انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 27 از 78:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  77  78  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


زن

 
بعضی وقتا آدم که می خواد از یه چیزی بنویسه سختشه .. با خودش فکر می کنه که نکنه دیگران این فکر رو کنن که داره از خودش تعریف می کنه .. مثلا یه کسی یه کار خوبی انجام میده و هر چند این کار مایه زیادی نداشته یعنی واسه طرف خرجی نداشته جز دقایقی وقت .. ولی وقتی که سبک سنگین می کنه می بینه که هم مطلبی واسه نوشتن پیدا کرده و هم این که این کار اثراتی داشته که بی ارتباط با اونی که در اون عالم بالا هست , نیست . خیلی سخته که آدم ناتوان باشه ..نتونه کاراشو انجام بده .. حتی یک لیوان آب هم نتونه با دستاش ورداره .. نتونه رو زمین بشینه ..نتونه خیلی کارای دیگه شو انجام بده ..دیروز چهار شنبه هیجدهم دی ماه از وسط خیابون شلوغ و ماشین رو رد شدم و رفتم اون طرف .. دیدم دو نفر یک جفت زن و شوهر می خوان از عرض خیابون رد شن و برن اون سمت .. تازه دو تا عرضو باید رد می کردند و می رسیدن به بیمارستان . مرد به نظر هشتاد به بالا و زن هم هفتاد به بالا به نظر میومد . مرد چشاش تقریبا نمی دید ..خیلی ضعیف بود .. دست و پاش هم خیلی ناتوان بود . خیلی .. خودشو به زور می کشید . زن دو طرفش عصا داشت . رسیدن به اول عرض خیابون .. ماشین ها با سرعت زیاد رد می شدند .اونا ایستاده بودند . جالب اینجا بود که زن یکی از عصا هاشو از زیر بغلش خارج کرد و یه حالتی به خودش گرفت که انگاری می خواد زیر بغل شوهرشو بگیره ولی نمی تونست . اون جا ایستگاه تاکسی هم بود ..کسی نبود بهشون کمک کنه .. حالت مرد شبیه یکی از عزیزام بود با این تفاوت که اون عزیز چشاش بینایی بیشتری داشت . خستگی و بی خوابی گیجم کرده بود .. نمی دونستم کی می تونم از سردرد و خستگی و کم خوابی و استرس خلاص شم . همه چی در هم و بر هم شده بود .. باید یه پولی رو هم ردیف می کردم که به نظرم فقط نصفشو داشتم .. مجبور بودم بیام بیرون .. به حالت دویدن در پیاده رو می رفتم .. یه لحظه ایستادم سرمو به عقب بر گردوندم .. اون دوتا همچنان ایستاده بودن .. با خودم گفتم ولش یکی پیدا میشه که اونا رو با خودش ببره ..من اگه دو سه دقیقه دیر کنم شاید یکی دو روز عقب بیفتم .. باید فلان کارو انجام بدم .. چند قدم به عقب بر گشتم .. داشتم دچار عذاب وجدان می شدم .. بازم گفتم ولش بی خیال کی الان به فکر توست که تو بخوای به فکر اونا باشی .. بالاخره یه جوری میرن اون ور خط .. چند تا رفت و بر گشت ده متره داشتم و آخرش تصمیممو گرفتم . رفتم زیر بغل اون پیر مرده رو گرفتم .. شرایط طوری بود که نمی شد سه تایی بریم اون ور خط گفتم باشه زنه رو بعدا یه فکریش می کنم . ماشینا رحم نداشتند ولی دیگه بی اهمیت شده بودم . چقدر هم این پیرمرده سنگینی شو مینداخت رو من می ترسیدم دو تایی مونو بندازه زیر ماشین . .. اونو از دو تا عرض ردش کردم .. قصد داشتم یه جورایی هم برم کمک زنش .. بدون این که دستم بهش بخوره .. سرمو بالا گرفتم .. دیدم یه زنی پیدا شده و رفته کمک اون زن .. کارمو سبک کرده بود . وقتی به جای قبلی ام رسیدم راننده های تاکسی ازم تشکر می کردند .. توی دلم گفتم یک سرویس عقب می موندین اگه به این پیر کمک می کردین ؟/؟ سرمو انداختم پایین و رفتم . حس می کردم دیگه عذاب وجدان ندارم . این بار دیگه ندویدم . گفتم یه چیزی میشه دیگه .. فقط سه چها ردقیقه وقت گذاشتم .. وقتی که بر گشتم به جای قبلی ام دیر نشده بود چون اونی رو که باید می دیدم دیر کرده بود .. خیلی خوشحال شدم چون به کارمم رسیده بودم .. خدا جون اومده بود کمکم و نذاشت وقتم تلف شه .. همون دیروز بازم یه مورد دیگه ای پیش اومد که تونست نوار کم خوابی های تقریبا بیست روزه منو پاره اش کنه . حال یکی رو که خیلی دوستش دارم تا حدودی بهتر کنه وبرش گردونه به ...... وقتی هم که موجودی بانکی ام رو گرفتم با یه مانده ای روبرو شدم که اصلا انتظارشو نداشتم . پولی که از در غیب رسیده بود و تا این لحظه هم نمی دونم واسه چی بود فقط می دونم اداره واریز کرده و هنوزم نرفتم سرکارم که متوجه شم . .. به میلیون نمی رسید ولی برام بیشتر از یه میلیارد ارزش داشت .. اشک توی چشام حلقه زده بود . فقط سه دقیقه .. فقط سه دقیقه .. حس کردم که خدا می خواد که من دستمو بدم به دست بنده اش .. کمکش کنم .. فقط برای سه دقیقه آدم شدم و اون این همه بخشندگی داشت . می دونم واسه همین بود و جز این نبود . خدایی که فراموشمون نمی کنه . همیشه با ماست . در سختیها و شادیها .. در مصیبتهایی هم که واسمون می فرسته حکمنهایی هست که باید درکش کنیم . هر چند تحمل این عذابها خیلی سخته . اصلا به قسمت مالی قضیه فکر نمی کردم . اصلا چیزی ازش نخواسته بودم . کاری نکرده بودم . خدا به من زندگی داده ..هدیه داده ..همه چی داده .. به من این اجازه رو داده که با شما باشم . خیلی سخته که با اندک توان و اندک بینایی بخوای کاری رو انجام بدی . من هدیه زندگی رو از خدا گرفتم . هفته ها ..ماهها سالها ..به من بخشیده .. فقط سه دقیقه از هدیه شو در اختیارش گذاشتم ...اونم بی مایه ..واسه همینه که برام خیلی سخته که باور کنم یه روزی باید در جهنم بسوزیم .. خداوندا ! شرمسارم تو را به خاطر نعمتهایی که به من داده ای سپاس می گویم . من خود نا بینای ناتوانی هستم که برای رسیدن به آن سوی جاده زندگی نیاز به هدایت دارم . پروردگارا ! ای خدای یکتا و توانا ! دستم را بگیر وقتی که با تو و در کنار تو از مرزهای زندگی بگذرم بی شک به سرزمین سبز سعادت خواهم رسید . به جایی که نهایتش را تنها تو می دانی . هیچ بی نهایتی نیست که نهایتش را ندانی . خداوندا در شگفتم هنوز در شگفتم .. تندرست و تندرست و تندرست باشید .. دوست و برادر شما : ایرانی
     
  
زن

 
در این دنیا هر چیزی با هر چیز دیگه یه فاصله ای داره . تنها چیزی که نمیشه نسبت به اون فاصله ای ثابت در نظر گرفت خداست . این فاصله ممکنه گاهی وجود نداشته باشه یعنی صفر باشه و گاهی هم ممکنه به اندازه ای باشه که نتونی حسابش کنی یعنی بی نهایت .. خدا همه جا هست . صدات رو می شنوه اگه بخوای بهت کمک می کنه . گاهی وقتا یه چیزی رو می خوای حس می کنی که می خوای ولی اون خواستنی نیست که باید بخوای و اون جوری نیست که دست نیازتو به سوش دراز کرده باشی .. حتی گاهی وقتا غرور و تکبر تو رو می گیره . فکر می کنی کی باشی ؟/؟ فکر می کنی خیلی چیرا هستی ولی وابسته ای . خود کفا نیستی . دنیا رو اون جوری که هست نشناختی و به دنبال چیزایی هستی که حقت نیست . حق ..اون چیزی نیست که دیگران داشته باشن و تو از اون محرومی . چرایکی در کاخ زندگی می کنه و یکی کوخ نشینه .. حق رو می تونی در دلهای پاک اندیشه های خاک وکردار شایسته ات ببینی . ایناست که به تو شخصیت میده . هیچکس هیچ چیز از این چیزایی رو که با خودش رفاه میاره با خودش نبرده . ما می تونیم فاصله ها رو پر کنیم .. با ید با هم باشیم . به خودمون بیاییم . زندگی رو واسه خودمون زیبا بسازیم . مرگ یا زندگی ..بدون یا نبودن ..هرچند هردوش بودنه ..برامون فرقی نداشته باشه . وقتی به این نقطه رسیدیم وقتی تمام صفات خوب و اون چیزایی رو که سبب ساخته شدن ما میشه در خودمون جمع کردیم دیگه چیزی به نام شکوه و شکایت معنا نداره .. زندگی یعنی گذر از لحظه ها . فرصتی نیست امکانی نیست که به گذشته ها برگردی . از گذشته جز خاطره ای باقی نمی مونه . همون گذشته ای که براش می جنگیدی خودت رو به آب و آتیش می زدی این که بهترین ها رو داشته باشی این که به چیزی که می خوای برسی .. به عشقت برسی .. بهترین در آمد و بهترین خونه و ماشینو داشته باشی .. می تونستی یه زانتیا واسه خودت بخری همون می تونست تو رو از این سمت به اون سمت ببره ولی دوست داشتی پشت بنز بشینی . بهترین ها رو داشته باشی . دیگران به تو غبطه بخورند .. ولی روزی هم خواهد آمد که دیگه حتی نتونی دنده کلاج خودت رو هم کنترل کنی و ترمز بگیری .. انگاری همیشه ترمز کرده ای . فطرت تو رو با میل به خوبی ها ساختند .. با میل به چیزای قشنگ .. ممکنه آدم نادرستی به نظر بیای ولی خودت بهتر از هر کسی می دونی که می تونی درست ترین آدما باشی .. قلب تو کانون ثروتیه که هرچی توش بریزی بازم جا داره .. قلب تو کانون عشق و محبته .. می تونی همه آدما رو دوست داشته باشی ..می تونی بری کمکشون .. می تونی دست خیلی ها رو بگیری بدون این که توقع داشته باشی اونا دستتو بگیرن . خدا کمکت می کنه .. نباید انتظار داشته باشی که وقتی دست کسی رو گرفتی اونم جبران کنه . به خدا اعتماد کن . اونه که در سختی ها و راحتی ها کمکت می کنه .. خوبی هاتو فراموش کن . بدیهات رو به یاد بیار تا هیچوقت مغرور نشی .. چون انسان هر چقدر خوب و پاک و مهربون و خوش نیت و با ادب و فرهنگ باشه بازم جا برای رشد داره بازم می تونه کاری کنه که بهتر از قبل شه .. دیروز در یکی از تاپیکها یه پاسخ کوتاهی داده بودم به این که به راستی ما از زندگی چه فهمیدیم . درواقع این دنیا و زندگیه که باید از ما خیلی چیزا بفهمه .. من بار ها و بار ها از این گفتم که زندگی نمایشنامه ایست که هر یک از ما در آن ایفاگر نقشی هستیم .نمایشنامه ای که با خروج ما از صحنه به پایان نمی رسه .مگر این که کار گردان اراده کنه . اما حالا به نوعی دیگه به زندگی نگاه می کنیم تا پاسخ بهتری داشته باشیم برای این که از زندگی خودمون چی فهمیدیم . اینجا بازم بحث حقیقت و واقعیت پیش میاد . چه فهمیدیم و چه باید بفهمیم . چه فهمیدیم ها اگه بر مبنای حقیقت نباشه دردی رو دوا نمی کنه .. وبرای شناخت حقیقت هم اختلاف نظر ها وجود داره . اما با کمی نگرش و قضاوت عاقلانه و عارفانه می تونیم متوجه شیم که اصل چیز دیگه ایه اماما از زندگی بیشتر به دنبال واقعیات آن هستیم . چیزی که خیلی ها به دنبال اونند .. چیزی که اگه بهش نرسیم حس می کنیم سرمون کلاه رفته بهش نرسیدیم .. حس می کنیم اگه بریم یه مجلس عروسی یا مهمونی و به بغل دستی ما غذای چرب و چیلی تری برسه سرمون کلاه رفته ..زرنگ نیستیم . زندگی به نوعی شده مثل یک فیلمی و ما تما شا چیانی هستیم که چشم به پرده سینما دوخته شاهد ماجرا های خیالی آن هستیم .. فضای تاریک اطراف همون محدوده رو گرفته ..حس می کنیم دنیا همین تاریک خونه هست .به این فیلم دل خوش کردیم . دلمون می خواد ببینیم آخرش چی میشه .. می دونیم حداکثر دوساعت جامون اینجاست ولی بازم اون فضا رو متعلق به خودمون می دونیم . فراموش کرده ایم و احساس نمی کنیم دنیایی رو که در خارج از فضا و ساختمون سینما قرار داره ..آره یه زمانی به خودمون میاییم که به آخرای فیلم رسیدیم . یا اصلا تموم شده . آن سوی واقعیت .. واقعیتهای دیگه ای هم هست . و ما باید که بیدار شیم . باید بپذیریم زندگی اونی نیست که ما داریم از روی این پرده می بینیم . بهشت اون نیست که احساس کنی خودت به تنهایی قادری که اونو واسه خودت فراهم کنی .. بهشت اون نیست که وقتی در سلف سرویس تالاری بگن بفرمایید اقایون خانوما شام حاضره به ناگهان عین آپاچی ها به طرف غذا حمله ور شده و اولین چیزی که تموم شه کباب بره باشه .. بهشت و زندگی اونه که بتونی با یه چیزی که سیرت کنه تندرست باشی روپاهات وایسی نور حقیقتو در قلبت ببینی برادرت رو خواهرت رو ببینی انسانیت رو ببینی و درمورد دیگران عجولانه قضاوت نکنی .. اول ببین خودت کی هستی آیا میشه در مورد تو قضاوت درستی داشت که تو هم بخواهی شیطان صفتانه دیگران را متهم به شیطنت کنی ؟/؟ زندگی رو اون مورچه ای می فهمه که به تیمور لنگ درس زندگی آموخت . زندگی رو اون مادرگرسنه ای می فهمه که کودک گرسنه شو به سینه خشکش فشار میده و نا امیدانه به جای طلب غذا و سیری از خدا می خواد که زود تر از فرزندش اونو از دنیا ببره تا شاهد مرگ عزیزش نباشه .. زندگی رو اون زهری می فهمه که دوست داره جای عسل باشه .. و زندگی با الماس سختیهاست که محک می خوره . با عشق من و تو با دوستی ها ..با شکیبایی و با نا امید نشدن از آینده ..با حسرت نخوردن .. بذار طرف در پر قو بخوابه ..تو وجودت رو از وا رستگیها پاک کن . عشق های زمینی زمانی ارزش دارند که که عاشقان بال و پر ها و دلهای خود را یکی کرده با هم به سوی مقصدی آسمانی بروند . عشق زمانی ارزش دارد که تو را به محدوده بی نهایت برساند عشق زمینی سرانجامش جز جدایی و حسرت و درد و اندوه نخواهد بود . جز آن که احساس کنی هیچ از زندگی نمی دانی فایده ای نخواهد داشت . گاه می بینی انسانهایی را که خانه هایشان را می فروشند تا پول آن را سرمایه ای ساخته و برای افزایش سرمایه و ثروتشان تلاش می کنند در حالی که این می تواند یک ریسک باشد . اما اگر از زندگی و عمر گرانمایه خود به نیکی استفاده نماییم آنچنان سودی خواهیم برد که نهایتی ندارد . باید بدانیم اینجاست که حلوای نسیه بسیار بسیار بسیار بیشتر از سیلی نقد می ارزد .. تنها خداست که می داند ارزش آن را وباید که با ایمان و باور به او بپذیریم آن چه را که خدا می فرماید . بار خدایا ! ان چنان کن که بر عمر از دست رفته حسرت نخوریم و با آغوشی باز پذیرای مرگ گردیم . چون که این شروعی برای زندگی جاودانه خواهد بود .. پیروز باشید . دوست و برادرتان : ایرانی
     
  
زن

 
سلام بر دشتهای سبز خیال ! برآرامشی که درطوفان کده ها نمی بینم ..سلام بر طفلی که به جای شیر , باران می نوشد ..سلام بر ابر های سپید بی بر ! سلام بر خورشید بی جان وگرفته غروب ! سلام بر فریاد شکسته درگلو ! و سلام بر عشق که مرا به زندگی و زندگی را به من پیوند می دهد تا با ریسمان رویاها بر دار آسمان نروم ....چند روز بیشتر به سالروز هجرت ابر مرد تاریخ ایران باقی نمانده .. اگر من این چنین از او از شاه فقید محمد رضا شاه آریامهر سخن می گویم دلیل بران نیست که او را یک قدیس بدانم .. با توجه به اصل نسبیت و این که ایران را ویران کده کرده اند و قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی دچار آید این گونه از او می نویسم . اگر همین حالا این پلاسیده ها و متحجرین و مرتجعین کاسه کوزه هایشان را جمع کنند وبروند و همه چیز آن گونه بشود که باید بشود دهها سال وقت می برد تا ما به سال 57 برسیم ........... تا قسمت 55 داستان من آمده ام را نوشته ام و دو قسمت باقیمانده را هم این دوروزه ترتیبش را خواهم داد تا آره داداش عزیزم قسمت آخر آن را در روز بیست و ششم دی ماه همزمان با هجرت دردناک این مظلوم تاریخ منتشرنماید .هرچه گویم کم گفته ام ..سالها در کنار ما و برای ما و برای وطنت بوده ای ..تازه می خواهم دقیقه ها بگویم . انسانهایی هستند که می پندارند و می پنداریم فراموش می شوند و فراموش شده اند ..ولی دست تاریخ آنان را بر تارک خود می نشاند تا بدانیم که این است رسم سرای درشت .. اما با روی حقیقت . برچهره آینه حقیقت غبار واقعیت نشسته بود .. آن غبار ها اینک رفته اند .. و چهره درهم شکسته و غمگین تو را در آن آینه می بینم که هیاهوی بسیار را برای هیچ می داند . آن چنان مرد عمل بوده ای که کمتر کسی این اعمال تو را, توسعه بخشی های تو را دیده است . باز هم از تو خواهم گفت و نوشت . عقربه زمان همچنان به سمت جلو می گردد . لحظه ها می گذرند ..واقعیت وخیال هردو خیال می گردند .ای انسان ! تو آن لحظه ای را که در آن هستی دوست می داری .. لحظه ای دیگر انگار همین لحظه خواهد بود . گویی که زندگی یعنی خیال ..این قصه به پایان خواهد رسید . این نوار به خط آخر خواهد رسید و تو هنوز در اندیشه جاودانه بودنی . چه دیر دانسته ای که زود به مقصد کده خواهی رسید . مقصود در کنار توست با تو از مقصد گفته است . جالب اینجاست که مقصود برای رسیدن تو به مقصد یاریت می دهد .. این است رمز عظمت خدا ... به خدا این است رمز شکوه و بزرگواری او .. شاید بار ها و بار ها در این مورد و به نوعی گفته باشند اما من هم اینک با احساسم و با تمام وجودم به آن اندیشیده ام . این که مقصود بخواهد که ما را به مقصد برساند . گنج در کنار ماست . می خواهد ما را به گنجستان برساند . آخر اینجاست .. همه جاست . هر گاه که اراده کنی و او را بخواهی با آغوشی باز تو را می پذیرد . او را با چشمانی باز ببین ..کدامین مقصود را دیده ای که نهایت آرامشت باشد . کدامین مقصود را دیده ای که نیمه کاره رهایت نکند و یا تو رهایش نکنی .. مقصود در کنار توست و تو در جستجوی مقصد شتابان می روی . گاه راه را گم می کنی .. او در کنار توست . چشمانت را باز کن . پیش از آن که برای همیشه چشمانت را به روی دنیای دنی ببندی . هیچ فاصله ای نیست . انگشتان دستت را به کف دستت بزن ..مقصود را احساس می کنی .. به او بیندیش که در اندیشه توست ..(ایهام )..درقلب تو بر شانه های تو ..پروردگارا ! بگذار تو را هرچه می خواهند بنامند ..بگذار خلق و خالق را , روان آدمیان ناتوان را تصادف بدانند و بخوانند چه تصادفی ! چه راننده ای ! چه داننده ای ! من آن که آسمان و ستارگان را می شکافد و چنین تصادفانه شعور را حاکم برجهان آفرینش می سازد می پرستم . من آن خدایی را که به من توان داده تا ریز ستارگان (واژگان ) را بشکافم و از عظمت و بزرگی خالقم بنویسم می پرستم .. من آن خدایی را که به من اجازه داده , خود بیندیشم خود بخواهم و خود بگویم می پرستم . من آن یگانه خدایی را که با من و تو و اوست می پرستم . ......فعلا که این مطالب را می نویسم نیم نگاهی به چاق سلامتی داشته تا عرض سلام و ادبی هم خدمت دوستان و برادران و خواهران آدم و حوایی خود داشته باشم . خداوندا ! تو همیشه در کنار مایی با مایی تا به ما بگویی که تنها نیستیم .. تا بگویی که واژه تنهایی برای تو مفهوم داشته است آن زمان که تنها بودی ..موجودی نبوده است . دلمان را از گناه و اندیشه گناه پاک گردان تا شایستگی در کنار تو بودن را داشته باشیم . دوست و برادر همگی : ایرانی
     
  
زن

 
ساعت حدود هفت و نیم امشب بیست و چهارم دی ماه ۹۲ وقتی پس از پنج ساعت در مطب دکتر و بیمارستان نشستن به خونه بر گشتم و اومدم سری به سایت لوتی زدم و دیدم یه پیام خصوصی دارم . ترسیدم و لرزیدم .. یکی از خود کشی می گفت . اونایی که این جور از مردن حرف می زنن به نظر من آدمای ضعیف النفسی هستند .. وقتی هستند آدمای قدرتمندی که می تونن مثل کوه استوار و مقاوم باشند و بهشون بگیم قوی جز این که به اینا بگیم ضعیف چیز دیگه ای نمی تونیم بگیم . ولی باید این آدما رو دریافت . بهشون کمک کرد . باهاشون حرف زد . بهشون گفت دنیا فقط برای من و تو نیست . اگه امروز یه سختی بهت رو آورده دلیل نمیشه که فردا راحتی نداشته باشی و اگه فردا رو در ناز و نعمت و آرامش باشی هیچ دلیلی نداره که پس فردای تو هم مثل فردای تو باشه . به قول اقبال لاهوری شاعر بزرگ پارسی زبان .. ما زنده از آنیم که آرام نگیریم ..موجیم که آسودگی ما عدم ماست . نمی دونم چی بگم فقط دعا می کنم که این دوست ما در حال حاضر زنده بوده این کار ناشیانه رو انجام نداده باشه . جز روضه خونی کار دیگه ای که از دستم بر نمیاد . کسی هم اگه منو بشناسه پخ پخ ...واسه شاد بودن و شاد شدن خیلی راهها وجود داره . ولی واقعا متاسفم ..اگه زنده ای یه چیزی بگو .. خوشحالم میشم زنده باشی .. منو سرکار گذاشته باشی و بهم خندیده باشی ولی زنده باشی بهتر از اینه که صادق بوده باشی و دیگه اون کاری رو که نباید بکنی کرده باشی .. ولی ای آدمای دوست داشتنی ! تا زنده هستید باید زندگی کنید . تا می توان بذری کشت باید که کشت . زمین سرزمین خدا همیشه برای کشت مساعد است . ای بنده نا امید نگرد ! زندگی زیباست .. خدا زیباست و تو هم زیبا هستی اگر که بخواهی و این متن پیامی که از دوست نازنینم دریافت کردم که دو سه خط بیشتر نیست و پاسخ چاقالوی من به سبک میرزا بنویسی ..................
واقعا دیگه خسته شدم. دیگه امیدی به زندگی ندارم. امشب میخوام خودکشی کنم. الان ساعت 3:14 شبه، دو رکعت نماز شکرگزاری خوندم و از تنها دوستای زندگیم که شما باشید خداحافظی میکنم. امیدوارم زندگی خوب و شادی داشته باشید. خداحافظ و دیدار به قیامت.

........جان شوخیت گرفته ؟ تو که اهل مبارزه بودی اگه برای فرار از مشکلات آدم بخواد خودشو بکشه که من تا حالا باید صد دفعه خودمو کشته باشم ..به جای نالیدن از مشکلات میام و چهار تا درد دل با دوستان می کنم و اگرم گاهی چهار تا فحش بخورم و گلهای تقدیمی منو با گلوله پاسخ بدن بازم خدا رو شکر می کنم که نفس آدما رو هر چند سرد احساس می کنم هرچند بیشتر اونایی که دور و برم هستند خونگرمند .. از زندگی فرار می کنی چون احساس می کنی به خواسته هات نرسیدی ؟ زندگی که آخرش مرگه پس صبر کن بذار خودش بیاد . این شجاعت نیست که تو از زندگی فرار کنی .. شجاعت اونه که زندگی کنی . شجاعت اونه که به مشکلات بخندی . این که احساس کنی تو تنها آدم روی زمین نیستی .. زندگی رو از اونایی یاد بگیری که با سختیها جنگیدند .. شجاعت رو اون زنی داره که ملکه زیبایی بود .. ملکه اخلاق بود و هست .. بیماری اونو داغون کرده . استخوناش ..انگشتاش جمع شده ..حالا خیلی زشت ولاغر شده ..اما اخلاقش هنوز بیسته .. نمازشو نشسته روی صندلی می خونه . زندگی می کنه ..به یتیمان کمک می کنه واون زنیه که احساس می کنم بهشت براش کم و کوچیکه اما شکیباست . تحملش زیاده .. صبر می کنه ..نه از خدا مرگ می خواد و نه زندگی .. میگه خدا جون هرچی رو که خودت صلاح می دونی همون کن . ......کسی که خودشو می کشه انگاری هزاران نفر رو یک دنیا رو کشته .. تو اگه به نماز اغتقاد داری و می خونی دیگه خودکشی چرا ؟ نمی دونم چیکار کنم خدا که کاری نکرده من چیکار می تونم بکنم . چطور می تونی از جهنم سبک و ساده دنیا فرار کنی ولی خودتو گرفتار جهنمی کنی که هزاران برابر بدتر از این دنیاست . من این پیامو در ساعت ۲۵: ۱۹ بیست و چهارم دی ماه دریافت کردم . امیدوارم پیام من پاسخی داشته باشه . هنوز زنده باشی . خوشحال میشم که منو سر کار گذاشته باشی و این یک شوخی بوده باشه . یا این که پشیمون شده باشی . فقط خدا کنه این نوشته هام برای روحی دوزخی نباشه . چون خودکشی کار آدمای ضعیفه .. در هر حال اگه خودت رو کشته باشی و روحت به دنیای دیگه ای رفته باشه اون دنیا همدیگه رو خواهیم دید . البته آتش خنک تری نصیب من میشه چون خودکشی گناهی بس نا بخشودنی ست . دهن کجی به هدیه خداست .. اگرم خودکشی کرده باشی دیگه فاتحه خوندن برات تاثیری نداره .. گناهانت هم آمرزیده نمیشه و اصلا خود من از این کار خوشم نمیاد . نمی دونم الان کجایی و چیکار می کنی و شایدم من الان دارم اینا رو برای در و دیوار می نویسم و یا برای روحی که از آن دنیا داره نوشته هامو می خونه .. خلاصه داداش اگرم این کار رو بکنی و بمیری دیگه دلسوزی برای خود تو چه فایده ای داره .. من یک پسر رو می شناختم که تک پسر خونواده اش بود به خاطر اختلاف با زنش خود کشی کرد قرص سیانور بود یا چیری در همین مایه ها از اونایی که بهش میگن قرص برنج رو خورد و مرد .. یک لحظه وقتی توی بغل باباش داشت جون می داد پشیمون شد ولی دیگه رفت .. خونواده هم یه چند وقتی گریه کردند و واسشون خاطره ای شد و حالا هم دارن خیلی راحت به زندگیشون ادامه میدن .. در هر حال اگه زنده ای پیام بده من بدونم چی باید بنویسم . دیگه در این دنیای مجازی منم دیگه خیلی احتیاط می کنم فقط از همین طریقه که می تونم روضه بخونم و کمک حال باشم .. ولی اگه قرار بر خود کشی باشه خیلی ها واجب تر از تو هستن حداقل عدالت و نوبت را رعایت می کردی داداش شوخیت گرفته .. این دم غروبی مخ ما رو کار گرفتی ؟ البته من پیامو دیر گرفتم . من با این مخ درب و داغونم باید برم چند تا داستان بنویسم الکی خوش باشم که خودکشی نکنم . این حرفا چیه .. احتمالا سیزده چهارده سال ازم جوونتری .. وقت زیاد داری واسه زندگی کردن .. نمی دونم من خودمم دارم قاطی می کنم . اینا رو واسه کی دارم می نویسم نمی دونم . چرا دیشب یا نیمه شب این پیامو نگرفتم ؟ چرا تازه متوجه شدم .. خدایا خودت کمک کن .. من حالا از کی خبر بگیرم که جریان چی شده .. حتی اون قدر بهت احترام میذارم که نمی خوام اسمت رو هم فاش کنم . خداوندا به ما آن چنان شکیبایی عطا فرما که در برابر مشکلات و مصائب زندگی چون کوه استوار باشیم و بدانیم که همیشه در کنار مایی . هر آن کس که از تو دور شد نا امید شد . خداوندا ! تو را به بزرگی و عزتت سوگند می دهیم که نا امیدمان نسازی . دوست و برادر دوزخی تو که فعلا فرصت بهشتی شدن را دارد ... ایرانی
     
  
زن

 
تـــــــــــــــو هـــــــــــــــرگـــــــــــــــز نـــــــــــــــرفتــــــــــــــه ای

تو هر گز نرفته ای .. تو در دلهای ما جای داری .. آن که پرکشید و رفت عقابی آهنین بود .. آن که ماند و مانده است و تاریخ حقانیتش را به اثبات رسانده تویی . تو امروز نرفته ای .. تو هرگز نرفته ای . تو همیشه در دلهایمان بوده ای . شاید بسیاری از ما این را نمی دانستیم . شاید بسیاری از ما نمی خواستیم که این را بدانیم . با بالهای شکسته و قلبی شکسته و خونین , سوار بر عقاب آهنین راهی غربت شدی تا به یاد ایران عزیزت خون دل بباری و در اندیشه مردمی باشی که می پنداشتند در اندیشه خویشند ولی به جای پر کردن حفره ها , چاله ها نه که چاهها ساختند ..تو در چنین روزی جسم خود را به آسمانها سپردی دل خونین و روح در هم شکسته ات را به سر زمین پدری و مادری خود سپردی تا در کنار ملتی که برای آنان خون دل می خوردی آرام گیرند . شاید که چند صباحی ایرانی فراموشت کرده باشد اما ایران من , ایران مقدس من آن که گرد باد ها و طوفانهای زمانه نتوانسته که نابودش سازد هر گز فراموشت نکرده است . ایران من , سرزمین شیران من , مهد دلیران من, می دانست که فرزند پاکش از سلاله کوروش نامدار , نامش را در عرصه گیتی بلند آوازه ساخته آن چنان که افتخار ایرانی بودن در سراسر جهان نمودی خاص داشت . چه روز تلخی بود آن روز ! چه تلخ است وقتی زهر را بنوشی و احساس کنی که شیرین تر از آن نیست . ! چه تلخ است لحظه های درد ناکی که تو آن را آرامش خود بدانی اما آغاز نا آرامی هایت باشد ! چه شکنجه آور است وقتی که احساس کنی دوباره متولد شده ای زندگی دوباره یافته ای اما حقیقت مسئله این باشد که با دست خود گور خود را کنده ای ! آن روز فرشته رفت ..نمی گویم فرشته بیگناه .. اما در مقابل سیاه سیرتان چپاولگر او خورشیدی بود که همچنان می درخشید . در مقابل آنانی که تصویرشان را در ماه سنگی می دیدیم این خورشید بود که به ماه نور می بخشید .تو هر گز نرفته ای که بیایی . تو همیشه در قلب ما جای داشته ای .تو همیشه با ما بوده ای و ما خود نمی دانستیم . نمی خواستیم که بدانیم . نمی دانستیم که مرگ چیست . فقط فریادش را سر می دادیم . نمی دانستیم که زندگی چیست ؟ ! فقط آن را از خود دور ش می کردیم . نمی دانستیم که چه می خواهیم . شعله را آتش می پنداشتیم . تا این که آن شعله ها خرمن داشته های مان را بسوزانید و رشته های سالها تلاش وطن پرستان برای سازندگی ایران را پنبه کرد و آن پنبه ها را چون گرزی فولادین بر سر ملت آزادیخواه و ساده دل ایران فرود آورد . تو نرفته ای .. چون که می دانیم با تو چه کرده ایم . چون که می گوییم کاش که امروز این جا با ما و در کنار ما فرمان می دادی که چه باید کرد ! چه باید کرد تا دلهای پر کینه را تهی از نفرت نمود . چه باید کرد تا مرگ و زندگی را شناخت . ؟! ما رانده شدگان از بهشتیم که تو را به سوی بهشت خوانده ایم . ما رانده شدگان از بهشتیم که دیو را که شیطان را به کاشانه خود راه داده ایم تا بر سر مان بیاورد آن چه را که آورد . ما گندم خورده ایم سیب خورده ایم .. خداوندا ما را ببخشای ما شیطان را در آغوش کشیده ایم . اما امروز می دانیم که چه مظلومانه رفته ای ! می گوییم ای کاش نمی رفتی ! ای کاش نمی رفتی تا که شاید تاریخ به گونه ای دیگر رقم می خورد . ای کاش نمی رفتی تا اکه امرور این قدر شرمنده شتابزدگی پدرانمان نمی بودیم . ای کاش نمی رفتی .. ولی می دانیم این چنین نمی شد .. آخر تومهربان بودی .. آخر نمی خواستی چون این دیوی که چون برگهای پاییزی جوانان وطن را به خاک و خون می افکند و آزادی را به زیر عمامه دین و در ورای ردای خود جای می دهد , بیگناهان را به کشتن دهی . کاش آن روز ها تو را به گونه ای دیگر می شناختیم . بهشت ایران را کوچک می دانستیم . قسمت خالی لیوان پر آب را بسیار خالی دیدیم . می خواستیم که این چنین ببینیم . می خواستیم که تو را نخواهیم . می خواستیم که از تو گریزان باشیم . اما نمی دانستیم که تو هنوز در دلهای مایی . نمی دانستیم که آن چه را که تو می خواهی می خواهیم . امشب ستارگان در آسمان می گریند .. آسمان شهر من پر ستاره است . چه درد ناک است مردم آن شهری که تو آن را ساخته ای تو را از دیارت برانند و دیو غارتگر بیاید و حاکم غاصب بر سرزمین فرشتگان گردد . فرشته چو بیرون رود دیو در آید . ننگ تاریخ آمد و آن چنان کرد که مغولان , یونانیان و اعراب نکردند .. شاید که رفته بودی .. شاید که رفته باشی .. اما تو هر گز نرفته ای . قلب شکسته تو با ما بود . و امروز دلهای شکسته ما با توست . امشب آسمان شهر من پر ستاره است . احساس می کنم در زمستانی سرد حرارتی دیگر را . ستارگان از عقاب آهنین می گویند . از دلهای سنگینی که بالهای عقاب فولادین بر فراز مهر آباد به پرواز در آورد تا بگوید که دیگر نه مهری مانده نه آبادی . تو مشتهای ما را نشکستی .. اما دوستان مشتهای گره کرده مان را شکستند . آزادی را شکستند . فریاد ها را در گلو خفه کردند . توصدای انقلاب ملت را شنیدی . اما ملت صدای تو را نشنید . دیو صدایش رسا تر بود . دیو چهره اش را نورانی ساخته بود .. تو هر گز نرفته ای . تو همین جا در خاک مقدس مایی . چهره زیبایت را آن نگاه پر معنایت را بر تخت جمشید می بینم بر خاک خزر پاک می بینم . بر البرز و ستیغ دماوند می بینم . هر جا که می روم نشانی از تو می بینم . ستارگان با من از آن شب تلخ می گویند . از اشکهایت می گویند . از چشمان پر ستاره ات می گویند . از قلب و غرور در هم شکسته ات می گویند . دیگر چه کسی خواهد آمد تا ویرانی ها را آباد سازد . تا نام ایران سر بلندمان را پر آوازه سازد . از اندک ضعفهای کاه گونه ات کوه ساختند و رشته کوههایی از نامردمی و خیانت و دزدی و بی دینی را دور تا دور ایران کشیدند . خفقان آوردند . دیکتاتوری آوردند ..بیگانه پرستی و بیگناه ستیزی کردند .. خداوندا ! به کجا پناه ببرم به که بگویم که با نام تو که با علم کردن دین تو چه جنایتها که نمی کنند . آخر برای چه . آخر برای که ؟ تو هرگز نرفته ای .. به راستی آن شب بر تو چه گذشت ؟! می دانم تو دستهایت را به سوی همین آسمان ..همین ستارگان و خدای همین ستارگان دراز کرده بودی . چه سخت است هجرت از دیاری که تو همه را بخواهی دوستشان بداری و آنان بپندارند که دوستت نمی دارند . چشمانت را بسته ای اما می دانم که ما پشیمانان را می بینی . زمانی آمد که خفتگان بیدار شدند .. بر سر و سینه های خود کوفتند .. ضجه زدند .. اشک ریختند .. در روز روشن فانوس به دست به دنبال تو بودند تا بیایی و باز هم برای ایران ما و ایرانی بکوشی .. اما افسوس ! جز حسرت خوردن بر تاریخ تباه شده چه می توان کرد ! هنوز هم دیر نشده .. شیشه عمر دیو در دستهای ماست . فرشته بچه بزرگ , فرزند دلاور تو زنده است .. دیو هر گز فرشته نخواهد شد .. قسم به اشکهای تو به قلب شکسته و جسم در خاک , خاک شده ات ! قسم به روحی که بر فراز این آب و خاک هنوز دل نگران ایران خویش است روزی خواهد آمد که دیو را از سرز مین فرشتگان برانیم .. ایرانمان را دوباره آباد سازیم . آزاد سازیم . آن روز تو خواهی آمد . زیبا تر از ماهی که در میان ستارگان جای می گیرد تابناک تر از خورشیدی که زمین در سیطره اوست . تو در کنار مایی . تو نرفته ای . کاش امروز آن روز بود تا میلیونها ایرانی به دست و پای عقاب آهنین می افتادند تا تو را با خود نبرد تا قلب تپنده ما را با خود نبرد تا فرشته را با خود نبرد. ستاره های خدا ! با من از او بگویید .. خداوندا ! ما را ببخشای که دیو را نشناختیم و فرشته ات را راندیم .. خدا وندا تو هم از بهشت ما را به زمین رانده ای .. گناهانمان را ببخشای آن چنان توانی به ما ده تا دیو پلید را از قلب این سرزمین برانیم تا این بار در واقعیتی حقیقی فریاد بزنیم دیو چو بیرون رود فرشته درآید ..پایان ...نویسنده ....ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
رسیدیم به بیست و ششم دی ماه . روزی که آخرین شاهنشاه ایران کشورشو ترک کرد تا ملتشو به کشتن نده .. ملتی که بعد ها خودشونو به کشتن دادن . خودشو نو اسیر گرگهای درنده ای کردند که هنوزم که هنوزه به درندگی خودشون ادامه میدن . دندوناشون همچنان تیزه . شاهنشاه رفت اما دیکتاتوری نه تنها نرفت بلکه یه سلطنتی اومد که صد ها برابر خطر ناک تر از هر دیکتاتوری دیگه ای که ممکنه وجود داشته باشه .. دیگه این که بخواهیم از اشتباهات ملت 57 بگیم تکراری شده و همه می دونن .. ساعاتی مانده به 26 دی ماه 92 دو قسمت آخر داستان من آمده ام من , توسط آره داداش عزیز در قسمت خاطرات و داستانهای ادبی منتشر شد که در قسمت 57 شهبانو فرح به مناسبت 26 دی ماه مطالبی را به زبان پاد شاه فقید بیان داشته . البته حوادث این داستان مثلا مربوط به سال 94 می باشد . هنوز فرصت نکردم نقدی براین داستان خودم بنویسم . و علاوه بر اون به مناسبت هجرت تلخ شاهنشاه یک متنی رو به عنوان تو هرگز نرفته ای به طور جدا گانه نوشته در دل نوشته های ایرانی منتشر کرده که خیلی طولانی خواهد شد اگر همه آن را بخواهم در اینجا بیاورم ولی اشاره به قسمتی از آن, ان هم به صورتی پراکنده بدک نخواهد بود .... چه روز تلخی بود آن روز ! چه تلخ است وقتی زهر را بنوشی و احساس کنی که شیرین تر از آن نیست .(اشاره به ملت ایران به خاطر سهل انگاری و شتابزدگی ) ! چه تلخ است لحظه های درد ناکی که تو آن را آرامش خود بدانی اما آغاز نا آرامی هایت باشد ! چه شکنجه آور است وقتی که احساس کنی دوباره متولد شده ای زندگی دوباره یافته ای اما حقیقت مسئله این باشد که با دست خود گور خود را کنده ای ! آن روز فرشته رفت ..نمی گویم فرشته بیگناه .. اما در مقابل سیاه سیرتان چپاولگر, او خورشیدی بود که همچنان می درخشید . در مقابل آنانی که تصویرشان را در ماه سنگی می دیدیم این خورشید بود که به ماه نور می بخشید .تو هر گز نرفته ای که بیایی . تو همیشه در قلب ما جای داشته ای .تو همیشه با ما بوده ای و ما خود نمی دانستیم . نمی خواستیم که بدانیم . نمی دانستیم که مرگ چیست . فقط فریادش را سر می دادیم . نمی دانستیم که زندگی چیست ؟ ! فقط آن را از خود دور ش می کردیم . نمی دانستیم که چه می خواهیم . شعله را آتش می پنداشتیم . تا این که آن شعله ها خرمن داشته های مان را بسوزانید و رشته های سالها تلاش وطن پرستان برای سازندگی ایران را پنبه کرد و آن پنبه ها را چون گرزی فولادین بر سر ملت آزادیخواه و ساده دل ایران فرود آورد . تو نرفته ای .. چون که می دانیم با تو چه کرده ایم . چون که می گوییم کاش که امروز این جا با ما و در کنار ما فرمان می دادی که چه باید کرد ! چه باید کرد تا دلهای پر کینه را تهی از نفرت نمود . چه باید کرد تا مرگ و زندگی را شناخت . ؟! ما رانده شدگان از بهشتیم که تو را به سوی بهشت خوانده ایم . ما رانده شدگان از بهشتیم که دیو را که شیطان را به کاشانه خود راه داده ایم تا بر سر مان بیاورد آن چه را که آورد . ما گندم خورده ایم سیب خورده ایم .. خداوندا ما را ببخشای ما شیطان را در آغوش کشیده ایم . اما امروز می دانیم که چه مظلومانه رفته ای ! می گوییم ای کاش نمی رفتی ! ای کاش نمی رفتی تا که شاید تاریخ به گونه ای دیگر رقم می خورد . ای کاش نمی رفتی تا که امروز این قدر شرمنده شتابزدگی پدرانمان نمی بودیم . ای کاش نمی رفتی .. ولی می دانیم این چنین نمی شد .. آخر تومهربان بودی .. آخر نمی خواستی چون این دیوی که چون برگهای پاییزی جوانان وطن را به خاک و خون می افکند و آزادی را به زیر عمامه دین و در ورای ردای خود جای می دهد , بیگناهان را به کشتن دهی . کاش آن روز ها تو را به گونه ای دیگر می شناختیم ............... زمانی آمد که خفتگان بیدار شدند .. بر سر و سینه های خود کوفتند .. ضجه زدند .. اشک ریختند .. در روز روشن فانوس به دست به دنبال تو بودند تا بیایی و باز هم برای ایران ما و ایرانی بکوشی .. اما افسوس ! جز حسرت خوردن بر تاریخ تباه شده چه می توان کرد ! هنوز هم دیر نشده .. شیشه عمر دیو در دستهای ماست . فرشته بچه بزرگ , فرزند دلاور تو زنده است .. دیو هر گز فرشته نخواهد شد .. قسم به اشکهای تو به قلب شکسته و جسم در خاک , خاک شده ات ! قسم به روحی که بر فراز این آب و خاک هنوز دل نگران ایران خویش است روزی خواهد آمد که دیو را از سرز مین فرشتگان برانیم .. ایرانمان را دوباره آباد سازیم . آزاد سازیم . آن روز تو خواهی آمد . زیبا تر از ماهی که در میان ستارگان جای می گیرد تابناک تر از خورشیدی که زمین در سیطره اوست . تو در کنار مایی . تو نرفته ای . کاش امروز آن روز بود تا میلیونها ایرانی به دست و پای عقاب آهنین می افتادند تا تو را با خود نبرد تا قلب تپنده ما را با خود نبرد تا فرشته را با خود نبرد. ستاره های خدا ! با من از او بگویید .. خداوندا ! ما را ببخشای که دیو را نشناختیم و فرشته ات را راندیم .. خدا وندا تو هم از بهشت ما را به زمین رانده ای .. گناهانمان را ببخشای آن چنان توانی به ما ده تا دیو پلید را از قلب این سرزمین برانیم تا این بار در واقعیتی حقیقی فریاد بزنیم دیو چو بیرون رود فرشته درآید . ...................اینم قسمتی از متنی بود که ساعاتی پیش منتشر کردم . اما امروز از دوست اینترنتی من خبری نشد . نمی دونم چیکار می کنه ..خدا کنه خودکشی نکرده باشه .. خیلی ناراحتم . چیکار می تونم بکنم. داداش اگه زنده ای یک پیام بده دیگه حالت بعدی رو نمیگم که نفوس بد نزده باشم . یکی امروز به پست من خورد و در واقع من به پست اون خوردم که اگه بگم بی مقدمه چی واسم تعریف کرد فکر نمی کنم حرفامو باور کنین چون من هنوزم خودم باورم نشده طرف چه جوری باهام این حرفا رو زده . اولین بار بود همو می دیدیم . طبق معمول ماشینمو از خونه بیرون نیاورده بودم نه به خاطر ترافیک بلکه به خاطر حس رانندگی نداشتن ..سوار تاکسی شده مسا فرا همه پیاده شده من مونده بودم . راننده تاکسی یک جوونی بود تقریبا بیست ئ چهار پنج ساله . حدود سیزده چهارده سالی ازم کوچیک تر و منم کت و شلوار پوش بودم . بی مقدمه به من گفت می خوام در مورد یه چیزی با شما مشورت کنم نظر شما رو بدونم . -بفر مایید خواهش می کنم .. -من با یک دختر دوست شدم که به من گفت که یک زن شوهر داره و یک بچه کوچولو داره و می خواد از شوهرش جدا شه . با هاش سکس داشتم . می گفت که جلوگیری کنیم . و اوایل می گفت که اگه از شوهرم جدا شم قصد از دواج ندارم و از این حرفا . تازه من که نمی خواستم باهاش از دواج کنم . ..همین یک ساعت پیش با هاش سکس داشتم به من گفت که جلوگیری نکن .. هر کاری دوست داری انجام بده . من موافقت نکردم و به روال سابق عمل کردم .. خواستم نظر شما رو بدونم ..... بر و بر نگاش کردم . خدا یا چی بگم .. طرف یا نقطه چین خله یا ما رو نقطه چین خل گیر آورده .. اگه بگم روان گردان خورده پس چرا با تاکسی پرواز نکرده .. یعنی رو پیشونی من نوشته شده که من سنگ صبورم ؟ من در موارد احساسی سنگ صبورم . داشتم شاخ در می آوردم . طرف آدم قحطی گیر آورده می خواست با یه مسافری که برای اولین بار می دیدش درددل کنه . جل الخالق ! تازه من چند تا از حرفاشو سانسور کردم .. یعنی اون حس ششمش بهش گفته که من آدم ملایمی هستم .؟. سکس با یک زن شوهر دار رو اومد و کلیت اونو واسم تعریف کرد می خواست نظر منو بدونه .. منم بهش گفتم کار خطر ناکیه . همون که جلو گیری کنی بهتره .. شاید نقشه باشه ... خلاصه پیاده شدم . ولی همش به این فکر می کردم که اون چه چیزی در من یافته بود که این قدر راحت حرفشو به من زده بود . و چرا از این حرفا . هرچی فکر می کنم سر در نمیارم . اینم آحه شد سوال ؟ خب معلومه که باید نکات ایمنی رو رعایت کنی .. وااااایییییی سرم داره سوت می کشه . کوکا کولا هم خوردم . نصف بطری دوغ گاز دار هم خوردم همین حالا خوابم گرفته . کلی کار دارم .. دیگه از چی بگم .. از این که نمی دونم چرا بازم این حس بد در من به وجود اومده که یه عده ای نه از من خوششون میاد نه از نویسندگی ام منتظرن تا من دیر ترمز بگیرم سهوا چند متری رو از چراغ قرمز رد شم . .. البته نمیشه ایرادی گرفت ..چون خود من اگه این تیم استقلال تمام بازیکناش مثل سوبا سا ی کارتون فوتبالیستا بازی کنن بازم از این تیم خوشم نمیاد دیگران ممکنه به من حساسیت داشته باشن ولی این انتظارو ازشون دارم که اگه احترامی به آدم نمیذارن طرز برخوردشون طوری باشه که آدم حس نکنه بهشون بی احترامی شده . بذار هر کاری می کنن بکنن من سعی می کنم خودم باشم . شاید انتظار من زیاده .. کلام آدم باید طوری باشه که ازش بوی محبت بیاد حتی اگه انتقادی هم میشه آدم خوشش بیاد از طرز بیان و روح کلام طرف ولی خب چه میشه کرد بگذریم . خبری از پیام دوست ما نشد . خداوندا ! تو به آن چه که می کنیم آگاهی . گناهانمان را ببخش ! ما را بیامرز ..چنان کن که با دستی پر لبی خندان به نزد تو آییم . آری ما از توییم و به سوی تو باز می گردیم . دوست و برادر شما : ایرانی
     
  
مرد

 
بــــــــــــــــــــــــــاورکن دوستت دارم


نمی دونم چرا وقتی دیدمش یه حسی بهم می گفت که می تونم دوستش داشته باشم و عاشقش باشم . می تونم بهش دل ببندم . می تونه به من وفا دار باشه . شهلا کارمند بانک بود و من هم دبیر دبیرستان بودم . بیست و هفت سالش بود . سه سالی رو ازش بزرگ تر بودم . نمی دونم چرا هنوز از دواج نکرده بود . اولین باری که می خواستم براش از عشق بگم صورتش سرخ شده بود . طوری که حس کردم در طول زندگیش کسی براش این حرفا رو نزده . از محجوب بودنش خوشم میومد . لذت می بردم از این که از حرفای من لذت می بره . حس کردم که اون می تونه زن زندگی من باشه . اون سوار ماشینم می شد و ساعتها با هم گردش می کردیم . حرف می زدیم وقتی که تعطیل می شد ناها ررو با هم می رفتیم بیرون . به خونه می گفت که اضافه کاری داره . حرفای قشنگی می زد .اون عشقو خیلی ساده فرض می کرد . -شهاب چرا این قدر عشقو آب و تابش میدن ؟/؟ طوری ازش حرف می زنن که انگار چی باشه ؟/؟ عشق درسته در دلهای ماست ولی با یه حرکت ساده میشه به طرفت بگی که عاشقشی . که دوستش داری . با صداقتی که نشون میدی . با بی ریایی خودت . حرفاش واسم دلنشین بود . می دونستم که در کنارش می تونم خوشبخت شم . می دونستم که اون می تونه واسم بهترین باشه . وقتی سرشو میذاشت رو سینه ام و برام از آرزوهاش می گفت می خواستم فریاد بزنم و بگم من می تونم تو رو به آرزوهات برسونم . اگه آرزو هات همینی باشه که میگی . اون از ازدوج می ترسید .اونو یک قمار می دونست . براش هر کاری می کردم . به من می گفت تو خیلی خوبی . پاکی . صادقی نجیبی . یه روز یه حادثه ای اتفاق افتاد که دلم می خواست زمین دهن وا کنه منو ببلعه . یکی از دوستای شهلا ما رو با هم دیده بود .. یه دختر شاد و رک گو -شهلا خانوم این آقای خوش تیپ رو بهمون معرفی نمی کنی ؟/؟ همسر جدیدته ؟/؟ یا بی افه . .. ولی این آقا خوش تیپه سی سال هم نشون نمیده . -ببینم من از شوهر قبلی شهلا جون خوش تیپ ترم ؟ شهلا : آذز بس کن ..آذر : باید بگم که این داداش ما خیلی بهتر از اون یکیه .. آذر رفت ولی من حال خودمو نمی دونستم . شهلا فقط اشک می ریخت و می گفت که شوهرش معتاد بوده .. اهل زندگی نبوده .. از اون فاصله گرفتم . ولی نمی تونستم فراموشش کنم . حس کردم که فریبم داده .. -تو با این کارت می خواستی به کجا برسی . چرا با احساسات من بازی کردی .. واسه چی از عشق گفتی -شهاب من دوستت دارم . چی بهت می گفتم . تو با اون شوق و ذوقی که اومدی طرف من نمی دونستم باید چیکار می کردم . تازه خودمم عاشق صفا و صداقتت شده بودم . -تو یک دروغگویی . می تونی بازم بهم دروغ بگی . می تونی بازم فریبم بدی .. چند روز گذشت . حس کردم که نمی تونم شهلا رو نبینم . بالاخره به یکی از تماسهاش جواب دادم . بیرون رفتن های ما ادامه داشت . گاهی اونو می بردم به آپار تمان مجردی خودم . فقط یک بار همو بوسیده بودیم . ولی بیشتر عاشق نوازشهام بود . این که سرشو بذاره رو سینه ام و با موهای سرش با صورتش بازی کنم . چشاشو می بست و آروم زیر لب زمزمه می کرد .. -شهلا دوستت دارم . با من از دواج می کنی ؟/؟ -آره فقط یکی دوماه بگذره کارای آخر سالی بانک تموم شه . من بتونم اون ور سال مرخصی بگیرم . باورش کرده بودم . این که اون به خاطر ترس از جدایی راستشو به من نگفته . خودمو قانع کرده بودم . خوشحال بودم که بازم در کنارشم و می تونم از دوست داشتن بگم . از لحظه های هیجان و انتظار .. از این که زیبایی ها رو در کنارش زیبا تر ببینم . چند روز گذشت نگرانی خاصی رو در چهره اش می خوندم .. همش از این می گفت که خونواده اش اگه بفهمن که اون دوست پسر داره ناراحت میشه . خیلی موش و گربه بازی می کرد تا این که یه روزی یه مردی که نمی شناختمش جلومو گرفت .. منو انداخت تو ماشین .. اونا سه نفر بودند . با راننده سه نفر .. منو بردن به یه جایی که شبیه گاراژبود . منو زیر ضربات مشت و لگدشون گرفتند . راننده می گفت که دیگه دنبال زنش نباشم . شهلا هنوز از همسرش جدا نشده بود . اون ظاهرا معتاد به نظر می رسید ..شهلا رو هم از ماشینی دیگه پیاده کردند تا منو ببینه . منو به امون خدا ول کردند . شهلا رفته بود . بعد از اون دیگه به هیچ زن و دختری توجه نکردم . سعی کردم دیگه فراموشش کنم . تا این که یه روزی رفته بودم به یکی از بانکها .. در قسمت معاملات اون کار داشتم . دیدم شهلا اونجاست . اتفاقا کارم با اون بود . در مورد یک وامی .. نمی دونستم به این جا منتقل شده . می خواستم برم و قید وامو بزنم ولی نتونستم . -شهاب بابت اون روز متاسفم .. -کدوم روز .. من شما رو نمی شناسم ؟/؟ یه نوبتی بزنید که برای وام کی بیام ؟/؟ خیلی دروغگویی شهلا .. -شهاب من از همسرم جدا شدم . تنها زندگی می کنم . -ببینم یه هالویی رو جای من گیر نیاوردی ؟/؟ از اونجا دور شدم . چون بغض راه گلومو بسته بود و نمی تونستم چیزی بگم . آخه چند بار باید فریب می خوردم . من که قبول کرده بودم که یک دختر نباشه و با من از دواج کنه .. من که از اون چیزی نخواسته بودم جز صداقت و وفا . می خواست دنبالم راه بیفته . مشتی پرونده رو میزش ریخته کلی مشتری داشت . نخواستم حرفاشو بشنوم . چند ساعت بعد بالاخره به یکی از تلفنهاش جواب دادم . -شهاب به حرفام گوش کن .. فقط برای یک بار دیگه می خوام ببینمت . -ببینم چی شد که امروز منو دیدی به یادم افتادی ؟ قبلا آدم نبودم ؟ -باور کن هر روز دارم با خودم کلنجار میرم که چیکار کنم . .. اونو بردم خونه مجردی مون . اونو هیچوقت تا به این حد زیبا ندیده بودم . ظاهرا مجردی بهش می ساخت . -شهلا ! مثل این که تنهایی بهت می سازه . ببینم چند نفر مث منو فریب دادی . من نخواستم بهت دست بزنم . حتی اون وقتی که فهمیدم دوشیزه نیستی . با این حال دوستت داشتم . ولی عشق یه چیز مسخره ایه . آدما بیشتر عاشق عشقن . عاشق دوست داشتن . این که تنهایی خودشونو یه جوری پر کنن . یه گرایشی بین زن و مرد هست . با یه نگاه شروع میشه . شاید بار اول گول زیبایی تو رو خوردم .. بعد گول حرفای آروم تو رو و بعدش هم عادت کردم . نمی دونم چرا دروغ اولت رو بخشیدم . شاید واسه این بود که حس می کردم ناتوانم . نمی تونم هیشکی دیگه رو دوست داشته باشم . یا حوصله شو نداشتم برم دنبال یکی دیگه .. شایدم دوست داشتم برام کف بزنی . به خاطر جوانمردی من به من آفرین بگی .. متاسفم .. من آدم بدی هستم . اصلا دوستت ندارم . تو خجالت نمی کشی ؟ یک زن شوهر دار .. حتی به خیلی ها به دروغ گفتی که از همسرت جدا شدی .. آخه دروغ به این گندگی ؟/؟ واسه تو تا سر حد مرگ کتک خوردم .. شهلا اشک می ریخت .. باور کن دوستت دارم . به خدا دوستت دارم . منم آدمم . منم حق دارم عاشق شم . زندگی کنم . اجازه بده برات توضیح بدم .. بگم چرا اون کارو کردم .. آخه من مجبور شدم تن به از دواج بدم .. -تو مجبور شدی تن به از دواج بدی ولی مجبور نبودی خیانت کنی .. -شهاب به حرفام گوش کن . من بدون تو می میرم .. -برو بمیر .. برو گمشو .. دیگه نمی خوام ببینمت .. هرزه .. معلوم نیست با چند نفر بودی .. زندگی تو سراسر دروغه .. تو حتی لیاقت مردن رو هم نداری . زندگی منو نابود کردی . چرا این قدر عذابم میدی .. -اگه مردن من خوشحالت می کنه باشه به خاطر تو می میرم . به خاطر تو هر کاری می کنم .. -برو این قدر فیلم بازی نکن . یک ساعت دیگه تو بغل یکی دیگه یادت میره چه فیلمی بازی کردی .. -من یه بار خودمو به خاطر بابام کشتم . حس می کردم می تونم بازم زندگی کنم . حالا این بار برای آخرین بار خودمو می کشم . منو با اعصابی درب و داغون ولم کرد و رفت . فرداش باباش اومد سر کار سراغم منو کشوند بیرون .. دیدم زار زار داره گریه می کنه .. -شهلا ...شهلا ..-شهلا چی -اون خودشو کشته ...همش تقصیر منه .. شاید تقصیر تو هم باشه ولی اون تو نامه ای که نوشته همه چی رو خودش گردن گرفته .. مقصر منم ..من ...به خاطر صد میلیون بدهی که به یه نفر داشتم به خاطر این که نرم زندان و یه خونواده بی سر پرست نشن سر اون معامله کردم .. اون تنها دخترم بود .. اون فداکاری کرد .. اون همه چیزشو باخت . ..اون همه چی رو واسم تعریف کرد .. می دونی پسرم من فقط یه چیزی رو فهمیدم این که بین ما مردا و زنا فرق هست .. ما مردا فرصت داریم که برای چند بار ببازیم و دوباره برای برنده شدن بجنگیم ولی زنا .. اگه یک بار ببازن دیگه برای همیشه باختن .. -اون مرده ؟/؟ -هنوز نه ولی دیگه امیدی نیست .. خودمو لعنت می کردم . من اونو کشته بودم . به حرفاش گوش نکرده بودم . اونم یک انسان بود .. شاهرخ خان می گفت شهلا دختر متعهدی بوده ولی از بس شوهره دنبال زن بازی و اعتیاد خودش بوده و هزاز فسق و فجور دیگه داشته مجبورش کرده که کمی هم به خودش فکر کنه و عاشقم شده .. شهلا به خاطر من خودکشی کرده بود . دیگه به هیچی فکر نمی کردم . به دروغاش فکر نمی کردم .. فقط به این فکر می کردم که ازاین بالاتر چیزی نمی تونه وجود داشته باشه که یکی به خاطر یکی دیگه جونشو فدا کنه .. ثابت کنه که دوستش داره .. توی سالن بیمارستان فقط اشک می ریختم و خدا رو صدا می کردم . دلم می خواست یه بار دیگه اونو ببینم و بهش بگم من همیشه دوستت داشتم . بهش بگم باور می کنم که دوستم داشتی و داری .. ضربان قلبش هر لحظه کند تر از لحظه قبل می شد . خیلی ها در انتظار لحظه ای تلخ بودند که دیگه قلب شهلای من نزنه ولی من بازم خدا رو فریاد می زدم منتظر معجزه ای بودم . معجزه عشق .. معجزه ای که شهلای فداکار منو به زندگی بر گردونه . شهلایی که از روی در ماندگی و ناچاری دروغ گفته بود . اون معجزه اتفاق افتاد .. پرستار اومد و یه چیزی گفت .. یه لحظه خونواده اش آن چنان جیغی کشیده و اشک می ریختند که حس کردم کارش تموم شده .. ولی وقتی دستای پدر و مادر و داداشاشو دیدم که به سوی آسمون دراز شده منم دستمو رو به آسمون گرفتم . آسمونو نمی دیدیم ولی خدا در کنار ما بود . صدای ما رو شنیده بود .. چند ساعت به همون صورت موندم . تازه یادشون اومد که منی هم اونجا هستم . ازبس خوشحال بودم دیگه به گذشت زمان فکر نمی کردم . بقیه اومدن بیرون و من رفتم داخل .. به شهلا اکسیژن وصل بود .. کمی هوشیار به نظر می رسید . نگاش کردم .. قطره اشکی که از چشاش رو گونه اش جاری شده نشون می داد که منو شناخته .. -شهلا منو ببخش .. من همه چی رو می دونم .. بابات همه چی رو واسم تعریف کرد ..خدا رو شکر که اعتیاد اون نامرد باعث شد که راحت ازش جدا شی . تو حالا باید زندگی کنی . یادت میاد بهم گفتی باور کن دوستت دارم ؟/؟ سرشو تکون داد .. -حالا اینو من بهت میگم شهلا .. باور کن دوستت دارم .. باور می کنی ؟/؟ یه چیزی بگو .. بی اختیار اشک می ریختم .. بگو .. هر چی رو که حس می کنی بگو .. باور می کنی .. حس کردم که از چشای قشنگش اشک شوق جاریه .. سرشو به طرف پایین چند بار تکون داد .. -حالا چند تا سوال ازت می کنم . هنوزم دوستم داری ؟ ...سرشو به علامت بله تکون داد .. -با من از دواج می کنی ؟ ..این بله رو هم گرفتم ... -می تونم ببوسمت ؟/؟ یه لحظه لبخندشو حس کردم که این دیگه از حد بله هم گذشته بود . ولی فقط تونستم صورتشو ببوسم . -عزیزم بی خیال ! من اینا رو میذارم به طلبم . شهلا دوستت دارم عاشقتم .. تو زنم میشی از این بهتر نمیشه .. دیگه نمیذارم عذاب بکشی .. باورکن دوستت دارم . باور کن دوستت دارم .... پایان ... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
زن

 
یک روز دیگه هم گذشت . مثل دیروز .. مثل فردا .. یک بیست و ششم دی ماه دیگه هم گذشت و داغ دل ما تازه شد . روزی که جسم همای مهاجر شاهنشاه آریامهر محمد رضا شاه پهلوی برای همیشه از ایران خارج شد هرچند امید واریم روزی باقیمانده جسد آن بزرگوار در خاک مقدس ایران زمین جای گیرد . پنجشنبه پر کاری را از نظر نویسندگی پشت سر گذاشتم . شاید واسه همین باشه که از همین حالا این سرشبی..دوازده و نیم نیمه شب خوابم گرفته .. شگفت زده شدم از این که به مناسبت روز بیست و ششم دی ماه واسش تاپیکی باز نشد .داشتم شک می کردم که نکنه بیست و ششم نباشه .. تابلوی سر کارم که اینو می گفت .. بازم شک کردم ..اصلا نکنه سرور ما یه روز دیگه هجرت کرده باشه . رفتم اینترنت دیدم نه بابا درسته سوتی ندادم . شاید در ظاهر هجرت ان بزرگوار آینده شومی را نسبت به آن روز برای ملت ایران رقم زده باشد اما این شاهکار شاه ایران بود که اگر می ماندمردمی که اسیر احساسات بودند یا باید می کشتند یا کشته می شدند و بی شک دست خالی , این انقلابیون بودند که به کشتن می رفتند . اما آن بزرگمرد, ولایتی به بهای خونریزی نمی خواست . آری فرشته رفت و دیو آمد . آن فقیه رفت و این وقیح آمد . هلهله رفت و آخ آمد . لعل رفت و سنگلاخ آمد .. می تونستم این بندو ادامه بدم و با استفاده از کلمات کاخ و شاخ و گاو یه چیزای دیگه ای هم بنویسم ولی آن دیو ویرانگر هندی زاده ارزششو نداره که این چند کلام دل نوشته رو به آلودگی بیارایم . ..از این که بگذریم روز گذشته از دوستی که می خواست خود کشی کنه یک پیامی دریافت کردم .. البته از همین دنیا .. گفت که خودکشی کرده ولی شکر خدا نجاتش دادن .. به جزئیاتش کاری نداشتم و کاری نداشته باشید . مهم اینه که به خیر گذشت و حالا زنده هست از این بابت فوق العاده خوشحالم و اصلا باید به این فکر کنیم چرا انسان باید به درجه ای از نا امیدی برسه که از نبودن و نماندن و خود را سر به نیست کردن حرف بزنه ؟ مگه ما نقطه آغازمون یکی نیست ؟ آدما نیاز به همراهی دارند . یکی که حسشون کنه. درکشون کنه .. اگه من امروز نقش یک نصحیت کننده یا ناصح رو برای یکی بازی می کنم دلیل نمیشه که از اون دانا تر باشم و بیشتر حالیم باشه و بشه .. هیچ از این حرفا نیست . من همون چیزایی رو که خودش می دونه تحویلش میدم . اما طرف حس می کنه که تنها نیست . درسته که خدا باهاشه . خدا با همه هست ولی گاهی وقتا برای دیدن خدا اول باید بنده خدا رو ببینی .. یکی رو مثل خودت .. حس کنی که با یکی نقطه ای مشترک داری .. و هسته همه شما به یه جا و یه چیز بر می گرده .. ممکنه یه روزی منم حس کنم به یک بن بستی رسیدم . به یک رنج و عذابی که اگه به اوجش برسه من و زندگی منو ویران می کنه . من می تونم بهترین روان شناس و سنگ صبور خودم باشم ولی بیشتر وقتا آدم حس می کنه اگه این حرفو یکی دیگه بهت بزنه یکی باشه که باهات هم دردی کنه هرچند برای دقیقه هایی باشه .. هر چند مثل خودتو نمی تونه عمق درد تو رو احساس کنه اما همون برای تو یه دنیا ارزش داره .. خیلی راحت تر می تونی با دانسته هات کنار بیای .. خیلی راحت می تونی نرم شی . زندگی رو اون جوری که هست ببینی . به آرامش برسی . اعتماد به نفسی رو که در حال از دست دادنش بودی بازیابی کنی . هیچکس تنها نیست . اگه گاهی از تنهایی میگیم این فقط احساس تنهاییه .. یک احساس اشتباه .. احساسی که فقط به درد سرودن و نوشتن می خوره . تنها تنهای این دنیا خدای تنها بود که تنها را آفرید که تنها نباشه .. چهارده ساعت دیگه بازی پرسپولیس استقلاله . بازم اسیر هیجانی هستم که از بچگی با منه .. عشق به تیم محبوبم پرسپولیس .. نمی دونم اگر مگر های فردا چه خواهد بود . ما آزادیم هر عقیده ای داشته باشیم از هر تیمی بدمون بیاد خوشمون بیاد ولی ملاک دوست داشتن آدمادر مورد همدیگه نباید گرایش به تیم یا یک عقیده خاص اجتماعی باشه .. اگه کسی رو می خوای دوست داشته باشی به دل صاف و پاک و نیتش نگاه کن .. به یکرنگی و صفا و صمیمیتش .. الان تنها دوستی که با هم رفت و آمد خانوادگی داریم یک دوست آبیه ..علیرضا نوری زاده رو خیلی دوستش دارم اون آبیه .. شاهزاده رضا پهلوی رو که می دونم ایران که بود پرسپولیسی بود ..خودم از یک آرشیوی, مجله اطلاعات هفتگی قدیمی مربوط به سال 51 رو در موردشاهزاده وتیم محبوبش پرسپولیس خونده بودم ..در همین سایت با خیلی از آبی ها دوستم ..ولی چیکار کنم که قرمزته این از آرزو هامه که بیاد یه روزی که زنا و دخترا هم برن استادیوم ... یه روزی بیاد که در همچه روزی در استادیوم فوتبال , گلهای قرمز و آبی در کنار هم بشینن . وقتی تیم مقابل گل زد حالا نمیگیم و انتظار نداریم شادی کنن ولی ساکت باشن و فحش ندن .. بتونن شادی رقیبو تحمل کنن . ان روز خواهد بود که می توان گفت به یک تماشای جوانمردانه رسیده ایم . روزی که با دلهای نرم خود با کلام گرم خود بر صندلیهای سخت و سکو های سنگی گل بکاریم .. دیر است ولی دور نیست . خداوندا ! تو خود می دانی که تلاشم بر آن است که با پنداری نیک گفتاری نیک داشته باشم .. این آسان است اما کرداری نیک داشتن بس دشوار !. کمکم کن .تا نیکو کردار باشم .. تنها , گفتن از نیکی ها کافی نمی باشد . باید که نیکو عمل کرد و این اراده می خواهد .. خداوندا این اراده را در ما زنده گردان . آن چنان که زندگی را اهدا کرده ای .. پرورد گارا ! دلهای ما را از حسادت , خود خواهی , کینه و احساس دشمنی و نفرت تهی گردان ..آن چنان کن که اعمالمان برای رضای تو باشد ..چشمان دلمان را بگشای تا همدل بی دلان گردیم و یک دل و یک صدا تو را فریاد زنیم .. ای پناه بی پناهان ! ..... دوست و برادر شما : ایرانی
     
  
زن

 
هنوز هم منتظرم ... باورم نمی شود که رفته باشی , باورم نمی شود که دیگر دستهای گرم تو را بر گونه های سر خود احساس نمی کنم . باورم نمی شود که با طلوع آفتاب ,چون ابر بهاران , باران ببارم . باورم نمی شود که هنوز در جستجوی فردایی دیگر باشم . آخر در کنار تو نه دیروزی بود و نه فردایی . باورم نمی شود که از امروز می گریزم . هنوز نسیم گند مزار گلواژه های عشق , ندای قلب پرتپشت را به گوش جان من می رساند. هنوز هم زمزمه های وفا از چشمه جوشان عشق ومحبت در سر زمین کلام عاشقانه ات جاریست .. هنوز هم خاکستر محبتت وجود تشنه ام را به آتش می کشد .. به من بگو به کجا رفته ای ؟/؟ .. به من بگو برای که می خوانی که لبانت را برای من و دیدگانت را به روی من بسته ای . هنوز هم منتظرم ..می پنداشتم که آن سوی چهره ها را می بینی . می دانستم راه سفر را اما نمی دانستم تا به کی باید بروم . گفتی که همیشه با من و در کنار منی . گفتی که اگر او را, دوست را دوست بدارم باید که تو راهم دوست بدارم . کلام شیرین تو مرا به خوابی شیرین برد . آن گاه وقتی که فرهاد گونه از خواب شیرین بر خاستم احساس کردم که نوشی تلخ تر از زهرنوشیده ام .. هنوز احساس می کنم که در کنار منی . با غمها بیگانه بودم وقتی که تو با من آشنا بودی . به من بگو نگاهت را چگونه به من سپرده بودی که دنیا را زیباتر از همیشه می دیدم . وقتی که نگاهت رفت زیبایی رفت .. گویی که روز های من تیره و تار گشته اند تا ستارگان بدبخت شریک غمهای من گردند . نمی دانم چگونه توانسته ای بر تر از دنیای خود را بهشت خود را رها کنی و به زمین پناه ببری . من نه خدا هستم نه شیطان .. من تو را از بهشت نرانده ام . آخر تو مرا عشق مرا بهشت خود می خواندی . شاید نخواسته باشی که آن بهشت را به کام دوزخ اندازی اما بدان که خود در آتش خود خواهی ,خواهی سوخت . گاه از خیال تا حقیقت راهیست بی نهایت و گاه نفسی بیش نیست . مرا در نفسی به حال خود رها کرده ای اما تا آخرین نفس در انتظار تو خواهم ماند آخر باورم نمی شود که رفته باشی , باورم نمی شود که رفته باشی . ...................امید وارم که تمام عاشقای دنیا نسبت به عشقشون وفا دار بوده نغمه های غم وجدایی از جایی شنیده نشه .. اینم از اون آرزوهاست . بازم فرصتی شد تا با شما باشم . همه چی امن و امانه .. اصلا از دروغای جدید مملکتی هیچ خبری ندارم . خیلی وقته دروغای سیاسی رو هم گوش نکردم .. راستش به همون اندازه به اخبار صداهای بیگانه اطمینان دارم که به اخبار دروغ داخل کشور .. دیگه مدتیه وقتمو برای شنیدن اینا تلف نمی کنم .. شاید علتش این باشه وقتی که حس می کنم سر این آخوندا و رژیم ضد اسلامی با مسئولین کشور های میز گردی هسته ای در یک آبشخور قرار داره یعنی باکشور های شش به علاوه یک با هم دوستن چه مرضیه چه بیکاریه که من بشینم وقت تلف کنم این اخبار رو گوش کنم . آخرش که چی بشه ..همین آش و همین کاسه و همین بچاپ بچاپ و استثمار ..مگر این که یک صدایی از داخل بلند شه و....منظورم از شش به علاوه یک به این صورته که دولتهای غیر ایرانی روکه در جلسه هسته ای بهشون میگن پنج به علاوه یک تبدیل کردم به شش ...و منظورمن از یک همون دولت ایران خودمونه که دولتمردان اون شش تا کشور و ایران خودمون همه شون که کلا میشن هفت در یک مرتع چرا می کنند و روز به روز پروار تر میشن .. خیلی بده که ما که تا حالا با ساز آخوندا و مافیای وطنی می رقصیدیم بیاییم با آهنگ اون شش تا کشور دیگه هم برقصیم .. هفت تایی شون دارن یه آهنگ می زنن . در هر حال این ملت ایران است که باید خود تعیین کننده سرنوشت و به دست گیرنده زمام امور خود باشد و یقین بدانیم با این توافق های پشت پرده و محرمانه ای که شده تنها ملت ایران را قربانی کرده اند . دیگه از اوضاع و احوال این روزا از بازی فوتبال دیروز بگم که خیلی کسل کننده بود . با این که در نیمه دوم پرسپولیس می تونست برنده باشه ولی همچین چنگی به دل نمی زد . البته به نظر من حال و هوای گاوبندی رو نداشت مثل اون چند تا بازی که دستور داشتند مساوی کنند اگه پرسپولیس گل می زد باید می خورد و یا بر عکس ... من خودم پرسپولیسی ام ولی یه بازی بود که استقلال جلو بود اخر بازی علیزاده استقلالی پاشد توی هیجده خودش یه اسپک زد پنالتی داد انگاری اینجا میدون والیباله .. به نظرمن عجیب میومد . اون زمانی بود که جنبش 88 هنوز داغ بود دولت می ترسید که تماشاچیا شلوغ کنن رژیم سر نگون شه ولی الان که هرچی زور بگن کسی هم جلو دارشون نیست .. وقتی پارچه متری 8000 تومنی در عرض یک سال میشه متری 34000تومن .. دارو و غذا و تمام مابحتاج مردم نرخش چند برابر میشه به بهانه تحریم و کسی صداش در نمیاد و جنبشی که روزش روز بود رهبر درست حسابی نداشت چه برسه به حالا ....دیگه چه جای نگرانی وجود داره که پرسپولیس ببره یا استقلال ؟! بگذریم ..ما بریم سر راز و نیاز خودمون که بر پدر این شیطان لعنت که شر درست کرد واسمون .. می خواستم یه چیزی بگم می ترسم خدا لجش بگیره . آخه ما این شیطانو لعنت می کنیم که اون شر اولیه رو درست کرد شدیم رانده شدگان بهشت .... یعنی به نظر شما باید به بابا آدم و ننه حوا آفرین و بارک الله بگیم و یک کف مرتب واسه این دو نفر بزنیم ؟ .. خداوندا! آن چنان کن که همیشه نیازمند تو باشیم و دست نیازمان به سوی خلق نیازمندت دراز نباشد . ای آمرزنده گناهان ! ای بخشنده مهربان ! ..دوست و برادر شما : ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
تقریبا رسیدیم به بهمن ماه .. عجب ماه شلوغ پلوغیه .. فکر نکنم هیچ ماهی مثل این ماه روز های پر مناسبت داشته باشه . روزهایی که می تونن نحس باشن و می تونن میمون و مبارک .. سوم بهمن که روز تولد ندای ایرانه .. ندایی که همیشه به یادشم . ندایی که که به مناسبتهای مختلف واسش مطلب می نویسم . حالا هم دارم برای دو روز دیگه که روز تولدشه یه متن ساده ای رو می نویسم شاید یه تفاوت سبکی نسبت به مطالب گذشته داشته باشه . و در این پست یعنی امشب قصد دارم یه اشاره ای به متن سال گذشته داشته باشم که می دونم شاید خیلی از شما ها نخونده باشینش .. هرچی از اون و آخرین نگاهش بگم بازم کم گفتم .. اگه اشتباه نکنم پنجم بهمن انتخابات اولین دوره ریاست جمهوری در ایران بوده .. می رسیم به ششم بهمن روز انقلاب سفید .. روزی که شاهنشاه آریامهر محمد رضا شاه پهلوی با طرح و آغاز اجرای اصولی سازنده پایه گذار تحولی نوین و پیشرفتهای اقتصادی اجتماعی ..فرهنگی و سیاسی و نظامی و....درکشور گردید که متاسفانه ملایان و مذهبیون مرتجع با هر یک از این سازندگیها برخورد خصمانه ای داشتند .. روز دواز دهم بهمن ماه که روز نحس ورود شیطان بزرگ و به نوعی ابوموسی اشعری نادان به کشور بود . چیزی که تعجب بر انگیزه و غلطی که سالهاست در ادبیات انقلابی و یا محاوره ای و ....جا افتاده اینه که از 12 بهمن تا روز شوم 22 بهمن به دهه فجر یا همون زجر معروفه .. فقط به خاطر این که یک چیزی گفته باشن اسمشو گذاشتن دهه . آخه یک بنده خدایی نیست که اعتراض کنه بگه این که ده روز نیست یازده روزه ....نمی دونم شاید یک قانون دیگه ای داشته باشه که من ازش خبری ندارم . 14 فوریه که معمولا 25 بهمن میشه و به روز عشق یا والنتاین یا ولنتاین مشهوره شاید مهم ترین روز در این محدوده برای خارجی ها و حتی داخل کشوری هایی باشه که به روز عشق ایرانی خودشون که 29 بهمنه و به سپندارمذگان شهرت داره کم توجهن .. از خودشانسی یا بد شانسی این حقیر هم به دنیا آمده در روز عشق خارجی یا والنتاین یا 25 بهمن هستم .. همون ساعات اولیه اش ..بچه شب هستم . همون اول ولنتاین .. ولی دلم روشنه . شایدم واسه همینه که خیلی دوستتون دارم کاش چهار روز دیر تر به دنیا میومدم !دیگه روزای دیگه رو فعلا حضور ذهن ندارم که مثلا کدوم خواننده کی به دنیا اومده و کدوم هنر پیشه در کدوم روز این ماه فوت کرده ..اینا رو اگه حساب کنیم دیگه خیلی شلوغ میشه ..اینم متنی از قبل در مورد تولد ندا . متن جدید باشه واسه دو روز دیگه ..یه عبارتی هست که میگه دیو سیاه سر سپید ریش شیطان دل که همون کنایه از رهبر قلابی مملکته می تونه همون امام سیزدهمه باشه یا همین چهاردهم فرقی نمی کنه برادر همن .سیاه سر ..سپید ریش وشیطان دل صفت ترکیبی هستند . .. نکته دیگه این که در این عبارت واژه های دیو و سر و ریش باید با انتهای کسره خوانده شوند و کلمات سیاه و سپید و شیطان و دل با انتهای ساکن .. درجایی دیگه اشاره کردم به شیطان فلوت نواز رانده شده از بهشتی که داره فلوت بی صدا یی می زنه که خیلی بد بوست . اشاره به افیونی بودن رهبر مملکت داره ...... ......ندای فرشته می آید . صدای فرشته می آید وقتی که دیده به جهان گشودی آن شب آسمان خندید . ستاره ها خندیدند . همان شبی که دیو سیاه سر سپید ریش شیطان دل گریست و بر خود لرزید . ماه و ستاره و آسمان منت نهادند و تو ستاره زیبا .. سوگلی ستارگان را به زمین امانت دادند . آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه فال به نام توی بیچاره زدند . چه آرام در دل ابر ها گام بر می داری . امشب همه به میهمانی تو آمده اند امشب عروس آسمان جامه از تن بیرون کشیده تا تقدیم تو دارد . امشب فرشته بانوی تو رخت عروس بر تو می پوشاند . امشب فرشته مادرت تو را در آسمان خدا می بیند که به روی او و برای اومی خندی . نمی دانم دیگر نمی دانم چگونه فریادت بزنم . چگونه نامت را بر زبان آورم . وقتی که دیده به جهان گشودی کودکی بیش نبودم وامروز هم کودکی بیش نیستم . تو به آسمانها رفته ای و من همچنان در زمین مانده ام . تو در آغوش خدایی و من اسیر شیطانم . لبخند معصومانه تو از تولد پاکت می گوید . امشب همه جا نورانیست ... امشب ستاره ای در آسمان می درخشد . ستاره ای از آن من و تو و ما . ستاره عشق .. ستاره امید , ستاره سرخ , ستاره سبز , ستاره ای که جان و جهان و جان جهان را در آغوش کشیده . سی سال از تولدت می گذرد . انگار که از نخستین روز آفرینش بوده ای و تا ابد خواهی بود و تا ابد خواهی ماند . همیشه خندان , زنده و جاودان . ببخش اگر گاهی فرشته می خوانمت . آخر بر تر از فرشته را احساس نکرده ام آخر بر تر از فرشته را احساس نکرده بوده ام . خدا چنین خواست که فرشته فرشته شد ولی خدا و تو خود خواستی که این چنین باشی و فرشته گونه آغوشت را برای فرشته آفرین بگشایی . با من از آن سوی ستارگان بگو . از ستارگان جان و جهان . . از پلکهای باز از چشمانی که می خندند . از آسمانی که شیطان را به آن راهی نباشد . سی سال گذشت و تو با ندایت و با نگاهت آن چنان فریادی زدی که زمین لرزید و آسمان لرزید و شیطان لرزید . تولد تو را انفجار نور می گویم تولد تورا شکست شیطان غرور می گویم و تو غرور شیطان و خود شیطان را در هم شکستی . آنچنان که پرواز روح کثیفش را با آتش گندیده خویش می بیند . شیطان می خندد غافل از آن که صدای خنده های خوشبختی و آرامش تو زمین و آسمانها را لرزانده است . سی سال گذشته است و ما همچنان غرق در گذشته شوم و سیاه خویش به امید فردا نشسته ایم . آه چه می گویم امشب .. امروز وقت شادیست . وقت از تو گفتن وقت از تو خواندن و با تو خواندن .. وقت خندیدن و با تو خندیدن .. وقت گفتن از تو ملکه بانوی قرن .. وقت آن که سی ستاره چون شمع فروزان بر تاج شهبانوی خود گذاریم تا همگان ملکه خود را ببینند که در قلب آسمان چگونه عاشقانه معشوقش را می ستاید نمی دانم امشب مرا چه می شود . نداجان ! ندای مظلوم من ! امشب باز هم برای تو اشک می ریزم بگذار برای تو بگریم بگذار با نگاه تو پلکهایم را بر هم بگذارم و برای نابودی شیطان دعا بخوانم . سی سال گذشت . ستاره ما به آسمانها رفت تا به آدمها بگوید که برای آدمیت بجنگند . آدمهایی که دور و بر خود را نمی بینند شاید که سر به آسمان بسایند ندای فرشته گونه ستاره ندای ما را بشنوند . امشب ستاره ای در آسمان می درخشد ستاره ای که با تلسکوپ گالیله نمی توانش دید . ستاره ای در قلب ما , ستاره ای فراتر از کهکشانها .. امشب همه دورت را گرفته اند . حتی شیاطین از تو غافل نمانده اند . اما شیطان را به سرزمینی که تو در آن ماوا گرفته ای راهی نباشد . می گویند آن که به دنیا می آید می گرید و یاران می خندند .. اما یاران در روز مقدس تولد تو از دوریت می گریند و تو می خندی .. ستاره من .. ای ستاره جان و جهان تو به ما نزدیک تر از آن گاهی که بر روی زمین بودی .. دیگر وقت آن گذشته که بگویم امشب در آسمان ستاره ای می درخشد که باید گفت که باید بگویم هر شب در آسمان ستاره ای می درخشد وآن ستاره تو هستی ندای من ندای ما . چه کسی می گوید که ندا مرده است .. ندای ما زنده است .. زنده و جاودان . چون که پیمانش را با خدای خویش بسته است . چون خدایش او را با خود برده است . چشمانت را بستی تا عروج ملکوتیت را احساس کنیم . احساس کنیم که پس از ستم روایی بر تو اگر هستیم , پستیم واگرنشستیم شکستیم . وچه مظلومانه پرکشیدی .. امشب تولد توست . مطربان را ببین که دست بر ساز چگونه پای می کوبند .. شیطان رانده شده از بهشت آن سوی آسمان فلوت می نوازد چه فلوت بی صدا و بد بویی ! آسمان عطر آگین شده بوی خوش ندای کودک و کودک ندا می آید . امشب بهشت به زمین آمده است . امشب به حرمت تو کسی را عذاب نمی دهند . حتی شیطان هم آزاد است .. امشب دوست و دشمن همه می گویند که ما ندای خود را دوست می داریم . ندای جاودانه خود را عاشقانه دوست می داریم . روزی خواهد آمد که بر مزارت تولدت را جشن بگیریم روزی خواهد آمد که ستارگان زمین هم در کنار ستارگان آسمان به تو تبریک بگویند . نمی دانم که آن روز در آسمان خواهم بود یا در زمین .. اما اگر در آسمانها باشم از خدا خواهم خواست که فقط به اندازه یک نگاه اجازه ام دهد تا تو بنده بهشتی اش را ببینم تا از تو بپرسم که در آخرین نگاه به چه می اندیشیدی .. خداوندا می دانم ستاره جان وجهانی را که هدیه زمینیانش کرده بوده ای پسش نگرفته ای .. اورا به جایگاهی برده ای که شایسته آن بوده است .. بگذار از ندای ما بپرسم که چرا خداوندگار این چنین دوستش می دارد . بگذار شیطان بخندد اما روز گار اشک او نزدیک است آن روز که به دست و پای تو بیفتد و از تو وساطت بخواهد وخداوند شیطان را نمی بخشد وخداوند به ندای خود ستم نمی کند و خداوند هرگز ستم نمی کند . چه زیباست امشب .. امشب خورشید هم به میهمانی تولد تو آمده است . خورشید و ماه و ستاره در کنار هم . امشب همه جا نورانی شده .. تولد ندای ماست . ندای دوست داشتنی ما . آن که خواستند ندایش را در جسمش بمیرانند اما فریاد زنده روح همیشه زنده و جاودانش طنین انداز زمین و آسمانها گردید تا شیطان پست سیاه سر و سیاه دل مرگ خود را نزدیک ببیند . خداوندا ستارگانت بی شمارند و ستارگان جهانت اما من از تک ستاره ای می گویم که همه دوستش می دارند . ماه و خورشید و ستارگان می رقصند . هم روز است و هم شب نه روز است و نه شب . آخر امروز آخر امشب , تولد نداست . تولد ندای حق تولد فریاد ندا .. تولد زیباترین نگاه . نگاهی زیباتر از نگاه ژکوند . مادرم مادر ندای ایرانی ما ! مپندار که ندای تو رفته است . شاد باش که هزاران هزار ندا با ندای تو ندای تو را ندای ما را فریاد می زنند . فریاد می زنند و می گویند ندا جان تولدت مبارک ! مادرم همه شادند چرا گریانی بخند .. بخند مادرم هرچند که گل ندادر آسمانهاست و نزد خداوند بلند مرتبه. شاید در این خراب آبادی که گاه آن را به گلستان تعبیرش می کنند به ظاهر نشانی از اونباشد و ما تو مادر پاکمان را فریاد می زنیم که که آرام و شادان باش چون همه جا بوی ندا می آید و بیش از همه در وجود تو وجود تو مادر مهربان ایرانی .. چون که گل رفت و گلستان شد خراب ..بوی گل را از که جوییم از گلاب .. مادرم ! با خنده هایت اشک مریز با اشکهایت بخند .. با اشکهایت بخند تا شیطان بگرید . تولدت مبارک ندا جان . تهی دست به جشن تولد تو آمده ام .. آخر اگر تمام گلهای دنیا را به پای تو ریزم به شکوه و زیبایی گل ندا نخواهد بود . این توشه فقیرانه افسون قلم را تقدیم تو می دارم اما چه کنم که در برابر افسون نگاه تو افسونگر قرن , اندک بهایی بیش ندارد . تولدت مبارک ای ستاره زمین و آسمان ! ای ستاره جان و جهان ! تولدت مبارک ندا جان ! تولدت مبارک !.... خداوندا ! ندای ما ندای تو بوده است با ندای خود به ما امیدده . دلهای ما را شاد گردان ....دوست و برادر شما : ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
صفحه  صفحه 27 از 78:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  77  78  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA