انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 22 از 78:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  77  78  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


زن

 
دلم می خواهد چون باد برآسمان بنویسم که آمده ام تا ابر های غم را در ماوراء خورشید بسوزانم تا ببینم که بار دیگر می خندی ..تا بدانی که جان و جهان آفرین دوستت می دارد تا بدانی که دنیا برای نگریستن است نه برای گریستن . روزی دیگر هم گذشت . امروز هم گوش به دروغهای سیاسی ندادم . راستش این نویسندگی مهلت نمی دهد . فقط تنها چیزی که می دانم این است که بازار خرید و فروش همچنان راکد است . اما مسخره تر آن که جان را آن چنان به لب رسانده اند که اگر به گردن برسانند مردم احساس می کنند کمر غول شکسته است . نگاهی به تورم و نرخ اجناس در یکی دو ساله اخیر نشان می دهد که اگر کشور از نظر اقتصادی همانند اواخر دوران رژیم گذشته می خواست روند رو به رشدی داشته باشد شاید دویست سال دیگر هم چنین قیمتها و تورم و بد بختی برای مردم تصور نمی شد که البته شاید علم و تکنولوژی در دویست سال آینده می توانست به نوعی این مشکلات را بر طرف نماید .. از نظر قیمتها و نرخ تورم پیشرفت جالبی داشتیم صد ها سال رو به جلو رفته بودیم . حالا مثلا می خوان نرخ دلار رو هزار تومن یا کمی اینور و اونور تر کمش کنن که چی بشه ؟/؟ جواب این سیاستهای غلط رو کی میده ؟/؟ این شاخه شونه کشیدنها چه فایده ای برای اون بدبختی داره که از گشنگی یه کلیه شو فروخته .. یا برای اون زنی که شرافتشو برده زیر سوال ؟ یا برای اون دخترکی که همراه با عروسکهاش به دامن عرب اماراتی پناه برده ..همان خوک صفت شهوت پرستی که از بی لیاقتی شما ها هورا کشان سر مست از پیروزی هسته ای به خلیج فارست میگه خلیج عرب ....بگذریم واسه امشبشون همین قدر بسه . و اما امروز دیگه خیلی نویسندگی کردم .. فرصت نکردم قسمت سوم داستان عشق و جدایی رو بنویسم . البته چراشو در خواست کننده داستان می دونه ولی در عوض سه چهار قسمت از اواخرش نوشته شده ..در واقع سایت لوتی محل آشنایی این دختر و عشقش بوده ..به خاطر یک سری تعصبات منطقی و عاشقانه تصمیم می گیرند که دیگر وارد سایت نشوند تا این که ....بقیه اش دیگه مربوط میشه به قسمتهای آینده داستان ..اما جالب اینجاست که این دختر از من خواسته که داستان فقط و فقط در سایت لوتی منتشر شه ..این علاوه بر علاقه به سایت لوتی می تونه ناشی از این باشه که اینجا جولانگاه و محل آشنایی آن دو بوده و می خواد که این یاد و خاطره در همین جا محفوظ بمونه .. هرچند شاید بعد ها باشند افرادی که کپی برداری کنند وخیلی راحت می توانند در هر جایی منتشر کنند اما من به شخصه وظیفه خود را که توجه به خواسته و احترام به خواهر همنوع رنجدیده ام می باشد انجام خواهم داد . همچنان دارم فکر می کنم که چیکار کنم که به دختر داستان یا همان خواهر روحیه بدم .وقتی این داستان چند قسمتی و کوتاه رو به پایان برسونم شاید اون وقت بهتر بشه دریافت که من چرا دلم می خواد باهاش مدارا کنم ...هرچند داستانو در جاهایی که شرح واقعه بوده خلاصه اش خواهم کردو به نکات عاطفی خواهم پرداخت که طبیعی تر بوده در ضمن نکات به دلخواه آورده زیادی در آن گنجانده نشود هر چند قصه عشق باید که با لطافت بیان شود .راستی اینو می دونستین که گل عشق تنها گلیست که هرگز پر پر نمیشه ؟/؟ ..من خودمم نمی دونستم همین الان فهمیدم . رفتم یه چیزی بنویسم دیدم این جوری شد . می دونین چرا پر پر نمیشه ؟/؟ خب معلومه دیگه حتی مرگ هم نمی تونه این گلو پژمرده کنه . این گل تا ابد زنده و تازه می مونه . گاهی می بینی که دو نفر به این گل عشق آب میدن .. دو تایی پیش همند ... حالا یکی از اونا میره سفر ..دیگه بنده خدا چیکار کنه .. اگه به این گل اب هم ندی با احساس تو تازه و جاودانه می مونه . تازمانی که عشقی باشه این گل هم هست . عشق با جاودانگی رابطه داره . بازم دارم میرم توی حس ..یه پرواز روی ابر ها در زیر ستارگان و دریایی از واژگان ...و اما فردا بر و بچه های ما با تیم آث میلان بازی دارن . فکر کنم منم اگه به جای طرفدار بودن , بازیکن بودم بیشتر بهم می خورد که فردا با آث میلان بازی کنم تا پس فر دا با تراکتور سازی . خدا کنه مثل جمعیت استادیوم در استقبال از بازیکنان تیم ملی پس از باز گشت از کره نشه که خجالت بکشیم و یک جمعیتی با کمیت وکیفیتی فردا بیان استادیوم ... هرچند من در دنیا فوتبال برزیل و هلند رو بیشتر می پسندم ولی ایتالیا هم تیم بزرگیه . جای شاهزاده رضا پهلوی خالی .. در دوران نوجوونی خودش رو که می دونم یک پرسپولیسی بود خودم دریک مجله قدیمی خوندم . اون اگه بود حتما میومد استادیوم .از لوتی چه خبر ! من دو سه ساعتی میشه سری به اونجا نزدم . این آبجی شایای ما دو روزی میشه که خبری ازش ندارم . امید وارم حالش خوب باشه .و برگرده به موقعش همه جا رو شلوغ کنه و به موقعش به همه جا آرامش ببخشه .....خداوندا باز هم شبی چون شب های دیگر از راه رسیده است . دلهای نا آرامان را آنچنان با یاد خود آرام ساز تا با آرزوی فردایی بهتر از امروز دیده بر هم نهند و با یاری تو درپناه تو جز تو نبینند و جز تو نخواهند که هر کس که تو را دارد همه چیز دارد و آن کس که نو را ندارد هیچ ندارد . شاد و خرم وخندان باشید . حالا نوبتی هم که باشه نوبت اینه که بگم دوست و برادر شما : ایرانی .
     
  
زن

 
گاهی وقتا که با خودم می شینم و به زمین و زمان و داستان فکر می کنم خیلی چیزا برای نوشتن و برای تشبیه کردن و بازی با کلمات به ذهنم می رسه اگه اونا رو جایی یاد داشت نکنم و با خودم تکرار نکنم بیشترش از یادم میره . بیشترشم به خاطر اینه که کارای دیگه ای هم دارم ومن که می خوام به این عشق و علاقه خودم اولویت بدم نمیشه . امروز داشتم فکر می کردم باز چه مثالی می تونم از زندگی بزنم که بتونم یه کمکی کرده باشم برای آدمایی که عزیزی رو از دست میدن یا خودشون از مردن می ترسن . مثلا قبلا زندگی رو به فیلمی تشبیه کرده بودم که هر یک از ما در ان ایفاگر نقشی هستیم . یک فیلم خیلی طولانی .. آخرش معلومه چی میشه ولی چقدر طول می کشه معلوم نیست . اما امروز یه چیز دیگه ای به ذهنم رسید . زندگی مثل یک سینماست .. حالا می خواد پرده سینما و خود اون فیلم باشه یا همون سالن و اون جایی که روی صندلیش می شینیم و فیلم تماشا می کنیم . خلاصه آدما یه سانسی میان تما شا و میرن . فیلمو که دیدن خدا حافظی می کنند و یه عده دیگه میان . باید قبول کنیم که همینه . این که نمیشه همش بشینیم و تماشاچی باشیم و تخمه بشکنیم و آجیل بخوریم . البته ممکنه گاهی اوقات یکی باشه که دو سانسه بشینه تماشای فیلم . حضرت نوح که خیلی نشست و این فیلمها رو دید . با تقریب کمتر از ده ..یک هزار سال عمر کرد ولی این حضرت خضر هم عجب حوصله ای داره نشسته تمام این فیلما رو از اول تا آخر می بینه .. حوصله اش سر نمیاد ؟/؟ من یکی از فیلمایی که آخرش بد باشه خوشم نمیاد هرچند خیلی هم قشنگ باشه ولی عصبی ام می کنه مثل سنگام .. بازم خدا رو شکر که موقع نمایش فیلم خاموشی خورشید وارد سینما نشدم ولی چه می دونم شایدم وقتی که من دارم فیلمه رو می بینم خورشید خاموش شد اما اگه تا اون موقع بمب اتم نساخته باشیم و آرزو به دل بمونیم چی میشه ؟/؟..اگه این ملاها تا اون موقع گورشونو گم نکرده باشن میگن خدا جون ! خدا جون خودت رو خسته نکن ..خورشید و ماه و ستاره رو خودت خراب کن .. دنیا رو بده دست ما با بمب اتم خرابش می کنیم شاید این جوری گناهانمونو ببخشی و یه جوری ما رو بفرستی بهشت .. که حداقل خمینی رو نبینیم . ما این همه زحمت کشیدیم .. خدا هم بهشون میگه برین الاغها منو که دیگه نمی تونین رنگ کنین . اتمتون کجا بود . شما اگه خیلی زورتون برسه همون هسته خر ما رو واسه اربابای عربتون بکارین .. برین که حاج آقا خمینی در جهنم واسه شما می خواد دولت تعیین کنه و توی دهن دولت شما بزنه ..آب جوش و برق رو هم مجانی می کنم . تلفن نداریم ولی اژدهایی داریم که یک سرش در مغرب و یک سرش در مغربه پیامها رو منتقل می کنه ..واما تلفن چه به درد می خوره اونجا ؟!. ...بریم به سینما و بعد از فیلم ببینیم چه خبره ! آدمای هر سانس که از سالن سینما میان بیرون و پخش و پلا میشن دیگه همو نمی شناسن .. شایدم شانسی همدیگه رو در برزخ ملاقات کردند . این دنیا هم خیلی نامرده اگه بخوای از دستش فرار کنی میاد سراغت ولت نمی کنه .. اگه بخوای بری طرفش و ازش لذت ببری شاید یه گوشه چشمی نازک کنه ولی همچین ازت فرار کنه که نفهمی چطور استارت زده . اصلا صحبت ما در مورد چی بود .. آها ..می خواستم آدما رو دلداری بدم .. برو بابا تو هم دلت خوشه . یکی می خواد تو رو دلداری بده .. نفست از جای گرم بلند میشه . برو این قدر آخوند بازی در نیار ایرانی .. من نمی دونم چرا از این عدد هفت خیلی خوشم میاد .. از وقتی خوشم اومد که بچه بودم و وقتی که با بزرگترا می رفتم کوه و دشت و جنگل و لب دریا و داخل خونه چند تا خانواده با کارت بازی دولا یا دونا می کردیم حالا اسم درستشو اگه نگفتم می بخشید .. همیشه یعنی بیشتر وقتا رو این کارت هفت برنده می شدم از اون وقت به بعد عاشق این عدد شدم بعدا فهمیدم که مقدسه . خیلی تعجب کردم .. اما تازگیها این عدد بیست و سه خیلی باهام رفیق شده .. اون قدیما که یه بار اومد سراغمون و به خیر گذشت تا حالا .. با اون دختری که در سیزده سالگی دوست شدم تا رسید به بیست و سه سالگی ....باهاش ازدواج کردم .. هرچند دیگه اون روز تاریخی شده ولی در این یک سالی عدد بیست و سه دوباره اومده احوالپرسی .. اونم سه بار .. .. بیست و سه جان ! خیلی ممنونم ..من حالا بیست و چهار که نیستم . ولی می تونم کمکت کنم که گره مشکلاتت واشه .. خلاصه دو تا از این بیست و سه ها رفتن به خونه بخت و امید وارم که مشکل این سومی هم حل شه .. ولی نمی دونم برای بیست و سه اصلی خودم که حالا دیگه بیست و سه نیست چیکار کنم . انسانها فقط اون روزی رو که در اون قرار دارن می بینن . شاید گذشته ها رو به یاد بیارن .. به عنوان خاطره ای مقدس یا تلخ یا شیرین و یا یک کابوس .. خلاصه آدم حس می کنه که مکان برای او و زمان هم برای اوست . نیاز ها ..اندیشه ها در هر زمان و مکانی به نسبت مکان و زمان قبل تفاوت دارند .اما دنیا دنیای من است . اما دنیا زمانی دنیای تو خواهد بود که بتوانی این من بودن را از خود دور سازی . احساس کنی آن که در کنار توست سهمی از زندگی و خوشبختی دارد . آن که در کنار توست می تواند سلام بگوید . می تواند پاسخ دهد . می تواند عاشق باشد . می تواند به ماه سلام بگوید برای ستاره دست تکان دهد و لبان معشوق یا معشوقه اش را ببوسد . بگذار همه بخندیم . بگذار جهان با شادی ما بلرزد .. بگذار وقتی که مرغ جانی از قفس روح آزاد می گردد ما در آشیان عشق خویش یک دل و یک صدا با هم سر دهیم که .. بشنو از نی چون حکایت می کند ..از جدایی ها شکایت می کند ......هر کسی کو دور ماند از اصل خویش ..باز جوید روز گار وصل خویش ..آری ای انسان ..در چنین فلسفه ای انسانها در کنار هم با هم و برای هم خواهند بود . درد های مشترک و شادیهای مشترک .. دم از عشق زدن کافی نیست . باید که عاشق بود .. روز و روزگارتان خوش .. دوست و برادر شما : ایرانی
     
  
زن

 
بازم روزی از روز های خدا به پایان رسید و بازم هرچی که فکر می کنم هیچ فرقی با دیروز نداشت . فقط یه شباهت خیلی بدی داشت که دیروز پرسپولیسی های دیروز باختند و امروزپرسپولیسی های امروز ..خسته نباشن بالاخره باختن هم زحمت داره . چیزی نگم سنگین ترم ولی می دونم این زبونم بالاخره باز میشه . زندگی هم که همچنان ادامه داره و هر کسی هم با درد سر و گرفتاری و مشکلات خودش دست و پنجه نرم می کنه . دنیا یعنی مشکلات . اون قدر تو رو می پیچونه که سرت گیج میره یه جا وای می ایستی .. از بر و بچه های سایت هم که یه چند روزیه از شایا جان خبری ندارم . داداش آره داداش گل هم که قراره بازم زحمت انتشار داستانهامو بکشه تا دل مشغولی کمتری داشته باشم دستش درد نکنه . صبح اول صبحی انگاری موقع بیدار شدن از خواب بسم الله نگفتم .. رفتم به سایت لوتی دیدم سی چهل تا از پست های کل کل من حذف شده .. کمی دلخور شدم و حس کردم که یه بی عدالتی در حق من و تیمم شده و یه سوءتفاهمی پیش اومد که رفع شد . البته همه اینا ناشی از اینه که برای نوشتن خیلی از این مطالب وقت زیادی گذاشته میشه مخصوصا اونایی که حالت ادبی و اطلاعاتی دارن .وگرنه مدیران دارن وظیفه خودشونو انجام میدن . از خونه اومدم بیرون چشام خورد به زن همسایه یکی از آپارتمانهای روبرویی که دو سه ماه پیش پارچه سر دری آپار تمانشو دیدم فکر کردم شوهرش از مکه اومده بهش گفتم این دفعه قسمت شما بشه با هم تشریف ببرین ..عجب روزی بود اون روز یه عده سرشونو انداخته بودند پایین می خندیدند یه عده دیگه هم با اشاره دست و بی صدا به من می گفتن یالله زود باش برو اینجا وای نیسا ..واسه این که از خجالت اون روز در بیام تا دیدمش شروع کردم به احوالپرسی .. -خدا حاج آقا رو بیامرزه .. مرد خوبی بود .. خدا آدمای خوبو زود می بره .. حالا تو نگو من در کل زندگی ام ده دقیقه هم باهاش نبودم ..دیدم زنه طوری به گریه افتاد که از حرفم پشیمون شدم . بیچاره بیست سال پیر شده بود .. خیلی سخته آدم سالها با یکی زندگی کنه بهش عادت کنه ولی باید خودشو با روزایی هماهنگ کنه که دیگه اون یار و یاور و شریکش در کنارش نیست . اون همه خاطره از روز های تلخ و شیرین .. می بینی یه دختر و پسر عاشق هم میشن و یک سال با هم دوستن تحمل جدایی از همو ندارن چه برسه به زن و شوهرا .. هنوز گریه های این زنه رو هضم نکرده بودم که صدای شیون و گریه رو از چند خونه اون ور تر می شنیدم .. جیغ و داد و فریاد و شیون .. مثل این که یک پرواز دیگه ای صورت گرفته بود . البته خونه ما کنارفرود گاه نیست . همین پرواز روح از بدنو میگم . یک پیر مرد مرده بود . یه پرده دیگه ای از نمایش های تکراری زندگی شروع شده یا کنار رفته بود. هنر پیشه ها ی این ناحیه باید عزا داری می کردند .. عجب گیری افتادیم به پست محرم هم خوردیم و نمیشه که حال و هوای ما عوض شه و یه صدای ساز و آواز عروسی رو بشنویم .... ناهارو که خوردم به ساعت دوو نیم بعد از ظهر رسیدم . اونم از بس این داستانو بنویس به اون پست جواب بده و این حرفا رسیدم به این ساعت .. ای بابا ما که ساعت سه بازی داریم .. خواب منو گیج کرده .. اگه نخوابم شب چه جوری داستان بنویسم . ولش می خوابم بعد که بیدار شدم می بینم نتیجه چند چنده ...تازه امسال پرسپولیس خارج از خونه رو گند می زنه نمی ارزه بیدار باشم و گل خوردنشو در خونه حریف ببینم و شبم از چند تا داستان بیفتم .. با استرس بازی خوابیدم و بیدار که شدم در جا تلویزیونو روشن کردم .. هنوز چشام جا نیفتاده بود و تار می دیدم نمی دونستم چند چندن .یک دقیقه ای به خودم فشار آوردم که ببینم گل نخورده باشیم .یواش یواش داشتم حلقه های گرد صفر بر صفر رو می دیدم که درجا گل خوردیم .. ای بخشکی شانس از اول صبح تا حالا همش نحسی ...اینم از بیداری من ...یک دقیقه نشد که گل رو نوش جون کردیم . دختر دلشکسته عشق و جدایی ازم خواسته بود یه مصیبت نامه براش بنویسم که آرومش کنه .. منم نوشتم ولی زیاده از حد آرومش کرد که تبدیل به نا آرامی شد . اینم از روان شناس شادی بخش جناب ایرانی .بعد این که شب دیدم این داداش شمال ما یک داستان منتشر کرده به نام عشق پنهان که نوشته نویسنده ایرانی .. در حالی که نویسنده اش من نیستم و ممکنه برای خواننده ها ایجاد اشتباه بکنه .یک لحظه هم منو به شک انداخت که نکنه خودم نوشته باشم خبر ندارم . الکی یه چیزی نگم و بگم که این مال من نیست و بعدا بفهمم مال منه و بگن ایرانی قاطی کرده الزایمر گرفته . یه مقداریشو خوندم دیدم نه همچین چیزی رو من ننوشتم هر چند از اولشم می دونستم . امیدوارم نویسنده اصلی شاکی نشه . به هر حال اون قدیم خیلی ها بودند که اسم منو از آخر داستان مینداختند حالا بازم محبت بعضی دوستان هم این جوری شامل حال ما میشه . به قول شیر فرهاد آها اااا این رکسانا اون رکسانا نیست . این ایرانی اون ایرانی نیست . یعنی نویسنده عشق پنهان من نیستم . .ایرانی کم نمی خواد زیاد هم نمی خواد . بد شانسی بعدی این که بازیکنان استقلال در روزی که روی زمین راه می رفتند نشد که ببازند و دلم خنک شه که حالا ما هم باختیم اونا هم باختند . اگه فقط یک بازیکن فوتبالو در ایتالیا دوست داشته باشم وبه نظر من شخصیت خیلی بالایی داره پائولو مالدینی هست که علاوه بر شخصیت و وفاداری او به تیمش هیچ دفاعی در اروپا به گرد پای او نرسیده ..بدون اون ایتالیا به فینال جام جهانی 94 نمی رسید هر چند از باخت ایتالیا فوق العاده خوشحال شدم . یواش یواش رسیدیم به شب تیره و تار .. نمی دونستم بازم نحسی دیگه ای در راهه یا نه . ولی از ماه و خورشید و ستاره و باران که خبری نبود . به یاد زلزله بوشهر افتادم .. باز هم حادثه ای از حوادث پیش بینی نشده .. خداوند به باز ماندگان از دست رفتگان این ضایعه صبر عنایت فر ماید .. وظیفه انسانی و میهنی دولت و هموطنان است که به یاری آسیب دیدگان بشتابند . گاه این حوادث را به خشم خدا نسبت می دهند و گاه به آزمایش الهی ..هرچه باشد نشان می دهد که دنیا آن قدر اصالت ندارد و اصالتی ندارد که به خاطرو آسودن در آغوشش خود را به آب و آتش بیندازیم . خصلت دنیا چنین است . شاید گناهی نداشته باشد . خداوند او را این چنین آفریده است . شاید که دنیا خود نخواهد که چنین قاصد کاروان شومی برای رهروانش باشد . شاید که او نیز از جدایی ها گریزان باشد .. می گویند زندگی آدمی چهار مرحله دارد . مرحله جنینی .. بعد از تولد تا مرگ ..برزخ و قیامت ..گاه که با خودم فکر می کنم از مرحله جنینی هیچی رو که یادم نمیاد و نباید بیاد و تا سه سال اول زندگیمو . با خودم میگم پس این چه تفاوتی داره با زمانی که هیچی نبودیم ... احساس ما از درد و لذتها هر چه بوده انگار به هیچ می ماند . پس من که هستم .چه هستم . حقیقت و واقعیت عدم چه تفاوتی در احساس من داشته است ..یکی دوروز قبل انسانهایی خوشبخت و آرام و به امید فر دا در کنار هم زندگی می کرده اند ناگهان در یک آن همه چیز بر هم می ریزد . می دانید هم دردی و شریک درد های دیگران بودن یعنی چه ؟/؟! ..یعنی درد های همدرد هم تسکین می یابد . یعنی اگر دنیا بی وفایی کند و عزیزت را برباید و برتو بلایی نازل نماید تواحساس تنهایی نخواهی کرد .. ببین رو زگار را .. لبخند ها و اشکها را .. شب تیره و روز روشن را .. قانون زندگی برای یک نفر نوشته نشده .. هر چند آن را یکی نوشته است . باید که پیرو این قانون بود تا به سعادت رسید . به امید فردایی روشن برای زندگان سرزمین زندگی . دوست و برادر شما : ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
اصلا خوب نیست امروز و دیروز و فردا ی آدم همه شبیه هم باشند ولی اگه بخواد این تغییر و تحول حادثه بدی باشه همون بهتر که در یکنواختی و آرامش به سر ببریم . گاهی وقتا آدما درشوک از دست دادن آرامشی هستند که در گذشته داشتند . این آرامش می تونه یک عزیزی باشه و یا در کنار داشتن اون عزیز .. یا یک نعمت دیگه ای که از داشتن اون نعمت محرومه ..مثل از دست دادن سلامتی .. وظیفه بقیه آدما در برابر این شخصی که احساس ماندگی و درماندگی می کنه چیه . ما باید به این عزیز بگیم که با تمام وجودمون دوستش داریم . براش دعا می کنیم . مشکلاتشو درک می کنیم . می خواهیم که اگه راهی داره که واسه خدا همه راهها بازه اون چیزی رو که از دستش داده خدا بهش بر گردونه .. گاهی وقتا اونی که یه چیزی رو از دست داده اصلا دلش نمی خواد که کس دیگه ای به روش بیاره . بهش بگه متاسفم .. یا منو در غم خودت شریک بدون .. طرف بیشتر یادش میاد که چه چیزی رو از دست داده . بیشتر احساس اندوه می کنه . بیشتر به یاد خاطره های شیرین زندگیش میفته .. شاید حتی بیشتر احساس سر خوردگی کنه . ما باید چیکار کنیم ؟/؟ ....هیچی .فقط باهاش بگیم و بخندیم . تنهاش نذاریم . شاید نتونیم شادش کنیم ولی می تونیم از غمهاش کم کنیم . براش وقت بذاریم . بهش بگیم دوستت داریم . چون تو دوست داشتنی هستی . چون یه تیکه از هدیه تیکه تیکه شده خدایی . دستشو بگیریم . نذاریم احساس کنه که نسبت بهش احساس ترحم می کنیم . آدما واسه خودشون غرور دارن . هرکسی دوست داره احساس بزرگی کنه .. البته احساس بزرگی به معنای تکبر , خوب نیست . ولی اگه بتونه اعتماد به نفس آدمو زیاد کنه اثر مثبت هم داره . آدم وقتی یکی رو از دست رفته احساس می کنه انگار یه چیزی به قلبش چنگ میندازه . شاید به نوعی احساس خجالت بکنه و یا این که حس کنه کوچیک شده .. ولی همون قدر که شهامت داره و این تغییر رو می پذیره باید که تحسینش کرد و به او یا بر او درود فرستاد . آدمایی که می تونن با غمها کنار بیان و بعد از به زمین خوردن از جاشون پاشن و حتی این بار به جای آرام رفتن بدوند انسانهایی خود ساخته اند . پس نباید نا امید بود . زندگی زشتیها و زیباییها دارد . به زیبایی های آن نمی توان دل بست و هر زشتی به معنای زشتی نیست . اگر خود را در آینه زندگی بینیم به خوبی در خواهیم یافت که این آنی نیست که ما احساس می کنیم .. حتی میشه گاهی خودمونو جای یکی دیگه بذاریم و یکی دیگه رو جای خودمون .. هر چند می تونیم فکر خودمونو بخونیم ولی فکر یکی دیگه رو چی ؟/؟ اگه من او بودم و او من می بود چه می شد ؟! تا که فرصتی برای خندیدن هست باید که خندید . اگر عاشقها به بیراهه رفته اند پس باید دانست که آنها عاشق نبوده اند . عشق هر گز به بیراهه نمی رود . سعی کن همچنان عاشق باشی تا عشق راهت را به تو نشان دهد . تا عشق آن که را که می تواند همسفر تو در این راه پر تپش باشد همراه و همگام تو سازد .برای آن که رهایت کرده اشک مریز . بخند شاد باش به خاطر آن که تو رهایش نکرده ای . با درود به تمام شکیبایان و عاشقان پاکدل و با وفای دنیا . دوست و برادر شما : ایرانی
     
  
زن

 
تله پاتی یه احساسیه .. یک نیرو یک قدرت فرا احساسه که آدم می تونه از یه فرد دیگه ای از راه دور اطلاعاتی رو دریافت کنه بدون این که بهش اندیشیده باشه .. حالا من هرچی می خوام به نوعی رابطه عاطفی دو فرد خاموشی رو که با هم در ارتباط نیستند و به نوعی به هم علاقه دارند و یک حسی اونا رو به هم پیوند میده توجیه و تفسیرش کنم نمی دونم بهش چی بگم . شایدم این یک قضاوت عجولانه و یک اشتباه باشه ولی انگاری این یک احساسیه که به آدم الهام میشه . شاید یک تله پاتی کوچک باشه . یعنی بعضی ها عشقشونو محبت و علاقه شونو با سکوت ابراز می کنند .این سکوت نمی تونه به معنای غرور باشه . گاهی اوقات حس عاطفی در سکوت معنای زیبا تری پیدا می کنه . شاید سکوت دیوار فاصله ها رو بشکنه . نمی دونم این روزا تله پاتی دوستی و محبت هم خیلی مد شده . به نظر شما من دارم این حرفا رو واسه کی می زنم ؟ این رابطه این درک متقابل بین چه کسانی می تونه باشه ؟ من اینو بین خودم و خیلی از آدما احساس می کنم . شاید خیلی های دیگه همین حسو داشته باشن . شاید بعضی ها رو وقتی که می بینیم به یادمون میاد که چقدر دوستش داریم . یا چه حسی بهش داریم . اما هستند آدمایی که فاصله ها بین اونا فاصله ای ایجاد نمی کنه . حتی ممکنه سالها بوده باشه که سکوت اونا رو به هم پیوند می داده . گاه این سکوت با فریادی به نام عشق می شکنه . گاه محبت دیگه ای می تونه جانشینش بشه . گاه یک دوستی و گاه حق شناسی , تشکر و چیزی از این قبیل . بازم عزیزی ازم پرسید که آیا بیست و خوردی سال سنمه ؟/؟ منم بهش جواب دادم نه حدود پونزده سال بیشتر از بیست و خوردیه ..وقتی هواپیما اوج می گیره و ما اونو از زمین می بینیم حس می کنیم این عقاب آهنین چه قدرتی که نداره ولی خوب که فکر می کنیم می بینیم این ما آدما هستیم که به این عقاب بال و پر میدیم می بینیم اون چه که قشنگه پروازه . میشه در هر سنی پرید .. میشه بابالهای کلام بر آسمان خیال بال و پر زد . هنوز به یاد کودکی ام هستم . هنوز همون آدم دیروزم . و باز هم می گویم آن چه را که بیست سال پیش گفته ام . امروز این جوانیست که مرا به نوشتن وا می دارد و فردا , این قلم است که جوانی از دست رفته ام را باز می گرداند . چشمانم را می بندم . با پلک زدنی به گذشته های دور می روم .. من همان کودک دیروزم همان که از بامهای خیال با بالهای کودکانه خویش بر فراز ابر ها اوج می گرفت و احساس می کرد جهنم گوشه ای از خورشید است . همان که امروز جهنم را در دلهای پر از کینه و نفرت انسانها می بیند . من همان فریاد دیروزم . همان که نمی تواند مورچه های گرسنه زمستان , پرستوهای خسته بهار را ببیند و سکوت کند . و من باواژگان به گذشته ها می روم . می ترسم خود را به آینده بسپارم آخر شاید فردایی فردا رسد که آخرین امروز, آخرین گذشته ام باشد . خود را به گذشته ها می رسانم پیش روی خود را می بینم . می خواهم احساس کنم که تنها نیستم . ای هم قطاران با من پرواز کنید من اینک درگذشته های خیال در کنار آیندگا نم . با من سفر کنید . نمی خواهم تنها باشم .. من آنان را احساس می کنم .هنوز پارس سگ زبان بسته را می شنوم که نمی داند مرگ چیست . هنوز خاطره ها با من از خاطره ها می گویند . هنوز نمی دانم فردا کجاست . هنوز هم خواب خانه مادر بزرگ را می بینم ..هنوز گلهای شمعدانی را می بینم که چون ندیمه هایی ملکه گل سرخ را در بر گرفته اند .. هنوز هم صدای مادر بزرگ را می شنوم که برایم قصه بره و گرگ می گوید تا در آغوشش بخوابم . هنوز بهترین یار دبستانی تازه سفر کرده ام را می بینم که با هم پس از گل زدنهای قرمز محبوبمان به هوا می پریدیم .. هنوز آن دخترک زیبا را می بینم که در رویای خود ..خود را در کنارش می دیدم . هنوز عشق را می پرستم ....کاش هنوز هم وقتی که شب از راه می رسید منتظر می ماندم تا اولین ستاره را ببینم . شاید ان ستاره هم مرا می دید . ستاره ها تنهایند . تنهای تنها و من این را آن روز ها نمی دانستم .. .....و من همچنان با قلم خود بر صفحه زمان می نویسم راز جوانی را .. راز احساس آسمانی را .........کمی هم از آسمون بیاییم زمین بد نیست . گشت و گذار من در لوتی همچنان ادامه داره .. یکی میره یکی میاد .. ولی هر کی که میاد وقتی که بخواد بره دل آدم می گیره ..من که این جوریم . سوژه خوب این روز ها مهسای نازنینه که برای صدمین باره که در این دوماهه ازش یاد می کنم . جاش خالی بود . در این مدت همیشه براش آرزوی سلامتی کردم و حالا هم همین آرزو رو برای اون و همه آدما دارم . سلامتی آدما فقط به تندرست بودن جسم نیست . تاپیک داستان من آمده ام بالاخره توسط مهسای عزیز تایید وافتتاح شد . داستان عشق و جدایی من هم از قسمت سکسی به قسمت ادبی منتقل شد .. دیشب یه سری زدم به تاپیک کل کل استقلال پرسپولیس , دیدم امن و امانه با این گندی که هر دو تا تیم زدن طوری بسم الله بسم الله رفتم طرف تاپیک که انگاری اونجا دارن کشیک منو می کشن منو می خوان ببینن .هم قرمز هم آبی صداشون در نیومده بود . خدا پدر این تبریزی ها رو بیامرزه که اونا هم تا این لحظه ما خیط شده ها رو بیشتر از این خیطمون نکردند . هر وقت که این پستو منتشر کردم بهتره یه سری بزنم به اونجا یه تبریکی به ترکهای عزیز ایرانی بگم .خدا کنه پرسپولیسی ها دعوام نکنن و تراکتوری ها بهم نخندن ولی من همینم . .. بابا جان من قدیمی ترین و حساس ترین قرمزها هستم . هر چند از این باخت ناراحتم ولی باید جنبه شو داشته باشم . حالا داور این کارو کرد و اون کارو نکرد و این اون شد و اون این شد تموم شد .. باختیم ..بهانه بی بهانه . یواش یواش بهتره خداحافظی کنم . حسن ختام بر نامه امشب این می تونه باشه که بگم ای آدما ! اگه می خواین خوشبخت باشین باید کاری کنین که از خوشبختی دیگران لذت ببرین . خوشبخت باشید ... دوست و برادر شما : ایرانی
     
  
زن

 
همیشـــــــــــــــه نمیشـــــــــــــــه گذشـــــــــــــــت

من ومریم عاشق هم بودیم . همدیگه رو دوست داشتیم . می خواستیم که با هم از دواج کنیم . مریم دختر خیلی پاکی بود . ناز و نجیب و دوست داشتنی . دوست پسر هم نداشت . وقتی با هم بودیم انگار که دیگه هیچی از این دنیا نمی خواستیم . اون اولین دوست دختر من نبود ولی من اولین دوست پسر اون بودم . من مهندس مکانیک بودم و اون دانشجوی رشته کامپیوتر ..در این چهار سالی که با هم دوست بودیم فقط یکی دوبار بوسیده بودمش . اون روز خونه شون کسی نبود حداقل تا چند ساعتی می تونستیم تنها باشیم ولی مریم طوری به خودش رسیده بود و بر جستگیهای بدنشو به دیدم گذاشته بود که تحریکم کرده بود . اون بهم اعتماد داشت و از اون جایی که دیگه می دونست من پسر شیطونی نیستم خیلی خودمونی باهام بر خورد می کرد .. اما نمی دونم چرا در اون لحظات من خیلی وسوسه شده بودم . مریم تا آخر بوسه رو با من اومد ولی خواستم کمی پیشروی کنم اما این اجازه رو به من نداد .. -ببین منان تو که این جوری نبودی . خواهش می کنم . من که بهت اعتماد دارم . داری کاری می کنی که اگه تنها شدیم دیگه بهت اعتماد نکنم . من خوشم نمیاد قبل از از دواجمون حریم شکنی کنیم .. -به من اعتماد نداری مریم ؟/؟ -مسئله اعتماد نیست . حداقل از من یاد بگیری .. پسر خوبی باش .. هر وقت که زنت شدم می تونی .. -مریم همین ؟/؟ -منان رو اعصاب من راه نرو که دیگه اون وقت حتی بوسه رو هم تعطیلش می کنم . تو اصلا امروز چته . کاری نکن که من عقیده ام در موردت عوض شه .. خیلی عصبی نشون می داد .. منم از این که یه دختر بهم زور بگه به غرورم بر خورده بود . خشم عجیبی نسبت بهش پیدا کرده بودم . دلم می خواست یه جوری خودمو تسکین بدم . نه فقط به خاطر شهوتم بلکه غرور .. با خودم گفتم مریم تو نمی تونی منو شکست بدی . خودت مقصری .. ازش عذر خواستم .دوباره شدم همون آدم سابق .. نمی خواستم باهاش بهم بزنم . چون اون خیلی نجیب و مهربون بود . یه دختری که واقعا دوستم داشت . به کس دیگه ای رو نداده بود و تا همین جاش هم به همین سادگیها نیومده بودم . ..مدتی بود که مرجان دوست و همکلاسی مریم وقتی که من و اونو با هم می دید یه نگاههای خاصی بهم مینداخت . اون قبلا ازدواج کرده از همسرش جدا شده بود .. دلم می خواست تورش کنم و باهاش سکس کنم . مریم می گفت که اون تنها زندگی می کنه . یک زن مطلقه اونم تنها .. حتما اهل حال هم هست .شاید هم به هر کسی راه نده . خلاصه با بهونه های مختلف باهاش جور شدم . مثلا یه بار که می دونستم مریم این ساعتو کلاس نداره می رفتم صداش می کردم و ازش خبر مریمو می گرفتم . حس کردم که اونم نیاز منو می دونه .. اولش دوست داشت با هم بریم بیرون . من به خاطر این که مریم چیزی نفهمه قبول نکردم ..خیلی زود با هم جور شدیم . همون چیزی شد که من می خواستم . یه شب تا صبح در کنارش بودم . من خسته شده بودم که انگاری اون داشت طلبکاری چند ماهشو از من می گرفت . اون شب یکی از لذت بخش ترین شبهای زندگی من بود . احساس آرامش می کردم . عشق مریم و هوس مرجان .. چه مکمل خوبی .. حالا می تونستم حتی وقتی که مریمو می بینم سرمو بندازم پایین . مرجان عاشقم شد . به من وابسته شد . گفت که دوستم داره بدون من نمی تونه زندگی کنه . -مرجان من مریمو دوست دارم عاشق اونم . نمی تونم تو رو دوست داشته باشم . رابطه من وتو بر اساس هوسه .. من و مریم می خواهیم ازدواج کنیم و بعد از از دواج هم نمی تونیم ادامه بدیم . اگه دوست داری به همین صورت ادامه بدیم وگرنه تمومش کنیم . مرجان دیگه ساکت شده بود . همون سیاست رفتن من کارشو کرده بود . میگن دست بالای دست بسیار است . من خواستم در ضمیر پنهان خود حال مریمو بگیرم .. هرچند مستقیما نخواستم اذیتش کنم ولی از اون طرف مرجان که خودشو عاشق من می دونست بزرگ ترین ضربه زندگیمو به من وارد کرد .. یکی از این دفعاتی که با مرجان سکس داشتم مریم در جوار اتاق خواب پنهان شده متوجه شده بود که من بهش خیانت می کنم . نمی دونستم اونجاست .. فقط از پشت در اتاق خواب شنیدم که داره میگه مرجان جان خدا حافظ به پای هم پیر شین .. بعد از اون هر کاری کردم مریم منو نبخشید . گاهی وقتا نفرت جای عشق می شینه ولی عشق از بین نمیره . ولی بعضی از نفرتها اگه منشا اونا از خیانت باشه خیلی سخته که احساس عاشقونه رو به آدم بر گردونه . حتی مریم دیگه با من تنها نموند که به دست و پاش بیفتم .. هرچه زار زدم نذاشت حرفی بزنم . شب عروسی اون از درد ناک ترین شبهای زندگی من بود . مرجان به من نارو زده بود . اون فکر می کرد اگه مریم از زندگی من بره بیرون من راحت تر می تونم با اون باشم . شاید باهاش ازدواج کنم . بعد ها از طریقی شنیدم که مریم گفته دوران چند ساله عشق و عاشقی که با من داشته هرگز به عنوان یک حسرت به قلبش چنگ نمیندازه .. این حادثه و نامردی منو به فال نیک گرفته که چهره پلید و هوسباز منو شناخته .. در هر کار بدی یا حادثه بدی یه حکمت و کار خیری هم میشه باشه . مریم خدا رو شکر می کرد که از شر من خلاص شده .. ولی حالا من موندم با خاطرات دختر پاک و نجیبی که می تونست همسر خوبی برای من باشه .. کاش ما آدما تا این حد بنده هوسمون نبودیم ... پایان ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
اعتیاد هم بد چیزیه ..حالا به هرچی که می خواد باشه ..گفتم که بد چیزیه ولی اگه به چیزای خوب باشه همچینا هم بد نیست هرچند زیاده از حد هم ممکنه شورش در بیاد .. در اعتیاد به مواد مخدر اکثرا میگن رفیق بد ما رو به این راه کشوند مشکلات زندگی ما رو این جوری کرد .. ما که یه پک به گرز گران می زنیم غم دنیا فراموشمون میشه .. ای همون پتک !..همون گرز گران بخوره تو سرتون که این جوری راحت تر همه چی رو فراموش کنین . داداش ! آبجی قلبتون گشاد میشه عمرتون کم . اکه بخواین به دنیا دل ببندین این که همش غمه .. اگه می خواهین غم دنیا رو فراموش کنین باید احساس کنین که اصلا چیزی به نام غم وجود نداره . هرچی که به عنوان غم و شادی هست ساخته خود ماست . همه محو شدنی هستند . آن چه که اهمیت داره آرامشیه که می تونیم داشته باشیم . آرامشی حاصل از نگرش به هستی و وجود خود . برای یه لحظه خودمونو بذاریم جای یه موجودی در دل آسمون از اون بالا به خود اصلی خودمون نگاه کنیم بد چیزی نیست . می بینیم یه موجود ریز و کم مقداری هستیم که همش داره از این سو به اون سو می دوه ..شام چی بخورم ..ناهار چی بخورم .. با فلان جنس مخالف چه جوری حرف بزنم که یک مخ زنی حسابی شه ..امشب می تونم راحت بخوابم یا آرام بخش بخورم ؟.. تمام فکر و ذهن شده همین چیزا ... باخودم میگم پس من باید چیکار کنم دست به دامان کی بشم .. اون وقت می بینم یه کتابی هست که نویسنده اش با آدما فرق می کنه . یه چیزایی میگه که ما آدما نمی تونیم بگیم . بعضی چیزاش هم شاید عجیب و غریب به نظر برسه ولی برای تفهیم افرادی گفته شده که در همون دوران بودند و برداشت فکری خاصی داشتند ولی در کل خوشبختی ما رو می خواد .. هرچی لابه لای این نوشته ها می گردم که چیزی از سیگار و تریاک و مشروب وتوصیه به کارای بد پیدا کنم چیزی نمی بینم . هر چند عقل منم میگه واسه آروم بودن و آروم شدن باید وجدانت آسوده باشه . وقتی با خلق خدا مهربون باشی و درست کار باشی خدا هم باهات مهربونه وگرنه روزی نیم ساعت عبادت خدا رو کردن و بعد غرق در خوبی هاش شدن که دیگه این همه یک کلاغ چهل کلاغ کردن نداره . معلوم نیست اراده ها کجا رفته .. یک سیگاری رو می شناختم و می شناسم از بستگانمه . شاید بیشتر از شصت ساله سیگار می کشید درب و داغون شده بود . یه بار جراحی شده ..نفسش بد جوری می گرفت .. وقتی دید با خطر مرگ داره دست وپنجه نرم می کنه اعتیاد شصت ساله رو ترک کرد پیرمرد چقدر خوشگل و تپل شد ..هرچند هنوز مشکل ریه داره .... کوفتت می گرفت اون شصت سال نکشی ؟/؟ حالا هفتاد رو هم رد کرده .. اگه یه سیگاری اینو بخونه میگه عحبا ! این عمر طولانی به خاطر سیگار بوده که غم دنیا رو فراموش کرده .. خلاصه هیچ چیز مثل درست فکر کردن نمی تونه به آدم آرامش بده و نویسندگی می تونه در کنار این آرامش به آدم اعتماد به نفس بده . نگاه نکن به آدمای منفی وشل و ول و وا رفته ای که تو رو وادار به کارای بد می کنند . رفیق بد چیه ؟/؟ اینم شد حرف ؟/؟ ! پس این چشم و گوش و عقل و هوش چیه که تو هم داری اون رفیق بدت هم داره .. کارش بنداز .. به آدمای خوب نگاه کن . خانوادگی رفته بودیم پیک نیک کوهستانی .. البته یه وقت فکر نکنین بچه کوهستانم شاید این سفر تابستونی بوده باشه .. صحبت بیست سال پیش و زمانی بود که من دبیرستانو تموم کرده بودم . مردا در دل کوهستان خشک مشغول فلوت زنی و خوردن شرابی به نام جانی واکر که اون روز برای اولین بار اسمشو شنیده بودم شدند .. زنا هم سرشون گرم بود . من که اینا رو بلد نبودن و نیستم داخل مشروب آلبالو هم انداخته بودند همچین خورده بودند که مدام پرت و پلا می گفتند . گیج شده بودند .. به زور می خواستن به خورد منم بدن ولی من اراده کرده بودم که تا آخر عمرم لب به اینا نزنم .. خدا نکنه پیرو یک فلسفه ای شم .. هر کاری می خواستم بکنم از دستشون در برم نمی تونستم .. -داداش جان من .. لب وا کن .. یه چیزی هست . الان جانی واکر گیر نمیاد ..-می خورم به سلامتی همه آدمای خوب دنیا -داداش برو اونجا که غم نباشه .. یکی دیگه تریاک و مشروب بهش نساخته بود عین سکته زده ها ولو شده بود .. دو نفر واسه مزاح و اذیت دست و پامو گرفتند و می خواستند به زور بهم بدن .. پدرم اونجا نبود وگرنه نمی ذاشت این جور شوخی ها رو با هام بکنند . آخرش دیدن فایده ای نداره دست از سرم بر داشتند . این بار مثل بچه آدم یکی از اون قوطی رو که داخلش شراب بود و چند تا آلبالو .. محترمانه بهم تعارف کردند منم دیدم دست بر دار نیستن .. دو تا آلبالو بر داشته گفتم همین بسه .. رفتم پشت تخته سنگ و بدون این که بفهمن اونا رو انداختم تا همچنان مثل این کوهها استوار بمانم . شاید یکی دو جرعه خوردن این آشغالا زیاد ضررنداشته گاهی استفاده هم داشته باشه ولی وقتی بخوای در مورد مسئله ای شل بگیری فرهنگ صحیح خودت رو عوض کنی دیگه هیچی جلو دارت نیست . بعدا یعنی روز بعد که بهشون گفتم من اون دو تا آلبالو رو انداختم اصلا نمی دونستند من چی دارم میگم و هیچی یادشون نمیومد . ولی عجب بزن بکوبی می کردند و می رقصیدند . به وقت بر گشتن به اون جایی که بودیم مهمونی.. ماشین ها هم مست کرده بودند و گاه زیگزاگ می رفتند . خدا رحم کرد که نمردیم . حقیقت چیزیه که عوض نمیشه و واقعیت هم اون چیزیه که به وجود اومده و ما برای تغییر اون باید از اراده ..دانش و داشته هامون استفاده کنیم . اگه داشته ای نداریم تلاش کنیم تا به دستش بیاریم .. ولی این روزا بهانه ما آدما بیشتر اینه که ول کن دادا ..نو این دوره زمونه ظالم سالمه ..حق به حق دار نمی رسه .واسه چی تلاش کنیم ؟/؟ خب اگه این جوریه پس بهتره بمیریم دیگه ..فکر کردین کا راحتیه واسه اون ملا منبری بره اون بالا روزه بخونه هر بار که میره بالا منبر یک جور و یک مدل داستان حضرت زینب رو تعریف کنه تا اشک شیعیان ساده دلو در بیاره ؟/؟ و ارباباش بخندن ؟/؟ همه اینا زحمت داره . باطل خیلی ترسوست . ترسوتر از اونی که فکرشو بکنی .. همین در جنگ ایران و عراق خودمون ..حالا کاری نداریم که جنگو کی بر کی تحمیل کرده .. شهادت طلبان طرفدار چه رژیمی بودند بالاخره خیلی از اونا با عشق به دین و وطن خودشون و پرستش و ایمان به خدای بر حق جنگیدند نترسیدند می دونستند که دشمن باطله ..شجاعت رو میشه در حق دید . ولی اگه از باطل بترسی اون بر تو حاکم میشه . البته این جور حرف زدنا در مورد اعتیاد زیادم فایده ای نداره ولی اگرم نخوای بگی دلت طاقت نمی گیره . تمام معتادا خودشون می دونن چقدر بده این کارا . پای صحبت بعضی هاشون که می شینی فکر می کنی داری با یه دانشمند حرف می زنی . بهتر از هر کسی به زیر و بم مضرات مواد آشنان ..تاثیرات اونو بر خون و مغز و جسم و جان و روح و اراده می دونن ولی تا زمانی که از چاله به چاه نیفتن ازش دست نمی کشن ..ولی اراده اگه باشه ترکش خیلی راحت تر از اونیه که تصورمیشه ...خلاصه آدمای عزیز سعی کنید از شکستها در زندگی نا امید نشین . دنیا جا واسه پیروزی داره .. اصلا میشه شکست رو با پیروزی عوض کرد .. خیلی بچه بودم در روزنامه خوندم که در یکی از شهر های شمال یه دختری به خاطر شکست در عشق و این که دوست پسرو عشقش اونو ول کرد خودشو انداخت زیر قطار ..خداحافظ ..آخه عزیز من .. دختر نازنین حهنمی .. عشقت رفت ؟/؟ به گور سیاه به اسفل السافلین که رفت . آدم نبود که به عشق و وفای تو پاسخ مثبت بده . فکر نکن یک بار شکست خوردی قراره همیشه شکست بخوری .. فکر نکن اون حالا دلش می سوزه .. راستش من فکر می کنم اصلا خودت هم عاشق نبودی .. تو غرورت را در هم شکسته می دیدی ... اصلا من دارم واسه کی حرف می زنم . تو که حالا بیشتر از سی ساله مرده ای .. شاید زنده ها یه بهره ای ببرن . دخترا ! پسرا ! فکر افت شخصیت خودتون نباشین .. یعنی اگه یک خیانتی دیدین فکر نکنین شخصیتتون افت کرده .. اتفاقا خیلی هم با شخصیتین که فرهنگ بالا و والای خودتون رو نشون دادین .. بالاخره یکی مثل خودتون پیدا میشه .. هم عشق مهمه هم عاشق ... خیلی حرف زدم امشب . بازم از این مدل حرفا به مدلهای دیگه می زنم . پس نتیجه می گیریم نباید به چیزای بد و زیان بار معتاد شین ..من خودم به کوکا کولا معتاد م کم می خورم روزی دو تا لیوان ....هر وقت شکست خوردین سرتونو بالا بگیرین .. حرف خود کشی رو نزنین که آدم که می میره فراموش میشه میره پی کارش .. اگرم فراموش نشه زنده ها بالاخره زندگی خودشونو می کنن . شب همه شما آدمای منطقی و با احساس خوش باد ..دوست و برادر همه شما : ایرانی
     
  
زن

 
بد نیست امروز به یکی دو تا موضوع هم که در گشت و گذار ها م از سایت لوتی باهاش روبرو شدم اشاره کنم . در ذیل داستان عشق و جدایی که داستانی واقعیه و من در مورد پایانش چیزی نمیگم یه دوستی پیامی داده بود که باید از این واقعیت هم گفت که دخترای بد هم در جامعه وجود دارند . یکی که من دوستش داشتم و پس از سالها با یکی پول دار تر از من ازدواج کرد .... وقتی آدم اینا رو می خونه واقعا متاثرمیشه . نمی دونه باید چیکار کنه . چه عکس العملی نشون بده . هر چند نمیشه و نباید به این سادگیها در مورد این مسائل و ماجرا ها قضاوت کرد . نمیشه یک بعدی قضاوت کرد . هر چند اونی که از جدایی و خیانت می ناله حتما دوست داشته که عشقش بهش وفادار بمونه در کنارش باشه و تنهاش نذاره . شریکش باشه تا آخر عمر بهش وفادار بمونه . سردیها و گرمیهای روز گارو با هم بچشن . در کنار هم باشن . همدم و شریک شادیها و غمهای هم .. راستی ثروت دنیا ارزششو داره که با خیانت ها و بی وفایی ها آلوده اش کنیم ؟/؟ من برای این دوست از زندگی خودم گفتم . از این که یه دختر 13 ساله بوده که بعد از ده سال دوستی با من زنم شده . اخلاق و زیبایی اون بیست بوده .. من از این نظر نصف اون بودم . به همه امکانات مادی پشت پا زده .. البته گاهی وقتا می بینی دو تا ساختمون شبیه به همن .. ظاهرشون اتاقاشون .. اسکلتشون .... اما زیر بنای این خونه ها .. فونداسیونشون ..با هم فرق می کنه . درسته که همسر من زمانی یک دختر نجیب و مهربون و با فر هنگ بوده مثل حالا ولی خود منم این زیر بنا رو با نغمه های عاشقونه محکم ترش کردم . همش با کلمات و جملات عاشقونه و این مدل نویسندگیها دوست داشتم انگشت رو عاطفه و احساساتش بذارم .. نشون بدم که بهش وفادارم . اون حس وفاداری اونو زنده نگه داشته باشم . نذارم که بره .. با یه حالت واکسینه شده روبروش قرار بگیرم .. البته این زمینه هم باید درش وجود می داشت و من این استعداد بالقوه رو سعی داشتم که به فعل برسونم ... حالا اون دختر در حق این دوست ظلم کرده .. چرا علت چی می تونه باشه که سالها دم از دوستی می زده و به ناگهان همه چی رو می ریزه به هم . چرا باید عشقو این روز ها تا این حد به بازی بگیرن . آیا دنیای چت و دروغ مسبب همه اینهاست ؟/؟ دنیایی که دخترا سیگار به دستشون می گیرن . ادای مردا رو در میارن و فکر می کنن که قلیون کشی بهشون خیلی میاد ؟/؟ هر چند اصل قلیون کشی گناهی نداره و قضاوتهای ما نباید بر این اساس باشه ولی حدود پونزده سال پیش که قلیون کشی دخترا داشت مد می شد چند تا دختر رو دیده بودم که علنا می گفتند ما به خاطر همگامی با دوست پسرامون داریم این کارو می کنیم که یواش یواش اپیدمی شد . فرهنگ ها .. روابط و دوستیها دیگه دوستیهای عاشقونه نیست . دیگه اون محبت ها جاشو به رفاه طلبی داده .. ما نباید برای مرگ عاطفه ها جشن بگیریم . وقتی که خودمون از نامردمی ها می نالیم باید با این نا مردمی ها بجنگیم . از این چرا ها زیاده .. این جوری که معلومه باید گفت داریم می رسیم به جایی که باید گفت که اگه قراره عشق همینی باشه که این روزا می بینیم همون بهتر که دخترا پسرا این جوری با هم دوست نشن . عذاب نکشن و هر کی زن می خواد بره خواستگاری .. عشق بعدا خودش به وجود میاد .. دیگه چیزی به نام تفاهم و درک اخلاقی قبل از از دواج و این چیزا میره که به قصه ها بپیونده .. نکنید این کارا رو. دخترا پسرا .. اگه طرفتونو به حد عشق و پرستش و موندگاری و شریک زندگی شدن دوستش ندارین از همون اول بگین . بازیش ندین .....بگذریم . می رسیم .. یه پیام دیگه ای بود از یک خواهری که می گفت سایت لوتی اون قدیما شور و حال دیگه ای داشت . همه می گفتند و می خندیدند ... الان از اون شور و حال کم شده .. راستش در درجه اول به این خواهر باید گفت خود شما هم کم پیدا هستید .. اولش از خودتون شروع کنید ... بعد این که این روز ها خیلی ها فقط در پی اینند که پست هاشونو زیاد کنند . می تونند با استعدادی که دارن نویسندگی کنند . به نویسندگی رونق بدن ولی پی در پی به فکر کپی کردن هستند ودیگه فرصتی نمی کنند بیان بیشتر به قسمتهای گفتگو ... یه سری هم شدن دوست دختر و دوست پسر اینترنتی هم .. شاید اشتباه احساس می کنم ولی به نظر میاد یه عده ای از دخترا یا پسرا اگه میان به قسمت گفتگو باید از طرفای اینترنتی خودشون که گاهی با اصطلاح سکرت ازشون یاد میشه اجازه بگیرن با کسایی گپ بزنن که دوست پسر یا دخترشون بهشون اجازه میده .. طوری چت کنند و گفتگو که طرف می خواد ..... ای ای ای .. دلشون به چی ها خوشه در دنیای حقیقی به هم وفادار نمی مونن حالا بعضی ها دل بستن به دنیای مجازی .. هرچند خودمنم سال گذشته داشتم یه همچین دگرگونی هایی پیدا می کردم . خلاصه خودم با همه وقت کمی که دارم گاهی اوقات میرم یه سری می زنم .. البته سنم ده پونزده سالی بیشتر از این بچه هاست گاهی اوقات حس می کنم شاید باهاشون هماهنگ نباشم .. خلاصه بر و بچه ها ی عزیز و گل سعی کنین بازم به این دوستی ها رونق بدین .. به کل کل های دوستانه در نهایت ادب و احترام بپردازین .. شاید در دنیای مجازی نشه عاشق شد .. شایدم بشه نمی دونم راستش ولی اینو می دونم که در این دنیای خیالی میشه با هم دوست بود .. میشه خیلی چیزا از هم یاد گرفت .. وقتی که چیزی از هم نخواهیم و انتظار خاصی نداشته باشیم می تونیم دوستای خوبی باشیم . راستی تا یادم نرفته اینو بگم که قبلا هم گفتم اگه یه وقتی برای کسی یه کاری انجام میدین یه خوبی در حقش می کنین به روش نیارین . ازش انتظار جبران نداشته باشین . کاری کنین که اون حتی فراموش کنه که شما در حقش خوبی کردین . این جوری بهتره .. اگه آدم درستی باشین این جوری بیشتر احساس آرامش هم می کنین .. عیبی نداره خوبی ها هیچوقت گم نمیشه ..حتی اگه طرف قدر کارای شما رو ندونه . از وضع مملکت خبری ندارم . نمی دونم این خاله جون بازیها به کجا رسیده و نمی دونم اگه ده پونزده سال دیگه بخوام عروس بیارم یعنی واسه پسرم زن بگیرم از نظر مالی خجالت زده میشم یا نه . یواش یواش باید شب به خیر بگم و برم داستانهای بدمو آماده اش کنم که داداش گلم آره داداش در سایت لوتی منتشر کنه . یادتون نره من و شهرزاد گلم و آره داداش مهربون درمجموع سه نفریم . این پسرای عزیز هم واسه من که مرد هستم پیام ندن که دوست دخترشون بشم ..حالا اگه دخترا خواستن پیام بدن اونو نمی دونم در هر حال من ارادتمند همه دوستان گل و خوب و نازنینم از هر جنس و ایده و اندیشه ای هستم . دوست و برادر شما : ایرانی
     
  
زن

 
گاهی وقتا نم نم بارون پاییزی آدمو به یاد بهار میندازه . دلم واسه بهار تنگ شده . هر وقت که بهار میاد و به آخرای اسفند می رسیم تعجب می کنم که چقدر ایام زود می گذره . یه وقت فکر نکنین که زندگی خیلی بهم خوش می گذره که زمان این جور سریع می گذره . خلاصه با این وضعی هم که در کشور ما حاکمه همه یه جوری مشغولن دیگه وقت سر خاروندن ندارن .. شب گذشته یه چند ساعتی رو در گلستان لوتی دور می زدم .. اتفاقا همونی که از کم شور و حالی چاق سلامتی می گفت و من دیشب بهش اشاره کردم اومد و یه سلام علیکی هم با هم کردیم . خیلی از برو بچه ها بودند که خب نمیشه به همه اشاره کرد و هر نکته ای در جای خود منتشر شده . طبق معمول از این که مهسای نازنین هم اومد و یه سری بهمون زد خیلی خوشحال شدم . نوشته هام دوباره در هم و بر هم شده ولی هوس کردم یا بهتره بگم در واقع عشقم کشید که یه متن عاشقونه ای بنویسم و واسه امشب منتشرش کنم . بین ساعت شش و نیم تا هفت و نیم شب چهار شنبه سیزدهم آذر نشستم و این متنو نوشتم . البته اونو در دل نوشته ها هم منتشر می کنم . داستان در واقع ماجرای دختریه که با عشقش یه اختلافی داره و فعلا جدایی بین اونا حاکمه . البته شاید بشه جای دختر و پسرو هم عوض کرد . و اون قسمتی رو که از موها صحبت شده گفت که موهای پسر .. ولی در اصل در اندیشه ام این بوده که راوی یک دختر باشه ..فعلا این متنو اینجا هم میارم شاید یه عده ندونن که اصلا دل نوشته های ایرانی چیه .. حوصله جهانگردی رو نداشته باشن . چون لوتی یه دنیاست .. اون دفعه هم گفتم اگه ازم بپرسن در لوتی چه چیزی هست من درجا از آنها خواهم پرسید شما بفرمایید در لوتی چه چیزی نیست ؟ اینم اون متن تازه از تنور در اومده به نویسندگی ایرانی میرزا بنویس که حالا باید بره داستانهای بدشو اماده کنه .................چه بیهوده می پنداشتم که می توانی با من از عشق بخوانی ! چه بیهوده می پنداشتم که می توانی با من دست به آسمان خدا دراز کنی ستاره ها را با هم بچینیم ! چه بیهوده می پنداشتم که می توانم سینه ات را تا ابد مامن آرزوهای خود بدانم ! انگار آرزوهای من بال گشوده اند و در زیر آسمان بی ستاره به پرواز در آمده اند . چه بیهوده می پنداشتم با تو از کهکشانهای ناشناخته دل خواهم گذشت! عقربه ها را به عقب می برم اما زمان به عقب نمی رود . فریادت می زنم . همسفر تنها نرو ! همسفر تنهایم نگذار ! همسفر خسته ام ! گویی که چشمانم را بسته ام ... باید باور کنم که تو دیگر همسفر من نیستی .. بگو با که سفر خواهی کرد ؟/؟ بگو چه کسی غم تو را خواهد خورد . ؟/؟ بگو چه کسی تو را بیشتر از خود دوست خواهد داشت ؟/؟ بگو چه کسی با اندوه تو اشک خواهد ریخت و لبخند تو , فریاد خنده هایش را به عرش خدا خواهد رسانید ؟/؟ بگو بعد از من چه کسی در آتش نگاهت خاکستر خواهد شد ؟/؟ چه بیهوده می پنداشتم که زندگی دوستم می دارد ! که عشق با من هم آواز گشته است ... چه بیهوده می پنداشتم که تو با من از مرز غمهایم خواهی گذشت تا به من بگویی که با تو هر گز درسایه غم نخواهم نشست ! به من بگو آخر چرا ؟/؟ آخر جز تو امیدی ندارم .... ببین که بی تو لحظه های انتظار با من از مرگ قصه های عشق می خواند . خود را در تو گم شده می دیدم . اینک خود را پیدا نمی کنم .. به من بگو کجایی ؟/؟ قلب مرا با خود برده ای .. چه بیهوده می پنداشتم که قلب تو را با خود برده ام ! با نفسهایم تو را فریاد می زنم .. تو دریای عشق من بودی و من غرق در دریای خود .. چه بیهوده می پنداشتم که هرگز به ساحل جدایی نخواهم رسید ! تو دنیای من بودی و من غرق در هوای پاک عشق پاک تو بودم ..چه بیهوده می پنداشتم که عشق پاک را بر خاک نمی نشانی ! به من بگو بالهای کدامین کبوتر عشق چون نسیمی گونه های زیبایت را می نوازد ...به من بگو واژگان عشق از کدامین لبها بر سر زمین اندیشه هایت می نشیند ..چه بیهوده می پنداشتم که تنها از لبان من است که سخن پاک عشق را می شنوی ! به من بگو تیر نگاه کدامین صیاد بر قلب پاک و مهربان تو نامهربان می نشیند . هنوز هم در رویاهای خود به این دلبسته ام که در قلب تو جایی برای خود دارم .می دانم که خیال بیهوده ای بیش نیست اما دل به آن خوش کرده ام . به من بگو تیر نگاه کدامین صیاد بر قلب پاک و مهربان تو نامهربان می نشیند . آخر به همان خیال خام شاید که هنوز در قلب تو جایی برای خود داشته باشم .. کاش آن تیربر قلب تو برجایگاه من فرود آید تا قلب تو همچنان بتپد حتی اگر برای من نزند .. بگذار دست زمانه بر من سیلی بزند تا با چشمانی باز تر از گذشته تو را ببینم . اما افسوس ! که در غبار ها گم شده ای .. افسوس که صدای فریاد مرا نمی شنوی .. چه بیهوده می پنداشتم که من همه چیز توام ! حال تنها به افق می نگرم .. سایه هایی سیاه می بینم .. می دانم که تونیستی .. تو اینک رفته ای . چه بیهوده می پنداشتم که در آخرین نفسهایم در کنار من خواهی بود ! کاش فقط یک بار ..فقط یک بار دیگر به نزد من بیایی تا با تمام وجودم فریاد بزنم که بی تو برای تو می میرم آن چنان که با تو برای تو زنده هستم . به تو هرگز نخواهم رسید . آن چنان از من دور شده ای که گویی هرگز نبوده ای . چه بیهوده می پنداشتم که لحظه ای تاب جدایی از مرا نخواهی داشت ! حال حتی وقتی که خورشید طلوع می کند احساس می کنم که شادیهایم خود را به غروبی دیگر سپرده اند . چه بیهوده می پنداشتم که با تو غروبی نخواهم داشت !نام تو همچنان در قلب من حک شده است . حتی اگر بخواهی که آن را از برگ زرین روز گار محوش نمایم هرگز در قلب خونین من پاک نخواهد شد . چه بیهوده می پنداشتم که تا آخرین نفس اجازه خواهی دادکه نام زیبایت را بر کاغذ نازک روز گار بنویسم ! چه بیهوده می پنداشتم که از عشق من سیر نخواهی شد ! چه بیهوده می پنداشتم که تنهایم نخواهی گذاشت ! دنیای عشق , دنیای دیوانگی های من و تو بود . چه بیهوده می پنداشتم که تو آن دیوانگی های عاقلانه را دوست می داری ! کاش می دانستم چرا از من گریخته ای ! چه بیهوده می پنداشتم اگر فریاد عشقم چون سیلی بر وجودت باریدن گیرد تو با نم نم باران محبت نوازشم خواهی کرد ! چه بیهوده می پنداشتم که اگر با طوفان محبت واژه های دوستت دارم , وجودت را از عشق خود بلرزانم تو با نسیم وفا موهایم را شانه خواهی زد !چه بیهوده می پنداشتم تو بر سر پیمان خود خواهی ماند ! من همان سیلم همان طوفانم من بر سر همان پیمانم .. چه بیهوده می پنداشتم که تا ابد ماه تو خواهم بود ! بیا و ببین که اینک هلالی گشته ام .. که اینک هلالی بیش نیستم ..بدون تو دیگر نخواهم تابید . آخر ماه بدون خورشید نوری ندارد . چه بیهوده می پنداشتم که خورشید من برای من خاموش نمی گردد ! بیا و ببین که اینک هلالی بیش نیستم . کس چه می داند ! آن که روزی به خاطر تو تابان تر و زیباتر از ماه شب چهارده نشان می داد نازک تر از کمان صیاد شده است .. بیا و بین که شاید ماه تو فردا در زمین باشد . چه بیهوده می پنداشتم که تا ابد درآسمان عشق خواهم ماند ! چه بیهوده می پنداشتم ! چه بیهوده می پنداشتم ! ...............این در همین جا تموم میشه همیشه نه ..یه وقتی فکر نکنین من همیشه دوپینگ می کنم و می نویسم ولی دروغ چرا امروز با ترانه آدمای گوگوش انرژی گرفتم و نوشتم ..و این یکساعت از هدفون داشتم به این ترانه گوش می دادم . عیبی نداره خلاف نیست .. ولی دوست دارین یه خورده برم بالا منبر ؟/؟ بد نیست آدم گاهی آخوند شه ... این اطلاعات مال اون وقتاییه که هنوز یه نیمچه اعتقادی داشتم .. شاید یکی از دلایلی که عده ای میگن موسیقی حرامه همین باشه که روح و روان آدمو متحول می کنه اونو می بره به دنیای دیگه .. یه فراموشی براش میاره .حالا کاری به صحیح یا غلطش ندارم .. پس به نظر شما باید چیکار کرد .. زیاد وارد بحث نمیشم . فقط بازم به این اشاره می کنم که انسان هیچوقت در زندگی تنها نیست هیچوقت ..می دونین چرا ؟/؟ چون همیشه خدا با آدمه .. میگن گاهی وقتا خدا آدمو ول می کنه .. اون ول کردن به معنای این ول کردن نیست که سرشو بندازه پایین بره . خدا همه جا هست . پیشته .. اگه این طور باشه که حالا به شما کاری ندارم من می تونم هر غلطی که دلم خواست بکنم بگم خدا رفته و نمی بینه ...همیشه او با ماست . خیلی از چیزایی رو که در زندگی بهش اهمیت میدیم نباید زیاد بزرگش کنیم و چیزایی هستند که برای ما اهمیتی ندارند ولی واقعا مهمند . ما باید حس کنیم که خدا هم با ما زندگی می کنه .. اون سیاستها و بر نامه های خاص خودشو داره .. اون چیزی که در جسم من وجود داره منو به حرکت وا می داره اونه که باید باعث حرکت من شه .. حالا تا فردا بشین فیلم ببین ترانه گوش کن حرف بزن ..فیلمهای بد ببین داستانهای بد بنویس و بخون ..که چی ؟/؟ آخرش خاک میشی میری . ولی اون روحت از جسمت کنده میشه .. استاد خدا .. میاد بهت نمره میده و ....... خب دوستان اینا رو به حساب لالایی هایی بذارین که خودمم ازشون خوابم نمی گیره . خیلی خیلی دوستتون دارم . با عرض ادب و احترام . دوست و برادر شما : ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
چــــــــــه بیهــــــــــوده مــــــــــی پنــــــــــداشتــــــــــم !

چه بیهوده می پنداشتم که می توانی با من از عشق بخوانی ! چه بیهوده می پنداشتم که می توانی با من دست به آسمان خدا دراز کنی و ستاره ها را با هم بچینیم ! چه بیهوده می پنداشتم که می توانم سینه ات را تا ابد مامن آرزوهای خود بدانم ! انگار آرزوهای من بال گشوده اند و در زیر آسمان بی ستاره به پرواز در آمده اند . چه بیهوده می پنداشتم با تو از کهکشانهای ناشناخته دل خواهم گذشت! عقربه ها را به عقب می برم اما زمان به عقب نمی رود . فریادت می زنم . همسفر تنها نرو ! همسفر تنهایم نگذار ! همسفر خسته ام ! گویی که چشمانم را بسته ام ... باید باور کنم که تو دیگر همسفر من نیستی .. بگو با که سفر خواهی کرد ؟/؟ بگو چه کسی غم تو را خواهد خورد . ؟/؟ بگو چه کسی تو را بیشتر از خود دوست خواهد داشت ؟/؟ بگو چه کسی با اندوه تو اشک خواهد ریخت و لبخند تو , فریاد خنده هایش را به عرش خدا خواهد رسانید ؟/؟ بگو بعد از من چه کسی در آتش نگاهت خاکستر خواهد شد ؟/؟ چه بیهوده می پنداشتم که زندگی دوستم می دارد ! که عشق با من هم آواز گشته است ... چه بیهوده می پنداشتم که تو با من از مرز غمهایم خواهی گذشت تا به من بگویی که با تو هر گز درسایه غم نخواهم نشست ! به من بگو آخر چرا ؟/؟ آخر جز تو امیدی ندارم .... ببین که بی تو لحظه های انتظار با من از مرگ قصه های عشق می خواند . خود را در تو گم شده می دیدم . اینک خود را پیدا نمی کنم .. به من بگو کجایی ؟/؟ قلب مرا با خود برده ای .. چه بیهوده می پنداشتم که قلب تو را با خود برده ام ! با نفسهایم تو را فریاد می زنم .. تو دریای عشق من بودی و من غرق در دریای خود .. چه بیهوده می پنداشتم که هرگز به ساحل جدایی نخواهم رسید ! تو دنیای من بودی و من غرق در هوای پاک عشق پاک تو بودم ..چه بیهوده می پنداشتم که عشق پاک را بر خاک نمی نشانی ! به من بگو بالهای کدامین کبوتر عشق چون نسیمی گونه های زیبایت را می نوازد ...به من بگو واژگان عشق از کدامین لبها بر سر زمین اندیشه هایت می نشیند ..چه بیهوده می پنداشتم که تنها از لبان من است که سخن پاک عشق را می شنوی ! هنوز هم در رویاهای خود به این دلبسته ام که در قلب تو جایی برای خود دارم .می دانم که خیال بیهوده ای بیش نیست اما دل به آن خوش کرده ام . به من بگو تیر نگاه کدامین صیاد بر قلب پاک و مهربان تو نامهربان می نشیند . آخر به همان خیال خام شاید که هنوز در قلب تو جایی برای خود داشته باشم .. کاش آن تیربر قلب تو برجایگاه من فرود آید تا قلب تو همچنان بتپد حتی اگر برای من نزند .. بگذار دست زمانه بر من سیلی بزند تا با چشمانی باز تر از گذشته تو را ببینم . اما افسوس ! که در غبار ها گم شده ای .. افسوس که صدای فریاد مرا نمی شنوی .. چه بیهوده می پنداشتم که من همه چیز توام ! حال تنها به افق می نگرم .. سایه هایی سیاه می بینم .. می دانم که تونیستی .. تو اینک رفته ای . چه بیهوده می پنداشتم که در آخرین نفسهایم در کنار من خواهی بود ! کاش فقط یک بار ..فقط یک بار دیگر به نزد من بیایی تا با تمام وجودم فریاد بزنم که بی تو برای تو می میرم آن چنان که با تو برای تو زنده هستم . به تو هرگز نخواهم رسید . آن چنان از من دور شده ای که گویی هرگز نبوده ای . چه بیهوده می پنداشتم که لحظه ای تاب جدایی از مرا نخواهی داشت ! حال حتی وقتی که خورشید طلوع می کند احساس می کنم که شادیهایم خود را به غروبی دیگر سپرده اند . چه بیهوده می پنداشتم که با تو غروبی نخواهم داشت !نام تو همچنان در قلب من حک شده است . حتی اگر بخواهی که آن را از برگ زرین روز گار محوش نمایم هرگز در قلب خونین من پاک نخواهد شد . چه بیهوده می پنداشتم که تا آخرین نفس اجازه خواهی دادکه نام زیبایت را بر کاغذ نازک روز گار بنویسم ! چه بیهوده می پنداشتم که از عشق من سیر نخواهی شد ! چه بیهوده می پنداشتم که تنهایم نخواهی گذاشت ! دنیای عشق , دنیای دیوانگی های من و تو بود . چه بیهوده می پنداشتم که تو آن دیوانگی های عاقلانه را دوست می داری ! کاش می دانستم چرا از من گریخته ای ! چه بیهوده می پنداشتم اگر فریاد عشقم چون سیلی بر وجودت باریدن گیرد تو با نم نم باران محبت نوازشم خواهی کرد ! چه بیهوده می پنداشتم که اگر با طوفان محبت واژه های دوستت دارم , وجودت را از عشق خود بلرزانم تو با نسیم وفا موهایم را شانه خواهی زد !چه بیهوده می پنداشتم تو بر سر پیمان خود خواهی ماند ! من همان سیلم همان طوفانم من بر سر همان پیمانم .. چه بیهوده می پنداشتم که تا ابد ماه تو خواهم بود ! بیا و ببین که اینک هلالی گشته ام .. که اینک هلالی بیش نیستم ..بدون تو دیگر نخواهم تابید . آخر ماه بدون خورشید نوری ندارد . چه بیهوده می پنداشتم که خورشید من برای من خاموش نمی گردد ! بیا و ببین که اینک هلالی بیش نیستم . کس چه می داند ! آن که روزی به خاطر تو تابان تر و زیباتر از ماه شب چهارده نشان می داد نازک تر از کمان صیاد شده است .. بیا و بین که شاید ماه تو فردا در زمین باشد . چه بیهوده می پنداشتم که تا ابد درآسمان عشق خواهم ماند ! چه بیهوده می پنداشتم ! چه بیهوده می پنداشتم ! ...پایان ..نویسنده ....ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
صفحه  صفحه 22 از 78:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  77  78  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA