انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 26 از 77:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  76  77  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


زن

 
تنهــــــــــــــــــــــــام نـــــــــــــــــــــــــذار

چهره ملیحه من بیش از اندازه زرد و کم خون نشون می داد . یه سری آزمایش ها و عکس و.. رو بردیم پیش دکتر متخصص خون .. یه نگاهی بهش انداخت و از بالا پایین بودن یه چیزایی گفت .. چند تا آزمایش خون دیگه نوشت و داد به دستم .. من و ملیحه پونزده سالی می شد که با هم ازدواج کرده بودیم . همدیگه رو خیلی دوست داشتیم عاشق هم بودیم . حاصل از دواج ما فقط یه پسر 14 ساله بود به نام رضا . ملیحه کم خونی داشت .. گاهی هم به مشکل افسردگی دچار می شد . ولی حالت چهره اش منو تر سودنده بود . پزشک اعصاب ما رو فرستاده بود نزد دکتر خون .. پنهونی آزمایشو دوباره بردم پیشش .. نگام کرد و گفت چی بگم .. یه سری علائم و نتایجی در این آزمایش وجود داره که ما اونو در بیماران مبتلا به سر طان خون می بینیم .. -یعنی راهی نداره ؟/؟ -اول باید ثابت شه که همین هست یا اشتباهی روی نداده باشه .. فعلا اگرم باشه شدتش کمه ولی اینو باید پزشک متخصص جواب بده .. چیزی به همسرم نگفتم . فقط به خاطرات با هم بودن فکر می کردم .. نمی دونم چرا اونو از دست رفته احساس می کردم . نسبت به اون مهربون تر شده بودم . همش به این فکر می کردم که اگه اونو از دست بدم چطور می تونم به زندگی ادامه بدم . رضا چیکار می کنه . اون عاشق مادرش بود . من و اون دو تایی چیکار می کردیم . چطور می تونستم جای خالی اونو ببینم و خونسرد باشم . دلم می خواست همسر آروم و قانع و کم توقع من پیشم باشه ..سرم داد بکشه ..تا می تونه بهم دستور بده ولی صدای نفسهاشو بشنوم . خنده ها شو ببینم .. اون چیزایی رو که ازم می خواد و در توانمه براش فراهم کنه . هر چند خیلی کم پیش میومد که چیزی ازم بخواد .دلم می خواست بازم برام حرفای قشنگ بزنه .. دلم می خواست دیگه بهم نگه تو بیش از اونی که عمل کنی حرف می زنی . من چطور می تونم گنجه لباساشو ببینم و اونو نبینم که اون لباسا رو تنش کنه ..اون که خیلی مهربونه ..اون که خیلی دوست داشتنیه . راستش تازگیها خیلی خسته شده بودم . بیماری اون منو از پا انداخته بود . خسته ام کرده بود . . ولی هیچوقت شکایت نمی کردم . تحمل می کردم . اما ترس عجیبی به دلم راه افتاده بود . اون خیلی بی خیال نشون می داد و من به یاد خاطرات پونزده سال زندگی مشترکم با اون افتاده بودم . اون زیبایی گذشته رو نداشت . ترس در تمام وجودم ریشه دوانده بود . نمی خواستم نفوس بد بزنم ولی فکر وحشتناک این که اون سر طان خون داشته باشه یه لحظه ولم نمی کرد . این که اونو از دست بدم .. این که با خاطره هاش زندگی کنم . نه من بدون اون نمی تونم . اشک در چشام حلقه زده بود . -چیه روزبه خیلی مهربون شدی .. -ببین ملی جون من کی تا حالا باهات نا مهربونی کردم .. -ولی حرکاتت یه جوریه . حس می کنم خیلی خالصانه داری باهام تا می کنی -دیوونه من کی نا خالصی داشتم . به چهره کم خون و زردش خیره شده بودم . به این که آدما خودشون که نمی خوان مریض شن . وقتی که ناتوانی میاد سراغشون خودشون عذاب می کشن از این که سر بار یکی دیگه شن . اون نمی دونست من برای چی ناراحتم . وقتی که فکرشو می کردم یه وقتی بیام خونه و اونو نبینم وقتی بیام و همه جا بوی اونو احساس کنم و اثری ازش نباشه یه چیزی به قلبم چنگ مینداخت .. تا چند شب خوابم نبرد .. وقتی نتیجه آزمایش خونو بردم پیش پزشک دست و پام می لرزید . ملیحه هم که خب به عنوان بیمار با من بود . به زحمت بر خودم مسلط شدم . دکتر یه دستوراتی داد . دارویی رو اضافه نکرد . گفت سه ماه دیگه هم بهش سر بزنیم .. وقتی من و ملیحه از در مطب خارج شدیم به یه بهونه ای بر گشتم و می خواستم خاطرم آسوده تر شه -آقای دکتر چیزی که نیست .. مشکل خونی .. -مشکل که وجود داره ولی همو گلوبین بالا پایین میشه ..باید از نظر غذایی تقویت شه و قرص های مکمل رو هم حتما بهش بده ... حس کردم که با رفع شدن این ابهام دوباره متولد شدم . اون شب وقتی ملیحه با نوازشهای من چشاشو بست و خوابید و من به اون چهره مظلومانه اش نگاه می کردم بی اختیار اشک از چشام سرازیر شد . عادت نداشتم به این جور گریه کردن . دلم پربود .پس از دقایقی آروم گرفتم . خوشحال بودم که ملیحه سرطان خون نداره و تا اطلاع ثانوی تنهام نمیذاره .. پایان ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
دلم گرفته . عادت ندارم از غمها بگم . ولی وقتی که غمها به سراغ آدم میان آدم یا باید باهاش بجنگه یا تسلیم شه . راه دیگه ای وجود نداره . این که بخوای قایم شی و تو رو نبینه نمیشه . بالاخره یه روزی گیرت میندازه . ده سال بیست سال سی سال در رفتی .. یه روزی میاد یقه ات رو می گیره . بهت میگه بچه این محله ای ؟/؟ تو چی جوابشو داری بدی . اصلا می دونی بچه کدوم محله ای ؟/؟ خیلی از اتفاقات دیروز رو پیش بینی نمی کردیم . همون جوری که خیلی از حوادث فردا رو نمی تونیم پیش بینی کنیم . ممکنه روز گار اون جوری که ما می خوایم نشه . ممکنه خیلی بهتر شه .. هیچ چیز در لحظه بعد همونی نیست که در لحظه قبل بود . یه روزی خورشید هم سیاه میشه .. همه چی می ریزه به هم . کسی چه می دونه شاید همین فردا باشه .. شاید یه سال دیگه .. شایدم وقتی که من در این دنیا نباشم و نترسم ..دل کندن از دل بستگی ها خیلی سخته .. شنیدن ترانه های شاد به وقت شادی .. و گوش دادن به آهنگ غم به وقت درد و رنج .. با آرامشی که انگار روحت رو به آسمان خیال می بره . درد ما در زندگی بیشتر ختم میشه به جدایی ها و بی وفایی ها .. خلاصه جدایی هست . نمی تونی ازش دور شی و دور باشی . باور نمی کنی . تا زمانی که خون در بدنت جریان داره و احساس گرم عاطفه ها خون عشقو در رگهای تو به حرکت در میاره نمی تونی باور کنی این احساس دردناک رو .. ولی یه روزی می رسه که تو هم بی آن که بخواهی بی وفا میشی . یه روزی می رسه که تو هم به این دنیا و آدماش پشت می کنی . بدون این که خودت بخوای . بدون این که خودت بخوای ناباوریها رو خیلی راحت باور می کنی . اون روزی که حس می کنی از یک خواب شیرین بیدارشدی . آرامش یعنی یک خواب شیرین .. اگه بخوای به یک بیداری شیرین برسی باید به چشمه بی نهایت آرامش پناه ببری . پول , ثروت و فرزند و عشقهای زمینی برات آرامشی موقت به ارمغان میاره . اونی که همه اینا رو آفریده می تونه بهت آرامش بده . ولی با همه اینا بازم باور کردن خیلی چیزا سخته ......خداوندا نمی دانم مرا چه می شود ! گاه خوابم گاه بیدار . گاه از خواب هراسانم و گاه از بیداری . گاه از رفتن می ترسم . دلم می خواهد بمانم . بایستم . گاه می خواهم پرواز کنم .. گاه به سقوط دل می بندم . نمی دانم چه می خواهم ! گویی که دنیای هزار رنگ رنگهایی از خود را به من بخشیده است . چه زیباست وقتی که دریا و آسمان را می بینی که غرق در هم شده اند . گاه مرز بین آنان مشخص نیست . و چه زیباست در امتداد ساحل گام برداشتن و به آبی بخشنده نگریستن . گویی که دریا پیام صلح زمین به آسمان است . ساحل نجات با من از خاطره ها می گوید . اوتصویر همه انسانهایی را که تا کنون از آنجا گذشته اند به خاطر دارد . دریا دنیای آرزوهای مردان و زنان دریادل است . آسمان دریا و آسمان قلبم یکیست . با انگشت دلم بر آسمان آبی می نویسم کاش می توانستم از راز جاودانگی بپرسم . یک بار پرسیده بودم . خندیدند و گفتند از من نپرسید از ما بپرسید . ......بدنها چون برگهای خزان بر زمین می افتند . گلوله ها چون طوفان بر دلهای بهاری می نشینند گلوله ها برگهای سبز را خونین می سازند و من با آسمان آبی عشق با پرچم سپید صلح و با خون سرخ بر ساحل عشق و ایمان می نویسم که این است خاک مقدس سرزمین من . ..و اینک قلب خونین من خونین است عشق را پاک تر و زیبا تر از همیشه می بیند و خواستنی تر . .....صبح جمعه ششم دی ماه : پس از ساعتها کم خوابی و دور از خونه بودن اومدم یه سری به خونه بزنم و ببینم دنیا دست کیه و یک داستان هم بنویسم . دیدم قسمت نظرات چند تا داستان سکسی شلوغ پلوغ شده و بازم یک دوستی برای صدمین بار در دنیای تخیلات و فانتزیهای سکسی داره از اخلاق و حرام بودن سکس با محارم میگه درحالی که خودش عاشق هیجانات سکسی به ویژه ماجراهای خیانتی زن به شوهره ...هیچی دیگه در این بی وقتی ها وقت یک داستان نویسی رو صرف این مدل نوشتن هاوپاسخ های ی تکراری کردیم و مجبور شدم یه جوابی تکراری به سوالی تکراری بدم .. بگذریم بریم دنبال عشق و احساسات خودمون ...با این که خیلی خوابم میاد ولی یکی دقایقی قبل از ظهر و یکی هم وقت غروبه که اصلا نمی تونم بخوابم . ای روز گار نمی دونم ما آدما چرا فکر می کنیم هرچی که فکر می کنیم درسته .. یه کمی هم این باور رو در خودمون به وجود نمیاریم که شاید ما هم اشتباه کنیم . همش می خواهیم حرف خودمونو بزنیم .فرضا اگر هم درست بگیم با توهین کردن به دیگران که دردی دوا نمیشه . ..خداوندا !گویی که کانون اندیشه ام در قلبم جای گرفته . با قلبم تو را فریاد می زنم از تو می خواهم به داد آن که سالهاست که در خوشی و ناخوشی فریادت می زند و جز تو نمی بیند و نمی خواهد برسی . بار خدایا ! تو پناه بی پناهانی ...هستند انسانهایی که با تمام درد جسم و جانشان به تو پناه آورده اند تا به آرامش رسند . خدایا ! آنان را که امید وارانه به تو پناه آورده اند و جز تو یاوری نمی بینند نا امیدانه از درگاهت مران که می دانم چنین نخواهی کرد . خداوندا ! آن چنان کن که در پیشگاه تو به وقت اندوه و مصیبت همانی باشم که به گاه شادی بوده ام . خداوندا ! انسانها را به آن درجه از یقین و آگاهی برسان که بدانند جزتو منبع آرامشی نمی توان داشت و تنها با یاد توست که دلها آرام می گیرد . خداوندا ! می دانم که در کنار منی ..آخر تو همه جا هستی ..می دانم که در کنار منی اما با من باش ..شاید این خواسته بزرگی باشد ولی نمی خواهم احساس تنهایی کنم ..آخر تو همه جا هستی . وقتی که باشی وقتی که هستی گناهی بس بزرگ خواهد بود که از تنهایی بگویم از تنهایی بنویسم . ای خدای تنها آفرین و تنهایی ستیز ! وحالا هیچ کس تنها نیست حتی خدا .... روز و روزگارتان خوش ! دوست و برادر شما : ایرانی
     
  
زن

 
تویی دریای چشمانم , من آن ساحل نشینی ام که قدرت را نمی دانم , که دریا را نمی دانم (نمی خوانم , نمی رانم ).من آن ساحل نشینی ام که از امواج چشمانت گریزانم ..زطوفان نگاه تو نه سر مانده نه سامانم ...... باز هم غروبی دیگر از راه رسید . غروبی که دلهای گرفته را گرفته تر می سازد . گویی که ابرهای تیره و تار به جای ابرهای سپید نشسته اند . هنوز غروب نشده ..خورشید ساعتهاست که برای من غروب کرده . دلم گرفته . دستهای من به ابرها نمی رسد . وقتی که شب از راه می رسد ابرها را از کف چشمانم بر می دارم تا صدای آرام امواج دریا را بشنوم که با من از زندگی دوباره می گوید . من همچنان درساحل مانده ام . مانده ام و به امید کشتی نوح نشسته ام . همان کشتی که به من می گوید از کجا آمده است و به کجا می رود از کجا آمده ام و به کجا می روم . چراغهای دریایی با من از روشنی دلهای تیره ای می گوید که به امید فردا نشسته اند . دریای چشمانم با من از روشنی فردا می گوید .. احساس می کنم که در غبار ها گم می شود اگرخورشید نیاید چگونه می توانم از پاکی آینه ها بگویم . اگر خورشید نیاید زمین خواهد مرد . اگر خورشید نیاید ستارگان دیگرچشمانشان را برای همیشه خواهند بست و من در کنار تو در آسمان بی ستاره همچنان پرواز خواهم کرد ..خواهم پرید چون پریدن را تو به من آموخته ای ..درکنار تو بال خواهم زد . با چشمان دریایی تو دنیارا خواهم دید . زندگی با تو پیدا خواهد شد آن چنان که بی تو در آن سوی غبار های اندوه گم شده بود . چه کسی فریاد مرا در آسمان بی ستاره خواهد شنید . تنها تو که با من پرواز خواهی کرد و صدای عشق و یکرنگی را در دل این شب تیره و تار ثبت خواهی کرد . من آن گاه بر روی زمین کرم شب تاب را ستاره ای خواهم دید که راهم را به سوی میراث خورشید هموار می سازد . شب تاب همان ستاره آسمان است . با روشنی روز می رود . شاید فردا ستاره ای دیگر بیاید نمی دانم از کجا .. اما اگر خورشید نیاید اگر ستاره ای نباشد ....از کدامین راه از کدامین سرزمین خواهد آمد تا به عشق لبخند بزند تا به من سلام بگوید تا به او سلام بگویم .به من بگو خورشید می آید ماه می آید ستاره ها باز هم چشمک زنان عاشقانه می خندند. به من بگو زندگی همچنان ادامه دارد . ..........امروز یک پیامی توجه منو به خودش جلب کرد . پیامی از یک دوست خوب و آگاه که بعد از ظهر هفتم دی ماه در همین تاپیک منتشر شد . نمی دونم منظورش من بودم یا کس دیگه ای ؟/؟ از این که بعضی انسانها می خوان چند شخصیت از خودشون بسازن یا نشون بدن می گفت .. وسط این تاپیک نشستم و یه نگاهی به دور و برم انداختم کسی جز خودمو ندیدم که به تازگی این همه پست و پیام داده باشه . شایدم یکی باشه در عالم خیال و اندیشه های گوینده که من اونو ندیده باشم ولی فرقی هم نمی کنه . شخصیت حقیقی انسانها تحت هر شرایطی یکیه .. بعضی از انسانها به خاطر یک سری تابوهای اجتماعی مجبورن که قسمتی از واقعیت شخصیت خودشونو پنهون کنند . مثلا میل به شهوت و گرایشهای جنسی در انسانهای سالم قسمتی از شخصیت حقیقی اوناست . کسی نمی تونه به انسان ایراد بگیره که چرا تمایلات جنسی داره . و همین انسان می تونه در رفتار و گفتار خودش کاملا مودب و با اخلاق و کرداری شایسته باشه .. ابعاد این انسان در یک شخصیت خلاصه میشه و مهم اینه که کدوم بعد انسانی اون بر دیگر ابعاد چربش داره . بعضی ازاین نمود ها اعتباری هستند .. مثلا روزگاری ازدواج خواهرو برادر جایز بود اما اینک این امری بسیار زشت و منفور به حساب می آید ..آن چه که در طول تاریخ و در تمام ادوار زندگی انسانها به عنوان اصلی ثابت و فطری شمرده شده وجود صفات و اخلاق و کردار هایی زیر بناییست . این که انسان درورطه زندگی تنها نیست . می تواند خود را به ساحل نجات برساند و یا خود را غرق سازد . این که انسان چگونه خود را بشناسد و به کنه وجودی خود پی ببرد مسئله ای جداست و این که چگونه خود را بسازد وخود سازی را بر اساس خودشناسی خویش پیگیری کند مسئله ای دیگر ... برای رسیدن به خوشبختی و هدایت شدن در جهت تکامل این دو لازم و ملزوم یکدیگرند . خود شناسی زیر بنای خود سازیست . شاید که بر آن اولویت یا تقدم داشته باشد اما خودسازی بسیار دشوار تر از خود شناسی است . خود شناسی اگر با عنصر یقین در هم نیامیزد و انسان را به خود باوری نرساند هیچ ارزشی نخواهد داشت . انسان ممکن است در مرحله خود شناسی در ظاهر نوعی چند گانگی شخصیت داشته باشد .. این در بیشتر انسانها وجود دارد .. یزید بن معاویه هم به نوعی خود شناسی رسیده بود . او کاملا به آن چه می کرد آگاه بود می دانست حقیقت چیست اما هاله ای از شهوت و خود پرستی و دنیا پرستی او را آن چنان سستش کرد که اجازه نداد تا به خود آید اینجاست که ارزش خود سازی حربن زید ریاحی مشخص می گردد . باید مبارزه کرد . باید جنگید تلاش کرد .. من انسانی هستم که به خدا و دین و محمد و علی و دوازده امامم معتقدم . اما این که بخواهم چگونه خود سازی کنم نکته همین جاست . نیازی نیست اگر کسی بخواهد این واقعیت را به شکلی دیگر بیان کند . من در مورد خودم نخستین کسی بوده ام که بر خود خرده گرفته ام خیلی از انسانها این گونه هستند. انسانهایی که آنها را می شناسیم با هدفهای بزرگ سیاسی و اجتماعی و اخلاقی و فرهنگ سازی پای به عرصه اجتماع می گذارند و بسیاری هم چشمشان به دهانشان می باشد .. مانند آن پیرماه نشینی که می خواست حکومت خدا را در ایران زمین و در نهایت درکره زمین پیاده نماید اما خواسته یا ناخواسته جز آدمکشی و خسوف ماه بهره ای دیگر برای این ملت نداشته است . درهر حال اگر سخنی را دیدیم یا شنیدیم که برحق است اما گوینده آن مثل من باطل باشد نباید با آن سخن بجنگیم . هرچند اگر کسی از نیکی ها گفت و خود به آن عمل کرد این اثر بیشتری خواهد داشت اما به خاطر واقعیت نباید که از حقیقت گریخت . درهر شرایطی حقیقت شخصیت انسانها یکیست . حتی در بی شخصیتی .. به گفته آندره ژید تنبلی بزرگترین شهوات است .. به نکته جالبی اشاره کرده . تنبلی یعنی همون عاملی که نمیذاره خودسازی کنیم .. سستی و رخوت همون عاملیه که نمی ذاره یزید پسر معاویه سمت بهشتو واسه خودش انتخاب کنه ..خداوندا ! همان گونه که بار ها و بار ها از تو خواسته ام باز هم می خواهم به من آن چنان نیرویی عطا فرمایی که آن چه را که در اندیشه ام دارم به فعل در آورم . دلهای ما انسانها را نسبت به هم مهربان ساز . خداوندا ! انسانها به زحمت می توانند خود را بشناسند پس نباید انتظار داشته باشند و باشیم که دیگران را به خوبی بشناسند تنها تویی که اسرار را می دانی .. و روزی بسیاری از راز های پنهان را بر من آشکار خواهی ساخت . خداوندا ! می خواهم که در آیینه جهان نمای تو همگان را ببینم به من چشمانی عطا فرما که به وسعت آن آینه باشد . ای تو بهترین ..ای ان که با تو آغاز کرده ام و با تو پایانی نخواهم داشت . برقرار باشید . دوست و برادر شما : ایرانی
     
  
زن

 
آمده بودم تا دیوار فاصله ها را بشکنم اما قلبم را شکسته دیدم . آمده بودم تا که در دنیای تنهایی و اندوه فریاد بزنم که می توانم با اشکهایم بخندم . می توانم با تو بخندم .آمده بودم تا ناباوریها را باور کنم . آمده بودم تا بگویم پرستوهای مهاجر پاییز هرشب خواب بهار را می بینند آمده بودم تا بگویم که عشق همچنان زیباست . آمده بودم تا بگویم که پرستوها خواب بهار سرزمین خود را می بینند . همان سرزمینی که در آن متولد شده اند . به من بگو تو از کدام دیار آمده ای که این چنین بالهایت را شکسته اند . پرنده من ! دیوار فاصله ها را به بلندای زمین تا آسمان دیده ام . تو با بالهای شکسته اما با قلب پاکت از قلب سنگی این دیوارو دیوارهای بی نشان خواهی گذشت ..زخمی و خونین , اما در جستجوی بهار, به شوق دیدن یار .. تا برای او از خون سبزت بخوانی .. از این که این فاصله ها را شکسته ای تا باز هم به او بگویی که دوستش می داری . پرنده من ! کاش می دانستم که با چشمانت چه می گویی ؟! کاش می دانستم راز پرواز خونینت را !..آمده بودم تا با تو بخندم . حال نمی دانم چه کسی با من می خندد . کاش می توانستم اشکهایم را از زمین بردارم و آن را به کویر قلب خود برسانم . کاش می توانستم یک بار دیگر به اشکهایم سلام بگویم .. بگویم سلام بر سلامهای بی جواب ! سلام بر حبابهای روی آب !سلام برچشمه های سیاه سراب ! سلام بر انسانهای مست و خراب ! این است انتهای آسودگی .. تو چگونه از دنیایی که خود آرامشی ندارد آسودگی می خواهی . پرنده من ! آمده بودم تا دیوار فاصله ها را بشکنم . آمده بودم تا دیگر بالهای تو را زخمی و شکسته نبینم . آمده بودم تا بگویم که زندگی زیباست . پرنده من ! تو آن قدر بزرگی که احساس می کنی ستاره بختت را چیده ای . تو از من به آسمان نزدیک تری .. کاش می توانستم با تو پرواز کنم . چه زیباست راز پرواز ! در امتداد ستارگان همچنان می روی .. احساس می کنی که بزرگ تر از ستاره هایی . بزرگتر از تمام پرنده هایی که پرواز نمی کنند . ببین ! آنان که تو خوشبختشان می دانی همچنان ایستاده اند . می سوزند و می سازند همچنان به امید روزی نشسته اند که به سوی زمین حرکت کنند . هیچکس راز انها را نمی داند . آنان فقط شبها می بینند . پرنده من ! خسته ام خسته تر از ستارگانی که از سوختن خسته اند خسته تر ازفریاد های خشکیده در گلو . خسته تر از وجدانی که می خواهد بخوابد اما نمی تواند . خسته ام پرنده من ! هیچکس مرا نمی شناسد کسی با صدای من نمی خواند . حتی کسی فریاد خاموشم را نمی شنود . بالهای پرنده جان من زخمی شده است . اما همچنان دیوار فاصله ها باقیست . آمده بودم تا با تو از شکست نور بگویم . حال با تو از قلب شکسته ام نمی گویم . فقط من و او می دانیم راز این قلب شکسته را . ...........نمی دونم چرا امروز احساس ناتوانی می کنم . انگارفکرم خوب کار نمی کنه . وقت زیاد تلف می کنم . حس می کنم حالم اصلا خوش نیست . امروز نزدیک بود برم زیر ماشین .. همش در اثر عجله آخه تقصیر هم نداشتم .. چراغ قرمز بود و می خواستم برم اون ور.. خیابون یه حالت بلوار دو طرفه رو داشت و سیزده ثانیه وقت داشتم عرض دو تا جاده رو که وسطشون جدول بود طی کنم .. ماشینا ایستاده بودند و من به حالت دو داشتم می رفتم .. یهو یک ماشین با سرعت اومد تا در آخرین نقطه قبل از چراغ جا بگیره من به این نکته و نقطه خالی توجه نداشتم . گفتم که الان رفتم هوا . این یه تیکه رو باید در سکوت ثانیه می نوشتم ..هرکی اون صحنه رو می دید می گقت که این سمند وسط کمر منو زده .. در کمتر از یک ثانیه عین فیلمهای دور تند خودمو به شکل کمان در آورده و در یک وضعیت بد خودمو پرت کردم وسط جدول ..به خیر گذشت . اگرم ماشین منو می زد بیمارستان همون بغل بود ولی از سرعت انتقال ذهنی خودم خوشم اومد اون بالا یه جایی نوشتم بالهای پرنده جان من زخمی شده است این عبارت باید در حالت اضافه خونده شه و پرنده جان , اضافه استعاری کنایه از روح است . . خداوندا ! تو را به خاطر نعمتهایی که به من داده ای شکر می گویم . فزون تر از آن چه مقرر داشته ای نمی خواهم . من حقی ندارم . این تویی که با مرحمت و بخشندگی خود نشان می دهی که مهربان ترینی وبخشنده ترین . پرورد گارا ! می خواهم با بندگان تو مهربان باشم . این فقط روزنه ایست از دنیای مهر و محبت تو ...خداوندا ! هستند کسانی که با خود هم قهر و بیگانه اند چه رسد با من ..آنان را با خود آشتی ده .. خداوندا ! می توانم تحمل کنم که نزد خلق تو شرمنده باشم اگربه نزد تو شرمنده نباشم . پروردگارا اگردیگران دستم بیندازند ابایی نیست اگر تو مرا بر دستان خود بیندازی . دست خدا به همراهتان . دوست و برادر شما : ایرانی
     
  
زن

 
یه چند روزیه که سر کار نمیرم و مرخصی ام . چند تا از بر و بچه های سایت می دونن برای چی . خلاصه این ژانویه هم داره از راه میرسه و مشکلات شخصی به من اجازه نداده که هنوز مطلبی در این خصوص بنویسم .قصد داشتم بعد از ظهری یه چیزی بنویسم رفتم بیرون دیدم درو دیوار همه جا بر چسب زدن و نوشتن حماسه پر شکوه 9 دی .. همون راه پیمایی ساندیسی رو می گفتند . من تا بعد از ظهر فکر می کردم که امروزدوشنبه دهم دیماهه و امشب ژانویه هست .. چقدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم فرداشبه . الان سرم در حال سوت کشیدنه ولی صداش بیرون نمیاد . نمی دونم اون دفعه واستون گفتم گاهی وقتا واسه آدم پیش میاد طرف مقابلش یه حرفی رو می زنه اونم حواسش جای دیگه ایه ولی چند ثانیه بعد تمام اون حرفا و جملات تمام و کمال وارد گیرنده میشه . آدمو به یاد مرور گر اینترنت اکسپلورر میندازه که گاهی وقتا که تایپ می کنی میری یک آبی می خوری و بر می گردی می بینی هنوز تایپت تموم نشده و نوشته هات ثبت نشده . به این اصطلاح چی میگن رو نمی دونم . از این چیزای متنوع و تازه خیلی ها رو حروم تاپیک تا حالا شده کردم و بدون جواب همه شون طبق مقررات چند روز بعد می رفتن واسه خودشون . حالا اینجا یک بار دیگه مرور می کنم و خودم جوابشو میدم . یک مروری هم میشه و تازه ملت که بیکار نیستن بشینن تمام نوشته هامو بخونن . ملت چیکار داره که من الان خونه تنهام به جای خوردن شام درست حسابی بیسکویت ساقه طلایی رو گرفتم دست چپم و با انگشت سومی دست راست دارم تایپ می کنم .. شروع می کنیم . یک مروری هم میشه 1-تاحالا شده با دمپایی بری خواستگاری ؟ ج : بله من رفتم .. توضیحشو قبلا دادم . در یک خواستگاری آماتوری درسن 15 سالگی بود . که البته از همان دختر در سن 22 سالگی با کفش خواستگاری کردم یعنی کفش پام بود که وقتی وارد پذیرایی شدم کفشمو در آوردم و با این که بله رو گرفتم یک سال و نیم بعدش ازدواج کردم . 2-تاحالا شده به جای کافی شاپ بری کافی نت ؟ ج : بله من و دوستم با هم رفتیم . من قهوه با شکر و دوستم قهوه تلخ سفارش داد . 3-تاحالا شده به جای رستوران بری به مغازه میز و صندلی فروشی ؟ ج : بله من و خاله جانم رفتیم و پس از نیمساعت نشستن دروسط مغازه البته روی صندلی سفارش چلو کباب هم دادیم .. چلوکبابی بغل دستش بود و لی تابلوش رو سردرهر دو مغازه بود 4-تا حالا شده دختر مجرد همسایه بغلی رو با نوعروس ته کوچه اشتباه بگیری ؟ج : بله این از کار های اختصاصی خودمه . 5-تا حالا شده پنجشنبه رو با چهار شنبه اشتباه بگیری ؟ ج : معلوم نیست چند تا دیگه از اینا داشته باشم می تونم دکترای سوتی رو بگیرم . اینم از شگرد های خودم بود که یک روز پنجشنبه بود واداره زود تعطیل شد همه رفتند خونه و من از بس غرق کارم بودم نیمساعت بعد متوجه شدم . 6-تا حالا شده با وجود این که شنا بلد نباشی و نیستی و نبودی یک دختر 13 ساله رو جلو چشای پدر شناگرش که میخ شده بود و صحنه رو نگاه می کرد و تا دو ساعت قبلش داشت به توی کند ذهن شنا یاد می داد رو از غرق شدن و مرگ نجات داده باشی ؟ اینم از کارای خودمه .. ولی هرچی فکرشو می کنم این که ضد سوتی بوده .. میشه گفت دیوانگی یا انسان دوستی یا قهرمان بازی یا یک چیز دیگه که لاتا میگن و خوب نیست من بگم یک رابطه ای با خل بودن داره . 7-تا حالا شده سر جلسه امتحان دانشگاه از رو ورقه خودت برای دو نفر دیگه رونویسی کرده باشی با دو خط مختلف تازه واسه اونا یه جاهایی رو سهوا جا انداخته باشی ولی هردو نفرشون ازت بیشتر شده باشن ؟ قابل ذکر این که اونا خودشون هیچی ننوشتن . تازه فکر می کردند یه امتحان دیگه داریم . ج : اون آدم خیر و ثواب کن من بودم . خدا هم پاداش می داد و بیشتر وقتا شاگرد اولم می کرد . 8-تا حالا شده یه داماد قبل از عروسی آرایشگاه نره یا حموم چند نفری نره ؟ (این یکی تازه بود )..ج : درست حدس زدین . اون داماد من بودم . از خواب که بیدارشدم کت و شلوارو پوشیدم و دسته گله رو خریدیم و عروسو بردیم آرایشگاه ...9-تا حالا شده از دریا بیای بیرون و دنبال ساعتت بگردی و پس از چند دقیقه ببینی که به دستته ؟ اونم کسی که درمورد ساعتش خیلی وسواسه ؟ ج : آفرین .. ارادتمند ایرانی ..کارخودشه ..10 -تا حالا شده چهار تا پنی سیلین در چهار روز پشت هم بزنین و روز چهارم هم با شکم خالی باشین و بعد شوک بهتون دست بده قلبتون یخ بزنه گوشتون نشنوه همه جا رو غبار آلوده ببینین دستتون عین مرغ سر بریده پرش داشته باشه و به یاد این شعر سعدی بزرگوار بیفتین که میگه در رفتن جان از بدن ..گویند هر نوعی سخن ..من خود به چشم خویشتن ..دیدم که جانم می رود .؟.. ج : بله اینجا فعلا کس دیگه ای نیست . خودم بودم . 11-تا حالا شده فقط یک بار در عمرتون به عنوان راننده سوار موتور گازی شین یک دستتون روی گاز و یک دستتون روی ترمز باشه و نفهمین چی به چیه موتور همچین برقصه که انگاری داره به چپ و راست سلام می کنه بعد پرتت کنه وسط خیابون و خودش بیفته کنار جوی آب و خدا هم رحمی کنه که ماشینا از روت رد نشن ؟ج : آن موتور سوار قهرمان من بودم . خواهش می کنم کف نزنین . من چه می دونستم دو طرف یا دو تا دسته روبا هم نباید داشت . با دوچرخه اشتباه گرفته بودم . 12-تا حالا شده در دبستان ..راهنمایی .. دبیرستان و دانشگاه دبیران و استادان پیشگویی بوده که گفته باشند تو نویسنده بزرگی خواهی شد ؟ ج : به یک بنده خدایی گفته شده ولی خب فعلا داره خواب پنبه دانه رو می بینه ..........همین قدر فعلا کافیه . فرا رسیدن سال نو مسیحی رو که حدود 25 ساعت دیگه هست به همه مسیحیان عزیز تبریک میگم و امیدوارم سال خوب و خوشی براشون باشه .. این تبریک علی الحسابی بود بقیه اش برای فرداشب .. فوقش نرسیدم از سالهای قبل قرض بگیرم . مگه غیر از اینه هر سال دعا می کنیم اینشا للا امسال سال صلح و دوستی باشه .. دوستی و رفاقت که خوشبختانه همه جا هست و دنیا هم دنیای مردانگی ها و زنانگی هاست و همه هم یکرنگ و خالص و بی ریان عدالت که دیگه کولاک می کنه . داد .. بیداد می کنه از بس فراوونه ..ولی از صلح خبری نیست ... دعایی که می کنیم برای تمام زمانهاست اگرهم فرداشب نتونستم درخدمتتون باشم بدونین یه جایی هستم دور ازخونه و به نت دسترسی ندارم و یه جایی کشیک هستم . اگه نمیرم بالاخره برمی گردم و میام پیش شما . دیر یا زود دارم ولی سوخت یا سوز ندارم . از اون بادمجونای بمی هستم . به چند تا پیام خصوصی جواب دادم ودر انتشار روز نوشت ما وقفه افتاد .. ...خداوندا با دستهایم تو را فریاد می زنم ستارگان تنهایند .. تنها تو می دانی راز آتش سرخ ستارگان را . ستارگان آبی نیستند .. ستارگان سرخند . ستاره سرخ آسمان آبی را می سوزاند و به فرمان تو سلطان آسمان آبی می گردد . یاقوت سرخ در دل آسمان می درخشد تنها تو می دانی کران این آسمان بی کران را . خداوندا ! نیمه شبان تو را فریاد می زنم تا به نزدم بیایی .. درسکوت و آرامش شب که همه تسبیحت می گویند ندایی می آید که ای بنده فراموشکار ! خداوند با توست ..همیشه ..در خواب و بیداری . در لحظه مرگ در زندگی .. پس ازمرگ .. خداوند همیشه بیدار است . پروردگارا سپاسگزارم ..به خاطر داده هایت و به خاطر نداده هایی که شایستگی داشتن انها را نداشته ام ..... شکیبا و پر تلاش باشید . دوست و برادر شما : ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
امشب شب سال نو مسیحیان عزیزه . در ایران خودمون و خیلی جاهای دیگه اول ژانویه از راه می رسه . اصلا دلم نمی خواد از غمها حرف بزنم . دلم می خواد شریک شادی این عزیزان باشم . هرچند امشب هم یک شبیه , شبیه شبهای دیگه . اگه آفتابی باشه میشه ماه و ستاره ها رو دید .. دلم گرفته .. صدای قرآن میاد .. انگاری نزدیک اذان هم شده . منو یاد قبرستون و عزایی میندازه . پا میشم و یه آبی به دست و صورتم می زنم . احساس خوبی نیست .. بهتره حس کنم که امشب هوا آفتابیه . همه چی سر جای خودشه . زندگی قشنگه . فردا خیلی قشنگ تر ازامروزه . نمی دونم امشب چه خبره .. امشب آفتاب از کدوم طرف در میاد که بهش میگن سال نو .. ولی کاش آدما واسه این به دنیا میومدن که همیشه شاد باشن . آدما شادی رو دوست دارن . اگه می بینی گاهی از تنهایی میگن گاهی دوست دارن که پنجه های غم رو رو شونه هاشون و حلقه ها شو دور کمرشون حس کنن واسه اینه که فکر می کنن شادیها ازشون فرار می کنه . امشب انگار همه چی می خواد واسه مسیحیان عزیز نو شه .. امشب عیسی مسیح در میان ماست . میاد و با ما سال نو رو جشن می گیره . عیسی مسیح فرستاده خدا رسول محبت و مهربونی ها میاد تا دست لطف و محبتشو بر سر آدمای این دنیا بکشه .. عیسی همه رو دوست داره . فکر کنم منو هم دوست داشته باشه .. عیسی مسیح اونایی رو که دوستش ندارن دوست داره چه برسه به منی که دوستش دارم .. به من ظاهرا مسلمونی که پیرو اونم . چون عیسی پیرو خداست . از آسمان خدامیاد تا شبو در کنار زمینیان سرکنه . چه شب قشنگی .. من ستاره ها رو می بینم که یکی یکی در میان . انگاری اونا هم امشب احساس تنهایی نمی کنن . ستاره ها نمی تونن همدیگه رو بغل بزنن . ولی حس می کنن که تنها نیستن . امشب اونا یه مهمون عزیزو در کنار خودشون دارن . مهمونی که از کنارشون رد میشه تا بیاد به زمین خدا و پیام عشق و دوستی رو بازم برای اهل زمین بخونه . بگه که هیچ چیز مثل عشق زیبا نیست . هیچ چیز مثل دوست داشتن آدما رو به زندگی پای بند نمی کنه . میاد تا بگه اگه زندگی معنای جدایی رو میده مرگ به معنای پیوند بین انسانهاست .به شرطی که پاک و خدایی باشی . اما باید که دوست داشت محبت کرد .. باید که قربانی عشق شد . جنگ نفرت انگیز است . پیام عیسی پیام امید است . پیام عیسی پیام کاشتن بذر محبت در دلهای پاک است .. این که پسران شیطان را از خود دور سازیم ..این که یکدیگر را دوست بداریم و بدی را با خوبی پاسخ گوییم تا لذت نیکی و نیک بودن را آشکار سازیم . هر آن شب که دلهایمان از کینه ها تهی گردید هر آن شب که عیسی مسیح و خدای عیسی مسیح از ما خشنود گردید آن شب شبی نو خواهد بود . شبی که دلهامان را از تیرگی ها خواهد شست . شبی که ما را به معراج خواهد برد تا با عیسی مسیح همسفر زمان و زمین گردیم . آن روز که دست دوستی ها را بفشاریم و به جای گلوله های خون ریز گل های سرخ محبت نثار یکدیگر سازیم زمین چون دلهای ما نو خواهد شد . نو خواهد شد تا همچنا ن بر روی آن تخم نیکی ها بپاشیم .. امشب شب سال نوست . امشب شبیست که ستارگان هم صدای بوسه ها را می شنوند . امشب غمها آواز نمی خوانند . امشب شیطان می گرید .. آخر صدای عشق به گوش می رسد . امشب شیطان می گرید آخر امشب عیسی روح الله می خندد .چه شب زیباییست امشب . امشب آتش دودی ندارد آب چون آینه است . گویی که بردلها زنگاری ننشسته است . امشب آسمان خدا نورانیست ..امشب فریاد ها سکوت شده اند تا با سکوت خود عشق را فریاد بزنیم . امشب نه من منم و نه تو , تو .. امشب همه ماییم . همه ما ... امشب همه ماییم یکدل و یک صدا .. امشب همه با هم به سوی خدا می رویم .. به سوی چشمه نور به سوی زندگی , به سوی بندگی , امشب خود خواهی ها را خود بینی ها را به شب تیره می سپاریم تا در سپیده دمان با خورشید پاک درروزی نو تولدی دیگر بیابیم . امشب همه با هم در انتظار سحری نو می نشینیم . ..تا سحر سحر(جادوی سحر) ما را به معراج عشق برساند . آن جا که عیسای پاک عیسای مهربان نویدش را داد. به پاخیزید ای عاشقان عشق ! ای راهیان سرزمین خدا ! عیسی با شماست ..خدای عیسی با شماست . به پا خیزید ای حامیان صلح و دوستی ! ای پیروان عیسی !با جنگ بجنگید و صلح و آرامش را به سرزمین خدا به سرزمین خلفای خدا بازگردانید ..............هرروز می تونه برای ما روزی نو باشه . می تونیم خودمونو در آینه زندگی ببینیم و تغییر بدیم . منم از اونجایی که باید خیلی عجله کنم یه متنی رو که دوسال قبل و سال قبل هم منتشرش کردم بازم اینجا میارم و می دونم خیلی ها هنوز نخوندنش ...حسشو دارم که در این شب نو بازم چیزای نو بگم و بنویسم ولی ممکنه نتونم وارد فضای مجازی بشم . اینم متنی از سال قبل که فکر کنم اشاره ای به کریسمس هم کرده باشم .. ..................مسیح آمد تا به زمستان بهاری دیگر ببخشد . دلها را به هم نزدیک گرداند و طنین انداز پیام عشق و محبت در سر تا سر جهان باشد .هر سال در زمستانی سرد دلهای گرم میلیونها مسیحی برای جشن و شوری دیگر می تپد . درختان کاج با چراغهایی روشن , بابا نوئل زمستانی یا همان عمو نوروز بهاری خودمان , شلیک فشفشه ها به آسمان , بوسه هایی همراه با عشق که از دلها می آید و بر لبها و دلها می نشیند . کودکانی که با قلب پاک و کوچکشان عید را پرستش می کنند و می روند تا در آغوش گرم پدران و مادران خود درس محبت و نیایش بیاموزند . کودکانی که در دلهاشان جز پیام صلح و دوستی جز عشق و پاکی و بی ریایی نشانی نیست . سالی دیگر از راه می رسد . چه کسی به ندای صلح و دوستی مسیح مظلوم لبیک می گوید . مسیحی که قلبش چون دل یک کودک صاف و بی ریا بود و روحش چون آینه شفاف . مسیحی که جز حق و محبت نمی گفت . مسیحی که قلب خود را از کینه و فریب و هر چه خود خواهی تهی کرده چشمه عشق الهی را کانون سینه خود نمود تا پیروان خود را سیراب نماید . بار دیگر سال نویی دیگر ژانویه ای دیگر و زمستانی دیگر آمده است . بیشتر ساکنین این کره خاکی در نیمکره شمالی و در ژانویه زمستانی اند . در سال نو در هر مکان و هر زمان باشیم دعا می کنیم که دلهای همه چون بهاران سر سبز باشد . هر روز روز نویست . خورشید همچنان می درخشد . ماه می تابد . مسیح مقدس جهان را می بیند . پیروانش را می بیند . او قربانی نمی خواهد . نمی خواهد که بیگناهان به خاک و خون کشیده شوند . عیسی مسیح عاشق صلح است . عاشق محبت عاشق عشق .. او آمد تا به انسانها بگوید که آنچه در این دنیای ناپایدار پایدار می ماند عشق است و بس . امروز به جای عشق گلوله ها بر سر هم می بارند به جای محبت کینه ها می کارند به جای آن که از شادی هم لذت ببرند اشک دیگری را می بینند و می خندند . دنیا دنیای بیرحمیهاست . بیایید تا همه با هم در آغازی دوباره دست در دست هم یک دل و یک صدا با صدای بلند خدای یگانه عالم را فریاد بزنیم و از او بخواهیم که خود پرستیها را از ما دور سازد . بیایید تا لذت عشق را قسمت کنیم . بیایید تا با شادی دیگران بخندیم تا دیگران با شادی ما شاد شوند . این است پیام مسیح . پیام انسانیت . پیام آغاز سال نو . بیایید با تمام وجود و احساس خود شاد باشیم . بیایید تا از شادی این لحظات تنها یک نمایش نسازیم . کریسمسی دیگر آمد . ژانویه ای دیگر فرا رسید . سراسر جهان ولوله شد . عاشقان جنگ و صلح در کنار یکدیگرند . شاید که دوستان و دشمنان به هم تبریک بگویند . شاید که دلهای پر کینه کینه ها را بزدایند . بیایید تا هر روزمان را نو سازیم . به هم عشق بورزیم . بیایید تا نمایش جشن و شادی را به واقعیت جشن و شادی مبدل سازیم . بیایید تا عیسی , خدای عیسی و بندگانش را شاد گردانیم . بیایید تا به آنچه می گوییم پایبند باشیم . بیایید تا شادی خود را با دیگران قسمت کنیم . بابا نوئل می آید وبا با نوئل با هدیه های رنگارنگش می آید ودر کنار کاج می ایستد . درخت کاج نورانی شده . چون زمان تولد عیسی مسیح پیام آور صلح و دوستی .. کودکانی خفته اند و کودکانی بیدار . در گوشه ای از این جهان خاکی برف می بارد و در گوشه ای ماه در آسمان می درخشد . باز هم سال نویی دیگر از راه می رسد و ما به امید سالی دیگر نشسته ایم . به امید بابا نوئلی دیگر, کاجی دیگر , جشنی دیگر نشاطی دیگر . کاش هرروزمان عید بود . کاش فشفشه های شادی هرروز آسمان عشق دلهایمان را پر نور و نشاط می نمود . مسیح در آسمان بر فراز ابر ها , آن سوی ستارگان آغوش پر مهر و محبتش را گشوده است . چهره خندانش را همه می بینند . آن صورت نورانی و پر محبتش را . یا مسیح مقدس ما را به آسمان ببر . ما را به نزد خدا ببر . به آنجا که شیطانی نباشد . ما را از زمین گناه برهان و به آسمان تقدس برسان . ای مریم مقدس ! تو را به پاکی تو و پاکی فرزند پاک سرشتت قسمت می دهیم در این آغازین سال نو دلهایمان را از کینه و دورنگیها پاک و پر از نور ایمان وخدا گردانی . یا مریم مقدس ! تو پاک ترین پاکیزگانی . آن گاه که خدای منزه مقررگردانید عیسای نیک را از تو بیافریند . پیام عشق و محبت ما را به خدای یگانه و نادیدنی و همه جا دیدنی برسان که اوست آفریننده زمان و زمین و جهان . مایه بسی افتخار است که این امکان برای من ایرانی فراهم گردیده که آغاز سال 2014 میلادی را به همه انسانها بالاخص مسیحیان جهان وبه ویژه هموطنان ایرانی خود تبریک بگویم . سالی پر برکت همراه با خوشی و نشاط و صلح و دوستی و آرامش در سراسر جهان آرزومندم ..دوست و برادر شما : ایرانی
     
  
زن

 
امشــــــــــــــــــــب عیســــــــــــــــــــی را مــــــــــــــــــــی بینــــــــــــــــــــم

سال نو آمده است . سالی نو برای تو برادرم ! برای تو خواهرم . نمی دانم چرا به آن نو می گویند . شاید امشب در آسمان نوری دیگر باشد . شاید زمین رختی دیگر بر تن کرده باشد . دلها همه شاد است . امشب دلم برای تو می تپد . برای تو که امشب را نو می دانی . امشب را دوست می دارم . چون تو را دوست می دارم . بر روی ماه تو بوسه می زنم .. گویی که بر روی ماه بوسه می زنم .آری هر سال چند سال نو داریم .. اما انسان و انسانیت فقط یکیست . قلب من برای توست که نو می شود .. برای تو که به تو بگویم که دوستت می دارم . سال نو آمده است .. دلها همه شادند . بیایید بر غمها بخندیم . بیایید با هم مهربان باشیم . بیایید شریک شادی آنانی گردیم که امشب را نو می دانند .. یقین دارم آنان هم شریک شادی ما خواهند شد . چقدر چهره های خندان را دوست می دارم . چقدر شادیها را دوست می دارم .. چقدر تو را دوست می دارم ! امشب خورشید به انتظار نشسته است . گویی که آسمان آبستن فرزند دیگریست . امشب مرگ می رود زندگی می آید ..امشب در خانه دل من غوغاست . امشب در آسمان پایکوبی هاست .. امشب در میان ماه و پس در میان ما, چهره ماه گونه عیسی مسیح را می بینم .. امشب خدا را می بینم .. امشب نوردلها را می بینم . امشب جنبش عشق را می بینم ..مهر و صفا را لبخند وفا را می بینم . امشب با تو از خدا می گویم . امشب با خدا از تو می گویم .. خورشید در انتظار درخششی دیگر است . امشب حرارتی دیگر می بینم . خداوندا دلهای ما را پاک و تهی از کینه و خود خواهی گردان . بگذار وقتی برادرم را در آغوش می گیرم احساس کنم که خود را در آغوش گرفته ام . بگذار با دلهای شاد در کنار دلهای پاک و چهره های خندان بخندم . بگذار بر سر غمها فریاد کشم امشب دست از سرم بردارید ! بگذارید دمی شاد باشم .. از زندان شما آزاد باشم . امشب چشمان من همه جا را زیبا می بیند .. قلب من همه را مهربان می بیند آخر امشب او به زمین خدا می آید ..آخر امشب عیسی اینجاست .. مگر می توان لبخند زیبایش را دید و اشک شوق از دیدگان جاری نساخت ؟!مگر می توان چهره پاک و نورانیش را دیدو به سوی او ندوید ؟!مگر می توان قامت رعنایش را دید و دامان پر مهرش چنگ نزد ؟! امشب عیسی را می بینم .. همان که او را می بینم گوییا که روحی پاک در من دمیده شده است .. آمده است تا به امت خدا بگوید هر ان شب و هرشب که دلهایتان پر از عشق و مهر و محبت باشد آن شب شبی نو خواهد بود .. امشب عیسی اینجاست .. با من است و با شماست .. با خود است و با خداست .. هرشب که امت خود را مهربان ببیند اینجا خواهد بود . گلستان وجودش خواهد آمد و دنیایی از گل نثار ما و شما خواهد کرد خداپرستان ! عیدتان مبارک !. ..............بهتره حس کنم که امشب هوا آفتابیه . همه چی سر جای خودشه . زندگی قشنگه . فردا خیلی قشنگ تر ازامروزه . نمی دونم امشب چه خبره .. امشب آفتاب از کدوم طرف در میاد که بهش میگن سال نو .. ولی کاش آدما واسه این به دنیا میومدن که همیشه شاد باشن . آدما شادی رو دوست دارن . اگه می بینی گاهی از تنهایی میگن گاهی دوست دارن که پنجه های غم رو رو شونه هاشون و حلقه ها شو دور کمرشون حس کنن واسه اینه که فکر می کنن شادیها ازشون فرار می کنه . امشب انگار همه چی می خواد واسه مسیحیان عزیز نو شه .. امشب عیسی مسیح در میان ماست . میاد و با ما سال نو رو جشن می گیره . عیسی مسیح فرستاده خدا رسول محبت و مهربونی ها میاد تا دست لطف و محبتشو بر سر آدمای این دنیا بکشه .. عیسی همه رو دوست داره . فکر کنم منو هم دوست داشته باشه .. عیسی مسیح اونایی رو که دوستش ندارن دوست داره چه برسه به منی که دوستش دارم .. به من ظاهرا مسلمونی که پیرو اونم . چون عیسی پیرو خداست . از آسمان خدامیاد تا شبو در کنار زمینیان سرکنه . چه شب قشنگی .. من ستاره ها رو می بینم که یکی یکی در میان . انگاری اونا هم امشب احساس تنهایی نمی کنن . ستاره ها نمی تونن همدیگه رو بغل بزنن . ولی حس می کنن که تنها نیستن . امشب اونا یه مهمون عزیزو در کنار خودشون دارن . مهمونی که از کنارشون رد میشه تا بیاد به زمین خدا و پیام عشق و دوستی رو بازم برای اهل زمین بخونه . بگه که هیچ چیز مثل عشق زیبا نیست . هیچ چیز مثل دوست داشتن آدما رو به زندگی پای بند نمی کنه . میاد تا بگه اگه زندگی معنای جدایی رو میده مرگ به معنای پیوند بین انسانهاست .به شرطی که پاک و خدایی باشی . اما باید که دوست داشت محبت کرد .. باید که قربانی عشق شد . جنگ نفرت انگیز است . پیام عیسی پیام امید است . پیام عیسی پیام کاشتن بذر محبت در دلهای پاک است .. این که پسران شیطان را از خود دور سازیم ..این که یکدیگر را دوست بداریم و بدی را با خوبی پاسخ گوییم تا لذت نیکی و نیک بودن را آشکار سازیم . هر آن شب که دلهایمان از کینه ها تهی گردید هر آن شب که عیسی مسیح و خدای عیسی مسیح از ما خشنود گردید آن شب شبی نو خواهد بود . شبی که دلهامان را از تیرگی ها خواهد شست . شبی که ما را به معراج خواهد برد تا با عیسی مسیح همسفر زمان و زمین گردیم . آن روز که دست دوستی ها را بفشاریم و به جای گلوله های خون ریز گل های سرخ محبت نثار یکدیگر سازیم زمین چون دلهای ما نو خواهد شد . نو خواهد شد تا همچنا ن بر روی آن تخم نیکی ها بپاشیم .. امشب شب سال نوست . امشب شبیست که ستارگان هم صدای بوسه ها را می شنوند . امشب غمها آواز نمی خوانند . امشب شیطان می گرید .. آخر صدای عشق به گوش می رسد . امشب شیطان می گرید آخر امشب عیسی روح الله می خندد .چه شب زیباییست امشب . امشب آتش دودی ندارد آب چون آینه است . گویی که بردلها زنگاری ننشسته است . امشب آسمان خدا نورانیست ..امشب فریاد ها سکوت شده اند تا با سکوت خود عشق را فریاد بزنیم . امشب نه من منم و نه تو , تو .. امشب همه ماییم . همه ما ... امشب همه ماییم یکدل و یک صدا .. امشب همه با هم به سوی خدا می رویم .. به سوی چشمه نور به سوی زندگی , به سوی بندگی , امشب خود خواهی ها را خود بینی ها را به شب تیره می سپاریم تا در سپیده دمان با خورشید پاک درروزی نو تولدی دیگر بیابیم . امشب همه با هم در انتظار سحری نو می نشینیم . .. تا سحر سحر(جادوی سحر) ما را به معراج عشق برساند . آن جا که عیسای پاک عیسای مهربان نویدش را داد. به پاخیزید ای عاشقان عشق ! ای راهیان سرزمین خدا ! عیسی با شماست ..خدای عیسی با شماست . به پا خیزید ای حامیان صلح و دوستی ! ای پیروان عیسی !با جنگ بجنگید و صلح و آرامش را به سرزمین خدا به سرزمین خلفای خدا بازگردانید .. .پایان ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
هشت نه ساعتی می گذره از انتشار پیام قبلی من که در آخرین روز سال 2013 میلادی بود . پیامی که تقریبا تمامش در مورد ژانویه و سال نو میلادی بود . راستی سال قبل چه خبر بود ؟ هیچی سلامتی دوستان و کشت و کشتار و مذاکره قلابی و سر کاری گروه شش به علاوه یک .. اون یکشو ایران حساب کنین و اون شش تا دیگه رو چین و روسیه و فرانسه و انگلیس و آلمان و امریکا .. همه شون با هم رفیقن و دارن نقاشی می کنن . امریکا هم که یک قسمت از بودجه شو از ما تامین می کنه ..چین هم که جنسای آشغالشو روونه ایران می کنه .. بقیه هم یه جوری باهامون ساخت و پاخت کردن . برای عمو سام چه فرقی می کنه کی در ایران بیاد سر کار . هر وقت این دولت ما به چنگالهای گربه ای خودش می نازه اون شش تایی ها یعنی شیش تا گردن کلفت مثل سگ به دولت ایران پارس می کنند و آخوندا و مافیای ایران به غلط کردن میفتن و این طرف شعار سر میدن که پیروز شدیم .. حالمون دیگه از این سریال تکراری به هم خورد . یک فیلم دیگه ای رو هم شروع نمی کنند که یه تنوعی داشته باشه .. فیلم گفتی عجب فیلمی رو شاهد بودم چند روز قبل .. البته شاهد که نبودم صداشو می شنیدم .. در یک مجتمع شش طبقه دوازده واحده اون طبقه سومش من نشسته بودم که یک ولوله ای شد . خونه یکی از فامیلامون بو.د .. شنیدم که چند تا گاو و الاغ که احتمالا راه گم کرده بودند وارد ساختمون شدن . با عرض پوزش از محضر مقدس گاو و الاغ .. پدر سوخته ها لباس انتظامی هم تنشون کرده بودند که رد گم کنند و کسی اونا رونشناسه . خلاصه این حیوانات شاخ دار و بی شاخ مجوز نداشتند و در خونه که باز میشه عین گاو راه میفتن میان داخل ..پشت سر یکی از اعضای خونه .. خلاصه عجب گاو هاوخرایی بودند چون داخل آسانسور جا نمی شدند از طرف راه پله رفتند بالا . دیدن کسی اونا رو آدم حساب نمی کنه.. شروع کردن به عر عر زدن و گاوانه خوندن .. البته این ترانه زیبای عارف رو می خوندن چرا هر جا که میرم در بروم وا نمیشه چرا هر جا دلیه میشکنه مثل شیشه .. خلاصه این چهار پایان رفتند طبقه بالا .. نعره می زدند بدین این کلید پشت بوم رو ... اسلام در خطر است . مشکلات مملکت در اینجاست . اگر ما به پشت بام حمله کنیم نتان یا هوی ایرانی .. فلسطین و خاک های اشغال شده را پس می دهد . اگر دیش ها را لگد مالی کنیم نان ارزان می شود .. گوشت ارزان می شود افیون و تریاک رهبر ارزان می شود .. اگر دیش ها را له کنیم فحشا ریشه کن می شود .. دیگر گرسنه ای نخواهیم داشت .. اگر به جان دیش ها بیفتیم گوشت گاو وخرهم ارزان می شود و دیگر نیازی نیست لباس سپاه را بپوشیم تا گاوان و خران را نشناسند و به ما حمله نکنند . خلاصه این حیوانات چهار پا و یک سر راهی به بالا نیافتند فقط یک دریچه ای بود و نردبانی همان راه را گرفته و رفتند ... تمام دیش ها را داغان کردند ... فریاد های پیروزی سر دادند .. کشور گشایی کردند .. اتم را شکافتند .. یا زهرا ! یا مهدی ادرکنی ! انقلاب پیروز شد . آب و برق و تلفن مجانی شد . کسی این گاوان و خران را آدم حساب نکرد .محل سگ هم به آنها نگذاشتند . همگان اعتقاد داشتند که این حیوانات خود وارد کننده دیشها هستند و برای بازار گرمی این چنین جفتک پراکنی می کنند ... جریمه ای هم در کار نبود .. حکم داد گاه هم نداشتند ...چند ساعت بعد : نصاب آمد . دیش های جدید گذاشت .. زندگی از نو آغاز شد .. دو تا واحد هایی که رسیور نداشتند به جرگه ماهواره داران پیوستند . نهی از منکر تبدیل به امر به معروف شد . اسلام پیروز شد . خون بر شمشیر پیروز شد . خمینی دین خدا را از آن دنیا پیاده کرد . امام چهاردهم تارش را رها کرد و بر سر منقل شروع به نواختن کرد .. این است آن انقلابی که می خواهیم به دنیا صادر کنیم .....خب بریم به بقیه سال نو برسیم ..یک سری از مطالبو که غروبی نوشته بودم و در اول این پیام هم اشاره ای بهش کردم ..یک قسمتی رو که در روز نوشت قبلم منتشر نکردم و بعدش نوشتم در اینجا هم میارم ...............سال نو آمده است . سالی نو برای تو برادرم ! برای تو خواهرم . نمی دانم چرا به آن نو می گویند . شاید امشب در آسمان نوری دیگر باشد . شاید زمین رختی دیگر بر تن کرده باشد . دلها همه شاد است . امشب دلم برای تو می تپد . برای تو که امشب را نو می دانی . امشب را دوست می دارم . چون تو را دوست می دارم . بر روی ماه تو بوسه می زنم .. گویی که بر روی ماه بوسه می زنم .آری هر سال چند سال نو داریم .. اما انسان و انسانیت فقط یکیست . قلب من برای توست که نو می شود .. برای تو که به تو بگویم که دوستت می دارم . سال نو آمده است .. دلها همه شادند . بیایید بر غمها بخندیم . بیایید با هم مهربان باشیم . بیایید شریک شادی آنانی گردیم که امشب را نو می دانند .. یقین دارم آنان هم شریک شادی ما خواهند شد . چقدر چهره های خندان را دوست می دارم . چقدر شادیها را دوست می دارم .. چقدر تو را دوست می دارم ! امشب خورشید به انتظار نشسته است . گویی که آسمان آبستن فرزند دیگریست . امشب مرگ می رود زندگی می آید ..امشب در خانه دل من غوغاست . امشب در آسمان پایکوبی هاست .. امشب در میان ماه و پس در میان ما, چهره ماه گونه عیسی مسیح را می بینم .. امشب خدا را می بینم .. امشب نوردلها را می بینم . امشب جنبش عشق را می بینم ..مهر و صفا را لبخند وفا را می بینم . امشب با تو از خدا می گویم . امشب با خدا از تو می گویم .. خورشید در انتظار درخششی دیگر است . امشب حرارتی دیگر می بینم . خداوندا! دلهای ما را پاک و تهی از کینه و خود خواهی گردان . بگذار وقتی برادرم را در آغوش می گیرم احساس کنم که خود را در آغوش گرفته ام . بگذار با دلهای شاد در کنار دلهای پاک و چهره های خندان بخندم . بگذار بر سر غمها فریاد کشم که امشب دست از سرم بردارید ! بگذارید دمی شاد باشم .. از زندان شما آزاد باشم . امشب چشمان من همه جا را زیبا می بیند .. قلب من همه را مهربان می بیند آخر امشب او به زمین خدا می آید ..آخر امشب عیسی اینجاست .. مگر می توان لبخند زیبایش را دید و اشک شوق از دیدگان جاری نساخت ؟!مگر می توان چهره پاک و نورانیش را دیدو به سوی او ندوید ؟!مگر می توان قامت رعنایش را دید وبه دامان پر مهرش چنگ نزد ؟! امشب عیسی را می بینم .. همان که او را می بینم گوییا که روحی پاک در من دمیده شده است .. آمده است تا به امت خدا بگوید هر آن شب و هرشب که دلهایتان پر از عشق و مهر و محبت باشد آن شب شبی نو خواهد بود .. امشب عیسی اینجاست .. با من است و با شماست .. با خود است و با خداست .. هرشب که امت خود را مهربان ببیند اینجا خواهد بود . گلستان وجودش خواهد آمد و دنیایی از گل نثار ما و شما خواهد کرد خداپرستان ! عیدتان مبارک !. ..خب دوستان ! برادران ! خواهران ! بهترین دعا در آغاز سال نو میلادی اینه که ما رو از شر مافیای حاکم بر ایران خلاص کنه همین واسه تمامی دنیا کافیه .. دوست و برادرتان : ایرانی
     
  
زن

 
گاهی وقتا میون بد و بدتر آدم مجبوره بچسبه به بد تر و گاهی هم میون بد و بد تر و بدترین فقط دوست داره اسیر بدترین نشه . گاهی اوقات واسه یکی سنگ صبور میشه و گاه دوست داره با همون سنگ بزنه شیشه ها رو بشکنه . غمها و شادیها هیچوقت تموم شدنی نیستند. این زندگی آدمه که تموم میشه و میاد یه خط بطلانی بر روی لحظات پرتنش آدم می کشه . میاد تا دیگه هیجانی واسه آدم نباشه . تازه ما که نمی دونیم آن سوی زندگی چه خبره . شاید آن سوی زندگی ادامه ای از زندگی باشه . گاهی وقتا فکرای عجیب و غریبی به سر آدم میفته .. البته این آدم که میگم اینجا منظور خودمم البته اگه آدم باشم . این آدم و حوا معلوم نیست چند سال پیش به دنیا اومده باشن . حالا هرچی بود بالاخره به دنیا اومدن . یه چیزی هم بارشون بود که می تونستند در بهشت قدم بزنن و از آب و هوای اونجا بهره مند شن . ازخلافکاری و نافرمانی اونا ما داریم بدبختی می کشیم ..اونا رو انداختن زمین تا ما فرزندانشون ادامه دهنده راه خطیرشون باشیم . اونا توبه کردند و اون جوری که بوش میاد دوباره بهشتی شدند و واسه ما شر درست کردند . حالا یه چیزی رو سر در نمیارم شایدم مطالعه من ضعیف باشه .. این بشری که رو به تکامله و سال دیگه عقلش بهتر از امسال کار می کنه چطورشد پس از نزول اجلاس مادر بزرگ حوا و بابا بزرگ آدم سیر قهقرایی رو طی کرد و دوران آدمخواری و انواع و اقسام عقب موندگیهای دیگه رو گذروند تا به روزی مثل امروز رسید ؟/؟ مرز بین رانده شدگان از بهشت و آدمهای اولیه ای که فقط فکر خوردن و خوابیدن بودند کجاست ؟ اینجا یک حلقه مفقوده ای وجود داره که من دارم قاطی می کنم .. سوپر آیت الله جنتی این چیزا رو بیشتر خبر داره .. اون می تونه حلال مشکلات باشه .. اگه اون آدم بود فکر می کردم آدم (رانده شده از بهشت )خودشه .. قبلا هر وقت که می خواستم بخندم و کمی حال و هوا عوض کنم صحبتای جنتی چخس و خاتمی گوریل و احمدی چاخانو گوش می دادم .. البته این خنده های تلخی از سر ناچاری و بر حال زارمان بود . آدم نماهایی که به درد بوق زدن هم نمی خورند . دنیای دروغ و سیاست را به این آسانی نمی توان پاک کرد . فقط می توان برای پاک بودن و پاکیزه ساختن تلاش کرد و جنگید . جنگ بین حق و باطل همچنان ادامه دارد . حق و حق طلب هبچوقت شکست نمی خورند حتی اگر شکست بخورند . چشمان حقیقت هر گز بسته نمیشه . زندگی ادامه داره حتی اگه خورشید این دنیا یه روزی خاموش شه این خورشید حقیقته که خودشو نشون میده . نوری که از بین نمیره و حیاتی که ادامه داره . فقط یک لحظه کافیه که به باور برسیم . به یقینی که حقیقت زندگی رو به ما نشون بده . ...وقتی به مرگ می اندیشم از زندگی دلگیر می شوم که چرا تنهایم می گذارد . من اینجا را دوست نمی دارم . کانون جدایی ها را دوست نمی دارم . اما نمی دانم در سرزمینی دیگر کاشانه ای خواهد بود که شبانگاهان سر به بالین نهاده در اندیشه آینده ای که نمی دانم چه خواهد شد دیده بر هم نهم ؟/؟ به خورشید نگاه می کنم ..به آسمان آبی .. به کلاغها ,به لاک پشتها .. احساس می کنم که آسمان آبی قبل از من بوده بعد از من هم خواهد بود . شاید به ماه و خورشید هم حسادت می کنم .. به تخته سنگهایی که می گویند میلیون و شاید دو میلیون سال است که از عمرشان می گذرد . اما حکیمی می گوید جهان این لحظه آن نیست که در لحظه ای قبل بوده .. حتی من هم هر لحظه تولدی دیگر می یابم . آری من خواهم بود خواهم ماند تادیدنی ها را ببینم . صدای باد می آید از آن سوی کوهها و دریاها .. سفیر زمان چون صفیر زمین زوزه کشان این پیام را برای من می خواند: پیش از تو هم بوده اند و شاید که بعد از تو هم باشند ......صدای باد می آید از کوچه باعهای اندوه ..صداهای ماندگار جسم های خاک شده را می شنوم .. روزی من هم صدایی درباد خواهم شد فریادی درغروب تا به دنبال سحری دیگر در اضطراب باشم . تا دریابم وقتی که بار دیگر طلوع خورشید را می بینم چگونه می توانم در امتداد حقیقت گام بردارم . صدای باد می آید . ازکوچه دلهای فریاد می آید بیهوده می پندارم که صدای مرد شاد می آید .. نفس در سینه ام حبس می گردد . من اسیر خویشم . غرق در رویا اسیر شب های خیال بیهوده می پندارم که صدای مرد آزاد می آید . دلها پر از غم و غمها بال و دل شکسته اند . پرپرواز من درسکوت بال و پر می زند که صدای داد می آید .. آسمان درگوشه ای می خندد و درگوشه ای نالان است . از آن سوی ظلمت شب دیو شیاد می آید .. ببین چگونه است حال جهان خدا مانده است و خدا داد می آید .........خداوندا هیچ کار تو بی حکمت نیست . شاید گاهی وقتا درد هایی رو به آدما عطا می کنی که راهی باشه برای رسیدن به نعمتهایی گسترده .. شاید اینایی که فکر می کنیم عذابه و داره وجودمونو آب می کنه اسمش یک نعمت و حکمت باشه .. شاید یک بیداری باشه .. آغاز یک هوشیاری باشه .. این که این که من چه هستم ها و که هستم ها را به چه باید باشم ها تبدیل کردن هم خود یک انگیزه می خواهد . خداوندا ! صدای مرا می شنوی .. تو در کنار منی .. احساس می کنم آن چه را که می خواهی آن چه را که اینک به من می گویی . احساس یک ترس اما نه ترسی در حقیقت .. نه آن که در حقیقت شوم باشد .. خداوند خوب من ! خوبان زیادی را در آغوشت جای داده ای ..می دانم که در آغوش تو نیستم .. اما اگر باشم هستم .. احساس می کنم که اشکهای من راه به جایی نخواهد برد .دردل کوهها در اعماق اقیانوسها , طلا و مرواریدی هست که چشم و دل ادمی را خیره می سازد . وقتی به آن دست می یابد احساس می کند شاهد مقصود را در آغوش کشیده است در حالی این شاهد مقصود آنی نیست که او را به مقصد برساند .. خداوندا انسان را تو آفریده ای هرگاه اراده کنی به هر شکل و به هر اندیشه ای که بخواهی می توانی بیافرینی .. به من بگو چگونه تو هم می توانی به بنده ای دل ببندی و او را به نزد خود ببری . بنده ای که همیشه با توست . خداوندا دنیا هم محضر توست ..می دانم آنان را که با اراده خویش ..عاشقانه و عارفانه ستایشت می کنند دوست می داری ببین که بنده گناهکار تو دست دعا به سوی تو دراز کرده است .امیدم را از من مگیر تا نا امیدانه قبل از در خاک شدن خاک نگردم . خداوندا تو مهربان ترین مهربانانی ! آن چه را که صلاح می دانی همان کن .به خدا تو می دانی که من خدا نیستم ..بگذار خانه عشقم همچنان آباد بماند تا شکار غم را صیاد براند . بگذار همچنان بوی بهشت را با بوی نفسهای او بشنوم . بگذار خاک تیممش چشمانم را بسوزاند تا با اشک دیدگانم ن دامانت را بگیرم که ای پناه من ! عشق من !خدای من !.... پناهکم را , عشقکم را از من مگیر..ای بخشنده مهربان ! .......دوست و برادر شما : ایرانی
     
  
زن

 
هنوز روز عشق خارجی یا همون والنتاین نیومده .. همون روزی که درش به دنیا اومدم . همون روزی که عشقو در بوی مادر احساس می کردم . مادر به معنای آرامش و همه چیز بود .. وقتی که بزرگ و بزرگ تر شدم عشقو در خیلی چیزای دیگه دیدم . وقتی که تونستم دنیای اطراف خودمو بشناسم . بچه که بودم دنیا رو یه جور می دیدم و بزرگ تر که شدم یه جور دیگه . یواش یواش تونستم اطرافو ببینم و حسشون کنم . لمسشون کنم .. آدما خیلی چیزا رو می بینن بدون این که لذت اونو درک کنن . شاید بچه ها می تونن خیلی راحت تر ببینن . چون اونا اگه نتونن به آرزوهای بزرگی برسن آرزوهای بزرگ دیگه ای رو به جاش میذارن . با رویا هاشون زندگی می کنند . از واقعیتها به اوج لذت می رسند . در خلقت خدا شگفتیهایی وجود داره که هنوز م که هنوزه درک خیلی از اونا سخته . من در شهر زندگی می کردم . همش عاشق این بودم که تابستونا و یا عید ها رو مدتی رو باشم در روستاهای اطراف , خونه دوست و آشنا .. از طبیعت زیبا لذت ببرم . از آسمون آبی که شاید اون روز ها اونو به رنگ دیگه ای می دیدم . از خورشیدی که عاشق غروب و طلوعش بودم . از ستاره هایی که یکی یکی پیداشون می شد و همون جور که دوست داشتم اولین ستاره رو ببینم عاشق این بودم که آخریشو هم ببینم . خیلی از بچه ها ی روستا اون وقت صبح در خواب بودند و خیلی ها دیگه از جاشون پا می شدند تا یه مسئولیتهایی رو که به اونا سپرده شده به خوبی پذ برا باشن . اما من کارم چی بود ؟/؟ چقدر خواب به وقت سحر گاهان به من لذت می داد . ولی قوقولی قوقوی خروسو که می شنیدم و بوی نم چمنها و سر سبزیها رو دلم می خواست که از جام پا شم . نگاه کنم به آسمان سکوت که درش غوغایی بود .. در زمستون هم صدای بلبلا رو می شنیدم .کی می دونه اونا چی می خونن . زبونشون چیه . شاید دارن خدا رو شکر می کنن که این وفت صبحی به اونا آرامش بخشیده و طبیعت زیبا رو در اختیارشون گذاشته .بیشتر وقتا بهار و تابستون بود که سحر خیز می شدم . از رختخواب میومدم بیرون . دلم می خواست آرامش داشته باشم . چقدر اون وقت صبح طراوت طبیعت به من لذت می داد . خیلی آروم خودمو می رسوندم به جایی که بتونم بر خیلی جاهای دیگه تسلط داشته باشم . اون روزا حس می کردم که اون چیزی رو که می بینم حس می کنم . چقدر سکوت شب وقتی که می رفت بخوابه زیبا بود ! شب که می خوابید خورشید خانوم یواش یواش بیدار می شد . فکر می کردم که میشه با این خورشید یه جورایی کنار اومد . چقدر این احساس لطیف کودکانه را دوست می داشتم . شاید شبیه همون احساسی بود که از دیدن خونه مادر بزرگ بهم دست می داد . گاهی وقتا حس می کردم که یه چیزی داره قلقلکم میده .. اون حرکت دم نخودی بود . سگی تقریبا گنده به رنگ نخود .. ولی با دلی بزرگ که خیلی دوستم داشت . میومد و تنهایی منو بر هم می زد ولی خیلی دوستش داشتم . اصلا ناراحت نمی شدم . میومد و با سکوتش با من از این می گفت که اونم ستاره ها رو دوست داره . می خواد بدونه آخرین ستاره ای رو که میشه دید کدومشونه . آخ که دلم چقدر واسه این نخودی تنگ شده .. همون پاپی خوشگل .. همونی که حالا دیگه زنده نیست . من و پاپی خوشگله با هم به آسمون نگاه می کردیم . چشای پاپی خیلی درشت بود . سگ با وفا خیلی دوستم داشت . نوازشش می کردم . بذار بگن که نخودی من نجسه . بذار بگن که اگه دست بهش زدیم باید که دستمونو آب بکشیم ولی اینو هم باید بدونن که برای این که بخواهیم از خوبی های سگ یاد کنیم و اسمشو ببریم باید که دهنمو نو قبلش آب بکشیم . باید پاک باشیم تا بتونیم از پاکی این حیوون نجیب بگیم . پاپی منو دوست داشت . همون جوری که بودم منو می خواست . منو به خاطربدیهام سر زنش نمی کرد . فقط خوبی ها رو می دید . زیبایی ها رو می دید . شاید می دونست که میشه از کنار زشتی ها گذشت و با زیبایی ها خوگرفت بدون این که آب از آب تکون بخوره . نخودی باهام بود . سعی می کردم اکثر وقتا یک تکه قندی و یا خرده نانی همرام باشه تا اگه اونو دیدم نا امید برش نگردونم . آره سگ منو همون جوری که بودم دوست داشت ولی بعضی آدما هیچی حالیشون نیست . خودشونو خیلی زرنگ می دونن . پاپی نخودی به من امید می داد . فهمیدم که میشه عاشق بود . میشه عاشق شد . میشه مشت محکمی زد بر دهن اونایی که همش به دنبال بهانه جویی ان و فقط دوست دارن عیبای همو ببینن . اون روزا عشق بود که هر کاری می کرد .. عشق خالص به دنیای آن روز ها .. عشق به چیزایی که اون روز ها فرصت بیشتری داشتم تا خودمو در کنارش حس کنم . ومدتی بعد بازم عشق بود . بازم احساسی دیگه .. گرایش به جنسی مخالف .. یک پسر چهارده ساله عاشق یک دختر سیزده ساله میشه .. روزایی که حس می کردم به اندازه یک دنیا می فهمم که عاشق شدم .. اگه نمی فهمیدم که غنچه های عشق واسه من وا نمی شدن . ولی اون روزای بچگی و ده یازده سالگی دوست داشتم پیش دخترا جلب توجه کنم . وقتی که توی روستا بودم و مثلا رفته بودم به مهمونی ..دختر روستایی های هم سن و سال تا منو می دیدند رو می کردن به هم که فلان درس شدم بیست و فلان درس رو رفتم پای تخته وارد بودم طوری هم بلند حرف می زدند که بیست متر بعد و قبلش می شد حرفای اونا رو شنید .ولی من خیلی خجالتی بودم ..... سگ حالیش می شد که میشه خوبی ها رو دید .میشه به نیمه پر لیوان نگاه کرد ولی متاسفانه بعضی آدما مغز یک سگو هم ندارند و همش می خوان شیطنت کنند . ما آدما نباید به خاطر آدمایی که مغزشون به اندازه مغز گربه هم کار نمی کنه فکرمونو مشغول کنیم . این قدر مصیبت و بد بختی هست که نمیشه به این چیزا فکر کرد . من و پاپی با هم طلوع آفتابو می دیدیم . شاید اونم هر روز میومد اینجا تا طلوع خورشیدو ببینه . نمی دونم من رفیقش شده بودم یا اون رفیقم شده بود . وقتی از جام پا شدم تا در مزرعه سبز قدمکی بزنم با دم جنبانی خود آن چنان به وجد اومده بود که حال حس می کنم که درآن لحظات داشت نماز صبحگاهی شو می خوند . همونی که ما آدما متوجهش نیستیم . وقتی که خورشید خانوم یواش یواش چشاشو باز می کرد تا ستاره ها بخوابن انگاری که دنیا بیدار می شد . بوی چمن های خیس و خنک تا اعماق وجودمو از لذت می لرزوند . با تمام احساس کودکانه ام از این بو از این طراوت لذت می بردم . حتی امروز فاصله ها نمی تونه زیبایی این احساس و خاطره ها رو محوش کنه .. یکی پا می شد تا شیر گاو رو بدوشه . یکی می خواست بره مزرعه .. یکی سما ور روشن می کرد و یکی می رفت طرف درخت گردو ..چقدر نگاه آقا سگه رو که واقعا یک آقای به تمام معنا بود دوست داشتم . خدایا من نخودی رو می خوام .. می دونم اونم دم صبحی و هر وقت دیگه تو رو ستایش می کرد . آخه خدا جونم اون که نجس بود . ولی دلش پاک بود . می دونم واسه تو در درجه اول این مهمه که دلمون پاک باشه .. از همون روز ها به بعد دیگه تونستم بفهمم که زندگی یعنی عشق .عشق و دیگر هیچ .. عشقه که آدمو وادار می کنه برای رسیدن به اون چیزی که می خواد بجنگه . همون عشقه که منو وادارم می کنه حالا در بدترین شرایط جسمی دهها بار بخوابم و بیدار شم و هر بار از احساسم بگم از عشقم بگم و از آدما .. از اونایی که هیچوقت نمی خوان جز خودشون هیشکی دیگه رو باور کنن . هیشکی دیگه رو ببینن شاید یه زمانی بخوان یکی دیگه رو حس کنن و ببینن و به وجودش اعتراف کنن که خیلی دیر شده باشه . دلم تنگ شده واسه اون لحظاتی که دستمو بکشم رو علفای خیس و اشکشونو پاک کنم . شاید اونا در راز و نیاز شبانه و خالصانه شون بود که اشک می ریختند . بدون این که بخوام داشتم خدامو شکر می گفتم و خودم خبر نداشتم . .شاید واسه همینه که میگن بچه ها بهشتی هستن . . گفتن و نوشتن از عشق بازم ادامه داره .. هیچوقت تموم نمیشه .. مگه زندگی تموم میشه که اونم تموم شه ........گفته بودی که با رفتن تو بروم . اما من همچنان ایستاده ام . چون درخت خشکی که باران بر او می بارد درختی که بی تو باری ندارد . گفته بودی که پس از تو اشکی نریزم . اشکهایم سنگ شده اند . سنگها چون دل من می شکند من همچنان ایستاده ام . فردا ها را فریاد می زنم . اسیر دستهای خیال و خیالی ام . شاید که بیایی . شاید که مرا از زندان اندیشه ام رهایی بخشی بیایی و بار دیگر در آغوشم کشی بیایی و بگویی که آن کابوسی که دیده ام درخواب بوده است . درختها ایستاده می میرند .. می رود تا قامت خشکیده من خم گردد اما من هنوز هم رفتنت را باور ندارم . هنوز هم دیده به خورشید سپیده دوخته ام که شاید با آغازی دیگر بیایی . آخر تو هم خورشید من بودی . چه می شود تو هم طلوعی دیگر بیابی . چه می شود بار دیگر نگاه زیبایت را ..خنده هایت را ببینم ..چه می شود بار دیگر بوی موهایت را در زیر باران احساس کنم ! احساس کنم که دیگر درختی خشکیده و تکیده نیستم . گفته بودی که مقدس تر از عشق را نمی شناسی .. و من همان را با تو در آغوش کشیدم . به من بگو به آغوش که پناه برده ای . بدان که اگر خورشید بمیرد اگر ستارگان برای همیشه بخوابند اگر ماه در نیاید من همچنان دوستت خواهم داشت .. به یادت و در انتظارت خواهم گریست شاید که خداوند عاشقان دل بسوزاند و مرا به تو و تو را به من باز گرداند . گفته بودی بعد از تو اشکی سودی ندارد .. و من آن قدر اشک می ریزم تا اگر تو به من نمی رسی من به تو رسم . ...........خداوندا به نادانان دانایی عطا فرما تا خود را خدای عالم نپندارند . خداوندا کس نمی داند فردا را .. شاید روزنه ای مرا به چشمه نور برساند و شاید چشمه نوری هنوز سیرابم نکرده بخشکد .. اما تو سر چشمه انوار هدایتی . سرچشمه ای که هرگز نمی خشکد و به چشمه های دیگر نور می بخشد تا ما از دانش و فضل الهی بهره مند گردیم . خداوندا !وقتی که جهان سراسر تویی چرا باید از ظلمت و مرگ وحشت کنیم ؟ بیدار شوید ..بیدارشوم تا ببینم که که جهان بیدار است تا ببینم یک بار دیگر درخشش خورشید را .. اما پاپی نخودی من دیگر در کنار من نیست ..کس چه می داند شاید که باز هم او را ببینم .. شاد و پیروز باشید . دوست و برادرتان : ایرانی
     
  
صفحه  صفحه 26 از 77:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  76  77  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA