انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 78:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  75  76  77  78  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


مرد

 
وقتی که سنگ می گرید

نمی دانم به کجا پناه ببرم . غم دل با که بگویم . دلم می خواهد که از همه بگریزم . حتی از اویی که از من گریخته است و دیگر نمی خواهد که صدای مرا بشنود و مرا ببیند . حتی از اویی که روزی برای لحظه دیدنم با لحظه ها می جنگید . حتی از اویی که از راز نگاهم می گریزد .. از چه می ترسی ؟! از آینه ای که قلب سنگی خود را در آن ببینی ؟ باپاهای ناتوان خویش می گریزم . می گریزم تا به بیابانی پناه ببرم که جز خود انسانی نبینم . حتی دیگر نمی خواهم که با ستارگان راز و نیاز کنم وبا ماه آسمان که روزی اورا چون ماه خود می دانستم اما آن عروس خانه ستارگان تنها چهره سنگی ماه را دارد . می گریزم از آدمیان می گریزم تا در بیابان خدا آرام گیرم . تکه سنگی در دست به کویر تنهایی و غم می رسم . حال می توانم به جنس قلب محبوبه ام بنگرم و با او سخن بگویم . دیگر اشکی نمانده .. دلم می خواست که به سنگ بگویم که از او نفرت دارم که چرا قلب اورا ماوای خود بر گزیده .. دستم را به طرفی گرفته خواستم که آن سنگ را به دور دستها پرتش کنم تا جنس قلب عشق بی وفایم را نبینم دستم را خیس و چشم سنگ را پر زاشک دیدم .. او هم از تنهایی می گریست .. او به خاطر من هم می گریست .. نمی دانستم به کدامین سوی بگریزم . اوهم چون من تنها بود . تنهای تنها .. همه از سنگ و دلهای سنگی می نالیدند و او به خاطر من می نالید .. سیل اشک از چشمانم جاری بود . دیگر نمی دانستم عشق را در کجا بیابم . بگو محبوبه من با تو چه کرده ام که از سنگ هم سنگ تر گشته ای ؟ همچنان می روم . می دوم چون مجنونی در بیابان عشق ولی عشقی نمی بینم . چون دیوانه ای که سنگی دردست دارد و نمی داند به کدامین سویش افکند . من همچنان می روم می دوم و می نالم . قلب سنگی سنگ به خاطر من اشک می ریزد و تو از عشقی دیگر می گویی . حتی دیگر اندوه خود را با تو نمی گویم . راز قلب خود را .... دلم برای سنگ می سوزد . تنها و مظلوم .. دانستم که قلب تو از سنگ نیست .. شاید که در سینه ات قلبی نباشد .. شاید که ابر های تیره هوس را با آسمان آبی و پاک عشق اشتباه گرفته ای .. عشق زیباست به درخشندگی خورشیدی که به من جان می دهد تا از جدایی بنالم تا به قیمت وفای خود بسوزم و بسازم و شاید روزی بیاید که پس از سوختن ساختنی نباشد . نمی دانم تو را چه بنامم . تو خود می دانی که کیستی و چیستی .. بهتر از من .. بهتر از سنگی که به خاطر من می گرید . نمی دانم در جستجوی چیستم و به دنبال کیستم . شاید آن چه را که در اختیار نداشته ام از دست داده ام . حال با سنگ تنهای خود آرام می روم . او همدم من خواهد شد . حتی او هم از تو می نالد . ببین دیگر اشکی نمی ریزم . نمی خواهم سنگ مهربان خود را بیازارم .. نمی دانستم گاه آن چه را که سنگها نمی شکنند عاشق نما ها خواهند شکست و تو هر گز نخواهی دانست که عشق چیست . لذت لحظه های انتظار را نخواهی دانست . وقتی که خورشید با اندوه خودغروب می کند تا صبحگاهان با لبخندی دیگر طلوع عاشقانه خود را جشن بگیرد عشق در انتظار است تا بار دیگر او را ستایش کنند تا بار دیگر عاشقانه در آغوشش کشند . اینک خورشید من غروب کرده و عشق من سوار بر ابر های جدایی از دیار من رفته است ومن با طلوع خورشید او را نخواهم دید . وقتی که ستارگان به خواب روند ماه من نیز به سرزمینی دیگر خواهد رفت . من می مانم و درد عشق و جدایی .. من می مانم و قلب شکسته ام .. من می مانم و چشمانی که دیگر اشکی ندارند . اما سنگ مهربان من همچنان از نامهربانی محبوبه ام می گوید و دلسوزانه برای من , برای قلب شکسته ام اشک می ریزد .. .. پایان.. نویسنده .. ایرانی

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
از خود گریزان

باز هم غروبی دیگر و غمی دیگر .. هنوز ناباوریها را باور ندارم . هنوز می خواهم که به گذشته های نزدیک باز گردم . هنوز رفتنت را باور ندارم . کاش دستانم را بر شانه هایت قرار می دادم و به چشمانت می نگریستم تا راز نگاهت را با شور نگاهم بدوزم . کاش سر بر سینه ات می نهادم و با تو از آرزوهای با تو بودن می گفتم . کاش می دانستم حس فاصله های تورا که می پنداری بین من و تو دیواری به نام دنیا کشیده شده در حالی که تو دنیای من بودی .. تو احساس و عشق و اندیشه ام بودی . و من باز هم بر قله غم غروب نشسته ام . در میان اشکهای بی اثر خود .. کاش نمی دانستی که ناتوانم . کاش دیوار فاصله ها دیواری خیالی بود کاش لب خنده های تو یک رویای واقعی بود . خود را به سیاهی شب سپرده ام . پایان غروب و آغاز شب است . غم غروب بر دلم سنگینی می کند . شب تیره عذابم می دهد . تنهای تنها در امتداد شب ره می سپارم . نمی دانم که مقصد کجاست . نمی دانم که تو در کدامین دیار و خانه ای . در شکار دل کدامین ساده دلی . هنوز باور ندارم که تو رفته ای . تو را برای خود می خواسته ام . گفتی که خود خواه بوده ام .. وقتی که دلها سنگ تر از سنگ می گردد به ناله های عاشق می خندد و من می نالم تا تو بخندی . می نالم تا با خنده های تو جانی دوره یابم تا در امتداد شب به رفتن ادامه دهم . باید که نا باوریها را باور کنم . دیگر تورا باور ندارم .. خود را باور ندارم .. باور ندارم لحظه هایی را که عاشقانه از لحظه های شیرین عشق و احساس می سرودی .. باور ندارم .. عشق را , نفرت را , هستی را , امید را گذشته و آینده را باور ندارم ... فقط تنهایی را باور دارم حتی می خواهم که از خود بگریزم . چگونه می توانم از خود بگریزم که هر جا که می روم به دنبال خودم .. دیگر نمی توان به گذشته ها باز گشت .. آینده غمبارست و من اینک از سایه های خود وحشت دارم .. دلم می خواهد تنها باشم . تنهای تنها با غم غروب با سایه های تنهایی .. دور از بی وفایی دور از نگاههای تلخ و شومی که بر مرگ عشق مرثیه ها می خوانند و من در امتداد شب از راز غروب می گویم . از اندیشه های او از احساس بی احساسی او . نمی دانم خداوند در سینه او چه قلبی آفریده که هیچ دردی را احساس نمی کند . می دانم که با احساس و اندیشه های من بیگانه نیست او با من بیگانه است . نمی دانم چرا باز هم او را تو می گویم .. به یاد گذشته ها .. به یاد روز هایی که باورش داشتم .. تو .. تو .. چه واژه زیبایی بود .. می دانم تو کسی را دوست می داری که دوستت نداشته باشد . فدای کسی می گردی که فدایت نگردد . من که از تو هیچ نخواسته بودم . من که بی هیچ انتظاری قربانی تو بودم تا باورم کنی اما نمی خواستم که قربانی عشق باشم . قربانی نا باوریها نامردمیها .. به من بگو چگونه از سایه های خود بگریزم . چگونه از خود بگریزم . آن چنان که تو گریخته ای از خود از عشق و احساس خود .. آن چنان که تو از زندگی گریخته ای آن چنان که کسی را نبینی ..آن چنان که خود را نبینی .. تو هم چون من تنهایی .. به من بگو چگونه می توانم از احساس بگریزم از عشق و از زندگی .. به من درس سنگدل بودن را نیاموز . نیاموز که چگونه دلهارا بشکنم .. نیاموز که چگونه بر اندوه دیگران بخندم . بیا و برای یک بار هم که شده با من صادق باش . بیا و به من بگو چگونه از خود و آدمیان بگریزم تا چون تو برای همیشه به آرامش رسم ... پایان .. نویسنده .. ایرانی

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
اشک خسته

خسته ام .. خسته ام از خود خسته ام .. از گذشته ای که نمی دانم مرا تا به کجا می رساند خسته ام .. از دلهای شکسته ای که از شکست می نالند از نگاههای بی فروغی که ملتمسانه به رد پای یار دوخته شده تا شاید دل بسوزاند خسته ام .. خسته ام از اشکهایی که آن سوی سایبان چشمانم پنهان شده و تنهایم گذاشته اند . خسته ام از نامردمیها بی وفاییها .. خسته ام از تزویر و ریا و دروغ از خود خواهی ها .. از نالیدنها .. از این که همه از خیانتها می نالند و خود سهیم درد و رنج و اندوه دیگرانند . خسته ام خسته .. شاید من هم یکی از آنها باشم ..غباری درباد .. ناله ای در سیاهی شب .. خسته ام .. جایی که انسانها بر محور خود خواهی ها خود را هم نمی بینند من چگونه می توانم انتظار همدلی و مهر و وفا داشته باشم . خسته ام از فریاد هایی که از فریاد ها می گوید اما دلها را آرام نمی سازد . خسته ام از طلوعی که مرا به یاد روشنی غمهایم می اندازد. خسته ام از کلام بی عاطفه ای که مرا به یاد جدایی می اندازد .. از خود خسته ام از زندگی خسته ام .. از عشق خسته ام .. از عشق بیگناه خسته ام .. عشقی که به من پناه آورده تا که شاید او را از گرداب نامردمیها نجاتش دهم ولی افسوس خود اسیر عشق وگرداب آن گشته ام . تنهای تنها دور از تنها .. خسته ام از خستگیها , از به بازی گرفتن ها , از ندانستن ها , خود و دیگران را پوچ دانستنها .. خسته ام از ناتوانی ها از اندوه رود هایی که به دریا نمی رسند از شکست بالهای پرندگانی که در آسمان پاییز در جستجوی بهاری دیگر خود را بر شاخسارهای تکیده پاییزی درکنار برگهای پژمرده خزان می بینند . خسته ام از غم امید و اشک شادی .. از بی وفایی که از بی وفایی ها می نالد . خسته ام از نادانی ها .. خسته ام از ریا و فریب و بت پرستی ها .. نمی دانم در جستجوی چیستم . به دنبال کیستم .. می پنداشتم که با تو عشق را شناخته ام . با تو غروب را طلوعی دیگر می دانستم با چشمان تو ظلمت را نمی دیدم .. با تو سبزه ها را گلستان و گلها را بی خار می دیده ام . با تو هر لحظه را بهار می دیده ام .. خسته ام از فرار عاشق نماها و اسارت عشق .. خسته ام از خستگیها , از دلبستگیها خسته ام , از ناله های بی ثمر, از مقاله های بی اثر .. خسته ام از رفتن و گم شدن در جاده هایی که مرا به آرامش نمی رساند . ازمرگ عاطفه ها خسته ام . از دست دستهایی که روزی با نوازش عشق , نوید زندگی جاودانه ای می داد خسته ام .. از دست دستهایی که سیلی روز گار را بر گونه هایم می نوازد .. به کدامین گناه دلها را می شکنند و اشک عشق را از چشمان پاک و زیبایش جاری می سازند . خسته ام از دوستت دارم گفتن های بی اثر .. ازمرگ لحظه ها ,لحظه های شیرینی که احساس می کنم روزگاری به خوابم آمده اند . نمی دانم چرا لحظه های غم نمی میرند . نمی دانم چرا لحظه های شکست نمی شکنند چرا برگهای پاییزی همچنان بر شاخسار های خشک و گریان مانده اند . آخر به امید چه ؟/؟ به امید که ؟/؟ چه غم انگیز است مرگ در پاییز وقتی که لذت بهاری را نچشیده باشی .. احساس کردم که باید اشکهایم را از قفس چشمانم آزاد سازم اشک هایم اشک ریزان به من قول داده اند که همیشه با من باشند . به من قول داده اند که با وفا باشند . به من گفته اند که همیشه با من خواهند بود . در قلبم در ذره ذره وجودم اشکهایم را در آغوش می کشم . آخر از خستگی خسته ام . می خواهم دمی آرام گیرم . شاید که روزگاری فرارسد که اشکهایم هم برای همیشه من خسته را تنها بگذارند . روزی که چشمانم رابرای همیشه ببندم تا دیگر از خستگی ها ننالم ... پایان .. نویسنده .. ایرانی

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
خوش خیالی

از خستگیها خسته ام .. به من گفتی که در آخرین نفسم در کنار من نخواهی بود . آوای سکوتم را شکسته ای . حتی دیگرمی خواهم که از خود نگریزم . ابر ها از غم بارش خسته شده اند و من این بار در سپیده دمی که طلوع امید عاشقان است خود را غرق رویایی دیگر ساخته ام . حال که اسیر فریب و نامردمیهای نامردمان شده ام پس بگذار خود را هم بفریبم . بگذار احساس کنم که تو می آیی . می آیی و مرا از زندان غم رهایی می بخشی .. می آیی و به من می گویی که دوستم می داری . می آیی و می گویی که بیهوده خود را آزرده ام .. می آیی تا من احساس کنم محبت بانوی من هرگز از یادم نبرده است . می آیی تا آخرین اشکهایم را از گونه هایم بزدایی . می آیی تا بار دیگر عاشقانه در آغوشت بگیرم چون همیشه به تو بگویم که دوستت دارم . تا بگویم که مرا ببخشایی .. ببخشی از این که تو را سنگدل خوانده ام از این که جلادت نامیده ام .. از این که بی وفایت گفته ام .. می آیی تا دست در دست من در ساحل دریای عشق و بخشش در امتداد عشق و زندگی گام برداریم و در نگاه هم عشق و دوستی را این بار بهتر از آن بار بشناسیم . می آیی تا با هم و در آغوش هم در کنار غروب خورشید در انتظار طلوعی دیگر باشیم . می آیی تا به من بگویی که دیگر سنگ نمی گرید که در هر نفسی با من خواهی بود . می آیی تا به من بگویی که دیگر از خود گریزان نباشم . دوست دارم که غروب امروز را در کنار تو ببینم . غروبی که مرا به طلوعی دیگر می رساند . می بینم که می آیی تا بار دیگر سرت را بر سینه ام بگذاری تا همراه با نوازش باد موهایت را شانه زنم تا چشمانت را در آغوشم ببندی تا نبینی که خورشید غروب چگونه به من و تو حسادت می کند . وقتی که بیایی دیگر از روز های غم نخواهم گفت . وقتی که بیایی با تو از شکستن ها نخواهم گفت . وقتی که بیایی اشکی نخواهم ریخت شکوه نخواهم کرد . بگذار احساس کنم که تو می آیی . می آیی و به من می گویی که عشق هنوز هم نفس می کشد که هنوز هم از دیروز امروز می توان به فردای امروزرسید . هنوز هم می توان خندید , هنوز هم می توان خود را به نگاه تو سپرد هنوز هم می توان با تو پرید . بگذار احساس کنم که دیگر بالهایم شکسته نیست . که می توانم با تو پرواز کنم . عاشقانه به سوی فردا و فرداها . بگذار احساس کنم که با تو نهایتی نیست . بگذار با تو به بی نهایت ها برسم به جاودانگی در کنار تو .... بگذار احساس کنم که زندگی زیباست . هنوز هم می توانم لبخند بزنم هنوز هم می توانم نفس بکشم و در هر نفسی تو را در کنار خود ببینم . آه که با تو بودن و به تو اندیشیدن چه زیبا و دل انگیز است .. چه دل انگیز! وقتی که با من از آرامش دلها می گویی . وقتی که برای من می خندی وقتی که به من می گویی که تنها عشق توام وقتی که به من می گویی صدای عشق مرا با گوش جان شنیده ای احساس می کنم که واژه ای به نام مرگ هرگز وجود نداشته است . زندگی یعنی تو و تو یعنی من .. چه کسی می گوید زندگی خیالی بیش نیست . می دانم که می آیی تا بگویی که این خیال خیالی بیش نیست . می دانم که می آیی تا به من بگویی که عاشق ترین عاشقانی . تا به من چگونه دوست داشتن و چگونه عشق ورزیدن را بیاموزی . آه که زندگی چه زیباست !چه زیباست زندگی ! وقتی که می گویم دوستت دارم وقتی که می گویی دوستت دارم ... پایان .. نویسنده .. ایرانی

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
ستاره امید

باز هم تنهای تنها , گاه به دور دستها گاه به زمین می نگرم . هنوز آفتاب غروب نکرده , هنوز چمن های سبز با نور زرد خورشید سرخ می درخشند . هنوز آن تخته سنگی را که بر روی آن نشسته بودی و به گذر آب می نگریستی به خاطر دارم . حال آن تخته سنگ تنهاست همچو من . هیچکس نمی خواهد تنها بماند . حتی او که نیازی به تنها ندارد تنها را آفریده است تا تنها نماند . او رفته است و سرودن از غمها و نالیدن از درد تنهایی دردی را دوا نمی کند . نوای نی چوپان به گوش می رسد . اورا نمی بینم . شاید اوهم چون من تنها باشد . شاید برای محبوبه ای می نوازد که تنهایش گذاشته .. نگاهی به زمین و نگاهی به آسمان انداختم . نمی دانستم خورشید رخشنده و زندگی بخش را بزرگتر بدانم یا مورچه هایی را که در حال کشیدن سوسک مرده ای بودند تا آذوقه زمستانش کنند . نه ! من تنها نیستم . تنها نیستم . خورشید با من است مورچه ها با منند .. نوای چوپان با من است . چمنها با منند .. من تنهایی خود را با آنها قسمت می کنم .. من عشق خود را با آنها قسمت می کنم .. من خدای قسمت ناپذیر را با آنها قسمت می کنم . من تنها نیستم . پرستوها با منند . جوجه هایی که به دنبال مادر روانند و آب روان جویهایی که نمی دانند مقصدشان کجاست . من همچو آن جویها می روم . در تنهایی , دور از تو, دور از صدای محبت تو .. صدایی که به من بگوید که دوستم می دارد . دور از صدای خنده های تو .. دور از گرمای بوسه های تو .. تنها با یک لبخند همچو ستاره ای که به ناگاه خاموش شد از کنارم رفتی .. گناه من آن بود که دوستت داشتم . گناه من آن بود که با عشق تو دور از گناه , تنها به تو می اندیشیدم . گناه من آن بود که به تو وفادار بودم . کاش در کنارم بودی تا بار دیگر به تو می گفتم که پاداش احساس و عاطفه من این نبوده است . کاش در کنارم بودی تا بار دیگر به تو می گفتم که این پاسخ نوا و ندای قلب پاک من نبوده است ... لحظات را می کشم .. دیگر نوای نی به گوش نمی رسد . چوپان رفته است . صدای زنگوله ها را نمی شنوم . خورشید هم می رود تا تنهایم بگذارد . مورچه ها را نمی بینم .عشق من کجایی ؟!دلم گرفته .. حتی دیگر لبخند خاموش تو را نمی بینم . دیگر نوای ناله های مرا نمی شنوی ؟/؟ دیگر قلب مهربانت به حال من دل نمی سوزاند ؟/؟ خداوندا محبت بین من و او کار تو بود چرا پشیمان گشته ای . بازهم با غروبی دیگر سنگینی غم بر قلبم نشسته است . من مانده ام و غروبی که هر لحظه بر اندوهم می افزاید .. خداوندا او را به من باز گردان .. گفته ای که بر اشکهای نیمه شبان دل می سوزانی . مگر غروب را تو نیافریده ای ؟/؟ من در غروب اشک می ریزم . من تو را فریاد می زنم من از تو می خواهم که او را به من باز گردانی .. خداوندا تو خود می دانی که به آن بی وفا وفادار بوده ام . تو خود می دانی که با صداقت و پاکی و سادگی خود عشق خود را تقدیمش داشته ام . دلم گرفته نمی دانم چرا نمی آید . چرا تنهایم گذاشته .. چرا دیگر نمی گوید که دوستم می دارد . چرابه نغمه های عاشقانه من که آن را چون نسیمی دلنشین می دانست گوش نمی دهد . برزمین خدا نشسته سر در میان زانوان با چشمانی اشکبار به آسمان خدا می نگرم . اولین ستاره .. ستاره ای که به من لبخند می زند . ستاره خندان .. ستاره ای که از امید می گوید . ستاره ای که می گفت من تنها نیستم . به یاد آوردم لحظه ای که اولین ستاره را با هم دیده بودیم . همین ستاره بود ستاره عشق من و تو .. اشک امانم نمی دهد چشمانم دیگر ستاره ای نمی بیند . باچشمانی باز و بسته تنها سیاهی شب را می بینم . خداوندا تو خود گفتی که دلشکستگان را دوست می داری .. به تو پناه آورده ام . چشمان اشکبارم را می گشایم .. احساس می کنم که تنها نیستم . ستاره آسمان را در میان چشمان خود می بینم . بوی تو را احساس می کنم .. در دل آغاز شب , درسکوت دشت تنهایی , چشمان اشکبار تو را می بینم که چون ستاره ای می درخشد . چشمان تو همچون ستاره می خندد . همچون ستاره امید . ستاره امید صدای مرا به گوش خداوند دلشکستگان رسانیده است . وقتی که با کورسوی امید , ستاره و خدای ستاره را فریاد زدم تو به سوی من باز گشتی .. نه این یک رویا نیست .. احساس کردم که خورشید همه جا را نورانی کرده .. آغوش خود را برای من گشوده ای .. بیا تا بار دیگر در آغوشت گیرم .. می ترسم که از تو بپرسم که آیا برای همیشه خواهی ماند ؟/؟ در آغوشت کشیده ام . بوی تو را بوی تنت را بوی عشق را با تمام وجود احساس می کنم . می دانم که دیگر ترکم نخواهی کرد می دانم که دیگر تنهایم نخواهی گذاشت . این را ستاره امید و خدای ستاره امید می گوید . این را احساس گرم تن گرم تو می گوید و من این را از بوسه ای داغ بر لبان داغ تو احساس می کنم . دوستت دارم ای ستاره زمین و آسمانم . دوستت دارم .. دوستت دارم .... پایان .. نویسنده .. ایرانی

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
غروب بی وفایی

بارها خواسته ام که به هیچ نیندیشم . بیزارم از اندیشه هایی که مرا به جایی نمی رساند . نه مقصدی نه مقصودی .. تارهای عنکبوتی اندیشه رهایم نمی کنند . هنوز هم نمی دانم که قدرت در چنگال کیست .. قدرت از آن چیست !-ثروت ؟/؟ اندیشه ؟/؟ عشق ؟/؟ محبت ؟/؟ بیرحمی ؟/؟ سنگدلی ؟/؟ به راستی قدرت را در چه باید جست ؟/؟ بدان که نمی توانم چون تو سنگدل باشم . من قدرت را در محبت می دانم . درعشق .. در نگاه پر احساسی که از صداقت و وفا می گوید . من قدرت را در آغوش هرجایی مقدسی می بینم که برای لقمه ای نان وبرای آن که دست گدایی به سوی گدایان دراز نکند تن می فروشد . من قدرت رادر به آتش کشیده شدن نقاب نقابداری می بینم که برای لقمه ای نان ایمان به سلطان می فروشد تا هرزه مقدس , قلب و گونه هایش را گاه با خود فروشی و گاه با سیلی سرخ بدارد . من قدرت را در شکست بی وفایان به عهد می بینم . من قدرت را در سوزاندن قدرت می بینم آن گاه که عاشقانه با لبخند در زیر آسمان آبی برروی چمن سبز گام بر می داری تا شقایق پاک را ببینی که دیگر تن نمی فروشد . من طلوع قدرت را غروب بی وفایان عالم می بینم . کاش به جای بی وفا افول بی وفایی را می دیدم تا باز هم تو را ببینم . می دانم که سنگدلان بی وفایی چون تو با مرگ بی وفایی ها نمی توانند آسوده باشند و آسوده , پاکدلان عاشق و عاشقان پاکدل را شکنجه دهند . دوست ندارم آن روز زجر تو را ببینم . دوست ندارم به خاطر آن که نمی توانی نامهربان باشی دلشکسته گردی . چون همیشه دوستت داشته ام و خواهم داشت . آن روز که که سنگدلی بمیرد و تو بازیچه دیگری نخواهی داشت به دلداریت خواهم آمد . خواهم آمد و خواهم گفت تنهایت نخواهم گذاشت نه به مانند آن روز که چون سلطان رانده شده درگاه عشق به درگاه تو گدایی می کرده ام و تو کاسه محبت مرا همچون دل خونینم شکستی . به تو گفته بودم که دوستت می دارم درروزهای غم و شادی .. در خوشی ها و ناخوشی ها و من همچنان بر سر پیمان خود هستم . می دانم که در روز گار سلطنت وفا زجر خواهی کشید اما من همچنان به تو وفادارم آن چنان خواهم کرد که تو می خواهی حتی اگر باز هم مرا نخواهی .. امروز دیگر نمی خواهم اشکی بریزم . چون که می خواهم با بی مهری ها بجنگم .. امروز دیگر نمی خواهم که اشکی بریزم اما فردا به گاه پیروزی اگر تو بخواهی باز هم خواهم گریست . خواهم گریست تا به تو نشان دهم که دیوانه وار دوستت می دارم ... پایان .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
اگر تو بخواهی

اگر تو بخواهی سایه ها را خواهم شکست تا خورشید عشق را یک بار دیگر ببینی تا ببینی که چگونه پای برهنه بر صخره های تیز بی مهری تو گام می سپارم . می روم تا رد پای خونین مرا ببینی . ببینی که چگونه با قلب شکسته ام از تو و گذشته ها می گریزم شاید که در رویایی دیگر و در آینده ای دیگر باز هم خود را در آغوش تو ببینم . اگر به دنبال من نیایی رد پای خونین مرا نخواهی دید . اشکها ی پیش روی من آن چه را که پشت سر نهاده ام با خود خواهد برد و تو در کویر خشک بی مهری و بی وفایی آن چنان سنگین دل گشته ای که نه اشک و نه خون و نه اشک خون هرگز متاثرت نمی سازد . نمی دانم از که و از چه بنالم . نفرین بر زندگی که رهایم نمی سازد . هرچند که تو رهایم کرده ای . تو که هستی من بوده ای .. نفرین بر سایه زندگی که رهایم نمی سازد . نفرین بر زندگی که پنجه های مرگبارش را تا نیمه وتا نیمه پیکره ام فرو برده و حتی مرگ را به آسانی تقدیمم نمی دارد . بگو از من چه می خواهی .. بگو از من چه نمی خواهی .. من درمانده ام . در هم شکسته .. نه مهر آفتاب و نه بارش غم نه لبخند ستارگان و نه فریاد عشق از هیچیک نصیبی ندارم . نمی دانم آیا روزی هم خواهد رسید که امروز مرا در دریابی ؟ /؟شاید هر گز نخواهم که تو حال و روزم را با تمام و جودت حس کنی .. تا تو نشکنی هرگز نخواهی دانست شکستن و درد آن را .. ومن شکستن تو را نمی خواهم . ساحل و دریا , خورشید و آسمان , بهار و شکوفه ها , پاییز و برگهای گریان , آهو ی در امتداد ماه همه از عشق می گوید و می گویند اما من در سایه های خیال خود هم تو را نخواهم داشت . درمیان واژه ها سر گردانم . نمی دانم چگونه فریاد بزنم ؟/؟ نمی دانم بر سر که فریاد بزنم ؟/؟ با قلم قلب خود بر روح سرگردان تو می نویسم که دوستت دارم می نویسم که جانم را تقدیم تو می دارم می نویسم که دیگر ناتوانم از این که قلب سنگ و سخت آن روح سر گشته را نرمش سازم . احساس می کنم که رقص واژگان را نمی بینم احساس می کنم که از من و از خود و از احساس من می گریزی .. . هنوز هم نمی دانم که آیا چون صخره ها سنگی و یا می خواهی که سنگ باشی . از واژه هایم می گریزی . توبا فرار از فریادم به فردا خواهی رسید . فریادم پیش از تو به فردا رسیده است . وتو فریادم را در فردا خواهی شنید . ای فراری از فریا د! از فردا چگونه خواهی گریخت ؟/؟ ای گریزان از من از خود چگونه خواهی گریخت ؟/؟ آن که چون تو قلب مهربانش را سنگ می سازد می تواند که دوباره مهربان گردد . آن که روزی از عشق می سرود باز هم می تواند از عشق بخواند از لحظه های تپش و انتظار . بسوزان ! بمیران ! از واژگان بگریز! احساس کن که بی احساسی .. این آتشفشان را بمیران اما دود این آتشفشان خاموش , فردا و فر دا ها بر فراز قله عشق , بر مرگ احساس تو مرثیه خواهد خواند .. پایان .. نویسنده .. ایرانی

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
سفر عشق ۱

خسته شده بودم از دست حرف زدنهای این دختر بغل دستی . بوی عطرش خفه ام کرده بود . هرچند خیلی ملایم بود . اصلا از این مدل دخترا خوشم نمیومد . یکی از اینا رو داشتم یعنی باهاش دوست بودم که ولم کرد و رفت بایکی دیگه .. حالا از اون موقع سالها گذشته . من فراموشش کردم و دوست دختر دیگه ای هم نگرفتم . دیگه اصلا بدم میومد از این کارا . اصلا چه معنی داره آدم بایکی دوست شه و تا دلش می خواد حرفای الکی بزنه و هزاران بار بگه دوستت دارم و آخرش هیچ . راننده مجبور شد که ما دو تا رو کنار هم بنشونه . من چه جوری می تونستم اونو این دوازده ساعتی تحمل کنم . یه بار نخواستیم ماشین خودمونو بیاریم . اینم از شانس ما .. هرچی خواستم چشامو ببندم و بخوابم نشد . هرچی هم به دور و بر و تا ته اتوبوس نگاه می کردم سیستم طوری بود که نمی تونستم جامو با یکی دیگه عوض کنم . پس از دو سه ساعت صحبت با موبایل شانس آوردم که شارژتموم کرد .. یکی از اون شارژر باطری خورا رو چسبوند به موبایلش .. بهترین موقع بود که یه چرتی بزنم .. هنوز چشامو رو هم نذاشته بودم که شروع کرد .. .. بهش میوه تعارف کردم تا مسیر حرکتشو عوض کنم .. تشکر کرد و چیزی بر نداشت .. چند بار اوف اوف کردم تا بالاخره رضایت داد ساکت شه .. البته با یه متلکی که تلفنی انداخت .. به طرفش که یکی از دوست دختراش بود گفت نمی دونم بعضی ها چرا این قدر بی فرهنگن که ملاحظه بقیه رو نمی کنن . آدم می خواد حرف بزنه باید اختیار دار داشته باشه .. دلم می خواست دختره رو بغلش می کردم و از ماشین پرتش می کردم پایین . شباهت زیادی هم به اولین عشق بی وفایم داشت . خونسردی خودمو حفظ کردم . چون در جامعه ما هر پسری که با دختر به خصوص در مجامع عمومی بحث کنه حق رو به دختر میدن . یکی به موبایلم زنگ زد . اتفاقا اونم یکی از همکارای پر چونه ام بود .. -منوچ جون خسته نباشی رسیدی زیارت ما رو هم بکن .. -علی جان حتما رفتی تهرون راحت شدی ..-خوشا به سعادتت کاش من جات می رفتم مشهد . -علی جان من زیاد نمی تونم حرف بزنم . نمی خوام مزاحم بغل دستی بشم . چون این جا یه مکان عمومیه و باید فکر سایرین بود . نمی تونم بی فرهنگ باشم . باید فکر استراحت بغل دستی خودمم باشم . .. خودم این یه تیکه رو فیلم اومدم . بدون این که علی چیزی ازم بپرسه گفتم چی علی جون .. ..اینجا صدامو هم آوردم پایین تر هم این که بقیه نشنون و هم این که طبیعی تر جلوه کنه .. علی جون بغل دستی من یه دختر پرحرفه از اون سانتال مانتالاست . از اونایی که نمیشه به دوستی اونا اعتماد کرد .. با دوستم خداحافظی کردم . خنک شدم . تا دیگه هست به من نگه بی فرهنگ . چند ساعت داشت حرف می زد طلبکار هم بود . ساکت مونده بود و حرف نمی زد . اخماش رفته بود تو هم . من کنار پنجره نشسته بودم . اون اگه می خواست یه وری بخوابه سرش می افتاد تو بغلم . می خواستم حالشو بگیرم . نمی دونم چرا دوست داشتم سر به سرش بذارم . -ببینم آقا شما که با دوستتون حرف می زدین به من می گفتین پرحرف ؟/؟ -اگه دروغ گفتم می بخشین . -شما اصلا از ذات آدما خبر دارین که ندونسته و نشناخته قضاوت می کنین که نمیشه به دوستی اون اعتماد کرد ؟/؟ شما همه چی رو در لباس آدما می بینین ؟/؟ مگه لباس من چه ایرادی داره . چرا شما مردا همه چی رو از ظاهر آدما قضاوت می کنین . نیمی ار موهای سرشو که بیرون ریخته بود داد داخل و گفت حالا فرهنگمو بردم بالا . بیا بفرمایید اینم موبایل من اگه می خواین دست شما باشه .. این چه طرز بر خورده که شما دارین -ببخشید خانوم که یه چیزی دستی بده شدم . ولی درمورد قضاوتم از شما معذرت می خوام . حق با شماست . این به خاطر ضربه ایه که چند سال پیش خوردم .. یه خواهش می کنم روآروم گفت و هردومون سکوت کردیم . نمی دونم چرا غمم تازه شده بود . آخه بغل دستی من شبیه اون بود . هفت هشت سالی ازم کوچیک تر بود . عشق بی وفام سه سال ازم کوچیک تر بود . سه چار سال پیش در این حالتها و ریخت و قیافه بود که تنهام گذاشته بود . دلم می خواست برم بوفه بشینم .. کاش با ماشین خودم میومدم . حاضر بودم برم بوفه ولی کمک راننده اونجا خواب بود . -ببخشید آقا نمی خواستم ناراحتتون کنم و شما رو یاد خاطراتتون بندازم .. نمی دونم چرا دلم می خواست با یکی حرف بزنم . به یکی از جنس اون بگم که اون باهام چیکار کرده . زمانی که دانشجو بودم رفته با یکی دیگه رو هم ریخته .. من داشتم دکترامو می گرفتم .. -بازم از شما معذرت می خوام . آخه اون شبیه شما بود . نمی تونستم با آرامش حرف بزنم . نمی دونم چرا حس نمی کردم که اون واسم یه بیگانه هست .. چقدر بی خیال بود این دختره .. آهنگ جاده گوگوشو گذاشته بود و منم در اندوه و غصه شب بغض گلومو گرفته بود . -اون خیلی شبیه شما بود مثل شما می پوشید . بهم می گفت آدم باید دلش پاک باشه -خب راستشو می گفت . حرف بدی که نزد . -ولی تنهام گذاشت و رفت -حرفش که بد نبود .. معلوم نبود این دختردیگه کیه که داره بهم درس میده . دلم گرفته بود . اون چقدر رک حرف می زد . -می دونی چیه . آدم این دوره زمونه به مرد جماعت و پسرا نمی تونه اعتماد کنه . من یکی دو تا دوست پسر چتی داشتم که دیدم دارن بد دهنی می کنن ولشون کردم . مگه مرض دارم خودمو علاف یکی بکنم که معلوم نیست هدفش چیه ؟/؟ حالا شما بیا و بگو که نمیشه بهم اعتماد کرد . گناه من چیه که حجابم خوب نیست . -گفتم که از شما معذرت می خوام . داستان زندگی خودمو واسش تعریف کردم . -این جوری که تعریف می کنین مرد مث شما پیدا نمیشه . حالا گذشت زمان همه چی رو حل می کنه -حل کرده ولی شما رو که دیدم و شباهت ظاهری شما رو با اون .. با هم صمیمی شدیم . خوردنیها رو با هم قسمت می کردیم . اون دانشجو بود . ولی من بهش نگفتم چیکاره ام . کار دیگه ای که نداشتم . از پنجره به ستاره های آسمون نگاه می کردم . راستش بهترین فرصت بود که با خودم و با ستاره های آسمون خلوت کنم . داشتم به بغل دستی خودم عادت می کردم . چقدر صاف و ساده بود . رک و بی پرده حرفاشو می زد . اسمش بود لاله وقتی من اسممو بهش گفتم گفت اصلا از اسمهای دو سیلاب به بالا خوشش نمیاد -ببینم اگه دوست داری عوضش کنم خندید و گفت اگه خانومت خوشش نیومد عوضش کن . -ببینم لاله خانوم شما که به مردا اعتماد ندارین چرا این قدر راحت دارین باهام حرف می زنین و درددل می کنین -به مردا اعتماد ندارم ولی به خودم که اعتماد دارم . -به منم اعتماد ندارین ؟/؟ -همین چند ساعته ؟/؟ ساکت شدم و حرفی نزدم .. -ناراحت شدین ؟/؟ شوخی کردم . کلام و طرز صحبت آدم نشون دهنده فرهنگ و شخصیتشه . این که انتظاری نداره اگه اشتباهی کنه عذر خواهی می کنه .. -ببینم تو راستی راستی دلت می خواست چند ساعت با صدای بلند در فضای آروم اتوبوس با دوستات و خونواده ات حرف بزنی ؟/؟ -من عاشق حرف زدنم می دونم اون یه تیکه رو هم اشتباه کردم . طوری اوف کردین که بهم بر خورد . دلم می خواست که این سفر طول بکشه تا بیشتر باهاش حرف بزنم . داشتم بهش عادت می کردم . آخه من عادت نداشتم با دخترا زیاد حرف بزنم . اونی که تنهام گذاشت رفت تنها دوست دختر زندگیم بود . حالا من بودم و اون . حتی جامونو عوض کردیم که اون سرشو به پنجره تکیه بده راحت بخوابه . ولی من بیدار بودم وبهش نگاه می کردم . نمی دونم چرا داشت ازش خوشم میومد . ادامه دارد ............... نویسنده ..... ایرانی.
شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
سفر عشق ۲

شایدم در مقابل جنس ضعیف نقطه ضعف داشتم . هفت هشت سالی ازش بزرگتر بودم می دونستم که بی فایده هست . وقتی رسیدیم بجنورد و حس کردم که چهار ساعت بیشتر به مقصد نمونده دلم بیشتر رفت . دوست داشتم تا بیدار شه و باهاش حرف بزنم . چقدر رک و خودمونی بود . از این سادگی تیز اون خوشم میومد . هیچ حرفی رو پنهون نمی کرد . خیلی ناز و بی خیال خوابیده بود ولی همین چند ساعته آتیشم داده بود . چرا بیدار نمیشه .. من با این که باید می خوابیدم تا برای صبح سر حال باشم ولی نمی دونم چرا دوست داشتم از تمام لحظات با اون بودن استفاده کنم .. .. شیروان و قوچان روکه رد کردیم بیدار شد -هنوز نرسیدیم ؟/؟ -خیلی عجله داری ؟/؟ -خب دیگه باید برم کلاس .. با خودم کلنجار رفتم که ولش کن بابا تو که با کلی دختر سر و کار داری حالا با یکی این قدر صمیمانه و دختر خاله شدی . نمی تونی که با همه دنیا ازدواج کنی .. وقتی که رسیدیم تر مینال و می خواستیم ازهم جدا شیم بازم دلم نمیومد باهاش خداحافظی کنم . دلم می خواست ازش شماره تلفن بگیرم . خیلی مسخره بود . چقدر شبیه اون بود . خجالت می کشیدم چیزی بهش بگم . هردومون از هم عذر خواستیم و به سادگی از هم جدا شدیم . شاید قسمت این بود که باهاش آشنا شم و بفهمم که زندگی هنوز ادامه داره . با رفتن عشق بی وفام دنیا هنوز به انتها نرسیده .. آخ که چقدر سرم درد می کرد . وقت نکردم سری به خونه ام در مشهد بزنم . مستقیما رفتم دانشگاه تا برم سر کلاس .. یه مدتی رو باید در دانشگاه فردوسی مشهد تدریس می کردم تا بعد کارمو واسه جاهای نزدیک تر درست کنم . از مشهد خوشم میومد . بهم آرامش می داد . یه یک ساعتی شد تا تونستم اونو از جلو چشام موقتا دور کنم . چرا من این قدر شل و دست و پا چلفتی ام که نباید بتونم از یه دختر شماره تلفن بگیرم . باید یه بهونه ای می آوردم .. اولین جلسه کلاسم با این دانشجوها بود . این درسو واسه اولین بار بود که گرفته بودم شاید هم خیلی از اینا رو می شناختم .. وارد کلاس شدم . یه چند تایی که منو می شناختند از جاشون پاشدند ولی بعضی ها نشسته بودند و تو باغ نبودن . قیافه من به استادا نمی خورد . بعضی هاشون ازم بزرگتر بودند . یه لحظه پاهام سست شد وقتی نگاهم به اون افتاد . لاله در میان دانشجو ها بود . قلبم لرزید . نتونستم لبخندو از لبام دور کنم . خیلی خونسردانه یه لبخند تحویلم داد . هیچی بهم نگفت . نمی دونم چرا حرفی نزد . نمی دونستم چرا این قدر خونسرده .. انگاری هیج هیجانی واسش نداشت که دوباره منو ببینه . چرا لاله .. آخه چرا تو این قدر بی احساسی . وقتی کلاس تعطیل شد صداش کردم . یه بهونه ای آوردم که بقیه کنجکاو نشن .. -چه تصادفی هم سفر من اینو به فال نیک می گیرم .. -منم خوشحال شدم استاد . دیگه نمی تونم منوچ خان صداتون کنم . -تو کلاس نه . راستی دختر تو یه سلام نمی تونستی بکنی ؟/؟ -سلام مستحبه استاد منوچ . -اگه من سلام می کردم جوابمو می دادی ؟/؟ -می خوای دفعه دیگه امتحان کن . انتظار داشتین جلو بقیه دانشجو ها طوری رفتار کنم که فکر کنن من فامیل شما هستم ؟/؟ -فکر من بودی یا خودت ؟/؟ -هردو .-درساتو خوب بخون که من اهل پارتی بازی نیستم . بهش بر خورد . -منم اهل سوءاستفاده نیستم . ما که تازه چند ساعته که همدیگه رو می شناسیم -ولی هم شهری هستیم .. روز ها از پی هم می گذشتند . وقتی لاله رو می دیدم که با همکلاسای پسرش حرف می زنه از حسادت می تر کیدم . نمی تونستم این وضعو تحمل کنم . داشتم دق می کردم . یعنی اون هیچ احساسی به من نداره ؟/؟ من هفت سال ازش بزرگتر بودم . یه روز بهش گفتم که بعد از تموم شدن کلاسا باهاش کار دارم . -ببینم لاله نمی ترسی یکی ما رو با هم ببینه -خب ببینه استاد و دانشجو با هم کار دارن دیگه مگه ایرادی داره ؟/؟ کاش ماشینمو می آوردم .. با هم رفتیم پارک ملت و یه گوشه ای نشستیم -حتما کار خیلی مهمی دارین که منو کشوندین این جا ..-لاله باهام خودمونی حرف بزن مثلا می تونی حالا به جای دارین بگی داری .. صمیمانه -آها حالیم شد . مثل دوست دخترا دوست پسرا .. ولی ما که نیستیم . -لاله توی این دخترای همکلاست دختر خوب و با اخلاقی سراغ نداری که .. -که چی دوست دخترت بشه .؟/؟ نگاهی بهم انداخت و گفت من تصور دیگه ای در موردت داشتم . فکر نمی کردم به دانشجوهات هم نظر دیگه ای داشته باشی . متاسفم .. خواست از جاش پاشه و درره -وایسا لاله . من می خوام باهاش ازدواج کنم . اگه دختر خوبی باشه . باور کن نظر بدی نداشتم . بیا بشین .. دوباره نشست .. -خب نگفتی -استاد منوچ هیشکدوم از این دخترا به دردت نمی خورن . هیشکدوم .. اخلاقشون یه جوریه .. لوسن . دنبال دوست پسر دوست دختر بازین .. -شاید با ازدواج اصلاح شن . -من تضمین نمی دم . ولی به دردت نمی خورن . تازه تو شهرمون کلی دختر خوب هست . اینا بیشترشون مال همین جان و چند تا دختر تهرونی که پدر آدمو در میارن . -به غیر از خودت شمالی دیگه نداریم ؟/؟ من چون با تو صمیمی هستم دارم این حرفا رو می زنم -لاله مگه خودت نگفتی آدم نباید این جور عجولانه قضاوت کنه ؟/؟ پس چرا راجع به این چهار ده پونزده دختر این جور قضاوت می کنی -اصلا هر جوری که خودت دوست داری عمل کن .. حیفه استاد خوب و مهربون ومودب و با شخصیتی بخواد شخصیت خودشو ببره زیر سوال و با یکی از اینا ازدواج کنه . من باید برم -حالا چرا این قدر عصبی میشی . وایسا لاله .. وایسا فقط یه سوال دارم من یکی از این دخترا رو می شناسم . -پس باید از دانشجوهای قدیمت باشه -حالا .... می خواستم بهش پیشنهاد بدم -همین جوری نشناخته ؟/؟ -خب حس می کنم می شناسمش -مبارکت باشه -فکر می کنی قبول کنه باهام ازدواج کنه .؟/؟ باهاش در این مورد حرف نزدم . عاشقم نیست ولی شاید اگه ازدواج کنیم بشه . آخه دلیلی نداره که حتما قبل از ازدواج عاشق شیم .. لاله از عصبانیت لباشو گاز می گرفت . -ببین استاد همه این دخترا از خداشونه باهات باشن . همه شون حالا راضی شدی . مبارکه .. -چرا عصبی میشی -من می خوام برم . از فردا تمام کلاسایی رو که با شما دارم حذف می کنم ..اگه فرصتش باشه حذف و اضافه می کنم . اگه شد استادشو عوض می کنم .. -چرا لاله تحمل دیدن منو نداری ؟/؟ -نه .. دیگه نه . -فکر می کنی اخلاقم فاسده ؟/؟ لاله به عنوان آخرین خواهش می تونی در مورد اون دختر تحقیق کنی . این خواهش منو انجام بده دیگه کارت ندارم . باهاش تو اتوبوس شمال مشهد آشنا شدم -تو که گفتی همیشه با خودت ماشین می آوردی جز همین یه بار .. -این نکته سنجیهاتو واسه درسات داشته باش . من که همیشه ماشین نداشتم .. -آها پس تو به مخ زنی عادت داری . -مگه باز مخ کی رو زدم . لاله تو امروز خودت نیستی . این کارا رو نکن که من از تصمیم خودم پشیمون میشم ها . -تو می خوای ازدواج کنی چه ربطی به اخلاق من داره .-ببینم اگه به عروسی خودم دعوتت کنم میای ؟/؟ خیلی بده همکلاسات بیان تو نیای . تو نیای من اصلا ازدواج نمی کنم .. -داری مسخره ام می کنی ؟/؟ .. دیگه نتونستم بیشتر از این فیلم بازی کنم و کشش بدم چون هر لحظه امکان داشت ازم فرار کنه . -لاله اون دختری که من دوستش دارم تویی . اونی که می خوام باهام ازدواج کنی شریک غم و شادیهام بشه تویی . اونی که وقتی می بینمش تمام وجودمو می لرزونه تویی . شاید قسمت این بوده که دوباره سر راه هم قرار بگیریم . لاله دیگه روشو بر نگردوند . همونجا وایساده بود . -می دونم دوستم نداری عاشقم نیستی . ولی شاید یه روزی بتونی دوستم داشته باشی . عاشقم شی . وقتی محبت و خوبیها رو کنار هم داشته باشیم عشق هم خودش میاد .. ببینم هنوزم معتقدی که همه دخترا بدن ؟/؟ هیشکدوم لیاقت منو ندارن ؟/؟ شاید یکی باشه که من لیاقت اونو نداشته باشم . -استاد منوچ تو لیاقتت خیلی بیشتر از ایناست که منو داشته باشی .. -پس جوابت نه هست ؟/؟.......ادامه دارد ............... نویسنده ..... ایرانی.
شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
سفر عشق ۳ ( قسمت آخر )

-متاسفم . تو منو به خاطر خودم دوست نداری . چون شبیه عشق از دست داده تو هستم دوستم داری . اون تنهات گذاشت . می خوای منو داشته باشی که احساس شکست نکنی .. -این طور نیست لاله . تو که این جوری نبودی . لاله من تو رو با تمام وجودم دوست دارم -یه روزه عاشقم شدی ؟/؟ -پس چند روزه می شدم ؟/؟ مگه بقیه چند روزه میشن ؟/؟ اون دفعه یک ساعته شدم .. لاله تو که آدم راستگویی بودی . زود قضاوت نمی کردی . چرا نمیگی راجع به من چه احساسی داری . -راستشو بگم یه صفا و سادگی خاصی درت هست که هر دختری ازش خوشش میاد -تو چی ؟/؟ -هنوز متوجه نشدی ؟/؟ فکر می کنی همرات اومدم بیرون تا ازت نمره بگیرم ؟/؟ ولی تو منو دوست نداری . -دوستت دارم لاله دوستت دارم . چرا این قدر حساسی . چون هفت سال ازت بزرگترم ؟/؟ نمی تونم اون شور و حال جوونترا رو بهت بدم ؟/؟ یه نگاهی بهم انداخت و گفت چرا با احساسات من بازی می کنی . دلم می خواد .. دلم می خواد .. -حرفتو بزن لاله وقتی رک حرفاتو می زنی خیلی خوشگل تر میشی و دوست داشتنی تر .. داغ کرده بودم . -لاله نرو .. اگه دوستم داری نرو .. قلبمو نشکن . بد جنس نباش -من که بهت نگفتم دوستت دارم . من که بهت نگفتم عاشقتم . لاله رفت . دیگه هیچی نگفت .. منم دیگه به روش نیاوردم . . فقط همینو فهمیدم برای سه شنبه واسه شمال بلیط گرفته .. به هر کلکی که بود فهمیدم اون دو تا صندلی گرفته . اون از سه شنبه تا جمعه رو کلاس نداشت . ولی من سه شنبه رو اجازه گرفتم تا یه جوری همراش راه بیفتم . منم تو همون اتوبوس یه جا رزرو کردم . اون فکر نمی کرد که باهاش میام . باکمال پررویی رفتم کنارش نشستم -ببخشید اینجا جای منه . -مگه یه آدم رو چند تا صندلی میشینه -میخوام شب راحت بخوابم . مگه خودت صندلی نداری -اون آخراست نفسم می گیره . حالم بد میشه . پول بلیط تو رو میدم . این بار ماشینمو میارم با هم از شهرمون راه میفتیم . .. بلندشم لاله ؟/؟ -پول بلیطو داشته باش واسه خودت . من باهات نمیام سوار ماشینت نمیشم . همین جا بشین ولی حرفای الکی نزن .. حالا تو هم سفر منی . کلاس که رفتیم میشی استاد من . سرور من . -ولی تو همیشه ملکه من خواهی بود . حس کردم یه لبخندی زد و ساکت شد . اتوبوس راه افتاد . دلم نمی خواست به این زودی برسیم . هنوز ده دقیقه رد نشده بودیم که خیلی آروم گفتم لاله .. جوابمو نداد ..-لاله بهت سلام کنم جوابمو بدی ؟/؟ -از آهنگ صدات می فهمم که چی می خوای بگی ؟/؟ -تو که این همه خوب و خیلی بهتر از خودم منو می شناسی دلت میاد که دلمو بشکنی ؟/؟ -دوباره شروع نکن . اصلا من پامیشم میرم آخر این دو تا صندلی مال تو -خیلی لجبازی . مغرور .. خود خواه . میگی حرف حرف منه -اگه من خود خواهم پس چرا ازم می خوای باهات باشم -می خوام زنم شی -من دوست داشتن الکی نمی خوام . من تو رو به خاطر خودت دوست دارم . هنوز اینو حس نکردی .. گناه من چیه که اون قالم گذاشته . تقصیر من چیه که بازم عاشق شدم . اصلا کی گفته یه آدم نمی تونه دوباره عاشق شه . چرا درکم نمی کنی . چقدر بد جنس و بیرحمی . چرا حرف خودتو می زنی . من چیکار کنم دوستم داشته باشی -هیچکار -نه بگو من چیکار کنم .-آخه من وقتی که دوستت دارم دیگه چه کار دیگه ای می تونی بکنی .. دوباره شده بود همون لاله خواستنی و رک .. لاله دوستم داشت . آخ چی می شد این پنجره ها و شیشه های اتوبوس مث قدیم باز می شدند و من خودمو از خوشی زیاد پرت می کردم پایین . -وقتی اون روز توی پارک ملت از دخترای دیگه حرف می زدی من از حسادت و عصبانیت داشتم می ترکیدم . دلم می خواست تو به من می گفتی که دوستم داری . -بعدش که گفتم ..-آره بعدش گفتی ولی نمی دونم چرا اون موقع به عشق اولت حسادتم شد . می خواستم برات اولین باشم . در همه چیز برات ترین وبهترین باشم -لاله تو هستی .. حالا می خوای بری و تنهام بذاری ؟/؟ بری با یکی دیگه باشی که براش اولین باشی ؟/؟ همون چیزی که تو رو ارضات کنه . -می دونی دلم چی می خواد منوچ ؟/؟ -چی می خواد -دلم می خواد بزنمت . بزنمت .. بادستش طوری پشت دستمو چنگش گرفت و ناخناشو تو پوست و گوشتم فرو برد که چند قطره خون از پشت دستم جاری شد -اوخ ناخنم شکست . .منوچ از دستت داره خون میاد . -مهم نیست . دلت خنک شه اشکالی نداره -منو ببخش . دوست داشتم لجمو نشون بدم . فکر می کنی من آدمی هستم که روزی یه بار عاشق شم ؟/؟ برم خودمو بدم دست کسی دیگه و افتخار کنم که براش اولین هستم ؟/؟ دلت میاد این حرفو بهم بزنی -وقتی که تو دلت میاد که دلمو بشکنی منم دلم میاد که این حرفو بهت بزنم -بمیرم برات دستت می سوزه ؟/؟ -دلم می سوزه تو خیالت نیست واسه دستم ناراحتی ؟/؟ -مثل این که دلت می خواد اون یکی دستتم زخمی کنم -بیا جامونو عوض کنیم تا تو راحت این کارو بکنی -فکر می کنی من این قدر بد جنسم ؟/؟ کف دستشو گذاشت پشت همون دستی که زخمیش کرده بود . -می تونی جبران کنی . یکی یکی انگشتاشونوازش می کردم و کف دستشو تو دستم گرفتم .. اون دستشو کنار نکشید .لحظاتی بعد همراهیم کرد . چشامو بستم . دلم می خواست با نوازش دست گرمش که گرمای عشقو در وجودم به جریان مینداخت بخوابم . -لاله دوستت دارم . عاشقتم . باورمی کنی که دوستت دارم ؟/؟عاشقتم ؟/؟ -اگه باور نکنم چیکار می تونم بکنم . می میرم اگه باور نکنم . -بامن ازدواج می کنی ؟/؟ -لاله اگه حرفی رو بزنه روش وای می ایسته . تو خوب موقعی داری اینو ازم می پرسی --مگه ممکنه فردا دوستم نداشته باشی یا تزت عوض شه ؟/؟-نه ولی شاید فکر کنم تو دوستم نداری -با من ازدواج می کنی ؟/؟ -اگه بهت بگم آره میری ته اتوبوس می شینی ؟/؟ -اگه نه هم بگی بازم میرم . چون دوستت دارم و حرفتو گوش می کنم . منتظر بود تا بازم ازش بپرسم -باهام ازدواج می کنی ؟/؟ -ببینم تو با سکوت من متوجه نمیشی که جوابم چیه ؟/؟ -چرا ولی بعدا که نمیشه سکوتو به روت آورد .-باهام ازدواج می کنی ؟/؟ -آره منوچ . چرا که نه . کی بهتر از تو . دلم می خواست و می خواد همین الان عروست بودم . -لاله جوابتو دیر دادی ولی عالی بود . بهتر از این نمی شد . لاله دو تا دختر پشت سرمون نشستن فکر می کنی حرفامونو شنیدن ؟/؟ -بذار بشنون بذار تمام دنیا بدونه که من دوستت دارم و می خواهیم با هم ازدواج کنیم . -ببینم تو فقط دوستم داری یا ما همو دوست داریم -ببخشید . ببخش منوچ . ببینم اگه زنت بشم درس نخونم بهم نمره میدی ؟/؟ -تو چی دوست داری ؟/؟ -من اون منوچهری رو دوست دارم که شرافتمندانه کارشو انجام بده . خودش باشه . مهربون و قانون مدار . اون جایی که باید همه رو به یه چش نگاه کنه به یه چش نگاه کنه وجایی که فقط باید به زنش نگاه کنه همین کارو بکنه .. -ببینم می تونم چند تا تلفن بزنم ؟/؟ دوتایی مون خندیدیم . دستش هنوز توی دستم بود . بر عکس سفر قبلی این بار می خواستم زودتر به مقصد برسم . موبایلشو روشن کرد . رفت رو آهنگ جاده گوگوش . بازم به ستاره ها نگاه می کردم . لاله خیلی خونسرد خوابیده بود . این بار سرشو گذاشته بود رو شونه ام . با انگشتاش بازی می کردم . اتوبوس در جاده گلستان به سوی مازندران می رفت . سرلاله روی سینه و شونه ام و دستش تو دستم همراه با آهنگ جاده گوگوش آرامش خاصی بهم می داد . به جاده نگاه می کردم و به ستاره ها . انگار ستاره ها همه مال من بودند . بخون گوگوش عزیزم من دارم میام دارم میرم به شهر و دیارم تا لاله زیبای خودمو عقدش کنم . بخون خانوم گوگوش چه با احساس می خونی یه خورده حزن انگیزه ولی برای من آخرش خوشه .. جاده اسم منو فریاد می زنه .... منتظر مونده که من باهاش بیام جاده فریاد می زنه بیااااااااااااا... پایان .. نویسنده .. ایرانی

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
صفحه  صفحه 3 از 78:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  75  76  77  78  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA