ارسالها: 593
#31
Posted: 7 Jan 2013 20:53
تا رسیدن به آرایشگاه هر دو سکوت کردیم.شهاب خیلی گرفته و عصبی به نظر می رسید...و این حال مرا بدتر می کرد!
جلوی آرایشگاه بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم و صدایش را شنیدم که گفت:
-2ساعت دیگه میام دنبالت!
و بی آنکه منتظر جواب من بماند با سرعت از کنارم گذشت...
بغضی سنگین گلویم را به سختی می فشرد با تمام وجود نیاز داشتم این بغض سهمگین را درهم بشکنم اما نمی شد و نمی توانستم...زمانش رو نداشتم حتی مکانی هم برای خالی کردن این بغض لعنتی نداشتم...
با صدای آرایشگر به خودم آمدم:
-خانم خانما کارت تموم شده عزیزم می تونی خودتو توی آئینه ببینی تا اگر مشکلی داره درست کنم.
لبخند بی دلیلی نثار آرایشگر کردم و بی آنکه به آئینه نگاه کنم گفتم:
-خیلی خوب شده ممنون.
صدای بهت زده ی آرایشگر در گوشم پیچید:
-شما که خودتو ندیدی عزیزم!
دوباره همان لبخند بی دلیل را تحویل آرایشگر دادم و گفتم:
-می دونم خوبه!
بعد از حساب کردن هزینه ی آرایشگاه از سالن خارج شدم.به ساعت نگاه کردم چند دقیقه تا آمدن شهاب مانده بود ... صورت خوشی نداشت که با ظاهر آراسته و لباسهای مهمانی جلوی در آرایشگاه و در خیابان بایستم اما نمی دانم چرا دلم خواست همانجا بایستم تا شهاب بیاد!دلم می خواست حرفی بزند یا بر سرم فریاد بکشد تا من بهانه ای برای شکستن این بغض لعنتی داشته باشم...به دیوار کنار آرایشگاه تکیه داده بودم و فکر می کردم که صدای بوق ماشینی باعث شد چشمانم رو باز کنم.شهاب بود.برق خشم از نگاه بی تابش نمایان بود!
بازهم در سکوت سوار ماشین شدم و هر چقدر منتظر ماندم تا شهاب این سکوت لعنتی را با عصبانیت بشکند و بگوید "چرا با این سر و وضع جلوی در ایستادی !!!" نتیجه ای حاصل نشد...بهانه ای برای شکستن بغضی که حالا سنگین تر شده بود نداشتم!دلم از شهاب هم گرفت...دلم از این زندگی هم گرفت...سهم من از زندگی حتی انقدر هم نبود که کسی از صمیم قلب دوستم داشته باشد و حرکات و واکنشهای من برایش مهم باشد!
وقتی جلوی باغ عمو ایستاد بی هیچ حرفی به سمت در رفتم که صدای بم و عصبیش رو شنیدم.
-وایسا!
خواستم بی توجه به حرفش داخل شوم که صدایش عصبی تر و بلندتر در گوشم طنین انداز شد:
-گفتم وایسا!
و زیر لبی ادامه داد:
-داری اون روی منو بالا میاری ها!مگه صبر یه آدم چقدر اندازه داره؟
اشک توی چشمام حلقه زده و آن بغض لعنتی بیتاب تر برای شکستن گلویم را سخت تر فشرد.لبم را گاز گرفتم تا از شکستن این سد جلوگیری کنم.سرم را بلند کردم و چشمهایم رو باز نگه داشتم تا اشک فرصت چکیدن پیدا نکند ... اینجا و این لحظه وقت ترکیدن بغضم نبود.نباید همین ته مانده ی غرورم را نیز برباد می دادم!
شانه به شانه ی شهاب وارد باغ عمو شدم.همه جا چراغانی شده بود ... صدای بلند موسیقی در فضای باغ پیچیده بود...دلم گرفته بود و با تمام تلاشی که برای شاد نشان دادن خودم داشتم اما چهره ام غمگین بود...بعد از اینکه با همه سلام و احوالپرسی کردیم شهاب گوشه ای دنج را برای نشستن انتخاب کرد و مرا همراه خودش به آن سمت کشید.بیتوجه به شهاب تمام حواسم به مهسان و رهام بود که کنار هم نشسته بودند.مهسان واقعا زیبا شده بود.چشمهای مشکی رنگش با آرایش مشکی تر از همیشه شده بود و چشمها را خیره می کرد!
همانطور خیره به مهسان در عالم خودم بودم که با سقلمه ای که به پهلویم خورد سرم را بلند کردم شهاب با سر به مهسان اشاره کرد و گفت:
-بهتره خودتو جمع و جور کنی....مهسان داره صدات می کنه!
نگاه ماتم را دوباره به سمت مهسان کشیدم و بی اختیار از جا بلند شدم.حس عجیبی داشتم انگار داشتم به سمت مسلخگاهم می رفتم!چند قدم بیشتر از شهاب فاصله نگرفته بودم که دوباره به سمتش برگشتم و گفتم:
-تو هم باهام میای؟
شهاب خیره نگاهم کرد و بعد از مکثی کوتاه از جایش بلند شد و بازوی مرا گرفت و همگام با من به سمت مهسان و رهام حرکت کرد.
وقتی به مهسان و رهام رسیدیم لبخندی زدم و گفتم:
-سلام مهسان جان.خیلی خوشگل شدی خانم!رهام تبریک می گم!امیدوارم کنار هم خوشبخت بشید!
بغض لعنتی دوباره به گلویم هجوم آورد ... مهسان لبخندی به صورت پریشونم زد و گفت:
-ممنون خودت هم خیلی خوشگل شدی!...فقط چرا انقدر صورتت پریشونه؟چیزی شده؟
نمی دانستم باید در جوابش چه بگویم با استیصال به شهاب نگاه کردم ... شهاب که متوجه ی حال بدم شده بود لبخندی به مهسان زد و گفت:
-هیچی خانم خانما مثل همیشه من رو مظلوم گیر آورده و دعوام کرده حالا هم پشیمونه و می خواد باهام آشتی کنه اما من کوتا نمیام!
و با شیطنت به من خیره شد از نگاهش می خاندم که انتظار داره بازی اش را ادامه بدهم!با لبخندی تشکر آمیز نگاهش کردم و گفتم:
-کی؟من؟من می خوام از تو عذر خواهی کنم؟هرگز!اتفاقا حقت بود!
خودم از حرفم خنده ام گرفت.رهام که تا حالا ساکت بود زبان باز کرد و گفت:
-خوب حالا هر چقدر هم که با هم مشکل داشتید کافیه دیگه!امشب شب نامزدی ماست باید آشتی کنید!
رهام با حالتی زیرکانه من و شهاب را نگاه می کرد...تنها کسی که جز ما دو نفر می دانست این نامزدی سوری است رهام بود!
شهاب لبخندی زد و گفت:
-باشه آقا رهام کوتاه میام!از قدیم گفتن بخشش از بزرگانه منم بزرگترم دیگه!
دوست نداشتم به این بحث مسخره ادامه بدهم برای همین رو به مهسان گفتم:
-مهسان جان ما می ریم سرجامون بشینیم شما هم باید با بقیه احوالپرسی کنید!ایشالا خوشبخت بشید!!!
رهام با لبخند سری برایم خم کرد اما قبل از اینکه مهسان حرفی بزند دست شهاب را کشیدم و به سمت جای قبلیمون حرکت کردم و در همان حال برای مهسان و رهام دستی تکون دادم!
هیچ کس حال من را در آن شب خاص درک نمی کردم.شب نامزدی رهام و مهسان شب پایان آرزوها و رویاهای من با دستان خودم بود.انگار تازه داشتم می فهمیدم چه کردم و چگونه خودم را و آینده ام را به بازی گرفتم!شهاب هم برعکس همیشه عصبی و پرخاشگر شده بود و مدام بهانه می گرفت انقدر به این رفتارش ادامه داد تا عصبیم کرد و وقتی برمی گشتیم خانه داخل ماشین بحثمان شد!
**************
صبح کسل و خسته از خواب بیدار شدم چشمانم به خاطر گریه های شب قبل متورم و سرخ شده بود ...وقتی برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم مامان نگاه پر تعجبی به من انداخت و گفت:
-وا رخساره برای چی چشمات این شکلی شده؟چرا انقدر سرخ شده؟
-زیاد خوابیدم!
مامان نگاه متعجبش را به ساعت دوخت و گفت:
-زیاد خوابیدی؟ساعت که هنوز 9 هم نشده دیشب هم که 3 تازه رسیدیم خونه!
کلافه گفتم:
-خوب شاید کم خوابیدم و به خاطر کم خوابیه!
مامان که حس کرد عصبی هستم دیگه به بحث ادامه نداد و موضوع را به سمت نامزدی شب قبل کشاند و با لبخند گفت:
-نامزدیشون چقدر باشکوه و خوب بود!مهسان مثل فرشته ها شده بود.رهام هم خیلی جذاب شده بود واقعا به هم می اومدند!...
صدای مامان هر لحظه برام گنگ تر می شد...رهام و مهسان به هم می آمدند؟چرا همه به فکر آنها بودند؟پس چه کسی به فکر من بود؟یعنی هیچ کس حال خراب مرا از نگاه ملتحبم نفهمیدبه بود؟حالم از شب قبل و صحبت در مورد مراسمشان بهم می خورد!بی هیچ حرفی از پشت میز بلند شدم و نگاه مات مامان را به دنبال خودم کشاندم...
*************
تا چند روز در اتاقم را به روی خودم بستم نه با کسی حرف میزدم و نه از اتاقم خارج می شدم!فقط غذایی که مامان پشت در می گذاشت و با خواهش می خواست بخورم را برمی داشتم گاهی همه اش را می خوردم و گاهی که حوصله ی غذا خوردن را هم نداشتم ظرف غذا را توی نایلون خالی می کردم و ظرف خالی را می گذاشتم پشت در اتاق تا مامان بردارد و خیالش راحت باشد که من غذایم را خوردم و نایلون را زیر تختم می گذاشتم تا بعدا سر فرصت بیندازمش دور!!!
اوضاع روحیم خیلی خراب بود و هیچ چیز نمی توانست تسکینم بدهد...در تنهاییم روزهای گذشته را مرور می کردم روزهایی که عمو و خانواده اش تازه به ایران برگشته بودند و من چقدر شاد و خندان بودم!...در این بین شهاب هم سراغی ازمن نمی گرفت...همه ناراحتی من را به شهاب ربط می دادند و فکر می کردند چون با هم قهریم من به این حال افتادم کم کم به صرافت آشتی دادن ما افتادند و آنطور که مامان بعدا برایم تعریف کرد رضا را فرستادن مطب شهاب تا با او صحبت کند و راضیش کند برای دیدن من بیاد!!!
مثل همیشه توی اتاقم نشسته بودم و زانوی غم بغل کرده بودم و غصه ی ازدواج رهام و مهسان را می خوردم که صدای زنگ در بلند شد...از پنجره ی اتاقم یواشکی توی حیاط را نگاه کردم تا ببینم این مهمان نا خوانده کیست!وقتی شهاب را دیدم حس کردم رنگ از صورتم پرید...با دیدنش دست وپایم شروع به لرزیدن کرد و سریع پرده را انداختم و شروع کردم دور اتاق راه رفتن!زیر لبی با خودم حرف می زدم و تردید را با تموم وجودم مزه مزه می کردم:
"بزار بیاد هر چقدر در بزنه در رو به روش باز نمی کنم!"
"نه در رو باز می کنم و هر چی دلم می خواد بهش میگم بزار مامان اینا فکر کنن به خاطر شهاب انقدر پریشونم!"
"نه برای چی سر اون داد بزنم؟اون که تقصیری نداره..."
"تقصیری نداره؟اگر اون تقصیری نداره پس کی مقصره؟اگر توی این شرایط بحرانی باهام قهر نمی کرد و اون شب باهام اونجوری برخورد نمی کرد من به این حال نمی افتادم!"
دوباره با خودم می گفتم:
"چه توجیح مسخره ای!خودتم حرفات رو قبول نداری...تو واقعا به خاطر شهاب خودت رو توی اتاق حبس کردی یا رهام...."
صدایی از درونم می گفت رهام و صدایی دیگر می گفت شهاب اما حقیقت این بود که این دو اتفاق هر دو باعث پریشونیم شده بودند و من که تاب تحمل این فشار را نداشتم خودم را اسیر خلوت اتاقم کرده بودم و در به روی هیچ کس نمی گشودم...
صدای ضربات آرامی که به در خورد مرا که فکرم مشغول بود از جا پراند به طوری که ضربان قلبم تند تر شد و رنگ صورتم پریده تر!!!
مدام با خودم تکرار می کردم:
"در را باز کنم؟نه چرا باز کنم؟اما اون که گناهی نداره!ولی من دلم نمی خواد هیچ کس رو ببینم...هیچ کس؟شهاب هم جزو اونایی بود که نمی خواستم ببینم؟اون که انقدر مهربونه و من رو درک می کنه؟شاید اگر باهاش حرف می زدم دردم تسکین پیدا می کرد و آروم تر می شدم!"
بی اختیار مثل آدمهای مسخ شده به سمت در کشیده شدم و در اتاق را باز کردم...حتی نپرسیدم چه کسی پشت در است!در را باز کردم و خودم را به تختم رساندم به عادتی که این چند روزه پیدا کرده بودم زانوانم را در آغوش کشیدم و خیره به پنجره نگاه کردم...صدای بسته شدن در باعث شد یواشکی به آن سمت نگاه کنم.بوی عطرش فضای اتاق کوچکم را پر کرد و حضورش آرامش را به قلب خسته ام برگرداند...
-سلام.
نا خواسته زیر لبی گفتم:
-سلام.
قدمهایش موزون و آرام بود.کنارم روی تخت نشست.چند ثانیه مکث کرد و بعد گفت:
-تو چرا قهر کردی؟اونی که باید قهر می کرد من بودم نه تو!
برای ثانیه ای با تعجب نگاهش کردم اما سریع به خود آمدم و نگاهم را دوباره به پنجره دوختم.
-می دونی رخساره من دیگه خسته شدم!امروز نیومدم اینجا تا تو رو از اتاق خلوتت بکشم بیرون!منم می خوام با همه قهر کنم!با تو با زندگی با خودم و کجا بهتر از گوشه ی دنج اتاق تو!!!
با تعجب و حیرت به شهاب خیره شدم...از حرفهایش سر در نمی آوردم و این مرا گیج تر می کرد...
-روز اول بهت قول دادم تا آخر این بازی همراهت باشم اما حالا نمی تونم ادامه بدم!وقتی به این فکر می کنم که بعد از این همه وقت هنوز جایگاهم توی زندگیت مشخص نیست حالم دگرگون میشه!واقعا من کیم؟شوهرت؟دوستت؟صاحب کارت؟دوست استادت؟من کیم؟اصلا برای تو و تو زندگی تو کسی به اسم شهاب وجود داره؟...این چند وقته حس حماقت شدید بهم فشار می آورد...حس اینکه بازیچه شدم....روزای اول منم بازی می کردم و تنها هدفم فرار از دست مادرم برای ازدواج و خوشحال کردن تو به عنوان یک انسان بود اما حالا سردرگم ایستادم وسط یه راهی که نه می تونم برگردم و نه می تونم بمونم!روزای اول دلم نمی خواست رهام و مهسان سریعتر به نتیجه برسن آخه ازدواج اونا یعنی جدایی ما و دوباره شروع شدن بحث با مادرم و از این خونه به اون خونه رفتن برای خواستگاری!ولی بعد دلم خواست زودتر به هم برسن تا سایه ی رهام از زندگیت کنار بره تا منو ببینی منی که دیگه برای فرار از مادرم نبود که پابه پات می اومدم منی که تو خلوت ذهنم و تنهایی اتاقم فقط تو رو می دیدم...اما یکم که گذشت دوباره حسم تغییر کرد دیگه حتی دلم نمی خواست رهام و مهسان به هم برسن!!!شب نامزدی اونا برای منم خیلی سخت بود!رسیدن اونا به هم یعنی دور شدن ما از هم هر قدم که رهام به خواسته اش نزدکیتر می شد من از دست دادن تو رو بیشتر باور می کردم و باور می کنم!من از شب نامزدی اون دوتا تو رو از دست دادم!
سکوت کرد و منتظر ماند تا حرفی بزنم اما حرفی برای گفتن نداشتم...چه می توانستم بگم؟من به حسی که شهاب رسیده بود نرسیده بودم...صدایش رشته ی افکارم را پاره کرد:
-این چند روز خیلی فکر کردم و مطمئن شدم از بازیچه شدن خسته شدم!مطمئن شدم که دیگه تحمل این بازی رو ندارم....رخساره من دیگه تحمل اینکه یه شخص السویه توی زندگیت باشم رو ندارم یا باید باشم یا نباشم....یا باید منو به عنوان همسرت قبول کنی یا بهم بگی برو....من دیگه خسته شدم...دیگه کم آوردم....اینو میفهمی؟
بهت زده به صورتش خیره شدم!تحمل شنیدن این حرفها را در این شرایط نداشتم...من خودم داغون بودم رهام را برای همیشه از دست داده بودم و در این مسیر شهاب برایم مانند یک تکیه گاه محکم بود حالا او هم می خواست ترکم کند.انتظار رفتنش را داشتم اما نه حالا ... نه حالا که انقدر تنها بودم و نیاز به حمایتش داشتم!
-شب نامزدی رهام فقط برای تو سخت نبود!برای منم خیلی سخت بود.همش با خودم می گفتم الانه که رخساره بهم بگه بیخیال اونا مهم خودمونیم اما تو نگفتی!تمام مدت انتظار داشتم بهم نگاه کنی و باهام حرف بزنی اما تو لحظه ای از رهام و مهسان نگاه برنداشتی...خیلی دلم می خواست مثل بقیه ی زوجای مجلس حرف بزنیم و بخندیم و از شبمون لذت ببریم اما زن من محرم من ... عشق من ... نگاهش پی یک مرد دیگه بود و من چاره ای جز سکوت کردن نداشتم...چون خود احمقم این بازی رو قبول کرده بودم....رخساره من خسته شدم می فهمی؟تا وقتی بهم جواب ندی و تکلیفم رو روشن نکنی پام رو از این اتاق بیرون نمی زارم!
چند دقیقه منتظرماند تا حرفی بزنم اما وقتی سکوت مرا دید او نیز روی تخت مثل من نشست و زانوهایش را در آغوش گرفت و به پنجره خیره شد و در همان حال گفت:
-اگر این پنجره قراره تو رو حاجت روا کنه بزار منم حاجت روا کنه.
با حیرت به شهاب خیره شدم...زبانم برای گفتن هیچ حرفی در دهانم نمی چرخید...چند بار دهان باز کردم تا حرفی بزنم اما مثل ماهی ای که دور از آب باشد فقط لبهایم تکان می خوردند و صدایی از گلویم خارج نمی شد...سرم را روی زانوانم گذاشتم و بعد از چند روز سکوت محض با صدای بلند گریستم...
آنقدر گریه کردم که چشمه ی اشکم خشکید!...برخلاف همیشه که از اتفاقی ناراحت می شدم و شهاب سعی در آرام کردنم داشت امروز حتی تکانی به خودش نداد ... حتی نگاهم نکرد...دلم بیش از پیش گرفت...نمی دانستم در جواب شهاب چه بگویم....من نه مرد ماندن بودم و نه راه رفتن داشتم...اگر از شهاب می خواستم برای همیشه از زندگیم خارج شود خودم برای همیشه ویران می شدم نه از شدت عشق که از غم تنهایی و بی تکیه گاهی! و اگر به او می گفتم بماند تا آینده را با هم بسازیم شرمنده ی نگاه پر مهرش می شدم چرا که من قلبی نداشتم تا پاسخ گوی احساسات ناب و بی ریای او باشد....پس سکوت کردم سکوتی که قبل از شهاب خودم را ویران می کرد...سکوتی که ته مانده ی روحم را در هم می شکست و بغضی گره خورد می شد در گلویم....دلم می خواست می توانستم فریاد بزنم...دلم می خواست می توانستم حق خودم را از زندگی بگیرم اما نمی توانستم ... بغضی سهمگین راه گلویم را بسته بود که نه می شکست تا راه نفسم را باز کند و نه رهایم میکرد تا سخن بگویم ... تنها در خود می شکستم و شهاب نظاره گر این شکستن و دم نزدن بود....
ساعتها هر دو به پنجره خیره شدیم و کلامی حرف نزدیم...صدای اذان که از گلدسته های مسجد به گوش رسید شهاب از جایش بلند شد و رفت داخل حمام شخصی اتاقم و وضو گرفت و با نگاهی اجمالی به اطراف اتاقم سجاده ام را پیدا کرد و پهن کرد تا نمازش را بخواند...در سکوت طولانی مدتم به نیم رخ شهاب که در نماز حالتی معصومانه و روحانی پیدا کرده بود خیره شدم...هم او را می خواستم و هم نمی خواستم هم بودنش آرامشبخش روح و روانم بود و هم ویرانگر احساسم...طی این مدت برخلاف خواست و انتظارم به شهاب وابسته شده بودم اما هنوز جایگاهی در قلبم نداشت...شاید تعریف درست تر عادت بود....من به شهاب و حضور مهربانش عادت کرده بودم...به محبت های بی انتظارش و دست های حمایتگرش عادت کرده بودم....
وقتی سلام نمازش را گفت سر بر سجده گذاشت و بعد از چند دقیقه سر بلند کرد و نگاهی کوتاه به من انداخت و زیر لبی گفت:
-هنوز نماز می خونی؟
سرم را به نشانه ی مثبت تکون دادم و او همانگونه زیر لبی و آرام گفت:
-پس پاشو که نماز روحت رو آروم کنه...
بی هیچ حرفی از جایم بلند شدم و وضو گرفتم و به نماز ایستادم این بار شهاب به من خیره شد و نگاه ثابتش دستپاچه ام می کرد تا حدی که نفهمیدم نمازم را چگونه خواندم یا حتی درست خواندم یا نه!!!
صدای چند ضربه که به در خورد باعث شد سرم را از روی مهر بلند کنم و به در چشم بدوزم...عادت کرده بودم بعد از نماز چند دقیقه ای سر بر مهر می گذاشتم و با خدای خودم راز و نیاز می کردم و از او که منبع بی کران آرامش است آرامش می طلبیدم!....صدای مامان سکوتمان را شکست:
-رخساره....شهاب جان پسرم؟...
سکوت ما باعث شد بگوید:
-چرا جواب نمی دید؟...حالتون خوبه؟
شهاب نگاهی به من انداخت و وقتی دید واکنشی نشان نمی دهم از جا بلند شد و به سمت در اتاق رفت و در را باز کرد...
مامان نگاه نگرانش را از کنار شهاب به من دوخت ولی شهاب را مخاطب قرار داد و گفت:
-پسرم شما اومدی رخساره رو از قفسش بیرون بکشی خودتم موندگار شدی؟
شهاب لبخند مهربانی به روی مادر زد و گفت:
-بهتون قول می دم تا یک ساعت دیگه هر دو بیایم پایین قبوله؟
مادر سری تکان داد و گفت:
-پس برای شام بیاید پایین دیگه!
صدای قدم های مامان که از پله ها پایین می رفت توامان با صدای جیر جیر در بلند شد.شهاب در را بست و به موضع قبلیش برگشت و سرجایش نشست و به پنجره زل زد!از سماجتش لذت بردم و با لبخندی که ناخودآگاه روی لبهایم نقش بسته بود به او خیره شدم.سنگینی نگاهم را حس کرد و به سمتم برگشت و آرام گفت:
-چرا اینجوری نگاهم می کنی؟
-چه جوری؟
-نگاهت یه جور غریبیه!....
مکثی کرد و با تردید ادامه داد:
-چند ساعت گذشت بالاخره نمی خوای جوابم را بدی؟
مکثی کردم و زیر لبی گفتم:
-جوابم هیچ دردی رو دوا نمی کنه!
-ولی درد منو دوا می کنه ...خسته نشدی از این سکوت؟از این تنهایی و بلاتکلیفی؟...رخساره رهام حالا ازدواج کرده خوب تو هم ازدواج کن....راه زندگی هیچ وقت رو به گذشته نیست!نه تو به عقب بر می گردی و نه زندگی این اجازه رو بهت می ده...می دونم تو فکرت دلت می خواد به گذشته برگردی و دیگر نزاری رهام و مهسان با هم آشنا بشن اما این تقدیره یا هر چیز دیگه ای که تو قبول داری...اون روزا گذشتن...اون فرصتها گذشتن...رهام رفته سراغ زندگیش خوب تو هم مسیر زندگیت رو تعیین کن....به خدا من همه جوره قبولت دارم....
لبخند تلخی زدم:
-چه جوری می تونی بگی همه جوره قبولم داری؟یعنی تو می تونی با کسی زندگی کنی که هیچ حسی نسبت به تو توی قلبش نیست و هرگز هم نخواهد بود؟می تونی کنار کسی زندگی کنی که شب و روزش با یاد مرد دیگه ای می گذره؟می تونی با هر بار دیدن رهام پریشون شدنم را تحمل کنی؟می تونی؟نگو آر که باور نمی کنم....
کمی جا خورد و این از حالت چهره اش مشخص بود....چند دقیقه مبهوت نگاهم کرد و بعد بی هیچ حرفی بلند شد و اتاقم را ترک کرد.
صدای بسته شدن در حیاط بغض گره خورده توی گلویم را شکست و اشک همنشین تمام این روزهام شبم را به سحر رساند.........
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#32
Posted: 7 Jan 2013 21:09
فصل بیست و دوم
میگویند بعد از هر غمی یک شادی هست ... اما این روزها برای من بعد از هر غمی یک غم بزرگتر است که بی شکیب به سمتم هجوم می آورد...
بعد از رفتن شهاب تا صبح اشک ریختم و نه جواب مادر را دادم که بیتاب به در می کوبید و مرا صدا میکرد و نه جواب بابا رو که ازمم می خواست در اتاق را باز کنم...این روزها بیشتر از هر چیزی به تنهایی نیازدارم...تنهایی که شاید تسکین قلبم باشد و روح سرکشم را آرام کند اما دریغ و صد افسوس که آرام بخشی برای درد بی درمانم نیست...
صدای اذان صبح که بلند شد سجاده ام را پهن کردم و به نماز ایستادم ... درست نمی دانم کی خوابم برد ولی با صدای در سرم را که از شدت درد سنگین تر به نظر می آمدم از زمین بلند کردم نگاهم به اطراف چرخید روی سجاده ام به خواب رفته بودم!!!صدای مادر نگاهم را به سمت در بسته ی اتاق کشاند...
-رخساره جان مادر....تروخدا در را باز کن...دلم برای دیدن روی ماهت تنگ شده مادر...دلم برای شیطنت هات تنگ شده...دیگه بهت چشم غره نمی رم که سر به سر کسی نذاری دیگه هیچ وقت مجبورت نمی کنم کاری رو که دوست نداری انجام بدی ... تو فقط از این قفست بیا بیرون...به خدا اگر می دونستم اومدن شهاب حالت رو بدتر می کنه بهش نمی گفتم بیاد....آخه مگه بین شما چی شده؟...
بغض توی گلویش شکست و با صدایی که خیس از گریه بود ادامه داد:
-رخساره ترو خدا در را باز کن مادر بزار شریک غصه هات باشم....دلم پوسید انقدر به این در بسته خیره شدم...
اشکهایم را که دوباره روی گونه ام روان شده بودند را پاک کردم و به سمت در اتاق رفتم و دررا باز کردم...تنم ضف داشت...از دیروز صبح چیزی نخورده بودم...حالم شبیه روزی بود که با مهسان به پارک نزدیک خانه ی مادربزرگش رفتیم و حال مهسان بد شد....می دانستم قند خونم افتاده!نگاهم را به صورت مادر دوختم ... بیحال تر از آن بودم که بتوانم حرفی بزنم....همانطور که نگاهم به مادر بود سرم به سمت شانه ام خم شد و دیگر چیزی نفهمیدم....
***************
وقتی به چشم باز کردم اتاق به نظرم نا آشنا آمد نگاهم را در اتاق چرخاندم ... سعی کردم از جایم بلند شوم و دستم را ستون بدنم کنم که احساس سوزش در دستم نگاهم را به سمت دستم کشاند...سوزن سرم از دستم خارج شده بود و از جایش خون کمی جاری بود!!!پرستاری که تازه وارد اتاق شده بود تا وضعیتم را چک کند با بدخلقی نگاهی به سوزن سرم که از دستم خارج شده بود انداخت و گفت:
-اه .... از دست شما مریضای خودسر خسته شدم روزی هزار بار باید به شما سر زد و مراقبتون بود تا مثل کوچولو ها خرابکاری نکنید آخر سر هم همه چیز رو خراب می کنید...من نمی فهمم یعنی شما درد رو احساس نمی کنید؟نمی تونید چند دقیقه سرجاتون بمونید و وول وول نکنید؟
با همان عصبانیتی که در صدایش بود رگ دستم را گرفت و سوزن را دوباره به دستم زدم....صدای آخم صورتش را اخم آلود تر کرد!
-اگر می خوای دردت نیاد مثل بچه های خوب بشین سرجات و سوزن رو از دستت در نیار!
و همان طور که غر غر می کرد نبضم را گرفت و چیزی یاد داشت کرد و غر غر کنان از اتاق خارج شد....خنده ام گرفت...پرستار عجیب . غرغرویی بود...
صدای مادر باعث شد سرم را بلند کنم و به او که کنار در ایستاده بود و شماتت بار نگاهم می کرد دیده بدوزم....
-دختر تو خسته نشدی از این همه خیره سری؟آخه تو یک دفعه چت شد که با زندگی خودت این طور بازی می کنی؟چرا می خوای خودت رو به کشتن بدی؟مگه ما چه بدی در حقت کردیم؟یه روز رگت رو می زنی تا خودتو بکشی و یه روز هم انقدر غذا نمی خوری تا خودکشی کنی!آخه چرا؟مگه ما چه اشتباهی کردیم که اینجوری تنبیهمون می کنی؟
با پشت دست اشکهای روان رو گونه اش را پاک کرد و نگاهش را به سرمم که در حال تمام شدن بود دوخت...چند ثانیه ای مکث کرد و بعد لباسهایم را روی تخت گذاشت و از اتاق خارج شد...نگاهم را به پنجره ی روبرویم دوختم...منظره ی پشت پنجره درختی خشک بود که بیشتر از آنکه به بیماران روحیه بدهد حال آنها را دگرگون می کرد و آدم را به یاد مرگ می انداخت!
پرستار دیگری که همراه مادر آمده بود سرم را از دستم خارج کرد و از اتاق خارج شد به کمک مادر لباسهای بیمارستان را از تن خارج کردم و لباسهای خودم را پوشیدم...زیر لبی از مادر پرسیدم:
-چند ساعته بیمارستانم؟
مادر نیز به همان آرامی گفت:
-نزدیک 1 روزه!!!
*******************
مادر دیگه اجازه نداد به اتاق خودم برگردم و مجبورم کرد تا شب روی کاناپه دراز بکشم و خوراکی های متنوعی که برایم آماده کرده بود را به زور بخورم....
داشتم لیوان آب میوه ام را با اخم و تخم سر می کشیدم که صدای زنگ در بلند شد...مادر نگاهی پر اخم به من انداخت و گفت:
-تا برگردم لیوان آب میوه ات رو کامل بخور!!!
وقتی مادر از سالن خارج شد آب میوه را پای گلدان کنار مبل خالی کردم...حالم داشت از هر چه خوردنی بود بهم می خورد....از عصر که به خانه برگشته بودیم مادر یک بند هر چه توانسته بود داخل شکمم ریخته بود!!!
صدای سلام و علیک شهاب با مادر باعث تعجبم شد!فکر نمی کردم دیگر به این خانه برگردد اما برخلاف تصورم او آمده بود....لبخند روی لبش آشنا بود و مهربان!
-سلام خانم خانما.
گنگ نگاهش کردم و آرام جوابش را دادم.
-سلام!
مادر با تردید به من نگاه کرد و بعد رو به شهاب گفت:
-برو بشین پسرم ... منم برم برات یه چیزی بیارم بخوری!
شهاب روبروی من نشست و با لبخند به رفتن مامان خیره شد...
-چه عجب از اتاقت اومدی بیرون.
نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم و گفتم:
-تو اینجا چی کار می کنی؟فکر نمی کردم دیگه به این خونه برگردی!
خندید:
-اگر به من بود دیگه هیچ وقت دلم نمی خواست سراغت رو بگیرم حیف که عقلی ندارم و تابع دلم هستم!
پوزخندی زدم و دلخور گفتم:
-دیشب که دلت حاکم نبود و عقلت بهت گفت بری!
لبخند مهربانش را به صورتم پاشید و گفت:
-اگر همون لحظه بهت می گفتم همه ی حرفات رو قبول دارم باورت می شد؟
سرم را به نشانه ی نه بالا انداختم.
-خوب پس چی میگی؟من باید یکم فکر می کردم و حالا به این نتیجه رسیدم قبول درخواست های تو خیلی راحت تر از جنگیدن با دلمه!... بیشتر از اون که فکر می کردم دلم هواتو می کنه....
مات و مبهوت به او خیره شدم و گفتم:
-یعنی قبول می کنی با کسی زندگی کنی که به یاد یه مرد دیگه است؟یعنی حاضری با کسی زندگی کنی که هیچ عشقی نسبت به تو توی قلبش نیست؟
نگاهش را که حالا اندوهگین بود به صورتم دوخت و گفت:
-آره قبول می کنم چون فهمیدم که اگر تو آدم دل سنگ رو کنارم نداشته باشم دلم برام آروم و قرار نمی ذاره...همه ی حرفات و شرطات قبوله فقط من رو از خودت نرون...بزار نامزدی سوریمون بشه یه نامزدی واقعی!!!
مامان سینی به دست وارد سالن شد و فرصت پاسخگویی را از من گرفت...با دل نگرانی به شهاب خیره شدم و با خود فکر کردم:
"واقعا می تونه تحمل کنه و دم نزنه؟می تونه کنار کسی مثل من زندگی کنه؟پس خوشبختیش چی؟"
مادر رشته ی کلام را به دست گرفت ... شهاب و مرا به حرف گرفت و اجازه نداد تا به حرفهای شهاب فکر کنم...زندگی مسیرش را برایم انتخاب کرده بود و بی اذن من اتفاقات را برایم رقم می زد....
بازی زندگی برای من شروع شده بود و بی اذن من مرا به هر سو که می خواست می کشید!
تا آخر شب مضطرب و پریشان نگاهم به شهاب بود و منتظر فرصتی بودم تا با او اتمام حجت کنم...اما دریغ از ثانیه ای زمان که بتوانم با او صحبت کنم...شهاب نیز طالب شنیدن نبود و این را از گریزش می فهمیدم!
بعد از خوردن شام پدر و شهاب به گوشه ای دنج رفتند و با هم مشغول به صحبت شدند.دلم می خواست بدانم در چه موردی صحبت می کنند به همین خاطر به آشپزخانه رفتم و دو لیوان چایی ریختم و به سمتشان رفتم وقتی بهشان نزدیک شدم شهاب با زرنگی صحبت را قطع کرد و لبخندی به رویم زد و گفت:
-به به رخساره خانم دست شما درد نکنه...چایی که همسر آینده برای آدم بیاره خوردن داره!
بابا لبخندی زد و در ادامه ی حرفهای شهاب گفت:
-واقعا راست می گی شهاب جان.این چایی رو بخور که وقتی برید سر خونه زندگی خودتون باید دلت برای همین چایی خوردن از دست رخساره هم لک بزنه...آخه خانما خرشون که از پل می گذره دیگه خونه داری یادشون می ره!!!
معترض به بابا خیره شدم و گفتم:
-ااااااااا بابا دستتون درد نکنه!شهاب بگه میگم از بدجنسیشه ولی شما دیگه چرا؟!
شهاب قبل از بابا گفت:
-یعنی من بدجنسم؟!
با حرص گفتم:
-کم نه!
از حالت نگاهش فهمیدم که متوجه کنایه ام به فرارش از حرف زدن شده.هر دو سکوت کردند و به من نگاه کردند و نا مفهوم به من حالی کردند که باید جمع مردانه شان را ترک کنم.تیرم به سنگ خورده بود!ناراحت و عصبی به آشپزخانه برگشتم تا برای مامان هم چایی بریزم.تا آخر شب و وقت رفتن شهاب خون خونم را می خورد.وقتی بلند شد تا برای رفتن آماده شود من هم بلند شدم تا برای بدرقه اش بروم و سر در بیاورم به بابا چه حرفی زده است که انقدر جذاب بوده که باعث شده ساعتها در موردش صحبت می کردند...
نگاهم به شهاب بود که رو به بابا گفت:
-مرسی آقای یزدانی پس من منتظر جواب شما می مونم.
-بهت خبر می دم پسرم.تمام تلاشم رو می کنم که همه چیز درست و خوب پیش بره!
با تعجب به پدر و شهاب خیره شدم!پس شهاب چیزی از بابا خواسته بود!و من باید سر در میاوردم چی!یه جورایی حس می کردم همه چیز مربوط به منه!!
شهاب با مادر هم خداحافظی کرد و به سمت در خروجی رفت وقتی پدر خواست برای بدرقه اش تا ایوان بیاید سریع گفتم:
-نه بابا شما زحمت نکشید خودم باهاش می رم!
حرفم لبخند را روی لبهای بابا و شهاب نشاند و باعث شد بابا چشمکی یواشکی نثار شهاب کند که از چشمان تیز بین من دور نماند!
وقتی از سالن خارج شدیم و مطمئن شدم بابا و مامان صدایمان را نمی شنوند شهاب را متوقف کردم و با لحنی طلبکارانه گفتم:
-به بابام چی گفتی؟
با لبخند به من خیره شد و جوابی نداد...عصبی تر از قبل گفتم:
-برای چی زل زدی به من؟میگم به بابام چی گفتی؟
-هیچی گفتم کی این دخترتون رو می دید ببرم خونه ام!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-شوخی می کنی؟
-نه...مگه الان وقت شوخیه؟
بهت زده به او خیره شدم و گفتم:
-بهتر نبود اول مطمئن می شدی که من می خوام به این بازی ادامه بدم یا نه بعد بری با بابا صحبت کنی؟
موذیانه خندید و گفت:
-از جواب تو که مطمئن بودم خودت دیروز شرایطتت رو گفتی و منم امروز قبولشون کردم!......در ضمن بازی نیست زندگیمونه!!!
-ولی...
کلافه میان کلامم پرید و گفت:
-رخساره تروخدا اما و اگر و ولی نیار!من با پدرت صحبت کردم و ازش خواستم تا 1 ماه دیگه عروسی بگیریم...خواهشا نه نگو.من از این وضعیت خسته شدم.
نمی دانستم چه بگویم...شاید این طوری برای من هم بهتر بود....دور شدن از این محیط یعنی دور شدن از عمو اینا و رهام و مهسان پس راحت تر می توانستم گذشته را فراموش کنم و به آینده دل ببندم.
در سکوت شهاب را تا کنار در بدرقه کردم...احتیاج به زمان داشتم تا فکر کنم....به تمام روزهای گذشته و به روزهایی که در پیش رویم بودند.باید فکر می کردم و درست تصمیم می گرفتم!
****************
وقتی پدر پیشنهاد شهاب را قبول کرد زندگیم روی دور تند افتاد.دیگر مجالی برای فکر کردن به رهام و روزهایی که عاشقانه می پرستیدمش نداشتم.دیگر حتی مجال کار کردن هم نداشتم.از صبح تا عصر با مادر دنبال خرید جهیزیه بودیم و عصر ها با شهاب برای خرید طلا و دیدن سالن و آرایشگاه بیرون می رفتیم ... بر خلاف تصورم روزهای خوبی را می گذراندم و شهاب مهربان تر از گذشته بیشتر هوایم را داشت تا احساس کم بود نکنم و بتوانم مهرش را به دل بگیرم...نگاهم به شهاب دیگر آن نگاه روزهای اول نبود...حالا به عنوان شوهرم و شریک زندگیم پذیرفته بودمش ....نه اینکه عاشقانه او را دوست بدارم یا عاشقانه نگاهش کنم!نه!اما دیگر مثل گذشته بود و نبودش برایم السویه نبود و بیشتر بودنش را می خواستم تا نبودنش را!
جایگاه رهام در قلبم برایم مشخص شده بود....من او را عاشقانه می پرستیدم و عشق هم چیزی نبود که از ذهن آدمی برود اما می توانستم او را به عنوان یک خاطره ی زیبا به کنج ذهنم بسپارم و من نیز چنین کردم...و تمام تلاشم را می کردم تا او را نبینم...دلم نمی خواست حتی در ذهنم یا نگاه و رفتارم هم به شهاب که قرار بود شریک باقی عمرم باشد خیانت کنم!پس دنیایم را به خودم و پدر و مادرم و شهاب محدود کردم تا نه رهام و مهسانی باشند و نه حرفی از آنها!!!
****************
شب گذشته از شدت استرس و فکر و خیال تا صبح خوابم نبرد...دقایقی از سحر گذشته بود که چشمانم بسته شد...
با تکان دستی چشمهایم را باز کردم سوزش چشمهایم باعث شد دوباره آنها را ببندم.مادر با مهربانی گفت:
-رخساره جان....دخترم...پاشو مادر...باید بری آرایشگاه دیرت میشه ها!اونوقت به سالن نمی رسی ها!زشته عروس و داماد دیر برسن!
بیحال در جایم غلتی زدم و زیر لبی گفتم:
-باشه مامان الان پا میشم!
و منتظر جواب مادر نماندم و دوباره چشمهایم را بستم...داشت خوابم می برد که دوباره دستی تکانم و داد و اینبار با صدایی بلند تر گفت:
-پاشو دیگه...رخساره چند بار باید صدات کنم دختر؟میگم دیرت شد!
عصبی چشمهایم را باز کردم و سرجایم نشستم و تا خواستم به مادر بگویم چرا بیدارم کرده شهاب را دیدم که در چهارچوب در ایستاده بود و خندان به من و مادر نگاه می کرد...
مامان با خنده گفت:
-حالا خوب شد آبروت پیش شوهرت رفت؟
شوهر؟چه واژه ی سنگینی!واژه ای که تمام دیشبم را به فکر به آن گذراندم و به هیچ نتیجه ای هم نرسیدم!واقعا منظور از این روابط و این نوع زندگی چیست؟مگر ازدواج جز پیوند دلهاست؟اگر پیوند دلهاست که من اینجا و در این شرایط چه می کنم و اگر جز این است وای به حال زندگی ها!!!
سرم را به سمت شهاب چرخاندم و با لبخندی کجکی که فقط برای حفظ ظاهر بود گفتم:
-سلام خوبی؟یکم زود نیومدی؟!
شهاب با مهربونی نگاهم کرد و گفت:
-سلام خانم صبحت بخیر!اگر به ساعت نگاه کنی می بینی که دیر هم هست!
با دیدن ساعت از جا پریدم ما برای آرایشگاه ساعت 9 وقت داشتیم اما الان ساعت 9:30 دقیقه بود!
با صدایی که کمی بلند تر از حد معمول بود رو به مامان گفتم:
-وای مامان چرا بیدارم نکردید؟می دونید چقدر دیر شده؟ما ساعت 9 وقت داشتیم!
و با عجله از روی تخت بلند شدم و به سمت در حمام دویدم و در همان حال صدای مامان رو شنیدم که گفت:
-شهاب نذاشت بیدارت کنم گفت گناه داری ناز خوابیدی!
و با خنده ادامه داد:
-اول زندگیه و پر از عشق و عاشقی!
حرف مامان باعث شد شهاب با صدای بلند بخندد و لبخند روی لبهای من بنشیند!واقعا من هم می توانستم مثل ... مهسان ... یک زندگی سرشار از عشق داشته باشم؟...
**************
ساعتها نشستن زیر دست آرایشگر غرغرو و بی خوابی شب قبل بیش از حد کسلم کرده بود و مدام خمیازه می کشیدم و همین باعث می شد تا آرایگش بیشتر غر بزند!
وقتی کار آرایشگر تمام شد اجازه داد خودم را در آیینه نگاه کنم.از هیبت جدیدی که پیدا کرده بودم خودم ماتم برد!چهره ام بی نهایت تغییر کرده بود و کاملا زنانه شده بود...آرایش سنگین صورتم مرا یاد دلقک های سیرک می انداخت!اما فرشته و سارا از کار آرایشگر خیلی راضی بودند و مدام تشکر می کردند و می گفتند:
"رخساره واقعا کارش خوبه...یا....خیلی خوشگل شدی عزیزم بیچاره شهاب!"
دوباره نگاهی به آئینه انداختم...خودم رخساره ی ساده و بیرنگ و لعاب را بیشتر می پسندیدم!
خانم آرایشگر بعد از گرفتن رونما از شهاب اجازه داد از سالن خارج شوم و به سمت خروجی آرایشگاه بروم.شهاب با دیدنم لبخند گرمی نثار صورت آرایش شده ام کرد و پیشانیم را بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد:
-خیلی زیبا شدی ملکه ی قلب من!
حرف شهاب سرخی شرم را به صورتم نشاند که فکر نکنم سرخی اش از زیر آن همه آرایش نمایان شده باشد ... اولین باری بود که شهاب انقدر صمیمی و راحت در مورد احساسش با من حرف می زد!نگاهم را به او که دستم را گرفته بود و آرام مرا به سمت ماشین پر گلش می برد دوختم...من لیاقت او را داشتم؟می توانستم خوشبختش کنم؟خوشبخت کردن او در توان من بود؟....
تا رسیدن به سالن هر دو سکوت کردیم و در افکارمان غرق شدیم.........
************************
از خاطرات سالن و جشن عروسی چیز زیادی یادم نیست چون تمام مدت چشمانم خمار خواب بود یا حواسم به حرفهای عکاس بود که از ما می خواست به مدلهای مختلف بایستیم تا عکس بگیرد!
بعد از صرف شام با حضور فیلمبردار که می خواست صحنه ی صحنه ی این شب را برایمان ثبت کند و من حس کردم زهر خورده ام جای غذا!مهمانان سالن را ترک کردند و بعد از همه ما نیز از سالن خارج شدیم و به سمت خانه ی دو نفره مان که قرار بود آینده ی مان را در آن بسازیم و طبقه ی دوم منزل مادر شوهرم بود رهسپار شدیم!اقوام نزدیک تا خانه ی مادر شوهرم دنبالمان آمدند و بعد از اینکه ما وارد خانه شدیم همه رفتند جز پدر و مادرم و محمد و رضا و همسرانشون.
لحظه ی وداع سخت ترین لحظه است و خداحافظی با مامان و بابا و بچه ها خواب را که تا دقایقی پیش در چشمانم جولان می داد از سرم پراند...در میان اشک و زاری من و مامان و سارا و فرشته و اندوه مردانه ی پدر و محمد و رضا و آرزوی خوشبختی که برایمان می کردند با همه خداحافظی کردم...انقدر گریه کرده بودم که آخر صدای مادرم شوهرم در امد:
-رخساره جان عزیزم مگه قرار دیگه نبینیشون؟عزیزم فردا بازم می ری پیششون برای مادر زن سلام و به این بیتابی امشبت می خندی!
شهاب هم با ناراحتی و اندوه نگاهم می کرد!سعی کردم خودم را کمی کنترل کنم و از خانواده ام جدا شدم....پدر دست من و شهاب را در دست هم گذاشت و در حالی که نم اشکی زیر چشمش را براق کرده بود گفت:
-شهاب جان یه دونه دخترم رو می سپرم دست تو...مراقب دخترم باش....نزار اشک توی چشماش بشینه...نزار یه روز از انتخابش پشیمون بشه....نزار دل کوچیکش بشکنه....
هق هق گریه اش مانع ادامه ی حرفهایش شد و دستی برایمان تکان داد و از خانه خارج شد.....
وقتی همه رفتند من و شهاب در آن خانه ی لوکس و زیبا که با جهیزیه ام ظاهری زیباتر پیدا کرده بود و از همه چیزش بوی نویی می آمد تنها ماندیم!
ناگهان ترسی عجیب در دلم رخنه کرد و اشک دوباره به چشمانم هجوم آورد.شهاب که گوشه ای ساکت ایستاده بود وقتی اشکهایم را دید جلو آمد و سرم را در آغوش گرفت و زیر گوشم زمزمه کرد:
-عزیزم انقدر گریه نکن!خودت رو از بین می بریها!بهتره بری استراحت کنی...می دونم که دیشب هم خوب نخوابیدی...برو عزیزم برو استراحت کن...صبح هم می ریم خونه ی مادرت اینا تا انقدر دلتنگی نکنی!
کمی مکث کرد و با خنده ادامه داد:
-مگه ندیدی بابات گفت نزارم گریه کنی!اگر بفهمه همین شب اولی اشکت دوباره در اومده که بیچاره ام می کنه!
لبخند کمرنگی زدم و با خجالت از آغوش شهاب خارج شدم و به سمت اتاق خواب مشترکمان رفتم.لباس عروسم را از تن خارج کردم و موهایم را باز کردم بعد از اینکه دوش گرفتم روی تخت دراز کشیدم هنوز کاملا خوابم نبرده بود که حس کردم در اتاق باز شد ترسی عجیب در دلم دوید از زیر پتو که روی سرم کشیده بودم به حرکات شهاب که به سمت کمد دیواری می رفت خیره شدم!ضربان قلبم تند تر شده بود و حس می کردم صدایش ممکن است هر آن رسوایم کند!در حالی که سعی می کرد بی سر و صدا باشد تا من از خواب بیدار نشوم یک پتو و بالشت از کمد دیواری برداشت و به نرمی از اتاق خارج شد و همزمان نفس من نیز که در سینه قفل شده بود خارج شد و نفسی به راحتی کشیدم....دقایقی بعد اسیر دست خواب به سرزمین رویاها قدم گذاشتم..........
**************************
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#33
Posted: 7 Jan 2013 21:11
صبح با تکان دستی از خواب بیدار شدم با دیدن شهاب بالای سرم سریع از جایم بلند شدم و روی تخت نشستم.با لبخند نگاهم کرد و گفت:
-سلام خانم خانما.ساعت خواب!بلند شو دیگه!!
-سلام.مگه ساعت چنده؟
و در همان حال خمیازه ای کشیدم که باعث خنده ی شهاب و خجالت خودم شد.
-ساعت 2 بعد از ظهره پاشو بیا نهار بخوریم!!
با چشمهای گرد شده از تعجب به شهاب خیره شدم.سرش را پایین انداخت و زیر لبی گفت:
-اینجوری نگاهم نکن رخساره...وقتی اینجوری نگاهم می کنی دیوونه میشم!!!
و بدون آنکه منتظر من بماند از اتاق خارج شد.موهایم را شانه کردم و بعد از مرتب کردن تخت و شستن دست و صورتم وارد آشپزخانه شدم.میز نهار را با سلیقه ی تمام چیده بود و روی یکی از صندلی ها منتظر من نشسته بود.من که با دیدن میز به وجد آمده بودم و دلم به قار و قور افتاده بود دستهایم را به هم زدم و با خوشحالی یکی از صندلیها را جلو کشیدم و کنار شهاب نشستم:
-وای چه کردی!!!عجب میزی!عجب غذایی!!به قول مامانم دیگه وقت شوهرت شده!!
شهاب با صدای بلند خندید و در همان حال گفت:
-ولی وقت شوهر تو دختر تنبل و خواب آلو نبود!!!
با خنده غذایمان را خوردیم.بعد ازجمع کردن میز همانطور که ایستاده بودم و ظرفها را می شستم از شهاب پرسیدم:
-امروز دوباره اینجا مهمونیه؟
شهاب با سر حرفم را تایید کرد.با ناراحتی سری تکان دادم و لیوانی که در دستم بود را آب کشیدم.شهاب با مهربانی دستهایش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت:
-حوصله شون رو نداری؟
زیر لبی گفتم:
-نه واقعا حوصله شون رو ندارم...
شهاب مکثی کرد و بعد گفت:
-پس لباسات رو جمع کن بریم ماه عسل!!!
سرم را به سمت شهاب برگرداندم و با تعجب نگاهش کردم.
-جدی که نمی گی؟
-چرا کاملا جدی ام.وسایلت را جمع کن بریم.
-آخه اگر بیان ببینن کسی نیست.......
انگشتش را به نشانه ی سکوت روی بینی ام گذاشت.خندیدم و بعد از شستن دستهایم از آشپزخانه خارج شدم و با هیجان چمدانم را بستم و لباسهایم را پوشیدم و از اتاق خارج شدم.رو به شهاب که پشت پنجره ایستاده بود و در سکوت حیاط را نگاه می کرد گفتم:
-من حاضرم.
سرش را به سمت من برگرداند و با مهربانی گفت:
-پس کو چمدانت؟
با دست به اتاق خواب اشاره کردم.
-وسایل منم برداشتی؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-باید برمی داشتم؟
خندید و دستش رو به سمت آسمان بلند کرد و گفت:
-خدایا وقتی داشتی شانس تقصیم می کردی من کجا بودم؟آخه این چه زنیه؟
با حالتی دلخور نگاهش کردم و گفتم:
-مگه من چمه؟
-هیچی عزیز دلم فقط زیادی صفر کیلومتری!
با تعجب نگاهش کردم همانطور که از کنارم می گذشت تا به اتاق خواب برود و وسایلش را جمع کند با انگشت روی بینی ام زد و گفت:
-خانم خانما گفتم اونجوری نگاهم نکن!!!
خودم را روی مبل انداختم و منتظر ماندم تا شهاب وسایلش را جمع کند.وقتی چمدان به دست از پله ها پایین رفتیم مادر شهاب که توی حیاط نشسته بود با حیرت به ما نگاه کرد و گفت:
-کجا شال و کلاه کردید؟تا 1 ساعت دیگه مهمونا پیداشون میشه!!!
شهاب در جواب مادرش گفت:
-اصلا حوصله ندارم که دوباره بخوایم مهمون بازی کنیم ما میریم سفر شما هم خودتون جواب مهمونا رو بدید!
مادرش با دست به گونه اش زد و گفت:
-یعنی چی؟آبرومون می ره!بیان پا تختی بدون عروس؟اصلا کی با تو کار داره؟تو هرجا می خوای بری برو ولی رخساره جان باید تو مراسم امروز باشه!!!
شهاب کلافه نگاهی به من انداخت و گفت:
-نمیشه مامان من می خوام همین الان با زنم برم سفر اصلا هم دلم نمی خواد برنامه هام بهم بریزه.
مادرش که از شهاب نا امید شده بود رو به من گفت:
-رخساره جان تو یه چیزی بهش بگو زشته مهمونا بیان ببینن شما نیستید!
تا خواستم حرفی بزنم شهاب جای من گفت:
-مامان جان رخساره هم بگه فایده نداره من همین الان می خوام برم بهتر دیدم که شما در جریان باشید.با اجازه.
چمدانها را از روی زمین برداشت و به من گفت:
-در ماشین را باز کن چمدانها را بزارم...
-شهاب جان آخه مادرت راست میگه می خوای عصر....
-نه همین الان می ریم ... من از این مراسما بدم میاد دوست ندارم بشینم و آشغالای خونه ی مردم رو توی خونه ام جمع کنم!!!
همون روزهای اول زندگی متوجه شدم حرف آخر را همیشه شهاب می زنه!!!با همه ی مهربونیهاش و با اینکه تمام توجهش به من بود اما یک کلام بود و حرف آخر را همیشه خودش می زد.شاید توی تصمیم گیری به ندرت اشتباه می کرد و این کم کم به من ثابت شد و یاد گرفتم با تصمیماتش مخالفت نکنم!!!
اینطوری بود که ساعتی مانده به اذان مغرب ما کنار دریا نشسته بودیم و به مهمانانی که به خانه ی ما امده بودند از ته دل می خندیدیم........
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#34
Posted: 7 Jan 2013 21:12
فصل بیست و سوم
واقعا حق با مامان بود که همیشه می گفت زمان حلال مشکلاته!
شروع زندگی من و شهاب با استرس و فکر و خیال بود اما هر چه زمان بیشتری می گذشت من آرامتر می شدم و شهاب عاشق تر!!!بهترین تسکین برای زخم دل من محبت بود که شهاب بی دریغ نثارم می کرد.کمتر از روزهای اول به رهام فکر می کردم و ندیدن رهام و مهسان خاطراتشان را به گوشه ی ذهنم می راند...زندگیمان روی روال عادی افتاده بود و روزها هر دو به مطب می رفتیم و مثل دو همکار کنار یکدیگر کار می کردیم و عصر به خانه برمی گشتیم و با هم آشپزی می کردیم ... شبها تا نیمه شب در مورد کارها با هم مشورت می کردیم و از هم صحبتی یکدیگر لذت می بردیم...فرشته و سارا هم کمکم می کردند تا بهتر بتوانم با شرایط موجود کنار بیایم و زندگیم را برپایه های محکمی بنا کنم.
2ماه از شروع زندگیمان می گذشت که آمدن مهسان به خانه ام و آوردن کارت عروسیش آرامش قبل از طوفان زندگیم را بر باد داد!!!
تازه از مطب برگشته بودم و خسته خود را روی مبل ولو کرده بودم.شهاب برای خرید بیرون رفته بود ... صدای زنگ که بلند شد به خیال اینکه شهاب است و مثل اکثر مواقع کلیدش را جا گذاشته در را بدون هیچ پرسشی باز کردم در واحدمان را نیز نیمه باز رها کردم و برای عوض کردن لباسهایم به اتاق خواب رفتم.
جلوی آئینه ایستاده بودم و موهایم را شانه می کردم که تصویر مهسان را در ائینه دیدم از جا پریدم و به سمتش برگشتم.هل شده بودم و نمی دانستم باید چه کنم.مهسان پیش دستی کرد و گفت:
-سلام.
لبخند گرمش کمی آرامم کرد و قدمی به سمتش برداشتم و در آغوش کشیدمش و گفتم:
-سلام خوبی بی معرفت؟چه عجب از این ورا!
خندید!چقدر دلم برای خنده هاش تنگ شده بود!
-تو بی معرفتی یا من؟از شب عروسیت دیگه ندیدمت بی معرفت سر من شلوغ بود و با رهام دنبال کارامون بودیم تو چرا سراغی ازم نگرفتی؟
شنیدن اسم رهام از زبان مهسان باعث شد تمام تنم یخ کند!وقتی نگاه پر تعجب مهسان را به روی خود حس کردم سعی کردم خودم را جمع و جور کنم و سریع گفتم:
-آخه می دونی سرم خیلی شلوغه از یک طرف کارای خونه از طرف دیگه هم کارای مطب!
صدای شهاب که از توی سالن داشت صدایم می زد فرصتی به من داد تا افکارم را منسجم کنم و بعد با مهسان از اتاق خارج شدیم.مهسان و شهاب در سالن نشستند و مشغول صحبت شدند و من نیز از فرصت استفاده کردم و به آشپزخانه رفتم و آبی به صورتم زدم خنکای آب فکرم را باز کرد کمی آرامم کرد بعد از ریختن چای و بردن میوه من نیز کنارشان نشستم.چند دقیقه که گذشت مهسان از کیفش کارت زیبایی در آورد و روی میز گذاشت و گفت:
-اینم کارت عروسی به رهام گفتم اول باید کارت رخساره رو بدیم آخه اون تنها کسیه که من توی این دنیا دارم!
لبخندی به این همه محبتش زدم و از جا بلند شدم و در آغوش کشیدم و با مهربانی صورتش را بوسیدم.
-خودت خوب می دونی که مثل خواهر نداشته ام برام عزیزی...
مهسان اشکهای جاری روی گونه اش را پاک کرد و زیر لب گفت:
-آره مثل خواهرتم ولی خواهری که باعث ناراحتی خواهرشه...خواهری که خوشبختی خواهرش رو دزدیده!
از شنیدن جمله اش تنم لرزید و در دل خدارو شکر کردم که صدای مهسان آنقدر آهسته بود که شهاب نشنود!!
بعد از رفتن مهسان نگاه موشکافانه ی شهاب که کوچکترین حرکاتم را زیر نظر داشت کلافه ام می کرد.احتیاج به تنهایی و خلوت اتاقم داشتم تا با این درد و رنج که دوباره به سمتم هجوم آورده بود کنار بیایم اما حضور مداوم شهاب این فرصت را به من نمی داد.فرصتی که اگر داشتم و اگر با خودم کنار می آمدم عشقم را به رهام حسرتی نمی کرد در کنج قلبم!!!
***************
تمام تلاشم را میکردم تا خودم را عادی نشان بدهم و رفتار ناشایستی نداشته باشم!حالا من یک زن شوهر دار بودم و درست نبود مدام نگاهم پی رهام باشد!درست نبود فکرم مدام حول و هوش او بچرخد!اما این روزها همه ی زندگی من شده بود نادرست حتی فکر و نگاهم!!!
امشب شب عروسی رهام من بود ... و من بیتاب تر از همیشه فکر و ذهنم از او سرشار بود!
صدای شهاب مرا به خود آورد که زیر گوشم زمزمه می کرد:
-رخساره حواست کجاست؟داری به چی فکر می کنی؟
رنجیده خاطر به صورتم نگاه کرد و گفت:
-به رهام؟
سریع گفتم:
-نه ...نه داشتم به یکی از مریضام فکر می کردم امروز آخه یه مورد عجیب غریب برام اومده بود و نیاز به همفکریت دارم!
و سعی کردم با بیان مشکل بیمارم که چندان هم عجیب نبود ذهن خودم و شهاب را از رهام و گذشته دور کنم!
شب عروسی رهام و مهسان با حضور پررنگ شهاب که ثانیه ای تنهایم نمی گذاشتم و تمام مدت موشکافانه مرا زیر نظر داشت خیلی سخت تر از نامزدیشان برایم گذشت.هم درد خودم را داشتم و هم نگران زندگیم بودم...شب عروسی آن دو پایان همه چیز بود...انگار امشب حقی از من دزدیده شده بود...انگار تکه ای از من را از من جدا می کردند....سخت و طاقت فرسا بود و حضور شهاب و رفتارهایش این بحران را برایم سخت تر هم کرده بود...اما بالاخره این شب هم گذشت مثل همه ی روزها و شبهای زندگی که خوب و بد شاد و غمگین بالاخره می گذرند...
آری ان شب هم گذشت و برای من فقط حسرتی در کنج قلبم ماند...حسرت داشتن رهام حتی برای لحظه ای ... حسرت شنیدن حرفهای عاشقانه ای که در گوش مهسان زمزمه می کرد...حسرت گفتن بله به او برای همه ی عمر ... همه ی حسرتها در کنار عذابی که از درون می کشیدم و حس می کردم به شوهرم خیانت می کنم دست به دست هم دادند و مرا که این روزها رنجور تر و ضعیف تر از همیشه بودم از پا در آوردند...
هر کس نظری می داد مادر شهاب فکر می کرد علایم بارداری است!مادر فکر می کرد شهاب اذیتم می کند سارا و فرشته پر از سرزنش نگاهم می کردند و شهاب تلخ تر از همه از دور نظاره گر شکستنم بود...
کاش آن روزها کسی مرا از آن همه حماقت بیرون می کشید!کاش کسی جای گفتن از همه ی خوبیهای شهاب و برتری اش به رهام درکم می کرد و آرامم می کرد...کاش کسی روی آتش زیر خاکستر دلم آب می ریخت تا مدفون شدنش را به حساب خاموش شدنش نگذارم...کاش....
******************
وقتی از بستر بیماری بلند شدم دیگر ان رخساره ی گذشته نبودم!ساکت تر و مغموم تر از همیشه شده بودم.کارم را ول کردم و گوشه ی خانه ام را برای در خود فرو رفتن انتخاب کردم!شهاب بی هیچ پرسش و پاسخی حرفم را پذیرفت و دنبال مشاور جدیدی برای اتاق کناری گشت و اینگونه مهر تاییدی بر گوشه نشینی ام زد.انگار یک شبه زندگیمان را زیر و رو کردند ... شهاب دیگر مثل گذشته به من توجه نداشت و اهمیتی به حضورم نمی داد و زندگی خودش را داشت.تا عصر سر کار بود و وقتی برمیگشت بعد از اینکه دوش می گرفت به خانه ی مادرش می رفت و ساعتی با پدرش صحبت می کرد برای شام به خانه بر میگشت و بقیه ی زمانش را پای تلویزین می گذراند یا کتابی در دست می گرفت و به فکر فرو می رفت!
من که خود را تنهاتر از همیشه حس میکردم بیشتر در خودم فرو می رفتم و زندگی ام را بر باد رفته احساس می کردم...
در اوج نا امیدی و حسرت به سر می بردم و زندگیم تا مرز ویرانی کامل قدمی بیشتر فاصله نداشت که خبر بارداری مهسان را شنیدم!!!دلم زیر و رو شد و حسادت به قلبم چنگ زد...وصف رفتار رهام و برخوردهایش از زبان زن عمو و مادر آتشی بود بر زخم دلم ساعتها گریه می کردم و عذاب می کشیدم....چقدر دلم می خواست جای مهسان بودم و کودک رهام را در درون خود می پروراندم...
خبر بارداری مهسان همانقدر که مرا در خود فرو رفته کرد شهاب را شاد و خندان کرد...انگار مطمئن شده بود که پایه های زندگی آن دو محکم شده و دوباره به سمت من برگشته بود و چقدر دیر....من پر از حسرت بودم پر از نداشتن و از همیشه دورتر نسبت به شهاب!!!
زندگی من اصلا شبیه زندگی تازه عروس ها نبود!خودم هم شبیه تازه عروس ها نبودم!برعکس همه ی زوج های جوون که روزای اول ازدواجشون را صرف خوش گذرونی و مهمانی رفتن می کنند ما به حالت نیمه قهر بودیم و حتی گاهی روزها می شد و همدیگر را نمی دیدیم...فقط 6 ماه از آغاز زندگی مشترک ما گذشته بود که حس کردم از این ازدواج پشیمان شدم.نه من زن زندگی شهاب بودم و نه شهاب مرد رویاهای من!
وقتی افکارم را برای مادر بیان کردم و به طور نا محسوس به مادر گفتم که قصد دارم از شهاب جدا شوم با دست برگونه کوبید و سرزنش وار مرا راهی خانه ام کرد.لحظه ی اخر جلوی در گفت:
-نمی دونم چی شد که یک دفعه از همه چیز بریدی و پای آبروی من و پدرت ایستادی نمی دونم چرا خودکشی کردی یا چطور یک دفعه ای رهام رو رد کردی و با شهاب نامزد شدی حتی ازدواجتون هم غیر قابل پیش بینی بود و ناگهانی!ولی حالا که تا اینجاش رو رفتی از این بعدش رو هم برو!من دیگه تحمل یک اتفاق ناگهانی دیگه رو ندارم...از امروز دراین خونه به روی تو باز نیست مگر وقتایی که همراه شوهرتی!!!شاید به نظرت کارم اشتباه بیاد اما من مطمئنم که شهاب مرد خوبیه و تو داری بهانه می گیری...یه مادر نباید توی این شرایط دخترش رو هوایی کنه منم در این خونه رو به روت می بندم تا هوایی نشی!!تا فکر نکنی که بعد از شهاب جایی داری...برو بچسب به زندگیت...نزار آینده ات تباه بشه.
وقتی در خانه ی پدری به رویم بسته شد تمام امیدم نا امید شد و احساس پوچی و ناامیدی بروجودم چیره شد.ساعت 8 بود که شهاب به خانه برگشت حالم خرابتر از هر شب دیگری بود روی تخت دو نفره مان که چند هفته بود یک نفره شده بود و فقط بستر من بود دراز کشیده بودم و توی ذهنم به مهسان و کودکش که روز به روز بیشتر جان می گرفت فکر می کردم...اشکهایم بی اختیار روی گونه ام روان بود...
-سلام
حتی به خودم زحمت ندادم که سرم را برگردانم و نگاهی به او که کنار در ایستاده بود بیاندازم.زیر لبی جواب سلامش را دادم و پتو را روی سرم کشیدم.
سکوتش این فکر را در ذهنم انداخت که مثل تمام این چند هفته دوباره ترکم کرده است و به کاناپه ی پذیرایی پناه برده است اما بر خلاف تصورم شهاب روی تخت نشست و پتو را از روی صورتم کنار زد و نگاهی به صورت خیس از اشکم انداخت و با مهربانی که دیگر داشت فراموشم می شد و مخصوص روزهای اول زندگیمان بود گفت:
-حال خانم خوشگلم چطوره؟
سوال بی موردی بود!حال نذارم از صورت رنگ پریده ام و اشک های روانم مشخص بود!جوابش را ندادم و دوباره پتو را روی سرم کشیدم.
پتو را دوباره از روی صورتم کنار کشید و گفت:
-الان چته چرا قهری؟
زیر لبی جواب دادم:
-قهر نیستم!
-پس چیه؟چرا چند وقت دیگه باهام حرف نمی زنی؟
پوزخندی زدم و روی تخت چرخیدم و پشتم را به شهاب کردم.
-خیلی خوب باشه منم مقصرم!منم کوتاهی کردم قبول ببخشید حالا آشتی؟
وقتی جوابی نشنید لحنش رنگ و بوی جدیت گرفت:
-امروز داشتم به زندگیمون فکر می کردم.به روزای اول ازدواجمون.به حال خوبمون و به همه ی چیزای خوب زندگیمون ولی همه ی خوشیهای ما برای همون دو ماه اول زندگی بود.از شب عروسی رهام زندگیمون زیر و رو شد!تو مریض شدی و من دلخور تو ساکت شدی و من عصبی تو تو خودت فرو رفتی و من ازت دور شدم.امروز وقتی داشتم می اومدم خونه یه پسرک دست فروش دسته گلاش رو از شیشه ی ماشین اورد تو و گفت:
-آقا برای خانمت گل می خری؟
یک دفعه به فکر فرو رفتم چند وقت می شد برات گل نگرفته بودم؟مثلا تازه عروس دامادیم!همش 6 ماه از شروع زندگیمون گذشته اما به اندازه ی 60 سال از هم دور شدیم!
چند ثانیه مکث کرد و دوباره حرفش را ادامه داد:
-امروز یک دفعه حس کردم دلم برای رخساره ام تنگ شده!نه برای این رخساره ی اخمو و کسل برای رخساره ی خودم که صدای خنده اش دلم رو شاد می کرد که ناراحتی به دلش راه نداشت!بیا دوباره شروع کنیم.تا وقتی به گذشته فکر کنیم..تا وقتی تو به رهام و احساست فکر کنی و من به تو و احساست به رهام زندگیمون درست نمیشه که شاید داغون تر هم بشه!
پتو رو از روی صورتم کنار زد و به زور مرا روی تخت نشاند دستش را زیر چانه ام زد و صورتم را به سمت خودش برگرداند و گفت:
-باشه؟از اول شروع کنیم؟دلم نمی خواد زندگیمون داغون شه!دلم نمی خواد ازم دور شی!می فهمی چی گم؟رخساره من با عشق شروع کردم دوست ندارم احساسم و عشقم رو از دست بدم!
اشکهای روان روی گونه ام را با نوک انگشتانش پاک کرد و سرم را در آغوش گرفت و زیر گوشم زمزمه کرد:
-همه ی تلاشم رو می کنم که همونی بشم که تو می خوای!
****************
به طور عجیبی دلم بچه می خواست!دوست نداشتم از مهسان و رهام جا بمونم حالا مهسان 8 ماهش رو به اتمام بود و به سختی راه می رفت و با شوق و ذوق دنبال آماده کردن وسایل کودکش اما من که زودتر از او ازدواج کرد بودم و حدود1 سال از زندگیم می گذشت هنوز بچه دار نشده بودم!حسادت مثل خنجری به قلبم نیشتر می زد!دلم نمی خواست زندگیم از زندگی ان دو نفر چیزی کم داشته باشد برای همین با شهاب صحبت کردم و گفتم که چقدر دلم بچه می خواد وقتی شهاب با حرفهایم موافقت کرد و گفت که او هم دلش بچه می خواهد شادی عجیبی توی وجودم ریخت به توصیه ی فرشته برای اولین قدم خوردن قرصهای ضد بارداریم را کنار گذاشتم و تمام قرصهایم را ریختم دور!
*******************
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#35
Posted: 7 Jan 2013 22:21
ساعت 8 شب بود که تلفن خانه به صدا در امد شهاب گوشی را برداشت و از حالت متعجبش در هین صحبت متوجه شدم که فرد پشت تلفن پدر و مادر یا رضا و محمد نیستند شهاب با لحنی محترمانه گفت:
-خواهش می کنم گوشی حضورتون باشه تا صداش کنم از من خداحافظ!
با دست به من اشاره کرد و گوشی را به دستم داد و برخلاف همیشه که برای حرف زدن تنهایم می گذاشت کنارم ایستاد!
-بفرمایید.
-سلام رخساره جان خوبی؟
صدای رهام رعشه ی عجیبی به بدنم انداخت!با صدایی لرزان گفتم:
-سلام!ممنونم تو خوبی؟مهسان چطوره؟
-ممنون مهسان هم خوبه سلام می رسونه بهت راستش برات زحمت داشتم!
متعجب گفتم:
-اگر کمکی از دستم بربیاد دریغ ندارم بگو چی شده؟
-فکر کنم بدونی مامان و بابا رفتن مکه رزا هم با دستاش رفته مشهد تا تنها نمونه.برای منم کار فوری پیش اومده باید یک سفر یک روزه برم شیراز و برگردم مهسان هم پابه ماهه و نباید سوار هواپیما بشه تنهاش هم نمی تونم بزارم!می خواستم اگر برات مقدوره فردا بیای پیش مهسان من صبح ساعت 8 پرواز دارم و 6 باید برم اگر ممکنه بیا پیش مهسان که تنها نباشه!
حسادت بر جانم چنگ انداخته بود و لحظه ای آرامم نمی گذاشت چقدر به فکر مهسانش بود!!!به سختی گفتم:
-نه بابا این چه حرفیه مهسان دوست صمیمیه منه هرکاری از دستم بربیاد براش انجام می دم!باشه من صبح میام!
من منی کرد و گفت:
-فقط اگر ممکنه قبل از 6 اینجا باشه که من خیالم راحت باشه از جانب مهسان بعد برم!
با حرص گفتم:
-باشه میام.کاری نداری؟به مهسان هم سلام برسون!
از خداحافظی عجولانه ام متعجب شد و گفت:
-سلامت باشید پس منتظرتم...خداحافظ.
-خداحافظ.
گوشی را سر جاش گذاشتم وبه شهاب که با دقت مرا نگاه می کرد خیره شدم.کنجکاوی در نگاهش موج می زد!
-باید بره شیراز از من خواست فردا برم پیش مهسان که تنها نباشه یک روزه برمی گرده.تو هم فردا شب برو خونه ی مامانت اینا!
منتظر جواب شهاب نماندم و به آشپزخانه پناه بردم و با بی حوصلگی میز شام را چیدم دلم عجیب شور می زد و روی رفتارم تسلطی نداشتم شهاب کنارم ایستاد و گفت:
-اگر دیدن مهسان اذیتت می کنه نرو عذر خواهی کن و نرو بهشون بدهکار که نیستی مجبور باشی جبران کنی!تا همین الانشم خیلی کارا براشون انجام دادی!
افکارم منسجم نبود و دلشوره ی لعنتی عجیب کلافه ام کرده بود!
-نه نه می رم مهسان دوست صمیمی منه نباید تنهاش بزارم نباید...
*******************
تا صبح در جای خودم غلط می زدم وکلافه بودم!نزدیک 5 ماه بود رهام را ندیده بودم!مهسان گاهی به دیدنم می امد ولی تنها!از این فکر که فردا رهام را می بینم تنم به لرزه افتاده بود.شهاب هم متوجه کلافگی و بی خوابی ام شده بود و از بس روی تخت تکان می خوردم نمی توانست بخوابد چند دقیقه خود را به خواب زدم تا شهاب خوابش ببرد و وقتی از خوابیدن او مطمئن شدم از جایم بلند شدم و روی صندلی کنار پنجره نشستم و به هوای نیمه تاریک وقت سحر خیره شدم!هنوز 2 ساعت تا طلوع آفتاب و وقت رفتن من به خانه ی رهام مانده بود....
کاش این دلشوره ی لعنتی رهایم می کرد تا با فکری آزاد به رهام و دیدنش بعد از ماهها فکر کنم............
با وسواس بیشتری نسبت به روزهای دیگر به ظاهرم رسیدم.چند بار شالم را عوض کردم تا آن که دلخواهم بود پیدا کردم.شهاب هنوز خواب بود که برایش میز صبحانه را چیدم و نامه ای کوتاهی هم برایش نوشتم و در آن توضیح دادم که رفته ام و برایش درون فریزر غذا گذاشته ام تا شب اگر به خانه ی مامان اینا نرفت گرم کند و بخورد!
شماره ی آژا نس را گرفتم:
-بله بفرمایید.
-سلام آقا خسته نباشید یک ماشین می خواستم.
-سلام خانم حداقل تا نیم ساعت دیگر ماشین نداریم براتون مقدوره صبر کنید؟
کمی فکر کردم.نیم ساعت خیلی دیر بود!
-نه ممنون.
کیفم را روی دوشم انداختم و از خانه خارج شدم.تا سر خیابان را پیاده طی کردم و بعد سوار یکی از تاکسی های سر خیابان شدم.مدام به ساعت نگاه می کردم!سر خیابان نزدیکشان پیاده شدم این مسیر را فقط آژانس ها طی می کردند و برای همین هم زن عمو همیشه غر می زد و می گفت:
-معلوم نیست کجا خونه گرفته که راننده ها هم می ترسند به انجا بروند!
این مسیر تا خانه ی رهام 15 دقیقه پیاده روی داشت.سرم را پایین انداخته بودم و به دیدن رهام و اتفاقات امروز فکر می کردم که کسی مرا مخاطب قرار داد!
-خانم خانما این وقت صبح کجا می ری؟رخصت بده در رکاب باشیم!
از لحن لاتی اش معلوم بود آدم متشخصی نیست.بی انکه جوابش را بدهم سرم را پایین انداختم و به مسیرم ادامه دادم.کسی که ترک موتورش نشسته بود کفت:
-داش اسی ناراحت نشیا اینا کلاسشونه باید پیاده شی باهاشون راه بیای!
کلمات را کشیده ادا می کرد و معلوم بودحال طبیعی ندارد و این مرا می ترساند.وارد خیابان خلوت خانه ی رهام شدم.آنها هم دنبال من روان شدند دیگر صدایشان نمی آمد نه صدای خودشان نه موتورشان.کمی خیالم راحت شد اما از شتاب قدمهایم کم نکردم... چند قدم بیشتر نرفته بودم که کسی دستم را گرفت و مرا به سمت دیوار کشید!خیلی ترسیده بودم با ترس به صورت کسی که دستم را کشیده بود نگاه کردم یکی از آن دونفر موتوری بود نگاهم را برای یافتن ناجی در خیابان چرخاندم ولی ساعت تازه 5:30 دقیقه بود و در خیابان پرنده هم پر نمی زد...در دل خدا را التماس می کردم تا مرا از این مخمصه نجات دهد...کسی که دستم را کشیده بود و کلمات را کشیده ادا می کرد صورتش را به من نزدیک کرد و گفت:
-حالا برای ما ناز می کنی خانم خانما؟این وقت صبح مگه جز ما با کس دیگه ای هم میشه کار داشت؟
نگاهش را در خیابان چرخاند و گفت:
-می بینی؟پرنده هم پر نمی زنه ولی ما دوتا همه جوره پایتیم!
ترسیده بودم و با تمام وجودم فریاد کشیدم نفر دوم که حالا کنارم ایستاده بود سریع جلوی دهانم را گرفت.
اشکهایم بی محابا روی گونه ام جاری بودند و من در دل فقط از خدا می خواستم مرا از این شرایط نجات دهد!نگاهم خیابان را برای یافتن ناجی می کاوید.مردی که کلمات را کشیده تر ادا می کرد مشغول بررسی کیفم بود و آن دیگری با نگاهش دریده اش اندام و صورتم را می کاوید.مکثی کرد و رو به دوستش گفت:
-حسن به نظرت حیف نیست از دست بدیمش؟خونه ی یکی از بچه ها همین دورو براست بریم اونجا؟
از فکری که در سرشان بود عرق سردی روی پیشانیم نشست و با شدت بیشتری شروع به گریه کردم و در دل خدا رو صدا زدم!ناگهان نگاهم به رهگذری افتاد که طول خیابان را برای رسیدن به مقصدش طی می کرد لگد محکمی به پای کسی که دهانم را گرفته بود زدم و لحظه ای که دستش را از روی دهانم برداشت با تمام توان جیغ کشیدم تلاش آنها برای ساکت کردن من بی فایده بود چون رهگذر آنها را دیده بود و فریاد زنان به سمتشان می دوید!
انها که تازه متوجه شرایطشان شده بودند به سمت موتورشان دویدند و فقط توانستند کیف مرا با خود ببرند!همانطور که تکیه ام به دیوار بود سر خوردم و روی زمین نشستم و از ته دل گریه کردم و همزمان با اسواطی نا مفهوم که برای خودم نیز معنایی نداشت از ناجی ام تشکر می کردم!به همراهی مرد تا جلوی در خانه ی رهام رفتم.روی پایم بند نبودم!با اولین زنگ در باز شد و رهام درون چارچوب در ظاهر شد!روی پاهایم بند نبودم و تلو تلو می خوردم از مرد ناجی تشکر کردم و نگاهم را به رهام که ساک به دست با تعجب به من نگاه می کرد دوختم راه را باز کرد و داخل حیاط رفتم.برای این لحظه چه تصوراتی داشتم و چه شده بود!!!
صدای نگرانش در گوشم پیچید:
-چی شده؟تو چرا این شکلی شدی؟
و با دست به سر وضع آشفته ام اشاره کرد.بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم حس می کردم توان ایستادن روی پاهایم را ندارم زانویم خم شد و داشتم می افتادم که رهام سریع مرا گرفت.با ان حال نذارم حرارت آغوشش را حس می کردم.درد خود را از یاد بردم و در آغوشش آرام گرفتم صدای باز شدن در حیاط و جیغی که شنیده شد باعث شد سرم را از روی شانه ی رهام بلند کنم و نگاهم را به سمت در برگردانم.مهسان با آن شکم برجسته به در حیاط تکیه داد بود و با حیرت به ما نگاه می کرد خودم را از آغوش رهام بیرون کشیدم و آرام گفتم:
-سلام.
پاهای مهسان شل شد و روی زمین افتاد و چشمهایش بسته شد!همزمان با رهام به سمت مهسان دویدم حال خود را فراموش کرده بودم و تمام توجه ام به مهسان بود کمی آب به صورتش پاشیدم چشمانش نیمه باز شد و از درد کمرش نالید!سریع با اورژانس تماس گرفتم وقتی به حیاط برگشتم رهام سر مهسان را در آغوش گرفته بود و آرام آرام با او صحبت می کرد حسادت همچون نیشتری به قلبم زد...کنار دیوار روی زمین نشستم...
***************
وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بستری بودم.نگاهم را دور اتاق چرخاندم اما کسی در اتاق نبود.سوزن سرم دستم را که از پر بودنش مشخص بود تازه برایم گذاشته بودند را به آرامی از دستم خارج کردم!از اتاق بیرون امدم و به سمت پذیرش رفتم و از مسئول پذیرش سراغ بیماری با مشخصات و نام خانوادگی مهسان را گرفتم.پرستار همانطور که سرش پایین بود و لیست جلوی چشمش را نگاه می کرد گفت:
-مهسان یزدانی!ایشون رو بردن اتاق عمل.
با شنیدن حرفهای خانم پرستار سرم به دوران افتاد و پاهایم سست شد و روی زمین افتادم...
**************
حال ان روزهای من قابل توصیف نیست!بدترین دوران زندگیم را می گذراندم.عمو و زن عمو که نبودند شهاب هم به پدر ومادرم گفته بود به مسافرت رفته ایم.خودش هم تا جایی که می توانست با من همکلام نمی شد!رهام هم تمام مدت وقتش را صرف مهسان می کرد که ساکت و صامت به گوشه ای خیره شده بود!مرگ یکی از فرزندانش بزرگترین ضربه را به او وارد کرده بود!دکترش می گفت به خاطر ضربه ای که به کمرش خورده بود مجبور شدند بچه را هشت ماهه به دنیا بیاورند و یکی از دو قلوها دوام نیاورده و فقط پسر کوچک مهسان پا به این دنیا می گذارد!!!
رهام شهاب و مهسان مرا مقصر این اتفاقات می دانستند و هیچ کدام حرفهایم را باور نمی کردند!روزهای اول مهسان رهام را نیز مقصر می دانست و در خیال خود فکر می کرد ما به او خیانت کرده ایم!اما رهام برایش توضیح داد که برای تنها نماندنش از من خواسته به خانه شان بروم!و برای اینکه او را غافلگیر کند این موضوع را به او نگفته است!!!اما مهسان حاضر نبود حتی به حرفهای من گوش کند رهام برای اینکه مهسان بهش شک نکند نه به من نگاه می کرد و نه طرف صحبتم می شد نه حتی حرفهای مرا در مورد حال خراب صبحم تایید می کرد!شهاب با نگاهی شکاک مرا می کاوید و حاضر به شنیدن هیچ توضیحی نبود!هیچ کس آنهمه بد بیاری مرا باور نمی کرد...هر کدامشان در ذهنشان به علاقه ی من به رهام و سوء استفاده از موقعیت فکر می کردند!
****************
تقصیر من چه بود که آژانس اول صبح ماشین نداشت یا اینکه دو نفر اول صبح مزاحمم شده بودند و اگر لطف خدا شامل حالم نمی شد معلوم نبود کجا بودم!یا حتی من از کجا می دانستم مهسان برای خریدن نان و پیاده روی صبحهگاهش که به دستور دکترش بود این ساعت صبح از خانه خارج می شود؟تقصیر من چه بود که قبل از اینکه به زمین بخورم رهام مرا گرفت؟
تنها گناه من آرامش یافتن از آغوش کسی بود که اگر چه دنیایم بود اما سهم من از زندگی نبود!
آنقدر نگاه شکاک و بدبین این روزها دیده ام که از ته دل آرزو کردم کاش ناجی ام نرسیده بود!کاش اسیر دست آن دو نفر شده بودم و درنهایت مرا می کشتند اما به این روز نمی رسیدم که هیچ کس مرا باور نکند!که همه مرا مقصر مرگ کودک مهسان بدانند!که به خاطر عشقی که در قلبم ریشه کرده در موردم بد فکر کنند ... همانطور که فکر می کردم آمدن رهام زندگیم را دگرگون کرد و آینده ام را بر باد داده بود!
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#36
Posted: 7 Jan 2013 22:21
فصل بیست و چهارم
همیشه قرار نیست فقط اتفاقات بزرگ ویرانی های بزرگ بر جا بگذارند گاهی یک اتفاق کوچک یا یک نگاه هم نتایجش به همان اندازه بزرگ و غیر قابل وصف است!
فردای روزی که مهسان از بیمارستان مرخص شد برای دیدنش به خانه شان رفتم.رهام در را باز کرد و بی آنکه نگاهی به من بیاندازد وارد خانه شد.حس حقارت در وجودم نشست!در تصمیم مردد شدم ولی دل به دریا زدم و وارد شدم.مهسان رو یکی از مبلها نشسته بود و به کودکش شیر می داد نگاهش که به من افتاد نفرت را در چشمانش دیدم!
-اینجا اومدی که چی؟
جوابی نداشتم اشک در چشمانم حلقه زد.فریاد کشید و گفت:
-گفتم اومدی اینجا که چی بشه؟گم شو از خونه ی من بیرون!حالم ازت بهم می خوره...لعنتی تو بچه ی منو کشتی!گم شو بیرون دیگه نمی خوام هیچ وقت ببینمت هیچ وقت!!!
به همان آرامی که امده بودم برگشتم و از خانه خارج شدم.با پشت دست اشکهایم را پاک کردم و برای آخرین بار آن خیابان ساکت و لعنتی را که باعث این همه اتفاق بود طی کردم...
****************
رفتار شهاب خیلی تغییر کرده بود!سرد و ساکت شده بود...هنوز چند هفته از آشتیمان نگذشته بود که این اتفاق افتاد...کم کم احساس می کردم بود و نبودم دیگر برایش فرقی ندارد...دیرتر از همیشه از مطب می امد غذایش را می خورد ساعتها با تلفن صحبت می کرد و بعد از خوردن شام به بستر می رفت و می خوابید!گاهی اوقات هم ساعتی از نیمه شب گذشته به خانه می آمد.این روزها جواب سلامم را نیز به سختی می دهد.دوباره گوشه گیر شده ام.توانی برای تلاش و ساختن زندگی ام نیز ندارم!
چند شب است که دیگر نه غذا می پزم و نه خانه را مرتب می کنم.شاید روزی تمام این کارها را به امیدی انجام می دادم به امید ساختن دوباره ولی حالا...
مادر شهاب با تاسف نظاره گر زندگی ویران شده مان است.گاهی اوقات به طبقه ی ما می آید و با حوصله خانه را مرتب می کند و غذا می پزد و از من می خواهد بیشتر به زندگی و شوهرم توجه کنم اما این روزها یک گوش من در است و دیگری دروازه!
***************
خبر رفتن رهام و مهسان چون پتکی بر سرم فرود آمد و مرا از خواب زمستانی ام بیدار کرد!
من همه چیز را یک دفعه و باهم از دست داده بودم!شهاب با پوزخند نگاهم می کرد و من بیشتر در خودم می شکستم...مهسان و رهام خانه شان را فروختند و برای همیشه به آلمان رفتند تا زندگیشان را بسازند.مهسان افسرده شده بود و با نگاهی شکاک رهام را نظاره می کرد.رهام نیز برای رهایی از این مشکلات و آرام کردن مهسان پیشنهاد رفتن را داد تا زندگیش را نجات دهد...اما من هنوز در جهالت و نادانی خود غوطه ور بودم!
زن عمو ساعتها اشک می ریخت و بهانه ی دوری رهام را می گرفت تا عمو را مجبور به رفتن کند ولی رزا سفت و سخت اصرار به ماندن داشت و قصد ترک کردن نامزدش را نداشت و در اخر هم عمو و رزا پیروز شدند و زن عمو دوری رهام و مهسان و فرزندشان را پذیرفت.
مادر مدام سوال پیچم می کرد و می خواست سر از مشکلات زندگی من و شهاب و مشکلمان با رهام و مهسان در بیاورد اما من سکوت کرده بودم و هیچ نمی گفتم!حرفی هم برای گفتن نداشتم...چه می گفتم؟اگر مادر نیز مرا مقصر می دانست چه؟
***********************
یک ماه از رفتن رهام و مهسان می گذرد تازگی ها شهاب بعضی شب ها به خانه بر نمی گردد.مادرش سعی دارد در لفافه به من حالی کند که زندگیم در حال فروپاشیست و من مثل کبک سرم را زیر برف کرده ام!
حرفهای در لفافه ی مادر شهاب تلنگری شد برای من... تصمیم گرفتم بیشتر به سر و وضع زندگیم برسم حالا که رهام و مهسان رفته بودند دلم نمی خواست شهاب را هم از دست بدهم.هر شب برای شهاب غذا می پختم و تا پاسی از شب گذشته منتظر آمدنش می ماندم.روزهای اول هیچ تغییری در رفتار شهاب دیده نمی شد همانطور ساکت می امد و به سمت اتاق خواب می رفت حتی به صورتم نیز نگاه نمی کرد اما کم کم با کنجکاوی خانه را که دیگر از تمیزی برق می زد می کاوید.دیگر کمتر پیش می آمد بیرون از خانه غذا بخورد اما هنوز بامن حرف نمی زد و فقط زیر لبی جواب سلامم را می داد.
تمام قوایم را جمع کرده بودم تا نگذارم زندگیم نابود شود.شهاب مرد خوبی بود!آرام و صبور مهربان و عاشق و اینها موهبتی بودند که روزگاری من قدرشان را ندانستم.حالا که رهام رفته بود می خواستم با هر قیمتی زندگیم را حفظ کنم همانطور که رهام برای حفظ زندگیش ترک وطن کرد من نیز برای حفظ زندگیم یاد و خاطره ی رهام را برای همیشه به کنج ذهنم فرستادم و تمام توانم را به کار بستم تا دوباره زندگیم را بسازم و شهاب را که دلسرد شده بود به حضورم و احساسم دلگرم کنم!
*********************
امشب دومین سالگرد ازدواجمان بود!خانه را تمیز کردم و غذای مورد علاقه ی شهاب را پختم بهترین لباسم را پوشیدم و خودم را برای همسرم آراستم!کیک سفارش دادم و ادکلن مورد علاقه اش را برایش خریدم....
شهاب مثل اکثر این روزها خسته وارد خانه شد.جلو رفتم و کیفش را گرفتم و سلام کردم.نگاهش روی صورتم ثابت مانده بود!زیر لبی جواب سلامم را داد.نگاه دیگری به صورتم و لباسم انداخت و از کنارم گذشت!امشب نباید شکست را می پذیرفتم!میز غذا را چیدم و منتظر شهاب شدم وقتی دقایقی گذشت و نیامد به سمت اتاق خواب رفتم روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود.
-شهاب جان مگه شام نمی خوری؟
با صدایی نجوا مانند گفت:
-نه!
از پاسخش ناراحت شدم اما دلسرد نشدم و دوباره گفتم:
-اما من غذای مورد علاقه ات رو برات پختم.
-گفتم که میل ندارم لطفا تنهام بذار!
نباید دلسرد می شدم به همین خاطر به سمت تخت رفتم و دست شهاب را گرفتم و گفتم:
-شهاب خواهش می کنم!من با کلی ذوق و شوق غذای مورد علاقه ات رو پختم لطفا بیا بریم سر میز!
دستش را از دستم خارج کرد صورتش را به سمت دیگر برگرداند.
با صدایی پر بغض گفتم:
-شهاب خواهش می کنم!من نمی خوام زندگیمون خراب شه...بیا دوباره شروع کنیم....امشب شب سالگرد ازدواجمونه!خواهش می کنم یک فرصت دیگه بهم بده!
مکثی کردم و به سختی غرورم را زیر پا گذاشتم و ادامه دادم:
-من تو و زندگیمون رو دوست دارم نمی خوام از دست بدمت...
اشک ریزان از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخانه رفتم.با پشت دست اشکهایم راپاک کردم و ظروف روی میز را جمع کرد خواستم دیس برنج را از روی میز بردارم که صدای شهاب را شنیدم:
-مگه نگفتی بیام برای شام؟پس چرا داری میز را جمع می کنی؟
ناباورانه نگاهش کردم روی یکی از صندلیها نشست.با خوشحالی دوباره میز را چیدم و برایش غذا کشیدم...من یک فرصت دوباره داشتم و این خیلی عالی بود!!!
***********************
خسته از این همه کتاب خواندن کتابم را گوشه ای انداختم و به سمت آئینه رفتم.باید سری به آرایشگاه می زدم ابروهایم داشت پر می شد و موهایم هم زیادی بلند شده بود!
ماهها از سالگرد ازدواجمان می گذشت و رفتار شهاب خیلی بهتر شده بود!
حالت تهوع نگاهم را از آئینه گرفت به سمت دستشویی دویدم...
************************
از آرایشگاه که خارج شدم احساس بهتری داشتم ناخودآگاه دلم هوای مطب شهاب را کرد چقدر از آن مطب خاطره داشتم!
برای مش رحیم سری تکان دادم و وارد ساختمان شدم جلوی در مطب ایستادم دستم برای زدن زنگ پیش رفت اما حس اینکه می توانم شهاب را غافلگیر کنم هیجان را به وجودم سرازیر کرد.دسته کلیدم را از کیفم خارج کردم و با کلیدی که داشتم در مطب را باز کردم و داخل شدم.ساعت 6:30 بود و خانم منشی رفته بود به سمت اتاق شهاب رفتم اما قبل از اینکه در را باز کنم صدای ریز خندیدن زنی توجهم را جلب کرد!
-شهاب دیوونه بازی در نیار بیا بریم دیرم شده...
-باشه باشه الان می ریم خونه فقط فرشته به نظرت امشب شام کجا بریم؟
-مامانم اجازه نمی ده دیگه بریم بیرون میگه اول تکلیفم رو روشن کن بعد هر جایی خواستی برو!
زانوانم خم شد و کنار دیوار روی زمین نشستم...
-چه تکلیفی؟توکه شرایط من رو می دونستی!از اول هم قرار ما فقط صیغه بود حالا تو و مادرت زدید زیرش و اصرار به عقد دارید مشکل خودتونه نه من!
-من به خاطر خودت میگم شهاب!زندگی با اون زن دیوونه آینده ات رو داغون می کنه!توکه من رو دوست داری اونو طلاق بده و بزار با آرامش کنار هم زندگی کنیم!!!
صدای شهاب کمی عصبی به نظر می رسید:
-صد بار بهت گفتم در مورد زن من حرف نزن!اون هر چی باشه زن منه می فهمی؟قصد طلاق دادنش رو هم ندارم!خودت خوب می دونی که دوسش دارم...
-وا شهاب...تو به خاطر اون سر من داد می زنی؟اگر دوسش داشتی پس بیخود کردی که اومدی سراغ من...
چند ثانیه ای سکوت شد و بعد در اتاق باز شد و دختری نسبتا جوان با صورتی خیس از اشک از اتاق خارج شد...نگاهش بر صورت من میخکوب شد و با بهت به من خیره شد!دلم نمی خواست در نظر رقیب خار و خفیف جلوه کنم از جایم بلند شدم و خاک مانتویم را تکاندم.شهاب با عجله از اتاق خارج شد و با دیدن ما دوتا که به هم زل زده بودیم و نگاه از صورت هم بر نمی داشیتم بهت زده شد...کمی من و من کرد و گفت:
-رخساره تو...تو اینجا جیکار می کنی؟
نگاهی حقارت بار به اون انداختم بی توجه به او که صدایم می زد از مطب خارج شدم.زندگی من با شهاب به پایان خودش رسیده بود!خانه ی شهاب و زندگی شهاب دیگر جایی برای من نداشت!!!
طلاق بهترین راه بود!!!....
واقعا طلاق بهترین راه بود؟...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#37
Posted: 7 Jan 2013 22:22
فصل بیست و پنجم
زندگی مثل بازی قمار می ماند همان قدر که پر از فرصت است برگشت ناپذیر هم هست و تو تا زمانی بازیگر این بازی هستی که چیزی برای باختن داشته باشی....
من در قمار زندگیم باختم مشکل از زندگی و بازیگراش نبود مشکل از ناواردی من به راه و رسم قمار بود!
من یک دختر ساده بودم که وسعت دیدم امروز بود و هرگز به فردا فکر نمی کردم...روز به روز زندگی می کردم و به هر چه بود و نبود می خندیدم!آنقدر در شیطنت های جوانی غرق شده بودم که یادم رفته بود بزرگ شده ام!!!
زندگی من و شهاب بزرگترین قمارم تا آن لحظه بود...قماری فداکارانه که هیچ کس قدر ندانست و فقط هستی خودم را سوزاند!
ساعتها کنار خیابان قدم زدم و فکر کردم...دیگر زمانی برای جوانی کردن و بچه گانه تصمیم گرفتن نبود!مسیر زندگیم تغییر کرده بود و باید مثل عمق فاجعه های زندگیم من نیز بزرگ می شدم!
من تلاشم را برای دوباره داشتن شهاب کرده بودم اما او به من خیانت کرده بود!حرفهایی که امروز شنیدم بزرگترین زخمی بود که به من وارد شد و من ناتوان تر از این بودم که تحملش را داشته باشم...وقتی به خانه رسیدم تصمیم را گرفته بودم راه زندگی من و شهاب از روز اول هم یکی نبود!!!
*******************
جلسه ی اول دادگاه بود و من مضطرب و پریشان در سالن دادگاه راه می رفتم.شهاب روی یکی از صندلیها نشسته بود و سرش را روی دستش گذاشته بود و فکر می کرد و گاهی آه حسرت باری می کشید اما من فقط راه می رفتم!اضطراب عجیبی داشتم از فردا می ترسیدم از وقتی که بخواهم به مادر و پدر بگویم که از شهاب جدا شده ام می ترسیدم...
بی آنکه به شهاب حرفی بزنم به داداگاه رفتم و تقاضای طلاق دادم وقتی احضاریه اش را جلوی در خانه تحویل گرفت مانند بشکه ی باروتی آماده ی انفجاربود حرفهای آن روزش تا ابد در خاطرم می ماند و هرگز از یاد نخواهم برد که خیانت خودش را با عشق من برابر دانست!من سرشار از حس گناه بودم اما گناهم به بزرگی اشتباه شهاب نبود!جرم من عاشقی بود چراکه عاشق کسی شدم که سهم من از زندگی نبود!
منشی دفتر صدایمان کرد و با اشاره به در اجازه ی ورود داد!شهاب هنوز سرش پایین بود و حرفی نمی زد وارد دفتر شدیم و با اشاره ی منشی جلسه روی صندلی نشستیم.
قاضی که مرد نسبتا میان سالی بود پرونده ی مقابلش را باز کرد و رو به شهاب گفت:
-شما آقای شهاب سلطانی هستید؟
شهاب زیر لبی گفت:
-بله!
قاضی دوباره نگاهی به پرونده انداخت و گفت:
-شما هم خانم رخساره یزدانی هستید؟
تایید کردم.
با سرعت نگاه دیگری به پرونده انداخت و در همان حال گفت:
-دخترم شما چرا می خواید از همسرتون جدا بشید؟عدم تفاهم دلیل خوبی برای طلاق نیست!دلیل محکمه پسند دارید؟
دلم نمی خواست آبروی خودم و شهاب را ببرم.دلم نمی خواست بگویم همسرم تجدید فراش کرده و برایم هوو اورده دلم نمی خواست اسرار سر به مهر زندگیم را افشا کنم!اینها رازهای زندگی من بودند و باید در سینه حفظشان می کردم!سکوت کردم و به سوال قاضی جوابی ندادم قاضی درنگی کرد و سوالش را دوباره پرسید نگاه خیره ی شهاب را احساس می کردم وقتی سکوت مرا دید خودش به حرف آمد:
-آقای قاضی این خانم حق دارند!من در خفا یک خانمی رو صیغه کردم و ایشون متوجه شدند!
از وقاحتش که با پروئی این حرف را زد حالم بهم خورد!قاضی دستی به ریش بلندش کشید و لبخندی کجکی زد و گفت:
-خانم دلیلتون همینه؟
با سر تایید کردم.
خندید و گفت:
-کار خلاف شرع که نکرده!اگر بتواند بین همسرانش عدالت را برقرار کند شرع ایشان را تا داشتن 4 زن عقدی مجاز می داند!
برق از سرم پرید و بی اراده از جا بلند شدم...
-یعنی چی آقا؟ایشون بی اجازه ی من و با داشتن همسر تجدید فراش کردن!
قاضی سری تکان داد و گفت:
-قانونی برای اشتباه بودن این کار وجود نداره!ایشون اگر عدالت را برقرار نکردند و نفقه و خرجی شما را ندادند می تونید شکایت کنید!تا حالا شده همسرتون بهتون خرجی نده؟
زیر لبی گفتم:
-نه!
-کتکتون زده؟
-نه!
-اعتیاد داره؟
-نه!
-رابطه ی نامشروع داشته؟
-نه!
-پس شما هیچ دلیل محکمه پسندی برای طلاق ندارید خانم!
وا رفتم و روی صندلیم نشستم صدای خش دار شهاب را شنیدم که به قاضی گفت:
-منم خواستار طلاقم!اگر طلاق توافقی باشه چی امکانش هست؟
با حیرت به شهاب نگاه کردم و با پشت دست اشکهای روان روی گونه ام را پاک کردم...
قاضی مکثی کرد و گفت:
-اگر طلاق توافقی باشه بحثش فرق داره اما این خانم فعلا شاکی هستند!
-حالا که به اینجا رسیدیم منم با طلاق موافقم.
نگاهی به من انداخت و گفت:
-زندگی ما خیلی وقته که تمام شده!
قاضی نگاهی به ما انداخت و سری تکان داد و گفت:
-برید سه ماه دیگه بیاید!
با التماس گفتم:
-تروخدا نه من دیگه تحمل این زندگی رو ندارم خواهش می کنم آقا!
شهاب میان حرفم آمد و گفت:
-آقای قاضی صبر کردن هم تاثیری روی تصمیم ما نداره لطفا حکم رو بدید!
قاضی با تردید نگاهمون کرد...
-دلم برای جوونیتون میسوزه!
نگاه پر تاسف دیگری به ما انداخت و ادامه داد:
-برگه ی عدم بارداری همسرتون رو بیارید تا حکم را صادر کنم.
و با دست به سمت بیرون اشاره کرد.
***********************
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#38
Posted: 7 Jan 2013 22:23
جواب آزمایش بارداری حالم را دگرگون کرد!در این شرایط روحی و شرایط حاکم بر زندگیم تنها چیزی که منتظرش نبودم یک کودک بود!
وقتی متصدی آزمایشگاه جواب آزمایش را به دستم داد و با لحنی مهربان گفت:
-تبریک میگم خانم شما به زودی مادر میشید!
پاهام سست شد و روی زمین نشستم.بدبختی از همه طرف به سمت من هجوم اورده بود!در این شرایط درهم و برهم زندگی ما جایی برای وجود نحیف او نبود!سست و بیحال از آزمایشگاه خارج شدم شهاب کمی جلوتر با ماشین منتظرم بود فکری مدام در سرم چرخ می خورد!سقط جنین...
در ماشین را باز کردم و خودم را روی صندلی انداختم شهاب بدون هیچ حرفی حرکت کرد.نزدیکای خانه بودیم که گفت:
-فردا صبح حاضر باش بریم دادگاه برای تحویل دادن مدارک و گرفتن حکم!
چقدر خیالش راحت بود که باردار نیستم!!!حرفی نزدم و از ماشین پیاده شدم.نیاز داشتم با کسی حرف بزنم اما تنها تر از همیشه بودم فرشته و سارا سرشان به زندگی خودشان گرم بود و جز روزهای جمعه در منزل پدرم دیگر نمی دیدمشان مادرم هم که تکلیفم را روشن کرده بود و گفته بود اگر قصد جدایی داشته باشم به هیچ وجه حمایتم نمی کند!مهسان هم که از ایران رفته بود و اگر هم بود دیگر گوش شنوای حرفهای من نبود...با قدمهایی سست و ناتوان از پله ها بالا می رفتم که حضور کسی را پشت سرم حس کردم مادر شوهرم جلوی در خانه شان ایستاده بود و با حالتی غمگین مرا نگاه می کرد.با صدایی آرام گفتم:
-سلام مامان.
دوباره به سمت بالا برگشتم و به راهم ادامه دادم.
سکوت خانه ی مشترک من و شهاب بیشتر پریشانم می کرد.نمی خواستم به هیچ چیز فکر کنم.حس می کردم بریده ام از زندگی سیر شده بودم....حیف که از خودکشی می ترسیدم!شاید برای کسانی که این حس را تجربه نکردند خودکشی بهترین راه باشد اما برای من که یک بار این مسیر را رفته بودم و اوج درد و حماقت را حس کرده بودم دوباره ای وجود نداشت!خودم را روی مبل انداختم و چشمهایم را بستم صدای باز شدن در خانه هم باعث نشد چشمهایم را باز کنم...گرمی دستی را روی شانه ام احساس کردم چشمهایم را باز کردم نگاهم روی صوترم مادر شوهرم ثابت ماند...شاید او می تواسنت بهترین راهنما برای در راه مانده ای چون من باشد...سرم را در آغوش گرفت و با مهربانی نوازشم کرد.سکوتش و آغوش حمایتگرش آرامم کرد...چقدر محتاج آغوشی مادرانه بودم...چقدر نیاز به حمایت داشتم...چقدر احتیاج داشتم که کسی مرا بفهمد ... بعد از دو سال برای اولین بار همه ی اینها را در وجود مادر شهاب یافتم.در سکوت به حرفهایم گوش داد و من همه چیز را برایش تعریف کردم دلیل رفتن رهام و مهسان و حتی ازدواج قرار دادیمان را!در سکوت به حرفهایم گوش داد و حتی یکبار میان کلامم نیامد به خاطر اشتباهاتم ملامتم نکرد و به خاطر اشکهایم شماتتم نکرد وقتی حرفهایم تمام شد سرم را بیشتر در آغوشش فشرد و روی موهایم را بوسید و با مهربانی گفت:
-رخساره جان تو مثل دختر نداشته ام برایم عزیزی...امروز حرفی را به تو می زنم که اگردختری داشتم و در شرایط تو بود به او میگفتم...هرچی گفتی برای دیروز بود اما الان یک ماهه که یک تولد جدید داره توی وجودت رخ می ده...8 ماه دیگه از وجود تو موجودی پا به عرصه ی هستی میزاره که از گوشت و پوست تو و شهابه!پس هرچی که تا حالا بوده فراموش کن و به خاطر فرزندت زندگیت را از نو بساز.مثل اون که تو وجود تو داره تلاش میکنه برای تولد تو هم تلاش کن برای یک شروع دوباره و یک تولد دوباره برای خودت شهاب و زندگیت!
بوسه ی دیگری به موهایم زد و تنهایم گذاشت...تنهایی و سکوتی که حالا محتاجش بودم...چقدر این زن دانا و فهیم و آرام بود....
ذهن من آماده ی پذیرش بود و فقط نیاز به یک تلنگر کوچک داشت که مادر شهاب با حرفهایش این تلنگر کوچک را به من وارد کرد...
از تصور کودکی که متعلق به من بود و از گوشت و خون خودم بود حسی دلپذیر زیر پوستم دوید چشمهایم را بستم و با آرامش بیشتری به حرفهای مادر شهاب فکر کردم....
حق با او بود هیچ وقت برای ساختن دیر نبود...و ساختن با همه ی سختی هایش دلپذیرتر از ویرانی بود....
پس طلاق و سقط جنین را برای همیشه از ذهنم پاک کردم!
*******************
برای شروع یک زندگی فقط عشق یا سن مطرح نیست طرفین باید توانایی پذیرش مسئله ی ازدواج را داشته باشند!برای شروع یک زندگی نیاز به عشق و درایت و مدیریت زن و صبر و بزرگواری و احساس مرد هست اگر یکی از اینها نباشد پایه های زندگی استوار نیست و اماده ی ریزش و پایه ی زندگی من و شهاب از سست ترین پایه ها بود چون نه من درایت و مدیریت و عشق را داشتم و نه شهاب صبر و تحمل این راه را ! ما خیلی زودتر از اونی که انتظار می رفت کم آوردیم و به بن بست رسیدیم شهاب به جای همراه شدن با من توی سختی ها تنهایم گذاشت و اعتمادش را به من از دست و خلا وجودش را با زن دیگری پر کرد و من تمام فکر و ذهنم را معطوف احساسی کردم که در قلبم ریشه دوانده بود و از مرد زندگیم غافل شدم و زمانی به خودم آمدم که مرد من مرد زندگی زن دیگری بود!!!
بدون جنگ باخت را قبول کردم و راه زندگیم را تمام شده تصور کردم اما این درست نبود...دیگر فقط من و شهاب مطرح نبودیم موجود کوچک دیگری هم بود که هر دوی ما را در کنار هم نیاز داشت و زندگی ای با پایه های محکم می خواست ساختن دوباره ی یک زندگی از توان دختری که سرد و گرم روزگار را نچشیده بود و هنوز غرق در دنیای جوانی و عشق و احساسش بود بر نمیامد و نیاز به تدبیر و مدیریت زنی سرد و گرم چشیده بود.زنی که مدیریتش و درایتش پایه های فروریخته ی این بنا را دوباره باز سازی کند...و چقدر خوب که مادر شهاب آنقدر دانا و فهمیم بود که نگفته های من را از چشمانم بخواند و عمق درد زندگیمان را درک کند بی انکه تمسخرمان کند یا یکی را به نفع دیگری نهی کند...شاید اگر آن روزها مادر شهاب کمک حالم نمی شد و مرا به این باور نمی رساند که زندگیم هنوز به پایان نرسیده خیلی چیزها تغییر می کرد تغییراتی که معلوم نبود خوب است یا بد قابل تحمل است یا نه!!!
مادر شهاب روزها کنارم می ماند و ساعتها از صبر و تحمل زنان قدیم برایم می گفت.از زنانگی می گفت و نقاط ضعف مردان!از آراستگی میگفت و جلب توجه مرد!از تمیزی خانه میگفت و آرامش مرد و من تازه می فهمیدم که هر مردی هر چقدر عاشق بالاخره صبرش روزی به پایان می رسد!
******************
واکنش شهاب وقتی خبر بارداری مرا شنید برایم جالب بود برعکس من که غصه دار شده بودم لبخند روی لبهایش جا خوش کرد نگاه عمیقی به من انداخت و بی هیچ حرفی از خانه بیرون رفت!!!
حضور سبز کودکم زندگی بربادرفته ی مرا دوباره به من بازگرداند و مرد دلبریده ام را دوباره دلسپرده کرد...شهاب دوباره مثل روزهای اول زندگیمان مهربان و صبور شده بود دوباره زندگیمان پر از شادی و خنده شده بود پر از لذت از آینده و ما مثل ماههای اول زندگیمان خوشبخت بودیم و چه بسا خوشبخت تر!چرا که من دیگر بچه نبودم و سعی داشتم با کمک مادر شهاب پایه های زندگیم را محکم کنم همانی شده بودم که آرزوی هر مردی است...مهربان و خانه دار خنده رو و آراسته خوش برخورد و علاقه مند به مرد زندگیم...همه ی اینها دلیل فراموشی رهام نبود نه! او هنوز هم جایگاه خود را در ذهن و قلب من حفظ کرده بود ... عشق اول فراموش شدنی نیست همانطور که رهام از ذهن و روح و قلب من پاک و فراموش نشد اما با کمک مادر شهاب توانستم جایگاه هر حسی را در قلبم مشخص کنم!!!...
عاشق شهاب نبودم اما با دید بهتری به او نگاه می کردم دوستش داشتم.چرا که او پدر فرزندم بود!!!
روزهای اول سخت بود شهاب با شک و تردید به رفتارهای من نگاه می کرد و باور این همه تغییر برایش سخت بود اما کم کم او هم با من همگام شد و ما آنقدر در زندگی دونفره مان که به زودی نفر سومی به ان اضافه می شد غرق شدیم که دادگاه و طلاق را از ذهن پاک کردیم و همانطور که مادرش میگفت زندگیمان را دوباره ساختیم و از نو متولد شدیم!!!
*******************
تولد افسون زندگیمان را به آرامش عمیقی رساند.کودکمان با قدم گذاشتن به زندگی سرد ما گرمایی سحر آسا را به زندگی ما وارد کرد به مانند یک افسونگر....و چه نامی برازنده تر از افسون برای این کودک افسونگر؟!
*******************
رخساره نگاهی به صفحات خالی دفتر انداخت وآه عمیقی کشید اشکهایش را پاک کرد ... دفترش را بست و سرجایش گذاشت کش و قوسی به بدنش داد و از جایش بلند شد....
از پنجره به حیاط نگاه کرد...خانه اش ساکت بود و این سکوت برایش آزار دهنده بود....دلش برای افسون تنگ شده بود دو روز بود که دخترش را ندیده بود...
طی این یک هفته که گذشته اش را مرور می کرد زندگیش را به حال خودش رها کرده بود.از کنار پنجره رد شد و دستش را روی تلویزیون کشید...خانه اش کثیف و پر گرد و خاک شده بود...تا امدن شهاب ساعتی وقت داشت.دستمال گرد گیری را برداشت و مشغول نظافت شد بهترین راه برای فراموشی درگیر کردن خودش بود نمی خواست به ذهنش مجال بدهد تا خوب و بد را از هم حلاجی کند حداقل الان این را نمی خواست!
***************
افسون عصبی طول و عرض اتاق مهمان را طی می کرد.پریشان بود و دلشوره داشت...نمی دانست چه چیزی قرار است رخ بدهد اما دلهره عذابش می داد این روزها حال مادرش به طرز عجیبی برایش ناشناس بود حس می کرد دیگر مادرش را نمی شناسد....مادری که همیشه لبخند بر لب داشت و مهربان نگاهش می کرد این روزها دیگر حوصله اش را نداشت...نمی دانست رهام کیست اما می فهمید که برگشتن او زندگیشان را زیرو رو کرده...پدرش غمگین و ساکت شده بود و مادرش در خود فرورفته!برایش عجیب بود مگر می شد آدمی اینچنین دور انقدر روی زندگیشان تاثیر بگذارد؟
با شنیدن صدای پدرش که از طبقه پایین می آمد سریع از اتاق خارج شد.
پدرش روی یکی از مبلهای پذیرایی نشسته بود و با مادربزرگش گرم صحبت بود.
به مبل پدرش نزدیک شد و دستش را دور گردنش حلقه کرد:
--سلام بابا جونم.چه عجب از این ورا!برای دیدن مادر خانوم عزیزتون اومدید یا یکی یه دونه ی فراموش شده تون؟!
شهاب بلند شد و افسون را در آغوش گرفت و گفت:
-هر دوشون عزیز دل بابا!دو روزه اومدی اینجا دیگه یادی از ما نمیکنی!!!
افسون بغض کرد و گفت:
-مامان از خونه بیرونم کرد بهم گفت برو خونه ی مادربزرگت...
-نه عزیز دلم این چه حرفیه فقط مامانت یکم ناراحت بود احتیاج داشت تنها باشه تا با خودش کنار بیاد...حالا هم اومدم دنبالت که با هم بریم خونه ... از این حرفها هم به مادرت نزنیا!این چند وقته یکم ذهنش درگیر شده ما باید درکش کنیم باشه دخترم؟
افسون بغضش را فروخورد و حرف پدرش را با سر تایید کرد.
بعد از اینکه افسون برای آماده شدن از سالن خارج شد ثریا خانم رو به دامادش کرد و گفت:
-شهاب جان چرا رخساره دوباره بهم ریخته؟بین شما و رهام و مهسان چه اتفاقی افتاد که سالها از هم دورتون کرد؟چی بود که برگشتنشون دوباره آرامش رو از رخساره گرفت؟
شهاب سرش را پایین انداخت و گفت:
-هر چی بود مربوط به گذشته بود و دوباره حرف زدن از گذشته هم دردی را دوا نمی کنه!بهتره اون روزها رو فراموش کنیم این برای همه بهتره این طور نیست؟
-نمی دونم والا!ما که سر از کار شما جوونا در نیاوردیم!
شهاب خندید و گفت:
-مادر جون دیگه من و رخساره رو جزو جوونا حساب نکنید از ما هم سنی گذشته!
ثریا خانم که به فکر فرو رفته بود و جمله ی آخر دامادش را نشنیده بود سکوت کرد و جوابی نداد...
صدای افسون که با خوشحالی از پله ها پایین می آمد ثریا را از افکارش بیرون کشید و نگاه شهاب و ثریا را به سمت پله ها چرخاند...افسون خوشحال و هیجان زده کنار پدرش ایستاد و گفت:
-بریم بابا من حاضرم!
-افسون یعنی اینجا انقدر بهت بد می گذشت که تا بابات رو دیدی سریع حاضر شدی که بری؟
افسون صورت مادر بزرگش را بوسید و گفت:
-نه مامانی این چه حرفیه!فقط دلم خیلی برای مامان و اتاقم تنگ شده...اخه من تا حالا انقدر از خونه دور نبودم!!!
شهاب هم از جا بلند شد و گفت:
-پس تا بیشتر از این دلتنگ نشدی بریم!
ثریا صورت نوه و دامادش را بوسید و تا جلوی در بدرقه شان کرد!هیچ از کار این زن و شوهر سر در نمیاورد...از درک حالشان عاجز بود و نمی توانست بفهمد چه در سرشان می گذرد!سری تکان داد و زیر لبی با خود گفت:
-امان از این عمر که مثل برق و باد می گذرد!انگار همین دیروز بود که شهاب به خواستگاری رخساره امد...
*******************
افسون سی دی مورد علاقه اش را از کیفش خارج کرد و درون ضبط صوت ماشین گذاشت:
"یک کاری کردی که این حدسو زدم
نزدیک میشی به من تو یک قدم
باعث شد که لبخند بزنم
آره خوشبخت ترین آدم منم
واسه همینه که می خوام بشم بهت نزدیک
آخه دوریت می کنه منو هی تحریک
که بیشتر ازت خوشم بیاد
باید مال من باشی بدت نیاد
ولی می دونی که می تونم از قصد
عاشقت کنم دیگه نکن دس دست
خودت می دونی که دلم خسته است
پس نگو همه ی راهها به روت بسته است
قلبت رو می برم من فرز و تیز
که توی عاشقی بشی سریع هیبنوتیزم
من عاشقتم خوب می دونی
ازت می خوام با من بمونی
بیا پیشم
بیا نزدیکتر
نمی خوام از دور نگات کنم
بیا پیشم
اسمت قشنگه
می خوام روزی صد بار صدات کنم
بیا پیشم....."
شهاب با مهربانی به افسون نگاه کرد که همراه با خواننده ترانه را می خواند و دستش را تکان می داد!لبخند روی لبش نشست چقدر جوانی خودش با دخترش فرق داشت!هیچگاه به یاد نداشت جلوی پدرش آهنگ گوش داده باشد یا با آن همخوانی کرده باشد!کودکی شهاب دوران جنگ بود و ریتم زندگیشان صدای انفجار و شلیک گلوله!اما زندگی حالا و کودکی دخترش چقدر با زندگی خودش متفاوت بود...
******************
رخساره که از تمیز کردن خانه فارق شده بود خودش را روی مبل انداخت و با لذت به خانه ی تمیزش نگاه کرد...آرامش عجیبی به وجودش هجوم آورد!همیشه از نظم و تمیزی خوشش می امد و برایش آرامشبخش بود...
صدای زنگ تلفن رخساره را از سستی و رخوتی که حاصل آرامشش بود بیرون کشید از جایش بلند شد و تلفن را برداشت:
-بله بفرمایید.
-سلام رخساره جان.
صدای زن عمویش که توام با بغض بود کمی ترساندش!
-سلام زن عمو چی شده؟
صدای هق هق شهره در گوشی پیچید:
-دقایق آخر مهسانه بیا بیمارستان...
و بی آنکه جمله اش را کامل کند یا منتظر واکنش رخساره باشد تماس را قطع کرد...گوشی از دست رخساره روی زمین افتاد و زانوهایش سست شد....
********************
شهاب به عادت همیشگی اول یک تک زنگ زد و بعد در پارکینگ را باز کرد و ماشینش را پارک کرد.افسون شاد و خوشحال از اینکه به خانه برگشته کوله اش را روی دوشش انداخت و از ماشین بیرون پرید و پله ها را دوتا یکی بالا رفت دستش را روی زنگ جلوی ورودی گذاشت اما کسی در را باز نکرد متعجب به پدرش که از پله ها بالا می امد نگاه کرد و گفت:
-بابا مامان در را باز نمی کنه!
شهاب به قدمهایش سرعت بیشتری داد و در همان حال که از پله ها بالا می امد گفت:
-شاید رفته بیرون!
دستش را در جیبش کرد و بعد از یافتن کلید در ساختمان را باز کرد افسون که کمی از شادیش از بین رفته بود وارد خانه شد کفشش را در اورد و درون جا کفشی گذاشت سرش را که بلند کرد نگاهش به مادرش افتاد که کنار تلفن افتاده بود و گوشی تلفن که روی زمین بود صدای جیغ افسون باعث شد شهاب که مشغول در آوردن کفشش بود سرش را بلند کند و متوجه رخساره شود.........
*************************
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#39
Posted: 7 Jan 2013 22:24
شهاب به سمت رخساره دوید و روبرویش روی زمین نشست.چشمهای رخساره باز بود و بی هیچ حرکتی به دیوار زل زده بود!شهاب با پشت دست ضربه ی آرامی به صورتش زد:
-رخساره جان....رخساره....چی شده...یه حرفی بزن...
رخساره بدون هیچ واکنشی به نقطه ای روی دیوار خیره شده بود...صدای بوق یکنواختی از تلفن شنیده می شد شهاب گوشی را برداشت و سر جایش گذاشت و از لیوان آبی که مهسان اورده بود کمی به صورت رخساره پاشید رخساره تکانی به سرش داد و به صورت شهاب خیره شد...لبهایش به آرامی تکان خورد:
-مهسان...
و بغضی که در گلویش بود شکست.شهاب سرش را در آغوش گرفت و سعی کرد آرامش کند...
******************
وقتی وارد بیمارستان شدند دقایقی از فوت مهسان می گذشت و رخساره موفق نشد برای اخرین بار با دوست صمیمی و عزیزش صحبت کند...حتی نتوانسته بود دلخوری روزهای گذشته را از دل او پاک کند!!!
از مراسم مهسان چیز زیادی به یاد نداشت و همه ی تصاویر برایش مبهم بود...هیچ چیز از حرفهای اطرافیان نمی فهمید و اشکی هم برای ریختن نداشت....ساکت و صامت به رفت و آمد آدم ها خیره می شد و گذشته را با خود مرور می کرد...و چه مانده بود از گذشته برایش جز افسوس و حسرت...
حتی مثل سالهای گذشته میلی برای دیدن رهام هم در وجودش نبود انگار رفتن مهسان همه چیزش را با خود برده بود...روزهای سختی را میگذراند ... عذاب وجدان لحظه ای رهایش نمی کرد و مدام با خود میگفت کاش زودتر سراغش را گرفته بودم و با هم آشتی کرده بودیم!!!
***************
چه درست گفته اند که خاک سرد گور فراموشی می اورد...چند ماه از فوت مهسان می گذشت رخساره دیگر مثل روزهای گذشته به او فکر نمی کرد حتی دیگر عذاب وجدان هم نداشت!
صدای زنگ تلفن باعث شد کتابش را روی میز بگذارد و به سمت تلفن برود:
-بله بفرمایید.
-سلام رخساره جان خوبی مادر؟
-سلام مامان ممنون شما خوبید؟چه عجب یادی از من کردید؟
-آخه این روزها سرم خیلی شلوغه مادر ... راستش امروز بهت زنگ زدم هم برای شب دعوتتون کنم هم ازت بخوام اگر کاری نداری بیای کمکم!
رخساره نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
-نه مامان کاری ندارم باشه میایم مهسان تا یک ساعت دیگه از مدرسه میاد نهار که خورد میایم...راستی مگه کس دیگه ای هم هست؟
-آره مادر عموت اینا هم هستن رزا و شوهرش هم میان ...
رخساره منتظر ادامه ی جمله ی مادرش ماند اما وقتی چیزی نشنید پرسید:
-رهام هم هست؟
-آره مادر بابات میگه خوب نیست زیاد سیاه پوش باشن قصد از اینکه امشب هم دعوتشون کردیم اینه که از عزا درشون بیاریم!!!
-باشه مامان پس افسون که اومد میایم فعلا خداحافظ.
-منتظرتونم خداحافظ.
بعد از اینکه تلفن را قطع کرد با سستی روی صندلی کنار تلفن نشست.پریشان شده بود...رهام و این عشق عجیب غریبش دست از سر او بر نمی داشت...حس می کرد روحش سنگین شده است...رهام بعد از فوت مهسان کارهای برگشتش را انجام داده بود و برای همیشه به ایران بازگشته بود و با دختر و پسرش زندگی می کرد...و رخساره مجبور بود ماهی یکی دوبار او را ببیند و برایش خیلی سخت بود که با او چشم تو چشم شود و خودش را کنترل کند...رفتار شهاب هم این روزها تغییر کرده بود دوباره ساکت و آرام شده بود و ساعتها به گوشه ای زل می زد یا ناخودآگاه به رخساره خیره میشد و این رفتارهایش رخساره را می ترساند...
تلفن را برداشت و شماره ی شهاب را گرفت و بعد از اینکه مهمانی شب را به او اطلاع داد میز غذا را چید بعد از آمدن افسون و خوردن نهار با هم به خانه ی ثریا رفتند.
****************
ساعت نزدیک 8 شب بود که خانواده ی عمویش آمدند و بعد هم رزا و رهام رسیدند.شهاب اخرین فردی بود که وارد شد با همه سلام و احوالپرسی کرد و جایی را برای نشستن انتخاب کرد که بتواند به خوبی رفتارهای رخساره و رهام را ببیند!
رهام در خود فرو رفته و ارام بود و ریش انبوهی روی صورتش خودنمایی می کرد.ساکت تر از همیشه به نظر می رسید و گاهی متوجه حرفهای دیگران نمی شد...در گذشته ی خودش و مهسان غرق می شد و به روزهای زیبایی که با هم داشتند فکر می کرد...
رخساره گاهی از زیر چشم به صورت رهام نگاه می کرد ولی ثانیه ای بعد از خودش خجالت می کشید که چون دختر های نوجوان دلش برای این مرد اخمو و ساکت و در خود فرو رفته می لرزد!و تمام دقتش را می کرد تا کسی متوجه ی حالاتش نشود دریغا که نگاه کنجکاو و جستجو گر شهاب همه ی حالات رخساره را می دید و درک می کرد و در خود می شکست...
***************
مهمانی سرد و ساکت ثریا همه چیز را تغییر داد و مسیر زندگی رخساره را عوض کرد...صبح روز بعد شهاب وسایلش را جمع کرد و بی خبر به مشهد رفت...نیاز به آرامش داشت و انگار از ضامن آهو راهنمایی می خواست...
وقتی از فرودگاه خارج شد سوار یکی از تاکسی های فرودگاه شد و مستقیم به حرم امام هشتم پناه برد و ساعتها گریست و دردل کرد...
رخساره بی تاب نگاهش را به ساعت دوخته بود و نگران شوهرش بود سابقه نداشت تا این ساعت شب بیرون بماند و خبر ندهد...با عجله به سمت اتاق خواب رفت تا مانتویش را بردارد و سری به مطب بزند...شهاب نه گوشیش را جواب می داد و نه تلفن مطب را ساعت هم از 12 شب گذشته بود!مانتویش را پوشیده بود و داشت از خانه خارج میشد که تلفن زنگ زد...به سمت تلفن دوید تا صدایش افسون را که تازه خوابیده بود بیدار نکند...
-بله بفرمایید.
-سلام رخساره.
شنیدن صدای شهاب خشمش را بر انگیخت.
-معلوم هست تا حالا کجایی؟
-آروم باش عزیزم من برای کاری رفتم مشهد ده روز دیگه بر می گردم نگرانم نباش.
قبل از آنکه رخساره دهان باز کند و حرفی بزند صدای بوق های ممتد درون گوشی پیچید!
*****************
چمدانش را جمع کرد هنوز چند ساعتی تا پرواز هواپیما وقت داشت به سمت حرم رفت...وقتی مقابل ضریح ایستاد با صدایی پر بغض گفت:
-یا امام رضا خودم و دلم رو می سپرم به خودت آرومم کن...این فکر داره مثل خوره ذهنم رو می خوره...خودت ضامن دلم شو و مهر رهام رو از دل رخساره پاک کن یا رخساره رو به عشقش برسون و من رو از این عذاب دائم رها کن...
اشکهایش را پاک کرد و از حرم خارج شد....
*****************
رخساره شوک زده به حرفهای شهاب گوش می داد...توان هیچ واکنشی را نداشت انگار حس حرکت از تنش خارج شده بود...
-....شاید هیچ کس به خوبی تو ندونه ما چه روزایی رو گذروندیم و با چه مشکلاتی کنار هم موندیم...ولی حالا فکر می کنم دیگه نمی تونیم ادامه بدیم نه تو نه من....راه ما از اول هم جدا بود فقط به زور می خواستیم کنار هم بمونیم...حالا که رهام تنها شده حالا که یک فرصت دوباره پیدا کردی شانست رو دوباره امتحان کن مثل من که می خوام شانسم را دوباره امتحان کنم....بهتره از زندگی هم بیرون بریم....من نمی تونم با کسی زندگی کنم که شب و روزش رو به یاد کس دیگه ای می گذرونه....دور پیش به خاطر افسون زندگیمان دوام آورد اما حالا دلیلی وجود نداره...
صدای بسته شدن در ساختمان به مانند آواری روی سر رخساره فرو ریخت...
**************
رهام با فنجان قهوه اش بازی می کرد و به حرفهای شهاب گوش می کرد...
-رخساره هنوز نتونسته فراموشت کنه براش حسرت شدی و از ذهنش پاک نمیشی...اون خیلی سختی کشیده حالا وقتش رسیده که به خودش فکر کنه و زندگیش رو از نو بسازه....من یه مردم و از ته دلم رخساره رو دوست دارم...این که الان جلوی تو نشستم و این حرفها رو می زنم از هر چیزی برام سخت تره اما من سالها در کنار رخساره خوشبخت زندگی کردم حالا می خوام یه فرصت دوباره داشته باشه....می خوام با عشق زندگی کنه...
شهاب با کلافگی دستش را توی موهایش فرو کرد و گفت:
-بهش فکر کن ... حتی اگر دوسش نداری بهش فکر کن اون فوق العاده است ... همون طور که اون سالها پیش محبت رو در حق تو تمام کرد و زندگی خودش را تباه کرد حالا تو در حقش لطف کن و جوابگوی محبتهاش باش... تو به وصال عشقت رسیدی بزار اونم برسه و روحس آرام بشه....
دیگر تحمل نشستن مقابل رهام و حرف زدن با او را نداشت...حس بدی داشت از این که عقشش و همسرش را به دیگری پیشکش می کرد...اما این بهترین راه بود برای رهایی از این همه سال عذاب ... از این همه حس حقارت که در زندگی با رخساره تحمل کرده بود....از اینکه همیشه نگاه شکاکش را روی رخساره نگاه داشته و منتظر کوچکترین لغزشی از جانب او باشد خسته شده بود...
از اینکه همیشه سایه ی رهام خوشبختیشان را تلخ کرده بود خسته شده بود...
*****************
دومین باری بود که قدم به دادگاه خانواده می گذاشت...دومین باری بود که قرار بود از مرد زندگیش جدا شود و چقدر فرق بود بین بار اول و دوم!
بار اول خودش خواستار طلاق بود اما این بار شهاب او را به اینجا کشانده بود...بار اول پر از حس نفرت و دلزدگی بود اما حالا به مرد زندگیش وابسته شده بود...هنوز رهام را دوست داشت اما نمی توانست به نداشتن شهاب هم فکر کند...
صدای قاضی افکارش را به هم ریخت:
-خانم یزدانی آقای شهاب سلطانی ادعا می کنند شما خواستار طلاق توافقی هستید درسته؟
رخساره نگاه پر اشکش را به قاضی دوخت و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
-مدارک لازم را آورده اید؟
دست درکیفش کرد و برگه ی عدم بارداری را روی میز قاضی گذاشت...این بار که برای آزمایش بارداری رفته بود از ته دل می خواست باردار باشد اما نبود!
قاضی مجوز طلاق را به دست شهاب داد...
******************
نگاه پر اشکش را به خانه اش دوخت...چقدر روزهای تلخ و شیرینی را در این خانه گذرانده بود...روزهایی پر از شادی و غم پر از خنده و اشک ...
نگاهش روی صورت دخترش چرخید که گوشه ای چمباتمه زده بود و با چشمانی خیس از اشک او را نگاه می کرد بی اختیار اشکهایش روی گونه اش جاری شد...چمدانش را برداشت و خانه اش را ترک کرد...ساعتی پیش با شهاب به محضر رفته بودند و پایان زندگیشان را ثبت کرده بودند...
اشکهایش را پاک کرد صورت دخترش را بوسید اما افسون هیچ واکنشی نشان نداد و رخساره غمگین تر از قبل خانه اش را ترک کرد ... باید دوباره به خانه ی پدریش باز میگشت!
***************
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#40
Posted: 7 Jan 2013 22:25
قسمت آخر
در جواب همه سکوت کرد و به هیچ سوالی پاسخ نمی داد...دلش نمی خواست حرف بزند...حرفی برای گفتن نداشت دلیل جداییش را چه بیان می کرد؟عدم تفاهم؟خنده دار بود!عدم تفاهم برای زن و شوهری که جز دو سال اول زندگیشان هرگز با هم به مشکلی برنخورده بودند خنده دار بود....
سکوت سنگینی بر خانه ی پدریش حاکم بود...روی نگاه کردن به صورت پدرش را نداشت...حالا او زنی چهل ساله بود که بعد از 19 سال زندگی مشترک به خانه ی پدریش برگشته بود ... این اتفاق در ذهنش کمتر از فاجعه نبود...
***************
2 ماه از مدت عده اش گذشته بود...1 ماه و 10 روز دیگر برای همیشه شهاب را از دست می داد...
صدای زنگ تلفن نگاه ماتش را از گلهای فرش برداشت و به تلفن خیره شد اما حس جواب دادن به تلفن را نداشت منتظر ماند تا مادرش گوشی را بردارد.
ثریا گوشی تلفن را برداشت:
-بله بفرمایید.
-سلام ثریا جون.
صدای شهره لبخند را به لبش نشاند
-سلام شهره جان خوبی؟چه عجب یاد ما کردی!
-ممنون راستش...راستش ما امشب می خوایم بیایم خونه ی شما!
ثریا کمی تعجب کرد اما بی آنکه تغییری در صدایش بوجود بیاید گفت:
-بفرمایید قدمتون روی چشم!زودتر بیاید که بیشتر دور هم باشیم برای شام منتظرتونم.
شهره من و منی کرد و گفت:
-نه برای شام مزاحمتون نمی شیم!راستش...راستش...حالا میایم دلیلش رو میگم!بعد از شام خدمت می رسیم خداحافظ!
ثریا با صدایی که تعجب زدگیش را مشخص می کرد زمزمه کرد:
-خداحافظ!
گوشی تلفن را سر جایش گذاشت و متفکر به آشپزخانه برگشت.
*******************
سکوت عجیبی برجمع حاکم بود!حضور رهام به همراه عمو و زن عمویش وقتی دسته گل و جعبه ی شیرینی در دست داشت همه چیز را عیان می کرد!
پدر رهام به سختی دهانش را باز کرد و با کمی مکث گفت:
-راستش ما خودمون هم از پیشنهاد رهام غافلگیر شدیم!نه عده ی رخساره جان تمام شده و نه سال مهسان گذشته!ولی به هر حال این خواسته ی رهام بود و خوب می دونید که خواسته ی قلبی ما هم بوده!اما خوب سالها پیش قسمت نشد ایشالا که اینبار قسمت باشه و بالاخره این دختر عمو و پسر عمو بهم برسن و خواسته ی قلبی پدرمون هم انجام بشه!
رخساره حس می کرد راه نفسش بسته شده است!سرش را پایین انداخته بود و لحظه ای تصویر چشمان شهاب از نظرش دور نمی شد...نمی دانست چه حسی دارد خوشحال است یا غمگین راضی است یا ناراضی باید بخندد یا بگرید...دلش برای شهاب و افسون تنگ شده بود...افسون را روز قبل دیده بود اما 2 ماهی میشد که شهاب را ندیده بود...چقدر دلش برای نی نی قهوه ای رنگ چشمان شهاب تنگ بود!
*****************
عمویش یک هفته فرصت داده بود تا فکر کند.نگاه رهام لحظه ای از خاطرش محو نمیشد ... لحظه ی خداحافظی به چشمان رخساره خیره شده بود و زیر لبی گفته بود:
-منتظر جوابت هستم اما هر جوابی می خوای بدی می خوام اولین نفر خودم بشنوم!
رخساره در نگاه گرم رهام عشق ندیده بود!اما محبتی عمیق در چشمان غمگینش موج می زد...
تصمیم گرفتن برایش خیلی سخت بود یک طرف رهام بود و عشق 20 ساله اش به او!و طرف دیگر شهاب بود مردی که 19 سال در کنارش زندگی کرده بود و در خوب و بد زندگی شریک بودند دوباره از ذهنش گذشت چقدر دلش برای او تنگ شده!
تا پایان مهلت عمویش فقط یک روز مانده بود و باید زودتر تصمیم خودش را می گرفت...عشقش را انتخاب می کرد یا دخترش را و مرد زندگیش را!ناخودآگاه از ذهنش گذشت من هنوز هم شهاب رو مرد خودم می دونم...1 ماه و 3 روز تا پایان عده اش مانده بود هنوز وقت برای رجوع داشتند...کاش شهاب پیش قدم می شد و از این همه سر درگمی نجاتش می داد...کاش هنوز هم آغوش پر امنیت و آرامشش برایش گشوده بود...کاش هنوز هم نگاه عاشقش مال او بود...
بی اختیار دستش به سمت گوشی تلفن رفت و شماره ی رهام را گرفت صدای رهام در گوشی پیچید:
-بله بفرمایید.
-سلام.
رهام مکثی کرد و به آرامی جوابش را داد:
-سلام!
رخساره مکثی کرد و گفت:
-می خوام ببینمت!
صدای رهام در گوشش پیچید:
-کی کجا؟
-یک ساعت دیگه پارک نزدیک خونه ی مادر بزرگ مهسان!
بی آنکه خداحافظی کند یا منتظر جواب رهام بماند گوشی را سر جایش گذاشت لباسش را پوشید سوئیچش را برداشت و از خانه خارج شد...
******************
روی همان صندلی همیشگی نشستند با اینکه این منطقه خیلی تغییر کرده بود اما این پارک بی هیچ تغییری حالت قدیمی خودش را حفظ کرده بود!
رهام چند دقیقه بعد از رخساره رسید و کنارش نشست.
-خوب رخساره خانم من اومدم امر بفرمایید!
لبخندی کنج لب رخساره نشست.چقدر خوشش می امد که رهام باهاش اینطوری حرف بزند!
-فکر کنم بدونی برای چی خواستم بیای اینجا!
رهام سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
رخساره مکثی کرد و سعی کرد در تصمیمش راسخ باشد!
-این دومین باریه که تو از من خواستگاری کردی اما....جواب من همون جواب دور قبله!
رهام متعجب به صورت رخساره خیره شد...
رخساره اب دهانش را قورت داد و ادامه داد:
-از روزی که برگشتید حالم تغییر کرد یه حس جدید را تجربه کردم...همیشه دوست داشتم و به خاطر خوشبختی تو از خودم گذشتم و به خواستگاریت جواب رد دادم نامزدی سوری رو قبول کردم و شهاب را وارد این بازی کردم اما وقتی ازت نا امید شدم و متوجه ی احساس شهاب شدم یه زندگی جدید را با شهاب شروع کردم اما سایه ی تو و عشقی که به تو داشتم همیشه روی زندگیم بود...شهاب را دوست داشتم اما تمام فکر و ذهنم پیش تو بود...هنوزم همان احساس قبلی رو دارم اما شهاب رو هم دوست دارم...اون مرد زندگی منه!سالها در کنارش زندگی کردم با بد و خوبم ساخت با بدخلقیم ساخت با عشقم ساخت و هیچ وقت اعتراض نکرد حالا باید جواب محبتهاش رو بدم حتی اگر اون منو نخواد حتی اگر از زندگیش حذفم کنه به هر حال اون پدر فرزند منه...دلم نمی خواد از دستش بدم من تلاش خودم را می کنم...دلم نمی خواد هیچ مرد دیگه ای وارد زندگیم بشه حتی توئی که سالها پرستیدمت...
حرفهایش که تمام شد کیفش را برداشت و به سمت خروجی پارک حرکت کرد چند قدم بیشتر نرفته بود که صدای رهام متوقفش کرد:
-رخی...
یاد گذشته لبخند را بر لبش نشاند اما به سمت رهام برنگشت.
-شهاب خیلی دوست داره....من اگر هفته ی قبل به خواستگاریت اومدم به درخواست شهاب بود...شهاب آرزوش خوشبختی توئه....اینو بفهم و قدرش رو بدون....به جز شهاب هیچ مردی را به زندگیت راه نده همونطور که من نمی خوام بعد از مهسان به هیچ زنی فکر کنم!حالا برو و زندگیت رو از نو بساز...این بار قدم اول رو تو بردار!
*****************
نگاهش را به ساعت ماشین دوخت...دلش نمی خواست حتی ثانیه ای را برای با شهاب بودن از دست بدهد...ساعت 11 صبح بود و تا بسته شدن محضر هنوز چند ساعتی وقت بود.جلوی در مطب ماشینش را پارک کرد و از ماشین پیاده شد...نفس عمیقی کشید و از پله ها بالا رفت...در مطب باز بود وارد دفتر شد منشی شهاب نگاه حیرت زده اش را به رخساره دوخت و سلام کرد رخساره به نرمی جواب سلامش را داد و به سمت اتاق شهاب رفت منشی که از بهت اولیه خارج شده بود گفت:
-مریض دارن خانم دکتر!
رخساره لبخند زد و گفت:
-مریض نه مراجعه کننده!
و بی توجه به اعتراض منشی وارد اتاق شد...
مراجعه کنننده که از جایش بلند شده بود و قصد خروج داشت نگاه سنگینی به رخساره انداخت و از در بیرون رفت...
شهاب بهت زده از جایش بلند شد و به او خیره شد.
-سلام.
شهاب خودش را جمع و جور کرد و گفت:
-تو اینجا چی کار می کنی؟!
رخساره روی یکی از صندلی ها نشست و به نرمی گفت:
-یادته اون روزایی که خودم رو تو اتاق حبس کرده بودم؟روزای بعد از نامزدی رهام و مهسان؟تو اومدی پیشم و بهم گفتی دیگه نمی خوای سوری نامزد باشیم و واقعا منو می خوای یادته؟
شهاب سرش را به نشانه ی تایید تکان داد رخساره لبخندی زد و ادامه داد:
-حالا من نمی خوام ازت جدا بشم تو شوهر منی سهم منی پدر بچه منی می فهمی؟...شهاب من امروز اومدم اینجا تا بهت بگم ... بهت بگم دوست دارم و نمی خوام برای همیشه از هم جدا بشیم...من امروز اومدم اینجا تا با هم بریم محضر و رجوع کنیم....باور کن ما دوتا سهم همیم باور کن...
شهاب بهت زده به رخساره خیره شد اشک توی چشمهایش حلقه زد...
-پس رهام چی؟مگه هفته ی قبل نیومده بود خواستگاری؟
لحنش کنایه آمیز بود!
-چرا ولی امروز جواب رد بهش دادم...من زن تو ام ...
رخساره قدمی به سمت شهاب برداشت و گفت:
-هنوز هم می خوای خانم خونه ات باشم؟هنوز هم مثل قدیما دوسم داری؟
شهاب لبخند عمیقی به روی رخساره زد و از جایش بلند شد و گفت:
-دیگه صبرم داشت تموم میشد خوشحالم که برگشتی بریم تا محضر ها نبستن ... دو ماه دوریت به اندازه ی دوسال برام گذشت حتی حاضر نیستم ثانیه ای دیگه صبر کنم...
و در دل گفت:
"قربونت برم امام رضا که ضامن دلم شدی!"
********************
مهمانی تولد 17 سالگی افسون بود و همه دوباره دور هم جمع شده بودند!این بار رهام و فرزاندانش هم در این جشن حضور داشتند ... دیگر نگاه شهاب بین رخساره و رهام در گردش نیود و نگاه رخساره هم دنبال رهام نبود...عشق اول فراموش نشدنی است اما می توان آن را به خاطرات زیبای گوشه ی ذهن سپرد...
شهاب نگاه عاشقش را به رخساره که کیک تولد را در دست داشت و به سمت میز می آمد دوخت رخساره کیک را روی میز گذاشت سنگینی نگاه شهاب را حس می کرد سرش را بلند کرد و با نگاه پر محبتش پاسخ گوی او شد!
شهاب شمعها را روشن کرد و همه یک صدا آهنگ تولدت مبارک را خواندند و منتظر ماندند تا افسون شمعها را فوت کند...افسون چشمهایش را بست و در دل آرزویی کرد زیر چشمی نگاهی به رامین پسر رهام که به او خیره شده بود انداخت و لبخند عمیقی زد و شمعها را فوت کرد...
سرنوشت بازی جدیدش را آغاز کرده بود....
"و عشق صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند..."
پایان
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "