انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 21 از 78:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  77  78  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


زن

 
گاهی وقتا احساس می کنی یه دنیا دوست و رفیق و آشنا داری .. هر چند ازشون انتظاری نداری ولی در تنهایی خودت دلت می خواد که همدمت باشن دوستت باشن حس می کنی که با اونا صمیمی هستی . می تونی با هاشون بخندی شوخی کنی .. می تونی از دنیای غریب خودت فاصله ها بگیری . فکر می کنی دیگران احساس تو رو درک می کنن . دلت می خواد که واسشون همدم خوبی باشی . اما خوب که فکر می کنی می بینی برای از بین بردن فاصله این کافی نیست که تو خودت رو به دیگران نزدیک کنی . دیگران هم نباید خودشونو ازت دور نگه داشته باشن .اونا هم نباید ازت فاصله بگیرن . شاید دنیایی که تو درش قرار داری از زمین تا آسمون با دنیای اونایی که می خوای خودت رو بهشون نزدیک کنی فرق کنه .دلت می خواد بچگی کنی . حس می کنم در دنیایی هستم که گاهی اوقات نمی تونم هضمش کنم . حس می کنم اونی که جلومه همسفر من بوده یا من همیشه همراهش بودم .دنیا مثل یه مسافرخانه .. شبیه یک رستورانه . شایدم خونه حاتم طایی باشه . همه مهمونیم . گاهی اوقات می بینی چند تا مهمون در کنار هم واسه هم دنیایی دارن که اگه بری کنارشون دنیای اونا رو بهم می زنی . میری در کنار تنهایی می شینی . هیشکی مث اون بهت وفادار نیست . اگه بخوای هیچوقت تنهات نمیذاره . خیلی از چراها رو آدم نمی تونه در زندگی جواب بده . این که چرا یکی رو خیلی دوست داری و یا این که از یکی خیلی بدت میاد . شاید از کسی بدت بیاد که اون قدر ها هم بد نباشه . ولی یه حس خوبی رو در تو به وجود نمیاره . قلبتو از کینه ها پاک می کنی ولی احساس خاصی در تو وجود داره که تغییر دادن اون خیلی مشکله . با همه اینا احساس می کنی با احساس بدت با اون حس فاصله ها بجنگی . اما این فاصله ها هست . حتی اگه بخندی .. حتی اگه برای برای خندیدن دیگران تلاش کنی . حتی اگه نشون بدی که برای لحظه های دیگران ارزش قائلی .. شاید یه عده نخوان درکت کنن . شاید نخوان تو رو بفهمن . بگذریم خودم نمی فهمم چی دارم میگم اون وقت از بقیه انتظار دارم . هوا هم مثل غم و شادیهای آدم خاموش و روشن میشه . بازم امروز یه نا بینایی رو دیدم که اومده بود واسه یه کاری به محل کارم . اون عصای نازکشو به این طرف و ان طرف می زد وقتی که با من حرف می زد روشو گرفته بود به سمت دیگه .. دستشو گرفتم .. می خندید . یه زنی رو دیدم که اون نابینا نبود ... یه چادر مشکی هم سرش بود .. دستشو گرفت و با هم رفتند . بچه ها می گفتند که چند روزی میشه که از دواج کردند . داشتم به این فکر می کردم که اگه به جای این بینا یک نا بینا با این مرد ازدواج می کرد چی می شد . برای لحظاتی از فضای کاری اومدم بیرون .. یک جفت زن و شوهر دیگه رو دیدم که تقریبا همین حالت برشون حاکمه .. مرد روی ویلچر نشسته از قسمت پایین بدن فلجه . مجروح جنگیه و زن داره اونو می بره .. با این که اون مرد از اون شلاق زنها و حزب الهی های دو آتیشه بود ولی در جبهه به همچین مصیبتی دچار شد .. حتی به نظرم اومد که از اون موتور های مخصوص هم می رونه و زنشو هم پشت سوار می کنه . یه موتوری که آدمو به یاد تیلر میندازه . این مرد واسه خودش دنیایی داشت . حالا پاهاشو از دست داده . ولی شلاق زنی چرا ؟! میگن باعث اعدام خیلی ها شده .. خیلی فرتوت و در هم شکسته نشون می داد ... هرچه بود حداقل این شهامت رو داشت که مثل بعضی ها از مرگ فرار نکرد .. شاید خدا از گناهانش کم کنه .. اونم یک نفره و اونایی رو هم که داده به دم تیغ و شلاق هم هر کدوم واسه خودشون یک انسان بودند . دنیای اینترنت دنیای عجیبیه .. دنیای چت و دنیای گاهی وقتا دروغ . دنیایی که گاه آدم احساس شکست کنه حس می کنه که باید یکی دیگه رو بشکنه تا جبران شکستش بشه.می خواستم یه چیزی بگم گفتم فعلا ولش .. بیشتر به درد پارسال این موقع می خوره ولی حدود دوماهه که از پاییز می گذره . هر وقت که به اینجا های پاییز می رسم حس می کنم که از حال و هوای برزخی اون کم میشه ولی باید یه کاری کنم که از آب و هوای برزخی منم کم شه . پاییز خیلی قشنگه ولی قشنگیهاش مصنوعیه .. بیشتر به درد این می خوره که یه نقاش بیاد و اونو نقاشی کنه .. این جوری کسی راز دل برگهای خشکو نمی فهمه .. کسی صدای شکست اونا رو زیر پاهاش حس نمی کنه . چقدر برگهای پاییز دوست دارن که از زیبایی اونا گفته شه .. خودشون بیشتر از هر کسی می دونن که پاییزی ان . برگهای پاییز از این که یکی ازشون تعریف کنه لذت می برن . دلشون می خواد بهارانه زندگی کنن . خیلی هاشون قبل از زمستون می میرن .. جاشون برگهای دیگه ای میان . مثل آدمایی که میرن و دیگه پیداشون نمیشه . وقتی آدما چشاشونو به روی این دنیا باز می کنند بهار زندگیشون شروع میشه ولی بیشتر برگهای تازه وقتی میان که بهار اومده باشه .. آدم گاهی دلش می خواد تنها بخنده .. در تنهایی گریه کنه .. تنها فریاد بزنه و تنها سکوت کنه . حس می کنه کسی نیست که حسش کنه .. چشاشو می بنده .. از تنهایی لذت می بره .. از بقیه فرار می کنه چون فکر می کنه بقیه ازش فرار می کنن . .. امروز به خیلی چیزا فکر می کردم . با این که یه تابلو ی تاریخ روز حدودهشت نه ساعت از روز رو روبرومه گاهی وقتا یادم میره امروز چه روزیه . شاید واسه اینه که یه روزی شبیه به دیروزه .. و شبیه فردا .. وقتی خودت اون انتظاری رو که از خودت داری نمی تونی بر آورده کنی از دیگران چه انتظاری می تونی داشته باشی ؟!.... با همه اینا هنوزم بر این باورم که باید دیگران را دوست داشت .. براین باورم که اگه قدمی برای کسی بر می داری نباید ازش انتظاری داشته باشی ..عشق یعنی بخشیدن و نخواستن ..اگه یکی دیگه هم عاشق باشه می تونه ببخشه و نخواد . اینجا من عشقودرمعنای کلی خودش به معنای علاقه گرفتم . علاقه بین موجودات .. چیزی که اونا رو با یه علاقه ای به فردا و فردا ها می رسونه . چیزی که به زنده ها زندگی میده . حس می کنی که به توی گمنام هویت میده .. و عشق یعنی یک نگاه .. یک لبخند یک سلام .. یک هم دردی .. در حال رفتن یا برگشتن به خونه بودم که دیدم که یه ماشین در ابتدای بلوار درست در جایی که جاده یکسره به منطقه ای اتوبانی میرسه زده به جدول .. می گفت متوجه نشده که اینجا راه به دو قسمت تقسیم میشه .. ظاهرا بچه اینجا نبود . پژو206 رو داغون کرده بود ولی بازم خدا رو شکر خودش داغون نشده بود . ..حدود پنج بعد از ظهره ..یک ساعتیه که از خواب بیدار شدم . ولی حس می کنم هنوز در خوابم . حس می کنم گاهی وقتا باید فاصله ها رو ببینم آری برادر! خواهر ! گاهی وقتا این فاصله ها هستند که فاصله ها رو پر می کنند . هر غروب خورشید همراه با طلوعی دیگه در همون لحظه امید بخش زندگی آدمای دیگه ایه که با عشق به فردایی بهتر زندگی می کنند . برای پر کردن فاصله ها باید که فاصله ها را دید . خواب نیستم اما هنوز بیدار نشده ام .امروز حتی سایه های خیال هم از من می گریزند . آنها را دیگر نمی بینم . شاید دیروز هم تنها بودم اما خود نمی دانستم . دستهایم دیگر تو را لمس نمی کند . آخر فاصله ها را باور کرده ام . آرام نشسته ام . سخنی نمی گویم . شاید برگردی . شاید بار دیگر تو را در کنار خود ببینم . اما من آن نگاهی را که به فاصله سپیده ای تا غروبی باشد نمی خواهم . .. پایان .. نویسنده .... ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
نمی دونم از کجا شروع کنم بعضی از مطالبو میشه در چند جا آورد .. در قسمت پارسال این موقع چه اتفاقی برای شما افتاد یا هر چه می خواهد دل تنگت بگو و...گفته بودم که دنیای چت و فدایت شوم ها در دنیای مجازی بیشترش نیرنگ و دروغه ولی می تونه حقیقی یا واقعی هم بشه . اما نباید خودمونوپای بند این دنیای خیالی بکنیم . این شاید یک اعتیاد یک بیماری روحی باشه . من از کسی نام نمی برم . و یا نشانی های کسی را نمی دهم .اما به صورت کلی اشاره هایی به این زمینه می کنم . اوایل تابستان 91 خواننده دختری برایم از شکست در عشق گفت . البته مورد دیگری هم بود که پاسخ شکست یا پیروزی را برایش نوشته ام . این مورد دیگه ای بود .. برای اونم مطالبی نوشتم .. از این می گفت که سالها با یکی حرف می زده چت می کرده ..کل کل می کرده و حالا باهاش بهم زده . بعد از مدتی نوشت که حس می کنه که به من علاقه خاصی پیدا کرده ...در کلامش حزن و اندوه خاصی وجود داشت .. من همون اول بهش گفتم که متاهلم واون وقتی که به دنیا میومد من بودم دبیرستان .. هر چند خودش اینو می دونست .. حس می کردم که کارم درست نیست اگه بخوام باهاش دوست شم . اون خودشو عاشق من می دونست . بهم حرفای قشنگ می زد .. فقط چت بود و پیام .. دوست داشتم اونو از این بحران فکری نجات بدم ..اون چطور می تونه از یکی خوشش بیاد که اونو ندیده ... حتی با من از دوست پسر قبلی اش می گفت .. و منم می خواستم کمکش کنم .. راستش داشتم بهش عادت می کردم .. با همه اینا دوست داشتم که فکرش آزاد شه .. اعتراف می کنم که این یک بازی خطرناک بود .. اعتراف می کنم که اشتباه کردم که وقتی بهم گفت دوستم داره چرا نگفتم که اشتباه می کنی ...چرا به حرفاش یا همون نوشته هاش گوش می دادم .. اون نوشته های عاشقونه امو دوست داشت .. منو که نمی تونست دوست داشته باشه . تازه اگرم می داشت آخرش که چی ؟! به من می گفت همیشه به این فکر می کنه که من وقتی خونه ام با همسرم چیکار می کنم..یه حسادت خاصی بهش دست میده . می خواستم کمکش کنم . می خواستم این دختر دیگه عذاب نکشه .. اون از اون حالت بحرانی نجات پیدا کرده بود . یه روز اومد و بهم گفت که کارش اشتباه بوده نباید از اول بهم می گفته که دوستم داره .. از زنم خجالت می کشه . عذاب وجدان داره .. -واسه چی این حرفو می زنی ؟ -خب دیگه متوجه اشتباهم شدم .. چند روز بعدش گفت که نامزد کرده .. خیلی خوشحاله ...اولش یکه خوردم .. می دونستم این رابطه چتی ما آخرش هیچه ولی نمی دونم چرا عادت کرده بودم به حرفاش ..به این که فقط به من بگه دوستم داره اون در عشق شکست خورده بود و با شرکت در یک بازی دیگه می خواست به آرامش برسه . یک سال قبل در چنین روز هایی بود که بهم گفت نامزد کرده .. -برات خوشحالم . خوشحالم که دیگه فکرت ناراحت نیست .. ..اون بهم گفت که اشتباه کرده که گفته عاشقمه . .. عذر خواست . در هر حال باید یه روزی ازدواج می کرد ولی نه این که این جور ادعای عاشق بودن بکنه . حالا من نه ..یکی دیگه ..چرا آدما فراموشکارن . چرا بعضی آدما ترسو هستند ؟ چرا بعضی آدما فراموش می کنند شرایط دیروزشونو . ؟/؟ نمی دونم از چی می ترسن . حالا ماههاست که از اون دختر یا زن خبری ندارم . دلم می خواد خوشبخت باشه .شاید فکر می کنه اگه بیاد و به من بگه از زندگیش راضیه من حسادت کنم . من به یاد حرفای اون روزاش میفتم ولی باید واقعیات رو قبول کنم .. ما در دو جهت بودیم ..حتی همدیگه رو ندیدیم . . ..بهش بگو برات آرزوی خوشبختی می کنم .....دل تنگم بهش میگه مگه تو مدعی نبودی که دوستم داری .. من که نمی خوام بخورمت .. بیا بگو که حالت خوبه .. خوشبختی ..دیگه فکرت ناراحت نیست .. تا من خوشحال شم . ..عزیزم ! هر جا هستی امید وارم بهت خوش بگذره ..من هیچکس تو نبودم من با برای تو و آرامش تو تا می تونستم تلاش کردم .این حق من نیست که یه روزی عاشقش باشی و یه روزی طوری ازش بترسی و فرار کنی ازش که انگاری این اون بوده که به دنبالت دویده ..گناه من چی بوده ؟ این که نخواستم در سخت ترین شرایط تنهات بذارم ؟ هر چند اعتراف می کنم که بعد از روزای اول از شنیدن حرفاش خوشم میومد .. ولی باید واقعیتها رو پذیرفت . این رسم دوستی نیست . فکر کردی من محکومت می کنم ؟/؟ فکر نمی کنم تو این متن منو بخونی ولی اگرم خوندی اینو بدون که من با آرامش اونی که یه روز از همه جا ناامید بود و خسته و در هم شکسته شاد میشم . پیوند فقط این نیست که وقتی دو جنس مخالف به پست هم خوردند این به اون و اون به این بگه دوستت دارم ..عشق منی ..فدات شم ..بی تو هرگز ..نمی تونم بدون تو نفس بکشم ... و بعد روز بعدش خیلی راحت تموم اون حرفا باد هوا شه . میشه دوست داشت . میشه دست دوستی به هم داد . میشه منطقی بود .میشه سنگ صبور هم بود . عیبی نداره منو از حال خودت با خبرنکن هرطور راحتی ..من که ازت چیزی نخواستم .وهرگز چیزی نخواسته بودم . شاید به تو خوبی نکرده باشم . ولی بدی من چه بود ؟! فکر نکنم درحقت بدی کرده باشم .من نمی دونستم کی هستی ..چی هستی ازت انتظاری نداشتم ..ولی این رسم رفاقت نیست ..درسته که مرد نیستی ولی سعی کن نامرد نباشی زن ! ..بگذریم ...قبل از این که یه ماجرای دیگه دیروزو بگم از یکی از سوتی های وقت خوندن نوشته های امروزمو بگم .. از این سوتی های خوندنی تا حالا صد تایی داشتم حیف یاد داشت نکردم . باید یه سر فصل باز می کردم سوتی نامه .. نوشته بودم بایدپاشم بذارم زیر گوشش ... یک دقیقه ای داشتم فکر می کردم پای آدم چه جوری میره زیر گوش آدم که مادره می خواد پای پسره رو بذاره زیر گوشش . کمی که فکر کردم دیدم که معنای جمله اینه که بلند شم بذارم زیر گوشش . بهش سیلی بزنم . مادره خبر پسرش می گفت . بازم خوب بود که این جمله رو خودم نوشته بودم .. خب دیگه آدم گاهی وقتا فکرش خیلی مشغوله سوادشو سیل می بره . روز گذشته برای شهادت در مورد مسئله ای خاص باید می رفتم کلانتری و آگاهی ورفتم . . نمی دونم چی شد که گوشی موبایلمو ازم نگرفتن .. موبایل به کمر بندم بسته شده بود. دیدم یه ماموری داره نگاش می کنه . حوصله شو نداشتم برم نگهبانی دم در و تحویلش بدم . موبایلمو از جاش در آوردم ....در حال برگشتن به خونه بودم که دیدم کیف گوشی من خالیه .. خدایا من کجا می تونم گوشی رو جا گذاشته باشم . اوخخخخخخ خدای من داشتم باهاش ور می رفتم اونو در همون اتاق شهادت و باز جویی گذاشته بودم . ای خدا نکنه برن داخلش و چند تیکه از اون ترانه های فکاهی رو که در مورد دولتی ها ضبط شده ببینن . حالا خواننده های زنو میشه یه تخفیفی داد . ولی فکر نمی کردم کار به اونجا بکشه .. چون زمینه و تصویر مانیتور موبایل من عکس با حجاب ندا آقا سلطان بود .همون کفایت می کرد . من تا حالا این مدل حواس پرتی نداشتم . این ماموراهم از اون تیپ امنیتی ها بودند . هر چند کسی هم نباید به این عکسا گیر بده ..ولی اگه این مامورا از اوناش باشن چی ؟ با استرس رفتم موبایلمو پس بگیرم . عیبی نداره فرضا منو بگیرن به درک از خون ندای عزیزم که بالاتر نیست ولی اگه به نوعی جریان داستان نویسی ها لو بره چه خاکی توی سرم بریزم .چه جوری لو میره .؟/؟. اصلا شاید همین حالاشم می دونن من کی هستم . شده بودم دایی جان ناپلئون . چقدر از این قیافه های نشسته برادری بدم میومد . .. طرفی که موبایل دستش بود چند تا سوال کرد و لبخند زد و گوشی رو به طرف من گرفت .. می دونستم عکس ندا رو دیده .. چون می دونست گوشی دو سیمکارته هست . وقتی گوشی رو داد به دستم یه لبخندی زدو صفحه رو روشن کرد و خندید . به صفحه نگاه کرد و یه نگاهی هم به من انداخت .. اولش حرفی نزد .وبعد ... -فقط حواستو جمع کن خیلی مراقب باش ...می دونستم چی داره میگه ..حتما فکر کرده من چه پخی باشم .. آره .. اون تصویر ندای ایران بود که بر صفحه موبایل من خود نمایی می کرد . حتما فکر کرده بود من از اون جنبشی های سبز هستم . دیگه نمی دونست که من شیفته ندا هستم . عاشق و سوخته و دل سوخته آخرین نگاهش ... پایان .. دوست و برادر شما : ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
شب یا نیمه شب گذشته یا حال در حال دور زدن در سایت لوتی بودم که دیدم جشن مفصلی در حال بر گزاریه . جشن پرشوری بود و شلوغ پلوغ ولی تعداد شرکت کنندگان در اون به اعداد دو رقمی نرسیده بود . این خانوم ناظم حسابی شلوغش کرده بود . برم نرم .. برم نرم ؟.در خونه تولدت مبارک باز بود و کلی هم وسیله پذیرایی فراهم بود ..انواع و اقسام خوردنی ها و نوشیدنی ها که هرچی گشتم فقط کوکا کولا رو میونشون ندیدم . از بوی دود سیگار و قلیون خفه شده بودم . بگذریم یه تبریکی به این سامان جان گفتم و براش آرزوی خوشبختی کردم . دلم می خواست بیشتر در این مهمانی باشم . حس کردم که اونا همه خیلی جوون تر از منند و بیشترشون حداقل سیزده چهار ده سالی رو ازم کوچیک ترن . اهل دود و دم و مشروب هم که هستند . تازه چه رقصایی هم می کردن . اون وقتایی که باید رقص یاد می گرفتیم تا یه همچین روزی به درد ما بخوره همش به این فکر می کردیم خدایا چی میشه . به دوست دخترمون می رسیم یا نه ؟/؟ فکرمون همش اونجا بود .. حالا فقط باید بشینیم و نگاه کنیم به رقص دیگران . تازه رقاص بازیها بیشتر به دخترا و زنا میاد . به مردا نمی خوره که رقاص بازی در بیارن .. همون چند دقیقه ای که در مراسم سامان یعنی تولدش حضور داشتم این آبجی ناظم مدیر ما هر چی ترانه شاد میذاشت از این مردا میذاشت ..شاید از اونجایی که من خودم مردم بیشتر دوست دارم ترانه هایی از خانوما رو گوش کنم .. بابا یه چهار تا آهنگ شاد از خانوما بذار . ولی خب همین چند نفری هم که حضور داشتند حسابی سنگ تموم گذاشتند . به راستی فلسفه جشن تولد چی می تونه باشه .. حالا کی ها در این جشن بودند و کی ها نبودند این خودش بماند برای بعد .. من اگه زیاد نموندم گفتم شایدبه دلایلی که گفتم دوستان دوست نداشته باشند من باشم .. هر چند همه شون یکی از یکی دوست داشتنی تر بودند .. داشتم فکر می کردم حضور کی می تونه یا می تونست مفید تر از بقیه باشه .. شایا ؟ علی ؟ پری ؟ زری ؟ شهین ؟ مهین ؟ .....دوست دخترای سابق داداش سامان یا فعلی هاش .. من فکر کنم هر کسی یه چیزی میگه .. ولی به نظرم حضور اونی که سامانو به دنیا آورده از همه می تونست مفید تر باشه . کی مامانش ؟/؟ ..نه مامان گلشو که یکی دیگه به دنیا آورده .. مامان بزرگش ؟ .. نه ..دور نمیریم . همین جا پیش ماست .. همین حضور تنها خدای خودمون . اونی که همه جا هست .. اصلا کاش نمی گفتم . اگه این سامان ازش چیزی بخواد چی ؟/؟ .. به نظر شما داداش سامان ما از خدا بازم چیزی می خواد . ؟/؟ باید بخواد ؟/؟ .. من نمی دونم .. سامان خیلی زرنگ تر از این حرفاست . می دونم چیزی نمیگه ولی خانوم ناظم حتما به خدا میگه که حالا که اومدی به مجلسمون چش روشنی و هدیه چی آوردی ؟/؟ ..نمی دونم چه جوری بگم . حتما خیلی ها می دونن که چی می خوام بگم . چون با طرز نوشته هام آشنان .. معلومه دیگه خدا همون اول هدیه شو داده ..هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون بر می آید مفرح ذات ....آره داداش ! آره آبجی .. ما که خودمون کاره ای نبودیم .. ما اصلا خودمون هدیه ایم . اهداشده ایم .. هدیه ای از خدا به خودمون .. هدیه ای از خدا به اونایی که دوستمون دارن . هدیه ای برای لبخند زدن بیشتر برای شاد شدن برای بهتر زندگی کردن و به فردا ها امید وار بودن ...شاید خیلی ها فکر کنند که خداوند هدیه تولدشو یه روزی پس می گیره ولی این جور نیست . خدا هر گز هدیه رو پس نمی گیره ما این طور فکر می کنیم . باید شاد باشیم .. از لحظه هامون به درستی استفاده کنیم . و خداوند به ما آموخت که چگونه بیاموزیم . چگونه لذت ببریم . چگونه دوست بداریم .. چگونه شاد باشیم .. و چگونه به یکدیگر محبت و مهربانی کنیم . تولد ما بزرگترین هدیه ای بود که موجودی به ما داده است . اگر نمی دانیم چگونه از آن استفاده کنیم از آنانی که می دانند چگونه از آن استفاده کنند و نیک ترین باشند بیاموزیم . از آنانی که خلق از وجودشان در آسایش باشد . خداوندا عمر ما را آن چنان و به آن اندازه طولانی گردان تا با دستی پر به نزد تو آییم .. وقتی کسی برای تو هدیه ای می آورد دوست می داری قدمی برایش برداری حداقل یک تشکر خشک و خالی هم که شده بکنی .. ولی ما در مقابل خداوند بلند مرتبه چه کرده ایم ؟! بیشتر ما فراموشش کرده ایم .. گاه هنگام سقوط از پرتگاهها به یادش می افتیم گاه به هنگام لحظه ای که احساس می کنیم شاید که اخرین ثانیه های زندگی ما باشد به او می اندیشیم فریادش می زنیم از او کمک می خواهیم ... زندگی زیباست . خدا همیشه با ماست . خدا می بخشد خدا مهربان است . سامان جان تولدت مبارک ! مهربانی و دلی به دست آوردن و گذشت ..همه و همه از خصلتهای خداوندیست . از تو می خواهم که اگر احساس می کنی در زندگی کسی هست که او را رنجانده باشی دلش را به دست آوری .. حداقل بایک پوزش ..و از آن رنجیده خاطر می خواهم که گذشت را پیشه خود سازد که هیچ خصلتی چون گذشت به دلها آرامش نمی بخشد .. بیایید تا از بهترین هدیه خدا بهترین بهره ها را گیریم . تولدتان مبارک ! ای آنانی که در این روز به دنیا آمده اید .ای آنانی که در هر روز به دنیا آمده اید .. راستی اگر کسی برای شما هدیه ای بیاورد با ان چه می کنید ؟/؟ لباسی که بعدا به تن می کنید ؟/؟ .. کراواتی که می گویید اهل بستن ان نیستید و در گنجه پنهانش می سازید تا همیشه نو و تازه بماند ؟/؟ .. اما با زندگی با هدیه ای به نام تولد چه خواهید کرد ؟/؟! می گویند عبادت به جز خدمت خلق نیست به لباده و جامه و دلق نیست ...وقتی که با خلق خدا مهربان باشید دوست داشتن و پرستیدن خدا هزینه ای ندارد . زندگی کنید تا زنده هستید و بخندید بر دنیایی که اندوهتان را می خواهد . دوستتان دارم . دوست و برادر شما : ایرانی
     
  
زن

 
رسیدیم به سی ام آبان .. نگاه نکنین این جوری گاهی وقتا از رو سادگی و دل مشغولی سوتی زیاد میدم واسه چیزای ساده این کله کار می کنه .. بعضی وقتا نمی دونم فردا چه روزیه چند شنبه هست ولی یک سال دیگه رو حساب می کنم .. خیلی راحته کمی سرعت عمل می خواد و این که یک روزی رو به عنوان ملاک محاسبه قرار بدی .. برای روز های نزدیک اضافه کردن عدد هفت به روز پایه و کم و زیاد کردن اعداد به نسبت فاصله اون روز با روز مورد نظر .. مثلا من یاد م بودامسال تولد شاهزاده رضا پهلوی پنجشنبه بود .. حالا برای محاسبه این که بیست و هشت آبان چه روزیه میگیم نه و هفت شونزده ..شونزده و هفت بیست و سه ..بیست و سه و هفت میشه سی .. دوروز میاییم عقب میشه سه شنبه بیست و هشتم .. برای شش ماه اول سال تغییر عدد در رابطه بین روز و تاریخ از این ماه به اون ماه سه می باشد در حالی که این تغییر در شش ماه دوم سال به عدد دو می رسد . مثلا اگر جمعه اول آذر باشد اول دی یکشنبه خواهد بود و اول بهمن سه شنبه .. البته کمی حوصله کنیم با یک رابطه کبیسه و غیر کبیسه ای میشه اینو برای سالهای بعد هم در نظر گرفت و تعمیم داد .البته اینو مثلا خودم جورش کردم .ولی چه به درد می خوره ؟! بگذریم بهتره برم همون داستا نامو بنویسم . هیشکی ندونه فکر می کنه دارم شق القمر می کنم . بازم روز قبل یه بر نامه دیگه ای پیش اومد که اسمشو نمی ذارم سوتی دیگه خوب نیست حتما فکر می کنید من چقدر شل باشم . آخه من که گناهی ندارم گاهی پیش میاد .. رفته بودم میوه فروشی مورد نظرم میوه بخرم .. از اون دور دیدم که سر درش نوشته شده این میوه فروشی به ....متر اون طرف تر منتقل شده .. ای بابا کی حوصله داره این چند متر رو بره .. حالا تو نگو من خودم عاشق پیاده روی ام ولی اون لحظه دوست داشتم زود تر بیام خونه به نوشته هام سر و سامون بدم . خدایا !هرچی این ور و اون ور میرم خبری از این میوه فروشی نیست . همه اظهار بی اطلاعی می کنند .. از یکی که بالاتر از مغازه قبلی بساط پهن کرده بودپرسیدم داداش محل جدید میوه فروشی کجاست -من خودم امروز از اونجا خرید کردم جای قبلیه .. - حتما بعدش عوض شده نمی دونی .. خسته شدم از بس دنبالش گشتم . عاقبت اومدم سر در همون مغازه اصلی .. یکی از میوه فروشها رو دیدم از شرکای همون جا رو . خوشحال شدم . گفتم حتما اینو این جا کاشتن که هر کی اومده سوال داره جوابشو بده -داداش سلام خسته نباشی .. میوه فروشی جدید کجاست ؟/؟ من هرچی گشتم پیدا نکردم . -ما هنوز نرفتیم . نقل مکان نکردیم . قراره از شنبه بریم . -پس این بالا پارچه زده که انتقال یافت چیه .. -اینو خطاط همین جوری نوشته .. یادش رفت شنبه رو ذکر کنه .. -پس حالا میوه رو از کجا بخریم .. از پشت سر من .. ما که هنوز جایی نرفتیم و تغییر محل ندادیم . مغازه سر جاشه .. یه نگاهی به پشت سرش و دور و بر انداختم و از خجالت داشتم آب می شدم .ما درست کنار مغازه و محل ورودش ایستاده بودیم . اون پارچه هم سر در مغازه بود . من فقط چشمم بالا رو دید و همونو که دیدم نگاهم به پایین و دور و برش نیفتاد . این همه ملتی که داشتند میوه می خریدند رو ندیده بودم ..خدا بگم چیکارت کنه مرد . آبروی هر چی میرزا بنویسو بردی ... به نظر شما میوه فروشه مقصر بوده یا من مقصر بودم ؟/؟ یاد این شعر مرحوم مولانا افتادم .. ما برون را ننگریم و قال را ..ما درون را بنگریم و حال را ...من می تونم اونو دو سه مدلی تغییرش بدم که به حالم بخوره ..مثلا بگم ما برون را بنگریم و قال را ..ما درون را ننگریم و حال را ...داشتم می رفتم طرف خونه که پیرمردی رو با دخترش دیدم . پیرمرد حدود هشتاد سالی می شد و دخترش هم شاید چهل رو هم رد کرده بود ولی کمتر نشون می داد ..شاید به این خاطر که تا حدودی عقب افتادگی ذهنی داشت و خیلی هم ساده نشون می داد . یادم میاد تا چند وقت پیش پدر از دختر مراقبت می کرد .. حالا این دختره بود که دست پدرشو داشت و مراقبش بود . طوری نگاش می کرد که انگاری پدر دین و دنیاشه . .. کاش می دونستم احساس این دختر و این که درک اون تا به چه اندازه هست . هر وقت منو می بینه از فاصله ده متری سلام می کنه و یه خیلی ممنون رو وارده .. نمی دونم خیلی سخته تا بتونم عشق اون به پدرشو تشخیص بدم . این عشقه یا یک عادت ؟/؟ مادرشو یه ده سالی میشه که از دست داده .. بازم می رسیم به کنکور زندگی . همون مثالی که همیشه می زنم و باز هم خواهم زد . کسی که درساشو بلد باشه خوب خونده باشه واسش پرسش سخت و راحت معنا نداره .. یعنی چنین موجودی چه چهار دست و پا باشه و چه بی دست و پا می تونه بره به سوی خدا .. این نور ایمان و قلب پاکشه که اونو به سوی خدا می کشونه و می رسونه . اون وقت معلول بودن و معیبوب بودن کسی دلیل بر علیل و ذلیل بودن اون نمیشه . دلیل بر بی عدالتی خدا نمیشه . ذلیل کسیه که خودشو گم کرده و حس می کنه که اگه از روز های جوانی و کلا زندگی خودش در جهت لذتهای زود گذر استفاده نکنه سرش بی کلاه مونده ..نمی دونم چرا مظلومیت و سادگی و پاکی خاصی رو در چهره اون دخترک بزرگ احساس می کردم و پدر پیر و خسته ای که تا حالا تکیه گاه دخترش بود ولی حالا به اون تکیه داده .. یواش یواش به خونه نزدیک می شدم . یه اخلاق دیگه ای که دارم اینه که به جواب سلام دادن خیلی اهمیت میدم برای همینم هر وقت که دارم از یه خیابونی یا پیاده رویی گذر می کنم گاهی که یکی به یکی سلام می کنه و رد میشه من یه لحظه فکر می کنم نکنه با من باشه و من اونو نمی شناسم گاهی که جواب میدم وتازه دست هم واسش تکون میدم می بینم با من نبوده و طرف داره صحبتشو با یکی دیگه ادامه میده .. سرمو از خجالت میندازم پایین و سرعتمو زیاد می کنم که بیشتر از این دماغ سوخته نشم .... تا حالا شده با کسی چاق سلامتی کنی و هر چه می خواهد دل تنگت بهش بگی و برای سنگ قبرش هم یک متنی رو آماده کنی و بعد هم بیای بگی واقعا که جاش خالیه ؟/؟ و اون وقت تمام این مطالبو در روز نوشت رونوشت کنی ؟/؟ همه شما رو به خدای بزرگ می سپارم و امیدوارم کله هیشکی بوی قرمه سبزی نده هرچند که از نظر معنوی بوی دلپذیری داره . پایدار باشید اما پای دار نباشید . مثل همیشه ..دوست و برادرتان : ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
اعتیاد بد چیزیه . یکی به سیگار معتاده .. یکی به مواد ..یکی به سکس خلاف ..یکی به چت .. یکی به این که به هرکی که از راه رسید بگه عاشقتم .. یکی هم مثل من به نویسندگی .. . این چند روزه به اندازه ای از محدودیت هایی که این عیال و کار های دیگه نا خواسته بر سر راه نویسندگی من ایجاد می کرد خسته شده بودم که همین که بعد از ظهری سه ساعتی رو تنها شدم و حس کردم که می تونم بی دردسر مشغول باشم و قدر وقت رو دونستم با یه سرعت باور نکردنی در تایپ و تمرکزی شدید و فی البداهه سرگرم نوشتن شدم .. باورم نمی شد که یک پست سی سطری تاپیکی رو در عرض شونزده دقیقه نوشته باشم .یعنی یک سوم زمان عادی و یعنی پستی جدید و با فکر در همون لحظه ... داستان غیر سکسی تک قسمتی این هفته رو نتونستم یا نخواستم در سایت لوتی منتشرش کنم . واسه این که منتظرخودم هستم که زود تر داستان دنباله دار من آمده ام رو تموم کنم که پست دیگه ای مثلا داستان این هفته اون وسط و به طور نا منظم در تاپیک دل نوشته های ایرانی قرار نگیره . تا حالا سی قسمتش در تاپیک مذکوردر بخش خاطرات و داستانهای ادبی منتشر شده .. و حول و حوش قسمت پنجاه تمومش می کنم . فعلا تا قسمت چهل و پنج اونو نوشتم . از بس من به انگیزه دادند و تشویقم کردند دیگه واسه نوشتن این چند قسمت آخر تنبل شدم . گاهی وقتا که دیگه حسابی داغ می کنم به خودم میگم حالا اگه می تونی یه کاری کن که به هیچی فکر نکنی .. تا می خوام بیام به چیزی فکر کنم فوری از اون فکر فرار می کنم . با فرار های پی در پی و سریع سعی می کنم به چیزی فکر نکنم .. اینم یه جور قاطی کردن یا تمرین برای قاطی نکردنه . داشتم فکر می کردم فرق بین کودکی و بزرگی چیه . کدومش می تونه بهتر باشه . آخه هر دو تاش ارزشای خاص خودشو داره . مثلا من وقتی بچه بودم همش به خودم می گفتم چی می شد زود تر بزرگ شم دیگه واسه یه سری کارا دعوام نکنن . خیلی جاها بتونم راحت بیام و برم .. کمی که فکر کردم دیدم با این که هر دو تاش خوبن ولی بچگی می تونه بهتر باشه . اخه از کودکی میشه به دوران بزرگسالی رسید ولی اگه بزرگ شیم چه جوری می تونیم مث اون وقتا بچه شیم . هر چند همه مون یه بچه ایم . گاهی وقتا هم کمتر از یک بچه فکر می کنیم . الان اگه چهار تا کاغذ و یه صفحه مانیتور سیاه می کنم و می تونم یه دعایی بنویسم خیر سر همون بچگی هاست . آخه در هفت هشت سالگی چه عاملی می تونست سبب شه که من منتطر باشم که اولین ستاره توی آسمون مشخص شه .. از تماشای آسمون لذت ببرم . احساسمو بذارم در قالب کلمات ..هر کودکی و هر انسانی در بچگی واسه خودش فانتزیهایی داره و بهتره بگیم اندیشه هایی رویایی داره . رویاهایی که گاه در همون زمان و گاهی هم در آینده ای دور یا نزدیک به واقعیت تبدیل میشن . بعضی از این رویاهاممکنه هرگز واقعیت نشن . بعضی از رویا ها مربوط به همان زمان هستند. در زمانهای بعد یا بی تاثیر می شوند و یا به عنوان یک نیاز روحی جزیی از عقده های او می گردند . این که همیشه از آن چه که دیگران داشته اند محروم بوده است . اما این برداشت ها در همه انسانها یکی نیست . چون این تضاد ها گاه ارزش آن چنانی ندارند که به آن اهمیت دهیم . ما بزرگتر ها اگر نگوییم بهترین ..حداقل زیبا ترین را می خواهیم . کودکان هم چنینند . یادم میاد کلاس اول که بودم بیشتر با مداد سر و کار داشتم .. چقدر دلم می خواست خود کار داشته باشم داشتن اونو یک آرزو می دونستم . وقتی به خود کار رسیدم در دست اونایی که چند سالی رو ازم بزرگتر بودند خودنویس می دیدم .. دلم می خواست داشته باشمش . یا اون قدر بزرگ شم که داشتن اون واسم راحت باشه .. نیاز همیشه با حسرت همراه بود . خیلی از ما حسرت بزرگتر ها رو می خوریم .. دوست داریم مرکب زمان ما رو خیلی سریع برسونه به اون چیزایی که دوست داریم .. یک شعر پشت کامیونی یا بهتره بگم پشت وانتی داریم که میگه ..روزی هر روزه از یزدان گرفتن مفت نیست ..می دهد روزی ولی از عمر روزی می برد . یواش یواش می رسیم به اونجایی که می بینم این پیشروی ها اون جوری هام که فکر می کردیم در ظاهر دلچسب به نظر نمی رسه . می رسیم به جایی که حسرت بزرگترا رو نمی خوریم . دوست داریم بر گردیم عقب .. دیگه اگه پشت گوشمونو دیدیم بچگی رو هم می بینیم . وای که چقدر این تشویق کردنای زمان بچگی به آدم بال و پر میده ..مثل بچه گنجشک بال و پر می گیریم . انگاری بدون آموزش زیاد می پریم .. همه این داشتن ها و نداشتن ها یه جورایی حل میشه . اما خیلی چیزا هست که تا پای گور به دنبال آدم میاد . یادم میاد وقتی که بچه بودم یه خونواده ای بودند 5 نفره .یک مادر و چهار فرزند . مرد خونه اونا رو تنها گذاشته بود رفته بود پیش خدا .. بچه ها همه ریزه میزه ... مادره فدا کار .. منم باهاشون هم بازی بودم . بزرگترا می گفتن یتیمن نباید دلشونو شکست . بابا ندارن .. ما هم حرفشونو گاهی گوش می کردیم و گاهی نمی کردیم . دلمون می خواست مثل دوستای دیگه مون باشن .. اونا حالا بزرگ شدن . خدا بهشون نظر انداخته .. از نظر مالی وضعشون چند برابر بهتر از منه .. مامانه هم از دواج نکرده .. خدا روز به روز به اونا بیشتر میده .. ولی هر وقت پسر بزرگه رو می بینم و بقیه بچه ها رو که دو تاشون چیزی از باباشون یادشون نمیاد طوری با علاقه ازش حرف می زنن که گویی یه موجودی از کره ای دیگه بوده .. با آه و حسرت و افسوس .. شاید اون روزا حسرت منو می خوردند و من خودم نمی دونستم . حالا که اینا رو می دونم حالا که می دونم در قلب مهربون این بچه ها چه خبره چه ایرادی داره هر وقت این جور بچه ها رو دیدم بهشون محبت کنم نشون بدم که دوستشون دارم تا حسرت فرزند منو نخورن حس کنن که خدا فراموششون نکرده . شاید بعضی از این بچه ها ندونن واسه چی اشک می ریزن . شاید از بازی سر نوشت بی خبر باشن . این حرفو یکی که پدر نداشت یعنی همون دوستم بهم زده بود که یه روزی دوستشو دیده که باباش زده زیر گوشش .. اون با چشایی گریون خونه شو ترک کرده اومده پیشش .. یعنی کتک خورده مهمون بوده واون یتیم صاحب خونه .. صاحب خونه میگه من بهش گفتم خدا رو شکر کن بابا داری کاش من بابا داشتم و تا دلش می خواست منو می زد ..اشکمو در می آورد ولی همیشه نگرانم بود هر وقت دیر میومدم خونه سرم داد می کشید . ..طرف بیشتر از اونی که از سرزنش پدر اشک بریزه به خاطر حرفای من گریان شد می خواست برگرده خونه که باباش اومد سراغش و اونو با خود برد . ....دوستم که اینو واسم گفت حالا این من بودم که اشک در چشام حلقه زد .اون دوست حتی با همه شیک و امروزی بودنش لباسهای تمیز باباشو هم می پوشه .. اخه اونا بوی پدرشو میده .. بوی عشق .. بوی محبتهایی که روز گار اونو از چشیدنش محروم کرده . قبلا هم یه چیزی شبیه به اینو گفته بودم اگه داشتن ها و نداشتن ها رو قسمت کنیم همه مون می تونیم خیلی راخت زندگی کنیم . داشتن و نداشتن فقط مال و منال نیست . می تونه غم ها و شادیها باشه .. می تونه مهربونی ها باشه ..می تونه بوی خوشی از آشنایی باشه ..این که دیگه با واژه ای به نام بیگانه بیگانه باشیم . یواش یواش باید برم . الان اوایل اول آذره . یک ماه دیگه همچین لحظاتی شب یلداست . ازگیل پخته ..تخمه ژاپنی ..هندونه ..پشمک ..شیرینی خیلی سبک ..مرکبات ....وای دهنم آب افتاد . میگما شب یلدا شامو سبک بخورین ..من اینارو تجربه کرده دارم ..شب و روزو زندگیتان همیشه روشن باد .. دوست و برادر شما : ایرانی
     
  
زن

 
نزدیک بود امروز با یک رژیمیست یا همون حزب الهی درگیر شم . در گیر هم شدم البته در گیری ما لفظی و دوستانه و محترمانه بود . هی داشت ژنو ژنو می کرد و از این چرندیات .. -تو رو جان مادرت این چاحان ماخان ها رو ول کن بابا .. اینا الان پنج شش ساله دارن دور یک میز , گاهی میز گرد گاهی میز دراز , دنیا مخصوصا ملت ایران رو بازی میدن . با هم ساخت و پاخت دارن .. رهبر کیلویی چند ؟ اتم کیلویی چند ؟ اینا از این ور هر وقت عشقشون کشید طلا و دلار رو ارزون ترمی کنن حسابی میرن خرید .... بعد قیمت ها رو می برن بالا ..اون وقت می فروشن .. یه مقدارشو می زنن به جیبوبقیه رو می ریزن به حسابهاشون در خارج ..در آمد حاصل از گرونی رو هم از جیب ملت می گیرن میدن به پنج به علاوه یک و..... . تا وقتی که ملت ایران از این سر کار گذاشته شدنش راضیه اینا هم همین جور ادامه میدن .. امید وارم اشتباه کنم ولی این مذاکرات تا انقلاب مهدی همچنان ادامه دارد .. خیلی مسخره و خنده دار اینجا ست که رژیم ایران اعلام کرده در سه یا چهار مورد اساسی اختلاف داریم .. یعنی این جوری که بوش میاد حالا نوبت بالا رفتن قیمت ها و فروش دلار و طلاهای خریداری شده هست .. همه با هم در این فیلم و نمایش نقش دارند . امریکا که از سال 32 تا حالا نقششو خوب بازی کرده .. دلم می خواد کله اونایی رو که با اشتیاق دارن اخبار مربوط به مذاکرات مسخره و فر مایشی اتمی و از پیش ساخته و ردیف شده ابران و شش را کنترل می کنند بکوبونم به دیوار شاید این مغزشون کمی تکون بخوره . اگه این چند سالی پسر فقیر از شازده خانوم خواستگاری می کرد بهش می دادند . معلوم نیست اینا دارن چه غلطی می کنن . بگذریم گور بابای همه شون .. ولی ملت هم دیگه خسته شده .. این همون چیزیه که شش و ایران هر دو خواهان آنند . خلاصه من و اون طرف که نصف من سن داشت ساکت شدیم .. به نتیجه ای هم نرسیدیم . اونا دارن چند ساله مذاکره می کنن به هیچ جا نرسیدن .. البته دارن سر ما رو شیره می مالن ما دیگه نباید توقع داشته باشیم که این چند دقیقه ای رو به جایی برسیم ..... یکی از دوستامو دیدم که شکل و قیافه عجیبی پیدا کرده بود . دهنش انحراف به راست پیدا کرده بود . چشم چپش هم طوری شده بود که آدم فکر می کرد مردمک یا چشم مصنوعی گذاشته . .. می خواستم ازش بپرسم روم نمی شد . مشکلات زندگی ظاهرا باعث شده بود که سکته کنه .. این احتمالا باید سکته مغزی باشه . دلم واسش سوخته بود . خدایا چی بهش بگم .. معمولا آدم به سکته زده ها باید روحیه بده .. به روشون نیاره که مریضن و هر لحظه امکان داره که دوباره سکته کنن . متوجه شد که من کنجکاوم .. فکرمو خوند . -نترس من سکته نکردم . آمپول پنی سیلین زدم این جوری شدم .. -یعنی چه ..آخه چرا ؟/؟ -نمی دونم من در عمرم پنجاه تا پنی سیلین رو زدم .. -مگه تزریقاتیه تست نکرد ؟/؟ -تست کجا بود .. مغازه اش شلوغ بود فرت و فرت همه رو آمپول می زد .. -داداش چند سال پیش که داروهای درست حسابی وارد کشور می شد و مواد اولیه تر و تمیزی به ما می دادند این پنی سیلین را تا تست نمی کردند تزریق نمی کردند این کدوم احمقی بوده کدوم بی شعوری بوده که بدون تست تزریق کرده .. آخه مرد حسابی تو که داری تزریق می کنی فکر اونی که خودت رو سپرده به دستت نیستی .. دارو ها بیشتراش ضعیف شدن .. دیگه دل دولت به حال ملت نمی سوزه .. نرخا میرن بالا .. لعنت بر دولت صادر کننده چین و لعنتی بیشتر بر دولت وارد کننده جانی و قاتل ایران که هر چی آشغاله از این کشور و سایر کشور های به ریش ما بخند میاره و می ریزه به حلق ملت .. تا وقتی که بی بلا نسبت و بی دور از جون داریم سواری میدیم باید بیشتر از اینا بکشیم .. در اینترنت خونده بودم که چند نفر بر اثر تزریق پنی سیلین کشته شده اند یا بهتره بگیم به قتل رسیده اند .. ای خدا تحریم کنید .. نخرید ..نزنید ... تکلیف با کیه ...شاید ضریب خطرات به وجود اومده چند درصد بیشتر نباشه ولی این انصاف نیست که آدم مفت بمیره .. اینجا نمیشه پزشک رو مقصر دونست .. ولی در بیماریهای خاص باید دقت ویژه ای داشت . متاسفانه زیاد شدن بیماران و عجله پزشک و سایر عوامل دست اندرکار بی دقتی و بی توجهی رو هم به دنبال داره . امید وارم که این دوستمون زودتر خوب شه . .خونوادگی دور هم نشسته بودیم دیدم یکی واسم زنگ زد .. صدای یه دختر بود .. ببخشید شما ؟ -من پریسا هستم .(این اسمو همین جوری گفتم ) دوست پسر شما (دراصل باید بین کلمه دوست وپسر واژه دختر رو اضافه می کردم ولی خواستم یه خورده کلمات رو بپیچونم )..مجبور شدم از اون محیط پاشم برم اتاق دیگه .. یه شش ماهی بود برام زنگ نمی زد . معلوم نبود این پسر دبیرستانی ما چه شری واسه ما درست کرده که دوست دخترش واسه ما دوباره زنگ زده . اصلا دوره زمونه برعکس شده . اون وقتا ما از بابامون حساب می بردیم . ازش خجالت می کشیدم . حتی زن که بردم اون اوایل تا یه مدتی می خواستم کنار بابام باهاش شوخی کنم رعایت می کردم .. ولی کار به جایی رسیده بود که حالا دوست دختر پسر من به من میگه که پسرم باهاش تند بر خورد می کنه .. نمی دونم چی بگم یا من خیلی خوبم یا این زمونه خیلی بده -پریسا جان .. دخترم منم همش بهش سفارش می کنم هوای تو رو داشته باشه . حرف زشت نزنه ..شما باید با هم خوب باشین . نسبت به هم وفادار باشین .. .....حالا نه این که خودم دختر ندارم طوری باهاش حرف می زدم که انگاری عروسمه و خنده دار اینجاست که هنوزم ندیدمش . ..دختره که فکر نکنم چهارده پونزده هم می شد یعنی بیست و چهار پنج سالی ازم کوچیک تر...حتما پیش خودش فکر می کنه که پدر دوست پسرش یعنی من چه آدم خل و چلی باشه که داره این جوری باهاش مشورت می کنه . در کشور های غرب شاید از این کارا بکنن ولی نه این که پدر پسره تا این حد خل شه که از آینده نامعلوم بگه و از اخلاقیات و فرهنگ صحبت کنه .. همچین هم با این دختره جیک شده بودم که داشتم براش تعریف می کردم که من یک سال از شما کوچیک تر بودم که عاشق مادر دوست پسرت یعنی زنم شدم و ده سال جنگیدم . هر دو مون واسه هم اولی بودیم و یادش به خیر .... خلاصه کلی با هم گپ زدیم .. دختره مثل 6 ماه قبل به من گفت بابایی شما چقدر خوبین ..کاش بابای منم مث شما بود . با خودم گفتم شاید من اگه یه دخترم داشتم بازم همین رفتارو پیش می گرفتم .. مثل داستان تک قسمتی عاطفه عشق که در همین مورد نوشته شده یه حالت رویایی داره ولی چه ایرادی داره که واقعی شه . دختر از دوست پسرش با پدرش حرف می زنه و پدره بهش کمک می کنه .. این داستان در تاپیک دل نوشته های ایرانی منتشر شده ..بگذریم ..اون وقتا ما از بابامون حساب می بردیم حالا از پسرمون ... اینو دیگه باید به حساب چی گذاشت ؟! خیلی هم مراقب بودم چیزی نگم که باعث ناراحتی مثلا پریسا خانوم شه .. خداحافظی کردیم .. طوری که پسرم زیاد شلوغش نکنه و شل بودن خودمو نشون ندم گفتم پسر این قدر دختر مردمو اذیت نکن . درساتو بخون .. کار درست حسابی بگیر منم تا بتونم هواتو دارم . کمکت می کنم . -بابا من تقصیر ندارم .. این دوست پسر قبلی اش واسش زنگ می زنه .. اونم جوابشو میده -مگه قبلا دوست پسر داشته ؟/؟ ..با خودم فکر کردم بهتره زود قضاوت نکنم . ..این بار پسرم به جای بابا پدر صدام کرد -پدر من به اینا رو نمیدم .. - شنیدم که باهاش میری پارک قدم می زنی و سینما میری ولی اون می گفت که تا حالا باهات به پارک یا سینما نرفته .. -پدر اون یکی دیگه هست که اخلاقش از این یکی بهتره .. داشتم شاخ در می آوردم . من به چه خیال و فلک به چه خیال ! فکر کرده بودم همه مث خودمن ...فکر می کردم حتما گیر یک جفت لیلی مجنون افتادم و چون خودم این دوران رو پشت سر گذاشتم می تونم کمکی واسه اونا شم . ..دیدم زیادی شل شدم .. -پسر ! کاری به این کارا ندارم . حواست باشه . درسات رو خوب بخون . اگه نمره کم بیاری دیگه خیلی عصبی میشم . احترام پدر و مادرت رو هم نگه داشته باش . این دوران هم می گذره . کاری نکن که در آینده حسرت گذشته رو بخوری .. فهمیدم که دیگه سیستم اون انگاری با سیستم من فرق می کنه . شاید دنیای اینترنت و بی پروایی پسرا و به خصوص دخترا باعث این چیزا شده باشه .. ولی با همه اینها بازم میشه عشقو پیدا کرد . برای پیدا کردن عشق حداقل دو تایی باید دنبالش گشت . حتی اون عشقی رو هم که به خدا داریم و در دل ما وجود داره بازم میشه گفت دو تایی میشه این عشقو در آغوش کشید . از این طرف ما حرکت می کنیم و از همه طرف خدا .. دیگه زیادی حرف زدم . برم ببینم می تونم یه قسمت از داستان من آمده ام رو بنویسم یا نه ..همه شما عاشقان را به عاشق ترین موجود جهان , خدای مهربان می سپارم . دوست و برادر عاشق شما : ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
صبح دوم آذر نود و دو در یک روز غیر بارانی پاییزی یکی دو ساعتی رو به خودم مرخصی دادم تا به کارای شخصی ام برسم و یک چکی رو مربوط به یکی از بانکها نقد کنم .. رفتم یه کپی از برگ اول شناسنامه ام بر دارم دیدم بازی والیبال ایران امریکا داره پخش میشه .. 12-14به نفع ایرانه .. گفتم خب گیم اوله تا برگردم سر کارشاید بازی ادامه داشته باشه .. دیدم میگه گیم پنجمه .. وای عجب هیجان انگیزی شده بود .. ولی خب دیگه من یه دونه مرد بودم و چند تا فتوکپیست زن و دختر بودن اونجا ..منم که میون دخترا خیلی خجالتی ..عذرخواهی کردم و گفتم الان ایران می بره میرم .. ای خدا شدن چهارده چهارده .. داشتم حرص می خوردم .. ..ایران شد پونزده ..گفتم الان امتیاز شونزده رو می گیره تمومه .. شدن شونزده شونزده ..عذرخواهی کردم و عین قرقی از مغازه اومدم بیرون نزدیک بود چند نفرو بندازم زمین .. رفتم به یک میوه فروشی . چه جمعیتی بود .! ایران بود هفده امریکا شونزده ....جوووووووووون امتیاز هیجده رو گرفتیم و بردیم .. جمعیت همچین به هوا می پریدند که انگاری انتقام شصت سال توطئه و نامردیهای شیطان بزرگ رو گرفته باشیم .. خلاصه منم بی اختیار کف می زدم ولی خب دیگه بالا و پایین نمی پریدم . از اونجا رفتم به بانک . انگشتمو فشار دادم به اون دگمه کاغذ بیرون ده نوبت .. یه عددی اومد بیرون .. به شماره اش که نگاه کرده و اونو با تابلو یا نمودار نمایش نوبت مقایسه می کردم می دیدم پنجاه شماره فرق می کنه ولی پنج نفر بیشتر نبودند . خلاصه اونجا نشستم یه سری از شماره ها خونده می شد و هیشکی نبودند همین جور می رفت جلو یه سری هم از در غیب که چی بگم از در آشکار بانک وارد می شدند . ولی عجب روزی بود به ترتیب سه تا ناظم دوران دانش آموزی خودمو دیدم .. یعنی اول دبستان ..بعد راهنمایی بعد هم ناظم دو تا از دبیرستانها ... رفتم به عالم خاطرات .. به یاد دورانی افتادم که از اونا واسه خودم غول ساخته بودم . حالا من از اون روز اونا بزرگ تر بودم . ما آدما بیشتر سعی داریم که آدمای دیگه رو در رابطه با خودمون بسنجیم ولی در رابطه با خودشون زیاد توجهی بهشون نداریم . شاید این به خاطر اینه که هر انسانی فوق العاده به خودش توجه داره . می خواد هر جوری که شده سهمشو از این دنیا بگیره . خودشم نمی دونه چقدر سهم داره . من نمی دونم صحبت سهم که میشه چه مرگیه که من به یاد حوری بهشتی میفتم . یکی از چیزایی که اگه بیفتم جهنم حسرتشو می خورم شاید همین باشه ..گاهی هم با خودم فکر می کنم اگه این همه حوری بهشتی می خواد نصیب یک مرد شه پس عشق و عاشقی چی میشه ؟! یه وقتی این جدی های منو شوخی نگیرین .از این فکرا می کنم به حساب هرچی میذارین بذارین . . گاهی وقتا که بچه دبستانی ها رو می بینم خودمو عقل کل می دونم و میگم خیلی چیزا می دونم که اونا نمی دونن .. ولی اگه کمی منطقی باشم می فهمم که من فقط تجربه ام از این بچه ها بیشتره وگرنه خیلی از اونا خیلی بیشتر از من می فهمن . ناظم راهنمایی امو بیشتر از ناظم دو دوران دیگه دوست داشتم و دارم .. وقتی که تیم مدرسه رو در مسابقاتی هنری فرهنگی به قهرمانی رسوندیم و اون برق شادی رو در چشاش می دیدم انگار دنیایی رو به من داده باشن .. ناظم دبیرستان رو هم این چند ساله خیلی می دیدم . وقتی که از اول نظری رفتم به سال دوم ودبیرستان دیگه ای که رشته ریاضی فیزیک داشته باشه اتفاقا اونم اومد همونجا .. ولی سال بعدش که به علوم تجربی تغییر رشته داده اون دیگه همونجا موند . با همه شون از اون دوران صحبت کردم . این دبستانیه چهره خشن و قد بلندی داشت .. خلاصه اونا رفتند و من همچنان وسط بانک نشسته بودم تا نوبتم شه .. حس می کردم که با زنده شدن خاطراتم یه آرامش خاصی بهم دست داده .. حالا نوبت این بود که رو به جلو حرکت کنم و آدما یی از گذشته رو در زمان نزدیک تری ببینم ولی به سرعت دنده عقبی رفته و رسیدم به دوران قبل از دبستان .. فکر نکنین کسی رو که اون وقتا دیدم بعد از سی و خوردی سال دوباره دیدم ...نه ... کسی رو برای اولین بار در زندگیم دیدم که خب خیلی از چیزا رو نمی تونم در موردش بگم و مجبورم کلی گویی کنم . کسی که برای من یک کابوس بود . گاه در رویاهای خودم می دیدم که اونو کشته جامعه رو از شرش خلاص کردم . البته یک جنایتکار سیاسی نبود .. یک چاقو کش وقاتل بود . کسی که خیلی ها رو کشته بود . ازجمله پدر یکی از دوستامو .. با این که دوستم کوچولو بود و هنوز مدرسه نمی رفت ولی خیلی واسه مرگ پدرش گریه می کرد درواقع واسه دوری از پدرش . چون ما بچه ها مرگ رو خیلی درد ناک نمی دونستیم و ازش تصویر تلخی نداشتیم .اصلا نمی شناختیمش .. اون همش باباشو می خواست .. و من خیلی از شب ها به این امید و با این رویا می خوابیدم که دارم این قاتلو می کشم ... میام به همه میگم این منم که انتقام گرفتم .. روح خشنی نداشته و ندارم ولی این فقط یک رویا بود .. اشکهای دوستمو که باباشو می خواست و مادر درمانده اش نمی دونست چیکار کنه رو از یاد نبرده ام . دوستی که هنوز با حسرت از اون سالها یاد می کنه . چطور میشه جان چند انسانو گرفت ولی این قدر آزاد گشت .؟! چهره کثیف و شیطانی اون مرد حالمو داشت به هم می زد . راستش بغل دستی من اونو معرفی کرده بود . در هم شکسته و فرتوت شده بود . نمی دونم خدا واسه چی زنده اش نگه داشته .. یعنی من می خواستم این مفلوکو بکشم ؟/؟ ای ..ای .. امان از این عدالت کور .. همیشه از خودم می پرسیدم این آدم چه شکلی می تونه باشه .. راستش روز نامه های سی و خوردی سال پیشو در دسترس نداشتم تا ببینمش . ولی سرانجام دیدمش .من امروز اونو دیدم . کسی رو که عمری ازش واسه خودم یک بت کریه ساخته بودم بالاخره جلو چشام ظاهر شد . کسی به او سلامی نکرد . نمی دونستم آیا باید به رویا ها و فانتزیهای بچگی خودم بخندم ؟/؟ مادر دوستم مرده .. ولی اون هنوز زنده هست و داره هوای جامعه رو آلوده می کنه . چرا اینا باید زنده باشن . چرا ما باید ملاحظه کار باشیم . چرا باید در مقابل قانون پوسیده و پلاسیده سر تعظیم و تسلیم فرو بیاوریم . حال این قانون پلاسیده می خواهد اسمش دین باشد .. دموکراسی باشد .. سکولار باشد ... دیکتاتوری باشد ... آن قانونی که اجازه می دهد قاتل چند نفر آزاد باشد به هر عنوانی بی قانونیست . نمی دونم چرا حس کردم که دارم منفلب میشم . دوستم باباشو می خواست و این عوضی اونو کشته بود و من مثل میلیونها ساز شکار دیگه در مقابل قانون جنگل سر تسلیم و سازش فرو آورده ام . حال که این جملات را می نویسم سیزده ساعت از آن لحظه ای که آن جانی را دیده ام می گذرد . اوایل سوم آذر نود و دوست . چند ساعت قبل مسابقه فوتبال ساحلی ایران و روسیه بود . بازی فینال جام بین قاره ای بین ایران و روسیه . تلویزیون رو که روشن کردم و دیدم ایران یک هیچ جلوست خوشحال شدم ولی عجب گل مسخره ای خورد .. گل دوم رو هم ایران زد و اواخر وقت دوم گلی مسخره تر از گل اول رو خوردیم و دو بر دو شدیم . اعصابم ریخت به هم .. گفتم ولش باشه چند دقیقه ای بازی رو نمی بینم .. ولی طاقت نیاوردم و خیلی زود سرمو برگردوندم طرف تلویزیونی که صداشو قطع کرده بودم .. چند بار چشامو گرد کردم تا ببینم درست می بینم ؟ ایران شده چهار ؟ اصلا فکر نمی کردم گیم سوم شروع شده باشه .. کی دو تا زدیم ؟ عیبی نداره دوباره گلو نشون میدن .. خلاصه ..گاهی وقتا آدم در نکات ریز داوری حس می کنه که یه عده ای دوست ندارن ما اول شیم . روسها ضربه کرنری رو چند بار تکرار کردند تا گل سوم رو هم مسخره تر از گل دوم بخوریم .. چهارده ثانیه مونده بود به پایان بازی .. یک ضربه پنالتی به نفع روسیه و اخراج بازیکن ما .. همه رشته ها می رفت که پنبه شه .خدایا میشه که ایران قهرمان شه ؟ آخه این اماراتی های نامرد که در یه بازی داور بودند کلی بلا سر این بر و بچه های ایرانی آوردند . در بازی نیمه نهایی روشونو کم کردیم و شکستشون دادیم . خیلی پررو و پوست کلفت شدن .سیاست شاهانه می خواست دم این عربای بیگانه رو قیچی کنه . . توپ رفت اوت و ایران قهرمان شد .. کجایی محمد رضا شاه آریامهر که بیایی قهرمانان وطنتو ببینی و اون جوری که حقشونه تشویقشون کنی .. ..فعلا که هنوز مذاکرات قلابی و سر کاری ژنو ادامه داره . مذاکرات اینایی که دور میز گرد و دراز می شینن و از نمایندگانی از دولتهای مختلف هستند مذاکره دزد ها و قاتلها و قاچاق فروشها و کلا خلافکاراییست که چشم دیدن همو ندارند منتها یه جورایی با هم کنار اومده .. ضعیف تر به قوی تر باج میده ..قوی تر هم سعی می کنه به اون ضعیفه گیر نده .. ولی برای حفظ سیاست همه مجبورن یه هیاهویی راه بندازن که با نمایش و سیاه بازی همراه باشه .. خیلی ها هم خودشون می دونن که اینها همه سیاه بازیه ولی خوششون میاد به این سیاه بازیها گوش بدن و ببیننشون . آخه وقتی اون گوینده خوش صدا و اخبار گو با اون لحن و صداش مطالب قلابی وکلیشه ای رو بیان می کنه تماشاچیا خوششون میاد که بازم جذب این دروغ ها شن . آخه عادت کردن . مثل عادت به یک فیلم .. و این همون چیزیه که سیاهکار ها می خوان ..امیدوارم که روز های سیاه ملت یک روزی جاشو به روزهای آفتابی بده . روزی که ایرانی به اونچه که شایسته اونه برسه . چه از نظر اقتصادی و چه اجتماعی و فرهنگی و درسایر زمینه ها .ایرانی نشون داده که هر وقت اراده کنه بهترینه . پس بترسید ای دشمنان وطن که با ظاهری ایرانی و باطنی بیگانه خون ملت را در شیشه کرده اید و می پندارید که شیشه عمر ملت را در دست گرفته اید . بترسید از آن روی که ملت اراده کند دشمن بیگانه پرست و ریشه اش را از این بوم و بر , برکند . بترسید که آن روز نزدیک است , که آن روز نزدیک است . دوست و برادر شما : مردی با ظاهر و باطن ایرانی
     
  
زن

 
برای این که خودمونو به خوبی کردن عادت بدیم باید چیکار کنیم ؟ خوبی کردن هم انواع مختلف داره . بعضی وقتا می بینی آدم یه چیزایی رو دوست داره و می خواد ولی می دونه که خوب نیست .. ما آدما آن چه راکه بر خود نمی پسندیم بر دیگران هم نباید بپسندیم . راستش تا چند وقت پیش یه مجلسی بود و دعوتی که دور میز شام و ناهاری می نشستیم یا می نشستم همه نگاهها متوجه این بود که قسمت قوی تر و پرگوشت تر غذارو چه جوری میشه شکارش کرد . بیشتر آدما این جوری بودند . طرف می دیدی میلیاردره ولی فوری رادارش میره طرف قسمتای چرب و چیلی تر غذا..البته همه هم این جوری نیستند .. داستان از این قراره که من خودم تا چند وقت پیش یا بهتره بگم تا چند سال پیش یه خورده روزی ترس بودم توجه زیادی به بذل و بخشش نداشتم . بیشتر فقرا رو هم متقلب می دونستم که یک موردش هم برام پیش اومد .. قبلا هم گفتم . خانوادگی داشتیم از سفر بر می گشتیم دیدیم یه زنی در ترمینال میگه آقا خانوم من مریضم . پول دوا ندارم . این نسخه دستم مونده علیلم ذلیلم .. -زن ولش کن اینا متقلبن .. -مرد گناه داره توچی کار داری .. -عزیزم همین قدر پول مونده که ما تو راه یه ناهار درست و حسابی بخوریم .. -وقتی رسیدیم شهرمون از بانک می گیریم . اون موقع از این کارت بازی خبری نبود . هیچی آخرش من زن ذلیل جهنمی حرف همسر بهشتی خودمو گوش کردم و نصف پولمونو دادم به اون زنه .. دقایقی بعد در یکی از دفاتر ترمینال دیدم که همون زنه که زیاد هم پیر نبود چادر پهن کرده و انواع و اقسام هزاری و دو هزاری و.. رو ردیف کرده داره با مسئول اونجا قسمت می کنه .. حالا فلسفه تقسیم چی بود و چه ربطی به اون دفتر دار داشت رو نمی دونم ولی کاش می رفتم ازش واسه ناهارم پول می گرفتم .. اومدم کلی داد و بیدا با این عیال .. زن ! به یتیما می بخشی ببخش واسه محرم پول میدی بیرون بده ..آخه قرار نیست که هرقلابی نسخه قلابی به دست رو که توی خیابون گیر آوردیم پول نسخه الکی شو ما بدیم . شکممونو با آت و آشغال پر کردیم تا رسیدیم خونه و اون صدقه بگیر ها هم فکر کنم حداقل شیشلیک زده باشن ... البته من معتقدم و قبلا هم بر این عقیده بودم اگه واقعا یکی رو می شناسی که نیاز داره و امکاناتشو نداره باید که بری به کمکش . می دونی چرا ؟ به خاطر این که توی انسان نباید احساس غرورکنی .. به خاطر این که توی انسان هرچی که داری مال خودت نیست . شاید اونو در اثر تلاش و پشتکار خودت به دست آورده باشی .. شاید که این از لیاقتت بوده اما اینا دلیل نمیشه که حس کنی پادشاه ملک خودت هستی .. تو چطور دلشو داری خوشمزه ترین غذا ها رو بخوری و سرت رو سیر بربالین بذاری در حالی که همسایه ات گرسنه خوابیده . وقتی داری یه چیزی رو با لذت می خوری خودت رو بذار جای یکی دیگه . حس کن تو هم همون حقی رو از این دنیا داری که اون داره ..هرچند تو با پشتکار خودت ممکنه شایسته تر باشی ..اما اینجا با بخشش بی منته که می تونی خودتو بسازی . می تونی به همنوع خودت بگی که تنها نیستی و تنها نیست . می تونی نشون بدی که انسانیت هنوز نفس می کشه . دوست داشتن دیگرانو از خودت شروع کنی . به جای این که شکایت کنی مردی و انسانیت مرده .. کسی به داد کسی نمی رسه .. این باور رو در خودت به وجود بیاری که تو هم دارای همون احساسی هستی که یک انسان دیگه داره . آدما از نظر قد و قواره و هیکل فرق زیادی با هم ندارن . روح اونا هم ظاهرا طوری برش داده شده که بره در قالب جسمشون . وارد جسم دیگه ای نمیشه .. وگرنه اگه یکی به من مشت می زد این امکان بود که یکی دیگه دردش بگیره .. از اینا بگذریم . خیلی ها هستند که به دیده حقارت به اونایی نگاه می کنند که امکانات اجتماعی ..خانوادگی و اقتصادی ضعیفی دارن . راستش در این دوره و زمونه هستند همسایه هایی که سالهای سال در کنار هم زندگی می کنن ولی همدیگه رو نمی شناسند اسم همو نمی دونن . من خودم تا چند روز پیش نمی دونستم یکی از دوستان قدیمم سه تا خونه بعد از من زندگی می کنه .. مگه یه آدم از زندگی چی باید بخواد . دنیایی که دنیای جدایی هاست . فقط با دوست داشتن هم و هم دردیهاست که میشه از این جدایی ها به وصل رسید . جوی محبت که ابراز و آزادش کنی با ارزش تر از دنیایی ثروته که حبسش کنی . باید که عشق ورزید و عاشقانه زیست . باید که از بخشاینده مهربان آموخت لبخند زدن و دست یاری به مادری مهربان دادن را که تنها پسرش تنها فرزندش سالهاست که بر ویلچر نشسته .. باید آموخت چگونه قسمت کردن شادیها و غمها را .. من اینک که این جملات را می نویسم گرسنه نیستم . نمی توانم یک دنیا گرسنه و دنیایی گرسنه را سیر کنم . اما می توانم روح گرسنه خود را سیر و سیراب سازم . می توانم دست به دست افتاده ای داده از زمین بلندش کنم . آری برادر ! خواهر ! گرسنه تر ..تشنه تر از خود ما که می تواند باشد ؟/؟ هیچوقت یادم نمیره . بچه بودم رفته بودم به یکی از رو ستا ها مهمونی .. سگ صاحبخونه باهام دوست شده بود . دم در خونه نون شیرمالی رو به طرفش پرت کردم تا رفت اونو بگیره یک پسر ژنده پوش هم قد و قواره و شایدم هم سن من که هشت نه سالش بود خودشو بین نون و سگ قرار داد و چه با اشتها اون نون رو بلعید . اون روز به خوبی نمی دونستم برای چی این کارو کرده ..خوشی های ظاهری یه روزی به پایان می رسند . این که میگیم از خاک آمده ایم و بر خاک می رویم حرف مفت نیست .. این یک علمه .. دانش ..از یک نقطه ای شروع می کنیم و می رسیم به همون نقطه .. البته با این تفاوت که در خاک جدید عنصری لطیف به نام روح از هویت ما میگه . آهای تویوتا ..تو هم مث ژیان میری به زباله دونی .. اهای پادشاه ..تو هم مث گدا میری زیر خاک .. آهای مرگ ! زندگی هیچوقت نمی میره .. این تویی که از اولش مرده به دنیا اومدی . بیدارشو انسان .. به دنبال شکافتن هسته اتم نباش . هسته وجود خودت رو بشکاف . تو شگفت انگیز تر ومرموز ترین موجود دنیایی . هیچ رازی بین تو و خدای تو وجود نداره . بیدار شو .. شاید که این آخرین پاییز تو باشد . بیدار شو ! بیدار شو ..حتی اگر نتوانی گرسنه ای را سیر, تشنه ای را سیراب نمایی , دست یاری به کسی دهی .. با او بیگانه مباش . بیدار شو ای درد آشنا ! شاید که این آخرین پاییز تو باشد اما بهار جاودان در راهست ... بیدار شو .. نمی دانم این غروب است یا طلوع خورشید که پشت کوهها را سرخ می بینم اما پشت آن که سالهاست با ستم می جنگد و درد را به جان خریده چون کوه استوار و راست قامت همچنان از دلاوریها می گوید . و اما زیبا ترین بخششها آن است که تو از فرصت خود به دیگران ببخشی . به دیگران نشان دهی که تنها نیستند . نشان دهی که برایشان ارزش قائلی .. بار خدایا ! به خاطر نعمتهایی که به ما داده ای سپاست می گوییم و به خاطر ان چه که نداده ای کفر نمی گوییم . تو عدم را میرانده ای به ما هستی بخشیده ای . ای هستی بخش ! از تو یاری می خواهیم و تنها به دامان تو پناه می بریم . شادکام باشید ای بزرگواران ! دوست و برادر شما : ایرانی
     
  
زن

 
نمی دونم بازیهای تلخ و شیرین زندگی رو به چی تشبیه کنم . انگار همین دیروز بود و پریروز بود و روزای قبلش که از عشق و جدایی می گفتم . این که آدما یه روزی از هم جدا میشن . دیر یا زود داره اما سوخت و سوز نداره . می بینی یکی در اوج اندوه و نا امیدی به ناگهان دلش شاد میشه و یکی هم در عین ناباوری ودر نهایت خوشی و امید همه چیزشو از دست رفته می بینه . اون از زمین و زمان بدش میاد .. زندگی و دنیا رو تلخ تر و سنگدل تر از اون چه که هست و می تونه باشه تصور می کنه . اصلا زندگی در عین تلخیها شیرینه . اگه به خاطر شیرینی هاش نبود که از تلخی هاش زانوی غم در بغل نمی گرفتیم . این ما هستیم که از وقایع تلخی و شیرینی می سازیم . به کلمات ..به روابط . به خواستن ها و نیاز هامون روح می بخشیم . عدالت ها رو بر مبنای نیاز های آدمی و بهره مندی از از نعمتها در رده اخلاقیات مثبت به حساب می آوریم .. شب گذشته پیامی از خواهری دریافت داشتم که ماجرای واقعی زندگی خود را در آغاز جوانی واسه من تعریف کرد ..البته الان هم حدود یک سال از ماجرایی که برایم گفته گذشته .. ازم خواست که این واقعیتها رو در قالب داستانی بنویسم و من چون احساس کردم در این شرایط روحی وبسیار بحرانی او این قدم کوچکیست در راه تسکین او قسمتی از این داستانو به نام عشق و جدایی نوشتم و تقاضای تاپیک اونو هم دادم که امید وارم لطف دوستان هر چه زود تر و حداقل به خاطر محبتی در حق آن خواهر گرامی شامل حال ما بشه و مجوز انتشار اونو دریافت کنیم . همیشه گفته ام از دست من یا شما یا زید دیگر به تنهایی کاری بر نمی آید .. نمی توانیم و نمی توانید که تمام غمدیدگان و دل شکستگان دنیا را شاد کنید و کنیم . اما می توان به آنها گفت ای عزیزان شما فراموش نشده اید .. شما جزیی از وجود ما هستید وجودی که خدا وند آن را به این صورت در آورده است . .می توانیم حداقل با یک جمله نشان دهیم که بنی آدم اعضای یکدیگرند .. شاید شرکت در مراسم عزا تا حدودی آرام بخش باز ماندگان باشد .. اما آن چه که می تواند تسلای خاطر بیشتری باشد آن است که با روح واژگان و صداقت کلام و روح و اندیشه خویش .. روح و روان داغدیده را نوازش دهیم .. تا این گونه احساس نماید که در دنیای غم و اندوه تنها نیست . احساس نماید که من تنها به خود نمی اندیشم تو تنها به خود فکر نمی کنی . چه سخت است که ندانیم و نخواهیم که بدانیم گذشته ها به کجا می روند .. حال من چگونه است . آینده بی خوشیهای گذشته چه خواهد شد ؟! زندگی بازیها دارد . خیانتها , جداییها , بیم ها و امید ها دارد . زندگی یعنی جنگ , یعنی شکست و پیروزی .. من آن چه را که می بینم احساس می نمایم . کاش ندیدنی ها را هم احساس می نمودیم .. ندیدنی هایی که ما را می بینند . هیچکس جز خود آن کس نمی تواند تسلای خاطر خود باشد و به خود آرامش بخشد .. حتی اگر زمینه های آرامش را برایش فراهم کنیم باز این خود اوست که باید بخواهد . دلم نمی خواهد موضوع داستان و ریزه کاریهای آن را در اینجا بیان کنم تا در این هشت ده قسمتی که نوشته خواهد شد لطفش را از دست بدهد . البته عنوان آن تا حدودی گویای دور نمای داستان است اما پیچش های دیگری هم در آغاز راه می تواند وجود داشته باشد .با این که من از غم نویسی خوشم نمی آید ولی چنین احساس می شود که شکافتن دوباره بعضی مسائل و ماجراها می تواند ان رنجیده و رنجدیده را در شرایطی قرار دهد که احساس نماید به گذشته باز گشته زمان نمرده .. زندگی می تواند زنده باشد مانند فیلمی که می توان آن را به عقب برد و بار دیگر شاهدش بود .. دوستان عزیزی هستند که غم و اندوه به گونه های مختلف به سراغشان آمده .. از جمله گی تهران نازنین که بهترین دوست خود را از دست داده .. درست است که ما نمی توانیم جای آن دوستش را پر نماییم اما همین که نشان دهیم ارزشهای او و آن دل داغدیده اش برای ما ارزش دارد احساس خواهد کرد که در دنیای نامردمی ها و بی وفایی ها تنها نیست .. آرام آرام غباری بر غمهایش خواهد نشست . زندگی را باور خواهد کرد . هر چند آدمی هر گز از زندان خاطراتش رهایی نمی یابد ولی هر چه باشد هوای نیمه ابری روشن تر از هوای ابریست . ادعای معجزه داشتن را نداریم . نمی گوییم که خدای کلامیم .. ولی انسان را که هستیم .....کدامین ما وقتی کودکی گریان و به زمین خورده را در خیابان می بیند دلش به رحم نمی آید .. بزرگان هم خیلی کودک تر از آن کودک گریانند . کودک درون ما هر گزبه آن صورت که احساس بزرگی کند رشد نخواهد کرد . گلهای عاطفه هرگز پژمرده نمی گردند .. خواهرم ابرها را ازآسمان چشمانت به کناری ده تا باران پاک , همان درد دل شکسته ات , سیمای پاکت را بشوید بر دامنه لبانت بنشیند و غنچه گلهای لبخند را شکوفا سازد . خواهر نادیده ام ! تو را با تمام وجود می بینم که به ماوراء می اندیشی .. خود را ببین تا ان سوی مرزها را ببینی . ببین که زندگی ادامه دارد . خدا با توست . در کنار تو ..احساسش کن . او رهایمان نمی کند . چشمانت را ببند به ان زمان که نبوده ای بیندیش .. اما دیگر همیشه خواهی بود .. زندگی هرگز نخواهد مرد . این مرگ است که از بدو آفرینش مرده به دنیا آمده است . سرت را بالا بگیر تا احساس کنم نگاه سر بلندانه تو را .. تا ببینم که ستاره چگونه پر نور تر از خورشید می گردد . وقتی که خدا را داشته باشی گمشده ای نخواهی داشت . ..با درود و درود و باز هم درود به همه شکسته دلان شکیبا .. دوست و برادرتان : ایرانی
     
  
زن

 
دیروز چهارم آذر ماه بود که رفتم سر کارم که دیدم هیاهوست . چه بحث داغی بود . می گفتند که توافق هسته ای کردیم .. تعجب کردم . ای بابا توافق دیگه چیه. -ایرانی جان مگه خبر نداری . پس تو چی رو گوش می کنی داداش .. -هیچی کانال های شو ... فارسی وان ..جم .. گاهی سخنان نوری زاده ولی قبلا بیشتر گوش می کردم ...با این که استقلالیه دوستش دارم . قبلا هم که کامبیز حسینی پارازیت صدای امریکا رو اجرا می کرد بر نامه شو می دیدم .....از شما چه پنهون عیال که میره بیرون گاهی یه دیدکی به یه کانالهایی می زنم . .دیگه از سایت لوتی و امیر سکسی چیزی نگفتم .. خنده ام گرفته بود . دوباره دروغ و دوز و کلک بازیها شروع شده . نمیگن که چه خبره . این طرف میگن ما برنده شدیم اون طرف میگن ما بردیم . ملتو گیر آوردن . به اندازه کافی دلار و طلا خرید و فروش کردن دیگه خسته شدن . وافوری ها هم به اندازه کافی واسه خودشون ذخیره کردن که حسابی داغ شن برن پشت تریبون و از اون چرندیات همیشگی رو تحویل بدن که ما 35 سال مبارزات انقلابی رو به نتیجه رسوندیم . اون طرف هم که دیگه بیگانگان خارجی تا می تونن دولت ایران یا همون بیگانه داخلی رو می چاپن ..می چاپن و می چاپن .. دیگه نه دوست ظاهری (دولت ایران ) و نه دشمن باطنی (6) هیشکدومشون دلشون به حال ملت که نسوخته .. دیدن قدرت خرید ملت اومده پایین شکمشونو نمی تونن سیر کنن چه برسه به این که برن وسایل لوکس رو از بازار آزاد بخرن گفتن حالا یه تقی به توقی بزنیم یه چند وقتی شر رو بخوابونیم ببینیم چی میشه . من نمی دونم هنوزم هستند بچه مچه هایی که گول این بازیهای سیاسی رو بخورن ؟/؟ آخه این دوز و کلک بازیها و چاخان کردنها ارزش اینو داره که این همه براش وقت گذاشته شه کارشناس بیارن و هر کسی یه چیزی بگه ؟/؟ باور کنین مطالعه داستانهای مبتذل سکسی خیلی بهتر از گوش کردن به این اراجیفیه که در مورد توافق و این جور چیزا گفته میشه .. فقط خدا کنه ارزونی بشه یه کمی فشار از رو دوش ملت بر داشته شه . وگرنه کدوم آدم عاقلی باور می کنه که بیست سی ساله ما داریم برق اتم می سازیم . ما تابستونی اگه از گرما خفه شیم روزی سه چهار ساعت بیشتر کولر روشن نمی کنیم که پول برق ما زیاد شه . خلاصه ملتو گذاشتن سر کار . همه دارن واسه هم نوشابه باز می کنن . همه دارن به هم تبریک میگن . پیروز شدیم .. زرشک ... اگه بمب اتم هم داشته باشین و باشیم پیروز نیستیم . پیروز چیه بابا .. پیروز وقتی میشین و میشیم که دزدی و جنایت و بیت المال خوری رو ول کنین . 6+1 رو باید به گاری بست که پس از چند سال مذاکره تازه میگن که توافق کردیم . الان بازار ها و خرید و فروش ها دو سه روزه که راکد شده . همه منتظرن ببینن چه خبر میشه . نمی دونم چی بگم به این دزدانی که دم از پیروزی می زنن . حیف که من برای همه موجودات احترام قائلم و دلم نمیاد که به خر هم توهین کنم . بگذریم .. داستان عشق و جدایی من که یک داستان واقعیه و کاملا واقعی و غیر سکسی مجوز انتشار گرفت و تاپیکش هم در قسمت داستانها و خاطرات سکسی افتتاح شد . در هر حال دست تایید کننده درد نکنه و من در همین جا ازش تشکر می کنم . این داستان هم روزی به پایان خواهد رسید اما غمی که در دل انسانهاست کی به پایان خواهد رسید ؟/؟ هیچکس نمی داند .شعار ندهید .. عمل کنید ..صد دفعه هم گفتم هزار بار دیگه هم میگم .. عیبی نداره اگه کمی هم به خودمون فکر نکنیم و از خودمون بزنیم .. حتی اگه کاری از دستمون بر نیاد . زندگی قشنگه . آهای آدما ! آهای شمایی که از زندگی خسته شدین .. فکر نکنین که اگه خودتونو خلاص کنین خلاص میشین . کور خوندین . آش کشک خالتونه این زندگی .. مرگ هم جزیی از زندگیه .. زیر مجموعه زندگیه .. فکر کردین خلاص شدین رفتین ؟/؟ اگه این جوری بود من خودم زود تر از شما ها خودمو خلاص می کردم . خیلی دلم می خواد برم اون ور ببینم چه خبره .. ولی راستشو بخواین می ترسم . گاهی وقتا یه خوابایی هم دیدم از اونایی که رفته بودن اون دنیا ولی بهم نگفتن چه خبره .. یه بارم که دوازده سالم بود خواب هزاران هزار مار کلفت و نازک رو دیدم .. من بودم خونه مادر بزرگم .. و مار ها همه در حیاط خونه شون بودند .دیدم دارم از وسط و کنارشون رد میشم و همه سرشونو می گیرن طرف من و می خوان منو بزنن .. وای خدا واسه چی ما رو می ترسونی ؟ . من فکر کنم این خواب درست بوده یه هشدار بوده .. من یازده سالگی بالغ شدم یعنی از یک سال بعد از همون موقع جهنم واسه من نوشته شده .. همین طرفو بیشتر دوست دارم . خیر بهشتو هم خوردم جهنمم نمی خوام اصلا همین طرف می مونم . این روزا خیلی ها به من میگن تو با این اخلاق و روحیه ای که داری چرا سکسی می نویسی .. چی بگم اینو میذاریم به حساب بعد دیگه انسانی خودمون به صورت کنترل شده .. هرچند در کل درست نیست. البته اگه جنبه شو داشته باشیم نا درست نیست ..نادرست نیست از درست هست ضعیف تره . از اونجایی که من خودم برای داستانهای سکسی اصالت قائل نیستم به اون صورت بعضی مسائلو جدی نمی گیرم . از جنبه فانتزی ساده به این گونه داستانها نگاه می کنم . بیشتر داستانها با واقعیتهای زندگی ما فرق می کنند . هیشکی نمی تونه مدعی باشه این واقعیه اون غیر واقعی .. واقعیت اون چیزیه که اتفاق میفته .. دیگه همه آدما که نمیان داستان زندگی خودشونو بگن که ما واقعی بنویسیم . حالا بعضی هاشون به مسائل روز نزدیک تره بعضی ها دور تر .. ولی خیلی ها می تونن واقعی باشن .. بازم بگذریم .. نظر شما در مورد تواضع و فروتنی چیه ؟/؟ اگه یکی رو صداش بزنی یک بار جوابتو نده میگیم نشنیده .. دوبار صداش بزنی میگیم بازم نشنیده .. برای بار سوم اگه سلام کنیم و جواب نده میگیم حتما شنیده متوجه نشده ..ولی برای بار چهارم به نظر شما به همچین آدمی باید سلام کرد ؟! به نظر من تواضع و فروتنی هم حدی داره . البته سلام کردن و جواب نشنیدن و فروتن بودن نه تنها چیزی از ارزشهای آدمی کم نمی کنه بلکه به همون شخص شخصیت میده نشون دهنده فرهنگ بالاشه .. بار ها شده که در محیط کاری دور و برم شلوغ بوده یکی از راه دور سلامم کرده منم با صدای بلند جوابشو می دادم از جام بلند می شدم .. واسه این که مطمئن شم جوابمو شنیده صداش می کردم .. برام فرقی نمی کرد و نمی کنه که شغلش پایین تر باشه بالا تر باشه ....خد مت سربازی که بودم برام سر باز و سر هنگ نداشت .. از چاپلوسی نفرت دارم ولی احترام به جای خود ..بعضی از آدما سکوت کردن درمقابل سلام ودعوت دیگران رو کلاس گذاشتن می دونن .. بی کلاس تر از همین آدما خودشونن . . بازم بگذریم . منو به حال خودم بذارن تا قیامت می نویسم . برم یه دعایی واسه دختر دلشکسته داستان عشق و جدایی هم بکنم که خداوند بهش آرامش ببخشه .. نمی دونم خدا دعای من گناهکارو قبول می کنه یا نه . خدایا ما رو جهنمی از این دنیا نبر . عمر ما را آن قدر طولانی ساز که بالاخره مجوز بهشت رو واسه ما صادر کنی . حالا اگه چند هزار سال هم می کشه بکشه . نمی دونم جواز بهشت زود تر صادر میشه یا تاپیک داستان من آمده ام ؟/؟ شب همگی خوش . شادکام باشید . دوست و برادرتان : ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
صفحه  صفحه 21 از 78:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  77  78  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA