انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 18 از 78:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  77  78  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


مرد

 
زنده بمان تا ببخشمت ۳ (( قسمت آخـــــــــــــــــــــر ))

درست همزمان بود با لحظه ای که جعفر شوهر لیلا از راه رسید و اونم با همون شدت گذاشت زیر گوشم . یه لحظه لیلا که افتاده بود رو زمین از جاش پاشد اومد طرف من . ولی فوری عقب نشست . به شدت گریه می کرد . -جعفر خان حق من این نبود . من تا حالا جز لیلا به هیشکی دل نبستم . تو هم از موقعیت خوب استفاده کردی .. جعفر اومد تا بازم منو بزنه ولی لیلا خودشو انداخت وسط . من می تونستم با شوهرش درگیر شم ولی بیشتر از بیست سال ازم بزرگ تر بود و درست نبود . تازه اون می تونست شاکی باشه . همه چیز واسم تموم شده بود . -آره لیلا خانوم . گفتی که قسمت بوده . قسمتو این ما آدما هستیم که می سازیم . جواب خدا رو چی می خوای بدی . من که در بد ترین شرایط راضی به از دواج با تو بودم . حالا هم دیگه چیزی نمیگم . برات آرزوی خوشبختی می کنم . جعفر خان از شما هم عذر می خوام که دست رو زن شما بلند کردم . برای من زن فقط یکی بود و تموم شد و رفت . دیگه هم تا آخر عمرم به کسی دل نمی بندم . به زنی اعتماد نمی کنم . عاشق نمیشم . پاشدم و رفتم . .. چند روز گذشت .. داشتم فکر می کردم به این که بازم خوب شد که لیلا عاشقم بود و تنهام گذاشت . این جوری خودمو آروم کردم . رسیدیم به اون جای اول قصه همونجایی که کنار رودخونه عشق نشسته بودم همونجایی که خاطراتمو در ذهنم مرور می کردم . حالا دیگه کمتر کسی میره سر چشمه . اکثرا لوله کشی کردند . لیلا از این طرف رد می شد .. دلم می خواست گریه کنم . اصلا به اون صحنه تجاوز فکر نمی کردم . چون اون دیگه اجتناب ناپذیر بود . نمی دونستم باید چیکار کنم . دلم پر بود از دست زمونه . از دست روز گار . از خودم . از مسعود و لیلا و جعفر ..رود خونه هم مثل من غمگین بود . دونه دونه سنگریزه ها رو مینداختم توی آب .. خدایا چرا نمی تونم فراموشش کنم .. یه لحظه سرمو بر گردوندم عقب . جعفر و لیلا اونجا بودند . -اتفاقی افتاده ؟/؟ کسی مریض شده ؟/؟ فکر کردم باید یکی از خونواده لیلا بیمار شده باشه وگرنه این دو تا که با من کاری نداشتند ... -آقای دکتر اینم امانتی شما . دست بهش نزدم . -ببخشید امانتی کوش ؟/؟ -اگرم اونی که نشون دادین نیستین من پسش می برم . ازدواج من و لیلا در اثر عجله پدر لیلا بود . اون فکر می کرد که زمین و زمان از جریان با خبر شدند کسی نیست که دخترشو بگیره. اگه خونواده شما بفهمن آبرو ریزی میشه .. راستش منم تازه همسرم مرده بود . با این که زن نداشتم ولی نتونستم دستمو به کسی برسونم که راضی نیست . اما من لیلا رو بیشتر از خودم دوست دارم . از شما به خاطر سیلی که به شما زدم عذر می خوام . من نمی تونم ببینم کسی آزارش میده .. مات مونده بودم . اولش فکر کردم نمایشه . بعدش خواب به نظرم اومد . حالا دیگه می شد فکر کرد دارن راست میگن . آب دهنمو به زور قورت می دادم . -من از روزی که باهاش ازدواج کردم اون همین جور سرد و خشک و مبهوته . همش در عالم خودشه . ..-ولی جعفر خان یک مسئله دیگه ای که مهمه اینه که اینجا شهر که نیست . پنجاه شصت تا خونوار داره . همه هم همو می شناسن . اینا نمیگن چی شد جعفر خان زنشو طلاق داد و دکتر گرفت ؟/؟ -راستش من که اطمینان نداشتم تو بخوای یه روزی لیلا رو بگیری . ولی این اطمینانو داشتم که اون به من و به هیچ مرد دیگه ای جز یه نفر اجازه نمیده که بهش دست بزنه و اون یه نفر تویی . برای همین این بهونه رو پیش کشیدم که چون من مرد معتقد و پای بند به اصول دینی هستم یه صیغه محرمیت خوندم که جا بیفته . البته در شهر عقد کرده بودیم .. به همون صورت که در مورد از دواج هو انداختم در این مورد که لیلا چون میاد خونه مون و میره ودرکاراکمکون می کنه می خوام گناه چشم ناپاکی نباشه صیغه خوندیم . خدا منو ببخشه که چقدر دروغ مصلحت آمیز گفتم .-ولی همه اینا بی جهت بود . اگه از اول با من در میون میذاشتین ..-پسرم آدم نمی تونه همه آدما رو بشناسه . زمونه بد شده . من و لیلا چند ماهه از هم جدا شدیم .. -ببینم میشه یه جوری هو بندازین که چند ماهه صیغه لغو شده .. در حالی که منو در آغوش کشیده بود گفت به شرطی که قول بدی تا یه هفته دیگه عقدش کنی . من دیگه میرم تا ببینم حرفاتون به کجا می رسه . ولی من به لیلا هم گفتم بهتر از صمد برای تو پیدا نمیشه و به تو هم میگم بهتر از لیلا واسه تو نیست . هنوز یادم نرفته در حق خونواده مسعود چیکار کردی . من و لیلا تنها موندیم . انگار به بدنم برق 220 ولت وصل کرده باشند . سست سست شده بودم . نمی دونستم چی بگم . چیکار کنم . نمی دونستم از کجا حرف بزنم . یه دنیا حرف داشتم ولی خیلی سخته بعضی وقتا سر صحبتو باز کردن . با یکی صد ها ساعت , هزاران ساعت حرف بزنی ولی پس از ماهها جدایی ندونی چی بگی . -لیلا مثل این که خوشحال نیستی -تو خوشحال نیستی صمد ببخشید آقا دکتر -حالا منو دست میندازی ؟ /؟ -وقتی جعفر تو رو زد دوست داشتم منو می زد یا من می رفتم اونو می زدم با این که مرد خوبیه . -ولی من که تو رو زده بودم -حق من بود . می دونی چرا ؟/؟ چون نفهمیده بودم که تا این حد دوستم داری . منو ببخش آقا دکتر صمد . -دیگه این جوری صدام نکن . -بیا بریم پشت اون درختا . نمی دونی وقتی خورشیدو از لای چتر سبز درختا می بینم چقدر لذت می برم . یادته ؟/؟ پشت این درختا .. چقدر نوازشت می کردم ؟/؟ -آره .- چطور تونستی لیلا .. -نمی دونم . به من حق بده . عاشقت بودم .نمی خواستم با سرنوشتت بازی کنم . -یه جور دیگه ای بازی کردی . -خیلی خوشحالم صمد .. ببین توی آبو . انگاری ماهیها زیاد شدن . -آره صمد اومدن بهمون تبریک بگن .. اونو بردم پشت درختا . قبل از این که خورشید رو ببینیم بغلش کرده تا بفهمه چی شده از اون لبای اناری اون بوسه ای داغ بر داشتم .. واسه این که ناراحت نشه زود ولش کردم -به همین زودی ؟/؟-بوسه رو میگی یا ترک بوسه رو؟/؟ -ترکشو ...یعنی ازم می خواست که طولانی تر ببوسمش . -صمد -بله -به یک دلیل نمی خوام باهات ازدواج کنم -چرا -چون تو صادق نیستی . یعنی در یک مورد که من می دونم . و از کیسه خلیفه می بخشی .. تا حدودی دوزاریم افتاد ولی بند آب ندادم . منم یه پهلو حرف زدم -کی بهت گفته -زهرا ...حدسم درست بود . لیلا همه چی رو از زهرا شنیده بود . من که به اون گفته بودم چیزی نگه .. -قرار مون این نبود . -صمد پس تو حالا میری پیش فالگیر اون به تو میگه که جریان چیه یک پدری ازت در بیارم که . -تو که نمی خوای باهام ازدواج کنی . -کور خوندی ولت کنم بری از من جوونتررو بگیری ؟/؟الان کل دخترای ده از سیزده سال تا بیست سالش همه صف کشیده ان که زن آقا دکتر شن . چش همه شونو از کاسه در میارم . وقتی تصادف کردی می خواستم خودمو بکشم . وقتی تو رو ماشینو از لای برف کشیدن بیرون می خواستم بمیرم . من همیشه دوستت داشتم . چرا این دلمو می شکستی -خانوم دست شما درد نکنه .همه چی رو از من قایم می کنی میری با یکی دیگه ازدواج می کنی اون وقت انتظار داری نامه فدایت شوم هم برات بنویسم . خیلی بدی . -دلم واسه شنیدن حرفای قشنگت تنگ شده . برام مثل اون روزا بگو از عشق بگو از دوست داشتن . تو حالا سوادت زیاد شده . من کم سواد زیاد وارد نیستم حرفای قشنگ بزنم .. -تا آخر دنیا برات حرفای قشنگ می زنم . تو منبع و منشا تمام حرفای قشنگ منی . باد موهاشو شونه می زد و منم با دستام موهاشو شونه می زدم . توی بغل من خوابش برد . باورم نمی شد که اون پیشم بر گشته باشه . مسعود و زهرا و بچه هاش از این روستا رفتند و دیگه ندیدیمشون ................ من و لیلا هم تا حالا دو تا پسر داریم و دو تا دختر . گاهی توی روستا زندگی می کنیم و گاهی توی شهر . دارم متخصص ارتوپدی میشم . با این حال هنوزم که هنوزه من و اون رود خونه رو فراموش نکردیم ..البته از چشمه هم خیلی خاطره داریم ولی رود خونه دور و برش قشنگ تره ..من و همسرم بازم رفته بودیم پشت و زیر بعضی از درختا . جای دنج و آرامش روستا . بازم سرشو گذاشته بود رو سینه ام و بازم نوازشش می کردم . داشتم به این فکر می کردم که چی می شد که عمر ما بیشتر از عمر این رود خونه و درختا می شد .... پایان ... نویسنده ... ایـــــــــــــــــــرانی .


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
زن

 
ممنونم ترانه جان که با پیامهای دلنشین و زیبایت همیشه به من دلگرمی و انگیزه داده برای من افتخاریه که خواننده خوب و اندیشمندی چون توبه مطالعه نوشته هام بپردازه . ترانه عزیز برایت لحظه های خوشی را آرزومندم . امیدوارم با ارائه آثاری بهتر همچنان در خدمت شما و سایر عزیزان باشم . شادکام باشید . ...ایرانی
     
  
مرد

 
یک مــــــــــــــــــــــرد ، یک جهــــــــــــــــــــــــــــان

داستانی دیگر هم به پایان رسید داستان فقط یک مرد .. داستانی که در آغاز فکر نمی کردم که انتهایش این چنین باشد این داستان صرفا به عنوان داستانی سکسی شروع شده بود . داستان تنها مردی که با قدرت جنسی خود می توانست جهان را در سیطره خود داشته باشد . در این رهگذر حوادث زیادی اتفاق می افتد. نویسنده می خواهد خواننده رابا اقوام و ملل مختلفی آشنا کند. اما در جایی که خوانندگان بیشتر طالب مطالعه مطالب سکسی هستند آیا نویسنده می تواند ارائه دهنده متونی باشد که بخواهد از افتخارات گذشته کشورش و از تاریخ بگوید؟ . در این اثر نویسنده توانایی های انسان را به زیر سوال برده که به مویی بند است . قدرت عشق را به رخ کشیده . از رویاهایی گفته که می تواند یک واقعیت باشد . شاید بیشتر مردم جهان این آرزو را دارند که روز گاری در کنار هم برادرانه و خواهرانه به صلح و صفا زندگی کنند . نژاد پرستی ها و خود بر تر بینی ها را به دور اندازند . خود را چون دیگری و دیگری را چون خود ببینند . لقمه ها را قسمت کنند اجازه ندهند که کس از گرسنگی بنالد که کس زندگی را تنها آشیان رنج و درد و عذاب بپندارد . افسوس که ما انسانها با آن که مقصد را می شناسیم و می بینیم آن را بسیار دور می دانیم . اما چرا این روز ها کوروش هخامنشی محبوب همگان گردیده که این چنین از او و از افتخارات او یاد می گردد و نویسنده به او می بالد و او را سمبل اتحاد و همبستگی جهان و جهانیان می داند . مردی که هزاران سال پیش از حقوق بشر گفت مردی که چون دین مداران امروز نبود که شعارش با شعورش و علمش با عملش یکی نباشد . کوروش شاه شاهان ..مرد مردان بود . خواسته بودند او را از پهنه روز گار و صفحه تاریخ محوش نمایند اما هر چه خود بیشتر محو گردیدند او آشکار تر گردید . نویسنده در این داستان فرصت آن را یافته که نشان دهد در عصری طلایی کوروشی دیگر در پی نشان دادن قدرت خود به جهانیان است .اما قدرت ، خود قدرتی خود خواهانه نیست . آیا تنها می توان با نمایی از قدرت جنسی داشتن ، قدرت بر تر جهان بود ؟ شاید در اصل این باعث شهرت کوروش آریایی ما در این قصه خیالی باشد اما در نهایت او بود که دنیا را با هم متحد ساخت گستاخان را بر جای نشاند به رویای انسانها جامه عمل پوشاند ..او نه تنها مردم هر کشوری را متحد ساخت نژاد ها را در کنار هم قرار داد لذت عشق را که بر تر از لذت شهوت است به دنیا چشاند .. او دلها را به هم نزدیک ساخت و این مهم ترین کاری بود که توانست انجام دهد . تنها پیکار با یک گروه برایش دشوار به نظر می رسید و آن هم شیاطینی بودند که به نام دین و در کشورش می خواستند که تیشه به ریشه دینش بزنند . کوروش آریایی ما یک شیعه بود . شیعه ای که با شیعیان دروغی و پوشالی و شیعیان شیطانی جنگید و آنان را بر سر جای خود نشاند . در صحنه آخر او گروهها و اقوام مختلف را از جای جای جهان گرد هم آورد .. فریاد زد که جهان از آن همه است و خداوند گار عالم.. دنیا را برای همه آفریده . فقط یک مرد ،فقط یک مرد نیست . فقط یک مرد فقط یک خداست و یک جهان و آدمیان . او دنیا را متحد ساخت اما شیطان در کشورش می خواست که این اتحاد را بر هم بزند اما او با شیطان هم جنگید تا انسانها فرشته گونه بر روی زمین زندگی کنند تا این رانده شدگان از بهشت ، زمین را برای خود بهشتی زیبا سازند . از ویژگیهای دیگر این اثر که نویسنده شاید برای نگارش آن با دشواریهایی هم روبرو شده باشد قسمت سکس آن بوده که او تنها باید یک مرد را شرح می داده . با همان روحیه و همان حرکات و ودر جای خود باید کاری می کرده که خواننده احساس خستگی ننماید . نویسنده ای که خود تاکنون پایش را به خارج از کشور ننهاده چگونه می تواند از طبیعت و مناظر طبیعی بسیاری از کشور های جهان بگوید ؟! از اسرائیل بگوید از کالیفر نیای امریکا بگوید از مغولستان و یونان بگوید .. نویسنده می دانسته که هر جا که روی (رود)آسمان همین رنگ است . طبیعت سبز و آسمان آبی اسرائیل را می توان درایران هم دید همین خورشید را در اروپا هم می توان دید ..پس می توان دلهای هم را هم دید . راز دلها تنها رازیست که بر همگان آشکار است . راز دلها یعنی عشق .. عشق به هم ..عشق به خدا ..عشق به جاودانگی .. .علاوه بر آرمان گرایی در این داستان به قدرت بر تر ایرانی و کوروش نیز اشاره شده .. آیا نویسنده ای که خواسته ملت ها را متحد سازد این چنین از برتری قومی خود می گوید ؟ این بیش از آن که حالت تهاجمی داشته باشد حالتی تدافعی دارد در پاسخ به تحقیر پارسها و قوم آریا که چندی پیش تو طئه گران و مشتی کارگردان و هنر پیشه ابله با تهیه فیلمی خواستند که افتخارات ایران وتاریخ ما را به زیر سوال ببرند ای کاش نویسنده با دید وسیع تری به کنکاش در این مورد می پرداخت .. مسئله مهم دیگر که در پایان داستان به آن اشاره شده احترام کوروش این شاهنشاه جهان به دموکراسی و حکومت مردم بر مردم بود . او بود که هفت میلیارد جمعیت جهان را با هم متحد ساخت . او بود که برای دنیا صلح و آزادی به ار مغان آورد . اعلام کرد که من رهبر جهانم .. دنیا را مدینه فاضله ساخته ام . این حق منست . ناگهان مردی فریاد بر می آورد بگذارید مردم رای دهند و حق انتخاب داشته باشند .. کوروش می پذیرد و باز هم انتخاب می شود . این است پیام کوروش آریایی ما . او چه سکولار باشد چه دین مدار باشد چه شاه باشد و چه رئیس جمهور.. یک کوروش است . یک آزادیخواه .. کسی که به مردم احترام می گذارد . دنیا بر پاشنه های کوروش می گردد اما حتی حرف حق یک نفر را هم نادیده نمی گیرد آری این است پیام کوروش .. دهها نکته دیگر در این داستان بلند وجود دارد. مهم ترین انتقادی که می توان بر این داستان وارد دانست کوتاهی این داستان در بلندای هدفیست که از میانه راه پیدا نموده است . با درود به همه خوانندگان با صبر و حوصله و به امید جهانی متحد و انسانهایی همگام و همدل که عاشقانه یکدیگر را دوست بدارند و با هم به سرمنزل عشق ومعشوق ره بسپارند . هیچ چیز رویا نیست . به امید آن روز رویایی . .نویسنده داستان فقط یک مرد : ایــــــــــــــــــــــــــــرانی .



شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
زن

 
کـــــــــــــــــــــــــــودک عشـــــــــــــــــــــــــق از وقتی یه چیزایی از زندگی به یادم میومد اونو به یاد داشتم . شاید زود تر از پدر و مادرم اونو به حافظه ام سپرده باشم . آدم وقتی فکرشو می کنه از همون بچگی هاش عاشقه . حالا چون بچه هست میگن از یه مدل دیگه عاشقه . همیشه به این فکر می کردم که ملیحه مال من میشه ولی این طور نشد . هردومون هیجده سالمون شد . من تازه اول بد بختیم شروع شد و اون اول شکوفاییش بود . اون از دواج کرد و رفت . شاید احساسی مث احساس منو نداشت . احساس با لحظه های خوش کودکی و خاطراتش دلخوش بودن و بعد نوجوونی و اول جوونی . چون زمان که می گذشت حجاب ها و فاصله هایی بین ما به وجود میومد . از این نظر که مثل بچگی ها نمی تونستیم با هم باشیم . شاید ملیحه احساس کرده بود که من نمی تونم تکیه گاه اون باشم . یه زن و یه مرد اگه هم سن باشن مرد کوچیک تر نشون میده . معمولا در جامعه ما که این جوریه . چند سال گذشت ومنم واسه خودم شدم کارمند و از ملیکا خواهر ملیحه که چهار سال ازش کوچیک تر بود خواستگاری کردم . اون موقع شده بودم کارمند . ملیحه و ملیکا تنها فرزندان خونواده بودند و با باشون هم وضعشون بد نبود ما با جناق ها هنوز امکانات مالی ما به اون حدی نرسیده بود که از خودمون خونه ای داشته باشیم . خلاصه پدر زنمون دو تا خونه نقلی ویلایی کنار هم ساخت یکی رو داد به این دختر و یکی رو به اون . ما شدیم همسایه . همسایه زنی که روزی عاشقش بودم وحالا شده بود خواهر زنم ولی من ملیکای خودمو دوست داشتم . مثل گذشته ها به ملیحه فکر نمی کردم . مگر این که از نزدیک می دیدمش . ولی مونا دخترش شباهت عجیبی به اون داشت . اون منو به گذشته ها می برد . به دیدن اون به یاد نخستین روز هایی میفتادم که از ملیحه به یاد داشتم . تقریبا بیست سال پیش . واسه همین خیلی دوستش داشتم . عاشقش بودم . اونم بهم عادت داشت . نمی دونم چرا حس می کردم این دختر جزیی از وجود منه . ملیحه ای که دوباره زنده شده .. گاهی به چهره خواهر زنم خیره می شدم و اونو با مونا مقایسه می کردم . بعد به خود می گفتم ولش کن رضا تو که باهاش قول و قرار عشقی نذاشته بودی .. ملیکا بار دار شد و من سعی می کردم با محبت بیشتری هواشو داشته باشم . ولی بیشتر از اونی که من بهش محبت کنم اون هوامو داشت . طوری که انگاری می ترسه که منو از دست بده . من و ملیحه تا دوازده سالگی تقریبا بدون درد سر با هم بودیم و از اون به بعد بود که به گفته این و اون دیگه زیاد کاری به کار هم نداشتیم . ملیکا از 5 سالگی تا 8 ساگی خودش. همش شاهد این بود که من و خواهرش با همیم . وبعدش به صورت کمتر شاهد رابطه دوستانه ما بود . حتی با هم درس می خوندیم . همسایه دیوار به دیوار بودن و صمیمت د و تا خونواده همین مزیت ها رو هم داره . ولی افسوس که در جامعه ما وقتی که سن از یه حدی گذشت دیوار ها به وجود میاد و فاصله ها درست میشه . ما خونواده دو تا باجناق و خونواده مادر زنم اینا رفتیم به پیک نیک به کوههای جنگلی .. به جایی که درخت و گیاه و آبهای روانش به آدم آرامش می داد . بعد از ناهار هرکی واسه خودش دراز کشیده بود . مونای سه چهار ساله رو گذاشتم رو سینه ام خیلی آروم خوابش کردم . خودمم خوابم برده بود . بقیه هم به نحوی رفته بودند توی کما .. نمی دونم چند دقیقه بود که خوابم برده بود حس کردم یکی صدام می زنه . ملیحه بود -مونا کوش ؟/؟ -نمی دونم خواب بود .. -دیدمش وقتی اون خواب بود من دیدمش . می خواستم بیارم پیش خودم ولی دلم نیومد گفتم شاید بیدار شه . ملیکا هم که بار دار بود بیدار شد . جریان رو بهش گفتیم . مونا دور و بر ما نبود . یه نگاهی به آب انداختیم . داخل آب نبود تازه نهر معمولی بود و قدش هم از قد مونا کوتاهتر بود . یه نگاهی به تپه کوهپایه ای انداختم . به نظرم اومد یه نقطه سیاهی داره حرکت می کنه . - ببین ملی ..اونجاست .. من میرم میارمش .. -من می ترسم رضا خطرناکه .اون هیچی حالیش نیست . -ببین اگه هیچی حالیش نبود تا این ارتفاع بالا نمی رفت . اون شاید نصف این تپه رو رفته بود و از جاهای آسونترش حرکت می کرد .. -رضا فقط نترسونش .. سرم پایین بود و به شدت در حال دویدن به سوی تپه بودم .. در همین لحظه ملیحه جیغی کشید که من تر سیدم . مونا پاش سر خورده بود و کمی رفته بود عقب تر صدای گریه اش در اومده بود . ملیحه جیغ می کشید .. -این جوری چرا می کنی . من الان میارمش .. این دختر اصلا بهش نمیومد که این جوری با مهارت رفته باشه بالا . عجب جایی رفته بود . بعد از این که از جاش بلند شده بود دیگه نمی تونست تعادلشو حفظ کنه .. -صبر کن خوشگله الان اومدم . خودمو رسوندم بهش . رسیده بود به نقطه ای که شیبش خیلی تند بود . تا حالا هم خدا اونو نگه داشته بود . به محض این که منو دید فکر کرد می خوام باهاش بازی کنم یه لحظه خندید و دوید . اگه می رفت به اون سمت و سر می خورد شاید حدود صدمتر رو در یه سراشیبی به طرف زمین سقوط می کرد . همین طور هم شد خودمو سریع رسوندم بهش . و قبل از این که غلتیدن سریع و سقوطشو شروع کنه اونو که به زمین افتاده بود بغلش زدم و لی خودم سر خوردم و دو تایی به طر ف دامنه می غلتیدیم . یه لحظه ملیحه رو اون پایین دیدم که فقط فریاد می زد . به شدت مونا رو بغلش کرده بودم . یکی دو بار سرم به سنگ خورد و دستام به شدت دردش گرفته و اونم به شدت ضرب دیده بود ولی تا اونجایی که می تونستم نمی ذاشتم که سر و کمر دختر کوچولو آسیبی ببینه . نمی دونم چرا این راه طولانی شده بود . چند بار سعی کردم پاهامو به جایی بند کنم که وایسم ولی دیگه نفهمیدم چی شد .. یه چیزایی واسم اتفاق افتاد که بعدا فکر می کردم که برام یه رویاست . به نظرم اومد واسه یه لحظه چشام باز شد .. تا مدتها فکر می کردم که اون صحنه رو در خواب دیدم . واسم خواب و خیاله .تا مدتها یعنی تا چند روز .. انگاری مونا تقریبا چیزیش نشده بود . ملیحه رو من خم شده بود . سرم گیج می رفت چشام بسته شده بود . حس کردم که اون داره لبامو می بوسه . ازم تشکر می کنه . فریاد می زنه .. میگه بیدارشو دوستت دارم .. میگه عشق من چشاتو باز کن تو حالا نباید بمیری .. پاشو .. من دوستت دارم .منو ببخش ..منو ببخش .. وقتی دوباره چشام باز شد این بار خودمو روی تخت بیمارستان با پای گچ گرفته شده دیدم . پای چپم آسیب دیده بود . عملش کرده بودند ولی ترمیم پذیر بود . وقتی چشامو باز کردم ملیحه بیشتر از ملیکا گریه می کرد . خطر مرگ رفع شده بود .همه می ترسیدند که ضربه مغزی شده باشم . ملیکا اشک می ریخت .. ظاهرا دکتر خطر خونریزی مغزی رو دور ندونسته بود .ولی من نجات پیدا کرده بودم . قیافه خیلی زشتی پیدا کرده بودم . قفسه سینه ام به شدت درد می کرد . حس کردم شاسی هام کج شده . ملیکا منو غرق بوسه کرده بود . نمی دونم چرا جلوی خواهرش منو می بوسید . اونم به نحوی که تا حالا سابقه نداشت اونو گذاشتم به حساب این که من در حال مرگ بودم و حالا ....پدرا و مادرا هم که رفتند ملیحه و ملیکا موندند . همسرم نگاهی به خواهرش انداخت و اونم صحنه رو ترک کرد . حس کرد که خواهرش دوست داره در خلوت خودش به سبک خودش ازم تشکر بکنه . حالا من و ملیکا تنها شدیم . مونا رو هم که از ناحیه کمر کمی دچار آسیب شده بود به خاله اش داد تا با من راحت حرف یزنه .. -اگه بلایی سرت میومد هیچوقت خودمو نمی بخشیدم . -چرا من که خودم رفته بودم طرف مونا -واسه چی رفتی .. 1-هرکس دیگه ای هم جای من بود باید می رفت .2-اون دختر تو بود 3- اون شبیه تو بود از لحظاتی که برام خاطره های فراموش نشدنی باقی مونده . از دوستی ها . از عشق به بچگی و خلاصه ..نمی دونم چرا همش حس می کردم که اون صحنه هایی رو که از اظهار عشق ملیحه به ذهنم میاد سرابی بیش نیست . می خواستم ازش بپرسم ولی روم نمی شد . نگاهشو به نگاهم دوخت . دستشو گذاشت رو پیشونیم . از چشاش اشک میومد . یه حرفا ی معمولی بابت تشکرش زد نتونست دیگه بمونه وقت وقت رفتن همینو در هق هق گریه هاش گفت -فکر نمی کردم تا این حد دوستت داشته باشم .. -شاید واسه اینه که دوست نداشتی خواهرت بیوه شه و تو شوهر داشته باشی وبعدش یه لبخندی بهش زدم و گفتم منم دوستت دارم ملیحه .. خواهر زن عزیزم . از اتاق رفت بیرون .. چند روز بعد از بیمارستان مرخص شدم . ملیکا مثل پر وانه دورم می گشت . همه کار واسم می کرد . حتی بدنمو طوری می شست که به پاهام فشاری نیاد ولی یه غمی در چهره اش بود . -عزیزم چته . من حالم خوب میشه . تو مادر بچه منی . باید سر حال باشی . نباید در شوک این حادثه باشی .. چته راستشو بگو .. -تو وقتی باهام ازدواج می کردی دوستم داشتی ؟/؟تو خیلی ملیحه رو دوست داشتی نه ؟/؟ -خب ما چند سال هم بازی بودیم .حالا چه جای این حرفاست . -تو منو واسه خودم دوست داری یا خواهرم . به خاطر این از خونه مون زن گرفتی که همیشه اونو ببینی ؟/؟-چی داری میگی من حالم خوش نیست تو بد ترم نکن . -من نمی خوام برت تحمیل شم -عزیزم خواهرت شوهر داره . بچه داره . هیچی بین ما نبوده . ما خیلی با هم راحت بودیم . بعد از بلوغ هم زیاد با هم بر نخوردیم . اونم زود از دواج کرد . هیچی بین ما نبوده . -ولی من اون روز که از کوه افتاده بودی پایین ملیحه ای رو که میگی شوهر داره دیدم .. تو رو هم دیدم . شاهد همه چی بودم . تازه دوزاریم افتاد و حس کردم که خواب ندیدم . دیدم که ملیحه داره تو رو می بوسه .. میگه منو ببخش ..تقصیر منه . دوستت دارم عشق من .خیلی با حرارت تو رو می بوسید و تو هم چیزی نمی گفتی .لذت می بردی . خوشت میومد . -ملیکا من بیهوش بودم . -به من دروغ نگو . خواهرم خودش گفت که تو برای لحظاتی بیدار بودی ... اون نمی دونست که من شما دو تا رو دیدم . -من نمی دونم چی داری میگی . اون داره میاد اینجا تو رو ببینه . منم دارم میرم خونه بابام . -می خوای ازم جدا شی به خاطر همین مسائل الکی ؟/؟ خیلی دیوونه ای . اصلا ازدواج با تو بزرگترین اشتباه بود . خیلی بچه ای . گذاشت رفت .. چند دقیقه بعد ملیحه اومد عیادتم . مونا همراهش بود . -شیطون چطوری ؟/؟ ولی خب می دونم که تو کنجکاوی . تو یک کوهنورد خوب میشی . یک قهرمان .. حالش چطوره -دکتر می گه چند وقت بگذره خوب میشه . چون بچه هست استخوناش انعطاف پذیره ولی تو اونویک جوری به خودت فشرده بودی که تقریبا تمام ضربه ها به تو وارد می شد . دستات به خاطرش ضرب دید -ولی پای چپم شکست . یه سوال داشتم ملیحه -بگو -سختمه .. سکوت کرد . حس کرد که می خوام چی ازش بپرسم . -ببینم تو هیچوقت عاشقم بودی ؟ /؟ تو منو وقتی که از تپه پرت شدم بوسیدی ؟/؟ گفتی که دوستم داری ؟/؟ ملیحه چیزی نگفت .. ولی بعد از لحظاتی سکوت گفت به یه شرطی جوابتو میدم که تو هم جوابمو بدی . -توهم هیچوقت عاشقم بودی ؟/؟ می خواستم بگم که در اعماق وجودم هنوزم هستم ولی اون شده بود خواهر زن من . شوهر داشت .. -راستش اون زمانی که مجرد بودی تو همش رویای من بودی ولی دیگه پر کشیدی . اشک در چشای ملیحه حلقه زده بود .. -تو بهم چیزی نگفته بودی . کار و زندگیت مشخص نبود . نمی دونستم و نمی دونستی که راه و هدفت در زندگی چیه .. یه دختر براش خیلی سخته که برای آینده اش تصمیم بگیره . من در رویاهای خودم همش تو رو می دیدم . خودمو در کنار تو می دیدم .کسی رو نمیشه واسه احساسات درونش سر زنش کرد . من حالا شوهرمو خیلی دوست دارم زندگیمو ..دخترمو .. ولی وقتی حس کردم تو جونتو به خاطر دختر من داری از دست میدی و بچه ای که در شکم خواهرمه ممکنه پدر نداشته باشه ... اینجا رو نتونست ادامه بده . -ملیحه یه چیزی رو بهت بگم به ملیکا نمیگی ؟/؟ به بچگی هامون قسم بخور ؟/؟ -نیازی به قسم نیست . حرف من به تو ارزشش از یک سوگند هم بالاتره . -ملیکا دید که تو منو بوسیدی . اون برای همیشه از پیشم رفته . فکر می کنه من و تو با هم رابطه داریم . دیگه نمی دونه ما داریم زندگی خودمونو می کنیم . تو رو به جون مونا .. به جون هر چیزی که واست عزیزه .. قسمت میدم به همون لحظه هایی که از خدا می خواستی که نجاتم بده .. دعا کن که اینجا رو نجاتم بده . من بدون ملیکا می میرم . اون زن و همراه خوبیه . همین حالا دلم براش تنگ شده . کمکم کن . ما که با هم رابطه ای نداریم . گذشته ای که هیچی بینمون نبوده تموم شده . من دوستش دارم .اون اگه بره این بار من خودمو راستی راستی از بلندی پرت می کنم . بهش بگو اسیر احساسات شده بودی .. اون خیلی حساسه . مادر بچه منه . باید هواشو داشته باشم . اون تنهام گذاشته و رفته .. -من اینجا می مونم تا مادرت یا مادرم بیان جای منو بگیرن رضا! چند دقیقه بعد صدای زنگو شنیدیم . ملیکا بود .. -دیدی ملیحه ؟/؟ کلیدشم با خودش نبرده بود . حتما اومده وسایلشو جمع کنه . ملیکا اومد به فضایی که من درش قرار داشتم .. -سلام به هر دو تا .. خیلی دیر کردم ؟/؟ عزیزم چطوری ؟/؟ چند روز دیگه از گچ خلاص میشی .. فکر می کردم که ملیکا داره مسخره ام می کنه ولی اشتباه می کردم . با ملیحه هم گرم گرفت . وقتی رفت آشپز خونه به ملیحه گفتم چیزی بهش نگو . اصلا به روشم نیار .. شاید خودش فهمیده باشه اشتباه می کنه . منم یه جورایی حالیش می کنم که تو اون لحظه که منو بوسیدی جو گیر شده بودی ولی راستی راستی دوستم داری ؟/؟ می دونم راهمون جداست و نباید حرفشو بزنم .ملیحه با چشاش می خندید . رفت و من و ملیکا تنها شدیم .. -عاشقتم عزیزم . دیوونتم . دوستت دارم .. دیدم که حالش خوبه بهش گفتم -عزیزم ملیحه اون لحظه جو گیر شده بود یه حرفی زده بود .. ملیکالباشو بسته بود و با همون لبها و چشاش به من لبخند می زد این یعنی که دروغ نگم . اومد طرف من . -دروغ نگو ..رو من خم شد . لباشو گذاشت رو لبام . با تمام وجودش منو می بوسید . دو تایی مون من و این نی نی دوستت داریم . چه پسر چه دختر .. منو ببخش میلاد . خیلی اذیتت کردم . نباید بی خود سعی کنم که خاطرات گذشته کسی رو محو کنم . زندگی ما پر از خاطره و آرزوهای دور و درازه . گاهی وقتا نمی تونیم خودمونو به اون طرف حصار هایی برسونیم که ما رو از زندان خاطره ها نجات بده ولی گاهی با صبر و هماهنگی با زندگی جدید می تونیم به درجه ای از خوشبختی برسیم که غم و رنج و حسرت گذشته رو فراموش کنیم . نگاهمو به نگاه ملیکای مهربان و با گذشتم انداخته بودم . فرشته من خیلی چیزا رو می دونست . .اون خیلی منطقی با همه چی بر خورد کرده بود . -خیلی دوستت دارم ملیکای من . همسر با گذشت من . می دونی اگه در زمان مجردی تو جای ملیحه می بودی و این آشنایی رو نسبت به توداشتم چیکار می کردم ؟/؟ -می خوام از زبون خودت بشنوم -هیچی هر گز از دستت نمی دادم حتی به قیمت جونم . حالا راستشو بگو چطور شد که به یک دفعه صد و هشتاد درجه تغییر کردی ؟/؟ -راستش من از خونه بیرون نرفته بودم . حرفای تو و ملیحه لام تا میم همه رو شنیده بودم . واسه این که در بزنم و بیام توی خونه رفتم بیرون . فهمیدم که تو و ملیحه تقصیری نداشته تو هم خیلی دوستم داری .....حالا دیگه تو اسیر منی رضا -می خوام همیشه اسیر باشم . اسیر تو عشق من ..اسیر اون لبای داغ و بوسه های شیرینت ملیکای من ! -منم اسیر اون نگاه زیبا و یکرنگی هاتم .. فعلا که اسیر و آزادت یکیه ..نمیذارم تکون بخوری عشق من . -قفلم کن ملیکا.. داشت با لذت برام کری می خوند ولی با تمام وجودش فریاد می زد که دوستم داره . رفتم بازم حرف بزنم که گفت مثل این که سقوط منحنی خیلی بلبل زبونت کرده . در حالی که لباشو به لبام می چسبوند ودیگه نمی تونستم حرفی بزنم گفت حالا هر چی دلت می خواد حرف بزن .... پایان ... نویسنده .... ایرانی
     
  
مرد

 
برگ و تگرگ و مرگ

داشتم فکر می کردم اسم این متن رو چی بذارم . فکر کردم و فکر کردم و یهو یه عبارتی به ذهنم رسید به عنوان مرگ برگ .. وای که چقدر هیجان زده و خوشحال شدم . ته دلم یه آفرین به خودم گفتم و گفتم حالا ولش این قدر قیافه نگیر برو یه سری به اینترنت بزن ببین چه خبره شاید یه امریکو وسسپوسی اومده و قبل از کریستف کلمب امریکا رو کشف کرده ... به به ! خواب دیدی خیر باشه داداش ایرانی ..قبل از تو خیلی ها این راه رو رفتن . تو همون بری اتم بشکافی بهتره .عنوان انتخابی تو تازه نیست . بعد همین عنوان رو انتخاب کردم . تمام این عناوین رو بدون این که مطالعه ای از آثار دیگران داشته باشم انتخاب می کنم . بیست ساله جز همین چند تا داستان سایتی و روزنامه پیروزی تقریبا چیز دیگه ای نخوندم . گفتم بازم یه سری بزنم ببینم حالا چه خبره .. جستجوی گوگل رو زدم دیدم اومده تگرگ و مرگ و برگ ... بازم ظاهرا یکی پیشدستی کرده بود ولی از اونجایی که مال من ترتیبش فرق می کرد واز نظر تشبیهی و از آغاز تا پایان راه عنوان خودمو صحیح تر تشخیص دادم اینو دیگه به حساب ابتکاری گذاشتم و تغییر ندادم . نمی دونم چرا با این که پاییزرو اون جور که خیلی ها دوستش دارند من دوست ندارم , بازم هر وقت داره میاد براش می نویسم . شاید دلم واسش می سوزه و بیچاره مظلوم واقع شده .این هم متن جدید ابتکاری نویس , آقای نیست در جهان در مورد پاییز : من از روزی که تو را دیدم تو همان زیبای پیری . به خزان خود نزدیک می شوم . اما توهمانی . همان که با من همیشه مرثیه مرگ خوانده ای . پرستوها چون ابرهای سیاه از آسمان تو می گریزند و من می بینم که باز هم نقاش طبیعت قلم دردست گرفته تا چهره ات راچون بیوه ای زیبا بیاراید اما من همچنان درجستجوی بهار باکره ام . زیبای پیر ! زیبای مغرور .! زمین همچنان می گردد زمان همچنان می گذرد حتی آنان که تو را زیبا تر از ونوس می پندارند به خواستگاری تو نمی آیند . باز هم آمده ای تا با من از غمهای زیبا بخوانی . اگر روزگاری احساس کنم که دیگر نخواهم مرد شاید تو را بهاری دیگر ببینم . باز هم با گردش نمایشی دیگر به تو رسیده ام . من به دیدن تو زانوی غم در بغل می گیرم .شاید تو هم برای من غمگینی . شاید تو هم به خاطر من به خاطر اشکهای من به خاطر پاییز قلب و قلب بهاری من جامه بر تن می دری .دریا طوفانیست . ابر های سیاه آمده اند باز هم بر لب دریا و در ساحل نشسته ام . حتی کسی خود را به آبهای تو نمی سپارد . پاییز زیبای من ! من خود را به خاطر پاییزی بودن محکوم می کنم اما کس نمی تواند تو را به خاطر پاییز بودن سرزنشت کند . قلب من چون آسمان تو می بارد باز هم قصه ها از غصه ها دارد . می خواهم که راز های دلم را با تو بگویم می بینم که چشمان تو هم میل به گریه دارد . غصه ها دارویی جز گریه ندارند . می گویند که اشکها غصه های دل را می شویند . کاش اشکها زبان دل را به لبخند می گشودند تا با تو از گلها بگویم . مریم پاییزی من با من سخنها دارد. مریم پاییزی من در کنار تو از عشق می خواند . مریم پاییزی من از بهار می گوید . از تپش دلهای خسته ای که زندگی را در پنجه های خسته تو می بیند . مریم مهربان از محبت تو می گوید . حتی درجنگل سبز وقتی آبشار برچمنها می ریزد و از لا به لای درختان , خورشید خسته را می بینم که گویی از مادر طبیعت می گریزد احساس می کنم در برزخی هستم که مرا به دوزخ می رساند . مریم پاییزی من با من از بهاربگو .. بگو که در بهاران هم زنده ای . بگو که همیشه زنده ای . برای من از پرستوهایی که به آشیانه باز می گردند بخوان برای من از گلهایی بخوان که پاییز را نمی شناسند . مریم پاییزی من به من بگو که تو برای تمام فصولی .. برای تمام زندگی ..برای تمام روز ها . مریم پاییزی من ! مرا بر بالهای خود بنشان .آنگاه که خود را با خا طره هایت خوش می سازی سوار بر مرکب خندان خیالم ساز تا خود را به گلبرگهای بهاری تو بسپارم . پاییز برای خود اشک می ریزد و من برای بهار . مریم پاییزی من ! به من بگو تو برای چه اشک می ریزی ؟!برگهای خشکیده و گریان برچمنهای خاکی تو غلتیده اند . حتی کسی از نفرین علفها نمی خواند . مریم پاییزی من . به من بگو روزی خواهد آمد که پاییز با من از زندگی بگوید . با من از دلدادگی بگوید از روز های خوش خواب و خیال . هرگاه خود را به خزان می سپارم احساس می کنم خسته ام . احساس می کنم چون برگهای تکیده بر درخت پیری هستم که با نسیم پاییزی به زیر پاهایی خواهم رفت که از شنیدن خش خش برگهای خزان لذت می برد . مریم پاییزی من ! بگو چرا پاییز را دوست می داری . با همه غمهایش .. با همه غصه های بی انتهایش .. چرا دوستش می داری ؟! مریم پاییزی من . به من بگو آیا خواهد آمد روزی که پاییز هم بخندد ؟/؟ آیا خواهد آمد روزی که دیگر مرثیه مرگ برگ نخوانیم ؟/؟خواهد آمد روزی که پاییز را چون برزخی در کنار دوزخ ندانیم ؟/؟ مریم پاییزی من ! می دانم که با ساز های شکسته از عشق می گویی . این است راز زندگی .. افسانه های راستین طبیعت . آنجا که خورشید راهش را کج می کند و فرمانروای باران چشمانش را می گشاید من به تو سلام می گویم تو را در آغوش می گیرم تا با من از یاران بهاری بخوانی . بگو که آنها زنده اند . بگو وقتی که آنان بیایند با من از بهار زندگی خواهند گفت . چه زیباست پاییز ! اگر آن را از گوشه ای بنگریم . چه زیباست پاییز با دلهایی همیشه بهاری . مریم پاییزی من با من از پروانه های بهاری بخوان . از شمعی که پروانه ها به دورش زندگی می گیرند . از شمعی که می سوزد تا به پروانه ها زندگی دهد . وقتی که صبح بهاری فرارسد پروانه مرده را در کنار شمع مرده نخواهیم دید که این است معنای عشق و زندگی . چه زیباست پاییز ! آرامم می سازد . مرا تا به کجا ها که نمی برد ! به کودکی .. به بوی یار در آغاز راه .. به صدای زنگ مدرسه .. به یار دبستانی که دیگر در کنار من نیست . پاییز مرا به کودکیم می برد . پاییز مرا به بوی انار و پرتقال می رساند . به زال زالک هایی که بر سردر مدرسه ها ی فروختند . پاییز مرا به یاد عشق می اندازد . به یاد آن اولین وآخرینی که پیمان راستینش را در پاییز با من بست . بر هوای پاییزی با قلم قلبش نوشت که دوستت می دارم و بر برگهای بهار اینچنین نوشت که تا ابد با تو خواهم ماند . (دوستی وازدواج ). پاییز مرا به یاد روزگار دوری از خانه و مادر می اندازد .(دبستان وشایدهم سربازی ) با دنیای بیگانه ای که بدان دل بستم .سالها پیش در پاییزی به دامنه کوهستان جنگلی پناه برده بودم تا درسکوت زیبای زمین و آسمان جز خود و خود آفرین به هیچ نیندیشم . رفته بودم تا پاییز را آن چنان که می گویند زیبا , زیبا ببینم . نم باران بهار گونه , چشمان برگهای خشکیده تکیده بر شاخساران را پر اشک نموده بود . برگها می گریستند . برگهای زیبا در حسرت گذشته های سبز و آینده تیره لگد مال شده , آرام می گریستند . هنوز هم جانی داشتند . باران بهاری در پاییزی پر اندوه به من لذت می داد . کاش دفتر خاطراتم را به همراه می داشتم .. باران تقریبا بند آمده بود . اما آسمان همچنان غمگین بود . ناگهان روشن و تیره گشتند . آسمان طوفانی شد . تگرگ ها و باد ها آمدند . سیل اشک برگونه های برگها جاری شد . می دانستند که این آخرین لحظات زندگی آنان است . لحظه ای که جسم بیجانشان از روح شاخسار ها بر زمین می افتد تا خالق و نقاش زیبای طبیعت بار دیگر از بهاری زیبا پاییزی غم انگیز بسازد . شاید این تناسخی دیگر باشد . اما نه برای من انسان که تنها یک بار می آیم و برای همیشه می مانم . دقایقی بعد دیگر از تگرگ نشانی نیست . تقریبا تمام برگها رفته اند . تگرگ ها چون کامیکازه های ژاپنی بر طیاره های بی بال و پر برگ نشسته اند و خود و برگهای خشکیده را به باد فنا داده اند و حال من می دیدم که چگونه درختان بر مرگ زاینده خود می گریند . و من اینک بار دیگر به تو و آسمان خدا می نگرم .نمی دانم باز هم نمی دانم کدامین پاییز آخرین پاییز من خواهد بود . شاید گناه باشد که پاییز زیبا را آن چنان که شایسته اوست دوست نمی دارم . شاید با گریز از پاییز مهربان از حقایق تلخ می گریزم . اما می دانم اگر پاییز زیبا و مهربان نبود قدر بهار زیباترین و مهربان ترین را نمی دانستم . نمی دانم چرا همه گرفته اند . دلها گرفته .. شاعران و نقاشان از زیبایی و عشق می گویند اما می دانم غمی زیبا بر دلشان چنگ انداخته و آنان را به رویاهای خاموش خود می برد . و من بار دیگر زیبای پیر را در آغوش می گیرم بر چشمانش بوسه می زنم که در مهری پرمحبت با اولین نگاه , مهرش را بر دلم نشانده است . هنوز هدیه بهاری تو را از یاد نبرده ام . شاید روز گاری بیاید که تو هم در بهشت خدا بهاری گردی . غنچه های عشقی که در گلخانه های تو شکوفا گشته با شکوفایی خود دعایت می کنند .. پرستوها تنهایت می گذارند اما گنجشکها همچنان می خوانند . شاید برای همین باشد که من گنجشکها را بیشتر دوست می دارم . پاییز سبز من بخند . درصفحه 1 همین تاپیک یعنی دل نوشته های ایرانی دو متن از من در مورد پاییز به نام زیبای پیر و بیدار شو زیبای پیر وجود داره که اگه رو همون عدد مربوط به صفحه 1 بالا کلیک کنین ظاهر میشه (توضیح برای سایت لوتی ) ودرسایت امیر که بر مبنای تاریخ و حروف بندی هر دو تنظیم گردیده .... اون متون کمی ادیبانه تر یا ادبی تر نوشته شده بود .باز هم چون همیشه برایتان دلهایی بهاری آرزومندم دلهایی که شما را به روشنی فردا برساند و با امیدی بهار گونه به خدای بهار آفرین دل ببندید و امید وار باشید که اوانسانهای خوب و بد همه را دوست می دارد که اگر بدان را دوست نمی داشت این همه به آنان مهلت نمی داد . پاییز سبز من ! بخند ! فردا که نیامدست فریاد مکن . ببین که عاشقانت چگونه دوستت می دارند . اما دوستان ! همه اینها به یک کنار .. وقتی که شاد باشید وقتی که وجدانتان آسوده باشد حقی را پایمال نکرده باشید .. وقتی که در کنار محبوبه خود وفا دارانه و عاشقانه به فردا و فر دا ها می نگرید آن روز بهاری ترین و زیبا ترین روز زندگی شما خواهد بود . حتی اگر هر روزتان چنین باشد . حتی اگر آن روز پاییز و زمستان باشد .. پس سعی کنید با وجدانی آسوده و با دلی پاک خود را اسیر خوشبختی و خوشبختی را اسیر خود سازید . .. پایان .. نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــرانی .


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  ویرایش شده توسط: aredadash   
زن

 
غــــــــــــــــــــــــــــــروب عشــــــــــــــــــــــــــــــق

عاشق شیرین بودم . بعد از چهار سال دوستی و عشقی شدید با هم از دواج کردیم . البته عقد کرده بودیم . اون هنوز دوشیزه بود . عاشق رانندگی بود . تازه یه پژو 206 گرفته بودم . همش دوست داشت پشتش بشینه و من باشم وردستش و لذت ببره که تونسته شوهرشو یدک بکشه . گواهینا مه هم داشت ولی دست به فر مون خوبی نداشت . من نباید این اجازه رو به اون می دادم که رانندگی کنه . وقتی که از جاده هراز داشتیم می رفتیم طرف تهرون یه ماشینی رو به سرعت می بینه که از روبرو داره میاد هول می کنه و اونم خیلی تیز فرمونو می گیره سمت راست . ولی ناشیانه و می زنه به کوه . خیلی راحت تر از اونی که کسی فکرشو بکنه جونشو از دست داد . شیرین رفت و زندگی منو تلخ کرد . من چیزیم نشد . حتی خاطراتش هم برام زجر آور بود . نمی دونم چرا بعد از یه سال از خواهرش شعله خواستگاری کردم . با این که هیشکدوم از خانواده ها راضی به این وصلت نبودند ولی ما عقد کردیم . من مهندس عمران بودم ولی بعد از مرگ شیرین که هنوز در شوک آن قرار داشتم فعالیت زیادی نداشتم . شعله شباهت زیادی به شیرین داشت . دو سال ازش کوچیکتر بود و 23 سالش می شد . اون شوق و ذوق زیادی برای ورود به زندگی جدید داشت . حس می کردم که خیلی راحت تر از من خودشو با نبود شیرین عادت داده . هر چند من هنوز نتونسته بودم باور کنم که شیرین در زندگی من نیست . گاهی وقتا به این فکر می کردم که شعله چطور تونسته با یه آدمی که هنوز روحیه خودشو به دست نیاورده ازدواج کنه . باهاش کنار بیاد . آیا از روی عشقه ؟/؟ از روی دلسوزیه ؟/؟ یا اونم می خواد اثری از خواهرشو در من ببینه .همون جوری که من می خوام به دیدن اون به یاد شیرین باشم . قبل از از دواج هم بهش گفتم . -شعله یه چیزی درت هست که منو به طرف تو می کشونه -شاید عشق و یاد شیرین باشه -نمی دونم شیرین .. -تو چی صدام کردی ؟/؟ ... من شعله رو به اسم خواهرش ..عشق از دست رفته ام صداش زده بودم . به راستی شعله واسه چی باهام از دواج کرده بود . اون چند تا خواستگار بهتر از من داشت . عاشق و معشوق هم که نبودیم . به خاطر خاطره ها هم که نمیشه یه ازدواجی رو آدم بر خودش تحمیل کنه . .. با همه این بر نامه ها ما با هم از دواج کردیم . اون قبول کرده بود که بیاد به همون خونه ویلایی که برای زندگی خودم و شیرین خریده بودم . با همون جهیزیه هاش . می خواست زندگی رو باور کنه . ولی من هنوز غرق در اندوه سنگینم بودم . حتی قدم زدن در ساحل زیبای دریای شمال در بابلسر هم نمی تونست تسکینم بده . انتظار داشتم که شعله درکم کنه . حس می کردم چون به خاطر خواهرش ناراحتم اون درکم می کنه . قرار بود یه هفته دیگه با هم به خونه بخت بریم . اون همسر رسمی من بود ولی بیشتر احساس یک دوست رو نسبت به اون داشتم . حتی از این که بخوام دستشو توی دستم بذارم یه حس عجیبی به من دست می داد . یا فکر می کردم که شیرین زنده هست یا این که حس می کردم روح اون داره آزار می بینه . -شعله ! غروب دریا چقدر قشنگه -آره واسه اونایی که عاشق همدیگه ان و به زندگی و آینده نگاه می کنن خیلی قشنگه . واسه اونایی که اون ور غروب آفتاب طلوعی رو می بینن که در کنارش زندگی کنن . -آره شعله راست میگی . من و شیرین چه لحظه های خوشی با هم داشتیم . چه امید وارانه روز ها رو می گذروندیم . من و اون غروبای زیادی رو گذروندیم ولی در طلوع زندگی مشترکی که زیر یه سقف باشیم رویایی بود ساده که ازش دور موندیم . به یک قدمی اون رسیده بودم . اشک از چشام جاری شده بود . شعله دستمو گذاشت تو دستش .. -عزیزم من در کنارتم . ناراحت نباش . زندگی پستی بلندی های خودشو داره . غصه این چیزا رو نخور . صبر داشته باش . من در کنار توام . گریه کن . گریه کن . خودت رو خالی کن . اشکاتو به ماسه هایی بسپار که اندوه دنیا رو در دل خودش جا میده . غمتو بده به غروب خورشید . من در کنار توام . به ستاره ها نگاه کن . اون خواهر منم بود . شیرین و دوست داشتنی . من در کنارتم شهرام . درددلاتو به من بگو . حرفاتو به من بزن عقده هاتو خالی کن . سرمو میذاشتم رو سینه شعله و اشک می ریختم . -شعله آخرشم نفهمیدم تو چرا قبول کردی با من باشی .. به همین راحتی از من خوشت اومده ؟/؟ چه عاملی باعث شده که قبول کنی با من باشی -نمی دونم شهرام . شاید همیشه وقتی که به تو و خواهرم نگاه می کردم یه سایه ای از خوشبختی رو بر سر شما دو تا می دیدم . اما حالا اون سایه از سر شیرین کنار رفته .. تو رو خیلی مهربون می دیدم . .. با هم رفتیم به خونه مون .. وسیله هایی بود که شیرین سفارششو داده بود .. -شهرام این میز از مد افتاده یعنی مدل قشنگترش در اومده . اگه اجازه میدی من با هزینه خودم عوضش کنم . برای یه لحظه حس کردم که شعله داره با پتک می کوبه به سرم -چی گفتی ؟/؟ این همون میز تلویزیونیه که شیرین خوشش میومده . سلیقه اش حرف نداشت .. حرفشم نزن .. -حالا واسه چی داد می زنی ؟/؟ .. حس کردم بر خورد بدی با اون داشتم .. یه جای کار ازم خواسته بود که اتاق خوابو به رنگ کرم در بیارم .. -من به رنگ سفیدی که شیرین می خواست دست نمی زنم . احترام خواهرت رو داشته باش .. اون هفته ها و ماهها با من مدارا کرده بود ولی من نمی تونستم اون آدم عاشق سابق باشم . .. سه چهار روز مونده بود تا بیاد زیر یه سقف و باهام زندگی کنه . می خواست قالی ها رو عوض کنه نذاشتم . -شهرام به نظرت دوستم داری ؟/؟ -خب اگه دوستت نمی داشتم که ازت تقاضای از دواج نمی کردم . -می تونی عاشقم باشی ؟/؟ -نمی دونم شعله . حالا چه وقت این پرسشهاست . عشق یه بار میاد به سراغ آدم و دیگه هر چی بعد اون بیاد همه مصنوعیه .. اصلا حالیم نبود چی دارم میگم . فکر می کردم که این جور صحبت کردن از شیرین باعث میشه که شعله هم ازم راضی باشه . هنوز به فکر شیرین بودم و خاطره هاش به قلبم چنگ مینداخت ولی حس می کردم تا به حال خیلی در حق شعله بی انصافی کردم . زنی که در سخت ترین شرایط تنهام نذاشت . جز یکی دوبار به طور تصنعی اونم به خاطر عکس برداری در مراسم عقد اونو نبوسیده بودم . ..روز بعد قرار بود که با هم بریم بیرون یه سری وسیله بگیریم. ولی شعله غیبش زده بود . هیشکی به من هیچی نمی گفت که اون کجاست . کلید خونه مونو داشت . شاید اونجا باشه .. وقتی وارد خونه شدم اولین چیزی که توجه منو به خودش جلب کرد نامه ای بود از داخل کنار در افتاده بود . پاکتو باز کردم .# شعله واسم یه چیزایی نوشته بود . ..شاید فکر کنی حالا که این قدر عاشقتم چرا تنهات میذارم تا راحت زندگی کنی . کسی که عاشق کسی باشه دوست نداره عذاب کشیدنشو ببینه . تو به خاطر این که با خاطره های شیرین خوش باشی با من از دوج کردی . همه جا سایه اونو همرات می بینی .نمی تونی فراموشش کنی . حتی من هم نتونستم و نمی تونم برات کاری کنم . من از زندگیت میرم . تو رو بیشتر از خودم دوست دارم . میرم چون عاشقتم . میرم تا که شاید با رفتن من زتدان خاطره ها تا این حد تو رو زنجیرت نکنن تا این همه در تلخی لحظه های زندگیت به یاد شیرین نباشی . هر چند هیچوقت اونو فراموش نمی کنی .. نتونستم برات مفید باشم . حرف جالبی زدی . به من گفتی عشق یه بار میاد سراغ آدم بعد از اون هرچی بیاد مصنوعیه . ولی شهرام تو اولین عشق و آخرین عشق من خواهی بود . راست گفتی . بعد از اون هرچی بیاد مصنوعیه .نمی دونم چرا عاشقت شدم . نمی دونم چرا عاشقت هستم . نمی دونم جرا نمی تونم فراموشت کنم . سعی کن به سراغم نیای .. چون نمی خوام یه زندگی مصنوعی داشته باشی .. نمی دونستم شعله کجا رفته .. با این که ازم دور شده بود داشت منو می سوزوند . نمی خواستم از دستش بدم . چه حرف زشتی بهش زده بودم . دل بستن به یه مرده و کشتن یک زنده . این رسم زندگی نبود . من بهش عادت کرده بودم . شایدم بشه اسم این عادتو گذاشت عشق . من بدون اون می مردم . ولی اینو نمی دونستم . هیشکی بهم نمی گفت شعله من کجاست . همسرم کجاست . و شاید عشقی که خودم نمی دونستم عشق منه . راستش پس از ماهها برای لحظاتی حس کرده بودم که به شیرین فکر نمی کنم . من به شعله فکر می کردم . حالا این شعله زندگی من بود که باید به زندگی من شیرینی می بخشید . همه جا رو دنبالش گشتم .. فقط اون قسمت از ساحلو که اکثرا با هم قدم می زدیمو نرفته بودم جایی آروم تر از جاهای دیگه . دلم گرفته بود . بازم به غروب خورشید رسیده بودم . حالا به یاد شعله ام بودم . شعله ای که می رفت تا برای همیشه در زندگی من خاموش شه . اون ازم خواسته بود که جداشیم . ازدواج ما رو یه اشتباه دونسته بود . .. شعله من درکنار دریا و و غروب خورشید بر شنها نشسته بود و صدفها را یکی یکی به دریا می انداخت . -شعلههههههههههههه.... شعلهههههههههه یه چند تایی که در ساحل بودن یه جور خاصی نگام می کردن .. برای اولین بار بود که شعله رو این جور حساس می دیدم . سرشو برگردوند . یه لحظه نگام کرد و به صدف انداختنش در آب ادامه داد . -شعله این چی بود نوشتی -شهرام یه جوری صدام می کنی . مثل آدمایی که نمایش عاشق بودنو بازی می کنن . -شعله بازم داره غروب میشه . غروب دریا خیلی قشنگه . قشنگه و غم انگیز . من با غم غروب دریا نمی خوام که از دستت بدم . -واسه چی روی خاک دنبال عشقت می گردی ؟/؟ عشقت رفته زیر خاک . اشک از چشای شعله جاری بود . -برگرد شعله . باور کن دوستت دارم . باور کن عاشقتم . -ببینم تو دیروز دروغ می گفتی یا امروز ؟/؟ .. پس , فردا هم می تونی دروغ بگی . .. حس کردم که یه چیزی به دلم چنگ انداخته . قلبم درد گرفت . .. -شعله من میرم از زندگیت میرم بیرون . ولی به یه شرط که هیچوقت ادعا نکنی که عاشقم بودی . خیلی بی رحمی خیلی سنگدلی . تو ادعا می کنی که دوستم داری . اگه شیرین رفت و واسه همیشه تنهام گذاشت واسه این بود که دیگه نتونست بیدار شه . دیگه نتونست خودشو به من برسونه .. می دونی دروغگو کیه ؟/؟ تو ..تو .. تویی شعله . اگه عاشقم باشی اگه واست اهمیت داشته باشم این جور راحت تنهام نمیذاری و نسبت به من بی اهمیت نمیشی . -این تویی که داری منو از خودت می رونی . همه جا سایه خواهرم به دنبالته . دست سرد شعله رو در دست گرفته بهش گفتم مرگ شیرین منو نکشت ولی جدایی از تو نابودم می کنه . شاید اگه تا حالا زنده موندم به خاطر تو بود . به خاطر عشق به تو .. احساسی که به تو داشتم . این احساس خیلی بالاتر از اینه که من اونو با یه شباهت ظاهری تو با شیرین بسنجم . باشه برو می دونم خواستگارایی با شرایطی بهتر از من داشتی . عیبی نداره . قسمت من این بوده . از شعله دور شدم . انتظار بیهوده ای بود که اون برگرده پیشم .. نمی تونستم برم خونه بابام .. دلم گرفته بود می خواستم ببارم . به یاد دو تا خواهری که هر کدومشون یه جور دیوونگی داشتند ولی حس می کردم که من شعله رو درکش نکرده بودم . احساساتشو .. نیاز ها شو .. خیلی خود خواه بودم . شاید حس می کردم که اونم به همون اندازه ای که من درد می کشم درد می کشه . می دونم خواهرش بود و از دست دادن خواهر یه عذاب سنگینیه ولی انسان زنده باید که زندگی کنه .. از خونه شومی که خریده بودم بدم میومد . بعد از دو ساعت ولگردی وارد خونه غمهام شدم . بوی عطر شعله همه جا پیچیده بود . -اومدی وسایلتو با خودت ببری ؟/؟ همش مال تو ..حتی اونایی که من خریدم .. خود این خونه هم مال تو ..وقتی که منو توی خونه دلت کشتی .. وقتی که آخرش یه خونه دو در یک سهم ما آدما از این دنیاست این جا چه به دردم می خوره .. -بی انصاف بد جنس بد ذات .. خیلی بدی .. خیلی سنگدلی شهرام . تا حالا به خودت گفتی اینی که روبروته زنته ؟/؟ تا حالا بغلش زدی ؟/؟ اونو بوسیدیش ؟/؟ نوازشش کردی ؟/؟ حس عاشقونه ای بهش دادی ؟/؟ حس کردی که باهاش از شبای تیره و پر ستاره به روز روشن عشق می رسی ؟/؟ گفتی که زنت چی می خواد ؟/؟ چی دوست داره بشنوه ؟/؟ قسمت این بود که شیرین نباشه ولی هنوز شیرینی ها هستند . نگاهش .. اشک چشاش .. التماسش بهم می گفت که بغلش کنم و ببوسمش . بغلش کردم . به چشای پر اشکش نگاه کردم . این بار اونو با تمام وجودم بغلش کردم . با لبای داغم نیاز به موندنشو فریاد زدم .. -شهرام چرا این جوری منو می بوسی ؟/؟ چرا داری کاری می کنی که فکر کنم که دوستم داری و عاشقمی ؟/؟ با من و احساسات من بازی نکن .کاری نکن که فکر کنم خوشبختی نزدیکمه .. -چیکار کنم . من که هنوز بهت چیزی نگفتم . این حس منه . نیاز منه . شعله عاشقتم . شاید خودمم نمی دونم که چقدر دوستت دارم .. ولی می دونم اگه بری می میرم . اگه بری دیگه صبح روشنو نمی بینم .تنهام نذار .. بازم عاشقم باش .. بازم دلمو نشکن .. شعله برگشت . اون زندگی منو از این رو به اون رو کرد . اون پس از غروب آفتاب اومد تا بهم بگه عشق اونایی که با تمام وجود و احساسشون عاشق همن هرگز غروب نمی کنه ... پایان ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
منــــــــــم مــــــــــی خــــــــــوام مــــــــــامــــــــــانـــــــت بشــــــــــم ۱

وقتی اومد به خواستگاریم و گفت که زنش مرده و یه دختر دوازده ساله داره اولش غافلگیر شدم .. نمی دونستم باید چه عکس العملی نشون می دادم . اتفاقا دخترش دانش آموز من بود . من در مدرسه راهنمایی ریاضی تدریس می کردم . نمی دونستم که این دختر مادر نداره . مادرش سال قبل در اثر بیماری مرده بود . مهدی مرد مودب و خوش قیافه ای بود . اتفاقا شغل مهمی هم داشت . اون استاد دانشگاه هم بود . ولی یه ده سالی رو ازم بزرگ تر بود . با این حال خیلی سر حال و جوون نشون می داد . ولی من این دختر رو چیکارش می کردم . حس کردم که می تونم بهش نشون بدم که نا مادری ها اون جوری هام که فکر می کنن بد نیستن . از مهدی خوشم اومده بود وتازه اینو هم باید در نظر می گرفتم که اگه سنم همین جور بالاتر بره کسی دیگه نگاه نمی کنه که من چه کاره ام . تازه با تحقیقاتی که بابام انجام داد ازش خیلی تعریف می کرد . چه در محیط کار و چه در محیط زندگیش . تازه اینو هم می گفتند که مردی که زنش مرده باشه قدر زن بعدی رو خوب می دونه . این مثال از قدیم وجود داشته که به مرد مطلقه یا متارکه کرده زن ندین ولی به زن مرده زن بدین . ولی دلم واسه تانیا می سوخت . می دونستم اون الان چه حسی داره و چی می کشه . خلاصه با هم از دواج کردیم . می دونستم که اون ناراحته . این یک امر طبیعی بود . زنی پس از یک سال اومده بود جای مادرشو گرفته بود . من همه این صحبتا رو باهاش کردم . -عزیزم هیشکی جای مادر آدمو نمی گیره . هیشکی . من نمی تونم برا ت مث یه مادر باشم . ولی می تونم تا حدودی اون محبتی رو که اون بهت می کرد بکنم . می تونم برات مث یه دوست باشم . می دونم توی قلب کوچیکت چی می گذره .. ولی اون مث یه سنگ بود . انگاری که من پدرشو از چنگش در آورده بودم . دیگه مثل سابق درساشو نمی خوند . صبحا اونو با خودم می بردم مدرسه .. -بچه ها به من میگن حالا دیگه همه درسات بیست بیسته .. -ببین تانیا تو تا درساتو خوب نخونی بهت نمره نمیدم . بقیه درسات هم ربطی به من نداره . هر معلمی برای خودش استقلال داره . دخترم بخواد تنبلی کنه من برم براش نمره بگیرم ؟/؟ سر تو و خودم دارم کلاه میذارم . تازه خودمم به همون اندازه که به بقیه ارفاق می کنم به تو می کنم . -من دخترت نیستم .. این حرفش مثل یه نیشی به قلبم فرو رفت ولی حس می کردم که باید درکش کنم . روز ها و هفته ها تحمل می کردم . بد گویی های اونو پیش باباش تحمل می کردم . مهدی خیلی منطقی و مهربون بود . می دونست که تمام حرکاتش از رو لجبازیهاشه . یه شب تا می تونست توی غذایی که من درست کرده بودم نمک ریخت . حال همه مون داشت به هم می خورد -بابا این نا مادری ما یه آشپزی هم وارد نیست .. من اگه مریض شم فردا مدرسه نرم همین واسم غیبت می زنه .. -باور کن مهدی غذا این جوری نبود . یه قسمت از اونو که قبل از خرابکاری تانیا در کاسه ای جدا ریخته بودم و می خواستم بدم به زن بیوه همسایه از اونجایی که خونه نبود برش گردوندم واسه همین خیلی آروم مهدی رو کشوندم گوشه ای و بدون این که تانیا متوجه شه دادم بهش تا بچشه .. سری تکون داد و گفت می دونم کار خودشه .. از اونجایی که به ستوه اومده بود دست تانیا رو گرفت و برد اتاق خودش . صدای سر و صدا و دادو بیداد اونو می شنیدم از این که مهدی می گفت از دستت خسته شدم . اون که مثل یه پروانه داره دورت می گرده -بابا از فیلمشه . اون می خواد تو رو از من بگیره . اون داره خودشو تو دل تو جا می کنه . می خواد هر چی تو داری رو از دستت در بیاره . اون شیطونه بابا . نامادری ها همشون بدن . -زبونتو ببر دختر . کاری نکن که من بزنمت . کاری رو که تا حالا انجام ندادم . حقته که چند تا پشت دستی نوش کنی .. -بابا بزن من حرفی ندارم . از خونه بیرونم کن . منو نده به دست نا مادری . نمی خوام دست این باشم . نمی خوام . . تانیا بچه بازیهاش گل کرده بود . خودمو انداختم وسطشون . دست مهدی رو گرفتم و نذاشتم که دخترشو بزنه .. تانیا از اتاق زد بیرون و منم رفتم دنبالش . هر کاری کردم روشو به طرف من بر نگردوند . می تونستم درکش کنم . اون بعد از مادرش فقط باباشو داشت . می خواست که محبت اون در بست در اختیارش و برای دخترش باشه . همیشه بهترین میوه ها و قسمت بهتر خوردنی ها رو برای اون در نظر می گرفتم . بازم جای شکرش باقی بود که در مدرسه رعایت می کرد . شاید به این دلیل که نمی خواست بقیه فکر کنن که من براش پارتی بازی می کنم . با سختگیریهایی که بابا مهدی اون انجام داده بود درساش کمی بهتر شده بود . با من به حموم نمیومد و می گفت من فقط با مادرم می رفتم حموم . وقتی با هم به مهمونی می رفتیم بر خورد سردی با من داشت . با همه اینا امید وار بودم به روزی که تانیا باهام خوب شه . درک کنه که من با تمام وجودم درکش می کنم . شبا در تنهایی هاش به یاد مادرش اشک می ریخت . قاب عکسشو بغل می زد و اشکای چشاش اون قابو خیس می کرد می رفتم کنارش دراز می کشیدم . به موهاش دست می کشیدم ولی اون منو از خودش می روند . یه بار خواستم قابو از دستش بگیرم و به این عکسش هم که نشونم نمی داد یه نگاهی بندازم . یه بار سهوا نوک تیز قابو زد به پیشونی ام طوری که شکاف بر داشت .. به مهدی نگفتم چی شده ولی منو برد در مانگاه و به پیشونی ام بخیه زدند .. ولی یه روزی بزرگترین ضربه رو به من زد . .. اون روز به وقت ظهر مهدی اومده بود خونه . من هنوز حقوقمو نگرفته بود . از حقوق خودم هم برای تانیا خرید می کردم برام مهم نبود که باباش چقدر به من پول میده و چقدر نمیده می بایست چند تا لباس و وسیله برای تانیا می گرفتم . -مهدی یه صد تومن داری به من بدی .. می خوام برم برای تانیا خرید .. باور کن حقوقمو نگرفتم .. یه نگاهی به من انداخت و گفت من یک میلیون پول همراهمه .. برای یه کاری و پیش پرداختی بعد از ظهر بهش نیاز دارم حالا یه تماس می گیرم ببینم اگه بشه کمتر پیش پرداخت داد بهت میدم . خیلی ماهی فرشته .. تو از یه مادر نسبت به تانیا مهربون تری . خیلی دوستت دارم . اون بغلم کرد و با یه بوسه داغ تمام خستگی کار روزانه مو از تنم به در کرد .. -مهدی بسه .. الان تانیا از اتاقش میاد بیرون می بینه .. ناهار خوردیم و خوابیدیم . بیدار که شدم مهدی رفته بود .. ظاهرا پولی برام نذاشته بود . ولی دست که تو جیب مانتوم کردم یه چک تضمینی صد تومنی رو دیدم . اون نخواسته بود بیدارم کنه . با تانیا رفتم خرید .....ادامه دارد ....نویسنده ....ایرانی
     
  
زن

 
منــــــــــم مــــــــــی خــــــــــوام مــــــــــامــــــــــانــــــــــت بشــــــــــم ۲

شب که بر گشتم مهدی رو دیدم که کشتیهاش غرقه .. -فرشته تو از جیبم پول برداشتی ؟/؟ به همون اندازه که از من تقاضا کرده بودی ؟/؟ یه لحظه نگام به تا نیا افتاد . دیدم که رنگش پریده .. دوزاریم افتاد . اون صحبتای من و پدرشو شنیده بود . احتمالا بوسه داغ ما رو هم دیده بود . از جیب باباش صد تومن بر می داره . پدره هم که به ما اعتماد داشته و هردقیقه ثانیه که نمیاد پولشو بشمره .. --برای اولین بار در این چند ماه صداشو بالا برد .-تو هر چی که بخوای من بهت میدم . من که بهت گفته بودم جریان چیه . می دونی به این کار چی میگن .. -نمی خوای بگی می دونم چی میگن . میگن دزدی . حقوقمو بگیرم بهت پسش میدم -نمی خوام بهم پس بدی . برای دخترم خرید کردی . من نمی خوام زن بی اجازه دست تو جیب شوهرش کنه .. از معدود دفعاتی بود که می دیدم تانیا داره لبخند می زنه . واسه این که نا دختری من اشکامو نبینه از اونجا دور شدم . حس کردم که هر کاری کنم دیگه نمی تونم در دل این دختر جایی داشته باشم . من مهدی رودوست داشتم ولی نمی تونستم زندگی دختری رو که مادرشو از دست داده بود نابود کنم . می دونستم حق با اون نیست . اون شب مهدی خیلی نصیحتم کرد . این که درسته زن و شوهر ندارن ولی این که دست تو جیب کسی بشه کار درستی نیست . من نمی تونستم این حرفاشو تحمل کنم . تصمیم گرفتم برای همیشه اونا رو ترک کنم و از شوهرم جدا شم . اما قبل از رفتن خواستم که داستانی رو برای تانیا تعریف کنم . ساعت یک بعد از ظهر بود . مهدی ناهارشو خورده خواب بود .چند تا از لباسامو بر داشته بودم . خیلی آروم تانیا رو صداش کردم و رفتم اتاقش . -عزیزم می خوام باهات حرف بزنم و خوشحال باش و من می خوام برای همیشه از این جا برم . نتونستم بهت نشون بدم که می خوام برات مثل یه دوست باشم . نمی تونم مثل یک مادر باشم هر چند دوست داشتم کارایی رو که یه مادر انجام میده بتونم برات انجام بدم . تانیا خوشحال شده بود از این که من می خوام برم . واسه همین قبول کرد که آخرین حرفامو بشنوه . -می خوام برات قصه یک دختر یتیم رو تعریف کنم تا خودت رو با اون مقایسه کنی . دختری که هم سن تو بود که مادرشو از دست داد .اون و مادرش مثل دو تا رفیق بودند . اون هم قد مامانش شده بود . مامانه همین یه بچه رو داشت . تمام زندگیشو گذاشته بود رواون . ولی اجل مهلتش نداد . دختره تنها شد . باباش زن گرفت واون دختر اسیر نا مادری شد . اون کارش شده بود شبانه روز اشک وآه وزاری . هم به خاطر مادری که دیگه پیشش نبود هم به خاطر نامهربونی های نا مادری و هم به خاطر کم توجهی های پدر . زندگی براش سخت می گذشت . نا مادری بهش اهمیتی نمی داد . همیشه بهترین لباسا .. بهترین امکانات رو برای خودش می خواست . فقط فکر سیر کردن شکم خودش بود . بابا ش گاهی وقتا دیر وقت از سر کار میومد و اون اکثرا سیر نشده به خواب می رفت . نامادری عکسای مامان دختره رو هر چی رو که می دونست کجاست محوش کرده بود همش به پر و پای اون دختر می پیچید . اون دخترهمش از خدا گله می کرد که چرا مامانشو گرفته . گاهی خواب مادرشو می دید . خیلی خوشحال می شد که اون هنوز نمرده ولی وقتی که چشاشو باز می کرد بازم دنیایی از غم و اندوه میومد سراغش . خواهر کوچولوی ناتنی اون به دنیا اومد . براش جشن تولد می گرفتند و باباش اونو بیشتر دوست داشت . دختر بازم در خلوت خود اشک می ریخت . اون خواهر کوچولوشو دوست داشت . اون که گناهی نداشت . هیشکی درکش نمی کرد . نامادری خیلی دلش می خواست که اون دوست پسر بگیره و یه جوری از شرش خلاص شه مثلا اونو بفرستن خونه مادر بزرگش . تمام کارای خونه به عهده دختر یتیم بود . خونه خودش بود و باید نوکری نامادری شومی کرد . اون محبت پدر رو ازش گرفته بود . اون به دخترایی که دست ماماناشونو گرفته بودند و می رفتن خرید حسرت می خورد . ولی آرزوش این بود که دیگه هیچ بچه ای یتیم نشه . دلش می خواست بمیره . از زندگی سیر شده بود . یه روز نامادری تصادف می کنه . راننده ماشین خودش بود خواهر کوچولوش از توی بغل باباش پرت میشه به جلو و به سرش ضربه می خوره . نامادری و خواهرش هر دو شون می میرن وپدرش فقط سر و صورتش کبود شده بود . اون دختر خواهر کوچولوشو خیلی دوست داشت و هر چند نامادریش زیاد اجازه نمی داد که باهاش بازی کنه ولی برای نگه داری اون ازش کمک می گرفت . اون دختر با خودش عهد کرد که اگه بزرگ شه و یه روزی یه دختری ببینه که شرایط اونو داره بهش محبت کنه . دوستش داشته باشه و حالا در هر لباسی که می خواد باشه . در اینجا گریه ام گرفت . -هیشکی مثل مادر نیست و اون می دونه تو چی می خوای . نیازت چیه . اون از خودش می گذره . حاضره خودش بیمار شه به تو آسیبی نرسه . سر نوشت اون دختر این بوده که مثل نفرین شده ها وقتی که بی مادر شد کسی اونو دوست نداشته باشه . تانیا اون دختر یا زن بد بخت منم و منی که نا دختری اون بهش اعتماد نداره . آره تانیا اون یتیم بد بخت منم . منم که می خواستم نقش یک مادر رو برات داشته باشم , چون خودم درد کشیده بودم. شبهایی بود که وقتی چشامو باز می کردم برای ثانیه هایی حس می کردم مادر دارم . الان میاد بالا سرم . بهم شب به خیر میگه اگه درس نداشته باشم و داره دیر وقت میشه لامپا رو اون واسم خاموش کنه .. همه جا تاریک بود . شاید مامان اومده بود لامپا را خاموش کرده رفته بود . اون وقت تا صبح گریه می کردم . همه فامیلا که از بد رفتاریهای نامادری با من خبر داشتند می گفتند که آه یتیم کارشو کرده ولی من می گفتم که هیچوقت آرزوی مرگ نامادری رو نداشتم . آرزوی مرگ خودمو داشتم. تانیا! من خواهر کوچولومو دوست داشتم و اون اگه بزرگ می شد درکم می کرد . آخه خون بابام هم تو رگاش بود .من تنها شدم. بابام باهام قهر بود انگاری من زن و بچه شو کشته باشم . من با خودم پیمان بستم که اگه به همچه روزی رسیدم که یکی دیگه رو مثل خودم پیدا کردم همونی باشم که فرشته نو جوون می خواست . کاری کنم که تسکینی براش باشم . اون محبتی رو که من احساس نکردم اون احساس بکنه . با تمام وجودم دوستش داشته باشم . من خودم می دونم هیچی نمی تونه جای مادرو بگیره . برای چی از جیب بابات پول بر داشتی و گذاشتی جیب من ؟/؟ می دونی چرا لوت ندادم ؟/؟......ادامه دارد .....نویسنده .....ایرانی
     
  
زن

 
منـــــــم مـــــــی خـــــــوام مـــــــامـــــــانت بشـــــــم ۳ (قسمـــــت آخـــــر)

واسه این که منم محبت بابامو می خواستم . وقتی که دعوام می کرد انگاری دنیای زیر پام خالی می شد . وقتی یه لحظه رنگ پریده ات رو دیدم حس کردم فرشته دل شکسته رفته در قالب تو .. تو رو مثل یک نا امیدی دیدم که تنها امیدش منم . خودمو شکستم تا تو نشکنی . بابات فکر می کنه که من یک دزدم . بهم چیزی نگفته ولی خب این طور فکر می کنه .. تانیا دلم برات تنگ میشه .من از زندگی شما دو تا میرم بیرون . تا تو دیگه فکر نکنی که اومدم جای مامانتو بگیرم و بهت ظلم کنم . وقتی نامادری و خواهر کوچولوم مردند تا مدتها بابام با خشم خاصی باهام روبرو می شد . انگاری من اونا رو کشته باشم . گاهی از تنهایی اون قدر اشک می ریختم و سرمو می زدم به دیوار که آرزو می کردم نا مادری با اون نیش زبونش بالا سرم بود . من شاید تو رو به دنیا نیاورده باشم ولی اون روحی که تو رو حست کنه دردت رو درک کنه در وجود منه . حق داری که این جور با من بپیچی . مادرت رفته پیش خدا .. هیشکی مثل مادر آدم نمیشه .. کاش خدا یه دقیقه اونو بهم برش می گردوند . برای یه دقیقه بهم پسش می داد . فقط یه بار دیگه اونو می دیدم . دامنشو می گرفتم . دستامو دور پاهاش یا دور کمرش حلقه می کردم . با تمام دردم با تمام نیروی سالهای جدایی ام بغلش می کردم طوری بهش می چسبیدم که حتی خدا هم نتونه ما رو از هم جدا کنه . وقتی خدا می خواست اونو بازم ازم جداش کنه باهاش می رفتم . باهاش می رفتم تا بازم برام لالایی بخونه . بهش می گفتم مادر خوب و قشنگم وقتی تو نباشی من نمی خوام عروس بشم .. نمی خوام عروس شم وقتی که تو توی عروسیم نباشی . نمی خوام بخندم وقتی که خنده هات زیر خاک آرزو ها دفن شده باشه ..نمی خوام زنده باشم وقتی که تو زنده نباشی .. مادر هیچ گلی به خوشبویی نفسهای گرم تو نیست . منو ببخش تانیا که فکر می کردم می تونم توی دل تو یه جایی واسه خودم باز کنم .. فقط یادت باشه از فردا توی مدرسه من و تو فقط رابطه مون مثل یک معلم و دانش آموزه ... ساک هامو که قسمتی از وسایلمو درش قرار داده از رو زمین بر داشته و به سمت درب خروجی رفتم . خیلی دلم می خواست اونو می بوسیدم ولی تحملشو نداشتم که در آخرین لحظات هم دلمو بشکنه . با همه اینها بیشتر برای خودش ناراحت بودم . فرشته دیگه ای رو در وجود تانیا می دیدم . ولی اون نمی دونست که می تونست یک نامادری مهربون داشته باشه . -مامااااااااااااااااااان مامااااااااااااااااان فرشته نروووووو ... باورم نمی شد که اون داره این جوری صدام می زنه . وایسادم . سکوت کردم تا دوباره صدام بزنه . تا باورم شه که این یک خواب یا یک روبا نیست . هنوز پشت به اون قرار داشتم . به زمین افتاده بود . با دستاش پاهامو نگه داشته مانع رفتنم شده بود . -تو رو خدا نرو مامان . نرو .. مامان نرو تو رو خدا نرو .. دوباره بی مامان میشم .. بمون مامان ! منم می خوام مامانت بشم .. ما هیشکدوم مامان نداریم . من میشم مامان تو و تو هم بشو مامان من .. نرو .. من به بابام میگم چه دختر بدی هستم . بهش میگم که اون صدتومنو من از جیبش بر داشتم .. بهش میگم چقدر اذیتت کردم .. گریه امونم نداد . نمی ذاشت حرف بزنم . ساکامو گذاشتم زمین . به طرفش بر گشتم . -تانیا دیگه همه چی تموم شد .. دیگه فایده ای نداره .. -مگه خودت نگفتی که دوستم داری ؟/؟ دلت می خواد بازم یتیم شم ؟/؟ بازم تنها شم ؟/؟ مامان من رفته پیش خدا . خدا تو رو برام فرستا ده . حالا می خوام تو مامانم باشی . می خوام وقتی که عروس میشم تو کنارم باشی . دیگه نمی خوام گریه کنی .. -به یه شرط می مونم تانیا .. اونم اینه که به بابات نگی که اون پول رو تو برداشتی و گذاشتی توی جیب من . -ولی ....-ولی نداره تانیا .. خودشو انداخت توی بغلم . دستمو لای موهاش گذاشتم . با لبام صورت اشکی اونو می بوسیدم . سرمو که به سمت چپ بر گردوندم مهدی رو دیدم . عین کشتی شکسته هایی که کل فامیلش مرده باشن داشت آروم گریه می کرد . اون تمام حرفامونو شنیده بود . -بابا چرا گریه می کنی . فرشته جون اینجاست . ..مامان فرشته دیگه نمیره ..اونو خدا و مامانم برامون فرستادن . به تا نیا گفتم می دونی چرا خدا و مامانت این کارو کردن ؟/؟ واسه این که دوستت دارن . واسه اینه که تو یک فرشته ای . یه دختر خوبی .. مهدی : و یک دختر شجاع که می خواست به تمام کار های بدش اعتراف کنه اما مامان فرشته مهربون نذاشت . فرشته حالا میگی من با تو چیکار کنم ؟/؟ هیچ عبارتی برای ستایشت پیدا نمی کنم و هیچ کاری رو بر تر از عمل فرشته گونه تو . -عزیزم دل ما آدما یکیه . اگه نامهربونی می کنه واسه اینه که فکر می کنه ممکنه یکی دیگه بهش نامهربونی کنه . وقتی محبتی می بینه صفا و صمیمیتی می بینه وقتی یکی دیگه با تمام وجودش بهش عشق میده خالصانه بهش میگه دوستت دارم و این عشقو با ایثار در کنار هم قرار میده .. اون وقته که احساس می کنه محبت و مهربونی وجود داره . میشه عاشق بود میشه دوست داشت .. میشه دل پاک بود . میشه به دل های غمگین گفت که میشه شاد بود . تانیا : میشه به دخترا گفت که میشه مامان هم بود ؟/؟ -آره تانیای خوشگل من . دختر ناز من . مامان مهربون من ! تو هم دخترمی هم مامانم . وقتی که خدا بخواد همه چی درست میشه . تو هم قلب یک مامانو داری هم دل یک دختر رو . حالا هم مامان من و هم مامان تو هر دو تا شون از اون دنیا دارن بهمون لبخند می زنن . -ببینم من این وسط اضافی ام ؟/؟ تا نیا قبل از این که لباشو بذاره رو یک طرف صورتم گفت یه شرط داره با با اگه بخوای بغلمون بزنی -چیه دخترم حالا مامان پیدا کردی دیگه باباتو فراموش کردی ؟/؟ البته مهدی این حرفو با لبخند رضایتش بر زبون آورد .-شرطت چیه تانیا . -اول از مامان معذرت می خوای .. بعد مثل من صورت مامانو می بوسی . -کی از من عذر خواهی کنه ؟/؟ -من .. بابا ! دخترت .. حالا بیا معطل نکن .. پدر و دختر دو طرف صورتمو با یه بوسه چسبون باز داشت کرده بودند . وقتی من و تانیا تنها شدیم بهش گفتم ببینم فردا ریاضی داری حواست باشه که من در کلاس درس پارتی بازی نمی کنم . -مامان سوالای امتحانی رو که می تونی بهم بدی . می دونستم داره شوخی می کنه . شونه هاشو گرفتم . به چشاش نگاه کردم و به حالت صورتش . چشا و صورتش از قلبش می گفت . از قلب پاک و مهربونش . از دختری که می خواست هم دخترم باشه هم مادرم . از دختری که هم دخترم بود هم مادرم .. پایان ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
بگــــــــــــــــــــو کــــــــــــــــــــی مــــــــــــــــــــی آیــــــــــــــــــــی ؟

قلمم برای قلب تو خواهد زد اگر قلب تو همچنان برای دلشکستگان بزند . قلمم برای تو می نوازد اگر قلب تو برای ساز شکسته ها بنوازد .قلمم خواهد نوشت که تو بهترینی اگر بر گناه آنان که روز گاری تو را ناآگاهانه رانده اند قلم عفو کشی . بانوی من ! من از تو هیچ نمی خواهم تنها همین را می خواهم که چون همیشه مهربان باشی تا شرمنده قلم و فلبم نگردم تا بتوانم با غرور بگویم که محبت همچنان زنده است که نیکی نفس می کشد . انگار همین دیروز بود سال گذشته را می گویم وقتی که به جای بانوی شعر و قصه ها بانوی شهر قصه ها خوانده بودمت . هرچند که تو با نوی ایران زمین ما بانوی رویایی قصه های ما و حقیقت مایی . با نوی بی تکلف .. بانوی شاه و شاه بانوی ایران زمین آریایی ما . نمی خواهم آن چنان که از مریم پاک و فاطمه مقدس می خواهم از تو حاجت بخواهم می دانم که اگر بتوانی ملت خود را فراموش نخواهی کرد همان که روزگاری فراموشت کرده بوده است . همان که تو را با آرزوهای دور و درازت ازمرز جوانی به روزگار پیری رسانیده است . بانوی ایرانی بی کینه من ! می دانم که نمک نشناسان و ناسپاسان گناهکار را اگر هم دوستشان نداری خواهی بخشید . بگو کی می آیی ؟ اگر نیایی .. شاید که من هم به آن سوی سر زمین آرزوها رسم . بگو کی می آیی تا بر آن دستی که بر سر یتپمان دست نوازش می کشید بوسه زنم . بر آن دستی که به یاری جذامیان می شتافت .. بگو کی می آیی بانوی مردمی من ! بانوی مردمی ما ! هنوز هم هستند عده ای که از تو بد بگویند از تو بد بنویسند اما من آن چه را می گویم که می دانم آن چه را می گویم که از تو باز مانده است نه آن چه را که می گویند و به تو نسبت ناروا می دهند . بانویی که از دل مردم بر خا سته , خواسته مردم را می داند او اگر قدم خیری بر داشته از کیف و جیب خود نبخشیده همان کیف ها و جیبهای گشادی که سی و پنج سال است هنوزاز حق ملتی که آزادی می خواستند و خود با دستان خود بر سر خود خاک کفران نعمت ریختند (شهبانو پول ملت را برای ملت خرج می کرد ولی جانشینان گدا صفتش چنین نمی کنند )..پرنگردیده . بگو کی می آیی ؟ بگو کی می آیی تا به عشق بگویم بر درب خانه خود جارو بزند تا به آینه بگویم زنگار از رخ خویش بزداید تا به حلبی آباد بگویم که وقت آباد و آزاد کردن رسیده است . تا به آن کودک بیمار بگویم که دیگر اشک پدر ناتوانش را نخواهد دید . بگو کی می آیی تا دیده بر راهت دوزم . هنوز هم نمی دانم چرا دیده به آسمانی دوخته ام که تو را با خود برده است . تو با کودکی من رفته ای و من منتظر خواهم ماند شاید که روزی دیگر بیایی . سالها گذشته است . نمی گویم آن دیاری که تو ساخته ای مدینه ای فاضله بوده است نمی گویم نمی گویم که بسان آن مقنعه پوش چادر به سر بهشت فروشی . امروز شیران به روبهان وسیران به گرسنگان رحم نمی کنند . امروز اگر کسی برای پرنده ای دانه ای بپاشد شیران پوشالی بی رحم دانه و پرنده را می بلعند و من به یاد تو بانوی مهربان آریایی می افتم که خود را از مردم می دانستی و خود را از مردم می دانی . حتی اگر ذزه ای از پیاله عشق و محبتت پر باشد آن به دنیایی می ارزد که امروز کاسه های خشک سنگی را بر سر سنگدلان دیروز و نرم دلان امروز می زنند . بگو کی می آیی ای استاد عشق و صلح . کلام تو صدای تو چون جوی روانی در دل شب سکوت به من آرامش می بخشد . نمی دانم چرا دوستت می دارم شاید به این دلیل که دیده ام از تخت به زیر آمده ای تا همگام با پای تختیان و در کنار آنان باشی . و قتی که می آیی به خورشید خواهم گفت که نزدیک تر بیاید . بیاید و بر زمین خیس بتابد تا سیلاب اشک ندامت .. میلیونها ایرانی ایران زمین ما را به زیر آب نبرد . بگو کی می آیی تا بتوانم ناباوری ها را باور کنم . بگو کی می آیی تا به آن مادر داغدیده بگویم که داغدیده مادری دیگر می آید . بگو کی می آیی شهبانو ..بگو کی می آیی شهبانوی مهربان من . آنان که هنوز از سایه های آریا مهری تو در هراسند همچنان می خواهند که شخصیت تورا به زیر سوال ببرند . بانوی من نه من معصومم نه تو .. آن چنان نامردمی ها دیده ایم و آن چنان شاخدارها شنیده ایم که می گوییم یاد باد آن روز گاران یاد باد . .............بگو کی می آیی تا من همچنان بی تملق برای تو بنویسم . بگو کی می آیی تا نیکی ها جانی دوباره گیرند بگو کی می آیی تا سیلاب زدگان نگران سر پناهشان نباشند .. بگو کی می آیی تا در این مملکت خمس و زکات زده دیگر از فقر نشانی نباشد . شهبانوی من کجایی ؟/؟ در میخانه ها را بسته اند و در خانه ها , میخانه ها ساخته اند . هرزه خانه ها را از یک خیابان به هزاران هزار خیابان آورده اند . غنچه های سرقت دشمنان دوست نما که از صد ها تجاوز نمی کرد اینک در جای جای ایران گلستان اندر گلستان گردیده و به جای چند صد دزد که مردم برای آن یا علیه آن انقلاب کرده اند میلیونها دزد داریم . کسی صدایش در نمی آید . شهبانوی من ثروت های ملی به این صورت تقسیم می شود . 1-دادن باج به پنج شش ابر قدرت دنیا وکمک به اعراب بیگانه 2-پرکردن جیب و کیف خود ..پرکردن حسابهای بانکی درخارج از کشور و ساختن و خرید ویلا و خانه و کارخانه و..درایران و کشور های دیگر 3-هزینه هنگفت برای ساختن بمب اتم که در واقع این همان مانوری است که تا چند صباح دیگر وقتی که به همت امریکا و سایر باج بگیران صاحب بمب اتم شویم علنا این بند از بین می رود و در واقع هزینه های مصرفی در این بند وارد بند 2 می شود . ساختن بمب اتم یعنی تداوم حکومت و ادامه چپاول ثروت ملی . 4-اگر ته مانده ای باشد برای خالی نبودن عریضه وخواباندن اعتراضات خفیف .. درصدی از این ثروت را خرج ساختن چند مسجد و مدرسه و راه می کنند که نگویند کاری نکرده ایم . که این فقط به درد گول زدن عوام و ساده لوحانی می خورد که بگویند چه کسی می گوید جمهوری اسلامی کاری نکرده . در حالی که این فقط چند درصد از سر مایه و در آمد و ثروت ملی است که در جهت سازندگی هزینه می شود آن هم برای خود نمایی و این که نگویند کاری صورت نگرفته . اینک زمان حسرت خوردن به گذشته های دوراست . شهبانوی من امروز بیش از نود درصد ملت را آگاهان خاموش تشکیل می دهند . آگاهانی که به خیال خود از سر نوشت پدران نادان خود پند گرفته اند ودیگراز ترس تکرار تاریخ صدایشان در نمی آید . پدرانی که شاید در آغاز راه دانایی پیشه کرده از هول دموکراسی خود را به دیگ دیکتاتوری دینی انداخته اند . آن دیکتاتوری که از هزار و چهار صد سال پیش به این طرف هم سابقه نداشته در قرون وسطی نیز شاهدش نبوده ایم . کاش شاهنشاه فقید وقتی که از آسمان تهران تظاهرات دو میلیون معترض را دید و نا امیدانه و ندانسته پذیرای تو طئه امریکا گردید می دانست که نود درصد این دو میلیون سیاهی لشگری هستند که از سر سیری و بیکاری و تفریح شعار می دهند . و چه راحت در 22 بهمن 57 فریب ساواک و امریکا را خوردند . شهبانوی من ! می دانم که دلت برای وطنت می تپد . می دانم که پرنده قلبت بر فراز آسمان وطن پر می گشاید و جای جای این سر زمین مقدس ایران آریایی را در می نوردد . به من بگو کی می آیی تا بر سفره عشق سبزه محبت ببینم . تا خورشید را بر فراز دماوند خندان ببینم . به من بگو کی می آیی تا اسرافیل آن توبه کاران به خواب رفته در خاک خفته را بیدار سازد . آخر آنان عذاب می کشند . عرق شرم بر پیشانی مصیبت زدگانی که قدر عافیت را می دانند نشسته است . به من بگو کی می آیی تا لوت را گلستان سازیم و شمشیر ها را به در یا اندازیم . تخت جمشید همسر و مادر فرزندش را می خواهد ..تخت جمشید فرزندش را می خواهد تاج سرش را می خواهد . انقلابی را که ملخ ها نابودش نکرده اند موریانه ها خورده اند . پوکش کرده اند که از روز نخست پوک و پوشالی بود . بگو کی می آیی ؟ جایی که دوستان باشند نشاید که بر دشمن (امریکا ) اعتماد کرد . خسته ایم از دورنگی ها .. خسته ایم ازدروغ ها از بیگانه پرستی های مدعیان دروغین .. ایران تولدی دیگر می خواهد ..با نوی من ! بانوی شعر و قصه ها ! شاید بزرگترین گناه تو این بوده باشد که روسری بر سر وچادر بر شانه هایت نداشته ای تا بد اندیشان این گونه از تو بد نگویند . بانوی من ! غنچه های فسرده سالهاست که منتظر شکوفایی اند هنوز پیرزن روستایی از محبت های تو می گوید .. هنوز آن غرقه در سیلاب از دست محبتی می گوید که او را به خشکی رسانیده است . کوردلان یک شبه انتظار معجزه را داشتنه اند . با حلب حلبی آباد ها و با شعار حکومت مستضعفین بر مستکبرین آن چنان مستضعف پروری کرده اند که می توانیم با افتخار بگوییم که امروز اکثریت ایرانیان را مستضعفین خاموش تشکیل می دهند که این بزرگترین سوغاتی انقلاب پوشالی و پوسیده مذهبی امریکایی بوده است . آن روز آمده است که دمل های چرکین حسرت سر باز کرده و مردم دو دستی بر سر خود بکوبند . وقتی که بیایی خورشید و ماه و ستاره هم به این سر زمین می آید . قلب تو چون صورت زیبایت از مهربانی ها می گوید . من آن زمان در کنار شهبانویی خواهم بود که بخواهد چون گذشته ها نیک باشد با قلبی دور از کینه .. با قلبی سرشار از عشق به ملت .. با روحی والا و گذشتی که خصلت انسانهای والا مقام است . آن روز از جاده های زرین خواهی گذشت و به قلب تپنده و طلایی ایران آریایی خود باز خواهی گشت . و تاریخ بزرگترین گواه است براشتباه ملتی که نمی دانستند چه می خواهند و چگونه باید بخواهند . تولدت مبارک بانوی من ! امید وارم سالهای سال زنده بمانی ..وسالی فرا رسد که تولد تو بانوی بزرگوارمان را در ایران عزیزمان جشن بگیریم .بانوی من !کاش کبوتری سپید , پیام آریا مهری مرا به گوش جانت می رسانید تا بدانی که چقدر عاشقانه که چقدر خالصانه دوستت می دارم تا بدانی که در مرگ عاطفه ها از تو می خواهم و می خواهیم که با دم مسیحایی خود جانی دوباره به عشق و عاطفه ها بخشی که عشق هرگز نمی میرد . با درود به روح والای شاهنشاه فقید و ستایش شکیبایی آن بزرگ بانو ملکه ایران.. شهبانوی ایران زمین ..به امید آینده ای درخشان برای ایران و ایرانیان . پاینده ایران . بر افراشته باد پرچم سه رنگ سبز و سپید و سرخ آریایی بر بالا ترین نقطه این سرزمین .. بر دماوند همیشه استوار . بر قرار باشید . با احترام .. دوست و برادر همگی : ایرانی
     
  
صفحه  صفحه 18 از 78:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  77  78  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA