انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

Pertinacity Grandfather | رمان لجبازی آقا بزرگ


زن

 
با رفتن مهمان ها رفتم توی اتاقم .
مریم کنارم نشست : چی شد ؟
پرگل هم وارد اتاق شد : پری چی شد ؟
شونه هام و بالا انداختم .
مریم دستم و فشردم : اونطور که تو حیاط حرف می زدین انگار یه عروسی دیگه افتادیم .
بلند شدم : چرت نگو
مریم لباش و غنچه کرد : من چرت نمیگم .
پرگل بشقاب میوه رو روی میز گذاشت و گفت : من برم یه سر و گوشی اب بدم ببینم چه خبره .
لبخندی به روش زدم که گفت : ببند نیشت و .
از اتاق بیرون رفت .
مریم به طرفم حمله ور شد : چی بهت می گفت نیشت باز شده بود ؟ اونم که قربونش برم تمام مدت خندید .
*****************************************
سرم و با ریتم اهنگ تکون می دادم . به راست می رفتم و به چپ می اومدم . بالاخره طاقت نیاوردم . روی تخت نیم خیز شدم . بلوزم و مرتب کردم و از اتاق بیرون زدم . در و اروم باز و بسته کردم تا سکوت رو از بین نبره ... اروم اروم به طرف اتاق اقابزرگ رفتم . بازم جلوی رادیو قدیمیش نشسته بود و از پنجره به بیرون خیره شده بود .
اروم اروم پیش رفتم . با چند سانتی فاصله و پشت سرش نشستم .
صدای بنان بلند شد ...
بــــاز
ای الهه ی ناز
با دل من بســـاز
کین غم جان گداز
برود ز برم
گــــــر
دل من نیاسود
از گناه تو بود
بیا تا ز سر
گنهت گذرم
بــــاز
می کنم دست یاری به سویت دراز
بیا تا غم خود را با راز و نیاز
ز خاطر ببرم

-:اومدی پری ؟
خودم و جلوتر کشیدم : بله ...
به طرفم برگشت ...
خودم و نزدیک تر کشیدم .
پاش و دراز کرد و دستش و روی پاش کشید .
خم شدم و سر روی پاش گذاشتم . دست میون موهام کشید : هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر زود بزرگ بشی
لبخندی روی لبم اومد .
ادامه داد : تو همیشه با بقیه فرق داشتی ... شیطون بودی و مهربون
نیشم باز شد .
اقا بزرگ همونطور به نوازش موهام ادامه داد .
سرم و کمی جا به جا کردم .
-:یعنی الان بزرگ شدم ؟
خندید : هیچ وقت بزرگ نمیشی
چشم روی هم گذاشتم : کاش میشدم .
-:نمی دونم این پسر از چیه تو خوشش اومده .
لبام و به دندون گرفتم . خجالت کشیدم اقابزرگ حرفش و پیش کشید .
-:دیگه خیلی وقته باهام درد و دل نمی کنی ... از وقتی میثم رفته ...
بغض گلوم و فشرد . اسم میثم اشک تو چشمام اورد .
اروم اروم موهام و تکون داد : قبلا واست از همه نزدیک تر بودم .
سرم و تکون دادم : شما مامانم ، بابام و از همه مهمتر دوستم ...
خودمم می دونستم دارم به حقیقت اعتراف می کنم . اقا بزرگ برام دوست ... مادر ... خواهر ... پدر ... همه چیز بود . قبل از میثم ... کوچیکترین اتفاقهای زندگیم بهتر از خودم دست اقابزرگ بود . پدربزرگی که من براش جدا از همه ی نوه هاش بودم . من با نوه هاش فرق می کردم . من کسی جز اونا بودم . من پیش خودش بزرگ شده بودم .
اروم زمزمه کردم : تنهاتون گذاشتم ...
احساس کردم لبخند تلخی زد : بایدم اینطور میشد . همیشه منتظر بودم یکی بیاد و تو رو ازم بگیره ...
-:اقا بزرگ چرا من ؟
-:تو شبیه عاطفه بودی .... بیش از اندازه شبیهش بودی ... وقتی اولین بار گرفتمت توی بغلم فکر کردم بازم عاطفه به دنیا اومده و اقاجونم گذاشتتش توی اغوشم ....
عاطفه ... یه چیزایی در موردش از بابا شنیده بودم . کوچیکترین خواهر اقابزرگ .... اونطور که بابا میگفت وقتی چهارده سال داشته از پشت بوم پرت میشه و می میره .
-:یعنی اینقدر شبیه بودم ؟
صداش بغض داشت : خیلی .... عاطفه با تو برای من متولد شد ... تو برام نوه نبودی ... دختر اسد نبودی ... عاطفه بودی ... عزیزدردونه بابا بودی ... حتی رفتارتم شبیه عاطفه بود ... مثل اون ناز می کردی ... شیطونی می کردی و مثل اون مهربون بودی .
لبخندی روی لبم اومد .
-:اذیتتون کردم
دستش از حرکت ایستاد : تو بهم امید دادی ... فهمیدم عاطفه اونقدری دوسم داره که دوباره برگشته پیشم ...
دیگه چیزی نگفتم . سکوت ... اقابزرگ اروم بود ... این و می تونستم از نفس های ارومش بفهمم .

-:فراموشش کردی ؟

نفس عمیقی کشیدم : فکر نمی کنم بتونم ...
-:تا ابد می خوای تو قلبت نگهش داری ؟
-:این تنها کاریه که می تونم بکنم .
-:پس ...
اجازه ندادم حرفش و ادامه بده : در موردش می دونه
-:قبولش کرده ...
-:امیدوارم بتونه قبولش کنه ؛ هر چند اطمینان ندارم ... اما می خوام بهش اعتماد کنم .
-:مطمئنا سخت خواهد بود قبول کردنش
-:می دونم
-:سعی کن دوسش داشته باشی ... برای حفظ زندگیت تلاش کن
سرم و تکون دادم :اینکار و می کنم
-:یه زن برای زندگیش هر کاری می کنه ... حالا که بهش اعتماد کردی سعی کن اعتمادت بهش و حفظ کنی ... بزار اونم بهت اعتماد کنه . بزار اونم بدونه می تونه بهت تکیه کنه . گاهی لازمه بهت تکیه کنه . تنهایی به هیچ جا نمیرسین . باید باهم باشین
تک تک حرفای اقا بزرگ و به تمام وجود توی ذهنم ثبت می کردم .
-:خوشحالم که قبل از رفتنم عروسیت و می بینم .
اشکام سرازیر میشه : شما باید باشین ...
-:نه دیگه اخراشه ... احساس می کنم عاطفه به سر انجام رسیده ... دارن صدام می کنن ... وقت رفتنه ... باید کم کم اماده شم .
اروم زمزمه کردم : اقا بزرگ ...
-:بچه که بودی گاهی عبدالله صدام می کردی ... اما رفته رفته که بزرگتر شدی اینم فراموش کردی ...
-:گستاخی می کردم ...
-:نه ... تنها که بودیم اینکار و میکردی ... هیچ وقت پیش بقیه این و نمی گفتی ... خودم یادت داده بودم و تو اونقدر درک داشتی که بدونی نباید پیش دیگرون ازش استفاده نکنی . هیچ وقت در این مورد حرفی نزدم اما تو این کار و کردی ............... جای خالیت اینجا احساس میشه .............. قبل از رفتن تا می تونی واسم چای دم کن
-:حتما ...
-:مواظب خودت باش
-:چشم
شاید منم باور کرده بودم اقابزرگ دیگه توانی برای زندگی نخواهد داشت ... منم باور کرده بودم اقابزرگ برای همیشه داره تنهام میزاره ... تلاشی برای ایجاد مانع نمی کردم ... من ...
با دستمال چهارخونه سبز و سفیدش اشکام و پاک کرد : داری عروس میشی و گریه می کنی ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
به جای اینکه صورتم گل بندازه و خجالت بکشم اشکام سرعت بیشتری گرفت و به هق هق افتادم .
-:بخواب پری ... بخواب رویای عاطفه ی من ...
آن که او
به غمت دل بندد
چون من کیست؟
ناز تو
بیش از این
بهر کیست؟

تو الهه ی نازی در بزمم بنشین
من تو را وفا دارم بیا که جز این
نباشد هنرم

این همه بی وفایی ندارد ثمر
به خدا اگر ازمن نگیری خبر
نیابی اثرم

کنار مردی نشستم . نمی دونم دارم راه درست و انتخاب می کنم یا اشتباه میرم . دارم یه تصمیم بزرگ می گیرم . دارم برای تمام عمرم یه انتخاب می کنم . توی درست یا غلط بودنش ... شک دارم سرم و کمی به طرف راست میچرخونم و نگاهی به فرهاد می اندازم . توی کت و شلوار سرمه ای با پیراهن ابی اسمانی رنگش بهتر از همیشه به نظر میومد . بوی عطرش کاملا توی وجودم بود ... برخلاف تمام مردای خانواده ی ما عطر غلیظی داشت . نگاهی به چادر سفیدم می ندازم . گلهای ریز صورتی با برگهای سبز رنگش مثل یه رویا می مونه . چادرم و دوست دارم . لبخندی روی لبم میشینه . نگاهی به مامان و عمه زینب ... خاله ... عمه رقیه ... زن عمو فاطمه ... و بالاخره پرگل ... لبخندی روی لبش هست . داره به جای منم لبخند میزنه . همه خوشحال هستن ... پس چرا من نیستم ؟ شایدم خوشحالم ... من کنار مردی نشستم که پدرم تایید کرد : پسر خوبیه ... اقابزرگ گفت : مرد زندگیه ... رضا بهم اطمینان داد : می تونه خوشبختت کنه و مریم : بهش اعتماد کن پری ... و مادرم زیر گوشم گفت : زندگی یعنی همین ... زندگی یعنی این ؟ من به کسی که می گفت دوسم داره اعتماد کنم ؟ به بار سوم رسیده ... دوبار پرسیده وکیله یا نه ... و من در طولش با خودم کلنجار رفتم برای این لحظه ... سر بلند کردم ... نگاهم تو چشمای اقابزرگ قفل شد . چشماش خوشحال بود . اون برای من همیشه یه تایید بود . برای هر چیزی باهاش مشورت کردم ... همیشه وقتی این چشم ها خوشحال بودن من بهترین راه و رفته بودم . ولی مثل اون موقع که رشته انسانی رو انتخاب می کردم و چشمای اقابزرگ غم داشت ... دوسال بعد مجبور شدم بخاطر علاقه ام تغییر رشته بدم و چقدر عذاب کشیدم . حالا که اقابزرگ خوشحاله پس راه درست اینه . تو چشمام خیره شده ... با صدای بلند ازم اجازه می خواد و من تو چشمای اقابزرگ دنبال جوابم و بالاخره تایید می کنم . یه بله میگم و همه چیز تموم میشه ... با گرمای دستی روی دستم چشم از اقابزرگ می گیرم و به دستم که توی دستای مردونه فرهاد گم شدن خیره میشم . دستای من بین دستاش کاملا پنهون میشدن . من زیادی ریزه میزه بودم یا اون زیادی درشت بود ؟ انگشتاش و محکم روی دستم فشار میده و من احساس می کنم چقدر گرمای دستش دلپذیره ... با تبریکات سر بلند می کنم . به روی مامان لبخند میزنم . به روی مادر فرهاد لبخند میزنم . اما به تلخی و اروم ولی کاملا سرد بوسه ای روی گونه ام میزنه . مامان صورتم و به گرمی می بوسه ... بابام صورتم و میون دستاش میگیره و بوسه ای روی پیشونیم میزاره . قطعا جز معدود بوسه هایی هست که از طرف بابام نصیبم میشه . رضا لبخند گرمی به روم میزنه . مریم صورتم و می بوسه ... و بوسه های متعدد ... اما همچنان دستم توی دست گرم فرهاد هست . بالاخره فارق از بوسه ها کمی روی صندلی جا به جا میشم . فرهاد گردنبند ظریفی با پلاکی با نام حک شده عشق رو از قوطی زرشکی بیرون میکشه . اون و به طرفم می گیره ... صدای کل کشیدن دخترها بلند میشه . کاملا به طرفم برمیگرده و از بین چادر سفیدم اون و به گردنم می ندازه . دستاش دو طرفم حایل شده . اروم سر بلند می کنم و به چشماش خیره میشم . نگاهش روی صورتمه . لبخندی به روم میزنه و سر به زیر میندازم . پرگل در برابرم خم میشه : بفرمایید ... نگاهی به شیرینی هایی که توی ظرف به شکل گرد چیده شدن میندازم لبخندی به روش میزنم : مرسی نمی خورم . همونطور که بلند میشه زمزمه می کنه : نخورین ... چه کلاسی هم میزارن نگاهی به فرهاد میندازم . کمی نزدیکتر از قبل کنارم نشسته ... دستم هنوزم توی دستشه . اروم دستم و از دستش بیرون میکشم .سربلند می کنه نگام می کنه . اروم سرم و به زیر میندازم . از جا بلند میشه ... کمی به طرف پویا خم میشه و باهاش حرف میزنه ... پویا بلند میشه و با هم از سالن بیرون میرن . احساس می کنم از فرهاد خوشش اومده . هیچ اعتراضی نکرده . حرفی نزده و در برابر فرهاد فقط لبخند زده پس قطعا ازش خوشش میاد . مامان کنارم میشینه : کجا رفت ؟ شونه هام و بالا میندازم : نمی دونم دخترها مشغول اماده کردن شام هستند . عمه زینب وارد سالن میشه و صدام می کنه . زن عمو فاطمه کاملا با مادر فرهاد گرم گرفته . جای فرزانه کاملا خالیه . و عروس رضا ... بازم به دستور رضا توی مجلس حضور نداشت . احساس می کنم رضا می خواد کاملا مانع ورود لیلا به خانواده بشه تا بعد ها برای مریم مشکلی پیش نیاد . از جا بلند میشم . به روی هنگامه که با فرناز مشغوله صحبته لبخند میزنم . کنار عمه زینب می ایستم . عمه دستم و میگیره و دنبال خودش می کشه . وارد راهرو میشیم . مامان به دنبالمون وارد میشه حوله ی سفید رنگ و به طرف میگیره : این و بده بهش و بعدم راهنماییش کن توی اتاقت شاید بخواد نماز بخونه . و پرسشگرانه می پرسه : می خونه که ؟ اروم تایید می کنم : اره

خودم نمی دونم میخونه یا نه ... اما دلم نمی خواد پیش مامان و عمه زینبم بد جلوه داده بشه .
با هم ازم دور میشن . نگاهم به پویا میفته که وارد سالن میشه . اروم به طرف ته راه رو قدم برمیدارم .پشت در می ایستم و منتظر میشم .
با باز شدن در چند لحظه ای بهم خیره میشه و بعد لبخند عمیقی به روم میزنه .
حوله رو به طرفش میگیرم .
حوله رو از میون دستام بیرون میکشه : خوبی ؟
لبخندمیزنم و با سر تایید می کنم .
قدمی به طرفم برمیداره : زبونت و موش خورده .
سریع نگاهی به اطراف میندازم کسی نیست .متوجه نگاهم میشه . قبل از اینکه دوباره بهم خیره بشه میگم : می خوای نماز بخونی ؟
پرسشگرانه نگام می کنه .
فکر نمی کنه بخونه . نگاهش کاملا پرسشگرانه هست . سرم و پایین میندازم : میشه بخونی امشب ؟
با تعجب نگام می کنه . تا می خوام دوباره توضیح بدم میگه : کجا می تونم بخونم ؟
لبخندی به روش میزنم : تو اتاق من ...
چشمکی بهم میزنه : به شرطی که تو هم بیای
لب به دندون میگیرم و سرم و پایین میندازم .ریز میخنده : راهنمایی نمی کنی خانمی ...
اینبار قطعا سرخ شدم .
منتظر ایستاده بود . قدمی به جلو برداشتم . کنارم قدم برداشت ... از حیاط گذشتیم و به طرف اتاقم رفتیم . در اتاق و باز کردم و عقب ایستادم . دستش و روی کمرم گذاشت . احساس کردم بدنم تیر کشید . اما فرهاد خیلی اروم به داخل هلم داد و به دنبالم وارد اتاق شد و درم پشت سرش بست . به در بسته شده خیره شدم . وسط اتاق ایستاد و به اطراف چشم دوخت . همراهش چشم چرخوندم و به اتاقم نگاه کردم . به طرفم اومد دستم و گرفت و با هم روی تخت نشستیم . چادرم روی شونه هام افتاده بود همونطور که دستم توی دستش بود گفت : اتاق قشنگی داری ...
همونطور که به کمدم چشم دوخته بودم گفتم : وقت نکردم جمع و جورش کنم ببخشید .
خندید .
لبام و جمع کردم : خوب چیه ؟ وقت نکردم جمع و جورش کنم .
از خندیدنش زیاد خوشم نمیومده بود . دستم که تو دستش بود و کشید و افتادم توی بغلش ...
حرفم تو دهنم موند . نفسم حبس شد . هنوزم دستم توی دستش بود . من تو بغلش بودم . قلبم دیوانه وار میزد . چرا می ترسیدم مگه شوهرم نبود . دستش و از دستم بیرون کشید و روی کمرم قفل کرد . سرم و روی شونش فشردم . با اینکه ترس داشتم . با این همه اغوشش گرم و مهربون بود . اروم بود و باعث به هیچ چیز فکر نکنم . انگار ذهنم قفل شده بود . چیزی برای فکر کردن نداشتم . همه چیز توی این لحظه فقط و فقط به فرهاد متصل میشد . داشتم خودم و پیدا می کردم ... دستم و بالا بردم و روی بازوش گذاشتم . گره دستاش و تنگ تر کرد .
چند لحظه ای طول کشید تا از اغوشش بیرون بیام . صورتم و میون دستاش گرفت ، تو چشمام خیره شد : دوست دارم
لبخند روی لبم اومد . چشمام و به زیر انداختم .
-:موهات بلنده ؟
با این حرفش سربلند کردم . اشاره ای به روسریم کرد : برش دارم ؟
لب به دندون گزیدم .
تا دست برد گره روسری رو باز کنه صدای مامان به گوش رسید که برای شام صدامون می کرد .

از جا بلند شدم که دستم و گرفت : باشه بعدا صدامون می کنن .
سرش و کمی خم کرد و صورتش و جلوم گرفت .
با تعجب نگاهش کردم .
لباش و جمع کرد . پرسشگرانه نگاهش کردم . از جا بلند شد و بوسه ای کوتاه روی گونه ام زد و دوباره صورتش و جلوم گرفت . نفسم حبس شد . نمی تونستم تکون بخورم . احساس می کردم بدنم داغ شده .
با خجالت سرم و تکون دادم .
بیشتر خم شد ؛ نگاهش روی صورتم بود : نمی خوام خجالت بکشی ... من الان نزدیک ترین کس تو هستم .
تمام انرژیم و جمع کردم و به طرفش خم شدم . کار اشتباهی نمی کردم اون شوهرم بود . به سرعت صورتم و به صورتش چسبوندم و در رفتم . در اتاق و باز کردم و بیرون پریدم . تمام طول حیاط و دویدم و وارد ساختمون شدم . چند تا نفس عمیق کشیدم . چادرم و روی سرم مرتب کردم و وارد اشپزخونه شدم . مریم به طرفم خیز برداشت . انگار که کار اشتباهی کرده باشم نگاهم و ازش دزدیدم و به طرف یخچال رفتم . مریم کنارم ایستاد : چطوری ؟
خودمم نمی دونستم دنبال چی میگردم توی یخچال ... نگاهی به طبقاتش انداختم و در همون حال گفتم : خوبم
با صدای عمه رقیه مریم از اشپزخونه بیرون رفت . نفس راحتی کشیدم و در و بستم . شهرزاد خندید .
با تعجب نگاهش کردم : چرا می خندی ؟
کاهو های توی سبد و دسته کرد و همونطور که در حال خرد کردن بود گفت : اون نماز می خوند تو چیکار می کردی ؟
چشم غره ای بهش رفتم که دستاش و بالا برد : شوخی کردم بابا . من که چیزی نگفتم .
نگاهی به اطراف انداختم . انگار متوجه نگاهم د که گفت : همه چیز اماده هست نگران نباش ... به دستور زن دایی میز بزرگ اون طرف و چیدیم .
میز بزرگ ... یه میز خیلی طویل که به درخواست خانم بزرگ و سفارش اقابزرگ ساخته شده بود . جوری که علاوه بر تمام فامیل که یک سمت میز جای می گرفتند ، نصف میز بازم جای داشت . و به خاطر بزرگی میز در وسط دو تا اتاق همیشه باز بود و میز از این طرف اتاق تا طرف دیگه ی اتاق دوم کشیده شده بود .
زن عمو فاطمه وارد اتاق شد و همونطور که بهم لبخند میزد گفت : خوبی عروس خانم ؟
سرم و پایین انداختم .
زن عمو دست روی شونه ام گذاشت : این شوهر خواهرت خیلی شیرین زبونه .
لبخندی زدم . زن عمو رو به شهرزاد ادامه داد : تموم نشد ؟
شهرزاد نگاهی به سالاد ها انداخت : مریم داشت تزیین می کرد نمی دونم کجا رفت .
زن عمو کنار شهرزاد نشست : من بقیش و درست می کنم . پری تو هم این سالاد های اماده رو بده به زن عموت ...
قبل از اینکه سالاد ها رو بردارم چادرم و مرتب کردم و از اشپزخونه بیرون اومدم .

زن عمو معصومه و عمه رقیه در حال چیدن میز بودند . سالاد ها رو ؛ روی میز گذاشتم : مریم کجاست ؟ زن عمو نگاهی به اطراف انداخت : حتما رفته بیرون ... خودت یه سر بزن ببین کجا رفت . تا وارد راهرو شدم الناز با سینی بزرگی در برابرم ظاهر شد . چادرش کاملا پایین اومده و روسری که به سر داشت کج شده بود . خندم گرفت . الناز چپ چپ نگاهم کرد : واسه چی می خندی ؟ به جای این کارا بیا برو پویا رو صدا کن بیاد این سینی ها رو بلند کنه . از کمر افتادم . چادرم و محکم کردم و سینی رو از دستش بیرون کشیدم : من این و می برم تو برو ببین مریم کجاست باشه ای گفت و ازم دور شد . خم شدم و نگاهی به داخل اتاق انداختم .فرهاد کنار پسرا نشسته بود . با رضا و مهرداد گرمتر از بقیه بود . لبخندی روی لبم نشست . برگشتم تا به طرف اتاق برم که با شهرزاد برخورد کردم . چشمکی بهم زد : داشتی چیکار می کردی ؟ سرم و پایین انداختم و به طرف اتاق به راه افتادم . دنبالم اومد .بالاخره میز شام چیده شد و از همه دعوت کردیم سر میز بیان . مامان همه چیز و به بهترین نحو ممکن اماده کرده بود . پسرها درست جایی نشستن که با خانواده فرهاد هیچ برخوردی نداشته باشند . مادربزرگ صدام کرد و کنار خودش نشوندتم . با اشاره مامان کنار مادربزرگ نشستم . مادربزرگ از فرهاد خواست کنارم بشینه . کاملا سرخ شده بودم . تو خانواده ما کمتر اتفاق می افتاد زن و شوهر ، اونم ما که تازه ازدواج کرده بودیم اینطور کنار هم بشینیم . فرهاد اول برای مادربزرگ و بعد هم برای من غذا کشید . اونقدری کشیده بود که مطمئن بودم زیاده و نمی تونم از پسش بربیام . بر عکس همیشه هم اصلا اشتهایی نداشتم . اما در برابرش سکوت کردم و اونم تا می تونست واسه من غذا کشید . بعد از شام میان فرناز و دختر عمه های فرهاد جای گرفتم و به شوخی گذشت . زمان رفتن تا دم در بدرقه اشون کردیم . لحظه ی اخر نگاهی به فرهاد انداختم و اونم لبخندی به روم زد و از در خارج شد . اقابزرگی بخاطر خستگی به اتاق رفت . عمه زینب به همراه خانواده خداحافظی کردند و رفتن . البته فرخ و شهرزاد شب پیش ما موندن . عمه رقیه هم چون شوهرش شیف شب باید سر کار می بود پیش ما موند . زن عمو فاطمه و عمو و رضا هم بعد از ساعتی نشستن رفتن. پرگل کنارم ایستاد و گفت : هی پری ... نگاهش کردم : هان ؟ -:تو شوهر کردی هنوزم ادم نشدی . دختر هان چیه ؟ میگما تو هم رفتی قاطی مرغا سرم و پایین انداختم . ریز خندید : بهت خجالت اصلا نمیاد . مهرداد پرگل و صدا کرد . پرگل به طرف اتاقش به راه افتاد : مگه نمی مونی ؟ شونه هاش و بالا انداخت : نه باید برم کار دارم . کنارش ایستادم : چیکار داری ؟ چپ چپ نگام کرد : دختر کار دارم دیگه . نمی تونم بمونم . شونه هام و بالا انداختم و روی صندلی نشستم . مریم وارد اتاق شد و گفت : هنگامه و مهدی رفتن ؟ پرسشگرانه پرسیدم : مگه شما نمیمونین ؟ لباش و غنچه کرد : من و مامان و بابا می مونیم اما هنگامه و مهدی می خوان برن . نگاهی به پرگل انداخت : شما هم میرین ؟ پرگل اره ای گفت و با برداشتن کیفش از اتاق بیرون رفت . مریم کنارم نشست : خوش می گذره ؟ لبام و غنچه کردم : خوابم میاد . می خوام برم بخوابم . -:راستی نگفتی جواب ازمایش خونتون چی شد ؟ چپ چپ نگاهش کردم : مریم ایکیوت داره میپره ها ... خوب معلومه چی شده دیگه . سرش و تکون داد : راس میگیا . فکر کردم شاید از اونایی هستین که میگن مهم اینه با هم ازدواج کنیم و از این حرفا از جا بلند شدم : تو دیگه خیلی خل شدی ... وارد اتاقم شدم . بالشی برداشتم و کنار شهرزاد دراز کشیدم . شهرزاد چشم باز کرد . -:فکر کردم خوابیدی نگاهی به مریم انداخت : من نه . اما انگار مریم خیلی خسته بود .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
با سر تایید کردم : فکر کردم میرین اون ور بخوابین . لبهاش اویزون شد : من و فرخ هنوزم تو اتاقای جدا می خوابیم چند سانتی مونده بود تا بالش برسم که با این حرف سیخ نشستم : هان ؟ شهرزاد از جا پرید : می خوای مریم و بیدار کنی ؟ خم شدم : یعنی چی جدا می خوابین ؟ مگه تو زنش نیستی ؟ نگاهش و دزدید : اون هنوزم دوسم نداره سرم و تکون دادم : معلومه که دوست داره چرت نگو کنارش دراز کشیدم : پری قدر اقا فرهاد و بدون . معلومه خیلی دوست داره لبخندی زدم : فرخم دوست داره . این و مطمئن باش با صدای لرزان گفت : اون هیچ وقت من و نخواسته . با صدای زنگ گوشیم بلند شدم . شهرزاد ریز خندید : فکر کنم اقا داماده ... به سرعت گوشی رو از روی میز برداشتم . یه اس ام اس از طرف فرهاد بود : شب خوش پری قلبم . خوب بخوابی ... می بوسمت لبخندی روی لبم نشست . شهرزاد اروم گفت : بیار منم بخونم . به طرفش رفتم و گوشی رو به دستش دادم اما خودم هنوزم درگیر فرخ و شهرزاد بودم . باید فکری می کردم . اروم به طرف شهرزاد خم شدم : من یه کاری می کنم بهت ثابت شه فرخ دوست داره اما باید کمکم کنی شهرزاد متعجب گفت : چیکار ؟ چشمکی زدم : حالا بهت میگم . شهرزاد لبخندی زد و سر به زیر انداخت و گوشی رو به طرفم گرفت : جواب بده با تعجب نگاهش کردم . گوشی رو توی دستش تکون داد : یه چیزی واسش بنویس متفکر گفتم : مثلا چی بنویسم ؟ کمی فکر کرد : بنویس خوب بخوابی عزیزم صورتم و جمع کردم : خیلی لوس میشه -:نه خوبه بنویس گوشی رو از دستش بیرون کشیدم و نوشتم : خوب بخوابی

با تکون های دستی چشم باز کردم و به شهرزاد خیره شدم .
چشمای بازم و که دید سرش و تکون داد . دستام و دو طرفم گذاشتم و با تکیه به اونا سعی کردم بلند بشم .
با چشمای گرد هنوزم به شهرزاد نگاه می کردم . صاف که نشستم شهرزاد کاملا بهم نزدیک شد : پاش و بابا ... این اقا فرهاد شما از ما هم سحر خیز ترِ ها ... از ساعت 6 سه بار زنگ زده . با تعجب گفتم : هان ؟
اشاره ای به گوشیم که بین من و شهرزاد بود کرد : سه بار زنگ زده . فکر کردم بلند میشی اما بیدار نشدی دیگه مجبور شدم بیدارت کنم .
هنوزم گنگ بودم . به سختی زمزمه کردم : ساعت چنده ؟
شهرزاد از جا بلند شد : ساعت نزدیک هفته
سرم و تکون دادم : کجا میری ؟
شهرزاد ملفحه ای که در دست داشت و تا زد و در همون حال گفت : خواب از سرم پرید ... میرم دست وصورتم و بشورم . به طرف گوشیم خم شدم و برش داشتم .
حق با شهرزاد بود فرهاد سه بار تماس گرفته بود و چهار تا اس ام اس فرستاده بود .
قبل از اینکه نگاهی به اس ام اس ها بندازم رو به شهرزاد گفتم : ببخشید تو رو هم بی خواب کرده
سرش و تکون داد : تقصیر اون نیست .
نگاهی به انداخت و باعث شد منم نگاهش و دنبال کنم و به مریم که کاملا خواب بود خیره بشم .
شهرزاد کنارم نشست : تقصیر اون نیست . بیچاره حق داره . فکر کنم تمام دیشب بیدار بوده . اون بیچاره چه تقصیری داره . رسم ما اشتباهه . دیشب تو زنش شدی ... باید برای یه مدت با هم تنها میشدین
سرم و بلند کردم : بیخیال شهرزاد
ریز خندید : دیوونه دارم واقعیت و میگم . فکر می کنی من و تو الان شرایط خوبی داریم ؟ حالا ما فرق می کنیم . اما اون که از رسم و رسوم ما خبر نداره
از جا بلند شدم : پاش و بریم دست و صورتمون و بشوریم .
دستم و گرفت : بهش زنگ نمیزنی ؟
سرم و به علامت نه تکون دادم : حالا بعدا زنگ می زنم .
دستم و محکم تر کشید و باعث شد بیفتم . صدای خنده اش بلند شد . منم ریز خندیدم : دیوونه داری چیکار می کنی ؟
-:خله بیا لااقل اس ام اسهاش و بخون ببین چیکارت داره این وقت صبح از خواب به درمون کرده
با کنجکاوی به طرف موبایلم خیز برداشتم . گوشی رو بلند کردم و به صفحه اش خیره شدم . اس ام اس ها رو از اخر به اول خوندم
-: پری خانم . ناز خانم نمی خوای بیدار بشی ؟
-: پری ... تمام شب بیدار بودم ... بهت فکر می کردم . دلم می خواد هر چه زودتر ببینمت . میای صبحونه رو باهم بخوریم ؟
-:پری ... خوابی ؟ پری من ...
-:سلام عزیزدلم . بیدار شو خانمم
با صدای اس ام اس جدیدی به سرعت اخرین اس ام اس و بستم و رفتم سراغش
-:دلم می خواد وقتی خوابی ... وقتی تو رویایی . اروم بیدارت کنم . بهت بگم دوست دارم
بدنم گر گرفته بود . حتی اس ام اس هایی که خودم می خوندم یه چیزی رو توی دلم تکون میداد . کسی تا حالا اینطور باهام حرف نزده بود . به سرعت گوشی رو بستم و به شهرزاد که با دقت بهم خیره شده بود نگاه کردم .
چشمکی زد : چی نوشته اینطوری سرخ شدی ؟
گوشی رو سایلنت کردم و از جا بلند شدم : بریم دست و صورتمون و بشوریم . الان بیدار میشن ...
شهرزاد دوباره دستم و گرفت
به طرفش برگشتم .
ابروهاش و بالا انداخت : بلندم کن
لحظه ای بهش خیره شدم و دستاش و محکم تر کشیدم .

زن عمو معصومه داخل اشپزخونه شد . هر دو سلام کردیم . زن عمو نگاهی به اطراف انداخت : مریم کو ؟ بشقاب کره رو روی میز گذاشتم : خوابه همونطور که به طرف سماور می رفت : برو بیدارش کن . الان چه وقته خوابه نگاهی به ساعت انداختم نزدیک هشت بود .سرم و تکون دادم : الان میرم زن عمو مشغول بررسی میز بود : همه چیز اماده هست ؟ به جای من شهرزاد جواب مثبت داد : بله زن دایی . الان میز و می چینیم . زن عمو لبخند به لب قاشقی مربا رو به دهان گذاشت : دیگه خانم شدین . خوش به حال شوهراتون . هر دو تا سر به زیر انداختیم . زن عمو خندید و از اشپزخونه بیرون رفت . اخرین پیاله مربا رو روی میز گذاشتم : من برم مریم و بیدار کنم بیام . شهرزاد سر تکون داد : زود بیا لبخندی به روش زدم و از اتاق بیرون اومدم . بابا توی حیاط مشغول اب دادن باغچه ها بود . بلند سلام کردم . لبخندی به روم زد : سلام دختر بابا نیشم باز شد و بابا ادامه داد : خوبی ؟ لبخند زدم : بله -:خداروشکر ... صبحونه اماده هست ؟ گره روسریم و محکم تر کردم : بله . داریم میز و می چینیم سرش و تکون داد : اماده شد صدام کن به طرف ساختمان رو به رو می رفتم که گفت : اقابزرگ رفته بیرون به طرفش برگشتم : می دونم میرم دنبال مریم اروم سر تکون داد و نگاهش و به باغچه دوخت . به سرعت وارد اتاقم شدم . کنار مریم نشستم : مریم پاش و بعد از سه بار تکرار چشم باز کرد . نیشگونی ازش گرفتم که جیغ کوتاهی کشید و نشست : چته اول صبحی ؟ خندیدم : اول صبح نیستا . پاش و همه بیدارن . مامانت هم صداش در اومده . دستاش و بالای سرش برد : خدایا چی میشه توی این خونه یه بار تا ظهر بخوابم کمی خم شدم : یعنی تو خونه خودتون می خوابی با چشمای گرد شده گفت : مگه اونا جدا از اهل این خونه هستن سرم و تکون دادم و از جا بلند شدم : پاش و پاش و که کلی کار داریم . خودش و جلو کشید : چیکار داریم ؟ ضربه ای توی سرش زدم : بی ادب همونطور که به طرف در می رفتم گفت : مگه چی پرسیدم . از اتاق بیرون اومدم و دوباره طول حیاط و طی کردم و وارد اشپزخونه شدم . شهرزاد چای رو اماده کرده بود و توی قوری ها ریخته بود . رومیزی رو برداشتم و از اشپزخونه بیرون اومدم به عمه رقیه و مامان سلام کردم و رومیزی رو به الناز که تازه وارد ساختمون شده بود دادم و پرسیدم : مهشید خوابه ؟ -:اره ... دیشب دیر خوابید دلم نیومد بیدارش کنم . دوباره به اشپزخونه برگشتم که با دیدن سمانه و سپیده اهم در اومد : اینجا چیکار می کنین ؟ یک صدا گفتن : می خوایم کمک کنیم لبام و روی هم فشردم : کمک نمی خواد بیاین برین مریم و بیدار کنین به سرعت گفتن : مگه هنوز خوابه -:اره خوابه . بهتره شما هم برید بیدارش کنید نگاهی به هم کردند : بریم بیدارش کنیم با بیرون رفتنشون شهرزاد به حرف اومد : خدا به داد مریم برسه . چشمکی زدم .

مامان با صدای بلند پرسید : پری صبحانه اماده هست که جواب مثبت دادم . ولی صدای پویا مانع از حضور همه دور میز شد : صبر کنین فرهادم بیاد فنجان چای توی دستم خشک شدم : فرهاد ؟ اون اینجا چیکار می کنه ؟ و همین سوال و فرخ هم تکرار کرد و پویا همونطور که دستهاش و خشک می کرد گفت : بالاخره باید دعوتش می کردیم اونم الان جزو خانواده ماست بابا وارد شد و همونطور که به طرف تلویزیون می رفت گفت : کار خوبی کردی . عمو حسن کمی روی کاناپه جا به جا شد : پسر خوبیه . ازش خیلی خوشم اومده قند توی دلم اب شد . ناخود اگاه نسبت بهش احساس مالکیت می کردم و دوست داشتم بین همه پذیرفته بشه . از اشپزخونه بیرون رفتم . مریم وارد شد و سلام کرد . لبخندی به روش زدم . در همین حین اقابزرگ وارد شد و همه از جا بلند شدند . مریم عقب کشید اما اقابزرگ به طرفش رفت . دستش و دور شونه هاش انداخت : نوه ی خوش خواب من چطوره ؟ مریم لبخند تلخی زد و خیلی اروم تشکر کرد . اقابزرگ دستش و زیر چونش گذاشت و فشار داد . صورتش و میان دستش فشرد . مریم سکوت کرده بود و نگاهش و بهم دوخته بود . پویا از جا بلند شد : خیلی دارین لوسش می کنین ! -:چیه حسودیت شده ؟ -:چی بگم والله ... اقا بزرگ اشاره کرد : بیا اینجا پویا با تعجب به اقابزرگ چشم دوخت و اقابزرگ با جدیت گفت : بیا اینجا مرد کوچیک پویا از جا بلند شد و به طرف اقابزرگ رفت . اقابزرگ دستش و بلند کرد و کمی خودش و بالا کشید و دستش و دور گردن پویا انداخت . پویا کاملا خم شد : بیا پسر بچه ... رو به الناز گفت : می بینی دختر ... شوهرت هنوزم بچه هست . همه خندیدن . اقابزرگ سر تکون داد : چیه بچه . چرا هی جم می خوری -:اقابزرگ من یه حرفی زدم ... جدی نگفتم . -:زبونت حرف میزد اما چشمات که داشت یه چیز دیگه می گفت . اعتراف کن به مریم حسودی کردی دیگه سرم و پایین انداختم و ریز خندیدم . مریم خودش و از اغوش اقابزرگ بیرون کشید . اقابزرگ نگاه غمناکی به مریم انداخت . لبخند تلخی زدم . اقابزرگ همونطور که کنار پویا قدم برمیداشت نگاهش و به فرخ که به اقابزرگ خیره شده بود دوخت : فرخ ؟ فرخ لحظه ای مکث کرد و گفت : بله ؟ -:تو که به پویا حسودی نمی کنی ؟ فرخ سر به زیر انداخت : نه اقابزرگ ... اقابزرگ روی مبلی که کنار تلویزیون قرار داشت نشست . نگاهم به فرخ بود . شهرزاد وارد شد و اقابزرگ این بار اون و مخاطب قرار داد : بیا اینجا ببینم . شهرزاد نگاهی به اقابزرگ انداخت و به طرفش قدم برداشت . اقابزرگ اشاره کرد کنارش بشینه و گفت : این شوهرت که انگار با من قهره . تو بگو ببینم من کی بچه شما رو می بینم ؟ بزرگتر ها ریز خندیدند و شهرزاد کاملا سرخ شد . فرخ سر به زیر انداخت . می تونستم حرکت سریع پاهاش و ببینم . معلوم بود فشار عصبی داره . اقا بزرگ کاملا تکیه داد : چیه ؟ من چند وقت دیگه میمیرم و فقط سه تا از نتیجه هام و دیدم همه یکصدا تکرار کردیم : خدا نکنه نگاهش و بهم دوخت : تو دختر ... تو بگو ... من دیگه عمری به دنیا ندارم . دیگه تموم شده . تا کی می خوام بچسبم به این دنیا قدمی به طرفش برداشتم : اقابزرگ باز شروع کردین ؟ مگه شما قول نداده بودین نگاهش و بهم دوخت : تو چی چی میگی تازه عروس ... فکر کردی دست از سرت برمیدارم . باید یه پسر خوشگل مثل من به دنیا بیاری سرخ شدم و لب به دندون گرفتم . همه خندیدند . با صدای زنگ در اقابزرگ اشاره کرد : بیا برو در و باز کن خانم دکتر ... شوهرت اومد . بدو ... همون طور که به طرف در میرفتم گفت : شاید اون بتونه بهتون بفهمونه عمر من تموم شده و بازم صدای داد و فریاد ها بلند شد .

به طرف ایفون رفتم . با شنیدن صدای فرهاد توی گوشی در و باز کردم و از ساختمون خارج شدم . به حیاط که رسیدم چادرم و روی سرم مرتب کردم . نگاهم و به شیشه های پنجره ها دوخته بودم و سعی می کردم خودم و از توی اونا کنترل کنم . دست به موهام کشیدم و لبخندی به روی خودم زدم . شاید به قول مامان از این به بعد واسم مهم شده بود که چطور به نظر برسم . مخصوصا تو چشم فرهاد . نگاهم همینطور به شیشه ها بود که به چیز سختی برخورد کردم . بوی عطر تندی بد جور رفت تو دماغم ... برای چند لحظه نفسم و نگه داشتم و یکجا بیرون فرستادم . با احساس دستی روی کمرم به سرعت عقب کشیدم . با دیدن فرهاد به سرعت گفتم : ببخشید...حواسم نبود . ... ندیدمت ... جلوم و نگاه نمی کردم .... حواستم پرت شد . همینطور پشت سرهم جمله ها رو ردیف می کردم و یک نفس می گفتم . بالاخره کم اوردم و به با کشیدن نفس عمیقی به همه چیز پایان دادم و زل زدم تو صورت فرهاد . لبخندی زد و به همراه چشمکی که میزد گفت : سلام با خجالت سر به زیر انداختم و باعث شدم بزنه زیر خنده لبام و روی هم فشردم : واسه چی می خندی ؟ بهم نزدیک شد : چون خوشحالم . ابروهام و بالا کشیدم : اون وقت چرا ؟ سرش و کمی به راست کج کرد : چون تو رو دارم نیشم باز شد و نگاهم و ازش گرفتم . دستاش و پشت سرش قلاب کرد : گشنمه ها ... خندیدم : بفرمایید دستش و پشت سرم گذاشت : اول شما خانمی در کنار هم وارد ساختمان شدیم . قبل از ورود به سالن از فرهاد فاصله گرفتم و با کمی فاصله ایستادم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
نگاهم و از پیراهن قرمز رنگ خوش فرمی که بهم چشمک میزد گرفتم و به کل ویترین چرخوندم . اما دوباره روی همون متوقف شدم . فرهاد بسته هایی که توی دست داشت و جا به جا کرد : خوشت اومده ؟ به طرفش برگشتم : هان ؟ اشاره ای به همون پیراهن کرد : خوشت اومده ؟ اروم سر تکون دادم : اوهوم ... کاش می تونستم از این لباسا بپوشم . فرهاد بهم نزدیک تر شد : چرا نمی تونی بپوشی ؟ اه بلندی کشیدم : اخه تو خانواده ما همچین لباسی نمی شه پوشید . دستم و توی دستش گرفت. فشاری به دستش اوردم و لبخندی به روش زدم . اونم همین کار و انجام داد : بیا بخریمش ... با تعجب نگاهش کردم و با شیطنت ادامه داد : خوب تو خونه خودمون می پوشی نیشم باز شد و اون با ابرو های بالا رفته جمله اش و کامل کرد : واسه من لب پایینم و به دندون گرفتم و به همراهش وارد مغازه شدم . فرهاد از فروشنده خواست همون پیراهن و بده و منم در همین زمان مشغول دید زدن تموم اون بقیه لباسا بودم . حالا که قرار بود این لباسا رو تو خونه خودم و واسه شوهرم بپوشم پس چرا چند تا دیگه انتخاب نکنم . چند تا لباس دیگه هم تقریبا شکل همون لباس قرمز انتخاب کردم و فرهاد هم هر سه تا رو تایید کرد . خوشبختانه رفتاری که داشت خیلی خوب بود . لباسا رو گرفتم و برای پرو به اتاق پرو رفتم . هنوز پیراهن و نپوشیده بودم که چند ضربه به در خورد ... اروم در و باز کردم و سعی کردم تا حد ممکن دیده نشم . فرهاد نگاهی بهم انداخت : کمک خواستی صدام کن تشکر کردم و مشغول شدم . خیلی بهتر از اونی بود که فکرش و می کردم . دقیقا همون چیزی بود که می خواستم. پاهام و کاملا به نمایش گذاشته بود. اگه مامان می فهمید همچین چیزی پوشیدم سرم و جلوی در ورودی می برید . اما لباس اونقدر مناسب بود که به هیچ وجه نمی تونستم ازش دل بکنم . اونم وقتی که فرهاد تاییدش کرده بود . چند ضربه به در خورد . خودم و کنار کشیدم و اروم در و باز کردم . فرهاد اروم پرسید : پوشیدی ؟ با گفتن اره می خواستم در و ببندم که دستش و لای در گذاشت : بزار ببینمت ... لب پایینم و به دندون گرفتم : اما ... میون حرفم اومد : اما چی پریسا ؟ باز کن ببینم چطور میشه . با خجالت دستم و از روی در برداشتم و فرهاد تقریبا خودش و تو کشید . و با لبخند بهم خیره شد . سرتا پام و برانداز کرد و گفت : معرکه شدی سرم و پایین انداختم و لبخند زدم . دستش و جلوتر اورد و همونطور که گونه ام و نوازش می کرد گفت : بهت خیلی میاد ... سر بلند کردم و بهش خیره شدم . با ارامش بهم لبخند زد و از اتاق بیرون رفت : چیز دیگه ای نمی خوای ...؟
سرم و به علامت نه تکون دادم

از اتاق بیرون رفت . به سرعت لباسام و عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم . فرهاد جلو اومد و پیراهن و از دستم گرفت و روی پیشخوان گذاشت . کیفم و روی شونه ام جا به جا کردم و کنارش ایستادم . مرد فروشنده نگاهی بهم انداخت و پرسید : خانم پسندیدین ؟ تشکر کردم و جواب مثبت دادم . فرهاد دست دور شونه هام انداخت و من و به خودش نزدیک تر کرد : چیز دیگه ای نمی خوای ؟ لبخندی به روش زدم و جواب منفی دادم . لباس و گرفتیم و از مغازه بیرون اومدیم . نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : داره دیر میشه باید برم بیمارستان . تو رو می رسونم خونه و میرم . انگشتای دستش و توی دستم فشردم : خودم می تونم برم. تو برو به کارت برس ... با لبخند گفت : پس ماشین و ببر سرم و به علامت نه تکون دادم : نه ... نمی خوام خندید : تا کی می خوای به این ترس ادامه بدی ؟ لبام و جمع کردم : نمی دونم . کمی به طرفم خم شد : اونطوری نکن می خورمتا سرم و پایین انداختم و نیشم باز شد . بیشتر خم شد : پریسا سر بلند کردم : جونم ؟ -:اصلا بهت نمیاد خجالت بکشی -:می دونم -:خیلی دوست دارم اینبار سکوت کردم و لبم و به دندون گرفتم . پرسید : می خوای بری خونه ؟ اروم پرسیدم : پس کجا برم ؟ چشمکی زد : خونه خودمون ... نگاهم و دزدیدم : نه... دستم و توی دستش فشرد و به راه افتاد . به دنبالش حرکت کردم : پس کی می خوای بیای خونمون و ببینی ؟ همونطور که نگاهم به دختر و پسری بود که به نرده شیشه ای تکیه زده بودن و نگاهشون به پایین بود و ریز ریز حرف میزدن گفتن : امروز نه ... فرهاد نفس عمیقی کشید : داری به چی نگاه می کنی ؟ چشم از دختر و پسر گرفتم : انگار با هم دوستن ... سرش و اروم تکون داد : اونا دوستن اینطور باهم راحت هستن . اونوقت تو از من می ترسی ... -:نمی ترسم -:اره جون خودم ... -:چرا جون تو ؟ به طرفم برگشت : اخه دلم نمیاد جون تو رو قسم بخورم ... دلم می خواست روی پنجه پاهام بلند بشم و ببوسمش ... وای خاک به سرم یه ذره عقلی هم که داشتم پرید ... مامان بفهمه چه دختری تربیت کرده ... اما اون شوهرم بود و اینجا فقط من بودم و اون ... مامان نبود تا بخاطر رفتارم بهم چشم غره بره . بابا نبود که بعدا بهم غر بزنه . دستم و از دستش بیرون کشیدم و به بازوش چنگ زدم و تقریبا بازوش و بغل کردم و محکم خودم و بهش چسبوندم . فرهادبا لبخند نگام می کرد . اروم گفتم : میشه برم پیش رضا ؟ همونطور که نگاهش به جلو بود گفت : هر جا دلت می خواد برو . من بهت اعتماد دارم ... وای چه خوب بود ... این ازادی بود که همیشه ارزوش و داشتم . اون ازم نمی پرسید : برای چی می خوام برم پیش رضا . ناراحت نمیشد که با پسر عموم حرف میزدم . فرهاد ازم نمی پرسید چیکار می کنم . ازم نمی خواست برای از خونه بیرون رفتنم بهش جواب پس بدم . توی این مدت کوتاهی که با هم نامزد کرده بودیم این و خیلی خوب فهمیده بودم که فرهاد بهم اعتماد داره و این برای من به اندازه یه دنیا ارزش داشت . کاش مهرداد هم از پرگل نمیپرسید چرا میاد خونه ما ... چرا تنها اومده . کاش فرهاد زودتر میومد تا مجبور نمیشدم برای از خونه بیرون رفتنم به مامان و بابا جواب پس بدم . خیلی راحت بود به شوهرت بگی کجا بودی تا به پدر و مادرت . با هم از بازارچه بیرون اومدیم . در کنار هم مسیر سمت راست و در پیش گرفتیم و مستقیم قدم برمیداشتیم . نگاهی به بسته های توی دستش انداختم : حالا اینا رو چطوری ببرم خونه ؟ به طرفم برگشت : یعنی چی ؟ -:یعنی مادر جان بنده وقتی این بسته ها رو تو دستم ببینه دلش می خواد بدونه من چی خریداری کردم . وقتی هم مجبور شدم لباس و بهش نشون بدم کلی غر میزنه که تو خجالت نمی کشی این لباس و می پوشی ؟ دختر باید حیا داشته باشه . باید برای خودش شخصیت قائل بشه . از این لباسای جلف نپوشه که همه ی بدنش و نمایش بده . باید شیک و ساده باشه ... ریز ریز می خندید . چشم غره ای نثارش کردم : بخخند ... ببین چه مزه ای هم بهش داده . -:تقصیر خودته . نمی دونی وقتی میری بالای منبر چقدر دوست داشتنی میشی ؟ با تعجب نگاهش کردم . چون نگاهم بهش بود متوجه مردی که از رو به رو می اومد نشدم . کم مونده بود بهش برخورد کنم که به راست کشیده شدم و تقریبا تو اغوش فرهاد فرو رفتم . به خودم اومدم و با نگاهم مرد و که بی تفاوت از کنارم گذشته بود دنبال کردم تا میان جمعیت گم شد ... به سرعت برگشتم و به فرهاد خیره شدم . ببخشیدی زیر لب گفتم و از اغوشش بیرون اومدم : حواسم نبود ... -:بس که من و نگاه می کنی ... نمی دونستم این همه خوشگلم ... -:شتر در خواب بیند پنبه دانه ... ابروهاش و بالا داد و با لبخند نگاهم کرد . متفکر سرم و پایین انداختم : درست گفتم ؟ ادامه دادم :فکر کنم درست گفتم . یادم نیست . به خدا دست خودم نیست اونقدر اشتباه گفتم حالا دیگه به اینجا که می رسم ناخوداگاه اشتباه می گم . لبخندش عمیق تر شد : بریم خانم حواس پرت ...

بسته توی دستم و جا به جا کردم و زنگ در و به صدا در اوردم . مدتی طول کشید تا در باز بشه . با دیدن رضا با اون صورت رنگ شده خندم گرفت : وای وای چه بچه ی بدی ... مگه مامانت بهت یاد نداده لباسات و کثیف نکنی ؟ رضا متعجب جواب داد : لباسام ؟ و سر به زیر انداخت تا شلوارجین و تیشرت ابی رنگش و بررسی کنه ... با این کارش خنده ام شدید تر شد : حالا برو کنار بزار بیام تو ... بعدا میگم کجا رو رنگ کردی ... از جلوی در کنار رفت . نگاهی به قلموی توی دستش انداختم : داری تابلو جدید می کشی ؟ ابروهاش و بالا انداخت : این یکی خیلی بهتره ... چشمکی زدم : پس باید دیدنی باشه . -:اره وسایلم و روی میز گذاشتم و به طرفش برگشتم : دارم می بینم . -:کو ؟ اشاره ای به صورتش کردم : خودت و داری رنگ می کنی دیگه با اخم نگام کرد : سر به سر من نزار ... چشمام و نازک کردم : مثلا اگه بزارم چیکار می کنی ؟ کمی به جلو خم شد : راپورتت و به شوهرت میدم. لبام و روی هم فشردم : هر کاری دلت می خواد بکن ... منم به اقابزرگ میگم چه نقشه ای واسش کشیدی ... با اوردن اسم اقابزرگ مثل بادکنک بادش خالی شد ... با صورت غمگینی به طرف صندلی رفت و روی اون نشست . روی صندلی نشستم : چی شد ؟ صاف تو چشمام خیره شد : هیچی ... یاد بدبختی هام افتادم . نگاهم و ازش دزدیدم : رضا می فهمم ... شاید باور نکنی ولی درک می کنم هم تو رو هم مریم و ... ولی رضا ... می خوای چیکار کنی ؟ می خوای به کجا برسی؟ اخرش قراره چی بشه ؟ سرش و پایین انداخت : اخرش با مریم ازدواج می کنم سرم و به راست خم کردم : مطمئنی ؟رضا تو زن داری ؟ لیلا رو فراموش کردی ؟ تو الان لیلا رو داری ! اون چه قبول کنی چه نکنی الان زنته ... -:به زودی طلاقش میدم . از جا بلند شدم : کی ؟ بعد از مرگ اقابزرگ ؟ -:پری ... به طرفش برگشتم : چیه ؟مگه دروغ میگم ؟ تو منتظر همینی ... اما تا کی می خوای منتظر بمونی ؟ اقا بزرگ قرار بود تا اخر دوماه زنده باشه ... الان نزدیک سه ماه میگذره . مریم داره میره دانشگاه ... شیراز ... جایی که تو دستت هم بهش نمیرسه ... شاید عاشق بشه ... تو حق نداری جلوش و بگیری ... اون به راحتی می تونه اونجا هر طور که می خواد زندگی کنه ... رضا تو زن داری ... چرا نمی خوای این و بفهمی ؟ به اون دختر بیچاره امید نده . من دارم می بینم چه بلایی سر خودش میاره از جا بلند شد . رو به روم ایستاد : اره من زن دارم ... پری دختری رو قبول کردم که پدربزرگم انتخاب کرده . پری من عاشقم ... دوسش دارم . از همون بچگی دوسش داشتم . الان که رو به روت ایستادم دارم میگم هیچ وقت به هیچ کس نگفتم ولی عاشقشم .بیشتر از جونم دوسش دارم . حاضر بودم بخاطر خوشبختیش ازش بگذرم . حاضر بودم همه جوره بزارمش کنار اگه می دونستم بعد از من خوشبخت میشه . ولی پری اون به من احتیاج داره . مثل همه ی این سالهایی که زندگی کرده . نمی تونم ...
صداش بالاتر رفت : به خداوندی خدا نمی تونم ازش دل بکنم .

به طرف یکی از تابلو ها که پشتش به من بود رفت . جلوی تابلو ایستاد : تو بگو ... بهم راهی نشون بده که بتونم ازش دل بکنم . به دنبالش رفتم . رو به روی تابلوی بزرگ حضرت ابوالفضل که کنار اب زانو زده بود ایستادم و به تابلو خیره شدم . ناخوداگاه اشک تو چشمام جمع شد ... ماه محرم جلوی چشمام اومد . پس تابلویی که ازش حرف میزد این بود . می دونستم خیلی از این کارا می کنه . چندین بار دیده بودم تابلو برای هیئت بکشه ولی این یکی ... یه جور دیگه بود . خاص بود . با همه تابلوهایی که تا حالا دیده بودم فرق می کرد . اشکاش سرازیر شد : اقا به پات می افتم نجاتم بده . دارم داغون میشم . دیگه نمی تونم ... نمی تونم به کس دیگه ای جز مریم فکر کنم . دلم می خواست قدمی پیش بزارم و دست روی شونه اش بزارم . اما اروم زمزمه کردم : رضا به طرفم برگشت : دیگه طاقت ندارم پری ... به خدا خیلی سخته ... مجبورم سکوت کنم و اداهای لیلا رو تحمل کنم نگاهم روی چشمای اشک الودش خیره موند . ادامه داد : داری میگی مریم شاید بخواد عاشق بشه ... حتی فکر کردن بهش هم برام مثل مرگ می مونه . پری من توی یه ماه عاشق نشدم که به این اسونی فراموشش کنم . من مریم و از بچگی دوست داشتم از همون موقع که نقش یه مادر و بازی می کرد . از همون وقتی که همراهم میشد تا از سبزی فروشی کنار حوض سبزی بخریم . از زمانی که لیوان پلاستیکی رو پر از اب می کرد و جلوم می ذاشت تا خستگیم و فراموش کنم . نفس عمیقی کشید و ادامه داد : حالا می خوای به این اسونی فراموش کنم کسی رو که هفده سال به عنوان عشقم پذیرفتم ؟ می خوای دختری رو جایگزینش کنم که می دونم پاک نیست ؟ میشنوم هنوزم با پسرا دوستی می کنه ؟ پری من توی خانواده ای بزرگ نشدم که چشم روی این چیزا ببندم . من نمی تونم به اسونی از دوستی اون با مردا بگذرم ؟ لیلا و مریم قابل مقایسه نیستن ... مریمی که هنوزم در برابر من سر به زیر می ندازه ... با لیلایی که توی خیابون با پسرا گپ میزنه برابرنیستن... ازش فاصله گرفتم : باهات موافقم رضا ...ولی حالا اونی که توی زندگی تو درگیر شده لیلاست نه مریم ... به طرفم برگشت : ازم چه انتظاری داری پری ؟ سرم و پایین انداختم و همونطور که به کفشای قهوه ای سوخته ام که یه پاپیون هم رنگشون با چند تا مروارید طلایی رنگ روشون خودنمایی می کرد و زیر و رو می کردم گفتم : می خوام ... سکوت کردم ... خودمم از چیزی که می خواستم بگم نگران بودم ... مطمئنا رضا واکنش مناسبی نشون نمی داد . اب دهنم و قورت دادم و به سختی سر بلند کردم . توی چشماش خیره شدم تا بتونم روی حرفی که می خواستم بزنم مصمم تر تصمیم بگیرم . بالاخره به حرف اومدم : ببین رضا ... به مریم امید نده ... بزار زندگیش و بکنه ... رضا با دهان باز نگام می کرد . نگاهم و گرفتم : میگی می خوای لیلا رو طلاق بدی ... باشه بده ... وقتی دادی برو سراغش ... تا اون موقع اجازه بده خودش زندگی کنه . بزار از زندگیش لذت ببره . برای زندگیش تصمیم بگیره سکوت کردم ... به طرف صندلی به راه افتادم و روش نشستم : می دونم دارم مزخرف میگم اما واقعا این و باید بهت می گفتم . به چیزایی که گفتم فکر کن . مطمئنم مهمه ... این اینده تو نیست ... بهتره به اینده مریم هم فکر کنی ... اگه دکترا اشتباه کرده باشند ... اگه اقابزرگ تا چند سال دیگر هم زنده باشه چی ؟ چطور می خوای لیلا رو طلاق بدی ؟ چطور می خوای از دستش خلاص بشی ؟ رضا سر به زیر انداخت ... در سکوت به او چشم دوختم : رضا خواهش می کنم عاقلانه فکر کن ... تو برام مثل برادری ... نمیگم کمتر از پویا باور کن بیشتر از اون برام ارزش داری . دلم نمی خواد اینده ات تباه بشه . مکثی کردم و ادامه دادم : تو عاقل تر از این هستی که همچین تصمیمی بگیری ... بیشتر فکر کن . بیشتر فکر کن و بهترین تصمیم و بگیر
کیف و وسایلم و برداشتم و به طرف در به راه افتادم

با شک و دو دلی برگشتم . به سرعت به طرف تابلو قدم برداشتم و پیش روی تابلو ایستادم . با دقت تو چهره نیمه کاره خیره شدم . صدای حسین حسین توی گوشم طنین انداز شد . چشم روی هم گذاشتم ... فریاد یا ابوالفضل ها زمین را می لرزاند . صدای تبلها برام تکرار شد . چشم باز کردم . انگار وسط خیابون پا برهنه ایستاده بودم و به تابلوی پیش روم نگاه می کردم . به چوب بلندی بسته شده بود . و در اغوش پسرک چهارده ، پانزده ساله ای که به کمر کشیده بود و با ارامش به رو به رو چشم دوخته بود . نگاهم از روی صورت پسر به پاهای برهنه اش کشیده میشود . کاملا ارام بود . انگار سرمای برف های اطرافش را احساس نمی کرد . به ارامی زیر لب تکرار کردم : حسینم ... حسینم ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
صدای فریاد ها بلند تر شده بود . انگار هر کسی با تمام وجودش فریاد می کشید . فریادی سوزاننده از درد از رنج ... برای شفایی که می طلبیدن ... صدای برخورد دست ها روی سینه ها با صدای سوزان کودکی که فریاد میزد : حسینم ... حسین ... صدای طبل های بزرگی که به سختی از زمین بلند شده بودن ... همه تمام وجودت و به لرزش می انداخت . دوباره چشمم برگشت روی تابلو . ... یک بار پلک زدن کافی بود تا از اون حال و هوا جدا بشم و به طرف رضا که پشت سر هم صدام می کرد برگردم . پشت پرده اشکام دیدمش ... صورتش نگران به نظر میرسید . اروم زمزمه کردم : واسه کدوم هیئته ؟ نگاهش و به تابلو دوخت : واسه جوانای محله خودمونه اروم سرم و تکون دادم : کی تمومش می کنی ؟ به طرفم برگشت : تا اخر هفته ... اروم و با دقت نگاهش کردم : چیز زیادی تا محرم نمونده اروم سر تکون داد : همینطوره ... -:دلم بدجور هواش و کرده ... لبخند تلخی زد : نه به اندازه من ... -:احساس کردم اونجام ... -:برای رسیدنش روزشماری می کنم -:رضا ؟ با دقت بهم خیره شد : جانم ابجی ؟ -:وقتی تموم شد خبرم کن ... می خوام ببینمش ... سرش و تکون داد : حتما این کار و می کنم . احساس می کردم بغضی توی گلوم گیر کرده . به سرعت خداحافظی گفتم و از اونجا بیرون اومدم . از پله ها پایین رفتم . برای اولین تاکسی دست بلند کردم . راننده اروم پرسید : کجا خانم ؟ -:وادی رحمت ... روی صندلی عقب نشستم و ماشین به راه افتاد . اشکام سرازیر شد ... جلوی رضا خیلی کنترل کردم تا مانع ریختن اشکام بشم . با توقف ماشین تشکری کردم و با یه پنج تومنی پیاده شدم .

نگاهی به گل فروشی انداختم . به طرفش رفتم و یه شاخه گل رز گرفتم . با قدم های اروم به سمت بالا حرکت کردم . از پله ها بالا رفتم و شروع کردم به شمردن ... سومین ردیف که رسیدم با توی زمین خاکی گذاشتم و لبام و به دندون گزیدم . بالاخره رسیدم . اروم خم شدم و نشستم . گل و روی سنگ سرد گذاشتم . هنوز زمان کمی از تابستون مونده بود اما هوا کاملا سرد شده بود . دستم و از سنگ گرفتم و توی اغوشم جمع کردم . بدون اینکه توجهی به کثیفی لباسام داشته باشم نشستم . گوشیم و از توی کیفم بیرون کشیدم و روی اهنگی که می خواستم زوم کردم . دکمه پخش و فشردم و روی سنگ گذاشتم ... صدای موذن زاده بلند شد ... کنارش صدای میثم به گوشم رسید : صداش ادم و می لرزونه ... با سر جواب مثبت دادم . کاسه شله زرد و از دستم گرفت . نگاهی به پاهای برهنه اش انداختم . پارچه سیاهی که روی سرش بسته بود و روش گل مالیده بود . بیشتر از هر چیزی جلب توجه می کرد . چادرم و جلوتر کشیدم : این اخریش بود . لبخندی به روم زد : این و میدیم و میام ... به بقیه هم بگو اماده باشن با هم بریم رضا از پله ها ورودی پایین اومد و همونطور که سینی رو به دست زن عمو معصومه می داد گفت : بدو میثم ... تا تو اون و بدی من میرم از زیر زمین طبل ها رو میارم . با لذت به رضا خیره شدم . بااون شلوار لی و پیراهن مشکی و اون پارچه سیاه روی سرش دیدنی تر از همیشه بود . عمه زینب کنارم ایستاد : خدا همش و قبول کنه . زحمت کشیدین بچه ها ... میثم با صدای بلند گفت : زحمتی نبود عمه جان ... ما همه نوکر اقاییم ... رضا به سرعت گفت : عمه تا جون داریم کار می کنیم عمه اروم قدمی به طرفش برداشت و دستش و روی شونه ی رضا گذاشت : خدا حفظتون کنه . دستم و توی جیب پالتوم فرو بردم و سرم و پایین انداختم . جوونا زنجیر به دست دور میدان دور میزدند . نگاهی به پویا انداختم . با ارامش زنجیر و روی شونه هاش می کوبید . قبلا امتحان کرده بودم . می دونستم برخوردش چه دردی داره اما اون انگار هیچ دردی احساس نمی کرد . کاملا اروم بود . چشماش و به زمین دوخته بود ... کاملا از این دنیا جدا شده بود . مهشید اروم بود ... مامان چادرش و روی صورتش کشیده بود و سرش و تکون میداد .... صدا ها بلند شده بود : ابوالفضل ... اروم زمزمه کردم : یا ابوالفضل ... کمی به طرفم خم شد : من تا حالا هر چی از اقا خواستم ردم نکرده ... حرف وقت از ته دلم فریاد بزنم ابوالفضل همراهیم می کنه نگاهم و تو چهره اش دوختم : هر چی بخوای ؟ سر به زیر انداخت : هر چی بخوام ... اروم زمزمه کردم :ابوالفضل باید حدس میزدم بیای اینجا ... سر بلند کردم ... به قامت بلندش خیره شدم .

رو به روم نشست : وقتی اونطوری زدی بیرون فهمیدم حالت خوش نیست ... سرم و پایین انداختم . وقتی رسیدم یه لحظه شک کردم نگاهش کردم . انگار از نگاهم خوند جواب داد : به اینکه هنوزم اینجا میای یا نه -:نباید بیام ؟ -:فکر کردم دیگه نمی خوای بیادش بیاری ... -:هیچ وقت از یادم نمیره که بخوام بیاد بیارمش سکوت کردیم ... اونم زیر لب با من زمزمه می کرد : زینب زینب ... -:میثم عاشق این بود اروم جواب دادم : اره ... -:دلم واسش تنگ شده ... جاش خیلی خالیه -:اوهوم -:پری خوشحالم فرهاد و قبول کردی ... سر بلند کردم . -:مطمئنم میثم هم راضیه . اون همیشه خوشحالی تو رو می خواست ... حتی سال اخر واسه خوشبختی تو نذر کرد با تعجب بهش نگاه کردم : نذر کرد ؟ سرش و تکون داد :یادت نیست صبح عاشورا شیر پخش می کرد متفکر نگاهش کردم : اره ... -:اون و واسه خوشبختی تو نذر کرده بود ... می گفت می خواد تو خوشبخت باشی هر سال پخش کنه ... کاملا فراموش کرده بودم . اما پارسال تاسوعا یادم افتاد . انگار میثم یادم انداخته بود که چی می خواد ... -:تو هم پارسال پخش کردی ... -:واسه همون بود ... می خواستم حالا که میثم نیست من این کار و بکنم . قبل از اون احساس بدی داشتم اما بعد از اون اروم گرفتم . -:احساس می کنم از دستم ناراحته ... -:اشتباه می کنی ... نمی دونی چقدر خوشحاله -:رضا ؟ -:جانم ؟ -:دوست خوبی بود ؟ -:عالی بود ... بهترین بود -:اگه بود ... -:اگه بود ... الان داشت اماده میشد واسه محرم ... دو ماه مونده همه چیز و جمع می کرد و اماده میشد . -:اره ... همیشه واسه محرم عجله داشت . -:اگه میثم نبود هیچ وقت به این چیزا دل نمی بستم . عقایدش خاص بود ... تمام سال پرهیجان بود ... با بچه ها باشگاه می رفتیم .... هر جا می رفتیم غیبت نمی کرد . حتی واسه مدرسه هم غیبت نداشت . همه تعجب می کردن غیبت نداشته باشه . اما درست سه روز مونده به محرم میثم ناپدید میشد ... تا بعد از سوم برمی گشت مدرسه . سال اولی که عمو خبر دار شد با زور اوردش مدرسه اما از مدرسه فرار کرد ... ناظممون باورش نمیشد ... اما بعد از دوسال وقتی دید میثم تمام سال اگه بمیره هم مدرسه میاد اما توی این شانزده روز اگه سرشم ببری نمی تونی تو مدرسه پیداش کنی بیخیال شد ... دیگه معلم ها هم عادت کرده بودن توی اون مدت براش غیبت رد نکنن . لبخندی زدم : این مدت واسش یه معنای خاص داشت . رضا از جا بلند شد : همینطوره ... برم اب بیارم ... پلاستیکی از کیفم بیرون کشیدم : ببین با این می تونی بیاری ؟ لبخندی زد : خیلی خوبه ...

وسط سالن ایستادم و به مامان خیره شدم . بابا وارد شد همونطور که نگاهم می کرد به طرف مبل رفت و روی اون نشست ... کنترل و از روی میز برداشت : پری یه چایی واسم بیار ... قدمی جلو گذاشتم و همونطور که به مامان نگاه می کردم کیف و از روی زمین برداشتم و به طرف اشپزخونه رفتم . مامان دنبالم اومد : این وچطوری می خوای بپوشی؟ با خجالت سرم و پایین انداختم . ... بهش می گفتم می خوام تو خونه خودم بپوشم ؟ اروم گفتم : نمی پوشم فقط خوشم اومد . مامان چشم غره ای بهم رفت : می خوای بزاری توی کمد خاک بخوره . اروم سرم و تکون دادم . مامان چند لحظه ای نگام کرد و بعد گفت : زود باش یه چایی واسه بابات ببر به سرعت دست به کار شدم . مامان به غذا های روی گاز سر کشی کرد و از اشپزخونه بیرون رفت . وسایلم و روی میز گذاشتم و با سینی از اشپزخونه خارج شدم . بابا گفت : چقدر لازم داری؟ مامان اروم سر تکون داد : باید اول بریم خونه اش و ببینیم ... اونطور که خودش می گفت کوچیک نیست . بابا پرسید : تا حالا نرفتین ؟ مامان متعجب پرسید : چطوری بریم ؟ حالا اون وسایل ضروری رو می خریم ... یکمی هم اماده هست ... بقیشم با هم میریم . بابا سر تکون داد : من که زیاد وقت ندارم ... کارای مغازه زیاده ... با پویا برین مامان با ناراحتی که تو صداش واضح بود گفت : پویا هم میگه سرش شلوغه -:پس با یکی از بچه ها برین ... اصلا به خود فرهاد بگو با اون برین ... وارد سالن شدم . سینی رو در برابر بابا و بعد مامان گرفتم . بابا سرش و تکون داد : به فرهاد زنگ بزن برای شام بیاد اینجا ... برای چند لحظه با تعجب نگاهش کردم : چشم اروم از اتاق بیرون رفتم . وسایلم و از اشپزخونه برداشتم و از ساختمون زدم بیرون . ساختمون ما جدا از ساختمون رو به رو بود . رو به روی در ورودی حیاط بود ... سمت چپ ساختمون اقابزرگ و اتاق من ، سمت راست هم ساختمون ما بود . نگاهی به ماهی های داخل حوض انداختم . دیگه باید از حوض بیرونشون می اوردم . کفشام و جلوی ورودی ساختمون در اوردم و وارد ساختمون شدم . دمپایی های صورتیم و به پا کردم و به طرف اتاق اقابزرگ رفتم . چند ضربه به در زدم : اقابزرگ ... صدای سرفه هاش بلند شد : بیا تو ... در و باز کردم : سلام با دیدنش که دستش و روی سینه اش گذاشته بود و پشت سر هم سرفه می کرد تقریبا به طرفش دویدم : اقابزرگ بعد از چند سرفه پیاپی ... دستش و بالا برد : خوبم ... به طرفش خم شدم : چتون شد ؟ -:گفتم خوبم وروجک ... برو به کارات برس ... با نگرانی نگاهش کردم : چیزی میخواین بیارم ؟ -:هیچی نمی خوام ... -:باشه ... کارم داشتین صدام کنین سرش و تکون داد و با دست اشاره کرد برم . به در که نزدیک شدم گفت : در و ببند . در و پشت سرم بستم و وارد اتاقم شدم . به طرف کمدم رفتم . لباسم و بیرون کشیدم و جلوی خودم گرفتم . خودم و توی اینه برانداز کردم . با ذوق و شوق به تصویر خودم توی اینه خیره شدم . با نیش باز خودم و به چپ و راست تکون دادم : وای پری چی شدی .... شدی یه فرشته ... اره جون خودت فرشته تو رو ببینه فرار می کنه . برو بابا ... من به این خوشکلی ... نه که خیلی خوشکلی ... نمی دونم این پسره عاشق چیه تو شده اومده تو رو گرفته . به خودم توی اینه اخم کردم و لباس و توی کمد اویزون کردم . خودم و روی تخت انداختم . نگاهم از ساعت روی دیوار گذشت . برای لحظه ای چشم روی هم گذاشتم . ارامش خاصی داشتم . ارامشی که با تمام وجود حسش می کردم . زنگ موبایلم به صدا در اومد . خم شدم و گوشی رو از توی کیفم بیرون کشیدم : هان ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رمان لجبازی اقا بزرگ(7)



-:هان و درد ... باز که داري پاچه ميگيري ... چه مرگت شده ؟ -:به تو چه ؟ -:ميام مي زنمتا ... هر روز داري بي ادب تر ميشي لبخندي زدم : ااينا اثرات هم نشيني با توئه -:بچه پرو ... -:داري روز به روز بي حيا تر ميشي ؟ دختره بي حيا من از تو بزرگترم . -:بزرگتري پس هر چي دلت مي خواد مي توني بگي ؟ -:دقيقا -:پرويي ديگه دست خودت نيست -:خوب ... ديگه . بگو چه مرگته ؟ -:مي خواستم بگم اگه يه صدم ثانيه وقت پيدا کردي ما رو هم از حضورت بهره مند کني ... متفکر گفتم : تا هفته اينده سرم شلوغه ... نمي تونم ببينمت ... اما بزار ببينم شايد بشه اخر اين هفته يه وقتي برات جور کنم . -:گم شو ... عصري زود ميام تا بيشتر با هم حرف بزنيم . -:شب چه خبره ؟ -:بابا نرفته خودت و جدا کردي ؟ شب شام اونجاييم . -:اون وقت چرا ؟ مريم با خنده گفت : به خدا منم دنبال همينم ... همين سه روز پيش خونه عمو جمع بوديم . -:فرزانه داره مياد ؟ -:اخه خله اگه فرزانه ميومد که مي رفتيم خونه عمه زينب خونه شما چيکار مي کنيم ؟ -:بچه هنگامه به دنيا اومده ؟ -:واي پري رفته رفته داري باهوش تر ميشي ! خوشگل من که به دنيا بياد من با خيال راحت با تو حرف ميزنم ؟ تازه مياين خونه ما ... -:گفتم شايد خواستين اول بيارينش پيش اقابزرگ ... -:مگه اقابزرگ پا نداره ؟ اونم مثل بقيه هست ديگه . چرا وقتي مهشيد يا بچه ها فرزانه به دنيا اومد قبل از همه رفت ديدنشون ؟ برادر زاده من چيش از برادر زاده تو کمه ؟ -:اي تو روحت ... چه عمه اي ميشي تو ؟ -:من از اون عمه خوشگل خوشگلا ميشم . -:اره جون خودت . مي ترسم از اونا بشي که ... ميون حرفم پريد : بي تربيت خنديدم . -:هرهر ... واسه من هر و کر راه انداخته . اصلا تو کدوم جهنمي بودي وقتي زن عمو داشت مهمون دعوت مي کرد ؟ با نيش باز گفتم : پيش اقامـــون ... -:واه واه چه اقايي مي کنه . اين اقاي شما کار نداره هر روز با شما مي گرده ؟ تو خجالت نمي کشي؟ پس اين اقابزرگ کجاست که تو اينطور راحت با اقاتون مي گردي ؟ لبام و غنچه کردم : توي خونمون . صداي زن عمو به گوش رسيد . اروم زمزمه کردم : سلام برسون ... مريم با صداي بلند گفت : پري سلام مي رسونه مامان . -:سلام برسون بهش ! مريم تقريبا فرياد زد : مامانم سلام ميرسونه -:سلامت باشه . -:کي ميري ؟ -:چهار روز بعد از عروسي تو ميرم .

اخمام و در هم کشيدم . حتي تصور نبود مريم هم سخت بود . با اينکه ازش بزرگتر بودم اما بهترين دوستي بود که داشتم . کسي که با تمام وجودم مي تونستم پيشش اعتراف کنم . درد و دل کنم . مريم صدام کرد : پري هستي ؟ به خودم اومدم : هان اره ... من برم نمازم و بخونم الان مامان صدا مي کنه واسه ناهار ... پس شب مي بينمت . -:باشه برو به زن عمو سلام برسون . به بقيه هم همينطور ... -:يعني بابام و اقابزرگ ديگه ... -:پري برو نمازت و بخون من شب با تو کارها دارم . تنت مي خاره واسه يه تنبيه حسابي لبخندي زدم : باي باي ... ني ني . گوشي رو قطع کردم . از جا بلند شدم و لباسام و عوض کردم . موهام و با گيره ي طلايي رنگ بستم و از اتاق بيرون زدم . از پله ها پايين رفتم . کنار حوض که رسيدم تازه ياد ماهي ها افتادم . راه زير زمين و در پيش گرفتم . از وقتي افتاده بودم سعي مي کردم کمتر برم سراغ زير زمين . از پله ها پايين رفتم و سعي کردم صداي باز کردن و در و تا حد ممکن کاهش بدم تا مزاحم اقابزرگ نشم . اتاق اقابزرگ درست بالاي زير زمين بود . دستم و روي ديوار اجري زير زمين کشيدم تا چراغش و پيدا کنم . با روشن شدن چراغ و برخورد نور با ديوار هاي اجري قرمز رنگ کمي توي جام جا به جا شدم و چشم روي هم گذاشتم تا چشمام به اين نور عادت کنه . چشم باز کردم و به طرف دييوار رو به رو که يه کمد سبز اهني جلوش خودنمايي مي کرد رفتم . در کمد و باز کردم که با سر و صداي جير جير همراه بود . نگاهي به شيشه گرد و بزرگ انداختم . خاک کرم رنگ روش کاملا جلب توجه مي کرد. معلوم بود وقتي ميومد توي زير زمين بايد هم انتظار خاک خوردنش و داشته باشم . مي تونستم خاک بين دستام و شيشه رو با تمام وجودم حس کنم . با خودم فکر کردم چه چندش ... صورتم در هم رفت . در کمد و همونطور ول کردم و به سرعت از زير زمين بيرون اومدم . سعي کردم شيشه رو جلوتر بگيرم تا لباسام کثيف نشه . به طرف حوض رفتم و شير اب و باز کردم . شيشه رو زير شير گرفتم . خاک ها کاملا همراه اب از شيشه جدا شدن و اب راه کنار حوض و در پيش گرفتن . تقريبا تميز شده بود که شيشه رو زمين گذاشتم و دستم و روي شيشه کشيدم . چند باري اين کار و کردم . در همون حال نگاهم و به ماهي ها دوختم : مي بينين من و به چه کاري وادار مي کنين ؟ فکر کردم الان يکي از ماهي ها زبونش و بيرون بکشه و واسم تکون بده ... اتيش مي گرفتم . با اين فکر شيشه رو دو دستي گرفتم و از زمين بلند کردم . به خودم که اومدم ديدم کاملا ايستادم و شيشه بين دستامه . انگار منصرف شده بودم از اينکه بندازمشون توي شيشه و مي خواستم شيشه رو بزارم سر جاش ... چه دختر بدي شده بودم من . شيشه رو پر از اب کردم و کنار حوض نشستم . شيشه رو هم کنار خودم گذاشتم . استين بلوز ابي رنگم و تا زدم و دستم و توي اب حوض فرو کردم . دو ، سه تا از ماهي ها رو گرفتم و توي شيشه انداختم . هر بار که بين انگشتام احساسشون مي کردم قلقلکم ميومد . ولي با خوشحالي اونا رو از اب بيرون مياوردم و براي چند ثانيه جلوي چشمام مي گرفتم و بهشون خيره ميشدم . تعداد ماهي ها که کم شد گرفتنشون هم سخت تر شد . بالاخره از تلاش زياد خسته شدمو از جا بلند شدم . نگاهم به مامان افتاد که بالاي ايوان ايستاده بود و نگام مي کرد . چشم غره اي بهم رفت : فردا رفتي خونه شوهر اينطوري بازي کني پاک ابرومون ميره ... دختر تو خجالت نمي کشي؟ يه دختر پنج ساله هم با ماهي بازي مي کنه تو هم ؟ ديگه وقت بچه دار شدنته . تو الان بايد به فکر شوهرت و بچه هات باشي نه بازي کردن. اخمام و در هم کشيدم بازم فلسفه هاي مامان شروع شد ... پشت سر هم رديف مي کرد تا کم نياره . همون جا ايستادم تا بلکه کوتاه بياد و اجازه مرخصي بده ...

بالاخره بعد از چند دقيقه کنايه زدن و چشم غره رفتن دست از سرم برداشت و گفت : بيا ناهار ... اقابزرگم صدا کن . باشه ي ارومي گفتم و به طرف اشپزخونه به راه افتادم . طوري رو از توي کمد بيرون کشيدم و دوباره به حياط برگشتم . قبل از بيرون رفتن مامان وارد اشپزخونه شد : کجا ميري؟ سر بلند کردم : ميرم ماهي هاي باقي مونده رو بندازم توي تنگ مامان سرتا پا نگاهي بهم انداخت : بجنب سرم و اروم تکون دادم : چشم به سرعت بيرون اومدم و ماهي هاي باقي مونده رو توي تنگ انداختم و به اطاقم بردم .

*****
کنار مريم نشستم : گفته بودي زود مياي با ناراحتي نگام کرد : گفتن وايسا با هم ميريم . سرم و تکون دادم : خوب حالا خودت و ناراحت نکن ... من اينا رو بهتر از تو ميشناسم . با شيطنت گفت : شووهرت کجاست ؟ بدون اينکه نگاهش کنم گفتم : بيمارستانه ... گفت تموم بشه کارش زود مياد . مريم سقلمه اي به پام زد : پس کلي وقت داريم تا اون بياد ! با تعجب پرسيدم : واسه چه کاري ؟ -:مگه نمي دوني مامانت ليلا رو هم براي شام دعوت کرده . نمي دوني رضا چقدر ناراحت شده بود . حتي بهش گفته نمي خواد بياد . ولي زن عمو گفت زشته . اينطوري مامان تو زير سوال ميره . به رضا گفته دعواي اون با اقابزرگه نه شما .... سرم و پايين انداختم : زن عمو مثل هميشه به همه چيز توجه داره مريم تاييد کرد : همين طوره . از اين رفتارش خيلي خوشم مياد . -:زن عمو هميشه همه چيز و در نظر مي گيره مريم با لودگي گفت : بر خلاف رضا ... جدي نگاهش کردم : مريم تو واقعا نمي دوني اين مهموني امشب واسه چي ترتيب داده شده ؟ لباش و روي هم فشرد : به خدا نمي دونم -:خله مگه من گفتم قسم بخور ؟ -:اخه يه طوري نگام کردي انگار دارم دروغ ميگم چپ چپ نگاهش کردم : پاش و برو ... يکم ديگه اينجا بشيني خل ميشي ... مريم نيشخند زد : ميشم ؟ جمله ام و اصلاح کردم : نه بودي بدتر ميشي -:گم شو ... -:از خونه خودمون ؟ -:اره پاش و برو خونه خودت . اصلا تو خجالت نمي کشي اومدي اينجا ؟ -:من هنوزم دختر اين خونه ام ... -:واه واه ... چه خودش و مي گيره . با صداي مامان از جا بلند شدم . مامان به همراه زن عمومعصومه وارد اشپزخونه شدند . زن عمو نگاهي بهم انداخت : چطوري پري ؟ نيشخندي زدم : خوبم زن عمو . مامان همونطور که به غذا ها سر کشي مي کرد گفت : نمي دونم فاطمه و بچه ها نيومدن ... زن عمو صندلي رو عقب کشيد و کنار من و مريم نشست : حتما باز رضا داره سر ليلا دعوا مي کنه . مامان به کابينت تکيه داد : شايد ... والله به خدا من نمي دونم اقابزرگ تا کي مي خواد اينا رو عذاب بده ... بچه بيچاره همه جوره تلاش مي کنه از شر اين دختره خلاص بشه . نمي دونم تا کي مي خواد ادامه بده . وقتي ماجراي شب عروسي رو براي اقابزرگ تعريف کرديم فقط سر تکون داد . انگار اصلا واسش مهم نيست چه بلايي سر اين بچه مياد .... زن عمو ادامه داد : اقابزرگ لج کرده . مشکل اينجاست رضا هم درست شبيه خودشه . مامان گفت : رضا شبيه محمده -:اره ولي محمد هم شبيه اقابزرگه ... حتي خانم بزرگ هم هميشه همين و مي گفت . با ورود عمه زينب زن عمو سکوت کرد . عمه کنار زن عمو نشست : در مورد چي حرف مي زدين ؟ مامان نفس عميقي کشيد : رضا و ليلا عمه با ناراحتي سر تکون داد : نمي دونم اقابزرگ کي مي خواد دست از اين بازي برداره . مگه عروس و پسر من واسش کافي نبود . دارم جلوي چشماي خودم از بين رفتن شهرزاد و فرخ و مي بينم . اب دهنم و قورت دادم : شهرزاد چرا نيومده ؟ عمه زينب با ناراحتي نگام کرد : ديشب باز با فرخ حرفشون شد رفت خونه باباش با تعجب نگاش کردم : يعني قبلا هم اين کار و کرده ؟ -:اره بابا بيش از هزار بار ... البته تقصير فرخ بود ... مامان پرسيد : چرا اين دفعه چي شده ؟ انگار مامان هم از اين ماجرا ها خبر داشت چون توي جمع فقط من و مريم تعجب کرده بوديم . عمه همونطور که خودش و با ليوان روي ميز مشغول مي کرد گفت : ساعت 2 نصف شب اومده خونه . اون دخترم حق داره . در هر حال بايد مسئوليتش و قبول کنه . ميگه مي ترسم ... در هر حال بايد بهش مي گفت کي مياد خونه . سر به زير انداختم و اروم زمزمه کردم بيچاره شهرزاد . انگار فقط مريم بود که صدام و شنيد و اروم گفتم : هي با زنگ در از جا بلند شدم : ميرم در و باز کنم . به طرف اف اف به راه افتادم . با شنيدن صداي زن عمو در و باز کردم و همون طور که از جلوي اشپزخونه مي گذشتم گفتم : بالاخره اومدن . مامان پرسيد : يه زنگ بزن ببين فرهاد نمياد ... چيزي نگفتم و با برداشتن چادرم از روي کاناپه جلوي در از ساختمون بيرون رفتم . با ديدن زن عمو فاطمه و عمو محسن و ليلا که کنار زن عمو قدم برميداشت لبخندي زدم . بهشون نزديک شدم : سلام عمو لبخندي به روم زد : به به پري خانمي ! خوبي عمو ؟ لبخندي زدم : ممنونم شما خوبين ؟ -:خوبم عمو جان ... از عمو فاصله گرفتم و در اغوش زن عمو فرو رفتم : خوبي زن عمو ؟ زن عمو دستم و توي دستش گرفت . دستش کاملا سرد به نظر ميومد . لبخند گرمي به روش زدم . به طرف ليلا رفتم و در اغوشش کشيدم : خوبي ليلا جان ؟ دستاي گرمش و روي کمرم گذاشت : من خوبم تو چطوري ؟ بابا اين چه زود پسر خاله شد . به طرف زن عمو برگشتم . عمو وارد ساختمان شده بود . نگاهي به اطراف انداختم : پس رضا کو ؟ -:والله پري ديگه نمي دونم چيکارش کنم . گفت نمياد . در همون حال نگاهي به ليلا انداخت . لبخندي زدم : شما بفرماييد من حلش مي کنم . زن عمو با خوشحالي دستام و توي دست گرفت و فشرد : ببينم چيکار مي کني ...
صداش بغض الود بود گفتم : زن عمو نگران نباش ... خودم الان ميرم از گوشش مي گيرم ميارمش ...شما بفرماييد .

زن عمو از کنارم گذشت . نگاه بي تفاوتي به ليلا انداختم . تنها ارايشي که توي صورتش ديده ميشد شامل يه رژ لب صورتي بود ... برخلاف چيزي که شنيده و ديده بودم . اين همون ليلايي بود که بيرون از خونه ارايشي داشت که توجه من و هم جلب مي کرد ؟ اگه نمي دونستم فکر مي کردم خواهر دوقلو داره . گوشيم و از جيب پيراهنم بيرون کشيدم و شماره گرفتم . با اولين بوق صداش توي گوشي پيچيد : جانم عزيزدلم ... -:سلام -:به روي ماهت ... خوبي خانمي ؟ -:خوبم تو خوبي ؟ -:منم خوبم . دارم ميام عزيزدلم ... تو راهم . -:فرهاد زنگ زدم اگه واست زحمتي نيست بري دنبال رضا . انگار نمي خواد بياد ... مياريش ؟ -:شما امر بفرما بانو ... رضا که هيچ ... شما بگو رستم . با لبخند گفتم : مرسي ... -:وظيفه هست خانمي . امر ديگه اي نداريد ؟ -:زود بيا -:اونم به چشم . با اجازه ... گوشي رو قطع کردم و لحظه اي کوتاه چشم روي هم گذاشتم و به طرف ساختمان به راه افتادم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
کلمات اقابزرگ مثل پتک روي سرمون کوبيده ميشد . نفس تو سينه همه حبس شده بود . مي تونستم دست مشت شده رضا رو احساس کنم . پشت سر هم براي خودم تکرار مي کردم کاش نمي خواستم بياد . اشک تو چشماي مريم حلقه زده بود . سرم و پايين انداختم . دلم مي خواست بلند بشم و ليلا رو بکوبم روي سر اقابزرگ . اخه چرا ؟ چرا اقابزرگ از اينکه بچه ها رو اذيت کنه لذت مي برد . نفس عميقي کشيدم و بلند شدم . به سرعت از اتاق بيرون رفتم . ديگه نمي تونستم اين بي تفاوتي اقابزرگ و تحمل کنم . ديگه واقعا داشت لجبازي مي کرد . اقابزرگ لجباز ازت بدم مياد . خودمم مي دونستم اين و از ته دلم نمي گم اما توي اون لحظه دلم مي خواست با تمام وجود فرياد بزنم اقابزرگ ازت بدم مياد .
با صداي گريه اي به عقب برگشتم و با ديدن مريم که اروم اروم اشکاش سرازير بود قدمي جلو گذاشتم و در اغوشش کشيدم . سرش و توي اغوشم فشرد : پري. ...

اشکام سرازير شد : مي دونم مريم . کاش دستم مي شکست و رضا رو وادار نمي کردم امشب بياد اينجا ... -:پري حالا چيکار کنيم ؟ -:نمي دونم مريم . نمي دونم . با صداي نفسهاي تند سر بلند کردم و به رضا که از پله ها پايين ميومد خيره شدم . براي لحظه اي کوتاه جلوي در خروجي سالن ايستاد : من عقدش نمي کنم اقابزرگ ... بهتره اين فکر و از ذهنتون بيرون کنين . و به سرعت پله هاي باقي مونده رو طي کرد . نگاه کوتاهي به مريم که در اغوشم اشک مي ريخت انداخت و به سرعت از خونه بيرون زد . صداي کوبيده شدن در باعث شد چهره در هم بکشم و مريم و بيشتر به خودم بفشارم . با صداي عمه زينب از مريم جدا شدم : مريم جان ... مريم همونطور که سر به زير داشت به طرف عمه برگشت . عمه در اغوشش کشيد . با صداي سرفه اي سر بلند کردم و به اقابزرگ نگاه کردم . اروم اروم از پله ها پايين ميومد . عمه زينب به طرفش رفت : ازتون انتظار نداشتم اقابزرگ .... شما همينطور دارين زندگي بچه ها رو نابود مي کنين . کاش مي دونستين چه بلايي سرشون ميارين . مي دونين الان شهرزاد کجاست ؟ فرخ کجاست ؟ رضا هم نمونه فرخيه که من مي تونم ايندش و ببينم . اونم بخاطر شما ... اقابزرگ با تعجب به عمه زينب نگاه مي کرد . عمه نفس عميقي کشيد : شما پدرم هستين . تاج سرمين ... تا حالا هر چي گفتين نه نگفتم . ولي ديگه خسته شدم ... کاش يه خورده فکر مي کردين دارين چيکار مي کنين . بدون اينکه منتظر جوابي از اقابزرگ باشه به سمت ساختمون رفت . مريم به هق هق افتاده بود . چيکار مي تونستم براش بکنم . چه کاري از دستم بر ميومد ؟ چطور مي تونستم جلوي ازدواج رضا رو بگيرم . اقابزرگ با اين ازدواج تصميم داشت مريم و رضا رو به ديوونه خونه بکشونه . اقابزرگ به راه افتاد . دنبالش رفتم . پشت سرش وارد ساختمون شدم . در اتاقش و که باز گذاشته بود پشت سرم بستم و بهش خيره شدم . بدون اينکه نگام کنه گفت : چيه دختر ؟ تو هم اومدي بگي دارم از بين مي برمشون ؟ انگار منتظر اين جمله بودم تا منفجر بشم : تا کي مي خواين ادامه بدين اقابزرگ ؟ کي مي خواين دست از سرشون بردارين ؟ باور کنين دارن نابود ميشن . اخه چرا دارين لجبازي مي کنين ؟ اقابزرگ اين کارا از شما بعيده ... اين امکان نداره ... چرا اخه چرا ؟ فقط دليلتون و به من بگين ... باور کنين دارن از بين ميرن . شما که مي دونين اونا چقدر بهم وابسته هستن چرا اجازه نمي دين برن دنبال زندگيشون ؟ اقابزرگ به طرفم برگشت : پري... زندگي براي رضا و مريم وجود نداره ... رضا زن داره پوزخند زدم . مطمئنا صداي پوزخندم به اقابزرگ اون طرف اتاق رسيد : اره يه زني داره که دلش مي خواد خرخره اش و بجوه ... اره رضا زني داره که مي تونه گردنش و بشکنه . کسي که حتي حاضر نيست ريختش و ببينه . اون وقت شما با کمال ارامش ميگين زن داره . وقتي تو عروسي اشوب به پا کرده بود کجا بودين ؟ اون موقع بودين ببينين نوه عزيزدردونتون تا نزديکي مرگ پيش رفت ؟ -:تو هيچي نمي دوني پري ؟ دستام و تکيه گاه کردم و از در فاصله گرفتم : اره اقابزرگ من هيچي نمي دونم و دارم مي بينم که زندگي اون دو تا رو دارين به نابودي مي کشونين . خودتون هم با خيال راحت ايستادين و دارين از بين رفتنشون و مي بينين . اگه زندگي تنها مريم بود هيچ شکي نمي کردم ولي رضا چي ؟ رضا که واستون خيلي با ارزش بود . چرا دارين از بين مي برينش ؟ -:برو بيرون پري لبخند تلخي زدم : ميرم اقابزرگ ... مثل هميشه اين شمايين که حرف اول و اخر و مي زنين ... همه ي اين ادما در برابرتون سکوت مي کنن . حتي اون عمه زينبي که امروز در برابرتون ايستاد ... امروز به خاطر حرفايي که زد تا مدتها خودش و نفرين مي کنه چون در برابر شما ايستاده . من مي دونم از اين به بعد چقدر شبها بيدار مي مونه و به اين فکر مي کنه که احترام شما رو شکسته . من مي دونم چقدر بخاطر شما عذاب مي کشه ... اين همه ادم در برابرتون سکوت کردن مي دونين چرا ؟ چون هنوزم شما رو بزرگتر مي دونن . چون بهتون احترام مي زارن و ارزش قائل هستن . چون فکر مي کنن شما بهترين تصميم و مي گيرين ... ولي اقابزرگ کاري نکنين اين ذهنيت در مورد شما خراب بشه . اقابزرگ بهشون بفهمونين شما هنوزم بهترين هستين . برگشتم . در اتاق و باز کردم که صداي اقا بزرگ بلند شد : من مريمم به اندازه رضا دوست دارم ... بدون اينکه به طرفش برگردم گفتم : شما رضا رو هم دوست ندارين درست مثل مريم -:اونا هر دوتا نوه هاي من هستن -:درسته . اونا نوه هاتون هستن و شما دارين از بين مي برينشون ... اونم فقط بخاطر خودتون . بهتره اين بازي رو تمومش کنين اقابزرگ ... مي بينين چندين ماهه خوشي توي اين خونه از بين رفته . مي بينين رضايي که پر از انرژي بود الان به چه حالي افتاده . امروز ديدين چطور يه گوشه کز کرده بود . ديدين چطور سکوت کرده بود ؟ ديدين همه چطور ازتون دور شده بودن ؟ امروز هر کس به نوعي ازتون دوري مي کرد اقابزرگ ... حتي اون دوقلوهايي که فعلا چيزي از زندگي نمي دونن . حتي اون مهشيد کوچولو هم امروز زياد بهتون نزديک نميشد . مي دونين چرا چون خودتون خواستين که تنها باشين . شما کاري کردين خونه اي که هميشه صداي خنده توش بلند بود الان با اين سکوت دست و پنجه نرم کنه . قبل از اينکه حرف ديگه اي بزنه از اتاق بيرون اومدم و روي پله هاي ورودي ساختمان نشستم و به مريم که چادر روي صورتش کشيده بود و اروم اروم اشک ميريخت نگاه کردم . به ليلا که با لبخند گوشه اي ايستاده بود خيره شدم . دلم مي خواست بلند بشم و سرش و به طاق بکوبم ... عمو حسن عمو محسن بابا رو در اغوش کشيده بودن ... انگار اونا هم به حال بچه هاشون گريه مي کردن . زن عمو فاطمه سعي داشت مريم و اروم کنه . مامان به طرف الناز و پويا برگشت برگشت : بچه ها سر راهتون ليلا رو هم برسونين خونه زن عمو نگاه قدر شناسانه اي به مامان انداخت . پويا وارد ساختمون شد و لحظه اي بعد مهشيد که به خواب ارومي رفته بود و در اغوش داشت و از پله ها پايين ميومد : ما ديگه ميريم مامان ... کاري داشتي باهام تماس بگير ... الناز با همه رو بوسي کرد . به طرفم اومد : ناراحت نباش پري از جا بلند شدم و در اغوشش کشيدم : مواظب خودتون باشين با رفتن پويا و بچه ها فرهاد تنها شد و گوشه اي ايستاد . عمه زينب و شوهرش خيلي وقت پيش رفته بودن . مامان دست زن عمو معصومه رو گرفت : بهتره امشب اينجا بمونين عمو حسن با تعجب به طرف مامان برگشت : واسه چي زن داداش ... مامان به ارومي زمزمه کرد : شايد بتونيم با هم يه فکري بکنيم بابا دست برادراش و گرفت : حق با عترته . بهتره بريم تو ... فرهاد قدمي به طرف بابا برداشت : بهتره من برم بابا دستش و روي شونه فرهاد گذاشت : مگه تو جدا از جمعي ؟ تو هم از خودموني ... ببينم فردا که نبايد بري سر کار ؟ فرهاد اروم جواب منفي داد . بابا روي شونه اش کوبيد : پس راه بيفت ... اينجا ديگه خونه خودته . فرهاد نگاهي بهم انداخت : لبخندي به روش زدم . مامان اشاره اي به زن عمو فاطمه و معصومه کرد : بريم تو ... در همون حال دست مريم و گرفت : بريم تو ... فرهاد بالاي پله ها ايستاد : نمياي پري ؟ از جا بلند شدم : ميام .... برگشتم و نگاهي به اقابزرگ که در تاريکي اتاق به ساختمون رو به رو خيره بود انداختم . لبخند تلخي زدم و به طرف فرهاد رفتم . صداي بابا بلند شد : فرهاد جان يه زنگ به رضا بزن بياد اينجا ... صداي فرهاد بلند شد : چشم پدرجون . مي تونستم سنگيني نگاه اقابزرگ و روي خودم احساس کنم . يادم باشه بعدا ازش معذرت بخوام . ولي الان اصلا نمي تونم به اين فکر کنم که بخوام ازش معذرت خواهي کنم .

با خستگي از جا بلند شدم نگاهي به مريم که روي تخت به خواب رفته بود انداختم . اروم بلند شدم و دستام و بالاي سرم کشيدم . احساس مي کردم بدنم کاملا خشک شده . به طرف در اتاق به راه افتادم . با احساس چيزي زير پام به سرعت عقب کشيدم . نگاهم روي گوشي موبايلم ثابت موند .
با عجله خم شدم . نکنه بلايي سرش اومده باشه ؟
به سرعت بازش کردم . صفحه کاملا رو به راه بود و از وجود چهار اس ام اس خبر مي داد . نگاهي به فرستنده پيام ها انداختم و از اتاق بيرون اومدم . رو سريم و به سر بستم و از پله هاي حياط پايين مي رفتم که نگاهم روي رضا ثابت موند . روي تخت نشسته بود و به حوض خيره بود .
هواي سرد احساس لرز بهم داد . نگاهي به رضا انداختم . با يه پيراهن توي اين هواي سرد ... برگشتم و کت خودم و از توي اشپزخونه برداشتم . اروم به طرف اتاقي که فرهاد و رضا شب خوابيده بودن به راه افتادم . سعي کردم در و اروم باز کنم . وارد اتاق شدم و به سرعت در و بستم . نگاهم روي فرهاد که به پهلو خوابيده بود ثابت موند . تي شرت سفيد رنگي به تن داشت ... مطمئنا زير پليورش بوده و من متوجه نشده بودم . نگاهي به کت رضا که روي صندلي بود انداختم و به طرفش رفتم . کت و برداشتم و به عقب برگشتم . بازم به فرهاد خيره شدم . براي لحظه اي به صورتش نگاه کردم ... چقدر اروم بود ...
قسمتي از موهاش روي صورتش ريخته بود ...
قدمي جلو گذاشتم و کنار رختخوابش نشستم .
دستم و دراز کردم و موهاش و کنار زدم . لبخندي روي لبم نشست . درست مثل بچه ها خوابيده بود . پاهاش و در اغوشش جمع کرده بود .
چند لحظه اي به همون حال نگاش کردم و بعد يادم افتاد من و اون الان توي اتاق تنها هستيم . به سرعت از جا بلند شدم . قبل از اينکه از در بيرون برم دوباره برگشتم و بهش نگاه کردم . لبخند زدم و از اتاق بيرون رفتم .
کت و روي شونه هاي رضا انداختم .
سر بلند کرد و بهم لبخند زد : بيدار شدي ؟
-:تو زودتر از من بيدار شدي ؟
رضا پوزخندي زد : نخوابيدم که بخوام بيدار بشم
با تعجب نگاش کردم : يعني چي ؟
شونه هاش و بالا انداخت : تمام شب همينجا بودم ...
کنارش نشستم و نگاهم و به اتاق اقابزرگ دوختم .
دستاش و روي پاهاش گذاشت و خودش و بالا کشيد و به ديوار پشت سرش تکيه داد : تازه رفته خوابيده
با تعجب به طرفش برگشتم : هان ؟
-:تمام شب از پشت پنجره نگام کرد ... کاري کرد احساس گناه کنم .
-:اقابزرگ بيدار بود ؟
سرش و تکون داد : اره بيدار بود و نگام مي کرد
خنديدم .
بهم خيره شد : واسه چي مي خندي ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
شونه هام و بالا انداختم . پاهام و بلند کردم و توي اغوشم فشردم . کتم و روي پاهام کشيدم : همينطوري ...
رضا به جلو خم شد : چرا داره اين کار و باهام مي کنه ؟
سر به زير انداختم و با اه بلندي گفتم : نمي دونم ....
رضا غمگين گفت : کاش مي فهميدم به چي مي خواد برسه .
-:شايد هدفي داره ...
رضا پوزخندزد : هدفش بدبختي ماست ...
-:اون دوست داره ...
-:فکر نمي کنم ...
-:اشتباه مي کني من مطمئنم دوستون داره ... هم تو رو هم مريم و ...
رضا بلند شد : چرت نگو پري ... اون فقط به فکر خودشه
همونطور که دمپاييها رو به پا مي کرد گفتم : فکر نمي کردم به اين اسوني نظرت در موردش عوض بشه ...
-:اون داره با زندگيم بازي مي کنه
-:شايد حق داشته باشه ... ازش خواستي واست توضيح بده ؟
رضا خيره نگام کرد : پري تو فکر کردي من بچه ام ؟ اون هيچ توضيحي واسه اين کارش نداره . مثل هميشه داره لجبازي مي کنه . همونطور که فرخ و به جهنم کشوند من و هم به جهنم مي کشونه .
اجازه نداد حرفي بزنم و ادامه داد : ميرم بخوابم ...
با رفتنش اه بلندي کشيدم و به پنجره اتاق اقابزرگ خيره شدم .
کاش مي فهميدم توي ذهنش چي مي گذره .. اي کاش ... اقابزرگ ... کاش بهم مي گفتي.... کاش بهم اعتماد داشتي


*******
اه بلندي کشيدم . اقا بزرگ خيره نگاهم کرد : چيه دختر ؟ -:هيچي اقابزرگ .... -:تو به من ميگي اونا چه نقشه اي واسه من کشيدن ... خنديدم و ابروهام و بالا انداختم : اشتباه مي کنين اقابزرگ ... اقابزرگ نگام کرد : ديگه داري زيادي حرف ميزني از جا بلند شدم : اقابزرگ من هيچ حرفي نميزنم پس الکي دلتون و صابون نزنين اقابزرگ چپ چپ نگام کرد . شونه هام و بالا انداختم : اونطوري نگام نکنين اقابزرگ ... اين کاريه که خودتون خواستين انجام بدن -:تو هيچي نمي دوني ... به طرفش برگشتم : حق با شماست من هيچي نمي دونم . -:دارم ازت مي پرسم اونا چه نقشه اي کشيدن ؟ ابروهام و بالا انداختم : خودتون گفتين من هيچي نمي دونم اقابزرگ با جديت گفت : پري ... با نيش باز گفتم : جانم اقابزرگ ؟ اقابزرگ لحظه اي کوتاه به چشمام خيره شد : برو واسم چايي بيار -:چشم اقابزرگ -:يه چيزي هم بيار بخورم -:اونم به چشم اقابزرگ اقابزرگ اه بلندي کشيد . از اتاق بيرون اومدم و به سرعت گوشيم و از جيبم در اورده و شماره گرفتم . صداي رضا که به گوشم رسيد از ساختمون خارج شد : سلام -:سلام پري . خوبي ؟ -:من خوبم توچطوري ؟ -:بايد خوب باشم ؟ -:نه خوب منم توقع ندارم خوب باشي وارد ساختمون شده بودم . به طرف اشپزخونه به راه افتادم . مامان با زن عمو معصومه به خريد رفته بود و کسي جز من و اقابزرگ خونه نبود . سکوت رضا که ادامه پيدا کرد گفتم : اقابزرگ مشکوک شده ! رضا بي هيجان پرسيد : به چي ؟ -:خله ... اين کلمه رو بايد با هيجان بگي ... اين چه مدلشه ؟ انگار مريض داره ناله مي کنه -:منم الان همون حال و دارم -:چرت نگو ... ببين اون شب که شما اينجا موندين رضا کلافه گفت : خوب ... -:خوب که خوب ... اقابزرگ فکر مي کنه ما نقشه اي کشيديم . -:مثلا چه نقشه اي ؟ -:من چه مي دونم ... شايد نقشه اي که جلوي اين ازدواج و بگيره ... امروز کلي سوال پيچم کرد که چه نقشه اي توي سرمون هست ... و بابا اينا اونروز راجع به چي حرف زدن . منم حرفي نزدم ... گفتم بزار فکر کنه نقشه اي کشيديم ... شايد اينطوري يکم کوتاه بياد . رضا اه بلندي کشيد : فکر نمي کنم ... بيخيال پري دوست ندارم در موردش بدونم .... اقابزرگ و فراموش کن
با تعجب پرسيدم : منظورت چيه ؟

-:فعلا نمي خوام به اقابزرگ فکر کنم . تمام زندگيم توي اين مدت بهم ريخته . ديگه باشگاه و دانشگاه و همه چيز و فراموش کردم ... ديگه خسته شدم ... مي خوام بچسبم به زندگيم ... واسم مهم نيست اقابزرگ چه تصميمي ميگيره من ليلا رو عقد نمي کنم . اهسته گفتم : باشه ... بعدا حرف ميزنيم الان بايد برم براش چاي ببرم . -:برو به کارت برس ... مواظب خودت باش به فرهاد هم سلام برسون -:تو هم همينطور . به مريم سلام برسون پوزخند زد : مريم چند روزي ميشه ديگه باهام حرف نميزنه ... پرهيجان پرسيدم : حرف نميزنه ؟ -:اره ... هر چي زنگ ميزنم جواب نميده يا هم خاموش مي کنه . خونشون هم زنگ ميزنم ميگه نمي خواد باهام حرف بزنه عطسه کوتاهي کردم : من باهاش حرف ميزنم . -:نمي خواد پري ... بزار راحت باشه ... من بايد برم . بعدا حرف ميزنيم . فعلا خداحافظ به همه سلام برسون -:تو هم همينطور خداحافظ عطسه بعدي از راه رسيد . بينيم و بالا کشيدم : خدا بخير کنه ... انگار سرما خوردم . مريم چرا با رضا حرف نميزنه ؟ يعني از دست رضا ناراحته ؟ مگه رضا چيکار کرده ؟ رضا که تقصيري نداره . با افکار اشفته غذايي اماده کردم و براي اقابزرگ بردم . همون طور که بينيم و بالا مي کشيدم سيني رو روي زمين گذاشتم . اقابزرگ نگام کرد : باز پاييز شروع نشده سرما خوردي ؟ -:دست خودم نيست -:صد دفعه گفتم خودت و بپوشون اشاره اي به کت صورتي ام کردم : خوب پوشيدم ديگه -:تو که مي دوني طاقت سرما نداري با اين کت که بيشتر شبيه بلوزه راست راست تو خونه راه ميري ... برو يه چيز گرم بپوش ... يکمم بخواب تا بهتر شي -:چشم ... اينا رو جمع کنم ميرم اقابزرگ اشاره اي کرد : نمي خواد تو بيا برو من خودم اينا رو جمعش مي کنم . خنديدم : واقعا ؟ اقابزرگ لبخندي به روم زد : برو وروجک ... برو تا بدتر نشدي از اتاق بيرون اومدم ... مثل هر سال سرما خورده بودم . اونم چه سرما خوردگي ... مثل هميشه از پا درم مي اورد . مامان بشقاب سوپ و جلوم گذاشت : اين و بخور ... نگاهي به بشقاب تا لبه پر شده از سوپ انداختم : نمي خورم مامان ميل ندارم مامان غر زد : پري باز داري مسخره بازي در مياري ها ... من از دست تو چيکار کنم ؟ تا کي مي خواي اينطوري پيش بري ؟ بخور بچه لج کردم : دوست ندارم . ميل ندارم ... -:اي خدا ... سالم که هستن يه طوري جون به لبم مي کنن ... مريضم که ميشن يه جور ديگه ... تا کي مي خوان اذيتم کنين اخه با ناراحتي نگاهش کردم . بازم شروع کرده بود به غر زدن . با ضربه هايي که به در خورد به طرفش برگشتم ، پرگل خودش و توي اتاق پرت کرد : خوبي پري ؟ نگاهش کردم : خوبم پرگل اه بلندي کشيد . کنارم روي تخت نشست : هر سال ميگي سال بعد سالم مي مونم ... ولي هر سال از سال قبل بدتر ميشي ... مامان با عصبانيت افزود : اصلا به خودش نمي رسه ... پرگل از جا بلند شد . مامان و در اغوش کشيد : حرص نخور مامان جونم ... اين دختر عزيزدردونت زيادي لوس شده بايد جلوش و بگيريم . مامان اشاره اي به سوپ روي ميز کرد : ببين مي توني به خوردش بدي ... برم ناهار و اماده کنم الان بابات مياد . پرگل صورتش و بوسيد : برو ... منم اين سوپ و تا قطره اخر مي ريزم تو شکم پري خانم . چپ چپ نگاهش کردم . شونه هاش و بالا انداخت و نيش خندي به روم زد . مامان از اتاق بيرون رفت . پرگل با شيطنت نگام مي کرد . خدايا اين بار دنبال چي بود ؟ مي خواست باهام چيکار کنه ؟ -:ببينم تو خونه زندگي نداري اينجا ولويي ؟ بشقاب و برداشت و کنارم نشست : اينجا هم خونه خودمه ... دهنت و باز کن . قاشق و از دستش گرفتم : خودم مي خورم . -:پاش و برو خونت ... الان شوهرت مياد . -:شوهرم امروز تا شب سر کاره . از جا بلند شد و مشغول جمع کردن لباساي روي ميز شد . لباساي روي ميز و مرتب کرد و توي کمد گذاشت : پري رضا مي خواد چيکار کنه ؟ -:نمي دونم ... -:بالاخره بايد يه کاري کنن ... اينطوري که نميشه ... -:چيکار بايد بکنه ؟ ليلا رو طلاق بده ؟ -:بايد اين مراسم و طولش بديم -:که چي بشه ؟ -:بالاخره يه راه حلي پيدا مي کنيم . -:مثلا مرگ اقابزرگ ؟ به صورتش چنگ زد : خدا مرگم بده ... اين چه حرفيه ؟ -:خوب ... اين تنها راه حليه که ميشه باهاش شرايط و عوض کرد . -:من حتي دلم نمي خواد به نبود اقابزرگ فکر کنم . رضا هم زيادي داره سخت ميگيره . بهتره بچسبه به زندگيش ... مريم هم وقتي بره با شرايط کنار مياد . شايدم بتونه يه ادم خوب پيدا کنه و باهاش ازدواج کنه
فرهاد کنارم نشست و مچ دستم و توي دستش گرفت : چرا مواظب خودت نيستي ؟ لبام و روي هم فشردم : مواظب بودم . تو چشمام خيره شد : اگه مواظب بودي الان به اين حال و روز نمي افتادي مامان وارد اتاق شد : تو بهش يه چيزي بگو فرهاد جان . فرهاد به احترام مامان نيم خيز شد : از اين به بعد وقتي شيطوني کرد به خودم بگين تا تنبيهش کنم . چشم غره اي بهش رفتم . مامان خنديد : مگه اينکه تو از پسش بر بياي ... من که امروز يه بشقاب سوپ و به زور به خوردش دادم . فرهاد به طرفم برگشت : مامان راست ميگه ؟ چيزي نخوردي ؟ اعتراف کردم : اشتها ندارم -:پس لازم شد بريم دکتر به سرفه افتادم و ميونشون گفتم : دکتر واسه چي ؟ فرهاد سرش و به تاسف تکون داد : اينطور که سرفه مي کني ... از جا بلند شد و کيفش و از روي صندلي برداشت و دوباره کنارم نشست . مامان اروم پايين تختم نشسته بود . فرهاد قرصي از کيفش بيرون کشيد . -:ميرم اب بيارم تا مامان خواست بلند بشه فرهاد از جا بلند شد : شما چرا ؟ خودم ميارم فرهاد که از اتاق بيرون رفت مامان با لبخند به جاي خاليش خيره بود : پسر خيلي خوبيه نيشخندي زدم : مرده به اين گندگي پسره ؟ مامان چپ چپ نگام کرد : در هر حال پسره ... زن که نداره -:پس من نخود چيم ؟ -:تو ابگوشتي ... فرهاد با ليوان اب وارد اتاق شد . ليوان اب و به دستم داد . اون و ميان دستام فشردم : دستت درد نکنه ..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
اينا بهم يه ليوان اب خنک نميدن فرهاد خنديد و قرصي توي دستم گذاشت : بخور مامان نگاهي به ليوان انداخت : اب سرد واسش ضرر نداره ؟ -:تاثيري نداره . الان ديگه ويروس تو بدنش پخش شده مامان از جا بلند شد : برم يه چيزي بيارم بخورين ... فرهاد نيم خيز شد : زحمت نکشين مامان . مامان لبخندي به روش زد و از اتاق بيرون رفت . فرهاد ليوان و از دستم گرفت و روي ميز گذاشت : امروز پيش مهرداد بودم . در مورد رضا حرف زديم ... مهرداد مي خواد براي يه مدتي رضا رو بفرسته اون ور صاف نشستم : کدوم ور ؟ -:اون ور اب -:يادت رفته رضا سربازي نرفته ؟ -:اون و ميشه يه کاريش کرد -:بيخيال فرهاد با رفتن رضا اقابزرگ دست از سرش برنميداره . -:منم همين و به مهرداد گفتم. بهش پيشنهاد دادم بيشتر فکر کنه ... شايد بشه راه حل بهتري پيدا کرد . چرا جدي با اقابزرگ حرف نمي زنين ؟ همه سکوت کردن -:من که حرف زدم به کجا رسيدم ؟ اقابزرگ فقط به اوني که خودش ميگه عمل مي کنه . -:بالاخره که چي ؟ اقابزرگ ادم منطقيه حتما دليلي براي کارش داره ... اون بي خود روي چيزي اصرار نمي کنه . من فکر مي کنم اگه همه جمع بشن و باهاش حرف بزنن شايد راضي بشه . تازه رضا سني نداره که از الان بخواد مسئوليت يه زندگي رو به دوش بکشه . درسته اون کار داره و مي تونه رو پاي خودش بايسته ولي دليل نميشه از الان بخواد مشکلات زندگي رو به دوش بکشه . هر چقدر هم خانواده حمايت کنن زندگي بالاخره مشکلاتي خواهد داشت -:فکر کردي خانواده خودتونه که ازدواج تو سن کم مشکلي داشته باشه ... فرهاد جان ... توي اين خانواده ازدواج توي سن کم يه رسمه شونه هاش و بالا انداخت : رسم اشتباهيه تاييد کردم و به سرفه افتادم . از روي صندلي بلند شد و روي تخت نشست . دستم و توي دستش گرفت و فشرد ... همونطور دست ديگه اش و پشت سرم قرار داد و شروع کرد به مالش دادن . -:سعي کن اروم باشي ... وقتي زياد حرف مي زني بيشتر به سرفه مي افتي ... اينطوري خودتم اذيت ميشي چشم روي هم گذاشتم و با ارامش به حرکات دستش روي کمرم متمرکز شدم .

با غر غر کنار عمه زينب نشستم : اصلا من چرا بايد باهاشون برم خريد ؟ زن عمو با مهربوني نگام کرد : ببخشيد پري جان زحمت شد شرمنده نگاهش کردم : اصلا اينطور نيست زن عمو ... من هر کاري واسه شما مي کنم . رضا داداشمه ... فقط نمي خوام با ليلا باشم عمه غر زد : پري بسه ديگه ... حالا که رضا کوتاه اومده شما کوتاه نمياين ؟ اشک تو چشماي زن عمو حلقه زد . بلند شدم و کنارش نشستم :گريه نکن زن عمو ... -:ديدي پسرم چي شد ؟ -:فداي سرتون ارزش داره واسه اين خودتون و ناراحت مي کنين ؟ تازه خودتونم خوب مي دونين رضا به اين اسوني کوتاه نمياد حتما نقشه اي داره . اون فقط مريم و مي خواد ... -:دلم واسه مريم مي سوزه عمه زينب از جا بلند شد : بسه فاطمه . بچه ها رو هوايي نکنين . پاشين برين خريد . اون دخترم منتظره . اروم زمزمه کردم : اون خودشه اوستاست ... ما رو ديگه مي خواد چيکار ... ؟ زن عمو لبخندي زد . نيشم باز شد : ايول زن عمو بخند ... زير گوشش ادامه دادم : نمي دونم اين رضاي ورپريده چه نقشه اي کشيده که اينطور مظلوم شده باز زن عمو بهم خيره شد : بچم مظلوم بود با دست راستم روي دست چپم کوبيدم : بر منکرش لعنت مامان وارد اتاق شد : پاشين ديگه . مگه شب خونه مادرشوهرت مهمون نيستي پري ؟ از جا بلند شدم . مامان کنار زن عمو نشست و اروم مشغول صحبت شد . از اتاق بيرون اومدم و شماره مريم و گرفتم . مثل چند روز گذشته خاموش بود . لبخند تلخي زدم و به طرف حياط رفتم . دستاش و توي جيب شلوار لي مشکي اش فرو کرده بود و اروم قدم بر مي داشت . بهش نزديک شدم : احساس خوبي به ادم ميده به طرفم برگشت : چي ؟ -:پياده روي -:پوزخندي زد : توي اين حال و هوا هيچي بهم حس خوب نميده -:ديگه تموم شده . -:هيچي تموم نشده . حتي يه روزم به پايان عمرم مونده باشه طلاقش ميدم . من به هردري زدم که در برابر اقابزرگ بايستم . درسته الان کوتاه اومدم ولي دلايل خودم و دارم ... به وقتش همه چيز و بهم ميزنم بهش نزديک تر شدم : چي باعث شده کوتاه بياي رضا ؟ نگاهي به پنجره اتاق اقابزرگ انداخت : زياد مهم نيست متفکر جواب دادم : البته که مهمه ... -:بايد به اون چيزي که اقابزرگ مي خواد عمل کنم . براي لحظه اي سکوت کردم . چرا رضا اينطور سرد و بي روح حرف مي زد ؟ چرا تغيير عقيده داده بود ؟ دليلش براي سکوت در برابر اقابزرگ چي بود ؟ با صداي زن عمو فرصتي براي ادامه بحث وجود نداشت . با هم به طرف زن عمو رفتيم و به مقصد بازار و محلي که بايد با ليلا همراه ميشديم حرکت کرديم . به محض سوار شدن به ماشين اس ام اسي براي فرهاد فرستادم تا شب به دنبالم بياد . ليلا با مانتو و شلوار قهوه اي رنگ و شال کرمي جلوي ورودي بازار ايستاده بود . به محض اينکه بهش رسيديم سلام کرد . تا من و زن عمو خواستيم به حرف بيايم صداي رضا بلند شد : چادرت کو ؟ ليلا با تعجب به رضا نگاه کرد . رضا با خشم به صورتش خيره بود . چند لحظه اي نگاهش کرد و بعد گفت : بايد چادر مي بستم ؟ رضا قدمي جلو گذاشت : قبلا گفتم خوشم نمياد يه حرف و دوبار تکرار کنم . بهت گفته بودم بايد چادر سرت کني ... فکر کردي چون عقدت مي کنم ديگه همه چيز تموم شده ؟ نخير اين تازه اول بازيه . زن عمو به بازوي رضا چنگ زد : رضا ... رضا به طرفش برگشت و با ديدن چهره ناراحت زن عمو ببخشيدي گفت . ليلا اشاره اي به من کرد : پس چرا پريسا با مانتو شلواره ! رضا با حرص دوباره جلو اومد : اون هر طوري لباس بپوشه به خودش مربوطه ... حاليته ! ولي واسه تو من تعيين تکليف مي کنم . يه کلمه هم رو حرفم حرف بزني تا اخر عمر ميشيني خونه بابات و زناي جور واجور من و تحمل مي کني حاليت شد ؟ ليلا با اخم نگاهش کرد . اروم زمزمه کردم :رضا بهتره راه بيفتيم داره دير ميشه . رضا به بازوش چنگ زد و تقريبا به جلو هلش داد : راه بيفت . اين همه ادم و علاف خودت کردي ... ليلا جلو افتاد . زن عمو به دنبالش ... پا نگه داشتم تا رضا متوجهم بشه . بالاخره به طرفم برگشت و منتظر نگاهم کرد . بهش نزديک شدم -:اين برخوردت اصلا خوب نيست -:مي دونم ولي از سرشم زياديه . -:زشته رضا ... -:به جهنم که زشته . واسه کي مهمه ؟ -:واسه خودت مهمه شونه هاش و بالا انداخت : واسه من هيچي مهم نيست . حرفي نزدم و در کنارش به راه افتادم . رضا ديگه اون ادم سابق نبود .

ليلا اشاره اي به مانتوي مشکي رنگ کرد و گفت : اين چطوره ؟ نگاهي به مانتو انداختم . کاملا سياه بود و کمربند قرمز رنگي داشت که با يقه قرمزش ترکيب جالبي ايجاد کرده بود . زن عمو تاييد کرد : بد نيست ... رضا عقب کشيد : خوشم نمياد ... ليلا غر زد : ولي قشنگه ... رضا به طرفش برگشت : گفتم نه اونقدر جدي حرف زد که ليلا سکوت کرد . به زن عمو نزديک شدم : رضا تا کي مي خواد اينطور ادامه بده ؟ اه بلندي کشيد : نمي دونم ... داره تمام دق و دليش و رو سر اين دختر خالي مي کنه ليلا بهم نزديک شد : پري يه چيزي بگو بهش نگاه کردم : چي بگم ؟ -:اون ميخواد اون مانتوي سرمه اي ساده رو بگيرم . مگه من بچه مدرسه ايم ؟ بهش خيره شدم : مگه نيستي ؟ -:هرچي ... الان که نمي خوام برم مدرسه بدون اينکه بهش نگاه کنم گفتم : ديدي که عصبانيه ... من نمي تونم حرفي بزنم . با ناراحتي نگام کرد : يعني چي ؟ -:همين ديگه . من نمي تونم الان باهاش حرف بزنم . اونم بد نيست . چرا نميگيري تمومش کني با ناراحتي نگام کرد . -:تو که اون همه مانتو داري ... حالا اين يه دونه ساده باشه چه اشکالي داره مثل بچه ها پا رووي زمين کوبيد : نمي خوام با چشماي درشت شده نگاهش کردم . رضا به طرفش برگشت : بچه شدي؟ زن عمو لب به دندان گزيد ... بيشتر شبيه ميدان جنگ بود تا خريد عروسي ... ليلا با گريه گفت : من نمي خوام اون مانتو رو ... شلوارم هموني که تو گفتي رو گرفتم . فقط يکي رضا ابروهاش و بالا کشيد : مي خواستي يه رنگ ديگه هم شبيه همون برداري ... من که حرفي نزدم . مانتو هم نمي خواي خوب نميگيريم . من که از خدامه ... پس فکر کنم ديگه کاري نداريم ... بهتره بريم ... کلي کار توي نمايشگاه دارم . زن عمو نگاهش و از صورت متعجب و دهان باز شده ليلا گرفت و گفت : رضا بسه ... بزار هر چي دلش مي خواد بگيره . -:مامان ... زن عمو ارومتر ادامه داد : کم مونده سکته کنه . ولش کن ديگه . -:به جهنم . سکته مي کنه از شرش خلاص ميشم زن عمو با ناراحتي نگاهش کرد : رضا ؟ من اينطوري تربيتت کردم ؟ رضا سر چرخوند و زير لب زمزمه کرد :الله و اکبر زن عمو به ليلا نزديک شد : بيا هر چي مي خواي بگير رضا غريد : مامان من راضي نيستما -:تو حرف نزن با اين حرف زن عمو رضا سکوت کرد و اينبار به راه افتاديم تا خريدي بدون دعوا رو تجربه کنيم البته اميدوار بودم .
ليوان اب ميوه رو به دستم داد : يکمي از اين بخور حالت جا بياد . تشکر کردم و روي صندلي نشستم : کمک نمي خواين ؟ سرش و به علامت منفي تکون داد : بهتره بري پيش شوهرت ... سرم و پايين انداختم : پس اگه کمکي خواستين صدام کنين مادرجون به طرفم برگشت : پاش و برو پيشش ... از جا بلند شدم و با برداشتن ليوانم به طرف طبقه بالا به راه افتادم . از پله ها که بالاتر مي رفتم صداي اهنگ بيشتر ميشد . از کنار اتاق فرناز گذشتم ... صداي اهنگ کاملا بلند بود و مي تونست اتاق و به حرکت در بياره . چند ضربه به در اتاق فرهاد زدم و اروم سرم و توي اتاق فرو بردم : مزاحم نمي خواي ؟ فرهاد که مشغول جمع کردن کتاباي روي ميز بود به طرفم برگشت : مزاحم نمي خوام ولي صاحب خونه ام و با جون و دل مي پذيرم . نيش خندي زدم و وارد اتاق شدم . بهم نزديک شد و رو به روم ايستاد . ليوان و به سمتش گرفتم : مي خوري ؟ نگاهي به ليوان انداخت : چرا خودت نمي خوري ؟ -:من سرما خوردم بخورم تو نمي توني بخوري . ليوان و از دستم گرفت و به لبام نزديک کرد : اشکال نداره بخور ... نگاهم به صورتش بود و جرعه جرعه اب پرتقال و مي نوشيدم . بالاخره نفس کم اوردم و سرم و عقب کشيدم . فرهاد يک نفس ليوان و بالا کشيد . غر زدم : سرمامي خوري ... ليوان و روي ميز گذاشت و دستاش و دور کمرم حلقه کرد : اصلا مهم نيست ... لبخندي به روش زدم : تو ديوونه اي ... اقاي دکتر ... -:مي دوني اونروز که اومده بودي بيمارستان خانم فرحي چي مي گفت . -:چي مي گفت ؟ -:مي گفت اين همون دختري نيست که واسه ديدن برادرش از جلوي پذيرش جيم ميزد . خنديدم : ايول خانم فرحي ... چه مخ پر انرژي داره ... هنوز يادشه فرهاد با جديت نگاهم کرد : معلومه که يادشه ... کي مي تونه اتيش پاره رو فراموش کنه -:اِ اتيش پاره کجا بود ؟ من به اين خوبي ... به اين مظلوميت ... دلت مياد ؟؟؟ فرهاد همونطور که به لبهام خيره بود گفت : نه کي جرات داره بگه تا خودم حسابش و برسم ... قبل از اينکه چيزي بگم لبهاش روي لبهام قرار گرفت .

??????????????
پارچه ي توي دستم و جا به جا کردم و به رضا خيره شدم . دستاش کاملا مشت شده بود و روي پاهاش حرکت مي کرد . ليلا با لبخند سر به زير انداخته بود . مطمئنا جواب نه نمي داد . ولي به رضا اطمينان نداشتم . مريم توي مراسم شرکت نکرد .
وقتي زن عمو معصومه به همراه عمو حسن وارد سالن شدن و اقابزرگ سراغ مريم و گرفت و اونا با گفتن حالش خوش نبود به سوال اقابزرگ جواب دادن رضا از جا بلند شد و از اتاق بيرون رفت . اشاره اي به فرهاد کردم تا به دنبالش بره . فرهاد و مهرداد هم از اتاق بيرون رفتن .

مامان با ناراحتي نگاهم کرد . زن عمو معصومه کنار زن عمو فاطمه نشست و اروم به گريه افتادن . مادر ليلا با خوشحالي مشغول صحبت با عمه زينب بود . اما حواس عمه زينب بيرون از اتاق چرخ مي خورد . از جا بلند شدم و به طرف حياط به راه افتادم . صداي مهرداد بلند شد : بيخيال شو رضا مي بيني که جواب نميده رضا با صداي بغض داري گفت : بالاخره جواب ميده . بايد جواب بده ... وارد اتاق شدم . هر سه به طرفم برگشتند . گوشيم و از توي جيبم بيرون کشيدم و به طرفش گرفتم : با اين زنگ بزن رضا با تعجب بهم خيره شد . اروم زمزمه کردم : مطمئنم جواب ميده رضا گوشي رو از دستم بيرون کشيد : مي تونم برم توي اتاقت ؟ سرم و به نشانه اره تکون دادم . به سرعت از کنارمون گذشت . مهرداد کنارم ايستاد : پري ... ميون حرفش پريدم : اگه باهاش حرف نزنه منصرف ميشه . من رضا رو مي شناسم -:ولي مريم -:مريم هم به اين صحبت هرچند کوتاه نياز داره . فرهاد با لبخند بهم نزديک شد : بريم داخل ... اشاره اي به ساختمان رو به رو کردم : شما برين منم ميام . ازشون جدا شدم و به طرف اتاق به راه افتادم . دلم مي خواست بدونم ماجرا از چه قراره ... هنوزم نمي دونستم رضا چرا راضي به اين مراسم شد . و من بايد ازش سر در مي اوردم . کفشام و در اوردم و وارد راهرو شدم . صداي رضا بلند شد : مي خواي همين الان همه چيز و بهم بزنم ؟ -:... -:پس چيکار کنم مريم ؟ به خدا دارم ديوونه ميشم . باور کن کم اوردم ... عزيزدلم ... دارم داغون ميشم . -:... -:ديوونه من هيچ وقت نمي تونم به کسي جز تو فکر کنم -:... -:مريم گريه نکن ... تو رو خدا گريه نکن . بخاطر من گريه نکن ... -:مريم اين و يادت نره حتي اگه يه روز به زمان مرگم مونده باشه باهات ازدواج مي کنم -:... -:دوست دارم مريم صداي هق هقش بلند شد . روي ديوار سر خوردم و نشستم . دستم و روي دهنم گذاشتم تا صداي هق هقم بلند نشه . -:من بدون تو ميميرم . هر لحظه به يادت زندگي کردم مريم ... حالا که تو حرف نمي زني من حرف ميزنم گوش کن ... خخواهش مي کنم گوش کن ... مريم من واسه تو زندگي کردم ... امکان نداره ازت بگذرم ... من هيچ وقت نمي تونم به کسي جز تو نگاه کنم. هر شب به عشق تو خوابيدم و به ياد تو بيدار شدم . تو ازم مي خواي فراموشت کنم ؟ هيچ وقت اين کار و نمي کنم . حتي بعد از مرگم به يادت هستم . مريم ... از جا بلند شدم و خودم و توي اتاق اقابزرگ انداختم ... ديگه نمي تونستم گوش کنم . صداي رضا توي گوشم طنين انداز شد : پري به نظرت مريم از اين خوشش مياد ؟ -:اين چيه رضا ؟ -:مي خوام واسه مريم يه هديه بخرم ... امروز اولين روزيه که مدرسه رفته بود ... -:اوف مي دوني چند سال از اون موقع مي گذره -:بگذره ... واسه من اين مهمه ... من هر سال واسش يه کادويي گرفتم . صداي عمه رقيه بلند شد : رضا کجايي عمه ؟ رضا با صداي بغض دار جواب داد : دارم ميام ... صدا بله و کل کشيدن مادر ليلا من و به خودم اورد . نگاهي به صورت قرمز شده رضا انداختم . عمه زينب خيلي خشک تبريک گفت . مامان و زن عمو معصومه هم همينطور ... زن عمو فاطمه بدون اينکه به طرف ليلا بره صورت رضا رو بوسيد و بسته اي به دست ليلا داد و ازش دور شد . مادر ليلا با خشم نگاهمون مي کرد . نه من و نه پرگل يا شهرزاد و هنگامه براي تبريک به ليلا پيش قدم نشديم . اقابزرگ گردنبندي به ليلا هديه داد و انگشتر خودش و که يادگار خانم بزرگ بود به دست رضا داد . رضا رو در اغوش گرفت و گفت : اميدوارم خوشبخت بشي رضا خيلي بلند و واضح جواب داد : مي دونين که نميشم

همه با تعجب بهش خيره شديم . اقابزرگ سري به تاسف تکون داد و از رضا دور شد . پوزخندي روي لبم نشست : رضا همه جوره داشت نارضايتيش و از ازدواج مشخص مي کرد . پرگل کنارم ايستاد : رضا پاک ابرومون و برد ... خنديدم : مگه ابرويي هم داشتيم -:خاک به سرم پري ... اين چه حرفيه -:واقعيته خانم ... من که چيزي نميگم دارم واقعيت و ميگم -:پري ابروي کل خانواده داره ميره -:اقابزرگ هم همين و مي خواست -:اون مي خواست رضا با مريم ازدواج نکنه -:اون مي خواست رضا با ليلا ازدواج کنه . فکر مي کني نمي دونه ليلا چطور ادميه ؟ مگه نگاهاي خيره داداشاش و نديدي ؟ حالا خوبه مي بينن هنگامه بارداره ها چهار تا چشم قورباغه اي پيدا کردن بهش خيره شدن ... ما که ديگه جاي خود داريم ... چاقو مي زدي خون مهدي در نميومد ... -:اره والله ... پسرا چهار چشمي داشتن نگامون مي کردن بدون اينکه نگاهش کنم گفتم : حالا چشم عادي بود يه چيزي چشماشون اندازه چشم وزغ شده بود . پرگل ريز خنديد . -:انگار خيلي بهت چسبيده ها ... -:اخه داري ميگي وزغ ... فکر کن اونا قورباغه باشن -:قورباغه هستن ديگه ... بيشتر از اين انتظار چي داري ؟ با صداي خنده به عقب برگشتم و با ديدن رضا لبخندي زدم : چرا مي خندي ؟ -:وزغ ؟ نيشخند زدم : پس چي ؟ -:هيچي همين عاليه ... خيلي بهشون مياد . همه زديم زير خنده . پرگل بهش نزديک تر شد : خوب ابروي اقابزرگ و برديا رضا بيخيال نگاهش کرد : کمتري کاري بود که مي تونستم در برابر اين ظلمش انجام بدم . پرگل سري به تاسف تکون داد و ازمون دور شد . رضا گوشيم و از توي جيبش بيرون کشيد : اينم گوشيت ... دستت درد نکنه . اگه تو رو نداشتم ؟ ميون حرفش پريدم : نفس راحت مي کشيدي -:چرت نگو -:واقعيته برادر من ... نگاه کن زنت چطوري نگام مي کنه . ولش کني الان سرم و درسته مي بره -:غلط کرده لبم و به دندون گرفتم : خاک به سرم رضا ... اين حرفا چيه ؟ خنديد : هنوزم شيطوني -:قرار بود نباشم ؟ اخه من شيطون نباشم که اسمون به زمين مياد ... مي دوني سر عقد مي خواستم پارچه رو ول کنم بره بخوره تو صورت ليلا -:چرا اين کار و نکردي ؟ -:يعني مي کردم ؟ -:اره ... بايد اين کار و مي کردي -:خدا به دادت برسه من از تنبيهات بعدش مي ترسم . حالا مي خواي چيکار کني ؟ -:مي خوام برم خارج از کشور درس بخونم ... اينطوري از اينجا دور ميشم . چند سال ديگه که برگردم ليلا رو طلاق ميدم -:مثل ميثم مي خواي بري ؟ -:مثل ميثم ؟ -:رضا من فقط تو رو دارم -:ديوونه ... من مواظب خودم هستم . همين جا بهت قول ميدم سالم برگردم . قول مردونه . به من که اعتماد داري ؟ سرم و تکون دادم : خيلي -:افرين ابجي خانم .

??????????????
با صداي اه و ناله اي از جا بلند شدم . به سرعت نگاهي به اطراف انداختم . صدا از اتاق اقابزرگ ميومد. نفهميدم چطوري کتم و از روي تخت برداشتم و خودم و به اتاق اقابزرگ رسوندم . روي زمين نشسته بود و ناله مي کرد . خودم و به کنارش رسوندم : اقابزرگ ؟ سر بلند کرد و بهم نگاه کرد . رنگش کاملا پريده بود . با ترس نگاهش کردم : اقابزرگ خوبي ؟ دستم و به طرفش دراز کردم . ولي اه و ناله هاي اقابزرگ بيشتر شد . به سرعت ازش جدا شدم و به طرف ساختمون رو به رو رفتم و در همون حال مامان و صدا زدم . لحظه اي بعد قامت کوتاه و تپل مامان جلوي ساختمون ظاهر شد ... به سختي زمزمه کردم : اقابزرگ ... با اين حرف بابا از ساختمون بيرون اومد و به سرعت از پله ها سرازير شد . به دنبالش مامان و من به طرف اتاق اقابزرگ رفتيم .
??????????????
با نگراني کنار فرهاد ايستادم و به بازوش چنگ زدم . دکتر سرفه ي کوتاهي کرد و گفت : من قبلا هم گفته بودم زمان زيادي نداره با چشماي اشکي نگاهش کردم : يعني ... دکتر ميان حرفم اومد : ديگه داره تموم ميشه احساس کردم زير پام خالي شد . بابا روي سرش کوبيد . فرهاد دستاش و دور شونه هام حلقه کرد : اروم باش پري صداي گريه عمه زينب بلند شد : اقابزرگ ... دکتر سرش و به تاسف تکون داد : متاسفم . فرهاد کمک کرد روي صندلي بشينم . اقابزرگ .... حتي نمي خواستم به نبودش فکر کنم . اگه اقابزرگ مي رفت بايد چيکار مي کرديم ؟ چرا حالا ؟ چرا الان که ديگه به اون چيزي که مي خواست رسيده بود ؟ درست سه روز بعد از عقد رضا ؟ اخه چرا اقابزرگ ؟ مامان کنار عمه زينب ايستاد و در اغوشش کشيد . فرهاد سعي مي کرد بابا رو اروم کنه و من به اين فکر مي کردم اگه اقابزرگ نباشه ؟ اگه بلايي سر اقابزرگ بياد ؟ چه اتفاقي واسه همه ما مي افته . گوشيم و بيرون کشيدم و شماره رضا رو گرفتم صداي خواب الودش توي گوشي پيچيد : بله ؟ -:رضا ؟ -:پري توئي ؟ -:اره رضا ... اقابزرگ شدت گريه ام مانع از ادامه حرفم شد . رضا هراسان پرسيد : اقابزرگ چي ؟ -:بيا بيمارستان رضا ... -:اقابزرگ چي شده -:اقابزرگ ... -:پري حرف بزن جون به لب شدم ... -:اقابزرگ داره ميره رضا -:چي ؟ الان ميام ... الان ميام فرهاد کنارم نشست : پري گريه نکن نگاهش کردم : فرهاد اون واسم خيلي عزيزه -:مي دونم عزيزدلم ... ولي اين سرنوشت هر ادميه ... شما که مي دونستين اقابزرگ زمان زيادي نداره -:ولي اون خوب بود . -:معلومه که خوب بود ... اون اجازه نمي داد کسي از دردش با خبر بشه . تو اغوشش فرو رفتم : حالا چيکار کنم فرهاد ؟ -:واسش دعا کن پري ... دعا کن هق هق گريه ام شدت گرفت . با ديدن عمو حسن و زن عمو که بهمون نزديک ميشدن از جا بلند شدم و به طرفشون رفتم . زن عمو با ديدن ما پرسيد : چي شده ؟ عمو به طرف بابا رفت : اقابزرگ ؟ بابا در گوشش چيزي گفت و اونم به گريه افتاد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رمان لجبازی اقا بزرگ(8)


زن عمو منتظر نگاهم مي کرد .سرم و به تاسف تکون دادم و توي اغوشش فرو رفتم . اقابزرگي که همه ي خانواده به اميدش زندگي مي کردن حالا داشت از بينمون مي رفت . چطور مي خواستيم جاي خاليش و پر کنيم .

????????????
کنار تخت اقابزرگ نشستم . بهم خيره شد : پري زمزمه کردم : جونم اقابزرگ ؟ -:يادته بچه بودي لالايي مي خوندي سرم و تکون دادم : مگه ميشه يادم بره ؟ -:بخونش ... اروم اروم شروع کردم به خوندن لالالا لالالا لالا لالالا لالا گنجشک لالا سنجاب لالا امد دوباره مهتاب لالا لالالالا لالالايي لالالالا لالالايي لالا لالايي لالا لالايي خم شدم و سرم و روي تخت گذاشتم . صداي کودکانه ام بلند شد . نگاهم و به صورت اقابزرگ دوختم . لالالايي لالايي لالا لالايي لالالايي لالا لالايي جنگل لالالا برکه لالالا شب بر همه خوش تا صبح فردا شب بر همه خوش تا صبح فردا لالا لالايي لالا لالايي لالا لالايي لالا لالايي با صداي بلند خنديدم : اقابزرگ مي بيني چقدر خوب شعر مي خونم ! دستاش و از هم باز کرد : اره وروجک بدو بيا اينجا بدو طول حياط و طي کردم و تو اغوشش فرو رفتم . دستي به موهاي بلندم که با کش هاي صورتي بسته شده بود کشيد و گفت : چه کشاي نازي داري -:خانم بزرگ خريده واسم -:خانم بزرگ و دوست داري يا من و ؟ صداي غر غر خانم بزرگ بلند شد : باز که شروع کردي مرد ... زشته اين چيزا رو ياد بچه نده اروم زير گوش اقابزرگ گفتم : من شما رو خيلي دوست دارم با زمزمه اي سر بلند کردم و به اقابزرگ نگاه کردم . خاطرات کودکي ام رنگ باخت . اقابزرگ با لبخند گفت : هنوزم دوسم داري ؟ اشکام و پاک کردم : هنوزم شما رو خيلي دوست دارم دستم و توي دستش گرفت : مواظب خودت باش -:اقابزرگ از اين حرفا نزنين -:تو هنوزم باور نکردي ديگه وقت رفتنه -:نمي خوام بهش فکر کنم . -:پري ؟ -:جونم اقابزرگ ؟ -:کاري کن رضا من و ببخشه ، مريم حتي نيومد به ديدنم . سرم و پايين انداختم : ازش خواستم بياد ولي حالش زياد خوش نيست -:نمياد ... دليلي نداره بياد ... ولي من به خانم بزرگ قول داده بودم . قول داده بودم جلوي ازدواجشون و بگيرم ... -:منظورتون چيه اقابزرگ ؟ -:نمي خواستم بلايي که سر محسن و فاطمه اومد سر مريم و رضا هم بياد . با ضربه اي که به در خورد برگشتم و به در خيره شدم .
قامت مريم جلوي در پديدار شد : مي تونم بيام تو ؟ اقابزرگ با چشماي درخشان نگاهش کرد : بيا مريم مريم وارد اتاق شد . دسته گلي که دستش بود و روي ميز گذاشت و کنار اقابزرگ ايستاد : خوبين ؟ اقابزرگ حرفي نزد . بلند شدم تا از اتاق بيرون برم که مريم صدام کرد : نرو پري اقابزرگ هم تاييد کرد . برگشتم و گوشه اي ايستادم . اقابزرگ دستش و به طرف مريم دراز کرد . مريم مردد به دست اقابزرگ نگاه کرد و بالاخره قدمي جلو گذاشت و دست اقابزرگ و در دست گرفت . اقابزرگ نگاه نگرانش و به مريم دوخت : نمي خواي با من مهربونتر باشي ؟ مريم خودش و عقب کشيد : من هميشه همينطور بودم . به سرعت اضافه کرد : ديگه بايد برم ... مي خوام به ديدن يکي از دوستانم برم اقابزرگ لبخند تلخي زد : ممنونم که اومدي -:بايد ميومدم . در همه حال شما بزرگتر هستين . -:اين درسته من بزرگترت هستم مريم چيزي نگفت . جلوتر اومد و دست اقابزرگ و توي دستش فشرد : اميدوارم زودتر خوب بشين اقابزرگ لبخند تلخي زد : فکر نمي کنم اين و از ته دلت گفته باشي مريم سرش و پايين انداخت : متاسفانه اين و از ته دلم گفتم . به سرعت خداحافظي گفت و برام دست تکون داد و از اتاق بيرون رفت . اقابزرگ به در اتاق خيره شد . بهش نزديک شدم : خوبين ؟ -:اون هيچ وقت من و نمي بخشه . من و مقصر مي دونه . -:شما اون دو تا رو از بين بردين نبايد توقع بخشيده شدن داشته باشين . -:من بهترين کار و براشون انجام دادم -:چرا اين فکر و مي کنين -:من نمي خواستم بلايي که سر فاطمه و محسن اومد سر مريم و رضا بياد ... -:چه بلايي .... -:تو نمي دوني ... ولي رضا بچه محمده نه محسن و فاطمه
با دهان باز گفتم : چي ؟

-:اره وقتي رضا به دنيا اومد بچه دوم محسن و فاطمه تازه از دنيا رفته بود . من مي ديدم فاطمه با چه حسرتي به رضا نگاه مي کرد . وقتي بهشون پيشنهاد کردم رضا رو به محسن و فاطمه بدن محمد تا چند روز پيداش نشد . درست مثل رضا که وقتي چيزي بهش ميگم ميره و چند روزي ناپديد ميشه . ولي بالاخره اومد و گفت : اون و زنش با اين درخواست موافق هستن ولي تصميم گرفتن بعد از اين اتفاق براي هميشه از اينجا دور بشن -:يعني عمو محمد چهارتا بچه داره ؟ پس براي همين از اينجا رفته ؟ اقابزرگ با سر تاييد کرد . شنيده بودم رضا خواهر و برادر بزرگتري داشته که تا يک سالگي از دنيا رفته بودن . اونم بخاطر مشکلات قلبي که داشتن ... ولي رضا .. -:ولي رضا و مريم ... -:خانم بزرگ بهم گفته بود رضا و مريم هم اگه بچه دار بشن همين مشکل و خواهند داشت . نمي خواستم اينبار بچه هاي ديگه اي قرباني بشن -:اقابزرگ ... بهم خيره شد : باز چيه ؟ من تصميم درستي گرفتم . من بهش قول داده بودم جلوي ازدواجشون و بگيرم که گرفتم سرم و تکون دادم : ولي اين دست شما نبود بايد اجازه مي دادين خودشون تصميم بگيرن -:چطور بايد اين اجازه رو مي دادم ؟ در اون صورت بايد به رضا مي گفتم که بچه ي اونا نيست . اين منصفانه نيست . اين من بودم که پدر و مادر واقعيش و ازش گرفته بودم . -:شما از اينکه رضا بفهمه بچي واقعي اونا نيست نگران نبودين از اين نگران بودين که رضا شما رو نبخشه -:اينطور نيست -:چرا دقيقا همينطوره . الانم رضا نمي بخشتون . توي اين چند روزه هر روز به بيمارستان اومده ولي هيچ وقت وارد اتاق نشده -:اون بالاخره من و مي بخشه -:خيلي به خودتون مطمئن هستين ، اصلا خانم بزرگ از کجا اين همه مطمئن بود ؟ -:نمي دونم پوزخند زدم : اقابزرگ شما حتي اون چيزي رو که روش پافشاري مي کنين نمي دونين . اينا فقط يه مشت خوابه . امکان نداره رضا بچه ي عمو محسن نباشه . اقابزرگ با تعجب نگام کرد : تو حرف من و باور نمي کني ؟ شونه هام و بالا انداختم : معلومه که باور نمي کنم . کدوم پدر و مادري از بچشون مي گذرن ... خودتون يه بار به اون چيزي که ميگين فکر کنين ... اينا همش يه شوخيه که شما دارين مي کنين -:ولي من کاملا جديم پري ... مي توني بري از اسد و عترت بپرسي ... مي توني بري سراغ محسن و فاطمه ... حتي زينب هم مي دونه . اينبار با دهان باز نگاهش کردم ... يعني اون شوخي نمي کرد ؟ يعني هر چي مي گفت واقعيت بود ؟ ولي چطور ممکنه ؟ اين امکان نداشت . واي خدا داشتم ديوونه ميشدم . منظور اقابزرگ چي بود ؟ فکر کنم بيشتر از چند دقيقه همونطور به صورت اقابزرگ خيره بودم که صدام زد . به خودم اومدم . کاملا مسخ شده بود . با گفتن هان دوباره بهش خيره شدم . دستش و به طرفم دراز کرد : تو نبايد در اين مورد حرفي بزني -:هان ؟ -:پري ... ناباورانه گفتم : اقابزرگ يعني رضا ... -:اره دختر خوب رضا پسر محمده ... -:ولي چطوري ؟ -:مگه نشنيدي هميشه ميگيم رضا شبيه محمده . شبيه محمده چون محمد پدرشه -:ولي چطوري؟ اخه چرا راضي شدن اين کار و بکنن ؟

-:فاطمه و فرشته دوستاي خوبي براي هم بودن... متفکر گفتم : يعني زن عمو پسرش و داده به بهترين دوستش ؟ اقابزرگ تاييد کرد . -:مي دونستم واسشون خيلي سخته ... ولي نمي تونستم ناراحتي اين پسرم و ببينم . -:اقابزرگ بي انصافي کردين ... چطور دلتون اومد بچه رو از پدر و مادرش جدا کنين -:تو هيچي نمي دوني نيشخندي زدم و سرم و تکون دادم : حق با شماست من هيچي نمي دونم . هيچ وقتم هيچي ندونستم ... درست مثل رضا و مريم و بقيه ... حتي اگه اين اتفاق هم مي افتاد بايد اين اجازه رو مي دادين تا خودشون تصميم بگيرن ... اين حق رضا و مريم بود که انتخاب کنن . -:اونا هيچ وقت به اين فکر نمي کردن . اونا همديگر و انتخاب مي کردن . عشق کورشون کرده -:مگه شما رو نکرده بود ؟ شما که پا روي سنت گذاشتين و يه دختر از يه خانواده متفاوت گرفتين -:ولي من مي دونستم باهاش خوشبخت ميشم -:شايد اونا هم بشن . تازه الان علم کاملا پيشرفت کرده . کسي نمي تونه بگه اونا قطعا اين بلا سرشون مياد ... اقابزرگ از شما انتظار نداشتم اين کار و بکنين از جا بلند شدم . کيفم و برداشتم . خودمم خوب مي دونستم به هواي ازاد نياز دارم . بايد فکر مي کردم . فکر مي کردم تا بهتر بتونم اين موضوع رو هضم کنم . اين يکي از سنگين ترين چيزايي بود که تو عمرم شنيده بودم . ولي چرا اقابزرگ به من گفت ؟ قبل از اينکه از اتاق برم برگشتم و نگاهي به صورت اقابزرگ انداختم . چرا نمي تونستم ازش متنفر باشم ؟ چرا بيشتر از هر کسي دوسش داشتم ؟ اين مرد براي من با ارزش تر از هر کسي بود .لبخندي به روش زدم و گفتم : برمي گردم . خودمم نمي دونستم چرا اين حرف و زدم . شايد چون نگاه ناراحتش و نمي تونستم تحمل کنم بهش اميد دادم که زود برمي گردم . از اتاق بيرون زدم . کيفم و روي دوشم انداختم و به راه افتادم . از کنار بيمارا و پرستارهايي که در حال رفت و امد بودن گذشتم و همونطور پيش رفتم . به پله ها که رسيدم يادم افتاد بايد با اسانسور پايين مي رفتم ولي ديگه زماني براي برگشتن نداشتم . از همون پله ها سرازير شدم . خودم و به ديوار سفيد رنگ نزديک تر کردم و سعي کردم با تکيه بهش از پله ها پايين برم . يعني رضا پسر عمو محسن نبود . پسر عمو محمد ... ولي چطوري ... چرا حاضر شدن بچه اشون و بدن به کس ديگه . مگه اون بچشون نبود ؟ واي خداي من اقابزرگ تو باهام چيکار کردي ؟ دارم ديوونه ميشم . زنگ گوشيم به صدا در اومد . دست توي جيب مانتوي نفتي ام بردم و بيرونش کشيدم . بدون اينکه نگاهي به صفحه بندازم اون و به گوشم نزديک کردم . صداي مامان بلند شد : پري کجايي ؟

-:هان ؟ کمي فکر کردم : تو بيمارستانم . -:بسه ديگه ... رضا نيومد ؟ گفتم بياد اونجا تا تو پاشي بياي ... دو سه روز ديگه عروسيته ... اينجا خونه توئه ها من دارم مي چينمش ... چند لحظه اي سکوت کردم و بعد گفتم : من کارتون و قبول دارم ... يکي دوساعت ديگه ميام ... -:زود بيا ... انگار ماامان جلوم بود که سرم و تکون دادم : باشه گوشي رو قطع کردم . نگاهي به پله هاي باقي مونده انداختم ... کاش با اسانسور ميومدم . تمام چيزي که بهش فکر ميکردم رضا بود که عذاب اورتر از هميشه به نظر ميومد ... تنها کسي که مي تونست در اين مورد بهم اطلاعات بده بزرگترين نوه اقابزرگ بود ... روي پويا که نمي تونستم حساب کنم ... پس شماره فرزانه رو گرفتم . با شنيدن صداش پشت گوشي اروم سلام کردم. چند لحظه اي سکوت کرد. صداي گريه بچه به گوش مي رسيد . گفت : سلام بفرماييد . -:پري ام فرزان ... خوبي ؟ -:پري ؟ پريسا توئي ؟ -:اره خودمم ... -:خوبي دختر ؟ چه عجب يادي از من کردي ؟ -:همينطوري تو چطوري ؟ کي داره گريه مي کنه ؟ -:بچه هان داشتن دعوا مي کردن ولشون کن الان اروم ميشن . چه خبر عروس خانم ؟ چطوري ؟ چه عجب ؟ يادي از فقير فقرا کردي ... همه خوبن ؟ عمو ... زن عمو ... اقابزرگ خوبه ؟ -:همه خوبن فرزان ... بچه ها چطورن ؟ شوهرت -:اونا هم خوبن ... شيطوني مي کنن ... چي شده پري جاي نگراني که نيست -:نه بابا . نگراني کجا بود . فرزان مي خواستم يکم باهات حرف بزنم -:جونم بفرما -:فرزان اين چيزايي که مي خوام بايد بين خودمون بمونه . باشه ؟ -:حتما پري .... دارم ديوونه ميشما چي مي خواي بگي ؟ -:فرزان تو بزرگترين نوه هستي ... حتما اينا رو مي دوني ... بهم بگو در مورد رضا چي مي دوني ؟ فرزان خنديد : واي دختر اين چه سواليه . يعني چي که در مورد رضا چي مي دوني ؟ تو که رضا رو بهتر از من ميشناسي سرم و اروم تکون دادم : نه بزار يه جور ديگه بگم در مورد بچه هاي عمو محمد چي مي دوني ؟ فرزانه کمي مکث کرد و بعد گفت : خوب عمو محمد همونطور که مي دوني سه تا بچه داره ... رهام و رها و رويا ... لبخند تلخي زدم : بچه چهارمش چي ؟ فرزانه اينبار کاملا سکوت کرد . صداش زدم : فرزانه ؟ -:کي بهت گفته پري؟ ؟ ؟ مکث کردم . يعني واقعيت داشت . يعني اقابزرگ در سلامتي کامل اين راز و برملا کرده بود ؟به خودم اومدم . -:مهمه ؟ -:اره ... -:اقابزرگ -:شوخي نکن . -:جديم فرزان ... من هنوزم باورم نميشه اين واقعيت داشته باشه -:ولي واقعيت داره . نمي دونم چرا اقابزرگ اين و بهت گفته -:حالا که گفته ... مي خوام بيشتر بدونم -:چرا از خود اقابزرگ نمي پرسي؟ -:اون حرفي نميزنه ! فرزان خواهش مي کنم بگو ... اقابزرگ خيلي پيچيده حرف مي زنه . چطور ممکنه ؟ يعني رضا بچه عمو محمده ؟ فرزان نفس عميقي کشيد : اره ... رضا کوچيکترين بچه دايي محمده ... فرشته جون ... يکي از دوستان زن دايي فاطمه بود ... اون موقع ها مامان و فهميه جون ... ميفهمي که کي رو ميگم ... منظورم خواهر زن دايي فاطمه هست ... دوستاي صميمي بودن و توي اين رفت و امد ها مامان فرشته جون و مي بينه و پيشنهاد مي کنه اون و بگيرن واسه دايي محمد . -:ولي عمه زينب خيلي وقته با فهميه جون رفت و امد نميکنه . -:اره خوب ... وقتي مامان رفت اصفهان ... رفت و امد هاشون کم شد . بعد هم بخاطر اين ماجرا کل روابطشون بهم خورد . اخه فهيمه جون زن دايي فرشته رو مثل خواهرش دوست داشته . -:خوب -:هيچي ديگه بعد از يه مدت هم اولين بچه دايي محمد به دنيا مياد که از قضا دوقلو بودن . منظورم رها و رهامه . -:اره ... بعد -:يه سال بعد از تولد بچه ها دايي محسن با فاطمه جون ازدواج کرد . اولين بچشون چند ماه قبل از رويا به دنيا اومد .
اب دهنم و قورت دادم . وارد حياط بيمارستان شدم و به طرف نيمکتي ابي رنگ به راه افتادم . فرزانه ادامه داد : ولي پسري که به دنيا اومده بود بيماري قلبي داشت و نارس بود ... از طرفي دکترها احتمال مي دادن اين نارس بودن روي ذهنش هم تاثير داشته باشه . چند ماه بعد رويا به دنيا اومد . اقابزرگ گفت رويا بايد زن سامان بشه . منظور بچه دايي محسنه . پسري که به دنيا اومده بود اسمش سامان بود . -:يعني اقابزرگ مي خواست که سامان با رويا ازدواج کنه ؟ -:اره دقيقا -:بعدش چي شد ... -:سامان که يه ساله شد دکترا تشخيص دادن سامان از لحاظ ذهني هم مشکلاتي داره ، زن دايي داغون شد ... اقابزرگي کلي ناراحت بود ... ولي کسي که بيشتر از همه دايي محسن و زن دايي رو حمايت مي کرد فرشته جون بود .واقعا مي تونم بگم اون درست مثل اسمش فرشته بود . -:رضا چي ؟ -:اون موقع رضا به دنيا نيومده بود . يه سالي همينطوري گذشت . سامان درسته بزرگ ميشد ولي هنوزم درست مثل يه بچه تازه به دنيا اومده بود . رويا راه رفتن ياد گرفت . کم کم زبون باز کرده بود که سامان مرد ... دهنم باز موند .نگاهم افتاد به دختر بچه اي که بهم خيره شده بود . به سرعت سرم و پايين انداختم : من فکر مي کردم موقع تولد مرده -:نه حدود سه سال داشت که مرد . -:زن عمو چي شد ؟ -:هم زن دايي هم دايي هر دو تا خيلي داغون شدن . بچه سه سالشون و از دست داده بودن . دايي پير شد . زن دايي هم ديگه اون ادم سابق نبود . نمي دوني چه حالي داشت يه گوشه مي نشست و به در و ديوار نگاه مي کرد. فقط زماني که رويا پيشش بود حرف ميزد . توي همين گير و دار فرشته جون باردار شد . اونم براي بار سوم -:اينبار رضا رو باردار بود . -:درسته . بارداري فرشته جون واسه زن دايي اميد بود ... خانواده فرشته جون به تهران سفر کرده بودن و تنها کسي که توي اون اوضاع به فرشته جون کمک مي کرد فاطمه جون بود . اونقدري که ناخوداگاه به بچه وابسته شده بود . رضا که به دنيا اومد فاطمه جون بالاخره بعد از مدتها خنديد . نمي دوني چقدر خوشحال بود . شيريني پخت ... مهموني گرفت . رضا يه جورايي شبيه سامان بود . درست مثل اون تپل بود . موهاي طلايي داشت . -:دايي محسن خونه رو فروخت و با دايي محمد يه خونه مشترک گرفتن تا نزديک هم زندگي کنن . و اين باعث شد فاطمه جون بيشتر به رضا وابسته بشه ... چون فرشته بيشتر اوقات با رويا و بچه ها درگير بود رضا بيشتر اوقات پيش فاطمه مي موند . -:و رضا کم کم به فاطمه وابسته شد . -:اولين باري که رضا تو خونه اقابزرگ به جاي اروم گرفتن تو اغوش مادرش تو اغوش فاطمه رفت اقابزرگ اين پيشنهاد و داد . پيشنهادي نفس گير که حتي صداي فاطمه رو هم در اورد . فاطمه اعتراض کرد و گفت راضي نيست رضا رو از خانواده اش جدا کنه . ولي مرغ اقابزرگ يه پا داشت . حتي خانم بزرگم واسطه شد ولي اقابزرگ کوتاه نيومد که نيومد . -:مثل هميشه لج کرده بود . فرزانه خنديد : اره لج کرده بود . فرشته بچه رو به فاطمه داد و تصميم گرفتن از ايران برن ... البته اينطور گفتن . سه روز بعد از اينکه رضا به فاطمه و دايي محسن داده شد دايي محمد و فرشته جون با بچه ها از ايران رفتن . -:و هيچ وقتم يادي از اطرافيان نکردن -:چرا ... دايي محمد هنوزم با اقابزرگ در ارتباطه ... حتي گاهي با باباي تو و مامان من هم صحبت مي کنه . -:و مريم و رضا ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Pertinacity Grandfather | رمان لجبازی آقا بزرگ


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA