ارسالها: 3650
#131
Posted: 2 Jul 2013 17:59
تو برای من مـــــــــــــــــــــــــــــــــرده ای
می خواهم که زندگی کنی .. می خواهم وقتی که خورشید را می بینی آن چنان بخندی و احساس خود را نشان دهی که خورشید از شادی تو در آتش حسد بسوزد . اما تو برای من مرده ای . آن گاه که در گرداب عشق با سکوت در ماندگی خود , تو را فریاد می زدم تو با سکوت خود فریاد زدی که بهتر آن است چشمانم را به روی زندگی ببندم . ببین که من هنوز زنده ام . ببین که هنوزهم نفس می کشم . ولی دیگر تو را فریاد نمی زنم چون تو برای من مرده ای . تو را باورت کرده بودم . گفته بودی که با من خواهی ماند برای همیشه . تا آنجا که عشق فر مان وفا می دهد تو ملکه من خواهی بود . اما عهدت را شکستی . می دانم چرا . نمی گویم چرا .. از تو هیچ نمی خواهم اما تو ساحل نشین نخواستی فریاد نجات خواهی کسی را که به گرداب فنای عشقش سپرده بودی بشنوی. تو مرگم را چه آسان می خواستی . اما من برای تو زندگی می خواهم . هر چند که برای من مرده ای . حال در ساحل غمها نشسته ام . به دیروز خود می اندیشم . به روزی که در کنار من بودی . به روزی که در غروب آن با هم خورشید زیبا را بدرود می گفتیم .تا با هم طلوع دوباره آن را ببینیم . و تو تنهایم گذاشتی تا همیشه در غروب بمانم تا در این شب تیره و تار بمانم . ببین چگونه رهایم کرده ای .؟! من به طلوعی دیگر رسیده ام . هنوز هم نفس می کشم و خورشید در پس ابر ها پنهان گردیده . چرا امروز نیامده .. شاید با من و تو قهر باشد . شاید اونیز از آوای جدایی گریزان است . هنوز هم به زندگی لبخند می زنم . اما نه آن لبخند دیروزی . چون تو برای من مرده ای . دستهای مرا ندیدی . صدای قلب مرا نشنیدی خواستی که نباشم تا آن وجدان کور و سیاه تو را نبینم . دانستم که برای من مرده ای . گفته بودی پرسیده بودی آیا برای همیشه با تو خواهم ماند ؟/؟ گفته بودم تا آنجا که عشق نفس می کشد و زندگی زنده است من هم در کنارت خواهم بود . گفته بودی که می روی و می آیی . رفتی و دیگر نیامدی . تنها در ساحل نجات تو را می دیدم که منتظر مرگ منی . تصویر چشمان زیبای تو هم به من دروغ گفته بودند . آخر به من می گفتند تو عاشق ترینی تو شکیبا ترینی تو سوخته دل ترینی . نه صبری بودو نه سوخته دلی .حال می گویم که تو سنگدل ترینی . تو سوزاننده ترینی . نمی گویم چرا رفتی .. نمی گویم چرا زندگی را در کنار من ندیده ای. بعد از تو زندگی نمرده است . عشق نمرده است لبخند نمرده است . اما تو برای من مرده ای .. تو برای عشق مرده ای . در ساحل غمها نشسته ام . آخر اشک من چه به کار دریا می آید ؟! کاش می توانستم چون تو دروغ بگویم .. ولی نه این آرزوی ضعیفان است . آرزوی عقده دلانی که عشق را نمی شناسند و از حقیقت گریزانند . بگذار در صداقت خود بسوزم بگذار در فریب صیاد بسوزم اما شیادت نخواهم خواند . تو رفته ای .تو خود آمده بودی گفته بودی که در کنارم خواهی ماند که در کنارت بمانم . آخر وقتی که نمی خواستی بمانی چرا گفتی که می مانی . ؟! و من اینک به امواجی می نگرم که وقتی به من می رسند می شکنند . چون قلب شکسته من . چون اشک پنهانی که پشت پلکها منتظر غروب دیگریست . غروب غمها ..غروبی که دیگر در کنارت نخواهم بود و تو اینک با دیگری رفته ای . شاید به من بخندی اما تو برای من مرده ای . تو هر گز مرا دوست نداشته ای . آن چنان که خود را دوست نداشته ای . کاش می توانستم آن سوی نگاه مظلومانه ات را بخوانم که چگونه آسان دروغ می گوید . زندگی زیباست و چه احمقانه است اشک ریختن برای آن که عشقت را احمقانه دانسته . عشق را به بازی می گیرند غافل از آن که خود را به بازی گرفته اند . تو خواستی که بازیچه ات باشم تو خواستی که من و عشقم را تحقیر کنی .. اما بدان که تو برای من مرده ای چون عشق هر گز نمی میرددیگر تو را نخواهم دید . دیگر دروغهایت را نخواهم شنید . از قصه های خیالی عشق نخواهی خواند . دیگر نخواهی گفت که تا ابد در کنار من خواهی ماند . تو مرگ مرا می خواستی اما من می خواهم که زندگی کنی . . امواج وقتی که به ساحل می رسند می میرند . امواج شکسته می آیند تا در کنار من شکسته از امید های غرق شده بسرایند . هر چند فردا لحظه دیگریست اما تو دیگر نمی آیی . اگر تو نیایی خورشید می آید اگر تو نیایی عشق می آید زندگی می آید اگر تو نیایی این قلب شکسته هم می آید . می آید تا با صدای لرزان خود فریاد بزند که از خدا خوشبختی تو را می خواهد هر چند که برایش مرده ای . آری تو برای من مرده ای .. تو برای من مرده ای . .... پایان ... نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#132
Posted: 5 Jul 2013 13:55
مـــــــــــــــــــــــــــــادر تو برترینی ، تو بهتـــــــــــــــــــــــــــــــــریتی
بهشت زیر پای مادران است . : حضرت محمد (ص ).. . وقتی پدر مرد مادرم دوباره ازدواج نکرد . من تازه 7 سالم بود . نه برادر داشتم و نه خواهر . فامیلا اون اوایل کمکون می کردند . ولی بعد که مامان فاطمه من شروع کرد به کارگری توی خونه های مردم دیگه مثل سابق بهش توجهی نداشتند . مامان خوب من خیلی خوشگل بود و خیلی هم خواستگار داشت ولی واسه این که منو زیر دست نا پدری بزرگ نکنه تصمیم گرفت به خودش سختی بده تا من راحت تر بزرگ شم . خیلی دلم می خواست تابستونا برم کار کنم تا کمکش شم . . یادم میاد همیشه بهترین و بیشترین امکانات رو واسه من در نظر می گرفت . غذایی که درست می کرد واسه دو نفرمون کافی نبود . اول واسه من می ریخت و بعد خودش .. بهم می گفت باید مراقب سلامتی خودش باشه واز خیلی چیزا پر هیز کنه . من که خوب دقت می کردم چیزی نمی خوردیم که ازش پرهیز کنیم . مامان با سیلی صورتشو سرخ نگه می داشت تا منو همیشه شاداب ببینه . خدا رو از یاد نمی برد . همش دعام می کرد . من که براش کاری نمی کردم . مامان فاطمه خیلی دوستم داشت .مادر گاهی لباسای کهنه فامیلا رو به تن می کرد گاهی هم سختش بود که از اونا استفاده کنه و از یه لباس تا سالها استفاده می کرد . سالها گذشت . من که دیپلممو گرفتم مامان 35 سالش بود . خدمت که نمی رفتم می تونستم کفیلش شم . دستای نرم و لطیف مامان زمخت شده بود . به صورتش چین و چروک افتاده بود . شبیه 50 ساله ها شده بود . من اون دستای خسته و زمخت رو می بوسیدم . با بوی تنش با بوی چادر نمازش مست می شدم . با عشقش اوج می گرفتم . هر وقت میومدم خونه و اونو نمی دیدم اون قدر چشم به راه می نشستم تا بیاد . اون عزیز ترین کس زندگیم بود . با این که مادر بزرگ ها و پدر بزرگام زنده بودند ولی مادرم چیز دیگه ای بود . هیچ وقت به کسی نگفته بود که کمکم کنین . هیچوقت از کسی چیزی نخواسته بود جز از خدا . لبخندش همون لبخند بود و نگاهش همون نگاه . راستی جای مادرو چه کسی می تونه تو ی دل آدم بگیره . آخه ما قسمتی از بدن اون هستیم . وجود او . قسمتی از تن اوکه تا مدتها باهاش زندگی می کنیم . روح ما در وجود مادر شکل اولیه شو پیدا می کنه . ما از خون و هستی مادر تغذیه می کنیم و اون بیشتر از اونی که ما دوستش داریم دوستمون داره . آخه ما از اون استفاده کردیم ولی اون به ما بخشیده ما رو به وجود آورده . واسه همینه که مادر فرزندشو بیشتر دوست داره تا این که فرزند مادرشو دوست داشته باشه ..واسه همینه که میگم وقتی که مادر عاشق بچه شه و فراموشش نمی کنه خدای بزرگ اونو فرا موش می کنه .؟!!!!!!!! مادر برام بهترین بود . بالاترین بود . وقتی فوق لیسانس حسابداریمو گرفتم در اداره ای استخدام شدم . دیگه نذاشتم مادرم کار کنه . دوست داشتم خونه درب و داغون و خشتی رو که مامانو ضعیف کرده بود و بوی نا و رطوبت اونم در منطقه خشک تهرون بزرگ خفه مون می کرد رو از شرش خلاص شیم . تاز گیها قلبشم درد می گرفت . سمیه دختر خوبی بود . اون دختر ، دختر همسایه مادر بزرگ اینام بود . قبول کرد که باهام از دواج کنه و مادرم هم کنار ما باشه . با هم از دواج کردیم . .وقتی که مادر به وقت از دواجم حاصل دسترنج خودشو بهم داد داشتم دیوونه می شدم .-مامان تو با این پولت می تونستی چند تا سفر زیارتی بری . . مامان خونه خشتی خودشو فروخت البته سهم بیشتر خونه مال من بود ولی یه مقداری پول وام اداره روباید می ذاشتیم روش تا یه آپارتمان بگیریم . اون موقع با بیست میلیون می شد یه آپار تمان خوب در یه جای متوسط خرید . ما با پول وارم بیست و پنج میلیون پول داشتیم . سمیه دختر قانعی بود ولی از شوق و ذوق خرید وسایل جدید نمی دونست چیکار کنه . من و اون و مامان رفتیم بازار . چند تا وسیله رو کاندید کردیم بازم پول زیاد داشتیم . نمی دونم چرا مامان از آپار تمان نشینی خوشش نمیومد . البته هنوز ده میلیون وام اداره رو نگرفته بودیم و اون زمانی به ما تعلق می گرفت که قصد واریز پول به حساب فروشنده رو می کردیم . با این که سمیه رو هم دوست داشتم ولی لبخند مادرم یه چیز خاصی بود . زنی که واسه من ایستاد . تب داشت و مریض بود می رفت خونه های مردم کار گری . چه نقشه ها که واسه خونه جدیدمون نکشیده بودیم . یه واحد آپارتمانو در طبقه اول یه مسکونی ده واحده پنج طبقه کاندید کرده بودیم و بهتره بگم قولنامه کرده بودیم . سمیه رفته بود دنبال پرده دوز . مامان رفته بود نماز شکرونه بخونه که قلبش موقع نماز درد گرفت و افتاد .. ترس برم داشت . چشاش بسته شده عرق سردی رو پیشونیش نشسته بود .-حسین من دارم می میرم -مامان نهههههه نهههههه تو نباید تنهام بذاری . تو هنوز نوه ات رو ندیدی . حالا وقت راحتی توست مامان . حسین بمیره و نبینه که فاطمه اش دیگه نیست . مامان تنهام نذار تو رو به دستای پینه بسته ات نرو . فقط نگام می کرد و و می خواست اشک بریزه نمی تونست . -مامان حالا وقتش نیست . من می دونم خدا مهربونه . تو رو ازم نمی گیره -حالا خاطرم جمعه حالا دیگه با خیال راحت می میرم .. -مامان این حرفو نزن . لبامو گذاشتم رو انگشتای دست مامان . یکی یکی اونا رو می بوسیدم . مامان هنوز یادم نرفته داشتی در تب می سوختی . صورتت گر گرفته بود . پول دارو نداشتی ولی می رفتی کار می کردی . مادر به خدا ، خدا خودش می دونه حالا وقت مردن نیست . مامان چشاتو نبند . مامان من یتیمو یتیم ترنکن . بابام که مرد زیاد بزرگ نبودم ولی حالا بیشتر حالیمه . سمیه بغلم زد . آمبولانس اومد و مامانو با خودش برد . ما هم خودمونو به بیمارستان رسوندیم .. خلاصه کلام اون باید جراحی قلب باز می شد . اون روز حدود پونزده میلیون هزینه اش بود که تا پنج تا رو می تونستم از اداره بگیرم . دیگه نمی شد خونه ای خرید . باید پس اندازمو پولی رو که از فروش این خونه قدیمی عایدمون شده بود رو صرف جراحی مامان فاطمه می کردیم . راستش سمیه خیلی ذوق زده بود واسه خونه جدید . نمی دونستم چه جوری این خبرو بهش بدم . آخه نه تنها خونه رو از دست می دادیم بلکه باید می رفتیم مستاجری . وقتی بهش این حرفو زدم فاطمه جان بیدار بود . سمیه چیزی نگفت ولی حس می کردم که از این که نمی تونیم صاحب خونه شیم ناراحته .. مامان چشاشو باز کرد -حسین فکر من نباش . خونه رو بخر . من رعایت می کنم . شاید دوباره نیفتادم . تو و زنت تازه می خواستین راحت شین -پس تو چی مامان .. -من عمرمو کردم -مامان شوخیت گرفته . هنوز تو رو نفرستادم بری زیارت حسین شهیدت .یا این که مکه بری . اون وقت می خوای یه حسین دیگه اینجا از دوریت بمیره ؟/؟ مادر این که چیزی نیست اگه تمام ثروتهای دنیا رو به پات بریزم بازم می دونم کاری نکردم . می دونم تو هم سختته می دونم. مادر . من اگه جونمو برات بدم بازم کم کردم و کم گذاشتم . می خوای من خودمو تا آخر عمرم نبخشم ؟/؟ اشک از چشای مادر سرازیر شده بود . سمیه به گریه افتاده بود . چقدر بی پولی بده . ولی من از خدا می خواستم که مادرمو به من و به زندگی بر گردونه . تا نفسی هست یعنی که زندگی هست و تا زندگی هست یعنی که امید هست . . پیشونی مادرمو بوسیدم . دستاشو بوسیدم . -بمیرم برات حسین . حسین شهید ما هم یتیم شده بود . -مامان بابام رفته . تو دیگه نرو. وقتی تو رو دارم انگاری بهشتو دارم . تمام سرمایه های دنیا در مقابل یه لبخند تو به پشیزی نمی ارزه مامان . مامان دوستت دارم . -بالاخره باید رفت . ما به این دنیا نیومدیم که در این دنیا بمونیم . پسرم برات دعا می کنم از خدا می خوام که به هرچی که می خوای برسی . هرچند میگن دعای پدر اثر داره و مادر فقط نفرینش اثر نمی کنه .. -مامان این اراجیف چهار تا شیخ و ملای خمس و زکات خور رو ولش کن . ایمان تو در قلب توست در پاکی توست . یک روز کار گری تو مادر از صد تا رساله اون آخوند سازشکاری که زیر بار ظلم و ستم میره و در مقابل حق کشی و زیر پا گذاشتن حق مردم لال شده و خودش شریک ستمه بهتره . اصلا اون بهتری نداره که قابل مقایسه با شرف تو بشه مادر . مادر دعام کن . دعام کن که تو هم پدرمی و هم مادرم -دعات می کنم پسر که از جوونیت خیر ببینی . به هر چی که می خوای برسی . خدایا من از پسرم راضیم . حسین تو ازم راضی باش .. -مادر اگه خدا اجازه بده پای تو به خاک میفتم . مادر منو ببخش . به خدا بچه بودم قدر زحمات تو رو نمی دونستم . تو به خاطر من از جوانی خودت گذشتی و این قدر زود مریض شدی . .مادر عملش موفقیت آمیز بود . اصلا از این ناراحت نبودم که از پول و پس انداز نقدم صرف نظر کرده نقدیم مادرم و بهبود او کرده ام . لبخند رضایت مادر برام از دنیایی بیشتر می ارزید . عشق پاک و خالصانه اون .. وقتی که کنار بالینم بیدار می نشست وقتی که با هر نق زدنم از خواب پا می شد و بهم شیر می داد . کهنه هامو عوض می کرد .. در عالم خودم بودم که یهو احساساتی شدم .-مامان من حالیم نبود وگرنه این قدر غر نمی زدم و بیدارت نمی کردم . باور کن گشنگی رو تحمل می کردم . فقط دوست دارم بوی نفسهای تو رو بشنوم .. مامان فاطمه یه نگاه چپی بهم اندخت و گفت حسین جان حالت خوش نیست ؟/؟ -مامان از هر خوشی خوش ترم . صورتمو به موهاش چسبوندم . بوی صورت و موهاش همون بویی بود که از بچگی می شناختم . با هیچ چیز دیگه در این دنیا عوضش نمی کردم . دایی ام اومده بودبه دیدن ما .. خیلی خوشحال بود . .-مژده مژده یه خبری دارم که اگه بشنوین از خوشحالی همه تون سکته می کنین .. دایی رو کشیدم گوشه ای و گفتم دایی جان ببخشید مادر اگه سکته کنه این دفعه دیگه رفته .. خبرت چیه . -اگه بهت بگم همین الان سیصد میلیون پول زدی به جیب باورت نمیشه .. بابات یه زمین داشت در شمال شهر قرار بود همش بره زیر یا سر اتوبان . یه سری مغازه دارا اعتراض کردند . الان بیست ساله در گیرن . تازه موفق شدن با یه خورده جابه جایی همه چی رو حل کنند . زمین بابات هم در طرح نیست .میفته سر اتوبان .. از اون تجاری های بیست و یک میشه . شاید اون موقع اگه می خواستند در طرح قرارش بدن یه چند غازی می دادند یا یه زمینی توی بیابون زیر کوه تقدیم می کردند من جات بودم مشارکتی ردیفش می کردم .. من خودم داشتم از حال می رفتم وای به حال مامان ..اگه بهش این خبر رو می دادم . دعای مامان اثر کرده بود . خیلی آروم بهش گفتم . -مامان غلامتم . مامان نوکرتم . دیدی گفتم این آخوندا مزخرف میگن .دعای مادر خیلی اثر داره . تو از طرف بابا هم واسم دعا کردی . مامان ما دیگه آلا خون والا خون نمیشیم . دستمو گذاشتم دور گردن مادر سرشو بوسیدم .یواش یواش مطلبو گفتم / اون دوست داشت بر سینه ام بوسه ای بده . نذاشتم که به قلب پاک و زخمی خودش فشار بیاره . -مادر هر چه دارم از تو دارم . سمیه زن خوب من درکم می کرد . می دونست که عشق به مادر و عشق به همسر دو سیستم جدا گانه دارند و نباید که حسادت کنه . دستامو گذاشته بودم رو سر مامان -مامان تو بهترینی تو بر ترینی . دوستت دارم دنیا بی تو صفایی نداره . دلم می خواست سرمو بذارم رو سینه اش و اونم به سرم دست بکشه و خوابم ببره . مادرم قدر تو رو می دونم . از پنجره بیرونو نگاه کردم . آسمون صاف بود مثل قلب مامان گرم بود مثل خون مامان . طبیعت حرکت داشت مثل جون مامان . و من حس می کردم که سر زمینی سبز و سبز و سبز اون پایین پایینا داره خود نمایی می کنه . چقدر اون سر زمین خوشگل بود . چه بوی خوشی میومد . خدا بهم اجازه داده بود که بوی بهشتی رو که زیر پای مادر قرار داره حس کنم . آری بهشت زیر پای مادران است .... پایان ... نویسنده ... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#133
Posted: 5 Jul 2013 13:57
از من گریختـــــــــــــــــــــــــــــــه ای
از من گریخته ای ولی از خود چگونه خواهی گریخت !از من گریخته ای تا دیدگان ترم را نبینی ولی از اشک چشمانت چگونه خواهی گریخت ؟! آن فاصله های بین من و تو را پر خواهد کرد . من اشکهای تو را می شناسم . همان که طاقت دیدنش را نداشتم . همان که می خواستم به لبخند ها تبدیلش نمایم . من تو را می شناسم . با همه بدیهایت می دانم که بهترینی . می دانم که هنوز در سینه ات جایی هست برای اندیشیدن به گذشته ها . می دانم که مردگان هم می اندیشند . تو برای من مرده ای . . گفته بودم که تو برای من مرده ای . دیگر تو را نمی بینم . ولی می بینم که از خود هم می گریزی . از عشق می گریزی .نمی خواهی که مرگ خود مرگ اندیشه ها و باور خود را باور کنی . شاید احساس می کنی که هنوز هم عاشقی . آخر عشق هر گز نمی میرد . عشق هرگز نمی میراند . امروز روز دیگریست . روزی که از خود می گریزی . چه شیرین است لحظه های انتظار وقتی بدانی که او باز می گردد و چه تلخ است آن لحظه ها وقتی که احساس کنی دیگر امیدی نیست ! دیگر نمی آید .. حتی سایه ای از او را نخواهی دید و چه تلخ تر خواهد بود وقتی که احساس کنی همه آنها نمایشی بیش نبوده تو بازیچه ای بیش نبوده ای . .دستهای اندوه نوازشم می کنند . می گویند با من به ستاره ها بنگر . حتی یک ستاره هم با من نمی خواند . ستارگان هم خفته اند . بخت من خفته است . او رفته است . اومرده است برای من برای تمام قلبهایی که عشق را فریاد می زنند و به امید فردایی دیگر در زیر آسمان شب نشسته اند . آخر چرا لباس عشقت را با نخ نیرنگ دو خته بودی . آخر چرا از پاکی عشق و دوست داشتن ها می گفتی . آخر چرا . چرا .. نمی دانم . نمی دانم . وقتی تو خود نمی دانی چرا چنین کرده ای من از کجا باور های تو را بدانم . به من بگو .. بگو چگونه می توانی به این چرا ها و راز این چرا ها برسی تا من بدانم که آخر چرا . از من گریخته ای ولی از خود چگونه خواهی گریخت ؟! چگونه به افق خواهی نگریست وقتی که چشمانت خورشید را نمی بیند وقتی که نور عشق را احساس نمی کنی . چگونه می توانی از عشق و محبت بگویی وقتی که از عشق گریزانی وقتی که از زندگی می گریزی . امروز روز دیگریست . فردا هم روز دیگری خواهد بود . آن چنان که دیروز تو نیز چنین بوده است . فراموش کرده ای در روز دیگر دیروز چه بر سرم آورده ای ؟/؟ فراموش کرده ای که چگونه عشق از دست تو گریسته است و تو از عشق گریخته ای ؟/؟ مگرعشق را چگونه می توان دید ؟/؟ نور عشق چشمان آدمی را کور نمی سازد . می گویند عاشق کور است . وتو با چشمانی باز از من گریخته ای . چون که هر گز عاشق نبوده ای . ما از خاک آمده ایم و خاک خواهیم شد . حتی آن روح سنگی تو آن قلب سنگی تو نیز روزی خاک خواهد شد . آن دلی سنگ که در سینه داری نرم تر از خاکی خواهد شد که بر روی آن راه می روی . هر چند که گامهایت چون گامهای مردگانی در خانه مردگان است . نگاه بی فروغ تو از روز های غم می گوید . تو شادیها را نمی شناسی . تو نه مرگ را می شناسی نه زندگی را . تو خود را نمی شناسی . به من بگو چگونه خواهی توانست که از خود بگریزی ؟! سایه تو چون خود تو به دنبال توست . سایه ات حق مرا از تو خواهد گرفت . به تو خواهد گفت که عاشقی در ساحل عشق نشسته و در انتظاری که نمی داند تلخ است یا شیرین به دور دستها می نگرد . نمی داند که خود را به دریا بسپارد یا به خشکی . . همه جا اثری از تو می بیند . همه جا سکوت توست . سکوت .. نسیمی زوزه بادی از صدای پای تو می گوید که همچنان می گریزی . تا به کجا خواهی گریخت . به من بگو تا به کجا خواهی رفت ؟/؟ همه جا با تو خواهد بود . همان عشقی را می گویم که مرا اسیر آن ساخته ای . عشقی که تو راهم در بند کشیده . زنجیره های ناگسستنی , آن پیکره ات را در هم پیچیده اند . نمی دانم شاید با نسیم رفته ای با طوفان باز گردی . آنچنان که با طوفان آمده با نسیم رفته بودی . به من گفته بودی در ساحل انتظار بمانم که باز خواهی گشت . همچنان این جا نشسته ام . شاید که مرده باشی . شاید که برای من مرده باشی . اما من همچنان نشسته ام . همچنان به تو می اندیشم . همچنان به فردا و فر داها چشم دوخته ام اما احساس می کنم که دیگر تو را نخواهم دید . انتظاری بی ثمر .. امیدی بی اثر ..در کنار شبی بی سحر مرا به کدامین انتها خواهد رساند . شاید که انتهای زندگی . شاید که دیگر تصویری از تو نبینم . نمی دانم با تیر نگاهم , با تیر اشکهایم , با سوز درونم , کدامین شکار .. این صیاد خسته را به بند خواهد کشید . . به هر طرف می نگرم اثری از زندگی نمی بینم . نمی دانم نمی دانم شاید که خود مرده باشم . شاید که این جا برزخ دیگریست . پس چرا در این برزخ تنهایم . چرا در این برزخ تنهایم . چرا سایه های سیاه تو را نمی بینم . چرا از من گریزان شده ای . . نمی دانم هیچ نمی دانم . شاید قلب سنگی تو خاک شده آن را به دریای عشق و انتظار پراکنده باشی اما من هنوز در ساحل ندانم ها و نمی دانم ها در انتظارت نشسته ام . تا ابد تا انتهای زندگی تا آنجا که حتی چشم دل می بیند و می تواند که در انتظار باشد . از من گریخته ای و از خود می گریزی نمی دانم از کدامین مسیر بروم تا بتوانم تو را ببینم . آخر ستارگان خفته اند و به من نمی گویند که تو از کدامین راه گریزان گشته ای . ومن همچنان در انتظار تو گویی که از این عالم دورم . گویی که از خود دورم . کورم اگر چشمانم را ببندم حتی ستاره خاموش را هم نخواهم دید . حتی سایه های تو را .. ولی بوی تو را احساس می کنم . نسیم عشق همچنان بوی تو را به مشام می رساند . چه در این دنیا باشی و چه نباشی . تو همیشه خواهی بود .تا آخرین نفس .. و من در قفسی به نام دنیا همیشه اسیر تو خواهم بود . شاید که روزی مرغ جانم در آن سوی قفس راز گریز تو را بداند و بداند که با کدامین نغمه می توان به تو رسید . . از من گریخته ای ولی از خود چگونه خواهی گریخت ؟!چگونه ؟!چگونه ؟!چگونه ؟!..... پایان ... نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#134
Posted: 7 Jul 2013 15:16
فــــــــــــــــــــــــــراموشت نکـــــــــــــــــــــــــــرده ام
هرچند برای من مرده ای هر چند از من گریخته ای . تو را با بدیهایت فراموشت نکرده ام . تو را با دستهای سپید روبه آسمانت و چشمهای سرخ تر شده از اشک نیازت فراموشت نکرده ام . درد هایی را که تو از یادشان برده ای فراموششان نکرده ام . هنوز آن زمزمه های عاشقانه ات را که سحرگاهان قبل از چهچه بلبلان بر گوش دلم می نشست از یاد نبرده ام . به من می گفتی که برای من بیداری . به من می گفتی که تا ابد برای من خواهی خواند . می گفتی گه هر گز از یادم نخواهی برد . پرنده زیبای عشق نافرجامم ! در خانه قلبم آشیانه داشتی . آشیانه ای به وسعت خانه ای به شکوه دنیای عشق و تو اینک از آشیان قلبم پر کشیده ای . این آشیانه در انتظار توست . هنوز فراموشت نکرده ام . هنوز صدای بامدادی تو , نگاه شامگاهی تو را به یاد می آورم که تا اعماق وجودم را در عشقی آتشین می سوزاند تا بتوانم با همه خوبی های پنهانت فریاد بزنم که همچنان دوستت دارم . هر چند آن که عشق را به بازی می گیرد و به احساس عاشقانه ای می خندد مرده ایست بی جسم و جان . اما هنوز فراموشت نکرده ام . هنوز راز و نیاز نیمه شبانه ات را از یاد نبرده ام .. هنوز به وقت صبحگاهان نغمه های عاشقانه ات را از یاد نبرده ام . احساس می کنم می دانم کجایی و چه می کنی ولی نمی خواهم باور کنم که کجایی و چه می کنی . شاید بتوان تن خویش را فروخت اما عشق را احساس را نمی توان فروخت . تو هرگز نخواهی توانست که عشق و احساس خود را بفروشی . هرچند که شاید هرگز احساسی نا فروختنی نداشته ای . به هر گوشه ای که می نگرم اثری از تو می بینم . حتی وقتی که چشمانم را می بندم باز هم تو را می بینم . . یادت هست ؟/؟ در نیمه شبان من و تو و خدا با هم بودیم . حالا تو از کنار ما رفته ای و من و خدا تنهاییم . در این نیمه شبانی که می رود تا به صبح برسد خدایم را فریاد می زنم تا که شاید تو را برای من بیابد . آخر او هم دوستت می داشت . چون که خدا شکسته دلان را دوست می دارد . در این سپیده دمان چون بارانی که نمی بارد اشک می ریزم . خداوند دست نوازش بر سرم می کشد . می داند که قلب من زخمی و شکسته است . . خداوند دلهای شکسته را که نیمه شبان فریادش می زنند دوست می دارد . خداوند بین ما آمدشاید که فاصله ها انداخت تا بگوید که این گونه ما را بیشتر دوست می دارد . به دامان خدای سحر گاهان چنگ می زنم دستش را می گیرم اشک می ریزم .. . خداوندا تو بهتر از هر بنده ای صلاح بنده خویش را می دانی خداوندا !من گناهکارم .سیاه رویم . قدر نعمت های تو را ندانسته ام . اما فراموشت نکرده ام . فراموشش نکرده ام . خدا وندا چشمانم را می بندم و می گشایم تا تنها برای تو بنویسم .تا فریاد بزنم که تنها عشق حقیقی از آن تو و برای توست که اگر چنین باشد دیگر در آتش عشق زمینی خاک نخواهیم گردید . تنها در عشق آسمانی تو خواهیم سوخت . خدا وندا بگذار در عشق تو بسوزم تا که دیگر در عشقهای زمینی نسوزم . بگذار که با تو به سرزمین در مان ها بروم . خداوندا اگر در آتش عشق تو بسوزم هر گز از تو نخواهم خواست که آتش را آن چنان که بر ابراهیم خلیل گلستان کرده ای بر من گلستان سازی چون که آغوش سوزان تو مرا از دوزخ درونم می رهاند . خداوندا عشق را تو آفریده ای . خداوندا تو کوه عشقی به بلندای آسمان . تکه های عشق را تو در قلبمان نهاده ای . . تو تکه هایی از عشق را به ما هدیه داده ای تا خود را بشناسیم تا تو را بشناسیم . بگذار در عشق آسمانی تو بسوزم . بگذار که اشکهایم را نثار دامنه کوه بلند عشق تو سازم بگذار تا دامن تو را گرفته فریاد زنان بگویم که تو وفادار ترین وفادارانی . که تو بر عهد خود خواهی ماند . خداوندا !شاید که .گناه کرده ام شاید بیش از آن چه سهم من بوده از تو خواسته ام . آخر عشق را تو به ما هدیه داده ای . بگذار عاشقت باشم بگذار عاشقت باشم . بگذار در عشق تو بمیرم بگذار در عشق تو خاکستر و خاک شم . خاک شوم تا پاک شوم . مرا ببر به آنجایی که با چشمان بی چشمی از آن جایم آورده ای . در قفسی که احساس می کنم جز به یاری تو از آن رهایی نخواهم داشت ...... عشق زمینی من ! تو را با بدیهایت فراموشت نکرده ام . آخر عشق آسمانی به من گفته است که دوستت بدارم تا تو را آسمانی سازم اما تو مرا به زمینم انداختی آن گاه که در آسمانها به دنبال تو بودم . نمی دانم چرا عشق آفرینی که می خواست دوستت بدارم با ما چنین کرده است . هنوز نگاه عاشقانه ات را می بینم که با من از فردا های روشن می سرود . از روز هایی که آن سویش را نمی دیدم اما می دانستم به روشنی روز هاییست که در آسمان ابری نباشد کجایی تا ببینی که همچون رگبار در کنار باران بر زمین می ریزم چون برگهای خزان از درختان تکیده بر فرش زمین می ریزم تا که شاید بر زمین سخت و سرد گام بر داری تا که شاید این خشکیده را در زمین و سرزمین پاییزی دفنش نمایی . به من بگو آخر گناه من چه بوده است ؟!خداوندا !تو را که خالق عشقی هر گز از یاد نخواهم برد . چگونه می توانم بد ها و بی وفایان را دوست بدارم اما تو را که بخشنده و مهربانی از یاد ببرم ؟! به من بگو بازهم نشانم ده مرا با آتش باور ها مرا با آتش یقین بسوزان تا دیگر در عشق نا فرجام زمینی نسوزم . خدا وندا بی تو هیچم بی تو پوچم .. بگو اگر این جدایی خواست تو بوده .. بگو ای خدای مهربان من !بگو تا از تو نخواهم آن چه را که نباید بخواهم . عشق را تو تکه تکه کرده ای و در دلهایمان نهاده ای . وقتی که در پناه تو باشم وقتی که مرا درآغوش خود جای دهی آغوش آن بی وفا را نخواهم خواست . و من در امتداد شب به سوی سپیده ای می روم تا گناهان تیره ام را با یاد تو بشویم . تا در سپیده ای آرام ,آرام فریاد زنم خداوندا مرا به نقطه آغازینم ببر تا که در کنار تو آرام گیرم . تا که عشق را با تمام وجود و احساسم در آغوش گیرم ..خداوندا ! باران چشمانم سیلی شده که جز با یاد و نگاه تو آرام نمی گیرد . به نزد تو می آیم آخر تو گفته ای آن که را که به سوی تو بیاید نمی رانی چون که تو بهترینی تو عزیز ترینی تو بخشنده ترینی .. تو مهربان ترینی. تو عاشق ترینی .. تو عاشق ترینی .... پایان ... نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#135
Posted: 10 Jul 2013 18:05
سپیده می آمد ، سپیده می آید
وقتی که سپیده می آمد نسیم سحرگاهان بوی تورا با خود می آورد تا به من بگوید که زندگی در آغاز طلوع دیگری بار دیگر برای من می خواند که زندگی بار دیگر درصبحی دیگر برای من می خواند . وقتی که سپیده می آمد تو می آمدی . نه همگام و همراه با خورشید که تو برای من خود خورشید بودی گرم تر از خورشید بودی . حتی وقتی که ابرها با من از غمها می سرودند تو از نور و شور و شکوه شادی می گفتی . وقتی که سپیده می آمد دنیای سپید من می آمد نسیم با من از پایان شب سیاه می گفت سپیده می آمد عشق چشمانش را به روی من می گشود . تو با من از عشق می گفتی عشق با من از تو می گفت . وقتی که سپیده می آمد ماه و خورشید و ستاره حسادت می کردندچون که تو مهربان تر و زیباتر از آنان بودی . وقتی که سپیده می آمد تو با لبهای سرخت از عشق سپید می گفتی گویی که نور خورشید بر مروارید سپیدت تابیدن گرفته است . آن روز ها گذشت . نمی دانم چرا آن روز ها دیگر نمی آید . نمی دانم چرا سپیدی ها رفته اند . چرا شادیها نمی خوانند . چرا تو با من از عشق نمی گویی چرا عشق با من از تو نمی گوید . وقتی که سپیده می آمد بهشت می آمد . احساس می کردم که در کنار تو به آن چه که خواسته ام رسیده ام . خویشتن خویش را در خویشتن تو می دیده ام . وقتی که سپیده می آمد تو با نور نگاهت به قلب شب نشانه می رفتی تا قلب مرا به دست آوری . آری وقتی که سپیده می آمد من به خود می بالیدم . احساس می کردم که دنیامی خواهد که به جای من باشد . . با ناز نگاه تو دیگر نیازی نبودکه ناز نیاز دیگری را بخواهم . وقتی که سپیده می آمد تو با من از فردای سپید دیگری می گفتی . ازروزی که در آغوش تو جای گیرم روزی که آرامش سپید را با تو بیابم .شاید آن روز چون کبوتران سپید عشق ، جامه سپید بر تن می کردی و احساس سپیدت را به خون سرخ من می سپردی . باز هم سپیده می آید . باز هم بوی عشق می آید . اما به سوی من نمی آید . دیگر تو را نمی بینم . جز صدای سکوت شب نمی شنوم که انگار پس از مرگ سپید خویش به دنبال زندگی دیگریست . باز هم سپیده می آید اما تو دیگر نمی آیی .نمی دانم به کدامین دیار رفته ای . نمی دانم با کدامین یار رفته ای . سپیده سپید می آید . .نور امید نمی آید . دیگر خورشید نمی آید . شادیها رخت بر بسته اند . تو دیگر نیستی تا بامن از جشن نور و شادیها بگویی . ببین که در کویر سوزان غمها می بارم . ببین که خود را به شب سپرده ام دامانش را گرفته ام به او پناه آورده ام فریاد می زنم از اومی خواهم که رهایم نکند تنهایم نگذارد مرا با خود ببرد . تا دیگر سپیده نیاید . تا وقتی که می آید دیگر او را نبینم . آخر وقتی که سپیده بیاید جز اندوه سیاه ارمغان دیگری نخواهد داشت . وقتی که سپیده می آید خاطره ها می آیند دروغ ها می آیند دورنگی ها می آیند . به دامان شب پناه برده ام تا مرا با خود ببرد تا دیگر صبح سپید را نبینم . تا نبینم که او دیگر برای من نمی آید تا که دیگر اشک خونین شادیها را نبینم . وقتی که سپیده می آید دیگر خورشیدی نمی بینم حتی اگر ابری نباشد . حتی اگر ابری نبینم . شاید که طوفان ، شاید که دیو سیاه تو را با خود برده باشد من با خاطره های سپیدم می خندم . با خاطره هایی به عمر سپیده هرروز . . احساس می کنم آن چشمه های نورانی عشق سرابی بیش نبوده اند . و تو با سفره سفید تزویر چون جادوگری مرا فریفته ای . دیگر نمی خواهم که بی تو سپیده بیاید هرچند که تو سرابی ، فریبی بیش نبوده ای . وقتی که سپیده می آید مرگ سیاه را می بینم که برای من به ارمغان آورده ای من اینک تو را می شناسم . کاش وقتی سپیده می آمد تو را می شناختم . کاش قبل از مرگ باورهایم تو را می شناختم . سپیده می آید بر آسمان سپید می خوانم که می توان خیانت ها را تحمل کرد با بی وفاییها ساخت می توان خود خواهی ها را دید و دم نزد . می توان با این ها سوخت و ساخت . به امید سپیده دیگری که شایدخوبی ها را سپیدی ها را ببینی . اما نمی توان با دروغ و دورنگی ها ساخت . وقتی که ریاکارانه از عشق می گفتی و به بازیش می گرفتی بی رحمانه قلب عشق را به خاطر من شکستی . دست نوازش بر سر عشق می کشم تا به او بگویم که با من و همراه من و به دامان شب بیاید تا دیگر سپیده ای را که تو در آن باشی نبیند . سپیده می آید اما من و عشق به دامان شب پناه برده ایم تا دیگر افسون سیاه تو را نبینیم . تا دیگر مرگ وجدان را در آسمان دورنگی ها نبینیم تا دیگر غرور شکسته خود را نبینیم . . سپیده می آید اما من با شبی که نمی دانم مرا به کجا می رساند رفته ام .... پایان ... نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#136
Posted: 10 Jul 2013 18:27
هرمــــــــــــــــــــــاه ، ماه خــــــــــــــــــــــــــــــــــــداست
. می گویند رمضان ماه خداست . هرچند هر ماه ، ماه خداست اما خداوند برای ماه نزول قرانش ارج و قرب خاصی قائل شده این که به بندگان فرصت دوباره ای دهد تا روح و روان خویش را در این ماه مبارک و مطهر ، مطهر سازند . و من در ذیل از مطالب و نوشته های گذشته استفاده کرده برای مسلمین آرزوی ماهی پر برکت همراه با رحمت را دارم . خدای راسپاس می گویم که توفیقی دیگر عنایت فرمود ه دررمضانی دیگر چشمانم را به این جهان خاکی باز نگاه داشت تا شاید به خود آیم وبیدارگردم اما احساس می کنم که با چشمانی باز همچنان خفته ام . . هرچند مجدد نویسی و انتشار تکراری ارضایم نمی کند ولی کلام خدا استثناست . گفتن از او همیشه زیباست و خود را در او غرق نمودن ...........خداوندا به میهمانی ماه تو می آیم . با زبانی خاموش ، چشمانی گریان و دلی پر بیم و امید . می آیم تا تو را فریاد بزنم تورا که صاحب خانه ای ، آنچنان که همیشه بوده ای . می آیم تا تو را فریاد بزنم تورا که بخشنده ای ، آمرزنده ای . می آیم تا از بندگان بت پرست بت سازی بنالم که غافلند ازآن که ، آن که از خاک می آید برخاک می رود . خداوندا !نه توان توبه دارم نه امید بخشش . گناه بسیار است و محو آثار آن بسیار دشوار . شنیده ام ، خوانده ام که دوزخیان از تو می خواهند که آنان را به دنیایشان بازگردانی تا آن چه را که تو فرمان داده ای پاس بدارند ولی افسوس !ومن در این روزگار آرزوی دیگری دارم . آرزوی رسیدن به رویایی تحقق ناپذیر . کاش اراده می کردی مرا به نوجوانی ام باز گردانی . می توانی ولی می دانم که چنین نخواهی نمود .. آن زمان که صحیفه دل هنوز آلوده غبارهای گناه نگردیده همه کس رانیک همه چیز را نیکی می دید . آن زمان که طراوت شبنم صبحگاهان هنوز بر گلبرگ وجودم نشسته بود . آن زمان که اذان رمضان مرا غرق در جلال و جبروت تو می ساخت . خداوندا !مرا به نوجوانیم ببر !مرا به کودکیم ببر !به آن جا وآن گاه که نه کینه ای بود ونه بیم آینده ای . خداوندگارا !بی عنایت تو هیچم و بی رضایت تو پوچ . خداوندگارا!به میهمانی تو می آیم . همه بر خوان نعمتت نشسته اند .. گناهکار،بیگناه ،ظالم ،مظلوم ،عادل ،ستمگر،شیطان ،فرشته ... تونعمتت را هرگز از بنده ای دریغ نداشته ای هرچند که گاه آن را با حکمتت در هم آمیخته ای وهر چند که حکمتت خود نعمت دیگریست . خداوندگارا!به این ماه عزیز قسمت می دهم که به من ناتوان توانی عطانمایی که درماندگان را مرهمی باشم . خداوندگارا !تودر این ماه عزیز ،جاودانه کلامت را ،قرآن عزیز ومجیدت را نازل نموده ای تا آن را باخون خود عجین سازیم وعزیزت گردیم که خشنودی تو برترین پاداش است . خداوندگارا باکه بگویم که خدای محمد ،عیسی وموسی راازیادبرده اند ودرسایه نام پیام آورانت جهان را به آتش کشیده اند . تو با قلم خود قرآن را برای ما نوشته ای . به قلم سوگند خورده ای . به ما قدرتی ده تا قلم خود را درراه تو وبرای توبگردانیم . تادرراه تو بنویسیم . خداوندا !قسمت می دهیم که ایمان وعملمان را به حرمت این ماه مقدس یکی گردانی . که این ماه ،ماه قرآن ناطق تو علیست . آن بزرگواری که حکومت را از دانه جوی پست تر می دانست . آن عدالت گستر،همان علیی که تا آخرین لحظه زندگیش علی بود و علی وار زیست . و من به آن علی می بالم و سر تعظیم در برابر خدای آن علی فرو می آورم که گناهانم را ببخشاید . خداوندا!قطره ای از اقیانوس بیکران جوهر قلمت را به من بخشیده ای !توان وایمانی به من ناسپاس عطا فرما تا با آن قطره ،گناهانم را بشویم تا مطهر به سوی تو بازگردم . خداوندا !می دانم که صدای فریادم را می شنوی خالقا!می دانم که مخلوقت را دوست می داری . توخود میهمان بنده ات را حبیب خود می دانی وحال من میهمان توام نه میهمان بنده ات و یقین دارم که تو خداوندگار بلند مرتبه ،بخشنده ،راست کردار و راستگویی . می دانم که میهمانت را از در خانه ات نمی رانی . می دانم که باید با تمام وجود فریادت بزنم تا اجابتم نمایی . به من قدرتی ده تا به سوی تو باز گردم .آن توانی که توبه ام را نشکنم (نشکند )به من نیرویی ده تا همه چیز را برای خود نخواهم . بدانم و باز هم بدانم که خالق برادر و خواهرم تویی . برادرم را دوست بدارم . خواهرم را دوست بدارم . خداوندگارا!بگذار باتوو برای تو زندگی کنم . بگذار که قربتت را بخواهم نه غربتت را ای آشنا ترین آشنایان . بگذار باتمام وجودم دریابم که زندگی و دنیا دانشکده ای برای رسیدن به عالم خشنودی توست . توخود می دانی که باورت دارم به من قدرت ودانش و تقوایی ده تا از امتحان دشوارت نگریزم وصادقانه می گویم آن چنان عاشقم گردان که درراه تو تازیانه های ستم چون نوازشی باشد . آن چنان عاشقم گردان که اگر هزاران جان عنایتم فرمایی باز درراه تو و برای رضای تو فدایش نمایم . به میهمانی تو می آیم . به میهمانی تو می آیند . تو وفادار به عهد و پیمانی و ما پیمان شکن و سرافکنده . شاید هنوز خشمت را که بر گرفته از عدالت توست باورنداریم . خداوندا!عفوت رامی خواهم رحمتت را می خواهم که اگر سایه لطفت نبودآتش عدالتت دنیایم را به استقبال دوزخم می برد . زبانم لال نمی گویم که عادل نباشی که لطف و رحمتت همه را شامل می گرددتا بگویم که تو در محبتت عادلی ..مارا از شرک خواسته و ناخواسته رهایی بخش . آنچنانمان گردان که هنگام بازگشت به دنیای خاک ،دل خندان وشادان باشیم که آن که خالصانه دوستت داشته عاشقانه وجودش را تقدیم تو می دارد درهرزمان درهرمکان پناهی جزتو وپناهگاه تو نخواهد داشت .. پایان (ولی راز و نیاز با خدا هرگز پایانی ندارد )..نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#137
Posted: 11 Jul 2013 17:59
به خاطر خـــــــــــــــــــــــــــــدا نمیر دختــــــــــــــــــــــــــــــرم !
من خودم دختر ندارم ولی این داستانو تقدیمش می کنم به همه باباهایی که دختر دارن و قدرشو نمی دونن ... آرش کوچولوی من خیلی خوشگل بود . خیلی خوشگل و شیرین زبون .. چشاش آبی بود و موهای سرش بور و صورتش سرخ و سفید بود .. من پسر به این خوشگلی ندیده بودم .اون شبیه مادر بزرگم بود . عین اون . مثل یه سیبی که از وسط نصف کرده باشن ولی در دنیایی که علم پزشکی پیشرفت کرده نوزادان و بچه ها به این سادگیها نمی میرن آرش من یه روز به ناگهان دست و پاش لرزید و یه تشنج بهش دست داد و برای همیشه چشاشو بست . آخرش نفهمیدم واسه چی تنهامون گذاشت . یکی می گفت مننژیت بوده . یکی می گفت قلبش یه روزنه داشته .. یکی می گفت چش خورده .. یکی می گفت مگه میشه چشم آبی ها رو چش کرد . آرش من رفته بود . کوچولوی شیرین زبون من رفته بود پیش خدا . دیگه چه اهمیتی داشت که چه جوری مرده . من دیگه پسر نداشتم . دیگه تاج سر نداشتم . خدا اونو ازم گرفته بود . از زمین و زمان و از همه آدماش بدم اومده بود . وقتی منو دلداریم می دادند دلم می خواست گردنشونو می گرفتم و خفه شون می کردم . آزیتا دوباره بار دار شد . دو تایی مون مخصوصا من پسر می خواستم . به این که بچه پسر باشه اطمینان داشتم . اون موقع وقتی که بچه هفت ماهش می شد می تونستی بفهمی که دختره یا پسر ولی من حس می کردم که باید پسر باشه . می گفتم حتما خدا می خواد یه جورایی این بلایی رو که سرمون اومده تلافی کنه .دیگه ازی رو نفرستادم سونو گرافی . فکرم رفته بود پیش این که اگه پسرم چشاش آبی نباشه و مثل اون خوشگل و شیرین زبون نباشه چی ؟/؟ اسمشو میذاریم آرش عیبی نداره .. وقتی آزی آرزو رو به دنیا آورد دنیا جلو چشام تیره و تا ر شده بود به زور بر خودم مسلط شدم . . تا مدتها بغلش نکردم . نمی خواستم که به یاد پسرم بیفتم . دلم می خواست آزی بازم واسم بچه بیاره تا غم از دست دادن پسر کمتر رودلم سنگینی کنه ولی دکتر تا اطلاع ثانوی اونواز بار دار شدن ممنوع کرده بود . آرزوی منم خوشگل بود . چشم و ابرو و موهایی مشکی داشت . موهاش صاف بود . صورتش گرد و سفید بود . بینی قلمی اون منو به یاد بینی گربه مینداخت ولی همیشه یه حس عجیبی نسبت به اون داشتم چرا پسر نشده . چرا طوری به دنیا نیومده که من اسمشو بذارم آرش . . با به دنیا اومدن اون زندگی اقتصادی من از این رو به اون رو شده بود . تمام آپارتمانهایی که ساخته بودم و رو دستم باد کرده بود و خریداری نداشت رو با دوبرابر هزینه ای که کرده بودم به فروش رسوندم . کار و بارم روز به روز سکه تر می شد . همه اونو به پا قدم آرزو نسبت می دادند ولی من اعتقادی به اینا نداشتم . من اونو به وضع بازار روز نسبت می دادم . آرزو مثل دخترای دیگه که عاشق باباشونن منو دوستم داشت . منتظرم می شد تا بر گردم خونه . تا بغلم بزنه تا منو ببوسه و خودشو واسم لوس کنه . بمیرم براش هیچوقت نازشو نکشیدم . ازش کینه داشتم که چرا پسر نشده ولی اون بازم دوستم داشت . هر چند بهش می رسیدم . نمی ذاشتم سختی بکشه . بعدا که بزرگ شد و رفت مدرسه چند برابر دخترای همکلاسش پول توجیبی می گرفت . و من امکاناتی خیلی بیشتر از امکانات بقیه براش فراهم می کردم . ولی اون همش در انتظار چیزی بود که بهش نمی دادم . بزرگ تر شده بود . خیلی بیشتر از سنش می فهمید یازده سالش بود . هنوز به سن بلوغ نرسیده بود . مامانش می گفت که اونم در این سن بالغ شده . دیگه آرزو خیلی مهربون بود کارایی می کرد که حرصمو در می آورد . خیلی از پولاشو می داد به این و اون . -آرزو من که صبح بهت هزار تومن دادم . چرا گشنه ته ..نگام کرد و چیزی نگفت . وقتی می رسیدخونه مثل گرسنگان افریقایی می افتاد سر غذا .. آزی می گفت که اون پولاشو با دخترایی که بابا ندارن قسمت می کنه .. -پس بد نشد من میرم سگ دو می زنم این دختر میره پولامو حیف و میل می کنه . مگه من ضامن دار اینم که کی پول داره کی نداره . ده تا ازاین پول توجیبی ها رو بریزم توجیب آرزو خیالم نیست بچه های مردم به من چه ربطی داره . زنم به زور جلو مو گرفت تا خشم خودمو سر دخترمهربونم خالی نکنم . . دیگه آرزو با تمام وجود و رگ و ریشه اش می دونست که جای آرشو گرفته . آرزو هیچی ازم نمی خواست . نمی گفت اینو می خوام و اونو برام بخر .. . مادرش به فکرش بود . هر وقت می خواستیم بریم جایی دعوتی با اون سن کمش سعی می کرد لباس ساده تری بپوشه می گفت اگه از بقیه شیک تر باشه ممکنه اونا یه جوری بشن ولی اگه خودش یکی شیک تر از خودشو ببینه خیالش نیست . با تعجب نگاش می کردم . مادرش از این اخلاقا و از این فکرا نداشت . اینا رو کی توی کله اش انداخته بود نمی دونستم . حس کردم باید معلم دینی از این حرفا بهش زده باشه . ولی کم هستند دخترایی که مثل اون عمل کنن . دکتر اجازه بار دار شدنو اونم پس از دوازده سال به آزی داده بود . فکر شو نمی کردیم این قدر زود جواب بده . آرزو جای این که حسادت کنه خوشحال تر از بقیه نشون می داد . نمی خواستیم بدونیم که جنسیت بچه چیه ولی علم از بس پیشرفت کرده بود که به جای هفت ماه خیلی زود تر می شد گفت که بچه پسره یا دختر . از اونجایی که بچه پسر بود و پزشک می دونست جریان ما رو بهمون گفت .. پس از دوازده سیزده سال تازه نسیم زندگی رو احساس می کردم که بر روح و وجودم وزیدن گرفته . تازه حس می کردم که زندگی داره به من لبخند می زنه . آرزو هر روز خوشحال تر از روز قبل نشون می داد . خیلی ها بهم می گفتند کاری نکنم که آرزو احساس حسادت کنه . مخصوصا حالا که کلاس پنجمشو تموم کرده داره میره مدرسه راهنمایی و درساش سنگین تر میشه . . برای من این چیزا اهمیتی نداشت . بذار حسادت کنه . بذار نکنه . من آرش خودمو بغلش می زنم . می بوسمش . بوش می کنم . پیش آرزو نازش می کنم . بذار بفهمه که من سالهاست که به دنبال پسرم . بذار بفهمه که اون مال پسر مردمه و یه روزی از خونه من میره ولی این پسره که عصای دستم میشه . ... تابستونی رفته بودیم به یکی از ویلاهای کوهستانی خودمون در اطراف شهر . پزشک گفته بود آب و هوای سالم برای مادر و بچه خیلی نیازه . . آرزو خیلی کمک حال مادرش بود . دخترم هیکلش درشت شده بود . دو سه سالی رو بزرگ تر از سنش نشون می داد . ولی فکرش پنج شش سالی رو از سنش جلو بود . دومین روزی بود که رفته بودیم ویلا . من نمی تونستم زیاد پیش اونا بمونم . رفته بودیم اون طرف جاده تا یه سری وسیله از سوپری بخریم بر گشتنی روبروی خودم در حاشیه جاده چشمم خورد به یه پسری دو ساله بغل باباش . عین آرش بود . انگاری پس از سیزده سال زنده شده و اومده . پاهام سست شده بود . وسط جاده گیر کرده بودم . به نظرم اومد یکی می خواد از پهلوم رد شده ولی نمی تونه . ناگهان حس کردم یکی هلم داد و منو انداخت به سمت حاشیه جاده . صدای ترمز شدید ماشینو شنیدم و رومو که بر گردوندم دیدم یه پژو سی چهل متری رو منحرف شده و قبل از اون آرزوی منو به یه گوشه ای پرت کرده . شوکه شده بودم . جرات تکون خوردن نداشتم . حس کردم خدا آرزوی منو گرفته . خدا داشت باهام بازی می کرد . آرزو هلم داده بود . اگه اون نبود حالا من جاش مرده بودم .. باورم نمی شد . فاصله بین مرگ و زندگی کمتر از یک نفس .. مردم همه جمع شدند . رفتم بالا سرش . بغلش کردم فریاد کشیدم . خدا رو صدا کردم . چشای خوشگلشو بسته بود . حالا واسم شده بود زیبا ترین دختر دنیا . خوشگل تر از داداش آرشش . اون خودشو کشت تا من نمیرم . راننده از صورتش خون می ریخت . کمرش درد گرفته بود . یکی می گفت که آرزومرده . یکی می گفت که نفس می کشه .. ولی نمی دونم چرا حس می کردم که اون مرده ..به یاد نداشتم که واسه آرش این قدر اشک ریخته باشم . حالا که از دستش داده بودم تازه فهمیدم که چقدر دوستش دارم .حالا که اون جونشو واسه من از دست داده بود . . یکی می گفت حرکتش بدیم یکی می گفت ندیم .. آمبولانس اومد و من و دخترمو سوار کرد و برد تهرون .. دیگه واسم مهم نبود که آزی نگران باشه یا نه . دیگه به اون و بچه توی شکمش فکر نمی کردم . آرزوی من رفته بود . همه چیز من رفته بود .. می خواستم سرشو بذارم تو بغلم ولی نذاشتند . خودم روش خم شدم . اونو بوسیدم . تنش گرم بود . شاید زنده بود . اون هنوز نمرده بود .. پشت در اتاقی که بستری بود آن چنان شیونی به راه انداخته بودم که منو به زور از اونجا دور کردند .. هیچوقت اونو با احساس پدرانه ای که با تمام وجودم حسش کنم بغل نکرده بودم . اومدنش دست خودش نبود . رفتنش هم همین طور .. وقتی آزی واسم زنگ زد طوری بهش نگفتم که آرزو وضعش خرابه .. آرزوی من همچنان بیهوش بود . دوستاش که اینو شنیده بودند اومدن بیمارستان . همه شون اشک می ریختند . یکی یکی از کاراش می گفتند . یکی از دوستاشو بهتر از بقیه می شناختم . اسمش بود بنفشه . اون پدر نداشت . دوست جون جونی آرزو بود . در حالی که می گریست صدام کرد و منو برد یه گوشه ای .. .. شما واسه چی گریه می کنین . .. شما که دوستش نداشتین. اون تا می تونست هوای دوستاشو داشت . می گفت اگه خونه متوجه نشن حاضره لباس نوهاشو ببخشه . از شما می ترسید . می گفت بابام دعوام می کنه .. یه بار بهش گفتم خوش به حالت بابا داری .. می دونی بهم چی گفت .. ؟/؟ گفت من خیلی دوستش دارم ولی اون که دوستم نداره .. خیلی خوشحال بود که خدا می خواد یه داداش بهش بده تا شما خوشحال باشین .. شما که دوستش ندارین واسه چی گریه می کنین ؟/؟ من فقط سرمو می زدم به دیوار . منتظر بودیم تا ببینیم آرزوی من از خطر خونریزی مغزی رها میشه یا نه .. .. دوازده سال بهترین هدیه خدا رو در کنار خودم داشتم و قدرشو ندونستم . خدایاااااااااااا من همین یه آرزو رو دارم . آرزوی منو ازم نگیرش . منو ببخش خدا . من بهش بد کردم . من به دخترم بد کردم . آزی ! اون هلم داد تا منو نجات بده . می دونم اون می تونست خودشو خلاص کنه .. آزی اون واسه من داره می میره .. . پسرمونو باید خودت بزرگش کنی . من بعد از آرش تونستم ولی بعد از آرزو نمی تونم . من قدر دخترمو ندونستم . همش پسر پسر کردم . همش نا شکری کردم . اون از انسان و فرشته بالاتر بود . اون یه نق هم نزد . نگاه کن .. به دوستش گفت بابام دوستم نداره .. ولی من بابامو دوست دارم .. من آرزومو می خوام . حالا متوجه می شدم با این که آرزو خیلی کم توقع بود چرا گاهی تند و تند لباس می خرید ووقتی مامانش می گفت بریم خرید نه نمی گفت . اون می بخشید و بابای پست و حقیرش روزی ترس بود . من فقط یک آرزو داشتم . به خاطر خدا نمیر .. . خدایا من کی گفتم دختر نمی خوام ؟/؟ کی گفتم دختر بده ؟/؟ اونو بهم پسش بده . خدایا من عوض میشم . اخلاقمو عوض می کنم . خدایا اونو ازم نگیرش . من یدون اون می میرم . آزی اون اگه طوریش بشه من میرم پیشش . من پیش شما نمی مونم . از الان دارم بهت میگم .. -کاش اون وقتی که چشاش باز بود و بهت نیاز داشت این طور بهش توجه می کردی . اون توی قلبش اثری از کینه ونفرت نیست . اون خیلی دوستت داشت . اون عاشقت بود . من خودم زنم . هنوزم عاشق بابام هستم . عشق به پدر با عشق به همسر فرق می کنه . اگه بدونی بیشتر از صد دفعه نگاههای آرزو جیگرمو آتیش داد این که می خواست بغلش کنی و اونو با تمام احساس و عشقت ببوسی . -آزی من کم بغلش نکردم -آره ولی خشک و سرد و بیروح . مثل این که یه مرده خودشو به یه زنده بچسبونه . دخترا عاطفه و احساسشون قویه .اونا حالیشونه . اونا عشقو بیشتر می فهمن . اون باباشو می خواست .. -بس کن . بس کن آزی .. ..در اتاق آرزو باز شد . از چهره دکتر نمی شد فهمید که امیدی هست یا نه . چرا این قدر خونسردن ؟/؟ نکنه اون مرده باشه .. امید پنجاه پنجاه و بینا بینی داشتیم .. بین زمین و آسمون و بیم و امید دست و پا می زدم . وقتی که دکتر گفت آرزو زنده می مونه همونجا رو زمین ولو شدم . اون فقط باید یه پاش جراحی می شد و دستش گچ گرفته می شد .. می خواستم حرف بزنم نمی تونستم . می خواستم از جام پاشم نمی تونستم . توی قلبم با خودم و با دلم داشتم حرف می زدم و خدا رو شکر می کردم . فریادسپاس بودم و از درون در حال انفجار .. بقیه ترسیدن که نکنه سکته کرده باشم . منو از جام بلند کردند . دستمو گذاشتم رو قلبم . از اون فضا خارج شدم . آروم تر شده بودم . بغضم ترکید . اشک از چشام جاری شد . من به آرزوم رسیده بودم . دختر مهربون من فرشته زندگی من همه هستی من دار و ندار من .. امید من آرش من نعمت و برکت و رحمت من .. از وقتی که تو آمدی با خودت همه خوبی ها رو آوردی حتی ثروت منو چند برابر کردی . به خاطر قدمهای تو بود و من شعورشو نداشتم . ..اون شب بهترین شب زندگی من بود . بهتر از شبی که آرش به دنیا اومده بود . بهتر از شبی که از دواج کرده بودم و به عشقم رسیده بودم . بهتر از هرروز دیگه ای .بهتر از شبی که شنیده بودم آزی بازم می خواد برام پسر بیاره .. . آزی با اون شرایط بار داری خودش بیمارستان موند . هر چی خواستم که من بمونم قبول نکردند .. نمی دونم از خوشحالی بود از آرامش به خواب سنگینی رفته بودم که دیدم صبح تلفن خونه مون داره خودشو می کشه .. -کجایی دخترمون بیدار شده و داره خودشو می کشه میگه بابام مرده شما دارین بهم دروغ میگین که اون زنده هست .. واسه چی هر چی زنگ می زدم گوشی رو نمی گرفتی .. -می خوام باهاش حرف بزنم -پاشو بیا اینجا . گرفته خوابیده .. اگه تا غروب حالش خوب باشه و دکترا تایید کنند پاشو عمل می کنن . دلم نمیاد بیدارش کنم . همش خبر تو رو می گرفت .. . یه چیزی می خواست بگه گریه امونش نداد . -آزی چیزی شده . خبر بدی داری ؟/؟ -نه همه چی آرومه . فقط زود تر بیا دختر بهشتی تو منتظرته که من و تو لیاقت یک تار موشو نداریم .. وقتی رسیدم بالا سرش هنوز چشاش بسته بود . . ولی درجا لبخند زد و چشاشو باز کرد . منم که این دو سه روزه خیلی احساساتی شده بودم فوری گریه رو سر دادم . اون همین جور رو تخت خوابیده بود و من دستامو از زیر گذاشتم دور گردنش و لبامو گذاشتم رو صورت قشنگش .. اونم به گریه افتاده بود . بوی بهشتو از صورت گرم دخترم احساس می کردم . بوی الکل و بتادین و بیمارستان و اسید و این چیزا حالیم نبود فقط بوی بهشتو از جسم دخترم احساس می کردم که ار مغانی بود از روح پاک و بی آلایشش .. . بد جوری احساساتی شده بودم . -بابا بازم این جوری بغلم می کنییییییی ؟/؟ بازم این جوری منو می بوسیییییی ؟/؟ انگاری این دختر هرچی می گفت احساسات منو جریحه دار تر می کرد . دو دقیقه ای کشید تا تونستم بغضمو بخورم و بهش بگم آره عزیزم واسه همیشه این جوری بغلت می زنم . دیگه نمیذارم حس کنی که دوستت ندارم . دقایقی بعد ازش پرسیدم واسه چی هلم دادی و نخواستی خودتو نجات بدی .. . آزی یه لحظه نگام کرد .. انگاری می دونست چرا .. از اتاق رفت بیرون . من و دخترم تنها موندیم .. -بابا دیدم تو سیخ وایسادی . تکون نمی خوردی ماشین به سرعت بهمون نزدیک شده بود . می تونستم خودمو نجات بدم .. ولی اگه ماشین تو رو می زد و می مردی داداش کوچولوی من بی بابا می شد . منم همین طور. این دوستام که بابا ندارن همش حسرت منو می خورن . . تازه .. با خودم گفتم کسی که منو دوست نداره .. شاید مامانم یه خورده دوستم داشته باشه من اگه بمیرم کسی واسم ناراحت نمیشه .. ولی حالا خوشحالم بابا . می دونم دوستم داری . می دونم دوستم داشتی . خوشحالم که این کارو کردم . اگه این کارو نمی کردم چه جوری می تونستم بفهمم که تو دوستم داری ؟/؟ چه جوری می تونستم به آرزوم برسم و اون جوری که دوست داشتم بغلم بزنی .. . خدایا .. دخترم مثل خانوما حرف می زد . مثل تحصیل کرده هایی در کلاسهای بالاتر و عالیه .. دلم می خواست خودمو از این پنجره پرت کنم پایین .. -بابا ازم فرار می کنی ؟/؟ بابا من پولمو میدم به دوستام تو ناراحت میشی ؟/؟ از سهمیه خودم میدم . اونا خوشحال میشن . . گاهی ماماناشون دعام می کنن ولی میگم منو دعام نکنین . بابامو دعاش کنین . من که از خودم پولی ندارم . بابا نکنه پول تو جیبی هامو کم کنی ؟/؟ صدای خنده ها و گریه هام قاطی شده بود . گاهی می خندیدم و گاهی می گریستم . بعضی حرفاش از کودکی اون میگفت و از سادگیش .. بابا پول توجیبی منو قطع نکنی .. چقدر ساده بود دخترم . ساده و خوش قلب و پاک نیت .. .خدایا نگه دارش باش . تا وقتی که بر گرده خونه پی در پی قربونی می کردم . سعی داشتم براش یه پدر خوب باشم . اونم هیچوقت سوء استفاده نمی کرد . من زندگیمو مدیون اون بودم . گاهی از مامانش اجازه می گرفت که بیاد پیش من بخوابه . سرشو میذاشتم رو سینه ام . نوازشش می کردم . بهش محبت می کردم . می خواستم دو تایی مون اون سالهایی رو که این جوری بغلش نمی کردمو فراموش کنیم . اسم پسر خودمو آرش نذاشتم . اسمشو گذاشتم امید . آرش دیگه مرد . اون رفت پیش خدا . وقتی که پرستار روبروی من و آرزو , امیدو بغلش کرده منتظر بود تا من باباش , پسرمو بغل یزنم سر آرزو رو به سینه ام فشرده و با تمام وجودم می خواستم خودمو بی خیال نشون بدم . نمی خواستم دخترم احساس حسادت کنه . می دونستم اون روح والایی داره ولی دلم می خواست خونسرد باشم با این حال لبخندی به چهره ام نشسته بود . -بابا اجازه هست داداشمو بغل کنم بیارم پیش خودمون .. یه پولی گذاشتم کف دستش و اونم دوزاریش افتاد . یه انعامی به خانوم پرستاره داد و کوچولو رو آورد پیش ما . امید منم خیلی ناز نشون می داد . ظاهرا چشاش آبی نبود ولی هیچ کدوم از اینا واسم مهم نبود . دستمو گذاشتم دور کمر آرزو . با یه دست امید و آرزومو بغل زده بودم . آزی بیدار شده بود . لبخندی گوشه لباش نقش بسته بود . فدای آرزوم بشم که اون فکر ما رو هم می خوند . شاید حرفی رو که مادر امید می خواست بزنه اون پیشدستی کرد و گفت . رفتیم طرف مامان امید و آرزو . اونو هم بغلش زدیم . . آرزو بهم گفت دیدی مامان گلم بالاخره یه کاکل زری واست آورد ؟/؟ بابا حواست کجاست زود باش تا بیات نشده هدیه مامانو بهش بده .... پایان ... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#138
Posted: 18 Jul 2013 23:45
بهترین ستــــــــــــــــــــــــــــاره زندگی من
دختر همسایه خیلی خوشگل و با حیا بود . چند تا خونه اون ور تر زندگی می کرد . وقتی برای اولین بار دیدمش و نگام تونگاش افتاد سرشو از خجالت انداخت پایین . بعدا فهمیدم که اسمش آزرمه .. مثل اسمش با شرم و حیا بود . نمی دونم چرا دوست داشتم بهش بگم عاشقشم . بهش بگم دوستش دارم . سی سالم بود و پنج سالی رو کمتر از سنم نشون می دادم . دبیر دبیرستان بودم . اون تازه رفته بود دانشگاه .. ده سال ازش بزرگ تر بودم . خیلی دلم می خواست بیشتر باهاش آشنا می شدم . بیشتر باهاش حرف می زدم . . یه روزی رفتم مسیرش .. با خجالت یه بوق واسش زدم . می دونستم کدوم دانشگاه میره و به دروغ گفتم مسیرم همون طرفه .. کار هر روزم شده بود .. باهاش آشنایی بیشتری پیدا کردم . با هم گرم گرفتیم .. نمی دونستم خطرات ابن کارو .. من شاید فکر می کردم عاشقم . شایدم عاشقش بودم . شایدم یه حس قشنگ دیگه ای داشت در من به وجود میومد . شایدم این یک بحران بود .. شاید یک زیبایی پسندی بود یک اعتماد به نفسی که می خواستم به خودم ثابت کنم که هنوزم عاشقم هنوزم می تونم عاشق بشم . هنوزم دخترا می تونن دوستم داشته باشند . آخه من زن داشتم . من و ستاره پنج سال قبل از از دواج با هم دوست بودیم . عاشق هم بودیم . اون پنج سال ازم کوچیک تر بود . یک زن مهربون عاشق به تمام معنا .. زنی که نمونه نداشت . همدم خوب من . مهربون من بهترین زن دنیا و من دوست داشتم بدون این که بفهمه با یکی دیگه دوست شم . یه تنوعی به زندگیم بدم . هنوز یک سال نشده بود که از دواج کردیم هنوز بار دار نشده بود . من حالا دو تا مشکل داشتم . یکی این که ستاره نفهمه که من دوست دختر دارم و یکی این که آزرم نفهمه که من زن دارم . من و آزرم عاشق هم شدیم . اون اسیر من شده بود . دیوونه تر از من .. عاشق تر از من و مجنون تر از من .. نمی دونستم دارم چیکار می کنم . نمی دونستم آخر و عاقبت کار من به کجا می کشه . دوست داشتم آزرم برای همیشه مال من باشه . ولی ستاره روشن زندگی خودمو چیکار می کردم . گاهی به خودم می گفتم اگه آزرم و ستاره هر دو رو با هم می داشتم چی می شد ؟/؟ ولی به کدومشون می تونستم بگم که عاشقشم . به هر دو تا شون ؟/؟ به اونی که زود تر عاشقش شدم یا به این جدیدی یا به هر دو .. چطور می تونستم عشقو قسمت کنم . اینجا بود که به یاد حرف بعضی ها می افتادم که عشق حقیقی از آن خداست . من و آزرم با هم می رفتیم گردش با هم می رفتیم به ساحل شهر دیگه و در اونجا قدم می زدیم تا در شهرمون ما رو نبینن . تعجب می کنم اون هنوز ازم نپرسیده بود که زن دارم یا نه . قیافه ام اصلا به متاهل ها نمی خورد کم سن و ریزه میزه نشون می دادم . خونه مون آپار تمانی بود و هر وقت هم که با ستاره از ماشین پیاده می شدم حواسم به دور و برم بود . تازه چیکار می تونستم بکنم .. من فقط داشتم وقت می خریدم تا اونو وابسته تر به خودم کنم . .. -ستاره چشات از رنگ آبی آسمون و رنگ دریا خوشگل تره .. -افشین این جوری که نمیشه رمانتیک شد . من چشام کجا به رنگ آبی آسمونه . اونو یه بار بوسیدمش . وقتی که توی ماشین نشسته بودیم . در فضایی آرام و سبز که دور و بر مون کسی نشسته نبود . -افشین نگاه اون پرنده ها رو نگاه چه عاشقونه دارن سینه آسمونو می شکافن و پرواز می کنن . خیلی دلم می خواست بدونم به چی فکر می کنن --به همون چیزی که الان من و تو داریم بهش فکر می کنیم . نگاهمو به نگاهش دوخته و لبامون رفت رو لبای هم . . دلم نمی خواست در اون لحظه به هیچی جز اون فکر کنم . من فقط به آزرم فکر می کردم . قسم می خورد که من اولین عشقشم و آخریش هم خواهم بود . اون بوسه داغ و شیرینش هیچوقت از یادم نمیره . بوسه عشق.. بوسه محبت .. بوسه ای که یکی خودشو با تمام وجودش در اختیار یکی دیگه میذاره . ازش انتظار محبت و وفا داره . مثل تشنه های تازه از کویردر اومده لبان آزرمو می مکیدم . صورتش سرخ شده بود . همراه با عشق در تب هوس هم می سوختیم ولی دیگه جلو تر نرفتم . حس می کردم دارم عاشق میشم . نمی تونستم تصور کنم که روزی اونو با یکی دیگه ببینم . ولی چگونه چیکار می تونستم بکنم . دلم می خواست از دواج نکنه . کنار من بمونه و منم زنمم داشته باشم و همه چی مرتب باشه . نمی دونم اسم اینو میشه گذاشت خود خواهی یا نه . -افشین برای همیشه پیشم می مونی ؟/؟ بهم خیانت نمی کنی ؟/؟ ..-برای همیشه عشق من . همیشه .. دوستت دارم .. -افشین قبل از من دوست دختر داشتی ؟/؟ -چرا اینو می پرسی . تو که تا حالا از این حرفا نمی زدی .. راستش خیلی برام سخت بود که بهش دروغ بگم . خیلی .. من حقیقتو که زن دارم بهش نگفته بودم . -بگذریم ولش کن آزرم -باشه هر چی تو بگی . هر چی تو بگی . منو بوسید . نمی خواست منو ناراحت کنه .. یه روز اون چیزی که نباید می شد شد . من و ستاره رو کنار دریا دید . اون با خونواده اش بود .. دست ستاره رو کشیده به سمتی رفتم بیا بریم .. یکی هست که نمی خوام ببینمش -چیه چرا فرار می کنی افشین - -آشناست . واسه پسرش معلم خصوصی می خوا دمن حالشو ندارم . وقتشو ندارم . پسره تنبله .. ولی آزرم منو دیده بود .. نمی دونم چی حدس زده بود .. وقتی فرداش پیش پاش ترمز می زدم سوار نمی شد . اخم می کرد -آزرم سوار شو همه چی رو توضیح میدم ..-بالاخره سوار شد .. رفتیم اطراف شهر .. نزدیک یه روستایی . یه محوطه سبزی بود که کسی به کسی کاری نداشت . -ممنونم ازت افشین .. پس که خیانت نمی کنی ؟/؟ یه لحظه خوشحال شدم از این که نمی دونه من زن دارم و اونو با دوست دختر دیگه ای اشتباه گرفته .. -آزرم اون همکارم بود .گفت که با هم قدم بزنیم .. من که کار بدی نکردم . اونم در میون جمع .. -تا منو دیدی دستشو گرفتی و رفتی .. دیگه نمی خوام ببینمت . نفرینت نمی کنم . عشق اولو نمیشه هیچوقت فراموش کرد . هر چند که ماجرایی تلخ به همراه داشته باشه . می دونم تو قبل از من همونی رو که میگی همکارته دوستش داشتی . عاشقش بودی . باشه عیبی نداره . زندگی همینه .. تو قلبمو پاره پاره کردی . از خدا نمی خوام که قلب تو رو پاره پاره کنه ولی خیلی بی وجدانی . نمیگم سنگدلی چون اصلا دلی نداری , عاطفه نداری تو با احساسات من بازی کردی .. -آزرم اشتباه می کنی .. دیگه باهاش نمیرم بیرون . تو مگه دوستم نداری ؟/؟ -می دونی من چند تا خواستگارو به خاطر تو رد کردم ؟/؟ چطور می تونم حالا تو رو از قلبم از فکرم از احساسم از روح و جانم دور کنم . راست گفتی تو به من خیانت نکردی . تو به ستاره خیانت کردی . زنی که سالها دوستش داشتی و باهاش از دواج کردی .. من توی محل و از آپارتمانها تحقیق کردم ..اون موقع به عقلم نرسید که اونا کجا از گذشته من با خبر بودند ....-نادر! من نمی دونستم نسبت به اون چه ستمی کردم و چه گناهی مرتکب شدم خدایا منو ببخش حیف که زبونم بسته .. حیف که نمی تونم چیزی بگم وگرنه ....-آزرم من دوستت دارم عاشقتم . -تو عشقو به بازی گرفتی تو خودت رو دوست نداری چه برسه به منو .. -نه ستاره نرو . اگه بری دیوونه میشم من می میرم من می میرم . خواهش می کنم . . -داغون شده بودم . عصبی بودم . آزرم هم مثل من کوچولو بود . لاغر ولی با صورتی گرد و زیبا . خیلی مظلوم نشون می داد . من قلبشو شکسته بودم .. همسرم ستاره هر چی ازم می پرسید چی شده من یکی از دانش آموزام رو بهونه می کردم که سر طان داره . چند روز بعد یه کارت عروسی دادن به دستمون . عروسی آزرم بود .. فضای مسکونی ما رو به محفل مردونه و خونه خودشونو به مجلس زنونه اختصاص داده بودند . می خواستم یه سمتی بزنم به چاک ولی ستاره خیلی دلش می خواست در این مجلس حضور داشته باشه اون رفت خونه آزرم و من در فضای آپار تمانی خودمون موندم .. مجلس خیلی دوستانه شده بود . نیمه شب ازم خواست که بریم در محفل خانوما که دیگه خونوادگی شده بود -ستاره جون ما غریبه ایم آشنا که نیستیم . از من بیا پایین ولی ستاره منو با خودش برد .. یه لحظه من و آزرم نگاهمونو به هم دوختیم . غم خاصی رو در چهره اش می دیدم . ولی یه لبخند مصنوعی زد و با هامون سلام علیکی کرد . شوهرش هم تیپ خوبی داشت . دلم می خواست بدونم آزرم احساس خوشبختی می کنه یا نه ؟ /؟دوست داشتم که عاشق من باشه . منو بخواد .. . رقصهای دو نفره شروع شده بود . من نگاهم به دنبال نگاه آزرم بود . هر بار که سرمو به طرفش بر می گردوندم اونم روشو بر می گردوند . نمی خواست بدونم که به من توجه داره .از اون فضا که دور شدیم سعی داشتم با دوست دختر جدید گرفتن یه جوری با این مسئله و شکست کنار بیام . نمی دونستم چه جوری به اون جدیدیه بگم عاشقشم . مخشو کار بگیرم . سمانه خیلی خوشگل بود و با این که می دونست زن دارم بد جوری خودشو به من می چسبوند . از اونایی بود که شاید نمی شد باهاش از عشق گفت بیشتر به درد لاس زدن می خورد ولی من دوست داشتم با احساسات یکی حال کنم ولی هنوز در غم از دست دادن آزرم احساس خجالت و سر افکندگی و ضعف می کردم . . لحظاتی بعد ستاره اومد پیشم یه نگاه معنی داری بهم انداخت و گفت دلشو ندارم که غصه بخوری .. یک تجربه برات بس نیست ؟/؟ اینو که گفت یخ شدم .. خودمو زدم به بی خیالی و از سمانه دوری کردم . سعی کردم با همسرم گرم بگیرم ولی اون زرنگتر از این حرفا بود و می دونست که حرکاتم مصنوعیه .ولی به روم نمی آورد . اون من و آزرم رو جایی ندیده بود. باید خودآزرم موضوع رو بهش گفته باشه آخه چرا ....پس چرا آبرومو نمی بره . چرا بهم منت نمی ذاره .. خجالت کشیدم . اون خونسرد بود و من آتیش . دوست نداشتم لو برم . این جوری مزه نمی داد .دیگه به هیچی فکر نمی کردم جز به این که از دل ستاره در بیارم . از این که اون حس کنه فقط اونو دوست دارم . همه اینا یک سوءتفاهم بوده ...رفتم طرف عروس و دو ماد . آزرم سرشو تکون می داد لبخند می زد و یه جورایی به همسرم و من نگاه می کرد . دیگه همه چی دستگیرم شد .. اون شب وقتی رفتیم خونه و به رختخواب , ستاره سرشو گذاشت رو سینه ام واسم دلبری می کرد . اشک توی چشام جمع شده بود -عزیزم نبینم ناراحت باشی .. دیگه من آرومت نمی کنم ؟/؟ مثل گذشته ها دوستم نداری ؟/؟ دلتو زدم ؟/؟ خودت گفتی تا آخرش باهامی ... تو که می دونی ستاره تو چقدر دوستت داره . می گفتی که من ستاره خوش شانسی هاتم . می گفتی که با من کارت رونق می گیره . می گفتی که پا قدم من برات سبک بوده .. حالا دیگه ازم خسته شدی ؟/؟ می خواستم حرفی بزنم ولی صدای بغض آلودم مجالی بهم نمی داد . ستاره رو بغلش زده بودم به همون صورت که سرش رو سینه ام بود خیلی آروم گفتم چرا تو هنوز همون ستاره همیشگی من هستی . یادته بهت گفتم ستاره های آسمون ستاره های زندگی من هستند ؟/؟ ولی تو بهترین ستاره زندگی منی . حالا اینو با تمام وجودم حس می کنم ..اینجا بود که بی اختیار اشک از چشام سرازیر شد . هر لحظه منتظر بودم که ستاره من به روم بیاره که چیکار کردم ولی اون این طور جواب داد -عزیزم حالا این قدر واسه گذشته من و خودت احساساتی نشو به آینده فکر کن .. ..اون بازم شرمنده ام کرده بود . بازم به روم نیاورد . دیگه می دونستم حتی اگه خودمم بخوام اعتراف کنم جلوی دهن و زبونمو می گیره . سکس اون شب با همسرم شیرین تر از اولین سکسم با او بود ..دیگه نمی تونستم نسبت به اون مرتکب ظلم و گناهی شم . چرا من عشق و خوبی رو در کنار خودم حس نمی کردم و از یکی دیگه انتظار داشتم ؟/؟ حالا آزرم در بغل یکی دیگه هست . اون عاشقمه . من با روحش بازی کردم . ولی احساس می کنم عشق واقعی من همین ستاره خودمه . یعنی باید سرم به سنگ می خورد تا اینومی فهمیدم ؟/؟ دم صبح بود . ستاره ها یکی یکی می رفتند در واقع غیبشون می زد .. .-عزیزم می بینی ؟/؟ ستاره ها همه رفتند . اون می دونست که من چی دوست دارم بشنوم . قبل از این که لباشو بذاره رو لبام گفت ولی ستاره تو تا وقتی که چشمک می زنه هیچ وقت از پیشت نمیره .... پایان ... نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#139
Posted: 26 Jul 2013 19:09
یک ، دو ، ســـــــــــــه ، عاشقتــــــــــــــــــــــم
به گذشته ها فکر می کردم ...کف دستمو گذاشته بودم پشت دست شعله . احساس می کردم این آخرین باریه که اونو می بینمش . دلم نمی خواست این حسو داشته باشم . دو سه سالی بود که با هم دوست بودیم . تا چند ماه اول صحبت از عشق و عاشقی و این حرفا نبود . هر دومون اینو پوچ می دونستیم . می گفتیم که در دنیای فریب و نیرنگها عشق چه جایی می تونه واسه خودش داشته باشه . دنیایی که صبح میای و به یکی میگی دوستش داری و بعد از ظهر می بینی که ازش خوشت نمیاد یا اون ازت خوشش نمیاد ولی بعد از چند ماه احساس کردیم که با یه حس قشنگی برای هم زنگ می زنیم . با یه حس قشنگی با هم چت می کنیم . با یه حس قشنگی در انتظار می شینیم تا بتونیم با هم حرف بزنیم . با یه حس قشنگی به هم فکر می کنیم . یه شب براش نوشتم شعله یه چیزی توی دلم مدتهاست که شعله ور شده . -ببینم نکنه با یکی دوست شدی و تو هم داری میفتی به دامش . یادت رفته که دو تایی مون دنیا رو چه جوری می دیدیم شروین ؟/؟ -آره خیلی زشت با یه دنیا زشتی و نامردی و نامردمی . اصلا نمی ارزه آدم در این دنیا عاشق بشه . -ولی منم یه حس عجیبی دارم . گاهی می بینی آدمایی هستند که عاشق هم نیستند ولی نمی دونم چرا به هم دروغ نمیگن . سر هم شیره نمی مالن . وقتی با هم حرف می زنن به هیجان میان -ببینم شعله اون دو نفر به هم که نمیگن هیجان زده میشن . چه جوری میشه از زبون دو نفرشون صحبت کرد .. -خب شاید گاهی حس می کنن که دو تاشون در واقع یکی هستن . نمی دونم چی شد که به حرفمون ادامه ندادیم . ولی قرار گذاشتیم که برای اولین بار همو در پارک ببینیم . من خب یه چهره ای معمولی داشتم می شد گفت جذاب و تا حدودی خوش تیپ و مردونه . .با ابروهایی کلفت و صورتی درشت که به هم میومدن . همه بهم می گفتن که لبخند زیبایی داری . شعله هم که مثل اسمش آتشین بود ولی در نگاهش نیروی خاصی بود که منو به طرف خودش می کشوند . نیرویی که هر گز دوست نداشتم اونو از دست بدم . نمی دونم چرا حس کردم که عاشقش شدم . آیا اون عکس واقعی خودشو برام فرستاده ؟/؟ باید صبر می کرد و می دید . . بیست و پنج سالم بود . در یه شرکت خدماتی حسابداری می کردم . در آمدش برای یک نفر خوب بود . شعله دانشجو بود . وقتی برای اولین بار کنارم و روی نیمکت پارک نشست نمی دونستم چی باید بگم . اصلا فکر نمی کردم همونی که مدتهاست دارم باهاش حرف می زنم اومده کنارم .خوش و عکسش یکی بودن . -چته شروین چت شده . لولو خورخوره دیدی ؟/؟ -نه شعله . دارم به تفاوت بین دنیای مجازی و حقیقی فکر می کنم . -ببینم نکنه پشیمون شدی اومدی . به جای تفاوت باید از شباهتش بگی شروین -خب شباهتش چیه شعله .. -شباهتش در اینه که در هر دو دنیا قلب و احساس وجود داره . -عشق هم می تونه باشه ؟/؟-وقتی که صداقت وجود داشته باشه آره . دستمو گذاشتم پشت دستش .. -ببینم تو همون آقا خجالتی دو دقیقه پیش هستی ؟/؟ -سختته ؟/؟ -نه ولی دلم می خواد همون احساس قشنگتو احساس زیبای فاصله های بی فاصله رو داشته باشی -یعنی بهت یه چیزی رو نگم ؟/؟ اونم دستشو به طرف من حرکت داد . نگاهشو به نگاهم دوخت .. -اگه اون چیزی که حرف دلته رو باید بگی .. -تو هم میگی -آره ..-من می تونم زود تر بگم ؟/؟ -میشه با هم بگیم شروین ؟/؟ -حس می کنم چی می خوای بگی شعله ولی خیلی قشنگ میشه اگه بتونیم در یه کلمه بیانش کنیم . -آره شروین ولی نباید بگیم اون یک کلمه چیه . تا نگفتیم نباید بگیم . همونیه که ازش فرار می کردیم . -خطاب به طرف هم باید بگیم .یک دو سه می شمریم و یک کلمه میگیم کف دستامونو رو هم قرار داده بودیم و چشامونو به هم دوختیم .دو تایی با هم : یک دو سه ..عاشقتم ... سرمونو با هم تکون دادیم که واژه مشتق عشق رو تکرار کنیم .. عاشقتم ..عاشقتم عاشقتم .. دلم می خواست بغلش بزنم تا با شعله های شعله بسوزم . حرارت سوزان شعله رو حسش می کردم که از عشقی داغ می گفت .. -نمی دونم چرا از عشق فراری بودم -گاهی میاد سراغ همونایی که ازش فراری بودند وهستند . شعله حس می کنم که بدون گرمای وجود تو نمی تونم لحظه ای زندگی کنم . -کاش عشق ما رو به جاودانگی می رسوند -به لحظه هایی که حس کنیم هیچ چیز نمی تونه ما رو از هم جدا کنه . به فر دا های قشنگی که زمان وایسه و بگه همیشه می تونین دست در دست هم و نگاه در نگاه هم داشته باشین . . اون روز صبر کردیم تا سیاهی شب از راه برسه . همین جا نشسته بودیم همین جایی که جای خالی اون احساس میشه . صبر کردیم تا ستاره ها بیان و خوشبختی ما رو ببینن . میگن اونا لذت می برن اگه ببینن یه زوج دیگه هم عاشقونه همودر آغوش می کشن ولی راستش بیشتر از دیدن ستاره ها واسه این نشسته بودیم تا بتونیم گرمای وجود همو بیشتر حسش کنیم . مسئولیت یه کار دیگه ای رو در شرکت بر عهده گرفتم . قسمتی از کارو می آوردم خونه . تقریبا به اندازه سه نفر کار می کردم . سریع بودم و امید وار و دلگرم . جایی رو اجاره کرده بودم . گاهی شعله رو با خودم می بردم به خونه اجاره ایم . وسیله زیاد نداشتم . نمی شد گفت مسجد . چون مسجد ها الان وسیله زیاد دارن ولی همین قدر وسیله بود که بشه از شعله پذیرایی کرد . هرچند عشق من به من گفته بود که پدرش خیلی سختگیره ولی من قصد داشتم برم خواستگاریش . نمی تونستم اونو از دست داده فرض کنم . نمی تونستم یک لحظه از فکرش بیام بیرون . برای اولین بار که می خواستم ببوسمش استرس خاصی داشتم . ولی نگاهش می گفت که اونم تشنه بوسه هامه . که اونم تمنای بوسه رو داره . خیلی شیرین تر از اونی بود که تصورشو می کردم . بوسه عشق یعنی پرواز در اندیشه های بی اندیشه . در لحظه هایی که احساس می کنی که دور تر از اون لحظه ها لحظه هایی وجود نداره . یعنی زیبایی خیال .. یک رویا رویایی که در آغوشش کشیدی و داره بهت لبخند می زنه که همین جاست . در کنار تو و با تو داره برای تو می خونه وقتی پس از دقیقه های بسیار لبامو از رو لبای شعله بر داشتم این بار اون بود که لباشو به لبام چسبوند و نشون داد که مثل یه شعله آتیش داغه . . یه روز اومد و بهم گفت که پسر عموش که خارج درس می خونده بر گشته و می خواد بیاد خواستگاریش . -خب تو چی میگی ؟/؟ -چی دارم بگم . من تو رو دوست دارم . من که نمی خوام با عموم یا با بابام از دواج کنم . اون شب که قرار بود بیان خواستگاریش صبحش پیش من بود -شروین نگران نباش . وقتی پای عشق در میون باشه هیچ چیز نمی تونه ما رو از هم جدا کنه -ولی تو میگی اون وضعش خوبه . باباش از میلیارد داره به تریلیارد می رسه . مگه یه دختر همینا رو نمی خواد . -شروین ازت انتظار نداشتم . تقصیر من چیه که اونا دارن میان خواستگاریم . من تو رو دوست دارم و به هیچ وجه با هیشکی دیگه از دواج نمی کنم . فردا بعد از ظهر وعده ما در پارک همیشگی . باشه؟/؟ -ولی شعله یه حسی بهم میگه دیگه بر نمی گردی . میری و با پسر عموت ازدواج می کنی . -اگه عاشق باشی و عاشق باشم هیچوقت نمی ذارم که این احساس اشتباه یک واقعیت شه . راحتی و رفاه برای لحظاتی و روز هایی آدمو آروم می کنه ولی حسرت روز های از دست رفته عین آتیش قلب آدمو می سوزونه . چرا ها و باید ها و نباید ها آدمو از بین می بره . شروین من در کنار تو احساس خوشبختی می کنم . -شعله تو دروغ میگی .. -ازت انتظار نداشتم . یعنی دلت می خواد من برم و بر نگردم . ؟/؟ از دست من خلاص شی ؟/؟ نکنه اصلا خودت دوست نداری باهام باشی . .-حس می کنم دیگه بوی موهاتو احساس نمی کنم . حس می کنم که دیگه نمی تونم ببوسمت و بهت بگم که دوستت دارم . . اونو بوسیدم .. -شروین چرا این بوسه تو داغ نیست ؟/؟ مثل همیشه منو نبوسیدی . -بوسه جدایی نمی تونه به اندازه بوسه آشنایی شیرین باشه . -بهت میگم این قدر انرژی منفی نده . من خودم ناراحتم حس می کنم این تویی که دوستم نداری و دلت می خواد که با پسر عموم از دواج کنم . با قهر از پیشم رفت . اون شب تا صبح نخوابیدم . به تلفنهام پاسخی نمی داد . موبایلش خاموش بود . دیگه به دانشگاه نمی رفت . تماسی هم با من نمی گرفت .. . همه چی رو فهمیده بودم . خنجر نامردی و نامردمی عشق سینه منو هم شکافته بود . لعنت بر تو عشق که این جور منو نسوزونی . چند روز گذشت. می ترسیدم برم در خونه شون . می ترسیدم که با لبخند خوشی اون روبرو شم . می ترسیدم که اونا رو با هم ببینم . سه روز از این جریان گذشته بود. و من تنهای تنها در میان غمها هم صدا با گلها نشسته به دور دستها نگاه می کردم .. سرمو انداختم پایین . شعله بعد از تو من نمی تونم نمی تونم عاشق هیشکی دیگه بشم . دوست داشتم ببارم ولی اشکم در نمیومد . به یاد حرفاش میفتادم دلم می خواست کنارم بود و اونو می زدم .. می گفت هیچ چیز جز مرگ نمی تونه ما رو از هم جدا کنه . و حالا یه زندگی مرفه اونو ازم جدا کرده بود . همه جا بوی شعله رو حس می کردم . حتی بوی عطر شعله رو .. صداش طنین انداز در وجودم بود .. -شروین . من بر گشتم .من اینجام .. نه این یک رویا نبود عطر تن شعله رو در خیال حس نمی کردم . اون در کنار من بود . نفس نفس می زد . --همش خدا خدا می زدم اینجا باشی .. بریم خونه تون می ترسم -چی شده شعله .. اینا چیه تنت کردی .-نمی تونستم لباس بیرونی مناسب تنم کنم . با همین خونگی و یه مانتوی درب و داغون اومدم . -دمپایی هم که پات کردی . بالاخره بله رو گفتی ؟/؟ -تو هم یه چیزیت میشه .عروس خانوم و این سر و وضع ؟/؟! منو از این جا ببر . با پیکان قراضه دست چندمی که تازگیها گرفته بودم اونو رسوندم خونه مون . خودشو انداخت بغلم و زار زار گریه رو شروع کرد -چیه شعله کار تموم شده ؟/؟ -دیوونه از خونه فرار کردم .. می ترسم . اون شب وقتی با قاطعیت گفتم نمی خوام و تو روی همه وایسادم هرچند کتکم نزدند ولی زندانیم کردند . نذاشتن برم دانشگاه . موبایلمو گرفتند . از تلفن خونه محرومم کردند . همین قدر می خوردم و می رفتم دستشویی . پدر و داداشام و مادرم به نوبت کشیک می کشیدند . آخه بعد از رفتن عمو اینا بهشون گفته بودم که عاشقم . کاش نمی گفتم شاید رفتارشون تا این حد بد نمی شد . می گفتند عقد دختر عمو پسر عمو در آسمونا بسته شده من به عموت قول دادم .. اینم از بابام . خلاصه دیگه زدم به سیم آخر . . . فکرشو نمی کردند که از توالت فرار کنم . گوشه دیوار توالت چند تا بلوک رو گذاشتم روی هم . رفتم رو سقف توالت . پریدم به آپارتمان همسایه .. یه پیر زن منو دید . جیغ زد دزد ولی من فرار کردم . پاهام درد گرفت . ببین به خاطر تو تمام تنم درد می کنه . نمی خوام بر گردم اونجا .. اونا درکم نمی کنن . من دوستت دارم .-باشه هر طور راحتی .. ولی بدون این که به شعله بگم زنگ زدم و خیلی محترمانه با باباش حرف زدم . در تمام این لحظاتی که محترمانه باهاش حرف می زدم در حال فحش خوردن بودم . بالاخره اون قدر فحش خوردم تا هم پدر و هم مادر شعله شروع کردند به گریه کردن .. بالاخره اونا هم آدم بودن . از غار که نیومدن . هرچند شاید اون وقتا در زندگی غار نشینی سیستم عشق و عاشقی و از دواج با سیستم امروز فرق می کرد . .. رضایت اونا رو جلب کردم . می دونستم که اهل کلک نیستند . مجبور بودند که به خاطر حفظ تک دخترشون کنار بیان . دختری که به خاطر عشقش از پشت خونه شون فرار کرده . با دمپایی و مشتی لباس کهنه .-شروین من حاضرم حتی تسلیمت شم و از دستت ندم . -دختره دیوونه . بابا مامانت بزرگت کردن . احترام به اونا واجبه . خودم درستش می کنم . زنگ در خونه مون به صدا در اومد .. . پدر و مادر زن آینده رو که با جعبه ای گل و شیرینی اومده بودن گفتم همین جا باشین یک دقیقه دیگه بیاین یه سرفه می کنم تشریف بیارین . می خوام سور پرایزش کنم ... -شروین کی بود -اشتباهی بود . ولی اشتباه با حالی بود . .. یه سرفه کردم که اونا بیان ولی در همین لحظه شعله خودشو انداخت بغلم و تا بخوام خودمو کنار بکشم گفت این دیگه اشتباهی نیست . لباشو گذاشت رو لبام هرچی دست و پا می زدم ولم نمی کرد صدای سرفه پدر و مادرش فضا رو پر کرده بود .. سرمو انداختم پایین . شعله خشکش زده بود . معلوم نبود بیشتر واسه چی ناراحته واسه بوسه یا حرفی که به میون آورد . -منو فروختی شروین ؟/؟ پس بی خود نبود از بزرگترا دفاع می کردی . چند روز باز داشتم کرده بودند .. حالا اومدن منو ببرن .. -شعله نگاه کن با گل و شیرینی اومدن . اومدن دو تایی مونو ببرن . خودم خودمو دعوت کرده بودم . شعله که حالا خیالش آسوده شده بود خودشو به آغوش پدر و مادرش انداخت . البته اون شبو من با شعله نرفتم ولی پیوند آسمونی من و اون بر روی زمین هم بسته شد . این قصه کوتاه عشق بلند من و شعله بود . دخترا پسرا بازم دارم بهتون میگم سر نوشت ما رو خودمون تعیین می کنیم . گاهی خدا که خواست ما رو می بینه یه قلقلکی هم بهمون میده . حتی اگه شده از رو دیوار و پشت دستشویی خونه تون فرار کنین این کارو بکنین . این کارو بکنین تا عمری حسرت نخورین . من یکی که هنوزم واسه شعله خودم می سوزم و فدایی شم . شروین ها شعله ها پیوندتان مبارک . .... پایان ... نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#140
Posted: 28 Jul 2013 17:51
بوی بهشت علی می آید
امشب ولوله ای دیگر است . باز هم زمین فریاد است آسمان می لرزد . امشب فرشتگان آسمان و فرشتگان زمین می گریند . امشب اشک یتیم از دیدگان جاریست .امشب علی نمی آید . . امشب علی نمی آید تا به علی هایی که در آینده می آیند بگوید که علی ها هم می روند . امشب آسمان در سر شوری دیگر دارد . امشب ستاره نوری دیگر دارد . گویی که همه با هم در انتظار رستاخیزند . امشب خدای علی هم غمگین است . دیگر چه کسی صبحگاهان مقدس ترین کلام آسمانی از روز ازل را برای سپیده خواهد خواند . دیگر چه کسی نغمه آغازی دیگر را برای طلوع خورشید می خواند . به من بگو ای ستاره شب دیگر چه کسی تو را از خواب گران بیدارت می کند . دیگر چه کسی سپیده دمان برای تو لالایی الهی می خواند . تو با صدای علی چشمانت را می بستی و با صدای علی چشمانت را می گشودی . به من بگو ای خورشید عصر بعد از علی چه کسی با تو از طلوعی دیگر خواهد گفت به من بگو چه کسی با تو از فردای روشنت خواهد سرود . علی امروزجامه رفتن بر تن می کند . می رود تا در نزد خدا یش آرام گیرد . علی امروز برای خدا نشناسان علی نشناسان گریان است و برای خود خندان . امشب آسمان تیره , تاریک است . ماه عزاداراست . به من بگو ای خورشید غروب اگر بیداری!. اگر خواب علی را می بینی به من بگو فردا و فر دا ها را چگونه بی او سر کنیم که مرد رحمت که مرد عدالت که مرد نجابت که مرد شرافت و انسانیت از نز د ما می رود . . علی می رود اما خدا می ماند .. نمی دانم امشب فاطمه جان چه می کند !آن شاهزاده آن ملکه بانوی زمین و آسمان و بهشت امشب چه می کند ! امشب بهشت نورانیست . امشب فاطمه همه جا را آراسته .. امشب فاطمه هم می خندد و هم می گرید و سر انجام وعده الهی رضایت خداوند و بهشت برین است . گویی که فاطمه از این عالم دوراست چه می گویم بزرگ با نوی ما در عالم الهی در انتظار همدم خویش است . در انتظار علی . در انتظار شاه مردان . امشب داستان علی قصه غم دنیاست .. اما قصه عشق است قصه تعالی دیگری . رسیدن به خدا .. قصه شیرین عشق شیرین الهی . و علی به خدا و به مقدس ترین ملکه بانوی عالم هستی می رسد . فاطمه منتظر است . بهشتیان در انتظار علی هستند . خدایا امشب فاطمه را چه می شود ! ملکه زمین و آسمانها و بهشت جاودان را چه می شود ! علی دیگر نایی ندارد . می داند که این آخرین لحظه های زندگی دنیوی اوست . با زهم از خشم خدا می هراسد . می داند که بهشت جاودان در انتظار اوست . می داند که فاطمه مقدس, فاطمه پاک , فاطمه الهی در انتظار اوست . امشب داستان علی قصه عشق است .. عشق به خدایی که بر ترین عشقهاست . امشب داستان علی قصه عشق است قصه عشق آن شاهزاده کهنه پوشی که ندیمانه زندگی کردن را عزت و افتخار خود می دانست . امشب داستان علی قصه زندگیست قصه خدا و فاطمه اش .. قصه فاطمه و خدایش . . امشب قصه علی قصه پایان جدایی هاست . امشب فاطمه جان از خداوند می خواهد به میهمانی او بیاید . مگر خدا می تواند به شیرین ترین بنده خود نه بگوید .. امشب خداوند زیبا ترین جامه ها را بر پیکر شهبانوی بهشتش می خواهد . امشب خدا وند یک بار دیگر خواهد گفت آن چه را که وعده فرموده بر حق است . فاطمه جان شکیبا ! علی درراهست . بهشت نورانی سراسر نورانی تر خواهد شد . خداوند آن چه را که در تصور نمی گنجد هدیه پیوند مقدس این دو مقدس خواهد نمود . امشب از آسمان و زمین بهشت , سرود سرور الهی به گوش می رسد . جشن پیوند ی بهشتی و آسمانی .. امشب فاطمه زیبا ترین دستبند ها را به دست می بندد زیبا ترین گلو بند ها را بر گردن می آویزد قیمتی ترین انگشتری ها را به انگشت می گذارد..رخشنده ترین گوشواره ها را آویزه گوش خود می کند . آخر این حق اوست که آنچه را که در دنیای فانی خریده آویزه سرای باقی خود کند . علی می رود تا به آسمانها پر کشد .به نزد فاطمه جان برود . علی می رود با همه جاذبه و دافعه اش ..جاذبه برای انسانهایی که نیکی را دوست می دارند و دافعه برای آنانی که اصلاح پذیر نیستند .اشکهای یتیمان را می بینم اندوه یاران را احساس می کنم اما بوی بهشت می آید . این بوی گلهای بهشتیست . چون فاطمه جان عطرش را جز برای علی برای کسی نخواهد زد . علی مرد دلاوریها , مرد صداقت ها , مرد بی ریا می آید . علی رهبری که رهبری را از آن خدا می دانست . علی مردی که یک انسان بود . .مردی علیه غرور .. مردی علیه جاه طلبی مردی که دنیایش را جاودانه نمی دانست . چرا علی های زمانه پند نمی گیرند .؟/؟!..علی همچنان درد را تحمل می کند . اما به خوبی می داند آن سوی رنجهای در راه خدا آن چنان آرامشی نثارش می سازد که تنها خدا می داند لذت آن را تا زمانی که به بنده اش بچشاند . . علی جان ما گریانیم فرزندانت گریانند اما سر انجام با پروازی دیگر مرغ جانت به سوی بهشت خدا پر خواهد کشید تا در کنار پرنده ای تسبیح گوی یگانه آفریننده این جهان هستی باشد . . علی جان می دانم که دلت برای فاطمه جان تنگ شده ..می دانم که برای او خون باریده ای . امشب بارش خون تو , وجود سبزت را به آسمانها می رساند تا در کنار فاطمه ات آرام گیری . . به بهشت خواهی رفت تا با بندگی خدا پاد شاهی کنی . علی جان !فاطمه جان !پیوندتان مبارک !... پایان ... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم