انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 17 از 78:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  77  78  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


زن

 
تخــــــــــــــــــــت جمشیــــــــــــــــــــد ایــــــــــــــــــــران مــــــــــــــــــــن

سلام بر ایران آریایی من ! سلام بر تخت جمشید من ! سلام بر سکوت شکسته تاریخ !سلام بر فریاد خاموش دلهایی که برای وطن می تپد . تخت جمشید من با سکوتش فریاد می زند . فریادی از شکوه به خواب رفته ملتی که بیداراست . ملتی که آرزوهای سبز خود را بر کاخهای ویران شده می بیند . سلام بر شهر پارسه ! سلام بر سرزمین پدران ! سلام بر دیار دلاوران !سلام بر ستونهای افراشته که از افراشتگی ملتی می گوید که طوفان های زمانه همچنان استوارش داشته است . تخت جمشید من سلام ! گرد باد ها رفته اند . آتش ها سوخته اند از خاکستر نشانی نیست بعد از تو اسکندران آمده اند و رفته اند اما تو همچنان مانده ای . مانده ای تا بر پیکره های فرزندان وطن که در خاک سرزمین تو خفته اند خون بباری . تو در راستای زمان همچنان زندگانی کرده ای تو برای آنانی که تو راساخته اند و تو را سوخته اند مرثیه خوانده ای . با من از روز گاران اشکها و لبخند ها بسرای . می گویند که باید از ویرانه های کاخهای تو پند آموخت که چنین است سرانجام شاهان و آن چه از آنان بر جای می ماند . آری اسکندران و چنگیزان و شاه شکنان همه خاک شده اند و تو سنگ و سنگین بر جای ما نده ای تا قلب تپنده تاریخ سرزمینمان باشی . تا قلب تپنده ایران زمینمان باشی . بخوان برای من بخوان , برای ما بخوان وبرای شیطان کوری که به ما می گوید پند گیریم اما خوداز تو درس نمی گیرد . تخت جمشید من! امروز پادشاهان پوسیده سر زمین من بر سر تاجهای پارچه ای می گذارند . کاخها را آنجا بنا می کنند که کوخ نشینان را یارای دیدنش نباشد . بخروش ! ای ستونهایی که با آسمان سخن می گویی . بخروش ای که بر ویرانه های نوین مرثیه می خوانی . می خواهند که ایران ما را ویران سازند سرزمین ما را که طاغوتیش می دانند اما رهایش نمی سازند . بنگرید ای در یوزگان ! این شما هستید که باید از کاخهای تخت جمشید عریان من پند گیرید . کس نتوانست نام کوروش داریوش و خشایاران را از اریکه این سرزمین همیشه بر بلندای تاریخ محو نماید . تخت جمشید من ! ستونهایت را در آغوش می گیرم بر آن پلکانی که روز گاری پدران ما بر آن گام نهاده اند قدم می گذارم .. چقدر دلم هوای ایران آباد و آزادم را دارد . بر آن رهگذری گام می نهم که رهگذرانی رفته اند و بر نگشته اند و تو استوار مانده ای تا به من و ما بگویی ایران من در کنار تو و با تو تاریخ ساز است . ایران من با طوفان روز گاران به باد فنا نرفته است که بخواهد با قلقلک نسیم شیخ پوشالی خم به ابرو بیاورد . و من قله همیشه بر قرار دماوند را می بینم که سلام دریای شمال را به دریای همیشه پارس و سلام دریای همیشه پارس را به تو تخت جمشید همیشه نوبهاری و سلام تو ایران جاودان مرا به آسمان الهی به اهورامزدای آفریننده اش می رساند که خدا وندا یاریمان ده تا دیو و تنوره دیو را به کام دماوند همیشه بیدارمان اندازیم تا که دیگر بدنی را نلرزاند تا که دیگر قلبی را نشکند تا دیگر فریاد بر نیاورد که من فرشته ام دیو را رانده ام تا که دوزخ را بهشت و بهشت را دوزخ نخواند . تخت جمشید ایران من ! بگو چرا امروز چون گذشته ها سخن نمی گویی . من فرزند ایران توام . فرزند دلیران توام . تو با سکوت خود برای من قصه ها داری . قصه هایی از غصه ها داری . تخت جمشید من ! سوگند به آن که ستونهای تو را بر افراشت وافراشته داشت چون ایران عزیزمان دوباره تو را خواهیم ساخت . تا به پدران و مادران بگوییم که پسران و دختران , فرزندان خلف این آب و خاکند . دوباره تو را خواهیم ساخت . بگذار دیو بغرد اما دماوند چون کوه ایستاده است . تخت جمشید ایران من !تو راز های زمانه را بهتر از ما می دانی . هزاران نوروز آمده اند و رفته اند وقتی که بهار می آید وقتی که برگهای سبز درختان از سبزینه های زندگی می گوید می دانم که قلب تو برای آن روز گاران که نوروز را در تو و با تو پاس می داشته اندهمچنان عاشقانه می تپد . می دانم که نوروز را در سکوت پاس می داری . وقتی که بهار می رسد آپادانای تو هنوزچشم انتظار شاه شاهان روز گار است که آمدن نوروز جمشیدی را پاس بدارد . من بر دیدگان آن ستونهای خاموش اشکهای پنهان می بینم . تخت جمشید من ! بگذار تا ستونهایت را در آغوش گیرم با چشمان سیرت و سیمای خود برای ایران سربلندم اشک بریزم همچنان فریاد بزنم که این دیو هم رفتنیست چون دیگر دیوها که رفته اند . بر سنگهای تو بوسه خواهم داد بر خاک تو , بر خاک پاک خدا, بر پاک ترین خاک خدا سجده خواهم کرد تا که شاید خاک آفرین بر ما دل بسوزاند . تخت جمشید من نقشهایت با من سخن ها دارند . چه غریبانه سکوت کرده ای ! به خدا که تو آشنا ترین آشنایانی . برای آن که ایرانش را می پرستد برای آن که می داند ایران زمینش مهد دلیران است .. تکه سنگی از ویرانه های آبادان تو را به کاخهای سر به فلک کشیده وطن نشناسان وطن فروش نخواهم داد . می دانی چرا ؟/؟وقتی که آن کاخها به آتش کشیده شوند ویرانه های آن به همراه صاحبانش به زباله دانی تاریخ خواهند پیوست اما تو تخت جمشید من تکه تکه های تو زمردی گشته که بر تارک ایران زمین ما می درخشد . تو تاج سر این سرزمینی که اهورای ایران از نسلی به نسلی دیگر پشتیبان تو و این تاج خواهد بود . فرزندان وطن همچنان نوروز جمشیدی را پاس می دارند . سیزده به در خود را گرامی می دارند و شیطان این را نمی خواهد . تخت جمشید من روز گاری خواهد آمد که دیگر اشک غمی بر دید گان جاری نسازیم . خواهد آمد آن روزی که اشکهای شوقمان را نثار پای سنگها و ستونهای تو سازیم و فریاد زنیم پارسه جاودان من ! اهورای ایران زمین نگهبان و نگه دار توست تا که او هست اهریمن کاره ای نباشد . من در کنار توام .مادر کنار توییم . ایرانی در کنار توست . بگذار شیطان بنالد, بگذار شیطان بگرید , بگذار شیطان بگریزد دیگر کسی او را فرشته نمی داند دیگر کسی او را فرشته نمی خواند . بگذار دیو بغرد اما دماوند چون کوه ایستاده است ... بگذار دیو بغرد اما دماوند چون کوه ایستاده است ..... پایان ... نویسنده .... ایرانی
     
  
مرد

 
درود بر یگانه نویسنده ی مهربان
در ابتدا جای بسی خوشحالیست که حقیر را قابل دانسته و با صبر و شکیبایی هر چه تمام تر به انتقادات دوستان توجه کرده و پاسخ گوئید
این خود نشان از روح پر لطافت شما دارد
shahrzadc: . البته اگر به خوبی دقت بفر مایید متوجه می شوید که این تو ضیحات و موشکافی ها باز هم اندک می باشد
دوست عزیز و مهربانم ایرانی
انتقاد حقیر در مورد کلیات داستان میباشد
شما در داستان هایتان بیشتر به کلیات داستان دامن زده اید،در حالی که جزئیات بیشتر برای خوانندگان جذاب و جالب میباشد،یا در بیشتر داستانهای خود بیشتر حول یک محور خاص حرکت کرده اید تا جاییکه خواننده بیشتر به دنبال موضوعات تازه و هیجان انگیز میباشد
shahrzadc: تعدا دبسیار رمان و داستان در این مجموعه که می رود تا از یک کتابخانه عمومی هم پیشی بگیرد
یکی از دلایل دیگر در مورد شیوه ی نگارش شما این است که به عقیده ی حقیر شما به علت اطلاعات زیاد و مطالعات و یا درگیری های ذهنی بیش از حد شما و ذهنی که همیشه اماده ی یادگیری های بسیاریست به طور خلاصه ذهنی پر از فکر های مختلف است که انهم در بعضی از مواقع در بعضی از داستان ها به ذهن خواننده تجاوز کرده و بر ذهن انها اثر میگذارد(مثبت و منفی)

دوست و برادرت رایز
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  ویرایش شده توسط: rise   
زن

 
ایرانی گفت : ...با درودی دیگر به riseعریز وگل .. از دقت و راهنمایی شما بی نهایت ممنونم . در مواردی حق با شماست . شاید گستردگی داستانها از نظر تعداد چنین روندی را به وجود آورده ... فرصت پیدا کردن برای نوشتن چند داستان در یک روز از یک طرف و تمرکز فکری داشتن برای آنها از سویی دیگر و در کنار آن مسائل زندگی می تواند از عوامل این ضعفها باشد . یک نویسنده ای که شغلش این باشد دیگر دغدغه کی بر گشتن از اداره کی ناهار خوردن و کی خوابیدن یک ساعت در بعد از ظهر را ندارد و لی من آماتور که کارمندم همش در این فکرم که کی می توان در چند ساعت بعد از ظهر و شب از دست دور و بری ها خلاص شد و نوشت .ایا می توان ساعت سه و چهار بعد از ظهر یک ساعت خوابید ؟هر وقت به عروسی و عزایی و گردش و مهمونی دعوت می شوم غصه ام می شود . گاه به هنگام نوشتن ده بار آدم را صدا می زنند و این که تا کنون کسی نمی داند که چه می کنم خود بزرگترین هنر است که فهمیدن دیگران و دور و بری ها همان و تعطیل کردن من همان .. در هر حال سعی خودم را می کنم که دقت بیشتری کنم در غیر این صورت به بزرگواری خود ببخشایید . ولی با این حال در قطعات ادبی و توصیفی خدا بیشتر به کمکم می آید . مثلا در متن تخت جمشید یه عبارتی ساختم که بیشتر از بقیه متن ازش راضی بود م ..بگذار دیو بغرد اما دماوند چون کوه ایستاده است . در اینجا به دماوند شخصیت دادم و اونو در استواری به کوه تشبیه کردم در حالی که در اصل خودش کوه بود ولی چون نوعی صنعت تشخیص به کا رفته می شد در استواری با کوه مقایسه اش کرد . جمله ساده ایه ولی علاوه بر صنایع ظاهری دنیایی از معنا در همین عبارت نهفته که خوانندگان فهیم به خوبی متوجه منظورم خواهند شد . با تشکر از دلسوزی و راهنمایی ارزنده شما و با احترام . دوست و برادرتان : ایرانی
     
  
زن

 
گنجشکــــــــــــــــــــک مــــــــــــــــــــن !همیشــــــــــــــــــــه بخــــــــــــــــــــوان !

خواستم که به دور از هیاهو دقیقه هایی را در پارک بنشینم . هر چند صدای ماشینها چون رگبار گلوله ها آزارم می دهد . اما صدای گنجشکها مرا به خود آورده است . احساس می کنم نوای آنها , قلبم سینه ام , اندیشه های مرا به کودکی می برد . دست بر سینه ام می گذارم تا در زیر درخت پارکی که گنجشکک اشی مشی بر فراز آن می خواند بنشینم . چه احساس لطیفی ! احساس پاک کودکانه ام بار دیگر باز گشته است . بار دیگر به یاد بچگی هایم افتاده ام . به یاد آن زمان که وقتی صدای گنجشکها را می شنیدم دیگر به هیچ نمی اندیشیدم . سرم را بالا گرفتم . گنجشک را نمی دیدم چقدر دلم می خواست وقتی که می خواند او را ببینم . بار ها و بار ها اورادیده ام . گاه صدای او بیشتر از صدای بلبلان به دل می نشیند . گنجشگک من ! چه کسی می گوید که تو بهایی نداری . با تو به سر زمینهایی می روم که اگر عقربه زمان را به عقب بگردانم نخواهم توانست که به آن دیار برسم . با تو به پاکی ها می رسم . به دلهای بی کینه . برای من آواز بخوان ! بخوان و بگو که زندگی همچنان ادامه دارد .گنجشگک من بخوان . وقتی که از دل می خوانی صدای تو بر دل می نشیند . تنها بین من و کودکی , صدای تو مانده است . تنها صداست که می ماند . صدای عشق .. صدای ترانه هایی که با سوز می خواندی . صدای آسمان , صدای خورشید , صدای آفتابی که گریزان از ابر ها ست و تو به دنبال سایه ای به درختان پناه برده ای . گنجشگک من , با من بیا , به خانه ام بیا . برایت دانه خواهم پاشید .. دانه خواهم پاشید بی آن که دامی بگسترانم . آخر این روز ها برای پرندگان بیگناه دام می گسترانند . آوازه خوانان بی آوازه را قربانی می کنند . شاید اگر بلبلی بودی روز گارت این چنین نمی بود . بخوان همچنان بخوان . من تنها صدای تو را می شنوم . تنها صدای تو تنها را می شنوم . بگو با من از چه می خوانی ؟/؟ برای چه برای که می خوانی ؟/؟ چقدر صدای تو آرامم می سازد . من آن روز ها را می خواهم که دنیای من فقط من باشد و تو و درختی که بر روی آن می خوانی . تو هنوز آن گونه می خوانی و من دوست می دارم که نغمه زیبای تو را آن گونه بشنوم . با من از رویاهای به خاک رفته به خواب رفته بگو . با من از آن روز گاران بگو . تو هنوز همانی . با من بگو چگونه می شود پرندگان یک صدا بخوانند . کاش سلیمانی بودم و می دانستم که چه می گویی . قلب من پر آتش است و اندیشه هایم مرا تا به کرانه های آسمان می برد . نمی دانم به چه بیندیشم . به صدای پاک تو یا به پاکی روز گاران پاک خویش . مرا به کودکی ام ببر .. بگذار بر بالهای کوچکت که به بزرگی آسمان زمان است بنشینم و در راستای نور خدا به سرزمین عشق و پاکیها به دنیای کودکی ها برسم . . بگذار بر بالهای تو بنشینم . از غمها گذر کنم جدایی ها را از یاد ببرم تا با قلب کودکانه خویش بزرگی کنم . گنجشگک من برای من بخوان . از عید هایی که دیگر نخواهد آمد از بهاری که شکوفه های آن تازه تر از شکوفه های بهار امسال و پارسالمان بود . برای من از دلهای پاک مردمان پاک بگو . برای من از تولد بگو . بخوان بخوان که تو مرا بر مرکب زمان به آنجایی می بری که جز خدا نتواند برد . بخوان که تو بزرگ ترین کوچک دنیایی آن چنان که احساس می کنم من بزرگ ترین کودک دنیایم . برای من بخوان از آنان که دیگر در میان ما نیستند . از آنانی که صدای تو را از آن سوی ابر های زندگی می شنوند . گنجشگک من ! دنیایی راز درآواز تو نهفته است . من با تو می خوانم . چه محزونانه می خوانی . زیبا تر از بلبلان مغرور, چه بی تکبرانه می خوانی ! مرا بر بالهای کوچکت بنشان . در کنار تو و برای تو همسفر خوبی خواهم بود . مرا به سرزمین دلبستگی هایم ببر . به آغاز راهی که از پایان آن هراسان نباشم .گویی که صدای دلنشینت قلب سنگی مرا نرم می سازد . گوییا که با تو به سر زمین خدا می روم . آن گاه که کودکی بودم و نمی دانستم که پاک ترین بنده خدایم . و تو مرا برده ای به آن روز گارانی که قلب من روشن تر از خورشید بخشنده , تابناک تر از عروس شبانگاهان بود . به آن زمان که هنوز آن قلب پاک و سپید به من می گفت که با مشتی برنج پاک و سپید به استقبال تو بیایم . گنجشکک باوفای من در هر فصلی صدای تو را شنیده ام . تو همچنان می خوانی . فریادتو بر پهنه این آسمان پهناور مرا از خود بیگانه دور و به خود آشنا می رساند . به من بگو چه می خواهی . برای تو به اندازه چند مشت کودکانه ام دانه ها آورده ام . آخراینک مشتهای من کودکانه نیست . اما تو همانی . تو با دانه هایی جان می گیری می روی تا گنجشکها ی دیگری هم بیایند و جانی دوباره گیرند . تو خوشحالی که مشت من باز تر گشته است .اما مشت کودکی من باز تر بوده است و من همچنان قلب پاک و کوچکت را دوست می دارم . می گویند دلهای کوچک پاک تر است . گناه را نمی بیند نمی خواند . مرا به بی گناهی ام ببر . چقدر زیبا می خوانی . با ترنمی مرا به گذشته ها می رسانی . آن زمان که می رفتم تا قلم در دست بگیرم و آن چه را که خداوند به آن سوگند خورده به قلب و اندیشه خود بسپارم . گنجشکک ! من بر بام زندگی من بنشین . همیشه برای من بخوان . هر گز برای تو دام نخواهم گسترد . تو را به سینه ام خواهم فشرد تا تپش قلبت را بشنوم . تا عشق را محبت را در چشمان کوچک تو ببینم و احساس کنم . تا سرت را , سینه ات را ببوسم . تا بوی بال و پرت را احساس کنم . تا پاهای کوچکت را بر صورتم بگذارم . تا به چشمان هراسانت بنگرم و بگویم نترس کوچولوی من !من دوست تو هستم من گالیور نیستم اینجا سر زمین لی لی پوت نیست تو هم آدم کوچولو نیستی کوچولوی من تو بزرگ تر از کرکس هایی هستی که لاشخورانه هر چه نشخوار می کنند باز هم حریصند و تو با دانه هایی سیر می گردی . کرکس ها به تو و سهم تو از این دنیا رحمی نمی کنند . بیادر آغوش من تا کرکسها تو را نبینند تا وقتی که لاشخور ها به غار های خود می خزند تو همچنان برای من بخوانی .بخوان از زمانی که کرکسها به لاشه ای قانع بودند . بخوان برای من . برای دلهای پاک برای دلهای خسته بخوان . برای آن که برایش بلبلی نمی خواند بخوان . بخوان که دلم گرفته . بخوان که با آواز تو ببارم . بخوان که سالهاست که می خوانی اما صدای تو را در میان ناقوس حریص زندگی گم کرده بوده ام . برای من بخوان . بخوان چه زیبا می خوانی . بخوان به صدای پاک و بهشتی تو سوگند هر گاه که بخوانی خواهم نشست به آوازت گوش خواهم داد با تو به آسمان دلهای پاک خواهم رفت تا بدانی که چقدر برای من عزیزی تا بدانی که باید همیشه بخوانی ... همیشه بخوانی ... همیشه ... همیشه .. همیشه .. پایان ... نویسنده ... ایرانی
     
  
مرد

 
ایثــــــــــــــــــــــــارگران

-آیدین تو وقتشه که از دواج کنی . تا کی می خوای این قدر علاف بگردی و همش با این دختر و اون دختر باشی .. -از کی تا حالا خواهر کوچولوم دلسوز من شده ؟/؟ همون قدر که تو زود ازدواج کردی واسه هفت پشت خودت بسه . -من از زندگیم راضیم . آیدین به تازگی شده بود پزشک داروساز و در داروخانه باباش کار می کرد . هر وقت هم که بیکار می شد و آخر هفته ها رو با دوستاش می رفت تفریح . برعکس خواهرش آیلین خیلی خوش تیپ بود . البته خواهرش هم از نظر ظاهر بد نبود ولی آیدین پیش دخترای فامیل و در و همسایه محبوبیت خاصی داشت . عیب بزگش این بود که زیاد مشروب می خورد و در دوران دانشجویی هم از بس فست فود و کنسرو خورده بود دیگه خوردن غذاهای خونگی چنگی به دلش نمی زد . هر چند می دونست که مصرف زیاد این غذاها در واقع به ضرربدنه . اون حالا بیست و هفت سالش بود و خواهرش که دوسالی رو ازش کوچیک تر بود به تازگی از دواج کرده بود . تازگیها با دختری آشنا شده بود به نام سمانه که به نظرش زیبا ترین دختری بود که تا به حال دیده و حس کرد که می تونه در حد و اندازه های اون باشه . سمانه هم دختر بدی نبود این دو با هم ساز گار بودند . عسل دختر دایی آیدین از بچگی دوستش داشت . اون مثل سمانه زیبا نبود. از بچگی عسل و آیدین با هم همسایه بودند . عسل از همون ده سالگی حس کرد که یه علاقه خاصی به آیدین داره . اوایل به خاطر این که آیدین رو یه پسر خوشگل می دید بهش عادت کرده بود . هر چه که بزرگتر شده به سوی نوجوونی و جوونی می رفتند این مهر و محبت یک طرفه بیشتر می شد ولی آیدین اصلا به این موضوع توجهی نداشت . تز آیدین این بود که دختر فامیل ناموس آدمه . مثل خواهرآدم و اصلاچه در عشق و چه در حال کردن نباید سوی دختر فامیل رفت . برای همین هیچوقت نخواست که با دخترای فامیل و همین عسل نرد عشق ببازه و یا نظر دیگه ای داشته باشه . عسل از این که می دید آیدین کلی دوست دختر داره عذاب می کشید . اون از پسرا فراری بود چون عاشق پسردایی اش بود .عسل در دوران دانشجویی آیدین آخر هفته ها رو به یه بهونه ای خونه می موند تا وقتی اون به خونه میاد ببیندش . می دونست که آیدین هیچوقت مال اون نمیشه . یه پسر خوش قیافه و دکتر بیاد خودشو بچسبونه به دختری با یه قیافه ای معمولی که تازه به هزار دردسر یه آرایشگاه باز کرده ؟/؟با این جال هنوز عسل و آیدین به عنوان دوست در هفته ساعتهای زیادی رو با هم بودند .. در خیلی از کارا با هم مشورت می کردند .. -عسل به نظرت سمانه چه جور دختری میاد میشه روش حساب کرد ؟/؟ -دختر خوبیه آیدین .. می تونه زن زندگی باشه . هم اخلاقش زیباست هم خودش . اون هرچه به ذهنش رسیده حس کرده بود برزبون آورد . نذاشت که حس حسادت و خود خواهی بر اون غلبه کنه . می دونست که آیدین هیچوقت ازش خواستگاری نمی کنه .. مراسم خواستگاری آیدین از سمانه برگزار شد و قرار براین گذاشتند که برای سه ماه دیگه و شب عید عقد کنن . عسل دیگه همه چی رو از دست رفته می دید . سمانه از این که آیدین و عسل خیلی با هم گرم می گیرن ناراحت بود و در این مورد به آیدین تذکر داد . عسل از بر خورد سرد سمانه به همه چیز پی برده بود . آیدین حس می کرد که برای اولین بار در زندگیش عاشق شده . اون و سمانه با هم روابط خوبی داشتند واسه آینده نقشه ها کشیده بودند . ولی دست روز گار نقشه هاشونو نقش برآب کرده بود یا این طور به نظر می رسید . اون درد شدیدی در ناحیه شکم و معده اش احساس می کنه . معاینه و آزمایش و آندوسکوپی نشون می داد که اون سرطان معده از نوع پیشرفته شو داره . راهی جز جراحی و شیمی در مانی نداشتند . پدر و مادر آیدین و خواهرش و در کنارشون عسل بیشترین کسانی بودند که از این بابت عذاب می کشیدند . سمانه با این که آیدینو دوست داشت ولی یه احساسی اونو از عشقش دور می کرد . شاید به خاطر حرفای بقیه بود که بهش می گفتند که تا بیشتر از اینا اسمش بالا سرت ننشسته ازش فاصله بگیر .. شایدم خودش همین حسو داشت . اون فقط یه بار اومد به ملاقات آیدین در بیمارستان اونم ساعاتی پس از جراحی .. دیگه امیدی به زنده بودن آیدین نبود . همه تنهاش گذاشته بودند . فقط خونواده و عسل سعی داشتند که بهش روحیه بدن . اون همه چیزو می دونست . این که زنده نمی مونه تا با عشقش از دواج کنه .. هر غذایی رو دیگه نمی تونست بخوره . روزی چند بار حالت تهوع میومد به سراغش . -آزی جون از سمانه خبر نداری ؟/؟ چرا بهم سری نمی زنه . الان دو هفته هست ازش خبری ندارم . ..آیدین مامان آزیتاشو آزی جون صداش می زد . مادر در حالی که به زور جلو ریزش اشکاشو می گرفت گفت عزیزم اون احتمالا مسافرته .. ولی می دونست که آیدین دروغاشو باور نمی کنه . عسل باورش نمی شد که به این سادگی داره عشقشو از دست میده . هر چند وقتی که اون و سمانه قول و قرار از دواجو گذاشته بودند برای همیشه اونو از دست رفته می دونست ولی دوست نداشت به این صورت ناکام از دنیا بره . مدتی بعد موهای سر آیدین به علت شیمی در مانی ریخت . چهره اش لاغر و استخونی شد . حدود بیست کیلو وزن کم کرده بود . سرطان اونو از پا در آورده بود .. ولی عسل سعی داشت بهش روحیه بده . -عسل چقدر دنیای ما نامرده . تا فهمید من مردنی هستم گذاشت رفت . -آیدین کی میگه تو می خوای بمیری البته مرگ حقه . کسی نمی دونه فردا چی بر سر ما میاد . اونی که به ما زندگی داده می تونه زندگی رو ازمون بگیره . هیشکی نمی تونه پیش بینی فردا رو بکنه . اگرم در ظاهر درست پیش بینی کنه تا اون بالایی نخواد درست از آب در نمیاد .. -عسل اون تنهام گذاشته . من خیلی زشت شدم . دیگه هیشکی دوستم نداره . همین چهار پنج نفری که دور و برم هستند اونا هم از رو دلسوزی اینجان .. -حتی من ؟/؟ البته دلسوزی بد نیست ولی طوری نباید باشه که طرف فکر کنه زندگی گذشته اش در مقایسه با زندگی حال طوری شده که باید نسبت به اون احساس ترحم کرد .. -عسل تو برای چی پیشم موندی ؟/؟ تو چرا تنهام نمیذاری ؟/؟ حتی بابام فقط روزی دوبار واسه چند دقیقه ای میاد منو می بینه و میره به عالم خودش . آزی جون فقط برام غذا میاره رختامو می شوره آیلین هم روزی یه بار به هم سر می زنه میره خونه شون ولی تو چرا تمام روز و حتی تا وقتی که من بخوابم با من بیداری . ...-آیدین مثل این که فامیلی گفتن .. اگه دوست نداری نیام .. عسل فقط نیمه شب برای خوابیدن به خونه اش که در همسایگی خونه دایی شون بود می رفت . اون حتی آرایشگاهشو تعطیل کرده بود . می خواست به آیدین روحیه بده ولی خودش همه چی رو تموم شده احساس می کرد . -من نباید این قدر بد غذایی می کردم .. نباید مشروب می خوردم .. -این قدر خودت رو سرزنش نکن .. ازت خجالت می کشم عسل .. از خودم همین طور . می بینی هیشکدوم از دخترای فامیل که همه شون خودشونو عاشق من نشون می دادن بهم سر نزدن . حتی پسرای فامیل هم همین طور -عزیزم همه شون دوستت دارن . همه شون عاشقتن . روحیه شو ندارن . نمی خوان تو عذاب بکشی .. -پس تو چرا پیشمی ؟/؟ پس فرق تو با بقیه چیه ؟/؟ هیشکی دوستم نداره . هیشکی عاشقم نیست . آیدین دختر کش داره می میره . -آیدین بس کن . اگه بخوای این جوری حرف بزنی و فکر کنی منم دیگه اینجا نمیام . اگه دوست داری نیام .. -کسی مجبورت نکرده -لجباز . همیشه با لجبازیهات می خواستی کاراتو پیش ببری . هیچوقت دور و بر خودت رو نمی دیدی . همش دوست داشتی به اون دور دستها نگاه کنی . چشای آیدین گود افتاده بود . صورت استخونی و زشتی پیدا کرده بود . -اون تنهام گذاشته . اون دوستم نداشته . اون می دونه من دارم می میرم . عسل من نمی خوام بمیرم . من تازه عاشق شده بودم . برای اولین بار سرشو گذاشت رو سینه دختر عمه اش . عسل سختش بود ولی دلسوزی و رنج و احساس آرامش همه دست به دست هم داده تا بتونه پذیرای این حرکت آیدین شه . -تو نباید خودت رو ببازی . من کنارتم آیدین . مرگ هم جزیی از زندگیه . ما نباید اونو جدای از زندگی بدونیم . همه ما می میریم . پس باید خودمونو آماده کنیم . ولی هیشکی نمی دونه کی می میره . بخند عزیزم گریه نکن . ببین تو الان داری با قرصهای زیادی به جنگ بیماری خودت میری . اگه روحیه ات ضعیف شه این قرصا اثر نمی کنه . -ولی من یک پزشکم . می دونم این قرصا با بدنم چیکار می کنه . تازه اونم با این معده داغونی که من دارم و دیگه از راههای دیگه ای هم باید بهم دارو تزریق شه . من نمی خوام به این زودی بمیرم . -تو داری زندگی می کنی . اون روحی که در بدنته اون هنوزم زنده و سالمه . پس اونو بیمارش نکن . -عسل اون دیگه عاشقم نیست . دیگه هیچ دختری عاشقم نمیشه . چقدر عشق قشنگ بود . من با خیلی از دخترا بودم ولی وقتی که سمانه رو دیدم حس کردم که زندگیم عوض شده . چقدر فاصله مرگ و زندگی نزدیکه . دیگه کسی عاشقم نمیشه تا بمیرم . -اگه دوست داری من عاشقت شم -یعنی میگی فیلم بازی کنیم ؟/؟ -نمی دونم . طبق فرموده خودت فامیل که هیچوقت عاشق فامیل نمی شه و از طرفی خوشگل هم نبودم که عاشقم شی . ولی خب من حالا بهت میگم عاشقتم . میگم دوستت دارم . میگم تو رو همین جوری که هستی می خوامت . میگم که حاضرم شوهرم بشی . باهات از دواج کنم -اووووووووهوووووووی .. کجا با این عجله . مسخره کردن هم یه حدی داره .-به خدا مسخره ات نمی کنم . دستاتو بده به من . من دوستت دارم پسر . چرا باورت نمیشه . عسل احساس خودشو می گفت . می دونست که آیدینو گیجش کرده . می دونست که آیدینو غرق نمایشی کرده که ازش لذت می بره . می دونست که عشقش به این لحظات نیاز داره . به این که خودشو باور کنه -عسل تو بهترین هنر پیشه دنیایی . -آیدین تو یک نکته رو ندید گرفتی . تو ضعیف ترین محصل دنیایی . من تعجب می کنم چه جوری دکتر شدی . من چه فیلم بازی کنم چه فیلم بازی نکنم در هر دو حالت دارم نشون میدم که چقدر برام اهمیت داری . چقدر دوستت دارم . چقدر واسم ارزش داری و باورت دارم . دو تایی شون به شدت اشک می ریختند . آیدین باورش نشده بود که دختر عمه اش عاشقش باشه ولی از این که براش ارزش داشت خیلی خوشحال بود . واسه عسل عمری عقده شده بود که عشقشو نوازش کنه .. دستشو گذاشته بود رو سر آیدین . رو سر کچلش و نوازشش می کرد . -خیلی زشت شدم . یه روزی بود که اگه یه تار مو ازم کم می شد باید می رفتم بهترین شامپو رو برای خودم تهیه می کردم ولی حالا واسه این که بیشتر زنده بمونم دارم مبارزه می کنم -مبارزه می کنیم . من در کنار توام عشق من . دوستت دارم . همه چیز منی . من بدون تو می میرم . اگه تو نباشی من نیستم . من با تو میام اون دنیا . پس اگه تو هم دوستم داری سعی کن زنده بمونی . چشای آیدین از تعجب گرد شده بود . -خیلی قشنگ نقشتو بازی می کنی ولی من دوست دارم -تو هر کاری رو که دوست داری من برات انجام میدم . -می بینی عسل . دماغ قلمی من چقدر زشت و استخونی شده ؟/؟ لبام خشکیده و چرو کیده شده ... -حتما دخترای زیادی رو هم با این لبات بوسیدی . -چرا از این حرفا می زنی ؟/؟ ازت خجالت می کشم . یک آن دختر لباشو گذاشت رو لبای عشقش . با تمام وجودش با تمام حس درون و عشقش لباشو می مکید . آیدین هرچه خواست خودشو رها کنه نمی تونست . خوشش میومد ولی خجالت هم می کشید . اون روحیه شو باخته بود ولی با این کار های عسل حس می کرد که باید برای زندگی بجنگه . حس کرد این بوسه با بقیه بوسه هایی که از لبای دخترا بر داشته حتی با بوسه های سمانه فرق داره .. حس کرد که عسل داره عاشقانه اونو می بوسه . شایدم به خودش فشار آورده حس گرفته که روحیه اونو قوی کنه . نیمه های شب عسل رفت خونه شون تا بخوابه . آیدین هم تنها موند .. هرچند خونواده تنهاش نمی ذاشتند آیدین حس کرد آروم گرفته . حس کرد که دوست داره امید وارانه با مرگ بجنگه و از اون طرف عسل دست به دعا شده بود . گریه می کرد با دعای نیمه شبانه از خدا می خواست که عشقشو به زندگی بر گردونه . تا با اونی که عاشقشه زندگی رو از سر بگیره . عسل فقط به آسمون نگاه می کرد و اشک می ریخت . دلش پر بود . بیشتر از بیست سال بود که از کودکیش می گذشت از زمانی که یادش میومد اون و آیدین هم بازی بودند یعنی از چهار پنج سالگی بیست سالی می گذشت . تازه تونسته بود بهش بگه که دوستش داره . هرچند می دونست آیدینو گیجش کرده . کی می خواد اون اتفاق بیفته . نه ..نه ..اون نباید بمیره . من نمی تونم جای خالی اونو حس کنم . من نمی تونم بدون اون نفس بکشم . اون باید زنده بمونه . اون باید زنده بمونه . حتی اگه با من نباشه . من ببینمش . اونو در رویاهام حس کنم که در کنار منه . یک هفته گذشت ..عسل هر روز بیشتر از روز قبل به آیدین محبت می کرد . گاه پسر عصبی می شد تند خو می شد ولی دختر تحملش می کرد . سرشو در آغوشش می گرفت ..صورت و پیشونی و لباشو می بوسید . دو هفته بعد عسل متوجه تغییراتی در چهره آیدین شد .. -آیدین نمی دونم چرا یه حسی بهم میگه که تو حالت داره خوب میشه . آخه من هر شب دعات می کنم . می گن خدا دعای دلشکستگانو قبول می کنه . -ببینم مگه کسی قلبتو شکسته ؟/؟ -نه من خودم اونو شکستم . -می کشم هر کی عسل منو اذیت کنه -خدا دعاهامو داره قبول می کنه .. من نذر یتیم کردم و دیگه نمیگم برات چیکارا دارم می کنم . بهتره شرایط جسمانی خودتو یه کنترلی بکنی .. یکی دو روز بعد وقتی آیدین به عسل گفت که احتمال پنجاه درصد بهبودی میره .. دختر بی اختیار خودشو در آغوش عشقش انداخت و گفت خدایا سپاس سپاس من می دونم می دونم . می دونستم که تو خوب میشی . -پنجاه درصد احتمالشه -وقتی پزشک میگه پنجاه درصد مطمئن باش صددر صده .. -عسل من ! همش به خاطر حرفای توست که به من امید دادی . عسل دوستت دارم . عسل وقتی پاش به خونه رسید از خوشحالی می گریست . آیدین بهش گفته بود دوستت دارم . چند روز دیگه که موهای سرش در میومد و همون چهره سابقو پیدا می کرد دیگه بازم هوای سمانه به سرش میفتاد . اون نمی تونست شریک خوبی براش باشه . دو سه روز بعد که بیشتر مطمئن شد که آیدین رو به بهبودیه رفت به دیدن سمانه قبل از اون براش زنگ زده بود که دارم میام . .. این خبر رو بهش داد .. - می دونم دوستش داری ولی نمی خوای که بیوه شی . این رسمش نیست . اون بار ها ار ته دل صدات زده . این که چرا تنهاش گذاشتی .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایـــــــــــــــــــــــرانی .


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
ادامه : ایثــــــــــــــــــــــــارگران

زبونم لال اگه می خواست بمیره بهتر نبود تا دم آخر کنارش بمونی ؟/؟ خب باهاش ازدواج نمی کردی . سمانه تو از چی ترسیدی ؟/؟ برو پیشش . برو بهش نشون بده که دوستش داری .. اینو بهش نگو که می دونی حالش داره خوب میشه .. من می دونم دوستش داری . ترس از بیوه شدن تو رو وادار به این کار کرده .اون عاشق توست . دوستت داره -تو هم عاشق اونی .. آره ؟/؟ آره عسل ؟/؟ من خودم از همون اول فهمیدم . -آره من عاشق اونم . ولی اگه می خواستم رو دستت بلند شم الان بهترین موقع بود ازت التماس نمی کردم که بری پیشش . اون تو رو دوست داره . شاید حالا از این که من کنارش بودم ازم خوشش بیاد ولی احساس اون نمی تونه یک احساس عاشقونه باشه .. چشای سمانه پر اشک شده بود . -عسل منو ببخش .. منو ببخش .. -فقط ازت خواهش می کنم دیگه تنهاش نذاری . اگه سرت داد کشید تحملش کنی تا کاملا خوب شه ..همون رفتار قبل از بیماری رو باهاش داشته باشی . اون دلش مثل دل بچه هاست -چرا اونو به من پسش میدی .. -من رو دست کسی بلند نمیشم . تازه تو خیلی خوشگل تر از منی . مهربون هم هستی . خیلی مهربونی .. حالا این یه تیکه از ضعفت بود . فقط به آیدین نگو من اومدم پیشت جریان بهبودی رو بهت گفتم این خبر فعلا جایی درز نکرده ما خودمون می دونیم . منم که الان اومدم اینجا یه بهونه ای آوردم باید سریع بر گردم پیشش . تو هم بعد از ظهر بیا اونجا . تو رو خدا بهش نگو می دونی .. -عسل تو بدون اون چیکار می کنی .. -بیشتر از بیست ساله که اونو در کنارخودم حس می کنم ولی دنیای اون با دنیای من فرق داره . وقتی که حالش خوب شه همه چی یادش میره .. فقط نذار مشروب و کنسرو بخوره . خیلی سخته بدون اون بودن .. خوشبخت باشی سمانه .. ولی خیلی بی معرفتی کردی . دیدی که اون زنده موند ؟/؟ -عسل منو ببخش که در موردت فکرای بد می کردم . تو یک فرشته ای . بالاتر و بر تر از فرشته ..حتی بر تر از انسان ... تو رو خدا برای من و اون فرستاده .. -مراقبش باش . اونو به دست خدا و تو سپردم .. عسل رفت و خودشو به آیدین رسوند . آیدین در وجودش آشوبی بر پا بود . دلش برای عسل تنگ شده بود . -کجا بودی تا حالا .. -چیکارم داشتی . داشتم به کارای شخصی ام می رسیدم . از این به بعد که خوب شدی باید عادت کنی که دیگه به این صورت منو نبینی -اتفاقا قصد دارم کاری کنم که بیشتر ببینمت . -منظورت چیه -می خوام که با من از دواج بکنی . -ببینم تا حالا من داشتم فیلم بازی می کردم حالا تو داری فیلم بازی می کنی ؟/؟ -تو داشتی فیلم بازی می کردی که دوستم داری ؟/؟ ولی حرکات تو این طور نشون نمی داد . -برای روحیه تو مجبور بودم حس بگیرم -دروغ میگی عسل .. -من و تو خوشبخت نمیشیم آیدین . الان یک معجزه اتفاق افتاده . من در کنارت بودم . در روز های سخت . بهت روحیه دادم ولی خدا کمک کرد . خودت هم به خودت کمک کردی . پس من فقط قسمتی از قضیه بودم . منو بزرگش نکن . تو سمانه رو دوست داری -اسم اونو پیشم نیار .. -حتما یه مشکلی داشته تا حالا نیومده . -ببین تو دوباره همون آیدین خوشگله سابق میشی و منم میشم یه دختری با یک چهره معمولی بهم نمیاییم .. -عسل زندگی به این چیزا نیست . من هر گز لحظه های مرگواز یاد نبردم که تو به من زندگی دادی . تو پا به پای من اومدی . حتی گفتی که اگه بمیرم با من می میری . مگه این صورت قشنگو به خاطر لیاقت و اراده خودم به دست آوردم ؟/؟ اما می تونم مثل تو درون خودمو زیبا بسازم . عسل من لیاقت تو زیبا ترین و بهترین دختر دنیا رو ندارم . پس بهانه نیار . من دوستت دارم . عاشقتم .. عسل مونده بود که جواب آیدین رو چی بده . شاید اگه پیش سمانه نرفته بود کوتاه میومد ولی حالا نمی تونست درست فکر کنه ..مغزش از کار افتاده بود .. در همین لحظات سمانه هم اومد . خیلی زود تر از اونی که انتظارشو می کشید . -سمانه خانوم چه عجب از این طرفا . بفرمایید که آیدین جان خیلی انتظار شما رو می کشیدند . سمانه متوجه اشک چشای عسل شده بود و به روش نیاورد . -منو ببخشید با اجازه -عسل نرو باهات کار دارم . همین جا باش .. سمانه ! کی بهت گفت پاتو بذاری این جا .. باورم نمیشه یه زمانی می خواستم باهات از دواج کنم -یعنی حالا نمی خوای ؟/؟ -نه نه نه .. نمی خوام . من کسی رو می خوام که در کم کنه . دوستم داشته باشه . منو به خاطر خودم بخواد . تو کجا بودی .. -آیدین هرچی تو بگی . منو ببخش . من روحیه نداشتم . حالا متوجه شدم که در این شرایط سخت نباید تنهات بذارم . حاضرم با همین وضعیت باهات از دواج کنم .-تو می دونی عشق یعنی چه ؟/؟ می دونی نفرت به چی میگن ؟/؟ ..عشق به همونی میگن که منو به زندگی بر گردوند . من عاشقشم . عاشق عسل . شیرین ترین دختر روی زمین . فرستاده ای از سوی خدا . کسی که به من زندگی دوباره ای بخشید . کسی که به من گفت تا وقتی که زنده ایم امید به زندگی کردن داریم . تا وقتی که زنده ایم نباید خودمونو مرده فرض کنیم . به من گفت که باید با درد و رنجهام بجنگم . به من گفت که با من می میره ولی تو از مرگ من هم فرار کردی . ترسیدی ازت بخوام باهام از دواج کنی ؟/؟ من حالا حالم خوب شده . من فعلا مردنی نیستم -من اینو نمی دونستم . -ولی یه حسی به من میگه که می دونستی . خیلی بدی . خیلی بد .. نمی دونم چرا عسل با این که دوستم داره به من میگه که دوستم نداره . اون ازم فرار می کنه .. سمانه اشک می ریخت و از آیدین می خواست که اونو ببخشه -من حالم داره خوب میشه ولی می دونی چه احساسی دارم ؟/؟ نمی خوام کفر بگم . نمی خوام خدا رو ناراحت کنم ولی اگه عسل بخواد تنهام بذاره حاضرم دوباره بیمار شم و اون بیاد کنارم .. تا عشقو احساس کنم تا خوشبختی رو احساس کنم . من زندگی بدون اونو نمی خوام . من دوستت ندارم . چرا اون رفته . اون چرا رفته .. بهم میگه من به دردت نمی خورم . من خوشگل نیستم .. ولی اون که وقتی من خیلی زشت بودم قبولم داشت .. میگه من نمی خوام دلت به حالم بسوزه .. اون دیوونه هست . من عاشقشم . اون مهربون ترینه بهترینه .. من بهش عادت کردم . من اونو می خوام .ولی اون میگه دوستم نداره .. به من بگو یعنی اون فیلم بازی می کرده تا به من روحیه بده ؟/؟ هرچی بوده نجاتم داده . پس براش مهم بودم که این کارو کرده . اینو یه بار خودش بهم گفت .. سمانه فهمیده بود که دیگه باید دور آیدینو قلم بکشه ...ساعتی بعد : آیدین به خانه عمه اش می رود ... -سلام عمه جون عسل کجاست -درو به روش بسته داره گریه می کنه .. -درو باز کن منم آیدین .. عسل اشکاشو پاک کرد .. -ببینم اومدی اینجا سمانه ناراحت نشه ؟/؟ چرا این جوری نگام می کنی . من می ترسم .. عسل عقب عقب رفت .. تا یه جایی گوشه دیوار ایستاد . آیدین پیش پاش به زانو افتاد و دستاشو دور پاهای عشقش حلقه کرد .. -منو ببخش عسل من کور بودم . من حست نکردم . من نتونستم درکت کنم . -چی داری میگی من نمی فهمم .. -خیلی بی انصافی عسل .. من این قدر سنگدل و پستم ؟/؟ یعنی من ازت خوشم اومده عاشقت نیستم ؟/؟ اگرم ازت خوشم اومده چند وقت که پیشت نباشم فراموشت می کنم ؟/؟ -منظورت چیه ؟/؟ -حالا میری پیش سمانه و عشقت رو به یکی دیگه می بخشی ؟/؟ تو که خیلی مهربون بودی . تو که به من زندگی دادی . تو که نذاشتی من بمیرم . همه تنهام گذاشتند و تو تنهام نذاشتی . چون که تو زندگی من بودی و هستی . تو یار روزای سختم بودی . حالا که همه میخوان بیان کنارم تو تنهام میذاری ؟/؟ زندگی منو ازم نگیر . تو زندگی منی . مگه به من زندگی ندادی ؟/؟ امروز وقتی رفتی پیش سمانه اون صدای تو و حرفای تو رو ضبط کرد . شاید قصدش این نبود که ایثار گری کنه ولی یه جای قضیه اومد به کمک من و تو . شاید این جوری حس کرد که می تونه بار گناهشو کم کنه -اون دوستت داره -ولی من تو رو دوست دارم . اون ایثار تو رو با ایثار جواب داد ولی بخشش تو یه بخشش دیگه ایه . تو عاشقم بودی و حتی اگه من می مردم زجر جدایی از منو در کنارم تحمل می کردی .. حالا چی داری بگی ؟/؟ دوستم نداری . عاشقم نیستی ؟/؟ می خوای صدات رو بذارم بشنویم ؟/؟ می خوای بگی این تو نبودی که نگرانم بودی ؟/؟ این تو نبودی که ایثار گرانه منو به دست سمانه سپردی ؟/؟ بسه .. بس کن فامیل که عاشق فامیل نمیشه . -چطور حرف گذشته من برات مهمه ولی حرف حال من برات ارزشی نداره .. عسل ساکت شد . باورش نمی شد . همه چی رو خواب و خیال می دید . -من بهت نمیام. -ازت می خوام یه بار دیگه احساس خودتو بهم بگی . مثل اون وقتایی که شک داشتم داری فیلم میای . -عاشقتم آیدین . من بدون تو می میرم . از بچگی دوستت داشتم . دلم می خواد همیشه کنار تو بمونم . برات حرفای قشنگ بزنم . بگم که دلم می خواد پیش از تو بمیرم .. حالا میشه این حلقه دستاتو از دور جفت پام باز کنی . خسته نشدی زانو زدی ؟/؟ .. آیدین از جاش پاشد و رو در روی عسل به چشاش نگاه کرد . -چیکار می خوای بکنی ؟/؟ -با لبایی خاموش جوابتو میدم . معطل نکرد . لبهای داغ و تشنه اشو رو لبای دختر عمه اش قرار داد . عسل هنوز فکر می کرد داره خواب می بینه . آیدین به زندگی بر گشته بود . حس می کرد این بیماری اون یه حکمتی داشته .. در همین لحظه عمه عذرا که نمی دونست اینا مشغولن و تصور بوسه لب به لب اونا رو نداشت بی هوا وارد شد . چند تا سرفه کرد .. اخم کرد و کمی هم عصبی به نظر می رسید .نتونست چیزی نگه ..-پسر حالت داره خوب میشه باز شروع کردی ؟/؟ .داری زن می گیری -عمه جون کی گفته آدم قبل از ازدواج نمی تونه زنشو ببوسه . ؟/؟ -چی ؟/؟ -من در همین جا شیرین ترین عسل زندگی رو از شما خواستگاری می کنم . عسل جون نظرت چیه -امید وارم هیچوقت دلت رو نزنم .. -بچه ها شما دارین فیلم بازی می کنین ؟/؟ -ما قبلا یه فیلمی بازی می کردیم که در اصل واقعی بود . اصلا بهمون نمیاد هنر پیشه باشیم . میاد مامان ؟/؟ -دختر این پسر دایی ات هم تو رو مثل خودت بار آورده . برم ببینم این آزیتا چی میگه .. عمه عذرا رفت و عسل و آیدین تنها موندند . -آیدین هنوزم میگم من بهت نمیام -عزیزم در این دنیا شاید زیبا تر از زندگی چیزی وجود نداشته باشه . تو زندگی منی . پس زیبا ترین چیزی هستی که می تونه در دنیا برام وجود داشته باشه .- ببینم تو می تونی برای همیشه اشتهای منو داشته باشی ؟/؟ -تو شیرین و قوی هستی . یک عسل سالم . عسلی که میکرب بهش راه پیدا نمی کنه . البته قبلا می گفتم تو زیبا تر از زندگی هستی اینو هم اضافه کنم که تو عسلی هستی شیرین تر از زندگی .. شیرین تراز هر چی که فکرشو بکنی و بازم بهتره بگم عسلی شیرین تر از زندگی .... پایان ... نویسنده ... ایـــــــــــــــــــرانی .



شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
ای انســـــــــــــــــان ! من تو را نمی شنــــــــــــــــــاسم

می توانم در وصف تو داستانها بنویسم . آن چنان بنویسم که دل سنگ هم بشکند قلب شیطان بشکند ولی قلمم نشکند .قلب شکسته من نشکند . می توانم داستانی بنویسم از باور ها و نا باور ها . هزاران هزار بنویسم چون قایقی بر دریای همیشه پارس که برای تو اهمیتی نداردکه دریای عربش بگویند . می توانم هزاران هزار بنویسم از دریای پاک و زیبای شمال که نعمتهای آن را به بیگانه بخشیده ای .. می توانم از هزاران هزار تخت جمشیدی بگویم که می خواستی سرش را به زیر آب کنی غافل از آن که تخت جمشید هم صدها سال در زیر خاک نفس می کشیده بعد از تو هم نفس خواهد کشید . می توانم هزاران هزار بار از زاینده رودی بسرایم که خشک و مرده اش می خواستی اما همچنان زنده است و اشک شوق می ریزد . من تو را نمی شناسم چون آن فاحشه ای که از گرسنگی سر به بالین می نهد و از تشنگی اشک چشمانش را می نوشد , تو را نمی شناسد . من تو را نمی شناسم چون آن کودک یتیمی که ذر جستجوی پدر سرگردان است تو را نمی شناسد . من تو را نمی شناسم وقتی که خدا هم تو را نمی شناسد . می گویند خداوند همه جا هست اما من خدا را در کنار تو نمی بینم . من تو را نمی شناسم چون آن مادری که سر بر خاک خدا , نا امیدانه , تسبیح زنان در انتظار مسیح دیگریست تا به فرمان خدا تنها پسرش را به او باز گرداند , تو را نمی شناسد . من تو را نمی شناسم من تو را نمی شناسم کسی که خدا وشیطانش او را نمی شناسد . من تو را نمی شناسم چون آن مسافری که پایان راهش را نمی بیند تو را نمی شناسد . می توانم از فریاد فرداها بگویم از سوز دیروز ها و از درد امروز ها . می توانم از خورشیدی بگویم که برای تو نمی تابد از ماهی که رخساره از تو پنهان می کند از ستاره ای که چشمانش را به روی تو می بندد از کویری که قلبش می سوزد از دریایی که سیل اشک می ریزد و از خاکی که در انتظار توست . می توانم از ستاره سهیل بگویم . ستاره ای که سالها پیش در آسمان زندگی تو لحظه ای درخشیدن گرفت و گویی که دیگر خاموش شد . می توانم ازشبهای تاری بگویم که هنوز به صبح سپید نرسیده است و از روز های بی خورشیدی که همچنان در جستجوی شبهای پرستاره است . می توانم از درختی بگویم که هنوز در حسرت برگهای سبزی مانده که روز گاری بر شاخسارهایش نشسته بود . درختی با شاخه هایی پوسیده اما همچنان استوار چون ریشه در خاک دارد . می توانم از تو قصه ها بنویسم می توانم از شیخ صنعان بگویم . از آن که دین و حتی دنیایش را به دختری زیبا فروخت . انسان دور شدن خود را از زندگی می بیند اما نمی بیند که چگونه به مرگ نزدیک می گردد . چشمانت را بگشای . روزگاری بیدارانه دیده بر هم نمی نهادی زجر می کشیدی تا دیگر زجری نباشد . شلاق زمانه را بر پیکره ات شیرین تر از شهد دانستی تا دیگر صدای تازیانه ای بر پیکره مظلومی نشنوی تا دیگر اشکی بر گونه یتیمی نبینی . بگو به کدامین گناه بر پیکربی گناهان تازیانه می زنی . ؟! بگذار بگویم از اشکهایی خونین دلهای خونینی که ناباورانه باور های خود را در زیر سم های مرکب زمان لگد مال می بینند ,بگذار بگویم از خفتگانی که می پندارند که بیدارند از شیطانی که می خندد ..نمی دانم خداوندا نمی دانم چرا شیطان می خندد . مگر سر انجام خود را نمی داند ؟/؟ شیخ صنعان خواهد مرد آن دخترک ترسا خواهد رفت شیخ عطار هم می رود .. همه به یک دیار می روند . به من بگو تو به کجا خواهی رفت ؟/؟بگو خاک خدا را چگونه می توان خرید بگو . ای انسان !فراموش نکن از کجا آمده ای و به کجا می روی .پدر و مادر همه ما یکیست . نمی دانم دوست می داری که هابیل باشی یا قابیل. من نه شهادت هابیل را می خواهم نه جنایت قابیل را . من هدیه خدا را می خواهم . آن هدیه شیرین خدا را ..زندگی را .. هدیه ای که از من باز پسش نخواهد گرفت حتی اگر مرا هماغوش مرگ سازد . من آن هدیه شیرینش را می خواهم تا عاشقانه او را فریاد بزنم و بر بندگان ناتوانی که خفتگانه ادعای خدایی می کنند بخندم و گریه کنم .. خداوندا خود را به تو می سپاریم تو را که تواناترین توانمندانی .تو را که روز گاری شیطان هم تو را می پرستید . شیطان هم خواهد مرد حتی اگر هزاران هزار سال زنده باشد . تنها تویی که می مانی . ای انسان به تصویر خویش در آینه بنگر ..چه فریبانه خواهد بود وقتی که در هر زمانی سیمای خود را همان ببینی وچه غریبانه خواهی رفت وقتی که ستمگرانه دیده بر دنیای دنی ببندی . خداوندا مگذار فراموش کنم که بی تو هیچم بی تو پوچم بی تو نیست و نابودم . ای انسان چگونه می توانم تورا بشناسم وقتی که به درستی خود را نمی شناسم . .خداوندا ! آنچنانم گردان که خود را بشناسم و دیگران هم مرا بشناسند . آن چنانم گردان که نفرین یتیمی , فاحشه ای , شکسته دلی , بیگناه بر داری به دنبال من نباشد . آنچنانم گردان که اگر دریایی از ثروت دنیا را به من ببخشی بدانم که تنها با جرعه ای سیراب می گردم اما آن دریای عشق توست که اگر خود را غرق در آن سازم هرگز سیراب نخواهم گردید.که تو خالق عشق , خالق عاشق , , دلسوزترین و تنها عشق حقیقی این جهانی . که تنها تو می خوانی , تو می دانی , تو می توانی . تنها تو , تنها تو ای یگانه خالق عالم هستی ... پایان ... نویسنده ... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
سیـــــــــــــــــــلی عشـــــــــــــــــــق

با این که تیپ متوسطی داشتم ولی با خیلی از دخترای خوشگل دوست می شدم و اهل زبون بازی بودم . با همه شونم حال می کردم و ولشون می کردم . تا این که دیگه خودم خسته شده بودم . توی کلاس دانشگاه ما یه دختری بود که قیافه ای معمولی داشت هیشکی هم تحویلش نمی گرفت وخیلی کارا و رفتارش نجیبانه بود . با متانت با همه بر خورد می کرد حرفای بی خود نمی زد . ژاله درسش از درس بقیه بهتر بود . یکی ازدوست دخترام سوسن می گفت که اون همیشه از این که دختر زیبایی نیست یه حس خجالتی داره که سعی می کنه زیاد با پسرا روبرو نشه . هر چند پسرای کلاسمون اصلا کاری به کارش نداشتند حتی بد ترین اونا . با سوسن هم که حال کردم ولش کردم . دیگه خسته شده بودم . این جوری حال کردن با دخترا حال نمی داد . تصمیم گرفتم با یکی دوست شم که ادای عاشق و معشوقا رو در بیارم و بعد ولش کنم . معتاد ول کردن دخترا بودم . نمی دونستم عشق چه مزه ای داره . ازش بدم میومد ولی می خواستم حال این عشقو بگیرم . باید رو مخ این ژاله کار می کردم . همش توی لاک خودش بود .بالاخره یه قسمت از درسو خیلی خوندم تا نصفش حالیم شد بقیه شو رفتم سراغ ژاله مخ زنی .. اولش می خواستم وقت تلف کنم بگم این مطلبی که داری واسم توضیح میدی حالیم نشده .. دیدم که نیازی به فیلم بازی کردن نیست چون اصلا حالیم نمی شد . خلاصه به عناوین مختلف جلوش سبز می شدم . حرفای خودمونی از خاطراتم می زدم . اوایل خیلی خشک و سرد بر خورد می کرد . ولی بعدا با حرفام لبخند به لباش می آوردم و پشت بندش که می خندوندمش . بیشترین عاملی که منو به طرف اون کشوند این بود که من و هیشکی رو تحویل نمی گرفت . هر چند سوسن می گفت که گوشه نشینی اون به این خاطر بوده که هیشکی اونو تحویل نمی گرفته . سوسن با این که از اون قالتاق ها بود وبه من یکی اکتفا نمی کرد از این که من با ژاله قدم می زنم ناراحت بود . نمی دونستم چه جوری به این دختریعنی ژاله که دوستش نداشتم بگم دوستش دارم . اصلا فکرشم نکرده بودم که چه جوری باهاش بهم بزنم . دختر خیلی خوبی بود . اصلا روسریشو نمی داد عقب . یه بار رفته بودیم تولد یکی از دانشجویان دخترا همه شون بدون روسری بودند ولی اون روسری سرش بود . حالم گرفته شد . نه به خاطر روسری ژآله . بلکه واسه این که به خاطر اون با هیشکی نرقصیدم . اونم که اصلا اهل رقص نبود . منیره که تولدش بود گفت بچه ها کیا عاشق شده .. واسه همین دیگه هیچ دختری رو جز عشقش تحویل نمی گیره .. یکی از یه طرف داد می زد عاشق کی شده .. -عاشق یکی که مثل ما نیست . او می آید عشق را با کیا قسمت می کند .. ژآله صورتش سرخ شده بود . از اون فضا رفت بیرون .. منم رفتم دنبالش .. الان بهترین موقعیتی بود که بازی عشقمو باهاش شروع می کردم . همراهش رفتم به فضای سبز گوشه حیاط . -چی شده دختر -مگه نشنیدی ؟/؟ -خب دوست دارن شاد باشن . -شوخی از این بد تر ؟/؟ چرا با آبروی من بازی می کنن ؟/؟ -تو از کجا می دونی شوخی بوده ؟/؟ شاید جدی بوده . -چی حرف اونا ؟/؟ -هم حرف اونا .هم واقعیتی که وجود داره .. یه نگاهی بهم انداخت و گفت می تونی روشن تر توضیح بدی ؟/؟ .. چقدر دلم می خواست این دختر رو به طرف خودم بکشونم .. -سختمه بگم . -چطور حرف زدن با من سختته ولی با خیلی از دخترا راحت می گشتی و نمی دونم کجا ها می رفتین -برات فرقی می کنه ؟/؟ مهمه ؟/؟ اون مال گذشته ها بوده . از روزی که با تو آشنا شدم دیگه دنبال کسی نبودم -مگه من جلوتو گرفتم . خب برو . -از ته دلت میگی ؟/؟ -مگه من زنتم ؟/؟ -نیستی . الان نیستی . -بس کن کیا . تو یکی دیگه منو دست ننداز . به سمت درب خروجی رفت که دستشو کشیدم . -ژاله . تا حالا پسری بهت گفته که وقتی قهر می کنی خیلی خوشگل میشی ؟/؟ اون جوری هم خیلی نازی .. اخم کرد سرشو انداخت پایین . حس کردم خوشش اومده می خواد نشون نده . -از من چی می خوای -عشق ..عشقتو .. سرشو بالا گرفت به چشام نگاه کرد . -نمی خوام دیگه این حرفو ازت بشنوم . وقتی این حرفو زد من کینه ای تر شدم . تصمیم گرفتم هر طوری شده اونو به طرف خودم بکشونم . -آخه من دوستت دارم .. -برو اون بقیه رو دوست داشته باش .. برگشتیم به میون جمعیت . دور از هم .. من واسه حفظ سیاست به دختر دیگه ای اون توجه رو نکردم . اونم با دخترا می پلکید و با بقیه پسرا هم در حد سلام و علیک و حرفای معمولی بود .. وقتی که می خواستیم بر گردیم من با ماشین پراید خودم اون و چند تا از دخترا رو سوار کردم که برسونم مقصد . مخصوصا مسیر ها رو طوری انتخاب کرده بودم که اون نفر آخر باشه . وقتی هم که تنها شدیم هیچ چی بهش نگفتم . تحویلش هم نگرفتم .. -کشتی هات غرقه کیا .. -من غرق در بی احساسی آدمایی هستم که معنی عشق و دوست داشتنو نمی دونن . عاطفه ندارن . احساس ندارن . قلبشون از سنگه . واسم مهم نیست . می خواستم یکی رو که ارزششو داشت دوست داشته باشم ولی اون ارزش عشق و دوست داشتنو نمی دونه . -تو خودتو بگو تو که نمی تونی عاشق کسی بشی . پس بی خود حرف نزن . -حالا که عاشقت شدم . حالا که بدون تو نمی تونم ادامه بدم چرا به من این فرصتو نمیدی -که خودمو نابود کنم ؟/؟ اگه بهم نارو بزنی .. -منو ببخش اشتباه کردم ژاله .. وقتی داشت پیاده می شد بهم گفت حتی باهام خداحافظی نمی کنی ؟/؟ دوستی ما در همین حد بود ؟/؟ آخه تا حالا هیچ پسری این حرفو بهم نزده -واسه این که بی احساسی . توی سینه ات دل نداری . خشکی . بی روحی . سنگدلی -بس کن . بسه دیگه .. خسته ام کردی . -واسه چی عصبی میشی .. -فکرمو به هم نریز . ژاله رفت و روز بعد اصلا تحویلش نگرفتم .. حالا اون بود که میومد دنبالم . -ببین کیا من تو رو به عنوان یک دوست قبول دارم .. ولی نمی دونم چرا احساس کردم که به زور جلوریزش اشکشو گرفته . ازش فاصله گرفتم . سعی کردم بی خیالش شم . سوسن دوباره اومد سمت من ولی من تحویلش نگرفتم -چیه کیا ! خوب تو رو کاشته .. -ولی مثل تو نیست که بخواد با همه دوست شه -کیا این تویی که منو به این و اون پاس میدی -قبل از من چی -من دوستت دارم . از روز بعد دیدم که سوسن و ژاله چه جور با هم گرم گرفتن . نمی دونستم سوسن چه نقشه ای در سرشه .. اونو تنها گیرش آورده بهش گفتم جرات داری اگه یک کلمه از عمق رابطه من و خودت به ژاله بگی .. خودم خفه ات می کنم . -تو اونو دوست نداری . یا می خوای بازیش بدی یا از رو هوسه .. -ربطی به تو نداره .. خیلی نگران ژاله بودم با این که دوستش نداشتم . کارم فقط شده بود تعقیب کردن اونا . سوسن بهم گفت شب جمعه رو خونه تنهاست بهونه درس کرده و مونده -خونواده چطور راضی شدن برن اطراف و تو تنها بمونی . -دور و بر ما همه خونه و اینجا هم منطقه اش امنه -غیر خودت -میای ؟/؟ -نه ..باشه پشیمون میشی .. یه نقشه ای تو سرش بود . غروب پنجشنبه اون و ژاله رو دیدم که رفتن به خونه شون .. سردر نمی آوردم . ژاله اصلا چرا با این می پلکه . اصلا من چرا اینجام . من که دوستش ندارم . فقط از این که اعتماد به نفسم داره از بین میره می خوام در پی این دختر باشم . می خواستم در بزنم برم خونه شون که دیدم دو تا جوون قرتی رفتن داخل .. همه چی دستگیرم شد . ژاله و سوسن قرار بود شبو با این دو جوون بگذرونن . هر کاری می خواستم بکنم جریانو فراموش کنم و بر گردم نمی تونستم . می خواستم به مامورین اطلاع بدم بازم وجدانم از این که این جور نامردی کنم بهم اجازه نمی داد . مثل عاشقای شکست خورده به دیواری تکیه دادم . یکی دو ساعت که گذشت ژاله به تنهایی اومد بیرون . کمی آشفته و نامرتب به نظر می رسید . پیچیدم جلوش .. یه لحظه ترسید ولی به دیدن من خندید . انگار خوشحال شده بود -مثل این که هرزگی بهت ساخته .. حالا می فهمم چرا نمی تونستی دوستم داشته باشی . چرا زود بر گشتی ؟/؟ عادت نداشتی ؟/؟ منو داشتی سیاه می کردی ؟/؟ آشغال حق داشتی دوستم نداشته باشی ؟/؟ دیدی که من نمی خوام باهات سکس کنم خوشت نیومد؟/؟ -اشتباه می کنی کیا .. آنچنان گذاشتم زیر گوشش که تعادلشو از دست داد و به زور جلو زمین خوردنشو گرفت ... ژاله دستاشو جلو صورتش گرفته بود و گریه کنان از اونجا دور شد . خونم به جوش اومده بود . در خونه سوسنو زدم . کسی درو به روم باز نکرد . از دیوار پریدم داخل . ورودی هال بسته بود . می خواستم بشکنمش ولی سوسن درو باز کرد -به چه حقی وارد خونه مردم شدی . -خفه شو فاحشه . چرا ژاله رو آلوده کردی -تو که دوستش نداری . -اگه دوستش نداشتم این جا نبودم . خواست جلومو بگیره اونو پرتش کردم . اون دو تا جوون اومدن جلو .. کتک کاری شروع شد . اولش خوب از عهده شون بر اومدم ولی بعد دیگه نایی نداشتم . سوسن می ترسید کمک بخواد آبروش در خطر بود .. دیگه هیچی یادم نمیومد . فقط زمانی چشامو باز کردم که دیدم فقط سوسن پیشمه داره زار زار گریه می کنه . از بس به صورتم آب پاشیده بود بدنم خیس بود . چشام خوب نمی دید . بازوی چپم چاقو خورده بود . -اونا کوشن -فرار کردن .. -یا باید اونا می مردن یا من -خیلی دوستش داری ؟ /؟-آخه برام افت داشت -همین ؟/؟ -نه راستش . فکر می کردم اون با بقیه فرق می کنه . اونم یه آشغال دیگه هست مثل تو . بهتره فراموشش کنم . تلو تلو می خوردم . نمی تونستم بلند شم .. نیمه های شب که کمی بهتر شدم از اونجا اومدم بیرون .. حالا خونه چه گذشت رو دیگه کاری ندارم .. چند روز بعد سوسن یه فلش به من داد و گفت وقت کردی اینو ببین . -چیه بازم فیلم سکسی رایت کردی تا منو تحریک کنی ؟/؟ -ببین شاید سر حال بیای .. نه کیا پرتش نکن .. -ببینم فیلم خودته ؟/؟ - منم درش هستم . فقط به ژاله چیزی نگو . -میشه توی آشغالو دید . با این که گذاشته بودم زیر گوش ژاله ولی یه بار که تصادفا نگام به نگاهش افتاد اون خیره برای ثانیه هایی بهم نگریست و من با حسرت و درد سرمو اون طرف کردم . چه جور ادای مظلوما رو در می آورد . خلاصه فیلمی رو که سوسن به من داده بود رو وصل کردم به کامپیوتر .جوش آورذه بودم . داشت سوسن وژاله رو نشون می داد .. -کثافت حتما می خواست صحنه های سکس ژاله رو نشونم بده .. ولی کاری نکردند که لباسشون در آد . ژاله مرتب و با حجاب بود و سوسن در یک وضع زننده ای به سر می برد . -خب ژاله تو با کدومشون حال می کنی ؟/؟ منظورم دفعه اوله . چون با هر دو تا شون باید عشق کنیم بتر کونیم . -سوسن تو که می دونی من اهلش نیستم . گفتی می خوایم بشینیم درس بخونیم رفع اشکال کنیم -آخه اینم جزوی از نیاز های زندگی ماست . ببینم نکنه به خاطر عشقت به کیا راضی نمیشی .. -کی گفته من دوستش دارم . -فکر کردی من هر روز توی کلاس نمی بینم که چه جوری اونو زیر نظر داری ؟/؟ چرا جواب رد بهش دادی . تو که عاشقشی .. -سوسن اون دوستم نداره . منم مث توام مث هر دختر دیگه ای . از اونور کوههای نا شناخته نیومدم . اون بهم گفته دوستم داره .. ولی من با اعتقاد عاشقشم . فکرم این روزا خیلی مشغوله . کاش می تونستم بهش بگم بله . ولی می دونم کبوتر عشقش رو بوم من موندگار نیست . میره و منو با دنیایی غم تنهام میذاره -پس چرا با یکی از این بچه ها حال نمی کنی .-اکیا عاشقم نیست ولی عشق اون در قلب من اجازه گناه به من نمیده . شاید اگه به خاطر اون نبود تصمیم دیگه ای می گرفتم . -من بهش بگم دوستش داری ؟/؟ -تو این کارو نمی کنی . نمی خوام بدونه . اون دخترا رو واسه تفریح و سرگرمی می خواد . چرا من قاعده زندگیشو بر هم بزنم ؟/؟ ولی اگه یه روز نبینمش دیوونه میشم . من نمی تونم اونو با یکی دیگه ببینم . وقتی بهم گفت عاشقمه واسه یه لحظه خودمو خوشبخت ترین می دونستم . شاید حالا هم در خونه خیالی خودم خودمو خوشبخت ترین بدونم . -ژاله من اگه جای تو بودم امون نمی دادم .. -سوسن این حرفو که می زنی از دستت عصبی میشم . حالا تو انتظار داری من با این پسرا سکس کنم ؟/؟ کیا نسبت به من بدی نکرده . بهم دست هم نزده . من یه تار موی اون دروغگوی پاک رو به صد تا از اینا نمیدم -کیا که پاک نیست -ولی واسه من بوده . واسه من هست .. ......سوسن می خواست فیلمی بگیره بر علیه ژاله و خودشو توی دل من جا کنه ولی همه چی بر عکس شده بود و تازه دلشم واسه من سوخته بود . عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد . سابقه نداشت در عمرم تا به این حد اشک بریزم که واسه مظلومیت این دختر اشک ریختم . شاید اون وقتی که دم در وایساده بودم و حرص می خوردم عاشقش بودم . شاید اون وقتی که من ترسو از کتک کاری به خاطرش جنگیده بودم و بازوم چاقو خورده بود عاشقش بودم .. ولی حالا رو حتما می دونستم که عاشقشم . کف دستمو که به صو رتش سیلی زده بود محکم به در و دیوار می زدم . دستم درد گرفته بود . دوست داشتم دردش بیشتر از در صورت عشقم باشه ولی درد قلبش چی ؟/؟! برای سوسن زنگ زدم . گریه امونم نداد .. می خوام برم اونو ببینم .. -ببین ما خونه الهه دعوتیم .. امروز تولد اونه -حالا میگن ؟ /؟ من که چیزی براش نگرفتم . -یه پولی بده -زشته آخه .. ببینم اونم هست ؟/؟-آره اونم هست .. نمی دونستم که باید از سوسن ممنون باشم یا متنفر . ولی اون فیلم اگه نبود شاید هیچوقت ژاله رو نمی شناختم . سوسن برام تعریف کرد که اون یعنی ژاله حتی با یکی از پسرا درگیر هم شده و فرار کرده . .. اضطراب داشت منو می کشت . پرهیجان ترین لحظات عمرمو سپری می کردم . فکر نمی کردم که عشق این قدر زیبا و پر هیجان و نفس گیر باشه با انتظاری شیرین و پر التهاب .. من در اون شلوغی چه جوری ازش معذرت بخوام .. به دست و پاش میفتم که منو ببخشه . خلاصه من و سوسن با هم رفتیم .. اولین نفرایی بودیم که رسیدیم -ببینم این جا اصلا از دکور و اینا خبری نیست . -الان دیگه اینا بچه بازی شده . یک دانشجو از این کارا نمی کنه -ولی دفعه قبل که داشتیم .. -حتما دیگه مد نیست . سوسن رفت پیش الهه ای که ندیدمش تا بهش کمک کنه .. نفر بعد که از راه رسید ژاله بود .. اونم اومد توی پذیرایی و چهار تا راحتی قبل از من نشست . با تعجب به در و دیوار نگاه می کرد . من اون گاهی یه نگاهی به هم مینداختیم و رو بر می گردوندیم ولی رو بر گردوندن من از شرم بود .. بهترین موقع عذر خواهی بود .. پاشدم برم طرفش . هر لحظه منتظر بودم فرار کنه و در بره . ولی اون سر جاش نشسته بود تا رسیدم نزدیکش به احترام من از جاش پاشد .. یعنی چه داره مسخره ام می کنه ؟/؟ -کیا حالت چطوره ؟/؟ واسه من داشتی خودتو به کشتن می دادی ؟/؟ من که بهت گفته بودم . تقصیر منه . تو نخواستی منو ببینی . من ارزششو نداشتم واسه من اون کارو بکنی .. گیج شده بودم . یعنی چه این دختره داره منو دست میندازه (بعدا فهمیدم که سوسن موضوع کتک خوردن منو بهش می گه ولی به من نمیگه که بهش گفته .. همون جوری که منو از پاک بودن ژاله مطمئن می کنه ولی به ژاله نمیگه که حالیم کرده . خواسته با یک کشش ما رو به سوی هم بکشونه . البته بعدا به ژاله گفت که موضوع رو برام تعریف کرده ولی بابت فیلم نگفت . ).بگذریم بریم سر اصل مطلب .-کیا اگه واسه من می مردی من اون وقت چیکار می کردم ؟/؟ به خدا من با کسی رابطه نداشتم . نذاشتم به من هتک حرمت شه .. در همین لحظه دو تا موبایلامون با هم زنگ خورد .. سوسن برای من زنگ زده بود . الهه برای ژاله .. بهمون گفتند که تولد کشکه . راحت باشیم که هیشکی نمیاد .. ولی اون لحظه من و ژاله به روی هم نیاوردیم ..-کیا من بیگناهم . من هرزه نیستم ....سرم داشت می ترکید -میذاری من حرف بزنم ؟/؟ -منو ببخش کیا ..من بهت نگفتم دوستت دارم . نگفتم عاشقتم .. هنوز دلم واسه اون حرفی که بهم زدی درد می کنه ولی بیشتر واسه این درد می کنه که به خاطر من و عشق من اون کاروکردی سرمو بالا گرفتم به چشاش نگاه کردم .. -جقدر قشنگ عاشقانه و صادقانه نگام می کنی کیا..-ژاله منو ببخش تو هرزه نیستی . هرزه منم .. می دونم که تو به خاطر من چیکار کردی .. می دونستم که باید با عشقم محتاطانه رفتار کنم . وقتی لبمو رو پیشونی گرمش گذاشتم تا حس کنه که چقدر دوستش دارم اون یه لحظه خودشو انداخت توی بغلم .. بدن گرم و نفسهای گرمش برام کافی بود تا طعم شیرین عشقو بچشم . -ژاله -جوووووون -حالا بوی عشقو احساس می کنی ؟/؟ -حالا دیگه ازم فرار نمی کنی ؟/؟ -هر جا که بخوای باهات میام . من دوستت دارم . -بشکنه اون دستی که به صورتت سیلی زد . همون دستمو بوسید . -کیا . اون لحظه که بهم سیلی زدی می خواستم بمیرم ولی بعد از چند دقیقه که اشکام رو گونه هام خشکیدن تازه فهمیدم که اون سیلی عشق بوده . تو شاید خودتم نمی دونستی ولی اون عشق درونی خودت رو به من نشون دادی .. ولی وقتی که سوسن خبر زخمی شدن تو رو داد با خودم گفتم نکنه دیگه هیچوقت نبینمت .. -نمی دونم ژاله آخرشم نفهمیدم عشق از کجا پیداش میشه . گاهی آدم می خواد عشقو بازیش بده ولی عشق میگه هر کاری کنی خودت میفتی به دام . -الان تو توی دامی ؟/؟ -دلم می خواد تا آخرین نفس در دام تو باشم ژاله . باورم نمیشه . تو خیلی احساست قویه . منو بهتر از خودم می شناسی . راست گفتی اولش دوستت نداشتم . ولی عشق معلوم نبود از کجا پیداش شد . وقتی بهت سیلی زدم عاشقت شده بودم ولی بازم نمی دونستم و تو اینو فهمیدی . تو یک افسونگری .. .. میای بریم پیش دخترا ؟/؟ اگه ناراحت نمیشی یه حرفی هم با سوسن داشتم .. -واسه چی ناراحت بشم . سوسنو کشیدم به کناری و گفتم ظاهرا می خواستی بر علیه ژاله تو طئه کنی ولی برعکس کردی و ما رو به هم رسوندی . واسه چی این کارو کردی . واسه چی راضی شدی منو تحویل اون بدی -من که تو رو نداشتم . حس کردم این یه گناهه که دو تا عاشقو از هم دور نگه داشته باشم . تو به خاطر اون نزدیک بود بمیری. نزدیک بود چاقو بره توی قلبت . ولی علت خیلی مهم دیگه رو سختمه بگم .. -این که عاشقمی -اون که خب آره .. -پس چیه -سوسن در حالی که هق هق گریه امونش نمی داد گفت می دونم که منو یه دختر بد می دونی . یک هوسباز . فقط می خواستم اینو بدونی که دخترای بد و هوسباز هم می تونن عاشق بشن می تونن عاشق باشن .... پایان ... نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــــــرانی .


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
زنده بمان تا ببخشمت ۱

کنار رود خونه نشسته بودم و به صدای آب گوش می دادم . همه جا بوی عطر طبیعت و زندگی رو می داد . درختان بید وتبریزی و چنار در یک سو و از سویی هم باغای میوه و اینم رود خونه ای با آبی شفاف که وقتی به تخته سنگها می خورد و می شکافت بازم به رفتن ادامه می داد . یادش به خیر . وقتی که برای اولین بار لیلا رو دیدم همین جا بود . کنار همین آب .. اون دوازده سالش بود و منم چهار ده سالم . می خواست بره از سر چشمه آب بیاره . دوست داشتم اذیتش کنم . اون روزا هر پسری توی روستا یه نشون کرده ای واسه خودش داشت . نمی دونستم که لیلای منو هم کسی نشون کرده یا نه . باباش وضعش بد نبود . نه بد بود نه خوب . دو تا گاوشیری داشتندوچند تا گوسفند و یه باغ کوچیک . داداشاش که از اون بزرگ تر بودند می رفتن شهر کار می کردن . در عوض وضع مالی ما بهتر بود و بیشتر زمین داشتیم . من تنها پسر بودم و کلی خواهر داشتم . بابا بهم خیلی توجه داشت . منو می فرستاد شهر تا اونجا درس بخونم . فاصله زیادی تا شهر نداشتیم .اون این ده کیلومتر رو خودش هر روز منوبا ماشین می برد و می رسوند . یه روز لب چشمه یهو پیچیدم جلو لیلا . کوزه از سرش افتاد و شکست . خیلی از دستم عصبی شده بود . زد زیر گریه . از این که کوزه شکسته بود و خونه دعواش می کنن . -تو همین جا باش من خودم الان یکی برات میارم . نفس نفس زنان و بدو رفتم و یکی از مال خودمونو براش بردم . لیلا همونجا وایساده بود . کوزه رو گرفت و یکی گذاشت زیر گوش من .. ولی دیگه همون باعث شد که بخوام هر جوری شده اونو مال خودم بکنم . هرروز هرجا که می خواست بره تعقیبش می کردم . تابستون بود و درس نداشتیم یه روز بهم گفت اگه بازم بخوای بیای دنبالم به داداشام میگم -لیلا جون منم به خواهرام میگم . می خوام بیام خواستگاریت -برو گمشو -دلت میاد این جوری جوابمومیدی ؟/؟ ..یه روز دیگه تعقیبش نکردم . رفتم جایی قایم شدم . کوزه رو از سرش گذاشته بود زمین . به این طرف و اون طرف نگاه می کرد . از این سمت به اون سمت می رفت . از اونجایی که دخترای دیگه سوال پیچش می کردند از چشمه فاصله گرفت .. منم دور چشمه رو طی کرده خودمو رسوندم بهش .. -ببینم دنبال من می گشتی ؟/؟ -مثل این که حالیت نیستا . خیلی پررویی . -تو هم هر وقت لجت در میاد خیلی خوشگل تر میشی . کیف می کنم تو رو عصبی می بینم . من عاشقت شدم لیلا . -ببین آقا صمد ..-آقاشو بنداز .. -معلومه دیگه مرد که نیستی دنبال دختر مردم راه میفتی -تو که حالا دنبال من راه افتاده بودی . راستشو بگو لیلا دنبال من بودی ؟/؟ باشه اگه تو بخوای دنبالت راه نمیفتم . دیگه نمیام . خواستم یه چند روزی نرم ببینم چیکار می کنه ولی یکی از جاسوسان خبر آورد که پسرا تو مسیر لیلا می خوان بهش متلک بگن . خونم به جوش اومده بود . اون روز جلو دختره یک کتک کاری حسابی راه انداختیم ما دو تا بودیم و اونا چهار تا و حسابی لت و پار شدیم . شانس آوردیم اهالی چیزی نفهمیدند . . یه روز لیلا صدام زد . ازم عذر خواهی و تشکر کرد . و همون باعث این شد که بیشتر با هم گرم بگیریم . وقتی بهش گفتم دوستش دارم .. وقتی بهش گفتم می خوام زنم بشه اولش خندید و بعد لبخند زد و پشت سرشم صورتش سرخ شد و ازم فرار کرد ولی فرداش اومد .اصلا انگار نه انگار که دیروز چی بهش گفتم . واسش یه نامه نوشتم . واسش نوشتم که دوستش دارم . واسش نوشتم که به هر طرف که نگاه می کنم اونو می بینم . چقدر همه جا زیبا بود . دیگه از اون به بعد غروب روستا رو طور دیگه ای می دیدم . خورشید و ماه و ستاره واسم جلوه دیگه ای داشتند . آخه همه جا عکس اونو می دیدم . او زیبا تر از ماه بود . گرم تر از خورشید . واسه هم قسم خوردیم . قسم خوردیم که به هم وفا دار بمونیم . چقدر از بوی طبیعت و بوی آغل گوسفندا لذت می بردم . وقتی بهش می گفتم می خوام درس بخونم و دکتر شم می گفت منو از یاد می بری . میری زن می گیری .. اون وقت بابات نمیاد منو واسه تو خواستگاری کنه . وقتی سرشو میذاشت رو سینه ام دلم می خواست که سالهای جوونی ام تموم نشه . خیلی ها می دونستند که ما همو دوست داریم و خیلی ها هم هنوز نمی دونستند . پدر من با این از دواج مخالف بود . اینا برای وقتی بود که ما این سالها رو پشت سر گذاشتیم . من دانشجوی پزشکی بودم و با این که در روستا ی ما دخترا تا هیجده و حداکثر بیست سالگی ازدواج می کردند لیلا تا 22 سالگی پام نشست . خونواده ما به خاطر تحصیل من همرام به شهر اومده بودند . مادرم نمی خواست تنهام بذاره و پدر بیشتر نگرانم بود از این که گیر دوستای ناباب نیفتم . اون وقتا هنوز در روستای ما تلفن نبود . به یه صورتی به لیلا نامه می رسوندم و اونم جواب نامه منو می داد . تا این که دو سه تا نامه آخر من بی جواب موند . من از طریق مینی بوسی که می رفت ده و حداقل یکی دو تا از دخترای آشنا درش بودند نامه رو می رسوندم . خودمم می تونستم برم روستا ولی گاه از دست داداشاش نمی تونست بیاد بیرون و اکثرا هم کلاس داشتم بعدشم باید درس می خوندم .. من تازه به خواهش و التماس و گریه و زاری پدر و مادرمو راضی کرده بودم که بریم خواستگاری لیلا و موافقت اونا رو جلب کرده بودم . ولی تا از ماشین پیاده شدم لیلا رو دیدم که به دیدن من قصد فرار داره .. سر و صورتشو بزک دوزک کرده بود . دستاش پر از النگوهای طلا و به انگشتش انگشتر بود .. یخ شده بودم . خشکم زد . می خواستم خودمو قانع کنم که اینا دلیل بر از دواج نمیشه . ولی اون وقتا حتی دخترای مجرد شهر هم به این نون و ماستها آرایش نمی کردند . خیلی خفیف اونم برای یه مجلسی که اگه پدر و برادرشون اونا رو می دید می بستشون به صد تا فحش . لیلا روشو برگردوند . -لیلا تو قسم خوردی . تو گفتی مال منی . تو گفتی پیشم می مونی . من پدرمو راضی کردم بیاد خواستگاری .مگه نامه ام به دستت نرسید ؟/؟ -چرا . قسمت نبود ..می خواستم بزنمش می خواستم بکشمش . -واسه چی ؟/؟ خیلی پولدار بود ؟/؟ -نه -خیلی خوش تیپ و جوون بود ؟/؟ -نه اون 45 سالشه .. -منو به چی فروختی . هوس ؟/؟ -تو که خودت بهتر از هر کسی می دونی که چقدر خواستگار جوون داشتم . لیلا ادامه نداد فقط می گریست .. رفتم نزدیکش -برو شوهرم میاد بده . اشک از چشام جاری بود . نمی تونستم لیلا رو خوب ببینم . -لیلا این قدر پست و بدی که نمی دونم با چه کلمه ای بهت بگم ازت بدم میاد . -امیدوارم یه دختر خوب نصیبت شه . یه زن خوب . مثل من بد نباشه . -ولی من تو رو دوست دارم . اون رفت و من به رود خونه نگاه می کردم . به همونجایی که تصویرشو درش می دیدم . به همونجایی که دنیایی از امید و آرزوهام درش غرق شده بود . اون رفت و تنهام گذاشت . حالا درسم تموم شده بود و شده بودم پزشک عمومی . یک سال از از دواج لیلا می گذشت . ده سال از آغاز رابطه من و لیلا می گذشت . اون با پسر عموی پدرش ازدواج کرده بود . ولی هنوز بار دار نشده بود . اون حالا بیست و سه سالش بود و منم بیست و پنجو رد کرده بودم . می خواستند یه کاری کنند که در روستای خودم طرحمو بگذرونم و با پارتی بازی همین جا طبابت کنم . دوست داشتم ادامه تحصیل بدم . اولش خاطرات اینجا آزارم می داد ولی بعدش که فکر کردم حس کردم اون که داره زندگیشو می کنه و من چرا باید خودمو عذاب بدم . .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایـــــــــــــــــــــــرانی .


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
زنده بمان تا ببخشمت ۲

ولی بازم نمی تونستم خودمو قانع کنم . خلاصه در کمتر از مدتی کوتاه بچه های محل که همه منو می شناختند شیفته من شده بودند . خیلی ها دوست داشتند دخترشونو بدن به من . ولی من دوست نداشتم از اون روستا زن بگیرم . هیچ چیز مثل بوی آغل گوسفندا منو به یاد عشقم نمینداخت . وقتی که غروب می شد به بهونه برگردوندن اونا همدیگه رو می دیدیم . دستامو جلو صورتم نگه داشته زار زار اشک می ریختم . من نمی تونستم فراموشش کنم . اون چه جوری تونسته بود دلمو بشکنه . آخه من که بهش بدی نکرده بودم . یکی از این نیمه شبها دیدم که یکی داره به شدت در می زنه . مسعود بود از دوستان قدیمم که اونم یه زمانی از لیلا خوشش میومد ولی به خاطر من عقب نشست حالا منو دکتر صدام می زد . من سختم بود . -آقای دکتر زنم حالش خیلی بده ..اون داره می میره . .. رفتم خونه شون .. مبتلا به آنفلونزای شدیدی شده بود که حتما باید بستری می شد . هوا طوفانی بود و واسه این که برسیم جاده باید پنج کیلومتر رو سر بالایی می رفتیم .. در روستا چند تا ماشین بود که همه درب و داغون فقط من یک پیکان صفر داشتم اونم این وقت شب و با این هوا خیلی خطر ناک بود .. من ریسکشو به جون خریده و زن مجید رو به هزار مصیبت رسوندیم شهر . مجید به زور داشت دست و پای منو می بوسید -داداش هرکی دیگه هم بود این کارو می کردم . اگه اون تا صبح بستری نمی شد می مرد . کلی هم افتادم دعوا با مسئولین اونجا که چرا امکانات روستا رو زیاد نمی کنند .. دیدم بیچاره ها حرف حسابو می زنن و میگن دست ما نیست .. خلاصه یه پرستاری رو مامور کرده بودیم که هواشو داشته باشه .. از اونجا به طرف روستا بر گشتیم تا مسعود یه سری به چهار تا بچه اش بزنه . .. برف همه جا نشسته بود و دیگه نمی بارید . چقدر آفتابش قشنگ بود . آسمون آبی سیر .. یه حس آرامش عجیبی داشتم از این که جون یه زنو یه انسانو نجات داده بودم . درست به قسمتی رسیده بودم که باید به سمت چپ می پیچیدم از آسفالت می افتادم به خاکی و در یک شیب ورو به پایین حدود پنج کیلومتر باید می رفتم تا به روستای میون دره خودمون برسم که کنترل ماشین از دستم خارج شد .. می دونستم باید بزنم به جایی و وایسم . در سمت مسعود باز شده بود . -مسعود بپر پایین . -نه من تنهات نمیذارم -بپر تا به جاهای ناجور نرسیدیم با لگد اونو به سمت بیرون پرتش کردم . نمی خواست تنهام بذاره .. وقتی چشامو باز کردم هیچی یادم نمیومد . بهم گفتند که چند بار بیدار شدم و چشامو بستم و فریاد لیلا لیلای من اون فضا رو پر کرده بود .. لیلا و شوهرش اومده بودند بالا سرم . اون جوری که برام گفتن من بدون ملاحظه شوهره همش اونو می خواستم . فقط اونو . هذیون می گفتم . فقط زمانی به خودم اومدم که دیدم لیلا داره اشک می ریزه اونم پیش شوهرش . تازه یادم اومد جریان چیه .. یکی یکی همه چی رو به یاد آوردم . برف حاشیه ها نجاتم داده بود ولی کوفتگی شدیدی داشتم . مسعود داشت خودشو می کشت . وقتی که حالم بهتر شد وتونستم در مطبک خودم بشینم این بار زن مسعود اومد که شوهرم داره از دست میره . داره خودشو می کشه .. همش میگه من به دکتر بدهکارم .. برم ببینم چی شده این دیگه قاطی کرده . پا شدم رفتم به دامنه پشت کوه .. کنار چشمه . همونجا که لیلای من میومد و آب ازش می گرفت . -دیوونه شدی ؟/؟ -زهرا تو هم باش . می خوام بشنوی که چه شوهر پستی داری . اون به تو زندگی داد . جونمو نجات داد . بچه هامو نذاشت که یتیم شن . من همه چیزشو از دستش گرفتم . فکر کردم اون داره می میره . داشت لیلا رو صدا می کرد . به دو تا بچه شهری لات پول دادم لیلا رو دست و پا و چشم بسته بیارن و بندازن پشت همین کوه . اونا رفتند و من موندم و اون . اون قدر زدمش تا بیهوش شد . بعد اون کاری رو که نباس می کردم کردم . من نمی خواستم اون مال تو شه دکتر. من دوستش داشتم . ولی حالا زنمو دوستش دارم . من شما رو از هم جدا کردم . من می خوام بمیرم . من دارم دیوونه میشم . از وقتی که دکتر بر گشته نمی تونم حس کنم چقدر پستم . اون از دواج هم مصلحتی برای جلو گیری از آبرو ریزی بوده . هیشکی نمی دونه من اون کارو با لیلا کردم . خودشم نمی دونه . تازه غیر خونواده اش هیشکی نمی دونه بهش تجاوز شده . لیلا گریه می کرد . می گفت دست از سرم بر دار من نامزد دارم منو به زمین و زمان قسمم می داد . توی دهن خودم پارچه چپونده بودم که حرف نزنم و لو نرم .من خیلی پستم . من رحم نکردم بهش . اونو بی عصمت کردم . نمی خواستم اون بمیره .. یه گوشه ای پنهون شدم .. شوهرش بود که پیداش کرد . اونم زنش مرده بود ............ ما با مسعود چند متر فاصله داشتیم . اون می خواست خودشو از کوه پرت کنه .. زنش متوجه حقیقتی شده بود که مطمئن بودم اونم شوهرشونمی بخشه ولی می دونم دوست نداشت که بچه هاش یتیم شن .. -دکتر ! من شرمنده ام دیگه نمی خوام زنده بمونم . بچه ها بزرگ میشن .. یه زمینی هم دارم برای بچه ها کافیه ..زهرا نا امیدانه بهم نگاه می کرد . -دکتر بگو منو بخشیدی .بگو .. بگو .. بگو اون دنیا یقه امو نمی گیری ..-تو اگه الان خودکشی کنی یعنی هدیه خدا رو رد کردی . خدا کسی رو که خودکشی کنه نمی بخشه . چطور انتظار داری من تو رو ببخشم . زنده بمون تا ببخشمت .. مسعود باورش نمی شد .همونجا رو ی کوه ولو شده بود . رفتم نزدیکش .. کاش می تونستم با سنگ سرشو خرد کنم و مغزشو بپاشونم .نه می تونستم دوستش باشم نه دشمنش . ولی به خاطر خدا و زن و بچه اش رحم کردم . وقتی مسعود رو آوردیم پایین , زهرا یکی از راست و یکی از چپ عقده هاشو رو مسعود خالی کرد و بهش سیلی زد -همشیره می تونم خواهش کنم این موضوع رو فاش نکنین ؟/؟ برای هیشکی خوب نیست . هم برای شما هم برای آبروی لیلا .. لیلا نمی خواست این جوری زن من شه . ولی من اونو قبولش داشتم . هر جورکه بود . زهرا رو فرستادم سراغ لیلا که من کارش دارم . اولش نمی خواست بیاد ولی زهرا یه ترفند هایی زد که لیلا بیاد خونه اونا تا من باهاش حرف بزنم . -حیف که شوهر داری وگرنه همین جا میذاشتم زیر گوشت . نه به خاطر این که منو کشتی . بلکه به خاطر این که لیلای منو کشتی . من به خاطر خودم نمی میرم . به خاطر تو می میرم . چرا خودت رو تباه کردی . دوست داری بهت تجاوز کنم ؟/؟ برای چی ؟/؟ چیه نسبت به کلمه تجاوز حساسی ؟/؟-پس تو همه چی رو می دونی -آره همه چی رو می دونم . همه چی رو -جعفر بهت گفت . به خبری شوهرش می گفت -نه -پدر و مادرم ؟/؟ داداشام که نمی دونن .-نه .. یه فالگیر که کارش حرف نداره بهم گفت . اگرم شک داشتم حالا یقین کردم . -کی بهت گفته . -ربطی به تو نداره . به خاطر چی لیلا . فقط تو چشام نگاه کن بهم بگو دوستم نداری . تو منو کشتی .. -صمد ..ببخشید آقای دکتر . شما داشتی واسه خودت کسی می شدی . یه دختر دست خورده به دردت نمی خورد . قبل از این که تو دورم بندازی و اون وقت از خدا آرزوی مرگ کنم خودم خودمو دور انداختم و آرزوی مرگ کردم . این جوری آبروی خونواده منم نمی رفت . می خواستم خودمو بکشم ولی نذاشتن -تو بهم گفتی و من قبول نکردم ؟/؟ من که برات می مردم . -تو الان این جور حرف می زنی ولی اگه به میدون عمل می رسیدی منو مث یه دندون کرم خورده مینداختی دور .. اینجا رو نتونستم تحمل کنم دستمو آوردم بالا عقده های یه ساله امو رو صورت لیلا خالی کردم . .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایـــــــــــــــــــــــرانی .

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
صفحه  صفحه 17 از 78:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  77  78  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA