انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 31 از 78:  « پیشین  1  ...  30  31  32  ...  77  78  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


مرد

 
با عرض سلام و خسته نباشید
استاد ایرانی دستتون درد نکنه واقعا عالی بود و حسابی لذت بردم .
با آرزوی سلامتی و شادی روزافزون برای شما و خانواده محترمتان ارادتمند حامی آیس
از آن زمان که آرزو چو نقشی از سراب شد/
تمام جستجوی دل، سوال بی جواب شد/
نرفته کام تشنه ای به جستجوی چشمه ها/
خطوط نقش زندگی، چو نقشه ای بر آب شد/
چه سینه سوز آه ها که خفته بر لبان ما/
هزار گفتنی به لب اسیر پیچ و تاب شد/
نه فرصت شکایتی، نه قصه و روایتی/
قرار عاشقانه ه
     
  
زن

 
hamiice: با عرض سلام و خسته نباشید
استاد ایرانی دستتون درد نکنه واقعا عالی بود و حسابی لذت بردم .
با آرزوی سلامتی و شادی روزافزون برای شما و خانواده محترمتان ارادتمند حامی آیس
ممنونم ازت حامی آیس نازنین و دوست داشتنی که این قدر سریع توجه و مطالعه کردی و پیام گرمتو گذاشتی . من راستش در این ساعت عادت داشتم یک داستان تک قسمتی سکسی بذارم و شروع کردم به نوشتن دیدم دلم نیومد داستانو سکسی کنم با توجه به این که مدتها بود داستان عشقی خالص ننوشته بودم و شاید باور نکنی من این داستان رو اگه یکسره می نشستم و می نوشتم تا بیست قسمتو در ذهنم سوژه داشتم که خیلی عاطفی و با احساس تر ردیفش کنم ولی می خواستم هرجوری شده برای امشب تمومش کنم که زود تر منتشر شه . از آره داداش گل هم خواسته بودم که در قسمت اول سه کلمه اول رو که نوشته شده داستان غیر سکسی رو حذف کنه .. آخه از اون جایی که من دوست ندارم توی ذوق کسی بزنم و خوانندگان سایت امیر در این ساعت منتظر داستان تک قسمتی جدیدن خیلی ها حوصله عشقی خوندن ندارن درسته ما ضامن دار چیزی نیستیم ولی دوست نداشتم حالشون گرفته شه اینو نوشتم که اگه به نیت سکسی اومدن و از غیر سکسی خوششون نمیاد اصلا از اول نخونن و حالشون گرفته نشه . حالا دل نوشته های ایرانی خودش معلومه که غیر سکسیه .ولی در سایت امیر ....سکسی و غیر سکسی درهم منتشر میشه . . من هم برای شما و عزیزانتان آرزوی رسیدن به بهترین ها را داشته شاد کام باشی .. دوست و داداشت : ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
در انتظــــــــــــــــــــار معجــــــــــــــــــــزه

به نام آفرید گار یکتایی که به او اعتقاد دارم . سلام به تو که می خواهم همیشه شاد و مهربان باشی . و به تو که بیش از خود دوستت می دارم . به تو که برای تو این حقیقت را بی ریا بر زبان و به روی کاغذ می آورم . به تو که وجدان پاک وسالم هم در مقابل پاکی و بی ریایی تو سر تعظیم فرو می آورد . ای خواستنی ترین ! حال که این نامه را می خوانی جاده ها می خواهند از تو دورم گردانند . جاده ها .. مینی بوس ها .. ترنها حتی ریلهای آهنینی که خورشید تابستان داغشان کرده ولی به خوبی می دانم که از تو دور نخواهم شد . چون دلهامان فاصله ها را به بازی گرفته چون که می دانم در قلب تو آشیان گرفته ام . آشیانی که در آن بیش از هر جای دیگری احساس امنیت می کنم . آشیانی که به من زندگی می بخشد . نمی دانی چقدر خوشحالم از این که به من نشان داده ای که پرنده عاشقی که در این آشیان جای داده ای به تو نیز زندگی می بخشد . باز هم روز های دیگری از زندگی ما گذشت . روز هایی که نشان داد می توانیم با صمیمیتی بسیار زندگی خوشی داشته باشیم . تو چون عشقی پر شور .. پرتحرک .. مهربان و دلسوز بسان الهه پاکی و محبت اجازه ندادی و نخواهی داد که ایام زندگی به کامم تلخ آید . نشان دادی که شریک واقعی و همسری دلسوز برایم خواهی بود . باز هم روز های شیرین دیگری گذشت و روز های بعدی نیز شیرین خواهد بود . چون که می دانم تو را دارم . تویی که بی ریا محبت کرده بیش از دیگران مرا می شناسی . . به راستی چگونه خواهم توانست یکی حتی یکی از محبتهای تو را جبران کرده سپاسگزار تو باشم . از شهرمان دور می شوم دوری غم انگیز است . می روم با خاطره هایی شیرین .. با اشکهای شادی .. اشکهای معجزه ..اشکهایی که چرا این جدایی موقت مکانی هم باید باشد ؟ آری با اشکهایی که از معجزه تو می گویند . .
این بود قسمتی از نامه ای که قبل از برگشت به سرباز خانه به دوست دختر آن روز ها یا همسر فعلی ام دادم . (بیست و ششم تیر ماه هزار هفته و هزاران روز پیش در برگشت از مرخصی حین خدمت و برگشتن به محل خدمتی )..این یکی از نامه های ساده ای بود که برای او نوشتم .
دفتر خاطرات خیلی تازه به نظر می رسد . انگار همین حالا سیاهشان کرده ام . بین من و این دفتر چه گذشته ؟! این جاست که کلمات چون پرنده ای مرا به دور دستها می برند . به گذشته ها ... با این که به عقب می روم انگار که مرز های زمان را شکافته ام . در این فاصله چه به دست آورده ام . چه را از دست داده ام .؟!شاید برای این باشد که دفتر خاطرات آن روز ها را عزیز تر از جانم می دانم و او را عزیز تر از دفتر خاطرات . این نامه درست 8 ماه و 8 روز قبل از عقد من و دوست دخترم نوشته شده است و 8 سال و9 ماه و 3 هفته پس از آشنایی من و او ..
وقتی که فکرشو می کنم انگاری که در هر نقطه از زندگی ما یکی با ماست . یکی که کمکون می کنه . ما اونو نمی بینیم . شاید نمی خواهیم که ببینیم و حسش کنیم . شاید باورش نداریم . اما این دفتر داور بین من وآن چه بر من گذشته است می باشد . که چه بوده ام و چه گشته ام ؟! چه داشته ام ؟!. شاید باز گشت به گذشته ها کار درستی نباشد . ولی گاهی دلم می خواهد به گذشته ها بر گردم تا به اگر ها التماس کنم . از اگر ها بخواهم که مرا بپذیرند . یعنی فاصله بین من و هزاران روز ورقی بیش نبوده است ؟ گذر زندگی چون چشم بر هم زدنی می نماید. حالا که فکرشو می کنم دفتر خاطرات خیلی بهتر از آلبوم عکسه .. اون بهت میگه اون روزا چیکار کردی . کجای کارت اشتباه بوده کجا درست عمل کردی . حالا خیلی راحت تر می تونی قضاوت کنی . شاید اگه به همون روزا بر گردی همون کارا رو دوباره هم انجام بدی .
واما در بالا در دفترم جمله ای به این مضمون آمده ...اشکهایی که از معجزه تو می گویند ........اگه امروز می خواستم چنین عبارتی رو بنویسم می نوشتم اشکهایی که از معجزه تو و توی معجزه می گویند پس ای از محبوب ترین محبوبه ها به نزد خدا .. توخود مرزی بین خود و خدای خود هستی . تو نوری از خدایی . تو معجزه خدایی .. آن جا که هیچ مرز و فاصله ای نباشد .. خود را به خود بفرست . من در انتظار معجزه ام........
و من این پیام را با چند سطر آخر بیست و دوم مرداددومین سال خدمتم می بندم . البته این تکه نامه نیست بلکه نوعی خطاب به عشقم می باشد . . ...تو فریادی هستی که سراسر سوز عشق است و روح پر خروشی که مرا به (با) پایان الفتی نمی دهد . حتی با اندیشه تو به خواب می روم . دریای اندیشه ام تصور اقیانوسی را می کند که از دریا بودن خود نیز نمی گوید و آن اقیانوس بی غرور تو هستی . آری من ...بی تکبر (حرف ر با کسره خوانده شود و منظور عشق من می باشد ) خود را دوست می دارم و بی او زنده نخواهم بود ....... پایان ... نویسنده ... ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
خــــــــــــــــــــــــــــــزان خستــــــــــــــــــــــــــــــه

از خونه اومدم بیرون . اوایل پاییز بود . راستش نمی دونستم که چند شنبه هست . اصلا نمی دونستم چه تاریخیه ؟! نمی دونم به این چی میگن . میگن آلزایمر ؟ به همین زودی ؟ خوردن گوشت زیاد فراموشی میاره ؟ چند قدمی از خونه دور شدم و به دیدم یا باغکی که قبلا با درختان بی بر و خشک و اصلاح شده خود نمایی می کرد طوری سر به فلک کشیده و سر سبز شده که حس می کنم میشه معنای طراوت و تازگی و زندگی رو در این باغ بی بر دید .. نم نم بارون یه غبار قشنگی رو زمین و آسمون کشیده بود . ..به یاد ترانه نم نم بارون فرشته افتادم .. نم نم بارونه امشب باز دلم پرخونه امشب .. اشکم از دیده روونه ...... چه بارون زیبایی ! چقدر فراموشی خوبه .. دلم می خواست همون جا وایسم و به صدای بلبلان گوش بدم . آهای پرنده ها ! شما هم مث من آلزایمر گرفتین ؟ چون واسه یه لحظه یادم اومد که الان بهار نیست . حالا پاییزه .. حالا آغاز راه بلبلا نیست . یعنی پاییز اونا رو هم گول زده ؟ با این حال ایستادم و به صدای اونا گوش دادم. چقدر به من آرامش می داد . صدای اونا منوبه بهار می رسوند . انگار همین دیروز بود که بهار با صدای بلبلان و سبزینه ها از راه رسیده بود . تا بهارو دیدم مرگ و جدایی رو برای مدتی فراموش کردم . حالا پاییز منو به یاد بهار انداخته بود تا این همه ازش بد نگم . تا دلشو نشکنم . تا بهش نگم که قشنگی هات قلابیه . خزان خسته من ! قلب منم مثل وجود تو به پاییز رسیده .. تو خود خودتی ولی من دارم اونی میشم که نمی خوام باشم . من نمی خوام افسرده باشم . دلم می خواد وقتی که خودمو در زندان خاطره ها احساس می کنم احساس آزادی و آزادگی کنم . و پاییز یک بار دیگه از راه رسید
.بی اختیاربه یاد روزی میفتم که چند روزی مونده بود که از خد مت بر گردم خونه . یه همچه روزی بود . ( روز زمان نگارش یعنی ۱۵ مهر ) شب قبلش دیگه بهم گفته بودن می تونی لباس مقدستو از تنت در آری و این چند روز آخرو با لباس شخصی بگردی .. و من اون شب ناباورانه و سپاسگزارانه رفتم به نماز خونه .. تنهای تنها بودم . نه ...نه! تنها نبودم , من بودم و خدای خودم . اون شب تا صبح کتاب خدا رو قرآن مقدسو باز کرده و با ترجمه می خوندمش . خدا رو شکر می کردم که سالمم .. خدا رو شکر می کردم که وقتی خدمتم تموم شه به عشقم می رسم .. خدا رو شکر می کردم که یکی هست که انتظارمو می کشه ..و خیلی ها منتظرم بودن .. اما با کتاب خدا و هنگام سحر بود که یکی یکی لباس سربازیمو در می آوردم و لباس شخصی تنم می کردم . خیلی سرد بود اون شب در منطقه کوهستانی مهاباد ..پتو دور خودم پیچیده بودم. دوست داشتم فریاد بزنم به همه بگم خداخیلی مهربونه ..نه اینکه بخوام از خدمت فرار کنم .. ولی اون جوری که با نا امیدی اومده بودم و حالا می دیدم که دو سال چطور گذشت و من به خیلی چیزا رسیدم و خیلی چیزا رو از دست ندادم بی انصافی بود که یه نموره ای هم که شده خدای خودمو شکر نگم ..
و سالها قبلش در همین روزا بود که پاییز اونو به من داد .. روزهایی که ماورای اونو نمی دیدم . پیش خودم می گفتم وقتی سی ساله بشم وقتی چهل ساله شم چی میشه .. زنده ام ؟ با اونم ؟ .....تازه رفته بودم به دبیرستان . مد شده بود که دخترا و پسرا با هم دوست شن .. من دلم می خواست یکی رو داشته باشم . خجالتی بودم . از دور نگاش می کردم و اونم از دور نگام می کرد .. از فاصله سی چهل متری .. شهریور ما این جوری گذشت تا ماه مهر و محبت رسید .. اولای مهر بود .. یه نامه واسش دادم دو سه خط کوچولو. اونم یه تیکه کاغذ از یه تقویم کوچولو کنده براش نوشته بودم ... دو سه تا جمله ..که اگه دوست داری واسم نامه بنویس من جوابشو میدم .. انگاری ارث پدر طلبکار بودم . شاید از خجالتی بودنم بود و یا ترس از خیط شدن و یا یه غرور خاص داشتن .. اولش نوشت من چیزی ندارم واست بنویسم ..و آب پاکی رو ریخت روی دستم .. بور و ضایع شدم .. هفته اول مهرماه بود که دماغم سوخت ..یه هفته گذشت تا فراموش کنم چه دسته گلی به آب دادم تا این که این بار توسط واسطه ای یه نامه دیگه به دستم رسید .. متنش با اولی فرق می کرد .. یه خورده شو از جایی گرفته بود و یه خورده شو هم خودش نوشته بود . من که دیدم اون یه قدم برداشته ده قدم برداشتم طرفش .. هنوزم که هنوزه نمی دونم من شروع کردم یا اون ؟ کارشناس و کارشناسی زیاد لازمه تا در این مورد تفسیر کنه ..خلاصه دیگه جور شدیم و منم که کنه تر از هر کنه ای ....
صدای بوق ماشین منو به خودم آورد . رفته بودم به عالم خودم . باید می رفتم به بیمارستان .. پیش زن بیمارم . سوار تاکسی تلفنی شدم . بازم به خزان خسته فکر می کردم . این که اونم دلش نمی خواد ما آدما رو ببره به عالم حزن و اندوه .. که نا امید باشیم که روزای پر امیدی رو واسه خودمون نبینیم . پاییز! من دوستت دارم .. با این که رنگ و بوی تو به یادم میاره که ما هم یه روزی به خزان زندگی خودمون می رسیم ولی خوبی هاتو از یاد نبردم . من نمک نشناس نیستم . بغلم کن پاییز .. به من بگو تو هم از جدایی خوشت نمیاد ..تو هم دلت از دلهای پاییزی می گیره .. به من بگو خدا ما رو هر گز از کسی که دوستش داریم جدا نمی کنه . به من بگو جدایی فقط یک خیاله .. مرگ یک توهمه .. به من بگو اون برگهای تکیده ای که رو شاخه هات می بینم همه شون سبز سبزند . به من بگو یه وقتی می رسه که دیگه پرستوها توی خونه تو هم لونه کنن .به من بگو پاییز ! همون جوری که عشقمو بهم دادی اونو برش می گردونی تو رو به خدای بزرگ و به گنجشک های کوچیک ولی وفادارت قسمت میدم .
وقتی رسیدم بیمارستان دیدم همسرم چشاشو بسته .. خوابیده .. سرم بهش وصله .. دهنش وامونده ..چین های صورتشو می دیدم. در همون حالت روسری سرش بود .. نیمی از موهای سرش ریخته بود .. مثل برگهای خزان ..همسر پاییزی ولی همیشه بهاری من ! دوستت دارم . تو هنوز واسم مث بهاری .. با این که این قدر داغون شدی وقتی که نامحرمی رو می بینی روسری باید سرت باشه . فصل خزون منو به یاد مرگ و برزخ میندازه ولی وقتی پاییز در هم شکسته خودمو دیدم بیشتر به این فکر افتادم که پاییز هم دوست داشتنیه . دلم گرفته بود .. حتی کلمات هم عاجزند از این که از پاییز پژمرده من بگن . ..
خزان خسته خدا ! ازت می خوام که گل پژمرده منو پرپرش نکنی .آخه آدم فقط با دو تا چشاش نمی تونه قشنگی ها رو ببینه . دلم گرفته بود . ازسیل پاییزی اثری نبود . نم نم بارون یه پرده ای رو غمهام کشیده بود .. نم نم بارون اشکامومثل حلقه ستارگان آورده بود به خونه چشام . چقدر دلم می خواست به گذشته ها بر گردم . به اون روزا که امید داشتم به روزای خوب زندگی برسم . شاید اون وقت می تونستم بهتر به باید ها و نباید ها توجه کنم . بازم پاییز از راه رسید ..بازم پرستوها از این دیار رفتند .. بازم بیشتر درختا برگاشون زرد و قهوه ای و خشک شد .. بازم نقاشا شروع کردند به کشیدن تصاویر پاییز .. راستی دل پاییزو چه جوری می کشن ؟ چه جوری خستگی خزان خسته رو نشون میدن ؟ خدایا کمکم کن . ازت می خوام یه کاری کنی که همیشه بهاری باشم . آره بازم پاییز اومده .. شاید این آخرین پاییزم باشه .. شایدم چند تا پاییز دیگه هم داشته باشم .. نه این آخریش نیست . زندگی آدما تموم نمیشه .. هنوز دقیقه ای از زندگی ما نگذشته .. خزان خسته من .. تو رو به خاطر خودت و به خاطر اون چه که به من دادی دوستت دارم و دو تایی مون خدا رو دوست داریم . می دونم خیلی خسته ای .. و خستگی از تنت در نمیره تا این که یکی بهت بگه چقدر دوست داشتنی و قشنگی .. تا یکی بهت بگه خیلی مهربونی .. تا این که یکی بهت بگه توهم مث من آفریده ای از آفریدگان خدایی .. خزان خسته من ! جان بر هنه خود را به آغوش تومی سپارم امیدم را , هستی ام را , مستی و سرمستی ام را از تو می خواهم . خزان خسته من ! مرا به سرزمین زمستان برسان . اگر می خواهی با من بیا .. بیا تا با هم به جستجوی بهار برویم .. اما می دانم تو همین جا خواهی ماند تا به امید خود وخزانی دیگردر رویای دیدن خزانیان پلکهایت را برهم گذاری .. پایان ... نویسنده .... ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
مــــــــــهــــــــــــــــــــــــــــــر آریــــــــــایــــــــــــــــــــــــــــــی

شاه بانوی من , ماه بانوی من ! تولدت مبارک ! من ماه خود را شاه خود را در آسمان ایران زمین می بینم . نمی دانم که تو کی می آیی ؟ در رویاهای خود تو را می بینم . با تمام وجودم تو را فریاد می زنم . که بیایی که با تو مهربانی ها باز گردند که با تو صفا برگردد عشق بیاید .. که با تو دلها یکی گردند که با تو زشتیها زیبا شوند که با تو بر غمها بخندم و ترانه آزادی بخوانم . شاه بانوی من تقریبا یک سال گذشت از آن روزی که جسارت کرده از زبان تو بانوی بزرگوار رویای خود را در رمان رویایی من آمده ام بر زبان آورده ام . و آرزوی من و آرزوی ملتی که سالها جز دروغ و تزویر و ریا و خیانت و چپاول و ایران ستیزی چیزی ندیده اند این است که بیایی .. آخر دوستت می داریم و می دانیم چه کرده ای و نا دانان چه کرده اند و چگونه فریب خورده اند . شاه بانوی من ! تولدت مبارک . سالهاست که زمان بازگشت تو و پادشاه خوبان فرا رسیده .. دلهایمان شکسته .. چون ساز های شکسته ما .. بگو اگر می خواهی که همچنان از چشمان سرخ خود اشک خون بباریم چنین خواهیم کرد تا بیایی . دلمان از بی دلان خونین است . از آنان که انسانیت را نمی شناسند به خدا پناه برده ایم انگار او هم ما را رانده است . شاید خداوند می خواهد که دل آنان را که روز گاری شکسته ایم و نا جوانمردانه و نا دانانه از ایران عزیز دورشان کرده ایم به دست آوریم . بانوی من می دانم در قلب پاک تو جایی برای کینه نیست . با دلی مالا مال ازعشق به وطن و ملتی که دوستش می داری سودای وطن در سر می پرورانی تا با هم ایرانمان را از نو بسازیم . مغولان غارتگر , اعراب وحشی , یونانیان چپاولگر رفته اند .. اما ایران , ایران ما همچنان استوار مانده است . بانوی من تولدت مبارک ! مرگ حق است .. نمی توانم از خدا بخواهم که آن بزرگ بانو را تا ابد زنده بدارد اما با تمام وجود می خواهم آن فدر بمانی که اشکهای خالصانه مان را در خاک مقدس ایران زمین ببینی .. که ایرانمان را تهی از دیوان ببینی .. ببینی مرگ و محو شیاطین را .. ببینی که فرشتگان چگونه بر قله همیشه سربلند دماوند فریاد می زنند . این است سر زمین من .. سرزمینی که همیشه بزرگی کرده است .. بانوی من ما همچنان منتظریم .. به زبان تو زمان آمدنت را نوشته ام .. با احساس تو .. آخر ما همه یکی هستیم .. آن ایران فروشان از ما نیستند . به خدا که ایرانمان , ملک دلیرانمان فروشی نیست . مگر می توان عشق را فروخت ؟ مگر می توان محبت را کشت و درخاک سیاه شیطانی دفنش کرد .. ؟ به خدا که ایرانمان فروشی نیست .. به خدا که آن خود فروشان تنها خود را فروخته اند . .. به زبان تو شاه بانوی مهربان گفته ام که من آمده ام . دلم می خواهد قسمتهایی از رویای خود را که می دانم احساس تو نیز چنین است در همین جا بیانش کنم. با نوی ایران زمین ! کاش داستان عشق و احساس و رویای مرا خوانده باشی همان که یقین دارم احساس تو نیز هست آخر آنها را به زبان محبت و عشق نوشته ام همان که وجودت سرشار از آنهاست ...و این است شمه ا ی از آن چه که سال گذشته از زبان توبانوی مهربان در رمان من آمده ام نوشته ام در لحظات ورود به وطن . امید وارم مرا به خاطر این گستاخی ببخشائید ...با بیان احساس به زبان آن عزیز بانو در لحظاتی قبل از پرواز به سوی ایران آغاز می کنم ...
ایران من ! من آمده ام . من اینک آمده ام . من اینک می آیم . به سوی همانی که سالها پیش مرابا قلبی پر از درد و رنج به سرزمین بیگانگان سپرد و به دنیای بیگانگی . اما هر گز از خدمتگزار وطن و هم وطنان بودن پشیمان نگشته ام . آخر ایران وطن من است . ایران من ! روزگاری مرا رانده ای و اینک مرا خوانده ای . قسم به خدایی که شاه و میهن را آفرید هر گز به رویت نخواهم آورد که مرا , دوستانت را رانده ای و دشمنانت را دوست پنداشته ای . امروز زمان زخم زبانها نیست . امروز که باید زخمها را التیام بخشید . ایران من ! من به سوی تو می آیم . آغوشم را برای تو می گشایم . در زمین تو به سوی آسمان تو خدای تو را فریاد می زنم . ایران من ! من امروز تو را فریاد می زنم .. من آمده ام .. آمده ام تا بگویم که تو تنها نیستی تا بگویم که اگر تنهایم گذاشته ای من رهایت نخواهم کرد . به دست دیو و ددت نخواهم داد . خواهم آمد و به ملت آگاه خود نشان خواهم داد که دیو که بود و فرشته که بود . هر چند ملت خود دانست آن دیو سیه دل سیه چهره را که رشته ها ی این ملت را پنبه کرد و کاشته ها را به طوفان ویرانگر سپرد . ایران من ! تو بیگانه نیستی .. تو خون جاری در رگهای منی . تو نفسهای منی تو صدای نفسهای منی . تو فریاد هزاران هزار جان بر کفی که خون خود را در راه تو برای پایداری تو نثار خاک مقدست کرده اند . ایران من ! من اینک می آیم . من آمده ام . تا ساعت هایی دیگر در آسمان تو خواهم بود . بر زمین تو خواهم نشست . ایران من . انگار همین دیروز بود . و انگار همین هزار سال پیش .گویی که سالهای تلخ جدایی از ازل تا ابد بوده است .. لحظه دیدار تو با همه تلخیهای جدایی و درد های نا جوانمردانه آن چنان شیرین است که می توان اندوه را به دست طوفان زمانه سپرد تا برای لحظاتی فراموش کنم که چه بر سر تو و تاریخ تو آمده است . گاه می رود تا برگ ننگینی بر صفحه تاریخ ایران عزیزمان نوشته شود اما ایران من ! تو همیشه سر بلندی . سر بلند و پر افتخار . چون نگین های تو با ننگین ها می جنگند . من آمده ام . برفراز آبها از دل آسمانها می گذرم تا به سرزمین مادری خود برسم . تا بتوانم در آغوش تو, تو را فریاد بزنم . می دانم که می دانی چه ناجوانمردانه هجرتمان داده اند. هجرتمان داده اند تا بهشت آخرت را در همین دنیا بجویند . ایران من ! از زیر ستاره ها خواهم گذشت . آنان از تو برایم خواهند گفت . و به ستاره ها خواهم گفت به ایران من بگو که من می آیم . که من با عشق می آیم . روز گار جوانی من رفته است . آن که با تمام وجودم دوستش می داشتم آن که پادشاه ایران زمینم و پادشاه جسم و جان و وجودم بوده در کنار من نیست . ایران من ! به خدا می خواستم که همراهم باشد . چه سخت است با او سفر کردن و بی او باز گشتن . پادشاه در کنار من نیست . می دانم که روحش در کنار من و بر فراز آسمان توست . او زود تر از من خود را به آغوش تو سپرده .. تو او را از من مخواه .. چه سخت است بی او باز گشتن . چه سخت است اندوه را به قلب خود فشردن ! مگر خرده های دل شکسته من تا به کجا توان شکسته شدن دارد ؟/؟ دنیایی از اشک و آه و فریادم . چون آن روز که ترک وطن کردم باز هم باید درد ها را در سینه ام حبس کنم . به آنان که با من بد کرده اند نگویم که بد کرده اید . نباید کسی را به خاطر اندیشه هایش به دار کشید . این سر نوشت من بوده است . سر نوشت ملکه شادیها و غمها . افسوس که عمر شادیها چه کوتاه بود . افسوس ! نتوانستم و نشد که شادی ملت و اعتلای ایرانی را ببینم و ببینیم آن چه را که برایش خون دلها خورده بودیم . ایران من . ! من آمده ام . آمده ام تا باز هم برایت از عشق بگویم . از وطن پرستانی که دیوانه وار وطن خود را می پرستند و وطن را بر تر از شیطانی می دانند که در لباس دین و ملا ظاهر شده است . ایران من ! چقدر دلم هوای پادشاه را کرده است ! کاش یک لحظه .. فقط برای یک لحظه او را در کنار خود می دیدم . می دیدم که لبخند می زند و از باز گشت به وطن خوشحال است . نه به این خاطر که آنانی که روز گاری فریاد مرگ بر او را سر می داده اند پی به اشتباه خود برده اند بلکه به این دلیل که اینک به خوبی دانسته اند آن راهی که دهها سال و یا دهها سال قبل , از آن می رفته اند به ترکستان بوده است نه به کعبه ... من آمده ام تا صدای شکست و شکستن شیطان را بشنوم . آمده ام تا باز هم به هم وطنم بگویم که من هم از اویم در کنار اویم و با او .. با او آزادی را فریاد خواهم زد.....(و احساس درآغاز یا در مسیر پرواز )
احساس می کنم که دوباره متولد شدم . مثل یک نوزاد ..نوزاد هوشیار . اما به جایی بر می گردم که برای من بیگانه نیست . فکر می کنم که این همه سال از زندگی من خواب و خیالی بیش نبوده . احساس یک پرنده ای رو دارم که در زمستان کوچ کرده و با بهار به لونه اش بر می گرده . اما سی و هفت بهار گذشته . وقتی که بر گردی انگار اون روز های غمو می تونی فراموش کنی . چون شادیها و عشق به وطن , به تو امید زندگی میده . دستامو بردم بالا و گفتم این دستها و این بدنم از خاک اون سر زمینه و باید که دوباره خاک همون سر زمین شه . این احساس منه .. یک وجب از خاک ایران عزیزمان را به بیگانه نمی دهیم . جسم من روح من متعلق به ایران منه . من بدون پادشاه دارم به وطن بر می گردم ولی روزی اونو برش می گردونم استخوانهای پاکشو بر می گردونم به وطن . احساس پرنده ای رو دارم که جفتشو از دست داده . نیمی از جوجه هاشو در غربت جا گذاشته .. دلم می خواد اونا هم به وطن بر گردن . آخه ایران سر زمین منه . به چه قیمتی از این سر زمین رفتیم . به چه قیمتی ما را کوچاندند .. ما چند نفر بیشتر نبودیم . جانمان فدای میهنمان ولی مملکتی را به خاک سیاه نشاندند . فقر و فحشا و جنایت و سرقت را رواج دادند . احساس وطن پرستی رو دارم که که باید بر ویرانه های ایران اشک بریزم . باید که وطن را دوباره ساخت . باید که جنگید . همه دست به دست هم باید که همت کنیم . زندگی زیباست حتی اگر ما زشتیهای آن را دیده باشیم . وقتی که سر انجام همه ما به سوی اوست چرا متکبر باشیم ؟..(وهنگام ورود به وطن )
پسرم نگرانی ؟/؟ -نه خوشحالم که مردم ایران دارن به خواسته شون می رسن . -آره پسرم اونا سالهاست که متوجه شدن اونی که خودشو جای فرشته جا زده یک دیو بوده .. حکومت دیوان دیگه به سر اومد . حالا نوبت انسانها و فرشته هاست که خودشونو نشون بدن . یک پیراهن یک سره نخی به رنگ سپید تنم کرده بودم با حاشیه هایی که اونو تا حدودی شبیه به لباس عروسی کرده بود .طوری هم خودمو آراسته بودم که در اونایی که هنوز محبتی نسبت به من دارند این حسو به وجود بیارم که شهبانو هنوز بانوی خدمتگزار وطنشه .. و دوست داره در بهترین حالتی که بهش میاد با افتخار به وطنش خدمت کنه .. چقدر همه جا زیبا بود . هر چند همه جا رو کوچک و خرد می دیدم . در ختان انبوه وکوهها .. همه جا رو خیلی ریز می دیدم .. هیجان داشت دیوونه ام می کرد . دلم می خواست با هر وجب از سرزمین خودم حرف بزنم . ظاهرا کوههایی که زیر پای خود داشتیم رشته کوه البرز بود . به تهران نزدیک شده بودیم . قلب تپنده ایران .. رنگم پریده بود . بازم بی اختیار پنجه در پنجه رضا انداخته بودم . -خدایا شکرت .. شکرت .. خدایا کمکم کن بر خودم مسلط باشم .. ببین ایران جون ! من دوباره بر گشتم . منو از خودت دور کردی من به خاطر تو بر گشتم . اومدم .. تا فراموش کنم که جوانی خودمو دور از تو و در دیاری دیگه گذاشتم . اومدم تا یک بار دیگه ازت زندگی بخوام .. با آغوشی باز اومدم .. .. ایران من .. می خوام بازم سر بلندت ببینم . ایران خانوم می خوام ببینم که بازم داری آقایی می کنی . من و رضا به خاطر تو اومدیم . اومدیم تا بگیم که سیاه روزیها تموم شده .. تمومش می کنیم . دوران جدایی به سر اومده .. اومدیم تا به همسایه ها بگیم که همدیگه رو بشناسن . آخه ایران من .. سرزمین ما سر زمین عشق و محبت بود .. سرزمین معرفت و مردانگی ها ..اومدیم تا با هم یک بار دیگه نشون بدیم که بی معرفت ها جایی در این آب و خاک ندارن . خدایا کمکم کن -مادر .. خودت رو کنترل کن . من درس استقامت و شکیبایی رو از تو یاد گرفتم .. -رضا جان اگه بدونی چه دردی کشیدم . تو نمی دونی درسته که من خودمو بر ترین بانوی این سرزمین نمی دونستم ولی منم مثل هر انسان دیگه ای از این که دوستم داشته باشند لذت می بردم . سعی می کردم با محبت خالصانه به دیگران کاری کنم که از شرمندگی هام کم شه شرمندگیهایی که در اثر لطف بی اندازه مردم در من به وجود میومد . جز خوبی اونا هیچی نمی خواستم . اگه امکانات مالی در اختیارم گذاشته می شد دلم می خواست برای محرومان خرجش کنم .. حالا یه سری اسمشو گذاشته بودند ریا .. یه سری می گفتند مگه از مال بابات خرج می کنی ؟/؟ .. من که جز از خدا از هیشکی توقعی نداشتم . تازه از اونم هیچی نمی خواستم . ...
خیلی دلم می خواست در لحظه مقدسی که پایم را بر خاک مقدس ایران زمین می گذارم تنها باشم . تنها با خدای وطنم راز و نیاز کنم . دوست داشتم به آسمان بنگرم فریاد بزنم .. فریادی فراتر از فریاد مرگ طلبی میلیونها مرگ طلب .. فریاد بزنم تا خدا بشنود تا خدا بداند که برای زندگی خواهی آمده ام . تا آمده ام که عاشقانه در کنار عشق به وطن و ملتم به عنوان آنی که روزگاری در خدمتشان بوده , باشم . من آمده ام . خداوندا من آمده ام . ایران من ! من آمده ام . می خواستم خود را بر بستر فرود گاه بیندازم . خدایا دوستان و یاران باوفای زیادی دارم . اما همچنان احساس می کنم که تنهای تنهایم . اگر تو با من باشی .. تنها نخواهم بود .. خداوندا می گویند هر گاه غمی داری به خدا پناه ببر اگر شکایتی داری به خدا بگو خدا وندا نمی بینم بالاتراز تو .. نمی دانم دانا تر از تو .. بگو از تو به که پناه ببرم . پس چرا عدالتت را نشان نمی دهی ؟/؟ خداوندا کمکم کن ... نمی خواهم کسی دستم را ببوسد . نمی خواهم کسی برای من کمر خم کند . نمی خواهم به من بگویند بانوی اول .. نمی خواهم کمر کسی برای من خم شود خداوندا از تو می خواهم که کمر مرا خم نگردانی تو خود آگاهی که من هرآن چه کرده ام به خاطر شادی ملتی بوده که درد ها و رنج ها را بر خود هموار نموده به آن چه که از تو به ایشان رسیده راضی بوده اند . و من اینک جز تو نمی بینم موجودی را که مرا به آرامش جاودانه رساند . به نام پروردگار و با صلوات از هواپیما پیاده شدیم ..........
بانوی گران قدر ایران زمین ! این بود قسمتی بسیار کوتاه از نوشته های حقیری که برای آمدنت بی تابی می کند .. این که بیایی تا عشق را و خد متگزاری به ایران را و محبت و صداقت را نشان دهی . تا به بهانه جویان کوردل نشان دهی که دیگر بس است سمپاشی کردن . آنان که می خواستند ایرانمان را گلستان سازند خود دیده ایم که چگونه گلخانه ها را ویران کرده اند . سالی دیگر گذشت تا به زاد روز تو شاه بانوی خود برسم .. نمی دانم تا به کی در این رویا خواهم بود . همان گونه که ملت ایران سالهاست که از خواب بر خاسته اند و وقت آن است که با آب پاشیدن بر صورت خود خماری ها را بزدایند , زمان آن رسیده که من هم در رویای آن باشم که روز گار به باد سپردن رویای من نزدیک است آن روز که در کنار هم دست در دست هم ایرانمان را تهی از تهی مغزان ببینیم . تولدت مبارک ! ای ان که در ستاره چشمانت عمری رنج و امید می بینم . رنج به خاطر ملتی که وقتی در کنارشان بودی خود را وقف آنان نمودی و امید به خاطر بازگشت به سوی ملتی که درد کشانه و عاشقانه فریادت می زنند که فرشته نجاتشان باشی .با تمام وجود دوستت می داریم ملکه سرزمین آریا یی ! تولدت مبارک فرشته بانوی من ! تولدت مبارک فرشته بانوی ما !تولدت مبارک !.... دوست , پسرت , برادرت , خدمتگزار وطنت : ایرانی در انتظار از نزدیک دیدنت ...
     
  
زن

 
بـــهــــــــــاری در پـــــاییــــــــــز

چه آفتاب قشنگی ! چه زیباست آبی آسمان آبی ! دلم می خواد بازم از شهبانوی ایران زمین بگم . وقتی که می تونم با تمام احساس و وجود وعلاقه و عشقم بنویسم چرا که ننویسم ؟! وقتی که می تونم به نیمه پر لیوان نگاه کنم چرا که نکنم ؟! تولدت مبارک شهبانو .. لیوان خدمت و محبت این نظام نه تنها مدتها پیش خشکیده بلکه این گرسنگان هار صفت این لیوان خشک را بلعیده اند و چشمانشان از خاک گور پر نمی گردد . شهبانوی من ! ممکنه یه عده انگشت شماری که چشمشون به حرکات این و اونه و گوششون به دهن آدمای بد دهن .. بگن که چرا این قدر دارم از تو میگم . چرا دارم از کسی میگم که نگفته آب را مجانی می کنیم برق را مجانی می کنیم آدمکشی را مجانی می کنیم ؟!فرشته بانوی ما ! شایدم از دستم دلخورشی که دارم این همه ازت تعریف می کنم .. بانوی مهربان ما .. تو خود بهتر از هر کسی می دانی که هیچ انسانی کامل و بی عیب نیست .. و تنها منزه و بی نقص واقعی و حقیقی این دنیا خداست . وقتی که می بینم آن پیرزن خسته و درمانده هنوز چشم به در دارد تا کی از در در آیی .. وقتی که می بینم آن میانسالی که از خاطرات و بچگی هایش می گوید که چگونه به مردم بی پناه و بی سر پناه کوچه ها و خیابانها پناه داده ای و عاجزانه و ملتمسانه برای دوباره دیدنت اشک می ریزد چرا از تو نگویم ؟! درست است که پناه دهنده و بخشاینده واقعی خداست بانوی مهربان من و تو از آن چه که خداوند در اختیارت نهاده بوده در اختیارشان گذاشته ای . اما همین ثروت را در چنگال یوزپلنگان در یوزه دیده ایم که با آن چه کرده اند . به ناتوانان هم رحم نمی کنند . اگر به من بگویند که چرا دوستت می دارم نخست از پرسندگان می پرسم که چرانباید دوستت بدارم ؟ وقتی که آن صغیر! آن یتیم !تو را پدر و مادر خود می داند چرا دوستت نداشته باشم ؟!وقتی که با همه ناجوانمردی هایی که در حقت شده اما همچنان مردمت را ملتت را دوست می داری چرا دوستت نداشته باشم ؟ کوردلان می گویند که به دخترکان ما درس مذهب نداده ای ا.. خداوندا چه کسی به این خفاشان کور دل بگوید که امروز به دخترکان ما درس لا مذهبی می دهند ؟ پرده حجاب بر فحشا کشیده اند و می گویند که جامعه را به نسبت آن روز گاران اصلاح کرده ایم . این مرده خواران حاکم بت پرست به کفن مرده هم رحم نمی کنند .. وقتی که می بینم پیرزنی قرآن می خواند ودعایت می کند و می گوید حاضرم با نان خشک آوارگی ام سر کنم ولی فرح جانم بیاید فرح جانم را می خواهم چرا از تو نگویم .. وقتی لبخند تلخ بی ریایت را می بینم و صاحب آن صدایی که به من آرامش می بخشد چرا از تو نگویم ؟! بگذار بنالند .. بگذار بگویند که تو برای تبلیغ این کار ها را کرده ای ..اما آنان که مهر تو را دهها سال است که در سینه پرورانده اند می دانند که تو هدیه ای از خدایی . و چه بسیار انسانهایی که دانستند فرشته را وقتی که شیطان را شناختند . شیطانی در چهره مرگ .. نیستی , جنگ افروزی , تباهی .. ....تولدت مبارک .! ملکه آریا و آریایی . نمی گویم آن زمان همه سیر و سالم بودند اما تو رهایشان نمی کردی .. تو دستی را که به سویت دراز می شد پس نمی زدی.. حال که به جملات سطور بعد می اندیشم بی اختیار چشانم پر اشک می گردد و دلم می خواهد که به خاطر نمک نشناسی که در حق تو بانوی گرانمایه گردیده اشک خون ببارانم .. باز هم می خواهم از درد پیر زنی بگویم .. از درد پیرزنی که شهبانو کمکش کرد .. بغض راه گلومو گرفته .. خدایا ..یعنی میشه به اسم مذهب این همه ستم بکنند ؟ .. اول دهه پنجاه بود .تاریخشو دقیق نمی دونست .از زبان آن پیرزن می گویم :
شوهرم تنهام گذاشت و رفت . اون یه زن دیگه گرفت یه زن جوون تر و خوشگل تر . من یه پسر هشت نه ساله داشتم .. خونه مردم رختشویی می کردم .. یه بخور و نمیری بهم می دادن .. مستاجر بودم . شرافت خودمو نفروختم . یه روز پسرم یهویی بیهوش شد .. گاه چشاشو باز می کرد و گاه می بست .. یه عده می گفتند بیماری غش گرفته .. یه عده می گفتند مننژیته .. پول زیادی لازم داشتم تا اونو بخوابونم .. مردم بهم کمک می کردند ... ولی در حدی نبود که بتونه در اون شرایط کاملا کارموراه بندازه .. بچه رو با همون وزنش بغلم کردم با همون وضع پا شدم رفتم به دفتر شهبانو .. جیغ کشیدم فریاد زدم .. شاید چند تا فحش هم داده باشم که چرا باید این قدر بد بختی کشیده باشم ..فکر کنم همون روز روز ملاقات هم بود .. خیلی ها چاپلوسی کردن تا این که مجبور شدن منو ببرن نزد اون .. وقتی صورتشو دیدم صداشو شنیدم به خدا اصلا یادم رفت که بچه ام مریضه .. می خواستم دستشو ببوسم و به زور این کارو کردم . اونایی که دور و برش بودن و گماشته هاش ..بعضی ها شون بیرحم بودند و متملق ولی همه این جور نبودند خیلی هاشون هم مهربون بودن . . شهبانو دستور داد که پسرمو در بهترین بیمارستان بستری کنن . برام مقرری تعیین کرد و یه سر پناهی هرچند کوچیک در اختیارم گذاشت . بهم کار داد تا دامنم آلوده نشه . هرچند اگه گشنگی می کشیدم خودمونمی فروختم ولی من یه پسر داشتم . پسرم خوب شد .. و این خونه یاد گار اونه .. یاد گارفرح .. دیگه قدیمی شده ..
-مادر فرزندت کجاست .. اون چیکار می کنه حالا ..
اشک از چشاش سرازیر شد .. خمینی رو نفرین می کرد .. بهش می گفت قاتل .. می گفت دل یک پیرزن رو شکسته .. -چرا مادر ؟
-به خدا پسرم گناهی نکرده بود . سال 60 فقط داشت روز نامه می فروخت . همون موقع بهشتی رو سقط کرده بودند اونو هم گرفتند و به جرم سیاسی بودن اعدامش کردند ..
نتونست ادامه بده ..
- به دست و پای خیلی ها افتادم .. گفتم من همین یه پسرو دارم .. چشم امید منه .. زندگی منه .. هستی منه .. دیگه هیشکی رو ندارم . چرا این قدر مفت می کشید .. به خدا من نوکری شما رو می کنم . منو جای اون بکشین .. دست به دامن خدا و پیغمبر شدم . شاید مصلحت نبود که اون عصای پیری من باشه .. نمازش ترک نمی شد .. همش به این و اون کمک می کرد . می گفت مامان غصه نخور بابا تنهات گذاشته منو داری .. خدا رو داری .. هیشکی به درد دل من گوش نداد .. ضجه می زدم ..موهای سرمومی کندم .. خدایا این چه ظلمیه .. این هندی زاده جوابشو چه جوری پس میده . جیگر گوشه منو کشتند ..من همین یه بچه رو داشتم . چند روز جنازه شو به من ندادن .. آخرشم چند هزار تومن پول ازم گرفتن تا تحویلم بدن . من اینا رو به کی بگم . من اون دنیا عبای این کفتارپیر رو می گیرم . به خدا میگم اونو بندازن زیر تر ..فرح جان به پسرم جان داد خمینی ملعون جانشو گرفت .
نمی دونم دیگه چی بگم .. دیگه چی بنویسم .. نمی تونم .. خدایا دلم به درد اومد وقتی دیدم ایه پیرزن این جور داره ناله می کنه . می گفت شهبانو یه کاری هم واسش جور کرده و رختشور بیمارستان شده و حالا هم باز نشسته شده .. ولی تنهاست ..
-می خواستم دامادش کنم ..
-مادرم اون جالا جاش تو بهشته .. خدا بهت صبر بده .. -
می گفت حالا فقط منتظرم که مرگ اینا رو ببینم .. ببینم فرح جانم بر می گرده .. .....
حالا شما به من بگین این شهبانو وقتی اون پیر زن رو دید چیکار باید می کرد که تظاهر نباشه ؟ من که دارم این واقعیتها رو می بینم واجبه که بر من بگم .. حالا اسمشو می خواین بذارین کفایی یا عینی ..
چه آفتاب قشنگیه ! انگار واسه خودم روضه خوندم .هم احساس سنگینی می کنم هم سبکی .. روز خوشیه امروز .. روز تولد بانوی خوبی ها .. که دلم می خواد باهاش حرف بزنم . نوشته هامو بخونه .. اون از ماست . از خودمون .. از مریخ که نیومده ... این دومین پیامیه که من به مناسبت تولد این بزرگ بانو در 22مهر 93 منتشر می کنم .اولی رو ده ساعت پیش منتشرش کردم . این روز هم به پایان می رسه ..و من از خدا می خوام تا به اون حدی زنده بمونم که یه روزی از نزدیک تولد این بالاتر از فرشته رو بهش تبریک بگم .. روزی که آزادی به این مملکت برگرده یا بیاد ..و من دو دستی یه جلد از رمان << من آمده ام >> خودموتقدیمش کنم. شهبانوی نازنین ! منتظرم منتظریم . من در این رمان بازگشت رویایی و انشاءالله واقعی تو را سال 94 در نظر گرفته ام . اگه زود تر شه چه بهتر و اگرم کمی دیرشد بازم تحمل می کنم .. از خدا می خوام که تا سپیده صبح زنده نگهم داشته باشه و طلوع خورشیدو ببینم. .. تولدت مبارک خورشید مهربانی ها !آرام بخش دلها !..چشم به راهت , فرزند وطن : یک همیشه سرباز ایرانی
و این هم لینک داستان یا رمان من آمده ام منتشر شده در تالار خاطرات و داستانهای ادبی سایت لوتی که در این داستان شرایط ایران را در آغاز سرنگونی رژیم ولایت فقیه برزسی کرده که محور اصلی این داستان بربازگشت شهبانو فرح و شاهزاده رضا پهلوی به وطن و انتخاباتی آزادقرار دارد که به طور مختصر به آن پرداخته ام. به امیدآن روز...ایرانی
https://www.looti.net/36_8094_1.html
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
هنــــــــــوز رفتنــــــــــت را بــــــــــاور نــــــــــدارم

و من همیشه خواست خدا را پذیرفته ام ..چه خوب و چه بد و این داستان زندگی من است ...تنها چیزی که با خود به گور خواهم برد تاریخ است .....شاه شاهان محمد رضا شاه آریا مهر
هنوز رفتنت را باور ندارم .. هنوز باور ندارم که آن عاری از مهر شیطانی چگونه شیطان صفتانه پدرانمان را گمراه کرد و به خاک سیاهمان نشاند ... پادشاها تحمل آن را ندارم که بیش از دقایقی پای سخنانت بنشینم . آخر نا امید می گردم از ملتی که نمک نشناسانه چشمانشان را بر آن چه که به خاطرشان انجام داده بودی بسته بودند .. دلم گرفته .. از آن نادانی که با یک بد گویی از تو می خواهد یک تاریخ خدمت را در زیر سالها خیانت دینی دفن نماید . دلم می گیرد آخر ما چه ملتی هستیم ؟ بیایید هندوانه ها را از زیر بغل ملت بر داریم .. منظورم اکثریت قریب به اتفاق این ملت می باشد .. کاش می دانستیم که چه می خواهیم . حتی امروز هم نمی دانیم که چه می خواهیم ..و حتی نمی دانیم که چه نمی خواهیم .. آخر تا به کی بنشینیم و منتظر تاریخ بمانیم که وقتی بگذرد به ما بگوید که اشتباه کرده اید و یا درست رفته اید ..مگر چشمانمان نمی بیند ؟ مگر گوش هایمان نمی شنود ؟ مگر اندیشه هایمان یخ بسته است ؟ آخر تا به کی ؟ هنوز رفتنت را باور ندارم ای آن که در روزی چون امروز به دنیا آمده ای تا نشان دهی که می توان در هر لباسی با هر اندیشه و ایمانی به میهن و ملت خود خد مت نمود . هنوز رفتنت را باور ندارم .. خداوندا ! می دانم که به پاس آن ناسپاسی که در حق بنده مظلومت کرده ایم به نفرین تو گرفتارآمده ایم . خداوندا ! ما نفرین شدگان ایران زمین آریایی مهر را ببخشای .. خداوندا ! ما را به خاطر کفران نعمت و نادانی و نمک ناشناسی مادران وپدرانمان ببخشای .. خداوندا تورا به این روز عزیز قسمت می دهیم که پسران و دختران را به گناه پدران و مادران محکومشان نگردانی .. آخر آن ها هم می خواهند زندگی کنند .. خداوندا ! توبه مان را بپذیر .. پدرانمان را فریب دادند ... بچه بودم به یاد دارم بزرگتر ها را آن چنان شستشوی مغزی داده بودند و از همه طرف آنان را فریفته بودند که در رویاهای خود پنبه ها رشته می کردند که خواب پنبه دانه را می دیدند . به یاد دارم که می گفتند شاه حق ما را می خورد روزی 75 تومان از فروش گاز و 150 تومان از فروش نفت سهم هر ایرانیست . یعنی هر ایرانی هر ماه 6750 تومان برابر با 1000 دلار آنروز باید از دولت پول بگیرد .اگر شاه به ما این پول را ندهد سرمان کلاه گذاشته است . به خدا چنین می گفتند . ..وهزاران هزار ترفند و دروغ و تزویر و فریب کاری دیگر که ملت را با شاه بد گردانند . ملتی که نود درصدشان از سر سیری و بیکاری و تفریح و تنوع به پا خواستند نه از روی درد . کجاست آن دموکراسی که می خواستید ؟ !کجاست آن آزادی که برایش قیام کرده اید ؟! کجاست آن زمزمه محبتی که می گفتید دلهایتان را در دین راستین به هم اتصال می دهد ؟ وچه روزیست امروز .. عجب روزیست امروز!! امروز اول محرم است . روز قیام حق علیه باطل .. کجاست آن شعار حق و باطل که آخوند های روباه صفت بر منابر می رفتند و می گفتند عزاداری شما قبول نیست چون حسین به خاطر رویت و احقاق حق با یزید جنگید .. خمینی یزید و ملعون و نادان را امام حسین نمودید و شاه بی ادعا و نمی گویم بی اشتباه ..را یزیدش ساختید ... آهای شکم پروران زن باره ! آهای متولیان دین ! آخوند های پر مدعا ! آخوند های گنگ و لال ! کجاست آن فریاد آزادگی ! کجاست آن شعار حق علیه باطل ! کجاست آن شمشیرحسینی که بر یزید و دیکتاتور زمان فرود آید .. کجاست آن دین محبت و مهربانی ؟! کجاست آن اسلامی که از آزادگی و عدالت و برابری و برادری می گفت ؟ دیگر گرسنه ای نداریم ؟ دیگر بد کاره ای نداریم ؟ دیگر چادر ها از سر نمی افتد ؟ دیگر کسی را به بهانه حرف سیاسی زدن به زندان نمی اندازند ؟ دیگر کسی دست در جیب کسی نمی گذارد ؟ مشتی دزدی و نارسایی را علم نموده به پا خواسته اید .. با این خرمن خرمن دزدی ها چه می کنید ؟! به این ها چه می گویید ؟ سرقت اسلامی ؟ فحشای اسلامی ؟ ... خجالت می کشم .. شرمم می آید که چگونه به آن مظلوم دوراز خاک وطن تولدش را تبریک بگویم وقتی که این همه نادانی وناسپاسی و سکوت می بینم . هنوز رفتنت را باور ندارم . شاها هنوز رفتنت را باور ندارم . آخر هر جای ایران بوی تو را می دهد . اینجا وطن توست . سر زمین تو. .. سر زمین کوروش .. سر زمین شاه شاهان .. سرزمین آریا نشانان .. نمی دانم گناه تو چه بود ..شاید می خواستند که تو هم چون آن پیرشیطانی عبایی بر سر و ردایی بر تن بگذاری و به کلبه محقری پناه ببری و آرام در سایه شیطان جنایت کنی و نام خدا را بر زبان آوری . تو تاریخ را با خود به گور برده ای .. آری شاها چه زیبا گفته ای .. اما تاریخ سر از خاک بر آورده .. فریاد می زند .. در دلهای تک تک ما نشسته است و چه تلخ و سوزناک و دلنشینانه فریاد می زند که این است سر نوشت شما نفرین شدگان و دوزخیان روی زمین . آخر تا به کی باید شیاطین را تحمل نمود .. تا انقلاب مهدی ؟ خداوندا تو خود فرموده ای تا زمانی که قومی نخواهند سرنوشتشان را تغییر نخواهی داد . و امروز تو به دنیا آمدی .. و تو تاریخ را با خود به گور برده بودی . تاریخ با تو خفت .. اما امروز بیدار شده . بیدار شده تا بگوید که چه بر سر این ملت اورده اند ..آخ امان از ملتی که تو گل زیبا را ندیدند و ندانستند وشاید هم دیدند و دانستند و نخواستند . از خار ریزه ها گریختند و امروز اسیر خارستان های بی گل گشته اند . تولدت مبارک ! ای آن که امروز در میان ما نیستی اما روح پر تلاطم تو نگران ملت ناسپاسیست که نمی دانستند گور خود را به دست خود می کنند ... امروز روز شادیست .. پادشاها ! می خواهم که شاد باشم .. اما قلبم چون قلمم خونین است . واژگان با من اشک خون به راه انداخته اند . پاد شاها ! نمی دانم در این روز عزیز چه را تقدیم تو دارم .؟!. تو خود می دانی که تاریخ بیدار شده .. تاریخ آمده گفته که یزید زمان که بوده است .. پاد شاها ! وقتی که خداوند گناهان بنده اش را می بخشاید تو هم ببخشای آنان را که ناجوانمردانه تورا از عشقت از ایران عزیزت دورساخته تا غریبانه در غربت جان دهی . امروز به میهمانی تو آمده ام . می دانی چه از تو می خواهم ؟ می خواهم روحم به روح تو متصل گردد تا از تو این پیام را بشنوم که دعای تو بد رقه ملتی خواهد بود که برای رهایی از شیطان و شر او دست دعا به سوی آسمان بلند کرده اند . می خواهم زمزمه و طنین بخشش تو آویزه دل و جانم گردد . تولدت مبارک .. پادشاه مهربان ایران زمین .. دعایمان کن تا دیگر با حسرت نخوانیم و بر سر خود نزنیم ..به یزدان که گر ما خرد داشتیم ... کجا این سر انجام بد داشتیم : یک مرد ایرانی اندوهگین از فریاد بر باد بیداد..
     
  
زن

 
جـــــوانمــــــــــردی از نســــــــــل شجـــــاعــــــــــان

خداوندا دستهایم خالی است ودلم غرق در آرزوها.... .یا به قدرت بیکرانت دستانم را توانا گردان یا دلم را ازآرزوهای دست نیافتنی خالی کن...
دستانی که کمک می کنند پاکتر از دستهایی هستند که رو به آسمان دعا می کنند
آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد
وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، به خاطر این است که شما چیز زیادی از آن نخواسته اید .
فرمان دادم تا بدنم را بدون تابوت و مومیایی به خاک بسپارند تا اجزاء بدنم ذرات خاک ایران را تشکیل دهد
آنان كه با افكاري پاك و فطرتي زيبا در قلب ديگران جاي دارند را هرگز هراسي از فراموشي نيست چرا كه جاودانند
آن چه در بالا اورده ام فراز هایی از سخنان منتسب به کوروش کبیر است .. باز هم به روز مقدس تولد او رسیده ایم . وما آغاز پادشاهی در ایران زمین از نسل پارسیان را با کوروش می شناسیم . با او که آمد و جهان را در سیطره خود گرفت آمد آمد تا ازعشق و محبت و انسانیت بگوید .. آمد تا بگوید که پیروزی به معنای غرور نیست .آمد تا بگوید که می توان آن سوی جنگ و ستیز ها عشق را باور داشت صلح را باور داشت .. او آمد تا به جهان روشنی ببخشد تا به جهانیان بگوید که می توان در سایه عدل و داد الهی حکومت کرد و انسان بود .. او آمد تا به آیندگان نشان دهد که ملت فقط آنی نیست که دورش را محاصره کنند و با فریاد های روح منی فلانی بت شکنی فلانی از او یک بت بسازند . او نیامد که آرمان گرایی های خود را در صندوقچه ای آهنین بگذارد و بر سر ملت خود بکوباند . او مرد عمل بود . او تنها خود را یک پاد شاه نمی دانست . او یک دیکتاتور نبود . گفتن و نوشتن از کوروش ..گفتن و نوشتن آن چه است که می دانید .. چه کسی نمی داند که کوروش با شکست خوردگان و ساکنین سرزمین شکست خورده آن گونه رفتار می کرد که احساس سربلندی کنند . و من ایرانی امروز با کوروش زرتشتی یهودی مسیحی مسلمان بودایی و کوروش انسانی ست که به ایرانی بودن خود می بالم . و من امروز با یاد و نازیدن به کوروش کبیر است که بذر حقارت کاشته شده از خمینی صغیررا به هیچ می نگارم ,واین هم نوشته ای فعلا خیالی از توقف کوناه شاهزاده رضا پهلوی به عنوان رئیس جمهور و شهبانو فرح به عنوان رئیس مجلس شورای ملی ایران در سال نود و چهارخورشیدی در پاسارگاد بر سر مزار کورش شاه شاهان به زبان بزرگ بانو ..مهربان بانوی گرامی و دوست داشتنی با کلام دلنشینش و به روایت آن ملکه نیکو کردار ...بر گرفته از قسمت 51 داستان من آمده ام ..........
نمی دونستم احساس خودمو . چطور توصیف کنم وقتی که خودمو در پاسار گاد می دیدم . به یاد سخنرانی تاریخی پادشاه افتادم . چهل و چهار سال پیش .. زمانی که سی و سه سالم بود . حالا سال هزار و سیصد و نود و چهار خورشیدیه . چقدر همسرم به تاریخ و افتخارات تاریخی ایران عزیزش اهمیت می داد . خیلی ها فکر می کردند که هدف از برگزاری جشنهای دو هزارو پانصد ساله تحکیم حکومت پادشاهی خود می باشد اما این ایران عزیز بود که برای پادشاه اهمیت داشت . کشوری که او را به رده بالای چند قدرت نظامی جهان رسانده بود . آن سخنرانی تاریخی او که از کوروش شاه شاهان یاد می کرد و در پایان اشاره کرده بود که کوروش آسوده بخواب زیرا که ما بیداریم و همیشه بیدار خواهیم بود ... انگار همین دیروز بود . هرچند این محوطه را برای سخنرانی کوتاه من و رضا آماده کرده بودند ولی من دلم گرفته بود . این احساس که در حق همسرم ستم شده بیشتر مرا می رنجاند . نمی توانستم خود را کنترل کنم .. حس کردم حالم خوش نیست . شاهزاده متوجه این مسئله شده بود .. رئیس جمهور برای حاضرین در آن محوطه از افتخارات تاریخی ایران سخن گفت از این که عده ای می گویند چقدر از تاریخ می گویید چقدر به گذشته هایی که دیگر نمی آید دل خوش کرده اید ... در پاسخ باید گفت اگر ما به تاریخ اشاره می کنیم اگر از گذشته درخشان خود می گوییم به این خاطر است که این انگیزه ای باشد برای این که باز هم بکوشیم نشان دهیم که ما ملتی بوده ایم که هر گاه خواسته ایم توانسته ایم فعل خواستن را به توانستن برسانیم . آری ما توانسته ایم چون خواسته ایم . می توانیم اگر که بخواهیم . ما از رگ و ریشه همان ملتیم . ما پیروز خواهیم شد .. هر جند ایران به وسعت آن روز گار نیست . اما وسعت دلهای شما به بزرگی دنیای عشق و محبت و تلاش است . تلاش برای رسیدن به خواسته های بر حقی که صد ها سال است برای آن می جنگید . .....بعد از رضا من هم دقایقی را برای جمعیت که بیشتر آنان را مسئولین مملکتی تشکیل می دادند سخنرانی کرده و از آنان خواستم که برای توسعه چنین مناطقی که ملت ایران را با مفاحر گذشته خود بیشتر آشنا نماید همت بیشتری بگمارند ......نقل از قسمت 51 داستان من.آمده ام مندرج در تالار خاطرات و داستانهای ادبی سایت لوتی به نویسندگی این حقیر ..ایرانی .
امید وارم نوشته های من.. آرزو های من حداقل این ویژگی نوشته ها و تصورات ژول ورن بزرگ را داشته باشد که بسیاری از نوشته ها و آرزو هایش به واقعیت پیوست . حالا کمی دیر تر باز هم صبر خواهیم کرد . باید بخواهیم . باید اراده کنیم . به فرموده کوروش وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد به خاطر این است که شما چیز زیادی از آن نخواسته اید . و یا آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد . درست است که آفتاب به ما حرارت و نیرو می بخشد . اما باید که بخواهیم . باید که حرکت کنیم . باید که نشان دهیبم از نسل کوروش کبیریم . از نسل شجاعان . از نسل قهرمانان .باید که نشان دهیم سر فرازانه پای و ریشه در خاک ایران زمین داریم .. چو ایران نباشد ..تن من مباد ..بدین بوم و بر زنده یک تن مباد ...و با هم یک صدا بخوانیم اگر سر به سر تن به کشتن دهیم ..از آن به که کشور به دشمن دهیم . بتاب ای آفتاب! .ای خورشید خوشبختی !.ای ایران کوروش ! بتاب بر سر زمین من ! بر سرزمینی که ندای خونینش از آزادی می گوید ..بتاب بر سرزمینی که غنچه های آزادی آن سر از خاک بر آورده اند و منتظر مهر اهورایی اند . بتاب بر کوهساران بر چشمه ساران و بر دشتهای سر زمین من ! سر زمین ما ! سرزمین رویایی رویا ها ! سرزمین شادیها .. بتاب ای خورشید مه پیکر که ماه خاموش و دماوند آن قله پر افتخار از درون پر خروش است . بتاب که خون گرم میهن پرستی به جوش است وملت به هوش ... این جا سرزمین من سرزمین اهورای پاک است .. و کوروش ! ستاره ای که همچنان می درخشد . و خواهد آمد آن روزی که زمین و آسمان پاساگاد پرستاره گشته جهان سراسر نور و شادی گردد و ما از شادی بر خود بلرزیم ..کوروش ! سوگند به اهورا که ما آن روز سخنت را خواهیم شنید که بر بام خفتنگاه خود فریاد بر می آوری آن چنان که هزاران سال پیش فرموده ای ما برای آزادی مردمان آمده ایم .. تباهی و تیرگی از ما نیست ..وحشت و شقاوت از ما نیست ..تازیانه و تجاوز از ما نیست ..و ما آورندگان آزادی مردمان هستیم ..تنها ترانه و شاد مانی باشد ..همین و دیگر هیچ ..............و آن روز کوروش بیدار است تا شریک شادیهایمان گردد چون آن گاه که شریک غمهایمان بود .. کوروش ! آن روز مزارت را گل افشان می کنیم و بر سنگفرشهای طلایی آن بوسه می دهیم . و چه زیباست آن لحظه با شکوهی که ملتی رهبر راستین خود را می بیند که آسوده و خوشنود دیده بر هم می نهد تا دمی بیارامد . فریاد خواهیم زد ..کوروش همیشه نگران ! حالا دیگر می توانی آسوده بخوابی زیرا که ما بیدار شده ایم حتی خورشید به میهمانی شبانه ما آمده است . شبانگاهان همه جا را آفتاب عاالمتاب فرا گرفته است . و این صدای خنده های مام وطن .. ایران مقدس ماست که به کوروش و کورش زادگان خود می بالد .تولدت مبارک ای پهلوانی از نسل شجاعان , از نسل قهرمانان , از نسل آزادگان .. پاینده باد میراث کوروش کبیر ! ..بر قرار باد همبستگی و همدلی ایرانیان اهریمن ستیز ... با درود : یک مــــــرد ایرانی از نسل آریا , ازنوادگان کوروش پارسی .....
     
  
زن

 
از چهــــــــــــــــــــار تــــــــــــــــــــا نــــــــــــــــــــه

وخداوند آسمانها و زمین را در شش روز آفرید . شگفتا که می بینم زاد روز سه ستاره درخشان ..منجیان ایران زمین در فاصله ای شش روزه می باشد . از چهار تا نه ... نخست شاه فقید محمد رضاشاه مظلوم .. بعد کوروش کبیر در هفتم آبان و سر انجام در روز نهم آن که اگر راه گم کردکان دیروز بخواهند ..خواهد آمد تا خط بطلانی بر اشتباهات گذشتگان بکشد و حکومت غیر دینی و مردم بر مردم را حاکم بر جان و مال و سرنوشت این ملت سازد . ای پادشه خوبان ! بگو کی می آیی ؟ آخر تا به کی با خیال تو خوش باشم ؟ روز ها می آیند و می روند ..وسالها همچنین .. و همچنین می گوییم دریغ از پارسال .. آه و حسرت که اگر این آه و حسرت ها به گذشته های دور برسد اسیر آه و حسرت هایی خواهیم شد که آرزو بنماییم طوفان درونمان ما را به گورستان تاریخ بسپارد تا به پدران در خاک خفته مان بگوییم که که چگونه دید گان بر هم نهاده اید این چه خاکی بوده است و به چه اندازه ای که بر سر خود ریخته اید که ما همچنان در مدفن روی زمین مانده ایم . این چه هدیه ای بوده است که به ما داده اید ؟! و تو خواهی آمد با خاطراتی خوش از آن روز ها .. خواهی آمد و خواهی گفت که پدر نمرده است . پدر بیدار است . و تو راه او را ادامه خواهی داد . مگر آزادگانی که از نسل کوروش هستند می میرند ؟ مگر شرف و عزت و آبروی آریایی می میرد ؟ ایران من سراسر فریاد است . آهااااااااااای بی احساس ! آهاااااااااااای پیر ویرانگری که در وطن من خفته ای ! این جا ایران من است . اینجا ایران من است .. سرزمین لاله های سرخ ..سرزمین اشکها و خونهای ندای سبز .. این جا ایران من است عشق و ایمان من است . . آهاااااااااای بی احساسی که جسم کثیفت دومتر از خاک وطن را اشغال نموده است روح بی احساس و کثیف و شیطانی ات را از آسمان ایران زمین خواهیم راند . اما کلنگ بر گور تو نخواهیم زد به خدا که آریایی آن که خون کوروش در رگهای او جریان دارد ان که از تبار اوست چون تو و خلخالی کثیف و انگلی و افیونی تو نا جوانمرد نیست .. خسته ایم شاهزاده ! معجزه می آاید اگر بند گان خدا بخواهند .. اگر پیش از آن که دست به سوی آسمان دراز کنند دست به سوی هم دراز گردانند و روح واحد خویش را یکی گردانند . تولدت مبارک شاهزاده ! و اینک تویی که می توانی بیایی و با روح بلند خود آن چه را که پدر نتوانسته و ناتمامش گذاشته ادامه دهی . می دانم که در قلب پر مهر و محبتت نشانی از کینه نیست . شاید که تقدیر الهی بر اراده بندگان این چنین سایه افکنده که قدر روز های خوش و عافیت خود را بدانند و زیاده خواهی نکنند . چه تاریک است این جا .. آهنگ شوم مرگ را می شنوم . دلم پر اندوه و سینه ام قبرستان خاطره ها ست از نیکانی که رفته اند و دیگر باز نمی گردند . اما امروز روز تولد توست . گویی که ستارگان با ما قهرند . آخر ما عکس امام را در ماه زشت دیده بودیم . سنگلاخهای ماه را امام کرده بودیم ..ای آسمان ! به زمین بنگر ! به زیر پایت , به خاک خدایت ! به خدا که به ستوه آمده ایم . آسمان ! نگاه کن امروز روز تولد امید و آرزو های ماست .. او که در بهار زندگی خود با خاک سبزش وداع کرد در برگ ریزان اندوه بر می گردد تا با ما از شکوفه های سفید و برگهای سبز و غنچه های سرخ بگوید . ستاره های بخت ما ! با ما آشتی کنید که همای خوشبختی می آید . او می آید تا با ما و با شما ایرانمان را از نو بسازد . او می آید تا این بار در سر زمین عشق و محبت را به روی کینه جویان ستمگر ببندد .. او می آید آسمان را ستاره باران.. زمین را گلباران می کند .. تولدت مبارک شاهزاده رضا پهلوی ! می دانم که می آیی تا نشان دهی که پدرت را چه ناجوانمردانه جلای وطن داده اند و تو چه جوانمردانه بر همان ملت دل می سوزانی . !.شاهزاده عزیز ! امروز موافقان و مخالفانی داری که می توان انها را به دسته های گوناگون تقسیم کرد و در مورد هر دسته ای به بحث نشست . و اما تو خود بهتر از هر کسی پاسخگوی مخالفان بوده ای و در گام و سخن اولت با پاسخی آشکار و صریح جای بحث نگذاشته ای . گفته ای که ملت ایران آزاد است که در انتخاباتی آزاد هر آن گونه که می خواهد تصمیم بگیرد ولی متاسفانه اکثریت ملت ایران احساساتی هستند و نمی توانند خود را کنترل نمایند و همین اسیر احساسات بودن و کمتر به منطق توجه داشتن این بلای طاعونی را یر سر آنان آورده است . در جامعه ای که آزادی و بحث آزاد و انتخاب آزاد و میزان رای مردم باشد دیگر چه نگرانی وجود دارد که شاهزاده رضا پهلوی کاندید رهبری آن نظام سکولار و دموکراسی گردد یا حتی یک مجتهد ..و قوانینی که از مردم حمایت نماید . اما عده ای همین که نام ولیعهد و رضا پهلوی و خاندان شاهی را می شنوند خود دیکتاتورانه تر از هر دیکتاتوری اسیر احساسات می شوند که نه آقا ملت دیگه شاهو قبول نداره .. ملت پادشاهی نمی خواد ملت می دونه ...اینا چند دسته اند ولی در هر گروه و دسته ای که باشند باید به آنها گفت آقا خانوم تو چه کاره ای که از زبان ملت داری حرف می زنی .. ملت که وکیل وصی نمی خواد همین کار ها رو کردیم که خمینی خاک بر سر , خاک بر سر مان ریخت . آقا خانوم تو یک نفری .. بیا و با متانت حرفتو بزن .. یکی دیگه هم همین طور .. در ایرانی آزاد رای با اکثریته .. شاید یکی انتخاب شه که تو خوشت نیاد ... ولی دلیل نمیشه که دیکتاتورانه داد بکشی و بگی که هرچی تو میگی درسته . این ملت باید به رشد سیاسی و پذیرش فرهنگ دموکراسی برسه و داره می رسه اما دیکتاتوری دینی نشون داده که جز فقر و فحشا و بی آبرویی و ستم بارگی و فسق و فجور و تقلب و تخلف و جنایت و دزدی و وطن فروشی و ناموس فروشی و.....هیچ ارمغان دیگه ای برای این کشور نداشته و نخواهد داشت . با فحش دادن که دیگه چیزی حل نمیشه ..محترمانه .. منم اگه ازش دفاع می کنم این جور نیست که مثلا یک دوره بشه رئیس جمهور و خلافی بکنه من اعتراضی نکنم . اصلا جامعه آزاد یعنی این . شاید در فردای آزاد ایران یا فردای ایران آزاد گفته بشه که جمهوری ولایت ققیه و حتی مشروطه هم ممکنه یکی از گزینه هایی باشه که به رای مردم گذاشته میشه و مگه خمینی وقتی که پاشو گذاشت تهرون نگفت که پدران ما اگه اشتباهی کردند و یه حکومت بدی رو انتخاب کردند ما چه گناهی کردیم . پس باید دوباره رای بگیریم .. هر طرف قضیه رو که نگاه کنی حق با مردمه و رای اکثریت ملاکه . زور که نیست آقا دوست نداری دیگهکه نباید هوار بکشی توهین کنی . یک نفری حرفتو بزن و جاتو بده به یکی دیگه ..ماهم که نگفتیم زوره و شاهزاده هم همچین حرفی رو نزده . حالا من در رویای خودم ایرانی خیالی رو ترسیم کردم که شاهزاده میشه رئیس جمهور و دوست دارم قسمت 23 و قسمتی از قسمت 24 داستان من آمده ام خودمو در این جا بیارم که از زبان بانوی بزرگوار شهبانو فرح بیان میشه ........
اون جمعه ای که انتخابات بر گزار شد و نمایندگانی هم ازسازمانهای بین المللی برای نظارت اومده بودند من بعد از اتمام رای گیری ها تا صبح خوابم نبرد . هی از این سمت به اون سمت می رفتم . دلشوره داشتم . اگر شاهزاده نیمی از آرا رو نمی آورد انتخابات موکول می شد به دور بعد . یعنی دو نفر بالا در مرحله بعد با هم رقابت می کردند . یک اشتباه کرده بودم و اون این که منم باید کاندید می شدم و بعد به نفع پسرم می رفتم کنار .. ولی شاید تر سیده بودم از این که رضا ازم بخواد که من قبول کنم که ادامه بدم . نه من نمی خواستم انتخاب شم . .. خوابم نمی برد . پادشاه من همسرمن اون حالا می دونه که نتیجه چی میشه .. قلبم به شدت می تپید . شمارش آرا در بعضی از شهر های کشور به پایان رسیده بود . شاهزاده به سرعت برق و باد در حال پیشی گرفتن از سایر رقبای خود بود . خیلی بیشتر از اونی که فکرشو می کردم رای آورد . خدای من این که داره آرا رو همین جور درو می کنه و میره . حتی در خیلی از شهر هایی که غلبه با برادران و خواهران تسنن ما بود از نماینده های اونا هم جلو زده .. در تهران بزرگ هم یکه تاز بود . هنوز وقت زیاد داشتم تا بغضمو بتر کونم . تا برم جلوی دور بین و از مردم تشکر کنم . تا بگم که ما آمده ایم . آمده ایم تا نشان دهیم در هر لباسی در هر مقامی می توانیم که به ملت خود خدمت کنیم . می توانیم سر مایه های ایرانی را در راه ایران و ایرانی مصرف کنیم . ولیعهد من پسر من در تهران بزرگ با نود و پنج درصد آرا مقام اول رو به خودش اختصاص داد . نمی دونم چرا خیلی ها دوست داشتند که ولیعهد من شاهزاده رضای من چاشنی خشونت را هم در دستور کارش قرار بده . اونا معتقد بودند که رحم و عطوفت و مهربانی و محبت بیش از اندازه پادشاه همسر محبوب من سبب گستاخی بسیاری از مخالفین شده .. ولی به نظر من خشونت نمی توانست چاره کار باشد . با این حال شاهزاده با همه مدارا می کرد و سعی در مجاب کردن آنها داشت و می گفت که جنگ اول به از صلح آخر . صلحی که پدرش موفق به برقراری اون نشده بود . با این که تقریبا به پیروزی پسرم در انتخابات مطمئن شده بودم ولی دلم می خواست که دیگه آخرین رای هم از صندوق در بیاد و نتیجه رسمی اعلام شه . نود درصد واجدین شرایط شرکت کرده بودند و از این نود درصد هم نود درصدشون به شاهزاده رضا پهلوی رای داده بودند . اون شده بود اولین رئیس جمهور ایران پس از رهایی از خفقان و آزادی کشور از قید و بند استبداد . همه جا جشن و شادی بود . همه به شاهزاده تبریک می گفتند با این حال بازم به یاد گاندی افتاده بودم که اون با اون همه محبوبیت خودش ترور شد پس ما هم باید سیستم امنیتی و اطلاعاتی خودمونو قوی کنیم . چاره ای نبود . نمیشه همه آدما رو شناخت . ما این قارچهای سمی رو کنده بودیم ریشه شو در بسیاری از مناطق خشکانده بودیم ولی قارچ ممکنه از هر جایی دوباره سرشو بالا بیاره .. دشمنان ملت اونایی که بیشترشون به شکل آخوند ظاهر شده بودند و خیلی ها هم ضد آخوند بودند و به شکل زالو و مافیای اقتصادی خون مردمو در شیشه کرده بودند مطمئنا باز هم توطئه می کردند . باید حواسمون همیشه جفت می بود . خوشبختانه ملت در دهه 90 بسیار متفکرانه تر از ملت دهه 50 عمل کرده و می کنه . اون دیگه به خوبی دوست و دشمنشو می شناسه . سالها عذاب حکومت ظلم و جور و فساد رو تحمل کرده و نمی خواد که دوباره به اون روز گار سیاه و شوم استبداد دینی بر گرده . معلوم نیست چه جوری می خوان جواب خدا رو بدن . خدایی که اونا برای ملت ترسیم کرده بودند یک خدای قاتل بود . اما خدای من خدای پادشاه .. خدای عشق و محبت و شکیبایی بود . خدایی که بر جای حق نشسته و یک بار دیگر نشان داد که صدای بر حق و حقانیت را خواهد شنید . شاهزاده رضا دیگه وقت سر خاراندن نداشت . هنوز محل زندگی ما همان خانه ویلایی بود که در آغاز ورودمان به تهران در ان اتراق کرده بودیم . ستاره همچنان در کنار من بود . اون قبل از شاهزاده رضا می دونست که من می خوام کاندید نمایندگی مجلس شورای ملی در تهران بشم . هدفم این بود که بعد از ورود به مجلس در اونجا هم طوری فعالیت داشته باشم که از فعالیت های پسرم در راه سازندگی کشور و خدمت به ملت دفاع کنم . شاهزاده رضا طی پیامی از مردمی که او را به عنوان خدمتگزار خود بر گزیده بودند تشکر کرد: به نام خداوندی که دلهای ما را به یکدیگر نزدیک می گرداند و عشق را حاکم بر جانمان می سازد . از این که این حقیر فرزند وطن را شایسته خدمتگزاری به ملت و میهن همیشه سرفراز ایران عزیز دانسته اید بی نهایت سپاسگزارم . باشد که در سایه ایزد منان و با همراهی شما ملت غیور و آزادیخواه.. ایران سربلندمان را به جایگاهی که شایسته آن است برسانیم ..رضا پهلوی .............
دلم می خواهد زنده بمانم تا آمدنت را ببینم و با تو در کنار تو برای سر بلندی ایران عزیزم بکوشم . به خدا که این حق ایران من نیست .. به خدا که ایران من حق آن هندی زاده ای نیست که وقتی پایش را بر خاک وطن نهاد هیچ احساسی نداشت .. حق آن کافر بی خدایی نیست که می خواست بگوید وقتی که خدا هست وطن ارزشی ندارد . ایران من ! خاک مقدست را توتیای چشمانم خواهم کرد به اشکهایم خواهم گفت که از سینه خونینم ببارد تا بر آن توتیا گزندی نرسد . .. تولدت مبارک ! شاهزاده آریایی .. ای آن که چون من و چون هر ایرانی آزاده دیگری آن چنان فریاد بر می آوری که پشت دشمن بلرزد فریادی که طنین افکن این ندای سبز از خزر تا خلیج پارس باشد .. دوباره می سازمت وطن ! اگر چه با خشت جان خویش ..ستون به سقف تو می زنم ..اگر چه با استخوان خویش .. دوباره می سازمت وطن ! دوباره می سازمت وطن ! دوباره ....: : یک مرد ایرانی آریایی امیدوار
     
  
زن

 
ســـــلطــــــــــــــــــــان قـــــلبهــــــــــــــــــــا ۱

-سلطان قلبم تو هستی تو هستی ..دروازه های دلم راشکستی .. پیمان یاری به قلبم تو بستی ..با من پیوستی ......چه ازدحامی شده بود ! مردم از سر و کول هم بالا می رفتن .. سینما و نمایش فیلم سلطان قلبها دیگه به صورت شبانه روزی در اومده بود . در سطح و چهار گوشه شهر چند تا سینما به صورت شبانه روزی این فیلمو نمایش می دادن ولی مردم دست بر دار نبودند .. درون صف انتظار واسه بلیط انواع و اقسام آدما رو می دیدی .. از یه آدم نزدیک به نود و صد سال گرفته تا نوزاد ... نفس من گرفته بود . منم با اعضای خونواده ام اومده بودم ..عروس منم باهامون بود .زن و مرد همه در یک صف وایساده بودن و دیگه همه احترام همو رعایت می کردن ولی تنها چیزی که رعایت نمی شد این بود که همه می خواستن بدون نوبت یه جوری کارشونو زود تر پیش ببرن که نمی شد . آخه اکثرا خونوادگی بودن . فقط یه عده که تک بودن می تونستن یه جوری زیر سبیلی رد شدن ..
-آقا یواش تر .. اینه فر هنگ دموکراسی و آزادی خواهی و احترام به حقوق هم ؟
-آخه ما دوست داریم . عاشق سلطان قلبهاییم .
عجب بد بختی شده بودا . جهل و خوردی سال پیش شلوغی رو دیده بودم ولی یکی دو تا سینما این فیلمونشون می دادن . نمی دونستم چی بگم .. چه ولوله ای ! چه شور و حالی
نوه من نیلوفر شش ساله : بابا بزرگ اینا چرا این جوری می کنن . من خفه شدم ...
-عزیزم فدات شم . خب تو برو بیرون صف وایسا .
سیل عشق و احساس مردم گل کرده بود ..
-آقایون خانوما رعایت کنین .. تا هر چند سالی که بخواین این فیلم هست .کاری نکنین که این آخوندایی که توی سوراخ موش قایم شدن به ریش ما بخندن . .
آخه ملت بالاخره پیروز شده از شر حکومت جهل و جور و فساد و دیکتاتوری ظاهرا مذهبی ولی باطنا ضد مذهبی ولایت فقیه خلاص شده بود . ملت سرنوشت خودشو به دست خودش گرفته و با رای خود سیستم حکومتی خودشو انتخاب کرده بود .. حالا اکثریت افراد مسن و میانسال کشور به یاد خاطراتشون افتاده بودن . سینما ها هم فیلمهای پنجاه شصت سال پیش و حتی تا هفتاد سال پیشو آوردن روی اکران و چه استقبالی هم شده بود . اما سلطان قلبها حسابش چیز دیگه ای بود .. واااااایییییی بزن بزن و کتک کاری شده بود ... رفتم جلو ریش گرو بذارم ..
-آقایون ول کنین . ما تازه خلاص شدیم .. نذارین مسخره مون کنن . قربون شکل ماهتون این فیلم الان حدود بیست ساله سی ساله در اینترنت نشون داده میشه .. دانلودش نیم گیگ هم مصرفی نداره ... ما اومدیم تا خاطره ها رو تجدید کنیم ..
-آقا ببخشید ولی بذارین آدمش کنم .. حرف مفت می زنه .. میگه من به این آقا جلویی گفتم نوبت منو داشته باشه .. رفته کارشو رسیده دو ساعت بعد اومده میگه نوبت منه ...
دعوای اونا ادامه داشت و من رفتم به عالم حس و رویای خودم .. زنم بهم گفت واقعا تو مستی ایرانی . خودش صفا رو داره ولی حس می کنم دارم خفه میشم . نیلوفر به من چسبیده بود و به طرف پدر و مادرش نمی رفت . پدرو مادرمو هم آورده بودم . با هفتاد و خوردی و هشتاد و خوردی سن واسه اونا هم مناسب نبود که صف وایسن ..خواهرمم باهامون بود مامان با همه مذهبی و اهل عبادت بودنش به یاد اون روزا افتاده بود .. من این فیلمو آخه همراه اون رفته بودم . با یک گروه از خانوما .. خیلی کوچولو بودم خیلی ولی حالیم می شد .. بعد ها دوباره از وی اچ اس دیده بودم .. اما فضا حال و هوای دیگه ای داشت . شاهزاده رضا پهلوی به کشور بر گشته و با رای مردم برای چهار سال رئیس جمهور شده بود . مردم فعلا که از آزادی سیاسی و رفاه نسبی اقتصادی بر خوردار بودن . خاطراتی که مربوط به دوران قبل از انقلاب سیاه 57 بود واسشون عزیز و بسیار با ارزش شده بود . دستمو فرو برده بودم لای موهای نیلوفر خوشگلم .. این بچه -بتونه دوام بیاره خوبه .. وای حال و هوای اون روز ها رو زنده کرده بودن . چه زیبا ! چه رویایی ! یه آدم با ذوق و خیر و نیکو کار به خاطر عشقی که به اون روزا داشت کلی نوشابه کوکا و شیرینی زبون دراز و ساندویچ های مخصوص کالباس به نزخ خیلی ارزون توزیع می کرد .خدای من .. چه رویایی ! منو به یاد اون سالها مینداخت . سینما بوی بچگی هامو می داد . شاه کجایی ؟ خدا به قبرت نور بباره .. کجایی که ببینی بازی تاریخو ..؟! کجایی .. دلم می خواست گریه کنم . سرمو بزنم به دیوار . باورم نمی شد همین سیستم بوده باشن که عکس یزیدو در ماه دیده باشن و با امام حسین اشتباه گرفته باشن .. اشک در چشای من حلقه زده بود .. دست همه جمعیت یکی دو تا شیرینی زبون با یه قوطی کوکای امریکایی اصل مستقیم از امریکا رسیده بود . آهنگ ترانه سلطان قلبها رو گذاشته بودن .. اون بیرون ترافیک همچنان غوغا می کرد ... واقعا چه زود گذشت .. پنجاه سال .. یک عمره .. چهل وخوردی سال از اون روزی که من این فیلمو دیده بودم .گذشته . لیلا حالا باید شصت و دو سه سال داشته باشه ......
مادر : یادت میاد ایرانی ؟.. خدا بیامرزه منیژه خانوم و شفیقه خانومو ... چقدر آرزو داشتن رفتن و گور به گور شدن آخوندا رو ببینن .
-آره مامان شفیقه جون که از همون اولش چشم دیدن خمینی رو نداشت . می گفت این هندی زاده با انگشترش همه رو جادومی کنه .. نیلوفر ! دختر قشنگم خسته شدی .. بیا بغلم فدات شم . نازتو بخورم ...
عروسم فاطمه و پسرم کوروش هم کمی جلو تر از ما توی صف بودن . فاطمه خیلی باهام خوب بود و دوستم داشت . اصلا هیچوقت بین ما دلخوری پیش نیومد . چون آدمی نبودم که از عروسم ناراحت شم توقع بیجایی داشته باشم و تحملش می کردم . با این که دموکراسی و حکومت مردم بر مردم بر ملایان متحجر پیروز شده بود ولی همچنان سایتهایی مثل لوتی پس از گذشت حدود دوازده سیزده سال به فعالیتشون ادامه می دادند . با این تفاوت که دیگه چیزی به نام فیلتر وجود نداشت .. ولی من هنوز شهامت اونو پیدا نکرده بودم که بگم اونی که در دیوونگی دست همه دیوونه های دنیا رو بسته و بیش از همه نوشته و آخرشم مثل گردوی بزرگ بی مغز نمی دونه چیکار کنه منم . راستش بیش از همه از فاطمه خجالت می کشیدم . نمی شد آثار خوب و غیر سکسی خودمو به رخ بکشم و بگم این سکسی ها کار من نیست . کار خورزو خانه .... ولی خب روز قیامت معلوم میشه ایرانی کیه .. بالاخره نوبت ما هم شد که بریم توی سالن بشینیم .. همسرم ندا با خودش یه بالشتک آورد که روش بشینه .. کلی تبلیغات و سلام و صلوات داشتیم . نخست از محمد علی فردین کار گردان و هنر پیشه اول این فیلم یادی شد و از افرادی که در این فیلم بازی می کردند و دیگه پیش ما نبودن همه تیپ آدمومی دیدی . پیر وجوون و عاشق و معشوق و پدر و پسر و دختر .. حالا دلها اومده بود که خودشو اسیر سلطان قلبها بکنه . بالاخره من به آرزوم رسیده بودم . همیشه در رویاهای خودم روزی رو می دیدم که ما به یاد دهها سال پیش دور هم بشینیم و کوچیک و بزرگ این فیلم رو از نزدیک ببینیم .. راستش قبل از ورود به سالن اصلی در صف انتظار همه از خاطراتشون می گفتن . گرد پیری رو صورتشون نشسته بودولی با سلطان قلبها احساس جوونی می کردن . لبخند بر چهره ای نشسته بو د که بار عمری عذاب را به همراه داشت . عذاب به خاطر تحمل آدمای زور گویی که خوشی رو از همه سلب کرده بودند . خودشونو متولیان دین و دنیای مردم و حاکم بر سر نوشت اونا می دونستند ..... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
صفحه  صفحه 31 از 78:  « پیشین  1  ...  30  31  32  ...  77  78  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA