ارسالها: 3650
#222
Posted: 6 Dec 2013 02:06
من و رویـــــــــــــــــــــــــا و خــــــــــــــــــــــــدا
هواپیما در حال به زمین نشستن بود .. نمی دونم چرا بیش از همه به اون توجه داشتم ..به اون فکر می کردم . به اون که وقتی پونزده سالم بود عاشقش شدم . حالا درست پونزده سال از اون روز می گذره .. درسم تموم شده بود . یه بورسیه بهم خورده بود و در رشته مهندسی شیلات رفته بودم به فرانسه و حالا داشتم بر می گشتم . بعد از تموم شدن درسام البته یه چند سالی رو موندم تا کارم بگیره . چقدر دخترای فرانسوی خوشگل و خوش پوست بودند . حداقل هر هفته دوست دخترمو عوض می کردم . نزدیک بود با یکی شون هم از دواج کنم . ولی حس کردم که عشق ایرانی لطافت و جذابیتش بیشتره .. گاهی وقتا که هوس عشق ایرانی به سرم می زد تماسی با رویا می گرفتم ولی اون دیگه به تلفن هام جوابی نمی داد . حق هم داشت . بعد از هشت سال دوستی سه سال اولی رو که در فرانسه بودم باهاش هیچ تماسی نداشتم . کمی که احساس سیری و خستگی می کردم تازه به یادش افتادم . ولی همیشه اون جزیی از وجودم بود این که می تونم خیلی راحت اونو در اختیار داشته باشم . وقتی که بر گشتم بازم بهش بگم که دوستش دارم . راستش نمی خواستم که اون مال یکی دیگه بشه . دلم نمی خواست یکی دیگه در آغوشش بگیره . به موهاش دست بکشه . نوازشش کنه . من اسیر گناه شده بودم . غرق در بی وفایی . نمی دونستم چرا .. شاید دیار غربت و دختران زیبای فرانسوی تا حدودی گستاخم کرده بود . حس می کردم که اشتباه بزرگی کردم . حداقل اون سه سالو می تونستم باهاش تماسی داشته باشم . اون که بهم گفته بود واسم صبر می کنه . من زود تر از اینا می تونستم به ایران بر گردم . رویا حتما حالا از دواج کرده .. دلم خیلی گرفته بود . حتی دیگه حال و حوصله اینو نداشتم که با یه دختری رابطه جنسی بر قرار کنم . من فقط اونو می خواستم . انگاری با برگشت به ایران و با این پرواز یک بار دیگه می رفت تا که عشق من اوج بگیره . چرا چرا باید عشق من و رویا این سرنوشتو پیدا کنه . چرا ؟/؟ دلم خیلی گرفته بود .. من در این چند سالی دوبار به ایران سر زده بودم . یه بار که نخواسته بودم اونو ببینم ویک بارهم اون نخواست خودشو بهم نشون بده .. می دونستم که اون کار مند بانک شده .. باید محل کارشو پیدا می کردم و می رفتم سراغش . ولی اگه از دواج کرده باشه .. از محله ما رفته بودند به جای دیگه .. وقتی رسیدم به ایران و شبی رو در کنار خونواده سر کردم عین مرغی که می خواد تخم کنه مدام از مینا خواهرم می پرسیدم که رویا چی شد و اونم می گفت از وقتی که از محله ما پا شدند دیگه اونا رو ندیده . نشونی خودشونو هم ندادن .. خیلی ها از عشق من و مینا با خبر بودن .. -ببینم اون از دواج کرده ؟/؟ -تا دو سال پیش نه .. فقط می دونم کار مند بانکه .. -کدوم بانک .. یه بانکی رو اسم برد که چند صد تا شعبه در سطح شهر داشت ولی من نا امید نشدم .. دو روز بعد اول وقت اداری جلو در بانک بودم . چقدر چادر مشکی بهش میومد . کمی درشت هیکل شده بود . ولی همون زیبایی سابقو داشت .. پنج یا شش سال می شد که ندیده بودمش .. -رویا ! رویا ! منم مسعود .. سرشو بر گردوند .. با نگاهی تلخ و درد ناک لحظاتی بهم خیره شد . بعد به راهش ادامه داد .. بازم صداش زدم .. -برو مسعود مزاحم نشو . آبرومو پیش همکارام نبر .. -رویا باهات حرف دارم -من و تو حرفامون خیلی وقته که تموم شده .. -من هیچی حالیم نیست . میام توی بانک و هرچی که دلم خواست میگم . خیلی کله خرم . -اون که درش شکی نیست .. -رویا فقط دو دقیقه می خوام باهات حرف بزنم .. -برو هوسباز دروغگو .. دیگه همه چی تموم شد .. آبرومو نبر ببین برو .. بعد از ظهر کنار پارک وایسا فقط دو دقیقه باهات حرف می زنم . اونم واسه این که دست از سرم بر داری . من شخصیت دارم آبرو دارم . نمی تونم با هر لاتی طرف صحبت شم .. رویا سر وعده اش اومد -فقط دو دقیقه .. -رویا این بود آخر این روزای خوشی که داشتیم ؟/؟ پوز خندی زد و گقت ازت معذرت می خوام اشتباه کردم که عاشق شدم حالا دیگه نیستم . تموم شد رفت .. -رویا باور کن من نمی تونستم بیام ایران . دوبار هم که اومدم تو نخواستی منو ببینی .. -دروغ پشت سر دروغ . بار اولشو تو سراغمو نگرفتی . اگه میومدی شاید می بخشیدمت .. ببینم دخترای خارجی خیلی حال می دادن .. نه ؟/؟ -باور کن من اهل بر نامه ای نبودم .. -ولی عکس تو و چند تا از دخترای نیمه لختو کنار دریای مانش و شمال دیدم .. ..لعنت بر این مینای فضول .. -ببین رویا اونا همکلاسام بودند . داشتیم کار تحقیقاتی روی ماهیها انجام می دادیم ..-همون ماهیان انسان نما ؟/؟ یا پریان دریایی ؟/؟ -رویا من دوستت دارم . اومدم بهت بگم که می خوام زنم شی ؟/؟ کف دستشو گرفت طرف من گفت می بینی این حلقه رو ؟/؟ دیگه همه چی تموم شده .. حس کردم که دنیا داره دور سرم می گرده . همه چی رو تیره و تار می دیدم .. -رویا من عاشقتم . -من عاشقت نیستم . ازت بدم میاد .. من شوهر دارم ..-خیلی بدی رویا .. مگه با هم پیمان نبستیم که با هم ازدواج کنیم .. -وفاداری چی -خب من بهت وفادار موندم . پس اینی که الان جلوت وایساده کیه .. تو اولین و آخرین عشقم بودی -خیلی مسخره ای مسعود .. دیگه برام حرفای خنده دار نزن .. دو دقیقه ات هم خیلی وقته که تموم شده .. -حالا می بینیم رویا .. می بینی که بعد از تو من با هیشکی از دواج نمی کنم ..چند وقته رویا -چه فرقی می کنه .. خودت خواستی .. الان هم اگه اینجام نخواستم که آبروم بره .. -ببینم دوستش داری -از تو یکی خیلی بهتره .. رویا از پیشم رفت . منو با رویاهای خودم تنهام گذاشت . به یاد خاطراتم افتادم . عکسهایی رو که با هم در طلوع و غروب خورشید گرفته بودیم نگاه می کردم . به اون روزا فکر می کردم . به دختران فرانسوی که دیگه اینجا نبودند و به لذتهایی که باعث نابودی من شده بود . اگه مینا عکسا رو بهش نشون نمی داد . ولی چرا من واسش زنگ نزده بودم . شاید نمی خواستم شرمنده شم . شاید نمی تونستم دروغ بگم . چرا من توقع داشتم که اون در حق من وفا داری کنه . چرا ؟ گناه از من بود . روز ها و هفته ها می گذشتند . غذای من شده بود اشک و آه . می خواستن واسم زن بگیرن ولی دوست نداشتم . از هر چی زن در دنیا بدم اومده بود .. رویای من شده بود کابوس من . شب که می شد حس می کردم اون و شوهرش همدیگه رو بغل زده و دارن عشقبازی می کنن .. گاه به یه گوشه ای نگاه می کردم .. من شاید به امید اون بود که این سالها رو طی کرده بود م. بیشتر غذام شده بود یک مشت سبزی و سالاد .. روز به روز لاغر و استخونی تر می شدم . یک سال گذشت من همون وضعیتو داشتم .با خونواده رفته بودیم شمال . من وآبجی مینا در ساحل قدم می زدیم . غروب دریا منو به یاد رویا انداخت . به یاد روز هایی که دیگه بر نمی گشت .. چقدر همه جا زیبا بود . به یاد حرفامون میفتادم -رویا چقدر غم انگیزه -ولی قشنگه مسعود . -منو به یاد جدایی میندازه رویا -ولی من در آغوش تو احساس امنیت می کنم . اصلا به جدایی فکر نمی کنم .. حالا اون تنهام گذاشته بود .. -داداش چته .. -حالم خوب نیست .. حس کردم سرم داره گیج میره .. یه فشار سنگینی رو روی قلبم حس می کردم .عرق سردی روی پیشونی ام نشسته بود . حالم داشت به هم می خورد . افتادم زمین .. مینا جیغ می کشید .. -نهههههه داداشششششش همش تقصیر اون عوضیه .. -مینا اگه طوری شدم کاریش نداشته باش . اون عوضی نبوده .. عوضی من بودم . اون کار بدی نکرده .. آدما گناه می کنن . اشتباه می کنن . ..نفسم نمیاد مینا دلم درد می کنه .. بعضی ها می بخشن بعضی ها مث اون نمی بخشن ..اون گناهی نکرده .. مینا بهم قول بده اگه مردم حرف بد بهش نزنی .. تقصیر من بود .. فقط تا همین جاشو یادم میومد که چی بهش گفتم . نمی دونم چند روز بیهوش و بستری بودم .. وقتی هم که منو بردن به بخش گفتن که فشارت افت کرده بود .. ولی با نوار هایی که از قلبم می گرفتند و با عکس و آزمایش های دیگه یواش یواش حس می کردم که سکته کردم .. به قلبم فشار اومده بود .. پدر و مادرو مینا رو بالا سرم دیدم . دقایقی بعد من و مینا تنها شدیم .. -داداش این قدر به فکر رویا نباش ..-من کاریش ندارم ..ولی نمی تونم به فکرش نباشم . اون همیشه جلو چشامه . حتی دم مرگ . چقدر دلم می خواد یه بار دیگه ببینمش .. -اگه ببینی چی بهش میگی -هیچی میگم واست آرزوی خوشبختی می کنم .. ازش می خوام که منو ببخشه . باور کنه که دوستش دارم . هنوز عاشقشم . میگن عشق با خیانت سازش نداره .. ولی می تونه با بخشش بسازه . من بهش بد کردم مینا . حق من خیلی بد تر از ایناست ..آخرین بار خیلی باهاش تند حرف زدم .. مینا من دارم می میرم . به همین زودی هم می میرم . کاش می تونستم یه بار قبل از مرگم اونو ببینم .. بهش بگم منو ببخشه . می دونی آدم هیچوقت نمی تونه اولین عشقشو فراموش کنه .. مینا من دارم می میرم حالم خوب نیست .. -داداش برای قلبت خوب نیست . نباید این جور احساساتی بشی -چه فرقی می کنه وقتی که رویایی نداشته باشم واقعیت زندگی من چه فایده ای داره . وقتی که آرزوهام به گور رفته خودمم باید برم به گور .. مینا در حالی که اشک می ریخت از اتاق رفت بیرون . اشک گونه هامو خیس کرده بود .. بوی عطر رویا رو احساس می کردم . همونی که واسش هدیه گرفته بودم . همونی که می گفت هیچوقت تمومش نمی کنه و قبل از اون می میره ..اون عطرخیلی کمیاب بود .. چشامو باز کردم .. باورم نمی شد .. رویا بالاسرم ایستاده بود .. اونم داشت واسم گریه می کرد .. نمی دونستم باید خوشحال باشم غمگین باشم یا حسرت زده .. -واسه چی گریه می کنی . اشکاتو داشته باش واسه دوروز دیگه که من مردم .. رویا منو ببخش می خوام راحت بمیرم .. من نمی تونم فراموشت کنم .. نمی دونستم چی داره میگه .. هق هق گریه امونش نمی داد .. اون بازم داشت تنهام میذاشت .. -رویا نرو رویا نرو تنهام نذار .. بگو منو بخشیدی .. بگو منو بخشیدی .. من هیچی ازت نمی خوام . همه چیزم از دست رفته .. بوی مرگو میدم . رویا وایسا .. چند بار به طرفم بر گشت ولی بازم رفت .. مینا اومد پیشم .. -داداش رویا رفت چون واسه قلبت خوب نیست . اگه به خودت مسلط نشی اون دیگه بهت سر نمی زنه .. -چرا نمیگه منو بخشیده .. شاید من امروز تموم کردم . دلم خیلی درد می کنه ..-داداش سیستم ایمنی بدنت داره از کار می افته .. ازبس خودت رو بستی به گیاهخواری و رژیم .. تو زنده می مونی -رویا کجاست .. -اگه قول بدی آروم می مونی بهش میگم بیاد -باشه قول میدم .. وقتی دیدمش بخندم . وقتی دیدمش بگم خیلی شادم . بگم که اصلا اون روزای خوبمونو به یاد نمیارم . بهش بگم که دوست ندارم بمیرم . از زندگی لذت می برم .. صدای گریه رویا رو می شنیدم . اون همه حرفامو می شنید . دوباره تنها شدیم .. -رویا بگو منو بخشیدی تا دیر نشده ..-مسعود ! این تو هستی که باید منو ببخشی .. آدما اگه فرصتی برای بخشیدن دارن باید که این کارو بکنن . شاید بعضی وقتا غرور جلوی بخششو می گیره .. فکر کردی هنوز عاشقت نیستم ؟/؟ فکر کردی من اون روزای خوبمونو فراموش کردم ؟/؟ -چه فایده ! -مسعود دوستت دارم .. -دیگه ازت بعیده این حرفا رو بزنی . من نامرد نیستم که به نغمه های عاشقونه یک زن شوهر دار گوش کنم . اونم حرفایی رو که به دروغ داری تحویلم میدی تا این دوروز آخرو با آرامش زندگی کنم .-مسعود رویای تو هر گز بهت دروغ نگفته ..فقط .. فقط ...یک بار ... به چشام نگاه کن بهت دروغ نمیگن . من هنوزم دوستت دارم -پس چرا .. چرا از دواج کردی .. -تو اون روز به چشام نگاه نکردی .. اگه نگاهمو می دیدی متوجه می شدی که دارم دروغ میگم . انگشتاشو گذاشت رو صورتم .. حلقه ای ندیدم -وقتی هم که گفتی بعد از من از دواج نمی کنی می خواستم ببینم تا چه حد راست میگی . می خواستم همون روز ببخشمت ولی گناهت خیلی زیاد بود . اما وقتی که خدا می بخشه من چرا نبخشم . به خاطر تو به خاطر خدا به خاطر دل خودم ولی باید مطمئن می شدم . حالا می فهمم خیلی بیشتر از اونی که فکرشو می کردم دوستت دارم و دوستم داری -رویا تو مجردی ؟/؟ رویا اینو جدی میگی ؟/؟ تو هنوز دوستم داری ؟/؟ منو بخشیدی ؟/؟ -مسعود حس می کنم که عشق تو به من خیلی قوی تره .. تو نتونستی تحمل کنی .. تو به خاطر من به این روز افتادی .. تو باید زنده بمونی .. -رویا تو خیلی خوبی .. خیلی صبوری -مسعود این تویی که باید منو ببخشی .. من نمی خوام بلایی سرت بیاد . خدایا منو ببخش .. اونو بهم ببخش . من بدون تو می میرم . بعد از 7 سال این دومین دیدار ماست .. چرا باید این طور شه . چرا باید به وقت جدایی به یادمون بیاد که چقدر عاشق همیم . رویا من نمی دونم چند روزه اینجام . تو هم از تهرون پا شدی اومدی اینجا .. من باورم نمیشه .. تو می خوای بری ؟/؟ دلم می خواد از جام پا شم . بازم با هم بریم غروب دریا رو ببینیم . بازم سرت رو بذاری رو سینه ام و بازم نوازشت کنم .. این بار دیگه از جدایی نمیگم .. -مسعود اگه گریه کنی میرما .. ولی خودش به شدت اشک می ریخت . حالا دو تایی مون با هم می خندیدیم . -به من قول بده از مردن حرف نزنی تا هر وقت بخوای پیشت می مونم که با هم بریم و غروب دریا رو ببینیم . اونجایی که خورشید به نظر میاد داره گریه می کنه . ولی من در آغوش تو می خندم . احساس آرامش می کنم .. -پس دیگه از روزای بد حرف نمی زنیم ؟/؟ -پسر خوب .. اصلا بدی بین ما نقشی نداره .. -رویا تو خیلی خوبی -آره ولی نزدیک بود تو رو به کشتن بدم ..... چند روز بعد من و رویا رفتیم تا غروب دریا رو ببینیم . اون روز چون می دونست حالم خوب شده فقط از روز های سخت و درد ناک انتظار گفت . از روز هایی که امید وارانه منتظر بود یه تماسی باهاش بگیرم .. وقتی خودمو جاش گذاشتم دیدم خیلی درحقش نامردی کردم .. رویا بیا تا این غروب شب شده بریم به پشت یه تپه شنی که کسی ما رو نبینه .. رویای خودمو بغل زدم . -حالا دیگه از جدایی نمیگم . چون تو رو دارم . رویا دوستت دارم . دلم می خواست بهش بگم که حتی حاضرم در آغوشت بمیرم ولی می دونستم که میگه از این حرفا نزن واست خوب نیست . من و رویا و خدا در کنار هم بودیم . لبامو به لبای داغ رویا نزدیک کرده بودم . می خواستم یه بوسه ای کوتاه از لباش بر دارم. می ترسیدم یکی سر برسه . ولی لبامون رو لبای هم قرار گرفته بود . چشامونو بسته بودیم . حالا فقط خدا رو می دیدیم که با تبسمش داره به غروب خورشید نگاه می کنه ... پایان ... نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 5428
#226
Posted: 8 Dec 2013 20:54
امروز واسه یه کاری رفته بودم خونه یه پیرزنی . همسایه مادر بزرگم بود . البته خیلی از اون جوون تر بود . اون وقتا که مامان بزرگم یعنی مامان بابام داشت از این دنیا می رفت اون خیلی جوون تر از حالا بود . . هنوز صدای ضجه هاش از یادم نمیره . من بودم دبستان ..صدای ناله ها و گریه هاش . چهار تا دختر داشت و یه پسر .. می گفت بچه شو بی خود و بیگناه اعدامش کردند . می گفت فقط داشته روز نامه می فروخته . اسیر انتقامجویی آخوندا شده .. همون یه پسرشو هم بیشتر از سی سال بود که از دست داده . به نظرم دانشجو هم بوده . اون روزا نمی ذاشتن که مراسم درست حسابی بگیرن .. . بعضی ها که عزیزی رو از دست میدن خونه شونو عوض می کنن تا هر روز و هر ساعت و هر ثانیه که نگاهشون به در و دیوار خونه هست به یادش نیفتن . پیرزن هنوز منتظر بچه شه . میگه می خواسته مهندس شه .. میگه من به دست و پاشون افتادم . گفتم همین یکی رو دارم . همین یه پسرو دارم تو رو خدا رحم کنین .. پسرم کاری نکرده .. می گفت می گفتند شاید کاری نکرده باشه ولی همینا بودند که بهشتی رو کشتند ..می گفت وقتی کشتنش پول تیرشو هم دادیم تا جنازه شو بهمون دادند .. نمی دونم چرا بعد از سی سال حالا داشت واسه من درددل می کرد . من پیرزنا رو خیلی دوست دارم و پیر مرد ها رو .. دلم واسه مامان بزرگم یعنی مامان بابام تنگ شده . ننه جونم یعنی مامان مامانم وقتی که من به دنیا میومدم مرده بود . با این که پیرزن جونی نداشت ولی ازم خواست که نردبون دو طرفه رو داشته باشم تا بره بالاش .. -مادر جان اگه بخوای رخت پهن کنی من برات آویزونش می کنم . دلم می خواست واسم از مامان بزرگم بگه . اون وقتا که من بچه بودم اون جوون بود و مامان بزرگم پیر ..ولی همش داشت از خودش حرف می زد .. نمی دونم چرا داشت می رفت بالای نردبون دو طرفه شش پله فلزی -مادر مراقب باش این یکی جوشش شله .. دیدم اشکش در اومد .. نردبون خیلی زنگ زده بود فقط بعضی قسمتهاش رنگ داشت .. اونم نشون می داد سالهاست رنگ و بوی رنگو ندیده و حس نکرده .. صبر نکرد بیاد پایین گریه کنه . همونجا گریه رو سر داد .. اینو محمود برام خریده بود .. هزار تومن .. هزار تومن خریده بود .. حالا نوی اون دویست هزار تومن قیمتشه .. نتونست حرف بزنه .. من چرا نمی میرم .. خدا آخر و عاقبت منو به خیر کنه .. راستش یه وسیله ای بهم داده بودند که به این پیرزن برسونم من چه می دونستم این جور میخکوبم می کنه ولی حوصله به خرج دادم . ای بابا می خوام زود تر برم خونه داستان بنویسم . یه لحظه نردبون یه تکونی خورد دلم هری ریخت پایین هر چی زور داشتم به این زمین و نردبون وارد می کردم تا این زنه نیفته . خودشو رسوند به زیرسقف هر چند طناب رخت تا سقف بیشتر از یک متز فاصله داشت . انتهای طناب جایی که گره خورده بود و خیلی هم خاک گرفته نشون می داد رو بوسید . به نظر میومد یه کهنگی و فرسودگی خاصی داره . اشک از چشاش سرازیر شده بود . اونا رو پسرش گره زده بود .. می گفت همون گره رو هنوز حفظ کرده . نذاشته که این طناب رو پاره کنند . نذاشته که این خونه رو بفروشن و یه خونه دیگه بگیرن ..گره خاک گرفته انتهای طناب رو می بوسید . با دستاش نوازشش می کرد .. نزدیک بود اشک منم در بیاره .. وقتی که اومد پایین گفتم مادر گریه نکن خدا بهت صبر بده .. یه لحظه در میان ناراحتی شدید به خاطر حرف خودم داشت خنده ام می گرفت آخه سی و دوسال بود که این مجاهد خلقو اعدامش کرده بودند .دیگه صبر از این بالاتر ؟!. -چقدر پاک بود با نماز و با خدا بود . چقدر یتیما رو دستگیری می کرد . همه دوستش داشتند . آزارش به یک مورچه هم نرسیده بود -مادر ناراحت نباش. اون جاش تو بهشته . اون داره ما رو می بینه . ما مرده هستیم که نمی تونیم اونو ببینیم .. یک دور از جون بهش نگفتم . حواسم نبود .. تا می تونستم از پسرش تعریف کردم . از این که اون جاش خوبه .. ناراحت نباشه . از خونه اومدم بیرون . هنوزم که دارم این جملاتو می نویسم حالم یه جوریه .. از این که این زندگی کثیف این مال پرستی ها چرا باید بذاره که به جون هم بیفتیم . چه کسی تاوان دل شکسته این زنو میده . تنها پسرشو اعدام کردند . خودشونم می دونستن که گناهی نداره . خشک و تر رو با هم می سوزوندند . هرچه که تاریخ این انقلاب کثیف امریکایی آخوندی مافیایی ساده لوحی رو می خونم می بینم تنها چیزی که درش نقش نداشته همان گام بر داشتن درراه خدا و دین او بوده .. شاید در زمان جنگ عده ای به خاطر خدا جانشونو از دست داده باشند یا در همین انقلاب .. در روزهایی مثل هفده شهریور که چند صد تا کشته داد وتا سالها تعداد کشته شدگان اون روز را پنج هزار نفر اعلام می کردند . اما نتیجه اش چی شد مشتی کافر از خدا بی خبر مامور شیطان اومدند و حاکم شدند . ابوموسی اشعری (خمینی از نظر من ) رفت و جاشو به عمروعاص (خامنه ای از نظر من ) داد . هردوشون جانی و جنایتکار بودند و یکی شون هنوزم هست . بر تعداد کافران افزودند .. این کجاش ثواب داره .. میگن اسلام دین رحمته .. چه رحمتی ا ز اونا دیده شد . تا زمانی که در مقابل غارتگری های اونا سکوت اختیار می شد کاری به کار مخالفین نداشتند . حکومتی شبیه به حکومت استالین رو پیاده کردند .. حالا جواب این مادر و سایر مادران رو کی میده .. لعنتی ها ! همه مون چشامون یه روزی بسته میشه . روح که از بدنمون جدا شه دیگه اونجا بمب اتم هم کاره ای نیست . هنوز دلم پیش اون زنه .. خیلی از این مادرا داریم ولی از نزدیک دیدن اونا آدمو داغون می کنه . کاش می تونستیم خودمونو به اوج آسمونا برسونیم و پستی زمینو با تمام وجودمون حسش کنیم . این شکم لعنتی که با چند تا قاشق غذا سیر میشه و این تنی که زیر یک سقف و جای گرم و نرم خوابش می گیره دیگه از این دنیا چی باید بخواد ؟/؟ آهای عمرو عاص ! اگه چشم خود بینی نداری یه نگاه توی آینه به خودت بنداز ..ده سال ؟..بیست یا سی سال دیگه .؟. چقد ر دیگه جا داری .. ؟/؟ .. تو هم فکر می کنی که می خوای تا ابد زنده بمونی ؟/؟ جواب دل شکسته این مادرا رو کی میده ؟/؟ البته پسر این مادر رو ابوموسی اشعری کشته بود .. البته این ابوموسای ابله و نادان بعدا به درجه ای از آگاهی رسیده بود که آشکارانه جنایت می کرد .......مادر ! فرشته مهربان ! اسطوره شکیبایی ! آینه سادگی ! دنیا چون دریایی طوفانیست و زندگی چون کشتی این دریا .. طوفان همچنان ادامه دارد.. فرقی نمی کند غرق اول یا آخر این دریا شوی .. این سرنوشت در انتظار همگان است . پیش از ما غرق این دریا شده اند . میهمانان میزبانان شده اند .. نمی دانم که هیاهوی بسیار برای چیست . خود هم نمی دانند .حتی شیطان هم می داند که طوفان برای او آرام نمی گیرد . نمی دانم به امید چه نشسته اند . مادرم ! تاریخ با ننگ از آنانی یاد خواهد کرد قلب پاک تو راشکسته خون بیگناهان را بر زمین ریخته اند . مادرم ! اشکهای تو خاک سرد را خواهد شست . سبزه ها خواهد رویا ند . لاله های سرخ سر از خاک بیرون می آورند و از خونهای پاکی می گویند که در راه آزادی نثار این خاک مقدس گردیده .. مادرم دفاع از دین و اسلام بهانه ای بیش نبوده تا دلهای صاف و ساده را بفریبند . تا زمانی که من پاک نگردم تا زمانی که او خود را از خود خواهی نرهاند تازمانی که فرزند آدم و حوا برادرو خواهر خود را در آینه زندگی نبیند شعار دفاع از دین و کشتار به بهانه دین نوعی عوام فریبی بیش نیست که این شیطان صفتان آن را دستاویز چپاول گریها و دنیا پرستیهای خود قرار داده اند . مادرم به دستهای پینه بسته تو سوگند فرزندان پاک و آزادی خواه این سرزمین به وجود مقدست افتخار می کنند . مادرم جای تو در دلهای ماست .. فرزند پاک تو هنوز هم در میان ماست . روح پاک او در آن عالمی که خدا می داند هنوز نفس می کشد .. مادرم پسرت از خون پاک توست .. از ریشه پاک تو .. آنان که می پندارند با چشمانی بینا می توانند جنایت کنند و اوج خوشبختی را در لذتهای زود گذر می دانند کوردلانی بیش نیستند که سر انجام روزی به پاداش اعمالشان خواهند رسید . مادرم ! بعد از خدا تو بهترین و بر ترین عاشق این دنیایی . تو هدیه خدا را به خوبی می شناسی . می دانم هنوز بوی پسرت را از گره طناب احساس می کنی ..حافظ از یعقوب و به یعقوب گفته است ..یوسف گمکشته باز آید به کنعان غم مخور ..کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور .. می دانم که هنوز بوی پیراهن آن که سی و دوسال است جسمش را از تو جدا کرده اند مونس شب های تنهایی توست . می دانم که هنوز هم رفتنش را باور نداری . مادرم نمی دانم چرا احساس می کنم تو شکیبا تر از یعقوبی همان که کلبه احزانش روزی گلستان گردید همان که دوازده پسر داشت و خداوند یوسفش را به او باز گردانید .. مادرم ! خداوند حتی همان یک پسرت را هم در این دنیا به تو باز نمی گرداند .. این مصلحتیست که باید به آن گردن نهی . پس مادرم تو پاداشی بیشتر از پاداش یعقوب خواهی داشت . آخر اشکهایت ..نوازش کردنهایت .. بوی پیراهن محمودت , او را به تو باز نمی گرداند . مادرم سرت را بالا بگیر . به خاطر خدا , به خاطر خلق خدا . وقتی که سر بلندی . وقتی که سر بلند ترینی . ......... هر چند تا به حال دهها نفرو دیدم که عزیزی از دست داده باشند ولی این جوری که یکی سی و دو سال گره طناب رخت رو باز نکرده باشه .. اون رخت آویز رو به همون صورت حفظ کرده باشه و جلوی من اون گره رو غرق بوسه کنه ..برای من خیلی ناراحت کننده و عجیب بود . .. خداوندا گره از کار ما بگشای . به مادران و پدران داغدیده ای که ناجوانمردان , ناجوانمردانه عزیزانشان را به تیغ جلاد سپرده اند صبر و شکیبایی عنایت فر ما تادر راه بندگی تو به آرامشی که شایسته آن است برسند . خداوندا بندگان دنیا پرست تو با برادران و خواهران خود می جنگند تا دمی آسوده تر زندگی کنند اما با تو چگونه می توان جنگید که تو مظهر خوبی ها و عدالتی . خداوندا به ما دیدگانی عطا فرما که عدالت و رحمت و محبت تو را ببینیم . خداوندا ! به بزرگی و عزت خودت از تو می خواهیم که دلهای شکسته را آرام گردانی .. خداوندا آن چه را که به دست آورده ایم حاصل عنایت تو بوده است و از دست داده ها نیز مصلحت تو . پس ما را در راه بندگی خود مستدام بدار تا دگر باره شایسته عنایت تو گردیم . که تو آمرزنده دانا و توانایی .........پروردگارا ! تو بالاتر از نفسهای منی .. تو حتی بعد از آخرین نفس با من خواهی بود . پس به تو پناه می برم ای دهنده و گیرنده نفسهایم .. ای آن که هرگز تنهایم نخواهی گذاشت ! ای آن که هر گز تنهایم نخواهی گذاشت ! ... دوست و برادر شما : ایرانی
ویرایش شده توسط: shahrzadc
ارسالها: 5428
#227
Posted: 10 Dec 2013 00:38
دستهایت را به من بسپار و قلبت را به قلب من . بگذار در سکوت به چشمانت بنگرم و در سکوت با تو سخن بگویم . بگذار در آغوشت بگیرم . گرمای وجودت را با تمام وجودم احساس نمایم . احساس نمایم که ماورای تن های داغ من و تو جانهای عاشقیست که بر تنهایی خط بطلان می کشد . نمی دانم راحت ترین راه برای رسیدن به قلب تو کدامین راهست . نمی دانم برای آن که بدانی که همیشه دوستت می دارم چه باید کرد . شب سیاه از راه رسیده است . نه ماهی و نه ستاره ای ..آسمان عزادار است . لباسی سیاه بر تن .. آرام اشک می ریزد . نمی دانم در سوگ که و برای چه . دلم می خواهد همدم آسمان باشم . نمی داتم چرا از تنهایی می نالد . نم باران گونه هایم را می نوازد . در باغچه کوچک پرنده ای نمی بینم . نمی دانم بلدر چین سفید به کجا رفته است .نمی دانم ..بالهایش شکسته بود . بلدرچین سپید من نه سلام گفت نه وداع .. غریبانه آمد غریبانه رفت . ندانستم از کجا آمد ..نمی دانم به کجا رفته است . شاید بالهای پریدنش را باز یافته شاید دیگر نمی خواهد که برایش دانه ها بپاشم . هنوز بوی گرم تنش را احساس می کنم .بوی پرهایش را .. صدای ضربان قلب کوچکش را می شنوم . نمی دانم به کجا رفته است . نمی دانم به کجا گریخته است . همه جا تاریک است . بالهای سپید او را نمی بینم . او رفته است . بوی خاک باغچه و باران ..آرامش شب تیره مرا از کویر خشک دلهای سرد رهایی می بخشد .. آسمان می بارد باران بر زمین می نشیند . قطره های ریز باران را می بینم که چون ابرکهای سپید بر گل سرخ نشسته است ..در زیر سپیدکها گل سرخ را درشب سیاه تیره می بینم . او هنوز با پاییز نرفته است .. شاید او هم تنهایم بگذارد . دیگر بوی ماه مهر به مشام نمی رسد .اما پاییز همچنان در کنار من است . دلم می خواهد در دل تاریک شب سیاه به کوچه باغهایی بروم که درختان بر هنه آن در حسرت برگهای خشک و تکیده خود اشک می ریزند . زمزمه باد لالایی شبانه شاخه سار های تنهاست . وقت بر هم نهادن پلکها و پایان اشکهاست . کاش بعد از پاییز بهار می آمد تا غم دلهای خسته را به خاک بهار می سپردیم . تا برآن شاحه های عزادار جامه سبز ببینیم .. بنواز ای مطرب بهار ! ای مرثیه خوان خزان ! هیچ کس نمی خواهد که آغوشش را برای غم بگشاید . تا که شادی هست تا که امید آزادی هست تا که می توان به شکوفه ها دل بست تا که می توان سرسبزانه به امید روز های سبز ریشه زد و جوانه زد دل بستن به بر گهای سوخته خزان چه سود !دستهایت را به من بسپار .. عشق را همچنان از قلب تپنده تو احساس می کنم . پرستوهای شهر من رفته اند . به دیداری که نمی دانم کجاست . نمی دانم وقتی که فردا بهار بیاید پرستوی خانه من باز هم به لانه خود خواهد آمد ؟آخر آشیانه او در خانه من است .ودرقلب من . کاش می دانست که در قلب من هم اشیانه ای دارد . وقتی که فردا بهار بیاید چگونه می توانم پرستوی خود را بیابم .. شاید که او به آشیانه باز گردد . شاید که من به پرنده ای دیگر بنگرم که چگونه خس و خاشاک به دهان می گیرد تا آشیانه ای دیگر بسازد . چه درد ناک است آشیانه ای را ویران نمودن ! چه تلخ است غنچه ها را پژمرده دیدن و فریاد در گلو خفه کردن . دستهایت را به من بسپار . بیا با تا با هم بر سر آنهایی که فریادها را در گلو می خشکانند فریاد زنیم که صدای سکوت شکسته است . نم نم باران با من ترانه بهار را می خواند . آسمان چون بهاران می بارد و من با اندوه پاییزی خود همچنان به امید بهاری دیگر نشسته ام تا بیاید و برای من از عشق و زندگی بسراید . بگوید آنان که در پاییز و در دل خاک خفته اند پیام اور آنند که زندگی همچنان ادامه دارد ..آاری زندگی همچنان ادامه دارد ...............امشب می خوام یکی دو نکته رو در مورد درس خوندن بگم . اون وقتا که دانش آموز بودم یا دانشجو عادت نداشتم که درسو با صدای بلند بخونم و مثلا حفظ کنم . این جوری اعصابم خرد می شد حس می کردم وقت تلف میشه .. بیشتر به آهنگ صدای خودم توجه داشتم تا خود درس .. در سکوت خودم هم می خواستم درس بخونم می دیدم فکرم میره جای دیگه .. و همش وقت تلف میشه .. گفتم پسر تنبلی رو بذار کنار . می خوای حواست پرت شه ده دور هم یک متنی رو از بالا تا پایین بخونی هیچی هم حالیت نشه ؟ و وقت هم تلف کنی که فایده ای نداره .. پس بهتره از خودت پس بگیری درسو .. اما چه جوری ؟/؟ می خوای هردمبیلی از خودت بپرسی این که تاثیری نداره .. اینو هم بگم که در درس خوندن مخالف سر سخت دسته جمعی درس خوندن بودم و ترجیح می دادم تنها درس بخونم ..مگر آن که دیگه راهی برای فرار از دوستان پیدا نمی شد . اون جوری وقت زیاد تلف می شد .یه خاطره کوچولو هم بگم که یه روز نزدیک امتحان چند تا از دوستان رفتیم خونه یکی درس بخونیم دیگه اون روز گیر افتاده بودم من که شاگرد اول بخشنده بودم و تقلب دهنده .. اتفاقا شاگرد دوم بخیل و تقلب ندهنده هم در جمع ما بود . بد بختی این که باید طوری می خوندم که شرمنده بقیه نمی شدم . اون شاگرد دومه اون روز منو کشت از بس فیس و افاده می کرد که چقدر می خونی .. خر خونی می کنی یک بار بسه ..فوقش دوبار .. دیگه توبه کار شدم این جوری درس بخونم . آدم اختیار خودشو هم نداره .. باورم شده بود که این شاگرد دومه یک مخی هست . چند روز بعد یک امتحان ساده داشتیم روز قبلش که جمعه بود ظهرش خونه این شاگرد دومه کاری داشتم در خونه شونو که زدم داداش بزرگه اش اومد درو باز کرد خبر برادرشو گرفتم .. گفت صبح تا حالا پا بر هنه شده داره تو حیاط درس می خونه اونم با صدای بلند .. اتفاقا تا منو دید لای کتابشو بست ولی وقت نکرد دمپایی پاش کنه .. دلم می خواست کفشمو در می آوردم و می کوبوندم تو سرش .جریان مال اوایل دبیرستان بود .. واما شیوه خاص چه در دانشگاه و چه در دبیرستان این بود هر صفحه یا بخش رو که می خوندم سوال بر می داشتم .. یعنی خودم سوال طرح می کردم .. اصلا نکات مهم متن رو یاد داشت نمی کردم .اونا رو می سپردم به مغزم ..اگه بار اول نمی تونستم خوب جواب بدم خود به خود وادار می شدم بار دوم و سوم این نقطه ضعف خودمو بر طرف کنم . خودم می شدم طراح موشکافانه سوال .. اون وقت سعی می کردم خودمو مجبور کنم به این پرسشهایی که خودم طرح کرده نگاه کنم جوابها رو مرور کنم . اگه نمی تونستم خوب جواب بدم یک بار دیگه می خوندم . خودم شده بودم آقا بالا سر خودم . یعنی این باور رو در خودم به وجود آوردم که اونی که سوالو طرح کرده مثلا یک نفر دیگه هست تو موظفی به پرسشهای اون جواب بدی . شیوه خیلی خوبی بود وهست . نگاه کردن به پرسشهایی که که خودت طرح کردی و مرور پاسخ آنها ...یکی از کارایی که من به شدت باهاش مخالف بوده هستم علامت گذاری پاسخ های صحیح در تست های چند جوابی یا بلی وخیره .. این سبب میشه که دانشجو یا دانش آموز تنبل شه . هدف از تست کار کردن رو خوب متوجه نشه .. اون باید حتی اگه ده بار هم کتاب تست و جزوه های تستی رو مطالعه می کنه از خودش بپرسه ..جوابها رو جای دیگه ای بده ذهن خودشو همیشه آماده نگه داشته باشه .. وگرنه چه لزومی داشت اصلا این پرسشها طرح شه . از اول اونو تک جوابی طرح می کردند دیگه . پس دانشجویان و دانش آموزان عزیز تنبلی رو بذارین کنار. پشتکار داشته باشین . به موقعش به هم کمک کنین . یه عده ای معتقدن که آدم که خودش زحمت می کشه درس می خونه بر خودش ظلم می کنه اگه به یکی دیگه تقلب بده .. .. شاید حرف درستی باشه ولی گاهی می بینی یه بنده خدایی مشکل داره اگه دستشو بگیرین تقلب بدین چه اشکالی داره . فعلا در مورد پرسش های تستی یا چهار جوابی یک راه ساده ای برای تقلب وجود داره اونم در صورتی که ترتیب سوالات همه یکی باشه .. .. تقلب کننده خیلی آروم شماره سوالو میگه مثلا شیش یا هفت ....تقلب دهنده خیلی ماهرانه با انگشت علامت میده .. از یک تا چهار .اونم از پهلو دستشو صاف میاره پایین ولی خودش و صورتش باید مستقیم و توجهش به روبرو یا سرش پایین باشه . . نیازی هم نیست که سرت رو این طرف و اون طرف بگردونی . روشهای دیگه هم داریم .. ولی بهتره خودتون درس بخونین .. تقلب کار خوبی نیست . بد عادت میشین ... می خواستم امشب کمتر حرف بزنم بازم نشد . شب همه شما به خیر و خوشی وتندرستی .. خوب بخوابید و خواب یک دلار..شصت و هشت ریال رو ببینید . خداوندا وعده ها دادند و به آن عمل نکردند اما آن وعده ای که بیش از سایر وعده ها قلبم را به درد آورد ان بود که می گفتند می خواهیم آیین الهی را در ایران زمین و در روی زمین پیاده گردانیم ما را پیاده کردند و آیین پیاده نشد . بار خدایا ! دلهایمان را پر از نور ایمان ساز . آن چنان کن که تنها محتاج تو باشیم و دست نیاز به سوی خلق نیازمند دراز نکنیم که تنها تویی که عزت می بخشی . ای عزیز ترین ای بی نیاز و بخشنده ترین . ....دوست و برادر همگی : ایرانی
ویرایش شده توسط: shahrzadc
ارسالها: 3650
#230
Posted: 12 Dec 2013 20:26
دام شیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرین عشق
روز خداحافظی بود . دیگه فارغ التحصیل شده بودیم . دختر و پسر همه باید با هم خدا حافظی می کردند . درسمون تموم شده بود . دوستی ها و گله گذاریها و روز های تلخ و شیرینمون تموم شده بود . من و شیرین روز های شیرینی رو پشت سر گذاشته بودیم . با این که با خیلی از دخترای کلاسم دوست شده بودم و خیلی ها شونم واسم از عشق و عاشقی می گفتند اما حال و حوصله هیشکدوم از اونا رو نداشتم ولی شیرین با بقیه فرق می کرد . هم صحبتاش شیرین بود هم قیافه ملوس و شیرینی داشت و هم حرکاتش شیرین بود . مهم تر از همه این که جز سلام علیک عادی با هیچ پسردیگه ای هم کلام و دختر خاله نمی شد . چند بار دل دل کردم که بهش بگم دوستش دارم ولی نتونستم . راستش دو علت داشت یکی این که حس می کردم شاید اون خوشش نیاد از این که من این حرفا رو بهش بزنم با سیستمش نخونه یا در این شرایط آمادگی اونو نداشته باشه و یکی دیگه این که شاید این انتظارو داشته باشه که من ضربتی برم خواستگاریش ... من و شیرین با هم خیلی حرفا می زدیم . در مورد مسائل زندگی و درسی .. در مورد آدما و زرنگی ها و خود خواهی هاشون . اما نمی دونم چرا هیچوقت صحبتامون از یه مرز خاصی جلو تر نمی رفت . نمی دونم چرا نمی تونستم باهاش خداحافظی کنم . نمی دونم چرا نمی تونستم باور کنم که دیگه روز های با هم بودنمون به انتها رسیده .. به یاد روز هایی که با هم درس می خوندیم و مشکلاتمونو با هم حل می کردیم افتاده بودم .. به یاد حرفایی که پشت سر استادامون می زدیم . با محبت یکی اونو به عرش اعلا می رسوندیم و با اشتباه یکی اونو به زمین گرمش می زدیم .. -شیرین ! ظااهرا تو آخرین نفری هستی که من می خوام باهاش خداحافظی کنم . هنوز باورم نمیشه . میای با هم یه قدمی بزنیم ؟/؟-حرفی ندارم .. -بالاخره درسامون تموم شد . بیکاره هایی به بیکاران مملکت اضافه شد . خیلی دلم می خواست پس از دو سه ترم دوستی شدید با شیرین جهت بحثو عوض کنم . -نمی دونم چرا یه جوریم . سخته باور کردن یا عادت کردن به این جدایی و فاصله ها .. -آره رضا ! یه روزی این روزا به انتها می رسید .. با لبخند و شمرده شمرده و خیلی بی خیالانه که احساساتی بودن من مشخص نشه گفتم نمی دونم چرا حس می کنم یه جورایی بهت عادت کردم .. -دو سه روز بگذره عادی میشه .. -کاش منم مث تو بودم شیرین .. -چه جوری .. -احساسی خشک و سرد داشتم .. -راحت تر بگو که بی احساسم ..-نه به دل نگیر .. بر سر دوراهی گیر کرده بودم . نمی تونستم و نمی خواستم که اونو از دست بدم . علاقه من به اون فقط یک عادت نبود . من رو اون شناخت خاصی پیدا کرده بودم . علاقه مندیهاشو می دونستم . به روحیه اش آشنایی داشتم . می دونستم رنگهای مورد علاقه اش چیه .از چه غذایی بدش میاد از چه لباسی خوشش میاد . اونم همین شناختو در مورد من داشت . چقدر سخته آدم فرصتی برای تصمیم گیری نداشته باشه . من مدتها فرصت داشتم و تلفش کردم . بالاخره تصمیممو گرفتم . فوقش خیطم کنه و بگه دوستم نداره .. -شیرین بیا بریم رو اون نیمکت بشینیم .. من می خوام یه چیزی بهت بگم .. می تونی قبول نکنی .. می تونی بهم بخندی .. نمی خوام حالا جواب بدی .. من وقتی حرفامو بهت زدم ازت فاصله می گیرم . پشت سرمو هم نگاه نمی کنم . ..-منو می ترسونی خبر بدی داری ؟سرمو انداختم پایین و گفتم شیرین مسخره ام نکن .. بهم نخند .. فکر نکن فقط به خاطر اینه که بهت عادت کردم . تا حالا به کسی نگفتم که عاشقتم . هنوز معنای عشقو نمی دونم ولی وقتی که حس می کنم بدون تو نمی تونم .. بهت وابسته ام ..نمی تونم لحظه های با تو گفتن با تو بودن و با تو خندیدن و حتی با تو غمگین شدنو فراموش کنم حس می کنم یه حسی بهت دارم . من احساسمو بهت میگم فکراتو بکن .. سرمو از خجالت میندازم پایین و میرم به همون کافه همیشگی ..همونجایی که تو قهوه ات رو با شکر می خوردی .. می شینم و به جای خالیت نگاه می کنم ا شیرین! من دوستت دارم . خیلی وقت پیش یاید این حرفو بهت می زدم . حالا بیشتر می فهمم که دوستت دارم .. اگه دوستم داری . اگه باهام موافقی اگه میتونی با من بمونی برای همیشه بیا به همون کافه , من تا یک ساعت دیگه منتظرت می مونم . فکراتو بکن ..از اونجا دور شدم .. حال خودمو نمی دونستم . ولی نباید خودمو دلخوش می کردم . اگه دوستم نداشته باشه خب نداره . یه حس دیگه ای داشته کسی هم مجبورش نکرده . مضطرب بودم نمی دونستم به کدوم سمت نگاه کنم .شاگرد اونجا من و شیرینو می شناخت . خبر اونو می گرفت .. لبخند تلخی زده گفتم منتظر اونم .. .. خدای من ! اون چقدر زود اومد .. حرفی نزد چیزی نگفت .. -شیرین .. -چیه رضا -چی شد ؟/؟ -بریم بیرون باهات کار دارم ولی اول یه چیزی بخوریم . زشته الکی بشینیم بلند شیم .. -چی شد ؟/؟ سکوت شیرین دیوونه ام کرده بود . -تو که می دونی من عادت ندارم خداحافظی نکرده خداحافظی کنم .. -پس جوابت منفیه ؟/؟ -رضا هنوزم همون اخلاق همیشگی ات رو داری وقتی یه چیزی رو می خوای مث بچه ها میشی .. -تو قبلا این جور باهام حرف نمی زدی .. خلاصه ار در کافه که بیرون اومدیم بهم گفت ..فکر نمی کنی یه خورده دیر بهم گفتی ؟/؟ من به خواستگارم .... -تو چی بهش گفتی .. -چیه این قدر حساس شدی فقط می خواستم ازت بپرسم بهش چی بگم .. -تو گه در این مورد چیزی بهم نگفتی -واسه این که تا امروز یه امیدی داشتم که بهم بگی دوستم داری . ترسیدم اگه این یه چشمه رو بهت بگم دیگه پشیمون شی .. -شیرین تو هم دوستم داری ؟/؟راستش کارمو راحت کردی .. می دونی چند دقیقه ای که از هم دور بودیم فرق بین منو تو در چه بود ؟ من روابرا پرواز می کردم تو روی همین زمین بودی -ولی حالا بیشتر از تو اوج گرفتم .. -دیوونه هنوز بلد نیستی چطور حرفای عاشقونه بزنی ؟/؟ بگو عشق من ما دو تا پرنده ای هستیم که با هم و در کنار هم در آسمان عشق اوج گرفته ایم .. شیرین همچنان می خندید . اون دندونای خوشگل و سفید و یکدست اون صورت گرد و لبای غنچه ایش ...-شیرین تو اولین و آخرین عشق منی .. -ولی تو اولین و آخرین مردی هستی که وارد زندگیم میشی .. اگه همین جوری بی خیال می رفتی می کشتمت .. مرد که این قدر بی احساس نمی شه .. رضا وقتی این حرفا رو بهم می زدی و می گفتی که دوستم داری صورتم از هیجان سرخ شده بود . اگه سرت رو بالا می گرفتی حس منو می خوندی . -حس می کردم وداع امروز واسم حکم مرگو داره ..-ولی حالا باید تولدی دوباره رو جشن بگیریم . تولد عشقمونو ..پیوند پاک و مقدس عشقمونو ..- تبریک میگم آقا رضا تو به دام شیرین عشق افتادی ... پایان ... نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم