انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 30 از 78:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  77  78  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


زن

 
جهــــــــــان عدالــــــــــت در انتظــــــــــار توســــــــــت

مهدی جان ! کی می آیی ؟ ببین که جهان منتظراست . ستم بیداد می کند . داد فریاد می کند(می زند ) . خسته ایم منتظریم تا به کی باید در انتظارت ماند ؟ تا به کی باید گفت که شاید این جمعه بیایی . خسته ایم اما به امید دیدن روی چون ماه محمد گونه ات به انتظار نشسته ایم . نشسته ایم تا آن خلفای به ناحقی را که دم از تو و نیابت تو می زنند برجای بنشانی .. امروز تولد زمینی دیگر است .. گویی که امروز ,زمانی دیگر متولد گردیده است . دستها رو به آسمانند .. با چه صدایی فریادت بزنیم .. به چه ندایی تو را بخوانیم مهدی جان .. بگو کی می آیی تا دستهای آتشین شیطان را بسوزانی .. تا بدانیم که هنوز هم عدالت زنده است . تا بدانیم که هنوز هم کودکان گرسنه , روسپیان بی گناه , روسیاهان سپید دل , بچه های یتیم , شبتاب های درجستجوی ایمان , هنوز هم خدایی دارند .. پروردگار در آیه 11 از سوره رعد در قرآن مجید می فرماید خداوند سرنوشت قومی را تغییر نمی دهد مگر آن که بخواهند .. اراده کنند . مهدی جان اراده امت راستینت چنین است که بیایی و خلق خدا را از امت ناراستین که بر تخت شاهی تکیه زده اند وبه پندا ر خویش سلطنتی جاودانه دارند رهایی بخشی . جهان چگونه در انتظار توست . جان به لب و روز به شب رسیده .. دلها همه بی تاب است و نایب ناحقت درخواب است .. شب از راه می رسد .. امشب چه شبیست .. گویی که ستارگان به هم رسیده اند .. گویی که ماه حرکت می کند .. ولوله هاست . امشب مولا محمد و علی را می بینم . چه شب باشکوهیست امشب ! چه می شد که با طلوع فردا می آمدی ! آخر این جمعه تولد توست .. آخر جمعه دیار من , تشنه دیدار یار من است .. ..چه می شد که با تولد خود دنیا را متولد می کردی !. یا مهدی ! تو می آیی و می گویی که شاه اوست سلطان اوست .فرمانروا اوست . می دانیم که از تو نباید پرسید که کی می آیی ؟ آخر تو هم نمی دانی که نور پاک ایمانت را , روشنگر راه تاریکمان را کی ارزانی ما تاریک دلان خواهی نمود .. خداوندا ! چگونه فریاد بزنیم چگونه بخواهیم که مهدی بیاید .. مگر جز از تو از کسی هم باید خواست ؟ چگونه فریاد بزنیم که در سرزمین من به نام تو و او , خونبارش ها را باران رحمت می گویند و خود از این رحمت به دورند . چراغ تزویر و ریا دردست گرفته اند و ناخدایان را با خدا و با خدایان را ناخدا می گویند غافل از آن که تنها تو می دانی که چه کسی با توست . چه کسی با فرزند پاک محمد و علی و فاطمه است . مهدی جان ! به داد ما برس ..گناهگاران دوستدار تو در روی زمین, شفاعت می خواهند . برای آن که جهان از تباهی , تهی گردد باید که دلهامان را ازتیرگی تهی گردانیم .. باید که مهدی گونه باشیم ..می دانیم که بر حقی . آن کس دوستدار واقعی توست که دوستدار عدالت تو باشد .. به خدا , بسیاری از آنان که امروز ریاکارانه دم از تو می زنند و بر مسند خلافت تکیه زده اند یا با تو می جنگند یا از تو می گریزند . اما من ملتمسانه از تو می خواهم و از خدای تو که آن چنان کنید که روح ناپاک و آلوده من آن چنان آراسته گردد که بتوانم سر باز تو گردم نه سربار تو . که اگر بخواهم و اگر بخواهی و اگر بخواهد این چنین خواهد شد . تولدت مبارک ..ای آن که هدایت یافته ای هدایت خواهی کرد می دانم این آرزوی بزرگیست که بخواهم با تو باشم .. اما می دانم اگر خدا بخواهد خواهد شد ..و اگر من بخواهم . چرا انسانها از در آغوش خدا بودن گریزانند ؟چرا باورش می کنند و ناباورانه از او روی می گردانند ؟!. جهان جاودانه نیست . ماشین زمان ما را تا به مرز برزخ خواهد برد آن گاه که چشمانمان را برای همیشه به روی این دنیا ببندیم باورمان خواهد شد که به سرزمینی دیگر رفته ایم .. سرزمینی که زمینی ندارد . به نام تو و با تکیه بررویای حکومت تو حکومت می کنند حتی شیطان هم برایت شربت می دهد اما آن کس به لذت و شیرینی جاودانه خواهد رسید که برای خدا و درراه خدا باشد ..تو و خدای من بر من نمی خندید که چرا می خواهم با تو باشم . وخداوند وعده پیروزی مهدی و جهانی سراسر پر از عدل و داد و صلح و صفا را داده است . تحقق آن روز تصور یک رویا نیست .. تا که جهان هست و باید ها و نباید ها هست هرچیز ی می تواند باشد و می تواند نباشد .. آن چنان که من نبوده ام , هستم , خواهم بود و باز هم خواهم بود .. مهدی جان می خواهم که با تو باشم . حتی اگر به سفر مرگ بروم یا این که مرگ مرا به سفر ببرد می خواهم که با تو باشم .. بگو کی می آیی ... احساس می کنم که ندایی از مهدی به گوش می رسد که می فرماید تنها اوست که می داند .. . سالروز تولد منجی عالم بشریت مهدی موعود را به عدالت جویان و آزادی خواهان و حق طلبان سراسر جهان تبریک و تهنیت عرض نموده ..باشد که با ظهور آن حضرت جهان سراسر عدل و خرمی گردد .. بگو کی می آیی ؟ احساس می کنم که ندایی از مهدی به گوش می رسد که می فرماید تنها اوست که می داند .. تنها اوست که می داند . ................ ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
نــــــــــــــــــــــــــــــدای سبــــــــــــــــــــــــــــــز

هنوز سوز نگاهت نگاهم را می سوزاند . هنوز چشمهایت سیل اندوه را روانه چشمه های خشک و سوزان قلبم می سازد .. پنج سال گذشت .. نمی دانستم آمدنت را .. اما هنوز باور ندارم رفتنت را .. هنوز تیر نگاهت سینه ام را می شکافد تا با نداهای سوزناک خود فریاد ها زنم و نداها سردهم تا که شاید آه مظلومانه تو کارگر افتد و کار شیطان را سخت گرداند . عرش خدا با خون پاک تو لرزیده است هنوز محبوب تو .. معشوق تو مصلحت ندانسته که شیطان آتشین را بسوزاند . اما فرش شیطان هم لرزیده است . هنوز اشکهای بدرقه راهت را به یاد دارم که چگونه قلب سنگلاخها را شکافته است . پنج سال گذشت .. پنج بار زمین به آن نقطه ای آمد که تو را به خدای زمین و آسمانها سپرد .. می دانیم به کجا رفته ای .. می دانیم چرا رفته ای .. اما هنوز هم رفتنت را باور نداریم .. هنوز هم از دیدگان خون سرخ می بارد به رنگ خون سرخ و پاک قلب پاک تو .. سالها ست که برای تو می نویسم .. برای تو که چون یکی از مایی .. نمی دانیم که مصلحت خدا بر چه قرار گرفته .. ما ناتوانانی بیش نیستیم که توانایی خود را از او داریم . زمینیان درسوز تو می سوزند و بهشت زیبا تر از همیشه شده است . آخرباز هم هدیه ای از زمین رسیده است . نسیمی خدایی انگار که جانها را نوازش می دهد .. گویی که بوی خدا می آید .. همان محبوبی که هر گاه به تو می اندیشم تا که از تو بنویسم به یاری من می شتابد واژگان را تسلیم من می سازد تا فراموش کنم که در وصف تو و آخرین نگاه تو چقدر ناتوانم . نمی دانم هنوز هم نمی دانم و اگر او نخواهد هرگز نخواهم دانست که در ثانیه آخرین نگاهت به چه می اندیشیدی .. بالهای پرواز تو را ندیده ام پرنده آسمانی من .. چه کسی می گوید تو از چنگ عقابها گریخته ای .. تو شاهین ستم را به زیر کشیده ای .. تخت سفیه را در هم شکسته ای .. من امروز باز هم از تو می گویم . از راه مقدس تو .. جانها در عالمی دیگر به هم می رسند و جانهای پاک به خدا می رسند . به خدا که خدا در کنار تو بوده است .. به خدا که او از نگاه خونبار تو خون باریده است . آخر تو آن هدیه ای را که خدایت به تو داده بوده است به خاطر او و به خاطر آن که همه بدانند که اوست حاکم بر حق این عالم در راه او داده ای .. تو هدیه اش را به او هدیه داده ای .. نداجان ! جز جان چه می توانستی هدیه جانان کنی ..شیرین تر از جان چه داشته ای ؟! به دیدار معشوق شتافته ای تا بگویی که بالاتر از معبود و خالق آفریننده عشق نمی شناسی .. آری راه عشق , تو را به معشوقت رسانیده است . ای عزیزی که پنج سال است ندا را از دست داده ای !..بشنو که نداهایی از بهشت به گوش می رسد . ندای نداهای ماست . نداهایی که خدا را فریاد زده اند .. عدالت را .. حقیقت را .. محبت را .. عشق را فریاد زده اند و خواستنی ها را برای همه خواسته اند . نداهایی که گفته اند خداوند برای همه ماست .. و نعمتهایش از آن همه ما .. اگر اونخواهد چه کسی خواهد ماند ؟!.. امشب ندای عزیز ما بار سفر می بندد رخت سفر می پوشد .. امشب آن زیبا تراز ماه و بر تر از خورشید پیراهن عروسش را بر تن می کند .. می رود تا فریاد بزند با رفتن فردا (31خرداد) بهار نخواهد رفت ..می رود تا پیکر پاک خود را با شکوفه های بهاری زینت بخشد .. می رود تا جامه سپید عروس بر تن کند .. به خدا آن کفن نیست که او بر تن کرده است .. به خدا آآن قفس سیاه شیطان نیست که او را در بر گرفته است .به خدا که قلب گلوله از شکافتن قلب تو خون گریسته است . گلوله ای که سینه ات را بوسید وتو را تقدیم یگانه خالق عالم نموده است .. اما آن شکارچی همان رهبر گلوله , قلب عدالت را سینه عشق و محبت را , هدف گرفت تا بگوید که هنوزهم صاحبان پوسیده افکار قرون وسطایی نفس می کشند ندا در آتش سوخت تا به آن دیو سیاه سر سیاه جامه سیاه دل سیاه جان سیاه روسیاه بگوید که زمین می گردد . آری او فریاد زد که زمین می گردد اما توای سلطان نادان ! روزی خواهد آمد که دیگر نگردی..پنج سال گذشت .. جهان برای تو گریست .. اما خدای جهان درآغوشت کشید تا بگوید که تو را در بهشت سبز خویش جای خواهد داد . آخر تو با قلب و سینه سرخت ندای سبز او گشته ای . صدا و ندای خدا .. ندای سبز .. و خداوند عطر بهشتی گونه تو را در پهنه پهناور گیتی پراکنده ساخت تا همگان بدانند که تو که بوده ای .. مادرم ! مادر ندای ما ! بوی پاک فرزند تو در سر تا سر جهان پیچیده است .. ندای تو امانتی از خدا بوده امانتش را گرفته است . جانهای ما نیز امانتی در دست اوست . اوپاکدلانه آمد و پاکدلانه رفت .. آخر برای چه اشک غم می ریزی ؟! آخر برای چه هنوز رفتنش را باور نداری ؟! برای چه هنوز چشمانت را به در دوخته ای و می پنداری که در خواب بوده ای تا که شاید ناباورانه از در درآید و در آغوش گرم مادرانه ات جای گیرد .. آخر برای چه هنوز چون یعقوب داغ یوسف دیده با بوی پیراهنش لحظه ها را به امید لحظه های بعد می کشی تا که شاید گمشده ات به کنعان باز گردد . اوگم نشده که پیدا شود . به خدا که او خدایش را یافته است . به خدا که او خوشبخت است .. به خدا که او از عزیز ترین عزیزان خداست . برای چه رفتنش را باور نداری . او رفته است اما یادش در دلهای ماست . اندیشه روشنش چراغ راه ماست . مادرم روزگار ستم خواهد رفت . آن روز ندا شاد مانه , ندای شادانه اش را سر خواهد داد که خدای سبز به وعده اش عمل نموده است . خداوندا !می دانم که روزگار ستم پردوام نخواهد بود . فرموده ای سرنوشت قومی را تغییر نمی دهی مگر آن که آن قوم چنین بخواهند . می دانم که قوم خسته چنین می خواهد شاید که باید فریاد ها نیزه گردد تا بر سینه دشمن ستمگر بنشیند و خون سیاه و کثیف او را بر زمین جاری سازد امشب آسمان خونین است .نداجان ! امشب آسمانیان تو را بدرقه می کنند تو نمی دانی چه خواهد شد .. و فرداشب شام غریبان است .. در غربت و دوری از تو چشمها همه خون می بارد و فرداشب شام غریبان است . غریبان به میهمانی قریبان می آیند سکوت با فریاد های تو می شکند و فریاد ها باخون پاک تو در قلب خالق جهان می نشیند .وفردا شب شام غریبان است .. دژخیم جان شیرینت را گرفته است حتی از جسد پاک و بهشتی تو نیز هراسانند و فرداشب شام غریبان است شب ندای ایران است شب مرگ روسیاهان و سر سیاهان است . نداجان !هر بار که به تو سلام می گویم با خود می گویم این بارچگونه با ندایمان وداع گویم .. ندای ما صدای فریاد انسانهاییست که نمی خواهند آزادی خود را به دست اسیران دنیاپرست دین ستیزی بدهند که پیشانی خود را چون سرین اسب داغ می نمایند تا بگویند که ما عابد و زاهد وپرهیزکاریم ..همان گرگ هایی که خود را چوپان می دانند . ندای سبز من ! من اینجا در کنار توام .. برای تو می نویسم که همچنان برای دنیا می نویسی .. برای تو می خوانم که همچنان برای آزادی می خوانی ..و زندگی ادامه دارد .. کاش غربتیان بدانند که تو اینک درقربتی .. بازهم می گویم نداجان بهشت بر تو مبارک باد و بر تر و والاتر از آن به بهشتی که به تونازنین من می نازد می گویم ندا بر تو مبارک باشد ندا بر تو مبارک باشد .... پایان .... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
فـــــــــــــرشتـــــــــــــه خـــــــــــــوشبختـــــــــــــی مــــــــــــن ۱

نه .. نه .. نههههههه ... باورم نمی شد اون این جا چیکار می کنه . خانوم ادبی ... دست و پام می لرزید ..وقتی از کنارش رد شدم یه لحظه چهره اش واسم آشنا اومد .. وقتی هم وارد مطب شدم و به اون زن فکر کردم ناگهان به یاد اون افتادم .. اون خودش بود .. انگار ازآن سوی آسمان آمده بود .. فکر می کردم اون مرده .. شاید خودش نباشه .. ولی خودش بود .. امکان نداره من حالت نگاهشو فراموش کنم . یه لحظه منو دید . پس چرا منو نشناخت . یه ریش پرفسوری گذاشتن تا این حد چهره مو عوض کرده ؟ پونزده سال از آخرین باری که دیدمش می گذشت .. پونزده سال از زمانی که فکر می کردم دیگه هیچوقت نمی بینمش .. شاید اون نباشه ..فرشته خانوم ادبی .. بالاتر از یک فرشته ... خیلی مهربون بود . اون واسم مث یه دوست بود .. یه فرشته نجات .. یک همدم , یک مادر , یک خواهر .. وقتی پدرم مرد و مادرم ازدواج کرد مادر مثل گذشته ها بهم توجهی نداشت .. ولی خانوم معلم مهربون رفیق من شد . اون آموزگار کلاس چهارم ابتدایی من بود که وقتی رفتم به کلاس پنجم اونم شد معلم کلاس پنجم .. وقتی می رفتم به یه گوشه ای و بغض می کردم اون پا به پام میومد .. باهام حرف می زد . دلداریم می داد .
-پسرم بابات رفته پیش فرشته ها .. حالا تو باید نشون بدی که یک مرد شدی . ..
ناپدری من خیلی اذیتم می کرد .. خیلی از اموالی رو که حق من بود از چنگ مادرم در آورد .. ولی من متوجه این مسائل نبودم .. هرروز به شوق دیدن فرشته خانوم از خواب پا می شدم . روزای تعطیل اعصابم می ریخت به هم . تابستون رو که دیگه دل و دماغی نداشتم . حرفاش واسم مث یه لالایی دلنشین بود . اون منو به زندگی و آینده امید وار می کرد . دیگه به این فکر نمی کردم که بچه یتیمی هستم . دیگه فردای خودمو تیره و تار نمی دیدم . اون همه چیز من بود .. چند بار که خواستم از حقم دفاع کنم و با بعضی از دانش آموزان درگیر شدم مادرشون اومد به مدرسه .. یکی از اون زنای بی ادب گفت بچه که بی پدر باشه همینه .. در اینجا فرشته اومد به کمکم و گفت چرا دل یتیمو به درد میاری .. مگه پیامبر ما پدر داشت ؟ اینو که گفت اون زن گریه اش گرفت چشای خودشم پر اشک شد . گاهی واسم کتاب می خرید .. کتابایی که اطلاعات علمی منو زیاد کنه .. به من می گفت یه روزی به جایی می رسی که خیلی ها حسرت تو رو بخورن .. تو هم باید بهم قول بدی که تلاشتو بکنی .. فکر می کردم تلخ ترین روز زندگی من روزیه که امتحانات کلاس پنجم من تموم شد .. ولی بعد از اون بازم می دیدمش . بهش سر می زدم . اون بهم انرژی می داد . اون اگه می گفت بمیر می مردم . دوم راهنمایی بودم . سیزده سالم بود اون تازه بیست و چهار سالش تموم شده بود که شنیدم می خواد ازدواج کنه .. اون روزی که اون ازدواج کرد تلخ ترین روز زندگی من بود شاید تلخ تر از روزی که پدرمو از دست داده بودم چون هم خانوم معلممو دوست داشتم و هم این که اون روزایی که پدرمو از دست داده بودم بچه بودم . اما خانوم معلم فراموشم نکرد ..
-علی آقا تو دیگه یک مرد شدی .. فقط یادت نره بهم چی قول دادی . من می خوام بهت افتخار کنم . همه جا ببالم و بگم این همون علی کوچولوست .. علی کوچولویی که یه روزی شاگرد من بود . نمی دونی یه معلم چقدر در اون لحظه احساس غرور می کنه .
-خانونم ادبی .. فرشته خانوم .. خانوم معلم بهتون قول میدم .. قول میدم . ..
چقدر به شوهرش حسادت می کردم . بعضی وقتا فکرای خنده داری می افتاد تو سرم این که چی می شد خانوم معلم زن من می شد . اون با حرفاش آرومم می کرد نصیحتم می کرد قشنگیهای زندگی رو مثل یه تصویری جلو روم می ذاشت . از نعمتهای خدا می گفت . نعمتهایی که شاید خیلی از اونا رو نداشتم . بهم می گفت همون قدری رو که داری شکر گزارش باش .. یه روزی فهمیدم که اون بزرگترین نعمت زندگیمه .. مادری که تقریبا فراموشم کرده بود .. مادری که فقط واسه پزدادن پیش این و اون تازه زمانی که رفتم دانشگاه فهمید که یه پسری هم داره .. ولی یه روزی اومد که اون شد تلخ ترین روز زندگیم .. روزی که از از شهرستان رفتیم تهرون و همش تقصیر ناپدریم و کار اون بود ... با این حال هر چند ماه در میون که یه سری به شهر مون می زدیم منم یه سری به فرشته جون می زدم ... بازم یه روز دیگه ای اومد که دیگه می دونستم تلخ تر از اون دیگه نمی تونه جاشو بگیره .. سال آخر دبیرستان بودم . خبر رسید که اتوبوسی که اونا رو می برد به مشهد اسیر سیلاب شده و مسافرین همه شون غرق شدند .. خانوم ادبی و شوهرو پسر سه چهار ساله اش هم جزو سرنشینان اتوبوس بودن .. دیگه حال و روز خودمو ندونستم . تا چند روز لب به غذا نزدم . اون روزا ناپدریم که بچه اش نمی شد و مادرم بودن سفر اروپا و کار من شده بود غصه خوردن . وقتی هم که برگشتن چیزی بهشون نگفتم.
بدنم قفل کرده بود .. می خواستم فریاد بزنم و منشی رو صدا کنم که اون زنو برام بیاره .. ببینم اون کیه .. می دونستم خودشه .. بوی اونو حس می کردم . یعقوب از بوی پیراهن یوسف بود که پسرشو حس می کرد ولی من از بوی روی او فهمیده بودم که اون همون فرشته منه . معلم مقدس من . وقتی خبر اون حادثه رو شنیدم دیگه طرف مدرسه نرفتم . کسی هم دیگه حرفشو نزد . چون من چیزی از کسی نمی پرسیدم .وکسی رو هم نداشتم که برام از فرشته بگه . باورکرده بودم که اون مرده . زمونه طوری شده بود که دیگه کسی به گذشته ها بر نمی گشت . منم دیگه کمتر به زاد گاهم می رفتم و این خونواده پدری بودن که با وجود ازدواج مجدد مادرم میومدن و به من سر می زدن . .. اون روزا به یاد قولی افتاده بودم که به فرشته جونم داده بودم .. اون که زنده نیست که موفقیت منو ببینه . حالا من یک متخصص زنان و زایمانم با کلی مشتری و شهرت .. ناپدری و مادرم دیگه از نظر مالی هوامو داشتن .. ولی اگه فرشته جون نبود این کارای آخر کارشون دیگه فایده ای نداشت . با این که دو سه سالی می شد که مطب باز کرده بودم ولی وقت سر خاروندن نداشتم .. خانوم منشی درو باز کرد و حال زار منو دید .
-آقای دکتر . چی شده ..
با اشاره دست بهش گفتم چیزی نشده .. خیلی آروم و شمرده ازش خواستم که اون زنو بفرسته داخل . ..اون خودش بود .. خدایا اون زنده بود .. اون فرشته من بود .. فرشته نجات من .. بهترین زن دنیا .. زنی که منو به زندگی بر گردونده و افق روشنی از آینده رو واسم ترسیم کرده بود . اون چطور متوجه تابلو نشده .. چطور از اسمم متوجه نشده .. علی علوی ..
-خانوم ادبی مطمئنید که این همون جاییه که می خواین ویزیت شین ؟ اصلا می دونین دکترتون کیه ؟
-نزدیک خونه ام بود راستش چی شده ..
سیل اشک از چشام سرازیر شده بود .. جلوش خم شدم .. تعجب کرد .
-ببخشید این کارا یعنی چه .؟!
-عیبی نداره به من افتخار نکن من تا جون دارم بهت افتخار می کنم .. حالا دیگه علی کوچولوتو نمی شناسی ؟ دیدی رو قولم وایسادم .. فرشته جون امروز بهترین روز زندگی منه .. نه واسه این که تو بهم افتخار کنی .. واسه این که حس می کنم یک بار دیگه زنده شدم ..
فرشته دندوناش به هم می خورد .. دستشو بوسیدم . فرشته مثل ابر بهار اشک می ریخت ..
-تویی علی کوچولو ؟ می بینی چی بر سرم اومده ؟ شوهرم و فرهاد کوچولوم رفتن پیش خدا . کاش منم با اونا می رفتم .. ولی من نجات پیدا کردم .. دوسالی رو بودم آسایشگاه روانی .. بعدشم که بهتر شدم اومدم این جا .. دوست دارم تنها باشم ولی خواهر زاده هام برادر زاده هام که تو تهرونن هر روز بهم سر می زنن . من خیلی پوست کلفتم . دوازده سیزده سال از اون حادثه می گذره ولی هنوز قلب و روح و وجودم زخمیه .. کاش منم با اونا می رفتم ..
-خانوم معلم این بهترین روز زندگی منه .. بهترین روز . باورم نمیشه که زنده باشی ..
-به یک مرده میگی زنده ؟
-فرشته جون .. خانوم معلم مقدس من .. مگه خودت نبودی که بهم امید دادی .. مگه خودت نبودی که به من می گفتی که زندگی ادامه داره . تو الگوی منی .. من به برکت وجود توبه اینجا رسیدم . دلم می خواد دونه دونه انگشتاتو ببوسم ..
-علی کوچولو صورتت درشت شده .. صدات مردونه تر شده .. ریش پروفسوری بهت میاد . من بهت افتخار می کنم . اگه فرهاد کوچولوم زنده بود یکی دوسال دیگه می رفت دانشگاه ..
-حالا تو علی کوچولو رو داری .
-تو که خیلی بزرگ شدی .
-ولی همیشه علی کوچولوی تو هستم .
دنیا دیگه مال من شده بود . انگاری روی زمین فقط من بودم و اون . من بودم و دنیایی از شادیها . اون به دیدنم آروم گرفته بود . من نباید شادی خودمو نشون می دادم .
-علی جان هنوز از دواج نکردی ؟
-نه راستش از وقتی که اون خبر بد رو در مورد تو شنیدم دیگه همش به این فکر بودم که چیکار کنم که خوشحال شی ..
-یعنی روح من از اون دنیا شاهد و ناظر موفقیتهای تو باشه ؟
خدایا من چیکار می تونم بکنم که اونو شاد ترش کنم . فرشته سختش بود که معاینه اش کنم ومنم اصرار نکردم . ولی شرایط عمومی اونو کنترل کردم .. داد مریضا در اومده بود .. نفهمیدم اون روز رو چه طور گذروندم . ولی دلم می خواست فرشته جونو بیشتر از اینا می دیدم ... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
فــــــــرشتــــــــه خــــــــوشبختــــــــی مــــــــن ۲ (قسمــــــــت آخــــــــر)

وقت و بی وقت می رفتم سراغش .. با هم می رفتیم بیرون . اونو دعوت به شام می کردم .. البته شبای جمعه که مطب تعطیل بود .. اونم روزای جمعه منو دعوت به ناهار می کرد . بازم بهش عادت کرده بودم . اون حالا چهل و سه چهار سالش می شد . بعد از این که از آسایشگاه اومده بود بیرون خواستگار زیاد داشت ولی نخواست که ازدواج کنه .. به یاد اون روزایی افتاده بودم که می خواست ازدواج کنه و اون لحظاتی که دلم می خواست زنم بشه .. اون موقع بیست و خوردی سال سن داشت .. خودم متوجه خنده دار بودن افکارم شده بودم .. اون فکر بازم افتاده بود به سرم ..حالا خیلی با هم صمیمی شده بودیم .
-راستی علی آقا خواهر زاده ام نسرین که بار اول تو رو دید بهم گفت که دوست پسر پیدا کردی ؟ ..
-خب شاید اون می دونسته من که بچه بودم یه بار دلم خواست که باهات ازدواج کنم .
از خنده روده بر شده بود.
-کجاش خنده داره فرشته ..
-هیچی همین جوری خنده ام گرفت .
-آخه من به شوهرت حسادت می کردم .
-نه بابا .. الف بچه رو.
-حالا رو که نمیگی ..
-نه همون وقتا رو میگم .
-الان هم اگه یکی بیاد به خواستگاریت بازم حسادت می کنم .
-خاطرت تخت من اهل ازدواج دوباره نیستم ..
-یعنی می خوای تا آخر عمرت بی بچه باشی ؟ هنوزم می تونی زیر نظر پزشک متخصص یا شاگرد خودت شرایط خودت رو کنترل کنی ..
اون دیگه سختش نبود که معاینه اش کنم .
-علی آقا , علی کوچولو , علی جون من نمی خوام ازدواج کنم .. طوری حرف می زنی که انگار خودت می خوای بیای خواستگاریم . من بچه نمی خوام . تو پسر من .. مثل همون وقتا که تازه استخدام شده بودم . الان هم حالم داره بهتر میشه و قبول کردن تا چند وقت دیگه برم سر کار .. فکر کنم تاثیر حرفای تو بوده علی آقا ... .. خیلی برام سخت بود که بخوام به فرشته پیشنهاد ازدواج بدم . شاید خیلی ها این حرکت منو یه حرکت مسخره ای قلمداد کنن . رابطه ما رو طور دیگه ای ببینن .. شاید خود فرشته هم به من بخنده .. وقتی می خواستم موضوع رو باهاش مطرح کنم خیلی سختم بود . ولی به این صورت گفتم ..
-فرشته جون گفتی ازدواج نمی کنی ؟
-یک بچه محصل یک دانش آموز اصلا چه حقی داره در مورد این موضوع با من حرف بزنه ؟ چه ربطی به تو داره ؟
.. سابقه نداشت این طور باهام بر خورد کنه ..
-هیچی من می خواستم ازدواج کنم .
-خوشبخت شی . واسه همین می خوای از شر من خلاص شی ؟ می ترسی زنت بهت اجازه نده که با خانوم معلمت بگردی ؟ اصلا کی گفت آقا دکتر این قدر وقتشو بدن به من ..
بهش حق می دادم . ضربه روحی بزرگی خورده بود . نامه ای رو آماده کرده بودم تا به وقت ضرورت بهش بدم دام به دستش ..
-اگه دوست داری و اگه آزارت میدم دیگه بهت سر نمی زنم .
-این چیه علی آقا ..
-اینو بخون تا متوجه شی که من گناه نکردم . که من فضول نیستم که بخوام در کارای تو دخالت کنم ..
-علی آقا من منظوری نداشتم . حالم خوش نیست . ولی از وقتی که تو اومدی یاد اون روزا ی اول کارم و روزایی که هنوز خیلی چیزا رو از دست نداده بودم افتاده دیگه حالم خیلی بهتر شد ..
از پیشش رفتم تا نامه رو بخونه قسمتی از اون نامه به این صورت بود ..........
تقدیم به فرشته روی زمین فرشته ای برتر از انسان و فرشته آسمان .. بذار به زبون امروز واست بنویسم . همونی که می خوام باشی .. تو به من عشقو شناسوندی .. عشق به خودم ,عشق به زندگی ,عشق به این که خودمو باور کنم برای خواسته هام بجنگم .. اما یه عشقه که آدما بیشتر خودشون یاد می گیرن که چه جوری عاشق باشن . نمیشه جلوی اون عشقو گرفت . من تو رو بیشتر از هر کسی در این دنیا می شناسم . بیشتر از خود م . شاید بیشتر از خود تو تو رو می شناسم . می خوام بگم عاشقتم . تو میگی من معلمتم .. می خوام بگم دوستت دارم میگی معلمتم .. میگم دلم می خواد باهام ازدواج کنی .. اون وقت تو می خندی و بهم میگی که یازده سال شایدم دوازده سال ازم بزرگ تری .. میگم موردی نداره .. میگی نمی خوای ازدواج کنی .. من هنوز خودمو نشناخته بودم که تو رو شناختم . عشق انواع کوناگون داره ولی بازم دلها رو به هم نزدیک می کنه . وقتی که پرده ریا جلو عشقو نگیره قشنگه .. میشه دوستش داشت . فرشته جون شاید فکر کنی که من تحت تاثیر احساساتم قرار گرفتم . به تو مدیونم .. واسه همینه که دوستت دارم . به همون خدایی که تو رو بهم بر گردوند سوگند که من تو رو به خاطر خودت به خاطر خوبی هات به خاطر این که از نظر من بهترین و پاک ترین و مهربون ترین زن دنیایی دوست دارم . می دونم که هنوزم به یتیما کمک می کنی . روح پاک تو رو دوست دارم .. فرشته پاک من باهام ازدواج کن . به کسی ربطی نداره که من تو رو به عنوان همسرم انتخاب کردم . فرشته جون به خدا به تو که عزیز ترین کس زندگیمی قسم بهت دست نمی زنم و ازت انتظار همبستری رو ندارم . بهت قول میدم . دلم می خواد که همسرم شی .. می دونم بهم می خندی . مسخره ام می کنی . باشه عیبی نداره . ولی هر کاری کنی من دوستت دارم . چون بدون تو من هیچ بودم و هیچم . بار ها و بار ها بهم زندگی دادی پس می تونی جونمو بگیری .....................وقتی فرشته بهم زنگ زد که بیام و کارم داره دل تو دلم نبود ..
-پسر این چیه نوشتی . بهت انشاء نویسی رو یاد دادم و کتاب داستان در اختیارت گذاشتم تا بخونی و استاد شی حالا این چیزا رو تحویلم میدی ؟ من چی بهت بگم .؟
-خودت بهم گفتی که حرفمو اگه منطقی باشه بزنم ..
-من که رضایت نمیدم . جواب مادرت رو چی میدی ..
-تو جواب خدا رو چی میدی .
-این دیگه حرف الکیه . یعنی تو داری میگی که اگه یه زنی به خواستگارش جواب رد بده باز خواست خدایی داره ؟
-باشه هرچی تو بگی فرشته جون . فقط مسخره ام نکن . محکومم نکن . خودت بهم یاد دادی که آدما خواسته هاشونو بدون رودر بایستی باید بیان کنن .
-نه من درکت می کنم . خوب زرنگی کردی خودت در نامه ات جواب خودت رو دادی .
-به نظر تو یه دانش آموز با یازده سال سن کمتر نمی تونه عاشق خانوم معلمی شه که یه روزی واسش حکم خواهر بزرگ ..مادر و یا یک دوست رو داشت ؟
-تو رو ملا کردم بلاکردم . بیا بگیرش اینم نامه من . فقط کنار من می خونی . مثل بچه ها فرار نمی کنی ...
واینم قسمتی از نوشته فرشته واسه من :
دیوونه این چی بود که واسم نوشتی .. هرچی که می خواستم بگم خودت گفتی .من بهت چی بگم . کدوم آدم عاقلی میاد از یه زنی خواستگاری می کنه که یازده سال از اون زن کوچیک تره .. تازه اون زن دختر هم نیست . شوهر و بچه داشته . یه مدت روانی هم بوده و حالا هم حس می کنه دیوونه شده . می دونی چرا دیوونه .. یادت میاد همش از این می گفتی که اگه خواستگار واسم بیاد ازدواج می کنم ؟ فکر می کردم یکی از فک و فامیلات می خواد ازم خواستگاری کنه . می دونی چرا دیوونه شدم ؟ بهت عادت کردم .. اولا قصد ازدواج نداشتم در ثانی فکر می کردم بر فرض محال هم اگه ازدواج کنم دیگه شوهرم اجازه نمیده که باهات بگردم . پس منم مث تو دیوونه ام . دیوونه ام که فکر می کنم منم حس تو رو دارم . دیوونه ام که دیوونه توام . نمی دونم چرا حس اون روزا ی گذشته داره تبدیل به یه حس دیگه میشه .. تو گفتی اگه باهام ازدواج کنی بهم دست نمی زنی .. آخه من دیگه پیش کی برم دکتر .. وقتی گفتی می خوای زن بگیری و نمی دونستم منظورت منم دلم می خواست پوست کله اتو می کندم . دیگه باید باهات خداحافظی کنم ..
سرمو بالا گرفته و تو صورت فرشته نگاه کردم .. دوباره سرمو چشامو به طرف کاغذ گرفتم ..خدای من انگاری می دونست من چیکار می کنم . این طور ادامه داده بود :
چرا این جوری نگام کردی .. می دونم داری فکر می کنی که جوابم چیه . همون جوری که در نامه ات حدس زدی که من چی می خوام جوابم در برابر پرسشهات چیه حالا هم حدس بزن دیگه .. یه مثالی هست که میگن دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید .. بیشتر بگم ؟ ولی تو رو خدا دیگه خالی بندی نکن که اگه زنم شی من بهت قول میدم که بهت دست نزنم . آخه کدوم دیوونه رو دیدی که ازدواج کنه قرارداد قلبی ببنده به همسرش دست نزنه .. ببینم بازم جواب می خوای یا بیشتر توضیح بدم .. اصلا معلوم هست کی تو رو دکترت کرده ؟ ......سرمو بالا گرفتم .. حالا می تونستم عشقو در نگاه پاک و مقدس فرشته ام بخونم ..
-با من ازدواج می کنی ؟
-نه من با یک دانش آموز تنبل ازدواج نمی کنم . هزار بار که نمیگن بله ولی با اجازه خدا بله ..
-دوستت دارم فرشته دوستت دارم .
-حالا همه بهمون می خندن . هزار تا حرف و حدیث میگن .
-ولی بذار بگن .
-ببینم بهم گفته بودی روزای تلخ و شیرین زندگی که یکی یکی از راه می رسن آخریش جای قبلی رو می گیره . حتما حالا میگی امروز شیرین ترین روز زندگیته .
-نه من این حرفو نمی زنم .
-یعنی من الکی بهت بله رو گفتم ؟
-فرشته من !شیرین ترین روز زندگی من همون روزی بوده که من در مطبم فهمیدم که تو زنده ای . گویی که هزاران جون گرفتم و شایدم به اندازه ای که حتی حالا هم نهایتشو نمی دونم .. حتی اگه بهم نه بگی .. حتی اگه منو از خودت برونی بازم دوستت دارم فرشته بازم میگم شیرین ترین روز زندگی من روزی بوده که فهمیدم تو زنده ای . من نمی تونم حس خودمو از اون لحظه بگم .. فرشته خانوم .. معلم من .. همسر آینده من!....
دیگه نذاشت بیش از اینا گریه کنم ..اولین بوسه داغ ما از شکوه پیوندی مقدس می سرود . لبهای داغ فرشته واسم از شیرینی روزهای شیرین زندگی می گفت ..حرارت تنش , داغی لبهاش .. بوی نفسهاش داشت فریاد می زد که دوستم داره .. چقدر دلم می خواست که زمان متوقف می شد .. ولی هیچوقت بهترین و شیرین ترین لحظه زندگیمو از یاد نمی برم لحظه ای رو که فهمیدم فرشته پاک و مقدس و مهربون من از حادثه سیل جون سالم به دربرده ...هرچند واسم مهم نبود ولی داشتم فکر می کردم بقیه چه جوری می خوان قبول و باور کنن که من و فرشته داریم ازدواج می کنیم ..تا حدودی هم بهشون حق می دادم که این جوری قاطی کنن چون خودمم هنوز باورم نمی شد که فرشته خوشبختی خودمو در آغوش کشیده باشم ... پایان ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
سخنــــــــــی بـــــــــــــــا علــــــــــــــــــــــــــــــی

مرگ می آید تا به ما نوید زندگی جاودانه را دهد .. مرگ می آید چه علی باشی و چه دشمن علی .. مرگ می آید تا بدانی که زندگی چه زیباست ! مرگ می آید تا بدانی که جز او(خدا) کسی با تو نیست که جز او کسی به یاری تو نمی آید .. و علی خدا را از یاد نبرد و علی سلطان حقیقت و عدالت یود .. علی مرد اندیشه و احساس .. مرد خدا ... چه کسی اشکهای علی را ندیده است ؟! چه کسی محبت علی را دیده است و شیفته او نگردیده است ؟! عشق با علی نفس کشید و ستم لرزید . علی بر سر کودکان بیگناه بمب نریخت .. علی نان شب مردم را به دهان نگذاشت و شکمبارگی پیشه نکرد و آن چه را که برای همگان بود تنها برای خود نخواست . علی فرستاده ای نه از محمد, که از خدا بود . علی پادشاه دلها بود .. علی بر شانه های خدا و خدا بر شانه های علی بود . .. چه کسی می تواند کلام علی را بخواند و شیفته او نگردد ؟! چه کسی می تواند با علی به گذشته ها برود و آینده خود را نبیند ؟!
..علی جان ! کاش من در روزگار تو بودم .. کاش قلب سنگی من با دید دیدگان تو نرم می گشت و من دامان تو را می گرفتم تا در گوش جانم زمزمه کنی که چگونه با شیطان بجنگم و من امروز کلام تو را می خوانم . می دانم جز حقیقت بر زبان نیاورده ای و جز حقیقت در سینه نداشته ای و جزبه حقیقت عمل نکرده ای .. امشب من از آن تیغ نالانی می نالم که بر پیکر پاکت فرود آمد و اشکها و لبخند هایت را به خدا رسانید . چگونه آن تیغ , آغشته به خون پاکت گردید ؟! امشب قلب مهربان تو می رود تا از تپش باز ایستد اما دلهای ما همه به خاطر تو می تپد .. به خاطر آن خدا پرستی که خدای عدالت بود .. علی جان تا به کی شرمنده خدا باشیم ؟ تا به کی دینمان را فدای دنیایمان سازیم . تا به کی به ترس بگوییم مصلحت ؟ تا به کی ننگین صفتانه زندگی ذلت بار را بر شجاعت و شهامت و صداقت ترجیح دهیم ؟ علی جان امشب تو برای رفتن آماده می گردی .. برای پر کشیدن .. رفتن و رسیدن به خدا .. هرچند خدا را همیشه در کنارت داشته ای .. خدای مهربانی که راز دلها را می داند .. به خدا که خدا مهربان است . فقط کافیست که تنها یک کلام از کلام خدا و تو خلق خدا را با تمام وجودم آویزه گوش جان وغریق رگهای عشقم نمایم . همان مرا به خوشبختی می رساند . نمی دانم از که کمک بخواهم .. تا به کی خدای علی به من فرصت می دهد ؟ امشب تو برای رفتن آماده می گردی .. چه ره توشه سنگینی داری ! به خدا که این حق توست و من به تو حسادت نمی کنم . آخر آن گاه که که غرق در لذت گناه در بستر دنیا آرمیده بودم تو عرق ریزان به دنیا پشت کرده و پاک صفتانه در مزرعه نیکی برای آخرتت کشت می کردی .. به من بگو علی جان من با این زمین سوخته چه کنم ؟! به کجا بذر افشانی کنم ؟ به خدا که نمی خواهم از رحمت خدای تو دور گردم . خدای تو خدای من است . کاش می دانستیم که هرگز تنها نبوده ایم . کاش می دانستیم که ما یک به علاوه بی نهایتیم . بی نهایتی که همیشه با ماست . بی نهایتی که ما را می بیند و می داند که چه می کنیم . علی آقا ! هزار و چهار صد سال است که به شهادتت رسانده اند . اگر آن روز چنین نمی شد باز هم جز خاکی از تو بر این زمین خاکی نمی ماند . آیا ما امروز برآن خاکی اشک می ریزیم که نمی دانیم کجاست ؟ نمی دانیم گرد باد های زمانه آن را به کجا کشانده است ؟ علی آقا ! بر ما نخند و خرده نگیر .. آخر ما مردگان برای تو زنده بهشتی عزا می گیریم . امشب بهشت نورانی تر می گردد . محمد که درود بر او و خاندان گرامیش باد در انتظار توست . فاطمه آن بر ترین و عزیز ترین بانوی عالم از بدو آفرینش هم انتظار تو را می کشد . و تو خود بار ها گفته ای که مرگ پایان راه نیست . .......
علی آقا !می خوانم واست خودمونی تر بنویسم .. مث همون معراج عشقی که درددلم با خدا بود ولی از اونم ساده تر .. امشب کلید بهشتو یکی رفته که واست بیاره .. من دارم واست گریه می کنم .. آخه یکی به من بگه چرا ؟ چرا ؟ چرا با رفتن تو باید فکر کنیم که عشق و محبت رنگ و بویی نداره ؟ حالا شاید مث تو نشیم ولی چرا نباید فکر کنیم که میشه درراه قشنگ تو همون راه قشنگ خدا که ما رو به قشنگی ها می رسونه میشه کارای قشنگ کرد ؟ چرا نباید باور کنیم که میشه خوشی ها رو قسمت کرد ؟ خدای ما وقتی که بهشتو آفرید وقتی که دنیا رو آفرید دیگه نگفت که بزنین همدیگه رو بکشین .. خدا یه سفره ای پهن کرد تا همه مون بشینیم روش و ازش بخوریم .. یه مشت .. دو مشت غذا شکموپرش می کنه .. غذاهای خدا تموم نمیشه که ما حرصشو می زنیم .. چه دنیای غریبیه ! آدم وقتی از فاصله ها می گذره فکر می کنه فاصله ای نبوده .. و چه نیکو فرموده ای آن کس که در پی آرزوی خویش بتازد مرگ او را از پای در آورد .. علی آقا منم حس می کنم راه زیادی رو رفتم ..ولی وقتی فکر می کنم به خیلی چیزا نرسیدم یه خورده به خواسته هام فکر می کنم می بینم به خیلی چیزا رسیدم و تازه یواش یواش دارم از دستشون میدم . شاید به خاطر ناشکری و ناسپاسی بوده .. فکر کردم دنیا ارث پدرمه .. و تو بهمون گفتی طلبکار نباشیم . منو ببخش که این جور راحت باهات حرف می زنم .. آخه هرسال که این موقع میشه هی پیام میدیم تسلیت .. تسلیت .. یه عادت شده که از هم عقب نمونیم . علی آقا تو به حقت رسیدی .. اون بالا بالا های بهشت .. و من به وجود تو افتخار می کنم .. تو کارت رو واسه خودت و امتت انجام دادی .. حالا این منم که باید خودم بخوام .. پس من حق ندارم بهت حسادت کنم . بهت افتخار می کنم . آخ که علی بودن چقدر سخته .. ولی میشه با خدا بود .. میشه تو رو شاد کرد .. علی آقا ! تو خوبی ها رو واسه همه می خواستی شادیها رو برای همه می خواستی .. راستش وقتی می خواستم بازم از تو بگم با خودم گفتم دیگه چی بگم که حرفام همه تکراری شده ولی حالا تو و خدای تو بهم کمک کردین که بازم از تو و خدای تو بنویسم .. حالا یکی باید بیاد جلوی منو بگیره که چه جوری تمومش کنم . مگه سخن از عشق تمومی داره ؟ علی آقا زبونم لال شه اگه بخوام بهت حرف بد بزنم ولی خب شاید خیلی ها این گستاخی رو داشته باشن ..می خوام ازت بپرسم اون وقتا که امام و حاکم بودی اگه یه کسی بهت حرف تندی می زد و اعتراضی می کرد اونو مینداختیش زندان ؟ یا می کشتیش ؟ اگه یکی بهت می گفت حقشو خوردی می زدی تو سرش و می گفتی من ولی امرم تو هیچی حالیت نیست ؟ به قاضی مملکت می گفتی که هرچی که توی علی گفتی درسته یا اگه یکی ازت شکایت می کرد مث یه آدم عادی می رفتی پای میز محاکمه ؟ اگه مردم تو رو نمی خواستن می موندی ؟ از حق و حلقوم اهل خونه و هم وطنات می گرفتی و می ریختی توی حلقوم بیگانه ؟ یه دنیا دشمن و دزد و چپاولگر دور و برت ریخته بود و دستتو بلند می کردی به اون دور دورا اشاره می کردی که آهای ایهالناس دشمن دارمیاد جلو شو بگیرین ؟ کرور کرور از بیت المال غارت می کردن و تو می گفتی واسه مصلحت نظام صداشو در نیارین ؟ علی آقا ! اسم تو رو داشتن هنر نیست . آخ که این شیطان با اسم تو چه کارا که نمی کنه ! ولی حناش دیگه رنگی نداره .. علی آقا ! اگه اون موقع یکی می خواست یه اسب یا شتریا همون خود رو بخره حتما باید یه پولی به جیب تو می ریخت که مثلا واسه مسلمین خرج کنی ؟.. حرف زیاده علی آقا نمی دونم دفعه دیگه بازم این توفیق نصیبم میشه که باهات حرف بزنم یا نه .. خیلی دوستت دارم .. یه پدر نباید بگه کدوم بچه شو بیشتر دوست داره یه شیعه زبونی و قلبی هم مث من نباس بگه کدوم امامو بیشتر دوست داره ولی دست خودم نیست من تو رو بیشتر از بقیه دوست دارم .. شاید واسه اینه که گوینده و در واقع نویسنده خوبی بودی و ازت بیشتر شنیدیم .. از مهربونی هات و از خشمی که به جا استفاده می کردی تا مهربونی ها پایدارشن ..میرم تا برات اشکی بریزم . آخه اگرم نخوام گریه کنم وقتی نگام به یتیمایی میفته که چشم امیدشون به تو بود گریه ام می گیره . مث آخوندا روضه خونی بلد نیستم ولی گریه ام می گیره از این که یتیمای دل شکسته بازم دارن یتیم میشن ولی تو بهشون گفتی اگه آدمی بالا سر آدم نباشه یه خدایی هست که دست ادمو بگیره . من برم و بعد از گریه هام چند تا سقلمه پقلمه بنویسم و برم به کار دنیام برسم .. کار دنیا تموم نمیشه .. خیلی به این دنیا ظلم شده چقدر این دنیا بد بختو بی آبروش کردن ....................
و علی هم رفت . یاد او اندیشه های او در دلها و خاطره ها و اندیشه ها می ماند . بعد از علی زندگی ادامه یافت . خورشید درخشید ماه تابید .. برگهایی بر درختان نشست و باز هم برگهایی بر زمین ریخت . چرخه زندگی چرخید و چرخید وچرخید . اشکها از دیدگان جاری شد .. روزی ما هم خواهیم رفت و این امانت را به دیگری خواهیم سپرد .. سالروز شهادت حضرت علی (ع ) برآزادگان , خق طلبان و عدالت جویان پهنه گیتی تسلیت وتهنیت باد .. ای کاش تمام انسانها و تمام علی های دنیا بدانند که آنها هم رفتنی هستند .. ای کاش ! ای کاش ! .. پایان .. نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
زنـــــــــــــــدگی یعنـــــــــــــــی زنـــــــــــــــدگی

وقتی از زندگی می گوییم یعنی از عشق گفته ایم . زندگی در کنار عشق است با همه سختیهایش . زندگی یعنی صدای نفسهایی که از آن تو نیست . زندگی یعنی زیبایی , یعنی عشق .. یعنی طلوع خورشید را دیدن و در غروب خورشید از امید طلوعی دیگر گفتن .. زندگی یعنی این که هرگز خود را در غروب زندگی حس نخواهی کرد .. زندگی یعنی سر بر سینه دلداده ای نهادن و دلدار بزرگ و خداوند گار عشق را ستودن . .می گویند جدایی آفت عشق و زندگیست .. اما وقتی عشق بزرگ را آن زندگی بخش لایزال را بر سر سفره زندگی خود بنشانی هرگز آفت جدایی تو را از محبوب یا محبوبه ات دور نخواهد ساخت . وقتی که خزان می رسد و پاییز زیبا را می بینی که در آن برگهای خشک و تکیده , تکیه گاه دیگری جز زمین ندارند تو با او و یاد او چشمه سار های بهاران را خواهی دید .. شکوفه های سپید و بنفش و سرخ را خواهی دید ..بازگشت پرستوهارا خواهی دید و اشک کوهساران را که با لبخند خورشید جهان را نگارستان شور و عشق می سازد . و من با نفسهای تو جانی دوباره می گیرم .. زندگی یعنی بوسه های آرام من بر لبان تو که آرامم می سازد تا به فردا و فر دا ها بیندیشم .. زندگی یعنی نفسهایی تا بی نهایت .. کاروانی که به انتها نمی رسد بلکه از این منزلگه به منزگهی دیگر می رود و مرا, تو را با خود می برد . زندگی یعنی امید به زندگی دیگری که تو را عشق خاکی و زمینی با روح و قلبی آسمانی خود را در کنار خود ببینم . زندگی یعنی وقتی که به دامان معبود خود پناه می برم مرا به این وعده می دهد که باز هم تو را خواهم دید بازهم به تو خواهم گفت که دوستت می دارم . باز هم در آغوشت خواهم کشید و باز هم با هم به سوی معبود خود پر واز خواهیم نمود . چه کسی می گوید که زندگی می میرد ؟! چه کسی می گوید که دیگر تو را نخواهم دید .؟!. چه کسی می گوید که دیگر نخواهم گفت که دوستت می دارم ؟! چه کسی می گوید که دیگر نسیم زمزمه های عاشقانه مرا ترنم اندیشه های پاک صبحگاهانت نمی سازد ؟! چه کسی می گوید که دیگر مرا نخواهی دید ؟! آن گاه که کشتی زندگی, مرا به ساحل برساند تو فقط دریا را خواهی دید .. همان دریای زیبایی که غروب عاشقانه اش را دوست می داشتیم . و من در آن ساحل به کشتی نشینانی می اندیشم که روز گاری به من خواهند پیوست . و زندگی زیباست . عشق زیباست . در کنار تو .. آری زندگی هرگز نمی میرد . مگر عشق می میرد که زندگی بمیرد ؟ عشق زمینی من ! دستهایت را به من ده .. قلبت را به من بسپار .. روحت را با من یکی گردان .. زندگی یعنی همه .. یعنی بی نهایت .. یعنی قطره ای آب در دل صدف ..یعنی گریه های کودکی که نفسهای مادرش را می خواهد .. زندگی یعنی پرنده ای که به دنبال جوجه هایش می گردد زندگی یعنی خون جاری از قلب کودکانی که اسیر بمب های نفرت و خود خواهی خود خواهان می گردند .. زندگی یعنی فریاد ترس برای فرار ار مرگ .. زندگی یعنی غنچه هایی که با هزاران لبخند دنیا را زیبا تر و دوست داشتنی تر از آن چه هست می پندارند ..زندگی یعنی گریه کودکی که تازه به دنیا می آید و در جستجوی تاریکی دنیای درون مادرش می باشد .. زندگی یعنی روشنی آن دنیا برای آن نوزاد لطیف تراز برگ گل . زندگی با همه سختیهایش زیباست . زندگی یعنی کودک و پیر و جوان .. و چمنهایی که با آهنگ عشق ساز نسیم می رقصد تا به زندگان بگوید که زندگی ادامه دارد . و من با تو خواهم پرید با تو به خدای خود خواهم رسید .. حتی اگر امواج سهمگین زندگی من و تو را به صخره های سخت بکوباند در کنار هم صخره ها را چشمه های عشق خواهیم دید .آری باز هم می گویم هزاران بار می گویم تا آن جا که زندگی نفس می کشد تا ابدیت می گویم تا که عشق را در کنارزندگی بینیم , زندگی زیباست . زندگی زیباست چون که تو تنها نیستی آن که با توست و همیشه با توست .. زندگی اولین وبر ترین هدیه خداست . تا که زندگی نباشد معنای عشق را نخواهی دانست . تا که زندگی نباشد بالهای پروازی نخواهی داشت تا که درکنار معشوقه ات در معبد معبود اوج گیری .. زندگی یعنی لبخند من و تو .. زندگی یعنی سراب .. یعنی شراب .. یعنی سیری .. گرسنگی .. یعنی هیچ یعنی همه چیز .. یعنی من و تو یعنی گلستان ..یعنی کویر ... و زندگی یعنی او .. سرور عاشقان جهان که به بندگان عشق, امید می دهد ..محبوبه من ! .. مپندار که کلام عشق من به انتها خواهد رسید . مپندار که روز گاری در کنار گلستان زندگی تنها خواهی ماند و به یاد نغمه های عاشقانه آهنگ سکوت خواهی نواخت . زندگی یعنی پیوند من و تو .. آن که ما را به هم رسانیده با زهم به هم خواهد رساند .. آری زندگی یعنی زندگی .. زندگی یعنی زندگی ... پایان .... نویسنده .... ایرانی
     
  
مرد

 
عشــــــــــــــق یعنی مرگ فاصله هــــــــــــــا 1

<داستان غیر سکسی> وقتی به گذشته فکر می کنیم و به هر زمانی , خیلی راحت متوجه میشیم که چه زود گذشته .. حتی اون لحظاتی رو که با سختی پشت سر گذاشتیم . انگار همین دیروز بود .. دو سه سالی می شد که لیسانسمو گرفته بود در یه دبیرستان دخترانه تدریس می کردم همون سال اول .. سال 55 بود . هنوز از دواج نکرده بودم . گفته بودن دبیرایی رو که زن ندارن به دبیرستان دخترانه نفرستن ولی حالا من یه خورده پارتی ام کلفت بود ..البته فکر نکنم این قانون همه جایی بوده باشه ...ولی امان از دست این دخترا .. یکی از یکی شیطون تر.. اونا به وقت اومدن و رفتن به مدرسه تا حدودی رعایت می کردند .. چادری های اون وقتا خیلی بیشتر از چادری های الان بود .. ولی همین که پاشون به کلاس باز می شد دیگه خیلی هاشون روسری از سر در آورده و عده ای هم که اونا رو می آوردی پای تخته فقط می خواستن اندام نشون بدن . بیشتر اونا جین هایی پاشون می کردند که من هر کاری می کردم تحریک نشم نمی شد . هی خودمو لعنت می کردم که با این سابقه کم به خاطر سواد و پارتی اومدم این جا و بی جهت نباید نونمو آجر کنم . اما وقتی شراره رو آوردم پای تخته و اون موهای شرابی خودشو ریخته بود رو شونه هاش .. اون بلوز سفید آستین کوتاهش و جین چسبونی که بر جستگی بدنشو نشون می داد مجبورم کرد که خودمو یه پهلو کنم تا دخترای دیگه منو نبینن . ولی دو سه تایی متوجه حالتم شده بودند . . مجبور شدم برم رو صندلی بشینم .. چند تا سوال از شراره کرد و اون بلد نبود .. سال آخر دبیرستانو تدریس می کردم .
-خانوم شهبازی اصلا حواستون به درس نیست . شیمی درس سنگینیه . اگه از پایه ضعیف باشی دیگه نمیشه کاریش کرد .
. دلم می خواست بغلش کنم و ببوسمش .. لختش کنم باهاش سکس کنم .. دیوونه شده بودم . ولی واسه این که دخترا فکر نکنن که بهش توجه دارم بر خورد تندی باهاش داشتم . یه صدایی از ته کلاس اومد که خوش تیپ ..آلن دلون چقدر خودشو می گیره . خبری من می گفت و آلن دلون هنرپیشه خوش قیافه فرانسوی اون روزا توی بورس بود و خیلی هم طرفدار داشت . خودمو به بی خیالی زدم .. شراره رفت ته کلاس رویکی از تک صندلی های کنار پنجره نشست و خیلی آروم گریه می کرد . از این که من اونو پیش بقیه خیط کرده بودم . عاشق همه جاش شده بودم . اون لبای گرد و کوچولو و کلفتش .. قد متوسط و هیکل روفرمی داشت . شاید شصت کیلو وزنش بود . وقتی کلاس تعطیل شد و همه رفتن اونو خواستم ولی بی اعتنا داشت می رفت ..
-خانوم شهبازی حداقل شش سال از شما بزرگترم .
دستشو کشیدم ..
-ولم کن ..
ولش کردم . یه لحظه ترس برم داشت که اگه بره و دفتر ازم شکایت کنه حداقل کار این که منو از اون مدرسه اخراجم می کنن و در پرونده ام درج میشه . درسته که زمان قبل از انقلاب بود ولی اون جورا هم که میگن همچین هر کی به هر کی هم نبود . همه چی حساب و کتاب داشت . حالا اگه به دانشجو یا دانش آموز توهینی بشه شاید از ما بهتران خیالشون نباشه و همیشه هم حق رو به بزرگترا بدن ولی زمان شاه کافی بود که یه دختر از یه استادی .. دبیری شکایتی داشته باشه .. مگه اون دبیر و استادو ولش می کردن ؟ بعد از تعطیل شدن مدرسه با پیکان به دنبالش راه افتادم .. اون پیاده به سمت خونه می رفت . وقتی که تنها شد جلوش ترمز زدم ..
-خانوم شهبازی من دوست ندارم دانش آموزمو ناراحت ببینم . خواستم چند کلام حرف باهاتون بزنم .
سوارش کردم .. دقایقی رو ساکت بود .. نمی دونستیم داریم به کجا میریم ..
-خانوم شهبازی شما که درستون خیلی عالی بود .. همه دبیرا از شما تعریف می کنن ..
-هرچی رو که پرسیده بودین بلد بودم نخواستم جواب بدم . اصلا خوشم نمیاد .. چه لزومی داره با این جور سوال کردنها وقت تلف کنین ..
باید می فهمیدم این دختر چشه ..
-اگه خونواده ناراحت نمیشن شما رو به یه پالوده بستنی یا هرچی که شما دوست دارین دعوت می کنم .
-چرا از بقیه دخترا دعوت نمی کنین .؟
-آخه بقیه که مثل شما باهام قهر نکردن ..
-چطوره بهشون اطلاع بدم که اگه دوست دارن با شما بیان بیرون بهتره که باهاتون قهر کنن .
خونم به جوش اومده بود . دوست داشتم بذارم زیر گوشش . ولی باهام اومد .. فهمیدم که اون نامادری داره و پدرش هم یه بازاریه که از صبح تا شب سرکاره . با هم یه شیرینی و مخلوط خوردیم و به وقت برگشتن ازش پرسیدم آخرشم نمی دونم چرا این قدر عصبی بودی .
-از بقیه بپرسی بهت میگن ..
کمی باهاش صمیمی تر شده بودم . ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایــــــــــــــرانی


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
عشــــــــــــــق یعنی مرگ فاصله هــــــــــــــا 2

- ببین خانوم شهبازی ..
-این قدر رسمی نباش آقای دبیر من از پشت کوه قاف نیومدم .
-باشه شراره ولی سعی کن با یه بزرگ تر از خودت یا حتی کوچیک تر از خودت بر خورد درستی داشته باشی . اعتراف به اشتباه از ارزشهات کم نمی کنه .
-ببینم کسی واسه شما ارزشی داره ؟
-مگه من چیکار کردم . اگه به شما بدی کردم بگو .. بد درس میدم ؟ سخت نمره میدم ؟ توهین کردم ؟ باشه حالا که این طور شد روزی یه دختر رو می برم بیرون .. شایدم چهار تا چهار تا بردمشون تا ببینم کی به من حرف راستو می زنه ..
-شما این کارو نمی کنین . تو نباید این کارو بکنی ..
اون رفت .. و من داشتم به کاراش فکر می کردم . روز بعد اخلاقش از زمین تا آسمون عوض شده بود . خوشگل ترین دختر کلاس خوش رو ترینشون هم شده بود . روز بعد اون بود که به دنبالم بود . کاری کرد که جلوش ترمز بزنم .
-امروز من شما رو دعوت می کنم .
-باهات قهرم .
-چرا آقای دبیر؟
-بگو آرش
-چرا آرش خان ؟
-آخه نگفتی چرا دیروز عصبی بودی ..
سکوت کرد .
-باشه حالا که نمی خوای بگی من حرفی ندارم . فقط باید قول بدی که در کنکور و بهترین رشته قبول شی . هم روح مامانتو شاد کنی هم دل منو .
-جدی شما خوشحال میشی ؟
-به تو و به خودم افتخار می کنم ..
بی اراده و می دونم خالصانه صورتمو بوسید . طوری که خودش خجالت کشید . شده بودم همدم تنهایی هاش .. واسش حرف زدم . از زندگی گفتم . از رسم طبیعت . از این که اونایی که می میرن در واقع زنده اند و دارن ما رو می بینن .
-فقط قول بده در رشته پزشکی قبول شی . باشه ؟ من که نتونستم ..
-باشه فقط به یک دلیل ..
-به چه دلیل . حتما اینم از اون دلایلیه که نمی خوای بر زبون بیاری .
-نمی دونم چی بگم .
-بگو به چه دلیل؟
-فقط به خاطر تو .
-به خاطر خودت چی ؟
-به خاطر خودم و تو می خوای پس منم به خاطر تو می خوام ..
برای ثانیه هایی به این عبارتش فکر می کردم .. یه روز که خونه شون کسی نبود با هم خلوت کردیم .. تا حالا یکی دوبار دست همو گرفته برای ثانیه هایی نگه داشته بودیم .
-شراره ! چند روز بیشتر به کنکور نمونده ها ..
-استرس دارم .
-من که می دونم تو خیلی واردی . تمرکزت رو از دست نده ..
شراره با دو تا دستاش مچ دست راستمو گرفت و تو چشام نگاه کرد .
- اگه من قبول شم بازم دوستم داری ؟ اگه دوستای دیگه ام قبول شن و من نشم؟
-تو از همه شون بهتری .
ولی جمله قبلش فکرمو مشغول کرد .. من دوستش داشتم عاشقش بودم . -منظورت چی بود ؟ -چی رو منظورت چی بود آرش .. -بازم منو دوست داری .. -خب حتما بهم علاقه داری محبت داری که با من همراهی .. دستامو رو جفت شونه هاش قرار دادم .. -می خوام یه چیزی بهت بگم .. به یه چیزی اعتراف کنم .. رنگش پریده بود .. -نکنه همون چیزی باشه که مدتهاست حدسشو می زنم .. -به نظر تو این حدسی رو که تو می زنی من نباید از طرف خودم بزنم ؟ ..نفس نفس می زد .. اول تو حرفتو بزن .. -شراره می خوام یه رازی رو بهت بگم . من عاشق شدم .. عاشق یه دختری .. نمی تونم بهش بگم .. چون با تو صمیمی هستم دارم به تو میگم . -راستی راستی عاشق یکی دیگه شدی ؟ -اون یکی که غیر از یکی دیگه باشه کیه ؟ -شوخی نکن آرش وگرنه جدی می گیرم .من که از نگاهت همه چی رو می خونم . -پس تو چرا کاری نمی کنی که منم از نگاهت همه چی رو بخونم -خیلی بی انصافی . تو اگه خواننده خوبی بودی از همون روز اولی که باهام اون برخورد رو داشتی باید همه چی رو می خوندی .. تو که همش با من بودی . یعنی دلت پیش کس دیگه ایه .. -دلم پیش یکیه که چشاش با چشامه .. .. نگاش با نگامه .. صداش با صدامه .. یکی که اگه یه روز نبینمش دیوونه میشم . دختر لجباز و کله شقیه -خدا رو شکر که منو دوست نداری . وگرنه من که دوست ندارم عشق من منو کله شق بدونه .. -ولی هستی .. کله شقی .. شراره من دوستت دارم . عاشقتم . ولی .. -ولی چی نمی تونی عاشق دانش آموزت شی ؟ می خواستم بهش بگم بین من و تو فاصله هاست ..تو حتما در یه رشته خوب قبول میشی و باید بری به دنبال تحصیل و همون لحظه جدایی ماست . ولی اون خودشو به گردنم آویخت .. برای اولین بار لبامون رو لبای هم قرار گرفت . عشقو با تمام وجودمون حس می کردیم . ولی من فاصله ها رو خیلی نزدیک می دیدم .... ادامه دارد ...نویسنده ....ایــــــــــــــرانی


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
عشــــــــــــــق یعنی مرگ فاصله هــــــــــــــا 3

هر روز که به موعد کنکور نزدیک می شدیم اون بیشتر استرس داشت . ولی من آرومش کردم . با اون از عشق حرف زدم از روزای خوب زندگی .. سفارشش کردم که پیش دخترای دیگه کاری نکنه که اونا متوجه شن که ما عاشق هم شدیم .. ولی اون با حسادتهاش داشت منو می کشت ..
-عزیزم اگه بخوای حسادت کنی دیگه حواست پرت میشه به درسات نمی رسی .
-اینا دیوونه ام کردن . بیشتراشون میگن می خواهیم با دبیر آرش باشیم . چند تا از اون بی تر بیت ها میگن اگه دبیر ازمون بخواد خودمونو در اختیارش می ذاریم ..
-آخه من چه گناهی کردم شراره .. اگه تو موفق نشی من دیگه ..
-دیگه چی .. رو من منت می ذاری ؟
اون شبی که امتحان کنکور داشت من و اون با هم رفتیم به اطراف شهر .. به جایی که خودمون بودیم و خودمون .. -شراره امشب دیگه کتابو ول کن . اگه خودت باشی و خودت موفق میشی .. می تونی یک دکتر خوب بشی .. اون موقع شرکت کنند گان در رشته تجربی کنکور یه چیزی حدود صد هزار نفر یا کمی بیشتر می شدند . از این صد هزار فقط هزار نفر اول شانس قبولی در رشته پزشکی رو داشته و از این هزار نفرهم اونایی که دویست تای اول بودن می تونستن برن دانشگاه تهران . اون روزا دندانپزشکی اهمیت دوم رو داشت . چون بازار پزشکی بهتر بود .
-شراره امشب درس نمی خونی .. فکرت رو آزاد می ذاری . به منم فکر نمی کنی ..
چه حسی داری ؟
-همه چی آرومه .. همه چی خوب و خوش و لذت بخشه .. سرشو گذاشته بود رو سینه ام . با هم ماه و ستاره رو می دیدیم ..
-عزیزم تو می تونی ..
-تو رو که دارم می تونم . راستش حس می کنم خوشبخت ترین دختر دنیام . نمی دونم چرا نامادری خودمو هم می تونم بهتر تحمل کنم . قبلا واسه هر چیزی الکی ناراحت می شدم ولی حالا می فهمم اون قدرا هم بد نبوده .. همه اینا واسه اینه که عاشق توام . اگه من قبول نشم ..
-تو حتما موفق میشی .. من به تو ایمان دارم . در تو می بینم ..
-خودت گفتی که عاشقم می مونی .. خودت گفتی که تنهام نمی ذاری . آخه من حالا بوی زندگی رو حس می کنم . معنای اونو می فهمم . حالا می دونم که میشه به خورشید عشق و خورشید زندگی لبخند زد . حالا دنیا رو یه جور دیگه ای می بینم . همه چی قشنگ تره .. قشنگ و دوست داشتنی . و همه اینا با در کنار تو بودن امکان داره .. ..
اون روزی که می خواستن نتایجو اعلام کنن دل تو دلم نبود . دلم می خواست شراره من خوشحال شه .. شراره ای که شعله های عشق چشاش قلبمو آتیش می داد . هر وقت می دیدمش انگار با همون اولین نگاهش جذبم می کرد . می خواستم قبل از اون از همه چی خبر دار شم . یه آشنا داشتم .. و خیلی زود متوجه شدم که اون رتبه هشتاد رو به دست آورده .. یعنی چش بسته واسه پزشکی تهران .. واسه شهر خودمون .. واسش تلفن زدم و گفتم که بیاد بیرون کارش دارم .. می خوام در مورد نتیجه دانشگاه بهش بگم ..
-آرش این جوری باهام حرف نزن دلمو می لرزونی .
اومد. سوار پیکان سفید رنگم شد . با هم رفتیم طرف جاده هراز ..
-چی شده چرا حرفی نمی زنی .. من دارم سکته می کنم .
- صبر کن یه جای خلوت گیر بیارم . فقط هول نکن .. فقط هفتاد و نه نفر ازت جلو زدن ..
-چی ؟ یه بار دیگه بگو ؟
دستشو توی همون ماشین گذاشت دور گردنم و منو بوسید . اون وقتا دیگه تعزیرات و از این نکیر و منکر ها نداشتیم .. ولی از مردمی که ما رو دیده بودند خجالت کشیدم .. از خوشحالی اشک می ریخت باورش نمی شد ..به خاطر اون خوشحال بودم .. یه لحظه حس کردم که یه چیزی منو از خواب بیدارم کرده .. اصلا به این فکر نکرده بودم که سال بعد ممکنه اونو نبینم . همش فکر می کردم که اون در همین مدرسه می مونه . به اسم دانشجو .. اصلا فکر نمی کردم که بین ما فاصله میفته .. تازه من یه دبیر بودم و اونم می شد خانوم دکتر .. با پسرای زیادی می پلکید .. هرکدومشون می تونستن واسش یه عشق تازه ای باشن .. هر کاری کردم ناراحتی خودمو نشون ندم نتونستم . من نباید زندگی اونو خراب می کردم . اون باید بدون من ادامه می داد . ولی من بدون اون نمی تونستم . باید خودمو فدا می کردم .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایــــــــــــــرانی


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  ویرایش شده توسط: aredadash   
مرد

 
عشــــــــــــــق یعنی مرگ فاصله هــــــــــــــا (قسمت آخــــــــــــــر)

اون روز به هر طریقی بود خویشتنداری کردم ولی تصمیم گرفتم دیدار هامو کمتر کنم . خودمو ازش پنهون کنم . تابستون سال 56 بود . روز بعد از موفقیتش خودمو نشونش ندادم .. ولی دوروز بعد از در خونه که اومدم بیرون شکارم کرد ..
-چته آرش ؟
-یادت رفته بگی آقا دبیر.
-چیه خودت منو تشویقم کردی که خانوم دکتر شم .. حالا همه طوری بهم افتخار می کنن که انگاری ملکه انگلیس شده باشم .
-ملکه انگلیس یا شهبانوی ایران ؟
-هرچی باشم هرکی باشم کنیز توام ..
اونو به خونه ام دعوتش کردم .. خونه مون کسی نبود ..
-شراره دنیای من و تو فرق می کنه . من که مرد هوسبازی نیستم .. و تو هم دختری هستی که عاشق عشق پاکی .. هنوز بین ما اتفاقی نیفتاده .. هنوز اول راهیم .. تو راهت جداست .. واقعیت اینه که تو میری به محیطی که هر لحظه امکان داره عاشق یکی شی .. گیریم که این طور نباشه .. می خوای با یکی زندگی کنی که از نظر موقعیت اجتماعی ازت پایین تره ؟ باعث افت شخصیتت شه ؟ من نمی خوام تو خجالت بکشی .
شراره در حالی که اشک می ریخت می گفت فکر می کردم که شناختمت . تو حاضری من بمیرم ولی خجالت نکشم ؟
-خیلی ها دوست دارن جای تو باشن . منم دوست داشتم جای تو باشم .. پس از این موقعیت وموفقیت به دست اومده استفاده کن .
-آرش تو مطمئنی که دوستم داری ؟ مطمئنی که عاشقمی ؟ مطمئنی که وقتی با هم به آسمون نگاه می کردیم دو تایی مون با هم بال بال می زدیم ؟ وقتی که می خواستیم رو زمین بشینیم کمربندامونو با هم باز می کردیم ؟ تو یک دروغگویی .. بذار مردم هرچی می خوان بگن .. تو اگه عاشق بودی می فهمیدی که عشق فاصله ها رو از بین می بره . شاهزاده و گدا می تونن عاشق هم بشن .. تو وقتی که عشقو داری می تونی شاه باشی .. می تونی ملکه باشی .. می دونم تو یه پسر خوش تیپ .. نمی خوای خودت رو پای بند یک زن بکنی .. دوست داری دخترا همه عاشقت باشن .. خب خیلی ها هستند .. مبارکت باشه ولی با قلب و احساسات کسی بازی نکن . دستت درد نکنه کارت عالی بود . تونستی بهم انگیزه بدی و من موفق شم ولی من موفقیت بدون تو رو نمی خوام .. فکر کردی من هر کی رو ببینم عاشقش میشم ؟ فکر کردی همین حالا کلی خواستگار ندارم که موقعیت شغلیشون علی الظاهر بهتر از کار تو باشه هرچند هیچ شغلی به شرافت تدریس نیست .. فکر کردی همین حالا یه خواستگار پزشک پاشنه در خونه مونو از جاش نکنده ؟ من چیزی بهت نگفتم که ناراحتت نکنم . تو.. من و عشقمو این جوری شناختی ؟
سرمو بر گردوندم تا اشکامو نبینه .. واسم کف می زد .
-آفرین آقای ایثار گر . آفرین به توو اشک تمساح تو . من اصلا ادامه تحصیل نمیدم . انتخاب رشته و شهر نمی کنم . اگه فکرت اینه .. خیلی نامردی .. خیلی .. یه خیلی حرفای بد توی دلمه که می خوام بهت بزنم .. ولی تو گفتی که بد دهن نباشم .. دلم می خواد بزنمت ولی تو خودت بهم گفتی که دست رو بزرگترم بلند نکنم .
-منو بزن .. فحشم بده . دلتو خنک کن ..
-دل من خنک میشه ولی تو دل خدا رو لرزوندی . دل اونو چطور خنکش می کنی .. آخه خدا دل ما دل شکسته ها رو جوشش میده وقتی دل اون بشکنه کی می خواد دلشو جوش بده ..
تا اون لحظه از زندگی هیچ حرفی تا به این حد درم اثر نذاشته بود .. وقتی دل خدا بشکنه کی می خواد اونو جوش بده ؟ من و شراره همدیگه رو در آغوش کشیدیم .. شوری قطرات اشکو رو لبای بهم چسبیده مون حس می کردیم ..
-تو فکر کردی من کی هستم ؟ یه هیولا .. یه دختری که هر روز دلشو بده به یکی دیگه ؟ من با تو زندگی رو شناختم . عشقو شناختم . همه چی مو شناختم . من با تو خودمو شناختم . با تو, تو رو شناختم .. ..
من و شراره با هم از دواج کردیم .. باهاش راه اومدم . باهام راه اومد . اون متخصص زنان و زایمان شد ولی همش می گفت کنیز منه .. .. حالا سی و هفت سال از اون زمان گذشته .. وضع مالی ما خیلی عالی شده . .. من افتاده بودم تو خریدوفروش و اونم که پزشک مشهور و پر در آمدی شده بود .
-می بینی شراره ؟ این همون کلاسه .. فقط رنگ دیواراش عوض شده.
-مثل رنگ من و تو
-من و تو که یک رنگیم .
-آره درونمون همونه .. منظورم این بود که یواش یواش داره به صورتمون چین میفته -چه خاطره ها که از این کلاس سال آخرم ندارم ..
-و منم چه خاطره ها که از این کلاس سال اولم ندارم ..
دو تایی مون خندیدیم .. آخه منظورم از سال اول , اولین سال تدریسم در اونجا بود .. ما اومده بودیم اون ساختمون رو که مدتی بود ازش استفاده نمی شد و صاحب اصلی اون پسش گرفته بود از طرف بخریم و اونو اختصاصش بدیم به جایی برای نگه داری کودکان بی سر پرست و تا اون جایی که از دستمون بر میاد کمکشون کنیم ..
-فقط شراره! من ازشون می خوام که به کلاس عشقمون دست نزنن .
-نه اتفاقا نیازی نیست دست بزنن . مدرسه عشقمون به همین صورت میشه کانون عشق دهها و صد ها دلی که با امید به زندگی میان به این جا تا خودشونو زندگی و خدای خودشونو باور کنن . تا باور کنن همون جوری که یه روزی قلب آرش واسه من تپیده و من واسش پر پر می زدم آدمایی هم هستند که به فکر هم باشند .. تا باور کنند وقتی عشق بیاد دیوار فاصله ها خاک میشه و درخاک زمین دفن میشه ..
-آخ شراره چقدر دلم می خواست توی کلاس می بوسیدمت ..
-منم چقدر دلم می خواست پیش همه دخترا این کارو می کردی .
-حالا اگه دخترا نباشن نمیشه ؟
-ای کلک ! برو اون درو از داخل قفل کن بینم ....
ثانیه هایی بعد من و شراره پس از سی وهشت سال آشنایی برای اولین بار در مکانی که برای اولین بار به عشق سلام گفته بودیم لبامونو رو لبای هم گذاشتیم و احساس کردیم که حتی باغ بهشتی عشق هم نمی تونه مثل کلاس عشق ما باشه .... پایان ... نویسنده .... ایــــــــــــــرانی


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
صفحه  صفحه 30 از 78:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  77  78  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA