انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 29 از 77:  « پیشین  1  ...  28  29  30  ...  76  77  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


زن

 
امشــــــــــــــــــــب آتــــــــــــــــــــش مــــــــــــــــــــی ســــــــــــــــــــوزد

باز غروب آخرین سه شنبه سال از راه رسیده است . چهار شنبه سوری .. جشن آتش .. سپاس از آتش , از خدای آتش . بازم بچه ها و بزرگترا از خونه اومدن بیرون .. بازم توی کوچه مون آتیش روشن کردن . به یاد دعایی می افتم که سال گذشته کردم و هنوز مستجاب نشده . دعایی که سالهاست به وقت سال تحویل می کنم . این که خداوندا ما را از شر شیاطین حاکم بر این آب و خاک بر هان !. دلم داره می سوزه ..مث این آتیشی که رو زمینه . نمی دونم این آتیش می سوزه یا می سوزونه . فقط می دونم از این آتیش بوی آب میاد . بوی زندگی و بوی امید . بوی نیاکان و سنتهای پسندیده ای که هنوز برای ما ارزشمنده و با ارزش خواهد بود . از این آتش بوی دماغ سوختگی میاد . بوی عبا سوختگی میاد . از این آتش صدای مشت محکمی میاد بر دهان یاوه گویانی که جشن چهار شنبه سوری رو نوعی خرافه می دانستند . این آتش تصویر دهن کجی میلیونها ایرانی به قوم نادان و ظاهرا زرنگ خود خواهیست که ملی گرایی را نفی می کنند . ایران غرق در آتش و حرارت است . گرمای دلهای عاشقی که وطن خود را دوست می دارند . .. امشب آتش , دلها را روشن می سازد امشب آتش به ستاره ها نور می رساند . امشب آتش از سوخته دلانی می گوید که صورت خود را با سیلی سرخ نگه می دارند .. امشب آتش از افسردگان می گوید .. از درد های سرد .. از آتش زیر خاکستر های غم .. امشب آتش از آتش درون می گوید .. امشب ارواح نیاکان مابیدارند همه با هم می خوانیم ای آتش گرانبها .. ای گرانبها تر از طلا .. ای زندگی بخش .. زردی من از تو سرخی تو از من . امشب خدای آتش هم بیدار است . امشب آتش می سوزد گویی که دود مان ستم و ستمگران می سوزد گویی که کاخهای بی عدالتی می سوزد . امشب دیگر فریاد ها در سینه حبس نمی گردد امشب زوزه آتش از صفیر گلوله ها بالاتر است . من در آینه آتش می بینم آن زمان که ایران من گلستانی گردد و همراه با گلها در کنار دلها به شامگاه سه شنبه و آغاز چهار شنبه مقدس سلام گوییم .. من در آینه آتش , عشق را می بینم . آتش در کنار دود و آتش بدون دود را می بینم . چهار شنبه مقدس آمده است . چه کسی بر این پندار است که آتش آب را می خشکاند . اگر آتش خورشید نباشد آبی نخواهد بود . نفسی نخواهد بود .******بازم کوچه مث هر سال شلوغ شده . دلم می خواد از رو آتیش بپرم . دلم می خواد هر چی رو که می بینم بنویسم . مو به مو ..واو به واو .. نمی دونم آیا روزی میاد که این کارو بکنم ؟. روزی که به همه بگم من همون دیوونه ای هستم که شاید در این سه سال و سه ماه هیشکی به اندازه اون فک نزده و میرزا بنویسی نکرده ..شاید از همین دور و بری هام شب چند تایی بیان به سایت . خیلی جالبه .. آدمای مسن هم در کنار جوونا از رو آتیش می پرن . تو هم بپر ایرونی! . آتیش برای همه هست . ببین اینا اول گرم میشن بعد می پرن . آخ چقدر خوشم میاد از اون پیر زنی که نماز و قرآن خوندنش ترک نمیشه ولی باعث و بانی این آتیش افروزی ها اونه .. این جوری باید تو دهن این آخوندا مخصوصا اونی که چهار شنبه سوری رو خرافه می دونست زد هر چند یه جایی رفته که نمیشه تو دهنش زد . .. بپر .. واسه چی سختته .. از کی خجالت می کشی ؟. چه هوای گرمی ! از اون ویلچر سوار خجالت بکش که داره از کنار آتش از سر کوچه تا ته اونو با ویلچر میره .. پریدنو شروع کردم . دو تا پامو باز کردم و طوری می پریدم که آتیش منو نسوزونه .. وقتی یه دور گشتم صورتم سرخ شده بود .. بیشترش واسه خجالت از اون زنا و دخترایی بود که دور آتیش و گوشه های دیوار ایستاده بودندهرچند خودشونم می پریدند . . یکی دو نفر آش پخته تقسیم می کردند . منم طوری که فقط چند نفر شنیدند آرزو کردم که سال آینده در همین ایام , عبا و عمامه های آخوند های فراری رو در همین آتش بسوزانیم . یکی از زنای تقریبا میانسال گفت واسه چی عبا و عمامه ؟!.. خود اونا رو می سوزونیم .. چند نفر دور برش گفتن ایشالله ایشالله .. آخ که مردم چقدر دلشون خونه . کوچه تاریک همه روشن شده بود .. انگار ستاره ها آتش زمینو ستاره ای می دیدند . هر چند این آتش ها به اندازه ستاره ها بزرگ نبودند و نیستند ولی ستاره ها هر چیزی رو که بخوان می تونن بزرگ ببینن . اونا آدمای مهربونو بزرگ می بینند . خوبی ها رو بزرگ می بینن . آتش مقدسو بزرگ می بینن . آخه خودشونم آتیشی آتیشین . چند صد متر اون طرف تر مامورا ایستاده ان . مراقبن تا نارنجک و از این چیزای خطر ناک شلیک نشه . از گوشه و کنار منور هایی رو می بینم که به فضا پرت شده صدای ترکیدن سیگارتها همه جارو گرفته . چقدر این شب قشنگه . انگاری امشب همه جا عروسیه . همه جا جشن و شادیه . امشب دیگه شش به علاوه یک جلسه قلابی و نقاشی و رنگ کاری نداره .. انگار امشب دیگه گرونی نیست .. دیگه هیشکی از غمها نمی ناله . امشب همه از سنت پاک و مقدس و یاد گار ایران باستان میگن . امشب دیگه کسی با مسلمونای نا مسلمون کاری نداره . امشب همه جا عشقه .. قاشق زنیه .. کارای ریز و درشتیه که در چهار شنبه سوری انجام میدن . یه بچه کوچیک اومده بود از رو آتیش بپره ..پدرش فوری رفت بغلش کرد و دو تایی با هم از روش پریدند .. ای خدا .. راستی بعضی از این ملاهای بت پرست چی فکر می کنن؟ . فکر می کنن که دوست داشتن آتش یعنی شرک ؟ اینا کاسه های داغ تر از آشی هستند که دهها ساله شدن آتیش بیار معرکه . خدا نسلشونه بزنه و ما رو از شرشون خلاص کنه . واسه اونا باید یه جزیزه آدمخورا درست کرد و انداختشون به همونجا تا هر وقت گرسنه شون شد از گوشت هم تغذیه کنن . هر چند آدمخوارا فرهنگشون از اینا بالاتره .چون اینا اول می زنن همو می کشن و لت و پار می کنن دیگه فکر آینده ای رو نمی کنن که گوشت کم بیارن . حتی اگه در میان این همه ولوله و شادی یه عده انگشت شماری بخوان تظاهر به شادی کنن بازم این عملشون در خور تقدیره . آری امشب آتش می سوزد .. امشب ایران بیدار است تا صبح نمی خوابد . امشب ستارگان به خاطر ایران بیدارند .........خورشید اون طرف کوهها قایم شده یواشکی داره این طرفو نگاه می کنه .. چقدر دلش می خواد بیاد بپره این طرف ولی اگه بیاد ستاره ها دیده نمیشن و آتیشا هم کم نور میشن . چقدر زیباست .. امشب آتش می سوزد .. امشب غرور می سوزد .. امشب فاصله ها آتش می گیرد . امشب کاخ نشین و کوخ نشین با هم از روی آتش می پرندامشب تویوتا کامری و پیکان در کنار همند . چه از این زیبا تر ! پسران و دختران عاشق هم دست دردست هم با هم از روی آتش می پرند . ظاهرا آنها از کوچه ما نبودند وگرنه تا به این حد بی پروا عمل نمی کردند . امشب کینه ها می سوزند .. خداوندا امشب اشکهای مرا هم بسوزان ولی دل مرا نسوزان قلبم را نشکن بگذار من هم با احساس شادی شریک شادیهای مردم باشم . نمی خواهم با غم و افسردگی پیام آور اندوه باشم . . به خانه می روم تا آن چه را در خاطرم گردانده ام پیاده کنم . آری آتش همچنان می سوزد .. همه جا روشن است .. دلهای ما به آتش دلخوش و روشن است . حتی آب بر آتش لبخند می زند . زندگی سلام !..ماه و خورشید و ستاره سلام! .. چهار شنبه سوری سلام !.. دلهای یکی سلام !.. سلام بر عشق ! سلام بر بوسه های داغ و آتشین !. امشب آتش می سوزد تا که زندگی جانی دوباره گیرد .... پایان ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
بــــــــــــــــــــا مــــــــــــــــــــن ازدواج مــــــــــــــــــــی کنــــــــــــــــــــی ؟۱

دلم برای دیدن روستا یی که ازش خاطره ها داشتم یه ذره شده بود . وضع مالی ما خیلی خوب بود . پدرم از زمین دارای بزرگ ده بود . برای ادامه تحصیل من به شهر اومده بود و بعدش من در رشته پزشکی قبول شدم و چند سالی رو در تهران و چند سالی رو هم در خارج از کشور درس خونده فوق تخصصمو گرفته بودم .. حالا بر می گشتم به شمال زیبا .. دوازده سیزده سالی می شد که از اون خبری نداشتم . از دختر روستایی که با هم نرد عشق می باختیم . چند تا بهاروبا هم رو این کوهپایه ها از خودمون می گفتیم و از آینده مون . اون باید حالا بیست و هفت سالش باشه .. راستش می ترسیدم خبرشو بگیرم . هیشکی نمی دونست که من و اون با هم دوستیم . اونا ته محل زندگی می کردند . ولی یه زمین باغی داشتند که چسبیده به زمین ما بود . پنهونی همو می دیدیم . نمی دونم چی شد که من و اون نتونستیم بیشتر از اینا با هم باشیم . اون همش به من می گفت که این که بخواهیم به هم برسیم خواب و خیالی بیش نیست . تو ارباب زاده ای و من یه دختر معمولی . گلناز دختر نازی بود . از زیبا ترین گلهایی که دیده بودم خوشگل تر بود . اون از نیلوفر هم پاک تر و مقدس تر بود . می گفت اگه بدونم تو برام می مونی تا لحظه مرگم هم که شده پات می شینم تا بر گردی .. لحظه رفتن بهش گفتم کارم مشخص نیست . به خاطر من زندگی خودت رو تباه نکن .. اون می گریست . -می دونستم عرشیا .. عیبی نداره .. کاش بهم نمی گفتی دوستم داری .. -دروغ نگفتم .. من دروغ نگفتم .. برای خودم در شهر یه مطب زده بودم ولی پذیرفته بودم که هفته ای یک بعد از ظهر رو برم به روستایی که زاد گاه من بود و در در مانگاهش طبابت کنم . به خونه قدیمی مون که فقط تا بستونا و بهار و اوایل پذیرای مهمون بود یه سری زدم .. یه نگاهی به باغ مرکبات انداختم . .. دلم گرفت . هنوز اون سیم های خار داری رو که دور از چشم پدر با سیم چین ترتیبشو داده بودم یه گوشه ای ولو شده بود .. به باغ رسیده بودند ولی به حاشیه هاش دست نزده بودند . وقتی گلنازو ترک می کردم اون پونزده سالش بود و من هیجده سالم . نمی تونستم دوام بیارم .. هوا گرم بود .. خیلی گرم و بیش از حد بهاری . چند روز از عید گذشته بود . بوی بهار نارنج همه جا پیچیده بود . شاید یه چیزی حدود سه تا چهار هفته این بو زود تر از حد طبیعی خودش از دامن طبیعت بیرون اومده بود. از این بو خاطره ها داشتم . بوسه هایی که من و اونو به دنیای دیگه ای می برد . دوازده سیزده سالو در دانشگاه درس خوندم . رسیدم به اینجایی که امروز درش قرار دارم . ولی وقتی که دلم خوش نباشه چه به دردم می خوره . درسته که به بقیه خد مت می کنم . کاسبی ام خوبه .. ولی اگه نتونم به خودم خد مت کنم و به آرامش برسم زندگی چه ارزشی داره . کاش می شد خبر اونو گرفت . دو سه ساعتی از صبح گذشته بود . از وقتی که خورشید طلوع کرده بود . با دماوند زیبا از جاده صد کیلومتری رو فاصله داشتم . اما دماوند استوار ایستاده بود و سینه آبی آسمان را شکافته و یک بار دیگه قدرت خودشو نشون داده بود . بلند ترین نقطه سر زمین من .. انگار روبروی من قرار داشت ولی با حداقل صد کیلومتر فاصله .. نمی دونم گلنازحالا چه قیافه ای داشت .. اون چند تا بچه داره .. .. به نظرم اومد از لابه لای درختان پشت باغمون یه چیزی داره حرکت می کنه .. خدای من خودش بود .. خود خودش .. لاغر تر شده بود .. چهره شو خوب ندیدم ولی طرز راه رفتنش همون بود .. تا منو دید پا به فرار گذاشت .. -خواهش می کنم وایسا گلناز .. از سیم خار دار نیمه تخریب پریدم اون طرف شلوارم بهش گیر کرد و افتادم زمین . قسمتی از شلوارم پاره شد .. گلناز سرشو به طرفم بر گردوند .. -وایسا خواهش می کنم . می خوام با هات حرف بزنم . اومد طرف من . می تونستم خودمو در آرم ولی می خواستم با جلب ترحم اون نذارم که بره . همون زیبایی سابقو داشت . صورتش درشت تر شده بود . ولی قدش بلند تر به نطر می رسید . -ببخشید شما ؟/؟ -من پسر صاحب این باغم .. مگه تو گلناز نیستی ؟/؟ - یک زمانی بودم . ولی گلناز خیلی وقته که مرده .. -نمی فهمم چی داری میگی .. -تو اونو کشتیش ..وقتی خونواده به زور می خواستن شوهرم بدن این تو بودی که اونو کشته بودیش .. -پس تو از دواج کردی .. -بذار برم .. دستشو کشیدم .. -گلناز تو از دواج کردی ؟/؟ -ببینم از دوست دخترای شهری و خارجی خسته شدی . ؟/؟ می خوای با یه دختر دهاتی باشی و بعد اونو هم بندازی دور ؟/؟ -کی بهت گفته این حرفا رو .. من خودم اون روزا بهت گفته بودم که دنیای من و تو با هم نمی خونه . ما هر گز به هم نمی رسیم و تو می گفتی نه این طور نیست . -گلناز تو از دواج کردی ؟/؟ .. نگاهی حاکی از درد بهم انداخت و لبخند تلخی زد .. -کاش منم مث تو بودم . چقدر راحت از همه چی می گذری .. پس از سیزده سال اومدی و انگار همین دیروز بوده که قلبمو شکستی . من ازت انتظاری ندااشتم .. چرا بهم گفتی عاشقمی . دوست نداری بشنوی دختری که یه روزی ادعای عاشق بودنشو داشتی دل به یکی دیگه داده ؟/؟ با یکی دیگه از دواج کرده ؟/؟ تو می خوای همه دوستت داشته باشن .. یادت میاد عرشیا ؟/؟ اونی که عاشق باشه هیچوقت یکی رو سیزده سال بی خبر نمیذاره . تو دوستم نداری . تو اسیر خاطره هایی . تو سایه ای از عشقو می بینی . اگه دوستم می داشتی تا حالا کجا بودی . .. می دونی من هنوز از دواج نکردم . یک دختر روستا در سن من اگه از دواج نکنه میگن سن بالاست . من درسمو خوندم لیسانسمو گرفتم و حالا بیکارم . -چه رشته ای -پرستاری .. -برات جورش می کنم -به کمکت نیازی ندارم .. -کاری به کارت ندارم .. میارمت در مانگاه پیش خودم -که بشم معشوقه تو ؟/؟ - داشتم می گفتم من بی خود فکر می کردم که شاید دوستم داشته باشی . من همش منتظر روزی بودم وهستم که تو از دواج کنی و بری شاید اون وقت برای خودم یه تصمیمی بگیرم . ولی اگه یه روزی دست مرد دیگه ای به من برسه واسم یه عذابه .. یه مرگه .. -دست من چی .. دستمو به شونه هاش رسوندم .. خواستم اونو ببوسم .. با پشت دستش زد به صورتم .. نگاش کردم .. انتظارشو نداشتم .. -هیچوقت فراموشت نکردم گلناز این تویی که فراموشم کردی .. -عرشیا نمی خواستم بزنمت .. دستم همین جوری خورد بهت -منو ببخش گلناز .. شاید حق با تو باشه .. فکر کردم میشه با خاطره ها زندگی کرد . .. بدون این که نگاهی بهش بندازم رومو بر گردوندم و رفتم .. -عرشیا .. نمی دونم چرا بغض گلمو گرفته بود . شاید انتظار استقبال بیشتری رو داشتم . .. شلوارمو یه جوری وصله اش زدم و بعد از ظهری رفتم در مانگاه .. همون ساعت اول گلناز پیداش شد .. -هنوز رو حرفت هستی ؟/؟ اولش متوجه منظورش نشدم .. ولی دیدم در مورد کارمیگه .. -باشه کمکت می کنم .. چند روز بعد همه چی رو براش جور کردم که بیاد و علی الحساب مشغول شه . خودم هم واسه این که بیشتر نزدیکش باشم یک روز صبح رو هم به ماموریتم در روستا اضافه کردم . چند روز بعد یه پزشک زنان و زایمان که زن هم بود اومد به منطقه ما .. اون هفته ای سه روز میومد .. دو روزشو با هم بودیم . ساناز .. دکتر ساناز که دوران پزشکی عمومی بیشتر واحد ها شو با هم گذرونده بودیم . منم که متخصص داخلی و گوارش بودم و فوق تخصص روماتولوژی رو هم داشتم که اولی اون بیشتر به درد این روستا می خورد . ساناز همون وقتاشم خیلی دلش می خواست خودشو بهم بچسبونه و باهام دوست شه ولی حال و حوصله شو نداشتم . به دیدن من مثلا تعجب کرد ولی می دونستم برای چی داوطلب شده .. بار اولی که در در مانگاه رودر روی هم قرار گرفتیم گلناز هم حضور داشت .. مات و مبهوت نگاهمون می کرد . اون روز حال و حوصله هیچ کاری رو نداشت .. من اونو خیلی خودمونی صداش می زدم ولی اون منو با لفظ شما خطاب می کرد . وقتی بهش گفتم آخه چرا .. گفت که باید مرز خودمو بشناسم . خبری خودش می گفت ... یه روز من و ساناز دو ساعتی رو زود تر اومدیم تا با هم یه گشتی در باغ بزنیم . نمی دونم چرا یه حسی بهم می گفت که گلناز ما رو می پاد . از وقتی که دکتر ساناز پاش به در مانگاه باز شده بود اون بیش از گذشته احساس ضعف می کرد .. من و ساناز درگوشه ای از باغ نشستیم .. با هم از زندگی گفتیم و اون از این پرسید که چرا از دواج نمی کنم . بدون این که اسم گلنازو ببرم و یا این که اشاره ای کنم که اون متوجه شه داستان زندگی خودم و گلنازو گفتم .. -آره ساناز .. خیلی نامردی کردم ولی حس می کنم عاشقشم -حس می کنی یا یقین داری .. -نمی دونم . فقط همینو می دونم که دیگه دلشو ندارم قلبشو بشکنم .. نمی تونم اونو با یکی دیگه ببینم -پس چرا بیشتر از دوازده سال تنهاش گذاشتی .. این معناش چیه ؟/؟ -نمی دونم شاید نداشتن استقلال .. استقلال فکری و تصمیم گیری و استقلال مالی .. انسان اشتباه می کنه .. من اشتباه کردم . آیا به خاطر اشتباه گذشته باید آینده مو خراب کنم ؟/؟ ساناز یه جوری نگام کرد . گویی انتظار داشت که ازش تقاضای از دواج بکنم . به نظر من فقط شغل و هم طبقه اجتماعی بودن کافی نیست که دو نفر با هم پیمان ازدواج ببندن .. .. من سالها پیش اشتباه کرده بودم . نباید یک بار دیگه هم اشتباه می کردم . در در مانگاه عشقمو دیدم : .. -گلناز .. کارمون که تموم شد باهات کار دارم .. همه رفتند و من و اون تنها موندیم .. -خانومی من می خوام از دواج کنم .. می خواستم نظرت رو بدونم .. باهات مشورت کنم . که فکر می کنی اون چه جور آدمیه .. چهره اش در هم شده بود . رنگش عین گچ سفید و گاهی هم زرد می شد .. -به نظرت اون چه جور دختریه .. -خیلی خوبه .. به هم میاین .. بالاخره باید با یکی از دواج کنی که لیاقت تو رو داشته باشه .. -فکر می کنی اگه از اونی که می خوامش و دوستش دارم تقاضای از دواج بکنم موافقت می کنه ؟/؟ -غلط می کنه اگه موافقت نکنه . کی از شما بهتر ... . -اون یه خورده کله شقه -ببخشید می تونین بهش وفادار بمونین ؟.. ببخشیدا .. -گلناز ..من به کسی بی وفایی نکردم . این پنبه رو از گوشت در آر .. لحظاتی سکوت بین ما حاکم بود و دیگه تردید ها رو گذاشتم کنار .. -با من از دواج می کنی ؟/؟ .. نگام کرد .. تکرار کردم .. بازم خیره نگام کرد .. -داری منو دست میندازی ؟/؟ من خودم تو و اونو با هم دیدم . فکر کردم که اون عشق جدیدته .. داری مسخره ام می کنی ؟/؟ دست از سرم بر دار .. برام عشق یک رویایی بود که تموم شد و رفت . تو حالا آقا دکتری .. واسه خودت کسی هستی . من نمی تونم زندگی تو رو خراب کنم ....ادامه دارد ....نویسنده ....ایرانی
     
  
زن

 
بــــــــــا مــــــــــن ازدواج مــــــــــی کنــــــــــی ؟ ۲ (قســـــمت آخـــــر)

-گلناز تو خودت تحصیلکرده ای . لیسانس پرستاری داری . ما جز خوندن چند تا کتاب و چند سال تلاش برای آموختن چیزایی که الان در مورد حرفه مون می دونیم چه کار دیگه ای کردیم . آیا رمز خوشبختی و شخصیت ما در همینه ؟/؟ .. آیا این دلیل بر تری ما از انسانیه که این امکانات براش فراهم نبوده ؟/؟ قلب آدم خواسته ها و نیاز هایی داره که اگه به حق باشه هیچ چی نمی تونه جای اونو بگیره . لیلی برای مجنون بهترین و زیبا ترین میشه .. گلناز خوشگل هم برای عرشیا بهترین میشه .. -حرفای قشنگی می زنی ولی من شما دو تا رو با هم دیدم .. -دیدی که چی ؟/؟ یعنی همکارمن نباید با هام میومد به باغ .. -یه جوری نگات می کرد .. -یعنی اون نباید دوستم داشته باشه ؟/؟ -بس کن .. -گلناز برای آخرین بار ازت تقاضا می کنم .. با من از دواج می کنی ؟/؟ -برای اولین و آخرین بار بهت میگم نه .. -باشه دیگه کاری به کارت ندارم .. ولی به این سوال منم جواب بده .. هنوز دوستم داری ؟/؟ عاشقمی ؟/؟ دروغ نگو .. راستشو بگو .. سرمو که بلند کردم اونو ندیدم .. ظاهرا ساناز هنوز نرفته بود . داشت با ماشینش ور می رفت .. اومد اتاقم . -این دختره چش بود .. همه چی روواسش تعریف کردم ... دیگه باید گلنازو فراموشش می کردم ولی نمی تونستم با کس دیگه ای از دواج کنم . می تونستم احساس اونو به خوبی درک کنم . که چرا با کسی غیر من نتونست از دواج کنه .. چرا دو نفر که عاشق همن این جور باید از هم دور و جدا باشن ؟/؟ شاید این خاطره ها بوده که منو به سوی اون کشونده ولی حالا حس می کردم که با تمام وجودم گلنازودوستش دارم . بدون اون نمی تونم زندگی کنم .. دو سه روزی رو به روستا نرفتم .. در اولین دیدارم با گلناز این بار اون بود که با چهره ای ناراحت ازم می خواست که بعد از وقت کاری می خواد باهام حرف بزنه .. .. غروب دیگه ای از راه رسید .. من و گلناز بازم تنها شدیم . ازش خواستم که خیلی راحت باهام حرف بزنه مثل سیزده سال پیش .. -طوری حرف می زنی که انگار مث سیزده روز گذشته .. عرشیا شاید تو ناراحت شی شایدم خوشحال شی و خواسته ات همین باشه .. ولی حالا این منم که می خوام در مورد از دواجم باهات مشورت کنم . من تصمیممو گرفتم . شاید این جوری تو دست از سرم بر داری . به خوشبختی برسی . من خیلی اذیتت می کنم .. -نههههه نهههههه گلناز تو به خاطر این که من آزارت ندم می خوای از دواج کنی ؟/؟ -اون کیه ؟/؟ دوستش داری ؟/؟ -نمی دونم .. نمی دونم چی بگم . خونواده منو کشتند از بس گفتن داری ترشیده میشی . -به خاطر اونا می خوای از دواج کنی ؟/؟ اون چه جور آدمیه .. -نمی شناسمش .. فقط می دونم آدم بدی نیست .. میشه دوستش داشت و عاشقش بود . گاهی وقتا یه اشتباهاتی می کنه ولی صادقه -تو چه جوری اونو می شناسی ..تو که می گفتی هیچ مرد دیگه ای در زندگی ات نیست .. خب این که یک دختر و یک پسر در باغ با هم قدم بزنن چیزی که عوض نمیشه ..مثلا تو و ساناز با هم قدم زدین من و ..خب دیگه .. -حالا حرف منو بهم پس میدی ؟/؟ واسه چی ازم مشورت می خوای ؟/؟ سرمو انداختم پایین .. -با من از دواج می کنی ؟/؟ با من از دواج می کنی ؟/؟ -گلناز ! داری منو دست میندازی .. -نه به جون تو .. به جون کسی که از خودم و از دنیام بیشتر دوستش دارم . می تونی تلافی کنی و بگی نه . همون جوابی که دیروز من دادم .. -ولی من باهات مخالفت می کنم .. -یعنی نه؟ -نه .. یعنی آره . جوابی مخالف جواب تو رو میدم . آره باهات از دواج می کنم . از دواج می کنم گلناز! . دیگه هیچوقت تنهات نمی ذارم .. چی شد که پشیمون شدی . -همونی که عاشقت بود .. همونی که رقیبم بود ..همونی که آرزوش از دواج با تو بود سانازو میگم ..کمکم کرد .. بمیرم برات چقدر عذابت دادم این روزا .. وقتی بهم گفت که دوستم داری و برام ناراحتی باورم نمی شد . لباشو بوسیدم آره من لبای سانازو که فکر می کردم دشمنمه و می خواد تو رو از چنگ در بیاره بوسیدم . ولی اون عاشق توست . یک عاشق واقعی ..آره ازش می ترسیدم . آخه اون یک خانوم دکتره .... این چند روزه رو همش در عالم خودمم .. چقدر می ترسیدم از این که نکنه دق دلی شو سر من در بیاری .عرشیا !. از جام پا شدم .. درو از داخل قفل کردم . -چیکار داری می کنی -ببینم چند بار تا حالا همو بوسیدیم .. -سر جمع نه بار ..-کی همیشه شروع می کرد -تو -تا ده نشه بازی نشه .. -ضد حال نزن .. خوب نیست .. حالتو می گیرم عر شیا .. -باید دهمی اونو همین الان بخوابونم رو لبات گلناز ..-نه خواهش می کنم .. نمی ذارم این کارو بکنی عرشیا -هیچ کاری نمی تونی بکنی گلناز .. اینجا مرد سالاریه . سر چی شرط می بندی که نمی تونم از لبات بوسه بگیرم -سر این که من اگه برنده شم عروسی رو توی رو ستا وباغ عشقمون بگیریم -از کجا می خوای در بری .. دهمین بوسه از طرف من رو شاخشه .. تا بجنبم و بخوام برم طرفش دیدم و حس کردم که لبای گلناز رو لبام قرار گرفته .. دهمین بوسه از طرف اون بود . من این جوری شرطو باختم .. -دیدی حریف شیطنت زن نمیشی .. ضد حال خوردی ؟/؟ اونو سخت به آغوشم فشردم تا از دهمین بوسه لذت ببرم . اون جونم بود هستی و نفسم بود . دیگه اونو از دستش نمی دادم . من خودم قصد داشتم عروسی رو در روستا و باغ عشقمون بگیرم .. هر چند باید در فضای باز خونه مراسمو بر گزار می کردیم .. چون لا به لای درختا نمی شد میز و صندلی گذاشت ولی یه فضای باز و چمنی داشت که عروس و دوماد می تونستن یه عکس یاد گاری بگیرن ..و دو تا صندلی بذارن اونجا -یه پیشنها د دارم گلنار .. من میگم عروسی رو روزسیزده به در بگیریم . می خواهیم بگیم این روز نحس نیست .. -روز قبلش که نحسه ...-ما به اونش کاری نداریم بعد از لحظاتی بوسه یاز دهنمو بر لباش وار د کردم . می دونستم که در اوج لذت داریم به سیزده به در فکر می کنیم و این که از همین حالا باید حساب کنیم چه کسایی فکر می کنن که ما قاطی کردیم که داریم در این روز عروسی می گیریم .... پایان ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
بــــــــــازهــــــــــم بهــــــــــار مــــــــــی آیــــــــــد

با تو بهشت نمی خواهم .. با تو بر زخ و جهنم نمی خواهم .. وقتی که بیایی همه جاودانگیست .. بهار خانوم دوستت دارم .......اگر همیشه باشم در کنارتو و با تو بهشت نمی خواهم .. برزخ و جهنم نمی خواهم . تنها تو را می خواهم . تنها تو را می خوانم . بگو به من کی می آیی ؟/؟ چگونه می آیی ؟/؟ تا آسمان را پر ستاره سازم . دستها را مناره سازم تا بخواهم و بخوانم آن که را باید خواست و آن که را باید خواند . باز هم شکوفه ها می آیند . باز هم سبزه ها بستر زمین را می شکافد و به آسمان سلام می گوید .. باز هم می نویسم و از بهار دیروز و فردا می گویم و به استقبال بهار امروز می روم . دوباره همه جا زیبا شده . نمی دانم چه کسی اینها را به میهمانی عشق و زندگی دعوت نموده است . آنها خود می دانند . شاید که من هم بدانم . شاید که من هم احساس کنم . بگو به من از کجا می آیی ؟/؟ چگونه می آیی ؟/؟ به من بگو وقتی که نیستی کجا هستی ؟ شاید در قلب من باشی .. در آرزوهای نهفته در سینه من ..به آن سوی ابر ها می نگرم . تا که وقتی دروازه های آسمان گشوده گردد و ابر های آسمان به کناری روند شاید تو را ببینم . شاید که از آن سوی کوهها از دشت ها و دریا ها بیایی . بگو از کجا می آیی ؟/؟ وقتی که می آیی زندگی با تو می آید . انگاراز روز ازل مرگ را نیافریده اند . وقتی کسی تو را ببیند به مرگ نمی اندیشد . می خواهد که زنده بماند . تا تو و عصاره تو را ببیند . تو یعنی احساس ,یعنی تجلی عشق ..یعنی شکوه آسمان , زینت زمین .. تو یعنی پیر همیشه جوان .. تو یعنی زیبا ترین .. بهترین . بگو با کدامین صبح می آیی تا که آن شب پلکهایم را بر هم نگذارم تا که برای آمدنت ستاره ها را لحظه ها را بشمرم . تا که فریاد بزنم بمان برای همیشه . بمان تا که در رویاهای خود ببینم که برای همیشه در کنارت مانده ام . برای همیشه در امروز تو مانده ام تا تو را هم با خود و در کنار خود بدارم . وقتی که بوی چمن های خیس و عطر شکوفه ها همه جا را فرا گیرد تو را احساس می کنم که سوار بر بالهای فرشتگان می آیی . هدیه از خدایی . بهاری با صفایی . می روی و می آیی اما با وفایی . درد را می شناسی و برای درد کشان شفایی و برای شیطان پیر جفایی . شیطان آموز گار فرشته بوده است اما نمی توان بنده سرکشی بود که بنده نواز را بندگی نمی کند. به چشمهاو چشمه های پرآ ب می نگرم . خداوندا دنیا را آن چنان به من نمایاندی که احساس می کنم که جز جاودانگی هیچ نمی خواهم . این است احساس بهاری من .. احساسی که مرا به زندگی امید وار می سازد . باز هم بهار می آید . باز هم صدای فریاد باد می آید . نغمه کودک شاد می آید . بوی عید می آید . عید که می آمد در روز گارانی در خانه مردم به رو ی هم باز بود .. اما اینک در دلهای هم را به روی هم بسته ایم .. دنیا از آن من و تو نیست ای برادر ! ای خواهر ! بهار عروسیست که همسری ندارد . هر کس اورا متعلق به خود می داند و او خود را در کنار همه می بیند . اما بهار پاک تر از هر پاکیست و خاک تر از هر خاک مقدسی . وقتی که می آیی مرگ و نا امیدی را با خود می بری .. اگر هم رنجی بیاید احساس می کنم گناهیست بزرگ که در آغوش تو بوده از خدا گله مند باشم . و خداوند در سوره اسراءآیه 44 می فرماید هیچ چیزی نیست مگر آن که تسبیح می کند اما شما تسبیح آنها را نمی فهمید . انسان اشرف مخلوقات بیش از هر موجود دیگری از مواهب الهی بهره مند است اما بیش از همه طغیان و ناسپاسی می کند .. بهار می آید .. عشق می آید .. زندگی می آید .. یار به دیدن دلدار می رود .. گل برای بلبل عشوه می کند بلبل برای گل می خواند و من هم دستهایم را به سوی آسمان خدا دراز می کنم می داند که از او چه می خواهم .. می داند که بی او هیچم .. باز هم بهار می آید . از دل خاک سبزه زار می آید . دلدار به دیدار یار می آید .. غم با شادی کنار می آید ..آخر این شهبانو بهار می آید . ...گل و بلبل و چشمه سار می آید ..نسیم با زخمه تار می آید ...از گلستان دلها نگار می آید ...باز هم بهار می آید ..گل سرخ بر سر خار می آید .. سرو آزاده بر سر دار می آید ..بخندید و شاد باشید که باز هم بهار می آید . که باز هم بهار می آید . ... پایان ... نویسنده .... ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
از یــــــــــــــــــــک تــــــــــــــــــــا سیــــــــــــــــــــزده

نوروز امسال هم گذشت . روز هایی نو می آیند و می روند . چه بسیار کهنه هایی که از نو هم نو تر نشان دهند و چه بسیار تازه هایی که باطنی فرسوده دارند . سال نو یعنی روز هایی که می توان به آشتی ها دل بست . به لبخند ها به امیدی نو برای روز هایی که ما را به آن چه که می خواهیم به تحقق آرزو هایمان نزدیک سازد .. نخستین روز های بهار امسال هم گذشت . بازهم سال را در کنار تلویزیون ایران حمید شب خیز تحویل کردم . هر چند امسال کانال حمید یک دقیقه ای سال نو رو دیر اعلام کرد ولی شمارش معکوس خیلی با حالی داشتیم .. اینم یه نوع دیوونگیه که از این حرکات حمید خوشم میاد . شیو نرفتم جایی و دید و بازدید ها از فرداش شروع شد . وقتی همه دوست دارن خوش باشن بهتره آدم شریک احساسات اونا باشه . بهتره که از غصه هاش چیزی نگه چه تاثیری برای خودش و طرف داره . بازم مثل هر سال پدر و مادر و خواهر عزیزم نخستین کسانی بودند که بهشون سر زدم . بهشون عیدی دادم و ازشون عیدی گرفتم . چقدر از بوی تن پدر و مادر پیرم خوشم میاد . بوی تن خودمه .. بوی زندگی .. بوی بچگی .. روز اول عید روز پیوند هاست روز یه که نباید به جدایی ها فکر کرد . برای همه دعا کردم .. برای شریک زندگیم .. برای این که خداوند سلامتی شو بهش بر گردونه . خیلی بده آدم قدر عزیزانشو ندونه و یه روزی مجبور شه در هر کوی و برزنی به دنبال بو و صدای نفسهاش باشه .....هوا ی عالی بهار دیگه چهره شهرو شلوغ کرده بود . مثل هر سال عیدو در شهر خودمون موندیم . اصلا از مسافرت در عید خوشم نمیاد . آخرین سفر عیدم بر می گرده به ماه عسلم که دیگه توبه کار شدم . اول فروردین روزیه که زندگی زیر یک سقف من و عیالم شروع شد . دوم فروردین روزیه که من و اون عقد کردیم و به طور رسمی زن و شوهر شدیم پس از ده سال دوست پسری دختری دوم فروردین شد سالگرد ازدواجمون , یک سال دیگه هم صبر کردیم تا که اول فروردین سال بعد رفتیم خونه خودمون ..هفتم فروردین هم که روز تولد آره داداش دوست داشتنیه .. .. . در این مدت پیامهای تبریک زیادی بین من و دوستام در سایت لوتی ردو بدل شد . دوستانی که وجودشون یک نعمتیه .. فراتر از داستانهاست . دوستانی که گاهی مشکلات خودشونو فراموش می کنند و سنگ صبور یارانشون میشن تا به اونا آرامش بدن .. تا چند ساعت دیگه سیزده به در میاد . روزی که دلم می خواد برم به کوه و دشت و جنگل .. کنار رود خونه ها .. به آسمون آبی نگاه کنم . به اونجایی که نوک کوه دل آسمون آبی رو می شکافه .. دلم می خواد بازی بچه ها و خوشحالی آدما رو ببینم . بوی کبابو بشنوم . ببینم که هزاران نفر از شهر های مختلف کنار هم جمعند و میگن و می خندن . سیزده به در روزیه که هم از هیاهوش لذت می برم هم از سکوتش . ببینم مردمی رو که می خوان از زندگی و طبیعت لذت ببرن . دخترایی که سبزه گره می زنن و حتی پسرا هم این کارو می کنن . دلم می خواد ببینم زندگی مثل یک رود تازه ای که از برفهای بهاری پر آب میشه جریان داره .. دلم می خواد زیر سایه هر درختی عاشقانی رو ببینم که با عشقی پاک با هم از آرزو ها شون میگن . دلم می خواد اگه دردی تو سینه امه از لذت بردن دیگران لذت ببرم . با این که در یا و ساحل دریا رو خیلی دوست دارم ولی نمی دونم چرا حس می کنم سیزده روز دریا و ساحل دریا نیست . شاید به خاطر اینه به جای سبزه و چمن شنهای ساحل جلو چشای آدم سبز میشه . سیزده داره از راه می رسه .با همه قشنگی هاش .. با همه تازگی و لطافتش .. کی میگه سیزده به در نحسه ؟/؟ عاشق این روزم . خود طبیعت .. کوه و جنگل و دشت و رود و دریا و آسمون و خورشید و ماه و ستاره و.. این روز رو بیشتر از هر روز دیگه ای دوست دارن .. آخه می تونن بیشتر آدما رو از نزدیک ببینن . بیشتر آدما دیگه نمیرن زیر سقف ها قایم نمیشن . خودشونو دلهاشونو میدن به دست طبیعت خدا .. دشت و صحرا .. کوه و دریا جونی دوباره می گیرن .. انگار خون تازه ای در رگهای طبیعت دمیده میشه . بوی تولد از همه جا به مشام می رسه . ..و باز هم سیزده . سیزده ای دیگر . از همه جا بوی آشنایی به مشام می رسد . طراوت زندگی .. عشق و امید ... دراین روز سکوت زندگی می شکند . درختها ایستاده می رقصند . آن گونه که برگها بر شاخسارها می جنبند . نمی دانم که آدمیان به میهمانی گلها می روند یا که گلها به میهمانی آدمیان می آیند . و نقاش طبیعت بر خود درود می فرستد و لب به تحسین خود می گشاید . اوست که همتایی ندارد . پس چرا من بر او درود نفرستم ؟. پس چرا ما تحسینش نکنیم . ؟ راستی فردا چه خواهد شد . عروسکان به کجا می روند . ؟ زمزمه جویبار ها در آغوش کدامین تخته سنگ آرام می گیرد. امروز مرغان سحر یکسره می خوانند تا به مقصد و معبدی که مقصود و معبودشان وعده داده برسند . کاش همبستگی دلها , صدای خنده ها, امید سبزه ها در کنار خود چشمه جاودانگی ظلمات را می دید .. بزرگی ها را به کودک درون می سپاریم ..و آن روز در سیزدهی دیگر بار دیگر به زمین و آسمان خدا می نگرم وآن نادبدنی را که بیش و نورانی تر از همگان می توان دیدش سپاس می گویم که بازهم مرا از دام عنکبوتی تکرارواژگان رهانبده است . بازهم چشمانم را به سیزدهی دیگر گشوده است . باز هم فرصت سپاس و بازگشت به خویشتن خویش را داده است . بار خدایا ! هرآن چه آفریده ای زیباست .. چون تو در کنار هر آن چه آفریده ای هستی . این ما هستیم که با ناسپاسی های خود به زیبایی ها جلوه زشتی می دهیم . وقتی که تو هستی وقتی که با تو هستیم برای ابد در هستی و بی نهایتی که نهایتش را تو می دانی هست خواهیم شد . روز خدا , روز طبیعت , روز همبستگی انسان با انسان و همبستگی انسان با طبیعت , بر خداوند متعال و تمام آفریدگان جهان مبارک باد ... پایان .. نویسنده .... ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
تاریــــــــــخ ! هنــــــــــوز هــــــــــم منتظــــــــــریـــــــــم

تاریخ ! هنوز هم منتظریم . هنوز هم منتظریم تا خون سرخ آزادگان غنچه های سبزی را که سالهاست به انتظار نشسته اند شکوفا سازد . تاریخ هنوز هم منتظریم . منتظریم تا شیطان رانده شده از بهشت حتی زمین را هم ترک گوید . بنویس ای آزادی ! برجانهای خسته بر دلهای شکسته ..بنویس که حتی اگر قلمها را بشکنند با خون دل خود خواهیم نوشت که ما در بند توایم آزادی ... فرشته ها دیو شدند .. دیوان .. بهشتی گردیدند ساده دلان پای کوفتند و مرثیه های شادی خواندند . تاریخ هنوز هم منتظریم . هرگاه ستمی شده روزگاری آمده که ستم ستیزان نشان داده اند که ستمگری ها راه به جایی نخواهد برد . آزادگان را چون برگهای خزان بر زمین نشاندند اما آزادی را نمی توان کشت . زندگی را کشته اند اما مرگ را چگونه خواهند کشت . ای پست تر از هرچه هست .. ای ذلیل تز از هر ناتوانی .. به چه گناهی جانهای شیرین را درشیشه می کنی و گاه شیشه می شکنی .. به من بگو ای دیو جان ستان ! چگونه مرگ را خواهی کشت . وقتی که پنجه های مرگ گریبانت را گیرد چگونه از ان خواهی گریخت ؟ آن گونه که خمینی دجال دوزخی گریخته است ؟ و یا همان گونه که خلخالی کثیف و انگل صفت از ان رهایی یافته است ؟ به من بگو چگونه با مرگ خواهی جنگید ای آن که زندگی را در مرگ دیگران می بینی . مگر جهانبانی ها .. هویدا ها چه کرده بودند که این چنین مستحق مرگشان دانسته بودید . مگر شما ها چه نکرده اید که امروز باید زنده بمانید . تاریخ هنوز هم منتظریم تا با ما از روشنی سپیده آزادی بسرایی . آسمان همیشه ابری نیست . کاش می شد قبل از ان که چشمانم را به روی دنیای دنی ببندم چشمان بسته روبهان شکست خورده را می دیدم که دم بر پشت .. راه گریز و تزویر دیگری در پیش گرفته اند . آن روز با سپر آزادی این حیوانات را برجای خواهیم نشاند . کاش می دانستند که نه مرگ را می توان کشت نه زندگی را . آنان که ماندند و در برابر ستم و روبه صفتان دریوزه ای به نام دین مداران سینه سپر کردند بهشتیان واقعی هستند نه آنان که خون ملت را در شیشه کرده در کنار منقل و وافور خواب بهشت را می بینند . جهانبانی ها رفتند اما جهان بینی های تزویر و ریا همچنان باقی مانده است . همچنان به نام دین .. دین را به قهقرا کشانده اند . جهانبانی شجاعانه در راه وطن و آرمان مقدسی که امروز بیش از هر زمان دیگری پی به تقدس آن می بریم جان داد . درست است که روزگار شاه فقید روز گار مدینه فاضله نبوده است ..اما نشانی از فضله هایی هم نبوده که بوی تعفنشان سر تا سر ایران زمین را فرا گرفته که اگر چاره ای بیابند چون نمرود ادعای خدایی می کنند . و در مقابل تعفن این بی دینان وطن فروش عمامه بر سر عبا بر دوش باید گفت که یاد باد آن روزگاران یاد باد .... تاریخ ! هنوز هم منتظریم . جانها به لب آمده .. دستها به سوی آسمان دراز و دلها نگران و چشمها منتظر است . تاریخ منتظریم .. بگو .. به ما بگو که این دیوان بی خدا کی می روند تا ما خود ناخدای کشتی نجات خود باشیم . چگونه می توانند قیم ما باشند که دار و ندار مان را به بیگانه می دهند . چه کسی گفته که شیطان می تواند ولی و جانشین خدا بر روی زمین باشد .؟! چه کسی گفته وطن پرستی و دفاع از آرمان مقدس ایران زمین یعنی مرگ یعنی اعدام ؟!خمینی جانی ..جانشینش و جانی صفتان دیگر نشان دادند که نه از دین سرشان می شود نه از دنیا .. اگر شهدای شاهنشاهی و تیرباران شدگان یاران وطن را محارب با خدا بدانیم باید کل ملت آن روز راهم چنین می دانستیم و می دانستندوبدانیم . باید همه را به رگبار می بستند .. آنان به این جرم به شهادت رسیدند که در آن روزگاران به دنیا آمدند .. به این جرم که هوای آنان غذای انان شاهنشاهی بوده است ... تاریخ منتظریم منتظریم تا بر بلندای قله پر افتخار دماوند فریاد بر آوریم که خون مظلوم پایمال نخواهد شد .. فریاد بزنیم که آن دیوی که روزگاری جامه فرشته بر تن کرده رفته است .فریاد بزنیم که رحیمی ها ..جهانبانی ها ..خسرو داد ها ..هویدا ها هر گز نخواهند مرد . این خمینی ها هستند که مرده اند چون که بی رحمی و خون خواری خود را نشان داده اند و خیانتکارانه وجنایتکارانه و وقیحانه و بی شرمانه بار ها و بار ها از اعدام رحمت گفته اند . لعنت بر شما باد که وجود ننگینتان ایران مقدسمان را به چنین جایگاهی رسانده است تاریخ ! لبخند بزن . با من از پیروزی بگو . با من از فردای روشن ایران زمین بخوان .. چه تاسف بار است که ننگین صفتان تاریخ این بار گران را به آسانی بر دوش کشند ! . تاریخ منتظریم تا رحمت خود را نشان دهی . بیست و هفتم فروردین ماه زادروز شهید بزرگ تیمسار نادر جهانبانی را به همه آزادی خواهان ووطن پرستان ایرانی تبریک عرض نموده امید است که یاد و نام اوانگیزه ای برای رهروان آزادی باشد ..پاینده ایران ! بر افراشته باد پرچم سه رنگ سبز و سپید و سرخ آریایی ... .پایان : ایرانی آریایی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
فاطمـــــــــــــــه خورشیـــــــــــــــدحقیقـــــــــــــــت

فاطمه جان سلام ! آمده ام تا بازهم زادروز ت را به تو تبریک بگویم . ما را چه می شود جهان از آن توست . بهشت خاک زیر پای توست . وقتی که اراده کردم تا چون گذشته ها بار دیگر برای تو و از تو بنویسم یگانه خدای عالم را فریاد زدم که به یاریم بشتابد تا بتوانم واژگان را برای تو افسون کنم . فاطمه جان امروز جهان یک دل و یک صدا غرق در شادی و پایکوبیست .. امروز همه دست بر سینه با اشکهای شوق به ملکه بانوی خود سلام می گویند . به شاهزاده تهیدستی که هیچ کس ثروت قلب او را نداشت . ندانستم و نداستیم که تو که بوده ای فاطمه, فقط می دانیم که معجزه ای دیگر از سوی خدا بوده ای . .آمده ام تا باز هم به زیبا ترین و پرهیز کار ترین و شایسته ترین بانوی جهان از بدو آفرینش تاکنون سخن بگویم .پیامبر زاده ای که می توانست پیامبر باشد . می دانم که تنها گفتن از تو کافی نیست . می دانم که چون تو بودن محال است . خداوند به تو قلبی داد سرشار از محبت و عشق و سادگی .. چشمانی داد که آن سوی زمین و آسمانها را ببینی . فاطمه جان تو بهترین زن بهترین مادر, بهترین همسر و بهترین دختر دنیایی . من امروز در وادی گناه و گمراهی سرگردانم .دعای خیرت را بدرقه راه دوستدارانت ساز ..آری امروز جهان خندان است . و رسول خدا سر فرازانه نماز شکرانه می گزارد که خداوند گلی زیبا تر از بهشت را تقدیم او کرده است . نمی دانم چگونه می توان فاطمه شد . تنها خداست که می داند و اراده ای که می تواند . فاطمه جان سلام ! سلام می گویم بر آن دستهای پینه بسته .. برآن جان خسته .. بر آن که می دانست ازکجا آمده است و به کجا می رود . هر آن کس که خداوندگار عالم را دوست می دارد تو را نیز دوست می دارد . به من بگو شاهزاده رویاهای واقعی ! شهبانوی شعر و قصه های عدالت ! بگو تهیدستی را با شاهزادگی چه کار ! بر دستهای پاکت به جای زر پینه می بینم .. بگو ای مهربان و نیک و پاک سرشت ! امروز روز توست .. روز زن , روز مادر , روز دختر ..روز فرشته گونه هایی که بدون آنان به گلستان جهان باید که می گفتند کویرستان . تو فردایت را به امروز و دینت را به دنیایت نفروختی . زن یعنی عشق , زن یعنی محبت , یعنی یک باور , یعنی استقامت و شکیبایی .. زن یعنی نیمه بیشتر جهان .. زن یعنی شکوه زمین و آسمان ..و تو فاطمه جان باشکوه ترین و شکیبا ترینی .. باز هم از تو می خواهم لختی از بهشت خدا در آیی بر ما منت بگذاری ببینی که چگونه برای تو جشن گرفته ایم برای زن .. برای اسطوره پاکی و صبر و تلاش .. فاطمه جان بیا و ببین که جهان برای تو نورانیست .. به من بگومن تهیدست گناهکار چه را تقدیم تو پاک بانوی عالم هستی کنم . آخر امروز تولد توست . بگو چه می خواهی ..می دانم از زر و زور و تزویر گریزان بوده ای . می دانم هر آن چه از من بخواهی برای من می خواهی .. چون تو خدا را می خواهی . اشکباران بانوی ما ! صدای نیازمان را به گوش یگانه عالم برسان . شاید که با دعای تو پاک بانوی عالم ملکوت , ما را ببخشاید .. امشب خورشبد در انتظار طلوعی دیگر نشسته است .. امشب ماه باز هم به زیبایی سیما و سیرت ماه بانوی جهان آفرینش شهادت می دهد . راه فاطمه راه تقوا , راه پاکی و نجابت , راه پشت کردن به دنیا و ستمکشی و ستمگران است . بهترین مادر دنیا بهترین فرزندان را دارد . فاطمه یکیست و یکی خواهد ماند چون که محمد (ص ) رسول گرامی ما یکی بوده یکی خواهد ماند . و باز هم از زن خواهیم گفت و خواهیم نوشت . از آن که بی او زندگی جانی ندارد .دنیا بدون او تاریک است حتی اگر خورشید همچنان بدرخشد و ماه پرتو افشانی کند . گاه سکوت یک زن فریاد است و گاه فریادش از درد می گوید . آخر آن که می گویند موجودی ضعیف است قدرتمندانه با مشکلاتی دست و پنجه نرم می کند که یک مرد یارای رود ر رویی با آن را ندارد . تنها شعار زیبا دادن کافی نیست . این که ما مردان بخواهیم نشان دهیم که یک زن باارزش است یک زن قدرت دارد کافی نیست . این به نوعی باور کردن خودمان یا مردان می باشد . ما باید بپذیریم .. قبول کنیم که زن با توان جسمانی خود و شرایط اجتماعی که داراست حداقل در جامعه ما بسیار توانمند تر از مرد عمل نموده است پذیرش یک اصل نباید به معنای نوعی منت نهادن باشد . . و امروز زن ایرانی می رود تا به دنیا نشان دهد که ارزشهای انسانی مختص دین و مذهب و نژاد و جامعه خاصی نمی باشد . یک بار دیگر تولد فاطمه پاک , فاطمه مقدس را به تمام موجودات جهان .. به زمین وآسمان و به خدای کون و مکان تبریک و تهنیت عرض نموده , باشد که روزی همه مان تنها در شعار نه که در عمل نیز پیرو و رهروماه بانو, فاطمه شاه بانوی خود باشیم . فاطمه جان ! جان به فدای تو باد که هر که با تمام وجود دوستت بدارد خداوندگار عالم نیز دوستش خواهد داشت .. .. پایان ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
گــــــــــریــــــــــه کــــــــــن ایــــــــــران مــــــــــن !

نمی دانم چرا شب به پایان نمی رسد . چرا سحر نمی آید . چرا آزادی نمی آید . نمی دانم چه زمانی طلسم این نفرین شدگان خواهد شکست .. نمی دانم شیشه عمر دیو سیاه سنگدل چه زمانی بر سنگ خواهد خورد . شاید آزادی هم اسیر آن قفس شیشه ای باشد . چه کسی در امتداد لحظه های از دست رفته مرا از سیاهی شب می رهاند .نمی دانم سرزمین مرا چه می شود !تا به کی از آزادی بگوییم ؟ از سرود و نغمه هایی که می رود تا حتی در رویاهایمان نیز دیگر جایی نداشته باشد . سرزمین من ! سرزمین مقدس من ! بگو گندیده صفتان با تو چه کرده اند . می بینم آن روزی را که لاشه های گندیده خوک های کثیف , طعمه لاشه خورهای کویر لوت گردد .می بینم ان روزی را که نام خلیج همیشه پارست بر تارک دماوند و اورست و بر قله دلهای جهانیان بنشیند ..می بینم آن روزی را که هر ایرانی بر تخت تخت جمشید تو بنشیند و فریاد آزادی و باز گشت به شکوه تمدن آریایی خویش را سر دهد .. می بینم آن روزی را که زباله دانهای تاریخ هم این گندیده صفتان انگل تر از انگل را در خود جای ندهند .. آن روز را می بینم . روشن تر از خورشید فردایی که نمی دانم کی از راه می رسد . اما وقتی بیاید باران رحمت بر این سرزمین باریدن می گیرد تا بار دیگر وطن سبزمان از دلهای سبز بخواند .. آن روز کویر سبز لوتمان را خزرمی بینیم .. خزر را خلیج فارس و بیستون را نقش رستم ... نقشها همه یکیست .. دلها همه یکیست .گریه کن ایران من ! سرزمین پاک من ! تنها با اشکهای توست که لوت سبز می گردد تنها با گریه های توست که دلهای مادران داغدیده آرام می گیرد . گریه کن ایران من ! تا غبار غمهارا از چهره ات بزدایی . نسیم آزادی همچنان موهایت را شانه می زند . غمی جانگداز را بر سیمای زیبای تو می بینم . به من بگو در کدامین زمان صدای خنده هایت را خواهم شنید . خنده هایی ازاعماق وجود .. فریاد خنده های آنانی که در دل توحفته اند . گریه کن ایران من ! گردباد های سبز , غبارهای سرخ , فریادهای سیاه , خاکت را لرزانده اند .. گریه کن ایران من ! که گاه خندیدن نزدیک است . پگاه آزادی درراهست . شبی نبوده است که به پایان نرسد . غمی نبوده است که تا ابد زنده بماند .. گریه کن ایران من ! چرا این شب طولانی شده ! چرا فریاد های سکوت را نمی شنوم ؟ چرا در کوچه باغهای محبت گلهای دوستی را پژمرده می بینم .؟چرا عاقلان همصدای دیوانگان گشته اند ؟! بگذار در آغوش تو آرام گیرم .بگذار بوسه بر پیشانی ات , شانه بر موهای افشان بر شانه ات زنم وبا ندای درونم و با ندای قلبم و با ندای نگاهم فریاد برآورم مام وطن را به آفت الله شیطان نخواهم داد . ایران من ! خاک تو را از لاشه خوارهای گندیده ای که به لاشه های هم رحم نمی کنند پاک خواهیم کرد .. گریه کن ایران من ! غبارهای سرخ همان خون های سبزی هستند که دروجود تو جای (جان ) گرفته اند . ایران من ! تیره روزی تیره روزان پیروز نزدیک است .آن روز سپیده سپیده دلان درخشیدن خواهد گرفت .. آن روز دیگر خورشید برای شیطان نمی تابد .. آب زلال , پیکرکثیف کثافت دلان را نمی شویاند , خاک پاک , آنان را در دل خود جای نمی دهد , بگذار در آتشی که خود افروخته اند بسوزند , بگذار باد های نفرت وزیدن گیرد وغبار های آلوده را از این سرزمین دور بدارد . ایران من ! ایران مقدس من ! آیت خدای من توهستی ..من آن آیتی را که جز تباهی و مرگ و کینه و برادرکشی ارمغان دیگری نداشته نمی خواهم . من آن آیتی را نمی خواهم که پوست کلفتانه و بیگانه پرستانه در برابر تغییر نام فرزندانت خم به ابرو نمی آورد . من آن آیتی را نمی خواهم که به آشنا ستم روا می داردو عبا و عمامه اش را برای بیگانه می درد . من آن آیتی را نمی خواهم که شیرمسلکانه دندان تیز خود را به مظلومان تاریخ وطن نشان می دهد وگوسپندانه در سرزمین اعراب بیگانه می چرد . من آن آیت کوردل شیطان صفت را نمی خواهم . خداوندا ! من آن فقیه سفیه وقیح را نمی خواهم . گریه کن ایران من ! این آخرین اشکهای اندوه توست .. اگر می خواهی از هم اینک اشک شوق بریزان .. صبح پیروزی نزدیک است . آزادی خواهد آمد ..عشق خواهد خندید .. ندای ایرانی خواهد امد تا با من از رازنگاه پاکش بگوید .آن روز خواهد آمد که ایران زمین را بستری سبز برای استقبال از آزادی سازیم . گریه کن ایران من ! آن روز دیگر جایی برای جلادان بی احساس نخواهد بود . آزادی خواهد آمد .. فریاد خواهم زد عدالت , آزادی , برابری ..این است مذهب من .. آزادی خواهد آمد تا از عدالت بگوید .. گریه کن ایران من ! به یاد آنان که نیستند تاچهره زیبای آزادی را ببینند .. تا ببینند که روزگارمرگ گلوله ها فرارسیده است . تا ببینند که گلهای جاودان گلستان آزادگی آمده اند تا به آزادی سلام بگویند . گریه کن ایران من .. بگذار تا با تو ببارم .. ببالم .. ..گریه کن ایران من ! به خاطر آنان که دلاورانه رفته اند و آزادی را فریاد زده اند تا که امروز با دلهای پراحساس خود او را ببینیم و بگوییم که چه بر سر مان آورده اند . گریه کن سرزمین مقدس من ! گریه کن که روزگار شادمانی ها و اشک شوق ریختن ها نزدیک است .. گریه کن ایران من ! عشق من ! ایمان من ! توهرگز تنها نبوده ای وتنها نخواهی بود ..شیطان می میرد و تو می مانی .. گریه کن ای همه تاروپودم !ای هستی ووجودم !تورا بر بلندای تاریخ خواهیم دید . آن چنان که همیشه سربلندبوده خواهی بود . گریه کن ایران من ! برای غمهایی که فلبت را به درد آورده اند وشادیهایی که با ورود آزادی اوج می گیرند . ایران من ! عشق من !دین من ! ایمان من ! به فدای تو باد این جان من ! سلام بر آزادی ! سلام یر خونهای پاک و مقدسی که به پای تو ریخته شده .. سلام بر آزادگان .. سلام بر مام وطن , ایران عزیز تر از جان .. سلام بر فردای روشن ایران آریایی ...... ایرانی آریایی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
علــــــــــــــــــــی فــــــــــراتــــــــــر از دنیـــــا

نه مرگ آن قدر ترسناک است و نه زندگی شیرین که آدمی پای بر شرافت خود گذارد ...مولا علی (ع )...علی بالاتر از دنیاست . علی دنیا را پست تر از آزار مورچه ای می داند .. گاه با شمشیر گاه با اشک , عدالت را , محبت را قسمت می کند ..علی مرد خداست .. شاه مردان .. مردبی ریای زمانه .. علی فراتر از یک دنیا بود .شجاعت , رشادت , مصلحت , جاذبه , دافعه , سکوت , فریاد , یتیم نوازی , کشتن ستمگران , عفو ....هر آن چه داشت برای خدا و در راه اوبود . و خداوند مقرر گردانید که عدلش را در روزگار حکومت او به نمایش بگذارد . علی مرد ایمان , محبوب جانان , مرد روز های سخت , آمد تا عشق را بنیادی دیگر بخشد ..آمد تا بگوید که برای رسیدن به خدا باید که خدا گونه اندیشید نه این که ادعای خدایی کرد باید که نیکی ها را ستود .. باید که برای رسیدن به خدا خداگونه شد .. همان خدایی که از روح خود درما دمیده است . تنها با این تفاوت بسیار بزرگ که ما بر خود احاطه داریم و او در هر زمان و در آن واحد محاط بر کل جهان و موجودات آن است . علی آمد تا که از حق بگوید ..از آن بگوید که ریاست علی گونه ای اگر لعنت خلق و خدا را درپی بدارد به لعنتی نمی ارزد .. علی آمد تا بگوید چه باید کرد ..علی آمد تا بگوید این اسم علی نیست که باید حکومت کند ..علی آمد تا بگوید که نباید خدا را رهاکرد وچون امروز بندگی بندگان را نمود . می فرماید مردمان خفتگانند وآن گاه که بمیرند بیدار و زنده می گردند .. اما می توان بیداری را با چشمان باز درون احساس نمود . این که به خود آییم و دریابیم که آیا امروز این است آن چه علی به خاطرآن و بر سر آن جان باخته ؟ و یا این است آن سکوت و مصلحتی که بیست و پنج سال خانه نشینش کرده ؟ .. علی جان ! امروز از دین چیزی باقی نگذاشته اند که به خاطر آن سکوتی به بهانه مصلحت داشته باشیم . آخر روضه خواندن و پای منابر سینه زدن و گریستن بی اثر بر کشته های صد ها سال پیش و تسلیم ستمگران یزیدی و بی دین گشتن عصر جدید که دین نشد .. آخر که ثروت بی حد و حصر مملکت را به جیب خود و بیگانه ریختن که دین نشد ..آخر که خون مسلمان و غیر مسلمان را در شیشه کردن و قدرت را برای فساد و چپاول خواستن که دین نشد ..علی جان ! تولدت را تبریک می گوییم . روزت را روز مرد روز پدر نام نهاده اند .. کاری به این ندارم که چه کسانی این تصمیم را گرفته اند .. به واقعیت آن کاری ندارم . آن چه مهم است این حقیقت است که تو دلاور مرد بهشتی بعد از پیامبر گرامی اسلام , بر ترین و سر ترین و نیک ترین مرد دنیایی .. به دنیا پشت کرده ای تا خود را غرق ماوراء آن سازی . غرق آن چه که وصفش را شنیده ایم . اما به آن ایمان داریم چون کلامیست بر حق از حق ... برای دنیا می جنگند .. به نام دنیا می جنگند سنگ تو را بر سینه می زنند اما این بی خدایان نه ترسی از خدا دارند و نه نشانی از او .. ابرهای جهالت اندک اندک به کناری رفته تا خورشید حقیقت نمایان گردد . تا بدانند چه گفته ای و چگونه گفته ای . می گویند و می گوییم که امروز روز مرد است اما این نیست که دیگر روز ها روز مرد نباشد . امروز روز پدر است . روز تولد توست علی جان .. خواست خداوند بود که تو را امین خود قرار دهد که قرآن ناطقش باشی وامروز تنها نام تو را بر خود چسبانده اند حتی عده ای چاپلوسانه به هر آن که بخواهند نسبت می دهند که هنگام تولد نام تو را فریاد زده اند ... خداوندا دعا کرده می کنیم که ما را از شر شیاطین روز گار محفوظ بداری نه آن که شیاطینی را نصیبمان نمایی که دست شیطان بزرگ را هم از پشت بسته اند . امروز روز پدر است روز آن که در کنار مادر می تواند بزرگترین مربی و تکیه گاه ما باشد . پدر می تواند الگویی باشد برای آینده ما .. وقتی که خمیر مایه وجود آدمی شکل می گیرد پدر در کنار فرزندش می تواند بزرگترین نقش را در تربیت او داشته باشد تا با منطق و احساس و آموخته های خود این زمینه را برای شناخت خود و جامعه و دنیایی که در آن زندگی می کند فراهم آورد . و پدر یعنی پادشاه فرزند, تمام امید و آرزو هایش ..علی جان تو می دانستی درد یتیمان را .. احساس آنان را .. که چگونه با حسرت به پدر دیگران می نگرد .. که چگونه تمنای دست نوازش پدر بر سر دارد ولی دست زمانه اورا از این نعمت محرومش کرده است .. مهر تو , خشم تو , اشک تو و برکت شمشیر تو همه و همه راهی برای رسیدن به خدا بوده است روز مرد , پدر وسالروز تولد مولا علی (ع ) بر همه آزادیخواهان , نیک اندیشان , عدالت جویان پهنه پهناور گیتی به ویژه مسلمین عزیز مبارک باد .پاینده باشید ....ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
محمــــــــــــــــــــــــــــــد آمــــــــــــــــــــــــــــــد

بخوان به نام پروردگارت که تو را آفرید .. انسان را از خون بسته آفرید .. ودر چنین شبی بود که محمد امین خواند .. بزرگ پیام داری که نمی توانست بخواند . او خواند تا ما هم با او بخوانیم . او خواند آن چه را که پیش از او ابراهیم و عیسی و موسی و هزاران پیامبر دیگر خوانده بودند . محمد آمد تا بت ها را در هم شکند . بت های درون و بیرون را .. محمد آمد تا به ما بگوید که باید خدای محمد را پرستید نه محمد را . محمد آمد تا به ما بگوید دنیا جای غنودن و آرمیدن نیست ..محمد آمد تا بگویدآن گونه که روزی برای اولین بار به دنیا سلام گفتی و نمی دانستی برای چه , خواهد آمد روزی که باید با او وداع گویی با آرزوی جاودانگی خویش , با خواسته ها و نیاز های خود وداع گویی .. برای گنج ها رنج ها برده ای آن را در زمین دنیا دفن کرده ای . کاش کانون قلبت محل دفن گنجینه های نیکی می بود !. محمد آمد تا کلام خدا را این چنین بگوید که قومی را بر قومی بر تری نیست بر ترین انسانها نزد خداوند , با تقوا ترین آنهاست . محمد آمد تا پیام عشق و عدالت سر دهد . آمد تا بگوید اگر دبروز ها رفته اند فرداها مانده اند . آمد تا برای ما پیام آور امید باشد . امید به جهانی با زندگی جاودانه .. آمدتا ما را با خود و خدایمان آشنا سازد . که برای خداشناسی اول باید خود را شناخت . آمد تا به انسانها بگوید خداوند, جهان را برای همه آفریده . سختی ها , راحتی ها در این ایام گذرا معنایی ندارد که عدالت خداوندی را با چنین مقیاس و ملاکی بسنجیم . خداوند به هر گونه که مصلحت بداند بنده اش را می آزماید . گاه با نزول سختی و گاه با قرار دادن بنده اش در ناز و نعمت و رفاه ... محمد آمد تا بماند . آمد تا عشق را در دلهای ما زنده گرداند .. محمد آمد تا بگوید سود مند ترین تجارتها , معامله با خداست . محمد آمد با با نگاه معصومانه و مظلومانه و لبخند شیرینش جهان را سراسر نور امید سازد .. آمد تا مرگ ها را آسان نماید و زندگی را شیرین .. و من محمد را دوست می دارم چون که او پاک ترین و منزه ترین و بر ترین بنده خدا ست و خداوند مقدر گردانیده که این نیکو سرشت آخرین پیام آور حق باشد . و پروردگار او را برگزید تا چراغ هدایت بشریت باشد . محمد آمد تا بگوید امت من به ظواهر امر ننگرید .. خداوند در کنار ما و در باطن ماست . با ستم بجنگید .. برای آزادی و برای عدالت بجنگید . آن کس که ستمکشی پیشه می کند به اندازه آن کس مقصر و گناه کار است که ستمگری می کند . ..محمد فرموده مبادا که ترس از مردم شما را از گفتن حقیقت باز دارد ...... و حقیقت امروز, ستم آنانیست که سنگ اسلام را بر سینه می زنند و بیت المال را به بیگانگان می بخشند و ثروتهای عمومی را چپاول می کنند و پستی را به نهایت رسانده اند . محمد فرموده که حقیقت را بگویید ... محمد آمد تا دیگر, اعراب جاهلیت دخترکان شیرین زبان خود را زنده به گور نکنند ..آمد تا کلام شیرین خدا را نثار جانهای تشنه و پر عطش جویندگان راه حق و عدالت نماید . آمد تا بگوید از عذاب الهی بترسید و از رحمت او نومید نگردید . ار محمد پرسیدند بد ترین مردم کیانند .. فرمود علمای فاسد .. وای به روزی که این بد ترین مردم , عالم هم نباشند و سکان داری فاسد باشند . محمد آمد تا جهانی دیگر بسازد . آمد تا به انسانها بگوید که زندگی آن نیست که چون چهار پایان چند صباحی بخوریم و بیارامیم و تنها همین را بدانیم که از خاکیم و بر خاک خواهیم شد . آمد تا بگوید که آفرینش این جهان هدفی داشته و همان خدای دانا و تواناست که می داند و اوست که می ماند و هر آن که را که بخواهد ماندگار می گرداند . محمد آمد تا فریاد لا اله الا الله سر دهد تا بگوید بتها را یشکنید .. بتهای درون را . .بتهای بیرون را .. و آن بتهایی را که ادعای خدایی می کنند .. مسلمانان ! بپا خیزید ! بشکنید آن بتها را ! همان بتهایی که نه جانی دارند نه توانی .. بپا خیزید که نا دانسته بتها ساخته ایم ..به خدا , خدا از ما نخواهد گذشت که به نام او و پیامبر او از سفیهان , فقیهان بسازیم . که آیین محمدی آیین ستم و ارتجاع نیست . محمد نمی گوید برای مصلحت نظام باید چپاول کردو ساکت ماند .. محمد نمی گوید که باید به همسایه رسید و از خانه غافل ماند .. محمد آمد تا خورشید در کنار دیگر ستارگان بدرخشد و دیگر ستارگان با خورشید آشتی کنند . درود بر محمد و خاندان خدایی او .. عید سعید مبعث بر مسلمین مبارک باد .. باشد که روزی با زدودن لکه ننگ مسلم نماها شاهد معجزه اسلام راستین باشیم . به امید آن روز .... ایرانی
     
  
صفحه  صفحه 29 از 77:  « پیشین  1  ...  28  29  30  ...  76  77  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA