ارسالها: 66
#374
Posted: 29 Jun 2015 02:06
درود
استاد ایرانی مثل همیشه بینظیر و عالی مینویسید . سایتون مستدام و دلتون شاد و لبتون همیشه خندان . ارادتمند حامی آیس
از آن زمان که آرزو چو نقشی از سراب شد/
تمام جستجوی دل، سوال بی جواب شد/
نرفته کام تشنه ای به جستجوی چشمه ها/
خطوط نقش زندگی، چو نقشه ای بر آب شد/
چه سینه سوز آه ها که خفته بر لبان ما/
هزار گفتنی به لب اسیر پیچ و تاب شد/
نه فرصت شکایتی، نه قصه و روایتی/
قرار عاشقانه ه
ارسالها: 5428
#376
Posted: 29 Jun 2015 19:57
یـــــــــــــــادت هســـــت چـــــرا مـــــی تـــــرســـــــــــــــم ؟!
می ترسم ..من از گلها می ترسم اگر پژمرده گردند ... من از دلها می ترسم اگر شکست و شکستن را با تمام وجود بپذیرند . من از آرامش می ترسم شاید که طوفانی در راه باشد .. من از سکوت شب می ترسم شاید که بوم شوم به سفر رفته باشد . من از مهتاب می ترسم شاید که ماه من به دنبال ماه خود باشد . من از آفتاب می ترسم وقتی که ابری نمی بینم ..
یادت هست وقتی که نگاهمان را به آسمان داده بودیم تا خورشید عشق ما را به عرش خدا ببرد ؟! انگار ترس دروجودمان مرده بود ؟ انگار قرار نبود که گلها پژمرده شوند .. دلی بشکند .. انگار قرار نبود که تیر صیادی بر قلب شکاری بنشیند ..
می ترسم من از دوستی های بی دشمنی ها می ترسم .. من از سایه های خیال که بر سرم سایه افکنده می ترسم . من از سفر در شبی که به شب می رسد می ترسم .
نقطه آغاز را یادت هست ؟ همان نقطه گریزان از خط پایان را می گویم .
من از ترس نمی ترسم من از آن چه مرا می ترساند می ترسم . من از نیش هایی که جانم را بیازارد نمی ترسم من از زبان مار نمی تر سم من از زبان یار می ترسم من از چوبه دار نمی ترسم ازخم شدن سر بر پای دار می ترسم .. من از شب بی یار نمی ترسم من از روز دلدار می ترسم . من از سحرگاه تار نمی ترسم .. من از مهتاب بیدار می ترسم .
یادت است آن چراغهای روشن دردل شب را که هرکدامش از هزاران چراغ روشن عشق و امید سخن می گفت ؟یادت هست افق های زیبا را ؟ یادت هست آن همه امید و رویا را ؟
من از فردایی که از خاک نیامده نمی ترسم من ازگذشته ای که بر باد رفته می ترسم . من از بیداری جلاد نمی ترسم ..من از به خواب رفتن فریاد می ترسم .من ازگرد باد نمی ترسم , من از سایه های باد می ترسم .
یادت هست ؟ وقتی باد گیسوانت را شانه می زد وچون سایه ای موهای پریشانت را به قلب پریشانم می سپرد با تو ازچه می گفتم ؟ یادت هست وقتی که نسیم تابستان .. زمزمه جویبار, سقوط عاشقانه آبشار ترانه دلنشینانه عشق را به گوش جان من و تو می رساند با ازتوچه می گفتم ؟
آری می گفتم که من از جدایی نمی ترسم .. من از مرگ آشنایی می ترسم . من از آن روزی نمی ترسم که تو را نبینم .. من از آن روزی می ترسم که بدانم دیگر تو را نمی بینم .
یادت هست ؟ بوی گندمزار , شالیزار , دریا و کوهستان , آفتاب و برف و باران ...؟ یادت هست ماه و ماهتاب و ستاره ها را ؟! یادت هست کرانه هایی را که دیگر نمی بینی ؟ یادت هست چگونه با صدای پرندگان عشق به خواب عشق می رفتیم تا بخوانیم که بیداری و خواب هم , عاشقانه هم را دوست می دارند تا بوی عشق را احساس کنیم تا به او بگوییم که من و تو دوستش می داریم عاشقش هستیم پس او هم ما را دوست بدارد ؟ یادت هست ؟
من از آفتاب زوال نمی ترسم , من از سایه های خیال می ترسم ..من ازمستی شراب نمی ترسم من از اندیشه (سایه ) سراب می ترسم ..من از آن , از من گریزان بیگانه نمی ترسم من از آن آشنای دیوانه می ترسم .
یادت هست وقتی که زمزمه های باد , نجوای عاشقان را در گوش جان من و تو زمزمه می کرد چه به هم می گفتیم ؟ یادت هست فرار از سایه های غم و ترنم آهنگ در کنار هم بودن را ؟ یادت هست پاسخ مرا وقتی که گفتی دنیا پرستان به من و تو حسادت می کنند ؟ یادت هست به تو گفتم که کسی حسود تر از دنیا نباشد ؟
من از آن نمی ترسم که دل دنیا بسوزد من از آن می ترسم که دنیا دلم را بسوزاند ..
یادت هست به تو گفتم که خر من عشق بر باد نخواهد رفت حتی اگر بر خاک رود ؟ حتی اگر به دست آتش و آبش بسپاری ..و توگفتی دنیای من و تو تنها یکیست .. دنیایی از آن من و تو .. دنیایی که فقط ما را می بیند .. دنیایی که تنها برای ماست . دنیای بی زوال عشق .. دنیای بی فاصله ها ... دنیایی که با مرگ دنیا نمی میرد . یادت هست ؟ انگار آن واژگان پرمهر چون مهر داغی بر قلبم نشسته است .
من از آسمان پر غبار نمی ترسم .. من از آینه بی زنگار می ترسم .. من از پرنده تنهای شب زنده دار نمی ترسم من از آن مرغ دلشکسته در انتظار می ترسم ..
یادت هست ؟! .. یادت هست می گفتم که بی تو برای تو می میرم و با تو برای تو زنده هستم ؟ !
من از زمستان مرگ نمی ترسم من از خزان برگ می ترسم .. من از آرامش شب نمی ترسم من از نوازش تب می ترسم ..من ازنیش راه بی پایان نمی ترسم , من از نوش تلخ پایان می ترسم .. من از کینه ای که می توان کشت نمی ترسم من از کینه عشق می ترسم ..
یادت هست وقتی که آن شب در سایه مهتاب و جشن ستارگان در آغوش هم آرمیده بودیم به تو گفتم که چرا می ترسم که ازچه می ترسم ؟!
آری من ازآن نمی ترسم که بگویی دیگر دوستم نمی داری من از آن می ترسم که بگویی آن گاه که در سایه مهتاب و در انتظار آفتاب, غنچه لبهای سرخت را می گشودم تا به گلهای عشق سلام بگویی , دوستم نمی داشته ای .. من از آن سیلی روزگار که مروارید قلبم را از دیدگانم جاری سازد نمی ترسم من از ان سیلی که خامم کند که خوابم کند می ترسم .. من از کینه ای که می توان کشت نمی ترسم ..من از کینه عشق می ترسم ..من از چراغهای کم سوی امید در غروب غمها می ترسم ..من از فردا نمی ترسم من از امروز نمی ترسم من از روز (سوز ) دیروز می ترسم ..من از دیروز می ترسم , من از دیروز می ترسم .... پایان ... نویسنده .... ایرانی
ویرایش شده توسط: shahrzadc