ارسالها: 3650
#171
Posted: 13 Sep 2013 18:50
زنده بمان تا ببخشمت ۳ (( قسمت آخـــــــــــــــــــــر ))
درست همزمان بود با لحظه ای که جعفر شوهر لیلا از راه رسید و اونم با همون شدت گذاشت زیر گوشم . یه لحظه لیلا که افتاده بود رو زمین از جاش پاشد اومد طرف من . ولی فوری عقب نشست . به شدت گریه می کرد . -جعفر خان حق من این نبود . من تا حالا جز لیلا به هیشکی دل نبستم . تو هم از موقعیت خوب استفاده کردی .. جعفر اومد تا بازم منو بزنه ولی لیلا خودشو انداخت وسط . من می تونستم با شوهرش درگیر شم ولی بیشتر از بیست سال ازم بزرگ تر بود و درست نبود . تازه اون می تونست شاکی باشه . همه چیز واسم تموم شده بود . -آره لیلا خانوم . گفتی که قسمت بوده . قسمتو این ما آدما هستیم که می سازیم . جواب خدا رو چی می خوای بدی . من که در بد ترین شرایط راضی به از دواج با تو بودم . حالا هم دیگه چیزی نمیگم . برات آرزوی خوشبختی می کنم . جعفر خان از شما هم عذر می خوام که دست رو زن شما بلند کردم . برای من زن فقط یکی بود و تموم شد و رفت . دیگه هم تا آخر عمرم به کسی دل نمی بندم . به زنی اعتماد نمی کنم . عاشق نمیشم . پاشدم و رفتم . .. چند روز گذشت .. داشتم فکر می کردم به این که بازم خوب شد که لیلا عاشقم بود و تنهام گذاشت . این جوری خودمو آروم کردم . رسیدیم به اون جای اول قصه همونجایی که کنار رودخونه عشق نشسته بودم همونجایی که خاطراتمو در ذهنم مرور می کردم . حالا دیگه کمتر کسی میره سر چشمه . اکثرا لوله کشی کردند . لیلا از این طرف رد می شد .. دلم می خواست گریه کنم . اصلا به اون صحنه تجاوز فکر نمی کردم . چون اون دیگه اجتناب ناپذیر بود . نمی دونستم باید چیکار کنم . دلم پر بود از دست زمونه . از دست روز گار . از خودم . از مسعود و لیلا و جعفر ..رود خونه هم مثل من غمگین بود . دونه دونه سنگریزه ها رو مینداختم توی آب .. خدایا چرا نمی تونم فراموشش کنم .. یه لحظه سرمو بر گردوندم عقب . جعفر و لیلا اونجا بودند . -اتفاقی افتاده ؟/؟ کسی مریض شده ؟/؟ فکر کردم باید یکی از خونواده لیلا بیمار شده باشه وگرنه این دو تا که با من کاری نداشتند ... -آقای دکتر اینم امانتی شما . دست بهش نزدم . -ببخشید امانتی کوش ؟/؟ -اگرم اونی که نشون دادین نیستین من پسش می برم . ازدواج من و لیلا در اثر عجله پدر لیلا بود . اون فکر می کرد که زمین و زمان از جریان با خبر شدند کسی نیست که دخترشو بگیره. اگه خونواده شما بفهمن آبرو ریزی میشه .. راستش منم تازه همسرم مرده بود . با این که زن نداشتم ولی نتونستم دستمو به کسی برسونم که راضی نیست . اما من لیلا رو بیشتر از خودم دوست دارم . از شما به خاطر سیلی که به شما زدم عذر می خوام . من نمی تونم ببینم کسی آزارش میده .. مات مونده بودم . اولش فکر کردم نمایشه . بعدش خواب به نظرم اومد . حالا دیگه می شد فکر کرد دارن راست میگن . آب دهنمو به زور قورت می دادم . -من از روزی که باهاش ازدواج کردم اون همین جور سرد و خشک و مبهوته . همش در عالم خودشه . ..-ولی جعفر خان یک مسئله دیگه ای که مهمه اینه که اینجا شهر که نیست . پنجاه شصت تا خونوار داره . همه هم همو می شناسن . اینا نمیگن چی شد جعفر خان زنشو طلاق داد و دکتر گرفت ؟/؟ -راستش من که اطمینان نداشتم تو بخوای یه روزی لیلا رو بگیری . ولی این اطمینانو داشتم که اون به من و به هیچ مرد دیگه ای جز یه نفر اجازه نمیده که بهش دست بزنه و اون یه نفر تویی . برای همین این بهونه رو پیش کشیدم که چون من مرد معتقد و پای بند به اصول دینی هستم یه صیغه محرمیت خوندم که جا بیفته . البته در شهر عقد کرده بودیم .. به همون صورت که در مورد از دواج هو انداختم در این مورد که لیلا چون میاد خونه مون و میره ودرکاراکمکون می کنه می خوام گناه چشم ناپاکی نباشه صیغه خوندیم . خدا منو ببخشه که چقدر دروغ مصلحت آمیز گفتم .-ولی همه اینا بی جهت بود . اگه از اول با من در میون میذاشتین ..-پسرم آدم نمی تونه همه آدما رو بشناسه . زمونه بد شده . من و لیلا چند ماهه از هم جدا شدیم .. -ببینم میشه یه جوری هو بندازین که چند ماهه صیغه لغو شده .. در حالی که منو در آغوش کشیده بود گفت به شرطی که قول بدی تا یه هفته دیگه عقدش کنی . من دیگه میرم تا ببینم حرفاتون به کجا می رسه . ولی من به لیلا هم گفتم بهتر از صمد برای تو پیدا نمیشه و به تو هم میگم بهتر از لیلا واسه تو نیست . هنوز یادم نرفته در حق خونواده مسعود چیکار کردی . من و لیلا تنها موندیم . انگار به بدنم برق 220 ولت وصل کرده باشند . سست سست شده بودم . نمی دونستم چی بگم . چیکار کنم . نمی دونستم از کجا حرف بزنم . یه دنیا حرف داشتم ولی خیلی سخته بعضی وقتا سر صحبتو باز کردن . با یکی صد ها ساعت , هزاران ساعت حرف بزنی ولی پس از ماهها جدایی ندونی چی بگی . -لیلا مثل این که خوشحال نیستی -تو خوشحال نیستی صمد ببخشید آقا دکتر -حالا منو دست میندازی ؟ /؟ -وقتی جعفر تو رو زد دوست داشتم منو می زد یا من می رفتم اونو می زدم با این که مرد خوبیه . -ولی من که تو رو زده بودم -حق من بود . می دونی چرا ؟/؟ چون نفهمیده بودم که تا این حد دوستم داری . منو ببخش آقا دکتر صمد . -دیگه این جوری صدام نکن . -بیا بریم پشت اون درختا . نمی دونی وقتی خورشیدو از لای چتر سبز درختا می بینم چقدر لذت می برم . یادته ؟/؟ پشت این درختا .. چقدر نوازشت می کردم ؟/؟ -آره .- چطور تونستی لیلا .. -نمی دونم . به من حق بده . عاشقت بودم .نمی خواستم با سرنوشتت بازی کنم . -یه جور دیگه ای بازی کردی . -خیلی خوشحالم صمد .. ببین توی آبو . انگاری ماهیها زیاد شدن . -آره صمد اومدن بهمون تبریک بگن .. اونو بردم پشت درختا . قبل از این که خورشید رو ببینیم بغلش کرده تا بفهمه چی شده از اون لبای اناری اون بوسه ای داغ بر داشتم .. واسه این که ناراحت نشه زود ولش کردم -به همین زودی ؟/؟-بوسه رو میگی یا ترک بوسه رو؟/؟ -ترکشو ...یعنی ازم می خواست که طولانی تر ببوسمش . -صمد -بله -به یک دلیل نمی خوام باهات ازدواج کنم -چرا -چون تو صادق نیستی . یعنی در یک مورد که من می دونم . و از کیسه خلیفه می بخشی .. تا حدودی دوزاریم افتاد ولی بند آب ندادم . منم یه پهلو حرف زدم -کی بهت گفته -زهرا ...حدسم درست بود . لیلا همه چی رو از زهرا شنیده بود . من که به اون گفته بودم چیزی نگه .. -قرار مون این نبود . -صمد پس تو حالا میری پیش فالگیر اون به تو میگه که جریان چیه یک پدری ازت در بیارم که . -تو که نمی خوای باهام ازدواج کنی . -کور خوندی ولت کنم بری از من جوونتررو بگیری ؟/؟الان کل دخترای ده از سیزده سال تا بیست سالش همه صف کشیده ان که زن آقا دکتر شن . چش همه شونو از کاسه در میارم . وقتی تصادف کردی می خواستم خودمو بکشم . وقتی تو رو ماشینو از لای برف کشیدن بیرون می خواستم بمیرم . من همیشه دوستت داشتم . چرا این دلمو می شکستی -خانوم دست شما درد نکنه .همه چی رو از من قایم می کنی میری با یکی دیگه ازدواج می کنی اون وقت انتظار داری نامه فدایت شوم هم برات بنویسم . خیلی بدی . -دلم واسه شنیدن حرفای قشنگت تنگ شده . برام مثل اون روزا بگو از عشق بگو از دوست داشتن . تو حالا سوادت زیاد شده . من کم سواد زیاد وارد نیستم حرفای قشنگ بزنم .. -تا آخر دنیا برات حرفای قشنگ می زنم . تو منبع و منشا تمام حرفای قشنگ منی . باد موهاشو شونه می زد و منم با دستام موهاشو شونه می زدم . توی بغل من خوابش برد . باورم نمی شد که اون پیشم بر گشته باشه . مسعود و زهرا و بچه هاش از این روستا رفتند و دیگه ندیدیمشون ................ من و لیلا هم تا حالا دو تا پسر داریم و دو تا دختر . گاهی توی روستا زندگی می کنیم و گاهی توی شهر . دارم متخصص ارتوپدی میشم . با این حال هنوزم که هنوزه من و اون رود خونه رو فراموش نکردیم ..البته از چشمه هم خیلی خاطره داریم ولی رود خونه دور و برش قشنگ تره ..من و همسرم بازم رفته بودیم پشت و زیر بعضی از درختا . جای دنج و آرامش روستا . بازم سرشو گذاشته بود رو سینه ام و بازم نوازشش می کردم . داشتم به این فکر می کردم که چی می شد که عمر ما بیشتر از عمر این رود خونه و درختا می شد .... پایان ... نویسنده ... ایـــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#173
Posted: 18 Sep 2013 18:31
یک مــــــــــــــــــــــرد ، یک جهــــــــــــــــــــــــــــان
داستانی دیگر هم به پایان رسید داستان فقط یک مرد .. داستانی که در آغاز فکر نمی کردم که انتهایش این چنین باشد این داستان صرفا به عنوان داستانی سکسی شروع شده بود . داستان تنها مردی که با قدرت جنسی خود می توانست جهان را در سیطره خود داشته باشد . در این رهگذر حوادث زیادی اتفاق می افتد. نویسنده می خواهد خواننده رابا اقوام و ملل مختلفی آشنا کند. اما در جایی که خوانندگان بیشتر طالب مطالعه مطالب سکسی هستند آیا نویسنده می تواند ارائه دهنده متونی باشد که بخواهد از افتخارات گذشته کشورش و از تاریخ بگوید؟ . در این اثر نویسنده توانایی های انسان را به زیر سوال برده که به مویی بند است . قدرت عشق را به رخ کشیده . از رویاهایی گفته که می تواند یک واقعیت باشد . شاید بیشتر مردم جهان این آرزو را دارند که روز گاری در کنار هم برادرانه و خواهرانه به صلح و صفا زندگی کنند . نژاد پرستی ها و خود بر تر بینی ها را به دور اندازند . خود را چون دیگری و دیگری را چون خود ببینند . لقمه ها را قسمت کنند اجازه ندهند که کس از گرسنگی بنالد که کس زندگی را تنها آشیان رنج و درد و عذاب بپندارد . افسوس که ما انسانها با آن که مقصد را می شناسیم و می بینیم آن را بسیار دور می دانیم . اما چرا این روز ها کوروش هخامنشی محبوب همگان گردیده که این چنین از او و از افتخارات او یاد می گردد و نویسنده به او می بالد و او را سمبل اتحاد و همبستگی جهان و جهانیان می داند . مردی که هزاران سال پیش از حقوق بشر گفت مردی که چون دین مداران امروز نبود که شعارش با شعورش و علمش با عملش یکی نباشد . کوروش شاه شاهان ..مرد مردان بود . خواسته بودند او را از پهنه روز گار و صفحه تاریخ محوش نمایند اما هر چه خود بیشتر محو گردیدند او آشکار تر گردید . نویسنده در این داستان فرصت آن را یافته که نشان دهد در عصری طلایی کوروشی دیگر در پی نشان دادن قدرت خود به جهانیان است .اما قدرت ، خود قدرتی خود خواهانه نیست . آیا تنها می توان با نمایی از قدرت جنسی داشتن ، قدرت بر تر جهان بود ؟ شاید در اصل این باعث شهرت کوروش آریایی ما در این قصه خیالی باشد اما در نهایت او بود که دنیا را با هم متحد ساخت گستاخان را بر جای نشاند به رویای انسانها جامه عمل پوشاند ..او نه تنها مردم هر کشوری را متحد ساخت نژاد ها را در کنار هم قرار داد لذت عشق را که بر تر از لذت شهوت است به دنیا چشاند .. او دلها را به هم نزدیک ساخت و این مهم ترین کاری بود که توانست انجام دهد . تنها پیکار با یک گروه برایش دشوار به نظر می رسید و آن هم شیاطینی بودند که به نام دین و در کشورش می خواستند که تیشه به ریشه دینش بزنند . کوروش آریایی ما یک شیعه بود . شیعه ای که با شیعیان دروغی و پوشالی و شیعیان شیطانی جنگید و آنان را بر سر جای خود نشاند . در صحنه آخر او گروهها و اقوام مختلف را از جای جای جهان گرد هم آورد .. فریاد زد که جهان از آن همه است و خداوند گار عالم.. دنیا را برای همه آفریده . فقط یک مرد ،فقط یک مرد نیست . فقط یک مرد فقط یک خداست و یک جهان و آدمیان . او دنیا را متحد ساخت اما شیطان در کشورش می خواست که این اتحاد را بر هم بزند اما او با شیطان هم جنگید تا انسانها فرشته گونه بر روی زمین زندگی کنند تا این رانده شدگان از بهشت ، زمین را برای خود بهشتی زیبا سازند . از ویژگیهای دیگر این اثر که نویسنده شاید برای نگارش آن با دشواریهایی هم روبرو شده باشد قسمت سکس آن بوده که او تنها باید یک مرد را شرح می داده . با همان روحیه و همان حرکات و ودر جای خود باید کاری می کرده که خواننده احساس خستگی ننماید . نویسنده ای که خود تاکنون پایش را به خارج از کشور ننهاده چگونه می تواند از طبیعت و مناظر طبیعی بسیاری از کشور های جهان بگوید ؟! از اسرائیل بگوید از کالیفر نیای امریکا بگوید از مغولستان و یونان بگوید .. نویسنده می دانسته که هر جا که روی (رود)آسمان همین رنگ است . طبیعت سبز و آسمان آبی اسرائیل را می توان درایران هم دید همین خورشید را در اروپا هم می توان دید ..پس می توان دلهای هم را هم دید . راز دلها تنها رازیست که بر همگان آشکار است . راز دلها یعنی عشق .. عشق به هم ..عشق به خدا ..عشق به جاودانگی .. .علاوه بر آرمان گرایی در این داستان به قدرت بر تر ایرانی و کوروش نیز اشاره شده .. آیا نویسنده ای که خواسته ملت ها را متحد سازد این چنین از برتری قومی خود می گوید ؟ این بیش از آن که حالت تهاجمی داشته باشد حالتی تدافعی دارد در پاسخ به تحقیر پارسها و قوم آریا که چندی پیش تو طئه گران و مشتی کارگردان و هنر پیشه ابله با تهیه فیلمی خواستند که افتخارات ایران وتاریخ ما را به زیر سوال ببرند ای کاش نویسنده با دید وسیع تری به کنکاش در این مورد می پرداخت .. مسئله مهم دیگر که در پایان داستان به آن اشاره شده احترام کوروش این شاهنشاه جهان به دموکراسی و حکومت مردم بر مردم بود . او بود که هفت میلیارد جمعیت جهان را با هم متحد ساخت . او بود که برای دنیا صلح و آزادی به ار مغان آورد . اعلام کرد که من رهبر جهانم .. دنیا را مدینه فاضله ساخته ام . این حق منست . ناگهان مردی فریاد بر می آورد بگذارید مردم رای دهند و حق انتخاب داشته باشند .. کوروش می پذیرد و باز هم انتخاب می شود . این است پیام کوروش آریایی ما . او چه سکولار باشد چه دین مدار باشد چه شاه باشد و چه رئیس جمهور.. یک کوروش است . یک آزادیخواه .. کسی که به مردم احترام می گذارد . دنیا بر پاشنه های کوروش می گردد اما حتی حرف حق یک نفر را هم نادیده نمی گیرد آری این است پیام کوروش .. دهها نکته دیگر در این داستان بلند وجود دارد. مهم ترین انتقادی که می توان بر این داستان وارد دانست کوتاهی این داستان در بلندای هدفیست که از میانه راه پیدا نموده است . با درود به همه خوانندگان با صبر و حوصله و به امید جهانی متحد و انسانهایی همگام و همدل که عاشقانه یکدیگر را دوست بدارند و با هم به سرمنزل عشق ومعشوق ره بسپارند . هیچ چیز رویا نیست . به امید آن روز رویایی . .نویسنده داستان فقط یک مرد : ایــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#175
Posted: 21 Sep 2013 17:36
برگ و تگرگ و مرگ
داشتم فکر می کردم اسم این متن رو چی بذارم . فکر کردم و فکر کردم و یهو یه عبارتی به ذهنم رسید به عنوان مرگ برگ .. وای که چقدر هیجان زده و خوشحال شدم . ته دلم یه آفرین به خودم گفتم و گفتم حالا ولش این قدر قیافه نگیر برو یه سری به اینترنت بزن ببین چه خبره شاید یه امریکو وسسپوسی اومده و قبل از کریستف کلمب امریکا رو کشف کرده ... به به ! خواب دیدی خیر باشه داداش ایرانی ..قبل از تو خیلی ها این راه رو رفتن . تو همون بری اتم بشکافی بهتره .عنوان انتخابی تو تازه نیست . بعد همین عنوان رو انتخاب کردم . تمام این عناوین رو بدون این که مطالعه ای از آثار دیگران داشته باشم انتخاب می کنم . بیست ساله جز همین چند تا داستان سایتی و روزنامه پیروزی تقریبا چیز دیگه ای نخوندم . گفتم بازم یه سری بزنم ببینم حالا چه خبره .. جستجوی گوگل رو زدم دیدم اومده تگرگ و مرگ و برگ ... بازم ظاهرا یکی پیشدستی کرده بود ولی از اونجایی که مال من ترتیبش فرق می کرد واز نظر تشبیهی و از آغاز تا پایان راه عنوان خودمو صحیح تر تشخیص دادم اینو دیگه به حساب ابتکاری گذاشتم و تغییر ندادم . نمی دونم چرا با این که پاییزرو اون جور که خیلی ها دوستش دارند من دوست ندارم , بازم هر وقت داره میاد براش می نویسم . شاید دلم واسش می سوزه و بیچاره مظلوم واقع شده .این هم متن جدید ابتکاری نویس , آقای نیست در جهان در مورد پاییز : من از روزی که تو را دیدم تو همان زیبای پیری . به خزان خود نزدیک می شوم . اما توهمانی . همان که با من همیشه مرثیه مرگ خوانده ای . پرستوها چون ابرهای سیاه از آسمان تو می گریزند و من می بینم که باز هم نقاش طبیعت قلم دردست گرفته تا چهره ات راچون بیوه ای زیبا بیاراید اما من همچنان درجستجوی بهار باکره ام . زیبای پیر ! زیبای مغرور .! زمین همچنان می گردد زمان همچنان می گذرد حتی آنان که تو را زیبا تر از ونوس می پندارند به خواستگاری تو نمی آیند . باز هم آمده ای تا با من از غمهای زیبا بخوانی . اگر روزگاری احساس کنم که دیگر نخواهم مرد شاید تو را بهاری دیگر ببینم . باز هم با گردش نمایشی دیگر به تو رسیده ام . من به دیدن تو زانوی غم در بغل می گیرم .شاید تو هم برای من غمگینی . شاید تو هم به خاطر من به خاطر اشکهای من به خاطر پاییز قلب و قلب بهاری من جامه بر تن می دری .دریا طوفانیست . ابر های سیاه آمده اند باز هم بر لب دریا و در ساحل نشسته ام . حتی کسی خود را به آبهای تو نمی سپارد . پاییز زیبای من ! من خود را به خاطر پاییزی بودن محکوم می کنم اما کس نمی تواند تو را به خاطر پاییز بودن سرزنشت کند . قلب من چون آسمان تو می بارد باز هم قصه ها از غصه ها دارد . می خواهم که راز های دلم را با تو بگویم می بینم که چشمان تو هم میل به گریه دارد . غصه ها دارویی جز گریه ندارند . می گویند که اشکها غصه های دل را می شویند . کاش اشکها زبان دل را به لبخند می گشودند تا با تو از گلها بگویم . مریم پاییزی من با من سخنها دارد. مریم پاییزی من در کنار تو از عشق می خواند . مریم پاییزی من از بهار می گوید . از تپش دلهای خسته ای که زندگی را در پنجه های خسته تو می بیند . مریم مهربان از محبت تو می گوید . حتی درجنگل سبز وقتی آبشار برچمنها می ریزد و از لا به لای درختان , خورشید خسته را می بینم که گویی از مادر طبیعت می گریزد احساس می کنم در برزخی هستم که مرا به دوزخ می رساند . مریم پاییزی من با من از بهاربگو .. بگو که در بهاران هم زنده ای . بگو که همیشه زنده ای . برای من از پرستوهایی که به آشیانه باز می گردند بخوان برای من از گلهایی بخوان که پاییز را نمی شناسند . مریم پاییزی من به من بگو که تو برای تمام فصولی .. برای تمام زندگی ..برای تمام روز ها . مریم پاییزی من ! مرا بر بالهای خود بنشان .آنگاه که خود را با خا طره هایت خوش می سازی سوار بر مرکب خندان خیالم ساز تا خود را به گلبرگهای بهاری تو بسپارم . پاییز برای خود اشک می ریزد و من برای بهار . مریم پاییزی من ! به من بگو تو برای چه اشک می ریزی ؟!برگهای خشکیده و گریان برچمنهای خاکی تو غلتیده اند . حتی کسی از نفرین علفها نمی خواند . مریم پاییزی من . به من بگو روزی خواهد آمد که پاییز با من از زندگی بگوید . با من از دلدادگی بگوید از روز های خوش خواب و خیال . هرگاه خود را به خزان می سپارم احساس می کنم خسته ام . احساس می کنم چون برگهای تکیده بر درخت پیری هستم که با نسیم پاییزی به زیر پاهایی خواهم رفت که از شنیدن خش خش برگهای خزان لذت می برد . مریم پاییزی من ! بگو چرا پاییز را دوست می داری . با همه غمهایش .. با همه غصه های بی انتهایش .. چرا دوستش می داری ؟! مریم پاییزی من . به من بگو آیا خواهد آمد روزی که پاییز هم بخندد ؟/؟ آیا خواهد آمد روزی که دیگر مرثیه مرگ برگ نخوانیم ؟/؟خواهد آمد روزی که پاییز را چون برزخی در کنار دوزخ ندانیم ؟/؟ مریم پاییزی من ! می دانم که با ساز های شکسته از عشق می گویی . این است راز زندگی .. افسانه های راستین طبیعت . آنجا که خورشید راهش را کج می کند و فرمانروای باران چشمانش را می گشاید من به تو سلام می گویم تو را در آغوش می گیرم تا با من از یاران بهاری بخوانی . بگو که آنها زنده اند . بگو وقتی که آنان بیایند با من از بهار زندگی خواهند گفت . چه زیباست پاییز ! اگر آن را از گوشه ای بنگریم . چه زیباست پاییز با دلهایی همیشه بهاری . مریم پاییزی من با من از پروانه های بهاری بخوان . از شمعی که پروانه ها به دورش زندگی می گیرند . از شمعی که می سوزد تا به پروانه ها زندگی دهد . وقتی که صبح بهاری فرارسد پروانه مرده را در کنار شمع مرده نخواهیم دید که این است معنای عشق و زندگی . چه زیباست پاییز ! آرامم می سازد . مرا تا به کجا ها که نمی برد ! به کودکی .. به بوی یار در آغاز راه .. به صدای زنگ مدرسه .. به یار دبستانی که دیگر در کنار من نیست . پاییز مرا به کودکیم می برد . پاییز مرا به بوی انار و پرتقال می رساند . به زال زالک هایی که بر سردر مدرسه ها ی فروختند . پاییز مرا به یاد عشق می اندازد . به یاد آن اولین وآخرینی که پیمان راستینش را در پاییز با من بست . بر هوای پاییزی با قلم قلبش نوشت که دوستت می دارم و بر برگهای بهار اینچنین نوشت که تا ابد با تو خواهم ماند . (دوستی وازدواج ). پاییز مرا به یاد روزگار دوری از خانه و مادر می اندازد .(دبستان وشایدهم سربازی ) با دنیای بیگانه ای که بدان دل بستم .سالها پیش در پاییزی به دامنه کوهستان جنگلی پناه برده بودم تا درسکوت زیبای زمین و آسمان جز خود و خود آفرین به هیچ نیندیشم . رفته بودم تا پاییز را آن چنان که می گویند زیبا , زیبا ببینم . نم باران بهار گونه , چشمان برگهای خشکیده تکیده بر شاخساران را پر اشک نموده بود . برگها می گریستند . برگهای زیبا در حسرت گذشته های سبز و آینده تیره لگد مال شده , آرام می گریستند . هنوز هم جانی داشتند . باران بهاری در پاییزی پر اندوه به من لذت می داد . کاش دفتر خاطراتم را به همراه می داشتم .. باران تقریبا بند آمده بود . اما آسمان همچنان غمگین بود . ناگهان روشن و تیره گشتند . آسمان طوفانی شد . تگرگ ها و باد ها آمدند . سیل اشک برگونه های برگها جاری شد . می دانستند که این آخرین لحظات زندگی آنان است . لحظه ای که جسم بیجانشان از روح شاخسار ها بر زمین می افتد تا خالق و نقاش زیبای طبیعت بار دیگر از بهاری زیبا پاییزی غم انگیز بسازد . شاید این تناسخی دیگر باشد . اما نه برای من انسان که تنها یک بار می آیم و برای همیشه می مانم . دقایقی بعد دیگر از تگرگ نشانی نیست . تقریبا تمام برگها رفته اند . تگرگ ها چون کامیکازه های ژاپنی بر طیاره های بی بال و پر برگ نشسته اند و خود و برگهای خشکیده را به باد فنا داده اند و حال من می دیدم که چگونه درختان بر مرگ زاینده خود می گریند . و من اینک بار دیگر به تو و آسمان خدا می نگرم .نمی دانم باز هم نمی دانم کدامین پاییز آخرین پاییز من خواهد بود . شاید گناه باشد که پاییز زیبا را آن چنان که شایسته اوست دوست نمی دارم . شاید با گریز از پاییز مهربان از حقایق تلخ می گریزم . اما می دانم اگر پاییز زیبا و مهربان نبود قدر بهار زیباترین و مهربان ترین را نمی دانستم . نمی دانم چرا همه گرفته اند . دلها گرفته .. شاعران و نقاشان از زیبایی و عشق می گویند اما می دانم غمی زیبا بر دلشان چنگ انداخته و آنان را به رویاهای خاموش خود می برد . و من بار دیگر زیبای پیر را در آغوش می گیرم بر چشمانش بوسه می زنم که در مهری پرمحبت با اولین نگاه , مهرش را بر دلم نشانده است . هنوز هدیه بهاری تو را از یاد نبرده ام . شاید روز گاری بیاید که تو هم در بهشت خدا بهاری گردی . غنچه های عشقی که در گلخانه های تو شکوفا گشته با شکوفایی خود دعایت می کنند .. پرستوها تنهایت می گذارند اما گنجشکها همچنان می خوانند . شاید برای همین باشد که من گنجشکها را بیشتر دوست می دارم . پاییز سبز من بخند . درصفحه 1 همین تاپیک یعنی دل نوشته های ایرانی دو متن از من در مورد پاییز به نام زیبای پیر و بیدار شو زیبای پیر وجود داره که اگه رو همون عدد مربوط به صفحه 1 بالا کلیک کنین ظاهر میشه (توضیح برای سایت لوتی ) ودرسایت امیر که بر مبنای تاریخ و حروف بندی هر دو تنظیم گردیده .... اون متون کمی ادیبانه تر یا ادبی تر نوشته شده بود .باز هم چون همیشه برایتان دلهایی بهاری آرزومندم دلهایی که شما را به روشنی فردا برساند و با امیدی بهار گونه به خدای بهار آفرین دل ببندید و امید وار باشید که اوانسانهای خوب و بد همه را دوست می دارد که اگر بدان را دوست نمی داشت این همه به آنان مهلت نمی داد . پاییز سبز من ! بخند ! فردا که نیامدست فریاد مکن . ببین که عاشقانت چگونه دوستت می دارند . اما دوستان ! همه اینها به یک کنار .. وقتی که شاد باشید وقتی که وجدانتان آسوده باشد حقی را پایمال نکرده باشید .. وقتی که در کنار محبوبه خود وفا دارانه و عاشقانه به فردا و فر دا ها می نگرید آن روز بهاری ترین و زیبا ترین روز زندگی شما خواهد بود . حتی اگر هر روزتان چنین باشد . حتی اگر آن روز پاییز و زمستان باشد .. پس سعی کنید با وجدانی آسوده و با دلی پاک خود را اسیر خوشبختی و خوشبختی را اسیر خود سازید . .. پایان .. نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ویرایش شده توسط: aredadash