ارسالها: 593
#11
Posted: 7 Jan 2013 20:28
فصل نهم
-مامان........مامان خانم.....کجایی مامی؟
صدای افسون باعث شد سرش رو از روی دفترچه ی خاطراتش بلند کند.صبح بعد از رفتن افسون به مدرسه شروع به خواندن کرده بود.کمرش خشک شده بود.تکانی به خودش داد و به ساعت نگاه کرد.1:30 بعد از ظهر بود.با عجله دفتر رو درون کشو گذاشت و بعد از قفل کردن کشو کلید را برداشت و مخفی کرد.وقتی از بابت دفتر خیالش راحت از اتاق خارج شد.
افسون که وسط سالن ایستاده بود با لبخند به مادرش نگاه کرد و گفت:
-سلام مامان خانم کجا تشریف داشتید؟چند دقیقه است که مدام دارم صداتون می کنم!
رخساره با لبخند نگاهش کرد وگفت:
-سلام عزیزم خسته نباشی.تو اتاقم بودم داشتم استراحت می کردم.مدرسه چطور بود؟برنامه ی امتحانیت رو گرفتی؟
افسون با اخم گفت:
-بله گرفتم.
رخساره با خنده گفت:
-اخمت دیگه برای چیه؟
-مامان تو نمی خوای باور کنی من بزرگ شدم؟من 16 سالمه مامان خانم اگر نمی دونی بدون که من دوم دبیرستانم نه دوم دبستان!
رخساره افسون رو در آغوش گرفت و با مهربانی گفت:
-عزیزم بچه هر چقدر بزرگ هم که بشه بازم برای پدر و مادرش بچه است!
افسون خودش رو از آغوش مادرش بیرون کشید و به سمت اتاقش رفت در همون حال گفت:
-مامان دارم از گشنگی می میرم غذا چی داریم؟
-سبزی پلو.زود لباست رو عوض کن بیا.
-چشم.
رخساره با بی حالی خودش رو به سمت آشپزخانه کشید.ذهنش دوباره مشغول شده بود.دوباره نگاه رهام توی ذهنش جان دار و زنده شده بود.حس می کرد هنوز همون دختر 21 ساله است که تازه داشت عاشق می شد و دلش لرزیده بود.صدای بسته شدن در دستشویی باعث شد اشک گوشه ی چشمش رو پاک کند.
افسون کنار اپن ایستاد و گفت:
-وا مامان خانم شما که هنوز غذا رو حاضر نکردی!
رخساره سعی کرد لبخند بزند و در حالی که سعی داشت خودش رو خوشحال نشون بده گفت:
-اشکال ندارد الان با هم حاضرش می کنیم.
در حین غذا خوردن افسون به رغم ناراحتی اولیه اش به عادت همیشگیش تمام اتفاقات مهم رو برای مادرش تعریف می کرد:
-امروز بهمون دعوت نامه دادن برای بازدید از کاخ گلستان.من که خیلی دوست دارم برم شما اجازه می دید؟
رخساره با سر موافقت خودش رو اعلام کرد و گفت:
-من مخالفتی ندارم ولی باید از پدرت هم اجازه بگیری.
افسون با خوشحالی گفت:
-مرسی مامان چشم به بابا هم می گم ولی نظر بابا که همیشه با شما یکیه.
چند ثانیه مکث کرد و دوباره ادامه داد:
-برنامه ی امتحانیمون هم از دو هفته دیگه شروع می شود.مامان جون بعد از ظهر کمکم می کنی برنامه ریزی کنم؟می خوام قبل از شروع امتحانات ترم اول همه ی درسارو یک بار بخونم که شب امتحان گرفتار نشوم.
-باشه عزیزم بعد از ظهر با هم برنامه ریزی می کنیم.
-راستی مامان من رویا رو برای فردا نهار دعوت کردم اشکالی که ندارد.
رخساره بی حوصله سری تکون داد.
بعد از خوردن نهار افسون به اتاق خودش رفت.رخساره هم خودش را با شستن ظرفها سر گرم کرد.تمام تلاشش رو می کرد تا حواسش به کارش باشد اما نمی تونست هنوز نگاه چشمای توسی رهام توی نگاهش شناور بود.حال و هواش مثل همون روزا شده بود.مثل روزایی که تازه معنی عشق و دوست داشتن رو فهمیده بود.
کارش که تمام شد به اتاقش برگشت با صدای بلند که افسون بشنود گفت:
-افسون جان من سرم درد می کند می خوام استراحت کنم لطفا صدام نکن تا خودم بیدار شوم.
-وقتی صدای افسون رو شنید که گفت:
-چشم مامان.
با خیال راحت در اتاقش رو قفل کرد و به سمت مخفی گاه دفتر خاطراتش کشیده شد.
*********
صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم مثل همیشه برنامه ی کوک کردن ساعت تا 7 ادامه داشت.راس ساعت 7 از تختم خارج شدم و سریع لباس پوشیدم و از پله ها پایین دویدم.فرشته و رضا و محمد و سارا داشتن صبحانه می خوردند همون طور که با سرعت به سمت در می رفتم گفتم:
-سلام صبح بخیر.خداحافظ.
صدای رضا بلند شد:
-وا این چه وضعشه؟
با خنده گفتم:
-رضا گیر نده دیرم شده.
فرشته با لبخند گفت:
-رخساره جان خوب اینا که گناه دارن تنها می مونن.
سرم پایین بود و داشتم بند کتونیم رو می بستم در همون حال گفتم:
-کیا؟
محمد گفت:
-رهام و رزا رو می گیم.
تازه یادم افتاد مامان اینا خونه نیستند.با ناراحتی گفتم:
-حالا چی کار کنیم؟زشت نیست تنها بمونن؟
سارا گفت:
-چرا ولی چاره ای نیست.ما چهار تا که می ریم سر کار نمی تونیم خونه بمونیم!
رضا گفت:
-رخساره نمی شه امروز نری دانشگاه؟
با اخم گفتم:
-معلومه که نه من یک هفته است دانشگاه نرفتم اگر امروز هم نرم استادا حذفم می کنن.
بند آخر رو هم بستم و سرم رو بلند کردم.رهام روی پله ایستاده بود و به من نگاه می کرد.هول شدم سریع گفتم:
-سلام.
رضا با خنده گفت:
-با کی هستی؟حالت خوبه؟
رهام از پله ها پایین آمد و به سمت آشپزخانه رفت و گفت:
-سلام با من بود.
همه جوابش رو دادند.
رهام به من که مردد ایستاده بودم نگاهی کرد و گفت:
-خیالت راحت برو دانشگاه هنوز لولویی که بتونه من و رزا رو بخوره پیدا نشده ما هم می ریم این اطراف چرخی می زنیم تا شما ها بر گردید فقط اگر می شه یک کلید به ما بده.
رضا کلیدش رو روی میز گذاشت و گفت:
-می خوای سوئیچ ماشین رو هم بدم؟
-نه کمی قدم می زنیم راه دور نمی ریم.
با این که دلم می خواست هنوز بایستم و رهام رو نگاه کنم ولی از نگاه زیباش دل کندم و گفتم:
-پس من رفتم الانه که مهسان جوش بیاره.
دستی تکون دادم بار دیگه به رهام نگاهی انداختم و با سرعت به سمت در دویدم.وقتی در را باز کردم مهسان کلافه کنار رنوی خوشگلش ایستاده بود.با خنده گفتم:
-به خدا امروز تقصیر بقیه بود نه من!
-سری تکون داد و گفت:
-خیلی خوب بابا من اگر تو رو نشناسم باید برم بمیرم سوار شو که خیلی دیر شد.
سریع سوار شدم و گفتم:
-خیلی معطل شدی؟
-آره یه چیزی حدود 20 دقیقه!
-خوب چرا زنگ نزدی؟
-ترسیدم مهموناتون بیدار شن.
خندیدم و گفتم:
-همه بیدار بودن فقط رزا خواب بود ولی خوب شد زنگ نزدی وگرنه می گفتن این دختره چه خروس بی محله!
-بعد از ظهر بریم بیرون خیلی وقته دوتایی جایی نرفتیم.
با خنده گفتم:
-خیلی وقت یعنی یک هفته؟
سری تکون داد و گفت:
-برای کسی مثل من که همیشه با تو بودم وقتی یک هفته نباشی و من تنهایی رو تحمل کنم یعنی خیلی وقت.
دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم:
-مهسان جان ببخشید من حق نداشتم ترو فراموش کنم ولی به خدا خیلی سرمون شلوغ بود.
با خنده گفت:
-تا باشه از این شلوغیا باشه.
با لبخند نگاهش کردم ادامه داد:
-حالا بعد از ظهر بریم بیرون؟
مکثی کردم و بعد گفتم:
-نه من نمی تونم بیام بیرون رهام و رزا خونه تنهان.
چند ثانیه سکوت و بعد گفتم:
-چرا تو نمیای خونه ی ما؟دور هم بیشتر خوش می گذره.اصلا می ریم رهام و رزا رو بر می داریم و با هم می ریم گردش.
مهسان با خوشحالی پیشنهادم ر قبول کرد.
لبخند روی لبش نشست ولی توی خودش بود و فکرش مشغول بود.منم ترجیح دادم سکوت حفظ بشه من بتونم به رهام و نگاه جادوییش فکر کنم.تا رسیدن به دانشگاه هر دو سکوت کردیم و در افکارمون غرق شدیم.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#12
Posted: 7 Jan 2013 20:29
فصل دهم
وقتی از بیرون برگشتیم نای ایستادن نداشتم تمام انرژیم تحلیل رفته بود.صبح که دانشگاه بودم و بعد از ظهر هم با رهام و رزا و مهسان رفتیم بیرون.اول رفتیم سینما فیلمش غمگین بود کلی گریه کردیم و رهام بهمون خندید.بعد از سینما رفتیم دربند بعد از خوردن شام مهسان گشتی توی شهر زد تا بچه ها رو کمی با شهر آشنا کنه.ساعت نزدیک 12 بود.در سالن رو که باز کردم خوشی این که بالاخره برگشتیم لبخند رو مهمون لبهام کرد.چراغای سالن روشن بود.مامان اینا برگشته بودند.به سمتشون رفتم و صورت هر چهار نفرشون رو بوسیدم.
-خوب رفتید برای خودتون گشتید مارو هم قال گذاشتیدا!
عمو لبخند به لب گفت:
-وای که چقدر هم به شما سخت گذشته!
رزا با شادی گفت:
-وای بابا من بالاخره این دربند شما رو که انقدر تعریفش رو می کنید دیدم تازه مهسان و رخساره برامون کباب و ریحون هم گرفتند.خوش به حالتون شما جوون بودید چه جاهایی می رفتید!
چنان با افسوس این جمله رو گفت که باعث خنده شد.
رهام کنار رزا روی مبل نشست و گفت:
-رزا جان همچین حرف می زنی که الان عمو اینا فکر می کنن توی تبعید زندگی می کردی.فرانسه هم که این همه جای قشنگ داره.یادت چقدر بیرون می رفتیم؟
رزا سری تکون داد و گفت:
-آره ولی دربند یک چیزه دیگه بود.
عمو سری تکون داد و با افسوس گفت:
-یادش بخیر چه روزایی داشتیم...........ای کاش هیچ وقت از ایران نمی رفتم!
بابا که دید عمو ناراحت شده بحث رو عوض کردو به کارای کارخونه و شرکت کشید.
عمو و بابا و محمد توی کارخونه و شرکت شریک بودند.کارخانه از آقاجون بهشون ارث رسیده بود و شرکت هم با سود حاصله و مشترک تاسیس کرده بودند.قبل از این که عمو بیاد مدیریت شرکت با محمد بود و مدیریت کارخانه با بابا ولی بابا معتقد بود بهتره بابا و محمد توی شرکت کار کنن و عمو مدیریت کارخانه رو به عهده بگیره ولی عمو مخالف بود و می گفت همه چیز به روال سابق باشد و فقط رهام به نیابت از عمو توی شرکت کار کند.
شرکت مشترک کارش در زمینه ی ساخت و ساز ساختمان بود و با رشته ی رهام مطابقت داشت ولی کارخونه که کارش تولید رنگ های روغنی و صنعتی بود زیاد به درس رهام ربط پیدا نمی کرد.رهام هم از این که می تونست توی شرکت کار کنه خوشحال بود.
صدای رهام منو از افکارم بیرون کشید.کنار مبلی که روش نشسته بودم ایستاده بود:
-کجایی؟یعنی من داشتم برای خودم صحبت می کردم؟
نگاهم نا خود آگاه به سمت چشماش کشیده شد.داشتم توی چشمای زیباش غرق می شدم.آبی که بهم پاشید من رو از عمق نگاهش بیرون کشید.رهام لیوان آبی رو که دستش بود پاچیده بود به صورتم.از روی مبل بلند شدم و لیوان شربتم رو برداشتم.فهمید می خوام تلافی کنم به سمت مبل بابا اینا دوید و پشت سرشون ایستاد.همه داشتن به ما نگاه می کردن و می خندیدند.مامان تمام و تلاشش رو می کرد که نخنده و مدام بهم اشاره می کرد زشته این کارارو نکن.
-بابا رخساره چرا یهو اینجوری می شی تو خوب داشتی تو افکارت غرق می شدی ترسیدم سنگ کوپ کنی نجاتت دادم همین!
همون طور که دنبالش می کردم و دوتایی دور مبلی که بابا و عمو روش نشسته بودن می دویدیم تند تند می گفت:
-بابا تقصیر خودته!خودت زل زده بودی به روبرو تو افکارت غرق شده بودی....بابا بی انصاف من آب ریختم تو می خوای شربت بریزی!......به خدا لباسم رو تازه خریدم بزار دوبار بپوشم بعد داغونش کن...........ای بابا کوتاه بیا.
نفسم گرفت دیگه نمی تونستم دنبالش کنم.نگاهم به رزا افتاد که با اشاره داشت بهم می گفت وایسم.همون طور که نفس نفس می زدم وایسادم و دستم رو گذاشتم روی زانوم.داشتم سعی می کردم ریتم تنفسم رو به حالت طبیعی برگردونم.رزا آروم آروم از پشت سر به رهام نزدیک شد و پارچ آب رو روی سرش خالی کرد.رهام که غافل گیر شده بود با دهن باز به رزا خیره شده بود.پشتش به من بود از پشت سر لیوان شربت رو توی بلوزش خالی کردم و هم زمان با رزا به سمت اتاقامون فرار کردیم.بیچاره شوک زده شده بود و نمی دونست چی کار کند.تازه در اتاقم رو قفل کرده بودم که صدای پاش رو توی راه پله شنیدم و چند ثانیه بعد صداش رو شنیدم:
-تنها راهی که ممکنه از دست من جون سالم به در ببرید اینه که هرگز از اون اتاقا بیرون نیاید که در اون صورت هم خود به خود از گشنگی می میرید و دل جماعتی رو شاد می کنید!!!
صدای خنده ی رزا از اتاق کناری شنیده می شد.رهام ادامه داد:
-رو آب بخندی رزا خانم!تو که از این کارا بلد نبودی!هر چند هر کسی از همنشینی با این آتیش پاره دو روزه از این رو به اون رو می شه!
حرفش لبخند رو به لبم نشوند.دلم براش ضعف رفت.نمی دونم چقدر دوسش دارم.کم........ زیاد.......بی نهایت؟نمی دونم فقط می دونم حسم حس عجیبیه که براش تعریفی ندارم.حسی که تا حالا تجربش نکردم و می دونم اگر رهام رو از دست بدم دیگه هم درک نخواهم کرد...
********
رخساره با لبخند به خطوط دفترچه اش خیره شده بود.تمام اون لحظات براش زنده و قابل لمس بود.
صدای زنگ تلفن باعث شد سرش رو از روی دفترچه اش بلند کند.دومین زنگ که به صدا در اومد افسون سریع گوشی تلفن رو برداشت و با صدایی که سعی می کرد آروم باشه تا مادرش بیدار نشه به تلفن جواب داد.
رخساره همون طور که به حرفای افسون گوش می داد نگاهش به سمت ساعت کشیده شد.نزدیک 6 بود.آهی از سر حسرت کشید و دفترش رو توی مخفیگاه گذاشت و به سمت در اتاقش رفت.
افسون از شنیدن صدای زن داییش خیلی خوشحال شده بود و با هیجان داشت با فرشته صحبت می کرد:
-وای زن دایی نمی دونید چقدر خوش گذشت.راستی شما توی فامیلای مامان کسی به اسم رهام می شناسید؟
قدم های رخساره سست شد و به دیوار کنار اتاقش تکیه داد.
-آخه می دونی چیه زن دایی هفته ی پیش که رفتم خونه ی مادر بزرگ اینا زن عمو مصطفی و یه پسره و یه خانم میان سال اومدن اونجا همین که مامان بزرگ در رو باز کرد و اون خانم میان سال رو دید اشک توی چشماش جمع شد و بغلش کرد و کلی قربان صدقه اش رفت.اون پسره هم یه جورایی عجیب و مرموز و ساکت بود.اون خانمه و مادر بزرگ و زن عمو مصطفی مدام در مورد رهام صحبت می کردند زن عمو می گفت می خواد کاراش رو درست کنه و برای همیشه برگرده ایران.وقتی به مامان گفتم یه جوری نگاهم کرد از اون روز به بعدم حال و هواش عوض شده همش تو خودشه یا می ره تو اتاقش در رو قفل می کنه و بیرون نمیاد.بابا هم مرموز شده.حالا شما می شناسیدشون؟
رخساره در دل آرزو کرد کاش می تونست صدای فرشته رو بشنوه.نباید اجازه می داد بیشتر از این با فرشته صحبت کند شاید فرشته چیزایی می گفت که به صلاح نبود.باید خودش با فرشته صحبت می کرد.تکیه اش رو از دیوار برداشت و به سمت سالن رفت.افسون بادیدن مادرش سریع موضوع صحبت رو عوش کرد:
-راستی زن دایی این هفته منم میام کوها یادتون نره.
-.........
-مامان بیدار شده می خواید گوشی رو بهش بدم؟
-........
-چشم از من خداحافظ.
افسون گوشی را به سمت رخساره گرفت و گفت:
-مامان زن دایی فرشته است.
رخساره در حالی که گوشی را از افسون می گرفت گفت:
-پریسا دختر مهری خانم امروز زنگ زده بود می گفت با تو کار مهمی داره گفت وقتی برگشتی بهت بگم یه سر بری پیشش.الان بهترین وقته برو یه سر بهش بزن.
افسون که فهمیده بود مامانش داره می فرستتش دنبال نخود سیاه با اکراه از سالن خارج شد.
-سلام فرشته جان حالت خوبه؟
-سلام رخساره.افسون چی می گه؟واقعا رهام داره بر می گرده؟
-خبری نیست فرشته جان.حالا بهت می گم صبر کن.رضا چطوره؟
-نمی خوای جلوی افسون صحبت کنی؟می خوای بعدا زنگ بزنم؟
-نه عزیزم حالا می گم.از محمد و سارا خبر داری؟
-نه والا ازشون خبر ندارم آخرین بار همون جمعه ی پیش که رفتیم کوه دیدمشون اونام درگیر خرید جهیزیه ی مهرنازن.به نظر من که خیلی زود بود بخوان شوهرش بدن مگه چند سالشه همش 19 سالشه.واقعا انصاف نبود.
-نه اینجوریا هم نیست فرشته.سارا می گفت مهرناز خودش مایله.محمد مخالف بود ولی مهرناز انقدر اصرار کرده تا اونارو راضی کرده.
افسون حاضر و آماده از جلوی مادرش رد شد و دستی تکون داد و از خونه خارج شد وقتی در را پشت سرش بست رخساره با لحنی پر از عجز گفت:
-فرشته چی کار کنم؟تازه زندگیم داشت آروم می شد.تازه همه چیز درست شده بود که می خواد برای همیشه برگرده.من چی کار کنم؟
-برای چی این طوری می کنی رخساره؟مگه تو فراموشش نکردی؟اون چی کار به زندگی تو داره؟افسون رفت؟
-آره رفت خونه ی مهری خانم همسایه کناریمون.تو هیچی نمی دونی فرشته تو حتی نمی دونی اختلاف ما از کجا شروع شد.
رخساره مکثی کرد تو گفتن حرفش تردید داشت دلش رو به دریا زد و گفت:
-فرشته از اون روزا 19 سال گذشته ولی دل من هنوز هم فقط رهام رو می خواد.هنوزم قلبم با شنیدن اسمش تند می زنه.......
فرشته با صدایی جیغ مانند گفت:
-رخساره تو داری دروغ می گی؟من باورم نمی شه یعنی تو بعد از 17 سال زندگی با شهاب هنوز هم به فکر رهامی؟
رخساره با صدایی بغض دار گفت:
-فرشته تو از من چه انتظاری داری؟تو هم اگر رضا رو از دست می دادی می تونستی به راحتی فراموشش کنی؟
فرشته از حرفای رخساره متاثر شده بود و صداش غمگین شد:
-آخه.......رخساره 19 سال از اون عشق داغ و آتشین تو گذشته.من نمی فهمم مگه تو چی از رهام دیدی که اینجوری دل و دینت رو بهش باختی؟
و زیر لبی ادامه داد:
-بیچار شهاب.تو این چند سال چقدر زجر کشیده!
رخساره صداش می لرزید و عصبی بود:
-چرا هیچ کس دلش برای من نمی سوزه شهاب حد اقل با کسی زندگی کرد که دوسش داشت من چی؟من توی تمام این سالها دلم پیش رهام بود و جسمم پیش شهاب.تمام عمرم زجر کشیدم و دم نزدم حالا همه تون حق رو به شهاب می دید و دل می سوزونید.اون موقع حق با رهام بود.بعدش حق با مهسان بود و بازم من متهم شدم حالا هم حق با شهابه پس حق من چی؟من از این زندگی سهمی ندارم؟
رخساره که اشکاش روی گونش روان شده بود و دیگر نمی تونست حرف بزنه گوشی را گذاشت و به بغضش اجازه داد تا بترکه و وجود پر دردش رو تسکین بده.
وقتی صدای بوق ممتد توی گوشش پیچید فرشته گوشی را سر جاش گذاشت و نگاهش به سمت چشمای منتظر مهرناز کشیده شد.
-مامان عمه رخساره از چی ناراحت بود؟رهام کیه؟
فرشته که حوصله ی سوال جواب کردن نداشت خشمش رو سر مهرناز خالی کرد:
-چند بار بهت بگم تو کاری که به تو ربطی ندارد دخالت نکن.تازه واسه من می خواد شوهر داری هم بکنه.
مهرناز بغض کرد و به سمت اتاقش رفت.
فرشته کلافه دستش رو روی پیشونیش گذاشت و کنار دیوار روی زمین نشست.باورش نمی شد که حرفای رخساره صحت داشته باشد.دلش برای این همه صبوری و غم رخساره سوخت و اشک بی مهابا روی گونه هاش جاری شد.رهام همیشه براشون دردسر بود اون از رفتنش اینم از برگشتنش!
فرشته با خودش فکر کرد کاش هیچ وقت بر نمی گشت.
رخساره همون طور که اشکاش روی گونه اش جاری بود از حس اینکه دوباره رهام رو می بینه لبخند روی صورت بارونیش نقش بست وگونه هاش سرخ شد.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#13
Posted: 7 Jan 2013 20:31
فصل یازدهم
افسون دلش پیش مادرش و صحبتاش با زن دایی فرشته بود افکارش آشفته بود.مگه رهام کی بود که با خبر برگشتنش انقدر مادرش رو آشفته کرده بود؟
دستش رو روی زنگ فشرد صدای مهری خانم توی آیفون پیچید:
-بیا تو افسون جان.
همون طور که داشت به رهام و اومدن عجیب غریبش فکر می کرد حیاط رو طی کرد و به سمت ساختمان رفت.پریسا کنار در ورودی منتظرش بود.افسون تمام تلاشش رو کرد تا لبخندی تحویل پریسا بده.با چهره ای که سعی می کرد شادی اجباری رو توش بگنجونه پریسا رو در آغوش گرفت.
-خیلی بی وفایی افسون.یه موقع سراغی از من نگیریا.نمی گی دلم برات تنگ می شه؟
افسون با لبخند گفت:
-من خبر نداشتم که تو اومدی اگر می دونستم زودتر می اومدم دیدنت.
پریسا دستش روی کمر افسون گذاشت و به سمت داخل هدایتش کرد و در همون حال گفت:
-دیشب اومدم.امروز اولین کاری که کردم اومدم دمه خونه ی شما حواسم نبود که ممکنه مدرسه باشی.دلتنگی برام حواس نذاشته.
افسون لبخندی نثار پریسا کرد و روزایی که خانواده ی مهری خانم تازه به این خانه اومده بودند رو به یاد آورد اون موقع افسون 10 ساله بود و پریسا 13 ساله با اینکه 3 سال تفاوت سنی داشتند ولی دوستای خوبی برای هم بودند و علاقه ی زیادی بهم داشتند.
مهری خانم کنار در آشپزخانه ایستاده بود و منتظر ورود افسون بود.افسون با لبخند به سمت مهری خانم رفت و او را هم در آغوش کشید و سلام کرد مهری خانم با لحنی گله مند جوابش را داد:
-سلام عزیزم.چرا دیگه سراغی از ما نمی گیری؟انگار نه انگار همسایه ایم الان 1 ماهه ندیدمت ودلم برات تنگ شده دیشب آقا مهدی می گفت پس این افسون کجاست؟یعنی انقدر بی وفا شده که دیگه سراغی از ما نمی گیره؟
-این حرفا چیه مهری خانم فصل امتحاناته دیگه خیلی از خونه بیرون نمی رم.از هفته ی دیگه امتحانات ترممون شروع می شه.
مهری خانم لبخند پر محبتی زد و گفت:
-اشکال ندارد عزیزم ولی امتحانات رو دادی بیشتر بیا اینجا دلمون خیلی برات تنگ می شه حالا که پریسا خودش رو آواره ی غربت کرد تو بیا پیشمون تا ما کمتر تنهایی مون رو حس کنیم.
افسون با خودش گفت بیام خونه ی شما که چی بشه بشم هم صحبت تو که 40 سال ازم بزرگتری؟خوب اون موقعه ها به خاطر پریسا می اومدم!ولی در جواب مهری خانم فقط گفت:
-چشم مهری خانم سعی می کنم بیشتر بیام دیدنتون!
پریسا ظرف میوه رو از روی میز برداشت و رو به مهری خانم گفت:
-مامان من و افسون می ریم اتاق من تا کمی با هم صحبت کنیم.
مهری خانم با سر حرفش رو تایید کرد و گفت:
-برید مادر جان شما چند وقته همدیگرو ندیدید حرف برای گفتن زیاد دارید.
افسون خودش رو روی تخت پریسا انداخت و با نگاهی کنجکاو به گوشه گوشه ی اتاق خیره شد.اتاقی که تا سال پیش اوقات فراقتش رو اونجا می گذروند.همون طور که به اطراف اتاق نگاه می کرد از پریسا پرسید:
-چه خبرا؟دانشگاه چطوره؟
پریسا لبخند ملیحی زد و گفت:
-دانشگاه هم مثل مدرسه است و تنهایی اونجا خیلی اذیتم می کنه.دلم خیلی برای تو و روزای خوب گذشته تنگ می شه.خبر خاصی هم که نیست فقط.......
سکوتش نگاه افسون رو به سمت صورت سرخ شده از خجالتش کشوند.
افسون با شیطنت گفت:
-این سکوتت کاملا نشون می ده که خبر خاصی نیست.زود تند سریع بگو جریان چیه؟بوی ماجرای عشقی میاد.
پریسا خندید و با شرمساری گفت:
-راستش یکی از بچه های ترم بالایی زیاد دور و ور من می پلکه.....پسر خوبیه ترم آخره مهندسی کامپیوتره........دیگه چی بگم؟
افسون با همون لحن شیطنت بارش گفت:
-نظر خودت رو در موردش بگو!
-خوب.......خوب منم بدم نمیاد ازش!
افسون با شادی پرید صورت پریسا رو بوسید و گفت:
-آخ جون یه عروسی افتادیم!
پریسا به روی گونه اش زد و گفت:
-هیس بچه چرا آبروریزی می کنی هنوز که چیزی معلوم نیست!
********
با صدای زنگ در آپارتمان رخساره اشکاش رو از روی گونه اش پاک کرد و به خیال اینکه افسون برگشته بدون هیچ حرفی در آپارتمان رو باز کرد.با دیدن زن عموش پشت در تعجب و دستپاچگی توامان به سراغش اومد.چند لحظه به زن عموش خیره شد و بعد با دستپاچگی گفت:
-وای سلام زن عمو شمایید؟ببخشید من هول شدم بفرمایید تو.
وقتی مکث زن عموش رو دید با تعجب دوباره به زن عموش تعارف کرد.شهره با دست به رخساره اشاره کرد و گفت:
-اگر از وسط در بری کنار باور کن میام تو!
رخساره سریع کنار رفت و در جواب لبخند زن عموش لبخندی نثارش کرد.احساس می کرد دارن تو دلش رخت می شورن.مطمئن بود که زن عموش اومده تا در مورد رهام باهاش صحبت کند.کاش راه فراری داشت.کاش زن عموش امروز نمی اومد.امروز که بیتابانه دلش هوای رهام رو داشت و با هر حرفی خودش رو لو می داد و نقاب 19 ساله از چهره اش برداشته می شد.
دستپاچگی و اضطراب رخساره از تمام حرکاتش معلوم بود و شهره با شک به رخساره نگاه می کرد.دلش می خواست سر از این راز سر به مهر چند ساله ی این سه نفر سر در بیاره ولی حیف که هیچ کدوم لب از لب باز نمی کردند.
رخساره که زیر نگاه موشکاف زن عموش اضطرابش بیشتر می شد سریع گفت:
-زن عمو جان خوش اومدید.خیلی خوشحالم کردید من دلم خیلی براتون تنگ شده بود و می خواستم توی این یکی دو روزه بهتون یه سری بزنم.
شهره که با حرفای رخساره به خودش اومده بود نگاه خیره اش رو از صورت رخساره برداشت و سرش را با شربت روی میز گرم کرد.حوصله ی حاشیه رفتن نداشت.
-رخساره جان نه تو غریبه هستی نه من تازه هم به هم نرسیدیم سالهاست که با هم خندیدیم و با هم گریه کردیم پس دلیلی برای حاشیه رفتن ندارم.می دونی که رهام می خواد برگرده؟
ضربان قلب رخساره هر لحظه تند تر می شد و رخساره بیم داشت که رنگ چهره اش هم به سرخی گراییده باشد.سرش را پایین انداخت و گفت:
-آره شنیدم.چشم و دلتون روشن زن عمو ایشالا همیشه شاد باشید و بچه هاتون دورتون جمع باشن.
شهره با بی حوصلگی سری تکون داد و گفت:
-رخساره جان برای تعارف تیکه پاره کردن زیاد وقت داریم حرف من الان چیزه دیگه ایه.تو می دونی که مهسان و رامین زودتر از رهام برگشتند و الان خونه ی ما هستند؟
رخساره با کلافگی سری تکون داد و گفت:
-بله زن عمو افسون توی خونه ی مامان دیده بودشون بهم گفت.پس رزیتا کجاست؟
شهره با تعجب گفت:
-رزیتا با رهامه.اون دوتا با هم میان.مگه افسون اونا رو می شناخت یا قبلا دیده بود؟
رخساره با اضطراب گفت:
-نه......نه ولی چهره شون رو برای من توصیف کرد منم فهمیدم وقتی از فرشته پرسیدم اونم تایید کرد.
شهره با زیرکی گفت:
-تو که می دونستی پس چرا نیومدی دیدن دوست قدیمیت که به قول خودت مثل خواهر نداشته ات بود؟
رخساره کلافه از روی مبل بلند شد و گفت:
-زن عمو براتون چایی بیارم یا میوه؟
شهره دست رخساره رو کشید و کنار خودش نشوند:
--نمی خوای این کینه ی قدیمی رو فراموش کنی؟
اشک روی گونه های رخساره جاری شد:
-چیرو فراموش کنم زن عمو؟بین ما چیزی نیست!
شهره با آرامش گفت:
-رخساره جان عزیزم ما هیچ کدوم خبر نداریم که بین شما چی گذشته حتی مهسان و رهام هم تمام این سالها سکوت کردند و حرفی نزدند ولی فکر نمی کنی بهتر باشه این راز سر به مهرتون فاش بشه شاید کدورت ها از بین بره.
رخساره که خیالش راحت شد زن عموش چیزی نمی دونه با آرامش بیشتری جواب داد:
-بین ما چیزی نیست فقط دوری باعث شد ما رابطمون کمتر بشه.
شهره دستش رو زیر چونه ی رخساره گذاشت و گفت:
-رخساره تو یه مادری حس منو درک می کنی.تو الان یه زن 40 ساله ای درست همسن اون روزای من که تازه برگشته بودم ایران.من شاید همه چیز رو ندونم ولی خیلی چیزا رو می دونم.من هنوز نگاه مشتاق تو رو وقتی به رهام نگاه می کردی یادم میاد هنوز یادمه چقدر هواش رو داشتی هنوز آشفتگی تو بعد از ازدواج اونا رو یادمه ولی نمی فهمم چرا؟چرا تو کنار کشیدی و دو دستی کسی رو که دوست داشتی تقدیم دوستت کردی.
رخسار زیر لبی گفت:
-من رهام رو تقدیم نکردم اون منو نخواست.
شهره با چشمای گشاد شده به رخساره خیره شد:
-ولی ما اومدیم خواستگاریت!
رخساره با بی تابی گفت:
-زن عمو خواهش می کنم در این مورد صحبت نکنید بیاید در یه مورد دیگه صحبت کنیم!سالها از اون روزا گذشته و دیگه عشق و احساسی وجود ندارد من ازدواج کردم و همسرم رو هم دوست دارم و عاشق دخترم هستم و حاضر نیستم به هیچ وجه خللی به زندگیم وارد بشود.گفتن این حرفها هم دیگه لزومی ندارد.
رخساره نفس عمیقی کشید و به چشمای شهره خیره شد تا ببیند چقدر حرفاش روی شهره اثر گذاشته.
شهره سری به نشان موافقت با حرفای رخساره تکون داد و گفت:
-حق با توئه.بهتر بریم سر اصل مطلب و من بهت بگم که چرا اومدم اینجا.راستش مهسان.....
اشک توی چشمای شهره جمع شده بود.با صدایی مرتعش ادامه داد:
-مهسان می خواد ترو ببینه.لطفا بیا ببینش یا حداقل اجازه بده اون بیاد به دیدنت!
رخساره با تعجب به شهره خیره شد و گفت:
-شما مطمئن هستید که مهسان می خواد من رو ببینه؟
شهره سری به نشونه ی تایید تکون داد و زیر لبی زمزمه کرد:
-این فرصت رو ازش نگیر اون زمان زیادی ندارد!
رخساره با چشمایی که از تعجب گرد شده بود و درشتی چشماش رو بیشتر نشون می داد پرسید:
-چرا زمان زیادی ندارد؟مگه دوباره می خواد برگرده آلمان؟
اشک های شهره بی اختیار روی گونه اش جاری شد:
-مهسان سرطان خون داره.
صدای هق هق گریه ی شهره تو سکوت خونه پیچید.حرفای شهره مثل زنگ توی گوش رخساره صدا می کرد.حس کرد سرش به دوران افتاده.خواست حرفی بزنه ولی صدایی از گلوش خارج نشد.چه طور می تونست باور کنه مهسان کسی که عمری مثل خواهر دوسش داشته و حاضر شده از خیلی چیزا به خاطر اون بگذره داره می میره.نه نمی تونست باور کنه.
شهره که از دیدن حال دگرگون رخساره ترسیده بود دل سوخته و اشک های روان خودش رو فراموش کرد و چند بار رخساره رو صدا کرد وقتی پاسخی دریافت نکرد و رخساره واکنشی نشون نداد به سمت آشپزخانه دوید و لیوانی آب قند درست کرد و جلوی پای رخساره زانو زد و گفت:
-رخساره جان عزیزم.......رخساره.......رخی.......
هول و دست پاچه چند ضربه به صورت رخساره زد.رخساره تکونی خورد و نگاه ماتش روی صورت شهره توقف کرد و اشکای گرمش روی گونه اش روان شد.
شهره به زور کمی از آب قند رو به خورد رخساره داد و با صدایی پر بغض گفت:
-فکر نمی کردم انقدر جا بخوری و ناراحت بشی آخه.....من....اصلا فکر نمی کردم که....مهسان انقدر برای تو مهم باشه.
رخساره سری تکون داد و با تمام توان سعی کرد حرف بزنه اما فقط صدای نجوا مانندی از گلوش خارج شد:
-چقدر وقت داره؟
شهره با شک و دو دلی به رخساره نگاه کرد مطمئن نبود باید حقیقت رو بگه یا نه دل به دریا زد و با صدایی نجوا مانند گفت:
-چند ماه شایدم کمتر........
صدای هق هق رخساره فضای خونه رو پر کرد و با صدایی ناله مانند گفت:
-لعنت به من و این دل سنگم کاش زودتر سراغشو گرفته بودم کاش فرصت بیشتری داشتم........
یک دفعه از جا بلند شد و گفت:
-همین الان می خوام برم پیش مهسان اون کجاست؟
شهره با نگاهی نگران به رخساره نگاه کرد و گفت:
-آروم باش رخساره تو مثلا یک زن 40 ساله هستی نباید انقدر بیتاب و هول باشی عزیزم.
رخساره صداش رو بلند تر کرد و گفت:
-شما چی می گید؟شما مگه می دونید من چه حالی دارم؟اگر الان نبینمش دق می کنم من باید با مهسان حرف بزنم باید دلش رو بدست بیارم باید بهش بگم که اون تنها کسیه که داشتم و دیگه هیچ کس و هیچ چیز برام مهم نیست.من باید همین الان ببینمش!
شهره سری به نشانه ی تاسف تکون داد و گفتک
-عموت و رامین برای شیمی درمانی بردنش بیمارستان...
رخساره کنار دیوار روی زمین نشست و با صدایی ناله مانند گفت:
-چرا حالا بهم می گید؟حالا که خیلی دیر شده؟
شهره به سمت رخساره اومد و سرش رو در آغوش کشید و سعی کرد دلداریش بده:
-رخساره جان عزیزم هنوز هم دیر نشده شما چند ماه وقت دارید با هم باشید شایدم معجزه شد و مهسان خوب شد.رخساره جان تو داری خودت رو داغون می کنی اگر اینجوری ادامه بدی تو هم باید بری بیمارستان و پیش مهسان بستری بشیا اون الان بیشتر از همه چیز به روحیه احتیاج داره............رخساره آروم باش عزیزم!
رخساره با صدایی بلند داد زد:
-می خوام تنها باشم برید و من رو به حال خودم بزارید من همه چیز مهسان رو ازش گرفتم اول بچه اش رو ازش گرفتم بعد اعتمادش رو بعدم محبتم رو حالا که بهم احتیاج داره هم کنارش نیستم یا منو ببرید پیشش یا همین الان از این خونه برید بیرون............
شهره با لحنی عاجزانه گفت:
-رخساره به خدا بیمارستانه نمی شه بینیش ولی فردا صبح بر می گرده خونه بیا و ببینش.
رخساره هول و دستپاچه گفت:
-باشه باشه من حتما صبح میام حتما.........
نگاهی به صورت آشفته و نگران شهره انداخت و با صدایی نجوا مانند گفت:
-الانم می خوام تنها باشم............
شهره با تردید نگاهی به رخساره انداخت و از جاش بلند شد تا آماده ی رفتن بشه صدای چرخش کلید توی در نگاه هر دو نفر رو به سمت در چرخاند افسون با لبخند وارد شد ولی با دیدن صورت خیس از اشک مادرش و حرکات آشفته ی زن عموی مادرش هول شد و سریع به سمت رخساره رفت و گفت:
-چی شده مامان؟
وقتی جوابی از مادرش نشنید نگاهش رو به سمت شهره چرخاند و با عجز گفت:
-زن عمو شما بگید چی شده؟
شهره سری با افسوس تکون داد و زیر لبی گفت:
-هیچی.......اگر لازم باشه بدونی مادرت بهت می گه ولی الان نه سر فرصت.
افسون مات و مبهوت به اون دو نفر خیره شد یکی کنار دیوار با حالی نزار نشسته بود و اشک می ریخت و دیگری در حالی که دست و پاش می لرزید با تنی مرتعش به سمت در می رفت تا آنها را ترک کند.
رخساره با صدایی لرزان گفت:
-لطفا سر راهتون مهسان رو هم ببرید خونه ی مامانم می خوام تنها باشم!
افسون با صدای بلند گفت:
-اینجا چه خبره؟برای چی می خواید من برم؟
رخساره با ته مونده ی توانش داد زد:
-چند بار بهت بگم روی حرف من حرف نزن!وقتی می گم برو یعنی برو........مگه حال منو نمی بینی برای چی باهام یکه به دو می کنی؟
افسون بغض کرد و رنجیده خاطر به سمت اتاقش رفت و کوله اش رو برداشت و سریع تر از شهره از خونه خارج شد.
شهره سری تکون داد و با تاسف گفت:
-رخساره جان سعی کن آروم باشی بی تابی تو چیزی رو حل نمی کنه.
رخساره سری تکون داد.شهره با اینکه هنوز دلش پیش رخساره بود تردید و موندن رو دیگر جایز ندونست و با گفتن خداحافظ زیر لبی خونه رو ترک کرد.مطمئن بود خداحافظشی جوابی ندارد پس منتظر جواب نموند.
صدای بسته شدن در ساختمان همزمان با صدای هق هق رخساره سکوت خونه رو در هم شکست.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#14
Posted: 7 Jan 2013 20:33
فصل دوازدهم
رخساره گذر زمان رو فراموش کرده بود و بی مهابا به یاد روزای خوبی که با مهسان داشتن اشک می ریخت.صدای تک زنگ آیفون باعث شد از جا کنده شه.فقط شهاب این جوری زنگ می زد تا اعلام کنه اومده و بعد خودش با کلید در را باز می کرد به سمت دستشویی دوید و صورتش رو آب زد.چشماش باد کرده و قرمز بود.می دونست شهاب از در تو نیومده متوجه گریه کردنش می شه.جلوی میز توالتش ایستاد و سعی کرد با لوازم آرایش رنگ پریدگی صورتش و سرخی چشماش رو کم تر کنه.
صدای شهاب توی خونه پیچید:
-دختر خوشگل بابا کجاست؟خانمم شما کجایی؟
وقتی جوابی نشنید دوباره گفت:
-بازیه جدیده؟امروز خبری بوده و من یادم رفته؟
رخساره برای بار آخر نگاهی به آیینه انداخت و وقتی مطمئن شد قیافه اش از لحظه ی اول بهتر شده به سمت در اتاق رفت و از اتاق خارج شد.
شهاب وسط سالن ایستاده بود و می خواست دوباره صداش کنه که چشمش به رخساره افتاد:
-به خانم خوشگلم!!!ای بابا چرا هر چی صداتون می کردم جواب نمی دادید؟افسون بابا کجاست؟
رخساره لبخندی چاشنی نقاب روی صورتش کرد تا طبیعی تر به نظر برسه و با صدایی که از شدت گریه و هق هق خش دار شده بود گفت:
-سلام خسته نباشی رفته خونه ی مامان.
شهاب چشماش رو ریز کرد و زل زد به صورت رخساره.رخساره دستپاچه جلو رفت و کیف شهاب رو از دستش گرفت.
-رخی چی شده؟چرا گریه کردی؟
رخساره نمی دونست چه جوابی بده دلش نمی خواست از مشکل مهسان حرفی بزنه دوست داشت اول خودش با مهسان صحبت کنه بعد به شهاب بگه چه اتفاقاتی در شرف وقوع هستند.کیف و کت شهاب رو توی دستش جا به جا کرد و گفت:
-تا من چایی رو آماده می کنم تو هم لباسات رو عوض کن و دست و صورتت رو بشور.
به سمت اتاق خواب رفت تا کت شهاب رو به جا لباسی پشت در آویزون کنه و کیفش رو روی میز کارش بگذاره.
شهاب سریع به سمت رخساره رفت و دستش رو گرفت و او رو که چشماش می رفت که دوباره بارونی بشه به سمت خودش برگردوند.رخساره سرش رو پایین انداخت تا شهاب اشک توی چشماش رو نبینه.
-نه ازت می پرسم چی شده نه اجباری برای دونستنش دارم ولی نمی خوام توی تنهاییت غصه بخوری مگه بهت نگفته بودم سهم تو از زندگی فقط خندیدنه؟مگه نگفته بودم غصه هات مال من؟مگه نگفته بودم نمی خوام چشمات بارونی بشه؟.......
اشک روی گونه های رخساره جاری شد.شهاب به شوخی گفت:
-آخه کی تا حالا عسل تو دریا دیده که من توی چشمای خوشگل تو ببینم؟
دستش رو زیر چونه ی رخساره گذاشت و سرش رو بلند کرد و گفت:
-هان؟جواب ندادی کی عسل تو دریا دیده که تو می خوای من اولیش باشم؟
با دست اشک روی گونه ی رخساره رو پاک کرد و سرش رو به سینه فشرد و با دست موهاش رو نوازش کرد.رخساره دیگه نتونست طاقت بیاره و دوباره صدای هق هق گریه اش توی فضای خونه طنین انداز شد.
چند دقیقه که گذشت و رخساره آرومتر شد سرش رو از سینه ی شهاب بلند کرد و با لبخند به صورت مهربون و غمگین همسرش نگاه کرد و گفت:
-شهاب مطمئن باش من چیزی رو از تو مخفی نمی کنم و همه چیز رو بهت می گم ولی سر وقتش بهم فرصت بده!
شهاب لبخند تلخی مهمون لباش کرد و سرش رو تکون داد.
رخساره گفت:
-برو لباسات رو عوض کن و دست و صورتت رو بشور بیا در ضمن کیف و کتت رو هم خودت ببر.
شهاب با خنده کیف و کت رو از دست رخساره گرفت و نگاهی به بلوز سفیدش که حالا جای صورت رخساره سیاه و کرم و قرمز شده بود نگاه کرد و با افسوس سری تکون داد و گفت:
-واسه همین هیچ وقت از آرایش کردن خوشم نمی اومد دیگه.
رخساره که هنوز توجه اش به لباس کثیف شده ی شهاب جلب نشده بود با تعجب گفت:
-وا چرا؟در ضمن تو خودت همیشه می گفتی "من دوست دارم وقتی میام خونه زنم برام تیپ زده باشه"
شهاب به لحن رخساره که سعی داشت صدای او را تقلید کند خندید و گفت:
-آخه یه نگاه به بلوز خوشگلم بنداز من تازه خریده بودمش ببین چه شکلیش کردی!
رخساره نگاهی به لباس او انداخت و با دست به گونه اش زد و گفت:
-وای خاک بر سرم چرا بلوزت اینطوری شده!
شهاب خیره نگاهش کرد و رخساره خنده اش گرفت و گفت:
-اصلا به من چه........خوب تقصیر خودته دیگه الان چه وقته احساساتی شدن بود؟تو باعث شدی دوباره گریه ام بگیره دیگه!
شهاب صورت رخساره رو بوسید و گفت:
-فدای یه تار موت خانمم.
رخساره به سمت اتاق خواب هلش داد و گفت:
-برو لباست رو عوض کن جای اینکه زبون بریزی!
همون طور که خودش به سمت آشپزخانه می رفت غر غر می کرد:
-حالا با این لباس چی کار کنم نو بود هنوز...فکر نکنم دوباره تمیز بشه ... باید بدمش خشک شویی........
زیر لبی خندید و ادامه داد:
-همچین رفتار می کنه انگار جوون 20 ساله اس آخه من چه طوری به تو حالی کنم سنی ازت گذشته و الان 45 سالته؟
نگاهش به سمت گاز چرخید:
-وای خاک بر سرم یادم رفت شام درست کنم!
شهاب که کنار در آشپزخانه ایستاده بود و به حرکات شتاب زده ی رخساره که سعی داشت چایی دم کنه و و هی تند تند دور آشپزخانه می چرخید و غر غر می کرد می خندید به سمت رخساره رفت و دستش رو دورکمرش حلقه کرد و توی گوشش زمزمه کرد:
-فدای یه تار موت که شام نداری یه فکری می کنیم دیگه!اصلا دوست داری امشب به یاد اوایل ازدواجمون خودم غذا بپزم؟
رخساره ریز خندید و گفت:
-اگر به تو باشه دنیا زیر و رو بشه می گی فدای یه تار موی من!انقدر که همه چیز را ساده می گیری.
شهاب با مهربونی گفت:
-آخه هیچ چیز توی این دنیا از تو مهم تر نیست.حالا شام چی دوست داری برات بپزم؟
رخساره با صدای بلند خندید و گفت:
-شهاب خجالت بکش سنی ازت گذشته مثل جوونای 20 ساله حرف نزن.
-بالاخره نگفتی چی بپزم؟
-خودم یه چیزی درست می کنم تو برو توی سالن استراحت کن خسته ای.
-نچ اصلا هم خسته نیستم ترو دیدم خستگی ام در رفت.ماهی خوبه؟
رخساره با لبخند حرفش رو تایید کرد و به سمت در آشپزخانه رفت و گفت:
-تو شام درست کن من می رم استراحت می کنم از صبح سر کار بودم خسته شدم!
صدای خنده ی بلندش دل شهاب رو شاد کرد و خیالش رو راحت کرد که رخساره اش دیگه ناراحت نیست.
رخساره در اتاق رو بست و اشکایی که هنوز بی اجازه پشت چشمش سد شده بود و با اسرار تونسته بودن سد چشماش رو بشکنن و روی صورتش روون شده بودند رو پاک کرد و خدا رو به خاطر داشتن شهاب شکر کرد.به خودش قول داد حد اقل امشب دیگه به گذشته و مهسان و رهام و ....... فکر نکنه و شادی همسرش رو خراب نکنه.برای فکر کردن زیاد وقت داشت!
رخساره وقتی مطمئن شد شهاب خوابیده آروم از تخت پایین اومد و دفتر چه اش رو از مخفیگاهش برداشت و از اتاق خارج شد.شهاب چشماش رو باز کرد و با خودش زمزمه کرد:
"کاش رهام دوست داشت و تو هم به عشقت می رسیدی تا حالا مثل مرغ پر کنده نمی شدی ..... کاش می تونستم کاری برات انجام بدم...."
اشکی که از گوشه ی چشماش جاری بود رو پاک کرد و به سقف خیره شد.
رخساره روی ننوی کنار پنجره نشست و دستش رو روی دفترچه کشید و از پنجره به ماه خیره شد.دفتر چه رو باز کرد و خودش رو توی گذشته غرق کرد.
**********
سر میز صبحانه همه ساکت بودند.انگار توی این مدت کوتاه خیلی به هم عادت کرده بودند.اما مطمئنم هیچ کس بیشتر از من غمگین نیست نمی دونم چطور دل باختم یا چطور به حضورش انقدر عادت کردم ولی مطمئنم دیگه نمی تونم روزام رو بدون اون سر کنم.تمام این 1 ماه رو تهران گردی کرده بودیم و هرشب تا آخر وقت بیرون بودیم.توی اکثر این شب گردیا مهسان هم همراهمون بود.بیرون رفتنا با هم خندیدنا خوشگذرونی ها حرفا همه و همه باعث شده بود دل بیچاره ی من بیشتر به زنجیر کشیده بشه و دیگه نتونم به نبودن رهام فکر کنم.مهسان هم عوض شده دیگه مثل سابق همه ی وقتش رو با من نمی گذرونه صبحا توی راه دانشگاه اکثراوقات سکوت می کنه و دیگه از اون شیطنتاش خبری نیست شایدم اونی که تغییر کرده منم.صدای مامان از افکارم جدام کرد:
-رخساره تو هم میای؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم.نمی دونم چرا زبون تو دهنم نمی چرخید.
-تکون دادن زبون چند گرمی سخت تر از تکون دادن سر دو منیه؟
همه به حرف رهام خندیدند و من فقط تونستم توی چشمای زیباش غرق بشم.
ساعتی بعد همه توی خونه ی سابق پدر بزرگ و خونه ی بازسازی شده ی عمو بودیم.همه چیز تمیز و مرتب سر جاش بود زن عمو از یک طراح داخلی خواسته بود تا وسایل لازم رو برای خونشون تهیه کنه و چند تا کارگر با سرپرستی اون طراح خونه رو چیده بودند و واقعا هم کارشون خوب بود همه چیز با هم هارمونی داشت و فضای خونه ی دلنشین آرامش بخش بود و همه چیز هم توی بهترین جای ممکن قرار گرفته بود!
رزا با اشتیاق چرخی توی سالن زد و گفت:
-واقعا خوب شده مامی.
لهجه ی رزا هنوز هم منو بعد از این همه مدت به خنده می اندخت.رزا فارسی رو با لهجه و خیلی جالب صحبت می کرد ولی وضع حرف زدن رهام بهتر بود و توی بیان کلمات کمتر لهجه ی اروپاییش نمایان می شد.
رهام هم با لبخند موافقت خودش رو با رزا نشون داد.
زن عمو لبخندی زد و رو به مامان گفت:
-دستت درد نکنه واقعا طراحی که معرفی کردی تو کارش استاد بوده.
لبخند شادی روی لبای مامان نقش بست.از تعریف بچه ها و زن عمو راضی بود.عمو هم حرف همسرش رو تایید کرد و از مادر تشکر کرد.
روی مبلی گوشه ی سالن نشستم و هر چی رزا اصرار کرد برای دیدن اتاقش نرفتم اصلا حوصله نداشتم و اعصابم بهم ریخته بود وقتی به دوری رهام فکر می کردم اشک توی چشمام جمع می شد.به صورتی غیر قابل باور توی این 1 ماه دل و دینم رو باخته بودم.ناراحتی من از چشمای تیز بین رهام پنهان نموند و وقتی وسایلش رو توی اتاقش گذاشت زودتر از رزا پایین اومد و کنارم نشست.لبخند همیشگیش رو زد و گفت:
-چرا امروز انقدر پکری؟
سری تکون دادم و زیر لبی گفتم:
-چیزی نیست!
-چرا فکر می کنی فقط تو به ما عادت کردی؟خوب برای ما هم سخته که بعد از یک ماه شب و روز با هم بودن از هم جدا بشیم ولی ما فقط خونه هامون از هم دور شده راحت می تونیم تمام روزمون رو با هم بگذرونیم و از لحظاتمون لذت ببریم مثل قبل.
ته دلم یه جوری شد.حس خوبی بهم دست داد از این که اونم دلتنگی من رو در ک می کرد و با این حرفش یه جورایی می گفت که اونم دلتنگ می شه.
لبخندی گوشه ی لبم نشست و سرم را به نشونه ی تایید حرفاش تکون دادم.
به سمت پله ها رفت و رزا رو صدا زد:
-رزا..........رزا......
رزا با عجله از پله ها پایین اومد و گفت:
-چرا فریاد می کشی؟چی کارم داری؟
رهام نگاهی به من انداخت و رو به رزا گفت:
-میای بریم بیرون ......... هم یکم می گریدم هم برای مهمونی پس فردا شب خرید می کنیم!
رزا با شادی دست هاش رو به هم کوبید و رهام رو بغل کرد و گفت:
-آفرین داداش خوبم بریم
سریع به سمت پله ها دوید و گفت الان میام شما هم سریع حاضر بشید.
رزا دختر عجیب غریبی بود گاهی شاید تو طول روز حتی یک کلمه هم حرف نمی زد یا حتی لبخند هم نمی زد ولی بعضی اوقات به خاطر چیزای کوچیکی چنان شادی می کرد که همه انگشت به دهن می موندند.چهره ی با نمک و جذابی داشت و شیطنتش طراوت خاصی به صورتش بخشیده بود.
رزا با صبر و حوصله لباسارو برسی می کرد و روی هر لباسی هم ایرادی می گذاشت حقم داشت لباسای اینجا رو با لباسای اروپا مقایسه می کرد!!!
یه کت و دامن مشکی با لب آستین و یقه و کراوات قرمز که بلوز یقه انگیلیسی سفید داشت نظرم رو جلب کرد.تا خواستم به رهام نشونش بدم دیدم نگاهش به اون لباس خیره شده و داره با دقت نگاهش می کنه.لبخند شادی روی لبام نشست.بعد از پرو لباس و تایید رزا و رهام لباس رو خریدم.دیگه چیزی لازم نداشتم و وسایل مورد نیازم دیگه ام رو خونه داشتم.رزا بعد از 6 دور توی پاساژا چرخیدن یه پیراهن بلند آبی آسمانی که طرح لباسش شبیه لباسای مصری قدیمی بود رو انتخاب کرد و واقعا هم برازنده اش بود.
ساعت نزدیک 6 غروب بود رهام رو به من گفت:
-خوب حالا کجا بریم؟
رزا با افسوس گفت:
-کاش مهسان هم بود.
لبخندی روی لبم نشست رهام هم حرف رزا رو تایید کرد کمی فکر کردم و گفتم:
-می خواید بریم خونه ی مهسان؟شام هم پیشش می مونیم بعد می ریم خونه.
هر دو سرشون رو به نشانه ی موافقت تکون دادند.خوشبختانه مهسان خونه بود.کلی بهم غر زد که من باعث شدم آبروش بره چون طبق روال همیشه خونه اش ریخت و پاش بود و خودشم خواب آلود بود و تازه از خواب بلند شده بود.رهام دور تا دور سالن رو نگاه کرد و سری تکون داد و با لبخند گفت:
-اینجا درست شبیه اتاق رزاست اونم همیشه وسایلش ریخت و پاشه.
مهسان با خجالت لب گزید و من به رهام چشم غره رفتم.
رهام با حالتی ناله مانند گفت:
-حرف بدی زدم مگه؟
رزا زیر لبی خندید و من هم به سختی لبخندم رو کنترل کردم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
-خوب من منظوری نداشتم ببخشید مهسان!
مهسان زیر لبی گفت:
-اشکالی ندارد.
سریع دو تایی خونه اش رو جمع و جور کردیم ومهسان هم من رو بی نصیب نمی گذاشت و هر وقت از کنارم رد می شد نیشکونی از بازوم می گرفت!
خونه اش که مرتب شد همه به آشپزخانه رفتیم تا غذا رو آماده کنیم.رهام با اصرار وظیفه ی سالاد درست کردن رو برای خودش برداشت.مهسان مرغا رو سرخ می کرد و منم سیب زمین پوست کندم و خلالی کردم و سرخشون کردم.رزا هم وسایل شام رو آماده کرد.وقتی برنج هم دم کشید همه برای صرف شام دور میز کوچک و چهار نفره ی مهسان نشستیم.جالب ترین شامی بود که توی عمرم خورده بودم و بر خلاف ضرب المثل قدیمی که می گویند "آشپز که دو تا بشه غذا یا شور می شه یا بی نمک" این غذا چند تا آشپز داشت ولی نه شور بود و نه بی نمک اتفاقا خوشمزه هم شده بود.
شب خوبی بود و کلی خوشگذروندیم و آخر شب هم من با ماشین بابا رزا و رهام رو رسوندم دم خونه ی عمو ولی رهام اجازه نداد من برگردم و گفت صلاح نیست این وقت شب تنها برگردم خونه.توی دلم قند آب کردن و حرفش رو زمین ننداختم و منم به خونه ی عمو رفتم.
نمی دانم حس من نسبت به رهام چیه یا اصلا واقعا اسمش عشق هست یا نه ولی یه جور عجیب و خاصی دوستش دارم.محبتاش دلم رو مالا مال از شادی می کنه کاش اونم منو دوست داشته باشه.
وای که اگر اونم منو دوست داشته باشه و منو بخواد دنیا برام بهشت می شه.
وقتی روی تخت اتاق مهمون دراز کشیدم قلبم مملو از شادی بود.یک شب دیگه هم گذشت و من مطمئنم که امشب عاشق تر از دیشبم وشاید فردا عاشق تر از امروز!
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#15
Posted: 7 Jan 2013 20:34
فصل سیزدهم
حتی رفتن عمو اینا هم از خونه ی ما باعث کم شدن رابطه ی ما بچه ها نشده و ما هر روز باهم دیگه می ریم بیرون و توی شهر می گردیم.
رهام توی شرکت مشغول به کار شده رزا کلاس نقاشی ثبت نام کرده و علاقه ای به ادامه ی تحصیل نداره.من و مهسان هم هنوز با دانشگاه سر و کله می زنیم مهسان خیلی راحت تر با مشکلی که احسان براش پیش آورد کنار اومده و دیگه مثل قبل یک دفعه ای ساکت نمی شه یا توی خودش فرو نمی ره اما دیگه اون مهسان سابق هم نیست دیگه از شیطنتاش خبری نیست اما نظر من در مورد مهسان تغییری نکرده و من هنوز مثل قبل و خیلی زیاد دوسش دارم.
داشتیم از دانشگاه بر می گشتیم و من خسته بودم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه داده بودم و چشمام رو بسته بودم.
صدای مهسان باعث شد چشمام رو باز کنم.
-امشب هم می ریم شبگردی؟
سعی کردم حرفای رهام رو به یاد بیارم و بعد گفتم:
-نه ... رهام صبح بهم زنگ زد و گفت امشب نمی تونه بیاد بیرون مثل اینکه قرار کاری داره.رزا هم تولد دختر خاله ی مامانش دعوته با زن عمو می خوان برن بنابراین برنامه ی امشب کنسله.
مهسان چند ثانیه مکث کرد و حرفی که می خواست بزنه رو مزه مزه کرد و با صدای آرومی پرسید:
-نظرت در مورد رهام چیه؟هنوزم نمی خوای باهاش ازدواج کنی؟
یه حس داغ دوید زیر پوستم.خودم رو به کوچه ی علی چپ زدم و گفتم:
-وا....این چه ربطی به بیرون رفتن امشبمون داشت؟راستی تو امشب می یای خونه ی ما؟
مهسان بی تاب سری تکون داد و گفت:
-بحث رو عوض نکن دوسش داری؟
-میای خونه ی ما؟
کلافه سری تکون داد و گفت:
-نه......دوسش داری؟
-چرا نمی یای؟
-خیلی خوب میام....دوسش داری؟
-چه زود نظرت تغییر کرد!
عصبی به سمت من برگشت و با خشم نگاهم کرد.سرم را پایین انداختم و گفتم:
-قبلا زودتر متوجه می شدی که نمی خوام به سوالت جواب بدم!
-الانم متوجه شدم...
-چس چرا بازم ادامه می دی؟
-چون جوابت برام مهمه!
متعجب بهش خیره شدم و گفتم:
-چرا انقدر برات مهمه؟
دست پاچه شد و هول هولکی گفت:
-خوب تو خواهرمی من برام مهمه سرنوشت تو چی می شه.... رزا هنوز می ره کلاس نقاشی؟
سوالش انقدر مبتدیانه و مسخره بود که منو به خنده انداخت:
-دیشب بود فکر کنم رزا با آب و تاب برات از کلاسش تعریف می کرد و می گفت استاد خوبی داره و خیال ول کردن کلاسش رو نداره حالا چطور ممکنه یه روزه نظرش تغییر کرده باشه؟؟؟
مهسان کلافه و عصبی بود.پیچید توی کوچه ی ما و جلوی در خونه ی ما ایستاد و زیر لبی گفت:
-روز خوبی بود....
نگاهش کردم.
-به سلامت....
هنوز داشتم نگاهش می کردم که عصبی به سمتم برگشت و گفت:
-نشنیدی؟می گم به سلامت...یعنی خداحافظ...یعنی برو پی کارت بزار منم برم پی کارم....
وقتی دید حرکتی نمی کنم در سمت منو باز کرد و به سمت بیرون هولم داد.از حرکاتش تعجب کردم باخنده پیاده شدم و گفتم:
-مشکوک می زنیا ولی باشه می رم خونمون نیازی نبود بیرونم کنی در ضمن مگه نگفتی میای خونه ی ما؟
-حوصله ندارم....ببخشید ولی خسته ام...خداحافظ.
مجال هیچ حرفی رو بهم نداد و پاش رو روی پدال گاز فشرد و چند ثانیه بعد از کوچه و میدان دید من خارج شد.با تعجب به سمت در رفتم و کلیدم را به در انداختم و وارد خونه شدم.بوی قرمه سبزی مامان فضای خونه رو عطر آگین کرده بود و دل منو به ضعف انداخت!
***********
صدای زنگ تلفن از خواب بیدارم کرد و خواب صبح جمعه ام رو نابود کرد.هر چی صبر کردم کسی گوشی را برنداشت خواب آلود گوشی را برداشتم.
-بله بفرمایید.
-سلام خانم خواب آلو.
صداش یه ذوقی رو توی دلم نشوند.
-سلام رهام خوبی؟رزا و عمو و زن عمو خوبن؟
خندید.
-همه خوبن.شما چطورید؟
-مرسی.
دلم نیومد سوال همیشگیم رو بپرسم و بگم حالا چیکارم داشتی شاید هر کس دیگه ای بود این جمله رو می گفتم تا سریع تر از سر خودم بازش کنم ولی رهام فرق داشت رهام آرامش روحم بود!
-رخساره میای امروز بریم بیرون؟
مکثی کردم و به شانس بدم لعنت فرستادم.
-کسی خونه نیست نمی تونم بیام.
-مامانت می دونه چند دقیقه پیش اومده بود اینجا با مامان من رفتن خرید.
ذوق تو دلم نشست.
-باشه پس یه نامه می زارم میام.
-اااااااا نمی خواد بابا می گم من به مامانت گفتم زود حاضر شو بیا اینجا
من منی کرد و گفت:
-اگر مهسان هم بیکاره اونم بیار.
دل خودم هم برای مهسان تنگ بود نه از ندیدنش از این دل تنگ بودم که مهسان خودم خیلی وقت بود دیگه نبود انگار برده بودنش و یکی دیگه را آورده بودند.دیگع از صمیمیت گذشته خبری نبود مهسان همش خودش رو ازم جدا می کرد.
-بهش می گم ببینم چی می گه حاضر باشید تا بیام.
-باشه پس فعلا خداحافظ.
-خدانگهدار.
ذوق زده بلند شدم و تختم رو مرتب کردم و دست و صورتم رو شستم و لباس پوشیدم داشتم از در بیرون می رفتم که یادم افتاد به مهسان زنگ نزدم.شماره اش رو گرفتم یه بوق دو بوق.....ده تا بوق کسی گوشی را برنداشت.
گوشی را گذاشتم و نامه ی مامان رو که برام نوشته بود رفته خونه ی عمو اینا تا با زن عمو برن خرید رو دوباره به در یخچال چسباندم و از خانه خارج شدم.
هیجان زده بودم و خوشحال.
تمام طول راه به رهام و احساسم نسبت بهش فکر کردم مگر جز عشق می شد اسم دیگه ای روی این بیتابی های من گذاشت؟
انگشتم رو که روی زنگ فشردم تنم گرم شد از هیجان دیدنش صورتم سرخ شد.از خودم خجالت کشیدم که انقدر زود خودم رو باختم.صداش توی آیفون پیچید:
-کیه؟
-منم رهام باز کن.
-خوش اومدید بیاید تو تا ما حاضر شیم.
صدای تیک باز شدن در را که شنیدم سعی کردم به خودم مسلط بشم.چند دقیقه ای که طول کشید تا رهام و رزا از اتاقاشون خارج شن آرامش از دست رفته ام رو بهم برگردوند.
رهام منو که دید نگاهش رو توی سالن چرخوند و گفت:
-سلام رخساره خوبی؟پس مهسان کو؟
لبخندی مهربون زدم و جوابش رو دادم:
-سلام خوبم ممنون.هر چی زنگ زدم تلفنش رو برنداشت حتما رفته جایی.
به وضوح ناراحت شدن رهام رو حس کردم.لبخند از روی لبم محو شد رزا هم با هیجان وارد سالن شد و خودش رو تو آغوشم انداخت.
-خوبی رخساره جونم؟
-علیک سلام رزا خانم.
قهقهه زد.
-هیچ وقت درست نمی شم خودم می دونم.سسسسسسسسسلام.
صدای پر نشاطش حال دگرگون شده ی منو هم بهتر کرد.رزا هم نگاهش روتوی سالن چرخوند و گفت:
-مهسان نیومد؟
حرفهایی که به رهام گفته بودم رو دوباره تکرار کردم.
-حیف شد خوب الان با چی بریم ما که ماشین نداریم ماشین شمارو هم که زن عمو برد با مامان برن خرید حالا چی کار کنیم؟
رهام که چند دقیقه ای بود ساکت روی مبل نشسته بود گفت:
-خوب حالا که ماشین نداریم می خواید منصرف شیم و نریم بیرون به جاش غذا بگیریم خونه دور هم نهار بخوریم؟
تمام هیجانم فروکش کرد حالم خراب شد یعنی نبود مهسان انقدر مهم بود؟سعی کردم خودم رو آروم کنم.نه اونا به خاطر ماشین ناراحت شدن مخصوصا رهام ممکنه رزا کمی هم به خاطر مهسان ناراحت باشه ولی رهام فقط به خاطر ماشین ناراحته.توی دلم داشتن رخت می شستن.قلبم نامرتب می زد.حس بدی توی تنم موج می زد کاش می شد ......... نه من مهسان رو دوست داشتم چطور می تونستم آرزو کنم مهسانی وجود نداشته باشد.
احتیاج به هوای آزاد داشتم.
-من می رم بیرون شام بگیرم بیام شما هم وسایل رو آماده کنید.
رهام هم بلند شد و گفت:
-منم میام
صدای اعتراض رزا بلند شد
-پس من چی؟
رهام با تحکم گفت:
-وسایل رو آماده کن تا ما برگردیم.
لبای رزا با ناراحتی جمع شده بود.
از در که خارج می شدیم از حس اینکه تنها کنار رهام بودم حرارت گرمی توی تنم پخش شد خون توی شریانم با سرعت بیشتری دوید دلم یه جوری شد.صداش منو از افکارم خارج کرد.
-رخساره می تونم یه چیزی بپرسم؟
-البته.
-مهسان چرا تنها زندگی می کنه؟
تنم یخ کرد امروز حس بدی نسبت به مهسان پیدا کرده بودم.
-مامان و باباش از هم جدا شدن و هر کدوم ازدواج کردن مهسان هم نمی تونست با اونا کنار بیاد ازشون جدا شد.....کارت خوب پیش می ره؟تو شرکت جا افتادی؟
چند ثانیه مکث کرد انگار داشت حرفام رو توی مغزش حلاجی می کرد.
-آره بد نیست.شرکت بزرگیه....مهسان هم با تو هم رشته است؟
-آره اونم روانشناسی می خونه.....همکارات خوبن؟
-آره خیلی مهربون و خونگرمن محیط کاریش صمیمی و جالبه.....مهسان هم همسن توئه؟
کلافه شدم هر کاری می کردم موضوع بحث رو از روی مهسان بردارم نمی شد.
-آره اونم همسن منه.......تو چرا امروز گیر دادی به مهسان؟؟
دستپاچه شد.
-نه خوب گیر ندادم که......فقط خواستم بدونم دوست صمیمی تو چه جور آدمیه...همین.درسا خوب پیش می ره؟
-این بار اون موضوع رو عوض کرد دنباله ی حرف رو گرفتم تا دوباره حرف به سمت مهسان برنگرده.
بعد از خوردن غذا بی حس و حال به خونه برگشتم.حال لحظه ی رفتنم با وقتی که داشتم بر می گشتم قابل مقایسه نبود.
مامان هنوز برنگشته بود با لباس بیرون خودم رو روی تخت انداختم تا کمی بخوابم و ذهن درهمم رو آروم کنم اما دریغ از لحظه ای که چشمای خیسم گرمای خواب رو حس کنند.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#16
Posted: 7 Jan 2013 20:34
با تکونای دستی از خواب بیدار شدم مامان بود تو نگاهش پر از نگرانی بود.با پشت دست چشمای خواب آلودم رو مالیدم و گفتم:
-سلام مامان چی شده؟چرا ناراحتید؟
مامان با صدای بغض دار گفت:
-تو سالمی؟
با تعجب گفتم:
-آره خوبم چطور مگه؟
-یه نگاه به ساعت بنداز!
چشمام به سمت ساعت روبروی تختم چرخید.11 بود.
-ببخشید مامان برای شام نیومدم گشنه ام نبود.
-چی می گی دختر الان 11 صبحه تو از دیروز ظهر تا حالا یه کله خوابیدی اول شب هم تنت داغ بود...کجا رفتید مگه؟چت شده تو؟
چشمام گرد شد یعنی من انقدر خوابیده بودم؟از شدت تعجب خواب از سرم پرید نیم خیز شدم که توی جام بشینم از شدت دردی که توی سرم پیچید دوباره افتادم روی بالشت.مامان با دست کوبید تو صورتش.
-خاک بر سرم چی شدی دختر؟
سریع گفتم:
-هیچی مامان سرم گیج رفت فکر کنم گشنمه.
مامان با عجله به سمت در رفت و گفت:
-الهی بمیرم برات الان می رم برات یه چیزی میارم بخوری.
سرم خیلی شدید درد می کرد از کشوی دراور کنار تختم آخرین بسته ی قرص مسکنی رو که داشتم برداشتم خدا رو شکر هنوز دوتا داشت.یکیش رو با لیوان آب میوه ای که مامان روی میز کنار تخت گذاشته بود خوردم.با بی میلی چند قاشق از سوپی که مامان برام آورده بود رو هم خوردم.گرمای سوپ و قرص کار خودشون رو کردن و دوباره منو به عالم خواب کشوندند.
*********
عصر با صدای رهام و رزا که داشتن باهم حرف می زدن از خواب بیدار شدم.
رزا با لحن توبیخ کننده ای گفت:
-تقصیر توئه دیگه!دیروز رفتید نهار بگیرید چی بهش گفتی؟
رهام کلافه گفت:
-به خدا من هیچی نگفتم بهش اصلا حرفی پیش نیومد ما خیلی عادی حرف زدیم و نهار گرفتیم و اومدیم.من نمی دونم چرا اینجوری شد.
دلم نمی خواست دیگه بیشتر در مورد من صحبت کنن.
-رسم مریض داری اینه که بالا سرش جلسه ی سری بزارن؟
هر دو همزمان به سمتم برگشتند.رزا به لبخندی مهمونم کرد:
-سلام رخساره جونم خوبی؟تو که ما رو از ترس و عذاب وجدان کشتی دختر!
لبخند زدم.
-چیزیم نیست یکم کسلم مامان بی خودی گنده اش کرده.
رزا گفت:
-بی خودی نیست تو نزدیک 24 ساعت خواب بودی و بیدار نشدی بعدشم که دوباره غذا خورده نخورده از هوش رفتی.چرا اینجوری شدی؟
نگاهم بی تاب چشمای رهام بود اما خودم رو کنترل کردم.
-چیزی نیست.دیر که غذا می خورم اینجوری می شم.
-خوب ما که دیروز به موقع غذا خوردیم.
یه دروغ مصلحتی می تونست ناجی من باشه.دلم نمی خواست کسی بهم شک کنه یا بفهمه حال خراب من مسببش چیه.
-من دیروز صبحانه نخوردم.
رهام سکوت چند دقیقه ایش رو که برای من به اندازه ای قرنی به درازا کشید رو شکست.
-مطمئن باشم به خاطر ما نیست؟یعنی ما کاری نکردیم که ناراحت بشی؟
نگاهش مشکوک بود.باید مسیر صحبت رو عوض می کردم.
-علیک سلام.خوبم چیزی نیست که بابا انقدر احوال پرسی نیاز نیست که!همون می پرسیدی حالم خوبه یا نه کفایت می کرد........بابا اینجوری هی نگو شرمنده می شم به خدا.
رهام سرش رو تکون داد کلافه بود.
-خوبی؟
طبیبم بود چطور می تونست باشه و من خوب نباشم.بغض خائنی توی گلوم لونه کرد تا منو لو بده.با تمام وجود سرکوبش کردم اما نتونستم جلو دار لرزش صدام باشم.
-خوبم واقعا .... بهتر شدم باور کنید.
رزا لبخند آرامش بخشی نثارم کرد معلوم بود باور کرده.نگاه تیز رهام توبیخ کننده بود انگار می خواست قلب منو بشکافه و ببینه توش چیه.انگار می فهمید چه حالی دارم انگار می فهمید که چقدر دوسش دارم انگار می فهمید دلم چقدر بی قرارشه یکی تو وجودم فریاد زد نه!صداش انقدر بلند بود که تمام تنم رو لرزوند...... توی اون لحظه خدا رو شاکر شدم که کسی صدای درون کس دیگر رو نمی شنوه!
-امیدوارم راست بگی و حالت واقعا بهتر باشه!
خیره به صورت رهام شدم چشماش می خواست بگه امیدوارم راست بگی که به خاطر نخوردن صبحانه است.چشماش چشمام رو می کاوید انگار می خواست راز دلم رو کشف کنه.چشمام رو به سمت رزا چرخوندم و سعی کردم از جام بلند شم سرم دوباره درد گرفت اما نه به شدت صبح.از روی تختم بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم.
-بچه ها بیاید بریم پایین من خیلی گشنمه می تونم یه فیل درسته رو هم بخورم.
رهام زیر لب غرید:
-بالاخره می فهمم.
دلم لرزید نگاه رهام عصبی و خشمگین بود هر چیزی توی چشماش بود جز عشق و دوست داشتن.پوزخندی به خودم و دلم زدم شکم داشت به یقین تبدیل می شد.
رزا با تعجب به ما نگاه می کرد.نباید کم می آوردم لبخندی زدم و گفتم:
-بیاید بریم دیگه.
رزا خندید و گفت:
-داری از اتاقت بیرونمون می کنی؟
چشمکی زدم و گفتم:
-یه چیزی تو همین مایه ها!
رزا از ته دل خندید.رهام پوزخندی نثارم کرد و از کنارم رد و شد و رفت پایین.به روی رزا لبخندی زدم و پشت سرش از اتاق خارج شدم.سرم درد می کرد اما نه به اندازه ای که طاقتم رو تموم کنه.
****************
سر میز شام فقط با غذای تو بشقابم بازی می کردم.میلی به خوردن نداشتم.نگاه رهام از جلوی چشمام دور نمی شد.توبیخ توی چشماش دلم رو می ترسوند.می ترسوند از یک اشتباه از یک گناه یک گناه نکرده.نمی دونستم به چه جرمی دارم مجازات می شم.کاش راهی برای رهایی از این عشق سراسر رنج و عذاب بود.از فکری که توی ذهنم گذشت تمام تنم لرزید چطور می تونستم از این حس شیرین سراسر رنج دل ببرم؟من این درد و رنج رو با تمام وجود می خواستم.
وقتی برای خواب به اتاقم برگشتم اصلا خوابم نمی اومد اما کاری هم برای انجام دادن نداشتم.موسیقی ملایمی گذاشتم و کتاب تس رو که تازه خریده بودم برداشتم و شروع کردم به خوندن شاید که چشمای رهام تنهام بذارن و منو به حال خودم رها کنن.
*********************
رخساره دفتر رو ورق زد و چند صفحه به عقب برگشت خاطرات شب مهمونی خونه ی عموش نبود.اون شب عجیب و غریب شبی که آغاز همه ی شکها و تردیدهاش بود.بین صفحات چشمش به جای دو سه تا ورق که از دفتر کنده شده بودن افتاد.چطور وقتی داشت می خوند متوجه نبودن اونا نشده بود.سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و سعی کرد به یاد بیاره اون شب چه اتفاقاتی افتاده.
خاطرات اون روز جلوی چشماش می رقصید.از صبح جلوی آیینه ایستاده بود و با موهاش و صورتش وررفته بود حتی وقتی مادرش برای نهار صداش کرد پایین نرفت.هر چی مادرش گفته بود بره آرایشگاه گوش نداده بود دلش نمی خواست چهره اش حالت زنونه بگیره دوست داشت خودش رو اونجوری که دوست داره آرایش کنه.مادرش بعد از نهار رفته بود خونه ی عمو تا برای حاضر کردن وسایل مهمونی به زن عموش کمک کنه.نزدیکای عصر مهسان اومد خیلی زیبا شده بود.آرایشش خیلی ملیح و ساده بود و کت و شلوار شیکی که پوشیده بود زیبایی شرقیش رو صد چندان کرده بود.
با هیجان به مهسان نگاه کرده بود و یه لحظه حسادت کرده بود اما سریع پشیمون شده بود مگه نه اینکه مهسان براش مثل خواهر نداشته عزیز بود پس حسادت چرا؟
-مهسان خوب شدم؟لباسم خوبه؟
مهسان لبخند مهربونی نثارش کرد و به شوخی گفت:
-عالی شدی.فکر کنم امشب آمار تلفات بالا بره.
هر دو به شوخیش خندیده بودند.بعد از پوشیدن مانتو و برداشتن کیف و کلید خونه با مهسان به سمت خونه ی عموش رفته بودند.بعضی از مهمونا اومده بودن.نگاهش رو توی جمعیت چرخونده بود تا به رهام رسیده بود.کنار چند تا از پسرای فامیل ایستاده بود و داشت باهاشون صحبت می کرد.
رزا سریع خودش رو به اونها رسونده بود بعد از احوالپرسی به سمت اتاق خودش بردشون تا لباس عوض کنن.
صحنه های مهمونی مثل یه فیلم که روی دور تند باشه سریع از جلوی چشماش می گذشت.رقصیدنش با رزا و مهسان صحبت کردنش با مهمونا حرفها همه و همه مثل یه فیلم تند از جلوی چشماش گذر می کرد تا رسید به وقتی که رهام اومد کنارشون چطور می تونست سریع از لحظات حضور او بگذره؟چطور می تونست از طپش بی امان قلبش بگذره؟
رهام سلام و احوال پرسی کرده بود.همون موقع بابک پسر دایی رهام اومده بود کنارشون.صدای زنگ دارش تو سرش پیچید.
-رهام خانما رو معرفی نمی کنی؟
لبخندی زد و با دست به رخساره اشاره کرد و بعد به مهسان.
-چرا..... رخساره دختر عموم و ایشون هم مهسان خانم دوستشون.
از گرمای دست بابک و فشار خفیفی که به دستش داد چندش شده بود.بابک دستش رو ول نکرده بود.
-خانم افتخار یه دور رقص رو به من می دید؟
تا اومد بگه نه رهام نگاه عجیبش رو به رخساره دوخت و دست مهسان رو گرفت و گفت:
-مهسان شما هم به من افتخار می دید؟
وقتی مهسان با لبخندی ملیح و صورتی گلگون از جا بلند شد انگار قلب رخساره رو با خودش برد.رهام و مهسان به سمت وسط جمعیت رفتن.انگار که بخواد با خودش لج کنه از جا بلند شد و با بابک به سمت جمعیت رفت.حس بدی داشت.همون ثانیه ی اول پشیمون شده بود.نگاش بین جمعیت دنبال رهام و مهسان می گشت.بی تناسب با حرکات بابک الکی خودش رو تکون می داد.چشماش توی جمعیت گشته بود تا پیداشون کرده بود.اون دوتا خیلی آروم و زیبا با هم می رقصیدن هر دوتاشون توی نگاه دیگری غرق شده بودند.قلب رخساره وحشیانه به سینه اش می کوبید.حس کرد الانه که بیفته.عذر خواهی کوتاهی کرده و به آشپزخانه پناه برده بود.اشک توی چشماش حلقه زده بود زمان از دستش خارج شده بود نمی دونست چقدر گذشت که صدای پایی شنید سعی کرد خودش رو کنترل کنه.به سمت بخچال رفت و لیوانی آب خنک برای خودش ریخت صدای پا نزدیک تر شد.به سمت عقب برگشت زن عمو شهره اش بود.
-رخساره جان اینجا چی کار می کنی؟
سعی کرد جلوی لرزش صداش رو بگیره.
-تشنه بودم اومدم آب بخودم.
زن عموش مشکوکانه نگاهش کرد و گفت:
-بابک دنبالت می گشت برو ببین چی کارت داره!
دیگه از مهمونی هیچی نفهمیده بود فقط حرص خورده بود و عذاب کشیده بود.نه رهام دیگه با کسی رقصید نه مهسان.نگاه مات و غمگین رخساره همه جا دنبال رهام چرخ می خورد.مهسان توی حال و هوای خودش بود و نگاهش غمگین شده بود.تا آخر شب با شک و تردید به همه نگاه می کرد.حس می کرد رهام و مهسان بهش خیانت کردند.
وقتی برگشتن خونه تا صبح توی جاش دراز کشیده و گریه کرده بود.
تا چند روز فشار عصبی روش بود هر چی بد و بیاره تونسته بود توی دفترش به رهام و مهسان گفته بود!خودش رو توی خونه حبس کرده بود و مدام لحظات مهمونی رو توی سرش مرور می کرد.یادش اومد که دو روز بعد از مهمونی رهام و رزا اومده بودن خونشون و با زور رخساره رو برده بودن بیرون.انقدر بهش خوش گذشته بود که ناراحتی روز مهمونی از خاطرش محو شده بود.وقتی برگشته بود نوشته های روز مهمونی تا اون روز رو پاره کرده بود!
اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد.صدای در دستشویی به زمان حال برش گردوند.به ساعت نگاه کرد.وقت اذان صبح بود.از جاش بلند شد تا بعد از شهاب وضو بگیره و نماز صبحش رو بخونه.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#17
Posted: 7 Jan 2013 20:35
فصل چهاردهم
شهاب بر خلاف هر روز که دو سه ساعت بعد از اذان از خانه خارج می شد بعد از نماز و بدون خوردن صبحانه لباس پوشید و برای رفتن اماده شد.رخساره توی آشپزخانه داشت صبحانه حاضر می کرد که شهاب کنار اپن ایستاد و گفت:
-رخساره جان من دارم می رم کاری نداری خانمم؟
رخساره با تعجب به شهاب خیره شد.
-چرا انقدر زود می خوای بری؟
شهاب لبخندی زد و گفت:
-کار دارم عزیزم قبل از اینکه برم مطب می خوام برم سر خاک مامان و بابا.
رخساره با یاد مادر و پدر شهاب دوباره اندوهگین شد هنوز یک سال هم از فوتشون نمی گذشت.حدود 8 ماه قبل توی راه مشهد تصادف کرده بودن و هر دو همون لحظه ی اول فوت شده بودند.
با لحنی غمگین گفت:
-منم بیام؟
شهاب که سر خاک رفتن را بهانه کرده بود تا رخساره رو تنها بذاره برای خوندن دفترچه اش سریع گفت:
-نه عزیزم.آخر هفته با هم می ریم ولی امروز می خوام تنهایی برم.
رخساره سرش رو به نشونه ی فهمیدن تکون داد.
-پس صبحانه بخور بعد برو.
شهاب لبخندی زد و کنار میز ایستاد و گفت:
-به به چه میزی هم چیدی مگه می شه از این صبحانه گذشت؟
رخساره لبخند زد اما اندوه هنوز توی چهره اش نمایان بود.نمی تونست خوبی های مادر شوهرش رو فراموش کند شاید اگر او نبود الان نه افسون رو داشت نه این زندگی رو.
رخساره تو خودش غرق شده بود و بی توجه به اطراف هی دستش رو روی لبه ی لیوان می کشید.شهاب صبحانه اش تموم شد و از پشت میز بلند شد تا برود اما رخساره متوجه نشد.آروم صداش کرد:
-رخساره جان؟خانمم؟
رخساره سرش رو بلند کرد و به شهاب نگاه کرد.شهاب سعی کرد ناراحتیش رو از غم رخساره زیر لبخند مهربونش پنهان کنه.
-من دارم می رم عزیزم کاری نداری؟
رخساره سری تکون داد و گفت:
-نه ناهار میای خونه؟
-نه کار دارم عزیزم.
-غروب داری میای خونه دنبال افسون هم می ری؟
-باشه خانمم امری باشه؟
رخساره مکثی کرد و گفت:
-شاید امروز برم خونه ی زن عمو می دونی که مهسان اونجاست........ می خوام برم دیدنش.
شهاب دستش رو لای موهاش کشید و گفت:
-برو رخساره فقط سعی کن کینه ی گذشته ها رو فراموش کنی هر چی بوده گذشته دلت رو از کینه خالی کن بعد برو.
رخساره شرمسار سرش رو پایین انداخت و گفت:
-اونی که باید کینه به دل داشته باشه مهسانه نه من!
-اشکال نداره رخساره همه چیز رو فراموش کن و با دل پاک برو نذار اونم غصه ی گذشته رو بخوره هر چی نباشه فقط چند ماه فرصت داره.
اشک روی گونه های رخساره روان شد.
-لعنت به من شهاب لعنت به من کاش اون روز نمی رفتم خونشون.
صدای هق هق گریه ی رخساره بلند شد.شهاب سرش رو در آغوش گرفت و سعی کرد آرومش کنه.
-اشکال نداره عزیزم گذشته ها گذشته.خودت رو اذیت نکن....اگر می خوای بری اونجا و این کارارو بکنی لازم نیست بری....رخساره جان عزیزم خودتو اذیت نکن....قول بده که بری اونجا از این کارا نمی کنی اون بدبخت رو دق مرگ کنی...
رخساره سرش رو بلند کرد و اشکاش رو پاک کرد و گفت:
-باشه شهاب سعی می کنم آروم باشم...سعی می کنم ........... قول می دم......
شهاب که اشک تو چشماش جمع شده بود و نمی خواست رخساره متوجه بشه موهای رخساره رو بوسید و از آشپرخانه خارج شد.صدای بسته شدن در بغض گلوی رخساره رو شکست.
شهاب به در تکیه داده بود و همراه با صدای هقهقه رخساره اشک می ریخت.یاد اون روزا شهاب رو عذاب می داد چه برسه به رخساره.
روزا از پی هم می گذرن.گذرشون دلم رو می سوزونه.دارم روزام رو بی هیچ اتفاق خاصی پشت سر می زارم.لحظه ی تحویل سال وقتی من و مامان و بابا کنار سفره ی هفت سین نشسته بودیم و هر کدوم تو دنیای خودمون غرق بودیم.دلم پر زد تا خونه ی عمو.
دلم می خواست اونجا بودم و حال رهام رو می دیدم دلم می خواست می فهمیدم چه آرزویی می کنه و نیتش برای امسال چیه.اما دریغ که نه اونجا بودم و نه می تونستم بفهمم تو سر رهام چی می گذره تازگیا کمتر با من صحبت می کرد یا خونه ی ما می آد.
لحظه ای که صدای توپ سال نو بلند شد با تمام وجود و از ته دل دعا کردم که مامان و بابا عمری سلامت باشن و سایه شون بالای سرم باشه.هر چقدر خواستم برای رسیدن به رهام دعا کنم نتونستم فقط با همه ی وجودم از خدای خودم خواستم اون چیزی که برای من بهتره برام اتفاق بیفته.
********************
بهار با همه ی دل انگیزیش با سرعت سر سام آوری تموم شد و منو با هجوم غم تنهایی و دوری تنها گذاشت.دلم بدجور هوای بی وفا ترین یار دنیا رو کرده.کاش الان اینجا بود.کاش کنارم بود.کاش نرفته بود.
هفته ی پیش عمو زنگ زد و گفت که رهام می خواد برای تابستون برگرده فرانسه.غم عالم مهمون خونه ی دلم شد.چطور می تونستم سه ماه ندیدنش رو تاب بیارم؟
تا روز رفتنش هر کاری کردم نتونستم ببینمش انگار یه جورایی نمی خواد منو ببینه توی نگاهش می بینم که داره زجر می کشه اما نمی دونم چرا.چرا با من و خودش اینجوری می کنه؟واقعا اونم منو دوست داره؟
غم انگیزترین شب عالم رو توی فرودگاه گذروندم.کاش می تونستم کاری بکنم و دلم رو از زنجیر این عشق بی رحم نجات بدم اما دریغ و صد افسوس که راهی نیست.
رهام تک تک همه ی اعضای خانواده رو در آغوش کشید.عمو زن عمو مامان بابا رضا محمد رزا با فرشته و سارا هم دست داد.روبروی من که ایستاد اشکای چشمم طوفان وار به پلکام فشار می اوردن برای باریدن دل خودم هم بیتاب باریدن بود اما دریغ که نمی شد و نمی تونستم و نمی خواستم که خودم و دلم رو رسوا کنم.با صدایی که خودم هم به سختی شنیدم گفتم:
-سفر خوش امیدوارم زودتر برگردی.
صدام از بغض می لرزید.نگاه رهام هم بی تاب بود.توی تمام این روزا نگاهش بی تاب بود.نگاه بی تابش رو توی سالن فرودگاه چرخوند و با صدایی که فقط من بشنوم گفت:
-رخساره من می رم و امیدوارم وقتی که برگشتم......وقتی که برگشتم تو دیگه.... دیگه دوسم......
صداش می لرزید دل منم می لرزید.دستهاش رو مشت کرد و گفت:
-دلم می خواد منو برادر خودت بدونی......
دنیا آوار شد روی سرم.
-به خدا من....من مثل رزا دوست دارم....دلم نمی خواد عذاب بکشی....
دیگه نه قدرت جلو گیری از اشکام رو داشتم نه می خواستم که جلو دارشون باشم.نگام خیره شد به سنگ فرش کف فرودگاه.
صورت خیس از اشکم رو وقتی بلند کردم که رهام از سالن خارج شده بود..........
دیگه هیچی برام نمونده نه امیدی نه احساسی نه عشقی.......نه نه اگر هیچ چیز نباشه باز هم من عاشقم چطور می تونم عاشق نباشم.
این یک هفته رو زجر کشیدم و دم نزدم مامان غمگین نگاهم می کنه.نگاه فرشته پر از سواله.سارا سعی می کنه با گفتن از دورانی که از محمد دور بود دل بیتاب منو آروم کنه اما همه شون توی یک اشتباه بزرگ غوطه ورن.من از دوری رهام نیست که آب می شم من از خالی بودن دلش از عشقه که ذره ذره می سوزم.
کاش مهسان پیشم بود اون تنها کسیه که منو می فهمه و درکم می کنه اما افسوس که دیگه مهسانی هم برام نمونده.
همون طور که فکر می کردم اومدن رهام زندگیه منو ویران کرد اما من با ذره ذره ی وجودم طالب این ویرانی بودم و هستم.
حس خودم برای خودم هم نا شناخته بود.چطور می تونستم کسی رو دوست داشته باشم که دوسم نداره.
*********************
امتحانای پایان سال رو هر کدوم رو افتضاح تر ازدیگری پشت سر گذاشتم امروز خانم صبوحی بهم گفت بعد از جلسه ی امتحان بمونم.آخه وقتی اومد بالای سرم یه برگه ی نیمه خالی دید و منی که داشتم زیر برگه ام نقاشی می کشیدم.سری که به نشونه ی تاسف برام تکون داد دلم رو ریش کرد و پوزخند رو مهمون لبام.
از جام بلند نشدم و منتظر موندم تا همه ی بچه ها از سالن خارج بشن.
نمی دونم چقدر گذشته بود که صدای استاد سکوت کلاس رو شکست:
-رخساره چی شده؟
هنوز داشتم نقاشی می کشیدم اما روی برگه ام نه روی میز.
-فکر کنم حق من باشه بدونم بهترین شاگردم چرا بدترین اونا شده این حقم نیست؟
جوابی نداشتم که بدم سرم پایین بود دیگه نقاشی هم نمی کشیدم.
-رخساره برات مشکل عاطفی پیش اومده؟
دلم می خواست داد بزنم آره من عاشق شدم اما نتونستم اشکام دونه دونه از گوشه ی چشمام روون بود.
استاد صبوحی سری تکون داد دستی به سرم کشید و گفت:
-سعی می کنم نمره ی قبولی رو بهت بدم بقیه ی درسات رو هم اینجوری دادی؟
صدای هق هق گریه ام توی سالن امتحانات پیچیده بود.
استاد صبوحی یه دست دیگه به سرم کشید و بطری آبی از کیفش در اورد و روی میز گذاشت و خودش از سالن خارج شد.
دلم از این همه ترحم گرفته همه با دیده ی ترحم بهم نگاه می کنن حتی خودم هم به خودم با دیده ی ترحم نگاه می کنم این روزا دیگه از اون رخساره ی شاد خبری نیست.صفحات اول دفترم خنده رو روی لب هر خواننده ای می نشوند اما حالا فقط سهم من و دفترم اشکه و آهه...........
************************
مامان راست می گفت که عشق قشنگه به غمش دلم نمی آد از این عشق بگذرم حتی اگر فقط عذاب و رنج باشه حتی اگر تمام عمر تو سکوت و تنهایی بگذره می خوام به رهام ثابت کنم دوسش دارم می خوام کاری کنم که اونم دوسم داشته باشه.
دلم برای مهسان تنگ شده.1 ماهه ندیدمش نه اون زنگ زد نه من نه اون اومد نه من رفتم...می ترسم از اینکه.......
دختر کوچولوی ناز سارا به دنیا اومد.حتی حضور پر از شادی و نشاط این دختر زیبا هم نتونست دل پر از غصه ی منو آروم کنه.
*************
امروز دلم یه جوریه .... آخه رهام من از سفر بر می گرده امروز بعد از ظهر میاد.دلم برای دیدنش بی تابه و قلبم نا مرتب می زنه.کاش اونم.....
توی سالن فرودگاه نگاه بی تابم دنبالش بود با صدای رزا با هیجان به سمتی که با دست نشون می داد نگاه کردم دیدمش.بعد از ماهها آرام جانم رو دیدم.چقدر لاغر و نحیف شده بود.چقدر چهره ی به ظاهر شادش غمگین بود.فقط یه لحظه نگاهم کرد وقتی صورت خیس از اشکم رو دید سری به تاسف تکون داد و نگاهش رو به سمت بقیه چرخوند.بازم ترحم بازم تاسف ولی اشکال نداره من هنوزم عاشقانه می پرستمش.توی این روزا خیلی از خودم پرسیدم چرا؟اما هیچ کدوم از این چراها جواب نداشت.
نگاه بی تاب رهام دنبال گمشده اش بود و نگاه بی قرار من در پی رهام.دوست داشتم بدونم گم شده ی رهام کیه که انقدر بی تاب دیدنشه.نکنه گمشده اش همون بهترین من باشه که ماههاست بی وفا شده؟
نه تو باورم نمی گنجه که بهترین دوست من ..........
نه ... نه می تونم باور کنم نه می خوام که باور کنم ... نه نباید اینطور باشه...اگر اینجوری باشه من چیکار کنم؟با کی مبارزه کنم؟با عزیزترینم؟
نه....نه در توانم نیست.دارم می سوزم خدایا به رحمت و لطف بیکرانت قسمت می دم اگر بهترین من دلش دنباله رهام منه سینه ی منو از این عشق جان فرسا خالی کن.........
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#18
Posted: 7 Jan 2013 20:37
فصل پانزدهم
همین که می دونم هست همین که توی هوایی که اون نفس می کشه منم نفس می کشم.همین که مطمئنم اینجاست و هنوز تنهاست خودش برام نعمتیه... این روزها دلم خیلی بی تابه اما غمگین نیستم.اگر رهام منو دوست نداره من که دوسش دارم.خیلیا زندگیشون رو با عشق یک طرفه آغاز می کنن.
منم یکی از همین دسته آدما.
دیروز روز اول دانشگاه بود.دو ترم آخر رو هم بگذرونم فارق التحصیل می شم و بعدش می تونم مطب بزنم .مهسان غمگین تر از همیشه بود و خیلی سرد باهام برخورد کرد.خیلی لاغر شده زیر چشماش گود افتاده.خیلی ناراحت شدم براش ولی هر کاری کردم بهم نگفت چی شده یا چرا انقدر ناراحته.حتی وقتی با کلی گلایه ازش پرسیدم:
-چرا دیگه مثل سابق نیستی؟مگه نمی گفتی من تنها کسیم که داری؟پس چرا با من اینجوری رفتار می کنی؟
صدام بغض دار بود سرش را انداخت پایین و نجوا گونه گفت:
-ببخشید رخساره.احتیاج داشتم تنها باشم و فکر کنم ولی دیگه هیچ وقت اینجوری نمی شم قول می دم.....قول می دم بشم همون مهسان قدیم.
حضور مهسان انگار دوای دردمه آرومم می کنه.وقتی رسیدم خونه پر از آرامش بودم.با هیجان دویدم سمت آشپزخانه و مامان رو از پشت سر بغل کردم.
-سلام مامان نازم.
مامان لبخند مهربونی نثارم کرد و گفت:
-سلام دخترم خسته نباشی خانم.مهسان خوب بود؟
مامان رو ول کردم و تندی روی میز آشپزخانه نشستم و گفتم:
-آره مامان خیلی حالش خوب بود.یعنی می شه گفت بهتر بود.
مامان لب گزید و گفت:
-دختر من چطوری به تو یاد بدم و بگم روی میز نشین.دیگه وقت شوهرته.
خندیدم و گفتم:
-بی خیال مامان کی حاضر می شه منو بگیره؟نه آشپزی بلدم نه خونه داری نه لوندی بلدم نه دلبری نه خوشگلم نه مهربون.فقط به درد دلقک بازی می خورم.
مامان خندید و گفت:
-اینا که گفتی همش حقیقت بود اما جلوی کسی نگو که می مونی رو دستم.
خندیدم.مامان خیلی سرحال بود با شیطنت رفتم کنارش وایسادم و لپش رو کشیدم و گفتم:
-مامان شیطونم امروز چه خبر بوده که شما انقدر خوشحالید؟بابا ناهار اومده بود خونه؟
مامان کفگیر رو برداشت تنبیهم کنه که سریع از آشپزخانه دویدم بیرون.
مامان خندید و کفگیر رو گذاشت توی بشقاب کنار گاز و گفت:
-دختر خجالت بکش مثلا داری 22 ساله می شی و می خوای شوهر کنی اما دریغ از ذره ای عقل و بزرگی تو رفتارت.
شستم خبردار شد کاسه ای زیر نیم کاسه است مامان امروز زیادی شوهر شوهر می کرد:
-مامان باز چی شده؟کی حرف زده؟
توی صدام ناراحتی و کلافگی موج می زد چطور می تونستم به ازدواج فکر کنم وقتی دلم پیش شاهزاده ی قصه هام بود؟
مامان من و منی کرد و گفت:
-امروز زن عموت زنگ زده بود.
ساکت و آرام کنار در آشپزخانه ایستادم تا حرفای مامان رو بهتر بشنوم.
مامان مکثی کرد و نگاهی به من انداخت و به حرفش ادامه داد:
-زن عموت اینا فردا شب برای ....یه امر خیر....میان اینجا.
قلبم از جا کنده شد.مامان خیره خیره نگاهم می کرد منتظر بود تا واکنش منو ببینه.بدون اینکه حرفی بزنم به سمت پله ها رفتم تا خودم رو به سکوت اتاقم برسانم.
در رو که باز کردم و وارد اتاقم شدم خیالم راحت شد اینجا حریم من بود کسی نمی تونست خیره بشه بهم تا حالات من رو کنکاش کنه.در رو قفل کردم و همون طور که تکیه ام به در بود سرخوردم و روی زمین نشستم.
اشکهام بی مهابا روی صورتم روون شدند.چقدر سختی کشیدم و چه قدر گریه کردم و عذاب کشیدم.یعنی واقعیت داشت؟یعنی رهام بالاخره مال من می شد؟یعنی من مال او می شدم؟یعنی............
یه چیزی توی وجودم شناور شد نمی دونم چی بود یا چرا ولی دلم رو سرشار از سرور و سر مستی کرد.جلوی آیینه ایستادم و به خودم خیره شدم.یه دفعه به ذهنم رسید چقدر زیبا و خواستنی هستم و چقدر در کنار رهام خواستنی تر و زیباتر خواهم شد.
دلم یه جور عجیبی بی تابی می کرد انگار تاب همین یک روز رو هم نداشت.منی که ماهها این عذاب رو تحمل کردم حالا بی تاب تموم شدن امروز و رسیدن به فردا بوم.انقدر بی تاب بودم که هر لحظه برام به اندازه ی قرنی می گذشت.
دلم می خواست با یکی حرف بزنم کی بهتر از مهسان سریع شماره اش رو گرفتم بعد از چند بوق گوشی را برداشت.
-بله بفرمایید.
-سلام مهسان جونم منم رخساره.
-سلام عزیزم خوبی؟
با هیجان گفتم:
-بهتر از این نمی شه.
صدای مهربون و روح نوازش تو گوشی پیچید:
-خدا رو شکر حالا چی شده که انقدر خوشحالی؟
-وای نمی دونی مهسان مامان می گفت زن عمو زنگ زده برای فردا شب وقت گرفته بیان خواستگاری.
صدای مهسان تا چند لحظه در نیومد حالم گرفته شده بود انگار درست حدس زده بودم و مهسان رهام رو می خواست!
صدای پر بغض مهسان تو گوشی پیچید:
-مبارکت باشه عزیزم خیلی خوشحالم که به اون چیزی که می خواستی رسیدی.
با صدای آرومی گفتم:
-فکر کنم خوشحال نشدی.
خندید:
-اتفاقا خیلی خوشحالم تو بالاخره به چیزی که مستحقش بودی رسیدی عزیزم.
سکوت کردم.
-می دونی یاد چی افتادم رخساره؟یاد اون روز که حالت گرفته شده بود که رهام می خواد بیاد نه حدس من درست بود نه مال تو شما هر دوتون عاشق شدید.
-مهسان تو واقعا خوشحالی؟پس چرا بغض داری؟
-خیلی خوشحالم رخساره به جون خودت که عزیزترینی راست می گم .... بغض دارم چون داری شوهر می کنی مگه من خواهرت نیستم؟همه ی خواهرا همین حال بهشون دست می ده!
لبخند روی لبم نشست.
-هیچی نمی تونه ما رو از هم جدا کنه مهسان حتی ازدواج من.
صدای بارونیش توی گوشی پیچید:
-می دونم عزیزم.
-فردا میای اینجا؟
-نه حضور من لازم نیست ولی برای نامزدیت حتما میام خانمی.
حرف زدن با مهسان مثل همیشه آرامش بخش بود تمام تردیدهام از دلم بیرون رفت.چطور ممکنه بود مهسان مهربون من رقیب عشقی من باشه؟نه امکان نداشت.
تا آخر شب از اتاق خارج نشدم دلم نمی خواست کسی پی به حال خرابم ببره نمی خواستم خودم رو رسوا کنم.
صبح با صدای مامان که از پشت در صدام می کرد از خواب بیدار شدم.هنوز سیر خواب نشده بودم.شب قبل تا نزدیکای سحر بیدار بودم.به ساعت نگاه کردم 9 بود.
-رخساره جان عزیزم پاشو مامان بیا صبحانه ات رو بخور و بعدشم به کارات برس عزیزم ... پاشو خانمی دارم کم کم نگرانت می شم.
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
-سلام مامان صبحتون بخیر چشم الان میام.
مامان خنده ای کرد و گفت:
-پاشو عروس خانم زود باش دیگه.
دلم مالش رفت وای خدا جون من بالاخره عروس می شدم اونم عروس رهام.تشنه ی ازدواج نبودم و نیستم اما فرق می کنه وقتی تو رو عروس خانم خطاب می کنن اونم عروس کسی که عاشقانه بعد از خدا می پرستیش.
حال عجیبی داشتم انگار تازه متولد شده بودم.بعد از خوردن صبحانه رفتم آرایشگاه تا موهام رو مدل دار کوتاه کنم.پیشنهاد مامان بود گفت موهات زیادی بی حال شده.وقتی برگشتم موهای بلندم مدل دار تا سر شونه ام کوتاه شده بود.مامان می گفت خیلی بیشتر بهم میاد و جذاب تر شدم.توی آیینه خیره شدم حق با مامان بود واقعا موهای کوتاه به چهره ام بیشتر می اومد تا بلند.
سریع رفتم حموم تا خورده مو روی تنم نمونه و اذیتم کنه و هم رد قیچی رو موهام از بین بره مامان همیشه می گه وقتی از آرایشگاه اومدی اول برو حموم تا حالت واقعی موهات مشخص بشه.
با حوصله موهام رو سشوار کشیدم.تازه ساعت 2 بود و قرار بود عمو اینا ساعت 6 بیان.
هر چی مامان اصرار کرد تا نهار بخورم قبول نکردم و فقط لیوان شیری که مامان به زور برام آورد رو خوردم.تا ساعت 5 هی لباسای مختلفم رو می پوشیدم و امتحان می کردم.آخر نتونستم تصمیم بگیرم و مامان رو صدا کردم تا برای انتخاب لباس بهم کمک کنه.
مامان لباسایی رو که روی تخت ریخته بود رو نگاهی کرد و بعد نگاه شیطونش رو به سمت چهره ی گل انداخته ی من چرخوند و گفت:
-خوشحالم که بالاخره عشق رو درک کردی.
صورتم از شرم گل انداخت.امروز عجیب شده بودم با کوچکترین حرفی صورتم سرخ می شد و خجالت می کشیدم.
مامان نگاهش رو از صورتم گرفت تا کمتر خجالت بکشم خودش رو با لباسا سرگرم کرد و آخر سر بلوز و دامن ستی رو به رنگ آبی که چند هفته پیش خریده بودم از بین لباسا بیرون کشید و گفت:
-اینو بپوش فکر کنم خیلی بهت بیاد.
سریع از مامان گرفتمش خوشحال بودم اخه خودم هم بین این بلوز و دامن با کت و دامن سفیدم شک داشتم.
مامان لبخندی زد و از اتاق خارج شد با حوصله و آرامشی که از حال خراب من بعید بود لباس رو پوشیدم تا آرایش مو و صورتم خراب نشه.چرخی جلوی ایینه زدم برق رضایت توی چشمام سو سو می زد.
نگاهی به آیینه کردم و صورتم رو دوباره از نظر گذروندم آرایش ملایم و دخترونه ام صورتم رو جذاب تره کرده بود.امروز حس می کردم از همه ی روزها زیباترم.
صندل آبیم رو پوشیدم و از پله ها پایین رفتم بابا روی مبل نشسته بود لبخند مهربونش روی صورتش نشان از رضایتش از لباس و ظاهر من می داد.رضا سوت زد و فرشته با مهربانی صورتم رو بوسید.محمد با خنده گفت:
-خونه ی داماد خبری نیست خونه ی عروس عروسیه بابا بس کنید دیگه رنگ به روی این بدبخت نموند که.
-اتفاقا خونه ی داماد خبرا بیشتره خبر نداری محمد جان!الان همه دنبال رهام هستن تا به زور راضیش کنن خر شه بیاد آجی مارو بگیره!
بابا و محمد رضا با صدای بلند خندیدند فرشته هم لبخند می زد.
با خجالت سریع به سمت آشپزخانه رفتم سارا طبق روال همیشه پیش مامان بود.سارا هم با مهربونی صورتم رو بوسید.داشت به دختر نازش شیر می داد.بوسه ای روی گونه ی مهرناز کوچولو زدم و به سمت مامان که اشک توی چشماش جمع شده بود رفتم.مامان بغلم کرد اشکش روی شونه هام می ریخت.
چند دقیقه که گذشت خودش رو کنترل کرد و با مهربانی شروع به صحبت کرد:
-رخساره جان مادر وقتی عموت اینا اومدن بیا جلو سلام و احوالپرسی کن بعد بیا توی آشپزخانه بشین وقتی صدات کردم چایی بیار بعد اگر زن عموت گفت توی سالن بمون اگر نه برگرد تو آشپزخانه تا صدات کنم.
زبون تو دهنم نمی چرخید سرم رو به نشونه ی فهمیدن حرفای مامان تکون دادم.صدای زنگ در دلم رو تو سینه لرزوند نگاه به سمت ساعت مچیم چرخید ساعت 6 بود.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#19
Posted: 7 Jan 2013 20:39
دلم می لرزه یا دستم؟نمی دونم اما لرزش هر کدوم که هست لرزش سینی رو هم سبب شده.صدای جیرینگ جیرینگ استکانای توی سینی اضطرابم رو بیشتر می کنه.زیر لبی به خودم می گم:
-آروم باش.....اینا خانواده ی عموتون و این لحظه آرزوت.....آروم باش رخساره آروم.....
صدای زن عمو لرزش دستم رو بیشتر کرد.
-سلام عروس گلم ...چرا زحمت کشیدی خوشگلم؟
صدای زن عمو مهربون تر از همیشه توی گوشم پیچید.
لبخندی زورکی روی لبم نقش بست.وجودم از استرس و اضطراب سرشار بود.چایی رو اول به عمو و بعد به زن عمو و پدر و مادر و رضا و سارا و محمد و فرشته تعارف کردم بعد از رزا نوبت رهام بود.لرزش دستام بیشتر شد رزا لیوان چایی اش رو برداشت و با لبخندی شاد گفت:
-مرسی عروس خانم.
سینی رو جلوی رهام گرفتم دستم بدجوری می لرزید.دستش رو به سمت لیوان چایی دراز کرد دستم می لرزید.نمی دونم چی شد ولی وقتی به خودم اومدم که سنی برگشته بود و لیوان چایی ریخته بود روی شلوار رهام.
تندی از جاش بلند شد.صدای خنده ی بقیه هم بلند شد.از خجالت سرخ شدم جرات نگاه کردن به مامان رو نداشتم با عجله به سمت آشپزخانه رفتم صدای خنده ی بقیه هنوز شنیده می شد.دستم رو روی میز گذاشتم و سرم رو روی دستم.
-خودت رو عذاب نده مقصر من بودم.
هراسون سرم رو از روی میز بلند کردم دلم نمی خواست رهام منو با این حال خراب ببینه.لبخندش آرامش بخش نبود.حالت نگاهش هم همین طور.
-عمدا باعث شدم سینی برگرده لازم بود باهات تنهایی صحبت کنم.
صدای صحبت از سالن می اومد.صدای رهام بین همه ی صداها برام شنیدنی تر بود با تمام وجودم گوش به حرفاش سپردم.
-راستش من باید یه چیزی رو بهت بگم.....رخساره می دونی....من به خواسته خودم...
دستش رو لای موهاش کشید و بهمشون ریخت.
نگاهش رو از من گرفت و به کف آشپزخانه دوخت.
-من به خواست خودم اینجا نیستم.....من مهسان رو دوست دارم...
شتاب زده از جام بلند شدم سینی از روی پام افتاد و صداش بلند شد.نگاه رهام به سمت من کشیده شد.صدای زن عمو رو شنیدم:
-رخساره جان چی شد خانم؟
-صدای مامان نزدیک تر بود:
-رخساره چرا تو امروز اینجوری شدی؟
خیسی صورتم رو حس می کردم کاش کنترل اشکها در دست من بود.
دلم نمی خواست مامان پی به حال خرابم ببره.بی توجه به مامان به سمت راه پله ها دویدم وقتی در اتاق رو بستم و قفل کردم حالم خیلی خرابتر از لحظه ی خروجم از آشپزخانه بود انگار داشتم همه چیز را بهتر می فهمیدم حرفای رهام داشت معنی پیدا می کرد.
یاد نگاهش توی فرودگاه.....لحظه خروج از اتاقم بعد از دو روز مریضی و نگاه پر از غضب رهام...حرفاش تو فرودگاه....سوالاش در مورد مهسان....دوری مهسان از من....
وقتی به خودم اومدم که ساعت ها از رفتن عمو اینا گذشته بود و من فقط اشک ریخته بودم.
چقدر سخته کسی که دوسش داری و خودت رو تا یک قدمی رسیدن به اون حس می کنی رو یک دفعه از دست بدی....حسی که الان دارم دقیقا همین حسه.دیوونه بودم که خاطرات روز مهمونی عمو رو پاره کردم اما خاطرات امروز رو هرگز پاره نمی کنم و دور نمی ندازم.دور نمی دازم که اگر روزی این همه حقارت رو فراموش کردم یه چیزی باشه که یادم بیاره.یادم بیاره که غرورم چند بار شکست و چقدر بده که خودت رو به کسی که دوست نداره تحمیل کنی.این نوشته ها رو نگاه می دارم تا فراموش نکنم عشقم بهترین دوستم رو دوست داره.............
جای من وسط این معادله کجاست؟
کاش عمو رهام رو مجبور نمی کرد و اونا هیچ وقت نمی اومدن خواستگاری.شاید هیچ وقت نتونم عمو رو به خاطر این کارش ببخشم.
خودکار توی دستم می لرزه سر درد شدیدی دارم دلم می خواد زمین و زمان رو بهم بریزم.
روحم سرکش شده و بی تابی می کنه انگار قفس جسمم جایی برای روحم نداره.دستم بی اختیار به سمت شیشه ادکلنی که رهام برام از فرانسه آورده کشیده می شه.چقدر به خودم می بالیدم که عطر پاریسی که عشقم برام آورده رو استفاده می کنم .... همون قدر که حالم از خودم بهم می خوره از این شیشه عطر هم بهم می خوره اما حسم در مورد صاحبش.... چطور ممکنه از اون بدم بیاد... از خودم بیشتر لجم می گیره...شیشه ی ادکلن رو به سمت آیینه پرت می کنم....
صدای شکستن آیینه آرومترم می کنه.فکر عجیبی توی ذهنم جرقه می زنه اگر من نباشم شاید خیلی بهتر باشه رهام به مهسان می رسه و هیچ سدی هم این وسط نمی مونه.....
منم راحت می شم .... نمی مونم و عشقم رو نمی بینم که نگاهش توی نگاه بهترین دوستم گره خورده و براش نجوای عاشقونه می خونه.....
اگر همه چی تموم شه خیلی بهتر می شه خودکار رو روی دفترم می ذارم و به سمت شیشه های شکسته می رم................
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#20
Posted: 7 Jan 2013 20:39
فصل شانزدهم
همه فکر می کنن گذر از روزای سخت زندگی سخت ترین کاره اما من فکر می کنم موندن توی روزای سخت سخت تر از ترک اون روزاست.
چشمامو که باز کردم نور آفتاب که بی تابانه ازپنجره خودش را وارد اتاقم می کرد چشمم رو زد.دوباره چشمام رو بستم.با صدای آرامی گفتم:
-آب....
جوابی نشنیدم تمام تلاشم رو کردم و با صدای بلند تری گفتم:
-آب.....
صدای پایی رو شنیدم و بعد فریاد خوشحالی کسی که داد می زد:
-به هوش اومد...به هوش اومد....
چقدر صداش برام آشنا بود...یکی دیگه گفت:
-چه خبرته خانم...بیمارستان رو گذاشتی روی سرت....خیلی خب الان دکترش رو خبر می کنم.
کلمه ی بیمارستان مدام توی سرم تکرار می شد.چرا بیمارستان؟مگه من الان نباید خونه باشم...شایدم باید دانشگاه باشم....
صدای نفر دومی از فاصله ی نزدیک تر دوباره به گوشم رسید:
-دکتر همراه مریض می گن ایشون پلک زدن و بهوش اومدن.
دستی مچ دستم رو گرفت.انگشتانش رو روی مچم حس می کردم.
-جوونای امروز چرا فکر می کنن بهترین راه خودکشیه؟واقعا که.....به هوش اومد شرایط عمومیش رو چک کنید و مرخصش کنید!
-چشم دکتر...
صداها دور شدن.نمی دونم چقدر گذشته بود که چشمام رو به سختی باز کردم کسی توی اتاق نبود.از پشت در اتاق صدای حرف زدن می اومد.توان گوش دادن نداشتم تشنه ام بود......
******************
ساعتی بعد توی خانه بودم.سکوت کرده بودم.تمام اتفاقات یادم اومده بود.حرفای رهام...روزای گذشته....نگاههای رهام....احساسم.....
بدون اینکه دست خودم باشه اشک هام روی گونه ام جاری شد.
حدود یک هفته سکوت کردم و هیچ حرفی نزدم مامان اشک می ریخت و دلداریم می داد.همه می خواستن بدونن چی شد که من ...رخساره ای که هیچ کس از دستش در امون نبود انقدر ساکت شده بود.
اما جواب من برای همه سکوت بود رهام هم سکوت کرده بود و جواب گوی هیچ کس نبود.سخت ترین روزای عمرم رو می گذروندم.حس می کردم تا مرض افسردگی قدمی بیشتر فاصله ندارم.به یه تلنگر نیاز دارم یه تلنگر شدید........
مامان رفته بود بیرون می خواست بره پیش دعا نویس می گفت چشمت کردن وگرنه تو از این کارا نمی کردی که.
صدای زنگ در از گیجی قرصها بیرونم کشید.تنم لخت و بی حس بود دکترم برام آرامبخش تجویز کرده بود روزی یه دونه می خوردم و تا شب منگ بودم.فکر می کرد اینجوری باعث می شه دیگه فکر خودکشی به سرم نزنه اما نمی دونست دیگه اگر تا مرز جنون هم برسم خودکشی نمی کنم سخت ترین تجربه ی زندگیم بود لحظاتی که از سوزش دستم دور خودم می پیچیدم بی حسی بعدش حرفایی که می شنیدم نگاه مامان جای زخم...نه دیگه هرگز این کار را نمی کنم هرگز.....
صدای زنگ دوباره بلند شد خودم رو به زور تا آیفون کشیدم و بی انکه بپرسم کیه در را باز کردم.
خودم رو روی مبل انداختم.مامان زودتر از آنکه فکر می کردم برگشته بود.چشمام بسته بود و سرم را به مبل تکیه داده بودم.سایه ی کسی رو حس کردم که روبروم ایستاده.
-سلام.
صداش تنم رو لرزوند بی حسی از تنم پر کشید جون گرفتم....گر گرفتم...چطور ممکن بود؟اشک رو زیر پلکم حس کردم چقدر تشنه ی دیدنش بودم چشمام رو باز کردم.چهره اش غمگین و شکسته شده بود.اشکم روی گونه ام روان شد.
جلوی پام زانو زد و دستام رو گرفت:
-رخساره ببخشید ... من.... من هیچ وقت فکر نمی کردم تو انقدر منو دوست داشته باشی...همه چیز رو فراموش کن....هر حرفی شنیدی فراموش کن.....دوباره شروع می کنیم باشه؟
اشکام بی مهابا می ریختن....من با خودم چه کرده بودم؟....چه کرده بودم که به مرز ترحم رسیده بودم؟
صدام می لرزید:
-من از ترحم بیزارم.....
اشکای رهام هم جاری شد اولین باری بود که گریه ی یک مرد رو می دیدم.
-رخساره به خدا تمام تلاشم رو می کنم که دوست داشته باشم....
صدام کمی بلند تر شد:
-رهام ....من از ترحم بیزارم اینو بفهم.....
اسمش رو که صدا کردم تنم گر گرفت.نمی خواستم دیگه بهش فکر کنم نمی خواستم پیشم باشه....همونقدر که نیازمند حضورش بودم خواستار نبودنش هم بودم....من خودخواه نیستم نمی تونم اونو از عشقش و احساسش دور کنم....نمی تونم
صدام بلند شد:
-برو بیرون....همین الان برو بیرون دیگه هم نیا.....هرگز به من فکر نکن منم دیگه به تو فکر نمی کنم.......
گریه ام شدید تر شد خودم رو به زور تا اتاقم کشیدم و نفهمیدم رهام کی خانه ی مارو ترک کرد................
شاید اون روزا هر کس دیگه ای جای من بود شرایط رهام رو قبول می کرد و به خواستگاری کزاییش جواب مثبت می داد شاید اگر طرف مقابل مهسان نبود منم همین کار رو می کردم اما نمی تونستم نباید به دوستم خیانت می کردم چطور می تونستم فرصت دوست داشتن رو از رهام و مهسان بگیرم و همه چیز رو برای خودم بخوام؟نه این برای من ممکن نبود .... من تحت هیچ شرایطی حاضر به شکستن غرورم نبودم و نمی تونستم فقط به خودم فکر کنم نمی تونستم...........
مامان صبح زود از خونه زد بیرون می خواست بره پیاده روی فکر می کرد توی این مدت که به من می رسید خیلی از خودش غافل شده و اضافه وزن پیدا کرده.یواشکی از گوشه ی در اتاق سرک می کشیدم تا ببینم مامان کی از خونه خارج می شه.وقتی سایه اش رو دیدم که از جلوی پله ها رد شد و بعد هم صدای در حیاط رو شنیدم به سمت تلفن شیرجه زدم و شماره ی خونه ی عمو اینا رو گرفتم و ته دلم خدا خدا کردم رهام گوشی را برداره....
یک بوق دو بوق سه بوق......صدای خواب آلود زن عمو تو گوشی پیچید سریع قطع کردم.ضربان قلبم تند شده بود رفتم آشپزخانه و یه لیوان آب قند برای خودم درست کردم و برگشتم کنار تلفن نشستم لیوان رو به لبم نزدیک کردم و مایع شیرین درونش رو مزه مزه کردم.دوباره شماره گرفتم....یک بوق دو بوق....پنج بوق....صدای عمو توی گوشی پیچید دوباره قطع کردم.تو خونه ی عمو اینا همیشه تلفن رو رهام جواب می داد وقتی دوبار کسه دیگه ای برداشته یعنی خونه نیست.دفترچه ی تلفن رو برداشتم و خط مستقیم اتاق رهام رو توی شرکت پیدا کردم.کسی گوشی را برنداشت دوباره.....دوباره....دوباره.... ساعت نگاه کردم نزدیک اومدن مامان بود برای آخرین بار شماره ی اتاقش رو گرفتم کسی برنداشت نا امید شدم قبل از اینکه گوشی را بزارم سر جاش صدای رهام در حالی که نفس نفس می زد تو گوشی پیچید:
-شرکت ساختمانی آسمان بفرمایید.
نفس تو سینه ام حبس شد ..... یکم دیگه از مایع شیرین توی لیوان رو خوردم تنم سرد شده حس می کنم کرخت شدم صداش دوباره تو گوشی پیچید:
-بفرمایید........
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
-سلام..
چند لحظه سکوت کرد انتظار شنیدن صدای منو نداشت.
-سلام خوبی؟اتفاقی افتاده؟
-نه....
چند ثانیه سکوت و دوباره صداش تو گوشی پیچید:
-کارم داشتی؟
-می خوام ببینمت....
-منو؟
-آره....1 ساعت دیگه کافی شاپ ستاره.....نمی خوام هیچ کس از این قرار خبر داشته باشه....
مهلت جواب بهش ندادم نباید این فرصت رو از دست می دادم سریع تلفن رو قطع کردم.
به سمت اتاقم دویدم و لباس پوشیدم.باید قبل از آمدن مامان از خانه خارج می شدم...تازگی ها ممنوع الخروجم کرده بودن که نکنه کار احمقانه ای انجام بدم...اگر صبر می کردم مامان بیاد دیگه باید قید رفتن و دیدن رهام رو می زدم.لباس پوشیدم و از اتاقم خارج شدم.با عجله به سمت در حیاط دویدم تا اومدم در را باز کنم صدای چرخش کلید توی قفل رو شنیدم خودم رو توی دستشویی گوشه حیاط انداختم و در را سریع بستم مامان با بسته های خرید وارد شد و به سختی در حیاط رو بست خسته بود آنقدر که متوجه تکان خوردن در دستشویی نشد قبل از اینکه متوجه نبودم بشه باید از خانه خارج می شدم در سالن که پشت سرش بسته شد دویدم سمت در حیاط و از خونه خارج شدم.
یک ربع زودتر از زمان قرار رسیدم.برای خودم قهوه سفارش دادم و منتظر رهام چشم به در دوختم.
وقتی در رو باز کرد و از همونجا نگاهش رو توی سالن چرخوند دلم لرزید یه جور عجیب غریبی دوسش داشتم حسی که برای خودم هم قابل تعریف نبود از جام بلند شدم و ایستادم تا منو ببینه .... وقتی نگاهش به من افتاد لبخندی زد و به سمت میز اومد.
-سلام....
با صدایی که خودم هم به سختی شنیدم جوابش رو دادم.با دست اشاره کرد که بشینم و خودش هم نشست.به پیشخدمت اشاره کرد و برای خودش هم یه فنجان قهوه سفارش داد.نگاهش رو به سمت صورت گر گرفته ی من کشوند و گفت:
-خب؟
با لبه ی فنجان قهوه ام بازی می کردم :
-راستش.....
با دوخته شدن نگاهش به چهره ام نشون داد منتظر ادامه ی حرفمه.
-راستش من خیلی فکر کردم.....
نمی دونستم چطوری باید شروع کنم انگار حالم رو درک کرد که گفت:
-در مورد چی فکر کردی؟
-در مورد خودم تو و ....مهسان.....
نگاهش مشتاق شد .... غم توی دلم شناور شد...
-من فکر می کنم که اگر جوابم به خواستگاریت منفی باشه....
اشک توی چشمام جمع شده بود...
-اگر جوابم منفی باشه تو بتونی چند ماه دیگه زن عمو اینارو برای خواستگاری از مهسان آماده کنی.....
نگاهم به سمت چهره اش کشیده شد سرش رو انداخته بود پایین و روی میز خطای نا مرئی می کشید:
-این طوری بهتره مگه نه؟
نجوا کرد:
-نه........
با تعجب نگاهش کردم:
-برای من بهتره که تو جواب مثبت بدی .... من اونروز هم بهت گفتم من .... من می تونم دوست داشته باشم...
صداش می لرزید...با خشم دستم رو مشت کردم و کوبیدم روی میزعصبانیت توی صدام فریاد می کرد:
-نه...........اونروز هم گفتم از ترحم بیزارم.....من نمی تونم به تو و مهسان خیانت کنم می فهمی؟
از صدای بلند من و صدای برخورد دستم با میز کسایی که اطرافمون بودن به سمت ما چرخیدن رهام با ایما و اشاره عذر خواهی کرد:
-پاشو بریم بیرون توی پارک روبرو با هم صحبت کنیم.
وقتی دید حرکتی نمی کنم به سمت صندوق رفت و بعد از حساب کردن به سمت میز برگشت و دست منو گرفت و به سمت بیرون کشید دنبالش مثل بچه هایی که دنبال مامانشون می دون می دویم.
یکی از نیمکتا رو برای نشستن انتخاب کرد و مجبورم کرد بشینم با اینکه قیافه ی اخمویی به خودم گرفته بودم اما از قدرتش لذت می بردیم.....لعنت به من و احساسم.
صدای نسبتا بلندش رو شنیدم:
-من دیگه به مهسان فکر نمی کنم لعنتی اینو بفهم.....بفهم....
اشکام روی گونه ام روون شد:
-من از ترحم بیزارم ....امشب مامان به زن عمو زنگ می زنه و جوابتون رو می ده....نزار یه عمر با عذاب وجدان زندگی کنم من اینجوری نابود می شم می فهمی؟........
طاقت بیشتر موندن نداشتم اگر ثانیه ای دیگه می موندم وجدانم رو زیر پا می ذاشتم و پیشنهاد رهام رو می پذیرفتم و با گرفتن آرزوهای دو نفر دیگه خودم رو به آرزوهام می رسوندم.........
تا رسیدن به خونه اشک ریختم .... وقتی جلوی در رسیدم چشمه ی اشکم خشک شده بود و ساعت 2 بعد از ظهر رو نشون می داد.....مامان مثل مرغ پر کنده دور اتاق راه می رفت و اشک می ریخت وقتی وارد سالن شدم نگاهش به سمت من چرخید با دیدن من اشکاش رو پاک کرد و خودش رو به من رسوند و برای اولین بار توی تمام زندگیم از مامان سیلی خوردم.........وقتی بغلم کرد صداش پر از گله بود:
-کجا رفتی تو آخه؟نمی گی من دق می کنم؟دیگه داشتم نا امید می شدم می خواستم به بابات زنگ بزنم و بهش بگم که از صبح غیبت زده.....دختر تو چرا انقدر بی فکری؟
هیچ جوابی برای مامان نداشتم.....من اسیر دست سرنوشت بودم و داشتم بازی می خوردم...بازی که با تمام وجود خواهان ادامه داشتنش بودم.....من خواهان عشق رهام و بودنش بودم چه برای من چه برای دیگران....من دیوونه ی خنده هاش بودم...مهم نیست کنار من باشه بخنده یا کنار بهترین دوستم مهم این بود که بخنده و از زندگیش لذت ببره......آرزوهام داشتن رنگ جدیدی به خودشون می گرفتن دیگه آرزوم داشتن رهام نبود حالا آرزوم فقط و فقط خوشبختیش بود حتی در کنار رقیبم و بهترین دوستم.....انگار احساساتم داشتن پخته تر می شدن..انگار تازه داشتن به عشق تبدیل می شدن....عشق همیشه رسیدن نیست گاهی عشق تو نرسیدن معنی پیدا می کنه مثل شیرین و فرهاد و مثل لیلی و مجنون...........
"چون قلم اندر نوشتن می شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شتافت"
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "