انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 24 از 78:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  77  78  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


زن

 
یادش به خیر قدیما .. شایدم الان جدیدا بعضی جاها حال و احوال همین باشه .. البته این وضع بیشتر در روستاها مد بود . و در خود قبیله ها .. این که همه یک زندگی یکجا نشینی یا نزدیک هم داشتند . پسرا و زناشون از خونواده جدا نمی شدند .. گاهی هم می دیدی که خواهره به جای این که بره خونه پدر شوهره و اون جا قبیله ای زندگی کنن داماده رو می آورد و داماد سر خونه اش می کرد .. بقیه فک و فامیلا هم نزدیک هم بودند . هر کدوم یه اتاقی و یه خونه کوچولویی داشتند و دور هم بودند .. دسته جمعی با هم می رفتند مزرعه .. کشت می کردند .. بزرگ خونواده درآمد ها رو بین اونا قسمت می کرد .هرچند بعضی هاشون هم مستقلا در امد داشتن . می تونستن از طبیعت زیبا لذت ببرن . همه از درد و مشکلات هم با خبر بودن .. سر یکی که درد می گرفت همه خبر دار می شدن . شبا دور هم می نشستن . یکی که غیبت می کرد بقیه خبردار می شدن . چیزی به نام بی حوصلگی وجود نداشت . همه با هم می گفتند و می خندیدند .. وای که چقدر با صفا بود .. بچه که بودم می رفتم به همچین جاهایی مهمونی همه اینا رو از نزدیک می دیدم .. بعضی از این روستاها تازه می خواستن تلفن دار شن .. ولی وقتی تلفن نداشتند به طرز جالبی همدیگه رو صدا می زدند .. اون روزا در بچگی هام این چیزا واسم زیاد غیر عادی نبود .. من گاهی تابستونا و بهار هر وقت که کلاس نداشتم می رفتم مهمونی .. وقتی یک پیغام فوری داشتند می رفتن رو تراس یا ایوون دستاشونو می ذاشتند روی دو تا گوششون با صدای بلند و به حالت فریاد حرفاشونو می زدند .یعنی طرف روصدا می زدند .. اگه قرار بود که پیغوم به چند صد متر اون طرف تر بره تا جایی که خونه ها در تیررس هم بودند پیغام به پیغام می کردند .. بیشتر وقتا سفره که پهن می شد همه دور یک سفره می نشستند .. یواش یواش و با گذشت ایام دامنه این صمیمیتها و دور هم نشستنها کوچکتر و کمتر شد .. این مدتی رو که اونجا بودم با ورجه وورجه کردنهام طوری اشتهام باز می شد که اون ناز و فیس هایی رو که برای خوردن بعضی غذاها در شهر و خونه خودم داشتم دیگه در اونجا نداشتم .. علاوه بر بچه ها در گروه حیوانات هم دوستان خوبی پیدا کرده بودم . شاید باورتون نشه اگه بگم یک سگ و گربه رو هم به هم آشتی دادم .. من دوست سگ بودم ..من دوست گربه بودم .پس نتیجه می گیریم که سگ و گربه باید دوست هم باشند .. من باید این باید رو ردیفش می کردم .. هر وقت این گربه سگه رو می دید پا میذاشت به فرار. البته سگ هم به طرفش می دوید و می جهید .. یازده دوازده سالم بود .. این گربه خیلی دوست داشتنی بود ..گاهی وقتا میومد کنارم می خوابید .. بزرگترا می گفتند موی گربه برای ریه خوب نیست . خلاصه یه روز این آقا گربه رو گرفتم توی بغلم .. آقا سگه هم از راه رسید .. گربه تا سگو دید شروع کرد به دست و پا زدن .. هی پنجول می زد در بره .. با پنجه هاش خراشم داده بود .. -پیشی پدرسگ صبر کن این عمو سگه که حیوون نیست ..آدم باش دو تایی تونو با هم رفیق کنم .. سگه هم بد جوری پارس می کرد -مرد حسابی ساکت باش دیگه واست استخون نمیندازما . آدم که این قدر نامرد نمیشه .. دو تایی تون دارین یک جا زندگی می کنین .. این که رسمش نمیشه .. گربه رو سخت به خودم چسبونده بودم .سگه همچنان غر غر می زد . واسه این که تبعیض نژادی بر قرار نکرده باشم یه دستمو گذاشتم رو سر آقا سگه و نوازشش می کردم . صورتمو هم گذاشته بودم رو تن پیشی .. با این که بزرگ بود ولی زیاد بزرگ نمی شد .. اون روزتا همین جا بسنده کردم ..البته برای اون ساعت .. چند ساعت بعد با کلی استخون و قند و پلو گربه رو بغل کرده سگه رو صدا زدم .. گربه دست و پای خفیفی زد و سگه هم یواش غرغر می کرد -ساکت شین آقایون .. مثل سگ و گربه به جون هم نیفتین معرفت داشته باشین وگرنه از این خوردنی ها خبری نیست .. غذا رو ریختم زمین .. دست از روی گربه بر نداشتم .. یه خورده می خورد یه نگاهی به پشت سر طرف سگ مینداخت .. یواش یواش اونا رو آدم کردم .. چه لذتی می بردم وقتی می دیدم که دیگه گربه از دست سگ فرار نمی کنه و سگ به طرف گربه حمله ور نمیشه .. فقط گاهی اوقات که دو تایی نزدیک هم بودند و گربه داشت غذا می خورد اگه سگ سر می رسید گربه به احترام بزرگ تر کنار می کشید . ولی خیلی کار می برد تا بهشون یاد بدم که اول باید شکم کوچیکترا سیر شه ...سگ از اون سگای شجاع و قهرمان بود .. کل سگهای محل ازش می ترسیدند .. شغال هم می گرفت .. این گربه با این که بهش غذا می دادم گاهی مار می خورد .. خیلی از مار می ترسیدم .. دیگه کار به جایی رسیده بود که سه تایی مون می رفتیم گردش .. با هر دو تاشون بازی می کردم .. حالا که فکرشو می کنم می بینم سگ و گربه آدم میشن و آدما آدم نشده هیچ بعضی هاشون از سگ و گربه هم بد تر میشن . یادش به خیر اون روزایی رو که دیگه بر نمی گردند .. سالهاست که از مرگ اون حیوونا می گذره دلم واسشون تنگ شده ..هم واسه اونا هم واسه اون روزا هم واسه اون مدل طبیعت .. آخ که چقدر زیبا بود طبیعت .هر چند هنوزم زیباست ولی اون وقتا صفای دیگه ای داشت . . هر فصلی سر جای خودش بود . کتاب خوندنا و همین احساس عاطفی داشتنا و نوشتنا بود که سبب شد امروز از نوشتن نترسم و هر جمله ای که میگم یک معنایی درش نهفته باشه ....من در جمله قبلم گفتم از نوشتن نمی ترسم ...نگفتم که نویسنده هستم .. منظورم را به نوعی رساندم که هیچ ادعایی ندارم فقط از نوشتن نمی ترسم و حتی نمی خوام بگم که من یک نویسنده هستم .. چون این شاید از سوی عده ای غرور و ادعا تلقی بشه ولی نوشتن جمله به اون صورت در بر دارنده نوعی خاکی بودن و بی ادعاییست و یک معنا دیگه هم داره که یه نوع زرنگیه اونو دیگه شما حدس بزنین ..فعلا که دارم این مطالبو می نویسم سرم به شدت درد می کنه .. قسمت دیگه ای از داستان عشق و جدایی رو که داستانی واقعیه و به در خواست دختری بوده که قهرمان داستانه رو حدود دوساعت پیش منتشرش کردم . داستانهای عشق و جدایی و من آمده ام در بخش خاطرات و داستانهای ادبی فعلا مختص سایت لوتی هستند و من حتی در سایت بغلی منتشرش نکردم . اولی رو به خاطر خواسته دختر داستان که می گفت فقط در لوتی باشه و دومی رو هم به خاطر خط مشی اون سایت . .. امروز یه مادری رو دیدم که به شدت گریه می کرد . زن میانسالی بود و از بستگان دور .. -چی شده .. -پسرم افتاده زندان ..-ای بابا چک بر گشتی داشته ؟-نه ..می خواستم بپرسم مواد فروخته فوری لبمو گاز گرفتم به خودم گفتم تو که از این فضولی ها نداشتی ..-بیچاره زنش .. تازه چند ماه پیش عروسی کردن ... تا از زنش گفتم یه جوری نگام کرد که اشهدمو خوندم .. شروع کرد به فحش دادن طوری که اولش فکر کردم داره منو فحش می ده ولی اون زن رو فحش می داد . می گفت بابت اجرای مهریه پسرشو انداخته زندان ..حالا بعد از طلاق یا قبل از طلاق بوده رو نمی دونم ..اصلا خبر نداشتم جریانو . ولی داشتم به اون سگ و گربه فکر می کردم که آدم شدند و آدما دارن سگ و گربه میشن .. تازه پسره خیلی خوش تیپ و مهربون بود .. نمیشه به همین سادگیها قضاوت کرد که کی مقصر بوده .. هرچند میگن تازگیها مد شده که دخترا کاسبی راه انداختن ..ولی بازم نمیشه در همه موارد یک طرفه رفت قاضی .. آخه گذشت داشته باشین کوتاه بیایین . غرور بیجا رو بذارین زیر پا.. آدمی که به یک نفس بنده .. این قدر به خود نازیدن نداره .نود درصد این دعوا ها و کلنجار رفتن ها با گذشت و زیر پا گذاشتن غرور بیجا و خود خواهی حل میشه .. شاید یک به ده باشه که ساز مان یافته با طرح و نقشه باشه .. امشب رفته بودیم به بچگی ها و حالا هم رسیدیم به اینجا .. ترانه های یونانی و اسرائیلی چقدر شبیه همند .. هیشکدومشون حالیم نمیشه ..امروز دیگه این سریت حداد اسرائیلی خسته شده از دست من , از بس نشستم ترانه هاشو گوش کردم . هیچی که سر در نمیارم فقط از اون ریتم تند و سوز ترانه هاش و صدای خواننده خوشم میاد . راه کربلا و مکه که بازه .. یعنی میشه یه روزی راه اسرائیل هم بازشه و سفری به این سر زمین مقدس داشته باشم ؟شاید اون موقع مثل حالا نخست وزیرش ایرانی نباشه . میگن مناظر طبیعی قشنگی داره .یعنی بازم شتر در خواب بیند پنبه دانه ؟! ..بگذریم بریم سر وقت مناجات کوچولو و رازک و نیازک با خدای موسی و عیسی و محمد و..... خداوندا زندگی من بزرگترین و ارزشمند ترین هدیه ایست که به من داده ای . اگر این هدیه نبودعشق را نمی شناختم تو را و خود را نمی شناختم . هر چند که هنوز نادانم و آن گونه که باید نمی شناسم و این شناخت به معنای آگاهی به حضور جهان آفرین است . اما همین را می دانم که در عالم هستی تنها تو هستی که هستی می بخشی ..زنده می گردانی و می میرانی .. آن چنان کن که این هدیه گرانبها دستاویزی باشد برای چنگ زدن به ریسمان تو که هر که با تمام وجود و دل و اندیشه اش با تو پیمان بست می داند که هر گز این پیمان گسسته نخواهد گردید . خداوندا به ما یقین و ایمانی بخش که مرگ را با آغوشی باز پذیرا گردیم و بپذیریم که مرگ پایان زندگی نیست بلکه ادامه زندگیست . پاینده باشید . دوست و برادرتان : ایرانی
     
  
زن

 
از تک کار های عجیب و غریب روزانه می تونیم به این اشاره کنیم که گاهی وقتا با یکی سلام علیک می کنیم بدون این که اونو بشناسیم فقط می دونیم که قبلا اونو دیدیم . اگه طرف بره که هیچی ولی اگه وایسه و کنه بشه که منو شناختی یا نه باید رنگ بدیم و رنگ بگیریم .. یه کار دیگه این که گاهی وقتا یکی داره حرف می زنه حالا تلفنی یا حضوری فرقی نمی کنه می بینی حرفاش حوصله ات رو به سر میاره خیلی هم خسته کننده هست . حواستو می بری جای دیگه .. ولی باید حواست باشه که کی داره مکث می کنه یکی دو جمله آخرشو داشته باشی که بتونی ادامه بدی . قبل از این که اون از تو در مورد حرفاش بپرسه تو یه حرفی بزن که اون فکر کنه به حرفاش گوش دادی . بعضی ها اصلا مهلت حرف زدن به آدم نمیدن که هیچ خودشون از بس حرف می زنن سر آدمو می برن . یه وقتی فکر نکنین منظورم فقط خانوما هستن . بیچاره ها اسمشون بد د ر رفته فعلا آدمای خوش حرف از دو دو طرف زیادن . من خبر از وضع مملکت ندارم چون مدتیه که این چرندیات سیاسی رو گوش نمی کنم . یه بنده خدایی می گفت هسته ای داره شکر در آب میشه .. راستش عطایش را به لقایش بخشیدیم . معلوم نیست این ده روزی پشت پرده ای ها چه چیزایی رو خریدن که می خوان دوباره آبش کنن چسبیدن به این هسته ای تا قیمتا از حالت رکود افزایش پیدا کنه . نمی دونم چرا این قدر ملتو اذیت می کنند . موبایل بچه مون درب و داغون شده الان ده روزه منتظر نتیجه مذاکرات صلح هسته ای هستیم ببینم جریان چی میشه که یکی نو به قیمت سی چهل تومن ارزون تراز قبل بخریم .. اتفاقا ارزون تر هم شده بود ولی طمع کردیم که بازم بیاد پایین . حالا دلم هری ریخت پایین .. یعنی بازم سی چهل تومن میره بالا ؟/؟ چه فاجعه ای ! اگه در این مملکت یک جنس یک میلیون تومنی بشه ده میلیون تومن مردم ناراحت میشن ..چند وقت نمی خرن .. بعدش یه سری میرن دنبال قرض و وام و از زیر خاک پولاشونو در میارن و همون یک میلیون تومنی رو ده میلیون می خرن .. اگه همون جنس بعدا بشه هشت میلیون میگن خدا پدرشونو بیامرزه .. واقعا وضع داره بهتر میشه .. دو میلیون جنس اومد پایین .. بی خود نیست که دولتی ها هر غلطی که دلشون بخواد می کنند و ما هم همش خوشحالیم که وضع بد تر از این نمیشه .. بی خیالش .. زمین فوتبال های ما پر از چاله چوله هست در افغانستان زمین فوتبال می سازند .. جاده هامون پر از پیچ های خطر ناکه میرن در لبنان و عراق و فلسطین جاده سازی می کنند .. در مدرسه های ما آتیش سوزی میشه پولو می برن به سوریه که مردم اونجا انقلاب نکنن .. عجب آدمای با ایمانی هستند مومن و مسلمون که دارن با فیلتر کردن سایتهای مستهجن و مبتذل نهی از منکر می کنند .... خدا پدرشونو بیامرزه که راه رو برای استفاده فیلتر شکن باز می کنند می ذارن دلمون خوش باشه که سرشون کلاه گذاشتیم خیلی آدمای با حالی هستند . دستشون درد نکنه .. تو آوازتو بخون سریت حداد ..من که هیچی حالیم نمیشه .. یاسو یاسو .. حبه حبه ..... سالهای اول بعد از شکست انقلاب 57 بود .. این آقای شهید قطب زاده اومده بود تلویزیون من بچه بودم ..نمی دونم مدرسه می رفتم یا نه .. اومد گفت علت این که میگن زن باید حجاب داشته باشه و موی سرش مشخص نباشه اینه که موی زن یک اشعه ای داره که مرد رو تحریک می کنه درش تاثیر منفی داره .. به خاطر همون اشعه باید حجابشو حفظ کنه ..همون موقع بود که خانوما شعار می دادند خانوما روسری آقایون عمامه .درمورد قطب زده دهها مطلب خوندم و کلی مصاحبه شنیدم ولی آخرشم نفهمیدم راستی راستی می خواست خمینی رو بکشه یا نه ؟.. گاهی وقتا از مدرسه که میومدم می دیدم دو گروه دارن با هم در گیر میشن به طرف هم سنگ پرت می کنن بعدا فهمیدم یه سری مجاهدن یه سری حزب الهی .. یکی از فامیلام حزب الهی جاسوس بود یه بار همین حزب الهی ها اونو با مجاهدین اشتباه گرفتن همچین اونو زدند و زدند که بنده خدا از جاش نمی تونست پا شه هر چی هم می گفت من جزو دسته شما هستم حالیشون نمی شد فقط اونو می زدند . دلم خنک شد .. کل فامیل کیف کردند از کتک خوردن اون .. از فرداش هر چند مجاهد نشد ولی شد ضد انقلاب .. اون روزگاریک فیلم سینمایی بود .. عین برگ درخت پاییزی آدم می مرد . یا در جنگ می مردند یا اعدام می شدند .. بعضی وقتا ما بچه محصلها توی کوچه پس کوچه ها قایم می شدیم تا این سنگ اندازیها تموم شه .. هر روز میومدیم خونه می دیدیم بابا مامانمون دارن میگن ای بابا بچه فلانی شهید شد .. بچه فلانی اعدام شد . ..این پدر سوخته ها با جنگ الکی آدمای سالم طرفدار خودشونو به کشتن دادند از این طرف هم که گروههای مخالفشونو کشتن .. دیگه یک مشت بنجل بی خاصیت دزد مافیایی خودشون بودند و خودشون مثل رفسنجانی .. این امام سیزدهم ماه نشان همان ابوموسی اشعری وزیر نیرو که آب و برق و تلفن رو برای مرده های بهشت زهرا مجانی کرد وقتی که به لعنت ایزدی پیوست غده های سرطانی رشدشون بیشتر شد .. بگذریم فقط امید وارم رویایی را که در رمان من آمده ام خود در سر پرورانده ام روزی رنگ واقعیت کرده آرامش و رفاه را به این کشور باز گرداند . میگن امام زمان شیطان رو می کشه ... با این نوابین و جانشینان خودش که دست شیطان رو از پشت بستن می خواد چیکار کنه ؟! همش میگم بگذریم و هی نمی تونم بگذرم . این چند تا حرف بی نتیجه هم نباشه که دیگه باید سر از بیابون در بیاریم . یکی از خوانندگان سایت در ذیل یکی از داستانهای سکسی نظر داده انتقاد کرده بود که من داستانهامو جدی نمی نویسم . بنده خدا حرف درستی می زد .. آخه این داستانهای سکسی چی داره که ما اونو جدی بنویسیم . مگه ما در جامعه غرب زندگی می کنیم که با زیر و بم خیلی از آدما آشنا باشیم ؟! تازه اونجا هم به این صورت که ما فکر می کنیم هردمبیلی نیست . واقعیت و جدی بودن یا طبیعی بودن داستانها ی سکسی خود یک امری تخیلی بوده و هیچ چیز را نمی توان به عنوان اصل قبول کرد .. اصلا ما که در زیر و بم زندگی مردم نیستیم تا بخواهیم زندگی اونا را به طور شوخی یا جدی یا طبیعی به تصویر بکشیم . یک مثال ساده از یک واقعیت کلی می زنم .. سال گذشته در شهر ما در منطقه ما یک دختر و پسر از دواج کردند . خیلی هم راحت و مثلا خوشبخت بودند .. چند روز قبل اون زن یا دختر پارسال رو با سه تا مرد در خونه شون گرفتند که سرگرم سکس بودند ..... حالا یکی بیاد و به من بگه از این واقعیت یک داستان جدی یا تخیلی بنویس .. یک چیزی که به واقعیت نزدیک باشه ...من اینجا چی به ذهنم می رسه ؟/؟ عوامل مختلفی برای این خیانت میشه در نظر گرفت .. 1-تلافی 2-نیاز جنسی 3-نیاز مالی 4-مشکلات روحی و عصبی 5-احساس قدرت و بر تری کردن ...و سایر عوامل ...هرکسی با ظن خود شد یار من ..از درون من نجست اسرار من .. هرکسی به فراخور احساس و شاید رویارویی خود با یکی از این عوامل زمینه های دیگر را تخیل و غیر واقعی می داند .. به نظر شما من باید با خودزنی که این کا را انجام داده مصاحبه کنم جزئیات عملیات را بپرسم تا آنها را واو به واو به صورت داستان در بیاورم ؟ یا ازاون سه تا مردی که در آن واحد داشتند با اون زن سکس می کردند بپرسم ؟ البته از قاضی داد گاه نمیشه چیزی پرسید ....در هر حال در طبیعی ترین حالت خود نمی توان یک عامل را به عنوان اصل قرار داد . این نمی شود که ما نیاز ها ..علاقه مندی ها و آن چه را که با آن مواجه بوده ایم به عنوان یک اصل و واقعیت اجتماعی به حساب آوریم . از این موضوع که بگذریم می رسیم به این که کار ملت ایران را به کجا رسانده اند که بسیاری از داروهای نایاب و کمیاب در ایران را از راه افغانستان وارد می کنند . البته نمی خوام بگم افغانستان کشور کوچکیست و یا خدای نا خواسته جسارتی کرده باشم فقط بد بختی و بی خبالی ما تا به کجا رسیده ...؟! ملاها که میرن بالای منبر معمولا آخرای صحبتشون از صحرای کربلا میگن حالا من یا قصه جدایی رو میگم یا پیوند رو .... چه راحت از من گذشته ای ! چه راحت لحظه های اوج احساس را به دست دامنه های سرد سنگدلی هایت سپرده ای ! باورم نمی شود که این تو باشی که با من از جدایی می گویی ..باورم نمی شود که دستم را , که مرا رها کرده باشی .. به چشمانم بنگر به خدا هنوز دوستت می دارم . قسم به تو به لحظه های پاک و مقدسی که جز خود و خدا و عشق خود را نمی دیدیم هنوز هم منتظرم که برگردی .. باورم نمی شود که آن گونه از عشق گفتنهایت جز پوشالی بیش نبوده باشد . باورم نمی شود که تو عشق را به بازی گرفته ای .. جز یاد تو اینک برایم هیچ نمانده است .زنده هستم به یاد آن روز هایی که غمهایم را با اشک چشمانم و در بستر آغوش تو می شستم . من از تو هیچ نمی خواهم . دست خدا به همراهت .. می خواهم با خاطره هایم زنده بمانم با خاطره هایم گریه کنم با خاطره هایم بمیرم .. عشق من تو را به خدای بزرگ می سپارم . از تو هیچ نمی خواهم جز آن که به من بگویی آن گاه که با من از عشق گفته ای عاشقانه دوستم داشته ای تا به یاد آن روز ها با خاطره هایم زنده بمانم با خاطره هایم گریه کنم . با خاطره هایم بمیرم ..........این یه تیکه رو به خاطر این نوشتم که با خبر شدم دو نفر که همو دوست داشتند و عاشق هم بودند پس از هفت سال از هم جدا شدند و میانه شون به هم خورد . نامردی از پسر بود . در واقع این یه مختصری از زبون حال دختر بود .. به یاد نامردی بهترین هنرپیشه ایران بهروز وثوقی افتادم که هفت سال با پوری بنایی یکی دیگه از هنر پیشه های اون زمان دوست بود و مثلا عاشق هم بودند و آخرشم خیلی راحت اونو کنار گذاشت . داستان مال زمانیه که فکر کنم تازه می خواستم به دنیا بیام .. خلاصه دل شکستن هنر نمی باشد ..خداوندا انسانها قلب یکدیگر را می شکنند تنها تویی که به دلها التیام می بخشی تویی که می دانی چه می خواهم . تنها تویی که در نهایت تنهایی ام آرام به من می گویی که بی نهایتی با توست که تنهایت نمی گذارد . خداوندا تنهایی زیباست چون که می دانم هر گاه که تنهایم بیش از هروقت دیگری به زیبا ترین موجود دنیا نزدیک می گردم . به تو ای خدای یگانه ! به تو که به من آموختی چگونه با زبان بی زبانی خویش با صدای عشق فریادت بزنم که آن چنان نوری در قلب من بینداز که تنها راه تورا ببینم تنها تو را, تنها راه تو را بیابم .. سرباند باشید . دوست و برادرتان : ایرانی
     
  
زن

 
فکرکردن به گذشته یا آینده؟/؟ کدومش می تونه راحت تر باشه.. همیشه به اون فکر می کنم .. آینده طوری داره از راه می رسه که انگاری نمی خواد بیاد و گذشته هم که رفته پی کارش و فکر کردن به اون جز حسرت چیزی رو به دنبال نداره .. حسرت از دست دادن روز های خوبی رو که پشت سر گذاشتیم و بهش نمی رسیم و یا حسرت خوردن به روز هایی که می تونستیم تلاش بیشتری برای رسیدن به روز های بهتر داشته باشیم . برای رسیدن به ده سال اول زندگیم هیجان بیشتری دارم . رسیدن به غرور هایی که حالا می دونم برای بزرگتر ها مفهوم خاصی رو نداشته از این که به این حس و حالات بچه ها اهمیت خاصی بدن .. مثلا هر وقت که از مدرسه داشتیم بر می گشتیم چند تا گردن کلفت تر یقه ضعیف ترا رو می گرفتند .. خود من بیشتر در گروه ضعیف ترا و متوسط قرار داشتم . هرچند کمتر پیش میومد یکی کاری به کارم داشته باشه چون در دبستان هم با تقلب دادن به تنبلا و گردن کلفتای کلاس به نوعی واسه خودم قدرت خریده بودم .. اما عده ای بودند که با لت و پار کردن هم فکر می کردن که دارن واسه خودشون سلطنت می کنن .. بازم واسه یه کاری رفته بودم به قسمتی از شهر .. من و پسرم بودیم .. یه ده دقیقه ای رو یا باید منتظر یکی می شدیم .. هیشکدوم حوصله ایستادنو نداشتیم . -پسر بیا یه دور قمری بزنیم و برگردیم به همین جا . اتفاقا میشه ده دقیقه -باشه پدر ..شروع مسیر , آخر مسیر من واسه رسیدن به دبستانم بود در سالهای کودکی ..انگاری که واسه پسره شدم راهنمای آثار تاریخی و اطلاعات خودمو در اختیارش میذاشتم .. -من از این مسیر می رفتم دبستان . از دیدن دو سه تا ساختمون و مغازه قدیمی باز مونده از اون زمان طوری به هیجان اومده بودم که گفتم ببین پسر ایناهاش .. این ساختمونا مال همون وقتن .. حتما منو یادشون میاد...دیگه چیزی نگفتم ..می دونستم فکر و ذهنش مشغول وسیله ایه که می خواستم واسش بخرم و واسه همین اومده بودیم بیرون . ولی داشتم به این فکر می کردم که یعنی ممکنه این سنگها آجر ها و این چند تا سقف قدیمی منو به یادشون بیاد ؟/؟ خدا میگه تمام موجودات منو تسبیح می کنند ولی شما یعنی آدما تسبیح اونا رو نمی فهمید .. نمی دونم این ربطی هم به این داره که این سنگ و آجر .. منو بشناسن یا نه .. هر چی می خواستم حرف نزنم نمی شد . دوباره رسیدم به در کوچولوی مدرسه .. هنوز پس از سی سال جای در ها یعنی در بزرگه و کوچیکه همون بود . اون در کوچولوهه اون وقتا یه در دوچرخه رو بود با این که یه در دیگه جاش گذاشتند و اون قسمت ورودی رو پهن ترش کردند نمی دونم چرا به اندازه ورود درشکه پهنش کرده بودند .حیاط خیلی بزرگی داشت و داره . .دیوار ته مدرسه سقفکی داشت که نشون می داد هنوز اونجا توالت عمومیه .یعنی قبلا که بود . برای لحظاتی به این فکر کردم که یعنی هنوزم توالت عمومی داریم ؟ در کوچولوی مدرسه که باز بود یه نگاهی به حیاطش انداختم . کف حیاط همون حالتو داشت . -نگاه کن درست همون وسط بود که برای اولین بار که داشتم فوتبال می کردم و نمی دونستم چه جوریه توپ رو با دستم گرفتم و کاشتمش و رفتم عقب تا بهش ضربه بزنم که بقیه اومدند و توپو گرفتند و یه سری هم باهام افتادن دعوا ..ده سالم بود و بعد از دو سال پرسپولیسی شدن تازه واسه اولین بار بود که می خواستم فوتبال بازی کنم . چقدر همه جا ساکت بود .. چطور میشه تصویر اون روز ها در خاطرم نقش ببنده و نتونم به اون روزا برسم . خونه یکی از بستگانم که یه دختر خیلی خوشگل و سفید رو و چشم آبی هم داشت پشت همین مدرسه بود . یکی از دوستام خیلی دوست داشت باهاش دوست شه و همش می خواست منو واسطه بگیره ولی من اصلا توی این باغها نبودم .. خدایا اون روزا کجان .. اون روزی رو که کلاس دوم ابتدایی بودم و از تشنگی داشتم می مردم با حسرت به عکس آب و چشمه ای در یکی از صفحات کتاب نگاه می کردم و منتظر بودم که کی زنگ می خوره و می تونم آب بخورم . راستش اصلا دلم نمی خواد در اون حالت باشم .. تشنگی بد چیزیه . حس کردم که قطره اشکی آن سوی پلکهای من پنهان شده و نمی خواد خودشو نشون بده .. به یاد بهترین یار دبستانی ام که چند ماه پیش از دستش دادم .. ..انتهای مدرسه رو هم ردکردیم . می تونستم دنیایی از خاطرات و احساساتمو بگم و بنویسم .. به کوچه ای رسیدم که یه قسمتش هنوز مثل اون سالها باریک بود .. بکر و دست نخورده . هنوز اون لوله کلفت و آهنی که سرش باز بود و نمی دونستم ضرورتش چیه خود نمایی می کرد .. هر وقت از این طرف رد می شدم از بوی ادرار خفه می شدم حالم بهم می خورد .. بچه ها مرض داشتند .. این لوله رو کرده بودند توالت سر پایی . حالا سرشو سیمان گرفته بودند . ..ولی لوله کلفت آهنی همچنان سر جاش بود . و انگاری قدش خیلی کوتاهتر شده بود .. ..بعضی هنر ها هست که به نظرم خیلی قابل تامله .. این که آدم هم بتونه شاه باشه هم گدا .. شاه و گدا بودن می تونه یک امر نسبی باشه .. می تونه به این باشه که تو نسبت به بعضی از داشته هات احساس قدرت کنی .یا حتی نسبت به بعضی از نداشته هات ... وقتی که امروز خودت رو می بینی و حس می کنی چه ساده از گذر زمان گذشته ای کاملا متوجه میشی واسه چیزایی که نداری اصلا نباید حسرت بخوری و به اون چیزایی که داری باید شاد باشی قدرش رو بدونی .. تلاش بکنی . ممکنه حس کنی این جایگاهی که الان درش هستی حقت نبوده لیاقتت خیلی بیشتر از اینا بوده ...ولی اگه خوب دقت کنی کاملا متوجه میشی که ما همه مثل بذر هایی هستیم که گیاهی شده و سر از خاک برآورده ایم .. دوباره وارد خاک میشیم .اما این بار این خود ما هستیم که جنس بذر رو تعیین می کنیم .. کسی رو به خاطر شاه یا گدا بودن به بهشت یا دوزخ نمی برند .. کسی رو به خاطر شاه یا گدا بودنش سر زنش نمی کنند .. آدما رو به خاطر بد یا خوب بودنشونه که دوستشون دارن یا لعنتشون می کنند . کسی گاندی رو به این خاطر دوست نداره که رهبر هند بود .. اونو دوستش دارند به خاطر این که یک انسان بود یک مبارز بود اون بیش و پیش از این که شاه باشه یک فقیر بود اما با روحی که ثروت عشق و مبارزه و محبت رو نثار ملتش کرد طوری که او را تا سر حد پرستش دوستش می داشتند . این کافی نیست که نامها بر اریکه تاریخ حک بشن .. مهم چگونه حک شدن اوناست . مهم اینه امروز که زنده ای با زندگان چه بر خوردی داشته باشی .. یک کاسه غذا ..یک لیوان آب .. یک بستر خواب ....مگه قیمت اینا چنده ؟/؟.. ای پادشاه خود خواه ! مگه تو می تونی در چند تا بستر بخوابی ؟/؟ مگه تو یک نفر بیشتری ؟/؟ بیدار شو .. جام شراب ...دنیای سراب .. حال خراب ....تاکی می خوای به حکومت پوشالی خودت بنازی ؟/؟ تا کی می خوای مست و سرمست از شکستهایی باشی که اونو با پیروزی اشتباهش گرفتی . خیلی راحت از تاج سر وافوری که در دستات گرفتی و حس می کنی با اون به معراج رفتی دود میشی و میری آسمون . چشاتو باز کن . به آینه نگاه نکن . فریبت میده .. شاید یه نگاه به عکسای قدیمت تو رو بیدارت کنه .. هنوز دیر نشده .. اگه از بندگان خدا پوزش نمی طلبی از خدا عذر بخواه .. عیبی نداره .. خدا پدرانی که دخترانشونو قربونی می کردند بخشید ..خدا حر رو که تا آخرین ساعات زندگیش گناهکار بود بخشید ... توبه کن ..شاید خدا تو راهم ببخشه ..بیدار شو ...می دونم دوست نداری وقتی که می میری اون روز روز جشن و سرور و پایکوبی مردم باشه ..وقتی که با دود افیون به معراج خیالی خودت میری و از خدا دم می زنی به این فکر کن که دنیا فقط مال تو نیست .. اسیر توهم نشو .. من اون خدایی رو که تو ولی اون باشی قبول ندارم ...بیدار شو دود چشاتو قرمز کرده .. دود از درون مثل یک تلنبه تو رو پر باد کرده .. این باد غروره .. به این که فکر می کنی مثل خضر آب حیات نوشیده ای ... خداوندا ! شیطان یکیست ما را از شر شیطانک های آدم نمایی که هزاران بار بد تر و خطر ناک تر از شیطانند و ردای فرشتگان برتن دارند در امان بدار . خداوندا ! آن چنانم کن که به خاطر زر و زور اسیر تزویر نگردم و جز در برابر تو در برابر کسی سر تعظیم فرو نیاورم که تنها تویی شایسته پرستیدن ! خداوندا به نام تو جنایتها می کنند اگر آگاهشان نمی سازی چنان کن که نتوانند مانع رسیدنم به تو گردند .. بار الها ! هدیه ای که به من داده ای همان زندگی را می گویم زیباست .. شکر گزارم اما خوشنودی تو زیبا ترین و بهترین و بر ترین هدیه ایست که می توانم داشته باشم . خداوندا ! به من بگو چه کنم تا حسرت گذشته ها را نخورم و به آینده امید وار باشم .. ؟/؟ با خدا باشید .. دوست و برادرتان : ایرانی
     
  
زن

 
با من از درد هایت بگو ای آشنا !گاه می بینی که فاصله نیست .. گاه از فاصله ها دنیایی دیوار کشیده اند .. با من از درد هایت بگو ..امروز دیگر فاصله ای نمی بینم . آخر با تو همدردم . وقتی که زندگی بوی مرگ می دهد وقتی که مرگ یعنی بهشت .. نمی دانم که با جهنمی به نام زندگی چه کنم .دستهای تو را می گیرم . گرمای خون عشق و اندوه را احساس می کنم که با من از آرزوهایت می گوید . از خواسته های نافرجامت بگو .. از آرزوهای بی انتها .. از دیروزی که دیگر نمی آید و از فردایی که نمی خواهی بیاید . از امروزت بگو .. بیا تا در کنار هم باشیم . بیا تا برای هم بخوانیم . بیا تا دیگر از غم نخوانیم . بیا تا با هم بخندیم . تا بر این دنیا بخندیم . آخر گریستن زیبا نیست وقتی که آفتاب بیاید .. وقتی که غمها بسوزند غنچه گلهای سرخ گلستان قلب من و تو خواهد شکفت و با من از زندگی سرخ زیر آسمان آبی خواهد گفت . ای آشنا با من از شادیها بگو .. بخند فریاد بزن .. بخند تا آسمان صدایت را بشنود .. بخند تا از چشمان دنیا سیلاب غم بریزد . بخند و بیا تا با هم فریاد بزنیم که نه دیروزی بوده است و نه فردایی خواهد بود .. همه روز امروز من و توست .. امروز من و توست ای درد آشنا .. ای همسفر .. این است راز زندگی .. از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن ...فردا که نیامده است فریاد مکن .. بر آمده و نامده بنیاد مکن .. حالی خوش باش و عمر بر باد مکن .....استاد توانای سخن خیام بزرگوار ظاهرا از خوش بودن حال و لذتهای زود گذر دنیوی می گوید اما فراموش نکنیم که فراموشی غمها و دل نبستن به گذشته و آینده هم می تواند راهی باشد برای تکامل انسانها .. سکوی پرتابی برای پرواز در زمان و از زمان حال ....زمان حال مثل پلی ست که ما رو از گذشته پشت سر به آینده پیش رو می رسونه . ولی انگار وقتی می خواهیم پامونو بذاریم به اون ور پل می بینم یک پل دیگه ای میاد پیش رومون . مثل این که هیچوقت به اون طرف نمی رسیم .. باید چیکار کنیم . همه مون عجله داریم خودمونو برسونیم اون ور پل .. برای اون طرف ذخیره کنیم برای اون طرف بخوریم .. برای اون طرف بگیم و بخندیم .. می بینی یه عده ای هنوز آخر پل امروز رو رد نکرده با همون دم و دستگاهشون میفتن توی رود خونه .. پس گفتنی ها چی شد . ؟! خوردنی ها ؟! خندیدنی ها ؟! چرا ناگفته ها رو نگفتی و رفتی .؟ کجایی همسفر . تو که دیروز با من از وفا و موندن در فردا می گفتی کجایی ؟/؟ چرا رفتی و تنهام گذاشتی ؟ نمی بینمت .. جای خالی تو رو حس می کنم .. اما می بینم بازم همسفرای دیگه منم دارن باهام میان .. همه در کنار هم واسه این که برسن به اون ور پل . چرا تموم نمیشه .؟چرا این راه به آخرش نمی رسه .؟! چرا من نمی تونم اندوخته هاموبذارم برای وقتی که رسیدم به اون طرف ؟! هیشکی نمی خواد بدونه و بفهمه اون راهی که داریم میریم روبرومون نیست . اون زیر پامونه . افتادن توی آب و ظاهرا به مقصد نرسیدن . ولی میشه به مقصد رسید . میشه .. گاهی وقتا حس می کنی داری خیلی راحت می رسی به یه جایی ولی جز سقوط هیچ نتیجه ای نداره . گاهی خودت رو می سپری دست آب و باد و طوفان زندگی ..شاید این سقوط تو یعنی غرق شدن در گرداب و شاید هم راهی باشه که تو رو به مقصد می رسونه . هیشکی هیچی نمی دونه فقط می تونه حدس بزنه .. فقط می تونه دوست داشته باشه .. فقط می تونه بخواد .. بخواد که برای همیشه زندگی کنه از زندگی لذت ببره . وقتی می خوابه لذت ببره وقتی می خنده لذت ببره وقتی می خوره لذت ببره .. گاهی وقتا که گشنه ام میشه و دارم یه غذایی رو می خورم که خیلی خوشم میاد به این فکر می کنم به راستی واسه چی دارم لذت می برم . این احساس لذت برای چیه ؟/؟ ! این غذا مگه چی داره . مگه من کی هستم ؟/؟ یه جسمی که ریشه اش از خاکه و آب .. این شیرینی و ترشی و تلخی و شوری چیه .. چرا وقتی که سیر میشم احساس آرامش و سیری می کنم . این تیکه نون چی داره که به من توان میده انرژی میده ؟! چرا من باید خوشم بیاد ..چرا از سیر شدن خوشم میاد ؟ واسه زنده موندن ؟ واسه نفس کشیدن ؟/؟ نمی دونم ارزشها رو باید چه جوری قسمت کرد ؟/؟ وقتی که من این احساسو دارم حتما یکی دیگه هم همین حالتا رو داره . پس چرا می خوام صدای عشق و انسانیت و محبت رو خفه کنم .؟! دنیا این دنیایی نیست که من و تو می بینیم . دنیا این دنیایی نیست که به خاطر یک وجب خاک خدا بر سرش می جنگیم . دنیا این دنیایی نیست که وقتی همسایه دیوار شو می بره بالا و چند سانتی متر سهوا به زیر بنای خونه ات تجاوز می کنه فریاد بزنی وا مصیبتا و باهاش کلنجار بری .دنیا اون دنیاییه که واسه این چند سانت ارزش قائل نشی و به خاطر اون صد ها متری که داری خدا رو شکر کنی . البته باید از حقت دفاع کنی اما گذشت زیبا رو فراموش نکنی .. دنیا درون توست .. درون من .. احساس من .. احساس تو .. چرا دنیای درونمونو فراموش کردیم و به چیزایی که ارزش ندارن پناه بردیم ؟/؟ ارزشها در وجود من و تو هستند . ارزشها در انسانیت من و تو نهفته شده .. ارزشها یعنی اون چیزایی که من دوست دارم و تو هم دوست داری چیزایی که که ما رو به هم نزدیک می کنه . شاید زبون ما دین ما آیین ما نژاد ما یکی نباشه .. اما دلهای ما از یه جنسه .. دلهای ما سیاه نیست . سپید نیست .. دلهای ما به یه رنگه .. در دلهای ما خون سرخ عشق جریان داره . همون که آدما رو به هم نزدیک می کنه . فارغ از هر دین و مذهبی . دلهای ما به ما میگه که این عشقه که می تونه بر ما حکومت کنه . ما رو به هم نزدیک کنه ..نگاه می تونه زبان دلهای انسانها باشه .. وعمل نیک و کارایی که می تونه انسانها رو به هم نزدیک کنه .. چرا انسانها بایدبا هم بجنگند . چرا خون عشق آدما باید بر زمین جاری شه . چرا ... اگه خدا آدما رو دوست نمی داشت خب اونا رو به دنیا نمی آورد .. وقتی که اون بهمون احترام میذاره چرا ما خودمون به خودمون احترام نذاریم ؟ آخه تا کی می خواهیم جنگ و کشتار و تقلب و دورویی و دزدی و جاه طلبی و قدرت و خود خواهی و هر چی صفت بده رو به عنوان یک اصل حاکم بر روابط انسانی و انسانها قرار بدیم و آخرشم به جایی نرسیم به این بهانه که مبارزه حق بر باطل تا ابد ادامه داره .. کاملا درسته این مبارزه ایست که تا ابد ادامه داره . ولی آیا ما می تونیم اول با خودمون بجنگیم ؟/؟ آیا می تونیم شیطان درونمونو شکست بدیم و بعد از مبارزه های بیرونی حرف بزنیم ؟/؟ نمونه اش همین چند تا کشور اون ور تر همین اسرائیلو میگم ... حالا اونا چیکار کردند که بالاخره زمینا رو از مسلمونا گرفتند و سند دارند و ندارند و سر زمینهاشون غصبیه و غصبی نیست رو نمی دونم ..خیلی ها رو تا اونجایی که می دونم مسلمین فروختند و خودشون هم قبول دارند ولی میگن فریب خوردیم .. ما مسلمونا هم این سر زمینو حق مسلم خودمون می دونیم و کاملا هم مشخصه که عده ای صهیونیست با هدفی از پیش تعیین شده شرایط تاریخی رو به این صورت در آوردند .. حتی هم کیشان خودشونو هم تحریک کردند اونم در سالهای پس از جنگ جهانی دوم و کشته شدن بسیاری از یهودیان به دست نازیهای جنایتکار . تاریخ و گذشت روز گار ما رو رسونده به اینجا .. بهتر نیست که به جای موشکافی و شاخ و شونه کشیدن و ارث و میراث تقسیم کردن به شخصیت انسانی خودمون رجوع کنیم ؟/؟ با صلح و صفا و آرامش در کنار هم زندگی کنیم ؟/؟ خاک خدا فقط مال من و تو نیست . ما خاک رو با خودمون نمی بریم . این خاکه که ما رو با خودش می بره . پس بیدار شو ای یهودی ! ای مسلمان ! ای مسیحی ! ای بی دین آزاده ! ای انسان بیدار شو ! به آنانی که می خواهند از آب گل آلود ماهی بگیرند فرصت نده! با نیروی عشق در کنار یکدیگر زندگی کنید .. برادر یهودی ! برادر مسلمان را در کنار خود بپذیر و تو ای مسلمان به این بیندیش که درست است که بر این باوری که دین تو آخرین و کامل ترین دین خداست ولی خدای تو همان خدای موساست . اگر کسی دست ازیهودیت خویش نکشید و مسلمان نشد محکوم نیست . برای این چند میلیون یهودی که شاید چند برابرشان در جنگ جهانی کشته شده اند این سر زمین مقدس جایگاهیست که دلهایشان را به هم نزدیک کرده و آنان را به پیامبر مقدسشان پیوند می دهد .. کشت و کشتار و خونریزی هیچ دردی را دوا نمی کند . بیایید با هم مهربان باشیم . تا دیگر گلوله ای قلب کودکی را نشکافد .. آخر آنانی که از خانه و کاشانه خود رانده شده اند حق زندگی دارند . می توان با هم دوست بود . می توان در کنار هم بود .. این خاک اگر پاک است خدایش پاک گردانید .. به خاطر خدا در کنار هم باشید . یکدیگر را دوست بدارید . آخر هیاهوی بسیار برای چه ؟ آن چنان کنید که دولتهای خون و جنگ به ملتها بپیوندند . انسانها نمی خواهند که بد باشند . به خدا که زبان عشق در همه جا یکیست . دنیای مقدس .. روح و اندیشه من و توست . بیایید تا به جای آواز گلوله ها ترانه های صلح و دوستی بخوانیم . آری ما می توانیم . می توانیم . از ناتوانی گفتن یعنی ناتوان بودن .. شاید که دیر باشد اما دور نیست . آری دور نیست که به جای گلوله به یکدیگر گل بدهیم . در جای جای این گیتی پهناور .. در خاک خدا .. این است پیام عشق .. که با زبان عشق کینه ها را بشوییم و بذر محبت در دلهای مهربان خود بکاریم . .. خداوندا ! تو را به شکوه خداوندیت قسمت می دهیم که این باور را در انسانها زنده گردانی که جهان از آن توست و آنان امانت دارآنند .. قسمت می دهیم که این امانت داران را بر این باور بگردانی که بر دیگری بر تری ندارند جز آن که پاک و با ایمان بوده خصلتی انسانی داشته باشند . تو صلح را زندگی را عشق را عبادت را پاکی را انسان بودن را برای همه انسانها خواسته ای آن چنان کن که بتوانم برادرم را خواهرم را از هر نژاد و آیینی دوست بدارم و بدانم و احساس کنم که هر مذهبی که داشته باشم باز گشت من به سوی تو خواهد بود .. ای دانا ترین ! ای بینا ترین ! ای پاک ترین ! ای از ازل بوده تا ابد مانده !....دوست و برادر شما : ایرانی
     
  
زن

 
بگذار قو ی سپید در پرواز .. همچنان بپرد .. چلچله ها بخوانند آهوان از تو نگریزند ..بگذار دیگر نگاهشان به عقب نباشد .. بگذار شکارچی نیاید . آن گاه من دنیا را زیبا خواهم دید . آن گاه خود را زیبا خواهم دید و هر آن گاه که بخواهم و اراده کنم چون اینک خواهم نوشت و خواهم گفت بگذار پرندگان بخوانند که دنیا تنها از آن من نیست . بگذار سینه ها بنالند بگذار ابر ها ببارند تا بدانم که تنها نیستم . بگذار قلمم .. بگذار قلبم دوستم بدارد .. بگذار تا بر قله های اندیشه آواز بخوانم . بگذار بگویم که دوستت می دارم . بگذار قوی سپید برود .. تو بدون او هم زنده خواهی ماند .. بگذار افسونگرانه بوسه ها بر آسمان فرستم تا با افسونی دیگر باران شکوفه ها را ببینم . بگذاربگویم که باید تنهایی و خود خواهی را باید که به خاک سپرد چون همه در گلستان عشق گرد هم آمده ایم .. ای شکارچی !بگذار قوی سپید همچنان پرواز کند .. اواز آن تو نیست . باور کن من او را برای قفس خود نمی خواهم . بگذار جفتش را بیابد قبل از آن که سینه پاک و سپیدش را با گلوله جدایی آغشته به خون سرخ سازی .. اگر بگذاری که او برود پروازی بر فراز گلوله های عشق خواهی داشت ........ خب ما آدما باید بدونیم که دنیا فقط مال ما نیست . تا اونجایی که می تونیم نباید جونی رو بگیرم . ولی چه فایده جون حیوونا که سهله جون آدما رو هم می گیریم و عین خیالمونم نیست . فقط به دنبال اینیم که از چه راهی بیشتر می تونیم سود کنیم . سود حتما به این نیست که یه پولی وسط باشه . گاهی جاه طلبی ها گاهی ریاست خواهی ها .. همه اینا آدما رواز اون چه که باید باشه از حقیقت زندگی دور می کنه . فراموش می کنه که باید چیکار کنه .. فراموش می کنه که جایگاهش کجاست . اما در مورد این که آدم می خواد در یک اداره ای رئیس باشه .. هدف اگه خدمت باشه و هم تعهدی باشه و هم تخصصی بد نیست . ولی متاسفانه خیلی از این ها شده توجه شخصی به خودشون بدون اهمیت دادن به خواسته های مردم .. انواع و اقسام چاپلوسی ها رو می کنند تا بخوان مثلا بشن رئیس دایره روابط عمومی مخابرات .. در حالی که ممکنه سلام کردن خودشونو بلد نباشن . اگه بری پیششون تا نیم ساعتی سرشونو بالا نمی گیرن که نگات کنن . حالا ارباب رجوع دیگه ای هم پیششون نیستا .. اگرم بخوای سکوتو بشکنی به پز قباشون بر می خوره .با یک من عسل هم نمی تونی اونا رو بخوری ... آخ که چقدر برای این ریاست سر و دست می شکنن . ولی من واسه این که رئیس نشم خیلی به آب و آتیش زدم . حتی نزدیک بود یه بار سر و دستم بشکنه .. دو سه باری رو مخالفت کردم . حالا دیگه چیزی نمیگن . وای که این کاسه لیسا واسه رئیس شدن چه کارا که نمی کنن . انواع و اقسام دستمال یزدی ها رو عوض می کنن .. آخه واسه چی ؟/؟ اگه در خودت شایستگی و مردم داری و علم و آگاهی می بینی برو جلو .. تازه اگه یکی بهتر و بر تر از تو وجود داره ازش باید اجازه هم بگیری . خلاصه اون روزی که به من گفتن جناب فلانی تا کی می خوای معاون بمونی و باید ترقی کنی و از این حرفا واز فلان روز باید بری فلان پست ریاست رو تحویل بگیری تب لرزم کرده بود .. غصه ام شده بود . خدایا حالا من چیکار کنم . درسته کارم کم میشه حرص و جوشم زیاد میشه . به دست و دامن این مدیر کل و اون کله گنده افتادم که دست از سرم وردارین . شما که نمی تونین به زور رئیس انتخاب کنین ..منم از اون آدمای خجالتی .. اون روز که به من گفتند داری رئیس میشی از ناراحتی اشتهام کور شد خوابم نبرد .. خدایا حالا چه جوری به ترانه های مورد علاقه ام گوش بدم . کارم کم میشه ولی جلسه های الکی باید برم . کی می تونم بیام خونه و داستان بنویسم .. تمرکزم به هم می خوره .. خونه چیزی نگفتم . می دونستم اگه بگم الم شنگه به پا میشه.. چون عیال میگه مرد که ترسو نمیشه .. و آخه من نمی تونم رئیس باشم سرمو بخارونم .تازه چه جوری به خیلی ها بگم نه .. ساعت از ده شب گذشته بود . به هزار درد سر رفتم خونه مدیر کل ... گردن کج کردم و گفتم می دونم شما خیلی به من لطف دارین . هر کسی این افتخار نصیبش نمیشه .. من یه خورده به غذاهای روغنی حساسیت دارم ... -چی ؟/؟ .. دیدم حرف بی ربطی زدم .. -قربان من دلم می خواد مسئولیت خودمو به خوبی انجام بدم ..بچه ام مریضه ....اینو دروغ می گفتم ...-راستشو بگو چه مشکلی داری .. -من نمی تونم به کسی دستور بدم ..هرکی از من چیزی درخواست کنه سخته بگم نه . یه وقت دیدی اداره خالی شد جای همه نشستم کار کردم . ولی شما خیلی محبت کردید .. باعث افتخار منه .. نزدیک بود گریه کنم ... خلاصه دوباره شدم همون معاون .. وقتی از پیشش می رفتم و متوجه شدم که کمکم می کنه یعنی به یک پست بالاتر منو ارتقا نمیده طوری خوشحال بودم که نفهمیدم توی کوچه چی بود زیر پام که همچین سرم داد که تخت افتادم زمین .. همون جوری چند ثانیه ای به حال خودم موندم .و با لذت به این فکر می کردم که از شر ریاست خلاص شدم . آخیش دوباره شدم معاون .. ولی از این ناراحت بودم که چند ساعتی در بعد از ظهر وقتم گرفته شد و نتونستم چیزی بنویسم .روز بعدش همکارای دور و برم ازم شیرینی می خواستند .. -شما باید شیرینی بدین که من دور و برتون موندم .. هیچی آخرش چند تا ساندویچ خریدم براشون ..بعد از این که خوردند گفتن به روح و روان امواتت برسه ولی یکی از اونا گفت خیلی فلان چیز خل هستی رئیس هم نشدی تازه ساندویچ هم دادی ؟ می خواستم بگم کوفتت بشه دلم نیومد . حالا دیگه راحت می تونستم به ترانه های نوال الزغبی و شکیرا و شکیلا و سریت حداد و دسپینا وگونل و ستار و امید و....گوش بدم . بیشتر از صدای خانوما خوشم میاد الان چند روزه ویروس اسرائیلی افتاده به جون من و این سریت حداد عین کنه به من چسبیده ولم نمی کنه . حالا یه خورده هم از آدمایی بگیم که هر چی رو می بینن واسه خودشون می خوان .. البته هر چی که چی بگم .. خانوما معمولا دنبال کفش و کیف و لباس و وسایل آرایش هستند .. خدا پدر بیشترشونو بیامرزه که اگه یک مرد خوب و خوش تیپ و نجیب و با وفا به گیرشون بیفته به همون یکی قانعن ولی امان از دست این مردای حریص که رحم نمی کنن هر زنی رو که دیدن میگن این حتما باید مال من شه .. من از وسط آسمون افتادم زمین . خون من از خون بقیه رنگین تره .. بابا پدرت خوب مادرت خوب .. دست بر دار ..این مردای زن باز فکر می کنند بقیه مردا هم مثل خودشون هستند که بو بکشن ببین کجا یه زنی خوش بو و خوش ترکیب به گیرشون میفته و برن دور و برش موس موس کرده پاچه خواری کنن . تازی همه را به کیش خود پندارد .. حالا جالب تر اینجاست یه سری هم هستند که با این که از اخلاق فاسد این مردا خبر دارن میرن طرفشون .. خدا به داد برسه .. وبد تر از همه این که می بینی یک مردی زن داره خیلی خوشگل و نجیب و از همه نظر بیست .. میرن به یه بد قیافه بد اخلاق می چسبن .. یک همچین موردی رو من دیدم .. خوشم اومد زنه از شوهرش جدا شد ولی از بس خانومی کرد که با بچه هاش زندگی می کنه .. شوهرهم آواره شده و اون زنه بد شکل وبد اخلاق هم که دیده این مرد سر طلاق همه چیزشو داده یه اردنگی به این مرد زد و اونو انداختش بیرون .. حالا این آقا هر شب خونه یکی از فامیلاش می خوابه .. بازم جای شکرش البته واسه خودش باقیه که کار منده . اینم از این ..آهای آقایون این قدرهوسباز نباشین . سعی کنین آبروی بقیه رو محفوظ نگه داشته باشین . اون وقت آبروی خودتون حفظ میشه . داداش سلام امروز یه پیامی در ذیل روز نوشت دیروز واسم گذاشت و از نصیحت بابا ها گفت .... خب یه چیزی رو که قبلا بار ها و بار ها بهش اشاره کردم اینه که زندگی مثل یک نمایشنامه هست .. در هر لحظه از زندگی ما یک نقشی داریم . در اون نقشی که داریم می خواهیم بهترین باشیم بهترین زندگی رو داشته باشیم . یه روز پسریم یه روز پدریم یه روز هر دو تاییم .. من اون وقتا از بابام حساب می بردم .. ولی در مورد دوست داشتن دوست دخترم چون هدفم پاک بود کمی شجاع بودم ولی پیش اون مستقیما ابراز نمی کردم . نقطه ضعف مامانو می دونستم پیش اون ناله می کردم اونم رو پدرم نفوذ داشت بابام خیلی دوستمون داشت و داره .. اون خودش نویسنده نیست ولی باعث شد من این جوری شم . این روزا حالا من هم از بابام حساب می برم هم از پسرم . ای آدما ! زندگی مال زنده هاست . بذار اونایی که دوست دارن نصیحتت کنند . عادت کن به شنیدن و عادت کن به فکر کردن . اگه می تونی حرفای منطقی رو انجامش بده .. اگه حس می کنی که حرفای بزرگترا منطقی نیست به غرورت بر می خوره نمی تونی فعلا بپذیری حرص نخور ایرادی نداره انجامش نده ولی ادب و اخلاقنو داشته باش احترام دیگران رو حفظ کن . چیزی ازت کم نمیشه . یک بزرگ تر هم مثل توست . احساس تو رو داره . قدرتش مثل قدرت توست . شاید اون بیشتر از تو حساب ببره تا این که تو از اون حساب ببری .. اصلا به فکر حساب بردن و این حرفا نباش .. اینا معنا نداره .. سعی کن خوب باشی .. به زندگی و خوبی ها لبخند بزنی .. چیزی ازت کم نمیشه اگه حرفی رو قبول کنی .. دنیال ما همه هست .. مال پدرا پسرا مادرا خواهرا برادرا ... مال اوناییه که نفس می کشند .. حتی مال اونایی که جون ندارند و خدا رو ستایش می کنند . حتی مال اونایی که به سلامها جواب نمیدن چون دوست ندارن ودوستت ندارن . برای دوست داشتن برای عشق ورزیدن اجباری در کار نیست . حتی مجبور نیستی به کسی احترام بذاری .. چون آزادی . خدا تو رو آزاد آفریده که با رعایت حقوق دیگران زندگی کنی . هیچ کس نمی تونه و حق نداره بهت ایراد بگیره .. دنیا خیلی بزرگه . برای همه جا هست . خوشا به حال آدمایی که از احساس نفس کشیدن دیگران و شاد بودن اونا احساس آرامش می کنند . .. آهای داداش نوعی !خسته نشدی و نمیشی هی به پر و پای دیگران پیچیدی ومی پیچی و هر کی رو که نزدیک خودت دیدی و می بینی , حس کردی و می کنی که می خواست و می خواد بیاد جای تو رو بگیره ؟/؟ پففففففففف چشاتو باز کن .چقدر می خوابی ! چشات پففففف کرده . . شاید یکی هست که می خواد دوستت داشته باشه .. بهت بگه بس کن بابا .. همه رو از خودت فراری نده . ما اون جوری که تو فکر می کنی نیستیم . تو هم سعی کن اون جوری که ما فکر می کنیم نباشی .بیا به جمع ما .. هرچی که داری مال خودت ..دوستی ها قشنگه .. عشق قشنگه .. ولی عشق و دوستیهای پاک از همه اینا قشنگ تره ..خداوندا شاید بخواهند قلمم را بشکنند قلبم را بشکنند اما من با همان قلم با همان قلب برای آنان که دوستم نمی دارند دعا خواهم کرد .. تا آنان را به آن آرامشی برسانی که مرا رسانده ای . این که چگونه بتوانم دوست بدارم و در قلبم را به روی کینه ها نگشایم . خداوندا ! سپاست می گویم به خاطر آن چه که به من داده ای و از تو می خواهم دلهای آدمیان را پر از مهر و آرامش سازی تا یکدل و یک صدا تو را فریاد بزنیم و جز تو از کسی یاری نخواهیم . خداوندا ! دلها تو را فریاد می زنند حتی آنان که با فریاد و سکوت و فریاد سکوت خود از تو گریزانند . این دام تو نیست که آنان را اسیر خود می سازد . این آغوش توست که برای آنان برای ما گشوده گردیده . خداوندا اگر نمی بودی من نمی بودم . اگر نمی بودی لذتها نمی بودندو تحمل درد ها برای چشیدن لحظه های شیرین وجود نمی داشت . اگر نمی بودی امیدی برای رسیدن به سعادتی جاودانه نمی بود. من با تو پاد شاهی خواهم کرد حتی اگر گدایی بیش نباشم و بی تو گدایی خواهم کرد حتی اگر بر تخت و تاج شاهی تکیه زنم . این است راز آشکار زندگی . خداوندا شاید با سکوت نیمه شبانه بهتر بتوان فریادت زد . و من در سکوت سپیده دمان خود را به آن سوی ستارگان خواهم رساند تا تو را ببینم . حتی اگر ابر ها نگذارند . می دانم فرشته ندا خواهد داد : ای بشر خدا از آنجا که پروازت را آغاز کرده ای با تو بوده است .. و همان خدا تو را به آن سوی ستارگان رسانیده است ... ای قوم به حج رفته کجایید کجائید معشوق همین جاست بیائید بیایید . با درود به همه عاشقان پاک و بی ریا .. دوست و برادرتان : ایرانی
     
  
زن

 
امروز سه شنبه بیست و ششم آذرماهه .. سالشو دیگه خودتون حساب کنین . دیگه دارم عادت می کنم که برم بالا منبر و سخنرانی کنم ولی چه کنیم اومدیم و یه سری از سخنان این آخوند که چه عرض کنم از خود این آخوند خوششون نیاد . نمی دونم شما تا حالا دیدین که یک بچه دبیرستانی بدون عبا و عمامه بره بالا منبر .. ؟/؟ من دیدم ولی اون لحظه که داشت می رفت بالا منبر و برای لحظاتی هم رفت اون بالا احساسش کردم . صورتشو ندیدم ولی سیرتشو دیدم . از ماست که بر ماست . اون بنده خدا خودم بودم . یه ماه رمضون بود یا غیر ماه رمضون رو دیگه راستش قاطی کردم فکر کنم ماه رمضون بود . نمی دونم کی توی کله ام انداخت که برم سخنرانی کنم در مورد صلح امام حسن ... این رفقا ی مردم آزار هی منو هل می دادن که بچه جون برو یه چیزی بگو ثواب داره .. -بچه ها من که سخنران نیستم .. من فقط می تونم نویسندگی کنم . یه خطی به من بدین مثلا یک کیلومتر من اون یک کیلومتر رو همچین می پیچونمش که بیست کیلومتر به نظر بیاد . مثل داستانهایی که حالا می نویسم . سی خط مطلبو اگه بری داخلش بگردی سه خط درست و حسابی در نمیاری . خلاصه یکی دو نفرشون مذهبی بودند و می خواستند بیان کمکم . یه کتاب دادن دستم که بخونم . عجب گیری کردیم . تازه دوست دختر هم گرفته بودم . این مسجد هم وسط خونه های ما بود . یعنی داخل خونه نبودا .. بین خونه ها مون بود . استرس عجیبی داشتم . یعنی حالا چی میشه . فکر می کردم الان دیگه شدم مثل رئیس جمهور البته اون که بی خاصیت بوده . . بیست و پنج سال پیش بود . خلاصه این دوستان و رفقا همه خودمونی بودند و بیشتر از بر و بچه های کوچه و چند تا همکلاسی . یه چند تا پیر مرد هم اومدن تا پای منیر .. همه کنار هم خیلی جمع نشسته بودند .. اون پدر سوخته هاش داشتند می خندیدند . من اون کاغذ نوشته مقاله ای رو از جیبم در آوردم که هر وقت گیر کردم بخونم . لعنتی ها منو چه به این کارا . رفقا ی مردم آزار و دختر بازم که برای مسخره بازی اومده بودند هی بهم می گفتند حاج آقا سلام علیکم . حاج آقا سلام علیکم .. خلاصه نمی دونستم باید چیکار کنم و سخنرانی رو از کجا شروع کنم . انگار از میکروفون هم خبری نبود یا این که باید کارش مینداختیم و نمی دونستم چی به چیه . حساب کردم که سخنرانی در مسجد یعنی رفتن بالای منبر .. ای بابا این پارچه سیز چیه انداختن بالا منبر . رفتم روش بشینم دیدم از چپ و راست اون رفقای نامردم همه شون دارن سوت می زنن . یکی میگه برو بالا یکی میگه بیا پایین .. دلم نیومد پارچه رو بندازم . می خواستم همین جوری بشینم روش .. خیس عرق شده بودم . فکر کنم بهار بود یک روز گرم بهاری .. هنوز نیم پشت به جمعیت بودم که همونجا گفتم برای ظهور امام زمان بفرستید یک صلوات بلند .. همه صلوات فرستادند این چند تا رفیق مسخره صلواتشونو بلند تر فرستادند . چند نفر از همونا جلو دهنشونو داشتند که کسی متوجه خنده هاشون نشه .. به هر کلکی بود منو از منبر آوردن پایین که ایستاده سخنرانی کنم .میکروفون رو هم ردیف کردن .. یک دو سه صدا می رسه ؟/؟ کمی بهم بر خورده بود . خلاصه سخنرانی نگو یک آش شله قلمکار بگو .. با تته پته و تند و تند گاهی با حرف و گاهی هم از روی نوشته دیگه قال قضیه رو کندم . خلاص شدم . اصلا به این رفقا نگاه نمی کردم . هر بار که می دیدمشون که دارن می خندن فوری صلوات رو می فرستادم . عجب روزی بود .. فکر کنم اون روز چند کیلو لاغر شدم . خلاصه اگه کمی بیشتر فکر کنم جزئیات بیشتری از اون روز به خاطرم می رسه ..ولی همینو یادمه که از همون موقع چشم دیدن برادران بسیج و این بسیج بازیها رو نداشتم . و مدتی بعد که می شد رای داد تا به حال افتخار اون رو داشتم که در هیچیک از رای گیریها شرکت نکردم . مثل این دانشجویان و مردم سال 76 گول نخوردم که زمام امور رو بدم به دست بی خاصیتی که چند تا اصلاحات انجام داد و با یک عقب نشینی و سازشکاری کلی ما رو انداخت عقب . حتی به اون هم رای ندادم . مگه مرض دارم شناسنامه خودمو نجس کنم واسه این گردن کلفت های مفتخور که بیان به ریش ما بخندن . حالا هم که در واقع هستن جزو گروه شش به علاوه یک .. یک خود همین نظام ضد اسلامیه . شش همون شش تا کشورن که به خیال خودشون دارن ما رو دست میندازن و اسمشونو گذاشتن چنج به علاوه یک . . به نظر شما گوش کردن به چرندیاتی در مورد شش به علاوه یک دیوونگی نیست ؟ درست شده مثل یک مجلس عروسی که اونا دارند جاز می زنن ساز می زنن ما می رقصیم و گاهی هم یه شاباشی بهمون میدن که صدامون در نیاد . ای بابا این یلدا خانوم هم داره میاد ما هیچ کاری واسش نکردیم . از داستان عشق و جدایی و من آمده ام هم که فعلا غافل موندم . امروز می خواستم قسمت شصت و چهار داستان لز با دختر خجالتی رو که می نویسم باشه و بشه قسمت پایانی اون . دیدم کار به شصت و پنج کشید . ای خدا این یلدا خانوم هم داره میاد .. من براش کادو نگرفتم .. هنوز وقت نکردم چیزی براش بنویسم . همون کادو های سال نود ونودو یک رو بهش بدم چطوره .سال هشتاد و نه رو فکر نکنم واسش کادو گرفته باشم . . اونا رو با خودش نبرده بود .. دلم نمیاد . اونا رو هم میدم . کادوی جدید هم میدم . سالی یه بار میاد بهمون سر می زنه دیگه .ازمون توقع داره .. فقط یلداجون از گیل پخته و هندوانه شیرین شنی اهوازی رو یادت نره با خودت بیاری . عاشقتم یلدا سیاه سوخته .. خیلی سر به سرش میذارم .. یلدا هم مثل بعضی از دخترای سایت خیلی بی شیله پیله و خودمونیه .. پارسال یه چند تا گردن کلفت بی ادب که هر چی دختر خوشگلو می بینن میگن مال من .. اومدن جلو گفتن یلدا مال ماست ... گفتم داداش یلدا اهل این حرفا نیست . یلدا شعورش می رسه که خودشو وقف یکی نکنه . یلدای ما خیلی دوست داشتنیه ومتعلق به شخص خاصی نیست . سالی یه بار میاد مهمونی میاد و میره .. دوباره این چند روزه هم سر و کله اش پیدا شده .. یلدا می گفت اگه روش زیاد شد اونو بندازیمش تنور و ازش سوهان کنجدی درست کنیم که من گفتم یلدا جان ما که آدمخور نیستیم -ولی من هستم . آدمای پررو رو باید خورد ... بگذریم .. .. تا حالا صد دفعه از عشق گفتم نمی دونم اگه بازم بگم چه جوری در میاد . خوبیش اینه که نود و پنج درصد اونچه رو که نوشتم یادم نمیاد و اون پنج درصدش رو هم یه سایه هایی از اون توی ذهنمه . شاید واسه همینه که می تونم غیر تکراری هم بنویسم ..... عشق زمزمه آبشار هایی است که سکوت شب مهتابی را می شکند تا با بوسه ای بر گونه گرمت در سایه موهای سیاهت آرام گیرم . تا صدای ضربان قلبت به من نوید رسیدن به سپیده عشق را بدهد . پرندگان در سایه های سیاه شب می خوانند ..احساس می کنم که برای من و تو می خوانند ولی نه .. عشق تنها برای من و تو نیست . تو در آغوش منی و احساس می کنم که با تو و با عشق تو به آسمانها پر کشیده ام . پروازی بی انتها .. پرواز با بالها ی عشق .. آبشار هم از عشق می خواند . چقدر شب در کنار برکه و جنگل و در زیر نور ماه زیباست ! ماه عاشق است آبشار عاشق است ..آبشار عشقش را در دامنه ها می جوید و ماه عشق خود را در آسمان .. و تو در کنار منی .. دوستت می دارم . آسوده بخواب همه با نغمه های عشق بیدارند همه با ترنم عشق خفته اند راستش نمی دانم خوابم یا بیدار ..هر چه هستم هر که هستم می خواهم که همچنان در عالم عشق بمانم ..........بسوزه پدر عجله می تونستم حداقل این متن رو سی چهل خط دیگه ادامه اش بدم ولی دیدم باید عین سرعت نور بپرم برسم به کارای دیگه و نوشته هام . این عیال هم ول کن ما نیست . مرد بیا شام حاضره .. دلم نمیاد از پیش نت پا شم . -فعلا ساقه طلایی خوردم سیرم ورم کردم . بذار ما به کار و کاسبی خودمون برسیم .... کار و کاسبی گفتم .. عیال بهمون می گفت مرد این همه که تو با این اینترنت ور میری خبری هم هست چیزی هم میدن ؟/؟ من دارم بهت مشکوک میشم ... -نه بابا همش عشقه .. کاش می تونستم بهش بگم کاسبی که سهله بذار ما رو چهار میخه مون نکنن و و بن و بلوک و بلاک نشیم وبذارن این چهار کلام تفریحی رو هم که داریم می نویسیم بنویسیم بقیه اش پیشکش . فعلا سرش با دیلا خانوم گرمه ..ما هم سرمون با این سریت حداد ......خداوندا دلهای ناخوشان را خوش گردان !وقتی که بشر را آفریدی قراری بر قرار گرفتن در زمین و این همه مصیبت کشیدن نبود . می دانم آن چه را که ما بر خود بسیار سخت می گیریم تو آن را بسیار ساده می دانی . کاش پیش از زندگی ما را با عالم مرگ آشنا می نمودی شاید آن گاه این زندگی بود که معنای مرگ می یافت . خداوندا ! خداوندا آن چنان کن که به دلبستگی های دنیا وابسته نگردیم آن کن که ما تنها دلبسته تو باشیم .دلبسته تو بودن یعنی بی نیاز بودن .. خداوندا ! کاری کن که از رحمت تو مایوس نگردم . بار گناهم بسیار سنگین گردیده . نمی توانم سربلند باشم . نمی توانم بایستم و به سوی آن مقصدی بروم که تو می خواهی . گامهایم کند شده .. توانی ندارم . خداوندا ! به دادم برس . جز تو یاوری نمی بینم . بار خدایا ! اشکهایم را ببین ! ناله هایم را بشنو ! آن گردان که از هیچ , همه بسازم .. از پوچ بگریزم و پر گردم . اگر تو بخواهی چنین خواهد شد . بار خدایا ! گاه در میان گناه سبزه هایی می رود که دلهای سیاه را شاداب می سازد . آلودگی ها را می شوید . نیلوفر مقدست را در قلب من برویان تا لجنها باور کنند که می توان به گلهای بهشتی رسید . ..کامیاب باشید . دوست و برادرتان : ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
من می خواهم , خدا می خواهد . خدا می خواهد , من می خواهم . آخرشم نتونستم به خوبی مرز این دو تا رو متوجه شم . میگن که اگه تو اراده ات رو بر درستی و کارهای نیک بذاری و خواستت این باشه که زندگیت رو اصول صحیحی پیش بره خدا کمکت می کنه .. گاهی وقتا ما یه چیزی از خدا می خواهیم . مثلا میگیم یه کاری کن که دیگه آدم بدی نباشیم . دیگه این کار خلافو انجام ندیم . حالا این ماییم که باید اینو با تمام وجودمون بخواهیم . وقتی که اراده کنیم و رو خواست خودمون ثابت قدم باشیم اینجاست که کمکون می کنه . شاید خودمون ندونیم شاید خودمون ندونیم کی از مرز داریم رد میشیم . اون جایی که داریم به آرامش می رسیم همون جاییه که خدا دستمونو می گیره . حالا اونایی که اعتقادی بهش ندارن میگن همه اینا در اثر ناتوانیه .. در این که ما آدما ناتوان هستیم شکی نیست ولی این فطرت و این احساس چیزیه که در همه انسانها وجود داره .. حالا یه سری هستند که با لجبازی می خوان ازش فرار کنن . به چهار تا فرمول دوایکس مساویست با ایکس به علاوه ایکس و به مغز انیشتین اشاره می کنند و میگن تا اینا رو داریم خدا چیکاره هست .. بابا پدرت خوب مادرت خوب .. این آدم اگه یه روزی بتونه چاره مردنشو هم بکنه بازم همون پخی که بود هست . دیگه این قدر که نباید شلوغش کرد و ادعای خدایی کرد . خلاصه قدیما از این بحث ها زیاد داشتیم . می نشستیم رفقا دور هم و جلسه های بی نتیجه می ذاشتیم . یه چند مدت قبل از رفتن به خدمت هر چند وقت در میون می نشستیم دور هم . من مثلا خدا شناس بودم .. یکی کافر بود .. یکی شکاک بود .. آخرش با هم جر و بحث می کردیم و به جایی نمی رسیدیم . منم زیاد عادت نداشتم با دوستام باشم و خیلی هم خونواده مراقبم بودند . ولی با این حال هراز گاهی یه مجوزی پیدا می کردم که شبو خونه یکی از دوستام باشم ..دیدیم فایده ای نداره .همون جوری که گفتم ما چند گروه که که تشکیل می شدیم از خدا شناس و کمونیست و لاابالی و شکاک و حزب باد تصمیم گرفتیم به یک وحدتی برسیم که دیگه با هم دعوا نیفتیم . یکی دستگاه ویدیو می آورد و یکی هم نوار سکسی .. می نشستیم تا دم صبح فیلم سکسی می دیدیم . دیگه به یک وحدت کلمه ای رسیده بودیم و کاری به کار هم نداشتیم . همون موقع بود که یک دستگاه ویویو هم اومد به خونه مون .. یه بار رفته بودم مغازه یه بنده خدایی چند تا نوار خام ویدیو می خواستم از همونا که بهش میگن وی اچ اس و از مد افتاده و فیلمهای عروسی من هم فعلا رو اونا ضبط شده ..-ببخشید من چند تا نوار سفید می خوام .. فروشنده یه نگاه عجیبی بهم انداخت .. و گفت بفر ما .. بفر ما برو ما این جا از این چیزا نداریم بفروشیم .. من داشتم اون نوارای خامو می دیدم و این بهم می گفت ما نداریم .. حتما نمی خواد بهم بفروشه . اون وقتا بگیر بگیر هم زیاد بود . ولی به نوار خام کاری نداشتند .. -کی بهت گفته ما اینجا نوار سفید می فروشیم -همه دارن میگن .. همه جا پخش شده .. حرف همه هست .. اومد جلو و نزدیک بود یقه منو بگیره و بزنه ..اشاره کردم به نوار های مغازه .. داداش اگه نمی فروشی پس اینا چیه .. یارو یه نگاهی به من انداخت و یه نگاهی به نوار ها ..کمی هم سبیلاشو جوید و لبخندی گوشه لباش نشست .. -داداش می دونی نوار سفید به چی میگن ؟/؟-اره همونی که خالیه و هیچی نیست ما پرش می کنیم .. دیگه راستی راستی متوجه شده بود که یه چیزیم میشه و از اون آدمای خطری و نفوذی نیستم . البته خودش بهم توضیح داد که نوار سفید به فیلمهای سکسی و سوپر میگن نه خام .-چیکار کنم یه جایی نشسته بودیم صحبت همینا بود و من اونجا یاد گرفتم .. سرمو انداختم پایین و با چند تا نوار خام رفتم طرف خونه . آدم در هر دوره از زندگی خودش حس می کنه به یه چیزی نیاز شدیدی داره . از وقتی که بچه هست تا اون پای گور .. اگه پیر شه می دونه که کی می رسه لب گور ولی نه .. خیلی ها هم به وقت پیری اینو نمی دونن . تا اون لحظه آخر حرص زندگی رو دارن . دلشون نمی خواد از این دنیا دل بکنن . داداش تو که می دونی این جوری هستی یه خورده خودت رو ردیف کن . می خوای بری مهمونی بهترین لباساتو می پوشی دستی به سر و بر و روت می کشی .. جالب اینجاست در هر دوره از زندگی خودمون اون خواسته ای رو که داشتیم بزرگترین نیاز زندگیمون حس می کردیم . همون که بهش رسیدیم و می رسیم مثل آبی که رو آتیش ریخته باشن به یه خنکی خاصی می رسیم . هر چند میشه این حرارتها و نیاز ها رو کنترل کرد .می رسیم به جایی که آرزو می کنیم کاش تمام این بودنها و گفتنها و خوردنها و..انتهایی نداشتند . تمام این غم و غصه ها واسه اینه که خونه مون اجاره ایه .(دنیا ). وقتی یه تیکه خونه داشته باشی از خودت و بدونی می تونی واسه همیشه داشته باشیش راحت تر با غم و غصه هات می جنگی .. اصلا غم و غصه ای نیست (بهشت ).. راحت بگم اگه چیزی به نام مرگ وجود نداشته باشه می تونی با غم تنهایی راحت تر بجنگی و زندگی رو واسه خودت شیرین تر کنی . حالا که این جوری شده باید بسازی و با این شرایط کنار بیای . ..یکی از دلایلی هم که انسانها نسبت به هم دورو می شن و خیلی از عاشقا به هم خیانت می کنن همین بی جنبه بودن اوناست . غروری که وجودشونو محاصره می کنه ..فکر می کنند کی باشن .. نه داداش نه آبجی ..زندگی همش بر وفق مرادما نیست . همیشه این جوونی و این قشنگی و این حس و طراوت رو نداری . نمی تونی همیشه به خودت فخر بفروشی .. حاشیه های این جاده سبز مال تو نیست . تو از کنارش رد میشی و میری . مثل یک مسافری که بین راه , کنار سبزه ها یه سفره ای پهن می کنه و با خونواده اش یه غذایی می خوره و به راهش ادامه میده تا به مقصد برسه . به آسمون آبی .. به جنگل سبز .. به خورشید گرم و به باران مهربان نمی تونی اعتماد کنی .. باران می بارد اما نه همیشه .. نه همیشه برای تو .. این بارانی که دیروز باریده همون بارانی نیست که امروز می بارد و فردا خواهد بارید . تازه اگه هوا آفتابی نباشه . پس الکی حسادت نکن .. که داری میری و اینا همه هستند و خورشید همون خورشید نیست و آدما همون آدما نیستند . بگذریم زیادی فیلسوف شدیم ..آخ که چقدر دلم هوس اون وقتا رو کرده .. اون وقتایی که خود کار به دست از عشق و آسمون و طبیعت و زندگی می نوشتم . از امید و از فردا .. پیش خودم فکر می کردم بیست سال دیگه این موقع چه حال و حالتی دارم . آیا زنده ام ؟/؟ یا این که همه جا رو سیاه می بینم . در این دنیا نیستم . چقدر از مردن می ترسم . از خود مردن و لحظه مرگ نمی ترسم . از رفتن و دیگه بر نگشتن می ترسم .وقتی عاشق شده بودم و با دوست دخترم حرف می زدم تا مدتها خجالت می کشیدم هنوزم باور نداشتم که اون تحویلم گرفته با هام دوست شده . همین جور واسش می نوشتم . اون خوشگلیش بیست بود و من تیپ ده بودم . می خواستم این ده نمره رو با نوشتن جبران کنم ولی خب اخلاقشم بیست بود ..بگذریم هوس اون روزا رو کردم و نوار برگردون هم نداریم به اون روزا برسیم . ......... ...با من از باران بگویید ای ابر های تیره ...غرش طوفان مرا می ترساند . دستهایم را به سوی آسمان گرفته ام . ببار ای ابر رحمت ! ببار ای ابر تیره ! دل من چون سینه ات گرفته و تیره و تار است .. ببار ای آسمان بخشنده ! ابر های تیره قلبم باریدن گرفته اند .. ببار ای آسمان ! خورشید در پس پرده ابر ها پنهان شده است . ببار ای قلب سنگی ! ببار تا خورشید آن سوی سینه ات , ستارگان را به آسمان چشمانت دعوت کند . ببار ای زندگی ! تا مرگ را به بازی گیرم . ببار ای مرد تنهای شب !تا با ناله ستارگان به سپیده ای دیگر برسی . ببار ای مرد اشکها و لبخند ها ! ببار ای گریزان از کویر زندگی .. طوفان آمده است ..آسمان تیره و تار گشته است ..ببارکه خورشید در انتظار ماست .. در انتظار من در انتظار تو در انتظار او ..در انتظار آغوش گرم و سوزان ما ..........زندگی همچنان ادامه دارد . نمی توان گفت سرد و بی روح ..اگر این چنین می بود این چنین نمی جنگیدیم .هنوز وقت نکردم برم سر وقت یلدا خانوم می ترسم اون بیاد سراغ من .. ..الهی ! می دانم که ازل چیست ولی نمی توانم احساسش کنم . تنها تویی که می دانی آن چیست . نمی دانم کی و چگونه با تو سخن بگویم . می دانم اگر با سینه ای نرم فریادت نزنم گوش جانت را به صدای من خواهی بست . آخر وقتی نرم ترین سینه ها و مهربان ترین دلها ازآن تو یگانه عالم باشد من چگونه با چه اجازه ای می توانم با دلی سخت و غروری شکننده از تو یاری بطلبم ای مهربان ترین مهربانان ! الهی ! پیش از آن که سینه لبریز از عشق مرا بسوزانی دل سنگ و تیره ام را نرم ساز تا جز یاد تو و هر آن چه خواسته توست در آن جای نگیرد .. تو نیک می دانی برای چه آمده ام خانه آرامش و آسایش من کجاست . دستم را بگیر ! بی تو پای رفتن ندارم . بی تو چشمانم نمی بیند . خدا وندا تنهایم نگذار . تو می دانی درد تنهایی را . ای تنها کسی که طعم تلخ تنهایی راچشیده ای ! .....کامروا باشید عزیزان ..فراموش نکنید که هیچکس تنها نیست چون او را, خدا را دارد ..... دوست و برادر شما : ایرانی
     
  
زن

 
بازم داشتم به یلدا فکر می کردم این که دو سه روزی وقت دارم که یه چیزی از گذشته و حال و آینده رو قاطیش کنم و تحویل این یلدای سیاه سوخته بدم . دیدم که این لوتی تقریبا سه روز رفته پیشواز .. بالاخره رودست خوردم . نذاشت که من زود تر برم پیشواز .. هرچی که نگاه می کنم این یلدا خانوم ما با همون عمر یه روزه اش هنوز به دنیا نیومده .. هنوز به دنیا نیومده تا با اون چهره سیاه و دل روشنش شادی رو واسه میلیونها ایرونی و فارسی زبانان در سر تا سر دنیا به ارمغان بیاره . هیشکی به فکر خود یلدا نیست . به فکر احساسش . به فکر این که از کجا میاد و به کجا میره .. یلدا میاد و در سپیده ها محو میشه . با خودش یه دنیا روشنی میاره .. اون شب , دنیا مال یلداست .شبی که پاییز به زمستون می رسه . یلدا یعنی خوشی هایی که به انتها می رسند . خود در روشنی روز محو می گردد . آنان که که دوستش می دارند دیگر یادی از او نمی کنند . نمی دانند از کجا آمده به کجا رفته است . یلدا با من از شبهای روشن زندگی خواهد گفت . با من از دلهایی که در جستجوی عشقند و آن را در تیرگی شب می جویند . یلدا با من از زیبایی قصه های عشق خواهد گفت . از حرارت تنهای سردی که با خون عشق می سوزند تا پیام محبت زمینیان را به ستارگان برسانند . یلدا با من از امروز خواهد گفت .. او دیروز را ندیده است .. از فردا چه می داند . او چه می داند که عشق جاودان چیست . یلدا با زمین و بر زمین می آید . آنجا که سلطان عشق فرمان ظهورش را می دهد گویی که زمین با خورشید قهر کرده است (زمین می گردد خورشید ثابت است ). شاید در شب یلدا آن شب که ملکه , پادشاه زمین می گردد کسی در انتظار خورشید نباشد . سلام می گویم برتو .. بر تو شب عشق و جدایی .. بر تو ای زیبا تر از احساس آشنایی ! که می دانم با اشک چشمان دل در هر خانه ای می خندی تا به ما بگویی تو همچون شمع فروزانی که می سوزد تا به دیگران روشنی بخشد .. شمعی که با سحر خاموش می گردد .. شمعی که به ما می گوید عشق زیباست سوختن و در عشق سوختن زیباست . یلدا به عشق زندگی می آید . چه کسی عاشقش خواهد شد . یلدا چون پلی خزان غم را به زمستان سرد می سپارد . قبل از طلوع زمستان چشمانش را می بندد ... و من به زمستان سلام می گویم .. زمستان در راهست . زمستان خواهد آمد . من فرزند زمستان و روز عشق زمستانم و سلام گذشته ها را حال هم به زمستان می گویم .. سلام بر زمستان ! سلام براشکهای سرد و سخت کوهساران . سلام برتو که همچنان برمرگ یلدا مرثیه می خوانی . سلام بر ابر های سپید ! سلام بر برف کوهستان و خورشید سرد ! سلام بر عشق داغ و سوزانی که تو را به سرزمین بهاران می رساند . چراگرفته ای ؟/؟ چرا غمگینی ؟/؟ تو را سرد و خشک و بی برگ و بارت می خوانند ؟/؟ احساس می کنی که از تو می گریزند ؟/؟ بدان که بهار پرستان هم دوستت می دارند نه برای گریز از تو چون که تو خود آبستن عشقی .. آبستن فریاد هایی که سبزه نگارها را از دل زمین بر می آورد تا به مادر زمستان وداع گوید و به کودک بهار سلام . ببین زمستان گرم من ! من فرزند عشق و فرزند روز عشق توام . فرزند زمین پاک تو .. من با قلب گرم خود در قلب تو دیده به جهان گشوده ام . من نیز چون تو به بهار سلام می گویم تو با قلب بهاری خود سرزمین یخی و دلهای سنگی را به جویهای بهاری می سپاری . توهم چون من به شوق دیدار بهار اشک می ریزی . و من به تو سلام می گویم که عاشقانه در روز عشق به فردا و فر داها دل بسته ای تا چون پلی آرزومندان را به آرزوهایشان برسانی . سلام بر زمستان ! سلام بر اشکهای داغ و سوزانت که اشکهای سرد کوهساران را به چشمه ساران بهار زیبا می رساند . من در دامنه کوهستان زیبایت به انتظار نشسته ام تا آبشار زندگی باز هم سازی دیگر بنوازد .. سازی از آغاز زندگی از لبخند از عشق و این که هنوز هم زندگی نفس می کشد .. زمستان من ! تو بار ها و بار ها از عشق سروده ای و من قلب و قلم داغ خود را به تو سپرده ام تا با هم به استقبال بهار زیبا برویم . سلام بر تو سلام بر عشق .. سلام بر پیکره سرد طبیعت با نغمه های گرم و سوزان عشق .. سلام بر آهنگ زندگی ! سلام بر طبیعت زیبا ! سلام بر تپش قلبهای عاشق و تپش قلب عشق !سلام بر زمستان ! می دانم که تو هم خواهی رفت به آنجا که پاییز رفته است وکس ازآن نشانی نیاورده است . برای من از عشق بخوان . چون پاییز زیبا , چون تابستان پرشکوه و عروس بهار .. سلام بر سیمای سرد و قلب گرمت . بیا تا با هم به جشن زندگی و تولد دوباره زمین برویم . می دانم آن چنان که یلدای ما تو را ندیده تو هم عروس بهار را نخواهی دید می دانم که این را در خواب و از پدرانت شنیده ای آن گاه که چشمانت را به امید طلوعی دیگر بر هم می نهادی . و من در کوهستان عشق تو فریاد می زنم که زندگی تنها از آن من و بهاران و پاییزان نیست . زندگی تنها ازآن از ما بهتران و زیبا رویان و زیبا پرستان نیست هرچند که تو هم زیبایی . زیبای غمگین ما .. می دانم که اشک می ریزی تا ما بخندیم تا عروس بهاری بله گویان به خانه بخت برود . چه فروتنانه با ما به استقبال بهار می آیی . اما تو را به میهمانی عشق و تولد دوباره زمین دعوت نکرده اند . آخر چرا ؟/؟ مگر روز عشق جهانیان در تو و با تو بال و پر نگرفت ؟/؟ آخر چرا ؟/؟!ومی دانم تو هم چون یلدا غریبانه خواهی رفت . تو خواهی رفت عروسی دیگر خواهد آمد وعروسی دیگری .. اما من همچنان فریاد خواهم زد سلام بر عشق سلام بر زمستان سلام بر آن که بی صدا رفت وکسی فریاد قلبش را نشنید سلام بر آن که آرام می رود تا ما آرام بگیریم . سلام بر زمستان ! سلام بر عشق و روزهای پرشکوه عشق .......................اینم یه متنی بود در مورد زمستان از نوشته های قبلم . هرچه از شب عشق و یلدا بگم بازم کم گفتم و سعی می کنم یه مدل جدید و خودمونی هم واسه اون شب اصلی بذارم یعنی بنویسم . اگه حاشیه ها به من فرصت نوشتن بدن میشه واسه پس فردا یه خورده از گذشته و کمی هم جدید رو قاطیش می کنم و یه آش شله قلمکاری در میاد ... خلاصه اون شب با هم یه شب نشینی خوبی خواهیم داشت . امید وارم دیگه اون شب سلامها همه جواب داشته باشه . اگرم برم مهمونی وقتی بر گشتم اینجا شریک خوراکی هاتون میشم دوستان . وای که چقدر زمینه رنگ لوتی زیبا شده ..البته زیبا تر شده . خوشم میاد فکر کنم به رنگ شکوفه های گیلاس و شایدم سیب باشه .. خوشمزه ترین گیلاسها رو من در مشهد و لواسان خوردم ....خداوندا به من توان و اراده ای ده که عدالت را فدای مصلحت نسازم . خدا وندا پای به هر زمین و سر زمینی که می نهم خاک آن فریاد می زند که این خاک خداست . جهان , میهن من است .. آنجا که خداوند سلطان به حقش آفریده .. هر آن گاه که با تو سخن می گویم احساس می کنم که به آرامش رسیده ام . احساس می کنم اگر فراموشت کنم دنیا ی من پوچ خواهد بود و اگربا تو باشم دنیای گریان را در زیر پای خود خواهم دید آخر من تولدی دوباره خواهم داشت و دنیا یک بار برای همیشه خواهد مرد . خداوندا از تو شکیبا تر ندیده ام قطره ای از بیکران صبرت را نثار بنده ناتوانت ساز تا در راه رسیدن به تو سنگلاخهای زندگی را هموار سازم (سازد ). تا خون عشق خویش را تقدیم فرمانروای عشق و سلطان عاشقان جهان نمایم (نماید). ای آرامش دلها ! ای بخشنده جانها ! .................یلدایتان مبارک ! دلهایتان روشن ... دوست و برادرتان : ایرانی
     
  
زن

 
مفتــــــــــــــــــــش گــــــــــــــــــــرونــــــــــــــــــــه اون دخترخیلی خوشگلی بود . وهم یه جاذبه خاصی داشت که بیشتر پسرای محله به دنبالش بودند . همش از اون حرف می زدند . حتی با این که بعضی از این پسرا بهشون میومد که دوست دخترای قشنگی نصیبشون شه ولی چششون به دنبال اون بود . شاید واسه این که به هیشکدومشون اعتنایی نمی کرد . راستش اعتنا که نمی کرد هم نبود . میشه گفت زیادی اعتنا می کرد . چون وقتی به همه نگاه می کرد یه لبخند خاصی می زد . یا خیره تو ی چشاشون نگاه می کرد . همه هم می گفتند ببین مژگان منو دیده .. اون منو دوست داره . اون داره به من حال میده .. در عالم رویا می دیدند که با اون دوست شده بعضی ها شون هم می دیدند که باهاش سکس کردند .. راستش روزای اولی که مژگانو دیده بودم ازش خوشم اومده بود ولی یواش یواش واسه این که کنار دوستام باشم می تونستم اونو ببینم .. یعنی به دیدن اون اون جوری که باید اهمیتی نمی دادم . دختری که می خواد به همه نگاه کنه و لبخند بزنه دوزار واسم نمی ارزه . ولی خداییش هنوز از کسی نشنیده بودم که با کسی دوسته . بد جوری هوس دوست دختر گرفتن به سرم زده بود . دلم می خواست یکی رو داشته باشم که همدم تنهایی ام باشه . باهاش یه خورده از همین حرفای عاشقونه ای بزنم که همه جا مد شده .. برام فرقی نمی کرد کی باشه . قیافه متوسطی هم می داشت قبولش داشتم . مژگان که پونزده سالش بود . حس کردم به درد من نمی خوره اون به درد هیشکی نمی خورد . دوسالی رو ازش بزرگ تر بودم . بقیه پسرا هم بی خود خودشونو علاف اون کرده بودند . هر وقت مژگانو می دیدم به علامت نوعی خشم و اعتراض سرمو مینداختم پایین . . دوستام می گفتند چیه دستت بهش نمی رسه قبولش نداری .. ؟/؟ -مفتش گرونه ..اتفاقا این حرفو زمانی زده بودند که مژگان داشت از کنار ما رد می شد .مفتش گرونه رو من گفته بودم . وقتی این حرفو شنید برگشت و یه اخمی کرد که پسرا متک بارون کردنو شروع کردند .. -دیدی پسرا نگفتم مفتش گرونه ؟ .. من دیگه نیستم .. روز بعد رفتم سر در مدرسه دخترونه . از یکی خوشم اومده بود که به زیبایی مژگان نبود ولی خیلی سر به زیر بود . دو سه روزی رو زاغ سیاهشو چوب می زدم . یه روزی رفتم طرفش . دلم می خواست به سبک کلاسیک و رمانتیک باهاش دوست شم . یه تیکه کاغذ عاشقونه دادم به دستش -ببخشید این چیه .. در همین لحظه یکی از پشت منو گرفت و تا بخوام بفهمم چی شد همین زد به پس گردنم که سرم گیج رفت .. -بار آخرت باشه از این غلطا می کنی .. دو سه تا دختر دیگه شاهد صحنه بودند . دوست پسر طرف حالمو جا آورده بود و با دختره رفته بود .. دخترا به من می خندیدند . مژگان هم وارد اون کوچه شده بود . جریان رو پرسید .. بقیه بهش گفتند .. وقتی داشت از کنارم رد می شد گفت مفتش گرونه ... نمی دونستم چی جوابشو بدم . خشمگین بهش نگاه می کردم . -من خودمو حراج نذاشتم خانوم ... اومد نزدیکم .. ترسیدم بذاره زیر گوشم ولی جلو بقیه کاری نکرد . حس کردم که خیلی دوست داشت منو بزنه -تو هم مثل بقیه ای .. مثل پسرای پررویی که فقط بلدن متلک تحویل آدم بدن . تو عوضی هم بهتره توی خماری بمونی . از آن نترس که هیاهو دارد . از آن بترس که سر به تو دارد . خوب دماغت سوخت پسر .. ببینم پسرا می تونن دست از پا دراز تر شن و سر چهار راه وایسن و متلک بارون کنن ولی ما دخترا باید فقط چشممون به این باشه که شما چه غلطی می کنین که راجع به اون قضاوت کنیم . تو یه جور دیگه ای فیلمی ..... حس کردم اون از این که من خیلی سر به زیر بودم خوشش میومده ... دلم می خواست برم دنبالش از این که راجع به اون این جور قضاوت کرده بودم عذر خواهی کنم . اون با همه هیاهوش دوست پسر نداشت . زیباترین و فتنه گر ترین بود . چشای خمارش دل همه رو برده بود . ولی حس کردم خیلی فهمیده هست . دنبالش به راه افتادم . می خواستم برم جلوش یه چیزی بهش بگم .. صبر کردم از دوستش جدا شه . هنوز به منطقه ای نرسیده بود که دوستام اونجا بودند . دو تا پسر رو دیدم که مزاحمش شده بهش متلک می گفتند . اونا سوار موتور بودند ..خودمو رسوندم به اونجا . من آدمی نبودم که بخورم و دم نیارم .. این کتک قبلی رو هم از غافلگیری خورده بودم و هم این که خجالت می کشیدم ادامه اش بدم چون می دونستم حق با من نیست ولی این یکی رو خودمو رسوندم به اونا ..-با خواهر من چیکار دارین .. یکیشون با آرنج خواست بزنه بهم ولی طوری با مشت کوبوندم به صورتش که از پشت موتور افتاد .. اون یکی هم که دید هوا پسه و ممکنه در این جور موارد وسیله رو ضبطش کنن قصد فرار داشت که همونجا سرش داد کشیدم نامرد وایسا رفیقتو سوار کن .. مثلا می خواستم تریپ جوانمردی خودمو نشون بدم .. بدون این که کتک بخورم اونا رو فراریشون دادم . خیلی راحت تر از اونی که فکرشو می کردم . رفتم سمت مژگان -ببخشید چیزیتون که نشد -نه ولی ممنونم از شما . دستتون درد نکنه .. راستش فکرشو نمی کردم که شما .. -وظیفه ام بود . منم فکرشو نمی کردم که شما ... کمی فکر کرد و گفت .. حتما فکرشو نمی کردی که مفت ارزون باشم ؟/؟ دو تایی مون خندیدیم و نمی دونم چرا سختش نبود که همراهشم .. رسیدیم به جایی که دوستام وایساده بودند .. هر کدومشون یه ادا و شکلک خاصی در می آوردند و من با ایما و اشاره حالیشون می کردم که حالا وقت خفقون گرفتنه .. آبروی منو نبرن . -مژگان خانوم پسرای خوبی هستن .. این جوری نگاشون نکن .. -نکنه تو هم مث اونایی .-ببینم وقت بر گشتن نگهبان نمی خواین .. -یعنی استخدامت کنم ؟/؟ تو که خودت مفت و مجانی میای دنبالم ؟/؟ .. وقتی که رفت بقیه پسرا یه جور خاصی نگام می کردند .. -ای مار مولک .. میثم مار مولک بالاخره کارت رو کردی ؟-ببینم تو مهره مار داری ؟/؟ -تو جادو کردی ؟/؟ تو که اصلا نگاش نمی کردی ؟/؟ اونا فکر می کردند که من باهاش جیک شدم .. ولی روز بعد این بار به تیر اون رفتم دم در مدرسه دخترونه .. نمی دونم چرا نیومد .. همه رفته بودند .حس نا امیدی عجیبی به وجودم رخنه کرده بود . همونجا نشستم . فکر می کردم شاید اون چیزی رو که دیروز دیدم به خواب بوده باشه . نکنه اون رفته باشه .. دیدم سر و کله اش پیدا شد .. -ببینم پسر بازم هوس کتک کردی ؟/؟ -تو هم دوست پسر داری ؟/؟ -نمیشه پسرا رو شناخت . اونا گاهی از مگس هم سمج تر میشن ..-ولی مفت گرون نیستن .. نمی دونم چرا یه لحظه هوس کردم اون نامه عاشقونه ای رو به دختر دیروزی داده بودم و بهم برش گردونده بود بدم بهش . بازش کرد و اونو خوند .. جلو چشام پارش کرد . نمی دونستم چه ایرادی درش پیدا کرده بود که فهمیده بود برای اون نبوده -حالا نامه یکی دیگه رو میاری تحویل من میدی ؟/؟ فکر کردی من محتاج این کاغذ پاره هاتم . ؟/؟ .. رومو بر گردوندم و ازش دور شدم . ازش بدم اومده بود . بهم بر خورده بود . از روز بعد مژگان دیگه به کسی رو نمی داد و نگاش نمی کرد .. نمی دونم چرا دلم می خواست باهاش دوست شم . شاید به خاطر غرور از دست رفته ام بود . گاهی جایی پنهون می شدم تا اونو ببینم .. خونه یکی از دوستام در طبقه سوم یکی از خونه های کوچه ای بود که می شد حرکات اونو زیر نظر داشت .. یه روز که اونو خوب ور انداز کردم دیدم همش داره به پشت سرش نگاه می کنه و یکی دوبار هم بر می گرده تا دیر تر برسه .. حس کردم که حتما اونم به دنبال منه . ولی اگه با کس دیگه ای دوست شده باشه چی .. دست به کار شدم از نو یه نامه دیگه نوشتم . این بار طوری به شرح جزئیات پرداختم که دیگه متوجه شه برای خودشه .. سر طولانی ترین کوچه ای که اونو به خونه می رسوند تا ته اون دویست متری می شد .. یکی از این روزا من از روبرو و در جهت مخالف اون حرکتمو شروع کردم . از دور می دیدمش که داره میاد . بی توجه بودم تا این که بهش رسیدم . دو دل بودم . حرف بزنم نزنم .. -آقای قهرو ... اون بهم این دو کلمه رو گفت . حس کردم دنیا رو بهم دادند .. -حالا واسه من کاغذ پاره می کنی ؟/؟ اون احساس قلبی من به تو بود . حالا اون دختره دوست پسر داشت .. -تو هم خواستی منو جایگزینش کنی -مهم اینه که اول کی به دل آدم بشینه .. اون وقت جایگزین نمیشه .. مژگان حقیقتش اینه که من اول ازت خوشم اومد ولی از این حرکاتی که پسرا به نوعی جلف بازی تشبیه می کنند خوشم نیومد . -دهنت درد نکنه میثم . تو از یه دختر جلف خوشت اومده ؟/؟ من اونا رو انگشت کوچیکه خودمم حساب نمی کنم . -منو چی ؟/؟ -من بهت بد هکارم . -چرا دلمو شکستی -اووووووووهههههه ببخشید نامه عاشقونه شما به یه دختر دیگه رو پاره اش کردم .. -مژگان حالا اینو بگیرش و پاره اش نکن . این برای خودته . اینو در خلوت خودت بخون . من میرم .. فردا همین جا می بینمت .. سریع از اونجا دور شدم . تا صبح خوابم نبرد .. روز بعدش با دلهره با مژگان روبرو شدم .. اونم بهم یه نامه ای داد .. -خب حالا توش چی نوشتی .. خداحافظیه ؟/؟ -پسر من اصلا سلام کردم که خدا حاتفظی کنم ؟/؟ من دارم میرم فردا همین جا می بینمت .. -ببینم دوستم داری ؟/؟ پیشم می مونی ؟/؟ می تونم بگم عاشقتم . دوستت دارم .. زده بود به سرم . خل شده بودم . وقتی که می گفت فردا می بینمت یعنی بازم یه سلام دیگه ای داریم . آخ که تا فردا خیلی راه بود .. اونم برام نوشته بود که دوستم داره . به من فکر می کنه . عاشقمه .. شماره موبایلشو هم داده بود .. ولی آخرش نوشته بود میثم عاشقتم دیوونه وار دوستت دارم خیلی دلم می خواد بر این باور باشم که بهم وفادار می مونی .... همین طور که نامه رو می خوندم با کاغذ حرف می زدم -نه مژگان ! من جونم بره حرفم نمیره رو عشقم ثابت قدمم وفا دارم می میرم برات ... .. ادامه نامه اش این بود می دونم مفت من هم واست گرونه ولی دیوونه مرام و مردونگی هاتم هر چند عاشقی هم مفتش گرونه . پایان .. نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
غرور چیزیه که نمیذاره آدم جز خودشو باور کنه . و همین غروره که باعث حسادت میشه . انسانها جای این که وقتشونو به حسادت و حسرت خوردن به ویژگیهای دیگران تلف کنند می تونن پشتکار داشته باشن و با اراده خودشون برن به دنبال جبران کاستیهای خودشون .. من هیچوقت به خودم نمیگم تو یک میرزا بنویس خوبی یا یک آدم خیلی خوش اخلاقی که اگه هزار نفر در خیابون ببیننت میگن خدا پدرت رو بیامرزه و..... با یه لبخند با یه محبت کوچولو میشه خوش اخلاق بود چون چیزی از ما کم نمیشه . این دیگه خیلی حماقت می خواد که به جای یک لبخند کوچولو بخوای گنده دماغ باشی ...بگذریم اما اون هنری که واقعا هنره و من افتخار می کنم و در من یک غرور با جا ایجاد می کنه اینه که هرگز حسادت نکردم حسادتی که بخواد منو بسوزونه ومانع از تلاشم بشه . اگه چیزی رو که حقم نبوده احساس کردم که حقم نیست دیگه واسش نسوختم . نگاه کردم و می کنم به اون چیزایی که خدا بهم داده . به خاطر اون خدا رو شکر می کنم . و من حس می کنم می تونم به خاطراین خصلت به خودم افتخار کنم . چون دلم می خواد بفیه آدما هم این ویژگی رو داشته باشند . با این احساسه که اگه نگیم میشه در زندگی موفق بود می تونیم بگیم که امیدی هست به این که در آتش عذاب و حسرت همین دنیا نسوزیم . چون برای رنج کشیدن بازم می تونه خیلی چیزا وجود داشته باشه .. من رانندگی ام خوب نیست . هروقت پشت رل می شینم حس می کنم که دارم پیاده میرم . دارم قدم می زنم . چون از بس ذهن گرا هستم .. چرا به اونی که دست فرمونش خوبه حسادت کنم ؟! من با یکی هفت سال هم کلاس بودم .از اول راهنمایی تا اخر دبیرستان .. پسر بدی نبود . ولی در تقلب دادن خیلی خسیس بود .. گاهی هم ظاهر و باطنش یکی نبود . از این هفت سالی پنج سال اولش رو من شاگرد اول کلاس بودم و اون دوم بود . ولی دو سال آخرشو اون شد اول یا ازم جلو زد .. یعنی من سال سوم و چهارم که میشه کلاس یازده و دوازده به خاطر عشق افت کردم .. اون دوستم حالا یکی از مشهور ترین و ماهر ترین پزشکان متخصصه .. اون وقتا به من حسادت می کرد چرا من سه سال راهنمایی و دو سال دبیرستان ازش جلو بودم .. حالا این درسته که من بیام به زندگی اون حسرت بخورم حسادت بکنم .؟. من می بینم خودم نتونستم پشتکار به خرج ندادم نشد ..اون وقتی که داشت بی خوابی می کشید سخت ترین کتابا رو می خوند من داشتم غصه اینو می خوردم که اگه فردا پس فردا من دانشجو شم یا برم سر بازی و یکی بیاد خواستگاری عشقم چی میشه ؟ به نظر شما درسته من افسوس بخورم که چرا مقام و موقعیت اونو ندارم و 5 سال ازش سر تر بودم ولی حالا باید صداش کنم آقای دکتر ؟ که چرا چهار تا خونه بیشتر از من داره و یا این که در آمد سه روز اون به اندازه در آمد سی روز منه ؟/؟ ما که دست روز گار ما رو تا اینجا رسونده . منم که بعدا لیسانس خودمو گرفتم .. به اونی که می خواستم رسیدم . خونه که دارم .جز روزای ماه رمضون هر وقت که می خوام بخوابم گشنه که سرمو به بالین نمیذارم . همین اکسیژنی رو که بقیه دارن می فرستن به ریه هاشون منم دارم بالا می کشم . غصه چی رو بخورم ؟/؟ تازه اون دوستمون یه مدت یه بیماری سختی گرفت که من براش دعا می کردم و خدا رو هم به خاطر سلامتی خودم شکر کردم . دیگه نگفتم دلم خنک شد حالا که از نظر موقعیت اجتماعی وثروت ازم پیش افتادی خوب شد که مریض شدی . بندگان خدا هر کدومشون به فرا خور در یه قسمتی یه استعدادی پیدا کردن . تمام درد های زندگی ما همینه .. دو سال پیش بود یا سه سال پیش و حتی همین چند وقت پیش برای یک بار دیگه که دست من و یکی از همکارا یه پولی اومد تقریبا به یک اندازه .. اون دل شیر داشت و با همون چندر غاز بازی کرد و انداختش توی دور ..پولش چند برابر شد ولی من ترسیدم ..به همون داشته ام قانع شدم .. بیام بهش حسادت کنم ؟/؟ حسرت بخورم ؟/؟ من باید شجاعت و ریسک پذیری اونو تحسین کنم . ضعف از منه ..چرا باید به اون حسادت کنم . بی عرضگی از من بوده ..چرا باید به بخت و شهامت دیگران حسادت کنم ؟/؟ البته گاهی هم از راه مال مردم خوری میشه پولدار شد دیگه به اون نازیدن و افتخار کردن نداره . مثل همینایی که حالا خون ملتو در شیشه کرده ننگ و بد نامی رو به جان خریده فکر می کنن که از زیر قضاوت تاریخ در رفتن . به اونا هم حسادت کردن نداره .. فکر می کنین خاکی که از جنازه خلخالی درست شده یک خاک پاکه ؟/؟ و یا خاک خمینی ..مردی که غرور اونو گرفته بود و اگرم نگیم که نفسا جنایتکار نبود انسان نابینایی بود که دین و کشور رو به قهقرا کشوند . به اینا دیگه افتخار کردن یا حسادت کردن نداره که چرا من مثل اون نشدم . قهرمانان ما انسانهایی هستند که با دل پاک خودشون به مردم و اونایی که دور و برشون بودن زور نگفتن . شرف و انسانیت خودشونو زیر پا نذاشتن .... دلشون واسه درد های دیگران سوخت . با شادیهای برادر و خواهر خود شاد شدند . اراده داشته باش انسان! پشتکار داشته باش ! حتی به زیبایی دیگران هم نباید حسادت کنی ..کی می دونه زشت ها و زیبایان قبل از ما حالا دارن چیکار می کنن کجا هستند . سرت رو بالا بگیر انسان !.. دنیا برای تو آفریده شده تو برای دنیا آفریده نشدی .. آره دنیا برای تو آفریده شده .. اونم مثل شیطان می خواد گولت بزنه . آخه دنیا فقط یک بار به دنیا میاد و اومده ولی تو ای انسان سرزمینی هست که آن سوی دنیا انتظارت رو می کشه .. جایی که بتونی عدالتها رو ببینی ..به خودت نگاه کن .. ببین که چی هستی و چی می تونی باشی . تو نقطه ای ثابت بر روی محور مختصات نیستی .. تو مدام در حرکتی . از سمت چپ و منفی و عدم حرکت کرده ای به نقطه صفر رسیده متولد گشته ای ..و اینک حرکتی به سوی بی نهایت خواهی داشت . تو همچنان خواهی رفت . مرگ نقطه پایان نیست . بیدار شو .. آخر حسادت برای چه .. برای آن چه که خاک می شود .. وقتی که دنیای دنی سر انجامش مرگ و نابودیست وقتی که خورشید و ماه و ستاره می میرد تو چگونه می خواهی در این سر زمین جاودان بمانی ؟! بیدار شو .. ای عاشق .. بیدار شو ..کینه ها را از فلب مهربانت پاک کن .. از مهربان ترین و عاشق ترین بیاموز .........................گفته بودم گه پاییز را دوست نمی دارم گفته بودی که قلبش مهربان است . گفته بودم که پاییز بوی مرگ می دهد گفته بودی که من به تو زندگی خواهم داد . و تو در پاییز خود و زندگی را از من ربودی . همان اشکهای پاییزی را بدرقه راهت می سازم تا شاید به نزد من باز گردی . تا من هم چون تو بگویم که پاییز زیباست . تا بگویم وقتی که تو هم با من باشی پاییز را بهار خواهم دید . حال چگونه پاییز را دوست بدارم وقتی که تو در پاییز به من گفتی که دیگر دوستم نمی داری .. پروانه نمی گردد شمع نمی سوزد اما من چون دیوانه ها در جستجوی توام چون شمع می سوزم . چون پروانه ای هستم که به دور شمع خود می گردم . چگونه پاییز را دوست بدارم وقتی که قلب پاییزی من مرا به آرامگاه زمستان می سپارد . چگونه پاییز را دوست بدارم که دوست می دارد غمهایش را با من قسمت کند درد هایش را نثار من سازد . چگونه دوستش بدارم وقتی که خود خواهانه خود را دوست بدارد . و تو با پاییز رفتی .. نه چون کوچ پرستوها که با بهار باز گردی نه چون شکوفه های بهاری .. که هیچ شکوفه ای همان شکوفه نخواهد بود . ومن جاودان شکوفه همیشه بهاری خود را می خواهم . همان نوای عشق تو را همان خنده های تو را که با من از عشق بگویی و چون زمزمه جویبار ها در آغوش نسیم بهار از پیوند دلهای سبزه و آب بسرایی . عشق من بگو که با بهار باز خواهی گشت . بگو که خواهی آمد تا من در بهارغم پاییزو زمستان آرامش آرام بگیرم . بگو تاهمچنان از لحظه های امید و انتظار بگریزم تا به شکوفه های بهاری رسم . شاخه های بهاری برگهای پاییزی را فراموش می کنند . شاخه ها به شکوفه ها دل نمی بندند . چه کوتاه است عمر عروس بهاری . با همه اینها من بهار را بیشتر از پاییزدوست می دارم . احساس می کردم که توبرای من با تاجی از شکوفه پاییز بهاری دیگر خواهی ساخت احساس می کردم که با تو جز بهار فصلی نخواهم داشت . گفته بودم که پاییز را دوست نمی دارم اما تو غم آن را زیبا می دانستی .. به راستی تو از غم چه می دانی !از سوز دل چه می دانی !تو از دیوانه ای که دیوانه ای دیگر را دوست بدارد چه می دانی !تو از آخرین پاییز چه می دانی !چه می دانی وقتی که اشکها ی شور, نا امیدانه بر شوره زار ها می ریزند ! تو از درددل من چه می دانی ! تواز فریاد های بی صدا چه می دانی !باز هم پاییز خواهد آمد . اما این پاییز دیگر نخواهد آمد . ومن در پاییزی دیگر نخواهم بود . گفته بودم که پاییز را دوست نمی دارم گفته بودی که مرگ برگها زیباست . ومن خود را به یلدای دیگر می رسانم . به آخرین یلدا به یلدایی روشن تا دیگر پاییز را نبینیم . تامن و این یلدا چشمانمان را برای همیشه ببندیم و در آغوش زمستان آرام گیریم .........این چند سطر اخیر هم در مورد وداع پاییز بود . از نوشته های گذشته ام . .. پاییز هم داره میره . با همه قشنگی هاش . با همه شکستهاش .. نقاش طبیعت پاییز رو خیلی زیبا کشیده ولی نه به زیبایی بهار .. برگهای تکیده پاییز وقتی که در کنار هم قرار می گیرن به نظر زنده میان . به راستی ما از پاییز چه می دونیم . یک هم دردی .. آره همدردی .. این است پیام پاییز . وقتی یک برگ خشکیده پاییزو به دستت بگیری جز زشتی هیچی نمی بینی وقتی این زشتیها در کنار هم قرار می گیرن وقتی حس می کنند سر نوشت مشترکی دارن ..ما آدما اونا رو زیبا می بینیم . زیبا احساسش می کنیم . به راستی ما از غم پاییز چه می دونیم !پاییز قشنگ هم داره میره ..داره می میره ..دوستش داریم ..اون بازم بر می گرده .. اما اون پاییز این پاییز نیست .. چشاتو باز کن .. ما هم یه روزی میریم ولی اینو باور نداریم . نباید به خاطر این که یه روزی میریم و می میریم با خودمون قهر باشیم و زانوی غم در بغل بگیریم . باید که بخندیم .. باید که شاد باشیم باید که برای باور کردن خودمون هم که شده شاد باشیم روحیه داشته باشیم از در کنار هم بودن لذت ببریم . وقتی که هم درد هم باشیم مثل برگهای خشکیده شاخه های پاییز زیبا میشیم .. روحمون زیبا میشه .. خیلی قشنگ میشه که اینا یک شعار نباشه .. وقتی که از دست دادنها و به دست آوردنها رو ساده بدونی می تونی با سادگی هات بسازی ..بخند از یلدای خودت لذت ببر . عمر زندگی کوتاهه . ..خب من باید برم کمی هم به یلدای فردا شب برسم .. خداوندا ! این دعای همیشگی من است .که قلبم را همچنان از کینه و حسد تهی داری . اگر بذری در خاک بکاریم ساقه ای شود و خوشه ای .. شاید که طوفانی بیاید و بر باد فنایش دهد اما آن بذری که در سر زمین عشق تو کاشته می گردد ساقه ها , خوشه ها , دانه ها خواهد داد .. مزعه ای به بزرگی دنیا .. هیچ طوفانی حاصل بذر عشق من به تو را به باد فنا نخواهد داد . چه سودی بیش از این خواهد بود ؟! خداوندا شاخه ای از گل نیکی را تقدیم تو می دارم ..تو نیک می دانی که جز لبخند نیک تو را نمی خواهم اما می دانم آن قدر مهربانی که این شاخه را گلستانش خواهی کرد ومرا در گلستان عشق و رحمت وگذشتت جای خواهی داد . به امید آن که دلهایتان آرام گیرد البته با یاد خدا ..... دوست و برادرتان : ایرانی
     
  
صفحه  صفحه 24 از 78:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  77  78  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA