انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 38 از 78:  « پیشین  1  ...  37  38  39  ...  77  78  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


زن

 
تــــــــــولد عــــــــــروس کــــــــــوچـــــــــــولــــــــــو ۱

هنوز اون چهره ناز و معصومانه و مظلومانه شو به خاطر می آورد . زلزله جون خیلی ها رو گرفته بود . ایمان که کارمند بهداری بود داوطلبانه به محل زلزله رفت . شهر تبدیل شده بود به تلی از خاک .. دختر کوچولوی خیلی خوشگلی رو عروسک به دست در آغوش یکی از امداد گران دید .. لباس عروس تنش بود .. ظاهرا سه سالش بود . یکی از اونایی که جون سالم به در برده بود می گفت روز تولد این دختر بوده وجشن مفصلی هم گرفته بودند . ظاهرا هیشکی از فامیلای اون دختر زنده نمونده بودند . دختر نمی دونست چه خبره .. فقط یادش میومد که جشنی بوده و همه داشتن بهش هدیه می دادن ... عروسکی خاک آلود هم در دستاش داشت که اونم با لباس عروس تزئین شده بود .. کوچولو مرتب به این طرف و اون طرف نگاه می کرد و نمی دونست چی به چیه . اون فقط از این می ترسید که عروسکو ازش بگیرن .. ایمان بعد از پنج سال ازدواج هنوز بچه دار نشده بود .. خیلی ها می گفتن حالا که دیگه اجاقت کوره یکی رو بیار و بزرگش کن .. و اون همش می گفت نمی تونم بچه ای که محصول آمیزش دو نفر دیگه هست رو بزرگش کنم .. اما در اون لحظات حس کرد که محبت اون دختر به دلش افتاده .. نه فقط به خاطر زیبایی و مظلومیت و اون چشای آبی دریایی و آسمونیش .. یلکه واسه این که به این فکر می کرد که وقتی اون دختر بزرگ شه چه احساسی ممکنه از این روزای خودش داشته باشه . شاید خیلی ها شرایط این دخترو داشتن ولی اون حالا دلش به اون خورده بود . می دونست که الهام موافقت می کنه که یه بچه بیارن .. ولی باید از هفت خان رد می شد تا اونو ببردش به خونه اش .. عروس کوچولو رو بغلش کرد . بوی خاکو می داد .
-اسمت چیه کوچولو ..
دختر به مغزش فشار آورد و خیلی آروم گفت ملوسک ..
ایمان یه دستی به صورتش کشید و گفت مثل یه پیشی ملوسی ... بالاخره با دوندگی های زیاد سر پرستی ملوسکو بهش دادن و اونو آورد به خونه اش .. ملوسک بزرگ و بزرگ تر شد .. هنوز دو ماه نشده بود که ملوسک پاشو گذاشته بود به خونه شون که الهام بار دار شد .. خدا بهشون یه دختر داد .. دو سال بعدش خدا یه پسر بهشون داد .. خدیجه و خداداد شدن خواهر و برادرای ملوسک .. ملوسک دختر زرنگی بود ..و خیلی هم عاشق بابا ایمانش .. اگه یه شب واسه ایمان کاری پیش میومد و نمی تونست بیاد خونه واسش بی تابی می کرد . ایمان خیلی زود همه چی رو واسش تعریف کرد .. از روزی که ملوسک پاشو به خونه اونا گذاشت روز به روز وضع زندگیشون بهتر می شد ..چند تا خرید و فروش زمین حسابی زندگی اقتصادی ایمانو از این رو به اون رو کرد .. ملوسک می دونست که خدیجه و خداداد رابطه ای خونی با ایمان و الهام داشته ولی اون این رابطه رو نداره .. با این حال عاشق ایمان و الهام بود . ایمانو صداش می زد بابا و به الهام می گفت مامان .. پدر سعی نمی کرد کاری کنه که اون حس کنه یه دختر بی کس و کاره . براش بهترین امکانات تحصیلو فراهم می کرد .. بهترین لباسارو می گرفت .. هر سال واسش تولد می گرفت .. درست در همون روز تولدش ..همون روزی که بابا مامانشو از دست داده بود . ملوسک تازه پاشو گذاشته بود به مدرسه راهنمایی ..اون همیشه شاگرد اول بود .. یه روزی وقتی که اومد به خونه رفت به اتاقشو درو بست و با کسی حرف نزد ..
الهام : عزیزم چیزیت شده ..
ملوسک بغض کرده چیزی نمی گفت ..
الهام : عزیزم چی شده ..کی اذیتت کرده ..
-چیزی نشده مامان ..
تا این که شب ایمان اومد خونه ...
-دخترم چیزی نمی خوای بگی ؟ چیزی نمی خوری ؟
-بابا یه روزی منو از خونه ات بیرون می کنی ؟ الان همه چی گرون شده .. زندگی سخت شده .. اگه من دختر راستکی تو بودم منو بیرون نمی کردی ؟
-عزیزم دختر ملوس و خوشگل من . تو دختر ناز منی .. مهربونی .. نجیبی .. همه دوستت دارن .. خب همه چی گرون بشه .. آدم دخترشو واسه این چیزا بیرون می کنه ؟ من اگه نمی خواستمت که نمی آوردمت ..
ظاهرا بچه های مدرسه به ملوسک حسادت کرده با تحریک اون عقده هاشونو خالی می کردن .
ملوسک : بابا جونم . یه مدت که شد تو منو بیرونم می کنی ؟ منو می فرستی به یتیمخونه ؟
ایمان که به زحمت جلو ریزش اشکاشو می گرفت گفت کی همچین حرفی زده .ملوسک : بهم میگن اون روزی که تو منو آوردی بچه نداشتی .. حالا هم یه دختر داری هم یه پسر .. میگن اونا که داداش و خواهر تو نیستن ..
ایمان ملوسکو در آغوش کشید و گفت اگه زندگیمو بدم تو یکی رو نمیدم . تو یه روزی عروس میشی میای و میگی بابا ایمان می خوام از این خونه برم ..
ملوسک زار زار می گریست و می گفت بابا من نمی خوام عروس شم . می خوام واسه همیشه پیشت بمونم ..
-عزیزم من شاید تا چند وقت دیگه بیبشتر زنده نباشم . ..
-بابا هر جا بری باهات میام ..
-فدای دل نازکت بشه بابا .. هرچی دارم از تو دارم .. این همه خونه و زندگی و آسایش و آرامشمو همه از تو دارم . خدا تو رو فرستاده واسه من . خدا تو رو داده به من .. تو امانت خدایی . تو عشق منی .. تو یه تیکه که اصلا همه وجود می .. ملوسک در آغوش پدرش به خواب رفت .. با این که می گفتن دخترایی به این صورت پس از بلوغ محرم پدر خوانده غریبه نمیشن ولی ایمان و ملوسک هیشکدومشون به این موضوع توجهی نداشتند و همیشه با یه احساس پدر فرزندی همو در آغوش می گرفتند ... ادامه دارد ...نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
تــــــــــولد عــــــــــروس کــــــــــوچــــــــــولــــــــــو ۲

-ملوسک من به تو افتخار می کنم . دختر خوشگل و سر به زیر و درس خون من . ایمان بچه های اصلی شو هم دوست داشت و به همون اندازه ای که به ملوسک توجه داشت به اونا هم توجه می کرد .. تفاوتی بین بچه ها قائل نبود .. ولی همیشه مراقب بود که به عروس کوچولوش بالاتر از گل نگه .. وقتی که ملوسک در رشته پزشکی دانشگاه شهرشون قبول شد اون روز هم اون و هم با با ایمانش حس کردن که به تولدی دوباره رسیدن . اون روز روز تولد ملوسک هم بود . درست پونزده سال از اولین دیدار اونا می گذشت . ملوسک با چشایی آبی صورتی گرد و سفید قدو اندامی متوسط بینی قلمی و موهایی بلوند هر جا که می رفت جلب توجه می کرد . اون تا حالا دوست پسری نداشت .. سرش تو لاک خودش بود . می خواست بابا ایمانشو سر بلند کنه .. و همین کارو هم کرده بود .. ایمان ملوسکو در آغوش گرفت
-بابا تو چرا این قدر حساسی .. چرا این قدر گریه می کنی ..
-دارم فکر می کنم که یعنی تو همون دختر کوچولویی که پونزده سال پیش توی خرابه ها دیدمت ؟ یادت میاد ؟
-خیلی کم .. دو سه تا صحنه .. ولی سعی می کنم به روزای بد زندگیم فکر نکنم . بابا من خوشبختم . خوشبخت ترین دختر روی زمین ..
-ازم راضی هستی ملوسک ؟ اینا رو به خدا میگی ؟
-آره بابایی .. به خدا اینا رو به خدا میگم . به خدا میگم که هیچوقت تو رو ازم نگیره .. من نباشم که نبودنتو ببینم ..
-عزیزم تو باید عروس شی .. تو باید تشکیل خونواده بدی .. متخصص شی .. خانوم دکتر من .. دختر من .. ببینم ملوسک اون وقت خجالت نمی کشی که بگی من باباتم ..
-دیگه این حرفو نزن بابا . مگه تو خجالت کشیدی که بگی من دختر تو هستم . همه جا ازم به عنوان دخترت یاد می کردی . هیچوقت نذاشتی که احساس کمبود کنم . هم از نظر مالی هم روحی .. حالا می فهمم که چه کارا که برام نکردی . بچه بودم شاید حتی تا چند وقت پیش معنی خیلی از کاراتو نمی فهمیدم . بابا تو اگه نبودی تو و و مامان الهامم اگه نبودین من امروز هیچی نبودم .. به هیشکی اجازه نمیدم که بهم بگه بابامو بغلش نزنم . بابام توی دلمه ..محرم دلمه .. عشقمه ..جونمه ..زندگیمه ..
پنج سال گذشت . هنوز ملوسک پزشکی عمومی رو تموم نکرده بود که یک متخصص مغز و اعصاب که وضع مالیش هم خوب بود اومد خواستگاریش .. جوان مودب و خوش سر و وضع و خونواده داری بود ..
-بابا من حاضرم تا آخر عمرم ازدواج نکنم و پیش تو بمونم ..
-ولی من سی سالی رو ازت بزرگترم دختر .. اگه مردم و تنها شدی .. بس کن عزیزم . تو خودت می دونی که این قانون طبیعته که هر آدمی جفتشو پیدا می کنه انتخاب می کنه باهاش زندگی می کنه .. جدایی هم قانون طبیعته ..
-بابا من هیچوقت ازت دور نمیشم ولی اگه تو میگی اینجا مناسبه من حرفی ندارم .. ایمان دلش گرفته بود .. جواب مثبت به خواستگار داده شد .. از اون روز به بعد روحیه ایمان تغییر کرد . رفتارش نسبت به ملوسک عوض نشد ولی غم عجیبی رو دلش نشسته بود . با این که دوست داشت خوشبختی دخترشو ببینه ولی دلش گرفته بود -بابا چته . تو خودت بهم گفتی که این رسم روزگاره .. خودت گفتی که خوشبختی منو می خوای .. حالا می خوای همش غصه تو رو بخورم ؟
ایمان واسه این که دخترشو ناراحت نکنه چیزی نگفت .. سعی می کرد پیشش لبخند بزنه . اما ملوسک حس می کرد که باباش چقدر ناراحته .. یه روز ملوسک حرفای باباشو شنید که داشت به الهام می گفت که وقتی یه مرد دیگه ای شوهری وارد زندگی دختر شه جای باباشو توی دلش می گیره ..
الهام : من فکر نکنم این توجهی رو که به ملوسک نشون میدی به بقیه بچه هات یعنی بچه های اصلیت نشون بدی ..منم دوستش دارم .. ولی مگه من دختر بابام نبودم .؟ مگه من بابامو فراموش کردم ؟ مرد این قدر به خودت فشار نیار سکته می کنی ها ..
-می دونم اون میره اون ور شهر ..دیگه سال به سال هم بهمون سر نمی زنه . پشت سرشو هم نگاه نمی کنه ..
الهام : من که این طور فکر نمی کنم ..
ایمان : اون مثل سابق دوستم نداره ..
الهام : بس کن . این قدر حسود نباش . خودت گفتی که باید شوهر کنه .این جا خوشبخت میشه .. ایمان : آره ..چون دوستش داشتم . چون نمی خواستم اونو قربانی خود خواهی خودم بکنم . دلم گرفته الهام .. انگار دل درد هم گرفتم ..
بالاخره روز عروسی اومد .. لحظه وداع ملوسک و ایمان شده بود یک درام , درامی نزدیک به تراژدی . ایمان یه زمین گرون قیمت در یه نقطه خوب شهر به ملوسک بخشیده و تا می تونست هواشو داشت .. لباشو گاز می گرفت و به چهره ملوسک خیره شده بود .. درست در روز تولد بیست و سه سالگیش بود که این مراسم برگزار می شد . بیست سال گذشته بود از روزی که اونو برای اولین بار دیده بود . عروس کوچولو حالا شده بود یه عروس بزرگ ..یه خانوم ..
ملوسک : بابا این جوری نگام نکن شگون نداره . من دلم می گیره . اون وقت همش به تو فکر می کنم که چه جوری با غم و غصه هات ولت کردم . خواهرم خدیجه و داداش خداداد من پیشت هستن .. باید دیگه به اونا برسی .. بابا چرا ماتت برده ..
ایمان به دختر سه ساله خاک آلود فکر می کرد .. اون لپای خاکی و خوشگلو با این گونه های رژآلودش مقایسه می کرد و بی اختیار لبخند می زد ...... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
تـــــولد عـــــروس کـــــوچـــــولـــــو ۳ (قسمـــــت آخـــــر )

-بابا نه تو رو خدا ..
-یه دقیقه صبر کن ملوسک ..
-بابا تو صبر کن من می خوام یه چیزی بهت بگم شاید خوشحالت کنه .
-من حالا هم خوشحالم . دخترم عروس شده .. یه دسته گل شده .. از جمعیت عذر می خوام . یه دختر که این جوری داره میره خونه بخت اولش باباهه یه همچین احساسی رو پیدا می کنه .. الان بر می گردم ملوس جونم ..
ایمان رفت و با اون لباس عروس کودک سه ساله و عروسکی که اون روز همراهش بود و اونم یه لباس عروس تنش بود بر گشت ..
-اینا رو یادته ملوسک ..بیست سال گذشته .. تو بزرگ شدی عزیزم . دیگه نمی تونی این لباسو تنت کنی .. حالا دیگه باید بچه خودتو بغل بزنی .. می تونم یه چیزی ازت بخوام ؟ می تونم اینا رو نگه داشته باشم ؟ بوی تو رو میده . بوی ملوسک منو .. این ملوسک منه اینم عروسک منه ..
ایمان با یه دست عروسکو بغلش کرده و با دست دیگه اش لباس عروس کوچولو رو به صورتش چسبوند تا بوی دختری رو احساس کنه که بیست سال تمام واسش خوشبختی و آسایش و آرامشو به همراه آورده بود ...احساس کرد که قلبش گرفته .. سرش داره گیج میره ..عروسک از دستش افتاد و لحظاتی بعدایمان نقش زمین شد .. ملوسک : نه .. نهههههههه بااااابااااااا نهههههههههه ..نهههههه نباید تنهام بذاری .. من بابا جونمو کشتم . من کشتمش .. من کشتمش .. بابا بیدار شو ..نذاشتی اینو آخر کار بهت بگم . علی واسم یه خونه گرفته توی همین کوچه .. بابا بیدار شو . همیشه نزدیک توام . با با تنهات نمی ذارم .. بابا پاشو.. من همسایه اتم .. بابا تنهام نذار .. بابا مگه نگفتی که من امانت خدا پیش توام ؟ امانتتو می خوای به کی بدی ؟ حساب علی جداست بابا .. دوستت دارم بیدار شو .. بابا امروز روز تولد منه .. روز عروسی منه .. روزیه که دانشگاه قبول شدم .. روزیه که بابا مامانم رفتن پیش خدا و تو و مامان الهامو واسم فرستادن . بابا خودت ازم پرسیدی که ازت راضیم یا نه به خدا بگم .. اگه بیدار نشی به خدا میگم ازت ناراضیم . میگم دلمو شکستی . میگم تنهام گذاشتی .. خدااااااااااا یه بابامو گرفتی .. ازم نپرسیدی راضیم یا نه ..خیلی بچه بودم . هیچی حالیم نمی شد . اگه از ملوس کوچولوت می پرسیدی می گفتم ..نه .. راضی نیستم . اونو بهم پسش بده ..حالا این بابامو بهم پسش بده ایمانمو ازم نگیر . ..
آمبولانس در حرکت بود و شوهر ملوسک علی در حال ماساژقلبی ایمان بوده مدام سرشو تکون می داد ..
ملوسک : برو کنار .. بروکنار ..
پدرو در آغوش کشید .. این بار اون دستاشو رو قفسه سینه پدرش قرار داد خیلی آروم .. لباشو به لبای ایمان چسبوند . نا امیدانه به پدرش تنفس مصنوعی می داد .. احساس کرد که ایمان یه تکونی خورده .. صدای نفسهای آرومشو می شنید .. باورش نمی شد -علی اون زنده هست .. برین کنار ..برین کنار ..
سرش گیج می رفت ولی نمی خواست که روند بازگشت زندگی پدرش مختل شه .. ایمان نجات یافت ... خدا جون دوستت دارم .. حالا دیگه می دونم راستی راستی دوستم داری . عروس اشک می ریخت .. ایمانو به بیمارستان و بخش مراقبتهای ویژه منتقل کردند . چند روز بعد که اونو آوردن به بخش عمومی ..پدر و دختر برای لحظاتی با هم تنها شدند ..
ایمان : شنیدم که اگه تو نبودی من رفته بودم ..
ملوسک : اگه خدا نبود تو رفته بودی . من از اون خواستم که تو رو به من بر گردونه . تو رو بر گردونه به نزد خونواده ات . بابا بهت قول میدم خیلی بیشتر از گذشته ها همو ببینیم . بازم بغلت می زنم . بازم می بوسمت . بازم سرمو می ذارم رو سینه ات رو شونه ات .. میگم من با دختر واقعی ات هیچ فرقی ندارم . تو رو خدا برام فرستاده . به خدا گفتم من خیلی عصبانی ام اون موقع کوچولو بودم سرم کلاه گذاشتی باباولی مو بردی .. حالا دیگه بزرگ شدم حالیمه خدا جون تو رو خدا از این کارا نکن که پیش خدا شکایت می کنم .. بابا اصلا نذاشتی بهت بگم که دو تا خونه اون ور تر خونه گرفتیم . تازه می خواستی از شر دختر پر حرفت خلاص شی . اووووووووووووممممممم ماااااااچچچچچچچچچ .. ریشت در اومده .. چقدر خوشم میومد وقتی که بچه بودم این صورت تازه ریش در آورده رو به صورتم می چسبوندی ..حالا هم خوشم میادا ..
ملوسک حس می کرد تولد دوباره پدرش لذت بخش تر از عروسی اون با علی بوده .. اگه اتفاقی واسه ایمان میفتاد اون خودشو هرگز نمی بخشید ..
-عزیزم شوهرت که ناراحت نمیشه این قدر پیش منی ..
-بابا من گربه رو دم حجله کشتم . الان اگه همسایه دیوار به دیواز شما بخواد خونه رو بفروشه حاضریم اونو بخریم . دیوار وسطو بر می داریم .. این جوری خوبه ..
-ملوسک خوشگل من ... همون عروس کوچولویی . همون شیطون آروم دوست داشتنی .. که تو و عروسکت دو تایی میومدین کنارم می خوابیدین .. من هرچی که دارم از تو دارم ..
-چقدر از این حرفا می زنی بابا .. حالا من یتیم و صغیر و بی سرپرست شدم .. تو هیچوقت کاری نکردی که من احساس تنهایی و یتیمی کنم .. میگن وقتی که دستتو بر سر یتیمی می کشی به اندازه تارهای موی سرش واست ثواب می نویسن .. تو هیچوقت کاری نکردی که من سرم پایین باشه . تحقیر بشم .. دوستت دارم بابایی . بیا پس این یه آیه رو بخونم و تو هم استراحتتو بکن بابا همسایه من .. ولت نمی کنم . کاری می کنم که از دست من و مزاحمت های من خسته شی و اسباب کشی کنی از محله مون بری .. ایمان : دم در خونه ات وای می ایستم تا تو برگردی خونه ... راست میگی . علی باید هرروز ازت اجازه بگیره تا زنشو ببینه . .. حالا گوش کن بابا ...«فَارْزُقُوهُمْ مِنْهُ وَ قُولُوا لَهُمْ قَوْلاً مَعْرُوفاً»(نساء/8) به این‌ها (یتیمان ) از رزق خدا بدهید. با این‌ها همیشه خوب حرف بزنید.... پایان ... نویسنده .... ایرانی
     
  
مرد

 
درود
استاد ایرانی مثل همیشه بینظیر و عالی مینویسید . سایتون مستدام و دلتون شاد و لبتون همیشه خندان . ارادتمند حامی آیس
از آن زمان که آرزو چو نقشی از سراب شد/
تمام جستجوی دل، سوال بی جواب شد/
نرفته کام تشنه ای به جستجوی چشمه ها/
خطوط نقش زندگی، چو نقشه ای بر آب شد/
چه سینه سوز آه ها که خفته بر لبان ما/
هزار گفتنی به لب اسیر پیچ و تاب شد/
نه فرصت شکایتی، نه قصه و روایتی/
قرار عاشقانه ه
     
  
زن

 
hamiice: درود
استاد ایرانی مثل همیشه بینظیر و عالی مینویسید . سایتون مستدام و دلتون شاد و لبتون همیشه خندان . ارادتمند حامی آیس

درود بر حامی آیس نازنین و مهربان و دوست داشتنی .. سرور گرامی و بزرگوار .. حامی همیشگی من .. دست گلت درد نکنه .همیشه تندرست و پاینده باشی ..دوست و برادرت : ایرانی
     
  
زن

 
یـــــــــــــــادت هســـــت چـــــرا مـــــی تـــــرســـــــــــــــم ؟!

می ترسم ..من از گلها می ترسم اگر پژمرده گردند ... من از دلها می ترسم اگر شکست و شکستن را با تمام وجود بپذیرند . من از آرامش می ترسم شاید که طوفانی در راه باشد .. من از سکوت شب می ترسم شاید که بوم شوم به سفر رفته باشد . من از مهتاب می ترسم شاید که ماه من به دنبال ماه خود باشد . من از آفتاب می ترسم وقتی که ابری نمی بینم ..
یادت هست وقتی که نگاهمان را به آسمان داده بودیم تا خورشید عشق ما را به عرش خدا ببرد ؟! انگار ترس دروجودمان مرده بود ؟ انگار قرار نبود که گلها پژمرده شوند .. دلی بشکند .. انگار قرار نبود که تیر صیادی بر قلب شکاری بنشیند ..
می ترسم من از دوستی های بی دشمنی ها می ترسم .. من از سایه های خیال که بر سرم سایه افکنده می ترسم . من از سفر در شبی که به شب می رسد می ترسم .
نقطه آغاز را یادت هست ؟ همان نقطه گریزان از خط پایان را می گویم .
من از ترس نمی ترسم من از آن چه مرا می ترساند می ترسم . من از نیش هایی که جانم را بیازارد نمی ترسم من از زبان مار نمی تر سم من از زبان یار می ترسم من از چوبه دار نمی ترسم ازخم شدن سر بر پای دار می ترسم .. من از شب بی یار نمی ترسم من از روز دلدار می ترسم . من از سحرگاه تار نمی ترسم .. من از مهتاب بیدار می ترسم .
یادت است آن چراغهای روشن دردل شب را که هرکدامش از هزاران چراغ روشن عشق و امید سخن می گفت ؟یادت هست افق های زیبا را ؟ یادت هست آن همه امید و رویا را ؟
من از فردایی که از خاک نیامده نمی ترسم من ازگذشته ای که بر باد رفته می ترسم . من از بیداری جلاد نمی ترسم ..من از به خواب رفتن فریاد می ترسم .من ازگرد باد نمی ترسم , من از سایه های باد می ترسم .
یادت هست ؟ وقتی باد گیسوانت را شانه می زد وچون سایه ای موهای پریشانت را به قلب پریشانم می سپرد با تو ازچه می گفتم ؟ یادت هست وقتی که نسیم تابستان .. زمزمه جویبار, سقوط عاشقانه آبشار ترانه دلنشینانه عشق را به گوش جان من و تو می رساند با ازتوچه می گفتم ؟
آری می گفتم که من از جدایی نمی ترسم .. من از مرگ آشنایی می ترسم . من از آن روزی نمی ترسم که تو را نبینم .. من از آن روزی می ترسم که بدانم دیگر تو را نمی بینم .
یادت هست ؟ بوی گندمزار , شالیزار , دریا و کوهستان , آفتاب و برف و باران ...؟ یادت هست ماه و ماهتاب و ستاره ها را ؟! یادت هست کرانه هایی را که دیگر نمی بینی ؟ یادت هست چگونه با صدای پرندگان عشق به خواب عشق می رفتیم تا بخوانیم که بیداری و خواب هم , عاشقانه هم را دوست می دارند تا بوی عشق را احساس کنیم تا به او بگوییم که من و تو دوستش می داریم عاشقش هستیم پس او هم ما را دوست بدارد ؟ یادت هست ؟
من از آفتاب زوال نمی ترسم , من از سایه های خیال می ترسم ..من ازمستی شراب نمی ترسم من از اندیشه (سایه ) سراب می ترسم ..من از آن , از من گریزان بیگانه نمی ترسم من از آن آشنای دیوانه می ترسم .
یادت هست وقتی که زمزمه های باد , نجوای عاشقان را در گوش جان من و تو زمزمه می کرد چه به هم می گفتیم ؟ یادت هست فرار از سایه های غم و ترنم آهنگ در کنار هم بودن را ؟ یادت هست پاسخ مرا وقتی که گفتی دنیا پرستان به من و تو حسادت می کنند ؟ یادت هست به تو گفتم که کسی حسود تر از دنیا نباشد ؟
من از آن نمی ترسم که دل دنیا بسوزد من از آن می ترسم که دنیا دلم را بسوزاند ..
یادت هست به تو گفتم که خر من عشق بر باد نخواهد رفت حتی اگر بر خاک رود ؟ حتی اگر به دست آتش و آبش بسپاری ..و توگفتی دنیای من و تو تنها یکیست .. دنیایی از آن من و تو .. دنیایی که فقط ما را می بیند .. دنیایی که تنها برای ماست . دنیای بی زوال عشق .. دنیای بی فاصله ها ... دنیایی که با مرگ دنیا نمی میرد . یادت هست ؟ انگار آن واژگان پرمهر چون مهر داغی بر قلبم نشسته است .
من از آسمان پر غبار نمی ترسم .. من از آینه بی زنگار می ترسم .. من از پرنده تنهای شب زنده دار نمی ترسم من از آن مرغ دلشکسته در انتظار می ترسم ..
یادت هست ؟! .. یادت هست می گفتم که بی تو برای تو می میرم و با تو برای تو زنده هستم ؟ !
من از زمستان مرگ نمی ترسم من از خزان برگ می ترسم .. من از آرامش شب نمی ترسم من از نوازش تب می ترسم ..من ازنیش راه بی پایان نمی ترسم , من از نوش تلخ پایان می ترسم .. من از کینه ای که می توان کشت نمی ترسم من از کینه عشق می ترسم ..
یادت هست وقتی که آن شب در سایه مهتاب و جشن ستارگان در آغوش هم آرمیده بودیم به تو گفتم که چرا می ترسم که ازچه می ترسم ؟!
آری من ازآن نمی ترسم که بگویی دیگر دوستم نمی داری من از آن می ترسم که بگویی آن گاه که در سایه مهتاب و در انتظار آفتاب, غنچه لبهای سرخت را می گشودم تا به گلهای عشق سلام بگویی , دوستم نمی داشته ای .. من از آن سیلی روزگار که مروارید قلبم را از دیدگانم جاری سازد نمی ترسم من از ان سیلی که خامم کند که خوابم کند می ترسم .. من از کینه ای که می توان کشت نمی ترسم ..من از کینه عشق می ترسم ..من از چراغهای کم سوی امید در غروب غمها می ترسم ..من از فردا نمی ترسم من از امروز نمی ترسم من از روز (سوز ) دیروز می ترسم ..من از دیروز می ترسم , من از دیروز می ترسم .... پایان ... نویسنده .... ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
بـــــــــــــــرو گمشـــــو شیـــــطـــــــــــــــان !

می خندم من ولی در سینه ام هست غمی جانگداز .. غمی از زمین تا به آسمان که وسعتش را نمی دانم . می خندم من .. اشکهایم پنهان است .. گونه هایم می درخشد سینه ام نالان است .. فریادم را در سینه ام شکسته ام . من مرد خاموش روز های شکستم . مردی که فریاد هایش را خود می شنود و خدایش .. می خندم من اما دلم گرفته .. از طلوع خورشید تا کنون همچنان به دنبال طلوعی دیگرم .. غروب را در طلوع دیده ام .. حتی اگر امیدی به رفتن ابر های تیره و تار هم باشد شاید که طلوع خورشیدی دیگر را نبینم . می رود تا غروب حقیقی از راه برسد . نمی دانم زندگی کی به ما لبخند خواهد زد ؟!.. زنجیر های اسارت کی از هم خواهد گسست ؟!. سنگدانه ها کدامین زمان شیطان را از سر زمین من خواهد راند ... نمی دانم آن شیطان رانده شده از بهشت با چه اجازه ای پا ی به سر زمین من نهاده است ؟! او را گستاخ می بینم .. می بینم اگردمی دیگر خداوند گار عالم به او فرصت دمیدن و باز دمیدن دهد چون نمرود ادعای خدایی خواهد نمود .. دور شو شیطان ! از سرزمین فرشتگان دور شو ! این جا بهشت مردان و زنانیست که سر زمین خود را با چنگ و دندان نگه داشته اند .. این جا سر زمین جان بر کفانیست که قهرمانان آن با خون خود خاکش را آب داده اند تا تا باد آتش وجودشان را بر پیکر دشمن سیاهدل بکوباند و خاکسترش کند .. می خندم من ولی در سینه ام غم دارم . شیطان هنوز نفس می کشد .. شیطان شراب شیرین خزر می نوشد , شیطان اشک دماوند را می خواهد , مرگ پیوند را می خواهد ..شیطان .. خلیج پارس مرا نمی خواهد , دین مرا , آئین مرا نمی خواهد .. شیطان خلیج اسلام و عرب می خواهد . شیطان نجابت پاکی دختر خاکی ایران مقدس مرا نمی خواهد , شیطان دلخنده های مرا نمی خواهد , بر لبخنده های من خار می نشاند . این جا سر زمین من است . سرزمین مهر آریا , سرزمین آریا مهر .. ای شیطان ! این جا سر زمین گلگون کفنانی نیست که خون پاک خود را به خاک پاکش داده باشند تا تو بر پیکر پاکشان بخندی و سرود پیروزی را تنها برای خود سر دهی و تو می دانی آئین سر زمین مرا .. بروگمشو شیطان ! به آن جا رو که پدرانت رفته اند . مگر نمی بینی گرد باد ها را که در آسمان تاریخ گم شده اند ؟! مگر نمی بینی استخوانهای کثیف و ناپاک مدفون شده آلوده دلان ناپاکی را که جز نام ننگ بر خاک و سنگ تاریخ باقی نگذاشته اند ؟! مگر نمی بینی آن چه امروز از گذشته های پرافتخار بر جای مانده ایران ماست ؟! ایران و ایرانی می ماند و ویران و ویرانی می رود . برو ای شیطان ! برو تا فرشتگان شاد شوند تا آدمیان این سر زمین بخندند .برو ای شیطان ! قبل از آن که نفرین مادر شکسته دلی که تنها فرزندش را گرفته ای عبایت را بگیرد برو . برو ! قبل از آن که آه پدری که دخترش را از روی فقر و نداری فروخته گریبانت را بگیرد برو ! برو قبل از آن که خون سینه هایمان سیلی گردد و خاندانت را به خاک سیاه بنشاند برو . هرچند باید تقاص گناهانت را پس دهی . ما از تو می گریزیم شیطان تو ازچه می گریزی ؟! ببین لاله پر ناله چه می گوید ! لاله ها از خون سرخ شهدای وطن روئیده اند .. خون سرخ از سینه های نالان می سراید . از روح پاک ترین فرزندان وطن ... می گوید ما در زمین دفن نشده ایم تا تو به آسمان روی. مفت نباخته ایم تا خواهران و مادران ما را مفت ببازانی ..دنیا برای تو نیست ای شیطان ! قصه های غم تا به کی سینه هایمان را بخراشاند؟! چه کسی به تو ی دریوزه گفته که وارث این سر زمینی ؟! ما برای تو به خاک نرفته ایم . تو هم روزی در این خاک خواهی خفت .. خاک خانه توست . به زیر پایت بنگر . شیطان ! خانه مان را خراب تر از این نگردان .. گرسنگان نایی برای نالیدن ندارند چگونه می توانند خدای تو را عبادت کنند که سهم آنان از خدا را به یغما برده ای ؟!.. چگونه می توانند خدای تو را عبادت کنند که جز ستم از تو ندیده اند ای آن که خدا را نمی شناسی . برو گمشو آن چنان که خدایت تو را از بهشت رانده است .. بگذار من با بهشت خویش خوش باشم .. بگذار نسیم ناپاکی ها از سرزمین من برود و بوی آلوده و تعفن تو را با خود ببرد .. لجن ها باید در لجن سرا زندگی کنند .. این جا سر زمین گلهای پاک و مقدس است . این جا سر زمین من است .. بهشت روی زمین من است .. دین من , آئین من است .. جز تباهی و تلخی از تو ندیده ام این جا ایران نوشین من است .. نفسهایم تقدیم تو باد سرزمین خدایی من !درست است که خداوند فرموده تا ملتی نخواهند سرنوشتشان را تغییر نمی دهد .. می خواهیم خدا یا ! می خواهیم . شیطان را از سر زمینمان برهان !.. با شیطان وجود خود خواهیم جنگید . ای رسول پاک خدا ! مگر نفرمودی : الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم . ملک و حکومت با کفر باقی می ماند ولی با ستم دوامی نخواهد داشت ..؟! پس تا به کی منتظر آن روز بمانیم ؟ دست دعا به سوی خدا بلند کرده ایم .. آن گاه که لازم باشد به شیطان ستمگر سنگ می اندازیم .. دریغا که این شیطان خود را فرشته می داند! ای محمد ! ای رسول پاک خدا ! منتظررویت نوید بر حق توئیم .. خداوندا اگر محمدت را دوست می داری و وعده سرنگونی حکومت ستم وستمگر سخن اوست ما را از شر شیطان سفیه برهان تا آسان و آسوده تر با شیطان وجود خود پیکار کنیم .. ...پایان ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
کجــــــــــایـــــی ببینـــــی عـــــــــــــــلی جــــــــــان ؟!

باز هم سخن از علیست . باز هم سخن از ولیست . سخن از بندگیست , تازگیست . سخن از مردیست که بعد از محمد چون او نیامده است . سخن از مرد جاذبه و دافعه .. جاذبه در برابر دوستان خدا و دافعه نسبت به آنانی که از راه خدا رویگردان بوده به فرامین الهی گردن نمی نهادند . علی مرد عاطفه ها امشب به پیشواز برزخ می رود . می رود تا وعده حق خدا را با چشمان بصیرت خویش ببیند .. می رود تا به آدمیان بگوید که به دلخوشی های دنیا دل نبندید لذتها زود گذرست . آن چنان که دیروز رفته به خاطره ها پیوسته است امروز هم خواهد رفت و خاطره و خاکی خواهد شد . علی عشق بود , احساس بود , منطق بود , ایمان بود .. علی نوری از خدا بود .. علی کودک بود مرد بود علی ولی خدا بود , فقیه بود عادل بود .. علی بیت المال و ثروت مملکت خویش را به فرزندان خویش و دریوزگان دولتی نمی بخشید .. علی انسانیت را بر سر منقل دود نمی کرد .. علی مرد جنگ بود مرد صلح بود .. .. آن چه را که خوبان همه داشتند علی به تنهایی داشت . علی مرد علم و حلم و اسطوره دلاوری ها در پیکار با دشمنان خدا بود .
و جهان راخدای یگانه آفریده است ..همان مرا , تو را و علی را آفرید .. همان که به من صدای فریاد بخشید تا از بخشش های الهی بگویم و از عدل مردی که با عدالت خود نشان داد که اسلام راستین تنها راه سعادت بشری و نجات از یوغ بند هاییست که عنکبوتانه برتن خود تنیده ایم .
علی خورشید حقیقت , نور ایمان بود . و امشب ابلهی از ابلهان روز گار که می پنداشت جهاد می کند شمشیر زهر آلودش را بر تارک مبارک علی فرود آورد تا راه سفرعلی را به سوی معبود و معشوق علی هموار سازد .. و چه زیبا گفته است علی که آدمی بهترین راز نگه دار خویش است و چه شیوا گفته علی آن کس که خود را و مخلوق را نمی تواند وصف کند چگونه می تواند به وصف خدای خود بپردازد .. آری تنها می توان خدا را احساس کرد . می توان دانست قدرت او را .. می توان دانست که چه کرده است پس چه خواهد کرد و علی مرد خدا بود .. مرد پاکی ها , مهربانی ها , مردی که خشمش در راه محو آنانی بود که مهربانی ها را نمی دانستند و نمی خواستند که بدانند ..
علی می گوید ترسناک ترین تنهایی خود پسندیست . این که آدمی تنها خود را ببیند و همه چیز را برای خود بخواهد . اندیشه ها و رفتار ها و اخلاق خود را بر مبنای خود خواهی هایش تنظیم کند و از یاد خدا غافل بماند . این همان راهیست که او را به تباهی می کشاند .. علی می گوید دنیا نهایت بینش کسیست که نمی بیند . و می گوید ستم راندن بر بندگان بد ترین توشه است برای آن جهان ..
و امروز می بینم شعار بی شعوران را در مورد مولا علی که دم از او می زنند اما به نابودی دین او کمر همت بسته اند .
و چه زیبا فرموده است مولای ما .. آقای ما علی که ارزشمند ترین و شریف ترین بی نیازی وا نهادن آرزو هاست . آرزوهایی که با تو خاک می شوند . جز نام نیک جز آن که در این خاک می توان شد چه به کارت آید ؟! ای انسان روز گار می گذرد .. تو می توانی هم اینک که نفس می کشی هم اینک که ماه و خورشید و ستاره را می بینی گلستان سبز و کویر خشک را می بینی به این بیندیشی که مرده ای بیش نیستی .. آن چه را که بر تو گذشته.. آن چه از گذشته بر جای مانده برایت خاطره ای شده است را روز گار زندگانی خود بدانی .. آن روز ها و آرزوهای آن چه شده اند ؟! به چه خواهی رسید که بتوانی نگهش بداری ؟! وقتی که نمی توانی از خود و از زندگی خود حراست کنی چگونه می توانی مراقب مال و منال دنیوی خود باشی که گرد باد روز گار آن را به باد فنا ندهد ؟! امروز هم خواهد گذشت . شاید که امروز دیگری نباشد و شاید لحظه ای دیگر ..
و چه زیبا و کوبنده است کلام علی آن شیر خدا آن امام بر حق , آن امام نخستین ما لعنت خدا بر آنان که به معروف فرمان دهند و خود آن را واگذارند و از منکر باز دارند و خود آن را به جا آورند ...
و امروز در جامعه خود در ایران خود بسیار می بینیم از این زور گویی هایی که جز رشد کینه و نفاق در دلهای امت و مردمی که از اسلام جز محبت و عدالت نمی خواهند ...ثمره ای ندارد . امروز چهره این شیاطین آشکار گردیده دستشان رو شده است .. و علی فرموده است ناتوان ترین مردم کسیست که نیروی به دست آوردن دوستان ندارد و ناتوان تر از او کسیست که دوستی به دست آورد و او را از دست بدهد ....و درمورد عیسی مسیح فرموده .. خواهی از عیسی بن مریم (ع ) گویم که سنگ را بالین می کرد و جامه درشت به تن می داشت و خوراک ناگوار می خورد نان خورش او گرسنگی بود , چراغش درشب .. ماه .... در زمستان مشرق و مغرب زمین او را سایبان بود و جای پناه و میوه و ریحان او آن چه زمین برای چهار پایان رویاند از گیاه ..زنی نداشت تا او را فریفته خود سازد .فرزندی نداشت تا غم وی را خورد و نه مالی که او را مشغول کند و نه طمعی که او را به خواری در اندازد .. مرکب او دو پایش بود وخد متگزار وی دست هایش .. نهج البلاغه ..خطبه 160...
از علی گفتن وچون علی گفتن آسان بود .. اما چون علی مرد عمل بودن بسیار دشوار .. راهیست که هر کس نتوان رفت .. عشق می خواهد ایثار می خواهد .. صبر می خواهد .. این که آدمی آینده خود را ببیند هنریست که هر کس ندارد . زندگی می گذرد .. شاید هیچکس نداند که فردایش چه می شود .. ما می توانیم فردای خود را در امروز خود در وجود خود ببینیم ..
آری امشب علی بازهم میهمان خداست .. امشب علی آخرین عذابهایش را می کشد .. نه آن عذابی که از سوزش شمشیر بر فرق مبارکش احساس کند .. آن عذابی که به خاطر دور نگه داشتن امت از عذاب کشیده است .. علی به خاطر خدا و برای خلق خدا احساس مسئولیت می کرد .
علی شاه مردان , علی چشم یزدان , علی بانگ قرآن , علی رهبر خوبگویان , کجایی علی جان ! ببینی به نامت که شیطان , به سر نیزه کرده ست قرآن , به سرنیزه کرده ست قرآن .
علی تاجی بود بر تارک دنیای مهربانی ها که زینت بخش آن نگین هایی از گوهران یتیم بوده اند .. و استاد شهریار چه دلنشینانه سروده :
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را ...که به ما سوا فکندی همه سایه خدا را ..
دل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بین ...به علی شناختم من به خدا قسم خدا را ..
فردوسی بزرگ , زنده نگاه دارنده زبان شیرین پارسی فرموده ..
هر آن کس که در جانش بغض علیست .. از او زار تر در جهان زار کیست ..
سالروز ضربت خوردن وپیامد آن شهادت مولا علی امیر المومنین آن اسطوره پاکی و تقوی را به عموم عدالت جویان جهان تسلیت عرض نموده , باشد که راه علی سرمشق آزادی خواهان و حق طلبان قرار گیرد و حمایت از علی تنها یک شعار نباشد ..
علی شاه مردان , علی چشم یزدان , علی بانگ قرآن , علی رهبر خوبگویان , کجایی علی جان ؟! ببینی به نامت که شیطان .. به سر نیزه کرده ست قرآن .. به سر نیزه کرده ست قرآن .. پایان ..نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
سحــــــــــــــــــــری بــــــــــا مــــــــــادر بــــــــــــــــــــزرگ

بازم غروب شد .. بازم هوای مادربزرگ وخونه مادربزرگو کردم . خونه ای که دیگه نیست مثل مادربزرگ . مادربزرگ با اون صورت سفید و خوشگلش موهای طلایی و چشای آبیش از این که سحری رو می خواستم پیشش بمونم خیلی خوشحال بود . هیشکی رو قدمن دوست نداشت .. چقدر از قصه ها و خاطرات مامان بزرگ خوشم میومد . دوازده سالم بود .. سرو صورتمو می بوسید بغلم می زد دعام می کرد .. می گفت آفرین ! خدا تو رو دوست داره .. خیلی کم پیش میاد که در این سن اونم در این دوره زمونه آدم با نماز و با خدا باشه . راستش من هم ازبا ایمان بودن خوشم میومد و هم از تعریف کردن آدم بزرگا .. مادر بزرگ دیگه قصه شنگول و منگول و حبه انگورو نمی گفت .. اون بیشتر از جوونی هاش می گفت از این که خواستگارای زیادی داشت و چی شد که اونو به مرد میانسالی شوهر دادند که تقریبا سه برابر اون سن داشت و مثل نوه اش که من باشم خوش تیپ هم نبود ..یعنی منم به مامان بزرگ نرفتم . با این که بار ها این داستانو شنیده بودم ولی شنیدن تکراری اون واسم تازگی داشت . می گفت واسه خواستگار سنگ پرت می کرده .. ولی پدربزرگ ول کن نبود . پدر مادر بزرگم مرده بود . مادرشم زن ساده و بی سر و زبونی بود ..مادر بزرگمو در سن هفده هیجده سالگی به مرد بالای پنجاه سال شوهرش دادند . وقتی از خاطراتش می گفت چشای خوشگلش برق می زد .. انگاری دوست داشت دوباره جوون شه .. بر گرده به اون سالها .. شاید اونم دوست داشت عاشق بشه .. شایدم عاشق کسی بود و این قسمت از قصه زندگیشو واسه من نگفته باشه ..ولی از خیلی ها گفت که دوستش داشتند و میومدن خواستگاریش .. حالا که فکرشو می کنم گاهی که دوست داریم بر گردیم به گذشته و اتفاقات رو تغییر بدیم به آینده ای که تغییر می کنه فکر نمی کنیم مثلا اگه مادر بزرگ با اون مرد ازدواج نمی کرد و بابام به دنیا نمیومد منم دیگه به دنیا نبودم که امروز بیام و این چیزا رو بنویسم . شاید اون حس من بودنو در جسم دیگه ای می داشتم . شایدم اصلا سیاهی و عدم بودم . نمیشه هیچ نظری داد که بشه اثباتش کرد . مادر بزرگ پیش همه می گفت که منو بیش از همه دوست داره .. حتی پیش پدر و خواهرم . با این که مثل زنایی در این سن , مذهبی و اهل قرآن و نماز بود ولی این جوری ها هم نبود که خیلی فناتیک باشه .. اون روز ها درمیان وسایلش عطر کریستن دیور رو پیدا کردم ... برام خیلی جالب بود .. صدای گنجشکهای خونه مادر بزرگ هم واسه خودش یه عالمی داشت که منو به عالم دیگه ای می برد . گربه ها و بچه گربه ها که انگار در تمامی سال یه اتاق انحصاری واسه خودشون داشتن . یه گوشه حیاط یه اتاقی بود به عنوان انباری . مادر بزرگ واسم انواع و اقسام غذاها رو درست می کرد ..
-وای چه خبره من چه جوری همه رو بخورم ..
وقتی نماز می خوندم با لذت نگام می کرد دعام می کرد . .. می گفت یعنی زنده می مونم تا دومادی تو رو ببینم ؟ به این آرزوش رسید .. اون گرون ترین و قشنگ ترین جواهرو طلایی رو که داشت سر عقد به همسرم هدیه داد .یه دستبند پرملات و پر منات ازطلا . خودش کرد توی دست زنم .. مال اواخر قرن نوزدهم میلادی بود ..از روسیه اومده بود .. مال زمان تزار ها بود .. فکر کنم نیکلای دوم ..شایدم اول ..انگار اون روزاآسمون درخشش ستاره هاش یه جور دیگه ای بود .. بوی چمنهای خونه مادربزرگ یه تازگی خاصی داشت .. حتی بوی گل چسبیده به چمن .. شیشه های رنگی .. اون طاقچه هایی که بهش می گفتن رف .. وقت سحری و صدای اذان هم منو به دنیای دیگه ای می برد ... حس می کردم واسه خودم مردی شدم . زندگی رو به شکل دیگه ای می دیدم . هیچ اذانی رو مثل اذان موذن زاده اردبیلی خوش آهنگ نمی دونستم و نمی دونم . خدا رحمتش کنه خیلی خوش صدا بود . مادر بزرگ به آرزوش رسید و عروسک خودشو دید یعنی زن منو .. اما عمرش کفاف نداد که نتیجه شو ببینه . ما عادت داریم بودن ها رو باور کنیم .. خیلی سخته باور کردن نبودن ها ..روز هایی که در یک قسمت از ذهنم جا گرفته .. حتی میشه نقاشیش کرد . یادش به خیر .. شایدم به شر .. آخه تا همین چند وقت پیش عادت داشتم که این عادت بیشتر آدماست تا اون جایی بخورم که احساس سیری کنم .. پدر این شکم در میومد . دختر همسایه مادر بزرگ که دوسال ازم بزرگ تر بود و همبازی کودکی من بود حالا دیگه بزرگ شده بود .. چهارده سالش بود . اون وقتا یعنی هفت هشت سال قبلش باید از داداش بزرگه اش اجازه می گرفت که با هام بازی کنه .. شش هفت سالش بود ولی حالا چهارده سال داشت و به تازگی پدرشو از دست داده بود . هنوز دو سالی مونده بود که عاشق شم . می دونم فرشته های شونه های سمت چپ و راستم از همه این صحنه ها فیلمبر داری کردن . نمی دونم اون شب بود یا یه شب دیگه ... خلاصه خواب هزاران هزار مار و اژدها رو دیدم ... توی همین حیاط مادر بزرگ .. دیدم که دارم از وسطشون رد میشم .. حالا که دارم اینا رو می نویسم مو بر تنم سیخ میشه .. اون روزا چند بار خواب مار ها رو دیدم ولی یکیش خیلی وحشتناک بود . انگار تمام مار های دنیا اومده بودن اون جا ... من نمی دونم این خوابا دیگه چی بود تازه یک سال و خوردی بود که بالغ شده بودم .. پرونده سنگینی نداشتم که این خوابارو می دیدم .. من و مادر بزرگم یه تفاوتی هم با هم داشتیم که اون از مار نمی ترسید ولی از موش وحشت داشت حالا من از مار می ترسیدم ولی از موش وحشتی نداشتم .. وای از وقتی که حس می کرد یه موشی اون نزدیکا باشه .. منو که داشت احساس امنیت می کرد . تازه من که همیشه پیشش نبودم .. ولی پسر .. یه بار یه ماری رو از رو شاخه درخت گرفت و دور یه چوب پیچوند و نزدیک من که شد الفرار ..یعنی من فرار کردم .. نمی خواست منو بترسونه ... هروقت می رفتم پیشش می گفت این جوری که من دوستت دارم تو منو دوست نداری .. چرا این قدر دیر میای پیشم .. یادش به خیر چقدر باهاش می رفتم به روضه و تعزیه . .. ای روزگار ! ما چه بخواهیم و چه نخواهیم زمان و لحظه ها می گذره . امروز میشه دیروز .. فردا میشه امروز ..کاریش هم نمیشه کرد . خاطرات آدمی فقط مال مادر بزرگ ها و نوه ها نیست .. خاطرات آدم مال آدم و دوستاش هم هست .. مال آدم و دوستای بچگی و دوستای بزرگسالی .مال آدم و فامیلاش ..حتی مال آدم و حوا.... چه خوبه که به شیرینی از اون روز ها یاد کنیم . چه خوبه که به خوبی و خوشی از هم یاد کنیم . با عشق و محبت و دوست داشتن .. تا دیگه لحظه های حسرت نباشه .. اگرم یه چیزی به خاطر خاطره هامون به دلمون چنگ بندازه بتونیم با شیرینی محبت و دوستی هامون اون روزای خوشو تجدیدش کنیم و یا با یاد آوری اون انرژی بگیریم . یه لبخند محبت آمیز , یه سلام گرم , فشردن دست دوستی ها , دور کردن کینه و حسد از دلها , رسیدگی به مشکلات هم , توجه به هم .. ایناست که زندگی رو قشنگ تر می کنه دلها رو به هم نزدیک می کنه تا احساس کنیم که ما آدما یه وجه اشتراکی با هم داریم . اون موقع سحرحال و هوای دیگه ای داشت .. می خواستیم دو تا لقمه غذا بخوریم کلی دنگ و فنگ می دادند .. وای که چه سماور خوشگلی داشت این مادر بزرگه .. از اون سماور های اصل روسیه بود از اونا که فکر کنم اونم مال زمان نیکلای دوم بود . عتیقه بود .. راستش اون وقتا پیش خودم می گفتم این چیه مال هشتاد سال پیشو نگه داشته .. راستش حالیم نبود اینا چه جواهری هستند ! فکر کنم نفتی بود .. زغالی نبود .شایدم می شد از زغال استفاده کرد .. به رنگ طلایی بود . .من اهل چای نبودم و هنوزم نیستم حالا در مهمونی رسمی اگه یکی بذاره جلوم پس نمی زنم . مادر بزرگ می نشست و قرآن می خوند البته بدون ترجمه ..منم بعد یا قبل از نماز صبح یه چند آیه ای از قرآنو می خوندم . البته ترجمه شده شو .. بیشتر اونایی که قرآن می خونن ارزش اونو به سبک خاصی در نظر می گیرن .. نمی دونم با احتیاط بهش دست بزنیم که دستمون پاک باشه و ...من حتی اون وقتا هم به این فکر می کردم که این کلام خداست ..کلام خالق جهان .. کسی که مثل هیچ کس نیست .. کسی که تورات و انجیلو فرستاده ..حالا با قرآن دینشو به کمال رسونده ....متاسفانه پیروان ادیان به جای این که به فرستنده دین فکر کنند به فرستاده شده یا آورنده دین فکر می کنند . به اون اصالت میدن . هیچی مثل خاطرات دوران بچگی قشنگ نیست سالهای خیلی دوری که دیگه بر نمی گردند . من خودم در 11 سالگی بالغ شده بودم و کسی هم جز خودم نمی دونست . مادر و مادر بزرگم می گفتن خدا حفظت کنه پسر تو هنوز پونزده سالت نشده که روزه بر تو واجب شه ..پسرا پونزده سال ..دخترا نه سال .. ای بابا پونزده سال دیگه چیه اینو کی در آورده ؟! داشتیم دخترایی که ده و یازده سالگی بالغ می شدند از همون 9 سالگی اونا رو مجبور می کردن روزه بگیرن حالا به من می خواستن چهار سال تخفیف بدن . منم که روم نمی شد بگم که مرد شدم . گاه هنگام سحری به چهره مادر بزرگ خیره می شدم و .به قرص هایی که می خورد ..پیری رو برای خودم خیلی دور می دیدم . خیلی . ولی روزا خیلی زود می گذره .. خیلی ..چه سخت و چه راحت بالاخره می گذره .. خیلی دلم تنگه مادر بزرگ ... واسه اون سنگ فرشهای حیاط .. واسه اون شیشه های رنگی .. واسه اون گلدونای رنگی .. طاقچه های قدیمی واسه اون محبتهای بی رنگ یا یکرنگ .. یه روزی میام پیشت .. یه وقتی نگی چرا زیاد سر خاکت نیومدما .. قبر و خاک یه حالت سمبلیک داره .. شاید تا یه چند روزی روح دور و برش بپلکه ولی شاید تو همین جا همین حالا پیشم باشی .. منو می بینی ..ولی دیگه نمی تونی باهام سحر بخوری ..سحرا رو بیشتر با مامانم می خوردم ولی تو دلت می خواست که بیشتر پیش تو باشم .. دلم واسه خیلی چیزا تنگ شده ... واسه اون قطره های بارونی که می افتاد توی چالک های باغچه و اون حباب های قشنگی که درست می کرد .. اون موجایی که به وجود می آورد .. اولش یه دایره کوچولو بود و بعد بزرگ و بزرگتر می شد تا محو شه . حالا منم مثل همون دایره هستم . اولش کوچولو بودم .. یواش یواش بزرگتر شدم .. نمی دونم کی محو میشم .منم یه روز میام پیشت .. کلی وقت داریم با هم حرف بزنیم ..دو تایی مون تا بی نهایت محکوم به زندگی هستیم . دوستت دارم ...دوستت د ارم مادربزرگ ....پایان ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
ســــــــــــــــــــلام بــــــــــر فطــــــــــــــــــــرسعیــــــــــــــــــــد

باز هم عید دیگری از راه می رسد . این بار آغاز ی دیگر , طلوعی دیگر .. وعده ای که خداوند به مردان و زنان الهی داده است تا پس از تحمل سختی و اطاعت از فرمان خدا به پاداشی که وعده اش را داده دست یابند . عید فطر پاداش مردان و زنان روزه دار است .. از این عید سعید هم بار ها گفته ام بار ها نوشته ام .. و از رمضان از این عزیز ترین ماه خداوند .. که قرآنش را , معجزه اش را در این ماه عزیز نازل نموده است .. فطر یعنی از خود به خدا رسیدن و تبلور آرزوهایی برای جاودانه گردیدن و جاودانه از نعمات خداوند بهره مند گردیدن . فطر یعنی باور ها ..یعنی ساختن ها .. و خراب کردنها .. شکستن ها و آباد کردنها .. فطر یعنی پاره کردن زنجیر های اسارت و بردگی دنیا و به گوش آویختن حلقه بندگی خدا .. یعنی از همه چیز گذشتن تا به همه چیز رسیدن . .. و ما در ماه مبارک گوش به فر مان خدا داده ایم .. آن که از ماوراء طبیعت فرستاده است برای ما آن چه را که متضمن سعادت بشریست . رمضان هم به سرآمد . ماهی که در آن خداوند با نزول قرآن انقلاب دیگری در امر هدایت بشر بر پا نمود . رمضان هم به سر آمد تا پاداش فطر او نصیب مسلمین مومنش گردد . ماه شکوه انسانیت , ماه پرواز به سوی خدایی که در کنار ماست . فطرپایان آرزو های ما نیست . فطر تبلور آغاز آرزو های ماست . آن زمان که خداوند پاداش خود را می فرستد و به آن چه فرموده عمل می کند .. و خداوند می فر ماید برای آن چه که به تو می بخشم باید که تلاش کنی . تفاوت است بین بنده ای که تقوا پیشه می کند و آن که نافر مانی مرا بر می گزیند .. رمضان یعنی گل عشق و فطر یعنی غنچه نو شکفته آن گل .. و خداوند به بندگانش فرمود که من جهان را بیهوده نیافریده ام و شما بیهوده چشم به جهان هستی نگشوده اید که خود را غرق درماده و شهوت سازید واز هستی و اصالت خویش غافل بمانید .. فطر یعنی باور زندگی , بار عشق و ایمان , باور احساسی که ما را به زیبا ترین احساسات زندگی می رساند . غرق در خالق یکتا شدن , او را با تمام وجود احساس کردن , معشوق را عاشقانه پرستیدن و به فردایی دلبستن که جز به معنای جاودانگی و جاودانه غرق شدن در عشق و نعمتهای الهی نمی تواند باشد . فطر یعنی گلستان بهشتی خدا , تجلی نور ایمان , سعادتی فراتر از آن چه با نیاز های دنیوی ما بخواند . خداوندا این سعادت را نصیبمان ساخته ای که ماهی دیگر از ماههای پر برکتت را عاجزانه و عابدانه در پای تو به خاک افتیم و به امید آمرزیدن گناهانمان دست نیاز و بندگی به سویت دراز کنیم . باشد که ما را به برکت این ماه مقدست ببخشایی وما را از شر شیطان رجیم رهایی بخشی . گاه با خود می گویم چرا خداوند بلند مرتبه با آن که می تواند شیطان را شکست بدهد و از ما دورش سازد با هر خواسته ما با صدای هر فریاد ماچنین نمی کند ..خداوندا ! تو پاسخش را به ما داده ا ی و ما باید که از تو بیاموزیم .. بیاموزیم آن چه را که نمی توان از آدمیان آموخت . تویی داننده و بر پا دارنده این جهان . تو می خواهی که ما با تمام وجودمان بخواهیم .. با تمام وجودمان اراده کنیم .. آن چنان که زنگار ها از آینه قلبمان شسته گردد و آن دلی که تو آن را در آغاز آفریده ای تنها برای تو بتپد . خداوندا نیازمند توایم ..می دانیم که اقیانوس را تو آفریده ای همان قطره ای دیدن , مارا بس که در هر نفس تو را بستاییم .. می دانم که خالق گلستان تویی اما مارا دیدن و پرستیدن گل وجودت بس که به ما لبخند بزنی و بفر مایی که دوستمان می داری .. شاید بگوییم که چه سخت است رضایت تو را با خود داشتن .. لبخند خشنودی تو را دیدن .. اما باید دمی به خود آییم و ببینم که به ما چه بخشیده ای .. به ما چه داده ای از ما چه می خواهی .. از ما نخواسته ای بیافرینیم آن چه را که توانایی آن را نداریم .. از ما خواسته ای که خود را بسازیم .. از ما خواسته ای که با هم مهربان باشیم .. از ما خواسته ای که ساخته هایت را دوست بداریم .. آدمیانت را دوست بداریم ..با هم مهربان باشیم .. جهان و هر آن چه در اوست بندگان تواند .. برادرم را تو آفریده ای خواهرم را تو آفریده ای باید که به حرمت تو ای یگانه پرودگار عالم! برادرم را , خواهرم را دوست بدارم .. از آن چه که برای خود می خواهم برای او بخواهم آن چه را که خود نمی پسندم برای او نپسندم .. احساس کنم گرسنگی را , تشنگی را .. گرسنگی و تشنگی جسم و روح را ..احساس کنم لذت بخشیدن و از خود گذشتگی را . ما امروز به فطر عزیز تو رسیده ایم . باید که غرور را شکست .. باید که در برابر تو خدای بلند مرتبه خالق مهربانی ها به خاک افتاد .. ما از خاکیم و غرق در این خاکیم ..و تویی که از خاک پاک ما را افریده ای . .. تو اندیشه ای فراسوی اندیشه هایی .. تو افسونگری هستی که هیچ جادو و جادو گری سحرت را باطل نمی سازد .. افسون تو یعنی عشق , یعنی عدالت , یعنی محبت , یعنی گذشت .. افسون تو یعنی امید یعنی رساندن ما به سعادت جاودانه .. خداوندا ! به ما آموختی که برای آن چه که می خواهیم باید سختی و عذاب بکشیم .. اما آن سوی عذابهای تلخ شیرینی ها نهفته .. به ما بخشیده ای زندگانی را , عشق را .. از رمضانت به فطرت رسیده ایم به ما ببخش رضایت و لذت جاودانی را . و من فطر را والاترین و بالاترین عید الهی می دانم چون درکنار ماهی قرار گرفته که مقدس ترین و سعادت بخش ترین کلام خداوندی از ازل تا به ابد یعنی قرآن مجید در آن ماه نازل گردیده ... عید فطر بر همه مسلمین مبارک باد.. دلهایتان خوش , لبانتان پرلبخند , چشمانتان پرفروغ , غنچه امیدتان شکوفا , فریاد عشق و محبت و یکرنگی های شما پرطنین باد ...ایرانی
     
  
صفحه  صفحه 38 از 78:  « پیشین  1  ...  37  38  39  ...  77  78  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA