انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

My Lonely Exile | رمان غربت غریبانه ی من


زن

 
غربت غریبانه ی من(3)


سریع به طرف کمدم رفتم و وسایلم رو گذاشتم توش .... و لباسم رو عوض کردم و در حالی که کارتم رو روی روپوشم وصل میکردم ...به طرف در خروج رفتم ....
سرم پایین بود و داشتم کارتم رو درست میکردم ...
بی توجه به جلوم ...به راهم ادامه میدادم...
از در اتاق که خواستم برم بیرون ...
یه سایه جلوم دیدم ...تا خواستم به خودم بیام محکم خوردم بهش ...بلافاصله با عصبانیت سرم رو به طرفش بالا آوردم تا ببینم کیه .
تا چشمم بهش خورد شوکه شدم .
تو دلم گفتم
"وااای "
همینطوری بهش خیره مونده بودم
ابرو هاش رو برد بالا و انگار خاکی شده باشه خودش رو تکوند و کیفش رو که بر اثر برخورد با من افتاده بود زمین ؛برداشت.
منم به حرکاتش نگاه میکردم...
به خودم اومدم .
"چرا هیچی نمیگم؟"
"خرسی رو که خریده بود اومد جلوی چشمم"
"ته دلم گفتم"
_حالا وقت تلافیه دکی....
"خیلی مودبانه و رسمی گفتم"
_ببخشید آقای امجد ندیدمتون.
"مخصوصا به جای دکتر گفتم آقای امجد ..."
"اونم مثل من بدون سلام و هیچ مقدمه ای گفت:"
_شما همیشه انقدر دیر میکنید ؟!
"هیچی نگفتم ...."
"امروز نقطه ضعفم دستشه...سوژه نباید بدم دستش..."
"تا دهنم رو باز کردم چیزی بگم دستش رو آورد بالا که ساکت بشم...."
علیرضا _ تا 15 دقیقه دیگه بیاید تو اتاق من .!
"تو دلم گفتم :
خدا به خیر کنه...."
نفسم رو دادم بیرون و سرم رو تکون دادم.
_چشم !
"بهش نگاه کردم ...باز اون لبخند پیروزی روی لباش اومد و از کنارم رد شد و رفت تو اتاق ...
"از حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و با قدم های محکم به سمت ایستگاه پرستاری رفتم."
"نازنین داشت به یه سری پوشه روی میز بازی میکرد !"
رفتم کنارش وایسادم ...
متوجه من شد
نازنین - چرا انقدر دیر کردی ؟! پیش پای تو دکتر امجد اومد .
_دیدمش .!
نازنین خندید
_چشمت روشن
"منم خندیدم "
_چیکار میکنی نازی ؟!
"بابا دکتر ها هم جز دستور چیزی بلد نیستن ـا..
پدر دکتر امجد خودمون یه ساعت پیش زنگ زد گفت
پرونده ی فلان مریضم رو که فلان سال عملش کردم و ... اینا رو برام بیار بالا...
نمیگه من چطوری پیداش کنم!!!
"پوزخندی زدم و از کنارش رد شدم گفتم"
_پدر و پسر عین هم...
رفتم پشت میز نشستم و سرم رو گذاشتم روی میز..
یه جوری بودم ...احساس میکردم حالت تهو دارم ...
ناهار نخورده بودم...
یه جوری انگار گنگ بود سرم ....
سرگیجه نبود ...
نازنین _ رها خوبی؟!
"سرم رو بلند کردم و دستم رو گذاشتم روی چشمام."
_نمیدونم!!
"نازنین با نگرانی اومد پیشم نسشت."
_چرا چی شده ؟!
_حالت تهو دارم..
نازنین_ ناهار چی خوردی ؟!
_هیچی !
نازنین_خب به خاطر همونه ...بشین برات یه چیزی بیارم....
سریع بلند شدم
نازنین _ کجا ؟!
_نازی فعلا چیزی نمیخورم.الانم باید برم پیش دکتر امجد !
نازنین _برای چی ؟!
_احضار فرمودن..
"نازنین خنده اش گرفته بود "
_برای چی ؟!
_از شانس خوب من وقتی داشتم از در اتاق میرفتم بیرون دیدمش . گفت بیا اتاقم.
من فعلا برم...
نازنین _ چیزی بهش نگی ها !!! دردسر درست میشه.
"خندیدم و گفتم"
_سعی میکنم...
نازنین _رها یه چیزی بخور بدجور رنگ و روت پریده ...
_نه خوبم ...
"دستم رو براش تکون دادم و به سمت اتاق دکتر رفتم ..."
پشت در اتاق وایسادم تا نفسم جا بیاد .....
"دو تا ضربه به در زدم..."
صداش اومد که اجازه رو داده...
در رو باز کردم و وارد اتاقش شدم..
نمیدونم ..چرا ..شاید اتاق سرد بود ..ولی احساس سرما اومد تو وجودم...
به علیرضا نگاه کردم ..
پشت میزش نشسته بود و داشت پرونده ها رو چک میکرد ...
حوصله ی وایسادن نداشتم....
صدام رو صاف کردم و گفتم:
_ببخشید آقای دکتر....
"دستش رو به سمت صندلی های جلوی میزش گرفت."
رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم و ادامه دادم
_ببخشین نمیخواستم مزاحم وقتتون شم.فقط میخواستم بگم ..من یه کاری پیش اومده بود...
"پرید وسط حرفم"
_من الان ازتون دلیل خواستم ؟!
"هیچی نگفتم ..."
"دوباره علیرضا شروع کرد حرف زدن."
_برای دیر کردنتون هم دلیل میخوام...ولی مهم تر از اون برای من بی دقتی تونه ...
"سرما هر لحظه بیشتر میشد ..."
دوباره سعی کردم حرفای علیرضا رو گوش بدم...
_آدم وقتی راه میره جلوش رو نگاه میکنه .! نه ؟!
"وای ی ی ی ؛ باز داشت شروع میکرد..."
علیرضا _ حالا اگر به جای من بیمار داشت از کنار اتاق رد میشد .!
اون وقت چی !
"حالت تهوم بیشتر شد .... سر دستام شروع کرد گز گز کردن"
"سرم رو انداختم پایین و برای خاتمه ی موضوع گفتم"
_ببخشید دیگه تکرار نمیشه ...
"علیرضا محکم دستش رو روی میز کوبوند و گفت:"
_این که نشد حرف .!
"چشمام رو بستم"
"صداش رو گذاشت روی سرش"
_خانم وزیری شما مثل این که هنوز باور نکردین پرستارین !!!!
"بعد از یه مکث گفت"
_اینجا مهد کودک نیست که یه حرف انگلیسی رو اشتباه یاد بدین بگید ببخشید و دوباره درستش کنید .!
"با لحن آروم تری ادامه داد"
_اینجا بیمارستانه خانم....
تو بیمارستان هم دنیایی از مسئولیت ..!
یه مریض به خاطر اشتباه شما جونش به خطر بیوفته ...با یه ببخشید حل نمیشه ....
"سر انگشتام رو حس نمیکردم..."
دستام یخ ِ یخ بود ...
"سرم رو یکم بالا آوردم و گفتم"
_آقای دکتر حرف شما درست ..ولی یه چیز کوچیک رو دارین بزرگـ ...
"باز پرید وسط حرفم."
_همه ی اتفاقای بزرگ از یه اتفاق کوچیک شروع میشه ....
"خودکارش رو روی میز پرت کرد و صندلیش رو یکم چرخوند..."
_خانم وزیری ... من با این وضع تحمل نمیکنم.... برگردین تو همون مهد کودک با هم سن های خودتون بازی کنید .....
"با حرفایی که بهم زد ..بغض گلوم رو گرفت....
رفتن از این بیمارستان ...بهتر از این بود که وایسم و توهین های این رو تحمل کنم..."
"بلند شدم و به طرف در اتاق رفتم ...دو قدم نرفته بودم که احساس کردم سرم داره گیج میره ....
وایسادم و دستم رو به صندلی تکیه دادم...
اتاق داشت دور سرم میچرخید ...
احساس کردم اتاق داره تاریک میشه ...سرم رو یه طرف پایین خم کردم...
"صدای علیرضا اومد ..."
_خانم وزیری حالتون خوبه ...
"نشستم روی زمین ..."
"علیرضا سریع خودش رو به من رسوند و کنارم نشست ..."
"_خانم وزیری ....."
"قدرت نداشتم چشمام رو باز نگه دارم..."
"علیرضا کنارم بود ..سعی کردم ببینمش..ولی چشمام باز نمیموند ..
علیرضا هر لحظه داشت تاریک تر میشد
"کم کم گوشم شروع کرد سوت کشیدن...
"صدای علیرضا رو خیلی کم میشنیدم...
_رهـا ااااا ...صـ دای مـ َ نُ...
"صدای علیرضا کمتر و کمتر شد و من تو یه گودال تاریکی فرو رفتم
چشمام رو باز کردم... احساس گیجی و منگی هنوز داشتم... تمام تنم کوفته بود ...
نور بالا ی سرم اذیتم میکرد .. به زور سرمی رو که از کنارم اویزون شده بود رو دیدم...
با دستی که سرم نداشت سرم رو گرفتم ...
یه چند ثانیه طول کشید تا موقعیتم رو یادم بیاد ....
_رها ..رها ...
"دستم رو از روی صورتم برداشتم و به طرف صدا برگشتم ...
نازنین بود که با نگرانی کنارم وایساده بود !
_بله !
نازنین_خوبی رها ...
"یه صندلی کنار تختم گذاشت و نشست روش و ادامه داد "
_چند بار بهت گفتم یه چیزی بخور.
دکتر رو هم نگران کردی.
_نازنین کی این اتفاق افتاد.
"نازنین دستش رو گذاشت جلوی دهنش که صدای خنده اش بلند نشه .."
"به در اتاق نگاه کرد و گفت:"
_وقتی تو اتاق دکتر بودی ...
"تا این حرف رو زد تمام اتفاقایی که قبلش برام افتاده بود اومد جلوی چشمم"
"آروم زدم روی پیشونیم و گفتم
_واااای
"نازنین با خنده ادامه داد"
_همچین من رو صدا زد .
گفتم خدا به خیر کنه یکیتون اون یکی رو کشته...
اومدم تو اتاق دیدم افتادی تو بغلش ...
"اشکاش رو که کنار چشمش از خنده جمع شده بود پاک کرد"
نازنین _رنگ و روی دکتر بیشباهت به دیوارای این اتاق نبود .!
همچین هول کرده بود که فک کردم زده کشتت ....
_بعدش چی؟!
نازنین _ هیچی دیگه الانم وقت کاریش تموم شده . ولی باز مونده تو بیمارستان....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
با این که حالم یکم بهتر شده بود . ولی احساس میکردم هوا خفه است و نمیتونم نفس بکشم . باید میرفتم کنار پنجره.
به زور نشستم
نازنین _چی شد رها ؟!
"به سرم اشاره کردم و گفتم"
"این رو درش بیار."
"بلند شد و شونه هام رو گرفت سعی کرد دوباره من رو بخوابونه"
نازنین_نه رها . بذار تموم شه.
"دیدم هر کاریش کنم نازنین سرمم رو در نمیاره خودم دست به کار شدم."
نازنین هول کرد و گفت:
_نه نه نه رها خواهش میکنم. دکتر ناراحت میشه ...
"سرم پایین بود و داشتم چسباش رو باز میکردم ."
_به جهنم. !
نازنین _رها خواهش میکنم... اصلا ..باشه باشه .الان باز میکنم.تو دو دقیقه دراز بکش...
دستم رو گرفتم سمتش و گفتم
_همین الان بازش کن !
"مشکلی پیش اومده خانومِ صالحی ؟"
"هر دومون به سمت صدا برگشتیم.
علیرضا رو دیدم که دست به سینه دم وایساده بود ."
"سرم و انداختم پایین و دوباره مشغول شدم..."
نازنین _هـ هیچی آقای دکتر ....
"علیرضا همینطوری دست به سینه با قدم های آروم اومد جلوی تختم وایساد"
علیرضا _ اینطور به نظر نمیاد خانم صالحی .
اومد کنارم وایساد و گفت :"
ایشون دارن چیکار میکنن ؟!
نازنین _ هیچی . یکم سرم اذیتـ ...
"وسط حرف نازنین گفت"
_خانم وزیری چیکار دارین میکنین .؟!
"سرم رو سعی کردم بکشم بیرون ..."
دردش وحشت بود ....
به روز جلوی گریه ام رو گرفته بودم.
علیرضا مچ دستم رو گرفت و رو به نازنین گفت :
_خانم صالحی یه چند لحظه میتونید بیرون باشید ؟!
"نازنین سرش رو تکون داد از اتاق بیرون رفت ...وقتی در رو بست علیرضا به سمت من برگشت ...:
_برای چی میخوای درش بیاری؟! هنوز تموم نشده..
"دستش رو پس زدم ...."
"دوباره دستم رو محکم تر گرفت ."
علیرضا _بگو برای چی .؟ خودم برات باز میگنم.
"سرم پایین بود گفتم"
_نمیخواد شما باز کنید خودم بلدم.
"علیرضا لبخندی روی لباش اومد "
_دستت رو بردار...
"دستم رو برداشتم و سرم رو گذاشتم روی زانو هام...
بغض گلوم رو گرفته بود ....
درد سرم اجازه نداد فکرم منحرف شه ...
"لبهام رو جمع کردم و چشمام رو محکم فشار دادم...
"خدایا دردش قابل تحمل نبود."
تو دلم گفتم:
من از سرم ....
خیلی آروم که فقط خودم بشنوم ادامه دادم:
_متنفرم ....
"صدای علیرضا اومد ..."
_تموم شد .
"اشک هایی که تو چشمم جمع شده بود رو پاک کردم و از روی تخت اومدم پایین ...و به سمت در خروجی راه افتادم..
سرم گیج میرفت ولی در حدی نبود که بخوام وایسم ...
تنگی نفس اذیتم میکرد ...باید میرفتم تو حیاط
"به در اتاق نرسیده بودم ..که صدای علیرضا اومد."
_ اِ !! رها کجـا ؟!
در اتاق رو باز کردم .نازنین کنار درد به دیوار تکیه داده بود .."
تا من رو دید گفت
_رها..!!!
بی توجه به حرف هر دوشون به سمت در خروجی راه افتادم.
صدای علیرضا رو شنیدم
_خانم صالحی شما برگردین سر کارتون...
"از در بیمارستان رفتم بیرون ...
باد که بهم خورد احساس سرما تو تنم پیچید ..."
یکم سردم شد ... ولی باعث نمیشد که برگردم...
نفس عمیق کشیدم و رفتم یه گوشه ی باغچه نشستم ....
چشمام رو بسته بودم و نفس های عمیق میکشیدم....
"صدای پا اومد ..
فکر کردم از رهگذر هاست ...
که بوی عطر آشنا بهم خورد ....
چشمام رو باز کردم ... علیرضا کنارم وایساده بود
نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت دیگه ای نگاه کردم ....
یکم بهم نگاه کرد و آروم اومد کنارم نشست ..
آرنجش رو گذاشت روی زانوهاش و مستقیم نگاه کرد...
نمیدونستم برای چی اومده پیشم...
صداش باعث شد که به طرفش برگردم.
علیرضا_ببخشید . من یکم تند برخورد کردم.
"سرم رو انداختم پایین و هیچی نگفتم"
"دوباره علیرضا بود که سکوت بینمون رو شکست"
_امیدوارم ازم ناراحت نشده باشین ...
واقعا فکر نمیکردم....
"یکم مکث کرد و ادامه داد"
_فکر نمیکردم ...حالتون بد شه ...
من نباید اون حرفا رو میزدم....
"سردم شده بود ... سویچ ماشین هنوز تو جیبم بود .. بی توجه به علیرضا از کنارش بلند شدم و به سمت ماشین رفتم....
صداش رو از پشت سرم شنیدم که گفت :
_رها صبر کن ...
"بی توجه بهش مسیر خودم رو ادامه دادم..."
"صدای پاش رو از پشت سرم میشنیدم...
علیرضا _ کجا میری ؟!
"هیچی نگفتم .. سرعت قدم هام رو بالا بردم ....
ماشینم رو از دور دیدم...
احساس کردم باز پشت برف پاک کن یه گل دیگه هست ...
یکم بیشتر دقت کردم....
آره درست دیده بودم...
نباید میذاشتم علیرضا بفهمه ....
برام بد میشد ...
علیرضا _رها لج نکن. .. برگرد تو بیمارستان....
"وایسادم..نباید میذاشتم بیشتر از این با من بیاد... با عصبانیت برگشتم سمتش "
_بگردم که چی بشه آقای امجد ؟!
"وایساد و بهم خیره شد ؟!"
"وقت تلافی کار های ظهرش بود ...
نوبت من بود که صدام رو بذارم روی سرم ....
_برگردم تو اون بیمارستان که یکی مثل شما بهم هر چی دلش خواست بگه...؟؟؟؟!
"دید اوضاع وخیمه سرش رو انداخت پایین و گفت :"
_خانم وزیری من که عذر خواهی ....
"پریدم وسط حرفش "
_با یه عذر خواهی نمیتونید خیلی چیزا رو برگردونید ....
طبق گفته ی خودتون ....
با یه عذر خواهی جون مریض بر نمیگرده....
فکر کنید منم یکی از اون مریضام ...
"دوباره یاد حرفش افتادم..."
"صداش تو مغزم پیچید ..."
"-اینجا مهد کودک نیست که یه حرف انگلیسی رو اشتباه یاد بدین بگید ببخشید و دوباره درستش کنید .!"
"-اینجا بیمارستانه ..."
"-من با این وضع تحمل نمیکنم.... برگردین تو همون مهد کودک با هم سن های خودتون بازی کنید "
با یاد آوری حرفاش بغض گلوم رو گرفت...
کم کم اشک جلوی چشمام رو گرفت ....
علیرضا رو تار میدیدم....
با بغض شدیدی که داشتم گفتم.
_مطمئن باشید از پیشتون میرم ...
دیگه این بیمارستان نمیام...
"برگشتم و به سرعت رفتم سمت ماشینم...
دیگه برام مهم نبود دنبالم بیاد یا نه...
فقط نباد جلوش بغضم میشکست....
رسیدم به ماشین ...
به گل زیر برف پاک نگاه کردم...
این سری علاوه بر گل یه برگه هم دور گل پیچیده شده بود
گل رو برداشتم و پشت فرمون نشستم...
علیرضا هم همراه من اومده بود...
تا در ماشین رو بستم قفلش رو هم زدم...
علیرضا دو تا ضربه زد به شیشه و گفت:
_خانم وزیری ..!
حالتون خوبه ؟!؟
"دستام میلرزید ....برگه ی دور گل رو برداشتم و بازش کردم.....
روش نوشته بود..
"گاهی میان وسعت دستان خالی ام حس میکنـم ...تمام دار و ندارم ..نگاه توسـت ..."
بغضم شکست ....
سرم رو گذاشتم روی فرمون و اونقدر گریه کردم که احساس کردم آروم شدم...
سرم رو آروم بلند کردم ببینم علیرضا رفته یا نه ....
پشتش رو کرده بود بهم و به پنجره ی راننده تکیه داده بود ...
دوباره به برگه ای که دستم بود.نگاه کردم...
تو دلم نالیدم ..
_چرا پس تموم نمیشی ؟!!
چرا خسته نمیشی ؟!
چرا ؟!
"اشکم روی برگه افتاد..."
با صدایی که اومد از جام پریدم....
برگشتم سمت شیشه..
علیرضا بود که به شیشه ی ماشین میزد ..!
"با چشمایی که از شدت گریه کوچیک شده بود نگاهش کردم.."
"صداش می اومد "
علیرضا _بهتری ؟!
"هیچ عکس العملی نداشتم..."
"به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت ":
_میشه بشینم ؟!
"نمیدونم چرا ...ولی دلم میخواست با یکی درد و دل کنم...
بی اختیار دستم رفت سمت در و
قفلش رو باز کردم
علیرضا ماشین رو دور زد و اومد کنارم نشست...
هر دومون ساکت بودیم ....
شاید نمیدونست از چی شروع کنه ....
من شروع کردم...
_ من از شما ناراحت نیستم آقای امجد ...
یعنی از حرفتون ناراحت شدم...
ولی ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
"مکث کردم و ادامه دادم"
_ آدم ها تو شرایط مختلف حرف هایی میزنن که بعدا پشیمون میشم ...
حق دارید شما ...
من باید برگردم تو همون ...
"صدام لرزید ...نمیدونستم چرا اون روز انقدر ضعیف شده بودم "
"اشک تو چشمام جمع شد ...."
چونه ام رو گذاشتم روی فرمون و به تابلوی بیمارستان خیره شدم...."
_ تو همون مهد کودک ...
"اشک از روی صورتم پایین اومد.."
سکوت ماشین رو گرفته بود .....
فقط گه گاهی صدای بوق ماشین میومد...
اشک های منم انگار به یه سد وصلن ...
تموم نمیشد...
" نفس عمیقی کشیدم و دوباره شروع کردم"
_ فکرم هزار جا درگیره..
بی دقتی هام، دیر اومدن ام.!
همه چی ..همه چی ...
تون این مدت .... خیلی چیزا اذیتم میکنه ...
باید یه مدت تنها باشم ...
اینا رو بهتون گفتم...
چون برای رفتن من عذاب وجدان نگیرید !
اگه ...
"برگشتم سمتش ...."
سرش رو تکیه داده بود به شیشه ی ماشین و نگاهم میکرد ...
"نگاهم رو ازش گرفتم...و دوباره به سمت بیمارستان برگشتم...."
"اسم بیمارستان رو پشته پرده ای از اشک میدیدم..."
_اگه رفتم ...فکر نکنید به خاطر حرف شما بوده....
به خاطر خودم بوده ...
به خاطر .... دست دست کردن های مهرانه...
اگه میبینید حواسم بعضی وقت ها پرت میشه...
برای این که دارم زجر میکشم...
برای این که نگرانم...
نگران زندگیم...
مهران حتی جرات یه نقش بازی کردن هم نداره....
"صداش باعث شد به سمتش برگردم..."
علیرضا _میشه بهم بگید چی شده ؟!
البته اگه دوست دارید !
"دلم میخواست بهش اعتماد کنم...ولی....
علیرضایی که تا دیروز چشم دیدنش رو نداشتم ..
چطوری؟؟
نفسم رو دادم بیرون و بهش اعتماد کردم...
از بازی های بچگیمون تا الان...
اشتباه پدرم و مادرم...
کلافه بودنم...
حتی قضیه ی گل ها رو هم بهش گفتم...
ولی خب برای این که شک نکنه خودم رو زیاد بی میل نشون ندادم....
بیشتر گفتم آمادگیش رو ندارم تا این که نخوام ازدواج کنم"
بعد از این که تموم شد ..
احساس کردم ..خالی شدم...
هیچی نمیگفت ...
برگشتم سمتش ...
رفته بود تو فکر...
با من من گفتم:
"دوست ندارم ...بعد از این اگر همدیگه رو دیدم..."
"پرید وسط حرفم"
_که حتما میبینیم...
"دوباره برگشتم سمت تابلوی بزرگ بیمارستان..."
_دوست ندارم احساستون بهم..احساسِ ترحم باشه ....
دوست دارم ...
همین الان هر چی بهتون گفتم فراموش کنید...
ولی ازتون ممنونم که به حرفام گوش دادین...
احساس میکنم بهترم...
احساس میکنم سبک شدم ...
"از دور دیدم مادرم با وسایل من داره میاد سمت ماشین..."
"برگشتم سمتش ..."
_ممنون ازتون... امیدوارم .روزی حرفام نقطه ضعف نشه ..!
"خندید "
علیرضا _ مطمئن باشید... من هم قصدم این بود که شما یکم از حال و هوای خودتون بیرون بیاید
"علیرضا مادرم رو دید که داره سمتمون میاد ..."
"دستش رو به دستگیره ی در گرفت و گفت :"
_اگه ممکنه ...هر وقت وقت داشتین ...
اجازه بدین در باره ی یه موضوع کوچیک باهاتون صحبت کنم...
"تا دهنم رو باز کردم که حرف بزنم گفت:"
_مطمئن باشید اگر حرفای امروز رو هم نمیشنیدم .. بازم باهاتون کار داشتم...
"شمارش رو داشتم و گفتم.."
_فردا باهاتون تماس میگیرم...
"چشماش رو روی هم گذاشت و ازم تشکر کرد..و از ماشین پیاده شد.."
منم از پشت صندلی راننده بلند شدم..
حوصله ی رانندگی نداشتم...
"مادرم بهم رسید."
_دختر تو کجایی ؟!کل بیمارستان رو گشتم...
الان نازنین گفت اومدی بیرون...
وسایلت رو میذارم پشت ماشین..
"باشه ای گفتم و به سمت در جلوی ماشین رفتم ...
علیرضا با مادرم شروع کرد به صحبت..
قبل از این که بشینم پشت ماشین
مامانم گفت:
_راستی رها ...یه خرس هم تو کمدت بود برداشتم آوردم...
"نگاهم رو به سمت علیرضا برگردوندم..."
"معلوم بود خیلی سعی داره جلوی خنده اش رو بگیره..."
"لبش رو جمع کرد و سرش رو انداخت پایین "
"برگشتم سمت مامانم..
_آره مامان مرسی....
نازنین برام گرفته بود...
"تو ماشین نشستم و سرم رو به شیشه تکیه دادم...."
صداشون رو میشنیدم...
علیرضا _خانم دکتر ...حالا علاوه بر ضعف ...یکمم عصبی شده...
احساس میکنم..علت بیهوش شدنش شوک عصبی هم میتونه باشه...
مادرم_آخه چه شوکی!؟
علیرضا_من نمیدونم خانم دکتر؛ شما خودتون وارد تر هستین..
مزاحمتون نشم..
"کل راه رو مادرم رانندگی کرد..."
سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم.....
به چند ماه بعد فکر کردم و این اومد جلوی چشمم که به مهران نتونسته کاری کنه بغض گلوم رو گرفت
"آهنگ شروع کرد به خوندن..."
رگ خواب این دل ...تو دست تو بوده ....
سوزی که تو صدای خواننده بود باعث شد اشک از گوشه ی چشمم پایین بیاد و برای چندمین بار تو اون روز ...
سد جلوی چشمم شکسته شه
وقتی رسیدیم خونه به مادرم گفتم که میلی به شام ندارم.
"فقط سرش رو تکون داد و هیچی بهم نگفت ."
تعجب کردم که جروبحث نکرد، مخصوصا بعد از اون اتفاقی که ظهرش برام پیش اومده بود ..
خیلی تو فکر بود...
منم از فرصت پیش اومده استفاده کردم و رفتم تو اتاقم...
حالا که دارم اینا رو مینویسم ...
یه پیام کوتاه از مهران دریافت کردم ...
که نگرانمه و فردا صبح اول وقت ... قراره بیاد باهام حرف بزنه ...
باز حالت تهو اومده سراغم...
باز سرم گیج میره...
باز ..باز ...باز...

=====================
علیرضا نگاهش روی خط آخر مانده بود ...
تاریخ نوشتنش دقیقا روز قبل از آن بود که رها فراموشی بگیرد...
علیرضا یاد آن شب افتاد....
خیلی خوشحال بود که رها بعضی از حرفهایش را پیش او گفته ...و با اون راحت تر برخورد کرده
"چشمانش را بست و سرش را روی میز گذاشت.."
"پیاده روی خالی از آدم جلوی چشمش ظاهر شد..."
آن شب بعد از رفتن رها...
علیرضا تا خانه پیاده رفته بود...و به این فکر میکرد که فردا صبحش چگونه به رها بگویید دوستش دارد و رها مجبور به نقش بازی کردن نیست....
چطور به راز دل رها پی ببرد که مهران را دوست دارد یا نه !
چرا رها اصلا در مورد احساس خود درباره ی مهران نگفته بود؟!
یادش میامد...
تا خود صبح خواب راحت نداشته...
تا صبح با فکرش درگیر بود و کلامات را به بازی میگرفت تا حرف هایش را برای فردا آماده کند...
"علیرضا سرش را از روی میز بلند کرد ...و به رها چشم دوخت..."
چه لحظه ی سختی بود ...
لحظه ای که چشم به ساعت داشت و رها با او تماس نگرفته بود ...و تلفن های او را جواب نمیداد...
چشمانش را بست ..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
هیچوقت دوست نداشت به یاد بیاورد ..لحظه ای را که پس از انتظار طولانی مدت ... برای شروع شیفت ان رورش پا به بیمارستان گذاشته بود و پدر و مادر رها را در حال صحبت با پدرش دید...
پدر و مادر رها نگران و پریشان بودند..
وقتی صحبتشان با پدرش تمام شده بود ...
با نگرانی به سمت او رفته ...
علیرضا _ سلام بابا !
"پدرش با لبخندی تلخ از او استقبال کرده بود..."
علیرضا _ چی شده بابا !!
"پدرش سرش را با تاسف تکانی داده بود و گفته بود..."
_رها رو آوردن بیمارستان...
"دست و پایش یخ کرد "
علیرضا _چرا ؟!
پدر علیرضا _سرش ضربه دیده ..فعلا ...تو کماست....
"علیرضا نتوانسته بود جلوی احساساتش را در مقابل پدر بگیرد ...
اشک پشت سد پلک هایش جمع شده بود ...
به سمت ICU رفته بود ...
بی توجه به پرستاران و دکتر های مقابلش که به آنها برخورد میکرد...اتاق رها را پیدا کرده بود ...
سرش را به شیشه ی سرد اتاق تکیه داده بود و با چشمانی پر از اشک به رها چشم دوخته بود ....
اشک های آن رو هیچگاه از یاد چشمانش نمیرفت
"یادش میامد ..."
لحظه ای را که پدرش دستش را روی شانه هایش گذاشته بود
به سمت پدرش برگشت ...
بغض اجازه ی حرف زدن به اون را نمیداد...
قطره ای اشک از چشمانش سر خورده ..و به پدرش گفته بود :
_دیدین نتونستم بهش بگم ....
پدر علیرضا _بابا جان؛ اتفاقی نیوفتاده که .... ایشالا بهتر میشه ..علائمش خوبه...
علیرضا_بابا ..خودم بالا سرش میمونم
"پدر علیرضا به چشمان عاشق پسرش نگاه کرده، و بدون هیچ گونه مخالفتی گفته بود ..."
_بمون فرهاد قصه ....
علیرضا از روی صندلی بلند شد و آرام آمد و روی صندلی کنار تخت رها نشست ....
"لبخندی زد به یاد روز هایی که رها را اذیت میکرد..."
"چقدر قیافه ی لجباز رها را دوست داشت"
"در دل گفت:"
- نمیدونی چقدر دوست داشتم وقتی حرص میخوردی... نمیدونی لحظه لحظه اضافه کاریم تو بیمارستان فقط به خاطر تو بود ...
برای این که بیشتر حرصت بدم و تو اخم کنی و بشی دوست داشتی ترین آدم زندگیم....
"تصمیم خودش را خیلی وقت بود گرفته ...."
"جز رها چیزی از دنیا نمیخواست .."
تلفن همراهش را برداشت و شماره ی مادرش را گرفت
بعد از چند دقیقه صدای مهربان مادرش در گوشی پیچید
- جانم ؟!
علیرضا _سلام مامان
- سلام . خوبی؟ چی شد بهش گفتی؟!
علیرضا از روی صندلی بلند شد و با قدم های آرام به سمت پنجره رفت :
علیرضا _ نه مامان .یکم خسته بود خوابید . حالا که چیزی نشده شما زنگ هماهنگ کردین که دارین میاین ؟
"مادرش با لحن شوخی که در صدا داشت گفت"
-فراموشی گرفتی ؟ جلوی خودت زنگ زدم به مادرش. !
گفتم بیایم پیشتون ... و باهم یکم حرف بزنیم...!
"علیرضا سریع گفت"
_آهان ..آهان آهان....باشه دیگه بیاید ...من اینجا پیش رهام دیگه
-ما تا یه ساعت دیگه طبق قرارمون اونجاییم
"علیرضا به رها نگاه کرد و آرام گفت "
_پس تا یه ساعت دیگه !
"و تلفن همراهش را قطع کرد..."
رها تکان خورد ...
دستانش را بالا سرش برد و کش و قوسی به بدنش داد...
"علیرضا سریع به طرف برگه های ساختگیِ ِ روی میزش رفت.."

******************
"به سختی چشمام رو باز کردم...
اولین چیزی که تو اتاق چشمم خورد علیرضا بود...
موقعیتم یادم اومد ...
دستم رو گذاشتم روی پیشونیم و به ساعت روی دیوار خیره شدم...
عقربه های ساعت از اون وقتی که خوابیده بودم تا الان خیلی گذشته بود
بی اختیار بلند گفتم...
_وای من چقدر خوابیدم...
"علیرضا برگشت سمتم و لبخند مهربونش رو نثارم کرد..."
"نمیدونم پشت اون چشمای مهربونش چی بود...
ولی هر چی بود من رو به آرامش دعوت میکرد.."
علیرضا _ عصر به خیر خانم خوش خواب.
"یه ذره به ساعت نگاه کرد و گفت :
_بهتره بگم شب بخیر...
"خندید و باز سرش رو خم کرد به طرف برگه ها"
"خندیدم و از جاام بلند شدم...و کنارش رفتم...یکم صدام گرفته بود.."
_اینا چی ـَن؟!
علیرضا دستش رو گذاشت زیر چونه اش و بهم خیره شد ..!
"یکم نگاهش کردم و دوباره به برگه ها خیره شدم "
_چیکار میکنی از اون موقع تا حالا ؟!
"هیچی جواب نداد .."
"برگشتم دیدم هنوز داره نگام میکنه...
دستم رو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم
_خوابیدی؟!
"خنده ی کوتاهی کرد و نفسش رو بیرون داد و گفت:"
_نه نه ....داشتم فکر میکردم...
"روی میز کامپیوترم نشستم و گفتم:"
_به چی ؟!
علیرضا شروع کرد به حرف زدن ...به حرفاش گوش میدادم و مثل یه دختر بچه ی پنچ ساله پاهام رو تکون میدادم...
همینطوری که داشتم بهش گوش میدادم...چشمم خورد به پشت کامپیوترم...
یه جعبه بود...
انگار قایمش کرده بودم...
"چشمام رو بستم..."
"جعبه با یه خرس اومد جلوی چشمم ...
بلافاصله چشمم رو باز کردم...
علیرضا شونه هام رو گرفته بود و با نگاه پر از التماس نگاهم میکرد...
علیرضا _خوبی ؟!
"چشمام روی نگاه علیرضا ثابت مونده بود ...ولی فکرم جای دیگه بود...
همون خرسی که روی میزم گذاشته بودم ..تو اون جعبه بوده...
من اون خرسا رو خیلی دوست داشتم...
حتما قبل از این که فراموشی بگیرمم دوستشون داشتم..
یا نمیدونم...یه حس خاص..
پس چرا جعبه رو قایم کرده بودم
علیرضا شونه هام رو تکون داد...
با گنگی نگاهش کردم ....
- چیه ؟!
علیرضا _رها حواست بهم هست ؟!
- چی شده ؟!
"علیرضا گریه اش گرفته بود"
علیرضا _ رها چی شد ؟!
"صحنه ی جعبه از جلوی چشمم رد شد"
"به طرف عروسکا برگشتم."
- علیرضا ....
علیرضا - جانم ؟!
-این عروسکا رو کی برام گرفته ؟!
"چشم از عروسکایی که روی میز کامپیوترم بود برداشتم و به علیرضا خیره شدم"
"رنگ و روش پرید و دستاش شل شد و از روی شونه هام افتاد..."
چشماش رو جمع کرد و گفت:
- چطور؟!
"دوباره به طرف عروسکا برگشتم..."
- حس میکنم دوستشون دارم
- ولی ...
ولی چرا من این جعبه اش رو ...
"جعبه رو از پشت میز کامپیوتر برداشتم و جلوی صورتم گرفتم"
-قایم کردم ..!
"یکم مِن من کرد و سرش رو انداخت پایین "
علیرضا - خب ...شاید جا برای جعبه اش نذاشتی ها؟!
"شونه هام رو انداختم بالا..."
"در اتاق زده شد .."
هر دومون به سمتش برگشتیم...."
مادرم بود...
یکم باهامون حرف زد و در آخر وقتی از اتاق داشت میرفت بیرون گفت:
- راستی رها جان، آماده شو . مهمان داریم !
"آخمام رفت تو هم...حوصله ی مهمون نداشتم "
"سرم رو تکون دادم...مادرم اتاق رو ترک کرد"
به علیرضا نگاه کردم.
-یعنی کیا هستن ؟!
"خندید و گفت"
علیرضا _ پدر و مادر من
"با تعجب به سمتش برگشتم"
-چــــی ؟
خیلی ریلکس رفت کنار کمدم و بهش تکیه داد و دست به سینه گفت:
علیرضا -گفتم که پدر و مادر من !
"از روی میز پایین اومدم و گفتم :
_برای چی اونوقت ؟
"اتاق رو زیر نظرش گذروند ..."
علیرضا _ برای این که اول از همه ...برای بار هزارم تو رو ببینن...
"چشمام رو بستم"
"چیزی ازشون یادم نمی اومد"
"پدرش رو چرا ...
یکی دو بار تو بیمارستان ...بعد بهوش اومدنم دیده بودم ..
ولی مادرش ...؟؟"
"دوباره با صدای علیرضا چشم باز کردم"
علیرضا-بعدش برای این که با پدر مادرت حرف بزنن و بلکه راضی شدند نقش بازی نکنم.
"تعجب کردم"
-نقش؟
"سرش رو تکون داد"
-آره
-برای چی ؟
علیرضا_حالا ..ولش کن...
"شونه هام رو بالا انداختم و به طرف کمدم رفتم...
درش رو باز کردم...
لباس ها رو یه نگاه سر سری کردم....
واقعا نمیدونستم چی بپوشم؟!
نمیدونستم کدومش مناسبه !!
یه نگاه به لباسایی که تنم بودم کردم...
"خندم گرفت"
"لباس؛شلوار خواب سفید ...روشم یه خرس بزرگ بود"
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
"ته دلم گفتم:"
-چقدر خرس من دوست دارم
"خندم گرفت:"
برگشتم به طرف میز کامپیوترم ...
نگاهم روی خرسه ثابت موند...
"باز تو دلم گفتم:"
_آخه چه رازیه؟!
اون از گل ها ...
اینم از تو...
"صدای مادرم اومد"
-رهـــا..بیا مادر مهمونا اومدن...
برگشتم سمت کمدم...
یکم هول کردم...دستام میلرزید...
لباسا رو فقط اینور، اونور میکردم....انقدر ذهنم آشفته بود که نمیتونستم تصمیم بگیرم...
علیرضا اومد کنارم...
علیراضا-چیکار میکنی ؟!
"با نگاه پر از دلشوره به طرفش برگشتم..."
-چی بپوشم...
"دستم رو گرفت و کشید به سمت در...
-میگم چی بپوشم...
"در اتاق رو باز کرد"
وایسادم...
-علیرضا من هنوز آماده نیستم.
"برگشت سمتم"
علیرضا-مگه کجا میخوای بری؟!
اینا هم که غربیه نیستن.
لباستم که خوبه ..!
"دوباره دستم رو کشید"
"وارد راهرو شدیم...."
دوباره وایسادم
-نه من اینطوری نمیتونم بیام
بی توجه به حرف من دستم رو گرفت و همراه با خودش کشید.
منم بدون این که فرصت فکر کردن داشته باشم، دنبالش راه افتاده بودم...
از پله ها که رسیدیم پایین سمت راست سالن روی صندلی های سفیدمون خانواده ی علیرضا در حال خوش و بش کردن با خانواده ی من بودن.
با صدای سلام علیرضا سکوت جمعو گرفت و همه به سمت من برگشتن...
"یهو از نگاه ها انگار خجالت کشیدم....
سرم انداختم پایین و یکم به علیرضا نزدیک شدم...و به آرومی گفتم
- سـَلـام
"علیرضا دستم رو گرفت و به طرف جمع برد...."
"مادر علیرضا یه خانم تقریبا میان سال ...
با چهره ی جا افتاده و مهربان..
از روی صندلی بلند شد و اومد کنارم ...
دستم رو گرفت و با لبخند به چهره ام نگاه کرد...
یکم تو چشماش نگاه کردم...مهربونی توش موج میزد...
سرم رو انداختم پایین...
علیرضا دستم رو ول کرد...
مادرش به آغوشم کشید...
بعد با لبخند ازم جدا شد
"درحالی که دستم توی دستش بود به طرف پدر علیرضا برگشت و گفت:"
- میبینی عروسم چقدر خوشگله؟
پدر علیرضا خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
-فقط عروس شماست ها؟؟
"صداش تو گوشم پیچید...."
"خیلی اشنا تر از اونی بود که فکر میکردم...
"روی چهره اش دقیق شدم...
چشمام رو بستم و پلکام رو فشار دادم...
یه چیزی تو ذهنم بود ...ولی چیزی رو به یاد نمی آوردم..."
با صدای علیرضا چشمام رو باز کردم...
پدر و مادرش هنوز در حال چونه زدن با واژه ی غریب "عروس" بودن و من بی هدف دست تو دست مادر علیرضا وایساده بودم وسط حال..
علیرضا -مامان.رها خسته میشه ها..!
مادرش برگشت سمت من و چشمکی بهم زد.و خطاب به علیرضا گفت
-خودم بیشتر هواش رو دارم.
و دستم رو گرفت و کنار خودش روی صندلی نشست..
مادرم در حالی که روی صندلی مینشست گفت:
-رها چرا لباسات رو عوض نکردی؟!
"تا اومدم دهنم رو باز کنم که علیرضا گفت:
-من نذاشتم...
"روی صندلی نشست و ادامه داد:"
-آخه مهمون که نیست.گفتم راحت تر باشه
مادر علیرضا برگشت سمت مادرم و گفت-چرا سخت میگیرید؟!
"مادرم با خنده سرش رو تکون داد"
پدرم با پدر علیرضا در حال صحبت بود
مادر علیرضا برگشت سمت مادرم.
-تلفنی هم زنگ زدم بهتون گفتم.امروز اومدیم برای حرفای آخر.چند وقت دیگه عروسیه.دوباره مثل همیشه جمله ی همیشگیتون رو نگید.
"پدرم لبخندی زد و گفت"
-خانم امجد، یکم فکر کنید.پسرتون فرصت های خیلی زیادی داره.
"مادرمم تاکید کرد و ادامه داد"
-ما میگیم فقط پسرتون یه شب .فقط برای ما نقش داماد رو بازی کنه.
اینم فقط به خاطر عمه ی رها...
عروسی رها..
حتی با مهران هم اجباری نبود.
عمه ی رها اصرار داشت قبل از سفرش به خارج از کشور برای عمل قلبش...
عروسی رها رو ببینه.
عملش زیاد شاید نتیجه ی خوبی احتمالا نخواهد داشت.
برای همین تصمیم گرفتیم تنها آرزوی ایشون رو براورده کنیم.
"حرفاشون خیلی برام آشنا بود..."
چشمام رو بستم.
بعد از شنیدنش انگار یه چیزی رو میخواستم به یاد بیارم ولی..
چیزی به ذهنم نمیرسید...
چشمام رو روی هم بیشتر فشار دادم...
صدای پدرم من رو از دنیای خودم کشید بیرون
پدرم- ما هم فقط برای این که اون آرامش داشته باشه... میخوایم به آرزوش برسه...
"خنده ای کرد و ادامه داد"
-داماد قبلی رو که رو هوا زدن...
البته زده بودن و خبر نداشتیم.
"یکم سرش رو انداخت پایین و دوباره به جمع نگاه کرد و ادامه داد.."
-برای علیرضا که خیلی دوستش دارم میگم.
فرصت های بهتر هم هست.
"منم بدون این که حرفی بزنم فقط نشسته بودم و گوش میدادم"
برگشتم سمت علیرضا...دست به سینه نشسته بود و ناراحت به زمین خیره شده بود.
پدر علیرضا یکم نگاهش کرد و به سمت پدرم برگشت:
-چه فرصت بهتری آقای وزیری؟
پدرم-بالاخره .علیرضا یه پزشکه.خوشتپ هم هست....
"پدر علیرضا باز دخالت کرد"
-خود علیرضا شرط نیست که کی رو دوست داره.از کی خوشش میاد؟!
"پدرم سرش رو تکون داد و گفت:"
-چرا ولی...
خودتون پزشک رها بودین.و نیازی به یاداوری نیست که بگم رها ممکنه هیچوقت چیزی رو به خاطر نیاره.
علیرضا - این که مشکلی نیست آقای وزیری
خیلی ها تو این دنیا فراموشی دارن.
شاید آدم ها بدون یاداوریه گذشته خیلی راحت تر بتونن زندگی کنن.
پدرم خندید و سرش رو تکون داد و رو به علیرضا گفت:
- علیرضا جان .پسرم.برای خودت میگم.
"مادرم دخالت کرد:
مادرم- علیرضا خودت بهتر از من میدونی رها بعد از یه مدت گشتن تو گذشته ای که الان براش حکم "هیچی" رو داره... افسردگی میگیره...
حاضری با یه دختر افسرده زندگی کنی
علیرضا -خانم وزیری..خودتون میدونید که میشه گذاشت افسرده نشه...
دور و برش رو شلوغ کنیم..محل زندگیش عوض شه....
بله..درست میگید..افسرده میشه ..ولی اگه همینطوری بشینید نگاهش کنید و بهش فرصت بدین دوباره تو گذشته اش بگرده...
"با التماس به مادرم خیره شد"
علیرضا -خواهش میکنم.
"مادرم لبخندی زد و گفت:
-علیرضا من و همسرم از خدامونه که دامادی مثل تو داشته باشیم...هر چی هم الان گفتیم به خاطر خودت بود...
چند روز قبل از این که رها مشکلی که الان داره براش پیش بیاد بهمون گفته بودی....که رها رو دوست داری و....
ما خودمون هم بهت گفتیم...
نظر رها مهمه ...نه نظر ما...
"همه به من خیره شدن...نمیدونستم چی بگم..."
تو شرایط ممکن....اصلا نمیشد به آینده ای فکر کنم که گذشته اش تو باتلاقه..
مادر علیرضا دستم رو گرفت و با خنده گفت:
-عروسی هم ...همون که شما گفتین.یه مهمونی کوچیک و ساده
آرایشگر یکم با لبخند بهم خیره شد وگفت:
-سادگیت زیبات کرده
"به زور لبخندی زدم و بهم نگاه کردم"
با دلخوری آخماش رو کرد تو هم و گفت:
- چه عروس ساکتی.
"نمیدونم چرا.ولی یکم دلم گرفته بود...
"باز خندیدم و سرم رو گرفتم پایین.
"آرایشگر از روی صندلیه کنارم بلند شد و رو به سروناز و نازنین که همراه من اومده بودن گفت:
-کار من تموم شد...
از روی صندلی بلند شدم و به خودم توی آینه نگاه کردم.شده بودم مثل رهایی که تو عکسا بود.
همون عکسایی که چند روز پیش سروناز برام اورده بود.
از اون روزی که خانواده ی علیرضا اومده بودن تا الان.کسایی که بیشتر دورم بودن.بعد از علیرضا .سروناز و نازنین بود.
روز اول که سروناز و نازنین اومدن پیشم...
بعد از چند دقیقه
دوباره قیافه هاشون مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمام رد شده بود...
با این که چیز زیادی ازشون یادم نیومد...
علیرضا هم بهشون گفته سعی نکنن چیزی رو به یادم بیارن.
تو این چند هفته ... چند بار فارغ از همه ی مشکلات و دغدغه هام از ته دل خندیده بودم.
برگشتم سمت سروناز.
نازنین با خوش رویی داشت با آرایشگر صحبت میکرد. نگاه غمگین و رنگی سروناز منو از دنیای خودم بیرون کشید.
سروناز اومد کنارم وایساد و گفت :
- چقدر خوشگل شدی رها.
"لبخندی زدم و گفتم "
-مرسی.
"به خودم تو آینه نگاه کردم.
مو های روشنم خیلی ساده دورم باز بود .جلوی سرمم مثل یه تل بافته شده بود.و تور بلندم دورم بود.
لباسمم ساده تر از خودم.
دکلته ی سفید رنگ با دامن بلندِ دنباله دار.
"آرایشمم ساده.همونطوری که خانواده ام خواسته بودن."
"با صدای نازنین که مثل همیشه شور و شوق داشت به طرفش برگشتم.
"دستش رو جلوی دهنش گرفت و با صدای بلند گفت "
نازنین _وااااااااااای رها ...چقدر خوشگل شدی.
"آرایشگر هایی که دورمون بودن خندیدن و یکیشون به شوخی گفت"
-خانم مثل این که شما بیشتر از خودش ذوق دارین.
"نازنین خندید و گفت"
-بله دیگه .آخه خودش هنوز نمیدونه از گروه دختر های ترشیده حذف شدن چه حال و هوایی داره."
"همه خندیدند."
"نازنین برگشت سمت سروناز که داشت با تلفنش صحبت میکرد"
نازنین -سروناززززز ؟! با کی حرف میزنی ؟!
"سروناز سرش رو تکون داد"
نازنین-سر تکون دادن که برای من حرف نشد.... زنگ بزن به ای شاه دوماد ببین کجاست.!
"بعد زد رو صورتش و گفت "
نازنین-وای نکنه در رفته..
"خندیدم و به سروناز نگاه کردم...دستش رو روی هوا تکون داد ..که نازنین آروم بگیره"
سروناز-باشه ..,باشه ..الان اومد....
نازنین - چی چی اومد ؟!
"سروناز قطع کرد و رو به نازنین گفت"
سروناز -همینه که کسی خواستگاریت نمیاد ...
تو چرا انقدر هولی؟
نازنین - چی چی نمیاد ؟!
"دستش رو تکون داد و گفت"
-اووووونقدر خواستگار دارم...نمیدونی که...
"سروناز سرش رو تکون داد و به سمت من برگشت و با خنده گفت :
سروناز -علیرضا دم دره ...
"دستم رو گرفت و به سمت در هلم داد ."
در رو باز کرد و خودش پست در وایساد ...
کسی پشت در نبود ...چند قدم رفتم جلو...صدای پاشنه ی کفشم روی پارکت های کف ...سکوت رو شکسته بود...
چند قدمی که جلو رفتم ..راهروی سمت چپم..... علیرضا رو دیدم ...که گل من دستش بود و خودش به دیوار تکیه داده بود و به زمین خیره شده بود..
"با صدای پای من به سمتم برگشت ."
"شونه هاش افتاد و با دهنی باز بهم خیره شد .."
"کت و شلوار مشکی رنگ پوشیده بود و کراواتی قرمز رنگ زده بود.."
"چند قدم اومد سمتم....
"چشمم به چشماش افتاد ...لبخند مهربونی زد و دستم رو گرفت و آروم گفت :
-رها ؛
"گل رو تو دستم گذاشت و لبخندش پر رنگ تر شد "
-خیلی زیبا شدی
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رمان غربت غریبانه ی من(4)


سرم رو انداختم پایین و گفتم" -مرسی ... "سکوت بینمون رو گرفت " "بعد از چند دقیقه دستش رو فشار دادم و بهش نگاه کردم و گفتم: -تو هم خیلی ..... "چشماش رو جمع کرد و با شیطونی گفت :" -خیلی ؟؟؟؟! "سرم رو انداختم پایین و با خجالت گفتم" -خوشتیپ شدی ... "خندیدیم....صدای کفش باعث شد هردومون به سمت عقب برگردیم...." "نازنین و سروناز ... داشتن میرفتند." نازنین یهو چشمش خورد به ما.دستش رو روی هوا تکون داد و گفت: -وااااااااای شما هنوز اینجایین ؟! "سروناز که داشت با گوشیش ور میرفت.با صدای نازنین به سمت ما برگشت...و با دیدنمون خندید. سروناز -برید دیگه دیر میشه ها ...! *********************** بعد از رفتن به عکساسی و گرفتن چند تا عکس اونم به اجبار مادر علیرضا ...به خونه ی علیرضایینا رفتیم. به جای کلی شلوغ بازی در آوردن برای تالار و (غیره.. ). تو حیاط خونه صندلی چیده بودند... و خیلی ساده برگزار کردند... از در خونه که وارد شدیم ... بیشتر درختای بلند به چشم میخوردند تا مهمون ها .... علیرضا دستم رو گرفته بود و من رو همراه خودش میکشید ... منم حواسم به خونه بود ... دومین چیزی که به چشم میخورد آدم هایی بودند که هیچکدوم رو نمیشناختم... با بلند شدن صدای دست و به طرف صدا برگشتم ... علیرضا با خنده یه سری دختر و پسر رو نشونم داد .. "با جیغ و داد هایی که میکشیدن و لبخند هایی که بر لب داشتند نا خوداگاه منم لبخند زدم.. "با نور فلشی که از جلو بهمون خورد ..من و علیرضا برگشتیم... با دیدن نازنین که نقش عکاس و فیلم بردار رو به عهده گرفته بود ..لبخند زدم.... "بعد از یکم گشتن تو حیاط علرضا خانم مسنی که گوشه ی حیاط نشسته بود رو نشونم داد و گفت : -حالا نوبت اینه که بریم اونجا .... "قافش آشنا بود ..مثل بشتر کسایی که تو مهمونی دیدمشون و هیچی به خاطر نیاوردم ..." "برگشتم سمت علیرضا " -کیه؟! "علیرضا دستم رو گرفت و به گوشه ی حیاط کشید ...دوباره پرسیدم : -علیرضا کیه؟ علیرضا - همونی که به خاطرش دارم خوشبخت میشم. "فهمیدم کیه " یهو وایسادم ... دستام یخ کرد ... "زیر لب گفتم ": -عمه امه .؟! "علیرضا سرش رو به نشانه ی تاکید تکون داد و گفت: -آره ؛چی شد؟ "یکم به عمه ام نگاه کردم و با نگرانی به علیرضا خیره شدم.." -من نمیتونم... یعنی ....یعنی نمیدونم چی بگم؟ علیرضا یکم خندید و گفت : -تمرین کرده بودیم که ... دیگه نیومدن نداره... "دوباره من رو به همراه خودش کشید ..." ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود ... نزدیکش که شدیم ...علیرضا با خنده و خوشحالی گفت : -سلام عمه جان ... منم به تبیعت از علیرضا پشت سرش گفت : -سلام. "به چشمای مهربونش خیره شدم ...رنگ نگاهش ..بوی آرامش میداد ... یکم آرامش گرفتم و قلبم آروم تر شد.." "دستش رو به طرفم باز کرد ... علیرضا طوری که عمه ام متوجه نشه ...منو هل داد به طرفش ..دو قدم آروم به سمتش رفتم ..." کنارش روی زمین زانو زدم و به آغوشش پناه بردم... منو در آغوش گرفته بود و هیچی نمیگفت ...بعد از چند دقیقه ... از آغوشش بیرون اومدم ...و بهش خیره شدم ... داشت گریه میکرد ... نا خوداگاه دستم رو بردم و اشکی که روی گونه اش بود رو پاک کردم .. دستم رو گرفت و با صدایی لرزان گفت ..: -خیلی خوشحالم رها ... بزرگترین آرزوم ...همین بود که تو رو با این لباس ببینم... "اشکاش رو تند پاک کرد و ادامه داد ... - اینا هم از شوقه .... دستم رو گرفت " -بلند شو دختر....بلند شو ... "از کنارش بلند شدم و دست علیرضا رو گرفتم ...." عمه ام نگامون کرد و گفت : -خوشبخت شید ... علیرضا-مرسی عمه جان.... عمه ام دوباره گفت :" -برید به جشنتون برسید .. "علیرضا دستم رو محکم تر گرفت و گفت : -با اجازه پس .... بعد از رفتن از کنار عمه ام .... دلم یه جوری شده بود ... نمیدونم چی ... ولی هر چی بود ..آرامشی بهم داده بود که میتونستم ..بدون فکر کردن به این که ؛ "این کیه کنارم؟" "من کجام ؟" "من کی بودم؟" و هزار تا سوال دیگه که وقت های دیگه ذهنم رو به خودش مشغول میکرد ...راحت بخندم و همراه با بقیه شادی کنم من رقصی بلد نبودم ....علیرضا دستم رو گرفته بود و رو هوا تکون میداد.. با این کارش از ته دل میخندیدم... آخر مهمونی به اصرار نازنین ...دختر و پسر های مجرد یه گوشه ی حیاط وایسادن .. به علیرضا نگاه کردم ... به شدت خوشحال بود...و هی میخندید و جاهای بچه ها رو عوض میکرد .. اومد .کنارم و دستش رو روی هم کشید و گفت : -خب... با خنده بهش نگاه کردم و گفتم :" -چی شد ؟! علیرضا خندید و گفت : -میخوایم از بین این هول ها عروس بعدی رو انتخاب کنیم.... "یکم به جمع نگاه کردم و گفتم: -پسرم که بینشون هست. "خندید و گفت:" -مطمئن باش اونا نمیگیرن ...! پشتم رو به جمع کردم ... علیرضا به طرف جمع برگشت و گفت : -آماده ین ؟! "با صدای بلند "بله" برگشت سمت من و گفت : -سه گفتم گل رو پرت کن... سرم رو تکون دادم و گوش دادم... "علیرضا گفت : "1" همه با هم شروع کردن شمردن 2" 3" سه رو که شنیدم ...گل رو پرت کردم و خودم برگشتم پشت ... "گل " رو نازنین گرفته بود .. از خوشحالیش میپرید هوا و جیغ میکشید ... نازنین - وااااای آخ جووووون "به علیرضا نگاه کردم ...." "هر دومون شروع کردیم یه خندیدن....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
روی پله های حیاط نشسته بودم ...و به علیرضا و پدر مادرش ...به همراه پدر و مادر من داشتند آخرین مهمون ها رو بدرقه میکردند نگاه میکردم... صدای جیرجیرک سکوت شب رو شکسته بود صدای نازنین باعث شد که چشم از روبه روم بردارم و بهش نگاه کنم... گلم رو با لبخند گذاشت روی دامنم که دورم پخش شده بود... نازنین -بفرما ؛اینم گلت عروس خانم... "بهش لبخند زدم" "سروناز هم آماده اومد کنار نازنین سروناز -خیلی خوش گذشت خوشگله .... نازنین -راستی تا چند روز دیگه فیلم رو برات میارم...عکسا رو هم آوردن... "به جعبه ی کنار پله ها اشاره کرد..." "دوباره لبخند زدم و از جام بلند شدم ..." "نازنین محکم بغلم و گفت: -دیگه عروسی بعدی هم که منم...قول میدم دعوتت کنم... "در حالی که با سروناز روبوسی میکردم گفتم" -مرسی. نازنین-حالا ببینم چی میشه ...زیاد خودت رو امیدوار نکن... "من و سروناز هر دومون زدیم زیر خنده که ...سروناز آروم گفت : -ببین کلا خودمون رو آماده نکنیم ...این یکی ..عمرا ازدواج کنه .... "نازنین با حرص لباش رو روی هم فشار داد و گفت " -مگه چمه ؟! "سروناز با خنده گفت" -هیچیت نیست عزیزم .فقط این که امشب گل رو گرفتی اونقدر خوشحال شدی که نزدیک بود بپری بغل اون پسره که کنارت وایساده بود ... "با یاد آوری اون صحنه ...من بلند زدم زیر خنده ...و نازنین لب پایین رو گاز گرفت و به زمین خیره شد ..." سروناز برگشت سمت من و گفت : -خب عزیزم خوشبخت شی... حالا فردا پس فردا باهات حرف میزنم... "چشمام رو به معنای باشه ..روی هم گذاشتم و نازنین و سروناز رو تا دم در همراهی کردم...." "بعد از رفتنشون ...فقط یه خانواده از مهمونامون مونده بودند... کنار علیرضا وایسادم و گفتم: -مگه نگفتی زن داره؟ علیرضا دستش رو روی شونه ام انداخت و گفت : -چرا !! گفتم -پس چرا نیاوردتش... "علیرضا سرش رو تکون داد و گفت " -حتما نخواسته بیاره... "پدر علیرضا ؛صداش کرد ...مجبور شد که بره پیش اونا... به خانم مسنی که همراه با مهران اومده بود چشم دوختم... متوجه نگاه من شد ... بهم لبخند زد ...منم لبخند زدم و با قدم های آروم رفتم پیشش لبخندش پر رنگ تر شد و گفت : -خوشبخت شی عزیزم... منم لبخند زدم و گفتم: -ممنون ... "مادرش با مادرم که کنارش بود شروع کرد صحبت کردن ..من موندم و مهران... با خنده و بی اختیار گفتم .: -همسرتون رو نیاوردین.... "رنگ از صورتش پرید ..." "چونش لرزید " "احساس کردم بغض کرد ...از حرفم پشیمون شدم ولی دیر بود برای پس گرفتنش ..." مهران - فکر میکردم با حرفم بتونم از بدبختی که حرف میزنی نجاتت بدم .. "چشمام رو جمع کردم و به لبش چشم دوختم .." مهران -حرفم نه تنها خوشبختت نکرد... خودمم بدبخت کرد... البته ...نمیدونم با علیرضا خوشبخت میشی یا نه ... یا دوستش داری یا نه .. "با ذوقی کودکانه گفتم ." -خیلی دوستش دارم... "با تمام گرفتگی که داشت لبخندی برلب آورد و ادامه داد " -خب خدارو شکر ...فقط من بدبخت شدم...تو به خواستت رسیدی. "با کنجکاوی گفتم:" -چه خواسته ای ؟! چرا شما بدبخت شدید؟ برای همسرتون اتفاقی افتاده ؟! "پوزخندی زد ..." "علیرضا دوباره اومد پیشم و دستش رو گذاشت روی شونه ام و با نگاه پیروزمندانه ای به مهران گفت :" -خوشحالم کردی اومدی . "مهران لبخندی زورکی زد و با علیرضا دست داد و گفت: -خوشبخت شی . و به همراه پدر و مادرش به سمت در خروجی رفت ... من و علیرضا با نگاهمون استقبالشون کردیم ...که علیرضا گفت : -چی بهت میگفت ؟ "به علیرضا نگاه کردم ..هنوز چشم ازشون برنداشته بود ...." بی اختیار گفتم : -هیچی آرزوی خوشبختی کرد... علیرضا بهم نگاه کرد...لبخندی روی لبهاش اومد و منو بیشتر تو آغوشش فشار داد و پیشونیم رو بوس کرد سرم رو به دیوار اسانسور تکیه دادم و چشمام رو بستم... "یه چشمم رو باز کردم و به علیرضا نگاه کردم ...دست به سینه رو به روی من به اسانسور تکیه داده بود و با لبخند نگاهم میکرد. "خندیدم و گفتم:" -پس کی میرسیم. "به شماره های آسانسور نگاه کرد و گفت :" -تازه طبقه ی 7امیم. "به شماره ای که روی دکمه های آسانسور قرمز بود خیره شدم و با تعجب برگشتم سمت علیرضا و گفتم:" -18؟؟؟؟؟؟؟ "چشماش رو روی هم گذاشت و خنده گفت :" -اوهوووم "تکیه ام رو از اسانسور برداشتم و گفتم :" -چرا انقدر بالا ... "دوباره به شماره های بالای آسانسور خیره شد ..." علیرضا -چون دوست داشتم شهر رو ببینی... "آسانسور ایستاد ...به شماره نگاه کردم.." "18 رو نشون میداد" از اسانسور پیاده شدیم و جلوی در چوبی رنگ بزرگی وایسادیم... جز واحد ما ...هیچ در دیگه ای دیده نمیشد .. همینطوری که به اینور اون ور نگاه میکردم ...گفتم: -خب از طبقات پایین تر هم میشه دید ... "در رو باز کرد و خودش کنار ایستاد و دستش رو جلوش گرفت : -بفرمایید . "وارد خونه شدم ... کف پارکت تیره بود و ست خونه هم قهوه ای روشن و تیره ... به سمت راست نگاه کردم ...آشپزخانه ای اپن و خیلی شیک ...و کنار هم چند تا پله ... صدای علیرضا اومد که داشت حرف میزد ... علیرضا-از واحد های پایینی هم میشد ..ولی ...این طبقه بهتره .... شریک نداریم ... "از پله ها رفتم پایین ....و بلند گفتم:" -یعنی چی ؟! "یه میز ناهار خوری بزرگ و کنارش روی دیوار آکواریوم نسبتا بزرگی بود ..." علیرضا -طبقات یکی در میون ..یه واحد .دو واحد و شاید هم بیشتر.... "آهانی آروم گفتم و به شیشه ی آکواریوم نزدیک شدم ...و دو تا ضربه بهش زدم ..." "صدای علیرضا باعث شد برگردم عقب.." "روی پله ها وایساده بود و بهم نگاه میکرد ... علیرضا -وسایل خونه رو ...سلیقه ی من نیست ... مادرت و دوستات چیدن... "لبخندی زدم و گفتم:" -قشنگه ... "نفسش رو داد بیرون و در حالی که از پله ها داشت میرفت بالا گفت :" -خسته ای ...ساعت سه و نیمه ...برو بگیر بخواب... "از پله ها بالا رفتم و از کنار هال رد شدم .... راهرویی دو طرفه بود ...به سمت چپ رفتم و در اتاق رو باز کردم ... اتاق تقریبا متوسط و یه تخت دو نفره ی سفید رنگی هم رو به روی در ... وارد اتاق شدم ... "علیرضا پشت سرم وارد اتاق شد ...در کمد رو باز کرد و چند تا لباس از توش برداشت ..و رفت کنار تخت و یکی از بالش ها رو برداشت و اومد کنار من که وسط اتاق وایساده بودم.... -کاری داشتی ...تو هالم... "با قدر دانی به چشماش نگاه کردم و گفتم :" -مرسی... "لبخندی زد" علیرضا -شب بخیر ... "و از اتاق خارج شد ..." رفتم پرده ی پنجره رو کنار زدم و بدون این که لباسم رو عوض کنم روی تخت دراز کشیدم ...و به آسمون خیره شدم...(عکس روی جلد) و نفهمیدم کی خواب چشمام رو گرفت صبح که از خواب بلند شدم مثل وقت های دیگه خونه تنها بودم ... بعد از عوض کردن لباسم و خوردن صبحانه ای که علیرضا برام گذاشته بود ..و بعد کمی صحبت کردن با تلفن ... رفتم پشت پنجره و به شهر خیره شدم ... "یعنی قبل از این که من فراموشی بگیرم ...هیچکدوم از این مردم شهر ...عاشق من نبودند ..؟ "من چی ؟؟" "یعنی هیچکس ؟؟" تو همین فکرا بودم که چشمم خورد به یه جعبه ی بزرگ گوشه ی بالکن .... در بالکن رو باز کردم و بی توجه به این که کفش پام نیست وارد بالکن شدم ... هوا ابری بود و باد به شدت میوزید و باعث شده بود که موهام به هم بریزه.... رفتم و کنار جبعه نشستم ....و در جعبه رو باز کردم... "باز بغض گلوم رو گرفت ..." زیر لب گفتم. ... -تازه داشتم فراموشتون میکردم... "پرده ی اشکی سد نگاهم شد ..." "جعبه پر از گل های خشک شده بود.... حتی بیشتر از اونی که تو بالکن اتاق خودم بود ... آخه علیرضا اینا رو از کجا جمع کرده.. برای چی آورده اینجا؟ یه صفحه ی سفید ته جعبه دیدم ..گل ها رو زدم کنار ... دفترم بود... از ته جعبه درش آوردم و خاک روش رو پاک کردم... چرا علیرضا این رو اینجا گذاشته بود ؟ "دفتر رو باز کردم.... باد اونقدر شدید بود که تو یه صفحه ثابت نمیموند .... برگه های دفتر تند و تند عوض میشد ... یه نگاه دیگه به جعبه کردم و با پوزخندی گفتم:" -مثل این که کابوس همیشگی من شدید ... در جعبه رو بستم ودفتر رو برداشتم و از جام بلند شدم ...و به داخل خونه رفتم ... در بالکن رو که بستم سمت راستم یه آینه بود ...موهام رو مرتب کردم و رفتم روی تخت نشستم ... همینطوری یکی از صفحه های دفتر رو باز کردم ... هنوز جرات خوندن کل دفتر رو نداشتم... "از سروناز نوشته بودم ..." سروناز -رها مراقب خودت باش ... "زیر لب تکرار کردم..." "صداش تو گوشم پیچید ..." "چشمام رو بستم.... "صدای سروناز تو مغزم پیچید " -از اون موقع که گل میذارن روی ماشینت ... یه دلهره ی عجیبی اومده سراغم .... رها به مهران بگو.. چشمام رو روی هم محکم فشار دادم... باز صدا : -نگرانتم رها ... چشمام رو باز کردم و سرم رو گذاشتم روی زانو هام .... "هق هق گریه ام سکوت اتاق رو شکست .." دفتر رو براشتم رو رفتم تو هال ...روی صندلی کنار تلفن نشستم و برگه ای که کنار تلفن بود رو برداشتم ... علیرضا علاوه بر شماره ی خودش و شماره هایی که شاید لازمم بشه ..شماره ی نازنین و سروناز رو هم نوشته بود ... به ساعت نگاه کردم ... 4 و نیم بود ... تو دلم ناخوداگاه گفتم "حتما مهد تعطیل شده ..:" "یهو دست از شماره گرفتن برداشتم ..." "چشمام رو بستم..." "صدای بچه ها تو گوشم میاومد ..." -خاله ...خالهههه اول من ... "آب دهنم رو قورت دادم و با دست هایی که حالا کنترل لزرشش رو نداشتم شماره رو گرفتم " "اشک جلوی چشمام رو گرفته بود ...:" "صدای سروناز تو گوشی پیچید .. -بله ؟! "بغضم رو قورت داد و گفتم:" -سلام "صدای بچه ها میاومد ..." سروناز -سلاممم عروس خانم چطوری ؟! -خوبم مرسی ...سرت شلوغه ؟ سروناز-نه نه ...بچه ها تعطیل شدند ... -ببین زنگ زدم یه سری سوال داشتم ازت ... سروناز -چی عزیزم بگو ؟ -قضه ی گل ها چیه ؟؟؟ "سکوت بینمون رو گرفت ....بعد از چند لحظه سروناز گفت:" -چطور؟ - همینطوری؛ نمیدونی کار کیه؟ سروناز -نه عزیزم ...هیچکس نمیدونه ...! حالا چی شد یهو... "چون فهمیدم چی میخواد بگه ؛و جوابی براش نداشتم ..پریدم وسط حرفش ...و گفتم :" -سروناز .... سروناز - جانم؟ -مهران رو دوست داشتم؟ "دوباره سکوت " سروناز-رها چرا این سوال ها رو میپرسی.... "دوباره گفتم:" -سروناز .... سروناز -بله ؟ -مهران ازدواج نکرده ؟! "صدای آرومش رو شنیدم که گفت :" -نه .. - چرا ؟ سروناز-نمیدونم ... منم از نازنین شنیدم ... بالاخره همکار نازنینه ..نازنین بهتر از من میدونه .! "یکم دلخوری تو صداش معلوم بود ...:" -رها چرا نشستی داری فکر میکنی چی به چی شده ؟! "بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:" -آهان....راستی..علیرضا گفته بود ؛با مدیر اینجا صحبت کنم که تو هم صبح ها بیای پیش ما که هم حوصله ات تو خونه سر نره ..که بشینی به فکر کردن.... "صدای در آسانسور اومد ..گوشی بی سیم رو توی دستم فشار دادم .و.سروناز هنوز در حال حرف زدن بود....دفتر رو از کنارم برداشتم و بلند شدم ... "یکم و هول کردم ..." آب دهنم رو قورت دادم...و سریع به سمت اتاق خواب دویدم... سعی میکردم حرفای سرونازم گوش کنم. سروناز -آره راستش میدونی مدیر اینجا هم عوض شده ...یه آقا اومده ...بد اخلاقم نیس مثل قبلی تا بهش شرایطت رو گفتم گفت بیاد مشکلی نیست... "در حال رفتن به کنار کشوی کنار تختم..گفتم " -مرسی سروناز جون...باشه به علیرضا میگم... قربونت برم ..مزاحمت نشم...کاری نداری ؟؟! "کشو رو باز کردم و دفتر رو گذاشتم توش ...و سریع کشو رو بستم" سروناز -نه عزیزم ...حالا رفتم خونه بهت زنگ میزنم..یا کلا شنبه میبنمت...قربانت... "ازش خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم روی بغل تختی...." -سلام. برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم ... علیرضا مثل همیشه مرتب ...دست به سینه به در تکیه داده بود ... "از روی تخت بلند شدم و جوابش رو دادم ..." "رعد و برق زد .... نمیدونم چرا..ولی حس خوبی به بارون نداشتم.... هوا به خاطر ابر تاریک شده بود ... یکم ترسیدم ..برای همین رفتم کنار علیرضا و گفتم:" -سروناز زنگ زده بود ... "لبخند زد و گفت " -خب ؟!! -گفت بگم کاری که بهش گفتی ...که برم .ووو... علیرضا -آهان آهان.. -گفت ..شنبه برم... لبخندش پر رنگ تر شد و گفت: -چه خوب.... "منم لبخند زدم گفتم:" -اوهوم... "علیرضا یکم چشماش رو جمع کرد وبا شیطونی گفت: -یه چیزی بگم نه نمیگی .! -چی ؟! -بریم کلبه ؟ هوا هم که عالیه...خیلی خوش میگذره. "با تعجب گفتم :" -کلبه ؟ -آره ..یه جایی اطراف شهر ... یه خونه داریم چوبیه ... وسط یه عالمه درخت... "با التماس بهم خیره شد و گفت " -بریـــم؟ "برگشتم سمت پنجره و به آسمون خیره شدم..." "آخه هوا ابری..بذار فردا..." علیرضا به سمت کمد رفت و گفت -خب ابری باشه ...بهتر... "یه ساک کوچیک برداشت و گفت :" -وسایلت رو بذار تو این... "دوباره به آسمون خیره شدم و گفتم" -آخه علیرضا با شوق گفت -آخه نداره ...زود باش... "به پنجره نگاه کردم..رعد برقی دیگه زد ..." علیرضا-تا پشیمون نشدی خودم جمع کردم حدود یک ساعت تو راه بودیم ... وقتی از ماشین پیاده شدم ...نمیتونستم چشم از دوروبرم بردارم... یه کلبه ی چوبی ... وسط یه عالمه درخت ... اونقدر درخت ها زیاد بود که اگر هوا ابری هم نبود ..نور به سختی به زمین میرسید ... زمین تمام چمن ... نفس عمیقی کشیدم و به صدای گنجیشکا که با هم یه کنسرت بزرگ راه انداخته بودن گوش کردم.... -بیا تو الان دوباره بارون میگیره ...خیس میشی... "به سمت کلبه رفتم...علیرضا وسایل رو گذاشته بود کنار صندلی ها ... در حال دید زدن خونه بودم که برگشتم سمت علیرضا که داشت توی شومینه هیزم میذاشت گفتم -خیلی اینجا قشنگه ...... کسی هم میاد ... علیرضا -آره ...با پدر و مادرم هر هفته می اومدیم اینجا .... یهو یادم افتاد به خانوادم خبر ندادم... گفتم -علیرضا راستی من نگفتم... "علیرضا اومد روی یکی از صندلی ها نشست و گفت ..." -من گفتم اینجاییم ... -آهان ....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دوباره رعد و برق زد ...." "هوا دیگه تاریکِ تاریک شده بود ..." "به ساعت نگاه کردم ...نزدیک دوازه بود...خوابم نمیبرد" "تو دلم گفتم ای کاش نمی اومدیم اینجا ..." به علیرضا نگاه کردم ...کنار شومینه روی زمین خوابیده بود...

"منم روی مبل ...ولی دریغ از یکم چرت ...." "دوباره رعد برقی دیگه ای زد .....با صداش شیشه های خونه لرزید ....
دستام به شدت عرق کرده بود .... "خیلی ترسیده بودم... هی احساس میکردم از ته سالن صدا میاد ...

"چشمام رو روی هم فشار دادم و سعی کردم بخوابم ..." "بارون محکم تر شروع کرد به باریدن....
به شیشه های ته سالن میخورد ... دست و پام شروع کرد به لرزیدن .. ناخوداگاه بلند شدم و بالشم رو برداشتم و رفتم سمت ....علیرضا ... "بهش نگاه کردم...تو .نور شومینه ...میشد راحت چهره اش رو دید ..راحت خوابیده بود... دستش رو آروم گرفتم و گفتم:" -علیرضا ... "بیدار نمیشد ... بلند تر گفتم:" -علیرضا ... "از خواب پرید ..." علیرضا -چی شده؟ -خوابم نمیبره... علیرضا -چرا؟! سرم رو انداختم پایین -میترسم... علیرضا-از چی ؟! "سرم رو انداختم پایین ...." علیرضا دستم رو گرفت ... -میخوام اینجا بخوابم ... "انگار بهش برق وصل کرده باشن ...بلند شد نشست ..

" -اخه ...رها ...آخه ... "بی توجه به حرفش ... بالشم رو گذاشتم نزدیک شومیه و دراز کشیدم... علیرضا همینطوری نشسته بود و نگام میکرد.... چشمام رو بستم... علیرضا دستش رو روی موهام کشید ... "چشمام رو باز کردم..دیدم خم شده نزدیکم نشسته ..." علیرضا -رها ببین.... "ناخوداگاه دستش رو گرفتم ... مچ دستش رو بو کردم... خیلی بوی آشنایی بود... چشمام رو بستم... دستش رو به دماغم فشار دادم ...و نفس عمیق تری کشیدم... "حرکاتم دست خودم نبود.... زیر لب گفتم ...لالا لالا گل نازم...." چشمام رو باز کردم ...عیلرضا بدون حرف دهن باز و کاملا شوکه نگام میکرد .... منم بلند شدم نشستم... دستش رو ول کردم ... علیرضا خیره و بدون هیچ حرکتی نگاهم میکرد .... اشک تو چشمام جمع شد ...آخه من بعضی وقتا چم میشد؟ علیرضا-رها این رو کی برات خونده ... با چشمانی پر از اشک گفتم:" -نمیدونم! "دستم رو گرفت ...دوباره بوی عطرش بهم خورد ..." "چشمام رو بستم..." "لا لا لالا گل یاسم..." صدای خود علیرضا بود ... چشمام رو باز کردم بی مقدمه گفتم ... -خودت .... علیرضا با تعجب بهم خیره شد و گفت .. -ولی وقتی این رو برات میخوندم که تو بیهوش بودی ... "اشک از گوشه ی چشمام سر خورد ..."
-علیرضا اینا چین ؟! علیرضا یکم فکر کرد و گفت ..:" -دیگه چیزی از حرفام یادت نمیاد؟ "فکر کردم" -نه! علیرضا اشکم رو با پشت دستش پاک کرد و با خنده گفت :" -گریه داره آخه؟؟ "دستش رو گرفتم و گفتم:" -علیرضا من خوابم میاد...

علیرضا رفت ملافه ام رو از روی صندلی آورد و کنارم نشست ..
اونقدر خسته بودم که بدون هیچ حرفی دراز کشیدم..
علیرضا ملافه رو انداخت روم ...

چشمام رو بستم... بوی عطر آشنا نزدیک شد ... دستش رو روی موهام حس کردم .... "یکم چشمام رو باز کردم و به آتیش شومینه نگاه کردم..:" علیرضا آروم در گوشم :" -بخواب آروم تو آغوشم، نکن هرگز فراموشم بخواب آروم کنار من، تو پاییز و بهار من لالا لالا تو مثل ماه، بخواب که شب شده کوتاه لالا لالا گل گندم، نشی تو بی قراری گم لالا لالا گل مریم، چشات رو هم میره کم کم لالا لالا گل یاسم، ازت میخونه احساسم(2) و اونقدر آروم شدم که نفهمیدم کی خوابم برد
************************
حدودا دو روز اونجا بودیم. ... و تو اون دو روز خیلی خوش گذشت و اصلا علیرضا نذاشت به اتفاق اون شب فکر کنم..... که چی شده و ...چه چیزایی یاد میاد... و وقتی فردا صبحش پرسیدم که اینا چیه که بعضی وقتا اذییتم میکنه گفت برای بعضی ها که مثل تو چند وقتی رو تو کما بودند ...امکان داره وقتی بیهوش بودن بعضی از حرفا رو مثل یه ضبط ... نگه داشته باشن تو حافظه اشون ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رمان غربت غریبانه ی من(5)

سرم رو انداختم پایین و گفتم" -مرسی ... "سکوت بینمون رو گرفت " "بعد از چند دقیقه دستش رو فشار دادم و بهش نگاه کردم و گفتم: -تو هم خیلی ..... "چشماش رو جمع کرد و با شیطونی گفت :" -خیلی ؟؟؟؟! "سرم رو انداختم پایین و با خجالت گفتم" -خوشتیپ شدی ... "خندیدیم....صدای کفش باعث شد هردومون به سمت عقب برگردیم...." "نازنین و سروناز ... داشتن میرفتند." نازنین یهو چشمش خورد به ما.دستش رو روی هوا تکون داد و گفت: -وااااااااای شما هنوز اینجایین ؟! "سروناز که داشت با گوشیش ور میرفت.با صدای نازنین به سمت ما برگشت...و با دیدنمون خندید. سروناز -برید دیگه دیر میشه ها ...! *********************** بعد از رفتن به عکساسی و گرفتن چند تا عکس اونم به اجبار مادر علیرضا ...به خونه ی علیرضایینا رفتیم. به جای کلی شلوغ بازی در آوردن برای تالار و (غیره.. ). تو حیاط خونه صندلی چیده بودند...
و خیلی ساده برگزار کردند... از در خونه که وارد شدیم ... بیشتر درختای بلند به چشم میخوردند تا مهمون ها ....
علیرضا دستم رو گرفته بود و من رو همراه خودش میکشید ... منم حواسم به خونه بود ... دومین چیزی که به چشم میخورد آدم هایی بودند که هیچکدوم رو نمیشناختم... با بلند شدن صدای دست و به طرف صدا برگشتم ... علیرضا با خنده یه سری دختر و پسر رو نشونم داد .. "با جیغ و داد هایی که میکشیدن و لبخند هایی که بر لب داشتند نا خوداگاه منم لبخند زدم.. "با نور فلشی که از جلو بهمون خورد ..من و علیرضا برگشتیم... با دیدن نازنین که نقش عکاس و فیلم بردار رو به عهده گرفته بود ..لبخند زدم.... "بعد از یکم گشتن تو حیاط علرضا خانم مسنی که گوشه ی حیاط نشسته بود رو نشونم داد و گفت : -حالا نوبت اینه که بریم اونجا .... "قافش آشنا بود ..مثل بشتر کسایی که تو مهمونی دیدمشون و هیچی به خاطر نیاوردم ..." "برگشتم سمت علیرضا " -کیه؟! "علیرضا دستم رو گرفت و به گوشه ی حیاط کشید ...دوباره پرسیدم : -علیرضا کیه؟ علیرضا - همونی که به خاطرش دارم خوشبخت میشم. "فهمیدم کیه " یهو وایسادم ... دستام یخ کرد ... "زیر لب گفتم ": -عمه امه .؟! "علیرضا سرش رو به نشانه ی تاکید تکون داد و گفت:
-آره ؛چی شد؟ "یکم به عمه ام نگاه کردم و با نگرانی به علیرضا خیره شدم.."
-من نمیتونم... یعنی ....یعنی نمیدونم چی بگم؟ علیرضا یکم خندید و گفت : -تمرین کرده بودیم که ... دیگه نیومدن نداره...
"دوباره من رو به همراه خودش کشید ..."
ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود ... نزدیکش که شدیم ...علیرضا با خنده و خوشحالی گفت : -سلام عمه جان ... منم به تبیعت از علیرضا پشت سرش گفت : -سلام. "به چشمای مهربونش خیره شدم ...رنگ نگاهش ..بوی آرامش میداد ... یکم آرامش گرفتم و قلبم آروم تر شد.." "دستش رو به طرفم باز کرد ...
علیرضا طوری که عمه ام متوجه نشه ...منو هل داد به طرفش ..دو قدم آروم به سمتش رفتم ...
" کنارش روی زمین زانو زدم و به آغوشش پناه بردم...
منو در آغوش گرفته بود و هیچی نمیگفت ...
بعد از چند دقیقه ... از آغوشش بیرون اومدم ...و بهش خیره شدم ... داشت گریه میکرد ... نا خوداگاه دستم رو بردم و اشکی که روی گونه اش بود رو پاک کردم .. دستم رو گرفت و با صدایی لرزان گفت ..: -خیلی خوشحالم رها ... بزرگترین آرزوم ...همین بود که تو رو با این لباس ببینم... "اشکاش رو تند پاک کرد و ادامه داد ... - اینا هم از شوقه .... دستم رو گرفت " -بلند شو دختر....بلند شو ... "از کنارش بلند شدم و دست علیرضا رو گرفتم ...." عمه ام نگامون کرد و گفت : -خوشبخت شید ... علیرضا-مرسی عمه جان....
عمه ام دوباره گفت :" -برید به جشنتون برسید .. "علیرضا دستم رو محکم تر گرفت و گفت : -با اجازه پس .... بعد از رفتن از کنار عمه ام .... دلم یه جوری شده بود ... نمیدونم چی ... ولی هر چی بود ..آرامشی بهم داده بود که میتونستم ..
بدون فکر کردن به این که ؛ "این کیه کنارم؟" "من کجام ؟" "من کی بودم؟" و هزار تا سوال دیگه که وقت های دیگه ذهنم رو به خودش مشغول میکرد ...راحت بخندم و همراه با بقیه شادی کنم من رقصی بلد نبودم ....علیرضا دستم رو گرفته بود و رو هوا تکون میداد.. با این کارش از ته دل میخندیدم... آخر مهمونی به اصرار نازنین ...دختر و پسر های مجرد یه گوشه ی حیاط وایسادن .. به علیرضا نگاه کردم ... به شدت خوشحال بود...و هی میخندید و جاهای بچه ها رو عوض میکرد .. اومد .کنارم و دستش رو روی هم کشید و گفت : -خب... با خنده بهش نگاه کردم و گفتم :" -چی شد ؟!

علیرضا خندید و گفت : -میخوایم از بین این هول ها عروس بعدی رو انتخاب کنیم.... "یکم به جمع نگاه کردم و گفتم: -پسرم که بینشون هست. "خندید و گفت:" -مطمئن باش اونا نمیگیرن ...! پشتم رو به جمع کردم ... علیرضا به طرف جمع برگشت و گفت : -آماده ین ؟! "با صدای بلند "بله" برگشت سمت من و گفت : -سه گفتم گل رو پرت کن...
سرم رو تکون دادم و گوش دادم... "علیرضا گفت : "1" همه با هم شروع کردن شمردن 2" 3" سه رو که شنیدم ...
گل رو پرت کردم و خودم برگشتم پشت ... "گل " رو نازنین گرفته بود .. از خوشحالیش میپرید هوا و جیغ میکشید ...

نازنین - وااااای آخ جووووون "به علیرضا نگاه کردم ...." "هر دومون شروع کردیم یه خندیدن....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
روی پله های حیاط نشسته بودم ...
و به علیرضا و پدر مادرش ...به همراه پدر و مادر من داشتند آخرین مهمون ها رو بدرقه میکردند نگاه میکردم... صدای جیرجیرک سکوت شب رو شکسته بود صدای نازنین باعث شد که چشم از روبه روم بردارم و بهش نگاه کنم... گلم رو با لبخند گذاشت روی دامنم که دورم پخش شده بود...
نازنین -بفرما ؛اینم گلت عروس خانم... "بهش لبخند زدم" "سروناز هم آماده اومد کنار نازنین سروناز -خیلی خوش گذشت خوشگله .... نازنین -راستی تا چند روز دیگه فیلم رو برات میارم...عکسا رو هم آوردن...
"به جعبه ی کنار پله ها اشاره کرد..." "دوباره لبخند زدم و از جام بلند شدم ..."

"نازنین محکم بغلم و گفت: -دیگه عروسی بعدی هم که منم...قول میدم دعوتت کنم... "در حالی که با سروناز روبوسی میکردم گفتم" -مرسی. نازنین
-حالا ببینم چی میشه ...زیاد خودت رو امیدوار نکن... "من و سروناز هر دومون زدیم زیر خنده که ...سروناز آروم گفت : -ببین کلا خودمون رو آماده نکنیم ...این یکی ..عمرا ازدواج کنه .... "نازنین با حرص لباش رو روی هم فشار داد و گفت
" -مگه چمه ؟! "سروناز با خنده گفت" -هیچیت نیست عزیزم .فقط این که امشب گل رو گرفتی اونقدر خوشحال شدی که نزدیک بود بپری بغل اون پسره که کنارت وایساده بود ... "با یاد آوری اون صحنه ...من بلند زدم زیر خنده ...و نازنین لب پایین رو گاز گرفت و به زمین خیره شد ..." سروناز برگشت سمت من و گفت : -خب عزیزم خوشبخت شی... حالا فردا پس فردا باهات حرف میزنم... "چشمام رو به معنای باشه ..روی هم گذاشتم و نازنین و سروناز رو تا دم در همراهی کردم...." "بعد از رفتنشون ...فقط یه خانواده از مهمونامون مونده بودند... کنار علیرضا وایسادم و گفتم: -مگه نگفتی زن داره؟ علیرضا دستش رو روی شونه ام انداخت و گفت : -چرا !! گفتم -پس چرا نیاوردتش...
"علیرضا سرش رو تکون داد و گفت " -حتما نخواسته بیاره... "پدر علیرضا ؛صداش کرد ...مجبور شد که بره پیش اونا... به خانم مسنی که همراه با مهران اومده بود چشم دوختم... متوجه نگاه من شد ... بهم لبخند زد ...منم لبخند زدم و با قدم های آروم رفتم پیشش لبخندش پر رنگ تر شد و گفت : -خوشبخت شی عزیزم... منم لبخند زدم و گفتم: -ممنون ...
"مادرش با مادرم که کنارش بود شروع کرد صحبت کردن ..من موندم و مهران... با خنده و بی اختیار گفتم .: -همسرتون رو نیاوردین.... "رنگ از صورتش پرید ..." "چونش لرزید " "احساس کردم بغض کرد ...از حرفم پشیمون شدم ولی دیر بود برای پس گرفتنش ..." مهران - فکر میکردم با حرفم بتونم از بدبختی که حرف میزنی نجاتت بدم ..
"چشمام رو جمع کردم و به لبش چشم دوختم .." مهران -حرفم نه تنها خوشبختت نکرد... خودمم بدبخت کرد...
البته ...نمیدونم با علیرضا خوشبخت میشی یا نه ...
یا دوستش داری یا نه .. "با ذوقی کودکانه گفتم ." -خیلی دوستش دارم...
"با تمام گرفتگی که داشت لبخندی برلب آورد و ادامه داد " -خب خدارو شکر ...فقط من بدبخت شدم...تو به خواستت رسیدی. "با کنجکاوی گفتم:" -چه خواسته ای ؟! چرا شما بدبخت شدید؟ برای همسرتون اتفاقی افتاده ؟! "پوزخندی زد ..." "علیرضا دوباره اومد پیشم و دستش رو گذاشت روی شونه ام و با نگاه پیروزمندانه ای به مهران گفت :" -خوشحالم کردی اومدی . "مهران لبخندی زورکی زد و با علیرضا دست داد و گفت: -خوشبخت شی . و به همراه پدر و مادرش به سمت در خروجی رفت ... من و علیرضا با نگاهمون استقبالشون کردیم ...که علیرضا گفت : -چی بهت میگفت ؟ "به علیرضا نگاه کردم ..هنوز چشم ازشون برنداشته بود ...." بی اختیار گفتم : -هیچی آرزوی خوشبختی کرد... علیرضا بهم نگاه کرد...لبخندی روی لبهاش اومد و منو بیشتر تو آغوشش فشار داد و پیشونیم رو بوس کرد سرم رو به دیوار اسانسور تکیه دادم و چشمام رو بستم... "یه چشمم رو باز کردم و به علیرضا نگاه کردم ...دست به سینه رو به روی من به اسانسور تکیه داده بود و با لبخند نگاهم میکرد. "خندیدم و گفتم:" -پس کی میرسیم.

"به شماره های آسانسور نگاه کرد و گفت :" -تازه طبقه ی 7امیم. "به شماره ای که روی دکمه های آسانسور قرمز بود خیره شدم و با تعجب برگشتم سمت علیرضا و گفتم:" -18؟؟؟؟؟؟؟ "چشماش رو روی هم گذاشت و خنده گفت :" -اوهوووم "تکیه ام رو از اسانسور برداشتم و گفتم :" -چرا انقدر بالا ... "دوباره به شماره های بالای آسانسور خیره شد ..." علیرضا -چون دوست داشتم شهر رو ببینی... "آسانسور ایستاد ...به شماره نگاه کردم.." "18 رو نشون میداد" از اسانسور پیاده شدیم و جلوی در چوبی رنگ بزرگی وایسادیم... جز واحد ما ...هیچ در دیگه ای دیده نمیشد .. همینطوری که به اینور اون ور نگاه میکردم ...گفتم: -خب از طبقات پایین تر هم میشه دید ...
"در رو باز کرد و خودش کنار ایستاد و دستش رو جلوش گرفت : -بفرمایید . "وارد خونه شدم ... کف پارکت تیره بود و ست خونه هم قهوه ای روشن و تیره ... به سمت راست نگاه کردم ...آشپزخانه ای اپن و خیلی شیک ...و کنار هم چند تا پله ... صدای علیرضا اومد که داشت حرف میزد ... علیرضا-از واحد های پایینی هم میشد ..ولی ...این طبقه بهتره .... شریک نداریم ... "از پله ها رفتم پایین ....و بلند گفتم:" -یعنی چی ؟! "یه میز ناهار خوری بزرگ و کنارش روی دیوار آکواریوم نسبتا بزرگی بود ..." علیرضا -طبقات یکی در میون ..یه واحد .دو واحد و شاید هم بیشتر.... "آهانی آروم گفتم و به شیشه ی آکواریوم نزدیک شدم ...و دو تا ضربه بهش زدم ..." "صدای علیرضا باعث شد برگردم عقب.." "روی پله ها وایساده بود و بهم نگاه میکرد ... علیرضا -وسایل خونه رو ...سلیقه ی من نیست ... مادرت و دوستات چیدن... "لبخندی زدم و گفتم:" -قشنگه ... "نفسش رو داد بیرون و در حالی که از پله ها داشت میرفت بالا گفت :
" -خسته ای ...ساعت سه و نیمه ...برو بگیر بخواب... "از پله ها بالا رفتم و از کنار هال رد شدم .... راهرویی دو طرفه بود ...به سمت چپ رفتم و در اتاق رو باز کردم ... اتاق تقریبا متوسط و یه تخت دو نفره ی سفید رنگی هم رو به روی در ... وارد اتاق شدم ... "علیرضا پشت سرم وارد اتاق شد ...در کمد رو باز کرد و چند تا لباس از توش برداشت ..و رفت کنار تخت و یکی از بالش ها رو برداشت و اومد کنار من که وسط اتاق وایساده بودم.... -کاری داشتی ...تو هالم... "با قدر دانی به چشماش نگاه کردم و گفتم :" -مرسی... "لبخندی زد" علیرضا -شب بخیر ... "و از اتاق خارج شد ..." رفتم پرده ی پنجره رو کنار زدم و بدون این که لباسم رو عوض کنم روی تخت دراز کشیدم ...و به آسمون خیره شدم...(عکس روی جلد) و نفهمیدم کی خواب چشمام رو گرفت صبح که از خواب بلند شدم مثل وقت های دیگه خونه تنها بودم ... بعد از عوض کردن لباسم و خوردن صبحانه ای که علیرضا برام گذاشته بود ..و بعد کمی صحبت کردن با تلفن ...
رفتم پشت پنجره و به شهر خیره شدم ... "یعنی قبل از این که من فراموشی بگیرم ...هیچکدوم از این مردم شهر ...عاشق من نبودند ..؟ "من چی ؟؟" "یعنی هیچکس ؟؟" تو همین فکرا بودم که چشمم خورد به یه جعبه ی بزرگ گوشه ی بالکن .... در بالکن رو باز کردم و بی توجه به این که کفش پام نیست وارد بالکن شدم ... هوا ابری بود و باد به شدت میوزید و باعث شده بود که موهام به هم بریزه.... رفتم و کنار جبعه نشستم ....
و در جعبه رو باز کردم... "باز بغض گلوم رو گرفت ..." زیر لب گفتم. ... -تازه داشتم فراموشتون میکردم...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

My Lonely Exile | رمان غربت غریبانه ی من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA