتابخونه تکیه دادم...
درست رو به روم ..دفترچه خاطراتم بود...
سردرد عیجی داشتم
دفتر رو برداشتم...
ضربان قلبم بالا رفته بود...
نفس عمیقی کشیدم و دفتر رو باز کردم...
جرئت خوندن رو پیدا نکرده بودم..میترسیدم ...باز حس و حال چند دقیقه پیش سراغم بیاد...
همینطوری ورق میزدم ...و چشمم روی خطاش میچرخید...
"بازم اومد..:"
"نمیدونم کیه.؟!"
چند تا برگه رفتم جلو..
"نمیدونم چرا خسته نمیشه ..:"
"بوی گل رز رو دوست دارم..ولی دیگه داره کلافه ام میکنه..."
"امروز علاوه بر گل رز ..یه پاکت نامه هم زیر برف پاک کن ماشینم بود..."
تا به این خط رسیدم...سریع دفتر رو بستم...
دفتر رو تو اغوشم پنهان کردم....
صدای قبلم رو توی گوشم احساس میکردم...
چشمام رو بستم و نفس های عمیق کشیدم...
با صدای ویبره ی گوشیم چشم باز کردم..
روی میز کنار تختم داشت روشن و خاموش میشد...
روی صفحه اش نگاه کردم...
علیرضا بود...
_سلام.!
علیرضا _سلام رها.خوبی؟!
_مرسی خوبم .تو خوبی ؟!
علیرضا _ مرسی .ببین ...
"صداش های مختلف می اومد...معلوم بود بیمارستان خیلی شلوغه..."
"ساعت رو نگاه کردم.یک ربع به 4 بود ."
صدای علیرضا منو از دنبال کردن ثانیه ها به بیرون کشید...
_رها ..من یکم سرم اینجا شلوغه... چون تو این چند هفته هم زیاد مرخصی داشتم.. دیگه نمیتونم مرخصی بگیرم...
من سر ساعت هفت میام دنبالت باشه ؟!
"یکم فکر کردم ...! "
_مگه ساعت چند میخواستی بیای ..!؟
علیرضا _ میخواستم 5 بیام .دیگه نشد.
"سرم و تکون دادم و با بی حوصله گی گفتم. :"
_باشه ...
"علیرضا با یکم من من گفت :"
_خوبی رها؟!
_آره خوبم .تو خوبی؟ !
علیرضا _ چیزی یادت اومده ؟!
_نه چطور ؟!
علیرضا _کلافه ای ؟!
"ته دلم نالیدم...
چرا چیزی رو نمیشه از تو پنهون کرد؟!"
نخواستم دلش رو بشکنم.
_نه علیرضا خوبم..
_ببین من رو صدا میکنن ..ولی مطمئنی ؟!
"خواستم خوشحالش کنم...لبخندی زدم و با صدای شاد تری گفتم.."
_آره آره مطمئن باش . تا 7 .!
علیرضا _باشه فعلا
"تلفن رو روی تختم پرت کردم .و با صدای خش خش برگ به طرف پنجره اتاقم برگشتم.
باد پرده رو به بازی گرفته بود ...
"چشمام رو بستم..."
"هیچی نبود."
"ولی احساس میکردم ...یه چیزی اونجا هست .که انقدر منو به طرف خودش میکشه...
دفتر خاطرات رو گذاشتم روی تختم و با قدم های سست به طرف در پنجره رفتم...
پرده رو کنار زدم ...
برگ های خشک شده ی تو بالکن با باد این روی زمین کشیده میشد..برگ های درخت بید مجنون هم دور بالکن افتاده بود...
"دستم رو به نرده های بالکن تکه دادم و به برگ های درخت خیره شدم...
ضربان قلبم رفت بالا ...
چشمام رو بستم...
یه برگه دستم بود و یه گل رز ...
تو بالکن بودم..
سریع چشمام رو باز کردم...
دستم رو گذاشتم روی قلبم...
با ناله گفتم...
چرا این کابوس گل ها تموم نمیشه؟!
سرم رو گرفتم پایین ...
رد برگه های خشک شده رو دنبال کردم....
چشمام ثابت روشون موند...
شوکه شدم...
میله رو ول کردم و به طرفشون رفتم.
گوشه ی بالکن کنارشون زانو زدم...
یه عالمه گل رز خشک, چیده شده روی هم...
یه برگه هم دور یکیش پیچیده شده بود...
دستام یخ کرده بود ..
دستم رو به طرف برگه دراز کردم...
برگه ی مچاله شده ی دور گل رو برداشتم...
سر انگشتام رو حس نمیکردم ...
فقط صدای خش خش برگ های روی زمین می اومد و باد آرومی میوزید...
نگاهی به ورقه ی مچاله شده توی دستم انداختم...
مُرَدد بودم برای باز کردنش ...
نفس عمیقی کشیدم و برگه رو باز کردم...
صدای خش خشش باعث میشد ضربان قلبم ..محکم تر تو سینه ام بکوبه !
نفس عمیقی کشیدم و چشمم روی نوشته ها افتاد ..:
گاهی میان وسعت دستان خالی ام حس میکنـم ...تمام دار و ندارم ..نگاه توسـت ...
برگه رو مچاله کردم و روی گل ها انداختم...
نفس حبس شده ام رو به بیرون دادم ...سرم رو روی پام گذاشتم...
اشک تو چشمام جمع شد...
کلافه شده بودم ...از این همه گشتن...و چیزی پیدا نکردن...
از گم شدن تو دنیای گذشته ام...
زیر لب گفتم:
_این دیگه چی بود؟!
همونطوری که نشسته بودم سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم...
به این فکر میکردم که تا کی میخوام تو دنیای تاریک گذشته سردرگم باشم...!
دوباره یه صحنه ی مبهم از جلوی چشمام رد شد...
چشمام رو بستم و خواستم دوباره یادم بیاد....
"دوباره گل ...
صدای خودمم می اومد...
_گلش کم بود این سری نامه هم داره ..
گل رو از زیر برف پاک کن ماشین برداشتم و به دورو برم نگاه کردم ..."
چشمام رو باز کردم و سرم رو با دو تا دستام گرفتم...
اشک هام سرازیر شد...
_چرا دست از سرم بر نمیدارید...
بلند شدم و رفتم تو اتاقم ...
روی تختم داز کشیدم و ...
صدای هق هق گریه هام تو اتاق پیچید ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
با صدای موبایلم چشمام رو باز کردم...
چشمام باز نمیموند...
اونقدر دستم رو روی میز کشیدم تا موبایلم رو پیدا کردم...
با صدای گرفته ام جواب دادم :
_بله ؟
"صدای نگران علیرضا توی گوشی پیچید..!
_سلام رها کجایی؟!
"سرم رو روی بالشم جا به جا کردم و گفتم..."
_خونه !
علیرضا _پس چرا در رو باز نمیکنی ؟!
"با این حرفش مثل برق گرفته ها بلند شدم نشتم .!"
"به زور سعی کردم ساعت رو ببینم !"
"6:45"
_الان دم دری ؟!
علیرضا با خنده گفت:
_با اجازتون .!
_الان در رو باز میکنم...
"گوشی رو قطع کردم و از اتاقم بیرون اومدم ...
پله ها رو پایین رفتم و آیفن رو زدم..
پشت در بود...
"لبخندی زدم و در رو باز کردم.."
خودمم رفتم به استقبالش..
چشم های خواب آلودم رو مالیدم و سعی کردم لبخند بزنم ..تا ناراحتش نکنم..
پله ها رو داشت بالا می اومد..
معلوم بود خسته است....
لبخندم پر رنگ تر شد .
_سلاااام
"علیرضا ابرو هاش رو بالا انداخت و گفت:"
_سلام رها خانوممم
خوبی؟!
"از جلوی در کنار رفتم .."
"با لحن آرومم گفتم"
_ای بدَک نیستم..
"داشتم بهش نگاه میکردم.."
در حال ور رفتن با کیفش بود .!
یه لباس طوسی ساده و شلوار مشکی تنش بود...
"نگاهم رو غافلگیر کرد :"
_تو چرا هنوز حاضر نشدی ؟!
"لب هام رو جمع کردم و گفتم."
_خواب بودم...
"لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:"
_خب معلوم بود !
هم از چشمات هم از این که سکته ام دادی پشت در..
"نگران بهش نگاه کردم و گفتم:"
_چرا ؟!
علیرضا _نگران شدم در رو باز نمیکری !
"خندم گرفت ...
سرم رو انداختم پایین و لب هام رو جمع کردم.."
علیرضا _برو حاضر شو ...من پایین منتظرت نشستم .
"سرم رو تکون دادم و از پله ها بالا رفتم.."
وسط پله ها وایسادم و برگشتم سمتش ...
دست به سینه وایساده بود و داشت با لبخند نگاهم میکرد ...
"لب هام رو جمع کردم ...
دو دل بودم..که بهش بگم یا نه."
"صداش من رو از جنگ با افکارم کشید بیرون..."
علیرضا _ نمیخوای آماده شی ؟!
لبخند زد و آروم به طرف پله ها اومد...
هر پله رو که بالا تر می اومد.
بغض تو گلوی من بیشتر جمع میشد...
جلوم وایساد و با لحن مهربونش گفت:
علیرضا _آخه چرا ؟!
"لبهام رو جمع کردم ...و سعی کردم بغضی که داشتم رو نشون ندم...."
_امروز حس بیرون رفتن ندارم ...
"دستام رو گرفت و گفت :"
_رها حالت خوب نیست ؟
"سرم رو انداختم پایین "
چونم داشت میلرزید ...
"چتری هام ریخته بود روی صورتم.."
آروم چتری هام رو زد کنار و در همون حال من رو در آغوش گرفت ...
"بغضم تبدیل به هق هق شد ..."
علیرضا بدون هیچ حرفی فقط موهام رو ناز میکرد ..
آرامش آغوشش بیشتر من رو به گریه کردن تشویق میکرد..
اونقدر گریه کردم ...تا احساس آرامش تمام وجودم رو گرفت...
علیرضا بعد چند دقیقه سکوت آروم گفت :"
_چی کلافت کرده ؟
"هنوز تو آغوشش بودم...."
سرم روی شونه هاش بود...
"هیچی نگفتم..."
دوباره گفت :
_میخوای یکم استراحت کنی ؟!
"دوباره هیچی نگفتم ..."
علیرضا_نه ؟!
_نمیدونم !
"با لحن شوخی و با خنده گفت :"
_نمیدونم نداره ..! یه دقیقه دیگه انجا وایسیم ...دوتایی از این پله ها شوت میشیم پایین .!
"باخنده ی تلخی از آغوشش دل کندم و پله های باقی مونده رو بالا رفتم..."
"علیرضا هم همراهم می اومد..."
"جز صدای کفشامون هیچ صدایی تو خونه نمی اومد ..:"
وارد اتاقم که شدیم ...
بعد چند لحظه ..علیرضا سکوت اتاق رو شکست ..!
_رها ..!
برگشتم سمتش ..!
دست به سینه کنار در تکیه داده بود.."
_بله ؟!
علیرضا _ میخوای بگی چی کلافه ات کرده ؟!
"روی تختم نشستم و به دفتر خاطراتم که روی میز کنار تختم بود اشاره کردم..."
"با قدم های آروم اومد سمتم...
دفتر رو از روی میز برداشت و گفت :"
_این چیه ؟!
"نگاهم رو ازش برداشتم و گفتم...:"
_فک کن دفتر خاطرات...
توش یه چیزایی نوشتم...
"بعد یه مکث ادامه دادم:"
_خوندنشون فقط کلافه ام میکنه ....!
"کنارم نشست و گفت :"
_چرا میخونیشون ؟!
"با خنده گفتم:"
_کشف کردن حقیقت !
علیرضا _ چه حقیقتی ؟!
_بعضی وقتا ...با دیدن یه چیزایی کلافه میشم ...
مجبور میشم...
"به دفتر دستش اشاره کردم و گفتم:"
_به این رو بندازم...
شاید چیزی رو به یادم آورد...
علیرضا_با دیدن چی ؟!
دستش رو گرفتم و به طرف بالکن رفتم...:"
علیرضا هم بدون هیچ حرفی دنبالم اومد..."
تو بالکن به دیوار تکیه دادم و به سمت گل ها اشاره کردم...
"علیرضا با دیدن گل ها کاملا شوکه شد ..:"
"برگشت سمت من و گفت:"
_اینا چی هستن ؟!
_گل
"خندید و آروم چشماش رو باز و بسته کرد "
علیرضا_خب این رو که میدونم... کی برات آورده ؟!
"نگاهم روی گل ها بود ..."
_به نظرت یادم میاد ؟!
"من من کرد "
_چیزی یادت اومده ؟!
"برگشتم سمتش ..."
"چیزی از قیافش نمیشد خوند ...:"
"ولی از لحنش معلوم بود نگرانمه ...!
"نفس عمیقی کشیدم و دوباره برگشتم تو اتاق ...
در همون حال گفتم..:"
_نه چیز امیدوار کننده ای !!
علیرضا هم بعد چند دقیقه وارد اتاق شد ..
_مثلا؟!
"روی تختم نشستم و شونه هام رو انداختم بالا "
_فقط این صحنه جلوی چشمام میاد که ...
گل ها پشت برف پاک کن ماشینم گذاشته میشه ..!
و ..
تو این دفتر هم که نگاه کردم ...
این طور که نوشتم..
خودمم صاحب گل ها رو نمیشناسم ...
"علیرضا رفت تو فکر...:"
"درحالی که دستش رو روی چونه اش میکشید گفت..:"
_حالا اشکالی نداره ...
تو استراحت کن ...
بیدار شدی میریم بیرون ...
که آب و هوات عوض شه ...
"خیلی احساس خستگی میکردم..
ولی مردد بودم ..."
"با مـِن من گفتم:"
_تو ...
"نذاشت حرفم تموم شه..رفت کیفش رو برداشت و روی صندلی کامپیوترم نشست و گفت:
_منم تا بیدار شی ..کار هایی که تو بیمارستان عقب افتادم رو انجام میدم...
"بازم مردد نگاهش کردم..:"
"علیرضا یه سری برگه از تو کیفش در اورد و مشغول شد .."
تا روی تختم دراز کشیدم ...
سرم به بالش نرسیده خوابم برد....

*********
علیرضا از نگاه کردن به برگه هایی که نمیدانست برای چه روی میز کامپیوتر رها ریخته بود ..خسته شد...
برگشت و به رها نگاه کرد..
آرام خوابیده بود ...
برگه هایی که در دستش بود را روی میز گذاشت و از روی صندلی بلند شد...
با قدم های آرام ...به سمت رها رفت ..
کنار تختش روی زمین نشست..
نگاهش روی رها بود ...
چقدر بی اندازه او را دوست داشت ...
با یاد آوری دوست داشتنش ...
در دل گفت...
"باید بفهمم ..."
راز گل ها را کم و بیش میدانست ...
ولی ...
باز در دل گفت:
"رها ... مهران رو چقدر دوست داشتی ؟!"
نگاه غمناکش را از رها گرفت و به زمین دوخت ..."
"اگر همه چی باز یادت بیاد ..
من چیکار کنم ؟!"
"دفتر را از روی میز کنار تخت برداشت و دوباره روی صندلی کامپیوتر نشست ...."
"و با گفتن...:"
"من باید بفهمم دفتر را باز کرد...."
روی اولین خط نگاه کرد...
شروع به خواندن کرد.
"به نام خالق زیبایی"
شروع هر چیزی آسونه ...! البته اگر اراده داشته باشی ... ولی بعضی از چیزا هست که کارت رو خیلی سخت میکنه...
بهتره بگم سخت تر ...
این که ندونی از کجا شروع کنی ...
شروعش کجاست!!
"یک نگاه ؟"
"یک حرف ؟"
یا ..؟!
نمیدونم...
این طور که شنیدم ...
با یه عروسک شروع شد ...
نمیدونم عروسک کدوممون باعثش بوده .
اما ..
از بازی های بچه گی...
هرچی سعی میکنم یادم بیاد اولین بار کی دیدمش .!
هیچی یادم نمیاد...
احتمالا سنم زیر یک سال بوده ...
از خودش هم میپرسم...
میگه جز بازی هامون چیزی یادش نمیاد....
"مشکل اصلی من ...
شروع شدن دوستیمون نیست ...
مشکل من زندگیه آینده امه .
مشکل زبونیه که نه من دارم .نه مهران.
آخه چی رو بهونه کنیم ؟!
اصلا چرا بدون این که چیزی ما بگیم برامون برنامه ریختن .!
شاید اصلا ما همدیگر رو دوست نداشته باشیم.
اصلا شاید نه ....
نه من مهران رو دوست دارم نه مهران من رو ...
امروز داشتم فکر میکردم..
هرکاری کنم من مهران رو به چشم یه برادر یا ....
همون .همبازی بچه گیم نگاه کنم.
به مهران هم میگم .
به جز این که بره تو فکر .کاری نمیکنه .....
به یا وقتی بهش میگم
"اینطوری ... زندگی برامون معنیه زندگی نمیگیره...:"
"جز این که نگاهش ...رنگ غم بگیره ...هیچ حرفی نمیزنه...:"
بعضی وقتا بهش شک میکنم...
ولی خب .اگر منو دوست داشت ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
"نمیدونم. ."
ولی معلومه که نداره...
"دوست داشتن" ...!!!
واژه ی غریبیه برام...
چون کسی رو دوست نداشتم.
ولی ...
میشه فهمیدش !
"میشه "
یه نشونه داره...
امروز که داشتم از پیش بچه های مهد برمیگشتم....
زیر برف پاک کن ماشینم...
یه گل رز قرمز بود ...
بدون هیچ علامتی !
هر چی دورو برم رو هم نگاه کردم . هیچ کس نبود.
گل رو برداشتم و سوار ماشین شدم ..
باید با مادرم حرف میزدم.
باید بهش میگفتم...این ازدواج ..؛ ازدواج نمیشه ...
برای دوتا هم بازی .!
برای دو نفر که تمام درد و دلاشون پیش همه ...
برای دو نفر که الان 23 ساله همدیگه رو میشناسن...
ماشین رو تو محوطه بیمارستان پارک کردم ... و به سمت بیمارستان راه افتادم.....
راهرو ی بیمارستان ...خلوت تر از همیشه بود...
راهم رو پیش گرفتم و رفتم به سمت ایستگاه پرستاری...
یه پسر قد بلند پشت به من وایساده بود ..داشت پرونده ای رو برسی میکرد...
کتابایی که دستم بود رو جا به جا کردم و صدام رو صاف کردم..
با صدای من برگشت سمت من ...
وقتی دیدمش ..ته دلم گفتم."
"اه"
با لبخند مصنوعی گفتم"
_سلام آقای ...
"مخصوصا لبم رو کج کردم و ادامه دادم:"
_دکتــــُر...
"پرونده ی دستش رو گذاشت روی میز و با پوزخند مسخره ی همیشگیش گفت:"
_ از بیماران هستید ؟!
"کتابام رو محکم تر به خودم فشار دادم و با لحن جدی گفتم:"
_مادرم تو اتاقشونه ؟!
"دست به سینه شد و به پیشخوان تکیه داد و در حالیکه معلوم بود ..جلوی خنده اش رو میگیره گفت :"
_ا ؟! خانم وزیری شمایئد ؟!
"دندونام رو روی هم فشار دادم و در حالیه که از کنارش رد میشدم گفتم:"
_با اجازتون آقای امجد !
"به سمت اتاق مادرم رفتم:"
"وقتی کنار در رسیدم صدا صحبت مادرم از تو می اومد ....:"
"گوشم رو به در چسبوندم.."
"صدای خاله ام هم می اومد ..:"
"لبخندم پر رنگ شد ...:"
"بهترین فرصت بود تا حرفم رو جلو ببرم ....:"
"دو تا صربه به در زدم و منتظر شدم تا مجوز ورود بدن ...:"
"برگشتم سمت ایستگاه پرستاری...."
هنوز اونجا وایساده بود "
"تو دلم گفتم.
"هه ! دُکتر ...."
پوز خندی زدم و وارد اتاق شدم
اون روز هم هیچی نشد ....
فقط خاله ام بود که من رو درک میکرد ....
اون فقط حرف های من رو روی خجالت و بهونه های الکی نمیذاشت...
چرا مادرم فکر میکنه من با مهران خوشبختم ؟!
*******
علیرضا نگاهش روی برگه ها ثابت ماند . تاریخی که زیر نوشته ثبت شده بود .فقط 6ماه گذشته را خبر میداد...
برگه را ورق زد ...
صفحه ی جدید .
نوشته ی جدید....

*******
یعنی چی ؟!
رز قرمز رو توی دستم میچرخوندم و به این فکر میکردم که کی میتونه باشه ؟!
ولی ..!
چرا خودش رو نشون نمیده ؟!
راستش تو این دو هفته دیگه کاملا برام عادت شده گل ها رو زیر برفپاک کن ماشینم ببینم....
امروز یکی از بچه های مهد بهم گفت . یه آقایی اومده بهش گفته .به مربیتون بگو . گل ها رو یکی میذاره که دوستش داره.
خب این یعنی چی ؟!
چرا خودش نیومده ؟!
چرا ؟!
اه ! اینم وقت گیر آورده ....
**************
ای کاش میشد فقط تو مهد مربی زبان بودم. اصلا ای کاش پرستاری نمیخوندم.
ای کاش تو این بیمارستان مجبور نبودم بیام .
کم ذهنم مشغول بود ؟!
دکتر اون پررو هم به لیست .خورد کردن اعصاب من اضافه شد....
امروز بعد از ساعت کاریم تو مهد .... بیمارستان رفتم تا اولین ساعت های کاریم رو به عنوان یک پرستار شروع کنم .!
چون شیفت های اولم رو برای ساعت های شب داده بودن. کسی تو سالن نبود .
رفتم تو اتاق تا وسایم رو بذارم .
اتاق نسبتا بزرگی بود .!
دور تا دورش پر از کمد ... از کنار هر کدوم که رد میشدم .. اسمش رو میخوندم ....
دکتر ...
"خب اینم که نیست .."
همینطوری رد میشدم و اسم ها رو میخوندم ...
دکتر علیرضا امجد ...
لب پایینم رو با شینطنت گاز گرفتم و به اسمش خیره شدم....
زیر لب آروم گفتم ...
"که دکتر ؟!!!!"
سرم رو تکون دادم و گفتم :
"باااااااااااشه..."
دست کردم تو کیفم و دنبال ماژیکم گشتم ....
"پیداش نمیکردم ..."
_پس این کوفتی رو بعد از کلاس کجا انداختمش ؟!
"بعد از کلی جنگ با کیف شلوغم ...بالاخره پیداش کردم ...."
"ماژیک رو جلوی صورتم گرفتم و یکم با لبخند بهش نگاه کردم ..."
بعد با شیطنت بیشتری به اسم علیرضا ...
اسم ها رو زیر طلق گذاشته بودن. متاسفانه نمیتونستم بلایی سر اسم بیارم ... روی طلق رو ماژیک کشیدم و زیرش نوشتم . " بیمار روانی "
بعد در ماژیک رو بستم و با لبخند به شاهکارم چشم دوختم....
"بیمار روانی " علیرضا امجد ....
خندیدم و از کنار کمدش دل کندم....
اون ردیف رو جلو تر نرفتم ...احتمال دادم ...اون ردیف مخصوص دکتر ها باشه ...
رفتم ردیف آخر ...
اولین اسم رو خوندم ...
"نازنین صالحی.(پرستار)"
آهانی زیر لب گفتم و تو همون ردیف دنبال اسمم گشتم ...
تند؛ تند روی کمد ها رو میخوندم و رد میشدم...
"زهرا .. پردیس ...الهه !...رها .."
_آهاااان
با لبخند به اسمم خیره شدم ...
"رها وزیری ....(پرستار)
نفسم رو دادم بیرون و
در کمدم رو باز کردم.
یه برگه به در کمدم چسبیده بود !
از رو دَر جداش کردم و خوندم .!
"سلام دخترم ... لباست رو گذاشتم تو کمدت ... ورودتم به اینجا تبرییییک میگم ... "
با لبخند برگه رو دوباره چسبوندم سر جاش .! و به لباس سفید تا شده ای که مادرم برام گذاشته بود چشم دوختم...
کارت روش رو برداشتم ...
"رها وزیری ..."
وسایلم رو تو کمد گذاشتم و لباس رو تنم کردم.
کارت رو هم از گردنم آویزون کردم...
از تو کیفم موبایم رو برداشتم و انداختم تو جیب روپوشم ...
در کمد رو بستم... و روپوش و مقنعه ام رو مرتب کردم و به سمت در راه افتادم وقتی داشتم از در اتاق بیرون میرفتم برگشتم و به شاهکارم چشم دوختم ...
"تو دلم گفتم:
_قیافت تو اون لحظه دیدنیه ....
با به یاد آوردن ..اون لحظه لبخندی که روی لبهام بود پر رنگ تر شد
در اتاق رو بستم و به سمت ایستگاه پرستاری حرکت کردم...
پشت میز دو نفر نشسته بودن ... کنار میز هم یه نفر وایساده بود ...
آروم آروم بهشون نزدیک شدم ...
با هم در حال حرف زدن بودن...
_سلام ...
"هر سه تاشون به سمت من برگشتن ...
یکیشون که کم و بیش به خاطر رفت و آمدم ... منو میشناخت ..
بهم لبخند زد و گفت :
_به به رها خانوم خوش اومدی !
بعد رو به بقیه کرد و ادامه داد...
_بچه ها همکار جدیدی که میگفتم ...
دخترِ خانم دکتره ...
بعد به دو تا پرستار ها اشاره کرد و گفت :
_نازنین و مهرسا ...
"بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:
_آخ آخ ...اون پرونده رو بردار .سریع برو پیشش دکترش تا نرفته ...., پیششه .! یه کم برات توضیح بده !
"دختری که کنارم وایساده بود .پرونده رو از روی میز برداشت و به سمتم گرفت...و گفت:
_میخوای کمکت کنم .!
"خندیدم و گفتم "
_دو ساله تو یه بیمارستان دیگه کار میکنم.
"چشمکی زدم و ادامع دادم
_کارم رو بلدم..
"خندید و گفت "
_موفق باشی خانوم...زودی برگرد که میخوایم باهات آشنا شیم ...
"خندیدم "
_باشه ..
"روی پرونده رو نگاه کردم...
اتاق 11
"به سمت اتاق راه افتادم.."
تو دلم گفتم.
امروز که اول ماهه ! (اولین 1)
ساعتم که نزدیکه 1 (دومیش)
به شماره ی اتاق رو به روم خیره شدم ....
اتاقم که 11(اینم سومیش)
نفس عمیق کشیدم و اروم در اتاق رو باز کردم ...
دکتر وایساده بود و داشت علائم رو چک میکرد ...
آروم گفتم
_سلام.
به سمتم برگشت ...
"انگار آب یخ ریخته باشن رو سرم ... وا رفتم........"
تو دلم گفتم ..
"نـ ه ه ه ه ه ه "
علیرضا سرش رو بلند کرد ... وقتی من رو دید در حالی که داشت خنده اش رو قورت میداد دوباره روش رو برگردوند و گفت:
_ دنباله خرستون میگردین ؟!
"یاد خرابکاریم روی کمدش افتادم."
لبخندی زدم و با آرامش گفتم:
_بله , مثل این که دست شماست ..
"برگشت سمتم ."
پرونده ای رو که تو دستش بود رو از تخت آویزون کرد و خودکارش رو گذاشت توی جیبش ...
علیرضا _ نه متاسفانه دست من نیست . آخه من با بچه ها سر و کار ندارم که وسایلشون دستم جا بمونه.
"به ساعتش نگاه کرد و ادامه داد...
_ الانم ساعت کاریم تموم شده... میتونید برید جای دیگه بپرسید ...
پرونده ای که تو دستم بود رو فشار دادم. و گفتم :
_مثل این که پرستارا اشتباه کردن . گفتن دکتر تو اتاقه برو ببین قبل رفتنش کاری نداره... ولی خب من دکتری نمیبینم...
"رو به روم دست به سینه وایساد و گفت :"
_یادم باشه به مادرتون بگم شما رو یه بینایی سنجی ببره ...
"به در تکیه دادم و گفتم :"
_من دلیلی نمیبینم ....
علیرضا _ ولی من دلیل محکمی میبینم .
_میتونم بپرسم چی ؟!
علیرضا _نه !
"لبخندی که بعد از هر حرفش نثارم میکرد خیلی حرصم میداد ."
از اتاق رفت بیرون ...
نفسم رو دادم بیرون و دنبالش رفتم
_چرا ؟!
"تو راهرو کسی نبود ."
وایساد و به سمت من برگشت .
در حالی که دستش رو تو جیبش میذاشت آروم گفت :
_همه چیزُ که نباید به بچه گفت !
"نمیدونم چرا هی اصرار داشت بهم بگه بچه ."
خودم رو به اون راه زدم و گفت .
_بله ؟! چیزی گفتین .!؟
علیرضا با همون لبخند مسخره اش چند بار سرش رو تکون داد و گفت :
_نخیر خانوم .گوشاتون وز وز میکنه !
"سرم رو انداختم پایین . حالا چیکار کنم؟
وای من باید تا کی کنار این پرستار باشم تا بیمارستان تاییدم کنه ؟!"
تو همین فکرا بودم که صدای علیرضا باعث شد به طرفش برگردم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
_بله ؟!
علیرضا _ فکر نمیکنید این لباس رو اشتباه دادن بهتون.!
"به رپوش سفیدم نگاه کردم و گفتم:"
_نه چطور ؟!
علیرضا _ یه پرستار باید دقت زیادی داشته باشه. چرا من باید همه ی حرفام رو دوبار برای شما تکرار کنم . یه سری سمعک اومده ...
"نذاشتم حرفش رو ادامه بده . چون لبخند آزار دهنش دوباره روی صورتش ظاهر شده بود ..."
_ببخشید آقای دکتر .میشه حرف اصلیتون رو بزنید .!
"خندم گرفت :"
به ساعتم نگاه کردم و ادامه دادم
_5 دقیقه هم از پایان وقت کاریتون گذشته . خسته میشید .
ابروهاش رو انداخت بالا و آروم آروم سمتم اومد . وقتی نزدیکم شد .
دستش رو از توی جیبش در آورد و به سمتم گرفت :
علیرضا _پرونده رو لطف میکنید ؟!
"پرونده رو دادم دستش .
برگه ای رو که بینش بود رو نگاه کرد .
یکم سرش رو تکون داد .و زیر لب گفت :
_اوووف , چه خبره ؟!
چطوری این بچه رو تحمل کنم ؟!
"مخصوصا بلند گفتم ."
_ چی نوشته ؟!
سرش رو گرفت بالا و گفت :"
_ااااام ! تا یه مدت . کنار من باید خواهری خودتون رو ثابت کنید !
_یعنی چی؟!
"علیرضا پرونده رو به سمتم گرفت :"
_یعنی این که من باید کاراتون رو کنترل کنم.
"سرم رو تکون دادم "
_بلدین
خندیدم و مخصوصا گفتم
_نه !
"سرش رو با خنده تکون داد و پس شب خوش . "
سرم رو تکون دادم و یه سمت اتاق مریض راه افتادم.
"صداش رو از پشت سرم شنیدم"
_راستی !
"برگشتم سمتش :"
_بله ؟!
علیرضا _ تو پرونده ی مریض همه چیز رو نوشتم.ولی باز هم اگر کاری پیش اومد . به تلفن من زنگ بزنید !
"سرم رو تکون دادم و دوباره سمت اتاق راه افتادم."
آروم وارد اتاق شدم
"پرونده ای رو که دستم بود رو گذاشتم روی میز و پرونده ی مریض رو از روی تختش برداشتم.
یه برگه از وسطش افتاد روی زمین .!
اول پرونده ای بیمار رو چک کردم . چیز خاصی نبود !
پرونده رو دوباره کنار تختش آویزون کردم . و خم شدم برگه رو برداشتم.
روی برگه نوشته بود !
"خانوم کوچولو حالا اشکالی نداره خرست گم شده یکی دیگه میذارم برات تو کمدت !!!!"
"برگه رو مچاله کردم و گذاشتم توی جیبم."
_نه خیر با این نمیشه درست رفتار کرد ....از این به بعد که هر روز اینجام ... اگه هر روز یه بلای جدید سرت نیاوردم .. ... حالا ببین!
"با حرص پرونده رو از روی میز برداشتم و به سمت ایستگاه پرستاری راه افتادم..."
"وقتی به ایستگاه رسیدم . پرونده رو بین پرونده های دیگه گذاشتم.
سعی کردم .متوجه نشن که روز اول . اینطوری اعصابم خورد شده .
وقتی یکم باهاشون حرف زدم . خوشبختانه موضوع رو به فراموشی رفت.
بعد از اتمام ساعت کاری .
وقتی رفتم لباسام رو عوض کنم.
کمد رو باز کردم .چشمم به یه جعبه ی کوچیک بود !
"وقتی جعبه رو باز کردم .
چشمم به خرسی توش بود خورد !"
نفسم رو دادم بیرون و گفتم
_خدایا خودت به خیر بگذرون ....

======================
علیرضا لبخندی بر لبش آمد .
چقدر آن روز ها را دوست داشت .
به این فکر میکرد که قیافه ی رها دوست داشتنی تر میشد وقتی که از دستش حرص میخورد .!
لحظه هایی را دوست داشت که در بیمارستان سر به سر رها میگذاشت.
یا وقت های اضافه ای را که در بیمارستان میماند .فقط به بهانه ی دیدن رها ..!چقدر دوست داشت !!!!!
به رها نگاه کرد .
هنوز خواب بود !
آرام در دل گفت
_میترسم یادت بیا و فکر کنی که ترحمه .!
میترسم رها ! میترسم ....
"دوباره روی برگه را نگاه کرد ...
برگه های زیادی نماده بود !
خط اول برگه ی جدید را خواند
وسایلم رو جمع کردم و به سروناز نگاه کردم. !
_کاری نداری ؟!
سروناز _نه . کتابتم که تموم شده .
برای ترم تابستون همین قدر برات کلاس بذارم!
"یکم فکر کردم و گفتم"
_نه کمتر باشه . چون بیمارستان هم میرم.
"سرش رو تکون داد و دوباره به برگه های زیر دستش نگاه کرد "
سروناز _باشه .
"به قیافه ی ناراحتش نگاه کردم و گفتم"
_پس بهم خبر بده.
سروناز _حتما , شروع کلاس ها رو بهت میگم.
_مرسی . فعلا.
"لبخندی زد و چشماش رو روی هم گذاشت ..."
مردد بودم که برگردم ..... سروناز کسی نبود که اینطوری بره تو خودش ...
تو مهد جز مربی هایی بود که به خاطر اخلاق خوبش همه ی بچه ها بی برو برگرد دوستش داشتن...
فقط نمیدونستم چرا امروز انقدر ناراحته !!!
ماژیک معروفم رو انداختم توی کیفم و به طرف در رفتم . دو قدم راه نرفته بودم که صدای سروناز باعث شد بایستام.
چشمام رو گذاشتم روی هم و لبخند زدم ... میدونستم بالاخره حرفش رو میگه.
برگشتم طرفش .
_بله ....
سروناز _رها یه لحظه وقت داری.
_به ساعت مهد نگاه کردم . 3:10 دقیقه بود ... تا 4 وقت زیاد داشتم . بیمارستان هم نزدیک بود .زود هم میرسیدم باید دکتر رو چند دقیقه بیشتر تحمل میکردم که این از محالات بود. مخصوصا بعد از خریدن اون خرس ِ (چی بگم؟)....!!
رفتم کنار میز سروناز نشستم و گفتم:
_چرا وقت ندارم . خیلی خوبم دارم بفرما...
شروع کرد با برگه های زیر دستش بازی کردن.
سروناز_ببین رها ...تو خیلی وقته اینجا پیش ما هستی ... نمیدونم تو این مدت طولانی تونسته باشم .بهت ثابت کنم که مثل خواهرم برام عزیزی ...
سکوت کرد ...
فرصت حرف زدن پیدا کردم . ...
_سروناز این چه حرفیه میزنی . حتما یه همچین چیزی رو ثابت کردی .!
چی شده مگه ؟!
"با چشمانی که نگرانی توش موج میزد گفت .:
_نگرانتم رها ...
نمیدونم چرا ولی ....
از اون موقع که گل میذارن روی ماشینت ...
یه دلهره ی عجیبی اومده سراغم ....
رها به مهران بگو..
درسته که تا چند روز قبل با هم فقط دوست بودین . ولی مهران دیگه کم کم داره آینده ات میشه .
میفهمی چی میگم...؟!
"دستم رو روی میزش گذاشته بودم و به حرفاش فکر میکردم...."
_آره ..ولی مهران کم و بیش خبر داره.!
سروناز _ خب ؟!
"شونه هام رو بالا انداختم "
_فعلا اونقدر سرش شلوغه که فکر این چیزا رو نکنه ....
سروناز_ رها .... به اجبار داری با مهران عروسی میکنی ؟!
"سرم رو انداختم پایین "
_سروناز ... اجبار نیست . ... ولی دوست هم نداریم.
سروناز _خب دوست نداشتن اجباره دیگه.
_مهران گفته تا آخر همین هفته موضوع رو حل میکنم. ولی امیدوارم کار از کار نگذره ... چون این ازدواج فقط برای اینه که عمه ی من دوست داره عروسی من رو ببینه .الانم ...زیاد حالش خوب نیست .!
یه چند وقت دیگه برای جراحی از اینجا میره ...ولی ...احتمال زنده موندنش خیلی کمه ... پدرمم فقط میخواد تنها خواهرش آرزوش رو ببینه .
به مهران میگم بیا نقش بازی کنیم... میگه نمیشه .. هر چی هم دلیلش رو میپرسم جواب نمیده...
قراره پس فردا حرف های آخر رو بزنیم.
نمیدونم ..ولی احساس میکنم . مهران یه چیزی رو ازم پنهان کرده ....
"یکم سکوت کردم و ادامه دادم ."
_ولی خب ... دلیلی نداره به من بگه ...
سروناز با نارحتی سرش رو تکون داد و گفت :
_رها شاید دلشوره ی منم از همین قضیه است . ولی هر چی هست ... نگرانم...
"یه مدت مربی های مهد برای شوخی به سروناز میگفتن فال گیر ... بعضی وقت ها یه حرفایی میزد که یه مدت بعد برای همون فرد اتفاق می افتاد..."
خب در این مورد هم حق داشت ...
خودمم کم نگران نبودم... بعضی وقت ها یهو دلشوره میگرفتم ...که مثلا مهران چی میخواد بهم بگه...
یکم فکر کردم و با خنده گفتم :
_خب خانوم فالگیر ...لطف میکنی بگی دقیقا حست در مورد گل ها چیه ؟!
"قهقه ای زد و گفت :"
_نه جدی رها نگران بودم ....
حالا گذشته از شوخی که بعضی وقت ها حس 6 امم قویه ..ولی این جدا از اونه ..!
حالا ایشالا با مهران حرف زدی منو از نگرانی در بیار ...
این گل ها هم ...
"چشماش رو روی هم گذاشت و گفت"
_بی دلیل نیست ...
حتما یه حکمتی داره....
"به ساعتم نگاه کردم..."
"یک ربع به 4 بود .."
از جام بلند شدم و گفتم...
_چقدر زود گذشت ...
کیفم رو از روی صندلی کناریم برداشتم و با سروناز دست دادم وگفتم:
_ایشالا پس فردا تا مهران رفت بهت زنگ میزنم...
سروناز _ باشه
_فعلا خداحافظ
سروناز _به خدا میسپرمت
"از مهد بیرون اومدم و با سرعت به سمت ماشینم دوییدم...."
تو دلم گفتم:
_خدا کنه دیر نشه ..حوصله ی بحث با دکتر امجد رو ندارم....
نشستم تو ماشین .. تا استارت زدم و سرم رو بلند کردم ... گل رو زیر برف پاک کن ماشینم دیدم...
یعنی خسته نشده ...
شیشه رو کشیدم پایین و گل رو برداشتم...
"ناخوداگاه لبخند زدم ... و گل رو گذاشتم کنار چند تا گل خشک شده ی توی ماشینم..."
ماشین رو به سمت بیمارستان به حرکت در آوردم.. و تو راه فقط به این فکر میکردم که
"باید برای اینا یه کاری بکنم..."
همش رو که نمیشه تو بالکن نگه داشت ...
در اولین جای ممکن پارک کردم و محوطه ی بیمارستان رو دوییدم..
"به ساعتم نگاه کردم.."
"هنوز 5 دقیقه مونده..:"
وارد بیمارستان شدم ...
نازنین تو جمع پرستار ها ...جز بهترین دوستام بود...
از دور دید دارم میام برام دست تکون داد..
با قدم های تند بهش رسیدم ...
نازنین _سلام ...به کجا چنین شتابان...
_سلام . دکتر رسیده ...
"خندید و گفت :"
_نه هنوز ... بدو برو وسایلت رو بذار تو کمدت که الاناس که برسه...
"خدا رو شکر که من گیر یه همچین دکتری نیفتادم...."
_خوش به حالت...
"دو تایی خندیدم و من به سمت اتاق رفتم...
از کنار کمد دکتر امجد رد میشدم ...
خندم گرفت ... روش رو پاک کرده بود...
"زیر لب گفتم..."
امروز عوض خرس رو بهت میدم صبر کن
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 1 از 4:  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

My Lonely Exile | رمان غربت غریبانه ی من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA