انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 32 از 78:  « پیشین  1  ...  31  32  33  ...  77  78  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


زن

 
ســـــلطــــــــــــــــــــان قـــــلبهــــــــــــــــــــا ۲

حالا من با فیلم سلطان قلبها احساس جوونی می کردم .چند سالی بود که قرن پانزدهم خورشیدی رو رد کرده بودیم و منم از مرز پنجاه رد شده بودم . یه وقتی بود که وقتی صحبت از پنجاه سالگی می شد من اونو خیلی سن بالایی می دونستم . حس می کردم که دیگه دنیا واسه اونا سخت پیش میره ... و این ما جوون ترا هستیم که باید زندگی کنیم . شاید این طور بر زبون نمی آوردم و نمی خواستم این طور فکر کنم . ولی این طور احساس می کردم . حالا من به مرحله ای رسیده بودم که بازم حس می کردم می تونم از زندگی لذت ببرم از میانسالی و حتی از پیری ام لذت ببرم . در این سینما بوی کودکی ام رو احساس می کردم . همین سینما بود ... اسکلت و فضای درونش همون بود . از بیرون یکی دو تا زمین و مغازه رو خریده به زیر بناش اضافه کرده بودن . پیشخوان همون پیشخوان بود .. محل سرویس بهداشتی اون همین بود .. خدایا روز گار چه زود گذشت . چهل و خوردی سال پیش همین فیلم در همین جا نشون داده شد .خیلی ها با این فیلم عاشق شدن .. خیلی ها مسیر زندگیشونو از گمراهی نجات دادن .. پدرایی که بر گشتن سر خونه زندگیشون . چرا این همه جمعیت اومدن تا دوباره این فیلمو ببینن . خیلی از اونایی که اون روز برای تماشاش اومده بودن دیگه این جا نیستند . خدا یا اونا کجان ؟ به من بگو .. من از کجا گذشتم تا به این جا رسیدم ؟
-بابا بزرگ ! الان کارتن میده ؟
-نه عزیزم ..
-چرا این جوریه ؟ رنگش رفته .. بیام پیشت ؟ بغلت ؟
-من برات بلیط گرفتم .. باشه بیا عزیزم ..
سر نلیوفر رو شونه هام بود . با موهاش بازی می کردم . هنوز شش سالش تموم نشده بود . ولی نشون نمی داد که بزرگ شده باشه . از بس بازیگوش بود .ولی به موقعش هم خیلی آروم می شد . لبای کوچولو و صورت گرد و ناز و موهای صاف و بلندش چقدر نازش کرده بود . فیلم شروع شده بود . خیلی ها محو اون شده بودن . خیلی ها حرف می زدن . و من داشتم فکر می کردم . به این که خیلی از اونایی که در این فیلمن حالا دیگه پیش ما نیستن . اما اومدن تا ما رو به هم نزدیک کنن . تا بهمون بگن اگه آدما میرن یادشون می مونه . عشق می مونه . فیلم به جا های حساس رسیده بود . مادرم که اون طرف نیلوفر نشسته بود اومد رو صندلی خالی نیلوفر نشست تا کنار من باشه . شروع کرد به از اون روز گفتن . یکی یکی آدما رو اسم می برد . از حرفاش خوشم میومد ولی من به سکوت و آرامش نیاز بیشتری داشتم . حس می کردم وجودم پر از آشوبیه که باید تخلیه شه . عمری عذابو تحمل کرده بودیم . حتی ما رو از تماشای دیدن این فیلم هم محروم کرده بودن . خدای من چی می دیدم .
.مادر : ایرانی! نگاه کن اون بلیط فروشی که بلیطا رو پاره می کرد اون جا وایساده .. با همون کله طاسش. حالا باید هفتاد سال سنش باشه .
خدایا روحم داشت تمام این سالها را در یک چشم به هم زدن طی می کرد . از سینما تا سینما .. از نقطه آغاز تا که شاید به آغازی دیگر .. چرا .. چرا این طور شده بود ... فیلم به جاهای حساس رسیده بود . اصلا همه جای این فیلم حساس و زیبا و عاطفی بود .. فردین و آذر شیوا تصادف کرده بودند .. اونا هر کدومشون فکر می کردن که اون یکی مرده .. از هم دور مونده بودن .. لیلا کوچولو یا همون لیلا فرو هر خودمون شده بود بچه اونا اسمش بود خورشید ... ستاره یا همون آذر شیوا زندگیشو به سختی پیش می برد . چند تا دوره گرد و نوازنده اومدن کمکش .. اون می خوند و اونا می نواختند .. نیلوفر توی بغل من خوابش برده بود .. نمی دونم چرا اون زیاد توی نخ فیلم نرفته بود .. شاید پنجاه سال دیگه اونم دوست می داشت این فیلمو در همین جا ببینه . به یادش بیاره که یه بابا بزرگی داشت که خیلی دوستش می داشت . من وقتی می رفتم مدرسه دیگه بابا بزرگ نداشتم . رفته بودم توی حس .. حالا شور جمعیتو که می دیدم بیشتر احساس غرور می کردم . دلم می خواست بگم که منم از اون سالهام . من اون لیلا رو مرحوم فردین و مرحوم بهمنیارو ..حسش کردم . می خواستم بگم من این آهنگ و شعر این ترانه رو با تمام وجودم حسش کردم . صدای عارف و عهدیه تا اعماق وجودم می نشست . نمی دونستم دارم آتیش می گیرم یا به آرامش می رسم . غرق باور و ناباوری بودم . خدایا من باور کنم ؟ باور کنم که ما آزادیم ؟ آزادیم ؟ حتی برای به جهنم رفتن خودمون هم آزادیم ؟ آزادیم که بگیم بهشت نمی خوایم و به کسی ربطی نداره که وکیل و وصی ما باشه ؟ شاید اون جوری بیشتر عاشق بهشت شیم .
-من جیش دارم ..
-امان از دست تو دختر .. یا می خوابی یا می خوری یا باید بری دستشویی ..
فیلم رسیده بود به جایی که فردین به کمک دختری مالدار داشت خواننده می شد .. دست نیلوفرمو گرفتم و اونو بردم به سمت دستشویی . با این که به سینما رسیده بودن ولی هنوز بعضی قسمتهاش از سالهای دور می گفت .. نمی دونم چرا ولی حتی توالتش هم رومن و احساس من اثر گذاشته بود .. به یاد اون وقتا که روبروش رو صندلی می نشستیم تا در سالن باز شه .. یه سری خارج شن و یه سری وارد شن . اون وقتا فقط دو تا کانال یک و دو داشتیم و بعد کانال سه اومد و بعد ویدیو و نوار وی اچ اس و دی وی دی و رسیور و ...
-عزیزم چیزی می خوای برات بخرم ؟ فقط بالا نیار
-چی رو بالا نیارم ..
یه دستی به شکمش کشیده گفتم همین چیزایی رو که فرستادیش پایین ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
سلطــــــــــان قلبهــــــــــا ۳ (قسمت آخر)

خیلی دلم می خواست احساس آدمایی رو که دوران قبل از انقلابو حس کردن بدونم . طاعونی که سالها طول کشید تا ریشه کن شه .. نمی دونم اسیر چه نفرینی شده بودیم . نفرین تاریخ یا لعنت خدا .. بندگان ناسپاس توبه کردند و امید وارم که به روزایی خوش برسن و لیلا کوچولو شده بود کمک مامانش .. چقدر این ترانه قشنگه برای آدمایی که می خوان شاد باشن و با داشته هاشون زندگی کنن . غرورو بذارن زیر پا . انسان باشن ..
توی دنیا ..هرکسی یه شکلی نونو در میاره .. زندگی می چرخه غصه ای نداره ..تو دوروز هستی.. غصه ننگ و عاره ..برو جونم ..دست بزن به کاری.. کار نداره عاری ..فایده ای نداره ..اشک و آه و زاری..زندگی شیرینه با امید واری ..به خداوندی خدا ..که دوروزه حیات ما ..نمی ارزه به غصه ها ..غمو رها کن ..گل عمر من و شما ..دوسه روزی می کنه بقا ..چرا می خوری غم چرا ..شکر خدا کن
......... دیگه یواش یواش سکوت بر همه جا حاکم شده بود . وقتی که خورشید کوچولو یا همون لیلا با باباش می رفت بیرون بدون این که همو بشناسن و با اون شیرین زبونی هاش دل همه رو می برد دیگه همه محو فیلم شده بودن .. می دونستم نصف بیشتر اونایی که اومدن برای تماشای فیلم سلطان قلبها تا به حال چند بار این فیلمو دیدن و مثل من دهها بار صحنه آخر فیلمو .. جایی که هر بار می بینمش اشک در چشام حلقه می زنه . یکی از یکی هنر مندانه تر بازی کردند . فردین که فکر می کرد همسرش آذر شیوا مرده .. داشت ازدواج می کرد ترانه اونو که همراه با نوازندگانش در اطراف محل عروسی می خونده می شنوه .. آخر فیلم پدر و مادر و دختر به هم می رسند و این یک فیلم جاودانه و شاید به یاد ماندنی و جذاب ترین و مشهور ترین فبلم تاریخ سینمای ایران میشه . که هنوزم اسمش بر سر زبونهاست . نیلوفر در صحنه آخر مژه هم نمی زد . وقتی لیلا یا خورشید باباشو صدا کرد و ستاره هم هنر مندانه نقش یک همسر و مادروبه خوبی بازی کرده فردین هم بازی قشنگشونوتکمیل کرد بازم مثل دهها بار دیگه ای که این قسمتو دیدم گریه ام گرفته بود .. ولی این بار لذت می بردم از این که سلطان قلبها یه بار دیگه اومده تا به اون جایگاهی که حقشه برسه .این بار همه با هم اشک می ریختیم . این یعنی پیوند دلها .. یعنی همه با هم سلطان قلبها رو فریاد زده و ازش تشکر کردیم که به ماداده اون چه را که سالها با تمام وجودمون فریادش زدیم و ازش خواسته بودیم . خواسته بودیم که سلطنت سلطان قلبها رو ببینیم . مردم همه با قلبشون سلطان قلبها رو می دیدند و در هوای آزادی .. در خانه آزادی .. در ایران آزاد .. کجایی ای پیر بد اندیش که ببینی با انقلاب پوسیده تو چه کرده اند ؟ کجایی که ببینی سلطان قلبها باز هم حاکم بر قلبها گردیده .. کجایی .. کجایی ای به خاک و خون افکن . امروز صدای عشق از هر طرف به گوش می رسد . دیگر کسی به جای گل گلوله به سمتم نمی اندازد .. شاید برای رسیدن به مقصد هنوز توشه راهمان کافی نباشد اما لگد بر پای دیگری نمی اندازیم .. جان دیگری را به بالای دار نمی فرستیم .. روزی برادرمان را از حلقومش بیرون نمی کشیم ... کجا هستند آن چاپلوسان پارس گویان پارسی ستیزی که ذلت را برای ملت خود و عزت را برای بیگانه می خواستند ..این جمعیت برای چه به سینما آمده اند ؟ چرا ؟ .. آمده اند تا قصه عشق و احساس و همدلی را با هم بخوانند و.. سلطان قلبها .. چه واژگان زیبایی! .. سلطان قلبها کیست ؟ مردم به دنبال چه می گردند .؟. این همه هیاهو و شاد مانی برای چیست ؟ مردم آمده اند تا به آن دریوزه بی احساس بگویند که این است سلطان قلب ها .. سلطان قلبها تنها یک هنر پیشه نیست . سلطان قلبها صدای قلب من است صدای قلب تو ..او .. ندای من ..ندای تو ..ندای ما .. سلطان قلبها صدای عشق است . بازگشت به دوران پر افتخار و با شکوهی که آقا بالا سر و آبجی کوماندویی را وکیل و وصی خود نبینیم . سلطان قلبها پیوندیست بین دلهای خسته و پاک .. عشقی که ما را از گذشته به آینده می رساند .. سلطان قلبها صدای خدایی ست که صدایمان را دعایمان را و یکدلی و ندایمان را شنیده ما را از شر بندگان شیطانی خود رهانیده است . امروز این صدا صدای عشق است که فر مان می دهد .. صدا صدای محبت است که ما را به این جا رسانیده است . سلطان قلبها می گوید می توان عاشق بود .. می توان بر قلب مهربانی ها بوسه زد .. می توان گرسنگی کشید اما وقتی برادری سیر می گردد احساس گرسنگی نکرد .. سلطان قلبها می گوید دیگر کسی را به جرم فروش روزنامه به دار نمی آویزند .. دیگر کسی را به خاطر ندای آزادی خونین نمی سازند .. سلطان قلبها می گوید با زمزمه های عشق است که می توان در خاک خدا پاد شاهی کرد . و ملت فریاد می زند ... با عشق و آزادیست که می توان به مقصد رسید . سلطان قلبها می گوید از خود بگذر تا گذشتن را بدانی ..می گوید خاکی باش تا از خاک بر افلاک شوی . وقتی که فیلم تموم شد و چراغ ها روشن .. به چهره ها می نگریستم .. انگار کسی نای بر خاستن نداشت . شاید هم میل بر خاستن نداشت . آن چنان فضای روحانی بر محیط حاکم شده بود که هیچ مسجدو میخانه ا ی تا به حال چنین اثری نگذاشته بود . چشمان خیس خیلی ها رو در کنار لبخند هاشون می دیدم . دوست داشتم پاشم بهشون بگم دیگه تموم شد ولی نه میشه گفت شروع شد .. درسته که ما .. وطن ستیزان رو در لجنزار های تاریخ دفنشون کردیم ولی هنوز کار تموم نشده . حالا وقت اونه که با دلهای پاک خودمون با گذشت و مهربونی هامون .. بازیر پا گذاشتن غرور و عشق به وطنمون هم خودمونوبسازیم و هم کشورمونو. آهنگ و ترانه فیلم سلطان قلبها لحظه ای قطع نمی شد . حس می کردم مردم مهربونتر شدند . واسه خارج شدن از سالن و درب خروجی به نفع هم میرن کار . کاش فقط اسیر احساسات نباشن .. کاش سلطان قلب امروز اونا پادشاه دل فرداشونم باشه . حالا به جای افتخار کردن به افتخارات گذشته مون باید کاری کنیم که آیندگان به ما افتخار کنن . آیند گان باید از ما بیاموزند که نباید مادر وطن را به حال خود رها کرد تا هر دریوزه بی سر و پا و بی عقل و احساسی سر مایه ملت را به تاراج نبرد و جز فقر و نکبت و خونریزی ار مغان دیگری برای ملت نداشته باشد .. می خواهم بگویم خدا لعنتت کند ای ان که ایرانمان را صد ها سال به عقب برده ای می بینم تاثیری ندارد اینک وقت همت است . ویرانگر مرده است . بر ویرانه ها نباید گریست .به اندازه کافی گریسته ایم .. ویرانه ها را باید ساخت .. یک بار دیگه به سر در سینما نگاه کردم و به اون تبلیغات فیلمش ... خدایا ! متشکرم .. خدایا متشکرم ! مرا یه آرزویم که که فراهم شدن بستر آزادی برای این ملت بوده رسانیده ای .. اما آزادی در دستهای ماست .. نباید بگذاریم آرام آرام از ما جدایش سازند .دلم می خواست همچنان با لذت به سر در سینما نگاه کنم و به پارچه و تیلیغ فیلم . پدر و پسر و خواهر ومادر و همسر وعروس و نوه ام با من بودند و فکر کنم من و مادرم بیش از همه تحت تاثیر این فیلم و فضای حاکم بر اون و این سینما قرار گرفته باشیم . شاید به خاطر این بود که پس از گذشت تقریبا نیم قرن این فیلمو درست همون جا و در همون سینما دوباره می دیدیم . پسر و نوه وعروسم به نسبت اون سالها به جمع ما اضافه شده بودند .. سلطان قلبها هیچوقت نمی میره .. سلطان قلبها هیچوقت در دل خاک خاک نمیشه .. هیچوقت فراموش نمیشه ..سلطان قلبها در دل همه ما وجود داره . اون سلطان عشق هم هست . سلطان قلبها دلهای همه ما رو به هم نزدیک می کنه . گاهی اونو در چهره دوست داشتنی جوانمردی می بینیم که در فیلمهاش در کاراش درس اخلاق و جوانمردی می داد گاهی اونو در چهره نوزادی می بینیم که میگن لبخندش برای فرشته هاست . گاهی اونو در غروب خورشید می بینیم گاهی اونو در ناتوانی های خودمون می بینیم که حس می کنیم خداوند به ما قدرتی داده که می تونیم در دل آسمون پرواز کنیم و زمینو زیر پامون داشته باشیم . حالا دیگه همه جا مثل روز روشنه .. سلطان قلبها اومده تا برای همیشه بیدار بمونه . سلطان قلبها اومده تا بگه ستاره ها بیدارند ..حتی روزا هم نمی خوابن تا ما بتونیم عاشقونه در کنار هم و برای هم و به امید فردا و فر دا ها زندگی کنیم . حتی اگه عقربه زندگی ما در روزی مثل امروز از حرکت بایسته .. سلطان فلبها اومده که بگه دیگه کسی نیست که به زور بهمون بگه چیکار کنین و چیکار نکنین . دیگه کسی نیست که با چشای ما بخواد دنیا رو ببینه .. دیگه کسی نیست که خودشو بر تر از ما بدونه و بگه من اومدم که بهشتو دو دستی تقدیمت کنم .. سلطان قلبها اومده تا به ما بگه ما اون جهنمی رو دوست داریم که دلهامونو به هم نزدیک کنه .. درد همو بفهمیم . بدونیم برادرمون خواهرمون چی می کشه و چی می خواد .. سلطان قلبها اومده تا با ما از پیوند قلبها بگه .. اشکهایی که امشب از دیدگان و دلها جاری بود به دلهای همه ما نشسته بود . شاید اشکی که از دید گان من جاری بود اشک هموطن دیگه ای بود که طلوع آزادی رو با تمام وجودش احساس می کرد . .. سلطان قلبها اومده تا بگه ما آدما اون بهشت ویرانه ای رو که ما رو از هم دور می کنه نمی خوایم . اون بهشتی رو که بچه هاش شبا از گشنگی با گریه می خوابند و مادراش میرن به تن فروشی ..اون بهشتی رو که خدا پرستاش تن میدن به وطن فروشی .. سلطان قلبها اومده تا بگه ما آدما تا وقتی که آدم نباشیم تا وقتی که انسان نباشیم چطور می تونیم دین داشته باشیم . سلطان قلبها خیلی چیزا میگه .. میگه من اومدم دیگه با هاتون قهر نیستم ..اومدم تا بگم صبح آزادی شما هر گز به غروب نخواهد رسید اگر یک دل و یک صدا مرا بخواهید و مرا بخوانید ..آری ! دیگر گلوله ای قلبی را نمی شکافد دیگر کسی دفتر سرنوشت را برای خدا سیاه نمی کند ..دیگر سگی پارس گو خلیج پارسم را خلیج عرب نمی گوید .. دیگر دیوانه ای خود را نایب امام زمان نمی داند دیگر گرسنه ای با حسرت به جعبه شیرینی در دستان زن زیبا نمی نگرد .. دیگر کسی بر صورت کسی اسید نمی پاشد ..دیگرکسی به زور بر سر کسی روسری نمی گذارد ..سلطان قلبها می گوید که تو آزادی .. این راه است و این چاه ....نیلوفر در آغوش من به خواب رفته بود و من هنوز با خاطرات کودکی ام با کودک درون خود گفتگو می کردم .. احساس کردم ندایی کودک درونم را به لرزه در آورده .. ندایی که فریاد درونم شده .. سلطان قلبها به من گقت عشقی که تو را به معشوقت نرساند عشق نیست ... پایان ... نویسنده .... ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
تولدت مبارک جوانمرد !

سلام لوتی جون ! پنجمین سال تولدت رو بهت تبریک میگم . تا اون جایی که یادم میاد این سومین پیام تبریکیه که برات می فرستم از 2012 تا حالا .. گفتنی هارو قبلا گفتم .. این که از دانسته ها و دانش روز کمتر چیزیه که در لوتی بهش اشاره ای نشده باشه .. و روز به روز هم داره متنوع تر و خوندنی تر و خوردنی تر میشه .. دنیای خیالی و مجازی آدمایی که خیلی زیبا تر از دنیای واقعی رقم خورده .. رویاهایی که خواستنی تر از واقعیتن . حالا این بار دوست دارم از یک زاویه دیگه و بیشتر از حس و دوستی آدمایی بگم که این جا رو خونه دوم و حتی گاه خونه اولشون می دونن . لوتی چیه ؟ چند تا تالار و صد ها تاپیک و هزاران پست ؟فقط همین ؟ بار ها گفته ام که این جا خانه عشق است خانه عشق را با آلودگی کاری نباشد ..دلهای پاک هستند که حاکم خانه عشقند . این مهم نیست که ممکنه خیلی ها اونی نباشن که میگن .ما چه می دونیم ؟ ما که اونا رو ندیدیم تا قضاوت صحیحی داشته باشیم . در این جا نمیشه وجود فیزیکی آدما رو شناخت .. اما می تونی میون لوتی ها حقیقت وجودی و درون و حسشونو بشناسی . آدمایی که حس می کنن میشه در این جا صداقتو دید عشقو شناخت به یکی کمک کرد و از یکی کمک گرفت .. این جا دیگه پولدار و فقیر و دارا و ندار و شاه و رعیت نداریم . همه پاد شاه وجودی خویشند .. همه عزیزند . این جا کسی نمی تونه بر کسی فخر بفروشه که من بهترم مقامم بالاتره چون بیشتر زحمت می کشم ..آخه لوتی رو دستای صد ها هزار نفره ..و شاید میلیونها خواننده ای که هر روز و شاید هر ساعت به امیدی صفحاتشو با چشم دلشون ورق می زنن تا ببینن چه چیز جدیدی داره .. اما یه چیزی هست که هر گز کهنه نمیشه .. اون عشق و سخن عشقه .. شاید خیلی ها در نگاه اول بگن این جا چیه ؟ بد آموزی داره ..سکس داره ....اما لوتی یعنی دموکراسی .. یعنی اگه یه قسمتی رو دوست نداری می تونی نری طرفش .. حجاب فقط اون نیست که روی خودت رو بپوشونی حجاب به اینم میگن که از دیگری رو بپوشونی .. یعنی اگه بی حجابو دیدی از چیزی خوشت نمیاد ازش رو گردون شی بذار دیگری در نهایت آزادی و احترام به حقوق دیگران عمل کنه . شاید خیلی سخت باشه فرشته نجات یکی دیگه شدن ..اما گاهی میشه مثل قاصدی پیام زندگی رو به گوش اونایی رسوند که به هزار و یک بهانه ازش فرار می کنن . آدمایی که احساس می کنند معرفتها و لوتی گریها مرده ..آدمایی که از زندگی فقط نامردی و نامردمی های اونو می بینن . راستی همیشه از خودم و از دیگران می پرسم جوابی هم نمی شنوم وقتی که این همه آدم از بی مرامی آدما می نالن وقتی از ناسازگاریها میگن پس آدمای با معرفت کجان ؟ و با معرفت ها میان این جا .. میان چون می دونن می تونن کنار هم خوش باشن .. می تونن با شنیدن پیام عشق و دوستی و محبت یه ندایی هم به زندگی واقعی خودشون بدن .. میان تا که در دنیای مجازی و با عشق در این دنیا و به این دنیا به باور های خودشون سر و سامون بدن .. لوتی آرامکده ایست که می توان غرور بیجای خود را در آن دفن نمود تا روح سرکش سرشار از عشقمان همچنان عاشقانه عشق بورزد , به راستی ها به هم دلی ها و به لوتی گری ها ..لحظات زیبا و پر احساس و فراموش نشدنی من در لوتی بسیار زیاد است .. لحظه ای را که هتاکی دیگران را با کلامی خوش و خونسردی پاسخ داده و دشمنی دیگران را به دوستی مبدل کرده ام .. لحظه ای که تکبر را در زیر پاهای خود له کرده خود را اسیر غرور بیجا نساختم .. حتی آن زمان که احساس آرامش نمودم و به خاطر شکست غرور مغرور نگردیدم .. لحظه ای که احساس کردم می توانم دستم را به دستی بسپارم که خون قلبهایمان را به هم می رساند ... لحظه ای که چشمان و اندیشه خسته ام را بیدار نگه داشتم تا دیگری بخوابد .. اما زیبا ترین لحظه.. لحظه ای بود که در خانه عشق لوتی بر خاک لوتی افتاده خدای لوتی را ستودم که به لوتی بنده ای این عنایت عطا فرموده که بنده ای لوتی را به زندگی باز گرداند .. آن گاه بود که دانستم چرا خداوند به قلم سوگند خورده است . گفته بودم که با معرفت ها به این جا می آیند . ما عادت کردیم که بگیم بعضی آدما بی معرفتن .. ولی این طور نیست .. بیایید همه با هم در این روز خوش حالا که لوتی پنج ساله شده بگیم آدما همه شون با معرفتن ..گاهی یه کوچولو یه نموره ای بی معرفتی می کنن ولی دل همه شون پاکه . هیشکی نمی خواد بد باشه .. آدما دوست دارن لوتی باشن .. ولی باید بدونن لوتی گری چیه . یه لوتی باید بدونه وقتی یه لوتی دیگه تشنه اش میشه یه لیوان آب می خواد .. یه لوتی باید بدونه که یه لوتی وقتی عاشق میشه قلبش مثل قلب اون می تپه .. یه لوتی باید با شادی دیگران شاد باشه و با غمشون شریک .. یه لوتی باید به یه لوتی امید بده .. بهش بگه توتنها نیستی ... خوب یا بد ما با همیم .. ما با همیم .. در کنار همیم . این چند ساله خیلی ها اومدند و رفتند . و خیلی ها هنوز هستند .. خیلی ها زحمت کشیدن تا لوتی لوتی شه . لوتی فقط یک تصویر نیست .. لوتی جسم نیست .. اون ماورای یک تصویره .. تبلور عشق و آرزو های ماست . چون خود ما هستیم که سر پایش داشته ایم . گاه با یک طومار , گاه با یک کلام و گاه با یک سلام .. لوتی به ما می گوید وقتی که می توان این چنین در کنار هم خوب بود و مهربان چرا که آن سوی لوتی نیز که همان آینه ای از دنیای لوتی و لوتی گریهاست این چنین نباشیم ؟ مگر غیر از این است که با اندیشه هایمان تصمیم می گیریم ؟ چرا وقتی به صورت هم می نگریم سیرت هم را فراموش می کنیم ؟ و لوتی می گوید که این چنین نباید بود .. تولدت مبارک لوتی عزیز ! .شایسته است از لوتی هایی که در میان ما نیستند هم یادی داشته باشیم . چرا آنان در میان ما نیستند ؟ خیلی ها را به خاطر مشکلات زندگی نمی بینیم .. اما هستند انگشت شماری که آزرده خاطرند ..چقدر خوب است که به دنبال مقصر نباشیم تا تقصیر را در زیر پا هایمان له کنیم . گذشت داشته باشیم که اگر کسی از گذشت ما گذشت حداقل آرامش خیال و آسودگی وجدان داشته باشیم که در پی آزردن کسی نبوده ایم . لوتی روز به روز گسترده تر می شه .. آخه داره بزرگ میشه و بزرگ شدن هم بزرگی کردن داره . می دونم خیلی ها با لوتی به زندگی بر گشتند ..خیلی ها عاشق شدند .. خیلی ها از خود به خدا رسیدند .. اینا همه ویژگیهای مثبت اون بود که می تونه اون نقطه ضعفهاشو پوشش بده و اولم گفتم در یک جامعه آزاد نمی تونی دیکتاتور باشی . حتی واسه خوبی کردن نمی تونی زوربگی . اگه با چماق بخوای کسی رو متوجه کنی که خوبی اینه و تو باید حتما خوب باشی خوبی ها واسش نفرت انگیز میشن و بدیها رو خیلی زیبا می بینه .. پس باید لوتی صفتانه عشق و معنای محبتو حس کرد .. شاید گله هایی هم باشه .. دلخوریها و انتقاداتی هم باشه ولی لوتی مثل آب کریه که همه این تیرگیها رو غسل میده .. یکی از تغییراتی رو که نسبت به دو سال پیش حس می کنم و نمی تونم قضاوت صحیحی در این مورد داشته باشم و فقط چند تا حدس مس زنم اینه که مدیران کل دوست داشتنی و خونگرم لوتی ..پرنس عزیز و پرنسس نازنین (مثل گذشته )با بقیه بر نمی خورن.. شاید به این خاطر باشه که حس می کنن لوتی رو غلتک افتاده و همون پشت صحنه بودن و نظارت داشتن , بهتر کا را رو پیش می بره ..همون جوری که زحمات و پشتکار اولیه و به دید آمدنی این دو عزیز را نمی توان از یاد برد ... .. در این که این دو عزیز, بزرگ و سر ور و بنیان گذار این جا هستند تردیدی نیست و امید وارم این صفت خاکی بودن همچنان در این دو گوهر وجود داشته باشه . دیگه نمی دونم چی بگم . یه دنیا حرف دارم .. دوست دارم بازم دوست دارم از سربازان باوفا ولی خونه نشین لوتی بگم .. سرباز برای وطنش می جنگه .. برای وطنش تلاش می کنه .. سرباز لوتی هرگز از کشورش چیزی نخواسته جز لبخند رضایت اون و فرمانروای کشورش .. فرمانروایی که خودشم یک سربازه ..شاید سرباز لوتی از رو کم تجربگی یه حرفایی رو ناشیانه بر زبون آورده باشه ولی دلاوریها و رشادت یک سرباز رو نمیشه به سادگی شکستن قلبش فراموش کرد . . دست تک تک این سربازان (مدیران کل و ارشد و کاربران و سایر اعضاء) چه اونایی که نیستند و چه اونایی رو که هستند می بوسم و از خدا می خوام که دنیای عشق و محبت لوتی رو روز به روز بزرگ تر و بزرگ تر کنه .. هر چند اگه خونه عشق لوتی یه چار دیواری هم باشه میشه در کنار هم احساس آزادی کرد .. میشه پرواز کزد میشه با هم خوش بود و تلخیها رو به شیرینی در کنار هم بودن چشید . لوتی پنج ساله ! بازم برام حرفای قشنگ بزن .. فکر نکن به آخر خط رسیده ام . کلاه بر سر می گذارم به تو سلام می گویم . سلامی به بلندای ندای عشق و محبت .. از کران تا کران .. لوتی سلام .. فکر کن که تازه متولد شده ای .. کلاه بر سر می گذارم و به توسلام می گویم .. تو یعنی ارتش میلیونی تو .به تو سلام می گویم .. به تو که یک مایی ...پس بگذار که ما , ما را که تو را , در آغوش کشد و تولد ما را که تولد تو را , به ما و تو تبریک بگوید .. لوتی کوچولوی بزرگ !گفته ام عشقی که ما را به معشوق نرساند عشق نیست و من از تو به خدا رسیده ام عشق من ! : یک مرد ایرانی عاشق لوتی و لوتی ها ...
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
مــــــــامــــــــان ! بــــــــابــــــــا بــــــــرگشتــــــــه

خیلی سخته آدم از گذشته هاش فرار کنه .. ولی باید این کارو بکنه . باید به آینده نگاه کنه . فکر کنه که تازه متولد شده . اون چیزایی رو که پشت سر گذاشته همه خواب و خیال بوده . دیگه اون روزا بر نمی گرده . ولی اثر اون گذشته ها هست . بوی اون گذشته ها .. چقدر دل آدم می گیره. وقتی کسی رو که دوستش داری و عمری رو باهات بوده حالا در کنار خودت نمی بینیش . گاهی خوابشو می بینی . باورت نمیشه که اونواز دست داده باشی . سی سال زندگی مشترک با اون داشتن زمان کمی نبوده . پسرم یکسال بود که ازدواج کرده و دخترم در دبیرستان درس می خوند . هردوشون شباهت زیادی به مرحوم باباشون داشتن ... دیدن اونا آرومم می کرد . ولی من به صدای شوهرم به نوازش کردناش به شوخی هاش عادت کرده بودم . حتی یک بار هم به من پرخاش نکرد . وقتی که در کنارش بودم احساس آرامش می کردم . وقتی که ازم دور می شد واسه رسیدنش واسه برگشتنش لحظه شماری می کردم ..اون شب تازه دوش گرفته از حموم بر گشته بود ..
-شامو بیارم عزیز؟
-نه عزیزم .. حالم یه جوریه .. گرسنمه ولی انگار دارم بالا میارم ..
این آخرین جملاتی بود که ازش شنیدم ..همون موقع افتاد .. واسه چند لحظه نگام کرد و چشاشو واسه همیشه بست و منو با دنیایی از خاطره تنها گذاشت . هنوز پنجاه سالم نشده بود ولی شده بودم مثل هشتاد ساله ها .. دور چشام گود افتاده صورتم به شدت لاغر شده بود . دیگه هیچی برام ارزشی نداشت .. بچه هام بودن ولی خب به مردی فکر می کردم که عمری رو در کنارم بود .. مردی که مثل هیچ مردی نبود ..مردی که نامرد نبود .. خیلی لوسم کرده بود ولی حالا دیگه تنهای تنها شده بودم . حتی دیگه سر خاک رفتن هم دردی رو دوا نمی کرد . حس کردم دارم آلزایمر می گیرم . خیلی ها رو با ید توچهره شون خیره می شدم و فکر می کردم که اونا رو قبلا کجا دیدم . زیر چونه وگونه هام چروک افتاده بود . گرد پیری خیلی زود بر سر و صورتم نشسته بود .. دیگه از بس اونو , عشقمو, همسرمو به خواب دیده بودم و بعدش ناامیدی بود از خوابیدن هم می ترسیدم . حالمو با خاطرات گذشته می گذروندم . حتی لبخند های زورکی من هم بوی اشکو می داد . اون روزا مثل حالا نبود که شاید جنسیت بچه رو همون اوایل بار داری مشخص کنن . باید هفت ماه رو می گذشت ولی پسرم و عروس باردارم ترجیح دادن که مشخص نکنن ..آخه اونا دوست داشتن که بچه شون پسر باشه و اسم شوهرمو اسم بابا بزرگو بذارن رو بچه .. ولی واسه من فرقی نمی کرد .. عزیز دل من که بر نمی گشت .. عروسم یه خورده ازم دلخور بود و پسرم که چرا واسم مهم نیست که نوه دار میشم . شوهرم چقدر دوست داشت نوه شوببینه . اون روز که عروسم بچه شو به دنیا آورد راستش اصلا واسم فرقی نمی کرد بچه چی باشه .. چون دوست داشتم عشق منم اونو می دید . با این حال راه افتادم سمت بیمارستان .. کوچولورو قنداق پیچش کرده و واسه چند لحظه ای داده بودن بغل باباش .. یه لحظه حس کردم که واسم خیلی آشناس . خیلی دوسش دارم ..
-مامان ! بابا برگشته .. بابای من بر گشته ..
بی اختیار اشک از چشام جاری شد ... بغضم ترکید ...
-مامان اسم بابامو می ذارم روش ..
نوزادو گذاشتم رو دستم خواب بود .. انگاری همسرم رفته بود تو وجود اون کوچولو .. نمی تونستم جلو گریه مو بگیرم ..
-مامان ببین چقدر نازه ..
یه حسی بهم می گفت اون شبیه بابا بزرگش میشه ..
-عزیزم پسرم .. تحویل پرستاراش نده تا من بر گردم ..
نمی دونم چرا حس کردم که زندگی ادامه داره .. شاید این پیام عشق من بود . یکی رفته یکی دیگه اومده .. هر چند هیچوقت نمی تونم همسرمو همدممو فراموش کنم ولی اون اومده تا آرام جانم باشه .. تا بی قراری هام تموم شه . چقدر دوست داشت یه نوه پسر داشته باشه ..ولی اینو هیچوقت مستقیما بهم نگفته بود . کیفمو باز کردم .. آینه کوچولوی من کدر شده بود . روژلبم خشکیده بود . مداد ابروم رنگی نداشت .. ولی با همین اوراق شده ها خودمو خوشگل تر کردم تا نشون بدم که همه چی داره آروم میشه . اخه عشق من دوست داشت که من همیشه یه آرایش خفیفی داشته باشم . برگشتم به سمت پسرم ... سرمو بالا گرفتم ... تعجب کرد ..-
مامان ! مامان ! چهره ات تغییر کرده .. لبخند رو لبات نشسته .. حس می کنم یه روح تازه ای در وجودت دمیده شده حس کردم که شادی و آرامش آغوششو واسم باز کرده .. هنوز چشای کوچولو بسته بود ولی چشای منو به روی دنیا باز کرده بود .. پسرم همچنان می گفت مامان خوشگل شدی ..ناز شدی.. مامان همیشه بخند .. چی شده مامان .. در حالی که با تمام وجودم می خندیدم این تکیه کلامو برای اولین بار پس از مرگ پدرش به کار بردم ..
-پدرسوخته ! آخه بابات بر گشته .. بابات بر گشته .... پایان ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
یلــــــــــــــــــدا ملکـــــــــــــــــه دلهــــــــــــــــــا

پاییز به خواب می رود تا یلدا چشمانش را بگشاید . زیبا زن سیه چرده ای که سرزمین دلهایمان را روشن نموده پس از یک سال خفتگی میوه اش را به جهان می دهد تا برای همیشه به خواب رود . یلدای پیر با پاییز جوان می رود تا خود را به برگهای خشکیده تاریخ بسپارد . پاییز غمنامه اش را به زمستان می دهد . یلدا آرام آرام می رسد . یلدا بیدار می شود اما ما همچنان در خوابیم . یلدای پیر آبستن یلدای جوان بوده است .. آن که بیدار شده یلدایی بوده که یک سال درشکم مادر پیرش به انتظار شبی بوده است . شبی که همگان از او بگویند .. از او بخوانند با او و در کنار او بخوانند . بستر دختر تازه به دنیا آمده آبستن لبخند ها و شادی هاست . چشمانت را بگشای .. یلدای جوان .. فقط یک شب ... از تولد تا مرگی که سالی به طول می انجامد . از تولد تا بار دار شدن ..سالی از تو خواهیم گفت .. به بلندای عشق .. به بلندای پیوند هایی که دلهای پاک را به هم می رساند و لبخند ها را شکوفا می سازد . اندوه را می میراند و غمهای کهن را به برگهای تکیده پاییز می دهد . یلدای صغیر و یتیم تنها شبی را در کنارمان به صبح می رساند .. آنگاه که پدر خورشید به جستجوی او می آید یلدار باردارانه چشمانش را برای همیشه می بندد تا با تولد یلدا کوچولویی دیگر برای همیشه به خواب رود .. یلدا بیدار شده است اما ما همچنان در خوابیم . همچنان اشکهایمان را بدرقه گذشته ها و درگذشته ها کرده ایم . آمده ایم تا بر غنچه لبهای سرخش بوسه دهیم . آمده ایم تا عشق را فریاد بزنیم .. آمده ایم تا بر بامهای قلبمان گلهای محبت بکاریم. آمده ایم تا دوستی ها را شکوفا سازیم . تولدت مبارک یلدا ! تولد گل واژه های لبخند مبارک باد .. و یلدا پیامیست از پدران و مادران ما برای ما که با تمام وجود فریاد می زنند که ما عشق را در باد دفن کردهایم نه در خاک . عشق را به باد داده ایم نه بر باد . و پیامها از یلدا و یلداها می رسد .. هزاران هزار یلدا .. صدای خنده های پدران و مادران ما .. در دیار عشق .. در دیار در کنار هم بودنها .. آن جا که سرنوشتی مشترک دلها را به هم پیوند داده است . گفنته اند که عشق هرگز نمی میرد . شگفتا می بینم که عشق نالان است .. عشق فریاد می زند که تا عاشق نباشد نشانی از عشق نیست . شاید که عشق نمیرد اما که باید عاشقی باشد تا که عشق را بر تارک خود نشاند و یا بر تارک عشق نشیند .. فرقی نمی کند عشق سلطان است چه بر سرش نشینی و چه بر سرت نشیند .. و یلدا دختر عشق است . پاییز را به دست زمستان می دهد و خود باباد می رود اما از یاد نمی رود آخر اوهمسرعشق و آبستن عشق است . چه سخت است در اوج شادی و نشاط جهان خوشی ها را رها کردن .. چه سخت است غروب به گاه طلوع خورشید .. چه سخت است وقتی که خروس می خواند تو به خواب روی و چشمانت را به روی آدمیان و شادیهای آنان ببندی . زمستان آمده است . سپیده دم از وداع یلدا می گوید .. می آید تا لباس سیاه عروسی را از تنش به در آورد . یلدا دلها را به هم نزدیک می گرداندو خود از نزدیکان دور می گردد . گویی که پرندگان سپید سپیده برای او مرثیه می خوانند . ستارگان در سوگ او می نشینند . اما این پایان راه او نیست . یلدا طولانی ترین کوتاه دنیاست . عاشقان را می بیند اما عشق برای او جز جدایی معنایی ندارد .. یلدای سیه چرده و روشندل ما عاشق خورشید است . عاشق روشنی روز .. عاشق آن که به او زندگی دوباره ای ببخشد و به او بگوید که برای همیشه بماند . یلدا به عاشقان امید می دهد و خود قربانی عشق می گردد . نمی دانم و آخر ندانستم یلدای من که چه کسی تو را برای تو دوست می دارد ؟! زندگی زیباست .. ماه و ستاره و خورشید و شب و روز و یلدا و فردا همه زیبایند . و با تو یلدا ! می دانیم زیبایی شب را .. زیبایی در کنار هم بودن ها را .. عشق را .. دوستی ها را ... و باز هم به یاد پدران و مادرانمان می افتم . کاش می دانستیم که آن روزگاران نیاکان ما چگونه شب یلدارا در کنار یلدای شب سر کرده اند . و می دانم که یلدا می خواهد که بماند .. می خواهد شب و شب های دیگری را هم در کنارمان سر کند . تا سپیده سحر به ما شادی و آرامش ببخشد .. به ما نشان دهد که می توان با دلهایی بی کینه و مملو از عشق به هم محبت کرد . به کینه ها نیندیشید . بماند و بگوید که زندگی زیباست ..می توان روشنی عشق را در چشمه ظلمات هم دید .. چشمه ای درسرزمینی که می گویند حضرت خضر , جاودانه آب حیاتش را از آن جا نوشیده است . بیا ملکه دلهای ما .. بیا که شب پادشاهی توست . بیا تا که آسمان , زرین گهر تاج خود را بر سر توبگذارد .. خوش امدی یلدای ما , به خانه دلهای ما ..خوش آمدی یلدای ما , خوش آمدی ..خوش آمدی .....ا یرانی
     
  
زن

 
مسیـــــــــــــــح مقـــــــــــــــدس ! کجـــــــــــــــایـــــی ؟!

سلام بر مسیح ! سلام بر پیام آور نور و صلح و آزادی ! تو فرزند خدا نیستی .. تو هدیه ای از خدایی برای آنانی که غرق گمراهی گشته اند و راه را نمی دانند . تو خورشیدی هستی که هرگز غروب نکرده است . سلام بر مسیح ! سلام بر آن چهره نورانی و پاکی که جهان خدایی را لرزانده در پناه خدایگان آسمان و زمین به آسمان رفته است . تولدت مبارک ای مطهر! ای پاک کننده ! ای نجات دهنده ! یا مسیح بزرگوار ! امروز جهان در انتظار دم مسیحایی توست تا جانی دوباره به کالبدش دمیده شود . ای آفریده خدا از مریم پاک و مقدس ! ای مخلوقی که در آسمان یگانه خالق گیتی ماوا گرفته ای ! جهان در انتظار توست .. داد فریاد می کشد .. بیداد, بیداد می کند .. بیا و بر سر ما دست معجزه کش .. تا دلهایمان مهربان گردد تا به جای قربانی کردن برادر خود , عشق را , محبت را نثار وجودش سازیم . تولدت مبارک ای نجات دهنده ! ای راهنمای بشریت ! ای آن که زندگی با تو جانی دوباره یافته است . سلام بر تو فرزند مریم پاک ! آسمان باز هم گل افشان گردیده .. ستارگان باز هم می خوانند می رقصند . گویی که خداوند در این شب عزیز ستارگان را یکی کرده تا بدانیم که عیسی دل روشن تر از تمام ستارگان عالم است . امشب همه به میهمانی تو آمده اند . تولدت مبارک ای پاک ترین پاکان و نیک ترین نیکان خدا .. امشب دلهای زمینی به آسمان می رود تا در تولد تو فرزند پاک مریم , خالقت را فریاد بزند تا عیسی را آن نظر کرده خدا را به ما بر گرداند . .. شاید که به دیدن روی ماه عیسی دلهایمان تابناک گردد .کینه ها را بشوئیم عشق را عاشقانه در آغوش گیریم و خود را برای عیسی و خدای عیسی آماده سازیم . امشب تولد معجزه خداست .. تولد کودکی که در گاهواره سخن می گفت تا بگوید که فرزند مریم پاک , مریم مقدس و مریم باکره است . تولدت مبارک عیسی جان ! می دانم دلت را به درد آورده اند .. همان دل سرشار از عشق و محبت به پیروان پاکت را . امشب آسمان نورانیست . گویی که روزی روشن است و خورشید بر همه جا تابیدن گرفته . شاید که چنین باشد . وقتی که ستارگان یکی شوند انفجار نور عشق همه جا را خواهد گرفت . امشب مریم پاک را می بینم آمده است تا تولد فرزندش را تبریک بگوید . عیسی در آسمان و به اذن خدا در کنار روح مقدس مادر مقدسش بر خاک آسمان می افتد .. بار خدایا ! نمی دانم به چه سان مریم پاک خود را دوست می داری که این چنین عیسایت را به تعظیم آن مادر مقدس وا می داری ؟! ستارگان می تابند اما امشب آسمان , باران رحمت خود را بر جهانیان می فرستد .. گویی که عرش خدا می لرزد .. و این از ابهت و از لذت بوسه مریم مقدس بر چهره پاک عیساست .. کاش من هم در میهمانی خدا و ستارگان می بودم .. کاش من هم می توانستم روی ماه عیسی را ببوسم و تولدش را تبریک بگویم . همان صورتی را که مریم منجی بر آن بوسه داده است . عیسای من ! عیسای ما ! عیسای مسلمان و مسیحی ما ! گلی از شاخسار مهر ومحبتت برچین و به دست نیازمند ما ده تا جهان سراسر سرمست از عطر و بوی توگردد . بیا تا که دامان پر مهر و محبتت برگیریم و بوی خدا را احساس کنیم که تو فرند پاک عشقی . تولدت مبارک عیسی جان .. بیا تا که شاید به دیدن تو گلوله ها گل گردند و کینه ها عشق .. بیا تا که شاید به دیدن روی ماهت اسید ها گلاب گردند و طناب های دار, حلقه آغوش مهر و محبت .. عیسی جان می گویند جای تو در آسمانهاست ..شاید اینک به زمین و به جشن تولد خود آمده ای . بیا تا روی ماهت را ببینیم .. پس چرا نمی آیی ؟! به من بگو کجایی ؟! بیا تا که در لبخند نازگونه تو نازنین , عشوه های عشق را ببینیم .. در چشمان پاک و رخشنده تو ستاره نیک اقبال خود را ببینیم .. بیا که جهان سراسر جنگ است و با تو صلح را ببینیم .. بیا که برادر با برادر قهر است و با تو آشتی را ببینیم .. شادیها درحسرت حسادتها می سوزند بیا که با تو خاکستر غم را ببینیم . کجایی مسیح مقدس ؟! بیا که با تو نور خدا را ببینیم . کجایی ای گل پاک خدا بیا تا که با تو کویر درد ها را گلستا ن درمان ببینیم ..پاییز پژمرده , مارا به زمستان فسرده سپرده بیا تا که با تو زمستان را بهاری ببینیم . و تولد توست عیسی جان .. تولد کودک معجزه ...با تمام وجود فریادت می زنیم کجایی مسیح مقدس ! بیا که با تو نور خدا را ببینیم . بیا که با تو نور خدا را ببینیم ..فرارسیدن کریسمس و تولد عیسی مسیح را به همه انسانهای آزادی خواه و عاشقان عشق و صلح و دوستی و محبت به ویژه به محضر دوشیزه بانوی گرانمایه مریم پاک , مریم مقدس , مریم منجی تبریک و تهنیت عرض نموده امید است که جهان درسایه اتحاد و یکپارچگی دلهای عاشق و صلح طلب , سراسر خوشی و آرامش گردد . شادکام باشید .. دوست و برادر شما : ایرانی مسلمان
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
ســــــــــال نـــــو بـــــر ســــــــــال نـــــو مبـــــارک بــــــــــاد

میگن بازم سال نو داره میاد .. میگن بازم خوشی و خوشحالی داره میاد .. فشفشه ها میرن هوا .. آدما هم مث فشفشه ها میرن هوا .. دلها همه خوشند و ناخوشی ها واسه چند روزی میره کنار . سال نو اومده ... چند ساله که هروقت اول بهار و اول زمستون میاد من از سال نو می نویسم . من سال نو خودمونو بیشتر دوست دارم . چون همزمان با شروع زیبایی ها و سرسبزی های طبیعته .. برای یک بار دیگه .. آخرش هم خیلی سخته فهمیدن این که سال نو چیه .. سال نو بهانه ایست برای نو شدن دلها .. برای زیر پا نهادن غرور ها و کینه ها و دلتنگی ها ... برای آن که عاشقان , آشتی ها قهر ها را به کناری بگذارند . زمین به دور خورشید می گردد .. نقطه ایست که هر گاه پس از یک دور گردش به آن می رسد می گویند سال نو رسیده است . ما ایرانی ها آغاز بهار را سال نو می دانیم و مسیحیان اوایل زمستان را .. البته در نیمکره شمالی که چون جمعیت جهان و بیشتر مسیحیان در این نقطه متمرکز شده اند سال نومیلادی مصادف با فصل زمستان می گردد . سال نو مبارک .. سال نو مبارک .. شاید خیلی ها معنای آن را ندانند .. شاید خیلی ها از روی عادت به هم تبریک بگویند .. درست است سال نو یک عادت است یک بهانه .. عیسی مسیح به دنیا آمده است .... بابا نوئل می آید ..درختان کریسمس بهار آفرینی دیگری در زمستان می کنند . کاج , سرو , صنوبر ..هرچه باشد پیام عشق و شادیست . بهانه هایی برای نزدیکی دلها به یکدیگر .. هیچ تفاوتی بین امروز نو و دیروز کهنه نیست . آخر امروز نو فردا کهنه می شود .. ستارگان همان ستارگان هستند این دلها و اندیشه های ماست که نو می گردد آری ستارگان همان ستارگانند اما چشمان تو دیگر آن چشمان نیست .. مگر بابا نوئل کیست ؟ مردی با ریشی سپید و لباسی قرمز .. مردی که می آید تا برای بچه های خوب هدیه بیاورد .. می گویند او به بچه های خوب و حرف گوش کن هدیه می دهد .. اما در در ابتدای سال نو همه خوب می شوند .. باز هم بابا نوئل می آید .. از میان لوله بخاری ها .. از لای برفها .. از میان دلها ... شاید از میان آسمان می آید .. و سال نو آمده است همان سرزمان عشق تا که در سرزمین دلهای پاک طلوع کند .. کاش هرروز سالی نو می بود تا کینه هارا به کهنگی ها بسپاریم تا غمهارا به دست طوفان زمانه دهیم تا آنها را با خود به سرزمینهایی ببرد که دیگر نشانی از آن نباشد .. می خواهم سال نو را به سال نو تبریک بگویم .. اوست که نو ها را می بیند اوست که با شادی دلهای شاد شاد می گردد . این نقطه , نقطه شادیها و پاکدلی هاست . بخندید فریاد بزنید ابرها ی تیره کینه و غم را بشکافید .. شاید که ندانید برای چه فریاد می زنید اما فریاد بزنید ولوله کنید تا اهریمن اندوه از خانه های شما و از خانه های دلهای شما بگریزد . فریاد بزنید اشک شوق از دیدگان جاری سازید .. امروز گلی پژمرده نمی گردد , گلوله ای قلبی را نمی شکافد , گرسنه ای , گرسنه سر به بالین نمی گذارد , کودک یتیم درحسرت بی پدری اشک نمی ریزد , امروز گدای ثروتمند به دیدار شاه فقیر می رود .. می رود تا داشته و نداشته ها را با هم قسمت کنند .. جهان خانه خداست اما گویی که امروز خداوند هم درخت عشق زمین را به گونه ای دیگر آراسته .. آخر امروز مسیح در میان ماست .. آن که خدایش نخواست که به صلیبش کشند او را با خود به آسمانها برد و تا ابد مهرش را در دلهای زمینی و آسمانی مان جای داد .. امروز کسی به فردا نمی اندیشد .. کسی چماق دیروز را بر سر امروز نمی کوباند .. امروز آغوش ها برای یکدیگر باز است آسمان نورانی شده .. گویی که درختان آسمان شکوفه باران شده اند .. فریاد بزنید تا اندوه با کوله بار اندوه به جهنم سیاه برود .. و اینک ژانویه ای دیگر بهانه ای دیگر .. آری بهانه ای دیگراست برای دوستت دارم گفتن ها , برای عاشقانه بوسیدنها , برای صادقانه نگریستنها و راز دلها را از چشمان هم خواندنها .. امروز زمستان بهار می شود .. چون دلهای بهاری انسانهایی که می خواهند جامه کهنه غم را به دور اندازند به خاطر عشق به هم می تپد . بیایید اشکها ی جدایی را از گونه های درد مندان بزداییم و به همنوعانمان بگوییم که تنها نیستید . آن چه دلهایمان را امروز به هم پیوند می دهد داستان شادی انسانهایی ست که می خواهند با تنهایی و اندوه بیگانه باشند . بیش از آن که ما برای رسیدن سال نو خوشحال باشیم این سال نوست که باید برای نوشدن آدمیان و شادی آنان جشن بگیرد .. بر خود ببال سال نو که با تو بالیدنهایمان را با با لهای خیال آغاز کرده ایم .. خیالی که ما را از سرزمین رویا ها می گذراند و به دامنه عشق می رساند . سال نو به ما می گوید که رویا ها زیبا هستند صلح زیباست عشق زیباست .. محبت زیباست .. با هم بودن ها و شادی را برای یکدیگر خواستن ها زیباست .. غرور و خود خواهی را در زیر پا له کردن ها زیباست .. سال نو به می گوید که بهار و پاییز و زمستان و تابستان زیباست .. سال نو می گوید که خوشه های خشم خشکیده اند .. حتی خورشید خدا هم برای آدم برفی ها لبخند می زند . کوچولو ها بزرگتر ها , پیر و جوان همه و همه سرمست از سال نو به جشن و پایکوبی می پردازند .. راستی سال نو کجاست ؟ یکی به من بگوید اورا در کجا می توانم که بیابم ؟ یکی به من بگوید که در کجا می توانم روی ماهش را ببوسم که این چنین بوسه ها بر لبان و صورتکان می نشاند . سال نو در نگاه توست .. درصدای تو ..در نیاز تو فریاد تو , در آغوش گرم و پر مهر تو .. سال نو ! آمدنت بر تو مبارک باد که این چنین مبارکانه گلهای بوسه را بر تارک ستارگان نشانده ای . و سال نو تکرار تکرارهاست اما زیبا ترین تکرار طبیعت , خواندنی ترین و شنیدنی ترین تکرار طبیعت قصه عشق است .. هر سال از بابا نوئل و کاج و کریسمس و هدیه و برف و سورتمه و دود کش و کودک یتیم می گوییم قصه ای تکراریست .. اما این تکرار قصه تکراری عشق است که آن تکرارها را زیبا و دلنشین می سازد . سال نورا به توای سال نو تبریک می گویم که این چنین دلها را در کنار یکدگر نشانده ای ....نمی دانند چیستی نمی دانند کیستی تنها می دانند که هستی .. هستی تا چون ساقی پاکروان, شراب مستی عشق را در پیاله هایمان بریزی .. مبارک باد سال نو میلادی .. چون دیگر سالها و لحظه ها در این لحظات آغاز سال 2015 میلادی از خدای بی مانند مان می خواهیم که دلهای همه آدمیان را به یکدیگر نزدیک گرداند تا در نهایت صلح و صفا و آرامش زندگی کنیم .. خداوندا ! کاش آن چنان توانایمان می کردی که با جنگ ها بجنگیم تا که جزروی خوش صلح و آرامش را در سپیده های سرخ نبینیم . جنگ همچنان بیداد می کند بیگناهان را می کشند , غنچه های نشکفته و نوشکفته ای را که نمی دانند زندگی چیست پرپر می کنند آخر به کدامین کینه .. به کدامین انتقام؟! کاش شادیها ادامه می یافت . کاش چرخه زمان و مکان هر لحظه با ما از نوبودنها می گفت که در حقیقت چنین است .. ولی عیبی ندارد اینک وقت خندیدن هاست وقت از شادی گفتن ها .. شاید بیاید زمانی که شادی بیاید ودیگر از این خانه نرود .. شاید آن روز امروز باشد .. بیایید یکدل و یک صدا در آغاز سال نواز خداوندی که در کنارمان است بخواهیم جهان را آن چنان نوین سازد که احساس کنیم در هر لحظه از زندگی حس تازگی داریم .. احساس بارور شدن امید در دلهایی که جر آرامش و خوشی و خوشبختی نمی خواهد .. بیایید از خداوند بخواهیم که ما آدمیان را آن قدر نسبت به هم مهربان سازد که از آرامش و خوشی و رفاه و خوشبختی دیگران لذت ببریم .. خداوندا کینه ها را حسادتها را غرور های بیجا را از دلهایمان پاک گردان .. ما جز خاکی به ظاهر ناچیز نبوده ایم و تو به ما بها داده ای ... آن چنان کن که از آن بهایی که تو به ما داده ای کاسته نگردد . سال نو از راه رسیده .. صدای ترقه های شادی به گوش می رسد .. ای کاش این جرقه هایی باشد برای شعله ور شدن عشقی که خرمن فاصله های سیاه را بسوزاند و ما را از غروب غم به سپیده پیوند های پاک برساند . بار خدایا سپاست می گویم که هرچه بیشتر شاکرت بوده ام قلمم را در آن لحظه تواناتر ساخته ای کلام من و همه انسانها روزی به انتها می رسد ....و من باز به پایانی دیگر رسیده ام اما تو بی انتهایی . ای خدای شادیها به گناه آدم و شیطان و حوا شادیها را از ما نگیر ..خداوندا هر روز مان را روزی نو ساز تا از این پس روز نو را به هم تبریک بگوییم .. لحظه هایمان را .. آغاز سال 2015 میلادی بر همه آدمیان روی زمین مبارک باد ..شادکام و تندرست باشید : یک مرد ایرانی ازدنیای انسانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
کجــــــــــایـــــی یـــــار دبستــــــــــانـــــی مــــــــــن ؟!

دلم گرفته بود . دلم می خواست با تمام وجودم از روز های خوش و بی دغدغه کودکی بگم .. نمی دونم ما آدما چرا بیشتر عاشق و وابسته اون چیزی میشیم که در دسترس ما نیست . از در و دیوار این شهر و دیار برام خاطره می باره .. نمی دونم حرفامو به کی بگم ؟ چه کسی احساس منو درک می کنه ؟! میگن دل آدما وقتی سنگ میشه هیچی رو حس نمی کنه .. نه عشقی نه محبتی ... نه خودش عاشق میشه و نه کسی رو می تونه دوست داشته باشه . حتی خودشو هم دوست نداره . فقط رو غریزه خود خواهیه که به زندگیش ادامه میده .. ولی من دلم می خواد بر تمام سنگهایی که از گذشته ها باقی موندن بوسه بزنم . آخه اونا شهدای باقی مونده از بی شیله پیله ترین روزای زندگی منن . روزایی که دیگه هیچوقت بر نمی گرده . بازم از کنار دبستانم رد میشم . با سکوتم سنگا رو فریاد می زنم . دوست دارم هر تکه سنگ قدیمی از خاطراتش بگه .. از روزایی که منو هر روز در کنارش می دید . از روزایی که نمی دونستم یه روزی عاشق این سنگا میشم و دوست دارم بغلشون کنم . اونا رو ببوسم تا برام از اون روزا بگن . از روزایی که به اون سنگای سنگی توجهی نداشتیم .. و ما در کنار سنگای سنگی با دلای یکرنگی شاید که به فردایی مثل امروز نگاه نمی کردیم . حالا من موندم و مشتی خاطره .. مشتی خاطره از بچه هایی که خیلی ها شونو نمی بینم . خیلی ها شون دیگه از این دنیا رفتند و مث من نمی تونن بیان و از خاطره هاشون بگن . دیوار همون دیواره .. در همون دره .. شاید یه رنگی بهش زده باشن ..ولی قلب سنگ همون قلبه .. به من بگو یار دبستانی من کجاست ؟ یادت میاد ؟ همونی که قشنگ ترین خنده ها رو داشت ؟ خوشگل ترین چشا رو , پاک ترین دلارو .. کجایی یار دبستانی من ؟! تا با هم از اون روزایی بگیم که این روزا رو نمی دیدیم .. و از این روزایی بگیم که با حسرت به اون روزا نگاه می کنیم . کجایی تا فریاد مونو با هم قسمت کنیم .. و صدای سکوت بچه گی هامونو . کجایی تا نفسهامونو با هم قسمت کنیم . تا بازم از زندگی حرف بزنیم بدون این که خودمون بدونیم چی داریم میگیم . سنگها با سکوتشون فریاد می زنند و کسی صدای سکوت منو نمی شنوه . و کلید زندگی با یک کلیک درو به روی خیلی ها باز می کنه و به روی خیلی ها می بنده . و من با صدای قلبم با خاطره هام , با خیالی واقعی که حالا به رویایی دست نایافتنی تبدیل شده به اون روزا فکر می کنم . یار دبستانی من ! من این جام . اومدم تا بازم باهم فوتبال کنیم . بیا دیگه .. چشاتو باز کن . به خدا دیگه اعصابتو خرد نمی کنم . بهت پاس میدم . آخه من که نمی دونم فوتبال چیه .. فکر می کنم تک شوته .. اگه خواستی بهت تقلب میدم . ولی تو اون قدر درسات خوبه که نیازی به من نداری . می دونم خیلی مهربونی .. می دونم دلمو نمی شکنی . من امروز این جام . اومدم که ببینمت .. آخه من چه جوری تو رو اون جایی که میگن واسه همیشه تا قیامت خوابیده ای پیدات کنم . دوست ندارم یه آدم خوابیده رو بیدارش کنم . دوست دارم خودش بیدار شه .. اخه من از کی بخوام تورو بهم بر گردونه ؟ از این دیوار سنگی ؟ از آدمای آهنی ؟ از اونایی که لبخندشون اشکه و اشکشون لبخند ؟ ! گنجشکها رو می بینم که هنوزم رو آسمون مدرسه مون پرواز می کنن . اونا اون بچه گنجشکهایی نیستن که یه روزی بغلشون کرده بوشون می کردیم تا از صدای تپش قلب کوچیکشون لذت ببریم . تا اونا رو قایمشون کنیم یا بندازیم رو سقف که در امان باشن از دست بچه های بی تر بیتی که با یه پیچوندن سر , سرگنجشککارو از تنشون جدا می کنن . چقدر بیرحم بودن . تو هم مهربون بودی .. دوست داشتنی .. نمی دونم کجایی .. فقط همینو می دونم که دلم هوای تو رو کرده . نمی دونم این نمایش کی تموم میشه . کی به پایان دنیا می رسیم . کی خلاص میشیم از توهمات یا واقعیات . نمی دونم .. نمی دونم چی بگم .. شاید من از زتدگی خسته شده باشم و یا زندگی از دستم خسته باشه .. تعجب می کنم از این که مرگ و زندگی چه جوری کنار هم زندگی می کنن . یار دبستانی من .. کجایی ؟ بیا .. بیا .. من این جام . بهت قول میدم که کاری نکنم که دیگه با هم قهر کنیم . آخه تو که خودت بهتر از من می دونی با این که خونه مون از هم دوره ولی دلامون به هم نزدیکه . چقدر این جا ساکته .. من و تو هم ساکتیم .. ولی می تونیم شلوغش کنیم . به من بگو سراغتو از کی بگیرم . هیشکی توی حیاط دبستان نیست . همون سنگفرشه .. همون جایی که من به جای پاس دادن , توپو با دستام کاشتم و فوتبالو با تک شوت اشتباه گرفتم . بیدار شو.. بیا من این جام . بیدار شو تا با هم مثل اون وقتا ما دو تا پرسپولیسی فریاد بزنیم قرمزته ..آسمون به رنگ آبیه .. و چشات به رنگ سبز .. بیا تا با هم حرف بزنیم . بیا تا بهت بگم نمی دونم چه جوری به این جا رسیدم . دهها سال گذشته و حالا من یه جایی هستم که نمی دونم مسیرش کجاست . همون جوری که نمی دونم چه جوری بر گردم . می خوام بر گردم به اون روزا تا از نو شروع کنم تا ببینم چه جوری میشه بزرگ شد ؟! آره ما بزرگ شدیم بزرگ و بزرگ و بزرگ تر خیلی راحت تر از اون چه که فکرشو می کردیم . ولی بزرگی کردن خبلی سخت بود و سخته . بزرگ شدیم و بزرگ تر .. در شاهراه زندگی راهمون از هم جدا شد ولی آخر خط تو همون جاییه که یه روزی منم بهش می رسم . کاش امروز جوابمو می دادی . دلم واسه بابای مدرسه تنگ شده .. شاید زنده نباشه .. شایدم باشه .. ولی می دونم دیگه این جا نیست .. تو که پسر آرومی بودی مث من .. یعنی مدیر مهربون تو رو احضارت کرده ؟ رفتی پیش آقا مدیر ؟ به من بگو چرا وقتی دل کوچولوت بزرگ شد از کار افتاد ؟ به من بگو حالا من سراغ تو رو از کی بگیرم ؟ از آدمایی که حتی نمی تونن خودشونو پیدا کنن ؟!دلم می خواد بدونم که آیا هنوز میشه گلهای شمعدونی ته حیاطو دید ؟ یا اون درخت انار ته مدرسه هنوز سر جاش هست ؟ کمی به عقب بر می گردم تا دیوار های سنگی قدشون کوتاه تر شه . تا بتونم پنجره های کلاس اول تا چهارممو که در طبقه اول مدرسه بود رو ببینم .. پنجره های کلاس پنجم از اون بالا و از اون اولش همین جور بهم زل زده بود .. شاید این سنگها این پنجره ها و این دیوار ها منو شناخته باشن . شاید اونا هم دارن واسه من حرف می زنن . به زبونی که من نمی دونم . با یه حسی که حسشون نمی کنم . شاید من نمی تونم اشکهای اونا رو ببینم .. کاش اونا صدای اشکهای قلبمومی شنیدند . کاش می دونستن که روح سنگی اوناست که منو به آن روز ها می بره . آن روز هایی که در وجود همه هست . کاش می تونستم با اشکهام بخندم کجایی یار دبستانی من ؟!. چقدر دلم می خواست اون دیوار ها رو بغل بزنم . آخه هنوز بوی تو رو میده . بوی مشتی خاطره سنگی که در دلهای نرم من و تو جا گرفته .. حالا دیگه قلبت نمی زنه . دیگه با چشات با صدات و لبات نمی خندی ..انگار هیچی دست نخورده .. شاید رنگها عوض شده باشن اما دبستان ما هنوز هم دبستان یکرنگی هاست .. هنوز خیلی ها رو می بینم اما جات خالیه .. جات خالیه تا بازم با هم بخندیم فقط از اون چه که دور و بر ما می گذره حرف بزنیم .. از آینده چیزی نگیم . آخه ما چه می دونستیم آینده چیه ؟! ما چه می دونستیم بازیهای دنیا چیه .. به حال خودمون بودیم .. و حس می کردیم هر جور بازی کنیم برنده ایم . شکست و پیروزی فقط واسه همون لحظه بود . . و ما دریا رو در ساحلش می دیدیم .. اما موجای آروم , طوفانی و طوفانی تر شدن .. رفتیم و رفتیم و رفتیم .. وامواج تو رو با خودش برد به جایی که شاید بدونم کجا ..ولی هنوز ندیدمش .. دلم واست تنگ شده .. بهونه ات رو داره .. شاید بهونه اون روزا رو داشته باشه .. نمی دونم کی می رسه که ما از چیزایی که باید دوستشون داشته باشیم فرار نکنیم ؟ شاید دوست نداریم یه فراری باشیم .. اما انگار یکی دستمونو می کشه و ما رو هلمون میده .. حالا من موندم و یه دنیا خاطرات تلخ و شیرین .. خیلی از چیزا رو میشه فراموش می کرد .. میشه چشا رو به روی خیلی چیزا بست .. اما اگه چشاتو ببندی پلکاتو رو هم بذاری نمی تونی تصویر گذشته ها رو محوش کنی .. از ذهنت پاک نمیشن .. مرغ جانت همیشه در پر واز بر فراز دلبستگی هاته .. دوست داره بر گرده به عقب .. شاید موندن در اون سر زمین ها رو بیشتر دوست داره .. شایدم فکر می کنه که می تونه به جا های قشنگ تر پرواز کنه .. به من بگو کجایی ؟! کاش این جا بودی . باهام حرف می زدی .. از روزای خوبمون می گفتیم . از اون روزایی که دیگه بر نمی گردن . ولی من و تو می تونستیم با هم به اون روزا سفر کنیم . می تونستیم از روزای قشنگمون بگیم .. حالا ما در یه حس و حالی مشترکیم .. منم مثل تو نمی تونم به اون روزا برگردم . مثل تو دستم خالیه .. توانی ندارم . منم مثل تو نمی تونم به عقب بر گردم ........
می ترسم بر مزارت بیایم ..می ترسم باورم شود که دیگر نمی آیی . ومن همچنان درمسیر زندگی گام بر می دارم کاش زندگی هم در مسیر من گام بر می داشت (حرکت می کرد ) .... پایان ... نویسنده ... ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
دخــــــــــــــــــــتر خــــــــــــــــــــوب خــــــــــــــــــــدا

سلامی دوباره به توکه آرام خفته ای تا ما همچنان از بیداری تو بگوییم . فریاد تو جهان را گرفته است . زمین و آسمان را گرفته است . سلامی دوباره بر تو ای ملکه آزادی ! سلام برتو ای فریاد دلهای شکسته ! سلام بر توای شاه بانوی فرشتگان ! باز هم به جشن تولد تو می آیم . تو را که هنوز رفتنت را باور ندارم .. هنوز مرگت را باور ندارم . امروز روز تولد توست . آن کس که به آزادی نفس می بخشد و به سوی آسمان آزادی بال می گشاید هرگز نخواهد مرد . پرنده آزادی ماندنیست . تولدت مبارک ! امروز سی و دوسال است که متولد شده ای. و من چشمانم را به روز تو می گشایم .. نفسهایم را به صدای تو می سپارم و روح والای تو در هر جای این کره خاکی وجهان پاکی که باشد صدای مرا خواهد شنید که با تمام وجود فریادت می زنم که آنان که خواسته اند تو را قربانی کنند خود روزی قربانی اهداف پلید خود خواهند شد .. آن که چشمانش را به روی اسارت ها می بندد به سوی اصالت ها پر می کشد تا بگوید باید که از خود گذشت و گرسنه و تشنه عدالت و آزادی درکنار سفره خدا نشست تا که شاید خالق گیتی بر آدمیان دل بسوزاند وبه حرمت آنانی که برای رسیدن به این آرمان از خون و جان خود گذشته اند ما را ازاهریمنی که می خواهد در بندمان کشد رهایی بخشد . دختر گلها ! تولدت مبارک . هرگاه به سراغت می آیم دوست می دارم همراه با هدیه ای باشد . نمی دانم چه هدیه ای را نثار قدوم پاک و مقدست نمایم . دستهایم تهیست . قلبم تو را فریاد می زند .. هنوز نگاه تو را به یاد دارم که چگونه شاهد پروازت به آسمان خدا بوده ای . به من بگو دختر خوب خدا ! چه هدیه ای می تواند برازنده تو باشد .. که تو بهترین هدیه خدا را در راه او برای او و برای اندیشه های الهی به او پس داده ای. تو از جانت گذشتی .. و خداوند جان تو را گرفت و آن را در کنار خود قرار داد تا به آرامش ابدی برسد .. و من امروز تولد تو دختر خوب و خاکی خدا را تبریک می گویم .. و تو امروز در دل آسمانها زمین را چه پست می بینی آخر هر آن چه که هست می بینی . تو از پرواز سروده ای و در ثانیه ای دانستی که پروازچیست . تولدت مبارک کوچولوی ناز دیروز ! وقتی که بی بال و پر.. بر کف آسمان دیده به جهان گشودی تنها او می دانست که روزی به سقف باز این زندان خواهی رسید . تو آزادی را دیده ای .. آن سوی میله هایی که دیده نمی شدند . و تو عشق را در آسمانها جسته ای . و او دانسته تو را با خود برده است .. تو را با خود برده تا هر روز تولدت را تبریک بگوید .. و خدای عشق تو را از جدایی ها جدا کرده است تا با آشنایی ها آشنا سازد .. و خدای خوب خاکی عشق تو را با خود برده است به آن جا که سزاوار تو بوده است . امروز روزی بوده است که خالق خوبی ها صدای گریه های تو را شنیده است ..صدای تو غنچه نوشکفته ای را که می پنداشتی از یگانه خالق جهان هستی به دور مانده ای ... و تو اینک به بلندای قله حقیقت رسیده ای .. غنچه ناز امروز گلی زیبا گشته است . گلی جاودانه که هر گز پر پر نخواهد شد .. و تو بر بلندای قله عشق آرمیده ای و ما دلسوختگان زمین , آغوش نیاز به آسمان الهی گشوده ایم .. تولدت مبارک نداجان ! می دانم که دوست می داری از خالقت بگویم . آن کس که به تو نفس داد .. عشق داد ..اندیشه و احساس داد .. توتنها, قربانی راه آزادی نگشته ای .. توقربانی راه عشق نیز شده ای .. و آزادی را اوست که به ما بخشیده .. به خدا آزادم که بگویم دوستت می دارم تو را و آن نگاه مقدس تو را ..تو با قنداق گلهای پاکی و معصومیت دیده به جهان گشوده ای تا که روزی با دسته های گل به آسمانها پرکشی و دیده خاکی بر خاک ببندی .. تولدت مبارک ندا جان که جهانی با تولد تو متولد شده است . و زندگی و جان شیرین هدیه خداوند است . نمی دانم چه کس دیده است که کس جان دیگری را برای خود بر دارد .. چه کس جان تو را که به هزاران بی جان جان داده ای برای خود بر داشته است ؟! کدامین کس کدامین شیطان باجان ستانی و عروج تو دربهشت را به روی خود گشوده است ؟! چرا آدمیان نمی پذیرند که عدالت خداوندی در حق آنان این است که جانی به آنان داده است . باز هم ستارگان حتی از آن سوی ابرهای اندوه به زمین می آیند تا تولدت را تبریک بگویند .. خورشید ماهش رادر آغوش می کشد .. شکارچی تفنگش را بر زمین می گذارد ..دیگر صدای گلوله ای به گوش نمی رسد . حتی شیطان سکوت کرده است .آخر می داند که در این روز مقدس هیچکس همراهش نخواهد بود . طوفان ها نسیم می شوند .. و تو فریاد زده ای که این نان من نیست که با تو قسمت می کنم .. این جان من است که با تو قسمتش کرده ام . امروز دیگر کسی از مرگ نمی گوید .. آخر دختر خوب خدا در این روز به دنیا امده است . و من امروز باز هم از تومی خوانم . باز هم از تو می گویم . حتی واژگان افسون شده به من می گویند که امروز به خاطر توست که افسون من شده اند . باز هم کلمات را به خاطر تو به بازی گرفته ام اما من افسونگری نیستم که واژگان افسون شده را به سر زمین افسون ها که به نظرافسانه می رسد برسانم .. امروز همه با هم تولدت را تبریک می گویند .. چه کسی ذوستت نمی دارد ؟! چه کسی می تواند دوستت نداشته باشد ؟! آخر گناه تو چه بود ؟! تولدت مبارک .. تولدت مبارک نداجان ! ای ان که به ظاهر در گنجینه زمین خفته ای اما این سینه اسمان است که آرامکده تو می باشد . تولدت مبارک ! آن کس که آخرین نگاه زمینی ات را در آغاز پرواز ملکوتی ات هرگز از یاد نخواهد برد , آن کس که هرگز فراموشت نخواهد نمود : ایرانی دوبال شکسته و ریخته پر
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
ششــــــــــــــــــــم بهمــــــــــن .. روز انقــــــــــلاب سپیــــــــــــــــــــد

بی تردید ششم بهمن ماه 1341 نقطه عطفی در تاریخ تحولات اقتصادی , اجتماعی , فرهنگی , صنعتی ودیگر زمینه ها در ایران عزیزمان می باشد .. شاید تنها پدیده های مثبتی که بتواند یارای رقابت با این روز بزگ و تاریخی را داشته باشد ظهور رضا شاه کبیر مرد قرن ایران زمین و ملی شدن صنعت نفت با تلاشهای دکتر محمد مصدق باشد ولی از آن جایی که تحولات ناشی از ششم بهمن 41 طیف گسترده ای داشته به سادگی نمی توان از کنار آن گذشت . هر تحول و دگرگونی علاوه بر ویژگیهای مثبت ممکن است نقطه ضعفهایی هم داشته باشد ولی درمجموع عملکرد شاهنشاه محمد رضا شاه پهلوی در این خصوص بسیار مثبت و سازنده بوده است . متاسفانه بهانه جویان و مخالفانی که از شاه خوششان نمی آمد از کار های سازنده او نیز انتقاد می کردند .. چند سطر بعدی را از نوشته های سال 92 خود در این جا می آورم شاید عده ای آن را نخوانده باشند
روز انقلاب سفید .. روزی که محمد رضا شاه آریامهر اصولی را به عنوان اصلاحات و سازندگی در مجلس طرح کرده به همه پرسی گذاشت و بعد هم به مرحله اجرا . بی تردید اصلاحات ارضی مهم ترین اصل آن بود . که نظام ارباب رعیتی تقریبا بر چیده شده زمینها بین کشاورزان تقسیم گردید . ظاهرا از آنجایی که حدود یک پنجم این زمینها وقف بوده روحانیون منافعی داشتند به شدت و با بهانه های مختلف با این تقسیم اراضی مخالفت می کردند . خمینی هم از جمله مخالفین بود .. ظاهرا بهانه می آوردند که کشاورزان نمی توانند زمینهای خودشون را اداره کنند . هر چند نصف بیشتر این زمینها در اختیار مالکین بزرگ بود . خلاصه امروز ما داریم اثر این تقسیمات را می بینیم .......
درسته که ممکنه هر کاری نقطه ضعفها و اشکالاتی داشته باشه ولی با خیلی از شمالی ها که صحبت می کردم اونا از این وضع راضی بودند .. و خیلی از پیرمرد ها می گفتند که یادشون میاد هر چی کار می کردند اصلا نشون نمی داد بیشترش مال ارباب بود . اونا انگیزه ای برای کشت نداشتند .. حالا این جناب روحانی و آخوند عادل بیاد و بخواد مخالفت کنه .. این یعنی چه .. توجیه هم واسه خودشون میارن . اگه بخواهیم از اصول دیگه این انقلاب بگیم که تنها انقلاب سازنده صد ساله اخبر ایرانه میشه مثنوی هفتاد من کاغذ .البته ملی شدن نفت که اون جای خود داره . حال ما کاری به انگیز ه ها نداریم .. ولی آیا اعزام سپاه دانش به روستا ها برای با سواد کردن مردم و روستائیان عزیر کار بدی بود .؟ . سپاه بهداشت به روستا ها فرستادن زشت بود ؟ با هواپیما مزارع مردم رو سمپاشی کردن کار بدی بود ؟ تحصیل اجباری و رایگان خیلی زننده بود ؟ سهیم شدن کارگران در سود کار خانه ها بد بود ؟ مردم نمی بایستی تحت پوشش بیمه اجتماعی در میومدن ؟تغذیه رایگان در مدارس یک خرج اضافی بود ؟ ملی کردن آبها و جنگل ها کار بدی بود ؟ اگه شاهنشاه کارش بد بود زشت بود شما حالا بیاین این زمینا رو بدین به دست ارباب دیگه...........
واینک به سال 93 رسیده ایم . 52 سال از صدور آن فرمان تاریخی و انقلابی می گذرد و هنوز هم اعتقادم بر آن است که اگر چنین تحولاتی در ایران صورت نمی گرفت بی شک امروزه در همین جایگاهی هم که قرار داریم , نبودیم . سالها به وسیله تسلیحات خریداری شده شاهنشاه فقید با دشمن پیکار کردیم و عده ای نمک نشناس , ناسپاسانه فریاد مرگ بر او را سر می دادند همانها که می گفتند شاه پول ملت را برای خرید اسلحه به هدر داد .. همانها که می گفتند هر ایرانی بابت فروش نفت و گاز ماهانه یک هزار دلار سهم دارد . نمی توان بحث در مورد انقلاب سفید را تنها در چند پست و پیام جای داد ..شاید اگر هزاران کتاب در این مورد نوشته شود بازهم حق مطلب ادا نگردد . شاید آن پیرانی که در آن زمان جوان بوده اند بهتر توانسته اند شرایط و تفاوت های قبل و بعد از انقلاب سپید را درک نمایند . انقلاب سرخ روسیه شکست خورد .. کشتی انقلاب سیاه خمینی به گل نشست .. اما آثار انقلاب سپیدایران همچنان در شهر ها و روستاهای ما وجود دارد .. انقلاب سپید شاهنشاه چون انقلاب سیاه خمینی هرگز شکست نخواهد خورد .نیمه خالی انقلاب سپید بسیار کم بوده است و اگر شاهنشاه فرصت می داشتند بی تردید آن نواقص را هم رفع می نمودند .. حلبی آباد ها و زاغه های تهران را علم کرده و ملتی را از انقلاب سپید به انقلاب سیاه کشانده اند ... ششم بهمن روز انقلاب سپید شاه و ملت برترین و والاترین روز تاریخی در خصوص آغاز تحولات در زمینه های مختلف برای پیشرفت و اعتلای ایران عزیزمان را به ملت ایران تبریک و تهنیت عرض نموده امید است ششم بهمنی برسد که در ایرانی آباد و آزاد .. آن چنان که شایسته این روز مقدس و پربرکت است جشن بگیریم و پایکوبی کنیم . به امید آن روز : ایرانی آریایی ایران پرست
     
  
صفحه  صفحه 32 از 78:  « پیشین  1  ...  31  32  33  ...  77  78  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA