انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 16 از 78:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  77  78  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


زن

 
سحــــــــــــــــــــری درغــــــــــــــــــــروب ۱ من از این که تونسته بودم با یه دختر طرح دوستی بریزم خیلی خوشحال بودم آخه خیلی خجالتی بودم و نمی دونستم برای این که با یکی حرف بزنم چه تر فندی رو باید پیاده کنم . با این که سر و وضعم هم بد نبود ولی همیشه از این که بخوام با یه دختر رو برو شم خیلی هراس داشتم . اعتماد به نفسم زیاد نبود . علتش این بود که همش مادرم مراقب من و کارام بود . اصلا نمی ذاشت یه دختر بیاد طرف من . و راحت تر بگم من برم طرف یکی دیگه . وقتی سهیلا می خواست با من دوست شه خیلی راحت به من گفت صبر کن با این پسره پررو جمشید بهم بزنم خیلی رو داره . حرف زد میگم دیگه دور و بر من نیا . من با میلاد دوستم . راستش آشنایی من و سهیلا از اونجایی شکل گرفت که اون از اون دخترای تنبل کلاس بود و در درس خوندن خیلی هم کند بود . من خیلی کمکش کردم . سر امتحان هم خیلی بهش می رسوندم . اون خیلی شیک پوش بود . بیشتر پسرا بهش توجه داشتند . شاید این توجه من به اون باعث شده بود که اونم از من خوشش بیاد ولی می دونستم من کسی نیستم که اون به من علاقه ای پیدا کنه . خیلی دوست داشتم یه دختری یکی از جنس مخالف عاشقم شه .به من بگه دوستم داره و با هام راه بیاد . ولی خب اون نمی تونست اون جوری که من می خوام نیاز های منو رفع کنه . نیاز های عاطفی سر کوب شده . راستش وقتی بهم گفت که صبر کن من با جمشید بهم بزنم و بهش بگم که با من دوسته خیلی ناراحت شدم . آخه در محیط دانشجویی خیلی ها با خیلی ها سلام علیک دارند و از سهیلا بعید بود که این جور حرف بزنه ولی چیکار می شد کرد باید می ساختم . من و سهیلا اولین قرارمون رو با هم گذاشته بودیم . رفته بودیم که بیرون بگردیم . از همون اول شروع شده بود . خانوم گشنه شون بود .من آدم خسیسی نبودم و لذت می بردم واسه دوست دخترم خرج کنم اما آخه اون مدام کارایی می کرد که نشون نمی داد هدفش از دوستی با من یه دوستی خالص و پر مهر و محبت باشه . راستش از این که یه دختر باهام گرم بگیره اعتماد به نفس عجیبی رو در خودم حس می کردم دلم می خواست با اولین دختری که آشنا میشم یه پیمان عاطفی خاصی باهاش ببندم . برای این پیوند و رابطه یه حس مقدسی رو داشتم . فکر می کردم باید همه همین باشن . واسه همین باید کاری می کردم که سهیلا ساخته می شد . باید بهش طعم شیرین عشقو می چشوندم . تا حس کنه در زندگی چیزای دیگه ای هم هستند که ارزشمندند . اون با خیلی از پسرا گرم گرفته بود . حالا چی شده بود که بهم زده بود دقیقا نمی دونستم ولی مهم هم نبود . شاید اونا از این دختر توقعات بیجا داشتند ولی وقتی که میلاد رو بشناسه و بدونه که من اونو با تمام وجودش و به خاطر خودش دوست می دارم حتما قبول می کنه که با من باشه و رفتارشو بهتر کنه .. اون خیلی راحت بر خورد می کرد . مدام براش وسیله می خریدم . بازم خدا پدرشو بیامرزه که زیاد تو قع نداشت . یه روز بهش گفتم عاشقشم . اینو وقتی بهش گفتم که در محوطه دانشگاه قدم می زدیم . کمی که از جمعیت فاصله رفتیم رفت رو نیمکتی نشست تا منم کنارش بشینم . حالا نخند کی بخند . -پسر اگه این جور بود که من تا حالا باید ده بار عاشق می شدم . اینا همش کشک و دروغه . باور نکن کسی کسی رو دوست داشته باشه . همه مال قصه هاست . شاید ماهها و سالها باید بگذره تازه دو نفر بتونن بفهمن که می تونن که کنار هم زندگی کنن یا نه . ولی من می دونستم که می تونم اونو عاشق خودم کنم . با دوستت دارم گفتن ها با نوشتن نامه های عاشقونه در عصر چت ها و ایمیل ها .. نمی دونم اون هدفش از دوستی با من چی بود . چی رو می خواست واسه خودش ثابت کنه . یک شب بدون فکر اون چشامو رو هم نمی ذاشتم . نمی دونم چرا ولی بهش وابسته شده بودم . من عاشق شده بودم . وقتی که دانشجویان دختر و پسر رو به تولدش دعوت کرد من به یه بهونه ای یه پولی از خونواده گرفتم تا یه پلاک طلا براش بگیرم و گرفتم . خیلی دوستش داشتم باید بهش نشون می دادم که برام خیلی با ارزشه . باارزش و دوست داشتنی . به خودم می بالیدم . از این که در میان اون جمع و پسرا من تونستم باهاش دوست شم و از اون به بعد اون به کس دیگه ای جز من توجه نداشته به خودم می بالیدم . ..- سهیلا می دونی دلم چی می خواست . -نه بگو میلاد عزیزم . خیلی از صفا و سادگی تو خوشم میاد . ولی اینا برای این که یکی عاشقت شه کافی نیست . عشق و عاشق شدن گاهی در نگاه اوله .. به این نیست که طرف حتما زیبا باشه تا آدم عاشقش شه .. ولی من به عشق دیگه اعتقادی ندارم . من باورم به عشقو خیلی وقته که از دست دادم . نمی دونستم واسه چی داره این حرفو می زنه . -اگه شکستی خوردی من اونو جبرانش می کنم . خوشحال بودم که دوست پسر قبلی اون جمشید به این مجلس دعوت نیست . چقدر دلم می خواست که اون در جشن تولد خودش منو به عنوان یک عشق معرفی می کرد . هر چند از این جور دوستی ها دیگه معرفی کردن نمی خواست . خیلی دلم خوش بود . می دونستم بقیه این هدیه گرانبها رو واسش نمی گیرن . سهیلای خوشگل من . صورتش از گرد کمی کشیده تر بود . ابروهاشو بلند تر کرده بود . چشای درشت و سیاهش خیلی به صورتش میومد . موهای بور و قد کشییده اش لبایی کوچولو و ناز که با یک روژصورتی برقش انداخته بود همه و همه از زیبایی فوق العاده اون می گفت . مهمونی شروع شده بود . همان طور که انتظار داشتم هدیه من از همه گرون تر و زیبا تر بود همه هدیه شونو داده بودن و قرار بود که نفر بعدی من باشم . . در عالم خوشی های خودم بودم و به روزی فکر می کردم که من و سهیلا داریم زیر یک سقف زندگی می کنیم . لحظه ای از کنار سهیلا دور نمی شدم ولی همه چی سریع اتفاق افتاد . یکی درزد و مثل اجل معلق وارد شد . -لعنتی این ا ز کجا اومده .. مراسم در حیاط بزرگ خونه سهیلا انجام می شد ولی به محض دیدن اون پسر خودشو به قسمت ساختمون رسوند . جالب این جابود که اون پسره یا مرد هم به دنبالش راه افتاده و از این که باهاش وارد ساختمون شه ابایی نداشت . سر و صدای سهیلا رو می شنیدم که بهش می گفت کی بهت گفته که بیای اینجا .. نیم ساعت بعد دو تایی شون خوش و خندون اومدن پایین . -آقایون خانوما معرفی می کنم همسر سابق و آینده ام منوچهر خان پسر خاله عزیز و از فرنگ برگشته ام . دهنم از تعجب وا مونده بود . از گوشه و کنار می شنیدم که به دخترا میگه که اون اولین عشقش بوده . برای کارش می خواسته بره خارج . سهیلا دوست نداشت و سر همین موضوع کار به لج و لجبازی می کشه .. حالا فهمیدم که چرا سهیلا دوست پسرای الکی می گرفت . چرا از عشق بد می گفت . در حالی که اون عاشق بود . و حالا هم به عشقش رسیده بود . فکر می کرد عشقش ازش رو بر گردونده . حالا این من بودم که از عشق بدم میومد .هنوزپلاکی رو که می خواستم بذارم به دست سهیلا توی دستم بود . خیلی آروم از منزل اومدم بیرون . کسی نفهمید که من از خونه خارج شدم . اصلا کسی بهم اهمیتی نمی داد . جشن تولد رو به عروسی تبدیل کرده بودند . منوچهر عجب روزی بر گشته بود . چهره سهیلا از خوشحالی برق می زد . هیچوقت اونو این جور بشاش ندیده بودم . می شد گفت که نگاه یه عاشق واقعی رو داشت . از خودم زده بودم . مثل یک آدم احمق .. تحقیر شده . درسته که چیزی رو از دست نداده بودم ولی حس می کردم خودمو پیش سهیلا خیلی کوچیک کردم . شاید از اولم عاشق نبودم و ادای عاشقا رو در می آوردم . از در خارج شدم هنوز درو نبسته بودم که یکی از دخترای دانشجو و همکلاسمون رو که اونم مثل من خیلی گوشه گیر بود دیدم که اومد جلو و در حالی که یه چیزی دستش بود و اونو گرفت به طرف من گفت این برای شماست . از دست شما افتاده . خیلی وضعتون خوبه که طلا میندازین زمین . اسمش بود سحر . از من کم رو تر و خجالتی تر بود . جز در مورد مسائل درسی در هیچ مورد دیگه ای با بچه ها بر نمی خورد . قیافه ای معمولی داشت . شاید اگه کمی به خودش می رسید خیلی خوشگل می شد . حتی واسه جشن تولد هم زیاد آرایش نکرده بود . -بگیر برای خودت . -دست شما درد نکنه . شما هم کلاس منید . منم برای خودم مراسمی نگرفتم که دارید بهم هدیه میدین . تازه اونو برای یکی دیگه گرفتین . آدم که این قدر زود یکی رو فراموش نمی کنه . شاید جریان اون جوری نبوده که شما می خواستین . ولی قصه قلبتون که قصه ای الکی نبوده .. پلاکو از دستش گرفتم و به حرفاش فکر کردم .تعجب کردم چطور این قدر بلبل زبون شده . شاید فکر می کرد نظر خاصی نسبت بهش دارم خجالت کشیده . نشست و بر خاست با سهیلا شجاع ترم کرده بود . با توجه به تیپ درست حسابی که داشتم و سحر هم چهره ای معمولی داشت این اعتماد به نفسو داشتم که باید راحت تورش کنم . ولی اون تحویلم نمی گرفت . اصلا هیچ پسری رو تحویل نمی گرفت . همین کارش باعث می شد که خیلی ها برن تو نخش . بیشترا دوست داشتن باهاش حال کنن و ولش کنن ولی من یه احساس خاصی نسبت به اون پیدا کرده بودم .....ادامه دارد ...نویسنده ...ایرانی
     
  
زن

 
ســــــــــحری در غــــــــــروب ۲ (قســـــمت آخـــــر) یه روز هنگام خروج از دانشگاه صداش زدم . سحر خانوم فکر کنم مسیر من و تو با هم بخونه . اجازه هست برسونمت ؟/؟ یه نگاهی بهم انداخت و حدس زدم به خاطر مودبانه حرف زدنم بوده که سوار ماشینم شد . خیلی ساکت بود . اولش داشت می رفت پشت بشینه . -ببخشید یک پراید مستضعفی در خدمت شماست . -مهم اینه که به مقصد برسیم .ولی اومد جلو نشست . چقدر امروز اونو خوشگل تر از قبل می دیدم . شاید به این خاطر بود که اونو دست نیافتنی احساس می کردم . -چرا اون روز هدیه رو ازم نگرفتی .. سکوت کرد ولی لحظاتی بعد گفت واسه چی می گرفتم . ؟/؟ شاید شما منو زیر سوال نمی بردید ولی خودم که خودمو زیر سوال می بردم . -حالا می تونی ازم قبولش کنی ؟/؟ -چند بار بگم اولا من نمی خوام تازه اگرم بخوام تو اونو برای یکی دیگه گرفتی .. -ولی عوضش کردم . -نگه دار می خوام پیاده شم . -سحر وایسا -همه تون مثل همین .. -سحر دوستت دارم .. عاشقتم .. فقط کلمه هوسبازو ازش شنیدم . تفی رو زمین انداخت و رفت .. هرچه بیشتر سرسختی می کرد منم بیشتر بهش وابسته می شدم . یه روز که خواهرم سر در دانشگاه منتظرم بود تا بعد از تعطیلی کلاسا با هم بریم بازار ..وقتی که سوارش کردم سحر ما رو دید . برای چند ثانیه نگاهم کرد و طبق عادت بازم یه تف دیگه ای رو زمین انداخت .. فرداش اولین حرفی که بهش زدم این بود -ببینم واسه این که با خواهرم بگردم باید از تو اجازه بگیرم ؟/؟ این بار من به جاش رو زمین تف انداختم . به زور جلو خنده امو می گرفتم و انگاری نمی خواست مارو آدم حساب کنه . شنیده بودم دو سه تا از پسرا بهش پیشنهاد سکس داده بودند و اون هم با همه لج بود و همه رو به یک دید نگاه می کرد . ولی من خیلی سمج بودم . یه روز همه رفته بودند . فقط من مونده بودم و اون . خیلی تصادفی این جور شده بود -سحر بیا بریم . چرا به حرفام توجه نمی کنی . بیا سوار شو با هم بریم .. -دست از سرم بردار میلاد . وگرنه این بار به حراست شکایت می کنم . -مگه من چیکارت کردم .. ولش کردم بره . سحر مسیر پشت دانشگاه رو که خیلی خلوت بود انتخاب کرد که از شر من خلاص شه ولی منم با پای پیاده سحر پیاده رو تعقیبش می کردم که دیدم دو تا جوون پژو سوار ازش دعوت می کنند بیاد بالا .. خیلی پررو بودند . هر قدر سحر اونا رو خیط می کرد اونا ول کنش نبودند تا این که بنای دویدنو گذاشت . ماشین پیچید جلوش. یه لحظه سحر وایساد . در ماشینو باز کردند و می خواستند اونو به زور ببرند . چقدر گستاخ بودند اون دو تا . انگاری از هیچی نمی ترسیدند . تمام این حرکات در چند ثانیه اتفاق افتاد . خودمو به اونا رسوندم -سحر فرار کن .. دو سه نفر دیگه هم که نوجوون بودند سر رسیدند و فقط داشتند تماشا می کردند و خیلی راحت هم صحنه رو ول کردند . -سحر برو .. هر چند چند ضربه ای هم به اونا زدم ولی زورم به دو نفرشون نمی رسید . فقط نگران سحر بودم . از خیابون اصلی هم کلی فاصله داشتیم . چند بار سحر اومد به کمکم ولی اونو با لگد پرتش می کردند .. فقط داشتم می خوردم . تمام تنم درد گرفته بود . نفسم نمیومد . از بینی من خون جاری بود . سحر فقط جیغ می کشید . تازه سر و کله چند نفر لوله به دست از دور پیداشد که اون دو تا سریع سوار ماشین شدند و با این که یکی از لوله به دست ها طوری میله رو به طرف پشت ماشین پرت کرد که شیشه اونو ریزش کرد ولی اونا از ترس دیگه توقف نکردند . -سحر چیزیت که نشده .. حالت تهوع بهم دست داده بود .. -دختر ببین چیکار کردی ؟/؟ از چاله خودتو انداختی توی چاه منو هم فرستادی اون داخل . چیزیت که نشده ..فقط داشت گریه می کرد -دختر کتکو من خوردم تو داری گریه می کنی ؟/؟ رفتم کنار جوی آب خشکیده و تا می تونستم بالا آوردم . از سحر خجالت کشیدم . -همش تقصیر من بود . صد متر دیگه هم رفتیم تا یه آبی به سر و صورتم زدم . -ببین من یکی دست از سرت بر می دارم که دیگه از این مسیر نیای . شاید نتونم هرروز دنبالت راه بیفتم . یه وقتی فکر نکنی از کتک خوردن درراه تو سیر شدم . نه .. چیکار کنم دوست داشتن که زور کی نیست .. اون از الکی عاشق شدنمون اینم از راستکی عاشق شدن . خدایا من دیگه چه جوری عاشق شم ؟/؟ -خیلی بامزه ای میلاد .. هنوز اثر گرمای دستش رو صورت پاک شده از خونم نشسته بود که با دستمال داشت تمیزم می کرد . مثل آدمای لنگ با دستایی چلاق به سمت خیابون رفتم . در حدی بودم که رانندگی کنم . -دختر آخرین باره که ازت می خوام سوار ماشینم شی . مگر این که خودت بخوای که می دونم صد سال سیاه هم دیگه همچین چیزی نمی خوای .-میلاد تو حالت خوب نیست - سحر! بذار این دقایق آخری رو که دو نفری کنار همیم هر حرف الکی خوشی رو که دلم خواست بزنم . -هر چه می خواهد دل تنگت بگوی . -مثل این که داری از شر من خلاص میشی خیلی بامزه شدی . راستش تو که پیشمی انگار هیچ دردی ندارم . حالا خیلی هم خوشحالم که سر و صورتم این جوریه وگرنه تو باهام نمیومدی .. -میریم دکتر ؟/؟ -همین جا پیشمه . در حال سوار شدن به ماشین بودیم که بهش گفتم حواست باشه پشت نشینی .-حالا داری متلک میگی ؟/؟ سوار ماشین شدیم .دوست نداشتم به مقصد برسیم . نشد دیگه این یکی هم نشد . ولی خوشحال بودم از این که تونستم بهش نشون بدم که چقدر دوستش دارم نشون بدم که علاقه من عاشقونه بوده نه هوسونه .-سحر می تونم فقط یه خواهش ازت بکنم ؟/؟ فکر نکنم چون خودمو واست لت و پار کردم دارم پررو میشم -میلاد این چه حرفیه می زنی . معلوم نبود اونا کین . خفاش روز بودن انگار . تو آبروی منو خریدی از حیثیت من دفاع کردی . -می تونم ازت خواهش کنم اون پلاکی رو که به نیت تو گرفتم ازم قبولش کنی ؟/؟ -میلاد چند بار بهت بگم ولی باشه .. چون آخرین خواسته توست و می دونم انتظاری ازم نداری باشه .. دست گذاشتم تو جیبم تا بهش بدم خدایا خبری ازش نبود . احتمالا ازم زدنش . دیگه داخل جعبه هم نبود . دستپاچه شده بودم . خیلی ناراحت شدم . نه واسه قیمتش واسه خیط شدن جلوی این دختر .-سحر نیست . باشه یکی برات می گیرم . -میلاد این قدر به خودت فشار نیار .. دست کرد تو جیب مانتوش پلاکو آورد بیرون و گفت دنبال این می گردی ؟/؟ می خندید . - یاد م رفت بهت بدم -چرا بهم برش می گردونی .؟/؟ -دوست دارم ازدست خودت بگیرم .. وقتی می خواستم بدم دستش برای لحظاتی دستشو لمس کردم . عمدی نبود . هر قدر هم کم سرعت می رفتم بالاخره باید می رسیدم . -میلاد تو چرا هیچوقت ازم چیزی نخواستی .. -مثلا چی .. -هیچی ولش اصلا حرف بی خودی بود . -می تونم جوابتو بدم ؟/؟ -آره -من ازت بزرگترین چیزو خواستم . ولی نخواستی که بهم بدی . من عشقتو خواستم . قلبتو خواستم و تو منو متهم کردی که یک هوسبازم . هیچوقت نخواستم که تو رو بازی بدم . می خواستم که عشق پاک منو قبول کنی . چون می دونستم و می دونم که تو یه دختر پاکی . وقتی بخوای به کسی عشق بدی با تمام وجودت میدی . وقتی هم که نخوای بدی با تمام وجودت ازش فرار می کنی .. حتما خواسته های آدما این جوری نیست که بر زبونش بیاریم . -نه میلاد .. نمیشه بعضی خواسته ها رو بر زبون آورد . -سحر ! اعتراف می کنم که شکست خوردم . -میلاد ! منم اعتراف می کنم که شکست خوردم . .. فقط به آهنگ کلامش توجه داشتم . اصلا فکر نمی کردم چی داره میگه . -میلاد ! منم اعتراف می کنم که شکست خوردم . دقت کن ببین چی میگم . منم اعتراف می کنم که شکست خوردم ..پسر عجب خنگی شده بودم من .. -سحر چی می شنوم ؟/؟ راست میگی ؟/؟ واسه همین کتک هایی که یه ساعت پیش خوردم ؟/؟ می تونی دوستم داشته باشی ؟/؟ واسه همین کتکها .. باورم نمیشه که به وقت جدایی بهت نزدیک شده باشم . واسه همین کتکهاییه که از اون گردن کلفت ها خوردم ؟/؟ -نه فقط واسه اون .. اون شاید آخرین ضربات بود . به خاطر کتکهایی که من بهت زدم . روحتو قلبتو آزردم . درد این ضربه ها خیلی بیشتره . من اون درد رو در نگاه تو می خونم . احساسش می کنم . -چرا حالا اون درد رو احساس می کنی ؟/؟ -چون که نمی تونم فراموشت کنم . نمی تونم حس کنم که تو دیگه کنار در وای نمی ایستی و منتظرم نمیشی تا ازم بخوای که سوار ماشینت شم . چون بهت عادت کردم . چون حس می کنم تو خیلی خوبی . با بقیه فرق داری . چون ...دوستت دارم .. نمی خواستم اینو باور کنم میلاد . شاید از ترسم بود ولی به خدا من مغرور نیستم . راستش اینا رو فردا می خواستم بهت بگم ولی می دونستم که امشب از ناراحتی خوابم نمی گیره . چون دلشو نداشتم که یک شب دیگه عذابت بدم .چون درد عشقو احساس می کنم و می خوام این درد رو تبدیل به لذتش کنم . شاید هم تا صبح منو برای همیشه فراموش می کردی . همون جوری که یه روزه سهیلا رو فراموش کردی .-اون قضیه اش فرق می کرد . شاید در اون قضیه من عاشق عشق بودم اما دراینجا عاشق عاشق هستم . دوستت دارم سحر .. بیا دوربزنیم ..-هرچند خونه نگران میشن ولی بریم . داشت غروب می شد. -سحر باورم نمیشه که عاشقم شده باشی . می دونی وقت غروب آدم دلش می گیره . می خواد بباره ولی من خوشحالم . -پس چرا داری گریه می کنی . -این اشکهایی بود که می خواست بعد از رفتن تو بریزه . اشکهایی که حالا تبدیل شده به اشکهای شادی . هنوز دلم یه جوریه . هنوز باورم نمیشه .. بغضم ترکید . -منو ببخش . یه مرد نباید این جوری گریه کنه . سحر هم با گریه های من می گریست .-منو ببخش میلاد .. قصه عشق قصه شیرینیه . سخت ترین و ساده ترین قصه هاست . ازش فراری بودم خیلی راحت اومد سراغم . میلاد نمی خوام فکر کنم که اشتباه کردم . من خیلی راحت عاشق نشدم که خیلی راحت از دستت بدم . -منم خیلی راحت به دستت نیاوردم که راحت از دستت بدم . -نمی دونی وقتی یه زن احساس می کنه که یک مرد نگرانشه چقدربهش لذت و آرامش میده . یکی که بتونه بهش تکیه کنه . میلاد من از این که تو عاشقمی احساس غرور می کنم . -فقط سحر جان احساس غروب نکن . -غروبو دوست نداری ؟/؟ من و تو در این غروب قشنگ بود که به هم رسیدیم -چرا دوست دارم ولی سحر قشنگمو بیشتر دوست دارم . وقتی که از هم جدا می شدیم با هم قول و قرار کردیم که شبو واسه هم اس ام اس ندیم . می خواستیم غرق لحظه های شیرین عشق و انتظار باشیم . -سحر -جوووووووون -من امشب تا سحر بیدارم تا سحر مو در سحر ببینم . میشه ؟/؟ چون دلم می خواد میشه . تو سحر زندگی منی . با تو تولد ی دیگه پیدا کردم . با تو به عشق واقعی رسیدم . و با تو به سوی آینده میرم . آینده ای که سراسر عشق و شادی و محبت باشه . وقتی می خواست از ماشین پیاده شه بهم گفت بیا در گوشت یه چیزی بهت بگم . در گو شم بهم گفت خیلی دوستت دارم . عاشقتم . بعدش سریع یه بوسه از صورتم بر داشت و فرار کرد . خیلی خجالت کشیده بود . آخ سحر که عاشق این کاراتم . اون رفت و من تا سحر بیدار موندم تا سحرمو ببینم ... پایان ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
ایرانی گفت .....خسته نباشید دوستان عاشق ! وای که چقدر عاشق نوشتن داستانهای عشقی هستم . یکی از داستانهایی بود که لحظه به لحظه یک اسم واسش انتخاب می کردم . اول اسمشو گذاشته بودم پلاک عشق ..اسم با مسمایی بود و با کلاس . جلو تر که رفتم اسمشو گذاشتم دو شکست و یک پیروزی . اینم یک نوع بازی با کلمات بود . میلاد میگه من در مثبت گرایی خودم شکست خوردم سحر میگه منم در منفی گرایی خودم شکست خوردم . دو تایی باهم جور شدند . انگاری منفی در منفی شده مثبت .. جلو تر رفتم گفتم بهتره با واژه های سحر و غروب بازی کنم . هنگام غروب سحر و میلاد رو به هم رسوندم و غروب غم رو به شادی تبدیل کردم . شد سحری در غروب . اخرای داستان پسره به وقت سحر می خواست سپیده روشن و سحر و زندگی تازه خودشو عشقشو احساس کنه و ببینه . گفتم بهتره اسمشو بذارم سحری در سحر ..از اونجایی که این بیشتر به واج آرایی می خورد و اوج لطافت داستان در غروب آشنایی بود و اینجا تضاد پیوند دهنده زیبایی بیشتری به داستان میده ترجیح دادم همان سحری در غروب را بر گزینم . خب دوستان دیدید بعضی وقتا حتی یک اسم هم آدمو چقدر بازی میده ؟/؟ ولی من از این بازیها لذت می برم و خیلی هم سریع انتخابمو انجام میدم . با سپاس از خداوند بخشنده زندگی و قلم و با تشکر از شما دوستان با حوصله ..دوست و برادرتان : ایرانی
     
  
مرد

 
ستـــــــــــــــــــــــــاره ای زیبا تر از زنــــــــــــــــــــدگی

من تازه کار مند شده بودم و تا بخوام از خودم خونه ای داشته باشم خیلی راه داشتم.. خیلی بهم اصرار می کردند که زن بگیرم ولی من یک زندگی مرفه و در ناز و نعمت بودنو دوست داشتم . اگه زن می گرفتم باید دار و ندارمو باهاش تقسیم می کردم دیگه نمی تونستم دختر بازی کنم با دوستام برم بیرون پولمو واسه خودم خرج کنم . راستش بی میل هم نبودم خیلی از مسائل جنسی واسم حل می شد و می تونستم ازش لذت بیشتری ببرم . ستاره دختر همسایه مون پنج سال ازم بزرگتر بود . دور و بر سی بود . تک فرزند خونواده ای بود که حساب ملک و املاکشون از دستشون خارج شده بود . مامانم شهناز که با مامانش سیمین خانوم دوست بود می گفت گاهی اوقات به شوهرش یه زمینهایی رو نشون میدن و میگن اینم جزو املاک توست . خلاصه از اونجایی که می دونستم شرایط بهتری پیدا نمیشه قبول کردم که بریم خواستگاری -مامان نکنه بفهمن که برای مال و اموالش اومدیم -عزیزم بذار بفهمن داماد به این خوش تیپی از کجا می خوان پیدا کنن . اونم اهل هیچی نیستی نه عرق خوری نه موادی هستی . سیگار هم که نمی کشی . -ولی عوضش دختر بازی زیاد کردم . مامان از این بابت که چیزی به سیمین خانوم نگفتی ..نه اونقدر ها .. ای خدا این زنا که چونه شون گرم میشه اسرار داخل رختخواب خودشونو هم به هم میگن ولی مردا اینو بی غیرتی میدونن . من ستاره رو فقط با مانتو دیده بودم . زیبایی خاصی نداشت . چهره اش معمولی بود به خودش نمی رسید . حواشی رو کم می کنم و میرم به اصل مطلب .. من و ستاره رو گذاشتن توی یک اتاق در بسته تا حرفامونو بزنیم . می گفتن اون همه کاره بابا مامانشه . اگه قبول کنه که با یک فقیر سر خیابون هم از دواج کنه پدر و مادرش حرفی ندارن . پس من باید کاری می کردم که خودمو تو دلش جا کنم . روسری خودشو داده بود عقب تر تا بیشتر موهاش مشخص شه . آرایش خفیفی کرده بود که بهش میومد . از نظر ظاهری متوسط بود . -من می خوام چند تا سوال از شما بکنم . الان ما با هم پنج سال اختلاف سنی داریم . شناخت خاصی هم از هم نداریم . علت این که شما اومدین به خواستگاری من چیه .. با این که می دونستم این دخترا به دیدن خواستگار باید قند تو دلشون آب شه ولی از اونجایی که حدس می زدم همچین سوالهایی بکنند خودمو آماده کرده بودم -خب ستاره خانوم با شناختی که مادر از شما داشت و از خونواده شما دختری بهتر از شما پیدا نکردیم . راستش من دور و بر خودم می بینم دخترای این دوره زمونه اصلا وجاهت و متانت ندارن . حرکاتی انجام میدن که در شان دختر شایسته ایرانی نیست . در هر حال مسئله رو بازش نمی کنم . می دونم شما به همه این مسائل آگاهی دارین . -خب وضعیت خونه و زندگی چی .. -شما که خودتون به خوبی آگاهین من تازه استخدام شدم و هر چند می تونم شما رو ببرم خونه بابا م و یا جایی رو اجاره کنم ولی بازم بسته به تایید فعلی و بعدی شما در مورد پذیرش خواستگاری من و مسئله در کجا زندگی کردن داره . -شهاب خان به نظر شما یک زوج اگه با عشق از دواج کنند بهتر نیست ؟/؟ -ستاره خانوم تجربه نشون داده از دواج هایی که با عشق شروع شده بیشترشون با شکست روبرو شده اونایی که با یک دوستی ساده یا بدون با هم بودن قبلی و بعد از یک خواستگاری با هم از دواج کردند بعدش تونستن عاشق هم شن . ستاره خیلی با متانت حرف می زد . خیلی پخته مثل آدمای جا افتاده . طوری که آدم حس می کرد استاد دانشگاهی چیزی در همین مایه ها باشه ولی من خیلی شل بودم و تند تند حرف می زدم . -با همه اینها من نمی دونم تو از چه چیز من خوشت اومده . چرا اصرار داری باهام از دواج کنی . ازم خواست که نگاه و چشامو به چشاش بدوزم .. خودمو خیلی مظلوم کردم .. عجب دم و دستگاهی داشت این خونه شون . با این همه دارایی از من می خواست که اونو زیر بال و پرش بگیرم . راستش از صحبت با اون خیلی خوشم اومده بود . سادگی و صفای خاصی داشت . به ساعت نگاه کرد و منم همین طور یک ساعتی می شد که با هم حرف می زدیم . نمی دونم چرا دل نداشتیم که این لحظات تموم شه . خیلی حرفا زدیم . خالی بندی و مخ کار گیری من حرف نداشت . می دونستم نرم شده . می تونستم از ثروتش استفاده کنم و به تفریحم و حال کردن با سایرین ادامه بدم ولی نه .. بهتره بعد از چند وقت این کارو انجام بدم . خودمو شیفته اش نشون دادم .حتی یکی از پرسشهاش این بود که اگه یه زن نتونه بچه دار شه مرد باید چیکار کنه .. اینم از اون سوالات کلیشه ای و تکراری بود که خیلی از دخترا حتی وقتی که چت می کردند یا تلفنی هم حرف می زدند از دوست پسرشون می کردند . -ستاره خانوم برای من وجود همسرم مهمه و....ستاره رو بهتر از دخترای دیگه دیدم . اون می تونست زن زندگی باشه . ثروت باباش اونو بی بند و بار نکرده بود . -شهاب خان ما باید یواش یواش بریم به میون جمعیت . -جواب شما چیه - خواسته های آدما زیاده . راستش شما از من جوون ترین . حرفای قشنگی می زنین . یه مغایریتهایی هم بین حرفاتون وجود داره ولی من نمی خوام نکته بگیرم یا خرده بگیرم و گیر بدم . منم خیلی چیزا دلم می خواد . داشتن یک شوهر خوب و خوش سر و وضع و خوش قلب آرزوی هر زنیه ولی یه حسی به من میگه تو دوستم نداری .. راستشو بگو برای چی اومدی خواستگاری . انگیزه ات چی بود . چرا هنوز هیچی نشده خودتو عاشق سینه چاک و کشته مرده من نشون دادی . هر چی بگی من قبول می کنم و به حساب صداقتت میذارم . و من اون وقت به یه آدم صادق میگم بله .. حس کردم اون یه جوریه . می تونم دوستش داشته باشم . حرفاش کاراش به دل می شینه . دل لرزوندناش هم همین طور . حس کردم نمی تونم بهش دروغ بگم . اگه بهش دروغ می گفتم باید تا آخر زندگیم هم بهش دروغ می گفتم . -ستاره حقیقتو بگم ناراحت نمیشی ؟/؟ .. رنگ به چهره نداشت . -حدس می زدم . از اولش هم حدس می زدم ولی بعضی از حرفات داشت خامم می کرد -من که هنوز چیزی نگفتم ستاره -برای عاقل یه اشاره کافیه -بذار حرفمو بزنم . -بنال من کار دارم می خوام برم سریال مورد علاقه مو ببینم . اصلا می خوام بخوابم -چرا این قدر عصبی هستی ستاره خانوم . من دوستت دارم ستاره .. حالا دوستت دارم -واسه چی اومدی خواستگاری .. سکوت کرده گفتم واسه این که اجاره نشین نباشم . ستاره ازم فاصله گرفت . -حس می کردم شاید با بقیه فرق داشته باشی . بعضی از سوتی ها تو ندیده می گرفتم . من اصلا نمی خوام شوهر کنم . می خوام توی خونه بابام بمونم ترشی بندازم . تو اگه برای من تنها غیر محارم روی زمین باشی تنها مردی که بتونم باهاش ازدواج کنم این کارو نمی کنم . ازت متنفرم . حتی دیگه رویای از دواجو هم از سرم به در و از خودم دور می کنم . برو خواهش می کنم .. از خونه اومدیم بیرون . جواب این بود که فعلا قصد از دواج نداره . مادرم بهم گفت خیلی مسخره بود . این همه حرف زدین آخرش این ؟/؟ بهش نگفتم این من بودم که گند زدم . از یک طرف عذاب وجدان و از طرف دیگه علاقه ای که به ستاره پیدا کرده بودم رهام نمی کرد . صبح خودمو زدم به مریضی و سر کار نرفتم . حالشو نداشتم . می خواستم هر جوری شده با ستاره حرف بزنم . روم نمی شد برم در خونه شونو بزنم . مادرش خونه بود . در همین افکار بودم که دیدم در خونه شون باز شد . مامانه هم رفت بیرون .. معطل نکردم . بعد از رفتنش در زدم ولی ظاهرا تصویر منو دیده بود درو باز نکرد . این دزد گیر ها ی میله ای و آهنی روی دیوار رو هم می تونستم ردش کنم . نباید کسی منو ببینه . از داخل خونه مون هم یه دیوار مشترک داشتیم . رو اون دیوار هم دزد گیر بود .. ولی در عوض اگه از طرف خونه خودمون می رفتم فقط مامان منو می دید . همین کارو هم کردم -پسر داری چیکار می کنی -دارم میرم اونی رو که دوستش دارم بدزدم . -تو آبروی ما رو می بری . این افاده ای ها رو ولش . یه زنی برات می گیرم که بیاد همین جا پیش خود ما زندگی کنه . -مامان دعا کن پریدم توی خونه . وقتی از پله ها رفتم بالا و به پذیرایی رسیدم ستاره رو دیدم که خیلی فانتزی و تنگ پوشیده بود تا منو دید از وحشت جیغی کشید . خودمو سریع انداختم روش جلو دهنشو گرفتم -گوش کن ببین چی میگم . من دوستت دارم . الان هم نیومدم که بخورمت . آره من به طمع اموال تو اومدم ولی حالا اونا برام ارزشی نداره . تو برام مهمی . من می خوام که تو همسرم باشی . شریک زندگی من . من و زندگیمو بسازی . مکمل هم بشیم . دوستت دارم ستاره . دستمو از جلو دهنش ورداشتم . یه نگاهی تو چشام انداخت و گفت برو بیرون . ببینم دوست دخترای دیگه ات دلتو زدن ؟/؟ شنیدم از هر مدلش یکی رو داشتی ؟/؟ برو یکی از اونا رو بگیر که به سنت بخوره . مثل تو بچه باشه . رفتم ولی هرروز به خونه شون زنگ می زدم . جلو راهش سبز می شدم .. -شهاب من ازت خوشم نمیاد -من خوشم میاد ستاره . اون شب حالت نگات .. چشات .. حرکاتت یه چیز دیگه ای می گفت -از بس احمق بودم . شهاب من دیگه خسته شدم . امشب بازم برام خواستگار میاد . ده سال ازت بزرگتره . میشه پنج سال بزرگ تر از من . ندیده و نشناخته بهش بله رو میگم . -این کارو نکن ستاره . بهت قول میدم دست از سرت وردارم .-یعنی با تو ازدواج نکنم با هیشکی دیگه هم نکنم ؟/؟ تو باید بهم اجازه بدی ؟/؟ حق با توست . برای دقایقی فکر می کردم میشه دوستت داشت . ولی تو از همه شون بد تری . -من ازت هیچی نمی خوام . من فقط تو رو می خوام . -حرفای قشنگی می زنی ولی درعمل صفری -اگه من بهت حقیقتو نمی گفتم بازم این رفتارو باهام داشتی . ؟/؟.سکوت کرد .-کاش حقیقتو بهت نمی گفتم ... چیزی نگفت ...... من اون شب نتونستم خونه بمونم . نمی تونستم حس کنم کسی رو که بهش علاقه پیدا کردم با حماقتهای خودم به این سادگی از دست داده باشم . از خونه زدم به چاک . رفتم به یه پارکی . موبایلمو گذاشته بودم رو بی صدا .. ساعت دو شب بود و رو نیمکت پارک دراز کشیدم . پرایدمو هم با خودم نیاورده بودم . سرمو بالا کرده به ستاره های آسمون نگاه می کردم . رفته بودم یکی رو اسیر خودم کنم خودم اسیرش شده بودم .به ستاره های آسمون خیره شده بودم و این که ستاره من می خواد ازدواج کنه و بره . این ستاره ها رو میشه همیشه دید ولی ستاره من وقتی که ازدواج کنه و بره دیگه نمی دونم باید چیکار کنم . داشتم موبایلمو جا به جا می کردم که دیدم یکی داره زنگ می زنه . زنگی بیصدا . اگه نگام بهش نمی خورد متوجه نمی شدم . از خونه ستاره بود . تعجب کرده بودم . حدس می زدم باید ستاره باشه که می خواد بگه بله رو به خواستگار جدیدش گفته . با ترس جواب دادم -کجایی چرا گوشی رو نمی گیری ؟/؟ خونواده ات خودشونو کشتن . -ببینم جواب مثبت دادی ؟/؟ -ربطی به تو نداره -مبارکه . من از اولشم اشتباه کردم . اصلا دنیای من و تو از زمین تا آسمون فرق می کنه . من تو هفت آسمون یه ستاره هم نداشتم . فکر می کردم یه ستاره ای پیدا کردم که از همه اینا قشنگ تر و پر نور تر باشه .. به مادرم بگو فعلا حالشو ندارم بیام خونه . نمی تونم اونجا رو تحمل کنم . دنیای تو با من فرق می کنه . من با پرایدم پرواز می کنم و تو با ماشینی که قیمت پنجاه تا پراید منو داره دوچرخه می رونی . به من نیومده حتی واسه یه بارم که شده عاشق شم . امید وارم اشتباه نکرده باشی .. اینجا به بعدشو دیگه یادم نیومد چی شده . چش باز کردم دیدم هستم در مانگاه یه سرم بهم وصله . . مامان بالا سرمه .. هیچی یادم نمیومد . سرم درد می کرد . -مامان اینجا کجاست . باید برم سر کار . هوا روشن شده ؟/؟ یکی یکی یادم میومد جریان چیه ولی نمی دونستم چرا اینجام . از پنجره بیرونو نگاه کردم . خورشید تازه داشت درمیومد . مادرم گفت که دیشب منو زدند و موبایل و پولامو بردند منم بیهوش یه گوشه ای افتاده بودم که ستاره بهشون اطلاع داد که من در پارکم و ..-مامان ستاره ها که رفتند ستاره منم رفته ؟/؟ -تو چقدر این دختره رو دوستش داری ؟/؟ -مامان من اون شب بهش گفتم واسه چی اومدیم . ولی من دوستش دارم . اون دیشب می خواست به خواستگارش بله رو بگه . تو رو خدا دیگه نخواین برام زن درست کنین . -حتی اگه ستاره باشه ؟/؟-اون فقط یکی بود و رفت . -نمی دونم تو چت شده . اون این جاست پشت همین در . صداش کنم ببینیش . خنده ام گرفت . -اون موقع که با کسی جور نبود ما رو نمی خواست حالا ؟/؟ بگو بیاد .. مادر رفت بیرون و ستاره اومد بالا سرم . -واسه چی اومدی . اومدی رو زخمم نمک بپاشی ؟/؟ من که بهت گفته بودم هیچی ازت نمی خوام . من حتی دزدیدن هم بلد نیستم . دیشب موبایلمو بردن . پنجاه تومن پول منو بردن . عیبی نداره اینا جبران میشه . خوشحالم که مثل شما پولدارا نیستم که همرام بارای سنگین باشه که حسرت از دست دادن اونا رو بخورم هر چند پنجاه هزار تومن حقوق تقریبا دوروزم بود . یادم باشه یه هدیه هم واست بگیرم . چقدر مظلوم شدی ستاره . شدی یک ستاره خاموش . نگات مثل نگاه اون شب شده که فکر می کردم دوستم داری . بگو برای چی اومدی اینجا . تا بیشتر عذابم بدی ؟/؟ واسه چی اومدی -اومدم تا شهاب سنگ من هر چی جلو روشه بسوزونه ببره . اومدم ببینم اون چیزی رو که ازم دزدیدی می تونی پسش بدی یا نه . قلبمو .. اونو از همون شب دزدیدی . من از همون اول حس می کردم برای چی می خوای باهام از دواج کنی ولی دوست داشتم فریب حرفاتو بخورم . یه چیزی یه سادگی در حرکاتت بود که فکر کردم می تونی یه آدم خوبی باشی و بشی . یه زن می تونه واسه خیلی چیزا صبر کنه . می تونه بد ترین سختیها رو تحمل کنه . حتی خیانتو هم می تونه تحمل کنه . من باید رو تو کار می کردم . دلم می خواست تو رو واسه خودم داشته باشم آخه منم انسانم . احساس دارم . می تونم عاشق شم . من همه چی رو حاضر بودم تحمل کنم . این که به خاطر ثروتم با هام از دواج کردی رو می تونستم به امید روزی تحمل کنم که تو از اخلاق من خوشت بیاد . می تونستم بهت محبت کنم . می تونستیم با هم لحظه هامونو بسازیم . یه زن همه چی رو تحمل می کنه فقط تحمل یه چیز خیلی سخته . تحمل دروغ و این که صداقتی وجود نداشته باشه . وقتی که اعتراف کردی واسه چی اومدی وقتی صداقتتو بهم نشون دادی باهمه خشمی که نسبت بهت داشتم ولی احساس آرامش کردم . تو صداقتو فدای مصلحت نکردی . حس کردم با تمام وجودم دوستت دارم ولی بازم زمان می خواد تا آدم منطقی تر باشه . حالا هر روز که می گذره حس می کنم بیشتر از روز پیش دوستت دارم . آره شهاب من دوستت دارم . ولی ظاهرا تو دیگه دوستم نداری . اومدم ببینم اون چیزی رو که از من دزدیدی پسش میدی یا نه ؟/؟ اون قلبمه . تو قلبمو دلمو ازم دزدیدی . در واقع این منم که باید ازت پسش بگیرم ولی نمی تونم نمی تونم . دوست دارم همچنان دزدیده شده باشه . اشک از چشام جاری بود . ستاره من به کسی بله نگفته بود .. این طور به نظر می رسید -ستاره پس تو دیشب بله رو نگفتی .. -ستاره فقط یک بار بله رو گفت . اونم به کسی که دلشو دزدیده . من خودم بهت گفتم که دلمو بدزدی . نمی خوام بهم پسش بدی . منو ببخش . باید احساس تو رو حس می کردم . باید حس می کردم و یقین که تو به خاطر خودم دوستم داری . نمی دونی دیشب چه عذابی کشیدم . من خونواده ات رو تا پارک رسوندم . وقتی که تو رو اون جوری دیدم و فکر کردم که مردی واز دستت دارم فهمیدم که زندگی بدون تو واسم فایده ای نداره . به اذیت کردنهای تو عادت کرده بودم . به دیوونه بازیهای تو . از رو دیوار پریدنهات . احساس غرور می کردم . وقتی که می گفتی ازم هیچی نمی خوای .. همه حرفاتو در نگات می خوندم که چه صادقانه بیان میشه . با صداقت میشه به خوشبختی رسید . میشه به خیلی چیزا رسید . -ستاره دیگه از پیشم نمیری ؟/؟ -شاید دو هفته هم نشه که این جوری با هم آشناییم و حتی یک ساعت خوش هم نداشتیم ولی احساس می کنم که سالهاست با همیم .. سرم دیگه تموم شده بود ولی حرفای من و ستاره انگاری تازه شروع شده بود .مامانو رسوندیم خونه . ولی خودمون رفتیم به همون پارک -ببینم بابا مامانت ناراحت نشن -نه آخه قراره که امشب یک بار دیگه بیایین خواستگاری -ببینم این بار تو ازم خواستگاری می کنی که این جوری قرار گذاشتین ؟/؟ ستاره فقط می خندید . -ستاره جون تو از صداقت خوشت میاد ؟/؟ اگه یه کار زشتی هم کردم صادق باشم خوبه ؟/؟ یه نگاهی تو چشام انداخت و گفت می دونم شوخیت گرفته ولی حداقل صبر کن خرت از پل بگذره بعد از این شوخی ها بکن .. دو تایی مون زدیم زیر خنده . دست ستاره رو گرفتم تو دستم . حالا با سکوت بهش می گفتم که دوستش دارم . خون گرم عشقمو احساس می کردیم . دلم می خواست تا غروب همونجا کنارش می نشستم تا وقتی که اولین ستاره , خودشو نشون بده و ستاره های دیگه . اون وقت من فریاد بزنم که زیبا ترین و بهترین ستاره دنیا در کنار منه مال منه عشق منه تمام هستی منه . ستاره ای به ارزش تمام دنیا ستاره ای زیباتر از زندگی .... پایان ... نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــــــــــرانی .


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
زن

 
شکســــــــــــــــــــت یــــــــــــــــــــاپیــــــــــــــــــــروزی ؟

با درودی دیگر به دلهای پر عشق ومحبت عاشقان عشق ووفاداران به عشق و معشوق و معشوقه ها . آشنای سیزده من در ذیل قسمت شانزدهم داستان ندای عشق از رنج دختر عاشق باوفایی گفته که معشوقش پس از چهار سال اظهار عشقی صمیمانه وپاک به اوخیانت کرده است . مشکلی که گریبانگیر بسیاری از عاشقان و رابطه های عشقی شده . چه بایدکرد وچه می توان کرد !عمریست که درراه عشق و عاشقی به هدر می رود وخاطره های خاکستر شده ای که باقی می ماند و خاکستر هایی که قلب زخمی با وفای عاشق را می سوزاند . اول بایددید علت خیانت چه بوده . درهر حال هر چه بوده نمی توان نام عشق ویا یک پیوند عشقی بر آن نهاد . چنین شخصی ارزش ولیاقت آن راندارد که شما به خاطر او خود را ناراحت سازید . لیاقت و ارزش شما خیلی بیشتر از اینهاست . خواهر ظاهرا شکست خورده ولی سرفراز و پیروزم !فرمانروای عشق به شما می نازد و افتخار می کند که سربلندش کرده اید . خالق عشق از شما راضیست . در نزد خود ووجدان خود سربلندی . ازاین که سالها و یا در نهایت به بازی گرفته شده ای سر خورده ای ؟خود را قانع کن که نام عشق بر این رابطه گذاشتن جز خیالی بیش نبوده است هرچند تو تمام روح ووجودت تمام احساست راتقدیم کسی کرده ای که احساس می کرده ای باتمام وجوددوستت می دارد. حس می کنی تحقیر شده ای ؟حقارت در برابر چه کسی ؟حقیر ترین حقیر ها ؟خود را اززندان خاطره ها بیرون کن .تنها مرگ است که بین دوعاشق آن هم در ظاهر جدایی می اندازد وگرنه عشقی که با از هم گسستگی پیوند باشد از اول پیوندعشق نبوده که به خاطر آن زانوی غم در بغل گیری . به خود ببال . افتخار کن . سرت رابالا بگیر که این تویی که در دنیای ناملایمات و نامردمی و نامردیها و خیانتها وفادار بوده ای . خالصانه عشق ورزیده ای ویک قدم پا پس نگذاشته ای ؟هنوز هم جوانی . شور و نشاط عاشق شدن داری . چی ؟دیگر به کسی اعتماد نداری ؟..نه قیاس کار درستی نیست . همه را نمی توان به یک چشم نگریست .من خودم یک مردم و از خصلت بیشتر همسنگرانم خبر دارم . چی ؟خاطره ها ی اورا نمی توانی فراموش کنی ؟اگر اوفراموش می کند وکرده چراتونتوانی ؟بگذریم از آنهایی که قدرت درک وفهم وشعورشان آن قدر بالاست که با محبت طرف مغرور نمی گردند ولی وای از بی جنبه هایشان . خدا نکند همه چیز برایشان عادی و سهل الوصول شود دیگر خدا را بنده نیستند . باید دراین زمینه هم بااحتیاط و با چشمانی باز ,دست به عصا و بررسی کلیه جوانب امور و شناخت و حتی آزمایش و امتحان در سختیها و مشکلات پیش رفت . اکثر دوستت دارم گفتن ها در واقع به معنای خود را دوست دارم می باشد . که اگر غیر این باشد شاهد عشقی همراه با ایثار خواهیم بود . تا اینجای قضیه متوجه شدیم اگر واقعا رهایتان کرده خیانت کرده یا خالص نبوده پس لباقت آن را ندارد که دوستش داشته عاشقش باشید . می ترسید دیگر کسی دوستتان نداشته باشد ؟انسانهای با وفا ومهربان و پاک نیت دوست داشتنیی هستند که قدرت را بدانند. شاید بعد از ازدواج به همسرتان دل ببندید .. البته گفتن یا نوشتن تمام این مسائل ساده می باشد هر چند شاید منطقی باشد و این شما هستید که نا خواسته زجر آن را تحمل می کنید ودر عمل با آن روبرو می شوید ولی سعی کنید روانشناس و ناجی خود باشید . از شکست خود درس بگیرید . زندگی زیباست . عشق و دوست داشتن وپیوند قلبها زیباست . اگر زندگی زیبا نبود به خاطر زشتکاریهای پیمان شکنان این قدر عذاب نمی کشیدی . بخند خواهرم . خورشید و فرمانروای عشق برای تو و روح و روی تو می خندد .می خندد تا تو بخندی . این اولین نامردی وجفا نبوده آخرینش هم نخواهد بود . بنویس . حتی از خاطرات تلخت بنویس . خودت را روانشناسانه بررسی کن که بهتر از هر روانکاو دیگری می توانی با افسردگیهای خود مبارزه کنی . هیچ کس بهتر از تو نمی تواند تورا بشناسد . من فقط می گویم به آن چه که می بینی و به آن نمی اندیشی بیندیش ..زندگی تنها دیروز ما نیست . خدا نکند روزی فرارسد که حسرت امروز وزمانهای از دست رفته را بخوری . شاد باش .بخند . راستی می دانی عشق حقیقی از آن خداست ؟روزی فرا می رسد که همسریا آن معشوق زمینی را که با تمام وجود و در حد پرستش دوستش می داریم با حقیقتی به نام مرگ رها کرده یا اورهایمان می کند . پس جدایی خواهد رسید . آن عشق جاودانه آن که بین ما و او جدایی نخواهد بود عشق و پیوند ما با خدای یگانه و خالق عشق خواهد بود . به خدا پناه ببر .دل پاک و روح مظلوم خود را به او بسپار .اورا دوست بدار که حتی اگر دوستش نداری دوستت می دارد . آن معشوق جفاکار گل عشقت را پرپرکرده اما گلهای عشق همچنان غنچه دارند. عشق وجوانی زیباست واین دودر کنار هم یعنی اوج زیبایی اوج پروار یرفراز آسمان عشق .جوانی یعنی عشق و عشق یعنی جوانی.. صبور باش که شکیبایان عزیز خدا و خلق پاک خدایند . دلت شکسته و خدا دل شکستگان را دوست می دارد . دوستانت وخانواده دوستت می دارند و حتی من که تو را ندیده ام و نمی شناسم و تنها به من گفته شده که تو هم اسیر بیوفاییها شده ای . ناامید نباش به زندگی برگرد . شاید که عاشق نمایی به خیال خام خویش فریبت داده باشد اما عشق کسی را فریب نمی دهد . عشق زیباست به شکوه خورشید سپیده دمان . به ابهت غروب . عشق هرگز نمی میرد . استوار باش . دنیا به آخر نرسیده . توطعم عشق راچشیده ای زیبایی آن را دریافته ای چون که عاشق بوده ای اما همسفر عشق تو هرگز همسفره عشقت نبوده است . خواهرم بخند . آنانی راکه دوستت می دارند دوست بدار . نگو که هیچی تو همه چیزی . تویک کوه مقاوم در مقابل غمهایی . تو بر قله اندوه پرچم پیروزی وفا و شکیبایی رادردست گرفته واز آنانی که ادعای عاشق بودن دارند نزدیک تر به خورشید عشقی . سرت رابالا بگیر که سربلندی . دیروز اندک گذشته , فردا وفرداهادرراهند . با همه این احوال باز هم بررسی کن که همه این ها شوءتفاهمی نبوده باشد .درهر حال زندگی ادامه دارد ..اگر نکته ای را ناگفته گذاشته ام اگر حس می کنی که در زمینه ای می توانم مددکارت باشم واگر پرسش خاصی دراین مورد داری تا آنجا که درتوان من و این اندیشه ناقصم باشد در خدمتت هستم . سیزده گل ورنج کشیده عزیز !هردوی شما و همه عزیزان وهمراهان را به خدای بزرگ سپرده امیدوارم که روزی همه مدعیان عشق و عاشق بودن دریابند که عشق یک بازیچه نیست که آنها بازیگرش باشند .به امید آن روز ......نویسنده .....ایرانی
     
  
زن

 
ســــــــــــــــــــوتــــــــــــــــــــی هــــــــــــــــــــای ایــــــــــــــــــــرانی

کمی از حال و هوای داستانها بیاییم بیرون بریم چند تا از این جریاناتی رو که مر بوط به خودمه تعریف کنم ممکنه بعضی ها شون شبیه سوتی باشن 1- قسمت ظرفشویی آشپز خونه ما گیر کرده بود و آب نمی رفت و یک فنر اندازو همون شبه لوله کش آوردیم خونه .. اومد آشپز خونه و دستشویی یا همون زیر سینک رو تمیز کرد و بعد رفت سراغ مجرای فاضلاب .. از همون ابتدای راه فنر انداخت و دیگه به این شکل خواست راه رو باز کنه -ببخشید شما اینجا اسید نمی ریزید ؟/؟ -نه ما هیچوقت به ضرر مشتری کار نمی کنیم . اون کار همکارا و رفقای تنبل و راحت طلب ماست . ما دلمون به حال مردم می سوزه . ما مال مردم رو مال خودمون می دونیم . اسید ریختن خطر ناکه -آره داداش ما هم یه آدمی رو چهار سال پیش آورده بودیم اول مجرای فاضلاب اسید ریخت اسید بر گشت کرد کف چوبی همین قسمت از کابینت ام دی اف ما رو سوزوند هنوز عوض نکردم .-عجب آدم ناشی بود . داداش ما این جوری نیستیم -دست شما درد نکنه . به هر حال همین کا را رو می کنین و دلسوزی ها رو دارین که کارتون برکت داره .. خلاصه موقع خداحافظی شماره تلفن یا همان موبایلو ازش گرفتم که دیگه به اون نفر قبلی زنگ نزنم . این دومین نفری بود که در این چهار ساله می آوردم . از خونه که رفت بیرون یه نگاهی به نمای ساختمون انداخت ..-انگاری من قبلا اینجا اومدم ..نمی دونم .. -ما فقط یک نفر رو تا حالا آوردیم همونی که کف کابینت ما رو اسید مالی کرده ..تازه این نما رو ما تازه عوض کردیم ... خلاصه اون رفت و من به شماره ای که چهار سال پیش در موبایلم ذخیره کرده بودم یه نگاهی انداختم و تا دقیقه ها بی اراده خنده ام می گرفت . هر دو شماره یکی بود . اونی که امروز اومده بود خونه مون همونی بود که چهار سال پیش اومده کف کابینت ما رو سوزونده بود ..البته من اونو فراموش کرده بودم اونم من و خونه رو فراموش کرده بود .. اینا از اثرات مشغول بودن ذهنه .. 2-گاهی وقتا گوشی میذارم گوشم و همراه با داستان نویسی ار لپ تابم ترانه گوش میدم .. هرچی رو یه ترانه و ترانه های دیگه کلیک می کردم صداش در نمیومد . فقط صدای حرف میومد .. بر شیطان لعنت .. اسکن کردم ویروس نداشت . لپ تابو دست گرفتم بردم بیرون .. ازاین مغازه های سخت افزاری نرم افزاری -داداش مثل این که هکر ها حمله کردن یه کاریش بکنین . ..یه نگاهی انداخت و یه اسکن هم اون کرد و چند جا دیگه رو نگاه کرد و گفت همه چی ردیفه اگه هکر ها حمله کنن یه جایی رو می بندند .. ویروس میذارن و کلی توضیح داد .. صدایی هم شنیده نمی شد . -ببر خونه سالمه . اومدم خونه گوشی گذاشتم به گوشم لعنتی انگار بازم صدا میومد .. دوباره لپ تابو گرفتم دستم و رفتم مغازه ..-ببخشید ممکنه مربوط به مودم و آی پی من باشه ؟/؟ یارو بر و بر یه نگاه چپی به من انداخت و گفت برو داداش مشکلی نداره .. اومدم خونه .. بازم دیدم صدا میاد .. کلی وقت داستان نویسی من گرفته شده بود .. ظاهرا هکر ها داشتند فوتبال پخش می کردند . سمت چپ من در نیم متری تلویزیون بود از تلویزیون داشت فوتبال پخش می شد . دو دستی زدم تو سرم .. دو تا هدفون بودن کنار هم . سریکی رو فرو کرده بودم توی سوراخ لپ تاب و یکی دیگه رو هم به سوراخ تلویزیون .. تلویزیون به حال خودش روشن بود این دو تا گوشی چون نزدیک هم بودند سیمهاشون رفته بود توی هم و قاطی شده بود منم گوشی مربوط به تلویزیون رو میذارم گوشم و به لپ تاب نگاه می کنم .. ترانه که میذاشتم دیگه از اون گوشی به زمین افتاده صدا نمی شنیدم و هر چی تلویزیون پخش می کرد رو می شنیدم . یعنی هکر ها گناهی نداشتند من هدفون رو اشتباهی گذاشته بودم به گوشم . حالا پنج ثانیه که گوش می کردم ول می کردم وگرنه زود تر می فهمیدم .3-این یکی خیلی ضایعه هست .. سر در خونه همسایه منو یه پارچه رنگی زده بودند وظاهرا نقش و نمای بر گشتن از مکه رو داشت . فقط اسم مرد خونه رو دیدم انگاری زنشو نبرده بود . فکر کنم دعوتی داده بود و من نرفته بودم . وظیفه داشتم یه سری بهش می زدم . این عیال ما هم چند روزی نبود . خونه رو سپرده بود دست من ..دیدم یکی یکی میرن زائر رو ببینن . منم دیگه رفنم و همون حیاط زنشو دیدم که کنار چند تن دیگه ایستاده -حاج خانوم سلام علیکم .. فلانی تشریف دارن ؟/؟ اومدیم عرض ادب و سلام .. انشاءالله سفر های دیگه شما تشریف ببرید ظاهرا قسمت این بوده که تنها بره .. دیدم زنه زد زیر گریه بقیه هم با هم گریه کردند .. یه همسایه دیگه جلو دهنشو داشت که کسی متوجه خنده اش نشه .هی با اشاره دست به من میگه که برم بیرون .. ظاهرا مرده مرده بود . سفر مکه ای در کار نبود . من متن رو نخونده بودم . نقش و نگار پارچه شبیه زیارتی ها بود . آبروی من رفته بود . از خجالت نمی دونستم چیکار کنم . الکی زانوهامو سست نشون دادم که خیلی خیلی متاثر شدم . متاثر که بودم ولی اون لحظه به رسوایی خودم فکر می کردم که اونجا رو کمدی درام ساخته بودم ...4- اینو قبلا تعریف کرده بودم دوباره میگم شاید چند جمله اش این ور اون ور شه ..خونه مون زیر پار کینگش بزرگه . دختر همسایه خواهش کرد که عروسیش رو خونه ما بگیره . زنونه رو آوردیم خونه ما .این دختر خونه شون دو سه تا خونه اون ور تر بود عروس خانوم هم خوب بود به جای خواهری تپل و خوشگل بود و خدا برای شوهرش حفظش کنه ..خلاصه عروسی بر گزار شد و تموم شد رفت و یک هفته بعد یک کوچه اون ور تر اونو دیدم که به من سلام کرد و منم جوابشو دادم -حال شما خوبه -خیلی ممنون ..داشتم به این فکر می کردم که این دختر چه جوری ظرف یک هفته آب رفته .. البته بانمک و زیبا بود پوست سفیدش کمی سبزه شده بود . حدود پونزده کیلو لاغر شده قدش هم کوچیک تر شده بود دماغش هم آب رفته بودصورتش به جای کشیده , گرد بود . با این حال بهش گفتم آقا حالش خوبه ؟ ما در خدمتش هستیم سلام ما رو بهشون برسونید . جالب اینجاست که من شوهرشو ندیده بودم دختره هم خندید و گفت خیلی ممنون . بزرگی شما رو می رسونم . همین که دختره رد میشه در جا فهمیدم که این دختر همسایه دیوار به دیوار ماست که دانشجو هم هست وشوهرم نداره و کلاسور به دست داشت می رفت خونه . ای بابا حتما الان فکر می کنه ما قاطی کردیم . خیلی بد شد . بازم آبروم رفت . حالا میگی چیکار کنم ؟/؟! پایان ... نویسنده .... ایرانی
     
  
مرد

 
shahrzadc
من نیز مانند سایر دوستان از زحمات استاد ایرانی ارجمند کمال قدردانی را دارم و سپاسگذرام از او و خدای منان که فرصتی را در احتیار من قرار داده است که با ایشان هم صحبت شوم
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
زن

 
rise گرامی و نازنین ! بی نهایت از لطف و محبت شما سپاسگزارم . این که وقت گرانبهایتان را به مطالعه نوشته های من اختصاص می دهید برایم مایه بسی افتخار است و به خود می بالم . نسبت به من لطف دارید . اگر وجود گرانقدر شما وشماها نباشد انگیزه و توانی برای اندیشه و ثبت اندیشه نمی باشد (نمی ماند ). دست گلتان درد نکند . برایتان بهترین ها را آرزومندم . شاد و تندرست ..پاینده و پایدار باشید. با احترام .دوست و برادرتان : ایرانی
     
  
مرد

 
shahrzadc: این که وقت گرانبهایتان را به مطالعه نوشته های من اختصاص می دهید برایم مایه بسی افتخار است و به خود می بالم .
دوست و برادر عزیزم ایرانی
اینجانب با داستان های شما زندگی کرده ام و لحظه های با شکوهی را در کنار شما گذرانده ام و اینکه با استادی همانند شما هم کلام میشوم برایم افتخار شگرفی است و معتقدم که خداوند بر من نظر کرده
shahrzadc: اگر وجود گرانقدر شما وشماها نباشد انگیزه و توانی برای اندیشه و ثبت اندیشه نمی باشد (نمی ماند ).
سپاس بیکران خدای یزدان را که اگر نگارش شما و وجود گرم و محبت امیز شما نبود زندگی همچون بیابانی بی اب سخت و محال میشد
اما انتقادی از داستان های شما دارم که شاید کمی کوچک باشد ان هم این است که:
دوست و برادر عزیزم ایرانی مهربان
داستانهای شما اندکی حوصله میخواهد،که انهم به نظرم به خاطر این است که میکوشید خواننده را در موقعیت و تصور ذهنی خود قرار دهید ولی این سعی و تلاش بیش از حد است به طوری که خواننده براش ادامه ی خواندن سخت و کسالت بار میشود
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
زن

 
riseعزیز و دوست داشتنی ! باز هم که بنده را شرمنده فرمودید . و من خوشحالم که در کنار شما و سایر عزیزان لحظه های خوشی را سپری می نمایم . و آن چنان شما را دوست می دارم که حتی انتقادی هم اگر باشد با جان و دل می پذیرم . این برایم افتخاری بزرگ است که آن چنان با من احساس صمیمیت می کنید که اگر ایرادی هم در کار ها و نوشته هایم مشاهده فرمودید بر زبان می آورید چون آگاهید که من رابطه دوستی خود با شما مهربان و مهربانان را بسیار فرا تر از اینها می دانم . اما در مورد توضیح زیاد در مورد بعضی مسائل در داستانها ... شاید در داستانهایی که محور و هسته آن مطالب عشقی و اجتماعی می باشد وسواس زیادی به خرج داده و برای آن که نکته ای را ناگفته باقی نگذارم مسائل را زیاد شرح می دهم . البته اگر به خوبی دقت بفر مایید متوجه می شوید که این تو ضیحات و موشکافی ها باز هم اندک می باشد . چون برای شخصیت پردازیها و بر رسی روانشناسانه مسائل تو ضیحات زیاد تری لازم است . اگر بخواهم نوشته های خود را به طور اصولی با رمانهای بزرگ دنیا مقایسه کنم که از زمین تا آسمان بین نوشته های من و این رمانها فاصله است می توان گفت من اصلا توضیحی نداده و باید حاشیه پردازی بیشتری می داشته ام و اگر به این صورت به نظر می رسد شاید علت آن این باشد که به علت تعدا دبسیار رمان و داستان در این مجموعه که می رود تا از یک کتابخانه عمومی هم پیشی بگیرد خواننده مدام در گریز و شتابان است ..در یک رابطه عشقی نمی توان دو دلداده را با دو حرکت به هم نزدیک کرد ..وقتی هم که به نزدیک شدند نمی توان فقط با گفته های معمولی آنان را در کنار هم قرار داد و اینجاست که حاشیه پردازیهای عاشقانه صحنه های زیبایی می افریند تا بلکه عاشقان با معنای عشق و محبت و مهم تر از همه وفا داری خوگیرند . من در داستانهای عاشقانه در مواردی بسیار توصیفی عمل کرده ام . داستانهایی چون ندای عشق و آبی عشق .. در مرحله ای که ندا نابینا بوده است .. اینجا باید ارزش بینایی مشخص شود .. لحظه اوج و شکوه رسیدن از دنیای ظلمات به جهان روشنی ها .. هر آن چه بگوییم کم گفته ایم . اوج لذت ..اوج شکوه نعمت خداوندی ..پس باید این شکوه را در قالب کلمات گنجاند و به آن روح بخشید . در هر حال موارد دیگر را نمی دانم اما در داستانهای سکسی گاه می بینم حاشیه پردازی زیاد می شود و دو نفر تا بخواهند با هم رابطه بر قرار کنند طولانی می گردد جایی از داستان را تخفیف آمده و کوتاه می کنم هرچند جزو ضعف داستان می باشد.. در هر حال باز هم ممنون و سپاسگزارم که به من انگیزه می دهی مرا با نقاط ضعف و قدرتم اشنا می نمایی . دوستی ها و در کنار هم بودن ها بسیار باارزش تر از این داستانها می باشد . الان ساعتهاست که نمی توان پیامی ارسال نمود . خوشحالم که بیشتر به مطالب عاشقانه و اجتماعی و ادبی و خاطره توجه داری . البته بعضی از داستانهای سکسی مانند فقط یک مرد .. هرجایی ..نقاب انتقام و نیز عاشقانه سکسی حاوی پیامهایی نیز هستند برای تو و همه دوستانی که با این داستانها وقت خود را پر می کنند آرزوی تحقق بهترین ها را داشته .از خدا می خواهم که به ما توفیقی دهد که در راه نیک بودن و نیک ماندن بکوشیم . من در مورد گفتگویم با خدا معراج عشق را نوشته ام به زبانی ساده که در همین بخش موجود است .. دوسال پیش متنی را نوشتم به عنوان من ..ما و خدا که ادامه اش ندادم ..و همان یک قسمتش را هم منتشر نکردم .. نمی دانم چرا .. می خواستم رمان بی پایانی بنویسم از مسائل زندگی هر جا که می روم خدا را در کنار خود ببینم از او بگویم و با او زندگی کنم .و گاه حتی اگراز ماجرای دیگران هم باشد کمک بگیرم .. .یعنی با نقش و در نقش دیگران بنویسم .... این بهانه را آوردم که شاید دیگران حوصله خواندنش را نداشته باشند اما احساس می کنم علت مهم ادامه ندادنش به خاطر آن باشد که وقتی که حس می کنم از خدا دور مانده ام شاید که نتوانم با تمام احساسم با تمام وجودم بنویسم . آخر خدا را که نمی توان فریفت و با او ریاکارانه بر خورد کرد باید با خدا ود راو غرق او شد تا بهترین ها را برای او و در راه او نوشت . همان خدایی که از اقیانوس بیکران جوهر قلم خود قطره ای به من بخشیده و من سپاسگرار اویم .وقتی به عقب بر می گردم باورم نمی شود اینها را من نوشته باشم . بعد از ظهر امروز مطلبی در مورد تخت جمشید نوشته ام .. حتی دو سطر آن را به خاطر ندارم . من هیچ نیستم . من هیچ هستم .. همین الان یک جفت جمله عجیب ساختم که انگار دو تایی به یه جا می رسند ..هرچه هستم هر چه دارم از او دارم ولی بنده ناسپاسی هستم . خداوندا مرا ببخش و هدایتم کن ... وقتت را گرفتم و اگر مرا به حال خود بگذارند همین طور خواهم نوشت . برایت آرزوی موفقیت نموده امیدوارم نوشته های من در بخش غیر سکسی آن چنان باشد که در پیشگاه خدا و خلق خدا شرمنده نگردم . با درود مجدد و نهایت احترام و امتنان . دوست و برادرت : ایرانی
     
  
صفحه  صفحه 16 از 78:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  77  78  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA