ارسالها: 5428
#291
Posted: 12 Jun 2014 20:46
جهــــــــــان عدالــــــــــت در انتظــــــــــار توســــــــــت
مهدی جان ! کی می آیی ؟ ببین که جهان منتظراست . ستم بیداد می کند . داد فریاد می کند(می زند ) . خسته ایم منتظریم تا به کی باید در انتظارت ماند ؟ تا به کی باید گفت که شاید این جمعه بیایی . خسته ایم اما به امید دیدن روی چون ماه محمد گونه ات به انتظار نشسته ایم . نشسته ایم تا آن خلفای به ناحقی را که دم از تو و نیابت تو می زنند برجای بنشانی .. امروز تولد زمینی دیگر است .. گویی که امروز ,زمانی دیگر متولد گردیده است . دستها رو به آسمانند .. با چه صدایی فریادت بزنیم .. به چه ندایی تو را بخوانیم مهدی جان .. بگو کی می آیی تا دستهای آتشین شیطان را بسوزانی .. تا بدانیم که هنوز هم عدالت زنده است . تا بدانیم که هنوز هم کودکان گرسنه , روسپیان بی گناه , روسیاهان سپید دل , بچه های یتیم , شبتاب های درجستجوی ایمان , هنوز هم خدایی دارند .. پروردگار در آیه 11 از سوره رعد در قرآن مجید می فرماید خداوند سرنوشت قومی را تغییر نمی دهد مگر آن که بخواهند .. اراده کنند . مهدی جان اراده امت راستینت چنین است که بیایی و خلق خدا را از امت ناراستین که بر تخت شاهی تکیه زده اند وبه پندا ر خویش سلطنتی جاودانه دارند رهایی بخشی . جهان چگونه در انتظار توست . جان به لب و روز به شب رسیده .. دلها همه بی تاب است و نایب ناحقت درخواب است .. شب از راه می رسد .. امشب چه شبیست .. گویی که ستارگان به هم رسیده اند .. گویی که ماه حرکت می کند .. ولوله هاست . امشب مولا محمد و علی را می بینم . چه شب باشکوهیست امشب ! چه می شد که با طلوع فردا می آمدی ! آخر این جمعه تولد توست .. آخر جمعه دیار من , تشنه دیدار یار من است .. ..چه می شد که با تولد خود دنیا را متولد می کردی !. یا مهدی ! تو می آیی و می گویی که شاه اوست سلطان اوست .فرمانروا اوست . می دانیم که از تو نباید پرسید که کی می آیی ؟ آخر تو هم نمی دانی که نور پاک ایمانت را , روشنگر راه تاریکمان را کی ارزانی ما تاریک دلان خواهی نمود .. خداوندا ! چگونه فریاد بزنیم چگونه بخواهیم که مهدی بیاید .. مگر جز از تو از کسی هم باید خواست ؟ چگونه فریاد بزنیم که در سرزمین من به نام تو و او , خونبارش ها را باران رحمت می گویند و خود از این رحمت به دورند . چراغ تزویر و ریا دردست گرفته اند و ناخدایان را با خدا و با خدایان را ناخدا می گویند غافل از آن که تنها تو می دانی که چه کسی با توست . چه کسی با فرزند پاک محمد و علی و فاطمه است . مهدی جان ! به داد ما برس ..گناهگاران دوستدار تو در روی زمین, شفاعت می خواهند . برای آن که جهان از تباهی , تهی گردد باید که دلهامان را ازتیرگی تهی گردانیم .. باید که مهدی گونه باشیم ..می دانیم که بر حقی . آن کس دوستدار واقعی توست که دوستدار عدالت تو باشد .. به خدا , بسیاری از آنان که امروز ریاکارانه دم از تو می زنند و بر مسند خلافت تکیه زده اند یا با تو می جنگند یا از تو می گریزند . اما من ملتمسانه از تو می خواهم و از خدای تو که آن چنان کنید که روح ناپاک و آلوده من آن چنان آراسته گردد که بتوانم سر باز تو گردم نه سربار تو . که اگر بخواهم و اگر بخواهی و اگر بخواهد این چنین خواهد شد . تولدت مبارک ..ای آن که هدایت یافته ای هدایت خواهی کرد می دانم این آرزوی بزرگیست که بخواهم با تو باشم .. اما می دانم اگر خدا بخواهد خواهد شد ..و اگر من بخواهم . چرا انسانها از در آغوش خدا بودن گریزانند ؟چرا باورش می کنند و ناباورانه از او روی می گردانند ؟!. جهان جاودانه نیست . ماشین زمان ما را تا به مرز برزخ خواهد برد آن گاه که چشمانمان را برای همیشه به روی این دنیا ببندیم باورمان خواهد شد که به سرزمینی دیگر رفته ایم .. سرزمینی که زمینی ندارد . به نام تو و با تکیه بررویای حکومت تو حکومت می کنند حتی شیطان هم برایت شربت می دهد اما آن کس به لذت و شیرینی جاودانه خواهد رسید که برای خدا و درراه خدا باشد ..تو و خدای من بر من نمی خندید که چرا می خواهم با تو باشم . وخداوند وعده پیروزی مهدی و جهانی سراسر پر از عدل و داد و صلح و صفا را داده است . تحقق آن روز تصور یک رویا نیست .. تا که جهان هست و باید ها و نباید ها هست هرچیز ی می تواند باشد و می تواند نباشد .. آن چنان که من نبوده ام , هستم , خواهم بود و باز هم خواهم بود .. مهدی جان می خواهم که با تو باشم . حتی اگر به سفر مرگ بروم یا این که مرگ مرا به سفر ببرد می خواهم که با تو باشم .. بگو کی می آیی ... احساس می کنم که ندایی از مهدی به گوش می رسد که می فرماید تنها اوست که می داند .. . سالروز تولد منجی عالم بشریت مهدی موعود را به عدالت جویان و آزادی خواهان و حق طلبان سراسر جهان تبریک و تهنیت عرض نموده ..باشد که با ظهور آن حضرت جهان سراسر عدل و خرمی گردد .. بگو کی می آیی ؟ احساس می کنم که ندایی از مهدی به گوش می رسد که می فرماید تنها اوست که می داند .. تنها اوست که می داند . ................ ایرانی
ویرایش شده توسط: shahrzadc
ارسالها: 3650
#297
Posted: 19 Aug 2014 00:51
عشــــــــــــــق یعنی مرگ فاصله هــــــــــــــا 1
<داستان غیر سکسی> وقتی به گذشته فکر می کنیم و به هر زمانی , خیلی راحت متوجه میشیم که چه زود گذشته .. حتی اون لحظاتی رو که با سختی پشت سر گذاشتیم . انگار همین دیروز بود .. دو سه سالی می شد که لیسانسمو گرفته بود در یه دبیرستان دخترانه تدریس می کردم همون سال اول .. سال 55 بود . هنوز از دواج نکرده بودم . گفته بودن دبیرایی رو که زن ندارن به دبیرستان دخترانه نفرستن ولی حالا من یه خورده پارتی ام کلفت بود ..البته فکر نکنم این قانون همه جایی بوده باشه ...ولی امان از دست این دخترا .. یکی از یکی شیطون تر.. اونا به وقت اومدن و رفتن به مدرسه تا حدودی رعایت می کردند .. چادری های اون وقتا خیلی بیشتر از چادری های الان بود .. ولی همین که پاشون به کلاس باز می شد دیگه خیلی هاشون روسری از سر در آورده و عده ای هم که اونا رو می آوردی پای تخته فقط می خواستن اندام نشون بدن . بیشتر اونا جین هایی پاشون می کردند که من هر کاری می کردم تحریک نشم نمی شد . هی خودمو لعنت می کردم که با این سابقه کم به خاطر سواد و پارتی اومدم این جا و بی جهت نباید نونمو آجر کنم . اما وقتی شراره رو آوردم پای تخته و اون موهای شرابی خودشو ریخته بود رو شونه هاش .. اون بلوز سفید آستین کوتاهش و جین چسبونی که بر جستگی بدنشو نشون می داد مجبورم کرد که خودمو یه پهلو کنم تا دخترای دیگه منو نبینن . ولی دو سه تایی متوجه حالتم شده بودند . . مجبور شدم برم رو صندلی بشینم .. چند تا سوال از شراره کرد و اون بلد نبود .. سال آخر دبیرستانو تدریس می کردم .
-خانوم شهبازی اصلا حواستون به درس نیست . شیمی درس سنگینیه . اگه از پایه ضعیف باشی دیگه نمیشه کاریش کرد .
. دلم می خواست بغلش کنم و ببوسمش .. لختش کنم باهاش سکس کنم .. دیوونه شده بودم . ولی واسه این که دخترا فکر نکنن که بهش توجه دارم بر خورد تندی باهاش داشتم . یه صدایی از ته کلاس اومد که خوش تیپ ..آلن دلون چقدر خودشو می گیره . خبری من می گفت و آلن دلون هنرپیشه خوش قیافه فرانسوی اون روزا توی بورس بود و خیلی هم طرفدار داشت . خودمو به بی خیالی زدم .. شراره رفت ته کلاس رویکی از تک صندلی های کنار پنجره نشست و خیلی آروم گریه می کرد . از این که من اونو پیش بقیه خیط کرده بودم . عاشق همه جاش شده بودم . اون لبای گرد و کوچولو و کلفتش .. قد متوسط و هیکل روفرمی داشت . شاید شصت کیلو وزنش بود . وقتی کلاس تعطیل شد و همه رفتن اونو خواستم ولی بی اعتنا داشت می رفت ..
-خانوم شهبازی حداقل شش سال از شما بزرگترم .
دستشو کشیدم ..
-ولم کن ..
ولش کردم . یه لحظه ترس برم داشت که اگه بره و دفتر ازم شکایت کنه حداقل کار این که منو از اون مدرسه اخراجم می کنن و در پرونده ام درج میشه . درسته که زمان قبل از انقلاب بود ولی اون جورا هم که میگن همچین هر کی به هر کی هم نبود . همه چی حساب و کتاب داشت . حالا اگه به دانشجو یا دانش آموز توهینی بشه شاید از ما بهتران خیالشون نباشه و همیشه هم حق رو به بزرگترا بدن ولی زمان شاه کافی بود که یه دختر از یه استادی .. دبیری شکایتی داشته باشه .. مگه اون دبیر و استادو ولش می کردن ؟ بعد از تعطیل شدن مدرسه با پیکان به دنبالش راه افتادم .. اون پیاده به سمت خونه می رفت . وقتی که تنها شد جلوش ترمز زدم ..
-خانوم شهبازی من دوست ندارم دانش آموزمو ناراحت ببینم . خواستم چند کلام حرف باهاتون بزنم .
سوارش کردم .. دقایقی رو ساکت بود .. نمی دونستیم داریم به کجا میریم ..
-خانوم شهبازی شما که درستون خیلی عالی بود .. همه دبیرا از شما تعریف می کنن ..
-هرچی رو که پرسیده بودین بلد بودم نخواستم جواب بدم . اصلا خوشم نمیاد .. چه لزومی داره با این جور سوال کردنها وقت تلف کنین ..
باید می فهمیدم این دختر چشه ..
-اگه خونواده ناراحت نمیشن شما رو به یه پالوده بستنی یا هرچی که شما دوست دارین دعوت می کنم .
-چرا از بقیه دخترا دعوت نمی کنین .؟
-آخه بقیه که مثل شما باهام قهر نکردن ..
-چطوره بهشون اطلاع بدم که اگه دوست دارن با شما بیان بیرون بهتره که باهاتون قهر کنن .
خونم به جوش اومده بود . دوست داشتم بذارم زیر گوشش . ولی باهام اومد .. فهمیدم که اون نامادری داره و پدرش هم یه بازاریه که از صبح تا شب سرکاره . با هم یه شیرینی و مخلوط خوردیم و به وقت برگشتن ازش پرسیدم آخرشم نمی دونم چرا این قدر عصبی بودی .
-از بقیه بپرسی بهت میگن ..
کمی باهاش صمیمی تر شده بودم . ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایــــــــــــــرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#298
Posted: 19 Aug 2014 00:52
عشــــــــــــــق یعنی مرگ فاصله هــــــــــــــا 2
- ببین خانوم شهبازی ..
-این قدر رسمی نباش آقای دبیر من از پشت کوه قاف نیومدم .
-باشه شراره ولی سعی کن با یه بزرگ تر از خودت یا حتی کوچیک تر از خودت بر خورد درستی داشته باشی . اعتراف به اشتباه از ارزشهات کم نمی کنه .
-ببینم کسی واسه شما ارزشی داره ؟
-مگه من چیکار کردم . اگه به شما بدی کردم بگو .. بد درس میدم ؟ سخت نمره میدم ؟ توهین کردم ؟ باشه حالا که این طور شد روزی یه دختر رو می برم بیرون .. شایدم چهار تا چهار تا بردمشون تا ببینم کی به من حرف راستو می زنه ..
-شما این کارو نمی کنین . تو نباید این کارو بکنی ..
اون رفت .. و من داشتم به کاراش فکر می کردم . روز بعد اخلاقش از زمین تا آسمون عوض شده بود . خوشگل ترین دختر کلاس خوش رو ترینشون هم شده بود . روز بعد اون بود که به دنبالم بود . کاری کرد که جلوش ترمز بزنم .
-امروز من شما رو دعوت می کنم .
-باهات قهرم .
-چرا آقای دبیر؟
-بگو آرش
-چرا آرش خان ؟
-آخه نگفتی چرا دیروز عصبی بودی ..
سکوت کرد .
-باشه حالا که نمی خوای بگی من حرفی ندارم . فقط باید قول بدی که در کنکور و بهترین رشته قبول شی . هم روح مامانتو شاد کنی هم دل منو .
-جدی شما خوشحال میشی ؟
-به تو و به خودم افتخار می کنم ..
بی اراده و می دونم خالصانه صورتمو بوسید . طوری که خودش خجالت کشید . شده بودم همدم تنهایی هاش .. واسش حرف زدم . از زندگی گفتم . از رسم طبیعت . از این که اونایی که می میرن در واقع زنده اند و دارن ما رو می بینن .
-فقط قول بده در رشته پزشکی قبول شی . باشه ؟ من که نتونستم ..
-باشه فقط به یک دلیل ..
-به چه دلیل . حتما اینم از اون دلایلیه که نمی خوای بر زبون بیاری .
-نمی دونم چی بگم .
-بگو به چه دلیل؟
-فقط به خاطر تو .
-به خاطر خودت چی ؟
-به خاطر خودم و تو می خوای پس منم به خاطر تو می خوام ..
برای ثانیه هایی به این عبارتش فکر می کردم .. یه روز که خونه شون کسی نبود با هم خلوت کردیم .. تا حالا یکی دوبار دست همو گرفته برای ثانیه هایی نگه داشته بودیم .
-شراره ! چند روز بیشتر به کنکور نمونده ها ..
-استرس دارم .
-من که می دونم تو خیلی واردی . تمرکزت رو از دست نده ..
شراره با دو تا دستاش مچ دست راستمو گرفت و تو چشام نگاه کرد .
- اگه من قبول شم بازم دوستم داری ؟ اگه دوستای دیگه ام قبول شن و من نشم؟
-تو از همه شون بهتری .
ولی جمله قبلش فکرمو مشغول کرد .. من دوستش داشتم عاشقش بودم . -منظورت چی بود ؟ -چی رو منظورت چی بود آرش .. -بازم منو دوست داری .. -خب حتما بهم علاقه داری محبت داری که با من همراهی .. دستامو رو جفت شونه هاش قرار دادم .. -می خوام یه چیزی بهت بگم .. به یه چیزی اعتراف کنم .. رنگش پریده بود .. -نکنه همون چیزی باشه که مدتهاست حدسشو می زنم .. -به نظر تو این حدسی رو که تو می زنی من نباید از طرف خودم بزنم ؟ ..نفس نفس می زد .. اول تو حرفتو بزن .. -شراره می خوام یه رازی رو بهت بگم . من عاشق شدم .. عاشق یه دختری .. نمی تونم بهش بگم .. چون با تو صمیمی هستم دارم به تو میگم . -راستی راستی عاشق یکی دیگه شدی ؟ -اون یکی که غیر از یکی دیگه باشه کیه ؟ -شوخی نکن آرش وگرنه جدی می گیرم .من که از نگاهت همه چی رو می خونم . -پس تو چرا کاری نمی کنی که منم از نگاهت همه چی رو بخونم -خیلی بی انصافی . تو اگه خواننده خوبی بودی از همون روز اولی که باهام اون برخورد رو داشتی باید همه چی رو می خوندی .. تو که همش با من بودی . یعنی دلت پیش کس دیگه ایه .. -دلم پیش یکیه که چشاش با چشامه .. .. نگاش با نگامه .. صداش با صدامه .. یکی که اگه یه روز نبینمش دیوونه میشم . دختر لجباز و کله شقیه -خدا رو شکر که منو دوست نداری . وگرنه من که دوست ندارم عشق من منو کله شق بدونه .. -ولی هستی .. کله شقی .. شراره من دوستت دارم . عاشقتم . ولی .. -ولی چی نمی تونی عاشق دانش آموزت شی ؟ می خواستم بهش بگم بین من و تو فاصله هاست ..تو حتما در یه رشته خوب قبول میشی و باید بری به دنبال تحصیل و همون لحظه جدایی ماست . ولی اون خودشو به گردنم آویخت .. برای اولین بار لبامون رو لبای هم قرار گرفت . عشقو با تمام وجودمون حس می کردیم . ولی من فاصله ها رو خیلی نزدیک می دیدم .... ادامه دارد ...نویسنده ....ایــــــــــــــرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#299
Posted: 19 Aug 2014 00:53
عشــــــــــــــق یعنی مرگ فاصله هــــــــــــــا 3
هر روز که به موعد کنکور نزدیک می شدیم اون بیشتر استرس داشت . ولی من آرومش کردم . با اون از عشق حرف زدم از روزای خوب زندگی .. سفارشش کردم که پیش دخترای دیگه کاری نکنه که اونا متوجه شن که ما عاشق هم شدیم .. ولی اون با حسادتهاش داشت منو می کشت ..
-عزیزم اگه بخوای حسادت کنی دیگه حواست پرت میشه به درسات نمی رسی .
-اینا دیوونه ام کردن . بیشتراشون میگن می خواهیم با دبیر آرش باشیم . چند تا از اون بی تر بیت ها میگن اگه دبیر ازمون بخواد خودمونو در اختیارش می ذاریم ..
-آخه من چه گناهی کردم شراره .. اگه تو موفق نشی من دیگه ..
-دیگه چی .. رو من منت می ذاری ؟
اون شبی که امتحان کنکور داشت من و اون با هم رفتیم به اطراف شهر .. به جایی که خودمون بودیم و خودمون .. -شراره امشب دیگه کتابو ول کن . اگه خودت باشی و خودت موفق میشی .. می تونی یک دکتر خوب بشی .. اون موقع شرکت کنند گان در رشته تجربی کنکور یه چیزی حدود صد هزار نفر یا کمی بیشتر می شدند . از این صد هزار فقط هزار نفر اول شانس قبولی در رشته پزشکی رو داشته و از این هزار نفرهم اونایی که دویست تای اول بودن می تونستن برن دانشگاه تهران . اون روزا دندانپزشکی اهمیت دوم رو داشت . چون بازار پزشکی بهتر بود .
-شراره امشب درس نمی خونی .. فکرت رو آزاد می ذاری . به منم فکر نمی کنی ..
چه حسی داری ؟
-همه چی آرومه .. همه چی خوب و خوش و لذت بخشه .. سرشو گذاشته بود رو سینه ام . با هم ماه و ستاره رو می دیدیم ..
-عزیزم تو می تونی ..
-تو رو که دارم می تونم . راستش حس می کنم خوشبخت ترین دختر دنیام . نمی دونم چرا نامادری خودمو هم می تونم بهتر تحمل کنم . قبلا واسه هر چیزی الکی ناراحت می شدم ولی حالا می فهمم اون قدرا هم بد نبوده .. همه اینا واسه اینه که عاشق توام . اگه من قبول نشم ..
-تو حتما موفق میشی .. من به تو ایمان دارم . در تو می بینم ..
-خودت گفتی که عاشقم می مونی .. خودت گفتی که تنهام نمی ذاری . آخه من حالا بوی زندگی رو حس می کنم . معنای اونو می فهمم . حالا می دونم که میشه به خورشید عشق و خورشید زندگی لبخند زد . حالا دنیا رو یه جور دیگه ای می بینم . همه چی قشنگ تره .. قشنگ و دوست داشتنی . و همه اینا با در کنار تو بودن امکان داره .. ..
اون روزی که می خواستن نتایجو اعلام کنن دل تو دلم نبود . دلم می خواست شراره من خوشحال شه .. شراره ای که شعله های عشق چشاش قلبمو آتیش می داد . هر وقت می دیدمش انگار با همون اولین نگاهش جذبم می کرد . می خواستم قبل از اون از همه چی خبر دار شم . یه آشنا داشتم .. و خیلی زود متوجه شدم که اون رتبه هشتاد رو به دست آورده .. یعنی چش بسته واسه پزشکی تهران .. واسه شهر خودمون .. واسش تلفن زدم و گفتم که بیاد بیرون کارش دارم .. می خوام در مورد نتیجه دانشگاه بهش بگم ..
-آرش این جوری باهام حرف نزن دلمو می لرزونی .
اومد. سوار پیکان سفید رنگم شد . با هم رفتیم طرف جاده هراز ..
-چی شده چرا حرفی نمی زنی .. من دارم سکته می کنم .
- صبر کن یه جای خلوت گیر بیارم . فقط هول نکن .. فقط هفتاد و نه نفر ازت جلو زدن ..
-چی ؟ یه بار دیگه بگو ؟
دستشو توی همون ماشین گذاشت دور گردنم و منو بوسید . اون وقتا دیگه تعزیرات و از این نکیر و منکر ها نداشتیم .. ولی از مردمی که ما رو دیده بودند خجالت کشیدم .. از خوشحالی اشک می ریخت باورش نمی شد ..به خاطر اون خوشحال بودم .. یه لحظه حس کردم که یه چیزی منو از خواب بیدارم کرده .. اصلا به این فکر نکرده بودم که سال بعد ممکنه اونو نبینم . همش فکر می کردم که اون در همین مدرسه می مونه . به اسم دانشجو .. اصلا فکر نمی کردم که بین ما فاصله میفته .. تازه من یه دبیر بودم و اونم می شد خانوم دکتر .. با پسرای زیادی می پلکید .. هرکدومشون می تونستن واسش یه عشق تازه ای باشن .. هر کاری کردم ناراحتی خودمو نشون ندم نتونستم . من نباید زندگی اونو خراب می کردم . اون باید بدون من ادامه می داد . ولی من بدون اون نمی تونستم . باید خودمو فدا می کردم .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایــــــــــــــرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ویرایش شده توسط: aredadash
ارسالها: 3650
#300
Posted: 19 Aug 2014 00:55
عشــــــــــــــق یعنی مرگ فاصله هــــــــــــــا (قسمت آخــــــــــــــر)
اون روز به هر طریقی بود خویشتنداری کردم ولی تصمیم گرفتم دیدار هامو کمتر کنم . خودمو ازش پنهون کنم . تابستون سال 56 بود . روز بعد از موفقیتش خودمو نشونش ندادم .. ولی دوروز بعد از در خونه که اومدم بیرون شکارم کرد ..
-چته آرش ؟
-یادت رفته بگی آقا دبیر.
-چیه خودت منو تشویقم کردی که خانوم دکتر شم .. حالا همه طوری بهم افتخار می کنن که انگاری ملکه انگلیس شده باشم .
-ملکه انگلیس یا شهبانوی ایران ؟
-هرچی باشم هرکی باشم کنیز توام ..
اونو به خونه ام دعوتش کردم .. خونه مون کسی نبود ..
-شراره دنیای من و تو فرق می کنه . من که مرد هوسبازی نیستم .. و تو هم دختری هستی که عاشق عشق پاکی .. هنوز بین ما اتفاقی نیفتاده .. هنوز اول راهیم .. تو راهت جداست .. واقعیت اینه که تو میری به محیطی که هر لحظه امکان داره عاشق یکی شی .. گیریم که این طور نباشه .. می خوای با یکی زندگی کنی که از نظر موقعیت اجتماعی ازت پایین تره ؟ باعث افت شخصیتت شه ؟ من نمی خوام تو خجالت بکشی .
شراره در حالی که اشک می ریخت می گفت فکر می کردم که شناختمت . تو حاضری من بمیرم ولی خجالت نکشم ؟
-خیلی ها دوست دارن جای تو باشن . منم دوست داشتم جای تو باشم .. پس از این موقعیت وموفقیت به دست اومده استفاده کن .
-آرش تو مطمئنی که دوستم داری ؟ مطمئنی که عاشقمی ؟ مطمئنی که وقتی با هم به آسمون نگاه می کردیم دو تایی مون با هم بال بال می زدیم ؟ وقتی که می خواستیم رو زمین بشینیم کمربندامونو با هم باز می کردیم ؟ تو یک دروغگویی .. بذار مردم هرچی می خوان بگن .. تو اگه عاشق بودی می فهمیدی که عشق فاصله ها رو از بین می بره . شاهزاده و گدا می تونن عاشق هم بشن .. تو وقتی که عشقو داری می تونی شاه باشی .. می تونی ملکه باشی .. می دونم تو یه پسر خوش تیپ .. نمی خوای خودت رو پای بند یک زن بکنی .. دوست داری دخترا همه عاشقت باشن .. خب خیلی ها هستند .. مبارکت باشه ولی با قلب و احساسات کسی بازی نکن . دستت درد نکنه کارت عالی بود . تونستی بهم انگیزه بدی و من موفق شم ولی من موفقیت بدون تو رو نمی خوام .. فکر کردی من هر کی رو ببینم عاشقش میشم ؟ فکر کردی همین حالا کلی خواستگار ندارم که موقعیت شغلیشون علی الظاهر بهتر از کار تو باشه هرچند هیچ شغلی به شرافت تدریس نیست .. فکر کردی همین حالا یه خواستگار پزشک پاشنه در خونه مونو از جاش نکنده ؟ من چیزی بهت نگفتم که ناراحتت نکنم . تو.. من و عشقمو این جوری شناختی ؟
سرمو بر گردوندم تا اشکامو نبینه .. واسم کف می زد .
-آفرین آقای ایثار گر . آفرین به توو اشک تمساح تو . من اصلا ادامه تحصیل نمیدم . انتخاب رشته و شهر نمی کنم . اگه فکرت اینه .. خیلی نامردی .. خیلی .. یه خیلی حرفای بد توی دلمه که می خوام بهت بزنم .. ولی تو گفتی که بد دهن نباشم .. دلم می خواد بزنمت ولی تو خودت بهم گفتی که دست رو بزرگترم بلند نکنم .
-منو بزن .. فحشم بده . دلتو خنک کن ..
-دل من خنک میشه ولی تو دل خدا رو لرزوندی . دل اونو چطور خنکش می کنی .. آخه خدا دل ما دل شکسته ها رو جوشش میده وقتی دل اون بشکنه کی می خواد دلشو جوش بده ..
تا اون لحظه از زندگی هیچ حرفی تا به این حد درم اثر نذاشته بود .. وقتی دل خدا بشکنه کی می خواد اونو جوش بده ؟ من و شراره همدیگه رو در آغوش کشیدیم .. شوری قطرات اشکو رو لبای بهم چسبیده مون حس می کردیم ..
-تو فکر کردی من کی هستم ؟ یه هیولا .. یه دختری که هر روز دلشو بده به یکی دیگه ؟ من با تو زندگی رو شناختم . عشقو شناختم . همه چی مو شناختم . من با تو خودمو شناختم . با تو, تو رو شناختم .. ..
من و شراره با هم از دواج کردیم .. باهاش راه اومدم . باهام راه اومد . اون متخصص زنان و زایمان شد ولی همش می گفت کنیز منه .. .. حالا سی و هفت سال از اون زمان گذشته .. وضع مالی ما خیلی عالی شده . .. من افتاده بودم تو خریدوفروش و اونم که پزشک مشهور و پر در آمدی شده بود .
-می بینی شراره ؟ این همون کلاسه .. فقط رنگ دیواراش عوض شده.
-مثل رنگ من و تو
-من و تو که یک رنگیم .
-آره درونمون همونه .. منظورم این بود که یواش یواش داره به صورتمون چین میفته -چه خاطره ها که از این کلاس سال آخرم ندارم ..
-و منم چه خاطره ها که از این کلاس سال اولم ندارم ..
دو تایی مون خندیدیم .. آخه منظورم از سال اول , اولین سال تدریسم در اونجا بود .. ما اومده بودیم اون ساختمون رو که مدتی بود ازش استفاده نمی شد و صاحب اصلی اون پسش گرفته بود از طرف بخریم و اونو اختصاصش بدیم به جایی برای نگه داری کودکان بی سر پرست و تا اون جایی که از دستمون بر میاد کمکشون کنیم ..
-فقط شراره! من ازشون می خوام که به کلاس عشقمون دست نزنن .
-نه اتفاقا نیازی نیست دست بزنن . مدرسه عشقمون به همین صورت میشه کانون عشق دهها و صد ها دلی که با امید به زندگی میان به این جا تا خودشونو زندگی و خدای خودشونو باور کنن . تا باور کنن همون جوری که یه روزی قلب آرش واسه من تپیده و من واسش پر پر می زدم آدمایی هم هستند که به فکر هم باشند .. تا باور کنند وقتی عشق بیاد دیوار فاصله ها خاک میشه و درخاک زمین دفن میشه ..
-آخ شراره چقدر دلم می خواست توی کلاس می بوسیدمت ..
-منم چقدر دلم می خواست پیش همه دخترا این کارو می کردی .
-حالا اگه دخترا نباشن نمیشه ؟
-ای کلک ! برو اون درو از داخل قفل کن بینم ....
ثانیه هایی بعد من و شراره پس از سی وهشت سال آشنایی برای اولین بار در مکانی که برای اولین بار به عشق سلام گفته بودیم لبامونو رو لبای هم گذاشتیم و احساس کردیم که حتی باغ بهشتی عشق هم نمی تونه مثل کلاس عشق ما باشه .... پایان ... نویسنده .... ایــــــــــــــرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم