انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

Rokhsareh | رخساره


مرد

 
فصل هفدهم

حس می کنم بزرگ شدم انگار منتظر یه تلنگر بودم تا بزرگ بشم دیگه دوست ندارم مانع دیگران باشم ... دیگه دوست ندارم مانع خوشبختی رهام باشم.... دیگه دوست ندارم باعث تنهایی مهسان باشم...از اول هم دوست نداشتم اما بودم یه جورایی مانع بودم ...یه جورایی نا خواسته وسط این ماجرا بودم....
سر میز شام فقط با غذام بازی می کردم بابا حواسش بهم بود مامان هم همینطور وقتی صرف غذا تمام شد بابا کمی از چاییش رو مزه مزه کرد و گفت:
-رخساره جان دوست داری در مورد اتفاقات اخیر بیشتر باهم صحبت کنیم.
بابا خیلی بی مقدمه شروع کرد و این برای من شوک بود تکونی خوردم و فقط تونستم سرم رو به نشونه ی مثبت تکون بدم.
-خوب ... من گوش می دم بابا هر چیزی رو که فکر می کنی لازمه بدونم بگو...
بهترین موقعیت بود تا خودم رو از این ماجرا بکشم کنار...الان بهترین فرصت برای فداکاری عاشقانه ام بود.....
-راستش بابا....چه جوری بگم...من...من رهام رو نمی خوام.
بابا تکونی خورد و با تعجب گفت:
-چی؟رهام رو نمی خوای؟مگه می شه؟شما از قدیم برای هم بودین!!!!!!
-من نمی تونم با کسی که دوسش ندارم زندگی کنم.
خودم از دروغی که گفتم تعجب کردم چه برسه به بقیه چطور تونستم بگم دوسش ندارم چطور؟
صدای بابا از عصبانیت می لرزید:
-یعنی چی؟مگه تو نبودی که از صبح تا شب دنبال رهام بودی و با هم می رفتید بیرون؟مگه تو نبودی که برای رفتنش مثل ابر بهار اشک می ریختی؟مگه تو نبودی که رهام رهام از زبونت نمی افتاد؟چی شده؟بهتره حقیقت رو بگی!!
اشک توی چشمام جمع شد:
-حقیقت اینه که من رهام رو نمی خوام فقط به عنوان پسر...پسرعمو دوسش دارم....
اشکام روی گونه هام جاری شدن.
بابا عصبانی شده بود و صورتش سرخ شده بود:
-من جواب داداشم رو چی بدم پس؟
مامان سریع گفت:
-شما آروم باش ما با هم صحبت می کنیم رخساره جان می تونی بری توی اتاقت عزیزم.
بی سرو صدا و آروم از جام بلند شدم و آشپزخانه رو ترک کردم حالم خراب بود....حس بدی داشتم....تا حالا دروغ نگفته بودم و برای اولین بار دروغی گفته بودم که تمام تنم رو می لرزوند.....حوصله ی استراق سمع هم نداشتم تا بفهمم مامان به بابا چی می گه صدای پچ پچشون رو می شنیدم اما به روی خودم نمی آوردم در اتاقم رو بستم و خودم رو روی تختم انداختم.نباید همه چیز رو خراب می کردم نباید با یه واکنش اشتباه شانس زندگی با عشق رو از رهام می گرفتم مهم نبود که من تباه می شدم مهم این بود که رهام بتونی خوب زندگی کنه....
*************
یک هفته است بابا با من سر سنگینه دیشب زنگ زد به خان عمو و حرفای منو براشون تکرار کرد مشخص بود براش خیلی سخته.عمو در جواب همه ی حرفای بابا فقط گفته بود می خوام با رخساره شخصا صحبت کنم امشب من منتظر عمو بودم تا همه ی دروغام رو دوباره تکرار کنم....
صدای زنگ در قلبم رو لرزوند حس می کردم حالم داره بهم می خوره....سریع به سمت دسشویی دویدم ....
صدای عمو که داشت با بابا و مامان احوالپرسی می کرد حالم رو بدتر می کرد....صورتم رو شستم و از دستشویی خارج شدم.خودم صدام رو به سختی شنیدم اما عمو سریع به سمت من برگشت:
-سلام خان عمو.
عمو زیر لبی جواب سلامم رو داد و بهم نزدیک شد و دستم رو گرفت و رو به پدر گفت:
-مسعود لطفا با خانم برید بیرون یه گشتی توی شهر بزنید ما لازمه که با هم صحبت کنیم شما نباشید بهتره....
بابا با تردید به سمت در رفت مامان هم مانتوش رو از جالباسی برداشت و با نگرانی که در چشمامش موج می زد نگاهم کرد و با خداحافظی کوتاهی خونه رو ترک کرد...
عمو دستم رو کشید و من را روی مبل نشوند و خودش روی مبل روبروییم نشست چند دقیقه سکوت بر فضا حاکم بود بلند شدم تا برای عمو چای یا میوه بیارم که با صدایی پر از تحکم گفت:
-بشین!
بهت زده نشستم من تا حالا صدای نا مهربون عمو رو نشنیده بودم تا حالا هر چی دیده بودم فقط مهربونی بود....
-چرا؟
با گیجی به عمو خیره شدم.
-چرا نه؟چرا رهام منو شایسته ی خودت نمی دونی؟پای کسه دیگه ای در میونه؟
دلم شکست پای چه کسی می تونست در میان باشه؟....حق با عمو بود پای کسی در میون بود پای عزیز ترینم در میون بود پای بهترینم در میون بود آره پای مهسان در میون بود.........
سرم رو تکون دادم.
عمو سعی می کرد صداش رو کنترل کنه:
-سر تکون نده حرف بزنه.
آروم گفتم:
-بله.
-خیلی بهتر از رهامه منه؟
صدای عمو بغض دار بود.
-نه عمو ولی من خیلی ... خیلی دوسش... دارم.
عمو سر به زیر انداخت و گفت:
-همیشه دلم می خواست تو عروسم باشی از همون بچگیت از همون روزایی که فقط حسرتشون برام مونده....از لحظه ای که توی بیمارستان دیدمت جای خودت رو توی دلم باز کردی وقتی ما رفتیم تو خیلی کوچیک بودی اما نگاهت همیشه توی ذهنم موند....همیشه برام از همه عزیزتر بودی وقتی آقا بزرگ قبل از مرگش وصیت کرد که تو و رهام برای هم باشید انگار دنیا رو به من دادن آخه تو یه چیز دیگه بودی از همون بچگیات عاشق تو و نگاهت بودم.....وقتی برگشتیم تو خیلی پر شور بودی و همه ی وقتت رو با رهام می گذروندی وقتی تو فرودگاه براش اشک ریختی باور کردم که تو هم رهام رو دوست داری اما حالا.....شاید قسمت اینه که من هیچ وقت به آرزوهام نرسم....
عمو با پشت دست نم زیر چشمش رو پاک کرد و از جا بلند شد.اشکام رو پاک کردم و سریع از جام بلند شدم:
-عمو به خدا من نمی خوام شما رو ناراحت کنم ولی اینجوری برای همه بهتره .. رهام براتون یه عروس خوب پیدا می کنه یکی که خیلی از من بهتره مطمئن باشید عمو.....
عمو بدون اینکه جوابی به من بده به سمت در رفت لحظه ی آخر به سمتم برگشت و گفت:
-باشه عمو باشه نمی خوام مجبورت کنم نمی خوام یه عمر دل چرکین باشی و زندگی خوبی نداشته باشی آرزوی من خوشبختی توئه فقط همین.
رفت....شاید سهم من برای همه ی زندگیم شکستن بود من برای خوشبختی رهام خیلی دل شکستم اول دل خودم رو شکستم بعد دل بابا رو شکستم حالا هم دل عمو رو ....حس بدی داشتم حالم از خودم بهم می خورد....خیلی بد شده بودم خیلی بد.......واقعا مرز بین خوبی و بدی چقدر باریکه اومدم خوبی کنم ولی بدترین شدم.....
***********************
روزها از پی هم می گذرن و من هر روز تنها تر و افسرده تر می شم رزا دیگه سراغم رو نمی گیره
عمو دیگه مثل سابق تحویلم نمی گیره و خیلی معمولی باهام برخورد می کنه زن عمو همیشه با بغض و ناراحتی نگاهم می کنه....بابا خیلی باهام سر سنگینه انگار بزرگترین گناه دنیا رو مرتکب شدم اما اشکال نداره این نیز بگذرد.....
رهام اما کما بیش سراغم رو می گیره و جویای حالم هست گاهی زنگ می زنه و حالم رو می پرسه و با حرفاش خنده رو روی لبام می شونه حس می کنم دارم بیشتر بهش معتاد می شم.شاید برام قوی ترین آرامبخش باشه اما نمی خوام این رو دیگه از خودم دریغ کنم فکر کنم انقدر سهمم بشه که رهام گاهی بهم زنگ بزنه و برادرانه به حرفام گوش بده و توی غصه هایی که فقط به خاطر اون تحمل می کنم همراهم باشه....نه دیگه این رو از خودم دریغ نمی کنم........
به جای همه چیز وقتم رو با درس پر می کنم تمام طول روز رو توی اتاقم می شینم و درس می خونم گاهی وقتی به خودم میام که تمام صفحات رو از اسم رهام رنگین کردم اما سریع به خودم میام و ذهنم رو به درس می سپرم.دیروز استاد روان شناسی عمومیمون بهم پیشنهاد کار داد استاد فکر می کنه اینجوری برام بهتره فکر می کنه اینجوری ممکنه دوباره من بشم همون رخساره ی سابق.یکی از دوستانش دفتر مشاوره باز کرده و به یک روان شناس نو پا هم نیاز داره تا هم کمکش باشه و هم وقتایی که نیست بتونه از پس مریضا بر بیاد و استاد هم منو معرفی کرده می گه دوستش معتقده یه روان شنشاس برجسته یا کار کرده هر گز حاضر نیست زیر دست او باشد اما یه روانشناس تازه کار می پذیره چون هم خودش کار یاد می گیره هم یه حقوقی براش هست.
وقتی به مادر گفتم از این پیشنهاد استقبال کرد مامان هم فکر می کنه کار کردن برام بهتره.مامان گفت راضی کردن بابا هم با خودش.قرار شده از فردا برم سر کار شاید اینجوری برام خیلی بهتر باشه....
شاید مشغول بودن باعث بشه کمتر به رهام فکر کنم حس می کنم کم کم داره توی ذهنم به یه بت تبدیل می شه بتی که فقط لایق پرستشه واقعا هم رهام خیلی خوبه خیلی خوب...................
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم.
-رخساره جان پاشو مادر دیرت می شه ها خوبیت نداره روز اول کارت دیر برسی.
چشمام رو نیمه باز کردم.مامان از چی حرف می زد؟کدوم کار؟
با صدایی که شدیدا خواب آلود بود و به سختی از گلوم خارج می شد پرسیدم:
-مامان چرا بیدارم کردید؟کدوم کار؟
مامان ریز خندید و گفت:
-کارت دیگه پیش آقای سلطانی!مگه استادت نگفت از امروز شروع می شه؟
تو ذهنم دنبال واژه های کار و آقای سلطانی می گشتم.استاد......یادم اومد با شتابی که توی این چند ماه بی سابقه بود از جام پرید و به سرعت بلند شدم...
-وای مامان ساعت چنده؟چرا زودتر بیدارم نکردید؟اگر دیر برسم چی؟وای مامان.....
سریع به سمت سرویس بهداشتی ته راهرو رفتم و صورتم رو شستم و مسواک زدم دیرم شده بود و قتی برای آرایش نداشتم سریع مانتو و شلوار و مقنعه ام رو از کمد بیرون کشیدم و حاضر شدم.لقمه ای که مامان برام گرفته بود رو گاز زدم و کفشم رو پوشیدم و به سمت در حیاط دویدم مامان با آژانس تماس گرفته بود و راننده جلوی در منتظر بود.
وقتی رسیدم جلوی در ساختمان هنوز در بسته بود و کسی نیومده بود انقدر دستپاچه و هول بودم که زودتر از اونی که باید رسیده بودم کمی اون اطراف قدم زدم تا ساعت 8 شد و سرایدار در ساختمان را باز کرد.خودم رو آروم کردم و اعتماد به نفسی رو که مدتها بود بر باد رفته بود رو دوباره پیدا کردم.توی سالن طبقه ی اول ایستام و به راهنمای طبقات خیره شدم.مطب دکتر سلطانی طبقه ی 3 بود به سمت پله ها رفتم.کمی آرومتر به نظر می رسیدم دستم رو روی زنگ گذاشتم و منتظر موندم تا در باز بشه چند دقیقه گذشت اما در باز نشد خواستم دوباره زنگ واحد رو بزنم که صدایی از پشت سرم منو از جا پروند:
-سلام خانم امری داشتید؟
به سمت صدا برگشتم یه آقای نسبتا جوونی پشت سرم ایستاده بود و با لبخند کجکیش نگاهم می کرد.کمی خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
-سلام من با آقای سلطانی کار داشتم ولی مثل اینکه هنوز نیامدند؟
لبخند کجکیش رو بیشتر کرد و گفت:
-خودم هستم اگر اجازه بدید در رو باز کنم و بریم داخل مطب صحبت کنیم.
سرم رو تکون دادم و منتظر موندم که در را باز کنه ولی اون با همون لبخند کجکیش سرجاش ایستاده بود و منو نگاه می کرد.
با تعجب گفتم:
-پس چرا در را باز نمی کنید؟
خندید:
-چه جوری باز کنم؟
چشمام گرد شد:
-خوب با کلید دیگه.
خندید.جالب بود وقتی می خندید سرش رو کمی عقب می نداخت و موهای لختش تکون می خورد و می ریخت توی صورتش با دست موهاش رو بالایی داد اما چند طره از موهای سرکشش دوباره روی پیشونیش جا خوش کردند.
-شما جلوی در ایستادید و مانع از این هستید که من به قول شما با کلید در را باز کنم.
لبخند کجش دوباره روی لباش نشست خودم رو کنار کشیدم و زیر لبی عذر خواهی کردم اما فکر نکنم چیزی شنیده باشه.کلمات برای خودم هم نا مفهوم بود چه برسه به آقای سلطانی!
اول با دست به من تعارف کرد تا داخل شم برای این که دوباره خراب کاری نکنم بی چون و چرا وارد شدم خودش هم بعد از من وارد شد و در را پشت سرش بست دلم ریخت از این که با کسی که نمی شناختم توی یک واحد اداری تجاری تنها بودم ترسیدم از ترس خودم خندم گرفت خوبه اینجا مسکونی نبود.
نگاهم رو توی سالن چرخوندم 2 تا اتاق کنار هم بودند و و روبری آن اتاق ها یه در دیگه بود که بعد فهمیدم سرویس بهداشتیه یه در دیگه هم بود که باز بود سرم رو کمی کج کردم و داخلش رو نگاه کردم آشپزخانه بود کنار دری که آقای سلطانی داشت با کلید باز می کرد یه میز و یه سیستم کامپیوتری بود.این روزها کمتر جایی برای کارای اداریشون از سیستم کامپیوتری استفاده می کردند و می شد گفت فقط برای شرکت های فوق مدرن و افراد ثروتمنده.آقای سلطانی در را باز کرده بود و با لبخند کجش به من نگاه می کرد.وقتی توجه من رو به خودش دید گفت:
-خوب اگر کنجکاویتون تموم شده بفرمایید داخل تا ببینم مورد شما چیه!
حرصم گرفت خیلی پرو و مغرور به نظر می رسید حس می کرد عقل کله دلم می خواست حالش رو بگیرم و بهش بگم که چیزی نیست و فقط یه تبل تو خالیه.
صداش منو ترسوند:
-دارید به چی فکر می کنید خانم؟دوست دارید حال من آدم پر مدعا رو بگیرید!!!!!!!!!!
با چشمای گرد شده از تعجب بهش خیره شدم.
خندید:
-خانم من الان نزدیک 6 ساله کارم اینه که از صبح تا شب با آدمایی سر و کله بزنم که کارشون فرار از مشکلاتشون اما فکر نمی کنم شما برای فرار از مشکلاتتون اینجا اومده باشید....فکر کنم شما اومدید تا یه مشکلی به مشکلاتتون اضافه کنید.
دوباره همون لبخند کج زینت بخش چهره ی مردونه اش شده بود.
-متوجه منظورتون نمی شم.
-مگه شما رو آقای رهنما معرفی نکردند؟استاد روانشناسی عمومی تون؟
سرم رو به نشنونه ی تایید تکون دادم.خندید:
-خوب کار کردن یعنی اضافه کردن یه مشکل به بقیه ی مشکلات مخصوصا برای خانمها البته منکر نمی شم که کار کرد روحیه ی آدمها رو قوی تر می کنه ولی خوب خودش یه جور مشکله دیگه مخصوصا کار ما که مجبوریم همش با آدمای مریض سرو کله بزنیم آدمایی که خودشون نمی دونن چشونه و ما باید بفهمیم اما هیچ علایمی ندارند و ما باید به ذهنشون رسوخ کنیم.
سرم به دوران افتاد عجیب غریب حرف می زد فکر کنم خودش بیشتر نیاز داشت تا کسی معالجه اش کنه.
دستش رو گذاشت و روی میز و به سمت من خم شد.
-شما استخدامید خانم.....
با نگاهی پرسشگر به من خیره شد.
-رخساره یزدانی.
لبخند زد:
-خانم رخساره یزدانی شما استخدامید از فردا صبح می تونه کارتون رو شروع کنید اگر هم مایل باشید می تونید امروز اینجا بمونید تا ببینید روند کار چه جوریه!
سرم رو به نشانه ی تایید تکون دادم با دست به در اتاق اشاره کرد و گفت می تونید پشت میز توی سالن بشینید امروز خانم رحیمی تشریف نمی یارن هم می تونید کمک حال من باشید هم افرادی که اینجا می آن رو ببینید و خودتون رو برای یه روز کاری آماده کنید.
داشتم از اتاق خارج می شدم که گفت:
-یک لحظه صبر کنید.
به سمتش برگشتم و ایستادم از کشوی کنار میزش یه دسته کلید در اورد و به سمت من گرفت.
-اتاق کناری از فردا اتاق شما خواهد بود می تونید صبح به صبح وسایلتون رو توی اون اتاق بذارید اما روزای اول کار شما حضور در این اتاقه باید با روند درمان و شیوه ی گفت و گو با مریضا آشنا بشید.کلید در اتاق توی این دسته کلید هست همین طور کلید در ورودی و کلید در پارکینگ.
سرم رو به نشنونه ی تایید تکون دادم.دوباره به سمت در رفتم که گفت:
-از کشوی کنار میز خانم رحیمی به فرم بردارید و پر کنید بعد بیاریدش برای من.
دوباره با سر حرفش رو تایید کردم و از اتاق خارج شدم خدا رو شکر دوباره صدام نکرد.
در اتاق کناری باز کردم فقط یه میز و یه صندلی داشت اتاق خالی از هر چیزی بود باید یکم درستش می کردم.از کشوی میز خانم رحیمی یه فرم برداشتم و با دقت پرش کردم و بعد از زدن ضربه ای به در اتاق آقای سلطانی و کسب اجازه وارد اتاقش شدم و برگه رو روی میزش گذاشتم نگاهی سر سری به برگه انداخت و گفت:
-چقدر حقوق براتون کافیه؟
-زیاد برام مهم نیست من برای پولش کار نمی کنم.
-بله متوجه هستم که چرا کار می کنید اما باید برای حقوق مبلغی رو توی فرم ذکر می کردید.
-گفتم که برام مهم نیست حتی اگر حقوقی هم نداشته باشم بازم برام مهم نیست.
سری تکون داد و گفت:
-باشه پس من طبق عرف این کار برای شما حقوق در نظر می گیرم.
تشکر کردم و از اتاق خارج شدم از ساعتی بعد افرادی وارد دفتر می شدن که برام جالب بودن حالت نگاه همه شون سر در گم بود بعضی هاشون رفتارای خاصی رو مدام تکرار می کردن با دیدن هر کدومشون سعی می کردم جملات کتابای درسیم رو به خاطر بیارم و سعی کنم بفهمم اینا از کدوم نوع بیماران هستند.
تا ساعت 5 بعد از ظهر توی دفتر بودم و وقتی آقای سلطانی عزم رفتن کردند من هم خداحافظی کردم و به سمت خونه راه افتادم روز جالبی بود آدمای جالبی رو دیدم که هر کدوم توی ذهنشون در گیری خاص خودشون رو داشتن آقای سلطانی در حین ملاقات با اونا من رو به اتاق احضار می کرد تا من هم شاهد باشم و حرفاشون رو گوش بدم.یکی وسواس داشت دیگری از دست همسرش شاکی بود یکی می گفت پسرش سرکشه اون یکی می گفت شبا یه سری چیزای خاص به سمت اتاقش می یان.آقای سلطانی می گفت مورد آخر از همه ی موارد حاد تر بود چون دچار توهم هم شده بود و اگر روند توهم پردازیش همینطور ادامه پیدا می کرد باید بستری می شد سرم پر از حرف بود حرفای مراجعین همه توی ذهنم بود.دیگه جایی برای فکر کردن به رهام برام نمونده بود.وقتی وارد خونه شدم ساعت 7 بود بدون خوردن شام به اتاقم رفتم و خوابیدم احساس می کردم واقعا خسته شدم و مامان می گفت طبیعیه به هر حال روز اول کارم بود اونم روزی عجیب که تا حالا تجربه اش نکرده بودم و با آدمایی برخورد کردم که جالب بودن و عجیب و عجیب تر از همه برام آقای سلطانی و رفتاراش بود......چشمام خمار خواب شده بود نگاه رهام پشت پلکام جون گرفت با صدایی زیر لبی گفتم
"شب بخیر عشق من"
و پلکهای خسته ام رو بستم.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
فصل هیجدهم

زندگیم یه رنگ و بوی دیگه گرفته خیلی راحت تر با زندگی کنار میام رهام رو بیشتر از گذشته دوست دارم ولی خیلی کمتر عذاب می کشم.وقتی به کسایی که میان پیشم فکر می کنم می بینم که من خیلی دیوونه هستم که زندگیم رو بی خودی تباه کردم.شاید عشقم خیلی بزرگ بود اما بچه گانه بود ..... ولی الان با خودم احساسم هم داره بزرگ می شه....بزرگ و بزرگتر و هر چقدر بزرگتر می شه من کمتر عذاب و سختی تحمل می کنم آرومتر می شم مهربون تر می شم و به رخساره ی گذشته نزدیک تر می شم...
با حوصله ی زیاد جلوی آیینه ایستاده بودم و آرایش می کردم تو روزای اول دکتر سلطانی بهم گفته بود باید بیشتر به خودم برسم و برای لباسام از رنگای شاد استفاده کنم باید بشاش و خنده رو باشم و تمام مشکلاتم رو لحظه ی ورود پشت در مطب بذارم دکتر گفته بود مریضا خودشون سراسر مشکل هستن دیگه نیازی به مشکل جدید ندارن.
در کمدم رو باز کردم و با دست مانتوهای جدیدم رو که مخصوص محیط کار خریده بودم با دست پس و پیش کردم یه مانتوی آبی کمرنگ با شال آبی نفتی برداشتم شلوار جین سرمه ای رو هم از بین شلوارا بیرون کشیدم و پوشیدم نگاهی به دختر توی آیینه کردم و با لبخند به سمت در اتاق رفتم.مامان توی پذیرایی نشسته بود بر عکس تمام دوران تحصیلم حالا آروم تر حرکت می کردم و دیگه نمی دویدم زودتر بیدار می شدم صبحانه می خوردم و خیلی خوش رفتار تر شده بودم.لبخند زدم و گفتم:
-سلام مامان خوشگلم صبحت بخیر.
-سلام عزیزم صبحانه ات آماده است برو بخور و برو که دیرت نشه.
لبخندی زدم و با حوصله صبحانه ام رو خوردم و کفش اسپرتم رو پوشیدم توصیه ی بعدی دکتر این بود که از کفش پاشنه دار استفاده نکنم چون کسایی که به دفتر ما میان نیاز به آرامش دارن و صدای تق تق برخورد پاشنه ی کفش با زمین آزارشون می ده.با مامان خداحافظی کردم و ماشین بابا رو از پارکینگ بردم بیرون.چند ماهی بود که بابا ماشینش رو به من سپرده بود تا رفت و امدم راحت تر باشه و خودش با رضا می رفت و می امد.
پشت چراغ قرمز اول ایستادم.شیشه ی ماشین رو پایین کشیدم و هوای صبحگاهی رو استشمام کردم.راننده ی کناری با بی تابی دستش رو روی بوق گذاشته بود و بی مهابا بوق می زد.چهره اش عصبی به نظر می رسید دلم گرفت صبح اول وقت چرا انقدر عصبی بود؟
مش رحیم دربون ساختمون مثل همیشه توی اتاقکش توی پارکینگ نشسته بود.لبخند زدم و گفتم:
-صبح بخیر مش رحیم دکتر اومده؟
خندید:
-سلام خانم دکتر.بله همین چند دقیقه پیش اومدند ولی برعکس همیشه کمی گرفته به نظر می رسیدند.
ذهنم مشغول شد.دکتر سلطانی و گرفتگی؟اون که همیشه لبخند به لب بود و می خندید!
در واحد رو باز کردم و وارد شدم خانم رحیمی پشت میزش نشسته بود از شنیدن صدای در سرش رو بلند کرد لبخندی زد و به احترامم ایستاد.لبخندی نثارش کردم و پاسخ روز بخیرش رو دادم.
-دکتر تو اتاقشون هستن؟
-بله خانم یزدانی ولی یکم بی حوصله هستن و یکم هم بد اخلاق جرات نکردم ازشون بپرسم چی شده امروز با همیشه فرق داشتن!
خنده ام گرفت دوست داشتم ببینم مگه این امروز چه جوری شده که مش رحیم و خانم رحیمی در موردش اینجوری می گن.
-کسی تو اتاقشونه؟
-نه تنها هستن گفتن کسی رو هم نمی بینن.
کمی فکر کردم و گفتم:
-اشکال نداره من می رم پیششون.
-ولی خانم...
-خودم جوابگو هستم نگران نباشید.
دکتر سلطانی تو روزای سخت زندگی من بهم کمک کرده بود درست نبود امروز که ناراحته من تنهاش بذارم.
به سمت در اتاقش رفتم و بعد از زدن ضربه ای بی انکه منتظر اجازه بمونم وارد اتاقش شدم.
سرش رو گذاشته بود روی میز و عصبی می نمود.انقدر تو خودش غرق بود که متوجه حضورم نشد.
نگاهم رو توی اتاق چرخوندم پارچ آب اتاقش خالی بود بی حرف برش داشتم و از اتاق خارج شدم کمی آب خنک از یخچال برداشتم و داخل پارچ آب اتاق دکتر ریختم یک لیوان هم برداشتم.دوباره وارد اتاق شدم خانم رحیمی یواشکی حرکات من رو نگاه می کرد براش یه لیوان آب ریختم و روی میز گذاشتم.خانم رحیمی از لای در که نیمه باز بود سرک کشید توی اتاق.لبخند زدم و توی دلم فضولی این خانم رو ستایش کردم به سمت در اتاق رفتم سریع خودش رو کنار کشید در را بستم و برگشتم روی صندلی روبروش نشستم.دکتر از صدای بسته شدن در سرش رو از روی میز بلند کرد و با تعجب به من نگاه کرد.
-شما کی اومدید؟
-سلام.
کلافه گفت:
-علیک سلام.به خانم رحیمی گفته بودم که نمی خوام کسی رو ببینم.
-اگر نمی خواستید کسی رو ببینید پس چرا اومدید سر کار؟
با تعجب نگاهم کرد:
-نمی دونستم برای سر کار اومدن هم باید از شما اجازه بگیرم.
لبخند زدم.
-نگفتم باید اجازه بگیرید فقط حس می کنم امروز اومدید چون دوست داشتید با کسی حرف بزنید!
-حتما اون یک نفر هم شما هستید؟
-کاملا درسته چون از اول صبح نه با مش رحیم حرف زدید نه خانم رحیمی ولی الان دارید با من صحبت می کنید!
لبخند زدم خنده اش گرفت اما سعی کرد حالت جدی اش رو حفظ کنه.
-شما هم از خانم رحیمی کنکاش کردن تو زندگی مردم رو یاد گرفتید؟
-اولا که شما مردم یا هر کسی نیستید و همکار و استاد من هستید.دوما شغلم ایجاب می کنه فضول باشم و در مورد زندگی دیگران کنجکاو خودتون بهم یاد دادید اینطور نیست؟
-چرا خانم ولی اون در مورد مریضا صدق می کنه نه من.
خندیدم:
-خوب الان برای من شما هم فقط یک مریض هستید.منتظرم تا بشنوم چی شده که رئیس و استاد خوش مشرب و خنده روی من امروز بد اخلاق شده.
دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه لبخند زد و به صندلیش تکیه داد.
-تقصیر خودمه که باعث شدم انقدر بلبل زبون بشید.
-نه اشتباه می کنید من از اولشم بلبل زبون بودم!
-باشه تسلیم چی می خواید بدونید؟
توی دلم یه امتیاز مثبت به خودم دادم و گفتم:
-لطفا اول یکم از لیوان آب روی میزتون بخورید آب نطلبیده مراده.
خندید و کمی از آب رو نوشید:
-خوب؟
-شما باید بگید نه من.....
-چی بگم؟مگه گرفتاری ادما جالبه؟منم یکی مثل همه امروز فقط یکم گرفتار ترم همین.
مکثی کردم و کلمات رو توی ذهنم کنار هم چیدم نفس میقی کشیدم و گفتم:
-دکتر یادتونه روزای اول که اومده بودم چقدر ناراحت و افسرده بودم؟همیشه ساکت بودم نگران بودم غمگین بودم و گاهی تو تنهاییم اشک می ریختم اما شما به من کمک کردید و نذاشتید توی اون حالت بمونم شما به من کمک کردید تا احساسم رو از یه عشق بی منطق به یک علاقه ی ابدی و منطقی تبدیل کنم درسته؟شما به من گفتید همیشه نباید فقط به خودم فکر کنم شما یادم دادید که حق با رهامه و اونم حق انتخاب داره درسته؟حالا امروز من می خوام به شما فکر کنم به مشکلاتتون می خوام کمکتون کنم همون طور که شما یه روزی به من کمک کردید!
-پس می خواید زیر دین من نباشید درسته؟
قبل از اینکه جوابش رو بدم دستش رو به نشونه ی سکوت بلند کرد و گفت:
-باشه بهتون می گم ولی مطمئنم کمکی ازتون بر نمیاد....دیروز مادرم سکته کرد.
تعجب کردم اما سعی کردم حالت نگاهم رو طبیعی نشون بدم.
-نمی پرسید چرا؟
گفتم:
-نه منتظر می مونم تا خودتون بگید چرا؟
خندید:
-راستش دیروز داییم اومد خونه ی ما یه جنجال حسابی به پا کرد.داییم و مادرم سر ارثیه ی پدریشون سالها بود قهر بودن و دیروز دایی اومده بود و مدعی شده بود دوباره بعد از سالها به مامانم گفت که پدر بزرگم رو چیز خور کرده و باعث شده اون تمام اموالش رو به مادرم ببخشه خوب باید بگم که سالها قبل پدر بزرگم داییم رو طرد کرد و همه ی اموالش رو به نام مادرم کرد ولی بعد از فوت داییم مادرم دلش برای دایی سوخت و یک سوم از اموال رو به نام دایی کرد اما دایی معترض بود که تو باید دو سوم رو به من می دادی و یک سوم رو خودت بر می داشتی و بر خلاف همیشه انقدر بحث رو ادامه داد تا مادر رو عصبی کرد.اون موقع نه من خونه بودم نه بابا.وقتی رسیدم خونه مامان کنار میز افتاده بود و نتونسته بود قرص های قلبش رو از روی میز برداره و به موقع ازشون استفاده کنه الان هم تو بخش مراقبت های ویژه بستری شده حالش وخیمه و من خیلی نگرانشم این چیزارم دختر همسایه که یکم کنجکاو بوده از پشت دیوار شنیده ولی به ذهنش نرسیده که ممکنه حال مادر بد بشه و برای کمک نیومده .... مامان من سن زیادی نداره حقش نیست به این زودی مارو ترک کنه....پدر خیلی براش بی تاب و نگرانه نتونستم ناراحتی پدر و بیماری مادر رو تحمل کنم و از بیمارستان خارج شدم و ناخواسته به اینجا اومدم....
سرش رو پایین انداخت اشک روی گونه هاش جاری شده بود.
نمی دانستم چی بگم تعجب کرده بودم انتظار این رو نداشتم....نمی دانستم برای تسلاش باید چی بگم....سعی کردم کلمات مناسب رو پیدا کنم اما هر چی بیشتر می گشتم کمتر پیدا می کردم.کمی آب برای خودم ریختم و خوردم گلوم رو صاف کردم و گفتم:
-امیدوارم حال مادرتون زودتر خوب بشه تا شما هم از این سر در گمی نجات پیدا کنید اما خدا خیلی بهتر از ما حواسش به بنده هاش هست واقعا اگر وقت رفتن مادرتون باشه هزاران هزار بار اشک ریختن فایده نداره حال خراب شما کمکی به مادرتون نمی کنه شما فقط می تونید برای آرامش مادرتون دعا کنید و توی این شرایط کمک حال پدرتون باشید نه اینکه خودتون هم یه جای دیگه بشینید غصه بخورید مسلما پدرتون الان خیلی بیشتر به حضور شما و حرفای دلگرم کننده تون نیاز داره کاری نکنید هر دوتاشون رو با هم از دست بدید.
سرش رو تکون داد و گفت:
- حق باشماست
و بدون هیچ حرف دیگری وسایلش رو جمع کرد تا بره لحظه ی اخر صداش رو شنیدم که گفت:
-ممنون خانم یزدانی واقعا ممنون.
سرم رو روی میز گذاشتم و از صمیم دل از خدا خواستم مادر این مرد مهربون رو شفا بده.
از اتاق دکتر که خارج شدم نگاه متعجب خانم رحیمی لبخند رو روی لبم نشوند.خانم رحیمی هم خندید و گفت:
-خانم دکتر شما معجزه می کنید زبونتون مار رو هم از لونه بیرون می کشه.
فقط خندیدم و به اتاقم رفتم و منتظر بیمارایی موندم که امروز وقت ویزیت داشتند.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
فصل نوزدهم

آدما توی زندگیشون هر کدوم یه فصلی دارن که سرنوشت زندگیشون رو تعیین می کنه فصل تعیین زندگی من پاییز بود.الان که دارم اینارو می نویسم ماهها از اون روزا گذشته ولی خیلی آرومترم خیلی..........
هفته ها به حرفهای رهام فکر کردم به این که بی تفاوت از کنارش بگذرم اما نتونستم من آدمی نبودم که بتونم بی تفاوت از کنار آدما رد بشم مخصوصا اگر اون فرد رهام باشه که انقدر برام عزیزه.
بهش زنگ زدم.3 یا 4 بار شماره رو گرفتم و دوباره قطع کردم اما بالاخره با خودم کنار اومدم چند تا زنگ خورد تا گوشی را برداشت:
-بله بفرمایید.
-سلام.
چند ثانیه مکث کرد.
-انتظار هر کسی رو داشتم جز تو.خوبی؟
-ممنون تو خوبی؟چرا انتظار نداشتی من باشم؟
بازم مکث کرد انگار داشت دنبال کلمات می گشت.
-خوب.....چون از روزی که توی پارک صحبت کردم تو دیگه سراغی ازم نگرفتی.
-مگه قبلش می گرفتم؟
ساکت موند می دونستم حرفی برای گفتن نداره.منظورش این بود که باید زودتر زنگ می زدم و جواب می دادم ولی من چقدر دیر زنگ زده بودم..........
-من فکرامو کردم.
سریع گفت:
-خوب؟
-اگر چند دقیقه اجازه بدی بقیشم می گم.....کسی رو برای من در نظر داری؟
با هیجان گفت:
-چی؟یعنی قبول کردی؟می خوای ازدواج کنی؟
با بغض گفتم:
-آره قبول کردم کسی مد نظرته؟
مکثی کرد و گفت:
-راستش نه کسی تو نظرم نیست ولی تو کم خواستگار نداری شنیدم که همین چند هفته پیش به پسر دوست بابات جواب رد دادی.
کمی فکر کردم تا یادم بیاد.پسر دوست بابا.............منظورش کیارش بود.پسر خوبی بود ولی دلیل مسخره ای برای رد کردنش گفته بودم.چون یکم جلوی موهاش خالی بود قبولش نکرده بودم.فرشته و سارا تا یک هفته به دلیل من و قیافه ی کیارش وقتی دلیلم رو شنید می خندیدند.لبخند روی لبم نشست.
-اون جلوی سرش خالی بود.
رهام خندید:
-خوب اگر بخوای اینجوری فکر کنی که می ترشی می مونی رو دست عمو و زن عمو.
بی اراده گفتم:
-تو هم به مهسان نمی رسی مگه نه؟باید توقعم رو بیارم پایین درسته؟
-منظورم این نبود.فقط شوخی کردم همین.
زود رنج و نازک دل شده بودم.تحمل کوچکترین حرفی رو نداشتم...
-اگر کسی رو پیدا کردی که حاضر شد چند ماه با من نامزد شه و بعدش بهم بزنه خبرم کنه.
سریع گفت:
-یعنی چی؟یعنی سوری نامزد کنی؟
با حرص گفتم:
-بله وگرنه دیوونه نیستم که زندگیم رو بخاطر تو داغون کنم.من فقط می خوام به شما دو تا کمک کنم همین.
منتظر جوابش نموندم و تلفن رو قطع کردم.ذهنم خسته بود نیاز به استراحت و آرامش داشتم.
**************************
صدای زنگ ساعت که بلند شد هنوز خسته بودم و توان بلند شدن از جام رو نداشتم.با سختی خودم رو از تخت بیرون کشیدم و به سمت دستشویی رفتم.سرم درد می کرد و بی حال بودم.همیشه همینجوری می شدم وقتایی که خوب نمی خوابیدم و زود بیدار می شدم سردرد به سراغم می اومد.
جلوی در مطب با بی حالی با مش رحیم احوالپرسی کردم و وارد مطب شدم کسل بودم و حوصله نداشتم با خانوم رحیمی حرف بزنم یا حتی برم اتاق دکتر و سلام کنم.کیفم رو انداختم روی میزم و پشت میز روی صندلیم نشستم.خانم رحیمی که متوجه بی حوصلگیم شده بود چند ضربه ی آروم به در زد و با یه لیوان آب خنک وارد شد.
-بفرمایید خانم یزدانی.آب خنک سرحالتون می کنه.
تشکر کردم و لیوان رو از دستش گرفتم.خنکی لیوان رو با دست لمس کردم.حس خوبی بهم داد.پیشونیم رو به لیسوان چسبوندم تا خنک بشه.در همون حال داشتم به رهام و حرفای دیروزمون فکر می کردم.من واقعا می خواستم این کار رو انجام بدم؟واقعا می خواستم به خاطر رهام یه ازدواج سوری رو توی زندگیم ثبت کنم؟
صدای دکتر من رو از عالم خودم بیرون کشید.
-سلام خانم یزدانی.
به صورتش نگاه کردم به لبخندی مهمونم کرد.ناخودآگاه لبخند زدم.بی تعارف روی صندلی روبروی میزم نشست.
-سلام دکتر خوبید؟ببخشید اول نیومدم اتاق شما.وظیفه ی منه که برای سلام و روز بخیر گفتن خدمتتون برسم.
خندید.
-مهم نیست مهم اینه که امروز شما خانم یزدانی همیشه نیستی اتفاقی افتاده؟
-نه.اتفاقی نیفتاده فقط یکم سر درد دارم.دیشب بد خوابیدم.
با نگاه موشکافش به من خیره شد.
-انتظار داری باور کنم؟
خندیدم و گفتم:
-نه انتظار ندارم باور کنید.
-پس بگو چی شده!
-واقعا چیزی نیست که شما بتونید کمکم کنید.
-در مورد رهامه؟
با حیرت نگاهش کردم.باهوش بود همیشه سریع می فهمید از حالت نگاه و رفتار من و مریضا می فهمید چی شده انگار علم غیب داشت!!!
-آره.
-پس بگو چی شده؟همیشه دوتا فکر بهتر از یک فکر کار می کنه.
بی اراده همه چیز را تعریف کردم.حرفای رهام رو سردرگمی این چند هفته رو تماس دیشب رو.........
سکوت کرده بود نگاهش پر از فکر بود.دکتر جزو اون دسته از آدما بود که همه ی وجودشون توی چشماشون مشخصه.هر وقت دوست داشتم بفهمم تو ذهنش چیه به چشماش خیره می شدم.الان هم می تونستم توی چشماش بخونم که داره به یه چیزی فکر می کنه یه راه حل ولی تردید داشت تو گفتن یا نگفتنش.
-شاید بتونم کمکتون کنم.اجازه بدید یکم بیشتر روش فکر کنم شب باهاتون تماس می گیرم.
بی هیچ حرف اضافه ای یا اینکه فرصتی به من بده برای تشکر اتاق رو ترک کرد.دکتری که از اتاق من خارج شد فرق داشت با اون دکتری که ساعتی پیش به اتاقم قدم گذاشته بود.
یک ساعت بعد دکتر به خانم رحیمی گفت تمام مراجعین امروز رو به روز دیگه ای موکول کرد و قبل از رفتن خودش ازم خواست به خانه برم و استراحت کنم.
وسایلم رو جمع کردم و به سمت خانه حرکت کردم.دکتر عجیب شده بود دوست داشتم بدونم داره به چی فکر می کنه اما چاره ای نبود جز اینکه تا شب صبر کنم.
حوصله نداشتم برم خونه با خودم فکر می کردم کجا برم یا چیکار کنم که به سرم زد برم پیش مهسان.دلم براش تنگ شده بود.چند ماه بود که ندیده بودمش و گاهی فقط صداش رو از پشت گوشی تلفن شنیده بودم.
زنگ در خونه اش رو زدم و منتظر موندم اما در باز نشد به پنجره ی آشپزخانه خیره شدم مهسان همیشه اول از پنجره نگاه می کرد ببینه کیه بعد در را باز می کرد.تا نگاهم به سمت بالا چرخید دیدم که پرده ی آشپزخانه تکان خورد اما در بعد از زنگ دوم هم باز نشد.مهسان دلش نمی خواست منو ببینه...........به چه جرمی؟به خاطر کدوم گناه؟
*******************
بیتاب روبروی دکتر نشسته بودم و منتظر بودم تا هر چه سریعتر بهم بگه چه فکری توی سرش داره دیشب هر چی منتظر مونده بودم تماس نگرفته بود حالا هم 10 دقیقه ای می شد که داشت دور اتاق راه می رفت ولی حرف نمی زد.به سمتم برگشت بالاخره تصمیم به شکستن سکوت گرفت.
-اول ببخشید که دیشب تماس نگرفتم راستش من از دیروز تا حالا دارم به حرفای شما فکر می کنم...شاید بتونم کمکتون کنم.
با گیجی نگاهش کردم:
-شما چه کمکی می تونید به من کنید؟دوستی دارید که بتونه این ازدواج سوری را بپذیرد؟
خندید.
-چرا دوستم؟
با تعجب نگاهش کردم:
-پس چی؟
دستش رو توی موهاش فرو کرد و همونطور که باهاشون بازی بازی می کرد گفت:
-خود من.
چنان با شتاب از جام بلند شدم که صندلی برگشت و افتاد.
-شما چی می گید دکتر؟
یه لیوان آب داد دستم و گفت:
-خواهش می کنم آروم باش.تو مگه دنبال یه آدم مطمئن نبودی که کمکت کنه؟فرض کن من اون آدم.اینطوری برای منم بهتره مادرم دست از سرم بر می داره و هی دخترای ترشیده ی فامیل رو برام کاندید نمی کنه.
خندم گرفت خودشم خندید.
-اینطوری برای هر دوتامون بهتره باور کنید بهتره.
بدون هیچ حرفی اتاقش رو ترک کردم لازم بود فکر کنم.تصمیمی نبود که بشه راحت و سرسری در موردش صحبت کرد..........
***************
همه چیز سریع تر از اونی که انتظار داشتم اتفاق افتاد.از این همه شتاب خودمون هم گیج بودیم چه برسه به بقیه.
امشب دوباره شب خواستگاری بود و من باید رفتارای یه دختر خوب رو که مامان گفته بود رو انجام می دادم.شاید دهمین بارم بود که این مراسم رو تجربه می کردم اما دومین بارم بود که دستام می لرزید.حالم با شبی که رهام اومده بود خواستگاری زمین تا آسمون فرق داشت.اون شب کجا و امشب کجا!
-رخساره جان مادر چایی بیار دخترم.
صدای مامان رشته ی افکارم رو پاره کرد.آب جوش استکانا رو ریختم و سعی کردم سر خالی تر باشن تا لرزش دستم باعث نشه بریزن تو سینی مامان همیشه می گه این بدترین حالت تعارف چاییه که وقتی می خوان چایی رو بردان لیوانا توی سینی پر از آب شناور باشن!
دکتر با مادر و پدرش اومده بود.برعکس همیشه که خیلی راحت و آروم بود امشب یکم دستپاچه بود و صورتش سرخ بود.نگاهم رو توی سالن چرخوندم.از طرف ما همه بودن ولی از طرف دکتر فقط خودش و پدر و مادرش.
-سلام.
صدام می لرزید و این لرزیدن از عشق نبود از ترس بود ترس از این کار بزرگی که داشتیم می کردیم.ازدواج سوری!اسمشم خنده رو روی لبم می نشوند هیچ وقت باورم نمی شد به اینجا برسم...
چایی رو تعارف کردم و به اصرار مادرشهاب کنارش نشستم.با لبخند و مهربونی نگاهم می کرد.
صدای پدر شهاب نگاهم رو به سمتش چرخوند:
-خوب حالا که رخساره خانم هم اومدن بهتره حرف ها جنبه ی رسمی پیدا کنه.خدارو شکر ما از حرفهای اضافه ی اول این مراسما راحتیم چون دختر و پسر با هم همکارن و همدیگه رو می شناسن.پس جای حاشیه رفتن بریم سر اصل مطلب.
پدر با گفتن شما درست می فرمایید حرفای آقای سلطانی رو تایید کرد.
آقای سلطانی رو به من گفت:
-دخترم نیازی هست با شهاب صحبت کنی؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-شهاب؟
تعجبم باعث خنده ی بقیه شد دکتر سلطانی هم می خندید:
-آره دخترم شهاب دیگه.مگه شما نمی دونی اسم پسر من شهابه؟
سرم رو به نشونه ی ندونستن تکون داد و زیر لبی گفتم:
-خیر من همیشه ایشون رو دکتر سلطانی صدا می کردم.
همه دوباره خندیدند و آقای سلطانی گفت:
-آقای یزدانی فکر کنم بهتر باشه همه چیز رو از پایه شروع کنیم این دوتا از هر غریبه ای مثل اینکه غریبه ترند!
آقای سلطانی روحیه ی خوبی داشت.با اینکه سنش به نظر بالا می اومد اما شوخ و مهربون بود.
شهاب به پدرش گفت نیازی نیست حرفی بزنیم و ما امروز صبح همه ی حرفامون رو زدیم.
راست می گفت صبح همه چیز را گفته بود.گفته بود حواسش هست که به حریم من وارد نشه و می دونه که ما فقط تا ازدواج رهام با هم خواهیم بود و .......
صدای مامان منو از جا پروند و باعث خندیدن بقیه شد.
مامان همونطور که لب می گزید گفت:
-پاشو شیرینی تعارف کن.
شهاب سریعتر از من بلند شد و ظرف شیرینی رو برداشت.
شب خوبی بود همه می خندیدند تو نگاه رهام پر از تشکر بود.تو نگا عمو افسوس موج می زد پدر و مادر خوشحال بودند زن عمو می خندید سارا و فرشته و محمد و رضا هم همینطور.یه جورایی همه خوشحال بودند جز من و عمو...
**********************
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
چند هفته که گذشت تازه فهمیدم که با زندگیم بازی کردم اما چه فایده من این بازی رو شروع کرده بودم و می خواستم تا آخرش هم برم.........
شب نامزدیم برام سخت ترین شب بود.یه بغض توی گلوم بود که نه می شکست تا راحتم کنه نه فرو می رفت تا عذابم نده.وقتی کار آرایشگر تمام شد و به صورت آرایش شده ام نگاه کردم دلم گرفت و بغض مهمون گلوم شد.شهاب هیچی از یه مرد کامل کم نداشت و واقعا مرد بود.چهره ی مردونه ی جذابی داشت و حرکاتش از روز اول جلوی در مطب به دلم نشسته بود ولی حیف که دلی نداشتم تا تقدیمش کنم حیف.....
تمام مدت سعی کردم لبخند تصنعیم رو روی لبم حفظ کنم.مهسان رو بعد از مدتها شب نامزدیم دیدم.می خندید و خوشحال بود.نمی دونم چرا همه از عذاب کشیدن من خوشحال بودن واقعا نمی دونم چرا....هر چی اصرار کردن برای رقص بلند نشدم و شهاب هم به تبعیت از من از جاش بلند نشد.وقتی رهام و مهسان بلند شدن تا با هم برقصن یکی به قفسه ی سینه ام چنگ زد.تمام تنم داغ شده بود من خودم و زندگیم رو ویران کرده بودم برای خوش بختی رقیبم.......اگر اون روز به عمو جواب رد نداده بودم می تونستم رهام رو برای همیشه داشته باشم بالاخره اون به من علاقه مند می شد.....لعنت به وجدان من که زندگیم رو داغون کرد لعنت.........
شهاب که حال بدم رو حس کرده بود دستم رو گفت و گفت:
-رخساره می خوای بریم تو حیاط یکم راه بریم؟هوای خنک حتما حالت رو بهتر می کنه.
می فهمیدم می خواد از محیط خارجم کنه تا رهام و مهسان رو باهم نبینم.کمی تو حیاط قدم زدیم و برگشتیم.شب نامزدی من برخلاف هر دختر دیگه ای که براش پر از شادی و خاطره است پر از غم و اندوه بود.شهاب سرحال تر از من بود.گاهی با بقیه حرف می زد یا گاهی شوخی می کرد اما من از اول شب تا آخر شب لام تا کام حرف نزدم و حتی شنیدم خاله ی شهاب به دخترش گفت:
-سوری به نظرت شهاب این دختره رو مجبور کرده زنش بشه؟
و دخترش جواب داده بود:
-نمی دونم والا ولی به هر حال یه چیزی هست چون شهاب خوش حاله ولی دختره از اول شب پکر و ناراحته!
خنده ام گرفت تفاوت من و شهاب فقط تو این بود که شهاب تو هر موقعیتی می تونست بخنده و شاد باشه ولی من نمی تونستم وقتی رهام و مهسان دارن جلوم راه می رن و باهم عاشقانه می رقصن و حرف می زنن تظاهر به شادی کنم...
شب نامزدی من هم مثل تمام شبای دیگه ی دنیا تمام شد تنها چیزی که برام موند عمری حسرت و اندوه .... کلی حرف و حدیث ... نگاه شماتت بار ... و باز هم حسرت و حسرت .....
تا وقتی مهمونا مجلس رو ترک کنن به زور سر پا ایستادم وقتی آخرین نفر از در سالن خارج شد خودم رو روی مبل نزدیک در انداختم کفشام رو از پام درآوردم و با دست انگشتای پام رو ماساژ دادم.فرشته هم خودش رو کنار من روی مبل انداخت و در حالی که کفشش رو در می آورد گفت:
-چه حسی داری؟
خواستم بگم یه حس بد اما نباید خودم رو لو می داد لبخند کجکی تحویلش دادم و گفتم:
-الان فقط تنها حسی که دارم خستگیه!
فرشته با مهربانی گفت:
- درکت می کنم عزیزم این شبا با این که خیلی زیبا و به یاد موندنی هستن اما حاصلش یه خستگی زیاده حتی گاهی آدم رو پشیمون می کنه مخصوصا شب عروسی من که انقدر زیر دست آرایشگر نشسته بودم پشیمون شده بودم اما حالا که به عکسا نگاه می کنم لذت می برم.
خندیدم من هرگز از دیدن این عکسها لذت نخواهم برد هرگز!
رضا هم بعد از بدرقه ی آخرین مهمان تا جلوی در با شهاب برگشت.خودش رو روی مبل انداخت و دست شهاب رو که معضب ایستاده بود رو کشید و کنار خودش روی مبل نشوند.
با خنده رو به شهاب گفت:
-ببخشید آقا من می تونم از شما بپرسم الان که بدبخت شدید رفت پی کارش چه حسی دارید؟
با حرص گفتم:
-واقعا که رضا!
شهاب خندید و گفت:
-یه حس خیلی خوب اصلا هم بدبخت نشدم یعنی با این حرفت می خوای بگی خودت بدبخت شدی که با فرشته خانم ازدواج کردی؟
رضا نگاهی به فرشته که داشت با خنده نگاهش می کرد انداخت و روی مبل صاف نشست و گفت:
-تو این یک ماه زبون نداشتی همین که خرت از پل گذشت و خواهر مارو عقد کردی و جشن نامزدی هم گرفتی روت زیاد شد؟الان دیگه زبون باز کردی؟
مهلت جواب دادن رو به شهاب نداد و دستش رو به سمت بالا بلند کرد و گفت:
-خدا جون چرا سرنوشت من اینجوریه؟همین رخساره کم بود که یه شر به پا کن دیگه به جمعمون اضافه کردی؟
با حرص گفتم:
-رضا خجالت بکش.بزار دو روز بگذره بعد شروع کن!
با شیطنت بهم خیره شد و گفت:
-چیه می ترسی تو حرفام ذات پلیدت را رو کنم؟یا می ترسی شهاب پشیمون شه طلاقت بده؟
با حرص نگاهش کردم و سکوت کردم حوصله ی جواب دادن به رضا رو نداشتم.
محمد و سارا هم کنارمون نشستند محمد گفت:
-چطوری آقا شهاب؟چه حسی داری؟رفتی قاطی مرغا دیگه.
شهاب خندید و گفت:
-خیلی خوشحالم که تو جمع شاد و دوست داشتنی شما هستم!
رضا گفت:
-چی شد چی شد؟جواب منو تند و تیز می دی جواب محمد رو لفظ قلم؟
همه خندیدیم شهاب با خنده گفت:
-محمد از وجناتش آقایی می ریزه باید مودب هم جوابش رو بدم ولی تو .... متاسفانه یکم قضیه ات فرق می کنه دیگه هر چی نباشه برادر زنی دیگه!
رضا با دست کوبید رو پاش و گفت:
-یعنی تو هم منو شناختی؟بابا صبر می کردی دو روز بعد پی به ذات پلید من می بردی!
خسته بودم و بی نهایت کسل حوصله ی نشستن کنار بقیه رو نداشتم.از جام بلند شدم نگاه همه به سمت من چرخید:
-ببخشید من خسته ام می رم استراحت کنم.
شهاب هم سریع بلند شد:
-منم دیگه برم خونه صبح برای کمک میام.
رضا دست شهاب رو گرفت کشید و دوباره روی مبل کنار خودش نشوند و گفت:
-فکر کردی می زارم در بری؟نخیر شما شب همینجا می مونی صبح خیلی کار داری!
مامان لب گزید و گفت:
-رضا حیا کن......نه شهاب جان محاله بزارم این وقت شب برید شما هم همینجا بمونید استراحت کنید دیگه شما همسر رخساره هستید و مثل پسر ما می مونید!
شهاب با خجالت گفت:
-نه ممنون بهتره برم صبح دوباره میام
دوباره خواست بلند شه که رضا دستش رو کشید و نشوندش.
بابا گفت:
-نه پسرم از قدیم رسم بوده داماد شب اول عقدش رو خونه ی پدر خانمش بمونه شما هم باید بمونید.
شهاب گفت:
-ممنون آخه من نمی خوام مزاحمتون بشم.
رضا با خنده گفت:
-مزاحمت چیه تو باید اینجا بمونی به چند دلیل:1- ببینیم معتاد و اینا نباشی 2- نامزد یا همسر دیگه ای نداشته باشی 3- شب خرو پف نکنی 4- شبا چند بار می ری دستشویی 5- صبح زود بیدار می شی یا نه 6- صبح خوب خر حمالی می کنی یا نه! 7-.....
مامان وسط حرف رضا پرید و با خنده گفت:
-رضا ساکت باش دو دقیقه.....بخشید آقا شهاب رضا شوخی می کنه.
شهاب که از شدت خنده رنگش سرخ شده بود گفت:
-نه بابا این چه حرفیه فهمیدم داره شوخی می کنه اشکالی نداره!
لبخندی زدم و گفتم:
-من برم دیگه شب بخیر.
شهاب خواست از جاش بلند شود که رضا دوباره دستش رو گرفت و خواست بشوندش که شهاب گفت:
-ای بابا کندی دست منو!
-خوب کجا می خوای بری؟مامان که گفت شب بمون!
شهاب با خنده گفت:
-شاید من بخوام برم دستشویی دستمو ول کن دیگه.
همه با صدای بلند خندیدند شهاب پشت سر من از سالن خارج شد داشتم از پله ها می رفتم بالا که صدام کرد:
-رخساره؟
به سمتش برگشتم.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
-از نظر تو که اشکالی نداره من امشب اینجا بمونم؟مامان اینا دیگه انقدر اصرار کردن که نمی دونم باید چی بهشون بگم.
لبخندی زدم و گفتم:
-نه این چه حرفیه به هر حال مامان اینا شمارو عضوی از این خانواده می دونن.
خندید.
-امشب حس کردم دلم می خواد واقعا ازدواج کنم....همش با خودم می گفتم چی می شد اگر این یک ازدواج واقعی بود!
از حرفش تمام تنم لرزید.با صدایی مرتعش گفتم:
-قرار ما این نبود!
سریع گفت:
-منم نمی خوام قرارمون رو از یاد ببرم فقط حسم رو گفتم
منتظر جواب من نموند و زیر لبی گفت:
-شب بخیر
و به سمت سالن برگشت.
به سرعت خودم رو به اتاقم رساندم و سعی کردم فکرم رو آروم کنم.روی صندلی میز آرایش نشسته بودم و به حرفای شهاب فکر می کردم که ضربه ای به در خورد و بعد سارا و فرشته سرشون را داخل اتاق آوردند.
-اجازه هست بیایم تو؟
سعی کردم لبخند بزنم و گفتم:
-بیاید تو نیاز به این مقدمات نیست!شما امشب چه با ادب شدید!!!
فرشته با خنده گفت:
-اومدیم ببینیم چه حالی داری!از سالن اومدید بیرون یواشکی بهم چی می گفتید هان؟
-به تو چه مگه فضولی؟
فرشته چشمکی زد و گفت:
-حرفای بالای 18 سال بود؟
خندیدم و برس رو از روی میز به سمت فرشته پرت کردم جا خالی داد و رو به سارا گفت:
-وای خاک بر سرمون شد تا شوهر کرد روش زیاد شد دست بزن پیدا کرد.
به حرفش با صدای بلند خندیدم.
سارا گفت:
-نه بابا این الان نمی فهمه ما چی می گیم رخساره الان همه رو شهاب می بینه!می خوای ما بریم اون بیاد؟
بالشت رو از روی تخت برداشتم و به سمت سارا پرت کردم بالشت رو روی هوا گرفت و با خنده گفت:
-باور کن من سارام نه شهاب.
هر سه خندیدیم و بعد از کمی شوخی و خنده سارا موهام رو باز کرد و فرشته هم آرایش صورتم رو پاک کرد.با لذت به صندلی تکیه داده بودم و فکر میکردم.واقعا اگر حرف شهاب درست از آب در میومد و این یه ازدواج واقعی بود من الان چه حالی داشتم؟از این فکر ناخود آگاه لبخند روی لبهام نشست.
****************
یک هفته از جشن نامزدی ما گذشته بود که رهام اومد مطب.یه جعبه شیرینی و یه دسته گل هم آورده بود.لبخند زدم و به سمت داخل دعوتش کردم.هنوزم از دیدنش دلم می لرزید نه فقط دلم نه! انگار همه ی وجودم از شوق حضورش به لرزش می افتادند.حال بیماری رو داشتم که یه دفعه سردی عجیبی به تمام تنش هجوم می آورد اما حاضر بود با تمام وجود این لرز و سرما رو بپذیرد تا طبیبش بر بالینش باشه!
شهاب با روی گشاده به اتاق خودش دعوتش کرد و از منم خواست به اتاقش برم.قبل از اینکه وارد اتاق شهاب بشم رو به خانم رحیمی گفتم:
-خانم لطفا سه تا فنجون قهوه برامون بیارید.
خانم رحیمی که نگاه کنجکاوش به در اتاق بود با خوشحالی گفت:
-چشم.
همیشه از فضولی این خانم خنده ام می گرفت.مریضای مطب ما همیشه دوبار حرف می زدند بار اول خانم رحیمی به حرف می گرفتشون و بار دوم اونا برای ما تعریف می کردند و حرف می زدند گاهی که به نقطه ی کوری توی زندگی مراجعین می رسیدم می رفتم سراغ خانم رحیمی و ازش می خواستم اگر چیزی می دونه بگه و همیشه هم جمله ی تکراری جوابم بود:
-وا خانم من از کجا بدونم؟مگه من فضولم؟ولی خانم می دونید وقتی منتظر بودن تا شما بپذیریدشون خودشون گفتن.....
فضولیش همیشه کمک زیادی به من می کرد به همین دلیل هیچ وقت به کاراش اعتراض نمی کردم!
جلوی در منتظر موندم خانم رحیمی که با سینی قهوه از آشپزخانه خارج شد و من رو جلوی در اتاق دید چهره اش بهم ریخت و لباش به حالت ناراحتی آویزون شد و دیگه از خوشحالی چند دقیقه قبل تو صورتش خبری نبود!لبخند پیروزمندانه ای زدم و سینی رو از دستش گرفتم و وارد اتاق شدم بعد از اینکه سینی رو روی میز گذاشتم در اتاق رو بستم و روی صندلی روبروی رهام نشستم:
-خوب چه خبرا؟چه عجب اومدی اینجا!
خندید.از چهره اش خوشحالی می بارید:
-راستش اومدم بهتون یه خبر خوب بدم.من دیروز با بابا و مامان در مورد مهسان صحبت کردم.
حس کردم یه دستی از غیب گلوی منو گرفته و در دست می فشارد بالاخره چیزی که می ترسیدم ازش داشت اتفاق می افتاد....
-بابا راضی شده می گه حالا که تو با شهاب ازدواج کردی دیگه براش فرقی نمی کنه من با کی ازدواج کنم.مامان هم که از اول راضی بود!
حس بدی توی تنم پیچید سعی کردم حالت عادی داشته باشم شهاب هم به من خیره شده بود و منتظر واکنش من بود:
-چه خبر خوبی!خوشحالم که بالاخره تونستی راضیشون کنی!
رهام انقدر خوشحال بود که متوجه حال خراب من نشد.
-من خودمم خیلی خوشحالم فقط....ازت می خوام یه کمک دیگه بهم بکنی!
باگیجی نگاهش کردم مثل اینکه کمکهای من به رهام تمومی نداشت.رهام با صدایی آروم و سری به زیر گفت:
-می خوام با مهسان صحبت کنی و راضیش کنی من دیروز رفتم دم خونش تا باهاش حرف بزنم اما اون بهم گفت که نمی خواد با من ازدواج کنه.یه جورایی بهم گفت که اونم منو دوست داره اما نمی تونه با من ازدواج کنه.
شهاب با خنده گفت:
-خوب پس چرا انقدر خوشحالی؟
-همین که منو دوست داره و پای کس دیگه ای در میون نیست خیلی خوبه!
حس خوبی بهم دست داد اگر مهسان با رهام ازدواج نمی کرد شاید من......از خودم بدم اومد چقدر حقیر شده بودم که حاضر بودم رهام عشقش رو از دست بده تا من بتونم بهش برسم.خودخواهی محض بود!و من چقدر خودخواه شده بودم...
-باشه من امروز می رم پیشش و سعی می کنم نظرش رو عوض کنم.
دیگه چیزی از حرفای رهام و شهاب نمی فهمیدم ذهنم درگیر شده بود.مهسان چرا رهام رو رد کرده بود؟
بعد از رفتن رهام به اتاق خودم رفتم و با حواس پرتی سعی کردم به مراجعینم رسیدگی کنم.شهاب که حال خرابم رو درک کرده بود سعی کرد بعضی از مریضای من رو هم ببینه و به من فرصت فکر کردن بدهد.... واقعا مدیونش بودم همیشه کمکم می کرد و تو لحظات سخت ناجیم بود ....
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
فصل بیستم

قبل از اینکه حاضر بشم و برم سمت خونه ی مهسان بهش زنگ زدم دلم نمی خواست اتفاق دور پیش تکرار بشه و من برم تا جلوی در اما مهسان در را باز نکند.
چندین بار تلفن زنگ خورد تا جواب داد:
-سلام بفرمایید.
-سلام مهسان جان خوبی؟من رخساره ام.
چند ثانیه مکث کرد و گفت:
-سلام رخساره خوبی؟کم پیدا شدی خانم.
خندیدم.
-من کم پیدا شدم؟من که چند بار اومدم دم خونتون اما تو نبودی!
الکی خندید و گفت:
-این چند وقته حال مامان خوب نبود زیاد رفتم پیشش.
-اتفاقی افتاده؟
-نه اتفاق که نه ولی یکم بی حوصله و افسرده شده!
-امروز خونه ای مهسان؟
چند ثانیه مکث کرد و بعد گفت:
-چطور؟
-می خواستم اگر خونه ای بیام پیشت.
-نه راستش می خوام برم خونه ی مامان اینا!
دلم نمی خواست ازش رو دست بخورم می دونستم داره دروغ می گه.
-کارت دارم پس منم میام خونه ی مامانت اینا...
-نه خوب.....می دونی شوهرش خوشش نمیاد!منم به زور تحمل می کنه.
-میام تو راه تا اونجا با هم حرف می زنیم!
فکر نمی کرد انقدر پروبازی دربیارم و اصرار کنم برای همین گفت:
-باشه نمی رم خونه ی مامان بیا خونه ی خودم.منتظرتم.حتما کار مهمی داری که انقدر اصرار می کنی!
-آره کار مهمی دارم.من تا یک ساعت دیگه دم خونتم.
-باشه منتظرم فعلا خداحافظ.
-خداحافظ.
گوشی تلفن رو گذاشتم و مانتوم رو از روی تخت برداشتم پوشیدم امروز باید چندتا چیز را مشخص می کردم اول اینکه چرا به رهام گفته نه.دوم اینکه چرا از من گریزون شده و سوم اینکه چرا این ترم رو مرخصی گرفته و دانشگاه نمیاد.همه ی بچه ها تعجب کردن چون کسی ترم آخر اونم 12 تا واحد رو مرخصی نمی گیره!!!
****************
مهسان رو در آغوش گرفتم و بوسیدمش و تازه فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده!
-خوبی مهسان؟خیلی دلم برات تنگ شده بود بیمعرفت.
خنده ی محزونی کرد و گفت:
-بد نیستم.منم دلم برات تنگ شده بود.
و با دست اشاره کرد تا وارد خانه شم.نگاهی به اطراف انداختم همه چیز همونی بود که به یاد داشتم.روی کاناپه ی کنار پنجره نشستم.همیشه وقتی می اومدم پیش مهسان روی این کاناپه می نشستم و مهسان هم کنارم می نشست و بغلم می کرد و باهام حرف می زد.
سینی به دست برگشت میوه و چایی رو روی میز گذاشت و برخلاف همیشه و انتظار من روبروم نشست!لبخندی زد و گفت:
-خوب چه خبر؟چی شد یاد من کردی؟
دلم نمی خواست این حالت رسمی تو برخوردش بمونه باید اول حالت صمیمی گذشته رو بهش برمی گردوندم...
-دلم برات تنگ شده بود اومدم پیشت این مدت همش سر گرم کار بودم یا با شهاب بیرون بودیم نتونستم بیام دیدنت ولی از این به بعد بیشتر بهت سر می زنم.
سری تکون داد و گفت:
-درکت می کنم.شهاب خوبه؟ازش راضی هستی؟دوسش داری؟
-خوبه سلام رسوند بهت.آره واقعا ازش راضیم ....
مکثی کردم و ادامه دادم:
-آره دوسش دارم مرد خوبیه!
مهسان لبخندی از سر آرامش زد.از ظرف میوه یک خیار برداشتم و در حالی که پوست می کندم رو به مهسان گفتم:
-رهام می گفت دیروز اومده بود اینجا.
سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد.
-چرا بهش جواب رد دادی؟چیزی هست که من ندونم؟مشکلی چیزی داری؟
من منی کرد و گفت:
-حدس می زدم برای این موضوع می خوای بیای اینجا وگرنه تو که دیگه یادی از من نمی کنی!
-من از تو یاد می کنم ولی نمی دونم چرا تو دیگه دوست نداری با من رابطه داشته باشی...بالاخره هر چی بوده گذشته از همین الان دوباره می شیم رخساره و مهسان سابق و دوستیمون رو از اول درست می کنیم.خوب چرا دیروز به رهام گفتی نه؟
مکثی کرد و گفت:
-دلیل که زیاد دارم ولی.....مهم ترینش مشکلیه که احسان برام پیش اورد...
وقتی داشت حرف می زد بغض داشت دلم براش سوخت از جام بلند شدم و روی مبل کنارش نشستم و سرش رو در آغوش گرفتم حالا اشکاش دونه دونه از چشمای به رنگ شبش جاری شده بودند...چند دقیقه در سکوت تو همین حال بودیم که مهسان گفت:
-شاید باورت نشه رخساره اما سخت ترین شب زندگیم شب خواستگاری رهام از تو بود....راستش این اتفاقا که افتاد یعنی یه جورایی به رهام دلبسته که شدم حس کردم دارم به توخیانت می کنم برای همین خودم رو کشیدم کنار....نمی خواستم مانع رسیدن تو به رهام شم....اون روزا برای اولین بار برق عشق رو توی چشمای تو دیدم نگاهت به رهام یه جور غریبی پر از احساس بود!نمی خواستم بهت خیانت کنم .... شبی که رهام اومد خواستگاریت تا صبح گریه کردم.فکر می کردم همه چیز تموم شده من یک دفعه ای هم تو رو داشتم از دست می دادم هم رهام رو...وقتی مامانت زنگ زد گفت بیمارستانی و می خواستی خودکشی کنی داشتم از تعجب شاخ در میاوردم و بیشتر وقتی تعجب کردم که بعد از مرخص شدنت از بیمارستان به رهام جواب رد دادی!باورم نمی شد....رخساره یعنی من اشتباه کردم؟ینی تو رهام رو دوس نداشتی؟
چونه ام رو گذاشتم روی موهاش و با یه نفس عمیق عطر موهاش رو به مشام کشیدم چقدر دلم براش تنگ شده بود و چقدر ناراحت بودم که باعث تنهاییش شده بودم مهسان که جر من کسی رو نداشت منم با این عشق بیسرانجامم تنها ترش کرده بودم ... صدام می لرزید وقتی گفتم:
-یادته وقتی داشتن می اومدن گفتم اومدنشون زندگیم رو داغون می کنه؟راست گفتم دیگه زندگیم رو به ویرانی بود.داشتم تو رو از دست می دادم!....نه من دوسش ندارم اون اول هم گفتم ازش خوشم نمیاد!
-اما رفتارت اینو نمی گفت!
-به هر حال پسر عمومه الانم دوسش دارم اما به جای پسر عمو نه شوهر....
-منم خیلی دوسش دارم اما دیروز وقتی ازم خواستگاری کرد زبونم بسته شد من به درد رهام نمی خورم.خانواده ی اون کجا و خانواده ی من کجا .... اصلا هیچ چیز را در نظر نگیریم فکر نکنم بتونه از مشکل دختر نبودنم بگذره....اون اومد ایران که یه دختر آفتاب و مهتاب ندیده بگیره نه یکی مثل من....
و با صدای بلند زد زیر گریه.دلم براش می سوخت و بیشتر دلم برای خودم می
سوخت فکر نکنم توی تاریخ کسی مثل من بوده باشه کسی که اینهمه حماقت رو پشت سر هم مرتکب شده باشه...عجب دلی داشتم که اومد بودم خواستگاری بهترین دوستم برای عشقم....چند ساعتی پیش مهسان نشستم و درباره ی این مدت حرف زدیم و در اخر به این نتیجه رسیدیم که من علت مخالفت مهسان رو برای رهام بگم بهتره و رهام راحت تر می تونه تصمیم بگیره.
وقتی از در خانه ی مهسان خارج شدم یه حس بدی توی تمام وجودم شناور بود.حالم از این زندگی و این نوع نگرشها و این نوع احساسها به هم می خورد.توی جامعه ی ما بیشترین ظلم در حق زنا شده و اشتباهاتشون بزرگ نشون داده می شه.شاید توی این سالها رهام با هزار نفر بوده باشه اما چون مرده اصلا مهم نیست حتی خدا هم به مردا رشوه داد....اونا می تونن قبل از ازدواج با هزار نفر باشن اما هیچ کس نفهمه اما دخترا نه!!!
*******************
وقتی رسیدم خونه ساعت نزدیک 8 شب بود بیشتر راه رو پیاده اومده بودم.در ساختمان رو که باز کردم صدای زنگ تلفن هم بلند شد.گوشی ر ا برداشتم.
-بله بفرمایید.
-سلام رخساره خوبی؟چرا تلفن رو جواب نمی دادی؟
-سلام مرسی همین الان رسیدم از مطب چه خبر؟
-هیچ خبر خبرا که پیش توئه رفتی خونه ی مهسان چی شد؟
خندیدم:
-شهاب تو که هول تر از رهامی.الان اون باید نگران جواب باشه!
خندید:
-منم دلایل خودمو دارم برای هول بودنم جواب مهسان می تونه زندگی منم عوض کنه.
از فکری که توی سر شهاب بود تنم لرزید:
-جواب مهسان هر چی باشه هیچ تاثیری روی زندگی ما نداره چه رهام با مهسان ازدواج کنه چه نکنه نامزدی ما فقط چند وقته دیگه دوام داره...فقط تا وقتی که تکلیف رهام مشخص بشه...ما باهم صحبت کرده بودیم و قرار گذاشته بودیم یادت که نرفته؟
و بدون اینکه منتظر جواب شهاب بمونم گوشی را قطع کردم.
کسل و بی حوصله بودم و سر درد هم داشت یواش یواش می اومد سراغم به سمت آشپزخانه رفتم.مامان روی در یخچال برام نامه گذاشته بود.
"رخساره جان مادر رسیدی خونه شام درست کن اگر هم خسته بودی از بیرون سفارش بده حاله خاله فرنگیس بد شده من رفتم پیشش.مراقب خودت و پدرت باش.
مادرت"
دوباره نامه رو چسبوندم سر جاش و همونطور که توی یخچال رو می گشتم زیر لبی غر غر کردم:
-اه این خاله فرنگیس هم عمر اضافه داره چرا نمی میره اصلا من موندم!هم مارو گرفتار کرده هم بچه های خودشو الان اگر فوت شده بود مامان منم سرخونه زندگیش بود!!اه شانس ندارم که حالا یه شب من بی حوصله ام....اصلا به من چه غذا رو از بیرون می گیرم....
در یخچال رو بستم و گوشی تلفن رو برداشتم و به چلوکبابی سر خیابون زنگ زدم و سفارش دو پرس جوجه دادم.خودم رو انداختم روی مبل تا وقتی کارگر کبابی اومد غذاهارو ازش بگیرم.
خاله فرنگیس خاله ی مادرم بود و هیچ کس دقیق نمی دونست چند سالشه یه جورایی بزرگ فامیلشون بود یه بار که از مامان پرسیدم خاله فرنگیس چند سالشه بهم گفت فکر می کنه حدود 80 رو داشته باشه!....با صدای زنگ در حیاط چشمام رو باز کردم و سریع از جام بلند شدم.غذاها رو گرفتم و گذاشتمشون روی میز آشپزخانه و خودم رو به اتاقم رسوندم.شدیدا احساس بی خوابی می کردم....
***********************
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
سخت ترین قسمت کار مونده بود حالا باید حرفای مهسان رو برای رهام می گفتم!واقعا نمی دونم من وسط این بازی غریب چیکار می کنم....نمی دونم اگر این قدر عاشق رهام نبودم آیا باز هم این وسط بودم؟واقعا برای گفتن حرفای مهسان این قدر سختی می کشیدم؟یه حسی بهم می گفت مشکلات مهسان رو به بدترین شکل بگم تا رهام ازش دل ببره و یه حس دیگه می گفت تو که تا اینجا رفتی خواهری رو در حق هر دوتاشون تموم کن و این ماجرا رو برای همیشه تمام شده حساب کن...اما واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم!واقعا نمی دونستم چه طوری باید برای رهام توضیح بدم...
مامان هنوز خونه ی خاله فرنگیس بود صبح مامان تماس گرفته بود و گفته بود که امروز هم اونجا می مونه...بعد از اینکه تلفن مامان رو قطع کردم فکری به ذهنم رسید امروز بهترین فرصت بود می تونستم رهام رو دعوت کنم خونه و باهاش حرف بزنم این جوری خیلی بهتر بود.اول زنگ زدم به شهاب تا نظرش رو بدونم:
-بله بفرمایید.
-سلام خانم رحیمی می تونم با دکتر صحبت کنم؟
-سلام خانم یزدانی بله الان وصل می کنم.
چند ثانیه گذشت تا شهاب گوشی را برداره.
-سلام رخساره جان من الان مریض دارم اگر ممکنه بعدا صحبت کنیم!
-سلام کارم واجبه ... می خوام با رهام صحبت کنم می خوام دعوتش کنم خونه نظر تو چیه؟اینجوری بهتر نیست؟
-چرا ولی کاش می ذاشتی یه وقتی که منم باشم!
-یه چیزایی هست که فکر نکنم بتونم جلوی تو بهش بگم نباشی بهتره...
-اون چیزا در مورد مهسانه؟
لبخند روی لبم نشست:
-آره در مورد مهسانه.
-باشه پس همین که رهام رفت بهم زنگ بزن و بگو چی شد.
-باشه برو به کارت برس فعلا خداحافظ.
-خداحافظ مواظب خودت باش.
گوشی را سرجاش گذاشتم.لبخند عمیقی زینت بخش صورتم شد.از این که نگرانم باشه خوشم می اومد.حس حسادتی که توی صداش موج می زد هم باعث خوشحالیم می شد.
من یه بیمار روانی نبودم یا یه کسی که عقده ی محبت داره من فقط یک زن بودم که مثل همه ی زنای دنیا دوست دارم کسانی باشن که دوسم داشته باشن حتی اگر من دوسشون نداشته باشم....
شماره ی رهام رو گرفتم و ازش خواستم بیاد خونه تا در مورد مهسان صحبت کنیم بدون لحظه ای تردید قبول کرد وقتی گوشی را سرجاش گذاشتم.حالم دگرگون بود...اشک بی محابا روی گونه ام جاری شد....چی می شد اگر رهام منو دوست داشت؟شاید اگر مشکلات مهسان رو یه جور دیگه جلوه بدم رهام پشیمون شه....
یک دفعه از این همه عجز و ناتوانی حالم دگرگون شد.چقدر حقیر شده بودم و اینجوری عشق رو گدایی می کردم؟سریع رفتم تا نماز بخونم.
من با اینکه توی یک خانواده ی مسلمان ایرانی به دنیا اومده بودم تا حالا نماز نخونده بودم و شاید بهتر باشه اگر بگم اصلا برام جالب نبود اما یه بار که با شهاب صحبت می کردیم ازش پرسیدم:
-شهاب تو وقتی خیلی ناراحتی چیکار می کنی؟چی آرومت می کنه؟
خندید نگاهی به آسمون کرد و گفت:
-معشوق آسمونیم!
حس حسادتم تحریک شد و گفتم:
-معشوق آسمونیت کیه؟؟؟
با مهربونی خاصی زل زد تو چشمام و گفت:
-خدا....هر وقت دلم می گیره یا غصه های زندگی بهم فشار میارن نماز می خونم....نماز آرامبخش ترین کارهاست!!!!
و من امروز تو اوج نا امیدی و حتی کمی پستی حضور شیطان رو کنار خودم حس می کردم و دلم می خواست خودم رو تسلیم خدا کنم تا شیطان....
رفتم سمت اتاقم هر چی گشتم چیزی که مناسب نماز خواندن باشه پیدا نکردم....نگاهم به سمت روتختیم کشیده شد از روی تخت برداشتمش و کشیدمش سرم.تو فیلما زیاد دیده بودم چه جوری نماز می خونن و تازگی ها هم توی کتابای مدرسه نوشته بودن و توی واحد تعلیمات دینی که توی دانشگاهها تدریس می شد خونده بودم اما تا حالا عملی امتحان نکرده بودم!
رو تختی رو کشیدم روی سرم و یه سنگ که از کنار دریا با خودم آورده بودم رو به جای مهر گذاشتم روی زمین و سرم رو به سمت خدا بلند کردم و گفتم:
-خدایا خودت قبول کن دیگه من الان نه مهر دارم نه چادر!
کتاب دینی ام رو برداشتم تا از روش حمد و سوره رو بخونم یادم اومد که وضو نگرفتم کتاب را ورق زدم تا اموزش وضو را پیدا کنم اما چیزی پیدا نکردم آه از نهادم بلند شد...یادم اومد یه بار شهاب جلوی من وضو گرفته بود...دویدم توی سرویس بهداشتی و شیر آب را باز کردم شهاب اول صورتش را شسته بود مثل شهاب دستم را مشت کردم و آب را با تمام توانم پاچیدم توی صورتم و روش دست کشیدم و یک بار دیگه هم این کار را تکرار کردم.بعد آب ریخته بود روی دستهاش.به دستهام نگاه کردم.فرقی می کرد اول روی کدوم یکی آب بریزم؟نه چه فرقی می کنه!اول روی دست چپم آب ریختم چون با دست راست برام راحت تر بود و بعد با دست چپ روی دست راست!دیگه یادم نمیاد شهاب کاری کرده باشه!!!برگشتم توی اتاق و رو تختیم رو کشیدم سرم و کتاب رو باز کردم و شرع کردم به خوندن.حمد و سوره رو خوندم و بعد روی زانوهام خم شدم نمی دونستم چی باید بگم صلوات فرستادم و بعد سجده کردم و توی سجده حرفای دلم رو برای خدا گفتم و دوباره نشستم و صلوات فرستادم و دوباره سجده کردم دیده بودم شهاب اینجوری نماز می خونه!!!از جام بلند شدم و دوباره حمد و سوره رو خوندم و دوباره روی زانوهام خم شدم و دوبار هم سجده کردم وقتی سر از سجده ی آخر بلند کردم.صورتم از اشک خیس بود.حسم دیگه حس چند ثانیه قبل نبود.روحم دیگه اون روح سرکش چند ثانیه قبل نبود...من دیگه اون آدم چند دقیقه قبل نبودم انگار یه دنیا آرامش سرازیر شد توی روحم!!!!!
امروز که این دفتر رو می نویسم ماهها از اون روزا گذشته اما آرامش و حسی که اون نماز برام داشت با همیشه فرق می کرد.انگار خدا یه جور خاصی اون روز صدام رو شنید...
تصمیم گرفتم تو اولین فرصت نماز خوندن رو از شهاب یاد بگیرم.بهتر از هزار تا قرص مسکن عمل می کرد...
روتختی رو مرتب کردم و کتابم رو گذاشتم سرجاش داشتم صورتم رو که از اشک خیس بود رو می شستم که صدای زنگ در بلند شد آیفون رو جواب دادم رهام بود.سریع برگشتم اتاقم و موهام رو شونه کردم و مرتب کردم وقتی برگشتم توی سالن رهام روی مبل نشسته بود.با لبخند گفتم:
-سلام خوبی؟
خندید.
-سلام مرسی.
نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
-حموم بودی؟
خندم گرفت انقدر ناشیانه وضو گرفته بودم که سرتا پام خیس شده بود اما دلم نمی اومد لباسم رو عوض کنم خنکای لباس آرومم می کرد حس می کردم خیسی این لباس مقدسه!!!
-نه دست و صورتم رو شستم!
دلم نمی خواست به هیچ کس جز شهاب بگم نماز خوندم دلم نمی خواست کسی وارد حریم من و خدا بشه....
لبخند زد منم خندیدم دیگه از استرس ساعاتی قبل خبر نبود آرام بودم خیلی آرام و همه رو هم مدیون شهاب و خدای مهربونش بودم!
-بشین الان چایی می ریزم میام.
-نه نمیخواد من بیشتر مشتاقم حرفات رو بشنوم!
-ولی من که قراره برات یه عالمه حرف بزنم نیاز دارم چیزی بخورم که دهنم خشک نشه بشین تا برگردم.
چایی برای خودم و رهام ریختم و با ظرف میوه برگشتم.روی مبل روبروش نشستم.بیتابانه منتظر شنیدن حرفام بود.دلم نمی خواست بیشتر از این منتظرش بزارم برای همین شروع کردم:
-ببین رهام من همیشه از مقدمه چینی و اینا بدم می اومده اما حالا نیاز دارم که ذهن تو رو آماده ی پذیرش چیزی کنم که می خوام بهت بگم.نمی دونم از زندگی مهسان چی می دونی...نمی دونم چقدر از گذشته اش می دونی اما....
میون حرفم پرید و گفت:
-در مورد مادر و پدرش می دونم حاشیه نرو رخساره بگو مهسان چی گفت؟
خندیدم خیلی هول بود و دوست داشت زودتر به خواسته اش برسه....
-ولی نیازه که من دوباره همه چیز رو از اول برات بگم همه چیز رو و این خواسته ی مهسانه پس با دقت به حرفام گوش بده....
و هر چه در مورد مهسان می دونستم بهش گفتم از روزای جدایی خانوادش صحبت کردم تا زمانی که خونه ی جدا گرفت...سخت ترین قسمت برام گفتن ماجرای احسان بود...در اصل این همه حاشیه رفته بودم تا توجیحی برای اشتباه مهسان پیدا کنم!
-رهام تا اینجا که شنیدی نظرت در مورد مهسان چیه؟
مکثی کرد و گفت:
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
مکثی کرد و گفت:
-خوب به نظر من مهسان یه دختر سختی و کشیده و تنهاست و اینجوری که از حرفات فهمیدم با خانواده ی شما خیلی صمیمی شده و یه جورایی شدید پشت و پناهش!
حرفش رو تایید کردم که سریع گفت:
-خوب حالا اینا چه ربطی داشت؟من که کاری به گذشته اش ندارم تو گذشته ی منم هزار تا حرف نگفته هست که هیچ وقت هم نمی گم پس نیازی نیست مهسان هم بگه!
خندیدم:
-رهام یعنی واقعا برات مهم نیست تو گذشته ی مهسان چه چیزایی بوده؟
با تردید منو نگه کرد و گفت:
-نه!
-باشه پس قسمت آخر رو راحت تر می گم .... حتی اگر تو نخوای گوش بدی هم باید بگم چون به مهسان قول دادم که حرفش رو بهت می گم.
نفسی تازه کردم و ادامه دادم:
-چند روز قبل از اومدن شما یه روز دیدم مهسان خیلی ناراحته اونروز جای دانشگاه رفتیم همون پارکی که باتو قرار گذاشتم.و مهسان برایم تعریف کرد که چه چیزی باعث ناراحتیش شده...راستش مهسان به یه آقایی علاقه مند شده بود!اسم و رسمش مهم نیست حتی حرفاش هم مهم نیست فقط مهم اینه که چه بلایی سر مهسان آورد!
رهام با چشمهای گرد شده به من زل زده بود...
-خوب راستش اون مهسان رو دعوت می کنه به یک مهمونی....مهسان هم می ره و اون آقا تو عالم مستی مهسان رو گول می زنه میکشونه به یه اتاق و .....
رهام با حالتی عصبی از جا بلند شد و گفت:
-بسه...بسه دیگه هیچی نگو...
چشماش سرخ شده بود حالت نگاهش منو می ترسوند ولی نباید می زاشتم با این حال از خونه ی ما بره...نباید می زاشتم با این حالش در مورد مهسان فکر کنه!
-رهام...
صدای فریادش بلند شد:
-خواهش می کنم رخساره هر چی شنیدم بسه...بسه....
و بی آنکه به من مهلتی بده برای حرف زدن از خونه رفت بیرون!
روی یکی از مبلای سالن دراز کشیدم و به سقف خیره شدم...یعنی به همین راحتی احساس رهام نسبت به مهسان عوض شده بود؟مگه این مسئله چقدر مهمه؟مگه به قول خودش تو گذشته ی خودش پر نبود از اتفاقات نگفتنی؟دلم می خواست به زمین و زمان بد و بیراه بگم....دلم می خواست دنیا رو زیر و رو کنم تا بفهمم چرا...
صدای زنگ تلفن از جا بلندم کردک
-بله بفرمایید.
-سلام رخساره جان خوبی؟
-سلام شهاب تویی؟
به ساعت نگاه کردم و گفتم:
-مگه تو الان دفتر نیستی؟مراجعه کننده نداری؟
خندید:
-چرا ولی اول خواستم ببینم چی شد بعد برم اتاق خودم الان تو اتاق تو نشستم.
خندیدم و گفتم:
-خیلی فضولی ها!هیچی رهام نتونست قضیه رو هضم کنه عصبانی از خونه زد بیرون....
-مگه چی بهش گفتی؟
-هرچی که مهسان خواسته بود بگم رو گفتم.
-یعنی انقدر براش سنگین بود؟از ازدواج با مهسان پشیمون شد؟
ترس رو می شد تو صداش احساس کرد...حس بدی بهم دست داد...واقعا اگر رهام از ازدواج با مهسان پشیمون می شد من حاضر می شدم باهاش ازدواج کنم؟
-چرا هیچی نمی گی رخساره؟
-ببخشید حواسم نبود چی پرسیدی؟
-میگم رهام از ازدواج با مهسان پشیمون شد؟
مکثی کردم و گفتم:
-نمی دونم فقط می دونم الان خیلی عصبانی بود.
-خوب اگر کاری نداری من برم سراغ کارام.
-من از اولشم کاری نداشتم.
با صدای بلند خندید و گفت:
-باشه بابا دیگه کاری ندارم امری نیست؟
دلم می خواست از ناراحتی درش بیارم دلم می خواست از تردید درش بیارم دلم نمی خواست فکر کنه اگر رهام با مهسان ازدواج نکنه من حاضرم باهاش ازدواج کنم آدما گاهی دلشون می خواد حقیقت رو وارونه نشون بدن و منم تو این لحظه این حس را دارم...
-امشب شام بیا اینجا من و بابا تنهاییم فکر کنم بابا از دیدنت خوشحال شه!
با ذوق گفت:
-چشم بانو حتما میام...فعلا برم که داره صدای اون خانمه که تو دفترم منتظره در میاد.مراقب خودت باش خداحافظ.
-خداحافظ.
گوشی را سرجاش گذاشتم و دوباره خودم رو به کاناپه رسوندم و روش دراز کشیدم.تا اومدن بابا و شهاب چند ساعتی وقت داشتم.می تونستم بخوابم وقتی بلند شدم شام درست کنم....کوسن مبل رو زیر سرم گذاشتم و چند ثانیه بعد رفتم به دنیای رویاها....
حس بدی داشتم.حس می کردم ماموریتم رو نصفه نیمه انجام دادم...شاید اگر بهتر برخورد می کردم برخورد رهام هم با مشکل مهسان بهتر از اینی می شد که الان داشت.یک هفته ای از حرف زدنم با رهام می گذشت اما هیچ واکنشی نشون نداده بود...در اصل دیگه سراغی از من و مهسان نگرفته بود!
حس می کردم حال رهام حالیه که نیاز به تلنگر داره و خوب ... کی بهتر از من برای وارد کردن تلنگر؟من بهترین کسی بودم که می تونستم رهام رو به خودش بیارم چون دقیقا می دونستم بهش چی گفته بودم....
تلفن رو برداشتم و شماره ی شرکت رو گرفتم.خود رهام جواب داد:
-بله بفرمایید.
-سلام.
مکثی کرد و بعد گفت:
-سلام خوبی؟
-ممنون تو خوبی؟چرا یهو بی معرفت شدی؟یک هفته است خبری ازت نیست!
-ما بیشتر از این هم از هم بی خبر بودیم پس نشون بی معرفتیم نیست!
نمی دونستم باید چی بهش بگم یا چه جوری فقط می دونستم باید یه چیزی بگم!
-یعنی انقدر این مسئله برات مهم بود؟
سکوت سنگینی بینمون حاکم شد!سکوت کردم تا فکر کنه و بعد جوابم رو بده!
-نمی خوام در این مورد صحبت کنم...شهاب خوبه؟
باید سماجت می کردم نباید می ذاشتم این رشته پاره شه...شاید اگر رخساره ی سابق بودم به پاره شدن این رشته کمک می کردم یا حتی نظاره گر پاره شدن این رشته می شدم اما حالا یه حس دیگه داشتم.با اینکه رهام برام مساوی با همه چیز بود و یه جورایی شده بود خدای زمینیم اما دلم نمی خواست مانع خوشبختیش بشم...نمی خواستم باعث بشم به کسی که دوسش داره نرسه....نمی خواستم مانع خوشبختی مهسان سختی کشیده بشم...
-ولی من می خوام در این مورد صحبت کنم...یعنی اینقدر جسم مهسان برات مهمه؟تو فقط ادعای عاشقی می کردی!حالم از این نوع عاشق بودن بهم می خوره....حالم از ادعاهات بهم می خوره....یعنی انقدر راحت از کسی که به خاطرش زندگی منو به بازی گرفتی می گذری؟....حرف بزن ...چرا ساکتی؟جواب بده....
دیگه صدام به فریاد نزدیک شده بود.کنترل خودم رو از دست داده بودم...رهام سکوتش رو شکست و گفت:
-نه اینا برام مهم نبوده و نیستن ولی چطور می تونم به کسی که یک بار اشتباه کرده اعتماد کنم؟از کجا معلوم دوباره اشتباه نکنه؟
توی گوشی تلفن فریاد زدم:
-اون این اشتباه رو عمدی مرتکب نشد....مگه خودت تا حالا اشتباه نکردی؟مگه تو خودت کی هستی؟مهسان هم مثل تو.می تونست بهت نگه و بزاره وقتی عقد کردید بگه که دیگه کاری از دستت برنیاد اما اون خواست تو با چشم باز انتخاب کنی...پشیمونش نکن.
فرصت حرف زدنش بهش ندادم و گوشی را قطع کردم و با تمام وجود گریه کردم.خدا رو شکر که مهسان حرف رهام رو نشنید.وقتی به من که فقط دوست مهسانم انقدر حرفش سنگین اومد برای مهسان تحملش دیگه چقدر سخت می تونست باشه!!!
صدای باز شدن در حیاط باعث شد از کنار تلفن بلند شم و خودم رو به اتاقم برسونم...
*******************
انتظارش رو نداشتم اما حرفام تاثیر گذاشت و باعث شد رهام دوباره بره سراغ مهسان.نمی دونم این برگشتن از عشق زیاد بود یا به خاطر فرار از تحقیر شدن!به هر حال هر چی که بود رهام رو به سمت مهسان برگردوند و لبخند رو مهمون لبای شهاب کرد.از لحظه ای که رهام خبر داد رفته پیش مهسان نگاه شهاب آروم شد.تو حرکاتش آرامش بیشتری پیدا شد و محبتش بیشتر شد.از این همه محبتش گاهی شرمنده می شدم.وقتی هر شب هدیه به دست اول می اومد خونه ی ما و بعد می رفت خونه ی خودشون!باعث خنده ی همه شده بود.رضا می خندید و می گفت:
-شما که از صبح تا شب توی مطب با همید خوب همونجا هدیه ات رو بگیر و این بدبخت رو تا اینجا نکشون!
منم مثل هر زن دیگه ای دلم می خواست کسی باشه که دوسم داشته باشه و بهم محبت کنه اما هیچ وقت فکر نمی کردم اون یک نفر شهاب باشه!
****************
روز نامزدی مهسان و رهام سخت ترین روز زندگیم بود...نه علاقه ای داشتم برای آراستن خودم برم آرایشگاه و نه می تونستم نرم.اصلا دلم نمی خواست توی این مجلس شرکت کنم.یه چیزی مثل خوره روحم رو میخورد.از وقتی شروع کرده بودم به نماز خوندن و شیوه ی درست نماز خوندن رو از شهاب یاد گرفته بودم روحم آرام تر شده بود اما امروز دوباره اضطراب برگشته بود سراغم....
****************
صدای زنگ تلفن رخساره رو از گذشته ها بیرون کشید.حس کرد کمرش خشک شده!خودش رو تکونی داد و از روی صندلی بلند شد و دفترش رو به روی صندلی گذاشت و به سمت تلفن رفت.در همون حین هم نگاهی به ساعت انداخت باورش نمی شد ساعت نزدیک 1 بعد از ظهر بود!نزدیک 7 ساعت بدون حرکت توی گذشته ها غرق شده بود!
-بله بفرمایید.
-سلام رخساره جان.
صدای زن عمو شهره رو شناخت.
-سلام زن عمو خوبید؟عمو خوبه؟
-مرسی رخساره جان...شما خوبید؟
تردید در صدای شهره حال رخساره رو منقلب کرد!
-مرسی ما خوبیم اتفاقی افتاده؟
صدای شهره در حین بیان کلمات می لرزید:
-نه عزیزم مگه باید اتفاقی افتاده باشه که من به تو زنگ بزنم؟
رخساره با بی صبری گفت:
-چی شده زن عمو؟
-راستش رخساره جان....چه جوری بگم عزیز دلم....تو امروز می خواستی بیای خونه مهسان رو ببینی درسته؟
-بله عصر می خوام بیام!
-خوب نمی خواد بیای خونه آخه ... مهسان خونه نیست ... یعنی در اصل حالش بهم خورد ... بردیمش بیمارستان!!!
-کدوم بیمارستان؟
-بیمارستان.... میای؟
-من تا نیم ساعت دیگه اونجام.
بدون اینکه منتظر جواب زن عموش بمونه به سمت اتاق خوابش دوید و مانتو و روسریش رو از رخت آویز برداشت و به سرعت پوشید.سوئیچ ماشینش روبه همراه کیفش برداشت و از در خونه بیرون دوید.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
فصل بیست و یکم

رخساره ماشینش را جلوی در بیمارستان پارک کرد و با عجله به داخل بیمارستان دوید.وقتی وارد بیمارستان شد مردد میان سالن ایستاد.فراموش کرده بود از زن عموش بپرسه مهسان توی کدوم بخش بستریه!
موبایلش را از کیفش در آورد و سریع شماره ی خونه ی عموش رو گرفت اما هر چه منتظر ماند کسی گوشی تلفن رو جواب نداد.با موبایل زن عموش تماس گرفت.بعد از چند بوق صدای شهره تو گوشی پیچید:
-بله بفرمایید.
-سلام زن عمو من تو بیمارستانم اما نمی دونم مهسان کدوم اتاقه ممکنه شماره اتاق و بخشش رو بهم بگید؟
شهره مکثی کرد و بعد با صدایی که از گریه خش دار شده بود گفت:
-کجایی الان؟بگو بیام پیشت باهم بریم اتاق مهسان!
-جلوی بخش پرستاری طبقه ی اولم.
-باشه عزیزم الان میام.
رخساره بیتاب کیفش را روی صندلی گوشه ی دیوار که برای نشستن همراهان یا مریض ها بود انداخت و خودش هم کنارش نشست!سرش را روی دستش گذاشت و سعی کرد چهره ی مهسان را به خاطر بیاورد....اول از همه چشمهای مشکی مهسان در نظرش جان گرفت...چشمهای شرقی ای که رهام را از او گرفته بودند!...کم کم داشت چهره ی مهسان در ذهنش جان می گرفت که تماس دستی را با شانه اش احساس کرد.سر بلند کرد.شهره کنارش ایستاده بود.شهره پیش دستی کرد و قبل از اینکه رخساره بتواند حرفی بزند گفت:
-پاشو عزیزم پاشو بریم پیش مهسان اونم بیتاب دیدنت بود...
شهره با صدای بغض دار ادامه داد:
-حالش خیلی خوب نیست....به رهام هم گفتم تا زودتر خودش رو به ایران برسونه!
رخساره بهت زده به صورت شهره خیره شد و زیر لبی گفت:
-مگه شما نگفتین حداقل چندماه دیگه زنده می مونه؟
شهره که حالا صورتش خیس از اشک بود گفت:
-دکترش هم فکر می کرد بیشتر دووم بیاره اما روز به روز داره حال مهسان خرابتر میشه.بدنش به شیمی درمانی هیچ واکنشی نشون نداده....دکترش میگه بیماریش پیشرفته تر از اونیه که فکر می کردند.
صدای هق هق گریه ی شهره توجه پرستاری رو که از کنارشون رد می شد رو جلب کرد و باعث شد بهشون بگه:
-خانما اینجا بیمارستانه لطفا مراعات کنید و آرامش مریضای دیگه رو بهم نریزید!
رخساره صدای غرغر کردنای زیر لبی پرستار را شنید.شهره را روی یکی از صندلیها نشاند و خودش برای آوردن آب به سمت آب سرد کن که جلوی ورودی ساختمان بیمارستان دیده بود حرکت کرد.
شهره که بعد از نوشیدن کمی آب حالش بهتر شده بود همراه رخساره به سمت بخش مراقبتهای ویژه حرکت کرد.در ذهنش دنبال راهی بود تا بتواند برای رخساره وقت ملاقات بگیرد....
رخساره سست و لرزان همگام با شهره حرکت می کرد و سعی داشت چهره ی مهسان را در ذهنش ترسیم کند.چقدر سخت بود که بعد از سالها عزیزترینش را در بخش مراقبتهای ویژه ببیند در حالی که امیدی برای خروج او از آن اتاق کذایی نداشته باشد.
شهره به سمت پرستاری که کنار ورودی بخش مراقبتهای ویژه نشسته بود و مراقب ورود و خروج ملاقات کننده ها بود رفت و گفت:
-سلام خانم.ما برای ملاقات بیمار اتاق 203 اومدیم.
پرستار نگاهی به دفتر مقابلش انداخت و گفت:
-دکتر براشون آرامبخش تزریق کرده و بیمارتون خواب هستند...در ضمن... ملاقات ممنوع اند.
شهره کمی من و من کرد و بعد گفت:
-می دونم ولی ایشون...
و با دست به رخساره اشاره کرد.
-دوست صمیمی این خانمن و بعد از سالها می خوان ایشون رو ببیند اگر براتون مقدوره اجازه بدید ملاقاثتشون کنیم!
پرستار پوزخندی نثار شهره کرد و گفت:
-اینجا بخش مراقبتهای ویژه است خانم نه بقالی که دارید چونه می زنید!اجازه ی ملاقات خیلی کم داده می شه...اونم فقط با اجازه ی پزشک بیمار!
پرستار نگاه دیگری به رخساره انداخت و سری تکون داد و گفت:
-متاسفم از من کاری بر نمیاد!
شهره به سمت رخساره برگشت و گفت:
-رخساره جان شما چند لحظه اینجا صبر کن تا من برم با دکترش صحبت کنم و اجازه ی ملاقات بگیرم.
رخساره سری تکون داد و به دیوار پشت سرش تکیه داد.
شهره از جلوی پرستار رد شد و به سمت انتهای سالن حرکت کرد.
رخساره نگاهش را به قدمهای لرزان و سنگین شهره دوخت و سعی کرد در ذهنش سن شهره رو تخمین بزند....کمی فکر کرد و بعد با خود گفت
"احتمالا باید 60 سال رو داشته باشه"
********************************
و دوباره نگاهش را به قدمهای شهره که حالا کاملا ازش دور شده بود دوخت.تا قبل از این اتفاقا خیلی جوان تر از سنش نشان می داد اما حالا...انگار یک شبه پیر و شکسته شده بود.....
رخساره از پشت شیشه به صورت مهتابی رنگ مهسان خیره شد...چقدر تغییر کرده بود!دلش برای روزهای گذشته پر کشید و گونه هاش به یاد گذشته ها خیس از اشک شد....با پشت دست اشکهای روی گونه اش را پاک کرد و نگاهش دوباره به صورت مهتابی رنگ مهسان کشیده شد.
دکتر چند قدم دورتر کنار شهره ایستاده بود و داشت وضعیت مهسان را برای شهره توضیح می داد.
رخساره از میان کلمات دکتر شنید که گفت:
-....دیگر امیدی به زنده موندشن نیست فکر کنم بهتر باشه پسرتون سریعتر بیاد.بیمارتون تا الان هم به خاطر چشم انتظاریش زنده مونده....بزارید راحت دنیا رو ترک کنه تا همین الانم خیلی عذاب کشیده....سرطان بیماری کمی نیست خانم.....
رخساره نگاهش رو از چهره ی دکتر برداشت و دوباره به صورت مهتابی رنگ مهسان خیره شد و از ته دل آرزو کرد دوباره بتواند چشمای به رنگ شب مهسان را با همون لبخند محو در چشمانش ببیند!
حس کرد دیگر طاقت ایستادن و دیدن مهسان رو در این وضعیت ندارد.برگشت و بی توجه به شهره و دکتر از بخش مراقبتهای ویژه خارج شد....
*******************************
شهاب آشفته و پریشان دور اتاق می چرخید و با خودش حرف می زد:
"یعنی کجا می تونه باشه؟"
"نکنه بلایی سرش اومده باشه؟"
"نه خبر اتفاقات بد زود می رسه!شاید ... شاید رفته خونه ی مامان اینا!"
به سمت تلفن دوید اما قبل از اینکه ارتباط برقرار شود گوشی را سرجایش گذاشت و برای توجیح کارش زیر لب زمزمه کرد:
"نه نرفته خونه ی مامان اینا...اگر رفته بود زنگ می زد یا حداقل افسون به من زنگ می زد...نه نرفته اونجا...برای چی زنگ بزنم اونا رو هم نگران کنم؟"
دوباره به قدم زدن ادامه داد....
"نه صبر کردن فایده نداره...باید یه کاری بکنم!"
سرش را بلند کرد و بی تاب به ساعت خیره شد در این چند ساعت بیشتر از 100 بار به ساعت نگاه کرده بود....ساعت نزدیک 1 نیمه شب بود!!!
"نه صبر کردن جایز نیست!!!"
با سرعت به سمت اتاق خواب رفت تا کتش را بردارد و برای پیدا کردن رخساره از خانه خارج شود...همان طور که کتش را می پوشید به سمت در ساختمان دوید.در حیاط را که باز کرد.ماشین رخساره را پشت در دید...رخساره سرش را روی فرمان گذاشته بود و به خواب رفته بود!!!!!!!شهاب حس کرد یک پارچ آب یخ روی سرش خالی کردند!!
عصبی تر از آن بود که بتواند درست برخورد کند.کمی این پا و آن پا کرد... کمی قدم زد و وقتی حس کرد بر اعصابش مسلط شده است به سمت ماشین رفت و چند ضربه ی کوتاه و آرام به شیشه زد.رخساره واکنشی نشان نداد...دوباره چند ضربه به شیشه زد...رخساره با حالتی منگ سر بلند کرد و به بیرون خیره شد...با دیدن شهاب لبخند کج و کوله ای روی لبهایش نشست و شیشه ی ماشین را پایین داد.
-س...سلام...تو اینجا چی کار می کنی؟
شهاب سعی کرد آرام باشد ... لبخندی زد و گفت:
-عزیزم تو اومدی جلوی در خونه و تو ماشین خوابیدی....چرا نیومدی تو؟
رخساره بغض کرده به شهاب خیره شد و زیر لبی گفت:
-شهاب مهسان داره می میره....روزای آخرشه!!!
بی آنکه منتظر واکنش شهاب بماند سوئیچ را به سمت شهاب گرفت و از ماشین خارج شد و به سمت ساختمان رفت...بی آنکه لباس عوض کند خودش را روی تخت انداخت و همانطور که گریه می کرد به خواب عمیقی فرو رفت...
*****************
نور آفتاب که روی صورتش تابید مجبور شد چشمانش را باز کند.نگاهی به دور و اطرافش انداخت...در اتاق خودش بود...اما هنوز لباس بیرون تنش بود....لباسهایش چروک شده بودند به قول مامانش انگار از دهان گاو در اومده بودند!!!!
سعی کرد از جاش بلند شود...تنش درد می کرد انگار کوفته شده بود....با سختی از جا بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت ساعت 2 بعد از ظهر بود!!!!!!!!باورش نمی شد انقدر خوابیده باشد...
دست و صورتش را شست و گوشی تلفن را برداشت و شماره ی زن عموش را گرفت بعد از چند بوق صدای شهره در گوشی پیچید:
-بله بفرمایید.
صدای شهره از شدت گریه خش دار شده بود!رخساره گفت:
-سلام زن عمو منم رخساره.خوبید؟حال مهسان چطوره؟
-سلام رخساره جان.ممنون عزیزم.مهسان هم همونجوریه تغییری نکرده....
-می خوام بیام بیمارستان ...
شهره پرید وسط حرفش و گفت:
-فدات شم نیا چون وقت ملاقات نمی دن عزیزم ما هم توی سالن نشستیم اگر تونستم دکترش رو راضی کنم وقت ملاقات بده و مهسان هم بهوش اومد خبرت می کنم که بیایی...
-آخه....
-دیگه آخه نداره که...به زندگیت برس عزیزم خبری شد حتما بهت میگم.
-باشه پس منتظر خبرتون می مونم....راستی از رهام چه خبر؟کی میاد؟
صدای رخساره در حین گفتن اسم رهام می لرزید!
-اونم گفته امشب یا فردا شب با رزیتا میاد.داره تلاشش رو می کنه که زودتر خودش رو به ایران برسونه...
رخساره با صدایی بغض کرده گفت:
-ایشالا به سلامتی و زودتر میاد....اگر خبری شد بهم بگید.مزاحمتون نمی شم دیگه!
-باشه رخساره جان...ممنون عزیز دلم....مراقب خودت باش فعلا خداحافظ.
-خداحافظ.
گوشی را سرجایش گذاشت و به دیورا روبه رویش خیره شد...ذهنش پر از ای کاش بود...شاید اگر هر کدام از ای کاشهای ذهنش اتفاق می افتاد امروز به اینجا نرسیده بودند اما حیف که مسیر سرنوشت و زندگی برگشت پذیر نیست!
ازجایش بلند شد و بی اختیار به سمت دفتر خاطراتش کشیده شد...
********************
دوباره بعد از مدتها روحم ناآرام شده بود...نمی دونستم باید چیکار کنم...ازدواج رهام و مهسان یه جوری عذابم می داد و بلاتکلیفیشون یه جور دیگه!!!
قبل از اینکه برم آرایشگاه وضو گرفتم و سجاده ام رو پهن کردم و نماز خوندم....نمازی که روحم رو آروم کنه اما روح من سرکش تر و پریشون تر از اونی بود که بتونم تمرکز کنم و درست نماز بخونم...به سختی نمازم رو تموم کردم و چندین بار اشتباه کردم....نه تنها آرومتر نشدم که پریشونیم هم بیشتر شد....سرم رو روی مهر گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم...امروز یکی از سخت ترین روزهای زندگی من بود....امروز روزی بود که مطمئن می شدم برای همیشه رهام رو ... تنها عشقم رو از دست می دم....کاش همسرش مهسان نبود....کاش....این روزا زندگیم پر شده از ای کاش هایی که حتی یکیشون هم عملی نمیشن....
سرم رو که از سجده بلند کردم نگاهم به سمت شهاب کشیده شد که به در بسته ی اتاق تکیه داده بود و من را نگاه می کرد...با پشت دست اشکام رو پاک کردم و سریع بلند شدم و گفتم:
-سلام....کی اومدی؟از کی اینجایی؟
در حین بیان کلمات صدام می لرزید!رهام سری با افسوس تکون داد و گفت:
-چند دقیقه بیشتر نیست که ایستادم و تنها چیزی هم که شنیدم صدای هق هق گریه هات بود!
تا خواستم جوابی بدم در را باز کرد و گفت:
-آماده شو بیا پایین آرایشگاهت دیر می شه!
و منتظر پاسخ من نموند و از اتاق خارج شد!
***************
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Rokhsareh | رخساره


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA