ارسالها: 3650
#111
Posted: 30 Apr 2013 17:46
نسیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم احســــــــــــــــــــــــــــــــاس
به توای زن سلام ،باز هم می خواهم از تو بنویسم مگر از توکم نوشته کم گفته اند که باز هم می خواهم از تو بنویسم ؟/؟ آری بهانه ای دیگر برای از تو نوشتن ها برای گفتن ها .. برای از تو سرودن ها ..برای تو ای زن . برای تو ..تویی که لطیف تر از گلبرگ های بهارو استوار تر از کوههای زمستانی برای تو که اشکهایت برنده تر از شمشیر کوبنده مردان است و خشمهایت جز انعکاس نور از آینه محبت نیست . به توای زن سلام فقط با این کلام ! تو را فریاد می زنم که بعد از خدا تویی که بخشنده ترینی . می بخشی . عفو می کنی . در می گذری چون که می دانی با محبت می توان از خار ها گل ساخت . عشق را می پرستی چون که خدا را با تمام وجود می پرستی . با نسیم احساست دلها را می نوازی . . با نگاهی به وسعت تمام ستارگان دنیا قلب آتشین آسمانها را می سوزانی به مهربانیها به محبت ها به سوز دل دلشکستگانی که جز خدا یاوری نمی بینند سوگند که بعد از خدا از تو مهربان تر ندیده ام . به توای زن سلام که جهان که بهشت را زیر پای خود داری . به خورشید خونین دل شامگاهان سوگند که دل خونی از تو شکیبا تر ندیده ام . از تویی که نادانان و کژاندیشان ضعیفت می دانند . .به کوهستان استوار شبانگاهان که بر هجرت خونین خورشید اشک می ریزد سوگند که از تو استوار تر ندیده ام . . به طفل شیر خواره ای که بعد از خدا از تو زندگی می گیر سوگند که از تو بیدار تر ندیده ام . قسم به دشتها به جلگه ها که از تو سبز تر ندیده ام به پاکی شبنم سپیده دمان سوگند که از تو پاک تر ندیده ام . به خاک مقدسی که روح مقدست را در بر گرفته از تو خاک تر ندیده ام . به آبهای روان که روان زندگیست از تو روان تر ندیده ام . به ساقی کوثرقسم که از تو تشنه تر ندیده ام .. تواگر نباشی مردی ومردی نخواهد بود تواگر نباشی غنچه های بهاری نمی خندند درختان جامه عروس بر تن نمی کنند تواگر نباشی کوههای سپیدبه زفاف عشق وایثار نمی روند تواگر نباشی چمنها نمی رقصند دیگر کسی به میهمانی گلها نمی آید حتی گلی خود را نمی بوید . تو اگر نباشی زندگی نیست . ماه و خورشید و ستاره ای نیست . ای همه چیز همه کس !بی تو من نمی خندم . بی تو من نمی گریم . بی تومن هیچم . چون گمشده ای در باد اسیرگرد باد های فنا ، در بیابانی که انتهایش را نمی دانم . بی تو من پوچم . بی تو افسرده ترینم . اگر تو نباشی صدای تپش قلب عشق را دیگر نخواهم شنید به من بگو تو کیستی تو چیستی که جهان در سیطره توست . به من بگو ای برترین ای بهترین ای عزیز ترین !به من بگو که چرا باید این همه دوستت داشت به من بگو چرا اگر تو نباشی من نیستم ما نیستیم زندگی نیست هستی نیست . تواگر نباشی جهان نخواهد بود تواگر نباشی نسیم عشق چگونه شمیم محبت را ازبهشت خدا به ار مغان خواهد آورد تا مرا تا مارا به جنگلهای سبز وروشن برساند . ای توفنده تر از طوفان بگو چگونه آرام می کنی وقتی که خود نا آرامی اگر تو نباشی سر بر شانه های که بگذارم تا با من از روشنی ستارگان عشق بگوید .. بنواز ای نسیم احساس !با من از گوهرمقدسی بسرای که گرانبها تر از هر گنج پنهانیست . با من از گنج آشکار بگوی . ای زن تو کیستی تو چیستی . نه یک هوس در فضای قفس .. تو یی شیرین تر از هر نفس . کاش می دانستیم قدر هر نفس تا که قدر تو را بیش از این ها بدانیم . زن یعنی مادر زن یعنی همسر ، زن یعنی دلاور ، زن یعنی زندگی یعنی شکوه زندگی . زن یعنی تاریخ ، زن یعنی آتش و آب . زن یعنی فریاد، فریاد صدای مظلومان تاریخ که با فریاد های خود لرزه بر اندام ستمگران انداختند . زن یعنی فاطمه مقدس ، زن یعنی مریم پاک ، زن یعنی ندا با مظلومانه ترین نگاه ، زن یعنی بوتاب خواهر آریو برزن که در کنار برادر به دست مقدونیان و در راه وطن به شهادت رسید .زن یعنی مادر ستار ها سهراب ها نداها زن یعنی همه چیز ، سازنده تاریخ و پایه ریز و پایه ساز فرهنگی که می تواند سرنوشت ملتی را تغییر دهد . و تو ای مادر تو ای گوهر پاکی و نجابت تو ای اسطوره شکیبایی تو یک زنی اما تویی که در دامان خود زن و مرد می پرورانی به آنها چگونه اندیشیدن و چگونه بودن و چگونه زیستن می آموزی و چگونه عشق ورزیدن و چگونه محبت کردن و چگونه دوست داشتن تا جهان را آن گونه که باید بسازند و بسازیم . می گویند که امروز روز زن است و می گویم که هر روز روز زن است . هر لحظه ای لحظه توست . و من در این لحظه های با شکوه تبلور عشق و احساس همزمان با زمین و آسمان با خورشید و ماه و ستارگانی که هنوز به خاطر تو بیدارند با نوازش نسیم احساس ، آرام فریاد می زنم روزت مبارک مادر ! روزت مبارک خواهر !روزت مبارک همسر !روزت مبارک زن ای مظهر شکیبایی !ای هادی دانایی !آسمان سر افراز است چون که تو سربلندی . و زمین به خود می نازد چون که تو سوگلی نازگل ، گامهای استوارت را بر آن نهاده ای . روزت مبارک ای عاشق ترین ! ای زیبا ترین ! ای مهربان ترین !روزت مبارک !روزت مبارک !.... پایان ... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#112
Posted: 3 May 2013 22:43
اویک فرشتـــــــــــــــــــــــــــه است
بااین که فرشته خیلی خوشگل بود و اخلاقش هم قشنگ تر از خودش ولی من همش دوست داشتم با زنای دیگه خوش بگذرونم . یه کارمند ساده بودم که در آمد زیادی هم نداشتم . باباش وضعش توپ بود و راستش من بیشتر واسه همون بود که راضی شدم که ازدواج کنم . دوستش داشتم ولی حال و حوصله این که خودمو پای بند یک زن کنم نداشتم . از سر کار که میومدم دو ساعتی رو می خوابیدم و می رفتم بیرون با دوستام گردش و چش چرونی و دوست دختر بازی و احیانا کارای خطرناک دیگه . یعنی حال کردن در سطوح عالیه . شبم که بر می گشتم خونه حال و حوصله ور رفتن با فرشته رو نداشتم . یا اگرم به خواسته هاش جواب می دادم این کارو با سردی و بی میلی انجام می دادم . هیچوقت در مناسبت ها توجه زیادی بهش نمی کردم . سال دومی بود که از دواج کرده بودیم . سالگردشو یادم رفته بود . روز تولدشو اگه باباش بهم نمی گفت اصلا در خاطرم نبود . هنرم این بود که یه جعبه شیرینی بگیرم دستم و بدم دستش . روز زن که می شد غصه ام می شد . می رفتم بررسی می کردم ببینم شیرینی ارزون تر تموم میشه یا چند تا شاخه گل براش بگیرم . پس اندازمو قایم می کردم تا بتونم برای تفریح خودم استفاده کنم . ولی اون تا می تونست واسم مایه میذاشت . روز مرد بهترن هدیه ها رو واسم می گرفت . بهم می گفت کادو دادن ملاک نیست . مهم به یاد هم بودنه . هیچوقت بهم اعتراض نمی کرد . همش ازم تشکر می کرد و می گفت از این که به یاد منی خوشحالم . گاهی از خودم خجالت می کشیدم . اون با این که کارمند نبود ولی پدش کلی پول در اختیارش گذاشته بود که همه رو گذاشته بود سپرده و سه برابر حقوق من سود می گرفت . بیشترشم خرج خونه می کرد . در خونه داری و شوهر داری حرف نداشت . شاید با این کاراش بود که لوسم کرده بود . . گاهی اوقات که گناهکارانه میومدم خونه تو چشاش نگاه نمی کردم که شرمنده نشم . تا که شرمنده نشم و بتونم بازم به عیاشی هام ادامه بدم . گاهی وقتا واسه این که نگه چقدر بی حالم و چرا حریص نیستم می رفتم توی حس و خودمو تشنه نشون می دادم . اون در سکس از خودش کم نمیذاشت . به بهترین وجهی به خودش می رسید . مثل یه پری . اوزیباترین زنی بود که در عمرم دیده بودم. زیبا ترین درون و زیبا ترین برون . ظاهر و باطنش یکی بود . اون اوایل یکی دوبار ازم پرسید که کجا میرم که این قدر دیر می کنم و یه دروغی تحویلش می دادم ولی دیگه همینو هم نمی پرسید . اصلا شکایتی هم نمی کرد . خدایا چرا اون این قدر خوبه . چرا من نباید بتونم یه ایرادی ازش بگیرم که یه توجیهی باشه واسه خیانت هام . چرا اون سرم داد نمی کشه . چرا بد اخلاقی نمی کنه . چرا منت نمیذاره . چرا شکایت نمی کنه .. فقط گاهی که دروغ تحویلش می دادم یه نگاه پر معنایی بهم مینداخت و با یه لبخند مرده جوابمو می داد . لبخندی که درش دنیایی از معنا نهفته بود . وقتی که بغلش می زدم حس می کردم که احساس خاصی نسبت بهش ندارم . فقط به فکر این بودم که یه زن دیگه رو در آغوش بگیرم . آمار اونایی رو که باهاشونم ببرم بالا . به خودم ببالم پز بدم اعتماد به نفس پیدا کنم . این که یک هنر مندم . این که قدرت اینو دارم که با هر زن یا دختری باشم . هم حرفای عاشقونه بزنم و هم باهاشون رابطه جنسی داشته باشم .. حس کردم که دارم زندگی اونو خراب می کنم . من لیاقت اونو نداشتم . ولی با همه اینا دوست نداشتم ازش جدا شم . اون زندگی منو اداره می کرد . حتی خونه ای رو که می تونست به اسم خودش باشه به اسم من کرده بود . می گفت مال دنیا واسش مهم نیست . اگه حس کنه که مردش قدرت داره و می تونه بهش تکیه کنه احساس آرامش بیشتری می کنه . .گاهی که در خوردن مشروب زیاده روی می کردم و حالم به هم می خورد بهم می گفت که عزیزم فکر سلامتی خودت هم باش . شاید واسه همین بود که می ترسید بار دار شه . هر چند من به الکل اعتیاد نداشتم . یه شب من و یکی از دوستام دو تا دخترو بردیم به یه خونه ای .. البته دختر نبودند ولی دریه سنی بودند که می شد اصطلاحا بهشون گفت دختر . .. چند تا از همسایه ها من یکی رو شناسایی کرده بودند . مسخره تر این بود که خونه به اسم یه بنده خدایی بود که اونجا رو با اثاثیه اش گذاشته بود برای فروش و این دوست ما هم بنگاهی بود . صاحب خونه هم بود خارج از کشور . .. از من شکایت شده بود . مامور اومد و جلبم کرد . دیگه همه چیزمو از دست رفته می دیدم . زن و زندگی و آبرومو . هیشکدوم از اینا واسم مهم نبود . فقط نمی تونستم پیش فرشته سر بلند کنم . از اون خجالت می کشیدم . اون بالاخره فهمیده بود که من چه آدم پستی هستم . شبو در باز داشتگاه به سر می بردم . ازم باز جویی می کردند و من انکار می کردم . من و فرشته عاشق هم بودیم . حالا اون دیگه منو وفا دار نمی دونه . اگه بخواد مهرشو ازم بگیره چی . خدا حاقظ زندگی راحت . از این شکایت هراسی نداشتم کاری نکرده بودم . الان زن شوهر دارش خلاف می کنه صاف در میره . من که مرد زن دار هستم . روز بعد منتظر بودم که برم دادگاه ولی آزادم کردند . روم نمی شد برم خونه . موبایلم زنگ خورد . فرشته بود . نمی خواستم حرف بزنم .. از یه چیزی تعجب می کردم . اون باعث آزادی من شده بود . فکر می کردم چون روز زن بوده به من تخفیف و بخشش خورده . اون شهادت داده بودکه شبو با من گذرونده و من در ساعت حادثه داخل خونه در کنارش بودم و یکی دو شاهد دیگه رو هم به عنوان مهمان خونه با خودش هم صدا کرد تا کمتر شک کنند . با این حال حس می کردم که خودش می خواد خدمتم برسه گوشی رو نمی گرفتم . برام پیام فرستاد . کجایی بیا خونه غذا سرد شده . مثل یه بچه ای که کار زشتی انجام داده باشه و هر لحظه منتظره که مامانش تنبیهش کنه منم انتظار این حرکتو داشتم . رفتم خونه ..-عزیزم تو که می دونی من از غذای سرد خوشم نمیاد .. خدایا این چرا این جوری می کنه . چرا سرم داد نمی کشه . چرا از طلاق حرف نمی زنه . چرا تو ی صورتم تف نمیندازه . چرا نمیذاره زیر گوشم . چرا بازم اون لبخند زیبای همیشگی رو لباشه . چرا خودشوبیش از اندازه خوشگل کرده .. نمی دونستم می خواد چیکار کنه . امروزم که روز زنه . هیچی واسش نگرفتم . هیچی .. اگه ازم جدا شه می ارزه براش هدیه بگیرم ؟/؟ واقعا لعنت بر من که هنوزم در موردش دارم این جوری فکر می کنم . -عزیزم روزت مبارک .. فرصت نشد چیزی برات بگیرم . می خوای تو ناهارتو بخور من برم یه چیزی بگیرم بیام ..-عزیزم من که از تو چیزی نمی خوام . همون قدر که سایه اتو رو سرم حس می کنم از هر هدیه ای برام بالا تره همون که پیشمی برام بهترین هدیه هست . یه لحظه بغضم ترکید . رومو بر گردوندم تا اشکامو نبینه . رفتم کنار پنجره . ازش فاصله گرفتم . ولی بازم ازم جلو زد .آره بازم یه حرکت دیگه کرد که این بار مجبور شدم سرمو بذار بین دستام و با صدای بلند گریه کنم . آخه اون از اتاق رفته بود بیرون تا من خجالت نکشم . تا بتونم اشک بریزم و خودمو خالی کنم . تا سرافکندگی خودمو نشون ندم . تا با خودم راحت باشم . تا خجالت نکشم که یک زن صدای گریه و ریزش اشک یک مردو بشنوه . حس کردم که اون از اولش می دونسته که من چیکار می کنم . با این که گشنه اش بود ولی نیمساعتی رو بهم مهلت داد . وقتی هم که بر گشت هیچی بهم نگفت . فقط لبخند می زد . بوسیدمش . دوباره همون حسو نسبت بهش پیدا کرده بودم . اونم خودشو سپرده بود به آغوش من . حس کردم که این بوسه از اولین بوسه ما داغ تر و شیرین تره . اون روز فکر می کردم که عاشقشم ولی حالا با تمام وجودم می دونم و حس می کنم که عاشقشم . اون روز من عاشق عشق بودم . عاشق هوس بودم ولی حالا عاشقشم . عاشق خودش . عاشق فرشته ام . فرشته ای بالا تر از فرشته . مگه نه این که انسان بالاتر از فرشته هست . اگه من بهش میگم فرشته فقط به خاطر خصلت پاک بودنشه .آروم شده بودم . هرچی بهم گفت چیزی نمی خواد ولی برای اولین بار اونو به زور بردم به زرگری .. فکر کنم ارزون ترین و نازک ترین و سبک ترین انگشتری رو که در اون جواهری بود برا خودش گرفت .. با خودم عهد کردم که حتی به اندازه اون انگشتر نازک هم بهش خیانت نکنم . آخه گناه داره آدم به فرشته ها خیانت کنه . فرشته هایی که مراقب آدمن . فرشته هایی که خدا دوستشون داره . پس چرا من دوستش نداشته باشم .. فرشته من چرا چیزی بهم نمیگی . چرا خیطم نمی کنی . نکنه داری دستم میندازی . وقتی که رفتیم خونه بهم گفت می خوام یه چیزی بهت بگم . دلم هری ریخت پایین . صورتم عین گچ سفید شد -امیدوارم کارم اشتباه نبوده باشه . شد دیگه .. ..آخ بالاخره داره سر حرفو باز می کنه .. -در هر حال من می خواستم این خبر رو داشته باشم برای روز مرد بهت بگم .... آخیش خاطرم جمع شد خبر از جدایی نیست کوتا روز مرد .. -باشه عزیزم همون روز مرد بگو .. -نه خیلی دیر میشه . مجبور میشم بگم -عشق من من بار دارم .. بار دارم .. -وووووویییییی فرشته .. تو که هدیه ات خیلی سنگین تر و با ارزش تر بود .. بازم یه بوسه داغ دیگه بازم بوی تن عشق بوی تن پاک اون بود که منو به زندگی بر می گردوند . مگه من دیگه از زندگی چی می خواستم . اون منو به زندگی بر گردونده بود . زندگی خودشو نجات داده بود . ولی هرگز به من نگفت که چیکار کردم . هرگز به روم نیاورد . دلم می خواست واسه یه بار م که شده بهم بگه من پست و خیلی ظالم بودم . فقط یک سال بعد یه بار بهش گفتم فرشته من ! می دونی کدوم آدما زود تر از بقیه میرن به بهشت -نه عزیزم برام بگو -اونایی که عیب های دیگران رو ندیده می گیرن . صبر و تحمل می کنن مهم تر از همه گذشت دارن . مثلا خود تو .. نذاشت ادامه بدم -عزیزم بیا از چیزای دیگه بگیم . فکرت رو مشغول نکن . آدم در زندگی اگه بعضی چیزا رو خودش حس کنه و با خوب و بد یه چیزی آشنا شه بهتره .. -ولی فرشته جات تو بهشته .. -عزیزم اگه همین جوریه که تو میگی دوست دارم اونجا هم در کنار تو باشم . من بهشت بدون تو رو نمی خوام . اینو که گفت دیگه این بار ازش فاصله نگرفتم اونم اتاقو ترک نکرد . چون من خودمو انداخته بودم در آغوشش و سرمو گذاشته بودم رو شونه هاش و مثل بچه ها اشک می ریختم . . فرشته من همیشه با یه چیز تازه ای فرشته بودن خودشو نشون می داد . .. صدای گریه دختر کوچولوم در اومده بود . اسمشو گذاشته بودیم بهشته . می دونستم اونم مث مامانش میره بهشت . باید کاری می کردم که از اونا عقب نمونم .... پایان ... نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#113
Posted: 9 May 2013 23:21
بفرمـــــــــــــــــــــــــایید عـــــــــــــــــــــــــــــــروسی
من بهترین دانشجوی کلاس بودم و اون خوش تیپ ترین اونا . نمی دونم چرا دوست داشتم باهاش دوست شم . شاید از اونجایی که از بقیه درس خون تر بودم و با سواد تر دلم می خواست اونی رو که بقیه دخترا دوست داشتن از آن خودشون بکنن داشته باشم. راستش تا قبل از اون دوست پسر دیگه ای هم نداشتم و اهمیتی هم نمی دادم . درسامون خیلی سنگین بود . اونایی که دررشته حسابداری درس خونده باشن می دونن چی میگم . راستش حتی از یک سلام و علیک معمولی با پسرا هم فراری بودم . اصلا به خودم نمی رسیدم . شاید واسه این بود که زیبا نبودم و یا این که می خواستم حواسم به درسام باشه . خیلی هم مغرور بودم . حالا این که چرا سروش با این که با خیلی از دخترا دوست بود ولی تازگیها همش دور و بر من می پلکید رو نمی دونستم . هر بارم که می خواستیم با هم باشیم و بریم یه دوری بزنیم من فکرم پیش درسام بود و اون عین خیالش نبود . همش دوست داشت از رو دست این و اون یه چیزی بنویسه و یه جوری گلیم خودشو از آب بکشه بیرون . یه روز که در پارک نشسته بودیم و دور و بر مون کسی نبود دستمو گرفت و داشت با انگشتام بازی می کرد که فوری با عصبانیت مانعش شدم . -چی شده فرزانه . دوست داشتم ببینم چه حسی بهم دست میده . -خب حالا که دیدی . برق داره برق . من از اون دختراش نیستم . اگه فکر می کنی که به دردت نمی خورم و خیالات دیگه ای در سرته بهتره دوستی خودمونو قطع کنیم . ولی با همه سختگیری هام بهش عادت کرده بودم . شاید هنوز باورم نمی شد که اون با این همه خوش تیپی خودش بیاد و عاشق یه دختر ساده ای مث من شه . شایدم دوست داشت در درس خوندن کمکش کنم یا اگه شد به یه نحوی بهش تقلب برسونم . چون ما دخترا پسرا آخر ترمی و سر جلسه امتحان خیلی برادرانه خواهرانه کنار هم می نشستیم . پس از چند هفته حسابی بهش عادت کردم حتی نمی تونستم ببینم که یه دختر دیگه ای باهاش بخنده . حسادت می کردم . چون بقیه دخترا همه شون ازم خوشگل تر بودن یا من این طور حس می کردم . کار به جایی رسیده بود که خودم دستشو توی دست خودم میذاشتم . دیگه غرورمو گذاشته بودم زیر پا . یه حس قشنگ دوست داشتنو در خودم احساس می کردم . شاید این همون احساسی بود که دوستام بهش می گفتن عشق . چند وقت پیش وقتی که از دوست پسراشون حرف می زدند من از این بحث ها فراری بودم . مثلا می گفتم دخترا این کارا چیه برین درساتونو بخونین . دنیای اونا رو جدا از دنیای خودم می دونستم . ولی حالا دوست داشتم باهاشون از این حرفا بزنم . با غرور از سروش بگم . منتظر بودم که اون حرفای قشنگی رو که دوست دارم بهم بزنه . من بین بچه ها به سر سخت معروف بودم . یک دژتسخیر ناپذیر .. هر چند یکی دو تا از دخترای حسود ولی خوشگل که سروش بهشون توجهی نداشت می گفتند که تو آخرش ترشیده می میری . چه پررو و گستاخ . ! .. سرانجام اون لحظه ای که دوست داشتم رسید . قبل از این که سروش بهم بگه دوستت دارم منو بوسید . صورتم سرخ شده بود . گذاشتم که لبامو ببوسه . همش فکر می کردم که اولین بوسه و یا اصلا خود بوسه می تونه چندش آور باشه . خیلی خنده دار بود . رفته بودیم به دفتر یکی از کارمندای دانشگاه و هم کلاسمون که خیلی هم کوچیک بود . هنوز لیست نمرات میان ترمو وارد کامپیوتر نکرده بود . باهاش کار داشتیم ولی کسی رو اونجا ندیدیم . منتظر نشستیم تا بیاد . چند دقیقه ای صبر کردیم و خبری نشد . قبل از این که از بریم بیرون به در تکیه داد و به ناگهان بغلم زد و لباشو گذاشت رو لبام .. خودشو محکم به در چسبونده بود . ولی یه ساعتی هم بود که همه رفته بودند و فقط چند تا کار مند اون دور و برا بودند . غروب بود . با این که بوسه اش کوتاه و همراه با ترس بود بهم چسبید . تکرارش کردیم . هر دومون دوست داشتیم خودمونو از اون فضا دور کنیم و حرفای قشنگی به هم بزنیم .-به نظرت شیرین کجا می تونه رفته باشه . -نمی دونم حتما رفته از غم دوری تو آب غوره بگیره . آخه شیرین گلوش پیش سروش گیر کرده بود . اگه من نبودم شاید اون دو تا با هم دوست می شدند . من و سروش دلمون می خواست فقط یه جایی بشینیم و حرف بزنیم . بازم رفتیم به اولین پارک نزدیک دانشگاه .. دستمو به طرفش دراز کرده اونم دستمو گرفت توی دستش . -فرزانه من اصلا بلد نیستم حرفای عاشقونه بزنم . -منم تا حالا عاشق نشده بودم که بتونم از این حرفا بزنم ..-یه بار دیگه بگو چی گفتی ؟/؟-تو بگو سروش تو چی گفتی ؟/؟ .. دو تایی مون خندیدیم . بدون این که مستقیم چیزی بگیم گفتیم که عاشق همیم -ببینم فرزانه نمی خوای آسمونو نگاه کنیم و ستاره بشمریم ؟/؟ میگن عاشقا از این کارا زیاد می کنن . -من دوست دارم توچشای آبی و خوشگلت نگاه کنم و ستاره ها رو اونجا ببینم -کی گفته که تو بلد نیستی حرفای عاشقونه بزنی . -باورم نمیشه که اسیر تو شده باشم . -آره فرزانه میون دخترا ... حرفشو ادامه نداد . می خواست ازم تعریف کنه و منو بالا بالا ببره ولی منم دیگه به روش نیاوردم . دوست نداشتم از دخترای دیگه تعریف کنه . اون شب تا صبح خوابم نبرد . همش دوست داشتم به دنیای جدیدم فکر کنم . وقتی ازسروش پرسیدم که من با این که دختر زیبایی نیستم تو چرا ازم خوشت اومده گفت گاهی اوقات جذابیت هایی وجود داره که زیبایی ها رو چند برابر می کنه . این جذابیت ها در نگاه و رفتار و حرکات آدم موج می زنه . در متانت و وقار آدم . بیشتر دخترا انگاری می خوان بپرن توی بغل آدم . -بازم که از بقیه پیش من حرف زدی . ببینم اگه منم بخوام بپرم توی بغلت همین فکر رو راجع به من می کنی ؟/؟-حالاکه خودم بهت گفتم و میگم و خواهم گفنت که دوستت دارم نه . .. از این پهلو به اون پهلو غلت زده به حرفاش فکر می کردم . فرزانه بیشتر از دو روز رو حق نداری که این جور صد در صد بری توی خماری .... صبح فردا به محض این که پامو گذاشتم توی کلاس دوستام همه به طرز عجیبی نگام می کردند .. عاطفه : فرزانه جون بلوتوث رو روشن کن که می خوام برات یه چیزی بفرستم . اون تصویری رو که من و سروش در حال بوسیدن هم بودیم برام ارسال شد .. داشتم دق می کردم . کثافت آبرومو بر ده بود . چطوری از خودمون عکس بر داشت . حتما یکی در پستوی دفتر بوده . شاید با شیرین همدستی کرده .. اگه این عکسو حراست دانشگاه ببینه . آخه برای خودشم بد میشه . ولی واضح نیست . چیزی مشخص نیست . بهتره چیزی نگم . با اینا نمیشه چیزی رو ثابت کرد . با این که در درونم آتش و آشوبی بود به روم نیاوردم .. -من نمی فهمم این چیه -مگه این تو و سروش نیستین . -بازیتون گرفته ؟/؟ این کجاش من و سروش هستیم .. واسه این که شک نکنن بر خودم مسلط شده از کلاس بیرون نرفتم . شیرین می خندید . اون و سروش منو مسخره کرده بودند . حدس می زدم که اون از ترس پیداش نشده .. ساعت تفریح شد سروشو دیدم که از دور داره میاد . منو دید . چهره اش طوری بود که انگار اتفاقی نیفتاده ازش فاصله گرفتم تا اونو به یه جای خلوت بکشونم .. -فرزانه چرا این قدر منو دور خودت می گردونی مامانم مریض بود تا اونو برسونم دکتر دیر شد . عشق من چت شده . -بیا این گوشه -فرزانه اینجا خوب نیست اگه ما رو ببینن بد میشه -چیه عکاس باشی همرات نیا وردی . دستمو تا اونجایی که کشیده می شد بردم بالا و یه کشیده محکم یا همون چک و سیلی جانانه رو گذاشتم زیر گوشش . برو گمشو و دیگه اسم منو نیار . آشغال کثافت . اگه فکر من نیستی فکر خودت باش . معلوم نیست از زیر کدوم بته به عمل اومدی .. حیوون پست .. دیگه نتونستم حرف بزنم اشک ریزان اون روز دیگه کلاس نرفتم . به زنگاش جوابی ندادم . چقدر مسخره و پوچه این عشق و دوست داشتن . فقط یه مشت فریب و نیرنگ و دروغه . فرزانه اصلا کی بهت گفت عاشق شی ؟/؟ کی بهت گفت . عاشق چشم و ابروش شدی ؟/؟ مرده شور بردنش . اصلا حالا وقت درس خوندنته . وقت این که در کنکور ارشد شرکت کنی . تو رو چه به این بازیها . ولی هر کاری کردم نتونستم فراموشش کنم . شاید نمی تونستم غرور خرد شده خودمو فراموش کنم . روز بعد وقتی اونو نزدیک خودم دیدم بهش اخطار کردم که دور و بر من نیاد -باید بذاری حرفمو بزنم من در جریان نبودم . نمی دونم کی برای ما تو طئه کرده . هر کی بوده خواسته من و تو رو از هم دور کنه . میونه ما رو به هم بزنه . چند تا متلک دیگه بارش کرده اونو از خودم دورش کردم . هفته ها و ماهها گذشت و من هنوز نتونسته بودم خودمو بگیرم . دیگه بهترین دانش جو نبودم . در عوض سروش از همه درس خون تر شده بود . دیگه هیچی واسه نازیدن نداشتم . البته این جوری نبود که درسامو بلد نباشم . نتونستم فراموشش کنم . غرور از دست رفته مو اون شبی رو که تا صبح نخوابیدم اون لحظه های شیرینی رو که زندگیم به رنگ دیگه ای در اومده بود . نتونستم از یاد ببرم . نفرینش نکردم فقط از خدا می خواستم که یکی سرش همین بلا رو بیاره . یه هفته مونده بود به امتحان . سروش نه به پسرا اعتنایی می کرد نه به دخترا . اون رفته بود توی عالم دیگه ای . حس کردم که باید از فیلمش باشه و یا یه دوست دختر دیگه ای خارج از محیط دانشگاه پیدا کرده . هر چه بود از دستش خیلی دلخور بودم و تا آخر عمرم نمی بخشیدمش .. چند روز مونده بود به شروع امتحانات . عاطفه اومد پیشم .. انگار بازم التماس دعا داشت از این که من بهش تقلب برسونم . -عاطی جون من دیگه اون آدم سابق نیستم .. -اگه یه چیزی بهت بگم حاضری بهم تقلب بدی . به شرطی که قول بدی ه کسی نگی پیش ما بمونه .. -برام مهم نیست چی می خوای بگی ..-در مورد سروشه .. قلبم لرزید .. از خیانت هاش و از کثافتکاریهاش می خواد بگه ؟/؟ در مورد اون و شیرینه .. حدسم درست بود -عاطفه چیز جدیدی نیست نمی خوام بشنوم . اون کثافتا با هم دست به یکی کردن و این بلا رو به روز من آوردن -ولی سروش هنوز شیرین رو تحویل نمی گیره . -از نقششه . -فرزانه تو فقط بگو کمکم می کنی یه چیزی رو در مورد اون روزی که ازت اون عکس گرفته شد واست بگم .. بازم قلبم لرزید .. -حالا گذشته دیگه -تو هنوز دوستش داری ؟/؟ -نه واسم مهم نیست ارزشی نداره -ولی دلت که چیز دیگه ای میگه -باشه اگه سر جلسه بشه کمکت می کنم . قول میدم -فقط منو نزن .. قول میدی ؟/؟-کار تو بود -نه کار شیرین بود . سروش هنوزم چیزی نمی دونه ولی شیرین بهم گفته بود .. خواهش می کنم بهش نگو که من بهت گفتم . شیرین خیلی سروشو دوست داره منتظره که ازش تقاضای ازدواج کنه .. می دونی سروش چرا این ترم درس خون شد ؟ /؟ واسه این که به آدمایی مثل تو که خرد و تحقیرش می کنین درس بده . اون هنوز دوستت داره . اینو چند بار به شیرین گفته .. ولی حالا میگه که از همه دخترا بدش میاد . میگه حقشونه که باهاشون مثل یه کالا رفتار شه . دستامو گذاشته بودم دور گردن عاطفه و داشتم خفه اش می کردم .. خودم ولش کردم . صداش در نمیومد .. -فرزانه منو ببخش حق داری .. حق داری .. ولی تو رو خدا به کسی چیزی نگو .. چقدر بده آدم یکی رو متهم کنه و اونو به باد فحش و متلک هم بگیره .. نمی دونستم چه جوری از سروش عذر بخوام . گوشه گیر شده بود . از دیگران فاصله می گرفت . کلاسا که تعطیل شد تعقیبش کردم . یکی دوبار حس کنجکاوی و حسادت زنانه ام گل کرده بود می خواستم ببینم کجا میره آیا دوست دختری داره یا نه می دیدم که میره پارک می شینه تنهای تنها . گاهی هم درس می خونه . بازم تنها بود .. رفتم پیشش .. ..در جواب سلامم فقط سر تکون داد .. -چیه اومدی رو من منت بذاری بگی که حاضری کمکم کنی ؟/؟ دیدی که منت تو رو نمی کشم . درسته که پدرم یه دستفروش بود ولی از زیر بته به عمل نیومدم . از جاش بلند شد .. دستشو گرفتم .. هنوز هم تا حدودی مغرور بودم . نمی تونستم شکست رو قبول کنم . می دونستم در حفش بدی کردم . .. -باشه سروش من ندید می گیرم . می بخشمت .. -تو منو می بخشی ؟/؟ من خیلی وقته تو رو بخشیدم . هزار بار به خودم گفتم به کسی دل نبند . عاشق نشو دیوونگیه . عاشق کی شدم .. با خودم عهد بستم که از این به بعد دوست دخترامو مثل یه آدامس بجوم شیرینی شونو که خوردم بندازمشون دور یکی دیگه . دخترا حقشون همینه . ارزش عاشق شدنو ندارن . همه تون همینین .-. سروش منو ببخش . .. منو ببخش .. -می دونی من مثل تو بد دهن نیستم . فکر می کردم اونی رو که میشه دوست داشت پیدا کردم . به دوست داشتن معتقد نبودم . حالا هم نیستم . ببین فرزانه من جنون دارم . راستش اون روز من دلم خواست که به شیرین بگم که از من و تو عکس بگیره . که من بعدا از این عکس سوء استفاده کنم باهات رابطه جنسی داشته باشم . چون کیفیت عکسا خوب نشد نتونستم کاری بکنم . حقیقت همین بود .. . سروش فکر می کرد که من دروغاشو باور می کنم .. -اتفاقا شیرین هم همین حرفو بهم زد اونم گفت که تو و اون هم دست بودین . یه نگاه عجیبی بهم انداخت -آره خودش گفت . حرف تو رو داره می زنه .مگه تو دروغ گفتی . -پدر و مادرم واسم دختر همسایه رو نشون کردن . چند روز دیگه قراره بریم خواستگاری -دوستش داری ؟/؟ -از دوست داشتن حرف نزن که حالمو بهم می زنی . فقط یه بار دیدمش -خوشگله ؟/؟ -از تو قشنگ تره ولی از من نه فرزانه .. ازش فاصله گرفتم . اونم به یه طرف دیگه رفت . رفت و منم دنبالش . با هم وارد یکی از کلاسای خلوت شدیم . -چرا دست از سرم بر نمی داری فرزانه . از جون من چی می خوای دختره مغرور . تو منو شکستی خردم کردی . در حالی که اشک می ریختم گفتم حالا خودمو می شکنم . من دوستت دارم . من اشتباه می کردم . می خوام یه چیزی بهت بگم پیشت بمونه -نکنه همون چیزی باشه که من می خوام بهت بگم پیشت بمونه . -ببینم از تو هم تقلب می خواست ؟/؟ بد جنس پس از همون لحظه اولی که اومدم طرفت موضوع رو می دونستی ؟/؟ -آره ولی می خواستم ببینم منو بیشتر دوست داری یا غرورتو -پس زن بردنت الکیه ؟/؟ -مگه مغز خر خوردم برم خودمو بدم دست یه دیوونه ای مث تو .. -خوشت نمیاد من دیوونه تو باشم ؟/؟ -شما دخترا چقدر راحت از یه مسئله می گذرین ؟/؟ اگه تقصیر من بود چقدر باید نازتو می کشیدم -سروش هنوز دوستم داری ؟/؟ -بیشتر از هر وقت دیگه ای -حتی بیشتر از اولین باری که همو بوسیدیم ؟/؟ -حتی بیشتر از اون وقت . آدم قدر همه چی رو وقتی که از دست داده می فهمه ولی تهمت بدی به زدی حرف یه عوضی رو قبول کردی . بهم توهین کردی . صورت زیبای سروش غرق اشک شده بود -خواستگاری رو راست گفتی ؟/؟ -نه ..-چقدر بد جتسی تو . خودمو انداختم توی بغلش . -عزیزم سروش هنوز تنت بوی عشقو میده . جرا بهم میگی دیگه بهش اعتفدی نداری -فرزانه این یه ساعتی کدوم حرفی رو بهت زدم که درست باشه . با تو باید همین جوری حرف بزنم -حالا چرا این قدر سر کوفتم می زنی ؟/؟ دیگه دوستم نداری ؟/؟ -هر عذابی که می کشم از دست همین دوست داشتنه . فقط عاشقا می دونن احساس پیوند بعد از جدایی رو . من و سروش هم همچین حالتی رو داشتیم . بدون این که بقیه بچه ها رو متوجه آشتی خود کنیم ادامه دادیم . دو تایی مون یه چیزی تو سرمون بود که باید صبر می کردیم . یک ماه نشد که قول و قرار های عروسی رو گذاشتیم . کارت دعوت ها رو که چاپ کردیم دیگه یک روز در کنار هم و دو تایی رفتیم پیش شیرین در محل همون دانشگاه ..-سروش فعلا ازم فاصله بگیر کارتو که بهش دادم یک دقیقه بعد بیا .. همین کارو هم انجام داد .. شیرین : این چیه -کارت عروسی منه . جمعه ظهر ناهار در منزل ما .. -مبارکه مبارکه . بالاخره از دست اون دیوونه خلاص شدی . گفتم که به دردت نمی خوره .. من ازش فاصله گرفتم و سروش اومد .. اونم یه کارت دعوت بهش داد من خودمو به نزدیک اونا رسوندم .شیرین یخ شده بود . از این که سروش می خواد از دواج کنه . تازه هنوز نمی دونست عروس کیه . -چه تصادفی شما دو تا یه روز دارین عروسی می کنین -آره راست گفتی در یک مجلس و در یک روز و یک ساعت .. من جات بودم داخلشو باز می کردم می خوندم .. همین کارو هم کرد .. شانس آوردیم سکته نکرد . انگار تیک عصبی گرفته بود . فکر نمی کرد تو طئه هاش خنثی شده باشه . سروش : راستی شیرین عکسای شیرینی می گیری بعصی جاهاست که من و عروسم شاید لب به لب شیم من سختمه که یک مرد ازمون عکس بگیره . تو باید ازمون بگیری چون در این کار تخصص داری ...... بوسه لب به لب و از نزدیک -سروش -جون سروش .. سروش فدای فرزانه -از بس نازم کردی که یادم رفت چی می خواستم بگم یه لحظه یه بوس کوچولو از رو لبام بر می داری ؟/؟ ظاهرا شیرین یک سالی رو بزرگتر از ما بود -آره یه بوس بزن خاموش کن . به شیرین اشاره ای کرده گفتم با اجازه بزرگترا بعله ... پایان ... نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#114
Posted: 17 May 2013 16:30
عشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقـــ و امیــــــــــــــــــــــــــــــــــد
هنوز باور نداشتم رفتنش رو . هنوز وقتی که چشامو باز می کردم تصویر اونو جلو چشام می دیدم . هنوز با خاطره های اون زندگی می کردم . به امید این که یه روزی بیاد و بهم بگه که دوستم داره .عاشقمه و من اون چه رو که دیدم همه در خواب بوده . اون بهم خیانت نکرده اون تنهام نذاشته اون با یکی دیگه نرفته . نمی دونم چرا احساس می کردم که یک وجود اضافه ای هستم در این دنیای خاکی که به درد هیچی نمی خوره . شاید زیبا ترین دختر دنیا حتی زیبا ترین دختر شهر مان و زیبا ترین دختر این کوچه نبودم ولی همه بهم می گفتند که جذابیت و گیرایی خاصی در نگاه و چهره ام وجود داره که کسی دلش نمیاد که دلمو بشکنه . تازه لیسانسمو گرفته بودم و خونه نشین شده بودم افتخار من این بود که شدم لیسانس بیکار . دیگه با خودم عهد بستم که عاشق نشم . با هر کی که از راه رسید و شد خواستگارم از دواج کنم . نمی دونم چرا عرفان با یکی دیگه رفت . نمی دونم چرا پشت پا به عشق من زد .میگن مردا هوسبازن وقتی که مدتی رو با یه زن سر کنن ازش خسته میشن میرن با یه زن دیگه رابطه جنسی بر قرار می کنن و اگه دوست دختر یا همسرشون کاری به کارشون نداشته باشه همه رو با هم نگه می دارن و اگه اولی اذیتشون کنه دورشو قلم می گیرن . نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار . انگار نه انگار که عشقی بوده آدم دلش می گیره . به کی شکایت کنه معلوم نیست . انگار دنیا فقط واسه مردا به وجود اومده .. دوبرابر ارث می برن و هزار برابر زبونشون دراز تره . صد تا کار زشت بکنن کسی نیست بهشون بگه بالای چشمتون ابروست ولی خدا نکنه این زن بیچاره سهوا یا عمدا یه قدم کج برداره . یارو رو قبل از محاکمه می کشن . انگاری که در های توبه به روش بسته شده . وقتی چند ماه پس از شکست عشقی تلخ واسم خواستگار اومد با زمین و زمان افتادم دعوا.. با پدر و مادرم هم همین طور خواهر بزرگم نصیحتم کرد . -افسان جان ترشیده میشی و کسی نمیاد خواستگاریت .. ولی من همچنان اشک می ریختم . هنوز در رویای خودم اونو می دیدم . هنوز باور نداشتم که تنهام گذاشته .. الهه می دونست چه بر سر خواهرش الهام اومده . -عزیزم زشته با این خواستگار حرف بزن اگه خوشت نیومد ولش کن و برو .. بگو خوشت نیومد شرایط این بود .. بالاخره یک لشگر از زن خواهان وارد خونه ما شدند . همسایه عموم اینا بودند . پسر ه قیافه اش نبود . کار مند ساده ای بود که بعد از ظهر ها رو در بنگاه معاملات ملکی پدرش کار می کرد و از خودشم یه خونه داشت . شرایطش خوب بود ولی من شرایطشو نداشتم .. اسمشم بود امید .. خیلی هم کلاس بالا حرف می زد انگاری که اومده کلاس درس و مثلا داره درس می پرسه .. -الهام خانوم دیدگاه شما نسبت به زندگی چیه -هیچی یک چیز مزخرف . اومدیم چند روز بخوریم و بخوابیم و بمیریم .. یخ شده بود . فکر نمی کرد همچه جوابی بهش بدم . -ببینم نظر شما راجع به مهریه چیه .. این یا خیلی قاطی کرده بود یا پررو بود یا اعتماد به نفس زیادی داشت یا این که خیلی ساده . البته خیلی ساده رو می شد همون نوعی قاطی کرده دونست .. -ببخشید شما می خواین با کی از دواج کنین ؟/؟ -نمی دونم مثل این که من اومدم خونه شما و با شما دارم حرف می زنم -پس می خواستین یه خطبه ای هم با خودتون بیارین . از کی تا حالا بله رو نگرفته راجع به مهریه حرف می زنن . -الهام خانوم من از همون چند سال پیش که شما رو دیدم ازتون خوشم اومد ولی روم نمی شد که بگم دوستتون دارم .-شاید اگه همون موقع می گفتی امروز این قدر بد بختی نمی کشیدم . امید خان شما پسر خوبی هستین ولی من نمی تونم شما رو دوست داشته باشم من یکی دیگه رو دوست داشتم . اون رفت .. بهم خیانت کرد و رفت .-اگه دوستتون می داشت که نمی رفت . اون خیانت کرد و رفت . شما خبانت نکن و برو . -دست از سرم وردارین -به خاطر همین دست از سرت ور نمی دارم . -من خوشبختت نمی کنم -ولی من خوشبختت می کنم . -چرا این قدر برای به دست آوردن من سماجت می کنید -واسه این که شما برای به دست نیاوردن من سماجت می کنید .خدای من چرا این پسره از رو نمیره . چرا این جور کنه شده . چی جوابشو بدم من نمی خوام از دواج کنم . کنه شده بود . هر کاری می کردم اونو رد کنم نمی شد . از این که برای خواسته اش داره تلاش می کنه ازش خوشم میومد . ولی نمی تونستم دوستش داشته باشم . مادر و خواهر و پدرم از بس توی گوشم خوندن و راستش منم دیگه چاره ای ندیدم جز این که خودمو بدم به دست سر نوشت . بله رو گفتم . قرار شد شش ماه بعد عقد کنیم . یه خطبه محرمیت هم خوندیم که اگه با هم یه نشست و بر خاستی داریم ایرادی نداشته باشه . ولی من قبلا که با عرفان دوست بودم دیگه دوست دخترش بودم و از این بر نامه ها نبود . امید پسر ماهی بود . دوست داشتنی و مهربون . با قیافه ای معمولی ولی می شد گفت جذاب . خدا اونو واسم فرستاده بود تا شکست عشقی از عرفان رو فراموش کنم . اون پس از سه ماه که محرم من بود حتی یک بار هم منو نبوسیده بود . چند بار دستمو گرفته بود تو دستش ولی اصلا بغلم نکرده بود . همیشه هم بهم می گفت هر ناراحتی یا خواسته ای که دارم بهش بگم . یه بار از لای یکی از کتابام عکس من و عرفان افتاد رو زمین و اون اینو دید . به چهره عرفان خیره شده بود . ناراحتی رو در چهره اش می خوندم .. -امید باور کن می خواستم بندازمش دور ولی یادم رفت . اصلا نمی دونستم کجاست . با این که دلشو نداشتم کنار اون عکسو پاره اش کردم . خودمو بهش چسبوندم . دستمو دور کمرش حلقه کرده تا از دلش در بیارم .. -الهام من که حرفی نزدم . گذشته تو به خودت مر بوطه . یه روز دیدم عرفان برام زنگ می زنه .. نمی خواستم گوشی رو بر دارم . کنجکاو شده بودم که چی می خواد بگه . -شنیدم نامزد کردی . خیلی بی وفایی الهام . به همین سادگی قول و قرارمون یادت رفت ؟/؟ -خیلی پستی عرفان . من با دار و ندار و بیکاری تو می ساختم و صبر می کردم .. -الهام بیا بیرون اون جای همیشگی می خوام ببینمت -عرفان من نامزد دارم -می خوام باهات حرف بزنم . خیلی بچه ای .. نتونستم بهش نه بگم . یه پارکی بود نزدیک خونه مون . می دونستم مسیر حرکت امید از اون طرف نیست . تازه اون بود سر کار .. رفتم تا ببینم چی میگه . پاهام سست شده بود . نمی دونستم از ترسه یا هیجان و خوشحالی که این قدر برای روبرو شدن با عرفان هیجان دارم . -خب بگو ببینم چیکارم داشتی .. -الهام مسخره بازی رو بذار کنار . من دوستت دارم عاشقتم . راستش تازه فهمیدم که هیشکی مث تو نمیشه . با کلی دختر دوست شدم و فهمیدم که یه تار موی تو هم نمیشن . می خوام دوباره با تو دوست باشم . قول میدم این بار پسر خوبی باشم . به جون خودم و تو حقیقتو میگم . -خیلی پست و بی شرمی عرفان . من نامزد دارم . اون مرد آقاییه . -ولی تو عاشق منی . اینو از تو چشات می خونم ...... ادامه دارد ............... نویسنده .................. ایـــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#115
Posted: 17 May 2013 16:31
عشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقـــ و امیــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تو به من نه نمی تونی بگی . تو هنوز دوستم داری . -نمی دونم شاید ولی نمی خوام دوباره از یه سوراخ گزیده شم . -الهام من عاشقتم -نه نه .. من و امید نامزدیم . -تو دوستش نداری .. ولش کن بره . همه چی رو بسپر به من . من خودم درست می کنم . اعصابم به هم ریخته بود . .. حال و حوصله روبرو شدن با اونو نداشتم . یاد حرفاش می افتادم عصبی می شدم . .قرار بود که من و امید شبو با هم شام بریم بیرون ولی وقتی که برای بعد از ظهرو بعد از خوردن ناهار به قصد کاری رفت بیرون دیگه بر نگشت . عرفان با هام تماس گرفت .. -بیا پارک باهات کار دارم -نه می خوام با امید برم بیرون -بیا اتفاقا در مورد همون امید خانت می خوام باهات حرف بزنم . بیا برات خبرای خوبی دارم . اون دیگه نمیاد سراغت .. بیا .. -چی داری میگی ؟/؟ نکنه تو موضوع ملاقات خودمونو بهش گفتی -بالاخره که باید گفت . ما عاشق همیم . بازم تابع عرفان و حرفاش شده و رفتم پارک من همیشه تسلیم اون بودم . -الهام جون من جریان صحبتای امروز خودم و تو رو ضبط کردم و گذاشتم همه رو این امید خان گوش کنه .. حالا گوش کن به صحبتای من و اون که عرفان جونت چه جوری کارا رو پیش برده . ..موبایلشو از جیب در آورد . -خب امید خان باید ببخشید من قصد جسارت نداشتم . فقط نمی خواستم که آینده زندگی شما تباه شه . میگن جنگ اول به از صلح آخر .. امید در حالی که صداش می لرزید گفت ولی من می خوام الهام خوشبخت شه . تو اونو یه بار ولش کردی . این کارت که با نامزد یکی دیگه حرف بزنی خیلی زشته . ولی امروز روحیه الهام تغییر کرده بود . پس نگو تو روش اثر گذاشته بودی . من نمی خوام بین دو تا عاشق جدایی بندازم . چون خودمم عاشقم . چون دوستش دارم . ولی اگه در این شرایط رهاش کنم و تو هم بخوای بهش کلک بزنی علاوه بر این که از نظر اجتماعی و خانوادگی همه جا آبروش میره خودشم از نظر روحی ضربه می خوره . -نه من سعی می کنم در جا عقدش کنم . یه کار خوب گیر آوردم .. -ولی با همه اینا من بهت اعتماد ندارم . کاش بر نمی گشتی . کاش دنیای شیرین منو خراب نمی کردی .. ولی باشه من نمیذارم زیر گوشت . ادای مردای غیرتی رو در نمیارم . اون شب که رفتم خواستگاریش حس کردم که دوستت داره ولی من به زور قانعش کردم ..حالا باید بسوزم و بسازم ولی من خود خواه نیستم . قسمت نبوده .. خب اون نمی تونه عاشقم باشه .. -امید خان خیلی مردی بذار دستتو ببوسم .. همین جا تموم شد و من دستمو آوردم بالا و با آخرین نیرویی که داشتم گذاشتم زیر گوش عرفان . و ازش فاصله گرفتم . دستمو کشید و جیغ کشیدم و ولم کرد و رفت . آشغال رفته با ده تا دوست شده میگه تو از همه بهتری . حتما بعد از از دواج هم میره با چند تا زن دیگه رابطه جنسی بر قرار می کنه هر وقت که خسته شد میگه تو از همه بهتری .. ولی امید به خاطر من خودشو نابود کرد .. باید اونو پیدا می کردم . باید بهش می گفتم که عرفان دیگه برام مرده . اگه علاقه مختصری هم بهش داشتم با این حرکت کثیف از بین رفته بود . نامرد پست . کثافت .. چرا امید باید این قدر خوب باشه که وقتی هم می خواد منو به حال خودم بذاره واسه آبروی اجتماعی من نگرانه نه برای در د و رنج خودش .. من چقدر بد بودم که قبول کردم عرفانو ببینم و اسیر تو طئه هاش بشم . رفتم خونه امید .. درست دم در خونه شون بودم که این پیامو ازش گرفتم .. عرفان همه چیزو بهم گفت . دیگه نمی خوام ببینمت . خوشبخت باشی . مادرش درو باز کرد و رفتم اتاق امید . روشو بر نگردوند تا منو ببینه . -امید این کارو باهام نکن . فکر نمی کردم این قدر بی احساس باشی . چهار تا کلمه نوشتی که چی بشه . من هنوز محرمتم . نامزدتم . -ولی عاشقم نیستی . تو یکی دیگه رو دوست داری -اون واسم مرد . اون به خاطره ها پیوست . اون دیگه در دلم جا نداره . نمیگم که بهش فکر نمی کنم . اگرم تو بری و با یکی دیگه ازدواج کنی می دونم بازم بهم فکر می کنی . درسته که من بهت بدی کردم ولی بازم جزیی از وجودتم . این طور نیست امید ؟/؟ امید من ! حالا جوابمو نمیدی ؟؟/؟ به خدا من دوستت دارم .. اون زندگی رو ازم گرفت . بهم یه عشق قلابی داد . به عشق اون نمی شد گفت عشق . اون یک شور جوانی بود .شاید من عاشق عشق بودم که بهش دل بستم . دلیلی نداشتم که عاشقش باشم ولی واسه این که عاشق تو باشم دلیل دارم . تنهام نذار .. می خوای چی بگم . می خوای بشنوی که دوستت دارم اینو که همیشه بهت میگم . حالا بهت میگم عاشقتم . عشق من تو هستی . منو ببخش نباید باهاش حرف می زدم . حالا که زدم برم بمیرم ؟/؟امید من عاشقتم .. دوستت دارم منو ببخش .. باور کن گذاشتم زیر گوشش و اومدم . اون بهم گفته کلی دوست دختر گرفته فهمیده که من از همه بهترم . این جوری می خواست ازم دفاع کنه .. امید تو یک مرد و جوانمردی .. اینا کافیه که یه زن عاشق یه مرد شه . نگو که عاشقم نیستی . نگو که دیگه دوستم نداری . من بدون تو می میرم . روشو به طرف من بر گردوند . چشاش پر اشک بود و قطرات اشک گونه هاشو خیس کرده بود . -امید یه چیزی بگو دیگه عاشقم نیستی ؟/؟ -مگه بهم خیانت کردی که عاشقت نباشم ؟/؟ گریه امونم نداد . هق هق گریه نمیذاشت که حرفامو بزنم . حس کردم عشق واقعی خودمو تازه پیدا کردم . همونی که می تونم بهش تکیه کنم . همونی که منو به خاطر خودم بخواد . امید خودمو .. نازنین خودمو . اون فرستاده ای از سوی خدا به سوی من بود تا معنی واقعی عشق و وفا رو بفهمم . خودمو انداختم تو بغلش .. -امید من یه جورایی زنتم . روت نمیشه منو ببوسی یا خوشت نمیاد ؟/؟ -ناراحت نمیشی ؟/؟ -هیچوقت تا به این حد دلم نمی خواست که منو ببوسی..-الهام باورم نمیشه که این تو باشی که داری این جوری باهام حرف می زنی و این جوری گذشته رو فراموش کردی.. توچشام نگاه کرد و صورت خیسشو به صورتم چسبوند و اولین و شیرین ترین بوسه داغ زنگیمو نثار لبام کرد . لحظه های شیرینی که دلم می خواست تا بی نهایت ادامه داشته باشه .بوسه ای که دلم نمی خواست به انتها برسه . شاید عرفان آینه سیاهی از عشق بود اما امید خود عشق بود . چندی بعد عرفان رو با یک زن متاهل در حال ارتباط جنسی دستگیر کردند و من و امید با عشق و امید با هم ازدواج کردیم .. پایان .. نویسنده ... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#116
Posted: 24 May 2013 09:31
بابابــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگرد
روز پدربود . ولی برای من یه روز غم انگیز بود . یه روزی که دوست داشتم بمیرم . بمیرم و درد بی پدری رو احساس نکنم . اون عزیز ترین کس زندگیم بود و منو از هرکسی تو دنیا بیشتر دوست داشت . یادش بخیر پارسال توهمین لحظات بود که من دوتا کراوات خوشگل با یه پیرهن و یه ادکلن خوشبو و ملایم بهش هدیه داده بودم ولی حالا دیگه پیشم نبود . دیگه صدای منو نمی شنید . بابام دخترشو منو ریحانه 18 ساله شو بیشتر از هرکسی تو این دنیا دوست داشت . از وقتی که بچه بودم و خودمودنیای اطراف خودمو شناختم اونو بیشتر از هرکس دیگه ای تودنیا دوست داشتم . وقتی درباز می شد واونو می دیدم خودمومینداختم تو بغلش . شبا تا سرمو رو سینه اش نمیذاشتم خوابم نمی برد . وقتی که یواش یواش بزرگتر شدم بازم همین کارومی کردم . مامانم عصبانی می شد و من توجهی به اونمی کردم . بابا هم ازمن طرفداری می کرد . حتی وقتی داداشم رضا که هفت سال کوچیک تر از منه به دنیا اومد نه تنها محبتش کم نشد بلکه علاقه شو بیشتر نشون می داد . چقدر از بوی صورت بابا جونم خوشم میومد . ازریشی که تازه میخواست دربیاد و صورتمو سیخ می داد . بابام خیلی خوشگل بود . چشایی سبز و صورتی سفید و هیکلی درشت داشت . زنا و دخترا همه دوستش داشتند و عاشقش بودند ولی اون فقط مال من و مامانم بود وداداشم . به هیشکی ازاون زنا توجه نداشت . بابارحیم ناز من اصلا اذیتم نمی کرد . وقتی که خانوم ترشدم و روسریمو می دادم عقب و لباسای چسبون می پوشیدم گیر نمی داد . یادم میاد اولین باری که به لبام روژزدم و از ریمل استفاده کردم مامان تا می تونست دعوام کرد -دختر اون زمان ما پد ردخترودر می آوردن اگه می خواست تو این سن هنوز ازدواج نکرده از این غلطا بکنه. بااین که مامان امروزی بود ولی از این حرفا بهم می زد .. بازم این بابای خوشگلم بود که ازم حمایت می کرد . مامانو هم دوست داشتم ولی اون عشقی رو که بابا می داد یه چیز دیگه ای بود . اون بهم گیر نمی داد .. -بابایی تو چقدر خوبی . اصلا بهم نمیگی این کاری که می کنم بده یا خوبه -دخترم آدم بعضی چیزارودر عرصه زندگی خودش متوجه شه بهتره . تو بزرگ شدی . چشم وگوش و عقل وهوش داری . راه را از چاه تشخیص میدی . فقط حواست باشه که گرگهای سرراهتو خوب بشناسی . زرنگ باش .. بازم شبا قبل از خواب می رفتم سر وقت بابام . اصلا به این کاری نداشتم که زن وشوهر میخوان با هم خلوت کنن . سرمو میذاشتم رو سینه بابا همونجا خوابم می برد . گاهی خودم پامی شدم می رفتم سر جام و گاهی هم همونجا تا صبح می خوابیدم . پدر دلش نمیومد سرمو از روسینه اش برداره .. عاشقش بودم . واسش می مردم . وقتی باماشین میخواستیم بریم جایی و اون که رانندگی می کرد صندلی کنارش مال من بود . تو همه کارا باهاش مشورت می کردم . به وقت ثبت نام تو مدرسه اکثرا اون کارامو دنبال می کرد . وقتی با دوستام قهر می کردم یا یه مسائلی بین ما پیش میومد بابابام حرف می زدم . اون دوست من بود . عزیزدل من . وقتی که روز پدر یا مادر نزدیک می شد پول بیشتری بهم می داد . درکم می کرد . حتی یه بار که مزاحم خیابونی داشتم که بهم اظهار عشق کرده بود باهاش درمیون گذاشتم . وقتی که اون جوونه رودید گفت دخترم این از اون لاتای عوضیه و من هرچی بابام می گفت قبول می کردم . بابای خوشگل و منطقی من .. فقط عیبش این بود که زیاد سیگار می کشید . من که تو عمرم حتی یه نخ سیگار هم تا حالا نکشیدم ولی از بچگی به این بو عادت کردم . از بوی سیگار تنش هم لذت می بردم . خیلی سیگار می کشید . یه روز قلبش درد گرفت و افتاد . دکترا از کشیدن سیگار منعش کردند ولی گوشش بدهکار نبود . جراحی کرد ولی بازم می کشید . این اواخر باید ماهی یه آمپول می زد تا سر پا باشه و بتونه فعالیت کنه . حالا من سر قبرش بودم . هیچوقت بهم حرف بد نزد .هیچوقت منو نزد . هیچوقت دلمو درد نیاورد . می دونم از خیلی کارای من دلخور می شد ولی به روش نمی آورد . اون بهترین بابای دنیا بود .. دخترا و پدرایی رومی دیدم که دست تو دست هم با هم میرن سر خاک عزیزانشون . کاش بابام الان پیشم بود . اون وقت بهش می گفتم بابایی دوست داری نازگلت چطورباشه . چیکار کنه . چی بپوشه . هرچی توبخوای همون میشم . به خدا همون میشم . زندونی تو میشم . فقط پیشم بمون و تنهام نذار . وقتی فردا برم مدرسه و بقیه دخترا بفهمن که بابا ندارم اون وقت من به کی و به چی بنازم ؟/؟ نمی خوام کسی دلش به حالم بسوزه . بابا تودلت واسم نسوخت ؟/؟ نگفتی که نازگلت ریحانه تو بی تو چیکار کنه ؟/؟ بابا یادت هست که همش می گفتی من چطور می تونم تو رو بدم دست یه مرد دیگه ؟/؟ ولی این رسم روز گاره که دخترا یه روز عروس بشن . بابا توکه اینقدر بیرحم نبودی . توکه خیلی دوستم داشتی . پس چی شد . برگرد بابا . بابا برگرد . برگرد . دلت درد می کرد ولی می گفتی که سرمو بذارم رو سینه ات . عیبی نداره . بهت فشار نمیاد . بابا برگرد . من نوازش دستای گرم تو رو می خوام . میخوام دوباره بوی تن تو رو حس کنم . چشام پر اشک شده بود و گونه هام خیس خیس . هرچی به مغزم فشار می آوردم که یه کار بد در حق من کرده باشه چیزی به یادم نمیومد که دلم خنک شه .. بابام خیلی به نیازمندا کمک می کرد . یادم میاد یه روز به وقت ناهار درزدند یه فقیری بود پول نمی خواست .غذامی خواست .. .. اون از غذای خودش به فقیر داد و خودش یه چیز دیگه ای خورد . بابام وضعش بد نبود . درآمدش هم خوب بود . لوازم یدکی ماشین می فروخت . امروز همه تو خونه مون جمع شده بودند و از خوبیهاش می گفتند . چهره هایی رو برای اولین بار می دیدم که همه شون می گفتند بابا بهشون کمک می کرده و می خواسته به کسی چیزی نگن . ولی بابا من روز قیامت دامنتو می گیرم و میگم که نبرنت بهشت تو دخترتو اذیت کردی واسه این که اصلا اذیتش نکردی . آره بابا بزرگترین آزارت این بود که اصلا اذیتم نکردی . خدایا من که بهت گفتم بنده خوب تو میشم . نمازمو میخونم . دیگه تنبلی نمی کنم . من دوستت دارم . خدای عشق و عاشقا من که بهت گفتم . گفتم بابای منو نجاتش بده .. موبایلم زنگ خورد دلم هری ریخت پایین . دستم می لرزید . حدس می زدم که باید چی شده باشه . بابام پس از آمپولی که آخرین بار زده بود تو همون درمانگاه رفته بود تو کما . حالا اونوبرده بودن بیمارستان و دکترا گفته بودند که آخرین لحظات زندگیشه -رضا چی شده نگو که .. -نه بابا هنوز نمرده . نزدیکه -خفه شو کثافت بی شعور زبونتو گاز بگیر این چه طرز حرف زدنه -ولی همه میگن دیگه مرده .. گوشی رو قطع کردم .. دست به دامان علی شدم یا مولا امروز روز توهه . می دونم تو یاور یتیمایی . می دونم که اگه بابام بمیره من تنها دختر بی پدر این دنیا نیستم و نمیشم . یا مولا تو اگه از خدا بخوای بابامو نجات میده . امروز روز توهه یا علی . یا مولا . نذار که من در روز پدر بی پدر بشم . ببین همه چقدر خوشحالن ؟/؟ ببین بچه ها همه دارن به باباشون کادو میدن . علی جان قول میدم که به همون یتیمایی که تو می رسیدی برسم . قول میدم آدما رو نیاز مندارو دوست داشته باشم هرچی از دستم بر میاد کمکشون کنم . من نمی تونم غروب فردا رو از همین حالا حس کنم که دارم حسرت غروب امروزو می خورم . بابامو به من بر گردون . تو اگه از خدا بخوای نه نمیگه . یا مولا تو آقایی تو سروری . من کنیزتم . من کنیزتم . کمکم کن . به خدا بگو . اون صدامو نمی شنوه . صدای تو رو می شنوه .. چند نفر اومده بودن دور و بر من و یکیشون تعجب کرده بود . چون می دید من دارم رو سنگ قبری که هنوز مرده ای داخلش نیست گریه می کنم . بابا قبرشو آماده کرده بود و هر شب جمعه می رفت داخلش دراز می کشید و چند دقیقه ای تمرین می کرد . مشتمو به قبر سنگی می کوبیدم .. -نهههههه خاک بیرحم من نمی تونم ببینم که بابامو تو دل خودت جا دادی هنوز زوده . من چه طور می تونم اون خاطره ها رو فراموش کنم ... یک بار دیگه موبایل به صدا در اومد . -خدا می دونم صدامو نشنیدی و به من میگی مگه تو تنها دختر بی بابای دنیا میشی ؟/؟ اگه من این کارو بکنم یکی دیگه اعتراض می کنه میگه در حق ریحانه پارتی بازی کردم . خدا بهت نیاز دارم یا علی ناامیدم نکن .. رضا بود -ریحانه اون کادویی که قرار بود روز پدر برای بابا بخری برا من بخر .. -رضا بابا مرد ؟/؟ -نه باید به من مژدگونی بدی . بابا چشاشو باز کرد همه میگن معجزه شده . فعلا نمی میره -خفه شو دیوونه .. هرچی بخوای واست می گیرم .. هرچی بخوای .. باهاش خداحافظی هم نکردم . مثل دیوونه ها افتادم رو سنگ قبر بابا و بازم با مشت به این طرف و اون طرف می کوبیدم . دوباره دور و برم جمع شدند .. فریاد می زدم بابا من شوهر نمی کنم . همیشه پیشت می مونم و هر کاری بگی انجام میدم . خدایا من نمازمو میخونم الکی نمیگم . از امشب شروع می کنم . علی جان ممنونم ممنونم . هر عهدی رو که بستم بهش وفادار می مونم . بابام نمرده . دیگه نمیذارم سیگار بکشه . دیگه سرمو رو دلش نمیذارم تا دل پر محبتش درد بگیره . تمام راهو تا بیمارستان می دویدم . می دویدم و اشک می ریختم . می دویدم و خدارو شکر می کردم . این بهترین روز پدری بود که من تا حالا داشتم . علی و خدای علی صدای منو شنیده بودند . همه عالم و آدم یه جور خاصی نگام می کردند . بابام زنده بود . بابام زنده بود . این بهترین روز زندگیم بود . می دونستم دیگه بهتر از این روزی تو زندگیم نخواهم داشت . اگه بابام می رفت که خدا دیگه برش نمی گردوند . الان که زمان عیسی مسیح نبود که بگیم مرده ها رو به یه بهونه ای زنده می کنه . خدایا متشکرم . خودمو انداختم تو بغل مامان و زار زار گریه می کردم . ساعتها کنار اتاق بابا نشستم و چشم رو چشم نذاشتم تا بتونم اونو ببینم و باهاش حرف بزنم . اجازه ملاقات نمی دادند . بعد از یه روز گذاشتند که واسه دو سه دقیقه برم پیشش . اونم وقتی که اونو آوردند یه قسمت دیگه . صورت و پیشونیشو بوسیدم .. یه خورده می تونست حرف بزنه -بابا دیروز روز پدر بود ولی خونه نبودی پیشم نبودی تا واست کادو بگیرم .. -دیدم چشای بابا پر اشک شده -بابا گریه نکن واسه دلت خوب نیست . ریحانه پیش مرگت شه . من بدون بابام نمی تونم زندگی کنم . واسه چی گریه می کنی فقط اگه میخوای ازت دلخور نشم باید یه قولی بهم بدی -چی دخترم هرچی بگی گوش می کنم -دیگه سیگار نکش -همین ؟/؟ -آره همین .. -دخترم در مقابل چیزی که تو به من دادی این که چیزی نیست -من بهت چی دادم بابا ؟/؟ من که همش واست مایه دردسر بودم و می دونم خیلی حرصت دادم و به روی خودت نمی آوردی و تحملم می کردی -عزیزم ریحانه پاک و نجیب من تو دلت پاکه و خوبی . خداست که می دونه تو دل بنده اش چی میگذره . راستش تو این دو سه روزه وتو عالم خواب تنها چیزی که به یادم میاد اینه که یهو دیدم در یه جای تاریک و سیاهی قرار دارم ناگهان همه جا نورانی شده و چهره سفید و نورانی و زیبای تو مثل مهتاب همه جا رو روشن کرده و داره میاد طرف من . مثل یه عقابی که ازآسمون میخواد بیاد زمین و شکارشو با خودش ببره . وقتی که با اون نور تماس گرفتم چشامو باز کردم ... گریه امونم نداد . نمی خواستم واسه بابا تعریف کنم ولی دیگه نباید بین پدر و دختر چیزی مخفی بمونه . وقتی موضوع رو براش گفتم بهم گفت عزیزم تو نظر کرده خدا و مولای خدا شدی . پس سعی کن از این فرصت و نعمتی که خدا در اختیارت گذاشته نهایت استفاده رو ببری . راستی ریحانه گفتی روز پدر واسم چیزی نگرفتی -نه بابا منو ببخش حالت که خوب شد بر گشتی خونه واست می گیرم -دختره دیوونه خودت بزرگترین هدیه واسه منی . هیچ اینو می دونی که اگه دعاهای تو و نیاز و خواسته قلبی و ضجه های تو نبود خدا منو به زندگی بر نمی گردوند ؟/؟ دخترم تو بزرگترین هدیه ای رو که یه دختر می شد به پدرش بده بهم دادی . شاید هیشکی دیگه نتونه همچین هدیه ای به پدرش بده . تو به اذن خدا زندگیمو بهم دادی . تو به من زندگی دادی . زندگیمو بهم بر گردوندی . باعث شدی که خدا وند بهم فرصتی دوباره بده تا اشتباهات گذشته مو جبران کنم . واین بزرگترین هدیه ای بود که تا حالا گرفتم ... پایان .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#117
Posted: 24 May 2013 09:33
فقـــــــــــــط یک تـــــــــــــار مـــــــــــــو
این سرو صدای روز پدر دیوونه مون کرده بود .هرچند مثل روز مادر همهمه زیادی نداشت . مردای زن ذلیل و بچه ذلیل اگه هیچی هم واسشون نگیری خیالشون نیست . این عیال ما رو بگو که هی به بهانه روز مرد و پدر مارو تیغ می زنه و نصف این مبلغو واسمون کادو نمی گیره . بی خیالش . من اسمم علی و اسم همسرم فاطیماست یه دختر کوچولوی سه ساله دارم به اسم فاطمه .. این فاطیما خانوم به حساب فاطمه کوچولو هم ازم پول گرفته که برام کادو بخره . در این آشفته بازاری که همه دارن پول همو می خورن من باید هرچی در میارم بدم به دست این عیال .. از خونه رفتم بیرون تا برم یه سری به بنگاه بزنم . دو تا بنگاه معاملات ملکی دارم و بازارم هم خیلی گرفته .. یه نیم ساعتی بود که در بنگاه نشسته بودم و قرار بود که تا یک ساعت دیگه یک معامله بزرگ انجام بدم که یک طرفش خودم بودم . حداقل صد میلیون برام سود داشت .. دلم مثل سیر و سر که می جوشید .. طرف معامله خیلی چغر بود . چون پول نقد فوری می خواست می خواست بی چک و چونه ملکشو بفروشه . در این لحظه زنی رو دیدم که دست یه دختر بچه رو داشت و وارد بنگاه شد . زن خیلی مودبانه سلام کرد . چادر مشکی و مقنعه سرش بود ولی دختر کوچولوی نازش هم که اسمش بود ساناز خیلی فانتزی و سکسی و آراسته کنارش وایساده در حال بستنی خوردن بود .اسمشو از اونجایی فهمیده بودم که مامانه صداش زده بود . چهره دختر برام خیلی آشنا بود منویاد یکی مینداخت یاد یه مرد .. -عزیزم سلام کردی؟/؟ به عمو جون سلام کن .. زن منو به اسم علی آقا صدا می کرد . نمی دونم اسم منو از کجا می دونست -عمو جون سلام . ماالان می خوایم بریم واسه بابا جون هدیه بگیریم . آخه فردا روز باباست . من بابایی رو یه عالمه میشه که ندیدم . اصلا بهش نمیومد که با اون سکوت اولیه اش این قدر بلبل زبون باشه .. یه سالی رو از فاطمه من بزرگ تر نشون می داد . -علی آقا می تونم تنها باهاتون حرف بزنم ؟/؟ ..رفتیم تو قسمت آبدار خونه .. تا تنها شدیم گریه رو سر داد . علی آقا من زن آقای مالکی هستم تو رو به مولا علی قسم تو رو به اسمت تو رو به همسرت و دخترت به هرچی که توی این دنیا دوست داری کاری کن رضایت بده که شوهرم آزاد شه . اگه الان این کارو بکنی رضایت بدی قاضی قول داده به مناسبت روز پدر سریع ترتیب کار ها رو بده و زود ابلاغ بشه -همشیره شوخیت گرفته ؟/؟ بیست میلیون پوله . -ببین علی آقا سایه برادری کم نشه .. من هرچی طلا داشتم از روز عقدمون یادگار مادر بزرگم همه رو آوردم . اسباب خونه رو هم پس فردا تا یه حدی رو می فروشم . این طلاها حالا که فیمتا رفته بالا شش میلیونی میشن . اگه مرتضی رو آزادش کنی قول میدیم پولتونو یواش یواش بدیم . پیکان اونو هم می فروشیم اون که این جوری افتاده زندان برای شما که پول نمیشه -همشیره ما اگه بخوایم این جوری کاسبی کنیم که باید در اینجا رو گل بگیریم .. تازه اون پیکان رو هم به قیمت یه موتورسیکلت معمولی نمی خرن . .وقتی سوارش میشی در از جاش در میاد باید دوباره جا بندازیش . مدل سی سال پیشه -تو رو خدا به خاطر این دختر .. همش سراغ باباشو ازم می گیره . جوابشو چی بدم .. -عمو علی بابام پیش شماست .. اگه ببینمش می زنمش .. منو دیگه دوس نداره ..لعنتی این زنه واسه چی دخترشو آورده .. خیلی بزرگتر و فهمیده تر از مقتضای سنش حرف می زد ولی همون لهجه بچه ها رو داشت . پول منو به بهونه ورشکستگی خوردند . پولی رو که به عنوان نزول و بهره گرفتن بهش داده بودم . من که از این دیوونگیها نمی کردم . من که از بقیه پول می گرفتم تا تجارت کنم . لعنت بر این شانس .. -خواهر همشیره بفرمایید این دختررو هم با خودتون ببرین . حق مردمو نخورین . چرا مظلوم نمایی می کنین . -عمو جون بابا رو اگه دیدین از طرف من بهش مشت بزن . مامان میگه پیش شما قایم شده .. اونا رفتند و هنوز چند ثانیه نشده بود که ساناز کوچولو بر گشت و دستاشو دور پاهام حلقه کرد .. -عمو سرتو پایین بیار .. صورتتو بیار جلو .. .. اوخ پدر سوخته همچین گازم گرفت که گوشت صورتم نزدیک بود کنده شه . .. یعنی این دختر هم تا این حد ازم نفرت داره ؟/؟ -واسه چی گازم گرفتی .. حالا مادرش هم وارد شده بود و دعواش کرده بود .. -عمو جون من همین جوری که شما رو گازش گرفتم تو هم گازش بگیر ...بچه بد .. مامانی واسم قصه نمیگه .. لواشک نمی خره ..میگه میکروب داره ..اونجایی رو که گازش گرفته بود یه ماچ چسبونی بهش داد و گفت این برای این که خوب شی.. توبابایی رو ماچش نکنی ها.. کمی متاثر شده بودم . ولی گذاشتم که برن .. بیرحم و سنگدل شده بودم . یه لحظه به فاطمه کوچولوم فکر کردم که اگه یه شب کنارم نمی خوابید دیوونه می شد ومنم بهش عادت کرده بودم . همیشه مزاحم تنهایی من و مادرش بود ولی هیچوقت اونو طردش نمی کردم . آخه بچه چه می دونه .... نمی دونم چه نیرویی منو وادار به دویدن کرد تا به اونا برسم -همشیره اگه جسارت نمیشه اون طلاها رو بدین .. یه چک به مبلغ کمتر هم باید بهم بدین ولی حالا چون وقت نداریم رو قول شما حساب می کنم . زن با اون وضعیتش نزدیک بود به دست و پام بیفته . جواهراتو از دستش گرفتم . به اونایی که توی بنگاه بودن سپردم که شاید یه نیم ساعتی دیر کردم . رفتم مقدمات کاررو جور کردم و بر گشتم . اون روز همان طوری شد که من می خواستم صد میلیون سودکردم . خیلی راحت معامله انجام شد . اصلا فکرشو نمی کردم . می تونستم اون زمین رو به قیمت گرون تری بفروشم .مشتری خوبی هم سراغ داشتم . زیاد دین و ایمون قوی هم نداشتم که بگم به خاطر قدم خیری بود که در راه این بچه و مادرش بر داشتم . اون شب با آرامش زیادی چش رو هم گذاشتم .هنوز طنین حرفای ساناز تو گوشم بود که می گفت بابامو گازش بگیر . فاطمه کوچولو سرشو گذاشته بود رو سینه ام و با نوازشهای من خوابیده بود . یک طرف هم در حال نوازش فاطیما بودم . یعنی مرتضی مالکی هم آزاد شده و امشب پیش زن و بچه شه ؟/؟ یعنی ساناز سرشو گذاشته رو سینه باباش و خوابیده ؟/؟ شایدم داره گوش باباشو گاز می گیره . چقدر من سنگدل بودم . ! من که صد میلیون همین امروز سود کردم . آخه این همه پول چه به دردم می خوره . شب تولد علی بود . سرور ما شیعیان .. تولد پدر یتیمان . تولد یاور محرومان .. یا علی مارو ببخش . امروز عفوطلبی می کنیم و فردا انگار نه انگار که دیروز چی گفتیم . .. شب دیر وقت اومده بودم و وقت نشد بریم خونه دو تا بابا هامون سر بزنیم . ساعت ده صبح شده بود .. من فقط یک سر رو سینه ام دیدم و اونم سر همسرم بود .. فاطمه نبود . اون عادت داشت حتی اگه می خواست بره دستشویی صدامون می زد . شاید رفته با عروسکش بازی کنه .. راستش اگه فاطمه بود دلم نمیومد از خواب بیدارش کنم .. آخه کوچولو بود ..-فاطیما .. فاطمه کو ؟/؟ -من چه می دونم . اون که نمی تونه در خونه رو باز کنه .. -رفتم تراس خونه .. فاطیما در بازه .. مگه من دیشب ماشینو آوردم خونه درو نبستی ؟/؟ -من فکر کردم تو بستی .. -بیچاره دزدایی که از این طرف رد شدند و نیومدند .. سراسیمه اومدم از خونه بیرون .. خدایا این دختر کجا رفته .. -فاطمه .. فاطمه .... اگه اونو دزدیده باشن چی .. فاطمه رو دیدم که عروسک به بغل و کوچه بغلی وایساده فاطمه .. ناگهان به سوی من بر گشت با اون لبخند همیشگیش .. در همین حال یه ماشین از سر پیچ اومد به اول کوچه . فاطمه همونجا وایساده بود تا صدای ماشینو شنید هول کرد به جای این که بیاد به حاشیه اومدبه خط وسط کوچه .. مرتضی مالکی بود با زن و بچه اش .. مرگ دخترمو جلو چشام دیدم . سرعت سر پیچ زیاد نبود ولی سر پیکان و بدن فاطمه مماس هم شده بودند دیگه فاطمه رو نمی دیدم .. یاعلییییییییییییییییییی فاطمه رو به تو سپردم .. فاطمه کوچولو من بدون اون می میرم .. خدایا کمکم کن .. ماشین منحرف شد و از سمت راننده به تیر برق کنار کوچه بر خورد کرد. فاطمه رو دیگه ندیدم .. چشامو بسته بودم .. دیگه هیچی برام مهم نبود .. می ترسیدم چشامو باز کنم . صدای ضجه های زنی رو می شنیدم . صدای زینب زن آقا مرتضی بود . صدای گریه فاطمه هم میومد بعدا دیدم که سمت راننده تقریبا مچاله شذه بود شدت ضربه زیاد نبود . مرتضی سر و صورتش خونین بود .. ولی نمی تونست از جاش تکون بخوره انگار دو طرفش بسته شده بود . دستای کوچولوی فاطمه رو رو صورتم حس می کردم . ترسیده بود و به شدت گریه می کرد . اون دستای کوچولو رو گذاشتم تو دهنم و دونه دونه انگشتاشو می لیسیدم . صورتم غرق اشک شده بود . ازجام پا شدم و رفتم کمک آقا مرتضی .. به هر کلکی بود اونو از ماشین کشیدم بیرون بردمش بیمارستان .. چند تا بخیه رو پیشونیش زدن و خوشبختانه شکستگی نداشت . اومده بود تا ازم تشکر کنه .من هنوز در شوک اون صحنه بودم . بی اختیار هر چند لحظه در میون بغض می کردم . نمی دونستم چرا نمی تونم جلو اشکامو بگیرم . دسته جمعی اومدیم خونه مون .. مرتضی با این که خوشحال بود که بلایی سر فاطمه نیومده غصه ماشینشو می خورد که می تونست تا دو تایی ردش کنه و بدهی منو بده .. می خواستم حرف بزنم و یه چیزی بگم نمی تونستم . من تا حالا زیاد گریه نکرده بودم ولی نمی تونستم آروم بگیرم . خدای بزرگ روز قبلش بهم کمک کرده بود و تونستم خیلی سریع اون زمینو معامله کنم ولی این لطف دیگه ای که در حقم کرده بود از یه معجزه هم بالا تر بود .. فاطیما : چت شده مرد . مهمون داریم . پاشو خدا رو شکر کن که همه چی به خیر گذشت . خواست خدا این بود که همه مون امروز در یکی از بهترین روز های خدا شادیها رو قسمت کنیم . دور هم باشیم . دهنمو باز کردم تا یه چیزی بگم نتونستم بازم گریه امونم نداد . خجالت می کشیدم از این که یکی اشکای منو ببینه . فاطمه من می خواست بره به بهشت و ما همه رو بفرسته به جهنم ؟/؟ رفتم و اون طلاهایی رو که از زینب گرفته بودم براش پس آوردم . هنوز از جیبم درش نیاورده دیدم اون یه چکی به مبلغ پونزده میلیون همونی رو که من ازش خواسته بودمو به طرفم دراز کرد . چکو ازش گرفتم و این بار من بودم که دستمو به طرفش دراز کردم . چک و طلاها رو به طرفش گرفتم خیلی آروم به زینب گفتم نمی خوام . صدام شده بود عین صدای بچه ها .. مثل بچه ها که یه چیزی رو داده باشن بهش منم فاطمه رو یه لحظه از خودم دور نمی کردم . چشامو به زمین دوخته بودم نگاش نمی کردم که سختش نباشه . برای صدمین بار در روز مرتضی رو بغلش کردم فاطمه دستاشو دور پاهام حلقه زده بود . اصلا حالم درست نبود . مرتضی یه اشاره ای به زنش کرد و طلاها و چکو بر داشت .. -علی آقا من اینا رو قبول می کنم ولی یه روزی بدهی تو رو می دم . این منم که به تو بدهکارم آقا مرتضی . دستمو فرو بردم لای موهای فاطمه اون خیلی از این مدل نوازش کردنهای من خوشش میومد . دلم نمیومد تار مویی از سرشو بکنم . اونقدر با موهاش بازی کردم تا یکی رو از اون همه تار مو جداشون کردم ولی از ریشه درش نیاوردم . -آقا مرتضی ..... زندگی ما به تار مویی بنده .. اگه امروز می زدیش اون می مرد . یعنی منم می مردم . اینو یقین داشتم . شاید به اندازه یه تار مو با مرگ فاصله داشت . اما همون خدایی که فاصله های آدما رو از بین می بره تا نسبت به هم مهربون باشن تا درددل همو حس کنن گاهی هم فاصله ها ایجاد می کنه تا زندگی یکی رو نجات بده . همین یه تار مو برام از یه دنیا بیشتر می ارزه .. چند لحظه ای ساکت شده بودم . -به من بگو حالا کی به کی بدهکاره .. تازه تو داشتی جونتو واسه دخترم از دست می دادی .. حالا بهم بگو کی به کی بدهکاره .. . اشک همه رو در آورده بودم .. فاطیما : مثل این که امروز روز جشنه ها .. خدا ناراحت میشه اگه ما همش اشک بریزیم . آخه امروز توی بهترین خونه دنیا در خونه خدا یکی به دنیا اومده که پیش خدا خیلی عزیزه .. مولود کعبه ..حضرت علی .. -فاطیما تو باید اون لحظه بودی و می دیدی . وقتی مولاعلی رو صداش می زدم دیگه فکر نمی کردم صدامو بشنوه . فکر نمی کردم تحویلم بگیره .. چرا با این که ما آدما غرق در لذت و خوشیهای زود گذریم بازم دست به دامن مقدسات میشیم . چرا اینایی که بهشون اعتقادی نداریم وقت سختیها به دادمون می رسن . چرا وقتی صداشون می کنیم خدا میاد به کمکون . -داداش . داداش علی چرا این قدر خودتو دست کم می گیری . مگه تو کم در حق من لطف کردی ؟/؟ من نا خواسته پولتو حیف و میل کردم . درسته بهت بهره می دادم ولی اصلشو که از حرام به دست نیاورده بودی . حقم بود که بیفتم زندان . حقم بود که زن و بچه مو نبینم . چرا این قدر خودتو دست کم می گیری .. نمی دونی یه مرد وقتی گوشه زندان میفته نا امید از همه جا نمی تونه لبخند عزیزاشو ببینه .. نمی تونه شیرین زبونیهای دخترشو در شیرین ترین سالهای زندگیش ببینه و بشنوه .. و در کنار همسرش باشه و مهم تر از همه اگه بی سرپرست اونا رو رها کرده باشه چه زجری می کشه !یه مرد درد می کشه وقتی که حس می کنه که خیلی بی غیرته . نمی خواد بی غیرت باشه ولی هست . باورم نمی شد که از زندان آزاد شده باشم . خدا دلتو خوش کنه . چرا ما آدما این قدر سنگدل شدیم که همه چی رو در پول و ثروت می بینیم . از اول صبح تا آخر شب سگ دو می زنیم تا برای فردامون راحت تر باشیم . چرا امروز عاشق هم نیستیم . چرا به هم کمک نمی کنیم ؟/؟ حالا دیگه نوبت مرتضی شده بود که گریه کنه .. به مرتضی قول دادم که اونو بیارم بنگاه پیش خودم زینب و فاطمیا همراه با اشکاشون می خندیدند . ما پدرا در کنار دخترامون بودیم . -فاطیما خانوم از گشنگی مردیم . شام و ناهارو باید با هم بخوریم . حس می کردم هرچقدر از علی تشکر کنم و خدای علی رو شکر گزار باشم بازم کم کردم . منتظر بودم تا شب از راه برسه و با ستاره ها و خدای ستاره ها هم رازی و نیازی بکنم .... پایان ... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ویرایش شده توسط: aredadash
ارسالها: 3650
#118
Posted: 24 May 2013 11:28
یاعلی مدد
به راستی علی کیست که هر چه از او بگویم باز کم گفته ام وهر چقدر که بنویسم کم نوشته ام . هرگاه می خواهم درباره اش بگویم احساس می کنم که اولین باریست که می خواهم از او بگویم . مولود کعبه , مولود خانه خدا , قرآن ناطق ومجری عدل الهی .. اوست علی که با شمشیر تیز حقیقت زبان کفر و بیعدالتی را به دونیم کرد . به باطل نه گفت وآخرتش را به دنیا نفروخت . کیست علی که دوست و دشمن ستایشش می کنند . علی کیست که دلها همه دیوانه اویند و من باز از او می گویم . از آن علی می گویم که سر از ستم دیگران به چاه فرو می برد و دردل خویش باز می گفت نه از آن علی که از ستم او سر به چاه فرو می برند و درددل خویش می گویند . علی مرهم دلهای زخمی , آرامش جانهای خسته و امید نا امیدانیست که در تنهایی خود خدای یگانه را از یاد برده اند . علی با کلام دلنشین خود بهشت را به دنیا می آورد و دوزخ را , تا مومن یقین خود را باور نماید .علی قرآن سخنگوست و این را خدای بلند مرتبه چنین خواسته است که عدل الهی چند صباحی در حکومت عدالت گستر او متجلی گردد . علی یک پدراست . پدر شهید و شهادت است . علی یک تاریخ است اسطوره ای که رسول گرامی اسلام با او پیمان برادری بسته است . علی مرد جاذبه ها مرد دافعه ها .. مردی که دینش را به دنیایش و ایمانش را به نانش نفروخت . علی مرد اشک ها و لبخند ها بود . علی یک دنیا بود , یک زندگی , از آنچه باید بودنها و چگونه به او رسیدنها . علی پدر حسین و.. همسر فاطمه بود . علی یک رهبر بود . وچه بزرگوارانه فرموده است این بزرگوار مرد جهان اسلام : از این انسان در شگفت شوید به قطعه ای پیه می بیند و به پاره گوشتی سخن می گوید و به تکه استخوانی می شنود و از شکافی نفس می کشد ........ به راستی چگونه این انسان می بیند و نمی بیند . چگونه می شنود و نمی شنود . می پندارد که تا ابد زنده خواهد ماند . عصیان می کند گذر عمر را نمی بیند .. بزرگواران همه رفتند . نیکان وبدان همه رفتند و ماهم این کاروان را به دیگری و دیگران خواهیم سپرد . علی جان دعایمان کن تا وقتی نام تو را بر فرزندان خود می گذاریم راه تو را مسیر زندگی آنان بر گزینیم . علی جان دعایمان کن تا خداوند روحمان را پاک و آراسته از کالبد خاکی مان بستاند . علی جان سنگ هلاکتت را بر سینه آنانی زن که سنگ تو را به سینه زده بر امتت سنگ می زنند . از تو می خواهیم که پیاممان را به رحمان و آمرزنده ای که در های توبه اش تا آخرین لحظه زندگی به روی بندگانش باز است برسانی که ما را به حال خودمان وامگذارد که تو یار مظلومانی و یاور خداجویان . رنجها بسیاراست . علی جان می دانم که خدای داد گستر دادمان را نخواهد ستانید تا خودنخواهیم . دیگر زمان آن نیست که سر در چاه فرو بریم و لب به شکوه گشائیم . اینک زمان آن است که دستها را به سوی آسمان بگشائیم وبا تمام وجود خدا را فریاد بزنیم که خدا گونه ما را در مسیری قرار دهد که خود می خواهد و صلاح او چنین می گوید. علی جان این بنده گنه کار با تو سخنها دارد .. چون همیشه ای مولود کعبه .. امشب نوری دیگر در آسمان می بینم . فرشتگان و بهشتیان و ماه و ستارگان همه جمعند . می دانم که از من گناهکار گریزانند ولی می دانم که تو مرا نمی رانی و خدای من مرا از درگاه خود نمی راند . تازندگی هست و نفسی هست فرصت آمرزشی هست . خداوندا ! ما را قبل از این که بیدار شویم به خوابمان نفرست . خداوندا به من نعمت چگونه نوشتن آموخته ای چگونه دیدن و چگونه اندیشیدن آموخته ای . چگونه با تو بودن راهم بیاموز . ذره ای از عشق علی گونه را در قلبم و در قلب هر عاشقت جای ده که عشق حقیقی از آن توو برای توست ........ من وامیر گرامی فرارسیدن روز پدر و خجسته زاد روز مولای متقیان امیر مومنین علی (ع)را به مسلمین جهان به ویژه شیعیان ایران و عموم آزادیخواهان و حق طلبان جهان تبریک و تهنیت عرض نموده به امید روزی که به جای ثبت نام علی بر کاغذ پاره ها نام اورا در دلهایمان ثبت نموده و راهش را سر لوحه اعمال زندگیمان قرار دهیم . به امید آن روز ..... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 6216
#119
Posted: 29 May 2013 19:13
0artin0
قبل از اینکه پستی بذارید قوانین اون تالارو حتما بخونید
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 3650
#120
Posted: 30 May 2013 19:30
بهتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــر از بدتــــــــــــــــــــــــــــــــــر ۱
ببین نسرین من یکی رو می خوام که باکسی دوست نبوده باشه . تا اونجایی که اطلاع داشتی و داری دوست پسر نداشته اهل این چیزا نباشه . تو که می دونی پسر خاله ات چه آدم ساده ایه . نسرین تو رو خدا این یه چشمه رو با ما راه بیا . می دونستم نسرین به موقعش با معرفت میشه . اون دختر خاله ام بود . یه سال ازم کوچیک تر بود و دانشجو . -ببین مهیار یکی هست که خیلی عالیه . از دوستای صمیمی منم هست . اتفاقا تک دختر خونواده هست . باباش پولداره . اهل دوست پسر هم نیست . دو تا داداش هم داره . یکی خدمته و یکی هم ازش کوچیک تره و دبیرستان درس می خونه . اسمشم تاراست . ببینم از اسمش خوشت میاد ؟/؟ -من با اسمش چیکار دارم . من با خودش کار دارم . خیلی دختر ساکت و سر به زیر و خوبیه . -حالا باید دید .. منم که دو سه سالی می شد از خدمت بر گشته بودم و بابام واسم آب میوه فروشی باز کرده بود سر یکی از همین چهار راه های شلوغ شهر . کار و بارم سکه بود هر چند شغل با کلاسی نبود . پدر تارا هم یه فروشگاه بزرگ و عمده فروشی مواد غذایی داشت . تارا چقدر خوشگل بود . اولین باری که دیدمش با نگاه مظلومانه اش توجه منو به خودش جلب کرد . با سادگی منم می خوند . -نسرین از تو بعیده با این شلوغ بازی و انگولک کردن این و اون بتونی یه دختر به این خوبی گیر بیاری .-مگه من چمه -یادت رفت بچه که بودیم و توی یک خونه زندگی می کردیم پسرا از دستت امون نداشتند ؟/؟ -تو یکی که از دستم امون داشتی -ولی خیلی منو اذیت می کردی . هر بار که می خواستم برم دنبال یه دختر دیگه مانع می شدی -خب حسادت بچگی بود . ولی حالا رو که می بینی دارم یه همکلاس خوب برات جور می کنم . -فقط تو رو خدا یه جوری ازم تعریف کن که اون ازم خوشش بیاد -چی بگم بگم که بچه که بودی به زور تو رو بوسیدم و از دستم فرار کردی ؟/؟ بگم که نخواستی باهام حال کنی ؟/؟ -دیوونه شدی نسرین ؟/؟ از این حرفا اگه بزنی تا را از دست من میره .. -شوخی کردم . ردیف می کنم . کاریت نباشه . نسرین و من و تارا یه روز پنجشنبه بعد از ظهر سه تایی مون رفتیم بیرون . رفتیم به یه پارک .. نسرین ما رو با هم تنها گذاشت .من و تارا هر دو مون خجالتی ودیم ولی من کمی بهتر بودم . آخه یه دختر خاله ای داشتم که هر وقت کسی رو گیر نمی آوردم می تونستم باهاش حرف بزنم . -نسرین چیزی بهتون گفته -من تا حالا با پسری دوست نبودم . خونواده ام از این کار خوششون نمیاد . -من که نخواستم کاری کنم که کسی بدش بیاد . نسرین جون از شما خیلی تعریف کرد . یه چند تا سوال ازم کرد که منم هرچی رو که حس می کردم خوشش میاد بهش جواب می دادم . کاری نداشتم که هدفش چیه و مثلا ممکنه که واقعیت داشته باشه یا نه .. چند مورد در کتابها هم خونده بودم که زنا همچین سوالایی از مردا می کنن و بهشون امتیاز میدن . --نظر شما در این مورد که زن خیلی ساده و معمولی با حجابی کم پیش بقیه ظاهر بشه چیه -تارا خانوم برای من پاکی و نجابت زن و صفای درونی و اون فکرش مهمه . حتی می تونه رو سری سرش نذاره . -اگه با زنی ازدواج کنین که نتونه بار دار شه چه رفتاری پیش می گیرین . داشتم شاخ در می آوردم . این که تا حالا زبونش بسته بود . این چیزا از کجا افتاده بود تو کله اش -من برام خود اون زن مهمه . من با یک زن ازدواج کردم نه با یک بچه -شما خیلی آقایین مهیار خان . کاش همه فکر شما رو داشتند .. هرچی به خودش فشار آورد چیز دیگه ای یادش نمیومد که ازم بپرسه . ولی همون دو تا جواب کافی بود . چون بقیه سوالات هم زیر پوشش این دو تا سوال قرار می گرفتند . رفتیم خواستگاری .. نفوذ تارا رو خانواده اش طوری بود که خیلی راحت با نامزدی ما موافقت کردند . قرار شد که بعد ازآخر ترم که یه ماه بهش مونده بود مارو عقد کنند . من و تارا روز به روز به هم وابسته تر می شدیم . گاهی که می رفتم خونه شون و اگه کسی نبود نونم بود تو روغن . بغلش می کردم و می بوسیدمش . اوایل خیلی سختش بود . ولی بعد یواش یواش عادت کرد . از بوسه جلوتر نرفتم . -تارا در این دوره زمونه ای که هیشکی به عشق و دوست داشتن اهمیت نمیده و دخترا خیلی بدتر از پسرا شدن تو نشون دادی که هنوزم میشه قشنگیهای عشقو نشون داد و عاشق بود . وقتی سرشو میذاشت رو پاهام موهای بلند و صاف و مشکی اونو به یه طرف جمعشون می کردم و اونو رو پام پهنش می کردم وقتی با دستام شونه اش می زدم و اون چشای زیباشو می بست سرمو رو صورتش خم کرده با این که گردنم درد می گرفت بوسه ای از لباش بر می داشتم -مهیار دوستم داری ؟/؟ -آره -هیچوقت فراموشم نمی کنی -نه -اگه یه روز یه مشکلی پیش بیاد که ازت کمک بخوام کمکم می کنی ؟/؟ -این چه حرفیه که می زنی ما شریک همیم . مشکل تو مشکل منه عزیزم . نمی دونستم چرا تارا یهو این حرفو به میون کشید .. یه روز دیگه بهم گفت من از بچگی خیلی محدود بودم اصلا خونواده نمی ذاشتن دور و برم پسری باشه . حتی وقتی در یه محفل فامیلی یه پسری بود منو ازش دور نگه می داشتند . با دخترا جور بودم . من از همه شون خوشگل تر و ناز تر بودم -هنوزم هستی تارا . هنوزم ناز و خوشگلی . تو خیلی خوبی . خیلی . یه مرد با همه چی می سازه جز با خیانت . خوشحالم که تو جز من دوست پسر دیگه ای نداشتی که امروز به یادش بیفتی .. صورتشو به صورتم نزدیک مرد و گفت منو ببوس .. ببوس منو .. دلم می خواد بازم خوشبختی رو و تو رو حس کنم . اونو بوسیدم . دیوونه وار لبامو می مکید . تارا چش بود امشب نمی دونستم . ولی همه چی از اون شبی که حس کردم اون خونه تنهاست ولی نمی خواد که من در کنارش باشم شروع شد . وقت امتحانات ترم بود . داداش تیمورش هم امتحان داشت . یه شب جمعه بود . خونواده به این امید که خواهر و برادر کنار همند رفتند به اطراف شهر خونه مادر بزرگ تارا و شبو هم بر نمی گشتند . من از پشت در اتاق شنیده بودم که تیمور و تارا دارن در این مورد که تیمور شبو می خواد بره پیش دوستاش حرف می زنن و تارا بهش اجازه داد .. لحظاتی بعد وقتی که با تارا حرف زدم که می تونم امشبو بیام پیشش باشم گفت داداشم هست و سختمه .. از این حرفش تعجب کردم . اون که تنهاست .. چرا داره این حرفو می زنه .. سعی کردم به دلم بد راه ندم . یه لحظه که رفته بود دستشویی حس کردم یکی به موبایلش پیام داده . اون خیلی کم پیام دریافت می کرد . اون وقتا هم زمانی بود که مثل حالا که واسه سبزی فروختن پیام میدن نبود که شرکتهای تبلیغاتی این قدر شلوغش کنن .. سریع رفتم پیامو خوندم . ..عزیزم پیامتو که گفتی امشب تنهایی گرفتم . سعی کن مزاحمین رو از دور و بر خودت ردش کنی . یادت باشه خوب صافش کنی که بیشتر حال کنیم . دوستت دارم نازتو بخورم . رفتم ببینم فرستنده اش کیه حس کردم تارا داره میاد .. .. رومو بر گردوندم . به فضای حیاط نگاه می کردم . صورتم عین لبو سرخ شده بود -تارا اون پسری که می گفتی خیلی وضعش خوبه و خیلی هم با کلاسه و یکی دوبار هم مزاحمت شده هنوزم اذیتت می کنه ؟/؟ اومد خودشو انداخت توی بغلم و گفت وقتی که تو رو دارم و سایه آقا مهیار بالا سرم باشه مگه کسی می تونه اذیتم کنه .. داشتم آتیش می گرفتم . نمی تونستم این همه دورنگی و ریا رو تحمل کنم . اون منو ساده فرض کرده بود . می خواست این جوری به کارای زشتش ادامه بده . هرچی می کشیدم از دست این نسرین بود . شاید بیچاره اونم تقصیری نداشت . دختر خاله من . هدفش پاک بود اون که نمی دونست . این که یه پسر می خواد یا عشق من با زنی که بعدا می خواد همسرم شه سکس کنه داشت آتیشم می داد . نمی تونستم این رنجو تحمل کنم .. بر خودم مسلط شدم . اهل شر نبودم ولی حس می کردم باید اون نامرد پست رو بکشمش و هرچی میشه بشه . شایدم تارا دختر نباشه .. -مهیار چته حالت خوب نیست ؟/؟ -نه .. یکی از دوستام با دوست دخترش بهم زد ناراحتم -چی شد -هیچی دختره بهش خیانت می کرد . اصلا دختر نیود . با یکی دیگه رابطه داشت -عزیزم تو به فکر خودت باش .. -ببینم گفتی امشب نمی تونم کنارت باشم باور کن اذیتت نمی کنم -نه باشه یه شب دیگه .. داداش هست خیلی بده .. اون جوونه . خوب نیست که ما پیش اون با هم خلوت کنیم . فدای تو بشم . چقدر به خودش رسیده بود .. نمی دونم تیمور کجا رفته بود که من دیدم کلید خونه رو یه میز جا گذاشته . احتمالا رفته بودحموم . تارا که سرش به یه طرفی بود کلید رو فوری گذاشتم توی جیبم . دیگه امشب تمومش می کنم . مثلا ساعت 12 میومدم و سر می زدم بد نبود . می خواستم جلوی در وایسم و کشیک بکشم نمی شد . نمی تونستم صحنه ای رو ببینم که رقیب من دوست پسر دیگه تارا وارد میشه رو ببینم . دوست داشتم اونو به وقت عمل بکشمش . خونم به جوش اومده بود . فکر نمی کردم به زودی به یکی این قدر دل ببندم . ساعتها در خیابون اشک می ریختم . سرمو می زدم به دیوار . یه کارد هم از آشپز خونه کش رفته بودم که وقتی که رسیدم معطل نکنم ولی قصد کشتن تارا رو نداشتم . چرا اون دروغا رو تحویلم داده بود . چرا . چرا .. خدایا من که بهش خیانت نکرده بودم چرا منو عذابم داد . چرا بهم رحم نکرد . من که دوستش داشتم و واسش همه کار می کردم . ساعت از دوازده نیمه شب گذشته بود . کلید زدم و رفتم داخل صدای ترانه های هوس انگیزی میومد . ولی این صداها بلند نبود . در هال رو که باز کردم .. صداهایی به گوش رسید مثل صدای زنگوله هایی که وارد یه مغازه ای میشی و فروشنده رو خبر می کنه که مشتری اومده .. تارا : کی اونجاست .. کی اونجاست .. صدای دویدن یکی رو شنیدم .. من واسه این که از دستش ندم سریع رفتم به اتاق تارا .. عشقمو که کاملا لخت گوشه ای ایستاده بود و بدنش می لرزید گیرش آوردم . با یه دست گلوشو گرفته سرش داد کشیدم بگو کجاست . کوش .. بگو کجا قایمش کردی .پس تیمور کو داداشت کو پس ؟/؟ .. بگو معشوقت کجاست . کاردمو در آورده و گفتم می کشمش نمیذارم از چنگم در ره .. خیلی پستی تارا . کثیف ترین زن دنیایی . از هر آشغالی گندیده تری .. بگو کجاست . من پیام غروبی رو خوندم که داشتین واسه امشب قول و قرار می کردین . با دستام اونو پرتش کردم رو تخت . یه ملافه ای انداختم روش . نترس نمی کشمت . ارزش مردنو نداری .. تارا گریه می کرد .-چرا چرا ..-مهیار بس کن .. همش تقصیر منه .. تقصیر من .. اون گناهی نداره .. صدای آشنای یک زن بود . مغزم نمی کشید . رومو برگردوندم ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم