ارسالها: 66
#301
Posted: 19 Aug 2014 01:03
با عرض سلام و خسته نباشید
استاد ایرانی دستتون درد نکنه واقعا عالی بود و حسابی لذت بردم .
با آرزوی سلامتی و شادی روزافزون برای شما و خانواده محترمتان ارادتمند حامی آیس
از آن زمان که آرزو چو نقشی از سراب شد/
تمام جستجوی دل، سوال بی جواب شد/
نرفته کام تشنه ای به جستجوی چشمه ها/
خطوط نقش زندگی، چو نقشه ای بر آب شد/
چه سینه سوز آه ها که خفته بر لبان ما/
هزار گفتنی به لب اسیر پیچ و تاب شد/
نه فرصت شکایتی، نه قصه و روایتی/
قرار عاشقانه ه
ارسالها: 5428
#302
Posted: 19 Aug 2014 01:34
hamiice: با عرض سلام و خسته نباشید
استاد ایرانی دستتون درد نکنه واقعا عالی بود و حسابی لذت بردم .
با آرزوی سلامتی و شادی روزافزون برای شما و خانواده محترمتان ارادتمند حامی آیس
ممنونم ازت حامی آیس نازنین و دوست داشتنی که این قدر سریع توجه و مطالعه کردی و پیام گرمتو گذاشتی . من راستش در این ساعت عادت داشتم یک داستان تک قسمتی سکسی بذارم و شروع کردم به نوشتن دیدم دلم نیومد داستانو سکسی کنم با توجه به این که مدتها بود داستان عشقی خالص ننوشته بودم و شاید باور نکنی من این داستان رو اگه یکسره می نشستم و می نوشتم تا بیست قسمتو در ذهنم سوژه داشتم که خیلی عاطفی و با احساس تر ردیفش کنم ولی می خواستم هرجوری شده برای امشب تمومش کنم که زود تر منتشر شه . از آره داداش گل هم خواسته بودم که در قسمت اول سه کلمه اول رو که نوشته شده داستان غیر سکسی رو حذف کنه .. آخه از اون جایی که من دوست ندارم توی ذوق کسی بزنم و خوانندگان سایت امیر در این ساعت منتظر داستان تک قسمتی جدیدن خیلی ها حوصله عشقی خوندن ندارن درسته ما ضامن دار چیزی نیستیم ولی دوست نداشتم حالشون گرفته شه اینو نوشتم که اگه به نیت سکسی اومدن و از غیر سکسی خوششون نمیاد اصلا از اول نخونن و حالشون گرفته نشه . حالا دل نوشته های ایرانی خودش معلومه که غیر سکسیه .ولی در سایت امیر ....سکسی و غیر سکسی درهم منتشر میشه . . من هم برای شما و عزیزانتان آرزوی رسیدن به بهترین ها را داشته شاد کام باشی .. دوست و داداشت : ایرانی
ویرایش شده توسط: shahrzadc
ارسالها: 5428
#303
Posted: 2 Sep 2014 03:07
در انتظــــــــــــــــــــار معجــــــــــــــــــــزه
به نام آفرید گار یکتایی که به او اعتقاد دارم . سلام به تو که می خواهم همیشه شاد و مهربان باشی . و به تو که بیش از خود دوستت می دارم . به تو که برای تو این حقیقت را بی ریا بر زبان و به روی کاغذ می آورم . به تو که وجدان پاک وسالم هم در مقابل پاکی و بی ریایی تو سر تعظیم فرو می آورد . ای خواستنی ترین ! حال که این نامه را می خوانی جاده ها می خواهند از تو دورم گردانند . جاده ها .. مینی بوس ها .. ترنها حتی ریلهای آهنینی که خورشید تابستان داغشان کرده ولی به خوبی می دانم که از تو دور نخواهم شد . چون دلهامان فاصله ها را به بازی گرفته چون که می دانم در قلب تو آشیان گرفته ام . آشیانی که در آن بیش از هر جای دیگری احساس امنیت می کنم . آشیانی که به من زندگی می بخشد . نمی دانی چقدر خوشحالم از این که به من نشان داده ای که پرنده عاشقی که در این آشیان جای داده ای به تو نیز زندگی می بخشد . باز هم روز های دیگری از زندگی ما گذشت . روز هایی که نشان داد می توانیم با صمیمیتی بسیار زندگی خوشی داشته باشیم . تو چون عشقی پر شور .. پرتحرک .. مهربان و دلسوز بسان الهه پاکی و محبت اجازه ندادی و نخواهی داد که ایام زندگی به کامم تلخ آید . نشان دادی که شریک واقعی و همسری دلسوز برایم خواهی بود . باز هم روز های شیرین دیگری گذشت و روز های بعدی نیز شیرین خواهد بود . چون که می دانم تو را دارم . تویی که بی ریا محبت کرده بیش از دیگران مرا می شناسی . . به راستی چگونه خواهم توانست یکی حتی یکی از محبتهای تو را جبران کرده سپاسگزار تو باشم . از شهرمان دور می شوم دوری غم انگیز است . می روم با خاطره هایی شیرین .. با اشکهای شادی .. اشکهای معجزه ..اشکهایی که چرا این جدایی موقت مکانی هم باید باشد ؟ آری با اشکهایی که از معجزه تو می گویند . .
این بود قسمتی از نامه ای که قبل از برگشت به سرباز خانه به دوست دختر آن روز ها یا همسر فعلی ام دادم . (بیست و ششم تیر ماه هزار هفته و هزاران روز پیش در برگشت از مرخصی حین خدمت و برگشتن به محل خدمتی )..این یکی از نامه های ساده ای بود که برای او نوشتم .
دفتر خاطرات خیلی تازه به نظر می رسد . انگار همین حالا سیاهشان کرده ام . بین من و این دفتر چه گذشته ؟! این جاست که کلمات چون پرنده ای مرا به دور دستها می برند . به گذشته ها ... با این که به عقب می روم انگار که مرز های زمان را شکافته ام . در این فاصله چه به دست آورده ام . چه را از دست داده ام .؟!شاید برای این باشد که دفتر خاطرات آن روز ها را عزیز تر از جانم می دانم و او را عزیز تر از دفتر خاطرات . این نامه درست 8 ماه و 8 روز قبل از عقد من و دوست دخترم نوشته شده است و 8 سال و9 ماه و 3 هفته پس از آشنایی من و او ..
وقتی که فکرشو می کنم انگاری که در هر نقطه از زندگی ما یکی با ماست . یکی که کمکون می کنه . ما اونو نمی بینیم . شاید نمی خواهیم که ببینیم و حسش کنیم . شاید باورش نداریم . اما این دفتر داور بین من وآن چه بر من گذشته است می باشد . که چه بوده ام و چه گشته ام ؟! چه داشته ام ؟!. شاید باز گشت به گذشته ها کار درستی نباشد . ولی گاهی دلم می خواهد به گذشته ها بر گردم تا به اگر ها التماس کنم . از اگر ها بخواهم که مرا بپذیرند . یعنی فاصله بین من و هزاران روز ورقی بیش نبوده است ؟ گذر زندگی چون چشم بر هم زدنی می نماید. حالا که فکرشو می کنم دفتر خاطرات خیلی بهتر از آلبوم عکسه .. اون بهت میگه اون روزا چیکار کردی . کجای کارت اشتباه بوده کجا درست عمل کردی . حالا خیلی راحت تر می تونی قضاوت کنی . شاید اگه به همون روزا بر گردی همون کارا رو دوباره هم انجام بدی .
واما در بالا در دفترم جمله ای به این مضمون آمده ...اشکهایی که از معجزه تو می گویند ........اگه امروز می خواستم چنین عبارتی رو بنویسم می نوشتم اشکهایی که از معجزه تو و توی معجزه می گویند پس ای از محبوب ترین محبوبه ها به نزد خدا .. توخود مرزی بین خود و خدای خود هستی . تو نوری از خدایی . تو معجزه خدایی .. آن جا که هیچ مرز و فاصله ای نباشد .. خود را به خود بفرست . من در انتظار معجزه ام........
و من این پیام را با چند سطر آخر بیست و دوم مرداددومین سال خدمتم می بندم . البته این تکه نامه نیست بلکه نوعی خطاب به عشقم می باشد . . ...تو فریادی هستی که سراسر سوز عشق است و روح پر خروشی که مرا به (با) پایان الفتی نمی دهد . حتی با اندیشه تو به خواب می روم . دریای اندیشه ام تصور اقیانوسی را می کند که از دریا بودن خود نیز نمی گوید و آن اقیانوس بی غرور تو هستی . آری من ...بی تکبر (حرف ر با کسره خوانده شود و منظور عشق من می باشد ) خود را دوست می دارم و بی او زنده نخواهم بود ....... پایان ... نویسنده ... ایرانی
ویرایش شده توسط: shahrzadc
ارسالها: 5428
#304
Posted: 7 Oct 2014 08:47
خــــــــــــــــــــــــــــــزان خستــــــــــــــــــــــــــــــه
از خونه اومدم بیرون . اوایل پاییز بود . راستش نمی دونستم که چند شنبه هست . اصلا نمی دونستم چه تاریخیه ؟! نمی دونم به این چی میگن . میگن آلزایمر ؟ به همین زودی ؟ خوردن گوشت زیاد فراموشی میاره ؟ چند قدمی از خونه دور شدم و به دیدم یا باغکی که قبلا با درختان بی بر و خشک و اصلاح شده خود نمایی می کرد طوری سر به فلک کشیده و سر سبز شده که حس می کنم میشه معنای طراوت و تازگی و زندگی رو در این باغ بی بر دید .. نم نم بارون یه غبار قشنگی رو زمین و آسمون کشیده بود . ..به یاد ترانه نم نم بارون فرشته افتادم .. نم نم بارونه امشب باز دلم پرخونه امشب .. اشکم از دیده روونه ...... چه بارون زیبایی ! چقدر فراموشی خوبه .. دلم می خواست همون جا وایسم و به صدای بلبلان گوش بدم . آهای پرنده ها ! شما هم مث من آلزایمر گرفتین ؟ چون واسه یه لحظه یادم اومد که الان بهار نیست . حالا پاییزه .. حالا آغاز راه بلبلا نیست . یعنی پاییز اونا رو هم گول زده ؟ با این حال ایستادم و به صدای اونا گوش دادم. چقدر به من آرامش می داد . صدای اونا منوبه بهار می رسوند . انگار همین دیروز بود که بهار با صدای بلبلان و سبزینه ها از راه رسیده بود . تا بهارو دیدم مرگ و جدایی رو برای مدتی فراموش کردم . حالا پاییز منو به یاد بهار انداخته بود تا این همه ازش بد نگم . تا دلشو نشکنم . تا بهش نگم که قشنگی هات قلابیه . خزان خسته من ! قلب منم مثل وجود تو به پاییز رسیده .. تو خود خودتی ولی من دارم اونی میشم که نمی خوام باشم . من نمی خوام افسرده باشم . دلم می خواد وقتی که خودمو در زندان خاطره ها احساس می کنم احساس آزادی و آزادگی کنم . و پاییز یک بار دیگه از راه رسید
.بی اختیاربه یاد روزی میفتم که چند روزی مونده بود که از خد مت بر گردم خونه . یه همچه روزی بود . ( روز زمان نگارش یعنی ۱۵ مهر ) شب قبلش دیگه بهم گفته بودن می تونی لباس مقدستو از تنت در آری و این چند روز آخرو با لباس شخصی بگردی .. و من اون شب ناباورانه و سپاسگزارانه رفتم به نماز خونه .. تنهای تنها بودم . نه ...نه! تنها نبودم , من بودم و خدای خودم . اون شب تا صبح کتاب خدا رو قرآن مقدسو باز کرده و با ترجمه می خوندمش . خدا رو شکر می کردم که سالمم .. خدا رو شکر می کردم که وقتی خدمتم تموم شه به عشقم می رسم .. خدا رو شکر می کردم که یکی هست که انتظارمو می کشه ..و خیلی ها منتظرم بودن .. اما با کتاب خدا و هنگام سحر بود که یکی یکی لباس سربازیمو در می آوردم و لباس شخصی تنم می کردم . خیلی سرد بود اون شب در منطقه کوهستانی مهاباد ..پتو دور خودم پیچیده بودم. دوست داشتم فریاد بزنم به همه بگم خداخیلی مهربونه ..نه اینکه بخوام از خدمت فرار کنم .. ولی اون جوری که با نا امیدی اومده بودم و حالا می دیدم که دو سال چطور گذشت و من به خیلی چیزا رسیدم و خیلی چیزا رو از دست ندادم بی انصافی بود که یه نموره ای هم که شده خدای خودمو شکر نگم ..
و سالها قبلش در همین روزا بود که پاییز اونو به من داد .. روزهایی که ماورای اونو نمی دیدم . پیش خودم می گفتم وقتی سی ساله بشم وقتی چهل ساله شم چی میشه .. زنده ام ؟ با اونم ؟ .....تازه رفته بودم به دبیرستان . مد شده بود که دخترا و پسرا با هم دوست شن .. من دلم می خواست یکی رو داشته باشم . خجالتی بودم . از دور نگاش می کردم و اونم از دور نگام می کرد .. از فاصله سی چهل متری .. شهریور ما این جوری گذشت تا ماه مهر و محبت رسید .. اولای مهر بود .. یه نامه واسش دادم دو سه خط کوچولو. اونم یه تیکه کاغذ از یه تقویم کوچولو کنده براش نوشته بودم ... دو سه تا جمله ..که اگه دوست داری واسم نامه بنویس من جوابشو میدم .. انگاری ارث پدر طلبکار بودم . شاید از خجالتی بودنم بود و یا ترس از خیط شدن و یا یه غرور خاص داشتن .. اولش نوشت من چیزی ندارم واست بنویسم ..و آب پاکی رو ریخت روی دستم .. بور و ضایع شدم .. هفته اول مهرماه بود که دماغم سوخت ..یه هفته گذشت تا فراموش کنم چه دسته گلی به آب دادم تا این که این بار توسط واسطه ای یه نامه دیگه به دستم رسید .. متنش با اولی فرق می کرد .. یه خورده شو از جایی گرفته بود و یه خورده شو هم خودش نوشته بود . من که دیدم اون یه قدم برداشته ده قدم برداشتم طرفش .. هنوزم که هنوزه نمی دونم من شروع کردم یا اون ؟ کارشناس و کارشناسی زیاد لازمه تا در این مورد تفسیر کنه ..خلاصه دیگه جور شدیم و منم که کنه تر از هر کنه ای ....
صدای بوق ماشین منو به خودم آورد . رفته بودم به عالم خودم . باید می رفتم به بیمارستان .. پیش زن بیمارم . سوار تاکسی تلفنی شدم . بازم به خزان خسته فکر می کردم . این که اونم دلش نمی خواد ما آدما رو ببره به عالم حزن و اندوه .. که نا امید باشیم که روزای پر امیدی رو واسه خودمون نبینیم . پاییز! من دوستت دارم .. با این که رنگ و بوی تو به یادم میاره که ما هم یه روزی به خزان زندگی خودمون می رسیم ولی خوبی هاتو از یاد نبردم . من نمک نشناس نیستم . بغلم کن پاییز .. به من بگو تو هم از جدایی خوشت نمیاد ..تو هم دلت از دلهای پاییزی می گیره .. به من بگو خدا ما رو هر گز از کسی که دوستش داریم جدا نمی کنه . به من بگو جدایی فقط یک خیاله .. مرگ یک توهمه .. به من بگو اون برگهای تکیده ای که رو شاخه هات می بینم همه شون سبز سبزند . به من بگو یه وقتی می رسه که دیگه پرستوها توی خونه تو هم لونه کنن .به من بگو پاییز ! همون جوری که عشقمو بهم دادی اونو برش می گردونی تو رو به خدای بزرگ و به گنجشک های کوچیک ولی وفادارت قسمت میدم .
وقتی رسیدم بیمارستان دیدم همسرم چشاشو بسته .. خوابیده .. سرم بهش وصله .. دهنش وامونده ..چین های صورتشو می دیدم. در همون حالت روسری سرش بود .. نیمی از موهای سرش ریخته بود .. مثل برگهای خزان ..همسر پاییزی ولی همیشه بهاری من ! دوستت دارم . تو هنوز واسم مث بهاری .. با این که این قدر داغون شدی وقتی که نامحرمی رو می بینی روسری باید سرت باشه . فصل خزون منو به یاد مرگ و برزخ میندازه ولی وقتی پاییز در هم شکسته خودمو دیدم بیشتر به این فکر افتادم که پاییز هم دوست داشتنیه . دلم گرفته بود .. حتی کلمات هم عاجزند از این که از پاییز پژمرده من بگن . ..
خزان خسته خدا ! ازت می خوام که گل پژمرده منو پرپرش نکنی .آخه آدم فقط با دو تا چشاش نمی تونه قشنگی ها رو ببینه . دلم گرفته بود . ازسیل پاییزی اثری نبود . نم نم بارون یه پرده ای رو غمهام کشیده بود .. نم نم بارون اشکامومثل حلقه ستارگان آورده بود به خونه چشام . چقدر دلم می خواست به گذشته ها بر گردم . به اون روزا که امید داشتم به روزای خوب زندگی برسم . شاید اون وقت می تونستم بهتر به باید ها و نباید ها توجه کنم . بازم پاییز از راه رسید ..بازم پرستوها از این دیار رفتند .. بازم بیشتر درختا برگاشون زرد و قهوه ای و خشک شد .. بازم نقاشا شروع کردند به کشیدن تصاویر پاییز .. راستی دل پاییزو چه جوری می کشن ؟ چه جوری خستگی خزان خسته رو نشون میدن ؟ خدایا کمکم کن . ازت می خوام یه کاری کنی که همیشه بهاری باشم . آره بازم پاییز اومده .. شاید این آخرین پاییزم باشه .. شایدم چند تا پاییز دیگه هم داشته باشم .. نه این آخریش نیست . زندگی آدما تموم نمیشه .. هنوز دقیقه ای از زندگی ما نگذشته .. خزان خسته من .. تو رو به خاطر خودت و به خاطر اون چه که به من دادی دوستت دارم و دو تایی مون خدا رو دوست داریم . می دونم خیلی خسته ای .. و خستگی از تنت در نمیره تا این که یکی بهت بگه چقدر دوست داشتنی و قشنگی .. تا یکی بهت بگه خیلی مهربونی .. تا این که یکی بهت بگه توهم مث من آفریده ای از آفریدگان خدایی .. خزان خسته من ! جان بر هنه خود را به آغوش تومی سپارم امیدم را , هستی ام را , مستی و سرمستی ام را از تو می خواهم . خزان خسته من ! مرا به سرزمین زمستان برسان . اگر می خواهی با من بیا .. بیا تا با هم به جستجوی بهار برویم .. اما می دانم تو همین جا خواهی ماند تا به امید خود وخزانی دیگردر رویای دیدن خزانیان پلکهایت را برهم گذاری .. پایان ... نویسنده .... ایرانی
ویرایش شده توسط: shahrzadc
ارسالها: 5428
#306
Posted: 14 Oct 2014 12:20
بـــهــــــــــاری در پـــــاییــــــــــز
چه آفتاب قشنگی ! چه زیباست آبی آسمان آبی ! دلم می خواد بازم از شهبانوی ایران زمین بگم . وقتی که می تونم با تمام احساس و وجود وعلاقه و عشقم بنویسم چرا که ننویسم ؟! وقتی که می تونم به نیمه پر لیوان نگاه کنم چرا که نکنم ؟! تولدت مبارک شهبانو .. لیوان خدمت و محبت این نظام نه تنها مدتها پیش خشکیده بلکه این گرسنگان هار صفت این لیوان خشک را بلعیده اند و چشمانشان از خاک گور پر نمی گردد . شهبانوی من ! ممکنه یه عده انگشت شماری که چشمشون به حرکات این و اونه و گوششون به دهن آدمای بد دهن .. بگن که چرا این قدر دارم از تو میگم . چرا دارم از کسی میگم که نگفته آب را مجانی می کنیم برق را مجانی می کنیم آدمکشی را مجانی می کنیم ؟!فرشته بانوی ما ! شایدم از دستم دلخورشی که دارم این همه ازت تعریف می کنم .. بانوی مهربان ما .. تو خود بهتر از هر کسی می دانی که هیچ انسانی کامل و بی عیب نیست .. و تنها منزه و بی نقص واقعی و حقیقی این دنیا خداست . وقتی که می بینم آن پیرزن خسته و درمانده هنوز چشم به در دارد تا کی از در در آیی .. وقتی که می بینم آن میانسالی که از خاطرات و بچگی هایش می گوید که چگونه به مردم بی پناه و بی سر پناه کوچه ها و خیابانها پناه داده ای و عاجزانه و ملتمسانه برای دوباره دیدنت اشک می ریزد چرا از تو نگویم ؟! درست است که پناه دهنده و بخشاینده واقعی خداست بانوی مهربان من و تو از آن چه که خداوند در اختیارت نهاده بوده در اختیارشان گذاشته ای . اما همین ثروت را در چنگال یوزپلنگان در یوزه دیده ایم که با آن چه کرده اند . به ناتوانان هم رحم نمی کنند . اگر به من بگویند که چرا دوستت می دارم نخست از پرسندگان می پرسم که چرانباید دوستت بدارم ؟ وقتی که آن صغیر! آن یتیم !تو را پدر و مادر خود می داند چرا دوستت نداشته باشم ؟!وقتی که با همه ناجوانمردی هایی که در حقت شده اما همچنان مردمت را ملتت را دوست می داری چرا دوستت نداشته باشم ؟ کوردلان می گویند که به دخترکان ما درس مذهب نداده ای ا.. خداوندا چه کسی به این خفاشان کور دل بگوید که امروز به دخترکان ما درس لا مذهبی می دهند ؟ پرده حجاب بر فحشا کشیده اند و می گویند که جامعه را به نسبت آن روز گاران اصلاح کرده ایم . این مرده خواران حاکم بت پرست به کفن مرده هم رحم نمی کنند .. وقتی که می بینم پیرزنی قرآن می خواند ودعایت می کند و می گوید حاضرم با نان خشک آوارگی ام سر کنم ولی فرح جانم بیاید فرح جانم را می خواهم چرا از تو نگویم .. وقتی لبخند تلخ بی ریایت را می بینم و صاحب آن صدایی که به من آرامش می بخشد چرا از تو نگویم ؟! بگذار بنالند .. بگذار بگویند که تو برای تبلیغ این کار ها را کرده ای ..اما آنان که مهر تو را دهها سال است که در سینه پرورانده اند می دانند که تو هدیه ای از خدایی . و چه بسیار انسانهایی که دانستند فرشته را وقتی که شیطان را شناختند . شیطانی در چهره مرگ .. نیستی , جنگ افروزی , تباهی .. ....تولدت مبارک .! ملکه آریا و آریایی . نمی گویم آن زمان همه سیر و سالم بودند اما تو رهایشان نمی کردی .. تو دستی را که به سویت دراز می شد پس نمی زدی.. حال که به جملات سطور بعد می اندیشم بی اختیار چشانم پر اشک می گردد و دلم می خواهد که به خاطر نمک نشناسی که در حق تو بانوی گرانمایه گردیده اشک خون ببارانم .. باز هم می خواهم از درد پیر زنی بگویم .. از درد پیرزنی که شهبانو کمکش کرد .. بغض راه گلومو گرفته .. خدایا ..یعنی میشه به اسم مذهب این همه ستم بکنند ؟ .. اول دهه پنجاه بود .تاریخشو دقیق نمی دونست .از زبان آن پیرزن می گویم :
شوهرم تنهام گذاشت و رفت . اون یه زن دیگه گرفت یه زن جوون تر و خوشگل تر . من یه پسر هشت نه ساله داشتم .. خونه مردم رختشویی می کردم .. یه بخور و نمیری بهم می دادن .. مستاجر بودم . شرافت خودمو نفروختم . یه روز پسرم یهویی بیهوش شد .. گاه چشاشو باز می کرد و گاه می بست .. یه عده می گفتند بیماری غش گرفته .. یه عده می گفتند مننژیته .. پول زیادی لازم داشتم تا اونو بخوابونم .. مردم بهم کمک می کردند ... ولی در حدی نبود که بتونه در اون شرایط کاملا کارموراه بندازه .. بچه رو با همون وزنش بغلم کردم با همون وضع پا شدم رفتم به دفتر شهبانو .. جیغ کشیدم فریاد زدم .. شاید چند تا فحش هم داده باشم که چرا باید این قدر بد بختی کشیده باشم ..فکر کنم همون روز روز ملاقات هم بود .. خیلی ها چاپلوسی کردن تا این که مجبور شدن منو ببرن نزد اون .. وقتی صورتشو دیدم صداشو شنیدم به خدا اصلا یادم رفت که بچه ام مریضه .. می خواستم دستشو ببوسم و به زور این کارو کردم . اونایی که دور و برش بودن و گماشته هاش ..بعضی ها شون بیرحم بودند و متملق ولی همه این جور نبودند خیلی هاشون هم مهربون بودن . . شهبانو دستور داد که پسرمو در بهترین بیمارستان بستری کنن . برام مقرری تعیین کرد و یه سر پناهی هرچند کوچیک در اختیارم گذاشت . بهم کار داد تا دامنم آلوده نشه . هرچند اگه گشنگی می کشیدم خودمونمی فروختم ولی من یه پسر داشتم . پسرم خوب شد .. و این خونه یاد گار اونه .. یاد گارفرح .. دیگه قدیمی شده ..
-مادر فرزندت کجاست .. اون چیکار می کنه حالا ..
اشک از چشاش سرازیر شد .. خمینی رو نفرین می کرد .. بهش می گفت قاتل .. می گفت دل یک پیرزن رو شکسته .. -چرا مادر ؟
-به خدا پسرم گناهی نکرده بود . سال 60 فقط داشت روز نامه می فروخت . همون موقع بهشتی رو سقط کرده بودند اونو هم گرفتند و به جرم سیاسی بودن اعدامش کردند ..
نتونست ادامه بده ..
- به دست و پای خیلی ها افتادم .. گفتم من همین یه پسرو دارم .. چشم امید منه .. زندگی منه .. هستی منه .. دیگه هیشکی رو ندارم . چرا این قدر مفت می کشید .. به خدا من نوکری شما رو می کنم . منو جای اون بکشین .. دست به دامن خدا و پیغمبر شدم . شاید مصلحت نبود که اون عصای پیری من باشه .. نمازش ترک نمی شد .. همش به این و اون کمک می کرد . می گفت مامان غصه نخور بابا تنهات گذاشته منو داری .. خدا رو داری .. هیشکی به درد دل من گوش نداد .. ضجه می زدم ..موهای سرمومی کندم .. خدایا این چه ظلمیه .. این هندی زاده جوابشو چه جوری پس میده . جیگر گوشه منو کشتند ..من همین یه بچه رو داشتم . چند روز جنازه شو به من ندادن .. آخرشم چند هزار تومن پول ازم گرفتن تا تحویلم بدن . من اینا رو به کی بگم . من اون دنیا عبای این کفتارپیر رو می گیرم . به خدا میگم اونو بندازن زیر تر ..فرح جان به پسرم جان داد خمینی ملعون جانشو گرفت .
نمی دونم دیگه چی بگم .. دیگه چی بنویسم .. نمی تونم .. خدایا دلم به درد اومد وقتی دیدم ایه پیرزن این جور داره ناله می کنه . می گفت شهبانو یه کاری هم واسش جور کرده و رختشور بیمارستان شده و حالا هم باز نشسته شده .. ولی تنهاست ..
-می خواستم دامادش کنم ..
-مادرم اون جالا جاش تو بهشته .. خدا بهت صبر بده .. -
می گفت حالا فقط منتظرم که مرگ اینا رو ببینم .. ببینم فرح جانم بر می گرده .. .....
حالا شما به من بگین این شهبانو وقتی اون پیر زن رو دید چیکار باید می کرد که تظاهر نباشه ؟ من که دارم این واقعیتها رو می بینم واجبه که بر من بگم .. حالا اسمشو می خواین بذارین کفایی یا عینی ..
چه آفتاب قشنگیه ! انگار واسه خودم روضه خوندم .هم احساس سنگینی می کنم هم سبکی .. روز خوشیه امروز .. روز تولد بانوی خوبی ها .. که دلم می خواد باهاش حرف بزنم . نوشته هامو بخونه .. اون از ماست . از خودمون .. از مریخ که نیومده ... این دومین پیامیه که من به مناسبت تولد این بزرگ بانو در 22مهر 93 منتشر می کنم .اولی رو ده ساعت پیش منتشرش کردم . این روز هم به پایان می رسه ..و من از خدا می خوام تا به اون حدی زنده بمونم که یه روزی از نزدیک تولد این بالاتر از فرشته رو بهش تبریک بگم .. روزی که آزادی به این مملکت برگرده یا بیاد ..و من دو دستی یه جلد از رمان << من آمده ام >> خودموتقدیمش کنم. شهبانوی نازنین ! منتظرم منتظریم . من در این رمان بازگشت رویایی و انشاءالله واقعی تو را سال 94 در نظر گرفته ام . اگه زود تر شه چه بهتر و اگرم کمی دیرشد بازم تحمل می کنم .. از خدا می خوام که تا سپیده صبح زنده نگهم داشته باشه و طلوع خورشیدو ببینم. .. تولدت مبارک خورشید مهربانی ها !آرام بخش دلها !..چشم به راهت , فرزند وطن : یک همیشه سرباز ایرانی
و این هم لینک داستان یا رمان من آمده ام منتشر شده در تالار خاطرات و داستانهای ادبی سایت لوتی که در این داستان شرایط ایران را در آغاز سرنگونی رژیم ولایت فقیه برزسی کرده که محور اصلی این داستان بربازگشت شهبانو فرح و شاهزاده رضا پهلوی به وطن و انتخاباتی آزادقرار دارد که به طور مختصر به آن پرداخته ام. به امیدآن روز...ایرانی
https://www.looti.net/36_8094_1.html
ویرایش شده توسط: shahrzadc
ارسالها: 5428
#310
Posted: 4 Nov 2014 23:48
ســـــلطــــــــــــــــــــان قـــــلبهــــــــــــــــــــا ۱
-سلطان قلبم تو هستی تو هستی ..دروازه های دلم راشکستی .. پیمان یاری به قلبم تو بستی ..با من پیوستی ......چه ازدحامی شده بود ! مردم از سر و کول هم بالا می رفتن .. سینما و نمایش فیلم سلطان قلبها دیگه به صورت شبانه روزی در اومده بود . در سطح و چهار گوشه شهر چند تا سینما به صورت شبانه روزی این فیلمو نمایش می دادن ولی مردم دست بر دار نبودند .. درون صف انتظار واسه بلیط انواع و اقسام آدما رو می دیدی .. از یه آدم نزدیک به نود و صد سال گرفته تا نوزاد ... نفس من گرفته بود . منم با اعضای خونواده ام اومده بودم ..عروس منم باهامون بود .زن و مرد همه در یک صف وایساده بودن و دیگه همه احترام همو رعایت می کردن ولی تنها چیزی که رعایت نمی شد این بود که همه می خواستن بدون نوبت یه جوری کارشونو زود تر پیش ببرن که نمی شد . آخه اکثرا خونوادگی بودن . فقط یه عده که تک بودن می تونستن یه جوری زیر سبیلی رد شدن ..
-آقا یواش تر .. اینه فر هنگ دموکراسی و آزادی خواهی و احترام به حقوق هم ؟
-آخه ما دوست داریم . عاشق سلطان قلبهاییم .
عجب بد بختی شده بودا . جهل و خوردی سال پیش شلوغی رو دیده بودم ولی یکی دو تا سینما این فیلمونشون می دادن . نمی دونستم چی بگم .. چه ولوله ای ! چه شور و حالی
نوه من نیلوفر شش ساله : بابا بزرگ اینا چرا این جوری می کنن . من خفه شدم ...
-عزیزم فدات شم . خب تو برو بیرون صف وایسا .
سیل عشق و احساس مردم گل کرده بود ..
-آقایون خانوما رعایت کنین .. تا هر چند سالی که بخواین این فیلم هست .کاری نکنین که این آخوندایی که توی سوراخ موش قایم شدن به ریش ما بخندن . .
آخه ملت بالاخره پیروز شده از شر حکومت جهل و جور و فساد و دیکتاتوری ظاهرا مذهبی ولی باطنا ضد مذهبی ولایت فقیه خلاص شده بود . ملت سرنوشت خودشو به دست خودش گرفته و با رای خود سیستم حکومتی خودشو انتخاب کرده بود .. حالا اکثریت افراد مسن و میانسال کشور به یاد خاطراتشون افتاده بودن . سینما ها هم فیلمهای پنجاه شصت سال پیش و حتی تا هفتاد سال پیشو آوردن روی اکران و چه استقبالی هم شده بود . اما سلطان قلبها حسابش چیز دیگه ای بود .. واااااایییییی بزن بزن و کتک کاری شده بود ... رفتم جلو ریش گرو بذارم ..
-آقایون ول کنین . ما تازه خلاص شدیم .. نذارین مسخره مون کنن . قربون شکل ماهتون این فیلم الان حدود بیست ساله سی ساله در اینترنت نشون داده میشه .. دانلودش نیم گیگ هم مصرفی نداره ... ما اومدیم تا خاطره ها رو تجدید کنیم ..
-آقا ببخشید ولی بذارین آدمش کنم .. حرف مفت می زنه .. میگه من به این آقا جلویی گفتم نوبت منو داشته باشه .. رفته کارشو رسیده دو ساعت بعد اومده میگه نوبت منه ...
دعوای اونا ادامه داشت و من رفتم به عالم حس و رویای خودم .. زنم بهم گفت واقعا تو مستی ایرانی . خودش صفا رو داره ولی حس می کنم دارم خفه میشم . نیلوفر به من چسبیده بود و به طرف پدر و مادرش نمی رفت . پدرو مادرمو هم آورده بودم . با هفتاد و خوردی و هشتاد و خوردی سن واسه اونا هم مناسب نبود که صف وایسن ..خواهرمم باهامون بود مامان با همه مذهبی و اهل عبادت بودنش به یاد اون روزا افتاده بود .. من این فیلمو آخه همراه اون رفته بودم . با یک گروه از خانوما .. خیلی کوچولو بودم خیلی ولی حالیم می شد .. بعد ها دوباره از وی اچ اس دیده بودم .. اما فضا حال و هوای دیگه ای داشت . شاهزاده رضا پهلوی به کشور بر گشته و با رای مردم برای چهار سال رئیس جمهور شده بود . مردم فعلا که از آزادی سیاسی و رفاه نسبی اقتصادی بر خوردار بودن . خاطراتی که مربوط به دوران قبل از انقلاب سیاه 57 بود واسشون عزیز و بسیار با ارزش شده بود . دستمو فرو برده بودم لای موهای نیلوفر خوشگلم .. این بچه -بتونه دوام بیاره خوبه .. وای حال و هوای اون روز ها رو زنده کرده بودن . چه زیبا ! چه رویایی ! یه آدم با ذوق و خیر و نیکو کار به خاطر عشقی که به اون روزا داشت کلی نوشابه کوکا و شیرینی زبون دراز و ساندویچ های مخصوص کالباس به نزخ خیلی ارزون توزیع می کرد .خدای من .. چه رویایی ! منو به یاد اون سالها مینداخت . سینما بوی بچگی هامو می داد . شاه کجایی ؟ خدا به قبرت نور بباره .. کجایی که ببینی بازی تاریخو ..؟! کجایی .. دلم می خواست گریه کنم . سرمو بزنم به دیوار . باورم نمی شد همین سیستم بوده باشن که عکس یزیدو در ماه دیده باشن و با امام حسین اشتباه گرفته باشن .. اشک در چشای من حلقه زده بود .. دست همه جمعیت یکی دو تا شیرینی زبون با یه قوطی کوکای امریکایی اصل مستقیم از امریکا رسیده بود . آهنگ ترانه سلطان قلبها رو گذاشته بودن .. اون بیرون ترافیک همچنان غوغا می کرد ... واقعا چه زود گذشت .. پنجاه سال .. یک عمره .. چهل وخوردی سال از اون روزی که من این فیلمو دیده بودم .گذشته . لیلا حالا باید شصت و دو سه سال داشته باشه ......
مادر : یادت میاد ایرانی ؟.. خدا بیامرزه منیژه خانوم و شفیقه خانومو ... چقدر آرزو داشتن رفتن و گور به گور شدن آخوندا رو ببینن .
-آره مامان شفیقه جون که از همون اولش چشم دیدن خمینی رو نداشت . می گفت این هندی زاده با انگشترش همه رو جادومی کنه .. نیلوفر ! دختر قشنگم خسته شدی .. بیا بغلم فدات شم . نازتو بخورم ...
عروسم فاطمه و پسرم کوروش هم کمی جلو تر از ما توی صف بودن . فاطمه خیلی باهام خوب بود و دوستم داشت . اصلا هیچوقت بین ما دلخوری پیش نیومد . چون آدمی نبودم که از عروسم ناراحت شم توقع بیجایی داشته باشم و تحملش می کردم . با این که دموکراسی و حکومت مردم بر مردم بر ملایان متحجر پیروز شده بود ولی همچنان سایتهایی مثل لوتی پس از گذشت حدود دوازده سیزده سال به فعالیتشون ادامه می دادند . با این تفاوت که دیگه چیزی به نام فیلتر وجود نداشت .. ولی من هنوز شهامت اونو پیدا نکرده بودم که بگم اونی که در دیوونگی دست همه دیوونه های دنیا رو بسته و بیش از همه نوشته و آخرشم مثل گردوی بزرگ بی مغز نمی دونه چیکار کنه منم . راستش بیش از همه از فاطمه خجالت می کشیدم . نمی شد آثار خوب و غیر سکسی خودمو به رخ بکشم و بگم این سکسی ها کار من نیست . کار خورزو خانه .... ولی خب روز قیامت معلوم میشه ایرانی کیه .. بالاخره نوبت ما هم شد که بریم توی سالن بشینیم .. همسرم ندا با خودش یه بالشتک آورد که روش بشینه .. کلی تبلیغات و سلام و صلوات داشتیم . نخست از محمد علی فردین کار گردان و هنر پیشه اول این فیلم یادی شد و از افرادی که در این فیلم بازی می کردند و دیگه پیش ما نبودن همه تیپ آدمومی دیدی . پیر وجوون و عاشق و معشوق و پدر و پسر و دختر .. حالا دلها اومده بود که خودشو اسیر سلطان قلبها بکنه . بالاخره من به آرزوم رسیده بودم . همیشه در رویاهای خودم روزی رو می دیدم که ما به یاد دهها سال پیش دور هم بشینیم و کوچیک و بزرگ این فیلم رو از نزدیک ببینیم .. راستش قبل از ورود به سالن اصلی در صف انتظار همه از خاطراتشون می گفتن . گرد پیری رو صورتشون نشسته بودولی با سلطان قلبها احساس جوونی می کردن . لبخند بر چهره ای نشسته بو د که بار عمری عذاب را به همراه داشت . عذاب به خاطر تحمل آدمای زور گویی که خوشی رو از همه سلب کرده بودند . خودشونو متولیان دین و دنیای مردم و حاکم بر سر نوشت اونا می دونستند ..... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
ویرایش شده توسط: shahrzadc