انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 15 از 78:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  77  78  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


زن

 
بهترین همسر بهترین مادر ۱ [/b]اون منو با معنای عشق آشنا کرد . اون منو با خودم آشتی داد . باورم نمی شد که به این جا رسیده باشم . من تنها فرزند مادرم بودم .. پدرمو در بچگی از دست دادم . پدرم وضعش خیلی خوب بود . دارو ندارشو برای من و مادرم گذاشت و رفت . مادر دیگه از دواج نکرد . اون به خاطر من از دواج نکرد . مادر عاشق من بود همون جوری که من دیوونه وار دوستش داشتم . . خیلی هوامو داشت . خیلی خجالتی و گوشه گیر بارم آورده بود . با این که سر و وضع و تیپ خوبی داشتم از این که بخوام با یه دختر روبرو شم می ترسیدم . دست و پامو گم می کردم . بیست و سه سالم بود با این که پونزده سال از مرگ پدر می گذشت هنوز دقیقا خیلی از دارایی هایی رو که پدر برامون گذاشته بود نمی دونستیم چیه . عموم دوست داشت تنها دخترش سمانه رو به عقد من در بیاره . هم پسر بی سر و زبونی بودم و هم این که خیلی راحت می شد ملک و املاک رو از چنگم در آورد . ثروت بابا خیلی بیشتر از مال عمو سهرابم بود آخه اون خیلی از اونا رو با تلاش خودش به دست آورده بود . حالا مامان هم به خاطر احترام به عمو و این که خودشو هنوز وابسته به خاندان اونا می دونست موافق بود که من با سمانه از دواج کنم . من از دختر عموم بدم میومد . همش خیطم می کرد . اینو به مامان سمیه خودم گفتم ولی بهم گفت سروش عادت می کنی . سمانه دختر خوبیه . تو خجالتی هستی و حالا تقصیر من بوده یا حس خودت که این جوری شدی من گناهی ندارم .. ولی یه مدت که بگذره و عادت کنی خیلی راحت می تونی خودتو با دختر عموت جور کنی . اون که نمی خواد بخوردت -مامان من زن نمی خوام -اتفاقا تو یکی باید بخوای . تازه دختر عموت قبول کرده که با ما زندگی کنه . اگه یه عروس به گیرم بیفته که تو رو از من جدا کنه من چیکار کنم ؟/؟ -مامان من ازش می ترسم .. خونه ما خیلی بزرگ بود . اون روزا آخرین مدل بود. بیش از هزار و پونصد متر زمین داشت که نصفش زیر بنا بود . بغل دست ما یه خونه خیلی کوچیک و محقر بود که یه دختر خیلی خوشگلی درش زندگی می کرد . دختری که مثل دخترای دیگه شیک نمی پوشید . ساده بود . خیلی دلم می خواست باهاش دوست می شدم . اونم چند بار نگام کرد ولی صورتم سرخ شد . خیلی ریزه میزه بود . صورتش گرد و لباش کوچولو و بینی قلمی داشت . . بیشتر وقتا که می خواستم برم مدرسه می دیدمش . ولی از وقتی که رفتم دانشگاه دیگه اونو نمی دیدم . اون باید دو سالی رو ازم کوچیک تر بوده باشه . یه بار داداش کوچیکش اسمشو صدا زد . .اسمش بود نیوشا .یه بار یه کتابی از دستش افتاد و فهمیدم دو کلاس پایین تر از من درس می خونه .. نمی دونستم حالا دانشجو شده یا نه . اونم مثل من باباش مرده بود . مردم هواشونو داشتند . مادرش خونه مردم کار می کرد . خیلی ها در ماه نذری هاشونو می دادند به خونه نیوشا . اون و داداش و مادرش با هم زندگی می کردند . ماه رمضون که می شد به وقت افطاری مامان بیشتر روزا از غذای افطاری مون به خونواده نیوشا می داد . خودش اونو می برد . اون سال یه روز داد به من که ببرم .. نیوشا اومد آشو ازم گرفت . کاسه آش توی دستم می لرزید . نمی تونستم نگاش کنم . سلام کرد و تشکر . انگاری خجالت می کشید از این که من با ترحم نگاش کنم . بر گشتم خونه . آش رو توی یکی از کاسه های چینی ریخته بودیم . فرداش نیوشا کاسه رو بر گردوند . به رسم خیلی ها که یه چیزی داخلش میذارن و بر می گردونن چیزی نداشتند که تو کاسه ما بریزن . مامانم توقعی نداشت . وقتی نیوشا در زد و من درو برش باز کردم قلبم لرزید .. دستم می لرزرید ..-ببخشید آقا سروش سرما خوردین ؟/؟ .. -نمی دونم این چه حرفی بود که به من می زد . -نه نیوشا خانوم .. -می تونم ازتون یه خواهشی بکنم .. . من الان یکی دو ساله پشت کنکوری هستم . مامان شما از درستون خیلی تعریف کرده ..میگه پسر خیلی سر به زیری هم هستید .. هم رشته هم که بودیم .من یه خورده در درسای ریاضی و فیزیک ضعف دارم ..توان مالی خوبی هم نداریم . اگه میشه وقت دارین گاهی با هم رفع اشکال کنیم کمکم کنین ..من نمی تونم معلم خصوصی بگیرم .. .. سکسکه ام گرفته بود .. از مامانم خجالت می کشیدم ..اون پدرمو در می آورد اگه می فهمید که من می خوام با یک دختر اونم از طبقه ضعیف بشینم . با این که خیلی مهربون بود ولی به این قسمت قضیه که می رسید دیگه منطق حالیش نبود . این که یه روزی در کنار نیوشا باشم آرزوم بود . -نیوشا خانوم من حرفی ندارم . وقتمو تنظیم می کنم . ولی مامان تنهاست .. -اتفاقا مامانتون گفتن باید اول نظر شماپرسیده شه . تازه فرموده اگه فضای مناسبی در خونه ما نیست می تونم بیام خونه شما . سمیه خانوم خیلی مهربونن . خلاصه نیوشا اومد . خیلی مرتب تر و کمی شیک تر از اونی که قبلا می دیدمش . یه روژملایم قرمز هم به لباش می زد تا از اون حالت سادگی در بیاد . نصف دو ساعتی رو که با هم بودیم بهش درس می دادم و نصف دیگه شو با هم حرف می زدیم . حس می کردم که سالهاست که اونو می شناسم . حس می کردم که اون علاقه ای که از بچگی بهش داشتم داره تو قلبم ریشه می زنه . ریشه که زده بود داره ریشه اش محکم میشه . دلم می خواست یه روزی اینو بهش می گفتم . بهش می گفتم که سالهاست عاشقشم . و این از دیروز ها قبل تا حالا در قلبم ریشه داشته . چقدر باهاش راحت بودم . دیگه از این که بخوام با دخترای دیگه راحت حرف بزنم خجالت نمی کشیدم . اعتماد به نفس داشتم . ولی هنوز در یه مورد اعتماد به نفس نداشتم . ...ادامه دارد ....نویسنده ....ایرانی [b]
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
بهترین همسر بهترین مادر ۲ [/b]این که توچشاش نگاه کنم و بهش بگم عاشقشم بگم دوستت دارم . یه روز مامان خونه نبود . باهم رفتیم گوشه ای از حیاط و نشستیم -نمی دونم چرا دلم می خواد کنکور امسال بر گزار نشه . -چرا سروش -واسه این که تو بازم بیای پیش من درس .. -بازم چرا ؟/؟ .. صورتم سرخ شد . هنوز نمی تونستم بگم .. -حرفتو بزن .. نترس . یک مرد باید شجاع باشه -تو این طور دوست داری .. -آره -نیوشا دوستت دارم ..حس می کنم عاشقت شدم . بدون تو نمی تونم . -نه نهههههه نه .. فرار کرد و رفت .. کاش این حرفو نمی زدم . اگه نیاد . اگه نیاد و دیگه نبینمش . اگه به مادرم بگه .. مهم نیست که به مادرم بگه .. اگه بیاد دیگه بهش چیزی نمیگم . نمیگم دوستش دارم تا دیگه از دستش ندم . اون اومد . نمی خواستم حرفی بهش بزنم ولی چون دیدم خیلی جدی با هام بر خورد می کنه خیلی عصبی شدم . بازم مامان خونه نبود . -نیوشا چیه دیرور نباید احساسمو بهت می گفتم ؟/؟ خب می تونی خیلی راحت بهم بگی که توی سینه ات دل نداری . می تونی بگی عاشقم نیستی . چرا این جوری خیطم می کنی . چرا توی ذوقم می زنی . نمی دونم چی شد که کاری کردم کارستون . با جفت دستام دو تا بازوهاشو گرفتم و یه تکونی بهش دادم و گفتم تو چشام نگاه کن و بگو که دوستم نداری .. ترسید . تکون نمی خورد . ولش کردم . ازش عذر خواستم . -حالا راحت باش . می تونی فرار کنی . نیوشا مات و مبهوت نگام می کرد . -نیوشا چشات دارن بهم میگن که تو هم عاشقی . بگو .. بگو که دوستم داری .. . بازم ازم گریخت . صبح روز بعد دو سه ساعت آخر رو استاد نیومد و بر گشتم خونه . رفتم طبقه بالا در یکی از اتاقا روی تخت دراز کشیدم . چشامو گذاشتم رو هم . مامان خونه نبود .. وقتی هم که بر گشت حال و حوصله نداشتم برم پایین پیشش . از پشت ساختمون اومده بودم و احتمالا کفشامو ندیده .. . داشتم با افکار و رویا های شیرین نیوشا می خوابیدم که صدای زنگ درو شنیدم . حتی طرز و تعداد زنگ زدن عشقمو می دونستم . اون این جا و الان چیکار می تونه داشته باشه . حتما بازم یه کاسه ای رو بر گردونده یا ویا ظرف غذایی رو.. دوست داشتم با کله بدوم طرفش . تا خودمو جلو آینه مرتب کنم یک دقیقه ای کشید .. از اتاق خارج شدم اونا از پایین منو ندیدند . نیوشا ناراحت بود . اونا گرم صحبت بودند . یک در میون متوجه حرفاشون می شدم . -سمیه خانوم من ماموریتم دیگه تموم شده .. ..سردر نمی آوردم . اون واسه چه کاری مامور بوده .. مامان اونو بغلش کرد و بوسید . یه پاکتی که فکر کنم پر پول یا شایدم چک تضمینی بود داد به دست نیوشا . چون از این مدل پاکتها به وقت عید و عیدی دادن استفاده می کرد . کاملا حرفاشونو نمی فهمیدم .. -دستت درد نکنه نیوشا جان حالا یه آدم دیگه ای شده . انگاری رفته عقب دوباره تر بیت شده . فکر نمی کنی بازم باید بمونی ؟/؟-نه . کافیه . اون حالا کاملا آماده هست که با دختر عموش روبرو شه کم نیاره .-امیدوارم که وقتی عاشق شدی وقتی که می خوای ازدواج کنی زنده باشم و خودم جهیزتو ردیف کنم . -دخترای فقیر حق عاشق شدن ندارن .. زانوهام سست شد .مامان سمیه و نیوشا با هم نقشه چیده بودند . دختره گدا گشنه .. خودمو آروم آروم به اتاق رسوندم . قلبم درد گرفته بوداز مادرم بدم اومده بود از نیوشا بدم اومده بود . از خودم از زندگی بدم میومد . من نیوشا رو همه چیزم می دونستم . دلم می خواست بمیرم . دوست داشتم از این بلندی خودمو پرت کنم . دوست داشتم از پنجره پشتی خودمو پرت کنم توی باغ . .. به مادرم گفتم زن نمی خوام نگفتم چرا . دوست داشتم نیوشا رو می زدم . یا تف مینداختم تو صورتش . اون رفت یه جا کار گرفته بود در یه بوتیک . فروشندگی می کرد . حس می کردم که این جور دخترا با فروشنده هم رابطه بر قرار می کنن . زمینو طی می کشید . شیشه ها رو پاک می کرد . فروشندگی می کرد . چایی دم می داد . ماهی صد تومن هم بهش نمی دادند . من می تونستم هر ماه حداقل ده برابر اینو بهش بدم . بدون این که همه این کارا رو انجام بده . .. مامان ظاهرا رفته بود خونه مادر بزرگ اون روز تمام لحظات با نیوشا بودن بیش از روزای دیگه در ذهنم نقش بسته بود . صدای زنگ نیوشا اومد . ازش نفرت داشتم . نمی دونم چی شد که درو باز کردم . می خواستم حرفای دلمو بهش بزنم . اون نمی دونست که من از جریان رشوه گیری با خبرم . -خانوم تموم شد ؟/؟ -چی تموم شد سروش . من با مامانت کار دارم -چی ؟/؟ راستی نیوشا هیچ اینو می دونی که دخترای فقیر حق عاشق شدن ندارن ؟/؟ این همون حرفی بود که من اون روز وقتی که در گوشه های پنهان شده بودم و تو و مامانو به وقت پایان ساخت و پاخت می دیدم بین هم رد و بدل کردین . . دخترای فقیر حق عاشق شدن ندارن ولی مثل عقده ای ها حق کشتن عاشقا رو دارن . پسرای پولدار می تونن عشقو گدایی کنن . چون نیازی به پول ندارن . دخترای فقیر خودشونو می فروشن . به پول می فروشن . حالا هم ور دل اوسا کارتی . دخترای فقیر نباید که عاشق شن . چون اصلا عشقی در وجودشون لونه نمی کنه . چون اصلا احساسی ندارن . همه چی رو پول می بینن . چقدر خودت رو فروختی ؟/؟ نفهمیدم نیوشا کی و چه جوری گذاشت زیر گوشم . از جیب مانتوش پاکتی رو در آورد و به طرفم دراز کرد . -اومدم بهت بگم دخترای فقیر با سیلی صورتشونو سرخ نگه می دارن . همونی که حالا یکی شو نثارت کردم تا بتونی احساس اونا رو درک کنی . اینو بده به مادرت بگو نیوشا نیازی بهش نداره . -تو با احساسات من بازی کردی نیوشا .-من کی بهت گفتم دوستت دارم . کی ؟/؟ این که نشد هر دختری رو که از راه دیدی عاشقش بشی . فردا اومدیم یکی دیگه رو بخوای درس بدی ؟/؟ باید عاشق اون بشی ؟/؟ ...ادامه دارد ....نویسنده ....ایرانی [b]
     
  
زن

 
بهترین همسر بهترین مادر ۳ (قسمت آخر) [/b] -نیوشا هر کی غیر اون یعنی غیر تو بود قبول نمی کردم . -تو گوشت فرو کن بچه سوسول ! دخترای فقیر شرف خودشونو نمی فروشن . چون بزرگترین سر مایه اوناست . دخترای فقیر احساس خودشونو درد خودشونو در سینه پنهون می کنند چون حق ندارن دیگران رو به خاطر بد بختیهای خودشون تحت تاثیر قرار بدن .. اشک از چشای نیوشا جاری بود . اومد طرف من .. تو صورتم نگاه کرد .. -عیبی نداره تو منو یک هرزه بدون . یک پول پرست . من که تا دینار آخرشو پس آوردم . ولی اگه خاک بخورم هیچوقت خود فروشی نمی کنم -من کی بهت حرف بد زدم . اومد جلو .. دستشو گذاشت رو صورتم اشکامو رو صورتم پخش کرد -سروش بشکنه دستم که بهت سیلی زدم . بمیرم که عاشقت کردم . من لیاقت تو رو ندارم . هم تراز تو نیستم . در شان تو نیستم . منو ببخش . -هنوز به این سوالم جواب ندادی . هیچوقت جوابم ندادی .. دوستم داری ؟/؟ -وقتی این پاکتو بدی به مادرت من دیگه دینی به مادرت ندارم . ولی دخترای فقیر لوتی منش هیچوقت نامردی نمی کنند . هیچوقت زیر قولشون نمی زنن . برات آرزوی خوشبختی می کنم سروش . دیگه هم جلوی مغازه نیا . می خوای بهت بگم چند بار اومدی ؟/؟ -ولی هیچوقت نگام نکردی .. -دخترای فقیر با چشایی بسته می بینن . -بهم بگو دوستم داری . می خوام بشنوم . -چیزی بهت نمیگم سروش . من هیچوقت کاری نمی کنم که سمیه خانوم ناراحت شه . اختیار زبونم دست خودمه ولی اختیار قلبم دست خودم نیست . .. صدای پایی رو از طبقه بالا شنیدم . صدای پای مادرم بود . اون خونه بود و همه چی رو شنیده بود . من شده بودم پسر شجاع .. .. فریاد زدم مادر چرا باهام این کارو کردی من سمانه رو دوست ندارم . اون به خاطر ثروتمه که می خواد باهام ازدواج کنه . ولی نیوشا به خطر همون ثروت ازم فرار می کنه . مادر این بود اون دوست داشتنت ؟/؟ مادر از پله ها اومد پایین . -چیه مادر بیا منو بزن ..منو بزن .. ببین چه جوری با آبروم بازی کردی . به جای این که هوای پسرت رو داشته باشی . خواسته هاشو درک کنی ..آبروشو بردی . مامان در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود اول رفت سراغ نیوشا . سرنیوشارو گذاشت رو سینه اش.-وقتی من و سروش با همه ثرو ت و دارایی مون نتونیم تو رو داشته باشیم نشون میده که فقیر ماییم وقتی پسرم عشقو ازت گدایی می کنه چطور دلت میاد دستشو رد کنی ؟/؟ بین من و تو دیگه هیچ قول و قراری نیست . من چشام باز شده . دیگه نمی خوام سمانه عروسم شه . می خوام ثروتمند ترین دختر دنیا نیوشا رو به عنوان عروسم داشته باشم اگه بهم نه نگه . اگه قبول کنه . خدا بهم دختر نداد . تو هم دخترم میشی هم عروسم .. عروس ثروتمند من .. با عشق و ایمانی قوی . . نیوشا با صورتی گریون سرشو بالا گرفت . مادر از اون فضا دور شد تا ما رو با هم تنها بذاره . رفت به انتهای حیاط . یه گوشه ای نشست -باورم نمیشه مامان ازم خواستگاری کرده باشه .. -مامانم مهربون ترین مامان دنیاست -تو که همین الان داشتی ازش انتقاد می کردی .. . نیوشا با نگاهش داشت بهم می گفت که دوستم داره . می گفت که که بهم وفا دار می مونه . اون خودشو به پول نفروخته بود . اون می تونست رو من نفوذ داشته باشه ولی نخواست به مامان ضربه بزنه رو حرفش وایساد . نیوشا یک انسان بود . پس من اشتباه نکرده بودم . تونسته بودم راز دل نیوشا رو بفهمم . عشق من نیوشا .. -خیلی خنده داره وقتی برم به مامانم بگم سمیه خانوم منو برای پسرش خواستگاری کرده . می ترسم نستوه بقیه حسودیشون شه منو دست بندازن .. -ببینم تو با من داری از دواج می کنی یا با بقیه .. .. وای خدای من نیوشا زبونمو حسابی باز کرده بود . واقعا حرفای گنده تر از دهنم می زدم . -نیوشا من چند بار ازت بپرسم درسته که قلبت صورتت نگاهت گرمای تنت اون آتیش و حرارتی که ازت در حال پخش شدنه بهم داره میگه دوستم داری عاشقمی ولی گاهی وقتا آدم نیاز داره از زبون عشقش بشنوه . حالا تو سیرابی . از بس من بهت گفت برات ارزشی نداره . تشنه نیستی .-سروش من ازت هیچی نمی خوام . فقط تو رو می خوام عشق تو رو می خوام . می خوام باور کنم که با اون قلب پاک و بی ریات مال منی . -عزیزم تو شریک زندگی منی .. تو به من نشون دادی که ثروت آدما در قلبشونه در فکرشونه در ایمانشونه در قولیه که به دیگران دادن .. در وفای به عهدشونه . پس می تونی با من پیمان وفا داری ببندی . وقتی آغوشمو برای نیوشا باز کردم اون خودشو انداخت تو بغلم . بوی گرم تنش منو بازم به عالم عشق و محبت ها برد . تا رفتم لب باز کنم و بازم براش نغمه های عاشقونه سر بدم لباشو باز کرد و حرف دلشو داد بیرون -حالا می تونم بهت بگم که دوستت دارم . می تونم بگم که عشقو با تمام وجودم در کنار تو احساس می کنم . سروش هیچوقت تنهام نذار . هرچی بخوای هر چند بار بخوای بهت میگم دوستت دارم . بهت میگم عاشقتم تمام بد هکاریهامو میدم از این که تا حالا بهت نگفتم دوستت دارم فقط نمی خوام اون روزی رو ببینم که حسرت این رو زا رو بخورم . نمی خوام ... .. دوستت دارم ..دوستت دارم .. عاشقتم سروش -نیوشا وقتی من بهترین همسر دنیا رو داشته باشم مگه دیوونه ام بی وفا شم . معلوم نبود من به تو درس دادم یا تو به من درس دادی . . -می دونم تو هم برام بهترین همسر دنیا میشی . مامان منم خیلی سختی کشیده ما رو تا اینجا رسونده . مامان تو هم خیلی کمکش کرده . حالا من دو تا مامان دارم .. -آره نیوشای من بهترین همسران دنیا بهترین مادران دنیا رو دارن... پایان ... نویسنده ... ایرانی [b]
     
  
زن

 
بیســـــــــت وپنـــــــــج فطــــــــــر بعــــــــــد ۱ بعد از مدتها واسه دخترم یک خواستگار اومده بود . اونم شب عید فطر . نمی دونم این خواستگار دیگه چه خواستگار سمجی بود که حتما باید شب عید فطر رو میومد خواستگاری دخترم . من دبیر باز نشسته دبیرستان بودم و همسرم هم خانه دار بود . زندگی متوسطی داشتیم . خدا به ما فقط یه دختر داده بود . که اسمشو هم گذاشته بودم فاطمه .. . البته من به این که اسمها تعیین کننده سر نوشت انسانها هستند اعتقادی ندارم و اونو سلیقه ای می دونم ولی خودمم اسمم بود محمد و دلم می خواست اسم دخترم همین باشه و دیگه هم خدا بهم بچه نداد ولی همیشه شکر گزارش بودم . فاطمه من بیست وچهارسال داشت که یه خواستگار سی وسه ساله اومد براش . راستش اولش نمی خواستم اونو بپذیرم . چون قرار بود با چند تا از دوستان خانوادگی و خانوماشون بیاد خواستگاری .. ولی از اونجایی که گفت همه چی رو توضیح میده گفتم باشه .. نمی دونم به خاطرچی یک چمدون پر از اسناد مالکیت زمینها و خونه ها و مغازه ها و ماشینهایی رو که در اختیار داشت با خودش آورده بود تا اونو نشون من و زن و بچه ام بده . اینا اصلا برام مهم نبود . خود من با عشق با خدیجه از دواج کرده بودم . اون با دار و ندار من ساخت . -ببینید علی آقا این جوری که مشخصه شما میلیارد ها پول نقد و ملک و املاک دارین پسر خوش قیافه ای هم که هستی .. هزاران دختر با یک اشاره تو حاضرن همسرت شن . من نمی دونم تو فاطمه رو از کجا دیدی . کی بهت معرفی کرده .. -قلبم .-نکنه خواب نما شدی . باید به من حق بدی که نگران دخترم باشم . من نمی دونم تو اصلا از کجا اومدی . از مهاجر بر گشتی های ایران به غربی .. یا ...من متولد ایرانم . در همین جا بزرگ شدم . یک پزشک متخصصم و همه اینها رو از راه حلال به دست آوردم و حاضرم برای آدمایی که نیاز دارند از مالم بگذرم .. -گذشت ؟/؟ این دوره زمونه خیلی سخته .. -من اگه یک تریلیارد سر مایه داشته باشم پونصد میلیاردشو ببخشم پونصد تاش می مونه ولی یکی اگه از هزار تاش هشت صد تا رو به یکی ببخشه و دویست تا دیگه رو به یکی دیگه اون وقت اگه خودش هیچی نداشته باشه این خودش خیلی درد داره . -متوجه نمیشم چی میگی ...از جیبش یک برگ اسکناس صد تومنی در آورد که با این که مال سالها قبل بود ولی کهنه نشون نمی داد . -هنوزم متوجه نشدم .. -محمد آقا شما رو به همون پیامبری که همنامشین قسمتون میدم که این داستانی رو که خیلی خلاصه براتون میگم از اول تا به آخرش گوش کنین . صبر کنین تموم شه تا نظرتونو بگین . قول میدین ؟/ اون وقت من میذارم میرم . دیگه دخترتونو هم نمی خوام . اگه بهم ندین اصرار نمی کنم.. سالها پیش در یک روستایی یک کودکی زندگی می کرد که پدر و مادرشو از دست داده بود . . اول باباش مرد . بعد مامانش . عموش تمام ملک باباشو که حق پسره بود بالا کشید .اون پسره من بودم . عموم واسه این که مردم حرفی نزنن منو پیش خودش نگه داشت . همیشه گرسنه بودم . زن عموم بهم متلک می گفت . منت میذاشتن بهم . دختر عموها و پسر عموهام در ناز و نعمت بودند . حق منو می خوردند . زمینهای بابام بعد ها رسید به اونا .. شبا با گریه می خوابیدم . گرسنه می رفتم مدرسه . کسی منو به حساب نمی آورد . آخه یکی که بابا نداشته باشه مامان نداشته باشه انگار هیچی نداره .. من حاضربودم گشنه بمونم ولی یکی برام دل بسوزونه .. یکی نگرانم باشه . یکی منتظرم بمونه تا بر گردم خونه .. عموم اگه چاره داشت با دستاش خفه ام می کرد . بیست وپنج تا عید فطر قبل بود . اون وقتا در روستاهای ما مراسم جالبی برگزار می شد . برای فطر بازار های بزرگی راه مینداختند . بزرگتر ا به بچه ها ونوه هاشون عیدی می دادند و به خیلی از فامیلایی که اون روز دور و برشون بودند . بسته به سنشون عیدی می گرفتند . از ده تومن و بیست تومن و پنجاه تومن .. خیلی چیزا می شد با اون پول خرید . من با حسرت به دست این و اون نگاه می کردم . هیشکی رو نداشتم که به من پولی بده تا باهاش برم خرید . تابرم بازار .. ولی پیاده همراه خیلی ها رفته بودم به اون بازار . بوی عید رو می داد . عید فطر بوی نوروز رو می داد . هر چند تمام عید ها برای من زجر آور بود .من فقط پول می خواستم .در یه اندازه ای که بتونم چیزی رو که دلم می خواد بخرم . گشنه ام بود ..چند تیکه قند که از اتاق عموم توی جیبم خالی کرده بودم با من بود و گاه میذاشتم توی دهنم . . یه زن و یه مردی رو دیدم که با هم بودند و از هم جدا شدند مرد دستشو کرد توی جیبش تا احتمالا پولی در آره .... من تا اون روز نمی دونستم دزدی یعنی چه .....ادامه دارد ...نویسنده ....ایرانی
     
  
زن

 
بیســـــــت وپنـــــــج فطـــــــر بعــــــد۲(قسمـــــــت آخـــــــر) فقط می خواستم چیزی رو که بقیه دارن داشته باشم . خودمو به اون مرد نزدیک کردم یه لحظه دستمو بردم تو جیبش هر چی به دستم رسید برداشتم و فرار کردم . اون مرد فقط نگام می کرد . فقط یه بیست تومنی کش رفته بودم .اون مرد دنبالم نیومد . شاید نمی دونست که اون سرقت کار منه . رفتم طرف یکی از بساطها . چقدر پشمک دوست داشتم . تا برم پولشو حساب کنم دیدم یه دستی رو شونه هامه . همون مرد بود . حسابمو کرد . به دست و پاش افتادم به غلط کردن به این که به عموم نگه .. ولی اون مرد دستی به سرم کشید و گفت پسرم هیچوقت سعی نکن با پول دیگران زندگی کنی . تو الان خیلی بچه ای .ولی با هوشی . شنیدم حقتو دیگران خوردند ولی حق گرفتنیه . باید براش بجنگی . اما امروز نمی تونی . سعی کن رو پاهای خودت وایسی . سعی کن مرد باشی . مگه همه بابا مامان دارن ؟/؟اون مرد اشک می ریخت . منو بوسید . اون بیست تومنو از دستم گرفت . گفت اینو می گیرم چون حق منه .. تو باید یاد بگیری چیزی رو که حق تو نیست نگیری .. بعد به جای اون رفت یک هزار تومنی , آخرین پولی رو که در جیبش داشت خردش کرد هشت تاشو داد به من . هشت تا صد تومنی رو . -پسرم شاید یه روزی به دردت بخوره . شاید به کارت بیاد . فقط زرنگ باش . که ازت ندزدنش . -قول میدم آقا فقط به عموم چیزی نگین . -به شرطی که تو بهم چند تا قول بدی یکی این که دیگه دزدی نکنی .. اگه به جایی رسیدی رفیق اونایی هم باشی که بابامامان ندارن .. بعد این که درساتو خوب بخونی همیشه شاگرد اول بشی ..... این پولاتو هم قایم کن کسی نبینه اونا رو..سعی کن جایی خرجش کنی که بیارزه .... خیلی حرفا برام زد که سر در نمی آوردم چی میگه . هشت سال بیشتر نداشتم . خانومش اومد .. حالا می فهمم که با اون پول می خواست یه چیزی براش بخره . چون یه لحظه اون زن ناراحت شده بود ولی اون مرد چیزی بهش گفت که اون زن اومد و دستی بر سرم کشید .. و من و شوهرشوتنها گذاشت . اون لحظه به اون مرد گفتم آقا یه چیزی ازتون بخوام دعوام نمی کنین ؟/؟ -چی می خوای .. خودمو انداختم تو بغلش .. -می خوام به شما بگم بابا ...اون مرد اشک در چشاش حلقه زده بود . حالا می فهمم که چرا اشک می ریخت . آدمای مهربون این جورین . .. اون هشتصد تومنو در باغی که مال بابام بود وعموم تصرفش کرده بود زیر خاک قایمش کردم . خیلی به دردم خورد . برای خریدن کتابهای عمومی که نیاز به پول داشتم .. شب و روز درس خوندم ..خونواده عموم وقتی دیدن من رو پاهای خودم دارم به جایی می رسم وقتی که وارد دانشگاه شدم خواستند به اندازه هزینه یک دبستانی واسم هزینه کنند که نخواستم . وقتی که دانشجوبودم کار می کردم . یک قطعه زمین خریدم . خرید و فروش می کردم . حالا یک جراح مغزم . اما هرگز حرف اون بابا رو فراموش نمی کنم . بابایی که از اون هشتصد تومنش فقط صد تومن برام مونده . . اومدم بگم بابا من دیگه دزدی نکردم . محتاج نشدم ..درسامو خوندم ..به یتیما یی مثل خودم کمک می کنم . بازم دارم . ولی بابا می دونی من یه چیزی رو نمی بخشم اگه تمام این اموالی رو که سندش در این ساکه ببخشم یه چیزی رو نمی بخشم . این صد تومنی رو که از اون هشتصد تومن باقی مونده نمیدم . آره بابا محمد من همون علی کوچولو هستم که سالهاست دارم دنبالت می گردم و حالا بعد از باز نشستگی می بینم که بر گشتی به شهر ودیارت .نمی دونم چرا کسی نشونی از تو رو نداشت . اشک از چشام جاری بود . علی کوچولو .. فقط یک ساعت هم نمی شد که من با اون بودم .. ولی اون عمری با من زندگی کرد . -بابا اگه پولهای تونبود خیلی از چیزایی رو که امروز داشتم نداشتم .اومد دستمو ببوسه نذاشتم . -حالا خوشحالم که بعد از بیست و پنج سال بازم می تونم ببینمت . خیلی خسته به نظر میای .. می خواستم بگم واسه گرونی و کم پولیه ولی گفتم شایدفکر کنه به پولش نیاز دارم . .علی خودشو در آغوش من انداخته بود . فضای خواستگاری در سکوتی محض فرو رفته بود . حتی صدای اشکی هم به گوش نمی رسید . . احساس آرامش می کردم . خیلی آروم شده بودم . علی با چهره زمان بچگی خودش فرق کرده بود .-خب بابا من باید برم -اصلا واسه چی اومده بودی -نمی دونم شاید این حق من نباشه که یه آدم دو بار در حق من گذشت و بخشش داشته باشه ..-یک بار دیگه بگو واسه چی اومده بودی ؟/؟ -واسه خواستگاری فاطمه -من ازش می پرسم اگه موافق بود یه شرط داره .. . این که من کاری ندارم پولت از آسمون هفتم بالا میره یا نه ... با این زندگی بخور و نمیر و کم پولی و وام و ارث پدری آپارتمان روبرویی رو به اسم دخترم خریدم . خونه ما هم جا داره . به هر حال فاطمه من باید نزدیک من باشه .. -منم دوست دارم کنار بهترین بابا مامان دنیا باشم . حتی حاضرم در همین خونه کنارتون زندگی کنم . این همون شرطی بود که من خودمم می خواستم بیانش کنم .. -پس یه لحظه اجازه بده ؟/؟ خدیجه که موافق بود . فاطمه رو کشیدم به کناری و ازش پرسیدم نظرش چیه . فاطمه سرشو بلند نکرد -بابا شما که همه قول و قرار ها رو کردین و تصمیماتو گرفتین . مگه می تونم نه بگم و شما رو ناراحت کنم ؟/؟ -عزیزم رو در بایستی نداشته باش . من الان میرم میگم نه .. داشتم فیلم میومدم . همون جوری که فاطمه فیلم میومد . .. دستمو کشید .. -بابا با اجازه شما بله .. پیشونی دخترمو بوسیده بهش تبریک گفتم . .. -راستی مهریه چی باشه ؟/؟ .علی آقا چمدونشو بلند کرد و گفت هر چقدر از اینا رو که بخواد .. فاطمه زیبا و محجوب من سرشو انداخت پایین و گفت اینا خوشبختی نمیاره من یک قلب پاک می خوام مثل قلب بابام . من می خوام مهریه من همون صد تومنی بابا باشه که هنوز به یاد گار پیشت نگه داشتی . مهریه یک جلد کلام الله مجید به علاوه یک صد تومان ..... پایان ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
فطـــــــــــــــرسعیـــــــــــــــد بـــــــــــــــر مسلمیـــــــــــــــن مبـــــــــــــــارک بـــــــــــــــاد وقتی که نبودید چه می خوردید و چه می آشامیدید ؟/؟! حالا که هستید چرا می خورید و چرا می آشامید ؟/؟!حالا که هستید چرا هستید ؟/؟! حالا که می خواهید بمانید چرا می روید ؟/؟!باز هم فطری دیگر از راه رسید . ماه رمضان به پایان رسید . بسیاری از ماها آن چه را که برایمان مفید باشد و سخت نمی توانیم تحمل کنیم . از این که روز های ماهی را نخوریم و نیاشامیم و به خود سازی بپردازیم آن را تحمیلی بر خود می دانیم . با تنبل هایی چون خود هم صدا می شویم تا با تنبلی های خود بسازیم . خوردن و خوابیدن .. این نهایت زندگی نیست . وقتی که چشمان خود را نه برای همیشه بلکه تا مدت زمانی که پر وردگار صلاح بداند به روی این جهان خاکی ببندیم دیگر چه داریم بیاشامیم و چه داریم که بخوریم . خفته ایم ولی شاید که همیشه بیدار باشیم . بیداریم چون خفتگان . زندگی این جهان از آن زنده هاست . اندیشه های دنیا پرستی ما تنها برای همان زمانی کافیست که نفسی می آید و می رود . اگر این نفس برود و دیگر نیاید چه . پیش از ما رفته اند و ما هم خواهیم رفت . نمی گویم بعد از ما و آینده دور .. کس نمی داند فردا چه خواهد شد . دنیا به مانند فیلم و نمایشی است که این سانسش را تو به تماشای آن می نشینی . ساعتی می گذرد در سالن خروجی باز می شود .. بفر مایید بیرون خواهش می کنم یه سری باید این فیلمو تماشاش کنند . و یا مثل اتوبوسی می مونه که یه سری مسافرو در مقصدی پیاده می کنه و بر می گرده و بازم سواره پیاده می کنه . ..آری ما گذشته هایمان را به فراموشی می سپاریم . فراموشی از این نظر که برای بیشتر ما اهمیتی ندارد که چه کرده ایم و چه بوده ایم تنها عصاره ای از آن را به عنوان خاطره ای برای خود حفظ می نماییم . آنچه که برای ما مهم است آینده است . زمانی به خود می آییم که دیگر آینده ای برای ما نمانده . جوانی رفته . پیری را باور نمی کنیم . باور نمی کنیم که ما هم باید برویم . هرچند مرگ پیر و جوان نمی شناسد . فطر یعنی آغاز یعنی شکستن یعنی به خود و خدا رسیدن . فطر یعنی میوه به بار نشسته درخت تلاش و انگیزه ای که ما را برای فردا و فرداهای نیک آماده می سازد . فطر یعنی یک جهش . جهش به سوی پاکیها . خود ساختگی ها . رسیدن به نهایت آغاز و آغاز یک نهایت . آنجا که انسان می بیند سر انجام کار و تلاش خود را در محدوده زمانی خاصی و به خوبی در می یابد که جهان و زندگی او خود رمضانی دیگر است و سر انجام فطری شیرین که خداوند وعده اش را فر موده است . فطر یعنی شکوه شبهای شیرین زندگی . وقتی که ماهی دیگر می آید ستارگان به استقبالش می آیند . رمضان سختی ها, خشنودی خدا و فطر شیرین را به همراه داشته است . فطر به شیرینی بهشت خدای تواناست همان که از اوییم و به سوی او باز می گردیم .رمضان یعنی رضایت خدا و فطر یعنی پاداش او . رمضان عشق است و فطر شکوفایی عشق . و رمضان ماهی که در آن خداوند کلام خود را از ماورای طبیعت به این عالم آورد تا عالمیان راز زندگی خود را بدانند . بدانند که کیستند و چیستند . از کجا آمده اند و به کجا می روند .و اینک تاج فطر بر تارک رمضان می درخشد . خداوند به جشن عشق و نور می آید . .خداوند همه جا هست . از او گریز و گزیری نیست . فرارسیدن این عید خجسته را به همه مسلمین جهان تبریک و تهنیت عرض نموده باشد که ما انسانها بیش از گذشته با اگاهی از شخصیت انسانی وعنایت ارزشهای الهی که موهبتی از سوی پرورد گار اعطا شده به اشرف مخلوقات است درجهت سازندگی خود و جامعه کوشا باشیم . به امید شکوفایی غنچه های عشق و امید و خوشبختی : امیر وآره داداش ..شهرزاد وایرانی
     
  
زن

 
مــــــــــی خــــــــــواهــــــــــم زنــــــــــده بمــــــــــانــــــــــی ۱ خودش مث اسمش قشنگ بود . اسم منم با اسمش می خوند . سه سال ازش بزرگتر بودم . من از خدمت اومده بودم و شدم دانشجو و اونم که دختر بود و بلافاصله بعد از فارغ التحصیل شدن درسشو تو دانشگاه ادامه داد . هر دومون دانشجوی رشته زمین شناسی بودیم . نمی دونم چرا عاشقش شدم . شاید واسه خوشگلیش بود . شاید واسه اون مظلومیتی بود که تو صورت و نگاش بود . شایدم واسه این بود که با همه بگو بخند هایی که با همه داشت ولی به کسی و به پسری رو نمی داد . اسمش بود مهتاب و اسم منم مهیار . من یه پسر خجالتی بودم . نمی دونم چرا نمی تونستم حرف دلمو به مهتاب بزنم . تو عصری که همه چی با چت و صحبت و .. خیلی راحت پیش می ره من هنوز تو گفتن دوستت دارمش وا مونده بودم . همش این اولین ترانه خواننده مرحوم مازیار رو گوش می کردم که می گفت تو زمونه ای که عمر عشق یک صبح تا شبه من هنوز تو گفتن دوستت دارم واموندم .... یه روز دلو زدم به دریا و اینو واسش نوشتم ودادم دستش البته یه قسمتیش به این صورت بود .. به مهتاب زیبایم که ماه از زیباییش حسادت می کند و از روشنیش می گریزد .. به مهتاب زیبایم که زندگی و هستیم را نه تنها با او قسمت خواهم نمود بلکه همه را تقدیمش خواهم کرد و در او فنا خواهم شد . مهتاب با تمام وجودم دوستت دارم .. با تو به آن چه که می خواهم خواهم رسید .. بی تو عشق هرگز و با تو هیچ یعنی همه چیز ... وقتی که می خواستم نامه رو به دستش بدم که خیلی بیشتر از اینا بود دستام می لرزید .. دوسه روز گذشت و خبری از جوابش نشد .. یکی دیگه بهش دادم .. بازم یکی دیگه و دیگه داشت حساب نامه های بی جواب از دستم در می رفت . تا این که یه روز یه جواب از اون به دستم رسید وقتی می خواستم سر نامه رو باز کنم دلم مث سیر و سرکه می جوشید . چند بار رفتم دستشویی تا بتونم در نهایت آرامش و بدون اضطراب و با تسلط نامه رو بخونم . همون جمله اول رو که خوندم دیگه حساب کار دستم افتاد . اون قدر عجولانه نوشته بود که حتی نخواست من چند خطی رو امید وارانه برم جلو . آب پاکی رو همون اول ریخت . مهتاب زیبایم با همه زیبایی و نگاه مهربانانه و سنگینش این جوری شروع کرده بود .. نرود میخ آهنین درسنگ ..عشق و دوست داشتن سخن و اندیشه مسخره ای بیش نیست . یک رویای افلاطونی و یک نیاز جنسی که با دوستت دارم گفتن های لیلی و مجنونی راه به جایی نمی برد ... نوشت و نوشت و نوشت تا سر انجام در پایان نوشت با همه این ها اگر روزی توانستی عشق را بیابی مسیرش را برایم ترسیم کن تا از آن راه نروم چون جز نابودی و تباهی ثمره ای ندارد . دلم می خواست نامه اش را ریز ریز کنم ولی دلم نیومد . اون خط زیبا رو که یاد آور چهره زیبایش بود از بین ببرم . بیست تن از دانشجویان با یه اتوبوس پاشدیم رفتیم کوه . واسه یه تحقیقات کوفتی و یه گردش علمی . همه چی مساوی بود . ده تا دختر و ده تا پسر . دوتا همراه ما هم که مثلا استادامون بودند یکی زن بود و یکی مرد . رفتیم طرف یکی از کوههای جاده هراز تو مسیر آمل . از پلور رد شده بودیم . اسم اون منطقه و اون کوهها رو نمی دونستم یه اسمی رو گفته بودند ولی دوست نداشتم حافظه ام کار کنه . اصلا حال و حوصله هیچی رو نداشتم . یه روز زمستونی بود . آفتابی بدون لکه ای ابر و سرد . قرار شد چند ساعتی رو بریم بالا و بر گردیم . اتوبوس چهل تا جا داشت . بعضی از دانشجویان پسر و دختر می شد گفت با هم دوست پسر دختر بودند . بعضی ها نه . من و مهتاب هر کدوم یه گوشه ای نشسته بودیم . دیگه اصلا بهش یه سلام هم نمی کردم . اون دلمو شکسته بود . .وسط روز هوا کمی سرد بود . یه خورده ازمسیر های مشخص بالا رفتیم . چقدر هوا تمیز و سالم بود . رنگ آبی آسمون وقتی رو قله سفید قرار داشت به نظر میومد که نقاش زیبای طبیعت یه کارت پستال خیلی خوشگلو واسه ما ردیف کرده . چقدر دلم می خواست در اون سرما مهتاب سنگدل خودمو بغل بزنم و بهش بگم که حاضرم برات بمیرم ولی اون همه این چیزا رو دروغ می دونست . اون می گفت عشق و دوست داشتن دروغه یه حقه هست . حتی احساسات منو مسخره کرده بود و گفته بود که اگه یه روز عشقو پیدا کردم بهش بگم تا از یه راه دیگه بره . وقتی مهتاب با بقیه می گفت و می خندید و دیگه به من توجهی نداشت دلم می خواست خودمو بندازم تو این دره های برفی . دیگه به تو ضیحات استاداتوجهی نداشتم . دلم می خواست زودتر این گردش مسخره تموم شه . چقدر دور نمای زیبایی داشت . من لاغرتر از بقیه بودم و زود سردم می شد . یه خورده می لرزیدم . اون روزواسه اولین بار بود که مهتاب نسبت به من یه عکس العملی نشون داد .. -بچه ها بچه سوسولو ببینین داره فسیل میشه . یه لیوان عشق داغ اگه دارین بدین بخوره گرم بیفته .. ازشون فاصله گرفتم و رفتم یه گوشه ای . نمی خواستم کسی صدای بغضمو بشنوه و چهره گرفته مو ببینه . حس کردم که یکی داره پشت سرم میاد . گفتم شاید یکی باشه که داره میاد ازم دلجویی کنه . شاید مهتاب من باشه . ولی اگه بیاد طرف من .. باهاش حرف نمی زنم و قهر می کنم . نمی دونم چرا مهتاب هم با این که مثل من تنها بود و تنها قدم بر می داشت و تنها می نشست حاضر نبود که تنهایی شو با دوستی با من قسمت کنه . شاید همین تنها بودن من و اون یه حکمتی درش نهفته بود . هوا داشت سرد می شد . یه شکلاتی از کوله پشتی ام در آورده گذاشتم تو دهنم . دیگه باید بر می گشتیم . برف داشت یواش یواش سفت تر و یخی تر می شد . تا پایین راه زیادی بود . نمی دونم چرا صدای جمعیت به گوش نمی رسید . من تنها مونده بودم . .ترس برم داشته بود . یادم رفته بود از کدوم راه اومده بودیم . دوست داشتم به هر مصیبتی شده خودمو برسونم پایین . می دونستم اگه به شب برسم باید یه گوشه ای یخ بزنم و بمیرم . شایدم جسدمو گرگها بخورن . صدای ناله های خفیفی رو می شنیدم . صدایی شبیه به کمک کمک صدایی ظریف و زنونه .. رفتم جلوتر و دیدم که مهتاب یه گوشه ای افتاده و از حال رفته . سرش به سنگ خورده و خراش برداشته ورم کرده بود . -ببینم حالت خوبه ؟/؟ -آره بد نیستم -پسر حواست کجا بود . اون حواس پرتا رفتن و من و تو موندیم .من غش کرده بودم توی عاشق پیشه از بس تو عالم رویا و خودتی که جز به خودت به هیچی دیگه فکر نکردی اونا حالا خیلی ازمون دور شدن . ما هم گم شدیم تازه اگرم راهو بلد باشیم فایده ای نداره . ببین تقریبا داره شب میشه . از سرما به خودم می لرزیدم ولی به مهتاب گفتم هرجوری شده باید بریم پایین -مهیار خان کایت های عشق کجایند تا بر بالش سوار شده به دامنه زندگی برسیم .. -بهت نمیاد یه زن باشی -اشتباه نکن من دخترم .. راهی نبود جز این که به طرف پایین بریم .....ادامه دارد ...نویسنده ...ایرانی
     
  
زن

 
مـــــــــــــــی خــــــــــواهــــــــــم زنــــــــــده بمــــــــــانــــــــــی ۲ دیگه راستی راستی شب شده بود و ظاهرا پراکندگی جمعیت و مسیر بد و این که من و مهتاب هرکدوم بیشتر در عالم تنهایی خودمون بودیم و شایدم سهل انگاری همراهان سبب شده بود که مارو فراموش کنن و شایدم یه وقتی به فکر ما افتاده بودند که دیگه خیلی دیر شده بود . یه لحظه پاهای مهتاب سر خورد و دستشو گرفتم . سختش بود ولی با این حال دست یخ زده شو داد به دستم و حالا اون بود که مقاومتش به حداقل رسیده بود شاید اگه مهتاب نبود من تا حالا خودمو رسونده بودم به یه منطقه بی خطر ولی دیگه خیلی دیر شده بود . حالا دیگه یا هر دوتامون می مردیم یا هر دوتامون نجات پیدا می کردیم . زوزه گرگها از دور دستها سبب شده بود که مهتاب افت فشار پیدا کنه . حالا اون بود که دندوناش بهم می خورد . .دیگه داشت از حال می رفت . نمی تونست جلوتر بیاد . -مهیار برو خودتو نجات بده .. این جوری هردومون تلف میشیم . برو هیشکی نمی فهمه که تنهام گذاشتی . -این قدر هذیون نگو دختر . هرچند حقته که همین جا بذارمت تا گرگها نوش جونت کنند . -بهت میگم برو پسر . اینجا آخر سر نوشت منه . خیلی راحته مردن . بین مرگ و زندگی فاصله فقط یک قدمه . -به همین زودی جا زدی دختر . یا هردومون با هم میریم یا هردومون با هم می میریم . من نامرد نیستم تو رو تنهات بذارم . میخوام که زنده بمونی . تواگه بمیری من می میرم پس چه بهتر که با هم باشیم . خودم حال وروز ی بهتر از اون نداشتم . یه خورده گرم تر از اون بودم ولی نمی خواستم که اینو بفهمه .. -مهتاب چشاتو نبند تو نباید بخوابی . اگه بخوابی می میری . گوش کن . داریم می رسیم . صدای ماشینا از اون پایین میاد . یه خورده صبر کن داریم می رسیم . اونو به شدت تکونش می دادم . خدای من اون داشت یخ می زد . دیگه شب شده بود . حالا گرگا می رسیدند و هردومونو تیکه پاره می کردند . ..مهتاب بیدار شو . انگار به یه آلونکی رسیدیم . یه اتاقک بین راهی . اونو گذاشتم زمین و با خوشحالی طرف اون در بسته دویدم . این چرا باز نمیشه . یه اتاقکی بود شبیه یه امامزاده بین راهی . بچه ها از یه همچه چیزی صحبت می کردند و می گفتند که کوهنوردا هر وقت می خوان شبو اینجا بمونن از این پناهگاه استفاده می کنن . به هزار دردسر و مشت و لگد درو باز کردم . داشتم از حال می رفتم . منم داشت خوابم می گرفت . مهتاب همه جا رو روشن کرده بود ولی مهتاب من داشت خاموش می شد . امید به من نیروی دوباره ای داده بود . اونو به هر زحمتی برد کشوندمش آوردم بالا و درو بستم . یه بخاری هیمه ای و مقداری هیزم اون گوشه و کنار قرار داشت . ولی مهتاب دیگه خشکش زده بود . هرچی فریاد می زدم تاثیری نداشت . دیگه ول کردم ترسیدم که با فریاد هام کوه بهمن کنه . بازم این امکانات اونجا بود که آتیش روشن کنم و گرم بیفتم ولی مهتاب چی . نمی دونستم به کدوم کار برسم . آتیشو روشن کردم ولی مهتاب من ظاهرا مرده بود . اونو بردم کنار گرما ولی فایده ای نداشت . داشت گریه ام می گرفت . اگه اون بمیره من چیکار کنم . نمی دونم چی شد که یاد یکی از فیلمهای هندی و مشابهش ایرونی افتادم که در همچین وضعیتی اگه دو تا بدن لخت به هم بچسبن گرمای اون داغه به تن سرد اون یخ زده منتقل میشه . تو اون فیلم دختره بار دار شده بود و فیلم خیلی رمانتیک شده بود ولی من به این قسمتش اهمیتی نمی دادم . مهتابو کاملا لختش کردم و هر چی پتو اون دور و بر بود انداختم روش و فضا رو پر ازآتیش کردم و هر چی پارچه و پتو بود انداختم زیر و رومون . وای خودم داشتم از سر ما می مردم . خودمم لخت شده بودم . راه دیگه ای نداشتم . بدن یخی مهتاب سرمای خودشو به من می داد ولی گرمامو نمی گرفت . عزیرم پاشو چشاتو باز کن . اگه تو بمیری من این درو باز می کنم تا گرگا منو تیکه پاره ام کنن تا در کنار تو بمیرم پاشو مهتاب . .دست از سرت ور می دارم دیگه اذیتت نمی کنم . روده هام می لرزید . کلیه هام درد گرفته بود . خدایا مهتاب منو نجاتش بده . حس کردم . نمی دونم چند دقیقه گذشته بود . نیمساعت یکساعت یا بیشتر . دیگه احساس سر ما نمی کردم . .دیگه مهتاب بهم سر مایی نمی داد . دستمو گذاشتم زیر سینه اش . صدای قلبشو می شنیدم . صدای نفسهای آرومشو .تن لختش به بدن لخت من چسبیده بود ولی از این که اون زنده بود خوشحال بودم . حتی به این فکر نمی کردم که از این وضعیت سوءاستفاده کنم . با این که حالا که همه چی به خیر و خوشی داشت تموم می شد و هوس داشتم ولی نخواستم که در حقش نامردی کنم . خب دوستم نداره زور که نیست . شاید یکی اونو در عشق فریبش داده و این احساس بدو داره . دلم نمیومد از جام بلند شم . باید کاملا حالش جا میومد . یه گوشه ای آبی رو که در حال یخ زدن بود جوش آورده و یه آب جوشی درست کردم تا اگه چشاشو باز کرد یواش یواش به خوردش بدم . با یه چند تا شکلاتی که برام مونده بود . .دوباره بغلش کردم . چی می شد اگه این بدنو همراه با عشقی داغ به من می سپرد . براش قسم می خوردم که تا آخر عمرم بهش وفادار می مونم و بهش خیانت نمی کنم . .. در هر حال در اون لحظات هر کاری انجام می دادم که اگه از یه زاویه ای سرما به ما نفوذ کنه اون سر ما به من برسه و مهتاب من یخ نزنه . اون شب تا صبح نخوابیدم مراقب بودم که این آتیش خاک نشه و دودش خفه مون نکنه . مراقب بودم که عزیز دلم دوباره حالش بد نشه . نمی دونم چرا راحت خوابش برده بود . دم صبح یه خورده داشت سردتر می شد . وقتی صبح شد و چشاشو باز کرد قبل ازاین که بذاره زیر گوشم موضوع رو خیلی سریع واسش تعریف کردم . -ببینم مهتاب حالت خوبه ؟/؟ منو ببخش چاره ای نداشتم . تقریبا مرده بودی -خب میذاشتی من بمیرم . مگه بهت نگفته بودم خودتو نجات بدی . می خواستم بهش بگم اگه عاشق بودی می فهمیدی که بدون عشق زندگی کردن چه دردی داره . می فهمیدی که وقتی معشوقه ات تو آغوش تو در کنار تو جون بده چه زجری داره .. ولی می دونستم که اون اینا رو درک نمی کنه . هنوز جواب این سوالو نداده یه سوال دیگه ازم کرد . واسه چی بهم تجاوز نکردی ؟/؟ توچشاش نگاه کرده و در حالی که دندونامو به هم می فشردم بهش گفتم تو زندگی آدم چیزایی وجود داره که لذتش خیلی بیشتر از هوس و نامردیه . شیرینیش خیلی بیشتر از اونیه که فکرشو بکنی . وقتی که در نهایت ناامیدی به خدا و زمین و زمان متوسل میشی تا اونی رو که دوستش داری و از جونت واست عزیز تره نجاتش بده و خدا هم صداتو می شنوه و این لذت بی نهایتو نصیبت می کنه چطور می تونم اونو با شیرینی تجاوزی که با یک خواسته یک طرفه همراه باشه عوضش کنم .؟/؟ -حالا من اگه ازت بخوام که در یک مانور دو طرفه همچین کاری بکنی چی میگی ؟/؟ ...ادامه دارد ...نویسنده ...ایرانی
     
  
زن

 
مــــــــــی خــــــــــواهــــــــــم زنــــــــــده بمــــــــــانــــــــــی ۳ (قســمــت آخــر) -من این کارو به خاطر هوس انجام ندادم . عشق ارزشش خیلی بالاتر از ایناست . انسانیت و دوست داشتن و محبت رو نمیشه با پول و یا با یه چیزی شبیه مزد و ایثار گری سنجید . خیلی زوده که معنی عشق و دوست داشتنو بفهمی . تو فقط بلدی مسخره کنی . یکی رو که دوستت داره دست بندازی . عشق و دوست داشتن اجباری نیست ولی سعی کن که در زندگیت به احساسات دیگران احترام بذاری و واسشون ارزش قائل شی . مهتاب من یه آدم خیلی خجالتی هستم . هیچوقت فکرشو نمی کردم که تا این حد بی پروا حرف بزنم . تا حالا دوست دختر هم نداشتم . فکر می کردم اگه صادقانه بیام طرفت تو هم صادقانه قبولم می کنی ولی دل آدم اگه چیزی رو نخواد دیگه نمی خواد . من این کارو به این خاطر انجام ندادم که دلت واسم بسوزه . سرمو بر گردوندم تا اشکمو نبینه . ولی با لحنی بغض آلود بهش گفتم یه چیزی بخوریم و بریم دیگه . سرتم اونور کن . لباساتو بپوش . اگه تا حالا یه نگاهی به تنت انداختم از روی اجبار بوده منو ببخش . اهل دروغ نیستم . چند بار وسوسه شدم ولی نذاشتم که نیروی هوس بر عشق چیره شه . تو که معنی این چیزا رو نمی دونی . پتو رو دور خودم پیچیده بودم و شورتمو پام کردم و بعدش راحت تر بقیه لباسامو پشت به او تنم کردم و از در رفتم بیرون تا اون لباساشو بپوشه . خوشحال بودم که اون زنده هست و نجاتش دادم . با هم از کوه به طرف دامنه رفتیم . مهتاب کمی می لنگید . یه خورده اثر ضرب دیدگیهای شب گذشته روش مونده بود . یه گوشه خشکی نشستیم . -مهیار چقدر همه جا قشنگه . چقدر زندگی قشنگه . -وچقدر اون چشایی که این قشنگیها رو می بینن قشنگن . کاش اون چشا زیبایی عشقو می دیدن . دست منو گرفت و تو چشام نگاه کرد -مهیار -چیه -دوستت دارم .. -باورم نمیشه -مهیار -چیه -عاشقتم -بازم باورم نمیشه . -مگه تو خودت نمیگی پرنده عشق یهو بال بال می زنه تو خونه دل آدم می شینه . من دیگه چیکار کنم که تو منو ببخشی حالا نمیخواد ببخشی من چیکار کنم که تو عشق منو باور کنی ؟/؟ اگه عشقمو رد کنی می فهمم که الکی می گفتی و دوستم نداری . سرشو گذاشته بود رو سینه ام . نمی تونستم ردش کنم . -چقدر خوب فیلم بازی می کنی مهتاب . طوری که فکر می کنم دوستم داری -دیوونه چرا این قدر خودتو اذیت می کنی . خوش تیپ نیستی که هستی اخلاق خوب نداری که داری . پاک و نجیب نیستی که هستی .. حالا من دیروز دوستت نداشتم امروز دارم . بگو گناه من چیه . -کاش دیروز یا فردا عاشقم می شدی . دیدم مهتاب دستشو به طرف آسمون تکون میده و به یه پرنده ای که نشناختم چیه اشاره می زنه -هی .. هی پرنده عشق ! امروز برو فردا بیا . حالا پسره ناز نازی فردا عاشقت بشم خوبه ؟/؟ -تو فقط بلدی آدمو دست بندازی . سنگی که میخ آهنین توش فرو نمیره چطور می تونه نرمی یه قلب عاشقو قبول کنه -واسه این که اون سنگ دیگه خودش نرم شده . آدما اشتباه می کنن . دیروز بعضی ها مثل امروزشون نیست . مهم اینه که آدم به اشتباهش اعتراف کنه . دوستت دارم مهیار . صورتشو به صورتم نزدیک تر کرد . با یه بوسه داغ در کوهستان سرد و یخی داغم کرد . نمی دونم چرا دوست داشتم بازم بگه . بگه و بگه و بگه تا بیشتر باورم شه . ولی وقتی که امدادگرا و ما به هم رسیدیم هنوز بهش نگفتم که عشقشو باور دارم . راستش هنوز در تردید بودم . روز بعد در دانشگاه همه جا صحبت از فداکاری من بود البته مسئله رو بازش نکردیم که من اونو لخت کرده بغلش کردم یه جور دیگه ای چاخان کردیم . نمی دونم چرا جز چند تا سلام علیک معمولی مهتاب حرف خاص دیگه ای نداشت که بهم بزنه . انتظار داشتم که بازم برام نغمه های عاشقونه بخونه . بازم نازمو بکشه . بازم بهم بگه که دوستم داره . روی یه نیمکت و یه گوشه ای وسط چند تا درخت تو یه گوشه دانشگاه نشسته بودم که دیدم از دور با یه پسره داره میگه و میخنده و بعدش با هم خداحافظی کردند . همکلاس ما نبود و برای اولین بار بود که می دیدمش . زانوهام سست شد و زبونم انگار لال شده بود طوری که وقتی مهتاب می خواست از کنارم رد شه نتونستم صداش کنم . خشم و نفرت و حسادت داشت آتیشم می زد . یک آن متوجهم شد و اومد کنارم نشست . خواستم پاشم برم -نترس کسی کارمون نداره . الان این جوری رو گیر نمیدن تازه حجابم ردیفه . چیه مهیار هنوز کشتیهات غرقه . خب دوستم نداشته باش . عاشقم نباش زور که نیست . تا دیروز تو دوستم داشتی من نداشتم حالا بر عکس شده . چنین است رسم سرای درشت گهی پشت به زین و گهی زین به پشت .. عشق یک سره مایه دردسره -تو که عشق یکسره نداری . تو که منو دوست نداری . می دونم از یکی دیگه خوشت میاد و من واست یه مترسکم . -مهیار من هیچوقت خودمو نمی بخشم . مقصر منم که تو امروز راجع به من این بر داشتو داری . عیبی نداره این قدر سمج میشم و کنه که بالاخره بهم بگی که باورت شده که من دوستت دارم . این قدر دوستت دارم که اگه شاهزاده ای با اسب سفید بیاد خواستگاریم بهش میگم نه . -اگه یه پیاده بدون اسب بیاد خواستگاریت چی میگی .-خودتو میگی .؟/؟ جونمو واسش میدم .. من منظورم اون پسره دم دریه بود و اون داشت منو مثال می زد . -چته حالت یه جوریه . بهت گفتم که با هم باشیم قبول نکردی . -مهتاب با تو بودن واسم خواب و خیاله . دیگه نمی خوام اصلا با هم حرف بزنیم . مهتاب سرشو انداخت زمین و آروم آروم اشک می ریخت . -اگه تو این طور می خوای و خواسته قلبی توهه دلتو نمی شکنم . در همین لحظه اون پسره که چند دقیقه پیش دیده بودمش دوان دوان اومد و یه کتاب داد دست مهتاب و گفت اینو تو ماشین جا گذاشتی . مهتاب که کمی آروم گرفته سریع اشکاشو پاک کرده بود گفت داداش این آقا مهیاره همونی که جون منو نجات داده . این بار دیگه حس می کردم که دوباره اوج گرفتم . خاک بر سرم که بر داشت غلط راجع به مهتاب داشتم . بازم زبونم بند اومده بود . دیگه باید اشک مهتابو قبول می کردم . ازجام پاشدم داداش مهتاب بغلم زد و من به خاطر عشقم مهتاب اشک می ریختم و برادره هم گریه می کرد . -خواهر این آقا مهیار چقدر احساساتیه . وقتی که رفت من و مهتاب دوباره تنها شدیم . می خواست بدون خداحافظی بره . -ببینم کجا ؟/؟ حرفی نزد . هرچی باهش حرف می زدم جوابمو نمی داد . یه خودکار گرفت و رو یه کاغذ نوشت تو خودت به من گفتی که ما دیگه با هم حرفی نداریم . منم لال شدم دیگه چیزی نمیگم . چون دوستت دارم هرچی بگی گوش می کنم . .. من براش چیزی ننوشتم و گفتم مهتاب اگه دوستم داری بر می گردی دوباره کنارم میشینی و به حرفام گوش می کنی . مثل یه دختر خوب اومد و کنارم نشست . -مهتاب من یه پسریم که خونواده ام از طبقه متوسط اجتماعن -منم همین طور . ببینم اومدی خواستگاری ؟/؟ -این قدر ضد حال نزن دیگه . بذار یه خورده مقدمه چینی کنم . فعلا خونه و ماشین ندارم . -عیبی نداره میریم تو همون اتاقکی که پریشب با هم بودیم و تو عرضه نداشتی کاری صورت بدی . -اینو میذارم به حساب شوخی -خب این حق مسلمت بود که ازش گذشتی -درهرصورت اگه حقم باشه بازم بهش می رسم -به خاطر همین روحیه گذشت و جوانمردیته که عاشقت شدم .. -نمی دونم چی می خواستم بگم . این لورفتن خواستگاری باعث شده که یادم بره حرفایی رو که قصد داشتم بزنم .. -ببینم حتما مهریه هم یه سطل برفه . -به شرطی که زمستون طلاقت بدم -پدرتو در میارم . اول بگو ببینم قبول کردی که من عاشقتم ؟/؟ تو چشام نگاه کن .. -تو این محیط تمرکز کردن سخته ولی باشه صبر کن حس بگیرم تو هم یه حسی بگیر با هم تو چشای هم نگاه می کنیم . فقط یک ثانیه . بشمار .. یک دو سه .. یه ثانیه تو چشای هم نگاه کردیم -ببینم مهتاب تو چی تو چشام دیدی . -همون چیزی رو که تو تو چشای من دیدی -پس قبوله -دوباره بگو -پس قبوله .. عروس رفته گل بچینه البته تو لفظی خودتو قبلا دادی . سه باره بگو -پس قبوله ؟/؟ -بععععععععععععلهههههههه... پایان .. نویسنده .. ایرانی
     
  
زن

 
ایرانی گفت ....من این داستان رو با یک عنوان وهمون شخصیتها به دوسبک نوشتم . عشقی سکسی و عشقی خالص . عشقی سکسی آن در بخش داستانهای سکسی مدتها پیش منتشر گردیده و عشقی خالص تا امروز منتشر نشده بود که در همین تاپیک آمده است . دو سوم اول عشقی سکسی و عشقی خالص کاملا یکی هستند اما یک سوم اخر آن به شیوه ای خاص که حوصله هم می خواست متفاوت از دیگری نوشته شده است . در انتخاب رنگهایی که برای عنوان داستان در سه قسمت برگزیده شده فلسفه خاصی داشته ام . آبی ملایم در قسمت اول برای نوعی نماد عشق و انتظار بودن است .. قرمز هم نوعی التهاب و دلهره یک عاشق خونگرم را نشان می دهد که برای نجات عشقش خود را به اب و اتش می زند و در نهایت رنگ سبز رنگ پیوند سبز دو عاشق است . به هم رسیدن و لبخند زدن به زندگی سبز ..هرچند یک پرسپولیسی سرخ سرخ هستم ولی رنگهای آفریده خدا همه را دوست می دارم .با احساسی لطیف و آبی ..با خون گرم و سرخ عشق ..زندگیتان همیشه سبز باد . دوست و برادرتان : ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
صفحه  صفحه 15 از 78:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  77  78  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA