انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 20 از 78:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  77  78  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


زن

 
بــــــــــد تــــــــــریــــــــــن و بهتــــــــــریــــــــــن لحظــــــــــه ۲(قســمــت آخـــــر)

-پیمان ازت ممنونم . اگه تو نبودی ...-ببخشید که مزاحمت شدم نذاشتم که به خواسته ات برسی . اون سمت از صورتی رو که بهش سیلی نزده بود سمتش گرفته گفتم بیا این طرفو هم بنواز . تو که دستات خوب کار می کنه . کاری کرد که انتظارشو نداشتم . لباشو گذاشت رو صورتم . -خوشحالم که تعقیبم کردی .. راستش این یک بار رو تعقیبش نکرده بودم . گذاشتم هر جوری فکر می کنه بکنه .. . -پیمان تو آبروی منو حفظ کردی .. نمی دونم چرا با این که اون جور احساساتی نبودم که اشک چشام در آد حس کردم گریه ام گرفته .. -همون جوری که تو آبروی منو بردی . ازش فاصله گرفتم .. -صبر کن پیمان . می خوای تنهام بذاری ؟/؟ نمی دونم چی داشت بهم می گفت و چی می پرسید . من فقط داشتم کاری می کردم که بر خودم مسلط شم . -خب خانوم نمونه شو دیدی ؟/؟ خوب جنس خراب پسرا رو شناختی ؟/؟ منم یکی از اونام . راستش تو تنها دختری در جمع همکلاسام هستی که هنوز بهش نگفتم که دوستش دارم . دلم می خواست با همه دوست شم . از اون دوستی های عاطفی داشته باشم . شاید اونا به خاطر این که سرشون بی کلاه نمونه مثل من بی وفا می شدن . اگرم الان کنار تو ام واسه اینه که می خوام تو رو هم فریب بدم . گولت بزنم .. -پیمان اونی که بخواد کسی رو فریب بده گولش بزنه و از فریبش لذت ببره این جوری اونم با حرص اعلام نمی کنه .. تو بهم گفتی تواین چند تا دختر به تنها کسی که نگفتی دوستش داری منم . به چشام نگاه کن پیمان ...سرمو انداخته بودم پایین . نمی خواستم این کارو انجام بدم . هنوز می ترسیدم که اون متوجه سرخی چشام بشه . -چرا نمیگی چی شده .. کمی بر خودم مسلط شدم .. به طرفش بر گشتم . هنوزم از این که به چشاش نگاه کنم می ترسیدم . -سحر بیا از این سمت بریم . تو دست بر دار نیستی . بریم آخرین حرفامو بهت بزنم که دیگه حوصله تو یکی رو ندارم . خلاصه کنم و اون این که راستش من از دست این دخترایی که هر روز یه رنگ عوض می کنن و معنای دوست داشتنو نمی فهمن خسته شده بودم . اونایی که هرروز به یکی دل می بندن . نمی دونم چرا حرکات و رفتار تو برام تنوع داشت . با بقیه فرق داشت . با این که بقیه رو زیبا تر می دیدم ولی حس می کردم می خوام کارای تو رو زیر ذره بین داشته باشم . با این حا ل دفعه قبل که همین جا دیدمت نتونستم و نخواستم که این حرفا رو بهت بزنم . شایدم خودمم نمی دونستم که چه احساسی نسبت بهت دارم . حالا وقتی که از نظر ظاهری تو رو با بقیه دخترا مقایسه می کنم می فهمم که تو از خیلی ها خوشگل تری ولی دیگه اون درون زیبا و رویایی رو که حسش می کردم حس نمی کنم . چون حالا می بینم تو دیگه اونی نیستی که به پسرا توجهی نداشته .. وقتی یه تغییری در خودت دیدی دلت می خواد که همه بهت توجه کنن . دوست داری با همه باشی .. همه دوستت داشته باشن . شایدم دوست داری همه عاشقت بشن .. تو دیگه اون دختر رویاهام نیستی. سحر من دیگه برام غروب کرده . -صبر کن پیمان .. یه چیزی ازت می پرسم راستشو به من بگو .. اگه من همون سحر سابق بودم همونی که به هیچ پسری اعتنایی نداشت اون وقت بهم چی می گفتی .. از اونجایی که می دونستم بر خودم مسلطم و چشام دیگه اون سرخی سابقو نداره لبخند تلخی بهش زده گفتم می گفتم که دوستت دارم سحر . می گفتم عاشقتم .. آدما بعضی وقتا قدر اونایی رو زمانی می فهمن که از دستشون میدن . گاهی هم قدر چیزایی رو هم زمانی می فهمن که از دستشون میدن . من تو رو هیچوقت نداشتم که از دستت بدم . ولی اون حس قشنگو که یه دختری هست که با بقیه فرق داشته باشه رو در خودم دیگه حسش نمی کنم . خدا نگه دار برای همیشه .. دیگه نمی خوام باهات حرف بزنم .. -صبر کن وایسا پیمان . تا حالا من حرفاتو گوش دادم حالا تو به حرفام گوش کن . -آیا تا به حال لحظه هایی رو داشتی که برات بهترین و بد ترین باشه ؟/؟ الان برای من همونه . بهترین و بد ترین لحظه . من دوست دارم بهترین بعد از بد تر ین باشه تا طعم شیرین زندگی رو بچشم در کنار کسی که حتی یک نگاه گرمش به من برای من یک رویا بود . راستش فکر نکن که من با بقیه دخترا فرق می کنم . فکر نکن که من احساس ندارم . فکر نکن که خدا جور دیگه ای منو آفریده . کسی به من اهمیتی نمی داد . سرمو با درس خوندن گرم می کردم . راستش منم با احساسات تازه جوونی ام در ستیز بودم . دوست داشتم یکی باشه که دوستم داشته باشه ولی می دونستم همه ظاهر بینن . می دیدم که چطور یه سری امروز به هم از عشق و عاشقی میگن و فردا همه چی به هم می پاشه . زری رو می دیدم که امروز با جواده و فردا با سعید .. تو رو هم می دیدم که هر روز با یکی هستی .. البته این دوستی ها در محیط آموزشی اجتناب ناپذیره ولی شکل بعضی از دوستیها فرق می کنه و من تفاوت اونا رو به خوبی می دونستم . نمی دونم چرا ولی از همون اولش در رویاهام در فانتزی هام حس می کردم که با تو دوستم . یه خیالی که می دونستم هر گز به واقعیت نمی رسه . می دونستم یه پسر خوش تیپ اونی که همه می خوان با هاش باشن نمیاد طرف یه دختری که اصلا به خودش نمی رسه .. می دونستم که میشه با بعضی ها رقابت کرد ولی دوست داشتم یکی باشه که منو به خاطر خودم بخواد . به خاطر اخلاقم به خاطر فکرم . منو همون جوری که هستم بخواد . وقتی که می دیدم با دیگرانی یه زجر درونی وجودمو آتیش می داد . وقتی هم که دیدم از همه بریدی حس می کردم که به آرامش خاصی رسیدم که راحت می تونم درسامو بخونم . دفعه قبل در همین محیط بهم گفتی که من با بقیه دخترا فرق دارم دختر نیستم یه حرفی در مایه های این که به خودم توجه ندارم احساس ندارم .. کسی منو آدم حساب نمی کنه .. من هر کاری کردم به خاطر تو بوده . به خاطر این که تو رو به طرف خودم بکشونم . به خاطر این که نشون بدم منم می تونم تا حد قابل قبولی خودمو خوشگل کنم . نشون بدم که دست و پا بسته و دست و پا چلفتی نیستم . وقتی بهم گفتی که من دوست دارم هر روز با دو نفر باشم نتونستم تحمل کنم . مگه حرفام با بقیه چی بود .. به هیشکی اجازه نمی دادم پاشو از گلیمش دراز تر کنه . همه میومدن و با یه نظر خاصی بهم توجه داشتن اما تو ازم فراری بودی .. حس می کردم اون چیزی رو که تو از من می خوای با اون چیزی که بقیه ازم می خوان باید تفاوت داشته باشه .. ولی فکر نمی کردم تا این حد در اعماق وجودت دوستم داشته باشی .. من صادقانه حرفای دلمو بهت زدم . حالا اگه می خوای بری و تنهام بذاری من مانعت نمیشم . این که بخوای به یکی بگی دوستت دارم عاشقتم گفتنش خیلی آسونه . ولی عاشق موندن و براش موندنه که می ارزه . این که این لحظه های قشنگ ادامه داشته باشه . سحر تو غروب نکرده .. سحر تو تازه طلوع کرده . با شنیدن حرفای قشنگت .. با دونستن این که تو هم یه روزی دوستش داشتی . همون روزایی که در رویاهای خودش تو رو می دید . تو رو که براش یه آرزوی محال بودی . چرا اون روز نباید به راز دلهای هم پی می بردیم که به امروز برسیم ؟/؟ سحر تو طلوع کرده .. نذار به غروب برسه . نظر آرزوهاش بمیره . به خدا همه برای تو بود . صدای نفسهام برای توست . نگاهم به آسمون دست دعاییه که از خدا می خواد تو رو به من برسونه و منو در کنار تو داشته باشه .. حالا که پیدات کردم حالا که می دونی چقدر دوستت دارم حالا که می دونی برات می میرم حالا که می دونی تو اولین و آخرین عشق منی دلت میاد تنهام بذاری . ؟/؟ دلت میاد دلمو بشکنی ؟/؟ -سحر می تونم یه چیزی بهت بگم ؟/؟ -خب بگو -تو خوشگل ترین و بهترینی . -این حرفت خیلی قشنگه . مثل خودت . مثل کارات .. وقتی که با خشم عشقتو به من نشون دادی . بار ها و بار ها حسادت تو رو می دیدم و لذت می بردم ولی نمی دونم چرا می خواستم یه شوکی بر من وارد بیاد که باورم شه که دوستم داری . ببینم حرفت همین بود ؟/؟ چیز دیگه ای نداری که بهم بگی ؟/؟-چی بگم سحر ؟/؟ -بگم که عاشقتم ؟/؟ بگم که دوستت دارم ؟/؟ بگم که اگه ازت جدا شم زندگی من دیگه سحری نداره و با غروب امروز خورشید می میرم ؟/؟ بگم که حس می کنم که با تولد سحر متولد شدم ؟/؟ بگم که دوستت دارم ؟/؟ تا ابد تا اونجا که جون در بدن دارم .. سحر آغوششو برام باز کرده بود و به شدت اشک می ریخت . بغلش کردم و لبامو گذاشتم رو اشکای صورتش . -عزیزم گریه نکن .. تنهات نمی ذارم عشق من . تو فقط مال منی .. هیشکی نمی تونه تو رو ازم بگیره .. -می خوام اسیر تو باشم . شکار تو .. شکارچی قلب من ..لبامو گذاشتم رو لبای دختر رویا هام .. چشامونو بسته بودیم . به راز شیرین بوسه شیرین عشق فکر می کردم .. شاید سحر هم همون فکر منو داشت .. صدای سوت و هیاهوی چند نفری رو از بالای تپه می شنیدم که انگاری دارن ما رو صدا می زنن . خدای من چهار تا دختر از اون دور دیده بودن که من و سحر داریم همو می بوسیم . -سحر دخترا ما رو دیدن که همو می بوسیم . حتما خیلی ناراحت شدی و سختته که با هاشون روبرو شی.. سحر دستاشو دور کمرم حلقه زد و گفت فقط چشات باز باشه اگه پسری رو اون روبرو دیدی خودت رو ازم جدا کن .. اینا که چهار تا دخترن . دوست دارم تمام دخترای کلاسمون تمام دخترای دنیا ببینن که دارم می بوسمت . تمامشون بدونن که دوستت دارم .. چشاشونو از کاسه در میارم اگه بخوان با هام رقابت کنن . با بد کسی در میفتن .. -وای سحر هنوز که هیچی نشده .. دیگه نذاشت ادامه بدم . یه بار دیگه لبامون رو لبای هم قرار گرفته بود ..بازم صدای سوت زدنهای دخترا رو از بالای تپه ها می شنیدیم ولی من و سحر دیگه به آسمونا پرواز کرده بودیم .. پایان ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
امروز به خیلی چیزا فکر می کردم مثل هر روز دیگه ای ..هرچند هنوز امروز تموم نشده ..نوشتن یعنی نفس کشیدن ..نوشتن یعنی قصه قلب خودت رو برای یکی دیگه شرح بدی و دلت بخواد که اون شنونده خوبی باشه .. واسه این که یکی شنونده خوبی باشه تو هم باید خواننده خوبی باشی . ولی برای نویسنده خوب بودن باید چیکار کرد . چه کسی می تونه تشخیص بده که ما می تونیم احساسات و اندیشه های خودمونو به زیبایی بیان کنیم . وقتی بیان این اندیشه ها و احساسات به ما آرامش میده شاید در یکی دیگه هم این حسو به وجود بیاره . .. ما می خواهیم خاطرات خودمونو بنویسیم . از روز های زندگیمون بگیم . از اون چیزی که در دلهامون می گذره . به راستی دیروزمون با امروزمون چه فرقی داشت ؟ فردایی که هر گز نمی رسه چه فرقی با امرزمون داره ؟ چه چیزی شادمون می کنه ؟ این که بدونیم ما آدما همه مثل همیم . خواسته هامون شبیه همه ؟/؟ دلی در سینه داریم که می تونه وابسته به یکی شه ؟/؟ از هم صحبتی و شوخی با جنس مخالف لذت ببریم ؟/؟ ادای متمدنها و با کلاسهای قرن بیست و یکم رو در بیاریم ؟/؟ لحظات مثل طلاهایی هستند که آبشون می کنیم و می ریزیمشون زمین . اونو قاطی خاکش می کنیم . درست مثل آرزوهامون . ما هیچوقت به این آرزوهایی که داریم نمی رسیم . ما می تونیم از دقایق زندگیمون لحظه نوشت داشته باشیم . حداقل با خودمون رو راست باشیم . می تونیم در روز نوشت های خودمون از احساسی کلی بگیم . از جزئیات اون چه که بر سرمون اومده . به نظر شما اگه ما با خودمون رو راست باشیم اگه محترمانه و مودبانه اون چیزی رو که در دلمونه روز نوشت کنیم و دیگران هم ازش بخونن می تونه کار درستی باشه ؟/؟ آیا دیگران تحمل چیزی رو که در قلب ما وجود داره دارن ؟/؟ آیا می تونن ما رو مثل خودشون درک کنن ؟/؟ بازم با این حال اگه یه زمانی قلم در دست بگیرم یعنی انگشت در دست بگیرم و بخوام روز نوشت بنویسم خیلی چیزا رو مجبورم ننویسم . اگه فقط برای دل خودم باشه می نویسم .ولی یه چیزای رو که حس کنم تا یه حدی بشه گفت میگم . مثلا من چشم دیدن این رژیم و مسئولین روسی چینی امریکایی شو از همون اول نداشتم . چقدر دلم می خواست در دفتر روز نوشت یا خاطراتم در سر بازی از این احساسم بگم . اونا رو بکوبم و بکوبونم و دلم خنک شه ولی مگه جرات می کردم .؟ آخه همه فهمیده بودند که من می نویسم .هرچند بیشتر طفره می رفتم ولی گاهی کله گنده ها و حتی کله ریز ها که اونا رو خیلی بیشتر دوست داشتم میومدن و از من می خواستند اون نوشته هامو که جنبه عمومی تری داره واسشون بخونم .. حالا ما در غروب یا اول شب یکی از روز ها هستیم شنبه ۱۸ آبان ۹۲.. چند روزه که به خاطر مسائل عرفی داستان سکسی منتشر نمی کنم و از این به اصطلاح استراحت دارم استفاده می کنم برای نوشتن مطالب غیر سکسی . داستانی رو شروع کردم به عنوان من آمده ام .. تا حالا 25 قسمت از این داستانو نوشتم . دز ظرف سه روز ..وقتی داستانهای کلیشه ای و خسته کننده و یکنواخت سکسی دور و برت رو نگرفته باشن این داستانها رو می تونی راحت تر بنویسی . داستان به زبان شهبانو فرح پهلویه . در ایران تظاهرات میشه و ارتش کودتا می کنه .. از شاهزاده رضا می خوان بیاد ایران قبول کنه که رئیس حکومت باشه اون به این شرط می پذیره که انتخابات آزاد انجام بشه تا در یک حکومت سکولار و دمکراسی مردم بتونن تصمیم گیرنده باشن . شهبانو به همراه شاهزاده میاد ایران .. ولیعهد میشه رئیس جمهور و شهبانو میشه رئیس مجلس ... این داستان ممکنه نقطه ضعفهای زیادی هم داشته باشه .. ولی سعی می کنم تا می تونم سعی می کنم با ترفند هایی در هرموردی که اطلاع ندارم خودمو در گیر نکنم . به جنبه عاطفی و احساسی و اعتراف به اشتباه ملتی که در سال 57 این عزیزان رو طرد کردند توجه زیادی کنم .. نمی دونم آیا تا به حال کس دیگه ای هم از این رویا که امید وارم یه روزی واقعیت بشه و زمینه هاش هم وجود داره نوشته یا نه ؟/؟ خب روز نوشت من چیه .. انتظار داشتم که آدمای با ذوق حمایتم کنند تشویقم کنند اونایی که خودشونو طرفدار شاه و فرح نشون میدن ..بیا و وقت بذار و بنویس به قلم و احساس خودت ..و احساس یک انسان دیگه که می تونه احساسات انسانی هر انسانی باشه و همچنین از اوضاع آینده با توجه به شرایط حال ... اون وقت بیای و ببینی که وقتی برای اثرت تقاضای تاپیک میشه جواب سر بالا داده میشه ..البته امروز آره داداش نمونه 10 قسمت از این داستان را در قسمت دل نوشته های ایرانی در تالار خاطرات و داستانهای ادبی سایت لوتی منتشر کرد . چرا چون تاپیک جدا بهش ندادند .. چرا ندادند ؟/؟ الله اعلم ..چون جا نداشتند ؟/؟ یا قلبشون جا نداشت ؟/؟ .... .. بگذریم . امروز هم روزیست مثل روز های دیگر . سری به تاپیک ها می زنم . نوشته های زیبایی را که به انتخاب دوستان می باشد روز نامه وار می خوانم . بعضی از انها بسیار زیبا هستند . باید از آنها بیاموزم چگونه احساس کردن را ..آموخته ام که چگونه خود خواه نباشم . چگونه حسود نباشم . هر چند چگونه احساس کردن ..احساس کردنیست .و می خوانم دل نوشته های دیگران را تا تنها خود را باور نکنم . که باور کردنی ها بسیارند . برادر دنیا فقط مال تو و من نیست . دنیا برای همه ماست . . هنوز هم باید بیشتر و بهتر یاد بگیرم که چگونه بیشتر و بهتر بقیه رو دوست داشته باشم .من ساحران کلام را پذیرفته ام . پذیرفته ام که تنها افسونگرروی زمین نیستم . امانمی دانم چرا مسخ شدگان از جادوی من در هراسند . الله اعلم . آدما دوست دارن بهترین باشن ..عزیز ترین باشن دوست داشتنی ترین باشن . اما ای کاش دوست می داشتند که عاشق ترین باشن . ..کاش .. کاش هیچ کاشی نبود تا ما در دنیای حسرت ها سرگردان نمی شدیم .. کاش خواهر من از شکاف نگوید تا گامی مثبت در راه پیوند قلبها برداشته شود . ..دوست ..عاشق و برادر همه شما : ایرانی
     
  
زن

 
بازم انگشت به دست گرم افتادم که یه چیزایی از آخرای دیروز و اوایل امروز بنویسم . شب گذشته این عیالمون یه مقدار پول داد دستمون و گفت ببر بده مسجد محل به متولی اون که کمک هزینه شام این روزا بشه در راه امام حسین .. بر و بر نگاش می کردم . نه این که اهل گدا بازی و این حرفا باشم .. ولی از روزی که این پدر سوخته بازی ها رو دیدم آلرژی پیدا کردم نسبت یه این حکومتی های پدر سوخته .. راستش من خودم شیعه هستم نوکر امام حسینم .. بهش ایمان دارم اون اوایل جوونی ام یه چند وقتی هم مسجد می رفتم .. از روزی که حقه بازیهاشونو دیدم ازشون بدم اومد . بابام می گفت و خودمم خیلی جا ها خوندم و شنیدم و اصلا بچه بودم موقع این لاستیک آتیش زدنها که کفتار پیر و کرکس ها شعار می دادند که ای ملت امام حسین قیام کرد تا حساب زور گویان دنیا بیاد دستشون .. امام حسین قیام کرد تا شما یزید های زمان را بکشید . قیام امام حسین قیامی بود برای نهی از منکر ...به پا داشتن ستون و بر افراشتن پرچم دین .. قیام امام حسین مبارزه حق علیه باطل بود .. با این حرفای شیرین و حقیقت و واقعیات یه سری رو خام کردند و این ملت بد بخت اومدن خودشون دست به کار شدن و خودشون سر خودشون خاک ریختن و اگه همین جور پیش بره تا یه مدت دیگه نفسای آخرو می کشن ... کجاست اون مبارزه بر علیه یزید ستمگر .. امروز کجاست آن نبرد حق بر علیه باطل ؟ به خدا امام حسین از این نمایش بازیها خوشش نمیاد .. امام حسین دوست نداره که یزد براش گریه کنه و ما ستم کش باشیم . خدا گفته ستمکشی برابر است با ستمگری .. ستم جلو چشامونه.. من برم اونجا در روضه خونی بشینم داستان های ملا جیره ای رو گوش کنم که تا به حال از حرکت زینب به طرف امام حسین شهید و بزرگوارمان در صحرای کربلا صد مدل داستان تعریف کردند . من کفر نمیگم ..ولی امام حسین به عزاداری ما نیاز نداره وقتی که می بینه هر بلایی که سرمون میاد حرف نمی زنیم .. کجاست ان پیروزی حق بر باطل و نمایی از دین خدا ..امام حسین خودشو نکشت که شما براش سینه بزنید .. امام حسین خودشو شهید کرد که شما برای خودتون سینه بزنید ....امام حسین خودشو شهید کرد ایثار کرد تا شما خدا رو بشناسید ..کجاست آن عدل خمینی که مدعی بود می خواهد عدل حسینی و عدل علی و الهی را پیاده کند .. به خدا این عدل نیست که هموطنان در جاده های نا امن کشور جان بسپارند و در لبنان و سوریه بهترین جاده ها را بسازند .. این این عدل نیست که فقر و فحشا در ایران ما بیداد کند .. مگر به همه می توان گفت که با شکم گرسنه در انتظار غذاهای بهشتی باشید ؟ ......به مسجد رسیدم . وقت شام دادن بود ..مردم از سر و کول هم بالا می رفتند .. چه ولوله ای بود .. انگار همه شون گرسنگان اقریقا بودند .. میلیارد میلیارد پول مملکت را می چاپند و اینها فکر می کنند که اگر یک بشقاب پلو بهشان نرسد سرشان کلاه می رود . خیلی زرنگند این ملت ..این شام دادنها این سینه زنی ها زمانی ارزش دارد که ما برای احقاق حق خود قیام کنیم ..وگرنه امام حسین هم بنده ای بود از بندگان خدا .. تازه از شهادت به سعادت رسید . جایش در بهشت است . به او بد که نمی گذرد . به خدا امام حسین از دست ما شاکیه .. همین اولش گوش منو می کشه میگه ایرانی ..تو منو بیشتر از خدا دوست داری ؟ به خاطر خدا تعطیل نمی کنی به خاطر من تعطیل می کنی .؟. چی جواب دارم بدم .جز این که بگم اگه به خاطر تو تعطیل کنم ده دوازده روزه ولی اگه به خاطر خدا تعطیل کنم 365 روزه ..سر کی رو داریم کلاه میذاریم . باید به ایمان مردم احترام گذاشت .. یک شرابخوار میگه من در این ایام مشروب نمی خورم . یک فاحشه می گفت من در تاسوعا و عاشورا فعالیت نمی کنم از خشم امام می ترسم .یعنی این کار در بقیه ایام خوبه ؟ .این علاقه ها به امام خوبه ولی به خاطر خدا چی ؟ برای پیام حسین چه کرده ایم ؟ حسین برای گریه های ما شاد نخواهد شد . حسین برای خنده ها و آرامش ما شاد خواهد شد .. وقتی رسیدم خونه عیال گفت ببینم پولو دادی -آره .. -نکردی یک بیست تومن هم خودت بذاری روش ؟/؟ ..بازم بر و بر نگاش کردم .. یزید زنده هست داره به ما می خنده و ما این جا معرکه گرفتیم . .................امروز سالگرد لوتیه .. یه پیام تبریکی هم منتشر کردم . لوتی وقتی که اومد اول یه جوی آب بود بعد شد رود خونه و بعد دریا و حالا داره میره یه اقیانوس شه . برای استفاده از لوتی و همراهی با اون باید شنا بلد بود و گرنه یا غرق میشی یا ...دیگه بخوای از لوتی تعریف کنی و چیزی بگی باید بری تو بحرش .. اگه ازت بپرسن در لوتی چی هست چی جواب میدی ؟.اگه از من بپرسن ..من درجا ازش می پرسم بگو در لوتی چی نیست ؟ ..مطمئن باشید هر گاه احساس کرده شه یه چیزی نیست همون یه چیز رو هم واردش می کنند .دیگه شده یک کشور شده یک دائره المعارف .... همه از هر طرف دوست دارن یه کاری واسش بکنند .بعد خودشون ازش استفاده می کنند . لوتی از لوتیان تشکیل شده ..هر کی از هر قسمتش خوشش میاد میره همون سمت .. لوتی کانون بر خورد عقاید مختلفه .. عقایدی که با رعایت حقوق دیگران و احترام به هم بیان میشه .. گاهی یه آدمایی یه قلقلکهایی میدن ولی خب اگه بخوای در یه اقیانوس چند تا سنگ بندازی خیلی راحت فرو میره .. ما برای لوتی دعا می کنیم که صد ساله شی دویست ساله شی و از این حرفا .. این ماییم که باید با لوتی گری و جوانمردی و احترام به هم از اسم لوتی و روح حاکم بر این نام دفاع کنیم . این که با هم مهربون باشیم حسود نباشیم . همه چیز را برای همگان بخواهیم . لوتی که باید جوانمرد باشه .. عاشق هم باشین .. دوست هم باشین .. برادر و خواهر هم باشین ..هر چی می خواین باشین باشین ایرادی نیست اما احترام همو داشته باشین .. هیچ چیز مثل کلام زیبایی که از روح و دل وزبان آدم خارج میشه دلها رو به هم نزدیک نمی کنه . بی ریا و خاکی باشین .. به امید تداوم دوستی ها ..یک بار دیگر فرا رسیدن سالگرد تولد مجموعه نفیس و گرانبهای لوتی را به همه دست اندر کاران و بازدید کنندگان گرامی آن تبریک گفته باشد که در سایه لوتی گریها اخلاقی خوش و پسندیده را سر لوحه اعمال زندگیمان قرار دهییم . انشاءالله ..دوست و برادر شما : ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
سلام ! سلام به همه شما نازنینان ! این بر نامه روز نوشت من داره میشه هر روز نوشت .. به خودم میگم که بابا یه روز چیزی ننویس .. هفته نوشت بنویس .. مردم بیکار نیستن که بخوان بیان نوشته هات رو بخونن . این جا بازرس داره ... وقت این بنده های خدا رو چرا می گیری .. چی بگه آدم .امروز بیستم آبان نود و دوست . صبح یه دو سه ساعتی رو سر کار نرفتم .. اومدم بقالی یه چیزی بخرم بازم یه سوتی عجیبی دادم . فقط یکی دو قلم جنس می خواستم . عمو بقال بارشو به من داد ولی یه خانومه کنارم وایساده بود که بیست قلم جنس بر داشته بود . بقاله پیش خودش حساب کرد که منو بفرسته بعدا حساب کتاب این خانومو بکنه .. منم آدم پیش خود حسابی هستم گفتم ببخشید حاج آقا اول با عیال حساب کتاب کنین من عجله ای ندارم .. -متوجه نشدم .. -به کار عیال برسین من وای می ایستم .. زن صداش در اومد .. -متوجه نشدم .آقا این چه طرز صحبته . اخم کرد . -ببخشید نوبت شما بود ..من نخواستم وقت شما رو بگیرم .من به خاطر شما گفتم . . یهو مخم رفت عقب و به یاد جمله ام افتادم .. با بقاله حساب کتاب کردم و دیگه جای عذر خواهی هم نبود بیشتر گندش در میومد البته یه ببخشید آرومی گفتم ..از اوجا در مسیر خیابون اصلی به طرف خونه می رفتم هنوز در شوک اون سوتی بودم که چشمم افتاد به یک چیز گرد و کروی که چند تا دگمه مانتو رو آورده جلو ..یک شکم بار دار بود .. سرمو آوردم بالا که صاحب شکم نگه چقدر بد چشمم .. نگام افتاد به نگاه صاحب شکم .. خواستم سرمو بر گردونم دیدم همین جور داره نگام می کنه .. احتمالا همراه شوهرش بود .. یهو دیدم میگه آقا .....سلام .. پس این زنه فامیلم بوده حتما خبر نداشتم .. -سلام حال شما خوبه .. خانواده خوبن خانوم .. با شوهره هم دست دادم چقدر هم به من احترام گذاشتن . هنوز اونا رو نشناخته بودم .. داشتم خیس عرق می شدم . دختره یا زنه چقدر قیافه اش آشنا بود نکنه یه چیزی بگه و من نتونم جواب بدم ..بعد اون وقت بگه منو شناختی ؟/؟ منم دیگه گیر کنم .. می خواستم بگم که در خدمت شماییم که دیدم خانومه به شوهرش میگه آقا ..همون که چند سال پیشم گفتم جون منو نجات داده اگه اون نبود ما نمی تونستیم با هم از دواج کنیم .. خدای من تازه یادم اومد.. ظاهرا هر هفت سال در میون یه بار باید ببینمش .. چقدر قیافه اش خانمانه شده بود .. دوباره گرم افتادم .. -بابا خوبه ؟ مامان خوبه ؟ سلام ما رو برسونین .. یه لحظه به یاد اون روز افتادم ..خونوادگی رفته بودیم به دور و بر رود خونه ای در اطراف شهر .. داشتیم شنا می کردیم . من که بلد نبودم رفته بودم جاهای کم عمق .. یه لحظه دیدم آب داره این دختر دوازده سیزده ساله رو می بره .. تمام مرد ها غیر من شنا بلد بودند میخکوب شده بودند . چرا نمیرن طرفش .. اون افتاده بود به یه گودی و من حس کردم که اگه خودمو نزدیکی اون برسونم با دراز کردن دستم و گرفتن دستش می تونم نجاتش بدم . شناگران ایستاده بودند و زورو وارد عملیات شد . به نظر شما تونستم نجاتش بدم ؟/؟ اینم از اون پرسش های غضنفری .. وقتی به اون دختر نزدیک می شدم و وارد جای عمیق نمی شدم یه آرامش خاصی بهم دست می داد .. ترس و بیم و امید و التماس و انتظار رو در چشای دختر می دیدم .. دستشو داد به دستم . یک پامو عقب داشتم اونو به طرف خودم کشیدم . از جای گود اومد به طرف کم عمق .. نجاتش دادم ..خیلی ها گریه می کردند . حالا شما می تونین خنده بکنین . چون آخر این قصه واقعی خوب تموم شده . به نظر شما من یک قهرمان بودم یا یک دیوونه ؟ یا یک جاه طلب ؟ ولی دلم سوخته بود . اگه خدا کمکم نمی کرد . اگه به سرعت نمی دویدم ؟/؟ اگه در محاسبه اشتباه می کردم .. جالب اینجاست که اون روز..درساعتهای قبلش همه اون میخکوب شده ها .. داشتند به من شنا یاد می دادند و یاد نمی گرفتم ..ای زرشک یا همون آب زرشک .. خلاصه از اون جا رفتم طرف خونه .. نشستم جلو کامپیوتر ..وارد یکی از همین تاپیک های گفتگو شدم .. دیدم چهار پنج تا از خواهرای محترم در حال صحبتن ..گفتم یه سلامی کنم و وارد بحث زنونه نشم .. شاید می خوان چهار تا حرف خصوصی و خودمونی بزنن که کسی متوجه نشه .. من چرا مزاحمشون شم ؟/؟.. بعد از خداحافظی داشتم می رفتم که دیدم به ! عجبا این کار بری شهرزاد یعنی همونی که اون بالا آواتار خوشگله اش به من آرامش میده و انتخاب دوست و خواهر گلم شهرزاد بوده دو ستاره شده ... رفتم به فکر که این دو ستاره شدن ممکنه چه مزیتی داشته باشه ..یعنی به مناسبت سالگرد لوتی یک درجه تشویقی بهمون دادن ؟ چون من که در بند و کوک این مسائل نیستم میگن تازگیها یه قوانینی گذاشتن که باید از هفتاد خان رستم بگذری تا ستاره بگیری .. یادش به خیر اون وقتا که می رفتم مد رسه دیکته که بیست می شدم ستاره می گرفتم .. یه خیلی ستاره دار شده بودم .. راستش اینا واسه من مهم نبود . چون اولا این مال شهرزاد بود در ثانی من به جای این که بخوام به این مخ تیلیت (ترید )شده خودم فشار بیارم می تونستم چند تا رمان از نویسنده های دیگه رو بگیرم کپی کنم و اون شش هفت ساعت وقت روزانه رو برم دنبال اینا .. از شما چه پنهون قبول نکردم رئیس یک اداره ای بشم .. همون معاون بودن برام بسه .. می دونین واسه چی ؟/؟ واسه این که راحت تر نویسندگی کنم کمتر حرص و جوش بخورم و بیشتر با شما باشم . .من به عشق نویسندگی و دوستان اینجام . خلاصه خوابیدم و از خواب که بیدار شدم دیدم ستاره دوم پر زد رفت هوا ..بازم خوب شد که به این آره داداش گل و شهرزاد عزیزم اطلاع ندادم .. می دونین چیکار کردم در جا خدا رو شکر کردم و گفتم خدایا دستت درد نکنه همون یکی بسه . بیشتر نمی خوایم .. عطایش را به لقایش بخشیدیم .با همین یکی هم کارمون پیش میره ..شکر نعمت نعمتت افزون کند . کفر نعمت از کفت بیرون کند .دیدم که وضع این جوریه فوری رفتم یکی از پیامهای خودمو در چاق سلامتی اصلاح کردم که بوی دماغ سوختگی من فضای اینجا رو نگیره .چیکار می کردم . ما که ارث پدر طلبکار نیستیم . حتما یه حساب کتابی داره . ....با عزا داری چه طورین .. امام ما رفته بهشت .. براش غصه نخورین .. بیایین واسه خودمون غصه بخوریم .. ما باید برای اماممون جشن بگیریم . باید شادی کنیم برای شخص خودش .. اون به خوشبختی رسیده .. هیشکی تا حالا اینو به شما نگفته ؟/؟ ما که نباید آدم پرست باشیم . ما باید خدا پرست باشیم . دیروز هم گفتم . برم یه سری بزنم ببینم این دور و بر چه خبره و بعد هم برم داستان بنویسم .. از هفته دیگه کمتر میام این طرفا .. تا حالا 35 قسمت از داستان من آمده ام رو که توضیحشو قبلا دادم نوشته ام که 10 قسمت اون توسط آره داداش در تاپیک دل نوشته ها ی ایرانی در بخش خاطرات و داستانهای ادبی سایت منتشر شده ..فکر کنم تا 50 قسمت هم جا داشته باشه .. از یه چیز دیگه ای که در این سایت می بینم و خوشم میاد اینه که بعضی ها در امضای هم اسم طرفی رو میذارن و میگن عاشقتیم دوستت داریم . خیلی خوشم میاد این جور علاقه ها رو می بینم . مثل داستانهای آخر ش خوب مانند ندای عشق و آبی عشق دلم می خواد اونا هم به هم برسن ..با هم ازدواج کنن . ببینم سر کاریه ؟/؟ فقط مربوط به دنیای مجازیه ؟/؟ یا دنیای حقیقی رو هم شامل میشه ؟/؟ نمی دونم من که خیلی ساده و خوش باور و زود باورم . ولی چیکار کنم دلم می خواد ما رانده شدگان یا رانده شده های بهشت با هم متحد باشیم همدیگه رو دوست داشته باشیم . اگه یه وقتی ما رو خواستند بفرستند جهنم تظاهرات کنیم اعتصاب کنیم نریم اونجا .. ما بهشت خودمونو می خواهیم . آخه تقصیر ما چیه بابا آدم و. ننه حوا خلاف کردند .. اونا دوباره برن بهشت و ما نفسمون در آد ؟/؟ برم تا بیشتر از این قاطی نکردم با هاتون خداحافظی کنم که هزار جور کار دارم . دوستان ..خواهران و برادران هر جا که هستید به شما خوش بگذره .دلم برای لوتی هایی که رفتن مرخصی بدون حقوق خیلی تنگ میشه .. دلهاتون شاد و بی کینه باد .. دنیایی که به مویی بنده ارزش اونو نداره که با هم بد باشین و فیس و افاده وتکبر داشته باشین .. امروز های زندگیتان پرشادی و نشاط باد . کامروا باشید .دوست و برادرتان : ایرانی
     
  
زن

 
بازم به روزی دیگه ای رسیدیم . یه روزمثل یه روزی دیگه . بیست و یکم آبان نود و دو . آخ که چقدر کشتی گرفتن با این کلمات و ضربه فنی کردن اونا رو دوست دارم . ولی در واقع این منم که تسلیم اونام .. امروز هم داره می گذره و برگی دیگه از دفتر زندگی ما ورق می خوره . می دونم برای بیشترا مثل یک فیلمی تکراریه یا یک سریالی که دوست داریم زود تر به اوجش برسه خب اوج زندگی مگه چیه ؟/؟ ..مرگ .. وای ایرانی جون تو رو خدا از این حرفا نزن بذار این دوروزه که زنده هستیم از زندگی لذت ببریم .. ولی خب یادم میاد بیست سالم که بود با خودم می گفتم آی کودکی چه زود گذشتی .. حالا هم دارم میگم آی اول جوونی چه زود گذشتی .. می دونم یک ظریفی اگه این نوشته امو بخونه میگه برو بابا ایرانی دلت خوشه ها مثل این که زندگی خیلی بهت خوش می گذره ...باید گفت نه بابا هم چین هام نیست .. انرژی منفی به خودم نمیدم ولی انگار هر لحظه منتظر یه چیزی هستم که من و زندگی منو دگر گون کنه ..یه چیزی که معنای زندگی رو بیشتر به من نشون بده . آخه زندگی یعنی جدایی .. جدایی عزیزت از تو و جدایی تو از عزیزت .. کدومشو میشه راحت تر تحمل کرد ؟ هر دو تاش سخته .. خدا میگه در روز قیامت بندگان به هر طرفی می گریزند .. فامیل فامیلو نمی شناسه ..هرکسی می خواد گلیم خودشو از آب بکشه بیرون . نمونه شو در زندگی و دنیای خودمون می بینیم ولی اونجا دیگه به اوجش می رسه که پدر پسر..و پسر هم مادرشو نمی شناسه ..یعنی هرکی دلش به حال خودش می سوزه .. واسه همینه که اگه یکی این طرف ایثار گر شه میگن دیگه رسیده به عرش الهی . امروز هم دچار یک بحران روحی شده بودم . میگن از رحمت خدا نباید نا امید شد . حس می کنم این روزا خدا بیش از هر وقت دیگه ای به من نزدیک شده و من بیش از هر وقت دیگه ای دارم ازش دور میشم . دلم می خواد بیاد وبهم بگه هر کاری رو که از امروز انجام بدی به حساب اعمالت می نویسیم .. با قبلش کاری نداریم . نه به آن کارای بدت کاری داریم نه به اون کارای خوبی که نکردی .حالا اگه کارای خوب رو حساب کنه بد نیست . اگرم نکرد مسئله ای نیست . طلبکار نمیشم . بدهکاریهای منو به خودش و خلق خودش ببخشه . .حس می کنم که خدا دلش واسم می سوزه ولی من دلم واسه خودم نمی سوزه .. نمی دونم این آخوندا از بس ما رو تر سوندن هر چقدر هم که قبولشون نداریم بازم عقل سلیم بهمون میگه که خدا به این نون و ماستها دست از جریمه ما بر نمی داره . گاهی میگم خدایا کاش منو نسبت به احساس وجود خودت نادان می آفریدی .. گاه میگم منو ببخش که این حرفو می زنم چون عاشق تو بودن یعنی تنها عشق حقیقی که در این دنیا وجود داره مهم ترین مایه آرامشه . که اگه یه آدم درست و حسابی باشم وقتی که عزرائیلو می بینم خوشحال میشم چون می دونم بعدش لبخند تو رو می بینم . در این دنیا هم میشه تو رو دید . وقتی که دل یک درد مند رو شادش کنیم ..وقتی پرده غمها رو از جلو چش یه در هم شکسته بزنیم کنار و سهمیه ای از شادیها رو با تواناییهای خودمون تقدیمش کنیم می تونیم خدا رو ببینیم . وقتی که غیر خودمون بتونیم یکی دیگه رو ببینیم می تونیم خدا رو ببینیم . خدا یک بی نهایته .. اما آیا میشه بی نهایت دوستش داشت ؟/؟ حس می کنم اون یک من خوبیه که در من بد وجود داره .. می خوام برم طرفش ولی همش ازش فرار می کنم . من داستانهای بد زیادی می نویسم ولی اون برای ما قصه های خوبی میگه .. قصه حضرت یوسفو میگه .. یه پسر خوش تیپ که می تونست دخترای زیادی رو تور کنه . می تونست از دوروز دنیاش لذت زود گذر داشته باشه .. دیگه چند سال از بهترین سالهای زندگیشو نیفته به سیاهچال .. قصه هستی ها و نیستی ها رو میگه .. می دونم تا اونجایی که بتونه دستمو نگه میداره ..در کنار منه .. کاش این محور زندگی اعداد منفی نداشت .این عشقهای زمینی هستند که علاوه بر آرامش می تونن زندگی و دنیای آدمو بهم بپاشونن . گاهی آدم احساس می کنه پیروز شده و گاهی هم احساس شکست می کنه .. اما وقتی که در کنار خدا باشی خودتو در اقیانوس وجودش غرق کنی احساس می کنی که به زندگی جاودانه ای رسیده ای . شکست واست مفهومی نداره .. حتی اگه جونتو تقدیمش کنی .. درراهش بدی .. کاری نکردی .. راستی چی از زندگیت یادته .. اولین کاری که کردی .. وقتی که بچه بودی .. دنیا رو چه جور می دیدی .. ما از دنیا چی می خوایم . چه احساسی بهش داریم . ما فقط چاده زندگی رو احساس می کنیم . وقتی ماشین زندگی به راه افتاد ما چشامون بسته بود .. اول راه ..پشت سرمونو ندیدیم .. آخر جاده زندگی هم چشامون بسته میشه .. ولی به اول راه نمی رسیم . اینو راننده بهمون میگه . ماشینا زیادن . ولی راننده می تونه در همه این ماشینا بشینه . ما حالا در جاده زندگی هستیم . چرا حرکت کرده ایم از کجا حرکت کرده ایم ؟/؟ خدایا کمکم کن این ماشین ما خیلی کم باد شده .. نذار پنچر شه .. نذار وقتی که به آخر این جاده می رسم اول سر نوشت شوم من باشه .. و خداوند با صدای خودم به من میگه .. من ماشینو نگه میدارم .. برو خودت لاستیکا رو بادش بزن ..بگذریم داشتم با خودم کلنجار می رفتم و به جایی نمی رسیدم گفتم بهتره یه سری به سایت لوتی بزنم . ببینم اون جا چه خبره ..یه قسمتی هست که اون جا نوشته شما بگین جای کی خالیه قبلا هم گفتم اسم هر کی رو هم بنویسی بازم اسم بعضی ها جا می مونه واسه همین از نظر من این تاپیک اضافیه ..دیدم دوستان بابت بهترین کاربر هفته چند تا رای بهم دادند و شرمنده ام کرده اند .. ای خدا من بهشون بدهکار شدم . همه شونو دوست دارم .نمی خوام بینشون فرق بذارم . حالا اگه یکی ما رو ... یه زمانی تحویل نگرفت زیاد گله مند نمیشیم .. اصولا این که بخواهیم بگیم کدوم بهتر بوده .. فعال تر بوده در طرف یک انگیزه ای ایجاد می کنه ولی نمی دونم چرا دلم نمی خواد اونایی هم که رای نمیارن یا کسی توجهی به نامشون نداره احساس نا خوشایندی داشته باشند و احساس ضعف کنن . واسه همین کمتر در رای گیری شرکت می کنم .. اما در قسمت مدیران با این که همه شون خیلی فعالند ولی شرایط در اونجا طوریه که اگه یک زمانی بخوام رای بدم آسوده تر رای میدم چون بین اونی که می خوام بهش رای بدم با بقیه اختلاف زیادی رو حس می کنم . تعدادی از مدیران هم هستند که مدتیه بنا به دلایلی نمی تونن بیان به سایت و یا نمی خوان بیان . در هر حال صلاح مملکت خویش خسروان دانند .....بگذیم بریم یه داستان دیگه تعریف کنیم ..البته این مال امروز نیست . مال چند سال پیشه و مطلبش هم کوتاهه .. یه روزبودم سر کار ..یه کاری داشتم با همکارم دیدم سر جاش نیست .. یه سوالی داشتم گفتم از یکی دیگه بپرسم اونم نبود .. پرسنل زیاد بودند ..من نمی دونم چشون شده بود . رفتم به یک قسمت دیگه دیدم اونا هم نیستند . شده بود شبیه قبرستون . نشستم و به کارم ادامه دادم . ارباب رجوع هم نیومد سراغم .. داشتم کار های عقب مونده ام رو انجام می دادم . ای نامردا معلوم نیست این آخر وقتی یه گوشه کناری حتما دارین یه چیزی می خورین منو خبر نکردین ولی همه با هم چرا ترک پست کردین .. چشمم به آقا رئیس افتاد .. خدا رو شکر یکی پیداش شد که بتونم ازش بپرسم . -ببخشید همکارا جایی تشریف بردند ؟/؟ اینجا خیلی خلوت شده . مگه ما مراسمی چیزی داریم ؟/؟ دیدم بر و بر نگام می کنه ..-مگه شما خبر ندارین ؟/؟ .دلم هری ریخت بیرون . نکنه کسی مرده باشه .. ولی به من چرا نگفتن .. یه دو نفر بیمار خاص داشتیم .. -تعطیل کردن رفتن خونه ..-تعطیل ؟ همین جوری ؟ آخه الان نیم ساعت دیگه مونده .. مگه ساعت کاراداری تغییر کرده .پس چرا به من نگفتن ؟ الان هم که موقع عقب جلو کردن ساعت نیست ...دیدم یا شنیدم که سر رئیس داره سوت می کشه .. -ببینم امروز چند شنبه هست ؟ -چهار شنبه -شوخی دارین جناب معاون ؟ -نه شوخیم کجا بود . من و از این جسارتا ؟!-داداش امروز پنجشنبه هست .. پنجشنبه زود تر تعطیل می کنیم و کردیم . امشب شب جمعه هست . خندید و چند بار گفت که ثواب شب جمعه رو یادت نره . این یک رمزی بود بین مردای متاهل که شبای جمعه توجه به عیال ثوابش بیشتره . همین جور می خندید و همینو می گفت .. پاشدم رفتم خونه از بس غرق کار بودم حالیم نبود . فقط همون یک بار بود که پنجشنبه رو با چهار شنبه اشتباه گرفته بودم . تا روزی دیگر و روز نوشتی دیگر خدا نگه دارتان ! دوست و برادر شما : ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
امروز تاسوعاست .. یه روز قبل از شهادت امام حسین . نمی خوام روضه خونی کنم .. چون از بس روضه خوندن دیگه دهها مدل داستان حفظ شدیم . یعنی ازحرکت زینب تا سر بریده امام حسین تا حالا صد مدل تعریف کرده شده انگار که هر روضه خونی در روز عاشورا و صحرای کربلا کار گردان بوده . در حالی که همین روضه خون از ظلم یزید زمان که نام پدر حسین رو یدک می کشه چیزی نمیگه . تبلیغ دین هم نمی خواهیم بکنیم . فقط میشه از داستان آدمایی گفت که می دونن حداکثر تا یه روز دیگه می میرن . امروز می خواهیم از قصه عشق بگیم . عشق فقط این نیست که بخواهیم بگیم عزیزم دوستت دارم ستارگان را در چشمان تو می بینم . جانم را در راه تو می دهم و فردا بریم واسه یکی دیگه از این حرفا بزنیم . بیشتر ماها حتی اگه خیلی هم بد باشیم عادت داریم اگه یکی برای ما یه قدمی بر داشت یا چند قدم .. حداقل یک قدم هم ما براش بر داریم تا شرمنده نشیم . و خدای ما با اون همه عظمت و جلال و جبروت به ما زندگی داد . به ما عشق داد نفس داد هستی داد .. وقتی چشم به این دنیا باز کردیم نمی تونستیم هیچی احساس کنیم . اگه کسی نشگونمون می گرفت دردمون میومد.. اگه گرسنه مون می شد گریه می کردیم تا مادرمون بهمون شیر بده . ببینم کسی از شما ها یادتونه که وقتی نوزاد بودین و گشنه تون می شد چه جوری گریه می کردین ؟/؟ اون آرامشی رو که از خوابیدن کنار مادرتون بهتون دست می داد یادتونه . ؟/؟ شایدم اگه کسی شما رو از بین می برد بازم هیچ حسی نداشتین ولی آدم بزرگا که می تونستن ببینن لبخند شما رو بشنون گریه های شما رو .. و احساس کنن احساس لطیف شما رو .. یواش یواش بزرگ تر شدین .. شاید اولین چیزی که به یادتون بیاد دوستان دوران بچگی تون باشه .. شاید آغوش گرم مادرتون باشه ولی می دونم بیشتر شما اصلا به این فکر نکردین که چرا زنده این چرا نفس می کشین چرا دارین لذت می برین و زجر می کشین . حس کردین که این یک عادت از عادتهای طبیعته .. به خیلی چیزا گفتین خوب به خیلی چیزا گفتین بد .. واسه این که حس کردین که همه تون یه حس مشترک دارین نیاز مشترک . نیاز هایی که شما رو به هم پیوند میده . همه مون خورشید و ماه و ستاره رو می دیدیم . همه مون آدمای دیگه رو می دیدیم . خیلی از ما دوست داشتیم خوبی ها رو قسمت کنیم . اگه یکی بهمون لبخند می زد لبخندشو با خنده جواب بدیم . رفته رفته بزرگ و بزرگ تر شدیم خیلی چیزا یاد گرفتیم . یه سری بهمون گفتند که یه نیرویی هست که این دنیا رو به وجود آورده یه سری می گفتند که اینا همه کشکه و دنیا از روی تصادف به وجود اومده حالا دیگه نمی گفتند و نمی تونستند بگن اون تصادف چیه .. تصادفی ها می گفتند پس خدای شما رو چی به وجود آورده خلاصه این , این سر طنابو از این ور می کشید و اون , اون سر طنابو از اون ور . همون وسط گیر کرده بودند ولی یه سری بودند که آفرید گار عالمو با تمام وجودشون احساس کردند انگاری مثل خونی باشه که در رگهاشون جریان داره .. مثل صدای ضربان قلب .. مثل فریاد ی همراه با دستهای التماس به سوی آسمان .. دونستن که هر چه دارن و ندارن از اوست . دونستن که بدون اون هیچند و با اون همه چیز . .. منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت .. خلاصه دانستیم که اوست بخشنده داشته های ما .. دلمان می خواست که شناورانه در رود خانه زندگی تا هر زمان که اراده کنیم به پیش برویم . رودی بی انتها .. زندگی جاوانه ..اما مصلحت بر آن قرار گرفته بود که خداوند به ماهیان رود عظیم الهی وعده دریای سعادت و رستگاری بدهد . از بزرگی و پاکیزگی دریا گفتند .. گروهی از ماهیان خواستند که در رود خانه بمانند.. آنان در یا را رویا می دیدند .. و آن را که آن را آفریده تو هم می دانستند . ولی بودند ماهیانی که دل به رود خانه نبستند آنان عاشقانه خود را به دریا آفرین سپردند . می دانستند همان که به آنها توان رفتن داده به دریایشان خواهد رساند . حتما برای خیلی ها پیش آمده زمانی که درد و رنج و اندوه و شکست با تمام نیرو و توانش به سراغشان می آید و ناتوانشان می سازد حتی گاه از خدا تقاضای مرگ می کنند . اما این خواسته درونی آنها نیست . دلشان می خواهد که دیگران درکشان کنند . به سراغ آنها می رویم . به مصداق این که بنی آدم اعضای یکدیگرند .. درد آنان را درد های خود می دانیم . اما تا به کی خواهیم توانست آرام بخش آنان باشیم . شاید بیاید زمانی هم که آنها به یاری ما بشتابند اما چه کسی می تواند به جای تسکین , درد ها را در مان باشد . چه کسی می تواند به ما ببا وراند که می توان جاودانه شد ؟ چه کسی می تواند ما را برای همیشه در پناه خود جای دهد و بگوید آن چه که در اینجا می بینیم تصویری از زندگیست . و او کیست ؟ اوست که می بخشد و می بخشد و می بخشد . اوست بخشنده ترین بخشندگان ... او می داند که در جانهای ما در اندیشه های ما و در دلهای ما چه می گذرد . برادر ! خواهر ! امروز روزی بود که انسانهایی می دانستند که فردا زنده نیستند . می دانستند که مرغ جانشان از بدن پر خواهد کشید و به دنیا و زندگی پشت خواهد کرد . تفاوت است بین آن که هدیه خدا را پس می دهد و متنفرانه از زندگی خود را به کشتن می دهد با آن که متفکرانه وعاشقانه به خاطر خدا و این که دیگران خدا را بشناسند جانش را در طبق اخلاص نهاده و به خاطر جان آفرین جانش را تسلیم او می سازد و به بندگان نافرمان خدا نه می گوید . مرگ زیباست وقتی که بدانی نادیدنی ها را می بینی .. مرگ و انتظار آن عجیب است . هراس آور است .. اما اگر او را باورش کنی اگر بدانی که هر چه داری و نداری از آن اوست شیرین تر از مرگ در راه خدا هیچ نمی بینی . مرگ در راه خدا به معنای شکست نیست . اوست که هر گاه اراده گرداند زنده می گرداند و می میراند . اوست که می توانی خود راخویشتن خویش را عاشقانه عارفانه و عاطفانه غرقش سازی .. فریادش بزنی و در دل شب تاریک همراه با ستارگان فریاد بزنی خداوندا شاید که هنوز نشناخته باشمت ولی احساست می کنم چون شیر خواره ای بوی مادر را , چون خشکیده ای بوی باران را , چون تنهایی صدای یاران را .. احساس می کنم که با تو همه چیزم . بی تو زر ها ی زمان را بر جای خواهم نهاد و با تو به زر های جاودان خواهم رسید . امروز شهادت طلبان دشت کربلا به چه می اندیشیدند . می دانستند که فردا در میان عزیزان خود نخواهند بود . می دانستند که روح پاکشان به ملکوت خواهد رفت . سخت است به سر زمینی بروی که ندانی کجاست .. به خدا ایمان داری باورش داری .. یقین داری . باید با خود بجنگی . خود و نفس خود را آماده سازی . جان دادن سخت است . در این دنیا چه چیزی را شیرین تر از جانت می یابی .. آن زمان که ناتوانانه چشمانت را به روی هستی می بندی اوست در کنار تو .. بخشنده زندگی .. باز هم می تواند ببخشد . او از من از تو از او بزرگتر است . او از دنیای ما بزرگتر است .. تومرگ را پذیرفته ای . دل کندن از دنیا را پذیرفته ای در مقابل عظمت او کاری نکرده ای اما او می داند و می داند عظمت کار تو را .. تو هر آن چه را که داشته ای بخشیده ای . از خود گذشته ای تا به او برسی . از خود گذشته ای تا دیگران او را بشناسند تا بدانند که او هست او یکیست آن که اندیشه اش یادش به ما آرامش می بخشد ..آن که داشتن او یعنی بی نیازی و دوری از او یعنی نهایت نیاز مندی ..اگر بدانی که دنیا جولانگاه جدایی هاست . اگر بدانی که در این جهان هیچ مجنونی به هیچ لیلی نخواهد رسید اگر باور کنی که داستانهای خسرو و شیرین و شیرین فر هاد هیچ تفاوتی با هم ندارند .. امشب غلغله ای دیگریست . امشب حسین با یارانش از شهادت می گوید از سعادت می گوید . باز ماندگان فردا می دانند که بهشت برین در انتظار عزیزانشان می باشد اما سخت است جدایی .. وقتی که جدایی از عزیزی تا به این حد طاقت فرساست این چه نیروییست که تو به استقبال مرگ می روی و دنیا را با همه دلبستگیهایش به فراموشی می سپاری . امشب در آسمان ولوله دیگریست . ستارگان چشمان خود را بسته اند . فرشتگان اشک می ریزند . حتی خورشید هم خود را به شب تیره و تار سپرده است . حسین از خدا می گوید . از خدای بهشت و از بهشت خدا .. یاران منتظرند تا صبح فرا رسد . می دانند که وعده خدا حق است و بر حق . منتظرند تا سپیده بیاید و نوید روزی دیگر که نه زندگی دیگری را بدهد . امشب چون هر شب دیگر عاشقان خود را به عشق سپرده اند .. به عشقی آسمانی .. فردا روز دیگری خواهد بود . روزی که دیگر از آسمان باز نخواهند گشت . امشب ستارگان چشمان خود را بسته اند شاید که نمی خواهند فرشتگان اشکهایشان را ببینند . امشب پرندگان جان , از پرواز می گویند .. چه زیباست مرگ وقتی که بدانی با پرواز به سوی آسمان دیگر به زمین باز نخواهی گشت وقتی که بدانی وقتی که خونت را در راه خدا بر زمین بریزانی در اوج سرز مین خدا تورا با پستی ها کاری نخواهد بود . .. خداوندا ما را به راه راست هدایت فر ما ! آن چنا ن کن که تو را آن چنان بشناسیم که هنگام وداع از دنیای فانی خود را خوشبخت و آرام احساس نماییم . آن چنان کن که جز رضایت تو هیچ نخواهیم . آن چنان کن که فردایمان چون امروز نباشد . معلم بزرگ استاد شهید دکتر علی شریعتی چه زیبا فرموده آنان که رفته اند کاری حسینی کرده اند و آنان که مانده اند باید کاری زینبی کنند وگرنه یزیدی اند .اما من امروز دوست دارم بگویم که به اندازه کافی زینب ها گفته اند و یزید همچنان مانده است ..می گویم باید از قیام حسین درس گرفت . درس مبارزه بر علیه فساد ویزیدزمان . می گویم آنان که مانده اند باید کاری حسینی کنند تا این بار یزید شکست خورده را در همین دنیا هم شکست دهند . پیروز باشید حسینیان ! بیست ودوم آبان هزار و سیصد ونود ودو .. دوست و برادر شما: ایرانی
     
  
زن

 
وامروز عاشوراست . روزی که وعده بر حق حق تحقق می بابد . درمراسم سینه زنی و زنجیر زنی شرکت نمی کنم . فقط غروب تاسوعا یعنی روزی که فر داش عاشوراست دوست دارم دسته های عزا داری رو برای چند دقیقه هم که شده ببینم . همین حس رو تا حدودی در صبح عاشورا هم دارم ولی گاهی اوقات آدم یه صحنه هایی رو می بینه که خب چی بگه .. نمی تونه حرفی بزنه و محکوم کنه . مجلس عزا میشه میعاد گاه دختران و پسران جوان و عشاق .. غروب تاسوعا جایی ایستاده بودم و به مراسم سینه و زنجیر زنی نگاه می کردم . تصادفا یکی از همکارام رو دیدم و با هم در گوشه ای ایستاده بودیم .. دیدم دو تا پسر با یه اضطرابی دارن با هم حرف می زنن و اصلا دقت ندارن که دور و برشون جمعیت ایستاده ان .. -محسن از اون ور رفتن . اون قد کوتاهه خودش علامت داد که بریم تو کوچه .. اون یکی دیگه هم یه حرفی زد که درست نیست بگم فقط به صورت دیگه ای میگم این که گفت اونا راه میان اگه جاشو داشته باشی میریم .. من و همکارم کمی قدم زدیم و گفتیم بریم کوچه بغلی ببینیم چه خبره تا این که دیدیم و شنیدیم یک فاجعه دیگه ای رو. پنج شش تا دختر و پنج شش تا پسر که پیچیده بودند به یکی از کوچه های حاشیه که تقریبا خلوت بود دیدیم چه جور دارن به هم فحش میدن . دخترا هم طوری حرفای رکیک و خارج از محدوده رو بر زبون می آوردند که من داشتم آب می شدم . فقط دست به یقه نشده بودند . کاری به روز گار پسرا در آورده بودند که با این که می دونستم دخترا با این حرکات و طرز صحبتشون و ریخت و قیافه ای که مثل حرفاشون بود مایلن با پسرا بپلکن ولی نمی دونم چرا رو چه حسابی کاری کردند که اون پسرا با همه پر رو بودنشون با دمهایی قیچی شده پر زدن و رفتن . غیبت نشه چند تا لات و عرق خور دیگه رو هم دیده بودم که چه جور دارن در دسته های عزا خودشونو به کشتن میدن . از اونایی که سالهای قبل صلیب یا همون علم بلند می کردند ..... داشتم دیوونه می شدم ... نمی خوام غیبت کنم و ارزش کاری این آدما رو پایین بیارم خیلی ها هم هستند که با خلوص نیت و صفای دلشون میان ولی نمی دونم اون یتیمی که خدا بهش نظر انداخت و میلیاردرش کرد و حالا خودش به نوعی داره مال یتیم می خوره و من مسئله رو بازش نمی کنم به خاطر چی میاد از مال حرامش اطعام می کنه و روز عاشورا چند تا دیگ غذا میده بیرون ...خلاصه چیزی که ظاهرا برای بعضی از این آدمااهمیت نداره خود امام حسین و فلسفه قیام اوست . و اگر هم به او اهمیت می دهند به خاطر احساساتی بودن بیش از اندازه ما آریایی هاست . دلمان می سوزد . برای خود دل نمی سوزانیم و برای آن که صد ها سال پیش به شهادت رسیده دل می سوزانیم . خلاصه آدمایی رو که نمی تونی در طول سال ببینی می تونی در این روز ببینی . فکر کنم دوروز در سال باشه که بیش از اندازه شلوغه . یکی سیزده بدر و یکی همین عاشورا .. منتها یکی داخل شهره و یکی خارج از شهر . از بچگی با همین بر نامه ها آشنا بودم . روشن کردن شمع .. آن آهنگ عزا و صدای طبل .. ساعتها در مسجد بودم . شمع روشن می کردیم . انگار روز تمامی نداشت . با همه این فراموش کاریها باز نمی توان حسین زیبا و عمل زیبایش را نستود . حسین و یارانش اولین شهدای تاریخ نبوده اند و آخرین کسانی هم نبوده اند که در راه خدا به شهادت رسیده اند . و من به یاد عاشورا به لحظاتی می اندیشیدم که حسین و یارانش آخرین لحظات خود را سپری می کردند . وقتی از مرگ سخنی به میان می آید و می خواهم که تصورش را بکنم به این می اندیشم که حالم داره بد میشه فشارم داره میاد پایین یه لحظه حس می کنم که دیگه نمی تونم به چیزی فکر کنم .. اگه شمشیری هم در بدنم فرو بره همین حالتو دارم ؟/؟ خون از بدنم جاری میشه همه جا رو تیره و تار می بینم .. خیلی سخته جان دادن . آیا آدم باید حس کنه که همه چیزشو داره از دست میده ؟/؟ ..نه نه .. اونی که راهشو انتخاب می کنه به خدا ایمان داره احساسش قویه .. خدا رو در قلبش می بینه .. خدا با اوست . فریاد می زنه شهادت می دهم که نیست معبودی جز معبود یگانه .. قلبش خونین میشه ولی خدا رو که نمیشه کشت . خداوند شاهده که چطور دو گروه از بندگانش در نبردی نا برابر شرکت دارن . اون که شهادت در راه خدا رو انتخاب می کنه همه چی رو زیبا می بینه . حس می کنه که دیگه دوران رنج و عذابش به سر اومده . فارع از همه باید ها و نباید ها به آرامش ابدی می رسه . اون دیگه به عدم نمی رسه . اون خودشو در معشوق و معبود خودش و برای معشوق و معبود خود فنا و فدا کرده .. انان را که در راه خدا کشته می شوند مرده نپندارید بلکه آنان زنده اند و در نزد پر ورد گارشان روزی می خورند . امروز عاشوراست .. امروز آسمان و زمین می گرید ..خدا خندان است . امروز کویر کربلا خون حسین می نوشد . امروز بهشت به زمین می آید . امروز شیطان ستمکار بر خود می لرزد . بهشت آمده است تا حسین را تا زاده مقدس ترین بانوی جهان را با خود ببرد .. بهشت با بهشتیان بزرگ آمده است تا او را با خود ببرد . فاطمه و علی و محمد فرزند خود را در آغوش می کشند .. چه زیبا ست آن چهره خدایی .. آن که در راه خدا خون داده است . جهان بر مظلومیت اومی گرید . اما خدا خندان است .. می گوید بگذار جهان بگرید تا آرام بگیرد . بگذار نسیم طوفانی شود بگذار ماه امشب نتابد . آخر امروز بهشت به زمین امده است تا او را با خود ببرد ..آخر امشب حسین در آسمان می درخشد . بگذار ببارم ..شاید که آرام شوم . بوی گل می آید .. خون حسین کویر داغ را گلاب گونه کرده است . امروز عشق به زمین می آید وعاشق به آسمان می رود .. امروز واژه ها به زحمت از سینه بیرون می آیند . آخر آنها هم احساس دارند . آنها هم خدا را می ستایند . واژگان گلهای خود را بر سینه گلستان خدا می ریزند . چه زیبا چشمانت را بسته ای ! چه کسی می پندارد که آن چشمان دیگر نمی بیند . چشمان ماست که حقیقت را نمی بیند . چه کسی می پندارد که او دیگر سخن نمی گوید .. او در عالم امکان به نماز ایستاده است . بهشت در انتظار اوست .. چه کسی می پندارد که او دیگر نقس نمی کشد زمین با نفسهای او نفس می کشد . همه به استقبالش آمده اند .. فاطمه جان ! ببین که فرزندت می آید .. یتیم تو می آید تا سر بر دامان پاکت نهاده به یاد خدا آرام گیرد .تا با تو از درد دلهای نگفته بگوید ... و می بینم خدای زمین و زمان را .. خدای جهان و آسمان را که او هم آرام گرفته است .. امروز خدا هم می خندد امروز خدای هم به خود می بالد به حسین خود می بالد .. دیگر احدی بهانه ای ندارد که بگوید انسان را بیهوده آفریده ای ...امروز بر آسمان آبی خدا .. با خون سرخ حسین نوشته شده که عشق هرگز نمی میرد . و حسین و یارانش آبروی جهان گشتند . تا خدا خشم خود را نثار زمینیان نسازد .. خون پاک خود را نثار خاک خدا کردند وبر افلاک شدند تا خداوند به زمینیان فرصتی دوباره دهد تا خود را باز شناسند . نمی دانم با که و برای چه از تسلیت بگویم .. حسین وارسته خود را از غمها وارسته گردانید تا همگان بدانند که برای رسیدن به سعادت باید که خدایی بود . حسین نیکو صفت فرموده که اگر دین نداری آزاده باش .. از این روی من سالروز شهادت این بزرگوار و یارانش را به عموم آزادیخواهان جهان به ویژه شیعیان بزرگوار تسلیت و تبـــــریک عرض نموده باشد که در عاشورایی دیگر یزید زمان را حاکم بر سرزمین مقدس خود نبینیم . انشاءالله .. دوست و برادر شیعه آزادی خواه شما : ایرانی
     
  
زن

 
به راستی که این شام غریبان نیست این شام قریبان است . آخ که چقدر بچه که بودم مراسم شام غریبان رو دوست داشتم .. تا همین چند وقت پیش هم باید هر جوری که شده این غروبی رو یه گوشه کنارایی منتظر می نشستم تا این نمایشگران بیان و آخرین بر نامه های خودشونو هم اجراکنن . از اون قسمتش که یزید داشت و ابن زیاد و طفلان مسلم خیلی خوشم میومد . همین جوری هر دمبیلی این کار گردانه به هر کی یه نقشی می داد . اون وقتا که بچه بودم از این یزید ها خیلی می ترسیدم . هرچی رنگ قرمز بود می دادن به این آدم بده ها و می گفتن قرمز رنگ یزیده .. ای بابا من که پرسپولیسی ام قرمز رنگ یزیده دیگه چیه .. آدم خوبا بیشترشون می شدن به رنگ سبز . بازم جای شکرش باقی بود که بر تن اونا لباس آبی نمی کردن .. خلاصه چه ولوله ای می شد .. اون اوایل مادرمون و بعدا زنمون دنبالمون می گشت که پسر بیا خونه ..مرد بیا خونه .. -ناچ ..نوچ ..می خوام یزید ببینیم .. عیال می گفت مرد بچه شدی ؟/؟ کار داریم ..تو که خودت یزیدی ..بیا بریم خونه .. ول کن نبودم .البته بیشتر وقتا همرام می شدن ولی آخراش . اگه یه لحظه غفلت می کردم این بر نامه های یزیدی انجام می شد و همه می رفتند . اون وقتا که اسب ارزون تر بود و راحت کرایه اش می کردند با اسب هم میومدند ..گاهی کجاوه و نوزاد و بچه کوچیک هم می آوردند مثلا علی اصغر .. یکی که از همه بد قیافه تر بود و شکم گنده تر یه لباس قرمز تنش می کردن و می گفتند این یزیده .. یه سال این گروه یزیدیان و مسلمیان از یه مسیری داشتن رد می شدن تا به محوطه نمایش برسن . آخ امان از این مردم پیر و جوون ..البته بیشتر پیرا و بچه های کوچیک تر همه در حالی که فریاد می زدند یزید یزید .. با سنگ ریزه و یه خورده درشت تر از سنگ ریزه افتادند به جان یزید . این آقا یزیده قر مز پوش یه لحظه بر گشت طرف اونایی که بهش سنگ مینداختند که بیشترش بچه بودند یه نعره ای کشید که همه پا به فرار گذاشتند ولی عجب هیبتی داشت . البته این ملا آخوندای یزیدی ما هم می تونن هم از نظر مادی هم از نظر معنوی یزید باشند .. شکماشون عین خمره های آبجو و مشروب مکزیکی هاست . خلاصه نمایش شروع می شد . چه فحش هایی نثار این یزید می کردند .. من اون موقع حدود بیست و پنج سالم بود . غروبای شام غریبان که می شد بچه های کوچولو دورم جمع می شدن که بریم یزید ببینیم . سالهای دور یزید نمایشی زیاد داشتیم . ولی هرچه که می گذره از تعداد یزید های نمایشی کم میشه . چون ما خودمون از نظر داشتن یزید خود کفا شدیم و الان خیلی ها شونو هم به کشور های هم جوار و امریکای جنوبی صادر می کنیم . قراره یه چند تاشو هم بفرستیم به اسرائیل ..یزید آسوده بخواب که ملا ها بیدارن .. فعلا که توی خونه نشسته و خبر از یزید ندارم ولی دارم اینا رو می نویسم .البته امروز از تلویزیون واسه چند ثانیه یه مراسمی رو دیدم که یزید داشت برای امام حسین گریه می کرد . ای خدا زندگی خیلی زود می گذره . بازم داریم به عید نزدیک میشیم . داریم یه سال پیر تر میشیم . ..حالا منم می خوام بشم آخوند برم بالا منبر .. سنگ نندازین .. من شکم ندارم . وزن ندارم .. نیم دوجین ضربدر ده به کیلو وزنمه . . اولین شبیه که حسین رفته پیش خدا .. هنوز هیشکی رفتنشو باور نداره . انگاری که غمها همه با شب میان . شب که میشه دل آدما بیشتر می گیره . انگار سیاهی شب رو غبار قلب آدم می شینه . یه چیزی بهش چنگ میندازه . زینب هنوز باورش نمیشه . هنوز رفتن عزیزاشو باور نداره . می دونه اونا رفتن پیش خدا . می دونه جاشون امنه . می دونه .. آنها که رفته اند در نزد خدا شاد مانندو آنان که باز مانده اند خون می گریند . نمی دانم چرا خورشید برای غروب شتابی ندارد .. نمی دانم چرا خورشید غروب همچنان داغدیده است . او با طلوع صبح در کنار فرزند پیامبر بود . چاشتگاهان هم در کنار او بود . می دید که دلاورانه همچنان خدای را تسبیح می گوید . استوار ..مردانه و خدا جویانه .. او ماند تا برای هم رزمانش قصه عشق بخواند و عصرهنگام این مظهر عشق بود که می رفت دفتر زرین زندگی دنیوی او را ببند و او را با خود به آسمانها ببرد . خورشید همچنان سوزان است . باورش نمی شود که حسین رفته است . خورشید در تب و تاب حسین می سوزد . ستارگان امانتشان را از خورشید می خواهند . ماه می گرید . حسین کجاست .. خدای من ! چه کسی پاسخ ما را می دهد .. خورشید همچنان در انتظار است . شاید که حسین بیاید .. امشب حسین بر خاک خدا نماز نمی خواند .. امشب حسین در آغوش خدا نماز می خواند .. امشب خورشید می گرید فریاد می زند به خدا که خدا او را برده است .. ستاره فریاد می زند کو امانت من ؟/؟ امشب فلب زمین و آسمان خونین است . امشب شب غریبان است . بیگانگان آشنا با خدا .. امشب خاک صحرا ی خون و قیام همچنان داغ است . امشب کربلا شرمسار است . امشب یزید آرزوهای خود را به گور برده است . امشب جان و جهان و جان جهان بر مظلومیت حسین می گرید . شام غریبان است . اما آن که خدا را شناخت بیگانه نیست . غریب نیست . دنیا بیرحم است . اما حسین پشت دنیا را به خاک مالیده به او پشت کرده است . خواهرم زینب ! اینک سالها از ان روزگاران گذشته است و تو اینک در کنار حسینی .. خود را به آن روزگاران می رسانم تا بتوانم به تو تبریک و تسلیت بگویم . حسین جان شهادتت مبارک ! شهادتت مبارک ! ... دوست و برادر شما : ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
بالاخره سر و صدای عزا داریها تا حدودی خوابید . دوباره ما همونی شدیم که بودیم . جالب اینجاست که عده ای همین روز ها رو که مربوط به هزارو چهار صد سال پیشه زمان حال حساب می کنند و براش سوم و هفتم هم در نظر می گیرن . میشه عزا در عزا . امروز جمعه بیست و چهارم آبان ماهه . راستش بعد از ده دوازده روز ی که داستان سکسی نذاشتم تا این لحظه از امروز که دارم این جملات رو می نویسم و ایران هم گل دوم رو به تایلند زده و قصد دارم برم بیرون تا تا یازده شب ...فقط سه تا پست سکسی گذاشتم .قصد دارم پست چهارم راهم که داستان زن نامرئی باشه منتشر کنم . راستش دیگه در این دوران فترت فقط تونستم و خواستم که پستهای غیر سکسی بنویسم و دیگه بر آرشیو سکسی ها اضافه نکردم . . نیمه شب گذشته هم در تالار گفتگو با دوستان خوبمون گپ می زدیم . جمع دوستان حسابی جمع و گرم بود . گاهی صحبت با دوستان یه فوت و فن ها و تکنیک های خاصی می خواد . بعضی ها هم رمز و راز های خاصی بین خودشون دارن و من هم گاهی حس می کنم که نقش یه ژوکر بیکاره ای رو دارم که باید فکر کنم که بقیه دارن چیکار می کنن . خلاصه هی الان خدا حافظی کن .. پنج دقیقه دیگه خداحافظی کن چند دقیقه دیگه خدا حافظی کن همونجا تا چند ساعتی موندگار شدیم و دیگه بعدشم خوابیدیم . داشتم می گفتم سر و صدای عزایی ها خوابید اگه از خیلی ها بپرسی که از این روزا چی فهمیدین یه نگاهی به آدم میندازن و میگن کفر نگو .. خیلی ها هم در روز عاشورا کار نمی کنند میگن آقا لجش می گیره .. می خواستم بگم اگه در این روز عروسی بگیریم آقا لذت می بره چون اون وقته که احساس می کنه ما داریم آدم میشیم اون وقته که احساس می کنه ما خدای حسین رو بر حسین تر جیح میدیم . همون موجودی که حسین به خاطر او در راه او به شهادت رسید . بگذریم بریم به دنیای جهنمی خودمون برسیم . به دنیایی که هر روزش مثل روز قبله . غمها و شادیهاش با هم فرق می کنن . ولی هسته همون هسته و پوسته همون پوسته هست . مثل این که آدما چیز دیگه ای واسه ارائه و کار دیگه ای واسه انجام دادن ندارند و زندگی تکرار تکرار هاست . بعضی از این تکرار ها خیلی قشنگند مثل لبخند یک عاشق به معشوقش .. مثل وقتی که معشوقه ات سرتو میذاره رو سینه ات و تو با نوازش موهای سرش خوابش می کنی . اون دلش می خواد که هیچوقت از این خواب بیدار نشه . حس می کنه که به اوج خوشبختی رسیده . همین حسو تو هم داری . احساس یک پرواز . رسیدن به اوج . حتی پرندگان هم همیشه پرواز نمی کنند . روزی به نقطه آغاز خواهی رسید بی آن که بدانی چگونه . روزی که پرواز را از یاد خواهی برد . احساس خواهی کرد که تمام این پریدن ها رویایی بیش نبوده است . اما یکی هست که به تو بگوید باز هم می توان پرید . باز هم می توان پرواز کرد . با او می توانی به معراج بروی . پایان همه ما یکیست . سر نوشت مشترک ما آن چیزیست که در انتهای راه می بینم . اما چه کسی آن سوی پایان را می بیند . کمی خسته ام ولی بیشتر عصبی ام . تازگیها تا میام چند کلمه تایپ کنم این عیال میاد به دستمون زل می زنه و همش میگه چی داری همش می نویسی .. نکنه داری کاسبی می کنی و به ما چیزی نمیگی ؟/؟ .. -عیال جان .. من دیگه از این روز گار از دست این آخوندا خسته شدم . به این همه بی عدالتی ها که فکر می کنم سرم سوت می کشه .. می خوام تمام این غم و غصه هام کم شه .. فکرمو مشغول می کنم .. اگه همین اینترنت و ماهواره نباشه یهو دیدی راه افتادم خیابون و فریاد کشیدم گور بابای آخوندا و اونایی که خون ملتو کردن تو شیشه اون وقت میان منو می برن .. چقدر گیر میدی .. ؟/؟ یه چیزی طلبکار هم میشم .. حالا بخوای بیای و خیلی هم ایده آل بنویسی ..همینشم معجزه و جزو عجایب هشتگانه جهان در کنار دیوار چین و باغهای معلق بابل و اهرام ثلاثه مصره .. نویسندگی خودم با این شرایط رو میگم . امروز یکی از بستگان دورمو دیدم که یه نوزادی بغلشه .. یه نوزاد پسر که شاید دو ماهش هم نمی شد . هوابهاری درپاییزبود و پدره همچین ریسکی کرده بود که کوچولو رو بیاره بیرون . زنش که می شد زن دومش با دو تا دختر کوچیک دیگه همراهش بود . یکی از دخترا ده سالش می شد و اون یکی شاید چهار ساله بود . راستش چند سال بود که ازش خبری نداشتم . و از بس در گیر بودم نخواستم بدونم چیکار می کنه . اون هم دوستم بود هم از بستگان دورم .. ولی تعجب می کردم اونو می دیدم که بچه بغلشه .. می دونستم از دواج کرده . اونم با یک دوشیزه سی و خوردی ساله .. ولی داشتم شاخ در می آوردم . شاید تعجب کنید فکر کنید که اون چقدر مرد بی وفایی بود که این قدر زود خاطرات زنشو فراموش کرد و از دواج کرد . ولی وقتی بهم گفت که دختر کوچولو و نوزاد بچه های اوهستند من داشتم شاخ در می آوردم . دیگه چیزی نپرسیدم . وقتی از کنارش دور شدم تازه فهمیدم که من در مقابل عظمت اون مرد هیچی نیستم . عاشق نیستم . جریان از این قرار بود که اون و زن اولش ده سال با هم زندگی کرده صاحب فرزندی نمی شدند و همه هم می گفتند که عیب و ایراد از مرد هست . .. حرفا که بیشترش زنونه بود این جوری بود . -مردا ؟/؟ مردا یک بی ملاحظه ای هستند که مگه می تونن تحمل کنن که عیب از زن باشه وبچه نداشته باشن ؟/؟ ...-این زنه که می تونه عیب و نازایی مرد رو تحمل کنه که بچه نداشته باشه و با مرد بسازه ... همه می گفتند که این مرد داره خودشو مداوا می کنه . عیب از اونه .ولی دوا درمونش دیگه فایده ای نداره . عاقبت یک نوزاد دختر رو از پرورشگاه میارن . به فرزندی می گیرن . سه چهار ساله میشه زن سرطان می گیره .. مرد هر کاری می کنه تا زنشو نجات بده نمی تونه . براش هزینه می کنه . خودشو به آب و آتیش می زنه . اشک می ریزه .. حتی بعضی جاها در چند متر جاهایی که زن قادر به راه رفتن نبوده اونو پیش همه کولش هم می کنه ..بهترین پزشکا رو براش می گیره .. زن می میره .. همه میگن که این دختر یتیم حتما دوباره آواره میشه ... اما اون دوباره از دواج می کنه . خیلی ها به خاطر این که دختریتیم آواره نشده خوشحال بودند . دوستم این دختر رو مثل دختر خودش دوست داشت . باورتون بشه .. خدا نخواست که اون دختر دوباره یتیم شه .. خدایا من فدای بزرگیت بشم . دوستم براش همه کار می کرد .. حالا می فهمم که زن اولش اونی که مرده نازا بوده .. درود بر شرف همچین آدمی . نه تنها اون زن رو با اون شرایط تحمل کرد با زندگی و کمبود های اون ساخت به دیگران نگفت که مشکلی نداره .یعنی ایراد از زنشه .. هر گز نگفت که زنم نازاست . با دلی پر از درد با یک دوشیزه ای سی و خوردی ساله از دواج کرد . و درود بر شرف زن دومش که کودک یتیم را پذیرفت . خدا به اونا یک دختر و پسر داده .. راستی شما به این آدم چی میگین .. حزب الهی رژیمی هم نیستا . چشم دیدن آخوندا رو هم نداره . فکر می کنین جاش تو بهشت باشه ؟/؟ وقتی از مادرم در موردش پرسیدم گفت آن قدر رفتار محبت آمیزی با دختر بزرگ داره و احتیاط می کنه که در مورد فرزندان اصلی خودش همچه کاری هم نمی کنه . دختره هم عاشق این باباشه . پدری که خب برتر از فرشته و بر تر از انسانه .. حالا که دارم اینا رو می نویسم اشک در چشام جمع شده . خداوند به بعضی ها چقدر صبر میده . مشیت الهی این بوده که اون زن بمیره . اون کودک یتیم سامان بگیره . آن مرد صبور از دواج کنه و صاحب فرزندانی بشه .. شاید جای همسر اول هم در بهشت باشه . آخه به اتفاق شوهرش یک دختر یتیم رو به فرزندی قبول کرده بود . یواش یواش بازم دارم می رسم به آخر خط میشه از خیلی چیزا نوشت . بیشتر وقتا میگم دوست و برادر شما ایرانی ..فقط کنم در جایی دیگه و شاید هم در روز نوشت قبلا هم در این مورد گفته باشم ...این قدر که میگم بازم خیلی ها فکر می کنن من دخترم .. یکی میگه تو لز بینی ؟/؟ یکی میگه دوست دخترم میشی ؟/؟ یکی میگه میسترس من میشی ؟/؟ ..... حالا یکی پیداش نمیشه بیاد بگه می خوام دوست دخترت شم ..اینو هم میذارم به حساب صداقت خودم ..این که زن دارم و بیست وپنج ساله هم نیستم . برای همه شما آرزوی خوشی و تندرستی می کنم . این که در کنار اونایی که دوستشون دارین بهترین زندگی رو داشته باشین . به هم حرفای قشنگ بزنین .. همین الان بیست و چهار آبان تموم شد . خیلی دوستتون دارم . دیگران راهم دوست بدارید تا خدا هم دوستتان بدارد .. حداقل به دلتون نفرت راه ندین . با درود به همه شما با دلهای پرمحبت و پاکتان ..دوست و برادر شما : ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
من در عبادت کردن تنبلم ولی در محبت کردن سعی می کنم قوی تر باشم . حالا نمی دونم این جوری خدا قبول می کنه یا نه . ولی دیگه گاهی وقتا آدم باید به خاطر نعمتهایی که خدا بهش داده شکر گزارش باشه . سعی کنه دیگران رو هم اگه می تونه برای لحظاتی هم که شده از اون نعمتها بهره مند کنه و اگه هم نمی تونه کاری کنه که اون محرومان این حسرت رو نخورن که چرا از این نعمت بی بهره اند . دلشون نگیره . شاد شن . من از یتیم حرف می زنم . از اونی که خدا اونا رو از نعمت وجود پدر یا مادر و یا هر دو تا محروم کرده .. کمک به یتیم این نیست که حتما شکمشو باید سیر کرد . خیلی ها خونه دارن . هنوز خونواده و فامیلایی دارند .. حتی بهشون محبت میشه . یه جاهایی هست که ما باید به عمق کار نگاه کنیم . شکل محبتمونو طوری قرار بدیم اون یتیم اون دل شکسته حتی سر سوزنی هم حس نکنه که از بقیه عقبه . نباید حس کنه که بین اون و بقیه فاصله ایه . عزیزان قدر پدر و مادرتونو بدونین .. شاید شما حالا هم فرزند باشین و هم پدر یا مادر .. این جوری بهتر می تونین احساس اونی رو که حالا پدر یا مادرش رفتن پیش خدا رو بهتر و بیشتر درک کنین . خودتونو بذارین جای اونا .. اون وقتایی که بچه بودین .. یکی نگران شما بود .. یکی بهتون می رسید .. یکی همش به دنبالتون بود و حتی سرتون داد می کشید .. شاید گاهی وقتا از دستش عصبی هم می شدین ولی هیچوقت دلتون نمی خواست که بابا یا مامانتون بمیره . شب گذشته شامو بودم جایی مهمونی . یه خونواده دیگه هم بودند . زن خونواده دیگه سال پیش شوهرشو در یک تصادف از دست داده بود . یک پسر دوازده ساله داشت . من و پسرم که چند سالی رو از اون بزرگتر بود به اتفاق دو نفر دیگه نشستیم و ورق بازی می کردیم .. بزرگتر ها یعنی پیرها شروع کردند به داد وبیداد .. هنوز سوم اقا نشده شما دارین ورق بازی می کنین ؟/؟ -چه اشکالی داره ؟/؟! مگه سوم هم سالگرد داره .. خلاصه ادامه دادیم .. دیدم اون پسر گل و پدر از دست داده یه گوشه ای نشسته .. رفتم کنار تا اون بیاد جای من .. ولی پسرم رفت کنار و من یار اون پسره شدم .. اگه در بازی یه اشتباهی می کرد به روش نمی آوردم . فقط دلم می خواست بخنده . دلم می خواست که که یک لحظه خنده از لباش محو نشه .. چقدر هم لذت می برد . ولی می دونستم که فراموشی موقتیه .. بازم میاد اون لحظه هایی که به یاد باباش بیفته .. بعضی حسرتها رو نمیشه از کنارش گذشت . باباش خیلی دوستش داشت . من فقط می تونستم چند ساعت کنارش باشم . این بار دومی بود که بعد از مرگ پدرش با اون روبرو می شدم. فکر می کنم اون جوری که من خیالم بود اون خیالش نبود . طوری باهاش رفیق شده بودم که از لحظه هایی که با باباش بود می گفت . -این راهیه که ما همه باید بریم .. می دونستم که نمیشه باهاش فلسفی حرف زد .. خلاصه دیدم که تا همین جاش خوبه و بهتره کاسه داغ تر از آش نشم . اون شب مادر پسره به عیال ما گفت که بعد از مرگ شوهرش این اولین باریه که بچه شو تا این حد شاد می بینه .. واقعا آقات گل کاشته . خوش به حال زن و بچه اش که که همچین مرد و پدری بالا سرشونه ..حالا من داشتم صداشونو از اتاق بغلی می شنیدم -چی میگی خواهر جان . اینجا الان این جوریه . خونه میره لپ تابشو بغل می زنه اصلا معلوم نیست کی می خوابه ..........ای زن آبروی ما رو بردی . چیکار به کار تو دارم ..-آره خواهر جان گاهی وقتا چند ساعت یک کلمه حرف هم نمی زنه ....یه خورده راست می گفت یه کمی هم اینا رو می گفت تا منو چش نکنه ولی پاک آبروی ما رو برده بود .. هرچی می خواستم این کانال شو و ترانه رو بگیرم مگه این زنای عزا دار میذاشتن؟ /؟ رفتن رو ماهواره بدر و کانال های فیلم .. یه فیلم دلخراش داشت می داد که من اگه عمرا داستانهامو این جوری بنویسم . این دوره زمونه آدم خودش غمگینه کلی مصیبت داره حالا بیا و این فیلمهای مصیبتی رو ببین .. اعصابم خرد شده بود . فیلم تکراری هم بود زنا می گفتند که تا آخرشو باید ببینیم بریم خونه . من واسه گشت و گذار در اینترنت عجله داشتم . این فیلم لعنتی هم تموم نمی شد .. فیلمش قشنگ بود ولی من بدم میومد و مجبوری چون کار دیگه ای نداشتم داشتم می دیدم . رضا و باران زن و شوهر بودند . الهه دخترنابینایی بود که باران باهاش دوست بوده اونو به زندگی امید وار می کنه .. باران به مرگ مغزی دچار میشه قبلش وصیت کرده بوده در این شرایط چشاش مال الهه بشه . .. خلاصه پیوند چشم انجام میشه ..باران می میره .الهه بینا میشه .. وقتی می فهمه که کار باران بوده میگه من می خوام عکس بارانو ببینم که اونی که با من حرف زده چه جوری بوده ... حالا که من واسه رفتن به خونه دارم ثانیه شماری می کنم اعصابم خیلی خرده .. با خودم میگم این کار گردان هم قاطی کرده .. اینا که با هم حرف می زدند واسه چی این دختره میگه عکس باران رو بدین ببینم .مگه اونو ندیده ؟/؟ . چند بار خواستم یه چیزی بگم یه چیزی جلو مو می گرفت . آخرش دیدم که اون زنه الهه که الان دارم شک می کنم نکنه اسمش ستاره بوده باشه بازم همون اشتباه رو تکرار می کنه ... آخرش به حرف اومدم و گفتم عجب خنگ هایی هستند فیلم درست می کنند این جوری . اینا همدیگه رو دیدن حالا زنه میگه عکسشو بدین من ببینم چه شکلی بوده .. انگار که چشاش نمی دیده .. دیدم همه زدن زیر خنده .. یک ظریفی گفت آره داداش یارو کور بوده .. تو چه جوری لیسانس گرفتی .. -مرد حسابی من حواسم رفته بود جای دیگه . تازه شاگرد اول بودم تقلب هم می دادم . ولی راست می گفت بد جوری فکرمو مشغول کرده بود . نا بینا یان هم واسه خودشون عالمی دارند . هر نعمت خدا واسه خودش ارزش خاصی داره . ولی بینایی یه ویژگی داره که نعمتهای دیگه ندارند . تو با اون دنیارو حس می کنی .. جهت خودت رو می تونی مشخص کنی .. فکر نکنم هیشکی به اندازه نا بینایان شکنجه شن . خدایا به اونا صبر بده .داداش ! خواهر ! چشاتو ببند . انگار که چی بگم در واقع یه دنیای سیاه و هیچی می بینی .. شبیه به برزخه . واقعا برات سخته که عمری رو این جوری تحمل کنی . یاد داستان ندای عشق خودم میفتم . ندایی که در آغاز داستان نا بینا بود . اون حالتهایی رو که در زمان نا بینایی داشت .. عاشق شد .. با عشق به زندگی بر گشت .. بینا شد اما عشقشو از دست رفته می دید . حاضر بود چیزی رو نبینه ولی عشقشو ببینه ... خداوندا از تو می خواهیم به ما قلبی پاک و اندیشه ای سالم عطا فر مایی تا در سایه الطاف تو در مسیری گام بر داریم که تو می خواهی . تو را به خاطر نعمتهایی که به ما داده ای سپاس می گوییم . اگر به یکی نعمتی داده ای که دیگری از آن محروم است دلیل بر ضعف و بر تری آن اشخاص و نعوذ بالله بی عدالتی تو نیست . مشیت تو بر آن قرار گرفته حکمتی دارد که دیر یا زود آشکار خواهد شد . به امید آینده ای روشن برای آنانی که در جستجوی خوشبختی دلها را از کینه ها تهی می سازند . قدرت را در زور بازو و ثروت نمی دانند .شریک درد های دیگرانند و از شادی دیگران لذت می برند . شاد کام باشید . دوست و برادرتان : ایرانی
     
  
صفحه  صفحه 20 از 78:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  77  78  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA