انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 23 از 78:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  77  78  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


زن

 
امان از دست این موشها ..البته باید بگم امان از دست این موشها و آدمها .. موشها و آدمها که منو به یاد کتاب جان اشتاین بک میندازه .. یک کتاب دیگه هم داشتیم که موشها اونجا خیلی نقش داشتند اونم کتاب طاعون اثر آلبر کامو بود ..ولی من بیچاره رو بگو که دو سه سال پیش در خونه نوساز خودم اسیر انواع و اقسام موشها شده بودم . بازم خدا پدر این موشها رو بیامرزه که همون حیاط موندن و فقط انباری ما رو درب و داغون کردن .. دور و بر یکی دو تا باغ بود و انگاری تخریبش کردند این بنده خداها جایی رو نداشتن برن .. همه شون تقسیم شدن به دور و اطراف .. ما نزدیک تر از بقیه خونه ها بودیم اومدن پیش ما .. حالم داشت بهم می خورد عجب گرفتاری شدیم .. ..من و مادر بزرگم یک فرق اساسی داشتیم .. البته اگه خوشگلی اونو حساب کنیم میشه دو تا فرق اساسی .. حالا یکی دیگه این بود که اون از مار اصلا نمی ترسید .. اگه از گذری راهی کوره راهی و روی درختی ماررو می دید می گرفت ... تعجب می کردم . زن این قدر دلاور ؟/؟ ! ولی از شما چه پنهان اگه یه بچه موش رو از صد متری می دید طوری جیغ می کشید که صد تا همسایه اون ور تر با خبر می شدند .. من و اون کاملا بر عکس بودیم .. حالا من از مار به شدت می ترسیدم و می ترسم ولی از موش نمی ترسم ..به نظر شما من شجاع تر بودم یا مرحوم مادر بزرگم ؟/؟ ..فقط چندشم میشه و این که با چه دردسری باید اونو ردش کنم .. خلاصه بولدوزرها افتادن به جون باغ و موشها هم افتاده بودن به جون من .. من بودم و این انباری .. و یک صندوق قدیمی هم از مادر بزرگ بهم رسیده بود که فکر کنم اونم از بابا بزرگش گرفته بود .. اونم بود توی انباری .. موشها یه سری رفته بودن اونجا یه سری هم وارد کارتن تلویزیون شدن ..البته موقع استراحت شبانه می رفتن اونجا .. چه جوری من تر تیب اینا رو بدم . سر و صدای موشها رو حتی گاهی وسط روز هم می شنیدم .. عجب بد بختی شده ..اولین چیزی رو که دم دست دیدم ممکن بود به دردم بخوره سوسک کش تارو مار بود . هرچی نگاه کردم ببینم روی اون عکس موش می بینم فایده ای نداشت .. ولی گفتم بادا باد .. وسط روز کشیک کشیدم .. گاهی صدای گربه هم در می آوردم که بعدا این کارو نکردم .. یه بار دیدم یکیشون از کنار پام رد شد منم تا بخوام بفهمم چی شده رفت زیر تانکر آب ... پدرسگ الان خفه ات می کنم . چند تا پاف از اون پیف پافو زدم زیر تانکر .. ظاهرا موشه نفس تنگی گرفته بود .یواش یواش اومد بیرون .. تا رفتم با خاک انداز بزنم تو سرش رفته بود .. رفتم بیرون یه چیزی واسه مقابله با این پدر سوخته ها بخرم ..بقالی سر محلمون بود . -بابا این چیه دادی به دستم . این که شبیه گچ پای تخته هست .. -داداش تو محل رفت و آمد موش رو خط کشی می کنی اون راحت گیر میفته .. -ممنونم نمی خوام .حتما باید چراغ راهنمایی سبز و قرمز هم نصب کنم . من مدرسه که بودم همه نمراتم بیست بود این رسم و نقاشی ضعیف بودم .. از یکی دیگه سیانور گرقتم .. از اون دستکش فریز ها گرفتم که گردویی رو که با سم قاطی می کنم بوی دستمو نگیره موشه بخوره .. میگن موش خیلی باهوشه ..به آخوندا رفته . بگذریم شب جمعه هست بی خود به موش ها تو هین نکنیم . هر چند من در حقشون خیلی نامردی کردم . گردوهای سمی رو ریختم توی انباری و اومدم بیرون . چشمم افتاد به یک موش عروسکی نیمه بزرگ .. ای بابا این چرا از دستم در نمیره .. یه بیل و یه چنگک باغبونی که سنگریزه و گل صاف می کرد دم دستم بود . چنگک رو گرفتم رفتم طرف موش.. یه یک متری موش که رسیدم وایسادم .. موش تکون نمی خورد .. نکنه مرده باشه .. یا سم خورده باشه .. این جوری موش ضعیفو کشتن که نامردیه .. باورم نمی شد که موش اون جوری حالت تسلیم پیدا کرده باشه . انگار این جوری موش گیری بهم مزه نمی داد . چنگگ رو آوردم بالا که بزنم توی سر موش ..قبل از ضربه موشه پرید هوا .. خدایا این چه جورشه . .. ای نامرد حقت بود که با همون ضربه اول کارت رو می ساختم .. موشه که به زمین بر گشت یه ضربه دیگه زدم اما به هدف نخورد .. موش عین کانگورو حرکت می کرد .. یک موش کانگورویی .. این مدل موش تازه دیده بودم .. من بدو ..موش بدو ..من بدو موش بدو ... آخرشم غیبش زد .. ای بخشکی شانس که عرضه موش گیری رو هم نداری .. داستان تام و جری ها ادامه داشت ... چند روز بعد من و عیال می خواستیم بریم بیرون .. چند قدمی ازش جلو تر بودم .. یه چیزی توی کفشش چشمک می زد .. واااااییییی یه موش مرده بود .. ترسون لرزون خودمو رسوندم به کفش .. اگه موشه رو اون داخل ببینه شاید دیگه رغبتش نشه اونو بپوشه .. میگه کفشم نجس شده ..همین چند روز پیش این کفشو خریده بود ..عیال از پشت سرم داشت میومد یه شوتی کردم به اون لنگه کفشش که موشه یک طرف پرت شد و کفشش یه طرف دیگه .. به خیر گذشت .. متوجه نشد من سرش کلاه گذاشتم .. دیدم این جوری با سم بخوام موش کشی کنم دق مرگ میشم .. این بار یکی بهم گفت یه چسب های مخصوص هست که اگه بتونی ساخت ایتالیاشو گیر بیاری خیلی عالیه موش میره روش می چسبه دیگه زنده به گور میشه .. چاره ای نداشتم .. همین کارو هم کردم .. هرتخته پاره و کاشی شکسته اوراقی رو که گیر می آوردم روش چسب موش می ریختم .. یکی دوروز به این امید می نشستم که چند تا از این موشها رو اون داخل ببینم . انواع و اقسام سوسک و مارمولک شکار کردم ولی موش ندیدم ..اما از روز سوم به بعد شروع شد . عجب شکار هایی ..روزی حداقل چهار تا به تورم می خورد ..خلاصه هفده تا ریز و درشت شکار کردم .. دیگه سر و صدا خوابید .. شده بودم ایرانی موش کش .. ولی احساس غرور می کردم . تا مدتها چند تا از بر و بچه های فامیل منو صدام می زدند آقا موش کش .. اینم افتخاریه واسه خودش . گاهی وقتا می بینی کشتن موش خیلی سخت تر از کشتن شیره .. همین حالا تو کشورمون این آخونداو مافیایی های کثیف تر از موش هم وجود دارند که عین موش تولید مثل کرده و هیچ سم موش و چسب ایتالیایی هم به اونا ساز گار نیست . ویروسی که با خودشون آوردن بد تر از هر چی طاعونه .. عین اژدهای هشت سر هرچی رو که می بلعند و کوفت می کنند سیر بشو نیستند .. به نظر شما با این موشها باید چیکار کرد .. من فکر می کنم استخر اسید بهترین راه باشه .. مثل بعضی فیلمها که طرفو میندازن توی اسید یارو همچین حل میشه که فقط موهای سرش باقی می مونه . پوست کلفت تر از این ملاها خود همینا هستند .. همه جا رو فساد و گرونی و فقر و فحشا و قتل و دزدی و جنایت پر کرده اینا هی واسه رئیس و روسای خودشون دم تکون میدن . البته یک وجه مشترک با سگها دارند که اونم وفاداریشون به صاحبانشونه .. ولی یک تفاوت خیلی عمده این روحانیون خود فروخته با سگها در اینه که اگه جلوشون استحون نندازی دیگه از وفا و مهر و محبت خبری نیست . هار میشن و پاچه صاحبشونو می گیرن یا مثل خر جفتک میندازن . نمی دونم امشب چم شده چرا این قدر به این حیوانات زبون بسته بی احترامی می کنم . سی و پنج سال از انقلاب ساواکی امریکایی آخوندی ایران گذشت و این دریوزگان همچنان توبره گدایی دردست اسیر شعار های اولیه خود هستند . معلوم نیست این خدایی که اینان از آن دم می زنند کجاست ؟/؟که می خواهند دینش را پیاده کنند . برای دوروز بهتر زندگی کردن چه راحت شرافت خود را می فروشند . راحت زندگی کردن هم سقفی دارد . پیمانه رفاه هم اندازه ای دارد . وقتی که پر شد دیگر بیش از آن فایده ای ندارد که بخواهی اسراف کنی .. راحت تر بگم این لیوانی که از آب پرش کردیم شیر آب اگه همین جوری بر سرش باز باشه برای طرف که فایده ای نداره .. حداقل یه بنده خدا دیگه که می تونه سیراب شه ..این موشهایی که اون بالا شرحشون داده شد و من در حقشون نامردی کردم تا یه حدی نابود می کردند که شکمشون سیر شه و دندوناشون کوتاه .. این بی شرم ها هر چی بیشتر به حق مردم دندون می زنن انگار دندون دراز تر و دندون گرد تر میشن . بگذریم از ماست که بر ماست .. .. امشب دیگه از عاشق و معشوقا نگفتیم همش صحبت موش و گربه و آخوند شد .ولی حس ختام بر نامه مثل ملاها که آخر کارشون جریان حضرت زینب رو میگن که منم به اصل ماجرا اعتقاد دارم ولی نه به این صورت که صد مدل داستان بسازند ....یه سری به عاشقا و دلشکسته ها می زنم .. دوستان عزیزان اگه یه وقتی یکی دلش شکسته در عشق شکست خورده .. یکی تنهاش گذاشته یا یک مشکلی در این مایه ها داره و نمی خواد در این مورد حرفی بزنه شما سعی کنید فقط همراه و یاورش باشید .اونو به یاد غمهاش نندازین .. یه وقت می بینین یکی مرده .. پیش بازماندگان از خوبی هاش می گین از این که اون زنده هست و داره ما رو می بینه . یه جوری دلداریش میدین این خوبه ..ولی مثلا یک مردی که زنش بهش خیانت کرده .. یا دختری که عشقش ولش کرده .. اینا واسه خودشون یه عالم درد و حسرتی دارن . تنهاشون نذارین . باهاشون بگین و بخندین .. ولی کاری نکنین که طرف از گذشته و از اون امید و آرزوهایی که داشته و حالتاش خجالت بکشه احساس سر خوردگی و حقارت کنه ... مستقیما وارد موشکافی ها نشین مگر این که خود اون عزیز اقدام به حرف زدن کنه .. ممنونم .. امشب چقدر حرف زدم همش تقصیر این موشه بوده .. امید وارم این دوستان حامی حیوانات منو ببخشند که این جور ناجوانمردانه به موشها حمله کرده ام که بچسبند و نتونن فرار کنن . دعای همیشگی رو که گاهی وقتا یادمون میره با هم می خونیم . خداوندا ما را از شرودام خود خواهی برهان . ما را به این یقین برسان که جهان را تنها برای من نیافریده ای .. .. آن چنان چشمان بصیرتی به ما عطا فرما که برادر و خواهر خود را ببینیم و آن سنگ بزرگی را که بر جاده زندگی افتاده است .. آن سنگ بزرگ را ببینیم و برای بر داشتن آن همت کنیم . خداوندا تو همه چیز را برای همگان آفریده ای به من آن دلی عنایت فرما که همگان را دوست بدارم ..آن احساسی که خود را بر تر از کسی نپندارم .. آن کس بر تر از دیگریست که تو را با تمام وجود بپرستد و در پیشگاه مقدست به خاک افتد . تنها تو می دانی که صالح ترین بندگان تو کیست . پس چرا تا زمانی که بیانش نکرده ای فخر بفروشم ای بخشنده ترین بخشندگان ..ای مهربان ترین مهربانان ..ای خدای زمین و آسمان ! ...دوست و برادر شما : ایرانی
     
  
مرد

 
من و رویـــــــــــــــــــــــــا و خــــــــــــــــــــــــدا

هواپیما در حال به زمین نشستن بود .. نمی دونم چرا بیش از همه به اون توجه داشتم ..به اون فکر می کردم . به اون که وقتی پونزده سالم بود عاشقش شدم . حالا درست پونزده سال از اون روز می گذره .. درسم تموم شده بود . یه بورسیه بهم خورده بود و در رشته مهندسی شیلات رفته بودم به فرانسه و حالا داشتم بر می گشتم . بعد از تموم شدن درسام البته یه چند سالی رو موندم تا کارم بگیره . چقدر دخترای فرانسوی خوشگل و خوش پوست بودند . حداقل هر هفته دوست دخترمو عوض می کردم . نزدیک بود با یکی شون هم از دواج کنم . ولی حس کردم که عشق ایرانی لطافت و جذابیتش بیشتره .. گاهی وقتا که هوس عشق ایرانی به سرم می زد تماسی با رویا می گرفتم ولی اون دیگه به تلفن هام جوابی نمی داد . حق هم داشت . بعد از هشت سال دوستی سه سال اولی رو که در فرانسه بودم باهاش هیچ تماسی نداشتم . کمی که احساس سیری و خستگی می کردم تازه به یادش افتادم . ولی همیشه اون جزیی از وجودم بود این که می تونم خیلی راحت اونو در اختیار داشته باشم . وقتی که بر گشتم بازم بهش بگم که دوستش دارم . راستش نمی خواستم که اون مال یکی دیگه بشه . دلم نمی خواست یکی دیگه در آغوشش بگیره . به موهاش دست بکشه . نوازشش کنه . من اسیر گناه شده بودم . غرق در بی وفایی . نمی دونستم چرا .. شاید دیار غربت و دختران زیبای فرانسوی تا حدودی گستاخم کرده بود . حس می کردم که اشتباه بزرگی کردم . حداقل اون سه سالو می تونستم باهاش تماسی داشته باشم . اون که بهم گفته بود واسم صبر می کنه . من زود تر از اینا می تونستم به ایران بر گردم . رویا حتما حالا از دواج کرده .. دلم خیلی گرفته بود . حتی دیگه حال و حوصله اینو نداشتم که با یه دختری رابطه جنسی بر قرار کنم . من فقط اونو می خواستم . انگاری با برگشت به ایران و با این پرواز یک بار دیگه می رفت تا که عشق من اوج بگیره . چرا چرا باید عشق من و رویا این سرنوشتو پیدا کنه . چرا ؟/؟ دلم خیلی گرفته بود .. من در این چند سالی دوبار به ایران سر زده بودم . یه بار که نخواسته بودم اونو ببینم ویک بارهم اون نخواست خودشو بهم نشون بده .. می دونستم که اون کار مند بانک شده .. باید محل کارشو پیدا می کردم و می رفتم سراغش . ولی اگه از دواج کرده باشه .. از محله ما رفته بودند به جای دیگه .. وقتی رسیدم به ایران و شبی رو در کنار خونواده سر کردم عین مرغی که می خواد تخم کنه مدام از مینا خواهرم می پرسیدم که رویا چی شد و اونم می گفت از وقتی که از محله ما پا شدند دیگه اونا رو ندیده . نشونی خودشونو هم ندادن .. خیلی ها از عشق من و مینا با خبر بودن .. -ببینم اون از دواج کرده ؟/؟ -تا دو سال پیش نه .. فقط می دونم کار مند بانکه .. -کدوم بانک .. یه بانکی رو اسم برد که چند صد تا شعبه در سطح شهر داشت ولی من نا امید نشدم .. دو روز بعد اول وقت اداری جلو در بانک بودم . چقدر چادر مشکی بهش میومد . کمی درشت هیکل شده بود . ولی همون زیبایی سابقو داشت .. پنج یا شش سال می شد که ندیده بودمش .. -رویا ! رویا ! منم مسعود .. سرشو بر گردوند .. با نگاهی تلخ و درد ناک لحظاتی بهم خیره شد . بعد به راهش ادامه داد .. بازم صداش زدم .. -برو مسعود مزاحم نشو . آبرومو پیش همکارام نبر .. -رویا باهات حرف دارم -من و تو حرفامون خیلی وقته که تموم شده .. -من هیچی حالیم نیست . میام توی بانک و هرچی که دلم خواست میگم . خیلی کله خرم . -اون که درش شکی نیست .. -رویا فقط دو دقیقه می خوام باهات حرف بزنم .. -برو هوسباز دروغگو .. دیگه همه چی تموم شد .. آبرومو نبر ببین برو .. بعد از ظهر کنار پارک وایسا فقط دو دقیقه باهات حرف می زنم . اونم واسه این که دست از سرم بر داری . من شخصیت دارم آبرو دارم . نمی تونم با هر لاتی طرف صحبت شم .. رویا سر وعده اش اومد -فقط دو دقیقه .. -رویا این بود آخر این روزای خوشی که داشتیم ؟/؟ پوز خندی زد و گقت ازت معذرت می خوام اشتباه کردم که عاشق شدم حالا دیگه نیستم . تموم شد رفت .. -رویا باور کن من نمی تونستم بیام ایران . دوبار هم که اومدم تو نخواستی منو ببینی .. -دروغ پشت سر دروغ . بار اولشو تو سراغمو نگرفتی . اگه میومدی شاید می بخشیدمت .. ببینم دخترای خارجی خیلی حال می دادن .. نه ؟/؟ -باور کن من اهل بر نامه ای نبودم .. -ولی عکس تو و چند تا از دخترای نیمه لختو کنار دریای مانش و شمال دیدم .. ..لعنت بر این مینای فضول .. -ببین رویا اونا همکلاسام بودند . داشتیم کار تحقیقاتی روی ماهیها انجام می دادیم ..-همون ماهیان انسان نما ؟/؟ یا پریان دریایی ؟/؟ -رویا من دوستت دارم . اومدم بهت بگم که می خوام زنم شی ؟/؟ کف دستشو گرفت طرف من گفت می بینی این حلقه رو ؟/؟ دیگه همه چی تموم شده .. حس کردم که دنیا داره دور سرم می گرده . همه چی رو تیره و تار می دیدم .. -رویا من عاشقتم . -من عاشقت نیستم . ازت بدم میاد .. من شوهر دارم ..-خیلی بدی رویا .. مگه با هم پیمان نبستیم که با هم ازدواج کنیم .. -وفاداری چی -خب من بهت وفادار موندم . پس اینی که الان جلوت وایساده کیه .. تو اولین و آخرین عشقم بودی -خیلی مسخره ای مسعود .. دیگه برام حرفای خنده دار نزن .. دو دقیقه ات هم خیلی وقته که تموم شده .. -حالا می بینیم رویا .. می بینی که بعد از تو من با هیشکی از دواج نمی کنم ..چند وقته رویا -چه فرقی می کنه .. خودت خواستی .. الان هم اگه اینجام نخواستم که آبروم بره .. -ببینم دوستش داری -از تو یکی خیلی بهتره .. رویا از پیشم رفت . منو با رویاهای خودم تنهام گذاشت . به یاد خاطراتم افتادم . عکسهایی رو که با هم در طلوع و غروب خورشید گرفته بودیم نگاه می کردم . به اون روزا فکر می کردم . به دختران فرانسوی که دیگه اینجا نبودند و به لذتهایی که باعث نابودی من شده بود . اگه مینا عکسا رو بهش نشون نمی داد . ولی چرا من واسش زنگ نزده بودم . شاید نمی خواستم شرمنده شم . شاید نمی تونستم دروغ بگم . چرا من توقع داشتم که اون در حق من وفا داری کنه . چرا ؟ گناه از من بود . روز ها و هفته ها می گذشتند . غذای من شده بود اشک و آه . می خواستن واسم زن بگیرن ولی دوست نداشتم . از هر چی زن در دنیا بدم اومده بود .. رویای من شده بود کابوس من . شب که می شد حس می کردم اون و شوهرش همدیگه رو بغل زده و دارن عشقبازی می کنن .. گاه به یه گوشه ای نگاه می کردم .. من شاید به امید اون بود که این سالها رو طی کرده بود م. بیشتر غذام شده بود یک مشت سبزی و سالاد .. روز به روز لاغر و استخونی تر می شدم . یک سال گذشت من همون وضعیتو داشتم .با خونواده رفته بودیم شمال . من وآبجی مینا در ساحل قدم می زدیم . غروب دریا منو به یاد رویا انداخت . به یاد روز هایی که دیگه بر نمی گشت .. چقدر همه جا زیبا بود . به یاد حرفامون میفتادم -رویا چقدر غم انگیزه -ولی قشنگه مسعود . -منو به یاد جدایی میندازه رویا -ولی من در آغوش تو احساس امنیت می کنم . اصلا به جدایی فکر نمی کنم .. حالا اون تنهام گذاشته بود .. -داداش چته .. -حالم خوب نیست .. حس کردم سرم داره گیج میره .. یه فشار سنگینی رو روی قلبم حس می کردم .عرق سردی روی پیشونی ام نشسته بود . حالم داشت به هم می خورد . افتادم زمین .. مینا جیغ می کشید .. -نهههههه داداشششششش همش تقصیر اون عوضیه .. -مینا اگه طوری شدم کاریش نداشته باش . اون عوضی نبوده .. عوضی من بودم . اون کار بدی نکرده .. آدما گناه می کنن . اشتباه می کنن . ..نفسم نمیاد مینا دلم درد می کنه .. بعضی ها می بخشن بعضی ها مث اون نمی بخشن ..اون گناهی نکرده .. مینا بهم قول بده اگه مردم حرف بد بهش نزنی .. تقصیر من بود .. فقط تا همین جاشو یادم میومد که چی بهش گفتم . نمی دونم چند روز بیهوش و بستری بودم .. وقتی هم که منو بردن به بخش گفتن که فشارت افت کرده بود .. ولی با نوار هایی که از قلبم می گرفتند و با عکس و آزمایش های دیگه یواش یواش حس می کردم که سکته کردم .. به قلبم فشار اومده بود .. پدر و مادرو مینا رو بالا سرم دیدم . دقایقی بعد من و مینا تنها شدیم .. -داداش این قدر به فکر رویا نباش ..-من کاریش ندارم ..ولی نمی تونم به فکرش نباشم . اون همیشه جلو چشامه . حتی دم مرگ . چقدر دلم می خواد یه بار دیگه ببینمش .. -اگه ببینی چی بهش میگی -هیچی میگم واست آرزوی خوشبختی می کنم .. ازش می خوام که منو ببخشه . باور کنه که دوستش دارم . هنوز عاشقشم . میگن عشق با خیانت سازش نداره .. ولی می تونه با بخشش بسازه . من بهش بد کردم مینا . حق من خیلی بد تر از ایناست ..آخرین بار خیلی باهاش تند حرف زدم .. مینا من دارم می میرم . به همین زودی هم می میرم . کاش می تونستم یه بار قبل از مرگم اونو ببینم .. بهش بگم منو ببخشه . می دونی آدم هیچوقت نمی تونه اولین عشقشو فراموش کنه .. مینا من دارم می میرم حالم خوب نیست .. -داداش برای قلبت خوب نیست . نباید این جور احساساتی بشی -چه فرقی می کنه وقتی که رویایی نداشته باشم واقعیت زندگی من چه فایده ای داره . وقتی که آرزوهام به گور رفته خودمم باید برم به گور .. مینا در حالی که اشک می ریخت از اتاق رفت بیرون . اشک گونه هامو خیس کرده بود .. بوی عطر رویا رو احساس می کردم . همونی که واسش هدیه گرفته بودم . همونی که می گفت هیچوقت تمومش نمی کنه و قبل از اون می میره ..اون عطرخیلی کمیاب بود .. چشامو باز کردم .. باورم نمی شد .. رویا بالاسرم ایستاده بود .. اونم داشت واسم گریه می کرد .. نمی دونستم باید خوشحال باشم غمگین باشم یا حسرت زده .. -واسه چی گریه می کنی . اشکاتو داشته باش واسه دوروز دیگه که من مردم .. رویا منو ببخش می خوام راحت بمیرم .. من نمی تونم فراموشت کنم .. نمی دونستم چی داره میگه .. هق هق گریه امونش نمی داد .. اون بازم داشت تنهام میذاشت .. -رویا نرو رویا نرو تنهام نذار .. بگو منو بخشیدی .. بگو منو بخشیدی .. من هیچی ازت نمی خوام . همه چیزم از دست رفته .. بوی مرگو میدم . رویا وایسا .. چند بار به طرفم بر گشت ولی بازم رفت .. مینا اومد پیشم .. -داداش رویا رفت چون واسه قلبت خوب نیست . اگه به خودت مسلط نشی اون دیگه بهت سر نمی زنه .. -چرا نمیگه منو بخشیده .. شاید من امروز تموم کردم . دلم خیلی درد می کنه ..-داداش سیستم ایمنی بدنت داره از کار می افته .. ازبس خودت رو بستی به گیاهخواری و رژیم .. تو زنده می مونی -رویا کجاست .. -اگه قول بدی آروم می مونی بهش میگم بیاد -باشه قول میدم .. وقتی دیدمش بخندم . وقتی دیدمش بگم خیلی شادم . بگم که اصلا اون روزای خوبمونو به یاد نمیارم . بهش بگم که دوست ندارم بمیرم . از زندگی لذت می برم .. صدای گریه رویا رو می شنیدم . اون همه حرفامو می شنید . دوباره تنها شدیم .. -رویا بگو منو بخشیدی تا دیر نشده ..-مسعود ! این تو هستی که باید منو ببخشی .. آدما اگه فرصتی برای بخشیدن دارن باید که این کارو بکنن . شاید بعضی وقتا غرور جلوی بخششو می گیره .. فکر کردی هنوز عاشقت نیستم ؟/؟ فکر کردی من اون روزای خوبمونو فراموش کردم ؟/؟ -چه فایده ! -مسعود دوستت دارم .. -دیگه ازت بعیده این حرفا رو بزنی . من نامرد نیستم که به نغمه های عاشقونه یک زن شوهر دار گوش کنم . اونم حرفایی رو که به دروغ داری تحویلم میدی تا این دوروز آخرو با آرامش زندگی کنم .-مسعود رویای تو هر گز بهت دروغ نگفته ..فقط .. فقط ...یک بار ... به چشام نگاه کن بهت دروغ نمیگن . من هنوزم دوستت دارم -پس چرا .. چرا از دواج کردی .. -تو اون روز به چشام نگاه نکردی .. اگه نگاهمو می دیدی متوجه می شدی که دارم دروغ میگم . انگشتاشو گذاشت رو صورتم .. حلقه ای ندیدم -وقتی هم که گفتی بعد از من از دواج نمی کنی می خواستم ببینم تا چه حد راست میگی . می خواستم همون روز ببخشمت ولی گناهت خیلی زیاد بود . اما وقتی که خدا می بخشه من چرا نبخشم . به خاطر تو به خاطر خدا به خاطر دل خودم ولی باید مطمئن می شدم . حالا می فهمم خیلی بیشتر از اونی که فکرشو می کردم دوستت دارم و دوستم داری -رویا تو مجردی ؟/؟ رویا اینو جدی میگی ؟/؟ تو هنوز دوستم داری ؟/؟ منو بخشیدی ؟/؟ -مسعود حس می کنم که عشق تو به من خیلی قوی تره .. تو نتونستی تحمل کنی .. تو به خاطر من به این روز افتادی .. تو باید زنده بمونی .. -رویا تو خیلی خوبی .. خیلی صبوری -مسعود این تویی که باید منو ببخشی .. من نمی خوام بلایی سرت بیاد . خدایا منو ببخش .. اونو بهم ببخش . من بدون تو می میرم . بعد از 7 سال این دومین دیدار ماست .. چرا باید این طور شه . چرا باید به وقت جدایی به یادمون بیاد که چقدر عاشق همیم . رویا من نمی دونم چند روزه اینجام . تو هم از تهرون پا شدی اومدی اینجا .. من باورم نمیشه .. تو می خوای بری ؟/؟ دلم می خواد از جام پا شم . بازم با هم بریم غروب دریا رو ببینیم . بازم سرت رو بذاری رو سینه ام و بازم نوازشت کنم .. این بار دیگه از جدایی نمیگم .. -مسعود اگه گریه کنی میرما .. ولی خودش به شدت اشک می ریخت . حالا دو تایی مون با هم می خندیدیم . -به من قول بده از مردن حرف نزنی تا هر وقت بخوای پیشت می مونم که با هم بریم و غروب دریا رو ببینیم . اونجایی که خورشید به نظر میاد داره گریه می کنه . ولی من در آغوش تو می خندم . احساس آرامش می کنم .. -پس دیگه از روزای بد حرف نمی زنیم ؟/؟ -پسر خوب .. اصلا بدی بین ما نقشی نداره .. -رویا تو خیلی خوبی -آره ولی نزدیک بود تو رو به کشتن بدم ..... چند روز بعد من و رویا رفتیم تا غروب دریا رو ببینیم . اون روز چون می دونست حالم خوب شده فقط از روز های سخت و درد ناک انتظار گفت . از روز هایی که امید وارانه منتظر بود یه تماسی باهاش بگیرم .. وقتی خودمو جاش گذاشتم دیدم خیلی درحقش نامردی کردم .. رویا بیا تا این غروب شب شده بریم به پشت یه تپه شنی که کسی ما رو نبینه .. رویای خودمو بغل زدم . -حالا دیگه از جدایی نمیگم . چون تو رو دارم . رویا دوستت دارم . دلم می خواست بهش بگم که حتی حاضرم در آغوشت بمیرم ولی می دونستم که میگه از این حرفا نزن واست خوب نیست . من و رویا و خدا در کنار هم بودیم . لبامو به لبای داغ رویا نزدیک کرده بودم . می خواستم یه بوسه ای کوتاه از لباش بر دارم. می ترسیدم یکی سر برسه . ولی لبامون رو لبای هم قرار گرفته بود . چشامونو بسته بودیم . حالا فقط خدا رو می دیدیم که با تبسمش داره به غروب خورشید نگاه می کنه ... پایان ... نویسنده ... ایرانی


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
زن

 
زمستون اومده و نمیشه زیاد از آب و هوا گفت . می ترسم بگم بچه کجام ولی جز جنوب کشور و چند نقطه دیگه در همون دور و برا در زمستون آب و هوای گرمی هم نداریم . نقاط کوهستانی که خیلی سرده و شمال کشور هم که بیشتر وقتا آب و هواش تحت تاثیر ناحیه مدیترانه ایه .. جنوبی ها که از نعمت دریای فارس بر خوردارن و پشت سرشم اقیانوس هنده .خلاصه زمستون هم واسه خودش یه عالمی داره . تنوع اون از نظر تغییر هوا خیلی بیشتر ازتابستونه . می تونی برفای قشنگ ببینی . بارون زیبا هم گاهی تو رو به عوالم احساس و اندیشه می بره .. راستی ایستادن در بارون این نعمت خدا چه احساسی بهتون میده .. می بینی آسمون غمگین میشه . انگاری می خواد هر چی که توی دلشه خالی کنه . راز دلشو بهمون بگه . تیره و تار میشه . گاهی هم به روشنی گریه می کنه .. ولی بازم حرف دلشه .. حرف از آدمای گناهکاری که می بینن زیبایی ها رو , ولی قدرشو نمی دونن . بارون هم قشنگه وقتی رو صورتت می باره تو غم آسمونو احساس می کنی . انگاری که غم دلتو می شوره و می بره .. آره اون به خاطر تو هم اشک می ریزه . بارون گریه می کنه تا شادیهاشو با همه قسمت کنه . نه غمشو .. بارون قشنگه به قشنگی برگهای سبزی که ریشه می زنن . حس می کنی که یه ابر سیاهی روی دل پاکت نشسته . تو هم باید بباری تا آروم شی .. بارون می باره و می باره و می باره تا همه جا آفتابی میشه ..پس به هوای دلت نگاه کن چی ازت می خواد.آسمون دوست داره که دلش همیشه پاک باشه .. وقتی که چشاش سنگین میشه از گریستن باکی نداره .. دل آدم تا نباره آروم نمیشه .این روزای تکراری و یکنواخت چه ارمغانی می تونه واسم داشته باشه .. این که از دنیای حقیقی فاصله گرفته وارد دنیای مجازی شده ام .. ولی اگه کمی فکر کنیم می بینیم دنیای حقیقی هم گاهی وقتا دست کمی از دنیای مجازی نداره . چون بیشتر آدما در رابطه با هم می خوان که گلیم خودشونو از آب بکشن بیرون و هرکس به دنبال نفع شخصی خودشه .. حتی اگه آن نفع به نوعی غریزی باشه . بازم بر می گرده به نیاز های اون شخص .. مواردی که این عشق با ایثارباشه خیلی کمه . من فکر کنم یک نویسنده حرفه ای این قدر به سرعت و علاقه نمی نویسه که من این روزا مشغولم . فقط در یک مورد خاص ازاین که گاهی چاره ای ندارم جز این که که صحنه سازیهای خاصی به وجود بیارم که تخیل رو با واقعیت ترکیبش کنم از این متاثر میشم که نکنه اون جوری که در خواست کننده داستان می خواد نشه . ولی چاره دیگه ای نیست . یا من باید در کنار متقاضی داستان زندگی کنم و اون تمام جزئیات روابط عاشقانه یا مسائل زندگی و احساس خوداز صحنه ها رو بگه یا من روز نامه واربیانش کرده از شرح جزئیات بگذرم که داستان شبیه به رمان میشه .. مثلا در یک اثری که ماجرا یا هسته اون واقعیه با علم به این که در رابطه بین دو عاشق یا دو جنس مخالف بوسه ای وجود داشته نویسنده به شرح اون می پردازه ..یعنی خود من این کارو می کنم و اشاره به نکات ریز و حالات و عواطف و احسااسات آن دو جزو حاشیه های داستان هستند که برای لطافت هرچه بیشتر داستان احساس نیاز می کنم که این قسمتها را با آب و تاب بیشتری شرح دهم .. با این تصور که در رابطه و عشقی پاک بوسه می تواند آرام بخش باشد .. می تواند تو را غرق رویا های خوش و شیرینی سازد که آنها را دور از دسترس نمی بینی . بوسه می تواند مرز بین رویا و واقعیت باشد .. می تواند اوج صمیمیت باشد . یکرنگی و صداقتی که نشان دهد اعتماد و تفاهم و همبستگی می تواند دلبستگی را زیبا تر سازد . بوسه اوج پرواز عشق است . وقتی که عشقت را در آغوش می کشی احساس می کنم جسمش را همگام و هم خون با روحش در آغوش کشیده هردو یکی شده اید .. احساس گرم و پاک و زیبایی که می دانید طرف هم همان احساس را دارد .. گاهی وقتا دیگه از بس فکرم مشغول میشه با همه دقت یه چیزای ساده ای از دستم در میره . امروز صبح داشتم قسمت ششم داستان واقعی عشق و جدایی رو می نوشتم . تقریبا داستانو که تموم کردم دودستی زدم تو سرم .. ای بابا این همه زحمت کشیدم که برم رو یه کار دیگه .هر چند کمی عجولانه هم نوشته بودم . ایراد کار در این بود داستانی که راوی آن پسر بود در این قسمت از زبان مهرسا دختر داستان شرح داده شده بود .. پدرم در اومد تا نشستم و زمان تمام افعال رو اصلاح کردم تا داستان از زبان بابک شه . اینم از جناب آمیرزا بنویس .شب گذشته با داداش بامداد گل و با فرهنگم صحبت مختصری در مورد این که اون مخالف حکم اعدام در سطح بین المللیه داشتم ..اونم به خاطر این که باید ریشه یابی کرد که چرا یک جانی به این کار دست می زنه .باید مسئله روموشکافی کرد و از دید گاه اخلاقی به این موضوع توجه نمود . تقریبا با این عقیده اش موافقم قبلا هم در این مورد یه چیزایی گفتم چون زندگی و جان هر انسانی براش عزیزه .و انتقام کار درستی نیست و دردی از درد های جامعه رو درمان نمی کنه .. اما در این اندیشه و فلسفه یکی دو نکته مبهم موجوده . هیتلر رو قبلا مثال زدم . حالا فرض می کنیم روان نشاد آفت الله خلخالی جنایتکار دیوانه قرن زنده باشه و ما هم اونو دستگیرش کنیم .. یا مثلا دستگیرش هم نکنیم و اون همین جوری زنده بمونه و به جنایت های خودش بر مبنای جنون و روانی بودنش ادامه بده ؟/؟ ما که اینجا می خواهیم هوای قاتل رو داشته باشیم مقتول های بیگناهی که قراره مقتول بشن چه گناهی دارند ؟/؟ بهتر نیست اونا هم زنده بمونند و ما در مورد رفتار و عوامل شکل گیری شخصیت های بزهکاری که خلخالی دیوونه اونا رو به رگبار بست یاخواهد بست تحقیقاتی داشته باشیم ؟/؟ به نظر من در اینجا به درک واصل شدن جنایتکار کثیفی چون خلخالی یعنی زندگی بخشیدن به انسانهایی که می توانستند به زندگی برگردند و زندگی سالمی داشته باشند پس می توان در مواردی استثناء قائل شد .... قرعه کشی گروه بندی جام جهانی فوتبال 2014ر برزیل انجام شد .. ایران می تونست هم در گروه سخت تری بیفته و هم در گروه ساده تر ولی این جور نباید قضاوت کرد .. آرژانتین ..نیجریه و بوسنی هر سه تیم هایی بسیار قوی هستند . هنوز خیلی تا جام جهانی مونده ولی به این تیم رسیدگی نمیشه .. از نظر قدرت بدنی نسبت به این تیم ها مخصوصا نسبت به نیجریه ضعف داریم . فدراسیون و بهتره بگیم دولت گدا فعلا که زورش میاد پول خرج کنه و هوای تیمو داشته باشه .. حالا تا بعد بهتره آیه یاس نخونیم ولی واقعا تیم جام جهانی 98 یک تیم دیگه ای بود .. بهترین مربی طول تاریخ ایران برای تیم ملی ..تومیسلاو ایویچ مرحوم اون تیمو ردیف کرد که در خود جام جهانی به خاطر مسائل اقتصادی و بچاپ بچاپ جلال طالبی رو گذاشتن جاش که حرف بزن نباشه .. می تونستیم یوگسلاوی رو ببریم .. با آلمان هم میشد راحت مساوی کرد . کمی اعتماد به نفس بیشتر می خواست .. هنوز خیلی مونده تا این بازیکنان به گرد پای بازیکنان 98 برسند .و تیم همان تاکتیک را پیدا کند .
در گشت و گذار از سایت لوتی بازم رسیدم به تاپیکهای بهترین کار بر و مدیر هفته به رای کاربران . نفس این کار بسیار مثبت و سازنده بوده وبه کار بران انگیزه میده تا با تلاش بهتری در ابن مجموعه فعالیت کنند . اما وقتی که بهتر به این قضیه نگاه می کنیم می بینیم که در مورد کاربران شبیه به انتخاباتیه که که تعداد کاندیدا ها بیشتر از تعداد رای دهندگانه ..و متاسفانه باز دید گنندگان و کاربران در این زمینه مشارکت عمومی نداشته خود به خود این دل سردی به خیلی ها هم سرایت می کنه ..در هر حال خیلی ها به من لطف دارند که ازشون ممنونم ..ولی ... شاید خیلی ها این مسئله رای گیری رو خیلی ساده از کنارش رد شن .. واسه همینه که من درش شرکت نمی کنم و فقط در مورد مدیران تخفیف میام .. چون تعدادشون کمه و شایدم هنوز با نیمی از اونا اون آشنایی رو که باید ندارم و راحت تر میشه نظر داد . مثلا دیروز مونده بودم بین مهسای عزیز و شایا به کدومشون رای بدم هر چند می دونم خودشون بی خیال این حرفان و مثل دو تا خواهر خوب با هم دوست و صمیمی ان ..ولی با خودم گفتم کاش می شد به هر کدوم نیم رای داد .. بعد گفتم هر چند شایا این روزا کم پیداست ولی مثل خیلی های دیگه پشت صحنه داره کارشو می کنه .. اما به دختری فکر می کردم که با اومدنش یه نظم و ترتیب خاصی به این مجموعه بخشید .. جایی که حس کرد باید نرمش داشته باشه ملایم بود و جایی هم که باید قاطعیت نشون می داد این کارو کرد . راستش اون اوایل کمی به این کارش حساس بودم . ولی حالا می فهمم که زیادی حساس بودم . مدیران ..کاربران در این مجموعه که میشه گفت تمام کارهاشون از روی عشقه و علاقه با کسی که سر دعوا ندارن و نباید هم که داشته باشند .. تمام این پست و مقامهایی هم که اینجا داده میشه مجازیه .. تنها چیزی که می تونه در دنیای مجازی واقعی یا حقیقی باشه اینه که تو در این روابط دوستانه ات با سایرین طوری یار و رفبقشان باشی که اگر در زندگی عادی خود احساس رنج و کمبودی کردند بتوانند به تو , به کلام و همدردی و دلداری تو تکیه کنند . احساس کنند که از هم کلامی باتو احساس آرامش می کنند . چه احساس زیبایی ! شاید همین احساس را فر دا او به تو بدهد . اما هرگز چه در دوستی های مجازی چه حقیقی نباید این انتظار را داشته باشی که اگر کاری برای دیگری انجام می دهی او هم قدمی برای تو بر دارد . جای مهسا شاید حداقل برای دو ماه در این مجموعه خالی بود .. زندگی شخصی هر شخص مربوط به اوست ..حس کردم که او با همه مشکلات فراموشمان نکرده .. پس باید نشان دهیم که ما هم به یاد او هستیم آن چنان که بار ها صدایش زده ایم .. باید نشان دهیم که اگر مهساهای نازنین از دیده می روند از دل نمی روند . هرچند اگر دردیده هم باقی بمانند خانه عشقمان را گرم تر و نورانی تر خواهند ساخت .او هم نشان داد که فراموشمان نکرده ..همچون ما که هر لحظه به یاد اوبودیم وهستیم . این ظرافت هاست که زیباتر و بر تر از هر چیزیست که در این مجموعه وجود دارد . می توانیم خودمان باشیم اگر با دیگران باشیم . خداوندا ! به تنهایی پناه می آورم تا با تو باشم .. اگر با تو نباشم دمی شاد و دمی غمگینم . اما اگر با تو باشم همیشه شادانم . در پناه تو رنجها را هیچ می بینم . احساس دردی نمی کنم جز آن که می خواهم ان چنان در پناهم گبری که از بهشت گرم عشق و محبت و بخشش تو به زمین سرد و درد وگناه فرود نیایم . خداوندا ! برای رسیدن به تو نا آرامم . آرامشم بخش تا احساس کنم که به تو رسیده ام .. نهایتی در بی نهایت .. تنها تویی که می مانی ..حتی تو هم نمی خواهی که تنها بمانی .. چون که مهربانی ..چون که هم زبان و آرام جانی .. آری خدای عاشق و مهربان توهم نمی خواهی که تنها بمانی ...... دوست و برادر شما : ایرانی
     
  
زن

 
بعضی وقتا حافظه ادم قاطی می کنه .. خیلی وقت بود می خواستم یه متنی بنویسم به عنوان این که وقتی برای خواب نیست با این که می دونم ننوشتمش ولی شک کردم که نکنه نوشته باشمش ..فوقش این بار یه مدل دیگه در بیاد ..این نوشتن ها تمومی نداره .. گاهی وقتا حس می کنم که انگاری دارم آب در هاون می کوبم . از شما چه پنهون این حس نیست این یک حقیقته که آدم این همه بنویسه خودشم تا حالا ندونه چی نوشته یعنی یه چیزایی یادش بیاد . با این که تابلوی تاریخ روز رو بیش از صد دفعه می بینم خونه که میام گاهی اوقات یهو بین دو روز شک می کنم که امروز مثلا شونزدهم آذره یا هفدهم .. زیاد مغز و فکرمو خسته نمی کنم چونه هم نمی زنم از کسی هم نمی پرسم اعصاب کو .. پنجشنبه 9 آبان تولد شاهزاده رضا پهلوی بود .. اگه پنج تا هفت تا یعنی سی و پنج رو به نه آبان اضافه کنی میشه پنجشنبه چهارده آذر و دوروز بعدش که امروز باشه میشه شونزدهم ... به همین سادگی .. بازم میگن که ایرانی کله اش کارنمی کنه . ساعت حدود 22:30 شنبه شونزده آذره که می خوام فی البداهه بنویسم .امروز روز دانشجوست . روز بزرگیه . روز صدای فریاد یک ملت .. روز شجاعان .. هنوز امروز با دوستام چاق سلامتی نکردم .و اینم اون متن .....بیدار شو ..وقتی برای خواب نیست ....کودک گرسنه در آغوش مادر جان می سپارد ..دیوانگان از دار المجانین می گریزند و بر حاکمان حکمرانی می کنند بیدار شو وقتی برای خواب نیست . طناب دار بر گردن بیدار و زهر در کام بیمار می بینم بیدار شو فریاد بزن که بیدار ها هر گز نمی خوابند . آن بند ها را بگسل ای برادر که اینک وقت چشم فرو بستن بر ستم ها نیست . بیدار شو ! وقتی برای خواب نیست . بیدار شو پیاله ها رابشکن زمان خنده بر افسرده و نوشیدن شراب نیست .. بیدار شو! فاحشه ها فریاد می زنند وقت فخر فروشی بر تن فروشی بامداد نیست .. بیدار شو ای برادر ! ببین که خواهرانت را به بیگانه می فروشند. دیگر وقت حکومت آن شیطان زمانه نیست .. جانماز و تسبیح فرسوده مادر از عشق به یگانه می گوید وقت ستودن وطن فروش بی دین وردای زاهدانه نیست . بیدارشو وقتی برای خواب نیست . حتی در خواب هم به سیری نمی رسی ای اسیر گرسنه در دام شب !بیدار شو که راه نجات تو جز ستم سیری نیست . فریاد آزادی از قله های افتخار سرزمین دلاوران به گوش می رسد . وقت سکوت و خفتن در انتظار شادی نیست . هنوز اشکهای مادر, بر سر کوفتن پدر را می بینم که رفتن عزیز را باور ندارند . وقت رفتن ها گذشته است بیدار شو ای فرشته صبح آزادی ! تا که شیطان آمدن تو یاور خدا را ببیند . بیدار شو .. زمان گذر از هفت آسمان و هفت شهر عشق گذشته است . وقت پرواز بر فراز هفت کوچه ها رسیده است .. بیدار شو ای مسافر خسته شب ! بیدار شو تا ببینی عذاب همسایه ات را . بیدار شو تا ببینی آن که را آسوده نمی خوابد . بیدار شو تا همگان آسوده بخوابند . تا که دیگر دستهای پینه بسته کودکی بر سیمان ماله نکشد .. بیدارشو تا که دخترک کولی نما دست گدایی به سوی این و آن دراز نکند .. تا که پسرک آدامس فروش با چشمانی پر از آه دل پردرد, التماست نکند .. بیدار شو تا بیش از این شیطان با چشمانی باز مسخره مان نکند . بیدار شو وقتی برای خواب نیست . بیدارشو .. شعله های بیداد را بسوزان ! خاکستر دیوان را به ظلمات بسپارو اندیشه های سیاه را به رو شنی صبح سپید .. بیدارشو خورشید سرد چشمانش را گشوده است .. او از تو زندگی می خواهد .. از تو گرما می خواهد از تو نور عشق و ایمان می خواهد .. آخر نمی داند برای چه باید بیدار شد . بیدار شو فرشته من ! خورشید برای بیدار شدن , بیداری تو را می خواهد . بیدار شو وقتی برای خواب نیست . وقت دل بستن به سراب نیست . بیدار شو که خورشید در آسمان است و آفتاب نیست .. هنوز فریاد شکسته دل شکستگان بر بلندای سحر به گوش می رسد که خاموشی ما مرگ فریاد نیست . آرزوی آزادی , ندایی در باد نیست . بنویس ای خفته در روز و بسته چشم در شب ! تا بازبان داد بر سربیداد داد نکشی قلمت چون گلوله داد نیست . بیدارشو ! دیگر وقتی برای خواب نیست .باد ها بر ساحل دریا وزیدن گرفته اند ..دریا طوفانی شده .. امواج خروشان غضب کرده اند وقت آرام گرفتن در جوار بیقراران نیست . بیدار شو ! حتی خفاش خفته در روز چشمانش را گشوده است . دیگر کسی شیطان را دوست نمی دارد .. رانده شدگان از بهشت نابودی او را می خواهند .. اگر شیطان نمیرد تو خواهی مرد . بیدارشو ای همیشه عاشق عشق ! ای صدای شب خسته ! ای مسافر سرگردان کویر اندوه .. بیدارشو ! تو از سراب سیراب شده ای .. اینک زمان نوشیدن قطره های عشق از چشمه فرشتگان است . اینک زمان آن رسیده که راه خود را بیابی .. بیدارشو تا ببینی که به کجا می روی . بیدارشو ! وقتی برای خواب نیست . داد نیست بیداد نیست پس داد نیست .. همه جا را ویران کرده اند بیا تا آن چنان کنیم که دیگر فریاد بر نیاوریم که خانه عشق آباد نیست . کودک گرسنه با حسرت به شیرینی پشت ویترین می نگرد . بیدار شو ! وقت ترحم بر آن کودک گرسنه و آن سیردیو شیاد نیست .. آخر برای آن چه که حق کسیست ترحم چاره کار نیست . بیدار شو ! برای دشمن پند ناپذیر, زمان نوازش و نصیحت و گفتار نیست . با چشمانی باز خفته ام به خفتگان درخواب می نگرم . آخر چرا می گویم بیدار شو! وقتی برای خواب نیست . وقتی برای خواب نیست ؟! دوست و برادر خفته شما.........این متن و نوشته هم تموم شد ..اول از همه باید خودم بیدار شم . خلاصه این شیطان هم رگ خواب همه ما رو در دست گرفته . می دونه هر ملتی هر آدمی چه جوری راحت تر می خوابه .. بگذریم ... همه اینا رو خودمون می دونیم حالا یه کمی پیچوندیمش .. قبلا هم گفتم این نوشتن هم گاهی خیلی از درد ها رو در مان می کنه . وقتی که اعتماد به نفس داشته باشی و بنویسی نوشته ها رو مثل یک دوست و یک سنگ صبور می دونی .. این حداقل قضیه برای شخص خودته . اما در طیف گسترده این برای یک نویسنده نسبت به جامعه می تونه یک عیب باشه اون یک رسالتی رو باید بر دوشش حس کنه که نسبت به جامعه و درد های اون مسئوله . می تونه با کلام و قلم و نوشته هاش نقشی در انگیزش مردم داشته باشه .. حتی اگه این نقش به اندازه جرقه ای باشه بازم جای امید واری هست حداقل این آرامشو می تونه داشته باشه که تلاششو کرده .. ما هم که همه جوره داریم رسالتمونو نشون میدیم . هم از دین افتادیم هم از دنیا .. یواش یواش باید خداحافظی کنم . من الان خیلی راحت و صمیمانه بعضی از احساسات عمومی خودمو که آشکار کردنش ایرادی نداشته باشه در خاطرات و نوشته های خودم بر زبون میارم حتی اگه برای دیگران اهمیتی نداشته باشه . حتی اگه بهم بخندند . حتی اگه یه مسئله ای باشه که بقیه فکر کنند من خیلی بزرگش کردم .. در هر حال آدما ته دلشون یه افکاری دارند که ممکنه برای دیگران خیلی بچه گانه به نظر برسه ولی واسشون خیلی اهمیت داره . در هر حال ما باید یاد بگیریم که احساسات خودمونو مخصوصا اگه صادقانه و خالصانه باشه که امید وارم همیشه همچین احساساتی داشته باشیم ...بتونیم راحت بر زبون بیاریم مثلا من به خاطر دلایلی که واسه خودم داشتم دوست داشتم مهسای عزیز که احتمالا بر گشته به جمع دوستان کم کمش حداقل در این روز ها برای یک بار هم که شده بشه مدیر هفته ..مگه من چی ازش می خوام ؟ یا اون چی ازم می خواد ؟ اصلا ممکنه هفته دیگه به یکی دیگه رای بدم . در هر حال ما با خیلی ها ی دیگه در این مجموعه با هم دوستیم و به نوعی در ار تباطیم . گاهی وقتا آدما دوست دارن تنهای تنها باشن .. این احساسشون شاید واسه اینه که حس می کنن از آدما خیری دیده نمیشه . ولی اگه یکی به خاطر تو و برای تو لبختد بزنه که اگه در عمل هم نشون بده بهتره اگه واقعا تو هم عاطفی باشی با احساسی انسان دوستانه دوست داری بهش توجه کنی و اهمیت بدی . دیگه تمام وقت و همش دلت نمی خواد تنها باشی ..فکر کنم این حرفا رو حداقل ده بار زده باشم .. چند وقته دارم به دعا نویسی و راز و نیاز آخر متن عادت می کنم ..شایدم بعضی شبا ننویسم ولی از خدا می خوام کمکم کنه که حداقل صحبتای من با اون رنگ تکرار نگبره . البته در دل نوشته ها ی ایرانی در قسمت ادبی لوتی دوازده پست رو به نام معراج عشق که گفتگوی من با خداست در تاپیکی جدا منتشر کردم . خیلی ساده و صمیمانه .. انگاری که خدا همکلاس که نه ..آقا معلم ما باشه .. این جوری بهتره اون وقت مثل خانوم ناظم نیست که بترسیم چوب به دستش بگیره . خداوندا باز هم به نهایتی دیگر رسیده ام می دانم که بی نهایت از آن توست . می دانم که تو را دیدن یعنی تو را احساس نمودن .. من همیشه تو را می بینم . نه به آن اندازه که تو مرا می بینی . آخر من بیشتر وقتها در خوابم . تو همیشه بیداری . تو برای من می خوانی ..تو برای من از عشق می گویی . چقدر دلم می خواهد با همین شناخت و اندیشه ها سی سال جوان ترگردم تا این بار با شروعی دیگر با گذشته ای دیگر به سوی آینده روم . احساس می کنم که این مهم ترین پرسش من از تو باشد .. چگونه خدایی که بشر را آفریده می تواند او را در آتش دوزخ بسوزاند . خداوندا در عدالت تو تردیدی ندارم ولی تو خود گفته ای که رحمتت بالاتر و آشکار تر از عدالت توست . پس ما را از رحمت خود مایوس مگردان . جز تو پناهی نمی یابیم . خدا وندا تو را به خاطر نعمتهایی که به ما داده ای سپاس می گوییم . چشم دل و اندیشه ما را بگشای تا روز حساب را در کنار خود ببینیم . هر چند که می دانیم وعده تو حق است . بار خدایا ! با چشمانی گریان به سوی تو می آیم تا با لبانی خندان ذکر تو گویم که تو خوب ترین خوبان و عزیز ترین عزیزانی . ای دانا ترین دانایان از تو آمرزش می طلبم .ای پرورد گار مهربانی ها ! ای خداوند عشق ! ای خالق آمرزش !.... بنده گناهکار خدا .. دوست و برادر شما : ایرانی
     
  
زن

 
وقتـــــــــــــــی بــــــــــــــرای خـــــــــــــــواب نیســـــــــــــــت

یدار شو ..وقتی برای خواب نیست ....کودک گرسنه در آغوش مادر جان می سپارد ..دیوانگان از دار المجانین می گریزند و بر حاکمان حکمرانی می کنند بیدار شو وقتی برای خواب نیست . طناب دار بر گردن بیدار و زهر در کام بیمار می بینم بیدار شو فریاد بزن که بیدار ها هر گز نمی خوابند . آن بند ها را بگسل ای برادر که اینک وقت چشم فرو بستن بر ستم ها نیست . بیدار شو ! وقتی برای خواب نیست . بیدار شو پیاله ها رابشکن زمان خنده بر افسرده و نوشیدن شراب نیست .. بیدار شو! فاحشه ها فریاد می زنند وقت فخر فروشی بر تن فروشی بامداد نیست .. بیدار شو ای برادر ! ببین که خواهرانت را به بیگانه می فروشند. دیگر وقت حکومت آن شیطان زمانه نیست .. جانماز و تسبیح فرسوده مادر از عشق به یگانه می گوید وقت ستودن وطن فروش بی دین وردای زاهدانه نیست . بیدارشو وقتی برای خواب نیست . حتی در خواب هم به سیری نمی رسی ای اسیر گرسنه در دام شب !بیدار شو که راه نجات تو جز ستم سیری نیست . فریاد آزادی از قله های افتخار سرزمین دلاوران به گوش می رسد . وقت سکوت و خفتن در انتظار شادی نیست . هنوز اشکهای مادر, بر سر کوفتن پدر را می بینم که رفتن عزیز را باور ندارند . وقت رفتن ها گذشته است بیدار شو ای فرشته صبح آزادی ! تا که شیطان آمدن تو یاور خدا را ببیند . بیدار شو .. زمان گذر از هفت آسمان و هفت شهر عشق گذشته است . وقت پرواز بر فراز هفت کوچه ها رسیده است .. بیدار شو ای مسافر خسته شب ! بیدار شو تا ببینی عذاب همسایه ات را . بیدار شو تا ببینی آن که را آسوده نمی خوابد . بیدار شو تا همگان آسوده بخوابند . تا که دیگر دستهای پینه بسته کودکی بر سیمان ماله نکشد .. بیدارشو تا که دخترک کولی نما دست گدایی به سوی این و آن دراز نکند .. تا که پسرک آدامس فروش با چشمانی پر از آه دل پردرد, التماست نکند .. بیدار شو تا بیش از این شیطان با چشمانی باز مسخره مان نکند . بیدار شو وقتی برای خواب نیست . بیدارشو .. شعله های بیداد را بسوزان ! خاکستر دیوان را به ظلمات بسپارو اندیشه های سیاه را به رو شنی صبح سپید .. بیدارشو خورشید سرد چشمانش را گشوده است .. او از تو زندگی می خواهد .. از تو گرما می خواهد از تو نور عشق و ایمان می خواهد .. آخر نمی داند برای چه باید بیدار شد . بیدار شو فرشته من ! خورشید برای بیدار شدن , بیداری تو را می خواهد . بیدار شو وقتی برای خواب نیست . وقت دل بستن به سراب نیست . بیدار شو که خورشید در آسمان است و آفتاب نیست .. هنوز فریاد شکسته دل شکستگان بر بلندای سحر به گوش می رسد که خاموشی ما مرگ فریاد نیست . آرزوی آزادی , ندایی در باد نیست . بنویس ای خفته در روز و بسته چشم در شب ! تا بازبان داد بر سربیداد داد نکشی قلمت چون گلوله داد نیست . بیدارشو ! دیگر وقتی برای خواب نیست .باد ها بر ساحل دریا وزیدن گرفته اند ..دریا طوفانی شده .. امواج خروشان غضب کرده اند وقت آرام گرفتن در جوار بیقراران نیست . بیدار شو ! حتی خفاش خفته در روز چشمانش را گشوده است . دیگر کسی شیطان را دوست نمی دارد .. رانده شدگان از بهشت نابودی او را می خواهند .. اگر شیطان نمیرد تو خواهی مرد . بیدارشو ای همیشه عاشق عشق ! ای صدای شب خسته ! ای مسافر سرگردان کویر اندوه .. بیدارشو ! تو از سراب سیراب شده ای .. اینک زمان نوشیدن قطره های عشق از چشمه فرشتگان است . اینک زمان آن رسیده که راه خود را بیابی .. بیدارشو تا ببینی که به کجا می روی . بیدارشو ! وقتی برای خواب نیست . داد نیست بیداد نیست پس داد نیست .. همه جا را ویران کرده اند بیا تا آن چنان کنیم که دیگر فریاد بر نیاوریم که خانه عشق آباد نیست . کودک گرسنه با حسرت به شیرینی پشت ویترین می نگرد . بیدار شو ! وقت ترحم بر آن کودک گرسنه و آن سیردیو شیاد نیست .. آخر برای آن چه که حق کسیست ترحم چاره کار نیست . بیدار شو ! برای دشمن پند ناپذیر, زمان نوازش و نصیحت و گفتار نیست . با چشمانی باز خفته ام به خفتگان درخواب می نگرم . آخر چرا می گویم بیدار شو! وقتی برای خواب نیست . وقتی برای خواب نیست ؟! دوست و برادر خفته شما : ایرانی
     
  
زن

 
امروز واسه یه کاری رفته بودم خونه یه پیرزنی . همسایه مادر بزرگم بود . البته خیلی از اون جوون تر بود . اون وقتا که مامان بزرگم یعنی مامان بابام داشت از این دنیا می رفت اون خیلی جوون تر از حالا بود . . هنوز صدای ضجه هاش از یادم نمیره . من بودم دبستان ..صدای ناله ها و گریه هاش . چهار تا دختر داشت و یه پسر .. می گفت بچه شو بی خود و بیگناه اعدامش کردند . می گفت فقط داشته روز نامه می فروخته . اسیر انتقامجویی آخوندا شده .. همون یه پسرشو هم بیشتر از سی سال بود که از دست داده . به نظرم دانشجو هم بوده . اون روزا نمی ذاشتن که مراسم درست حسابی بگیرن .. . بعضی ها که عزیزی رو از دست میدن خونه شونو عوض می کنن تا هر روز و هر ساعت و هر ثانیه که نگاهشون به در و دیوار خونه هست به یادش نیفتن . پیرزن هنوز منتظر بچه شه . میگه می خواسته مهندس شه .. میگه من به دست و پاشون افتادم . گفتم همین یکی رو دارم . همین یه پسرو دارم تو رو خدا رحم کنین .. پسرم کاری نکرده .. می گفت می گفتند شاید کاری نکرده باشه ولی همینا بودند که بهشتی رو کشتند ..می گفت وقتی کشتنش پول تیرشو هم دادیم تا جنازه شو بهمون دادند .. نمی دونم چرا بعد از سی سال حالا داشت واسه من درددل می کرد . من پیرزنا رو خیلی دوست دارم و پیر مرد ها رو .. دلم واسه مامان بزرگم یعنی مامان بابام تنگ شده . ننه جونم یعنی مامان مامانم وقتی که من به دنیا میومدم مرده بود . با این که پیرزن جونی نداشت ولی ازم خواست که نردبون دو طرفه رو داشته باشم تا بره بالاش .. -مادر جان اگه بخوای رخت پهن کنی من برات آویزونش می کنم . دلم می خواست واسم از مامان بزرگم بگه . اون وقتا که من بچه بودم اون جوون بود و مامان بزرگم پیر ..ولی همش داشت از خودش حرف می زد .. نمی دونم چرا داشت می رفت بالای نردبون دو طرفه شش پله فلزی -مادر مراقب باش این یکی جوشش شله .. دیدم اشکش در اومد .. نردبون خیلی زنگ زده بود فقط بعضی قسمتهاش رنگ داشت .. اونم نشون می داد سالهاست رنگ و بوی رنگو ندیده و حس نکرده .. صبر نکرد بیاد پایین گریه کنه . همونجا گریه رو سر داد .. اینو محمود برام خریده بود .. هزار تومن .. هزار تومن خریده بود .. حالا نوی اون دویست هزار تومن قیمتشه .. نتونست حرف بزنه .. من چرا نمی میرم .. خدا آخر و عاقبت منو به خیر کنه .. راستش یه وسیله ای بهم داده بودند که به این پیرزن برسونم من چه می دونستم این جور میخکوبم می کنه ولی حوصله به خرج دادم . ای بابا می خوام زود تر برم خونه داستان بنویسم . یه لحظه نردبون یه تکونی خورد دلم هری ریخت پایین هر چی زور داشتم به این زمین و نردبون وارد می کردم تا این زنه نیفته . خودشو رسوند به زیرسقف هر چند طناب رخت تا سقف بیشتر از یک متز فاصله داشت . انتهای طناب جایی که گره خورده بود و خیلی هم خاک گرفته نشون می داد رو بوسید . به نظر میومد یه کهنگی و فرسودگی خاصی داره . اشک از چشاش سرازیر شده بود . اونا رو پسرش گره زده بود .. می گفت همون گره رو هنوز حفظ کرده . نذاشته که این طناب رو پاره کنند . نذاشته که این خونه رو بفروشن و یه خونه دیگه بگیرن ..گره خاک گرفته انتهای طناب رو می بوسید . با دستاش نوازشش می کرد .. نزدیک بود اشک منم در بیاره .. وقتی که اومد پایین گفتم مادر گریه نکن خدا بهت صبر بده .. یه لحظه در میان ناراحتی شدید به خاطر حرف خودم داشت خنده ام می گرفت آخه سی و دوسال بود که این مجاهد خلقو اعدامش کرده بودند .دیگه صبر از این بالاتر ؟!. -چقدر پاک بود با نماز و با خدا بود . چقدر یتیما رو دستگیری می کرد . همه دوستش داشتند . آزارش به یک مورچه هم نرسیده بود -مادر ناراحت نباش. اون جاش تو بهشته . اون داره ما رو می بینه . ما مرده هستیم که نمی تونیم اونو ببینیم .. یک دور از جون بهش نگفتم . حواسم نبود .. تا می تونستم از پسرش تعریف کردم . از این که اون جاش خوبه .. ناراحت نباشه . از خونه اومدم بیرون . هنوزم که دارم این جملاتو می نویسم حالم یه جوریه .. از این که این زندگی کثیف این مال پرستی ها چرا باید بذاره که به جون هم بیفتیم . چه کسی تاوان دل شکسته این زنو میده . تنها پسرشو اعدام کردند . خودشونم می دونستن که گناهی نداره . خشک و تر رو با هم می سوزوندند . هرچه که تاریخ این انقلاب کثیف امریکایی آخوندی مافیایی ساده لوحی رو می خونم می بینم تنها چیزی که درش نقش نداشته همان گام بر داشتن درراه خدا و دین او بوده .. شاید در زمان جنگ عده ای به خاطر خدا جانشونو از دست داده باشند یا در همین انقلاب .. در روزهایی مثل هفده شهریور که چند صد تا کشته داد وتا سالها تعداد کشته شدگان اون روز را پنج هزار نفر اعلام می کردند . اما نتیجه اش چی شد مشتی کافر از خدا بی خبر مامور شیطان اومدند و حاکم شدند . ابوموسی اشعری (خمینی از نظر من ) رفت و جاشو به عمروعاص (خامنه ای از نظر من ) داد . هردوشون جانی و جنایتکار بودند و یکی شون هنوزم هست . بر تعداد کافران افزودند .. این کجاش ثواب داره .. میگن اسلام دین رحمته .. چه رحمتی ا ز اونا دیده شد . تا زمانی که در مقابل غارتگری های اونا سکوت اختیار می شد کاری به کار مخالفین نداشتند . حکومتی شبیه به حکومت استالین رو پیاده کردند .. حالا جواب این مادر و سایر مادران رو کی میده .. لعنتی ها ! همه مون چشامون یه روزی بسته میشه . روح که از بدنمون جدا شه دیگه اونجا بمب اتم هم کاره ای نیست . هنوز دلم پیش اون زنه .. خیلی از این مادرا داریم ولی از نزدیک دیدن اونا آدمو داغون می کنه . کاش می تونستیم خودمونو به اوج آسمونا برسونیم و پستی زمینو با تمام وجودمون حسش کنیم . این شکم لعنتی که با چند تا قاشق غذا سیر میشه و این تنی که زیر یک سقف و جای گرم و نرم خوابش می گیره دیگه از این دنیا چی باید بخواد ؟/؟ آهای عمرو عاص ! اگه چشم خود بینی نداری یه نگاه توی آینه به خودت بنداز ..ده سال ؟..بیست یا سی سال دیگه .؟. چقد ر دیگه جا داری .. ؟/؟ .. تو هم فکر می کنی که می خوای تا ابد زنده بمونی ؟/؟ جواب دل شکسته این مادرا رو کی میده ؟/؟ البته پسر این مادر رو ابوموسی اشعری کشته بود .. البته این ابوموسای ابله و نادان بعدا به درجه ای از آگاهی رسیده بود که آشکارانه جنایت می کرد .......مادر ! فرشته مهربان ! اسطوره شکیبایی ! آینه سادگی ! دنیا چون دریایی طوفانیست و زندگی چون کشتی این دریا .. طوفان همچنان ادامه دارد.. فرقی نمی کند غرق اول یا آخر این دریا شوی .. این سرنوشت در انتظار همگان است . پیش از ما غرق این دریا شده اند . میهمانان میزبانان شده اند .. نمی دانم که هیاهوی بسیار برای چیست . خود هم نمی دانند .حتی شیطان هم می داند که طوفان برای او آرام نمی گیرد . نمی دانم به امید چه نشسته اند . مادرم ! تاریخ با ننگ از آنانی یاد خواهد کرد قلب پاک تو راشکسته خون بیگناهان را بر زمین ریخته اند . مادرم ! اشکهای تو خاک سرد را خواهد شست . سبزه ها خواهد رویا ند . لاله های سرخ سر از خاک بیرون می آورند و از خونهای پاکی می گویند که در راه آزادی نثار این خاک مقدس گردیده .. مادرم دفاع از دین و اسلام بهانه ای بیش نبوده تا دلهای صاف و ساده را بفریبند . تا زمانی که من پاک نگردم تا زمانی که او خود را از خود خواهی نرهاند تازمانی که فرزند آدم و حوا برادرو خواهر خود را در آینه زندگی نبیند شعار دفاع از دین و کشتار به بهانه دین نوعی عوام فریبی بیش نیست که این شیطان صفتان آن را دستاویز چپاول گریها و دنیا پرستیهای خود قرار داده اند . مادرم به دستهای پینه بسته تو سوگند فرزندان پاک و آزادی خواه این سرزمین به وجود مقدست افتخار می کنند . مادرم جای تو در دلهای ماست .. فرزند پاک تو هنوز هم در میان ماست . روح پاک او در آن عالمی که خدا می داند هنوز نفس می کشد .. مادرم پسرت از خون پاک توست .. از ریشه پاک تو .. آنان که می پندارند با چشمانی بینا می توانند جنایت کنند و اوج خوشبختی را در لذتهای زود گذر می دانند کوردلانی بیش نیستند که سر انجام روزی به پاداش اعمالشان خواهند رسید . مادرم ! بعد از خدا تو بهترین و بر ترین عاشق این دنیایی . تو هدیه خدا را به خوبی می شناسی . می دانم هنوز بوی پسرت را از گره طناب احساس می کنی ..حافظ از یعقوب و به یعقوب گفته است ..یوسف گمکشته باز آید به کنعان غم مخور ..کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور .. می دانم که هنوز بوی پیراهن آن که سی و دوسال است جسمش را از تو جدا کرده اند مونس شب های تنهایی توست . می دانم که هنوز هم رفتنش را باور نداری . مادرم نمی دانم چرا احساس می کنم تو شکیبا تر از یعقوبی همان که کلبه احزانش روزی گلستان گردید همان که دوازده پسر داشت و خداوند یوسفش را به او باز گردانید .. مادرم ! خداوند حتی همان یک پسرت را هم در این دنیا به تو باز نمی گرداند .. این مصلحتیست که باید به آن گردن نهی . پس مادرم تو پاداشی بیشتر از پاداش یعقوب خواهی داشت . آخر اشکهایت ..نوازش کردنهایت .. بوی پیراهن محمودت , او را به تو باز نمی گرداند . مادرم سرت را بالا بگیر . به خاطر خدا , به خاطر خلق خدا . وقتی که سر بلندی . وقتی که سر بلند ترینی . ......... هر چند تا به حال دهها نفرو دیدم که عزیزی از دست داده باشند ولی این جوری که یکی سی و دو سال گره طناب رخت رو باز نکرده باشه .. اون رخت آویز رو به همون صورت حفظ کرده باشه و جلوی من اون گره رو غرق بوسه کنه ..برای من خیلی ناراحت کننده و عجیب بود . .. خداوندا گره از کار ما بگشای . به مادران و پدران داغدیده ای که ناجوانمردان , ناجوانمردانه عزیزانشان را به تیغ جلاد سپرده اند صبر و شکیبایی عنایت فر ما تادر راه بندگی تو به آرامشی که شایسته آن است برسند . خداوندا بندگان دنیا پرست تو با برادران و خواهران خود می جنگند تا دمی آسوده تر زندگی کنند اما با تو چگونه می توان جنگید که تو مظهر خوبی ها و عدالتی . خداوندا به ما دیدگانی عطا فرما که عدالت و رحمت و محبت تو را ببینیم . خداوندا ! به بزرگی و عزت خودت از تو می خواهیم که دلهای شکسته را آرام گردانی .. خداوندا آن چه را که به دست آورده ایم حاصل عنایت تو بوده است و از دست داده ها نیز مصلحت تو . پس ما را در راه بندگی خود مستدام بدار تا دگر باره شایسته عنایت تو گردیم . که تو آمرزنده دانا و توانایی .........پروردگارا ! تو بالاتر از نفسهای منی .. تو حتی بعد از آخرین نفس با من خواهی بود . پس به تو پناه می برم ای دهنده و گیرنده نفسهایم .. ای آن که هرگز تنهایم نخواهی گذاشت ! ای آن که هر گز تنهایم نخواهی گذاشت ! ... دوست و برادر شما : ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
دستهایت را به من بسپار و قلبت را به قلب من . بگذار در سکوت به چشمانت بنگرم و در سکوت با تو سخن بگویم . بگذار در آغوشت بگیرم . گرمای وجودت را با تمام وجودم احساس نمایم . احساس نمایم که ماورای تن های داغ من و تو جانهای عاشقیست که بر تنهایی خط بطلان می کشد . نمی دانم راحت ترین راه برای رسیدن به قلب تو کدامین راهست . نمی دانم برای آن که بدانی که همیشه دوستت می دارم چه باید کرد . شب سیاه از راه رسیده است . نه ماهی و نه ستاره ای ..آسمان عزادار است . لباسی سیاه بر تن .. آرام اشک می ریزد . نمی دانم در سوگ که و برای چه . دلم می خواهد همدم آسمان باشم . نمی داتم چرا از تنهایی می نالد . نم باران گونه هایم را می نوازد . در باغچه کوچک پرنده ای نمی بینم . نمی دانم بلدر چین سفید به کجا رفته است .نمی دانم ..بالهایش شکسته بود . بلدرچین سپید من نه سلام گفت نه وداع .. غریبانه آمد غریبانه رفت . ندانستم از کجا آمد ..نمی دانم به کجا رفته است . شاید بالهای پریدنش را باز یافته شاید دیگر نمی خواهد که برایش دانه ها بپاشم . هنوز بوی گرم تنش را احساس می کنم .بوی پرهایش را .. صدای ضربان قلب کوچکش را می شنوم . نمی دانم به کجا رفته است . نمی دانم به کجا گریخته است . همه جا تاریک است . بالهای سپید او را نمی بینم . او رفته است . بوی خاک باغچه و باران ..آرامش شب تیره مرا از کویر خشک دلهای سرد رهایی می بخشد .. آسمان می بارد باران بر زمین می نشیند . قطره های ریز باران را می بینم که چون ابرکهای سپید بر گل سرخ نشسته است ..در زیر سپیدکها گل سرخ را درشب سیاه تیره می بینم . او هنوز با پاییز نرفته است .. شاید او هم تنهایم بگذارد . دیگر بوی ماه مهر به مشام نمی رسد .اما پاییز همچنان در کنار من است . دلم می خواهد در دل تاریک شب سیاه به کوچه باغهایی بروم که درختان بر هنه آن در حسرت برگهای خشک و تکیده خود اشک می ریزند . زمزمه باد لالایی شبانه شاخه سار های تنهاست . وقت بر هم نهادن پلکها و پایان اشکهاست . کاش بعد از پاییز بهار می آمد تا غم دلهای خسته را به خاک بهار می سپردیم . تا برآن شاحه های عزادار جامه سبز ببینیم .. بنواز ای مطرب بهار ! ای مرثیه خوان خزان ! هیچ کس نمی خواهد که آغوشش را برای غم بگشاید . تا که شادی هست تا که امید آزادی هست تا که می توان به شکوفه ها دل بست تا که می توان سرسبزانه به امید روز های سبز ریشه زد و جوانه زد دل بستن به بر گهای سوخته خزان چه سود !دستهایت را به من بسپار .. عشق را همچنان از قلب تپنده تو احساس می کنم . پرستوهای شهر من رفته اند . به دیداری که نمی دانم کجاست . نمی دانم وقتی که فردا بهار بیاید پرستوی خانه من باز هم به لانه خود خواهد آمد ؟آخر آشیانه او در خانه من است .ودرقلب من . کاش می دانست که در قلب من هم اشیانه ای دارد . وقتی که فردا بهار بیاید چگونه می توانم پرستوی خود را بیابم .. شاید که او به آشیانه باز گردد . شاید که من به پرنده ای دیگر بنگرم که چگونه خس و خاشاک به دهان می گیرد تا آشیانه ای دیگر بسازد . چه درد ناک است آشیانه ای را ویران نمودن ! چه تلخ است غنچه ها را پژمرده دیدن و فریاد در گلو خفه کردن . دستهایت را به من بسپار . بیا با تا با هم بر سر آنهایی که فریادها را در گلو می خشکانند فریاد زنیم که صدای سکوت شکسته است . نم نم باران با من ترانه بهار را می خواند . آسمان چون بهاران می بارد و من با اندوه پاییزی خود همچنان به امید بهاری دیگر نشسته ام تا بیاید و برای من از عشق و زندگی بسراید . بگوید آنان که در پاییز و در دل خاک خفته اند پیام اور آنند که زندگی همچنان ادامه دارد ..آاری زندگی همچنان ادامه دارد ...............امشب می خوام یکی دو نکته رو در مورد درس خوندن بگم . اون وقتا که دانش آموز بودم یا دانشجو عادت نداشتم که درسو با صدای بلند بخونم و مثلا حفظ کنم . این جوری اعصابم خرد می شد حس می کردم وقت تلف میشه .. بیشتر به آهنگ صدای خودم توجه داشتم تا خود درس .. در سکوت خودم هم می خواستم درس بخونم می دیدم فکرم میره جای دیگه .. و همش وقت تلف میشه .. گفتم پسر تنبلی رو بذار کنار . می خوای حواست پرت شه ده دور هم یک متنی رو از بالا تا پایین بخونی هیچی هم حالیت نشه ؟ و وقت هم تلف کنی که فایده ای نداره .. پس بهتره از خودت پس بگیری درسو .. اما چه جوری ؟/؟ می خوای هردمبیلی از خودت بپرسی این که تاثیری نداره .. اینو هم بگم که در درس خوندن مخالف سر سخت دسته جمعی درس خوندن بودم و ترجیح می دادم تنها درس بخونم ..مگر آن که دیگه راهی برای فرار از دوستان پیدا نمی شد . اون جوری وقت زیاد تلف می شد .یه خاطره کوچولو هم بگم که یه روز نزدیک امتحان چند تا از دوستان رفتیم خونه یکی درس بخونیم دیگه اون روز گیر افتاده بودم من که شاگرد اول بخشنده بودم و تقلب دهنده .. اتفاقا شاگرد دوم بخیل و تقلب ندهنده هم در جمع ما بود . بد بختی این که باید طوری می خوندم که شرمنده بقیه نمی شدم . اون شاگرد دومه اون روز منو کشت از بس فیس و افاده می کرد که چقدر می خونی .. خر خونی می کنی یک بار بسه ..فوقش دوبار .. دیگه توبه کار شدم این جوری درس بخونم . آدم اختیار خودشو هم نداره .. باورم شده بود که این شاگرد دومه یک مخی هست . چند روز بعد یک امتحان ساده داشتیم روز قبلش که جمعه بود ظهرش خونه این شاگرد دومه کاری داشتم در خونه شونو که زدم داداش بزرگه اش اومد درو باز کرد خبر برادرشو گرفتم .. گفت صبح تا حالا پا بر هنه شده داره تو حیاط درس می خونه اونم با صدای بلند .. اتفاقا تا منو دید لای کتابشو بست ولی وقت نکرد دمپایی پاش کنه .. دلم می خواست کفشمو در می آوردم و می کوبوندم تو سرش .جریان مال اوایل دبیرستان بود .. واما شیوه خاص چه در دانشگاه و چه در دبیرستان این بود هر صفحه یا بخش رو که می خوندم سوال بر می داشتم .. یعنی خودم سوال طرح می کردم .. اصلا نکات مهم متن رو یاد داشت نمی کردم .اونا رو می سپردم به مغزم ..اگه بار اول نمی تونستم خوب جواب بدم خود به خود وادار می شدم بار دوم و سوم این نقطه ضعف خودمو بر طرف کنم . خودم می شدم طراح موشکافانه سوال .. اون وقت سعی می کردم خودمو مجبور کنم به این پرسشهایی که خودم طرح کرده نگاه کنم جوابها رو مرور کنم . اگه نمی تونستم خوب جواب بدم یک بار دیگه می خوندم . خودم شده بودم آقا بالا سر خودم . یعنی این باور رو در خودم به وجود آوردم که اونی که سوالو طرح کرده مثلا یک نفر دیگه هست تو موظفی به پرسشهای اون جواب بدی . شیوه خیلی خوبی بود وهست . نگاه کردن به پرسشهایی که که خودت طرح کردی و مرور پاسخ آنها ...یکی از کارایی که من به شدت باهاش مخالف بوده هستم علامت گذاری پاسخ های صحیح در تست های چند جوابی یا بلی وخیره .. این سبب میشه که دانشجو یا دانش آموز تنبل شه . هدف از تست کار کردن رو خوب متوجه نشه .. اون باید حتی اگه ده بار هم کتاب تست و جزوه های تستی رو مطالعه می کنه از خودش بپرسه ..جوابها رو جای دیگه ای بده ذهن خودشو همیشه آماده نگه داشته باشه .. وگرنه چه لزومی داشت اصلا این پرسشها طرح شه . از اول اونو تک جوابی طرح می کردند دیگه . پس دانشجویان و دانش آموزان عزیز تنبلی رو بذارین کنار. پشتکار داشته باشین . به موقعش به هم کمک کنین . یه عده ای معتقدن که آدم که خودش زحمت می کشه درس می خونه بر خودش ظلم می کنه اگه به یکی دیگه تقلب بده .. .. شاید حرف درستی باشه ولی گاهی می بینی یه بنده خدایی مشکل داره اگه دستشو بگیرین تقلب بدین چه اشکالی داره . فعلا در مورد پرسش های تستی یا چهار جوابی یک راه ساده ای برای تقلب وجود داره اونم در صورتی که ترتیب سوالات همه یکی باشه .. .. تقلب کننده خیلی آروم شماره سوالو میگه مثلا شیش یا هفت ....تقلب دهنده خیلی ماهرانه با انگشت علامت میده .. از یک تا چهار .اونم از پهلو دستشو صاف میاره پایین ولی خودش و صورتش باید مستقیم و توجهش به روبرو یا سرش پایین باشه . . نیازی هم نیست که سرت رو این طرف و اون طرف بگردونی . روشهای دیگه هم داریم .. ولی بهتره خودتون درس بخونین .. تقلب کار خوبی نیست . بد عادت میشین ... می خواستم امشب کمتر حرف بزنم بازم نشد . شب همه شما به خیر و خوشی وتندرستی .. خوب بخوابید و خواب یک دلار..شصت و هشت ریال رو ببینید . خداوندا وعده ها دادند و به آن عمل نکردند اما آن وعده ای که بیش از سایر وعده ها قلبم را به درد آورد ان بود که می گفتند می خواهیم آیین الهی را در ایران زمین و در روی زمین پیاده گردانیم ما را پیاده کردند و آیین پیاده نشد . بار خدایا ! دلهایمان را پر از نور ایمان ساز . آن چنان کن که تنها محتاج تو باشیم و دست نیاز به سوی خلق نیازمند دراز نکنیم که تنها تویی که عزت می بخشی . ای عزیز ترین ای بی نیاز و بخشنده ترین . ....دوست و برادر همگی : ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
به ما نیومده ادای جوون ترا رو در بیاریم و هدفون بذاریم گوشمون و ترانه های مورد علاقه مونو گوش کنیم و تو حال خودمون باشیم . تازه با اون ترانه هم بشینیم و کلی دل نوشته بنویسیم و ادای نویسنده ها رو در بیاریم . شب گذشته داشتم یه متن ادبی رو می نوشتم و هدفون هم گوشم بود .بیش وپیش از این که بخوام حتما موقع نوشتن ترانه گوش کنم دوست دارم که صداهای در هم و بر هم اطراف به گوشم نرسه ..یکی سر یکی داد می کشه .. صدای تلویزیون بلنده ..خلاصه صدای ترانه ملایم دسپینای یونانی رو تا آخرش برده بودم بالا و در عالم خودم بودم و جملات هم یکی یکی عین کاغذ های کپی شده از کله ام میومدن بیرون که یه حالت جو گیر شدن هم بهم دست داد و همین جور با خودم این جملاتی رو که ساخته بودم تکرار می کردم . مثلا دکلمه می کردم . صدای تزانه هم نمی ذاشت من بفهمم که صدام چقدر بالاست .. نشسته بودم توی اتاق .. زیر چشمی دیدم که در هال وپذیرایی به اتاق باز شد و سرکار خانوم وارد شدند .. دیدم در داره باز میشه دست از دکلمه کشیدم ..-ساکت شدی آقا . ادامه بده .. -چی رو ادامه بدم -همون که داشتی باهاش حرف می زدی -من که با کسی حرف نمی زدم .. -میگم برام هوو آوردی میگی نه .. .(خبری لپ تاب می گفت ) -چی داری میگی زن .. -خیلی مرموز شدی ها -تو رو خدا ما رو ول کن .. من داشتم ترانه گوش می کردم احساساتی شدم ..-مگه تو جوون 18 ساله هستی این جوری احساساتی بشی ؟/؟ من مرد ندیدم مثل تو نره بیرون . یک گوشه خونه بشینه کز کنه بچسبه به این کامپیوتر . همه مردا میرن دنبال کار و کاسبی دوم ..من که چیز اضافه ازت نخواستم . بشین چهار تا کلمه حرف بزن ..-من که همش دارم حرف می زنم .. -راستشو بگو میگن الان با کامپیوتر با هم حرف می زنن ..-به جون تو هیشکی نبوده . عجب گیری افتادیم . یاد بیست و خوردی سال پیش افتاده بودم که یکی از دوستان پسرم با دوست دخترش در پارک قرار داشت . من همراش رفتم .. اون دختره هم دوستشو با خودش آورده بود .. رفیق من با دوست دخترش خلوت کرده بود .. ولی من و اون دختره با پنجاه متر فاصله از هم روی دو تا نیمکت جدا نشسته بودیم و کاری به کار هم نداشتیم .از من بخاری بلند نمی شد .بعدا نمی دونم از چه کانالی به گوش عیال فعلی و دوست دختر اون وقتی ما رسیدکه همچین جنایتی درپارک رخ داده وبه جای این که بهم تشویقی بده و دورمو طلا بگیره هر بد و بیراه و متلک مودبانه ای که بود نثارم کرد .. البته ازچت بازی پارسال و سلام علیک های گرم من با دوستای اینترنتی خبر نداره .. خلاصه مگه امروز ول کن ما بود .. امروز بدجوری می خواست هوای منو داشته باشه که اغفال نشم .خیلی بیشتر از روز های گذشته . . تو رو به جون مادرت برو بذار ما به داستانمون برسیم .. ..حالا تکیه کلامش این شده که یک بار بهم میگه مر موز و همون موقع پشت بندش میگه مار موز ...خیلی بده آدم هزار تا کار خلاف بکنه گیر نیفته واسه کار خلافی که نکرده این جور مظلوم واقع شه . طفلک ایرانی .. اما امروز در تاپیک ها چه خبر بود .. گپ زدن با دوستان خونگرم ..هم دلی و صفا و صمیمیت در دنیای مجازی .. البته خوب که فکرشو می کنیم می بینیم حقیقت و مجاز یه چیزایی در مایه همن . هر دو تا شون وجود دارن .. حالا جسم آدما در کنار هم قرار نداره .. ولی روح و اندیشه ها که همو حس می کنن . حقیقت انسان همون روح اوست . اندیشه اوست .نیاز اوست .. انسانیتی که میشه در دنیای مجازی هم اونو جست . پس ما می تونیم در دنیای مجازی هم خوب باشیم . همو دوست داشته باشیم . از هم خیلی چیزا یاد بگیریم . در این دنیا غرور و خود خواهی رو زیر پا بذاریم . اگه اشتباهی کنیم بهش اعتراف کنیم . اگه کسی دوست داره احساس بزرگی کنه این اجازه رو بهش بدیم . بهش نشون بدیم که دوستش داریم . اگه با دیگران مهربون باشیم اگه خودمونو از دیگری بر تر نشون ندیم چیزی از حقیقت و ارزش شخصیت ما کم نمیشه .. در عوض دلمون آروم می گیره که تونستیم بر نفس خودمون غلبه کنیم . حداقل محبت یکی رو واسه خودم بخریم اونم به بهای سادگی و صفای دل ..دیگه جونم واستون چی بگه .. آدم در دنیای عشق و دوستیها نباید واسه هم شاخ و شونه بکشه .. شوخی به جای خود و حفظ احترام هم به جای خود ... امروز در یکی از تاپیک ها از یکی از هزاران دختر یا زنی گفتم که باباش مال اورمیه و مامانش تهرانیه ..هیشکدوم تا حالا همو ندیدیم . اون اصلا نمی دونه منی وجود دارم .. مرگ حقه و امید وارم که زنده باشه .. باباش مرده ...کاش دست سرنوشت یه روزی این خیلی کوچولوی دیروز رو در کنارم قرار می داد تا از آخرین آرزوهای باباش بگم .. می دونم خوشحال میشه که از آخرین روز های باباش بدونه ..شاید حس کنه که پدرش هنوزم زنده هست . راستی یادتون که نرفته محبت کردن به یتیما رو .. محبت کردن به این نیست که هر وقت دیدینشون دست تو جیبتون کنین و بهشون پول بدین .. یا این که قربون صدقه شون برین .. یا احساس ترحم خودتونو علنی کنین .. باهاشون طوری باید رفتار کرد که انگار نه انگار آب از آب تکون خورده ..نباید دل پاک و مهربونشونو برنجونیم ..شاید کار ساده ای به نظر بیاد ولی خیلی پیچیده هست .. یه ذره ایمان می خواد یه ذره از خود گذشتگی .. یه ذره هم این که در آینه زندگی بقیه آدما رو هم ببینیم . قدر نعمتهایی رو که داریم بدونیم . بدونیم هیچوقت هیچ چیز واسه آدم دائمی نیست و نمیشه . جز عشق به خدا هیچی نمی مونه . امروز نوزدهم آذرماهه . یازده روز مونده به شب یلدا .. وای که چقدر از گیل پخته و هندونه توسرخ رو دوست دارم . الان وقتش نیست که از شب یلدا بگیم ولی چه اشکالی داره ! مردیم از بس هر روز رو در همون روز ازش یاد کردیم . فقط شما اگه شب یلدا قصد رفتن به مهمونی رو دارین شام زیاد نخورین که موتور و باکتون بکشه .. امروز یه تاپیک به عنوان تنهایی به تالار گفتگوی آزاد اضافه شد .. تنهایی واژه ای به اندازه وسعت دنیا .. ولی خب هیشکی مث خدا تنها نیست . هر چند همه ما از اوییم و به سوی او می رویم .. کار دست خودم دادم . عشق من به این جور نوشتن ها باعث شده که نتونم به داستانهای سکسی توجه زیادی داشته باشم ولی ولشون نکردم .تا چند وقت پیش من این کلمه روز نوشت رو در عنوان تاپیک می خوندم رو نوشت و سر در نمی اوردم چی باید بنویسم .. اخه من با این تنهایی چیکار کنم . کار دست آدم میدن . کم میرزا بنویسی داشتیم حالا هر وقت تنها میشم باید برم از تنهایی بنویسم .. خب دختر پسرای نازنین بازم وقت وداع رسید . بازم سخن از دوست خوش تراست . دوستی که همیشه می دونه برنده و پیروزه . این ماییم که باید کاری کنیم که برنده و پیروز شیم . راستی به نظر شما در این دنیای بزرگ همه می تونن برنده باشن ؟/؟ پیروز باشن ؟/؟ ...آره چراکه نه .. واقعیت اینو نمیگه .. ولی حقیقت میگه که میشه پیروز بود .. پیروزی برای همه . حتی برای شیطان .. چون این صفتی هست اعتباری ..ان چه که خود خواسته است . خداوندا ! کاش آن چنان می کردی که آفریدگانت جز به پیروزی درراه تو به هیچ نیندیشند .. آن که خواهان تو و خواهان خواسته های تو باشد پیروز است . آن که در تنهایی تو را دارد آن که فراموشت نمی کند آن که وقتی که عزیزی را از دست می دهد می داند که عزیز ترین عزیزان در کنار اومرهم قلب شکسته و زخمی اوست . آن که وقتی عشقی و عاشقی زمینی تنها یش می گذارد به او بی مهری و بی وفایی می کند می داند که سلطان عشق و عاشق ترین عاشقان با اوست .. آن که می داند تویی بر تر و بالاتر از همه هر گز مغرورمایوس نمی گردد . خداوندا ! خیلی دلم می خواهد به مانند تاپیک معراج عشق خودم باتو دوست باشم و دوستانه بگویم .. البته نه مثل قضیه استادی که به روی شاگرد خودش بخندد وآن شاگرده پررو شود.. حالا گاهی هم می خوام خودمونی تر شم .. صمیمیت در کلام .. خداوندا ! درهای خوشبختی را به روی بندگانت بگشای آن گونه که خود می دانی و خود می خواهی چون تو راز سعادت انسان را به خوبی می دانی و بهتر از خود او با راههای رسیدن خوشبختی آشنایی . پرورد گارا ! با اشکهایم غبار قلبم را بشوی جان و جسم و اندیشه ام را از آلودگی ها پاک گردان ..ببین که دست نیازم تنها به سوی توست . به سوی تو بخشنده نعمتها ..بحشنده زندگی .....عزیزان !شب همگی خوش ! تا گفتا رو دیدار و نوشتاری بعد ..خدا نگه دارتان ..دوست و برادر همگی : ایرانی
     
  
زن

 
بازم شب سیاه که دلهای سپیدو بیشتر به هم نزدیک می کنه از راه رسید و منم انگشت به دست بازم مشغول شدم که یه چیزی بنویسم . نمی دونم این چه مرضیه که پیدا کردم . یه مرضیه که اگه ننویسم مریض میشم . شایدم یه نوع عادت باشه .. یا یک حرکتی در پیوند های پاک و دوستانه که صدای ما رو به گوش هم برسونه .. یعنی این نوشته ها رو یک طرفه حساب نکنید . همون جوری که شما هم پیامهای دوستانه و محبت آمیز خودتونو به نوعی به گوش دل بقیه می رسونین . عصر شده عصر تنبلی و راحتی .. بعضی هاش خوبه و بعضی هاش هم نه خوب نیست . مثلا من حساسیت عجیبی دارم به این که طرف توی ماشین خودش نشسته به چند متری خونه که می رسه ریموت رو فشار میده در میره بالا .. آخه جونم عمرم پیاده شو یه تکونی به اون هیکلت بده .. یه ورزشی کن .. در رو باز کن و با دستت دوباره ببند . آخ آخ که این وقت چقدر گرانبها شده .. اگه بهشت اون دنیا رو می دیدی اون وقت چیکار می کرد ی !.. یه شب یه جایی رفته بودیم مهمونی .. طرف ماشین ظرفشویی داشت .. بعد از شام این ده پونزده تا ظرف و کاسه رو می خواست بده به دم ماشین .. اول همه رو تمیز کرد .. نوازششون کرد .. دسته بندی کرد .. این این ور و اون ور .. طرف خودمونی بود و می تونستم اذیتش کنم .. -ببینم من اگه الان آستینمو بالا می زدم ده دفعه این ظرفا رو شسته بودم .. معلوم نیست شما این ماشینو استخدام کردین یا این ماشین شما رو استخدام کرده .. تازه یه قرصای مخصوصی داره که باید هر چند وقت در میون به این ماشین معتاد داد .. اگه دست و پاتون درد می کنه یه چیزی .. ولی دیگه تنبلی هم یه حدی داره ... به جای این ماشین ظرفشویی که عین ملکه ها چند تا نوکر و کلفت می خواد یک ربوت درست می شد که خودش ظرفا رو جمع می کرد و می شست آره یه چیزی .. اگه قراره پاشی و یه چیزی هم به خورد این ماشین بدی که باز شد همون .. تازه پول قرص و دوای این ماشینو هم باید بدی .... ولی یه چیز دیگه ای هم یادش به خیر .. چه دورانی بود دفتر خاطراتمو می گرفتم و با خود کار بیک از این سمت به اون سمت می دویدم و یه جایی برای پنهون شدن پیدا می کردم تا بنویسم . هر کی هم از کنارم رد می شد یه جوری نگام می کرد . یه سری فکر می کردند دانشمندم یه سری فکر می کردند بعد از خدمت می خوام برم دانشگاه ولی خیلی ها می دونستند که من یه دیوونه ای هستم که برای دیوونه نشدن می نویسم . یکی دو ساعت که به تنهایی پناه می بردم و می نوشتم شارژمی شدم . مثل حالا که داستانهامو می نویسم و خاطرم جمع میشه .. گاهی وقتا از سیل و طوفان و باد و بوران باید رد می شدی و یه گوشه ای پناه می گرفتی که دفترت خیس نشه .. ته انگشت میانی دست راست قسمت چپش به اندازه یه نخود اومده بود جلو یعنی ورم کرده یه گوشت اضافه پیدا شده بود . . از بس نوشته بودم ..چه دورانی بود .. دوران اوج نوار های وی اچ اس که میذاشتیم توی شکممون و دوستان با هم رد و بدل می کردیم .. یادم میاد یه بار همچین لاغر شده بودم و شلوارام گشاد شده بود که سه تا نوار وی اچ اس می ذاشتم زیر بلوزم نصفش زیر کمر بند بود نصفش بیرون کمر بند تا نافم می رسید . فقط این سومی یه کمی نفسمو بند می آورد . دستگاه ویدیو رو که می خواستی از این سو به اون سو ببری باید با ترس و لرز این کارو انجام می دادی .. روز زیاد موردی نداشت ولی اگه به گیر کشیک شب میفتادی دیگه اگه فاتحه خودت خونده نمی شد باید فاتحه اون ویدیو رو می خوندی . شده بود درست مثل اوضاع افغانستان زمان اشغال روسیه .. ولی خب اینجا یه خورده بهتر بود . ای روز گار انگاری هر زمانی که آدم به دنیا بیاد خودشو با اون وفق میده .. حالا یه اشاره می کنی یه پیام از اینجا میره به اون سر دنیا .. اون موقع باید شهر به شهر و دست به دست هفته ها می کشید تا به یکی پیام بدی . خیلی حال داشت .البته یه بار ضد حال هم خوردم .. در جشن فارغ التحصیلی دانشگاهی که چهل کیلومتر باهام فاصله داشت قرار بود بهم جایزه بدن ..شاگرد اول بودم .. پستچی که اومد دم در بهم نامه رو داد یه انعامی هم بهش دادم ..وسط هفته بود و ظاهرا جمعه باید می رفتم در جشن شرکت می کردم .. چه کیفی داشت .. حتما اون چند نفری رو که بهشون تقلب دادم و قبولشون کردم اونا هم میان .. خدا میگه از این دست بده از اون دست می گیری .. تاریخ دعوتنامه رو که خوندم یخ شدم .. سه چهار روز از جشن گذشته بود ..از این ضد حال خوری بریم رو یه شاخه دیگه ... یاد کتاب خواجه تاجدار می افتم که می گفتن پیام رسانها ایستاده و در حال حرکت می خوابیدند که وقت تلف نشه و خستگیشون در بره .. جالبه ..البته بیابون رو یه خط صاف اگه باشه و به چپ و راست منحرف نشی شاید بتونی در اون مسیری که بخوای بری ..من با چشم بسته چند جمله ای رو تایپ کردم البته بدون غلط هم نبود و با سرعت کم ..ایستاده و چشم بسته هم یه سی چهل متری رو در کوچه های تاریک راه رفتم که یکی نگه یارو دیوونه شده . البته اون جوری خودم به خودم گفتم دیوونه .ولی در بیابون و شبانه راه رفتن رو تجربه نکردم .. و اما از دوستان و بر و بچه های سایت چه خبر ! خبر خیر .. بالاخره میان و میرن و چراغ این خونه رو گرم نگه می دارن .بد جوری بهشون عادت کردم .. وابستگی های خوب .. این که آدم می فهمه همون که آدما می خوان خوب باشن و خوبی ها رو دوست دارن بهترین معیار خوبی هاست .. خیلی خوبه ..خوبه که آدم وابستگی ها و دلبستگی هاشو رو چیزایی بذاره که ارزش داشته باشه .. تعلق خاطرش واقعا تعلق خاطر باشه .. آزاد و وارسته باشه ..حافظ میگه غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ...زهر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست . .. تمام این چیزایی که داریم مالکش که نیستیم .. اینم جزو حرفای تکراری منه ها .. حالا یه سری عادت ندارن همه نوشته هامو بخونن ... ما که جونمون مال خودمون نیست .. اختیارشو نداریم به چی می نازیم .. به این که یک شکم سیر بخوریم و یک خواب خوب داشته باشیم و جنس مخالفمونو بغل بزنیم و لذت ببریم و فردا و فرداها بشه تکرار و تکرار ها ؟/؟ لعنت بر شیطان که بابای ما رو از بهشت انداخت بیرون . ولی اگه نمینداخت من این جا نبودم که با این الکی نوشتن ها وقت شما رو بگیرم .. حالا از شوخی و جدی گذشته همه شما یکی از یکی داناترید .. همه دوست داشتنی و خواستنی هستید حالا یکی پشتکارو اراده ای قوی داشته اینا دلیل بر بر تری و فخر فروشی نمیشه .. اما همه اینا رو فراموش کنید . هر که هستید هر چه هستید پسر شاه یا گدا هستید دختر شاه پریان یا کولی عاشق بیابانگردید مهربان بودن و اخلاقی خوش داشتن یادتون نره .. خدا وقتی که می خواد حساب و کتاب کنه دیگه شاه و گدا نمی کنه . خیلی هنر می خواد به دست آوردن دلی و هنر بیشتر می خواد این که وقتی دلی رو به دست آوردی اونو نشکنیش . خیلی سخته آدم از چیزی که فکر می کنه حقشه بگذره .. گاهی وقتا حقتو به زور می خوان که ازت بگیرن ولی بعضی وقتا تو اگه از حق خودت به دیگران بدی این خیلی قشنگه .. چیزی ازت کم نمیشه .. یه روز یه دختر یا زن دوره گرد اومد در خونه مونو زد یه دختر بچه هم همراهش بود .. اعصابم خرد شد اونا رو از آیفون تصویری دیدم درو به روشون باز نکردم و اون رفت -مرد کی بود -هیچی از همون حقه بازایی که در تر مینال مشهد نصف پول ما رو گرفت .... داشتم ناهار می خوردم . مگه غذا از گلوم پایین می رفت ؟ اگه حقه باز نباشن چی ؟ اگه گرسنه باشن ؟/؟ اصلا چرا اومدن اینجا .. چند تا کیک و کلوچه و یه پولی گرفتم دستم و در به در به دنبال اونا بودم .. نمی دونستم از کدوم طرف رفتن . بالاخره پیداشون کردم . حس کردم گنج پیدا کردم . کوچه خلوت بود . سعی کردم طوری بهشون بدم که اگه یکی سررسید نبینه و خوب متوجه جریان نشه .اون وقت با احساس آرامش بر گشتم خونه .. مگه من کی هستم که به شکم پرم و به این نعمتی که خدا به من داده مغرور شم ؟ مگه خدا عاشق جمال من بوده که به من داده به یکی دیگه نداده ؟/؟ چرا باید گستاخی کنم و منم منم بزنم ؟ .راستش ما نباید اون قدر ببخشیم که خودمون درمانده شیم و اون قدر هم نباید گدا بازی در بیاریم که با وجودی که می تونیم اما کاری انجام ندیم . ما مثلا یه کار مندیم ..یا یک با زاری .. یا یک نوجوونی که از بابامون پول تو جیبی می گیریم .. اگه می خوای ببخشی می خوای گرسنه ای رو سیر کنی باید خودت رو یک گرسنه احساس کنی .. یک ناتوان .. زمانی که دوست داشتی خیلی چیزا رو داشته باشی و بخری و امکانش بود و درواقع حالا هم اون امکاناتو نداری . اصلا بشر این جوریه . وقتی به خیلی چیزا دست پیدا می کنه بازم می خواد بیشتر داشته باشه . عده ای میگن باید قانع بود و عده ای میگن انسان رو به ترقیه ..چه اشکالی داره پولدار تر شه و ترقی کنه .. هر دو شون درست میگن ولی مهم اینه که ما خودمون و نفسمونو چه جوری بسازیم . خدای بزرگ آدما رو به چند مدل ازمایش می کنه .. به یکی بی حساب می بخشه .. و یکی رو در فقر نگه می داره .. اینا هر دوشون اگه حس کنن خدارو هیچ فرقی با هم ندارن . هر دو شون به یک اندازه سر مایه دارن .. چون ثروتهای فنا پذیر این دنیا هیچ پشتوانه ای برای آدم به حساب نمیاد .. اوناهاش ! خدای به این بزرگی خالق و صاحب گنج پشتیبان توست می خوای دو لقمه غذا به این فقیر بیچاره ای که در خونه ات رو می زنه بدی گدا بازی در میاری در خونه ات رو به روش باز نمی کنی ؟ /؟ زودتر برم سراغ مناجات نامه .. خداوندا تو هر لحظه با منی همراه و همدم و یاور منی . آن چنانم گردان که هم در سختیها و هم در آرامش تو را در کنار خود ببینم . تو در خون و جان و اندیشه و قلب و احساس منی . تو نزدیک تر از من به خود منی . وقتی که من درونم از من برون رها گردد این تویی که با من خواهی آمد . می گویند که از گذشت تو نباید مایوس بود . می گویند که باید از خشم تو ترسید .. اشکهایم راآن گونه از آشیانه قلبم جاری ساز که دل مهربانت به رحم آمده مرا ببخشایی .تو به من چگونه گفتن ..چگونه نوشتن چگونه اندیشیدن آموخته ای پس چگونه عمل کردن هم بیاموز و اراده آن را در من ایجاد کن تا آن گونه باشم که تو می خواهی .. هرچند که تو دانا ترینی.. می توان از شیطان گریخت ولی از تو گریزی نباشد .....شادکام باشید .دوست و برادرتان : ایرانی
     
  
مرد

 
دام شیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرین عشق

روز خداحافظی بود . دیگه فارغ التحصیل شده بودیم . دختر و پسر همه باید با هم خدا حافظی می کردند . درسمون تموم شده بود . دوستی ها و گله گذاریها و روز های تلخ و شیرینمون تموم شده بود . من و شیرین روز های شیرینی رو پشت سر گذاشته بودیم . با این که با خیلی از دخترای کلاسم دوست شده بودم و خیلی ها شونم واسم از عشق و عاشقی می گفتند اما حال و حوصله هیشکدوم از اونا رو نداشتم ولی شیرین با بقیه فرق می کرد . هم صحبتاش شیرین بود هم قیافه ملوس و شیرینی داشت و هم حرکاتش شیرین بود . مهم تر از همه این که جز سلام علیک عادی با هیچ پسردیگه ای هم کلام و دختر خاله نمی شد . چند بار دل دل کردم که بهش بگم دوستش دارم ولی نتونستم . راستش دو علت داشت یکی این که حس می کردم شاید اون خوشش نیاد از این که من این حرفا رو بهش بزنم با سیستمش نخونه یا در این شرایط آمادگی اونو نداشته باشه و یکی دیگه این که شاید این انتظارو داشته باشه که من ضربتی برم خواستگاریش ... من و شیرین با هم خیلی حرفا می زدیم . در مورد مسائل زندگی و درسی .. در مورد آدما و زرنگی ها و خود خواهی هاشون . اما نمی دونم چرا هیچوقت صحبتامون از یه مرز خاصی جلو تر نمی رفت . نمی دونم چرا نمی تونستم باهاش خداحافظی کنم . نمی دونم چرا نمی تونستم باور کنم که دیگه روز های با هم بودنمون به انتها رسیده .. به یاد روز هایی که با هم درس می خوندیم و مشکلاتمونو با هم حل می کردیم افتاده بودم .. به یاد حرفایی که پشت سر استادامون می زدیم . با محبت یکی اونو به عرش اعلا می رسوندیم و با اشتباه یکی اونو به زمین گرمش می زدیم .. -شیرین ! ظااهرا تو آخرین نفری هستی که من می خوام باهاش خداحافظی کنم . هنوز باورم نمیشه . میای با هم یه قدمی بزنیم ؟/؟-حرفی ندارم .. -بالاخره درسامون تموم شد . بیکاره هایی به بیکاران مملکت اضافه شد . خیلی دلم می خواست پس از دو سه ترم دوستی شدید با شیرین جهت بحثو عوض کنم . -نمی دونم چرا یه جوریم . سخته باور کردن یا عادت کردن به این جدایی و فاصله ها .. -آره رضا ! یه روزی این روزا به انتها می رسید .. با لبخند و شمرده شمرده و خیلی بی خیالانه که احساساتی بودن من مشخص نشه گفتم نمی دونم چرا حس می کنم یه جورایی بهت عادت کردم .. -دو سه روز بگذره عادی میشه .. -کاش منم مث تو بودم شیرین .. -چه جوری .. -احساسی خشک و سرد داشتم .. -راحت تر بگو که بی احساسم ..-نه به دل نگیر .. بر سر دوراهی گیر کرده بودم . نمی تونستم و نمی خواستم که اونو از دست بدم . علاقه من به اون فقط یک عادت نبود . من رو اون شناخت خاصی پیدا کرده بودم . علاقه مندیهاشو می دونستم . به روحیه اش آشنایی داشتم . می دونستم رنگهای مورد علاقه اش چیه .از چه غذایی بدش میاد از چه لباسی خوشش میاد . اونم همین شناختو در مورد من داشت . چقدر سخته آدم فرصتی برای تصمیم گیری نداشته باشه . من مدتها فرصت داشتم و تلفش کردم . بالاخره تصمیممو گرفتم . فوقش خیطم کنه و بگه دوستم نداره .. -شیرین بیا بریم رو اون نیمکت بشینیم .. من می خوام یه چیزی بهت بگم .. می تونی قبول نکنی .. می تونی بهم بخندی .. نمی خوام حالا جواب بدی .. من وقتی حرفامو بهت زدم ازت فاصله می گیرم . پشت سرمو هم نگاه نمی کنم . ..-منو می ترسونی خبر بدی داری ؟سرمو انداختم پایین و گفتم شیرین مسخره ام نکن .. بهم نخند .. فکر نکن فقط به خاطر اینه که بهت عادت کردم . تا حالا به کسی نگفتم که عاشقتم . هنوز معنای عشقو نمی دونم ولی وقتی که حس می کنم بدون تو نمی تونم .. بهت وابسته ام ..نمی تونم لحظه های با تو گفتن با تو بودن و با تو خندیدن و حتی با تو غمگین شدنو فراموش کنم حس می کنم یه حسی بهت دارم . من احساسمو بهت میگم فکراتو بکن .. سرمو از خجالت میندازم پایین و میرم به همون کافه همیشگی ..همونجایی که تو قهوه ات رو با شکر می خوردی .. می شینم و به جای خالیت نگاه می کنم ا شیرین! من دوستت دارم . خیلی وقت پیش یاید این حرفو بهت می زدم . حالا بیشتر می فهمم که دوستت دارم .. اگه دوستم داری . اگه باهام موافقی اگه میتونی با من بمونی برای همیشه بیا به همون کافه , من تا یک ساعت دیگه منتظرت می مونم . فکراتو بکن ..از اونجا دور شدم .. حال خودمو نمی دونستم . ولی نباید خودمو دلخوش می کردم . اگه دوستم نداشته باشه خب نداره . یه حس دیگه ای داشته کسی هم مجبورش نکرده . مضطرب بودم نمی دونستم به کدوم سمت نگاه کنم .شاگرد اونجا من و شیرینو می شناخت . خبر اونو می گرفت .. لبخند تلخی زده گفتم منتظر اونم .. .. خدای من ! اون چقدر زود اومد .. حرفی نزد چیزی نگفت .. -شیرین .. -چیه رضا -چی شد ؟/؟ -بریم بیرون باهات کار دارم ولی اول یه چیزی بخوریم . زشته الکی بشینیم بلند شیم .. -چی شد ؟/؟ سکوت شیرین دیوونه ام کرده بود . -تو که می دونی من عادت ندارم خداحافظی نکرده خداحافظی کنم .. -پس جوابت منفیه ؟/؟ -رضا هنوزم همون اخلاق همیشگی ات رو داری وقتی یه چیزی رو می خوای مث بچه ها میشی .. -تو قبلا این جور باهام حرف نمی زدی .. خلاصه ار در کافه که بیرون اومدیم بهم گفت ..فکر نمی کنی یه خورده دیر بهم گفتی ؟/؟ من به خواستگارم .... -تو چی بهش گفتی .. -چیه این قدر حساس شدی فقط می خواستم ازت بپرسم بهش چی بگم .. -تو گه در این مورد چیزی بهم نگفتی -واسه این که تا امروز یه امیدی داشتم که بهم بگی دوستم داری . ترسیدم اگه این یه چشمه رو بهت بگم دیگه پشیمون شی .. -شیرین تو هم دوستم داری ؟/؟راستش کارمو راحت کردی .. می دونی چند دقیقه ای که از هم دور بودیم فرق بین منو تو در چه بود ؟ من روابرا پرواز می کردم تو روی همین زمین بودی -ولی حالا بیشتر از تو اوج گرفتم .. -دیوونه هنوز بلد نیستی چطور حرفای عاشقونه بزنی ؟/؟ بگو عشق من ما دو تا پرنده ای هستیم که با هم و در کنار هم در آسمان عشق اوج گرفته ایم .. شیرین همچنان می خندید . اون دندونای خوشگل و سفید و یکدست اون صورت گرد و لبای غنچه ایش ...-شیرین تو اولین و آخرین عشق منی .. -ولی تو اولین و آخرین مردی هستی که وارد زندگیم میشی .. اگه همین جوری بی خیال می رفتی می کشتمت .. مرد که این قدر بی احساس نمی شه .. رضا وقتی این حرفا رو بهم می زدی و می گفتی که دوستم داری صورتم از هیجان سرخ شده بود . اگه سرت رو بالا می گرفتی حس منو می خوندی . -حس می کردم وداع امروز واسم حکم مرگو داره ..-ولی حالا باید تولدی دوباره رو جشن بگیریم . تولد عشقمونو ..پیوند پاک و مقدس عشقمونو ..- تبریک میگم آقا رضا تو به دام شیرین عشق افتادی ... پایان ... نویسنده ... ایرانی


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
صفحه  صفحه 23 از 78:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  77  78  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA