انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 4:  « پیشین  1  2  3  4

Pertinacity Grandfather | رمان لجبازی آقا بزرگ


زن

 
فصـــــــــــــل آخــــــــــــــــــر


يه سال بعد مريم به دنيا اومد ... مريم که به دنيا اومد اقابزرگ مي خواست بازي رويا و سامان و تکرار کنه . ولي اينبار همه مخالفت کردن . کسي جرات نداشت بگه بخاطر رويا و سامانه اينبار گفتن شايد وقتي بزرگ بشن هم و نخوان . اقابزرگ هم گفت پس بهتره جلوي اين و بگيرن که رضا و مريم عاشق هم بشن -:ولي کسي نتونست جلوشون و بگيره -:همينطوره .خانم بزرگم يکي از اون مخالفاي اين رفتار هاي اقابزرگ بود . تا وقتي زنده بود خيلي جلوي اقابزرگ و مي گرفت . ولي بعد که فوت کرد همه چيز بهم ريخت . اقابزرگ اينبار شديد تر شروع کرد به لجبازي ... اينارو که ديگه خودت مي دوني -:اره دستت درد نکنه -:خواهش مي کنم . کلي حرف زدم دستم واسه چي درد کنه ؟ -:اذيتت کردم -:تا باشه از اين اذيت ها ... حالا چرا اقابزرگ اين راز و به تو گفته ؟ -:چون دليل ممانعت از ازدواج رضا و مريم رو اين مسئله بيان مي کنه -:چه ربطي داره ؟ -:اقابزرگ فکر مي کنه بچه رضا و مريم هم مثل سامان ميشه -:شوخي مي کني پري -:مگه وقت شوخيه -:از دست اين اقابزرگ ... هنوزم داره لجبازي مي کنه . فرزانه خنديد . -:چيه مي خندي ؟ -:اقابزرگ شده مثل يه بچه که دلش مي خواد زندگي همه رو کنترل کنه . -:از کي تا حالا بچه ها زندگي ديگرون و کنترل مي کنن ؟ -:مگه نمي دوني تو اين زمونه اين بچه ها هستن که حکومت مي کنن خانمي نيشخندي زدم : ايول -:حالا که اينارو فهميدي مي خواي چيکار کني ؟ تو نبايد حرفي به رضا بزني متفکر گفتم : فکر نکنم بخوام به رضا حرفي بزنم . -:پري !... -:مي دونم عزيزدلم ... من چيزي نميگم دلم نمي خواد رضا رو ناراحت کنم . دستت درد نکنه . من ديگه بايد برم . -:باشه عزيزدلم -:راستي کي مياي ؟ -:اگه خدا بخواد فردا شب راه مي افتيم ... انشاا... پس فردا اونجاييم -:خيلي خوبه . پس مي بينمت . -:بله عروس خانم البته اگه وقت کني و به ما هم يه نگاه بندازي -:اين چه حرفيه فرزان ... -:شوخي کردم عزيزدلم ... برو به کارات برس ... تا بعد ... مي دونم الان سرت شلوغه ... زياد هم خودت و با اين ماجرا ها درگير نکن -:چشم مي دونم ... بچه ها رو ببوس ... خداحافظ گوشي رو که قطع کردم مي دونستم حالا مي خوام چيکار کنم . اقابزرگ مثل هميشه لجبازي کرده بود . و من بايد اين اشتباه اقابزرگ و بهش مي فهموندم . شايد بتونم با اين کار قسمتي از اشتباهات اقابزرگ و جبران کنم . بلند شدم و به طرف پذيرش به راه افتادم . بايد با يک متخصص مشورت مي کردم . قطعا به کمکش نياز داشتم . ولي من نمي دونستم بايد دنبال کي بگردم . با لبخند گوشي رو به دست گرفتم و شماره فرهاد و گرفتم .
خودم و بالا کشيدم و لبخند به لب به سالن پيش روم خيره شدم . فرهاد از اتاق بيرون اومد : خيلي خوب شده سرم و تکون دادم : اره عالي شده . نگاهم و بهش دوختم . با اون تيشرت مشکي و شلوار ورزشي مشکي با راه راه هاي سفيد رنگ خوشتيپ تر از هميشه بود . مامان از اتاق بيرون اومد . ولي فرهاد چند قدمي باهام فاصله داشت و مامان و نديد . اروم سرفه کردم -:مامان ؟ فرهاد ايستاد و به طرف مامان برگشت : دستتون درد نکنه مامان لبخندي به روش زد : خوب شده ؟ -:عاليه مادرجون ... خيلي زحمت کشيدين -:چه زحمتي پسرم ... وظيفمونه -:شرمنده ام کردين ... همين که سرم منت گذاشتين و دختر دسته گلتون و بهم دادين به اندازه يه دنيا ارزش داره مامان با خوشحالي نگاهش کرد . مي تونستم ببينم از اين حرف فرهاد کاملا راضي به نظر مياد . اي فرهاد چاپلوس ... دستمال دستمالي مي کنه ... بايد بهش جايزه دستمال کاغذي طلايي رو بدن . دستم و روي سنگ اپن گذاشتم . اگه يکم نزديک تر بهم بود با پا يکي ميزدم تو کمرش که کم چاپلوسي کنه . از روي اپن اشپزخونه پايين پريدم . دلم مي خواست برم به مامان بگم مامان مي بيني دامادت چقدر چاپلوسه ... ولي نه مي تونستم اين حرف و پيش مامان بزنم و نه دلم مي خواست اين و بگم که فرهاد پيش مامان بد جلوه کنه . مامان کاسه ي کريستال ريز نقش و روي ميز جا به جا کرد : فکر کنم ديگه همه چيز درست شد . فرهاد تشکري کرد و مامان راه اتاق خواب و در پيش گرفت . خودم و از روي اپن پايين کشيدم و به طرف فرهاد رفتم : مي بيني چه مامان خوش سليقه اي دارم . -:من اين و خيلي وقت پيش فهميده بودم . -:اوه ... ميشه بپرسم از کجا دکي جون ؟ خنديد : بازم شدم دکي ؟ -:تو هر وقت بيشتر از اوني که من بخوام فکر کرده باشي ميشي دکي دستش و دور کمرم حلقه کرد و با فشار کوتاهي پاهام و چند سانتي به جلو حرکت داد تا فاصله بينمون کمتر بشه : پس بهتره هميشه همينطور باشم -:يادم نمياد از اين کلمه لذت برده باشي -:من خيلي وقته از هر چيزي که به تو مربوط ميشه لذت ميبرم سرم و پايين انداختم . به خودم تکوني دادم و سعي کردم ازش فاصله بگيرم . ولي دستش کاملا روي کمرم بود و خيلي قوي تر از اوني که فکر مي کردم من و بين اونا حفظ کرده بود : بهتره تکون نخوري -:ولم کن ... الان مامان مياد زشته با ارامش گفت : هنوز نيومده نفسم و با حرص بيرون دادم .کاش جاي من بود تا غر غر هاي مامان و ميشنيد ... اون وقت مي خواستم بدونم به همين راحتي سعي مي کرد من و بين دستاش حفظ کنه ؟ قبل از بسته شدن در نگاهم روي اپارتمان دوست داشتني ام ثابت موند . اپارتماني که به من و شوهرم تعلق داشت . من قرار بود اينجا زندگي کنم . و در يک کلمه «اپارتمانم » فرهاد از خونه بيرون اومد و در پشت سرش بست . مامان چادرش و بالاتر کشيد . فرهاد جلوي اسانسور ايستاد و گفت : بازم ممنونم مادر جون مامان خواهش مي کنمي گفت از کنار فرهاد که عقب ايستاده بود تا وارد اسانسور بشه گذشت . به دنبال مامان وارد اسانسور شدم فرهاد هم کنارم ايستاد . سکوت خفه ي اسانسور و اهنگ ملايمي که پخش ميشد مي شکست . فرهاد دستش و به ميله ي جلوي اسانسور گرفت . مامان پرسيد : امشب که سر کار نميري ؟ فرهاد پاسخ منفي داد تا مامان ادامه بده : پس شام و پيش ما بمون فرهاد لبخند زد و تشکرد کرد : حتما لبخندي به روش زدم و کيفم و روي شونه هام جا به جا کردم . افکارم دنبال اقابزرگ چرخ مي خورد . دنبال فرصتي بودم تا بتونم با پويا يا مهدي حرف بزنم .


***********************
اسمان ابي که با ابرهاي سفيد پوشيده شده بود زيباتر از هميشه به نظر ميومد . اه بلندي کشيدم . سعي مي کردم نگاه خيره اقابزرگ و ناديده بگيرم و همينطور ثابت پشت اين پنجره بايستم و زيبايي هاي پيش روم و تحسين کنم . ولي افسوس که گاهي زبوني هست که به حرف مياد و تو رو هم به گفتن مجبور مي کنه ... مثل اسمم که چند بار زير لب اقابزرگ تکرار شد و وادارم کرد چشم از تابلوي پيش روم بردارم و به طرفش برگردم . نگاهم و که به خودش ديد گفت : چي مي خواي بگي ؟ -:چيز مهمي نيست -:اگه چيز مهمي نبود اينطور براي گفتنش سر و کله نميزدي -:گاهي فکر مي کنم اونقدر رفتارتون منطقيه که در برابرتون کم ميارم ... و گاهي اونقدر بچگونه رفتار مي کنين که دلم مي خواد مثل بچه ها تنبيهتون کنم . -:تو وروجک مي خواي من و تنبيه کني ؟ سرم و تکون دادم : اره ... الان بايد يه تنبيه حسابي بشين -:و دليلش ؟ -:دليل منطقي داره ... خودخواهي -:يعني من خودخواهم -:دقيقا -:تو يه الف بچه واسه من درس زندگي مي دي -:وقتي زندگي ديگرون و بازيچه مي کنين همين يه الف بچه مجبور ميشه به شما درس زندگي بده -:بازم مي خواي در مورد زندگي رضا و مريم بحث کني ؟ دستام و توي هم قفل کردم و به تخت نزديک شدم : اره اقابزرگ .... ولي اينبار نمي خوام تنها در مورد رضا و مريم حرف بزنم خوب مي دونستم حرفايي که مي خوام بزنم باعث ميشه ديگه هيچ وقت اطراف اقابزرگ پيدام نشه ... نه بخاطر تند بودن حرفام .... من پرو تر از اين حرفا بودم . به خاطر خجالتي که از حرفا داشتم نبايد نزديک اقابزرگ ميشدم . خودمم نمي دونستم چطوري مي خواستم اين مسئله رو بيان کنم ولي بايد مي گفتم شايد بهانه اي ميشد تا اقابزرگ به خودش بياد اقابزرگ جدي و بلند گفت : خوب سرم و پايين انداختم و همونطور که لبام و مي کشيدم گفتم : در مورد فرخ و شهرزاد هم هست اقابزرگ با لبخند گفت : به زودي بچه دار ميشن ؟ پوزخندي زدم و سر بلند کردم . زيادي بي پروا شده بودم جوري با اقابزرگ صحبت مي کردم که هيچکس نمي تونست و به خودش جرات نمي داد اينطور باهاش حرف بزنه ولي من ... براي گفتن اون حرفا لازم بود که اينطور حرف بزنم . اقابزرگ منتظر نگاهم مي کرد . دنبال کلمات مناسبي مي گشتم که بتونم منظورم و به اقابزرگ بگم . بالاخره بعد از کلي بالا و پايين کردن نگاهم و از اقابزرگ گرفتم و گفتم : اگه شهرزاد عروس فرخ بود شايد الان بايد بچه دار ميشدن . سکوت اتاق و فرا گرفت . همه چيز در سکوتي کشنده فرو رفته بود . سر بلند کردم تا ببينم اقابزرگ چرا سکوت کرده که با چشماي گرد شده ي اقابزرگ رو به رو شدم . صداش کردم : اقابزرگ بعد از چند بار تکرار به خودش اومد : پري اصلا شوخي خوبي نيست ... بهتره بري دنبال کارات بچه ... نگاهم و ازش دزديدم : شما حق دارين من يه بچه ام که زيادي چرت و پرت ميگم ... پس بهتره قبل از رفتن يه چند تا چرت و پرت ديگه هم بگم و برم . به طرف کيفم که روي صندلي بود رفتم و بسته اي بيرون کشيدم : اگه در مورد شهرزاد و فرخ حرفم و باور ندارين مي تونين از خودشون بپرسين ... يا حتي مي تونين از يه پزشک بخواين قضاوت کنه هرچند شما که حرف هيچ پزشکي رو قبول نمي کنين ... اگه قبول مي کردين قبل از اينکه در مورد رضا و مريم تصميم بگيرين مي رفتين سراغ يه پزشک تا بفهمين اين اتفاق يک در صد مي افته . اقابزرگ با صداي بلندي گفت : بسه ... سرم و تکون دادم : چي شد ؟ حرفام سنگين تموم شد ؟ متاسفم که بايد ادامه بدم . متاسفم که شما امروز نمي تونين هيچ جوري جلوي من و بگيرين . اگه با اين کارم شده فکر کنين احترام نمي زارم . اگه مي خواين فکر کنين من بي ادب ترين نوه ي شما هستم . اگه قرار باشه براي هميشه از خانواده طرد بشم ولي بايد حرف بزنم و بگم شما نه يه اشتباه چند تا اشتباه داشتين قدم جلو گذاشتم و کاملا کنار اقابزرگ ايستادم . بسته اي که توي دستم بود و توي دستاش که در هم قفل شده بود رها کردم و ازش دور شدم : بهتره يه نگاهي به عکساي عروس زيباتون بندازين ... عروسي که بدون هيچ تحقيقي توي فاميل راه دادين ... دختر بهترين دوستتون ... دختر حاج اسماعيل بزرگ ... خواهر همون برادرهاي با غيرت . اقابزرگ با دستهاي لرزان پاکت و بالا اورد . همونطور که اقابزرگ عکسها رو از پاکت بيرون مي کشيد تمام حواس من پر کشيد به دو روز پيش که در برابر فرهاد ايستادم و ازش خواستم ليلا رو تعقيب کنه . اقابزرگ با دستهايي لرزون عکس ها رو روي ملفحه ابي رنگ ولو کرد . مي تونستم ببينم نفسهاش تند تر شده : اين امکان نداره قدمي به طرفش برداشتم : اقابزرگ ؟ ناباورانه بهم خيره شده بود . کنارش ايستادم . خدايا نکنه بلايي سرش بياد ؟ واي عجب غلطي کردم . سر بلند کرد و تو چشمام خيره شد : تو مي دونستي ؟ نه انگاري حواسش سر جاشه . خوب خدا روشکر . سرم و به علامت بله تکون دادم . اقابزرگ با خشم دستاش و مشت کرد : پس چرا حرفي نزدي ؟ بدون اينکه نگاهش کنم گفتم : وقتي بزرگترا سکوت کرده بودن من چرا بايد حرف ميزدم؟ به تندي به طرفم برگشت : بزرگتر ها ؟ بهش نگاه کردم : البته . همه مي دونستن ليلا چطور ادميه -:من ... مَن ... ميان حرفش دويدم : اره اقابزرگ شما اشتباه کردين . همونطور که به فرخ اجبار کردين با شهرزاد ازدواج کنه ... -:اونا با هم بزرگ شده بودن -:اره واسه همينم فرخ شهرزاد و مثل خواهرش مي دونست . مگه من الان بايد با رضا ازدواج کنم ؟ منم با رضا بزرگ شدم . فرخ هميشه به شهرزاد محبت مي کرد ولي وقتي حرف ازدواج اومد وسط چقدر تکرار کردن همديگر و مثل خواهرو برادر دوست دارن ؟ -:بعد از زندگي ديدشون عوض مي شد ! اونا مناسب هم بودن . از همون بچگي قول شهرزاد و از پدرش گرفته بودم . -:ميبينين شما هنوزم دارين زور ميگين . چرا به جاي اونا تصميم ميگيرن ؟ يه بار از خودتون پرسيدين شايد تصميمتون اشتباه باشه ؟ -:چون يه تصميم اشتباه گرفتم و ليلا رو انتخاب کردم قرار نيست تصميماتم اشتباه باشه پوزخند زدم : شما هنوزم باور ندارين زندگي فرخ و شهرزاد رو هم خراب کردين . اقابزرگ مي دونين چرا اونا توي مهموني شرکت نکردن ؟ نه نمي دونين ! چون همه سکوت کردن تا شما اروم باشين . قرار نيست چون بزرگتر بودين اينطور اونا رو تو مشت خودتون بگيرين ! بچه هاتون سکوت کرده بودن . اونا هيچ وقت نخواستن انتخابي کنن و به تمام دستورات شما عمل کردن ... همينم باعث شد شما فکر کنين مي تونين تو زندگي نوه هاتونم دخالت کنين . ما بهتون احترام ميزاريم . هيچ وقت نمي تونستيم بهتون بي احترامي کنيم چون دوستون داريم . اقابزرگ تمومش کنين . اعتراف کنين که اشتباه کردين . نمي دونم چرا رضا زير بار رفت . کاش بودين و مي ديدين توي بازار چه رفتاري با ليلا داشت . کاش مي ديدين چطور ليلا رو پيش ما بي ابرو مي کنه ولي واسش مهم نيست چون ليلا واسش مهم نيست . من نميخوام طرفدار ليلا باشم ولي ليلا هم در هر شرايطي شخصيتي داره براي خودش و نبايد بهش توهين کرد ولي به لطف شما رضا هر روز و هر ساعت اين کار و انجام ميده . نفس عميقي کشيدم : فرخ تا نصفه هاي شب بيرون از خونه مي مونه چون دلش نمي خواد سري به خونه بزنه . و مريم ؟ به نظرتون مريمي که چند روز پيش به عيادتون اومده بود همون مريم شاد هميشگيه ؟ ديگه حرفي براي زدن نداشتم . چيزهايي که بايد مي گفتم و گفته بودم . خم شدم و عکسايي که تو اغوش اقابزرگ بودن و جمع کردم . اقابزرگ بيخيال به رو به رو خيره بود . نمي دونم تو اون ديوار سفيد چي ديده بود که اونطور بهش خيره شده بود ... شايد هم اونجا گذشته رو ميديد . به هر حال عکسا رو توي پاکت ريختم و توي کيفم گذاشتم . -:من ديگه ميرم اقابزرگ ... فردا نمي تونم به ديدنتون بيام . اگه هنوزم تصميم داشتين تو مراسم ازدواج نوه گستاختون شرکت کنين من با تمام وجود منتظرتون مي مونم . چون دلم نميخواد فردا بدون حضور شما ... اب دهنم و قورت دادم و زمزمه کردم : دلم مي خواد فردا باشين . مي خوام کسيايي که دوسشون دارم باشن . اميدوارم نااميدم نکنيد . دستم به دستگيره در نرسيده صداي اقابزرگ بلند شد : پريسا ... پريسا ... چرا پريسا ؟ يعني چي مي خواست بهم بگه ؟ يعني همه چيز بينمون خراب شد ؟ يعني ديگه دوسم نداره که اينطوري صدام زد ؟ چشم روي هم گذاشتم . اقابزرگ زمزمه کرد : رضا مي خواست به وصعيت اخر من عمل کنه . من ازش خواستم اخرين خواسته من و انجام بده . به طرفش برگشتم : چي ؟ -:من بهش اجبار کردم ليلا رو عقد کنه ساکت شدم . حرفي واسه گفتن نداشتم . اقابزرگ مثل هميشه از علاقه ما به نفع خودش استفاده کرده بود . پس اينطوري رضا رو وادار کرده بود ليلا رو عقد کنه ؟ به همين اسوني رضا کوتاه اومده بود ؟ -:رضا فقط به اين دليل کوتاه نمياد -:اره ولي وقتي قسمش بدي تا اخرش ميره -:به چي قسمش دادين ؟ -:ديگه بهتره بري ... -:اقابزرگ قبل از اينکه من ادامه بدم ملفحه رو روي سرش کشيد و دراز کشيد . برگشتم و از اتاق بيرون رفتم . واي اگه الان ولم کننن اين اقابزرگ و ... زير لب لا الهي گفتم و گوشيم و بيرون کشيدم . شماره شهرزاد و گرفتم : سلام کجايي ؟ -:پري من تو تاکسي ام پنج مين ديگه ميرسم -:خيلي خوبه مي بينمت . گوشي رو قطع کردم و اينبار شماره خونه فرخ و گرفتم . از شهرزاد خواسته بودم قبل از بيرون اومدن از خونه تلفن و روي ايفون تنظيم کنه . بعد از شنيدن صداي بوق مشغول صحبت شدم : سلام شهرزاد خوبي ؟ چه خبرا ؟ خونه نيستي گوشي رو بر نميداري ؟ يا خوابيدي ؟ در هر حال زنگ زدم بگم سيا امروز در مورد تو ازم پرسيد . بهش گفتم بيخيالت بشه تو شوهر داري ... خيلي ناراحت شد . منم بهش گفتم که مي خواي از فرخ جدا بشي ... سيا هم تمايل داره بعد از طلاق بيشتر باهات اشنا بشه . اومدي باهام يه تماس بگير ... مي بوسمت عزيزدلم . شب خوش خودمم نمي دونستم سيا کيه . اميدوار بودم فرخ نخواد سيا رو ببينه چون هيچ کسي به اسم سيا سراغ نداشتم که به فرخ نشون بدم . سيامک هم بد نبودا ... ميشه بهش گفت سيا ... از بيمارستان بيرون اومدم . کيفم و روي دوشم انداختم و از پله ها پايين رفتم . جلوي بيمارستان براي تاکسي دست بلند کردم : وليعصر ...
______________________________________
شهرزاد با ذوق دستاش و بهم کوبيد : نمي دوني پري سر شام همچين نشسته بود انگار روي تيغ نشسته . همش مي گفت : شهرزاد . بله که مي گفتم مي گفت هيچي هيچي . مهم نيست . بالاخره هم طاقت نياورد و گفت : مي خواي طلاق بگيري ؟ منم مظلوم نمايي کردم و گفتم : وقتي من و نمي خواي خوب دليلي نداره باهات زندگي کنم . بهتره از زندگيت برم بيرون تا تو بتوني به زندگيت ادامه بدي ... با هيجان گفتم : خوب چي گفت ؟ ابروهاش و بالا انداخت . اخم کردم : بگو ديگه -:به تو چه ؟ تو خجالت نمي کشي تو روابط ما دخالت مي کني ؟ خانم ارايشگر قسمتي از موهام و توي دستش گرفت و کشيد . صورتم در هم رفت : واي ارومتر ... با مهربوني گفت : ببخشيد اذيت ميشي لحن مهربونش باعث شد لبخندي به روش بزنم . شهرزاد ادامه داد : هيچي ديگه ... بلند شد رفت تو اتاقش لبام و روي هم فشردم : واسه اين همچين ذوق کردي ؟ شهرزاد چشمکي زد : خوب اينم خوبه که معلومه حسوديش شده چپ چپ نگاهش کردم : من بيشتر از اينا از فرخ توقع داشتم . بايد يه فکر ديگه بکنم . انگار تا من اين سيا رو رو نکنم فرخ کوتاه نمياد ... شهرزاد به ارومي زمزمه کرد : سيا کيه ؟ دندونام و روي هم فشردم و بهش نشون دادم : يعني تو رفتي خونه اون تلفن و کنترل نکردي ؟ -:چرا ... -:پس نشنيدي من چي گفتم اونجا ؟ -:هيچي نبود که چشمام برق زد . نيشم باز شد : يعني پاکش کرده ... -:چي رو ؟ نگاه کوتاهي به شهرزاد انداختم : اين بيچاره فرخ حق داره . اخه دختر يه ذره عقل داشته باش خانم ارايشگر خنديد . چشم غره اي بهش رفتم و ادامه دادم : شهرزاد بايد ادامه بديم ... خودم يه فکري واسش مي کنم شهرزاد لبخندي زد . پرسيدم : خيلي مونده ؟ خانم ارايشگر با ناز گفت : عروس به اين عجولي نديده بودم . نيشخندي زدم و با تمسخر گفتم : متاسفانه من زيادي عجولم ميشه زودتر تمومش کنين ؟ کلي کار دارم . سکوت کرد و چيزي نگفت . مي دونستم تند رفتم ولي اصلا حال و حوصلش و نداشتم .
شهرزاد از جا بلند شد و رو به روي اينه ايستاد : چطور شدم ؟ سر بلند کردم و به صورت سفيدش خيره شدم . لبخند زنان گفتم : عالي شدي تشکري کرد : مرسي . مطمئنا فرخ شهرزاد و دوست داشت ولي براش سنگين بود که بخواد قبول کنه مجبوره همونطور که اقابزرگ مي خواست زندگي کنه . اون لج کرده بود هم با اقابزرگ و هم خودش . دلم براش مي سوخت . همونطور که دلم براي رضا و مريم مي سوخت حتي براي ليلا که قرباني خود خواهي هاي اقابزرگ شده بود . کاش مي دونستم الان تو ذهن اقابزرگ چي مي گذره . کاش بودم و مي تونستم دونه به دونه رفتارهاش و تجزيه و تحليل کنم . افسوس که اينجا بودم و بايد براي مراسم فردا اماده ميشدم . بر خلاف پرگل که ادعا مي کرد ذوق و شوق داره من هيچ حسي نداشتم . احساس مي کردم اين کاريه که بايد انجام بدم . نه خوشحال بودم و نه از خود بي خود ... فقط به اين فکر مي کردم اينم قسمتي از کاراي روزانه ام هست . مثل رفتن به مدرسه يا دانشگاه يا حتي چاي بردن براي اقابزرگ ... نمي دونم چرا ... شايد چون هنوزم ته دلم احساسي به ميثم داشتم . چقدر اين روزا دلتنگش بودم . چقدر دلم مي خواست بود و با حرفاش ارومم مي کرد . يا حتي به وجود فرهاد هم احتياج داشتم . دلم مي خواست باشه تا من و توي اغوشش پناه بده . انگار مي ترسيدم و دلم مي خواست از اين ترسم فرار کنم جايي که مي دونستم اونجا ارامش و پيدا مي کنم . دلم يه خواب راحت مي خواست . خوابي که بدونم وقتي بيدار ميشم همون پريساي شش ساله ام که روي پاهاي اقابزرگ نشسته و به بازي مريم و رضا نگاه مي کنه . دلم براي گذشته ها تنگ شده بود . دلم براي تمام خاطرات گذشته ام تنگ شده بود . شايدم واقعا دلتنگ بودم ... ولي دلتنگ چي ؟ دلتنگ گذشته ؟ يا دلتنگ اينده ؟ اينده اي که نمي دونستم چه سرنوشتي برام رقم زده بود ؟ اصلا داشتم چيکار مي کردم ؟ فردا اخرين روز مجرديم بود . روزي که از صبح تا شب بايد در کنار فرهاد مي بودم و براي هميشه در کنار اون بودن و تجربه مي کردم . مردي که بيشتر از نه سال از من بزرگتر بود ... بايد مردي رو قبول مي کردم که مادرش همچنان باهام سنگين برخورد مي کنه و خواهرش سعي مي کنه ثروت خانوادگي و فرهنگ خانوادگيشون و به رخم بکشه . ولي من اين مرد و دوست داشتم با وجود مادرش ... با وجود خواهرش ... بازم دوسش داشتم . دوست داشتم ميون بازوي هاش قرار بگيرم و سرم و روي سينه اش بزارم . دوست داشتم تو صورتش نگاه کنم و لبخند بزنم . دلم مي خواست تو نگاهم ارامش و پيدا کنه همونطور که من سعي مي کردم توي نگاهش دنبال ارامش باشم . با صداي ارايشگر به خودم اومدم . موهاي رنگ شده ام و روي صورتم ريخت : مي پسندي ؟ نگاهي به موهاي کاکائويي که کاملا گرد شده بودند انداختم . با پوست گندمي صورتم ترکيب خوبي ساخته بود . لبخندي روي لبم نشست . از تصوير خودم توي اينه پيش روم خوشم اومد . دلم مي خواست از جا بلند بشم و با انگشتام دستي روي صورت تصويرم بکشم . زير لب تشکري کردم و دستم و بالا بردم و چند تار مو بين دستام گرفتم و پرسيدم : تا فردا که خراب نميشن ؟ ارايشگر مغرور به خود گفت : نه ... من روش خيلي کار کردم و مطمئنم تا فردا خراب نميشن لبخند کوتاهي زدم که باعث شد گودي کوچيکي روي گونه سمت راستم پديدار بشه . شهرزاد با کفشاي پاشنه بلندش طول سالن و طي مي کرد و مشغول اس ام اس دادن بود . به طرفش برگشتم : داري چيکار مي کني ؟ انگار تو دنياي ديگه اي باشه به طرفم برگشت :هوم ؟ با شيطنت گفتم : به کي اس ميدي ؟ به سيا ؟ -:سيا کيه ؟ -:واي شهرزاد ... حواست کجاست ؟ کمي اين پا و اون پا کرد و با لرزش گوشي توي دستش دوباره به راه افتاد و تمام حواسش جمع اس ام اس شد . از جا بلند شدم . موهام و بالاي سرم جمع کردم و با کش صورتي رنگي که روبان هاي سفيد ازش اويزون بود بستم و به طرف شهرزاد قدم برداشتم . کنارش ايستادم و دستم و روي دستش گذاشتم . به طرفم برگشت : تموم شد ؟ -:اره . نمي خواي بري ؟ گوشي رو به طرفم گرفتت : اس ام اس هاي فرخ و بخون ؟ گوشي رو از دستش گرفتم : فرخ اس مي داد ؟ با سر تاييد کرد . پرسيدم : کجاست ؟ -:مغازه بود . ولي فکر کنم الان بايد بيرون باشه . گفت مياد دنبالم . مي خواد باهام حرف بزنه . لبخندي به روش زدم : اين که خوبه کلافه گفت : هان ؟ اره ... يکدفعه به طرفم برگشت و صاف جلوم ايستاد : پري اگه بخواد طلاقم بده چي ؟ سرم و به چپ و راست تکون دادم : نميده نگران نباش ولي خودمم مطمئن نبودم . از برخورد فرخ هيچي نمي دونستم . کاش مي تونستم بدونم توي ذهنش چي مي گذره . اگه به سرش ميزد که شهرزاد و طلاق بده چي ؟ تا اخر عمرم خودم و نمي بخشيدم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
با شيطنت کنار فرخ ايستادم : شهرزاد و نديدي ؟ دستپاچه نگاهم کرد : هان ؟ لب پايينم و به دندون گرفتم : شهرزاد کجاست ؟ -:نمي دونم . فکر کنم رفت بيرون ابروهام و بالا کشيدم : اونجا نبودا ... دستش و بلند کرد و بين موهاش کشيد : نمي دونم اه بلندي کشيدم : نمي دونم اين دختر کجاست ؟ هر وقت باهاش کار دارم پيداش نمي کنم . راه در خروجي رو در پيش گرفتم . فرزانه از ساختمون رو به رو بيرون اومد و در همون حال به عمه زينب که نوه هاش و کنارش گرفته بود و روي تخت نشسته بود گفت : اتاق اقا بزرگ و تميز کردم . ديگه چي ؟ مامان با سيني بزرگ وارد حياط شد : دستت درد نکنه فرزانه جان بيا اين برنج رو يه نگاه بنداز ... دير وقته بزارم روي گاز فرخ دستش و توي جيب شلوارش فرو کرد : من برم يه دوري بزنم ميام . سرم و تکون دادم . واسه چي به من توضيح ميداد ! مگه من مي خواستم بدونم کجا داره ميره . لحظه اي پيش از جلوي چشمام گذشت . بشقاب به دست وارد راهرو شدم و به طرف اشپزخونه مي رفتم که نگاهم به اتاق رو افتاد . فرخ چنان با هيجان شهرزاد و در اغوش کشيده بود . اگه جرات داشتم مي ايستادم و نگاه مي کردم ولي افسوس که من بچه ي خيلي خوبيم و راهم و گرفتم و وارد اشپزخونه شدم . حالا هم شهرزاد غيب شده بود و فرخم دستپاچه بيرون مي رفت . زن عمو معصومه صدام کرد : پري کجايي ؟ بيا وسايلت و جمع کن ديگه به سرعت از اتاق بيرون زدم : اومدم . مريم جلوي پله ها نشسته بود . با پام ضربه اي به پهلوش زدم : بيکار نشين سر بلند کرد : چيکار کنم ؟ -:مثلا ... مثلا ... -:بيا برو ببين مامان چيکارت داره ! از پله ها سرازير شدم . مامان سبد ميوه ها رو توي دستم گذاشت : زود باش جمع و جور کن . شهرزاد وارد حياط شد . نگاهي بهش انداختم : کجايي خانمي ؟ بهم خيره شد . به سرعت نگاهش و ازم دزديد و به طرف ساختمون رفت . دلم مي خواست دنبالش برم ولي سبد ميوه ها رو برداشتم و به طرف حوض رفتم . بايد اينا رو مي شستم . اميدوار بودم فرصتي پيدا کنم تا بتونم باهاش حرف بزنم .

***************************************
جا نمازم و وسط اتاق پهن کردم . چادرم و به سر کشيدم و رو به قبله ايستادم . بعد از اذان دستام و بالا اوردم و نيت کردم .
بعد از نماز نشستم و دستام و توي اغوشم به سمت بالا گرفتم

بعد از نماز نشستم و دستام و توي اغوشم به سمت بالا گرفتم : خدايا شکرت . واسه همه ي روزي هات شکرت . واسه همه چيزي که دادي و ازم گرفتي شکرت . اگه دادي حتما لايقش بودم و صلاح دونستي و اگه ازم گرفتي حتما لياقتش و نداشتم . سپاس خدايا ... زندگي من داره اينطور پيش ميره واسه ديگرون هم ارزوي موفقيت مي کنم . خدايا کمک کن زندگي رضا و مريم خوب پيش بره ... خدايا کمک کن فرخ و شهرزاد خوشبخت بشن . خداجون دلم مي خواد بچه هنگامه و مهدي سالم به دنيا بياد . تو خودت که مواظب پسر کوچولوشون هستي . مي دونم خيلي بزرگي ... يه دختر کوچولو هم به پرگل و مهرداد بده . مي خوام کاري کنم پسر مهدي عاشق دختر مهرداد بشه . نيشم باز شد . لبخندي روي لبم اومد : ببخشيد تو کار شما فضولي مي کنم ولي دلم مي خواد اونا هم مثل رضا و مريم عاشق هم باشن و ولي نمي خوام يه پدربزرگ مثل اقابزرگ داشته باشن . خدا جون مواظب بچه هاي شيطون فرزانه باش ... يه ذره عقلم به اين دوقلو هاي عمه رقيه بده . پويا از زندگيش راضيه و النازم زن خوبيه . عروس خوبيم هست ... من عاشق زن داداشم هستم . بيشتر از اونا عاشق مهشيدم . خدايا مواظب باش اشکش در نياد . خدايا به اقابزرگ عمر طولاني بده ... دلم مي خواد کنارمون باشه . حتي اگه من و نبخشه . دستم و زمين گذاشتم تا بلند بشم که پشيمون شدم و با لبخند سر بلند کردم : خدا جونم مي دوني که دارم ازدواج مي کنم به خوشبختي من که کمک مي کني ؟ از جا بلند شدم . سجاده رو تا کردم و روي ميزم گذاشتم . صداي مهشيد بلند شد : عمه بيا شام به طرفش برگشتم . چادرم و از سر باز کردم و روي تخت انداختم . دستي به روسريم کشيدم و به طرفش رفتم . بلندش کردم و از اتاق بيرون اومدم : همه اومدن ؟ سرش و تکون داد : همه سر ميز شام جمع شدن . مهشيد و توي اغوشم بالا کشيدم و وارد اتاق شدم و سلام کردم . نگاهي به اقابزرگ که بالاي ميز نشسته بود انداختم . اقابزرگ اشاره اي به صندلي کنارش کرد و گفت : بيا اينجا بشين . با تعجب به همه نگاه کردم : چرا من اونجا بشينم ؟ نگاه متعجبم روي اقابزرگ ثابت موند . بدون اينکه نگاهم کنه گفت : نشنيدي ؟ مهشيد و زمين گذاشتم و به طرف صندلي رفتم . عقب کشيدم و نشستم . سکوت بين همه برقرار بود . تمام فاميل حاضر بودن . حتي ليلا هم اومده بود و کنار زن عمو فاطمه نشسته بود . اقابزرگ سرفه اي کرد و سکوت و شکست : امروز دوباره دور هم جمع شديم . سرم و پايين انداختم . اقابزرگ گفت : هميشه دلم مي خواست يه خانواده بزرگ داشته باشم . کاش خانم بزرگ بود و ميديد چطور همه دور هم هستن . ولي يکي بهم ياد اوري کرد بعد از رفتنش خيلي اشتباه کردم . تا بود اشتباهاتم و بهم گوشزد مي کرد ولي بعد از رفتنش کسي نبود که بهم بگه دارم اشتباه ميرم . نگاهي بهم انداخت : مي خوام اشتباهاتم و جبران کنم . مي دونم دير شده ولي اميدوارم بتونم . نگاهي به فرخ و شهرزاد انداخت : فرخ مي دونم نبايد بهت اجبار مي کردم . شهرزاد دختر خيلي خوبيه . اميدوار بودم بتونين باهم زندگيه خوبي داشته باشين ولي ديگه اجباري نيست . واي خدا حالا که من براي بودنشون اين همه زحمت کشيدم نکنه بخواد کاري کنه اينا از هم جدا بشن . نگاه نگرانم و به اقابزرگ دوختم . نگاهي گذرا بهم انداخت و ادامه داد -:اينبار نمي خوام اجبار کنم . خودتون در مورد زندگيتون تصميم بگيرين . اونقدري بزرگ شدين که بخواين تصميمات زندگيتون و خودتون بگيرين . دوباره سکوت کرد . سر بلند کردم . همه با تعجب به اقابزرگ نگاه مي کردن . لبخندي روي لبم نشست ، رفتار اقابزرگ اونقدر تعجب اور بود که بيشترشون با دهان باز خيره بودن و فکر کنم نفس هم نمي کشيدن . اقابزرگ دستش و روي ميز گذاشت و گفت : ليلا من شرمنده ام ... از روي پدرت شرمنده ام . ولي فکر مي کنم بهتر باشه رضا بره دنبال زندگيش ... دخترم بزار رضا بره دنبال اون چيزي که مي خواد ... بايد قبل از عقدتون اين کار و مي کردم ولي متاسفم که دير متوجه اشتباهم شدم . ليلا نگران به اقابزرگ نگاه مي کرد . اقابزرگ نگاهش و اينبار به مريم دوخت : خيلي اذيتت کردم ولي تو بزرگتر از اوني بودي که فکرش و مي کردم . تو با همه ي بدي هام احترامم و نگه داشتي ... من و ببخش اشکاي مريم سرازير شد . سرش و پايين انداخت . احساس کردم گفت : من کي باشم که بخوام ببخشم . ولي صداش اونقدر اروم بود که به گوشام شک کردم . اقابزرگ رو به رضا ادامه داد : قدرش و بدون . رضا سرش و پايين انداخت . اقابزرگ نفس عميقي کشيد : سرت و بالا بگير مرد جوون ... تو اخرين وصيت من و انجام دادي ... ازت ممننونم که حرفم و زمين ننداختي . هر چيزي که ليلا احتياج داشته باشه بايد بهش بدي ... حالا که داري ازش جدا ميشي مهريه اش و تمام و کمال بده . رضا سر بلند کرد : چشم اقابزرگ اقابزرگ لبخندي به روي مهرداد و مهدي زد : مهدي بچه ي تو شبيه من ميشه ؟ مهدي با لبخند گفت : من از خدامه اقابزرگ اقابزرگ سرش و پايين انداخت : نزار اشتباهات من و تکرار کنه . عمه زينب به هق هق افتاد . اقابزرگ لبخندي زد : خجالت نمي کشي پيش نوه هات گريه مي کني دختر ؟ بابا به حرف اومد : اقابزرگ چرا ... اقابزرگ ميان حرفش رفت و گفت : نترس اسد ... نمي ميرم . مي خوام برم عروسي ... دلم نمي خواد عروسي بهترن نوه ام و از دست بدم. سر بلند کردم . مهرداد اعتراض کرد : اقابزرگ ؟ سپيده و سمانه با هم گفتن : اقابزرگ پس ما چي ؟ اقابزرگ سرش و تکون داد : رقيه اين بچه هات هنوزم که با هم حرف ميزنن . اقابزرگ رو به مهرداد گفت : چند وقت ديگه بابا ميشي خجالت نمي کشي حسودي مي کني ؟ مهرداد لباش و غنچه کرد : پري هم داره عروس ميشه پويا لبخند زنان گفت : پري هميشه نوه مورد علاقه شما بوده اقابزرگ تاييد کرد : ولي الان واسم عزيزتره . توي همه ي اين سالا همتون سکوت کردين ولي تنها کسي که به خودش جرات داد و حرف زد اون بود . حرفاش واسم مثل حرفاي خانم بزرگ بود . درست مثل اون حرف ميزد ...فرهاد ؟ فرهاد سر بلند کرد : جانم اقابزرگ ؟ اقابزرگ دست بلند کرد و روي شونه ام گذاشت : اين دختر و ميبيني ؟ سني نداره ... ولي بيشتر از من و بزرگتر از من ها حاليشه . من دارم بهت جواهر ميدم . واي به حالت اذيتش کني . -:من جرات اين کار و ندارم اقابزرگ اقابزرگ سرش و تکون داد : خوبه . نگاهي به مامان و زن عمو فاطمه و زن عمو معصومه انداخت : عروس خانما نمي خواين به ما شام بدين ؟ تازه متوجه شدم هيچ غذايي روي ميز نيست . مامان از جا بلند شد : الان ميارم . زن عمو فاطمه و معصومه به همراه عمه رقيه دنبال مامان رفتن . اقابزرگ دستش و برداشت و روي دستم گذاشت : خوشبخت بشي -:ممنونم اقابزرگ بغض کردم : واسه همه چي ممنونم اقابزرگ ... اقابزرگ دستم و توي دستاي سردش فشرد : بعد از شام زنگ مي زني با محمد صحبت کنم ؟ -:هر جا بخواين زنگ ميزنم اقابزرگ . شما هر چي بخواين انجام ميدم . -:مي خوام اخرين لحظه هاي عمرم صداش و بشونم . -:اين چه حرفيه اقابزرگ ؟ -:واقعيته دختر ... من از خداي بالاي سرم وقت خواستم تا اشتباهاتم و جبران کنم . بغضم و فرو خوردم : شما کلي وقت دارين براي زندگي -:فحشم ميدي پري ؟ به اين اندازه عمر کردم کافيه ... -:اقابزرگ زن عمو فاطمه ديس برنج و روي ميز گذاشت . اقابزرگ دستش و بلند کرد و گفت : وقته شامه . دلم مي خواست بزنم زير گريه . اقابزرگ خيلي مهربوني ... چطور مي تونم جاي خاليتون و ببينم . چقدر بزرگوارانه از کنار ليلا گذشت . حتي به روشم نياورد که ليلا چه اشتباهاتي مي کنه . اقابزرگ ... مي خواستم از جا بلندشم و از اتاق بيرون برم . ولي اقابزرگ بشقابم و از جلوي روم برداشت : برات بکشم ؟ لبخند زدم : مثل بچگيام ؟ اقابزرگ سر تکون داد : مثل بچگيات .
از پشت پرده اشکم به چشماي سياه اقابزرگ خيره شدم .

پایـــــــــــــــــانــــــــ
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 4 از 4:  « پیشین  1  2  3  4 
خاطرات و داستان های ادبی

Pertinacity Grandfather | رمان لجبازی آقا بزرگ


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA