انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

Pertinacity Grandfather | رمان لجبازی آقا بزرگ


زن

 
چشمام و باز کردم.تار می دیدم.چشمام و بهم فشردم دوباره باز کردم خانم سفید پوشی بالای سرم ایستاده بود.
گفتم:من مردم؟
خندید و گفت:نه.خانم.بیمارستانی.
صدای خنده ی دیگری نیز در گوشم پیچید.به سرعت سر چرخاندم.پرستار گفت:اروم.
با این حرف پرستار در پشت سرم احساس درد کردم.
مامان و رضا کنارم ایستاده بودند.رضا ریسه میرفت.
مامان پرسید:حالت خوبه؟
رضا در حالی که می خندید گفت: زن عمو با این باند پیچی چطوری خوب باشه. نشنیدی دکتر چی گفت؟
هراسان گفتم:مگه چی گفت؟
رضا در حالی که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند گفت: گفت باید دو سه ماهی مهمونشون باشی.
از جاکنده شدم.مامان در حالی که سعی می کرد دوباره روی تخت بخوابونتم گفتم: مامان!!
رضا از خنده منفجر شد.
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:ببند اون نیشت و مگه نمی بینی من مریضم استرس واسم خوب نیست.
مامان گفت:پری چیزی نیست.دکتر گفت:پات شکسته.
تازه متوجه پام شده بودم.
دستی به سرم زدم و گفتم:پس چرا سرم و باند پیچی کردن؟
مامان دستی به حالت نوازش روی سرم کشید و گفت:دکتر گفت باید امروز اینجا بمونی تا فردا از سرت عکسبرداری بشه.من برم بیرون الان برمی گردم.
با بیرون رفتن مامان رضا گفت: فضول خانم روی چهار پایه چیکار می کردی؟شوت شدی پایین؟
-:دستت درد نکنه.من بخاطر تو پام و فدا کردم.اون وقت میگی فضول؟
-:خب خانم فداکار چرا بخاطر من؟
ناگهان از جا پریدم و گفتم: رضا فهمیدم اقابزرگ به لیلا چی گفته.
رضا در حالی که سعی می کرد ارومم کنه گفت: باشه.دراز بکش بعد بگو.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:تو اونقدر پسر خوبی هستی که ازارت به مورچه هم نمی رسه.
رضا پوزخندی زد و گفت:این و که خودمم می دونم.
متفکر نگاهش کردم و گفتم:واقابزرگ هم این و می دونه و به لیلا هم گفته.
رضا گنگ نگاهم کرد.
فهمیدم دو هزاریش نیفتاده.گفتم:اقابزرگ به لیلا گفته رو حرفهای تو نمیشه حساب باز کرد. تو ازارت به مورچه هم نمی رسه چه برسه به لیلا.

رضا سری تکان داد و گفت:که اینطور.اقابزرگ بچرخ تا بچرخیم.

صدای باز و بسته شدن در تو فضای اتاق پیچید.کنجکاو بودم بدونم کیه؟
اما ایندفعه چشمام تازه داشت گرم میشد.هرچی سعی کردم نشد چشمام و باز کنم.
یکدفعه صدای ناله و زاری تو گوشم فریاد کشید. به همراه صدای مریم اومد. که بریده بریده می گفت:پریییییی.حالت .....خوبهههه؟..
چشمانم به سرعت باز شد.مریم روم خم شدم بود.صورتم با صورتش فاصله زیادی نداشت. نگاهم به چشمای قرمزش افتاد. از خودم دورش کردم و گفتم:اهههه.تو هم.تو حال مریضم بدتر می کنی عوض بهتر کردن.
-:پری حالت خوبه؟
-:بله.اگه می زاشتی مثلا می خواستم بخوابم.
-:إ؟من فکر کردم بیهوشی.
لبه ی تخت نشست.ناخوداگاه دادم به هوا رفت.
از جا پرید و گفت:چی شده؟
-:پام.پام....
-:بمیرم الهی پات شکسته.
-:پس اگه پام نشکسته من اینجا چیکار می کنم؟
در همین حین چند ضربه به در خورد و رضا وارد شد.مریم به طرفش برگشت.هر دو خیره هم شدند. پس از چند لحظه سرفه ای کردم و گفتم:شما اومدین ملاقات مریض یا دیدار هم.
هر دو سر به زیر انداختند و سرخ شدند.
گفتم:رضا بیا تو اون درو باز گذاشتی هر کس اومد و رفت یه دیدی زد این اتاقو.
لبخندی زد و در را بست. به طرفمان اومد.
مدتی بینمان سکوت حکم فرما شد.نگاهی به مریم و رضا انداختم.زیر چشمی یکدیگر را نگاه می کردند.
با شیطنت گفتم:شما دوتا چطونه،حتی سلام هم نمیدین!
هر دو همزمان گفتند:سلام.
با صدای بلند زدم زیر خنده و گفتم:قربون اون خجالتتون برم. راستی مریم رضا یه تابلو کشید.....
رضا به سرعت عکس و العمل نشان داد و نیم خیز شد و دستش را روی دهانم گذاشت.
مریم پرسید:چی؟
من هی دست و پا میزدم و رضا میگفت:هیچی.هیچی....هیچی....
دست رضا رو گاز گرفتم.به سرعت دستش و کشید و با فریاد گفت:چه خبرته؟
-:تا تو باشی دیگه وسط حرف بزرگترت نپری.
-:ببخشید ابجی بزرگه.اما بعضی وقتا بزرگا یه حرفایی میزنن که رازه.
چشکی زدم و گفتم:اهان.از اون رازا.
مریم کنجکاو گفت:کدوم راز؟
-:مگه نمی دونی چطوری افتادم؟
-:چطوری؟
-:لیلا زنگ زده بود داشت با اقابزرگ حرف می زد.منم بخاطر شما رفتم بالای چهار پایه این بلا سرم اومد.
مریم خندید و گفت:از بالای چهار پایه افتادی این بلا سرت اومده از طبقه دوم میوفتادی چی میشدی!
رضا خندید.
-:هرهر.از روی چهار پایه افتادم روی نرده.عین الاکلنگ دو تا تاب خوردم و بعد هم افتادم رو پله های زیر زمین مستقیم شوت شدم تو در زیر زمین.
مریم پرسید:دره شکست؟
-:نخیر کله من شکست.
با دو دستم کتاب رو جلوی چشمام نگه داشتم و مشغول خوندنم.شاید برای بار هزارم و شاید هم بیشتر.نمی دونم چند بار خوندم اما از وقتی یادم میاد عاشق اسکارلت بودم.با همه دیوونه بازیهاش با همه انتخابای غلطش،با همه رفتارای بدش با رد اما همیشه دوسش داشتم بر خلاف رد همیشه از اشلی متنفر بودم.به نظرم شخصیت بد این کتاب اشلی ویلکز بود.
شاید اگه اشلی از عشق نا خالصش به ملانی می گفت،اسکارلت در زندگی اش با رد تجدید نظر می کرد.
چقدر از این قسمت که رد کمکش می کنه تا به تارا برگرده.زمانی که اون و بین راه تنها می زاره تا به ارتش بپیونده خوشم میاد.شاید جملاتشم حفظ باشم.با سایه ای که روی کتاب افتاد کتاب و از جلوی صورتم دور کردم.
نگاهم بر روی صورت دکتر ثابت ماند.
دستپاچه شدم.
نگاه خیره و دستپاچه ام رو که دید کمی ازم فاصله گرفت و سلام کرد.
زبونم قفل شده بود.چیزی نمی تونستم بگم؟ این زبون منم جاهایی که لازم بود یاری نمی کرد.
-:سلام کردم خانم.
با تته پته گفتم:س...ل.ام.
-:مزاحم شدم؟
کم کم داشتم خودم و باز میافتم.مثل اینکه زباله ام بازیافت شم.
-:شما تو اتاق من چیکار می کنین؟
-:اومدم عیادت!اشکالی داره؟
-:چرا در نزدین؟
-:در زدم.اما انگار شما زیادی در گیر داستان بودین.
-:جدی؟؟؟بفرمایید.از کجا فهمیدین اینجام؟
-:پسر عموتون و دیدم،گفت پاتون شکسته و اینجا بستری هستین.
به پام اشاره ای کردم و گفتم:متاسفانه.
-:این به خاطر اینه که دفعه قبل بدون اینکه به من خبر بدین رفتین!
با تعجب گفتم: باید به شما اطلاع می دادیم؟
-:بله.من بیمارتون و به توصیه شما بیشتر از زمان لازم نگه داشتم.
-:شما لطف بزرگی در حقمون کردین.
پوزخندی زدم و ادامه دادم:اما متاسفانه اونا هم به دردمون نخورد!
-:اوه چه بد.شما هنوزم برام تعریف نکردین ماجرا از چه قرار بود!
-:باید تعریف می کردم؟
-:خودتون گفتین تعریف می کنین.روز اول که خواستین نگهش دارم؟
کمی جا به جا شدم.بابا این دیگه کی بود.حواسش جمع جمع بود.من یادم نمی اومد ناهار چی خوردم این حرفی که یه ماه پیش زدیم یادشه؟
-:خانم بابایی حواستون هست؟
-:هان؟...بله...بله؟
-:خب.نگفتین؟
-:حالا بعدا براتون میگم.
-:می خواین بازم فرار کنین؟
با چشمای گرد گفتم:فرار؟
-:بله فرار؟
-:من کی فرار کردم بار دومم باشه؟
-:دفعه قبل.چه زود فراموش می کنین.راستی به نظرم پسرعموتون حالش خوب نبود...
-:بله.به همون دلیلی که می خواستم اینجا نگهش دارین حالش خوش نبود....
متفکر گفت:دارین کنجکاوم می کنین.منظورتون اینه ازدواج کرد؟
-:ماشاا...هزار ماشاا... حافظه خوبی دارین.
یه اسپندی برای خودتون دود کنین چشم نخورین دکتر.
-:بله.چشم.بالاخره به همین اسونی پزشک نشدم.
-:یعنی هرکی حافظه خوبی داشته باشه پزشک میشه؟
-:همینطوره؟
-:در این صورت من باید برم انصراف بدم...
-:شما هم پزشکی می خونین؟
-:بله.اما از اینجا که رفتم بیرون می رم انصراف میدم.
-:چرا؟
-:حافظه من مثل شما خوب نیست.
-:شوخی کردم.
-:داری رو دست می زنی دکی؟؟؟
نیشخندی زد و گفت:شاید.ماجرا رو تعریف کنین.
-:شما اومدین عیادت یا شنیدن ماجرا؟
-:هر دوش.چه اشکالی داره از وقت استفاده مفید کرد.
-:اوه.چه حرفای فیلسوفانه ای.
-:من منتظرم.
نخیر این دکی عین کنه چسبیده.پس ما هم چاره ای نداریم جز تعریف.
صدام و صاف کردم و شروع مردم به تعریف...
بعد از پایان ماجرا گفت:عجب فامیل بزرگی دارین!!!!

با خستگی نگاهی به سقف انداختم.مامان وارد اتاق شد.
با حرص گفتم:مامان این ازمایشا تموم نشد؟
مامان کنارم ایستاد دستی به سرم کشید و گفت:تموم میشه دخترم.
-:یه پام شکسته.می خوام برم خونه.من فردا پس فردا امتحان دارم.
-:امتحانات که فرار نمی کنه.مرخصی میگیری.
-:مامان...
-:مرض.بشین سر جات.سردرد گرفتم از دستت این همه غر زدی.می ری دیگه.
از حرف مامان خندم گرفت.راست می گفت:شده بودم ننه غرغرو.عین پیرزنا غر می زدم.
چند ضربه به در خورد.
دکتر وارد اتاق شد وسلام کرد.
مامان نگاهش کرد.هر دو سلام دادیم.
-:مزاحم شدم؟
مامان به سرعت گفت:نه.دکتر.بفرمایین.
دکتر در را بست و به طرفم اومد:حالتون چطوره؟
-:دکتر چرا مرخصم نمی کنن؟می خوام برم خونه.
دکتر نگاهی به مامان انداخت.
مامان گفت:دکتر شما یه چیزی بگین.امروز از صبح فقط غر میزنه.
در همین حین زنگ گوشی مامان به صدا در اومد.مامان با عذر خواهی از اتاق بیرون رفت.
نیشخندی زدم و گفتم:دکی شما کار و زندگی نداری همیشه اینجایی؟
-:سر کارم.
-:إ؟چه جالب نمی دونستم شما دکتر منین.
دکتر نیشخندی زد و گفت:نیستم.اما گاهی راهنمایی می کنم.
-:جالبه.راستی بگین چرا مرخصم نمیکنن؟
-:از اینجا بودن خسته شدی؟
-:اره.بابا حوصلم سر رفت.با مامان میشینم اینجا.معلومه حوصلم سر میره.تا کی باید مخ مامان و بزنم.
دکتر با شیطنت گفت:مخم می زنی؟
-:دکی اذیت نکن حوصله ندارم.
خندید و گفت:می خوای بریم حیاط؟
با خوشحالی گفتم:اره.
چشمکی زد و گفت:واسا تا بیام.

دقایقی بعد با یه ویلچر برگشت.نگاهی به اوضاع خودم انداختم.پام . بلند کردم تا روی زمین بزارم تا زانو تو گچ بود.
خیلی برام سخت بود.دکتر به طرفم اومد.از روی تخت بلندم کرد.
وای خدا تمام بدنم داغ شد.اولین باری بود کسی جز بابا و پویا یا عمو اینا بهم اینقدر نزدیک میشد.فکر کنم صورتم قرمز شد.چون نگاهی بهم انداخت و گفت:متاسفم.
خداروشکر کردم مامان اینجا نبود تا این اوضاع رو ببینه.اخه دکی یه اوهومی...چیزی.همینطوری دختر مردم و بغل می کنی؟
خوشبحال مریضات اگه همشون و اینطوری بغل کنی.
به خودم که اومدم از در بیمارستان خارج میشدیم. وارد حیاط شده بودیم که مامان به طرفم اومد و گفت:پری اینجا چیکار میکنی؟
به جای من دکتر گفت:می خوایم یکم تو حیاط دور بزنیم.
-:مزاحم شما نمیشیم اقای دکتر.
-:مزاحمتی نیست خانم.من کار خاصی ندارم.
مامان چشم غره ای بهم رفت.
سرم و پایین انداختم.انگار کار اشتباهی کرده باشم.
فکر کنم دکتر دید چون گفت:من وظیفمه به همه مریضا کمک کنم.
مامان یکم کنارمون راه اومد و بعد گفت:پری من یه سر میرم.خونه.زود بر می گردم.
-:نه.مامان نیا.قرار نیست که از کار و زندگی بندازمتون.شبم قراره مریم بیاد پیشم.
مامانم انگار از خدا خواسته گفت:باشه.
فکر کنم کلی کار داشت تو خونه.نمی دونم چه مرگمه نمی زارن برم خونه.بابا پام شکسته. سرمم یه ضربه خورده.
با رفتن مامان دکتر گفت:سردت نیست؟
خندیدم و گفتم:دکی تو این هوا و سرما؟مگه برم تابستونی می باره؟
-:برف تابستونی دیگه چیه؟
-:چیزی نیست.بچه که بودیم رضا برف تابستونی رو اختراع کرده بود که من ومریم نریم با پسرا بازی کنیم.
دکتر خندید و گفت: راستی من اسم تو رو نمی دونم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-:پریسا.
-:اوه.پریسا اسم قشنگی داری.
-:مرسی.
-:منم فرهادم.
-:اسم شما هم خوبه اما دکی بیشتر بهتون میاد.
-:تو هر چی دوست داری صدا کن.
با خوشحالی گفتم:خوبه.دکی اسونتره.
کمی با هم حرف زدیم و برگشتیم تو اتاقم.دکترم رفت سرکارش.
دلم برای مریم تنگ شده.از دیروز ندیدمش.
-:مریم؟!
مریم کتابش و زمین گذاشت و نگام کرد.
-:مریم؟
-:هان.چیه؟بگو دیگه!!
-:خب حواست نیست اخه!
-:نمی بینی کتابم گذاشتم نگات می کنم یعنی حواسم هست.
-:تا جواب ندی که من نمی فهمم حواست هست.
مریم کلافه گفت:بگو پری...
-:میگما.من می خوام برم خونه.
-:باز شروع نکن پری.حال و حوصله ندارم.
-:بابا خسته شدم.من که می دونم یه چیزی هست بهم نمیگین.
مریم کتابش و باز کرد و گفت:فکرای الکی میکنی.
-:مریم...
مریم با عصبانیت کتاب و زمین گذاشت و گفت:پری می زاری بخونم؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:بخون.
روم و ازش برگردوندم.
به طرفم اومد و گفت:ناراحت شدی؟
سرم و به علامت نه بالا انداختم.
بفلم کرد و گفت:وقتی حرف نمی زنی یعنی ناراحتی من که تو رو خوب میشناسم. جونم خسته شدی از اینجا؟باید بمونی تا کاملا خوب شی و بری خونه.حتما دکترا یه چیزی می دونن نگهت داشتن.
ناراحت ادامه داد:پری وقتی درس نمی خونم حواسم میره پیش رضا.حالم گرفته هست.
بغلش کردم و گفتم: میفهممت عزیزم.برو بخون.ببخشید.
کنارم روی تخت نشست.سرش و روی سینم گذاشت و گفت:پری خیلی خسته شدم.احساس تنهایی میکنم.دلم برای رضا تنگه.
-:می فهمم خوشکلم. می دونم چی میگی...
-:یعنی امیدی هست؟
-:کاش می تونستم مریم جلوی اقابزرگ و بگیرم.
-:اقابزرگ کوتاه نمیاد...
-:شاید.مریم رضا تلاشش و کرد.
-:بهت گفته می خواد چیکار کنه.
-:چیکار؟
-:می خواد بعد از یه مدت لیلا رو طلاق بده.
-:اقابزرگ نمیزاره.
-:بعد از اقابزرگ.
-:یعنی چی؟
-:پری ناراحت نشیا.
با اینکه از این حرفش ناراحت شدم اما بهشون حق میدادم.اقابزرگ می خواست هر جور دوست داره زندگی اونا رو بسازه.
-:بعد از اون می خوای با رضا باشی؟
-:نمی دونم.....پرییی؟
-:هوم؟
-:دیشب ارش بهم اس داد.
گوشام تیز شد:ارش؟
-:اره.بعد از چند سال اولین بار بود اس میداد.خیلی وقت بود بهم اسمس نمی زد.
-:چی می خواست؟
-:ازم پرسید رضا رو فراموش کردم؟
-:تو چی گفتی؟
-:گفتم هیچ وقت فراموشش نمی کنم.
نفس راحتی کشیدم.
-:مریم اگه مامان بابات بخوان با ارش باشی؟
-:این و نمی خوان.
-:اما ارش پسرخالته.اگه خالت بخواد تو رو در واسی قبول نمی کنن؟
-:من نمی خوام.ارش مثل برادرمه.
با شیطنت گفتم:از اون برادرا...
چپ چپ نگام کرد و گفت:از کدوما؟برادره دیگه.
از نگاهش فهمیدم نباید ادامه بدم.در همین حین چند ضربه به در خورد و صدای اقابزرگ
:مهمون نمی خوای؟؟
با خوشحالی گفتم:بفرما اقابزرگ.
اقابزرگ وارد شد و به دنبالش لیلا.
این اینجا چیکار میکرد؟اه....لعنتی...من و مریم سلام کردیم....
اقابزرگ به طرفم اومد بوسه ای روی پیشونیم زد و مریم و در اغوش کشید و بوسه ای هم به سر اون زد.
لیلا به طرفم اومد و گفت:خدا بد نده پریسا جون...
با خشمی که سعی می کردم کنترلش کنم گفتم:بد داده لیلا خانم...
-:انشاا...زود خوب میشی.
مریم گفت:به کوری چشم بعضیا زودتر خوب میشه.
لیلا چشمی برای مریم نازک کرد و گفت:پریسا جون وقتی فهمیدم می خوان عملت کنن خیلی ناراحت شدم.
با چشمای گرد گفتم:عمل؟
اقابزرگ و مریم سریع گفتن:نه بابا عمل کجا بود؟
مطمئنم درست شنیدم.پس بگو چرا من و اینجا نگه داشتن.می خوان عملم کنن. اما چرا من که چیزیم نیست.ناخوداگاه دستم به طرف سرم رفت.حتما چیزی در مورد سرمه.این مدت همیشه سر درد داشتم.با اینحال سعی میکردم فراموشش کنم.
دیگه متوجه اطرافم نبودم.نمی دونم چی گفتن و چی شد فقط متوجه شدم اقابزرگ بوسیدتم و به همراه لیلا از اتاق خارج شد.
مریم کنارم اومد.
-:مریم من چمه؟
-:چیزیت نیست؟
تقریبا با فریاد گفتم:دروغ نگو...سر دردم خوب نمیشه.چشمام گود افتاده.بیشتر اوقات که با این دارو ها خوابم.اعصابم خورده.معلومه یه چیزیم هست.میگی یا خودم برم از دکتر بپرسم.
-:چیزی نیست به خدا.فقط پریروز یه ضربه به سرت خورده.
ضربه به سرم خورده؟این و که خودمم می دونم.دستم به طرف سرم رفت. ضربه به سرم خورده؟
عوارض ضربه خوردن به سر چی بود؟یادم نمیاد...اه...من خونده بودم....ترم قبل پاس کردم....چرا یادم نمیاد؟....احساس کردم سر دردم شدید تر شد.سرم و میون دستهام گرفتم.
با صدای دکتر به خودم اومدم.نگاهم روی صورت فرهاد و دکتر ثابت موند. دکتر فشارم و گرفت و گفت:حالت خوبه؟
-:سرم درد میکنه.
-:فکر می کردم خوب شده.
-:نه.الان بدتره.می خواین من و عمل کنین؟ به سرم ضربه خورده.
نگاهم و به فرهاد دوختم و گفتم:می دونستم به سر ضربه بخوره چی میشه اما الان یادم نمیاد...میشه شما بگین؟
با صدای گریه مریم به طرفش برگشتم.گوشه ی اتاق ایستاده بود و اشک می ریخت.
دکتر گفت:چیزی نیست....استارحت کنی خوب میشی...
به طرف فرهاد برگشتم:تو بگوو...من یادم نمیاد...اینا نمی خوان حرف بزنن...
به طرفم اومد...دستم و گرفت و گفت:چیزی نیست پری...یه ضربه به سر می تونه باعث ضربه مغزی شه.اما برای تو از نوع خفیفه.بزودی خوب میشی.
ضربه مغزی خفیف،فکر کنم یه چیزایی داره یادم میاد...نمی دونم...سر گیجم... سر دردم.... خواب...پس از دارو ها نبوده واسه اون بوده این همه می خوابیدم...
اشکهام روون شد.بدون اینکه بخوام.دست فرهاد و فشردم و رو به دکتر گفتم:خوب میشم؟
-:البته.یکم طول میکشه اما خوب میشی...به احتمال زیاد نیازی به جراحی نباشه.... الان حالت نسبت به دیروز بهتره.روز به روزم بهتر میشی...
فقط تونستم سکوت کنم....لحظاتی بعد دکتر با گفتن: چیزی خواستی خبرم کن... خیالت راحت باشه خیلی زود خوب میشی...شنیدم دانشجوی پزشکی هستی،یه روزی میای همین جا و یه همکار خوب برای ما میشی.
لبخندی زدم...خیلی دست داشتم زودتر درسم و تموم کنم و تو بیمارستان کار کنم.
دکتر از اتاق خارج شد. لحظاتی بعد مریم به طرفم اومد و گفت:پری خوبی؟
نگاهش کردم.چشماش قرمز شده بود.گفتم:اره خوبم.نگران نباش.برو دست و صورتت و بشور.
صورتم و بوسید و گفت:من میرم حیاط یکم هوا بخورم.زود میام.کاری داشتی زنگ بزن.
لبخندی زدم.مریم هم از اتاق بیرون رفت.
با صدای فرهاد به خودم اومدم:بهتری؟
-:اره.نمی دونم چم شد؟مریم بی خودی شلوغش کرد... فقط سرم گیج رفت...
-:خوب میشی...کم کم سرگیجه و سر دردتم از بین میره.
-:تو می دونستی؟
-:تازه فهمیدم.با دکترت که حرف زدم گفت:اونم تا قبل از ازمایشا احتمال می داد مطمئن نبود.
-:چقدر طول میکشه خوب شم؟
-:تا یک ماه تمام علائم بر طرف میشه...اما یه مدت باید مراقب باشی...
-:می خوام زودتر برم خونه...
-:اونم به وقتش...

با نوری که به صورتم می خورد چشم باز کردم.با دیدن پرگل کنارم لبخندی زدم.
-:سلام
-:سلام.خوب خوابیدی؟
-:سرم درد می کنه.
-:خوب میشه.
-:خیلی وقته اینجایی؟
-:یکمی میشه اومدیم.
-:اومدین؟
-:اره با مهرداد.
-:اوه.کجاست؟
-:رفته بیرون.الان بر میگرده.
-:چه خبرا؟
-:سلامتی خبری نیست.
-:از خونه چه خبر؟
-:اوه ابجی کوچول می خوای یه دوربین وصل کنم به خونه تو این همه دنبال اخبار نباشی؟
نیشخندی زدم و گفتم:پرگل مثلا خیلی بزرگی کوچیک بودن من و به رخم میکشی؟
-:از تو بزرگترم.
-:بله.این منم که با کوچیکیم محروم شدم.
-:اخی...چه محرومیتی...عزیز دردونه شدن محرومیته.
-:عزیز دردونه کی؟مامان و بابا که فرقی بین ما نزاشتن.
-:بجاش اقابزرگ تا می تونست لوست می کرد و دوست داشت.
-:بله دیدیم چقدر دوسم داره واسه همین اون دختره ایکبیری رو اورده بود اینجا؟
پرگل از روی صندلی بلند شد و گفت:کدوم دختره؟
با تمسخر گفتم:همین عروس جدید!
پرگل با چشمای گرد گفت:لیلا؟
-:بله.لیلا.
-:وایسا ببینم مریم یه چیزایی می گفت،پس واسه همینه حرف زیادی نزد.مامانم پنهون کاری کرد.
حرفی نزدم.
پرگل ادامه داد: می کشمش دختره فضول. من می دونم باهاش چیکار کنم.
-:پرگل اروم باش.اتفاقا اون از همه شما باهام رو راست تر بود.
-:منظورت چیه؟
-:هیچ کدوم بهم نگفتیم ممکنه سکته مغزی کنم و برم تو کما.
نگفتین ضربه مغزی شدم.حتی مامان گفت سر دردام بخاطر داروهاست.
اون از همتون رو راست تر بود.
-:ما به فکرت بودیم.نمی خواستیم ناراحتت کنیم.
روم و ازش برگردوندم و گفتم:پرگل من باید با این اوضاع زندگی کنم اما شما داشتین این و ازم پنهون می کردین.
پرگل نزدیک تر شد و گفت:پری تو خوب میشی عزیزم.
به چشمای قهوه ایش نگاه کردم و گفتم:پرگل می ترسم.
بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت:خیالت راحت باشه.خوب میشی خواهر کوچولوی من.
از اینکه بهم بگه خواهر کوچولو بدم میومد.اما الان دلم نمی خواست چیزی بگم. از این که کنارم بود احساس ارامش و امنیت می کردم.همین برام کافی بود.
چند ضربه به در خورد و مهرداد وارد اتاق شد.
-:سلام
-:سلام اقامهرداد.
-:حالت چطوره؟
-:زنده ام شکر.
-:انشاالله خوب میشی
-:مرسی.
-:پرگل جان می مونی یا میای؟اوضاع شرکت بهم ریخته هست.
پرگل به من نگاه کرد.
گفتم:برو پرگل.نباید بخاطر من از کار و زندگی بیفتین.دوماه دیگه عروسیتونه کلی کار دارین.برو
پرگل بوسیدتم و گفت: مرسی پری.شب میام.
لبخندی زدم و گفتم:منتظرتم.
-:مهرداد با لبخند خداحافظی کرد و به همراه پری از اتاق خارج شدند.
سرم و به طرف پنجره بر گردوندم و به نور افتاب که از پنجره به داخل اتاق می تابید خیره شدم.
همیشه از افتاب بدم میومد.خداروشکر می کردم توی مناطق گرمسیر زندگی نمی کردیم.
سر درد اذیتم می کرد.سعی کردم مثل همیشه بی تفاوت باشم.
یعنی خوب میشدم؟خدایا کمکم کن.میثم کجایی؟اگه قراره بیام پیشت چرا این همه عذاب؟
چشمام و بستم.صورت مردانه اش جلوی چشمام شکل گرفت.
موهای خرماییش با چشمای قهوه ایش.لبخندی که همیشه رو لبش بود. صورت قشنگی نداشت اما به نظرم من خوشکل بود.به قول خودش همین که من خوشم میومد کافی بود. من عاشق لبای قلوه ای و کوچیکش بودم.
بچه که بودیم چند باری صورتم و بوسید اما وقتی بزرگتر شدیم خیلی از هم فاصله گرفتیم. کاش میشد به عقب برگشت به همون زمانا.باهم لی لی بازی می کردیم.
وسطی بازی من همیشه تو گروه میثم بودم.وای یه بار که افتادم تو گروه حریف یه دعوایی به راه انداخت.حریفم هم نامردی نکرد در برابر من 2تا از یاراش و گرفت.
با باز شدن در به خودم اومدم...

در باز شد نگاهم به سمت در کشیده شد در تا نیمه باز شد و فرهاد کمی سرش را داخل اتاق کرد و گفت :اجازه هست؟
با دیدنش خودم و جمع و جور کردم و گفتم : بفرمایید.
فرهاد وارد اتاق شد و گفت : سلام.
با خنده گفتم : سلام.هنوز کسی اعتصاب غذا نکرده شما بری سراغش؟
خندید و گفت : ماشاا... انگار حالت خوب شده. دیگه مشکل حافظه نداری.
-: بهترم.میرین به دکترم بگین بزاره برم خونه.
-:برای چی اینقدر عجله داری بری خونه؟
در دلم گفتم :اخه از فضولی دارم می میرم ببینم اقابزرگ چیکار داره می کنه.
اما گفتم : اخه اینجا حوصلم سر رفته.
-:اینا عوارض مریضیه. مواظب باش دیگه مریض نشی که بیای اینجا.
-:اطاعت دکتر!
-:میگن ادم حرف دو نفر باید قبول کنه یکی دکتر یکی هم پدر و مادرش.
-:من که قبول کردم.
به طرفم اومد کنار تخت روی صندلی نشست.
یکم من ومن کردم و گفتم: دکی اگه یه چیزی بپرسم ناراحت نمی شی؟!
با تعجب نگام کرد و گفت: حالا چی باشه!!
-:خب شما خیلی چیزا در مورد من می دونی ولی من هیچی نمی دونم.
-:خب چرا ناراحت بشم؟
-:اخه... بعضی ادما دوست دارن مرموز باشن و از زندگی خصوصی شون چیزی نگن!
-:من که هم چین ادمی نیستم...
لبخندی زدم وگفتم: خوبه.
-:تو کل زندگیم چیز خاصی نبوده... من تو یه خانواده نسبتا مرفع بزرگ شدم، از دانشگاه پزشکی تهران فارغ التحصیل شدم. بعدشم اومدم اینجا کار کردم... یه مطبم دارم...
-:فقط همین...
-:چیز دیگه ای می خواستی باشه...
-:خیلی خلاصه بود...
-:مختصر و مفید...
خندیدم. اونم خندید.
گفتم: زمان دانشگاه چی؟!
-:منظور تو نمی فهمم!
-:این راهیه که منم دارم میرم. به هر حال تجربه دیگران به دردم می خوره...
-:همون چیزای همیشگی... خوب درس بخونی... و در ضمن سعی کن تخصص تو بگیری... پزشکی عمومی زیاد به درد نمی خوره...
-:اینا رو که خودم می دونم...
-:گفتم که چیزی نداره... راستی الان تو علوم پایه می خونی یا فیزیوپاتولوژی؟
-:اگه این بلا سرم نمیومد قرار بود امتحانای علوم پایه رو بدم.
-:خودتو ناراحت نکن دوباره امتحان میدی! در ضمن تو این رشته باید پوست کلفت باشی نه نازک نارنجی! چندین سال درس بخونی و بعدشم بری مناطق محروم....
-:داری می ترسونیم دکی؟
-:فکر کن می ترسونمت اما من واقعیت و گفتم.
-:منم همه اینارو می دونستم و این رشته رو انتخاب کردم.
-:خدا روشکر.
با بی حوصلگی گفتم : حالا جدی دکی اینا رو گفتی که از موضوع اصلی منحرفم کنی؟
با چشمای گرد گفت : کدوم موضوع اصلی.
چشمای گرد اصلا به صورت کشیده اش نمیومد.خوشکل نبود اما خوشتیپ بود حتی با پیراهن پزشکی هم خوب به نظر می رسید.قد بلند و چهارشونه. همیشه هم جلوی پیراهنش باز بود.
-:همین که از خودت بگی.
-:اهان.خب گفتم دیگه زندگی من اونقدرا هم بخصوص نیست و نبوده.یه زندگی عادی داشتم .
نمی دونم چرا اما گفتم : اخی!برعکس بچگی و جوونی ما با شیطونی و خاطرات خوش گذشت.
-:مگه الان پیر شدی؟
-:نمی بینی دکتر.به قول معروف ما روحمون پیر شده اما جسممون جوونه بر عکس پیر های این زمونه که جسمشون پیر شده و روحشون جوونه.
بلند خندید و گفت : عجب فرضیه جالبی نشنیده بودم.
چشمکی زدم و گفتم : اخه از سخنان خودمه.
اینبار بلندتر خندید.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رمان لجبازی اقا بزرگ(4)


بالشم و زمین گذاشتم و دراز کشیدم.این مدت چه دردی کشیدم تو بیمارستان.پدرم در اومد.چند بار کم مونده بود از تخت بیفتم پایین.این مخم کم ضربه خورده باز ضربه بخوره.اینبار به جای بیمارستان راهی تیمارستان میشدم.
با همین افکار مزخرف به خواب رفتم.
با سر و صدایی که توی اتاق بود چشم باز کردم.با دیدن هنگامه و مریم توی اتاق سیخ نشستم.
مریم با دیدنم گفت : سلام
نگاهی به هنگامه انداختم و گفتم : سلام.چی شده؟
هنگامه در حالی که دستش و به صندلی می گرفت و به سختی بلند میشد گفت : این عوض احوالپرسیه؟
-:خوبی هنگامه؟نی نی خوبه؟مریم خوبی؟حالا بگین چی شده؟
هنگامه نگاهی به مریم انداخت و گفت : امشب اقابزرگ خانواده لیلا رو دعوت کرده تا یه صیغه محرمیت بین لیلا و رضا بخونن.
اب دهانم و قورت دادم و نگاهم و به مریم که بی تفاوت نشسته بود انداختم و گفتم : چه زود؟
مریم گفت : زود نیست.اقابزرگ بخاطر تو دست نگه داشته بود.
با تعجب گفتم : مریم تو خوبی؟
شانه هایش ار بالا انداخت و گفت : اره چرا باید بد باشم؟
هنگامه او را به خود فشرد و گفت : راس میگه ، می خواد عمه شه چرا بد باشه؟
بلند شدم و در حالی که بالش و روی تخت می ذاشتم گفتم : بقیه کجان؟
-:دارن اماده میشن.
نگاهی به ساعت انداختم و روی تخت نشستم.
هنگامه کنارم نشست و گفت : بهتری؟
-:اره بابا.خوبم.فقط گاهی سرگیجه می گیرم.
-:انشاا...اونم خوب میشه.
-:انشاا...
مریم بلند شد و گفت : پری لاک داری؟
با تعجب گفتم : لاک می خوای چیکار؟
-:لاک و چی کار می کنن!مگه امشب عروسی نیست؟می خوام بزنم به ناخنام.
دیگه کم کم داشتم شاخ در میاوردم.این مریم چرا اینطوری شده بود؟
بلند شدم و به طرفش رفتم.صورتش و میون دستام گرفتم و گفتم : مریم خوبی؟سرت به جایی نخورده؟
سرش و از میون دستام بیرون کشید و گفت : پری زده به سرتا. لاک بده....
در همین حین صدای پرگل بلند شد.
مریم ایشی گفت و از اتاق بیرون رفت.
رو به هنگامه گفتم : مریم چشه؟
-:چیزیش نیست.مثل همیشه هست.
جدی جدی دارم دیوونه میشما!!دستی به سرم کشیدم و زمزمه کردم.انگار این ضربه کارم و ساخته. یا من هذیون میگم یا اینا دیوونه شدن.
چرا همه اینطوری شدن؟مریم مثل همیشه بود؟نبود.!به رضا بی تفاوت بود!!!مریم می خواست برای عروسی رضا شادی کنه؟
با صدای هنگامه به خودم اومدم.
-:پری زود اماده شو.الان مهمونا میان.
لبخند تلخی زدم و نگاهم و به چشمای عسلی هنگامه دوختم و گفتم : چشم.
با لبخندی که باعث میشد لبهای کوچیک صورتش کشیده بشن گفت : من برم یه سر به اشپزخونه بزنم.
سری تکون دادم و هنگامه از اتاق بیرون رفت.
به طرف پنجره رفتم و نگاهی به حیاط انداختم.همه در حال جنب و جوش بودن.
مهرداد و مهدی حیاط و می شستن.
دوقلوها کنار اقابزرگ روی تخت نشسته بودند.
از خانم ها به جز عمع رقیه که کنار حوش میوه میشست خبری نبود.
بابا و عمو منصور مشغول بازی شطرنج بودندو عمو داریوش به همسرش تو شستن میوه ها کمک می کرد.
عمو محسن و عمو حسنم دیده نمیشدن.
پویا هم حتما مثل همیشه سر کار بود.
در همین حین در باز شد و مهشید با پیراهن سبز کاهویی وارد اتاق شد.
به طرفش رفتم کنارش زانو زدم و گفتم : خوشکل عمه کجا بود؟
نگاهم کرد.به چشمای سبزش که همرنگ چشمای الناز بود نگاه کردم و گفتم : چیه عمه؟
-:عمه گریه کردی؟
-:نه عمه چرا گریه کنم؟
-:مامان میگه گریه کار بچه های بده.توام دختر بدی شدی؟
خندیدم و گفتم : گریه نکردم عسلم.
کش سرایی که به شکل پروانه بودند و به رنگ سفید به طرفم گرفت و گفت : عمه موهام و می
می بندی؟
کش هارو ازش گرفتم و در حالی که به طرف صندلی می رفتم گفتم : اره عسلم بیا ببندم.

رو به روی اقابزرگ ، کنار مریم و الناز نشستم.
الناز گفت : پری خوبی؟
-:اره خوبم.
نگاهم به رضا افتاد که بر عکس همیشه دور از اقابزرگ نشسته بود.
نگاهی به برادرای لیلا انداختم باز داشتن چشم چرونی می کردن.مامانشم یه سره فقط حرف می زد.
مخم و خورد.مهرداد که داشت دیوونه میشد.هی چشم غره می رفت به برادرای لیلا اما مگه حالیشون بود؟
نگاهی به مریم انداختم بی تفاوت مشغول خوردن میوه بود.
این امروز چش بود؟مطئنا سرش به جایی خورده!!!اخه مگه میشه این دختر اصلا واکنشی نشون نمیده.
عجبا!!!
با سرف اقابزرگ همه ساکت شدن.
اقابزرگ به لیلا که کنار مادرش نشسته بود گفت : دخترم بیا بشین پیش شوهرت.
اه اه حالم بهم خورد اقابزرگ بیچاره رضا!!!
لیلا چادر سفیدی که گلهای صورتی داشت به سر بسته بود.به سختی دور خود پیچید و به طرف رضا رفت. هر چی تونست نزدیک تر به رضا نشست.کم مونده بود بشینه بغلش.خجالتم نمی کشه.ما نبودیم مشست بغلش.
رضا ازش فاصله گرفت.
نگاهی به اقابزرگ انداختم.رو به حاج اسماعیلی گفت : خب حاج اقا اجازه میدین؟
حاج اسماعیلی با خوشحالی گفت : بله بفرمایید.
قبل از اینکه اقابزرگ چیزی بگه رضا بلند شد و با گفتن با اجازه از اتاق بیرون رفت.
نگاهی به صورت لیلا انداختم چشای سبزش به قرمزی میزد.عصبانیت و میشد تو چشماش دید.ای حال کردم.
ناخوداگاه لبخندی زدم که الناز نیشکونی از بازوم گرفت.لبم و به دندون گرفتم و گفتم : اییی
لبخندی زد و گفت : واسه چی می خندی؟
در همین حین در باز شد و رضا وارد اتاق شد.مستقیم رفت و میون بابا و عمو محسن نشست.
اقابزرگ چپ چپ نگاهش کرد. چاقو می زدی خونش در نمیومد.وای خداااااااااااااچه حالی کردم.ایول رضا.
فکر می کردم اقابزرگ تا اینجابیاد و بعد از خیرش بگذره اما نخیر مثل اینکه این ماجرا ادامه دارد.
با کلی بدبختی و حرف همه رضا حاضر نشد کنار لیلا بشینه و صیغه محرمیت همونطور جاری شد.
به محض جاری شدن صیغه رضا بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
اقابزرگ به لیلا اشاره کرد دنبال رضا بره.
نگاهی به مریم انداختم.بی تفاوت مشغول صحبت با پرگل بود.این دختر چش شده بود امروز.
دوقلوهای عمه رقیه هم از اتاق بیرون رفتن.
با اشاره مامان مریم و پرگل بلند شدند تا از مهمون ها پذیرایی کنن.
همه مشغول صحبت بودن جز پسرای حاج اسماعیلی که می خواستن ما رو درسته بخورن.
پویا یه حرصی می خورد.همش چپ چپ به اونا نگاه می کرد و با مهرداد حرف میزد.
مهدی هم مثل همیشه بی خیال چشم از هنگامه بر نمی داشت.
فرخم گاهی نگاهی به شهرزاد که کنار ما نشسته بود می انداخت.نمی دونم این پسره چش شده.انگار کم کم داره از شهرزاد خوشش میاد.هییی!!!کاش میشد راحت برم از فرخ بپرسم ماجرا چیه؟
تو خونواده ما زیاد خوبیت نداشت با پسرا حرف بزنی.حالا رضا یکم استثنا بود.البته با بقیه هم حرف میزدیم.اما در حد متوسط بیشتر از اندازه برامون حرف در می اوردن.
پرگل در حالی که سینی چای در دست داشت وارد اتاق شد.مهرداد به سرعت از جا پرید و سینی و از پرگل گرفت و گفت : من اینور می گیرم.شما برین اونطرف.
از این حرفش خندم گرفت.معلوم بود نمی خواد پرگل و مریم برن سمت داداشای لیلا.
ای خدا خسته شدم.بلند شم برم ببینم بیرون چه خبره.
بلند شدم که مامان با دیدنم بهم چشم غره رفت.شونه هام و بالا انداختم و از اتاق بیرون اومدم.و به طرف اتاق خودم رفتم.
صدای گریه از حیاط میومد.اروم به طرف پنجره رفتم
-:من دوست دارم.
-:برام مهم نیست.من ازت خوشم نمیاد.نباید قبول می کردی.حالا باید با شرایط من بسازی.
-:اما اینا...من نمی خوام اینطوری شروع کنیم.
-:ما از اولم بد شروع کردیم...ببین شاید دوسال از من بزرگتر باشی اما من شوهرتم.حرف من حرفی که باید بهش عمل کنی.در ضمن این ماجرا از اولش بد شروع شده خودت و خسته نکن. من کوتاه بیا نیستم.همین که گفتم .
-:یعنی من باید تو خونه زندانی باشم؟
-:می خواستی قبول نکنی.
-:من نمی تونم.
صدای گریه لیلا بلندتر شد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-:برای من زار نزن.من با این چیزا حرفم عوض نمیشه.همین که گفتم . حالا هم از جلوی چشمم دور شو می خوام تنها باشم.
-:رضا!!!
-:رضا نه اقارضا....من خوشم نمیاد زنم به اسم صدام کنه.یا اقا یا اقارضا.
بابا رضا !!!! بیچاره لیلا یه لحظه دلم براش سوخت.اما فقط برای یه لحظه.من لیلا رو خوب میشناختم.
لحظاتی بعد لیلا با گریه به ته حیاط رفت.
لبخند تلخی زدم و روی تخت نشستم.
فکر نمی کردم رضا اینطور برخورد کنه.رضا اینطور سنگ دل نبود.چطور تونست در برابر اشکای لیلا اونطور بی تفاوت باشه؟
اون همیشه وقتی هر کدوم از ما گریه می کردیم می گفت : دلش ریش ریش میشه.پس الان چی؟اینقدر بی تفاوت؟چرا اینطور عوض شدن؟رضا ؟ مریم؟
با احساس سرگیجه روی تخت نشستم و به اینه چشم دوختم.صورتم پف کرده بود.
احساس کردم سرم بزرگتر شده.از این فکرم خندم گرفت.مگه میشد؟
نگاهم به طرف چشمای مشکیم کشیده شد.من صورت زیبایی نداشتم.برخلاف پرگل که از زیبایی شبیه مامان بود من اصلا به مامان نرفته بودم.من شبیه پدربزرگم بودم.اقابزرگم همیشه می گفت تو لنگه حاجی هستی.تنها قسمت صورتم که زیبابه نظر میومد چشمام بود.اینم حرف همه بود.بنظر خودم که اونم خوشکل نبود.هرچی بود من یه صورت معمولی داشتم و باهاش کنار اومده بودم.قبول کرده بودم قسمت من نیست که زیبا باشم.
با ضربه هایی که به در خورد به خودم اومدم.
پرگل وارد اتاق شد و گفت: پری هنوز اماده نیستی؟
بلند شدم و در همان حال گفتم : چرا ، چرا اماده ام.بریم.
کیفم و از روی میز کامپیوترم برداشتم و به دنبال پرگل از اتاق بیرون رفتم.هنوزم پام و زمین می ذاشتم کمی درد داشت اما بهتر بود.باید مواظب می بودم.
از مامان خداحافظی کردیم و از خونه بیرون اومدیم.پرگل به عادت همیشه ماشین و سر کوچه نگه داشته بود.
با غر غر گفتم : پرگل تو از خونه داری میری هنوزم اون ماشین و توی کوچه نمیاری؟بابا بیخیال این همه ماشین این کوچه رو تنگ کردن یکی هم ماشین تو چی میشه مگه؟
پرگل بی حوصله گفت : پری حرف نزن حال و حوصله ندارم.
-:یعنی لال شم ؟
-:اگه میشه!!!
لحظه ای سکوت کردم و به کوچه ی باریکمون خیره شدم. یه ساختمون سفید سر کوچه بود. یادش بخیر میثم همیشه همین جا منتظر رضا میشد.رضا میومد خونه و بعد با اصرار بر می گشت و میاوردش خونه.
کاش الان بود.الان به حضورش احتیاج دارم.چقدر دلم براش تنگ شده.کاش می تونستم برم دیدنش.باید می رفتم خیلی وقت بود نرفته بودم سراغش.
با صدای پرگل که جلوی ماشین ایستاده بود و صدام می زد به خودم اومدم.
به طرف ماشین رفتم و سوار شدم.
یاد اولین باری که باهم بیرون رفتیم افتادم.
به مامان گفتم با یکی از دوستام میریم کتابخونه.کتابای سری قبلی که امانت گرفته بودم برداشتم و از خونه بیرون زدم .
میثم تازه گواهی گرفته بود و ماشین باباش و اورده بود.
سرخیابون منتظرم بود.از سر کوچه تا سر خیابون تاکسی گرفتم.چند قدمی بیشتر راه نبود اما فکر می کردم اگه الان یکی دنبالم بیاد چی؟
سر خیابون پیاده شدم . میثم منتظرم بود.سوار شدم و سلام کردم.
یه شاخه گل رز خریده بود.به طرفم گرفت.کلی ذوق کردم کلی هم خجالت کشیدم . میثمم کلی خندید و شوخی کرد.
هی برمی گشتم عقب و نگاه می کردم نکنه کسی دنبالمون باشه.
میثمم می خندید و می گفت : توی شهر به این بزرگی کی حال و حوصله داره بیاد دنبال ما.
برای اینکه راحت باشیم رفتیم ائل گلی.
تمامش و با هم دور زدیم و کلی حرف زدیم.میثم از اروزهاش می گفت.همیشه می خواست بره خارج از کشور درس بخونه.اما من دوست نداشتم برم می خواستم پیش خانوادم باشم پیش مامان و بابا . من یه شبم بدون اونا تنها نبودم حالا چطور باید ازشون دور میشدم؟
اما میثم همه جوره می خواست بره . منم دلم نمی خواست ناراحتش کنم پس حرفی نمیزدم.
اون روز بعد از پارک رفتیم کتابخونه.کتاب ها رو تحویل دادم و کتابای جدید گرفتم ، میثم اصرار داشت ناهار و بیرون بخوریم اما من می ترسیدم یکی ما ور باهم ببینه.
میثم می خواست به مادر و پدرش بگه . اما من فکر می کردم فعلا زوده.
بعد از کمی دور زدن تو خیابونا من ورسوند خونه.
با ترمز ماشین نگاهم و از بیرون گرفتم و گفتم : چی شد؟
-:شما تو فکر و خیال بودی نفهمیدی چه خبره؟ تصادف شده.
-:جدی؟
یاد میثم افتادم.چرا امروز فقط به اون فکر می کردم ؟ خیلی وقت بود اینطور بهش فکر نمی کردم.
میثم...میثم...
-:پری خسته نشدی این همه رفتی تو فکر؟
-:چیکار کنم؟
پرگل ضبط ماشین و روشن کرد و گفت : مثلا عروسیمه .یکم بخند ، شادی کن ، همش تو فکری منم از حس و حال انداختی.باز داری میشی پری قدیمی. با همه میگی ، می خندی . تو فکر رفتناتم برای من میاری.

پرگل و پیچوندم و اومدم اینجا.دیگه نمی تونستم طاقت بیارم.بدجور دلم هواش و کرده بود.
یه شاخ گل رز قرمز خریدم و به به طرف بالا به راه افتادم.راننده تاکسی هم نامردی کرد و همون جلوی گل فروشی پیادم کرد.
بیخیال بودم.مهم این بود هر لحظه بهش نزدیک تر میشدم.انگار یه چیزی من و جذب می کرد.
به خودم که اومدم در چند قدمیش ایستاده بودم.چند قدمی به طرفش رفتم و بالای سرش ایستادم.
نگاهی بهش کردم و با لبخند کنارش نشستم.
-:سلام اقا میثم.خوبی؟
نگاهم می کرد.مثل همیشه.همونطور که همیشه نگاهم می کرد.انگار با چشماش می گفت دلم برات تنگ شده بود رفتی یار بی وفا شدی؟
-:من یار بی وفا نیستم میثم.تو رفتی سراغ من و نگرفتی.تو تنهام گذاشتی . زندگیم و با رفتنت داغون کردی . میثم حالم خوب نیست . دیگه خسته شدم از تظاهر کردن . چرا باید همه فکر کنن من غمی ندارم ؟ دلم پره . می خوام خوش باشم . مگه چه سنی دارم ؟
بهم لبخند زد.
شاخه گل و به طرفش گرفتم.
بازم لبخند می زد.
نگاهی به گلبرگهای گل انداختم و گفتم : یه زمانی تو از اینا برای من می اوردی و حالا من برات اوردم . میثم دارم نابودی برادر کوچیکت ، رفیق جون جونیت ، همونی که می گفتی نمی زاری غم تو صورتش بشینه رو می بینم. دارم می بینم رضا داره با خودش چیکار می کنه. نمی خوای کمکش کنی؟ نمی خوای کاری کنی به عشقش برسه . پاشو ، من دیگه نمی تونم بلند شو کمکمون کنه.اخه الانم وقت تنها گذاشتن بود ؟ ؟ ؟ می دونستی اینا در پیشه در رفتی ؟
میثم بلند شو. دلم برات تنگ شده.
اشکام جاری شد.
گل و روی سنگ گذاشتم و دستی به سنگ مزارش کشیدم.نگاهم روی عکس روی سنگ ثابت مونده بود.
اونطوری لبخند نزن داری به اتیشم می کشی!!! چرا این چند روز اینقدر به فکرتم؟ چرا نمیای به خوابم؟تو دلت برام تنگ نمیشه؟
سر بلند کردم و با دیدنش لبخندی زدم.
دلت برام تنگ شده بود ؟ چرا این و پرسیدم ؟ فقط نگاهش می کردم.مثل همیشه تو چشمام خیره شده بود.
فقط لبخند زد.
اشکام و پاک کردم و گفتم : اذیتم نکن میثم.
بازم لبخند زد.
گل و برداشتم و در حالی که پر پرش می کردم گفتم : بعد این همه مدت اومدی بازم لبخند بزنی ؟ من می خوام بیای حرف بزنی.برای چی کشیدیم اینجا اگه نمی خواستی حرف بزنی ؟
میثم ایونطوری نگام نکن.من هنوزم نبخشیدمت.تو تنهام گذاشتی . نمی تونم ببخشمت.
از اولین باری که گفتم نمی بخشمش گاهی اینطوری میدیدمش . می تونستم از نگاهش بخونم می خواد ببخشمش اما من نمی خواستم ببخشمش دلم می خواست ببخشمش این نگاهش ازارم می داد اما می ترسیدم اگه ببخشمش نتونم بازم ببینمش.همونطور که تو خواب نمیومد سراغم اینجا هم نیاد سراغم.من بدون اون می مردم.
احساس کردم یکی دستش و گذاشت روی شونم.
به بالای سرم نگاه کردم زن خوش پوشی بالای سرم ایستاده بود.اشکام بازم سرازیر شده بودن . پاکشون کردم و بلند شدم.
زن با لبخند گفت : حالت خوبه ؟
با سر تایید کردم.
نگاهی به سنگ قبر انداخت و گفت : چه نسبتی باهاش داری؟
-:نامزدم بود.
لبخند تلخی زد و گفت : دوسش داشتی ؟
-:خیلی زیاد.
-:می بینیش؟
با تعجب نگاهش کردم.گفت : منم پسرم و می بینم.
ابروهام وبالا کشیدم و گفتم : تو خوابم می بینین؟
-:اره.گاهی میاد به خوابم.
-:خوشبحالتون.
-:تو نمی تونی تو خواب ببینیش؟ ؟؟
-:نه.من گاهی همین جا.گاهی هم نمی دونم شاید تو خواب و بیداری.
-:به کسی هم گفتی ؟ من به هرکسی گفتم فکر کردن دیوونه شدم.
-:نه.از ترس همین سکوت کردم.
-:وقتی دیدم داری حرف می زنی خیلی وقت کردم.چنددقیقه ای میشه بالای سرت ایستادم وقتی گفتی اونطوری نگام نکن فکر کردم تو هم باید ببینیش.
لبخند تلخی زدم و گفتم : پسر شما ...
میون حرفم اومد.به سنگ قبری ه با میثم یک سنگ قبر فاصله داشت رفت و گفت : این پسر منه.
کنارش ایستادم و به عکس پسر بچه ی دوازده ، سیزده ساله ای که روی سنگ حکاکی شده بود چشم دوختم.حتی از روی سنگم میشد مصومیت چشماش و حس کرد.
زن که حالا می دونستم اسمش سیماست به ماشینش اشاره کرد و گفت : ماشین داری ؟
-:نه.از رانندگی می ترسم.
-:پس بیا برسونمت.
-:مزاحم نمیشم.خودم میرم.
-:مزاحم نیستی بیا بالا.می خوام برام از خودت بگی.
-:چیزی خاصی وجود نداره.
-:بیا می رسونمت.می تونیم تو راه حرف بزنیم.
بعد از کلی تعارف بالاخره سوار ماشین شدم.
-:خب از خودتون بگوچطور با هم اشنا شدین ؟
انگار با این حرفش به گذشته ها برگشتم.
-:بچه که بودم یه دختر عمو و پسر عموی کوچیکتر از خوودم داشتم.همیشه با اونا بازی می کردم. بعد از مدتی عموم خونه رو عوض کرد و یه خونه جدید خرید پسر عموم بعد از مدتی با یه پسری دوست شد.میثم چند سالی از پسر عموم بزرگتر بود اما دوستای خوبی بودن.رفاقتشون خیلی زود به برادری تبدیل شد.
زن عمو وقتی رضا می خواست بیاد خونه ما اون و همراه میثم می فرستاد.تو همین رفت وامد ها میثم کم کم وارد خونه ما شد.همیشه مهربون بود و طرفدار من.این و خیلی دوست داشتم.بزرگتر که شدیم.احساس کردم خیلی دوسش دارم.مخصوصا روزی که دعوا کرده بود و سرش شکسته بود.اون روز با رضا اومدن خونمون با دیدن سرش اشکام جاری شد.هر کاری کردم نتونستم جلوش و بگیرم.
بزرگتر که شدیم میثم اعتراف کرد دوسم داره.منم دوسش داشتم.یه مدت پنهونی هم و می دیدیم ، تا اینکه میثم به خانوادش خبر داد و اومدن خواستگاری.ما خیلی بچه بودیم.بابام راضی نمی شد اما با حرف پدر بزرگم بالاخره راضی شد یه صیغه محرمیت بینمون خونده بشه.
یه جورایی نامزد شدیم.اما این وسط رضا و مریم دختر عموم و پسر عموم نخود چی بودن.همیشه همراهمون بودن.
دو ماه بعد از نامزدی میثم برای درس خوندن رفت خارج.می خواست منم همراهش برم اما بابا نذاشت و قرار بود هر سال یا اون بیاد یا من برم.بعد از تموم شدن درس من منم برم پیشش.
اما بعد از 5ماه از رفتنش خبر کشته شدنش و اوردن.اون روز هنگ کردم.باورم نمی شد.هر جا می رفتم میثم و می دیدم.تا چهلم نفهمیدم چی شد.تو شک بودم.باورم نمیشد.
بعد از اون کم کم برگشتم به حالت خودم.البته دیگه خودم نبودم کلی تغییر کرده بودم.همیشه اروم بودم اما حالا کسی هستم که اگه یه ساعت اروم باشه همه تعجب می کنن.چرت و پرت زیاد می گم.
دلم می خواست اونقدر تغییر کنم که کسی دیگه نفهمه تو دلم چی می گذره.
حالا گاهی می خوام از ضرب و المثل استفاده کنم اشتباه می گم.
-:جدی چرا ؟
-:نمی دونم از این کار خوشم میاد.
-:جالبه.متاسفم برات.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
وارد خونه که شدم صدای بابا بزرگ و شنیدم.به طرف اتاق اقابزرگ رفتم.
وارد اتاق که شدم دیدم اقا بزرگ کنار میز تلفن نشسته و غرغر می کنه.
-:فداتون بشم چرا عصبانی هستین ؟
اقابزرگ چپ چپ نگام کرد : باز که تو لوس شدی.نگفتم اینطوری حرف نزن.
-:چی بگم عزیزم ؟
-:پری !!!
دستام و به علامت تسلیم بالا بردم : چشم اقابزرگ شما حرص نخور.
-:نمی دونم کیه ؟ از صبح هی زنگ می زنه.تلفن و که بر می دارم قطع می کنه.
با تعجب گفتم : ما که مزاحم نداشتیم.
-:فعلا این یکی خیلی سمجه.لال مونی می گیره.
اقابزرگ بلند شد و به طرف بالای اتاق رفت.نشست و به پشتی تکیه داد.
در همین جین تلفن به صدا در اومد.
اقا بزرگ دست به زانو گذاشت تا بلند بشه که گفتم : شما بشین من جواب می دم.
به طرف تلفن رفتم و برداشتم : بله ؟
-:سلام پری.
بله ؟ این کیه ؟ من و از کجا میشناسه ؟ در همین حین ادامه داد :
فرهادم.
فرهاد به خونه ما زنگ میزد ؟
برای چی ؟
-:بدون اینکه چیزی بگم گوشی و قطع کردم.
اقابزرگ گفت : کی بود ؟
-:حرف نزد.
-:پس چرا رنگت پرید ؟
-:هان ؟ فشارم افتاد.
به سرعت یه چیزایی تحویل اقابزرگ دادم و خودم و به اتاقم رسوندم.
گوشیم و از توی کیفم بیرون کشیدم . شارژر گوشی رو از توی کشوی بهم ریختم پیدا کردم و گوشی رو به شارژ زدم و روشن کردم.هنوز از روشن کردن گوشی چند لحظه نگذشته بود که صداش بلند شد با تعجب به طرفش رفتم .شماره ناشناس بود جواب دادم
صدای فرهاد به گوشم رسید : سلام پری.
اگه همین چند دقیقه پیش صداش و نمی شنیدم عمرا یادم میومد.اما همین اقا چند لحظه پیش هم زنگ زده بود.
با تته پته گفتم : سلام.
-:شناختی ؟
-:بله.حالتون خوبه ؟
-:ممنونم.تو چطوری ؟
-:مرسی.خوبم
خوبه حالا بهش روندادم اینقدر پرو شده چه زودم پسر خاله شده بوده خبر نداشتم.
-:کاری داشتین دکتر ؟
-:ناراحت شدی تماس گرفتم ؟
-:نخیر.یعنی راستش پدربزرگم فکر کرد مزاحمین.
-:اوه متاسفم.با چیزایی که از پدر بزرگت گفته بودی فکر کردم بهتره حرف نزنم.
-:اصلا در شان شما نیست اینکارا.
-:بله.اشتباه کردم.اما گوشیت خاموش بود مجبور شدم.
-:همیشه که خاموش نمی موند بالاخره روشنش می کردم.شماره ما رو از کجا اوردین ؟
-:حالا بعدا بهت می گم.غرض از مزاحمت می خواستم ببینمت.
-:برای چی اونوقت.
-:شما اگه لطف کنین قدم رنجه کنید تشریف بیارید منم خدمتتون عرض می کنم چرا.
-:اوه چه با کلاس...
برای چی می خواست من و ببینه.با پشت خطی گوشی و از خودم دور کردم.مریم پشت خط بود
-:من پشت خطی دارم.باشه
-:پس امروز بعد از ظهر یه جایی بگین همدیگر و ببینیم.
-:نمی دونم شما بگین.
-:کافی شاپ لاله.می شناسین ؟
-:بله.من ساعت 5منتظرتون هستم.
-:باشه.خداحافظ.
زود سر و تهش و هم اوردم.مریمم دست بردار نبود...
-:چیه مریم ؟
-:با کی داشتی این همه حرف می زدی ؟
-:با دوست پسرم.
-:اره جون خودت تو گفتی منم باور کردم.از این عرضه ها هم ندارین.
-:کارت چیه ؟
-:عصری میای بریم بیرون ؟
-:برای چی ؟
-:خوب می خوام برم خرید.
-:باید به مامان بگم.
-:من زنگ زدم اجازه صادر شده.
-:جدی ؟ اما بعد از ظهر باید یه جایی برم.
-:کجا می خوای بری ؟
-:یه سر می رم پیش یکی از دوستام.باید یه چیزی ازش بگیرم.
-:جدی ؟
-:خیلی خوب.عصری ساعت 4بیا دنبالم واست میگم چه خبره.
-:باشه.من 3 اونجام.
-:3 واسه چی ؟ راستش تا 3 کلاس دارم وگرنه می خواستم برای ناهار بیام
از دست مریم.
-:باشه.می بینمت.
-:هوی پری ؟
-:هان چته ؟
-:خوشتیپ کنیا.
-:اره.با خوشتیپی من مامانم می زاره از این در برم بیرون.
-:اونش بامن.
-:وقتی اومدی حرف می زنیم.
-:خیلی خوب بابا فهمیدم می خوای دکم کنی.برو به کارت برس بای.
-:خوبه فهمیدی این همه فک می زنی.بدو برو کلاست دیر میشه.
گوشی و قطع کردم.
به سرعت لباسام و عوض کردم.وضو گرفتم .
چادرم و سرم کرده بودم تا نمازم و بخونم که صدای مامان بلند شد : پری بیا ناهار.
با همون صدای بند گفتم : نمازم و بخونم میام.شما شروع کنین.
مریم کنارم ایستاد و گفت : خوب ؟
-:خوب که خوب ؟
-:مرض پری چی می گفت ؟
با این حرفش انگار فوران کردم.
-:مریم این پسره خل شده.زده به سرش می گه نظرم در موردش چیه ؟ اخه من در مورد تو چه نظری می تونم داشته باشم ؟ فکر کردم می خواد پیشنهاد دوستی بده . می خواستم با همین کیفم بکوبم تو سرش که بر گشته می گه کی اجازه می دین با خانواده خدمت برسیم ؟ یعنی چی ؟ این و کجای دلم جا بدم ؟ من نمی خوامش اقا من نخوام این یارو رو ببینم کجا باید برم ؟
مریم دستش و جلوی دهانم گذاشت و گفت : چه خبرته ؟ یه نفس بکش ؟
با برداشتن دستش یه نفس عمیق کشیدم.خیلی بهش احتیاج داشتما...رفته بودم بالای منبر هی فک می زدم.
مریم با لبخند نگام می کرد.
با چشمای درشت و گرد شده نگاهش کردم : هان چیه ؟
-:تو چی گفتی ؟
مثل اینکه باد بادکنک و خالی کرده باشن خشمم فرو نشست و گفتم : فکر می کنم.
مریم با یه لبخند و شیطنت نگام کرد.
-:جوابم نه هست.
مریم نگاهش و به سمت دیگه ای دوخت و گفت : می دونم.
اما نگاهش چیز دیگه ای می گفت . برای خلاصی گفتم : پاشو بریم.
-:چیزی می خوای بخری ؟
-:اره می خوام گل سر بخرم.روز عروسی برای پیراهن ابیم نمی دونم موهام و چیکار کنم . تصمیم دارم موهام و با یه گل سر ابی ببندم.
-:مگه نمی خوای همراه من بیای ارایشگاه.
-:حالا نمی دونم بزار ببینیم چی میشه.
-:خیلی خب .پاشو بریم بخریم.
مریم کمی این پا و اون پا کرد . فکر کنم چیزی می خواست بگه پرسیدم : چی شده ؟
-:پری لیلا هم میاد ارایشگاه ؟
-:نه.مامان می گفت دعوتش کنم اما من گفتم نمیخواد.
-:اره رضا گفته حق نداره تو عروسی شرکت کنه.
با تعجب به طرفش برگشتم و گفتم : چرا ؟
شونه هاش و بالا انداخت و گفت : من چه می دونم.فقط گفت لازم نیست بره عروسی . رو در رو هم بهش نگفته.انگار زن عمو فاطمه می گه ببره کارت دعوت لیلا رو هم بده که رضا میگه لازم نیست.اون جق نداره بره عروسی.
-:تو از کجا می دونی ؟
-:زن عمو به مامان می گفت شنیدم.
چشمکی زدم و گفتم : پس اینطور.
نمی دونم چرا یه چیزی ته دلم می گفت رضا و مریم هنوزم در ارتباط هستن
-:مریم تو که می دونستی پس چرا پرسیدی لیلا هم میاد یا نه ؟
-:گفتم شاید شما بهش خبر داده باشین.
-:نه.مامان می خواست زنگ بزنه دعوتشون کنه.من اجازه ندادم.گفتم کارتها رو خود رضا میده.
مریم دستم و گرفت و در حالی که به طرف بوتیک لباس می کشید گفت : پری این و ببین ...
به پیراهن سفیدی که توی ویترین بود چشم دوختم.خیلی شیک و ساده بود...
مریم گفت : چرا همین و نمی خری ؟
فکر بدی نبود...برای شب حنابندون مناسب بود...
-:بد نیست.
مریم دستم و گرفت و در حالی که وارد مغازه می شد گفت : تو کاریت نباشه خیلی هم خوشکله.
پیراهن درست همونی بود که می خواستم...بهم میومد...ازش خیلی خوشم اومده بود.
بعد از خرید لباس برای مریم هم یه گل سر ابی خریدیم.هر کاری کردم از مدل پیراهن مریم باخبر بشم.چیزی نگفت...همش می گفت سوپرایزه.
-:مریم فقط بگو چه شکلیه.
-:زرنگی ؟ بری از همون مدل بخری ؟
-:اخه دختر خوب من که لباس خریدم.دیگه چرا باید برم دنبال همون مدل.
-:من نمی دونم تو می خوای اون شب با من یه تیپ بزنی...اما اشتباه کردی من خودم قناری رو رنگ می کنم جای طوطی می فروشم.
سرم و به تاسف تکون دادم.کل کل با مریم بی فایده بود .این رفتارش درست مثل رضا بود و هر کاری هم می کردی حرف نمی زد.

با خستگی خودم و روی تخت پرت کردم و رو به شهرزاد که تازه وارد اتاق شده بود گفتم : وای شهرزاد دیگه نای بلند شدن ندارم...
شهرزاد لبخندی زد و گفت : عروسی تنها خواهرته...دیگه تکرار نمیشه...همینا به یاد موندنیش می کنه.
با تاسف گفتم : پرگل داره میره خونه شوهر ... مهرداد زن می گیره...ما اینجا خسته و کوفته شدیم...
شهرزاد دستم و گرفت و بلند کرد و گفت : بلند شو...لباس بپوش بریم...دیر شد...
با این حرفش بلند شدم...لباسی که برای این شب تدارک دیده بودم و به سرعت پوشیدم و رو به روی اینه نشستم... موهام و شونه کردم ... شهرزاد بهم نزدیک شد و گفت : می خوای موهات و ببندم ؟
لبخندی به روش زدم و از خدا خواسته همه چیز و سپردم به ششهرزاد...
شهرزاد با خوشحالی مشغول شد.
چند ضربه به در خورد و هنگامه وارد اتاق شد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
با دیدن من و هنگامه گفت : به به شما که هنوز اماده نیستین...زود باشین دیر شد
شهرزاد گفت : شما برین ما هم دنبالتون میایم.
امشب مراسم حنابندون بود...اقا بزرگ خیلی حساسیت داشت مراسم های عروسی ما طبق روسومات اصیلمون برگزار بشه.
به نظر من که این مراسمات جز خستگی چیزی نداشت.
هفت شبانه روزی بزن و بکوب و عروسی اینقدر خسته کننده می شد.ترجیح می دادم یه شن بگیریم و خلاص اما این رسم خانواده ما بود و اقابزرگ اجازه نمی داد از بین بره.
شهرزاد موهام و بست و بلند شد...
به سرعت بلند شدم.وسایلام و توی کیفم ریختم و به همراه شهرزاد از اتاق بیرون رفتیم.وارد سالن شدم...
مامان کلافه وسط سالن ایستاده بود به طرفش رفتم : چی شده مامان ؟
این اینه پرگل و نمی دونم کجا گذاشته باید بزارم توی این وسایل...
نگاهی به سینی های پر شده انداختم...
امشب شب حنابندون بود و خانواده دختر برای مراسم پسر هدایا و شیرینی و حنا می بردن و خانواده پسر برای مراسم دختر...
نگاهی به سینی ها انداختم...یکی شامل قران و اینه شمودان کوچیک...
سینی دوم یه سبد میوه که روش با گلهای ریز قرمز تزئین شده بود و یه ظرف شکلات و یه ظرف شیرینی که مثل سبد میوه تزئین شده بودن...
سینی سوم هم توش یه سبد گل و یه بسته نقل و سکه های مبارک باد و ند تا چیز دیگه بود...
الناز وارد شد...اینه کوچیک و طلایی پرگل دستش بود...توی سینی سوم گذاشت و گفت : کامل شد.
مامان طورهای سفیدی که با پولکهای بزرگ رنگی تزئین شده بود و روی هر سه تا سینی کشید و گفت : ببرین.
شهرزاد وسایل و به طرف هنگامه گرفت و گفت : دومی با من.گفته باشم به اسونی زمین نمی زارم.
با لبخند سینی شامل قران و اینه شمدان و برداشتم و گفتم : هر چی من گرفتم همونقدرم تو بگیر...
هنگامه با خنده گفت : دیوونه این به خدا...
مهشید وارد اتاق شد و گفت :منم می خوام.
الناز دستش و گرفت و کیف من و به دستش داد و گفت : تو کیف عمه رو بیار.
نگاهی به سینی سوم انداختم و گفتم : این و کی میاره ؟
عمه زینب به همراه فرزانه وارد شدن...نگاهی به فرزانه انداختم و گفتم : فرزانه تو بیا...
فرزانه دست دخترش ایلار و محکم فشرد و گفت : پس این و چیکارش کنم ؟
الناز با لبخند دست ایلار و از دست فرزانه بیرون کشید و گفت : بزار بیاد اینجا...
نگاهی به الناز که سمت چپش مهشید و سمت راستش ایلار ایستاده بودن انداختم و گفتم : زن داداش مهدکودک باز کردی ؟
فرزانه سینی سوم و برداشت و گفت : شیطونی نکن وروجک.
-:پسرت کجاست ؟
چشمکی زد و گفت : پیش داییشه.اشاره ای به شهرزاد کرد و گفت : شهرزاد دارم بهت لطفف می کنم دادم دست فرخ از الان بچه داری یاد بگیره.
شهرزاد لبخندی زد .
احساس کردم لبخندش بیشتر به تلخی می زد.
عمه زینب وسایل و از دست هنگامه گرفت و گفت : تو با این اوضاع اینا رو چرا برداشتی ؟ به طرف ما برگشت و گفت : شما سه تا کم شیطونی کنین بیاین برین دیر شد.
سینی و روی سرم گذاشتم و گفتم : بریم.
عمه شروع کرد به کِل کشیدن.
اول من و به دنبالم شهرزاد و فرزانه وارد حیاط شدیم.
پویا با لبخند کنار حوض نشسته بود.بلند شد و گفت : مبارکه.
به هر کدوم یه دوهزاری داد و گفت : بفرمایین.
بابا هم به طرفمون اومد و اونم به هر کدوم ما شاباش داد.
پویا گفت : دیر شد راه بیفتین.
وسایلا رو پشت ماشین پویا گذاشتیم...من و شهرزاد و فرزانه سوار ماشین پویا شدیم.بقیه هم با ماشینای دیگه راه افتادن.
قرار بود مراسم تو باغ اقابزرگ که بیرون از شهر بود برگزار بشه.نیم ساعتی طول کشید تا به باغ برسیم.
سینی ها رو روی سر گذاشتیم و جلوی ورودی باغ ایستادیم...
همه به داخل باغ رفتن.صدای بلند اهنگ از ساختمان باغ به گوش می رسید.نگاهم به طرف پشت ساختمون که مراسم اقایون اونجا برگزار می شد کشیده شد...ناگهان نگاهم روی مهرداد که همراه فرخ که ارین در اغوشش بود و یه مرد هم همراهش..ه به طرفمون می امد...
نگاهم روی مرد خیره موند...از چیزی که می دیدم توی شک بودم...فرهاد کنار مهرداد می ایستد و سلام می کند.... دخترها پاسخ می دهند...اما من همچنان خیره ی اونم...
اینجا چیکار می کنه ؟ عروسی خواهر من ؟
مهرداد با لبخند به سینی ها نگاه می کنه.شهرزاد قدمی عقب می کشه...اقا داماد تا شاباش ندی نباید ببینی.
فرخ با صدا می خنده...فرخ دست توی جیبش می کنه تا بهمون شاباش بده...مهرداد هم همین کار و تکرار می کنه...
نگاهم به فرخ که جلوی شهرزاد ایستاده و با لبخند به اون نگاه می کنه می افته.ارین خودش و از اغوش فرخ بیرون می کشه تا به طرف فرزانه بره.
فرخ با لبخند دوباره اون و در اغوش می کشه و میگه شیطونی نکن جوجه دایی.
ارین تو اغوش فرخ دست و پا می زنه...
از این کارش همه به خنده می افتیم.
نگاهم به طرف رضا کشیده میشه که دوان دوان به طرفمون میاد.
چرخی دورمون می زنه و میگه : اوه اوه خوشبحال مهرداد...چیکار کردین...
مهرداد دستش و می گیره و میگه : برای خودت کم نذاشتن.بکش کنار.
با این حرف مهرداد خندیدم و گفتم : بابا زود باشین سرم درد گرفت.
رضا میاد تا سینی رو ازم بگیره که عقب می کشم.
-:زرنگی ؟
رضا با لبخند نگام کرد : ابجی خانم تلافی می کنما
با نیش باز گفتم : هی حسرتش و به دلت می زارم.
رضا با نیش خند گفت :حسرت شوهر کردنت یا تلافی کردن ؟
با این حرفش ناخوداگاه نگاهم به طرف فرهاد کشیده شد.
در همین زمان مامان بهمون نزدیک شد و گفت : دخترا بیاین برین تو...
به سرعت پیش افتادم ، فرزانه و شهرزاد هم به دنبالم روان شدن.
وارد ساختمون شدیم.جلوی در ورودی ایستادیم...اقایون قبل از ورود به طرف حیاط پشتی رفتن.
توی سالن مانتوهامون و در اوردیم و به دست الناز که کنارمون بود دادیم.
سینی ها رو برداشتیم و منتظر شروع اهنگ شدیم.
با شروع اهنگ قدم توی سالن گذاشتم.صدای سوت و دست مهمونا بلند شد...
سینی روی سرم چرخی زدم و چند قدم جلوتر رفتم.وسط سالن که رسیدم ایستادم تا شهرزاد و فرزانه هم کنارم بایستن...هر سه باهم وسط سالن چند بار چرخیدیم و با ریتم اهنگ رقصیدیم.
زن عمو معصومه به طرفمون اومد : صدای مهمونا که فریاد می زدن به افتخار مادر داماد.
زن عمو معصومه به هر سه شاباش داد...مریم به طرفم اومد تا سینی رو ازم بگیره که عقب کشیدم.
همه شروع کردن به خندیدن.
صدای اهنگ قطع شد...مهمونا دست می زدن و با دست زدن همراهیم می کردن.شهرزاد و فرزانه هم به تبعیت از من همین کار و کردن.
این قانون بود قران و اینه دست من بود تا وقتی من سینی رو زمین نمی ذاشتم اونا دو تا نباید سینی رو زمین می ذاشتن.
اینبار عمه زینب به طرفمون اومد.عمه هم به هر سه شاباش داد...
بازم مریم به طرفمون اومد تا سینی رو بگیره که باز عقب کشیدم.
بازم همه خندیدن.
مریم سری تکون داد و عقب کشید.این بار عمه رقیه قدم جلو گذاشت و بعد از دادن شاباش باز همون صحنه قبل تکرار شد...
صدای همه در اومده بود...منم بی خیال می خندیدم.
عمه کنارم ایستاد و گفت : چی می خوای بزاری زمین ؟
با خنده اشاره ای به مریم کردم و گفتم : خواهر داماد دست تو جیبش نکرده.
صدای سوت مهمونا بلند شد.
مریم در حالی که برام خط و نشون می کشید به طرفم اومد و دوتا ده هزاری به طرفم گرفت.
دهان باز کردم.مریمم با چشم غره پولا رو لای لبام گذاشت.
همین کار و برای شهرزاد و فرزانه هم تکرار کرد.
چرخی زدم...صدای دست و سوت بلند شد...
عمه زینب دف و به دست گرفت و شروع کرد به نواختن...بیشتر ما نواختن دف و از بچگی یاد گرفته بودیم. مگر اینکه کسی می بود که علاقه نداشت...
با نواختن عمه زینب منم رقصیدم و وقتی ریتم تند شروع به نواختن کرد.چرخی زدم و سینی رو وسط سالن زمین گذاشتم.
شهرزاد و فرزانه هم سینیا رو زمین گذاشتن.
مریم به طرفم اومد نیشگونی از بازوم گرفت و گفت : کوفتت بشه...حالا اینا عوض داره.می دونم چیکارت کنم.
لبخندی به روش زدم و گفتم : از من واسه تو مایه در نمیاد.
مریم چشم غره ای بهم رفت و به طرف زن عمو که صداش می کرد رفت.
یه لیوان شربت برداشتم و روی نزدیکترین صندلی که پیدا کردم ولو شدم.
نگاهی به مهمونا انداختم.همه بودن عمه زینب،فرزانه دخترش با دوتا وروجکاش...نگاهی به ارین که تو اغوش فرزانه بود انداختم.تازه سه سالش شده بود...فرزانه بزرگترین نوه خانواده و اولین دختر بود.کوچیکتر از اونم پویا به عنوان اولین پسر خاندان به حساب میومد.
نگاهم از اون ها به طرف دوقلوهای عمع رقیه که وسط سالن در حال رقص بودن کشیده شد.
عمه رقیه به همراه مامان و زن عمو معصومه در حال صحبت بودن.
زن عمو فاطمه کنار هنگامه و شهرزاد نشسته بود.
خبری از عروس گرامشون نبود.اینطور که معلوم بود تهدید رضا کار خودش و کرده بود...البته از شناختی که من از لیلا داشتم بعید می دونستم تو مهمونی شرکت نکنه...
اما تازه اولش بود و باید صبر می کردم به قول معروف جوجه رو اخر پاییز می شمارن.
الناز به همراه مریم توی اشپزخونه بودن.مریم هنوزم با سینی های عروس در گیر بود...
به قول خودش می خواست روی من و کم کنه.عمرا اگه می ذاشتم.
مهشید کنارم نشست و گفت : عمه بیا ؟
با تعجب گفتم : کجا ؟
-:بیا...می خوام یه چیزی نشونت بدم.
بلند شدم.مهشید دستم و توی دست گرفت و به دنبال خود کشید.
داشت از خونه بیرون می رفت.
قبل از اینکه از خونه خارج بشیم مانتوم از روی اپن برداشتم و تنم کردم.
مهشید دستم و می گرفت.
ای وای من که روسری سرم نبود.دست مهشید و ول کردم و برگشتم داخل...
لحظاتی بعد با شال سفیدی که به سر بسته بودم وارد حیاط شدم.
مهشید جلوی در بود دوباره دستم و گرفت و به سمت درخروجی کشید.
نگاهم به مهرداد که اونجا ایستاده بود افتاد.به طرفش رفتم.به مهرداد که رسیدم تازه متوجه رضا و فرهاد شدم.
با تعجب پرسیدم :چی شده ؟
مهرداد یه بسته به طرفم گرفت و گفت : این و بده به مامانم.
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم : واسه این من و کشوندی اینجا ؟
-:ببخشید نتونستم به کسی اعتماد کنم.مریمم هر چی صدا می کنم نمیاد.
بسته رو گرفتم و گفتم : باشه...
مهرداد تشکر کرد و به طرف مهمونایی که تازه وارد باغ شده بودن رفت.
رضا هم به طرف مهمونا رفت.
مهشید کنارم ایستاد و گفت : عمه خوشکل شدی.
گونش و نیشگون گرفتم و گفتم : وروجک شیطونی نکن.تو هم خوشکل شدی...
به طرفی اشاره کرد و گفت :اون گفت .
با تهجب سر بلند کردم و به فرهاد رسیدم.
با لبخند بهم چشم دوخته بود.
لحظاتی به چشمای هم خیره شدیم.
با صدای زنی به خودم اومدم.به طرفش برگشتم.
زن لبخندی زد و گفت : چطوری پریسا جان ؟
-:ممنونم.شما چطورین ؟ بچه ها خوبن ؟ بفرمایید.
به همراه زن راهی ساختمان شدم.
چند قدم بیشتر نرفته بودم که ناخوداگاه به طرف فرهاد برگشتم...هنوزم همون جا بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رمان لجبازی اقا بزرگ(5)


به همراه زن وارد مجلس شدم .
زن عمو معصومه کنار مامان نشسته بود . بسته ای که مهرداد بهم داده بود و به طرف زن عمو گرفتم .
زن عمو با تعجب نگاهم کرد که گفتم : مهرداد داد .
زن عمو با سر تایید کرد. از اونا فاصله گرفتم و به طرف اشپزخونه رفتم . مریم هنوزم تو اشپزخونه بود .
خودم و توی اشپزخونه انداختم : داری چیکار می کنی ؟
مریم که مشغول تزئین حنا بود از جا پرید ...
نیشم باز شد .مریم چپ چپ نگاهم کرد : مرض ... چه مرگته ؟ ترسیدم .
شونه هام و بالا انداختم . شیرینی از ظرف برداشتم و گاز زدم : به من چه ... تو اینجا نبودی .
-:پس کجا بودم ؟
صورتم و کج و کوله کردم : من و رنگ نکن . خودم ختم این کارام .
مریم بیخیال مشغول شد : برو بیرون ... منم عصبانی نکن . حوصلت و ندارم .
خم شدم و صورتم و جلوش گرفتم : چون شصت تومن از جیبت رفت ؟
-:ای بمیری ... می کشمت بزار این مراسم تموم بشه . همش و از حلقومت بیرون می کشم .
با نیش باز چشمکی زدم : به من چه ؟ من بیست تومن گرفتم که حالا می خوام همونم برگردونم به خودت . اگه می تونی برو از فرزانه و شهرزاد بگیر .
همون طور که اهنگی که در حال پخش بود و زیر لب زمزمه می کردم از آشپزخونه بیرون رفتم .
شهرزاد گوشه ای ایستاده بود و دست می زد . بهش نزدیک شدم : اوضاع چطوره ؟
شهرزاد برگشت و بهم لبخند زد .
توی اون پیراهن کوتاه یاسمنی رنگ خیلی زیبا شده بود . بلندی پیراهن یه ده سانتی با زانوهاش فاصله داشت . پیراهن بندهای باریکی داشت که مثل فنر پیچ خورده بودن . روشم پر از گلهای ریز بود .
ارایش صورتش هم فوق العاده شده بود . موهاش و بالای سرش خیلی شیک بسته بود .
زیر گوشش زمزمه کردم : خوشگل شدی .
فرخ نیستی ببینی زنت چه تیکه ای شده . وای اگه فرخ شهرزاد و اینطوری ببینه عاشقش میشه .
شهرزاد با خجالت گفت : به پای تو نمی رسم .
-:برو بابا . تو خوشگلی . تو اینکه دیگه شکی نیست .
یه فکر شیطانی داشت تو ذهنم بالا و پایین می رفت . یه چیزی که اذیتم می کرد . چرا فرخ نباید شهرزاد و این شکلی ببینه ؟ این فکر قلقلکم می داد . میگن مردا عاشق خوشگلی زنا میشن . حالا من باید یکمی تو زندگی اینا دخالت کنم . باید یه کاری کنم زندگی اینا هم شاد و خرم بشه .
سرم و تکون دادم ... به من چه تو زندگی مردم دخالت می کنم ؟
ولی این فکر از ذهنم بیرون نمی رفت . حالا اشکال نداره اینبار هم بزرگی می کنم و دو تا جوون خام و می پزم . یه پا اشپز شدم واسه خودم .
نگاهی به فرزانه که اون وسط می رقصید انداختم و پریدم وسط و شروع کردم به دست زدن .
لحظه ای بعد شهرزاد هم به من پیوست .
هنگامه که کنارم روی صندلی نشسته بود با صدای بلندی که سعی می کرد من بشنوم گفت : چرا تو کارت ننوشتن از نونهالانتان بعدا پذیرایی می شود ... که الان اینطوری مراسم و بهم نریزن .
نگاهی به بچه هایی که از این ور سالن به اون ور می دویدن و از اون ور سالن به این ور سالن انداختم و با پوزخند گفتم : به نظرت اونا باور می کردن ما این کار خیر و بعدا انجام میدیم ؟
هنگامه قهقهه ای زد و گفت : حق با توئه .
-:معلومه که حق بامنه .
اون فکر شیطانی هنوزم داشت اذیتم می کرد. نگاهی به صندلی خالی کنار هنگامه انداختم و به سرعت روش نشستم ... با یه لبخند رو بهش گفتم : هنگامه نظرت در مورد فرخ و شهرزاد چیه ؟
هنگامه لیوان اب میوه رو از لباش جدا کرد و با تعجب گفت : باز چه نقشه ای داری می کشی کلک ؟
ابروهام و بالا انداختم و گفتم : خوب باید یکی به اینا کمک کنه تا بفهمن عشق زندگی چیه .
هنگامه با لبخند گفت : من نفهمیدم تو از اون طرف به رضا کمک می کنی تا با لیلا ازدواج نکنه . از این طرف تو فکر اینی که شهرزاد و فرخ با هم خوب بشن .
-:رضا و لیلا فرق می کنن . لیلا لیاقت رضا رو نداره . تو که خوب می دونی اون دختر چطوریه .
هنگامه با سر تایید کرد و گفت : شهرزاد عشق فرخ و توی دلش داره این فرخه که بی اهمیته .
لبخندی شیطنت امیزی زدم : پس یه کاری می کنیم فرخم قدرش و بدونه .
صورت هنگامه رو بوسیدم : مرسی مامان خانم ... دستت طلا .
هنگامه سرخ شد .
لبخندی زدم : به زودی به دنیا میاد . وای هنگامه تا این به دنیا بیاد من دق می کنما ...
با شنیدن اسمم به طرف مامان برگشتم . مامان اشاره کرد برم پیشش .
به مامان رسیدم . عمه زینب نگاهی بهم انداخت و گفت : مریم کجاست ؟
شونه هام و بالا انداختم : می خواد روی من و کم کنه .
عمه سرش و تکون داد : از دست شما ... تو بزرگتری کوتاه بیا .
نچ نچی کردم .
فرزانه کنارم ایستاد و گفت : کاش یکی بود بره این بچه رو از فرخ بگیره .
جرقه ای تو مخم زد . گفتم : من میرم .
به طرف در خروجی رفتم و به یکی از پسر بچه هایی که اونجا بود گفتم بره فرخ و صدا کنه .
پسر بچه بدو از از جا کنده شد و به طرف محل برگزاری مراسم مردان رفت .
به طرف شهرزاد برگشتم و نگاهش کردم : توی اشپزخونه بود .
خودم و پشت در کشیدم و سینی لیوان های شربت و برداشتم و جلوی در ایستادم . لحظه ای بعد صدای فرخ بلند شد ...
با شنیدن صداش به سرعت صدام و بالا بردم : شهرزاد ؟
شهرزاد به طرفم برگشت : هان ؟
-:بیا ...
شهرزاد به طرفم اومد ، لحظه ای بعد رو به روم ایستاد ... می دونستم فرخ صدام و شنیده که شهرزاد و صدا کردم . برای همین ساکت شده بود . وگرنه الان صداش همه جا رو برداشته بود ...
-:چیه ؟
لبخندم و فرو خوردم : هان نه بله ... ببین فرخ چی میگه !
شهرزاد با تعجب گفت : فرخ ؟؟؟ با من کار داره ؟
-:پس نه با من کار داره . برو ببین چی میگه دیگه .
شهرزاد دستپاچه گفت : کجاست ؟
-:جلوی دره .
شهرزاد به طرف در رفت .
خودم و به طرف پنجره کشیدم . پرده رو بالا زدم و به چشمای گرد شده فرخ نگاه کردم و نیشخند زدم . بچه توی بغلش بود اما داشت با چشای گرد به شهرزاد که رو به روش بود نگاه می کرد ...
با صدای شهرزاد به خودش اومد و سرش و پایین انداخت ... بچه رو به طرف شهرزاد گرفت .
سعی می کرد نگاهش نکنه اما با این همه بازم نگاهش برمی گشت روی شهرزاد .
یکی گوشم و گرفت و کشید : داری چیکار می کنی ؟
سرم و کشیدم . گوشم و ول کرد ... به طرفش برگشتم : داری چیکار می کنی ؟
من و کنار زد و خودش از پنجره به بیرون نگاه کرد : چی نگاه می کردی ؟
نگاهش روی فرخ و شهرزاد که افتاد گفت : وای وای .... این کاره توئه ها ... می بینم مشکوک می زنی .... زود همدست هات و لو بده .
مریم و از کنار پنجره کنار زدم : بکش کنار بابا ... بزار ببینم چی شد ؟
هنگامه به طرفمون اومد : چیکار کردی پریسا ؟
با سر اشاره ای به پنجره کردم . هنگامه اروم اروم قدم برداشت و از لای پرده به بیرون خیره شد : اینا چی دارن میگن ؟
لب و لوچم و جمع کردم : نمی دونم .
مریم گفت : به چه بهونه ای کشیدیش اینجا ؟
-:گفتم ارین و بیاره . به شهرزادم گفتم بره بگیرتش .
هنگامه ریز خندید :ایول ...
مریم چپ چپ نگاهمون کرد : پس همدستت هنگامه هست ...
هنگامه دستش و روی کمرش گذاشت و گفت : عروسی که بدون این شیطنت ها نمی چسبه .
مریم سرش و به علامت تاسف تکون داد ... اما خنده روی لباش بود : من موندم بچه شما ها چی خواهد شد ...
هنگامه با شیطنت چشمکی بهم زد : بچه من شبیه عمش ساکت میشه و تو دل برو .
مریم لبخندی زد : نخیرم .
ازمون دور شد .
نگاهی به هنگامه انداختم .
هنگامه بهم نزدیک تر شد : واکنشش چی بود ؟
-:واکنشش ؟
هنگامه با چشایی که اندازه یه کاسه باز شده بود گفت : اره واکنشش ...
لبخندی زدم : وای هنگامه کاش بودی میدیدی با چشای گرد چطوری نگاش می کرد .
هنگامه زد روی شونم : من صدا می کردی دیگه . نامرد .
خندیدم : اخه جای حساسش بود ... حالا بازم یه فکرایی دارم . بهت میگم .
هنگامه متفکر نگاهم کرد : چیکار می خوای بکنی ؟
-:من یه کاری می کنم این امشب عاشق شهرزاد بشه .
هنگامه همونطور که ازم دور میشد گفت : دیوونه .
لبخندی زدم و به شهرزاد که با ارین وارد شد نگاه کردم .

مریم سینی رو روی سرش گذاشت و نگاهش و بهم دوخت .
چشم غره ای بهش رفتم و دست پرگل و که بالای مجلس روی صندلی عروس نشسته بود فشردم . دستاش سرد بود . اخی دخترم نگرانه .
یکمی خم شدم : خوبی؟
لبخندی به روم زد . ارایشی که روی صورتش داشت با اون پیراهن فیروزه ای رنگ خیلی بهش میومد . خواهرم خیلی خوشکل شده بود . کوفتت بشه مهرداد .
مامان بلند شد و به طرف مریم رفت و بهش شاباش داد . مریم به همراه سمانه و سپیده در برابر همه ی ما می رقصید و منتظر شاباش بود .
خم شدم و زیر گوش پرگل گفتم : من جیم بشم که این مریم برام نقشه ها کشیده .
پرگل خندید . اما نگاهش روی مریم بود .
تا عمه زینب به مریم نزدیک شد از پرگل فاصله گرفتم و در رفتم . به سرعت مانتو پوشیدم و شالم و روی سرم انداختم و از خونه بیرون زدم . بدون اینکه نگاهی به اطراف بندازم راهم و به طرف پشت ساختمون کج می کردم که با صداش میخکوب شدم : کجا میری؟
به طرفش برگشتم .
قبل از اینکه اون و نگاه کنم نگاهی به اطراف انداختم و بالاخره به اون رسیدم : چطور مگه ؟
فرهاد لبخندی زد : همینطوری . راستش ...
این پا و اون پا کرد : می خواستم بدونم فکر کردی؟
به سرعت گفتم : جواب من نه هست .
با صدایی که شبیه فریاد بود گفت :چرا ؟
بدون توجه به سوالش , همونطور که به راهم ادامه میدادم گفتم :برای چی اینجایین ؟
به دنبالم اومد : منم دعوتم .
-:پس مثل یه مهمون برین سر میز بشینین .
-:پریسا ...
به طرفش برگشتم : اقای دکتر ... من و شما خیلی با هم فرق داریم . می دونین اگه یکی از خانواده یا دوستان من و شما رو اینجا ببینه کلی برامون حرف در میارن . بهتره برگردین .
-:من فقط ...
-:شما هیچی نمی خواین . بهتره برین .
برگشتم و قدمی دیگه برداشتم که گقت :من ازت خوشم میاد .
-:اما من این حس و ندارم .
-:پری ...
-:اقای دکتر بهتره برین .
قبل از اینکه قدمی بردارم مچ دستم و گرفت . احساس کردم به بدنم برق با ولتاژ قوی وصل شد . بدنم گر گرفت و حرارتش بالا رفت . بدنم داغ شد . داغ داغ .
احساس کردم از صورتم اتیش بیرون می زنه .
فرهاد همونطور که دستم توی دستش بود به طرفم اومد . رو به روم ایستاد و تو چشمام خیره شد : من تو رو می خوام .
سعی کردم نگاهم و ازش بگیرم . اما چشماش یه جوری بود . بعد از کلی سختی کشیدن نگاهم و ازش گرفتم و به درخت رو به روم دوختم .
زمزمه کردم : ولم کن .
-:پری ...
-:خواهش می کنم دکتر ... ولم کنین . باید برم ... الان می فهمن نیستم .
-:امشب خوشکل شدی .
حرارت بدنم همچنان بالا می رفت :بزار برم .
یک دفعه دستم و ول کرد و قدمی به عقب برداشت .
به سرعت جیم زدم . چنان می دویدم که اصلا حواسم نبود با کله رفتم تو شکم رضا .
با برخوردم با یه چیز محکم فکر کردم به دیوار خودم .
خودم و عقب کشیدم و سر بلند کردم . با دیدن رضا ضربان قلبم تند تر شد .
به نفس نفس افتاده بودم که گفت :چته پری؟
سعی کردم تو چشماش نگاه نکنم : هیچی .
-:چرا دویدی؟
-:چیزی نیست . همینطوری .
رضا سرش و پایین انداخت : مطمئنی همه چیز خوبه ؟
با سر تایید کردم : اره ... اره خوبم . باید برم .
رضا عقب کشید و گفت : مواظب باش .
به سرعت خودم و به ساختمون رسوندم و خودم و توی اشپزخونه انداختم . لیوان ابی که روی کابینت بود و بر داشتم و یک نفس سر کشیدم .
با یاد اوری دست فرهاد بدنم دوباره گر گرفت .
نفس عمیقی کشیدم . داشتم دیوونه میشدم .

به سکوی جلوی پنجره تکیه دادم و به رو به رو خیره شدم .
چرا این کار و کرد ؟
وای پریسا دیوونه شدی رفت . این پسره هر کاری دلش می خواد می کنه و تو هیچ کاری نمی کنی .
من هیچ کاری نکردم . لال شدم . سکوت کردم . هیچ کاری نمی کنم . پریسا از دست رفتی . پری برو بمیر ...
اون دستم و گرفت و من هیچی نگفتم ؟ من لال شدم ؟ اگه یکی می دید ؟ اصلا چرا دستم و گرفت اونطور گر گرفتم ؟ چرا نزدم توی گوشش ؟
پریسا داری از بین میری ... دارم با ابروی خودم بازی می کنم . من نباید این کار و بکنم . من نمی تونم .
اشک تو چشمام حلقه زده بود . برای اینکه جلوی سرازیر شدنشون و بگیرم چشم روی هم گذاشتم . اما با پرویی سرازیر شدن .
-:بمیرم عمه یادش افتادی ؟
به سرعت چشم باز کردم . عمه رقیه پیش روم ایستاده بود و بهم خیره شده بود .
با چشمای اشک الود بهش خیره شدم . یه قدم به طرفم اومد و کاملا پیش روم ایستاد : بهش فکر نکن . هر چی قسمت باشه همون اتفاق می افته .
عمه چی داشت می گفت ؟ سرنوشت چی ؟
-:خدا بیامرزتش ...
وای عمه داره میثم و میگه . ناخوداگاه اه بلندی کشیدم .
عمه دستش و روی صورتم گذاشت : بهش فکر نکن عزیزدلم .
لبخندی به روش زدم . الان توی این حالت به هرکسی فکر می کردم جز میثم . میثم ... چقدر راحت فراموشش کردم . مگه من عاشقش نبودم ؟ حالا داشتم می زاشتمش کنار و به کس دیگه ای فکر می کردم .
با سر و صدایی که از بیرون می اومد هر دو به طرف در برگشتیم . عمه قبل از من به خود اومد و از اشپزخونه بیرون زد . منم به دنبالش رفتم . هنوز لباسام تنم بود . به سرعت خودم و بیرون انداختم . رضا داشت داد و فریاد می کرد . داد و فریاد بلند که نه . اما خیلی جدی بود و بدجور عصبانی به نظر می اومد و عمه زینب و زن عمو فاطمه هم پیش روش ایستاده بودن . تازه متوجه مریم شدم که لبخندی بر لب داشت و به رضا خیره شده بود .
واقعا مریم چه مرگش شده بود ؟ رضا عصبانی بود و مریم لبخند می زد ؟
رضا با صدایی که سعی می کرد کنترل شده باشه گفت : بگین بیاد بیرون عمه .
عمه زینب گفت : زشته رضا جان ... ابرومون میره . اگه نمی اومد که نمیشد ! اون عروس این خانواده هست .
به عقب برگشتم و با دیدن لیلا که پشت در خروجی ایستاده بود هنگ کردم .
مگه قرار نبود لیلا نیاد ؟ مگه رضا نگفته بود لیلا حق نداره بیاد ؟
رضا ادامه داد : عمه من این چیزا حالیم نیست . یا همین الان میره خونه . یا همین فردا باید از من جدا شه .
لیلا ناخونهای دست راستش و به دندون می کشید و مریم با لبخند نظاره گر بود ... زن عمو و عمه زینب سعی داشتند ارومش کنن. عمه رقیه هم به جمعشون پیوست .
هنگامه کنارم قرار گرفت : رضا کوتاه نمیاد .
-:معلومه که کوتاه نمیاد . اقا بزرگ اشتباه کرد . همه ی ما می دونیم رضا مریم و می خواد .
-:اما فرخ و شهرزاد چی ؟ پریسا تو داری به اونا کمک می کنی .
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : فرخ هیچ وقت کس دیگه ای رو دوست نداشت . وقتی به کسی دل نبسته می تونه به شهرزاد دل ببنده . اما رضا ... مریم جلوی چشمشه . چه توقعی داری ؟
فرخ و فرهاد با هم رسیدن و سعی کردن رضا رو اروم کنن .
اما رضا همچنان غر غر می کرد .
پویا هم به جمع پیوست : چه خبره رضا ابرومون رفت .
رضا در برابر پویا ایستاد : من ابرو حالیم نیست پویا . برو اقابزرگ و صدا کن . مگه شرایط من و قبول نکرده بود ... بیاد تحویل بگیره . من زنی که به حرفم گوش نکنه نمی خوام . من فردا طلاقش میدم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فرخ دست پویا رو گرفت : پویا تو برو پیش مهمونا ... من اینجا هستم .
زن عمو دست رضا رو گرفت و به طرف حیاط پشتی کشید .
منم به دنبالشون به راه افتادم .
پویا و فرخ ازمون دور شدن اما فرهاد هنوزم بود و کنار رضا ، سعی داشت ارومش کنه .
مریم و لیلا هم پشت سرمون می اومدن .
رضا با دیدن مادر لیلا شرمنده سرش و پایین انداخت و گفت : حاج خانم شرمنده ام . اما من گفته بودم نباید توی این مراسم باشه . من فردا میام دنبالش تا بریم محضر ...
با تعجب به زن عمو و بعد هم عمه ها و بالاخره لیلا خیره شدم که اشک تو چشماش حلقه زده بود . اما مریم کاملا خونسرد به اونها نگاه می کرد .
نگاهم و از مریم گرفتم تا به رضا بدوزم که با نگاه فرهاد غافلگیر شدم .
همون چند لحظه ای که تو چشماش خیره شدم باعث شد کاملا سرخ شم .
با صدای رضا به خودم اومدم و نگاهم و بهش دوختم
-:من فردا ساعت 9 جلوی خونتون هستم .
طرف صحبتش با لیلا بود .
لیلا به گریه افتاد و به طرف مادرش رفت : مامان من میرم خونه .
به سرعت به طرف مریم برگشتم : لبخند روی لبش ماسید .
ذهنم داشت به طرف چیزایی می رفت که امیدوار بودم اشتباه باشه . امیدوار بودم اشتباه فکر کرده باشم .
با تموم شدن مراسم اقایون بیشترشون پراکنده شدن .
نگاهی به ساعتم انداختم . نزدیک چهار صبح بود . خانم ها هم بیشترشون رفتن و خودمونیا دور هم جمع شدیم .
شهرزاد به طرفم اومد : عمه زینب میگه نمی خواین نمایش و اجرا کنین ؟
با خواب الودگی گفتم : تو رو خدا بیخیال شهرزاد من دارم می میرم . تازه به من چه ؟ من که از خانواده عروسم . خانواده داماد باید این مراسم و اجرا کنن .
شهرزاد باشه ای گفت و ازم دور شد . خودم و روی زمین پرت کردم و سرم و به دیوار تکیه دادم .
لحظه ای بعد شهرزاد به همراه مریم و غرزانه وارد جمع شدن .
لبخندی روی لبم نشست . همه دور هم جمع شدیم و بهشون خیره شدیم .
مریم پیراهن بلند قرمز رنگی به تن کرده بود و بیشتر شبیه عروس های قدیمی شده بود ... پیراهن گشادی که به تنش زار می زد .
شهرزاد کت فرخ و پوشیده بود . معلوم نبود کی ازش گرفته .
به طرف هنگامه که کنارم نشسته بود خم شدم : شهرزاد کت فرخ و کی گرفت ؟
هنگامه چشمکی زد : فکر کردی فقط خودت بلدی ؟ یه کاری کردم برای کت بره سراغ فرخ ...
لب و لوچم و اویزون کردم : شیطون شدی ها ...
ابروهاش و بالا کشید : بودم .
فرزانه هم با جلیقه ای که به تن داشت وارد شد . عصای اقا بزرگ هم دست شهرزاد بود و کمرش و کاملا خم کرده بود تا پیرتر به نظر بیاد .
با مداد مشکی ارایشی برای فرزانه و شهرزاد سبیل کشیده بودن و مریم روسری ها رو چند تا چند تا روی سرش بسته بود .
مریم کنار شهرزاد روی زمین نشست .
ماجرای نمایش همیشه تکراری بود ... فرزانه نقش چوپانی رو بازی می کرد که عاشق دختر کدخدا میشد و برای خواستگاری می اومد اما کدخدا راضی نمیشد . بالاخره چوپان با هزار ترفند کد خدا رو راضی می کرد اما بعد از ازدواج کدخدا اجازه نمی داد چوپان دختر و ببینه و چوپان هر روز به بهانه ای به دنبال دختر می اومد . یه روز برای خرید و یه روز هم برای چیز دیگه ای و هر بار کدخدا با عصاش چوپان و از خونه بیرون می کرد . این نمایش توی همه مراسم های حنابندان اجرا میشد اما هر بار تازگی خاص خودش و داشت .
توی دعوای شهرزاد و فرزانه که با عصای شهرزاد کتک می خورد غرق بودم که احساس کردم یه چیزی توی شلوار جینم می لرزه .
به خودم اومدم و گوشیم و بیرون کشیدم .
شماره فرهاد بود .
تماس و رد کردم اما قبل از اینکه اون و توی جیبم بزارم اس ام اسی اومد : من دارم میرم خونه عزیزم . مواظب خودت باش .
لبخندی روی لبم نشست . مواظب خودم باشم . یه حس خوبی داشتم . این حرف از طرف یه جنس مخالف ...
نفس عمیقی کشیدم که اس ام اس بعدی رسید : امشب خیلی خوشکل شده بودی .
فکر کنم صورتم از خجالت گر گرفت . به سرعت سر بلند کردم تا ببینم کسی حواسش به من هست یا نه که خوشبختانه جواب منفی بود .
سرم و توی گوشی کردم و چند بار دیگه هم پیام های فرهاد و خوندم . چرا سعی نمی کردم بهش چیزی بگم ؟ خودمم نفهمیدم چه مرگمه .
گوشیم و خاموش کردم و توی جیبم گذاشتم . کم کم چشمام داشت سنگین میشد که همه تصمیم گرفتن بخوابن .
بدون اینکه به دیگرون توجه کنم بلند شدم و به اتاق پشتی رفتم . بالشی یافته و همون گوشه ی اتاق دراز کشیدم. اونقدر خسته بودم که بدون فکر خوابم برد .

خودم و روی مبل انداختم و به پرگل خیره شدم . واقعا زیبا شده بود . البته دست ارایشگر هم درد نکنه کارش خوب بود .
سیما خانم همونطور که اخرین ارایشات و روی صورت پرگل انجام می داد گفت : پری جون نظرت چیه ؟
لبخندی به روش زدم : دستتون درد نکنه خوب شده .
سیماخانم طوری نگاهم کرد که انگار انتظار داشت بگم : عالیه .
اما من این کار و نمی کردم . نمی خواستم پرو بشه . با سر و صدایی که از کیفم بلند شد نگاهم و از پرگل گرفتم و به کیفم دوختم . گوشیم و بیرون اوردم و نگاهش به شماری روی گوشی انداختم .
بازم فرهاد ... این بار سوم بود که توی یه روز اس ام اس می داد .
نگاهی به پرگل انداختم : مشغول بود . اس ام اس و باز کردم
-:اگه بیام ارایشگاه دنبالت باهام میای ؟
می خواستم بازم مثل تمام اس ام اس هاش بی جواب بزارمش که زنگ زد . دست و پام و گم کردم . رد کردم .
پرگل به طرفم برگشت : کیه ؟
-:از بچه های دانشگاه هستن .
پرگل لبخندی زد : میان ؟
بدون اینکه نگاهم و از مانیتور گوشی بردارم گفتم : نمی دونم .
دوباره زنگ زد . به سرعت از جا پریدم ، کیفم که روی پاهام بود به زمین افتاد . به سرعت بلندش کردم و روی صندلی گذاشتم و به طرف در خروجی به راه افتادم . پشت در ایستادم و جواب دادم
-:بازم نمی خوای جواب بدی ؟
-:چرا باید جواب بدم ؟
-:پریسا چرا اجازه نمی دی خودم و نشون بدم .
-:چی میگین واسه خودتون اقای دکتر ... من و شما خیلی با هم فرق داریم . ما به درد هم نمی خوریم .
-:چرا ؟ پریسا با عشق میشه این تفاوت ها رو از بین برد .
-:اقای دکتر من عاشق شما نیستم .
-:اما من هستم . پریسا خواهش می کنم اجازه بده خودم و ثابت کنم .
نمی دونم چرا داشتم به حرفاش گوش می کردم . اما دلم می خواست ادامه بدم .
-:من باید برم .
-:بیام دنبالت ؟
-:قراره مهرداد بیاد دنبالمون . نمی خوای که ابروم بره . من نمی تونم همراهت بیام .
-:مهرداد با من ... مشکلی نیست .
-:اما ...
-:مگه نگفتی مشکلت مهرداده ... خوب اون بامن دیگه . تو فقط با هم بیا ...
-:متاسفم ... من نمی تونم .
-:پریسا ...
قبل از اینکه چیز دیگه ای بگه خداحافظی کردم و تماس و قطع کردم .
بالاخره پرگل اماده شد ... با تماس مهرداد اماده شدیم تا بریم بیرون .
فیلمبردار وارد شد و مشغول فیلم برداری شد .
به سرعت از پله ها بالا رفتم و خودم و به خروجی رسوندم . از دیدن فرهاد کنار مهرداد مثل یخ وا رفتم. پروترین ادمی بود که تا اون لحظه دیده بودم . با اینکه بهش گفته بودم نیاد اما اومده بود . چه رویی هم داشت این پسر ...
مهرداد با دیدنم سلام کرد و فرهاد در عین حال که لبخند می زد با شیطنت چشمک زد .
ازش حرصم گرفته بود . این دیگه کی بود ... درست مثل بچه ها برخورد میکرد . تیپش به هر چیزی می خورد الی اینکه دکتر این مملکت باشه . یعنی جدی این دکتر بود ؟ اگه همه ی دکتر ها مثل این باشن وای به حالمون .
با سر و صدایی که از پشت سرم شنیدم به خودم اومدم و رو به مهرداد گفتم : می تونی بری داخل ...
مهرداد لبخندی به روم زد و با تشکر کوتاهی از کنارم گذشت .

لبخندی روی لبم نشست : دیگه واقعا داشتم تنها میشدم . اون پویا که سرش به زن و بچش گرمه ... اینم از پرگل که داره میره سر خونه و زندگیش ... حالا من موندم و خونه بزرگ اقابزرگ و یه اقابزرگ خودخواه و پدر و مادری که هر روز بیشتر کنترلم می کنن . چطور می خوام در برابر همه ی اینا دووم بیارم . رضا که دیگه نمیاد . مریم هم رفت و امدش و خیلی کمتر کرده .
یه چیزی فریاد کشید : پریسا تنها موندی . دیگه تنها شدی ... تو قبل از همه ی اینا می خواستی بری سر زندگیت اما الان از همشون عقب موندی .

-:خوبی ؟
به طرفش برگشتم . کسی که پیش روم ایستاده ... چرا باید بیاد سراغ من ؟ چرا اون ؟ چرا من ؟ من نباید به اون فکر کنم . من کس دیگه ای رو دوست دارم . من عاشق کس دیگه ای هستم . حق ندارم این کار و بکنم .

-:پری ؟
به خودم اومدم و نگاهم و ازش گرفتم

-:پسندیدی ؟
با خجالت رو گرفتم و به داخل ارایشگاه خیره شدم .

پرگل و مهرداد که سوار شدند می خواستم برم روی صندلی عقب بشینم که مهرداد ماشین و روشن کرد و راه افتاد. همینطور خیره مونده بوددم. این دیگه چرا رفت ؟ چند لحظه ای به رفتنشون خیره شدم و بعد از چند لحظه به طرف فرهاد برگشتم و با فریادی که خودمم از صدام ترسیدم داد زدم : همش تقصیر توئه .
خیلی اروم سرش و پایین انداخت . این چرا هیچی نمی گه ؟ چرا لال شده ؟ اه یه کاری می کنه من دلم براش بسوزه . یکم خیره خیره نگاهش کردم و بعد به طرفش رفتم
-:نمی خوایم بریم ؟
سر بلند کرد و خیره نگاهم کرد . نگاهم و دزدیدم و به خیابون دوختم . فرهاد ازم دور شد و به طرف ماشینش رفت . ماشین شاسی بلند خوشکلش ... وای که من چقدر از این ماشینا دوست داشتم . یعنی می شد منم از این ماشینا بخرم ؟ خوب معلومه دیگه وقتی دکتر بشم اولین چیزی که می خرم از این ماشیناست .
فرهاد در ماشین و باز کرد و منتظر شد سوار شم . یه لحظه به ذهنم رسید برم بشینم روی صندلی عقب و کلی حرصش بدم اما نگاهش جلوی چشمام اومد و پشیمون شدم . روی صندلی جلو جا گرفتم . فرهاد هم کنارم نشست و لبخند زنان گفت : ممنونم .
چیزی نگفتم . نمی دونم چی باید می گفتم .
ماشین و روشن کرد و به حرکت در اورد . صدای اهنگی که توی ماشین پخش می شد سکوت بینمون و می شکست . اما من هیچی از اهنگ نمی فهمیدم . تمام حواسم به بوی عطر فرهاد بود که توی تمام ماشین پر شده بود .
چشم روی هم گذاشتم و سعی کردم تمرکز کنم . اگه الان یکی من و توی ماشینش می دید چی ؟
به طرفش برگشتم : اقای دکتر ... می دونین اگه الان یکی من و توی ماشین شما ببینه چقدر برای من بد میشه .
فرهاد سر برگردوند . لحظه ای کوتاه نگاهم کرد . نگاهش و به رو به رو دوخت و گفت : من قصد بدی ندارم .
ابروهام و بالا کشیدم : جدی ؟ پس چرا این و ثابت نمی کنین ؟
به طرفم برگشت : یعنی می تونم بیام خواستگاری ؟
با دهن باز بهش خیره شدم و با تته پته زمزمه کردم : خواس ... گاری ؟!
با سر تایید کرد . چشاش می خندید . خنده چشاش منفجرم کرد .
-:نخیر . چرا باید بیای خواستگاری ! از خیر من یکی بگذر .
-:نمی تونم .
بعد از لحظه ای مکث ادامه داد : چطور می تونم تو رو بدست بیارم ؟
پرو ، پرو گفتم : این و من نمی دونم ، تو باید بدونی .
اونم از من پروتر گفت : من می دونم تو اجازه نمیدی .
نمی خواستم کم بیارم . اما جدی کم اوردم . سکوت کردم و نگاهم و به بیرون دوختم .
صدای اهنگ بیشتر شد . چشم روی هم گذاشتم و به صدای اهنگ گوش سپردم .
دوست دارم ولی چرا نمی تونم ثابت کنم.
لالایی می خونم ولی نمی تونم خوابت کنم.
دوست داشتنِ من و چرا نمی تونی باور کنی ؟
اتیش این عشق و شاید ، دوست داری خاکستر کنی!
دوست دارم ولی چرا نمی تونم ثابت کنم
لالایی می خونم ولی نمی تونم خوابت کنم.
دوست داشتنِ من و چرا نمی تونی باور کنی ؟
اتیش این عشق و شاید ، دوست داری خاکستر کنی!
شاید می خوای این همه عشق بمونه تو دل خودم .
دلت می خواد دیگه بهت نگم که عاشقت شدم
کاش توی چشمام میدیدی . کاش کی این و می فهمیدی .
بگو چطور ثابت کنم که تو بهم نفس میدیییی
یه راهی پیش روم بزار ، یکم بهم فرصت بده .
برای عاشق تر شدن خودت بهم جرات بده .
یه کاری کردی عاشقت ، هر لحظه بی تابت بشه .
من جونم و بهت میدم ، شاید بهت ثابت بشه
یه راهی پیش روم بزار ، یکم بهم فرصت بده .
برای عاشق تر شدن خودت بهم جرات بده.
یه کاری کردی عاشقت ، هر لحظه بی تابت بشه.
من جونم و بهت میدم ، شاید بهت ثابت بشه .
لبخندی روی لبم نشست . کاش همه چیز مثل این اهنگ به همین اسونی بود . به همین اسونی می شد به عشق فرصتی دوباره داد .
طاقت بیار ، اینا همش یه خواهشه برای داشتن تو
یکمی طاقت بیار ، دوست دارم
می دونم می رسه یه روزی که تو من و بخوای
بیا یه گوشه از دلت واسم یه جایی بزار
واسه همین یه بار ، یکمی طاقت بیار
یه راهی پیش روم بزار ، یکم بهم فرصت بده
برای عاشق تر شدن خودت بهم جرات بده
یه کاری کردی عاشقت ، هر لحظه بی تابت بشه
من جونم و بهت میدم شاید بهت ثابت بشه
یه راهی پیش روم بزار ، یکم بهم فرصت بده
برای عاشقتر شدن ، خودت بهم جرات بده
یه کاری کردی عاشقت ، هر لحظه بی تابت بشه.
من جونم و بهت میدم شاید بهت ثابت بشه
با توقف ماشین چشم باز کردم .
به سرعت گفت : اومدم توی این کوچه تا مشکلی برات پیش نیاد .
ناخوادگاه لبخندی روی لبم نشست . چقدر خوب که درکم می کرد .
زیر لب تشکر کرده و در و باز کردم .
-:پری ... مواظب باش .
اروم از ماشین پایین اومدم . وسایلم و به دست گرفتم و قبل از اینکه در و ببندم نگاهی بهش انداختم
لبخندی به روم زد و منم پاسخ دادم . همونطور که در و می بستم گفتم : امیدوارم بتونی از فرصتی که بهت دادم استفاده کنی .

به سرعت در و بستم و ازش دور شدم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قبل از اینکه وارد تالار بشم زنگ گوشیم به صدا در اومد . از بین وسایلم بیرون کشیدمش و به صفحش خیره شدم .شماره فرهاد بود . مردد به صفحه گوشی خیره شدم . با دیدن پویا که این ور و اون ور می رفت ... گوشی رو به گوشم چسبوندم . -:پریسا یادم رفت بهت بگم رضا گفت به همه بگی با اون اومدی تالار ... لبخندی روی لبم نشست ... خوشبختانه حواسش بود ... نمی دونم اگه یکی ازم می پرسید چطور فاصله بین ارایشگاه تا تالار و با این ریخت و قیافه طی کردم ؟ چی باید می گفتم . -:ممنونم . -:وظیفه بود ... خوش بگذره عزیزم . چشم روی هم گذاشتم . عزیزم ... ! عزیزم ! گوشی رو قطع کردم و به اولین قدم و توی تالار گذاشتم . مشغول تعویض لباس بودم که یکی دست روی شونه ام گذاشت ... از جا پریدم و چشم غره ای به مریم رفتم . -:چته ؟ مریم چشمکی زد : خوشکل شدی نیشم باز شد : جدی ؟ -:پ ن پ ... چشم من اشتباهی می بینه . -:مریم ... دستاش و بالا برد : خوب خوب ... نزن . بدو خواهر عروسی ناسلامتی . بلاخره دل از اینه کندم و رو به روی اینه ایستادم : خوبم ؟ مریم چشمکی زد : پرفکت پرفکت ... دکتر حتما می پسنده . بدو نیشم بیشتر باز شد . مریم با تعجب ابروهاش و بالا کشید : چیه ؟ دیگه اسم دکتر میاد وحشی نمیشی بپری به ادم . ریز خندیدم و ابروهام و بالا انداختم : وحشی خودتی . -:نه انگار رفت و امد با این دکتر روت تاثیر مثبت گذاشته ... ارومتر شدی. دستش و گرفتم و همونطور که دنبال خودم می کشیدم گفتم : دیگه زیادی داری چرت و پرت میگی . مریم و دنبال خودم می کشیدم ... در همون حال هم دامن لباسم و بلند کرده بودم تا زیر پام نمونه . از کنار مامان که می گذشتیم مامان دستم و گرفت و کشید : یه امروز مثل دخترای مردم برخورد کنین . بخدا ابرومون و بردین . پریسا درست رفتار کن ... زشته دیگه بزرگ شدی ... نگاهی به مریم انداختم . سرش و پایین انداخته بود . منم سرم و پایین انداختم و صاف ایستادم . مامان کمی نصیحت کرد و بالاخره با صدای زن عمو فاطمه ازمون دور شد . با دور شدن مامان نگاهی به مریم انداختم . اونم به من خیره شده بود . چند لحظه بهم خیره موندیم و یکدفعه زدیم زیر خنده . کم کم دیگه نفس کم اوردم . صاف ایستادم ... تک سرفه ای کردم و به طرف هنگامه برگشتم . دست به کمر کنارمون ایستاده بود . وقتی نگاهش کردم خندم گرفت . سلام کردم و پرسیدم : مامانی ما چطوره ؟ هنگامه چشم غره ای بهم رفت . اشاره ای بهش کردم و گفتم : چیه ؟ با این وضعت همه می دونن چه مرگته دیگه ... واسه ما چرا کلاس می زاری ؟ هنگامه با چشای گرد گفت : چی میگی ؟ دست به کمر زدم : مگه واسه این چشم غره نرفتی که نگم مامانی که همه بفهمن بارداری . هنگامه سرش و تکون داد : نخیر همچین قصدی نداشتم . پاش و جمع کن . فرزانه کنارمون رسید ... بازم اون دردونه پسرش بغلش بود . رو به رومون ایستاد : تا کی می خواین اینطوری وایسین حرف بزنین ؟ بیاین برین وسط ببینم . قبل از هر حرکتی دست من و مریم و گرفت و پرت کرد وسط سالن ... ماشاا... بزنم به تخته دستشم خیلی سنگین بود . با صدای اهنگ ترکیه ای که شروع شد من و مریم هم از خودمون بی خود شدیم و شروع کردیم . تنها چیزی که دخترای این فامیل به خوبی یاد می گرفتن و تفریح به حساب می اومد رقصیدن بود . منم که عشق رقص . صدای دست زدن ها به گوش می رسید . شهرزاد هم به ما پیوست . تا اخر اهنگ پا به پای هم رقصیدیم ... بعد از پایان اهنگ از سن پایین پریدم ... کفشام و در اوردم و خودمم ولو شدم روی صندلی . الناز لیوان شربت و جلوی هر سه تامون گذاشت و گفت : افرین ... خسته نباشین ... بخورین نوش جونتون . شهرزاد با نیش باز گفت : خوب بود ؟ به جای الناز فرزانه گفت : عالی بود ... دستتون طلا ... خوش بحال شوهراتون . مریم سرش و پایین انداخت . من با نیش باز نگاهش کردم و شهرزاد لیوان شربت و به دهان برد . الناز ریز خندید : دیوونه ابروهام و بالا کشیدم : خوب راست میگه دیگه . عشوه که بلد نیستم بیام ... با همین رقصه قراره خرش کنم . مریم منفجر شد . با دست ازادم ضربه ای به سرش زدم : خاک تو سرت این چه مدل خندیدنه ؟
با خبر ورود عروس و داماد تقریبا به سمت لباسامون حمله ور شدیم .
شالی که مناسب لباسم بود و همراهم داشتم روی شونه هام انداختم .
مهرداد از این پس مثل برادرم بود و با پویا تفاوتی برام نداشت . مریم کنارم ایستاد : از این به بعد تنها شدیم .
ریز خندیدم : اره عشق است و تنهایی .
-:چه حسی داری ؟
چشمکی زدم : خوشبختی
-:یعنی پرگل این همه اذیتت می کرد ؟
-:روزی هزار بار مهرداد و دعا می کنم که من و از شرش خلاص کرد .
مریم سرش و تکون داد : دیوونه .
یه چیزی بد جور قلقلکم می داد : مریم رضا چی بهت گفته ؟
با تعجب به طرفم برگشت: هان ؟
-:می دونم رضا یه چیزی بهت گفته . امیدوارم تصمیم اشتباهی نگیرین .
مریم چیزی نگفت ... ادامه دادم : می دونم چقدر همدیگر و دوست دارین . من براتون هر کاری کردم . دلم می خواد تنها کسی رو که کنار رضا می بینم تو باشی .
مریم بغض کرد : رضا منتظره .
با تعجب پرسیدم : منتظر چی ؟
-:رضا می خواد بعد از اقا بزرگ ، لیلا رو طلاق بده .پریسا لیلا داره به رضا خیانت می کنه . رضا خودش با یه پسر دیگه دیده بودتش .
چشم روی هم گذاشتم : بعد از اقا بزرگ ؟ یعنی رضا منتظره اقابزرگ بره ؟
مریم با سر تایید کرد : رضا در هیچ شرایطی حاضر نیست با لیلا ادامه بده .
-:اما رضا اقابزرگ و خیلی دوست داشت .
-:هنوزم دوسش داره . اما پری ما نیستیم که می خوایم اقا بزرگ نباشه . این فقط یه فرصته .
سرم و تکون دادم : دلم نمی خواست به نبودن اقابزرگ فکر کنم . به رضا حق می دادم . اون دنبال نجات ایندش بود . اما بدون اقابزرگ
مریم بهم نزدیک تر شد : پری درکش کن ... اون همه تلاشش و کرد که اقابزرگ و منصرف کنه .
سرم و تکون دادم : می دونم .
مریم دستم و توی دستش گرفت : پری بین خودمون می مونه ؟
لبخندی به روش زدم : اره عزیزدلم .
اما اگه اقابزرگ ... سرم و تکون دادم . دلم نمی خواست به ادامه اش فکر کنم . همه چیز و زمان حل می کرد .
پرگل با پیراهن زیبای عروس دست در دست مهرداد وارد سالن شدند . مهمان ها از جا بلند شده بودند .
مهشید به دنبالشون می اومد و برف شادی در دست داشت .
فرزانه کنارشون قدم بر می داشت و گلبرگ های پر پر شده گل روی سرشون می ریخت .
قدمی به جلو گذاشتم و کنار پرگل ایستادم .
اما ذهنم بیشتر از اونی که فکر می کردم درگیر شده بود .
الناز دستم و کشید : کجایی پری ؟ بیا برو برقص ...
اشاره ای به مریم کردم : اون باید برقصه نه من .
شهرزاد سرش و تکون داد : پری تو امروز یه چیزیت میشه . از صبح که برای رفتن پرگل خوشحالی می کردی ... حالا هم ناراحتی ... نکنه نمی خوای پرگل بره ؟
خندیدم : پرگل ؟ نه تو رو خدا ... بهش می گین برمیگرده ها ... بزارین بره .
الناز دستم و کشید : چه خواهر بدی هستی .
با حرکت الناز به طرف مریم که وسط سن می رقصید پرت شدم .
مریم دستم و کشید : بیا وسط .
لبخندی به روی پرگل که بهم خیره شده بود زدم و کنار مریم ایستادم

پرگل دستم و توی دستش فشرد . سرم و به طرفش برگردوندم : چیه ؟ پرگل سرش و تکون داد . خندیدم : دلت تنگ میشه ؟ پرگل خیره بهم چشم دوخت : خیلی اروم پرسیدم : پشیمونی ؟ -:خیلی پریسا ... -:مطمئنم اونجا جات بهتر خواهد بود . تو داری میری خونه خودت . مهرداد خیلی خوبه . مطمئنم دوست داره . سرش و تکون داد . لبخندی به روش زدم تا اروم بشه . اما خودمم اونقدرا اروم نبودم . احساس بدی داشتم ... از وقتی به دنیا اومده بودم پرگل همیشه کنارم بوده و حالا می خوام بدون اون بودن و تجربه کنم . وقتی به نبودنش فکر می کردم احساس بدی بهم دست می داد . درسته که اون داشت می رفت خونه خودش ... کنار همسرش ... اما در هر حال یه حسی بود که می خواست بهم بفهمونه اون دیگه از ما جدا شده . با حضور مهشید از افکارم جدا شدم ... مهشید توی اون لباس عروس سفیدش خیلی دوست داشتنی شده بود . اگه این پیراهن تنم نبود از زمین بلندش می کردم و تا می تونستم می بوسیدمش . مهشید خودش و به پاهام چسبوند : من اینجا بشینم ... عمه پاش و من اینجا بشینم . نیشخندی به روش زدم : می خوای پیش عروس بشینی ؟ مهشید تایید کرد . از جا بلند شدم . مهشید به سرعت روی صندلی نشست . خندیدم . پرگل هم مثل من می خندید . عمه زینب و مامان به طرفمون می اومدن . نگاهی به پرگل انداختم و گفتم : من برم یه چرخی بزنم بازم میام . ازش جدا شدم و به طرف مریم که روی یکی از صندلی ها ولو شده بود رفتم . از کنار مهمون ها که می گذشتم باهاشون احوالپرسی کردم . مادر شهرزاد با دیدنم دستم و گرفت و به طرف خودش کشید : خوبی پریسا جان ؟ لبخندی به روش زدم : ممنونم . -:دیگه این دفعه نوبت توئه . سرم و پایین انداختم . خیر سرم می خواستم خجالت بکشم . شهرزاد نجاتم داد و دستم و گرفت و از اونا جدام کرد . لبخندی به روی شهرزاد زدم . سرش و به گوشم نزدیک تر کرد : می خواستن اینبار هم تو رو شوهر بدن . ابروهام و بالا دادم : ایول فهمیدی ؟ شهرزاد با یه حالت ناراحتی گفت : من خانوادم و بهتر از هر کسی می شناسم . تا یه دختر جوون مجرد پیدا می کنن تمام کار و زندگیشون و ول می کنن و می چسبن به شوهر دادن اون . خندیدم . حالا بزار هر کاری دلشون می خواد بکنن ... تو حرص نخور . کنار هنگامه و الناز که مشغول صحبت بودن نشستیم . خودم و به الناز نزدیک تر کردم : زن داداش ... الناز به طرفم برگشت و پرسشگرانه نگاهم کرد . دستام و دور شونه هاش انداختم و صورتش و ماچ کردم . هنگامه خندید : خواهر شوهرم ... خواهر شوهرای قدیم . الناز هم صورتم و بوسید : به پری اصلا نمیاد بخواد خواهر شوهر بازی در بیاره . خودم و لوس کردم : زن داداشی ... این دخترت من و از صندلی شوت کرد این ور خودش نشست . الناز لپم و کشید : اشکالی نداره عزیزدلم ... خودم واست یه بهترش و می خرم . مریم بهمون نزدیک شد : پاشین جم کنین ابرومون و بردین . وای الناز جون چقدر لوسش می کنی ! یکی ندونه فکر می کنه بچته . با نیش باز گفتم : پس چیم . مریم یکی زد پس گردنم : خجالتم نمی کشه خرس گنده ... پاش و ببین مامانت کارت داره . انگار باد بادکنک خالی شده باشه روی صندلی ولو شدم : وای نه ... پاهام درد می کنه نمی تونم پاشم . مریم دستم و گرفت و کشید ... از روی صندلی بلند شدم . لباسم و مرتب کردم و همونطور که به طرف مامان می رفتم گفتم : مریم جای من و نگه داریا .


دستام و دور بازوم هام حلقه کرده بودم و سرم و پایین انداخته بودم . نگاهی به ماشینامون که همه پر شده بودن انداختم و اه بلندی کشیدم . مریم هم همین کار و تکرار کرد . خندیدم : فکر کنم من و تو باید پیاده دنبال عروس و داماد بدوییم ... ریز خندید : فکر کن ... یکدفعه ادامه داد : اصلا این پویا چرا ماشین نیاورده ؟ با ابروهای بالا رفته گفتم : پس مهدی خودتون و چرا نمیگی ؟ مریم سرش و تکون داد : دو تاشونم از یه جنسن دیگه . با صدای خنده به عقب برگشتیم . رضا و فرهاد پشت سرمون ایستاده بودن . با تعجب بهشون نگاه کردیم که رضا گفت : دارین غیبت برادراتون و می کنین ؟ مریم چشم غره ای بهش رفت : داشتیم از بی فکریشون حرف می زدیم ... فکر نمی کنم به این بگم غیبت ... فرهاد دستاش و بالا برد : ما که چیزی نگفتیم مریم خانم . مریم با ناراحتی ادامه داد : اگه فکر ما رو می کردن ماشین میاوردن که اینطوری سر پا نایستیم . رضا گفت : بپرین بالا بریم ... دیر شد . با تعجب گفتم : تو که نمی تونی رانندگی کنی . به جای رضا فرهاد گفت : من که می تونم . به طرف ماشینش رفت و در و باز کرد : بفرمایید خانم ها . مریم دستم و گرفت و در حالی که سوار میشد گفت : خدا خیرتون بده . سوار ماشین شدیم . رضا هم کنار فرهاد روی صندلی جلو قرار گرفت ... فرهاد پرسید : الان کجا میرن ؟ رضا متفکر گفت : میرن رستوران ... بعد از شام هم میرن خونه . فرهاد پخش ماشین و روشن کرد : فکر نکنم الان شام بدن . رضا سرش و تکون داد : اره ... به این زودی شام نمیدن ... الان می خوان کلی مسخره بازی در بیارن ... میرن اونجا ... یه نیم ساعت ... یه ساعتی طول می کشه شام بدن . فرهاد دستش و روی صندلی رضا گذاشت و در حالی که به عقب بر می گشت گفت : نظرتون چیه بریم یه دوری بزنیم تا وقت شام . مریم دستاش و بهم کوبید : اره خیلی خوبه ... فرهاد به طرف جلو برگشت ... رضا هم تایید کرد فکر خوبیه . فرهاد از اینه نگاهم کرد : نظر شما چیه ؟ لبخندی به روش زدم : فکر خوبیه . نگاهم و از پنجره به بیرون دوختم ...چشم روی هم گذاشتم : من و ببخش میثم
مریم خودش و به طرفم کشید : هوی پری ...
با چشای گرد شده گفتم : هان ؟
مریم با تاسف سرش و تکون داد : هان چیه ؟ بله ؟
لبام و روی هم فشردم : وقتی تو میگی هوی ... جوابش میشه هان دیگه .
برای اینکه جلوی خندش و بگیره سرش و به طرف دیگه برگردوند .
اینبار من خودم و بهش نزدیک تر کردم : چی می خواستی بگی ؟
مریم به طرفم برگشت : چی بین تو و دکی هست ؟
به سرعت چشم چرخوندم : هیچی
مریم دستم و فشرد و باعث شد نگاهش کنم ...
با تعلل گفت : هیچی ؟
لب پایینم و به دندون گرفتم : اوم ... هیچی ... هیچی که نه ...
سر برگردوندم و نگاهی به فرهاد و رضا که سخت مشغول بحث بودند انداختم : خوب ... می دونی ... ازم خواست بهش فرصت بدم .
مریم با هیجان گفت : خوب ؟
لب و لوچه ام و کج و کوله کردم : خوب همین دیگه
مریم با خوشحالی و صدای بلندی گفت : دادی ؟
از جا پریدم و دستم و روی دهانش گذاشتم : سیس ... چه خبرته ؟
رضا به عقب برگشت و فرهاد از اینه بهمون خیره شد و اروم پرسید : اتفاقی افتاده ؟
رضا ریز خندید : خفه شد پری
تازه یادم افتاد دستم روی دهن مریمه .به سرعت دستم و پس کشیدم .
مریم چند نفس عمیق کشید ...
فرهاد پرسید : خوبین ؟
رضا با خنده و در حالی که به جلو برمی گشت گفت : نگران نباش اینا کارشونه ... زیاد از این کارا می کنن .
چیزی نگفت ... خودم و عقب کشیدم و صاف نشستم و به صندلی خیره شدم .
مریم هم مشغول صحبت شد ...
اونقدر حواسم پرت بود که نفهمیدم چی دارن میگن ...
سر بلند کردم و نگاهم توی نگاه خیره اش گرفتار شد .
لبخندی به روم زد ، به سرعت سر برگردوندم و به طرف مریم رفتم .
رضا با خنده گفت : دیگه نوبتی هم باشه نوبت پریه
مریم با خنده گفت : اره دیگه ... الان بزرگتر از اون نداریم توی فامیل
با تعجب گفتم : چی ؟
رضا با خنده گفت : می خوایم تو رو هم بفرستیم قاطی مرغا ...
با دهن باز گفتم : هان ؟
مریم نیشگونی از پام گرفت ؛ صورتم و در هم کشیدم .
فرهاد پرسید : چطوری می خواین این کار و بکنین ؟
رضا ابروهاش و بالا انداخت : واسه اون فکرای خوب خوب دارم .
هر سه تا ریز خندیدن .
دندونام و روی هم فشردم ... اینا می خواست فقط من و حرص بدن .
با توقف ماشین نگاهی به اطراف انداختم .
فرهاد گفت : خوب نمی خواین پیاده شین ؟
رضا نگاهی به ما انداخت و گفت : فکر کنم توی ماشین بخوریم بهتر باشه .
فرهاد تایید کرد : الان بر می گردم .
قبل از اون رضا از ماشین پیاده شد ... فرهاد هم به دنبالش ...
مریم خم شد و از میون صندلی ها خودش و جلوتر کشید : پری فکر کنم شانس در خونت و زده .
-:هان ؟
-:هان و درد ... مرض ... هی هان ... هان می کنی ... مگه خلی ؟ عقلت ناقص شده ؟ انگاری هنوز نیومده هوش از سرت برده ها ... میگم طرف دکتره ... پولداره ... قیافشم همچین بد نیست . دیگه چی میخوای ؟
سرم و تکون دادم و تو ذهنم تکرار کردم : شاید عشق
با باز شدن در به سرعت به طرف در باز برگشتم . فرهاد لیوان بستنی رو به طرفم گرفت .
گرفتم و زیر لب تشکر کردم . فرهاد لبخند گرمی به روم زد .
اولین قاشق بستنی رو توی دهنم گذاشتم . به تمام وجودم سردی دلپذیری بخشید . این سرما رو دوست داشتم . با اینکه بهم احساس لرز می داد اما دوسش داشتم . کاش می شد عشق هم به جای گرما سرمای این بستنی رو منتقل می کرد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رمان لجبازی اقا بزرگ(6)


مامان سینی مخصوص و از کابینت بیرون کشید و گفت : مواظب باش چای و نریزی .سرتم زیاد بالا نگیر . اول که وارد شدی اروم سلام کن و بعد هم بیا چای بگیر .
زیر لب زمزمه کردم : فهمیدم .
مامان ادامه داد : چای و که تعارف کردی برمیگردی اشپزخونه .
می خواستم داد بزنم مامان به خدا اولین باری نیست برام خواستگار میاد . شما همیشه همینا رو تکرار می کنی ... دیگه همش و حفظم . اما مثل همیشه در سکوت گوش می دادم و با جواب "بله " ، " چشم " و "فهمیدم " خیالش و راحت می کردم .
مامان ادامه داد : وای این پرگل چرا دیر کرد ؟
در همین حین زنگ در به صدا در اومد .
مامان سینی رو به دستم داد و گفت : فنجان ها رو بچین توش . فکر کنم پرگل باشه .
مامان و تا وقتی که از اشپزخونه بیرون می رفت با نگاهم دنبال کردم .
با بیرون رفتنش اه بلندی کشیدم . اگه دست من بود همین الان از این خونه فرار می کردم تا از دست اینا راحت بشم .
با صدای اقا بزرگ که اسمم و پشت سر هم تکرار می کرد فنجان ها روی توی سینی گذاشتم و به سرعت به سمت حیاط دویدم .
همونطور که از اتاق خارج شدم نگاهم روی پرگل مریم افتاد که از پله ها بالا می اومدن . پرگل با خنده گفت : سلام عروس خانم .
چشم غره ای رفتم و زمزمه کردم : سلام .
مریم با کنایه گفت : چه عروس بد اخلاقی !
از کنارشون گذاشتم و به طرف ساختمان رو به رو رفتم . اقا بزرگ توی اتاقش نشسته بود و مثل همیشه تسبیحی در دست داشت .
وارد اتاق شدم و گفتم : با من کار داشتین اقا بزرگ ؟
-:یه لیوان چای برام میاری ؟
باشه ای گفتم و از اتاق بیرون اومدم . کار همیشگیش بود . توی این خونه زنا انگار کلفت بودن . اه ... نمی خواستم به این یکی فکر کنم . نمی تونستی یکم بلند تر بگی برای من چای بیار ! باید من و می کشوندی تا اینجا ... همین رفتار ها روی بابا اینا هم تاثیر گذاشته بود . حالا خوبه پویا و پسرا اینطوری نبودن . همیشه من و پرگل به پویا زور گفتیم .
وارد خونه شدم . مامان داشت با تلفن حرف می زد .
پرگل مشغول گردگیری بود وارد اشپزخونه شدم . مریم میوه ها رو توی میوه خوری میچید . لیوان مخصوص اقا بزرگ و برداشتم و همونطور که چای می ریختم گفتم : این همه من و کشیده که چی چای می خواد . اخه یکی نیست بگه عزیزمن . پدر من تو که همینجوری داد می زنی پری ... پری ... یه کلمه اضافه کن چای ...
مریم ریز خندید : می دونی که این درد علاجی نداره . برای چی حرص می خوری . می خوای من ببرم ... تو برو اماده شو .
ابروهام و بالا دادم : چطور شده می خوای این کار و بکنی ؟
مریم لبهاش و غنچه کرد : بخاطر تو این کار و می کنم . هنوزم راضی نیستم ...
لبخند تلخی زدم ... حق داشت ... اقا بزرگ رضا رو ازش گرفته بود .
لیوان و برداشتم : خودم می برم .

******************************


مریم کنارم نشست : پری اینا تیپشون خیلی با ما فرق می کنه .
حرفی نزدم . قبلا همچین چیزی رو حدس زده بودم . احساس می کردم فرهاد خیلی با من فرق داره . شرایط ما با اونا خیلی فرق می کرد . نمی دونم چرا راضی شدم بیاد خواستگاری . خودمم می دونستم چقدر باهاش فرق دارم . با صدای مامان که صدام می کرد بلند شدم .چادر سفیدم و روی سرم کشیدم و با سینی چایی که مریم اماده کرده بود از اشپزخونه بیرون رفتم . نگاهم روی سینی بود که مبادا یکی از چایی ها توی سینی بریزه .
وارد سالن پذیرایی شدم . سلام کردم . اما اونقدر اروم که خودمم نشنیدم اما فکر کنم اونا شنیدن اخه جواب سلامم و دادن . یه لحظه سر بلند کردم تا بدونم کی کجا نشسته تا برم به طرفش که نگاهم روی یه مرد میانسال که کنار یه پیرزن نشسته بود ... فکر کنم مرد باید پدرش می بود و پیرزن هم به احتمال زیاد مادربزرگش ... شایدم عمه اش بود . چه می دونم . یه زن میانسال هم با غرور تمام با کمی فاصله از مادربزرگ نشسته بود ... به ارامی قدم برداشتم . احساس می کردم جو حاکم خیلی سنگینه .
به طرف مادربزرگ رفتم و در برابرش خم شدم .
لبخندی به روم زد و با صدای بلند گفت : چه معصومه
لبخندی روی لبم نشست . انگار یه سطل اب سرد روی اتیش دلم خالی شد . به سرعت لبخندم و فرو خوردم و خیلی اروم به طرف پدرش رفتم . در برابرش کاملا خم شدم . با برداشتن فنجان تشکر کرد . اما یه تشکر محبت امیز ... می شد لحن محبت امیزش و احساس کرد . به طرف مادرش رفتم نمی دونم چرا ازش می ترسیدم . یه جوری بود . انگار دلش می خواست الان سرم و از تنم جدا کنه .
فنجان و برداشت و بدون حرفی روی میز مقابلش گذاشت . به سمت اقابزرگ رفتم . اقابزرگ با لبخند تشکر کرد . بابا و مامان هم همینطور .
بالاخره با سینی خالی به طرف در خروجی به راه افتاده بودم که با صدای مادربزرگش به عقب برگشتم : چرا کنارمون نمیشینی عزیزدلم ؟

نگاهی به مامان انداختم . با سرش تایید کرد . اروم به طرف صندلی کنار مامان رفتم و روش نشستم . نگاهم به فرهاد افتاد که با لبخند بهم نگاه می کرد . این پسره حیا حالیش نیستا ... کم مونده درسته قورتم بده . نگا نگا ... همینطوری نگام می کنه ... انگار نه انگار این همه ادم اینجا نشستن . یه خجالتی بکشی سرت و بنداز پایین ... ناسلامتی اومدن خواستگاریت ...

با صدای پدرش سر بلند کردم . رو به مادر بزرگ گفت : مادرجون شما شروع کنین . مادربزرگ نگاهی بهم انداخت و گفت : چطوره این دو تا جوون یه چند دقیقه ای با هم حرف بزنن . تا اقابزرگ خواست حرفی بزنه مادرش گفت : مادرجون ... مادرجون اجازه نداد حرفش و ادامه بده و رو به اقابزرگ گفت : بفرمایید حاج اقا ... اقابزرگ نگاهی به فرهاد و من انداخت و گفت : ما اقای دکتر و خوب می شناسیم . مدتی میشه با بچه ها اشنایی دارن . باید بگم پسر خیلی خوبیه و هر خانواده ای علاقه مند خواهند بود ایشون با دخترشون ازدواج کنه . اما حاج خانم شما باور ندارین که خانواده ما و شما تفاوت های زیادی با هم دارن . حاج خانم سربلند کرد : حق با شماست حاج اقا ... اما بهتره اجازه بدیم تفاوت خانواده ها روی جوون ها تاثیر نداشته باشه . اقابزرگ راست می گفت ما تفاوت زیادی داشتیم . خودمم خوب می دونستم . چرا قبول کردم ؟ دیوونه شده بودم ؟ اینطور که معلوم بود مامانشم از من خوشش نمیومد . خوب معلومه خوشش نمیاد . ندیدی چطوری نگام می کرد . اقابزرگ نگاهی به بابا انداخت و اونم با سر تایید کرد . استرس داشتم . احساس می کردم انگشتای پامم می لرزن . اقا بزرگ ادامه داد : مشکلی نیست ... و غافلگیرانه گفت : پری ... اقای دکتر و راهنمایی کن . بلند شدم . فرهاد هم بلند شد . کم مونده بود پاش گیر کنه میز . اما کنترل خودش و حفظ کرد و دنبالم اومد . به سرعت از سالن خارج شدم . چرا نریم حیاط ؟ هواشم خوبه . خودش و بهم رسوند : بریم حیاط ؟ از اینکه اونم مثل من فکر می کرد لبخندی روی لبم نشست . بدون گفتن حرفی به طرف حیاط به راه افتادم . کنار هم روی تخت نشستیم .سعی می کردم پاهام و ثابت نگه دارم و تکونشون ندم . پای راستش و روی پای دیگه اش انداخت و گفت : خوبی ؟ اروم زمزمه کردم : بله . ریز خندید . به سرعت سر بلند کردم و بهش چشم دوختم . ابروهاش و بالا کشید : اینطوری بهتر شد . با تعجب نگاهش کردم . -:وقتی بهم نگاه می کنی بهتر می تونم حرف بزنم . لبخندی زدم و خواستم سرم و پایین بندازم که گفت : نه دیگه سرت و پایین ننداز . نگام کن . بهش خیره شدم . -:باهام ازدواج می کنی ؟ سوالش غافلگیرانه بود . چرا یکدفعه ؟ اما من نمی تونم باهاش ازدواج کنم . اون با من تفاوت های زیادی داره . مادرش از من خوشش نمیاد . -:من و تو تفاوت های زیادی داریم . سرش و تکون داد : می دونم . اما مهم نیست من دوست دارم . چرا اینقدر راحت می گفت دوسم داره ؟ احساس کردم داغ شدم . صورتم گر گرفت . -:من نمیشناسمت . نه اونقدری که برای زندگی کافی باشه . فرهاد با لبخند گفت : خوب بشناس . سرش و به سمت چپ خم کرد : می خوای از خودم بگم ؟ لبخندی به روش زدم . -:29 سال دارم . به زودی وارد سی سالگی میشم . پزشکم . توی همون بیمارستان کار می کنم . یه مطب هم دارم . ماشین و خونه هم دارم . دوست دارم مستقل زندگی کنیم . مادرم خیلی اصرار داره بعد از ازدواج همراه اونا زندگی کنیم اما من دلم می خواد مستقل باشم . قبلا دوست داشتم همسرم هم سن و سال خودم باشه اما با دیدن تو این مسئله برام مهم نیست . من ازت خوشم میاد . به نظرم تو می تونی همسر خوبی برام باشی -:چرا من ؟ شونه هاش و بالا انداخت : نمی دونم . دلیلی برای انتخاب تو ندارم . خیلی بهش فکر کردم چرا تو ... تو شیطونی ... سر به هوایی . چیزی که همیشه ازش فرار می کردم اما در مقابل تو فرق می کنه به نظرم همه ی اینا وقتی با تو همراه میشه با مزه هست . وقتی شیطونی می کنی دوست دارم نگات کنم . تو چی ؟ نظرت در مورد من چیه ؟ شونهام و بالا انداختم : نمی دونم . -:یعنی بهم فکر نکردی ؟ -:چرا ... اما نظر خاصی ندارم . فقط به نظرم جالب میاین . خندید . -:چرا می خندی ؟ این پسره خل و چله ها ... چطوری دکتر شده . -:یه بار تو یه بار شما ... تو هر بار یه جوری من و خطاب می کنی سرم و پایین انداختم : ببخشید -:برای چی ؟ اینطوری خیلی خوبه سرش و کمی خم کرد : بالاخره قبولم می کنی ؟ تمام تلاشم و می کنم خوشبختت کنم . تلاش می کنم از زندگی لذت ببری -:مادرتون مخالفه . اینطور که معلومه خانواده هامونم خوب می دونن چقدر با هم تفاوت داریم . -:پری ... اینا مهم نیست . مادر وقتی پشناستت ازت خوشش میاد . اون یکم سخت با ادما جور میشه . کافیه تو بخوای ... بعد همه چیز درست میشه . فقط یه کلمه از طرف تو کافیه ... همه ی کارا با من ... فقط بگو که باهام ازدواج می کنی یا نه ... یه اره یا نه کافیه تا همه چیز و درست کنم . اره یا نه ؟ اشک تو چشمام حلقه زده بود ... اره یا نه ؟ نمی دونم ... واقعا تصمیم بزرگی بود . اگه اشتباه می کردم چی ؟ باید یه بار تصمیم می گرفتم برای تمام اینده ام . چطور ممکن بود ؟ نگاهم و بهش دوختم . اینی که در برابرم بود میثم نبود ... یکی دیگه بود . کسی که من نمی شناختمش ... می شناختم اما نه به اندازه میثم . یکی بود مثل بقیه . اما مهربون تر . اون خوب بود . دوسم داشت . خودش که می گفت دوسم داره . یه دکتر بود . از یه خانواده متفاوت . یه ادم متفاوت . من بهش اعتماد داشتم ! دلیلی واسه اعتمادم نداشتم اما قبولش داشتم . پرسشگرانه بهم خیره شده بود . منتظر جواب بود . می خواست بهش یه کلمه بگم . یه اره یا نه . برای تمام زندگی . دلیلی نداشتم اما دلم می خواست بهش بگم اره و من این اره رو بلند به زبون اوردم . لبخندی به روم زد : پشیمون نمیشی . بهت بهترین زندگی رو میدم . چشم روی هم گذاشتم . فرهاد ادامه داد : ممنون که بهم اعتماد کردی . بلند شد . منم بلند شدم . لبخندی به روم زد : خوشبختت می کنم . لبخندی به روش زدم . در کنار هم به راه افتادیم . وارد سالن شدیم . همه به طرفمون برگشتن . نگاهی به مامان انداختم . با لبخند نگام می کرد . نگاهم از بابا گذشت و روی اقا بزرگ مکث کرد . اقا بزرگ با لبخند نگام می کرد . مادر فرهاد با خشم بهم چشم دوخته بود . مادربزرگ لبخند اطمینان بخشی روی لب داشت و پدرش با محبت نگاهم می کرد . پدر فرهاد پرسید : چی شد ؟ فرهاد لبخندی به روی پدرش زد . پدر فرهاد با لبخند به طرف بابا و اقابزرگ برگشت : نظر شما چیه ؟ اقابزرگ لبخندی زد : پدرش می دونه . نگاه همه به طرف بابا برگشت : چند روزی فرصت بدین تا دخترم فکر کنه . مادر بزرگ با صورت چین خورده مهربانش نگاه کوتاهی بهم انداخت : یک هفته برای جواب خوبه ؟ مامان نگاهی به بابا انداخت و گفت : خوبه -:پس ما اخر هفته برای گرفتن جواب تماس میگیریم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Pertinacity Grandfather | رمان لجبازی آقا بزرگ


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA